رمان همیشه با همیم –قسمت سوم
رمان همیشه با همیم – قسمت سوم نادیا: -مامان!!!! -نادیا!!!!! -اخه مگه میشه نیاین؟ -من خودم از خدامه دختر…ولی باید ناهار درست کنم پسرم بعد این همه وقت داره میاد…برو خدا به همرات…زودم بیاین… با نا امیدی...
View Articleرمان همیشه با همیم –قسمت چهارم
رمان همیشه با همیم – قسمت چهارم ارمان: ۰چشمامو باز کردم…اوووفففففف…این وقت سال و این همه گرما؟؟؟ساعتو نگاه کردم… صبح…پیرهنمو در اوردم و با شلوارک پریدم تو تخت…اخیییش…چشمامو بستم…صبح با صدای مامان...
View Articleرمان همیشه با همیم –قسمت پنجم
رمان همیشه با همیم – قسمت پنجم دهنم باز مونده بود…سرمو گرفتم بالا…تو ایینه یه چشمک زد و نگاشو دزدید…یا علی!!!!!!!چی گفت؟خدا لعنتت کنه نادیا…اومدی دهنشو تو این سفر ببندی بدتر شد…دهنشو ببندم؟هه…اون داره...
View Articleرمان همیشه با همیم –قسمت ششم
رمان همیشه با همیم – قسمت ششم دستاشو اورد بالا و کلیپسمو باز کرد…همه موهام ریخت دورم…دیگه لبخند نمیزد…خواننده داشت میخوند و من حس میکردم تو چشمای ارمان یه چیزی شبیه التماس هست… -یه قددددم بیا جلوتر تا...
View Articleرمان همیشه با همیم –قسمت هفتم
رمان همیشه با همیم – قسمت هفتم -سلام…صبحت بخیر… -سلام…صبح توام بخیر…دیدی گیرت انداختم؟دیدی؟حالا هی فرار کن… با لبخند گفتم: -عزیزم من کی فرار کردم؟ قبل اینکه چیزی بگه بلند داد زدم: -سمانه…مردی؟دیرمون...
View Article