رمان همیشه با همیم – قسمت ششم
دستاشو اورد بالا و کلیپسمو باز کرد…همه موهام ریخت دورم…دیگه لبخند نمیزد…خواننده داشت میخوند و من حس میکردم تو چشمای ارمان یه چیزی شبیه التماس هست… -یه قددددم بیا جلوتر تا بشه کمتر فاصله هامون تااا…بهت بگم من…میخوامت…میخوامت…از دل و جون… نفهمیدم چی شد…دستشو گذاشت پشت گردنم و منو کشید تو بغلش و اون یکی دستشو گذاشت رو کمر لختم…همه اینا یه لحظه بود و بعد حس کردم از هیجان منفجر شدم…خدایااا…چه حس خوبی؟…اولین بوسه از عشقم…ارمان کمرمو محکم فشار میداد و لباش خیلی نرم با لبام بازی
۱ ۶ ۹
میکرد…من کاری نمیکردم…ولی جلوشم نمیگرفتم…نمیتونستم بگیرم اصلا…و اون…انگار میخواست تشنگیشو برطرف کنه…خواننده هنوز داشت میخوند… -بیا یه قدم جلو دستامو بگیرو بیا یه قدم جلو تا نشده دیرو اره با خودتم….میخوام بهت بگم فدات شممم… عزیز منی…عزیزم… ازم جدا شد…هردو نفس نفس میزدیم…بعد چند ثانیه دوباره لباشو گذاشت رو لبام…اینبار نه با اون ملاطفت…محکم تر…جوری که میترسیدم لبم کبود بشه… بیا یه قدم جلو دستامو بگیرو بیا یه قدم جلو تا نشده دیرو اره با خودتم…میخوام بهت بگم فدات شممم عزیز منییی…عزیزم… (بیا یه قدم جلو-شهاب تیام) خواننده سکوت کرد و همه جا ساکت شد و ارمان لباشو برداشت…فقط نگاش میکردم و نفس نفس میزدم…فط نگام میکرد و نفس نفس میزد…باورمون نمیشد…اتاق غرق سکوت بود و فقط صدای نفسهای ما میومد…هردومون حیرت زده همو نگاه میکردیم…اون زودتر به خودش اومد…خواست دوباره بیاد جلو که کشیدم کنار…پریدم سمت میز ارایش و با اخم و بغض گفتم… -لبام ورم کرد… صورت حیرت زده اش یهو شکفت و لبخند زد…فکر کنم میترسید الان قهر کنم…اومد سمتم…از تو ایینه نگام کرد و گفت: -فدای سرت… -ارمان!!!!!!!!!! -جانم؟ -حالا چیکار کنم؟چجوری برم بیرون؟ سرشو انداخت پایین… -ببخشید…خب اخه خیلی ناز شدی…اولین بارم بود اینجوری میدیدمت…بهم هم که محرمی…خب نتونستم جلوی خودمو بگیرم دیگه…حالا بذار بوسش کنم خوب بشه… چشم غره رفتم که لبخند دندون نمایی زد…با ناراحتی
۱ ۷ ۰
لبامو غنچه کردم… -خب اروم تر…چه خبرته؟ببین لبمو چکار کردی؟ سرشو بلند کرد و تو ایینه زل زد به لبام…اروم شونه امو گرفت و برم گردوند…زل زد تو چشمام… -رژت بیست و چهار ساعته است؟ با تعجب نگاش کردم…ادامه داد… -من اول اروم بودم…بعدش دیدم فایده نداره…اون همه لبامو فشار دادم و با لبات بازی کردم که رژت بره…بازم هست… نفسم حبس شد…سرمو با خجالت انداختم پایین که اروم گفت: -از شوهرت خجالت نکش قربونت برم… و خندید…زیرلب با حرص گفتم: -بی حیا… بلند خندید و گفت: -همینه که هست…توام باید بی حیا باشیا…گفته باشم…من زن بی حیا دوست دارم…البته فقط واسه خودم… اروم سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم…دستمو اوردم بالا و کشیدم رو لبش…رژ لبم خورده بود به لبش و پاکم نمیشد…خنده ام گرفت…اره خب…بیست و چهار ساعته بود…دستمو بردم عقب و شیرپاکنو برداشتم خواستم بکشم رو لبش که از دستم گرفت…لبخندی زد و اروم لباشو گذاشت رو لبام…هیچ حرکتی نمیکرد…لرزه افتاده بود تو جونم…میخواست من ببوسمش؟میخواست رژو اینجوری پاک کنم؟جهنم…من که دلم داره ضعف میره از تصور بوسیدنش…حیا میارو بیخیال…خودش گفت بی حیا باش…محرم هم که هستیم…اروم لبامو تکون دادم و بوسیدمش…اونم همراهیم کرد…وقتی رفتیم عقب به هم لبخند زدیم…مال من از خجالت و مال اون با مهربونی…رژ هردومون پاک شده بود…با صدای ازیتا جون سریع برگشتم رژمو تجدید کردم و بعد از پوشیدن کت مشکی و یه شال خوشگل مشکی و نارنجی با ارمان رفتیم بیرون…هنوز از هیجان نفس نفس میزدم…ارمان منو بوسیییید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وووووی…غلط کرد…به چه حقی؟نادیا خفه شو خودتم میدونی به چه حقی…برو بابا نه من نمیدونم به چه حقی؟…نادیا خودت بهش اجازه دادی و قیافت داره داد میزنه بازم دوست داری این کارو بکنی پس دهنتو ببند به این فکر کن که اون شوهرته…برو بابا…خودت برو بابا…ببین وجدان میزنم خوردت میکنماااا… صدای ازیتا جون اومد…
۱ ۷ ۱رمانی ها
-وااای…هزار ماشاالله…چه ناز شدی نادیا…ارمان قربونت بره… منو ارمان بلند خندیدیم… ارمان-دستت درد نکنه مامان جان…لطف داری به من… -خب حالا…بیا دست زنتو بگیر برین با هم…منم الان بابات میاد یه دوش میگیره با هم میریم… -بله دیگه…به زبون بی زبونی دارین میفرستینمون پی نخود سیاه…میخواین با خروس عشقتون تنها باشین… نگاه چپ چپی به ارمان انداخت و گفت: -برو پسر…برو روتو کم کن…من بدبختو بگو میخوام شما تنها باشین…بی لیاقت…اصلا نادیا میمونه با ما میاد… و دنبال حرفش اومد جلو و دست منو گرفت که ارمان پرید از پشت کمرمو گرفت و گفت: -غلط کردم ازی جون…زن منو پس بده…من میرم… و با خنده دست منو کشید و رفتیم بیرون…تو ماشین داشتم با ضبط ور میرفتم ولی اهنگ قشنگی نبود…ناخوداگاه رفتم تو پوشه شهاب تیام و همون اهنگو گذاشتم…ارمان نگاهی بهم کرد و خندید…دستمو گرفت تو دستش و با اهنگ شروع کرد به همخونی…وقتی رسیدیم ایینه روی سقفو باز کردم و صورتمو وارسی کردم… -بابا خوشگلی… خندیدم… -استرس داری؟ با تعجب نگاش کردم… -استرس چی؟ -نمیدونم…همینجوری… چشم غره ای رفتم و پیاده شدم…اونم اومد پایین و با هم رفتیم…از حیاط که گذشتیم جلوی در یه نفر مانتو و کیفمو گرفت…دستمو دور بازوی ارمان انداختم و بهش لبخند زدم…وقتی وارد شدیم ساله حدودا با یه ۵۵نگاه خیلیا نه…بلکه نگاه همه اومد رو ما…ارمان منو کشید به سمتی که یه اقای وایساده بودن…۵۴-۰۵خانوم تو سنای -سلام عموجان… -سلام پسر…معرفی نمیکنی؟ -ایشون نامزدم نادیا…
۱ ۷ ۲
و رو به من گفت: -ایشون عمو طاهر و ایشونم زنعمو منصوره…پدر و مادر همون اقا طاها و میزبان امشب… لبخندی زدم و با زنعموش دست دادم… -خوشبختم… هردو مهربون نگام کردن که رفتیم و با بقیه فامیلاشم اشنا شدیم…نگام افتاد به مامان اینا…با ارمان رفتیم سمتشون… مامان-ماشاالله…ماشاالله…چه بهم میاین؟ من-سلام… ارمان-سلام…خوش اومدین… اقاجون-مرسی بابا…شما چرا دیر کردین؟ ارمان-دیگه نادیا داشت حاضر میشد دیگه… محمد-ای کوفتت بشه ارمان خواهرمو از چنگم دراوردی…بمونه تو حلقت…پسش بده… همه خندیدیم…محمدم با خنده اومد پیشونیمو بوسیدو گفت خیلی خوشگل شدم…از ارمان سرترم…یکم تو سروکله هم زدیم و بالاخره با ارمان نشستیم یه گوشه… من-ارمان… -جونم؟ -پس پسرعموت کوش؟مگه مهمونی واسه اون نیست؟ -چرا…عمو میگفت طاها داره حاضر میشه…الاناست پیداش بشه… نگاهی به اطرافم انداختم…به به…به به…مهمونی مختلط نیومده بودیم که اومدیم…اینارووو…ماشاالله…یه دختره داشت با یه پسری میرقصید…البته فقط همین نیست…منظور لباساشه…یه دکلته قرمززززز کوتاه تا بالای زانو…اصلا حس بدی نداشتم…خب اینم عقاید خودشو داره دیگه…خوشحال بودم که دکور سالن تقریبا بیشترش سفیده…اینجوری لباسم خوب معلوم میشد…تو رنگای ابی و بنفش و صورت و اینا نارنجی خیلی ضایع بود…برگشتم سمت ارمان…داشت با لبخند منو نگاه میکرد…شیطنتم گل کرد… -ارمااااان… -جوووونننننننم؟ خندیدم… -من از این لباس کوتاها بپوشم چیکار میکنی؟
۱ ۷ ۳
خندید.. -هیچی…قربون صدقه ات میرم… اخم کردم… -یعنی برات مهم نیست بین این همه مرد اینجوری بگردم… لبخند شیطانی زد… -من نگفتم بین این همه مرد…فقط واسه خودم حق داری بپوشی…اونوقت قربون صدقه ات میرم… خندیدم…اونم خندید…خواستم جواب بدم که ارکستر اعلام کرد این طاها خان بالاخره داره میاد…از پله های خونشون اومد…نگاه همه دخترا میخش بود…ارمان داشت با لبخند خاصی نگاش میکرد…یه شلوار کتون مشکی با پیراهن اسپرت مردونه قهوه ای و کت سفید کتون…اسپرت و خوشتیپ…بین نگاه اون همه دختر پایین پله ها رفت سمت یه دختر ریزه میزه با نمک هم سنای خودم…پیراهن ابی خوشگلی پوشید بود…دستشو گرفت و بوسید…بعدشم راه افتاد خوشامد گویی…ارمان بلند زد زیر خنده…با تعجب نگاش کردم… -مرض…چته؟ -وای نادیا خبر نداری که… -چیو؟ -اون دختره که داشت با حسام اون وسط میرقصید؟ -حسام کیه؟ -ای بابا…اون دختره که لباسش کوتاه قرمز بود… -اهان…خب؟ -اون دختر شریک عمو طاهره…بدجوری گیر داده بود به طاها…تو خارج از کشورم با هم تو یه دانشگاه بودن…طاها بدبخت همیشه از دستش ذله است…الانم با نفس همون دختره که ابی پوشیده بود نقشه کشیدن پوز این دختره رو بمالن به خاک…نفس دختر اون یکی عمومه…عمو سعید…دختر شیطونیه… -اووووووووو…چه باحال…ایول… -اره دیگه…همچین فامیلایی داریم!!!!! چند بار ازمون خواستن برقصیم که من نرفتم و ارمانم با احترام تمام نرفت…اونشب عاااالی بود…وقتی بلند اعلام کردن من نامزد ارمان و عروس خانواده صالحی ام با نگاهای مردم حس غرور بهم دست میداد…بعضی از اشناهاشون خیلی بد برخورد کردن ولی اکثر فامیلای درجه یک خیلی
۱ ۷ ۴
صمیمی و خوب بودن…برام جالب بود که حجاب سفت و سختم اصلا براشون عجیب نبود…اونشب با محمد برگشتیم خونه و قرار گذاشتیم پس فردا بریم خرید عروسی!!!!!البته جهیزیه ام تکمیل بود یعنی نخریده بودم چون ارمان میگفت نخر یم…حالا چرا…نمیدونم والا… قرار بود لباس عروس و…اینارو بخریم…از مامان خواستم همراهمون باشه ولی گفت تنها باشیم بهتره…اخ جون خرید!!!!!! ……… -نادیا…نادی پاشو دیگه تنبل…اون شوهر بدبختت یه ساعته دم در علافه… با حرص پتورو از صورتم کنار زدم: -ول کن تورو جدت محمد…ساعت چنده مگه؟ بلند زد زیر خنده و گفت: -پاشو خودتو ببین تو ایینه…نه…مرگ من پاشو ببین… با حرص به قهقهه زدنش نگاه کردم..رفتم جلو ایینه و دهنم باز موند…موهام اشفته و ارایش پاک نشده ام پخش صورتم بود…چشام پف داشت و لباسم کج شده بود…برگشتم یه نگاه خطرناک به محمد کردم که به زور خنده اشو خورد و گفت: -خوب شد نذاشتم ارمان بیاد بیدارت کنه…بدو حاضر شو منتظره.. و رفت…عین جت پریدم سمت شیرپاکن…اه…اینم که داره تموم میشه…به زور و بدبختی صورتمو پاک کردم و با شیر پشت بوم اب زدم…موهامو شونه سرسری زدم و یه جین ابی با مانتو مشکی و شال ابی و کیف ابی و کفش پاشنه دار ابی پوشیدم…عاشق چادر با کفش پاشنه بلند بودم…شیک و رسمی…چادرمو انداختم رو سرم و رفتم پایین…تو حیاط داشتن صبحونه میخوردن… من-صبح همگی بخیر…تو این سرمام دست از سر این حیاط بر نمیدارین؟ محمد-ظهرت بخیر اباجی…ماشاالله خواب بهت نساخته ها…سرما کجا بود اخه؟افتابو نمیبینی؟ نگاهی به ساعتم کردم… شده…ارمان پاشو بریم دیگه…۱ -اووو…ظهر کجا بود؟تازه خندید… -سلام عرض شد… -ای وای راستی سلام…خوبی؟ -دست شما درد نکنه…بیا بشین یه چیزی بخور تا بریم… پریدم رو تخت یه کم از کیک خونگی مامان برداشتم و چایی محمدو کش رفتم و با هم خوردم…دادش دراومده بود که بی توجه به حضور جمع دست ارمانو کشیدم و بلند گفتم:
۱ ۷ ۵
-الفرار…بدو ارمان…اقاجون با اجازه… -اقاجون-خدا به همراتون… درو بستیم و پریدم تو ماشین…تازه داشتم ارمانمو میدیدم…اووفففف…چه کرده اقامون…یه شلوار کتون مشکی تنگ با پیرهن اسپرت مردونه سفید و یه شال اسپرت ابی سفید که دور گردنش بود و موهاشم ازاد ول کرده بود و دور سرش یه کش انداخته بود عین ورزشکارا…کشو از زیر موهاش رد کرده بود و حالت خیییلی ملوسی بهش داده بود…وقتی سوار ماشین شد بی اختیار خم شدم و محکم گونه اشو ماچ کردم…با تعجب دستی رو صورتش کشید و گفت: -جونم سورپرایز…چی شد؟ -وااای…چه جیگر شدی ارمان…این کشه خیلی بهت میااااد… بلند خندید و دنده رو جا انداخت و راه افتاد… -مرسی…پس همیشه از اینا میزنم… -ارمانیییی… -جووونم؟ -اول کجا میریم؟ -اول کجا بریم؟ -بریم لباس عروس ببینیم… -خب کجا؟ -من از سمن ادرس یه مزون و گرفتم میگه خوبه…بریم اونجا… -چشم…ادرس؟ -خیابون… رو زدم…صدای نازک دختری ۵طبقه وایساد و پیاده شدیم…زنگ طبقه ۲جلوی یه ساختمان سفید اومد… -بله؟ -سلام…من کیامهر هستم…سمانه گفته بود… -اهان بله…بیا تو گلم…همسرتم هست؟ -بله… -اوکی…طبقه پنجم..
۱ ۷ ۶
و ایفونو گذاشت…ارمان با لبخند دستمو گرفت و هردو رفتیم..در خونه رو که باز کردن یه تای ساله با تاپ و شلوارک بدون روسری جلوی در بود…ارمان ۳۵-۳۰ ابروم رفت بالا…یه دختر جوون دستمو محکم فشار داد و جواب سلام دختره رو داد…چه دلیلی داره من بدم بیاد؟خب اینم عقاید خاص خودشو داره دیگه…با هم رفتیم تو و یه خانم نسبتا مسن اومد…این یکی حجاب داشت… خانوم مسن-سلام…بفرمایید…چه کمکی میتونم بکنم؟ دختر جوون-ستاره جون برای پرو لباس عروس اومدن… -باشه…چه مدلی میخواین؟تقریبا؟ نگاهی به ارمان کردم…اونم منتظر نگام میکرد… ارمان-راستش مدل خاصی مد نظر نیست… -اهان…مریم…بیا ایشونو راهنمایی کن ویترینو ببینن… با ارمان رفتیم قسمتی از سالن که گرد بود و توش کمه کم بیست مدل لباس عروس چیده بودن…از اول همه رو نگاه کردم…هیچکدوم اونی نبود که بخوام…یا تکراری…یا بد مدل…گوشه ترین نقظه سالن یه لباسی چشممو گرفت…بالاتنه اش یه تاپ گردنی بود که روش خیلی ظریف مروارید دوزی شده بود…پارچه اش ساتن و خیلی مونجوق دوزی و شلوغ نبود…دامنشم یه دامن سفید که پفش خیلی استاندارد نه کم و نه زیاد بود و روش چندلایه مدل های مختلف تور کار شده بود و از همون مرواریدای تاپش داشت…یه جفت دستکش خیییلی ناز پرنسسی تا ارنج هم داشت…پشت لباس کمرم کاملا باز بود…داشتم نگاش میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد و بعد صدای اروم ارمان… -از همین الان میتونم تصور کنم تو این لباس چقدر خواستنی میشی… لبخندی زدم و برگشتم سمتش… -همینو میخوام… چشماشو نرم باز و بسته کرد و رفت سمت همون خانومه که اسمش ستاره بود… -اون لباس اخریه رو میخوایم پرو کنیم… -اوه…حتما…چه با سلیقه…اون لباس خیلی خاصه…طراحی ایتالیایی داره…امیدوارم سایز بشه… و رفت تا لباسو برامون بیاره…رفتم تو اتاق پرو و همه چیمو دراوردم…وقتی لباسو پوشیدم دهنم باز موند…اینو برا من دوخته بودن…وااای…چه جیگری شدم…چند ضربه به در خورد… -عزیزم…پوشیدی؟ -اره… -خب بازکن ببینم…
۱ ۷ ۷
تند تند لباسمو عوض کردم و پیراهن به دست رفتم بیرون… -عه…چی شد؟خوب نبود؟ -چرا عالی بود… -پس… -هیچی دیگه بخریمش… و رفتم سمت ویترین تاج ها…یه تاج ساده تل مانند که تماما نگین بود هم انتخاب کردم و اونم خریدیم…ارمان حرص میخورد که نذاشتم ببینه…زنه میخواست حساب کنه که با ارمان رفتیم یکم اونور تر سمت لباس مجلسی ها…ارمان با لبخند دست گذاشت رو یکیشون و گفت: -بیا اینم بپوش بخریم… چشام گرد شد… -من اینو کجا بپوشم؟ -تو خونه… دهنم باز موند…لباس گرون قیمتی که هیچی نداشت…یه لباس دکلته مشکی تنگ که تا زانو بود و ساده ساده رو کمرش یه زنجیر طلایی میخورد…پشتش روی کمرم کاملا باز بود و از پایینم که هیچی نداشت…هنوز تو بهت بودم که بلند گفت: -ستاره خانوم لطفا از این لباس مشکیه یدونه همون سایز هم بدین… -چشم…حتما… من-ارمان!!!!!!!!!! -هیششششش…تو چیکار داری؟من دارم میخرم… دیگه هیچی نگفتم…شیطنت تو صداش همراه با اون تحکم مردونه دیوونه کننده بود…لباسارو خریدیم و رفتیم بیرون…ماشین که راه افتاد تکیه دادم به در ماشین و روبه ارمان نشستم و نگاش کردم…اونم نگام کرد… -خوووب…حالا کجا بریم خانومم؟ لبخند بچه گونه ای زدم… -اووومممم…بریمممم…اهان…کفش…نه کیف…مانتو مانتو…وای شال و روسری… بلند زد زیر خنده و گفت: -خیلی خوب بابا…میخریم همه رو…بریم پاساژ قائم؟ -نه…اونجا همه اش کیف و کفشه…بریم یه جا که همه چی داشته باشه…
۱ ۷ ۸
سرشو تکون دادو حدود نیم ساعت بعد جلوی یه پاساژ فوق العاده شیک وایساد… -بفرمایین… و پیاده شد…چادرمو درست کردم و پریدم پایین…دستمو گرفت و دوتایی رفتیم تو… من-اول مانتو… -کفش واسه لباس عروست؟ -اهان اره…اول اون… خندید و دستمو کشید سمت ویترین یکی از مغازه ها…با شادی گفتم: -ارمانییی….این کفش سفیده خوبه؟براقه جلوش پاپیون ساتن داره… متفکر نگاهی کرد و گفت: -اوهوم…ساتنشم با ساتن لباست ست میشه… -بریم… رفتیم تو و اون کفشو خریدم…بعد از اونم یه ست کیف و کفش ورنی قهوه ای بیرونی…با یه مانتو شیری و کرم که کمربند قهوه ای داشت با شلوار و روسری ستش…مرده بودم از خستگی…جلوی ویترینا راه میرفتیم و من تقریبا اویزون ارمان بودم ولی اون با انرژی تمام داشت انتخاب میکرد… -وااای…ارمان مردم…تو خسته نیستی؟ -عزیزم همینه دیگه…الان میریم ناهار بخوریم… -خوابم میااا… اومد جواب بده که نفهمیدم و چادرم رفت زیر پام و اوپس…چون از دست ارمان اویزون بودم خودم که افتادم هیچ اونم تا وسطای راه با خودم اوردم…چشم جفتمون گرد شده بود و مردم داشتن نگامون میکردن…یهو ارمان خنده اش گرفت و دستشو گذاشت پشت کمرم و بلندم کرد…سرمو انداختم پایین و لبمو گاز گرفتم و اونم درحالی که از شدت خنده صداش در نمیومد به زور گفت: -بفرمایید…چیزیی نشده… مردم که پراکنده شدن دوتایی زدیم زیر خنده…اروم گفت: -نه مث اینکه واقعا خوابت میاد… با خنده گفتم: -پرید… -عه؟بهتر…بیا بریم چند تیکه مونده بخریم تا بریم ناهار….
۱ ۷ ۹
وارد یه لوازم همه چی فروشی شدیم و من مشغول انتخاب لوازم ارایش شدم…ارمانم با صبر و حوصله کنارم وایساده بود…داشتم رژلب انتخاب میکردم…یه رنگ صورتی نازززز…ارمان با لبخند سلیقه امو تایید کرد و دستشو برد سمت باکس رژلبا و یه رژ قرمزززز برداشت گذاشت رو خریدام…با تعجب نگاش کردم که خندید و گفت: -واسه خودم خریدم…ای بابا… فروشنده هم داشت با لبخند نگامون میکرد…لوازم ارایش که تموم شد رفتیم سراغ شامپو ها و بعدش؟؟؟؟یهو خانوم فروشنده گفت: -خب عزیزم…لباس زیرم میخوای دیگه؟لباس خواب؟بیا این طرف تا نشونت بدم… نفسم حبس شد و سرمو با خجالت انداختم پایین…وای…چیکار کنم حالا…سرم هنوز پایین بود که ارمان خم شد در گوشم گفت: -فدای خانوم خجالتی خودم بشم من…من میرم بیرون گلم…راحت باش… خواست بره بیرون داشتم نفس راحتی میکشیدم که برگشت در گوشم گفت: -فقط یه چیزی…من عاشق رنگ قرمزم…گفته باشم… و سریع رفت…از شرم عرق کرده بودم…وای خدا!!!!!!ارمان بی حیا…دستام میلرزید…رفتم سمت پیشخون و ناخوداگاه دو تا ست لباس زیر یکی قرمز با یکی مشکی برداشتم و لباس خواب…وووی…چه لباسایییی…یاد مشنگ بازی های سمانه افتادمم… -خره تو خرید عروسیت یه عالمه لباس خواب بخر…موقع قهر با همه اشون شوهرتو دق بده…خب؟ خنده ام گرفته بود…یه لباس تماما تور به رنگ قرمز اتیشی خریدم با یه لباس خواب شنل دار ابی و یه تاپ و شرتک سورمه ای اسپرت…همه رو با هم گذاشتم و بعد ارمانو صدا کردم حساب کنه…وقتی اومد تو با شیطنت داشت نگام میکرد و منم با خجالت لب میگزیدم…وقتی رفتیم بیرون دیگه روم نمیشد حرف بزنم…رفتیم کافی شاپ پاساژ و بستنی سفارش دادیم…ارمان دستشو زده بود زیر چونه اش منو نگاه میکرد و منم سرم همچنان پایین بود… -وای نادیا عاشقتم یعنی…تا حالا خوش خرید تر از تو ندیدم…تو هر مغازه اولین چیزی که میبینی رو میخری… وقتی دیدم اون به روی خودش نمیاره لبخندی زدم و منم گفتم: -بابا بیخیال…من اسون پسندم…ولی تو… خندیدم… -از صدتا زن بدتری…
۱ ۸ ۰
اونم خندید… بعد از بستنی ها رفتیم یه ساندویچی به پیشنهاد من و همبرگر دوبل خوردیم و قرار شد ارمان منو بعد از ظهر بود…سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و نفهمیدم ۶برگردونه خونه…ساعتو نگاه کردم… کی خوابم برد…وقتی بیدار شدم نمیدونستم کجام…یکم که دقت کردم ترس برم داشت…یه اتاق نسبتا بزرگ با تخت دونفره سفید و قرمز و کمد و میز ایینه و یه پنجره بزرگ که پرده اش ست روتختی بود…وای!!!!اینجا کجاست؟از اونجایی که قبلا هم گفتم و خودتون میدونین من یکم لوس تشریف دارم…بغض کردم و اروم زدم زیر گریه…بلند شدم و نگاهی به خودم کردم…همون شلوار خودم تنم بود با تاپی که زیر مانتوم پوشیده بودم که بندی بود و صورتی…مانتوم کو؟پریدم سمت پنجره…شب شده…وای…گریه ام شدیدتر شد…نکنه منو دزدیدن؟وای دختره ی مشنگ کی دزدیده…تو با ارمان بودی…خب شاید من خواب بودم ارمان منو گذاشته جلوی در خونمون و یکی منو دزدیده…نکنه بیژن مشنگ منو اورده اینجا؟با این فکر نشستم همونجا کنار پنجره و شروع کردم بلند بلند گریه کردن…ناخوداگاه با زجه داد زدم… -ارمااااان… یهو در اتاق با ضرب باز شد و من از ترس جیغی کشیدم و وایسادم…ارمان بود…یه شلوارک پاش بود و دیگه هیچی…از ترس سکسکه ام گرفته بود…ارمان اومد تو و گفت: -چی شده؟چرا گریه میکنی؟هان؟نادیا؟ جلوی در وایساده بود…یهو بدو بدورفتم سمتش و خودم جوری پرت کردم تو بغلش که با کمر خورد به دیوار کنار در…سرمو بهش فشار دادم و هق هقمو تو سینه برهنه اش خالی کردم…دستاشو دورم حلقه کرد و در حال نوازش موهام گفت: -چی شده عزیزم؟خانومی…چرا گریه میکنی؟….خواب دیدی گلم؟….نادیا…نادیا ی من!!!… با هق هق گفتم: -این جا کجاست؟ -عزیز دلم اینجا خونه امه… -خونت؟من که خونه شما اومدم… -نادیا یه لحظه گریه نکن بذار حرف بزنم…اینجا خونه خودمه…مال خودم…تو راه خونتون خوابت برد دلم نیومد بیدارت کنم زنگ زدم به محمدگفتم میریم خونه ما مامانم شام پخته…تو خونمونم راحت نبودم بغلت کنم بیارمت تو اوردمت اینجا… سرمو از رو سینه اش بلند کردم و مظلوم گفتم:
۱ ۸ ۱
-راست میگی؟ لبخند زد…موهای اشفته امو از صورتم کنار زد و گفت: -دروغم چیه فدات شم؟ دوباره بغض کردم…چونه ام که لرزید یهو ارمان منو از خودش جدا کرد و تو یه حرکت منو چسبوند به دیوار و روبروم وایساد…جامون برعکس شد…با اخم گفت: -یه قطره اشک بریزی نریختی ها… -مانتوم… سرشو انداخت پایین…اروم گفت: -تو به من اعتمادنداری نادیا؟ببخشید…معذرت میخوام…گفتم شاید با مانتو راحت نباشی بخوابی برات درش اوردم….دیگه تکرار نمیشه عزیزم… با بغض گفتم… -من کی گفتم اعتمادندارم؟ -داری؟ -بله که دارم… زل زد تو چشام و گفت: -باور کنم؟ لبخندی زدم… -باور کن… خندید… -چشم…حالا میای بریم خونه اتو ببینی؟ با شادی گفتم: -راستی کلک نگفته بودی خونه مجردی داری… -حالا که گفتم… -خب دیر گفتی…حالا بیخیال بیا بریم خونه رو ببینیم… با هم رفتیم بیرون…یه خونه نسبتا که نه!!!!کاملا بزرگ…از در که وارد میشدی سمت چپت یه سالن شیک با سرامیکای سفید براق بود با یه دست مبل سفید و یه فرش کوچولو سرمه ای که وسط پهن بود با دو تا گلدون سورمه ای با گلای سفید…رو دیوارا هم چند تا تابلو فرش خوشگل و یه عکس از خود ارمان…یه عکس حدودا بزرگ که ارمان توش کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن مشکی
۱ ۸ ۲
و کراوات ابی…موهاشو خوشگل داده بود بالا…اوهو!!!!خودشیفته…چند تا مجسمه شیک هم رو میز عسلی ها بود…انتهای اون سالن سه تا پله میخورد به پایین که یه سالن دیگه بود و فکر کنم نشیمن بود…ست اینجا سفید و قرمز بود…یه دست راحتی قرمز رنگ خوشگل با فرش سفید با طرح های قرمز و وسط مبلا تلویزون بزرگی که به دیوار نسب بود و چند تا گلدون هم به رنگ سفید با رزای مصنوعی قرمز تو گوشه و کنار سالن بود و یه میز عسلی بلند که گوشه سالن بود و پایه هاش پیچ وا پیچ بود و روش یه تلفن بود…اینجا برعکس تابلو فرشای مهمونخونه چند تا تابلو از شکل های هندسی به رنگ سفید و مشکی و قرمز بود…و باز هم یه عکس بزرگ از ارمان که برعکس اونطرف یه شلوار کتون سفید با پیراهن جذذذذب مردونه اسپرت سفید با یه دستمال گردن که شل پیچیده بود دور گردنش به رنگ قرمز و یه دستبند چرم قرمز که به دست داشت…اخر سالن یه در بود که رفتم سمتش و فهمیدم میره به اشپزخونه…اپن نبود و از بیرون دید نداشت ولی عالمی داشت برا خودش…کابینتاش مشکی بود با حاشیه های قرمز و یه میز ناهارخوری چهار نفره به شیشه ای با صندلی های سفید و روی میز یه گلدون مشکی با گلای قرمز…بقیه وسایل مث ماشین لباس شویی و فر و ماکرویو و …همه به رنگ سفید یا مشکی بودن…با هیجان برگشتم سمت ارمان…دهنم باز مونده بود… -ارمان… -جانم؟ -اینجا قراره خونه ما بشه؟ -اینجا خونه شما هست عزیزم… خندیدم…از ته دل… -قرمز خیلی دوست داری؟ لبخند زد…اطرافشو نگاهی انداخت و گفت: -اره…خیلی… خندیدم… -اتاقا؟ -بیا خانومم… دستمو گرفت و از اشپزخونه زدیم بیرون…سمت چپمون یه راهرو بود که تهش یه در بود و سمت راست یه در و سمت چپ دو تا در…وارد راهرو شدیم و من اروم زمزمه کردم: -چه پیچ در پیچ…
۱ ۸ ۳
با لبخند رفتم جلو و اولین در سمت چپو باز کردم…اتاق مهمان…یه تخت یه نفره قهوای با روتختی کرم و یه کمد معمولی با یه میز ایینه و یه در که حدس میزدم حموم باشه…اومدم بیرون و دومین درو باز کردم…دستشویی بود…تماما سفید فقط جلوی ایینه یه گلدون خیییلی ریزه میزه فانتزی به رنگ قرمز بود…اومدم بیرون و در سمت راستو باز کردم…یه اتاق بزرگ و دلباز با یه پنجره بزرگ ولی خالی خالی…هیچی توش نبود…برگشتم با تعجب ارمانو نگاه کردم که با لبخند اومد جلو و دستشو گذاشت پشت کمرم… -این جا اتاق خوابمونه خانومم…گذاشتم به سلیقه خودت بچینیش…اون یکی هم ایشاالله در اینده اتاق بچه امون…اونم خودت باید بچینی…با لبخند برگشتم طرفش و از خود بیخود محکم بغلش کردم… -تو دیوونه ای ارمان… در گوشم گفت: -دیوونه تو… -گشنه ات نیست… -چرا ولی غذا نداریم… سرمو بردم عقب و گفتم: -جون ارمان؟ خندید… -جون نادیا… -خب درست میکنم اقا…غمت نباشه… و بدو رفتم تو اشپزخونه…همه چی بوی نویی میداد… -ارمان چرا همه چی نو؟ -عزیزم چون یه ماه پیش همه چیو فروختم و اینجا رو واسه زندگی مشترکمون اماده کردم…به پیشنهاد مامانم…فقط هرکاری کرد نذاشتم اتاقا رو هم بچینیم…اتاق خوابمون باید به سلیقه خودت باشه… لبخند زدم… -چیزی تو یخچال داری؟ -فکر کنم…
۱ ۸ ۴
رفتم سمت یخچال و با مختصر چیزی که بود یه املت مشت زدم…داشتم با همه وجود از اشپزی تو غذا اماده شد…بلند صداش کردم…وقتی ۱ خونه خودم لذت میبردم…ارمان تلویزیون میدید…ساعت اومد هنوز همون یه شلوارک پاش بود…انقدر تو ذوق خونه بودم که اصلا متوجهش نشده بودم…اوهو…عضله هات تو حلقم…از خجالت سرمو انداختم پایین… -ارمان این چه وضعه لباس پوشیدنه؟ اومد پشت میز نشست و گفت: -زنمه…به تو چه؟ فقط نگاش کردم… -به به…چه کردی؟املت بخوریم یا خجالت؟ -شما واسه گشنگیت املت بخور ولی واسه لباسات یکم خجالتم بد نیست… خواست چیزی بگه که یهو پریدم پشت میزو گفتم: -عه…ارمان کم حرف بزن…غذاتو بخور دیر شد…بدو باید منو برسونی خونمونا…زودباش… با دهن باز داشت نگام میکرد… -کجا با این عجله؟چه خبره؟ با غضب نگاش کردم… شبه هاا…بخور سریع…۲ -چه خبره؟ساع با اخم و دلخوری گفت: باشه…زنمی…غریبه که نیستم…۹۴باشه…اصلا ۲- سعی کردم اروم باشم…یه لبخند زورکی زدم و گفتم: -ارمانم…عزیزم…محمدو که میشناسی…گیر بیخودی میده…الان منو ببر خونه…بعد هروقت خواست زن بگیره تلافیشو درار…خب؟ خندید و گفت: -بدجنس…حالا غذاتو بخور…میریم… دوتایی یه املت داش مشتی زدیم تو رگ و من تند تند ظرفارو ریختم تو ظرفشویی و با گفتن یه بود که جلوی ۱:۶۴ دستتو میبوسه به ارمان پریدم تو اتاق و مانتو و شالمو پوشیدم…خلاصه ساعت خونه امون پیاده شدم و هرچی اصرار کردم ارمان بیا تو نیومد…زنگو که زدم محمد درو باز کرد…ارمان دوتا بوق زد و رفت..وقتی برگشتم محمد داشت با اخم نگام میکرد… -سلام…
۱ ۸ ۵
-علیک سلام… -میشه بیام تو؟ از جلوی در رفت اونور و با حرص گفت: -بفرمایید… وارد حیاط شدم…خودمو جمع کرده بودم و ابروهام از ترس رفته بود بالا…اروم رفتم سمت پله ها که اروم و با حرص گفت: -کجا؟ برگشتم سمتش…این چشه؟ارمان که گفت خبر داده…در خونه باز شد و مامان و اقاجون اومدن بیرون…یه نگاه بهشون کردم و با ترس اب دهنمو قورت دادم و دوباره برگشتم سمت محمد… -ا…ای…این…ارامش قبل از طوفانه؟ محمد ترکید…دو قدم اومد جلو و تو دوقدمی من وایساد و داد زد: -طوفان؟طوفان؟طوفان برای تو بسه؟کحا بودی؟کجا بودی نادیا؟با اجازه کی تا این وقت شب بیرونی؟هااااان؟ با ترس گفتم: -محمد…ارمان گفت بهت زنگ زده… قرمز شده بود… -زنگ زده؟اون به من زنگ زده؟ با ترس گفتم: -نزده؟ -زده…ولی چی گفته؟نادیا ارمان گفت خونه خودشون بودین…ولی من زنگ زدم نبودین…کجاااا بودین نادیا؟ خواستم حرف بزنم که مامان اومد جلو و با تحکم گفت: -داد نزن محمد…ابرومون رفت…ارمان به من گفته بود…رفته بودن…شهربازی… برگشتم با تعجب مامانو نگاه کردم…جونم پیچ!!!!ارمان با حرص گفت: -تا این وقت شب شهربازی؟از صبح تا حالا؟ سریع گفتم: -محمد صبح که تا بعدازظهر خریدا و بعد شهربازیم… خب بعدش رفتیم شام بخوریم…حالا مگه چی شده؟
۱ ۸ ۶
خواست چیزی بگه که اقاجون دخالت کرد: -خیلی خب…بسه…نادیا برو لباساتو عوض کن بیا…محمد تو ام بیا برو شامتو بخور پسر… برگشتم و با خستگی رفتم بالا…واای…فردا…مدرسه…اههه…وارد اتاقم که شدم بلافاصله پریدم رو تخت…برام جالب بود این بیژن مشنگ دیگه اینورا نیست…یعنی کلا نمیبینمش…فکر کنم بدبخت از این شهر فرار کرده…بلند شدم و لباسامو داوردم و یه دست راحتی پوشیدم و رفتم تو تخت…به خریدای امروزم فکر میکردم و اون لباس قرمزه که به چه رویی خریدمش و اینکه ارمان میگفت من قرمز دوست دار و اینا که گوشیم روشن خاموش شد…گوشیمو برداشتم و پیامو باز کردم… -عزیزم محمد عصبانی بود؟ -اره… -من که بهش گفته بودم… -زنگ زده خونه ازیتا جونینا فهمیده دروغ گفتی… -ای وای!!!!خیلی دعوات کرد؟ شیطنتم گل کرد…با لبخند خبیثی نوشتم… -اره…کتکم زد…اقاجون نمیومد وسط مرده بودم… یهو گوشیم زنگ زد..سعی کردم لحنم ناراحت باشه…و با بغض!!! -الو؟ -الو…نادیا…چی گفتی؟ -سلام… -داری گریه میکنی؟نادیا محمد کتکت زد؟اره؟ -اره… از صدای عربده اش چشام گرد شد… -بیجا کرد…میکشمش…به اون چه؟زنمه…عشقمه…زندگیمه…اصلا دلم میخواد ببرمش بیرون…خونه ام…غلط کرده نادیا…به چه حقی رو تو دست بلند کرده؟هاااااان؟ از صدای بلندش مغرم قفل کرده بود…با دهن باز داشتم گوش میدادم…مغزم فرمان نمیداد… -الو؟گل من؟الان خوبی؟حالت الان خوبه؟دارم میام…الان میام نادیا… سریع مخم کار افتاد… -نه…صبر کن ارمان…شوخی کردم… -نمیخواد الکی بگی…سنگ محمدو نزن به سینه ات…پدرشو در میارم…زن منو میزنه؟
۱ ۸ ۷
-نه…نه ارمان به جون تو شوخی کردم… چند لحظه ساکت شد…اروم گفت: -یعنی دعوات نکرد؟ -چرا…یه ذره…مامان ارومش کرد…چیز مهمی نیست… -الان سالمی؟ -اره عزیزم…خوب خوبم… چند لحظه سکوت و بعد قطع شد…ای وای!!!ناراحت شد؟سریع باهاش تماس گرفتم…ریجکت کرد…دوباره و سه باره…بازم ریجکتم کرد…ترسیدم خاموش کنه…اس ام دادم: -ارمانی ناراحت شدی؟ پنج دقیقه صبر کردم…خبری نشد…دوباره اس ام دادم: -ارمااان…عزیززززم…پسرررررم…باهام قهری؟ فقط سکوت…بازم خودم اس ام دادم: -ارمانم…حرف نمیزنی باهام؟جواب بده دیگه…خب شوخی کردم ارمان…ببخشید… جواب داد: -این چه شوخی بود؟تو همون چند دقیقه نفهمیدم چندتا فحش به محمد دادم…گفتی شوخی کردی تو ماشینم بودم که بیام…دلم داشت میترکید که بخاطر اشتباه من محمد تورو زده باشه…اینم شوخیه؟ با اس امش بغضم گرفت…نوشتم: -ببخشید…فقط یه شوخی بود…معذرت… -الان خوبی؟ دلم ریخت…بازم حالمو میپرسه…بابا این دیگه خیلی رد کرده…مجنونه…نوشتم: -اره عزیزم…محمد هیچوقت رو من دست بلند نمیکنه…تو خوبی؟ -مرسی…فردا مدرسه داری؟ -اوهوم…شیش صبح… -باشه گلم…پس بخواب…شبت بخیر… -شب تو هم بخیر… با خیال راحت پتو رو کشیدم رو سرم و به خواب رفتم…صبح برای نماز صبح که بیدار شدم بعدش دیدم خوابم نمیاد…یه ساعت وقت داشتم…با همون چادر نمازم نشستم لب پشت بوم و زل زدم به
۱ ۸ ۸
گنبد مسجد…نگاش میکردم و بی هیچ حرفی از نورش ارامش میگرفتم…یهو صدای محمدو از پشت سرم شنیدم.. -قشنگه… جیغ خفیفی کشیدم و نگاش کردم…نفسمو ازاد کردم و گفتم: -سلام…کی اومدی؟ اومد مث من لب پشت بوم نشست… -سلام…همین الان…قبول باشه… به چادرم اشاره کرد…لبخندی زدم و گفتم: -اره…قشنگه…اروم و قشنگ… -نادیا… -بله؟ -نگام کن… نگاهمو از مسجد گرفتم و به چشمای سیاهش دوختم… -معذرت ابجی خانوم… لبخند مهربونی زد…اخم ظریفی کردم کردم… -چی میگی؟من باید اینو بگم…تو ببخشید… -بسه نادیا…زیاده روی کردم…خودمم میدونم…بالاخره ارمان شوهرته…چند روز دیگه عقد میکنید…من نباید اونجوری میکردم…ولی باور کن نادیا اون لحظه… -هییسسسسس…بس کن محمد…بیخیال داداشی…ارمان نباید دروغ میگفت…مامانم همینطور.. یهو سرشو بلند کرد…هیییی…خاک تو کفنت بریزم نادیا…سوتی دادی که…حالا چه غلتی بکنممممم؟ -چی گفتی؟مامان؟مگه اونم دروغ گفت؟ سرمو با دستپاچگی برگردوندم سمت گنبد… -نادیا…با توام…شما کجا بودین؟مامان چه دروغی گفته؟هان؟ سرمو بلند کردم…اروم گفتم: طول کشید…داشتم ۰-۶ -صبح زود رفتیم خرید…شبش تا نصف شب بیدار بودم…خریدم تا حدود میمردم…بعد از نهار داشتیم برمیگشتیم که تو ماشین خوابم برد…وقتی بیدار شدم حول و بود…نمیدونستم کجام…داشتم گریه میکردم که ارمان درو باز کرد و اومد تو…گفت رفتیم ۳حوش
۱ ۸ ۹
خونه اش…من نمیدونستم از خودش خونه داره…اعتراض کردم…کلی شرمنده شد…فکر نمیکرد ناراحت بشم…گفت خواب بودم و…محمد منو که میشناسی…میخوابم دیگه توپم نمیتونه بیدارم کنه…مخصوصا بعد از ظهرا…مثل اینکه هرچی صدام زده بیدار نشدم…جلوی مامانش ظاهرا راحت نبوده که…خب…منو بلند کنه و ببره تو…برده خونه خودش…اخرشم گفت خیلی دوست داشته خونه رو نشونم بده واسه همین رفتیم اونجا…همین…محمد همین…هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد…ببخش داداشی…به توام خجالت کشیده بگه…من میخواستم دیشب بگم خودم…ولی خیلی ترسیده بودم…مامانم با اون حرف یهوییش دیگه باعث شد منم ساکت شم…ببخشید داداش…معذرت… برگشتم دیدم بهت زده داره منو نگاه میکنه… -ای بابا…از مامان دیگه انتظار نداشتم… لبخندی زدم و گفتم: -بخشیدی؟ چپ نگام کرد… -دختر مگه من هیولا بودم که ترسیدی؟ -محمد تو که خودتو ندیدی…کم از هیولا نداشتی به خدا…کم مونده بود از گوشات دود بزنه بیرون… بلند خندید… -خیلی باحالی نادیا… با سماجت گفتم: -بخشیدی؟ لبخند زد… -این چه حرفیه؟گفتم که من خیلی تند رفتم…ارمانم شوهرته…حق داره…الانم پاشو برو اماده شو که مدرسه ات دیر نشه…ارمانم کلاس داره امروز؟ نگاهی به اطرافم کردم…هوا داشت کم کم روشن میشد… -نه…اون امروز کلاس نداره…من برم دیر شد… سرشو تکون دادو بلند شد رفت…تندی لباسامو عوض کردم و چادر به سر رفتم بیرون…قرار نبود تو مدرسه کسی بفهمه…اونروز بهم پیشنهاد دادن بسکت اولا و دوما رم به عهده بگیرم که قبول نکردم…خیلی وقت داشتم؟بعد از مدرسه ارمان اس ام اس داد برم کوچه پشتی…خنده ام گرفت…قایم شده بود…سوار ماشین شدم و با لبخند سرتاپاشو برانداز کردم…شلوار کتون ابی
۱ ۹ ۰
تیره…روشن تر از سورمه ای…با پیراهن مردونه چهارخونه سفید سورمه ای…ماشاالله…من نگاش میکردم و اونم با لبخند جذابی باشیطنت زل زده بود به من…بالاخره نگاهمو اوردم بالا و تو چشماش دوختم…موهاشم داده بود عقب… -دید زدنتون تموم نشد؟ لبخند پهنی زدم… -سلام اقامون… -سلام خانومم…خسته نباشی… -مرسی…تو هم… -خب…اول کجا بریم؟ چشام گرد شد… -چی؟ -میگم کجا بریم؟ -خونه ما دیگه… اخم با نمکی کرد… -امروز چندشنبه است؟ -اممم…چطور؟فکر کنم دوشنبه… -نخیر م سه شنبه است… -خب؟ -خب دیگه…نادیا… کلافه شده بود… -چیه خب؟نمیفهمم منظورتو… -دختر چند روز مونده تا عروسیمون؟ -اممم…سه روز… -خب؟ -خب دیگه… -وااای…تو چه خنگی…وسایل اتاق خوابمونو نخریدیم…کلی کار داریم… -ای وای…راست میگی…ارمان بدو… همچین داد زدم بدو که بلند زدزیر خنده و ماشینو روشن کرد…
۱ ۹ ۱
-دوزاریتو صاف کن دختر…خیلی کجه… خنده ام گرفت…گوشیمو برداشتم… -یه زنگ به مامان اینا بزنم… -نمیخواد…ایندفعه دیگه شخصا با محمد هماهنگ کردم… -چی گفت… -هیچی…گفت برید…مواظب خودتونم باشید… لبخندی زدم و اروم نشستم سر جام…نصف مسیرو رفته بودیم و هردو ساکت بودیم…یهو یاد یه چیزی افتادم…گوشیمو برداشتم و شماره سمن رو گرفتم… -جانم؟ -اوهو…نمنه؟ -بنال… -اهان پس خودتی…گفتم اشتباه گرفتم… خندید… -جنبه نداری دیگه…بگو… -خوبی؟ -نگو زنگ زدی حالمو بپرسی…از شوورت چه خبر؟ نگاهی به ارمان کردم…داشت جلوشو نگاه میکرد ولی میفهمیدم حواسش هست… -خوبه…ببین چی میگم… -بنال… -ادرس یه ارایشگاه توپ… -برای چی؟ -پیچپیچی…چند روز دیگه عروسیمه ها…میخوام برم تمیزکاری… خندید… -وای که تو چه تغییری بکنی…ببین برو سالن(…)فقط اصلاح صورت؟ -واسه پسفردا فقط همین ولی روز عروسی هم وقت میخوام دیگه… -ای بابا…دختر تو هنوز وقت نگرفتی؟این ماه دیگه به زور وقت ارایش عروس بده… -واای…تورو خدا یه کاریش کن…من اصلا یادم نبود… -حالا شاید تونستم یه زیرزمینی جایی رو برات جور کنم…
۱ ۹ ۲
جیغ کشیدم… -گمشووو…سمانه میکشمت…بهترین سالن این شهرو میگیری…چشم در اومده بذار نوبت خودت بشه… خنده بلندی کرد… -حالا چرا اتیشی میشی؟شوهر کردی جنبه نداری ها…پس یه ارایش عروس برا جمعه با یه اصلاح صورت برا پنج شنبه… بی توجه به حضور ارمان از دهنم پرید… -اصلاح و اپیلاسیون کل بدن… -باشه باشه…من زنگ میزنم ببینم که… سمانه حرف میزد و من با دهن باز به سوتی خودم و لبخند پهن و شیطون ارمان نگاه میکردم…ابروم رفت…هنوز داشت ور میزد…گفتم: -باشه… با تعجب گفت: -چی باشه؟ -چی گفتی؟ -کجایی؟من گفتم اپیلاسیون کن با لباس خواب خوشگلات برو جلو ارمان بعد الکی بگو عادت شدم حالشو بگیر…بعد تو گفتی باشه… خنده ام گرفت… -بمیر سمانه…گمشو کاری باری؟ -نه بای… -بای… گوشیو که قطع کردم لبخند ارمان شد قهقهه…وااای خدا ابروم رفت…پشت چراغ قرمز بودیم…با خجالت سرمو انداختم پایین و لبمو گاز گرفتم…صددرصد الان مث لبو شده بودم…یهو دستمو از روی پام کشید محکم بغلم کرد و گفت: -فدای خجالت کشیدنت…عزیز دلللم… سریع رومو برگردوندم و از پنجره بیرونو نگاه کردم…اونم یه اهنگ گذاشت و بعد از یه ربع رسیدیم…پیاده شدم و دستمو گرفت و باهم وارد یه پاساژ شدیم…اوووو…سرویس خوابا روووو…شیک…سرویس عروس…تور دار…اسپرت…شب رویایی…اینا همه اسم سرویس خوابا
۱ ۹ ۳
بود…همین جوری که داشتیم رد میشدیم چشمم خورد به سرویس خواب داخل یکی از مغازه ها…نه ساده…نه خیلی سلطنتی…خیلی جیگر بود…چوبش مشکی بود و بالای تاج تخت مثل تاقچه بود و از جنس شیشه که تو شیشه ها لامپ های ابی بود که حکم چراغ خوابو داشتن…دو طرف تخت دوتا مربع شیشه ای بود که وقتی روشن میشد بخاطر طرحای روش دیوارا و سقفو پر از ستاره های ابی میکرد…و در اخر یه تور ابی خوشگل که روی تخت میوفتاد…عین تخت این پرنسسا توی کارتونا…داشتم فکر میکردم این با یه رو تختی سورمه ای مشکی…چه شود…میز ایینه و کمد و میز عسلی ستش هم بود…داشتم نگاش میکردم که ارمان دستمو فشار داد…نگاش کردم دیدم اونم داره همون سرویسو نگاه میکنه…صداش اروم کنار گوشم بلند شد… -فکرشو بکن…این سرویس…تو اتاق ما…من و تو…یه شب رویایی…وقتی ماه تو اسمون نورشو میندازه رو صورت تو…زیر این ستاره ها…تصورشم قشنگه نه؟ همه وجودم داغ شد…خدایا…همیشه با حرفاش گرمم میکرد…نه نه…اتیشم میزد…نفسمو به سختی دادم بیرون… -ارمان بریم اینو ببینیم… وارد مغازه شدیم و از نزدیک دیدمش…خیلی شیک و رویایی…وقتی قیمتشو گفت سرم سوت کشید…هاااان؟وووی…اومدم برم بیرون که ارمان دستمو گرفت و گفت: -اقا ما این سرویسو میخوایم…شما فقط پول نقد قبول میکنید؟ -نه اقا…یه مقدارشو نقد…بقیه اش چک…ارمان لبخندی زد و تقریبا نصف پولو نقد داد و بقیه اشم یه چک روز…بابا…جنتلمن…ولی حیف باشه خیلی گرون بود…ادرس خونه ارمانو دادیم و قرار شد فردا بیارنش…اومدیم بیرون…با اعتراض گفتم: -ارمان خلی گرون بود… -فدای سرت…می ارزید به دیدن صورت مهتاب خورده تو زیر اون ستاره ها… دوباره داغ شدم…ارمانم لبخندی زد و با هم سوار ماشین شدیم و چند دقیقه بعد باز پیاده شدیم…واسه خرید رو تختی…چون میدونستم چی مد نظرمه خیلی زود خریدیم و ارمانم خوشش اومد…از اینایی که روش پر از مرواریدو و گله خوشم نمیاد…یه چیزی خوشگل که به تازه عروس بخوره ولی ساده و راحت باشه…مشکی و سورمه ای…بعد از اونم رفتیم یه پرده ابی روشن خوشگل واسه پنجره ها خریدیم…کف اتاق سرامیک براق سفید بود…یه فرش ترکیبی از رنگای سورمه ای و سفید و ابی روشن و مشکی با یه رده خییییییلی کوچولو از قرمز هم خریدیم…روانشناسی رنگا خیلی
۱ ۹ ۴
برام مهم بود…بین اون همه رنگ سرد یا خنثی این یه رده رنگ گرم قرمز قشنگی خاصی میداد…فرشم قرار شد بیارن…خسته و کوفته داشتیم از پاساژ میومدیم بیرون که ارمان با ذوق گفت: -واااای…نادیا این سیسمونیه رو ببین چه نازه…بخریمش؟ نگاهی به سیسمونی انداختم…خیلیم ناز نبودا…بچه ام ذوق مرگه… -ارمان!!!!حالا کو تا بچه…ما اصلا نمیدونیم دخترونه بگیریم یا پسرونه…بعدشم…سیسمونیو مامانم باید بخره…جهیزیه که نذاشتی بخره لااقل دلش به این سیسمونی خوشه… با ناراحتی گفت: -عه…خب…اون اتاق خالی بمونه؟ خندیدم… -درشو قفل میکنیم هر وقت خواستیم نی نی بیاریم میایم خرید… سرشو تکون داد و رفتیم بیرون…تو ماشین سمانه زنگ زد… -هان؟ -هان نه و بله…خاک بر سر بی لیاقتت اشغال…حیف من که دو ساعت به خاطر تو التماس الهه جونو کردم…اصلا تو لیاقت نداری که نخاله… -اوووو…چته؟چی میخوای بگی؟ -هیچی راجع به ارایشگاتون… سیخ نشستم سر جام… -وقت داد… باید اونجا ۹۹بعد از ظهر واسه صورت و اپیلاسیون…جمعه هم ساعت۰ -اره…پنج شنبه ساعت باشی… -دستت مرسی عزیزم…ادرسشم اس کن… -گمشو…الان شدم عزیزم؟ -حالا سالنش خوب هست؟ -از سرتم زیاده…بای… و قطع کرد…داشتم بهش میخندیدم که صدای ارمان بلند شد… -میخوای بری خودتو واسه من خوشگل کنی؟ برگشتم سمتش…هنوز خجالت میکشیدم…لبخند زد… -تو همینجوریشم برای من خوشگلی…
۱ ۹ ۵
خندیدم…منو رسوند خونه و رفت دنبال کارای تالار…خسته و کوفته افتادم تو جام…شب شام قرمه سبزی داشتیم…زنگ زدم از مدرسه مرخصی گرفتم…خانوم نوید از دستم شاکی بود ولی بهش قول دادم توضیح قانع کننده بدم…اونم با کلی حرف گفت واسم مرخصی رد میکنه…صبح فردا خیلی هول بودم…هیچکاری نکرده بودم…همه لباسامو که خریده بودم با لوازم حمومم و همه چیو ریختم تو یه ارمان اومد دنبالم…رفتیم خونه اش…حدود یک ساعت بیکار بودیم که من شیشه ۱ساک و ساعت های اتاق با سرامیکاشو برق انداختم و بعدش تختو با فرش اوردن…همه چیو گذاشتن تو اتاق…تیکه های تخت از هم جدا بود و یه نقشه دادن که از روش نصبش کنیم…جمع کردیم و رفتیم تو اتاق نسب کنیم چون از در رد نمیشد…یه شلوار دامنی مشکی راحت پوشیده بودم با بولیز استین بلند زرد…موهامو با گیره بالا جمع کردم و نشستم پای نقشه….چند دقیقه بعد ارمانم با یه شلوار راحتی و تیشرت خونگی اومد پیشم…نشستیم پای تخت و با دقت بستیمش…عین پت و مت بودیم…کلی سرش خندیدیم…هر تیکه رو من گردگیری میکردم میدادم ارمان ببنده…شیشه هارم تمیز کردم و لامپاشو بستم و گذاشتم سر جاشون…یه میله ی مخصوص داده بودن…ارمان با نردبون رفت بالای تخت نصبش کرد…رفتیم سر بقیه وسایل…کمد…میز ایینه….همه چیو سر جای خودش چیدیم…یه تابلوی خوشگلم خریده بودم که زدم روی دیوار…اتاق بزرگی بود و این دستمونو باز میکرد…خونه ای بود واسه خودش…ارمان رفت تو حموم تا قفسه حمومو وصل کنه و بعدشم یه سری کارای فنی داشت…منم تند تند لباسای هردومونو چیدم توی کشو ها و لوازم ارایشمو هم چیدم رو میز…ارمانم کارش تموم شد…با هم رفتیم فرشو اوردیم تو اتاق و وسط اتاق پهن کردیم…یه جورایی حکم قالیچه رو داشت…کف اتاق سرامیک بود و اونم یه قالیچه تزئینی…بعد از اون تشک تختو که خیلی هم محکم بود گذاشتیم روش…رو تختی مو با دقت و ظرافت چیدم رو تخت…خیییلی ناز بود…تور ابی رو دادم به ارمان و اونم رفت بالای تخت و نصبش کرد…بعدم رفت پرده اتاقو وصل کنه…منم بالشارو توی روبالشی روتختیم کردم و خوشگل چیدمشون رو تخت…کارم که تموم شد نگاهی به ظهر بود و هنوز ناهارم نخورده بودیم…خیییلی…خسته بودم…یه پیام دادم به محمد ۵ساعت کردم… که هنوز اتاق کامل نشده شاید دیر بیایم…ولو شدم رو تخت…اون پارچه توری عین یه کلبه شده بود…ارمانم اومد کنارم دراز کشید…سرامون نزدیک هم بود و بدنمون عین دو ضلع مثلث از هم دور بود…نفس نفس میزدم…حدود ده قیقه هردو ساکت بودیم…برگشتم دیدم ارمان چشماش بسته است و اروم خوابیده…هنوز کار داشتم…رفتم وسایل حموم رو هم برداشتم و چیدم تو قفسه حموم…حمومش کاملااسفید بود…وارد که میشدی یه جای بزرگ سفید که کنارش چند تا قفسه واسه حوله بود و گوشه اش یه اتاقک شیشه ای که توش یه وان سفید بود…با ذوق رفتم جلو…حوله هامونو
۱ ۹ ۶
گذاشتم تو قفسه ها رفتم سمت وان…دور تا دورشو گلای تزئینی خوشگل چیدم و تو یه قفسه شیشه ای مخصوص بالای وان همه شامپو هارو گذاشتم…دو جفت دمپایی سفید هم گذاشتم تو حموم…عااالی شد…حموم اتاقای دیگه ساده بود و این همه دم و دستگاه نداشت…رنگشم سفید و سورمه ای بود…همه اتاقا حموم داشتن…اومدم بیرون و با خستگی رفتم تو پذیرایی…زنگ زدم یه پیتزا سفارش دادم و برگشتم پیش ارمان…اروم دراز کشیدم کنارش و منتظر پیتزاها بودم که خوابم برد…نمیدونم چقدر خوابیده بودم…زیاد نبود چون حس میکردم خوابم سبک بوده…احساس کردم یه چیزی رو صورتم کشیده میشه…صدا نفساشو از کنار صورتم میشنیدم…چشمامو باز نکردم…دستشو گذاشت پشت گردنم و سرمو بلند کرد…بازوی راستشو گذاشت زیر سرم و با اون یکی دست منو چرخوند سمت خودش و اروم فشارم داد…دست راستشو از زیر سرم برد تو موهام و اونیکی رو گذاشت رو بازوم…منم صورتم جلوی سینه اش بود…چند لحظه گذشت که اروم گفت: -ارزوم بود…این لحظه ها ارزوم بود یه روز…که بگیرمت تو بغلم و با ارامش تو بخوابم…اینکه سرتو بذاری رو بازوم…کاش میدونستی…کاش میتونستم بهت بفهمونم که چقدر میخوامت…از همه بیشتر…از خودم بیشتر…اصلا خودم در برابر وجودت ارزشی نداره…خدایا…میبینی؟میبینی یه گربه ی وحشی خوشگل چجوری با پنجولاش منو عاشق کرده؟چجوری دیوونه ام کرده…کاش میتونستم الان تو بغلم نگهت دارم و بخوابم…حیف…حیف که میترسم ناراحت بشی…حیف که محمد نگرانت میشه…کی میشه این چند روزم بگذره؟بیتابتم…تو دلم ولوله است واسه خواستنت نادیا… اینارو اروم میگفت و دستاشو رو بازوم و تو موهام حرکت میداد…خم شد روم…بوسه ی طولانی رو پیشونیم گذاشت…بعد چشمام…گونه ام…خدایا دارم میمیرم…خواست لبامو ببوسه که تکونی دادم به خودم و اروم چشمامو باز کردم…خودمو متعجب نشون دادم… -سلام… خندید… -سلام عزیزم… -الان کیه؟ -قربونت بشم زیاد نیست خوابیدیم…تو زنگ زدی پیتزا بیارن؟ -اوردن؟ -اره…چند دقیقه پیش…پاشو بریم شام… نگاهی به خودم که تو بغلش بودم انداختم… -خب بذار تا پاشم…
۱ ۹ ۷
چشاش پر از شیطونی شد و گفت: -خب پاشو دیگه…با من چیکار داری؟ -واااا…خب تو منو نگه داشتی… خندید و یهو بلند شد و همزمان منم بلند کرد رو دستاش و رفت از اتاق بیرون…جیغ بلندی کشیدم… -ایییی….ارماااااان…بذارم زمیییییین….ماماااااان… سر پیچ راهرو یهو پیچید که پهلوم با همه قدرتش خورد تو دیوار…جیغ بلندی کشیدم و از شدت درد سریع زدم زیر گریه…صورتمو نمیدید…با گریه داد زدم… -بذارم زمین دیوونه…آی…پهلوم… و هق هق…با تعجب سریع منو خوابوند رو راحتی های سالن نشیمن و با نگرانی گفت: -چیه نادیا؟گریه میکنی؟ با هق هق گفتم: -کوری؟نمیبینی؟ -عزیزم میگم یعنی چرا گریه میکنی؟گریه نکن گل من… اومد بغلم کرد که جیغم مستقیم رفت تو گوشش…دستشو گذاشت رو گوشش و یکم ماساژ داد… -چته؟ دردم خیلی وحشتناک بود… -ارمان…پهلوم… با ترس دستشو گذاشت رو پهلوی چپم که بهش نزدیک تر بود…هیچ کاری نکردم…گذاشت رو اون پهلوم…جیغ کشیدم و هق هقم رفت هوا…خیلی هول شده بود… -این…اینجاست؟چیکار کنم؟پاشو بریم دکتر…کجا خورد؟ -نمیتونم…نمیتونم پاشم…خورد به گوشه دیوار…همه اش تقصیر توئه…خله دیوونه… با کلافگی نگام کرد…منم بچه شده بودم…لوس بودم دیگه…تحمل درد نداشتم… دستشو برد سمت لباسم…دستشو گرفتم: -چیکار میکنی؟ -هیچی…بذار ببینم…
۱ ۹ ۸
دستامو با یه دستش محکم نگه داشت…من رو مبل خوابیده بودم و سمت چپم سمت اون بود…اونم رو دو زانو رو زمین نشسته بود و خم شده بود روم که پهلوی راستمو ببینه…جفت دستامو نگه داشت و لباسمو زد بالا…دستاش شل شد…منم با دیدن خودم تقلا یادم رفت…با وحشت گفتم: -این..این…ارمان…ارماااان…. زدم زیر گریه….اونم بهت زده به پهلوی من که کاملا کبود شده بود نگاه میکرد…دستشو گذاشت بالای کبودی…اروم گفت: -من…من چه غلتی کردم؟ ای وای از دست رفت…بابا بیخی من شلوغش کردم…عادت دارم کبود بشم…ولی خداییش خیلی درد میکردااا…با بغض اروم گفتم: -چیزی نیست ارمان…خوب میشم… سرشو بلند کرد و سردرگم نگام کرد…ای بابا…دستمو گذاشتم رو دستش که بالای کبودیم بود و گفتم: -ارمان…میگم چیزی نیست…منم پوستم یکم حساسه فوری کبود میشم… لب پایینشو گاز گرفت: -ببخش نادیا…الهی بمیرم…خیلی درد داره؟ –درد که داره ولی نه زیاد… بلند شد و رفت طرف گوشیش…با کلافگی یه شماره گرفت و گذاشت دم گوشش… -به محمد نگی… سرشو به نشونه نه تکون داد و تو گوشی گفت: -الو؟ -…. -سلام ارمانم… -…. -ای بابا یه دقه خفه شو شهرام… -… یهو ارمان داد زد… -میشه بسه؟ -….
۱ ۹ ۹
با کلافگی گفت: -خب کارت دارم پسر خوب توام یه سره داری ور میزنی… -… -راستش…پهلوم ضرب دیده کبود شده بد…چیکار کنم؟ -… -نه دکتر نمیخوام برم… -… -اهان…خب…خب…باشه…گرم؟اهان اهان…مرسی داداش…قربونت…خدافظ… گوشیو قطع کرد و سریع بلند شد…رفت تو اشپزخونه و چند دقیقه بعد با یه پماد اومد…با تعجب داشتم نگاش میکردم…منو با احتیاط کاملا خوابوند رو مبل…رو شکم خوابیدم…لباسمو زد بالا…وای خاک بر سرم…نمیدیدمش…ولی کاری نمیکرد…سرمو چرخوندم دیدم زل زده به کمرم…تک سرفه ای کردم: -ارمان…چته؟ یهو سرشو تکون داد و در پمادو باز کرد…منم باز سرمو چرخوندم و دیگه ندیدمش…سردی پمادو رو پهلوم حس کردم و بعد گرمی دستایی رو که با احتیاط و نوازش گونه پمادو میمالید…دردم میومد…بغض کردم و اشکام اروم سرازیر شد…فکر کنم ارمان فهمید…با صدای لرزونی که سعی میکرد شاد باشه گفت: -دردت میاد؟ با بغض… -اوهوم… -میخوای بوسش کنم خوب بشه؟ خنده ام گرفت: -نخیرم… -پس چیکارش کنم؟ شونمو انداختم بالا… -ولی بوسش کنم خوب میشه ها… -نه… چیزی نگفت…دردم یادم رفته بود…چند دقیقه بعد با لحن ناراحتی گفت:
۲ ۰ ۰
-دستم بشکنه…حیف این کمر خوشگلو باریکت نیست که زدم داغونش کردم؟ همه تنم گرم شد…چیزی نگفتم…اینبار با شیطنت گفت: -میگما…چرا یهویی کمرت داغ شد؟ واای…خاک بر سرم…خودمو تکون دادم و اروم گفتم: -بسه…بذار پاشم… خواستم برگردم ولی طرف سالم پهلومو فشار داد و منو خوابوند…رفت تو اشپزخونه و با یه سری وسایل برگشت…نشست کنارم و یکم دیگه پماد زد به پهلوم…خم شد رو پشتم و لباشو نرم گذاشت رو کمرم که داشتم میمردم…برم نمیداشت…چند تا بوسه اروم رو کمرم گذاشت و بعد بلند شد و بی هیچ حرفی پهلومو با یه دستمال و باند بست…جرئت نداشتم بلند بشم…خودش یواش منو برگردوند و نشوند روبروش…اروم با لبخند مهربونی گفت: -بهتری؟ سرمو انداختم پایین و یواش تکون دادم… -بریم پیتزا بخوریم؟ لبخند زدم…سرمو به راست خم کردم و دوتایی رفتیم تو اشپزخونه….شامو تو سکوت خوردیم و بعدش رفتم اماده بشم که منو ببره خونمون…وارد اتاق خواب شدم و با لبخند اطرافمو نگاه کردم…چراغو خاموش کردم و ستاره های تختو روشن کردم…خیلی رویایی بود…لبخندی زدم و رفتم سمت کمد…تو تاریک و روشن اتاق لباسمو دراوردم و شلوار جین و مانتو خودمو پوشیدم…شالمو انداختم رو سرم و چادرمو گرفتم دستم…با لبخند رفتم سمت ستاره ها…خاموششون کردم…داشتم تورای تختو جمع میکردم که صدای ارمان از پشت سرم بلند شد… -چرا جمع میکنی؟ به کارم ادامه دادم… -خب میخوای بخوابی…بهم میریزه خراب میشه… اومد جلو و دستمو گرفت…روشو بوسید و با لبخند گفت: -من این اتاقو با خانومم افتتاح میکنم…تنهایی توش نمیخوابم… با ذوق لبخندی زدم…وای!!!!ارمان تو چقدر ماهی پسر!!!!!رو پام بلند شدم…هرچند امشب نگاهش خطرناک شده بود ولی نتونستم خودمو نگه دارم…لبامو اروم رو گونه اش فشار دادم که اونم همزمان لبخند زد…رفتم عقب و گفتم: -بخاطر همه چی ممنونم…
۲ ۰ ۱
لبخند زد… -قابل تورو نداشت…فدای یه تار موهای خوشگلت… لبخند زدم… -بریم؟دیر میشه… -بریم خانومم… اونشب منو رسوند خونه و خودش رفت…فردا وقت ارایشگاه داشتم…دل تو دلم نبود…وسایل لازمو جمع کردم و زنگ زدم سمانه بیاد دنبالم…مامان دوست داشت بیاد ولی سرش خیییلی شلوغ بود…قبل از اومدن سمانه محمد اومد تو اتاقم…داشتم چادر سر میکردم…نشست رو تخت و گفت: -ارمان میاد دنبالت؟ -نه…سمانه… حس کردم قیافش یه جوری شد…انگار عصبی شده بود…بمیرم…حس میکردم از سمانه خوشش نمیاد…خب اون دختر ازادی بود…ولی خیلیم پاک و ساده بود…گفت: -میخوای خودم ببرمت؟ -نه دیگه…میریم خودمون… سرشو تکون داد که زنگ زدن…مامان باز کرد…از بالای پله ها خم شدم… -مامان سمانه است؟ سمانه وارد حیاط شد و گفت: -پ ن پ…فکر کردی ارمانه؟شتر جون مگه تو خواب ببینی…بدو حاضر شو دیره… -حاضرم… رفتم پایین و بغلش کردم…یه شلوار جین ابی دمپا پوشیده بود با یه مانتو قرمز اسپرت و کتونی و شال سفید…یه کوله پشتی هم رو دوشش بود…عین عروسکا شده بود…گوشیو و عینکشم تو دستش بود…با لبخند گفتم: -خوشگل کردی… پشت چشم نازک کرد… -بوووودم… و همزمان روشو برگردوند که یهو چشماش گرد شد و با دستپاچگی گفت: -سلام… محمد هم با اخم جواب داد…بلند داد زدم…
۲ ۰ ۲
-مامان…نکیسا جووون…علی اقاااا…اقاجونممممم… هردو اومدن بیرون…اقاجون از لفظ علی اقا شاکی بود…با لبخند به مامان گفتم: -مطمئنی نمیای؟ -نه قربونت برم…خیلی دلم میخواست باشم…ولی واقعا سرم شلوغه… سمانه سریع گفت: -خاله اگه خیلی کار دارین من بمونم کمک؟ مامان خندید… -نه عزیزم…میخوای دخترمو غریب بفرستی؟ من-اقاجون… -بله؟ -شما امری ندارین؟ اومد جلو…از تو جیبش یه جعبه در اورد و داد دستم…با حیرت گفتم: -این چیه؟ -رونمای صورتت بابا…این یادگار مادر بزرگته…خوب مواظبش باش… لبخند زدم… -مرسی اقاجون…واقعا مرسی… -به سلامت بابا…برید… -با اجازه… برگشتم… -سمن بریم… رفتم سمت در که محمد گفت: -واستا… برگشتم سمتش…سمانه پشت سرم بود…با لبخند گوشیشو دراورد و یه عکس از من انداخت… -وااا…خوبی؟ خندید… -میخوام قبل و بعدتو عکس بگیرم ببینم چقدر تغییر میکنی… سرخ شدم…سرمو انداختم پایین و بدو از در رفتم بیرون…سمان ماشینشو اورده بود…سوار شدیم و رفتیم سمت ارایشگاه…الحق که خیلی سالن شیک و خوشگلی بود…دست سمنو گرفتم و گفت:
۲ ۰ ۳
-دست مریزاد ابجی… خندید…با یه خانومی که فکر کنم همون الهه بود و برعکس تصورم خیلیم جوون بود حرف زد و بعد رو به من گفت: -اول اپیلاسیون… سرمو تکون دادم…یه خانومی به یه اتاق راهنماییم کرد و لباسامو دراوردم…با ترس گفتم: -دردم داره… لبخند مهربونی زد… -نه زیاد گلم…عروسی؟ -بله… -به سلامتی… -مرسی… مشغول شد…حدود یک ساعت بعد کارش تموم شد…ووووی…چه پوستم نرم شده…چه باحال…درد داشت…ولی میارزید…شلوارمو با تیشرت پوشیدم و مانتو به دست رفتم بیرون…سمانه نشسته بود رو یه مبل و داشت مجله ورق میزد…لبخندی زد و با نگاهی شیطانی گفت: -عزیزم تموم شد؟ چپ چپ نگاش کردم… -اره…تموم شد… -چه خوب که تموم شد… خنده ام گرفت…با راهنمایی همون الهه رفتم نشست رو یه صندلی دیگه و خودش نشست بالا سرم…جیغم داشت میرفت هوا…وااای…چه سخته…صورتمو که برداشت با هیجان بلند شدم خودمو ببینم که نذاشت و مشغول ابروهام شد…بهش گفتم نه پهن نه کوتاه…اونم یه حلالی خیییلی ناز برداشت…وقتی خودمو دیدم دهنم باز موند…پوست گندمیم حالا بیشتر سفید بود…ابروهای تمیز شده و دیگه خبری از زیرگیسامم نبود…واو…چه خوشگل شدم امروز…سمانه هم با تحسن نگام میکرد…پولو حساب کردم و رفتیم خونه…انگشتر مامان بزرگم دستم بود…یه طلای سفید با نگین فیروزه…جالب بود چون شالمم ابی بود…وقتی رفتیم خونه محمد وانمو میکرد منو نمیشناسه و کلی مسخره بازی دراورد و منو راه نمیداد تو خونه…اخرشم با خنده پیشونیمو بوسید و یه پلاک زنجیر خوشگل که شکل یه فرشته ناز بود انداخت گردنم…مخلوطی از طلا سفید و زرد…مامانم بهم یه النگو
۲ ۰ ۴
داد…اوووو…مایه دار شدماااا…سمانه بعد از شام رفت خونه اشون…ساعت نه شب بود و تو پذیرایی جلوی تلویزیون نشسته بودیم…نور گوشیم بلند شد…پیام از طرف ارمان…بازش کردم… -سلام خانوم خوشگله…کجایی؟ -سلام…کجا باشم؟…خونه… -چه عالی…پس پاشو بیا جلوی در… -چی؟تو کجایی؟ -جلوی درتون.. -چرا؟ -میخوام ببینمت… -لازم نکرده من نیستم… -الان گفتی خونه ای… -دروغ گفتم… -میای یا زنگ بزنم بیام تو؟ -ای بابا… -اومدمااا… یهو یه فکر شیطانی زد به سرم… -خب بیا… سریع صدای زنگ اومد…گوشیموبرداشتم و فوری اس دادم… -داداشی من میرم بالا…به هیچ عنوان نذار بیاد بالا…فداااات…جبران میکنم… و رفتم بالا…در حیاط باز شد و صدای سلام و احوال پرسی اومد…یه یه ربع بعد ارمان اس داد… -نادیا اومدی پایین یا من بیام؟ -تونستی بیا… و ریز ریز خندیدم…نیم ساعت بعد داد… -نگهبان میذاری؟بیا پایین نامرد…دلم تنگ شده… -فردا میبینی منو… -نادیا… -نه!!!
۲ ۰ ۵
چند دقیقه بعد صدای مامان اومد که با سماجت از من میخواست برم پایین…بهتر…تا الان حرصش در اومده…الانم برم پایین جلوی اونا کاری نمیتونه بکنه…حسابی کنف میشه…بلند شدم یه دامن سفید که پاییناش سه تا نوار سرخابی داشت پوشیدم با پیرهن دکمه ای حالت مردونه به رنگ صورتی با یه شال سفید…خیلی باحال شدم…اروم اروم از پله ها رفتم پایین و گوش وایسادم…میگفتن و میخندیدن…زدم به در و رفتم تو…ارمان از همون اول با چشماش برام خط و نشون کشید و بعد از چند ثانیه انگار متوجه تغییر صورتم شده باشه مات بهم نگاه کرد…خنده ام گرفت…با یه لبخند مصلحتی گفتم: -سلام…خوش اومدی چه بی خبر… چپ چپ نگام کرد ولی چشماش هنوزم برق میزد…برق تحسین و تعجب…با لبخند گفتم: -راستش خواب بودم…خیلی خسته شدم امروز…ببخشید دیر اومدم پایین… حس کردم اقاجون و محمد هرکدوم صورتشونو برگردوندن یه طرف تا جلوی خنده اشونو بگیرن…ارمان داشت با حرص نگام میکرد و مامانم رفته بود چایی بیاره…شالمو با یه حرکت نمایشی رو سرم مرتب کردم و گفتم: -حالا چرا انقدر ساکتین؟ مامان اومد… –نادیا فردا ساعت چند باید بری ارایشگاه؟ اونجا باشم…چون بعد از ظهرم باید بریم اتلیه…۹۹ -والا مامان…سمن میگفت دیگه دیر برم باید ارمان با لبخند سرشو انداخت پایین…نمیدونم محمد چی در گوشش وزوز میکرد که خودش میزد زیر خنده و سرخ میشد و ارمانم مدام لبخند ژوکوند تحویلش میداد…ارمان بلند شد و گفت: اماده باش میام چون فکر کنم راهم زیاده..۱ -خب پس من برم دیگه…فردا سرمو تکون دادم و گفتم: حاضرم…۱ -باشه… رفت بیرون و ما هم رفتیم بدرقه اش…با سرعت نور در ثانیه خودمو رسوندم به اتاقم و با گوشیم شماره سمانه رو گرفتم… -هااان؟ -هان و مرًض…چته؟ -الاغ ساعت یازده زنگ زدی میگی چمه؟ -مگه مرغی ساعت یازده کپیدی؟
۲ ۰ ۶
-برو بابا…به خواب ادمم کار دارین؟قبل دوازده میخوابیم میگین مگه مرغی؟بعدش میخوابیم میگین جغدی…دوازده هم بخوابیم میگین برو بابا با این سر ساعت خوابیدنت…خب پس من کی بخوابم؟ خندیدم… -خب حالا…مگه چی گفتم…بیخیال واسه یه چیز دیگه زنگیدم… -چی؟ صبح اینجا باش…۱ -فردا قبل از ساعت -چی؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! -ار پی جی…چرا داد میزنی؟ -دختره ی…اخه…من به تو چی بگمممممم؟ -چرا؟ -محض ارا…الاغ…کثافت بی فکر… -ای بابا چته؟ اونجا باشم؟من؟اونجا؟از اینجا؟تنها؟اصلا چرا ۲ -الان ساعت یازده و نیم شب زنگ زدی میگی من باید اونجا باشم؟ -اهااااان…از اون لحاظ؟خب الان بیا شبو بمون…ببین من باید حال این ارمانو بگیرم..مرگ نادیاااا…سمااانهههههه…مممممنننننن….خواهششششششش… -برو بابا…مرگ من…مرگ تو که صحله تو بگو مرگ…اصلا بگو مرگ…اصلا هرکی…همتون بمیرید…من یازده شب راه نمی افتم تو خیابوناااا… -ای بابا…بیام دنبالت میای؟ -تو بیای دنبالم؟یه چیزیت بشه شوهرت خر منو بچسبه… -با محمد میام… یهو ساکت شد.. -سمن… صداش یه لرزشی داشت… -لازم نکرده…میام خودم… -نه نمیخواد…خطرناکه…بشین میایم دنبالت… -اخه…
۲ ۰ ۷
قطع کردم…بماند محمد با چه حرص خوردن و اخم و تخمی قبول کرد ولی رفتیم دنبالش و از مریم بلند شدم…یعنی اصلا نخوابیدم که بلند بشم…یه ۵جونم کللللی معذرت خواهی کردم…صبح ساعت استرس وحشتناکی افتاده بود تو جونم…سمانه بجای منم خوابید…رفتم دوش گرفتم و هه وسایل سمانه بیدارشد و ۱مثل لباس عروس و کفش و تور و سرویس طلا و هزار تا چیز دیگه…ساعت حاضر شد ولباساشو که دیشب اورده بود مثل من گذاشت تو ساک…یه پیرهن خوشگل مشکی خریده بود…از الان میدونستم توش خیلی ناز میشه…ارمان زنگو که زد همه بیدار بودن…مامانم استرس داشت…محمد سر به سرم میذاشت ولی غم چشماش مشهود بود…اقاجون پدرانه نگام میکرد و مدام ارزوی خوشبختی میکرد…ارمان یه جین ابی پوشیده بود با تیشرت سفید…با لبخند رفتم رفش…سمانه هنوز بالا بود…