رمان همیشه با همیم – قسمت پنجم
دهنم باز مونده بود…سرمو گرفتم بالا…تو ایینه یه چشمک زد و نگاشو دزدید…یا علی!!!!!!!چی گفت؟خدا لعنتت کنه نادیا…اومدی دهنشو تو این سفر ببندی بدتر شد…دهنشو ببندم؟هه…اون داره کم کم دهن منم باز میکنه…من دهنشو ببندم؟خدا خفه ات نکنه ارمان…چه به روزم اوردی…اشتهام کور شد…لیمو هارو گذاشتم کنارم و از شیشه بیرونو نگاه کردم…کوهای بلند که همه جاش سبز بود…من سمت چپ بودم و کنارم دره بود…جاده های پیچ وا پیچ…نا خوداگاه شیشه رو دادم پایین و دست چپمو با سرم بردم بیرون…بادی که به صورتم میخورد شرجی بود و نم داشت…شالم یه ذره رفت عقب و موهام تو دست باد پریشون شد…برگشتم تو ماشین ومرتبشون کردم…نگاهی به بود…برگشتم سمت سمانه…اونم سرش از شیشه بیرون بود ولی از سمت ۳ساعت انداختم… جاده…کارش خطرناک بود…دستشو گرفتم و کشیدمش داخل… -چته؟
۱ ۳ ۳
-خل شدی؟میخوای سرتو به باد بدی؟ -بابا بیخیال…هوا خوبه… -تو به این هوای شرجی میگی خوب؟ و دوباره کشیدمش… با حرص دستمو پس زد و گفت: -اهههه…عین کش دستمو میکشه…هوا خوب نیست و تا کمر خم شدی بیرون؟ و با قهر برگشت و اینبار فقط دستشو برد بیرون…منم بی توجه بهش نشستم…حدود نیم ساعت گذشته بود…چالوس و چندتا از شهرای دیگه رم رد کرده بودیم و دیگه نزدیکای رامسر بودیم…با حرص گفتم: -خب حالا بیاید راجع به یه موضوع دیگه سکوت کنیم… با این حرفم ناخوداگاه هر سه شو زدن زیر خنده…منم با حرص رومو برگردوندم سمت پنجره…هنوز داشتن میخندیدن…سمانه با خنده بازومو کشید…برگشتم طرفش… -چه دردته؟ بیشتر منو خم کرد سمت خودش و تقریبا در گوشم گفت: -همیشه اینجوری شیرین زبونی نکن… با تعجب و چشای گرد شده نگاش کردم که دوباره در گوشم گفت: -اقاتون خیلی ذوق مرگ میشن…نگرانشونم… اول نفهمیدم چی گفت ولی با یه نگاه به ارمان و لبخند رو لبش و دیدن اینکه تو یه عالم دیگه است دوزاریم افتاد…خداااا…یعنی راست میگه؟چی میگن مردم که ادم از چشمای طرفش میفهمه راست میگه یا دروغ…پس چرا من نمیفهمم؟؟؟نگاهی به خیابون انداختم…یه بنر بزرگ با این مضمون…مقدمتان گلباران…به شهر زیبای رامسر خوش امدید… با شادی گفتم: -هی…بالاخره رسیدیم… محمد با لبخند گفت: -بد گذشت؟ با حرص نگاش کردم و گفتم: -نه اتفاقا از اون چند تا موضوعی که راجع بهش سکوت کردیم خیلی لذت بردم…
۱ ۳ ۴
و رومو کردم سمت پنجره که باز همه بیصدا خندیدند…مرض…ملیجک گیر اوردن…سمنه در گوشم گفت: -نه مث اینکه جدی جدی دوست داری ذوق مرگ بشه… بهش چشم غره رفتم…صدای محمد بلند شد… -ارمان ویلای کدوم دوستته؟ ارمان لباشو به داخل جمع کرد و روشو برگردوند…از چروک شدن شقیقه اش فهمیدم داره میترکه که نخنده…چرا؟با صدای لرزون گفت: -چه فرقی داره؟ویلاست دیگه… صدای محمد عصبی بود-مال سهرابه؟ویلای اون میریم؟ یهو ارمان نتونست دووم بیاره بلند زد زیر خنده که با این کارش محمد با حرص دست مشت شدشو کوبوند رو پاش!!!ارمان با خنده گفت: -محمد باور کن سهراب عوض شده…مرگ من…اخه تو چه پدرکشتگی با اون بیچاره داری؟ محمد جوابی نداد…داشتم دق میکردم بفهمم این سهراب کیه…جلوی در یه ویلای نسبتا بزرگ ولی خییلی ناز نگه داشت و بوق زد…یه اقای جوونی درو باز کرد که اول فکر کردم سرایداره ولی بعد فهمیدم سهرابه…ماشینو بردیم تو و همه پیاده شدیم…سهراب با خنده اومد سمت ارمان: -بهههه….داداش با گاری میومدی زودتر میرسیدی…کجایی تو؟ و با ارمان دست داد…ارمان نیم اشاره ای به محمد کرد که سهراب رفت سمتش و با اکراه و کاملا مصنوعی گفت: -به به…محمد…تو کجا اینجا کجا؟پارسال دوست…امسال غریبه…کجایی داداش؟ محمدم لبخندی مصلحتی زد و همونجور که دستشو میفشرد گفت: -سلام سهراب…خوبی؟والا تو که دیگه آنتنت به آنتن ارمان وصله…بعید میدونم ندونی کجا بودم… سهراب بلند خندید و گفت: -اره خب…میدونم… خب خیلی راحت فهمیدم مشکلشون چیه…سهراب پسر راحت و شوخ و بذله گویی بود و محمد از این تیپ ادما بدش میومد…من و سمانه همونجوری وایساده بودیم و نگاشون میکردیم که در خونه باز شد و یه دختر بیست بیستو دو ساله اومد بیرون…قدش متوسط و هیکل ناز و توپر…با صورت سفید و گرد و چشم ابی موهای کمی که از شالش بیرون بود قهوه ای تیره…و لبای کوچولو صورتی و
۱ ۳ ۵
دماغ کوچولویی که یکم قوس داشت…از همون اول لبخند پاک و خالصش به دلم نشست…اومد جلو و با ارمان سلام و علیک کرد و به محمد خوشامد گفت…رو به من گفت: -شما باید نادیا باشی؟خواهر اقا محمد؟هوم؟ لبخند زدم… -درسته… خندید…باهام دست داد و گفت: -من ترانه ام…نامزد سهراب… -خوشبختم… رو به سمانه گفت: -و شمام احتمالا همسر اقا محمد… سمانه چشاش گرد شد…محمدم همینطور…هردو یه نگاه به هم کردن یه نگاه به ترانه و محمد نفسشو کلافه فوت کرد و روشو برگردوند…سمانه هم گفت: -نه…خب…من دوست نادیا هستم…همین… ترانه لبخندی زد و گفت: -عه…ببخشید…خوش اومدین… -خواهش میکنم…مرسی… همه رفتیم تو…ویلای قشنگی بود…از در که وارد میشدی یه پذیرایی گرد بود و روبرو سمت راست اشپزخونه قرار داشت…کنار در سمت چپ هم سرویس بهداشتی و یه پله چوبی گرد که میرفت بالا…از پایین بالا معلوم نبود…چمدونم که بزرگ بود…از محمد خواستم بیارتش و من و سمانه مال اونو دوتایی بردیم بالا…اونجام دو تا اتاق بود که جفتش شبیه اتاق مهمان…یکیش دو تا تخت یه نفره داشت و یکیش یدونه…رفتیم تو اون دو تخته و چمدونارو گذاشتیم…قرار شد همگی ساعتی استراحت کنیم تا خستگی راه از تنمون بره…لباسامو عوض کردم و یه شلوار گرمکن سورمه ای ادیداس که خیلی خوش مدل بود پوشیدم با یه مانتو سرمه ای ساده و شال ابی کمرنگ…دراز کشیدم رو تخت و سمانه هم لباساش به یه دست مانتو و شلوار سفید و شال ابی عوض کرد و گرفت خوابید…حدود دو ساعت بعد از سروصدای پایین بیدار شدم و سمانه رم بیدار کردم…دوتایی رفتیم پایین…محمد نشسته بود با ارمان شطرنج بازی میکرد و ترانه هم تو اشپزخونه داشت کار میکرد و سهراب هم خونه نبود…سلام دادم…نگاه همه اومد رو ما…ارمان لبخند مهربونی بهم داد…وااا… محمد:
۱ ۳ ۶
-سلام…ساعت خواب؟ خندیدم… -ببخشید خیلی خسته بودم… ترانه اومد بیرون و با لبخند گفت: -این چه حرفیه عزیزم…راحت باشین اینجا…سمانه جان راحت خوابیدی؟ سمانه-مرسی…عالی بود… رفتیم نشستیم رو مبل…صدای ارمان اومد که با خنده بلندی به محمدگفت: -کیش… منم لبخند زدم…عاشق شطرنج بودم و همیشه با محمد بازی میکردیم…نتونستم وایسم…رفتم سمتشون…روی زمین رو بروی هم نشسته بودن و صفحه شطرنج رو یه میز عسلی بود…نشستم کنار محمد…متفکر زل زده بود به صفحه…حواسش به من نبود…ارمانم داشت یه جوری با شک و شیطنت نگام میکرد…سمانه رفته بود پیش ترانه…محمد زل زده بود به مهره ها… ارمان-زحمت نکش داداش…باختو بپذیر…کیشت کردم… محمد دستشو برد جلو مهره فیلو حرکت بده که دستمو گذاشتم رو دستش…فقط نگام کرد…لبخن بدجنسی زدم و مهره اسبو با یه حرکت جابجا کردم و زل زدم به ارمان…با لبخند بدجنسم گفتم: -کیش و مات… صدای دست محمد و سوت سمانه بلند شد…از رو اپن داشت نگامون میکرد…ارمان خندید و گفت: -خوبه خوبه…شلوغش کردین…شانسی زد… لبخند ژوکوندی زدم و گفتم: -شما درست میگی… و بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه…اون دوتا هم بساطتشونو جمع کردن و رفتن پای تلویزیون… به ترانه گفتم: -ترانه جون… برگشت سمتم-جونم؟ -کمک نمیخوای؟ -نه عزیزم…شامو لب دریا ماهی کباب میکنیم…سهرابم رفته سوروساتشو بگیره… لبخند زدم… -کی میریم؟
۱ ۳ ۷
-الانا دیگه سهراب میاد…اون بیاد میریم… سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاق…شلوارمو با یه جین ابی خوشرنگ عوض کردم…مانتو و شالم خوب وبود…فقط شلوارمو عوض کردم…چادرمو مرتب گذاشتم تو ساک چون لب ساحل تنها بودیم و بهش نیازی نداشتم…نمیشه که همه اش چادر رو سرم باشه…رفتم پایین…سهراب هم اومده بود…همگی راه افتادیم و پیاده رفتیم سمت ساحل…ساحل شخصی بود…من کنار محمد قدم میزدم… محمد-نادیا… نگاش کردم… -بله؟ -اینجا راحت باش…غریبی نکن…گفتم شاید تو راه از کل کلای منو ارمان بد برداشت کرده باشی… با تعجب گفتم: -چه برداشتی؟ -سهرابو میگم…پسر بدی نیست…شیطون هست ولی ادم خوبیه… خندیدم… -مبارک صاحابش… چپ چپ نگام کرد و گفت: -میگم یعنی راجع بهش جوری فکر نکن که بخوای معذب بشی… لبخند زدم… -چشم… -حالام برو پیش اون دوستت تنهاست… سرمو چرخوندم…راست میگفت…رفتم پیش سمانه و یکم بعد ترانه هم به ما پیوست…دختر اروم ولی خیییلی شیطونی بود…و همینطور با نمک…تمام راه گفتیم و خندیدیم…وقتی رسیدیم غروب شده بود…عاشق دریای رامسر بودم…اب پاک…زلال…خییییلی خوشرنگ…سریع زیر اندازو پهن کردیم و من نشستم روش…زانوهامو بغل کردم و به دریا زل زدم…پسرا داشتن بلال کباب میکردن…صدای ترانه اومد… -بچه ها پاشین بریم استپ هوایی… سریع محمدو نگاه کردم…لبخندی زد و سرشو تکون داد…بلند شدم و رفتیم پیش هم…هوا تاریک بود ولی دوتا تیر چراغ برق اونجا بود که محوطه رو روشن میکرد…وسط وایسادیم اسمارو گفتیم و سهراب شروع کرد…نگاهی به جمع انداخت…توپو انداخت بالا و همزمان داد زد:
۱ ۳ ۸
-قناری… ترانه قناری بود…بدو بدو فرار کردیم و ترانه رفت زیر توپ…بلند داد زد: -استپ… همه سر جامون وایسادیم…نگاهی به جمع انداخت و چون ارمان نزدیک ترش بود توپو سمتش پرتاب کرد…نخورد…همه بلند گفتیم ترانه یدونه ای شد… ارمان توپو برداشت و رفت وسط…پیرهن مردونه اسپرت مشکی پوشیده بود با شلوار مشکی کتون…پاچه هاشو تا زده بود…هیچکدوم کفش نداشتیموووراه رفتن رو شنای ساحل تو اون هوای خنک واقعا لذت بخش بود…ارمان نگاهی به همه کرد…یکم رو من مکث کرد…توپو انداخت بالا و داد زد: -کانگرو… چشام گرد شد…انتظار نداشتم منو صدا بزنه…همه پا به فرار گذاشتن و من پریدم زیر توپ…سریع گرفتمش ولی نمیدونم چی شد از دستم ول شد…رفت تو اب…منم رفتم جلو تا بگیرمش…صدای محمد اومد: -نادیا ول کن بیا بیرون… ولی نزدیک بود…راحت میگرفتمش…خم شدم دستمو دراز کردم که یه موج بزرگ و بعد هم احساس رها شدن…شنا بلد بودم…ولی اب اونقدر یخ بود که بدنم سر شد…همه توانمو جمع کردم…نفس نداشتم…دستمو از اب بردم بیرون و چند بار تکون دادم که حس کردم از یه جهت کشیده شدم…سرم از اب رفت بیرون و محکم نفسمو دادم بیرون…برگشتم ببینم کجام…چشام گرد شد…بجای محمد ارمان بود که کمر منو گرفته بود و داشت از اب میبرد بیرون…غرق خجالت شدم…هنوز نفسم درست نمیومد…شالم از سرم افتاده بود…داشتم اب میشدم…نگاهی به ارمان انداختم…نگاش به سمت بچه ها بود…من کی انقدر رفتم جلو؟رسیدیم ساحل…وای خاک بر سرم…همه راه این منو اورد؟خاک تو گورت نادیا…منو تو ساحل گذاشت رو زمین…دراز کشیدم…حالم اصلا خوب نبود…ارمانم کنار من با فاصله افتاد و نفس نفس زد…همه اومدن دورمون…محمد چشاش از نگرانی پر بود…دستمو گرفت…صورتمو نوازش کرد و گفت: -نادیا…عزیزم..خوبی ابجی؟ نفس عمیقی کشیدم…حالت تهوع داشتم…اروم گفتم: -خو…خوبم…محمد…نترس… دستمو فشار داد…
۱ ۳ ۹
-جانم…جانم ابجی خانوم…اروم باش…حرف نزن فدات شم…نفس بکش اروم… و سرمو بغل کرد…کاراش جلوی جمع دست خودش نبود…هر چقدر من اونو دوست داشتم اونم عاشق من بود…سرمو تو بغلش قایم کردم…سردم بود…هوا دیگه کامل تاریک شده بود…چراقا خاموش و فقط نور اتیش بود…سرمو از بغلش جدا کردم…چشمم افتاد به ارمان…لباساش بهش چسبیده بودن و یقه پیرهنش تا دو سه تا دکمه باز بود…موهاش تو صورتش ریخته بودن و اب از سر و روش میچکید…عین پسربچه ها معصوم شده بود…خیلی دوست داشتم بدونم چرا بجای محمد اون نجاتم داد… ……………………………. ارمان: داشتم نگاش میکردم…تو دلم صدبار خدارو شکر کردم…اگه چیزیش میشد دق میکردم…نگاش به من بود…دوباره دلم لرزید…سیاهی چشماش غرقم میکرد…وقتی افتاد تو اب صبر نکردم محمد بره…قبل از هر عکس العملی چون نزدیک تر بودم بهش پریدم تو اب…وقتی گرفته بودمش تو بغلم نگاش نکردم ولی شرمشو حس میکردم…خودم بدتر از اون…دوباره نگاش کردم…روسریش تو اب افتاده بود…ترانه رفت پیشش و یه شال سفید بهش داد و اونم سرش کرد…داشت با محمد حرف میزد…بلند گفتم: -بهتره دیگه برگردیم… نادیا خانوم سرما میخوره…همه موافق بودن… ………………….. نادیا: خواستن برگردن ویلا که من مخالفت کردم…حالم بهتر بود…اتیشو هیزم ریختیم روشن کردیم و دورش نشستیم که لباسامونم خشک بشه…حالم کم کم بهتر شد…ماهیارو کباب کردیم و خوردیم…سهراب یه کیف اورد…با دیدن گیتار همه لبخند زدیم…نشست و گفت: -خب…همه چی امشب عالیه فقط صدای معجزه گر من کمه…به افتخار خودم… و شروع به دست زدن کرد…همه خندیدیم… ارمان-داداش یکم نوشابه باز کن برا خودت… -نه فدات بشم دیگه بسه بعضیا دارن بد نگاه میکنن… و به محمد نگاه کرد و خندید…ماهم خندیدیم…رو به جمع گفت: -خب خب خب…چی بخونم؟ همه سکوت کردن…سمانه:
۱ ۴ ۰
-یه چیزی که از دل بیادو به دل بشینه… خندید… -دل من شاید به دل شما نشینه… ارمان-اِبی بخون…مست چشات… یه ابروشو انداخت بالا و با شیطنت گفت: -حالا به کی تقدیم میکنیش؟ با اخم لبخند زد-اونش دیگه به تو مربوط نیست…تو کارتو بکن… همه سکوت کردن…ارمان یه نگاه معنی دار به من کرد و سرشو چرخوند…پس واسه من میخواست بخونه…پ ن پ نادیا…واسه محمد میخواد بخونه…این اهنگو نشنیده بودم…دست سهراب رو سیمای گیتار لغزید و گفت: -البته این اهنگو با گیتاز نزدن و نمیشه زد…ولی یه کاریش میکنیم دیگه…یه داداش ارمان که بیشتر نداریم… و گلوشو صاف کرد…وقتی شروع کرد با همه وجودم گوش شدم…میخواستم ببینم چی بهم میگه… اون دوتا مست چشات داره خوابم میکنه ذره ذره اون نگات داره ابم میکنه داره میمیره دلم واسه مخمل نگات همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات مثل یک رویای خوش پا گرفتی تو شبام از یه دنیای دیگه قصه ها گفتی برام هنوز از هرم تنت داره میسوزه تنم از تو سبزه زار شده
۱ ۴ ۱
خاک خشک بدنم دستای عاشق تو منو از نو تازه ساخت دل ناباور من جز تو عشقی نشناخت داره میمیره دلم واسه مخمل نگات همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات اون دوتا مست چشات… سکوت و بعد صدای دست و سوت…صداش عالی بود سعی نمیکرد مثل ابی بخونه…اهنگ اونو با صدای خودش… ولی بیشتر از اون اهنگش…دلم ناخوداگاه غم گرفت…به ارمان نگاه کردم…با لبخند تلخی زل زده بود بهم…گوشیمو برداشتم…حالم خراب بود…خیلی…اس ام دادم: -ارمان این کارا چیه؟نمیتونم بفهممت… گوشیشو برداشت و خوند…لبخند شیرینی زد و در جوابم فقط نوشت: -داره میمیره دلم واسه مخمل نگات نادیا… نفسم حبس شد…خدایا این پسر چرا اینجوری بود…بغض کردم…دوباره اس ام داد: -نبینم غمو اشکو تو چشمات خااانوم…میخوام برات بخونم…گوش کن… با تعجب سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم…بلند گفت: -سهراب بده من ببینم…میخوام بخونم… همه با تعجب نگاش کردن… محمد-تو میخوای بخونی؟؟؟؟؟؟؟ حق به جانب گفت: -چمه مگه؟ سهراب-زرشک…تو از کی تا حالا خواننده شدی؟ ارمان لبخند محوی زد…
۱ ۴ ۲
-تازگی ها میخونم…البته صدام تعریفی نداره هااا…شما ببخشین دیگه… ترانه بلند گفت: -گیتار بلدین؟ سرشو خواروند… -نه خب…هیچ یادم نبودااا… من گیتار بلد بودم…خواستم بگم بذار من بزنم ولی خب سهراب بود دیگه…گیتارو گرفت سمت سهراب… -داداش خودت زحمتشو بکش… سهراب گرفت و زیر لبی گفت: -مست چشای طرف کار خودشو کرد؟ که من و ترانه شنیدیم و بلند خندیدیم…ارمان از صدای خندم برگشت و لبخند مهربونی بهم زد…خوبه محمد سرش تو گوشیش بود که ندید وگرنه الفاتحه…هنوزم بغض داشتم…در گوش سهراب یه چیزی گفت و اونم بلند گفت: -خب خب…همه ساکت….این یکی با گیتار قشنگه… سهراب شروع به گیتار زدن کرد و ارمان خوند…صداش معمولی بود ولی متن اهنگ…بغضم شدید تر شد… -خیلی وقته دلم میخواد بگم دوستت دارم بگم دوستت دارم از تو چشمای من بخون که من تورو دارم فقط تورو دارم بی تو کم میارم همه زل زده بودن به اتیش…نگاش کردم…اهنگ اوج میگرفت…ارمان یه نگاه بهم کرد و چشماشو بست و سرشو گرفت بالا…صدای قشنگ بود اتفاقا…یه قطره اشک چکید…بغضم هرلحظه بزرگر میشد…زل زدم به اتیش و اون ادامه داد: نبینم غم و اشکو تو چشمات نبینم داره میلرزه دستات نبینم ترسو توی نفس هات ببین دوستت دارم
۱ ۴ ۳رمانی ها
منم مثل تو با خودم تنهام منم خسته است تموم دنیام منم سخت میگذره همه شبهام ببین دوستت دارم ببین دوستت دارم… دوباره نگاش کردم…نگاهشو غافلگیر کردم…یه قطره دیگه اشک چکید…اخم کرد…رومو برگردوندم ولی سنگینی نگاهشو حس میکردم…صداشو شنیدم: دوس ت دارم وقتی که چشماتو میبندی با من به دردای این دنیا میخندی اروم میشم بگی از غمات دل کندی بیا به هم بگیم دوستت دارم دوستت داااارم… دوست دارم من اون چشمای قشنگتو دارم واسه ات میخونم این اهنگتو نگاش کردم…نگاش به اتیش بود… -هرچی میخوای بگو از دل تنگتو بیا به هم بگیم دوستت دارم قسمت بی کلام اهنگ بود…سهراب گیتار میزد و من نگامو چرخوندم…ترانه نگام میکرد…یه لبخند بهش زدم و نگامو ادامه دادم…قفل شد رو ارمان…لب زد: -بخند!!! با تعجب نگاش کردم… لبخند زد…دوباره با حرکت لب گفت: -بخند عزیزم… و با ریتم اهنگ ادامه داد: -نبینم غم و اشکو تو چشمات نبینم داره میلرزه دستات نبینم ترس و توی نفس هات ببین دوستت دارم
۱ ۴ ۴
منم مثل تو با خودم تنهام منم خسته است تموم دنیام منم سخت میگذره همه شبهام ببین دوستت دارم سهراب دوتا نوت پایانیو زد و ارمان بدون اهنگ ادامه داد :ببین دوستت دارم!!!!! همه دست زدن…نگاهی بهم کرد لبخندی زد و روشو برگردوند…سهراب زیر گوشش چیزی گفت و غش غش زد زیر خنده…نگاهی به محمد کردم…اخماش حسابی توهم بود…یادم باشه بعدا بپرسم چشه…طاقت موندن نداشتم…بلند شدم و رفتم لب دریا…سرد بود ولی لذت بخش…به سیاهی ترسناک دریا زل زدم…ارمانو اوردم تو ذهنم…چه حسی بهش داشتم؟اسمش…ارمان…یعنی ارزو…نادیا هم یعنی ارزو…چه جالب..دقت نکرده بودم معنی اسمامون یکیه…بهشم میخورد…قیافه اش…شاید ارزوی خیلیا بود…جذاب و خوشگل…تیپ و هیکل…خب معلومه خیلی واسش زحمت کشیده…رفتارش…مردونه و شیطون…یه کم مبهم…یا شایدم زیادی ساده و بی الایش یه جوری که من نمیفهممش…خب با این حساب من چه حسی بهش داشتم؟چیزی از خانواده اش نمیدونم…ولی خودش…خب….وجدان داد زد…خب و کوفت…خب و مرض…نادیا از چی فرار میکنی الاغ؟ جوابشو دادم…چی میگی تو؟کی فرار کرد؟اصلا… هییششش…نادیا حرف نزن…دوسش داری!!!!اینو قبول کن… پاهام سست شد…من نمیتونم به خودم دروغ بگم…لب دریا رو زانوهام نشستم رو زمین…سرمو گرفتم بالا…باشه…تو برنده شدی…من…نادیا کیامهر…قبول کردم که دوسش دارم… و از این فکر ناخوداگاه با بغض لبخند زدم…نگامو دوختم به ماه تو اسمون…خدایا…دوسش دارم…ولی نه بیشتر از تو…بخاطرش جلوی خیلیا وای میسم ولی نه جلوی تو…و هنوزم که هنوزه عشق واقعی رو فقط در وجود تو میبینم…عاشقتم خدا… صدای سمانه بلند شد… -اهاوی…نادی…چته تیریپ دِپ برداشتی؟بیا اینجا میخوایم برگردیم ویلا… بلند شدم…ولی حس میکردم سبک شدم…به خودم اعتراف کردم و این خیلی خوشاینده…ولی تصمیم داشتم فعلا بهش نگم…من عشقشو باور کردم و حالا میخواستم شیطونی کنم…وسایلو جمع کردیم و راه افتادیم ویلا…منو ترانه و سمن تو یه اتاق خوابیدیم اون سه تام تو یه اتاق…یه هفته عین برق و باد گذشت و محمد و ارمان زمزمه رفتن سر دادن…تو این یه هفته خیلی بهم خوش
۱ ۴ ۵
گذشت…نگاهای گاه و بی گاه ارمان…اس ام اساش…حرفاش…اخماش و حرص خوردناش…تقریبا همه خوشیم از وجود اون بود…امشب به عنوان اخرین شبی که تو شمال بودیم قرار بود بریم بیرون ولی به خاطر بارون نشد…تو حیاط ویلا زیر الاچیق نشسته بودیم…شام خورده بودیم و حالا منتظر بودیم سهراب و محمد که ظاهرا اشتی کرده بودن بستنی بخرن و بیارن…بعد از اومدنشون نشستیم دور هم…هوا سرد بود و مطمئنا دماغم قرمز شده بود…صدای بارون میومد ولی ما چون تو الاچیق بودیم خیس نمیشدیم…شال بنفش برّاقی سرم بود با شلوار جین مشکی و مانتو سفید…شیک و با حجاب و ساده…بنفش بهم خیلی میومد و اینو میدونستم…رو قسمت شیشه ای میز به خودم نگاه کردم…جدیدا خیلی به خودم میرسیدم…با دماغ سرخ و شال بنفش خیلی ناز شده بودم…چشمام هم توش اشک جمع شده بود از سرما…واسه همین عین نورافکن برق میزد…نشسته بودیم دور هم و بستنی میخور دیم که سمانه گفت: -کیا تو این جمع اهل شعر و شاعرین؟ من و محمد که پایه بودیم شدید…ارمانم دستشو برد بالا…سهرابم اعلام امادگی کرد…سمانه و ترانه هم به عنوان نخودی قرار شد تماشا کنن..میخواستیم مشاعره کنیم…رو به سهراب گفتم: -از اینجا شروع کنین… کمی فکر کرد… -توانا بود هرکه دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود محمد-خسته نشی…د بدم؟ -دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم خندیدیم… سهراب-داداش حالا حالا باید جان و دل فدا کنی تا یار نگات کنه…یکیش من… و به ترانه نگاه کرد…همه خندیدیم و ترانه پشت چشم نازک کرد…ارمان با خنده گفت: -اره داداش به تو یکی که واقعا باید خسته نباشید گفت…خیلی جان و دل فدا کردی…بمیرم برات…. همه دوباره خندیدن و من فقط با لبخند نگاش کردم…نگاش به من که افتاد یه جوری شد…با لبخند گفت: -نوبت شماست… لبامو جمع کردم و فکر کردم… -ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود انچه میپنداشتیم ای شعرو همینجوری خوندم که کم نیارم…نگاها چرخید رو سهراب…
۱ ۴ ۶
-م بدم؟ من از بازوی خود دارم بسی شکر که زور مردم ازاری ندارم صدای ارمان بلند شد -نه بابااااااا…مرگ من؟؟؟؟؟ محمد بلد نبود سوخت…اختیار نگاهام دست خودم نبود…زل زدم بهش و با لبخند گفتم: مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت… همه ساکت شدن…هیچکی از لحن حرفم شک نکرد…ولی ارمان…زل زد تو چشام…داشتیم ضایع میشدیم…سرمو انداختم پایین ولی صداشو میشنیدم… -تا تو نگاه میکنی کار من اه کردن است ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟ قلبم داشت خودشو تیکه تیکه میکرد…احساساتم فوران کرد…از اونجایی که قحطی ت اومده بود سهرابم سوخت…نفسم بالا نمیومد…داغ کرده بودم…به زور دهنمو باز کردم…با همه حسم… -تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت جانم از اتش مهر رخ جانانه بسوخت لبخند زد…از چشمام همه چیو خوند…مگه میشه این همه عشقو ندید؟سمانه و محمد حواسشون به ما نبود…نفس عمیقی کشیدم و منتظر شدم… -تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت ازرده گزند مباد کم اوردم…تا بخوای د بلد بودم ولی تحمل فضا واقعا غیر ممکن شده بود…سکوتم باعث شد همه دست بزنن و ترانه و سمانه و سهراب شلوغ کاری کردن که من باختم و اون برد…چه اشکالی داره؟ببره…تو بازی قلبامون من بردم…من به زانو دراوردم…بلند شدم…همه نگام کردن…برعکس بقیه تو نگاه ارمان هیچ تعجبی نبود…انگار درکم میکرد…سعی کردم بخندم… -چیه…چرا مث علامت سوال شدین؟ سمانه-کجا؟ -میرم بالا…کار دارم…میام الان… و به سرعت رفتم تو و از پله ها رفتم بالا…نشستم رو تخت و انگشتامو به هم فشار دادم…داشتم تخلیه استرسی میکردم که صدای گوشیم بلند شد…پریدم سمت کیفم و درش اوردم…اسم ارمان خاموش و روشن میشد…جواب بدم؟نهههه…نمیتونم…ریجکتش کردم…اس ام اس اومد: -از چی فرار میکنی خانوم؟چرا جواب نمیدی؟چرا نمیخوای قبول کنی دل کوچولوت بی قراره؟هان؟عزیزم؟ وسط عشق و هیجان خنده ام گرفت…پررو…جواب دادم:
۱ ۴ ۷
-کی همچین حرفی زده؟ چند لحظه انتظار…و جوابش اومد… -چشمای تو دنیای منه…نمیتونی چیزی رو ازم پنهون کنی…تو سیاهی چشمات عشقو دیدم نادیا… هیجانم رفت رو هزار … -مطمئنی اون عشق بود؟ جواب نداد…تماس گرفت…قطع کردم…جواب داد: -خیلی نامردی…جواب بده دیگه…بزار صداتو بشنوم تا جواب سوالتو بدم… و دوباره تماس گرفت…قطع کردم و ناخوداگاه زدم زیر خنده…یهو اس ام اس داد: -الهی فدای خنده هات بشم…همیشه بخند عزیزم… چشام گرد شد…این از کجا شنید؟هنوز تو شوک بودم که اس ام بعدیش اومد: -چیه خانومی؟چرا تعجب کردی؟ سریع نوشتم: -تو از کجا فهمیدی من خندیدم؟ -روسری سرته؟ چشام بیشتر گرد شد… -چی میگی؟اره…چطور؟ منتظر جواب بودم که در اتاق باز شد…جیغ خفیفی کشیدم و با وحشت نگاش کردم…همونجوری کنار کیفم روی دوتا زانوم نشسته بودم…لبخند شیطونی زد… -تو…تو اینجا چیکار میکنی؟ بی حرف اومد جلو…ترسیدم…بلند شدم و عقب عقب رفتم…خوردم به دیوار اتاق…اومد جلوتر…روبروم ایستاد و دست راستشو گذاشت رو دیوار بالا سرم…روم خیمه زد و گفت: -بگو… وحشت کرده بودم… -چ…چیو؟ چهره اش جدی بود ولی چشاش شیطنت داشت… -همونی که من صدبار بهت گفتم… -م…منظورت چیه؟ -همونی که بیچاره ام کردی تا بهش اعتراف کنی…
۱ ۴ ۸
-چی میگی ارمان؟ صدای هردومون فوق اروم بود…هنوز نمیدونستم چی میخواد…چشاش رو صورتم لغزید…اروم گفت: حرفی…۱ -همون جمله دو واژه ای اهان…گرفتم…زکی…من بگم؟عمرا…خواستم جواب بدم که زودتر زمزمه وار گفت: -رنگ بنفش بی نهایت به سیاهی چشمات میاد…خواستنی تر میشی…دیگه این رنگو سر نکن… اخم مصنوعی کردم… -چرا اونوقت باید به حرف تو گوش بدم؟ لبخند زد…کوچولو و محو… -چون من دوستت دارم… نفس عمیقی کشیدم… -به من چه ربطی داره؟ فاصله اش نزدیک تر شد… -چون توام منو دوست داری… فقط نگاش کردم…دیگه شیطون نبود…غم تو چشماش بود…زمزمه کرد… -بگو نادیا…بگو که اونی که تو چشمات دیدم راست بود…بگو که اشتباه نکردم…بگو وقتی اومدی بالا کاری نداشتی…بگو از شدت هیجان فرار کردی… دستمو گرفت گذاشت رو قلبش…هول شدم…مات شدم…هیچ کاری از دستم بر نیومد…اولین بار بود دست پسری رو لمس میکردم…با التماس گفت: -بببین…داره میترکه…میخواد بزنه بیرون…دارم دیوونه میشم نادیا…بگو و راحتم کن…بگو نادیا… نگامو از چشاش گرفتم و زل زدم به دستامون…تپش قلبش زیر دستم فقط عذاب وجدان میداد بهم…اروم دستمو ول کرد…نگام نمیکرد…اروم زمزمه کرد: -معذرت میخوام…دست خودم نبود…واقعا بخشید… زل زدم تو چشاش…وقتش بود…بسش بود…بس بود…خودمم طاقت نداشتم…قلب منم داشت خودشو به دیواره سینه ام میکوبوند…کف دستامو چسبوندم به دیوار سرد پشت سرم…صدامون شبیه پچ پچ بود… -ارمان… صدام به زور در میومد…
۱ ۴ ۹
-جانم؟جان ارمان؟بگو عزیزم… نفس عمیقی کشیدم… -درست دیدی ارمان…اونی که تو سیاهی چشمام به رخت کشیدمو درست دیدی…من از شدت هیجان فرار کردم توخونه…از شدت…شدت… با لبخند زیبایی که رو لبش داشت گفت: -از شدت عشق…درست مثل من… و نفس عمیقی کشید… ………………………… ارمان: زل زده بودم به نی نی چشمای بی قرارش…اونم زل زده بود به من…سرشو انداخت پایین…یه چیزی تو چشماش دیدم شبیه شرم…و چقدر دلم میخواست اینجور مواقع که خجالت میکشید محکم بکشمش تو بغلم…نمیخواستم این اتفاق بیوفته…نادیا ادمی نبود که بدون اجازه و محرمیت بهش دست بزنم…شخصیتی داشت که با این کار لگدمال میشد…سعی کردم بحثو عوض کنم… -یادت میمونه چی گفتم؟ شرم نگاهش تبدیل شد به تعجب…سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد… -چی گفتی؟ -همین که با رنگ بنفش خواستنی تر میشی و دیگه این رنگو سر نکن… از چشماش هیجان و خوندم…نمیدونم…منم هیجان داشتم…میترسیدم کاری بکنم که پشیمون شم…چشمامو بستم…صدای زمزمه وار نادیا رو شنیدم… -برو بیرون ارمان… بدون هیچ مخالفتی برگشتم و رفتم بیرون…این بهتر بود…برای هردومون…نگاهی به اطراف انداختم…حیاط که قوروق بود…اروم سمت راه پله های گوشه راهرو رفتم…حدس زدم باید بره سمت پشت بوم…درشو که باز کردم آهم بلند شد…بههه!!!خدا نکشتت ارمان اینجا رامسره…خاک بر سرت خب شمال پشت بوم نداره که…همه اش شیروونیه…درشو بستم و برگشتم پایین…رفتم تو اتاق خودمون و رفتم تو تراس…نفس عمیقی کشیدم…قلبم یهو سرعتش چند برابر شد…یه حس عجیبی داشتم…نمیدونستم چمه…یهویی همه وجودم به التهاب افتاد…کلافه دورو برو نگاه میکردم که صدایی رو از تراس بغلی شنیدم…تراس بغلی!!!!!تراس اتاق نادیا…
۱ ۵ ۰
-خدایا…مرسی…مرسی خداجونم…تو این راه کمکم کن…خدایا فقط تورو دارم…هنوزم از همه بیشتر عاشق خودتم…بعد از تو تنها عشقم…کسی که معتقدم تو بهم هدیه دادی…خدایا…کمکم کن…چرا انقدر پر از تشویشم؟چرا بی قرارم؟چرا نگرانم؟ و سکوت…خدایا…صدای در بالکن اومد…قلبم اروم شد…یعنی این همه تلاطم از نزدیکی کسی بود که قلبم متعلق به اونه؟نشستم رو صندلی…خدایاااا…یعنی نادیا هم حس منو داره؟کلافه؟بی قرار؟پر از تشویش…اه بلندی کشیدم…از سروصداهای حیاط فهمیدم نادیا رفته تو حیاط…رفتم بیرون و ابی به سروصورتم زدم…رفتم تو حیاط…سهراب و محمد مچ مینداختن و بقیه تشویق میکردن…نگاهم چرخید رو نادیا…خدایااااا…هزاربرابر عاشقش شدم…اخه این دختر چرا اینجوری میکنه با دل من؟چرا منو خل میکنه؟؟؟شالشو در اورده بود و بجاش یه شال ابی سر کرده بود…اینم بهش میومد…کلا خوشگل بود…وقتی متوجه نگاهم شد سریع سرشو انداخت پایین و پوست سفیدش قرمز شد…ای جانم!!!!خجالت کشید…رفتم جلوتر و نشستم رو صندلی…اهم اهمی گفتم و خواستم حرف بزنم که محمد مچ سهرابو خوابوند و سروصدا اوج گرفت…با لحن پر غروری گفتم: -خب…برنده باید بامن مچ بندازه… استینامو زدم بالا و با ژست خاصی دستمو گذاشتم رو میز…محمدم لبخندی زد و همین کارو کرد…تو بچگی همیشه مچ مینداختیم…دستامونو تو هم قفل کردیم و هرکسی به سمتی فشار میداد…همه هیاهو میکردن…زور محمد زیاد بود و داشتم کم میاوردم…تو اون همه سروصدا صدای اروم نادیا رو فقط من شنیدم… -بدو ارمان…بزن… انگار بهم قدرت تزریق شد…با یه حرکت دستشو خوابوندم رو میز…صدای هورا بلند شد…محمدم لبخندی زد و زیرلب به من گفت: -بزرگ شدی… خندیدم…بچه بودیم همه اش اون میبرد…و هر دفعه هم میگفت برو بچه…برو بزرگ شو…حالا هنوزم یادش بود…کم کم خمیازه ها شروع شد و سهراب گفت چون قراره فردا تو جاده باشیم بهتره بریم بخوابیم…همه بلند شدیم و رفتیم بالا…تو اتاق چون نوبتی میخوابیدیم من رو تخت خوابیدم و اون دوتا هم جا انداختن و رو زمین خوابیدن…ده دقیقه نگذشته بود که خور خورشون بلند شد… ولی من اصلا خوابم نمیومد…یعنی الان نادیا خوابش برده؟گوشیمو برداشتم…سایلنت کردم و بهش اس ام اس دادم:
۱ ۵ ۱
-عزیزم…خوابی؟ چند لحظه طول کشید تا جواب اومد… -نه…خوابم نمیبره… این جواب ناخواداگاه خوشحالم کرد… -پس مثل منی…نادیا… -بله؟ اخم کردم…دختره ی…ببین چیجوری حال ادمو میگیره ها…هنوزم تخسه…خب منم عاشق همین تخس بودنشم… -نه دیگه…دوران بله گفتن تموم شد…الان باید یه چیز دیگه بگی… -چی بگم؟ از راه دور که فقط یه دیوار و دوتا در بود حس کردم نادیا داره شیطونی میکنه…جواب دادم: -تو منو صدا کن تا بگم… چند لحظه انتظار… -ارمان… جواب دادم: -جانم؟جونم عزیزم؟بگو فدات شم؟بگو قربون ارمان گفتنت بشم… چند لحظه بعد جواب داد… -اینجوری بگم که میچایی… -داری اذیت میکنی؟ -نه والا… -چرا…داری اذیت میکنی… -حالا… -نادیا… صبر کردم…بازم صبر کردم…خیلی گذشت که جوابش اومد… -جانم؟ حتی از این فاصله هم شرم کلامشو حس کردم… -جانت سلامت… -کارتو بگو…
۱ ۵ ۲
-کاری ندارم…دلم تنگ شده بود… -همین الان منو دیدی… -بازم تنگ شد… -ارمان فردا مسافریمااا…خوابت نمیاد؟ -تو خوابت میاد؟ -نه!!! -منم نه!!!! -ولی برو بخواب…شبخیر… لبخندی زدم… -شیطون خب بگو خوابم گرفته دیگه…قربون اون چشات که الان خمار شده…شبت بخیر عزیزم… و گوشیمو گذاشتم کنارم…خنده ام گرفت…نمیدونم چرا…همینجوری خندیدم…به زور گرفتم خوابیدم و صبح با صدای سهراب بیدار شدم… -ارمان…ارمان…ارمان…ارمااااااان…ارمان…ارمان… بالشو پرت کردم طرفش و گفتم: -زهرمار…چته؟الاغ… پالشو پرت کرد سمت خودم و گفت: -د پاشو دیگه…شورشو در اوردی…خرس قطبی… نیم خیز شدم…دستی رو صورتم کشیدم و گفتم: -ساعت چنده مگه؟ -۳ چشام گرد شد…همونجوری که پتو رو از روم برمیداشتم خیز برداشتم و گفتم: -سهراب میکشمت به خدا… فرار کرد اونطرف و مث پسربچه ها جمع شد و گفت: -غلط کردم…غلط کردم… با حرص گفتم: صبح منو بیدار کردی که چی؟هاااان؟۳ -مرتیکه خندید و گفت:
۱ ۵ ۳
-مجنون بیچاره…رفتم نون بگیرم دیدم لیلی جونت داره تو حیاط ورزش میکنه گفتم شاید بخوای بری پیشش…مخصوصا که نگهبان لیلی جونت هنوز خوابه… داد زدم: -به جهنم که لیلی من تو… یهو چشام گرد شد… -گفتی نگهبانش؟ خندید… -محمد هنوز خوابه…یعنی همه خوابن…منم میخوام بخوابم… و بی توجه به من بدبخت پرید رو تختم…تختم؟؟؟!!!!نکنه الکی گفته جامو تصاحب کنه؟رفتم طرف پنجره…خودش بود…یه شلوار گرمگن سفید پاش بود با مانتو ابی و سویشرت سفید…داشت مث پر میدوید و ورزش میکرد…لبخندی زدم و یه گرمگن توسی با یه تیشرت سبز پوشیدم و سویشرتمو انداختم دور گردنم و رفتم پایین…پشتش به من بود…با لبخند رفتم جلو و بلند گفتم: -صبح بخیر… هین بلندی گفت و برگشت سمتم…با هیجان گفت: -ترسیدم…چته؟ از تحرک زیادسرخ شده بود…لبخندی زدم و گفتم: -سلام عزیزم… سریع سرخی هیجانش تبدیل به سرخی خجالت شد… -سلام.. -خوبی؟ -مرسی…تو خوبی؟چه زود پاشدی… -خوبم…تو چرا زود پاشدی؟ -ورزش میکردم… رفتم نزدیک تر… -همیشه ورزش میکنی صبحا؟ سرشو انداخت پایین…چند ثانیه ساکت شد و بعد نگام کرد…زل زد تو چشام گفت: -نه…وقتایی که خیلی هیجان دارم… لبخند زدم…این حرفش خیلی معنیا برام داشت…میخواستم یه چیزی بگم ولی چی؟
۱ ۵ ۴
-نادیا؟ نگام کرد… -بله؟ خندیدم… -نه دیگه…بله نه…نشد…یادت رفت؟دیشب بهت یاد دادم چی بگی؟ خندید… -من چیزی یادم نمیاد… -عه؟یادت نمیاد؟همون جانم؟بگو عزیزم؟یادت اومد؟بگو فدای چشات… یه ابروشو داد بالا و چشماشو ریز کرد… -الان اینجوری بگم دیگه؟کم نباشه؟ بی توجه به حرفش گفتم… -عههه…ایول…چه باحال…چجوری یه ابروتو میدی بالا؟بده… و با هیجان نگاش کردم…اول تعجب کرد ولی بعد بلند بلند زد زیر خنده…خل شدم…دیگه دست خودم نبود…سعی کردم نشنوه…اروم گفتم: -ای جانم!!!!عاشق همین خنده هاتم…دیوونه ام کردی…دیوونه ترم نکن… یهو لبخندش جمع شد و با خجالت سرشو انداخت پایین…منم جدی تر شدم…اروم و مهربون گفتم: -نادیا… سرشو بلند نکرد ولی چشماشو اورد بالا…چند لحظه نگام کرد و بعد دوباره سرشو انداخت پایین…زمزمه کرد: -ب…ج…جانم؟ انقدر اروم گفت که میخواستم بپرم بغلش کنم… -بیا یه قولی بدیم به هم… -چه قولی؟ -نادیا تو رابطه و زندگیمون فقط سه تا چیز ازت میخوام…و قول میدم این سه تارو بهت با همه وجود هدیه کنم… -چه چیزایی؟ نفس عمیقی کشیدم… -اعتماد…احترام…عشق…قول میدم با این سه تا خوشبختت کنم…
۱ ۵ ۵
لبخند زد… -ارمان… -جانم؟ -اممم…چیزه…من…من… خندیدم… -چی عزیزم؟دوسم داری؟نمیتونی بگی؟نمیخواد بگی…خودم میدونم…منم دوستت دارم… خندید… -نه چیزه… گوشیش زنگ خورد…ناخوداگاه حساس شدم…زرشک!!!!خاک بر سرت ارمان خوبه خودت گفتی اعتماد…-گمشو بابا…خب این فرق میکنه…کی باید سر صبحی زنگ بزنه بهش؟-تورو سننه؟هان؟اصلا هرکی…-کاش توام فک داشتی بزنم فکتو خورد کنم… نادیا: -الو؟ -…. -چته؟ -…. -چی میگی؟ -….. -ای وای…. قطع کرد و گفت: -برو…برو تو محمد بیدار شده داره میاد تو حیاط… لبخند زدم… -کی بود؟ -وای برو ارمان…سمانه بود… -خیلی زود با محمد حرف میزنم…نگران نباش… و برگشتم و رفتم تو دستشویی که گوشه حیاط بود…صدای ارومشو شنیدم… -وااا…چرا رفتی اون تو؟
۱۵۶
فرصت نشد چیزی بگم…محمد اومد بیرون…از شیشه شکسته دستشویی متروکه کاملا میدیدمشون… محمد-نادیا…نادیا کوشی؟ از پشت درخت رفت بیرون… -سلام داداشی…ورزش میکردم… محمد اومد پایین و گفت: -صبحت بخیر… -مال توام… و رفت طرف محمد و گونشو بوسید…بیشعور!!!خی منم دلم میخواد…نگا کنا…به من یه جانم زورش میاد بگه… -بیا حاضرشو بعد صبحونه راه میوفتیم…ارمانو ندیدی؟ -اممم…نه…من خیلی زود بیدار شدم…شاید هنوز خوابه… ای نادیای…که منو ندیدی اره؟ محمد-خواب نبود…باشه…بیا تو… و برگشت و رفت تو…نادیا برگشت نگاهی به در دستشویی انداخت…دستی تکون داد و بدو بدو رفت تو…رفتم بیرون…نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اخیییش….خفه شدم… و رفتم سمت خونه…سر سفره نادیا همه اش سرش پایین بود و سهراب و سمانه و ترانه که احتمالا از سهراب همه چیو شنیده بود بد نگامون میکردن… ………………… نادیا: ای خدا اینا چرا این مدلی مارو نگاه میکنن؟یعنی همه میدونن چه خبره؟سمانه که خودم بهش گفتم…سهرابم که خب لابد آرمان بهش گفته و اونم که صاف گذاشته کف دست ترانه…هیچی دیگه پاک ابروم رفته…اه..بابا گشنمه خب یه دقه روتونو بکنین اونور کوفتم شد…محمد سرشو یه لحظه بلند کرد و با دیدن بقیه که همه زل زده بودن به من با تعجب نگام کرد…ای بابا الان سوتی میشه که…سعی کردم لبخند بزنم… -بچه ها من شاخ دراوردم؟
۱ ۵ ۷
سمانه چشای خوشگلشو ریز کرد و یه ابروشو داد بالا…سهراب با لبخند ترانه رو نگا کرد و اونم سرشو انداخت پایین…نگاهی به محمد کردم…هنوز با تعجب منو دید میزد…شونه بالا انداختم و مشغول شدم…و تمام این مدت حواسم بود که ارمان منتظر یه تلنگره که قهقهه بزنه…قرمز شده بود و مدام لباشو تو دهنش جمع میکرد که نخنده…کوفت!!!!حسابتو میرسم…بالاخره با هر بدبختی بود دو لقمه نون و پنیر کوفت کردم و بلند شدم… -داداش کی میریم؟ محمد ساعتشو نگاه کرد و گفت: -حاضرشو…یه یک ساعت دیگه راه میوفتیم… سرمو تکون دادم…رفتم تو اتاق و لباسامو جمع کردم…یه شلوار کتون مشکی هم با یه مانتو سفید تابستونی و شال ابی پوشیدم و چادرمو گرفتم دستم و رفتم بیرون…تازه نیم ساعت گذشته بود…همه داشتن جمع و جور میکردن…رفتم کنار محمد و گفتم: -من کارام تموم شده…میشه یه بار دیگه برم دریا؟ اخم ظریفی کرد… -تنها؟ -محمد…خواهش…بچه که نیستم….ساحلم که شخصیه کسی نیست…من با کارای مدرسه دیگه کوووو تا بیام شمال… نفسشو فوت کرد و گفت: -باشه…دور نریا…نیم ساعت دیگه هم خونه باش که بریم…من کار دارم وگرنه میومدم باهات… -نمیخواد…زودی میام… برگشتم و بدو از خونه زدم بیرون..چادرمو سر کردم و راه افتادم سمت ساحل…لب دریا صدای موجا ارامشو بهم تزریق کرد اساسی…نگاهی به ساعت کردم…حالا وقت داشتم…کنار ساحل وایسادم…شخصی بود و هیچکس توش نبود…خودم تنها…باد چادرمو به بازی گرفته بود…نشستم رو یه تخته سنگ و چادرمو جمع کردم…دستمو زدم زیر چونه م و به دریا خیره شدم…به چند روز اخیر فکر کردم…محو ارامش و صدای امواج بودم که یکی صدام کرد…همین که برگشتم صدای چیک اومد و بعد ارمان که با خنده در حالی که گوشیش تو دستش بود اومد طرفم و گفت: -داشتن یه عکس از عشقم واسه اوقات دلتنگی واجبه… و بالای سرم ایستاد…با چشمای گرد گفتم: -بده بینم گوشیتو…به چه حقی؟برا چی عکس گرفتی؟
۱ ۵ ۸
بلند شدم روبروش ایستادم و خواستم گوشیو از دستش بگیرم که دستشو برد بالا…همونطور که با خنده دستشو دور میکرد تو گوشیش میگشت و میگفت-حالا بذار ببینم چه شکلی افتادی عزیزم… مهم نبود عکسمو داشته باشه…با حجاب بودم دیگه…بیشتر میخواستم ببینم چجوری افتادم…رو پنجه بلند شده بودم و سعی داشتم از دستش گوشیو بکشم ولی مگه میشد؟الکی با قهر پشتمو کردم بهش…گوشیو گرفت جلوم و گفت: -ببین چه ناز افتادی؟دلت میاد؟ راست میگفت…ابی شالم با ابی دریا همخونی داشت و این وسط سیاهی چادرم زیبایی بیشتری به صحنه داده بود…یهو دستمو اوردم بالا گوشیو بگیرم که اون یکی دستشم گذاشت رو گوشی…از پشت تو بغلش بودم ولی بهم نمیخورد…گوشیو محکم نگه داشته بود…با حرص برگشتم طرفش که دیدم فقط چند سانت فاصله داریم…زل زده بود بهم با یه لبخند مهربون…سرمو انداختم پایین… -دستتو بردار بریم… حالا دستش اصلا رو من نبودا…ولی یه جورایی محاصره اش بودم…دستاشو از دورم باز کرد…عقب عقب خواستم یه قدم برم عقب که یه چیزی رو کنار پام حس کردم…یه کفش تابستونی پام بود…سرمو که گرفتم پایین بادیدن خرچنگ به اون گندگی نفسم رفت…خب اگه یادتون باشه گفته سالگی یه بار گازم گرفته…اینا همه ۹۵بودم یکم زیادی لوسم…از خرچنگم خییلی میترسم چون تو دست به دست هم داد که بدون اینکه بفهمم چه خبره با جیغ رفتم تو بغل ارمان و پاهامو گذاشتم رو پاهاش…واسه اینکه نیوفته دستشو انداخت دور کمرم و با تعجب گفت: -چی شد؟چه خبره؟ با ترس و حالت گریه گفتم: -خر…خر…خرچنگ… چند قدم رفت عقب و با دیدن خرچنگ با خنده گفت: -عزیزززم…میترسی؟ و جفت دستاشو انداخت دور کمرم با لبخند بهم خیره شد…تازه فهمیدم کجام..وای یا خدا خدایا غلط کردم ببخش…سریع ازش جدا شدم و سرمو انداختم پایین…خرچنگه هم برگشته بود تو دریا…معذب بودم…نگامو ازش میدزدیدم…با صدای ارومی گفت: -خودتو ناراحت نکن…ترسیدی دیگه…دست خودت که نبود…نمیگم لذت نبردم چون نگاه کردن به تو منو غرق لذت میکنه چه برسه بغل کردنت…ولی قسم میخورم اگه اروم شدم از روی هوس نبوده نادیا…ناراحت نباش…
۱ ۵ ۹
و بعد اروم تر گفت: -حالا بریم؟ سرمو تکون دادم و راه افتادم…اونم کنارم اومد…نزدیک ساختمون گفتم: -من زودتر میرم… با خنده گفت: -این محمد چیکار کرده انقدر ازش حساب میبری؟خودش گفت بیام دنبالت نترس… با خیال راحت تر کنارش قدم برداشتم…تو ویلا داشتن وسایلو بار ماشینا میکردن…یکم منتظر موندم حوصله ام سر رفت…راه افتادم سمت ماشین ارمان…خب مسلما با سهراب که نمیرفتیم…نشستم صندلی عقب و منتظر شدم…یه ربع بعد سمانه هم کنارم سوار شد و بقیه هم اومدن و راه افتادیم…رو به سمانه گفتم: -خب…خوش گذشت؟ چپ چپ نگام کرد و اروم گفت: -نادیا دهنتو ببند که من حالا با تو کار دارم…دختره ی بیشعور منو دنبال خودت راه انداختی با یه مشت ادم غریبه اوردی شمال بعد خودت رفتی پی عشق و حالت؟تو اصن تو این یه هفته منو دیدی؟ فکر کردم شوخی میکنه ولی قیافش اینو نمیگفت…خب راست میگه دیگه…بیچاره…سعی کردم از دلش دربیارم ولی مگه میشد؟ماشین کاملا ساکت بود و نمیتونستم حرف بزنم…اگه میگفتم چی شده مطمئنا از هیجان ناراحتیش یادش میرفت…صاف نشستم سرجام…بازم پشت ارمان بودم و ایینه رو من تنظیم شده بود…بلند گفتم: -اون سکوت اومدنی الانم بخواد تکرار بشه خودمو از پنجره میندازم زیر کامیونا… محمد و ارمان خندیدن ولی سمانه اصلا…روشو برگردونده بود بیرون…هرچی فکر کردم چیکار کنم اینا حرف بزنن چیزی به ذهنم نرسید اخر سر اجبارا گفتم: -ارمان خان میشه یه اهنگ بذارین؟ لبخندی زد و ضبطو روشن کرد… -میشه زیادش کنید؟ صداشو زیاد کرد…بی توجه به اهنگ پریدم کنار سمانه و در گوشش تند تند یه چیزایی گفتم…همونجور که حدس میزدم کلی هیجان زده شد… -وااای…مرگ من راست میگی نادیا؟ -هیسس…یواش تر…اینارو گفتم که دیگه واسه من قیافه نگیری…بدونی که دلیل داشتم…
۱ ۶ ۰
چشم غره ای رفت و گفت: -بله خب…سرتون شلوغ بود… و به ارمان اشاره کرد…گوشیم چراغش روشن شد…نگاهی به اس ام اس و اسم ارمان انداختم قبل از اینکه بازش کنم سمن با شیطنت بلند گفت: -اقا ارمان پشت فرمون انقدر با گوشیتون کار نکنین خطرناکه به خدا…جون چندتا جوون دست شما امانته ها… ارمان لبخند زد و بی حرف نگاشو به جلو دوخت…خر که نبود تیکه سمن و گرفت که جواب نداد…رفتم اونور تر و اس ام اسشو باز کردم… -بی ذوق اهنگو برای تو گذاشتمااا…عین خیالت نیست… لبخند زدم… -حواسم نبود…دوباره بذارش خب… زنگ گوشیش که بلند شد بعد از چند دقیقه صدای خواننده پیچید و من با دقت گوش کردم ببینم ارمان چی میخواد بهم بگه… -زندگی با تو دیگه رویا نیست پر شدم از تو،تو دلم جا نیست از سر شوقه،همه ی اشکام خیلی خوشبختم عزیزم تا تویی همرام زندگی با تو دیگه رویا نیست پر شدم از تو تو دلم جا نیست از سر شوقه همه ی اشکام خیلی خوشبختم عزیزم تا تویی همرام اهنگ خالی پخش میشد که نگاهی بهم کرد و روشو با ژست خاصی برگردوند سمت پنجره… -تو نزدیکی به من و حسم میخواستم که برم اما نتونستم یه فرقی هست بین عشق ما با تموم عاشقای کنج این دنیا چه ارومو گرمه اغوشت میخوام که غصه هات بشه فراموشت
۱ ۶ ۱
عشق تو رویاست که شده تعبیر میخوام واسه تو دنیارو بدم تغییر زندگی باتو دیگه رویا نیست پر شدم از تو تو دلم جا نیست… ساده میگیری به من این روزا تا نشم دلگیر توی این دنیا با تو میخوابم تو شب چشمااات سمت من میره موج خوبیهات بی تو تو قلبم غصه میمونه بی تو هر لحظه خونه زندونه توی سختی هام تو یه همدردی از تو ممنونم عاشقم کردی زندگی باتو دیگه رویا نیست…نیست… خیلی خوشبختم عزیزم تا تویی…تا تویی همرام… اهنگ که تموم شد لبخند زدم…همیشه حرفاشو اینجوری میزد…دوست داشتم منم یه اهنگ تقدیمش کنم ولی گذاشتم واسه موقعیت بهتر…نگاهمو ازش گرفتم و لبخند زدم…نمیتونم بگم چه حسی داشتم… محمد-ارمان یه جا نگه دار برای ناهار… سرشو تکون داد و گوشیشو برداشت…وااا…کی ناهار شد؟چه زود گذشت…صدای ارمان اومد: -الو سلام داداش کجایی تو؟ -…… -اهان…بیا ما جلوتریم…یه جا نگه میدارم ناهار… -……. -ای بابا چرا؟ -باشه باشه…بیا دیگه…همون همیشگی… و قطع کرد… سمانه-چی شده؟ -نه…مثل اینکه ترانه یکم حالش بد شده…پیچ جاده گرفتتش…گفت نگه داشتیم الان میایم…
۱ ۶ ۲
من-چیزی شده؟ -نه گفت بهتره…دارن میان… و جلوی یه رستوران نگه داشت…یعنی با صفا بودااا…بوی نم میومد و جلوش پر از گل و درخت بود…پله های اسفالتش خیس بودن و باید ازشون میرفتی بالا تا برسی به یه محوطه باز پر از تخت های سنتی که روشون تک و توک نفراتی بودن…محو فضای اطرافم بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد…ارمان بود…با تعجب اینور اونورمو نگاه کردم دیدم پایین پله ها جلوی در رستورانه…شاید وایساده که سهراب گممون نکنه…جواب دادم… -بله؟ -باز تو گفتی بله؟ خندیدم… -بـــــــــله… -ای بابا…منم بلدم تلافی کنمااا… -مثلا چجوری؟ -مثلا همین الان میخوام تورو از محمد خواستگاری کنم… دادز دم: -چی؟ -همین که شنیدی…حالا بریم تهران تا سرمون خلوت شه و خستگی مسافرت بره و امادگی و این حرفااا…من دق میکنم از درد دوری…میخوام مثل تو شم اما چجوری؟ قسمت اخر حرفشو با اهنگ خوند…با عصبانیت گفتم: -دیوونه بس کن…چی کار میخوای بکنی؟ -همین دیگه…میخوام عشقمو از داداشش خواستگاری کنم… -بیخود…محمد میکشتت… -نمیخوام بدزدمت یا به زور بگیرمت که…میخوام رسما شرعا عرفا قانونا ازت خواستگاری کنم… -ارمان دیووونه نشو… -کاری نداری عزیزم؟ -ارمان!!!! -منم دوستت دارم قربونت برم…بای…
۱ ۶ ۳
و قطع کرد…دوست داشتم جیغ بکشم…استرس داشت خفه ام میکرد…دیدم محمد و سمانه نشستن رو یکی از تختا و سمن هی چشم غره میره به من…رفتم طرفشون و اروم کفشامو دراوردم و نشستم…صدای زنگ گوشیم البته زنگ اس ام اسش بلند شد… -عزیزم حالا خودتو اذیت نکنی هااا…نگران نباش راحت غذا بخور… زیر لب با خودم گفتم:کوفت بخورم جای ناهار… چند لحظه بعد ارمان با سهراب و ترانه اومدن…رنگم پرید…نکنه تو جمع بگه؟ ……………………… ارمان: رفتیم طرف تخت…نیگا دختره رو…رنگش شده عین پشمک وانیلی…ای جانم!!!!ترسیده…رفتیم جلوتر و اون دوتا سلام دادن و نشستیم…منو رو برداشتم و از همه پرسیدم چی میخورن…یه نگاه به نادیا کردم: -نادیا خانوم شما چی میخوری؟ چپ چپ نگام کرد و دوتا کلمه به زور از دهنش دراومد… -ممنون من پیچ جاده گرفتتم نمیتونم چیزی بخورم…لطفا یدونه لیمو… اخمامو کردم تو هم…رفتم قسمت پذیرش سفارشات و سفارش بچه هارو گفتم و مونده بودم واسه نادیا چی بخرم که قوه منطق داش مشتیم گفت ادم بچه ایرون باشه و کوبیده دوست نداشته باشه؟پس واسه اونم یه پرس کوبیده گرفتم و برگشتم پیششون…اول مخلفاتو اوردن بعد غذارو…کوبیده رو با یه ظرف پر لیمو گذاشتم جلوش… -بفرمایین…معده خالی لیمو بخورین واویلا میشه….یکم از این غذا بخورین بعد لیمو… نفسشو با اوج حرصش فوت کرد و روشو برگردوند…غذای بقیه رم دادم که با یه عالم شوخی و خنده خوردیم که این وسط فقط نادیا ساکت بود…بعد از ناهار سهراب و ترانه قلیون سفارش دادن…مونده بودم نادیا اهلش هست یانه…فکر نمیکنم…صدای محمدو شنیدم… -ارمان ما هم میخوایم… -شما؟ -اره منو نادیا… با تعجب به نادیا نگاه کردم… -چه طعمی؟ نادیا با ذوق و لبخند نشست ور دل محمد و به من گفت:
۱ ۶ ۴
-دوسیب…تو محفظه اش جای اب اب انار بریزن… با تعجب نگاش کردم…چه حرفه ای…محمد با خنده گفت: -خوردیش خواهرمو…برو بچه پررو… همه تعجب کرده بودن..رفتم همه چیو سفارش دادم و برگشتم.. -محمد… -جونم داداش؟ -میای یه دقیقه؟ نادیا که داشت با ترانه حرف میزد سریع سرشو بلند کرد…جدی بودم… محمد-اره داداش اومدم… خواستم برم که نگام افتاد به سمانه… -سمانه خانوم شما قلیونی نیستی؟ با حرص گفت: -چه عجب…یکی مارو دید…ممنون میشم یدونه… خندیدم… -میگم بیارن…طعم؟ -نه مرسی شما که دارین میرین من با نادیا میکشم… سرمو تکون دادم و راه افتادم…پشت رستوران یه جنگل کوچولو بود…من میرفتم و محمدم دنبالم…وسط جنگل کنار یه رودخونه وایسادم و برگشتم سمتش…با تعجب گفت: -خوبی؟چرا منو اوردی اینجا؟ ژست مردونه خاصی گرفتم… -میگم الان!!…ببین محمد….از حرف الانم شاید عصبی بشی…ولی منطقی فکر کن…من امروز…امروز میخوام شرعا و عرفا…نادیا رو…از تو…خوا.. با فریادش ساکت شدم و سرمو بلند کردم… -ببند دهنتو… -محمد… -خفه شو…خاک بر سر من که به تو اعتماد داشتم…که اجازه دادم دردونه خواهرم راحت باهات رفت و امد کنه…فکر میکردم داداششی… بلند تر داد زد-فکر میکردم نگاهت عین خودمه…پاک نگاش میکنی…نگو اقا یه عمره داره….
۱ ۶ ۵
پریدم وسط حرفش…خیلی سنگین حرف زد…با اخم غلیظی گفتم: -مواظب باش چیو داری به کی میگی؟تو منو خوب میشناسی…محمد من اهل نگاه بدم؟محمد چته تو؟دارم رسما ازت خواس… -ساکت شو ارمان…ساکت شو…اره تورو میشناسم…میشناسم که میگم…ارمان تو به چه حقی این همه مدت با قصد غرض به خواهر من نگاه میکردی؟ -هنجره اتو ترکوندی پسر…اروم…غرض چیه؟محمد من تاحالا تو صورت ابجیتم زل نزدم…من تا حالا تو چشاش نگاه نکردم…میفهمی اینارو؟ تو دلم گفتم:-اره ارواح خاک عمع ات…تو زل نزدی؟تو بغلشم کردی ولت میکرد میبوسیدیش… از تصورشم غرق لذت شدم و لبخند زدم…صدای پوزخند محمدو شنیدم… -اره از این لبخندت معلومه نگاش نکردی… خواست بره که دستشو گرفتم… -محمد مشکلت با من چیه؟ -مشکل من… سالمه…تک بچه ام و فیزیک هسته ۳۱ -هیسسس….صبرکن…اول گوش بده…من…ارمان صالحی… ای خوندم…تحصیلاتم تا دکتراست…معلم هستم و در کنارش هم تو کارخونه پدرم یک سوم سهام رو خریدم…خونه و ماشین از خودم دارم…اینا مهم نیست…تا این سن هیچ دختری تو زندگیم نبوده جز یه مورد که خودت میدونی کیه و قضیه چیه…از روزی که خواهرتو دیدم بدون اینکه بدونم خواهر توا نظرم جلب شد…ولی هیچ نگاه بدی بهش نکردم…وفتی فهمیدم داداشش تویی دیگه اصلا نگاشم نکردم…ولی تو صداش و جدیتش و یا وقتی با عشق راجع به تو حرف میزد یه چیزی جذبم میکرد…البته بازم من مراقب رفتارم بودم و تو این زمینه شخصیت خواهرت خیلی تاثیر داشت…بازم میگم من اصلا تا همین سفر شمال رنگ چشماشم نمیدونستم…دلیل تصمیم و به نوعی علاقه ام…این بود که فکر کردم دختری که اینجوری پشت داداششه حتما میتونه خانوم خوبی واسه زندگی باشه…تا اینکه امروز رسما دارم این دخترو از بزرگترش که شما باشی خواستگاری میکنم…خب…حالا بگو…مشکلت با این موضوع چیه؟ زل زده بود تو صورتم…صدای رودخونه یه حس عجیب استرس بهم میداد… اومد طرفم…اروم گفت: -جدی نمیدونستی رنگ چشماش چیه؟ با تعجب نگاش کردم…چه ربطی داشت؟
۱ ۶ ۶
-نه…نمیدونستم… -خودش میدونه خواستگارشی؟ اوه اوه…الانه که غیرتی شه…خدایا منو ببخش… -نه…من بهش نگفتم… لبخند شیطنت امیزی زد و گفت: -برو بهش بگو…نظرشو بپرس…از قول منم بگو داداشت گفت یه همچین دوماد خریو نباید از دست داد… با حیرت نگاش کردم و خواستم بغلش کنم که دستشو زد رو شونم و بدو بدو رفت…بزنم؟نزنم؟اره؟نه؟گور بابای سورپرایز من میمیرم اگه نزنم…گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم…صداش اروم بود…خب تو جمعه دیگه… -الو؟ -سلاااامممممم عزییییییزم…نادیاااااااااااا….قربونت برررررررررررررم…. از صدای دادم جا خورده بود… -ممنون…شما خوب هستین؟ -عااالی…..نادیااااا….فداااااات بشه ارمان… خنده ارومی کرد… -چیزی شده؟ -اره فدات شم…اره قربونت برم….راضی شد…محمد راضی شد عزیز دلم خانوم خونه ام بشه… چند لحظه سکوت کرد و بعد اروم گفت: -جدی میگین؟ -دروغم چیه فدات شم؟محمد اونجاست؟ -بله…بله… -باشه نفسم…منم دارم میام…به روی خودت نیار که چیزی میدونی… راه افتادم سمتشون…جز ترانه و نادیا همه پشتشون به من بود…یه چشمک ناز واسش فرستادم و رفتم نشستم رو تخت…قلیونشون تموم شده بود… راه افتادیم که سوار بشیم…. ……………………… نادیا:
۱ ۶ ۷
باورم نمیشد…چه زود یک ماه گذشت…بعد از اون سفر محمد دوشب بعد اومد تو اتاقم و باهام حرف زد و منم جواب مثبتمو اعلام کردم…سه شب بعدش خانواده ارمان اومدن خواستگاری…یادم نمیره…ازیتاجونو که دیدم باهاش دست دادم و گفتم شما باید خواهر ارمان باشین درسته؟ولی شلیک خنده همه رفت هوا و ارمان گفت مادرمه و من از اون همه زیبایی و جوانی و طراوت هنگیدم…راستش تو محرم با وجود اون لباسا و بدون اراویرا هم خیلی جوون بود ولی الان دیگه از ارمانم بچه تر میزد…والاااا….اون شب اقاجون بینمون صیغه خوند و یادم نمیره قبل از صیغه رفتیم تو پشت بوم باهم حرف بزنیم که جلوی گنبد سبز مسجد محلمون قسم خوردیم با هم بمونیم…و بعد از صیغه حتی یه لحظه هم اجازه ندادم باهام تنها باشه و تو این یه ماه فقط اجازه دادم دستمو بگیره…مخالفتی نداشت…من میخواستم تشنه ام بشه و اونم به سیرابی بعد از تشنگی فکر میکرد…و بهمنه و مدرسه دوباره باز ۳حالا بعد از یک ماه خونه یکی از اقوام ارمان دعوتم…پس فردا میشه…یعنی باز بود….امتحانا تموم میشه…یه مهمونی بزرگ به مناسبت برگشت پسرعموی ارمان از آلمان…داشتم اماده میشدم…کلی ذوق داشتم…تو مهمونی امشب قرار بود به همه معرفی بشم…و هفته اینده عروسیمون بود…مهمونی امشب به گفته ارمان مختلط بود…لباسی که میخواستم بپوشم پیراهن مجلسی بود که البته پوشیده بود…به ساعت نگاهی کردم…یک ساعت وقت داشتم…اول موهامو اتو کردم تا حجم کمتری بگیره و با گیره بالای سرم بستم…فوری لباسمو عوض کردم…یه پیراهن نارنجی خوششششمل….بلند بود و روی سینه اش تا کمرش جذب بودو همه اش نگین…از اون جا به بعد ازاد میشد و یه نمه خیلی کم پف داشت و پشتش دنباله نداشت…مدل پرنسسی بود…رو دامنش تماما اکلیل نارنجی کار شده بود و یه قسمت با ساتن مشکی اکلیلی پوشونده شده بود…ساتن مشکی به صورت اریب رو دامنم بود…یه کت استین بلند مشکی هم داشت که بپوشم…یقه لباس کاملا بسته بود چون گردنی بود…استیناشو پشتشم با کت پوشیده میشد…کتمو گذاشتم رفتنی بپوشم…سیاهی موهام با سیاهی اون ساتن براق و نارنجی لباسم فوق العاده زیبا شده بود…وای که امشب چه پدری از این ارمان در بیارم….مامان اینا رفته بودن…من خونه ارمان اینا داشتم اماده میشدم و ارمان رفته بود بیرون تا بعد بیاد دنبالم…ازیتا جونم پایین بود…لوازم ارایشمو برداشتم و مشغول شدم…از سایه خوشم نمیومد ولی یه لایه سایه مسی زدم رو چشمم…اصلا معلوم نبود…فقط یه هاله…رژ مسی زدم با خط چشم سیااااه و رژگونه نارنجی…نارنجی لباسم تو ذوق نمیزد…جالب بود و تک…حوصله لباسای یاسی و صورتی و مشکی که تکراری بودو نداشتم…این رنگ تک بود…داشتم رژگونه میزدم که صدای بوق ماشین اومد…از پنجره بیرونو نگاه کردم…ارمان بود…لبخندی زدم و دوباره برگشتم سرجام…یهو صدای موزیک خونه رو پر کرد…ضبط ماشینو زیاد
۱ ۶ ۸
کرده بود…وایسادم جلو ایینه و داشتم دنبال عیب و ایراد میگشتم که دهنم باز موند…ووووی…این اهنگ؟چه هماهنگ با موقعیت…دوباره حیاطو نگاه کردم…تکیه داده بود به ماشین و داشت اسمونو نگاه میکرد…صدای خواننده پیچید و من برگشتم جلوی ایینه…. -امشب پیراهن تازه اتو بپوشو موهای نازتو بذار پشت گوشو توی ایینه با خودت روبرو شو… چی میبینی؟بگو دو چشم سیاهو… خنده شیرینو یه صورت ماهو بیا بیا تو نذار دیگه منو چشم به راهوووو بیاااااا بیا یه قدم جلو دستامو بگیرو بیا یه قدم جلو تا نشده دیرو اره با خودتم میخوابم بهت بگم فدات شممممم عزیز منی…عزیزم… خنده ام گرفت…برگشتم سمت پنجره…نبود…کوش؟یهو در باز شد و ارمان با لبخند اومد تو…وای چه جیگری شده…کت شلوار مشکی…پیرهن نارنجی با کراوات مشکی…صورت سه تیغ…موهاشو ژل زده بودعقب…یهو یاد خودم افتادم…وای کتم؟با لبخد اومد جلوتر و پرده رو از دستم کشید انداخت…با حیرت نگاش میکردم…خواننده دوباره خوند… -تو خوبی من خوبم فضا فوق العاده است بهتر از این مگه چیز دیگه ای هست؟ پس چرا ساکتی تکون نمیدی دست…