Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان همیشه با همیم –قسمت اول

$
0
0

رمان همیشه با همیم – قسمت اول

رمان-همیشه-با-همیم-از-زهرا-محمدرضایی

همیشه با همیم
نادیا: جلوی در مدرسه دبیرستان دخترونه یه نفس عمیق کشیدم و با سرعت وارد شدم.دعا میکردم از سنم ایراد نگیرن…مدرسه خیلی بزرگی بود و تو اون موقع سال تقریبا خالی از دانش اموز…وارد دفتر مدرسه شدم و رو به خانومی که پشت یه میز نشسته بود سلام کردم: -سلام،خسته نباشین…  ساله میزد…۰۴سرشو گرفت بالا…حدود -سلام…بفرمایید؟ -منو خانوم صابر فرستادن…برای استخدام… -تدریس زبان؟ -خیر،تربیت بدنی… ای بابا باز اسم این رشته اومد…دیگه ازش متنفر شدم انقدر هرجا گفتم تربیت بدنی گفتن لازم نداریم…صداش بلند شد: -بشینید… روی یکی از صندلی ها نشستم و نگاهش کردم…برعکس همه جا که فرم پر میکردم ایندفعه خانومه شفاهی مشخصاتمو پرسید: -اسم؟ -نادیا کیامِهر… -نام پدر؟ -مصطفی کیامهر… -متولد؟ وای!!!نکنه واسه سنم ایراد بگیره…وای خدایا نه… -۹۶۳۱ با تعجب نگام کرد…

۳
سالته؟۳۶- خب یه بار گفتم دیگه پرسیدن داره؟ -بله… -تحصیلات؟ -لیسانس تربیت بدنی… -دیگه چی بلدی؟ -بله؟! -منظورم اینه که کار دیگه ای هم بلدی؟هنری،چیزی… -اهان…بله…امممم…به زبان انگلیسی و فرانسه تسلط دارم…نقاشی هم میکشم گاهی هم مینویسم… -چی؟ -متون مختلف…ادبی…نثرای مدرن… -خوبه. چندبار کاغذای جلوشو زیرورو کرد و در اخر پرسید: -فکر نمیکنی سنت کمه؟ وای خدا… -البته…کم که هست ولی به نظرم با توجه به چیزی که قراره تدریس کنم خب…این مشکل ایجاد نمیکنه…تازه بهترم با بچه ها ارتباط بر قرار میکنم… روز دیگه اول مهر و بچه ها میان مدرسه…ما هنوز ۹۶شهریوره و ۹۱ -ببینید خانوم کیامهر امروز برای تربیت بدنی کسی رو استخدام نکردیم…و وقت زیادی هم نداریم…لازم به ذکر هست که این درس واسه مدیر مدرسه و البته بچه ها خیلی خیلی حائز اهمیته…دیگه که کسی که استخدام میشه مسئول تدریس دخترای دوم و سوم رو به عهده داره و باید تو هفته دو روز بیاد…مبلغ حقوق هم………شما با این شرایط مشکلی ندارین؟ -ببخشید من چه روزایی باید بیام؟ -هنوز برنامه ها مشخص نیست ولی به احتمال زیاد روزای یکشنبه و پنج شنبه… تو فکر فرو رفتم و بعد از لحظه ای گفتم: -چه ورزشی باهاشون کار میشه؟  -بسکتبال…تقریبا حرفه ای… -خوبه…ممنونم…یعنی من میتونم همینجا استخدام بشم؟

۴
دهنشو باز کرد تا کلید خوشبختی منو بده که تقه ای به در باز دفتر خورد و یه اقای خوشتیپ های کلاس وارد شد.تو دلم گفتم: -اولالا…ورنی های براقتون تو حلقم…تیریپ کارمندیتون تو لوزالمعده ام…کراوات زدنتون یه وری تو چشم… همینجوری داشتم قورتش میدادم که خانومه بلند شد و با لبخند بزرگی گفت: -به به…اقای صالحی…از این طرفا؟ -سلام خانوم نوید…خوب هستین؟راستش عجله دارم اومدم برنامه کلاسامو بگیرم برم… -چه عجله ایه؟ وای…چی گفت؟این هلو اینورا معلمه؟گوشامو تیز کردم دوباره… -گفتم که…عجله دارم… خانومه که فهمیدم اسمش نویده بلند شد و همونطور که میرفت سمت کمد توی دفتر یه پرونده رو برداشت و در حال کنکاش اون گفت: -بله بله…میدونم سرتون شلوغه…ولی چه میشه کرد؟پیش د انشگاهیامون گفتن الا و بلا یا اقای صالحی معلم فیزیک ما میشن یا ما درس نمیخونیم… ……………………. ارمان: اه…از وقتی وارد دفتر شدم این خانوم نوید داره حرف میزنه…نمیذاره تمرکز کنم…این دختره کیه اینجا؟اووووو…چادرشو…انگار داره میره کمیته بسیج…اه ارمان چه ربطی داره؟…واستا بینم…این دانش اموزه؟نه بابا…معلمه؟عمرا…مستخدمه؟نزدیک بود بزنم زیر خنده…خانوم نوید یه ریز داشت حرف میزد وقتی ساکت شد دختره گفت: ……………………. نادیا: من که تا اون لحظه عین چغندر وایساده بودم یه گوشه سرفه ای کردم و گفتم: -ببخشید…تکلیف من چی شد؟ -شما اون فرم روی میزو پر کن و بعد میتونی بری… -استخدام میشم؟  روز دیگه اول مهره…مجبورم… ۹۴ -مگه میتونم استخدام نکنم؟

۵
کوفت!!!زهرمار!!!حالا انگار من چمه که اینجوری میگه…لیسانس ندارم که دارم…زبان انگیلیسی فول نیستم که هستم…ایییش…حالا انگار چه خبره؟یاد دادن چند تا فوت و فن بسکتبال به چهارتا دختر بچه که کاری نداره… نشستم فرم رو پر کردم و بلند شدم…اون اقاهه که فهمیدم معلم فیزیکه و اسمشم صالحیه هم برنامه اشو گرفت و رفت…منم با یه تک سرفه با اجازه ای گفتم و اومدم بیرون…مدرسه بزرگی بود…نمونه دولتی بود و نسبت به مدرسه قبلی که واسه استخدام رفتم و قبول نشدم خیلی تروتمیز بود…واااای…یعنی باز میام تو جمع دبیرستانی ها؟یاد جوانی بخیر…وا!!!نادیا جوری میگی یاد جوانی   سال پیش پشت این میز و نیمکت ها درس میخوندی…۰بخیر انگار چند سالته؟بدبخت تو خودت ماه پیش افتادم…ما یه خانواده متوسط بودیم…ما ۰به سرعت اومدم بیرون و پیاده به راه افتادم…یاد سالشه و مامان نَکیسا و بابا مصطفی…حال دلمون خوب بود و ۳۲یعنی و من و داداش محمدم که زندگی با همه سختی هاش نمیتونست مارو به زانو در بیاره…تا اینکه اون مرتیکه ی مفت خور کثافت بوووووووق…اومد تو زندگیمون…به اسم دوست اومد و هرچی داشتیم و نداشتیم بالا کشید و ما موندیم و هیچی…البته هیچی که بجز خونه پدری مامانم…بابا مصطفی جون مهربونم اونقدر ادم خوبی بود که وقتی زمزمه های مردم شروع شد که بابام دستش کجه از غصه دق کرد و مرد…مامانم الان خانه داره…داداش محمدم واسه طلبکارای بابا رفته زندان…فداش بشم الهی داداش خوشگلمو…منم که الان دقیقا چهارماهه از این در به اون در میزنم کار پیدا کنم واسه امرار معاش خانواده که دو روز پیش دوست مامان،خانوم صابر،اینجارو بهم پیشنهاد کرد…ظاهرا خودش قبلا اینجا ریاضی درس میداده…هیچی دیگه اینم از زندگیه الان ما که خوشبختانه پول اجاره خونه رو لااقل گردن نداریم بدیم،پیش بابای مامانم زندگی میکنیم…پدر و مادر پدرم خیلی ساله مردن و مامان مامانم سال پیش مرد…الان فقط همین پدربزرگ از نظر دیگران اخمو رو داشتم…میگم از نظر دیگران ۵هم چون به نظر من اقاجون خیلی هم دل مهربونی داشت…ظاهرش اینجوری بود ولی اگه رگ خوابشو میگرفتی دستت خیلی باحال میشد…خب دیگه الان میرسم خونه بذارین یکم از خودم بگم…اسممو که میدونین نادیاس…عاشق شعرای سهراب سپهریم…به فیلم ترسناک علاقه وافری دارم…قدم …هیکلم چهارماهه انقدر غصه خوردم کاملا رو فرم ۹۱۴نسبتا بلند…البته نه خیلی…حدود اومده…شیرازیم ولی تو تهران به دنیا اومدم…دیگه چیییی؟امممم…اهان چشم و ابرو و موهام مشکیه و پوستم گندمی…مث همه ی شیرازیای دیگه…در ضمن عاشق کوچه مونم…یهنی کوچه  متر به زور میشه…از وسطش یه راه باریکه اب میره و از دیوار خونه ۹۴اقاجونمینا…سر و تهش هاش بنفشه ها و یاسای خوشبو کوچه رو دید میزنن…خلاصه که بهشتیه برا خودش…دستمو گذاشتم

۶
رو زنگ قدیمی خونه و دوتا تک زدم…در خونه امون باز شد ودریا پیداش شد…خدایا نمیشد روز خوبمو با این صانحه ناگوار خراب نکنی؟اقاجونم یه همسایه داشت به اسم مرضیه خانوم که اونم یه سالش بود و خیلی هم ننر بود…خدا میدونه من از این مادر و دختر ۲دختر داشت به اسم دریا که چقدر بدم میاد…یکی از اون یکی لوس تر و ندید بدید تر…دریا با اون صورت عین ماستش نگام کرد و گفت: -سلام نادیا جون…خسته نباشین…بفرما تو…خونه خودته… هلش دادم کنار و زیر لب زمزمه کردم: -گمشو کنار بابا… داشتم از در پشتی وارد خونه میشدم که از حیاط صدای مرض بلند شد: -دریا…دریای مامان…ساحلم…کی بود مامان؟ ای خدااااا….بخدا فرهادم شیرینو اینجوری صدا نمیکرد… -مامان جون نادیا بود… صدای مامان دلسوز و اروم خودم بلند شد: -اوا پس کو؟ -از در پشتی رفت… مرض:ای بابا…نادیا جون دیگه مارو تحویل نمیگیره…حقم داره بچه…خسته اس خب…از صبح تا شب دنبال کار بگرد اخرشم هیچی به هیچی…الان دیگه تو دوره و زمونه مهندسا به یه لیسانسه که کار نمیدن…اونم تربیت بدنی… بعد با صدای بلند ادامه داد: -حالا خودتو ناراحت نکن نادیا جون…اینم میگذره…ایشالله هرچه زودتر یه شوهر خوب و پولدار گیرت بیاد…بفکرش باش…میترسم اینم دیر بشه…خب دیگه نکیسا جون خدافظ…من برم واسه بچه ام فسنجون بپزم دوست داره…با اجازه…دریا…بیا بریم… و صدای بسته شدن در حیاط…جنازتو برام بیارن…بدو رفتم تو حیاط که مامان با هول بلند شد و گفت: -سلام عزیزم…خسته نباشی…خوبی؟ بدون جواب به مامان با حرص رو به در حیاط گفتم: -برو بمیر…من که میدونم دلت از کجا پره…حرصت دراومده جواب رد به اون پسر مسخره بی سوادت دادم…هرچی دلت میخواد بگو…جواب ابلهان خا…مو…شیس…

۷
بعدم با حرص رفتم نشستم رو تخت گوشه حیاط…مامان اومد کنارم نشست و دستی به مقنعه ام کشید و گفت: -الان این خاموشیت بود دیگه…نه؟روشن میشدی چیکار میکردی مرضیه خانومه بدبختو؟ یه نگاه به چشمای شیطون مامان کردم و دوتایی زدیم زیر خنده…بلند شدم و گفتم: -من برم لباسامو عوض کنم…اقاجون کو؟ -رفته بیرون…کار چی شد مادر؟ ای وای اصلا یام نبود…برگشتم و با هیجان گفتم: -استخدام شدم مامان…همونجا که خانوم صابر گفت… با شادی گفت: -واقعا؟خدارو شکر…. لبخندی زدم و منم تو دلم خداروشکر گفتم…رفتم تو خونه و یه دامن سفید با یه بلوز ابی با شال ابی سرم کردم…اخی…این چادر دیگه داشت منو ابپز میکرد…اها یادم رفت بگم من چادریم…و عاشق چادرمم…گوشیمو از کیفم برداشتم و رفتم نشستم تو حیاط…مامان داشت حیاطو ابپاچی میکرد و بوی خاک همه جا پیچیده بود…رو تخت نشستم و به گل های باغچه اقاجون نگاه کردم…انقدر که اینارو دوست داشت من و مامان نکیسا رو دوست نداشت…به مامان گفتم: -راستی…خانوم صابر این مدرسه رو از کجا میشناخت؟ -خودش معلم بوده اونجا… -میگم….معلم ریاضی…. -نه بابا…معلم شیمی بوده…الان دوساله که بازنشست س… زنگ در به صدا دراومد…با شوق و ذوق دمپایی های ابریمو پا کردم و دویدم دم در…اقاجون بود…با لبخند گفتم: -به…سلام بر پدربزرگ گرامی… -سلام… نخیر!!!این اقاجون هنوز عزم صلح نکرده…ولی من نرمت میکنم علی جون… -خسته نباشی اقاجون…کجا بودی؟چایی بیارم؟ چپ چپ نگام کرد که یعنی پاچه خواری ممنوع و بعدش گفت: -اره…کمرنگ باشه… -ای به روی چشم…

۸
-نکیسا گلای منو که اب ندادی؟ -سلام…نه اقاجون…یادمه گفتین بذارم خودتون بدین… رفتم تو خونه و سماور رو پر اب کردم و زیرشو روشن کردم…یه چایی کمرنگ ریختم با دوتا خوشرنگ و رفتم تو حیاط…نشستم رو تخت کنار اقاجون و گفتم: -اقاجون علی… -بله؟ -خبرای خوب دارم… -چه خبری؟ -کار پیدا کردم… با عصبانیت نگام کرد…قبل از اینکه چیزی بگه زودی گفتم: -الهی قربونت برم…اوقات تلخی نکن که نادیا خیلی خوشحاله…میدونم دوست نداری من کار کنم…ولی باور کن من نمیتونم تو خونه بمونم…خسته شدم…حوصله ام سررفت…دانشگاهم که تموم شده… -دختر مگه تو کمبود داری؟مردم چی میگن؟نمیگن حاج علی نمیتونه خرج دختر و نوه اشو بده؟ -نه بخدا اقاجون…چه کمبودی؟من واسه خاطر خودم میگم…مردم کیلو چنده؟در دهن مردمو که نمیشه بست…باید بگن…حالا من هرکاری بکنم اونا باز یه چیزی میگن… بعد عین گربه شرک نگاش کردم و گفتم: -اقاجون… زیر لب لا اله الا الله ای گفت و بعد روبه من گفت: -کجا هست؟ لبخند پهنی زدم و گفتم: -یه مدرسه دبیرستان دخترونه…مدرسه هم اندیشان…محیطش هم مناسبه… زیر لب غرید: -اونو تو تشخیص نمیدی… -چشم…من نمیگم…محیطشو خودتون بیاین ببینین…داشتم میگفتم…تقریبا نیم ساعت از اینجا دوره…با اتوبوس مسیرش میخوره…هفته ای دوروز باید برم…ساعتشم هنوز معلوم نیست…باور کنین واسه من عالیه…اونم تو این وضعیت بیکاری… -با محمد حرف زدی؟

۹
-نه…فردا میرم ملاقاتش بهش میگم… -اگه موافق بود منم حرفی ندارم… پریدم بر خلاف مخالفتش صورتشو بوسیدم و بلند شدم…لبخندی به مامان زدم و بدو بدو رفتم رو متری ۳پشت بوم…پشت بومش خیلی با صفا بود…منم توش با کمک خودم یه اتاق کوچولو موچولو درست کرده بودم و با وسایل ات اشغال تزئین کرده بودم توشو…یه تخت فلزی هم گوشه اتاق بود هم کنارش…با یه کمد پارچه ای ابی و صورتی…ساده ولی ۳۴۴۱و یه میزکامپیوتر و یه سیستم خوشگل…با سلیقه ایم دیگه…چه میشه کرد…نشستم رو تخت و پایین دامنمو جمع کردم…گوشیمو برداشتم و یه اهنگ گذاشتم…دلم واسه داداش محمدم پر میزد…یاد روزایی افتادم که روم غیرتی  یا وقتی سر فوتبال کل کل میکردیم…اینم یادم رفت بهتون بگم…من بر خلاف اکثر دخترا …میشد عشق فوتبالم…اگه میذاشتن فوتبالیست میشدم…حواسم معطوف اهنگ شد: از این زندگی خالی منو ببر به اون سالی که تو اسممو پرسیدی به روزی که منو دیدی به پله های خاموشی که با من روبرو میشی یه جور زل بزن انگاری نمیشه…نمیشه چشم برداری… منو ببر به دنیامو به اون دستا که میخوامو به اون شبا که خندونم که تقدیرو نمیدونم از این اشکی که میلرزه منو ببر به اون لحظه به اون ترانه شادی که تو یاد من افتادی به احساسی که درگیره به حرفی که نفس گیره از این دنیا که بی ذوقه منو ببر به اون موقع…به اون موقع… منو ببر به دنیامو به اون دستا که میخوامو به اون شبا که خندونم که تقدیرو نمیدونم از این دوری طولانی منو ببر به دورانی که هر لحظه تو اونجایی زیر بارون تنهایی منو ببر به اون حالت همون حرفا همون ساعت به اندوه غروبی که به دلشوره خوبی که تو چشمام خیره میمونی بهم چیزی بفهمونی… (نمیدونم از احسان خواجه امیری)

۱۰
حقا که عشق خواهر و برادر بی همتاست…هیچ کدوم از دوستامو و دخترای اطرافمو ندیده بودم که اینجوری دیوونه داداششون باشن…مامان گاهی میگفت این وابستگی تو به محمد کار دستت کیلو وزن کم ۳ماه بیشتر نبود که رفته بود زندان و من داشتم دق میکردم…۶میده…راست میگفت… کردم…با صدای اذان به خودم اومدم…الله اکبر موذن اینبار بیشتر از همیشه ارومم کرد…راستی چه زود شب شداااا…بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق…هوای پاک محله مونو به ریه هام فرستادم…دمپایی های ابری مو پا کردم و رفتم لبه ی دیگه ی پشت بوم…گنبد سبز مسجد امام حسین بهم لبخند میزد…چند لحظه خیره بهش نگاه کردم و بعد از پله ها سرازیر شدم تو حیاط داشتم وضو میگرفتم که اقاجون از خونه اومد بیرون…لبخندی زدم و گفتم: -مسجد میری اقاجون… -اره… -منم بیام؟ -نه… -چرا اقاجون؟ -بیای که چی بشه؟ -وا…شما میری که چی بشه؟ -مامانت تنهاس…پاهاشم یاری نمیده بیاد مسجد…بمونی پیشش بهتره… بعد از این حرف سریع رفت بیرون…پشت سرش مامان از خونه اومد بیرون و گفت: -بعد نمازت سفره رو پهن کن که مهمون داریم… -مامان شما پات درد میکنه؟ -چی؟ -پات درد میکنه؟ -نه!!!چطور؟ -اخه اقاجون گفت نرم مسجد بمونم پیش شما…پاتون درد میکنه… چند لحظه نگام کرد و بعد زد زیر خنده و گفت: -امان از این اقاجون… بعدشم رفت تو خونه…وااا…اینام یه چیزیشون میشه ها…شونه ای بالا انداختم و برگشتم تو اتاقم…بعد از نماز با فکر اینکه ممکنه مهمون اقاجون غریبه باشه یه چادر رنگی خوشگل انداختم رو شونه ام و رفتم پایین…سفره رو پهن کردم و قورمه سبزی هارو کشیدم…زنگ زدن…دلشوره

۱۱
عجیبی داشتم…فکر کنم یه خبراییه…رفتم درو باز کردم…اقاجون به همراه یه پیرمرد همسن و سالای خودش و یه پسر جوون…قیافه پسره کاملا معمولی بود…هیچ چیز زشتی نداشت و خیلی هم خوشگل نبود…از جلوی در رفتم کنار و اروم سلام دادم…پیرمرد که به نظر ادم مهربونی میومد گفت: -به به…سلام…خوبی باباجان؟ -ممنون…بفرمایید… برگشتم و رفتم تو اشپزخونه…مامان رفت بیرون تا سلام و علیک کنه…گوشامو تیز کردم: -حاج کاظم بفرمایید بالا تروخدا…ای وای مهرداد جان پسرم چرا اونجا نشستی؟کتتو بده برات بندازم… -ممنون…زحمت نکشید نکیسا خانوم… -چه زحمتی… دیگه بقیه تعارفارو بیخیال شدم…سالاد رو کشیدم تو ظرف و همونجا نشستم…مامان اومد تو اشپزخونه و خواهش کرد چایی ببرم…چایی!!!من!!!!این مهمونا!!!یه معنی بیشتر نداره….اه ه ه…سینی رو گرفتم دستم و چادرمو مرتب کردم…وقتی وارد حال شدم همه برگشتن نگاهم کردن…حاج کاظم رو به اقاجون گفت: -این دختر خوبو معرفی نمیکنی علی؟ اقاجون لبخندی دور از تصور زد و گفت: -نادیا خانوم…دختر نکیسا و نوه عزیز من… خدایا…جلل خالق…اقاجون صددرجه تغییر کرده…همونجا کنار مامان نشستم رو زمین…اون اقا پسر خجالتی هم که اسمش مهرداد بود نشسته بود روبروم…اییییی…بدم میاد از پسرای خجالتی…اخییی…الهی بگردم…داداش خودم عید مردا رفتار میکرد…خجالت به این بشر نیومده بود…قربونش برم…با حیا بود ولی از اینا نه که چونشون گردنشونو سوراخ میکنه…حدود یه ربع بعد اقاجون دستور داد شامو بیاریم…بعد از شام داشتم تنهایی ظرفارو میشستم که صدای حاج کاظم میخکوبم کرد: -علی اقا…امید داشته باشم این نوه ی منو قبول کنی واسه دختر گلت؟ و صدای سرفه اقاجون و بعد: -والا…نادیا خودش عاقله و بالغ…بهتره با خودش حرف بزنم…حالا چه عجله ایه؟ -دختر خوب رو رو هوا میبرن…

۱۲
-نترس…نادیای منو نمیبرن… دیگه هیچی نشنیدم…اصلا به جواب اره یا نه فکر نمیکردم…فکرم پیش حرف اخر حاج کاظم بود: -این یعنی مبارکه دیگه… و بعد صدای خنده اقاجون…اگه…اگه مجبورم کنن ازدواج کنم چی؟نه بابا نادیا…باز خل و چل شدی؟انگار تو یه خانواده امل زندگی میکنی…خداروشکر اقاجون اقای فهمیده ایه…والا… بعد از شستن ظرفا مامانو صدا زدم و خواهش کردم پذیرایی بعد از شام با خودش باشه…رفتم رو پشت بوم…نشستم لبه دیوار و با خودم زمزمه کردم: -“هر کجا هستم باشم. اسمان مال من است… پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین مال من است… چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچ های غربت؟” پوفی کردم و درحالی که به اسمون نگاه میکردم گفتم: -سهراب توام دلت خوشه ها…هیییی…خداااا… بلند شدم و رفتم تو اتاق…شال و چادرم برداشتم و موهامو شونه کشیدم…جلوی ایینه وایسادم…تا کمرم میرسید…باید کوتاشون میکردم…با کش جمعشون کردم و افتادم رو تخت…گوشیمو چک کردم…مثل همیشه…هیچکی جز ایرانسل بدبخت به فکر من نبود…چراغو خاموش کردم و نفهمیدم کی خوابم برد…صبح بعد از نماز صبحم اماده شدم و راه افتادم…به کسی خبر ندادم…به این کار من عادت داشتن…کفش ورزشی پوشیدم و زنگ زدم به اژانس…حدود یک ساعت بعد تا وسطای کوه بالا رفته بودم که گوشیم زنگ خورد…شماره ناشناس بود…با شک جواب دادم: -بفرمایید؟ فوت کرد… -تولدته؟اخی…بگردم… صدای جیغ جیغوی یه دختر بلند شد: -نه خانوم نمیخواد بگردی…تولدم نیست گرممه… سکوت کردم…داشتم دنبال صاحب صدا میگشتم…دوباره صداش بلند شد: -هاااا؟چته؟هنگ کردی؟تو بی معرفتی یا سفر امریکا به من ساخته صدام عوض شده؟ جیغم رفت هوا:

۱۳
-سمانه تویی؟ -نه بابا…من که مردم…این الان روحمه میخواد عذابت بده… -وااای…باور نمیکنم دختر…این همه سال…کدوم گوری بودی؟چی شد یاد من افتادی؟ -اولا باس ببینمت تا بگم…ثانیا من همیشه به فکرتم…ثالثا بمون تو خماریش… -اه…کثافت…کجایی تو؟ -مرسی عزیزم…فدات بشم… -چی میگی؟ -الهی…منم همینطور… -سمانه خوبی؟ -اوخی…عجقم…میبینمت… -سمانه؟ -قربان یو…بای… قطع شد…گفتم شاید خط رو خط افتاده…ولی صدای خود سمانه بود…با تعجب به صفحه گوشیم نگاه میکردم که زنگ خورد…همون شماره… -الو سمانه؟ -الهی فدات بشم نادیا… -چته تو؟ -هیچی…بعد برات میگم…کجایی؟ -کوه؟ -کجا؟ -هیچی تو کجایی؟ -خونمون… -همون خونه حیاط داره؟ -اره… -باشه…ببین من بعد از ظهر بهت زنگ میزنم…خوب؟ -کجاااا؟الان بیا ببینمت؟ -الان بیرونم…حالا جریان داره…بهت میگم…فعلا…

۱۴
گوشیمو قطع کردم و برگشتم پایین…از شدت هیجان چند باری خوردم زمین…پایین کوه چادرمو محکم تکوندم و به سمت قفس داداشم پرواز کردم…تو ساختمون زندان بعد از رد کردن هفت خان رستم نشستم پشت یکی از کابینا…صدای بلندگو رو میشنیدم که میگفت: -اقایونی که میگم ملاقاتی دارن…کاظم شفاهی…محمد کیامهر،.. بقیه شون مهم نبود…زل زدم به اونطرف شیشه…حدود دو دقیقه بعد دیدمش…اشک تو چشمام حلقه زد…چه قدر شکسته شده…فداش بشم… نشست پشت کابین و لبخند زد…میدونستم اونم الان دلش میخواد زار زار گریه کنه…هرچی من عاشق اون بودم اون دوبرابر خاطر تک خواهرشو میخواست…گوشیو برداشتیم…صدای گرمش وجودمو گرم کرد…هرچند که میلرزید: -به…به…نادیا خانوم از این ورا؟ بعد اخم کرد و جدی گفت: -صدبار بهت گفتم محیط اینجا خوب نیست…نیا… داشت حرص میخورد…خنده ام گرفت…اونجا هم دست از گیر دادناش بر نمیداشت… -سلام داداشی…خوبی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟هان؟غصه میخوری؟اره؟ -خوبه خوبه…ابغوره نگیر…متوهم…من کجام شیکسته؟سرومرو گنده…اینجا میگم چرا اومدی؟ عصبانی شدم و گفتم: -اههه…نمیومدم؟میذاشتم از تنهایی بمیری؟بپوسی؟بی لیاقت…حیف من که تا اینجا به خاطرت اومدم…ایییش… -پیاده شو با هم بریم…جواب سوالمو ندادی… زیر لب گفتم: -به سیریش گفته بزن کنار… لبخند زد ولی زود خودشو کنترل کرد و منتظر نگام کرد…زمزمه کردم: -راستش…دیروز کار پیدا کردم…یه مدرسه دبیرستان دخترونه است…بسکتبال میخوام درس بدم…اقاجونو راضی کردم…گفته به شرطی که توام قبول کنی… خندید و گفت: -توام الان اومدی از ولیت اجازه بگیری؟ وبلند خندید…با حرص گفتم: -کوفت!!!نخند مسواک گرونه…

۱۵
-بابا ما خودمون کارخونه تولید مسواک د اریم…نمیبینی دندونامون چه صافه؟ بعد لبخند مسخره ای زد…راست میگفت…دندوناش ریز و یه دست و سفید…دوباره با غم گفتم: -محمد نگران نباشی هااا…میاریمت بیرون…قول میدم… -بابا بیخیال…قول نده نمیتونی عمل کنی میخورمتاااا… بین اشک لبخندی زدم و گفتم: -مسخره… -مامان چطوره؟ -سلام میرسونه… -گفتم چطوره؟سرش؟ -اهان…میگرنش منظورته؟خوبه خداروشکر خیلی وقته درد نمیگیره… -خداروشکر…اقاجونم که هیچی خودم تازه دیدمش… -راستی… -چی شده؟ زدم زیر خنده و گفتم: -دیشب برام خواستگار اومده بود… -باز مث دفعه قبل پشیمونشون کردی؟نکن این کارارو دختر میترشی ها… سالگی بود…هرچی به مامان و بابا گفتم نمیخوام بیان گفتن ۹۱یادم افتاد اولین خواستگارم تو سن حالا میاد میبینیش نخواستی بگو نه…خلاصه من گفتم و اونا گفتن…نتونستم حریفشون بشم یه ابروریزی کردم که نگو…چاییارو ریختم تو سینی…تند تند میوه خوردم…مامان صدام میکرد بلند میگفتم ها؟اونقدر دیوونه بازی دراوردم که اخرش خجالت کشیدم…حالا اون همه زحمت و بی احترامی…پسره دوباره زنگ زد گفت میخوایم باز بیایم…مامانم از ترس خرابکاری من ردشون کرد…با یاد اوری اون شب و خنده های کنترل شده محمد خندیدم و گفتم: -نه…زشت بود…بابابزرگش بنده خدا سن بالا بود… -خب؟ -خب چی؟ -قبول کردی؟ نگاهم دلخور شد و گفتم: -دست شما درد نکنه…من بدون مشورت تو شوهر میکنم؟نخیر…من تا ابد بیخ ریش خودت بستم…

۱۶
لبخندی زد و گفت: -نادیا؟ -اهان وایسا یه دقه یادم رفت بگم…سمانه رو یادته؟ -سمانه؟ -اره…سمن سمن سمانه ابگوشت و … -اهان…سمانه و سپهر… -اره…برگشته ایراااان… -جدا؟ -اوهوم… -به سلامتی… -سلامت باشی.. دوباره اروم گفت: -نادیا!! –رمانی هابله؟ -مواظب خودت هستی؟ -بله… -بخدا من این تو فقط نگران توام…تو خوشگلی…تو جامعه الان… پوفی کرد و گفت: -کاش خودم کنارت بودم…مواظبت بودم… لبخندی زدمو گفتم: -یادته بچه که بودیم تو اوج قهر و دعوامونم تو تو کوچه موقع بازی با بچه های محل مواظبم بودی؟یادته یه بار تو مدرسه بودی و پسر نسرین خانوم با من دعوا کرد؟من بهش گفتم بعد از ظهر محمدو میارم سراغت…بعدش وقتی به تو گفتم بر ی باهاش دعوا کنی اخم کردی و گفتی: صدامو مثل محمد کردم و گفتم:من که همیشه نیستم…نمیشه که عین دخترای لوس هی بیای سراغ من…اگه میتونی خودت جوابشو بده…اگرم نه که به من چه؟یادته تا شب گریه کردم؟ محمد لبخند زد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد…من خندیدم و بعد درحالی که اشکا جاری شده بود گفتم:

۱۷
-محمد حرف اونروزت خیلی چیزا بهم یاد داد…اونقدر که الان که یه دختر جوونم بتونم نه مثل تو…ولی کمتر از تو از خودم مراقبت کنم…نگران من نباش داداشی… اومد حرف بزنه که پایان وقت ملاقات اعلام شد…چشماش هنوز نگران بود..دستمو گذاشتم رو شیشه و گفتم: -زمستونا دست منو میگرفتی تا گرمای بدنتو به من بدی…بیا داداشی…دستتو بذار روی دستم و هرچی غم و نگرانی داری بده به نادیا…حالا نوبت منه این بارارو از رو دوشت بردارم… دستشو از اونطرف شیشه گذاشت روی دستم و زمزمه کرد: -فعلا… -زود زود میام پیشت…فعلا… بلند شدم و راه افتادم…قد یه دنیا شاد بودم…هم از دیدن محمد هم برگشتن سمانه…ساعتو نگاه کردم…اوفففف…کی گذشت؟ساعت یک بعد از ظهر بود…یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه… ………….رمانی ها…. -الو؟ -الو؟سلام سمانه… -سلام…کجای؟ -من داشتم میومدم خونه اتون منتها ادرسو درست یادم نیست… -خیابونو که یادته؟ -اوهوم…  …همون در ابیه…۹۴ -خب…بیا کوچه بنفشه…….پلاک -صبرکن…اهان…اومدم… پیچیدم تو کوچه…دل تو دلم نبود…تو در شیشه ای یکی از خونه ها خودمو دیدم…چادر ساده…شال  سال پیش که ۳-۵سبز…با کیف مشکی…دستی به شالم کشیدم و زنگ درو زدم…ذهنم رفت به هرروز یا من اینجا بودم یا سمانه خونه ما…یه خانوم درو باز کرد…قد متوسط…خوش هیکل ولی توپر…با موهای طلایی و صورت شیرین…اوخی…چه نازه… -سلام خانوم…ببخشید من نادیام…دوست سمانه…باهاشون قرار داشتم… دیدم همونجور داره بروبر منو نیگا میکنه…اومدم دهن باز کنم که یهو جیغ کشیدم و گفتم: -وای…سمن تویی؟ پریدم تو بغلش و محکم فشارش دادم…

۱۸
-خیلی الاغی نادیا…حالا دیگه منو نمیشناسی؟ تای الان بود…موهاتم رنگ کردی…انتظار داری ۳ -خفه شو…قدت که نصف این بود…ابروهاتم بشناسم؟ -خیلی دلم برات تنگ شده بود عوضی… -منم… از بغلش اومدم بیرون و با هم رفتیم تو…عاشق حیاطشون بودم…با صفابووود…میگم با صفا یعنی باصفا هاااا…از اوناش…با اینکه خیلی بزرگ بود ولی سرد نبود…منظورم از سردی احساساتشه ها…زندگی توش موج میزد…یعنی ادم دوست داشت فقط بره تو اون باغچه خشگلشون عکس بگیر…تو حیاط همه در رفت و امد بودن…سمانه دوتا عمو و یه عمه داشت که همه باهم اینجا زندگی میکردن…منم همه شونو میشناختم…به بچه هایی که داشتن استپ هوایی بازی میکردن نگاه کردم…یه روزی من و سمانه و سپهر جای اینا بودیم…سپهر پسرعموی سمانه بود…منم وقتی میومدم اینجا همه باهم بازی میکردیم…سمانه دستمو گرفت و رفتیم تو…از همون اول سالن چشمم به یه خانوم مسن و شیک افتاد…چشمامو ریز کردم تا بشناسمش…نزدیکش که شدیم سمانه بلند گفت: -مامان…مهمون داریم… هنگ کردم…مریم جون؟مامان سمانه؟صدای شش سال پیش تو گوشم پیچید: -مریم جون…توروخدا…برا چی سمانه رو میفرستین بره خارج… -نادیا جان…میره درس بخونه… -خب همین ایرانمون مگه چشه که اینجا نمیخونه؟  سالشه…باباشم اصرار داره خارج تحصیل کنه…۹۲ -سمانه الان سمانه:مامان…من دوست ندارم برم… -زود تموم میشه مامان…برمیگردی… -نمیخوام!!!اه… -خاله جون…اخه سمن بره من چیکار کنم؟ خاله دیگه چیزی نگفت و من و سمن تو بغل هم ساعت ها واسه این جدایی اشک ریختیم…اونروز به مریم جون گفتم باهاش قهر میکنم و دیگه نمیرم خونه اشون…اونموقع الکی گفتم ولی بعد مسائل بابا که پیش اومد وقعا فراموش کردم…حالا اینجا…من…روبروی مریم جون…صداش باعث شد اشکام جاری بشه: -بالاخره اشتی کردی نادیا خانوم؟

۱۹
بدوبدو رفتم بغلش کردم…من اشک میریختم و اون لبخند میزد…یهو صدا اشنایی میخکوبم کرد: -بههه!!!!بسه دیگه…چه وضعشه؟زن عمو ولش کن این دختره بی وفارو…خدایی نکرده بی وفاییش سرایت میکنه بهت… از بغل زن عمو بیرون اومدم و ناباور بهش خیره شدم…شلوار جین مشکی با یه تیشرت زرد…موهای ژل زده رو به بالا…قدبلند و خوش استیل…اگه حرف نمیزد نمیشناختمش…فقط از صداش فهمیدم…به یاد قدیما گفتم: -به به…میبینم که ادم شدی… قبل از اینکه چیزی بگه سمن پرید وسط: -نه بابا…منم اولش فکر کردم ادم شده…ولی فقط سایز عوض کرده…عقلش اب رفته… سپهر چند قدم بهم نزدیک شد…منو میشناخت…معنی چادر روی سرمو درک میکرد…پس فقط یه لبخند زد و گفت: -چاکر ابجی کوچیکه… لبخند زدم و گفتم: -جدی تویی؟ -نه…روحمه میخواد عذابت بده… -سمن راس میگه…هنوز ادم نشدی… -اختیار دارین…نیست شما ادمین… -کجا بودی؟ -اختیار دارین…من از روزی که قهر کردی و رفتی همینجام…تکونم نخوردم…تو کجایی البالو؟ -البالو و درد… غش غش خندید و گفت: -اخ جونمی خدا جون…این هنوز نقطه ضعفشو داره… یادمه وقتی نوجوون بودم هرکی هرچی بهم میگفت زودی قرمز میشدم…سپهرم اینو میدونست و چون همش دوست داشت حرص منو دراره بهم میگفت البالو… چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: -من خیلی اتفاقا واسم افتاده…شاید ندونین…مهم هم نیست…سرفرصت میگم… با سمن به اتاقش رفتیم…بعد از این همه سال کلی حرف داشتیم باهم بزنیم…باورم نمیشد دوست خوبم برگشته…تو خونه اشون جمعیت پر بود…همه هم بچه های جوون داشتن ولی من بیشتر با

۲۰
سپهر و سمنو خودم مچ بودم…جریان ورشکستگی و محمد و زندان رو گفتم…خیلی ناراحت عصر بود که رفتم خونه…مامان وقتی فهمید سمانه برگشته داشت پر در ۵شد…ساعت حدود میاورد…مامان عاشق مریم جون بود…یادم رفت بگم بابای سمن خیلی سال پیش مرد…بگذریم…بعد از تعریف ماجرای امروز برای مامان و اقاجون رفتم تو اتاقم…نمازمو خوندم و جابجا خوابم برد…صبح تازه بیدار شده بودم و داشتم موهامو شونه میکردم که مامان اومد تو اتاقم…لبخندی زد: -سلام دخترم… اخم داشتم: -سام…صبح بخیر… -ای بابا…تو چرا هروقت از خواب بیدار میشی پاچه میگیری؟ خمیازه ای کشیدم…شونه رو گذاشتم رو میز و گفتم: -چون از خواب بیدار شدم… لبخندی زد و گفت: -میخوام باهات حرف بزنم… -بفرمایید… -بیا بشین…مسئله یه عمر زندگیه… رادارام به کار افتاد…رفتم نشستم کنارش که گفت: -نظرت راجع به پسر حاج کاظم چیه؟ -برای چی؟ -قاب کنم بزنمش رو دیوار…خب مادر برا ازدواج دیگه… خنده ام گرفت…گفتم: -قصد ازدواج ندارم… -پسر خوبیه… -نه… -خانواده داره…خوشگل و خوش اخلاقم که هست… -مامان نگفتم پسر مردم ایراد داره…میگم من نمیخوام عروسی کنم…زوده…الان میخوام کار کنم… -فقط واسه کار؟ -نه…چون الان زودمه… پوفی کرد و گفت:

۲۱
-هی من به این اقاجونت بگم این از توام بدتره مرغش یه پا داره…هی میگه نه…راضی میشه… همونطور که از اتاق بیرون میرفت صدای غرغراش کم میشد…بلند شدم…گوشیمو چک کردم…خبری نبود…لباسامو عوض کردم و رفتم رو پشت بوم…چشمامو ریز کردم و سعی کردم به خورشید نگاه کنم…سرمو اوردم پایین که یه جفت چشم دیدم…اخی…این پیرزنه همیشه تو بالکنشون اینور اونورو نگاه میکرد…بهش لبخند زدم و دست تکون دادم…اونم همین کارو کرد…حتی اسمشم نمیدونستم…خندیدم…صدایی به گوشم خورد…لعنتی… -میخندی خوردنی تر میشی… برگشتم،اسمش بیژن بود…پسر همسایه بغلی که پشت بومشون کنار پشت بوم ما بود…البته راه رفت و امد نداشت ولی همدیگه رو میدیدیم…پسره سیریش مردم ازار… -بپا رودل نکنی… -اخ اخ اخ…میدونی چیه نادیا؟اینجوری که گستاخ میشی دیوونه میشم… -ببند فکتو گوساله…نشنیدی اونبار گفتم یه بار دیگه مزاحم بشی نشدی؟ادم نمیشی نه؟ لبخند پهنی زد و گفت: -در شان تو نیست اینجوری حرف بزنیاااا… -خف بابا…الاغ… برگشتم و از پله ها رفتم پایین…عادت کرده بودم…وااای اگه محمد میفهمید زنده نمیذاشتش…بیخیال…همون بهتر که بمیره…خر…رو تخت توی حیاط نشستم و با ذوق به سفره روی اون نگاه کردم…اقاجون سرشیر و خامه شکلاتی خریده بود…عاشقش بودم…با خوشی مشغول خوردن شدم…یه هفته تقریبا بیشتر وقت نداشتم…توپ بسکتبالم رو برداشتم و شروع به تمرین کردم…باید بدنم اماده میشد… …………….. مهره…کلاس داری…بلند شدم ۵چشم باز کردم…ای وای…امروز چندمه؟خاک تو سرت نادیا…امروز و به سرعت پریدم تو دستشویی…دست و صورتمو شستم و اماده شدم…شلوار کتون کشی مشکی…مانتو مشکی اسپرت تا روی زانو . مقنعه مشکی…کفشای ورزشی سورمه ایمو هم پوشیدم و چادرمو سر کردم…ارایش فقط در حد یه کم برق لب و خط چشم…اونم برخلاف همیشه بود…فقط واسه اینکه معلوم نباشه از خواب پاشدم…رفتم پایین و مامانو دیدم که داشت روی تخت صبحونه میچید…پریدم جلو و گفتم: -سلام…

۲۲
-سلام…کجا با این عجله؟ -کلاس دارم امروز… -باشه…اروم تر… -دیرم شده… تند تند چندتا لقمه خامه و عسل خوردم و چاییمو سر کشیدم…از در خونه زدم بیرون و با گفتن بسم الله راهی شدم…با اتوبوس رفتم ولی خداروشکر به موقع رسیدم…جلوی مدرسه نگاهی به ساعتم شروع میشد…وارد شدم و ۹۴:۹۵ بود…طبق تماسی که خانوم نویدباهام گرفت کلاسم۹۴انداختم: به سمت دفتر رفتم…ظاهرا زنگ تفریح بود…برعکس دفعه قبل مدرسه پر از شلوغی بود…اروم به نفر اونجا بودن…چشم چرخوندم…من فقط ۲ سمت دفتر رفتم و در زدم…بههه!!!چه خبره؟حدود نویدو میشناختم…یکی از اونا که پسر بود هم به نطرم اشنا اومد…اهااان…این همون معلم فیزیکه است…مونده بودم چیکار کنم که خانوم نوید بلند شد و گفت: -خانوم ها و اقایون…ایشون همکار جدیدمون هستن…معلم تربیت بدنی…خانوم کیامهر… لبخندی زدم و گفتم: -سلام…خسته نباشید… همه سلام کردم…دوتا معلم مرد اونجا بود که کنار هم بودن و فقط با هم صحبت میکردن…بقیه هم با هم مشغول بودن…منم گاهی باهاشون همکلام میشدم..بالاخره صدای زنگ اومد و داد و هوارای دخترایی که به سمت کلاساشون میرفتن…چندتاییشونم جلوی دفتر وایستاده و با معلماشون کار داشتن…یکی از دخترا اروم اومد تو و اجازه گرفت: -خانوم نوید…میشه بیام تو؟ -چیکار داری عزیزم؟ -سوال درسی دارم…از اقای صالحی… -بیا عزیزم… دختر اومد تو و با گفتن ببخشیدی از جلوی ما عبور کرد و به سمت اون اقا خوشگله رفت…همچینم خوشگل نبودا…محمد ناز تر بود…ولی اینم بدنبود…پوست برنزه داشت با و موهای خرمایی تیره…تو مایه های قهوه ای یکم روشن تر…و دماغ متناسب وچشمای…چشماش چه رنگی بود؟من چه بدونم؟اصلا به من چه پسر مردمو دید بزنم؟استغفرالله…رومو برگردوندم و به پنجره چشم دوختم که خانوم نوید گفت: -میتونین برین سر کلاس…برنامه ها رو بورد هست…

۲۳
صورتمو برگردوندم…جلوی بورد همهمه بود…بلند شدم و چادرمو دراوردم…اینجا دیگه نمیشد همه اش رو سرم باشه…مقنعه امو مرتب کردم ووسایلمو برداشتم…نگاهی به برنامه ها کردم…با سوما کلاس داشتم…رفتم تو راهرو و دونه دونه در کلاسارو خوندم تا رسیدم به سوم عمومی…خنده ام  ۹۳-۹۵گرفت…تقه ای به در زدم و وارد شدم…نگاه همه متعجب بود…شاید واسه سنم…حدود نفری میشدن…چه کم…وسایلمو رو میز گذاشتم و با لبخند: -سلام… همه با هم سلام دادن…صدامو صاف کردم و گفتم: -من کیامهر هستم…دبیر تربیت بدنیتون… یهو یکی از ته کلاس گفت: -واقعا؟ -بله… همه کف زدن…دستمو روی بینیم گذاشتم و گفتم: -بچه ها…اروم تر چه خبره؟ همه ساکت شدن ولی لبخند داشتن…شاید چون جوون بودم شاد شدن…خب بچه ان دیگه…نشستم رو صندلی و دونه دونه ازشون خواستم اسماشونو بگن با ورزشی که بهش علاقه دارن…خلاصه کلی باهاشون اشنا شدم و همین!!!واسه جلسه اول خیلی هم خوب بود…وقتی از کلاس میومدم بیرون همزمان از کلاس روبرو همون یارو خوشتیپه اومد بیرون…با تعجب نگام کرد…از بالا به پایین…پایین به بالا…زهرمار!!!!http://romaniha.irبی شخصیت… اخم کردم و وارد دفتر شدم…رو میز پر از چایی بود…اخ جون چایی…نگاهی به برنامه انداختم…یه زنگ دیگه با دوما کلاس داشتم…نشستم رو یه صندلی و نگاهی به برگه اسامی توی دستم انداختم…بچه های کلاس خوب بودن…تقریبا همه شون به بسکت علاقه داشتن…سرمو اوردم بالا…بلند شدم و راه افتادم سمت خانوم نوید که معلوم بود دفترداره… -خانوم نوید… -بله؟ -میخواستم بدونم مدرسه چقدر تجهیزات داره؟منظورم توپ و طناب و هولوهوب و … -عزیزم یه انباری پایین هست…مخصوص ورزشه…خودت باید بری ببینی چیا کم داریم…لیست کن تا بدم خانوم سحرخیز… -خانوم سحرخیز؟

۲۴
-مدیر مدرسه… -اهان…بله…میشه کلید اونجارو به من بدین؟ -درش بازه… برگشتم و رفتم بیرون…بچه ها تو راهرو داشتن بدوبدو میکردن…عین دبستانی ها…رفتم سمت سرایدار مدرسه… -سلام خانوم… -سلام دخترم… -من دبیر جدیدم…کیامهر…نادیا… -خوش اومدی عزیزم…منم خانوم سرمدی ام…معلما و بچه ها زهرا خانوم صدام میکنن… -بله…زهرا خانوم…میشه انباری ورزش و نشونم بدین؟ دستمو گرفت و برد کنار یه راهرویی و گفت: -از اینجا برو پایین…پنج شیش تا اتاق هست…رو در هرکدوم نوشته مال چه درسیه…دراشونم بازه…خودت پیدا میکنی… تشکر کردم و رفتم پایین…وای خدا!!!!چه تاریک…اروم از جلوی درها رد میشدم…صدای پاهای خودمو میشنیدم…زیرلب تکرار میکردم: -ریاضی….شیمی…کتابخونه…ازمایشگاه…ایناهاش… دوتا در مونده به اخری مال ورزش بود…کلید برقو زدم و وارد شدم…بوی گرد و غبار میومد…تک سرفه ای کردم و رفتم جلو…دفترچه امو دراوردم…دونه دونه تیک میزدم…چیزی کم نبود…بجز چند تا خرده ریز…خاستم برگردم که از اتاق اخر صدای وحشتناکی بلند شد…جیغ زدم و وحشت زده به درش خیره شدم…یهو چراغش روشن شد…یا علی!!خدایا کمکم کن…نمیتونستم تکون بخورم…وسط راهرو تاریک زل زده بودم به در اتاق که اروم اروم داشت باز میشد…یهو قامت یه نفر جلوی در ظاهر شد…پشتش به من بود و داشت درو میبست…دیگه سکته رو زدم…نگاهم به کفشاش افتاد…همون ورنی های براق…اومدم بالا تر…همون کت شلوار و در اخر وقتی برگشت مطمئن شدم خودشه…نفسمو با صدا فوت کردم…از دیدنم تعجب کرد و اومد جلوتر…زل زده بود بهم…با تعجب!!صداش بلند شد: -اینجا برای چی اومدی؟ -باید از شما اجازه میگرفتم؟شما عادتتونه انقدر بیصدا و سایلنت باشین؟در ضمن اون اتاق چراغش واسه اینه که جلوی پاتونو ببینین که مردمو زهره ترک نکنین…

۲۵
از جواب یهوییم کپ کرد…دست خودم نبود…میترسیدم دیگه اشنا و غریبه نمیشناختم…پشتمو بهش کردم و به سرعت رفتم بالا…زنگ خورده بود…لیست وسایل لازمو دادم به خانوم نوید و رفتم سر کلاس…مثل زنگ قبل اشنا شدم و بعد خسته و کوفته رفتم خونه…تو کوچه خوشگل اقاجون اینا ساله…وکیل ۵۴ داشتم میرفتم که ماشینی بوق زد…برگشتم…اقای حبیبی بود…یه مرد حدودا خانوادگیمون که الان کارای محمدو انجام میداد…رفتم جلو…پیاده شد و سلام کرد: -سلام اقای حبیبی… -دخترم میشینی تو ماشین؟باید باهات صحبت کنم… -بفرمایید تو…اینجا چرا؟ -مزاحم نمیشم… -این چه حرفیه؟بفرمایید…اقاجون ناراحت میشه… باهم رفتیم تو خونه…اقاجون نبود…مامان رفت تا چایی اماده کنه…ما هم نشستیم تو پذیرایی کوچولو خونه… -چیزی شده؟ -نه…یعنی اره… -چی شده؟اون مردک بی شرم پیدا نشد؟ -یه رد هایی ازش گرفتن…هنوز نتونسته از ایران خارج بشه… -خب؟ -خب…راستش… مامان سرفه ای کرد و وارد شد…بعد از تعارف چایی یه گوشه نشست و با نگرانی اقای حبیبی رو برانداز کرد… -راستش چی اقای حبیبی؟ -چیزی نیست…نگران نباش…شما…سند دارین؟ -سند؟ -اره…کلی بدوبدو کردم تا تونستم محمدو به شرط وصیغه ازاد کنم…باید بیاد بیرون تا با کمک هم اون کلاهبردار و پیدا کنیم…پلیس که کمکی نمیکنه…معتقده محمد مقصره… اشک تو چشمام جمع شد…داداش معصوم من…زمزمه کردم: -باید با اقاجونم حرف بزنم… -ایرادی نداره…فقط هرچی عجله کنی بهتره…

۲۶
-حتما…چاییتون سرد نشه… -ممنون…من دیگه باید برم…جایی کار دارم… همزمان بلند شد…من و مامانم بلند شدیم و تا دم در رفتیم…وقتی رفت بیرون بدجوری تو فکر بودم…بدون حرفی به اتاقم پناه بردم…از شیر پشت بوم وضو گرفتم و سجاده امو توی پشت بوم پهن کردم…چادر سفیدمو سر کردم و با بغض سنگینی نشستم پای سجاده…قامت بستم و دو رکعت نماز خوندم…اشکم سرازیر بود…دعا کردم…برای سلامتی داداشیم…برای پیدا شدن اون کلاهبردار…بارها و بارها لعنتش کردم…با خدای خودم خلوت کردم و در اخر با ارامش وصف نا پذیری از سجاده جدا شدم…رفتم تو حیاط و نشستم لب حوض…انگشتمو تو اب تکون میدادم…صدای مامان بلند شد: -نادیا… نشست کنارم… -بله؟ -چیزی شده؟ -نه… -امروز مدرسه چطور بود؟ -خوب بود…بچه هاشون به بسکتبال خیلی علاقه داشتن…این کار منو راحت میکنه…فقط اینکه من با دو تا کلاس کار میکنم و جفتش تو یه روزه…اینجوری همه اش بیکارم… -بهتر از هیچیه مامان جان… -اره…خداروشکر… -خب دیگه…انقد نشین اینجا…پاشو سفره رو پهن کن الان اقا جونت میاد شام میخواد… بلند شدم و رفتم تو…بوهای خوبی میومد…منم که عشق ماکارونی… ………………. ارمان: نشستم رو تخت و به امروز فکر کردم…این دختره هم قاطی داره ها…تورو چه به معلم شدن؟والا…اِ اِ اِ…طرف پاک شاس مخ میزد…بیخیال ارمان…به توچه؟دختره ضایع…بلند شدم و گوشیمو برداشتم…شماره سهراب رو گرفتم…همیشه حالم با حرفاش خوب میشد…بس که این بشر الکی خوش بود… …………………..

۲۷
نادیا: دو هفته گذشت…سند جور نشد…سند خونه اقاجون گرو بانک بود…واسه اینکه برای یه بنده خدایی وام گرفته بود…حبیبی میگفت همچنان دنبال کلاهبردار هستن…با بچه های مدرسه کاملا جور بودیم…جدی بودنشون من رو هم به وجد میاورد…الان دارم میرم مدرسه…کلاس دارم…جلوی در مدرسه چشمم خورد به یه اعلامیه استخدام…یه نفر برای کارای کامپیوتری…مسلط به زبان انگلیسی…خدای من…یعنی میشه من قبول شم؟با شادی رفتم تو…توی دفتر فقط زهراخانوم و خانوم نوید که اسمش فهمیدم تهمینه است نشست بودن…با هیجان رفتم تو و بلند گفتم: -سلام… جفتشون پریدن بالا و با تعجب نگام کردن…بی توجه نشستم رو صندلی و گفتم: -زنگ بچه ها هنوز نخورده؟وااای…خانوم نوید این اعلامیه جلوی در چیه؟جدیه؟منم میتونم استخدام شم؟ هنوزم عین برق گرفته ها نگام میکردن…چند لحظه بعد خانوم نوید گفت: -خدا خیرت بده نادیا…دلم ریخت…چته؟فقط واسه یه استخدام؟بابا این مدرسه مال تو…چرا میزنی؟ خنده ام گرفت…بیچاره ها…صدای زهرا خانوم هم بلند شد: -مامان جان گرخیدم…یواش تر… سه تایی زدیم زیر خنده…گفتم: -ببخشید…هیجان داشتم…حالا نگفتین…قضیه اون اعلامیه چیه؟ خانوم نوید-هیچی دخترم…راستش…من تنهایی نمیرسم هم بچه هارو نظم بدم هم به کارای دفتر برسم…اینه که به خانوم سحرخیز سپردم یکی رو استخدام کنه برای کارای کامپیوتری… -به نظرت خانوم سحرخیز منو قبول میکنه؟ -تو؟؟؟؟؟ -مگه چمه؟ لبخندی زد و گفت: -چیزیت نیست…فقط تعجب کردم…تو… -من چی؟ -ناراحت نمیشی؟ -نه…بگین… -نادیا جان تو به پول احتیاج داری؟میتونم کمک….

۲۸
میلیون بدهی بابای خدابیامرزم ۹۳۴ سرمو انداختم پایین…داشتم؟چه فایده…با این پولا که نمیشه رو داد… گفتم: -نه…من فقط…تو خونه تنهام…حوصله ام سر میره…درسمم که تموم شده…از اینکه بیکار باشم متنفرم…احساس میکنم به هیچ دردی نمیخورم…الانم که هفته ای یه بار میام اینجا…بعدش بیکارم…گفتم اگه بتونم کنار تربیت بدنی یه کار دیگه هم داشته باشم عالی میشه…. -نمیدونم…کامپیوتر بلدی؟ -مسلطم کاملا… -خوبه…خب با خانوم سحرخیز حرف بزن شاید شد… -واااای…یعنی میشه… زنگ به صدا در اومد…وارد کلاس شدم…امروز قرار بود بازی کنیم…دو تا تیم…یکی از بچه های کلاس که اسمش رویا بود بسکتبالو در حد حرفه ای بلد بود…اون تو یه تیم بود و من تو تیم مقابل…چادرمو یادم رفته بود در بیارم…تو کلاس برش داشتم…یه شلوار کشی مشکی با مانتو اسپرت مشکی و روسری مشکی که کناره هاش دایره های ابی و صورتی داشت…حالت لبنانی بسته بودم…با بچه ها رفتیم تو حیاط و تقسیم شدیم…من با سوما کلاس داشتم وپیش ها هم یه گوشه حیاط داشتن درس میخوندن…با همون معلم خوشتیپه…چی بود؟هان!!!صالحی…بی توجه به اونا چندتا از حرکتارو توضیح دادم و سوت زدم…بازی شروع شد…کار همه خوب نبود ولی جدی بودن…تلاش میکردن…توپ دست من بود و تیم مقابل رویا رو فرستاده بود جلو…داشتم دیریبل میکردم… ……….. ارمان: -تموم مدت حواسم بهش بود…عین پر میدوید…دیریبل کردنش خیره کننده بود…حرکتای اکروباتیک میرفت و غیب و ظاهر میشد…حواسش کاملا معطوف بازی کردنش بود…روش زوم کردم…همیشه فکر میکردم دخترای بی اعتماد به نفس واسه پوشوندن خودشون چادر سر میکنن…یعنی طرز فکر خانواده ام اینجوی بود…ولی این دختره که میدونستم اسمش کیامهره…نمیدونم…از هیکل که هیچی کم نداشت…خوشگلم که خداییش بود…محوش شده بودم که یهو سوت زد و بلند به دانش اموزاش گفت: -بسه…عالی بودین…همینجوری پیش برین میریم مسابقات کشوری…

۲۹
به خودم اومدم و رومو برگردوندم… ………………. نادیا: نفس نفس میزدم…ولی خسته نبودم…بازی بچه ها فوق العاده بود…نگاهم رفت سمت صالحی…حواسش نبود…خب…خداروشکر…نشستم رو صندلی و به بچه ها وقت ازاد دادم…نگاهی به ساعتم انداختم…نیم ساعت مونده بود…دفترمو برداشتم و نمره هارو رد کردم…بدون اینکه بگم امتحان گرفته بودم و همه نمره خوب گرفتن…دوباره نگاهمو به صالحی دوختم…ایششش…چه سخته صالحی…کاش اسمشو کشف کنماااا…بیخیال نادی…صدای رویا توجهمو جلب کرد: -خانوم… -جانم؟ -میشه یه سوال کنم؟ -بشین بپرس… نشست رو نیمکت کنارم و گفت: -شما با اقا صالحی نسبتی دارید؟ تعجب کردم: -چطور؟ -همینجوری…بین بچه ها شایعه شده شما نامزدین… چشمام گرد شد: -نه…این طور نیست…تو مدرسه معمولا از این شایعات زیاده…ما نسبتی با هم نداریم…من حتی اسم کوچیک ایشونم نمیدونم… لبخندی زد و گفت: -اهان…پس شایعه است…بچه ها خیلی شلوغش کردنااا… خندیدم…اونم خندید…با به صدا در اومدن زنگ راهی دفتر شدم…فرم استخدامو پر کردم و دادم دست زهراخانوم که بذاره رو میز خانوم سحرخیز…از مدرسه که اومدم بیرون اه از نهادم بر اومد…موقع ورزش کفشای ال استار سورمه ایم یه کوچولو کنارش پاره شده بود…حالا با این بارون…بارون که نه…سیل بود بیشتر…حالا چیکار کنم؟از کنار خیابون راه افتادم…این خیابون به این شلوغی پل نداشت…کنار خیابون وایسادم تا رد بشم و از اونطرف تاکسی بگیرم…بارون دست بردار نبود و با سماجت قطره هاشو مشت مشت تو صورتم پرت میکرد…چادرمو بالاتر جمع کردم…اب تو

۳۰
کفشم رفته بود…باد دست بردار نبود و سعی میکرد چادرمو غارت کنه…اشکم داشت در میومد…کلا یکم زیادی لوس بودم…داشتم به کفشم نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت از کنارم رد شد…نتیجه اخلاقی چی میشه؟اینکه من بدبخت عین موش اب کشیده شدم…دست خودم نبود…به ماشینی که چند دقیقه پیش از نظرم محو شده بود بلند گفتم: -مگه نوبرشو اوردی؟اه…بی ادب…بی فرهنگ…بی تربیت… و در اخر بلند در حالی که با حرص چادرمو میتکوندم گفتم: -بی شخصیت… اوهو…منو باش…چه با کلاس فحش میدم…یه قدم رفتم عقب تر وایستادم…پشتمو ندیدم و یه پام فرو رفت تو یه گودال که پر اب شده بود…چشمام گرد شد و سریع پامو در اوردم…دیگه توان از کفم رفت…به من چه که بچه ها دارن نگام میکنن…تو هوای بارونی کسی نمیفهمه…با خیال راحت شروع کردم به گریه کردن…واقعا سردرگم شده بودم…صدام بلند شد: -لعنتی…اصلا این وقت سالو چه به این بارون؟اقاجون یه چیزی میگفتاا…اهان…زمستون و زردالو؟ تو دلم داشتم فکر میکردم اگه اون بی شرف مال مارو نمیبرد الان محمد تو زندان نبود و من زنگ میزدم بیاد کمکم…یه ماشین جلوم ترمز کرد…شیشه هاش دودی بود…یه کیا اوبتیما مشکی…اخم کردم و رفتم پایین تر…خجالتم نمیکشن…حالا خوبه چادر سرمه…تند تند بوق میزد…از بین صدای مکرر بوق صدای راننده رو شنیدم… -خانوم کیامهر… این منو از کجا میشناسه؟برگشتم و به ماشین نگاه کردم…کاش شیشه هاش دودی نبود…خواستم برم که با یه نیش گاز بهم رسید و شیشه رو کشید پایین…ووووی…این که صالحیه…فقط نگاش کردم…گفت: -میخواین سرما بخورین که مدرسه نیاین؟ -چی؟ -سوارشید لطفا…بارون شدیده… تازه فهمیدم چی میگه…سوارشم؟نشم؟بارون شدیده بذار سوار شم…نه نادیا تو که اینو نمیشناسی…بابا بهش نمیاد ادم بدی باشه…نه نادیا اعتماد نکن… سعی کردم محترمانه بگم: -ممنون…مزاحم نمیشم…تاکسی هست… -کو؟تاکسی کجا بود؟تعارف نکنید…هوا خوب نیست…درست نیست تنها وایسین اینجا…

۳۱
خواستم اعتراض کنم که دیدم کنار پلاستیک اشغالی که بغل پام بود یه گربه داره دوردور میکنه…دیگه جای فکر نبود…با اژدهای دوسر مبارزه میکردم ولی گربه…وحشت داشتم…سریع درو باز کردم و گفتم: -لباسام خیسه… -مشکلی نداره…بفرمایید… خواستم عقب سوارشم که دیدم بی احترامیه…سریع جلو نشستم و درو بستم…لرز گرفته بودم…بخاری رو روشن کرد…چند دقیقه گذشت که گفتم: -چرا حرکت نمیکنین؟ برگشتم دیدم داره با لبخند نگام میکنه… -چیزی شده؟ لبخندش تبدیل به یه خنده کوتاه شد و گفت: -شما مسیرو نگفتین… لبمو گاز گرفتم و با شرم گفتم: -ببخشید…از شدت سرما فراموش کردم…بفرمایید تو راه ادرس میدم…البته اگه کار دارین منو جلوی یه ایستگاه اتوبوس پیاده کنین… -لازم نیست… راه افتاد و من کم کم مسیرو میگفتم…خوابم میومد ولی مقابله کردم…در داشبورد رو باز کرد و ضبطشو گذاشت…خواست درو ببنده که یه چیزی چشممو گرفت…نفسم حبس شد…دستمو بردم و بی اجازه برش داشتم…دستش رو هوا خشک شد…من به عکس زل زدم و اون ماشینو یه گوشه متوقف کرد و به من زل زد…نمیتونستم روابطو تشخیص بدم…اخر صدای اون بلند  شد… -حالتون خوبه…چرا این عکسو برداشتین ؟ -…. -این اقا رو میشناسین؟ لحنش عصبی و کلافه بود…برگشتم به طرفش و گفتم: -شما از کجا میشناسینش… با تعجب گفت: -من؟بهترین دوستمه… غم عجیبی نشست تو چشماش و ادامه داد…

۳۲
-البته بود…الان مدت هاست گم کردمش… دهنم باز مونده بود…دوباره با سماجت گفت: -میشناسینش؟ -محمد…برادرمه… چشاش شد قد ماهیتابه مامان…منم که تو بهت بودم…زل زده بودیم به هم…به خودش اومد و با حیرت گفت: -نادیا؟ دیگه داشت از تعجب چشام در میومد… -شما منو میشناسین… -من؟مگه میشه نشناسم؟نادیا…همون دختری که محمد هیچوقت نذاشت بچه ها رنگشو ببینن…هونی که وقتی از پشت تلفن اسمشو شنیدم محمد گفت حق ندارم به کسی بگم…وای…محمد…محمد…الان کجاست؟ زیرلب زمزمه کردم: -زندان… دادش منو از بهت خارج کرد: -چی؟ هل شدم… -چیزه…یعنی…پدرم…اون کلاهبردار…چیزه…یکی کلاهبرداری کرد بابام مرد محمد رفت زندان… هنگ کرد…وای…من چرا اینجوری خبر بد دادم؟خاک تو سرت نادیا…نادیا…نادیا…اوخیییی…..محمدم حتی رو اسم منم متعصب بود…فداش بشم…نادیاااااا…خدا خفت کنه اونو ول کن…نگاهی بهش انداختم از چهره اش هیچی معلوم نبود…زمزمه کردم: -حالتون خوبه؟ انگار با خودش حرف بزنه گفت: -خاک تو سرت…خاک تو سرت ارمان با این رفاقتت…رفیقت تو زندانه و تو خبر نداری؟ خنده ام گرفت…حالا انگار این خبر داشته باشه چی میشه…ای وای راستی اسمش ارمانه؟چه باحال….کوفت…زهرمار نادیا…گفتم: -ببخشید من متوجه نمیشم؟این جا چه خبره؟ به خودش اومد و سرشو که نیم ساعت بود زل زده بود به مغازه پشت سر من انداخت پایین و گفت:

۳۳
-محمد…رفیقم بود…یعنی یه جورایی داداشم بود…از اونم نزدیک تر…نمیدونم چه جوری بگم…محمد…جون اون به جون من بسته بود و جون من به جون اون…یه چیزی شد…که حالا مهم نیست…ولی من محمدو گم کردم…یعنی محمد منو ول کرد و رفت…داستانش طولانیه…بعد از حدود  سال..حالا اینجا…شما…محمد…باورم نمیشه…۱ اوووو…تازه گرفتم چی شد…چی شد؟؟؟؟؟؟؟محمد؟صالحی؟ناخوداگاه گفتم: -راست میگن…کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه… سرشو به نشونه مثبت تکون داد و نفسشو فوت کرد…به خودم اومدم دیدم خیلی وقته اینجا نشستم…بارونم بند نمیومد…صاف نشستم و گفتم: -ببخشید…من یکم عجله دارم…مادرم نگران میشه…اگه مزاحم نیستم منو برسونید اگه نه که پیاده میشم… سریع صاف شد و گفت: -بله…ببخشید…حواسم نبود…کجا برم؟ سر کوچه نگه داشت…معلوم بود تعجب کرده…اروم گفت: -خونه شما اینجا نبود…درسته؟ سرمو انداختم پایین… -درسته…بعد از ورشکستگی بابا اموالشو مصادره کردن…من و مادرم پیش پدربزرگم زندگی میکنیم… -آه…من لیاقت دوستی محمدو نداشتم… -با اجازه… درو باز کردم و بی هیچ حرفی پیاده شدم…اروم راه افتادم سمت خونه…هنوز بارون میومد ولی نه با اون شدت قبل…دستمو گذاشتم رو زنگ و شوق و ذوق یه خواب راحتو حس کردم…بعد از سلام و احوال پرسی و تعویض لباس افتادم رو تخت و اخرین جمله ام این بود: -اخییییییش!!! …… ارمان: -هنوز نشسته بودم و به مسیر رفته اش نگاه میکردم…باور کردنی نبود…من…محمد…مُهَنّا…اون دعوا…قهر محمد…این همه سال…خانوم کیامهر…خدای من…نادیا…خواهر پنهان محمد…مگه میشه؟

۳۴
همسایه هاشون کم کم داشتن بد نگاهم میکردن…پامو رو گاز فشردم و به سرعت دور شدم…باید محمدو میدیدم…حالا که پیداش کردم نباید از دستش بدم…نباید!!!! جلوی در خونه مثل همیشه هرچی درگیری ذهنی داشتم پشت در چال کردم و زنگ رو زدم…صدای گرم مادرم: -سلام پسرم…خسته نباشی…بیا تو… و تیک…در باز شد…


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>