رمان شالیزه – قسمت آخر
خانم رهنورد گوشی را به طرف شالیزه گرفت.او ترس خورده و دستپاچه به شهرام مجال نداد.با لحنی انفجاری دست پیش گرفت:”بیایید از خود لیوسا بپرسید.گاهی آنقدر برای مادرش دلتنگی میکرد که میخواست از غصه بمیره.همان وقتهایی که شما خیال میکردید هیچی کم نداره ، همان موقع هایی که حواستون به ستاره و کیارش و کیاوش بود و خیال میکردید لیوسا دیگه بزرگ شده و احتیاج به نوازش پدر و مادر نداره.همان موقع ها دلش پر از غم بود.من گریه هاشو میدیدم و آرامش میکردم. -ساکت! -دیگه ساکت نمیشم.شما هرکار خواستید با من و لیوسا کردید.کاری کردید از اون دبیرستان اخراجم کنند.کاری کردید بین ما جدایی بیفته. -تو دور از چشم پدر و مادرت هر کاری میخواهی میکنی.
۲ ۱ ۴
-نه دور از چشم مامانم نبود.لیوسا جلو مامانم با مادرش صحبت میکرد. -که اینطور!! لیوسا گوشی را از او گرفت.دلش می خواست با فریاد عقده ها را سر پدر خالی کند ولی صدایش در نمی آمد.خس خس کنان گفت: -بابا چرا با شالیزه دعوا میکنید؟شما هیچوقت به من اجازه نمیدادید از مامان حرف بزنم.به زور میخواستید به من تحمیل کنید مادر من ستاره ست.چون مامان رو دوست نداشتید میخواستید منم دوستش نداشته باشم.اما من دوستش داشتم میخواستم حرف هامو براش بزنم. شهرام به شدت منقلب بود.از صدای مرتعش و نفسهای به شماره افتاده اش پیدا بود چه حالی دارد.گفت: -بخاطر خودت بود.هر کار کردم برای تو بود که… -بخاطر من بود که بی مادرم کردید یا بخاطر دل خودتون بود؟!شما عاشق یک زن دیگه شدید. -من و مادرت با هم تفاهم نداشتیم. -پس چرا سر من منت میگذارید؟ -این دختره احمق سالهاست موی دماغ ما شده! -شما حق ندارید به شالیزه توهین کنید! -باید امروز بعد از ظهر برگردی خونه. -برمیگردم اما نمیگذارم مثل آنوقت ها از شالیزه دورم کنید. در چشمهای شالیزه دیگر شیطنت دیده نمیشد.با نگاهی عمیق به لیوسا چشم دوخته بود.انگار با نگاه عبادتش میکرد.خانم رهنورد غرغر میکرد: -این که نشد استراحت.مریض نباید استرس داشته باشه. شهرام چنان از خود بدر شده بود و بلند بلند حرف میزد که صدایش همچون پیچیدن باد در کوه ها آدم را میلرزاند.خشما مانند بادی طاعون خیز در فراخنای وجودش میوزید:”من از این خانواده شکایت میکنم.اینها مجرمند!” لیوسا نشان دار از زخمی کهنه با هق هق گریه ای که در خاموش کردنش می کوشید خس خس کنان گفت:”به چه جرمی؟به جرم اینکه اجازه میدادند از تلفنشون با مامان تماس بگیرم؟به جرم اینکه میفهمیدند من چقدر زجر میکشم؟” -حیف!حیف که تو مریضی و احتیاج به آرامش داری وگرنه کاری میکردم که دیگه در زندگی دیگران دخالت نکنند. -چرا؟آخه چرا با مامان تفاهم نداشتید؟من هیچوقت نتونستم به ستاره به چشم یک مادر نگاه کنم.هر چه بزرگتر میشدم بیشتر می فهمیدم ستاره چه بلایی سر خانواده ما آورده.حالا که میتونم حرفهای دلم رو بزنم میگم ستاره زندگی ما رو از هم پاشید. خانم رهنورد برزخ و عصبانی به زور گوشی را از او گرفت:”آقای شجاعی خواهش میکنم…یعنی چه؟دختر شما نباید استرس داشته باشه!این چه وضعیه!!عصب های فلج شده انگشت های لیوسا هنوز به کار نیفتاده.هیچ متوجه هستید چه کار میکنید؟وشعیت شمارو درک میکنم.با اتفاقاتی که پیش آمده حق دارید متأثر و ناراحت باشید ولی فکر نمی کنید با چنین وضع تشنج آمیزی که به وجود می آرید لیوسا دچار بحران روحی میشه؟”
۲ ۱ ۵
-این دختره ی سبک مغز سال هاست مخل زندگی ما شده! -فعلا به قول شما این دختره بیش از هر کسی به شما و لیوسا محبت واقعی میکنه.آنقدر رفتارش صمیمی و بی تکلف و دلچسبه که آدم خواهی نخواهی تحت تأثیر قرار می گیره. نگاه درمانده شالیزه به او بود و از حق شناسی موج میزد. دور به دست خانم رهنورد افتاده بود و به شهرام مجال قیل و قال نمیداد:”مطمئن باشید اگر خانواده محیط امن و سالمی باشه هیچکس جای پدر و مادر رو برای فرزند نمی گیره.اگه یک دختر یا پسر در حال بلوغ به محبت بیرون از خانه و خانواده تمایل پیدا کنه دلیلش اینه که احتیاجات روحیش در خانواده برآورده نمیشه.شما میتونید حرفهای منو قبول نکنید ولی شاهد هستید و میبینید لیوسا کس یا کسان دیگری رو به عنوان همراز و همدل انتخاب کرده.غلط یا درست این یک حقیقته!” شهرام در چمبره حوادث پیش بینی نشده ای که پشت سر هم فرا میرسید بریده بود.یک بار با خانم رهنورد تند حرف زده و واکنش او را به یاد داشت.با زحمت خودداری میکرد تا چیزی نگوید که ماجرای روز قبل تکرار شود.به همین دلیل فروکش کرد و با لحنی ملایم تر جواب داد: -وقتی دو نفر با هم تفاهم ندارند چکار باید کرد؟تا آخر عمر جریمه ی انتخاب غلطشون رو پس بدن؟بسوزند و بسازند؟ -من جامعه شناس نیستم.روان شناس هم نیستم.اما آدم پرتجربه ای هستم چون همیشه در اجتماع بودم و با مردم سر و کار داشتم.میدونم میشه با کمی از خود گذشتگی جلو خیلی از طلاق ها رو گرفت.لطفا به حرفم اعتراض نکنید که وارد نیست. -شما خیلی یک جانبه قضاوت میکنید! -کار من قضاوت نیست ، من پرستارم.کارم کمک به مریض هاست.قضاوت نکردم تجربه ام رو گفتم.بهر حال لیوسا دور از چشم شما با مادرش در تماس بوده.اگر شالیزه هم کمکش نمیکرد از طریق دیگری این کارو انجام میداد.نیاز به مادر غریزه فطری بچه هاست.به نظر من جای خوشحالی است که لیوسا در این خانواده پایگاه داشته شاید این شانس شما بوده که آدم های نابابی سر راهش قرار نگرفتند. صدای زنگ در بلند شد.شالیزه جواب داد.آقا یدالله بود.دکمه را زد.بطرف پنجره رفت.لعیا خانم را صدا زد.لعیا خانم به حیاط دوید:”بله شالیز خانم؟” -آقا یدالله امده. جعبه بزرگ یک بازی کامپیوتری دست آقا یدالله بود.شالیزه آن دو را به حال خود گذاشت و پیش لیوسا برگشت.نگران بقیه ماجرا بود.خانم رهنورد با شهرام حرف میزد:”بله آقای شجاعی امیدوارم قانع شده باشید.از نظر من بهتره لیوسا دو سه روز دیگه همین جا باشه تا شما به یک آرامش نسبی دست پیدا کنید.” -من بعد از ظهر میام میبرمش. -هر کار میخواهید بکنید من احساس مسئولیت کردم که حرفی زدم وگرنه این وسط چیزی عاید من نمیشه.میخواهید با لیوسا صحبت کنید؟ -نه بگذارید راحت باشه. -پس با اجازه خداحافظ.
۲ ۱ ۶
خانم رهنورد گوشی را گذاشت.با آن مانورها خودش را در دل لیوسا و شالیزه جا کرده بود.هر دو راضی بودند.شالیزه گفت: -شما چقدر خوب صحبت کردید. لیوسا آرنج هایش را روی زانو ستون کرده و سرش را بین دو دست گرفته بود.شالیزه کنارش نشست.دست روی شانه اش گذاشت:”حالا که پدرت همه چیزو فهمیده میتونی راحت و بی دردسر هر موقع خواستی با مادرت باشی.اصلا میتونی بری آمریکا پیشش.” -از شوهرش متنفرم. -شاید آدم خیلی خوبی باشه!چه گناهی کرده که باعث تنفرت شده؟ -هر دو تا فکر خودشون بودند. -بابات از این به بعد دیگه نمیتونه فقط فکر خودش باشه.پاشو برو یه دوش بگیر.به هیچ چیز دیگری هم جز سلامتی فکر نکن.به قول خودت میبینی که هر دو به فکر خودشون بودند. ****************************************** شهر شلوغ زندگی عصرانه خود را می گذراند.زمان فشرده شده بود.به سرعت ساعت هفت بعد از ظهر فرارسید.شهرام آمد.بدون کیاوش و کیارش.یک جور خاصی شده بود.سعی میکرد در قالب سابقش باشد.محکم ، مغرور ، با ابهت ، ولی شخصیتی که از خود به نمایش میگذاشت نمایش موفقی نبود.حتی وقتی سبیل هایش را عصبی میجوید به ابهتش افزوده نمیشد.بچه ها را نیاورده بود تا مجبور به نشستن در آنجا نباشد.میدانست اگر پای آنها به آنجا برسد میخواهند ساعت ها با احمد و محمود بازی کنند.با آقا یدالله آمده بود.آقا یدالله مشغول خالی کردن اجناس صندوق عقب اتومبیل بود.لعیا خانم ایستاده بود و با تعجب نگاه میکرد.پرسید:”اینها چیه؟” -گوشت ، مرغ ، ماهی ، میگو ، میوه ، شیرینی. -یخچال پره جا نداریم. -آقا گفت بخر. -صبر کن ببینم. لعیا خانم بدو بدو به ساختمان رفت.از پله ها بالا دوید.گفت: -شالیز خانم آقا یدالله یک خروار جنس آورده.مرغ ، گوشت ، ماهی و چیزهای دیگه.یخچال جا نداره.چکار کنم؟ شالیزه به شهرام که عبوس و عنق ایستاده بود تا لیوسا را ببرد نگاه کرد.نگاهی رنجیده.فهمیده بود او خواسته جبران کند.عصبانی شده بود.با لحنی آزرده گفت:”ما جا نداریم.یخچال ها و فریزرها پره.لعیا خانم یک عالمه چیز خریده و فریز کرده…” همه معطل مانده بود بودند چه کنند.شهرام گفت:”لعیا خانم استفاده کنه…” لعیا خانم جواب داد:”اولش اینکه یخچال ما کوچیکه ، دوم پره ، سوم ما برای خودمون جدا غذا درست نمیکنیم.فقط صبحانه سوا میخوریم.خوبه خانم رهنورد ببره.” گرچه او از روی سادگی چنین پیشنهادی داد ولی در نهایت به انکارهای خانم رهنورد گوش ندادند و آدرس را گرفتند.با این تصمیم شالیزه نفس آسوده ای کشید.به شهرام که همانطور بغ کرده منتظر ایستاده بود که لیوسا و خانم رهنورد را ببرد گفت:”لعیا خانم برای شام غذا درست کرده…”
۲ ۱ ۷
لعیا خانم گفت:”دلمه بادمجون درست کردم با خوراک زبون!” شالیزه دلتنگ اما سمج گفت:”خواهش میکنم امشب نبریدش.آقا یدالله بره بچه ها رو بیاره.اینطوری همگی خوشحال میشیم.” لیوسا با صدایی گرفته و تو گلویی گفت:”اگه شالیزه بیاد منم میام!” چیزی که گفت برای همه غیر متظره بود.شالیزه به شهرام نگاه کرد.حمایت لیوسا چنان خوشحالش کرد که با شعف دستهایش را بهم زد.لبخندی که کنج لبهایش شکفته بود تا چشمهایش رسید.بالا پرید و گفت: -اخ جون!میشه شب خیلی خوبی داشته باشم. هر چند ادامه عوالم کودکی در بزرگ سالی توی ذوق میزند ولی در مورد او اینطور نبود.او با سبکسریهای کودک وارش شهرام خلع سلاح میکرد. لعیا خانم گفت:”پس من آدرس رو ببرم بدم آقایدالله که چیزها رو ببره خونه خانم رهنورد و بچه ها رو بیاره!” شالیزه به شهرام که دیگر نمیتوانست ژستش را حفظ کند لبخند زد.لبخندی نه به سادگی لبخندهای معمولی.این لبخند بوی نیاز میداد.نیازی برآمده از تحولات احساسی.احساسی نرم و مخملی که به چاردیواری وجودش راه یافته بود. لعیا خانم آدرس بدست از پله ها پایین دوید.خبر را به آقا یدالله رساند.آقایدالله که هیچوقت بدخلق نمیشد با خنده گفت: -این دختره هر کار دلش میخواد میکنه! -کی؟لیوسا خانم؟ نه ، دوستش شالیزه.آقا آنقدر توپش پر بود که گفتم الان غوغا راه میاندازد.اما انگار دختره خوب بلده چه جوری قاپ آقا رو بدزده. -آره ماشالله اتشپاره ست.خب شما کی برمیگردی؟ -نمیدونم.با این شلوغی خیابون ها آدم اختیارش دست خودش نیست. -پس اول بچه ها رو بیار اینجا بعد برو خونه خانم رهنورد. هنوز آقا یدالله نرفته بود که اکبر آقا امد.لعیا خانم به شوهرش گفت:”اینم از آقا یدالله.صبح طحمت کشید برای بچه ها اسباب بازی رو که اقا خریده بودآورد.الان هم اینقدر جنس آورده!” اکبر آقا با او دست داد.دستش سرد بود و میلرزید. آقا یدالله گفت:”هوا که زیاد سرد نیست ولی شما داری می لرزی!” لعیا خانم با تعجب پرسید:”اکبر اقا چته؟انگار رنگت هم پریده.نکنه سرما خوردی؟” آنها نمیدانستند اتومبیلی که در حیاط پارک شده اکبر اقا را به یاد تصادفی انداخته است که او باعثش شده بود.در یک لحظه صحنه تصادف در مقابل چشمانش ظاهر شده و سرش را به دوران انداخته بود.نگاه مه آودش حس مرگ را تداعی میکرد.حادثه گذشته بود ولی شبح ها بر جا مانده بودند. پایان فصل سیزدهم ادامه دارد… فصل چهاردهم – قسمت اول
۲ ۱ ۸
شالیزه به محض ورود به دبیرستان مستقیم به دفتر رفت . صد هزار تومان در پاکتی گذاشته بود و می خواست قبل از این که سرو صدایی در مورد غیبت هایش در بیاید پیشگیری کند . خانم چنگیزی را جلو دفتر دید سلام کرد بلافاصله پاکت را از کیفش در آورد و گفت: پدرم خیلی سلام رسوندند.گفتند از سفر که برگردند جبران می کنند . خانم چنگیزی پاکت را گرفت نگاهی به داخلش انداخت و پرسید: -چقدره ؟ -قابل نداره صد هزار تومن -به پدرت سلام برسون بگو یادشون باشه به ما قول همکاری بیشتری داده بودند. -چشم امروز تماس می گیرم اما مطوئن باشید وقتی برگردند جبران می کنند . در ضمن ببخشید من دیروز غایب بودم . -به چه علت ؟ سرش را پائین انداخت و خجولانه جواب داد: -هر ماه یکی دو روز دل درد و کمر درد شدید پیدا می کنم . -گواهی دکتر آوردی ؟ -برای دل درد ماهانه که دکتر نمی رم . تا به حال مشکلم به جمعه ها افتاده بود . این دفعه این جوری شد. اگر باور نمی کنید سرایدارمون هست تلفن کنید بپرسید. -باشه فعلا برو سر صف -ببخشید میشه رسید پول رو بگیرم ؟ -آره آره ، برو تو به خانم تفرشی بگو بنویسه خانم چنگیزی برگشت سر توی دغتر کرد و گفت ک خانم تفرشی یک رسید صدهزار تومنی بنویسید. شالیزه به دفتر رفت . بالای سر خانم تفرشی ایستاده بود و با اضطراب به نوشتن او نگاه می کرد. وقتی رسید نوشته و بکند و هم ۳۰۰ را می تواند به آسانی ۱۰۰به دستش داده شد، می خواست از خوشحالی برقصد فکر کرد هم عدد در قسمتی که رقم را به حروف نوشته شده کلمه سی را با همان رنگ خودکار جلو کلمه صد بگذارد و بشود سیصد هزار تومان تا جوابی برای پول هایی که ریخت و پاش می کرد برای پدر داشته باشد. با خوشحالی ورقه را تا کرد و در کیف گذاشت به حیاط برگشت . زنگ خورده و خانم افسری پشت بلند گو بود . خود را به صف رساند . آهسته زیر گوش سوسن احمدی که کنار صف ایستاده بود گفت : -مرسی که غیبت پریروز رو رد نکردی ! -برای اینکه خودم غایب بودم مال دیروز رو رد کردم جواب نداد و به انتهای صف رفت گلپر طلبکارانه ولی آهسته پرسید : -کجا بودی ؟ -وضعییت قرمز بود. -خبردار شدی بردیم ؟ -گفته بودم که دو به هیچ می بریم
۲ ۱ ۹
-حدست درست بود دو به هیچ بردیم سوسن با دست اشاره داد ساکت باشند . شالیزه ار انتهای صف سرک کشید دنبال روشا می گشت . مراسم صبحگاهی که تمام شد و صف ها به طرف کلاس ها حرکت کردند. از صف خارج شد و شانه به شانه روشا راه افتاد: سلام چطوری؟ روشا مثل همیشه گرفته و اخم آلود بود. سر سنگین جواب داد : -چه عجب آمدی گفتم حتما امروز هم نمی آیی ! بالاخره رفت ؟ -نه -هنوز نرفته ؟ انگار خونه ی شما رو با بیمارستان اشتباه گرفته ! -دیروز یک اتفاقی افتاد که خیلی حالش بد شد . به مامانش تلفن کردو کار خراب شده -چرا -مادرش گفت ازدواج کرده با شنیدن این خبر آن قدر حالش بد شد که گفتم باید چند روزی همین جا باشی تا حالت خوب خوب بشه -عالیه -مسخره می کنی ؟ به کلاس رسیدند. گلپر از پشت پرید شالیزه را بغل زد: آخ ! نمی دونی چه بازی معرکه ای بود . ظرف یک ربع دو گیم بازی تموم شد. مثل خر توی گل مونده بودند. جات خالی که ببینی و حظ کنی . -برو بشین الان میام تعریف کن گلپر رفت . روشا با دلتنگی پرسید: بالاخره کی میره ؟ مگه همیشه نمی گفتی پدرش از تو بدش میاد؟ پس چشور اجازه داده دخترش این همه وقت تو خونی شما باشه . -به من میگن شالیزه . خبر نداری دو شبه با کیاوش و کیارش میاد. بعدا برات درست وحسابی تعریف می کنم حسابی حالش رو گرفتم . روشا با چشمانی اندوهبار نگاهش کرد . او دوران فشار را پشت سر گذاشته و به افسردگی رسیده بود.سرو کله ی خانم بشارت پیدا شد . به انتهای کلاس رفت و سرجایش نشست . پچ پچ گلپر شد . خانم بشارت تذکر داد: لطفا ساکت . به عادت همیشه نام غایب ها را در دفترش یادداشت کرد و برای درس آماده شد . شالیزه دست بلند کرد : من بیام ؟ -کس دیگری داوطلب نیست ؟ مهراوه معینی هم اعلام آمادگی کرد. خانم بشارت گفت :مهراوه تو بیا مهراوه هم زبان انگلیسی را بخوبی می دانست . شالیزه احتیاج به تمرین نداشت . با این حال مثل همیشه وقتی سر کلاس می نشست ، جز درس همه چیز را فراموش می کردو پشت سر می گذاشت . حتی لیوسا را . راز موفقتیش در درس ها همین بود. وقتی گلپر روی یک تکه کاغذ برایش نوشت : امروز برای تمرین می مانی ؟ با یک هیس آرام بی جواب گذاشت. ساعت تفریح گلپر رهایش نمی کرد: امروز باید بمونی .
۲ ۲ ۰رمانی ها
-من دیگه عضو تیم نیستم -بی خود تو و روشا به تیم ضربه زدید. روشا اخمو و گرفته منتظر بود گلپر تنهایشان بگذارد . اما نه اخمش و نه لحن طلبکارانه اش باعث نشد او دست از سر شالیزه بردارد و برود . تنها موقعی که توانستند با هم باشند زمانی بود که دبیرستان تعطیل شد و شالیزه او را با زور با خودش برد: بیا بقیه حرفها رو تو ماشین می زنیم -تو که می خواهی فوری برسی خونه -توی ماشین حرف می زنیم وقتی سوار شدند. به آقای موسوی گفت : من که پیاده شدم لطفا دوستم را برسونید آقای موسوی سری به علامت مثبت تکان داد و راه افتاد. شالیزه گفت : -چرا اون روز رفتی ؟ آمدم پائین دیدم دسته گل هست و خودت نیستی -فهمیدم دلت نمی خواد من اون جا باشم. برای من فرق نمی کرد. لیوسا ناراحت می شد. روز اول خودشو از لعیا خانم هم قایم می کرد. بهت گفتم چه شکلی شده . خب هر کسی باشه ناراحت می شه. اصلا شبیه خودش نیست . -تو که می گفتی پدرش خیلی گند و بداخلاقه. حالا چطور شده با پسرهاش راه افتاده میاد خونه شما. -اگر به دلیل مریضی لیوسا نبود ، با چیزهایی که بر ملا شده سر به تنم نمی گذاشت . وقتی فهمید لیوسا از خونه ی ما به مادرش تلفن می کرده و نامه های مادرش به آدرس ما می آمده . مرد! لیوسا حرف هایی بهش زد که تا اون موقع جرات نکرده بود به زبون بیاره ! اگر پرستارش گوشی رو نگرفته بود و توی شکم باباش نرفته بود کار بالا می گرفت . -از کجا فهمید مادرش ازدواج کرده؟ -لیوسا خیال می کرد حالا که ستاره مرده وقتشه که مادرش برگزده . اما چشمت روز بد نبین ، نمی دونی وقتی فهمید مادرش ازدواج کرده و دیگه نمی تونه برگرده چه حالی شد! داشت سکته می کرد.! -بالاخره کی می ره ؟ -اگه به من باشه دلم می خواست دست کم یک ماه بمونه -یادت رفته چه قولی به من دادی ؟ -اصلا یادم نرفته تو چه کار کردی ؟ کشیک کشیدی ببینی کی میاد ؟ کی میره ؟ -آره -خب خب ! دیروز رفتی سراغش ؟ -آره رامین رو از مدرسه برداشتم گذاشتم خونه و رفتم . آدرس رو پیدا کردم . -می خواستی خیلی احتیاط کنی . اگر بو ببره گندش در میاد. -اون طرف خیابون یک کامیون پارک شده بود پشت کامیون مخفی شدم و کشیک کشیدم . داشتم از خستگی می مردم . رامین هم توی خونه تنها بود خیلی نگران بودم تا ساعت شش صبر کردم آن قدر سردم شده بود که نزدیک بود یخ بزنم -مگه چتر برنداشته بودی ؟
۲ ۲ ۱
-نه فکر نمی کردم رگبار بگیره -بالاخره دیدیش ؟ -آره ساعت شش رسید. جلو در خونه از یک اپل کورسا پیاده شد و در پارکینگ رو باز کرد. ماشین رو برد توی گاراژ گذاشت و آمد بیرون در رو قف کرد . بعد از در ورودی ساختمان رفت تو. -یعنی ممکنه هر روز همین موقع بیاد ؟ -نمی دونم -باید سه چهار دفعه زاغ سیاهشو همین جوری چوب بزنی تا مطوئن بشب -بیا امروز با هم بریم -امروز؟ نه بابا لیوسا منتظره روشا با خشم و آزردگی نگاهش کرد. شالیزه با لحنی دلجویانه گفت : -بخدا اگر جای من باشی می فهمی در چه وضعی هستم دلم برای لیوسا می سوزه . من خنگ پریروز آلبوم عکس رو آوردم که مثلا سر باباش گرم بشه . تمام عکسهای من و لیوسا توی آلبوم بود. اصلا حواس نبود اون با دیدن عکس هاش چقدر ممکنه ناراحت بشه . تا آخرش هم نفهمیدم وقتی پدرش رفت تلفن کرد و تذکر داد آلبوم ها رو جلو دست نگذارم . تازه فهمیدم چه گاف گنده ای کردم . -خیلی باهاش عکس داری ؟ -خیلی از کلاس اول ابتدایی تا پارسال هر چی تو مدرسه عکس گرفتیم دارم به اضافه عکس های جشن تولد ها و عکس هایی که مامان توی خونه از ما گرفته -دلم می خواد ببینمش -حالا که اصلا به اون لیوسای قبلی هیچ شباهتی نداره ! اگر یادم بمونه عکس هاش رو میارم. -کاش زودتر بره -اما من اصلا دلم نمی خواد توی خونه ای که بوی مرده می ده بره -اگر پدرت بیاد و ببینه چی ؟ -زدم به سیم آخر می دونم غو غا راه می افته ولی مهم نیست وقتی متوجه اصل ماجرا بشه و بفهمه لیوسا چه بیماری خطرناکی مبتلا شده ،آروم می شه بابا همیشه اولش داد و قال می کنه . بعد منطقی میشه . بر عکس مامان که همیشه اولش منطقی برخورد می کنه بعدا سرو صداش در میاد. -پس فردا می آیی بریم ؟ -برای کشیک کشیدن که لازم نیست دو نفری باشیم . صدایش را پائین آورد . طوری که آقای موسوی نشنود . زیر گوشش گفت : من عقیده دارم اسید بپاشی تو صورتش … روشا به تاسی از او آهسته ولی اعتراض آمیز گفت : کسی با اسید نمی میره من می خوام اون بمیره -این که از مردن بدتره ! یک عمر عذاب می کشه ! -ولی اون باید بمیره همین طور که مامان مرد
۲ ۲ ۲
-زنی که خوشگل باشه وقتی زشت بشه و راه علاجی نداشته باشه بجای یک دفعه صد دفعه می میره یعنی هر وقت که جلوی آینه بره می میره و زنده می شه . -نه اون نباید نفس بکشه همون طور که مامان نفس نکشید. -خب چه فکری کردی ؟ با چی ؟ -کاش ماشین داشتم و زیرش می کردم. این جمله شالیزه را به فکر فرو برد . صحنه ی تصادفی که اکبر آقا ، به اصرار اوبوجود آورده بود ، پیش چشمش مجسم شد. هر وقت یاد این صحنه می افتاد از این فکر که او باعث مرگ ستاره شده ، فرار می کرد. منقلب شده بود . روشا با کنجکاوی نگاهش کرد: چیه چرا حف نمی زنی؟ -هیچی داشتم فکر می کردم -به چی ؟می ترسی ؟ می خوای بزنی زیر قولت ؟ -نه بابا تو چقدر کج خیالی من به هر کی قول بدم ،سر قولم هستم . الان هم که می بینی دست خودم نیست . لیوسا به من احتیاج داره . تازه … اون قدر دلواپسم که خدا می دونه ! بالاخره وقتی بابا بفهمه دوباره سراغ لیوسا رفتم اوضاع خیط می شه ! -حتما وقتی بفهمه و به قول تو اوضاع خیط بشه باز زیر ذره بین می ری و نمی تونی جم بخوری -به بابا تلفن کردم . تصمیم داشته دو سه روزی بیاد و دوباره برگرده اما الحمدالله همکارها منصرفش کردن . گفتند شاید شما بری و هوا مساعد بشه فعلا که شانس آوردم خدا کنه حالا حالاها هوا خوب نشه ! -پدر لیوسا چه شکلی هست ؟ -تیکه …عین هالیوودی هاست . از تام کروز خوشگل تره . اگر ببینیش باور نمی کنی دختری به سن و سال لیوسا داشته باشه . لامصب یک لیاس هایی می پوشه ، یک عطرهایی می زنه که آدم گیج می شه . -حتما حالا که زنش مرده دور و برش شلوغ می شه -حیف که اخلاقش خیلی گنده -خیلی مغروره ؟ -بود…اما حالشو گرفتم . خیلی زور می زنه با ابهت باشه ولی دیگه ژست هاش تو خالیه ! دیشب که آمد لیوسا رو ببره نمی دونی چه عزرائیلی شده بود . اما کاری کردم که ست آخر به آقا یدالله تلفن کرد کیارش و کیاوش رو برداره بیاره خونه ی ما. -ساعت چند بود؟ -تقریبا هفت و هشت بود که آقا یدالله بچه ها رو آورد. -شام هم بودند؟ -آره جات خالی ! لعیا خانم یک دلمه درست کرده بود که نگو، خوراک زبون هم بود خلاصه تا نزدیک ساعت ده بودند. -تا ساعت ده شب. پس این روزها درس بی درس . -می دونم این ترم قات می زنم ، ولی مهم نیست فوقش یک موبال از دستم میره قراره اگر معدلم بالای هجده باشه بابا برام موبایل بخره مهم نیست .
۲ ۲ ۳
جلو خانه رسیده بودند. در حالی که پیاده می شد آهسته گفت : -اسید بهترین چیزه ! -نه باید بمیره! به ساختمان که می رفت لعیا خانم صدایش زد: شالیزه خانم الهی چشمت روز بد نبینه نمی دونی لیوسا خانم یک دفعه چطوری نفسش گرفت . داشت خفه می شد به پرستارش گفتم به پدرش خبر بده قبول نکرد گفت تا به حال چند دفعه این جوری شده. -حالا حالش چطوره؟ -بالاخره از اون آمپولهاش بهش زد تا کم کم آروم شد و خوابش برد. -ناهار چی درست کردی ؟ -فسنجون -خورد؟ -نه از وقتی آمپول بهش زده خوابیده . -بابا تلفن نکرده ؟ -نه فقط همین چند دقیقه پیش خانم بزرگ تلفن کرد گفتم هنوز از مدرسه نیامده -چیزی که راجع به لیوسا نگفتی ؟ -نه ولی گفت شاید عصری بیاد به شما سر بزنه حضور مادر بزرگ برایش دوزخ واقعی بود. داد زد : چی ؟ بیاد این جا؟ آخ آخ می خواستی بهش بگی عصرها می ره تمرین . -از بس شما میگی حرف زیادی نزن ترسیدم چیزی از دهنم در بره و شما ناراحت بشی . -همیشه حرف زیادی می زنی این دفعه که باید حرف حسابی می زدی صرفه جویی کردی ؟ دست شما درد نکنه !خانم رهنورد غذا خورده ؟ -آره ماشاالله چقدر هم دهن داره برای شما غذا بکشم ؟ -نه هر وقت لیوسا بیدار شد با هم می خوریم . به ساختمان رفت . پله ها را بالا دوید خانم رهنورد هنوز خوابیده بود و لیوسا روی یکی از مبل های هال نشسته بود . مقنعه را در آورد و انداخت روی میز . آهسته طوری که خانم رهنورد بیدار نشود گفت : -حالت دوباره بد شده ؟ -آره وقتی سرفه ام می گیره ، نفسم قطع می شه به بابا تلفن کردم امروز میرم . -چرا ؟ توی خونه خودتون بیشتر ناراحت می شی بالاخره بابات وقتی میاد و جای ستاره رو خالی می بینه قصه می خوره وقتی اون ناراحت باشه روی تو هم اثرر می گذاره راستشو بگو من نبودم چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟ لعیا خانم حرفی زده ؟ -نه بخدا بیچاره از صبح دو دفعه آبمیوه گرفته آورده خوردم غذا درست کرده هی آمده سر زده. -چرا ناهار نخوردی؟ -می خواستم با هم بخوریم . خانم رهنورد خورد من صبر کردم
۲ ۲ ۴
-پس بیا بریم پائین دیگه حرف رفتن هم نزن -مادر بزرگت تلفن کرد عصر میاد اینجا -برای همین می خوای بری ؟ ول کن بابا بهش تلفن می کنم یک بهانه ای میارم این که راه حل داره -چه بهانه ای میاری ؟ -تا دروغ هست راست چرا ؟ میگم تمرین داریم بلند شو بریم پائین پائین که آمدند شالیزه به اتاقش رفت از کمد ربدوشامبر ساتن سرمه ای را برداشت . صدا زد: لیوسا دارم لباس عوض می کنم الان میام وقتی با آن لباس کوتاه و نازک آمد لیوسا پرسید سردت نیست ؟ -نه بابا هوا عالیه اگر تو سردت ه شومینه رو زیاد کنم -نه من لباس کافی پوشیدم با هم به آشپزخانه رفتند قابلمه خورشت روی پیلوت اجاق گاز بود شالیزه در یخچال را باز کرد. سوت کشید : آخ جون ژله هم درست کرده این هم سبزی خوردن این هم سالاد زنده با لعیا خانم. خطاب به لیوسا آهسته گفت :دست پختش حرف نداره اما جلوی خودش تعریف نمی کنم لوس می شه مثل فرفره غذا درست می کنه اون هم چه غذاهایی از مال مامان بهتر . بشقاب و لیوان و قاشق و چنگال روی میز چیده شده بود. گفت : -حوصله ی کشیدن ندارم میزارم روی میز و می خوریم مشغول خوردن بودند که تلفن زنگ زد. پرید سر تلفن شماره مادر بزرگ افتاده بودجواب داد: سلام مامانی چطورید؟ -از تو باید پرسید آدم دو تا نوه داشته باشه و هر دو این قدر بی عاطفه باشند ؟ -الهی فدای مادر بزرگ خوشگلم بشم بخدا تا از دبیرستان میام و به درس ها می رسم شب می شه! شما هم که ماشاالله ساعت هشت می خوابید وای …خبرندارید درس های امسال چقدر سخته. با این که حالم هیچ خوب نیست گفتم امروز بیام ببینمت -آخ …امروز تمرین داریم مسابقات شروع شده اولی رو بردیم ضربه فنی شون کریم ظرف ده دقیقه بازی تموم شد آبشارهایی می زدم که تا می آمدند به خودشون بجنبند خورده بود لب خط همه بچه ها هورا می کشیدند شالیزه …شالیزه لیوسا نگاهش می کرد و به دروغ هایش می خندید مادربزرگ پرسید: -پس از تمرین بیا این جا هر چی می خواهی بردار که شب همین جا باشی -یعنی بعد از تمرین عرق کرده و نوچو لوچ بیام پیش شما؟ محاله ! مسابقه بعدی مون دو روز دیگه ست از همین حالا قرارمون برای جمعه که از صبح بیام و از اون شله زردها بخورم -یادت باشه هر دفعه یه بهانه تو آستینت داری. ادامه دارد… – قسمت دوم ۱۲فصل با صدای بلند خندید و به لیوسا چشمک زد.به مادربزرگ گفت:
۲ ۲ ۵
-شما چقدر کج خیالید! -من که از بابات خوشم نمیاد.اما میدونم مامانت بفهمه توی این مدت پیشت نیامدم دلخور میشه.آن وقت خر بیار و باقالی بار کن. -برای همین ناراحت هستید؟تا دروغ هست راست چرا؟با دروغ گفتن که دماغ ادم دراز نمیشه!به مامان میگم چند روز پیش شما بودم. نگاه لیوسا به او بود.نگاهی پر از حسرت و غبطه.سینه اش خس خس می کرد.نفسش ان قدر سنگین بود که حسش می کرد.شالیزه چشمکی به او زد و مکالمه با مادربزرگ را اینطور تمام کرد: -پس خداحافظ تا جمعه.شله زرد یادتون نره! گوشی را گذاشت پرید پشت میز نشست :”خب این از مامانی!تا جمعه گارانتی هستیم.” لیوسا حواسش جایی دیگر بود.لبخندی تلخ روی لب داشت.با آهی بلند گفت:”یادته وقتی کوچیک بودیم چقدر توی این حیاط دوچرخه سواری می کردیم!یادته ترکت می نشستم و بغلت می کردم؟” -مگر الان نمیشه کرد؟ -نمی تونم پا بزنم.نفسم می گیره. شالیزه با شرم نگاهش کرد.انگار سلامتی اش گناهی بود در حق لیوسا.لیوسا با لحنی عاصی و خسته نفس بریده گفت: -مثل خرس شدم.روی دوچرخه بشینم می شکنه. -بخدا همه چیز درست میشه عین اولش.من هیچ شک ندارم.عوضش دیگه هیچی نمیتونه مارو از هم جدا کنه.نگاه کن بابات چطوری از آسمون آمده زمین.دیروز خوب حالشو گرفتم.خانم رهنورد که سنگ تمام گذاشت.خیلی کیف کردم. -اینطوری که میشه دلم براش می سوزه! -چطوری؟ -دل شکسته ، غصه دار ، بی غرور!حالا که فهمیده من با مامان رابطه داشنتم بیشتر خرد شده.هیچ فکر نمیکرد من بهش خیانت کنم. -خیانت؟برو بابا.اصلا می فهمی چی میگی.تو خیانت کردی یا اون که ماد رو از تو گرفت؟به قول مادربزرگم هیچ مردی آنقدر ارزش نداره که زنی بخاطرش غصه بخوره.به فکر خودت باش.دیدی که مامانت هم آخرش فقط به خودش فکر کرد. لیوسا قاشق و چنگال بدست به نقطه ای مجهول خیره شد.شالیزه قاشق زد به بشقابش: -بخور.سرد میشه!به چی فکر میکنی؟ -هیچی از خودم میترسم! -نفهمیدم!از خودت می ترسی؟ -آره!از رگهام.ازقلبم ، کلیه م، مغزم، عصب هام.هر لحظه ممکنه یکی از اینها درگیر بشه.همینطور که ریه و حنجره م درگیر شده.همینطور که اعصاب چند تا از انگشت های دست و پام درگیر شده ، به کبودی پاهام نگاه کن.رگها سیاه شدند.
۲ ۲ ۶
شالیزه قاشق و چنگال را در بشقاب رها کرد:”تو داری معالجه میشی!بیماریت مهار شده.این چیز کمی نیست.خودت گفتی توی آمریکا هم اینطور مریضها رو با همین داروها معالجه می کنند.یعنی چی؟یعنی اینکه داری درست معالجه میشی.” -چرا من؟چرا من باید از هفت ، هشت سالگی معنی چیزهایی رو که خیلی از من بزرگ ترها نمی فهمند ، بفهمم.طلاق ، خیانت ، نامادری ، تنهایی ، بی کسی، واسکولیت! -تو بی کس نیستی!این حرفها چیه؟پس من چی هستم؟بخدا مثل همیشه دوستت دارم. -با این شکل و قیافه دلم میخواد از همه فرار کنم.موهام کو؟ابروهام ، مژه هام؟ -همه اش در میاد.چرا صبر نمی کنی!هر کس شیمی درمانی کرده همینطور شده ولی بعد موهاش بهتر و پرپشت تر از قبل در آمده!لیوسا تو نباید از پیش من بری.توی اون خونه ی تنها فقط می نشینی و به این چیزها فکر میکنی. -آخرش چی؟مریضی من که کار یک روز و دو روز نیست.خود دکتر گفت دست کم دو سه سال طول می کشه! -الان چند وقت گذشته؟ -هیچی !چهار پنج ماه. شالیزه مستأصل ، بی سلاح و ناتوان دست و پا میزد و تلاش میکرد.چیزی پیدا کند و بگوید که باعث امیدواری او شود.در حالیکه میدید همه چیز قطعی و روشن است.بالاخره گفت: -باید کاری بکنیم که این مدت راحت تر بگذره.بهترین راه اینه که اصلا بهش فکر نکنیم.می خواهی ماهواره تماشا کنیم؟ -نه.از خودم بیزارم.همه فهمیدند چه به سرم آمده! -گور پدر همه! -خیال کردم کورش دوستم داره.از وقتی فهمید مریضم رفت و گم شد. -ستاره خودش چی بود که برادرزاده اش باشه!وقتی این مدت گذشت و مثل اولش صحیح و سالم شدی محل سگ بهش نمی گذاری. -فقط کورش نیست ، هرکی فهمیده رفته گم شده. شالیزه بلند خندید تا گریه نکند.میان خنده و گریه گفت: -حالا دیگه کدوم دختر خری منتظر خواستگار و خواستگار بازی می نشینه!قربون شوهر اینترنتی! لبخند لیوسا آنقدر خوشحالش کرد که قاشق و چنگال را برداشت و گفت:”فسنجون بخوریم به سلامتی شوهر اینترنتی ، بخور.مطمئن باش تا تو رو شوهر ندم شوهر نمیکنم.آنقدر چت میکنم تا یک خوشگل و پولدارشو تور بزنیم.لیوسا یک آرزو بیشتر ندارم.اگر گفتی چیه؟” -آرزو داری که من خوب بشم؟ -نه بابا.تو که خوب میشی!آرزو دارم یا تو همیشه پیش ما زندگی کنی … یا … -یا چی؟ -هیچی!نمیدونی توی آن مدت که قایم شده بودی چه حالی داشتم.یک دفعه امدم در خونتون بدشانسی همون موقع بابات رسید.داشتم سکته می زدم.طوری با من رفتار کرد که ازش متنفر شدم. -حالا چی؟باز هم متنفری؟
۲ ۲ ۷
شالیزه مکث کرد.لیوسا با دقت نگاهش کرد.پرسید: -نگفتی!حالا چه احساسی داری؟ -خیلی مظلوم شده!به قول معروف جلو من یکی که لُنگ انداخته. -فکر میکنم از بس همه از من فرار کردند وقتی دید تو یکی اهل فرار نیستی نرم شد. -من روی سگ دارم.اهل جا زدن نیستم.وقتی هم از اینجا بری هر روز میام دیدنت. -از این قیافه ای که هستم بدت نمیاد؟ -اگه من اینطوری شده بودم تو بدت می آمد؟ -اول من سوال کردم! -خب اگر بدم می آمد این قدر پیله نمی کردم بیایی اینجا.اینقدر توهین های بابات رو تحمل نمیکردم.چند دفعه که می آمدم و میدیدم اوضاع جور نیست می رفتم پی کارم. -توی رودربایستی افتادی!کی میتونه قیافه منو تحمل کنه؟ -اَه…گندت بزنند.چرا هی حال گیری میکنی؟فسنجون کوفتم شد.بخور.دیگه به این حرفهای مفت جواب نمیدم.گفتم که مثل همیشه دوستت دارم. لعیا خانم در نزده وارد ساختمان شد :” اوا…تازه دارید ناهار می خورید؟فسنجونش خوب شده؟میخواستم با گوشت قلقلی درست کنم اما دیدم مرغ راحت تره…” شالیزه گفت:”تنبل!” -خانم رهنورد کجاست؟ آهسته جواب داد:”مثل دیو خوابیده و خرناسه می کشه.برای خروپف هاش هم پول می گیره!” لعیا خانم غش غش خندید.لیوسا لبخند زد.شالیزه خوشحال از لبخند او ادامه داد:گباید حساب کنیم ببینیم هر خروپفی چند می افته…” از لیوسا پرسید:”روزی چند می گیره؟” -چه میدونم! -من باید بفهمم.لعیا خانم برو بیدارش کن بگو باسن گندشو تکون بده تشریف بیاره چای و کیک میل کنه! -هیس!ممکنه بیدار باشه بشنوه. -الان خودم صداش می کنم. لیوسا کاملاً خندید:”بابا ولش کن.بیچاره شب ها کشیک داره من که فعلا کارش ندارم.” -پس بخور وگرنه صداش میکنم بهش میگم آنقدر خواب عمیق بودی که لیوسا با پدرش رفت. صدای خنده لیوسا و لعیا خانم در هم پیچید.شالیزه همین را می خواست.خنده ی از ته دل لیوسا را.گفت:”قول میدم تی ان تی هم منفجر کنیم بیدار نشه.دلم میخواد یک جوری اذیتش کنم.” تلفن زنگ زد.پاشد گوشی را برداشت:”بله بفرمایید؟” -الو ، منم ، شهرام. -اِ…سلام.حالتون خوبه.جای شما خالی داریم فسنجون می خوریم. گوشی را کنار گرفت آهسته به لیوسا گفت:”باباته ، آدم شده!”
۲ ۲ ۸
شهرام پرسید:”امروز رفتی دبیرستان؟” -بع…له! -برای غیبتت از دکتر فرناد یک گواهی گرفتم. -اِ…خیلی ممنون.اما من امروز با صد هزار تومن غیبت رو موجه کردم. -چه کار کردی؟ -صدا هزار تومن بردم دفتر گفتم پدرم برای انجمن داده.بعدش راجع به غیبت حرف زدم.همه چیز حل شد! -خیلی خوشحالی ، چه خبر شده! -وقتی شما خوش اخلاق هستید خوشحال میشم. -بپرس لیوسا میخواد امروز بیاد خونه. -جوابش پیش منه.نه حالا حالاها نمیاد. صدای سرفه خانم رهنورد از طبقه بالا آمد.شالیزه گوشی را کنار گرفت و خطاب به لیوسا گفت:”اَکوان دیو بیدار شد!” شهرام پرسید:”چی گفتی؟” -ببخشید با شما نبودم. -بگو لیوسا صحبت کنه. -پس امشب با کیاوش و کیارش بیایید ، منتظرتون هستم.خداحافظ. منتظر جواب او نشد.گوشی را به لیوسا داد:”سلام بابا…” -سلام حالت چطوره؟ -بد نیستم. -خانم رهنورد که هنوز نرفته؟ -نه تا خانم شاه بختی نیاد نمیره. -شب میام می برمت. -باشه. شالیزه که گوشش را به گوشی چسبانده بود فریاد زد:”نه تو از اینجا نمیری.بی خود برنامه درست نکن.” صداس تق تق صندلهای خانم رهنورد از راه پله آمد.گفت: -چرا بیدارم نکردید؟ لیوسا خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.شالیزه غران و جوشان فریاد زد:”من نمیگذارم بری!” -آخ…داد نزن .توی مغزم صدا میکنه! -چرا میخواهی بری؟خیلی بد گذشته؟ -نه دلم برای خونه ، برای اتاقم ، برای باربی هام تنگ شده! -دست کم تا وقتی پدرم نیامده اینجا باش.من که نمیتونم وقتی میام پیشت تا هر وقت دلم خواست پهلوت باشم.هر روز که نمیشه گفت تمرین دارم آن هم تا نصف شب.
۲ ۲ ۹
-خب بهش بگو می آیی خونه ما.همه چیز رو بهش بگو همونطور که بابا دیگه در برابر ما تسلیم شد پدر تو هم بالاخره تسلیم میشه! -آره.بهش میگم.هر طور میخواد بشه!از اول هم بابام با دوستی ما مخالف نبود ، پدر تو باعث شد همه چیز بهم بریزه.لیوسا بدون تو… -تو هنوز از اون ناراحتی؟ -نه…حالا که واقعا با من خوب شده چرا ناراحت باشم؟میگفت برای غیبت من از دکتر فرناد گواهی گرفته. -راست میگی؟باورم نمیشه!دارم شاخ در میارم!بابا از تو متنفر بود! لعیا خانم از خانم رهنورد پرسید:”چای لیوانی یا استکان؟” -لیوان!سنگینم.غذات آنقدر خوش مزه بود که زیاد خوردم.چای هضمش میکنه. -حالا تعریف نباشه!هر کی دست پخت منو خرده تعریف کرده. لیوسا گفت:”من که خیلی از غذاهات خوشم میاد.” شالیزه حرف توی حرف آورد:”خانم شاه بختی کی میاد؟” -بابا که گفت ساعت شش میاد دنبالم. خانم رهنورد گفت:”اگر خانم شاه بختی زودتر آمد من صبر میکنم تا آقای شجاعی بیاد ببینم از فردا چکار باید بکنم.” خب معلومه!بجای اینجا می آیید خونه ما.الان آدرس می نویسم.خیلی به اینجا نزدیکه چند دقیقه بیشتر راه نیست. لعیا خانم گفت:”لیوسا خانم پدر خیلی خوبی داری.خدا حفظش کنه.احمد و محمود عاشقق شدند.جونشون به این دستگاه بازی که براشون خریده بسته است.امروز هم به هوای آقا کیارش و آقا کیاوش تند تند مشق نوشتند و درس حاضر کردند که برای کشتی حاضر باشند.” -نه دیگه بابا تنها میاد که بریم. -خیلی جاتون خالی میشه. ******************************************** چند دقیقه به ساعت شش مانده بود که شهرام آمد.نسبت به روزهای قبل چهره آرامتری داشت.در خطوط خوش نقش سیمایش هیچ نشانی از زوال جوانی نبود.چهره اش پهنه ای غم انگیز بود با نگاهی خاموش. شالیزه با همان روبدوشامبری که به تن داشت به استقبال رفت.با هم وارد ساختمان شدند.همه در سالن پایین نشسته بودند.خانم شاه بختی هم امده بود.لیوسا هنوز نمیدانست به طور حتم میرود یا نه!شاخ و شانه کشیدنهای شالیزه ادامه داشت او که طی روزهای گذشته فراز و نشیبهای روحی شهرام را پشت سر گذاشته و به شرایطی نسبتا مطمئن رسیده بود با برقی در ته چشمان گفت:”آقای شجاعی من باید بفهمم چرا میخواهید ببریدش؟” التهاب داشت.فکر اینکه با رفتن لیوسا دیگر شهرام را نمی بیند یک جور دلتنگی برایش می آورد.انگار بدیهای او به زمانهای دور تعلق داشت که فراموشش کرده بود.سوالی در ذهنش جهید:”چه کار باید بکنم؟”از درونش جوابی نیامد.شهرام نشست.لعیا خانم چای و کیک آورد.لیوسا خس خس کنان گفت: -بابا به خانم رهنورد و خانم شاه بختی آدرس دادم که فردا… شالیزه وسط حرفش پرید:”من که گفتم نمیگذارم بری!”
۲ ۳ ۰
-حالا دیگه نوبت من و باباست که از تو پذیرایی کنیم. شالیزه رنگ به رنگ شد.تا به حال معنی شرم را آنطور نپشیده بود.با لبخندی معنی دار جواب داد:”بابات قبلاً خیلی از من پذیرایی کرده.”جواب طنز دارش لیوسا را به خنده انداخت و خرده خنده هایی بر لب شهرام نشاند.نگاهش به لبخند او بود و با حسی نا آشنا درگیر. تقه ای به در خورد.اکبر آقا بود.لعیا خانم در را برویش باز کرد.قلب شالیزه فرو ریخت.بعد از تصادف این اولین بار بود که شهرام و اکبر ،اقا با هم روبرو میشدند.چنان ترسیده بود که از درون میلرزید.پیش از این شهرام گفته بود پلیس با نشانیهای او عابری را که باعث تصادف شده چهره سازی کرده و به دنبالش می گردد.با این یادآوری منتظر یک فاجعه شد.حالا آن عابر روبروی کسی ایستاده بود که به دنبالش می گشت.نگاهش دزدانه و هراسیده بین شهرام و اکبر آقا در حرکت بود.لحظاتی طول کشید تا بر خود مسلط شد.اولین فکری که به نظرش رسید این بود که اکبر آقا را از صحنه دور کند و پی نخود سیاه بفرستد.دستپاچه به او که تازه وارد شده و سلام کرده بود گفت: -اکبر آقا خوب شد زود آمدی.همین الان باید بری خونه مامانی حالش خوب نیست کمی خرید داشت.گفتم شب اکبر آقا آمد می فرستمش بیاد پیش شما. اکبر آقا زودتر آمده بود که زورآزمایی پسرهایش را با پسرهای شهرام ببیند از آمدنش پشیمان شد.چاره ای ندید جز همان راهی که امده بود برگردد.هنوز از در بیرون نرفته بود که شهرام گفت:”آقا!” همین کلمه کافی بود تا شالیزه رنگ چهره اش را ببازد.اما اکبر آقا که در روز حادثه حالش از ترس چنان خراب بود که راننده اتومبیل را از پشت شیشه های دودی اصلا ندیده بود برگشت و با حالت عادی جواب داد:”بله آقا؟” -راننده بیرون توی ماشین نشسته.لطفاً صداش کن بیاد کارش دارم. آن روز شهرام با اتومبیلی که روز حادثه سوار شده بود نیامده بود.شاید اگر با همان اتومبیل می آمد و اکبر آقا میدید وضع فرق میکرد. اکبر آقا دلخور و مکدور بیرون رفت.هیچکس نفهمید چرا با رفتن او شالیزه دست روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید. شهرام از لیوسا پرسید:”خب ، حاضری؟” -میبینید که حاضرم. شالیزه که تازه خطر را از سر گذرانده و مطمئن نبود اگر یک بار دیگر آنها یکدیگر را ببینند قضیه باز هم به همین سادگی فیصله پیدا کند ناخواسته دست از اصرار برداشت.گفت:”من که زورم به شما نمیرسه.هیچ کدوم به حرفم گوش نمیکنید.” صدای پا از تراس آمد.لعیا خانم در را باز کرد.آقا یدالله بود.با یک بسته کادوپیچ وارد شد و سلام کرد.نگاه همه به بسته کادویی دست او بود.شهرام بسته را گرفت. لیوسا با تعجب پرسید: -این چیه؟ -الان صاحب خانه باز میکنه و میبینی! شالیزه شگفت زده پرسید:”چرا من؟خب خود لیوسا باز کنه…” -مال لیوسا نیست.
۲ ۳ ۱
-یعنی مال منه؟ تبسم شهرام حدسش را تأیید میکرد.هاج و واج گفت:”اِ…کادو برای من؟به چه مناسبت؟” با همان حالت شگفت زده بسته را پیش چشمان مشتاق دیگران باز کرد.تصویر روی جعبه را که دید فریاد زد:”وای…کامپیوتر…لَپ تاپ.آخ…چه عالی!بخدا میخواستم به مامان سفارش کنم وقتی میاد برام بیاره.متشکرم…خیلی عالیه!ولی چرا؟…” نگاه شهرام به ذوق و شوق های کودکانه اش بود و نگاه شعف زده لیوسا به هر دو آنها. خانم شاه بختی گفت:”من هم بودم ذوق زده می شدم!” شالیزه کامپبوتر را بغل گرفت.مشتاقانه به شهرام نگاه کرد:”همیشه منتظر تنبیه های شما بود.یک دفعه چی شد؟” بطرف لیوسا رفت:”دیدی گفتم هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه…” بعد از شهرام پرسید:”اجازه دارم هر روز به لیوسا سر بزنم؟” احتیاج به جواب صریح نبود.لبخند محسوسی که معنی مجاب شدن داشت ، حالت چشم ها و میمیک چهره شهرام بهترین جواب ها را میداد.و او درخشان و شعف زده به کشف های تازه ای از احساسات خود میرسید.این احساس فریبنده که او هم در روی زمین صاحب وزنه ای شده به هیجانش آورده بود.انگار شهرام زیر نور ملایمی ، زندگی را نشانش میداد و تقدیمش میکرد.نگاهش به او بود و قلبش در امتداد نگاهش با هیجان می تپید. لعیا خانم گفت:”همینقدر که شالیزه خانم از این کامپیوتر خوشحال شده احمد و محمود هم از دستگاه بازی که براشون خریدید خوشحال شدند شاید هم بیشتر.الهی خدا لیوسا خانم رو شفا بده برای اون خدا بیامرز هم خدا صبرتون بده.” دقایقی بعد همگی به حیاط رفتند.هوا سرد بود ولی نه انقدر که خصومت امیز باشد.شالیزه با همان روبدوشامبر کوتاه بود و حال عجیبی داشت دیگر نه نسیم خنک ، نه گلهای باغچه ، نه آسمان بی انتها توجهش را جلب نمیکرد.در ورای اینها حسی بود که تا آن زمان نمی شناخت.حسی شیرین و غریب بنام عشق. آقا یدالله در اتومبیل را باز کرد.خانم شاه بختی و خانم رهنورد و لیوسا عقب نشستند شهرام جلو قرار گرفت.شالیزه از پنجره اتومبیل درست لیوسا را گرفت.بغض کرده بود:”قول بده اگر رفتی خونه و دیدی ناراحتی برگردی همینجا…” ************************************************** *************************** آنها رفتند و لعیا خانم در رابست.شالیزه محصور در حصاری از احساسات آرزو برانگیز بطرف ساختما رفت.لعیا خانم گفت: -آخرش سرما میخورید.بیام شومینه روشن کنم؟ -آره روشن کن. خانه خالی دلگیرش میکرد..پس از آن روزهای پرماجرا آن ملالی که می گویند در گرما گرم حوادث پیدا نمیشد گریبانش را گرفته بود.لعیا خانم شومینه را روشن کرد و برای نظافت اتاق خواب ها به طبقه بالا رفت.کامپیوتر را بغل گرفت و به خود فشرد.سپس روی میز گذاشت.روشن کرد و با اشتیاقی سوزان با آن سرگرم شد.آن قدر مشغول بود که نفهمید ساعت چند است.
۲ ۳ ۲
تلفن زنگ زد.دلش نمیخواست جواب بدهد.حال و هوایی داشت که میدانست با شنیدن صدای مادر یا پدر خراب میشود.اما زنگ ها سمج و یک نواخت ادامه پیدا کرد.با اکراه به شماره یر نگاه کرد.ناچار بود جواب بدهد.مادربزرگ بود که برعکس همیشه بدون غرولند صحبت کرد: -تو از کجا فهمیدی هیچی توی خونه ندارم که اکبر آقا رو فرستادی؟دستت درد نکنه نمیدونی چقدر خوشحالم کردی. تازه یادش افتاد اکبر آقارا دنبال چه مأموریتی فرستاده بود ، با ناز جواب داد:”آخه دل شالیزه پیش شماست.” -والله تو از پدر و مادرت باوفاتری.وقتی اکبر آقا در زد و گفت تو فرستادیش که برام خرید بکنه انگار خدا دنیارو به من داد.یخچال و فریزر که خالی شده بود.بار و بنش هم نداشتیم. -خرید کرد و برگشت؟ -آره عزیزم.هم دست تو درد نکنه هم اکبر آقا. -خب چرا هر وقت کار دارید خبر نمی کنید؟همه اش دلم شور شما رو میزنه! -به هر حال به قول معروف نطلبیده مراده.الهی همیشه سلامت و موفق باشی.روی ماهت رو میبوسم.تو هم کار داشتی زنگ بزن. -باشه.خواهش میکنم ملاحظه نکنید.اکبر آقا که هست هر کار داشتید زنگ بزنید میفرستمش بیاد. -قربون تو دختر.فعلا خداحافظ. گوشی را گذاشت.به یاد روشا افتاد.شماره گرفت.رامین جواب داد:”الو” -رامین جان منم ، شالیزه.گوشی رو بده به روشا. روشا سر سنگین و دلخور جواب داد:”چه عجب یاد من افتادی!” -عجب نیست.تا بعداز ظهر که با هم بودیم.زنگ زدم یک چیزی برات تعریف کنم.اولا لیوسا رفت. لحن روشا کمی تغییر کرد:”چه عجب!خب تعریف کن با کی رفت؟” -باباش آمد دنبالش.یک شاهکار هم کرد.یک لپ تاپ برام اورده معرکه!فقط باید ببینی! -به چه عنوانی؟ -عنوانش رو که نگفت.اما خودم فهمیدم.از کارهای گذشته خجالت کشیده خواسته یک جوری جبران کنه! -یعنی اینقدر با تو خوب شده؟ -آره.میگه ، میخنده ، شوخی میکنه.اصلا یک آدم دیگه شده! -قیمت لپ تاپ چنده؟ -خدا تومن! -یعنی اینقدر برات مایه گذاشته؟ -بیا خودت ببین! -فردا بیار دبیرستان ببینمش. -باشه.حتماً میارمش.نمیدونی چقدر خوشگله! -خب حالا که لیوسا رفت یاد قولت هستی؟ -یواش ، مگه بابات خونه نیست؟اگر بشنوه افتضاح میشه ها!
۲ ۳ ۳
-یک مشت قرص خورده خوابیده ، توی اتاق خودشه.اگر بمب هم منفجر بشه بیدار نمیشه.خب کی بریم سراغش؟ -با اسید موافقی؟ -تو باز حرف خودت رو میزنی! -یک سوال دارم.تو میتونی از خدا بخواهی انتقام مادرت رو از پرستو بگیره؟یعنی واگذارش کنی به خدا؟ با این پیشنهاد میخواست روشا را از تصمیم مرگبارش منصرف کند.همکاری در قتل چیزی بود که سرسری به آن پاسخ داده و روشا به جد گرفته بود.حالا گیر افتاده در پیچاپیچ قولهایی که در گرماگرم بی خبری داده بود، احساس پشیمانی میکرد. روشا که در خطوط ناخوانای افکارش هیچ حرفی از گذشت و فداکاری نبود با لحنی خشن گفت:”یعنی چی؟” -یعنی همه چیز رو واگذار خدا بکنی.یعنی خدا ازش انتقام بگیره! -بگو ترسیدی.بگو میخواهی جا بزنی! آهسته آنطور که لعیا خانم از طبقه بالا صدایش را نشنود جواب داد: -من سر نترسی دارم.اما اگر گیر بیفتیم اعدام روی شاخ هر دوتامونه!گوش کن من .من چند دفعه که رفتم شرکت بابا دیدم زمین ها رو با یک جور اسیدهایی می شورند آنقدر بوی تندی داشت که چشمهام سوخت.به اکبر آقا سفارش میکنم یک گالن از اون اسیدها بیاره.میگم برای آزمایشگاه دبیرستان لازم دارم.البته سفارش میکنم به هیچکس حرفی از بابتش نزند.توی تاریکی می پاشیم به سر و صورتش و فرار میکنیم.تا بیاد جیغ بزنه سوختم سوختم ما فرار کردیم. -اصلا تو کار نداشته باش من با چی می خوا به درک بفرستمش.فقط با من بیا. -میخواهی چاقو توی شکمش فرو کنی؟ روشا با اندکی مکث جواب داد:”آره.فعلا بیا دو سه روز با هم کشیک بکشیم ببینیم هر روز همون موقع میاد خونه ش یا نه!” -تو اصلا فکر آینده شو نمیکنی! -چطور شد یک دفعه آینده نگر شدی؟بهدا تو داری جا میزنی! -چرا داد میزنی؟باشه!از روز شنبه شروع میکنیم. -چرا انقدر دیر؟چرا از فردا شروع نکنیم؟ -لیوسا قول گرفته هر روز بهش سر بزنم. خشمی آتشین سراپای روشا را فرا گرفت.شالیزه دلیل سکوت نابهنگامش را نفهمید.صدایش زد:”روشا ، الو چرا حرف نمیزنی؟” -لیوسا چی داره که تو فقط به فکر اون هستی؟ -نمیدونی چی داره؟یک مریضی داره بنام واسکولیت.دلم براش میسوزه.نمیتونم به فکرش نباشم.امشب اولین دفعه ست که بعد از مرگ ستاره به خونه شون رفته.فردا صبح همه میرن دنبال کارهاشون.کیاوش و کیارش میرن مدرسه.باباش دنبال کارهای خودشه.اون از تنهایی می میره.میخوام تعطیل که شدیم برم پیشش.اگر بخاطر قیافه ای که پیدا کرده نبود با هم میرفتیم تا ببینی چقدر دل آدم میسوزه. -آخرش چی؟
۲ ۳ ۴
-گفتم که از روز شنبه شروع میکنیم. -اگر باز هم زیر قولت زدی چی؟ -من اصلا زیر قولم نزدم و نمیزنم.مگر چند روز دیرتر یا زودتر چه فرق میکنه! -میخوام زودتر بره اون دنیا که دل مادرم خنک بشه! صدای هق هق گریه روشا کلافه اش میکرد:”اه…روشا تو رو خدا گریه نکن.آخه چیه؟چرا اینقدر عجله به خرج میدی؟من که زیر قولم نزدم.به فکر رامین باش.این قدر با هر حرفی گریه راه نینداز.رامین بچه ست.غصه میخوره.” -خوابیده. -ممکنه از صدای تو بیدار بشه.خواهش میکنم گریه نکن. -تو دلت برای لیوسا میسوزه ولی برای من نه!برو.خداحافظ. -ا…اینطوری قطع نکن.اصلا از پس فردا شروع میکنیم.خوبه؟فردا میرم سراغ لیوسا ، پس فردا میریم سراغ پرستو.پس دیگه ناراحت نباش.قول میدی تا پس فردا فکر هیچ چیزی رو نکنی؟آره؟حالا چرا حرف نمیزنی؟ -حرفی ندارم.تو که نمیدونی به من چی میگذره! -فعلا برو بخوا.منم نگاهی به درسهای فردا می اندازم و میخوابم.خیلی دلم میخواد اون بزمجه رو ببینم.ندیده ازش متنفرم. لعیا خانم پایین امد.شالیزه با شندین صدای او به روشا گفت: -فعلا شب بخیر .راحت بگیر بخواب همه چیز درست میشه. گوشی را گذاشت.لعیا خانم پرسید:”شام چی می خورید؟” -هیچی!موز خوردم.صبح بیدارم کن.از فردا باید با هم بریم.اما موقع برگشتن خودم با آقای موسوی بر میگردم. -چطور شد؟ -اگر توضیح لازم داشت توضیح میدادم.فقط یادت باشه به اکبر آقا و بچه ها هم سفارش کن در مورد اینکه لیوسا دو سه روز اینجا بود حرفی به کسی نزنند.بابا آمد شتر دیدی ندیدی!خودم به موقع بهش میگم. -جل الخالق!از دست شما! -در ضمن بابا نباید بفهمه چند رو کرج بودی و من تنها بودم.خودم به موقع بهش میگم. -دیگه سفارشی ، چیزی ندارید؟ چپ چپ نگاهش کرد:”مسخره میکنی؟” -اوا…نه والله.اما آقا نمی پرسه این دستگاه از کجا آمده؟ -هر وقت گذاشتم ببینه خودم بهش میگم. -کاری با من دارید؟ -نه ، به اکبر آقا بگو ممنون که برای مامانی خرید کرد.البته بابا نباید بفهمه به موقع خودم بهش میگم. ************************************************** *************************** وقتی لباس خواب پوشید و به رختخواب رفت رویای شهرام قوی تر از هر فکری ، حتی فکر کشتن پرستو به خود مشغولش کرد.
۲ ۳ ۵
فکر او سمت و سوی مشخصی نداشت.پیچیده در هاله ای از ابهام گره خورده در عواطفی تازه و تجربه نشده ، با خود می بردش.این نهانی ترین اشتغال خاطرش بود.انفجاری خودجوش ، این جهان بیگانه و مشکوک را در نظرش شگفت آورد جلوه میداد. پایان فصل چهاردهم ادامه دارد… – قسمت اول ۱۵فصل باران ریزی شروع به باریدن کرده بود.آقای موسوی مثل همیشه در سکوت میراند.شالیزه زیر گوش روشا گفت: -حالا که خیلی زوده.برو رامین رو از مدرسه بردار بیا خونه ما. -وقتی خواستیم بریم با رامین چه کار کنم؟ -میگذاریمش پیش لعیا خانم با بچه ها بازی کنه. -باشه.فکر خوبیه. جلوی خانه پیاده شد و به آقای موسوی گفت: -لطفا روشا رو برسونید. روشا با آقای موسوی رفت و او شتابان داخل خانه شد.از وسط حیاط داد کشید:”لعیا خانم ناهار چی داریم؟” لعیا خانم از پنجره سر کشید:”خورش کرفس درست کردم.” -عصری که نمی خواهی جایی بری؟ -چطور مگه؟ -یک کلام جواب بده.آره یا نه! -نه.خوابی برام دیدید؟ -چرا اینقدر حرفهای کلفت کلفت میزنی؟روشا با برادرش میاد اینجا.میخواهیم بریم تمرین.گفتم رامین با بچه ها بازی کنه تا ما برگردیم. -باشه.حرفی ندارم. غرغرکنان بطرف ساختماتن رفت:”نخیر ، لطفا حرفی داشته باش!” غذا را تمام کرده بود که روشا آمد ، به او گفت:”بیا بخور ببین چه خورش کرفسی درست کرده.” -سیرم.سر راه ساندویچ خریدم و با رامین خوردیم. -بابات ناهار و شام چی میخوره؟ -چه میدونم!اینقدر قرص می خوره که سیر میشه! -تو دوستش نداری؟ روشا با خشم نگاهش کرد:”ازش بدم میاد.” -پیش رامین نگو.مادر که نداره دست کم بذار روی پدرش حساب کنه. -اگر نکنه چی میشه؟ -هیچی ، بی هویت میشه.اعتماد به نفسش رو از دست میده.احساس تنهایی و بی کسی میکنه. -من توی چه حال و هوایی هستم تو توی چه فکرهایی!
۲ ۳ ۶
به اتاق شالیزه رفتند.روشا گفت:”دل توی دلم نیست.دارم از دلشوره می میرم.” -برای اینکه به حرفم گوش نمیکنی.گفتم بذار خدا ازش انتقام بگیره. روشا چپ چپ نگاهش کرد:”خدا؟همون که مادرم رو گرفت؟” -با تو نمیشه حرف زد. پنجره را باز کرد.داد زد:”لعیا خانم بچه ها رو بفرست اینجاورامین آمده.” چند دقیقه بعد پسرها با لعیا خانم آمدند.احمد و محمود دستگاه بازی کامپیوتری شان را آورده بودند و سرگرم بازی شدند. روشا گفت:”بیا زودتر بریم.” -باشه، یک تلفن به لیوسا میزنم و میریم. روشا با بیزاری نگاهش را برگرداند.شالیزه بیش از بیست دقیقه با اشتیاق با لیوسا صحبت کرد.بیست دقیقه ای که روشا دستخوش اضطراب و آشوب ، دقیقه به دقیقه به او اشاره میکرد صحبت را تمام کند.بالاخره وقتی از خانه بیرون میرفتند هوا نسبتا تاریک شده بود. شالیزه گفت:”از آژانس استفاده نکنیم بهترهوتاکسی بی دردسرتره.” -دیر شده.ممکنه نبینیمش. شالیزه برای اولین تاکسی دست نگهداشت:”دربست!” راننده اشاره داد سوار شوند.هر دو بالا پریدند.راننده حرکت کرد.در طول راه هر دو ساکت بودند.روشا آشفته بود و شالیزه کنجکاو دیدن زنی که چنان ماجرایی آفریده بود دقایقی بعد در مقصد بودند.شالیزه کرایه پرداخت و پیاده شدند. روشا گفت:”من دونگم رو حساب میکنم.” -چه خوش حساب! روشا دستش را گرفت ، میلرزید.شالیزه نهیب زد: -چیه؟چرا میلرزی؟خوبه که هنوز اتفاقی نیفتاده و این حال شدی! -طاقت دیدنش رو ندارم.ازش متنفرم.تا سر حد مرگ متنفرم! نفرت همچون توده ای چسبناک و سیاه به روحش چسبیده بود.فکر انتقام چنان برایش شیرین و دلچسب بود که با همه ترس ها به هیچ راه حل دیگری اجازه خودنمایی نمیداد. دقایقی بعد رسیدند.دنبال جایی می گشتند که دیده نشوند.در آن دور و بر نه درخت تنومندی بود که پشتش پنهان شوند نه حایل دیگری. شالیزه گفت:”من جلو قرار می گیرم تو پشت سرم باش.چون منو که ندیده و نمی شناسه!” هنوز درست جابجا نشده بودند که روشا از پشت دندانهای بهم فشرده اش غرید:”خودشه…” -اه…اینکه مثل میمونه!بابات عاشق این شده بود!؟مامانت که به اون خوشگلی بود! -خوب نگاهش کن که قیافه ش یادت بمونه! پرستو پیاده شد.در پارکینگ را باز کرد.برگشت پشت فرمان نشست.اتومبیل را به داخل برد و امد بیرون که از در ساختمان وارد خانه شود.شالیزه پرسید:”همیشه این موقع میاد؟”
۲ ۳ ۷
-انگار آره.اون دفعه ها هم همین موقع می آمد. -خب باید به محض اینکه ماشین رو برد توی پارکینگ قبل از اینکه بیاد بیرون کاردیش کنیم.اما باز هم میگم بخدا اسید پاشیدن راحت تر و بی دردسرتره! پرستو در پارکینگ را قفل کرد و کمی آن طرف تر از در ساختمان به داخل رفت و در را پشت سرش بست.دندان های روشا بهم میخورد.دستش را دور کمر شالیزه انداخت.مثل کسی که دنبال پناهگاه بگردد سر را روی سینه اش گذاشت.بریده بریده گفت: -اگر تو همراهم نباشی نمیتونم بکشمش. -اه…بابات عاشق این اکبیری بزمجه شده بود؟بیا بریم ، دلم بهم خورد.مطمئنا اگر مامانت خودکشی نکرده بود خیلی راحت میتونست این کثافت رو از سر راه بابات برداره. -مامان با این آشغال احساس رقابت نمیکرد.از کار بابام احساس حقارت میکرد.از خیانتی که بهش شده بود می سوخت. موقع برگشتن هم تاکسی دربست گرفتند.در طول راه روشا سرش را روی شانه او گذاشته بود و آرام آرام اشک میریخت.شالیزه تسلی اش میداد:”دیگه چرا گریه میکنی؟کارش تمومه!خیالت راحت باشه.دیدی که زیر قولم نزده بودم!” دقایقی بعد جلو خانه از تاکسی پیاده شدند.روشا دست او را پس زد :”دیگه نوبت منه” -باشه بابا.تو بده. روشا کرایه را پرداخت و پیاده شدند.به خانه که رسیدند رامین و احمد و محمود سر میز آشپزخانه نشسته بودند و لعیا خانم مشغول سرخ کردن سوسیس بود.با دیدن انها سلام و علیک کرد و گفت: -آخ ، آخ.میدونم شالیزه خانم دوست نداره توی ساختمون بو راه بیفته.الان در و پنجره ها رو باز میکنم. شالیزه گفت:”حالا که بو راه افتاده برای ما هم سرخ کن.” لعیا خانم که به عادت همیشه منتظر عتاب و خطاب او بود با این جواب خوشحال شد و گفت:”ای به چشم!” روشا آرام گرفته بود.مشغول غذا خوردن بودند که اکبر آقا آمد.لعیا خانم فوری ساندویچی درست کرد و به او داد.اکبر آقا پرسید: -کار بیرون از خونه که ندارید؟ شالیزه گفت:”اکبر آقا هوای ما رو که داری؟”زن و شوهر با تعجب به هم نگاه کردند.تلفن زنگ زد.اکبر آقا منتظر نشد تا مقصود او را از گفتن آن حرف بپرسد.ترسید باز مسئولیتی به گردنش بیندازد.حواس شالیزه به تلفن بود که او از در بیرون رفت. لعیا خانم گوشی تلفن را برداشت:”الو بفرمایید.” -لعیا خانم.خودتی؟ -بله خانم.سلام.مشتاق صداتون.وای چقدر خوشحال شدم.خیلی صداتون خوب میاد.شما کجا هستید؟والله دلم براتون یک ذره شده. شالیزه فهمید مادر است.دکمه آیفون تلفن رو زد و صدای مادر پخش شد: -سلامت باشی.شماها خوب هستید؟اکبر آقا ، بچه ها چطورند؟
۲ ۳ ۸
-همه دعاگوی شما هستیم.به سلامتی کی تشریف میارید؟ -سه چهار هفته دیگه میام.شالیزه کجاست؟ -همین جا.از من خداحافظ.به آقا سیاوش سلام برسونید. شالیزه گوشی را گرفت:”سلام مامان خانم ، چه عجب!” -سلام.چطوری؟چرا به من تلفن نمی کنی؟ -امتحانات میان ترم شروع شده.دارم به کشت درس می خونم!شما چرا فراموشم کردید؟ برگشت به روشا چشمک زد.روشا با تعجب نگاهش میکرد.شالیزه دنبال حرف را گرفت:”شما هم که ماشالله فقط یک بچه دارید ، اون هم سیاوشه.ما که ادم نیستیم!” -چی میگی؟دایم دلم پیش توست.دیشب با بابات صحبت کردم.می گفت الحمدالله توی یکی دو روز اخیر هوا خوب شده و خیلی از قسمت ها رو فیلمبرداری کرده اند.بهش گفتم زودتر کارشو تموم کنه برگرده تهران.خیلی نگران تو هستم! -خلاصه دارم از تنهایی دِق میکنم.کارم شده گوشه اتاق درس خوندن و سر و کله زدن با کتابها. لعیا خانم به روشا نگاه کرد.سر تکان داد و زیر لبی گفت:”ماشالله به این سرو زبون…” شالیزه همچنان می گفت:”میخوام امسال شاهکار کنم.” -در عوض منم خیلی چیزها برات خریدم.الان موقع حراجه!حراج واقعی نه مثل حراج های ما که بنجل آب می کنند. -چی خریدید؟ -چکمه.لباس شب.تا بخواهی تی شرت های خوشگل ، شلوار ، لباس خواب ، لباس زیر ، باز هم هر چی به نظرت میرسه بگو بخرم. -شما که همه چیز خریدید!چیزی باقی نمونده! -دیروز به مامانی تلفن کردم خیلی دعات میکرد.میگفت خیلی به فکرش هستی! -آره.اکبر آقا رو میفرستم براش خرید بکنه.بهش سر میزنم.یکی دو رو رفتم پیشش.البته به بابا نگفتم.خودت که میدونی! -متشکرم عزیزم.آره میدونم بابات چشم دیدن مادر منو نداره. -اونجا چه خبره؟ -الحمدالله مسایل داره درست میشه! -پس رسماً عروس دار شدید! -تقریباً ، هیچ چاره دیگری نیست.سیاوش اصرار داره همین جا باشه.وکیل هم عقیده داره فعلا ازدواج صورت بگیره که از گیر دادگاه خلاصی پیدا کنیم ، بعد از مدتی تقاضای طلاق بکنه.خب از دبیرستان راضی هستی؟گفتی مشکلی نداری؟ -نه هیچ مشکلی ندارم جز اینکه دلم برای شما یک ذره شده. -دیگه چیزی نمونده.این دو سه هفته هم صبر کن انشالله بر میگردم.خب کاری نداری؟ -نه!برای چیزهایی که به فکرم بودید و خریدید ممنونم. -فدات بشم عزیزم.میبوسمت.خداحافظ.
۲ ۳ ۹
-من هم شما رو میبوسم.خداحافظ. لعیا خانم گفت:”ماشالله چه سر و زبونی داری شالیز خانم.” شالیزه نشنیده گرفت.هیچوقت به او رو نمیداد.شام را خوردند و روشا عازم رفتن شد:”رامین پاشو کیفت رو بردا بریم.” بچه ها از هم دل نمی کندند.شالیزه هم اصرار داشت بماند ولی روشا رضایت نداد.دلشوره داشت ، نمیتوانست جایی بند شود.موقع رفتن آهسته به شالیزه گفت:”فردا هم میریم.” -هر روز رفتن نداره.دیگه فهمیدیم هر روز همین موقع میاد! -شاید اتفاقی هر دفعه این موقع آمده.باید دست کم چهار مرتبه کشیک بکشیم که اطمینان صد در صد پیدا کنیم. -آخه فردا میخوام… روشا تنگ خلق و عصبی میان حرفش دوید:”لیوسا دیگه مساله ای نداره که هر روز میخواهی بری دیدنش.” -یک پیشنهاد!سر یم ساعتی قرار میذاریم همون جای دیروز همدیگر رو ببینیم.من به لیوسا سر میزنم و سر ساعت تورو همونجا میبینم ، چطوره؟چون خیلی زوده!امروز که نزدیک ساعت هفت آمد!ساعت شش و نیم برسیم خوبه! -نه.ساعت شش. -تو چقدر چونه میزنی ، باشه.ساعت شش! پس از رفتن روشا و رامین به لیوسا تلفن کرد.صدای لیوسا در نمی آمد.با حالت خفگی گفت:”نمیتونم حرف بزنم با بلقیس خانم حرف بزن.” بلقیس خانم گوشی را گرفت:”الو ، بفرمایید؟” -بلقیس خانم منم شالیزه.باز حال لیوسا بد شده؟ -شما کی باشید؟ شالیزه داد کشید:”من دوست لیوسا هستم.حالش چطوره؟” -الحمدالله حالش بد نیست.فقط صداش در نمیاد.خب طفلک بخاطر ستاره خانم غصه میخوره. -بهش بگو فردا میام پیشش! -چی گفتی؟ -اه…گوشی رو که به آدم کر نمیدن!گفتم فردا میام میبینمش. -آره تو رو خدا تنهاش نذار. -باشه.فعلا خداحافظ. ادامه دارد… http://www.aryapdf.com/forum/images/smiliesss/65.gifقسمت آخر لعیا خانم ظرف ها را شسته بود و میخواست برود.پرسید: -کاری ندارید؟ -نه ، صبح بیدارم کن.با هم میریم.شب بخیر. -باشه.
۲ ۴ ۰
با رفتن لعیا خانم به اتاق خودش رفت و برنامه درسی روز بعد را نگاه کرد و سوت کشید.درسهای حفظ کردنی کفرش را در می آورد.با این حال تا نگاهی به آنها نینداخت و خیالش راحت نشد نخوابید.به رختخواب که رفت فکر پرستو گریبانش را گرفت.تا او را ندیده بود گفته های روشا برایش فقط در حد حرف بود.اما حالا فکر کشتن یک آدم معنی دیگری پیدا کرده بود.معنایی مخوف و ترسناک. نمیدانست آیا روشا از او میخواهد در انجام چنین فاجعه ای فقط همراهش باشد یا توقع دارد که او هم کارد به دست بگیرد و با هم پرستو را بکشند.از این فکر دلش لرزید.زمانی با گیجی نشاط آوری در آن راه خطرناک پا گذاشته بود اما حالا فکر کشتن پرستو هر چه بیشتر در ذهنش پا میگرفت و بیشتر وحشت میکرد.تا آن موقع چنین وحشتی را تجربه نکرده بود.بالاخره آنقدر با خود کلنجار رفت تا باور کرد این قدرت را دارد که او را از فکر ارتکاب به قتل منصرف و به اسید پاشیدن راضی کند.با این تصمیم به خود دل گرمی داد:”منصرفش میکنم.باید منصرفش کنم.” با چنین فکری که مثل رویا شیرین و سبک و فرار بود فکری همراه با لذتی نوبرانه که به دنیایی دیگر فرا می خواندش.دنیایی که دوست نداشت با انیفورم مدرسه در آن حضور پیدا کند.تصمیم گرفت فردا بعد از تعطیل دبیرستان اول به خانه بیاید لباس عوض کند بعد به سراغ لیوسا برود.غلتید.بالش را زیر سر جابجا کرد و به لباسهای مادر که در کمد آویزان بود فکر کرد.میخواست یکبار دیگر به قالب یک دختر تمام عیار در بیاید و شهرام را غالفگیر کند.با این تخیلات آهسته ، آهسته مغلوب خواب شد. صبح با صدای لعیا خانم بیدار شد.کش و قوس آمد و چشمش به بسته کادوپیچ روی میز افتاد.چشمهایش را مالید خیال کرد خواب آلود است و اشتباه میبیند.از رختخواب بیرون پرید.بسته را برداشت.مطمئن شد خواب نمیبیند.لعیا خانم را صدا زد.او امد:”بله شالیز خانم؟” -این چیه؟ لعیا خانم با تعجب پرسید:”کی آورده؟” -اگر میدونستم که از تو نمی پرسیدم! -من از کجا بدونم ؟ حالا بازش کنید ببینیم چی هست! -لعیا خانم برای من فیلم بازی نکن.درست بگو موضوع چیه!؟ -اوا…چرا سر صبحی شوخی تون گرفته!نکنه پدر دوستتون اینجا گذاشته و شما ندیدید! -چرا جفنگ میگی؟یعنی از پریشب گذاشته اینجا و من الان دارم میبینمش؟ -حالا باز کنید ببینم چی هست؟ شالیزه بسته را باز کرد.یک دست لباس محلی پر زرق و برق و پولک دوزی و منجوق کاری بود.شگفت زده پرسید:”این از کجا آمده؟” صدای آقای شرقی از اتاقش آمد:”خوشت میاد؟گفتم یک دست لباس محلی از همه چیز بهتره!” لعیا خانم و شالیزه با تعجب به هم نگاه کردند.لعیا خانم گفت: -ای وای…آقا آمده!خاک بر سرم ، ما اصلا نفهمیدیم! دست های شالیزه شل شد.لباس را روی تختخواب رها کرد.با امدن پدر یاد دروغهایش افتاد و چنان حالی شد که لعیا خانم پرسید: -خوشحال نشدی؟
۲ ۴ ۱
چپ چپ به او نگاه کرد.زیر لبی گفت:”دارم از خوشحالی سکته میکنم.” آقای شرقی روبدوشامبر پوشیده از اتاق بیرون آمد.شالیزه که نمی توانست آمدن نابهنگام و بی موقع او را هضم کند چاره ای جز تظاهر به خوشحالی ندید.به هال رفت.پدر را بغل کرد و گفت:”وای ، چقدر خوشحال شدم.کی آمدید که ما نفهمیدیم؟” آقای شرقی با طعنه به لعیا خانم گفت:”سرایدار برای همین خوبه که راحت بگیره بخوابه و دزها با خیال راحت کار خودشونو بکنند.” لعیا خانم منفعل و دستپاچه نمیدانست چه بگوید.زیر لبی گفت:”دزدها که کلید ندارند.” شالیزه پدر را بوسید:”چقدر شما باسلیقه هستید.چه لباس قشنگی!مثل همیشه سلیقه شما حرف نداره.ساعت چند آمدید؟” -نزدیک دو بود. لعیا خانم با سر و گوش آویزون برای تهیه صبحانه به آشپزخانه رفت و آنها را تنها گذاشت.شالیزه روی مبلی روبروی پدر نشست.گفت:”وای چه برنزه شدید!کار فیلمبرداری تمام شد؟” -صحنه های اصلی تمام شد.بقیه کارها رو سپردم به مرادی و رسولی نامرد!دمار از روزگار هر دوتاشون در آوردم تا دیگه سرخود کاری نکنند. -دیگه بر نمیگردید؟ -قرار گذاشتیم اگر لازم شد خبرم کنند. شالیزه همچون مجسمه ای بی روح ، ناباورانه نگاهش میکرد.آقای شرقی ادامه داد:”در ضمن باید می آمدم دو سه تا قرارداد امضاء میکردم.کارهای شرکت خوابیده.دیدم بهتره بقیه کارها رو بریزم سر خودشون و برگردم.خب با درس و مدرسه چطوری؟” -خوب!عالی! -توی این مدت چه کارها کردی؟ -هی رفتم دبیرستان ، آمدم خونه ، رفتم دبیرستان ، آمدم خونه.کاری غیر از درس خوندن نداشتم! لعیا خانم در آشپزخانه زیر لب برای خودش حرف میزد:”آره ، رفتی دبیرستان و امدی خونه.پدر ما رو در آوردی.الهی شکر که بابات آمد.خدا میدونه کی گند کارهات در بیاد.” آقای شرقی گفت:”همین روزها یک سری به دبیرستانت میزنم.قول داده بودم گاهگاه سر بزنم.هم از وضع تو بپرسم ، هم ببینم چه کمک هایی لازم دارند.” شالیزه دستپاچه گفت:”پول می خواستند که من از روی پول های توی کمد برداشتم و دادم و رسید گرفتم.” -برای چی می خواستند؟ -برای رادیاتورهای دبیرستان. -چقدر بهشون دادی؟ -سیصد هزار تومن.رسیدشو گرفتم! -اوه…سیصد هزار تومن؟یعنی چه؟این چه کاری بود کردی؟یکجا سیصد هزار تومن پول دادی؟چرا با من مشورت نکردی!
۲ ۴ ۲
-شما گفتید هر چی پول لازم هست از کمد بردارم.یاتون رفته؟مگر خودتو بودید چقدر میدادید؟مطمئن باشید تا دو برابرش رو نمیگرفتند دست از سرتون بر نمیداشتند.خب حالا حالاها نباید سر و کله تون اون طرف ها پیدا بشه!وگرنه جیبتون رو خالی می کنند!من که گفتم شما بوشهر هستید از کجا میفهمند برگشتید!! -اصلا کار درستی نکردی! -اِ…از روز اول که امدید باز خواست شروع شد؟ لعیا خانم از آشپزخانه سرک کشید که :”شالیز خانم داره دیر میشه.الان آژانس میاد.” شالیزه چنان غافلگیر شده و دگرگون بود که حوصله دبیرستان رفتن را نداشت.تمام نقشه هایش را نقش بر آب میدید. آقای شرقی گفت:”فعلا نگذار بفهمند من برگشتم!” شالیزه همین را میخواست.نفس تازه کرد و پا شد برای صبحانه به آشپزخانه برود.گفت:”نه بابا.مگر عقلم کمه؟” وقتی از خانه بیرون میرفت پدر را بوسید و گفت:”برای بالماسکه امسال ، لباسم از همه جالبتره.خیلی خیلی خوش سلیقگی کردید.خب من رفتم.خداحافظ.” با لعیا خانم و بچه ها سوار شدند و رفتند.در طول راه آنقدر اوقاتش تلخ بود که لعیا خانم گفت:”شالیز خانم خیالتون راحت از طرف من و اکبر آقا و بچه ها راحت باشه.ما اهل حرف نیستیم.” -میخواستم همین سفارش رو بکنم.موقعش که شد خودم همه چیز رو بهش میگم. به دبیرستان که رسید تنگ خلق بود و حوصله حرف زدن با کسی را نداشت.گلپر سر صف پرسیید:”چیزی شده؟” -نه! -آخه خیلی تو همی! -نه بابا.چیزی نیست.روشا رو ندیدی؟ -هنوز نیامده.با اون حرفت شده؟ -نه بابا.کتابش پیش منه میخواستم بهش بدم. صف که وارد کلاس شد روشا رسید و پشت سرش خانم افسری آمد که:”امروز ساعت اول دبیر ندارید.”سپس خطاب به سوسن احمدی نماینده کلاس گفت:”حالا که دبیر ندارید بچه های والیبال رو بفرست حیاط.خانم وزیری توی حیاطه.” گلپر و یکی دو نفر رفتند.شالیزه رفت روی نیمکت کنار روشا نشست:”سلام چرا دیر آمدی؟” -اگر بخاطر رسوندن رامین نبود از خونه بیرون نمی آمدم. -چرا؟چیزی شده؟اتفاق تازه افتاده؟ روشا طلبکارانه نگاهش کرد.جواب داد:”از این که قاتل مادرم داره راست راست راه میره و راحت زندگی میکنه میخوام دیوونه بشم.از همه چیز بدم میاد.” شالیزه حوصله حرف زدن نداشت.کسل و کم حوصله بدون مقدمه گفت:”پدرم آمد.” -چی؟پدرت آمد؟کی؟ -دو بعد از نصف شبِ ذیشب. -حالا چرا ناراحتی؟
۲ ۴ ۳
-برای اینکه دیگه فعلا نمیتونم هیچکاری بکنم.وقتی هست ، یک میکروسکوپ میگیره دستش و منو میگذاره زیر ذره بین. روشا با چشمهای آتشبار نگاهش کرد:”زدی زیر قولت؟داری بهانه میاری؟” -اه…برو بابا.تو چقدر بد بینی!خودم دارم از ناراحتی می ترکم.حتی دیگه نمیتونم سری به لیوسا بزنم.صبح بیدار شدم دیدم یک بسته کادوپیچ روی میز تحریره!خیال کردم خواب میبینم.داشتم از لعیا خانم پرس و جو میکردم که بابا از اتاقش صدام زد. -یعنی امروز مالیده؟ -چه جور! -کی برمیگرده؟ -کارش توی بوشهر تمام شده.قرار گذاشته اگر کارش داشتند خبرش کنند.کارها رو سپرده دست همکارهاش. -پس باید چکار کنیم؟ -باید چند رو صبر کنیم ببینیم چی میشه!حالا زوده ولی تصمیم دارم راجع به لیوسا با بابا حرف بزنم.میگم مریضه و من باید هفته ای دو سه مرتبه برم پیشش! -چس من چی؟ -روشا من دیشب خیلی فکر کردم.دیدم ما نباید کاری بکنیم که گیر بیفتیم. -داری محترمانه فرار می کنی! -تو خیلی توی خواب و خیالی.دختر اگر بکشیمش میشیم قاتل!جای قاتل کله داره!باید بهش ضربه بزنیم ، ضربه ای که زنده باشه ولی تا آخر عمرش هر روز بمیره!اسید رو میشه در عرض چند ثانیه پاشید و دَر رفت.اما کشتن که به این راحتی نیست…آخه بابامون آدمکش بوده یا مادرمون؟من و تو که بلد نیستیم آدم بکشیم.بخدا اگر جای تو بودم فقط از خدا میخواستم که خودش انتقام بگیره! -من بلدم.خوب هم بلدم آدم بکشم! روشا به جایی رسیده بود که دیگر هیچ چیز او را آرام نمیکرد.با دندانهای فشرده به هم تأکید کرد:”آره ، خوب بلدم آدم بکشم.” -والله دیروز که داشتی از ترس مثل بید مجنون میلرزیدی! -از ترس نبود ، از نفرت بود.شالیزه امروز یک بهانه ای برای بابات بتراش و بیا زاغ سیاهشو چوب بزنیم. -اگر شرکت رفته باشه میشه ولی اگر تو خونه باشه هیچ کار نمیتونم بکنم.صبر کن ببینم چی میشه!سعی میکنم یک جوری جورش کنم.در ثانی معلوم شد پرستو کی میاد خونه چقدر وسواس به خرج میدی!دیگه دوباره کشیک کشیدن نداره. -نه ، یکی دو دفعه دیگه باید کشیک بکشیم.پس قرارمون همان ساعت شش. -اگر آمدنی شدم تلفن میکنم. -ساعت چند؟ -تا قبل از پنج و نیم. -شالیزه.من جز تو کسی رو نداره.کمکم کن.
۲ ۴ ۴
-عیب تو اینه که هم مرغت یک پا داره هم صبر و تحمل نداری! -تو که مادرت جزغاله نشده تا بفهمی من چی مکشم! اشکهای روشا جوشید و روی گونه هایش جاری شد.شالیزه مغموم و تنگ حوصله گفت: -اِ…چرا گریه میکنی؟من از گریه ناراحت میشم.گفتم یک ذره صبر داشته باش.دیگه تا عصر حرفشو نزن ببینم چه کار باید بکنم.خیلی از گریه بدم میاد. پس از تعطیل دبیرستان وقتی از هم جدا می شدند شالیزه گفت: -یک فکری کردم.ساعت پنج به من زنگ بزن.اگر بابا بیرون نرفته باشه ، صبر میکنم خودش به تلفن جواب بده.خیلی راحت خودتو معرفی کن و بگو با من کار داری.من که گوشی رو گرفتم طوری وانمود میکنم که تو میخواستی یادآوری کنی امروز برای جشن تولدت دعوت دارم. -اگر نبود چی؟ -هیچی ، شب که آمد میگم فردا تولد دوستم دعوت دارم.بالاخره میپزمش و فردا میام دنبالت و میریم. -نمیتونم تا فردا صبر کنم.یک کاری کن همین امروز بریم. -باشه ، سعی میکنم.تعارفت نمیکنم با هم بریم که زودتر برسم خونه تا اگر بابا بود بهانه به دستش نیفته. نگاه روشا بیش از آنکه التماس آمیز باشد خشن بود: -یکی از این بهانه ها رو برای لیوسا نمیاری! لعیا خانم منتظر در اتومبیل نشسته بود و حال بدی داشت.پنجره ماشین را پایین کشید:”شالیز خانم بیا دیگه ، دیر شد!” روشا بدون خداحافظی رفت.شالیزه سوار شد و با عصبانیت گفت:”چیه ؟چرا شلوغش میکنی؟” -الان احمد و محمود جلوی مدرسه سرگردونند. -بابا رفته بیرون؟ -نه ولی الهی چشمت روز بد نبینه! -چیه؟چی شده؟لعیا خانم بی مقدمه زد زیر گریه:”از صبح چند نفر آمدند دیدن آقا و من پذیرایی کردم.وقتی رفتند منم رفتم طرف خودمون که یک دفعه آقا یک جوری صدام زد که بند دلم پاره شد.نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم .پرسیدم آقا چی شده؟گفت یکی از اسلحه های توی کتابخونه نیست!” -یعنی چی؟اسلحه نیست؟کدومش؟ -من چه میدونم؟گفتم آقا اسلحه چه به درد ما میخوره.توی این خونه پول و طلا ریخته ما نگاه نمیکنیم.چه برسه به اسلحه! شالیزه حیرت زده پرسید:”بعدش چی شد؟” -هیچی!آقا تلفن کرد به شرکت به اکبر آقا گفت زود بیا خونه! -آمد؟ -آره آمد.ولی با چه حالی ، خیال کرده بود بلایی سر ما امده. -حالا چرا گریه میکنی؟اه…درست و حسابی حرف بزن.
۲ ۴ ۵
-آقا طوری با اکبر آقا حرف میزد که بیچاره نفهمید چه جوری خودشو رسوند.آقا بهش گفت یا باید اسلحه پیدا بشه یا می اندازمتون زندان.هر چی من و اکبر آقا جز بلا زدیم که والله ، بالله اگر ما خبر داشته باشیم به خرشون نرفت. -بالاخره چی شد؟ -هیچی!من گفتم شاید شالیز خانم خبر داشته باشه! -من؟من چه خبر دارم!اصلا من به اتاق کتابخونه نرفتم که از اسلحه خبر داشته باشم. -ای خدا…عجب مصیبتی سرمون آمده!به آقا که گفتم شاید شما خبر داشته باشی ، دلشون آروم گرفت.حالا بفهمند شما هم خبر نداری خونه رو به سرمون خراب می کنند. -بچه ها بر نداشتند؟ -وای…شالیز خانم چه حرف ها میزنی!کی بچه های من بی اجازه اون طرف آمدند که از این غلط ها بکنند. -پس اسلحه چی شده؟ -بخت ما سیاهه!شانس نداریم.دست به طلا بزنیم خاکستر میشه! -تو هم که الحمدالله فقط بلدی گریه کنی. -نذر حضرت ابوالفضل کردمه بودم شما از اسلحه خبر داشته باشی! -فعلا کمتر آبغوره بگیر ببینم چی میشه! به خانه که رسیدند سرآسیمه به شاختمان دوید.آقای شرقی پای تلفن بود.صحبتش که تمام شد بدون آنکه جواب سلام او را بدهد.پرسید: -تپانچه کجاست؟ -من خبر ندارم!در این مدت اصلا توی اتاق کتابخونه نرفتم! -پس پر در آورده و پرواز کرده و رفته! شالیزه به اتاق کتابخانه رفت.جای تپانچه روی دیوار خالی بود.آقای شرقی عصبانی و غضبناک به دنبالش رفت.با توپ پر گفت: -تو که خبر نداری! لعیا خانم و اکبر آقا هم زدند زیر کاینات.خب غیر از شماها کی اینجا بوده که یقه اش رو بچسبم؟ -هیچکس! -صحیح!پس دزد آمده و همون یک اسلحه رو دزدیده و برده! -حالا می خواهید چکار کنید؟ -منتظر تو بودم ببینم خبر داری یا نه!وگرنه تا به حال به کلانتری خبر داده بودم. تلفن زنگ زد.آقای شرقی گوشی را برداشت.تلفن از شرکت بود.شالیزه فرصت را غنیمت شمرد و تا او سرگرم صحبت بود از ساختمان زد بیرون و سراغ لعیا خانم رفت.محکم کوبید به در.اکبر آقا جلو دوید و پشت سرش لعیا خانم ماتم زده و پریشان آمد.شالیزه گفت: -گوش کنید.حق ندارید حرفی از لیوسا و پرستارها و پدر و برادرهایش بزنید. اکبر آقا گفت:”آخه آقا داره به ما تهمت میزنه…”
۲ ۴ ۶
لعیا خانم گفت:”شما هر کار کردی گفتی حرف نزنیم خودم به موقع میگم.خب حالا وقتشه که همه چیز رو به آقا بگید.” -نخیر.حالا وقتش نیست!من از شماها پشتیبانی میکنم.نگران نباشید. لعیا خانم گفت:”یا کار خانم رهنورده یا خانم شاه بختی یا…” شالیزه میان حرفش دوید:”حرف دری وری نزن.اگر پای اونها رو وسط بکشی به بابا میگم کار یکی از شما دو تاست.لال باشید خودم درستش میکنم.” -صد دفعه به این مرد گفتم یک اتاق اجاره ای بی دردسر بهتر از اینجاست که هر روز یکی چیزی ببینیم و کور و کر باشیم و آخرش که گندش در آمد ما جواب و سوال پس بدیم. شالیزه میدید هر دو آنها در حال عصیان هستند.فهمید باید کمی دست پایین بگیرد تا قضیه حل شود.با لحن نرمی که عادتش نبود گفت:”فوقش پلیس میاد یک سوال و جوابی از شما میکنه و میره.وقتی تحقیق کنند بفهمند از هیچی خبر ندارید همه چیز تموم میشه.” اکبر آقا گفت:”آقا که دست بردار نیست!بالاخره میفهمه یکی توی این خونه آمده!” -از کجا می فهمه؟اگر ما حرفی نزنیم نمی فهمه! -بالاخره که اسلحه گم شده!باید ما برداشته باشیم یا کسانی که آمدند و رفتند. اکبر آقا بنا به قانون طبیعی در برابر خطری که تهدیدشان میکرد دست به مقاومت زده بود.شالیزه گفت:”پدر لیوسا میلیاردره.اگه بخواد میتونه صد تا اسلحه داشته باشه.” لعیا خانم گفت:”شاید کار لیوسا خانم باشه.” -حرف اراجیف نزن.اسلحه به درد اون می خوره؟ -شاید برداشته که اگه خوب نشد خودکشی کنه! -یعنی دست خودت نیست؟همین جور باید چرند و پرند بگی؟ آقای شرقی فریاد زد:”شالیزه کجا رفتی؟” شالیزه هول و دستپاچه گفت:”تا بابا پای پلیس رو وسط نکشیده هیچ اتفاقی نمی افته.فوقش چند روز سر و صدا راه می اندازه و قضیه کم کم شل میشه.” با شتاب از آنجا بیرون آمد و به ساختمان خودشان رفت. آقای شرقی پرسید:”مقر آمدند؟” -نه بابا.کار اینها نیست.من فکر میکنم احتمالا خودتون یکجا گذاشتید و یادتون رفته! -چرا حرف بی خود میزنی؟ -شاید از خیلی وقت پیش سر جاش نبوده و شما تازه متوجه شدید! -مثلا از کی؟مقصودت از خیلی وقت پیش چه موقع ست؟ -خب هر کی با شما کار داره و میاد اینجا می بریدش کتابخونه. -شالیزه من این حرفها سرم نمیشه.این اسلحه تازه از اینجا برداشته شده. -شاید مامان برداشته و جایی گذاشته! -به مامان تلفن کردم.روحش خبر نداشت.
۲ ۴ ۷
-حالا چرا اینقدر موضوع رو بزرگ میکنید.بالاخره از این خونه که نرفته بیرون.پیدا میشه! -تو برو ناهارت رو بخور تا من تصمیم بگیرم. شالیزه به آشپزخانه رفت.از اشتها افتاده بود.دلشوره ای نامعهود بی قرارش میکرد.به لیوسا فکر کرد.گفته ی لعیا خانم یکجور وسوسه به جانش انداخته بود:”شاید برداشته که اگر خوب نشد ، خودکشی کنه!”به شهرام فکر کرد و دلش لرزید.به هیچ قیمت حاضر نبود درباره او چنین قضاوتی داشته باشد.شهرام پا به قلب او گذاشته بود.روی احساسات زنانه اش که پیش از این خفته و بی نشانه بود.احساساتی کهیکجور دلبستگی تازه متولد شده را برایش معنی میکرد.فکر کرد آیا میتواند دست روی کیارش و کیاوش بگذارد؟این فکر آنقدر سست بود که بیش از چند لحظه نپایید و فراموش شد.فکرش به سوی پرستارهای لیوسا رفت.چاره ای ندید جز آنکه یکی از آنها را مجرم بداند.این جوابی بود که به خودش میداد اما برای پدر هیچجوابی نداشت. بدون اشتها چند قاشق غذا خورد و پیش پدر برگشت.آقای شرقی سرش را بین دو دست گرفته بود.دست روی شانه اش گذاشت که: -بابا چرا اینقدر ناراحت هستید؟اتفاق مهمی نیفتاده! -اتفاقی نیفتاده؟اگر با این اسلحه چند نفر را بکشند آنوقت چی؟ این جمله کافی بود تا او مثل آدمهای برق گرفته برای چند لحظه درجا خشک شود.متهم اصلی را پیدا کرده بود و نمیدانست در آن شرایط چه اقدامی بکند.با لحنی متفاوت گفت: -حالا یکی دو ساعت بخوابید بعد بهش فکر میکنیم.چشمهاتون خیلی خسته است. -مگر خوابم میبره!قبل از هر کار باید پلیس رو در جریان بذارم. -آخه چرا پای پلیس رو وسط می کشید؟ -برای اینکه اگر فردا کسی با اون اسلحه کشته شد یقه منو نگیرند!دو تا آرامبخش به من بده ببینم! شالیزه سراغ داروخانه دیواری رفت:”اُکسازپام خوبه؟” -آره.دارم منفجر میشم.بگو اکبر آقا بیاد ببینم! -چکارش دارید؟ -میخوام یکدفعه دیگه باهاش حرف بزنم و اخطار بدم. -حالا یک ساعت بخوابید بعد این کارها رو بکنید. -میترسم فرار کنه! -ا…کجا بره؟اون توی شرکت کار میکنه.خونه و زندگیش اینجاست.مگر میتونه در عرض یک ساعت اثاث کشی بکنه و در بره.شما بخوابید من با هر دوتاشون حرف میزنم. آقای شرقی مستأصل و پریشان به اتاق خواب رفت.شالیزه لیوانی آب به او داد که قرص ها را بخورد از اتاق که بیرون میرفت گفت: -اصلا ناراحت نباشید.قول میدم اسلحه یکجایی توی همین خونه ست.حالا بخوابید بعد با هم همه جارو می گردیم. در اتاق را بست.آرام و قرار نداشت باید با روشا حرف میزد.از لحظه ای که فکر کرده بود برداشتن اسلحه میتواند کار او باشد چنان منقلب شده بود که سرپا بند نبود.آرزو داشت پدر بخوابد و او با خیال راحت به روشا تلفن کند.نیم ساعت به سختی گذشت چند بار پشت در اتاق پدر رفت.گوش به در چسباند تا از خوابیدن او مطمئن شود.اما آقای
۲ ۴ ۸
شرقی نخوابیده بود.فکر و خیال همچون فوجی از ملخ هجوم آورده و مغزش را میخوردند.موجی از نگرانی به شقیقه هایش فشار می آورد و نمیگذاشت خواب به سراغش بیاید.با تلفن همراه آهسته صحبت میکرد:”اگر فروخته باشند چکار کنم؟” شالیزه سرگشته و آشفته ، آهسته از ساختمان خارج شد و دوباره به ساختمان جنوبی رفت.در نزده وارد شد: -اکبر آقا ، لعیا خانم! هر دو سراسیمه جلو آمدند.گفت:”باید کاملا خونسرد باشید.بی خودی دست و پاتون رو گم نکنید.من دارم به یک نتایجی میرسم.قول میدم نگذارم هیچ اتفاقی برای شما بیفته.فقط هی پیش بابا ناله و جلز ولز نکنید.وقتی اینطوری میکنید خیال میکنه کار شماست و ترسیدید.از لیوسا و آمدنش به اینجا هیچ حرفی نزنید.وقتی گفتم درستش میکنم حتم داشته باشید میکنم.” اکبر آقا پرسید:”کی درست میکنید؟وقتی آبروی ما رفت؟وقتی افتادیم زندان؟” -اه…از مرد بزدل و ترسو حرصم میگیره! -از آبروم میترسم. -قول میدم همین دو سه روزه پیدا بشه و بابا از شماها دلجویی هم بکنه.فقط دو سه روز حرف نزنید و پای کسی رو وسط نکشید حل میشه! لعیا خانم گفت:”پس شما خبرداری اسلحه کجاست؟” -آدم از حرف نزدن نمی میره ها!چقدر حرف میزنی؟ از آنجا که بیرون آمد مرغ گرفتاری بود که جز پریدن از قفسِ خانه و رفتن پیش روشا فکر دیگری نداشت. ساعت نزدیک پنج بود که آقای شرقی پریشان و متفکر از اتاق بیرون آمد و گفت: -اصلا خوابم نبرد! تلفن زنگ زد.شالیزه منتظر شد پدر گوشی را بردارد.میدانست به احتمال قوی طبق قراری که با روشا دارد او پای تلفن است.خود را سرگرم کرد تا پدر گوشی را برداشت.حدسش درست بود.آقای شرقی بعد از گفتگویی کوتاه گوشی را به او داد. -سلام روشا. -سلام ، منتظرت باشم؟ -من هنوز برات کادو نخریدم. -پس می آیی! -آره. -پس منتظرت هستم. -باشه ، خداحافظ. قبل از اینکه فرصت پیدا کند موضوع رفتن به جشن تولد را مطرح کند آقای شرقی گوشی را برداشت و شماره گرفت.لحظاتی بعد صحبت کرد: -الو ، کلانتری!
۲ ۴ ۹
قلب شالیزه فرو ریخت.با چشمهای فراخ شده او را نگاه میکرد.دهانش باز مانده بود.آقایش رقی در جواب افسر نگهبان گفت: -من جهانگیر شرقی هستم.لطفا مأمور تجسس بفرستید.از خونه من یکی قبضه اسلحه سرقت شده. – … -بله ، بله!اسلحه جواز داره.یک تپانچه قدیمی است! – … -بله ، متأسفانه پر بود. – … “۲۱۱٫تلفن…۱� �� � -“یادداشت بفرمایید.خیابان…کوچه…پلا گوشی را گذاشت.شالیزه هاج و واج پرسید:”چرا پای پلیس رو وسط کشیدید؟” -تا جنایتی رخ نداده باید تکلیف معلوم بشه! گرچه تا چند دقیقه پیش آروزیی جز رفتن پیش روشا نداشت اما حالا با وضعیتی روبرو شده بود که نمیتوانست از اوضاع خانه و آمدن پلیس بی خبر بماند.یک ربع بعد دو مأمور از کلانتری آمدند.لعیا خانم که از پشت پنجره مأمورها را دید با صدایی لرزان گفت: -اکبر ، خاک بر سرمون شد.دو تا مأمور آمده! اکبر آقا پای پنجره دوید.با دیدن آنها گفت:”پای ما رو وسط بکشه سکوت نمیکنم.دیگه خسته شدم.” -نه ، باید صبر کنیم. -روی حرف این دختره دروغگوی همه کاره حساب میکنی؟یعنی تا دو سه روز دیگه قراره چه اتفاقی بیفته که میگه دو سه روز حرف نزنید؟! -از اول نباید زیر بار حرف هاش میرفتیم.حالا که رفتیم شدیم شریک جرم.دهن باز کنیم گند بالا میاد. -آخه اینها چه جورد ننه بابایی هستند.هر کدومشون یه ور میرن و این دختره رو ول میکنند به امان خدا که هر کار دلش خواست بکنه.شک ندارم گم شدن اسلحه کار خودشه!خدا میدونه چکارش کرده که میگه دو سه روز صبر کنید.توی این مدت هر کار غلطی کرد گفت شماها کور و کر و لال باشید. صدای تِک تِک تلفن که روی شاسی زده شد او را به خود آورد.اکبر آقا خواست جواب بدهد ، لعیا خانم نگذاشت و پیشدستی کرد:”بله؟” آقای شرقی بود:”از کلانتری مأمور آمده.بگو اکبر آقا بیاد اینجا…” -چشم آقا. گوشی را گذاشت.اکبر آقا رنگ به چهره نداشت.لعیا خانم گفت: -مرد حسابی ، طلا که پاکه چه منتش به خاکه؟مگه چه کار کردی که رنگت پریده!بیا برو تا خدا رو داریم نباید از بنده خدا بترسیم.جان احمد و محمود مبادا از کارهایی که این دختره خل و چل کرده حرفی بزنی!حرف بزنی آقا میگه چرا اینقدر تلفن میکردم چیزی به من نمی گفتید! مأمورها مشغول بازدید از اسلحه های روی دیوار اتاق کتابخانه بودند.آقای شرقی ضمن نشان دادن مجوز هر کدام توضیحاتی هم میداد که شالیزه آهسته از در خارج شد.اکبر آقا وسط حیاط رسیده بود.به محض دیدن او شروع کرد
۲ ۵ ۰
به شاخ و شانه کشیدن که :”شالیز خانم ، اگر قرار باه برای من و زنم پاپوش درست کنند ، حرفم رو میزنم.میگم والله توی چند روز گذشته هی آدم اینجا آمد و رفت.ببینید کار کیه!” شالیزه دندان قروچه ای کردو گفت:”هیچ میدونی پلیس داره دنبالت میگرده؟” -پلیس؟دنبال من؟مگه من گم شدم که پلیس دنبالم میگرده.دارم با پای خودم میام حرفهامو بزنم. -این پلیس نه ، پلیس جنایی داره دنبالت میگرده! -دیگه چی؟خدا یه عقل سالم به شما بده یک پول حسابی هم به من که اینقدر محتاج خلق خدا نباشم. -پس لازم شد خبر داشته باشی روزی که مثل گاو پریدی جلو ماشینیادت هست؟ اکبر آقا هاج و واج نگاهش کرد.شالیزه تندتند گفت: -خوب گوش کن.زن پدر لیوسا توی همون تصادف کشته شد.باباش یک چیزهایی از قیافه تو یادش بود که به پلیس گفت و پلیسه هم با همون نشونی ها چهره سازی کرد.اگر دهن باز کنی و از لیوسا و اینجا بودنش دم بزنی به پلیس معرفی ت میکنم.حالا برو ببینم جرأت داری حرف بزنی! اکبر آقا با دهان نیمه باز و چشمهای وق زده ابلهانه نگاهش میکرد:”زن آقای شجاعی مرد؟” -آره ، پس خیال کردی برای چی چند روز لیوسا رو آوردم اینجا؟آوردمش که مراسم عزاداری تموم بشه.خب حالا که همه چیز رو فهمیدی جلو زبونت رو بگیر. اکبر آقا وارفته بود.توان حرکت نداشت.آقای شرقی سر از پنجره بیرون کرد:”شالیزه چرا اکبر آقا نیامد؟” -داره میاد. اکبر آقا به دنبال شالیزه وارد ساختمان شد.هر دو مامور با نگاهی مظنون مشغول کاویدنش شدند و سوال ها شروع شد: -شما چند وقته توی این خونه زندگی میکنی؟حرف راست بزن.هر چی میپرسم عین حقیقت رو بگو -دروغم چیه؟پنج شش ماهه! -قبلا کجا بودی؟ -شهر ری. -سابقه جنایی داری؟ -نه ، این سوالها چیه؟ -آدرس خونه ای رو که قبلا بودی دقیق بگو. آدرس را گفت و یکی از مامورها یادداشت کرد.دیگری پرسید: -یک قبضه اسلحه اینجا بوده ، نیست!شما خبر داری؟ -نه سرکار.من اصلا به این طرف کار ندارم.از صبح میرم شرکت شب که برمیگردم فقط حیاط رو آب و جارو میکنم.یا آب استخر رو ول میکنم توی باغچه ها ، همین! شالیزه گفت:”سرکار راست میگه.اصلا با ساختمان ما کار نداره.” هر دو مامور با کنجکاوی نگاهش کردند.یکی شان پرسید: -شما همیشه توی خونه هستید؟ -نخیر صبح ها میرم دبیرستان.
۲ ۵ ۱
-پس از کجا خبر دارید در غیاب شما ایشون به این ساختمو نیامده ، درهارو قفل میکنید؟ -نه ولی آخه خود اکبر آقا هم از صبح زود میره شرکت.خونه نیست.خب میشه از شرکت پرسید توی این مدت غیبت داشته یا نه! مامور ابرویش را بالا کشید:”بله ، همین کارو خواهیم کرد.اما خانم ایشون که به این ساختمون کار داره!” -لعیا خانم اسلحه میخواد چه کنه؟خب ساختمونشون رو بگردید! -چشم به موقع! حمایتهایش اگرچه کارساز نبود ولی اکبر آقا را تا حدی دل گرم میکرد.بخصوص وقتی گفت:”طلاهای مامان همینجا جلو چشم لعیا خانمه.توی کمد هم کلی پول هست.اگر اهل این کارها بودند پول و طلا بر میداشتند ، نه اسلحه که هیچ به دردشون نمی خوره.” مامور با لحنی خاص از آقای شرقی پرسید:”دختر خانم اجازه می فرمایند سوالاتی از لعیا خانم داشته باشیم!” این طرز سوال آقای شرقی را متعجب کرد.شالیزه متوجه سوال کنایه دار آنها شد.فهمید زیادی حرف زده است. آقای شرقی به اکبر آقا گفت:”بگو لعیا خانم بیاد.” تلفن زنگ زد.آقای شرقی گوشی را برداشت و جواب داد.روشا بود.سراغ شالیزه را میگرفت.آقای شرقی گفت:”لطفا گوشی…” بعد به شالیزه اخطار داد زود تمامش کند.شالیزه گوشی را گذاشت و به اتاقش دوید تا از آنجا صحبت کند:”الو ، روشا!” -تو هنوز راه نیفتادی؟ -تو کجایی؟ -دارم از تلفن عمومی سر کوچمون زنگ میزنم.یک ساعته اینجا منتظرم. -من خیلی با تو کار دارم.اما الان نمیتونم حرف بزنم. -چرا؟چی شده؟چرا الکی بهانه میتراشی؟ -بهانه نیست.یک اتفاقی اینجا افتاده که بابام پلیس خبر کرده! -چه اتفاقی؟پلیس برای چی؟ -یکی از اسلحه هاش گم شده! سکوت نامعهود روشا شالیزه را به آن چه حدس زده بود مطمئن کرد.صدا زد:”روشا چرا ساکت شدی؟شنیدی چی گفتم؟” -آره .خب پس نمیتونی بیایی.خودم میرم! -نه ، تو هم امروز نرو.صبر کن فردا با هم میریم. -چرا؟امروز با فردا چه فرقی داره؟ -من نمیتونم زیاد حرف بزنم.روشا خواهش میکنم تنها نرو.یادت باشه قرار شد تا آخرش با هم باشیم.مبادا… -تا آخر چی؟ -همون که خودت میدونی!اصلا الان که خیلی دیر شده رفتن نداره.فردا با هم میریم.قول میدم. -از همین قول ها که همه ش زیرس میزنی؟برو ، دیگه شناختمت.
۲ ۵ ۲
اضطرابی ناگهانی و کشنده به جان شالیزه افتاده بود:”روشا من روی حرفم هستم.خودت که میبینی اصلا قرار نبود بابا بیاد که آمد.حالا هم که آمده این اتفاق افتاده.” -تا روزی که در اختیار لیوسا بودی هیچ اتفاقی نمی افتاد ، اما… -اینقدر بدبین و سوءظن نباش.فردا از دبیرستان که در آمدیم رامین رو برمیداریم و می آییم اینجا.رامین با بچه ها بازی میکنه من و تو میریم و برمیگردیم. -وقتی بابات نبود هی طفره رفتی.حالا که بابات هم آمده… -آمده باشه.فردا میره شرکت. شالیزه به عمد او را به حرف گرفته بود.میخواست کاری بکند وقت بگذرد و او به پرستو نرسد.از یک طرف میخواست به توصیه پدر تلفن را زیاد مشغول نگه ندارد از طرف دیگر چنان از سوی روشا احساس خطر میکرد که نمیتوانست گفتگو را قطع کند.ادامه داد: -روشا ، اصلا بلند شو بیا اینجا. این جمله اگر چه به منظور وقت کشی گفته شد ولی زنگ خطری بود به گوش روشا.او از تجزیه تحلیل شتاب زده اش به این نتیجه رسید که میخواهند به دامش بیندازند.تلخ و گزنده گفت: -دیگه نمیخوام ببینمت.دروغگوی احمق. -اِ…روشا!این حرف ها چیه؟اصلا الان خودم میام.تو چقدر بدبینی.چه عینک سیاهی به چشمت زدی.از پشت این عینک همه چیز رو سیاه و زشت میبینی. -من دیگه به حرفهای تو گوش نمیکنم.تو یک موی لیوسا رو با صد تا مثل من عوض نمیکنی.تا به حال هم فقط دستم انداخته بودی! کینه همچون جنازه ای که یک گوشه بیفتد و بوی گند بگیرد وجود او را متعفن کرده بود.شالیزه ناامیدانه تلاش میکرد:”تو صبر کن.من ده دقیقه دیگه پیشت هستم.” تقه ای به در خورد.آقای شرقی صدا زد:”شالیزه هنوز پای تلفنی؟” -آمدم.الان میام. به روشا گفت:”شنیدی؟پدرم صدام میکنه.روشا به روح مادرت قسمت میدم امروز نرو سراغ پرستو.فردا صبح میبینمت همه حرفها رو میزنیم.” -من دیگه با تو حرفی ندارم.یعنی با هیچکس ندارم. صدایش میلرزید:”روشا به رامین رحم کن.مبادا اشتباهی بکنی که نشه جبران کرد!” -چیه ؟ چرا صدات میلرزه؟تو که غصه ای نداری!مادرت هست ، پدرت هست ، لیوسا جونت هم هست. -به مرگ بابام تو از همه برام عزیزتری.من میدونم تو چه زجرهایی کشیدی.میدونم چند روزی که مادرت بعد از آتش زدن خودش زنده بود چی دیدی و چی کشیدی! صدای گریه لعیا خانم آمد.قلبش فرو ریخت:”روشا من میام.همین الان حرکت میکنم.خداحافظ.” سرآسیمه از اتاق بیرون دوید.لعیا خانم در میان های های گریه گفت: -والله به قرآن مجید من خبر ندارم.آخه آقا چرا تهمت میزنید!؟ شالیزه هراسان خطاب به دو افسر پلیس گفت:
۲ ۵ ۳
-اینها اصلا تقصیر ندارند. تمام چشمها با تعجب به سوی او برگشت.از نگاهش پیدا بود میخواهد پرده از روی رازی بردارد.یکی از مامورها پرسید: -میتونید ثابت کنید؟ -بله.اسلحه پیش دوست منه!اما نباید بفهمه شما خبر دارید من الان باید برم پیشش وگرنه ممکنه اتفاق بدی بیفته! آقای شرقی بهت زده به او نگاه میکرد.شالیزه گفت:”دنبال من بیایید.من باید زود زود برم پیشش.با ماشین کلانتری نیایید.بهش گفتم پلیس آمده عقب اسلحه میگرده.” بطرف جالباسی دوید لباس پوشید.آقای شرقی سرش فریاد زد:”اینجا چه خبره؟دیگه چه گندی بالا آوردی؟” یکی از مامورها گفت:”آقای شرقی تمام اینها بماند برای بعد.فعلا کار مهمتری در پیش داریم.” اکبر آقا و لعیا خانم مات و مبهوت مانده بودند.مامور به آقای شرقی گفت:”میشه از ماشین شما استفاده کنیم؟اگر خودتون هم باشید بد نیست.” -آخه من نفهمم چه اتفاقی افتاده؟ شالیزه جلو جلو به حیاط رفت.از تیررس نگاه خشماگین پدر فرار میکرد.اکبر آقا دوید و در گاراژ را باز کرد.آقای شرقی بهت زده و گیج پشت فرمان نشست.یکی از مامورها جلو نشست.شالیزه و مامور دیگر عقب نشستند و حرکت کردند.ماموردی که جلو نشسته بود نیم چرخی به گردنش داد و به عقب برگشت.به شالیزه گفت:”تا برسیم تعریف کنید موضوع از چه قراره؟” آقای شرقی فریاد زد:”کدوم گوری برم؟” شالیزه ترسیده و منفعل گفت:”دو ایستگاه بالاتر…” مامور گفته اش را تکرار کرد.شالیزه گفت: -من نمیدونستم.همین امروز فهمیدم اسلحه نیست.همین چند دقیقه پیش هم فهمیدم باید اسلحه رو اون برداشته باشه.یک روز امد خونه ما…آخ…کار خودشه! -از کی حرف میزنی؟ -از دوستم ، روشا. -از کجا میدونی کار اون باشه! -مادرش خودکشی کرده ، باباش با منشی شرکتش رابطه پیدا کرده بود . مامانش فهمیده و خودکشی کرده.روشا میخواد انتقام بگیره.میخواد منشی پدرشو بکشه. -اسمش چیه؟ -پرستو رازی. -الان کجا داریم میریم؟ -روشا سر کوچه شون منتظر منه. -برای چی؟که چکار بکنید؟ -هیچی !اصلا هیچی! -نترس.بگو.هر چی میدونی تعریف کن.میخواستید با هم چکار بکنید؟
۲ ۵ ۴
-هیچی!من بهش قول داده بودم تنهاش نذارم.همین. -برای چه کاری تنهاش نگذاری؟ آقای شرقی برگشت به پشت سر نگاه کرد.فریاد زد:”پدر سگ باز افتضاح بالا آوردی؟من به تو نون حلال دادم ، با اخلاق پاک بزرگت کردم.چرا اینجوری از آب در آمدی؟” مامور گفت:”متاسفانه قدرت فساد از قدرت اخلاق بیشتره…” شالیزه نفس نفس میزد.به خانه روشا نزدیک شده بودند. گفت:”همینجا نگهدارید.اگر شما رو ببینه خیال میکنه براش پلیس آوردم.” آقای شرقی برگشت باز به پشت سر نگاه کرد.مشتس حواله صورت دخترش کرد.فریاد شالیزه در آمد:”آخ…” صدای اعتراض مامور بلند شد:”آقای محترم ، در شرایط حساسی هستیم.لطفا خودتون رو کنترل کنید.” مامور دیگر از اتومبیل پایین پرید.شالیزه هم بیرون آمد.به مامور گفت:”شما رو نباید با من ببینه.می فهمه!” آقای شرقی فریاد زد:”می کشمش.این دختره ایحمق هر روز یک گهی به سبد می اندازد.” همدستی با آن شرایط کاری بود که از او بر نمی آمد.شالیزه با سرعت دوید.روشا کنار کیوسک تلفن عمومی ایستاده بود.بارانی سفید پوشیده بود و دستش توی جیبهایش بود.شالیزه با دیدنش نفس نفس زنان گفت: -روشا نمیتونی بزنی زیرش.اسلحه بابا رو تو برداشتی.مگر نه؟همان روزی که آمدی لیوسا رو ببینی برداشتی.من رفتم بالا وقتی برگشتم رفته بودی.تا امروز به اتاق کتابخونه نرفته بودم که متوجه بشم اسلحه نیست.امروز بابا فهمید.نمیدونی گه آشوبی برپا شده.بیچاره اکبر آقا و لعیا خانم!بابا خیال میکنه کار این بیچاره هاست. هوا چنان تیره و خراب بود که گویی آسمان پرده ای دودی رنگ بر سر زمین افکنده است.بادی شدید می وزید.آنطور که انگار می خواست لباس از تن بکند.اما در آن تاریکی برق چشمهای روشا از دید شالیزه پنهان نبود.برقی غیر عادی و ترسناک.با لحنی التماس آمیز گفت:”روشا اسلحه رو کجا گذاشتی؟بیا تا گندش در نیامده بده به من.همین جا صبر میکنم برو بیارش.تو رو خدا ، جون رامین برو بیارش!” -حال لیوساس عزیزت چطوره؟یادت رفته به من دست خط دادی هر کاری ازت خواستم بکنی؟دست خطت اینجاست.توی جیبم.اما زدی زیر قولت! هر دو مامور دورادور منتظر موقعیت مناسب بودند که وارد صحنه شوند.شالیزه التماس کرد: -روشا خواهش میکنم وقت رو تلف نکن.تا بابا با پلیسها رفت آمدم پیشت.زود باش میترسم تلفن کنه ، بجنب! -از چی حرف میزنی؟اسلحه چیه؟کی دیده من برداشتم؟ -احمق نشو.کار کسی غیر از تو نیست.من هالو خیال میکردم میخواهی پرستو رو با چاقو بکشی.هی میگفتم اسید بهتره اما نگو تو فکرهای دیگه ای توی سرت بود. روشا دندانهایش را روی هم فشرد و با خشم گفت: -بهت که گفتم.دیگه نمیخوام ببینمت.دست از سرم بردار.تو فقط به فکر اون دختره کثافت هستی! لحن التماس آمیز شالیزه تهدید آمیز شد:”پس من به همه میگم اسلحه پیش توست.” -تو غلط میکنی.من اصلا اسلحه ندیدم. -خر نشو.اون تپانچه پر از فشنگه.یک موقع دستت بخوره به ماشه شلیک میشه.هر کاری بخوای برات میکنم.فقط باید یک کمی عاقلانه رفتار کنیم.
۲ ۵ ۵
-دیگه نمیخوام ببینمت!برو گمشو.از تو هم بدم میاد. پشت به او کرد و بطرف خانه رفت.شالیزه فریاد زد: -روشا ، میری که اسلحه را بیاری؟ روشا برنگشت.قدمهایش را تند کرد.شالیزه به دنبالش دوید.از پشت یقه اش را گرفت :”تا نگیرم ولت نمیکنم.اسلحه پیش توست ، دیوونه بیشعور!” در آن آشوب واژه های تلخ را بسوی هم پرتاب میکردند. -ولم کن احمق.برو از لیوسا و پرستارها و باباش بپرس اسلحه کجاست.من که فقط چند دقیقه آمدم پیشت و برگشتم.اون بود که چند روز با یک گله آدم کنگر خورده بود لنگر انداخته بودند خونه شما. -خودت میدونی کار اون نیست.نه خودش ، نه پرستارهاش ، نه پدر و بردارهاش.هیچ کدوم قصد کشتن کسی رو نداشتند که اسلحه لازم داشته باشند.روشا به من اعتماد کن.قول میدوم تذارم هیچکس بفهمه برداشتن اسلحه کار تو بوده. -هه هه هه ، از همون قول های همیشگی؟یقه ام رو ول کن. -ولت نمیکنم.یا اسلحه رو بده یا به پلیس میگم. روشا با یک ضرب یقه اش را از دست او رهاند و شروع به دویدن کرد.حرکاتش تجسم بخش جوانان شورشی شده بود.مثل یک جیب بر پا به فرار گذاشت.هیچ عاملی نمیتوانست داغی را که بر دل او نشسته پاک کند.شالیزه فریاد زد:”دیگه فایده نداره.فرار نکن.من به پلیس خبر دادم.اگر اسلحه رو میدادی هیچکس به سراغت نمی آمد اما…” روشا صاعقه وارد برگشت.چون آدمی خیانت دیده سرشار از نفرت بود و همه را دشمن میدید.نفس نفس میزد.همچون نفس زدنهای یک گرگ درنده برای از هم دریدن آهویی در حال فرار.پیام نگاهش واضح بود:”تو هم خیانت کردی!” واکنش او ادامه منطقی افکارش بود.تفاله های ناپاک زهرهایی که در وجودش انباشته شده بود با جهشی شوم از اعماق وجودش سربرآورده بود.نیروهای مرموز و خطرناک درونی از خواب بیدار شده و سر به شورش برداشته بودند.هنوز جمله شالیزه تمام نشده بود که شلیک کرد.دو شلیک پیاپی.پلیس وقتی خود را به صحنه رساند که شالیزه چون برگی از شاخه جدا شد و به زمین سقوط کرد.جیغ کوتاهش مانند شعله ای در باد خاموش شد. عابران ترسیده و وحشت زده از صدای شلیک گلوله و دیدن دختر جوانی که در خون خود می غلتید به صحنه چشم دوخته بودند.آقای شرقی و آن پلیس دیگر با شنیدن صدای شلیک گلوله برق آسا خود را رساندند.چشم پلیس به روشا افتاد که اسلحه را بطرف سینه خود نشانه گرفته بود ، در یک لحظه سرنوشت ساز دستگاه بی سیمش را باضرب بطرف او پرتاب کرد.دستگاه به گونه روشا خورد و فریادش را در آورد.پلیس برق آسا بسوی او پرید و اسلحه را از چنگش بیرون کشید. شالیزه با چشمهای باز فقط سیاهی میدید.سیاهی سیالی که نمی گذاشت چیز دیگری ببیند.دو چشمش چون پنجره های خانه متروک و غبار گرفته بود.بی نور و بی حیات.این مرگ بود که در پیکر ترد و تازه او میپیچید.خارج از زمان و مکان عظمت تحمل ناپذیر مرگ با او بود.
۲ ۵ ۶
آقای شرقی گریان و وحشت زده به کمک کسانی که شاهد آن صحنه ها بودند شالزه غرق به خون را به اتومبیل رساند.پاهایش مثل موم گردم در حال تا شدن بود.خود با خته و از دست رفته فقط فریاد میزد:”کمک کنید.دخترم از دست رفت!” چنان حال آشفته ای داشت که ناچار یکی از دو مامور پشت فرمان اتومبیل نشست.مامور دیگر روشا را آورد و به سوی بیمارستان حرکت کردند. شالیزه در آغوش پدر جان میداد و نگاه وحشت بار آقای شرقی به رویش ثابت مانده بود.میان چشم ها و ابروهایش چنان نبرد دردناکی درگرفته بود که هر کس چهره اش را میدید می فهمید بر او چه می گذرد. برای لحظه ای چشمهای شالیزه از هم باز شد.رطوبت اشک در آنها میدرخشید.لحظه ای نگاهی خاموش به پدر انداخت.نگاه مه آلودش به احساس گسست از آنچه بود دامن میزد.آقای شرقی حال طبیعی نداشت.صدایش شکست : -شالیزه عزیزم حرف بزن.بگو زنده ای… اولین بار که او دخترش را “عزیزم”خطاب میکرد.این خطاب آنقدر قوی بود که لبخندی محو و نامحسوس بر لب های سفید شده شالیزه نشاند.تهی از آرزو تمام توانش را جمع کرد و بریده بریده پرسید:”بابا من دارم…میمیرم؟” -نه ، نه ، تو نمی میری.چند دقیقه طاقت بیار.الان میرسیم به بیمارستان. -رو…شا…تقصیر…نداره… همین جمله کوتاه روشا را از حالت شوک خارج ساخت.او که تازه می فهمید چه پیش آمده و چه کرده شروع به جیغ زدن کرد:”شالیزه…شالیزه زنده بمون…زنده بمون…” ************ ******************************** در پایان سومین روز یکبار دیگر پلکهای شالیزه از هم باز شد.چشمهایش بی فروغ ، تار ، با نگاهی کدر و محو به پدر دوخته شد.لبهایش تکان خورد:”بابا…” آقای شرقی هیجان زده و گریان ، در میان خنده و گریه گوشش را نزدیک دهان او برد:”حرف بزن بابا…دیگه تنهات نمیذارم.دیگه ازت جدا نمیشم.امشب مامان میرسه!” شانه هایش لرزید.بغض در گلویش شکست.صدای شالیزه ضعیف بود.انگار فقط لب میزد:”رو…شا…کجاست؟” -اون خوبه!با وثیقه آزاد شده.من رضایت دادم. باز لبهای شالیزه تکان خورد:”منو ببوس.” آقای شرقی در حالی که گونه های زرد او را میبوسید تکرار میکرد: -میبوسمت.میبوسمت عزیزم…بجای همه سالهایی که نبوسیدمت میبوسم. -لیو…سا؟ -پدرش اینجاست.در تمام این مدت پا به پای من همه جا بوده.به لیوسا قول داده نگذارد بلایی سر تو بیاد.منم به لیوسا قول دادم. شهرام جلو آمد.افق چشمهایش در تسخیر ابرها بود.اضراب آلود ، تو دار ، رمزآمیز و در عین حال ، گذشته از پرتوگذرایی که گهگاه در نگاهی می درخشید حالت چهره اش نشان از احساسی نا متعارف داشت:تلخ ، گرفته و رمانتیک!!
۲ ۵ ۷
شالیزه پلکهایش را به سختی باز نگهداشت.با دیدن او طرحی محو و کمرنگ از لبخند در گوشه لبش شکفت.نگاهشان با هم برخوردی گذرا کرد.گویی همه چیز در دور دست رویا قرار داشت.با ته مانده انرژی اش نفسی بلند کشید.چهره اش بر اثر عشق ، شفاف شده بود. نفس عطرآمیزش بوی گل میداد.از نگاهش ستاره میریخت.درد عمیق چشمهایش بر او تأثیر می گذاشت.لبهایش باز هم تکان خورد: “من … دوجنسیتی … نیستم … من … من دخترم!”
پایان