رمان همیشه با همیم – قسمت دوم
نادیا: صبح…لعنتی…یعنی کیه؟من که کلاس ۹۴با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم…ساعتو نگاه کردم… ندارم…سعی کردم بخوابم که گوشی رفت رو پیغامگیر…صدای زهرا خانوم بود: -الو…الو نادیا؟مادر کجایی تو؟میخوای نیومده اخراج شی؟پاشو بیا دیگه یه مدرسه رو علاف خودت کردی…اهه… بووووووووووق…چشمام گرد شد…بلند شدم و رفتم سمت گوشیم…زهراخانوم خواب نما شده؟برگشتم سمت تخت…خواستم بشینم که چشمم به ایینه اتاق افتاد…یه یادداشت بود: -نادیا من هرچی بیدارت کردم خسته بودی پانشدی…زهراخانوم زنگ زد گفت واسه کارای کامپیوتری استخدام شدی…پاشو دیرت نشه…نمازتم خواب موندی…من میرم خونه مرضیه خانوم اینا… نشستم رو تخت و از اونجایی که خیلی لوسم زدم زیر گریه…جیغ زدم سر مامان…میدونستم بود…بلند شدم و همونجوری یه مانتو تنم ۹۴/۶۴نمیشنوه ولی جیغ میزدم…ساعتو نگاه کردم… کردم با شلوار مشکی و شال ابی…چادرمو سر کردم…نفهمیدم چه جوری پریدم تو حیاط…اقاجون نشسته بود و داشت صبحونه میخورد…سلام کردم و دویدم سمت در…صداش اومد: -کجا میری نادیا؟ -اقاجون میرم مدرسه…کار دارم دیگه هر روز…مامان نگفته بود خواب موندم… بلند شد و گفت: -وایسا کتمو بردارم میرسونمت… -قربونتون برم اقاجون…میرم با اتوبوس زود میرسم…زحمت نکشید…با اجازه… مهلت حرف زدن ندادم و سریع رفتم بیرون…جلوی در مدرسه کم مونده بود باز گریه کنم…از قیافه ام قشنگ معلوم بود خواب موندم…رفتم سمت اب خوری و صورتمو شستم…مانتو و شلوارمو صاف
۳۵
کردم و چادرمو مرتب کردم…راه افتادم سمت دفتر…زنگ تفریح همون لحظه خورد و معلما تک تک وارد دفتر شدن…با دیدن چهره برزخی خانوم نوید سریع رفتم جلو و دوتا ماچ از صورتش کردم و گفتم: -سلام…فدات بشم خانوم نوید مامان بهم نگفته بود استخدام شدم…واستا معلما برن بعد من در خدمتم…همین وسط فلکم کن… اخماش باز شد ولی لبخند نزد و گفت: -اون میز دیگه جای توا…برو سر کارت تا بیام یه توضیح مختصر بدم بهت… لبخندی زدم و رفتم چادرمو اویزون کردمو بعد نشستم سرجام…تازه وقت کردم خوشحال شم…پس استخدام شدم…زهرا خانوم که اومد سلام کردم و گفتم چایی برام بیاره…یه شکلاتم برداشتم و همین شد صبحونه ام…داشتم میخوردم که صالحی اومد تو دفتر…یه سلام به همه داد و بعد نشست یه گوشه و درخواست چایی کرد…حواسم بهش بود…دوست داشتم راجع بهش زودتر با محمد حرف بزنم…همهمه و شلوغی دفتر رو نروم بود…بلند شدم و رفتم تو ابدارخونه نشستم…اخییییش….یکی از بچه های اول اومد تو و گفت: -سلام خانوم… -سلام عزیزم…اینجا چیکار داری؟ -زهراخانوم نیست؟چسب زخم میخواستم… -چی شده؟ -دستم بریده… -بیار ببینم… دستشو بررسی کردم…با اب شستم و خشک کردم و سریع روش چسب زخم زدم…تشکر کرد و رفت بیرون…زنگ هم خورده بود…کسی تو دفتر نبود…نشستم سرجام و به صفحه مانیتور چشم دوختم…قرار بود یه سال با این کامپیوتر کار کنم…اول از همه دسک تاپشو به سلیقه خودم درست کردم…داشتم عین بچه ها رنگ و وارنگ میکردم که صدای اهم اهم یه مرد از روبروم بلند شد…سرمو گرفتم بالا و چشم تو چشم یه جفت چشم عسلی شدم…صالحی…همون ارمان…اولین بار بود فهمیدم چشماش عسلیه…گلومو صاف کردم و گفتم: -سلام بفرمایید؟ -سلام…خانوم نوید نیستن؟ -چه کارشون دارین؟
۳۶
-برگه میخوام تکثیر کنم… -من از امروز مسئول کارای کامپیوتر هستم…بدین به من…چندتا؟؟؟ با تعجب برگه ای رو گرفت به طرفم و گفت: تا…۳۰- گرفتم و رفتم سمت دستگاه…چشمم که به سوالا افتاد خنده ام گرفت…از اون معلم نامردا بودا…خیلی سخت داده بود…برگه هارو تکثیر کردم و دادم بهش…ساعت کاری که تموم شد طاقت نیاوردم…سریع رفتم تاکسی بگیرم که دیدم صالحی داره میاد طرفم…به ادب وایسادم و نگاهش کردم…گفت: -سلام…بفرمایید من برسونمتون… داشت تعارف میکرد…گفتم: -مرسی…خونه نمیرم…دارم میرم دیدن محمد… با هیجان گفت: -چه عالی…منم میخواستم ادرس بگیرم برم دیدنش…میشه باهم بریم؟ یه کم فکر کردم…خب چه اشکالی داره؟تشکر کردم و سوار شدم…توراه گوشیمو دراوردم…خاک به سرم سمن چقدر زنگ زده…اول شماره مامانو گرفتم: -بله؟ -سلام مامان… -سلام عزیزم…چیزی شده؟ -نه…مامان من دیر میام دارم میرم دیدن محمد… -ای بابا….نادیا…چه وضعشه؟من دلم داره واسه پسرم پر میزنه بعد تو فرت و فرت میری پیشش…منم دارم میام… -مامان خواهش میکنم…محمدو که میشناسی…منم با کلی اخم و تخم هر دفعه میرم…میگه محیط اونجا خوب نیست…هر دفعه هم سفارش میکنه که تو زحمت نکشی بری دیدنش… -وا…زحمت چیه؟مگه من برا اون میرم؟خودم دلم تنگ شده… -باشه حالا الان وقت این حرفا نیست…ایندفعه رو عفو کن دفعه بعد باهم میریم…خب؟ -زود برگرد… -قربونت برم خدافظ…
۳۷
قطع کردم…زشت بود جلوی صالحی زرت زرت تلفن حرف بزنم ولی نگران شده بودم…شماره سمانه رو گرفتم…بعد از سه تا بوق جواب داد… -سلاااامت کوووووووو؟؟؟؟ ترسیدم…اشتباه گرفتم؟با شک گفتم: -ببخشید…شما؟ غش غش خندید و گفت: -شما تماس حاصل نمودی…من کی ام؟؟؟ -اقای محترم من با سمانه کار دارم… -وااااااای…نادیا خیلی گیجی…سپهرم… نفسمو فوت کردم و گفتم: -بمیری…گوشیش دست تو چیکار میکنه؟ -خو داششم…نباس بدونم چیکا میکونه؟با کی میره؟با کی میا؟ -اصلا بهت نمیاد این غیرتی بازیا ها…زودباش بده بهش ببینم واسه چی انقدر زنگ زده؟ -زپرشک…بدم بهش که از پشت تلفن تلف میشی…شاکی شده شدید…میگه خبر نمیگیری؟ -لطفا گوشیو بده بهش…. -نیست.. -کجاس؟ -مضطراح… خنده ام گرفت… -باشه پس بعدا بهش زنگ میزنم…خداحافظ زودی قطع کردم که سپهر زر اضافی نزنه… ادرسو دادم به صالحی و حدود نیم ساعت بعد پشت کابین منتظر محمد بودم…صالحی اونورتر وایساده بود…محمد که اومد همچین اخمو بود که ترسیدم….گوشیرو برداشتم و گفتم: -سلام داداش… -نادیا بیام بیرون خفت میکنم…دختر چقدر بگم نیا اینجا؟منو نمیخورن که…بخدا من از دست تو اینجا دق میکنم… لبخند زدم و گفتم: -بار دومه سلامم بی جواب میمونه ها…
۳۸
فقط با حرص نگام کرد…لبخندی زدم و گفتم: -ایشششش…اژدها!!!تنها نیستم… -یعنی چی؟باکی اومدی؟نادیا نکنه به خواستگارت جواب مثبت دادی؟نادی اسمتو دیگه نمیارما… با اخم گفتم: -برو گمجو…بی جنبه…از من خدافظ…راستی الان که وقت نیست ولی بعدا باید واسم همه چیو تعریف کنی…فعلا! بلند شدم و رفتم سمت صاحی..اشاره کردم که بره…مضطرب بود…چند لحظه زل زد تو چشامو و وقتی داشت میرفت زیرلب گفت: -چشمات مثل محمده… هان؟مگه چشمای محمد چیجوریه؟اروم یکم نزدیک شدم بهشون…هنوز ننشسته بود…محمد با بهت و یه جور غم و عصبانیت خاص نگاش میکرد…ارمان نشست و گوشیرو گرفت دستش…صداش که بلند شد حس کردم بغض داره: -سلام داداش… محمد هنوز تو بهت بود…چند لحظه زل زد بهش و بعد یهو بلند شد و رفت…وااا…چی شد؟مگه اینا دوست نبودن؟چرا خوشحال نشد؟همچین بلند شد که صندلیش پخش زمین شد و صدای بلندی داد…نگاهی به ارمان کردم سرشو گذاشت رو میز جلوش و اه کشید…رفتم جلو و اروم گفتم: -اقای صالحی… -… سرفه ای کردم و دوباره گفتم: -چی شد؟ سرشو بلند کرد…دوباره زل زد تو چشمام…دنبال چی میگشت اون تو؟عه… اروم گفت: -انتظارشو داشتم… -چرا؟ داشتم گیج میشدم…اونم همینجوری زل زده بود تو چشمای من…اعصابم خورد شد…اخم کردم و گفتم: -فکر کنم بلندگو داره میگه وقت تموم شده…نمیخواین پاشین…
۳۹
اروم بلند شد و راه افتاد…منم با تعجب شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم…بیرون زندان یهو برگشت طرفم و با عصبانیت و حرص گفت: -نمیذارم!!!نمیذارم بدون شنیدن حرفام قضاوت کنه… با تعجب نگاش کردم و دوباره شونه امو انداختم بالا و گفتم: -خوددانید…به من چه؟ برگشت و با حرص سنگ ریزه جلو پاشو شوت کرد…دیگه داشتم کلافه میشدم…بلند گفتم: -میشه به منم بگین چه خبره؟ برگشت نگام کرد و بعد اروم گفت: -نه…الان نه…شاید محمد نخواد… چند لحظه سمت راستشو نگاه کرد…اووو…چه ژست هالیوودییییی…دستاش تو جیب شلوار جین اسپرتش بود و از روی شونه اش سمت راستو نگاه میکردوووکلافکی از سروکولش میبارید…دوباره نگام کردو گفت: -سوارشین لطفا…ببخشید وقتتونو گرفتم… بیحرف رفتم سوار شدم…چرا من نباید بدونم؟؟محمد چیو از من پنهون کرده؟چه رابطه ای این وسط هست؟نفهمیدم کی رسیدیم…بیحرف به کلمه ممنون زحمت کشیدین اکتفا کردم و پیاده شدم…اونم فورا راه افتاد و رفت…رفتم تو خونه…اقاجون که این موقع مسجد بود…مامانم گفته بود روضه دعوته…رفتم تو اشپزخونه و یه لیوان اب و یه شکلات خوردم که از حال نرم…وسایلمو که خیلی هم زیاد بود به همراه چادر برداشتم و رفتم بالا…همه رو از همون جلو در ریختم تو اتاقم و برگشتم تو پشت بوم…زل زدم به مسجد…اشکم نوک چشمم بود که بریزه ولی واسه چی؟نذاشتم بریزه…با سماجت برش گردوندم عقب که حس کردم یکی داره نگام میکنه…پیرزن روبرو که نبود…برگشتم….بعععله…نخاله…بی محل خواستم رد بشم که صداش بلند شد: -فرار نکن…به دستت میارم…دیر و زود داره…سوخت و سوز که نداره…تو مال خودمی…هر شب خوابتو میبینم…اینا نشونش چیه؟خره من عاشقتم… با حرص رفتم طرفش…تقریبا نیم متر بالاتر از پشت بوم ما بودن…من بالا رو نگاه کردم و اون زیر پاشو…با حرص گفتم: -د اخه تو بیجاکردی عاشق شدی شمبلیله…منتظر باش…به زودی یه عشق و عاشقی نشونت بدم دیگه تا اخر عمرت بجای اینکه رویای حوری بهشتی ببینی کابوس منو ببینی…الدنگ… درحالی که میرفتم تو اتاق گفتم:
۴۰
-اییش…چفت پلشت… در اتاقو کوبیدم به هم…من خیلی با ادب بودمااااا…ولی این دیگه زیادی رو نروم بود…لباسامو عوض کردم و نشستم پای کامپیوتر…فیلم تولدم…تولد پارسال که تو شلوغی طلبکارا و مریض شدن بابا هیچکی یادش نبود ولی محمد واسم یه کیک کوچولو خرید با یه دستبند ماه تولدم…اونسال بیشتر از همیشه ذوق کردم…کم کم خسته شدم و خاموش کردم و یه خواب نازو در اغوش کشیدم… نصف شب بود که با دیدن یه خواب بد پریدم بالا…جیغ نزدم…صدامو تو گلوم خفه کردم که مامانینا بیدار نشن…هق هقم به ثانیه نکشیده ازاد شد…بلند شدم و سلانه سلانه رفتم رو پشت بوم…لبه پشت بوم وایسادم و نگاهمو به گنبد همیشه سبز و روشن مسجد دوختم…زانوهام خم شد و نشستم…اشکم بیصدا ریخت رو گونم و بیصدا با معبودم حرف زدم…ولی این حرفا اینبار ارومم نکرد…بلند شدم و قدم رو رفتم…دوباره برگشتم تو اتاق…نشستم رو تخت و از ایینه زل زدم به خودم…چشمام سرخ و صورتم ملتهب بود…دوباره بغض کردم…صدای محمد تو گوشم پیچید: -نادیا یادم باشه هروقت خواستگار خواست بیاد برات دفترخاطراتتو بی اجازه بخونم تا گریه کنی…اخه گریه میکنی خیلی معصوم و خوشگل میشی… با حرص نگاش کردم و گفتم: -برو گمجو…بی ادب…برای چی دفتر شخصیمو برداشتی؟هان؟ دوباره تو ایینه خودمو نگاه کردم…انگشتم نرم رو گونه ام سر خورد و زمزمه کردم: -چت شده نادیا؟دلت شور چیو میزنه؟بخواب دختر… سلانه سلانه رفتم تو پشت بوم و وضو گرفتم…با اب سرد و هوای سردتر حسابی لرز گرفتم…نشستم پای سجاده ام و دو رکعت نماز خوندم…اروم نشدم…دیگه داشتم دیوونه میشدم…میدونستم چمه…ولی نمیخواستم مزاحم مامان شم…مثل نوجوونیام شده بودم…وقتی محمد رفت سربازی بعضی شبا دلشوره میگرفتم و تنها جایی که اروم میشدم رو پاهای مامانم بود…دلم صبح بود و مامان ۰طاقت نیاورد…بلند شدم و اروم از پله ها سرازیر شدم سمت اتاق مامان…ساعت داشت نماز صبح میخوند…نشستم کنارش و صورتشو نگاه کردم…دوسش داشتم…قد همه دنیا…نمازش که تموم شد برگشت و با تعجب نگام کرد…رنگش پرید…دستشو گذاشت رو کمرم و گفت: -چی شده نادیا؟چرا این شکلی شدی؟ بغض کردم…عین بچه ها شده بودم…اروم گفتم: -مامان…دلم هوای محمدو کرده…
۴۱
و اشکام جاری شد…مامان لبخندی زد و درحالی که بغلم میکرد گفت: -امان از دست تو…نیگاش کن توروخدا…لیلی هم واسه مجنون اینجوری زار نمیزد… جدی شد و گفت: -نادیا این وابستگی یه روز… سرمو بلند کردم و گفتم: -مامان خواهش میکنم…نصیحت نکن…دلم گرفته… لبخند تلخی زد و دوباره بغلم کرد…اروم بودم…بوی گلاب و عطر مشهد میداد…چی بهتر از این؟نفس عمیقی کشیدم و نمیدونم کی خوابم برد… صبح با صدای مامان بیدار شدم: -نادیا…نادیا بلند شو ببینم…دیشب اومدی منو بیخواب کردی خودتم میخوای باز خواب بمونی؟خانوم نوید اینبار دیگه رسما اخراجت میکنه ها…پاشو برو… بلند شدم و بعد از سلام به مامان رفتم تو حیاط…اقاجون طبق معمول نون و سرشیر خریده بود…حوصله نداشتم…به اونم سلام کردم و رفتم پشت بوم…تو اتاقم لباس پوشیدم و رفتم بیرون…جلوی شیر پشت بوم وایسادم و چند مشت اب یخ پاشیدم تو صورتم…صدایی باعث شد زیرلب هفت هشت تا فحش مارک دار بدم… -به…سلام علیکم نادیا خانوم…صبح عالیتون بخیر… بر گشتم با حرص پله هارو رفتم پایین…حوصله جواب دادن به این مرتیکه بیکارو دیگه اصلا نداشتم…همیشه هم تو پشت بوم ولو میشه…بی خاصیت…چند لقمه صبحونه خوردم و راه افتام…اه…چه روز بدی… …………………. ارمان: ظهر…امروز کلاس نداشتم ولی باید نادیا رو میدیدم…کارش ۳ساعتو نگاه کردم… داشتم…نادیا!!!!اوهو…ارمان محمد بفهمه ابجی خانومشو به اسم کوچیک صدا زدی پوست از سرت میکنه ها….لبخند نشست رو لبم…هعععییی!!! چه روزگارا داشتیم…شیشه ماشینو کشیدم پایین و عینک افتابیمو زدم…صدای زنگ مدرسه اومد…دقت کردم تو بچه ها…بالاخره اومد بیرون…جلوی مدرسه تقریبا خلوت بود…بوق زدم و از تو ماشین صداش زدم: -نادیا خانوم…خانوم کیامهر…
۴۲
ایستاد و با تعجب نگام کرد…اروم اومد جلو و گفت: -سلام… -سلام…میشه لطفا سوارشین؟باید باهم حرف بزنیم… ابروشو انداخت بالا و گفت: -راجع به؟ -محمد… -چه حرفی؟ -خانوم کیامهر خواهش میکنم…من بعد این همه سال محمدو پیدا کردم…لطفا سوارشین…چندتا سوال دارم… پوفی کرد و اومد سوار شد…تو چهره اش دقیق شدم…کلافه به نظر میومد…برگشت نگام کرد و گفت: -چیزی شده؟ -نه چطور؟ -اخه یجوری زل زدین انگار شاخ دارم… سرمو گردوندم سمت بیرون و گفتم: -نه… راه افتادم… -به نظر کلافه میاین… -درسته…حالم اصلا مناسب نیست…شمام لطفا زودتر حرفتونو بگین… با تعجب گفتم: -نریم یه جای مناسب تر؟ -من وقت ندارم…و همینطور حوصله…لطفا همینجا!!!!بگین… گلومو صاف کردم و یه گوشه پارک کردم… -راستش…چیزه…اول میشه بگین بدهی محمد چقدره؟ فوری گفت: -محمد بدهی بالا نیاورده…به خاطر بابام اونجاست… -بله بله…خب…پدرتون بدهیش چقدر بود؟ -چطور؟
۴۳
-خواهش میکنم بگین… میلیون…۹۳۴- -خب…بدهیشو قست بندی نکردن؟ -خیر…ولی گفتن به شرط وصیقه میتونه موقتی ازاد بشه… با شادی گفت: -خب وصیقه بذارین ازادشه… با حرص نگاش کردم و گفتم: -من واقعا منتظر بودم شما اجازه بدینااا….خودم نمیدونستم…اقای محترم خب وصیقه نداریم…خونه پدری مامانم سندش گرو بانکه… با تعجب گفتم: -مثل اینکه حالتون خیلی بده… -درسته!!!! دیگه داشت پرو میشد…نیم وجب بچه…با اخم گفتم: -بهرحال باید به سوالای من جواب بدین… صدای دندون قرچه اشو شنیدم…رومو کردم سمت پنجره و خنده امو خوردم…حقشه…دختره سرتق…دوباره صداش بلند شد: -من منتظرم… -خب…من باید با محمد حرف بزنم…و میدونین که اون نمیذاره باهاش حرف بزنم…تا وقتی اون توئه برگ برنده دستشه و من دستم بهش نمیرسه…اگه اجازه بدین…من سند دارم…بذاریم که فعلا بیاد بیرون… برگشت و با عصبانیت زل زد تو چشمام…وای…بازم چشماش!!!!کوفت ارمان… نادیا-خوب گوش کنین اقای صالحی…من احتیاجی به کمک شما ندارم…محمدم اگه خودش صلاح بدونه به حرفاتون گوش میده…حالا لطفا… پریدم وسط و گفتم: -خواهش میکنم…محمد دچار سوتفاهم شده…یه…یه دروغ…یه پاپوش که سالها پیش یه نفر واسمون دوخت…خانوم کیامهر…خواهش میکنم کمکم کنین… …………………. نادیا:
۴۴
یه کم نگاش کردم…التماس تو نگاهش بید اد میکرد…سرمو انداختم پایین…اروم زمرمه کردم: -باید با مادرم و اقاجونم صحبت کنم… صداش بلند شد…پر از شادی و امید: -ممنونم…واقعا ممنونم…امیدوارم جبران کنم… با اخم گفتم: -من هنوز کاری نکردم…اقاجونم مغروره…بعید میدونم قبول کنه… -ایشالله که قبول میکنه… دستمو بردم سمت دستگیره و گفتم: -با اجازه… -نه…دیگه چی؟محمد بیاد بیرون بفهمه خواهرشو وسط خیابون پیاده کردم تیکه بزرگم گوشمه… صاف نشستم و گفتم: -پس لطفا جلوی یه ایستگاه اتوبوس نگه دارین… خواست مخالفت کنه که همچین نگاش کردم فقط راه افتاد و جلوی ایستگاه پیادم کرد…داشتم دیوونه میشدم…از طرفی ذوق بیرون اومدن محمد…از طرفی هم ترس قبول نکردن اقاجون و از طرفی هم غرور لعنتی خودم که دوست نداشتم بهم کمک کنه…تو راه شماره اقای حبیبی رو گرفتم: -الو؟-سلام اقای حبیبی…کیامهر هستم… -سلام دخترم…چیزی شده؟ -یه سوال داشتم…وصیغه ای که گفتین بذاریم فرقی نمیکنه به نام کی باشه؟ -نه…فقط باید با ارزش باشه که کارشناس ازش ایراد نگیره… -ممنون…کاری ندارین؟ -وصیغه جور کردین؟ -نه هنوز…یعنی معلوم نیست…ببخشید من عجله دارم…فعلا… -خداحافظ… بود…بسم الله گفتم و زنگو زدم…از صبح بی حوصله بودم ولی الان ۵جلوی در خونه بودم…ساعت نگران…اگه اقاجون راضی میشد خودمو یه جوری راضی میکردم…در با صدای تیک باز شد و وارد حیاط شدم…فورا شال و چادرمو دراوردم و پنجه هامو تو موهام فرو کردم…گرم بودااا…اقاجون و مامان تو حیاط رو تخت نشسته بودن…سعی کردم لبخند بزنم…بدو بدو رفتم سمت اقاجون و با خنده گفتم:
۴۵
-بههههه…اقاجون علی خودم…قربونت بشم الهی…خوفی؟ زیرلب لا اله الا الله ای گفت و روبه من گفت: -دختر جون سلامت کو اولا…دوما مگه بچه شدی؟این کارا چیه؟ نشستم کنارش و گفتم: -اولا سلام…دوما…بیخیال اقاجون…بذار بچه باشم…این همه بزرگ بودیم چی شد؟ نگاهم به مامان افتاد که با لبخند مهربونی نگاهم میکرد…در گوش اقاجون گفتم: -نچ نچ نچ…اقاجون خشم اژدها…نکیسا خانوم بهشون بر خورده… سرمو از گوش اقاجون دور کردم و بلندگفتم: -اوووو.حالا مگه چی شده قهرمیکنی نکیسا خانوم…اقاجون چه دخمل خوشمل حسودی داری…بیا بابا…اینم مال تو…. و پریدم و گونشو محکم بوسیدم…هردو بلند خندیدن…بلند شدم و گفتم: -با اجازه ما بریم این رختامونو عوض کنیم… برگشتم و راه افتادم…صدای مامان بلند شد: -نادیا امروز کبکت خروس میخونه…شاد شدی مامان… برگشتم و با حالت با نمکی گفتم: -اوچیکتیم نکیسا خانوم… برگشتم و به سرعت رفتم بالا…خداروشکر بیژن نبود که عین ادامس بچسبه رو مخم…رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم…موهامم شونه زدم و گوشیمو برداشتم…شماره سمانه رو گرفتم: -الو؟ -سلام… -سلام نادی تویی؟ -کجای تو؟سمن باید ببینمت… -الان؟ -نه بابا…فردا… -باشه…من که بیکارم… …فعلا…۰ -تو همیشه بیکاری…بیا خونمون…ساعت زود قطع کردم و رفتم به نبرد اقاجون…هنوز تو حیاط بودن و هوا گرگ و میش بود…نشستم رو تخت و گفتم:
۴۶
-خووووب…باهاتون حرفا دارم… هردو بهم نگاه کردن که نفس عمیقی کشیدم و گفتم… -چیزه…تو مدرسه ما یه معلمی بود… گفتم!!!همه چیرو گفتم و بالاخره گردنمو که داشت خشک میشد بلند کردم تا اثرات حرفامو ببینم…اقاجون اخم داشت ولی مامان با هیجان گفت: -وااای…ارمان؟خدایا… اقاجون هنوز اخمو و ساکت بود که گفتم: -اقاجون…نظرتون؟ -لازم نکرده…خوبه دیگه…رسما دارین میگین حاج علی بشینه تو خونه مردم بیان خرجشو بدن… با صبوری لبخند زدم و گفتم: -فدای این حاج علی خودم بشم…اقاجون…من که حرفی نزدم…این پسره هم دوست محمده…از قرار خیلی هم به هم نزدیک بودن…چیزی هم که نگفته…یه سند میخواد بذاره بیچاره…شمام که از بس مهربونی سند خونه رو گذاشتی بانک و واسه پسر هوشنگ جغله وام گرفتی…خب بذار دیگه… بعد با التماس زل زدم بهش…هوا دیگه تاریک شده بود…بلند شد و بلند گفت: -گفتم نه یعنی نه!!!!من میرم مسجد… در حیاط که بسته شد با حرص گفتم: -فکر کردی علی اقا…من راضیت میکنم…من!!!دلم!!! واسه ی!!!داداشم تنگ شو…ده… مامان بیخیال به حرص خوردن من با هیجان گفت: -باورم نمیشه نادیا…همون ارمان؟دوست محمد؟وااای…الان دبیر فیزیکه؟چه عالیییییی…چقدر دلم تنگه براش…عین محمدک بود واسم…بهم میگفت نکیسا جون…چه پسر… کلافه گفتم: -ای بابا!!!مامان بسه دیگه…همچین میگی انگار استغفرالله خداست…چه خبرته؟ اخم کرد و گفت: -کی با تو بود؟اهه…اصلا برو تو اتاقت…اقاجونم با من…بابامه میشناسمش خودم… نگاه عصبی بهش انداختم و رفتم بالا…ای بابا…بالای پله ها یاد گوشیم افتادم و برگشتم برش داشتم…از رو تختم یه خیار برداشتم و همونجوری که میجویدم رفتم بالا…دیگه دل و دماغ شام هم نداشتم… ……………………………..
۴۷
ارمان: کلافه نشستم رو تخت…صدام بلند شد: -جانم مامان؟ -چیکار میکنی تو اون اتاق ارمان؟دلم پوسید…پاشو بیا بیرون… -مامان جان کار دارم…میام…بابا نیست؟ -نه بابا…اون کی خونه است؟همیشه تو کارخونه کار عقب افتاده داره… -چشم…میام الان… بلند شدم و رفتم دستشویی…اب سرد و باز کردم و سرمو گرفتم زیرش…چند لحظه بعد زل زدم به خودم و با حرص گفتم: -کورخوندی اقا محمد…نمیذارم یه طرفه به قاضی بری…بذار بیای بیرون…هرجوری هست باهات حرف میزنم… حوله رو انداختم رو سرم و درحالی که بیرون میومدم غر غر کردم: -بله…مگه من پخمه باشم که یکی مث مهنا داداشمو ازم بگیره…وااالا… رفتم بیرون و تو پذیرایی نشستم…بهه…بلند گفتم: -ازیتا…ازیتا خانومی…کجایی پس؟ با خنده اومد بیرون از خونه دومش(همون اشپزخونه) و گفت: -خجالت بکش پسر…از موهای سفید مادرت خجالت بکش… به صورت نازش زل زدم و گفتم: -کی؟شما؟من که موی سفید نمیبینم…اینی که جلومه یه خرمن موی شکلاتی شده اس… اخم شیرینی کرد و گفت: -ارمان!!! -جان ارمان…والا دیگه…تو تولدم هیشکی باورش نمیشد مامانمی…کی از بچه ها پرسید مجردی یا نه که با خانواده خدمت برسه… بلند خندید و گفت: -تو چی گفتی؟ -گفتم:وا غیرتا…این خانوم خانومای جیگره خوشگله ناز…مامانمه…مامان ازیتای خودم…به هیشکی ام نمیدمش… بلند خندید…ای جانم!!!چقدر این مامان خانومو دوست داشتم خدا عالمه…
۴۸
صدای زنگ بلند شد…رفتم پشت ایفون و با دیدن بابا قیافه ام اویزون شد و درو بازکردم…خیلی دوسش داشتمااا…زیاااد…ولی زیادی جدی بود…یه جورایی روش تربیتیش بود…ولی بابا من دیگه از دوران تربیت شدنم گذشته…به قول مامان خودم باید الان بچه تربیت کنم…در ورودی رو هم باز کردم و بابا اومد تو…بعد از شام دور هم نشستیم تو پذیرایی…صدامو صاف کردم و لیوان چاییمو برداشتم و گفتم: -بابا…مامان…باید باهاتون حرف بزنم… بابا بی هیچ حرفی تلویزون رو کم کرد ولی مامان چایی پرید تو گلوش و چند لحظه بعد با شادی گفت: -زن میخوای؟ چشمام گرد شد…خندیدم و گفتم: -نه عزیز من…زن چیه؟ -پس چی؟ به بابا نگاهی کردم و گفتم: -بابا محمدو یادتونه؟دوستم؟ کمی فکر کرد و گفت: -اهان…اره…خب؟ -خب…میدونین که سالها پیش من گمش کردم…یعنی اون ولم کرد و رفت…بخاطر یه سوتفاهم…الان پیداش کردم… با تعجب گفت: -جالبه…کجا؟ -زندانه… چشاش گرد شد و گفت: -تا جایی که یادمه اهل خلاف نبود… -درسته…قضیه اش مفصله…ظاهرا از پدرش کلاهبرداری میکنن و کلی بدهی بالا میاره…چند ماه بعدم فوت میشه و محمد بجاش میره زندان… متفکر نگاهم کرد و گفت: -که اینطور… مامان با ناراحتی گفت:
۴۹
-ای بابا…بیچاره…همون که اسم مامانش نسیکا بود؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: -مامان جان نسیکا نه…نکیسا… خندید و گفت: -اها…خب به من چه؟اسمش سخته… بابا گفت: -خب؟حالا میخوای چه کنی؟ -بابا راستش محمد از داداش به من نزدیک تر بود…تمام این سالها حسرت خوردم که چرا به حرفام گوش نکرد و قضاوت کرد…الانم که اون توئه بهم گوش نمیده…برگ برنده دستشه…میخوام اگه بشه سند باغ رو بذارم تا بیاد بیرون موقتی… چند لحظه نگام کرد…مامان با نگرانی گفت: -اخه مادر از کجا بهش شک نداری؟اون الان زندانه…معلوم نیست که…اصلا تو از کجا پیداش کردی؟ بابا قبل از اینکه چیزی بگم گفت: -تو بهش اعتماد کامل داری؟ نگاهش کردم و گفتم: -از چشمام بیشتر… سرشو تکون داد و گفت: -خانواده اش چی؟چرا سند نمیذارن؟ -اونا همه چیزشونو واسه بدهی های پدر محمد فروختن…سندشون کجا بود؟الانم تو خونه پدربزرگ محمد زندگی میکنن… تک سرفه ای کرد و گفت: -باشه…اگه خودت صلاح میدونی…اون باغ مال خودته…ممنون که مشورت گرفتی… لبخندی زدم و با عذرخواهی رفتم تو اتاقم…خب…اینم از این…الان فقط نادیا باید پدربزرگشو راضی کنه… …………………………… نادیا:
۵۰
چشمامو باز کردم و از ته دل کش و قوس خوردم…نگاهی از پنجره به بیرن انداختم…زرشک…چه خوشخیال دیشب فکر میکردم برف میاد…بلند شدم و لباسامو عوض کردم…رفتم تو پشت بوم و دست و رومو شستم…خیییلی سرد بوووووود!!!!بدو بدو برگشتم تو اتاق و موهامو شونه کردم…اخیییش…چه حالی میده جمعه ها…دوباره دراز کشیدم رو تخت و گوشیمو برداشتم…هیچ خبری نبود…ساعتو نگاه کردم…ایییش…بدی مدرسه همین بود که عادت میکردی زود بیدار بود…با هزار زور و زحمت ۱ شی…مطمئن بودم اقاجون الان رفته نونوایی و مامان خوابه…اخه ساعت بلند شدم و رفتم پایین…مامانو دلم نیومد بیدار کنم…زیر ابجوشو روشن کردم و نشستم تو حال…امروز دیگه باید اقاجونو راضی میکردم…بس بود هرچی مغرور بازی دراورد…ولی خودمونیم اقاجون علیم امامه جذبه بوداااا…من نوه اش نبودم زنش میشدم…خنده ام گرفت…منم خوب بیکار بودما…صدای تلخ تولوخ نشون از این داشت که اقاجون اومد!!!!بلند شدم و رفتم نونارو از دستش گرفتم…با تعجب گفت: -بیداری؟ -سلام…بله…خیلی تعجب داره؟ لبخندی زد و گفت: -اخه جمعه اس…میخوابیدی حالا… چشام گرد شد…اقاجون و این محبتا؟ولی فکر کردی علی جون…من خر نمیشم…باید راضی بشی…لبخندی زدم و گفتم: -مرسی اقاجون…دیگه گفتم بلندشم یه امروزو تعظیلم پیش شما باشم دربست…دلم براتون تنگ شده…ایشالله محمدم چند وقت دیگه بیاد…همه دور هم جمع بشیم… فوری حرفمو گرفت و با اخم گفت: -برو نکیسا رو بیدار کن… لبخند بزرگی زدم و گفتم: -چشم… برگشتم تو خونه و مامانو بیدار کردم…امروز روز عمل بود…اقاجون باید!!!راضی میشد… ……………… ارمان: درحالی که نفس نفس میزدم در خونه رو باز کردم…مامان با لبخند جلوم ظاهر شد و گفت: -اومدی؟کی رفتی ورزش؟مامان جون برو نون بگیر دوتا…بابات خوابه هنوز…
۵۱
لبخندی زدم و گفتم: -سلام…صبحتون بخیر ازیتا خانوم… خندید و گفت: -سلام…صبح و شبت بخیر…برو دیگه… -برم این لباسای ضایع رو در بیارم؟ -برو ماددددر….ضایع کدومه؟خیلی هم باکلاسه…برو… و به زور منو هل داد بیرون…ناچارا مجبور شدم با همون قیافه از نظر مامان باکلاس برم نونوایی…دستامو فرو کردم تو جیب گرمکن توسی رنگم و از کنار پیاده رو راه افتادم…جلوی نونوایی تو صف بودم که گوشیم زنگ خورد: -الو؟ -سلام داداش… -سهراب تویی؟ -اره دیگه… -جونم؟ -کجایی؟ -نونوایی… خندید و گفت: -چه قافیه ای… منم خندیدم… -کار داشتی؟ -اره برادر…امروز چیکاره ای؟ -بیکار…یعنی بیکار بیکارم نه ها…یه چندتا سوال باید طرح کنم و قبلی هارو صحیح کنم… -همین؟ -اره… -قربون قدت داداش…اون صحیح شدنارو بده ازیتا جون…سوالارم بیخیال شو بذار اون دخترای بیچاره یه نفسی بکشن از دست امتهانای تو…الان جلدی پاشو بیا اینجا… -کجا؟ -اینجا دیگه…خونه ما…
۵۲
-چه خبره؟ صدای نونوا حرفمو قطع کرد: -چندتا؟ -دوتا… سهراب-چی میگی؟ -با تو نبودم…نگفتی چی شده که اول صبحی بیام خونتون؟ دوباره صدای نونوا اومد: تومن…۹۴۴۴ -بفرما… با تعجب گفتم: -گرون شده باز؟ -نشه عجیبه… نونارو برداشتم و پولو دادم و اومدم اینطرف… سهراب-هووووی…الاغ با تواما…چی میگی؟چی گرون شده؟ -نون…لا مصب دیروز دوتا پونصد بودااا…الان هزار… -ارماااان…کثافت دارم باهات حرف میزنم… -اقا اولا عفت کلام داشته باش برادر…دوما…بنال بینم چته؟ -هیچی بابا بدبخت شدم رفتم…ننه ام میخواد زنم بده… با صدای بلند زدم زیر خنده… -درد!چته؟برو به قیافه خودت بخند… با خنده گفتم: -خب بذار بده…خوبه که… -عه…پس بذار بگم تورم بده… -به کی بده؟ -به عمه من… -نچ…خوشم نمیاد…زیادی جوونه… با حرص گفت: -ارمان من جدی اما…این امشب میخواد بره خواستگاری…پاشو بیا اینجا پا در میونی کن… -من تا تکلیفتو با خودت مشخص نکنی هیچ کاری نمیکنم…
۵۳
-یعنی چی؟ -تو اول باید بدونی بابا بالاخره این دختر خالته عموته عمته…کیه؟اونو میخوای؟یا نه؟پسر اول با خودت کنار بیا…بعد با مامانت من کنار میام… -خب…خب… -خب و زهرمار…برو فکر کن خبر بده… قطع کردم و دستمو گذاشتم رو زنگ… بعد از صبحونه رفتم تو اتاق و کتاب فیزیک سوم دبیرستانو برداشتم…سعی کردم به نصیحتای سهراب گوش کنم و یه ذره اسون بگیرم…سوال اولو که طرح کردم گوشیم زنگ خورد… -الو؟-داداش پاشو بیا… -سلام… -علیک…د میگم پاشو بیا اینجا… -چته باز؟ -هیچی تکلیفم روشن شد… -به این زودی؟مسئله یه عمر زندگیه ها…ببین اصلا به اصرار مامانت نگاه نکن اگه خودت میخوای برو جلو…اصلا کی هست؟راستی پس اون دختر خالت بود؟کی بود؟اون چی میشه؟اصلا تو چرا میخوای به حرف… پرید وسط صحبتم و گفت: -ارمان ساکت باش یه دقیقه…عین وروره جادو…نا سلامتی مردی…دست صدتا دختر پرحرفو از پشت بستی…چرا هذیون میگی؟من تکلیفم با خودم روشن شد نه با مامانم… -اهان…خب زودتر میگفتی این همه حرف زدم…نتیجه چیه؟ -هیچی دیگه من ترانه رو کاملا عاشقشم و میخوامش…حالا بیا با مامانم حرف بزن… -چه عجب!!!اوکی حالا وقت شد میام… -ارماااان…امشب خواستگاریه… -ای بابا…تو چقدر بدبختیا سهراب… -مرسی واقعا… خندیدم و گفتم: -باشه بابا…اومدم…خدافظ… و قطع کردم…نگاهی به کتاب انداختم…لبخندی زدم و گفتم:
۵۴
-نه…مث اینکه خدا واقعا نمیخواد شما امتحان بدین… بلند شدم و لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون…تو راه یه شاخه گل مریم خریدم…نگار خانوم عاشقش بود…جلوی در خونه سهراب زنگ زدم و رفتم تو…معلوم بود خبر نداشتن من دارم ساله ی سهراب و خود بیشعورش…احمق ۱ میام…همه ساکت نگام میکردن…نگارخانوم…سارا خواهر نکرده خبر بده من دارم میام…لبخندی زدم و گفتم: -سلام…مرسی نگار خانوم منم خوبم…دیگه شرمنده بی خبر اومدم… نگار خانوم با غیظ گفت: -این پسره تورو اورده پاچه خواری؟ لبخند بزرگی زدم و هیچی نگفتم…یهو برگشت طرفم و گفت: -اخه تو بگو ارمان جان…اخه این پسره که عقل نداره…میگم دختره خوبه…با حیاس…قشنگه…اشناس… یهو سهراب که پشت من شیر شده بود بلند شد و گفت: -مادر من…من نمیخوامش…دوسش ندارم… نگار خانوم خواست جواب بده که با اخم گفتم: -شما طفا تشریف ببر تو اتاقت…تو کار بزرگ ترا هم دخالت نکن… سارا با اون لپای تپلش از خنده ضعف رفت و منم به زور جلوی خودمو گرفتم که به قیافه سهراب نخندم…با حرص گفت: -ارمان میا میزنمتا…تو رفیق قافله ای یا شریک دزد؟ بلند شدم و گفتم: -برو تو اتاقت حیا کن…دبرو دیگه… وایساده بود سرجاش…رفتم جلو دستشو گرفتم بردم انداختمش تو اتاق درم قفل کردم و برگشتم پیش نگار جون و با خونسردی گفتم: -خب…میفرمودین… لبخندی زد و گفت: -امان از دست تو… منم جواب لبخندشو دادم و سکوت کردم…چهره اش تو هم رفت و گفت: -ارمان جان…یکم نصیحتش کن این بچه رو…ماشاالله واسه خودش مردی شده…معلمه…ولی فقط هیکل به هم زده…هیچی از زندگی حالیش نیست…
۵۵
-الان دقیقا مشکلتون باهاش چیه؟ -پسرمه…ارزومه تو لباس دومادی ببینمش…میگم این دختر همه چی تمومه…بیا و بگیرش…میگه دوستش ندارم…اخه یکی نیست بگه عزیز دلم…پسرخوب…علاقه بعد ازدواج به وجود میاد… و بعد اه کشید…کمی سکوت کردم و بعد گفتم: -پس شما میخواین ازدواج کنه…شخصش مهم نیست… -چرا…معلومه مهمه…باید بالاخره سرش به تنش بی ارزه…خانواده دار باشه… -خب…نظرتون راجع به…راجع به… ای بابا…کی بود این دختره؟سکوت کرده بودم و نگار خانومم داشت فقط نگام میکرد…صدای اس ام گوشیم بلند شد…لبخند زدم و با ببخشیدی گوشیمو از جیبم دراوردم و پیامو باز کردم: -خاک تو سرت…حواس پرت…اسمش ترانه است…دختر عمه امه… با لبخند سرمو اوردم بالا و گفتم: -خب…داشتم میگفتم…نظرتون راجع به ترانه…دختر عمه سهراب چیه؟ چشاش شد چارتا…با حیرت گفت: -شوخی میکنی ارمان؟این دوتا عین موش و گربه میمونن…منطورت چیه؟ پوفی کردم و گفتم: -اون دیگه از احمق بودن سهرابه…البته ببخشیدا… لبخندی زد و گفت: -میشناسمش…میگفتی… -بله…یه کلام…این اقا سهراب شیوا و شیدای این ترانه خانوم شده و روشم نمیشه بش بگه…دیگه این ریش و قیچی دست شما…هرجور میخواین ببرین… با حیرت گفت: -راستش…ارمان جان…من…من از خدامه…کی بهتر از ترانه؟هم اشناس…هم خانومه…هم قشنگه…دیگه چی میخوام؟ -یعنی مبارکه؟ -صد در صد…اگه ترانه قبول کنه… یهو اونطرف سهراب کوبید به در و با داد و بیداد گفت: -اهای…بیا باز کن این در کوفتی رو ارمان…بدوووو…
۵۶رمانی ها
با لبخند رفتم در اتاقو باز کردم که یهو پرید بیرون و منو هل داد کنار و دوید سمت نگار جون…افتاد رو سرش و حالا بوس نکن کی؟دستشو گرفته بودو تند تند میبوسید و میگفت: -ایول ایول…مامان عاشقتم…فداییتم…خیلی چاکرم… با خنده گفتم: -خجالت بکش پسر…نیگا کن…پاشو جمع کن خودتو… بلند شد و اومد بغلم کرد و گفت: -دست توام درد نکنه ها…خیلی مردی… صدای نگار خانوم اومد: -حالا زیاد مطمئن نباش ترانه قبولت کنه… با لبخند گشادی گفت: -میکنه…قبول میکنه…مگه میتونه نکنه…دلش گیره پیش من… با لبخند گفتم: -اره؟ برگشت…چشمکی زد و گفت: -اره… ……………………….. نادیا: -اقاجون منطقی باشین لطفا… چند لحظه با حرص نگام کرد…شیلنگ حیاطو تو باغچه ول کرد و اومد طرفم…نشست رو تخت کنار من و ه نگاه به مامان که نگران یه گوشه وایساده بود کرد و گفت: -فقط به یه شرط… سه متر پریدم بالا…جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: -هرچی باشه قبوله… چند لحظه زل زد تو چشمام و بعد گفت: -محمد خودش باید رضایت بده… عین توپی که سوزن بزنن بادم خالی شد… -اقاجون…اخه اینم شرطه؟این بنده خدا میخواد سند بذاره چون محمد حاضر نیست باهاش حرف بزنه…بعد شما یه چیزی میگیناااا…
۵۷
دستشو مشت کرد و گفت: -میگی چیکار کنم؟ندیده و نشناخته؟اخه این کیه؟ به مامان نگاه کردم…من دیگه کم اورده بودم…الان یک ساعت بود داشتم حرف میزدم…مامان با ارامش مصنوعی گفت: -بابا…ندیده چیه؟من میگم این پسرو…خانوادشو میشناسم… -اصلا من باید اول خودشو ببینم… با لبخند گفتم: -چشم…ببینینش حله؟ -ببینم حالا… -بش بگم امشب بیاد؟ -ساعت چنده دختر؟ -امممم…یه لحظه وایسین…اهان…سه… -خیل خوب…بگو بیاد…اصلا مگه تو شمارشو داری؟ -از مدرسه میگیرم… بلند شدم و بدو رفتم بالا…باز این بیژن بیکار اینجا پلاسه…صداش بلند شد: -بهههه…سلاااام…چه خبر؟پیدات نیست…میخواستم… بقیه حرفاشو نشنیدم…پریدم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم…یه بوق…دو بوق…اه…بردار دیگه… -الو؟ -سلام…خوبین؟ -شما؟ -وااای…زهراخانوم منم…نادیا… -عه…تویی؟خوبی عزیزم؟ -مهم نیست…گوش کن زهراخانوم…قربونت برم دستم به مانتوت…برو دفتر…پشت میز من…از کمد معلما پوشه اقای صالحی رو بردار…شمارشو برام بخون… -چی؟ چشام گرد شد و با بیحالی گفتم: -واقعا نفهمیدین؟ -نمیدونم…فکر کنم فهمیدم…گوشی یه لحظه…
۵۸
درحالی که صدای ورق زدن میومد و داشت میگشت گفت: -حالا میخوای چیکار؟سر ظهری زده به سرت؟ها؟ -پیدا نشد؟ -نه مث اینکه واقعا زده به سرت…یادداشت کن… با شادی پریدم کاغذ و قلم برداشتم و گفتم: -بگو… -خونه یا موبایلش؟ -نمیدونم…خونه اشو بده… -بنویس………. -دستت درد نکنه…جبران میکنم…فعلا خدافظ… زود قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم…شماره رو گرفتم…بعد از چندتا بوق یادم افتاد سر ظهره و خواستم قطع کنم که صدای طریف خانوم تو گوشی پیچید: -بله؟ -سلام… -سلام…بفرمایید… -منزل صالحی؟ -بله…شما؟ -من…من کیامهر هستم…اقای صالحی تشریف دارن؟ -مرتضی صالحی؟ -نه نه…اقای ارمان صالحی… -بله…گوشی چند لحظه… چند دقیقه وایسادم که صداش تو گوشی پیچید… -الو؟ -سلام… -سلام…بفرمایید؟ -خوب هستین؟ -شما؟ -عه…ببخشید…خواهرتون نگفتند؟من کیامهر هستم…
۵۹
بلند خندید و گفت: -خانوم من خواهر ندارم…خوب هستین نادیا خانوم؟ درد و مرض!!!خوبه گفتم کیامهر… -ممنون…شما خوبین؟ -بله…خب امری بود؟ -راستش…چیزه…من با پدربزرگم حرف زدم… با شادی گفت: -واقعا؟چه عالی…خب؟ -میخواد شمارو ببینه…البته ببخشیدا…ولی میگه نمیشناستتون و باید… -اهان…بله متوجه ام…من مشکلی ندارم… -خب پس امشب وقت دارین؟ -البته…کجا؟ -………. -بله بله…امری نیست؟ -عرضی ندارم…خدانگهدا… -نادیا خانوم… -بله؟ -میخواستم بگم…چیزه…بخاطر کارای محمد میگما…اگه با من امری داشتین با همراهم تماس بگیرین… -ببخشید…من شمارتونو نداشتم…وگرنه مزاحم نمیشدم… -نه بابا…این چه حرفیه…شما یاداشت کنید لطفا… -بفرمایید… شمارشو گفت…نیازی نبود یاداشت کنم…انقدر رند بود که سریع حفظ شدم… -مرسی…خدانگهدار… -خداحافظ… سریع بلند شدم از همون بالا داد زدم: -نکیسا خانومی…شب مهمون داریم… صداش اومد:
۶۰
-زنگ زدی؟ -اره…شب میاد… رفتم سرکمد و لباسامو زیرورو کردم…یه دامن قهوه ای سوخته پوشیدم با بولیز کرم با طرح های قهوه ای…یه شال قهوه ای طرح دار هم سرم کردم و موهامو کاملا پوشوندم…ارایش نکردم و بود…دیگه باید پیداش میشد…از فرصت استفاده کردم و به ۵نشستم رو تخت…ساعتو نگاه کردم سمانه زنگ زدم…تو این مدت در جریان همه اتفاقا بود… -هان؟ -هان و کوفت…سلامت کو؟ -نادی بگو… -چته باز سگ شدی؟ -خواب بودم… -همون…ببین سمانه ارمان داره میاد خونمون… جیغ کشید: -خواستگاریه؟ -گمشو بابا…داره میاد با اقاجون حرف بزنه واسه قضیه سند…دلت خوشه ها… -اهان…ایییشششش…خب منو سننه؟چرا منو بیدار کردی؟ -بی لیاقت د اخه اگه بیدارت نمیکردم میگفتی چرا منو خبر نکردی… -نه…به من چه که کی میاد خونتون؟ -اره جون عمت…کاری نداری؟ -نه خدافظ… -جنبه خواب نداری ها… -بای… قطع کردم و بلافاصله زنگ خونه رو زدن…بلند شدم و نگاهی تو ایینه انداختم…نمیدونم چرا انقدر دستپاچه بودم…به حسم توجهی نکردم و اومدم بیرون…رفتم سمت په ها که صدای بیژن مانع شد…درحالی که داشت به حیاطمون سرک میکشید گفت: -نادیا…مهمون دارین؟ -تورو سننه؟ -خواستگار که نیست؟
۶۱
-گیریم باشه…به توچه؟ -عه؟پس این فوکول کراباتی خواستگارته؟عالی شد…فقط اگه رفتنی دندون نداشت تقصیر من نندازی هااا… -خف بمیر… پَرِت به پرش بخوره پرپرت میکنم… -عه؟یعنی اینقد خاطرشو میخوای؟ -شروور نگو…این واسه یه چیز دیگه اینجا…نبینم کرم بریزی که از ریشه ساقطت میکنما… برگشتم و بی توجه به جوابش رفتم پایین…اذر ماه بود و هوا سرد و اسمون تاریک….سلام و احوالپرسی تموم شده بود و پشت به من داشتن وارد خونه میشدن…اخر از همه ارمان بود…بلند گفتم: -سلام…خوش اومدین… یهو هرسه برگشتن…اقاجون رفت تو و مامان با عجله گفت: -نادیا جان راهنماییشون کن داخل من برم غذام نسوزه… و با عجله وارد شد…با لبخند گفت: -سلام…مرسی… -بفرمایید… و راه افتادم و کنارش به داخل اشاره کردم…تکون نخورد…برگشتم دیدم داره همینجوری با لبخند نگام میکنه…با تعجب گفتم: -چرا نمیرید داخل؟ خنده کوتاهی کرد و گفت: -اختیار دارین…بفرمایین…خانوما مقدمترن… تو دلم گفتم: -اولالا…بابا کلاس!!!!!!! بدون حرف راه افتادم و رفتم تو…اقاجون خواست دوباره بلند شه که فورا ارمان دستشو گذاشت رو شونش و گفت: -بفرمایین…خواهش میکنم… نگاهی بهش کردم…پر از التماس…اخرین امیدم بود…لبخند ارومی زد و روشو برگردوند…برگشتم و رفتم تو اشپزخونه…مامان یهو یه سینی چایی چپوند تو بغلم و گفت: -بدو تعارف کن بیا سالادارو تزئین کن…
۶۲
-عه مامان…من ببرم؟ -نه…من ببرم؟ لبامو با ناراحتی جمع کردم و گفتم: -اییییششش…من از این کار متنفرم… یه نگاه کرد که یعنی اگه نبری پخ پخ…لبخند ژوکوندی زدم و سینی رو گرفتم…خواستم برم بیرون که ذهنم جرقه زد…صداها پیچید تو گوشم… -مرسی نمیخورم… زهرا خانوم-ای بابا اقای صالحی از صبح سه تا کلاس داشتین یه چایی نخوردین… -دستتون درد نکنه…راستش من اصلا اهل چایی نیستم… -خب پس…مطمئن؟ -بله…ممنون… برگشتم به حال…سریع گفتم: -مامان از شربت البالو مون چیزی مونده؟ -وااا…تو این سرما شربت؟ -اخه این چایی دوست نداره… -خب…اخه بد نیست؟ -نه…بهتره از اینکه چایی ببرم… چایی هارو ریختم تو ظرفشویی و با خیال راحت شربت درست کردم…از چایی،چایی خوردن،چایی بردن و هرچی که در این زمینه بود متنفر بودم…سینی رو برداشتم و راه افتادم…وقتی وارد شدم اول چایی اقاجونو گذاشتم جلوش بعد شربت و جلوی این…معلوم بود تعجب کرده که من از کجا میدونستم…بی حرف لیوانو برداشت و تشکر کرد…منم برگشتم تو اشپزخونه…بعد از رفتن ارمان نشستم و زل زدم به اقاجون…با تعجب گفت: -شاخ دراوردم؟ -چی شد اقاجون؟میذارین سند بذاره؟ کمی سکوت کرد و بعد گفت: -هرکی دیگه بود نمیذاشتم…ولی این پسر… نفس عمیقی کشید و گفت: -قرار شد فردا بره دنبال کاراش…ایشالله پس فردا میاد بیرون…
۶۳
جیغی از خوشحالی کشیدم و پریدم اقاجونو بوس کردم…مامان از ذوق نمیدونست چیکار کنه…زنگ خونه رو زدن…با تعجب به هم نگاه کردیم و اقاجون رفت باز کرد…صدای ارمان بود: -چی شد ارمان جان؟ -والا…راستش…ماشینمو پنچر کردن… -ای بابا…اخه کی ؟ -نمیدونم… چادرمو برداشتم رفتم تو حیاط و بلند گفتم: -چیزی شده؟ -بله…ماشینمو پنچر کردن… لبمو گاز گرفتم و چشمامو ریز کردم…پژمان الاغ…کثافت…مفنگی…اشغال… اروم گفتم: -خب پنچر بگیرین… -بله…میدونم ولی جک ماشینم خرابه… مامان-ای بابا…ما هم که ماشین نداریم… همه سکوت کرده بودن که مامان یهو از جا پرید و گفت: -برم جک ماشین پسر مرضیه خانومو بگیرم… خواست بره که پریدم جلوش و گفتم: -وایسا ببینم مادر من…اصلا فکرشم نکن…این نزده میرقصه همینمون مونده بریم بگیم ما جکمون خرابه شما جک ماشین پسرتونو بدین به من…ایییش… مامان چشم غره رفت که گفتم: -لطفا چراغ ندین مامان جان…من نمیذارم از اینا چیزی بخواین… اقاجون گفت: -نادیا!!!! برگشتم طرفش و گفتم: -الهی دورت بگردم اقاجونم…بابا خب به منم حق بدین…نمیبینیم رفتاراشو؟مامان مهربونی تو بعضی وقتا دقم میده…اخه… صدای ارمان بلند شد… -اهم…ببخشید…
۶۴
همه ساکت نگاش کردن…با لبخند گفت: -خواهش میکنم خودتونو ناراحت نکنید…من با تاکسی میرم…ماشینمو فردا میام بر میدارم… چشام گرد شد: -ای بابا…اقای صالحی این چه حرفیه؟ اقاجون-تو مگه راه دیگه ای هم گذاشتی؟ لبمو گاز گرفتم و سرمو انداختم پایین…اقاجون گفت: -خب…پسرم پس ببخش دیگه…فکر کنم باید با همون اژانس بری…من برم یه زنگ بزنم… اقاجون رفت که با اژانس تماس بگیره…همه ساکت بودیم که مامان گفت: -راستی نادیا جان شماره اقای حبیبی رو بده به اقا ارمان کارای محمدو درست کنن… ارمان-اقای حبیبی؟ من-بله…وکیلمون هستن…کارای محمدو درست میکنن… -اهان… رفتم کنارش و سرمو کردم تو گوشیمو دنبال شماره حبیبی گشتم…یهو ارمان زنگ زد…با تعجب نگاش کردم…لبخندی زد و سریع گفت: -معذرت میخوام اشتباهی دستم خورد… سرمو انداختم زیر…خجالت کشیدم…هی اقای صالحی اقای صالحی میکنم بعد شمارش تو گوشیم ارمان سیو شده بود…اروم زمزمه کرد: -نادیا…خانوم… سرمو گرفتم بالا… -شماره لطفا… تک سرفه ای کردم و شماره حبیبی رو بهش گفتم…اژانس هم اومد و ارمان رفت…رفتم تو اتاقم و افتادم رو تخت…یه حسی داشتم…شوق…ذوق…شادی…حس پرواز…محمدم داشت برمیگشت…داداش محمدم…داداش محمد من…هییییی… …………………… ارمان: -بله بله… -همین دیگه… -خب پس اقای حبیبی الان با این وضع دقیقا کی ازاد میشه؟
۶۵
-فردا صبح میتونین برین دنبالش… -دستتون درد نکنه…امری نیست؟ – نه خداحافظ… -خدانگهدار… گوشی رو پرت کردم رو تخت و با شادی چند تا نفس عمیق کشیدم…دوست داشتم به نادیا خبر شب بود…لبخندی زدم و گوشیمو برداشت…اسمش داشت چشمک ۲ بدم…نگاهی به ساعت انداختم میزد…نادیا…اونم منو ارمان سیو کرده بود…از این بابت خوشحال بودم…شمارشو گرفتم…صداش اروم پیچید تو گوشی… -سلام… -سلام… -بفرمایید؟ صبح میام دنبالتون…۱ -نادیا خانوم…راستش غرض از مزاحمت…من فردا ساعت با تعجب-برای چی؟ -حواستون کجاست؟بریم استقبال محمد دیگه… یهو گوشام بی حس شد…همچین جیغ میکشید که داشتم کر میشدم…گوشیو از گوشم فاصله دادم…صدای جیغاش هنوزم میومد… -مامااااااان..اقاجووووووووووون….مژده…محمد فردا ازاد میشه…عاشقتم خداااا….خدااااااا…ماماااان…داداش محمد داره میاااد…خدایاااا.. و بعد صدای گریه اش…یا علی!!!!اینقدر این عاشق محمد بود؟چه باحال…فکر کنم کلا منو این پشت فراموش کرده بود…لبخندی زدم و قطع کردم…رفتم پایین و بعد از شام و یه ذره گپ و گفتگو با مامان و بابا و دادن این خبر خوش برگشتم تو اتاقم…میخواستم بخوابم…گوشیمو چک کردم…یه اس ام از نادیا: -سلام…ببخشید من بی خداحافظی قطع کردم…اصلا حواسم به شما نبود خیلی ذوق زده شدم…ممنون از خبر خوشتون…شب خوش… لبخندی زدم…در جواب فقط نوشتم: -خواهش میکنم…شب بخیر… یه زنگ هم زدم به یکی از بچه ها(پسرا معمولا یکی از بچه ها زیاد دارن تو دوستاشون)رفت ماشینمو برداشت و پنچری گرفت…
۶۶
صبح یه دوش گرفتم و یه شلوار جین ابی پوشیدم با یه ژاکت پاییزی کرم…یه شال گردن قهوه ای رم شل پیچوندم دور گردنم…ساعتمو هم انداختم و شیشه عطرو خالی کردم رو خودم…لبخندی به جلوی خونه اشون بودم…شیشه رو دادم پایین و ۲:۶۴تصویر توی ایینه زدم و راه افتادم…ساعت منتظر موندم…