Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت هفتم

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت هفتم

thumb_42616_8_thumb_709

برخلافِ آنها من به دور خاطرات آن زمانها سیم خاردار کشیده بودم تا نتوانم از میانِ خارهایش عبور کنم و به گذشته برگردم.
شهروز با فشار پدرش ، ناچار به تحمل برمک بود ، ولی خود میلی به ایجاد این ارتباط نداشت. در یادآوری ارتباطات گذشته خاطره ها را پس می زد و علاقه ای به تجدیدشان در وجودش حس نمی کرد. چه بسا با خود می گفت: ” از روی لاشه ی همه ی آنها می شود بی اعتنا گذشت ، اما آن آخری چی ؟ “آن یکی چون لکه جوهر پاک شدنی نبود و همیشه در ذهنش باقی می ماند.
عزیز با صدای آهسته و نجوا مانندی که دیگران نشنوند کنار گوشم گفت:
_چرا ساکت نشستی؟ تو هم یک چیزی بگو. زشت است. همه دارند نگاهت می کنند. از فردا هزار و یک حدیث دنبالت هست. عذرا و ناهید را که می شناسی.
_مهم نیست. هر چه می خواهند بگویند. حالا که آب از سرم گذشته ، دیگر به کم و زیادش اهمیت نمی دهم. تقصیر ماندانا بود، وگرنه من نباید می آمدم.
_حالا که آمدی، عین برج زهرمار ننشین. لااقل همرنگِ جماعت شو. زن عمو عذرا که حواسش به ما بود، پرسید:
_مادر و دختر چی دارند با هم پچ پچ می کنند؟ اقلاً بلندتر حرف بزنید که ما هم بشنویم.

۳ ۵ ۳
خانجون به موقع به دادمان رسید و جوابش را داد:
_وا چه حرفا. بلکه یه حرفی دارن می زنن که نخوان ما بشنویم.
سر که برداشتم، نگاه داریوش را متوجه خود دیدم. از من چه می خواست؟ چرا راحتم نمی گذاشت؟ مگر نه اینکه باعث و بانی بلایی که سرم آمده، او بود. اصلاً برای چه وسطِ هفته از قزوین بلند شده آمده اینجا تا دوباره آتش به پا کند و سامان را به جانِ من بیندازد. این دیدار چیزی نبود که بشود از سامان پنهانش کرد. حتی اگر ماندانا زبانش را نگه می داشت، من نمی توانستم بهش دروغ بگویم، چون اگر بعداً به طریقی این ملاقات رو می شد، بیشتر شک می کرد.
نگاه داریوش به من بود و صدایش بلند و رسا، و طرف خطابش بابک:
_قلمِ بی رحم روزگار در شیارزنی، خط خطی کردن و چین انداختن به چهره ها استاد است، ولی با هیچ قلمی قادر نیست به روی خاطرات شیرین دوران کودکی و نوجوانی مان خط بکشد و محوشان کند. یادش بخیر، آن روزها هرگز برنمی گردد. فقط خاطره هاست که می ماند و در هر فصلی از زندگی مان یادآوری اش شیرین و لذتبخش است.
آزیتا گفت:
_زیرزمین این خانه پر از هوای آن دوران است. هوایی در فضایش محبوس شده، حتی با باز کردن پنجره ها هم از آنجا خارج نمی شود.
شیرین گفت:

۳ ۵ ۴
_من بارها این را حس کرده ام، حتی بعد از اینکه عمه ناهید با رنگ و نقاشی در و دیوارهایش، یادگاریهایمان را از رویشان محو کرد، به هر نقطه اش که خیره می شوم، در ذهنم به خطوطش جان می دهم و نوشته های کج و معوج مان را با آن خط های بچه گانه و انشاء زیر صفر بوضوح می خوانم. چه در اینجا چه در زیرزمین خانه خودمان که هنوز آن نوشته ها باقی ست و من و داریوش نگذاشتیم دیوارهایش را رنگ کنند.
آزیتا با لحنی آمیخته با هیجان گفت:
_وای چه جالب. دلم می خواهد یادگاریهای روی دیوارهای منزل شما را بخوانم. شاید من هم در موقع خواندنش همان حس تو را داشته باشم. البته اگر زن عمو عذرا اجازه بدهد.
عمو سیف اله گفت:
_شما هنوز همان بچه ها هستید. شاید در آینده هم در هر سن و سالی که باشید باز هم در زیرزمین این دو خانه همان حس و حال را پیدا کنید. آنجا به شما تعلق دارد نه به ما. کلیدش بالای در زیرزمین است.
شیرین به من اشاره کرد و پرسید:
_تو هم می آیی رکسانا؟
بی اراده برخاستم و گفتم:
_آره چرا که نه.
داریوش خطاب به بابک گفت:

۳ ۵ ۵
من و تو هم بچه های آن دورانیم، لابد یادت نرفته که قُلدرتان من بودم. بیا ما هم برویم تا اگر بچه ها شیطنت کردند، حسابشان را برسیم.
دوباره سر جایم نشستم. عزیز با صدای آهسته ای گفت:
_ادا در نیار، زشت است. بچه که نیستی. برادرهایت هم که باهات هستند. ماندانا را هم با خودت ببر.
ماندانا که زودتر از من همراه با رودابه برخاسته بود، به طرفم آمد و گفت:
_منم می خوام بیام تو زیرزمین ببینم هواش چه جوریه که از پنجره بیرون نمی ره.
دستم را در لابلای موهای پریشانش فرو بردم و در حالِ مرتب کردنشان گفتم:
_این یک اصطلاح است. منظورشان حس و هوای دوران بچگی ست. آن موقع ها اینجا منزل عزیز بود و ما بچه ها توی زیرزمین منزل خودمان و خانه عمو سیف اله می دویدیم، با هم بازی می کردیم و روی دیوارهایش یادگاری می نوشتیم.
_پس منم می تونم رو دیوارش خط بکشم؟
_نه عزیزم. حالا اینجا منزل عمه ناهید است. دیوارهایش را رنگ کرده. نه او اجازه می دهد و نه زن عمو عذرا که کسی رویشان خط بکشد.
_پس چرا عزیز اجازه می داد؟

۳ ۵ ۶
_ما بچه های بدی بودیم و بی اجازه این کار را می کردیم. وقتی عزیز فهمید که دیگر جای سالم روی چاردیواری اش باقی نمانده بود.
در بین دو حیاط را باز کرده بودند و چون گذشته به هم راه داشت. دوباره ما بچه ها بی خیال، با شور و شوق از میانش گذشتیم و وارد زیرزمین منزل عمویم شدیم. شور و حال آن دوران ها به وجودمان برگشت، شور و شوقی همراه با مزه گسی که شیرینی هایش را با تلخی مرگ آقاجان و رامک درهم می آمیخت.
چشمه ی اشک هایم جوشید. مژه هایم را برهم زدم تا مانع فرو ریختنشان شوم. ماندانا قاطی جمع شد و من از آنها فاصله گرفتم تا به دور از هیاهویشان با غم هایم تنها بمانم.
جو زیرزمین شهروز و برمک را به هم نزدیک ساخت و موقتاً ریشه عمیق کدورت و دل آزردگی را از یاد شهروز برد.
» .این خط من است « هر کس به دنبال نوشته ها و یادگاریهای خودش می گشت و به محض یافتنش فریاد می کشید،
صدای داریوش رشته افکارم را پاره کرد:
_گریه می کنی رکسانا؟ چرا؟ نکند هنوز مشکلت حل نشده.
با صدای پر بغضی گفتم:
_مشکل من حل شدنی نیست. تصمیم عجولانه ای که برای سفر به زنجان گرفتم، شیرازه زندگی ام را از هم پاشید.

۳ ۵ ۷
_برای چه؟! اصلاً چرا دیگر با من تماس نگرفتی. خدا می داند چقدر نگرانت بودم.
_همانطوری که پای تلفن بهت گفتم آن نامه خطاب به فرامرزی شوهر سودابه بود نه سامان. بعد از آخرین دیدارمان خیلی اتفاق ها افتاد.
_راست بگو رکسانا، من هم در این ماجرا نقشی دارم؟
_بیشتر از آن که فکر کنی. ریشه اختلاف مان وجود توست.
_اگر این طور باشد هرگز خودم را نمی بخشم. خواهش می کنم بگو چه اتفاقی افتاده.
به طور خلاصه به شرح ماجرا پرداختم و در پایان افزودم:
_یک چیزی را نباید فراموش کنی داریوش. درست است که من یک زمان عاشقت بودم و به هم خوردن نامزدیمان بدجوری بهم ضربه زد، حتی از تو چه پنهان شب و روز کارم گریه، زاری بود و تا مدتها نمی توانستم فراموشت کنم، اما حالا وضع فرق کرده و من فقط عاشقِ شوهرم هستم و تصور اینکه مرد دیگری به غیر از او در زندگی ام نقشی داشته باشد، برایم غیرممکن است، ولی افسوس که تلاشم برای اثباتش به سامان بی نتیجه است. باورش نمی شود. بخصوص حالا که کدورت قبلی بین دو خانواده از بین رفته، نسبت به این موضوع حساس تر شده. خدا می داند اگر بداند امشب تو هم اینجا بودی چه به روزگارم خواهد آورد. امکان ندارد بتوانم ذهنش را از بدگمانی پاک کنم. فکرم به جایی نمی رسد، نمی دانم تکلیفم چیست. من زندگی ام را دوست دارم. دلم به هوای خانه ام پر می کشد. هوای زیرزمین بوی بی خیالی دوران بچگی را می دهد، اما هوای خانه ام انباشته از هوای عشق و محبت است. جای من آنجاست، نه در خانه خانجون یا مادرم.
_می خواهی من باهاش حرف بزنم و ذهنش را روشن کنم.

۳ ۵ ۸
_نه، نه هرگز این کار را نکن. دخالت تو کار را بدتر می کند. اصلاً اشتباه کردم امشب به اینجا آمدم. راستش قصد آمدن را نداشتم، ولی این نیم وجبی با گریه زاری هایش دست از سرم بر نداشت و کار را خراب کرد.
_آن نیم وجبی فضول خیلی شیرین و دوست داشتنی ست. نباید بگذارید اختلافات شما بهش صدمه برساند. هر دوی شما دچار اشتباه شدید. تو با بدگمانی ات دنبالش رفتی تا مچش را بگیری و او به تلافی آن عمل ناپسندت مرا بهانه تلافی قرار داد و بهت بدگمان شد. به پشتِ سرت نگاه کن رکسانا ببین روی دیوار چی نوشته.
به عقب برگشتم و خط ناپخته داریوش را با دیکته غلط در سن نُه سالگی بر روی دیوارش خواندم.
»رکسانا جون من آشقتم. بزرگ که بشم، می آم خاسگاری ت.  «
با صدای بلند خندیدم و گفتم:
_هنوز هم عاشق و خواستگاری را با الف می نویسی؟
با صدای محزون و گرفته ای پاسخ داد:
_نه حالا دیگر هم طرز نوشتن کلمه عاشقی را یاد گرفتم و هم رسم عاشقی را از یاد نبرده ام. افسوس رکسانا، افسوس که منتظرم نماندی. آخر چرا گذاشتی به این زودی شوهرت بدهند؟ شیرین و بابک را می بینی؟ متوجه نگاههایشان هستی؟ قلب و روحشان به پاکی و شیفتگی همان زمانهاست و انتظارشان بر شیرین دارد.
با لحنِ سرد و بی تفاوتی گفتم:

۳ ۵ ۹
_قرار نبود دوباره شروع کنی داریوش. من به پدرم قول داده بودم هرگز اسم تو را نبرم. آخر از کجا می دانستم حقیقت غیر از آن است که برمک ادعا می کند. ار آن گذشته سامان انتخاب خودم بود، نه خانواده ام.
_من به بی مهری ات عادت کردم و سعی می کنم دیگر حرفش را نزنم، ولی یک چیز را بدان حتی اگر همه ی عالم برمک را ببخشند، من هرگز نمی توانم قلبم را نسبت به او صاف کنم و ببخشمش، چون بیشترین ضربه را در این ماجرا من خوردم، ضربه ای که اثرش تا آخر عمرم باقی خواهد ماند. همانطور که تو نمی توانی هیچ مردی را جای شوهرت بنشانی، هیچ زنی نمی تواند به غیر از تو نقشی در زندگی ام داشته باشد و جایت را در دلم بگیرد. به قول شاعر:
در دل من از ازل نام تو را بنوشتند
نقش تقدیر است و کس را رخصت تغییر نیست
هرگز خبر عروسی پسر عمویت داریوش را نخواهی شنید و به جشن عروسی اش دعوت نخواهد شد و باعث و بانی شکست من برادرت برمک است.
دست بر روی گوشهایم نهادم و فریاد کشیدم:
_کافی ست، نمی خواهم بشنوم. همهمه و غوغای داخل زیرزمین آن قدر زیاد بود که صدایم به گوش کسی نرسید. داریوش آرام گرفت و گفت:
_مرا ببخش. اصلاً نفهمیدم چطور شد که یک دفعه از کوره در رفتم و آن حرفها را زدم. لعنت به من، نباید احساساتی می شدم. قرار بود این حرفها در دلم بماند و هرگز بر زبانم نیاید.
_من به اندازه کافی گرفتارم. سعی نکن وضع را از این بدتر کنی.

۳ ۶ ۰
_حق با توست. فراموش کن چی گفتم. یادت باشد من همان داریوشم، همان داریوش که توی همین زیرزمین به هیچ کس اجازه نمی داد از گُل نازک تر بهت حرفی بزنند. باز هم می گویم اگر فکر می کنی از دستِ من برای حل این اختلاف کاری برمی آید بگو تا قدم پیش بگذارم.
_نه داریوش، نه، اصلاً حرفش را هم نزن. همین برخوردم با تو در اینجا خودش یک مشکل بزرگ است و بعید می دانم بخیر بگذرد.
_ای کاش پایم می شکست و آن روز جلوی پایت ترمز نمی کردم. چه بسا اگر من به دادت نمی رسیدم و تو را با خود به زنجان نمی بردم، وسیله دیگری هم گیرت نمی آمد. آن وقت ناچار می شدی به خانه مادربزرگت برگردی و دست از تعقیب شوهرت برداری.
_تو که مرا می شناسی داریوش. خودت می دانی که چقدر لجباز و یک دنده ام. من برنمی گشتم و با هر وسیله ای شده خودم را به زنجان می رساندم. البته این نصفِ ماجراست، چون آن موقع بار گناهم سبک تر بود، اما وجود تو در این بازی گناهی نابخشودنی ست و سامان هرگز از آن نخواهد گذشت. من بازنده ام و این باختی ست که اشتباه خودم بوجود آورده. قصدم این نیست، ملامتت کنم که چرا خودت را قاطی این بازی کردی. در بازیهای دوران کودکیمان جراحتهای وارده از خراش روی زانو آرنج شروع می شد و نهایتش شکستگی سر یا زخمِ دست و پا بود، اما در بازیهای زندگی این قلب است که می شکند و از دستِ شکسته بند کاری برای درمانش ساخته نیست.
۱۲فصل
آسمان صاف و آبی بود و هوا دلپذیر و روح بخش. هلال ماه به دور از ستارگان با نمایش نیمی از زیبایی هایش نورافشانی می کرد.

۳ ۶ ۱
ماندانا در حالی که سر بر روی شانه بابک داشت در آغوش او غرق خواب بود. به جلوی در حیاط که رسیدیم، آقای فتحی به طرف اتومبیلش رفت و گفت:
_من شما را می رسانم.
عزیز زیر بار نرفت و به تعارفهای معموله پرداخت و گفت:
_زحمت می شود. همانطور که آمدیم، همانطور هم برمی گردیم.
_چه زحمتی راه زیادی نیست. رفت و برگشتم ده دقیقه هم طول نمی کشد، دیر وقت است وسیله گیرتان نمی آید.
بابک در حالی که نگاهش به من بود خطاب به آقای فتحی گفت:
_عده ما زیاد است. همه جا نمی شویم، هوا خیلی خوب است. من بدم نمی آید پیاده روی کنم، تو چی رکسانا؟
احساس کردم موضوعی پیش آمده که می خواهد با من در میان بگذارد. عادتش بود که هروقت حرفی برای گفتن داشت، به بهانه پیاده روی با من درددل کند. دلم پر بود و هزاران حرف ناگفته بر روی لبانم سنگینی می کرد. آن روزها بابک سنگ صبورم بود و همیشه بعد از درددل با او سبک می شدم.
از پیشنهادش استقبال کردم و پاسخ دادم:
_از تو چه پنهان من می خواستم این پیشنهاد را بدهم. الان که اصلاً خوابم نمی آید. حیف نیست به جای اینکه ریه هایمان را از این هوای تازه و دلچسب پر کنیم، بوی نفت بخاری و ذغال کرسی را به خوردش بدهیم.
خانجون گفت:
_فتحی جان این دو تا دیوونه رو بذار به حالِ خودشون. همین که سرما خوردن و ریه هاشون چرک کرد، حالشون جا می آد. تازه می فهمن چی به خورد ریه هاشون دادن. من که اصلاً حالِ پیاده روی رو ندارم.

۳ ۶ ۲
بابک که هنوز از طرف خطاب قرار دادن و سخن گفتن با برمک پرهیز می کرد، در حالی که سر به زیر داشت، به او گفت:
_بیا ماندانا را از من بگیر. فقط مواضب باش نندازیش زمین. شما با آقای فتحی بروید، ما بعداً می آییم.
منتظر شدیم تا همه سوار شوند و اتومبیل حرکت کند. سپس بعد از خداحافظی با عمه ناهید به راه افتادیم.
چند قدمی که از منزل آنها دور شدیم، بابک پرسید:
_سردت نیست؟
_نه اصلاً. اتفاقاً خیلی نیاز به این پیاده روی داشتم. وقتی پیشنهادش را دادی، خیلی خوشحال شدم.
_داریوش توی زیرزمین چی داشت بهت می گفت؟ بدجوری با هم سرگرم درددل بودید. حواست را جمع کن، با این اخلاق سامان، زیاد دوروبر پسر عمویت نپلک.
_به خاطر همین بود که نمی خواستم امشب به آنجا بیایم، ولی وقتی که آمدم صورت خوشی نداشت که خودم را برایش بگیرم. بهش کم محلی کنم و جواب سؤالهایش را ندهم.
_خب حالا چی می گفت؟
_می خواست بداند بالاخره کار من و سامان به کجا کشید. از اینکه باعث اختلاف بین ما شده، احساس گناه می کرد.

۳ ۶ ۳
_شاید حق با تو بود که نمی خواستی امشب به منزل عمه ناهید بیایی. بعید می دانم بتوانی این برخورد را از سامان پنهان کنی. باید بهش بفهمانی که نمی توانی از ارتباط خانوادگی خودت را کنار بکشی. حالا که آشتی کردیم، آنها توقع رفت و آمد دارند. هین روزهاست که عمو سیف اله و زن عمو عذرا تصمیم بگیرند به خانه ات بیایند و برایت چشم روشنی بیاورند. این درست نیست که بخواهی جلوی آمدنشان را بگیری. این حساسیت باید ازبین برود. سامان بچه نیست. خودش باید درک کند.
پوزخندی زدم و گفتم:
_چه حرفها می زنی بابک. خودت می دانی که اصلاً حاضر نیست با من یک کلام حرف بزند. خشم او به این سادگی ها قابل مهار نیست. بعید می دانم اختلاف مان حل شدنی باشد. بخصوص با اتفاقاتی که می افتد و برخوردهایی که پیش می آید، روز به روز ریشه دارتر هم می شود.
_طفلکی داریوش مفت باخت و خیلی آسان تو را از دست داد. کینه ای که او از برمک به دل گرفته عمیق است و به این سادگی ها حتی چه بسا تا آخر عمر هم قلبش نسبت به آن پسره بی شعور صاف نمی شود.
_این را خودش به من گفت و افزود در این ماجرا او بیشتر از همه صدمه دیده و غیر ممکن است بتواند باعث و بانی اش را ببخشد.
_من بهش حق می دهم. اما به هیچ وجه اجازه نمی دهم به فکر سم پاشی در زندگی ات باشد.
_مطمئن باش چنین قصدی را ندارد. حتی ازم خواست بگذارم خودش برود پیش سامان و ذهنش را روشن کند.
_تو چه جوابی بهش دادی؟

۳ ۶ ۴
_خب معلوم است، دخالت او کار را بدتر می کند. بیشتر از این نمی توانم اینجا دوام بیاورم و ماندانا را دور از سامان نگه دارم. حتی اگر خانجون به این زودی ها قصد برگشت به خانه اش را نداشته باشد. من ناچارم بروم، تا لااقل بعدازظهرها که او از اداره برمی گردد ماندانا را بفرستم پیشش. هر چه از این محیط و رفت و آمدهایتان با خانواده عمو سیف اله دور باشم راحت تر می توانم به هدف برسم.
_نظر من همین است. فقط خدا کند خانجون خودش پیشنهاد رفتن بدهد که ازت دلخور نشود. _ظاهراً که به نظر می رسد اینجا خوش است و تمایلی به برگشت به خانه ندارد. حالا دیگر من شده ام کولی سرگردان و جا و مکان درستی ندارم که اختیارش دستِ خودم باشد. اینجا منزل مادرم است و آنجا منزل مادربزرگم و مکانی را هم که با عشق قدم در آن گذاشتم نمی توانم خانه خودم بنامم، چون حالا آنجا فقط خانه سامان است.
_اشتباه نکن، قدم تو همیشه روی چشم عزیز و من است.
_من نرفتم که برگردم. نه به تجملاتش چشم دوختم و نه به امکاناتش. حتی اگر آنجا آشیانه کوچکی بود، چون پرنده ای عاشقِ لانه، آشیانه عشقم می شد.
_نگران نباش بالاخره پرنده مهاجر به آشیانه اش بر می گردد.
_بگذریم. از خودت بگو. تو می خواهی چه کار کنی؟ حالا که دیگر آن مانع از بین رفته، چرا قدم پیش نمی گذاری؟
انگار منتظر همین سؤال بود، چون بلافاصله پاسخ داد:
_اتفاقاً می خواستم در مورد همین موضوع باهات صحبت کنم. من و شیرین از بچگی بهم علاقه داشتیم. درست است که هیچ وقت آن را به زبان نیاوردیم، ولی از احساسِ هم بی خبر نبودیم. از شانس بد هفت سال پیش وقتی می خواستم بهش پیشنهاد ازدواج بدهم و ازش خواستگاری کنم، آن اتفاق افتاد.

۳ ۶ ۵
_خنده دار است. حتی داریوش هم این را می دانست. وقتی که داشت مرا ملامت می کرد که چرا منتظرش نماندم، شیرین و بابک را می بینی؟ متوجه نگاه هایشان هستی. قلب و احساسشان به پاکی همان زمانهاست و «بهم گفت  »انتظارشان بر شیرین دارد.
با تعجبی آمیخته با شوق پرسید:
_واقعاً او این حرف را زد؟! پس همه متوجه شده اند. من نمی توانم قدم پیش بگذارم رکسانا. می دانی چرا؟ چون می ترسم پدرش به تلافی بهم خوردن نامزدی تو، با عروسی مان مخالفت کند.
_عمو سیف اله دلِ مهربانی دارد و خیلی با گذشت است. مگر ندیدی چه راحت گناه به آن بزرگی برمک را بخشید. تو که غریبه نیستی بابک، چه بسا اگر آقاجان خدابیامرز جای عموی مان بود به این راحتی از خطای برادرزاده اش نمی گذشت. چرا موضوع را با شیرین مطرح نمی کنی؟ شاید او مزه دهن پدرش را بداند.
_هنوز فرصت نشده. مگر چند روز از ارتباط مجدد ما با هم می گذرد. دیشب که داشت در منزلشان از ما پذیرایی می کرد دلم آتش گرفته بود. هفت سال از بهترین سالهای عمرمان را برمک به فنا برد. گاه آن قدر عصبی می شوم که می خواهم محکم بر فرقِ سرش بکوبم و انتقام سالهای از دست رفته و ناکامی هایمان را ازش بگیرم. یعنی تو این احساس را نسبت به برادرِ پست فطرتت نداری؟
_نمی خواهم فکرم را مشغول به این موضوع کنم. من آن دوران را پشتِ سر گذاشتم و زندگی ام در مسیر دیگری افتاده. حالا، آن قدر مشغله فکری ام زیاد است که دارم دیوانه می شوم. فکر مادرمان هم باش. اگر زیاد به برمک پیله کنی، به عزیز هم صدمه خواهی زد. اگر خودت نمی توانی موضوع را با شیرین در میان بگذاری، بسپارش به آزیتا. دیدی که دیشب همش داشتند با هم پچ پچ می کردند. تو که می دانی این دو تا از همان دوران بچگی جیک و پیک شان با هم بود.
_این دیگر به عهده خود توست. سعی کن امشب یک جوری از زیر زبانِ آزیتا بیرون بکشی که با هم چه می گفتند. به تو راحت تر بروز می دهد تا به من.

۳ ۶ ۶
با یادآوری شیطنتهای ماندانا. لذتِ مادرانه ای وجودم را فرا گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
_اگر به ماندانا واگذارش می کردی، حسابی ته توی قضیه را در می آورد و حرفی را ناگفته باقی نمی گذاشت.
_همه آتش ها از زیر سر این بلا کوچولو بلند می شود. _شاید تا فردا غروب که تو از بازار برگردی، من رفته باشم، اما اگر بتوانم از زیر زبانِ آزیتا حرفی بیرون بکشم، یک جوری صبح قبل از رفتنت به بازار بهت می گویم.
_ازت ممنونم رکسانا. دلم برای داریوش خیلی می سوزد. این شکست بدجوری زمینش زده. نمی دانی با چه حسرتی از گذشته حرف می زد. حالا که فهمیده چه کلاهی سرش رفته و چه کسی با ندانم کاری اش این بلا را سرش آورده، بعید می دانم بتواند کمر راست کند.
_گذشتِ زمان به تدریج داروی فراموشی را در رگهایش تزریق خواهد کرد. داریم به خانه نزدیک می شویم. فرصت را از دست نده بابک. نگذار با امروز فردا کردنت همان بلا سرت بیاید که به سر من و داریوش آمد. فکرش را بکن اگر آقاجان هم شب خواستگاری به جای موافقت با عقدکنان ما، آن را موکول به پایان خدمت سربازی داریوش نمی کرد، امروز چیزی برای حسرت خوردن باقی نمی ماند. همه چیز ناگهانی و غیر مترقبه پیش می آید، تردید را کنار بگذار. تو خیلی خوب و مهربانی و از نظر من و بقیه فامیل یک همراه و همسر مسؤول و ایده آل. راستش را بخواهی باید بگویم به شیرین حسودی ام می شود.
قهقهه ای زد و گفت:
_هندوانه زیر بغلم نگذار خواهر نازنینم. کاش سامان همانطور که من شناختمت تو را می شناخت و قدرت را می دانست. با همه ی این حرفهایی که زدی و زبانی که ریختی حالا ببینم چه کار می توانی برایم بکنی.
_من قدم اول را بر می دارم، آزیتا قدم دوم را، بقیه اش با خودت. شب بخیر داماد خجالتی.

۳ ۶ ۷
بی صدا، پاورچین پاورچین وارد اتاق شدم و در تاریکی لباسهایم را عوض کردم. آزیتا جایم را کنار رختخواب خودش انداخته بود، همین که زیر لحاف خزیدم، سر را نزدیک گوشم آورد و با صدای آهسته ای پرسید:
_باز شما دو تا چه نقشه ای داشتید می کشیدید که ما غریبه بودیم؟
_ای خواهر جان. من اگر نقشه کشی بلد بودم برای خودم نقشه می کشیدم که زندگی ام پا در هواست. از من و تو گذشته. باید زودتر فکری به حال بابک کنیم. این پسر به جای اینکه به فکر خودش باشد، همش به فکر ماست.
_تو که وضعت بد نیست. داریوش که هنوز واله و شیدایت است و اصلاً عینِ خیالش نیست که تو شوهر کرده ای.
_این حرف را نزن آزیتا. یک زن شوهردار که یک بچه چهار ساله گرگ و زِبل به دُمش بسته به چه دردش می خورد. من اگر خیلی زرنگ باشم همین که بتوانم دلِ سامان را بدست بیاورم و بهش بفهمانم فکر و ذکرم اوست خیلی هنر کرده ام. امشب یک چیزی دستگیرم شد. نمی دانم حدسم درست است یا نه؟
به طعنه گفت:
_تو که سرت یک جای دیگر گرم بود، پس چه جوری یک چیزی دستگیرت شد؟
_من سرم هیچ جا گرم نبود. اتفاقاً هوش و حواسم خوب کار می کرد. حتی داریوش هم متوجه نگاههای معنی دار شیرین و بابک شده بود. یعنی تو متوجه نشدی؟
_من مثلِ تو و داریوش بیکار نبودم که دیگران را بپایم. تازه شما دو تا چقدر عقب افتاده اید که حالا متوجه این نگاهها شدید، گرچه حق هم دارید، چون آن موقع ها آن قدر غرق احساس خودتان بودید که دیگران را نمی دیدید. خُب چه عیبی دارد نظر بازی کنند. هر دو جوانند و از همان زمان بچگی، چشمشان دنبال هم بوده.

۳ ۶ ۸
خودم را به ندانستن زدم و گفتم: _راست می گویی؟! تو مطمئنی آزیتا یا شوخی می کنی؟
_چرا شوخی، نگو که این قدر خنگی که نفهمیدی. شیرین اگر بابک را دوست نداشت که تا حالا شوهر کرده بود. ببین طفلکی چند سال به پایش نشست و ناامید نشد.
به رویم نیاوردم که داشت به من طعنه می زد و پرسیدم:
_خودش بهت گفت یا تو حدس می زنی؟
چشمهایش در تاریکی برق زد. زیر لحاف جا به جا شد، خودش را به من نزدیکتر ساخت و پرسید:
_راست بگو جنسِ خراب، بابک مأمورت کرده زیر پا کشی کنی و ازم حرف بکشی؟ اگر راستش را بگویی زودتر به هدف می رسی. این برادر خجالتی ما پس کی می خواهد خودش به زبان بیاید.
_خب چه فرقی می کند او خواسته باشد یا من؟
_خیلی فرق می کند. اگر یادت باشد از اول هم من و شیرین خیلی به هم نزدیک بودیم و همیشه حرفهایمان را به هم می زدیم. طفلکی از همان موقع حتی قبل از رفتن بابک به سربازی منتظر بود بلکه او به زبان بیاید و ازش خواستگاری کند، با وجود این هیچ وقت این برادر تودار ما احساسش را بروز نداد، شیرین همیشه این اطمینان را داشت که علاقه اش دو طرفه است، بعد از این که همه چیز بهم ریخت و بین دو خانواده فاصله افتاد، باز هم به این نشست که شاید یک روز این کدورت رفع شود و او به آرزویش برسد. حالا دیگر بسته به همت بابک است که زودتر قدم پیش بگذارد.

۳ ۶ ۹
_بابک هم شیرین را دوست دارد. حتی دو سال پیش قبل از ازدواج من، موقعی که داشت نصیحتم می کرد فکر داریوش را از سرم بیرون کنم، از احساس خودش به شیرین حرف زد و بهم گفت خیال داشته بعد از پایان خدمتش به خواستگاری اش برود. من از تو تعجب می کنم آزیتا، تو که از اول در جریان بودی چرا هیچ وقت میانه را نگرفتی و باعث نشدی این دو تا زودتر به مراد دلشان برسند؟ حالا هم عجله کن. قبل از اینکه به مشهد برگردی با هردویشان حرف بزن و ترتیب خواستگاری را بده. من برمی گردم به خانه ام. هر چه زودتر از این معرکه دور شوم، کمتر سامان را حساس می کنم. بقیه اش با خودت. طفلکی بابک زندگی اش را وقف مادر و برادر و خواهرهایش کرده، حالا دیگر وقتش شده که به فکر خودش باشد. منتظر خبرت هستم، ببینم یک کار خیر از دستت بر می آید یا نه؟
_حالا می بینی بر می آید یا نه.
)۱( ۲۱فصل  صبح روز بعد با سر و صدای خانجون از خواب بیدار شدیم. اصلاً نمی فهمیدم دارد چه کار می کند. درست بالای سر من و آزیتا، صدای خِش خِش کاغدِ روزنامه را در آورده بود و داشت یک چیزی را لای آن می پیچید.  سرم را زیر لاحاف پنهان کردم و گفتم: -وای خانجون دارید چه کار می کنید؟ چرا نمی گذارید بخوابیم. لحاف را از رویم کشید و گفت: ـ پاشین تنبل ها. چقدر می خوابین. من دارم اسباب و اثاثیه مو جمع می کنم پاشین زودتر رختخوابهاتونو جمع کنین، سفره رو بندازی، یه لقمه صبحونه بخوریم. دیگخ یَلَلی تَلَلی بسه. می خوام برگردم خونم، مگه تو نمی آی؟ به شنیدن این جمله عینِ فنر از جا پریدم، توی رختخواب نشستم و پاسخ دادم: ـ خُب معلوم است که می آیم. با شما می آیم، با شما هم بر می گردیم. ـ ای چشم سفید، حالا دیگه مادربزرگت عزیز شده و دُت به دُمش بسته س. آزیتا خمیازه ای کشید و گفت: ـ ای بابا خانجون. صبح به این زودی که وقت رفتن نیست. شما را به خدا بگذار بخوابیم. با دست به نور آفتابی که داشت به داخل اتاق سر می کشید اشاره کرد و گفت: ـ تو خونه خودم از این اداها در می آری آزیتا خانم؟ نکنه مادر شوهرت تو رو فرستاده تهرون، صداشودر نمی یاری؟! بلند شو دختر مگه نمی بینی لِنگِ ظهره. عزیز داشت آتش گردان را در ایوان به دور سرش می گرداند تا ذغال را برای منقل کرسی سرخ کند.

۳ ۷ ۰
بابک لباس پوشید آماده وارد اتاق شد و گفت: ـ انگار امروز صبح ایوان صدایش زد و گفت: -صبحانه نخورده نرو آب سماور منتظر صبحانه جوش آمده، یک کدامتان چای را دَم کنید. می دانستم که بابک منتظر صبحانه نیست، بلکه منتظر خبر از جانبِ من است. به طرف آشپزخانه راه افتادم و گفتم: ـ من چایی را دَم می کنم. به دنبالم آمد، بالای سرم ایستاد و پرسید: -با آزیتا حرف زدی؟ ـ بله، چه جورم. همه چیز بر وفقِ مراد است. بنده خدا شیرین از همان موقع که داشتی می رفتی خدمتِ سربازی، منتظر پیشنهادت بوده. آزیتا کاملاً در جریان است. بهش گفتم همین امروز با تو و شیرین صحبت کند. من دارم با خانجون برمی گردم خانه اش. مرا بی خبر نگذارید. گونه هایش گل انداخت. تبسم شیرینی که بر لبانش نقش بست، دیدگانش را دعوت به شرکت در این سرور و شادمانی کرد. در موقعِ بیان این جمله صدایش از شوق می لرزید: ـ ازت ممنونم رکسانا. امروز دیرتر می روم بازار. باید با آزیتا صبت کنم، یک جوری همین قرار بگذارد من و شیرین حرفهایمان را بزنیم، ولی اگر عمو سیف الله قبول نکند چی؟ ـ چه حرفها می زنی! دختر یکی یکدانه شان بیخ ریش شان مانده. غیر از دلشان بخواهد یک هم چنین دامادی داشته باشند. الهی شکر دیشب خانجون خواب نما شده از صبح زود بقچه ش را بسته می خواهد به خانه اش برگردد. فردا بعد از ظهر یک سری اینجا می زنم ببینم چه کار کردید. صدای فریاد خانجون برخاست: ـ پس این چایی چی شد؟ شما دوتا تو آشپزخانه چی کار می کنین؟ باز چه خبره که معرکه گرفتین؟ سرم را از لای در بیرون آوردم و با صدای آهسته ای گفتم: ـ خُب بشه، شما را به خدا یواشتر، ماندانا بیدار می شود. بابک با لحن مهربانی گفت: ـ دلم برایت می سوزد. خدا به دادت برسد. دعا می کنم سامان زودتر سر عقل بیاید و برگردی خانه خودت. تو برو سر و صورتت را بشور، من چایی را می ریزم. جلوی در آشپزخانه به آزیتا برخوردم. شانه به شانه ام قرار گرفت و پرسید: ـ هیچ معلوم است شما دو تا چه کار می کنید؟ ـ تو دیگر چرا می پرسی؟ حالا نوبت خودت است، برو تحویلش بگیر و قرار مدارها را باهاش بگذار. آن دو تنها گذاشتنم و به دنبال کارم رفتم. سفره را جمع کردم، سرگرم بستن ساکم شدم. عزیز را ضی به رفتنم نبود و می گفت: ـ با ابن وضعی که پیش آمده، دل نگرانت هستم، حواسم پیش توست. می خواهی چه کار کنی؟ کجا می خواهی بروی. اگر سامان باهات اوقات تلخی کند چی؟ من دلم طاقت نمی آورد. یک وقت دیدی بلند شدم آمدم دنیالت. ماندانا گفت:

۳ ۷ ۱
ـ نه عزیزجون، شما نیایین، ما خودمون بازم می آییم پیش تون. الان دیگه دلِ بابا و فیدل برام یه ذره شده. یه سر میریم پیش اونا، بعد برمی گردیم اینجا. اشک به چشم آورد و گفت: ـ الهی خودم فدایت عزیز دلم. مگر تو مادرت را بکشانی بیاوری اینجا. خانجون تشر زنان گفت: ـ خیلی خوب طوبی کم آبغوره بگیر. به گمونم یادت رفته دختر تو شوهر دادی. اون باید بره دنیالِ بدبختی خودش، که باز بیاد بشینه وَردلِ ننه ش. آماده رفتن که شدیم، بابک گفت: ـ بار و بندیلتان زیاد است. من تا ایستگاه اتوبوس همراهتان می آیم. آزیتا گفت: ـ من هم می آیم. از آنجا می خواهم یک سر بروم سراغ شیرین. خانجون چپ چپ نگاهش کرد و گفت: -که چی بشه. هیچی نشد، دوباره با هم جون جونی شدین. انگار یادت رفته تا همین چند روز پیش دشمنِ خونی هم بودین و سایه شو با تیر می زدین. ـ خُب حالا فرق می کند. به گمانم یادتان رفته من و شیرین از بچگی چقدر با هم جون جونی بودیم، خُب حالا می خواهیم تلافی هفت سال محرومیت مان را در بیاورم. در موقع بیانِِ این جمله نگاهش متوجه برمک بود که داشت آماده رفتن به مدرسه می شد. موقع خداحافظی رودابه ازم پرسید: ـ نمی شه ماندانا پیش ما بمونه؟ به جای من ماندانا پاسخش را داد: ـ نه نمی شه. دلم تنک شده. قول می دم فردا دوباره بیام اینجا. بین راه قدم آهسته کردم، از خانجون فاصله گرفتم و از آزیتا پرسیدم: ـ بابک کجا دارد می آید؟ -صدایش را در نیاور. قرار است سرکوچه عمو سیف اله بایستد، تا من بوم حرفهایم را با شیرین بزنم. اگر لازم شد آن دو تا با هم صحبت کنند. ـ فکر خوبی ست موفق باشی. غروب منزلِ خدیجه خانم زنگ می زنم ازت خبر می گیرم. کوچه دلتنگ بود. صدای آب رودخانه به گوش نمی رسید. پرنده ها آواز نمی واندند، بلبل چهچه نمی زد. دلم گرفت. رودخانه بود و درختان همان درختها که روز و شب پرندگان بر روی شاخسارش بالا پایین می پریدند و به دورش بال و پر می زدند. شاید این احساس من بود که همه چیز را وارانه جلوه می داد و از خاطره هایش می گریخت. ماندانا وارد خانه مادربزرگم نشد. جلوی در ایستاد . گفت: ـ می خوام برم خونه خودمون. -ولی الان که بابات خانه نیست. ـ عمه سودابه و سپیده و مامان قدسی که هستم. مگه تو نمی آی؟

۳ ۷ ۲
خانجون گفت: ـ خب باهاش برو ببین اونجا جه خبره؟ ـ اگر سامان بود چی؟ از همون دَمِ در برگرد. نکنه بری التماسش کنی. اون ساکم بده به من یه دفه دستت نگیری بری اونجا. ماندانا مجال نداد زنگِ در را بزنم. زودتر از من دوان اوان خود را به آنجا رساند و چندین بار پی در پی کوبه در را به صدا در آورد. انتظارمان برای باز شدن در به درازا کشید. انگار هیچ کس خانه نبود. ” یعنی چه؟ مگر ممکن است!؟ امکان نداره همه با هم بیرون رفته باشند، پس مستوره و محرم چی؟” دلهره و اظطراب راحتم نمی گذاشت. قلبم گواهی می داد اتفاق بدی افتاده. این بار دستم را بر دکمه زنگ گذاشتم و دیگر برنداشتم. به غیر از پارس فیدل صدای دیگری به گوش نمی رسید، ماندانا گریه افتاد: ـ پس چرا هیج کس درو وا نمی کنه؟ ـ خُب حتماً کسی خانه نیست. آنها که نمی دانستند قرار است ما برگردیم اینجا. ـ حالا چی کار کنیم؟ ـ سوار ماشین می شویم و می رویم منزلِ عمه سودابه ، شاید منور بداند آنها کجا رفته اند. مظلومانه و با چهره عبوس در کنارم به راه افتاد بُغض کرده بود و دیگر حوصله حرف زدن را نداشت. سرخیابان از تاکسی پیاده شدیم، به سر کوچه که رسیدیم، از دیدن اتومبیل آتشنشانی که پشتِ سر هم قطار شده بودند، حیرت کردیم. خانه سودابه داشت در میان شعله های آتش می سوخت. در حالی که با صدای بلند فریاد زدم: ـ اینجا چه اتفاقی افتاده؟ وای خدای من به دادمان برس.
)۸( ۲۱فصل  به طرفِ خانه دویدم. صدای آشنای قدسی را از پشتِ سر شنیدم: ـ رکسانا کجا می روی بیا اینجا.  سودابه ،به عقب برگشتم. قدسی فقط چند قدم با من فاصله داشت. کمی دورتر در صندلی عقب اتومبیل بیوکِ سامان و سبیده نشسته نشسته بودند. ماندانا به طرف مادربزرگ دوید و خود را در آغوش او افکند. سراسیمه خود را به نزدیکشان رساندم و با لحنی آمیخته با وحشت پرسیدم: ـ اینجا چه اتفاقی افتاده؟

۳ ۷ ۳
سپیده بدنِ لزرانش را در آغوش مادرش پنهان کرده بود و همراه کرده بود و همراه وی گریست. هیچ کدام در زیر پالتو لباس مناسبی به تن نداشتند. انگار یک نفر همهی آنها را از رختخواب بیرون کشیده و به آنجا کشانده بود. سودابه سر را از پنجره ماشین بیرون آورد و هق هق کنان گفت: ـ فرامرزی بی شرف خانه را آتش زده و گورش را گم کرده. ـ آخر چرا مگر دیوانه شده؟ ـ صبح زود زنگ تلفن عین ناقوس مرگ همه ناقوس مرگ همه را از خواب بیدار کرد. منور در حالی که صدایش از وحشت صحنه ای که دیده می لرزید گفت: “عجله کنین زودتر خودتو برسونین. خونه داره تو آتشین می سوزه.” اصلاً نمی دانم چه جوری خودمان را به اینجا رساندیم. صبح کله سحر آمده بوده که باز مرا تهدید کند و سپیده را با خودش ببرد. وقتی دیده خانه خالی ست پرسیده:” پس اسباب اثاثیه ش کجاست؟ ” بعد وقتی از منور شنیده که پدرم همه چیز را ازم گرفته و من آه در بساط ندارم، دیوانه شده، رفته از زیر زمین نفت آورده پاشیده به در و دیوار، با شعله فندکش آتش به پا کرده و موقع فرار فریا کشیده:” حالا که همه چیز مالِ سامانی بی همه چیز دروغگوست، کارخونه اش راهم به آتیش می کشم. خیال کردند من احمقمو چیزی سرم نمی ش.د. با من بازی می کنند. حالا می بینند چطوری حسابشان را می رسم.” ـ پدر بیچاره را با آن حالِ مریض از رختخواب بیرون کشیده و با هم رفته اند آگاهی از فرامرزی شکایت کنند. همه چیز از دستم رفت رکسانا. من می دانستم که نمی دانستم با این پست فطرت مبارزه کنم. غیر ممکن است دست از سرمان بردارد. همه چیز بجنبم، ولی اگر بخواهد سپیده را ازم بگیرد چی؟ قدسی گفت: ـ باز شروع کردی؟ این یکی را دیگر کور خوانده. بمیرد دستش به دخترش نمی رسد. ـ به زبان آسان می آید. چطور می توانید جلویش را بگیرید. او الان پلنگ زخمی ست. چشمش به این خانه و سهام بود. وقتی دستش از همه جا کوتاه شود، به تنها حربه اش پناه خواهد برد. ـ قبل از این که دستش به سپیده برسد، پشت میله های زندان آب خنک خواهد خورد. ـ شما او را نمی شناسید، غیر ممکن است به این سادگی دُم به تله بدهد. من می ترسم رکسانا. هیچ کس به دادم نمی رسد. هیچ کس. من سودابه را در آغوش گرفتم و ماندانا سپیده را. دست به دور گردنش حلقه کردم و گفتم و گفتم: ـ آرام باش بالاخره این بازی یک جوری تمام شود تو راه برگشت نداری اگر تسلیمش شوی، و یک عمر باید به خاطر سپیده بهش باج بدهی . تعجب می کنم، چطور توانستی شش سال با این مرد دیو صفت زندگی کنی؟ ـ اسمش را نمی شود زندگی گذاشت. در واقع سوختن در آتش جهنم بود. ـ پس مستوره و محرم کجا هستند؟ هر چه زنگ زدیم کسی در را باز نکرد. قدسی گفت: ـ محرم اینجاست، جلوی ساختمان دارد با آتش فشان ها همکاری می کنند، مستوره و منور خانه هستند. ما بهشان سپردیم در را به روی هیچ کس باز نکنند، از آن بی همه چیز بعید نیست حالا که می داند سودابه منزلِ سامان است

۳ ۷ ۴
بیایید آنجا سراغ مان. الان آنجا هم امنیت ندارد. تو ماندانا را بردارد ببرد پیش خودت من هم یک مدتی سپیده را می فرستم منزل خواهرم فخری. سودابه زبان به اعتراض گشوده و گفت: ـ ولی شاید خاله فخری مایل نباشید ازش نگه داری کند. ـ غیر ممکن است. وقتی موقعیت ما را بداند روی چشمش جا دارد بخصوص سپیده را خیلی دوست دارد و مواظبش خواهد بود. همین دو سه ماه پیش، چند هفته تو پاریس مهمان من بود، حالا گناه نمی شود چند روزی نوه خوشگل و شیرین زبان من مهمانش باشد. ـ نمی دانم، من که بریدم. اصلاً حال خودم را نمی فهمم. همه جا آبرویم رفته. کم کم همه خواهند فهمید آن مرد چه به روزم آورده. دیگر چطور می توانم تو رویشان نگاه کنم. اصلاً از من نپرسید. خودتان هر کاری صلاح می دانید بکنید. به خودم جرات دادم و پرسیدم: ـ وضع سامان چطور است. هنوز از دستِ من عصبانی ست؟ قدسی چندین بار سرش را به حالت تاسف تکان داد و گفت: ـ عین اسپند روی آنتن جلز ولز می کنند. اصلاً نمی شود حرف زد. بخصوص دیشب که نمی دانست منزل عمه ات مهمانید. مثل دیوانه ها تو اتاق راه می رفت و با خودش حرف می زند. ـ بهش گفتند که ما با عمو سیف اله و خانواده اش آشتی کردیم؟ ـ تا رسیدیم منزل، خودش ازم پرسید که آنها هم آنجا بودند ی نه؟ ناچار شدم بهش بگویم که صبح همان روز رفتند منزل شان با هم آشتی کردید و عذرا خانم و دخترش هم آن شب منزلِ طوبی خانم بودند. حرفهای من بیشتر آتشش زد. انگار داشت با خودش حرف می زد. زیر لب گفت:” او دیگر نیازی به من ندارد. آنجا سرش گرم است، صبح هم که رفته دیدن نامزد سابقش. حالا باز شما بگویید برو دستِ زنت ذا بگیر برش دار بیا.” آخر چه ربطی به هم دارد. من نمی فهمم چرا سامان این قدر بد دل است. شما چه جوابی به او دادید؟ -بهش توپیدم گفتم:” یعنی چه؟ این حرفا از تو بعید است. رفتن منزل عمو و دیدن پسر عمو که گناه نیست. تازه نیست. تازه آن پسر محلِ کارش قزوین است و اصلاً آنجا نبوده بر فرض هم که بوده، چه ربطی به رکسانا دارد. مگر تو از اول نمی دانستی این دختر نامزد داشته. اگر اینقدر حسود و بددلی، چرا باهاش عروسی کردی؟” عین ترقه از جا پرید. چشمانش دو تا کاسه خون بود و پوستِ صورتش به رنگِ انار. یک بند فریاد می کشید:” برای اینکه بهم گفت با آنها قطع رابطه کرده اند. برادرش قاتل رامک است و پدرش قسم شان داده تا آخر عمر اسمِ خانواده عمویشان را نبرند. از کجا می دانستم همین که چشمش به او بیفتد، ذوق زده سوار ماشینش می شود، سفره دلش را پیشش باز می کند، به اسم تعقیب من تا زنجان همراهش می رودو برمی گردد به ریش من می خندد. بعد هم همه چیز وارانه می شود، با هم آشتی می کنند و کدورتها از بین می رود، چه بسا همین روزها مثلاً تو مهمانی منزلِ وَردلش هم بنشیند و بهش بگوید نمی دانی شوهر حسودم چه بلایی سرم آورده. ” جوابش را دادم:”همش تقصیر خودت است. این تویی که او را به حالِ خودش رها کردی و از یاد بردی که شوهرش هستی. نباید تنهایش می گذاشتی ، باید در آن مهمانی خودت در کنارش می نشستی تا به نامزد سابقش بفهمانی که رکسانا شوهر کرده و باید پایش را از زندگی اش بیرون بکشد.”

۳۷۵
حالا راست بگو دیشب داریوش هم آنجا بود؟ سربه زیر افکندم و پاسخ دادم: ـ بله آنجا بود. با وجود این که نمی دانستم آنجاست، اصلاً دلم نمی خواست به منزلِ عمه ناهید بروم، اما ماندانا آن قدر گریه کرد که طاقت نیاوردم دلش را بشکنم. ماندانا به میانِ کلامم پرید و گفت: ـ من خودم به بابا می گم که چقدر گریه کردم تا مامی راضی شد بره اونجا. همش به عزیز می گفت من و ماندانا می مونیم خونه. خب مامان قدسی آخه می شد که همه برن مهمونی ما تنهایی بمونیم خونه. قدسی در حال نوازش گیسوانِ او گفت: ـ نه تو کار بدی کردی نه مادرت. رفتن منزلِ عمه ناهید که گناه نیست. ـ آخه می ترسم بازم بابا باهاش دعوا کنه. ـ چرا باید دعوا کند؟ او که کار بدی نکرده؟ ـ آخه مامان قدسی، اگه عمو داریوش رو اونجا می دید چی؟ ـ خب چه عیبی دارد.عمو داریوش پسر عموی مامانت است. ـ پس چرا بابا دوسش نداره؟ سوال سختی بود. قدسی از جواب عاجز ماند. سودابه به دادش رسید و گفت: ـ نگاه کنید، انگار آتش مهار شده، محرم دارد می آید این طرف. توجه ماندانا به آن سو جلب شد و گفت: ـ وای ببین چه دودی ازش بلند می شه. پس چه جوری می گین خاموش شده؟ ـ این مالِ آن قسمتهای سوخته س. حالا حالا ها دودش به هواست . این خانه دیگر برای من خانه نمی شود. قدسی گفت: ـ خب نشود. جایی که هیچ وقتدر آن خوشبخت نبودی، آتش بگیرد.و از بین برود بهتر است. فدای سرت بدتر از دلت نیست که از دستِ آن بی وجدان دارد می سوزد. فکرش را نکن. بگذار حسابش را برسیم و شرش را از زندگی ات کم کنیم. بعدش از آن بهترش را برایت می خرم. من که نمردم همرن جا هسنم. غلط کنم دیگر بچه هایم را بگذارم بروم فرنگ تقصیر سامان بود که مرا کشاند پاریس. سپیده با صدای بغض آلود پرسید: ـ پس بابا چی، دیگه نمی آد پیش ما؟ ـ همان نیاید بهتر است. مگر نمیبینی چه به روز خانه تان آورده. به هق هق افتاد و پاسخ داد: ـ اون این کارو نمی کنه. شاید حواسش نبوده اگه کبریت بکشه خونه آتیش می گیره. ماندانا لبهایش را بر گونه خیس از اشک او فشرد و گفت: ـ اون مرد بدیه. مگه یادت رفته اون دفه اومده بود خونه تون می خواس به زور تو رو با خودش ببره. انداختنش زمین سرشو شکست. با فشار دست ماندانا را از خود راند و گفت:

۳ ۷ ۶
ـ نه اون بد نیس، تقصیر بابا بزرگ بود که نمی ذاشت بیاد منو ببینه. سودابه گفت: ـ می بینی رکسانا، اینم از بچه م. همه ی این بدبختی ها که دارم می کشم به خاطر این دختر است، آخرش هم با یک جمله فدایت شوم پدرش، مرا ول می کند می رود طرفِ او. ـ خُب سپیده که نمی داند دنیا چه خبر است و آن بی صف چه به روزتان آورده. قلبِ این بچه عین صاف است. تو نمی توانی منکر مهر و محیتش به پدرش شوی. آنچه که در این گیر ودار برایش مهم است این است که او دارد به خاطر به دست آوردنش می جنگید. ـ خب دلم از این می سوزد که نمی توانم بهش حالی کنم چیزی که کاملاً برای آن مرد اهمیت ندارد وجود دخترش است. اصلاً مگر قلبی توی شینه دارد که مفهوم تپیدن به خاطر عشق و محبت را بداند. ـ نباید هم چیزی در این مورد بهش بگویی. هنوز برای دانستن این موضوع و حلاجی کردنش خیلی زود است. بزرگتر که شد خودش همه چیز را درک خواهد کرد. قدسی شیشه اتومبیل را پایین و از مُحرم که به کنار اتومبیل رسیده بود، پرسید: ـ چه خبر محرم؟ ـ آتیش خاموش شده، اما چی بگم خانوم جون، دیگه چیزی واسه سوختن باقی نمونده، اون بی انصاف همه جا رو به آتیش کشیده و دقِ دلی شو سر این خونه خالی کردن. -ناراحت نشو. نوبتِ سُوختن او هم می رسد. آتش نشان ها که رفتند اگر در و پیکری باقی مانده، ببندش، برگرد خانه. ما با رکسانا می رویم منزل خانم ماکویی. اگر آقا سامان بهش بگو ما آنجا هستیم، بعد مستوره را بفرست دنبالمان. باز هم می گویم در را به روی هیچ کس باز نکنید. کلید داری؟ ـ نه خانوم جون مستوره طرز در زدنِ منو می شناسه، کلید لازم ندارم. ـ خیلی خب پس صبر کن وقتی ما خواستیم برویم، تو را هم می رسانیم. سودابه در اتومبیل را باز کرد و گفت: ـ من می روم ببینم چی به روز این ساختمان وامانده آمده. قدسی نداره، بیا با هم برویم نگاهی بهش بکنیم. ماندانا دستم را گرفت و گفت: ـ منم می خوام بیام ببینم بعدش برم واسه خانجون و عزیز تعریف کنم، بهش بگم کجاهاش سوخته. سپیده لب ورچید و گفت: ـ پس من چی ؟ اینجا خونه ماس نه خونه تو. همگی پیاده شدیم و همراه محرم به طرفِ خانه رفتیم. دلم گرفت. تنها جای سالمش حیاطی بود که گلهای با صفایش در زیر پس مانده برفهای سیاه شده و آلوده به گِل و لای مدفون مانده بودند. دیگر طبقه دومی وجود نداشت و سقفش بر طبقه اول فروکش کرده بود. سپیده به گریه افتاد و گفت: ـ پس اتاقِ من کو؟ کی خرابش کرد و گفت: ـ همون بابایی که خیلی دوسش داری اتاقتو آتیش زده. راست بگو حالام می گی بابای خوبیه؟

۳ ۷ ۷
۲۱فصل  سودابه در ویرانه های آن خانه به دنبال چه می گشت؟ یافتن اثری از خوشبختی نادیده یا تجدید خاطره با روزهای خوش گذشته که هرگز آن رنگ آن را به خود ندیده بود. در زیر کدام سقفِ فرو ریخته آن ویرانه نجوای عاشقانه و زمزمه مهر و محبتی، طنین افکنده بود؟ تا آنجایی که به یاد می آورد به غیر از دروغ و فریب، ربا و تزویر کلامی به گوشش نرسیده بود. هوای مسمومش حالش را به هم می زد. همیشه میل به گریز داشت، اما وجود سپیده چون سیم خارداری راه گریز او را از آنجا می بست و حالا راه فرار باز بود. دیگر در و پنجره ای وجو نداشت تا سیم خارداری سد راهش باشد. از میان دود مسموم و خفه کننده گذشت و خود را به ایوانِ عمارت رساند. سپس سر بر روی ستونِ گچی فرو ریخته اش نهاد و تا می توانست های های گریست. سپیده با تاسی از مادر زانو زد، دستهایش را به دور کمر او حلقه کرد و در میان اشک و زاری هایش با صدای بغض آلود او حلقه کرد و در میان اشک و زاری هایش با صدای بغض آلودی گفت: ـ مامی جون گریه نکن. به خدا من تو رو خیلی دوست دارم، ولی آخه خُب بابامو هم نمی تونم دوست نداشته باشم. قدسی زیر بار بازویش را گرفت و گفت: ـ بلند شو سودابه، باید زودتر از اینجا بیرون بریم. مگر نمی بینی هوایش چقدر مسموم است. بوی دود دارد خفه مان می کند. هر لحظه ممکن است بقیه ساختمان بر سرمان خراب شود. اگر فکر خودت نیستی، فکر این بچه باش. به کمک مادر برخاست در حالی که دستِ سپیده را در دست داشت، به ما ملحق شد و پرسید: ـ حالا کجا باید برویم؟ چه کار باید بکنیم؟ هیچ جا دیگر برایمان امن نیست، می بینی رکسانا، می بینی به چه روزی افتادم؟ کوشیدم تا آرامش کنم و گفتم: ـ مگر قرار نشد برویم منزل مادر بزرگم، فعلاً با هم می رویم آنجا تا ببینم چه پیش می آید. ـ من می ترسم رکسانا. پاهایم توانِ راه رفتن را ندارد. فرامرزی دست بردار نیست. هر جا برویم دنبالِ مان خواهد آمد. چه بسا الان هم، همین دور برها گوشه ای قایم شده و دارد ما را می پاید. ـ غیر ممکن است. حالا که خودش می داند چه غلظی کرده، محال است این اطراف آفتابی شود. همگی سوار شدیم و قدسی پشتِ فرمان نشست. به سر کوچه خانه مادربزرگم که رسیدیم، محرم را پیاده کرد و خطاب به من گفت: ـ تا تو به خانم ما کویی خبر بدهی که مزاحمین در راه هستند . من و سودابه می رویم یک زنگی به فخری می زنیم. اگر منزل بود سپیده را می بریم می گذاریم آنجا برمی گردیم پیشِ شما. ـ قدم تان روی چشم. مطمئنم خاتون هم از دیدنتان خیلی خوشحال می شود. هنوز دستم روی دکمه زنگ بود که در به رویم باز شد و خاتون پرسید: ـ چقدر طول دادی؟ مگه اونجا چه خبر بوده؟

۳ ۷ ۸
ـ وای خانجون، اگر بداند چه خبر بود. اصلاً باورتاننمی شود. ـ زودتر بگو دلمو آب کردی. وا حالا چه وقتِ مهمون اومئنه، ما خودمون تازه از راه رسیدیم. هنوز کارمو نکردم. فقط تونستم برم سر کوچه یه کم میوه و مرغ و گوشت بخرم که یه چیزی ولسه ناهار و شاممون درست کنم. ـ پس تا من جریان را برایتان تعریف می کنم، یک دستی به سر و گوش گرد و خاکِ تاقچه ی اتاقها . پذیرایی طبقه بالا بکشیم. ـ وا مگه مهمون غریبه س که می خوای ببریشون بالا؟ _ زیاد نه. عصبی شد و با حرص گفت: آ شوخی ت گرفته دختر؟ چرا سر به سرم می ذاری. خب بگو کی می خواد بیاد. ـ قدسی خانم و سودابه. ـ مگه چه خبر شده!؟ نکند می خوان دوباره بیان خواسگاری ت! ـ نه بابا. یک دفعه هم که آندند الان پشیمانند. فرامرزی بی خانمانشان کرده. بعد ا اینکه فهمید سودابه آه در یساط ندارد و سامانی همه چیز را ازش گرفته، خانه خودشان را آتش زده و گفته حاللا که مالِ سامانی ست پس بهتر است که بسوزد و جزغاله شود. بیشتر از این می ترسید که چون می داند سودابه منزل سامان است، آنجا را هم آتش بزند قدسی خانم رفته سپیده را بسپارد دستِ خواهرش فخری خانم بعد بیاید اینجا منتظر شود تا سامان از آگاهی برگردد تکلیفشان را روشن کند. ـ تکلیفی ندارن. می تونن همین جا پیش خودمون بمونن. بالاخره یه لقمه نون پیدا می ششه با هم بخوریم. انگار یه دفه زلزله افتاده به جونِ خونواده سامانی. اون از قضیه تو اینم مالِ سودابه. من میرم آشپزخونه فکر ناهار باشم. تو هم اگه یه دستمال برداری بکشی رو میزا و تاقچه ها، دستت درد نمی گیره. تازه از گرد گیری فارغ شده بودم که در زدند. قلبم فرو ریخت، این دیگر کیست؟ بعید می دانستم آنها باشند. خاجون صدایم زد: ـ کجایی رکسانا در زدند. قلبم فرو ریخت، این دیگر کیست؟ بعید می دانستم آنها باشند. خانجون رکسانا در می زنند. یعنی به همین زودی اومدن! ـ نه خانجون، منزلِ خاله فخری این نزدیک نیست که آنها به این زودی بروند برگردند. ـ پس بذار خودم برم دور و واکنم، نکنه فرامرزی با پیتِ نفت اومده خونه مارو هم آتیش بزنه. ـ پس منم با شما می آیم. ـ که چی بشه؟ انگار می خوام برم میدونِ جنگ که ینگه بخوام. اعتنایی به اعتراضش نکردم و پشتِ سرش به راه افتادم. از بس دین قدسی و سودابه و بچه ها پشتِ در یکه خوردم و با تعجب پرسیدم وو با تعجب پرسیدم: ـ به این زودی برگشتید!؟ قدسی گفت:

۳ ۷ ۹
ـ اصلاً نرفتیم که برگردیم. سر خیابان که رسیدیم، سامان جلوی پایمان سبز شد. وقتی جریان را شنید، نگذاشت برویم منزلِ فخری گفت فعلاً بیاییم پیش شما تا خبرمان کند. خانجون گفت: ـ قدم تان روی چشم. خوش آمدید. غصه نخور سودابه جون فدای سرت. اون خونه نشد دیگه. خدا نگه داره مادرتو که نمی ذاره بی سر پناه بمونی. اون از خدا بی خبرمو بالاخره به سزای عمل خلافش می رسه. دعوتِ ما برای رفتن بالا نپذیرفتند. قدسی گفت: ـ همین جا راحت تریم. خیلی وقت است زیر کرسی ننشتم. خیلی کیف دارد بعد از مدتها یک ساعتی آن زیر لم بدهم و پاهایم را با آتشِ منقلِ کرسی گرم کنم خانجون پرسید: -حالا سامان خودش کجا رفته؟ ـ رفته کلانتر محل مامور بیاورد که اطراف خانه کشیک بدهد تا به محض این که فرامرضی آمد دستگیرش کنند، بعدش می رود پدرش را برساند، چون او عنوز حالش خوب نیست و نمی تواند پشتِ فرمان بنشیند. سودابه دست روی سرش گذاشت و گفت: ـ سرم دارد از درد می ترکد. فقط می خواهم یه گوشه بیفتم بمیرم. خانجون گفت: ـ دشمنت بمیره. تو چرا بمیری. الهی خیر از زندگی ش نبینه. اون که این بلا رو سرتون آورد. نفرینش می کنم که زودتر تقاصشو پس بده. بدو بره رکسانا یه لیوان آب با یه قرصِ سر درد براش بیار بخوره زیر کرسی بخوابه. ماندانا جون تو هم برو با سپید یه گوشه بشین اسباب بازی هاتو بریز با هم بازی کنین. قدسی بالحنی آمیخته با شرمندگی گفت: ـ این مهمانهای پررو را ببخشید که بی اجازه صاحبخونه خودشان را دعوت کردند. ـ اجازه نمی خواد اینجا خوبه خودتونه. اصلاً فکر جای دیگه نباشین، تا هر وقت لازمه همین جا پیش خودم بمونین. ماندانا گفت: ـ نه خانجون، من می خوام برم پیش بابام. خودش الانه بهم گفت امشب مند میبره خونه مون. ـ این داماد نامهربونِ من، کم شبا رو اینجا صبح نرسونده. حالا مه خونش امن نیس، عوضِ این که پاشه بیاد پیش خودمون، می خواد این دختر زبون بسته رو هم برداره ببره وسط جوجه آتیش. سودابه قرصِ مسکن را خورد و پس از چند دقیقه زیر کرسی خوابش برد. ماندانا و سپیده سرشان به بازی گرم بود. خانجون به آشپزخانه رفت تا تدارک ناهار را ببیند. قدسی زیر کرسی سر در گریبان فرو برد و گفت: ـ دلم آرام نمی گیرد. نمی دانم سامان چه نقشه ای دارد. می ترسم با فرامرزی دگیر شود و بلایی سر در گیر شود و بلایی سر خودش بیاورد. بنده خدا سامانی چند روزبیشتر نیست که از اتاق عمل بیشتر بیرون آمد و حالا و ناچار درگیر این ماجرا شده البته حقش است. این بدبختی ها همه نتیجه ی بی مسولیتی و بی بند باری خودش است. اگر از اول پای بند زندگی اش بود باعث نمی شدمن بگذارم بروم. طفلی سودابه هم در محیط خانواده دوروبرش راخالی نمی دید و بی گدار به آب نمی زد که بی مطالعه زنِ آن فرامرزی آس و پاس حرومزاده شود. حالا که کار به اینجا

۳ ۸ ۰
رسیده، شازده تازه احساس مسوولیت می کند و پادش افتاده دو تا بچه دارد که هر کدام به نوعی دچار مشکل شده اند. شراره دارد خودش را می کشد. به خیالش رسیده من از پاریس پاشدم آمدم اینجا شوهر تحفه اش را از چنگش بیرون بیاورم. دلم می خوامد یک جوری به گوشش برسانم مالِ بد بیخ ریش صاحبش. همان یک بار امتحان برای هفت پشتم بس است. ـ ولی قدسی جان، آقای سامانی توی بیمارستان خودش بهم گفت که هیچ زنی جای شما را در زندگی اش و سردی رفتار شما بعد از اولین لغزشش باعث تکرار آن لغزشها شد. ـ غلط کرد یه هم چین حرفِ مفتی زد. همان دفه اول که فهمیدم چه غلطی کرده از چشمم افتاد. دیگر برایم مهم نبود سرش کجا بند است. اگر بتوانم طلاقِ سودابه را بگیرم برش می دارم می برم پاریس. البته بعد از این که وضعیت تو و سامان هم روشن شد. ـ پس سپیده چی؟ ـ خودت می دانی که سودابه بدونِ دخترش حاضرش حاضر نیست قدمی بردارد. تو و سامان هم دارید اشتباه می عمو داریوش هم منزل عمه  «کنید رکسانا یک ساعت پیش وقتی تو را پیاده کردیم. برای امتحان از ماندانا پرسیدم: برخلافِ همیشه که با هیجان و اشتباه پته همه را روی آب می ریخت و حرفی را ناگفته باقی  »ناهید آمده بود یا نه؟ نمی گذاشت، قیافه حق به جانب به خود گرفت و گفت: “من نمی دونم، من که دیدمش .” خودت می دانی که من نمی خواستم ازش حرف بکشم، چون قبلاً بهم گفتی که آنجا بود، ولی به این ترتیب او دارد به دروغگویی عادت می کند و آن قفت خوبی را که دارد از دست می دهد. ـ من هم از همین می ترسم. باورکنید من ازش نخواستم این دروغ را بگوید. حتی وقتی اصرار داشت با اتوبوس برگردیم، چون به گوش خودش شنیده بود. که پدرش به خاطر اتوبوس سواری اش بهم توپیده، افزود:” قول می دم به بابا نگم با اتوبوس اومدیم.” در جوای بهش تشر زدم و گفتم: ” همیشه راستش را بگو. اتوبوس سواری که کار بدی نیست.” چه کنم تقصیر من نیست. وقتی می بیند پدرش به چه چیزهایی حساس شده از ترس این که او مرا بیازاد، به حربه دروغ متوصل می شود. ـ دارم دیوانه می شوم. دلم خوش بود که بچه هایم دارند زندگی شان را می کنند و خوشبختند.طفلکی سودابه بد آورده و گیر آدم بدی افتاده. ازدواج عجولانه و نسنجیده اش باعث شده سپیده از بچگی شاهد صحنه هایی باشد که اثرش برای همیشه در ذهنش باقی خواهد ماند و در زندگی آینده اش تاثیر خواهد گذاشت، اما در مورد تو و سامان وضع فرق می کند. مطمئنم که هر دو عاشقانه همدیگر را دوست همدیگر را دوسست دارید. آخرچرایی خود و بی جهت با اشتباهات و بدگمانی های بیهوده، هم به خودتان صدمه می زنید و هم به این بچه بی گناه. تصدیق کن تو شروعش کردی رکسانا؟ رفتنت به زنجان، آن هم با نامزد سابقت اشتباه بزرگی بود. بعید می دانم به راحتی بتوانی آن را از ذهن سامان پاک کنی، بخصوص که حالا بعد از آشتی دو خوانواده با هم این ماجرا ادامه دارد. درست است که سامان اشتباه می کند و تو نسبت به داریوش بی تفاوتی، ولی آن پسر فراموشت نکرده و ترسِ من از این است که به خاطر عشقی که بهت دارد شروع به سم پاشی در زندگی ات کند. با اطمینان گفتم:

۳ ۸ ۱
ـ او هم چنین آدمی نیست. من می شناسمش. انکار نمی کنم که احساسِ سابق در قلبش باقی ست. با این وجود در تلاش است به طریقی به سامان باعث کند که در مورد ارتباط مان با هم اشتباه می کند و حتی داد بگذارم خودش بیاید باهاش صحب کند. ـ امیدوارم راست بگوید و هدهش این نباشد که باعثِ جدایی تان شود. ـ مطمئنم که این طور است و چنین قصدی را ندارد. وضع من نامعلوم است. منزلِ مادرم بند نمی شوم، چون می خواهم اینجا نزدیک خانه خودم باشم. این وضع نمی تواند ادامه پیدا کند. بلاتکلیفی خیلی بد است. ـ می فهمم من این روزها را گذرانده ام و خاطرات تلخی ازش دارم. هم وضع تو را درک می کنم و هم وضع سودابه را. آن طفلکی که امیدی به فرجش نیست و تنها راهش جدایی ست، اما تو و سامان هردو باید به قلب تان رجوع کنید و نگذارید اشتباهتان یک عمر پشیمانی با بیاورد.
۲۱فصل
معلوم نبود سودابه خواب است یا بیدار. با چشم بسته، زیر کرسی آرام نمی گرفت. گاه ناله کنان از این پهلو به آن پهلو می غلتید و گاه تاق باز می خوابید. لبهایش را حرکت می داد و از میانشان کلماتِ نامفهومی را بیرون می فرستاد.
قدسی نگران سامان بود و یک جا آرام نمی گرفت. برخاست و برای کمک به آشپزخانه رفت، اما خانجون او را پس فرستاد و خود به تنهایی به تدارک غذا پرداخت. همین که برگشت زیر کرسی روبرویم نشست و گفت:
_سامان خیلی دیر کرده. دلم شور می زند. می ترسم فرامرزی بلایی سرش بیاورد. نمی دانم سودابه عاشق چی چی این مرد شد که چسم بسته خودش را بدبخت کرد.
نگرانی اش به من هم سرایت کرد و دلم را به شور انداخت. حوادث آن قدر پشتِ سر هم پیش آمده بود که قدرت تفکر بر سر یک موضوع را ازم می گرفت. به فکر شهناز افتادم و با خود گفتم: ” آن زن هم با همه ی پست فطرتی اش در بد مخمصه ای گیر کرده. خودش نمی داند چه آینده ای در انتظارش است. فرامرزی به زنِ عقدی اش وفا

۳ ۸ ۲
نکرد. شهناز باید خیلی احمق باشد که فکر کند به او وفادار خواهد ماند. بیچاره سامان از کار و زندگی افتاده. با این وضعِ روحی خراب، مشکلِ خودش کم بود، حالا باید به فکر بدبختی خواهرش و حلِ مشکلات او هم باشد. ”
به یادم آمد، ظرفِ این پنج سال هر وقت مشکلی برایش پیش می آمد پناهگاهش من بودم. حرفهایم تسکینش می داد و آرام می گرفت. پس چرا ناگهان تا به این حد با من بیگانه شد که جریان سودابه و آن نامه را باهام در میان نگذاشت؟ همین پنهانکاری، کار را به اینجا کشاند و بین مان جدایی افکند.
بی اختیار زیر لب گفتم:
_اولش تقصیر خودت بود سامان، بی خود گناهش را به گردن من نینداز.
قدسی پرسید:
_چی شده؟ چرا داری با خودت حرف می زنی رکسانا؟
_داشتم فکر می کردم چرا از اولش سامان با من روراست نبود. قبلاً هیچ وقت چیزی را از هم پنهان نمی کردیم، پس چرا در مورد آن نامه مرا غریبه دانست و برای کمک به سودابه دست به پنهانکاری زد؟ سودابه با شنیدن نامِ خودش، پلکهایش را نیمه باز کرد و پرسید:
_مرا صدا زدی؟
_نه سودابه جان. فقط داشتم به مامان قدسی می گفتم چرا سامان اختلاف تو با فرامرزی و موضوع آن نامه را ازم پنهان کرد و مرا غریبه دانست.

۳ ۸ ۳
زیر کرسی به پشتی تکیه داد و گفت:
_تقصیر من بود که نمی خواستم هیچ کس حتی پدر و مادرم از آن جریان باخبر شوند. به جانِ ماندانا قسمش دادم که به تو هم چیزی نگوید. مرا ببخش رکسانا، از کجا می دانستم آن نامه را در جیبش پیدا می کنی و دنبالش راه می افتی. چه می دانستم بدبختی خودم کم است، باعثِ گرفتاری و اختلافِ شما دو تا هم خواهم شد.
_خودت را ناراحت نکن. قصد من گله نبود. خودم هم در قضاوت عجله کردم. آن اشتباه، اشتباههای بعدی را در پی داشت و کار را به اینجا کشاند. بلند شو آبی به سر و صورتت بزن. خانجون منتظر بود تو بیدار شوی بعد غذا را بکشد.
_خیلی وقت بود زیر کرسی نشسته بودم. نمی دانی مامان قدسی خواب با حرارتِ منقل کرسی چه مزه ای دارد.
تازه سفره را انداخته بودیم که در زدند. چهره گرفته قدسی بشاش شد و خطاب به من گفت:
_به گمانم سامان است. تو خودت برو در را باز کن رکسانا.
با چنان شتابی برخاستم که خانجون به طعنه گقت:
_چیه دختر، به پا نخوری زمین.
به حیاط که رسیدیم، قدم آهسته کردم و با خود گفتم: ” بی خود ذوق زده نشو رکسانا، بدجوری دلش را شکستی، تو که سامان را می شناسی به این سادگیها کوتاه نمی آید. ”

۳ ۸ ۴
دستهایم در موقع بازکردن در می لرزید. نگاه منتظرم را از لای در به بیرون عبور دادم. خودش بود سامان. هرگز او را آن طور پریشان و برآشفته ندیده بودم. به نظر می رسید حتی آن روز فرصت نکرده موهایش راشانه کند.
از دیدنم جا خورد. انگار انتظار نداشت من در را به رویش باز کنم. چهره عبوسش عبوس تر شد. پلک چشمهایش پایین افتاد و با لحنِ سردی گفت:
_فکر نمی کردم شما اینجا باشید.
قلبم به صدا درآمد: ” التماسش نکن، مثلِ خودش باش. ”
با لحنِ ملامت آمیزی گفتم:
_با من مثلِ یک غریبه حرف نزن. چطور نمی دانستی من اینجا هستم. مگر صبح ماندانا را همراه مادرت ندیدی؟
_چرا دیدم، اما به خیالم ماندانا را تحویل مامان قدسی دادی، برگشتی منزل مادرت.
_من از بچه ام جدا نیستم، حتی اگر پیش تو باشد، می خواهم در چند قدمی اش باشم.
با لحنِ بی تفاوتی گفت:
_من آمده ام دنبال آنها. بهشان بگو زودتر بیایند برویم.
_سر سفره غذا هستند. خانجون منتظر تو هم هست.

۳ ۸ ۵
_نه ممنون. همین جا صبر می کنم تا ناهارشان را بخورند.
صدای خانجون را از پشتِ سر شنیدم: _ممنون که نشد جواب. خجالت بکش مرد؟ یعنی چه اینجا صبر می کنم؟ بیا تو.
در چهره خسته و گرفته اش لبخند تلخی نمایان شد و با لحنِ مؤدبانه ای گفت:
_سلام خانم ماکویی.
_سلام داماد بی مهر و محبتِ خودمون. هیچ معلومه تو کجایی؟
_می بینید چقدر گرفتارم.
_هر چقدر گرفتار باشی ، جوابِ شکم گرسنه تو که نمی تونی ندی. بیا سر سفره، بعد هر جا می خوای بری برو. با زنت قهری، با من که قهر نیستی.
چاره ای به غیر از اطاعت نیافت، وارد حیاط شد و در را پشتِ سر بست. ماندانا ذوق زده خود را به او رساند و در آغوشش پناه گرفت.
اهمیتی به وجودم نمی داد و تحویلم نمی گرفت. وجود محو و فراموش شده ای بودم که به چشم نمی آمدم.
با مهربانی حالِ خواهرش را پرسید و خطاب به او گفت:

۳ ۸ ۶
_غصه هیچ چیز را نخور. جای نگرانی نیست. خانه تحت نظر است. همین که این طرفها آفتابی شود، دستگیرش می کنند. همین که این طرفها آفتابی شود، دستگیرش می کنند. با خیال راحت می توانید برگردید منزلِ خودمان. غیر ممکن است بگذارم آب خوش از گلویش پایین برود. شما حالتان چطور است مامان قدسی؟
آهی کشید و پاسخ داد:
_حالِ من بستگی به حالِ بچه هایم دارد.
خانجون در حالِ کشیدن غذا برای او گفت:
من این « _یادت می آید اون روز برفی صبحِ کله سحر، وقتی داشتی به قولِ خودت می رفتی مأموریت، بهم می گفتی: دو تا امونتی های عزیزمو سپردم دستِ شما. مواظبشون باشین. روزی که برگشتم اونارو صحیح و سالم تحویلم  خب پس چرا نمی آی ازم پسشون بگیری؟ »بدید.
_قدم دخترم روی چشمم، اما در مورد آن یکی، دلیلش را خودتان بهتر می دانید. مگر یک روز بیشتر پیش شما دوام آورد؟ مگر دور از چشم من راه نیفتاد با پسر عموی عزیزش رفت زنجان آبرویم را برد؟ خانم ماکویی احترام شما برایم واجب است، وگرنه غیرممکن بود دوباره قدم در جایی بگذارم که او آنجاست. حالا هم اجازه بدهید اصلاً حرفش را نزنیم. بخصوص امروز که همه ی ما وضع روحی نامساعدی داریم و روز سختی را گذرانده ایم.
_ای بابا آقا سامان، چرا اینقدر زود از کوره در می ری. این دختر جونش واسه تو در می ره. روز و شب داره آبغوره می گیره، آه می کشه، اگه یه نامه ی فدایت بشم تو جیبِ پیرهنت پیدا نمی کرد که مرض نداشت راه بیفته بره زنجان. حالا مگه گناه کبیره کرده که یه دفه این جوری از چشمت افتاده. انگار نه انگار مادر بچه ته. اگه می گی وضع روحی ت خرابه، چه کسی بهتر از زنت می تونه تَر و خشکت کنه نذاره غصه بخوری. حالا میل خودته، می خوای امانتی تو ببر، می خوای بذارش همین جا بمونه. قدمش رو چشمِ خودم.

۳ ۸ ۷
ماندانا سر به روی زانوی پدرش گذاشت و گفت:
_بابا جون، اگه منو دوست داری بذار مامی بیاد خونه خودمون.
دستش را نوازش کنان بر سر او کشید و گفت:
_تو که مرا دوست نداری.
_چرا خیلی دوسِت دارم. خیلی هم دلم برات تنگ شده بود. _اگر دوستم داشتی و دلت برایم تنگ شده بود، پس چرا پریشب با مامان قدسی و عمه ت نیامدی خانه خودمان؟
_آخه می خواستم اونجا بمانم که با مامانم بریم منزلِ عمه ناهید.
به نقطه حساس سؤالش رسیده بود. رنگِ چهره ام آشکارا پرید. کافی بود ماندانا کوچکترین اشاره ای به نامِ داریوش کند و دوباره همه چیز به هم بریزد.
سامان با لحنِ سیاستمدارانه ای که کاملاً هدفش مشخص بود گفت:
_پس بگو مهمانی رفتن را بیشتر از بابات دوست داشتی. مگر آنجا چه خبر بود؟
ماندانا قول و قرارهایش را از یاد برد، به هیجان آمد و با لحنِ پرشوری پاسخ داد:

۳ ۸ ۸
_خیلی خوش گذشت. هم خاله آزیتا، مامی و شیرین جون مثِ بچه ها شده بودن ذوق می کردن به هوا می پریدن، هم دایی بابک و عمو داریوش…
کلمه ای را که بی اراده از زبانش بیرون پریده بود، قورت داد تا شاید اثرش از بین برود.
سامان در حالِ جویدن لقمه ای که در دهان داشت پرسید:
_مگر چه کار داشتند می کردند؟
ماندانا وا رفت. صدا در گلویش گره خورد. سامان دست بردار نبود، متوجه پریشانی دخترش از بیان مطلب شد و افزود:
_تو که حرفِ بدی نزدی. خب چه عیبی دارد بعضی وقتها بزرگترها ادای بچه ها را در بیاورند. خب بگو چه کار می کردند؟
ماندانا لب ورچید. سر به زیر افکند و با صدای آهسته ای گفت:
_نمی دونم. من که عمو داریوش رو ندیدم.
در حالی که به زحمت صدایم را از میانِ بغض گلویم بیرون می فرستادم خطاب به ماندانا گفتم:
_چرا ساکت شدی مگر بابات ازت نپرسید، خب بگو چه کار می کردیم. راستش را بگو. من که قبلاً بهت گفتم دروغگویی کار بدی است.

۳ ۸ ۹
نگاه مظلومانه اش را به صورتم دوخت و پاسخ داد:
_خُب همه رفته بودیم تو زیرزمین منزل عمو سیف اله که رو دیوارای کثیف و سیاش یه چیزایی نوشته بودن. هی همه شون جیغ می زدن. به هوا می پریدن، به اون نوشته ها اشاره می کردن فریاد می زدن، این یادگاری منه، اون یادگاری توس، مگه نه مامی؟
سر را به علامت تأیید تکان دادم:
_آره عزیزم. درست همین طور بود که تو می گویی. بچه که بودیم روی دیوارهایش یادگاری می نوشتیم. بعد از فوتِ رامک دیگر هرگز قدم به آنجا نگذاشته بودم. تجدید خاطرات کودکی که گناه نیست، لذتبخش است و هیچ ربطی به احساس و عواطف قلبی ندارد. این پیشنهاد آزیتا و شیرین بود که به آن زیرزمین برویم و روی دیوارهای دوده گرفته اش به دنبال یادگاریهایمان بگردیم. اگر من به آنجا رفتم به خاطر آن بود که تو دلت می خواست همراهشان بروی. خودت می دانی عزیز دلم که از اولش هم راضی به رفتن به آن مهمانی نبودم، تو با گریه و زاری هایت وادارم کردی که همراهی شان کنیم.
ماندانا گفت:
_راست می گه بابا. مامی به عزیز گفت من و ماندانا می مونیم خونه، شما برین. اما من خودمو زدم زمین، این قدر گریه کردم که دلش سوخت، راضی شد باهاشون بریم. اون که نمی دونست عمو داریوش اونجاست، آخه گفته بودن که رفته یه شهر دیگه. باهاش دعوا نکنی ها.
خانجون به او توپید و گفت:  ۲۸فصل
آخرین نگاه دیدگان مملو از اشک ماندانا در لحظه ی خروج از خانه،آتیش به جانم زد.دستهایم را به طرفش گشودم و دهان باز کردم تا فریاد بزنم(نه ماندانا،نه،نگذار تو را ازم جدا کنند،برگرد)

۳ ۹ ۰
اما خانجون به موقع دست روی دهانم گذاشت و گفت: -صدا تو در نیار.چند روز پیش تو بود،حالا نوبت پدرشه.همون قدر که تو دوستش داری،اونم بچه شو دوست داره.به طرف در دویدم،تا از دور تماشایشان کنم،ولی در مقابل نگاه خالی از امیدم داخل کوچه ی بعدی شدند و حسرت دوباره دیدنش را در دلم باقی گذشتند. پشت در بر روی تنها پله ی رو به حیات نشستم،دستهایم را حایل صورتم کردم و کلمات را در میانهای های گریهام نامفهم از میان لبهایم بیرون فرستادم: -کجا رفتی ماندانا،کجا.اگر پدرت دیگر نگذرد تو را ببینم چی؟عزیز دلم،همه ی زندگیم،بعد از این بی تو چه کنم؟من میدانم،میدانم سامان که هدف تو از این کارها لجبازی با من است. خانجون در چند قدمیام ایستاد و با لحن پر ملامتی گفت: -اسمشو هر چی میخوای بذار.اگه هم لجبازی باشه حقته.حالا هر غلطی شما دو تا میخواهین بکنین،مختارین.ببینم آخرش کدوم یکیتون برنده میشین من که دیگه تو کارتون حیرون موندم. سپس خود را مخاطب قرار داد و افزود: -ای عالیه،خفه خون بگیر.مگه همون روز اول که به این دختره گفتی آخه واسه چی داری دنبال شوهرت راه میفتی میری زنجان،گوش به حرفت داد که حالا بده..،ولش کن بذار هر کاری دلش میخواد بکنه..با نامزد سابقش بره سفر،بعد بره تو زیر زمین خونه ی عموش،تو گوش همون پسر اه و ناله سر بده که امون از این شوهر نامهربانم که داره پدرمو در میاره. دق و دلیام رو سر او در آوردم و گفتم: -شما را به خدا اینقدر بهم سر کوفت نزنید.مردم که بس از همه ملامت شنیدم.انگار فقط من مقصرم.دیگه این حرفها سرم نمیشود..ماندانا،عزیز دلم کجایی.نفس کشیدن بدون تو محال است. با خونسردی گفت: -خوب نفس نکش.کی رو میترسونی.بی خود اینجا نشین خودتو انگشت نمای قدسی و بچه هاش نکن.مگه عقلت نمیرسه که شایدم الان دارن از پشت پنجره نگات میکنن.لابد اون شوهر غیرت ت هم داره به اشکات میخنده و دلش خنک میشه که بدجور دلتو سوزونده. با شنیدن این جمله بغض را در گلویم کشتم،با شتاب برخاستم و به طرف پله های طبقه ی بالا دویدم.روی اولین پله غافلگیرم کرد و گفت: -هی داری کجا میری؟بی خود راتو نگیر برو اون بالا یه گوشه بیفت آبغوره بگیر.بیا پائین که هزار تا کار داریم.اول ریخت و پاشهای قوم شوهرت رو جمع کن،بعدش ظرفها رو بشور،تا منم به کارهای دیگه برسم. می دانستم هدفش این است که سرم را به کار گرم کند تا کمتر فرصت فکر کردم و غصه خوردن را داشته باشم.با اشکهایم سفره را شستشو دادم.دستم به کار نمیرفت.با بی حوصلگی سرگرم شستن ظرفها شدم.لیوان که از دستم افتاد شکست،صدای فریاد خانجون که سرگرم شستن رخت چرکهایش بود به هوا رفت: -چی کار داری میکنی؟تو خونه ی شوهرت بد عادت شودی،اون محرمو و مستوره ی نمک نشناس که حالا واست تره هم خورد نمیکنن بیست و چهار ساعته دست به سینه در خدمتت بودن.حالا دیگه هیچ کاری ازت بر نمیاد.دست و پا چلفتی شودی اون چیزایی هم که توی خونه ی مادرت یاد گرفتی از یادت رفته.

۳ ۹ ۱
با شرمندگی گفتم: -وای خانجون ببخشید،اصلا نفهمیدم چطور شد که افتاد. -نبیدم میفهمیدی.وقتی حواست به کار نباشه،همینه دیگه.یا    برو کنار،تا بقیه ش رو نشکستی،چشمم کور،بذار خودم ٔ بشورمشون. سپس نگاهی به انگشت خون آلودم افکند و افزود: -انگشت دستتم که بریدی.تو کار نکنی سنگین تری.بدو برو از تو گنجه دواقرمز رو در بیار بزن روش که هم خونش بند بیاد،هم چرک نکنه.بعدم بگیر زیر کرسی بخواب بلکه آروم بگیری. در حالی که با طرف گنجه ی داروها میرفتم گفتم:- چرا خانجون،چرا سامان نمیفهمد،چرا درک نمیکند تا چه حد به او و دخترمان وابسته ام؟ به دنبالم آمد،پنبه را آغشته به مرکوکرم کرد و آن را بر روی انگشت زخمیام گذشت و پرسید: -ببینم رکسانا،اون میدونه تو یه شب توی زنجان،تو مسافرخونه خوابیدی؟ -وای خانجون،مبادا چیزی بهش بگویید.غیر از شما هیچ کس این موضوع را نمیداند که سفرم دو روز طول کشید. -بر شیطون لعنت،آخه دختره ی بی عقل،اگه بفهمه که سرتو از تنت جدا میکنه.تازه اون فکر میکنه تو صبح رفتی شب برگشتی که این قشقرق رو به پا کرده،وای به اینکه بقیه ش رو بدونه.خدا میدونه اگه اون مسافرخونه چی بهش بگه یه شب زنت با یه مرد غریبه اومد اینجا اتاق گرفت،کسی بتونه جلودارش بشه.می کشدت میفهمی میکشدت. در نهایت عجز و درماندگی گفتم: -مگر من چه کار کردم؟راه بسته بود.تا بعد از ظهر آن روز توی راه ماندیم.وقتی رسیدیم زنجان شب بود،هیچ جوری نمیتوانستیم از کسی سراغ سامان را بگیریم.ناچار شدیم دنبالش بگردیم،هتل مقدم مسافر خانه نیست،جای ابرومندی است،آنجا دو تا اتاق گرفتیم.غیر از این چه کار میتوانستیم بکنیم.توی کوچه که نمیشد خوابید؟ لب ورچید،به حالت تمسخر شانه بالا افکند و گفت: -راست میگی؟اگه جرات داری این حرفها رو به خودش بزن.دیگه چی کار میتونستی بکنی که نکردی؟خدا رو شکر کن که این یکی هنوز به گوشش نرسیده.حالا برو یه قرص مسکن بخور بگیر بخواب که دیگه دارم از دستت دیونه میشم.دلم خوش بود این یکی نوه ام عقل درست و حسابی داره،حالا میبینم از همشون بی عقل تره. با التماس گفتم: -شما را به خدا مبادا این موضوع را به گوش سامان برسانید. برو بابا دلت خوش.سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن.به خیالت من دخترتم که تا باباشو ببینه پته ی ننه شو میریزه رو آب.من میرم تو مطبخ خرده شیشهها رو جمع کنم بعد ظرفها و رختها رو بشورم.امدی یه کار واسم بکنی یه کار دیگه روش گذاشتی.خدا شانس بده،مردم نوه شون عصای دستشونه،اما من پیرزن باید عصای دست نوهام باشم. با لحنی آمیخته به رنجش گفتم: -من بر میگردم منزل مادرم.حالا که مطمئنم دیگر غیر ممکن است سامان بگذارد ماندانا را ببینم،اینجا ماندنم به غیر از زحمت برای شما ثمری ندارد. لحن صدایش مهربان شد و گفت:

۳ ۹ ۲
-چی شد،بهت برخورد؟من این حرفها رو میزنم بلکه یه کمی به خودت بیای.جای تو رو تخم چشم منه.خودت میدونی طاقت غصه هاتو ندارم،ولی چه کنم که اونقدر یک دنده و لجبازی که حرف حساب سرت نمیشه.میخوای برگردی خونه ی طوبی که غصه هاتو بریزی تو دلم اون زن بیچاره؟آخه اون خودش کم بفبختی داره؟حالا برو یه چرتی بزن،بلکه حالت جا بیاد. سرم را که زیر لحاف پنهان کردم،دنیای اطرافم تاریک شد،به سیاهی و تاریکی بخت سیاهم.رشته ی مروارید غلتان آرزوهایم گسته بود.سامان پا بر روی دانههای پراکنده آاش میگذاشت و لگد مالشان میکرد. چند ساعتی با خودم کلنجار رفتم تا بالا   . خره خوابم برد.صبح روز بعد با تکان دست خانجون از خواب پریدم ٔ -بلند شو رکسانا چقدر میخوابی.بدن خستهام را کش دادم،خمیازه ای کشیدم و پرسیدم: -مگر ساعت چند است؟ -شیش صبح. -شیش صبح؟یعنی از دیروز غروب تا حالا من خواب بودم؟ -بله خانم خانوما،،از غصه تا صبح خوابت برد. -خیلی بد شد،قرار بود دیشب به آزیتا زنگ بزنم. -عیبی ندارد،امشب بهش زنگ بزن ببین اونجا چه خبره،من دارم میرم نونوایی.آب سماور که جوش اومد،چایی رو دم کن. -شما زحمت نکشید من خودم میروم نانوایی. دست به کمر زد و به طعنه پرسید: -چیه؟باز میخوای بری سراغ مستوره ی خبرچین؟ -چه کنم خانجون دلم آنجاست. -پس پاشو زودتر حاضر شو برو که دلم داره ضعف میره،دیشب دلم نیومد واسه شا م بیدارت کنم. با عجله حاضر شدم و از خانه بیرون آمدم،از سرمای هوا کاسته شده بود،نسیم ملایمی که میوزید،پیادروی را دلپذیر میساخت،اما برای من چه فرقی میکرد هوا گرم باشد یا سرد.نه سرمایش در انجماد وجودم خود را نشان میداد و نه گرمایش،به قلبم گرمی میبخشید. مستوره اوایل صاف ایستاده بود،از دور مرا دید و به طرفم دست تکان داد. به نزدیکش که رسیدم،سلام کرد و پرسید:- چند تا نون واستون بگیرم؟ -ده تا.ماندانا چطور است؟ -دیشب خیلی بی تابی میکرد.همه مون کلافه بودیم.نمیدونستیم باهاش چی کار کنیم.بیچاره خانم بزرگ خودشو کشت تا بلکه بتونه آرومش کنه،اما مگه از عهده ش بر میاومد.النام که میبین من اینجام واسه اینه که فقط واسه خود بدبختمون نون بگیرم. با تعجبی آمیخته با دلهره و اضطراب پرسیدم: -خود بدبخت یعنی چی؟بقیه کجا هستن؟ -آقا رفت زنجان،بقیه رو هم با خودش برد.می گفت چون دو سه روز اونجا کار داره،می ترسه اونا رو اینجا تنها بزاره که مبادا یه دفعه آقای فرامرزی بیاد سراغشون،یه شری به پا کنه.

۳ ۹ ۳
صدای فریادمانندم توجه همه را به سویم جلب کرد: -یعنی ماندانا را هم با خودش برد؟آخر چرا؟ -خوب آره،نمیتونست که اونو اینجا تنها بذاره.بیچاره خانم بزرگ خودشو کشت بس که به پسرش گفت اقلاً اینبچه رو بفرست پیش مادرش،ولی منو ببخشین خانم جون که این حرف میزنم.آقا جوابشو داد:-مگه دیگه بچه شو تو خواب ببینه. در حالی که سیلاب اشک گونه هایم را شسته شو میداد پرسیدم: -چه موقع رفتند؟ -همین یه ساعت پیش.طفلکی بچه ها هنوز خواب بودن.ماندانا سرش روی شونههای باباش بود،اصلا نمیفهمید دارن اونو از مادرش جدا میکنن.بمیرم واسه دل شما و دل اون دختر معصوم. صدایم بی شباهت به ناله ی ضعیفی که از ته چاه عمیقی به گوش میرسید نبود: -فکر میکنی چه موقع برگرداند؟ -معلوم نیست یا جمعه صبح یا شنبه بعد از ظهر. -وای خدای من چرا اینقدر دیر.پس من تا آن موقع چی کار کنم.چه جوری طاقت بیارم.نفهمیدی کجا قرار است بمانند؟ -آقا اسم هتلی را گفت.شماره تلفنش رو هم داد به محرم،اما سپرد به کسی نگین ما کجا هستیم که مبادا به گوش آقای فرامزری برسه،بره سراغشون. -سعی کن یادت بیاد اسم هتل چی بود؟ -ای خانم جون،من که سواد ندارم این چیزا یادم بمونه،شما یادتونه فامیل شوهر خدا بیامرز فخری خاله خانم چی بود؟ صدای فرو ریختن قلبم را درون سینه احساس کردم و با صدای لرزانی گفتم: -آقای مقدم. -خودش،یه اسمی شبیه همین بود.حالا یادم افتاد. زیر لب نالیدم: -این هم یک بدبختی تازه. سفره ی نان را از دست مستوره گرفتم و راه بازگشت تا خانه را یک نفس دویدم. خانجون با دیدن ظاهر آشفته و حال پریشانم یکه خورد و با نگرانی پرسید: -چیه باز چه خبر شده؟ -آنها همه رفتند زنجان.ماندانا را هم با خودشان بردند.معلوم نیست کی برگردند. -خوب چه عیبی داره.یه هوایی میخورند و بر میگردند.اینکه دیگه غصه خوردن نداره. -من طاقتش را ندارم،آخر چه عیبی داشت او را با خودشان نمیبردند،می سپردنش به من. -لابد عیب داشته.مثل اینکه یادت رفته موقع رفتن بهم گفت(دیگه نمیزارم زحمت ماندانا بیفته گردن شما)یعنی تو منظورش رو نفهمیدی؟می خواست اینجور بهت بفهمونه،بی خیالش باش. -نه،خاجون نه این انصاف نیست.

۳ ۹ ۴
باید تحمل کنی دختر،اون حالا سر لج افتاده.هر چی بی قراری کنی،خودتو بی صبر نشون بدی بدتره.حالا این لشگری رو که کشیده با خودش برده اونجا کجا میخواد جاشون بده؟اداره که مسافر خونه نیست. -هتل مقدم.با تأسف گهواره وار سرش را به این و آن سو   : تکان داد و گفت ٔ -خدا به دادت برسه رکسانا،یادت میاد دیروز غروب چی بهت گفتم؟ماه پشت ابر نمیمونه.اشتباهاتی که کردی یکی یکی خودشو نشون میده،اگه بفهمه دمار از روزگارت در میاره.اون موقع دیگه اگه ماندانا رو دیدی پشت گوشتم میبینی.روی کرسی نشستم و با لحن ملتمسانه ای گفتم: -به دادم برسید خانجون.اگه سامان توی هتل ته توی قضیه رو در بیاره و بفهمد ما شب را آنجا ماندیم،دیگر هیچ جوری نمیتوانم امید به بازگشت به خانه آاش را داشته باشم. -مگه صاحب هتل تو رو میشناسه؟ -ظاهرأ که نه،چون اولین باری بود که به آنجا میرفتم،ولی باز نمیتوانم نگران نباشم.چون سامان بد پیله است و اگر شکش برده باشد،تا به هدف نرسد،ولن کن نیست.من خیلی بد شانسم،چون همیشه تا میخواهد اوضاع یک کمی بهتر شود،باز جریانی پیش میاید و بدترش میکند. -پس برو دعا کن که این بار به خیر بگذره،وگرنه کارت زاره رکسانا.
۲۳فصل
در مقابل دیدگان کنجکاو خانجون،وسایلم را داخل ساک جا دادم و آماده ی رفتن به منزل مادرم شدم.اکنون که دیگر بوی عطر نفسهای ماندانا دا چند متریام به مشام نمیرسید و او فرسنگها از من دور بود،ماندنم در آنجا ثمری نداشت. نه میتوانستم خبری ازش بگیرم و نه صدایش را بشنوم.وقتی عزیز میفهمید سامان ماندانا را با خود به محل ماموریتش برده تا از من دورش کند چه حالی میشد؟به قول خانجون بدبختی ش کم بود ،باید غصه ی مرا هم بخورد،ولی اگر آنجا نمیرفتم،پس پناهگاهم کجا بود و کجا میتوانستم آرام بگیرم؟دلم به هوای آغوش گرم و دستهای مهربانش پر کشید. خانجون کنارم زانو زد و پرسید: -داری چی کار میکنی؟ -دارم ساکم رو میبندم.یک چند روزی از دست من راحت میشوید. پیراهن تا کرده را از دستم گرفت و گفت: -لازم نکرده،بشین سر جات،من یه حرفی زدم،نباید به دلم میگرفتی.بری اونجا طوبی رو هم غصه بدی که چی بشه؟یه وقت دیدی امشب یا فردا شب اونا از زنجان برگشتن.

۳ ۹ ۵
-هر وقت برگرداند شما میفهمید و بهم خبر میدهید.آنجا که باشم سرم گرم است و کمتر غصه میخورم،به خصوص حالا که آزیتا هم تهران است،لاقل میتوانم با خواهرم درد دلم کنم.دلم خیلی گرفته،انگار راه پس و پیش به رویم بسته است.من در این میان ماندم که چه کار باید بکنم.اینجا که باشم شما را آزار خواهم داد و آنجا عزیز و بابک. -نبودنت بیشتر آزارم میده..من بهت عادت کردم،وقتی که نباشی دلم میگیره.. -پس هر جور شده باید شما را هم با خودم ببرم. -خونه زندگی خودم چی؟تازه اومدم یه سر و سامانی بهش بدم.من نمیام،تو برو.اگه دلم گرفت،خودم فردا پا میشم میام اونجا… با لحن سیاستمدارانه ای گفتم: -الان چیزی بهتان نمیگویم،اما ممکن است وجودتان آنجا لازم شود.تلفن هم ندارید تا بتوانیم خبرتان کنیم. حس کنجکاوی ش تحریک شد و با تعجب پرسید: -مثلا چه خبری؟داری منو گول میزنی که راهیم کنی؟ -نه بخدا،اصلا همچین خیالی ندارم،بعدا میفهمید.به هیجان آمد،برخاست و گفت: -اگه باهات نیام،دلم میمونه اونجا،هی به خودم میگم خونه ی طوبی چه خبر؟ پس صبر کن رختها رو از رو بند بردارم بیارم تو،یه کم هم جمع جور کنم که اگه مثل اون دفعه از راه نرسیده یه یکی اومد سراغمون،غافلگیر نشیم. نگاه حسرت زدهام را به پنجره ماندانا دوختم که پردههایش کشیده بود.چطور میتوانستم جای خالیاش را تحمل کنم؟چطور؟الان کجا بود؟داشت چه کار میکرد؟لابد بیدار شده و دارد گریه میکند.چه بسا همانطور که هر وقت در منزل خانجون یا عزیز بیدار میشد،بهانه ی پدرش را میگرفت،حالا هم دارد بهانه ی مرا میگیرد،خدا کند سرش به بازی با سپیده گرم شود و کمتر غصه بخوره.دست به روی شانهام گذاشت و گفت: باز که تو حواست رفت اونجا.خیالت راحت باشه الان خوب و خوشه.سه تا نازکش دورشو گرفتن از جون مرغ تا جون آدمیزاد رو براش حاضر میکنن.تو غصه ی خودتو بخور که یه پوست و استخوان شودی.رختها رو آوردم تو.بقیه جمع آوری باشه واسه برگشتن.بیا بریم،من حاضرم. سوار اتوبوس که شدیم،شور و شوق ماندانا را در اولین روز اتوبوس سواری ش به یاد آوردم و دلم گرفت.خانجون که در کنارم نشسته بود،آهی کشید و گفت: -یادش بخیر،بچهام چه ذوقی میکرد وقتی دفعه ی اول سوار اتوبوس شد،انگار پر در آورده بود.لآنه سوار ماشین باباشه،سرشو گذاشته روی شونه ی قدسی خوابیده،داره خواب مادرشو میبینه.باید دلشو بذار پیش سپیده ی بدبخت که معلوم نیست عاقبت کارش با اون بابای بی پدر مادرش به کجا میرسه. زیر چشمی که نگاهش کردم،دیدگان کم سویش مرطوب بود.بغضم را فرو بردم،حسرتهایم را بر روی سینهام نشاندم تا اه شوند و به فریاد آیند.به پیچ شمیران را که رسیدیم،پیاده شدیم. ساک را که از دستش گرفتم گفت: -شدیم کلیه سرگردان.یه روز در میان ساک مونو میبندیم از این خونه،به اون خونه میریم.الهی تو زودتر برگردی سر زندگیت،تا دل منم تو خونه خودم آروم بگیره و خیالم راحت باشه که نوه ی عزیز کرده م تو چند متری م خوشبخته…

۳ ۹ ۶
عزیز انتظار دیدنمان را نداشت.نگاه بهت زده ش به سر و روی آشفته و چهره رنگ پریدهام خیره ماند و با نگرانی پرسید: -چیزی شده رکسانا؟پس ماندانا کجاست؟ لعنت به اشکهایم که همیشه موقعیت زمان و مکان فراموشش میشد.گرچه گرفتگی صدایم در موقع پاسخ برای رسوایی م کافی بود. -با پدرش رفته زنجان. انجام برای چی؟این همه راه بچه ی زبون بسته را از اینجا کشانده برده آنجا که چه بشود؟ -تنها که نیستند.قدسی و سودابه و سپیده هم همراهشان هستند. خانجون فرصت پاسخ را به من نداد.مثل همیشه آماده افشا گری و فاش کردن اسرار دیگران بود. -ای بابا طوبی،تو طالع ما نوشته که نباید حتی یک روز خوش تو زندگی مون ببینیم.هر جا که میریم غم و غصه باهامون میاد.یه چایی بده بخرم که بدنم گرم شه بعد واست تعریف میکنم که بدونی چی به سر سودابه بیچاره اومده چه چی به روزگار ما.این پسر داریوش هم بدون اینکه خودش بدونه شده بختک افتاده رو زندگی رکسانا.فقط کافیه اسمشو جلوی سامان بیاری تا فوری،بدون معطلی قاطی کنه.چانه ی خانجون گرم شده بود و زحمت مرا برای پاسخ به سوالهای مادرم کم میکرد. به دنبال آزیتا به آشپزخانه رفتم و گفتم: -دیروز خیلی گرفتار شدم،بعدا برایت تعریف میکنم که چه اتفاقهایی افتاد که نتونستم باهات تماس بگیرم.اول تو بگو شیری یا روباه. -معلوم است که شیر،خیلی راحت همه چیز جور شد.اول شیرین رو کشیدم تو کوچه باهاش حرف زدم. به هیجان آمدن و پرسیدم: -خوب چی گفت،راضی بود؟ -آن طفلکی از خداشه،بعد از این مدت طولانی که به پای بابک نشسته و در خانه را به روی خواستگارهایش بسته،نتیجه ی صبوری و انتظارش را ببیند.همین که از شیرین مطمئن شدم،بابک را صدا زدم،بعد سه تایی باهم سوار اتوبوس شدیم،آمدیم پیچ شمیران،رفتیم کافه گًل و بلبل،تو طبقه بالاش نشستیم،جاتخالی گردن بابک انداختیم که ما را فالوده مهمان کند،بعد من فضول نشستم روبرویشان تا ببینم این دو تا پرنده ی عاشق چه حرفهایی به هم میزنند.انگار نه انگار این برادر خجالتی ماست.سر نطقش باز شده بود.از تته پته،سرخ شدن،زبان بند آمدن،اصلا خبری نبود.می دانستم که دیگر آنجا زیادی م،ولی پرویی کردم،از رو نرفتم و ماندم.صحبتشان گًل انداخت.بابک گفت: -بعد از آن اتفاق ها،وقتی نامزدی رکسانا هم بهم خورد و فهمیدم که دیگر هیچ امیدی به بهبود روابط دو خانواده نیست،قسم خوردم که هرگز زن نگیرم.نقشههایی که برای آینده کشیده بودم،رویایی که آغاز و پایانش تو بودی،تبدیل به کابوس شد،کابوس بر بعد رفتن آرزوهایم.من به قولی که به خودم داده بودم وفادار ماندم،بی آنکه امیدی به پایان انتظارم داشته باشم. شیرین گفت: -من هم همینطور،وقتی ازت ناا امید شدم قسم خوردم هرگز شوهر نکنم و زیر بار فشار خانواده نروم.

۳ ۹ ۷
درد دلها که تمام شد،نوبت به صحبت در مورد آینده رسید.بابک گفت: -بهتر است،هر حرفی داریم الان بزنیم که بعدا همدیگر را ملامت نکنیم که چرا از اول نگفتیم.من به پدرم قول دادم زیر بال و پر برادر خواهرهایم را بگیرم و مادرم را تا زمانی که بهم نیاز دارد تنها نگذارم،تو غریبه نیستی و از وضعیت خانوادگی ما آگاهی.آن دکان و در آمدش متعلق به همه ی ماست و تنها محل کسب مان،.قبل از فوت رامک و پدرم همیشه در رویاهایم روزی را مجسم میکردم که بتوانم دستت را بگیرم و با خودم ببرم یه خونه ی کوچیک نقلی که آنجا فقط من باشم و تو،ولی حالا وضع فرق کرده.من نمیتوانم خانواده م را رها کنم.تا وقتی بهم نیاز داشته باشند باید در کنارشان بمانم.تو با این شرایط حاضری زنم بشوی و قبول کنی بیایی آنجا؟ من هم مثل بابک دلشوره داشتم و نگران جوابش بودم،اما او بر خلاف انتظارمان با اطمینان پاسخ داد: -زندگی رویا نیست،واقعیت است و تصورات و خیال پردازیهایمان را به باد تمسخر میگیرد. زمانی که حتی کور سوی نور ضعیف یک شمع نیم سوخته نوری به قلب ناا امیدم نمیتاباند،با وجود اینکه میدانستم انتظارم بیهوده است،منتظرت ماندم.حالا که نور آفتاب درخشان خوشبختی آماده ی تابش به روی زندگی من و توست پس چه دلیلی دارد قبول نکنم.به قول شاعر: -هر کجا که تو با منی من خوشدلم اگر به روی خاک باشد منزلم. -خیلی وقت بود انوار طلایی خورشید،تابش نورش را به زندگی بابک دریغ میکرد،اما در آن لحظه حاله ای از خوشبختی چهره ی بشاش و خندانش را در میان گرفته بود.یعنی این بابک بود؟بابکی که با چهره ی خسته و ابروونی گره خرده در نوزده سالگی بار مسئولیت یک خانواده ی شیش نفری را بر روی شانههای نحیفش حمل میکرد؟باید کمکش کنیم رکسانا.میدانم که در زندگی ات مشکل داری.در راه مراجعت بابک را وادار کردم مشکلات تو را باهام در میان بگذرد.به غیر از خودت و سامان هیچ کس در این مورد مقصر نیست.اگر بچگی کنید و با لج و لجبازی راه برگشت را ببندید،هر دو باختید.وقتی شنیدم با داریوش راه افتادی رفتی زنجان،داشتم دیوانه میشودم.آخر دختر بی عقل،حتی اگر او بهت خیانت کرده بود،راه مبارزه با یک شوهر خیانت کار این نیست که با نامزد سابقت دست به تعقیب ش بزنی و آبروی خودت و او را بریزی.نمیخواهم بهت سر کفت بزنم،هان میدانم این روزها به اندازه ی کافی از هر طرف ملامت شنیدهای،ولی وضع را از این بدتر نکن،دور داریوش را خط بکش و تا وقتی حساسیت سامان از بین نرفته،جایی باهاش برخورد ناداشته باش.چی شد که ماندانا را ازت گرفت و با خودش برد زنجان؟ -دیروز روز پر مجرایی بود.از همان لحظه ی رسیدن به منزل خانجون شروع شد و تا بعد از ظهر ادامه داشت.بعد از اینکه همه ی ماجرا را برایش شرح دادم و ساکت شدم گفت: -حالا دیدی همان مهمانی عمه ناهید کار دستت داد؟کاش تسلیم اصرار ماندانا نمیشدی.با این خراب کاریهای خودت و دخترت فرجی به آشتی نیست.سامان بدجوری حساس شده.راستش را بگو رکسانا چی تو دلت میگذار؟نکند آن آتیش زیر خاکستر جرقه ای در قلبت زده و هوایی ت کرده؟ ابرو در هم کشیدم و با دلخوری گفتم: -از تو بعید است که این حرفها را بزنی.من سامان را دوست دام،تجدید خاطرات شیرین کودکی و نوجوانیام ربطی به احساسات و عواطف قلبی م ندارد.هر چند همان موقع که به زور حلقه ی نامزدی را از انگشتم بیرون آوردند،هنوز عاشق داریوش بودم،حتی وقتی آقاجان قسمم داد که دیگر هرگز اسمش را نیاورم ،قلبم ملامال از عشقش بود و او را

۳ ۹ ۸
در جریان مرگ رامک و خطای شهروز مقصر نمیدانستم.با وجود این تن به قضا دادم و به خودم تلقین کردم که باید فکرش را از سرم بیرون کنم.کار مشکلی بود آزیتا،خیلی مشکل بود،حتی با عوض کردن خانه و دور شدن از آن محیط هنوز هم تمام ریشههای احساساتم به داریوش نخشکیده بود.اولین بار که سامان ازم خواستگاری کرد،وقتی بهش جواب رد دارم این را هم به او گفتم ،اما در تظاهرات مرداد ماه سال بعد وقتی دوباره همدیگر را دیدیم،دیگر قلبم عاری از احساس قبلیام بود،به خاطر همین با اطمینان به خواستگاری ش جواب مثبت دادم. -خوب حالا تا چه حد نسبت به احساست به سامان اطمینان داری؟ -تا به آن حد که حتی اگر کارمان به جدایی بکشد به عهدی که با او بستم و قولی که بهش دادم وفادار میمانم. -پس تلاش کن تا اطمینانش را جلب کنی و مفت نبازی. -نگفتی بالا   . خره شیرین و بابک چه تصمیمی گرفتند ٔ –همان دیشب بابک موضوع را با مادر در میان گذاشت.حیف که نبودی تا ببینی عزیز چه حالی شد.اشک شوق میریخت و میگفت قبل از آن حادثه همیشه آرزویش این بوده که شیرین عروسش شود.قرار شد شیرین هم با پدر و مادرش صحبت کند اگر حرفی نداشتند فردا شب برویم خواستگاری ش. با حسرت گفتم: -من که نمیتوانم بیام. -خوب معلوم است که نباید بیایی.حتی اگر هم خودت بخواهی.من نمیگذارم.  :۲۱فصل  چرا نمی توانستم در شادی دیگران شریک باشم؟چرا لبخندهایم فقط نقشی از لبخند بود و عمقی نداشت؟طفلکی عزیز نمی دانست باید شاد باشد یا غمگین. نگاهش به بابک جوانه های امید را در دلش بارور می ساخت، اما همین که نگاهش به چهره افسرده و محزون من می افتاد، با اشک چشمه خشکیده دیدگانش را آبیاری می کرد. دفترِ مشقِ رودابه وسط اتاق پهن بود و او برای جبرانِ سالهای محرومیت از یادگیری ، با پشتکار به انجام تکالیفی که معلم سرخانه اش می داد، می پرداخت. بابک مثل همیشه تودار بود و می کوشید سرور و شادی اش را در پشتِ پرده بی تفاوتی، پنهان سازد. خانجون راه می رفت فرمان می داد و گاه سرگرم دیکته کردن حرفهایی که باید در مراسم خواستگاری گفته شود به عزیز و بابک می شد. – وا ندید، هر چه گفتن قبول نکنین، وگرنه بعدا پشیمون می شین. هول نشین، آشِ دهن سوزی نیس. چیزی که فراوونه ، دختر خوش بَرو رو و با کماله.اصلا بذارینش به عهده خودم. اگه عفت دخالت بیجا کرد می شورم می ذارمش کنار. خدا را شکر که همه خانجون را می شناختند و حرفهایش را به دل نمی گرفتند، وگرنه آن شب آبروریزی می شد. بابک اضطراب داشت و حرکاتش حاکی از بی قراری و هیجانش بود. به نظر می رسید منتظر فرصت است تا به دور از چشم دیگران با من تنها شود و حرفهایش را بزند. بالاخره من این فرصت را برایش بوجود آوردم و زمانی که داشت می رفت تا سر خیابان برای خودش جوراب بخرد همراهش رفتم. همین که چند قدمی از خانه دور شدیم، با نگرانی گفت:

۳ ۹ ۹
– می ترسم خانجون آبروریزی کند و با جبهه گیری مقابل خاله عفت و زن عمو عذرا، همه چیز را به هم بریزد. دلداریش دادم و گفتم: – نترس بابک جان. من او را بهتر می شناسم. اینجا این حرفها را می زند، آنجا که رسید قلبِ مهربانش بهش فرمان می دهد که چطور همه چیز را ردیف کند. – امیدوارم این طور باشد. اصلا نمی فهمم رکسانا. امشب یک شب خاص و فراموش نشدنی برای من است. هیچ دلیلی نمی تواند قانعم کند که تو در مراسم خواستگاری غایب باشی. با لحنِ پرحسرتی پاسخ دادم: – هیچ می دانی چند سال است که آرزو دارم خودم سبدِ گل دستم بگیرم و همراهت به خواستگاری دختر مورد علاقه ات بیایم، اما چه کنم که در این مورد نمی توانم به آرزویم برسم. دلم نمی خواهد در یک هم چین شبی آه و ناله سر بدهم و ناراحتت کنم. خودت بهتر می دانی دردم چیست. پس، یک بهانه بیاور که آبروریزی نشود. گر چه اگر اوضاع به همین منوال پیش برود، بهانه پشتِ بهانه آوردن مسخره و غیرقابل باور است. عمه ناهید خوشد آن شب دید که چطور تا اسمِ داریوش به زبان عزیز آمد، یک دفعه سامان جوش آورد و بلند شد و رفت. خون خشم چهره بابک را گلگون ساخت و گفت: – سامان شورش را درآورده، دیگر دارد حسابی کفری ام می کند. درست است که اشتباه از تو بود، ولی دلیلی ندارد این قدر موضوع را کش بدهد. اگر بخواهد به این روش ادامه بدهد، لابد خیال داری شبِ عروسی ام هم غایب باشی که مبادا آنجا چشمت به داریوش بیفتد. صدای آزیتا را از پشتِ سر شنیدم که می گفت: – ولش کن بابک. سر به سرش نگذار. بگذار به حال خودش باشد. به نظر من هم بهتر است یک مدت دور و بر خانواده عمو سیف اله نچرخد. سر به عقب برگرداندم و پرسیدم: – تو از کجا پیدایت شد!؟ انگار داشتی زاغ سیاه ما را چوب می زدی. – پس چی. به خیالتان این همه راه از مشهد پا شدم آمدم اینجا که دور از چشم من حرفهایتان را بزنید. بابک گفت: – اتفاقا تو هم باشی بهتر است. برای چه رکسانا باید از خانواده عمویش دوری کند. یعنی چه؟ سامان غلط می کند به خواهر ما وصله ناجور می چسباند. این خودش یک نوع توهین به رکساناست. وقتی برگشتم خانه آماده شو بیا برویم. اگر قرار باشد تو نیایی من قید خواستگاری را می زنم. لحن کلامم التماس آمیز بود: خواهش می کنم بابک. من نمی توانم به این شکل ادامه بدهم. من زندگی ام را دوست دارم. می خواهم برگردم به خانه ام. تو نمی دانی الان دور از ماندانا و سامان چه حالی دارم. ما به هم خیلی وابسته بودیم. هر وقت که می رفت ماموریت، انگار یک چیزی گم می کردم. دست و دلم به کار نمی رفت. چشمم به ساعت دیواری بود و حرکتِ ثانیه ها و دقیقه هایش را می شمردم تا برگردد. الان بدونِ آنها خالی ام. قلبم تکه پاره شده و هر تکه اش یک گوشه مهجور افتاده. می خواهم تکه هایش را کنار هم بچینم. می خواهم یک روز دوباره صدای تپیدنش را در کنار قلبِ آن دو بشنوم.

۴ ۰ ۰
اهمیتی به فریادهایم نداد و گفت: – با همه ی این حرفها که زدی وقتی که بهت اعتماد نداشته باشد، آن زندگی مفت هم نمی ارزد. – اعتماد داشت، اما من باعثِ سلب اعتمادش شدم. تقصیر خودم بود. حالا می خواهم جبرانش کنم. می خواهم بهش بفهمانم که اشتباه می کند. – این اعتماد با خانه ماندن ، در را به روی خود بستن به وجود نمی آید. چله زمستان تو این هوای سرد ماندانا را برداشته برده زنجان که تو را بیازارد. اصلا فکر نمی کند که آن بچه را بیشتر از تو آزار می دهد. – بیشتر از ما دو تا خودش آزار می بیند، چون نمی تواند احساس قلبی اش را ببوسد و کنار بگذارد. آن پوسته ای که به روی قلبش کشیده هنوز آن قدر سخت نشده که نتواند ماهیت اصلی اش را از میانش بیرون کشد. سامان از من دل نبریده، شکی ندارم که اشتباه نمی کنم . او قدم اول را برای آشتی زمانی برداشت و این بار هم حرفهای ماندانا باعث عقب نشینی اش شد. دیگر نمی توانم بهانه به دستش بدهم، می فهمی چه می گویم؟ آزیتا گفت: – من می فهمم. هم تو حق داری هم بابک. او دلش می خواهد حالا که پدرمان زنده نیست،لااقل خواهرهایش در مراسم خواستگاری دوروبرش باشند و تنهایش نگذارند. با وجود این موقعیت تو را درک می کنم. اگر آن شب همه ی ما با اشک و زاری و التماسهای ماندانا هم صدا نمی شدیم و رکسانا را برخلاف میلش به منزل عمو سیف اله نمی بردیم، شاید الان به جای اینکه اینجا باشد در خانه خودش در کنار همسر و دخترش بود. پس زودتر برگردیم خانه حاضر شویم برویم که دیر می شود. سبد گل سفارش دادی؟ – به عمه ناهید گفتم سرکوچه منزلِ خودشان برایم سفارش بدهد. از همانجا می گیریم، می بریم. این جوری بهتر است. خب برویم. می ترسم خاله طیبه و آقای محمودی زودتر از ما برسند. به خانه که برگشتیم، عزیز که با بی صبری منتظر نتیجه گفت و گوی ما با هم بود پرسید: – خب چی شد. بالاخره با ما می آیی یا نه رکسانا؟ خانجون به میان کلامش پرید و گفت: – چی کارش داری طوبی؟ شماها تا این دختره رو بی شوهر نکنین، دست از سرش برنمی دارین. – آخر می ترسم تنهایی حوصله اش سر برود. برمک با کمرویی پرسید: – می خواهید من پیشش بمانم؟ بابک با ترشرویی پاسخ داد: – نه،لازم نیست. همان یکی نمی آید برای آبروریزی کافی ست. دلم برای او و خودم سوخت. چقدر آرزو داشتم در شادیهایش شریک شوم و در تمام مراسمش حضور داشته باشم. مادرم با لحنِ مظلومانه ای پرسید: – واقعا نمی خواهی بیایی رکسانا؟! با درماندگی گفتم: – وای عزیز شما را به خدا دوباره شروع نکنید. چند بار باید بگویم نیامدنم صلاح است. جای مرا خیلی خالی کنید. خوش بگذرد. امیدوارم با دستِ پر برگردید.

۴ ۰ ۱
حالت تسلیم به خود گرفت و گفت: – غذا رو اجاق است، گرسنه نخواب. بدونِ تو مگر ممکن است خوش بگذرد. همیشه باید یک پای شادیهایمان بلنگد. خانجون چادر به سر افکند و گفت: – غصه این دخترو نخور، سامان جونش در می ره واسه یه نگاه چشم خمارش، ولی خب بالاخره مَرده، غیرت داره. فقط می خواد گوشمالی ش بده که دفه دیگه هوس نکنه با یه مرد دیگه راه بیفته بره دور دنیا رو بگرده. بالاخره کوتاه آمدند و آماده رفتن شدند. بی حوصله بودم. توی خونه بند نمی شدم. خوشبختانه کلید در خانه را روی تاقچه جا گذاشته بودند.به فکر افتادم بروم از سر خیابان با مستوره تماس بگیرم بپرسم از آنها خبر دارد یا نه. پالتویم را پوشیدم و از خانه بیرون آمدم. آفتاب غروب کرده بود و کم کم هوا داشت تاریک می شد. زندگی به حرکت دَوَرانی اش ادامه می داد،روز را به شب می رساند و شب را به صبح. تا چه مدت این بلاتکلیفی ادامه می یافت؟ مستوره انگار پای تلفن نشسته بود. با اولین زنگ گوشی را برداشت: – سلام خانوم جون شمایین! الان پیش پای شما خانوم بزرگ تلفن کردن تازه گوشی رو گذاشته بودم. – خب چی گفتند؟ – حالِ همه شون خوبه. فقط ماندانا خیلی بی قراری می کنه و هوای شما رو داره. آقا هنوز کارش تموم نشده. – نگفتند کی بر می گردند؟ – معلوم نیس. به گمونم شنبه رو هم بمونن. روزا می رن بازار خرید. بچه ها هم بهشون خوش می گذره. الهی شکر از آقا فرامرزی هم هیچ خبری نیس. با ناامیدی پرسیدم: – آقا هم تو هتل بود. – نه خانوم بزرگ گفتن آقا شبا تا دیر وقت کار می کنن. – محرم آن دوروبرها نیست شماره اش را برایم بخواند؟ – چرا همین جاست. گوشی رو می دم بهش، ولی شما رو بخدا نگین ما بهتون شماره تلفنو دادیم. شماره را از محرم گرفتم. آن را به صاحب مغازه دادم و گفتم: – ببخشید آقا مرتضی ، من باید یک تلفن فوری به زنجان بزنم. ممکن است بگویید این شماره را برایم بگیرند؟از خجالت تان در می آیم. – اختیار دارین، ما نمک پرورده خانوم سیفی هستیم. تشریف داشته باشین الان می گم براتون بگیرن. همانجا ایستادم و منتظر ماندم. بالاخره تماس برقرار شد قدسی از شنیدن صدایم تعجب کرد. اما اصلا نپرسید چطور پیدایشان کردم. با بغضِ گره خورده در گلو گفتم: – سلام مامان قدسی منم رکسانا. لحن صدایش مثلِ همیشه گرم و مهربان بود: – سلام عزیزدلم. حالت چطور است؟

۴ ۰ ۲
– بد، خیلی بد. دیگر طاقت دوری از ماندانا را ندارم. چیزی نمانده دیوانه شوم و سر به کوه و بیابان بگذارم. ماندانا کجاست، می خواهم صدایش را بشنوم. – اتاق بغلی پیشِ سودابه است. دارد با سپیده بازی می کند. اگر بخواهی صدایش می کنم، ولی اگر من جای تو بودم باهاش حرف نمی زدم. – چرا؟! – چون این بچه از دیشب تا حالا امان مان را بریده، بس که گریه کرده و بهانه ات را گرفته. اگر الان صدایت را بشنود، دیگر نمی توانم ساکتش کنم.در ضمن بهتر است سامان نداند تو تماس گرفتی، چون آن موقع دنبال کسی که شماره اینجا را بهت داده خواهد گشت. من دلم نمی خواهد آن بیچاره ها هم که این وسط بلاتکلیف مانده اند در این قضیه صدمه ببیند و از نان خوردن بیفتند. – چه موقع قرار است برگردید؟ – وضع ما نامعلوم است. سامان مخصوصا ماموریتش را کش می دهد که هم تا یک مدت دور از تیررس فرامرزی باشیم و هم تو دستت به دخترت نرسد. من نمی خواهم ماندانا را به دروغگویی عادت بدهم و ازش بخواهم به پدرش نگوید تو تماس گرفتی، وگرنه صدایش می زدم که باهات حرف بزند. – نه قدسی جان، صدایش نزن. همین که بدانم حالش خوب است،کافی ست. – تو الان کجایی؟ – سر کوچه منزل عزیز. از دیروز تا حالا که شنیدم شما به زنجان رفتید با خانجون برگشتم منزلِ مادرم. امشب هم رفته اند منزل عمو سیف اله، شیرین را برای بابک خواستگاری کنند. – پس تو چرا نرفتی؟! – دلیلش را خودتان که می دانید. به اندازه کافی سامان حساس شده، دیگرکافی ست. شیرین و بابک از خیل قبل از آن اتفاق به هم علاقه داشتند، اگر آن حادثه پیش نمی آمد زودتر از اینها با هم عروسی می کردند. خدا را شکر که بعد از هفت سال بالاخره دارند به آرزویشان می رسند. طفلکی بابک خیلی ناراحت شد وقتی فهمید خیال ندارم امشب همراهشان به آنجا بروم. خدا می داند چقدر آرزوی یک همچین روزی را داشتم که شاهد خوشبختی اش باشم. او بعد از فوت آقاجان با آن سنِ کم در واقع در حقِ همه ی ما پدری کرده، از رویش شرمنده ام. با تعجب پرسید: – یعنی همه رفتند فقط تو تنها ماندی خانه؟!بمیرم برایت عزیزدلم. – چاره ای نبود. نمی دانید چقدر دلم گرفته. انگار قلبم از چهارطرف تحت محاصره نیروهای موزیست که آماده اند تحتی فشارش قرار دهند و از سینه بیرونش کنند. اگر با شما تماس نمی گرفتم از غصه دلم می ترکید کاش می توانستم صدای ماندانا را بشنوم. – بمیرم برای دلت. می فهمم چه می کشی. باور کن رکسانا، خیلی سعی کردم سامان را از خرِ شیطان پیاده کنم، اما خودت که دیدی هر بار توانستم یکی کمی نرمش کنم، اتفاقی افتاد که بدتر شد. با وجود این ناامید نباش. تمام فکر و ذکرش تویی. با کمی صبوری همه چیز درست می شود. هر چند می دانم غیبتت در مراسم امشب کار زشتی بود و باعثِ ناراحتی همه ی اطرافیانت شده،ولی کار خوبی کردی که نرفتی. ناگهان صدای ماندانا به گوشم رسید که داشت می گفت:

۴ ۰ ۳
– مامان قدسی داری با مامی حرف می زنی؟گوشی رو بده به من. ترنم موسیقی دلنواز صدایش قلب و روحم را به وجد آورد. ساکت شدم و گوش فرادادم. قدسی گفت: – نه عزیزم، دارم با مستوره حرف می زنم. – ازش بپرس مامی کجاست. بهش بگو بره خونه خانجون به اون بگه ما کجاییم. دلم می خواد بیاد اینجا پیش ما.آخه خیلی دلم واسش تنگ شده. قطرات اشک گونه هایم را آبیاری کرد. آقا مرتضی زیر چشمی حرکاتم را می پایید، اما به خاطر آشنایی با خانواده ام اعتراضی به طولانی شدن مکالمه تلفنی ام نمی کرد. – تا مادرت بخواهد بیاید اینجا ما برگشتیم. خودم می برمت منزل خانجون پیش آنها. با صدای بغض آلودی گفت: – آخه بابا می گه دیگه نمی ذارم بری پیش مامی ت. – آن موقع که این حرف را زد عصبانی بود. سپس قدسی با صدای اهسته ای خطاب به من افزود: – صدایش را شنیدی.می بینی چقدر بی قرارت است. شنبه ظهر از مستوره خبر بگیر. شاید تا آن موقع معلوم شده باشد ما کی بر می گردیم. – ممنون، مواظبش باشید. نگذارید غصه بخورد. به سودابه هم خیلی سلام برسانید. خداحافظ. گوشی را گذاشتم و با شرمندگی یک اسکناس پنجاه تومانی از کیفم بیرون آوردم و گفتم: – معذرت می خوام آقا مرتضی که یک کم طولانی شد.  به طرف در که رفتم صدایم زد و گفت: – صبر کنین بقیه شو بگیرین. – قابلی ندارد، باشد خدمت تان.خداحافظ.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles