Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت ششم

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت ششم

thumb_42616_8_thumb_709

_مهم نیست، دیگر چیزی نمانده نوبتم شود. تو چتد تا می خواهی بگو برایت بخرم.
_زحمت می شه. پونزده تا کافیه. به نظرم قراره امروز صبح آقا بره از آقا فرامرزی شکایت کنه.
_بعد از این که رفت، بلکه من بتوانم بیایم ماندانا را ببینم. _گمون نکنم امروز بشه، چون بعدش خیال نداره بره اداره. یه سر می ره دنبال شکایتش، بعد بر می گرده با خواهرش می رن دیدن پدرشون.
_پس یه کاری بکن مستوره. همین که دیدی از در بیرون رفتند، ماندانا و سپیده را بردار بیا در منزل مادربزرگم، نمی دانی خانجون چقدر دلش برای او تنگ شده.
_من می ترسم. لااقل باید از سودابه خانوم اجازه بگیرم که آستین سر خود این کار رو نکرده باشم.

۲ ۵ ۴
_ببینم چی کار می کنی. بالاخره اوضاع این طور نمی ماند. یک روز من برمی گردم سر زندگی ام و تلافی می کنم.
آه پرحسرتی کشید، سپس دست به دعا برداشت و گفت:
_خدا اون روزو زودتر بیاره. واحسرتا. یادش بخیر، چه روزایی داشتیم. نمی دونم کدوممون ناشکری کردیم که به این روز افتادیم. خدا از اون کسی که این بلا رو سرمون آورد نگذره.
نان را گرفت. سهم خودش را برداشت و سهم مرا هم زیر بغل زد و گفت:
_خودم تا در خونه واستون می یارم.
_ممنون مستوره. فقط یادت نرود چشم انتظارم.اگر تو نیایی، ناچارم خودم راه بیفتم بیایم آنجا.
_اون جوری بدتره. من خودم اگه شد، می یارمش.
وارد خانه که شدم، خانجون پرسید:
_چه خبر؟ منور رو دیدی؟
_منور را نه، ولی مستوره را دیدم. سامان سودابه و بچه ها را آورده منزلِ خودش تا فرامرزی بهشان دسترسی نداشته باشه. آقای سامانی، هم سرش شکسته، هم دنده هایش. امروز تکلیفش معلوم می شود. خدا را شکر که وضعش خطرناک نیست.

۲ ۵ ۵
_ای بابا، بادمجان بم که آفت نداره. اون صد تا جون داره. جونِ همه رو می گیره، خودش آخ هم نمی گه. تو فکر خودت و بچه ات باش که آواره شدین و فکر اون زنِ بیچاره که معلوم نیس چی به سر خودشو، دخترش می یاد.
چون مطمئن نبودم مستوره بتواند ماندانا را به دیدن مان بیاورد، به مادربزرگم چیزی نگفتم که بی جهت چون من چشم انتظار نماند. آن روز تا ظهر خبری از مستوره نشد. یکی دوبار تا سرِ کوچه منزل سامان رفتم، اتومبیل او را جلوی در دیدم و ناامید برگشتم. سپس از توی حیاط چشم به پنجره اتاق ماندانا دوختم که در هوای ابری تاریک بود و نوری در آنجا به چشم نمی خورد.
معلوم می شد سامان محکم کاری کرده و برای اینکه مرا از دید دخترمان پنهان کند، اتاق او را عوض کرده تا نتواند از پشتِ پنجره مرا ببیند.
دوباره سر در گریبان فرو بردم و ماتم گرفتم. خانجون راه می رفت و نفرین می کرد:
_به زمین گرم بخورن. خدا ازشون نگذره. الهی خیر از زندگی شون نبینن.
معلوم نبود مخاطبِ نفرینش چه کسی بود. بالاخره طاقت نیاوردم و پرسیدم:
_منظورتان چه کسی است؟
_بر باعث و بانی اش لعنت. هر کی که این بلا رو سرمون آورد و همه رو در به در کرد، الهی خیر از جوونی و زندگی ش نبینه. اشکهای تو دلِ منو ریش می کنه. جیگرم واسه ماندانا آتیش گرفته که می دونم الان داره خودشو از گریه هلاک می کنه. دلم واسه سودابه و دخترش می سوزه که یه لحظه آرامش ندارن و همش می ترسن که فرامرزی بی پدرمادر بیاد سراغشون.
_پس سامان چی؟ او هم در این وسط گناهی ندارد.

۲ ۵ ۶
دستش را به حالتِ تهدید به طرفم تکان داد و تشرزنان گفت:
_ای آتیش به جون گرفته. این همه بلا سرت اومده، بازم دلت واسش ضعف می ره و هواشو داری.
_او که تقصیری ندارد، تقصیر من بود که نسنجیده قدم برداشتم. خوب شد عاقبت فهمیدی که اشتباه کردی. یه کم طاقت بیار همش نشین قنبرک بساز. بالاخره دیر یا زود جات تو اون خونه پیش شوهر و بچه ته. بذار این غائله بخوابه. تکلیف اون نامرد و نازن معلوم بشه. بعدش من خودم می رم سراغ سامان وضع تو رو روشن می کنم. حالا پاشو بیا سر سفره جوابِ شکم گرسنه تو بده.
قبل از این که حرکتی برای برخاستن از خود نشان دهم، صدای ممتد زنگِ در قلبم را لرزاند.
ذوق زده از جا پریدم و گفتم:
_وای خانجون مانداناس.
پوزخندی زد و گفت:
_آره جونِ خودت، با پای خودش اومده دیدنت.
پاسخش را ندادم. بدونِ بالاپوش به طرفِ در دویدم و به محض گشودنش از دیدن خاله طیبه یکه خوردم و بی اختیار گفتم:

۲ ۵ ۷
_ای وای خاله جون شمایین!
_آره، چرا بهتت برده. اصلاً تو اینجا چه کار می کنی؟
_آمدم دیدن خانجون.
_خب چه بهتر. من که انگار کس و کار ندارم. خواهرم که گذاشته رفته مشهد. مادر و خواهرزاده ام که اصلاً سراغی ازم نمی گیرند. بپرسند کمک نمی خواهی. پدرم تنهایی درآمد.
خانجون از پشتِ سر بر سرش فریاد کشید:
_چه خبرته دور برداشتی طیبه؟ پس اون خواهرشوهرای زبون درازت چرا نمی آن کمکت؟ زورت به منِ پیرزن رسیده، چه عجب یادت افتاد مادرم داری که اومدی سراغم.
خاله طیبه سر به عقب برگرداند و گفت:
_سلام خانجون. قربون شکل ماهتان. دلم برایتان یک ذره شده بود. هی نشستم چشم به در دوختم تا بلکه مادرم پاشو برو خودت یک سر بهش  « حالی ازم بپرسد، دیدم خبری نشد. با آن همه کار که سرم ریخته، به خودم گفتم  »بزن، دو تا ماچ گنده از لپهای خوشگلش بکن زود برگرد.
_ اِه پس بگو نیومده می خوای بری.
_حالا که هنوز نه ماچ تان کردم، نه سیر دیدمتان. در ضمن به موقع سر سفره نهار رسیدم، بوی عطر برنج دست پخته تان مستم کرده.

۲ ۵ ۸
_بیا سر سفره شکمو. رو کمک منِ پیرزنم حساب نکن. به گمونم خواهرت امروز فردا پیداش می شه می یاد کمکت.
_خودم می دانم. قبل از آمدن به اینجا بابک باهام تماس گرفت مژده داد رودابه حالش خوب شده از حالتِ گنگی بیرون آمده. یک چیزی گفت که داشتم از خوشحالی پر در می آوردم، بالاخره امام رضا جواب نذر و نیاز و حاجت طوبی را داد.
با شتاب به میانِ کلامش پریدم و پرسیدم:
_چی گفت خاله جون؟
_باورت می شود رکسانا. رودابه به زبان آمده، حرف زده، به طوبی گفته آن پیراهن گلدار قرمزی را که زن عمو عذرا برایم دوخته چه کار کردی می خواهم بپوشمش. بابک داشت از خوشحالی پر در می آورد. بهم گفت خاله جون الان برمک مدرسه است. تلفن خدیجه خانوم هم جواب نمی دهد. تلفن رکسانا هم انگار خراب است، شما اگر می توانید یک جوری به خانجون و رکسانا مژده بدهید که دکتر گفته این نشانه خوبی ست. صد در صد تا چند روز دیگر هوش و حواسش سر جایش می آید و دیگر نمی توانید جلوی بلبل زبانی هایش را بگیرید.
اشک شوق دیدگانم را تَر کرد. دست به دور گردن خاله طیبه انداختم و گفتم:
_راست می گویید خاله جون. قربان دهن خوشگل تان که این مژده را بهم دادید.
خانجون دست به دعا برداشت و گفت: الهی شکر که اقلاً تو این شلوغ پلوغی یه خبر خوش شنیدیم، پس بگو واسه چی اومدی دیدنِ مادرت. اگه بابک نمی فرستادت، این طرفا پیدات نمیشد.

۲ ۵ ۹
_نه به خدا. اتفاقاً قبل از تلفنش، قصد آمدن داشتم. راستی خانجون موضوع شلوغ پلوغی دیگر چیست.
در حالی که در دل داشتم به خودم می گفتم: “ای داد و بیداد، باز هم خانجون دارد بند را آب می دهد. ” فرصتِ پاسخ را بهش ندادم و گفتم:
_منظورش پرت شدنِ رودابه از پله هاست.
خاله طیبه با کنجکاوی نظری به اطراف افکند و پرسید:
_راستی پس ماندانا کجاست. چرا او را با خودت نیاوردی؟
_رفته منزل عمه اش با سپیده بازی کند. قرار است بعدازظهر سامان برود دنبالش.
مادربزرگم که بدش نمی آمد سر درددل را باز کند، کوتاه آمد و مشغول کشیدنِ غذا شد.
خاله طیبه گفت:
_وای آن قدر فکرم مشغول است که نزدیک بود یادم برود بگویم قرار است امشب طوبی و بچه ها راه بیفتند برگردند تهران. بد نیست رکسانا تو بروی خانه ی مادرت خاک وسایلش را بگیری، دستی به سر و گوش در و دیوارش بکشی.
خانجون با شوقی آشکار گفت:

۲ ۶ ۰
_راست می گه. باید بریم. منم می یام که وقتی بچه زبون بسته م برگشت زیر پاش گوسفند قربونی کنم.
به تته پته افتادم و گفتم:
_آخه خانجون…
_آخه نداره دیگه. تو همش چسبیدی به شوهر و بچه ت. می ریم فردا غروب برمی گردیم.
بیشتر از این نمی توانستم در مقابلِ دیدگان کنجکاو خاله ام ایستادگی کنم. ساکت ماندم و در ظاهر تسلیم شدم
۲۸فصل
خاله طیبه مجال نداد سفره را جمع کنیم، بلافاصله پالتویش را پوشید. چادر را روی سر انداخت و گفت:
_من باید بروم. لحاف کرسیِ طاهره وسط اتاق پهن است، داشتم ملافه اش می کردم که بابک زنگ زد، جلدی پاشدم آمدم اینجا.
خانجون به طرفش توپید:
_خب پهن باشد. یعنی اون دختر گُنده که داره می ره خونه شوهر، عرضه نداره چهارتا سوزن بزنه دورشو بدوزه. پس چی یادش دادی. این جوری چند ماه دیگه پسش می فرستن بازم می مونه بیخ ریش خودت.

۲ ۶ ۱
_این طورها هم نیست که شما می گویید. هم آشپزی بلد است، هم خانه داری، اما امروز رفته منزل دخترعمه اش با هم بروند پارچه برای لباسِ پاتختی ش بخرند. فردا یک سر به طوبی می زنم آنجا می بینمتان. الهی به سلامتی برگردند و خبر خوش بیاورند.
_الهی آمین. برو به سلامت. به محمودی سلام برسون. به پسر گندتم بگو یه مادربزرگ داری که سالی دوازده ماه حالشو نمی پرسی.
_طغرل سالِ آخر دبیرستان است. شب و روز دارد درس می خواند که بلکه یک ضرب دیپلمش را بگیرد.
_آره جونِ خودش. خبرشو از جیگرکی سرپلِ تجریش دارم. یا تو لاله زار اسلامبول پلاسه یا توسرپلِ تجریش. فقط واسه دیدنِ مادربزرگش وقت نداره.
_چه حرفها می زنید. خدا نکند پسرم الوات باشد. می خواهد درس بخواند دکتر شود.
_اگه اون دکتر بشه که هیچ مریضی از دستش جونِ سالم به در نمی بره.
_امیدوارم بزودی به مادربزرگش ثابت کند که این طور نیست. خداحافظ.
همین که در را پشتِ سر خاله ام بستیم، خانجون نظری به آسمانِ ابری افکند و گفت:
_آسمونم با ما شوخی ش گرفته. نه می باره، نه می ذاره آفتاب دربیاد. خُب حالا می خوای چی کار کنی. نمی شه که نریم اونجا.
هر چه کردم نتوانستم بغضی را که چون سدی راه گلویم را بسته بود فروبرم. با صدای خفه و گرفته ای از پشتِ آن سد نالیدم:
_آخر من چطور می توانم بدون ماندانا بروم آنجا بمانم. هم دلم راضی نمی شود، هم آبرویم می رود. همین خاله طیبه دیدید چه جوری داشت نگاهم می کرد؟ انگار یک بویی برده بود. اگر فردا آنجا مرا بدون ماندانا ببیند، واویلاست.

۲ ۶ ۲
_همه ی اینا رو می دونم، ولی چاره چیه. کاریش نمی شه کرد. این شوهر لجبازت از خر شیطون پایین بیا نیس.
با التماس گفتم: _شما پادرمیانی کنید. شما بروید سراغش. بلکه رضایت بدهد یک امشب و فردا بچه پیش من باشد.
_به گمونم چاره ندارم. باید برم اونجا ببینم چه خبر است. اول تو پاشو برو یه سروگوشی آب بده. اگه نتونستی کاری کنی، بعد من پا می شم می رم سراغش.
انگار منتظر شنیدن همین جمله بودم، چون بلافاصله برخاستم و آماده رفتن شدم.
اتومبیل سامان را جلوی در ندیدم. مدتی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره دستم را بر روی دکمه زنگ فشردم.
طولی نکشید که مستوره در را به رویم گشود. از دیدنم یکه خورد. چند قدمی به عقب برداشت. زبانش بند آمد. دستپاچه بود و نمی دانست چه عکس العملی باید نشان بدهد.
پس از اندکی تأمل، در حالی که گونه هایش ار آتش شرم می گداخت، گفت:
_سلام خانوم فرمایشی بود؟
_سامان خانه است؟
_نه خونه نیستن. رفتن مریضخونه. قراره یه ساعتِ دیگه آقابزرگو عمل کنن.

۲ ۶ ۳
_سودابه خانوم چی؟
فیدل بوی آشنا شنیده بود. داشت به طرفم پارس می کرد و دُم تکان می داد. سودابه از توی ایوان خطاب به مستوره گفت:
_کی بود مستوره؟
با صدای لرزانی پاسخ داد:
_رکسانا خانوم اومدن. می خوان شما رو ببینن.
_بگو بفرمایند تو.
وسطِ حیاط به هم رسیدیم. گونه های استخوانی، رنگ پریده و چشمهای گود افتاده اش حکایت از درد و رنج درونش داشت، روبرویم ایستاد و گفت:
_می بینی به چه روز افتادم رکسانا؟
_وضعِ من از تو بدتر است. دارم دیوانه می شوم. آخر مگر من چه گناهی کردم که باید به این شکل تنبیه شوم. من تحمل دوری از ماندانا را ندارم. نمی توانم به این شکل ادامه بدهم، حتی اگر سامان دیگر مرا نخواهد، قانون بهم این حق را می دهد که دخترم را ببینم.
_حق با توست. کاملاً درکت می کنم، ولی می بینی که ما چه وضعی داریم. از یک طرف آن بی وجدانِ بی همه چیز زده دنده های پدر را شکسته. قرار است یکی دو ساعت دیگر عملش کنند. الان دلم آنجاست، ولی چون شراره بالای

۲ ۶ ۴
سرش است، حاضر نیستم بروم سراغش و جانشین مادرم را ببینم، از طرف دیگر هروقت در می زنند دلم هُری می ریزد پایین، می ترسم فرامرزی آمده باشد سراغ سپیده تا دوباره آتش به پا کند.
_من هم وضع تو را درک می کنم، اما تکلیف خودم چیست. دارم داغان می شوم. دیگر تحملش را ندارم. امشب قرار است عزیز و رودابه از مشهد برگردند. فردا می رسند تهران. من باید همین امروز با خانجون بروم آنجا. رودابه در منزل آزیتا از پله ها افتاده پایین، یکی دو روز بیمارستان بستری بوده. شوکی که بهش وارد شده، زبانش را باز کرده. فردا همه ی فامیل می آیند دیدنش. وقتی بپرسند چرا ماندانا را با خودم نیاورده ام؟ چه جوابی می توانم بهشان بدهم؟ تو جای من بودی چه کار می کردی؟
لبخند در چهره غم گرفته اش محو و کمرنگ بود. کوشید تا در شوقی که در موقع بیان ماجرا در لحن کلامم آشکار بود شریک شود و گفت:
_راست می گویی رکسانا. رودابه زبان باز کرده!؟ الهی صد هزار مرتبه شکر. بیا برویم تو. برای یک لحظه از یاد بردم چه غم بزرگی روی دلم انبار شده. بالاخره مادرت حاجتش را گرفت. ماندانا از دیشب تا حالا یک لحظه هم آرام نگرفته و یک بند بهانه ات را می گیرد. اگر دست من بود می گفتم همین الان دستش را بگیر بَرش دار برو. جای بچه پیش مادرش است، ولی چه کنم که سامان یک دنده و لجباز است. _می خواهم آن قدر اینجا بمانم تا برگردد، می خواهم التماسش کنم و بهش بگویم که هرگز فکر خیانت به او به خاطرم خطور نکرده. از لحظه ای که زنش شدم بهش وفادار بودم و داریوش هیچ نقشی در زندگی ام ندارد. خب من حق داشتم وقتی آن نامه خانمان سوز را خواندم، بهش مشکوک شوم. ما پنج سال در صلح و صفا با هم زندگی کردیم. هیچ وقت اختلافی در بین مان نبود. آخر چه دلیلی داشت چشمم دنبالِ مرد دیگری باشد. آن هم برادر قاتلِ رامک ناکام. تو بگو سودابه به نظر تو من زنِ خیانتکاری هستم؟
در سالن پذیرایی خانه ام، در محلی که پنج سال تمام همیشه من میزبانش بودم، میزبانم شد و مرا دعوت به نشستن کرد و گفت:
_من بهت اطمینان دارم و حاظرم پشتِ سرت قسم بخورم که تو چنین زنی نیستی، اما خودت فکر کن ببین کار درستی کردی که همراه داریوش راه افتادی رفتی زنجان؟ کدام مردی غیرتش قبول می کند که زنش با نامزد سابقش راه بیفتد برود سفر، آن هم به جایی که محل مأموریت شوهرش است و همه او را می شناسد.

۲ ۶ ۵
_ می دانم تصمیم عجولانه ای بود. آخر نمی توانی تصور کنی چه حالی شده بودم. وقتی آن نامه را خواندم، عین دیوانه ها دور خودم می چرخیدم. تصور خیانت مردی که به پاکی اش ایمان داشتم مرا به سر حد جنون رساند، می خواستم هر جور شده آن زنِ هرزه ای را که داشت از راه به درش می کرد پیدا کنم و آن قدر گلویش را بفشارم که خفه شود. می خواستم به سامان ثابت کنم که پی به خیانتش برده ام تا به این خیال نباشد که توانسته فریبم بدهد. اقرار می کنم که اشتباه کردم، اما در آن لحظه خشم و غضب حاکم بر قلب و احساسم بود.
_من هم وقتی آن نامه را خواندم درست همین حالت بهم دست داد. فقط فرق من با تو این بود که از مدتها قبل حدس می زدم زیر سر فرامرزی بلند شده و بهم خیانت می کند، ولی تو هرگز حتی تصورش را هم نمی کردی. به خاطر همین شوکه شدی و دست به آن کار زدی.
_با وجود این تو هم همان کاری را کردی که من کردم و دست به تعقیبش زدی. آن هم با برادرت و بدون اینکه مرا در جریان قرار دهید راه افتادید رفتید دنبالشان. به نظرم کار تو و سامان هم اشتباه بوده. ببین سودابه من نیامده ام اینجا که محاکمه شوم یا تو را محاکمه کنم. فقط آمده ام تکلیفم را روشن کنی، من نمی توانم بدون ماندانا به خانه مادرم بروم. آخر چطور می توانم جوابگوی یک مشت فامیل که بین شان حرفِ مفت زن هم هست باشم؟ مادرم حاجتش را گرفته. این یک شادی بزرگ برای خانواده ماست. حالا بهم بگو در چنین موقعیتی که همه دارند از جشن و سرور حرف می زنند، من چطور می توانم غم های دلم را روی دایره زندگی شادیهایشان بکوبم و از آن صدای ناله و زاری هایم را بیرون بیاورم. من تحملش راندارم، کمکم کن.
صورتش را به صورتم چسباند. قطرات اشکش را با اشکهایم درآمیخت و گفت:
_تو فکر می کنی من تحملش را دارم. از فکر اینکه فرامرزی سپیده را ازم بگیرد شب و روز ندارم. شبها در بستر آن چنان گره دستهایم را به دور سینه اش محکم می کنم که مبادا آن دزد بی همه چیز از دیوار خانه بالا بیاید و بچه ام را هم مانند پول و طلاهایم بدزدد.
به صدایم اوج دادم و گفتم:

۲ ۶ ۶
_پس تو که خودت این احساس را داری، احساس مرا درک کن. تو را به جان سپیده قسم بگذار ماندانا را با خودم ببرم.
_خیلی دلم می خواهد این کار را بکنم، فقط از خشم سامان می ترسم.
_تو ستم دیده ای. می توانی بهش ثابت کنی که کارش منصفانه نیست و جداکردن آن بچه از مادرش بیشتر از اینکه به من صدمه بزند، به روح و جسم ماندانا صدمه خواهد زد. مگر غیر از این است سودابه؟
_حق با توست رکسانا. من هم از همین می ترسم که سپیده در این کشمکش بیشتر از خودم آسیب ببیند. به خاطر همین است که حاظرم همه ی دارایی ام را به آن هرزه پست بدهم و سپیده را از شر داشتن چنین پدری خلاص کنم. _وضع من با تو فرق می کند. من دلم می خواهد ماندانا همیشه پدرش را همین قدر دوست داشته باشد که حالا دوست دارد و آرزو می کنم او در کانون خانواده بزرگ شود، نه در میان کشمکش و اختلافِ پدر و مادرش. تو را به جانِ دخترت قسم این ها را به سامان بگو و بهش بفهمان که من بی گناهم.
_در اولین فرصت این کار را می کنم. البته به کمک مامان قدسی که قرار است فرداشب به تهران بیاید. نامه ام به دستش رسیده و تلگراف زده که فردا عازم ایران است، بودن آن در کنارم یک دلگرمی ست. شاید بتواند راه عاقلانه ای برای حلِ مشکلم پیدا کند و مثل پدر فقط مِلاکش حفظِ ثروت و دارایی ام نباشد. من می روم ماندانا را آماده کنم. برش دار برو. جوابِ سامان را خودم می دهم. به گمانم خواب است که سروصدایش نیست. اصلاً بیا با هم برویم بالا ببینیم چه کار می کند.
با شوقی آمیخته به حیرت پرسیدم:
_یعنی تو ماندانا را می دهی که من ببرم؟! باورم نمی شود؟ بعدش چه جوابی می خواهی به سامان بدهی؟

۲ ۶ ۷
_مهم نیست. مرا که نمی کشد. گرچه آن قدر از جانم سیر شده ام که به مرگم راضی ام. امروز چیزی بهش نمی گویم، چون قرار است شب پیشِ پدر در بیمارستان بماند. فردا هم یک فکری برایش می کنم.
_ممنون سودابه. قول می دهم از خانه عزیز که برگشتم ماندانا را بیاورم تحویلت بدهم و منتظر بمانم سامان در مورد آینده مان تصمیم بگیرد. شاید مامان قدسی بتواند مشکل ما را هم حل کند.
ماندانا و سپیده در دو تختخواب مجزا در اتاق مهمان که پنجره اش به حیاط خودمان باز می شد، نه حیاطِ منزلِ خانجون، آرام خوابیده بودند. بالای سرش ایستادم و سیر نگاهش کردم. گاه به حالتِ اندوه لب ورمی چید و گاه لبهایش را به حالتِ لبخند باز و بسته می کرد. به نوازش گیسوانش پرداختم. دیدگانِ بسته اش را گشود و به محضِ دیدنم، چشمهایش را مالید تا مطمئن شود خواب نمی بیند، سپس نیم خیز شد و با شور و شوق خود را به گردنم آویخت و گفت:
_پس چرا دیر کردی مامی. بغلم کن می خوام بیام پیشِ تو.
گونه هایش را که از حرارتِ بخاری اتاق داغ بود غرق بوسه کردم و عطر تنش را که با بوی عرقِ بدنش آمیخته بود با لذت بوییدم و گفتم:
_عمه سودابه دارد لباسهایت را جمع می کند. عزیز و خاله رودابه دارند از مشهد برمی گردند. قرار است با خانجون برویم آنجا. دلت می خواهد آنها را ببینی؟
_آره خیلی. تو که گفتی خاله رودابه از پله ها افتاده پایین.
_دارد حالش خوب می شود. حتی می تواند باهات حرف بزند، خوشحال نیستی؟
_یعنی دیگه لال نیس؟

۲ ۶ ۸
_نه عزیزم، زبانش باز شده.
_می تونم بهش بگم که بابا باهات قهر کرده؟
_نه قول بده به هیچ کس نگویی. ما که همیشه قهر نمی مانیم. بهتر است کسی چیزی نداند.
_باشه اگر تو نخوای نمی گم، ولی پس کی آشتی می کنین؟
_شاید بزودی.
_بزودی یعنی چند روز؟
_نمی شود شمردش. باید دید چه پیش می آید.
۲۳فصل  سودابه ساکِ ماندانا را به دستم داد و گفت: – مواظبش باش. سرما خورده. سرفه می کند. شربت سینه و قرصهایش را هم گذاشتم توی ساکش. فقط قول بده زود برش گردانی. در موقع بیان این جمله اشک به چشم داشت. خم شدم ساک را از دستش گرفتم. سامان را می شناختم و می دانستم سودابه از خشمش درامان نخواهد ماند. در زیر نور چراغ کبودی زیر چشمهایش، با وجود لوازم آرایشی که رویش را پوشانده بود، آشکارا به چشم می خورد. معلوم می شد فرامرزی طبق عادت به زنش هم رحم نکرده و او را هدف ضرباتِ پی در پی قرار داده.

۲ ۶ ۹
خدا می داند چند جای دیگر بدنش هم زخمی و کبود بود چه بسا آن بی رحم آخرین نشانه ای ظلم و ستمش را به هر جا که دستش رسیده نقش زده است. صورتش را بوسیدم و گفتم: – مطمئن باش. به محض این که از منزل عزیز برگشتم، ماندانا را می آورم تحویلت می دهم. هرگز این محبتت را فراموش نمی کنم. هر بلایی سرم می آید حقم است. به قول خانجون “خودم کردم که لعنت بر خودم باد.” خوشبختی چون توپ گردی است که در یک جا آرام نمی گیرد و مهار کردنش آسان نیست. وقتی زیر پایت قرار می گیرد، گمان می بری که مالکش هستی. فقط کافی ست در موقعِ ضربه زدن به آن دچار کوچکترین اشتباهی شوی و آن را در مسیر انحرافی بغلتانی. در مسیری که تو را یارای قدم نهادن و تعقیبش نیست. حتی اگر بخواهی دنبالش کنی، او سریعتر می دود و در همان مسیر از دیدگانت ناپدید می شود. باز هم به قولِ خانجون، به گمانم خوشی زده بود زیر دلم که نه پایم را می دیدم و نه مقابلم را. از این که باعثِ دردسرت شدم، مرا ببخش. صدای گره خورده در گلویش را همراه با آهی بیرون فرستاد و گفت: – مهم نیست رکسانا. این هم روی دردسرهای گذشته زندگی ام. من به تحملش عادت دارم. فقط زودتر برو خانه مادرت تا اگر اتفاقی سامان سرزده پیدایش شد، شما رفته باشید و دستش بهتان نرسد. – خیالت راحت باشد. ما تا نیم ساعت دیگر راه می افتیم. همین که به خانه برسم، مجال نمی دهم و خانجون را راهی می کنم. مسخره نیست سودابه. من باید از کسی فرار کنم و از روبرو شدن با کسی هراس داشته باشم که بودن در کنارش آرزوی من است. وقتی که داشت به سفر می رفت. چشمم دنبالش بود و از خدا می خواستم به سلامت برود و سلامت برگردد، اما حالا که برگشته، باید در حسرت دیدارش بسوزم و دم نزنم. – شکی ندارم که سامان چون گذشته عاشق توست، ولی غرور و تعصب قلبش را در حصار خود گرفته. احساس پر شور عشقش را در لفاف بدگمانی پیچیده و چون غریقی در خون گرم خشم و غضب شناور ساخته. – تو آن حصار را بشکن و احساس عشقش را از لفاف بدگمانی بیرون بکش و بر روی باورهایش انگشت بگذار. – من به تنهایی قادر به انجامش نیستم. یک کمی فرصت بده تا مامان قدسی از راه برسد. او تو را دوست دارد و از پسِ پسرش بر خواهد آمد، ولی هیچ کس نمی تواند از پسِ آن پست فطرتِ رذل بر بیاید و کمکم کند. – بهت اطمینان می دهم که چشم فرامرزی دنبالِ دخترش نیست. پدرت حق دارد. مطمئن باش حتی اگه دو دستی سپیده را تقدیمش کنی، او را با خود نخواهد برد. این حرفها را می زند تا وادارت کند در مقابلش تسلیم شوی و از دار و ندارت بگذری. کوتاه نیا و نگذار آنچه که حق تو و سپیده است، نصیب آن گرگهای گرسنه شود. نگاه کنجکاوش را به صورتم دوخت و با تعجب پرسید: – تو از کجا با اطمینان این حرف را می زنی رکسانا؟ وقتش نبود که این موضوع را مطرح کنم، از این که نسنجیده بی گدار به آب زدم پشیمان شدم و گفتم: – الان نمی توانم دلیلش را بهت بگویم، اما شاید وقتی ماندانا را برگرداندم در این مورد باهات صحبت کنم. باز هم ممنون. به زودی دوباره می بینمت. دستش را سد راهم کرد و گفت: – حرفی که زدی کنجکاوم کرد. تا دلیلش را نگویی، نمی گذارم از این در بیرون بروی. من باید بدانم آن نامَرد چه نقشه ی شیطانی را در سر می پروراند.

۲ ۷ ۰
– همان طور که خودت گفتی ماندن من در اینجا جایز نیست. باید زودتر ماندانا را بردارم و بروم. تنها چیزی که می توانم بهت بگویم این است که وقتی فرامرزی آن بَلوا را در خانه ات به پا کرده بود و من ناچار شدم آنجا را ترک کنم، سر کوچه منزلتان معشوقه اش را در ماشینش دیدم. برای این که از کارشان سر دربیاورم، نیم ساعتی آنجا ایستادم و باهاش کلنجار رفتم تا بهش بفهمانم راه غلطی را در پیش گرفته. آن وقت این او بود که بی هوا شوهرت را لو داد و بهم فهماند اصلاً قصد فرامرزی گرفتن سپیده نیست، بلکه فقط چشمش دنبال خانه و سهام کارخانه است و خودش آه در بساط ندارد. خط رنج به چهره اش شیار زد. خشم و غضبی آمیخته با نفرت گونه های رنگپریده اش را گلگون ساخت و گفت: – پس آن علف هرزه را هم با خودش آورده بود. تو از نزدیک دیدیش؟ راست بگو شناختیش یا نه؟ چون من همان یک نظر که دیدمش، خیلی به نظرم آشنا آمد. – بیشتر از این ازم نپرس، چون نمی توانم جوابت را بدهم. بقیه اش باشد برای بعد. الان وقت تنگ است. سر فرصت با هم صحبت می کنیم. – پس کاش اصلاً مطرحش نمی کردی. حالا باید یک بند به مغزم فشار بیاورم که بلکه به جا بیاورمش و بدانم آن زن کی بوده که بهت اطمینان کرده و باهات حرف شده. سپس ماندانا را بغل کرد و گفت: – زود برگرد عزیزم. ماندانا سر را با دلربایی به طرفش گرداند و گفت: – باشه عمه جون، زود بر می گردم. به بابام بگین غضه نخوره. اونجا هم نیاد دنبالم، مامانمو اذیت کنه. من می رم پیش خاله رودابه بعد می یام خونه. – باشه عزیزم برو. سپس خطاب به من افزود: – یادت باشد رکسانا، اسمش را بهم نگفتی. – اسمش چه فرقی می کند. همه ی عروسک های رنگ و روغن زده شبیه هم هستند و آن زن هم یکی از همانهاست. به همان نفرت انگیزی و پستی. سپس شالِ کلاه دار ماندانا را به دور سر و گردنش پیچیدم و گفتم: – مواظب باش عزیزم بیرون هوا سوز دارد. بی تابی اش برای دیدن خانجون به پاهایش شتاب داد. از ترس برخورد با سامان، بغلش کردم و یک نفس دویدم. با وجود این که سنگینی بدنش و  ساکی که در دست داشتم نفسم را بریده بود، به هر زحمتی بود به پاهایم قدرت دادم تا توانِ حملِ آن بار عزیز را داشته باشم. مادربزرگم جلوی در انتظار بازگشتم را می کشید. به دیدن ماندانا، دیدگانِ کم نورش، چون چلچراغی به نورافشانی پرداخت و دستهایش را برای در آغوش کشیدنش از هم گشود. ماندانا جستی زد، خود را در آغوشش جا داد، دستهایش را به دور گردن او حلقه کرد و سرمست از نوازهایش، گفت: – امروز چند تا قصه برام می گی خانجون؟

۲ ۷ ۱
– خانجون به قربونت. قصه ننه باباتو واست می گم تا بفهمی تو دنیا چه خبره. اول چند تا ماچ گَنده بهم بده، حظ کنم. داخل خانه که شدیم، در را پشتِ سر بست و خطاب به من افزود: – دزدیدیش؟ با دلخوری پاسخ دادم: – چه حرفها می زنید خانجون. من و دزدی؟ سودابه دلش برایم سوخت و گفت برش دار ببر خانه مادرت یکی دو روزی پیش خودت نگهش دار. حالا بهتر است تا سر و کله سامان پیدا نشده، زودتر راه بیفتیم برویم. – خب اینم مثه دزدیه. اگه وقتی فهمید خواهرش چه دسته گلی به آب داده، پا شد راه افتاد اومد خونه طوبی آبروریزی کنه چی؟ – من سامان را می شناسم. او مثلِ فرامرزی بی آبرو نیست و هرگز این کار را نمی کند. جریان رودابه را که بداند خیلی خوشحال خواهد شد. شکی ندارم تا زمان برگشتن ما از آنجا ساکت می ماند. آن موقع من خودم ماندانا را می برم تحویل سودابه می دهم. در حالِ جمع کردن وسایلش پرسید: – بهش گفتی آن زنِ هرزه دوستِ جون جونی خودته؟ – نه حالا وقتش نیست. گذاشتم سر فرصت در این مورد باهاش حرف بزنم. در هر صورت چه فرقی می کند. هرزه، هرزه است و اسم و فامیلش نقشی در اصلِ ماجرا ندارد. – برای تو که دوستت این کاره بود که فرق می کند. شما را به جانِ رودابه قسم بس کنید. این قدر موضوع را کِش ندهید. سپس در دل به خود نهیب زدم: “تقصیر خودت است که حرف توی دهنت بند نمی شود و همه چیز را بهش می گویی. پس تحمل سرکوفتش را هم داشته باش.” از داخل صندوق خانه اش، یک دست لباسِ نو که تا آن زمان به تنش ندیده بودم بیرون آورد و گفت:  – اینو با خودم می برم تا تو جشن مولودی که واسه رودابه می گیریم بپوشم. این پولِ گوسفندم تو بذار تو کیفت اونجا بهم بده ببینم کی عرضه خریدشو داره. گمون نکنم نه طغرل نه برمک این کاره باشن، بلکه آقا رسول شوهر خدیجه خانم بتونه یه پروارشو واسم گیر بیاره، خودشم ترتیب سر بریدنشو بده. فامیل به چه درد می خوره. صد رحمت به غریبه. ماندانا چادرش را کشید و پرسید: – سر کی رو می خوان ببرین خانجون؟ – سر یه بع بعی چاق و چله رو که دل و جیگرشو بدم خوشگل ناز نازی خودم بخوره. – از سرِ بع بعی خونم می آد؟ – خب یه کمی باید بیاد دیگه. پا به زمین کوبید، لب ورچید و گفت: – نه نمی خوام، گناه داره. نمی ذارم سرشو ببرین. خانجون نگاه پر ملامتش را متوجه من کرد و گفت:

۲ ۷ ۲
– این بچه رو چه جوری بار آوردین که هنوز نمی دونه اون گوشتی که با اون لذت ملچ مُلوچ می کنه می خوره، از کجا می یاد. که حالا داره واسه گوسفند، دل می سوزونه. بچه باید از اول با جربزه باشه، همه چی رو بدونه تا یه دفه از دیدنِ سر بریده حیوون از گوشت خوردن بیزار نشه. – حالا چه لزومی دارد ماندانا این صحنه را ببیند. خیلی از بزرگتر ها هم طاقتِ دیدنِ سر خون آلود حیوان را ندارند. پوزخندی زد و گفت: – البته بزرگترای ناز نازی مثِ تو آره، ولی طوبی و طیبه از همون بچگی هر وقت پدرشون گوسفند قربونی می کرد وامی ستادن سر بریدن و پوست کندنشو تماشا می کردن و با لذت گوشت کباب کردشو هم می خوردن. اصلاً آخ هم نمی گفتن. – دلهره و اضطراب قلبم را به تلاطم افکند. خانجون هنوز سرگرم جمع آوری وسایلی بو د که همراه آوردنشان اصلاً لزومی نداشت. بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم: – شما را به خدا بس کنید. من دلم شور می زند. زودتر راه بیفتیم. این همه رخت و لباس را برای چه همراه می برید. مگر چند روز می خواهید آنجا بمانید؟ – هر چقدر که لازم باشه. من واسه سلامتی ش نذر مولودی دارم. به گمونم طوبی هم سفره حضرت ابوالفضل نذر کرده، یه جشن هم باید واسش بگیریم این خودش یه هفته طول می کشه. بهت گفتم چند دست لباس بیشتر بردار، لازم می شه. – وای اگر این قدر طول بکشد. سامان دیوانه می شود می آید سراغ ماندانا آبروریزی می کند. اگرم نیاید همه بو می برند که چرا داماد مادرم آن طرفها پیدایش نیست. – بگو رفته زنجان. این که کاری نداره. زبونت که درد نمی گیره. خب من حاضرم بریم. بچه را بسپار به من، تو ساکها رو بردار. – چشم خانجون.
۲۱فصل
ماندانا که اولین بار بود سوار اتوبوس می شد، در یک جا آرام نمی گرفت. دلش می خواست به همه جایش سرکشی کند. با کنجکاوی به آنهایی که دست به حلقه های بالای سقف گرفته و ایستاده بودند می نگریست. با لذت در آغوشِ من به جست و خیز می پرداخت و قهقهه شادی سر می داد. خطاب به خانجون که محکم دستش را گرفته بود تا نگذارد برخیزد و در بین جمعیت وول بخورد گفت: _می بینی این ماشین چقدر بزرگه. آخه پس چرا ماشین بابام اونقدر کوچیکه؟ باید بهش بگم یه دونه از اینا بخره؟ توی ذوقش زد و گفت: _ساکت بچه. مگه بابات شوفر اتوبوسه. اون کراواتی قرتی رو چه به اتوبوس سواری.

۲ ۷ ۳
به مقصد که رسیدیم، ماندانا با بی میلی پیاده شد. خانجون دستِ او را گرفت، جلوتر و با فاصله از من به راه افتاد. ساکهایی که به دست داشتم سنگین بود و حملشان نفسم را بند می آورد. گاه می ایستادم تا نفسی تازه کنم و انگشتانِ خسته ام را ورزش دهم. مادربزرگ سر به عقب برگرداند و گفت: _راه بیا، جون نداری سه تا ساکِ کوچولو را تو خیابونِ صدمتری دست بگیری. ماندانا دست او را رها کرد، به طرفم دوید و گفت: _یکی شو بده من بیارم مامی. تو خسته شدی. اگه بابا باهات قهر نبود، الانه مارو با ماشینش تا اینجا می آورد، نمی ذاشت تو خسته بشی . زودتر باهاش آشتی کنی بهتره ها . _البته که بهتر است. فقط یادت نرود قول دادی به کسی نگویی که با پدرت قهرم. _نه یادم نرفته. کدومشو می دی من بیارم؟ _هیچ کدام. اینها برای دستِ تو بزرگ است. برمک از پشتِ سر صدایم زد و گفت: _سلام رکسانا. چه عجب این طرفها. نکند راه گم کردی. چه خبر است؟ چقدر بار و بندیل داری. خانجون چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _سلام به روی ماهت که لااقل طرفهای خونه خودت آفتابی شدی. یه بارم طرفای خونه مادربزرگت ابرا رو پس بزن، آفتابی شو. _وای ببخشید من شمارو ندیدم. سلام. _یعنی این قدر کوچولو شدم که به چشم دیده نمی شم. خبرداری مادرت اینا امشب راه می افتن می یان تهرون؟ برمک یکه خورد و پس از کمی مکث پاسخ داد: _شما از کجا می دونین؟! هنوز که بابک خبر نداده؟ _خاله طیبه ت اومد خبرمون کرد. مژده بده زبونِ رودابه باز شده، عینِ بلبل چهچهه می زنه. من و رکسانا واسه همین شال و کلاه کردیم با باروبندیل اومدیم که واسشون گوسفند قربونی کنیم. برمک بهت زده نگاهش کرد. در لبهای نیمه بازش کلمه آه بی صدا بود. خانجون بی آنکه دلیل تغییر حالتِ چهره اش را بداند با تعجب پرسید: _چیه چرا ماتت برده؟ نکنه بلد نیستی ذوق کنی؟ برمک به خود آمد. به زور لبخندی برلب نشاند و برای رد گم کردن با لحنی آمیخته به شوخی گفت: _چرا خانجون بلدم. می خواهید از خوشحالی ریسه بروم؟ _نمی خواد ریسه بری. یه کلام بگو الهی شکر. این حرف که زبونتو نمی سوزونه. امون از جوونای این دوره زمونه که اصلاً عاطفه و محبت سرشون نمی شه. فقط دنبال قرتی بازی خودشون هستن و هیچ چی دیگه واسشون مهم نیس. زیر لب گفت: _الهی صد هزار مرتبه شکر. سپس خم شد. ساکها را از دستم گرفت و گفت: _خسته نباشی رکسانا. سامان کجاست؟ هنوز آشتی نکردید؟ بابک بهم گفت که چی شده.

۲ ۷ ۴
آهی کشیدم و گفتم: _فعلاً میانه مان شکرآب است. سر جریان داریوش و سفرم به زنجان غضب کرده. لابد بابک جریان رو بهت گفته؟ _ای یه چیزهایی بهم گفت. عزیز خبر دارد؟ _نه قرار نیست بداند. مبادا به کسی چیزی بگویی. ماندانا را هم ازم گرفته پیش خواهرش نگه داشته. امروز این قدر به سودابه التماس کردم تا توانستم راضی اش کنم با خودم بیاورمش اینجا. کلید را در قفلِ در چرخاند و گفت: _بفرمایید خانجون. خانه حسابی بهم ریخته است. این قدر درس دارم که فرصت نکردم تمیزش کنم. خجالت می کشم بیایم تو. مادربزرگ وارد ساختمان شد. با ترشرویی در حالی که سر را به علامت تأسف تکان می داد نظری به اطراف افکند و گفت: _بایدم خجالت بکشی مرد گُنده. پس طوبی چی یاد بچه هاش داده. همه تون ناز نازی و دست به سینه بار اومدین و هیچ کاری ازتون برنمی یاد. وای این مطبخ چقدر به هم ریخته س. این همه دیگ و قابلمه، ظرفِ نَشُسته اینجا چه کار می کنه؟ اگه مادرت دو سه روز دیرتر می اومد، لابد می رفتی از در و همسایه ظرف قرض می گرفتی. خدا رحم کرد من و رکسانا اینجا پیدامون شد، وگرنه فردا آبرو برامون باقی نمی موند. مواظب ماندانا باش تا ما دست به کار شیم گند کاریهای تو رو جمع و جور کنیم . بعدش برو از خدیجه خانوم بپرس آقا رسول کی می یاد خونه، من کارش دارم.  _چی کارش دارید؟ به خودم بگویید، تا پیغامتان را بهش برسانم. با لحن تندی پاسخش را داد: _لازم نکرده. خودم زبون دارم، وکیل وصی نمی خوام. عجب بچه تُخسی هستی تو. وروجک واسه من آدم شده. سپس سرگرم تاکردن چادرش شد. برمک با لحن متفکرانه ای از من پرسید: _واقعاً رودابه به حرف افتاده؟ یعنی ممکن است همه چیز یادش باشد؟ _امیدوارم. این آرزوی همه ی ما بود که رودابه مثل اولش سلامت شود. مگر تو خوشحال نیستی؟ پلکِ چشمهایش را به هم زد. به حلاجی آنچه در مغزش می گذشت پرداخت و پاسخ داد: _البته که خوشحالم. خطاهای دوران کودکی قابل اغماض است، مگر نه رکسانا؟ _برای چه می پرسی؟ کدام یک از ما در بچگی خطا کردیم؟ از بیان جمله ای که بی اختیار از دهانش بیرون پریده بود پشیمان شد و گفت: _منظوری نداشتم. همین جوری پرسیدم. در حالی که نگاهم را مستقیم به چهره اش دوخته بودم، گفتم: _شرطش این است که وقتی انسان پی به خطایش برد، اقرارش کند و نگذارد عواقبِ بدی به دنبال داشته باشد. هر وقت به گذشته فکر می کنم می بینم با کمی فکر می توانستیم از بروز خیلی از حوادث بعدی جلوگیری کنیم، ولی ما خیلی راحت تسلیم سرنوشت مان شدیم، آن موقع تو و رودابه بچه بودید. آن طفلکی مغزش همان طور بچه ماند، اما تو بزرگ شدی. حادثه دلخراشِ مرگِ رامک که شما دو نفر شاهدش بودید، ضزبه بزرگی به خانواده ما زد. هنوز هم وقتی به آن روزها فکر می کنم تنم می لرزد و به خودم می گویم شاید اشتباه شده. می فهمی چه می گویم برمک؟

۲ ۷ ۵
پاسخم را نداد. انگار در عالم دیگری سیر می کرد. شاید در مرور گذشته به خطوط انحرافی رسیده بود، به خطوطی که در ترسیمش نقشِ اول را به عهده داشت. ساکت نماندم و افزودم: _بارها از خودم پرسیده ام. چه بسا اگر آن شکاف بین خانواده ما و عمو سیف اله بوجود نمی آمد و شهروز قاتل رامک نبود، پدرمان هنوز زنده بود و آن طور ناغافل از دنیا نمی رفت. آقاجان را فقط مرگ رامک نکشت، بلکه از غصه دق کرد. خودت می دانی که دو برادر چقدر به هم وابسته بودند. جلوی بعضی اتفاقات را نمی شود گرفت. بخصوص اگر خطایی در کار باشد. کلام برنده اش چون کارد تیزی جمله ام را قطع کرد: _منظورت از این حرفها چیست؟ سر در نمی آورم. اصلاً نمی فهمم چه می گویی. شهروز قاتلِ رامک است. خودم به چشمم دیدم. هنوز آن صحنه را به وضوح یه یاد دارم. هر کس بهت گفته غیر از این است، بشنو و باور نکن. _من نگفتم که دروغ می گویی، ولی باید دید رودابه چه می گوید. صحنه سقوط رامک بزرگترین نقطه عطف زندگی خواهرمان است و شوکی که در آن حادثه بهش وارد شده، چیزی نیست که فراموش کرده باشد. وحشت و هراس را در دیدگانش نمایان دیدم. با صدای لرزانی پرسید: _تو مطمئنی که فراموش نکرده؟! خانجون طبق عادت صدایش را روی سرش گذاشت و گفت: _چیه، چه خبرتونه؟ چرا معرکه گرفتین. کی گفته فقط من کار کنم و شما دو تا ول بگردین. ببینم برمک ، مگه بهت نگفتم مواظب ماندانا باش. این که همش دور و بر من می پلکه و نمی ذاره کارمو بکنم. بیا بگیرش. تو هم رکسانا بیا این ظرفها رو آب بکش. اون عمه ورپریده ت هم که فقط موقع پلوخوری پیداش می شه و وقت کار غایبه. بدو برمک برو دنبالش بهش بگو بیاد که هزار تا کار سرمون ریخته . بلکه شوهرشم خونه باشه بیاد با ماشینش تو رو ببره خرید. طیبه هم که می خواد شش ماه دیگه دختر شوهر بده انگار شق القمر کرده، از حالا دور و بر خودشو قُرق کرده تا حرف می زنیم می گه سرم شلوغه، وقت ندارم. دور اون یکی رو خط بکش ، بذارش به حالِ خودش. آقا رسول یادت نره. صداش کن بیاد بفرستمش یه گوسفند پروار واسه قربونی پیدا کنه. اصلاً می فهمی زبون باز کردن رودابه یعنی چی؟ یعنی روشنی دلِ همه ی ما. خانجون یه بند حرف می زد و زبانش مکثی نداشت. برمک بهانه گریز را یافت. دستِ ماندانا را گرفت و همراهش برای انجام فرمان های مادربزرگش از خانه بیرون رفت.
۲۲فصل زبانِ تلخ خانجون به شیرینی عسل بود و با فرمانهای قاطعانه اش همه را به کار وا می داشت. آقای فتحی همراه برمک برای خرید میوه و آذوقه رفت. نوید و فرید که دیگر از شیطنتهای دوران کودکی شان اثری باقی نمانده بود و پشتِ لبهایشان به سبزی می زد، دست به فرمانش بودند.

۲ ۷ ۶
عمه ناهید زمزمه کنان و بشکن زنان سرگرم نظافتِ خانه شد. گاه در میانِ زمزمه هایش ساکت می شد، آهی می کشید و می گفت: _جای برادر خدا بیامرزم خالی که آن طور غصه بی زبانی رودابه را می خورد. آقا رسول گوسفند پرواری خرید و آن زبان بسته را با طناب به تنه درختِ تنومند و سالخورده ته باغچه حیاط بست. هر وقت زنگ در به صدا در می آمد، دلم هُری فرو می ریخت و می ترسیدم سامان باشد که به قصد آبروریزی و بردن دخترش آمده است. ماندانا سرش به بازی با حیوانِ آماده ذبح گرم بود. با زبانِ شیرین کودکانه دلداری اش می داد و می گفت: _من نمی ذارم سر تو برن. غصه نخور. قول می دم تو رو ببرم خونه خودمون پیشِ فیدل، باهاش دوست بشی. آخرِ شب حمید پسر خدیچجه خانوم خبر آورد که کیخسرو همسر آزیتا تماس گرفته و اطلاع داده که آزیتا همراه سایر مسافرین چند ساعت پیش با قطار از مشهد حرکت کرده اند و فردا ساعت یازده صبح به تهران خواهند رسید. آقای فتحی داوطلب شد و گفت: _من خودم می روم دنبالشان. خانجون به تکاپو افتاد و گفت: _وای خدا. لابد فردا کلی نهار مهمان داریم. باید صبحِ زود از خواب پاشی رکسانا. عمه ناهید گفت: _شما زحمت نکشید. من خودم یک دیگ باقلاپلو با مرغ درست می کنم می آورم دور هم بخوریم. _اون یه دیگ تو که همه رو سیر نمی کنه. ما خودمونم باید یه چیزی درست کنیم. خانه که خلوت شد و همه به خانه هایشان بازگشتند. ماندانا زیر کرسی در آغوشم به خواب رفت، اما من هرچه کردم نتوانستم چشم برهم نهم. برمک هم ناآرام بود و از این سو به آن سو می غلتید. به راحتی می توانستم افکارش را بخوانم و بدانم به چه فکر می کند. آنچه که در مغزش می گذشت، برای من چون روز روشن بود. با خودش و ما چه کرده بود؟ به خود اجازه نمی دادم در آن قضیه حسرتِ به هم خوردنِ نامزدی ام با داریوش را بخورم. چون اکنون که زندگی ام در مسیر دیگری افتاده بود، اندیشیدن به آن مسأله را گناه می دانستم ، اما سرنوشت بابک و شیرین چی که هر دو به هم وفادار مانده بودند؟ اگر واقعاً این خطا از برمک سرزده باشد، چطور توانسته این همه سال پاسخ عذابِ وجدانش را بدهد؟ نه این امکان ندارد. حتماً من اشتباه می کنم. صبحِ جمعه بود. جنب و جوشِ همسایه ها دیر آغاز می شد. اما خانجون با سر و صدا برخاست و باعث بیداری بقیه شد. _بلند شید تنبلها. انگار یادتون رفته کلی کار داریم. برمک خمیازه ای کشید و گفت: _من دیشب اصلاً خوابم نبرد و تازه می خواهم الان بخوابم. به طرفش توپید: _یعنی چه! تو که همه چیزت وارونه س. فرق روز و شب رو نمی دونی. الان که وقتِ خواب نیس. بجنب. ماندانا دیدگانِ نیمه خوابش را از هم گشود، سراسیمه در بستر نشست و پرسید:

۲ ۷ ۷
_بع بعی کجاست خانجون، نکنه سرشو بریدین؟ _نه حالا زوده. هر وقت خاله رودابه رسید سرشو می بریم. _ من نمی ذارم این کارو بکنین. آخه بهش قول دادم ببرمش پیشِ فیدل. نه نمی ذارم. _پاشو بچه. تو چه می دونی چه خبره. دیری نگذشت که خدیجه خانوم و پسرش حمید به کمک مان آمدند و خانجون دوباره مَثلِ صد رحمت به غریبه را به میان کشید. آقای فتحی برای آوردن مسافرین به ایستگاه راه آهن رفت، فرید و نوید برای این که ماندانا شاهد سربریدن آن حیوان نباشد، او را با خود به گردش بردند. برمک کلافه بود. به بهانه های مختلف از خانه بیرون می رفت و کمتر دور و برمان آفتابی می شد. نزدیک ضهر خاله طیبه و بچه هایش پیدایشان شد. خانجون با دیدنشان اخم کرد و گفت: _حالا هم نمی اومدین. _خودتان می دانید که چقدر گرفتارم. _دست بردار طیبه . انگار داری فرشهاشم خودت می بافی و پنبه لحاف کرسی و تشکهاشم خودت می زنی. منو که دو تا دختر شوهر دادم که نمی تونی رنگ کنی. کم ادا دربیار. در عینِ شادی دلشوره راحتم نمی گذاشت. نمی دانستم چه پیش خواهد آمد. غم واندوه بی شمارم آماده فشردن گلوی شادیهایم بود و به من مجال ابرازش را نمی داد. از پشتِ پنجره چشم به در حیاط داشتم و نگران آمدنِ آن کسی بودم که همیشه صدای پای آمدنش، قلبم را از شور و شعف می انباشت. شاگرد مغازه آقا رسول چاقو به دست آماده اشاره اربابش بود تا به موقع گوسفند را جلوی پای رودابه قربانی کند. خانجون بی تاب بود و یک بند از من می پرسید: _پس چرا دیر کردن؟ بالاخره صدای بوق اتومبیل آقای فتحی خبر از آمدنشان داد. با شتاب به طرفِ در دویدم. این بار خاله طیبه فرزتر از دیگران خود را به مسافرین رسانده بود. عمه ناهید پشتِ سرش منتظر نوبت بود. رودابه از دور مرا دید و با شوق نامم را بر زبانم آورد. _رکسانا. هرگز تا به آن لحظه آن قدر از شنیدنِ نامم از زبانِ کسی لذت نبرده بودم. پاهایم از زمین کنده شدند. بی اختیار او را از آغوش عمه ناهید بیرون کشیدم و گفتم: _حالا دیگر نوبتِ من است. سرش را بر روی سینه ام تکیه دادم و گفتم: _دوباره صدایم بزن رودابه جان. دوباره بگو رکسانا. بگذار باور کنم که درست شنیده ام. همان طور که سر بر سینه ام داشت پاسخ داد: _درست شنیدی رکسانا جون. عزیز هردوی ما را با هم بغل کرد و خطاب به من گفت: _الهی فدایت شوم. دیدی بالاخره حاجتم را گرفتم؟

۲ ۷ ۸
بغضم ترکید. غمهایم در جست و جو برای یافتن محل امنی برای تسکین آلامم بر روی سینه اش آرام گرفتند. همین که رودابه متوجه مادربزرگ شد که داشت به طرفمان می آمد، ذوق زده خود را از آغوشم بیرون کشید و زیر لب زمزمه کرد: _خانجون… خانجون چندین بار پی در پی مشت به سینه خود کوفت و گفت: _الهی خانجون به قربونت بره. خانجون فدات بشه بالاخره نمُردم و یه همچین روزی رو دیدم. عزیز نظری به اطراف افکند و پرسید: _پس ماندانا کجاست؟ اشاره به شاگرد مغازه آقا رسول کردم که سرگرم بریدن سر گوسفند در جلوی پای رودابه بود و گفتم: _از صبح عزا گرفته که نباید سر بع بعی را ببرید. سپردمش دست فرید و نوید که با خود ببرندش گردش تا این صحنه را نبیند. _طفلکی بچه م. حالا وقتی برگردد و زنده نبیندش، لابد خیلی غصه می خورد. آزیتا در حال روبوسی با من، دنبال برمک گشت و پرسید: _پس برمک کجاست؟ این دور و برها نمی بینمش. تازه متوجه غیبتش شدم و پاسخ دادم: _همین دور و برها بود. نمی دانم کجا رفته. الان پیدایش می شود. بابک سر در گوشم نهاد و پرسید: _میانه ات با سامان چطور است؟ _خیلی خراب. ارتباطمان با هم قطع شده. حاضر نیست کوتاه بیاید. ماندانا را هم ازم گرفته. _پس تو به عزیز گفتی که با نوید رفته بیرون؟ _الان اینجاست. دیروز سودابه بدون مشورت با سامان او را تحویلم داده که آبرویم نرود. می ترسم هر لحظه سامان بیاید سراغش. _نترس. سامان آدم بدی نیست و هرگز این کار نخواهد کرد. تو داری چوب ندانم کاری خودت را می خوری. _می خواهم باهات حرف بزنم. موضوع مهمی هست که باید با تو در میان بگذارم. _باشد وقتی دور و برمان خلوت شد، برمک کجاست؟ _اتفاقاً موضوع صحبتم مربوط به او می شود. با نگرانی پرسید: _اتفاقی برایش افتاده؟ _نه حال جسمی اش کاملاً خوب است. فقط به نظر می رسد روحش معذب است، از وقتی فهمیده رودابه زبان باز کرده، کلافه است. _منظورت را فهمیدم. وای به روزش اگر اشتباه نکرده باشیم. قبل از اینکه شقه کردن گوسفند به پایان رسد. بچه ها همرا ماندانا از راه رسیدند و او به محض مشاهده گوسفند سر بریده صورتش را با دست پوشاند و فریاد کشید:

۲ ۷ ۹
_کجایی مامی؟ من به بع بعی قول دادم که نذارم سرشو ببرین. پس چرا این کارو کردین. همه تون بدین همه تون. در آغوشش کشیدم و گفتم: _نمی شد عزیزم. حالا که حال خاله رودابه خوب شده. باید برایش گوسفند قربانی می کردیم. این یک رسم است. با حرص دستم را کنار زد و گفت: _هیچ کدومتونو دوست ندارم. می خوام برم پیش بابام. از ترس اینکه به افشای رازم بپردازد ، با شتاب او را از خانه بیرون بردم و انگشتم را تهدید کنان به طرفش تکان دادم و گفتم: _اگر می خواهی بروی، همین الان تلفن می زنم عمه سودابه بیاید دنبالت. مگر تو نمی خواستی حرف زدن خاله رودابه راببینی، پس چی شد؟ کوتاه آمد و پاسخ داد: _حالا هم می خوام باهاش حرف بزنم، ولی تو نباید می ذاشتی سر بع بعی رو ببرن. _دستِ من نبود. گوشت گوسفند خوراک انسان است، اگر ما سرش را نمی بریدیم، قصاب محل این کار را می کرد. تصمیم بگیر می خواهی بروی یا بمانی؟ _می خوام پیش تو باشم. _پس اشکهایت را پاک کن. دختر خوبی شو و بیا برویم پیش عزیز و خاله رودابه. تازه خاله آزیتا هم آمده. مگر دلت نمی خواهد آنها را ببینی؟ _چرا خیلی دلم می خواد، ببینمشون. یعنی ممکنه یه روز بابا سر فیدل رو هم ببره، بعد گوشتشو بده ما بخوریم؟ _نه عزیزم. سگ نگهبانِ خانه است و گوشتش هم خوردنی نیست. ما فقط گوشت مرغ و گوسفند را می خوریم و گوشت ماهیهای دریایی را. _حیوونکی ها.
۲۱فصل در چهره و حرکات رودابه دقیق شدم. انگار برای اولین بار بود که متوجه می شدم چقدر قد کشیده و دیگر آن کودک شش ساله ای که در اثر مشاهده آن حادثه دلخراش، زبان در دهانش از سخن گفتن بازایستاده نیست و تبدیل به یک دختر جوان سیزده ساله تازه شکفته ای شده. مژگانِ بلندش سایبانِ چشمانِ سیاه خمارش بود. درست نمی دانم به من بیشتر شبات داشت یا به آزیتا. در محل صدرنشین سفره کنار مادربزرگش نشسته بود. چهره بشاش و خندانش حاکی از آن بود که تولد دوباره ای یافته و دیگر اثری از بهت زدگی در وجودش نیست. برمک که در پایین سفره در نزدیک در نشسته بود، با بی میلی قاشق را به دهان نزدیک می کرد و نیم خورده دوباره به ظرف غذایش بر می گرداند.

۲ ۸ ۰
آزیتا که سومین ماه بارداری را می گذراند، چون او بی میل بود. ماندانا در عزای جان سپردن حیوان مورد علاقه اش تکه گوشتی را که در بشقابش نهادم کنار زد و با بیزاری گفت: _نه من گوشتِ بع بعی را نمی خورم برش دار. خانجون چشم غره ای به من رفت و گفت: _آخرش یه کاری کردی که این بچه از گوشتِ هر چی حیوونه بیزار شه. درست نمی دانستم گناه من در این بیزاری چیست، اما در هر صورت روی حرف او که نمی شد حرف زد. طاهره وظیفه جمع کردن سفره و خاله طیبه و عمه ناهید شستن ظرفها را به عهده گرفتند. ماندانا روی زانوی رودابه نشست و گفت: _زبونتو درآر ببینم چطوری باز شده؟ رودابه زبانش را بیرون آورد و گفت: _این جوری. _ اِه این که عینِ زبونِ منه. پس چه جوری بسته بودیش؟ بابک که منتظر فرصت برای گفت و گو با من بود. زمانی که دید هر کس به کاری مشغول است و کسی توجهی به ما ندارد با اشاره دست از من خواست که به دنبالش از اتاق بیرون بروم. همین که در حیاط به او ملحق شدم، گفت: _بیا برویم توی کوچه یک کمی قدم بزنیم. ماندانا سرش گرم است و متوجه غیبتت نخواهد شد. بقیه هم همین طور. آسمان ابرها را کنار زده بود و با نور آفتابش بدنمان را گرم می کرد. کمی که از خانه دور شدیم، گفت: _باید ببخشید خانم سامانی که کوچه ما تنگ و باریک است و بدون آب و علف. حتی رودخانه هم ندارد تا صدای روح نواز شُر شُر آبِ روانش را بشنوی. با دلخوری گفتم: _شوخی نکن بابک که حوصله ندارم. بلاتکلیفی دارد دیوانه ام می کند. نمی دانم عاقبت کارم به کجا خواهد کشید. تنها امیدم به مامان قدسی ست که قرار بود دیشب از آلمان برگردد. شاید او بتواند پسرش را از خر شیطان پیاده کند. _تو نباید با ندانم کاری ات باعث می شدی سوار آن خر شود که حالا پیاده کردنش این قدر دشوار باشد. اگر داریوش را در این تصمیم دخالت نمی دادی حلش آسان بود، اما حالا باید منتظر بمانیم ببینیم مادرشوهرت چه کار می کند. به نظر من هم برمک خیلی تو هم است. دارم فکر می کنم یعنی این همه سال همه ی ما الاف این پسر بودیم. اگر در آن مورد دروغ گفته باشد، چطور می توانیم تو روی عموسیف اله و زن عمو عذرا نگاه کنیم و جواب کینه و عداوت بی جهت مان را بهشان بدهیم؟ هرچه به مغزم فشار می آورم تا دلیلی برای این کارش بیابم، نمی توانم. نمی فهمم آخر چه دلیلی داشته که این دروغ بزرگ را بگوید و شهروز را بی جهت متهم قلمداد کند؟ آن موقع بچه بود عقلش نمی رسید. حالا چه که پانزده سال دارد چرا باید پنهان کاری کند؟  _طبیعی ست که حالا انکارش کند، چون خودش شاهد بود که آن دروغ چه به روز خانواده ما و عمو سیف اله آورده. _چیزی نمانده مغزم را از کاسه بیرون بیاورم و نگذارم این افکار بیهوده قلبم را تحت فشار قرار دهد. اگر عزیز بفهمد پسرش چه دسته گلی به آب داده ، سکته می کند.

۲ ۸ ۱
_فعلاً چیزی بهش نگو بابک.  _البته که نمی گویم. هنوز که چیزی معلوم نیست. ولی اگر تصور ما باطل است، پس چرا برمک این قدر پریشان است و آن مزخرفات را بهت گفته؟ تو بگو رکسانا ما باید چه کار کنیم؟ _نمی دانم. وقتی که هنوز رودابه اشاره ای به آن حادثه نکرده ، ما که نمی توانیم بی دلیل متهمش کنیم. _اگر ازش بپرسیم آن شب چه اتفاقی افتاده چی؟ _بی گدار به آب نزن. این کار درست نیست. چه بسا دوباره بهش شوک وارد شود. یک کمی صبر داشته باش. شاید خودش به زبان بیاید و بخواهد در مورد آنچه دیده، حرف بزند.  _آن موقع تو یکی بازنده ترین فردِ آن حادثه ای. با تأسف سر تکان دادم و گفتم: _من نمی خواهم به آن باخت فکر کنم، چون سامان را دوست دارم و از ازدواج با او پشیمان نیستم. حتی اگر قرار به جدایی باشد بهش وفادار می مانم. به قول شاعر: دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم  بابک با لحن پرحسرتی گفت:
_در اصل این رامک بود که از گوشه بام پرید و با این پرش شیرازه زندگی مان را از هم پاشید. فرصتهای از دست رفته دوباره بر نمی گردد. _شاید بعضی از آنها قابل برگشت باشد. منظورم را فهمید. ابرو درهم کشید و گفت: _حرفش را نزن. من اصلاً دیگر به آن موضوع فکر نمی کنم. خب اگر دیگر حرفی برای گفتن نداری بهتر است به خانه برگردیم. _چرا هنوز موضوع اصلی باقی مانده. بعد از این که تو به مشهد رفتی، اتفاق بدی افتاد. فرامرزی بدجوری به زنش پیله کرده و خیلی عذابش می دهد. نمی دانم الان حوصله اش را داری که گوش کنی. _برای حرفهای تو همیشه حوصله دارم. سرپا گوش شد. وجود شهناز در این قضیه برایش غیر قابل باور و تأسف آور بود. از شنیدنش شوکه شد و چندین بار زیر لب تکرار کرد: _باور کردنی نیست. آخر چطور ممکن است. خوب یادم می آید آن موقع ها یک دختر معصوم چشم و گوش بسته بود که هر وقت می دیدمش گونه هایش از شرم سرخ می شد و سر به زیر می انداخت. یعنی ممکن است در عرض چند سال این قدر تغییر کرده باشد! _من هم مثل تو شوکه شدم. خدا می داند وقتی سامان بفهمد دوست قدیمی ام چه کاره است و باعث و بانی بدبختی سودابه اوست، چه حالی خواهد شد.

۲ ۸ ۲
_ربطی به تو ندارد. شما که الان چند سال است با هم رابطه ندارید و تقریباً بعد از عروسی ات این ارتباط قطع شده. _با وجود این سودابه او را به یاد دارد و همان یک بار که در جاده شمال در حال تعقیبشان یک نظر باهاش برخورد داشته، به نظرش آشنا آمده و مرتب دارد به مغزش فشار می آورد که قبلاً کجا آن زن هرزه را دیده. _این موضوع در حاشیه زندگی تو و سامان قرار دارد. اصلاً بهش فکر نکن. امروز دو بار مرا شوکه کردی ، اول جریان برمک و دومی شهناز. هر دویشان غیر مترقبه و غیر قابل باور است. بخصوص اولی که تحملش خارج از توانم است. _فعلاً در مورد اختلافت با سامان چیزی به عزیز نگو. الان او به بزرگترین آرزوی زندگی اش که سلامتی رودابه بود رسیده و حسابی شاد و شنگول است. دنیای پرشورش را به هم نریز. به اندازه کافی زجر کشیده و داغ دیده. _من خیال گفتنش را ندارم. کلی به خانجون و ماندانا سفارش کردم که حرفی از دهانشان در نرود، ولی تو که هر دو را خوب می شناسی. بخصوص آن کوچولوی وروجک را که با زبان شیرینش بی آن که بداند دارد چه کار می کند، من و پدرش را به جان هم انداخته. خب فعلاً درددل کافی ست، بیا برویم تو. ماندانا در آغوش رودابه نیمه خواب بود. خانجون و عزیز داشتند در مورد دعوت از مهمانان مولودی نذری مادربزرگ بحث می کردند. خانجون گفت: _اگه اون زن مؤمنی که ناهید می شناسه واسه پس فردا وقت بده، همین امروز مهمونا رو دعوت می کنیم. فعلاً که فرید رفته دنبالش خبرش کنه. به میان کلامش پریدم و گفتم: _ پس فردا خیلی دیر است. من نمی توانم بمانم. چشم غره ای به من رفت و توپید: _ چیه مهمونی هفت دولت داری یا شوهرت از دوریت غش و ضعف می کنه؟ تازه اگه زهراخانوم واسه پس فردا بهمون وقت بده، وگرنه حالا حالاها اینجا افتادیم. بعدشم که نوبت سفره حضرت ابوالفضل طوبی ست. _ وای نه خانجون. شما را به خدا لِفتش ندهید. سر به طرف عزیز گرداند و گفت: _ می بینی طوبی. این دخترت شده فرمانده کُل و توقع داره گوش به فرمونش باشیم. نترس خواهرشوهر و مادرشوهرتم دعوت می کنیم که بیان. اگه دیدی سامان از دوری بچه ش هلاکه. اونو بده به سودابه ببره پیش خودش. ماندانا دیدگان نیمه خوابش را گشود و گفت: _ من نمی رم، می خوام اینجا پیش رودابه بمونم.هر وقت مامی رفت منم باهاش می رم. لبخندی بر لب آوردم و از این که به او خوش می گذشت، احساس رضایت کردم، اما تکلیف سامان و بدقلقی هایش چه می شد؟ عزیز با کنجکاوی چهره گرفته و پریشانم را از نظر گذراند و پرسید: چته رکسانا؟ خیلی تو همی، چرا این قدر لاغر شدی؟ راستی پس سامان کجاست؟ امروز که جمعه ست و سرکار نیست، پس چرا نیامده اینجا؟

۲ ۸ ۳
در دل گفتم:” ای داد و بیداد. نکند خانجون طاقت نیاورده و دسته گل به آب داده؟ ” به خودم فشار آوردم تا پریشانی ام را در آرامش صدایم گم کنم و پاسخ دادم: _ گرفتار است. از یک طرف آقای سامانی بیمارستان بستری ست و دیروز بعدازظهر عملش کردند و از طرف دیگر قرار بود دیشب مامان قدسی از آلمان به تهران بیاید. فردا صبح هم که باید برود زنجان. _ خدا بد ندهد مرض آقای سامانی چی بود که عملش کردند؟ ماندانا به من مجال پاسخ را نداد و گفت: _ با عمو فرامرزی دعواش شد اون زد دنده شو شکست. قلبم فرو ریخت. جلوی زبانِ این بچه را هرگز نمی شد گرفت. عزیز با نگرانی پرسید: _ آنجا چه خبر است رکسانا!؟ چی شد که فرامرزی دست روی پدرزنش بلند کرد؟ ماندانا راست می گوید یا شوخی می کند؟ خدا را شکر کردم که به غیر از مادربزرگ،عزیز و خواهر برادرهایم کسی آن دوروبرها نبود که شاهد این آبروریزی باشد. به ناچار پاسخ دادم: _ این یک مسأله خانوادگی ست. فرامرزی زیاد شوهر سر به راهی نیست و نیاز به گوشمالی داشت. خانجون گفت: _ این دختره زبون درازم نیاز به گوشمالی داره. برش دار ببر زیر کرسی بخوابونش. منظور مادربزرگم را فهمیدم. دستش را گرفتم و گفتم: _ خاله رودابه خسته ست، اذیتش نکن. بیا برویم زیر کرسی بخوابیم. _ آخه من خوابم نمی یاد. _ بی خود. زود باش بیا برویم. متوجه خشم و غضبم شد و کوتاه آمد. تنها که شدیم ضربه ای به پشتِ دستش زدم و گفتم: _ مگر من بهت نگفتم فضولی نکن. حالت مظلومانه ای به خود گرفت و گفت: _ من که حرف بدی نزدم. تو فقط بهم گفتی نگم بابا باهات قهر کرده. از کجا می دونستم نباید بگم عمو فرامرزی بابابزرگو زد زمین. _ نباید این حرف را می زدی، اگر عمه سودابه بفهمد، دیگر دوستت ندارد. _ تقصیر خودت است که بهم نگفتی این حرفا رو نزنم. _ خودت باید می فهمیدی که فضولی بد است. لب ورچید و پرسید: _ پس حالا دیگه منو دوست نداری؟ با وجود این که دلم برایش ضعف می رفت، دستم را تهدیدکنان به طرفش تکان دادم و گفتم: _ چرا، اما به جان خودت قسم اگر یک بار، می فهمی فقط یک بار دیگر فضولی کنی، می فرستمت پیش عمه سودابه و دیگر هرگز نمی آیم سراغت.

۲ ۸ ۴
دستش را به دور گردنم حلقه کرد، لبهای گرمش را بر روی گونه ام چسباند و گفت: _ نه مامی جون این کارو نکن. قول می دم، قسم می خورم دیگه فضولی نکنم.   ۲۲فصل  بعدازظهر آن روز خانه شلوغ و پر رفت و آمد بود. به غیر از خانواده عمو سیف اله، بقیه ی اقوام دور و نزدیک به دیدنِ مادرم و رودابه آمدند و همه آنها به جشنِ مولودی مادربزرگم دعوت شدند. از دیدن خاله عفت، مادر زن عمو عذرا در میانِ جمع مهمانان حیرت کردم. بعد از ماجرای مرگِ رامک، میانه خانجون با خواهرش شکرآب شده بود و تقریباً با هم قطع رابطه کرده بودند. عزیز هم رفت و آمدی با خاله اش نداشت. هر چه فکر می کردم به عقلم نمی رسید هدفش از آمدن چیست. بدون شک عمه ناهید او را در جریان سلامتی رودابه قرار داده بود. چه بسا این خبر به گوش عمو سیف اله و خانواده اش هم رسیده بود. استقبال خانجون از خواهرش سرد بود، اما عزیز اعتقاد داشت مهمان حبیب خداست، با خوشرویی تحویلش گرفت و در حالِ روبوسی با وی گفت: – دیدی خاله جون، آن قدر رفتم پابوس امام رضا و آمدم تا بالاخره حاجتم را گرفتم. – الهی شکر که حاجتِ تو گرفتی. حالا دیگه باید بفرستیش مدرسه درس بخونه مثِ من و آبجی عالیه بی سواد بار نیاد. خانجون با شنیدن این جمله از زبانِ خواهرش ابرو بالا افکند، حالتِ اخم به چهره اش داد و با لحن تلخ و گزنده ای گفت: – کافر همه رو به کیش خود پندارد. اگر تو بلد نیستی اسم خودتم بنویسی، عوضش من اسممو می نویسم هیچ چی، زیرش امضا می کنم. برای به دست آوردن دلِ خواهرش گفت: – خوش به حالت آبجی، چون تو یه پله از من جلوتری. عمه ناهید جمع و جورتر نشست تا در کنار خود جا برای خاله عفت هم باز کند و بلافاصله سرگرم در گوشی حرف زدن با وی شد. حس کنجکاوی وادارم کرد به بهانه سر زدن به ماندانا که در اتاق کرسی خوابیده بود، به آن سو بروم و در حالِ عبور از پشتِ سرشان صدای خاله عفت را شنیدم که می گفت: – گره ای این کار به دست تو باز می شه ناهید. یکی از این شبا همه شونو دعوت کن منزِل خودت. بعدش رودابه رو ببر تو ایوون، از اونجا پشتِ بومِ خونه عذرا رو نشونش بده، ازش بپرس “یادت می یاد رامک چه جوری از اون بالا پرت شد پایین؟” تو که خوب می دونی ناهید، شهروز قسم خورده که بی گناهه و تقصیری تو افتادن اون طفلکی نداشته. علاقه ام به موضوع صحبتشان، باعث فضولی ام شد. به دیوار تکیه دادم و ایستادم. پاهایم قدرت حرکت را نداشتند. این رشته سر دراز داشت. آنها هم هنوز بعد از هفت سال به دنبالِ کشفِ حقیقت و پرده برداشتن از راز کشته شدن رامک بودند و رودابه کلید حل این معما بود.

۲ ۸ ۵
موج خروشانی که در راه بود و کم کم داشت پیش می آمد، به تدریج دریای آرام زندگی عزیز را پر تلاطم می ساخت. دوباره صدای عمه ناهید را شنیدم: – ماه پشتِ ابر پنهان نمی ماند. شاید شفای رودابه فرجی باشد برای این که طفلکی شهروز هم از کابوس تهمت ناروایی که بهش زدند خود را خلاص کند. صدای گریه ماندانا مرا به اتاق کرسی کشاند و بقیه صحبتهایشان را نشنیدم. روی کرسی نشسته بود. دست به چشمهای گریانش می مالید. در میان اشک و زاری پدرش را صدا می زد و بهانه او را می گرفت. هر چه کردم نتوانستم آرامش کنم. بی طاقت شدم و گفتم: – اگر گریه کنی همین فردا صبح می فرستمت پیش بابات. با حرص دستم را کنار زد و گفت: – نه من تنهایی نمی رم. باید تو هم باهام بیایی. سر لج افتاده بود. سر و صدای مهمانان باعث از خواب پریدن و نحسی اش شده بود. خانجون صدایش را شنید. به کمکم آمد و گفت: – تو بلد نیستی این بچه رو آروم کنی. برو کنار ببینم چی کار می تونم بکنم. سپس بغلش کرد. او را در کنار خود زیر کرسی خواباند و گفت: – سر تو بذار رو زانوم تا واست قصه آقا دیوه و پری خوشگله رو بگم.  سپس خطاب به من گفت: – کی به عفت گفت امشب پاشه بیاد اینجا؟ همش زیر سر اون عمه ی ورپریده توس. یه بند دارن در گوشِ هم ویزویز می کنن. این کار اون عذرای همه چی تمومه. مادرشو فرستاده ببینه اینجا چه خبره. دروغ نگم یه نقشه ی شیطونی تو سرش داره وول می خوره. تو پاشو برو دوروبرشون بپلک، ببین چه می گَند. حرفی روی زبانم سنگینی می کرد، اما خودم را کنترل کردم تا به خانجون چیزی بروز ندهم. برمک دوباره غیبش زده بود. خاله عفت و عمه ناهید هنوز نجواکنان با هم گفت و گو می کردند. به دنبال بابک گشتم که در حیاط سرگرم بدرقه آقا رسول و خانواده اش بود. قبل از این که وارد ساختمان شود، خودم را به او رساندم و گفتم: – باید باهات حرف بزنم. بیا برویم بیرون. با تعجب پرسید: – باز چی شده؟ با صدای آهسته ای گفتم: – هیس یواش تر، می شنوند، عمه ناهید و خاله عفت سرگرم توطئه چینی هستند. – یعنی پی! منظورت را نمی فهمم، واضح تر حرف بزن. – خودم شنیدم که داشتند نقشه مهمانی شام در منزل عمه ناهید را می کشیدند. – خُب چه ربطی به توطئه دارد؟

۲ ۸ ۶
– موضع این است که عمه ناهید قصد دارد آن شب رودابه را با خود به ایوان خانه اش ببرد و ازش بپرسد “تو دیدی چه اتفاقی افتاد که رامک از پشتِ بام پرت شد پایین؟” به فکر فرو رفت و پس از لحظه ای مکث گفت: – خب چه عیبی دارد؟ اتفاقاً فکر خیلی خوبی است. به نظر من هم تنها راهِ بیرون کشیدن حقیقت از زبان رودابه همین است. این موضوع نباید به دست فراموشی سپرده شود رکسانا. حرکاتِ برمک شک برانگیز است. به گمانم وقتش شده پرده از روی آن راز برداشته شود. اگر شهروز بی گناه باشد، انصاف نیست یک تهمت، آن هم تهمت به این بزرگی زندگی اش را زیرورو کند. – من از آشکار شدنش هراسی ندارم. فقط می ترسم بازسازی آن صحنه در ذهنِ رودابه شوکِ دیگری بهش وارد کند. – نترس. بعید می دانم این اتفاق بیفتد. برای من خیلی مهم است که بدانم چه عاملی باعث شده یک هم چین دروغِ بزرگی بگوید و بعد حتی وقتی که عقل رس شده، باز هم برای اثباتِ آن پافشاری کند. من یکی با مهمانی عمه موافقم. تو هم اصلاً به روی خودت نیار که در جریان دلیل این مهمانی هستی. مبادا به کسی چیزی بگویی، بخصوص به خانجون که اگر بداند، عالمی خواهد دانست. در مغز بابک چه می گذشت. شاید پرنده عشق داشت پر می کشید تا در باغچه ویرانِ امیدهای بر باد رفته اش، بر روی شاخه خشکیده آرزوهایش بنشیند و با آوای روح پرورش، جوانه های امید را بر روی آن شاخه ها بپروراند. زیر چشمی نگاهش کردم. زمانی که سرپرستی خانواده را به عهده گرفت، بیست سال بیشتر نداشت. یعنی درست به نقطه اوجِ شور و شر جوانی اش رسیده بود و می توانست چون دیگر هم سن و سالانش در شبهای پر ستاره، در زیر سایه درختان سر سبز و خرم در پل تجریش یا دربند، از بویِ خوش عطر جوانی سرمست شود و مجبور نباشد بار زندگی مادر بیوه و بردار خواهرهایش را به دوش بکشد و آمال و آرزوهای خویش را به دستِ فراموشی بسپارد. صدای بابک مرا از عالم خیال بیرون کشید: – مگر نمی خواهی سودابه و مادر شوهرت را به جشنِ مولودی خانجون دعوت کنی؟ – امروز که جمعه است، اگر تماس بگیرم سامان خودش گوشی را بر می دارد. فردا صبح حتماً یک زنگی به سودابه می زنم. اول می پرسم آنجا چه خبر است، بعد از طرف خانجون دعوتشان می کنم. خدا می داند بعد از این که سامان فهمیده ماندانا پیشِ من است چه قشقرقی به پا کرده، جای شکرش باقی ست که مامان قدسی آنجاست و تا حدودی می تواند خشم پسرش را مهار کند. – نمی دانم این قایم موشک بازی کی تمام می شود. می ترسم عزیز بو ببرد و آن قدر زیر پایت بشیند تا وادرت کند بهش بگویی دردت چیست و چرا سامان این طرفها پیدایش نمی شود. – اگر ماندانا زبانش را نگه دارد و همانطورکه درگیری آقای سامانی و فرامرزی را لو داد موضوع من و پدرش را لو ندهد، مشکلی پیش نخواهد آمد. معلوم نیست تکلیف من این وسط چیست، چون خانجون قصد ندارد به این زودی ها به خانه اش برگردد، من هم نمی توانم ماندانا را زیاد اینجا نگه دارم. – تا حالا که مشکلی پیش نیامده. بعد از این که فردا صبح فهمیدی آنجا چه خبر است، اگر دیدیم اوضاع خیلی خراب است، من خودم می روم با سامان صحبت می کنم. حالا بیا برویم داخل ببینم عمه ناهید و خاله عفت در چه حالند و به قولِ تو، توطئه هایشان به کجا کشیده.

۲ ۸ ۷
– تا خاله عفت آمد، دوباره برمک غیبش زد. نمی فهمم این پسر کجا می رود؟ – تو با این حرفها داری کاری می کنی که من نتوانم تا شب مهمانی عمه ناهید صبر کنم و هر طور شده خودم یک جوری رودابه را به حرف بیاورم و حقیقت را از زبانش بیرون بکشم. – نه بابک این را نکن. این جوری ممکن است دوباره بهش شوک وارد شود. بگذار همه چیز خود به خود پیش بیاید. مهمانها کم کم داشتند خداحافظی می کردند. خانواده عمه ناهید و خاله عفت آخرین نفراتی بودند که برخاستند. عزیز تعارف کرد که شام بمانند، اما عمه ام گفت: – نه طوبی جان. شما از راه رسیدید، خسته اید. ظهر به اندازه کافی زحمت دادیم. حالا نوبت من است که تلافی کنم. از حالا می گویم دوشنبه شب به کسی وعده ندهید. شام منتظرتان هستم. – بگذار برای بعد. این هفته سرمان خیلی شلوغ است. بعد از جشن مولودی خانجون باید تدارک سفره خودم را ببینم. – توی یک هفته دو تا سفری نذری پشتِ سر هم زیاد است. مال خودت را بگذار برای هفته بعد. به این زودی که قرار نیست دختر برگردد مشهد. مگر نه آزیتا جان؟ آزیتا پاسخ داد: – فعلاً دو هفته ای می مانم تا کیخسرو بیاید دنبالم. به نظر می رسید بابک بیشتر از آنها به این مهمانی امید بسته، به عزیز مجال اعتراض را نداد و گفت: – با نظر عمه جان موافقم، شما خسته اید. این همه سر و صدا، رفت و آمدِ پشت سر هم، بروبیا برای رودابه هم که نصف عمرش را در سکوت بوده و صدایی نمی شنیده، آزاردهنده است. دوشنبه می رویم منزل عمه ناهید. بعد از آن هم شما چند روزی استراحت کنید، تا ببینیم خدا چه می خواهد. بالاخره عزیز که چندان از این دعوت راضی به نظر نمی رسید با اکراه پذیرفت و قول داد. همه زیر کرسی خوابیده بودند، به غیر از من و آزیتا که چون او باردار بود و زیر کرسی قلبش می گرفت، جایمان را در اتاقِ جلویی انداختیم. همین که تنها شدیم، سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و با صدای آهسته ای که به زحمت می شد شنید، پرسید: – سامان چه موقع از زنجان بر می گردد؟ خدا را شکر کردم که اتاق تاریک بود و او چهره رنگ پریده ام را نمی دید. پاسخ به این سؤال یک دروغ بزرگ بود، دروغی که هر آن با نیامدن سامان به آنجا، بیم برملاشدنش می رفت. با وجود این چاره ای به غیر از پاسخ نداشتم و گفتم: – معلوم نیست. بستگی دارد کارش چند روز طول بکشد. بعضی وقتها به قصد یک روز می رود، اما ناچار می شود یک هفته و شاید هم بیشتر بماند و بعضی وقتها هم برعکس. حرفم را باور نکرد و دوباره پرسید: – راست بگو رکسانا، مطمئنی چیزی را از من پنهان نمی کنی؟  تظاهر به رنجش کردم و به جای جواب پرسیدم: – منظورت را نمی فهمم. چرا فکر می کنی چیزی را ازت پنهان می کنم!؟ – انگار رمز و رازی بین تو و بابک است، چون یک دفعه هر دو با هم غیبتان می زد و با هم بر می گشتید.

۲ ۸ ۸
با لحنی آمیخته به شوخی گفتم: – ببینم آزیتا تو کار دیگری نداری به غیر از این که ما دو تا را بپایی؟ تازگی ها من از سر و صدای زیاد سرسام می گیرم و تحملش را ندارم. بوی دود سیگار و قلیان هم از آن بدتر. به خاطر همین یکی دو بار رفتم بیرون که در هوای آزاد قدم بزنم. بابک هم برای این که تنها نمانم، باهام آمد. – همین. – خُب آره. مگر قرار بود غیر از این باشد. سپس برای این که موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم: – خب حالا خودت بگو خواهر عزیزم. تو از زندگی با شوهرت راضی هستی یا نه؟ – چرا که نه؟ کیخسرو مرد خوبی ست و خیلی هوایم را دارد. عزیز هم خیلی خوشحال است که من و تو سفید بخت شدیم. همش تو مشهد می گفت اگر بابک هم زن بگیرد، خیالم راحت می شود، اما این پسر انگار اصلاً به این فکرها نیست. آهی کشیدم و گفتم: – وقتی همه ی بار خانواده به دوش اوست، چه موقع فرصت می کند که به فکر خودش باشد. – آخرش چی؟ تا آخر عمر که نمی تواند عزب بماند؟ – نترس. دختر نیست که بگویند ترشیده شده. خانجون لای پرده بین دو اتاق تودرتو را کنار زد و با لحن تندی گفت: – آی دخترا، کم پچ پچ کنید. بذارید کپه مرگ مان را بذاریم زمین. فردا رو که ازتون نگرفتند. چشمهایمان را بستیم و هر دو با هم گفتیم: – چشم خانجون.
۲۲فصل
مغزم تحتِ فشار افکار پریشان، خواب را از چشمانم ربود. فردا صبح چه پیش می آمد؟ یعنی ممکن است سامان این فرصت را به من بدهد که ماندانا را چند روز دیگر پیش خودم نگه دارم؟
کار من و او به کجا می کشید؟ آخر چطور به همین سادگی تارهای محکم مهر و محبت مان را گسسته و دیگر مرا نمی خواهد؟

۲ ۸ ۹
تا کی می توانم این موضوع را از خانواده ام پنهان کنم؟ وای بر من اگر عزیز بفهمد داریوش در این کدورت نقش داشته، چون در آن صورت هرگز مرا نخواهد بخشید.
هیچ وقت نمی توانستم چهره برمک را در آن لحظه که فهمید دوشنبه شب شام منزل عمه ناهید دعوت داریم، از خاطر ببرم. پوستِ سبزه صورتش عین لبو سرخ شده بود. دندانهای به هم فشرده اش از لای لبهای نیمه بازِ لرزانش نمایان بود. چشمهای از حدقه بیرون آمده اش را به یک نقطه زُل زد. اصلاً نمی شد فهمید در چه فکریست.
از نظر من برملاشدن آن راز یک فاجعه بود، فاجعه ای که چون زلزله هشت ریشتری به جانِ گمانهایمان می افتاد و از بیخ و بُن ویرانشان می ساخت.
زیر لب زمزمه کردم: ” عزیز طاقت نمی آورد. مطمئنم که طاقت این بی آبرویی را نخواهد داشت. لعنت به تو برمک، چرا این کار را کردی؟ ”
آزیتا شانه هایم را تکان داد و با صدای آهسته ای پرسید:
_خوابی یا بیداری رکسانا؟
تازه به اشتباهم پی بردم. خودم را به خواب زدم تا گمان کند خواب می دیدم.
می دانستم که فردا صبح از کنجکاوی اش در امان نخواهم بود.
همان طور هم شد. صبح روز بعد در موقع چایی ریختن در آشپزخانه غافلگیرم کرد و پرسید:

۲ ۹ ۰
_دیشب تو خواب داشتی با خودت حرف می زدی. مگر برمک چه کار کرده؟ جریانِ آبروریزی چیست که می گفتی عزیز تحملش را نخواهد داشت؟
حالتِ تعجب به چهره ام دادم و گفتم: _آبروریزی؟ کدام آبروریزی؟! من در خواب حرف می زدم؟! عجیب است چرا خودم نفهمیدم؟ آها حالا یادم افتاد. دیشب خواب بدی دیدم و خیلی ترسیدم. به گمانم آن کوفته برنجی های دست پختِ خانجون که از ظهر مانده بود و من شب خوردمش، کار دستم داده.
در چهره اش خواندم که حرفم را باور نکرده، اما به رویش نیاورد و دست از کنجکاوی برداشت.
رودابه سرحال به نظر می رسید و در حال شستن دست و صورت، سرگرم زمزمه آهنگی بود که در زمان طفولیت، زمانی که به کودکستانِ برسابه می رفت یادش داده بودند.
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده
تو رختخواب مخمل آبی خوابیده
ماندانا از پشت بغلش کرد و همراهش خواند:
عروسک من چشماتو وا کن
وقتی که شب شد اون وقت لالا کن

۲ ۹ ۱
ایستادم و از دور تماشایشان کردم. این سرور و شادی تا کی ادامه می یافت؟ طوفانی که در راه بود به کدام قسمت از زندگی مان صدمه می زد و چه خرابی هایی به بار می آورد؟
برمک کیف مدرسه به دست از سر سفره صبحانه برخاست و در حالی که به لقمه نان و پنیری که در دست داشت گاز می زد به عزیز گفت:
_از الان گفته باشم من دوشنبه منزل عمه ناهید بیا نیستم، مبادا بی خود بهم پیله کنید که زشت است، نمی شود باید بیایی. نزدیکِ امتحانم است، درس دارم.
بابک با لحنِ تند و خشنی گفت:
_چرند نگو. حتی اگر قرار باشد امسال رفوزه شوی، مهم نیست. همه با هم می رویم. هیچ کس خانه نمی ماند. ما که لشگر شکسته نیستیم، با همیم. دیگر نشنوم در این مورد حرفی بزنی، شنیدی چی گفتم؟
_مهمانی رفتن که زوری نیست دادش بابک.
_منزل غریبه زوری نیست، ولی منزلِ فامیل نزدیک چرا.
برمک کوتاه آمد و با دلخوری از خانه بیرون رفت. بابک غرولند کنان زیر لب گفت:
_حالا دیگر برای من قُلدر شده، سینه سپر می کند. اگر یک بار گوشمالی اش بدهم، آدم می شود.
ماندانا که با کنجکاوی چشم به این صحنه داشت، لقمه ای را که خانجون برایش گرفته بود، به دهان گذاشت و ازش پرسید:

۲ ۹ ۲
_دایی برمک قهر کرد رفت؟
خانجون چشمکی به من زد و پاسخ داد:
_نه بابا. رفت مدرسه درس بخونه واسه خودش آدمی بشه.
_مگه حالا آدم نیس؟
_چرا، اما سواددار که بشه، بهش می گند آدم حسابی.
_پس چرا دایی بابک می خواست گوشهای اونو بماله.
عزیز لبخند پرمهری برلب آورد و گفت:
_من به قربان آن زبانِ شیرینت عزیز دلم. گوشمالی یعنی یک کتک حسابی بهش بزند.
ماندانا لقمه ای را که در دهان داشت قورت داد و زیر لب زمزمه کرد:
_آهان فهمیدم مثِ بابابزرگ که می خواست عمو فرامرزی رو کتک بزنه، بعدش… ضربه ای به پشتِ دستش زدم و با غیظ گفتم:

۲ ۹ ۳
_فضولی موقوف بچه. کم پرت و پلا بگو.
خانجون قهقهه خنده را سر داد و گفت:
_صد رحمت به زبون خانجونت که پشتِ سرش لیچار می گی. بچه خودت زبونش اصلاً چفت و بست نداره و هرچی بهش سفارش می کنی ، بدتره. رکسانا خانوم.
عزیز با شیفتگی چشم به نوه یکی یکدانه اش دوخت و گفت:
_زبان این بچه به پاکی و زلالی قلبش است و دروغ و ریا در ذاتش نیست. ما بزرگترها باید حواسِ مان را جمع کنیم و نگذاریم شاهد چنین صحنه هایی باشد.
خانجون چندین بار گهواره وار سرش را تکان داد و گفت:
_ای بابا طوبی، اون مالِ زمونِ ما بود. حالا زن و شوهرها هر سوراخ سُنبه ای قایم بشن که دور از چشم بچه شون یه داد سر هم بزنن بازم این وروجکها بی خبر نمی مونن.
یک دفعه فکری به خاطرم آمد و تصمیم گرفتم به جای تلفن زدن از منزل همسایه، یک سر بروم سراغِ مادرشوهرم و سودابه تا ببینم آنجا چه خبر است.
بدون معطلی برخاستم و گفتم:
_من می روم یک سر به قدسی خانوم بزنم و دیدنی از او که تازه از راه رسیده بکنم، برگردم. بلند شو ماندانا بلند شو برویم پیش مامان قدسی.

۲ ۹ ۴
خانجون چشم غره ای به من رفت و گفت:
_بشین دختر حالا چه وقتِ رفتنه. چرا یه دفه زد به سرت. می ترسی اگه اینجا بمونی مجبور شی یه دیگ رو برداری بذاری جای یه قابلمه.
_این حرفها نیست خانجون. مادرشوهرم از سفر آمده ، زشت است به بهانه آمدن عزیز نروم دیدنش.
به طعنه گفت:
_ اِه راست می گی خیلی زشته. می ترسی پس ت بفرستن بمونی بیخِ ریش ننه ت. باشه برو. بیا این کلید در خونه منم بگیر یه سر اونجا بزن ببین چه خبره.
ماندانا ذوق زده برخاست و گفت:
_آخ جون می ریم پیش مامان قدسی.
بابک که عازم رفتن به بازار بود، به دنبالِ مان آمد و گفت:
_مطمئنی کار درستی می کنی؟
پشتِ سرم را نگاه کردم تا اطمینان یابم کسی حرفهایمان را نمی شنود. سپس پاسخ دادم:

۲ ۹ ۵
_چاره ای ندارم. تلفن زدن به آنجا از منزلِ خدیجه خانوم هم صورتِ خوشی ندارد. ممکن است حرفهایی رد و بدل شود که صلاح نیست او بشنود. این جوری راحت ترم.
_اگر نگذارند ماندانا را با خودت برگردانی چی؟
_فکر این یکی را هم کرده ام. اگر قرار باشد نگذارند ، خودم تحویلش بدهم بهتر است تا اینکه سامان با آبروریزی بیاید دنبالش.
_نمی دانم شاید حق با تو باشد. دکان به اندازه کافی بسته مانده. این جوری کاسبی کردن هم نوبر است. خودت می دانی که من دست تنها هستم و کمکی ندارم، وگرنه خودم همراهتان می آمدم و نمی گذاشتم تنها بروید.
_لازم نیست. تو یکی داری بار همه ی خانواده را به دوش می کشی. از رویت شرمنده ام بابک.
_تو که داری زندگی ات را می کنی و زحمتی برایم نداری. یک سهم از درآمد آن دکان مال توست، ولی هیچ وقت نخواستی آن را ازم طلب کنی.
_چه حرفها می زنی ، همین که با کاسبی ات مخارج زندگی عزیز و بچه ها را در می آوری، خیلی هنر کردی. اگر خدای ناکرده کار من و سامان هم به جدایی بکشد، من یکی هم سربارت می شوم. _خدا آن روز را نیاورد از فکرش تنم می لرزد. آن پسر هم که اعصابم را خورد کرده. صبح سر سفره چیزی نمانده بود بزنم توی گوشش. صبر می کنم تا تو سوار اتوبوس شوی بعد من می روم.
_با ماشین کرایه ای شمیران برویم زودتر می رسیم که حاضر و آماده منتظر مشتریست. خداحافظ. شب می بینمت.
ماندانا از سوار شدن امتناع کرد و گفت:

۲ ۹ ۶
_نه، من می خوام با اون ماشین بزرگه برم.
بابک پوزخندی زد و گفت:
_به گمانم دخترت به همین زودی یادش رفته پدرش میلیونر است که هوس اتوبوس سواری به سرش زده. چاره ای نداری برو سوار شو. فعلاً که باید به ساز او برقصی.
منتظر ماندیم تا راننده آخرین مسافرش را هم سوار کند و راه بیفتد. ماندانا از دور برای دایی اش دست تکان داد. بازگشت به خانه برایش هیجان انگیز بود. روی زانویم آرام نمی گرفت. پاهای کوچکش درون چکمه بر روی شکمم را که همان روز  »عروسک من« فشار می آورد. از پشتِ شیشه اتومبیل چشم به مناظر اطراف داشت و زیر لب شعر صبح رودابه یادش داده بود، زمزمه می کرد. سرش را بر روی سینه ام چسباندم و در دل گفتم: ” اگر نگذارند دوباره او را با خودم به خانه عزیز برگردانم چی؟ وای نه، این ستم در حقِ من روانیست. من بدونِ ماندانا می میرم. هرگز نمی گذارم او را ازم جدا کنند. ” نور خورشید مستقیم بر روی شاخه های قندیل بسته درختان می تابید و قطرات آب شده یخ را چون دانه های مروارید اشک بر روی زمین می چکاند.
وارد کوچه که شدیم، ماندانا ذوق زده به طرفِ در خانه دوید و چون دستش به زنگ نمی رسید، چندین بار پی در پی کلون طلایی رنگش را به صدا در آورد.
صدای پارسِ فیدل بر شور و شوقش افزود و جست و خیز کنان گفت:
_مامی فیدل منو شناخت، داره صدام می کنه.
مستوره از پشتِ در پرسید:

۲ ۹ ۷
_کیه، چه خبره؟ مگه سر آوردین؟
ماندانا بی آنکه مفهوم جمله اش را درک کند، گفت:
_منم مستوره. سر نیاوردم، مامی رو با خودم آوردم.
با شتاب را در گشود، ماندانا را در آغوش کشید و گفت:
_الهی فدات شم، تو کجایی گیس گلابتونِ من؟
سپس متوجه من شد و با لحنی آمیخته به شرم و با صدای بلندی که بقیه ی اهالی خانه هم بشنوند، گفت:
_سلام رکسانا خانوم جون.
سپس لحظه ای مکث کرد. در بیان بقیه مطالبش مردد بود. به نظر می رسید منتظر دستور کسی ست. مجال ندادم و گفتم:
_سلام مستوره. سامان خانه است؟
_نه خانوم جون. آقا نیستن. رفتن اداره. فعلاً خانوم بزرگ و سودابه خانوم منزل هستن.
_برو به مامان قدسی بگو من به دیدنش آمده ام.

۲ ۹ ۸
سودابه از توی ایوان صدایم زد و گفت:
_بیا تو رکسانا. خوش آمدی.
ماندانا که سرگرم نوازش فیدل بود، به طرف عمه اش دوید و خود را در آغوشش جا داد. سودابه در حالِ بوسیدنش خطاب به من گفت:
_اگر بدانی سامان با من چه کرد؟ _خدا مرا بکشد که باعثِ دردسرت شدم، باور کن تو این دو روز، دل تو دلم نبود. همش به فکر تو بودم. خوشی دیدن عزیز و خواهرهایم از دماغم در آمد، بسکه با هول و هراس چشم به در داشتم و می ترسیدم سامان دنبال ماندانا آمده باشد.
_اگر مامان قدسی به دادم نمی رسید، بعید نبود آنجا پیدایش شود. شانس آوردم یک راست از بیمارستان رفت  »بچه ها کجا هستند، می خواهم ببینمشان.  «فرودگاه دنبال او. وقتی که برگشتند مامان بی خبر از همه جا بهم گفت ایما و اشاره ام بی فایده بود و یک راست با سامان رفت به اتاقشان و خدا می داند وقتی تختِ ماندانا را خالی دید چه قشقرقی به پا کرد. چیزی نمانده بود همان نصف شبی بیاید سراغتان.
قدسی با صدای گرم و همیشه مهربانش گفت:
_مگر من می گذاشتم یک مو از سر عروس خوشگلم کم شود. حالت چطور است رکسانا جان؟
قطرات اشک را بر روی سینه اش نشاندم و هق هق کنان گفتم:
_به دادم برسید دارم دیوانه می شوم. سامان بی گناه محکومم کرده. امیدم به شماست.

۲ ۹ ۹
_گریه نکن عزیزم. مگر من مُردم. این قدر اینجا می مانم تا این پسر را سر عقل بیاورم. زندگی که بچه بازی نیست. چرا نمی آیی تو؟ اینجا خانه توست. این تویی که باید ما را دعوت به داخل شدن به سالن پذیرایی ات کنی.
_کدام خانه؟! وقتی که شوهرم ورودم را به اینجا ممنوع کرده، جایی در آن ندارم.
_باید بمانی و از حقت دفاع کنی. وقتی گناهی نداری از چه می ترسی؟ شوهرت فرامرزی نیست که به دنبال هوسرانی باشد. هنوز هم مثل روزهای اول ازدواجتان عاشقت است. نمی خواهم ملامتت کنم، ولی تصمیم عجولانه ات برای مبارزه با مردی که گمان می کردی بهت خیانت می کند، کار درستی نبود. تو درست انگشت بر روی نقطه حساسش گذاشتی. با سوء ظن بی دلیلت زلزله بدگمانی را به جان تارهای مهر و محبتش انداختی و با چنان شدتی آن تارها را لرزاندی که هنوز دارد وجودش را می لرزاند. دو روز تمام است که دارم به کمک سودابه به گوشش می خوانم که اشتباه می کند، اما مگر زیر بار می رود.
سپس خم شد و ماندانا را که برای جلب توجه او دامنش را می کشید، در آغوش کشید و گفت:
_فدای تو نوه خوشگلِ خودم. چقدر بزرگ شدی عزیزم. یک عروسک برایت خریدم به اندازه خودت و مثل تو خوشگل و مامانی. بیا برویم تا نشانت بدهم.
سر را در میان موهای خرمایی او فرو برد و با بی تابی پرسید:
_کجاس می خوام ببینمش؟ دیگه چی برام خریدین؟
_کلی شکلات، لباس، کفش و خرس پشمالو و یک خانه برای عروسکهایت.
_آخ جون. زودتر نشونم بدین.

۳ ۰ ۰
وارد سالن که شدیم، دلم گرفت. اینجا خانه ام بود. خانه ای که با عشق و امید قدم به آن نهاده بودم. آن موقع در و دیوارش شاهد خوشبختی ام بود و حالا شاهد درماندگی و اشک و زاری هایم.
قدسی ماندانا را با خود به طبقه بالا برد تا سوقاتی هایش را نشانش بدهد.
سودابه روبرویم نشست و پرسید:
_رودابه چطور است؟
_خیلی خوب. انگار تولد دوباره ای یافته. خانه عزیز غرقِ سرور و شادمانی ست. به غیر از بابک کسی نمی داند در دلِ من چه می گذرد.
_بهتر است فعلاً ندانند. در عوض ما اینجا شدیداً تحت فشاریم. روزگارم سیاه شده. فرامرزی هنوز این دور و برها پیدایش نشده. از وقتی آن بلا را سر پدرم آورده، می ترسد اینجا آفتابی شود. با وجود این هر آن منتظر اقدام شیطانی اش هستم. آن پست فطرت بیدی نیست که با این بادها بلرزد. بعید می دانم به این سادگی دست از آزار و اذیتم بردارد. حرصِ مال دیوانه اش کرده. بخصوص که حالا باید خرج آن هرزه را هم بدهد. راستی قرار بود بهم بگویی آن زن را شناختی یا نه؟
سر به زیر افکندم و پاسخ دادم:
_من شناختمش، ولی شرمم می آید بگویم اسمش چیست، بگذریم سودابه ندانی بهتر است. _اتفاقاً برعکس باید بدانم، چون تقریباً می توانم بگویم که همان نظر اول شناختمش، ولی چون برایم عجیب و باور نکردنی بود به خودم گفتم اشتباه می کنی. این فقط یک شباهت ظاهریست، اما حالا حرفهای تو حدسم را تبدیل به یقین می کند. راست بگو رکسانا او همان شهناز دوست دوران تحصیل تو نیست؟

۳ ۰ ۱
وجودم از آتش شرم گُر گرفت. ضربانِ قلبم تند شد و صدایم لرزان:
_خودش است. وقتی دیدمش که توی اتومبیل فرامرزی نشسته شوکه شدم. نمی توانستم حضورش را در آنجا حلاجی کنم. آخر مگر ممکن بود آن دختر پاک و معصوم که وقتی بابک را می دید از خجالت سرخ می شد، معشوقه فرامرزی باشد. چهره واقعی اش پشتِ ماسکی از آرایش غلیظ پنهان بود. من هم مثل تو گمان بردم که این فقط یک شباهت است، ولی افسوس که اشتباه می کردم. نتیجه ازدواج نافرجامِ تحمیلی خانواده اش جدایی بوده، از شانس بد روزی که برای درددل و دیدنم داشته به خانه ام می آمده سر ایستگاه داودیه فرامرزی قاپش را دزدیده ، او را با خود به دربند برده و از همانجا آشنایی شان شروع شده. از رویت شرمنده ام سودابه. تو را به جانِ سپیده قسم در این مورد چیزی به سامان نگو.
_این موضوع اصلاً ربطی به تو ندارد. انسانها در طول عمر قابلِ تغییرند. شکست های زندگی بر روی بعضی از احساسات بشر اثر منفی می گذارد و بعضی را از بیخ ریشه کن می کند و حتی گاه باعث عصیان می شود.
حرفش را قطع کردم و گفتم:
_اشتباه نکن. این بستگی به ذاتِ هر کس دارد و ریشه ایست، چه بسا همان وقتها هم پشتِ چهره معصوم و ماسک زده شهناز چهره واقعی اش پنهان بود.
_دلیل اصلی شکستِ من در زندگی با آن بی وجدان، شهناز نیست. بلکه خود فرامرزی ست و می توانست هر زنِ هرزه دیگری نقشِ مقابل را به عهده داشته باشد. اگر شهناز به این دلبستگی امید ببندد، بزودی طعم تلخ شکست را خواهد چشید و به اشتباهش پی خواهد برد.
_همه ی این ها را من بهش گفتم، ولی او چون غریقی ست که دست و پازنان در نهایت ناامیدی تخته پاره ای را برای نجات یافته ، پدر چطور است؟

۳ ۰ ۲
_ای بد نیست. پریروز عملش کردند. هنوز در بیمارستان بستری ست. شراره بد ذات برای اینکه پای ما را از آنجا ببُرد، از کنار تختش تکان نمی خورد. بخصوص حالا که فهمیده زن سابقش هم از پاریس برگشته، آنجا بست نشسته. عجیب است نمی دانم این زن چه قدرتی دارد که توانسته جلوی هوسبازیهای پدرم را بگیرد و او را دربست در اختیار خود داشته باشد. همیشه فکر می کردم مهارش غیرممکن است.
قدسی که تازه همراه با ماندانا و سپیده وارد سالن شده بود، آخرین جمله دخترش را شنید و گفت:
_اگر منظورت سامانی ست، باید بگویم شاهنامه آخرش خوش است. بالاخره یک روز دوباره فیلش یاد هندوستان خواهد کرد و شراره خانم به اشتباهش در شناخت انسانها پی خواهد برد.
ماندانا در حالی که عروسک بزرگی را در آغوش داشت، هیجان زده خود را به من رساند و نفس زنان گفت:
_وای خسته شدم مامی نگاه کن ببین چقدر گُنده س.
سپیده لب ورچید و گفت:
_مالِ من از این گُنده تره، مگر نه مامان قدسی؟
_نه عزیزم مال هر دو یک اندازه است.
سپس ساکی را که در دست داشت به طرفم دراز کرد و گفت:

۳ ۰ ۳
_امیدوارم که خوشت بیاید. سفرم ناگهانی اتفاق افتاد. همین که با خبر شدم سودابه دچار مشکل شده و تو و سامان با هم اختلاف پیدا کردید، اصلاً نفهمیدم چه جوری خودم را به تهران رساندم. خیلی با عجله و تقریباً چشم بسته یک مقدار سوقاتی خریدم. خدا کند لباسها اندازه ات باشد.
نظری به محتویات داخل ساک انداختم و گفتم:
_وای چه خبر است! این همه سوقاتی برای چه؟ ممنون مامان قدسی. حسابی خجالتم دادید.
_قابل تو را ندارد عزیزم. خودت را ناراحت نکن. این قهر رو آشتی ها شیرینی زندگی ست. تا مرا داری غم نخور. کار تو درست شدنی ست. فقط ماندم با این یکی چه کار کنم. فرامرزی آدم بشو نیست. چشم به مال و منال این دختر بیچاره دوخته، ولی مگر من می گذارم یه شاهی اش نصیب آن گرگ گرسنه شود. تو الان کجایی؟
_با خانجون رفتم منزل عزیز. قرار است چند روز آنجا بمانیم. دوباره بر می گردیم منزل مادربزرگم. _خوشحالم که رودابه از حالتِ شوک بیرون آمده. همین روزها می آیم دیدن طوبی خانم.
_اتفاقاً عزیز و خانجون مرا فرستادند تا شما و سودابه را برای فردا بعدازظهر به جشن مولودی نذری خانجون برای سلامتی رودابه دعوت کنم، نمی دانم می توانید بیایید یا نه؟
_البته که می آییم. سپیده را هم می آوریم تا با ماندانا بازی کند.
با لحنی سرشار از شوق پرسیدم:
_یعنی من می توانم باز هم ماندانا را ببرم پیش خودم؟

۳ ۰ ۴
_معلوم است که می توانی. البته شرطش این است که امروز ناهار پیش ما بمانی تا هم من سیر هر دوی شما را ببینم و هم فرصت بیشتری برای صحبت داشته باشیم.
_ اگر سامان سر برسد چی؟
_ از خدا می خواهم که سر برسد و تو را اینجا ببیند. تا من اینجا هستم جرأت اعتراض را ندارد. طوری بارش نیاورده ام که تو روی مادرش بایستد و صدایش را بلند کند. نگران نباش.
_ شاید این برخورد صلاح نباشد. سامان مرا در مقابل خدمه خانه یک پول سیاه کرده و آنها دیگر برایم ارزشی قایل نیستند. حتی اگر شما و سودابه اینجا نبودید مرا به خانه راه نمی دادند. نمی خواهم بیشتر از این تحقیرم کند. من می روم منزل خانجون.ماندانا را می گذارم پیش شما. دلش برای پدرش تنگ شده. آنجا می مانم تا خبرم کنید.
_ واقعاً نمی خواهی سامان را ببینی؟
_ فعلاً نه. من مرتکب گناهی نشده ام که بخواهم بهش توضیح بدهم و توهین هایش را تحمل کنم. منتظر می مانم تا به اشتباهش پی ببرد و بی گناهی ام بهش ثابت شود.
۲۲فصل
آتش منقلِ کرسی خاکستر شده بود و بخاری خاموش بود. نه حوصله آتش درست کردن را داشتم و نه حالِ روشن کردن بخاری را.
از این که توانستم بر احساسم غلبه کنم و اشتیاقم را به دیدنِ سامان در وجودم بکشم احساس رضایت می کردم. غرورم بالاتر از عشق ایستاده بود و از لگدمال شدنش می ترسید.

۳ ۰ ۵
دوستش داشتم، ولی برای به دست آوردنش حاضر به التماس نبودم. دیگر هرگز نمی توانستم دوباره در اتاقِ پشتِ سالن پذیرایی پنهان شوم تا سامان از وجودم در آن خانه آگاهی نیابد. آن موقع به خاطر دیدنِ ماندانا بود که این خفت و خواری را پذیرفتم، اما حالا دیگر نه.
از درون می لرزیدم. نمی دانم از سرمای خانه بود یا از برودتِ وجودم.
بعد از این دیگر روی آرامش را نمی دیدم. نه در جمع خانواده و نه در خلوت تنهایی و سکوت. در انجماد وجودم تنها ضربان قلبم بود که نشانی از حیات داشت.
آنجا چه کار می کردم؟ منتظر چه بودم؟ احمقانه بود اگر انتظار انتظار آمدنِ سامان را می کشیدم. آن بدکینه هرگز به سراغم نمی آمد.
حالا دیگر باید از اداره برگشته باشد و طبق عادت که هر وقت به خانه می آمد ماندانا را روی زانویش می نشاند و سر و صورتش را غرقِ بوسه می کرد، لابد الان هم دارد همین کار را می کند.
چه بسا قدسی هم یک بند دوروبرش می پلکد و در گوشش ورد می خواند تا بلکه وادارش کند به سراغم بیاید.
یعنی ممکن است به اینجا بیاید؟ نه امکان ندارد. نباید منتظرش بمانم تقصیر خودم بود. باید همانجا می ماندم، باهاش روبرو می شدم و حرفهایم را می زدم. رو پنهان کردن و انتظار کشیدن ضررش به خودم می رسید و دودش توی چشمِ خودم می رفت. هر چند رودررو قرار گرفتن با او هم ثمری به غیر از این نداشت و نتیجه ای عایدم نمی کرد.
به زیر کرسی سرد خزیدم، سرم را زیر لحاف پنهان ساختم تا وسوسه نشوم حسرتهایم را بر روی نگاهم بنشانم و از پشتِ پنجره چشم به ساختمان روبرویی بدوزم و آه بکشم.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>