Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت هشتم

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت هشتم

thumb_42616_8_thumb_709

شاید حق با خانجون و بابک بود که می گفتند آمدنم به اینجا اشتباه است. حرکت عقربه ساعت را دنبال نمی کردم، چون به گذشتِ زمان اهمیتی نمی دادم. بالاخره صدای زنگِ در مرا از زیر لحاف بیرون کشید. صدای تپش قلبم دو معنا می داد. در آن سوی دیوار، بَرِ شیرین صبوری ام یا تلخی اش انتظارم را می کشید؟

۳ ۰ ۶
یعنی ممکن است سامان به دنبالم آمده باشد؟ بر خوش خیالی ام پوزخندی زدم و در را گشودم.
از دیدن سودابه یکه خوردم و با تعجب پرسیدم:
_تویی؟!
_خب آره. منتظر کسی هستی؟
_نه ، بیا تو ، پس ماندانا کجاست؟
_پیش پدرش. عاشق و معشوق به هم چسبیده اند و حال می کنند. هر بار مامان حرفِ تو را پیش کشید، سامان زد توی ذوقش و گفت حرفش را نزن. عوضش آن وروجک گزارش لحظه به لحظه این چند روز را بهش داده. سامان هنوز از دستت عصبانی ست کاریش نمی شود کرد.
_می دانستم. او بدکینه است و به این راحتی دلش صاف بشو نیست.
نه دیگه ندیدمش، ولی اگه می دیدم  «او گفت  »باز عمو داریوش را دیدی یا نه؟ « _جالب است. وقتی از ماندانا پرسید »بهت نمی گفتم، چون تو ازش خوشت نمی آمد. اون دفه هم به خاطر همین با مامی قهر کردی.
تبسمی بر لب نشاندم و پرسیدم:
_سامان چه جوابی بهش داد؟

۳ ۰ ۷
_موضوع صحبت را عوض کرد و چیزی نگفت.
_فکر می کنی بگذارد ماندانا را با خودم ببرم منزل مادرم؟
_فعلاً که سرشان به بازی با هم گرم است. مامان بهش گفت که تو اینجایی و منتظری ماندانا را با خودت ببری.
_اعتراضی نکرد؟
منزل عزیز خیلی بهم خوش می  « _نه، حرفی نزد. ماندانا شعری را که از رودابه یاد گرفته بود برایش خواند و گفت سامان از طرف پدر برایم پیغام آورده که حتماً امروز سری بهش بزنم.  »گذره، دوست دارم با مامی برگردم آنجا. برای راحتی خیالم تأکید کرده شراره امروز مهمانی دعوت دارد و آنجا نیست. نهار که نخوردی؟
_نه، اصلاً اشتها ندارم.
_این طوری که نمی شود. باید حتماً یک چیزی بخوری، مامان از سر دیگ برایت زرشک پلو با مرغ کشیده و هنوز داغ است.
_ممنون، نباید زحمت می کشیدی.
وارد اتاق که شدیم، سودابه گفت:
_وای اینجا چقدر سرد است. صدرحمت به بیرون. چرا بخاری را روشن نکردی؟

۳ ۰ ۸
_حوصله اش را نداشتم.
_کرسی چی؟
_آتشش خاکستر شده.
_این جوری سرما می خوری دختر.
_مهم نیست. اصلاً دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی دهم. این وضع تا کی باید ادامه پیدا کند. بلاتکلیفی خیلی بد است.
_به کی داری این حرف را می زنی. وضع تو که خیلی از من بهتر است.
_تو از زندگی با فرامرزی راضی نبودی، ولی من عاشق سامان هستم. می فهمی سودابه؟ به تو که نمی توانم دروغ بگویم.
_پس چرا نماندی خانه تا این را بهش اثبات کنی؟ _چون غرورم بالاتر از احساسم ایستاده و نمی توانم شاهد شکستنش باشم. بخصوص در مقابلِ خدمه فضولِ خانه. امیدوار بودم بیاید اینجا دنبالم. از سرما زیر کرسی سرد مچاله شدم، تا نگاه پرحسرتم به پنجره ساختمان روبرو نیفتد. هرگز فکر نمی کردم سامان این قدر یک دنده و لجباز باشد.
_اخلاقش به مادرمان برده. اولین باری که مامان قدسی فهمید شوهرش بهش خیانت می کند، برای همیشه دور او را به عنوان همسر خط کشید و میدان را برای رقیب خالی گذاشت، غافل از این که با این کار او را به ادامه این روش تشویق می کند. آن موقع من و سامان هنوز بچه بودیم. فقط به خاطر ما در آن خانه ماند، وگرنه همان موقع ترکش می کرد، می رفت.

۳ ۰ ۹
_ولی من که به سامان خیانت نکردم و اصلاً مستحق چنین معامله ای نیستم.
_این همان چیزیست که من و مامان می خواهیم بهش ثابت کنیم.
با بی میلی مشغولِ صرف غذا شدم و پرسیدم:
_فکر می کنی بالاخره زیر بار می رود؟
_امیدوارم. می دانی چرا، چون با زبان بی زبانی به ما فهماند با وجود اینکه هنوز عاشق توست، نمی تواند از خطایت چشم پوشی کند.
_من فکر می کردم فقط من لجباز و یک دنده ام، حالا می بینم برادر تو از من هم بدتر است.
_فقط برادر نیست، شوهر تو هم هست. اگر حوصله اش را داری، غذایت را که خوردی پاشو با هم برویم دیدن پدر. حتماً از دیدنت خوشحال می شود.
_فکر خوبیست. دیدنش واجب است. فقط می ترسیدم صلاح نباشد.
_برای چه؟ عیادت از پدرشوهر دیگر صلاح مصلحت نمی خواهد.
_ماشین داری؟
_ماشین من که دستِ آن دزد بی همه چیز است. با ماشین سامان می رویم.

۳ ۱ ۰
با شوقی آمیخته با تعجب پرسیدم:
_خودش هم می آید؟!
_نه بابا، فقط من و تو می رویم.
در ماشین را که باز کرد، بوی آشنای ادکلون سامان، قلبم را از هوایش انباشت.
پشتِ فرمان نشست و گفت:
_فقط خدا کند شراره آنجا نباشد، چون اصلاً حوصله دیدنِ ریخت نحسش را ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
_دل به دل راه دارد. لابد او هم به همین اندازه عاشق تو و سامان اشت.
آقای سامانی با لبخند گرمی از من استقبال کرد و گفت:
_خوش آمدی. کم کم داشتم از آمدنت ناامید می شدم. چطوری عروس خوشگلم؟
_خودتان که می دانید چه حال و روزی دارم. شما چطورید؟

۳ ۱ ۱
_می بینی که چطورم. آن پست فطرتِ رذل دنده هایم را شکسته و معلوم نیست کجا گورش را گم کرده. صبر کن از روی این تخت بلند شوم. مگر می گذارم آبِ خوش از گلویش پایین برود. با سامان چه کردی؟
_از پسرتان بپرسید که با من چه کرده؟
ازش پرسیدم. بهم گفت که حاضر نیست کوتاه بیاید. این پسر هم مثلِ مادرش دارد اشتباه می کند. قدسی به دستِ خودش تیشه به ریشه سعادتش زد. من زنم را دوست داشتم آن خطای اول یک هوس زودگذر بود. فقط با کمی صبر و حوصله و با محبت می توانست مرا پای بند زندگی مان کند، اما او این کار را نکرد. سدی که در میانمان بست به قولِ معروف مرغ را از قفس پراند. خیلی سعی کردم بهش بفهمانم که اشتباه می کند، ولی مگر به مغزش فرو رفت. مقصر خودش بود که باعث شد آن عروسکهای خیمه شب بازی وارد زندگی ام شوند. اگر روی خوش نشان می داد و از سر تقصیرم می گذشت، هرگز زنی به نام شراره از راه نمی رسید که جای خالی یک همسر و همدم را در کنارم پُر کند. سودابه به طرفداری از مادرش گفت:
_شما که باز همه ی تقصیرها را به گردن مامان انداختید.
می دانی بدبختی من چیست رکسانا؟ صَد من عسل تو دهن این بچه ها کنی، بی فایده است. قدسی قاپشان را دزدیده و حرفِ حساب تو سرشان فرو نمی رود. مهم نیست. سالهاست که به این بی مهر و محبتی عادت کردم، اما مگر می توانم ببینم بچه هایم مشکل دارند. فکر و خیال سودابه بیشتر از درد قفسه سینه آزارم می دهد. اگر فرامرزی این روزها طرفهای خانه پیدایش نیست، دلیلش ترس از عواقب صدمه ایست که به من زده. همین که بداند حالم خوب شده و مشکلی نیست، دوباره شروع خواهد کرد. تنها راهش این است که تو خانه و سهام کارخانه را موقتاً به نام کس دیگری کنی. وقتی بفهمد که دیگر آه در بساط نداری و امیدی نیست دست از آزارت برخواهد داشت. آن موقع اگر دو دستی هم سپیده را تقدیمش کنی، قبول نخواهد کرد و من می توانم بی سر و صدا طلاقت را ازش بگیرم. بی خود این قیافه را به خودت نگیر. نکند به خیالت رسیده هدف من این است آنچه را که خودم بهت دادم دوباره ازت بگیرم. اگر این فکر به سرت آمده باشد، دیوانه ای. منظور من این است که موقتاً به طور صوری خانه و سهام کارخانه را به نام مادر یا برادرت کنی، البته می توانی دست خطی ازش بگیری که این معامله صوری و قابل برگشت است. فرامرزی نباید از جریان آن دست خط چیزی بداند، جلوی خدمه خانه هم حرفش را نزنید، چون هیچ کدامشان قابل اعتماد نیستند و هر سه را به راحتی می شود با یک مشت اسکناس خرید. روی این قضیه فکر کن. اگر موافق بودی

۳ ۱ ۲
ترتیب انجامش را بده. می توانی با قدسی و سامان هم مشورت کنی،البته نه جلوی آن اوباشی که به راحتی همه چیز را لو می دهند. ها نظرت چیست سودابه؟
_نمی دانم پدر. یعنی شما مطمئنید با این حقه فرامرزی کوتاه خواهد آمد و دست از آزار من و سپیده برخواهد داشت؟
_من نمی خواهم مادر و برادرم درگیر این ماجرا شوند. می ترسم به نام هر کدامشان کنم درصدد آزار و اذیتش باشد، از آن گذشته به نام آنها کردن به نظر بودار می آید و خیلی راحت پی به حقه مان خواهد برد، اما اگرشما موقتاً آنها را ازم پس بگیرید طبیعی تر و عملی تر به نظر می رسد.
_ببین دخترجان نمی خواهم خدا نکرده به فکرت برسد که قصد فریبت را دارم و می خواهم آنچه را که با میل و رغبت بهت دادم ازت پس بگیرم. نظر من قدسی یا سامان است. برو فکرهایت را بکن. این کار باید همین یکی دو روز آینده عملی شود، چون فردا یا پس فردا که من از اینجا مرخص شوم فضولها خبر سلامتی ام را بهش خواهند رساند و دوباره پیدایش خواهد شد. درست است که یک عمر کار مادرتان بدگویی از من بود، ولی خدا شاهد است من به غیر از سعادت و خوشبختی بچه هایم هیچ آرزوی دیگری ندارم. حتی با همه ی بی مهری قدسی، مادرتان هنوز برای من مثلِ روزهای اول عروسی مان عزیز است و هیچ کس نمی تواند جایش را در قلبم بگیرد.
سودابه پوزخندی زد و گفت:
_امروز خیلی رمانتیک شدید پدر. اصلاً بهتان نمی آید.
_همین دیگر. حالا کار تو به جایی رسیده که مسخره ام می کنی. وقتی یک آدم پر مشغله مثل من در روی تخت بیمارستان فرصتی یافته تا به پشتِ سر نگاه کند و به اشتباه گذشته خودش و همسر سابقش افسوس بخورد، باید هم بهم بخندی. یادت نرود روی پیشنهادم فکر کن. لازم نیست شراره هم از این تبانی چیزی بداند. تجربه به من آموخته که به هیچ کس نباید اعتماد کرد. روی من هم حساب نکن. به هیچ وجه حاضر نیستم نقش مقابلت را بازی کنم. یا به نام قدسی یا سامان. همین که گفتم. خودم هم تا آخر این قضیه باهات هستم پدر فرامرزی را هم در می

۳ ۱ ۳
آورم. حالا می بینی. سامان هم در اشتباه است، چون در این قضیه خودش بیشتر ضرر می کند و صدمه می بیند تا رکسانا. لج و لجبازی نتیجه این شکست است. شکستی که شاید در طول زندگی قابل جبران نباشد.
سپس با خوشرویی بدرقه مان کرد. در موقع خداحافظی دستم را فشرد و گفت:
_سامان باید خیلی احمق باشد که جواهری مثل تو را از دست بدهد. الان هنوز گرم است و نمی فهمد. چند ماه بعد خواهد فهمید که چه اشتباهی کرده. البته امیدوارم کار به آنجا نکشد و سر عقل بیاید.
سودابه برای دلجویی ام گفت:
_البته که کار به آنجا نمی کشد. سامان عاشق رکساناست. غیر ممکن است به این سادگی از دستش بدهد.
_کجای کاری دختر. مادرت هم همیشه ادعا می کرد که عاشق من است، آن وقت سر یک اشتباه و لغزش کوچکِ من، عشق و عاشقی از یادش رفت و کینه و نفرت جایش را گرفت. ما عادت نکردیم از اشتباهاتِ دیگران پند بگیریم.
_این چیزها را به سامان بگویید.
_صد بار گفتم، باز هم می گویم. خدا به همراهتان. سوار اتومبیل که شدیم، به سودابه گفتم:
_حرفهای پدرت پاک ناامیدم کرد. این طور که معلوم است سامان از خر شیطان پیاده بشو نیست.

۳ ۱ ۴
_پدر آب و روغنش را زیاد کرده، طوری حرف می زند که انگار هنوز از عشق مادرم سر به بیابان گذاشته. اینها همه شعر و سرور است. هم چین اختیار خودش را داده دستِ شراره که می ترسد اگر خانه و سهام مرا به نام خودش کند، او اجازه ندهد دوباره برش گرداند.
_حالا می خواهی چه کار کنی؟
_نمی دانم. اول باید موضوع را با مامان و سامان مطرح کنم ببینم آنها چه می گویند.
_به نظر من هم اگر پدرت آنها را به نام خودش بر می گرداند طبیعی تر بود، چون این طوری کاملاً معلوم است که صوری ست.
_حق با توست، ولی او برای نپذیرفتنش دلیل قانع کننده ای دارد.
به نزدیک خانه که رسیدیم گفتم:
_مرا جلوی منزل خانجون پیاده کن. اگر بتوانی ماندانا را زودتر به من برسانی، ممنونت می شوم، چون بهتر است تا هوا تاریک نشده به خانه عزیز برگردیم.
_حتماً این کار را می کنم.
_از پذیرایی ات ممنون. از قولِ من از مامان قدسی خداحافظی کن. فردا بعدازظهر منتظرتان هستم. زودتر بیایید. هوای مرا داشته باش سودابه جان.
_البته که هوایت را دارم.

۳ ۱ ۵
_می دانم. این را آن روز فهمیدم که بدون اجازه سامان ماندانا را به دست من سپردی. باز هم ازت ممنونم. امیدوارم هر چه زودتر مشکلاتت حل شود و از کابوس فرامرزی خلاص شوی. خداحافظ.
۱۱فصل غروب دلگیر و دلتنگ از راه رسید. انگار غم و غصه ی همه ی عالم را بر دوش داشتم. قلبم گرفت. چیزی نمانده بود سر به دیوار بکوبم و فریاد بزنم. در خانه سرد و تاریک که حتی چراغهایش را هم روشن نکرده بودم، طول و عرض اتاق را می پیمودم و انتظار می کشیدم. نه، این طور نمی شد. باید یک جوری سرم را گرم می کردم، تا کندی گذرانِ لحظاتِ انتظار آمدنِ ماندانا جانم را به لب نرساند. به فکر افتادم یکی دو دست لباس از سوقاتی های قدسی را بردارم تا در جشنِ مولودی و مهمانی عمه ناهید به تن کنم، اما پس از لحظه ای تأمل با خود گفتم: “نه، اصلاً بهتر است آن ساک را با خودم ببرم تا عزیز و آزیتا هم ببینند مادرشوهرم چه چیزهایی برایم آورده. کاش ماندانا هم سوقاتی هایش را با خودش بیاورد، ولی اگر نگذارند او بیاید چی؟”  پاهایم سِر شد. قدرت ایستادن را از دست دادم. دست به دیوار گرفتم و زیر لب نالیدم: “خدایا به دادم برس. کمکم کن پاره جگرم را ازم نگیرند.”  اشکِ غم آماده فرو ریختن بود که ناگهان کوبه در به صدا درآمد و اشکِ شوق را به جایش نشاند. زیر لب زمزمه کردم: “این مانداناست. مطمئنم که خودش است، چون فقط او چون دستش به دکمه زنگ نمی رسد، در می زند.” پاهایم قدرت حرکت را بازیافتند. نیرو و توان به وجودم بازگشت. ساک را وسطِ اتاق رها کردم و به طرفِ در دویدم. راهرو تاریک بود، اما فرصت نداشتم کلید برق را بزنم. درب حیاط را به طرفِ داخل کشیدم تا باز شود. نور لامپِ بالای تیر چراغ برق مستقیم بر روی صورتم تابید و چشمم را زد. دستهایم را به دور کمر ماندانا که روبرویم ایستاده بود حلقه کردم، او را محکم به سینه فشردم و گفتم: -آمدی عزیز دلم. بیا برویم تو ساکم را بردارم. هوا دارد تاریک می شود باید زودتر برویم. آهسته کنار گوشم پچ پچ کرد: -بابا اینجاس. اومده مارو برسونه خونه عزیز. با ناباوری سر به اطراف گرداندم و تازه متوجه او شدم که با فاصله از ما چند قدم دورتر ایستاده بود. در نگاه سردش اثری از محبت نبود. پوستِ چهره شادابش پژمرده و تیره به نظر می رسید. بر روی لبهای همیشه خندانش لبخند مرده بود. جلوتر آمد. به نزدیکم که رسید، ایستاد و با لحن تلخ و گزنده ای گفت:

۳ ۱ ۶
– برو وسایلت را بردار بیار. من شما را می رسانم منزلِ مادرت. چرا می خواستی این بچه را به اتوبوس سواری عادت بدهی؟ به نظر نمی رسید قصد آشتی داشته باشد. بیشتر سر جنگ داشت تا صلح. به قلبم که آماده پایکوبی بود نهیب زدم: “لازم نیست به خودت امید بدهی. او فقط به خاطر دخترش آمده نه من.” خودم را از تک و تا نینداختم و پاسخ دادم: -خودش دوست داشت سوار اتوبوس شود، وگرنه من ترجیح می دادم با کرایه برگردیم. حالا هم می توانیم همین کار را بکنیم و مزاحم تو نشویم. – نخیر. من خودم می رسانمتان. هوا دارد تاریک می شود. نمی خواهم باز یک پدر سوخته ای سر راهتان سبز شود و سوارتان کند. ساک ماندانا هم توی ماشین است. لازم نیست لباس دیگری برایش برداری. می دانستم منظورش از پدرسوخته داریوش است. از تعصبی که نشان می داد، دلگرم شدم. پس هنوز به وجودم اهمیت می داد و کاملاً ازم دل نبریده بود. داخلِ خانه شدم، وسایلم را برداشتم، درب ساختمان را قفل کردم، ساک به دست روبرویش ایستادم و گفتم: – من آماده ام. دلم برای صدای گرم و مهربانی هایش تنگ شده بود، اما نه کلامش گرم بود و نه خودش مهربان. کنارش نشستم و ماندانا را روی زانویم نشاندم. باید سیر نگاهش می کردم. معلوم نبود دوباره کی می توانستم ببینمش. در چهره اش اثری از شادابی گذشته نمی دیدم. چون گلی بود دور از دسترس باغبان برای آبیاری و شکفته شدن. نباید می گذاشتم این فرصت از دست برود. چه بسا مخصوصاً این فرصت را ایجاد کرده بود تا من حرفهایم را بزنم. آنجا غیر از من و او و دخترمان کسی نبود. نه خدمه فضول و کنجکاو، نه کسی از اقوامش. پس دیگر ترسی از پرخاش و کلام تندش نداشتم. آبِ دهانم را قورت دادم، زبان را در دهان چرخاندم، ولی قبل از این که کلامی بر لب بیاورم، به طرفم توپید و گفت: – چرا گذاشتی این بچه شاهد سر بریدنِ آن حیوان باشد؟ چه لزومی داشت او بداند گوشتی که با آن لذت می خورد از کجا و به قیمتِ جانِ آن زبان بسته به دست آمده که حالا سر سفره بشقاب را پس می زند و حاضر به خوردنش نیست؟ – قبل از این که سرش را ببرند، ماندانا را فرستادم بیرون. – اما بعد وقتی که برگشت، سر بریده گوسفند و پوست و گوشتش را دید که از هم جدا شده. با تعجب پرسیدم: – خودش این را بهت گفت!؟ با صدای فریاد مانندی پاسخ داد: – بله، آن هم با لحنی لبریز از بیزاری از این کشتار. به خودم گفتم مادرش هستی و نمی توانم تو را برای همیشه از دیدنش محروم کنم، ولی حالا می بینم روشی که در پیش گرفتی، تربیت غلطی ست که در آینده اش تأثیر سوء می گذارد. به خشم آمدم. به نظر می رسید فقط آمده که دلم را بسوزاند و طرز رفتارم را به تمسخر بگیرد. بلندتر از خودش فریاد کشیدم:

۳ ۱ ۷
– چرا!؟ چون نوه کارخانه دار معروف را سوار اتوبوس کردم. مشکل اینجاست که من خودم قبل از عروسی با تو با درشکه و اتوبوس رفت و آمد می کردم و کمتر رنگِ ماشین آن هم آخرین مدلش را به خود می دیدم. از ماندانا کوچکتر بودم که شاهد سر بریدن مرغ و گوسفند شدم، بدون بیزاری از خوردنِ گوشتِ لذیذش. تو به این می گویی تربیت غلط؟ پس چرا قبلاً از طرز تربیتم انتقاد نمی کردی و اختیارش را به دستم سپرده بودی؟ تو از من بیزاری چون فکر می کنی بهت خیانت کردم، درحالی که منِ احمق آن قدر دوستت داشتم که در آن هوای سرد و یخبندان، صبح کله سحر، یعنی زمانی که همه زیر کرسی گرم یا در کنار بخاری های پر شعله لمیده بودند، از خانه بیرون زدم تا چشمم را به روی واقعیتهای زندگی باز کنم و عشق و علاقه ات را به خودم محک بزنم و در جست و جو برای یافتنِ تو و معشوقه خیالی ات به نتیجه ای که می خواستم برسم و تکلیفم را بدانم. – حالا تکلیفِ خودت را دانستی. من خیانت کارم یا تو؟ به گمانت باور می کنم که قرار قبلی با داریوش نداشتی؟ با آن پسره بی شرف و بی وجدان که انگار اصلاً حالیش نیست که تو شوهر داری. – قرار قبلی!؟ من و داریوش هفت سال بود همدیگر را ندیده بودیم. آن برخورد تصادفی بود، باور کن. ماندانا که از ترس در آغوشم مچاله شده بود، با شنیدنِ نام داریوش، سرش را به سینه ام چسباند و با صدای آهسته ای گفت: – بابا داره عمو داریوش رو فحش می ده، آخه مگه اون چی کار کرده؟ سامان بلندتر فریاد کشید: نه، باور نمی کنم. وقتی زنِ من شدی هنوز عاشقش بودی و زمانی که آن نامه بی نام و نشان را خواندی و به من شک کردی، به فکر افتادی برای انتقام گرفتن از شوهر خیانتکارت دوباره بهش رو بیاوری. همراهش به زنجان رفتی تا آبرویم را بریزی. خودت و او را به همه نشان دادی تا مرا انگشت نمای همکارانم کنی. هرگز نمی بخشمت. هرگز. به انتهای خط رسیده بود، به انتها و به مرحله سقوط در گرداب ناامیدی. راه برگشت بسته بود. افکار تهی و تفکرات واهی، ریشه بدگمانی را در تمام وجودش، چون بیماری مهلک و غیرقابل علاج پراکنده ساخته بود. به حربه اشک پناه بردم. درحالی که با صدای بلند می گریستم، گفتم: – تو اشتباه می کنی سامان، این طور نیست، قسم می خورم تصادفی بهش برخوردم. اگر پایم نمی لغزید و زمین نمی خوردم، امکان نداشت سوار ماشینش شوم. به غیر از عهدی که با تو بستم، قولی هم که به پدرم داده بودم، مانع از این برخورد بود. – با وجود این سوار شدی. حرفهایت مسخره و ضد و نقیض است و بیشتر به مَثلِ با دست پس می زنی و با پا پیش می کشی شباهت دارد. تو زنِ من شدی، چون می دانستی اعتقادات و اصول اخلاقی خانواده ات هرگز این اجازه را بهت نخواهد داد که با داریوش عروسی کنی، اگر یادت مانده باشد در خواستگاری اولم موضوع نامزدی قبلی ات را پیش کشیدی و بهم جواب رد دادی و یک سال بعد وقتی به کلی از رسیدن به آرزوهایت قطع امید کردی، حاضر به ازدواج با من شدی. سپس مشت محکمش را چندین بار پی در پی بر روی فرمان کوفت و فریاد کشید: – غیر از این است رکسانا؟ صدای فریادش ماندانا را به گریه انداخت. نیم خیز شد، دست به روی دهان پدرش گذاشت و گفت: – بسه بابا. چرا داد می زنی. آخه مگه مامانم چی کار کرده که این قدر اذیتش می کنی؟ دیگه دوسِت ندارم، برو.

۳ ۱ ۸
از اوج صدایش کاسته شد. دستِ ماندانا را بوسید و آن را روی زانویش رها کرد و گفت: – تو داری کاری می کنی که این بچه هم مثلِ خودت از من بیزار شود. – من از تو بیزار نیستم سامان. با وجود این تهمت های ناروا و با وجود این همه خشونت و سرکوفت مثلِ روزهای اول برایم عزیزی. نگذار بدگمانی ریشه محبت را در دلت بخشکاند. به فکر ماندانا باش. او به هر دوی ما نیاز دارد نه به یک کدام مان. با هر کدام بماند صدمه خواهد خورد. این بچه همه چیز را درک می کند و عذاب می کشد. تازه همین بعد از ظهر از راه رسیدم.چون دوباره پس فردا صبح عازم سفرم و شنیدم که فردا هم اینجا مجلس زنانه س،از راه نرسیده به خودم گفتم هر طور شده باید خودم رو برای دستبوسی همین امروز به اینجا برسانم.نمی دانید که چقدر خوشحال شدم وقتی شنیدم،رودابه جان سر حال و سلامت است. عزیز اشک شوق به چشم آورد و گفت: -نتیجه ی نذر و نیاز هام بود.آنقدر رفتن پابوس امام رضا تا بالاخره حاجتم رو گرفتم.تو حالت خوب است؟پس چرا انقدر لاغر شودی؟ خانجون به طعنه گفت: -بس که بی خودی حرص میخوره و زندگی رو سخت میگیره. عزیز که میترسید سخنان طعنه آمیز مادرش باعث رنجش دامادش بشود به میان کلامش پرید و گفت: -اختیار دارید خانجون.آقا سامان که اهل این حرفها نیست.لابد فشار کارش زیاد است.بخصوص این سفرهای پی در پی تو فصل سرمان به زنجان که همیشه هواش زیر صفر است،لاغرش کرده. پوزخند برمک از دید عزیز پنهان ماند،اما سامان با زیرکی متوجه آن شد.ولی عکس العملی نشان نداد و برای عوض کردن موضوع صحبت به رودابه گفت: -امروز عصر ماندانا یک بند داشت شعری را که تو یادش داده بودی میخواند.این شعر را از کجا یاد گرفتی؟ -توی کودکستان برسابه. سامان حالت تعجب به چهرهاش داد و گفت: -عجیب است که یادت نرفته. -همه چی یادمه،حتی یادم نرفته چطور رامک از پشت بوم پرت شد پائین و مرد و اقاجون چه جوری قلبش گرفت. بی اختیار نگاه من و بابک متوجه برمک شد که رنگ به چهره نداشت و دستهایش را بهم قلاب کرده بود و پاهایش را به حالت عصبی تکان میداد. عمه ناهید که در آشپزخانه سر گرم پاک کردن سبزیاش نذری فردا بود،دست از کار کشید و به ما پیوست. بابک با استفاده از فرصت گفت: -رامک که مرد تو کجا بودی؟ خانجون با بی حوصلگی گفت: -خوبه خوبه حالا چه وقت صحبت از مرگ و میره.تو هم وقت گیر آوردی بابک.پاشو آزیتا یه دور چای بریز.انگار هیچ کس حواسش نیست از مهمونا پذیرایی کنه.چای گرم میچسبه،اون شیرینی که آقا سامان زحمتشو کشیده باز کن باهاش بخوریم. بابک که خود را به هدف نزدیک میدید،با دلخوری گفت:

۳ ۱ ۹
-من که حرف بدی نزدم خانجون،دلم میخواهد بدانم که واقعاً رودابه همه چیز را به یاد دارد یا فقط بعضی از آنها را. رودابه مجال نداد و گفت: -نه داداش بابک،همش یادمه.اون شب عزیز و آقاجون با رکسانا رفته بودن یه جایی که نمیشد ما رو با خودشون ببرن.من و رامک و برمک و شهروز روی پشت بوم عمو سیف الله بودیم.اون سه داشتن باهم توپ بازی میکردن.نمی دونم چی شد یهو وسط بازی شهروز با برمک دعوا ش شد.افتادن به جان هم،به قصد کشت داشتن همدیگه رو میزدن که رامک پرید وسطشون و داد زد:-بس کنین،مگه دیوونه شودین.بعدش به زور اون دو تا رو از هم جدا کرد و گفت:-حالا بیاین بازی مونو بکنیم.اما اون دو تا که هر دوشون هنوز عصبانی بودن حاضر به بازی نشدن. رامک توپ رو برداشت گذاشت زیر پاش،پشت سر هم بهش ضربه زد و بعدش…. لحظه ای مکث کرد.حالت وحشت در دیدگانش نمایان شد.قلبم فرو ریخت.نکند یادآوری آن صحنه دوباره باعث وارد شدن شک به او شود. -احمق بیشعور.این چه جور تلافی یک قهر بچگانه بود.تو با حیثیت چند نفر بازی کردی،خانواده ی عمویت را از چشم اقاجون انداختی.باعث به هم خوردن نامزدی خواهرت شودی.از همه بدتر به قلب ضعف پدر داغ دیده ات رحم نکردی و با این کار ظالمانه ات جانش را گرفتی.آن موقع بچه بودی،عقلت نمیرسید.بعد از اینکه یه نیم چه عقل تو آن کله ی پوکت فرو رفت،چرا حاضر به اقرار نشدی و گذاشتی این کینه و نفرت رشه دار شود.چطور دلت آمد شهروز بیچاره ی بی گناه فدای این تهمت شود و همه به چشم یه قاتل نگاهش کنن.ها بگو چرا؟تو مگر وجدان نداری،مگر عاطفه و محبت سرت نمیشه.باید خودت جواب گویشان باشی.من که دیگه شرمم میاد سرم را جلوی فامیل پدرم بلند کنم حتی از روی عمه ناهید هم خجلم که بارها همه ی ما حتی پدر خدابیامرزمان بخاطر پادر میانی در آشتی بین دو برادر ملامتش میکردیم. برمک در حالی که میکوشید تا گریبانش را از چنگ برادر خشمگینش رها کند،  با صدای گرفته ای گفت: -باور کن من دچار عذاب وجدان بودم،حتی شبها کابوس میدیدم.بخصوص وقتی که نامزدی رکسانا و داریوش بهم خورد،دلم برایشان خیلی سوخت.هر وقت میدیدم رکسانا گریه میکند به خودم میگفتم،اگر هدف من از این تهمت ناروا انتقام از شهروز بود،گناه خواهر بیچارهام این وسط چیست؟او چرا باید فدا شود؟)اما آن موقع دیگر همه چیز بهم ریخته بود.آقاجان دشمن عمو سیف الله شده بود و ما بچهها دشمن هم،دیگر نه داری بین دو حیات بود و نه رفت و آمدی بین دو خانواده. -این بلا را تو سرمان آوردی لعنتی.می بینی عزیز،می بینی پسرت با ما چه کرد؟ مادرم چشمهای نیمه بستهاش را گشود و صدای ناله   : مانندش را همراه با هق هق گریه از گلو بیرون راند ٔ -آره میبینم بابک.میبینم که چطور یک عمر خام بودم.چطور دست عذرای بیچاره رو پس زدم و به خاله عفّت بی حرمتی کردم.چطور به سیف الله اجازه ندادم سر قبر برادرش فاتحه بخواند و چطور گذاشتم پدر خدابیامرزت با یک تصور باطل حلقه ی نامزدی دخترش را که با هزار امید و آرزو به انگشت کرده بود،پس بفرستد و پشت پا به قول و قرارهایی که با داریوش بیچاره گذاشته بود بزند.تو پسر ناخلف چه به روزمان آوردی.آخر چرا…چرا؟به خودت اجازه دادی به خاطر یک قهر بچگانه روزگارمان را سیاه کنی؟

۳ ۲ ۰
برمک سیل اشک را رها سخت و گفت: -من بچه بودم عزیز،این چیزا حالیم نمیشد.یک حرفی از دهنم پرید که دیگر نمیتوانستم پسش بگیرم.یعنی بعد از آن ماجراها میترسیدم حاشا کنم.آن موقع نمیفهمیدم آن یاوه گوییها چه عواقبی دارد. چطور نمیفهمیدی؟مگر ندیدی پدرت چه بر سر عمویت آورد و چه بر سر آن دو جوان آرزومند که از بچگی نافشان را به نام هم بریده بودیم. نگاهم متوجه سامان شد که از دیدگانش شرارههای خشم و غضب زبانه میکشید.رنگ چهرهاش به سرخی خون بود.لب به دندان میگًزید و در حالی که سر ماندانا را بر روی زانو داشت با فشار ناخنهایش پوست دستهای در هم حلقه شدهاش را میخراشید. آخرین جمله ی مادرم را که شنید،به مرحله ی انفجار رسید.بی اختیار از جا پرید،ماندانا را از روی زانوهایش پائین گذاشت و خطاب به من گفت: -فکر میکنم دیگر اینجا جای من نیست و هر چه زودتر بروم بهتر است. خانجون که بیشتر از دیگران متوجه دلخوریاش بود،گفت: -کجا؟بیخود ناراحت نشو.اینا الان خودشونو نمیفهمن،اصلا متوجه نیستن دارن چی میگن.این یه درد دل کهنه س و قدیمی شده.هر کی رفته دنبال زندگی خودش.آب رفته رو نمیتونی به سرچشمه ش برگردونی.و یه عشق بچگی بود.قسمت هم نبود.خدا خواست اینجوری تمومش کنه.من میدونم که زنت عاشق توست.جونش واسه تو و بچه ش در میره و تره هم واسه کس دیگه ای خورد نمیکنه.اگه میخوای برگردی خونه،دست اونم بگیر با خودت ببر.اگه نه خودت هم اینجا بمون،ببین آخر این آشوبی که برمک به پا کرده به کجا میکشه. سامان در حالی که بی تاب رفتن بود گفت: -ممنون خانم ماکوئی.این یک دوای خانوادگیست .من نباشم بهتر است. عزیز که تازه به خود آمد و متوجه رنجش سامان شد بود،گفت: -خدا مرگم بده،آقا سامان من منظوری نداشتم.خدا رو شکر که دخترم عاقبت بخیر شد و شوهری خوب و با کمالی مثل تو گیرش آمد.غیر ممکن است بگذارم بری،باید شا م بمانی. -باشد برای یک وقت دیگر. سپس با اشاره ی سر از حاضرین خداحافظی کرد و به طرف در رفت.پشت سرش به راه افتادم،جلوی در به او رسیدم و گفتم: -خواهش میکنم نرو،بمان.میبینی که آنها در چه وضعی هستند.هیچ کس حال خودش را نمیفهمد. با لحنی آمیخته با نفرت گفت: -تو یکی که باید خوشحال باشی.آخرین مانعی که بین تو و داریوش فاصله میانداخت از بین رفته و دیگر مشکلی باقی نمانده.حالا دیگر او قاتل برادرت نیست و اگر من میدان را خالی کنم و کنار بروم،به آرزویش خواهد رسید. -غلط میکند چنین آرزویی داشته باشد.من زنت هستم و مادر بچه ات.حتی اگر تو مرا نخواهی،من تو را میخواهم.نمیدانم به چه زبانی این را باید بهت حالی کنم؟ -به هر زبانی که بگویی،من نخواهم فهمید،چون میدانم از ته دل نیست.هر وقت خواستی با کامل میل حاضرم تو را از قید این ازدواج مسخره خالص کنم.شب بخیر خانم سیفی.

۳ ۲ ۱
به دنبالش دویدم و قبل از اینکه سرور ماشین شود سر راهش را گرفتم و گفتم: -نه،نرو خواهش میکنم سامان.صبر کن.من باید باهات حرف بزنم. -ما دیگر حرفی برای گفتن نداریم.نمیخواهد برایم نقش بازی کنی و بی جهت خود را واله و شیدایم نشان بدهی.تو امتحان خودت را پس دادی.میدانم الان در دلت چه میگذرد.لابد داری با خودت میگویی.لابد داری با خودت میگویی که در ظرف این پنج سال زندگی با من،مفت باختی. -این حرفها چیست؟مگر دیوانه شده ای. تو را به جان ماندانا قسم اینقدر آزارم نده. پشت فرمان نشست،اتومبیل را روشن کرد،گفت: به جای اینکه این مزخرفات را سرهم کنی،برگرد به خانه،منتظرت هستند.حالا دیگر وقتش شده که دور هم جمع شوید بروید سراغ عمو و پسر عموت و عذر و خطا و اشتباهتان را ازشان بخواهی.لابد الان داری افسوس میخوری که چرا آن موقع به فکر نیفتادید که ممکن است برمک دروغ بگوید.البته به عقل شان هم نمیرسید که یک پسر هشت ساله بتواند یک همچین دروغی سر هم کند.باید از من ممنون باشی که با آن سوالم از رودابه،باعث کشف راز مرگ رامک و اثبات بی گناهی برادر داریوش شدم،تا شما دو تا بتوانید به مراد دلتان برسید.شب بخیر.  ۱۸فصل
آخرین امیدهایم بر باد رفت.ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم.اشکهایم بدرقه ی راهش بود و آرزوهایم چون فرشی گسترده در زیر پایش تا لگد مالش کند و بگذرد. دیگر مرا نمیخواست.دیگر هیچ عذر و بهانه ای را نمیپذیرفت.آینده ای که چشم به روشنایی اش دوخته بودم،تاریک بود و بنای نیمه ویران گذشته متزلزل و در حال فرو ریختن.چرا نمیفهمید؟چرا نمیتوانستم بهش حالی کنم که در آن ویرانه،نقش یادگاریهای دوران کودکی و نوجوانیام همراه با دیوارههایش فرو ریخته.اکنون دیگر نه اثری از آن خاطرهها در قلبم باقی مانده بود و نه در لابلای خاک گلش. صدای خاله طیبه مرا به خود آورد: -اینجا چرا ایستادی رکسانا؟چی شده،چرا گریه میکنی؟ بغضم ترکید و برای رد گم کردم پاسخ دادم: -اگه بدانید چی شده خاله جون. با نگرانی پرسید: -تو که مرا نصف جون کردی.خوب بگو چه اتفاقی افتاده؟ -این جوری نمیشود.باید بیایید تو تا بفهمید چه محشری بر پاست. دست بر روی قلبش نهاد و گفت: -خانجون؟ -وای نه،خدا نکند،موضوع این نیست. دستم را گرفت و مرا با خود به داخل خانه کشاند.صدای فریاد بابک ساختمان را میلرزاند:

۳ ۲ ۲
-شرم نمیکنی پسر؟انگار اصلا از کردت پشیمان نیستی،برو گمشو،برو روی پای عمویت بیفت و عذر گناهت را بخواه،گرچه بعید میدانم گناهت قابل بخشش باشد. خاله طیبه با دیدگانی گشاد از حیرت،هراسان داخل خانه شد و پرسید: -یکیتون بهم بگوید اینجا چه خبر است؟ خانجون چشم تنگ کرد.پوزخندی زد و گفت: -چه عجب!فس فس خانم پیدا ش شد،هل نکن بیا بشین اینجا تا بهت بگم این جونور چه دسته گلی به آب داده. ما بین عزیز و خانجون نشست و به محض مشاهده ی چشمان گریان و چهره ی بر آشفته ی خواهرش با نگرانی پرسید: -چرا گریه میکنی طوبی؟ ماندانا مجال نداد و گفت: -اخه خاله جون دایی برمک یه دروغ گنده گفته،دایی بابک هم عصبانی شده داره دعواش میکنه. خانجون گفت:-این فضل خانم نبود،کار ما زار بود. سپس با صدائی آهسته   . ای کنار گوش دخترش پچ پچ کنان به شرح ماجرا پرداخت ٔ عزیز رو به من کرد و گفت: -سامان رفت؟ داغ دلم تازه و برای اولین بار در مقابل مادرم لحن کلامم تند شد: اخه عزیز جون حالا چه وقت این حرفها بود.چه لزومی داشت جلوی سامان یه کاره حرف داریوش را بزنی.اه بکشی،افسوس بخوری که تهمت برمک باعث به هم خوردن نامزدی ما شده.خوب معلوم است که او ناراحت میشود،میگذرد میرود. -وا خدا مرگم بده،یعنی باهات قهر کرد؟ دوباره فضولی ماندانا گ   : ل کرد و گفت ٔ -خوب هر وقت اسم عمو داریوش بیاد،بابا باهاش قهر میکنه. چشم غره ای به طرفش رفتم و گفتم: -فضولی موقوف. -چشم مامی. عمه ناهید لبخند موذیانه ای بر لب آورد.بقیه حاضرین به شیرین زبانی اش خندیدند و مادربزرگم گفت: -اگه یه مشت فلفل بهم بدین میریزم تو دهن هر که که نتونه زبونشو نگه داره و فضولی کنه. ماندانا چادر از از سر او پائین کشید و در حالی که سرش را با طنازی یک وری کج نگه داشته بود گفت: -نه خانجون،من دیگه فضولی نمیکنم.بریزش تو دهان هر کی که دروغ گنده میگه. عمه ناهید با هیجان و بدون لحظه ای مکث،همسرش را که تازه از راه رسیده بود در جریان آنچه اتفاق افتاده،قرار میداد. زیر چشمی تغییر حالت آقای فتحی را زیر نظر گرفتم و منتظر ماندم تا ببینم او پس از آگاهی از تمام ماجرا چه خواهد کرد.

۳ ۲ ۳
بر بخت بدم لعنت فرستادم.آخر چرا باید درست در لحظه ای که تا حدودی توانسته بودم سامان را آرام کنم،این اتفاق بیفتد؟چه دلیلی داشت اولین سوالش از رودابه این باشد و آن پاسخ را دریافت کند؟ عمه ناهید که ساکت شد،آقای فتحی به طرف بابک رفت،دست او را که برای فرود ضربه ی بعدی بلند شده بود،در هوا گرفت و گفت: -بس کن از این داد و فریادت چه نتیجه ای میتوانی بگیری،ولش کن،بسپارش به من. بابک خسته و در مانده از تلاش،پشتش را به دیوار تکیه داد و گفت: -آخر شما نمیدانید کجای دلم میسوزد..این پسر هفت سال است که با یک دروغشاخدار یک فامیل را الاف خودش کرده و آبرو و حیثیت برایمان باقی نگذشته.من شرمنده عمویم هستم.دلم میخواهد زمین دهان باز کند و مرا از این خفت و خواری خلاص کند. دست بر روی شانه ی او نهاد و با لحن ملایمی گفت: -می فهمم چه حالی داری.الان همه ی ما بهت زده و کلافه ییم.یک دیوانه یک سنگ انداخته توی یه چاه که صد تا عاقل نمیتوانند بیرونش بیاورند.کاری که برمک کرده نه قابل برگشت است و نه قابل جبران.زیانهایی که به دو خانواده زده،دلهایی که شکسته،قلبی که از شدت ناراحتی از کار اوفتاده و صدمه ای که آن تهمت به روح و جسم شهروز بیچاره وارد کرده،کدام یک را میشود نادیده گرفت.تازگیها عمویت را دیده ای برمک؟دولا دولا راه میرود.هزار بار باید صدایش کنی تا بشنود و جواب بدهد.اصلا انگار به حال خودش نیست.از آن روز که آن اتفاق افتاد،هیچ وقت خنده به لبش ندیدم.آخر پسر مگر مرز داشتی که آن حرف مفت را زادی؟ برمک در حالی که از شکافت گوشه ی لب و خراشهای زیر گردنش خون جاری بود،با لحن ملتمسانه ای گفت: -من از کجا میدانستم که کار به اینجا میکشد،مگر آن موقع چند سال داشتم؟با عقل ناقص بچگانهام این حرف فقط یک رو کم کنیبچگانه بود.راستش بعدش هم که دیدم آقاجان و عمو سیف الله به جان هم افتادند،ترسیدام اقرار کنم که دروغ گفته ام. -آخر پسر دیوانه،به نظر تو به این دروغ بزرگ میگویند،یک رو کم کنی و تلافی بچگانه؟تازه بعدش چی؟یعنی وقتی دیدی نامزدی خواهرت بهم خورد،فکر نکردی مقصر این شکست تو هستی و باید یک جوری جلوی این کار را بگیری؟ -جراًتش را نداشتم.کار به جایی رسیده بود که هر وقت میخواستم زبان باز کنم،از ترس تنبیه آقاجان زهره ترک میشودم. -تو از چوب و ترکه ی پدرت میترسیدی،ولی از عاقبت این کار هراسی نداشتی؟اصلا میدانی وجدان یعنی چه؟ به جای او عزیز با صدای گرفته ای پاسخ داد: -نه،او چه میداند وجدان یعنی چه.اگر میدانست که،وقتی که دید پدرش روز به روز آب میشود و از بین میرود،آنطور علیل و ناتوان گوشه ی اتاق افتاده و با مرگ دست و پنجه نرم میکند،زبان صاحب مرده اش را باز میکرد و میگفت چه غلطی کرده.ذلیل بمیری…. حرفش را قطع کرد،لب به دندان گًزید و افزود:

۳ ۲ ۴
-اخه چه جوری دلم میاد نفرینت کنم.چه جوری بگویم شیرم را حلالت نمیکنم؟وقتی آن پسرم آنطور ورپرید و رفت،خیلی سخت است که از خدا بخواهم مکافات عملت را ببینی،ولی خدا میداند چه آتشی به دلم زدی.الهی شکر که نصرت زنده نیست تا ببیند تو چه به روزگارمان آوردی. خانجون گفت: -بسه طوبی.این قدر جوش نزن.با این حرفها که کارها درست نمیشه،منو بگو که تا حالا همش واسه عفت پشت چشم نازک میکردم و تحویلش نمیگرفتم،بعد از این نوبت اونه که تلافی کنه.الانه که خبر به گوش همشون برسه و پشت سرمون صفحه بزارن. آقای فتحی گفت: -شما ناراحت نباشید عالیه خانم،فعلا صلاح نیست طوبی خانم و بابک بروند منزل سیف الله.من خودم سر فرصت میروم میروم آنجا و موضوع را باهاش مطرح میکنم. -خوب معلومه که صلاح نیست.مگه میخوای صد تا لیچار بارشون کنن؟بهشون بگو این فقط شما نیستین که اون دروغ،بهتون ضربه زده،بلکه طوبی و بچه هاش هم کم صدمه ندیدن.بابک حق داره این پسر رو زیر لگد هاش له و لورده کنه.اخه بگو بچه مگه زده بود به سرت که حرف مفت بگی و آتیش به پا کنی.یعنی اصلا خودت نفهمیدی داری چه آتشی به پا میکنی؟ برمک به التماس افتاد و گفت: -باور کنید که اصلا نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم،بعدش که فهمیدم دیگر خیلی دیر شده بود و نمیتوانستم از حرفم برگردم. آقای فتحی گفت: -من برمک را میبرم منزل خودمان.یکی دو روز جلوی چشم شما نباشد بهتر است.کجایی ناهید؟اگر کارت تمام شده بیا برویم. هیچ کس از رفتنشان مخالفت نکرد.دیگر حس و رمقی برای مهمان نوازی در وجود عزیز باقی نمانده بود. عمه ناهید پالتویش را پوشید و آماده ی رفتن شد.خانجون در موقع خداحافظی با او گفت: -چیه؟انگار رو پات بند نیستی.به گمونم میخوای یه راست از اینجاشال و کلاه کنی بری خونه ی عذرا بهشون بگی،بی خبر اینجا نشستی و نمیدونین خونه ی طوبی چه محشری به پاست.مگه نشنیدی آقای فتحی چی گفت؟تو بشین یه گوشه کاریت نباشه،بذار شوهرت خودش قضیه رو راست و ریس کنه،بلکه اینجور نه سیخ بسوزه نه کباب. عمه ناهید لبهای غنچه شده ش را به گونه ی خانجون فشرد و گفت: -چشم خانجون.من کاری به این کارها ندارم.هفت سال است از دو طرف ملامت میشوم.طرف هر کدام را گرفتم،آن یکی پرید و گفت تو ما را به آنها فروختی.شده بودم چوب دو سر کثیف.هر کاری کردم نتوانستم بهشون ثابت کنم که برای من،طوبی و عذرا یک اندازه عزیزند و سیف الله و نصرت خدا بیامرز هم به یه به اندازه ی هم.خانه هر کدام که میرفتم یک جوری بهم میفهماندند که لابد آمدی خبر بگیری ببری برای آنها،هیچ وقت یادم نمیرود که یک بار نصرت آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت(:-اگر یک بار دیگر از طرف داریوش برای رکسانا پیغام بیاوری،پایت را از این خانه میبرم.)اخه این دو جوان عاشق چه گناهی داشتند که باید این وسط فدا میشدند. خانجون به طرفش توپید و گفت:

۳ ۲ ۵
-دهنتو آب بکش ناهید.حالا دیگه رکسانا شوهر داره،اونم شوهری که جونش واسه ش در میره.دیگه نشنوم جلوی خودش یا سامان اسم داریوش را بیاوری.مگه نشنیدی همون یه کلوم که طوبی گفت چه جوری به رگ غیرت اون پسر برخورد گذاشت رفت.حالی ت شد یا نه؟ -زبانم لال اگر دیگر حرف آن دو تا را بزنم.منظر من که الان نبود.آنقدر بی عقل نیستم که بفهمم حالا دیگر کار از کار گذشته و آن گره کور هرگز باز شدنی نیست.  ۱۳فصل
خاله طیبه نیامده رفت.هیچ کس حوصله ی مهمان بازی را نداشت.همه ساکت بودند.بابک سر در گریبان فرو برده بود و دم نمیزد.رودابه و ماندانا هر کدام در یک طرف کرسی به خواب رفتند. عزیز مات و مبهوت به یک نقطه خیره مانده.معلوم نبود که آن نقطه به آغاز ماجرا در شب حادثه بر میگشت یا به به پایانش در غروب آن روز.آزیتا چشمان نیمه بازش را به زحمت نگه میداشت تا با بقیه هماهنگ باشد. خانجون از سر سجاده ی نماز تکان نمیخورد.بی آنکه انگشتانش بر روی دانه های تسبیح حرکت کند،آن را در دست داشت.بعد از آن همهمه و هیاهو سکوت ،آزار دهنده و مزاحم بود. به نظر میرسید که همه به یک چیز میاندیشیدند،به آنچه که رویارویی با آن اجتناب ناپذیر بود.تکرار آنچه که از دم غروب موضوع بحث در اطرافش دور میزد و هر کسی به نوعی تفسیرش میکرد.کسل کننده بود. اکنون به درستی میشد فهمید چه کسی صدمه زده و چه کسی صدمه دیده.اقرار به اشتباهاتشان،در اجرای نقش در آن سناریو مشکل تر از مشکل بود.کاش میتوانستم به خانه برگردم،به خانه، به جایی که مفهومش امنیت و آرامش بود و به اتاقی عکس عروسی یمان درون قاب زینت بخش دیوارش بود.در یک گوشه ی حیات فیدل لانه داشت و چراغهای توپی در دو طرف استخر،همراه با نسیم ملایمی حرکت شاخ و برگ درختان را با انعکاس نورش بر روی آب زلال تصفیه شده منعکس میکردند.جای من آن بود نه اینجا. بالاخره عزیز سکوت را شکست و گفت: بلند شو آزیتا برو بگیر بخواب،اگر به خودت رحم نمیکنی،به آن بچه رحم کن.اگر میدانستم اینجا چه مصیبتی انتظارم را میکشد.تو را آلاخون والخون نمیکردم با خودم بیاورم تهران. انگار آزیتا منتظر همین دستور بود،چون بلافاصله برخاست و گفت: -مگر من جزی از این خانواده نیستم؟خوب هر چی پیش بیاید،من هم سهمی در آن دارم،شب بخیر. خانجون از حالت بهت بیرون آمد،تسبیح را در جانماز نهاد آن را بست و پس از جمع کردن سجاده،گفت: -خوب چرا همه نخوابیم.بلند شو رکسانا برو جای خودت و آزیتا رو بنداز بگیرین بخوابین.من و طوبی و بابک هم همینطور.از اینجا نشستن و غمبرک ساختن به جایی نمیرسیم. آن شب هیچ کس به خواب نرفت،حتی آزیتا که از این پهلو به آن پهلو غلطیدن و به پایش کش و قوس دادن،معلوم بود که خواب ناآرامی دارد. آفتاب که دمید انگار بار سنگینی را از روی دوشمان برداشتند.یکی پس از دیگری با چشمان پف کردهوا رنگ و رویی پریده از جا برخاستیم.

۳ ۲ ۶
ماندانا به محض بیداری بهانه ی پدرش را گرفت.هیچ کس حوصله ی توجه به او را نداشت. خانجون در حال دم کردن چای خطاب به من گفت: -امشب که قدسی اومد اینجا،بچه رو بده بهش اونو ببره پیش باباش.که دیگه اینقدر نقه نزنه.این روزها اینجا نباشه بهتره. از فکر دوری از او دلم گرفت و با لحن اعتراض آمیزی گفتم: -وای نه،شما که میدانید من طاقت دوریاش را ندارم. -خوبه خوبه بچه بازی در نیار.حالا چه وقت این حرفاس.توی این هیرویر بچه این چیزا رو به چشم نبینه بهتره.تازه بعدش میره راپورت همه چی رو به باباش میده. -خوب چه عیبی داره ما که کار خلافی نمیکنیم. -تو میگی خلاف نمیکنی،اما واسه اون شوهر بد دلت یه گوش چشم تو به اون پسر که میترسم اسمشو بیارم،باز گوش دخترت تیز بشه،کار خلافه.منظورمو میفهمی؟ -چه حرفها میزنند خانجون،من که نمیخواهم گوش چشمی به او نشان بدهم. عزیز با کنجکاوی آمیخته با نگرانی پرسید: -راست بگو رکسانا،بین تو و سامان اتفاقی افتاده؟تو که سال هاست پسر عمویت را ندیده ای ،پس چطور ممکن است در این اختلاف نقشی داشته باشد؟ بابک به من فرصت جواب نداد و گفت: -چیز مهمی نیست عزیز.پیله نکنید.خوب طبیعی است که سامان نسبت به نامزد سابق زنش حساس باشد.به خاطر همین هم تا شما به آن جریان اشاره کردید،گذاشت رفت. ماندانا در حالی که برق شیطنت در چشمانش میدرخشید،گفت: -تازه اون دفعه که من به بابا گفتم عمو داریوش چی به مامی گفت،باهاش قهر کرد. عزیز با بهت و حیرت چشم به من دوخت و گفت: -سر در نمیارم؟گیج شدم.اصلا نمیفهمم تو چه موقع داریوش را دیدی رکسانا.راست بگو،من که اینجا نبودم چه اتفاقی افتاد؟ خانجون چشم غره ای به ماندانا رفت و بابک بحث را درز گرفت و گفت: -حالا چه وقت این حرف هاست عزیز.هزار تا کار داریم.یک روز وقتی این دو تا داشتند میرفتند منزل سودابه خانم،داریوش سر رسیده،و چند کلمه ای باهاشون حرف زده.بعد هم همین فضل کوچولو خبرش را به گوش باباش رسانده و باعث بگو مگو شده.من باید یک ساعت دیگر بروم مغازه،اگر کاری چیزی دارید انجام بدهم. عزیز که هنوز قانع نشده بود گفت: -حالا نمیشود امروز نروی؟گور پدر کاسبی.هزار و یک درد بی درمان داریم.از یک طرف هر لحظه ممکن است فتحی بیاید و از خانه ی عذرا خبری بریمان بیاورد،از طرف دیگر برمک را فرستادم لبه ی تیغ،بالاخره هر چه باشد بچه ی من است.دلم شورش را میزند.می ترسم جوانی کند،بلایی سر خودش بیاورد. خانجون به قهقهه خندید گفت:

۳ ۲ ۷
-دست بردار طوبی،بادمجون بم آفت ندارد.این بچه اگر میخواست بلایی سر خودش بیاره،باید وقتی که فهمید چه جوری دودمان این خانواده رو به باد داده این کار رو میکرد. بابک در حال گرداندن قاشق در استکان چای گفت: -خیلی خوب عزیز امروز هم روی روزهای دیگر.تا وقتی که شما نخواهید مغازه را باز نمیکنم. قبل از اینکه سفره ی صبحانه را جمع کنیم،آقای فتحی و همه ناهید از راه رسیدند. همه ی نگاهها به سویشان برگشت و لبهای نیمه باز حاضرین همراه با طپشهای تند دلهای نگرانشان یک جمله را از زبانشان بیرون فرستاد: -چی شد؟باهاشون حرف زدید؟ کنار سفره نشستند. آزیتا سرگرم ریختن چای برایشان شد و آقای فتحی گفت: -دیشب برمک را سپردم به ناهید،خودم رفتم سراغ سیف الله.داشتند شا م میخوردند.سر سفرهشان نشستم و شریکشان شدم.اولین بار بود که تنهایی به آنجا میرفتم همیشه ناهید باهام، بود.عذرا خانم با کنجکاوی ازم پرسید: -پس ناهید کجاست؟چرا باهات نیامده؟چون ترجیح میدادم بعد از شا م موضوع را مطرح کنم،پاسخ دادم،-قضیه مفصل است فعلا غذایتان را بخورید،بعدش میروم سر اصل مطلب.پرسید:-چیه؟آخر عمری با هم قهر کردید؟با وجود اینکه حوصله ی خندیدن را نداشتم،لبخندی زورکی زدم و گفتم:-اختیار دارید عذرا خانم،به قول معروف سر پیری و معرکه گیری.همین یکی را کم داشتیم.خوب چه عیبی دارد یکک بار هم تنهایی بیاییم منزل برادر زنم؟کوتاه آمدن و منتظر شدند تا شیرین سفره را جمع کند.آن وقت پکی به قلیان زدم و آنچه را که باید بگویم،را گفتم.کار سختی بود.هیچ کس جیکش در نمیآمد.لبهایشان نیمه باز بود و چشمهایشان از حدقه بیرون زده. شیرین سینی به دست به لولای در تکیه داده بود و شهروز لبخند موذیانه ای بر لب داشت.دست سیف الله به روی قلبش بود و دست عذرا بر روی زانویش.یک لحظه به فکرم رسید که نکند سکته کردند،ولی همین که ساکت شدم،صدای گوش خراش فریاد سیف الله برخاست. -برمک کجاست؟این پسر ی بی شرم کجاست که دودمان ما را به باد داد.به پسر نازنینم تهمت زد و برادر عزیز تر از جانم و خانوادهاش را از ما روگردان،اخه چرا،چرا؟از این کار چه سودی بهش میرسید؟هزار بار این دو تا پسر با هم گلاویز شدند و دماغ همدیگر را خون انداختند،بعدش هم آشتی کردند،پس چرا این بار به اسم تلافی یک هم چین دروغ شاخداری گفت.به هم خوردن نامزدی داریوش و رکسانا برای ما یک فاجعه بود و هنوز اثرش در قلب و روح پسر بیچارهام باقی مانده.برادر من مردنی نبود،درست است که مرگ رامک کمرش را شکست،اما آتشی که برمک دیوانه به پا کرد مرگش را جلو انداخت. من و نصرت دو برادر جان در یک قالب بودیم.طوبی عذرا جانشان برای هم در میرفت و همدم و همراز بودند.پس چرا آنقدر بینمان فاصله بیفتد که من نتوانم زیر تابوتش را بگیرم و برایش فاتحه بخوانم؟چرا باید در موقع جان دادنش بالای سرش نباشم تا ازش حلالیت بطلبم؟این بلاها را برمک به سرمان آورد.روزی صد بار هر که رد میشد کنار گوش شهروز بخت برگشته کلمه ی قاتل زمزمه میکردند.اگر هم به زبان نمیآورد حالت نگاه و لبخندمزورانه اش،سخت تر از کلام به آتیش به جانمان میزد.افسوس،افسوس که برادر نازنینم با همان کینه و نفرتی که تهمت

۳ ۲ ۸
برمک در دلش کاشته بود،ناغافل پر کشید و رفت و یک هم چین روزی زنده نیست تا پی به اشتباهش ببرد و بداند شهروز پاک و بی گناه است،خدا رو شکر که آنقدر زنده ماندم تا حقیقت آشکار شودو ما رو سفید شویم. صدا در گلویش شکست،دست به روی قلبش گذاشت و سرش را بر شانه ی شهروز که در کنارش نشسته بود تکیه داد.عذرا تو سر زنان فریاد کشید: -بدبخت شدم سیف الله از دستم رفت.به دادم برسید آقا فتحی.نکند سکته کرده باشد. فقط چند لحظه طول کشید تا چشم گشود و با صدای نالانی خطاب به زن و بچه هایش که داشتند زار میزدند،گفت: -نترسید حالم خوب است. بعد شهروز را محکم به سینه فشرد و افزود: -مرا ببخش عزیز دلم که گوش هایم در مقابل التماسهایت کر بود و هرگز نتوانستم این شکّ را از دلم بیرون کنم که تو مرتکب آن قتل شودی.بگو که مرا بخشیدی،بگو،وگرنه هرگز خودم را نمیبخشم. شهروز با صدای بغض آلودی گفت: -حالا دید،حالا فهمیدید آقاجان که من دروغ نگفتم؟حالا فهمیدید که این فقط یک تهمت بود و یک دروغ محض.آخر چرا شما و عزیز زیر بار این حرف مفت رفتید و باورتان شد که من یک قاتلم؟ سیف الله به گریه افتاد.اشکهایش بی صدا آرام آرام بر روی گونه هایش مینشست.بی آنکه تلاشی برای زودودنش کند به نوازش گیسوان مجعد خرمایی پسرش پرداخت و گفت: -من از کجا باید میفهمیدم آن پسر بی شرم،بی چشم و رو دروغ میگوید.می بینی عذرا برمک چه به روزمان آورده؟حالا من باید چه کار کنم فتحی جان،تو بگو؟این گناهی نیست که قابل بخشش باشد.آخر چطور میتوانم از خطایش بگذارم؟ سعی کردم خشم و خروشش را مهار کنم و گفتم: -لابد یادت نرفته که وقتی نصرت خدابیامرز از پسرش شنید شهروز باعث مرگ رامک شده،نه به فکر تنبیهش افتاد و نه به فکر اقدام قانونی.تنها عکس العملش قطع رابطه با شما بود و بستن در بین دو حیات.آن مهر و محبتی که تو گمان میکردی مرده،نمرده بود،فقط داغ از دست دادن پسر ناکامش و شوکه شدن رودابه مجالی برای بروزش باقی نمیگذاشت.شاید یک دلیل ارگ زود هنگامش ریشه ی عاطفی داشت و از قطع رابطه با برادر آن در یک قلبش عذاب میکشید. چندین بار چشمان گریانش را باز و بسته کرد و در حالی که سینه اش را هدف مشتهایش قرار میداد،اه پر حسرتی کشید و گفت: -لعنت به این قلب نازک من که تحمل رنج هیچ عزیزی را ندارد.خدا میدند که در این چند سال چه کشیدم.بارها یک گوشه ی ایوان قیم میشودم تا شاید بتوانم نصرت را در موقع عبور از ایوان خانهاش ببینم.تنها آرزوی من و عذرا این بود که این کدورت بر طرف شود،اما آنها دائم بهش دامن میزدند. حلقه ی نامزدی رکسانا را پس فرستادند،در بین دو حیات را گچ گرفتند.موقع فوت برادرم خبرم نکردند.ما را غریبه میدانستند،کینه و نفرتشان پایانی نداشت.خانه ی مورثی یشان را که آن قدر نصرت بهش وابسته بود با ملک شما عوض کردند تا چشمشان به ما نیفتد.تو میفهمی کجای دلم میسوزد.ها فتحی،بگو میفهمی یا نه؟ پاسخ دادم:

۳ ۲ ۹
البته که میفهمم،اما خوب آنها داغ عزیز دیده بودند،داغ عزیزی که قبل از شکفتن پژمرده شد.فکر میکنی این کم دردی است،بخصوص که طبق شهادت پسرشان،شهروز را در مرگش مقصر میدانستند.آن درد کم بود،درد رودابه هم بهش اضافه شد.نصرت که طاقت نیاورد،رفت.هر کس هم که جای طوبی خانم بود،نمی توانست این همه عذاب را تحمل کند.اگر بابک قید درس خواندن را نمیزد و نان اورشان نمیشد،خدا میداند چه بلایی سرشان میآمد. عذرا خانم طاقت نیاورد و گفت: -یکی نبود به طوبی بگوید مگر من چه هیزم تری بهش فروختم که از ریختم بیزار بود.ما که از بچگی به هم انس گرفتیم و جیک و بیکمان باهم بود.حالا اگر هم بچهها یک غلطی کرده باشند که نباید به پای پدر مادرشان نوشت.گناه مادر من چه بود که خاله عالیه چشم دیدنش را نداشت و هر وقت اتفاقی جایی میدیدش،پشتش را بهش میکرد؟ای آقای فتحی از کجایش بگویم که هر کدام یک طومار است.همش به خودم میگفتم،تحمل کن عذرا ماه پشت ابر نمیماند،به کجای این پسر میآید که قاتل باشد؟مثل گل پاک و بی گناه است.حالا میبینم که حق با من بود. گریه امانش نداد و ساکت شد.این بار سیف الله رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت: -هفت سال است که این پسر قسم میخورد،التماس میکند تا شاید بتواند به ما بفهماند که بی گناه است،اما هیچ کس حرفش را باور نمیکند.حالا فقط یک جمله،فقط یک جمله ی رودابه،حقیقت را از میان شکافتها بیرون کشیده.حالا ما باید چه کار کنیم فتحی؟تو تنها بدون ناهید آمدی اینجا تا چه چیزی را از من بخواهی؟ نمی دانستم چگونه مقصودم رابیان کنم،اما بالاخره دلم به دریا زدم و گفتم: -ناهید مواظب برمک است که مبادا به خودش صدمه بزند.دیشب به زحمت توانستم از زیر مشت و لگد بابک نجاتش بدهم،چیزی نمانده بود که او را بکشد.ناچار شدم برش دارم بیاورم منزل خودمان.می گفت در تمام این مدت عذاب وجدان یک لحظه هم اسوده ش نگذاشته.فقط میترسید که اقرار به گناه کند.طوبی خانم و بابک از روی شما خجلند.نمی دانند چطور میتوانند جبران کنند و عذر اشتباهتشان را بخواهند.آخر چه کسی باور میکرد برمک بتواند یک هم چین دروغی سر هم کند.دنیا دو روز است سیف الله خان.زندگی به مویی بند است.هیچ کس از فردایش خبر ندارد.تو را به روح نصرت قسم زن و بچهاش را دریاب. فریاد اعتراض شهروز زبانم را بست. نه آقاجان نه من نمیگذارم.هفت سال است دارم عذاب میکشم.اولین باری که قاتل صدایم کردند،فقط یازده سال داشتم و اصلا نمیدانستم مفهوم این کلمه تا چه حد نفرت انگیز است و چه اثری در زندگی آیندهام خواهد داشت.هر چه بزرگتر شدم بیشتر از شنیدنش زجر کشیدم.حتی شما و مادرم قسمهایم را باور نداشتید.از درس و زندگی افتادم،منفور اقوام و دوستان شدم.شبها کابوس میدیدم و شب و روزم را نمیفهمیدم.حتی گاه دچار عذاب وجدان میشدم و از خودم میپرسیدم،نکند واقعاً من رامک را کشتهام و یادم نمیآید؟اگر برمک را پخمه و عقب افتاده ی بدبخت،بی عرضه و بی لیاقت خطاب کردم،می توانست با ناسزایی بدتر از این تلافی کند،نه با متهم کردنم به قتل برادرش.شما نباید کوتاه بیایید آقا جان. سیف الله خان با لحن آرامی گفت: -آرام باش پسرم.من دلم نمیخواهد این کینه و نفرت بین ما و خانواده ی برادرم باقی به ماند.مرگ رامک دلم مرا آتیش زد چه برسد به دلم برادر خدابیامرزم و طوبی.چه بسا اگه خدای نکرده زبانم لال به جای رامک تو از پشت بام پرت میشدی و او متهم به قتلت بود،من هم همین معامله را با آنها میکردم.تا در آن موقعیت قرار نگیری،نمی توانی

۳ ۳ ۰
قضاوت درستی داشته باشی.من کینه توز نیستم.دلم برای یادگاریهای برادرم تنگ شده،وقتی عمویتان طاقت مرگ جگر گوشهاش را نیاورد و به او پیوست،آرزو میکردم کاش میتوانستم یک جوری زیر بال و پر بچه های یتیمش را بگیرم و کمکشان کنم،اما چه کنم که آنها حتی حاضر نبودند اسم عمویشان را بشنوند.من اگر دست برمک را کنار بزنم و نگذارم عذر خطایش را بخواهد،انگار دست نصرت خدابیامرز را کنار زدم و تن او را در قبر خواهم لرزاند. عذرا خانم به میان کلامش پرید و گفت: پس یک دفعه بگو آن همه توهین و ناسزایی که شنیدیم،آن همه رنج و عذابی که در این هفت سال کشیدیم،همش کشک بود.آخر گذشت هم حدی دارد مرد.یک کمی احساساتت را کنترل کن.آن کسی که خیال بخشیدنش را داری،این آتیش را روشن کرده.به داریوش چه جوابی میدهی که با آن خفت و خاری دستش را پس زدند و هنوز به خاطر آن شکست دارد میسوزد و دم نمیزدند؟ سیف الله خان با لحن آرامی گفت: -بس کن،این قدر جوش نزن عذرا.لابد رکسانا و داریوش قسمت هم نبودند و این اتفاق افتاد تا ثابت کند هر کس سرنوشتی دارد و قول و قرارهای ما در مقابل بازی سرنوشت صنار نمیارزد. عذرا خانم به حالت تأسف سر را گهواره وار چندیدن بار پی در پی تکان داد و گفت: -هدفت این است که با این حرفها خودت و مرا گول بزنی.من که به این سادگیها زیر بار نمیروم و اجازه نمیدهم پای برمک به این خانه برسد. چین به پیشانی افکند و با صدای بغض کرده ای گفت: -نکند تو وشهروز میخواهید مرا به همنجایی بفرستید که نصرت رفته.آفتاب عمر من لب بام است.اگر آن بچه بلایی سر خودش بیاورد،هرگز خودم را نمیبخشم.برو فتحی برو به برمک بگو بیاید اینجا.این پسر یادگار برادر من است.هرگز حاضر نیستم یک روز بشنوم که سر سختیام کار دستش داده. عذرا خانم فریاد کشید: -نه،سیف الله،من نمیگذارم. شیرین کنار پای مادرش زانو زد،در حالی که سیل اشک گونههایش را شستشو میداد با لحن ملتمسانهای گفت: -خواهش میکنم عزیز قبول کن.آقاجان راست میگوید.این کینه توزی عاقبتی ندارد.ما بچهها باهم بزرگ شدیم.هزار و یک خاطره از هم داریم،آخر چرا باید از هم گریزان باشیم.چرا باید صفا و صمیمیت مان را در لفاف خشم و کینه بپیکیم و قنداقش کنیم.وقتی خبر عروسی آزیتا را شنیدم،نمی دانی چقدر دلم سوخت و حسرت خوردم که چرا من حق ندارم در جشن عقد کنان دختر عموم که یک زمان نزدیکترین دوست و یارم در زندگی بود،شرکت کنم.میخواهم ببینمش.میخواهم در کنارش بنشینم تا به کمک هم خاطره ها را روی صفحه ی دلمان به ردیف بچینیم و آوای دلنوازش را بشنویم. عذرا خانم زیر بار نرفت و با سر سختی گفت: بس کن دختر،تو چه میدانی من کجای دلم میسوزد.مادر نشدی تا بدانی وقتی جلوی چشمم شهروز را میدیدم که عین روح سرگردان دور خودش میچرخد و روز به روز افسرده تر و دلم مرده تر میشود چه میکشیدم.من توی چشمهایش بی گناهی را میخواندم .می دانستم دروغ نمیگوید و قلبش به پاکی آب زلال است.فکر میکنی یک روز

۳ ۳ ۱
برمک و شهروز بتوانند روبروی هم بنشیند و توی چشم هم نگاه کنند؟یا من و طوبی بتوانیم آن صمیمیت گذشته را با هم داشته باشیم؟ شیرین در تلاش برای نرم کردن دلم مادرش گفت: -چرا نتوانید؟فقط کافیست که کینه و نفرت را در قلبهایتان ریشه کن کنید و اثری از آن به جای نگذارید.شما دو تا آنقدر باهم خاطر دارید که تجدیدش تا آخر عمر طول میکشد. شهروز با لحن تحکم آمیزی گفت: حرف مفت نزن ساکت شو.خوب میدانم کجای دلت میسوزد و چه دردی داری. سیف الله با لحن پر غضبی به هر دویشان توپید: -کافیست،بس کنید.فضولی موقوف.من خودم بهتر میدانم چه کار کنم.برو فتحی جان،برو همهشان را بردار بیاور اینجا.از آخرین باری که از این در بیرون رفتند هفت سال میگذرد.به گمانم که یادت رفته عذرا که من و تو هم چندان در مرگ رامک بی تقصیر نبودیم.نصرت و طوبی بچههایشان را به ما سپردند رفتند کنسرت.کوتاهی از ما بود که گذاشتیم بروند بالای پشت بام به حال خودشان رها شوند و آن فاجعه را به بار بیاورند.تو دلت میسوزد که چرا پسرت افسرده شده،پس طوبی داغدیده چی که آن شب به جای اینکه امانتیهایش را صحیح و سالم تحویل بگیرد،نعش خون الود رامک را بهش تحویل دادیم. آقای فتحی چند لحظه ای سکوت اختیار کرد،سپس در حالی که خاکستر سیگار را در جا سیگاری میتکاند،خطاب به ما گفت: -به فرید گفتم برمک را آماده ی عذرخواهی از آنها بکند و خودمان آمدیم دنبالتان،بد نیست شما هم تشریف بیاورید عفت خانم،عذرا و شیرین را برای جشن مولودی امشب دعوت کنید.زودتر همه آماده شوید برویم. از جایم تکان نخوردم و گفتم: -من و ماندانا میمانیم،شما بروید برگردید. عمه ناهید گفت: -نمی شود.تو هم باید بیایی زشت است.بگذار خیالت را راحت کنم داریوش قزوین کار میکند و فقط آخر هفته تهران است.فتحی میگفت دیشب هم منزل نبوده.اگر نمیخواهی ماندانا را با خودت بیاوری بسپارش دست نوید و فرید. -موضوع این نیست. خانجون گفت:-پس موضوع چیه؟چرا ناز میکنی؟وقتی اون پسر اونجا نیست،اومدنت که گناه نیست.این بچه رو هم با خودت بیار که اگه خواست به پدرش راپورت بده،لاقل بهش بگه اونی که نمیخوام اسمشو جلوی این فضول کوچولو بیارم اونجا نبوده.
۱۱فصل

۳ ۳ ۲
چقدر سخت بود پا نهادن در مکانی که یک زمان قتلگاه رامک بود. قدمهایمان در مقابل درب خانه عمو سیف اله سست شد و از حرکت بازایستاد.رنگِ عزیز پریده بود و پاهایش می لرزید. با وجود این که برمک سر به زیر افکنده بود، به راحتی یم شد هول و هراس و اضطراب و نگرانی را در نگاهش خواند. در سخت ترین لحظات زندگی اش ایستاده بودف لحظه محاکمه و پاسخگویی و اعتراف به گناهی که از روی نادانی مرتکب شده. بابک دکمه زنگ را لمس کرد، اما برای فشردنش نیاز به تجدید قوا داشت. صرفِ نظر از سختی رویارویی با عم سیف اله و همسرش ، بعد از هفت سال مبارزه با احساسش از بروز آن در برابر شیرین در هراس بود. عمه ناهید متوجه تردید او شد و گفت: – منتظر چی هستی؟زنگ بزن. با شنیدن این جمله، دست بابک به نرمی دکمه زنگ را فشرد. خانجون ناآرام بود و یک بند نق می زد. – وای به حالت ناهید اگه ما رو آورده باشی اینجا که سنگ روی یخ مان کنی. خدا می دونه اگه عذرا بخواد واهس منو طوبی ادا اطوار دربیاره و لغز بخونه، من یکی نیستم، از همین دمِ در بر می گردم می رم خونه. – اختیار دارید عالیه خانم. از کی تا حالا،عذرا این جرات را پیدا کرده که به خاله جانش بی احترامی کند. خیالتان راحت باشد رو چشمش جا دارید. – ببینیمو تعریف کنیم. شیرین در را به رویمان گشود. سپس مهربانترین لبخند را بر روی لب نشاند و با لحن گرمی گفت: – سلام خاله عالیه، سلام زن عمو طوبی خوش آمدید. دستهایش آماده در آغوش کشیدنمان بود. از خانجون شروع کرد و هیچ کس را از قلم نینداخت نوبت به آزیتا که رسید گفت: – بی معرفت چرا مرا به عروسی ات دعوت نکردی؟ آزیتا در حالِ بوسیدنش گفت: – شرمنده ام، ولی جایت خلی خالی بود. سلامِ بابک را که پشتِ سر من ایستاده بود پاسخداد. کنار رفتم تا سدی نباشم در میانشان. خونِ شرمی آمیخته با هیجان چهره اش را گلگون ساخت. در نگاهش هزار و یک معنا بود. بابک تحمل این نگاه را نیاورد و سر به زیر افکند. از برملا شدن رازش و رسوایی می ترسید. عمه ناهید که با شیطنت حرکاتِ آن دو را زیر نظر داشت، گفت: – شیرین جان تعارف نمی کنی بیاییم تو؟ لب به دندان گزید و گفت: – خدا مرگم بده.آن قدر ذوق زده شدم که یادم رفت. بفرمایید تو، خوش آمدید. نگاهِ رودابه بر روی سنگفرش کنار باغچه میخکوب ماند. بدنِ لرزانش را به عزیز چسباند و با لحنی آمیخته با هراس گفت:

۳ ۳ ۳
– رامک که از اون بالا پرت شد، همین جا افتاد رو زمین،همین جا کنار باغچه. وقتی نگاش کردم دیدم چه خونی از سر و بدنش می رفت، زبونم بند اومد. آزیتا و شیرین تو سرشون می زدن، جیغ می کشیدن، اما من هر کاری کردم صدا از گلوم بیرون نیومد. عذرا خانم و عمویم روی پله هی ایوان از ما استقبال کردند. در موقع روبوسی همه اشک به چشم داشتند. برمک سر در گریبان فرو برده بود و از شدت شرم قادر نبود سر بلند کند. آقای فتحی دست بر روی شانه اش نهاد و گفت: – برو جلو دستِ عمو و زن عمویت را ببوس و ازشان عذر گناهت را بخواه. قدمهایش پیش نمی رفت. انگار به زمین چسبیده بود . بابک با دستِ مشت شده اش ضربه ای به پشتش زد، او را به جلو راند و گفت: – پس چرا مردی؟برو جلو ، گندی را که بالا آوردی خودت درستش کن. حرکت پاهایش نامتعادل بود. انگار در خواب راه می رفت. در موقع بالا رفتن از پله های ایوانف تعادلش را از دست داد، آقای فتحی که پشت سرش حرکت می کرد به موقع به دادش رسید و نگذاشت زمین بخورد. به نزدیک عمو سیف اله که رسید، خم شد دست او را که در پهلو آویزان بود گرفت و در حال بوسیدنش با صدای پر بغضی گفت: – مرا ببخشید عموجان. بچه بودم عقلم نمی رسید. اصلا نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم. وقتی شهروز آن حرفها را بهم زد، جری شدم. گمان نمی کردم کار به اینجا بکشد. به خیال خودم و عقل ناقصم، تنبیه شهروز فقط به چند ضربه شلاق از دستِ شما ختم می شد و اتفاق دیگری نمی افتاد. از کجا می دانستم اختلاف بین پدر و عمویم ریشه دار خواهد شد و شیرازه زندگی مان از هم خواهد پاشید. به اندازه کافی عذاب وجدان مکافاتِ عملم را داده. هر بلایی می خواهید به سرم بیاورید. کتکم بزنید، زیر دست و پایتان لگدبارانم کنید. ولی شما و زن عمو را به روح پدرم قسم می دهم که مرا ببخشید و نگذارید بیش از این عذاب بکشم. اشاره عذراخانم را برای رفتن به طبقه بالا نادیده گرفتیم و هنوز در ایوان ایستاده بودم و خیال نداشتیم قبل از این که عمویم تکلیف برمک را روشن کند، قدمی به جلو برداریم. همین که برمک ساکت شد. عمو سیف اله بدون لحظه ای مکث دستهایش را برای در آغوش کشیدنش جلو برد، او را محکم به سینه فشرد و گفت: – خودت خوب می دانی که با ما چه کردی، ولی چه کنم که تو یادگاری نصرتی، گر چه عمل خلافت باعث کدورت و اختلاف بین ما شد، حتی نتوانستم در موقع جان دادنِ او بالای سرش باشم و ازش حلالیت بطلبم و بعدش زیر بال و پر بچه هایش را بگیرم، اما مرگش کمرم را شکست. آن عمل خلافت به ما خیلی ضربه زد، ولی چه کنم که نمی توانم نبخشمت. ای کاش پدرت زنده بود و می فهمید در مرگ رامک بی گناه بود و ما بی جهت محکوم به قطع رابطه با هم شدیم و هم به خودمان ظلم کردیم و هم به بچه هایمان.بخصوص رکسانا و داریوش. سپس خطاب به همسرش افزود: – تو هم به احتارم روح نصرت خدابیامرز او را ببخش. عذرا خانم با تردید چشم به شهروز دوخت که چند قدم دورتر شاهد این صحنه بود و گفت:

۳ ۳ ۴
– آن کسی که بیشتر از همه در این قضیه صدمه دیده و مورد ظلم قرار گرفته پسر بی گناه ماست. اگر او بتواند برمک را ببخشد و از خطایش چشم پوشی کند، من هم می بخشمش. اکنون فقط یک راه برای برمک باقی مانده بود، به دست آوردن دلی که آزره، روح و جسمی که سالها بی اعتنا به احساسات و عواطف انسانی، با خشم و کینه اش که به آن لقب تلافی داده بود، به کمک کارد تیزِ زبانِ برنده اش ، جراحتی به قلب او وارد ساخته که پس از سالها هنوز التیام نیافته است. به نظر نمی رسید که شهروز قصد آشتی داشته باشد. در دیدگانش شراره خشم و نفرت زبانه می کشید. همین که برمک قدمی به سویش برداشت با صدای نعره مانندی گفت: – نزدیک نیا. دتس به من نزن. برو گمشو. ازت متنفرم. این طور به من نگاه نکنید آقاجون.آخ مگر فراموش کردید که این دروغگو با من چه کرده؟اگر یادتان نرفته پس چطور ازم توقع بخشش دارید؟تا همین دیروز از نظر ما و همه اطرافیانم من یک قاتل بودم،آن کسی که به این روزم انداخت و مرا منفور همه ساخت همین پسر بود. بله همین پسر که چون زورش بهم نمی رسید به حربه دروغ متوسل شد و با یک تهمت ناروا همه ی آرزوهایم را بر باد داد. عمو سیف اله گفت: – همه ی اینها را می دانم. تو پاره جگر منی. فکر نکن فقط دل توست که می سوزد، بلکه دل من هم بر جوانی و بی گناهی ات می سوزد و کباب می شود، اما بدن بی جان و خون آلود رامکِ ناکام همین جا کنار همین باغچه افتاد. در همین جا جان داد و پدرو مادرش را به عزایش نشاند. اقرار می کنم طوبی اقرار می کنم که من و عذرا در مواظبت از بچه هایتان در آن شب کوتاهی کردیم. درست است که شهروز در مرگش گناهی ندارد، ولی ما هم همیشه به غفلت و بی توجهی مان در آن شب غبطه می خوریم و خود را مقصر می دانیم . با وجود این که تصمیم عجولانه نصرت خدابیامرز در قطع رابطه با ما و بهم زدن نامزدی بچه ها به همه مان صدمه زد، باز هم برای ایجادِ رابطه دیر نیست و دلم به این خوش است که لااقل قبل از این که قلبِ مریضم از کار بیفتد، می توانیم دوباره با خانواده برادرم یک جا جمع شویم و جایش را خالی کنیم. برو برمک برو شهروز را بغل کن ببوس. تو هم پسر حق نداری دستِ او را پس بزنی و با سرپیچی از خواسته ام به پدرت بی حرمتی کنی. زود باشید من منتظرم. برمک پیش دستی کرد. دست پسرعمویش را گرفت، او را به طرف خود کشید و گفت: – من بهت بد کردم می دانم، اما خودم هم بد دیدم. ما به هم وابسته بودیم، آن قدر که شب و روزمان با هم می گذشت. همیشه قهر بود و بعد آشتی، ولی آن مرگِ ناگهانی رامک شوکه ام کرد. تصدیق کن تو آن روز حرفهای خیلی بدی بهم زدی و بدجوری مرا از خودت رنجاندی. اصلا نمی دانم چطور از پشتِ بام چرت شد، آن دروغ به فکرم رسید. بگو که مرا بخشیدی بگو و نگذار بیش از این عذاب بکشم. شهروز سکوت کرد و قدمی برای اشتی برنداشت . عمو سیف اله جلو امد ، دستِ او را که پشتِ سر پنهان کرده بود، به زور کشید و آن را در دستِ برمک گذاشت و گفت: – حالا همدیگر را ببوسید، همین الان، جلوی چشم ما. سپس سرهای آن دو را به هم نزدیک ساخت و ادامه داد: – زود باشدی من منتظرم. برمک در حالی که با صدای بغض گرفته ای زیر لب زمزمه می کرد: – مرا ببخش شهروز جان.

۳ ۳ ۵
او را در اغوش کشید. عزیز قدم به جلو گذاشت، دستهایش را به دور گردن عذراخانم حلقه کرد و گفت: – تو شاهد بودی که من چه کشیدم عذرا، مرگ ناگهانی رامک و بهت زدگی رودابه همه ی زندگی مان را زیر و رو کرد. از همان موقه کمر نصرت دیگر راست نشد. از زندگی دل برید. درد خودم کم بود، درد او مرا از پا انداخت. شب و روز در بستر افتاده بود و ناله می کرد. من و تو هیچ وقت از هم جدا نبودیم، نمی دانم کی ما را چشم زد که آن طور ناگهانی از هم بریدیم. بعد از مرگ عزیزانم، قلبم وابستگی ها را پس می زد. یک مدت دچار سرگردانی روحی بودم و اصلا نمی فهمیدم اطرافم چه خبر است.راست بگو عذرا تو اگر چای من بودی و خدا نکرده همین بلا سر یکی از بچه هایت می آد و بهت می گفتند برمک قاتل اوست چه معامله ای با ما می کردی؟خودت را جای من بگذار، بعد قضاوت کن. – من نمی توانم خودم را جای تو بگذارم. حتی از تصورش دیوانه می شوم. آن قدر بی انصاف نیستم که بگویم درکت نمی کنم. تو کم مصیبت ندیدی، کم عذاب نکشیدی. با وجود این حقش نبود یک دفعه چشمهایت را ببندی، درِ وسط دو حیاط را گِل بگیری ، نامزدی رکسانا و داریوش را به هم بزنی و اصلا فراموش کنی که چنین قوم و خویشی داری. – من در این تصمیم گیری ها بی تقصیر بودم. نصرت خدابیامرز سرِ خاک قول گرفت حلقه نامزدی اش را پس بفرستد و فراموش کند چه عهدی با داریوش بسته. – خدابیامرزدش. نمی خواهم پشتِ سر مرده حرف بزنم، ولی تصمیم نسنجیده اش به ضرر همه ی ما شد و دودش بیشتر توی چشم آن دو تا جوان رفت. داریوش تا مدتها بهت زده بود. اصلا نمی توانست باور کند مفهوم پس فرستادن آن حلقه به هم خوردنِ نامزدی اش است و می گفت غیرممکن است رکسانا زیر بار برود. از شنیدن خبر عروسی اش شوکه شد و برای اینکه از محیط خانه و خاطره هایش دور باشد خودش را به قزوین منتقل کرد. – از تو چه پنهان، اوایل رکسانا هم خیلی ناراحت بود، حتی گاه دزدکی از توی ایوان چشم به حیاط خانه شما می دوخت. به خاطر همین من و بابک، ناهید و فتحی را راضی کردیم خانه شان را با ما عوض کنند، اما حالا دیگر سودایی به غیر از عشق شوهرش ندارد و یک دختر دارد مثل دسته گل.ببین چه نوه ای دارم. عذراخانم ماندانا را در آغوش کشید و گفت: – الهی قربانش بروم، چقدر خوشگل است. سپس دست به دور کمر من حلقه کرد و گفت: – از همان روز اولی که تو گهواره دیدمت آرزو می کردم عروسم باشی، اما افسوس که قسمت نشد. سپس رو بابک کرد و گفت: – جای بابای خدابیامرزتان خالی، کاش زنده بود و یک همچین روزی را می دید و می فهمید بچه ی من بی گناه است. وارد اتاق نشیمن که شدم، دست خانجون را بوسید و گفت: – الهی قربان شکل ماهتان بروم خاله جان. خیلی عجب است که یادتان افتاد خواهرزاده ای هم دارید که فدایی شماست. – چه کنم،روزگاره دیگه. چرخ بازیگر کم برامون گربه می رقصونه، این بچه ها هم ما رو دور انگشتهاشون می چرخونن.

۳ ۳ ۶
دیوار خاطره ها فقط یک جرز نازک بود و می شد صدای همهمه ی غوغایشان را از آن سوی دیوار شنید که بی نوبت و با زرنگی هر کدام آن دیگری را پس می زدند تا با یادآوریشان باعث آزارم شوند. شیرین با سینی چای وارد شد و به طرف خانجون رفت. قدم هایش موزون بود. لرزش دستهایش استکانها را داخل نعلبکی می لرزاند. گیسوان قهوه ای تیره اش را پشتِ سر جمع کرده بود. لاغرتر از گذشته به نظر می رسید. خانجون در موقع برداشتن استکان چایی از سینی ، نگاه کنجکاوش را به چهره او دوخت و خطاب به زن عمو عذرا گفت: – دخترت رو ز به روز خوشگل تر می شه، پس چرا شوهرش ندادی؟ – کم خواستگار ندارد خاله جان، اما چه کنم که زیر بار نمی زود. مرغ یک پا دارد. هر چه اصرار می کنم می گوید اصلا نمی خواهم شوهر کنم. – یعنی که چه! مگه میشه. می خوای واسش حرف دربیارن بگند سرش یه جایی بند شده. – خدا نکند خاله. چه حرفها می زنید تا قسمت چی باشه. آن دو تا جوان که آن قدر مطمئن بودیم قسمت هم هستند و چیزی نمانده بود سر سفره عقد بنشینند، یک دفعه ناغافل همه چیز بهم ریخت و از هم بریدند. وقتش که برسد زبانش بسته می شود و ادا اطوار ریختن و پشتِ چشم نازک کردن یادش می زود. – امشب پاشین دو تایی بیایین خونه طوبی. من واسه سلامتی رودابه جشن مولودی گرفتم. تو هم اونجا واسه این دخترت نذر کن که یه بختِ خوب بیاد سراغش. خدا رو چه دیدی شایدم آشنا و فامیل باشه که حیابت از جانبش راحت بشه. مادرتو هم خبر کن بیاد. گونه های شیرین از شرم گُل انداخت. بابک سر به زیر افکند و چشم به گلهای قالی دوخت. آرزوهای سرکوفته در قلبهایشان که هیچ کدام امیدی به تحققش نداشتند، دوباره بر روی تارهای احساسشان پا نهادند و به پایکوبی پرداختند.  ۱۲فصل
روابط حسنه شد.عمو سیف الله از بابک و برمک دعوت کرد بعد از ظهر آن روز که در منزل ما مجلس زنانه است،همراه با آقا فتحی و بچه ها به خانه ی آنها بروند و آنجا دور هم جمع شوند. رفت و آمدها از سر گرفته میشد،اما آیا غبار کدورت از خاطره ها زدودنی بود؟دلم شور میزد. نگران بودم.نمی دانستم قدسی و سودابه به جاش مولودی خواهند آمد یا نه؟با خودم گفتم: -چه بسا سامان مانع آمدنشان شود.تکلیف من چه بود؟تا کی میبأیستی به این وضع ادامه میدادم؟ کم کم همه داشتند به روابط تیر ما پی میبردند،اگر این موضوع به گوش زن عمو عذرا هم میرسید که دیگر آبرویی برام باقی نمیماند. ماندانا پرهن سه دامن پر چین سوغاتی قدسی را که دانتل سفید زینت بخش دور یقه و چینهای دامنش بود،به تن کرد و با ذوق و شوق آن را به رودابه نشان داد و گفت: -ببین چه خوشگله؟اینو مامان قدسی واسم آورده. خانجون نظری به سر و وضع آشفته ام افکند و گفت:

۳ ۳ ۷
-چرا نمیری حاضر شیئ؟این ریختی میخوای بیای پیش مهمونا؟یه نظری تو آئینه به خودت بنداز ببین چه رنگ و رویی داری. -حوصله ندارم خانجون. -باز کشیهات کجا غرق شدن؟مسخره بازی در نیار،تو هم مثل دخترت برو یکی از اون پیرهن فرنگی هاتو که قدسی واست آورده بپوش.یه دستی هم به سر و صورتت بکش.نکنه میخوای عذرا و ناهید پشت سرت صفحه بزارن.زود باش الان پیدا شون میشه. عزیز و خاله طیبه در آشپزخانه سرگرم پخت و پز بودند و آزیتا و طاهره در طبقه ی بالا سرگرم چیدن شیرینی و میوه بر روی میزها.نگاهی در آئینه به چشمهایگود افتاده و گونه های رنگ پریده ام افکندم و با خود گفتم: -حق با خانجون است،این جوری بهانه به دست بعضی ها میدهم که فکر کنند خوشبخت نیستم. سرگرم لباس پوشیدن بودم که در زدند،با دستپاچگی شانه به موهایم کشیدم و از اتاق بیرون آمدم. هر کس به کاری مشغول بود.خانجون صدایم زد و گفت: -کجایی رکسانا،برو درو باز کن.لابد یا ناهید یا عفت و عذرا.مهمونی غریبه که به این زودی نمیان. از دیدن قدسی و سودابه در پشت در،با حیرتی آمیخته با شوق گفتم: -خوش آمدید. قدسی گفت: -مخصوصا زودتر آمدیم که سر فرصت تا سرتان شلوغ نشده،باهات حرف بزنیم. -کار خوبی کردید.دلم شور میزد،می ترسیدم که نیایید. -مگر میشد،به غیر از نذری،دیدن خانم ماکوئی و مادرت واجب بود. مادر بزرگم که از پشت پنجره چشم به حیات داشت تا ایوان به استقبالشان آمد و گفت: -قربونت برم قدسی جون،چه کار خوبی کردین که اومدین،بفرماین طبقه ی بالا. -نه خانم ماکوئی.حالا که هنوز مهمانها نیامدند،قبلش میخوام چند کلمه ای با رکسانا صحبت کنم.همینجا میشینیم.یک چیز ناقابلی برای شما و طوبی خانم و بچه ها آوردم.توی این ساک است،اسم مال هر کس رویش نوشتم. -چرا زحمت کشیدی،اصلا لازم نبود.قرار نیست که تو هر دفعه مییایی یه چیزی واسه ما بیاری. همانجا به پشتی تکیه دادند و نشستند.با بی تابی پرسیدم: -خانه چه خبر است؟سامان چه کار میکند؟دلم همش انجاس. سودابه گفت: -چه کارش کردی؟وقتی برگشت عین مرغ سرکنده پر پر میزد،اصلا نمیشد باهاش حرف زد.مثل برج زهر مار اومد روی مبل ولو شد و اخم کرد.اصلا کی جرات داشت اسم تو را بیاورد.بلافاصله فریاد میکشید.(هیچ وقت اسمش را پیش من نبرید)شا م نخورده خستهام میخوام برم http://forum.1pars.com/images/smilies/2.gifگفت بخوام)پرسیدم مگه شا م خوردی.جواب داد(نه میل ندارم) مامان قدسی حرفش را قطع کرد و گفت:

۳ ۳ ۸
-ولی مگر من ولن کن بودم،دنبالش رفتم،اهمیتی به خشم و غضبش ندادم.آن قدر آنجا ماندم تا بالاخره همه چیز را از همان اول که تو و ماندانا را سوار ماشین کرد تا آخرش که از منزلتان برگشت برایم بی کم و کاست شرح داد. تازه فهمیدم هر چه رشته بودم پنبه شده،چون من فرستاده    بودمش دنبالتان تا بلکه بتوانی با حرفهایت قانعش ٔ کنی،ولی حرف های رودابه و مادرت کار و خراب کرد.سامان به پسر عمویت حساس شده،اسم او که میآید حالش دگرگون میشود.وقتی خواستم بهش بفهمانم که اشتباه میکند و تو نظری به آن جوان نداری،گفت(چقدر ساده ای مامان،خودش که هیچی،خانواده ش هم دارند حسرت بهم خوردن نامزدی ش را میخورند.حالا همه چیز فرق کرده،بعد از آشتی دو خانواده باهم،همه ی موانع از سر راه آن دو برداشته خواهد شد.فردا که رفتی بهش بگو هر وقت خواست من حاضرم طلاقش بدم و خلاصش کنم.) با صدای پر بغضی گفتم: -ولی مامان قدسی سامان اشتباه میکند،من زندگی ام را دوست دارم.من عاشقش هستم و زیر بار جدایی نمیروم. خانجون با لحنی آمیخته به شوخی گفت: -این دختر عین کنه به پسرت چسبیده قدسی جون،مگه به این راحتی میتونه اونو بکّنه دورش بندازه.کارش شده آبغوره گرفتن،الانه به زور راضی ش کردم بره یه دستی به سر و صورتش بکشه،لباسش رو عوض کنه که ابرومون نره.طوبی خیلی چیزا رو نمیدونه.به خیالش قهر سامان با زنش به خاطر حرف اونه که دیروز از دهانش پرید گفت کار برمک باعث به هم خوردن اون دو تا شده.یه جوری به پسرت بفهمون پاشه بیاید دست زن و بچه ش رو بگیر ببره خونه ش که جون ما رو به لب رسونده. -خیالتان راحت تا کار این دو تا به سر انجام نرسانم از تهران تکان نمیخورم. خانجون برخاست و گفت: -برم ببینم چرا هیچ کی به فکر نیست یه استکان چایی واسه شما بیاره. -زحمت نکشید خانم ماکوئی .باشد وقتی طبقه ی بالا. تنها که شدیم از سودابه پرسیدم: -از فرامرزی چه خبر؟ -خبر مرگش غیبش زده. -در مورد آن موضوع که پدر گفت چه کار کردی؟ -مامان و سامان زیر بار نرفتند که به اسم آنها کنم.می گفتند اینطوری آن نخاله بو میبرد که قلابی است.دیشب به زور پدر را راضی کردم که آنها را موقتاً به نام خودش کند تا بلکه غائله بخوابد و فرامرزی دست از سرمان بر دارد.پدر هر عیبی داشته باشد،غیر ممکن است آنچه را که خودش داده از ما پس بگیرد.این یکی را مطمئنم.همین امروز که از بیمارستان مرخص شد،یک راست رفتیم محضر و تریب انتقالش را دادیم،الان هم مستوره و منور به کمک محرم دارند وسایل خانهام را بار کامیون میکنند میآورند تا موقتاً بگذرند توی زیر زمین منزل شما.تا ببینیم چه میشود.همه ی زندگیام به باد فنا رفت رکسانا.آنچه از بنیاد خراب بود،به یکباره کاملا ویران شد.منور خیال میکند پدر واقعاً آنها را ازم پس گرفته و دلش برایم میسوزد.راه میرفت به مامان میگفت:-(بیچاره سودابه خانم از هیچ طرف شانس نیاورد)آنها از اصل قضیه خبر ندارند.قرار شد خودش همانجا بماند تا اگر فرامرزی آمد بهش بگوید که

۳ ۳ ۹
من دیگر اه در بساط ندارم تا با ناله    سودا کنم،چون پدرم بعد از آن درگیری و شکستن دنده هایش عصبانی ٔ شده،خانه و سهام کارخانه را ازم پس گرفته و حاضر نیست تا زن او هستم یک شاهی هم بهم بدهد. -اگر سپیده را خواست چی؟ -من از همین میترسم،ولی پدر عقیده دارد که غیر ممکن است بچه را بخواهد.به خصوص حالا که میداند در مقابل پس دادنش چیزی برای گرفتن ندارد. -سامان چه نظری دارد؟ -با درد خود میسوزد و میسازد.آنقدر عصبی و پرخاشگر شده که اصلا نمیشود نزدیکش رفت.موقع آمدن به اینجا به مامان سپرد که حتما ماندانا را خودمان بیاوریم. دستم را به روی قلبم گذاشتم که داشت از جا کنده میشد و با صدای نالانی پرسیدم: -شما میخواهید ماندانا را با خودتان ببرید؟ قدسی پاسخ داد: -نترس من جوابش را میدهم.دلیلی ندارد هر چه او بگوید من گوش کنم. خانجون که آخرین جمله آاش را شنیده بود گفت: -آفرین به تو شیرزن.مگه تو از عهده ی این پسر بر بیای.یه کاره بند کرده به این دختره میگه هنوز حواسش پیش پسر عموشه. -بستگی به رفتار رکسانا دارد.باید خودش بهش ثابت کند که این طور نیست.گفتن ما ثمری ندارد.حالا بالاخره دو خانواده باهم آشتی کردید یا نه؟ خانجون به من مجال توضیح را نداد.خود رشته ی سخن را به دست گرفت،به شرح ماجرا پرداخت و در پایان گفت: -رکسانا نمیخواست بیاید اونجا.می ترسید به گوش سامان برسه،دوباره غیرتی بشه،ولی من بهش گفتم(زشته اونا که از درد تو خبر ندارن،باید بیایی،ماندانا رو هم با خودت بیار که اگه باباش پرسید بتونه بهش راپورت بده بگه اصلا داریوش اونجا نیست و تو قزوین مشغول کاره. -شما چه موقع برمی گردید منزل خودتان خانم ماکوئی؟ -یه چند روزی اینجا کار دارم.فردا شب شا م ناهید دعوتمان کرده،بلکه بعدش برگردیم خونه. -پس رکسانا و ماندانا را هم با خودتان بیاورید.آنجا که باشند راحت تر میشود موضوع را حل کرد. -معلومه که میارم.این دختر اونجا خونه زاد شده. عزیز با سینی چای داخل شد و با شرمندگی گفت: سلام خوش آمدید،روم سیاه،داشتم برنج دم میکردم.نتوانستم زودتر بیام خدمتتان. موضوع بحث عوض شد و صحبت به شفای رودابه کشید.ماندانا صدای عمه و مادر بزرگش را که شنید،آمد روی زانوی قدسی نشست و با اولین سوال او،بی کم و کاست،بی آنکه چیزی از قلم بیندازد،همه ی آنچه را که از صبح آن روز در منزل عمو سیف الله گذشته بود شرح داد و در پایان افزود: -عمو داریوش خونه نبود،ما که ندیدیمش.مامانش گفت اون توی یه شهر دیگه کار میکنه.یه اسمی گفتن که یادم نمونده. خانجون به قهقه خندید و گفت:

۳ ۴ ۰
-قدسی جون این بچه رو دست من بلند شده.همه میگند حرف تو دهن عالیه بند نمیشه،اما این یکی دیگه اصلا پیچ زبونش شله شله. غم کمانه کرد بر روی چهره ی گشاده ی عزیز نشست.خنده بر رو لبانش خشک شد و با صدای گرفته ای گفت: -قدسی خانم شما را به جان ماندانا و سپیده قسم یک جوری به سامان حالی کنید رکسانا حواسش جای دیگری نیست و فکر و ذکرش شوهر و بچه ش است.اگر من دیشب از دهانم پرید به برمک گفتم دروغش باعث مرگ پدرش و بهم خوردن نامزدی رکسانا و داریوش شده،منظور بدی نداشتم،فقط میخواستم به آن پسر حالی کنم که چه غلطی کرده.آخر من از کجا میدانستم سامان این قدر نسبت به نامزد سابق زنش حساس است و بهش بر میخورد.شما از طرف من یک جوری از دلش در بیاورید.مبادا خدای نکرده یه دفعه این فکر در مغزش فرو برود که حواس زنش جای دیگریست.اصلا همین امشب رکسانا را بردارید ببرید خانه ی خودش،جای زن پیش شوهرش است. قدسی به موقع به دادم رسید و گفت: -حالا که سامان نیست رفته ماموریت.خوب چه عیبی دارد رکسانا جون یکی دو روز بیشتر پیش شما بماند و سر فرصت با خواهرش که از مشد آماده درددل کند،وگرنه من از خدا میخواهم تا ایران هستم عروس و نوهام دور و برام باشند. در تائید گفته ش افزودم: -یکی دور روز میمانم تا سیر آزیتا را ببینم بعد بر میگردم خانه ی خودمان. لای در حیات را باز گذشته بودیم تا مهمانان پشت در معطل نمانند. خاله عفت در اتاق را باز کرد و گفت:- عالیه،طوبی کمک نمیخواهید؟من زودتر اومدم تا به خواهر نامهربونمو دخترش کمک کنم. خانجون به طعنه گفت: -دستت درد نکنه عفت،این زود اومدنت بود؟دیگه کاری نکرده باقی نمانده.آش روی اجاقه داره جا میافته.برنج طوبی هم دم کشیده،مرغهاش هم تو دیگ از نفس افتادن.میگی نه بیا بریم تو آشپزخونه نشونت بدم. سپس برخاست و همراه عزیز و خاله عفت به آشپزخانه رفت.مامان قدسی چشمکی به من زد و گفت: -می میرم برای زبان شیرین خانم ماکوئی که به موقع حرفهایش را میزند و از هیچ کس وا نمیماند. خانجون به اتاق برگشت و گفت: -سپردمش دست طیبه سرشو گرم کنه خودم اومدم پیش شما.عمه ناهید مثل همیشه با سر و صدا حضورش را اعلام کرد.خانجون از پشت پنجره چشم به حیات دوخت و گفت: -کجایی طوبی،بدو برو ناهید و عذرا اومدن،ولی پس چرا شیرین باهاشون نیست؟برخاستم و همراه مادرم به استقبالشان رفتم.عزیز در حال روبوسی با زن عمو پرسید: -خوش آمدی عذرا جون،پس شیرین کوو؟ -یک کمی دیر تر میاد.بهش گفتم بماند شا م مردها را روبراه کند که گرسنه نمانند. لبخندی از رضایت بر لب آوردم.پس بابک امشب از دیدن شیرین بی نسیب نمیماند.خدا کند لاقل این دو نفر به مراد دلشان برسند و پاداش هفت سال انتظارشان را بگیرند.

۳ ۴ ۱
۱۱فصل
فردای اون روز،همه صبح زود از خواب برخاستند و سرگرم جمع و جور کردن ریخت و پاشهای شب گذشته شدند. شرکت در مهمانی عمه ناهید برایم عذاب آور بود،به دنبال بهانه ای میگشتم تا هر طور شده از رفتن به آنجا شانه خالی کنم. آرزو به دل ماندیم تا خانجون کاری را بدون نقه زدن و غرولند انجام دهد.راه میرفت و غر میزد: انگار مغولها به این خونه حمله کردن.چه خبر؟هم خوردن،هم ریختن،هر چی پاک میکنی تمیزی بر نمیداره. سپس خاک انداز پر آشغال را نشانمان داد و افزود: -ببین طوبی از رو فرشهات چقدر اشغال جمع کردم. عزیز زیر لبی خندید و گفت: -خوب خانجون جارو برای همین کار است.پس به خیالتان رسید وقتی یک اتاق فسقلی این همه مهمان به خود میبیند،باید ازش دسته گًل جارو کرد. به حالت اخم و دلخوری چینی به پیشانی افکند و گفت: -دهنتو آب بکش.کجای این جای به این بزرگی فسقلی است.بیشتر از پنجاه تا مهمان توش جا شدن.ناشکری نکن.بعضیها تو نصف این اتاق یه سر عائله جا میدن.اصلا تو پاشو برو خونه ی خواهر شوهرت بهش کمک کن مهمونی امشبش ابرمند برگزار بشه.بقیه ی کارها با من. -اتفاقا دیشب خودم بهش تعارف کردم پرسیدم کمک نمیخوای،گفت تو به اندازه ی کافی خسته ای،زحمت نکش.قرار است عذرا و خاله عفت بروند کمکش.شیرین هم که هست.مهمانی هفت دولت که نیست،به غیر از ما فقط خانواده ی عمو سیف الله دعوت دارند. این پا و آن پا کردم.بی جهت در اتاق چرخیدم تا بالاخره دل به دریا زدم و گفتم: -هر چه فکر میکنم میبینم زشت است امشب من بدون سامان بیام منزل عمه ناهید. به شنیدن این جمله خانجون از کره در رفت،گوشه ی ابروانش را بالا کشید چینهای پیشانی ش را عمیق تر کرد و به طرفم توپید: -خوبه خوبه حیا کن دختر.باز حرف بی جا زدی،خونه ی غریبه که نیست خونه ی عمه ته.وقتی شوهرت رفته سفر،چه عیبی داره با مادر و برادرات بری مهمونی؟چیه،نکنه میترسی به تیریج قبای آقا سامان بر بخوره و باز واسه خودش فکر و خیال کنه که لابد با پسر عمویت اونجا قرار داشتی،واست گربه رقصونی کنه.اون موقع من میدونم و اون.دستمو میزنم کمرمو،چاک دهانمو باز میکنم میگم اگه راست میگی به جای قهر و تر بیا دست زنتو بگیر بارش در ببر خونه ی خودت که مجبور نشه بدون تو بره این ور اونور.عیب از خودته،نه از نوه ی من.. در چهره ی پرشیار عزیز،رنج و درد تازه از راه رسیده ای به دنبال جای خالی میگشت تا در آن مأوا گیرد.جارو به دست به دیوار تکیه داد.در کلامش غم بیداد میکرد: چرا موش و گربه بازی در آوردید.تو با سامان قهری؟مگه نه؟حتی پریشب هم که اومد اینجا،از قیافه ش معلوم بود که میانه تان شکر آب است.یکی به من بگوید بعد از رفتن من به مشهد،اینجا چه اتفاقی افتاده؟تو و داریوش چه سر

۳ ۴ ۲
و سری باهم دارید که شوهرت بدگمان شده؟سامان هم چین آدمی نبود که بی خود بچه بازی در بیاورد.راست بگو رکسانا چی شده؟ دیگر لزومی به پنهان کاری نبود.قبل از اینکه تصمیم بگیرم آنچه را که از گفتنش پروا داشتم بر زبان بیاورم،بابک در حالی که شیشه های خالی نوشابه را در درون جبه جا میداد،به من فرصت پاسخ را نداد و گفت: -ای بابا عزیز جون،حالا چه وقت این حرف هاست،قهر و آشتی نمک زندگی است.تقصیر دختر خودتان است که عجول و کم تحمل است. زیر بار نرفت و گفت:- من گول نمیخورم،موضوع به این سادگیها نیست.این دختر باید یک کاری کرده باشدکه قابل گذشت نیست،وگرنه آن مرد بچه نیست که بی خود و بی جهت ادا و اطوار در بیاورد. -شما که دوباره شروع کردید،اصلا سامان بی خود میکند به زنش بگوید چرا رفتی خونه ی عمه ات.حالا که زنش را آورده اینجا خودش گذاشته رفته،پس رکسانا ناچار است هر جا که ما میرویم همرهمان بیاید.غیر از این است عزیز؟ -نه لازم نکرده با ما بیاییید حالا که شوهرت حساس شده،مجبورش نمیکنم هر جا میرویم دنبال ما راه بیفتد،اصلا ما از کجا میدانیم،شاید هم داریوش آنجا باشد.گیرم که نبود.آمدن رکسانا بدون سامان به آنجا بهانه ی تازه ای برای غیبت به دست ناهید و عذرا میدهد.آنها که نزده میرقصند.هزار و یک عیب روی کس و کارشان میگذراند،این یکی دیگر نقل مجلسشان میشود.میل خودت است رکسانا،اگر دلت نمیخواهد بیای نیا.از دیشب کلی غذا مانده امروز که سهل است فردا پس فردا هم آشپزی نکنیم،باز زیادی میماند. خانجون گفت: -واسه اینکه پیمونه دستت نیست.مجبور نبودی این همه برنج خیس کنی و مرغ و گوشت بار بذاری. -شما که همش دلتان شور میزد حرص میخوردید،بهم میگفتید طوبی نکند غذا کم بیاید،آبرویمان برود. خود را از تک و تا نینداخت و گفت: -اخه من که نمیدونستم تو خودتو،بچه هاتم خونه خراب کردی.هر چی تو خونه برنج و گوشت و مرغ داشتی رو مال من گذاشتی که غذا کم نیاد. آزیتا با لحنی آمیخته به شوخی گفت: -خودتان را ناراحت نکنید خانجون مهم نیست.یک مقدارش را ناهار میخوریم.بقیه ش را هم رکسانا و ماندانا که قرار نیست بیایند منزل عمه ناهید میخورند تمام میشود. به محض شنیدن این جمعه،ماندانا که میپنداشتم هنوز زیر کرسی خواب است،پرده ی بین دو اتاق را کنار زد و در حالی چشمان خمار خوابش را میمالید گفت: -من شب نمیمونم خونه،دوست دارم بیام خونه ی عمه ناهید مهمونی.اگه هم عمو داریوش اونجا باشه،به بابا نمیگم که اونجا بود. خانجون قهقهه ای زد و گفت: -این بچه یه عیب دیگه شام اینه که گوش وا میسته.ما رو بگو که خیال میکردیم خوابه.راست بگو این نقل و نباتت که الهی قربونش برم به کی رفته رکسانا؟ آزیتا چشمکی به من زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:

۳ ۴ ۳
-پس شما که میگفتید اخلاقش به شما رفته. چپ چپ نگاهش کرد و گفت: -از وقتی رفتی مشهد خیلی زبون دراز شودی.معلوم نیست شوهرت بهت درس میده یا مادر شوهرت. -از کیخسرو درس میگیرم که از مادر شوهرم وانمانم. -آمون از بچه های این دور و زمونه. تمام روز به جمع آوری و نظافت گذشت.ماندانا توی دست و پا میپلکید،یک بند تکرار میکرد:-من شب خونه نمیمونم. غروب قبل از اینکه بقیه حاضر شوند،سارافون بنفش و پلوور کشاف سفید را از ساک سوغاتیهایش بیرون آورد و دور از چشم دیگران آن را پوشید. سپس نگاه مظلومانهاش را به من که بی خبر غرق در افکار خود بودم دوخت و گفت: -پس چرا حاضر نمیشی مامی؟ سر برداشتم و نگاهش کردم.گونه های صورتی رنگش گًل انداخته بود.برق چشم های مشی جذابش،برق نگاه آمیخته به عشق سامان را در زمان مهربانیهایش به یادم میآورد. با شیفتگی چشم به او دوختم و گفتم: -چقدر خوشگل شودی عزیزم. روی زانویم نشست و با طنازی گفت: -خوب توهم یکی از اون لباس خشگلهاتو بپوش که مامان قدسی واست آورده. -ولی ما که قرار نیست برویم مهمانی. قطرات درشت اشک چون دانه های از هم گسسته ی مروارید یکی پس از دیگری بر روی گونه هایش غلطید و با سر سختی تکرار کرد: -چرا قراره.اخه برای چی نباید بریم.به جون تو قسم میخورم که به بابا بگم من چقدر گریه کردم تا تو راضی شودی بریم اونجا.اخه نمیشه که همه برن،ما بمونیم. -چه عیبی دارد؟با هم میرویم از لبنیاتی سر کوچه،پفک و آلاسکا میخریم. با صدای گرفته ای گفت: -اگه بخری میندازمش دور.تو مامان بدی هستی.تو منو دوست نداری.میخوام برم پیش بابا،دیگه نمیخوام پیشت بمونم. بهانه گیری ش که شروع میشد،آرام کردنش امکان نداشت.خانجون سراسیمه وارد اتاق شد و پرسید: -باز که این بچه نحس شد.چه کارش کردی رکسانا؟ با عجز و درماندگی پاسخ دادم: -می خواهد برود پیش پدرش.هر کاری میکنم آرام نمیگیرد. -خوب برو از خونه ی خدیجه خانم زنگ بزن به سودابه بگو بیاید دنبالش.بس که جیغ زد گوشامون کار شد. گیسوان پر پیچ و تابش را از روی صورتش کنار زد،با طنازی سر را یک وری کج کرد و گفت: -اگه مامی نیاید،من نمیرم.

۳ ۴ ۴
-ای پدر سوخته تو که میدونی اون نمیاد.خوب بلدی یه بهونه ردیف کنی.این لباس پلو خوری چیه تنت کردی؟ -میخوام بیام خونه ی عمه ناهید،نمیشه که همه برن ما بمونیم. خانجون رو به من کرد و گفت: -بلند شو رکسانا،بلند شو این قدر خون به دل این بچه نکن.اونجا خبری نیست که تو نمیخوای بیای.از خونه ی سیف الله رفتن که بدتر نیست.این بچه هم حق داره،وقتی میبینه همه دارن میرن به غیر از خودشو مادرش،خوب دلش میگیره. -اخه خانجون…- اخه نداره پاشو.اون موقع که از روی نادونی کاسه ی قیمتی خوشبختی تو زدی زمین دو نصفش کردی،باید فکر این روزا رو میکردی،نه حالا.از چی میترسی؟از اینکه اون کاسه ی بند زده دوباره بیفته روی زمین و این دفعه دیگه قابل بند زدن نباشه؟ عزیز که آخرین جملهاش را شنیده بود گفت: -شما نصف جونم کردید.معلوم نیست این دختر چه دسته گلی به آب داده که مرتب بهش نیش و کنایه میزنید. -میخواستی چی کار کنه،اون موقع که شوهرش قربون صدقه ش میرفت،می گفت پیف پیف.حالا که محلش نمیذاره عزیز شده. ماندانا با دلخوری جوابش را داد: -مامی هیچ وقت به بابا نمیگفت پیف پیف. همه خندیدند.بابک گفت: -تکرار این حرفها چه فایده ای دارد.بلند شو رکسانا.این بچه نحس شده،اگر نیایی تا آخر شب امانت را خواهد برید.مطمئن باش آنجا خبری نیست و مشکلی پیش نخواهد آمد.از آن گذشته بعد از این خانواده ی عمو سیف الله جوزی از مهمانیهای فامیلی خواهند بود و تو نمیتوانی در خانه ات را به روی آنها ببندی.پاشو زودتر حاضر شو،دیر میشود. ماندانا دامنم را چسبید و گفت: -پاشو مامی،قول میدم اگه عمو داریوش اونجا بود به بابا نگم دیدمش.اخه مگه اون چی کار کرده که بابا دوستش نداره؟ بابک با لحن آمرانه ای گفت: -پاشو،بیشتر از این بچه رو کنجکاو نکن.ما هم معطل تویم.زودتر حاضر شو.رفتن به منزل عمه ناهید بدتر از رفتن به منزل عمو سیف الله نیست. خانجون با صدای بلند فریاد کشید: -حیا کن دختر مگ نمیبینی دخترت تی تیش مامانیهاشو پوشیده،حاضر یراق منتظر توست. تصمیم گیری برایم مشکل بود.نمیدانام چرا دلم شور میزد و نیرویی مرا از حضور در آن مهمانی منع میکرد،اما فقط یه نظر نگریستن به چهره ی معصوم و گونههای مرطوب ماندانا با آن لباس نو و چکمه های براقی که پوشیده بود،فرصت اعتراض را ازم گرفت. با بی میلی برخاستم و گفتم:

۳ ۴ ۵
-کاش میگذاشتید به حال خودم باشم. عزیز آهی کشید و نالید: -انگار قسمت من این است که حتی یک روز خوش در زندگیم نبینم.تازه داشتم دلم را به سلامتی رودابه خوش میکردم که از یک طرف غصه ی تو بلای جانم شد و از طرف دیگر آن بی آبرویی که برمک به بار آورده. برمک که هنوز مغضوب عزیز و بابک بود،حتی این جرات را در خود نمیافت که سربلند کند و به آن دو بنگرد،دستهایش را به حالت عصبی در هم قلاب کرد و جیکش در نیامد. اشکهایم چون الف هرزی که بی هیچ نیازی به بذرفشانی میروییدند،بدون هیچ تلاشی از چشمه جوشیدند و بر روی گونههایم جاری شدند.نگاهم را به نقطه ی نامعلومی دوختم و از ته دلم گفتم: -آخر چرا،چرا سامان این بلا را سرم آوردی.هرگز فکر نمیکردم این قدر ظالم باشی و بدون هیچ مدرکی بی گناه محکومم کنی.   ۱۲فصل
ماندانا از شوق بال در آورده بود. تا سر کوچه یک نفس و بدون مکث دوید. به پیچ شمیران که رسیدیم ، ایستاد اشاره به ایستگاه اتوبوس کرد و گفت:
_من دوست دارم سوار اون ماشین گُندهه بشم، خواهش می کنم مامی، قول می دم به بابا نگم با چی رفتیم خونه عمه ناهید.
نه این روش درست نبود، به این ترتیب امکان داشت عادت به دروغگویی کند و بعد از این کمتر حرف راست از زبانش بشنویم.
دستش را گرفتم و گفتم:
_نه، چه عیبی دارد. بهش بگو. اتوبوس سواری که عیب نیست. وقتی که خودش با ما نیست، با هر وسیله ای که بقیه بروند، ما هم می رویم.

۳ ۴ ۶
سر ذوق آمد. از هیجان گونه هایش گل انداخت و پرسید:
_پس می تونم بهش بگم چقدر از اتوبوس سواری خوشم می آد؟
_البته، حتماً بهش بگو. قول بده آنجا هم دختر خوبی باشی و در مورد عمو داریوش هم حرفی نزنی.
_اگه خودش اونجا بود چی؟
_اصلاً چیزی نگو که بقیه بفهمند قبلاً او را دیدی.
چاره ای نبود باز هم داشتم تشویقش می کردم به حربه دروغگویی متوسل شود و واقعیت را از دید دیگران پنهان کند.
انگار خاطره ها به دور دیوارهای رنگ و رو رفته ساختمانِ منزل عمه ناهید می چرخیدند و منتظر رسیدن ما بودند، تا یکی پس از دیگری از دیوار بالا بروند و همراهمان وارد خانه قدیمی پدرم شوند.
تلخ و شیرین هایش با فاصله از هم حرکت می کردند. صفِ شیرینی هایش دراز بود، اما به زمانِ کودکی و نوجوانی بر می گشت، ولی صف تلخی هایش با وجود کوتاهی عمق بیشتری داشت و یادآوری هر ثانیه و دقیقه اش، چون جان کندن با عذاب بود.
نگاه هایمان لبِ حوض و کنار باغچه درست به همان نقطه ای خیره ماند که به خاطره تلخ مرگ آقاجان در ذهن مان جان می بخشید. خاطره ها عجول بودند و همیشه قبل از رسیدن ما به منزل عمه ناهید، در آنجا کمین می کردند و انتظار آمدنمان را می کشیدند.

۳ ۴ ۷
چراغ های سالن پذیرایی طبقه بالا روشن بود. عزیز خطاب به بابک گفت:
_به گمانم ما دیر کردیم و بقیه مهمانها قبل از ما آمده اند.
فرید پسر بزرگ آقای فتحی که در را به رویمان گشوده بود، گفت:
_خیلی وقت است دایی سیف اله اینا آمدند.
خانجون سر تکان داد و گفت:
_چه کنیم دیگه. این بچه تنبل ها دیر حاظر شدن.
می دانستم اشاره اش به من است. به رویم نیاوردم. دستِ ماندانا را محکم در میان دستم فشردم تا قوتِ قلب بگیرم و از پله ها بالا بروم.
صدای گفت و گوی دسته جمعی حاضرین تا طبقه پایین به گوش می رسید. پا به روی سومین پله که نهادم، صدای داریوش به وضوح شنیدم که داشت می گفت:
_باور کنید آقای فتحی، همیشه فکر می کردم یک پای این قضیه می لنگد، اما نه تا به این حد که حالا می شنوم. قلبم چون تیری از ترکش رها شد و سینه ام را هدف قرار داد: ” او اینجا چه کار می کند؟ مگر قزوین نبود؟ حالا تکلیفِ من چیست؟ اشتباه کردم نباید می آمدم. ”
پاهایم همانجا بر روی پله سوم چسبیدند و قدم به جلو بر نداشتند. بابک که پشتِ سرم حرکت می کرد، پرسید:

۳ ۴ ۸
_چرا ایستادی برو؟
سر به عقب بر گرداندم و با لحنِ مصممی گفتم:
_من و ماندانا بر می گردیم خانه.
با تعجب گفت:
_که چی بشه، فقط به خاطر این که داریوش اینجاست؟ تو از چی فرار می کنی، از احساسی که دیگر وجود ندارد یا از ترسی که از سامان داری؟
_بهتر است برگردم بابک، خودت دلیل این فرار را می دانی. نمی خواهم بی جهت باز بهانه دست سامان بدهم و وضع را از این هم بدتر کنم.
با فشار دستهای قوی و محکمش مرا به جلو راند و گفت:
_مسخره بازی را بگذار کنار. قدم اولت اشتباه بود، بقیه اش پیشکشت.
خانجون که جلوتر از همه حرکت می کرد، سرگرم احوالپرسی با عمه ناهید که به استقبالمان آمده بود شد. راه برگشت بسته بود. احساسی وجود نداشت که بخواهم از آن بگریزم. این حساسیت را سامان به وجود آورده بود، وگرنه اکنون دیگر از نظر من او فقط پسر عمویم بود و یار و همبازی دورانِ کودکی ام.
نوبت به من که رسید، عمه ناهید چپ چپ نگاهم کرد و با تعجب پرسید:

۳ ۴ ۹
_پس سامان کو؟ همه آمده اند به غیر از او. نکند ما را قابل ندانسته.
_اختیار دارید عمه جان. پریشب که خودش بهتان گفت امروز صبح مسافر زنجان است. معلوم نیست مأموریتش چند روز طول بکشد. سلام رساند و عذرخواهی کرد.
_حیف شد. حالا که همه ی فامیل جمعند، جایش خالی ست. دلم می خواست امشب همه دور هم باشیم. نمی دانی با چه ترفندی داریوش را از قزوین کشاندم اینجا. از صبح تلفن بارانش کردم. بهش گفتم حالا که قرار است بعد از هفت سال همه فامیل دور هم جمع شویم، خیلی حیف است که تو نباشی. بچه م حرف شنو ست. گوش کرد و آمد.
پس آمدن او کار عمه ناهید بود. در دل گفتم: ” من هم که نمی خواستم بیایم. گریه و زاری آن نیم وجبی شیطان مرا بر خلافِ میلم به اینجا کشاند. ”
نمی دانم عمدی بود یا سهوی، اما داریوش درست همان محلی را برای نشستن انتخاب کرده بود که در روز خواستگاریمان در آنجا نشسته بود. شاید علتش این بود که می خواست عهد و پیمانهایی را که در همین اتاق بسته شد و قول و قرارهایی را که پدرم گذاشت به یادم بیاورد.
احساس می کردم همه ی اطرافیانم چشم به ما دو نفر دوخته اند و حرکاتمان را زیر نظر دارند. کوشیدم تا خونسردی ام را حفظ کنم و از زیر نگاه کنجکاوشان بگریزم.
زن عمو عذرا در موقع بوسیدنم پرسید:
_پس چه موقع چشم ما به جمال شوهرت روشن می شود؟

۳ ۵ ۰
_از مأموریت که برگردد، حتماً می آید خدمتتان. عمو سیف اله گفت:
_البته وظیفه ماست که با چشم روشنی عروسی بیاییم دیدنتان. گرچه خیلی دیر شده، ولی ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه است.
داریوش جلوی پایم برخاست و سلام کرد. در لابلای چین های زود رس پیشانی اش حسرتی نهان بود، حسرت از دست رفتنِ فرصتِ تحقق بخشیدن به آرزویی که فقط یک جمله ی خلافِ برمک بر بادش داده بود. این کینه می ماند. حتی اگر همه می توانستند فراموشش کنند و برمک را ببخشند، او نمی توانست.
چشم همه به دهانم دوخته شده بود و منتظر پاسخم بودند. آرامش صدایم برای خودم هم تعجب آور بود.
_سلام پسر عمو جان. حالت چطور است؟
با وجود این که نگاه نافذِ حاضرین معذبش می کرد، درد و رنجش را در پشت پرده ای از لبخند پنهان ساخت و پاسخ داد:
_وقتی که بعد از هفت سال دوباره همه ی خانواده دور هم جمع هستیم چرا حالم خوب نباشد. تو چطوری دختر عمو جان؟
ابتدا به زور لبخندی بر روی لب نشاندم و پس از مکث کوتاهی آهی کشیدم و گفتم:
_من هم به همان دلیل خوبم، اما وقتی جای آقاجان و رامک را در جمع خالی می بینم، دلم می گیرد.

۳ ۵ ۱
ماندانا دستم را کشید و کنار گوشم نجوا کرد:
_بهشون بگم من عمو داریوش رو یه بار قبلاً دیده بودم.
خدا را شکر که لااقل بعد از آن همه سفارش ، این بار قبل از فضولی ، این را ازم پرسید ، وگرنه این یکی هم قوزبالاقوز می شد و دوباره پای محاکمه و اعتراف پیش می آمد.
ابرو درهم کشیدم و با لحن تندی گفتم:
_نه ، لازم نکرده ، برو پیش رودابه بنشین.
از جمله تحکم آمیزم ترسید که مبادا او را به خانه برگردانم. مطیعانه سر تکان داد و کنار رودابه نشست.
هزاران سؤال بر لبانِ داریوش بود که جرأت پرسیدنش را نداشت.
قدرت ایستادن را از دست دادم. سرم داشت گیج می رفت. عزیز متوجه پریشانی ام شد و به مبلِ پهلو دستی اش اشاره کرد و گفت:
_بیا اینجا بنشین.
هیچ کس ساکت نبود. همه با هم حرف می زدند. شیرین و آزیتا درِ گوش هم پچ پچ می کردند. خانجون و خاله عفت خاطرات دوران جوانی شان را دور می زدند. به لحظه های خوشش می خندیدند ، افسوس گذشتنش را می خوردند و بر تلخی هایش دیده تَر می کردند. زن عمو عذرا و عزیز از دوستی و صمیمیت گذشته سخن می گفتند.

۳ ۵ ۲
سخنان بابک و داریوش در چهاردیواری زیرزمین و حیاط خانه هایمان و بازیهای دسته جمعی دور می زد، کتک کاری ها و خون از دماغ هم راه انداختن آن دورانها که حالا دلیلش پوچ و مسخره بود، اما یادآوری اش شیرین و لذت بخش.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>