رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت سوم
۸۲فصل
آقای سامانی به جبران خطای گذشته،،جشن عروسی مفصلی برای پسرش در هتل نادری گرفت و خانه ی خیابان داودیه را که محل سکونت فعلی او بود به نامش کرد. نور عشق در دیدگان سامان چون تابش نور شدید خورشید در صلات ظهر،چشم را میزد. قبل از رفتن به سالن پذیرایی طبقه ی اول منزلش که مراسم عقد در آنجا برگزار میشد،در خلوت اتاق نشیمن روبرویم ایستاد و تور عروسی رو از روی صورتم کنار زد و گفت:
۱ ۰ ۶
-بذار سیر نگاهت کنم تا باورم شود که خودت هستی.می ترسیدام هیچ وقت به آرزویم نرسم،و تو چون رویاهای دور و درازم دست نیافتنی باشی. -من رویا نیستم،واقعیت دارم.تنها چیزی که ازت میخواهم این است که بهم قول بدی مرد زندگیام باشی،نه نان آورم.تحمل گرسنگی و نداری برایم آسان است،ولی بی وفائی هرگز. خشمی زودگذر به نگاه چشمان شیفتهاش رنگ سرخ پاشید و با لحن رنجیده ای گفت: دوست ندارم مرا الگوی پدرم قرار دهی،.من و سودابه تا مدتها بعد از جداییاش از مادرم با او قهر بودیم.فکر میکنی چرا بعد از مراجعت از پاریس در وزارت راه استخدام شدم؟ دلیل اصلی این بود که می خواستم بهش بفهمانم حاضر نیستم در کارخانه باهاش همکاری کنم. شاید اگر یک چهارم سهامش، سهمِ هر کدام از ما نبود، هرگز قدم به آنجا نمی گذاشتم، اما سودابه یک بند به جانم نق می زد و می گفت “نگذار حقِ ما نصیب زن هرزه ای که جایگاه مادرمان را غصب کرده شود.” این قولی نیست که به تو می دهم رکسانا، بلکه این قولی ست که سالها پیش به خودم دادم که هرگز اجازه ندهم خونِ پاکِ عشق در قلبم آلوده به خونِ ناپاک هوس شود. از این نظر خیالت راحت باشد. از همان روز که در قلبم جا گرفتی، دریچه ورود و خروج قلبم را بسته ام و آنجا فقط مأوای توست. حالا بیا برویم اتاق عقد، چون عجله دارم و می خواهم قبل از این که پشیمان شوی، بله را ازت بگیرم. رودابه در لباس اُرگانزای سفید به همراه نوه ی خاله ی سامان در کنار سودابه و آزیتا منتظرم بودند تا دامن لباسم را بگیرند. از پله ها که پایین آمدیم، قدسی و مادرم در حالی که دیدگان هر دو نمناک بود، به استقبالمان آمدند و به سرمان نقل پاشیدند. کاش پدرم زنده بود و شاهد خوشبختی ام می شد. مستوره مشتی اسفند دور سرمان گرداند و در آتش ریخت. بابک و آقای فتحی در کنار آقای سامانی و فرامرزی، جلوی در ورودی سالن انتظارمان را می کشیدند. رودابه دامن لباسم را رها کرد تا به همراه سایر بچه ها اسکناسهای بیست تومانی را که به سرم می ریختند، جمع کند. سامان در شلوغی و هلهله جمعیت با استفاده از فرصت کنار گوشم زمزمه کرد: “دوستت دارم رکسانا.”
*** باورم نمی شد در خانه خودم هستم، در جایی که فقط به من و سامان تعلق داشت. صبح ها تا هر وقت که دلم می خواست در تخت می ماندم. حتی فیدل به زبانش مُهر خاموشی می زد تا مانع خواب صبحگاهی ام نشود. همین که از بستر بر می خاستم، مستوره با سینی صبحانه ام به اتاقم می آمد و فیدل انگار مویش را آتش زده باشند، با پارس هایش بهم صبح بخیر می گفت. گردش در کنار رودخانه، سر زدن به خانجون و مادرم که هنوز نتوانسته بودند به دوری ام عادت کنند و دلتنگم می شدند، بقیه روزهای هفته را پر می کرد.
۱ ۰ ۷
سفر ماه عسل را در اروپا گذراندیم و یک هفته ای مهمان مادر شوهرم بودیم. روی خوش زندگی به طرفِ من بود و تلخی هایش پشت به من. طلایه های خورشید مستقیم از پنجره اتاق من بر روی بسترم می تابید و به وجودم گرمی می بخشید. سامان عاشقِ سفر و سیاحت بود و از هر فرصتی برای گردش در شهرهای ایران و اروپا استفاده می کرد. در مسافرت به شمال، خوابیدن در پلاژهای حصیری ساحل بندر پهلوی (بندر انزلی کنونی) را با اقامت در بهترین هتل دنیا عوض نمی کرد و می گفت: – ما به اینجا آمدیم تا با بوی دریا، صدای غلتیدن امواج خروشانش بر روی هم و حرکتِ پاروی قایقرانان و زمزمه ماهیگیران به خواب برویم و لذت بودن در کنار دریا را حس کنیم. در شبهای مهتاب بر روی دقایقی که نزدیک ساحل لنگر انداخته بود، به تماشای ماه شب چهارده می نشستیم که با طنازی به ستارگان فخر می فروخت. اکنون زندگی بی هیجان و یکنواخت گذشته ام پر از هیجان و تنوع بود. سامان که به مأموریت می رفت ماتم می گرفتم و بی طاقت از دوری اش به منزل خانجون یا مادرم پناه می بردم. سودابه زن خونگرم و زودجوشی بود و خانه اش در دو راهی قلهک، فاصله چندانی با منزل ما نداشت. اکثر اوقات با هم به پیاده روی می رفتیم و در مراجعت وقت مان را در بوتیکها و فروشگاههای آن حوالی می گذراندیم. سپیده دختر او چند ماه زودتر از ماندانا متولد شد. در موقع تولد نوزادم، سامان سر از پا نمی شناخت و از کنار گهواره اش تکان نمی خورد. ساعتها همانجا می ایستاد، با لذت تماشایش می کرد و یک بند ازم می پرسید: – به گمانم بیشتر شبیه من است. درست می گویم یا نه؟ هنوز نمی شد تشخیص داد شبیه کدام یک از ماست. قدسی که به مناسبت تولد نوه هایش به ایران آمده بود، عقیده داشت با بچگی های سامان مو نمی زند. عزیز برخلاف او می گفت “برعکس بیشتر شبیه بچگی های رکساناست.” کم کم رنگ چشمهای میشی و موهای خرمایی تیره اش، شباهت ماندانا را به پدرش آشکار ساخت و او را ذوق زده کرد. خبر خواستگاری کیخسرو، مهندس جوانِ مشهدی از آزیتا که در سفر اخیر خانواده ام به مشهد، در قطار همسفرشان بوده، موضوع دیگر را تحت الشعاع قرار داد. عزیز به سختی تن به این وصلت داد. آزیتا به راه دور می رفت، به راه دوری که رفت و آمد به آنجا چندان آسان نبود. حوصله خانجون از اشک و زاری های دخترش سر رفت و به ملامتش پرداخت: بچه بازی را بذار کنار طوبی. این شتریه که در خونه همه می خوابه. یه روز چشم باز می کنی می بینی مث من یکه و تنهایی. مگه من، تو یا طیبه رو به کولم نشوندم کشیدمتون تو کنج خلوت تنهایی م. نه زندگی بهت وفادار می مونه، نه بچه هات و همه شون می رن سوی خودشون. یه وقت به دوروبرت نگاه می کنی می بینی تنهایی. اون وقت تازه دلتو می ذاری پیش دلِ من و با خودت می گی، آخر عاقبت همه همینه و حالا باید فقط وقت و بی وقت به چند ساعت دیدن بچه ها و نوه هات دلخوش باشی و یاد بگیری چطوری شبها زیر طاقِ اتاق خونه ت، به جای ولوله و سر و صدای اونا با صدای وزوز مگس و زنبور به خواب بری. دیگه نه صبح ها از قُل قُل سماور خبریه، نه روزها از دیگِ برنج بار گذاشتن. می تونی با یه قوری آبِ جوش و چند لقمه نون و پنیر، سر ته صبحونه خودتو هم بیاری و ظهر با
۱ ۰ ۸
یک کته استانبولی و یا دَمی باقلی شکمتو سیر کنی. به اون روزها هم می رسی طوبی خانم. حالا تا وقتِ پادشاهی ته، چون اون دونی رو که بفرستی خونه بخت، اون سه تای دیگه دوروبرت هستن. بالاخره عزیز با اشکِ چشم موافقت خود را با ازدواج آن دو اعلام کرد و پس از مراسم عقدکنان آزیتا به همراه همسرش عازم مشهد شد. درواقع ماندانا داشت در خانه خانجون بزرگ می شد که لحظه ای طاقت دوری اش را نداشت و می گفت: – نوه شیرین تر از بچه ی خود آدمه، اما نتیجه قند عسله. دلبستگی ماندانا به او به حدی بود که هر وقت برای آوردنش به آنجا می رفتم، خود را در آغوشش پنهان می ساخت، سرش را به سینه وی می چسباند و با فریادهای گوشخراش، اعتراضش را از بازگشت به خانه اعلام می کرد. خانجون به دنبال گوش شنوا می گشت که از صبح تا شب با حرافی هایش هم سر خود را گرم کند، هم سر مخاطبش را. به همین جهت در اثر این هم نشینی، ماندانا با وجود این که چند ماه از سپیده کوچکتر بود، زودتر از دختر عمه اش زبان باز کرد و به حرف افتاد. به نظر می رسید بابک خود را فراموش کرده و غرق مشکلاتِ زندگی خانواده اش شده. عزیز نگران بود و خطاب به من گفت: – یکی دو تا دختر خوب برای بابک نشان کردم. هر چه بهش می گویم تو دیگر بیست و شش ساله ت شده، کار و کاسبی ت هم که بد نیست، پس چرا به فکر نیستی. می ترسم بمیرم و آرزوی داماد شدنت را به گور ببرم، جواب می دهد “حالا زود است. وقتش که شد خبرتان می کنم تا برایم دست بالا کنید.” شاید هیچ وقت آن روز نیاید رکسانا. این پسر اصلاً به فکر خودش نیست. قبل از سفر ما به مشهد تو باهاش صحبت کن. – حتماً این کار را می کنم. آخر هفته ناهار منزل خانجون مهمان بودیم. ماندانا در مرز چهار سالگی با آن چشمهای درشت میشی و موهای خرمایی تابدار که تا روی شانه هایش افشان بود با شیرین زبانیهایش مشغول دلبری از عزیز بود. همین که سفره جمع شد و طاهره دختر خاله طیبه به سراغ سماور رفت تا چایی دَم کند، سامان این پا و آن پا کرد و با صدای آهسته ای به من گفت: – موضوعی پیش آمده که من مجبورم به دیدن یکی از همکارانم بروم. می دانم ممکن است خانم ماکوبی ازم دلخور شود، ولی سعی می کنم زود برگردم. با تعجب پرسیدم: – این چه کاری ست که یک دفعه پیش آمده؟ قبلاً در این مورد چیزی بهم نگفته بودی. – آخرین لحظه قبل از این که راه بیفتیم خبرش بهم رسید. ترسیدم اگر بهت بگویم، دلخور شوی و از آمدن به منزل مادربزرگت چشم بپوشی. – سعی کن زود برگردی. خانجون که زیرچشمی ما را می پایید و کنجکاو دانستن علت برخاستن سامان بود، پرسید: – اُقر بخیر، کجا؟ – کاری پیش آمده که مجبورم سری به یکی از همکارانم بزنم. شرمنده که هنوز از خجالت ناهار در نیامده ام. قول می دهم زود برگردم.
۱ ۰ ۹
– برو به امونِ خدا. معلومه خیلی مهمه که روز جمعه تو حرومش می کنی. لحن کلامش مثل همیشه آمیخته با طعنه بود. دلم به شور افتاد، چون این طور به نظرم رسید که سامان در موقع رفتن حالت عادی نداشت و پریشان بود. پس از صرف چایی، آقای محمودی کنار بخاری، متکا زیر سر گذاشت و دراز کشید. کمی دورتر برمک سرگرم مطالعه کتاب زبان انگلیسی شد. زنها چهار طرف کرسی را اشغال کردند. رودابه در کنار عزیز و ماندانا در آغوش خانجون به خواب رفت. بابک سیگاری گوشه لب گذاشت و از من کبریت خواست. از بالای تاقچه از کنار لاله شمعدان قدیمی عهد ناصرالدین شاه قوطی کبریت را برداشتم و گفتم: – بلند شو برویم کنار رودهانه، همانجا سیگارت را بکش. با ناباوری نگاهم کرد و پرسید: – توی این سرما و یخبندان آنجا چه کار داری؟ شانه بالا افکندم و با خنده پاسخ دادم: – می خواهم یک کم با بردارم گپ بزنم. اعتراضی نکرد، همان طور که سیگار گوشه لب داشت در کنارم به راه افتاد. خانجون که حواسش به همه جا بود، پرسید: – کجا؟ – می رویم کنار رودخانه قدم بزنیم. – مگه زده به سرتون. امروز انگار همه یه چیزی شون می شه. تو خونه گرم نشستین خبر از بیرون ندارین. اهمیتی به اعتراضش ندادیم و از خانه بیرون زدیم. سطح خیابان لیز بود. بابک زیر بازویم را گرفت و گفت: – مواظب باش زمین نخوری. از چیزی ناراحتی رکسانا؟ انگار سامان امروز سر حال نبود. – موضوع این نیست. من فقط از این ناراحتم که چرا برادرم به فکر خودش نیست. – منظورت من هستم؟ – خوب معلوم است. آن یکی که دارد درسش را می خواند. فقط تویی که داری خودت را فدای بقیه می کنی. – عزیز بهت گفته باهام صحبت کنی؟ – نه، خودم این تصمیم را گرفتم. – به نظرت دارم پیر می شوم و وقت زن گرفتنم می گذرد؟ من تازه بیست و شش سال دارم و هنوز خیلی مانده تا پیر شوم. بگذار خیالت را راحت کنم خواهر عزیز و نازنینم. راستش را بخواهی بعید می دانم به این زودی ها بتوانید مرا به دام بیندازید. – چرا بابک، دلیلش چیست؟ شاید به خاطر عزیز و بچه ها نمی خواهی دُم به تله بدهی. – یک دلیلش این است و دلیل دیگرش کاملاً خصوصی ست. هوا ابری بود و سوز سردی که تا پوست و استخوان را می لرزاند خبر از بارش برف می داد. دستهایم را در جیب پالتویم فرو بردم و گفتم:
۱ ۱ ۰
– حتی برای خواهرت؟ در سرمای زیر صفر دود سیگار را در فضای اطراف پراکنده ساخت و گفت: – می دانم تا جواب نگیری راحتم نمی گذاری. انتخاب شریک زندگی به این سادگی ها نیست. هنوز در موقع روبرو شدن با هیچ دختری این احساس به من دست نداده که دلم می خواهد یک عمر همدم و همراهم باشد. – نه تجربه های تلخ تکرار شدنی ست و نه فرصتهای از دست رفته قابل برگشت. یک زمان تو نصیحتم می کردی و حالا وقتش شده که من این کار را بکنم. در نگاه به پشتِ سر فقط گردنت را خسته می کنی. ته سیگار را زیر پا له کرد و چندین بار پاشنه کفشش را با حرص به رویش کوبید و گفت: – اگر چنین فکری را بکنی ازت می رنجم. من هرگز چنین خیالی ندارم تا قدم در بیراهه بگذارم که تو را از عبور آن برحذر داشتم. من نمی خواهم با نفس دمیدن بر خاطره مرده ای، زنده اش کنم. بلکه فقط منتظر معجزه ای هستم تا دوباره صدای لرزیدن دل در سینه ام را بشنوم. بهم فرصت بده رکسانا، از آن گذشته عزیز به تنهایی قادر نیست بار زندگی رودابه و برمک را به دوش بکشد و به من نیاز دارد. شاید چند سال دیگر وقتی برمک بزرگتر شد و توانست جای مرا در کنار آنها بگیرد. وقتش برسد که بتوانم فکری به حال خودم بکنم. حالا بیا قبل از منجمد شدن به خانه برگردیم.
لای در باز بود. آهسته و با احتیاط وارد حیاط شدیم و کفشهایمان را پشت در از پا در آوردیم. همه خواب بودند، حتی برمک سر بر روی کتاب زبان انگلیسی داشت و صدای نفسهای آرامش به گوش می رسید. بابک به طرف بخاری نفتی رفت تا دستهای یخ زده اش را گرم کند و من در کنار دختر خاله ام طاهره که تازه نامزد کرده بود، به زیر کرسی خزیدم و پاهایم را به منقل داغ چسباندم. چشم به ساعت دیواری دوختم که با تیک تیک یک نواخت، عقربه هایش را به جلو می راند و با حرکت سریع ثانیه شمارش، سرعت لحظه ها را برای گذاشتن نمایش می داد. چه پیش آمده بود. از سامان بعید بود که آن طور با عجله و بدون دلیل و توضیح قبلی، آن هم در مهمانی منزل مادربزرگم، از سر سفره غذا بر خیزد و غیبت چند ساعته داشته باشد. ماندانا از خواب پرید و آب خواست. به نظر می رسید خواب بدی دیده، لیوان آب را که به دستش دادم، مژه های بلند و برگشته اش را به هم زد و شبنم اشکهایش را بر روی گونه نشاند و گفت: – بابا، پس بابا کو؟ طرز بیانش دلم را به شور انداخت و در حال نوازش گیسوان پر پیچ و تابش گفتم: – رفته بیرون. زود بر می گردد. دستهایش را به دور گردنم آویخت و گفت: – می خوام برم پیشش. منو ببر اونجا. خانجون او را از آغوشم بیرون کشید و گفت: – بیا خوشگل نازنینم. اون بابات اگه عقل داشت تو این هوا از سر سفره من پا نمی شد بره دنبالِ نخود سیاه. امروز عقل از سر همه پریده. اون از بابات. اینم از مادرت و دایی ت که تو این هوا رفتن هوا خوری. اونم از مادربزرگت که
۱ ۱ ۱
می خواد فردا رودابه زبون بسته رو برداره تو این سوز و سرما بره مشهد. خودم فدات بشم، حق داری به حالشون گریه کنی. آقای محمودی به طرفداری از سامان و عزیز گفت: – خُب خانجون طوبی خانم که نذر دارد و مجبور است ادایش کند. سامان هم لابد کاری برایش پیش آمده که رفته و عذرش خواسته است. رکسانا و بابک هم که جوانند و گرما سرما حالی شان نیست. چشم غره ای به دامادش رفت و گفت: – این چهارتا اگه تو رو نداشتن چی کار می کردن. الان سه ساعته که سامان رفته. موقع رفتن خودش گفت زود بر می گرده. حالا ببینم زودش کی هس. درست می گم یا نه رکسانا؟ – کارش تمام شود می آید. شما که می دانید سامان آدم بی ادبی نیست و عاشق دو هم جمع شدن و مهمانی ست. باید کار مهمی پیش آمده باشد که مجبور به رفتن شده. – وقتی که برگشت، معلوم می شه چقدر مهم بوده. نزدیک غروب آقای محمودی خطاب به خاله طیبه گفت: – تا برف نگرفته بهتر است برویم. ممکن است بعداً وسیله گیرمان نیاید. خاله طیبه از عزیز پرسید: – تو چی طوبی؟ شما با ما می آیید یا می مانید؟ – ما که فردا مسافریم و هزار تا کار داریم. باید وسایل مان را جمع و جور کنیم. تا حالا هم صبر کردم به خاطر این بود که شاید سامان برگردد و ازش خداحافظی کنیم. خانجون گفت: – اون که به گمونم حالا حالا ها خیال اومدن نداره. رودابه را محکم به سینه فشردم و گونه هایش را غرق بوسه کردم. در موقع بوسیدن مادرم گفتم: – امیدوارم این دفعه با دستِ پر برگردی عزیز. آهی کشید و گفت: – دعا کن رکسانا. هفت سال است بچه ام زبان به دهن گرفته و صدایش در نمی آید. دارم از غصه دق می کنم. بچه های هم سن و سالش را که می بینم، دارند به مدرسه می روند، دیوانه می شوم. آخر مگر این طفل معصوم چه گناهی کرده که باید تقاص پس بدهد. خاله طیبه گفت: – به خدا توکل کن. بالاخره جوابِ نذر و نیازهایت را می گیری. مهمانها که رفتند، پالتویم را پوشیدم و گفتم: – خب خانجون، من و ماندانا هم می رویم منزل. – کجا؟ هنوز که شوهرت برنگشته. – مهم نیست. هر وقت برگشت می آید خانه ی خودمان. – وقتی برگرده باهاش کار دارم. به این سادگی ولش نمی کنم. باید بدونم کجا رفته بود. اگر بخواد بلایی رو که پدرش سر قدسی آورده، اونم سر تو بیاره، با من طرفه.
۱ ۱ ۲
– ای بابا! سامان این کاره نیست. شما را به جانِ ماندانا قسم چیزی بهش نگویید. – آره جون خودش. قدسی هم اولش خیال می کرد شوهرش این کاره نیس، ولی بود. – ته دلم را خالی نکنید. دلم را به شور نیندازید. سپس، در حال پوشاندن لباس ماندانا افزودم: – ممنون، خیلی زحمت دادیم، خسته نباشید. – کجا می بریش؟ می خوای رو برفها بندازیش زمین، دست و پاشو بشکنی. – نترسید، مواظبش هستم. جلوی در به سامان برخوردم که داشت در ماشین را قفل می کرد. از دیدنِ من یکه خورد و گفت: – خیلی دیر کردم ببخش. انتظار نداشتم این قدر طول بکشد. با لحن سردی گفتم: – فعلاً برو تو. از دل خانجون در بیاور، بعد بیا برویم. ماندانا را که دستهایش را به طرف پدرش گشوده بود، بغل کرد و گفت: – تو هم با من بیا هوایم را داشته باش رکسانا. به دیدن سامان، خانجون که از پشتِ پنجره شاهد آمدن مان بود چین های پیشانی اش را بر روی هم خواباند و خط فاصله دو ابرو را کوتاه کرد و گفت: – حالا هم نمی اومدی. – مرا ببخشید، اما به جان ماندانا خیلی واجب بود، وگرنه چه کسی از مهمانی و پذیرایی گرم شما بدش می آید. از همه بدتر این که مجبورم پس فردا بروم زنجان و زن و بچه ام را به دستِ شما بسپارم. میان سخنش دویدم و با لحن تندی پرسیدم: – زنجان برای چی؟ آن هم توی این هوا. شرط می بندم تا یکی دو ساعت دیگر برف بگیرد. قبول نکن سامان. – نمی توانم رکسانا. رفتن امروز بی دلیل نبود. وضعیتی در آنجا پیش آمده که مجبورم بروم. سفر تفریحی نیست، مأموریت اجباری ست. خانجون گفت: – آخه مگه زن و بچه ت محتاج یه لقمه نو نن. بگو از جونم سیر نشدم، نمی خوام برم، زور که نیس. اگه زیادی حرف زدن، بیا بیرون بچسب به یه کار دیگه. با یه دست دو تا هندونه برداشتن عاقبتش همینه. کارت تو کارخونه کم بود، کار دومی ت هم شده قوز بالا قوز. سامان به زبان بازی پرداخت و گفت: – من شرمنده شما هستم خانم ماکوبی. اجازه بدهید دست تان را ببوسم و عذر بخواهم. – لازم نیست دست منو ببوسی، برو دست زنتو ببوس که جون به سرش کردی. – البته که این کار را می کنم. شما که می دانید تمام این کارها به خاطر راحتی زندگی رکسانا و مانداناست. جانم را فدای شان می کنم. – این یکی رو واسه خودت نگه دار که لازمت می شه. یادت باشه دختری که بهت دادم دلش نازکه و زود می شکنه. مبادا بشنوم یک روز اونم سر به روی همون متکایی بذاره و زار بزنه که از اشک چشم مادرت همیشه تَر بود.
۱ ۱ ۳
– خدا آن روز را نیاورد خانم ماکوبی. من یک موی رکسانا را با صد تا زن مثل نامادری ام عوض نمی کنم. – خب حالا که خیالم را راحت کردی بَرش دار برو. یادت باشه دفه دیگه هم که می خوای بیای خونه من با کس دیگه ای قرار مدار نذاری. فردا شب دست زن و بچه تو بگیر شام بیاین اینجا. تا وقتی از سفر برگردی، این دو تا این جا می مونن. چمدونتم با خودت بیار که پس فردا از همین جا بری زنجان. – محبتِ شما عین کنه ما را به این خانه چسبانده و اگر صد بار بیرونِ مان کنید، باز بر می گردیم. سپس ماندانا را بغل کرد و گفت: – بیا برویم رکسانا. از خانه که بیرون آمدیم گفتم: – غیر ممکن است بگذارم پس فردا به زنجان بروی. اصلاً خوشم نمی آید دایم در سفر باشی. هر غلطی می خواهند بکنند بهشان بگو حاضر به قبول این مأموریت نیستی. با شیفتگی نگاهم کرد و گفت: – تو واقعاً نگرانم هستی رکسانا!؟ همیشه فکر می کردم فقط در یک گوشه کوچک از قلبت جا دارم و بقیه اش گنجینه اسرار است. – تو بی خود کردی که چنین فکری به سرت راه دادی. – وقتی عصبانی می شوی، چشمهایت همان حالتی را به خود می گیرد که من دیوانه اش هستم. خیلی دوستت دارم. دلم می خواهد این جمله را همیشه آویزه گوشت کنی که من مثل پدرم نیستم و هرگز نخواهم بود و هر اتفاقی بیفتد، بی وفایی ام را باور نکن. عشق زندگی من تو هستی و ماندانا. ۸۲فصل
تو حالا با آن نامه عاشقانه ای که مستوره بی خبر از همه جا بینِ رخت چرکها از جیب پیراهن سامان بیرون آورده بود، به همین زودی و به همین سادگی، عکس گفته های او به من ثابت می شد.
چه لزومی داشت درست در موقعی که سند خیانتش را در داخل جیب پیراهنش بر روی سینه می فشرد، با آن لحنِ گرم و عاشقانه، از عشق و وفاداری اش به من سخن بگوید.
تو پست ترین مرد روی « سرم داشت از درد می ترکید. گیج و منگ بودم و حالِ تهوع داشتم. زیر لب زمزمه کردم: »زمینی سامان.
۱ ۱ ۴
»بیدار شدی رکسانا؟«از شنیدن صدای داریوش که می پرسید:
یکه خوردم. اصلاً فراموش کرده بودم کجا هستم و چه کسی در کنارم نشسته. چشمهای بسته ام را گشودم و به دیدکان مشتاقش نگریستم و گفتم:
_عجیب است اصلاً یادم رفته بود کجا هستم.
_حسابی خوابت برده بود. دلم نیامد بیدارت کنم. حالت چطور است؟
_من نخوابیده بودم. داشتم گذشته را مرور می کردم. دارم دیوانه می شوم. اصلاً نمی توانم باور کنم که آن نامه خطاب به سامان نوشته شده باشد. بارها بهم قول داد، قسم خورد که هرگز جای پای پدر عیاشش قدم نمی گذارد و حالا صد قدم جلوتر از او برداشته.
_هرکس به اصلش برمی گردد. تظاهر به محبت هیچ وقت واقعی نیست. نمی خواهم ناامیدت کنم، ولی سند خیانتش گویای این گمان است.
_شاید بزودی همه چیز ثابت شود. دارم فکر می کنم وقتی مچش را بگیرم و رسوایش کنم، چطور رویش خواهد شد تو صورتِ من نگاه کند. الان کجاییم؟
_یک کم مانده به قزوین برسیم. الان چهار ساعت است که در راهیم. جاده خیلی خراب است. بدون شک آن طرف قزوین کولاک است.
با ناامیدی پرسیدم:
۱ ۱ ۵
_منظورت این است که مجبوریم برگردیم؟
_البته که نه. روی من زیاد است. هر طور شده تو را به مقصد می رسانم. وقتی خبر عروسی ات را شنیدم، خیلی دلم برای خودم سوخت. چون می دانستم زندگی ام را باخته ام و بعد از تو همیشه چراغ خانه عشقم تاریک خواهد بود و هرگز سعی نخواهم کرد، حتی با شعله یک شمع کم سو به فضای نیمه تاریکش نور دهم، اما حالا دلم بیشتر از خودم، برای تو می سوزد که با همه ی تلاش نتوانستی در زیر نور چلچراغ پرتلألو عشقی که ناغافل به نورافشانی پرداخته، به آنچه که می خواستی برسی.
آهی کشیدم و گفتم:
_روزی که حلقه نامزدی را به دستم کردی، به غلط پنداشتم به هرچه می خواستم رسیده ام. غافل از این که چه سرنوشت شومی در انتظارمان است. دل کندن و دل بستن آسان نبود، اما مرگِ عزیزانم آسانش ساخت. هر وقت افکارم به گذشته پر می کشید، صحنه مرگ رامک در مقابل دیدگانم مجسم می شد، خدا می داند اگر الان عزیز و بابک بدانند تو همسفرم هستی چه حالی خواهند شد.
_تصمیم های عجولانه ای که بعد ازوقوع آن حادثه گرفته شد، دودش توی چشم من و تو رفت.
ناکامی بابک را به یاد آوردم و بی اختیار پرسیدم:
_شیرین شوهر کرده یا نه؟
_زیر بار نمی رود. معلوم نیست چه دردی دارد که خواستگارهای به آن خوبی را رد می کند.
_تو برادر بزگترش هستی. باید ازش بپرسی دردش چیست.
۱ ۱ ۶
_هزار بار پرسیدم، ولی هیچ وقت جواب درستی نمی دهد. گاهی به این فکر می کنم نکند او هم به درد من دچار است. هر طور شده باید سر از کارش دربیاورم و نگذارم جوانی اش را بیهوده هدر دهد. _مگر کسی حریف تو شد؟ تو چرا به این فکر نیستی که سروسامان بگیری؟
_یک بار به این فکر افتادم و دیدی که نتیجه اش ناکامی بود. آن موقع بهانه ام علاقه و عشق بود و حالا بی هیچ بهانه ای قدم گذاشتن در آن راه حتی در تصور هم نمی گنجد.
_این طوری داری عمرت را تلف می کنی و وقتی به این نتیجه خواهی رسید که دیگر فرصتی باقی نمانده.
با صدای گوشخراشی ترمز کرد و اتومبیل را در کنار جاده پشت خودروهای دیگر متوقف ساخت. با نگرانی پرسیدم:
_چرا ایستادی؟ نکند اتفاقی افتاده؟
_مگر نمی بینی راه بسته است. فعلاً از این جلوتر نمی توانیم برویم و مجبوریم این قدر این جا بمانیم تا راه باز شود.
امیدهایم برای رسیدن به مقصد تبدیل به ناامیدی شد، بادرماندگی پرسیدم:
_حالا چه کار باید بکنیم؟
با اشاره انگشت تابلوی کافه رستورانی را که صد قدم جلوتر قرار داشت نشان داد و گفت:
_بهتر است تا توی ماشین یخ نزدیم برویم توی آن کافه که هم بدنمان را گرم کنیم و هم نهارمان را بخوریم، تا شاید بعد، فرجی بشود.
۱ ۱ ۷
_اگر نشد چی؟
_در هر صورت فعلاً چاره دیگری به غیر از صبر نداریم.
_تو را هم به دردسر انداختم داریوش.
_چه حرفا می زنی رکسانا. من حتی در خواب هم نمی دیدم یک روز دوبار موفق به دیدنت شوم. تو اینجایی در کنار من. فضای اطرافم انباشته از عطر نفسهایت است و همین برایم کافی ست. جاده حسابی یخ زده، مواظب باش زمین نخوری.
_من و تو سالها پیش زمین خوردیم. من تلوتلو خوران برخواستم و به اشتباه پنداشتم که جراحتهای ناشی از زمین خوردنم شفا یافته و حالا دوباره آن جراحتها خراش برداشته و من هر لحظه بیشتر سوزشش را حس می کنم.
_زندگی افت و خیز دارد و پر از افتادن و برخاستن است.بعضی از جراحتها قابل بخیه زدن نیستند و می مانند و فقط زمانی که دوباره سرباز می کنند و چرکی می شوند تازه به این نتیجه می رسی که درمان ناپذیرند.
هوای داخل کافه گرم و مطبوع بود. نزدیک بخاری روبروی هم نشستیم. گردش نگاهش بر روی چهره ام آرام و باتأنی بود. در چهره آرایش کرده و ابروان کمانی ام اثری از ابروان پیوسته و پوست صورتی رنگ دخترانه ام نمی یافت.
شعله های آتشِ بخاری نفتی بر روی آخرین درجه حرارت زبانه می کشید، با سروصدا می سوخت و بدنه ی استوانه ای شکلش به قرمزی می زد. نمی دانم چرا به نظرم رسید در آستانه انفجارست. صندلی ام را عقب زدم و از بخاری فاصله گرفتم.
۱ ۱ ۸
داریوش متوجه هراسی که در نگاهم بود شد و پرسید:
_چیه، از چیزی ناراحتی؟
_ناراحت نیستم، فقط می ترسم بخاری منفجر شود. بهتر نیست برویم جای دیگری بنشینیم.
لبهایش به یک سو متمایا شد، یک وری خندید و گفت:
_مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افتد. درجه اش را زیاد کرده اند تا بدن یخ زده مسافرهای سرگردانی مثل من و تو را گرم کنند، ولی خب حالا که ناراحتی، پاشو برویم پشت آن میز بنشینیم که بالایش با خطِ درشت نوشته اند:
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است
معلوم می شود کافه چی بیچاره هم کمتر از ما درد نکشیده.
در حال رفتن به طرف میز بعدی، گفتم:
_تو چشمت همه جا کار می کند داریوش.
_تصادفی چشمم افتاد، وگرنه محو تو هستم.
۱۱۹
_قرار بود چشمهایت را درویش کنی.
_از آن نظر خیالت راحت باشد. دوباره روبروی هم نشستیم و دوباره نگاهش ره به نگاهم آویخت و زبانِ حسرتهایش را به جانم ریخت و گفت:
_ای کاش پای بچه در میان نبود.
_موضوع بچه نیست. آن سد هنوز نشکسته و آن مشکل هنوز باقی ست و بعید می دانم آن مانع هیچ وقت از میان برداشته شود. اولین شکست به من درس خوبی داد و تحمل دومی اش را آسان ساخت. آنچه که در این قضیه بیشتر از هر چیزی آزارم می دهد وجود مانداناست که دلم نمی خواهد از نظر روحی و عاطفی صدمه ای ببیند.
_خودت را نارحت نکن. این خواست تو نیست، خواستِ آن شوهر بی همه چیزت است که به فکر اثری که این ماجرا در روحیه آن بچه خواهد گذاشت، نیست. در واقع دارد زن و بچه اش را قربانی یک هوس زودگذر می کند. شاید اگر زنی باشی که بتوانی صبوری پیشه کنی تا این موج بگذرد، چه بسا دیر یا زود سامان پشیمان از عمل خلافش به خانه بازگردد.
_این غیرممکن است. شاید این موج گذرا باشد، اما پیامد گذشت از آن، موج های دیگری را در پی خواهد داشت و عاقبتی مثل عاقبت قدسی، مادر سامان که بالاخره کارش به جدایی کشید. من تحمل گرسنگی و نداری را دارم، ولی خیانت را هرگز. این را بارها به خودش هم گفته ام.
_فعلاً غذایت را بخور که دارد سرد می شود.
_نمی توانم. از لحظه ای که آن نامه را خوانده ام، اشتهایم کور شده.
۱ ۲ ۰
_مرا که می شناسی.، هنوز همان داریوشم. همان طور قلدر و حریف بقیه. حتی اگر یک دانه برنج یا یک تکه کباب ته بشقابت باقی بماند، به زور آن را در دهانت می چپانم. پس ساکت باش و به هیچ چیز به غیر از سیر کردن شکم گرسنه ات فکر نکن.
در حالی که با حرص گوشتِ دور ناخن دستم را می کَندم گفتم:
_زیاد به خودت امید نده، چون حالا دیگر من بزرگ شده ام و ترسی از پسرعموی قلدرم ندارم.
ضربه ای به پشت دستم زد و گفت:
_عادت های بد گذشته را از سر نگیر رکسانا، وگرنه کمکم دخترت هم مثل خودت یا خاک گلدانها را می خورد یا ناخنهای دستش را می جود.
_ماندانا از این عادتها ندارد.
_خب کاری ندارد، از تو یاد می گیرد. منتظرم زود باش غذایت را بخور.
قاشق و چنگال را به دست گرفتم و با ترشرویی گفتم:
_حالا که زوری ست، چاره ای به غیر از سوء هاظمه گرفتن نیست.
۸۲فصل
۱ ۲ ۱
نه برف خیال بند آمدن را داشت و نه راه خیال باز شدن را. به همین زودی دلم برای ماندانا تنگ شده بود. با وجود این که می دانستم سرش در آنجا گرم است و خانجون هوایش را دارد، شکی نداشتم چند ساعت دیگر هم بگذرد، کم کم بهانه ام را خواهد گرفت.
این اولین سفری بود که بی او به جایی می رفتم. به یاد خواب بدی که دیده بودم افتادم و بی قراری هایش در دوری از پدرش. دلم به هوایش پرکشید و قلبم را در سینه لرزاند.
دیدگانم بهانه ای برای گریستن یافتند. داریوش که لحظه ای چشم از من برنمی داشت به ملامتم پرداخت و گفت:
_باز هم داری گریه می کنی، نکند به این خیالی که اگر چشمه اشکت را جاری کنی راه باز می شود.
صدایم را با فشار از گلو بیرون راندم و گفتم:
_دلم برای ماندانا تنگ شده.
_راه برگشت بسته نیست. اگر از تعقیب پشیمانی، می توانیم از همین جا برگردیم.
به اعتراض سرتکان دادم و گفتم: _من از تعقیب پشیمان نیستم و تا مچش را نگیرم و رسوایش نکنم از پا نمی نشینم. نکند تو از همراهی ام خسته شدی و به دنبال بهانه ای تا وادار به برگشتنم کنی.
_من به دنبال بهانه برای برگشت نیستم. حتی اگر بدانم این راه به جهنم ختم می شود، دلم می خواهد به همراهت در میان شعله های آتشش بسوزم. می دانم به میل خودت دستم را پس نزدی و حلقه نامزدی را به زور از دستت بیرون آوردند. می دانم که مرگِ رامک چقدر دلت را سوزاند و هرگز نتوانستی صحنه دلخراش سقوطش را فراموش کنی، ولی همیشه این سوال را از خودم می کردم که گناه من چیست و چرا باید در آتشی که در روشن کردنش نقشی نداشتم بسوزم.
۱ ۲ ۲
_یک جرقه برای سوزاندن خرمنی کافی ست. من و تو هم جزئی از آن خرمن بودیم. به غیر از ما کسی در کافه نیست. به گمانم کافه چی منتظر است به قول معروف ما گورمان را گم کنیم تا در را ببندد، چون با توجه به بدی هوا نمی تواند انتظار مسافر دیگری را داشته باشد.
_می دانم، اما چاره ای نیست. کجا برویم. آن چند تا مشتری که قبل از ما آمده بودند، سرِ ماشین هایشان را به طرف تهران کج کردند و قید سفر را زدند، ولی ما که خیالِ برگشت را نداریم.
_در هر حال، اینجا نشستن هم صورتِ خوشی ندارد. بهتر است تا بیرونِ مان نکردند، خودمان دُمِ مان را روی کولِ مان بگذاریم و برویم.
_من حرفی ندارم، البته شرطش این است که توی وسایلت لباس گرم دیگری داشته باشی.
_برای چی؟ مگر همین پالتویی که تنم است، چه ایرادی دارد؟
_ایرادی ندارد، فقط کافی نیست، چون اگر قرار باشد بخاری ماشین را روشن بگذاریم ممکن است بنزین تمام کنیم و در این صورت کم کم هوای داخل اتومبیل به زیر صفر می رسد و می ترسم سردت شود.
_مهم نیست، تحملش را دارم. برای احتیاط ساک دستی ام را از صندوق عقب بیرون بیاور تا اگر لازم شد از ژاکتم به عنوان روانداز استفاده کنم.
_فعلاً برو بنشین توی ماشین، من ترتیب همه کارها را می دهم.
_کجا می روی؟ من می ترسم اینجا تنها بمانم.
۱ ۲ ۳
_تو که این قدر شجاع بودی، پس چطوری می خواستی یکه و تنها تا زنجان بروی؟
_آن یک تصمیم عجولانه از روی درماندگی بود و حالا شهامتم را از دست داده ام.
_بچه نشو، من راه دوری نمی روم، فقط می خواهم یک فلاسک آب جوش و یک بطری آب خوردن برایت بگیرم، چون معلوم نیست چند ساعت مجبور باشیم این جا منتظر بمانیم. اگر کافه را ببندند، دیگر امروز فرجی به بازشدنش نیست و هیچ دیوانه ای به غیر از ما در این هوا از این جاده سفر نمی کند.
_مقصد تو فقط تا قزوین بود، نه تا زنجان، پس دیوانگی مرا به پای خودت نگذار و نگو ما.
_در هر صورت این دیوانگی مسری بود و مرا هم مبتلا کرد.
سپس از صندوق عقب، ساک و فلاسک آب را بیرون آورد و خطاب به من گفت:
_وسایلت را بگذار روی صندلی عقب، من الان برمی گردم.
جاده خلوت بود و هیچ رفت و آمدی در آنجا به چشم نمی خورد. درختان سر به فلک کشیده جامه سفید بر تن، انتظار باد سختی را می کشیدند، تا برف را از روی سرشان بتکاند و به آنها مجال نفس کشیدن را بدهد.
هوای داخل دستِ کمی از هوای بیرون نداشت. معلوم نبود تا چند ساعت می توانیم به این شکل دوام بیاوریم.
شیشه جلوی ماشین پوشیده از برف بود و دید نداشت. دیدگانم مستقیم، از لای پلکهای بی حرکتم درب کافه را می پاییدند، بالاخره انتظارم به سر رسید و داریوش با وسایلی که همراه داشت پیدایش شد.
۱ ۲ ۴
از دیدن پتوی کلفتی که با خود حمل می کرد، یکه خوردم و با تعجب پرسیدم:
_این دیگر چیست؟ مگر خیال داری شب این جا بخوابی؟ _هر چیزی ممکن است رکسانا. کار از محکم کاری عیب نمی کند. یک مقدار خوراکی، یک شیشه آب، فلاسک چایی و مخلفات برای پیک نیک امروز کفایت می کند. این پتو هم برای تو. البته شاید برای کسی که همیشه زیر لحاف پر قو خوابیده زیاد تمیز نباشد و به جای بوی عطر ، بوی تنِ صاحبش را بدهد و رغبت نکنی آن را رویت بندازی، ولی به قول معروف در بیابان لنگه کفش کهنه غنیمت است. زمانی که احساس کنی داری از سرما منجمد می شوی و چیزی نمانده سامان را به مراد دلش برسانی، همین پتوی کهنه از صد تا لحاف پر قو برایت باارزش تر است.
_تو فکر همه چیز را کرده ای.
_بهت که گفتم، من در اختیار تو هستم و تا هر وقت که بخواهی اینجا می مانم. اگر سردت است، فعلاَ این پتو را دور خودت بپیچ، تا من یک چای داغ برایت درست کنم. اگر می شد، بخاری کافه چی را هم از جا می کَندم و با خودم می آوردم که گرمت کنم، ولی افسوس که این یکی دیگر عملی نیست.
_مسخره ام می کنی؟
_نه بخدا جدی می گویم. زنی که مَردش را گم کرده تا پیدایش نکند، دست بردار نیست. وقتی پای رقیب به میان بیاید چشمهای همه ی آنها عین گربه در تاریکی برق می زند و با ناخنهایشان آماده چنگول زدن و دریدن سر و صورتِ غاصب خوشبختی شان هستند.
از سوز دل نالیدم:
_سر به سرم نگذار، که حوصله اش را ندارم.
۱ ۲ ۵
_خب راست می گویم. مگر غیر از این است خانم سامانی ؟
_طرفِ من رقیب نیست، سامان است. اگر هوسباز باشد. نویسنده نامه اولی نیست و آخری هم نخواهد بود و اوهم چون من بازنده خواهد شد. شاید نباید گولِ زبانِ چرب و نرمش را می خوردم و زنش می شدم. به گمانم حق با و حالا در گلویم گیر »این لقمه برای دهانِ ما بزرگ است و در گلویمان گیر می کند. «خانجون بود که می گفت: کرده و دارد خفه ام می کند.
پوزخندی زد و گفت:
_واقعاَ خانجون این حرف را زد؟ مرا بگو که چقدر ازش دلخور بودم و می پنداشتم او بانی عروسی تو با پسر همسایه اش بوده.
_اتفاقاً برعکس تمایلی به این وصلت نداشت. خدا می داند اگر الان بفهمد سامان هم از همان قماشِ امثال پدرش است، چه حالی خواهد شد.
سرفه امانم نداد تا جمله ام را تمام کنم. داریوش دستپاچه شد و با نگرانی گفت:
_وای خدای من، نکند سرما خورده ای. بهت که گفتم توی ماشین خیلی سرد است. بیا برگردیم قزوین، می رویم توی شهر در اتاقی که من در اختیار دارم یک کمی استراحت کن. وقتی خبردار شدیم راه باز شده برمی گردیم.
بی آن که سرفه ام بند بیاید، با سرسختی سرتکان دادم و گفتم:
_چیز مهمی نیست. خیالت راحت باشد، سرما نخورده ام.
۱ ۲ ۶
_ای دختر لجباز یک دنده. همیشه حرف، حرفِ خودت است و هنوز هم مثل آن موقع ها آستین سرخودی. بیا بگیر یک لیوان چایی داغ بخور، هم بدنت را گرم می کند و هم از التهاب گلویت می کاهد.
لیوان را از دستش گرفتم و در حال نوشیدن چایی پرسیدم:
_تو سردت نیست داریوش؟ پتو به اندازه کافی بزرگ است، یک طرفش مالِ تو. _نه ممنون رکسانا.من از حدم تجاوز نمی کنم. خیلی طول کشید تا توانستم خودم را عادت بدهم که جایی در قلب و زندگی ات ندارم. باورش آسان نبود. بعد از آن همه قول و قرار، وعده و وعید و رؤیاهایی که کم کم داشت شکل واقعیت به خود می گرفت، چطور می توانستم امید و آرزوهایم را چون حبابی در سراب زندگی رها کنم و شاهد برباد رفتن شان باشم. پالتوی من در صندوق عقب ماشین است، همان را برمی دارم می پوشم.
_به قول بابک، نفس دمیدن بر خاطره های مرده بیهوده است و دوباره نمی توان زنده اش کرد.
_شاید برای تو مرده باشد، اما برای من زنده است و هرگز نمی میرد. من با آن خاطره ها زندگی می کنم و بدون آنها می میرم. هنوز هم شهروز روزی هزار بار قسم می خورد که دستش آلوده به خونِ رامک نیست. بعضی وقتها این فکر آزارم می دهد که مبادا برمک از روی قصد و غرضی آن تهمت را بهش زده.
_میان دعوا نرخ تعیین نکن. پرونده آن قتل بسته شده. همه می دانند چه کسی قاتل است و حاشا بی فایده است.
با درماندگی نگاهم کرد و گفت:
_بهتر است دیگر حرفش را نزنیم، چون می بینم که تحمل شنیدنش را نداری و عصبی می شوی.
_غیر از این چه انتظاری از من داری داریوش.
۱ ۲ ۷
_سپس سرم را زیر پتو کردم و به هق هق افتادم.
با صدای آرامی گفت:
_مرا ببخش رکسانا. خیلی احمقم که در این موقعیت باعث آزارت شدم. آرام باش و سعی کن بخوابی.
۸۲فصل
وقتی بیدار شدم، هوای اتومبیل گرم و مطبوع بود. پتو را از رویم کنار زدم و گفتم:
_وای چقدر گرم است. خیس عرق شدم، ما کجاییم؟
_هنوز همانجا که بودیم. موقعی که دیدم خوابت برده و داری زیر پتو از سرما می لرزی، طاقت نیاوردم، اول بخاری را روشن کردم و بعد سر ماشین را به عقب برگرداندم و تا پمپ بنزین قزوین رفتم. آنجا هم باک را پر از بنزین کردم و هم یک گالن ذخیره برداشتم. یک مقدار آذوقه و دو تا ساندویچ هم برای شام مان خریدم.
با تعجب پرسیدم:
_پس چطور من نفهمیدم؟
_به کمانم یکی دو شب اخیر خیلی بی خوابی کشیده بودی، چون حسابی خوابیدی.
_با این اوصاف این طور معلوم است که شام هم اینجا مهمانیم. مگر هنوز راه باز نشده.
۱ ۲ ۸
_هنوز نه. حالا دیگر ما تنها نیستیم و چند تا دیوانه تر از ما هم معلوم نیست از کجا سر درآورده اند و پشتِ سرمان منتظر باز شدن راه هستند. نگاه کن ببین چه خبر است.
_می ترسم آن قدر این جا بمانیم که مرغ از قفس بپرد و همه ی زحماتِ مان به هدر برود.
لبخند تمسخرآمیزی بر لبان داریوش نقش بست و به طعنه گفت:
_به نظر می رسد خیلی وقت است از قفس پریده و تو خبر نداشتی. پتو را تا کن بگذار صندلی عقب، تا یک چایی داغ با نان برنجی قزوین مهمانت کنم.
با بیزاری گفتم:
_نه ممنون. اصلاً میل ندارم. اسم خوراکی که می آید حالم به هم می خورد. انگار روزگار با من سر ناسازگاری دارد و همه ی راهها را به رویم بسته.
_شاید دلیلش این است که می داند آنچه که به دنبالش هستی، آنجا نیست.
_پس کجاست، بگو کجا؟
_ای کاش می دانستم و کمکت می کردم. نگاه کن راه باز شده و دارند علامت می دهند که می توانیم حرکت کنیم.
دیگر خبری از اشک آسمان که در سرمای زیر صفر منجمد می شد و می بارید نبود. غژ غژ زنجیر چرخ اتومبیل ها با هم مسابقه گذاشته بودند و صدای ناله هایشان هم آهنگ بود.
داریوش در سکوت می راند و حواسش به لغزندگی جاده بود. معلوم نبود این همه وسیله نقلیه تا حالا کجا بودند که به محض باز شدن راه به یکباره هجوم آوردند و جاده را شلوغ کردند. هر ثانیه به اندازه هزاران دقیقه کِش می آمد و به کندی می گذشت. روشنایی روز بون هیچ مقاومتی آفتاب بی رمق را تسلیم غروب کرد. شب با سیاهی هایش آهسته و بااحتیاط از راه رسید و تاریکی مطلق همه جا را فراگرفت.
۱ ۲ ۹
داریوش با حالتِ عصبی مشت بر روی فرمان کوفت و گفت:
_لعنتی، برق رفته، به گمانم سیم ها زیر برف ماندند و اتصالی کردند، این شکلی رانندگی خیلی مشکل است. محکم بنشین رکسانا. نمی خواهم بترسانمت، ولی احتمال تصادف خیلی زیاد است.
_حسابی باعث دردسرت شدم و تو را به راهی کشاندم که معلوم نیست به کجا ختم می شود. از بچگی همیشه ناچار بودی هوایم را داشته باشی. تازه داشتی از دستم نفس راحتی می کشیدی که دوباره پیدایم شد.
در حالی که حواسش به رانندگی بود، بی آنکه روی برگرداند و نگاهم کند گفت:
_خودت می دانی که چقدر برایم عزیزی. من سختی راه را به جان می خرم و هراسی ندارم. در هر صورت امروز را از دست دادیم، چون دیروقت به مقصد می رسیم و نمی توانی خبری از همسر گریز پایت بگیری.
_کارم از این حرفها گذشته. من نمی توانم زمان را در نقطه ای که می خواهم متوقف کنم. لحظه ای که داشتم بار سفر را می بستم، باید به مشکلاتش هم فکر می کردم. طفلکی خانجون زبانش مو درآورد تا بلکه مرا از رفتن منصرف کند.
پوزخندی زد و گفت:
_او که تو را خوب می شناسد و می داند چقدر یک دنده و لجبازی، پس چرا بیخود زبانش را خسته کرده. شکی ندارم حتی اگر من سر راهت سبز نمی شدم، هر طور شده وسیله ای پیدا می کردی و خود را به مقصد می رساندی حالا چه اتفاقی برایت می افتاد، خدا می داند.
۱ ۳ ۰
_حالا هم زیاد مطمئن نیستم که اتفاقی نیفتد. می دانم ته دلت داری لعن و نفرینم می کنی که تو را به اینجا کشاندم و از کار و زندگی انداختمت. اگر اسیرم نمی شدی، می توانستی الان کنار بخاری گرم در مهمانسرای قزوین روی مبل لم بدهی و روزنامه ات را بخوانی.
_هیچ وقت فکر تو نگذاشته از مطالبی که می خوانم چیزی بفهمم و حالا بعد از این دیدار دوباره و پی بردن به مشکلات زندگی ات، وضعم از این هم بدتر خواهد شد. آرزوهایی که گمان می کنی بر باد رفته اند، پشتِ دیوارهای دل بایگانی شده اند. فقط یک نشانه کافی ست تا دوباره به سراغشان بروی، دفترش را بگشایی و به محض این که سرگرم مرور حسرت هایش شوی، صدای ناله های دلت را بشنوی.
_حالا وقت گشودن آن دفتر نیست. از منطقه تاریکی رد شدیم. اینجا برق هست و جاده مقابل روشن است. خیلی مانده به زنجان برسیم؟
_از شنیدن شکوه های دلم خسته شدی و قسد داری موضوع صحبت را عوض کنی.حق با توست گشودن آن دفتر وقت تلف کردن است و دوباره بستن آن دشوار، چیزی نمانده برسیم. آن چراغهای شهر است که از دور به مسافرین چشمک می زند. این اولین سفرت به زنجان است؟
_نه، قبلاً چند بار با سامان به اینجا آمدم و تمام راه و چاه هایش را بلدم. تو چطور؟
_چند سال پیش یکی دو بار گذرم به این شهر افتاد. فعلاً باید جایی برای خوابیدن پیدا کنیم. اگر تو راه دیگری به نظرت می رسد بگو. اگر می دانی الان کجا می توانیم سامان را پیدا کنیم می توانیم به سراغش برویم.
_معمولاً وقتی به مأموریت می آید در مهمانسرای خودشان می ماند. من محلش را نشانت می دهم، تو برو سراغش را از سرایدار بگیر، چون آنجا مرا می شناسند، صلاح نیست فعلاً خودم را آفتابی کنم.
_بلاگردانت در خدمت است. داریم وارد شهر می شویم. بگو از کدام طرف بروم؟
۱ ۳ ۱
راه را نشانش دادم. سنگینی فشار درد را بر روی سینه ام حس می کردم. قلبم دیوانه شده بود و آرام و قرار نداشت. ضربانش بر دیواره های خون گرفته اش سهمگین و کوبنده بود و نفسم را به شمارش می افکند. به نقطه ای رسیده بودم که جلوتر رفتن از آن در توانم نبود. از روبرو شدن با واقعیت هراس داشتم.
داریوش زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
_چی شده رکسانا، چرا رنگت پریده!؟ آن کسی که خطا کرده باید بترسد، نه تو. _بعضی واقعیت ها جان گدازند و خانمان سوز. برای پی بردن به کنه وجودش، خودت را به آب و آتش می زنی، اما در رویارویی با آن میل به گریز و فرار از آن سراپایت را فرا می گیرد.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_باورم نمی شود این تویی که این حرفها را می زنی. شهامتت کجا رفته رکسانا؟ آن خط و نشانها. آن لُغز خواندنت که حقش را کف دستش می گذارم، نوشته ای بر باد نیست، بلکه خط درشتی ست که بر روی صفحه زندگی ات حک شده. روبرو شدن با واقعیت مسیر زندگی آینده ات را روشن می کند. ثمره سختی های این سفر باسد بارور شود و تو حقِ عقب نشینی نداری.
با صدای لرزانی گفتم:
_همین جا سر این کوچه نگه دار. چه بخواهم چه نخواهم، فرصتی برای عقب نشینی نمانده. من توی ماشین می نشینم. تو برو توی کوچه، زنگ درِ دوم را بزن و سراغ سامان را بگیر.
_خب اگر گفت آنجاست، چه کار کنم؟
۱ ۳ ۲
_بلافاصله بیا خبرم کن تا به سراغش بروم.
در حال پیاده شدن از اتومبیل گفت:
_آن موقع تکلیف من در این تعقیب چیست؟ بهتر است نداند چه نقشی در زندگی گذشته ات داشته ام، چون در این صورت فکرهای دیگری خواهد کرد و یک چیزی هم طلبکار خواهد شد.
_از روز اول دستِ من برایش رو بود و همه چیز را می دانست. من مثل تو قادر به نقش بازی کردن نیستم و دلیلی برای پنهان کاری نمی دیدم. منتظر خبرت هستم داریوش.
در را بست و با غیظ گفت:
_پدرش را در می آورم، حالا می بینی.
از پشتِ سر نگاهش می کردم. به جلوی در رسید و زنگ زد. طولی نکشید که در به رویش گشوده شد. آرزو می کردم سامان آنجا باشد، بدون همسفر و همراهی. ای کاش نوشته های آن نامه یک خیال خام بود و یک کابوس و همه چیز به روال عادی پیش می رفت.
نمی دانستم این سوز و سرمای بی امانِ شهر بود که تا اعماق وجودم را می لرزاند یا وحشت از رویارویی با واقعیت تلخی که در چند قدمی ام در شرف آشکار شدن بود.
صدای داریوش را که شنیدم از جا پریدم:
_حَواست کجاست؟ انگار در عالم دیگری سیر می کنی.
۱ ۳ ۳
با بی صبری پرسیدم:
_چی شد، آنجا بود؟
_نه نبود، سرایدار گفت آخرین بار سه هفته پیش به آنجا آمده.
به پیشواز ناامیدی رفتم که آرام آرام داشت در وجودم رخنه می کرد و با صدای نالانی پرسیدم:
_پس کجا ممکن است رفته باشد؟
_آخر کدام آدم عاقلی معشوقه اش را بر می دارد با خود می آورد به مهمانسرای محل کارش. فردا صبح معلوم می شود که اصلاً به زنجان آمده یا همانطور که من حدس می زنم این سفر به غیر از وقت تلف کردن ثمر دیگری نداشته. تصمیم بگیر هتل پارک یا هتل مقدم، در کدام یکی احتمال اطراق سامان و معشوقه اش هست؟
_اول هتل پارک و اگر آنجا نبود می رویم به هتل مقدم.
در هیچ کدام از این دو هتل نامش در لیست مسافرین نبود. داریوش خسته از رانندگی و جست و جوی بیهوده گفت:
_مطمئنم که اصلاً به زنجان نیامده. فعلاً بهتر است در همین جا دو تا اتاق بگیریم و بقیه جست و جو را بگذاریم برای صبح. موافقی؟
_دارم از سرما می لرزم. الان به غیر از یک بستر گرم به هیچ چیز دیگری نیاز ندارم.
۱ ۳ ۴
_پس تو برو بالا. من وسایلت را با خودم می آورم. : ۳۱فصل با وجود این که شعله های اتش در بخاری نفتی بر روی اخرین درجه حرارت زبانه می کشید زیر لحاف داشتم از سرما می لرزیدم. افکار مغشوشم و سوزی که از لای پنجره به داخل نفوذ می کرد خواب را از دیدگانم می ربود. داریوش حق داشت که می گفت:رفتن به زنجان وقت تلف کردن است.با خود گفتم:خدا می داند الان سامان و معشوقه اش در کجا دارند به خوش باوری من می خندند. مشتم را حواله متکای زیر سرم کردم و از میان بغض گره خورده در گلو نالیدم:مگر دستم بهت نرسد سامان . لعنت به تو دروغگوی متقلب. دستم بهش نمی رسید چون نمی دانستم دیگر کجا می توانم به دنبالش بگردم. فردا صبح اخرین مرحله تعقیب بی نتیجه بود با نا امیدی به پایان می رسید و من مجبور می شدم دست از پا دراز تر به تهران برگردم. چه جوابی به خانجون می دادم؟چه بهانه ای برای این سفر بی نتیجه ام می اوردم؟غیبت سامان را چطور می توانستم برایش توجیه کنم.از شنیدن ماجرای انچه به سرم امده دیوانه می شد.عزیز چی؟به عزیز و با بک چه می گفتم؟مادر بیچاره ام دلش را به این خوش کرده بود که دختر هایش سپید بخت شده اند.غافل از این که حالا به همین سادگی سپیده هایش الوده به لجن سیاه بختی شده. هر صدای پایی مرا از جا می پراند.گاه به نظرم می رسید یک نفر پشت در اتاق ایستاده و دستگیره در را می چرخاند. لحظه ها کش می امدند و شب به سر نمی رسید. برق رفت و چراغهای خیابان خاموش شد وهمان نور ضعیفی ام که از بیرون به داخل راه می یافت تبدیل به تاریکی مطلق شد. دیدگانم را بر هم نهادم تا به عین نبینم در چه موقعیتی قرار دارم. صدای حرکت قلبم را که با وحشت درون سینه می تپید می شنیدم و جیکم در نمی امد.مدتی به همان حال باقی ماندم تا خوابم برد. در پیچ وخم دهلیز های تاریک زندگی ام هیچ نوری به چشم نمی خورد.ستاره خوشبختی ام از بلندای اسمان لغزید وبر روی جاده ناهموارش غلتید و از دیده پنهان شد. تنها چیزی که باید برای حفظ ان می کوشیدم ماندانا بود.با صدای گریه اش از خواب پریدم و فریاد کشیدم: -کجایی ماندانا؟چرا گریه می کنی؟ داریوش از پشت در صدایم زد: -چی شده رکسانا چرا فریاد میزنی؟زود لباس بپوش بیا بیرون. نیازی به تعویض لباس نبود چون با همون پولیور بافتنی و شلوار کلفت در بستر بودم.در حال پوشیدن کفشم گفتم: -صدای گریه ماندانا مرا از خواب پراند.نگرانم می ترسم اتفاقی برایش افتاده باشد. -طبیعی ست که نگرانش باشی. در را که به روی داریوش گشودم پرسید: -چرا این قدر پریشانی؟مگر دیشب خوب نخوابیدی.
۱ ۳ ۵
-خواب دیدم سامان داشت دست ماندانا را می کشید و او را به زور با خود می برد. -این تصوارات خود انسان است که به صورت خواب نمایان می شود. صبحانه توی ماشین اماده است.فلاسک اب جوش نان تازه و هلیم بوقلمون. -از کجا اوردی؟ -خب معلوم است وقتی تو داشتی خواب پریشان میدیدی.من توی صف نانوایی بودم و بعد دکان هلیم فروشی.وسایلت را با خودت بیاور چون در هر صورت دیگر به هتل بر نمی گردم. -اماده است مشکلی نیست. -پس بده به من خودت هم دست و صورتت را که شستی بیا پایین. افتاب در تلاش بود تا ابرهارا کنار بزند بیرون بیاید اما لکه های سیاه ابر سمج و قلدر چون سدی در مقابلش ایستاده بودند. سوز سردی به گونه هایم شلاق زد و چکمه هایم در برف کوت شده در حاشیه پیاده رو فرو رفتند. داریوش گفت: -مواظب باش دوباره زمین نخوری. -هر چند تابستان این شهر زیباست زمستانش غیر قابل تحمل است. -الان بخاری را روشن می کنم تا موقع صبحانه خوردن از سرما نلرزی.زمستان هم لطف و صفای خودش را دارد و رنگ سپید مناظرش زیباست. -من نهسرما را دوست دارم نه گرما را.به خاطر همیم عاشق بهار و پاییزم. کاسه هلیم را به دستم داد و گفت: -تا داغ است بخور.این خوشی های زندگیست که به فصلها زیبایی می بخشد.ممکن است تو در بهار غمگین باشی در پاییز شاد. اهی کشیدم و گفتم: -فعلا در زمستان غمگینم و بعید می دانم دیگر هیچ وقت روی شادی را ببینم. -به دلت بد نیاور.شاید یک روز به افکار امروزت بخندی. سپس قاشق را داخل کاسه هلیم گرداند و افزود: -دارم دنبال گوشت بوقلمون می گردم.به گمانم یادشان رفته ان را توی دیگ بریزند. لبخند قبل از نشستن بر روی لبانم محو شد و رفت. به زحمت لقمه ای را که در دهان داشتم قورت دادم وگفتم: -هرچه بود شکم مان را سیر کرد.توفکر همه چیز هستی.برای همین ترجیح دادی صبحانه را در ماشین بخوریم که اشنایی ما را با هم نبیند. برای همه چیز ازت ممنونم. -من از تو ممنونم که بهم اعتماد کردی و گذاشتی همراهت بیایم حالا وقتش شده که راه بیفتیم و یک بار دیگر در محل کا سامان شانس مان را امتحان کنیم.لابد انجا هم من باید سراغ سامان را بگیرم و تو توی ماشین بمنی. -چاره ای نیست چون همکارانش مرا می شناسند صلاح نمی دانم خودم را الت دستشان قرار دهم و ازشان سراغ شوهر گریز پایم را بگیرم. نرسیده به محل ماموریت سامان اوتومبیل را پارک کرد و گفت:
۱ ۳ ۶
-تو همین جا بشین تا من برگردم. پرنده ای بال و پر زنان بر روی شاخه ی درخت بالای سرم به جست وخیز پرداخت و برف را بر روی شیشه جلی ماشین تکاند. ازدور داریوش را دیدم که داشت با اقای محسنی همکار سامان گفت وگو می کرد. سرم را دزدیدم تا مبادا او متوجه حضور من در چند قدمی اش شود. بعید می دانستم که ان دو هم زمان به زنجان بیایند. معمولا این ماموریت نوبتی انجام می شد. زیر لب گفتم”به اخر خط رسیدی رکسانا.بی خود وقت خودت و داریوش را با یک جست وجوی بیهوده تلف کردی حالا دیگر چاره ای به غیر از بازگشت به خانه نداری”صدای داریوش را شنیدم که می پرسید: -چی داری به خودت می گویی؟ جمله ام را با صدای بلند تکرار کردم و افزودم: -لابد محسنی بهت گفت که سامان اینجا نیست. با تعجب پرسید: -از کجا فهمیدی.بعید می دانم گوشهایت این قدر تیز باشد که از فاصله دور همه چیز را بشنود. به محض این که از دربان سراغ شوهرت را گرفتم افای محسنی از پشت سر جواب داد:سامانی اینجا چه کار می کند.معمولا یک کدام از ما به زنجان می اییم. فعلا که او یک هفته مرخصی گرفته و گفته موضوع مهمی پیش امده که مجبور است به سفر برود.وقتی ازش پرسیدم:من باهاش کارواجبی دارم نمیدانید کجا رفته؟پاسخ داد:این یکی رادیگر نمی دانم چون مسایل خصوصی هر کس به خودش مربوط است. از اول بهت گفتم که غیر ممکن است سامان با معشوقه اش به محل ماموریتتش بیاید ولی خب چون تو اصرار داشتی اعتراضی نکردم. حالا بهتر است تا دوباره هوا خراب نشده زودتر به تهران برگردیم.اصلا از کجا معلوم که او به سفر رفته چه بسا همان دوروبر ها در گوشه خلوتی در تهران مشغول عیاشی ست. -اگر تصمیم گرفته ای دلم را بسوزانی بدان که موفق شدی.فکر می کنی اگر جای من بودی چه کار می کردی؟همانجا نوی خانه می نشستی و گلهای قالی را می شمردی ومنتظر می شدی تا یک روز پشیمان شود و بازگردد؟ با صدای ارامی گفت: -من درکت می کنم رکسانا و می فهمم الان چه حالی داری. از اول هم بهت گفتم که تا اخر راه باهات هستم و حالا هم می گویم. هر جا که بخواهی بروی همراهت می ایم و تنهایت نمی گذارم. -می دانم اسین حرفت را از ته دل می زنی اما نمی خواهم بیشتر از این مزاحمت شوم.تو برگرد قزوین. دوست ندارم به خاطر من کار و زندگی ات را رها منی. اگر مسیر زندگی من در بیراهه افتاده دلیلی ندارد تو هم به بیراهه بروی. -از من نخواه به قزوین برگردم چون نمی توانم. وقتی که ببینم تو در چه گردابی دست وپا می زنی چطور می توانم انجا دل به کار بدهم. به یک بهانه ای مرخصی می گیرم و یک مدتی در تهران می مانم تا بلکه بتوانیم رد پایی از سامان بیابیم. – من نمی توانم بگذارم این کار را بکنی داریوش.ان مهربانی ها گذشت ها یادم نرفته ولی حالا خط زندگی من وتو در مسیر انحرافی افتاده و هرگز دوباره به مسیر اصلی اش بر نخواهد گشت.رمانی ها
۱ ۳ ۷
-این مساله جداست.نباید به هم ربطش بدهی.ما با هم شروع کردیم با هم تمامش می کنیم.سامان نمی تواند به این سادگی تعهدات خانوادگی را زیر پایش لگدمال کند.او در مقابل تو و دخترش مسوول است.دیشب در اتاق هتل در زیر لحافی که نمی توانست در ان سرمای زیر صفر بدنم را گرم کند با خودم خلوت کردم و به این نتیجه رسیدم که دگر وقت ان نیست که حسرت هایم را با خود یدک بکشم و با کلمه ای کاش و افسوس از گذشته سان ببینم. تو در مقابل دیدگانم نمایانی دیگر نه خیالی نه رویا وجودت لمس کردنی ست و درست مثل همان زمان ها نیاز به حمایتم داری اما به همان اندازه که به من نزدیی ازم دوری.من این واقعیت را باور دارم و می دانم که هرگز نمی توانم این فاصله را از میان بردارم.پس بدان دلیل با تو بودنم ان چیزی نیست که در تصور داری. -میدانم داریوش تو خوب تر و پاک تر از انی که بشود چنین تصوری در موردت داشت.منشرمنده ام چون هرگز نمی توانم این همه محبت تو را جبران کنم.دلم می خواست می شد به گذشته ها برگشت و از همان نقطه ای که تمام شد دوباره شروع کرد.ای کاش رامک و اقاجان هنوز زنده بودند و رودابه هم چون بچه های دیگر به مدرسه می رفت. -و ای کاش تو هنوز حلقه نامزدی مرا به انگشت داشتی دمنتظر بازگشتم از سربازی بودی و همه رویاهای مان تحقق می یافت. :۳۱فصل راه برگشت به سرعت طی شد . انگار نه انگار که این همان جاده ای ست که روز قبل مسافران را سرگردان کرده. خورشید فرمانروای مطلق بود و نور آفتاب مسافران را سرگردان کرده. خورشید فرمانروای مطلق بود و نور آفتاب چشم را می زد. داریوش در سکوت می راند و به من فرصت می داد تا افکارم را جمع و جور کنم. دیگر شکی در خیانتِ سامان وجود نداشت. روزهای خوشِ پنج سال زندگی مشترک مان مرده بود و بوی تعفن لاشه اش ، حالم را به هم می زد. هرگز اجازه نمی دادم ماندانا را ازم بگیرد، نه، این یکی را دیگر نه. او مالِ من بود ، نه مالِ آن مرد هرزه ای که در همان ابتدای راه در الفبای محبت درجا زده بود. بین راه نایستادم ، این خواست من بود که یک سره تا مقصد براند و حتی برای صرف ناهار هم توقف نکند. نزدیک تهران که رسیدیم سکوت را شکست و گفت: – چیزی نمانده که از هم جدا شویم. نمی توانم ازت بی خبر بمانم، چون بالاخره راه رسیدن به هدف باید با هم طی شود. هر وقت مویم را آتش بزنی، فوری خودم را به هر جا که بگویی می رسانم . فقط نمی دانم چطور می توام باهات تماس بگیرم. – من می روم منزل خانجون، آنجا تلفن در دسترسم نیست. – منزل خودتان چی؟ – آنجا تلفن داریم، اما من خیال ندارم به آن خانه برگردم. از آن گذشته تکلیفم با سامان روشن نیست. نمی خواهم تماس تو با من بهانه به دستش بدهد و به قول معروف دست پیش را بگیرد که پس نیفتد. – دفتر مرکزی ما یک ایستگاه بالاتر از منزل شماست. شماره تلفنم را می دهم تا هر وقت لازم شد بهم زنگ بزنی. – پس بخاطر همین بود که دیروز صبح یک دفعه سر راهم سبز شدی.
۱ ۳ ۸
– لابد فکر کردی ما هم مثلِ شما شمیران نشین شدیم. – تو مرا خوب می شناسی و می دانی که هیچ وقت دل به ظواهر زندگی نمی بندم. – می دانم رکسانا . منظورم این نبود . فقط یادت نرود علت ماندن من در تهران این است که هر وقت نیاز به کمکم داشتی در دسترس باشم . به همین دلیل ازت توقع دارم که ارتباطت را باهام قطع نکنی و مرا در جریان حوادث بعدی قرار دهی. بیا این کارت ویزیت من. آدرس و شماره تلفن دفتر تهران را داشته باش. – پس تو که گفتی خیال داری مرخصی بگیری. – تصمیمم عوض شد، چون به این ترتیب آن قدر بهت نزدیک هستم که بلافاصله بعد از تماس تو خودم را به اینجا برسانم. – این رشته سر دراز دارد، تا یک می خواهی الاف من باشی؟ – تا هر وقت که لازم باشد، من همان داریوشم ، همان پسر قلدری که به خاطر طرفدای از تو به صورت خواهرت سیلی زد. حالا هم آماده ام تا گردن آن نامردی را که دلت را شکسته بشکنم. – ولی آن نامرد پدر بچه من است و نمی خواهم صدمه ببیند. – حتی وقتی به خودت صدمه زده باشد؟! – ماندانا عاشقِ سامان است و آن کسی که بیشتر از همه در این ماجرا ضربه خورده اوست. – حالا بچه است نمی فهمد. بزرگ که شد ، حقایق را درک خواهد کرد و از پدر هوسبازش متنفر خواهد شد. زن عمو طوبی و بچه هاچه موقع از مشهد بر می گردند؟ تازه روز دوشنبه رفته اند. عزیز و رودابه معمولا دو سه هفته ای می مانند، اما بابک چند روز دیگر بر می گردد، چون هم برمک در منزل تنهاست و هم باید به کار و کاسبی اش برسد.راستی یادم رفت ازت حال زن عمو و عمو را بپرسم. – حالا هم دیر نشده بپرس. آقاجان در آن حادثه ناگوار و اتفاقات بعدی خیلی صدمه دید. لابد می دانی که چقدر دو برادر به هم وابسته بودند. گر چه عمو نصرت روی درِ ارتباط دو حیاط با هم را گچ گرفت، ولی هرگز نتوانست قلب مملو از مهر و عاطفه برادرش را با گچ و آهک بپوشاند و سنگ کند. چندین بار در مراسم عزاداری برادر یکی یکدانه اش قلبش گرفت و از حال رفت . عمه ناهید شاهد بود که پدرم چه کشید ، بگذریم حالا وقت این حرفها نیست، وگرنه شیون و زاری دلِ من زیاد است. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و با بی حوصلگی گفتم: – الان حوصله بحث در این مورد را ندارم، وگرنه دوباره باید از تو خاطرات تلخ گذشته را مرور کرد و از باعث و بانی اش سخن گفت . فعلا به این فکرم که به خانجون چه باید بگویم و با حوادث بعدی چطور برخورد کنم. – کار مشکلی ست می دانم، ولی در هر صورت می بایستی توضیح قانع کننده ای برایش پیدا کنی. خب حالا به ایستگاه داوودیه رسیدیم، یعنی درست به همانجایی که شانس بهم رو کرد و تو را دیدم. حالا راه خانه ات را نشانم بده. – بهتر است همین جا پیاده شوم. – چرا؟ نکند می ترسی رگِ غیرت شوهر بی غیرتت به جوش بیاید و کلکم را بکند. – سامان کجاست که غیرتی شود. فقط نمی خواهم بیشتر از این مزاحمت شوم.
۱ ۳ ۹
– عیبی ندارد این هم آخریش. لازم نیست چیزی بگویی، چون خودم می دانم کجاست. جلوی کوچه نگه داشت و گفت: – کاش عمر این سفر این قدر کوتاه نبود. با تعجب پرسیدم: – یعنی واقعا به تو سخت نگذشت؟! – چه حرفها می زنی. با تو هرگز به من سخت نخواهد گذشت. – اصلا نمی دانم چطور می توانم از این همه محبتت تشکر کنم. امیدوارم مرا ببخشی که این قدر بهت زحمت دادم. لبخندش هم تلخ بود و هم شیرین. – به یک شرط می بخشمت که قول بدهی هر روز باهام تماس بگیری و مرا از خودت بی خبر نگذاری. ازت ممنونم که بهم اعتماد کردی و اجازه دادی محرم رازت باشم. – قول بده در مورد این سفر و همین طور موضوع سامان چیزی به عمو سیف اله و زن عمو عذرا نگویی. – مگر بچه ای رکسانا. انگار تازه به هم رسیدیم و مرا خوب نمی شناسی. البته که نمی گویم . حالا پیاده شو برو، چون هر چه بیشتر بمانی ، بیتشر دلم را خواهی سوزاند. به امید دیدار. *** ساک به دست جلوی در خانه ایستادم. دستهای یخ زده ام قدرت زنگ زدن را نداشتند. سخت ترین مرحله محاکمه در دادگاه مادربزرگم بود. صدای گریه ماندانا را که شنیدم ، دستم را محکم بر روی زنگ فشردم. خانجون انتظار دیدنم را نداشتو با تعجب سراپایم را برانداز کرد و گفت: – راه قرض داشتی مجبور بودی بری برگردی؟ خدا بهت عقل بده دختر. یعنی دو روزم نمی تونستی دوری از شوهرتو تحمل کنی. بیا تو که این بچه امانِ منو برید. ماندانا صورتش را به شیشه چسبانده بود و از دور چشم به من داشت. بر روی مژگانش شبنم اشک نشسته بود و بر روی لبانش لبخند تازه از راه رسیده ای که شروی اشک را شیرین می کرد. پاهایم بالِ پرنده ای شدند برای پرواز به سویش . آغوش که به رویش گشودم، سرش را به سینه ام چسباند و با دلچسب ترین و لذت بخش ترین لحن گفت: – کجا رفته بودی مامی؟ عطر گیسوانش را بوییدم و در حالِ بوسه زدن بر روی گونه های مرطوبش گفتم: – قربان تو دختر خوشگلِ خودم . دیدی عزیزم که زود برگشتم. لب غنچه کرد و گفت: – نه زود نبود، دیر بود. پس بابا کجاس. خانجون گفت رفتی بابا رو بیاری. زبانم به لکنت افتاد. جواب ماندانا آسان بود، ولی خانجون چی که به جای من پاسخ داد: – لابد آوردتش. اگه نمی خواست بیاردش که مرض نداشت تو این سوز و سرما بره دنبالش. ماندانا سر از روی سینه ام برداشت و نگاه پرسشگرش را به چشمانم دوخت و پرسید: – پس کوش، کجا رفت؟ ناچار به پاسخ شدم و گفتم:
۱ ۴ ۰
– بابات کار داشت و باهام نیومد. اما من این قدر دلم برایت تنگ شده بود که طاقت نیاوردم آنجا بمانم و برگشتم. لب ورچید و گفت: – پس کی می یاد؟ – دو سه روز دیگه. – چی برام خریدی؟ بسته شکلاتی را که داریوش برایش خریده بود به دستش دادم و گفتم: – بیا بگیر عزیزم این سوغاتی تو. سپس جعبه شیرینی مخصوص زنجان را به خانجون دادم و گفتم: – این هم برای شما. جعبه را از دستم گرفت و با حرص روی کرسی گذاشت و گفت: – تو رفتی پیش سامان، یا این همه راه رفتی که واسم شیرینی زنجان بیاری. سر در نمی یارم . اصلا نمی فهمم داری چه کار می کنی . شاید این بچه رو بتونی گول بزنی، ولی منو نه، از دیروز تا حالا مخم داره می ترکه. یه بند از خودم می پرسم چی شد که یه دفه این دختره جنی شد راه افتاد دنبالِ شوهرش. خر که نیستم. آن پالتو کهنه قدیمی آنتیک رو که تو هی سرکوفتشو بهم یم زنی که بی خود کهنه نکردم. اون صد تا پیرهنی که بیشتر ازت پاره کردم بهم می فهمونه دلیل رفتنت به این سادگی ها نیس. چیه رفتی مچ شو بگیری؟ مچ اون سامانی هرزه رو؟ به خودت گفتی باید برم از کاراش سر دربیارم تا مثِ قدسی سرم کلاه نره. حالا بگو چی کار کردی. بالاخره مچ شو گرفتی یا نه؟ زیر لب نالیدم: – خانجون! – خانجونو بلا. من یکی رو نمی تونی رنگ کنی . باید بهم بگی واسه چی رفتی، واسه چی به این زودی برگشتی. اون موقع که تو سرما لبی حوض ماتم گرفته بودی،پریشب که تا صبح زیر کرسی از این دنده به اون دنده می غلتیدی و داشتی تو جات پرپر می زدی، خیال می کنی نفهمیدم چه دردی تو دلته. من گیسامو تو آسیاب سفید نکردم، تا بهم نگی چی شده ، دست از سرت برنمی دارم. بغض گلویم شکست. اشکهایم را که تا مرز دیدگانم هجوم آورده بودند با سرسختی به عقب راندم . فقط یک کلمه یا جمله کافی بود تا قدرتِ مقاومتم تمام شود و زار بزنم. خانجون بِربِر نگاهم کرد و گفت: – چیع بغض کردی؟ اگه دلت پره گریه کن. من که غریبه نیستم . اگه به من نگ به کی می خوای بگی؟ طوبی که جون به لبه. دیگه طاقت و تحمل نداره . این منم که سنگ زیرین آسیابم و می تونم سنگِ صبورت بشم. چیزی نمانده بود زبان به اقرار بگشایم ولی باز هم مقاومت کردم و گفتم: – چیزی نیست. فقط دارم از گرسنگی دل ضعفه می گیرم. – خب زودتر می گفتی . امروز واسه بچه م گوشتِ ماهیچه بار گذاشتم. این قدر مامی، مامی کرد که کوفتم شد. نه خودش خورد ، نه من. الان می رم می یارم که هم خودت بخوری ، هم به خورد این بچه بدی. تو هم پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن بلکه سرحال بشی. ۳۸فصل
۱ ۴ ۱
خانجون داشت لقمه هایم را می شمرد و منتظر سیر شدنم بود تا سر فرصت سرگرم محاکمه ام شود.
ماندانا قلم گوسفند را در میان انگشتان چربش نگه داشته بود و با کوبیدن آن بر روی بادیه می کوشید تا مغز استخوان را بیرون بیاورد.
همین که قاشق جنگال را به صورت موازی درون بشقاب قرار دادم و سفره را جمع کردم، خانجون با بی صبری پرسید:
_خب حالا که دیگه شکمت سیر شده از اول تا آخر واسم تعریف کن ببینم از دیروز تا حالا کجا بودی؟
به بهانه شستن دستِ ماندانا که داشت انگشتان دستش را می لیسید برخاستم و گفتم:
_بگذارید اول دستهای چربِ ماندانا را بشویم، بعد…
مجال نداد جمله ام را تمام کنم و با توپِ پر تشرزنان گفت:
_لازم نکرده، جون به لبم کردی دختر، حرفت را بزن. بچه ت نمی میره اگه یه ساعتی دستهاش چرب بمونه. من باید بدونم تو اون سوز و سرما که هیچ بنی بشری تو خیابون پیدا نمی شد، چطور تونستی وسیله گیر بیاری خودتو به زنجان برسونی؟
_راحت نبود، ولی بالاخره گیرم آمد.
۱ ۴ ۲
_به همین سادگی! بچه گول می زنی. فکر کردی باورم می شه که اون شوهر بی غیرتت با این زحمت تو رو بکشونه زنجان، بعد فرداش دوباره رونه ت کنه تهران. یا عقل از سرت پریده یا جرأت نمی کنی راستشو بهم بگی. از بچگی ت بین نوه هام تو یکی رو یه جور دیگه دوست داشتم. یه روز که نمی دیدمت، دلم واست ضعف می رفت. هیچ وقت نمی تونی چیزی رو ازم پنهون کنی، چون سیاهی اون چشمای خمارت عین آینه همه ی اون چه رو که تو دلت می گذره بهم نشون می ده. پریروز که رفتی خونه ت رخت چرکها رو بدی مستوره بشوره، همین که برگشتی، فهمیدم حالت دگرگونه. اون کاغذی که تو جیبِ شوهرت پیدا کردی، چی توش نوشته بود که اون طور پریشونت کرد؟ لااقل به من یکی راستشو بگو.
زبانم با سنگینی در دهان چرخید. دیدگان حیرت زده ام بیرون از حدقه، داشت نگاهم می کرد. به تته پته افتادم:
_ کدام کاغذ!؟
لبخند شیطنت آمیزی حالت تمسخر را بر لبانش پر رنگ ساخت و گفت:
_ از من می پرسی کدوم کاغذ چشم سفید! حاشا فایده نداره، چون من همه چیزو می دونم.
باید فکرش را می کردم که مستوره دهن لَق نمی تواند زبانش را نگه دارد و بهانه برای استنطاق به دستِ خانجون خواهد داد. به جای جواب پرسیدم:
_ مستوره چیزی به شما گفت؟
_ خب معلومه که از اون شنیدم، وگرنه من که علمِ غیب ندارم. وقتی دیروز صبح اومد سراغت، فهمید گذاشتی رفتی، بیچاره شدم. این چه غلطی بود که کردم. حالا جواب آقا رو چی « نمی دونی چه حالی شد. دو دستی زد تو سرش گفت به زور تونستم »بدم. خدا به دادم برسه. همش زیر سر اون کاغذیه که تو جیبِ پیرهنِ آقا پیدا کردم دادم به خانوم. آرومش کنم و ازش بپرسم جریان چیه. تو نمی دونی از دیروز تا حالا چی به من گذشت. می ترسیدم یه بلایی سر
۱ ۴ ۳
خودت آورده باشی. مُحرم رو فرستادم سراغ سودابه، رفت برگشت خبر آورد. کلفتش گفته پریروز اونم دخترش سپیده رو برداشته رفته سفر. دیگه داشتم دیوونه می شدم. اصلاً نمی دونستم از کی باید سراغتو بگیرم و جواب طوبی رو چی بدم.
حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
_ نفهمیدید سودابه کجا رفته؟ _ من چه می دونم کدوم گوری رفته. از اون پدر داشتن همچین بچه هایی تعجب نداره. از اولش بهت گفتم به جیب پر پولش نیگا نکن به اصلش نیگا کن که خرابه، گوش نکردی. خالا حقته بکش.
_ ولی خانجون سفر سودابه ربطی به جریان سامان ندارد.
_ از کجا می دونی ؟خودش بهت گفت؟ یک کلام بگو تو اون کاغذ چی نوشته بود و خلاصم کن.
مادربزرگم سواد نداشت و فقط یاد گرفته بود نام خودش را به جای امضا در صورت لزوم زیر نامه و اسناد رسمی بنویسد. نمی دونستم چطور می توانم موضوع نامه را برایش تشریح کنم. اصلاً دلم نمی خواست او در جریان قرار بگیرد. لعنت به مستوره که کار را به اینجا کشانده بود.
تنها پاسخم اشک بود که داشت گونه هایم را تَر می کرد. ماندانا بر روی زانویم نشست و با انگشتانِ چربش به نوازش گونه هایم پرداخت.
با دستانِ لرزان نامه را از داخل کیفم بیرون آوردم و به دست خانجون دادم. در چهره پر چروک او، چشمان سیاهش که یک زمان جذاب و خواستنی بود و اکنون بی فروغ و کم نور، بر روی صفحه کاغذی دوخته شد که مطالبش آتش به جانِ زندگی ام افکنده بود.
۱ ۴ ۴
پس از لحظه ای تأمل لب ورچید و گفت:
_ من که سواد ندارم. خودت بهم بگو چی توش نوشته.
سپس نزدیکتر آمد و کنارم نشست تا در موقع خواندن آن، صدای نالانم را که به زحمت از گلویم بیرون می آمد، بشنود.
رنگِ چهره اش پریده بود و دستهایش می لرزید، با هر کلمه و جمله ای که از من می شنید، ناسزایی نثار سامان و خانواده اش می کرد. انگشتانش را در هم قلاب کرده بود و بر روی پوست دستهایش می فشرد. گاه لب به دندان می گزید و گاه قطرات مرطوب اشک را از نوک مژگانش بر روی گونه می چکاند.
همین که ساکت شدم، نگاهش را متوجه خود دیدم، رنگ سیاه دیدگانش به سرخی می زد و پوستِ گندمگون صورتش از آتش خشم می گداخت. از میان لبهای لرزانش صدای فریاد او برخاست:
_ گور پدر خودش و پدر پدرسوخته ش. من از اول می دونستم که آخرش این طوری می شه. اون وقت تو پا شدی رفتی دنبالِ این مرد که چی بشه؟ که التماسش کنی برگرده سر زندگی ش. آخه دختر بی عقل اون دیگه نه واسه تو شوهر می شه نه واسه این بچه پدر. می دونم که دست خالی برگشتی و پیداشون نکردی. همون لحظه که وارد خونه شدی فهمیدم که ناامیدی. وقتی مرغ از قفس پرید، دیگه نمی تونی رد شو بگیری و دنبالش بری. اون کبوتر جلد نیس که هر جا بره دوباره برگرده. دلِ هوسبازش اونو می کشونه و با خودش می بره. راست می گم یا نه؟
_ فکر می کردم رفته زنجان، ولی آنجا نبود.
_ خب معلومه که اونجا نیس. چطور به فکرت رسید که دستِ اون زنِ هرزه رو می گیره با خودش می بره به جایی که همه می شناسنش. آخه مگه جا قحطه.
۱ ۴ ۵
_ خب پس کجا رفته؟
_ هر قبرستونی که رفته به جهنم. جلوی ضرر رو از هر جا بگیری، منفعته. یه لقمه نون واسه تو و ماندانا تو خونه من یا مادرت پیدا می شه که گشنه نمونین. قید زندگی با این مرد و بزن، لیاقت تو رو نداره. بالاخره یه روزی اینجا پیداش می شه. اون وقت من می دونم باهاش چی کار کنم. تو این قدر خوشگلی که هیچ مردی تاب تحملِ نگاهِ تو نداره. موندم چطوری سامان تونسته ازت بگذره، بره سراغ یکی دیگه. تکلیف این دسته گل چی می شه که صبح تا شب بابا، بابا می کنه و به خیالش رسیده اون تحفه نطنزه. از قدیم می گفتن بچه مردو پابند زندگی ش می کنه، اما نه سامانی رو پابند زندگی با قدسی کرد و نه پسرشو پابند زندگی با تو.
سپس آهی کشید و ادامه داد: _ یاد مهین خدا بیامرز، زنِ اول پدربزرگت که بچه ش نمی شد بخیر. هر چی دوا درمون کرد فایده نداشت. ماکویی ده سال به پاش نشست. دلش نمی اومد اونو پس بفرسته خونه باباش یا این که هوو سرش بیاره. بالاخره این خودِ مهین بود که دنبال یه زن واسه شوهرش گشت و به زور آوردش خواسگاری م. همون سالِ اول طوبی دنیا اومد و دو سال بعدش طیبه. مهین با صبر و حوصله، عین دایه از دخترام پرستاری می کرد و مواظبشون بود. نور به قبرش بباره تا وقتی مُرد از گل نازکتر ازش نشنیدم. انگار نه انگار که من سرش هوار شدم و محبتِ شوهرشو دزدیدم. گرچه ماکویی قدر محبتهاشو می دونست و بهش به چشم زنِ سوگلی ش نیگا می کرد و عشق و علاقه ش به ما دو تا به یه اندازه بود، حتی شایدم به خاطر اون دلِ مهربون و روح بزرگِ مهین، بهش یه کمی بیشتر از من علاقه داشت. طوبی و طیبه عزیزجون صداش می کردن و خیلی دوسش داشتن. چهل و دو سالش که شد یه مرض سختی گرفت و دیگه نتونس از جاش تکون بخوره. گاه تب می کرد، گاه لرز و از استخوان درد فریاد می کشید. خودم شب و روز بالا سرش می نشستم و پرستارش بودم. اون موقع طوبی سیزده ساله بود و طیبه یازده ساله. مهین می ترسید مرضش واگیر داشته باشه و بچه ها رو از اتاق بیرون می کرد، اما مگه من حریفشون می شدم. از یه در بیرون می رفتن، از یه در دیگه می اومدن تو. ماکویی حال و روز خودشو نمی فهمید. وقتی اون داشت جون می داد، دست و پاشو می بوسید، زار می زد و بهش می گفت هیچ وقت هیچ زنی رو به اندازه ی اون دوست نداشته. خیال نکن حسودیم می شد، نه، برای من مهین همون قدر عزیز بود که واسه شوهرش. این من بودم که جا شو تو زندگی شوهرش تنگ کردم، نه اون جای منو. خدا بیامرزدش اینا رو بهت گفتم که بدونی مرد یعنی پدربزرگت، نه امثال سامانی و پسرش. مگه دستم بهت نرسه سامان. به خیالت رسید نوه عزیز دردونه من بازیچه دست توس که هر بلایی بخوای سرش بیاری و خون به دلش کنی؟ نمی ذارم آبِ خوش از گلوت پایین بره. اون بی غیرت ارزش نداره واسش گریه کنی رکسانا. اشکهاتو پاک کن و خدا رو شکر کن که اون لکِ چربی افتاد رو پیرهنش و باعث رسوایی ش شد. کی باورش می شه مردی که روزی صد بار قربون صدقه زنش می رفت، تو زرد از آب در بیاد و بهش نارو بزنه، بره دنبال هوای دلش. غصه طوبی کم بود، تو هم به غصه هاش اضافه شدی. لابد سودابه می دونه برادرش کدوم گوری رفته.
۱ ۴ ۶
_ بعید می دانم خبر داشته باشد. سامان تودارتر از آن است که به این سادگی ها وا بدهد. در اولین فرصت می روم سراغش.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ یه دفه بگو می خوام کفشِ آهنی بپوشم برم دنبال این خواهر برادر بگردم. مگه من نگفتم سودابه و دخترش رفتن سفر.
_ خب شاید برگشته باشند. امتحانش ضرر ندارد.
_ تو لجبازی. یک دنده ای، هر کاری دلت می خواد می کنی. تا سرمو بجنبونم می بینم دوباره راه افتادی رفتی رد پاشو پیدا کنی. اصلاً شاید سامانی بدونه پسرش کجاست، چرا از اون نمی پرسی؟
_ نه خانجون، فعلاً نمی خواهم پای او را وسط بکشم. صبر می کنم تا ببینم چه پیش می آید.
پوزخندی زد و گفت:
_ چرا؟ نکند می ترسی از ارث محرومش کنه و چیزی گیر تو و دخترت نیاد؟ برعکس شایدم خیلی خوشحال بشه که پسرش حلال زاده س و به خودش رفته. حالا پاشو برو صورت خودت و دستهای ماندانا رو بشور. من می رم سراغ شستن ظرفها. بعد از ظهر باید رخت و لباسهای خودت و ماندانا رو از منزل اون بی همه چیز بیرون بیاری. من دیگه نمی ذارم قدم تو خونه ش بذاری. دیگه هم حق نداری بری دنبالش زاغ سیاشو چوب بزنی. بذار بره به جهنم. http://forum.1pars.com/images/icons/icon1.png
۳۳فصل
۱ ۴ ۷
حرارت آتشِ منقل کرسی بدنم را گرم کرد و خوابم برد. شب تازه داشت سیاهی هایش را به داخل اتاق می کشید که با صدای زنگِ در از خواب پریدم. سر ماندانا بر روی سینه ام بود و نفسهای آرام و یکنواختش بوی عطر تنش را به مشامم می رساند. آهسته و با احتیاط سرش را بر روی متکا گذاشتم. بوسه ای بر گونه اش زدم و برخاستم.
از پشت پنجره چشم به حیاط دوختم. خانجون همان پالتوی کهنه و رنگ و رو رفته قدیمی را به تن کرده بود و داشت به طرف در می رفت. چشمهای دکمه ای آدم برفی ماندانا که بالا تنه اش به همان شکل، بدون هیچ تغییری در داخل باغچه پا بر جا بود، در زیر نور لامپ سر در حیاط، با نگاه خیره اش، یادآور آخرین دقایق کوچ خوشبختی ام بود.
همین که سایه چادر سفید گلدار مستوره را بین دو لنگه در نمایان دیدم، با شتاب شال پشمی ام را بر روی دوش انداختم، پالتویم را پوشیدم و کیف به دست خود را به جلوی در رساندم، تا به خانجون فرصت ندهم پرده از رازی که هنوز دلیلی بر آشکار شدنش نمی دیدم، بردارد.
به میان کلام خانجون که داشت می گفت:
_ اومده، اما چه اومدنی.
پریدم و گفتم:
_ داشتم می آمدم خانه یک مقدار لباس برای خودم و ماندانا بردارم. بیا برویم مستوره.
سپس خطاب به خانجون افزودم:
۱ ۴ ۸
_ زود برمی گردم. شما مواظب ماندانا باشید. هر لحظه ممکن است بیدار شود.
با دلخوری لب ورچید و با ترشرویی و کلامی تلخ و زهرآگین گفت:
_ مگه تا حالا کی مواظبش بود که داری سفارش اونو بهم می کنی.
مستوره گره چارقد سفیدش را زیر گلو محکم کرد. با لبخندی چهره پرآبله و پرچروکش را بشاش ساخت و در حالی که با زیرکی مرا در زیر ذره بین نگاه دیدگان ریز خاکستری اش قرار داده بود گفت:
_ الهی شکر که برگشتین. داشتم از غصه هلاک می شدم. دلم به هزار راه می رفت و می ترسیدم بلایی سرتون اومده باشه. آقا رو دیدین یا نه؟
با لحن سردی پاسخ دادم:
_ قرار نبود بروم پیش آقا.
در خانه مادربزرگ که پشتِ سرمان بسته شد به ملامتش پرداختم و افزودم:
_ تو نمی توانی زبانت را نگه داری مستوره؟ کی بهت گفت بروی پیش خانجون آن مزخرفات را سر هم کنی و دلش را به شور بیندازی.
با دستپاچگی کلمات را بریده بریده از دهان بیرون فرستاد:
۱ ۴ ۹
_ به قرآن من حرف بدی نزدم. وقتی خانوم بزرگ گفتن شما رفتین پیش آقا یه دفه به دلم برات شد اون کاغذی که منِ نادون ندونسته بهتون دادم شما رو راهی این سفر کرده. به خاطر همین از دهنم پرید و بهشون گفتم چه خطایی ازم سر زده و چه اشتباهی کردم.
_ چه اشتباهی! خالی کردن جیب لباس قبل از شستن که اشتباه نیست. فقط فضولی و حرف مفت زدن اشتباه است. بعد از این زبانت را نگه دار و زیادی حرف نزن که بد می بینی.
اولین بار بود که با این لحن با او حرف می زدم. ناباورانه با دیدگان گشاده و گرد شده از تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ چشم خانوم. غلط کردم که دیگه زبون درازی کنم.
سپس در را با کلید باز کرد و افزود:
_ مُحرم رفته خونه سودابه خانوم ببینه اونا از سفر برگشتن یا نه.
_ مگه سودابه هم رفته سفر؟
آره خانوم جون، منور بیچاره هم نصف جون شده. می گه اصلاً نفهمیدم چی شد که یه دفه خانوم ناغافل قصد سفر کرد. فیدل به استقبالم آمد و با تکان دادن دُم و پارسهای آشنا، به من خوش امد گفت. دستی از نوازش بر پشتش کشیدم و از مستوره پرسیدم:
_ هیچ خبری نشده؟
۱ ۵ ۰
_ نه هنوز.
_ آقا فرامرزی چی، او کجاست؟
_ انگار اونم باهاشون رفته.
سر در نمی آوردم. سفر آنها را بی ارتباط با جریان نامه نمی دانستم، موضوع پیچیده و بغرنج به نظر می رسید.
خانه چون روح مرده ای بود که از کالبد جدا شده. اتاقها سرد و تاریک بود و به غیر از لامپ روشن ایوان، هیچ نوری در آنجا به چشم نمی خورد. پیراهن سفید سامان هنوز بر روی بند آویزان بود. دیگر اثری از لکه چربی بر رویش دیده نمی شد. اما اثری که مطالب نوشته شده بر کاغذ تاشده در جیبش بر قلبم نهاده بود، هرگز پاک نمی شد.
انگار مستوره فکرم را خواند، چون بلافاصله دست پیش برد و آن را از روی بند برداشت و گفت:
_ یه بار دیگه شستمش. به گمونم خشک شده. فردا صبح اُتوش می کنم.
وارد هال که شدم گفتم:
_ صبر کن یک زنگ به منزل سودابه بزنم ببینم از سفر برگشته یا نه.
_ تلفن خراب شده، چون از دیروز تا حالا اصلاً صداش در نمیاد.
۱ ۵ ۱
گوشی را برداشتم و گفتم:
_ آره بوق ندارد. چرا مُحرم را نفرستادی یک سر به مخابرات بزند ببیند خرابی اش از کجاست؟
_ فکر کردیم مالِ برف و سرماس و خودش درست می شه.
_ اگر تا فردا درست نشد.مُحرم را بفرست برود مخابرات پی گیری کند. چون ممکن است آقا تماس بگیرد و نگران شود.
سپس در حال بالا رفتن از پله ها گفتم:
_ فعلاً بیا کمکم کن چمدان خودم و ماندانا را ببندم.
_ مگه کجا می خواین برین خانوم جون؟
_ همین جا منزل خانجون. چون این بار سفر آقا طولانی ست و به این زودی ها برنمی گردد.
_ پس تکلیف من و مُحرم چی می شه؟
_ فعلاً که کمبودی ندارید. یک مقدار پول بهت می دم که در نمانید. اگر باز هم لازم داشتید بیا سراغ خودم.
با وجود نادانی یقین داشت که موضوع به این سادگی ها نیست. با چهره گرفته لباسها را از دستم می گرفت و داخل چمدان جا می داد. این دومین بار بود که داشتم حلقه نامزدی را از انگشتم بیرون می آوردم. اولین بار در نهایت
۱ ۵ ۲
عشق و علاقه به داریوش، با زور و فشار دیگران این کار را کرده بودم و اکنون در نهایت خشم و نفرت آن را به دور می افکندم.
دور از چشم مستوره حلقه و انگشتر را درون جعبه جواهراتم لغزاندم و داخل کمد جا دادم.
دلم نمی خواست به غیر از وسایل شخصی ام چیزی از آن خانه بیرون ببرم. فاصله بین دل بستن و دل کندن کوتاه بود و رشته پیوستگی به نازکی یک تار مو.
فرشهای گرانقیمت، تابلوهای نفیس دیوارها، وسایلی که با ذوق و شوق در انتخابش سهمی داشتم، به اندازه ی مالکش چون آبِ چرک طشتی که مستوره رختها را در آن می شست و در باغچه سرازیر می کرد، برایم بی ارزش بودند و چون محبت سامان کاذب و دور ریختنی. شاید می شد به راحتی نقشِ مرا از در و دیوارهای این خانه پاک کرد و از بین برد، ولی نقشِ خالکوبی شده ماندانا را چی؟