رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت چهارم
این خانه شاهد خیانتهای سامانی به زنش بود. قدسی رفت و بچه هایش ماندند و حالا این من بودم که داشتم می رفتم، اما آیا این حق را داشتم که دخترم را از حقِ مسلمش محروم کنم؟ با وجود این که در چمدان به سختی بسته می شد به زور عروسک چشم آبی ماندانا را که قدسی از فرانسه برایش آورده بود در آن چپاندم و درش را بستم. مُحرم که تازه از راه رسیده بود، نظری به بازار شامِ اتاق افکند و با تعجب پرسید:
_ شما که تازه از راه رسیدین، پس دوباره کجا دارین تشریف می برین؟
به جای جواب پرسیدم:
_ سودابه خانم را دیدی؟
۱ ۵ ۳
_ هنوز برنگشتن. منور می گفت خانوم وقتی داشت می رفت خیلی پریشون بود و اصلاً حالِ خودشو نمی فهمید.
_ خُب دیگر چه گفت؟
_ به نظرِ اون پشتِ پرده خبرهایی هس و موضوع به این سادگی ها نیس.
با تظاهر به خشم گفتم:
_ حرفهای خاله زَنک ها! مستوره و منور چه موقع می خواهند دست از این تعبیر و تفسیرها بردارند. این که تعجب ندارد. لابد کار مهمی پیش آمده که ناچار شده با عجله برود. به جای این حرفها بگو ببینم تلفن چه مرگش شده که از کار افتاده.
_ نمیدونم. از دیروز قطع شده و بوق نداره.
_ چرا نرفتی به مخابرات خبر بدهی که بیایند درستش کنند. همین فردا صبح برو مأمور بیاور.
_ خب لابد سیم هاش زیر برف موندن اتصالی کردن.
_ آنها بلدند عیبش را پیدا کنند. نمی خواهد تو زحمت بکشی.
فشار عصبی باعث تندخویی ام شده بود و کنترل اعصابم را از دست داده بودم. تا به آن روز سابقه نداشت با این لحن با آنها حرف زده باشم. مُحرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
۱ ۵ ۴
_ چشم خانوم، همین فردا ترتیبشو می دم، اما شما کجا دارین تشریف می برین؟
_ منزل مادربزرگم، هر وقت آقا از سفر برگشت خبرم کن.
_ مگه چند روز می خواهین اونجا بمونین که این چمدونو با خودتون می برین؟
_ معلوم نیست، تا هر وقت لازم باشد می مانم. فعلاً به جای این حرفها چمدان را بردار بیاور آنجا.
۳۱فصل
می دانستم داریوش نگران من است و منتظر تماسم، اما نه تلفن در دسترسم بود و نه خبر تازه ای که گره گشای مشکلم باشد، برایش داشتم که بخواهم او را در جریان بگذارم. دست روی دست گذاشتن و به انتظار حوادث آینده نشستن، به غیر از اتلاف وقت ثمر دیگری نداشت.
بعد از چند روز بارش مداوم برف و متعاقب آن سرمای خشک و هوای ابری، بالاخره آفتاب داغ و سوزانی بر روی آدم برفی ماندانا پهن شد و کمر به آب کردنش پرداخت.
ماندانا که از دوری سامان دلتنگ بود همین که از پشت پنجره چشم به باغچه دوخت، بهانه ای برای گریه و خالی کردن عقده دلش یافت و در حالی که پا به زمین می کوبید و اشک می ریخت، گفت:
_ سر آدم برفی داره آب می شه. پس بابا کی می یاد یکی دیگه برام درست کنه؟
سرش را به سینه فشردم و گفتم:
_ همین روزها برمی گردد و هر وقت دوباره برف بیاید، یکی دیگر برایت درست می کند.
۱ ۵ ۵
خانجون در حال عبور از کنارمان، با غیظ و غضبی آشکار گفت:
_ می خوام صد سال سیاه برنگرده.
ماندانا متوجه مفهوم جمله او نشد و ازم پرسید:
_ چند روز طول می کشه تا صد سال بشه و بابا برگرده؟
دوباره به من مجال پاسخ نداد و گفت:
_ این قدری که عقلش بیاد سر جاش و قدر زن و بچه شو بدونه که بعید می دونم هیچ وقت هم چین روزی بیاد.
_ یعنی خیلی زیاد؟
به مادربزرگم اشاره کردم که کوتاه بیاید و بیش از این حس کنجکاوی ماندانا را برنیانگیزد و گفتم:
_ همین که کارش تمام شود برمی گردد. آن هم با دست پر و عروسکهای خوشگل.
سپس سرش را درست به آن نقطه از قلبم فشردم که داشت از درد تیر می کشید و دیدگانِ مرطوبم را در لابلای گیسوان پر پیچ و تاب خرمایی اش پنهان ساختم، تا بهانه ای به دست خانجون برای ملامتم ندهم، اما او با تیزبینی متوجه اندوهم شد و گفت:
_ به جای این که تو خونه بنشینی و ماتم بگیری، پاشو برو یه سر خونه سودابه بزن ببین خبری ازش شده یا نه. این دختره رو هم ببر یه هوایی بخوره، دلش واشه. سه روز از مراجعتم به خانه می گذشت و هنوز کوچکترین خبری از آنها نداشتم. بدم نمی آمد هم سر و گوشی آب بدهم و هم هوایی بخورم.
۱ ۵ ۶
هوا آفتابی بود. شاخه درختان که جامه سفید برف را از تن بیرون آورده بودند، بدن عریان و بدون برگشان را در معرض تماشای رهگذران قرار می دادند.
ماندانا به سر شوق آمده بود. پاهای کوچکش را در برفهای کوت شده در حاشیه پیاده رو فرو می بُرد، سرگرم گوله برف بازی می شد و در حال پرتاب آنها، پشت و شانه های مرا هم بی نصیب نمی گذاشت.
صدای آشنای داریوش که از پشت سر مورد خطاب قرارم داد، مرا بر جا میخکوب کرد. سر به عقب برگرداندم و با تعجب پرسیدم:
_ تو اینجا چه کار می کنی؟
_ خب معلوم است. دنبال تو می گردم. قرار بود باهام تماس بگیری، پس چی شد؟
_ از روزی که آمدم تلفن منزلمان خراب است.
_ از شوهرت چه خبر؟
_ هیچ خبر. انگار آب شده، زیر زمین فرو رفته.
پوزخندی زد و گفت:
_ نترس، آب نشده و زیر زمین هم فرو نرفته. همین دور و برها روی زمین مشغول خوش گذرانی ست. چه دختر خوشگلی داری رکسانا. مرا یاد دختر بچه قشنگی که در زمان کودکی دلم را برده بود می اندازد.
۱ ۵ ۷
_ عجیب است، چون ماندانا بیشتر شبیه پدرش است تا من. بخصوص چشمان میشی و بینی قلمی و پوست سفیدش شباهتش را به سامان کامل می کند.
_ پس بی خود نیست که برای سامان نامه های عاشقانه می رسد و می خواهند او را از چنگت بیرون بیاورند.
_ سر به سرم نگذار داریوش که حوصله ندارم.
_ حالا کجا داری می روی؟ بیا برسانمت.
_ راه دوری نیست. مگر با ماشین آمدی؟
_ کوچه روبرو پارک است. دیروز و پریروز خیلی منتظر تلفنت شدم، پس چرا تماس نگرفتی؟ بالاخره امروز تصمیم گرفتم سری به اطراف خانه ات بزنم تا شاید بتوانم ببینمت. لابد یادت نرفته که من فقط به خاطر کمک به تو در تهران ماندم و به قزوین نرفتم.
_ باید می رفتی. چون فعلاً موردی پیش نیامده که نیاز به کمکت داشته باشم. شاید برایت عجیب باشد که بشنوی سودابه خواهر سامان هم همان روز یکشنبه دخترش را برداشته و به سفر رفته.
با لحن متفکرانه ای سر تکان داد و گفت:
_ حق با توست. خیلی عجیب است. شوهرش کجاست؟
_ به درستی نمی دانم همراه زنش رفته یا قبل از او.
۱ ۵ ۸
_ فقط عجیب نیست، بودار است. حتی باید بگویم بدون شک با غیبت سامان بی ارتباط نمی تواند باشد. موضوع پیچیده و بغرنج شده. شاید پدرش بداند آنها کجا هستند. باهاش تماس نگرفتی؟
_ بعید می دانم در جریان باشد. او در عالم خودش است و به غیر از موارد ضروری با بچه هایش تماس ندارد. الان داشتیم می رفتیم خانه سودابه تا از کلفتش بپرسم از آنها خبر دارد یا نه.
_ من می رسانمتان.
_ نه داریوش. ممنون. خانه اش یک کمی بالاتر از اینجاست و راه دوری نیست.
_ با مادربزرگت چه کردی؟ _ تا رسیدم محاکمه شروع شد. اول به رویم نیاورد که مستوره او را در جریان نامه ای که در جیب سامان یافته قرار داده، ولی بعد برای این که بقیه ماجرا را از زبانم بشنود، اقرار کرد که از موضوع نامه خبر دارد.
_ و تو ناچار به شرح ماجرا شدی. در مورد همسفرت که چیزی نگفتی؟
_ جرأت نکردم اسم تو را بیاورم. با وجود این که چندین بار پرسید چطور توانستی در این هوای سرد و یخبندان وسیله پیدا کنی. جواب درستی بهش ندادم.
_ عکس العملش چه بود؟
_ از اول میانه خوبی با سامان نداشت و او را چیزی از قماش پدرش می دانست. الان که دیگر سایه اش را با تیر می زند و قدغن کرده که حق ندارم قدم در خانه اش بگذارم.
۱ ۵ ۹
_ من هم جای او بودم همین کار را می کردم.
سر کوچه ای که منزل سودابه در آنجا بود ایستادم و گفتم:
_ خب داریوش تو دیگر جلوتر نیا. صلاح نیست آشنایی ما را با هم ببیند. بخصوص در این شرایط که خودت خوب می دانی هر لغزش و خطایی به ضرر من تمام می شود. در اولین فرصت باهات تماس می گیرم.
_ من همین جا منتظر می مانم تا تو برگردی.
_ این بچه ام دهن لق است و بعید می دانم زبانش را نگه دارد و جریان این دیدار را به خانجون، یا عمه اش توضیح ندهد.
_ لازم نیست بهش بگویی من چه نسبتی باهات دارم. فعلاً خداحافظ. برو به امید خدا شاید دست خالی برنگردی.
دستِ ماندانا را گرفتم و داخل کوچه شدم. در جوابش که می پرسید:
_ پس چرا عمو داریوش باهامون نیومد؟
مات و مبهوت بر جا ماندم. شاید اشتباهم این بود که در گفت و گوهای مان چندین بار نام داریوش را بر زبان راندم و حتی یک لحظه هم به فکرم نرسید که این نام در ذهن این بچه خواهد ماند.
لحظه ای مکث کردم و پاسخ دادم:
۱ ۶ ۰
_ این آقا یک آشنای قدیمی بود. تصادفی همدیگر را دیدیم و لزومی نداشت به منزل عمه ات بیاید.
از لحن تندم جا خورد. لب ورچید و ساکت ماند. منور در را به رویمان گشود و به محض دیدنم گفت:
_ قربون شکلِ ماهت برم خانوم جون. تو رو خدا اگه از سودابه خانوم خبری دارین بهم بگین.
جوابم را گرفته بودم. معلوم می شد هنوز خبری از آنها نرسیده. ماندانا دستم را کشید و گفت:
_ من می رم پیش سپیده.
دستش را رها نکردم و گفتم:
_ نه نرو. سپیده با مامانش رفته سفر.
مژگانِ بلندش را بر روی هم خواباند، با دلخوری لب غنچه کرد و کنارم ایستاد.
از منور پرسیدم:
_ خانم چه موقع رفت سفر؟
_ روز یک شنبه صبح زود چمدونشو بست، دستِ سپیده رو که هنوز چشمانش مستِ خواب بود گرفت و از خونه بیرون رفت.
۱ ۶ ۱
_ پس آقای فرامرزی چی؟
_ اون روز قبلش رفته بود. روز جمعه ای خانوم خیلی پریشون بود. از صبح یا تو اتاق راه می رفت یا دور خودش می چرخید. هر چی بهش التماس کردم بیاد سر سفره ناهارشو بخوره، زیر بار نرفت و گفت گشنه م نیس. بعدازظهرش، سپیده رو گذاشت پیشِ من رفت بیرون، غروب برگشت و بهم گفت خیال داره پس فردا صبح زود با دخترش بره سفر. _ نگفت کجا؟
_ نه هیچ چی نگفت.
_ بعد از رفتن بهت تلفن نزد؟
_ از شانس بد تلفن این منطقه چند روزه خرابه.
_ اگر تلفن درست شد و باهات تماس گرفت یا خودش آمد، حتماً مرا در جریان بگذار. پولی چیزی لازم نداری؟
_ فعلاً دست و بالم تنگ نیس. شما از آقا سامان خبر دارین؟
_ هر وقت مأموریتش تمام شود برمی گردد. بیا برویم ماندانا.
منور با اشک چشم ما را بدرقه کرد. داریوش سر کوچه منتظرمان بود. به محض دیدن مان پرسید:
_ چه خبر؟
۱ ۶ ۲
_ هیچ چی. به گمانم سودابه و سامان بعدازظهر جمعه با هم بودند و از حرفهای منور این طور به نظر می رسد که خواهر و برادر با هم به سفر رفته اند.
_ ولی مطالب آن نامه عکس این موضوع را ثابت می کند. چه دلیلی دارد سامان خواهرش را با خود به وعده گاه ببرد. در این جریان نکته انحرافی زیاد است و نقل قول ها گمراه کننده ست. خیال داری چه کار کنی رکسانا؟
_ فکر می کنی بغیر از انتظار چاره دیگری دارم؟ من بر سر دو راهی زندگی ام قرار ندارم، بلکه سر چهارراه آن ایستاده ام و می دانم قدم گذاشتن در هر کدام از آن راهها مرا سردرگم و گمراه خواهد کرد. بهتر است تو هم برگردی قزوین. اینجا ماندنت گره از کار بسته ام نخواهد گشود.
_ با وجود این می مانم. حتی اگر ماندنم باعث شود کارم را از دست بدهم، از تهران تکان نخواهم خورد.
با صدای آهسته ای کنار گوشش گفتم:
از سؤالش جا خوردم. می »چرا عمو داریوش با ما نیامد.« _ ماندانا کنجکاو شده، بعد از جدا شدن از تو، ازم پرسید ترسم زبان درازی کند، کافی ست لب تَر کند و اسم تو را بر زبان بیاورد آن وقت دیگر خانجون وِل کن نخواهد بود.
_ هدف من کمک به توست نه آزردنت. هر وقت این نیاز را حس کردی خودت باهام تماس بگیر. خداحافظ.
۳۲فصل از دیدن اتومبیل بنز آخرین سیستم آقای سامانی که در مقابل منزل مادربزرگم پارک شده بود، حیرت کردم. انتظار نداشتم این موقع روز به دیدمان بیاید.
۱ ۶ ۳
با خود گفتم: “لابد موضوع خیلی مهم است که زحمت آمدن را به خود داده.” ماندانا در حالی که با شوق و ذوق جمله “بابابزرگ اینجاس” را بر زبان می آورد، به حالتِ دو خود را به در منزل رساند و چون دستش به زنگ نمی رسید، با لب و لوچه آویزان همانجا بلاتکلیف ایستاد. مدتی طول کشید تا خانجون در را به رویمان گشود. چهره اش عبوس و گرفته بود و لحن کلامش سرد. – بیا که مهمون مزاحم داری. اول رفته خونه خودت بعد که دیده اونجا نیستی پا شده اومده اینجا. قیافه ش عین برج زهرماره. با یه من عسل نمی شه خوردش. انگار از ما طلبکاره. پرسیدم: – خیلی وقت است آمده؟ – نه تازه از راه رسیده. – چیزی که بهش نگفتید؟ – مثلاً چی؟ – در مورد آن نامه؟ – نه هنوز. برو هر گلی می خوای خودت به سرش بزن. به من مربوط نیس. آقای سامانی مهمان خاصی بود که در طبقه ی بالا از وی پذیرایی می شد. ماندانا زودتر از من از پله ها بالا رفت. وقتی وارد اتاق پذیرایی شدم، او روی زانوی پدربزرگش نشسته بود و داشت به گونه هایش بوسه می زد. در یک دستش عروسک بود و در دست دیگرش جعبه شکلات. سلام کردم و گفتم: – خیلی خوش آمدید. پاهایش را به حالت عصبی تکان داد، چین های پیشانی اش را به حالتِ اخم بر روی هم خواباند و با لحن تند و پر غضبی گفت: – هیچ معلوم است شما کجایید؟ یکی نیست ازم بپرسد پدرجان حالت چطور است. انگار سامان از یاد برده که خودش و مادر و خواهرش هم در کارخانه سهمی دارند و لااقل باید هفته ای چند بار سری به آنجا بزند، خودش را نشان کارگرها بدهد. دو هفته است که پیدایش نیست. اگر قرار است همه ی بار آنجا روی دوش من باشد، پس او چه کاره است. روبرویش نشستم و گفتم: – از شما چه پنهان یک هفته است رفته سفر. فکر می کردم لااقل شما ازش خبر دارید. – وقتی زن و بچه اش ازش خبر ندارند، من چرا باید بدانم کجا رفته. تلفن خانه تان که جواب نمی دهد. به اداره اش زنگ زدم گفتند مرخصی گرفته. تو هم که می گویی ازش بی خبری. سر در نمی آورم، پس کجا رفته! این چه مرخصی ست که تو همراهش نیستی. نکند مشکلی با هم دارید. من غریبه نیستم. راست بگو چی شده رکسانا؟ سر به زیر افکندم و پاسخ دادم: – تا حالا که با هم مشکلی نداشتیم. وقتی که می رفت سفر خوب و سر حال بود و با خداحافظی گرمی از ما جدا شد. ماندانا را که در آغوش بالا پایین می پرید زمین گذاشت و خطاب به من پرسید: – خب بعد چی، مگر بعد مشکلی پیش آمد؟
۱ ۶ ۴
به علامت یأس سر تکان دادم و گفتم: -نمی دانم. خانجون که تا این لحظه به زحمت خودش را کنترل کرده بود که حرفی نزند، طاقت نیاورد و با لحن سرزنش آمیزی مرا مورد خطاب قرار داد و گفت: – یعنی چه که نمی دونم. آقای سامانی که غریبه نیستن. اگه به اون نگی پس به کی می خوای بگی. حرفتو بزن. سفره دلتو همین جا وا کن و هر چی توشه بریز بیرون. دو دل بودم. نمی دانستم صلاح است او را در جریان بگذارم یا نه. ماندانا سرگرم بازی با عروسک تازه اش بود و داشت برایش قصه می گفت. آقای سامانی برای دانستن غیبت پسرش بی تاب بود. همین که متوجه تردیدم برای بیان شد، با لحن عجولانه ای پرسید: – پس چرا حرف نمی زنی رکسانا. این حق من است که بدانم در منزل بچه هایم چه می گذرد. به قولِ خانم ماکوبی، من که غریبه نیستم، پدر شوهرت هستم. به ناچار از میان لبهای نیمه بازم نالیدم: – به من گفت می رود زنجان، اما آنجا نبود. با هزار بدبختی خودم را به آنجا رساندم و با دستِ خالی برگشتم. فکر می کردم لااقل شما ازش خبر دارید. اگر تلفن خراب نبود تا حالا باهاتون تماس می گرفتم و ازتان کمک می خواستم. با نگرانی پرسید: – یعنی چه! پس کجا رفته. سودابه و فرامرزی چی. شاید آنها ازش خبری داشته باشند. با ناامیدی سر تکان دادم و گفتم: – متأسفانه آنها هم معلوم نیست کجا رفته اند. – منظورت از آنها چیست!؟ نکند می خواهی بگویی آن دو نفر هم غیبشان زده. – همین طور است پدرجان. درجایش نیم خیز شد و فریاد کشید: – یعنی چه! مگر می شود! این جا چه خبر است؟ سر در نمی آورم! انگار من لولو سر خرمن هستم و اصلاً نباید بدانم بچه هایم چه کار می کنند. تقصیر قدسی ست. بد بارشان آورده. – مامان قدسی در این میان نقشی ندارد. پای او را به میان نکشید پدرجان. – به همین سادگی می خواهی عقب نشینی کنی رکسانا؟ بگذار پیدایش کنم بعد رو در رو می نشینیم و حرفهایمان را می زنیم. تصمیم های عجولانه پشیمانی می آورد. تو نمی توانی با تکیه به این نامه که هیچ مخاطبی ندارد، حرف از جدایی بزنی. بقیه اش را بسپار به من. اول باید بفهمم نقش سودابه و شوهرش در این میان چیست و چرا همزمان همه ی آنها با هم غیبشان زده و هیچ کس ازشان خبر ندارد. من یک پدرم. باید بدانی که قبل از هر چیز دلم برای آنها شور می زند و می ترسم مشکلی برایشان پیش آمده باشد. – مشکل سامان را این نامه روشن می کند. خانجون به طعنه گفت:
۱ ۶ ۵
– ای بابا آقای سامانی، پسرتون داره خوش می گذرونه، اون وقت شما می گین دلم واسش شور می زنه. این اونه که باید دلش واسه خونواده اش شور بزنه که اصلاً به فکر نیس. من دیگه نمی ذارم رکسانا به اون خونه برگرده. اونجا از بیخ و پایه آلوده س و تازگی نداره. سامانی متوجه منظور مادربزرگم شد، اما به رویش نیاورد و گفت: – باید ببینم چی پیش می آید. اگر سامان گنه کار باشه. من هم طرف رکسانا هستم و نمی گذارم آسیبی به او و دخترش برسد. سر راه یک سری به منور می زنم بعد می روم محلِ کار فرامرزی بپرسم او کجا رفته. اگر خبری از سامان داشتید با من تماس بگیرید. مقابل پایش برخاستم و گفتم: – شما هم همین طور پدر جان. اگر توانستید اطلاعاتی به دست بیاورید ما را در جریان بگذارید.
۳۱فصل
قلم در دستم خشک شده بود.حتی یک کلمه و یک جمله هم برای نوشتن از مغزم تراوش نمیکرد.اندیشه هام کجا بودند.انگار بال پرواز داشتند و هر لحظه از من دورتر و دورتر میشدند.ناله های قلب زخمیام از بی وفائیاش سکوت اختیار کرده بود و قصد یاریام را در بر روی کاغذ آوردن شکوهها و گلایههای غرور شکستهام را نداشت. تلاشم برای نوشتن نامه برای سامان بیثمر باقی ماند. ماندانا نحس شده بود و داشت بهانه ی پدرش را میگرفت.خانجوون با بوی پیاز داغی که از پیراهن تنش به مشام میرسید وارد اتاق شد و به من توپید: -چرا این بچه رو ساکت نمیکنی.هیچ معلومه داری چی کار میکنی.اون کاغذ و قلم چیه،داشتی چی کار میکردی؟ ماندانا را بغل کردم سرش را بر روی سینه ام چسباندم و گفتم: -می خواستم برای سامان نامه بنویسم و ببرم بگذارم روی میز توالت اتاق خواب مان. چشمش رو تنگ کرد و پرسید:-که چی بشه؟مگه خودت زبون نداری باهاش حرف بزنی؟ -ترجیح میدم دیگر با او روبرو نشوم. -به همین سادگی میخواهی میخوای میدون رو واسش خالی بذاری که هر غلطی میخواد بکنه.مگه من میزارم،باید پدرش رو در بیاری.حالا بخون ببینم چی واسه ش نوشتی. -هنوز هیچ.هر چی فکر میکنم چیزی بخاطرم نمییاد و اصلا نمیدونم چه طور شروع کنم. شانه بالا افکند و سر تکان داد و گفت:-اگه موقع حرف زدن باهاش هم همینطوری زبونت بند بیاد که دیگه خیلی خوش به حالش میشه.پاشو بساط نامه نگاری تو جمع کن به این فکر باش که اگه باهاش روبرو شودی چه جوری حقشو کفّ دستش بذاری. صدای زنگ در که برخاست ماندانا سر از روی شانهام برداشت و با صدائی که از شوق میلرزید گفت:-بابا. سپس از آغوشم پائین پرید و گفت:-بیا باهم بریم در رو به روش باز کنیم.
۱ ۶ ۶
صبح جمعه بود و هوا گرم و آفتابی.دیگر آثاری از آدم برفی دست ساز سامان و برفهای کوت شده در باغچه نبود. انتظار دیدن بابک و برمک را نداشتم. با تعجب پرسیدم:-چه موقع برگشتی بابک؟ -همین امروز صبح زود.دستت درد نکنه.هیچ فکر کردی تو این یک هفته که ما نبودیم سری به برمک بزنی و ازش بپرسی حالت چطور است.معلوم میشود خیلی بهت خوش میگذرد که از یاد برده ای فامیلی هم داری. از غفلتم شرمنده شدم گفتم: -حق با تست،ولی باور کن خیلی گرفتار بودم. -آن قدر که حتی از یاد بردی برادری هم داری؟وقتی برمک گفت اصلا ازت خبر ندارد خیلی تعجب کردم. برمک گفت: -چند بار از منزل خدیجه خانم بهت تلفن زدم جواب ندادی. -تلفن خراب است.دلم میخواست بیام ببینمت،اما روزها که تو مدرسه بودی،شبها هم برای من رفت و آمد به شهر آسان نبود.عزیز و بچهها چطور بودند بابک؟ -همه حالشان خوب است و سلام رسانند.چرا اینجایی،پس سامان کجا رفته؟ -مثل همیشه ماموریت. همانجا در حیات روبرویم ایستادند،بابک نگاه تیز و برندهاش را به نگاهم دوخت و گفت:-اول رفتم به خانه ی خودت،فکر کردم آنجایی. جریان سفرت به زنجان چه بود؟ صدای حرکت قلبم را درون سینه و فرو افتادنش را شنیدم:-لعنت به تو مستوره،بعد از آن همه سفارش باز هم نتوانستی زبانت را نگاه داری. چندین بار لبهایم را حرکت دادم تا توانستم این جمله را از میانش بیرون بکشم: -مستوره چیزی بهت گفت؟ -خوب معلوم است،وگرنه من از کجا خبر داشتم که تو رفتی زاغ سیاه شوهرت رو چوب بزنی و ببینی آنجا چه کار میکند.مگر ازش عمل خلافی سر زده؟ تعجب میکنم خانجون چطور بهت اجازه داد تنهایی به این سفر بروی؟ صدای مادر بزرگ را از پشت سرم شنیدم که گفت: -مگه من حریفش شدم.این دختر چشم سفید هر کاری دلش میخواد میکنه.زبونم مو درآورد بس که بهش گفتم بهش گفتم بشین سر جات کجا میری.خدا میدونه امونتداری چقدر ساخته بابک جون.چرا اینجا تو سرما ایستادین.بیاین تو. بابک سلام کرد و گفت: -شما نمیدانید وقتی مستوره گفت رکسانا تنهایی رفته بود زنجان چه حالی شدم.درست است که دیگر شوهر کرده و اختیارش دست ما نیست،ولی در هر صورت حق رفتن به این سفر را نداشت.اصلا معلوم نیست چرا رفت و چرا برگشت. وارد اتاق شدند و زیر کرسی لم دادند.خانجون به من اشاره کرد و گفت:
۱ ۶ ۷
-برو واسه شون یه چای داغ بردار بیار بدنشون گرم شه. دلم نمیخواست آنها را با مادر بزرگم تنها بگذارم.می دانستم که مجال نخواهد داد و به محض رفتنم به شرح ماجرا خواهد پرداخت،ولی چاره ای به غیر از اطاعت نداشتم. در موقع ریختن چای حواسم پرت شد و دستم را با آب جوش سوزاندم.از دور صدایش را میشنیدم که داشت مو به مو همه ی آنچه را که شنیده بود بازگو میکرد. سینی در دستم لرزید و چای ریخته شده در استکانها را به درون نعلبکیها لبریز ساخت.دلم میخواست گوشه ی خلوتی بیابم و به آنجا بگریزم تا دور از چشم اطرافیانم مغزم را خالی از اندیشیدن به آنچه روی داده بود و آنچه که در آینده انتظارم را میکشید،کنم. ماندانا سوغاتیهایش را گرفته بود و در یک طرف کرسی سرگرم بازی با کالسکه ی عروس و عروسکهایش بود. خانجون نظری به سینی چای انداخت و به طعنه گفت: -تو خونه ی سامان بد عادت شده،وقتی کلفت و نوکر دست به سینه در خدمتش باشند معلومه که چای ریختن و پذیرایی از یادش میره. چهره ی بابک و برمک گرفته و پریشان بود.هر دو سر به زیر داشتند و متفکر به نظر میرسیدند.سینی را روی کرسی گذشتم و کنار ماندنا زیر کرسی نشستم. بابک چای را درون نعلبکی ریخت و در حال نوشیدن آن گفت: -آن نامه را که این آتیش را به پا کرده بده من بخوانم ببینم جریان چیست. بی معطلی برخاستم نامه را آوردم به دستش دادم.برمک و بابک هر دو سر خم کردند و سرگرم خواندنش شدند. کفّ دستهایم از فشار ناخنهایم پر خراش شده بود. بالاخره بابک سر برداشت و پرسید:-از این نوشته چی میفهمی رکسانا؟ -که سامان مرد پست و خیانت کاری است. -فقط همین،کجای این نامه خطاب به شوهر توست؟قضاوت عجولانه پشیمانی میآورد.درست است که ظرف این یک دفعه ای که سامان رفته،خبری ازش نرسیده و برخلاف ادعایش به ماموریت نرفته،ولی این دلیل نمیشود که دنبال هوسرانی است،. اگر همانطور که خانجون میگوید سودابه و فرامرزی هم همان موقع غیبشان زده.به نظر من این مساله کمی بودار است. با شنیدن این جمله ماندنا دات از بازی برداشت و با کنجکاوی به میان کلام داییاش پرید و گفت: -دیروز که داشتیم میرفتیم خونه ی عمه سودابه،عمو داریوش هم به مامانم گفت سفر رفتن عمه بودار.بودار یعنی چی؟یعنی اینکه بوی بد میده؟ نگاه خیره ی بابک چون خنجر نوک تیزی نگاهم را شکافت و تا عمق آن فرو رفت. با لحن تندی پرسید: -ماندانا چه میگوید؟داریوش این واست چه کاره است؟چطوری اینجا پیدایش شد؟حرف بزن رکسانا.چطور به خودت اجازه دادی پای او را به میان بکشی؟نکند دوباره هوای گذشته در دلت زنده شده و با اولین به اصطلاح لغزش شوهرت پناهی به غیر از نامزد سابقت نیافته ای؟انتظار نداشتم کار به اینجا بکشد..
۱ ۶ ۸
بعید میدانستم ماندنا عین آن جمله را در ذهن خود حفظ کرده باشد و تحویل داییاش بدهد.این یک فاجعه بود،فاجعه ای که وقوع آن در خانواده ی ما به مانعی پشت پا زدن به قول و قرارها و وصیت پدرم محسوب میشد.چه توضیحی برایشان داشتم؟ خانجون،بابک و برمک هر سه به طرفم براق شده بودند و انتظار پاسخم را میکشیدند.به میان آمدن نام داریوش مشکل اصلی را از یاد برد. در آن لحظه هیچ کدام از آنها به خیانت سامان نمیاندیشیدند و در اصل مرا خیانت کار میدانستند،نه او را. سوز دلم آب دیدگانم را سوزان سخت و گونه هایم را به آتیش کشید.مادر بزرگم بی طاقت به زبان آمد و گفت:- دست من درد نکنه با این امانتداری ام.منو بگو که اینجا بی خیال نشستم و تو داری بی آبرویی میکنی.از کجا معلوم تو سفر زنجان هم این پسره همراهت نبوده.چرا حرف نمیزنی.یه کلم بگو چه غلطی کردی و راحت مون کن؟ حاشا بی فایده بود.کار به جایی رسیده بود که دیگر قدرت مقاومت در مقابلشان را نداشتم.هر پاسخ سوال دیگری به همراه میآورد.نه بابک دسر از سرم بر می داشت و نه خانجون.قدرت نگریستن به دیدگان برادرم نداشتم.درد دل های من و او با هم در کوچه تنگ و خاکی منزل مان در خیابان حقوقی و آخرین بار کنار رودخانه در جلوی همین خانه. پشت پا زدن او به تمنای دلش و چشم پوشی از ازدواجش با دختری که از زمان کودکی سودایش را به سر داشت،بخاطر حفظ ارزشها و اعتقادات خانوادگی و پشت کردن به خانواده ی عموم که پسرشان قاتل بردرمان بود و قول و قرارهایش با من و قسم دادنم که هرگز نام داریوش را بر زبان نیاورم،همان طور که خودش هم هرگز قصد بر زبان آوردن نام شیرین را نداشت. و حالا نتیجه از این بود که شاهد شکستن عهدم باشد.چطور میتوانستم بهش بفهمانم که اشتباه میکند،در حالی که ظواهر،عکس آن را ثابت میکرد.چاره ایبه غیر از آن نداشتم که در شرح ماجرا چیزی از قلم نیندازم. خانجون گاهی مزه میپراند،اما بابک و برمک در سکوت با چهره ی غضب الود و نگاهی ملامت آمیز گوش به سخنانم داشتند و دم نمیزدنند. همین که ساکت شدم،فریاد بابک چون زلزله ای وجودم را لرزاند: -وای بر تو رکسانا،چطور توانستی به این راحتی از یاد ببری که برادر داریوش چه بلایی سر رامک ناکام آورده و وصیت پدرمان چه بود؟یعنی توی این شهر خراب شده به غیر از خانواده ی قاتل برادرت فامیل دیگری نداشتی که در چنین موقعیتی بهش پناه ببری و ازش کمک بخوای.تو یک زن شوهر داری،چطور به خودت اجازه دادی سوار ماشین نامزد سابقت بشی،همراهش تا زنجان بری و با او در یک هتل شب را به صبح برسانی.درست است که باهم در یک اتاق نخوابیدید،اما در این مورد چه توجیهی برای شوهرت داری؟تو سامان را خیانت کار میدانی و من تو را.اگر خدای نکرده این موضوع به گوشش برسد،حق دارد دستت را بگیرد و از خانهاش بیرون بیندازد،حتی تو را از دیدن دخترت محروم کند.هیچ میدانی چه کار کردی رکسانا؟بلند شو برو وسایلتو جمع کن،بیا برویم منزل خودمان.اگر خاجون از عهده ات بر نمیآید من بر میایام.حتی شده پایت را قلم کنم،دیگر نمیگذرم تنهایی توی خیابانها راه بیفتی،سر قرار با داریوش بروی، و او به بهانه ی کمک به یک زن دل شکسته و خیانت دیده،عشق گذشته را در دلت زنده کند. -اشتباه نکن بابک،آن بیچاره چنین خیالی را ندارد.
۱ ۶ ۹
-نمی خواهد به من بگویی که قصدش از کمک به تو چیست.من پسر عمویم را بهتر از تو میشناسم و میدانم پس دادن حلقه ی نامزدی چه ضربه ای بهش زده و حالا دارد چه لذتی میبرد،وقتی که میشنود دم از شکست و نامرادی در زندگی با سامان میزانی. -اصلا اینطور نیست،باور کن. -تو ساده ای که باور کردی.خدا میداند اگر عزیز بشنود دخترش چه دسته گلی به آن داده،چه خواهد شد.مگر نشنیدی چی گفتم؟ پاشو وسایلتو جمع کن برویم.خانجون با لحن تندی خطاب به بابک گفت: -کجا؟مگه من میزارم.سامان زن و بچه شو به من سپرده رفته تا برنگرده و تکلیف اونو روشن نکنه از اینجا تکون نمیخوره. ولی خانجون شما از عهده ی این دختر بر نمییاید.افسار پاره کرده،هر کاری دلش بخواهد میکند.آنجا من به زنجیرش میکشم و نمیگذرم تکان بخورد. -چه جوری تو که صبح میری بازار شب میای.برمک هم که روزا میره مدرسه،کدوم یکی تون میتونین مواظبش باشین.اگه تاحالا جلوش رو نگرفتم واسه این بود که فکر میکردم عاقله.حالا که فهمیدم هنوز عقلش ناقصه،بعد از این میدونام باهاش چی کار کنم.نمیزارم تنهایی پاشو از این خونه بیرون بذاره.بالاخره شوهرش هر جهنّم داره ای رفته یه روز پیداش میشه میاد تکلیفشو روشن میکنه.اون موقع دیگه خود دانید،به من مربوط نیست. برمک خطاب به بابک گفت: -خانجون راست میگوید،بهتر است فعلا اینجا بماند.هر وقت عزیز و رودابه از مشهد برگشتند،اگر هنوز خبری از سامان نشده بود میاییم دنبالش و میبریمش منزل خودمان. بابک با بی میلی آشکاری رو به مادر بزرگم کرد و گفت: -من که راضی نیستم اینجا بماند،اما روی حرف شما هم جرات ندارم حرفی بزنم،ولی خدا میداند اگر بشنوم یک باره دیگر پای داریوش این طرفا رسیده،میروم جلوی در خانهشان آبرویش را میریزم.خوب گوش کن رکسانا شنیدی چی گفتم؟ -آن موقع آبروی خودمان را میریزی،چون دلم نمیخواهد عمو و زن عمو بدانند سامان چه بلایی سرم آورده. پوزخندی زد و با لحنی آمیخته به تمسخر گفت: -یعنی تو خیال میکنی داریوش چیزی به آنها نگفته؟ -تو او را میشناسی و میدانی چقدر تودار است.مطمئنم در مقبلشان لب تر نمیکند و حرفی نمیزند. -آینده ثابت خواهد کرد که ادعات تا چه حد صحت دارد ۳۲فصل
خانجون به آشپزخانه رفت تا برنج آبکش کند چهره بابک و برمک که به اصرار وی برای نهار مانده بودند، عبوس و گرفته به نظر می رسید و میلی به گفت و گو با من نداشتند.
۱ ۷ ۰
ماندانا که متوجه بدعنقی دایی هایش و جو سنگین اتاق شده بود، داشت با صدای آهسته ای زیر لبی برای عروسکش لالایی می خواند.
صدای زنگِ در که برخاست، عروسک را که روی زانو خوابانده بود، زمین گذاشت و در حالی که دیدگانش از شادی برق می زد، گفت:
_این دیگه باباس.
بابک با لحنِ سردی خطاب به من که نیم خیز شده بودم گفت:
_من می روم در را باز کنم، تو بنشین.
ماندانا به دنبالش دوید و گفت:
_منم باهات می یام دایی جون.
آن روزها انتظار شنیدنِ یک خبر خوش، امیدی عبث و بیهوده بود. نوکِ بینی ام را به شیشه پنجره چسباندم و چشم به حیاط دوختم.
این دومین بار بود که خوشبختی ام به محض به چنگ آوردنش، چون ماهی لغزانی دُم تکان می داد، از دستم می گریخت و در آبِ روان زندگی ناپدید می شد.
۱ ۷ ۱
شاید قسمت من این بود که هرگز روی آرامش را نبینم. ماندانا جست و خیزکنان داشت به طرف در می دوید. از فکر این که جدایی ام از سامان باعثِ جدایی از او شود، قلبم از شدتِ وحشت و هراس خیز برداشت تا از سینه بیرون جهد.
به محض این که در به روی منور گشوده شد، بی توجه به بابک با کفش های لنگه به لنگه، چادر پشت و رو و چهره آشفته به حالت دو خود را به داخل ساختمان رساند و با صدای بلندی مرا صدا زد:
_رکسانا خانوم جون کجایین؟
قلبم گواهی می داد که اتفاق ناگواری رخ داده. آمادگی شنیدنش را در خود نمی یافتم و از رویارویی با واقعیتی تلخ و غیر قابل تحمل هراس داشتم.
خانجون از آشپزخانه بیرون آمد و بالحنی تحکم آمیز و آمیخته با نگرانی پرسید:
_چه خبرته، چرا فریاد می زنی؟
قبل از این که منور پاسخی بدهد، خودم را به راهرو رساندم و در حالی که از شنیدن پاسخ وحشت داشتم، پرسیدم:
_من اینجا هستم. چی شده، چرا این قدر پریشانی؟
به گریه افتاد، مشت به سینه کوفت و گفت:
_دلم داره می ترکه. خدا می دونه چی به سر خانوم و دخترش اومده. دو ساعتِ پیش آقا اومد خونه. یه راست رفت طبقه بالا، حتی یه کلوم بهم نگفت حالت چطوره منور. جرأت نکردم دنبالش برم و ازش بپرسم پس خانوم و دخترش
۱ ۷ ۲
کجا هستند. همون پایین منتظر موندم تا ببینم چی پیش می یاد. صدای پاشو می شنیدم که داشت تو اتاق خواب، این طرف اون طرف می رفت. کشو کمدها رو بیرون می کشید و چند دقیقه بعد دوباره می بست. وقتی اومد پایین یه »پس خانوم و سپیده جون کجا هستن؟« چمدون بزرگ و یه ساک دستش بود. دیگه طاقتم تموم شد. ازش پرسیدم خودشو زد به اون راه که مثلاً صدامو نشنیده، اما مگه من وِل کن بودم. جلوشو گرفتم و قسمش دادم که شما رو به جون سپیده بهم بگین اونا کجا رفتن. آقا سامان م معلوم نیس کجا رفته. رکسانا خانوم داره از غصه دق می کنه. با بی دنبالش رفتم »من چه می دونم هر جا که رفتن بالاخره پیداشون می شه.«اعتنایی دستمو کنار زد و با غیظ جواب داد که دوباره التماسش کنم، اما با عجله چمدونا رو پرت کرد رو صندلی عقب ماشین و نشست پشتِ فرمون، گاز داد و رفت. فکر می کنین چی به سر اونا اومده رکسانا خانوم؟ بابک پشت سر منور ایستاده بود و برمک پشت سر من. خانجون کفگیر به دست مات و مبهوت جلوی در آشپزخانه خیره نگاهش می کرد. هیچ کس قصد اظهارنظر را نداشت.
منور با دهان نیمه باز و دیدگان از حدقه درآمده چشم به من دوخته بود. کم کم به خود آمدم. از حالت بهت خارج و پرسیدم:
_نفهمیدی چه چیزهایی رابا خود برد؟
سر به زیر افکند و با لحنی آمیخته به شرم گفت:
_راستش خانوم فضولیه. خجالت می کشم بگم. بعد از رفتن آقا رفتم تو اتاق خوابشون، دیدم هم در کشوی طلا جواهرات و پولهای خانوم بازه، هم کشوی پولها و سندهای آقا و دیگه هیچ چی توش نمونده.
با ناباوری پرسیدم:
_یعنی فکر می کنی آقا همه اش را برده!؟
۱ ۷ ۳
_وا خدا مرگم بده، اگه اون نبرده باشه، پس من بردم! قبل از اومدنش همه چی سر جاش بود. کاش لااقل بهم می گفت خانوم اینا کجا هستن و تکلیف من این وسط چیه.
بابک به جای من پاسخ داد:
_تکلیفِ تو این است که محکم سر جایت بنشینی و منتظر بمانی خانم برگردد. هر جا باشد، دیر یا زود پیدایش می شود.
_پس واسه چی آقا طلا و جواهرات و پولهای خانومو هم با خودش برد، لابد دیگه خیال ندارن برگردن خونه؟
_اگر صبر و حوصله کنی دیر یا زود همه چیز روشن می شود.
خانجون به برانداز کردنش پرداخت و پرسید:
_حالا چرا چادرتو پشت و رو سر کردی و کفشهات لنگه به لنگه ست؟
_راستش خانوم بزرگ. انقدر ترسیده بودم که اصلاً نفهمیدم چی پوشیدم و چه جوری خودمو به اینجا رسوندم. دیگه می ترسم تنهایی تو اون خونه بمونم.
مادربزرگ با لحن تند و پر تمسخری گفت:
_یعنی چه! آخه زنِ گنده این حرفا چیه می زنی؟ مگه بچه ای، دزد که نیومده خونه تون. بلکه صاحبخونه دلش بخواد همه ی زندگی شو جمع کنه از خونه ببره بیرون، به تو چه.
۱ ۷ ۴
_آخه خانوم بزرگ، من جوابِ خانومو چی بدم؟
_وا چه حرفا! شاید خودش به شوهرش گفت برو این چیزا رو بردار بیار. تو چه کاره ای.
_غیر ممکنه. چون آقا تو اون چمدون فقط لباسهای خودشو برد و دست به کمد لباسهای خانوم نزد. من بعید می دونم اونا با هم باشن.
نگاه ملامت آمیز بابک را متوجه خود دیدم. انگار با زبان بی زبانی می خواست به من بفهماند این فرامرزی ست که ریگی به کفش دارد، نه سامان.
هنوز برای قضاوت زود بود. رو به منور کردم و گفتم:
_اگر می ترسی، شب برو پیش خواهرت.
_نه خانوم جون. من نمی تونم خونه رو تنها بذارم. اگه شما اجازه بدین مستوره شبا بیاد پیش من بخوابه، بهتره.
_میلِ خودت است. برای من فرق نمی کند که تو بروی پیش او یا او بیاید آنجا.
_پس الان من یه سر می رم خونه شما ببینم چه کار می تونیم بکنیم.
_تلفن درست نشده؟
_هنوز که نه. خُب من رفتم. واسم دعا کنین.
۱ ۷ ۵
خانجون گفت:
_حالا کجا برو بشین یه چایی واست بیارم با شیرینی سوقاتِ مشهد بخوری، بعد برو.
_نه ممنون، اشتها ندام. خداحافظ.
همین که صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید، بابک سکوت را شکست و گفت:
_شنیدی رکسانا خانم. به نظر من که همه ی آتشها زیر سر فرامرزی ست و چه بسا مخاطبِ آن نامه هم خود اوست، نه سامان.
_باور نمی کنم! پس در این مورد سامان چه کاره است و برای چه آن نامه در جیب پیراهن او پیدا شده، نه جیب پیراهن فرامرزی.
_شاید سودابه پیدایش کرده و به برادرش متوسل شده. یعنی درست همان روز جمعه که ما مهمانِ خانجون بودیم و بعد از نهار او با آن عجله به بهانه کار مهم از خانه بیرون رفت به سراغ خواهرش رفته، ها چه می گویی. هنوز هم شک داری؟
_نمی دانم. قبولش آسان نیست. پس چرا در این مدت هیچ تماسی با من نگرفته؟
_وقتی تلفن خراب بود، چطور می توانست تماس بگیرد؟
_می توانست به پدرش زنگ بزند.
۱ ۷۶
_شاید نمی خواست آقای سامانی در جریان قرار بگیرد. آن وقت تو هنوز آن بیچاره پا از خانه بیرون نگذاشته، راه افتادی همراهِ رقیبِ سابقش به زنجان رفتی. حالا چه جوابی داری به شوهرت بدهی؟ یعنی به نظر تو این خطایت قابل بخشش است؟
زیر بار نرفتم و پاسخ دادم:
_هنوز هیچ چیز معلوم نیست. آخر اگر دنبال فرامرزی رفته اند، پس چرا او اینجاست و آنها پیدایشان نیست؟ آنچه که تو می گویی یک حدس و گمان است، نه واقعیت و قبولش آسان نیست.
از سماجتم به خشم آمد و گفت:
_یعنی به نظر تو فقط قبول آنچه تو می گویی آسان است؟ من بهت حق می دهم که از دیدنِ آن نامه شوکه شوی و شوهرت را متهم به خیانت کنی. هر زنِ دیگری هم جای تو بود همین فکر را می کرد. حتی اگر موضوع رفتنِ سودابه و فرامرزی پیش نمی آمد من هم باهات هم عقیده می شدم، ولی عکس العملت در مقابل این پیش آمد و تصمیم های نادرست بعدی ات را هیچ وقت تأیید نمی کنم. اقدام به سفرت ناپخته و خام بود و هیچ دلیل قانع کننده ای نداشت. از همه بدتر همسفر شدن با داریوش که بزرگترین خطای زندگی ات به حساب می آید و قدم زدن در کنارش به همراه ماندانا در خیابانی که همه کسبه محل تو و شوهرت را می شناسند. هیچ فکر نکردی با این کار خودت را رسوای خاص و عام می کنی؟
با لحن رنجیده ای گفتم:
_تو موضوع را خیلی بزرگ می کنی بابک؟
۱ ۷ ۷
_بزرگ هم هست. فقط به نظر تو ساده و پیش پا افتاده می آید. نتیجه این تصورت را به زودی خواهی دید. خودت شاهد بودی که نه مستوره توانست زبانش را نگه دارد، نه ماندانا. همان طور که من از راه نرسیده در جریانِ همه ی ماجرا قرار گرفتم. توقع نداشته باش عمل خلافت از چشم سامان پنهان بماند.
_قضاوتت درست نیست. چون هنوز معلوم نشده کدام یک از ما خطاکاریم. من از خدا می خواهم سامان بی گناه باشد و سرزندگی اش برگردد. در تمام این پنج سال من خوشبختی را فقط لمس نکردم، بلکه با تمام وجود احساسش کردم و از زندگی در کنارش لذت بردم. حتی اگر یک روز کارم به جدایی بکشد، هرگز نخواهم توانست مرد دیگری را جای او بنشانم. بهتر است این را هم بدانی بابک که احساس من به داریوش همان است که شش سال پیش در موقع درد و دل با هم بهت گفتم و هرگز نمی تواند دوباره نقشی در زندگی ام داشته باشد. این را به خودش هم گفتم و متوجه شدم او هم چنین توقعی را ازم ندارد و این واقعیت را قبول کرده که من برایش فقط سایه ای از گذشته ای دور هستم. سایه محوی که هرگز پررنگ نخواهد شد. وقتی ازش حالِ شیرین را پرسیدم، جواب داد که زیر بار ازدواج نمی رود و قصد دارد برای همیشه مجرد بماند.
به میانِ کلامم پرید و با لحن پر ملامتی گفت:
_مسایل خصوصی آنها به خودشان مربوط است. لازم نیست این موضوع را پیش بکشی، آن قضیه را لوث کنی و در مورد چیزهایی حرف بزنی که ربطی به من و تو ندارد. ۳۲فصل
سخنان بابک مرا تحت تأثیر قرار داد. هرچه می کردم نمی توانستم اتفاقاتی را که در آن هفته افتاده بود کنار هم بچینم و به نتیجه ای که می خواستم برسم.
چطور می توانستم سامان را بی گناه بدانم، در حالی که هم آن نامه عکسِ آن را ثابت می کرد و هم شواهدی که نشان می داد او، برخلافِ ادعایش به مأموریت نرفته است.
۱ ۷ ۸
خانه ی خانجون با وجود حیاط دل باز و پنجره های گشاده اش، چون زندان تنگ و تاریکی بود که زندانبانش چهارچشمی مرا می پایید و مواظبم بود که مبادا دست از پا خطا کنم یا بهانه ای برای خروج از منزل بیابم.
دلتنگی هایم هم آغوشم بودند و سینه ام را تحت فشار داشتند. این دومین بار بود که منزل مادربزرگم تبعیدگاهم می شد و هر دوبار باعث و بانی اش داریوش بود.
دلم نمی خواست وی را در این قضیه مقصر بدانم، اما در هر صورت در آن تنگنا او هم نقشی به عهده داشت.
خانجون دوباره میل بافتنی و کاموا را به دستم داد و گفت:
_به جای این که پشتِ پنجره بشینی و آه بکشی، بشین یه گوشه یه شال گردن واسه دخترت بباف.
با بی زاری دستش را پس زدم و گفتم:
_ وای نه، اصلاً حوصله اش را ندارم.
_ چیه! حوصله تو گربه خورده یا یکی از اون کشته مرده هات که هر دو تاشون تو زرد از آب در اومدن.
با حرص و نفرتی آشکار گفتم:
_ لعنت به هر دو تاشون.
۱ ۷ ۹
_ الهی آمین. منم مثل خودت به اونا لعنت می فرستم که تو رو دل شکسته کردن. زندگی بالا پایین داره، گاه لباتو به خنده وا می کنه، گاه اشک به چشمت می یاره. ماندانا رو می بینی. وقتی با عروسکهاش خوشه، واسشون قصه می گه و لالایی می خونه، ولی هم چین که یاد باباش می افته بغضش می ترکه و آبغوره می گیره. پاشو بیا نگا کن چه لبخندی رو لباشه، انگار داره خواب می بینه که پدرش برگشته دست به گردنش انداخته و اسباب بازیهای خوشگل واسش سوقاتی آورده. ببین چه خواب شیرینی داره. تو چی، تو هم خواب می بینی که سامان برگشته و واست سوقاتی آورده؟
_ ای بابا، سر به سرم نگذارید. من فقط شبها کابوس می بینم و خوابهای آشفته که قلبم را از وحشت می لرزاند.
_ همون فکرایی که تو بیداری می کنی، شبا کابوس می شن می یان سراغت.
_ از پنجره اتاق خوابِ خانه مان مستوره سر بیرون کرد و صدایم زد:
_ رکساناخانوم جون کجایین؟
قلبم گواهی می داد که خبری از سامان رسیده. میل بافتنی را که به زور مادربزرگم به دست گرفته بودم، بر زمین گذاشتم و بدون بالاپوش گرم خود را به حیاط رساندم و پرسیدم:
_ چی شده مستوره؟
آمیخته با شوقی که صدایش را می لرزاند، پاسخ داد:
_تلفن درست شده. همین الان منور زنگ زد گفت سودابه خانوم باهاش تماس گرفته گفته شما بیایین خونه خودتون تا آقا سامان بتونه باهاتون حرف بزنه.
۱ ۸ ۰
با بلاتکلیفی به طرفِ خانجون که پشتِ سرم ایستاده بود برگشتم و گفتم:
_شنیدید خانجون. سامان قرار است تا چند دقیقه دیگر بهم تلفن بزند. به نظر شما باید باهاش حرف بزنم یا نه؟ _خب معلومه دختره بی عقل. باید باهاش حرف بزنی ببینی دردش چیه که از خونه بیزار شده. یه لباس گرم بپوش برو خونه ت. اگه ماندانا خواب نبود منم باهات می اومدم ببینم جریان چیه. بعدش زود برگرد بگو چه خبر شده.
از یاد بردم که خیال نداشتم دیگر نامش را بر زبان بیاورم. شک و تردید قلبم را به دو نیم ساخته بود. نیمی از آن صدایش می زد و نیم دیگر با نفرت او را از خود می راند.
در حال پوشیدن پالتو و چکمه ام، گفتم:
_به این سادگی کوتاه نمی آیم. تا تکلیفم را با او روشن نکنم، دست بردار نیستم.
خنده تمسخر آمیزی گوشه لبهایش را کش داد و به طعنه گفت:
_بی خود واسم تیاتر بازی نکن دختر. هم بالا تو دیدیم، هم پایینتو. تا صداشو بشنوی، از خود بی خود می شی و یادت می ره چه نقشه هایی واسش کشیده بودی. برو نمی خواد منو رنگ کنی.
هر دو خواهر جلوی در ایستاده بودند. به محض دیدنم منور گفت:
_خدا می دونه وقتی صدای سودابه خانومو شنیدم چه حالی شدم. انگار دنیا رو بهم دادن. هم چین از خوشحالی جیغ کشیدم که خودم ترسیدم.بهش التماس کردم زودتر برگرده خونه ش. مجبور شدم جریان اومدن آقارو باهاس در »بی شرفِ پست. خدا ازش نگذره. « میون بذارم. منِ ساده فکر می کردم خانوم باورش نمی شه، اما اون فقط گفت
۱ ۸ ۱
»رکسانا خانوم کجاست. بهش بگو منزلِ خودش منتظر باشه تا یه ربع دیگه آقا سامان بهش زنگ می زنه.«بعد پرسید تندی به مستوره خبر دادم و بعد خودم سوار کرایه شدم اومدم پیش خواهرم که ببینم چه خبر می شه.
_نپرسیدی کجا هستند؟
_چرا پرسیدم، ولی جواب درستی نداد. حتی بهم نگفت کی برمیگرده. حالا شما از آقا بپرسین، شاید اون بهتون بگه کی می یان خونه.
در حالِ بالا رفتن از پله ها گفتم:
_اگر تلفن زنگ زد خودم برمی دارم.
وارد اتاق خواب شدم و در را پشتِ سر بستم. گوشی را امتحان کردم، درست بود. عقربه های ساعت انگار خمار خواب بودند. با تأنی و بی شتاب می گذشتند و به دقیقه ها می رسیدند.
پیراهن کذایی سامان اتو شده و تا خورده روی تخت قرار داشت و چون زهری بود برای تلخ کردن کام شیرین زندگی ام.
روزهای سرخوشی و سرمستی ام کجا بودند؟ آنجا در همان اتاق و کنار رودخانه در جلوی همین خانه یا در زیرزمین خانه حقوقی و ایوان حیاطی که به حیاط منزل عمویم راه داشت؟ در کدام ویرانه می بایستی به دنبالشان می گشتم و کدام خاک را با ناخن انگشتانم پس می زدم تا شاید در لابلایش اثری از یک کدام شان بیابم؟
زنگ تلفن مرا از عالم خیال بیرون کشید. با شتاب گوشی را برداشتم و صدای سامان را شنیدم که می گفت:
۱ ۸ ۲
_سلام رکسانا.
لحنِ کلامم سرد بود و عاری از هیجان.
_سلام. چه عجب که یادت افتاد زن و بچه ای هم داری.
_این چیزی ست که هرگز فراموش نمی کنم. تو و ماندانا همه چیز من هستید و بهانه زنده بودنم.
با صدای بلند فریاد کشیدم:
_دروغگو. دیگر حرفهایت را باور نمی کنم. حالا فهمیدم که تو هم دستِ کمی از پدرت نداری و به راحتی ما را به یک زن هرزه فروختی.
_از چی حرف می زنی؟ مگر دیوانه شده ای! ازت خواسته بودم در هیچ شرایطی شکی در وفاداری ام نداشته باشی.
_حتی وقتی سند معتبری مثلِ آن نامه سراپا عاشقانه در جیبِ پیراهنت پیدا کردم؟ _آن نامه خطاب به من نبود باور کن. وقتی که برگردیم سودابه همه چیز را برایت توضیح خواهد داد. چند روز است که سعی می کنم باهات تماس بگیرم، ولی نه تلفن منزل خودمان جواب می داد و نه تلفن منزل خواهرم. داشتم دیوانه می شدم. می ترسیدم اتفاقی برایتان افتاده باشد.
_چرا به پدرت تلفن نزدی؟
_چون نمی خواستم او در جریان بعضی مسایل قرار گیرد و کنجکاو شود.
۱ ۸ ۳
_اگر خیلی ناراحت بودی برمی گشتی به خانه ات. غیبتت نشان می دهد که چقدر برایمان دلتنگ بودی.
_تو چه می دانی اینجا چه بر ما گذشت و چه روزهای سختی را پشتِ سر گذاشتیم. ماندانا چطور است؟
_شب و روز گریه می کند و بهانه ات را می گیرد. برای تو چه فرقی می کند که او چه حالی دارد. خیال نداشتم دیگر هیچ وقت قدم به این خانه بگذارم.
_آنجا خانه توست، نه خانه من. اگر خدای نکرده قرار باشد بین ما اتفاقی بیفتد این من هستم که باید آنجا را ترک کنم.
_که ترک کردی و به بهانه مأموریت به دنبالِ دلت رفتی.
_وقتی فهمیدم آن نامه در جیب پیراهنم جا مانده، حدس زدم تو چه فکرهایی خواهی کرد، اما متأسفانه آن موقع در موقعیتی بودم که نمی توانستم تماس بگیرم وزمانی که تماس میسر شد. تلفنِ خانه جواب نمی داد. به من اعتماد کن و بگذار سر فرصت همه چیز را برایت توضیح دهم. من همان سامان هستم، همان سامانی که آنجا کنار رودخانه دل به تو سپرد و عاشقت شد. هنوز هم به همان اندازه عاشقت هستم و دوستت دارم. سودابه دچار مشکل شده و تا مشکل او را حل نکنم آرام نمی گیرم. بهم فرصت بده رکسانا.
_نمی توانم. هر چه فکر می کنم می بینم باورش برایم آسان نیست. سند بی وفایی ات در دستِ من است و نرفتنت به زنجان دلیل اثبات آن. می خواستم به خانه مادرم برگردم، ولی خانجون نگذاشت و گفت تا تو برنگردی و تکلیفم را روشن نکنی نمی گذارد از آنجا جُنب بخورم.
_حق با اوست، چون من گرانقیمت ترین جواهراتم را که تو و ماندانا هستید بهش سپرده ام و باید از خودش تحویل بگیرم.
۱ ۸ ۴
_برای من زبان نریز، چون باور نمی کنم. حالا کجا هستید؟
_بیمارستان چالوس.
_بیمارستان! برای چی؟
_ما در جاده چالوس تصادف کردیم و زخمی شدیم. سپیده از همه بیشتر صدمه دیده. تا اجازه ندهند او را حرکت دهیم، نمی توانیم به تهران برگردیم.
_یعنی حالش خیلی بد است؟
_نه، خطر رفع شده. می ترسیدند خونریزی مغزی کرده باشد، اما بخیر گذشت. آن بی شرفی که شاهد تصادفِ ما بود و داشتیم تعقیبش می کردیم، بی خیال و بی توجه به حالِ زن و بچه اش از چنگ مان گریخت. مگر دستم بهش نرسد. ماندانا کجاست؟ می خواهم باهاش حرف بزنم و صدایش را بشنوم.
_زیر کرسی منزل خانجون خوابیده. دلم نیامد بیدارش کنم.
_الان ساعت نه و نیم صبح است. من دوباره ساعت یازده زنگ می زنم. تا آن موقع حتماً بیدار می شود. بیاورش اینجا تا صدایش را بشنوم. قول می دهی؟
_البته چرا که نه، چون می دانم چقدر از شنیدن صدایت خوشحال می شود، اما مشکل من هنوز حل نشده سامان.
_وقتی برگردم حلش می کنم و دلایلم را برای اثباتش برایت خواهم آورد. فعلاً خداحافظ.
۱ ۸ ۵
گوشی در دستم می لرزید. از آن طرفِ خط دیگر صدایی به گوش نمی رسید. شاید حق با بابک بود که می گفت در این قضیه سامان بی گناه است و آن نامه خطاب به فرامرزی ست، ولی هنوز باورش برایم آسان نبود.
باید موضوع را با داریوش در میان می گذاشتم و ازش می خواستم به قزوین برگردد و دیگر منتظر تماسم نباشد.
صدایم را که شنید گفت:
_چند روز است منتظر تماست هستم. چرا زنگ نمی زنی؟ _روزهای پرماجرایی را پشت سر گذاشتم. تو باید برگردی قزوین و دیگر منتظر تماسم نباشی.
با تعجب پرسید:
_چرا مگر چی شده؟
به شرح ماجرا پرداختم و گفتم:
_همه شواهد بر علیه فرامرزی گواهی می دهد و کم کم دارم به این نتیجه می رسم که سامان بی گناه است.
بدون لحظه ای تفکر گفت:
_با حرفهایی که ازت شنیدم، من هم شکی در خیانت شوهر سودابه ندارم و حق را به بابک می دهم. از این که حضور دوباره ام در زندگی ات باعث شد از طرف خانجون و برادرت تحتِ فشار قرار بگیری، متأسفم. دلم نمی خواست باعثِ دردسرت شوم. مرا ببخش. درست است قلبِ خانواده ات نسبت به ما انباشته از کینه و نفرت است، اما من به
۱ ۸ ۶
غیر از مهر و محبت هیچ احساس دیگری در قلبم نسبت به تک تک شما حس نمی کنم. خودت را جای من بگذار. آخر چطور می توانستم در آن روز برفی که در خیابان پرنده پر نمی زد، تو را در چنین موقعیتی تنها رها کنم و به دنبال کار خودم بروم. امیدوارم این موضوع به گوش سامان نرسد، چون در آن صورت وضع از این هم بدتر خواهد شد. من برمی گردم قزوین، ولی هر پنج شنبه صبح با همین شماره می توانی پیدایم کنی. اگر مشکلی پیش آمد باهام تماس بگیر. مطمئن باش از راه دور نگرانت هستم. _نمی خواهد نگرانم باشی. این مشکلی ست که خودم به وجود آوردم و خودم هم باید با پی آمدهایش روبرو شوم. خداحافظ.
۳۲فصل
به محض اینکه از اتاق خواب بیرون آمدم، منور و مستوره که معلوم نبود کجا گوش ایستاده اند به طرفم دویدند و هر دو با هم کنجکاو و بی قرار پرسیدند:
_ کجا بودن، چه موقع برمی گردن؟
در حال پایین رفتن از پله ها پاسخ دادم:
_ تا دو سه روز دیگر پیدایشان می شود. من می روم ماندانا را با خودم بیاورم اینجا. ساعت یازده قرار است سامان دوباره زنگ بزند که با دخترش صحبت کند.
سپس یک بسته اسکناس از کیفم بیرون آوردم، آن را به مستوره دادم و گفتم:
_ مُحرم کجاست؟ این پول را بده بهش تا یک مقدار خرید کند که وقتی آقا برگشت کم و کسری نداشته باشیم.
۱ ۸ ۷
نا جلوی درِ حیاط دنبالم آمدند تا شاید بتوانند اطلاعات بیشتری در مورد سفر اربابشان بگیرند، اما جواب درستی از من نشنیدند.
نمی دانستم با مادربزرگم چه کنم. می دانستم تا مو را از ماست بیرون نمی کشید. دست از سرم برنمی داشت.
پشتِ در کمین کرده بود. قبل از اینکه دستم را بر روی دکمه ی زنگ بفشارم، آن را به رویم گشود و با بی تابی پرسید:
_ چی شده، زود بگو، سامان چی گفت؟ بالاخره فهمیدی شوهرت سر به راهه یا نااهل؟
_ نمی دانم خانجون. دارم کلافه می شوم.
_ یعنی چه! حرفِ حسابش چیه. اگه باهاش حرف زدی، نتیجه ش چی بود، اگه حرف نزدی، پس داشتی چیکار می کردی؟
پاهای یخ زده ام را با حرارت منقل کرسی گرم کردم و گفتم:
_ موضوع به این سادگی ها نیست، آن نامه عینِ خوره افتاده به جان این خانواده و شیرازه زندگی من و سودابه را به هم ریخته.
_ از حرفات سر در نمی آرم. یا من شاگرد کودنی م یا تو بلد نیستی منو شیرفهم کنی. از اول تعریف کن اون چی گفت و تو چی گفتی؟ می دانستم دلش کوچک است. هیچ حرفی در آن جا نمی گیرد و خیلی راحت طرف مقابل را لو خواهد داد، اما مگر می شد کلمه ای را ناگفته باقی گذاشت.
۱ ۸ ۸
سخنانم را شنید و بلافاصله به اظهارنظر پرداخت.
_ وای خدا به دادت برسه. حالا چه طوری می خوای تو روی شوهرت نیگا کنی. اگه فهمید با داریوش راه افتادی رفتی زنجان دنبالش، چه جوابی می خوای بهش بدی؟
_ خواهش می کنم شما چیزی در این مورد به سامان نگویید.
لب ورچید. با دلخوری شانه بالا افکند و گفت:
_ به من چه، مگه فضولم. من نگم، اونای دیگه می گند. اولش مستوره، دومی ش دختر سرتق و فضولِ خودت که حرف تو دهنش بند نمی شه. ماه پشتِ ابر پنهون نمی مونه. همین که شوهرت پاشو از تهرون بیرون گذاشت، افسار پاره کردی و هزار و یک تهمت و بهتون بهش بستی که خودتو خلاص کنی. اون موقع باید فکر یه هم چین روزی رو می کردی. حالا دیگه هیچ بهونه ای نمی تونی واسش بیاری. باید همون موقع که داشت می رفت سفر بهش می گفتم دستِ زنتو هم بگیر با خودت ببر، من از عهده ش برنمی یام.
دستم را روی گوشهایم قرار دادم و گفتم:
_ وای خانجون چه حرفها می زنین. سرم درد گرفت. خب هر کس جای من بود با دیدنِ آن نامه توی جیبِ شوهرش همان فکری را می کرد که من کردم.
_ آره ولی مثِ تو راه نمی افتاد با نامزد سابقش بره دنبالش و دست به اون کارایی بزنه که تو زدی. وقتی برگشت بهش می گم زبونم مو در آورد بس که به زنت گفتم نرو.
_ اما قرار شد شما چیزی به او نگویید.
۱ ۸ ۹
_ اولش زبون به دهن می گیرم، بعدش که از کسای دیگه شنید، خب منم حرفامو می زنم. پاشو بچه ت بیدار شده، داره تو جاش وول می خوره، تا دوباره نحس نشده صبحونه شو بده، بعد آماده ش کن بره با پدرش صحبت کنه، بلکه دلش آروم بگیره.
قلبم در سینه ناآرام بود. انگار دنبالش کرده بودند که آن طور نفس نفس می زد و بالا پایین می پرید. از آنچه انتظارم را می کشید، می ترسیدم. تصمیم گیری های عجولانه، باعث اشتباهات پی در پی شده بود. شکی نداشتم که سامان هرگز گناهانم را نخواهد بخشید.
ای کاش لااقل خانجون باعث نمی شد آقای سامانی در جریان آن نامه قرار گیرد. چه کار باید میکردم؟ کاش می شد گذشته را در حال حل کرد و در موقع به هم زدن آن شیرینی هایش را ته نشین ساخت و ماندنی و اشتباهات و تلخی ها را همراه با درد و رنجهایش شناور و دورریختنی.
ماندانا چشم گشود و نگاهم کرد. دستم را نوازش کنان بر سرش کشیدم و گفتم:
_ پاشو عزیز دلم. زودتر دست و صورتتو بشور، صبحونه تو بخور. بعدش حاضر شو که قرار است برویم منزل خودمان با بابات تلفنی حرف بزنیم.
به محض شنیدن این جمله خواب از سرش پرید. شور و شوق چشمان درشتِ میشی خمارش را درخشان ساخت. دستم را که به طرفش دراز کرده بودم گرفت و در حال برخاستن گفت:
_ راست می گی مامی؟ یعنی امروز من می تونم با بابا حرف بزنم و بهش بگم زودتر برگرده خونه؟
_ آره عزیزم، می تونی.
۱ ۹ ۰
در موقع صبحانه خوردن عجول و بی میل بود و برای رفتن بی تاب.
خانجون چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ نمی تونستی صبر کنی صبحونه شو بخوره، سیر که شد بهش بگی کجا باید برین؟
خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم:
_ مهم نیست، عوضش ناهار خوب می خورد. هیچ وقت از جواب وانمی مونی و همیشه یه حرفی تو آستین داری. خُب زودتر حاضر بشین بریم.
با تعجب پرسیدم:
_ مگر شما هم می آیید!؟
_ خب معلومه که می آم. می خوام ببینم این پسره حرف حسابش چیه.
_ وای خانجون شما رو به جون عزیز قسم، فعلاً چیزی بهش نگین.
چشم تنگ کرد و پرسید:
_ مثلاً چه چیزی؟ هر چی بگم واسه اینه که خرابکاری های تو رو آباد کنم.
۱ ۹ ۱
_ حالا نه، باشد برای وقتی که برگشت.
ابرو در هم کشید و گفت:
_ نمی خواد یادم بدی که باید چی کار کنم. بریم داره دیر می شه. بنده خدا از راه دور زنگ می زنه، منتظر می مونه.
پالتوی ماندانا را تنش کردم و چکمه هایش را به پا. شال بافتنی را به دور گردنش پیچید و گفت:
_ خدا کنه تا باباجون برگرده، دوباره برف بیاد که بازم بتونه واسم آدم برفی درست کنه.
وارد حیاط که شدیم، فیدل پارس کنان به طرفِ ماندانا دوید. در حال تکان دادن دُم به بوییدنش پرداخت و او دستی از نوازش به سرش کشید و گفت:
_ الان عجله دارم فیدل. باباجون می خواد باهام تلفنی صحبت کنه. بعدش می آم باهات بازی می کنم.
خانجون با بیزاری چادرش را به طرف بالا جمع کرد و گفت:
_ چند بار به شوهرت گفتم سگ نجسه. هزار و یک مرض میندازه به جون بچه دسته گلت. بندازش بیرون، تو گوشش فرو نرفت که نرفت. تو هم شدی عین اون، هی فرنگی بازی در می آری، ناز و نوازشش می کنی و اصلاً حالی ت نیس که چه بلایی ممکنه سرتون بیاد.
_ ای بابا خانجون این سگ اهلی ست. هر روز حمامش می کنند. از ما تمیزتر است. روزهای اول ازش می ترسیدم، ولی حالا دوستش دارم.
۱ ۹ ۲
با چهره عبوس و خشمی زودگذر گفت:
_ از تو که عقلتو از دست دادی شاید تمیزتر باشه، اما از من نه.
مستوره به دنبالمان از پله ها بالا آمد و گفت:
_ شما رو به خدا از آقا بپرسین چه روزی می آن که ما غافلگیر نشیم.
خانجون ابرو بالا افکند و با لحن پرتمسخری گفت:
_ مگه می خوای گاو و گوسفند قربونی کنی که می ترسی غافلگیر بشی. تو همون پایین بمون تا ما برگردیم.
وارد اتاق خواب که شدیم، ماندانا با شوق و ذوق به طرف میز تلفن رفت، گوشی را برداشت و گفت:
_ پس بابا که اینجا نیس مامی.
_ گوشی را بگذار سر جایش. اول باید زنگ بزند، بعد آن را برداری.
هر دو دستش را زیر چانه قرار داد و منتظر ماند.
۱ ۹ ۳
انتظار به لحظات جان می داد تا قدرت مقاومت و ایستادگی را داشته باشد و در عوض جان منتظرین را می گرفت. ماندانا بی طاقت بود و یک بند می پرسید:
_ پس چی شد؟ بلکه یادش رفته زنگ بزنه. به زور آرامش می کردم و دلداری اش می دادم که هنوز ساعت یازده نشده، دلتنگی هایم سر بیرون کردند و بر فشارشان بر روی قلبم افزودند. حوصله ماندانا از انتظار کشیدن سر رفت. برخاست و در اتاق به گردش درآمد. به طرف میز آرایش رفت، شیشه ادوکلن سامان را برداشت و گفت:
_ این مالِ باباس.
سپس با انگشتان کوچکش سر شیشه را فشرد و بوی عطرش را در فضا پراکند. بوی عطر آشنایش، بوی خاطرات پنج سال زندگی مشترک مان با هم بود. خاطره راز و نیازهای عاشقانه و مهرورزی اش، تا چه حد در گفتارش صادق بود و تا چه حد به آنچه می گقت ایمان داشت؟
آیا دوباره می شد به آن روزها برگشت، یا خط فاصله ای که بدگمانی در میانِ مان افکنده بود، برای همیشه باقی می ماند؟
چقدر در خانه خودمان احساس آرامش و آسایش می کردم، اما آیا باز هم بعد از این ماجرا آنجا خانه ی ما بود؟
همین که زنگ تلفن برخاست، ماندانا شیشه ادوکلن را روی میز رها کرد و به آن سو دوید. به محض برداشتن گوشی ذوق زده فریاد کشید:
_ سلام باباجون.
۱ ۹ ۴
صدای سامان بلند و رسا بود:
_ سلام خوشگل نازنینم. بابا فدایت. دلم برایت لک زده.
_ پس چرا نمی آیی؟
_ تا یکی دو روز دیگر برمی گردم. شیطونی که نمی کنی؟
_ نه، آدم برفی آب شده، برگشتی باید یکی دیگه واسم درست کنی.
_ حتماً توی حیاط خانه ی خودمان یکی بزرگتر از آن را برایت درست می کنم.
پاهایش را بر زمین کوبید و با لحن عجولانه ای پرسید:
_ پس چرا این قدر دیر کردی؟
_ کار داشتم عزیزم. عمه سودابه و سپیده هم با من هستند، همه با هم برمی گردیم.
ماندانا یک لحظه مکث کرد. انگار فکر مزاحمی در سرش می چرخید که آزارش می داد. بالاخره طاقت نیاورد و گفت:
_ اون روز عموداریوش به مامی می گفت رفتن عمه سودابه و شما با هم بوداره. بودار یعنی چه؟ یعنی بوی بد می ده؟
۱ ۹ ۵
صدای سقوط قلبم را درون سینه شنیدم. بالاخره این بچه کار خودش را کرد و آنچه که از آن می ترسیدم چون بلا بر سرم نازل شد.
صدای سامان گرفته و خش دار شد:
_ تو عموداریوش را کجا دیدی؟
_ سر خیابان منزلِ مون. با من و مامی اومد دَمِ خونه عمه سودابه، بعد همونجا منتظر موند تا برگردیم. وقتی دایی بابک فهمید اون با ما بوده، خیلی با مامی دعوا کرد و اونو به گریه انداخت. بعد که اومدی باید دایی بابک رو دعواش کنی که چرا مامی رو اذیت کرده.
سامان با لحنی تند و خشن گفت:
_ گوشی را بده به مادرت.
خانجون در حالی که سرش را با تأسف تکان می داد گفت:
_ خدا به دادت برسه رکسانا. حالا به حرفِ من رسیدی؟
ماندانا بی آنکه بداند چه آتشی به پا کرده خطاب به من گفت:
_ بیا بابا با تو کار داره.
۱ ۹ ۶
سامان جواب سلامم را نداد و فریا زد: _ در غیابِ من تو چه کارها نکردی رکسانا. سرم دارد سوت می کشد. چیزی نمانده دیوانه شوم. در میان این همه بدبختی تو یکی هم شدی بلای جانم. دستت یکی یکی دارد رو می شود. منِ غافل چقدر دلم برایت شور می زد و نگرانت بودم. اول بگو برای چی رفتی زنجان. آنجا چه کار داشتی. کی بهت گفت بروی مهمانسرا و محل کارم سراغم را بگیری و آبرویم را ببری؟ دیگر با چه رویی می توانم توی صورت همکارانم نگاه کنم؟ مسخره ام می کنند. صبح بعد از تماس با تو زنگ زدم محل کارم که بگویم یک هفته دیگر مرخصی ام را تمدید کنند. محسنی گوشی را فقط بین ما تو یکی سر به راه بودی که حالا تو زرد از « برداشت و به محض شنیدن صدایم، با لحن مسخره ای گفت هفته گذشته که رفته بودم زنجان مأموریت، «پاسخ داد »منظورت چیست«با تعجب ازش پرسیدم »آب در آمدی جلوی در اداره یک جوان چشم قهوه ای چهارشانه را دیدم که داشت از دربان سراغ تو را می گرفت و می خواست بداند به آنجا آمده ای یا نه. وقتی برگشت برود با چشم تعقیبش کردم و دیدم سوار یک ماشین فورد آبی شد که زنِ حرف مفت نزن. غیرممکن است. رکسانا آنجا «حرفهایش برایم قابل باور نبود. بهش توپیدم .»تو کنارش نشسته بود امکان ندارد اشتباه کرده باشم. « اما محسنی زیر بار نرفت و با اطمینان گفت »چه کار داشت؟ حتماً عوضی دیده ای. تازه به قول تو من اشتباه دیده ام سرایدار مهمانسرا چی که وقتی شب به آنجا رفتم بهم گفت قبلش همان جوان به آنجا رفته و در موردت پرس و جو کرده و وقتی داشته برمی گشته او از دور دیده که زنت هم توی همان ماشین حالا چی حالا باز هم می خواهی حاشا کنی؟ از صبح تا حالا یک بند دارم از خودم می پرسم آن جوان »فورد آبی ست. کیست و حالا ماندانا با یک جمله کوتاه جوابم را داد. تو رفتی آنجا تا آبرویم را بریزی، آن هم با یک مرد غریبه که فرصت مناسبی گیر آورده بود تا نامزد سابقش را از چنگ مردی که او را از چنگش بیرون آورد، در بیاورد؟ آن آبروریزی کم بود که بعد با همان جوان راه افتادی توی خیابانی که همه کسبه و اهلِ محل من و تو را می شناسند تا جلوی چشم دخترت باهاش راز و نیاز کنی. پشتِ سر من و خواهرم صفحه بگذاری و بهم تهمت ناروا بزنی؟ لعنت به من که حرفهایت را باور کردم و پنداشتم داریوش خاطره محوی ازهیجانات دوران نوجوانی توست و اثری در قلبت باقی نگذاشته، غافل از این که منتظر بودی فرصتی برای تجدید عهد گذشته بیابی. تو دیگر برایم آن رکسانایی نیستی که عاشقش شدم و شب و روز حتی درگیر و دار حوادث و مشکلاتی که قلب و روح من و سودابه را به صلابه کشیده، لحظه ای از خیالش فارغ نبودم. وقتی به توصیه محسنی به پدرم که می گفت در به در دنبال من و خواهرم می گردد، زنگ زدم، دانستم آنجا هم تو بند را آب داده ای و برای سرپوش گذاشتن بر روی گناه و خیانت خودت آن نامه بی نام و نشان را نشان داده ای. حالا دیگر چهره زیبا و معصومی را که عاشقش شدم نمی بینم، بلکه درونت را می بینم که چقدر سیاه و آلوده ست. همان طور که فرامرزی برای سودابه مُرد و دیگر برایش وجود خارجی ندارد، تو هم برای من مُردی و هرگز اجازه نمی دهم بعد از این ماندانا مادر صدایت کند. هیچ می دانی چه به روز خودت و من آوردی؟
حرفش را قطع کردم و گفتم:
۱ ۹ ۷
_تو اشتباه می کنی سامان. آن نیرویی که مرا به زنجان کشاند عشقی بود که به تو داشتم. خواندن آن نامه و تصور وجود رقیب آتش به جانم زد. اصلاً حال خودم را نمی فهمیدم. خانجون خیلی سعی کرد جلویم را بگیرد. اما مگر حریفم شد. باید می فهمیدم تو به مأموریت رفته ای یا برای همیشه ترکم کرده ای. در آن لحظه خودم نبودم، بلکه زن شکست خورده و مفت باخته ای بودم که می پنداشت با رقیب سرسختی طرف است. خوشبختی ام را در خطر می دیدم و از مشکلات راه هراسی نداشتم. در خیابان پرنده پر نمی زد و هیچ وسیله ای برای رفتن به ایستگاه قطار گیر نمی آمد. داریوش تصادفی از راه رسید. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا توانستم بر تردیدم غلبه کنم و سوار شوم.
فرصت ادامه صحبت را به من نداد و گفت:
_نمی خواهم بقیه اش را بشنوم. تا همین جا برای اثبات خیانتت کافی ست. وقتی که برگردم ماندانا را ازت می گیرم و دیگر هرگز اجازه نمی دهم نام تو را بر زبان بیاورد.
خانجون گوشی تلفن را از دستم قاپید و گفت: _بی خود جوش نزن سامان. تو که این قدر عجول نبودی. رکسانا اشتباه کرده. از تو چه پنهان وقتی بهم گفت می خواد بره زنجان، زبونم مو در آورد بس که بهش گفتم نرو، اما تو که زنِ خودتو بهتر از من می شناسی، شاید حریف گرگ بیابون بشم، ولی حریفِ این دختر نشدم. داشت پرپر می زد. اصلاً حالِ خودشو نمی فهمید. اون نامه که نمی دونم کدوم ورپریده ی خونه خراب کن نوشته، آتیش به جونش زده بود. اون موقع گمون می کردم چون طاقت دوری تو نداره دلش تنگه. بعد که مستوره بهم گفت وقتی یک کاغذ تاشده رو از جیبِ پیرهن تو درآورده به خانومش داده یه دفه اون حالی به حالی شده، تازه فهمیدم کار از کجا خرابه. این دختر دلش پیش توس، نه پیش اون برادرِ قاتل رامک ناکام که نمی دونم گور به گور شده از کجا یه دفه سر راش سبز شده، خیالت راحت باشه یه موی تو رو با صد تا مثه اون عوض نمی کنه. بی خود تهدیدش نکن که بچه شو ازش می گیری، چون نه این طفلی طاقت یه لحظه دوری بچه شو داره، نه اون دختر زبون بسته که اصلاً نفهمید چه جوری با یه حرف نسنجیده زندگی شما رو به آتیش کشید. از من به تو نصیحت، واسه حرفِ مردم خونه آباد زندگی تو ویرون نکن که پشیمون می شی.
به احترام خانجون لحن صدایش را آرام کرد و گفت:
_موضوع به این سادگی نیست خانم ماکویی. شما باید حال مرا درک کنید و بفهمید دلم از کجا می سوزد. من همه ی زندگی ام را به پایش ریختم و به غیر از وفاداری هیچ انتظاری دیگری ازش نداشتم. آن وقت او به خاطر یک نامه بی
۱ ۹ ۸
ارزش که اصلاً خطاب به من نبود، دست به چنین حرکات بچه گانه زد و با همدستی آن پسره بی شعور که انگار از یاد برده بود رکسانا شوهر دارد، آبرویم را ریخت. این چیزی نیست که بشود به این سادگی ازش گذشت. وقتی برگشتم تهران خدمت می رسم و در این مورد با شما صحبت می کنم. خداحافظ.
:۱۱فصل سر بر روی تختی نهادم که دیگر هرگز بستر خوابم نمی شد. لبهایم را بر روی بالش فرو بردم تا صدای ناله های دلم را که در موقع خروج از سینه تبدیل به فریاد می شد، در گلو خفه کنم و صدای های های و هق هق ام به گوش مستوره که اطمینان داشتم همان دور و برها گوش ایستاده نرسد. دستهای کوچک و گرم ماندانا به دور گردنم حلقه شد و بوسه هایش، گونه هایم را نوازش داد. سپس در حالی که قلب کوچک و گرمش درون سینه نرمش که به چشتم تکیه داشت از شدت گریه در تب و تاب بود، با صدای خفه و گرفته ای گفت: – چرا گریه می کنی مامی. نکنه بابا هم مث دایی بابک بخاطر اون حرفی که من زدم، دعوات کرد؟ آخه من نمی دونستم که اون حرف بدیه. قول می دم بعد از این دیگه به هیچ کی نگم عمو داریوش چی بهت گفت. باشه مامی؟ دیگه گریه نکن. هنوز صورتم را بر بالش می فشردم و چهره خانجون را نمی دیدم ، اما حاضر بودم شرط ببندم که در ان لحظه دیدگانش به همراه لبهایش با شیطنت می خندید. با لحن دلگرم کننده ای گفت: – این دفه اولاد حلال زاده به مادربزرگش برده. مثِ من هیچ حرفی تو دهنش بند نمی شه و زود بندو آب می ده. باورت نشه رکسانا، سامان جونش واسه تو درمی ره. مگه به این سادگی ولت می کنه. می خواد ازت زَهره چشم بگیره که دفه دیگه از این کارا نکنی. نمی دانم اتاق گرم بود یا من تب کرده بودم. دانه های درشتِ عرق از سر و رویم می چکید. نفسم به سختی بالا می آمد. با خودم چه کردم، با خودم و زندگی ام؟ نباید می گذاشتم کار به اینجا بکشد. ای کاش همان موقع که روی برفها زمین خوردم پایم می شکست و نه می توانستم سوار ماشین داریوش شوم و نه به زنجان بروم. کجای کارم اشتباه بود؟ اولین قدم یا قدمهای بعدی؟ برخلاف تصور خانجون که می گفت دیر یا زود سامان به سویم باز خواهد گشت، اطمینان داشتم که او را از دست داده ام. همسفر شدن با داریوش ، یعنی با مردی که می دانست قبلا چه احساسی به وی داشته ام، به تنهایی برای اثبات بی وفایی و خیانتم کافی بود و تلاشم برای بیرون کردن این فکر از مغزش امکان نداشت. اقدامم برای سفر به زنجان ، با در دست داشتم نامه ای که می پنداشتم خیانتِ سامان است و باعث رسوایی اش، در واعق اقدام برای اثبات خیانت خودم شده بود.
۱ ۹ ۹
ماندانا دست به موهایم کشید، سرش را بر روی گردنم خم می کرد و می کوشید تا با لبهای غنچه شده اش گونه هایم را که در حال گریستن به بالش تکیه داشت، لمس کند. خانجون با لحنی که در عین ملامت مهرآمیز بود، گفت: – دیگه بسه، با آبغوره گرفتن به جایی نمی رسی. کم خون به دلِ این بچه کنو طفلکی که نمی دونه چه آتیشی سوزونده. داره خودشو هلاک می کنه واسه این که بتونه خودشو تو بغلت جا بده و ماچت کنه. بس که با پاهای کوچیکش رو پشتت سوار شد و تقلا کرد تا بلکه بتونه سر تو از رو بالش بلند کنه، از توان افتاد. به فکر خودت نیستی به فکر اون باش. سامان حق داره، تو زیادی آستین سرخود شده بودی. انگار دوره آخر زمون رسیده. آخه زمونِ ما کدوم زنی جرات می کرد بدون اجازه شوهرش پاشو از خونه بیرون بذاره، چه برسه به این که راه بیفته سفر. اونم با اون وضعی که او رفتی. به نظر منم یه گوشمالی لازم داشتی. اگر حرفی نمی زد، من یکی می گفتم بی غیرته، چه برسه به دیگرون، اما این جوری نمی مونه تو با اون چشماش خمارت می دونی چطوری دوباره بیچاره ش کنی و دلشو به دست بیاری. الان کم خیالش برای بدبختی خواهرش ناراحته. ندونم کاری تو هم شده واسش قوزبالاقوز. این وسط مونده حیرون که چی کار باید بکنه و چه قدمی برداره. پاشو اشکهاتو پاک کن. سر دختر تو بچسبون به سینه ت که بدونه هنوز جاش اونجاس و ازش دلگیر نیستی. دل سوخته تر از آن بودم که بتوانم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. سیلی که درون وجودم جاری بود و داشت بنیاد زندگی ام را از جا می کند، به این سادگی ها قصد عقب نشینی را نداشت و سیلابش گونه هایم را هدف قرار داده بود. سر برداشتم، ماندانا را که از پشن دست به گردنم داشت، در آغوش گرفتم ، سرش را به سینه چسباندم و گفتم: – عزیزدلم، همه ی زندگی ام. حالا دیگر من فقط تو را دارم. سپس در دل افزودم : – اگر تو را از من بگیرند، دیگر چه دارم؟ و از تصور این اتفاق ، هم صدای فروریختن آور قلبم را شنیدم و هم صدای ناله هایش را که از زیر آوار به گوش می رسید. خانجون نظری به دیدگانِ سرخ از گریه ام افکند و گفت: – ببین چی به روز خودت آوردی. آخه آدم عاقل کاری نمی کنه که بعدش پشیمونی به بار بیاره. پاشو کاسه کوزه تو جمع کن و به جای این کارا یه مقدار لباس و خِرت و پِرت واسه خودن و دخترت بردار بریم خونه خودمون. فقط یادت باشه چیزی رو از قلم نندازی، چون شاید به این زودی ها این پسره سر عقل نیاد و بعد از این نتونی هر وقت دلت خواست راه بیفتی بیای اینجا. یه چیزی زیر بغلت بزنی بری، طلا،جواهراتتو برداشتی؟ با لحن پر حسرتی گفتم: – نه، آنها مالِ من نیست. مالِ سامان است. وقتی خودش را از دست می دهم، این چیزها اصلا برایم اهمیت ندارد. – برای این که بی عقلی، هنوز بعد از پنج سال زندگی با شوهرت نمی دونی چه چیزایی مال توس ،چه چیزایی مالی اون. – ترجیح می دهم چیز گرانقیمتی از اینجا بیرون نبرم. یک بار دیگر با حسرت نگاهم را در اطراف اتاق به گردش درآوردم. شاید این آخرین نگاه به محیطی بود که پنج سالِ تمام از فضایش بوی مهر و محبت به مشام می رسید و اکنون بوی بدگمانی داشت مسموش می کرد.
۲ ۰ ۰
کاش زمان به عقب بر می گشت و به روزی می رسید که مستوره آن نامه را از جیب پیراهن سامان بیرون آورد و به دستم داد. آن وقت به جای این که با یک تصمیم عجولانه آینده ام را به تباهی کشم، منتظر می ماندم تا از سفر برگردد، بعد ازش توضیح بخواهم که جریان چیست. خوشبختی ام همراه با قطرات اشکی که از دیدگانم بیرون می ریخت، صورتم را هدف قرار می داد و به یک چشم به هم زدن ناپدید می شد، اما نه می توانست آتش دلم را سرد کند و نه آتشی را که از گونه های تفت زده ام بر می خاست. دل کندن از کاشانه ام درست به اندازه جان کندن مشکل بود. خانجون با بی صبری پرسید: – چیه؟ معطل چی هستی؟ چرا این دست اون دست می کنی. کارت از استخاره گذشته، بخوای نخوای باید بیایی بریم. چرا نمی ری وسایلتو جمع کنی؟ آهی کشیدم و با صای گرفته ای که برای خودم هم ناآشنا بود و بیگانه پاسخ دادم: – بیشتر از آن چیزهایی که دفعه قبل برده ام، چیز دیگری لازم ندارم. ماندانا هم به اندازه کافی لباس و اسباب بازی در منزل شما دارد. سپس با گریه افزودم: – تازه معلوم نیست سامان بگذارد او پیش من بماند. – نفوس بد نزن به امید خدا شاید این پسر از خر شیطون پایین بیاد و دست از لجبازی برداره. برو بریم که دلم داره از گشنگی ضعف میره. با چه عشقی صبح زود پا شدم مسمای بادمجون درست کردم. با این خوراکی که او با ندونم کاری به خوردمون دادی، ناهار امروز کوفت مون می شه. از پله ها که پایین آمدیم، مستوره با بی تابی پرسید: – آقا چی گفتن؟کی قراره بیان؟ خانجون از کوره در رفت و با لحن تندی پاسخ داد: – چته؟چقدر می پرسی، کارش که تموم شد لابد می آد. نرفته که اونجا بمونه. چون نمیخواستم در آخرین لحظه ترک آن خانه دل شکسته اش کنم، با صدای آرامی گفتم: – یکی دو روز دیگه پیدایش می شود. اگر کاری داشتی بهم سر بزن. فعلا خداحافظ. ماندانا دستم را محکم چسبیده بود و رهایم نمی کرد. وارد حیاط که شدیم، بی توجه به پارس های پر ادا و اطوار فیدل که از او توقع توجه داشت، سرش را زیر پالتوی من پنهان ساخت و از یاد برد که چه وعده ای به سگش داده بود. هوا همراه با دلم ماتم گرفته بود و به نظر می رسید دوباره آماده باریدن است. به کنار رودخانه که رسیدیم، هجوم خاطرات شیرین آغاز آشنایی ام با سامان، بر اندوهم دامن زد.همانجا ایستادم و به مادربزرگم گفتم: – شما با ماندانا بروید خانه، من بعدا می آیم. چشم تنگ کرد و گفت: – که چی بشه؟ کجا می خوای بری؟
۲ ۰ ۱
– هیچ کجا . فقط می خواهم یک کمی کنار رودخانه قدم بزنم. باور کنید جایی نمی روم . نیاز دارم یک کمی تنها بمانم. با توپِ پُر گفت: – با که تو جنی شدی دختر. آخه تو این هوای سرد چه وقت قدم زدنه. می بینی که دوباره هوا اخمهاشو تو هم کرده. به گمونم عقل از کله ت پریده و زده به سرت. سپس لحن صدایم را تقلید کرد و افزود: – نیاز به تنهایی دارم . اینم شد حرف! اون دفه که نیاز به تنهایی داشتی چه گلی به سرت زدی که حالا بزنی. بیا بریم. اگه دلت گرفته، برو تو بالاخونه، یا پستو، یا هر جای دیگه خونه که واست دنج و خلوته، همونجا عقده دلتو خالی کن، اما کنار رودخانه، نه، یادم نرفته چه قولی به بابک دادم. اون بار که پیش سامان روسیاه شدم، لااقل بذار پیش برادرت روسفید بشم. ماندانا دستم را کشید و مرا دنبال خود کشاند. نمی دانستم در قلبِ کوچکش چه می گذرد و تا چه حدی احساس خطر می کند. در پیچ و خم جاده زندگی، بی راهه ای که به اشتباه قدم در آن نهاده بودم، بن بست بود و گذر از آن ناممکن. دورنمای جاد پشتِ سرم هم چون مار به خود می پیچید و راه برگشت را می بست.
۱۱فصل روزهای تلخِ انتظار جام زندگی ام را زهرآگین می ساخت. نه از سامان خبری می رسید و نه کسی به سراغ مان می آمد. ماندانا دیگر بهانه پدرش را نمی گرفت. چه بسا چراغ خطری در مغز کوچکش روشن می شد و با یادآوری تهدیدهایی که در موقع مکالمه تلفنی اش با من شنیده بود، بهش این هشدار را می داد که بعد از بازگشتِ او دیگر هرگز نخواهد توانست طعم در کنار مادر بودن را حس کند. حزن و اندوهم از دیدگانِ کنجکاوش پنهان نمی ماند. برای به دست آوردنِ دلم دوروبرم می پلکید و با زبان شیرین کودکانه اش، درصدد دلجویی ام بود، سه روز از آخرین تماسم با سامان می گذشت. آسمان بعد از چند روز دلتنگی ابرهای تکه پاره اش را درهم فشرد و به صورتِ لکه سیاه یک پارچه ای سطح آبی اش را پوشاند. هوا تیره و تار شد و دیری نگذشت که شاخه های عریان درختان در زیر پوششی از برف مستور ماندند. جای خالی آدم برفی ماندانا در حیاط، جای خالی دلبستگی هایم را در زندگی بهم یادآوری می کرد، یعنی می شد یک بار دیگر به آن روزهایی که بی هیچ حسرتی پشت سر نهاده بودم بازگشت، خاکسترش را از زیر خروارها خاک بیرون کشید و بر آن بوسه زد؟ آهی کشیدم و با بی تابی از خانجون پرسیدم: – پس چرا نمی آید؟ نکند آمده و سراغی از ما نگرفته؟ چین های پیشانی اش را بر روی هم خواباند، چشم تنگ کرد و گفت:
۲ ۰ ۲
– منتظر چی هستی که بیاد بچه تو برداره بره؟ مطمئن باش اگه برگشته باشه می آد سراغ ماندانا. پس دعا کن حالا حالاها پیداش نشه. – غیرممکن است بگذارم او را از من بگیرد. – مثلاً چی کار می کنی؟ چطوری جلوشو می گیری؟ صورتم را با دستهایم پوشاندم و هق هق کنان گفتم: – نمی دانم. دارم دیوانه می شوم. شما کمکم کنید. – خدا کمکت کنه رکسانا، چون تو بد مخمصه ای گیر کردی. ماندانا که پشتِ پنجره چشم به حیاط داشت، ذوق زده صدایم زد و گفت: – مامی بیا ببین داره برف می آد. وقتی بابا برگرده، می تونه دوباره واسم یه آدم برفی دیگه درست کنه. سنگینی غروب داشت قلبم را از سینه بیرون می کشید. دلِ ماتم زده ام مچاله شده چون جنینی در بطنِ مادر، در یک گوشه سینه ام کز کرده بود و انتظار رهایی را می کشید. صدای زنگ در که برخاست، ماندانا با هیجانی آمیخته با شوق گفت: – این باباس، می دونم. بیا بریم درو باز کنیم. قلبم تیر کشید و نفسم را بند آورد. خانجون داشت نماز می خواند. پالتوی ماندانا را از چوب لباسی برداشتم. روی دوشش انداختم و با دلهره و هراس به همراهش از اتاق بیرون رفتم. به محض گشودن در، مستوره بیگانه وار به چهره ام زل زد و با لحن سردی گفت: – سلام، آقا اومدن. همین که رسیدن، گفتن برو منزل خانم ماکوبی، ماندانا رو بردار بیار که دیگه طاقت دوری شو ندارم. دلِ ماتم زده ام از گوشه عزلت بیرون آمد و دل شوره و اضطراب را به جانم ریخت. دیگر جایی در قلب سامان نداشتم و حالا فقط دلتنگِ دخترش بود، نه من. با ناامیدی پرسیدم: – چیز دیگری نگفت؟ – نه خانوم. پشتِ سر هم بهم می گفت یادت نره فقط ماندانا رو بردار بیار. زودم برگرد. ماندانا بی توجه به تاکید مستوره، دستم را کشید و گفت: – مگه نمی بینی بابا اومده، زود باش برو لباسهاتو بپوش بریم خونه خودمون. گونه هایم در زیر سیلاب اشک دوش گرفتند. انگشتانم بر روی دستِ ماندانا کلید شد و نالیدم: – نه مستوره نه، این طور نمی شود. برو به آقا بگو که خودش بیاید دنبالش. اول باید من باهاش حرف بزنم، بعد بچه را ببرد. مستوره با لحن سردی گفت: – نمی شه، آقا خیلی عصبانیه. تا حالا هیچ وقت اونو این طوری ندیده بودم. الان اگه بخواین باهاش حرف بزنین به جایی نمی رسین. بذارین یه کمی آروم بگیره، بعد. دوباره فریاد کشیدم: – نه غیرممکن است، امکان ندارد بگذارم او را ببری.
۲ ۰ ۳
صدای خانجون را از پشتِ سر شنیدم: – حرفِ بی ربط نزن رکسانا. بذار بچه رو ببره. خودت می دونی که دلِ ماندانا واسه دیدن پدرش لک زده. تو نمی تونی جلوشو بگیری که نره اونجا. به اشکِ چشمش نگاه نکن، دلش اونجاست. به طرفش برگشتم، روبرویش ایستادم، بغض را در گلویم پیچاندم، راه عبور صدا از سینه ام را صاف کردم و گفتم: – اگر برود، دیگر ساما نمی گذارد برگردد، آن وقت باید چه کار کنم. شما که می دانید من بدون ماندانا می میرم. ماندانا به گریه افتاد و گفت: – نه مامی تو نباید بمیری. اصلاً من پیش بابا نمی رم. همین جا پیشِ تو می مونم. وقتی می رم اونجا که تو هم باهام بیایی. خانجون خود را میان من و ماندانا حایل ساخت. سپس دست به کمر زد و خطاب به او گفت: -ببینم وروجک. مگه تو نبودی که هی بابا، بابا می کردی و زر می زدی که چرا نمی یاد واست آدم برفی درست کنه، حالا که برگشته، این ادا و اطوارها چیه. مگه نمی بینی داره برف می آد. حتماً فردا واست یه آدم برفی خوشگل تو خونه خودتون درست می کنه. چند روز دیگه مادرتم بر می گرده اونجا غصه نخور عزیز دلم. سپس خطاب به من افزود: – برو لباسهاشو تنش کن بده مستوره ببردش. اگه بخوای لج بازی کنی، کار از این هم بدتر می شه. – آخر خانجون… – آخه چی؟ الان وقتش نیس که بخوای با شوهرت بحث کنی. صبر داشته باش، آروم بگیر. من خودم بوقتش باهاش حرف می زنم. جلوی این بچه هم این قدر آبغوره نگیر، نذار بفهمه مادرش چه آشوبی به پا کرده. مگه نه این که باعث و بانی ش خودتی. نشنیدی چی گفتم، برو آماده ش کن، بره. اهمیتی به کلمات آمرانه اش ندادم و دوباره فریاد کشیدم: – نه خانجون، نه، غیرممکن است بگذارم پاره جگرم را ازم بگیرند، نه نمی گذارم. چهره اش در هم رفت، خط رنج بر روی گونه هایش شیار زد. مستوره چون سگ وفاداری آماده اجرای دستور اربابش بود و اهمیتی به وجود من نمی داد. اکنون که به یقین می دانست جایگاه اصلی ام را در آن خانه از دست داده ام، دلیلی برای فرمانبرداری نداشت. چه بسا اگر فیدل هم در آن لحظه در آنجا پیدایش می شد، دیگر نه برایم دُم تکان می داد و نه با پارس هایش دلتنگی اش را از دوری ام آشکار می ساخت. تنها بودم تنها و بدون هیچ یار و همدمی، حتی مادربزرگم هم که همیشه سنگ مرا به سینه می زد و در لحظات بحرانی زندگی به یاری ام می شتافت بیشتر طرف سامان بود تا من.