Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت دوم

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت دوم

thumb_42616_8_thumb_709

هول برم داشت. چیزی نمانده بود از شدتِ وحشت به داخل رودخانه سقوط کنم. می ترسیدم سر برگردانم و به پشتِ سر نگاه کنم. در مورد سگ های هار سخن زیاد شنیده بودم و از آن می ترسیدم که در دام یکی از آنها گرفتار شده باشم. بالاخره به خود آمدم. حالت گریز به خود گرفتم. به عقب برگشتم و قبل از این که جرأت نگریستن به اطراف را بیابم، صدای نا آشنای مردی را شنیدم که می گفت: – نترسید هار نیست. از آن گذشته مهارش دستِ من است و نگرانی ندارد. به طرفش برگشتم و نگاهش کردم. قد بلند بود با پوستِ روشن و چشمهای میشی. در ترکیب صورتش هیچ عیبی و نقصی به چشم نمی خورد. بر لبهای خوش فرمش تبسم شیرینی نشاند و گفت: – تازه به این محل آمدید؟ ناچار به پاسخ شدم و گفتم: – منزل مادربزرگم مهمان هستم. – خانم ماکوبی؟ از تیزهوشی اش تعجب کردم و پرسیدم: – از کجا فهمیدید!؟ – از شباهت تان. از آن گذشته به غیر از ایشان خانواده ای را در این محل نمی شناسم که بتوانند نوه ای هم سن شما داشته باشند. معلوم می شود شما هم مثل من طبیعت را دوست دارید که این طور محو این رودخانه و سرسبزی و صفای درختانش شدید. من و فیدل هر روز غروب یک ساعتی این اطراف پیاده روی می کنیم. شما فقط امروز اینجا مهمانید؟

۵۱
– قرار است چند روزی بمانم. تبسمی بر لب نشاند و گفت: – اسم من سامان سامانی ست و خانه ام در کوچه بالایی منزل خانم ماکوبی دیوار به دیوار خانه ایشان است. منتظر شد تا من هم خودم را معرفی کنم. موقعی که پاسخی نشنید، سماجت به خرج داد و گفت: – نمی خواهید به من بگویید اسم تان چیست؟ در حالی که می کوشیدم فاصله ام را با سگش حفظ کنم پاسخ دادم: – رکسانا. – هنوز از فیدل می ترسید رکسانا خانم؟ بهتان گفتم که هار نیست، تا وقتی احساس خطر نکند کاری به کار کسی ندارد. چرا لباس سیاه پوشیدید؟ با صدای بغض کرده ای پاسخ دادم: – عزادار مرگِ پدرم هستم. حالت تأثر به چهره اش داد و گفت: – تسلیت می گویم. چند وقت است فوت کرده اند؟ – حدود چهار ماه. من دیگر باید بروم. مادربزرگم نگران می شود. خداحافظ.  منتظر پاسخ نشدم و به راه افتادم. از پشت سر صدایم زد و گفت: – صبر کنید رکسانا خانم. امیدوارم فردا غروب دوباره شما را اینجا ببینم. اگر بدانم از فیدل می ترسید، او را با خود نمی آورم. جوابش را ندادم. وارد کوچه شدم و به خود نهیب زدم: “حواست را جمع کن رکسانا. تو به اینجا نیامده ای تا با عشقی تازه بر روی زخم عشق کهنه مرهم بگذاری. او هر که می خواهد باشد و هر خیالی داشته باشد، در خارج از مدار زندگی ات قرار دارد. غروب آفتاب و گردش در کنار رودخانه را فراموش کن و بهش اجازه نده به خودش امید بدهد که به این راحتی به هدف رسیده.”  خانجون غرولندکنان در را به رویم گشود و گفت: – کجا رفته بودی ورپریده؟ دلم به هزار راه رفت. آخه فکر نکردی این پرزنو نصفِ جون می کنی. یعنی تا دمِ ایستگاه اتوبوس رفتن و اومدن این قدر طول می کشه؟ لبهایم را غنچه کردم و گفتم: – ببخشید خانجون، دلم گرفته بود. یک کم کنار رودخانه قدم زدم. – قربون دلت که همیشه گرفته ست. خُب یه سر می اومدی اینجا بهم می گفتی کجایی، بعد می رفتی. حالا فهمیدی ننه ت بدجایی نفرستادتت؟  ۱۱فصل
شب که شد مادربزرگم در حیاط، زیر سایه درخت بید، روی تختِ چوبی پشه بند زد و گفت:

۵۲
_ تو اینجا بخواب، تا باد خنک حالتو جا بیاره و تا صبح خوابهای خوش ببینی.
در تاریکی شب، تنها ماندن در زیر سایه آن درخت که شاخه هایش در بالای سرم عین شبه سرگردان با هر حرکت باد تکان می خوردند و به این سو آن سو پرتاب می شدند، چیزی نبود که در تصورم بگنجد.
زیر بار نرفتم و گفتم:
_وای نه خانجون! من می ترسم تنها اینجا بخوابم.
پوزخندی زد و گفت:
_ هوم، منو بگو که یادم رفته بود تازه از تو قُنداق بیرون اومدی. پس من پیرزن چطوری هر شب اینجا تک و تنها سر می کنم. بلند شو بیا سر اون یکی تخت رو بگیر بیار بچسبون به این، تا رو هرتادوشون پشه بند و بزنم.
در عین تلخی کلامش، خودش مهربان بود و همراه.
اولین شبی بود که دور از خانواده به بستر می رفتم. دلم هوایشان را کرد.
شاید در آن لحظه آزیتا هم داشت طبق معمول هر شب جای عزیز و رودابه و خودش را در اتاق نشیمن می انداخت و بابک و برمک داشتند برای خودشان در حیاط پشه بند می زدند. فقط آن گوشه از اتاق که من در آنجا می خوابیدم خالی می ماند.

۵۳
چه بسا آن شب عزیز هم چون من بی خواب می شد و دلش هوایم را می کرد.
ملودی حرکت آب رودخانه زمزمه وار در گوشم لالایی می خواند.
نسیم ملایمی که می وزید آرام بخش خواب شبانه ام بود.
هنوز آفتاب نزده بود که با تکان های دست خانجون از خواب پریدم:
_ بلند شو تا آفتاب نزده برو تو اتاق.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
_چرا خانجون!؟ من هنوز خوابم می یاد.
_ پاشو حیا کن.هوا که روشن بشه. از پشتِ بوم همسایه ها چشم نامحرم بهت می افته. این تن و بدن یه دختر دسته گله، نه تن و بدن چروکیده ی منِ پیرزن.
هراسان از جا پریدم، با ملافه بدنم را پوشاندم و گفتم:
_واخانجون، پس چرا زودتر نگفتید؟
_ خب حالا که دیر نشده. هنوز هوا تاریکه. متکاتو وردار بپر تو اتاق دراز بکش، تا منم برم وضو بگیرم نمازمو بخونم. معلوم نیست تو و خواهرت چه موقع یادتون می یاد مسلمونین.

۵۴
خواب از سرم پریده بود. لبِ حوض داشت وضو می گرفت و من از پشتِ پنجره تماشایش می کردم. هوای اتاق دَم کرده و خفه بود. همین که پنجره را گشودم تا هوای تازه از حرارتش بکاهد، خانجون هراسان وارد اتاق شد و گفت:
_ از پشت پنجره برو کنار دختر، حیا کن. اون همسایه روبرویی عزبه. اگه روحش خبردار بشه دختر خوشگلی مثِ تو مهمونِ منِ پیرزنه. خواب به چشمش حروم می شه و از پشت پنجره سالنِ سرتاسری خونه اعیونش تکون نمی خوره.
با تعجب پرسیدم: _ خانه اعیانی! یعنی آن ساختمان به این بزرگی مال یک نفر است؟
_ آره مال یه نفره. با دو تا کلفت و نوکر دست به سینه و یک سگ هیولا. درِ حیاطش تو کوچه بالایی باز می شه و از صدای پارس سگش همسایه ها در عذابند.
_ پس چرا من دیشب صدایی نشنیدم؟
_ الکی که پارس نمی کنه. شبا کپه مرگشو می ذاره مث ما می خوابه.
با خودم گفتم:”نکند منظورش از آن جوان عزب همان سامان است که می گفت خانه اش در کوچه بالایی است.”
گرچه برایم فرقی نمی کرد.هر که می خواست باشد. اصلا به من چه ربطی داشت. خانجون پرسید:
_ چیه، ساکت شدی. به چی فکر می کنی؟ نکنه خوابت می یاد. بهت گفتم که همین جا متکاتو بذار بخواب.

۵۵
سر بر روی متکا گذاشتم، چشمهایم را بستم و به خودم نهیب زدم:”غروبها قدم زدن کنار رودخانه موقوف” و سپس افزودم:” حیف خیلی مزه می داد و روح کسلم را تازه می کرد. خدای من این دیگر چه بلایی بود که اینجا نازل شد.”
بعد از صبحانه، یک کلاف با دو میل بافتنی به دستم داد و گفت:
_ بلدی واسم یه شال گردن ببافی؟
_ نه زیاد. میترسم خراب کنم.
_ پس این طوبی چه یاد بچه هایش داده. فردا می خواهی بری خونه شوهر، نه بلدی آشپزی کنی، نه خیاطی و بافتنی. می ترسم روز دوم پس بفرستنت خونه ننه ت. بیا اینجا بغل دستِ خودم بشین تا یادت بدم. اگه سرت به یه هنری گرم بشه، صبح تا شب تو زیرزمین منزلتون ماتم نمی گیری و آه نمی کشی.
با وجود نِق نِق و غرولندش صبور و با حوصله بود و به راحتی آنچه را که لازم بود به من می آموخت. تمام آن روز سرم به بافتن گرم بود و اصلا نفهمیدم چه موقع غروب شد و چه موقع وقتِ خواب.
صبح روز بعد موقعی که با تکان های دستِ خانجون دوباره از زیر پشه بند بیرون آمدم و به اتاق کوچ کردم، نسیم صبحگاهی بوی رودخانه را با خود به همراه آورد. در دل گفتم:”حالا که غروبها از قدم زدن در آنجا محرومم، چطور است صبح زود این کار را بکنم. شکی ندارم طرف این موقع خواب است و مزاحمم نخواهد شد.”
بی اعتنا به غرولندش که می گفت:
_ لازم نیس تو زحمت بکشی، مگه تا حالا که نبودی، کی این کارو واسم می کرد، برو تو نمی خواد تو حیاط جولون بدی.

۵۶
پشه بند و رختخوابها را جمع کردم، داخل چادر شب جا دادم و سرش را گره زدم.
سپس نفس نفس زنان به پشتی تکیه دادم و گفتم:
_ این موقع صبح پیاده روی کنار رودخانه خیلی می چسبد. هوا بهتر است و خیابان خلوت.
چشمهایش با شیطنت خندید. تبسمی بر لب نشاند و گفت:
_ برو یه گشتی بزن، کیف کن. بعد بگو خونه عالیه بد جاییه، می خوام برگردم منزل خودمون. آره چشم سفید؟
_ اختیار دارید، من چه موقع گفتم اینجا بد جایی ست. فقط دلم برای عزیز و بچه ها تنگ می شود.
_ فردا که بری خنه شوهر چی کار می کنی. هی می خوای زر بزنی زندگی رو به مَردت زهرمار کنی.
_ فعلا که دیگر قید شوهر کردن را زده ام.
_ آره جون خودت بازم به هم می رسیم. حالا پاشو برو آماده شو یه دلی از عزا در بیار. از خانه که بیرون آمدم، نسیم ملایمی به نوازش چهره و گیسوانم پرداخت. رودخانه در خلوت خیابان در تلاطم بود و پرندگان بر روی شاخسار نغمه خوان.
مرد میانسالی سفره نان به دست از دور پیدایش شد. به نزدیکم که رسید، بیگانه وار با کنجکاوی به برانداز کردنم پرداخت. سپس با بی اعتنایی از کنارم گذشت و داخل کوچه بالایی شد. در دل گفتم:”این هم یک همسایه دیگر. تفاوت طبقاتی در این محل زیاد به چشم می خورد.”

۵۷
آن روز با دید تازه ای به محله مادربزرگم که از زمان کودکی با آن آشنایی داشتم می نگریستم. کاش می دانستم این رودخانه از کجا سرچشمه می گیرد و به کجا ختم می شود.
بی هدف از زیر درخت سنگِ کوچکی برداشتم و آن را به داخل آب انداختم.
از پشتِ سر صدای غریبه تازه آشنا را شنیدم که می گفت:
_ سنگ نینداز. ممکن است سر تمساح بشکند.
با وحشت از رودخانه فاصله گرفتم و زیر لب گفتم:
_ تمساح!
_ صدای قهقهه خنده اش برخاست:
_ کسی که از سگ می ترسد، واویلا به تمساح. دیروز خیلی منتظرتان شدم.پس چرا نیامدید؟
به طرفش برگشتم. دندانهایم را از خشم بر هم فشردم و با لحن پر غضبی گفتم:
_ چی خیال کردید. به نظرتان رسید من چه طور دختری هستم؟ از کجا به این فکر افتادید که می توانید در اولین دیدار با من قرار ملاقات بگذارید؟

۵۸
بی توجه به خشم و خروشم با صدای آرامی گفت:
_ قصد بدی نداشتم. اصلا فکر نمی کردم از پیشنهادم ناراحت شوید. خانم ماکویی همسایه عزیز و محترم من هستند و همین طور نوه عزیزشان. دیروز غروب چون دیدم از سگ می ترسید، فیدل را با خودم نیاوردم. مدتها همین اطراف پرسه زدم که شاید بالاخره پیدایتان شود.
با لحن پرتمسخری پرسیدم:
_ واقعا فکر می کردید من می آیم؟
_ فقط امیدوار بودم، چون در هر صورت غروب بهترین زمان قدم زدن کنار رودخانه است.
_ حالا چی، حالا چطور فهمیدید که من اینجا هستم که بدون فیدل پیدایتان شد.
سر به زیر افکند و گفت:
_ با وجود این که متجاوز از بیست سال است که همسایه خانم ماکویی هستم،تا حالا به خودم اجازه ندادم از پشت پنجره اتاقم حیاطش را دید بزنم، اما امروز صبح ناخودآگاه این کار را کردم و دیدم که از خانه بیرون آمدید. لباس پوشیده آماده رفتن به محل کارم بودم. خدمتکارم مستوره نیز صبحانه را آماده کرده بود. همسرش با نان تازه که از راه رسید، گفت:
“انگار همسایه تازه برایمان آمده، چون یک دختر تنها داشت کنار رودخانه قدم می زد.” آن موقع بود که فهمیدم به قصد پیاده روی بیرون آمدید. از خیر صبحانه گذشتم و بدون هیچ توضیحی از خانه بیرون آمدم.

۵۹
با دقت نگاهش کردم. دیروز با لباس اسپورت همراه با سگش به پیاده روی آمده بود و اکنون با کت و شلوار آخرین مد و کراوات. پلک چشمهایم را پایین کشیدم، و به چهره ام حالت اخم دادم و با ترشرویی گفتم:
_ من نیاز به آرامش دارم. به خاطر همین مادرم مرا فرستاده منزلِ خانجون. پس سعی نکنید آرامش خیالم را به هم بزنید. بین فوت برادرم و پدرم فقط یک سال فاصله بود و بعد از آن مسایلی پیش آمد که من دچار افسردگی روحی شدم.
_ چه چیزی در آن خانه شما را اذیت می کند که به اینجا پناه آورده اید؟
_ ریشه در سالها دارد و از بیخ کندنِ آن آسان نیست. حالا بروید زودتر صبحانه تان را بخورید و قبل از این که از اداره اخراج شوید در محل کارتان حاضر باشید.
_ من رئیس خودم هستم و حتی اگر رئیسی داشتم از اخراج نمی ترسیدم.
_ ولی من از خانجون می ترسم، چون اگر دیر کنم، ممکن است مرا به خانه مان پس بفرستد، روزبخیر. فصل هفدهم:  به خانه که برگشتم، با خود گفتم: ” گردش موقوف . حالا که می بینی این پسر از پشت پنجره زاغ سیاهت را چوب می زند و همین که از خانه بیرون می روی، بلافاصله سر راهت سبز می شود، مجبور نیستی خودت را در معرض دیدش قرار دهی . مگر توی خانه پدرت دار و درختی بود و رودخانه ای ، بی خیالش باش.” همین که یک گوشه کز کردم، خانجون میل و کاموا را به دستم داد و گفت: – این جوری که تو پیش می روی، زمستون امسال که سهله ، واسه زمستون امسال که سهله ، واسه زمستون سال دیگه هم این شال گردن نصیب من نمی شه. می دانستم هدفش این است که سرگرم باشم و فکر و خیال بیهوده نکنم. غروب که شد دلم گرفت . انگار دستی قلبم را گرفته بود و داشت از سینه بیرون می کشید . نفسم داشت سنگینی می کرد. میل بافتنی در میان انگشتانم متوقف ماند. مادربزرگ که حواسش به من بود گفت: – چیه؟ ماتم گرفتی. انگار بز فیلت یاد هندوستان کرده.

۶۰
لب ورچیدم و گفتم: – دلم برای خانه خودمان تنگ شده . چطور است فردا صبح یک سری به عزیز و بچه ها بزنیم؟ با لحن تلخ و گزنده ای گفت: – چه خبره. تازه دو روزه اینجایی. حالا زوده. بذذار اقلا یه هفته بشه. اگر دلت گرفته پاشو برو یه گشتی بیرون بزن . بیا. با بی میلی گفتم: – حوصله اش را ندارم. – پس حوصله چی رو داری. پاشو آبپاش رو از آب حوض پر کن، باغچه رو آب بده.یه آبی هم تو حیاط بپاش، خنک بشه، بریم رو تخت بشینیم . تو هر سازی بزنی من پیرزن باهاش می رقصم. بلند شو یالا دیگه، چرا معطلی. پاهایم خواب رفته بود. دستم را به دیوار گرفتم و برخاستم، اما قبل از این که سرگرم آبپاشی باغچه شوم، زنگِ در به صدا درآمد. خانجون که پشت سر من وارد حیاط شده بود، گفت: – نمی خواد تو درو باز کنی، ممکنه غریبه باشه. زیر لب گفتم: “بعید می دانم آن پسر آن قدر دیوانه باشد که بیاید درِ خانه.” گوشهایم را تیز کردم ، تا صدای گفت و گویشان را بشنوم، همین که متوجه شدم طرف صحبت او یک زن است، نفس راحتی کشیدم. چند دقیقه بعد خانجون با یک کاسه آش به طرفم آمد و با لحنی آمیخته به تعجب گفت: – به حق چیزای ندیده و نشنیده. مستوره بود، کلفت همسایه ی عَزب ساختمان روبرویی ، واسمون آش رشته آورده. می گفت ” آقا امروز هوس آش کرده بود، واسش پختم، بعد خودشون گفتن یه کاسه ببر واسه خانم ماکویی” نمی فهمم از کی تا حالا خانوم ماکویی عزیز بی جهت شده! به گمونم یا آقاش تو این گرما چاییده، یا این که بوی دختر جوون و خوش بر و رو تو این خونه به مشامش خورده، وگرنه مگه تو این همه سال که با هم همسایه ایم از ویارونه هاش چیزی برام فرستاده بود. آبپاشی ت که تموم شد، بیا تو شامو بکشیم و تا سرد نشده چند قاشقش هم از این آش بخوریم. در دل گفتم:” باز هم یک دردسر دیگر. انگار این پسر دست بردار نیست.” – ببینم رکسانا، تو این گردشهای کنار رودخونه این جوونک رو ندیدی؟ خودم را به آن راه زدم و پاسخ دادم: – نمی فهمم منظورتان چه کسی ست. – خوبم می فهمی. خودتو به اون راه نزن. فقط حواستو جمع کن. اون لقمه دهن ما نیس. پدرش رو پول خوابیده. همین یه پسر و داره با یه دختر. عین ریگ به پاشون پول می ریزه. با دلخوری گفتم: – این موضوع چه ربطی به من دارد. هر که می خواهد باشد. من به دنبال دردسر نمی گردم. – آفرین دختر خوب. انگار لوله آبپاش سوراخ شده، به پا لباستو خیس نکنی. پرده پنجره اتاق ساختمان رو به رویی داشت تکان می خورد. لابد باز سرگرم چشم چرانی بود. دلم می خواست با حرص لوله آبپاش را به طرفش تکان بدهم و بهش بفهمانم که چقدر از این کارش شکارم.

۶۱
تصمیم گرفتم فردا غروب سری به کنار رودخانه بزنم و اگر آنجا بود سنگم را باهاش وابکنم و ازش بخواهم دست از سرم بردارد. سر سفره کاسه آش را کنار زدم و گفتم: – من کوکوی دست پخت شما را بیشتر دوست دارم. آش را خودتان بخورید. چپ چپ نگاهم کرد و به طعنه گفت: – چیه ناز می کنی؟ بخور خوشمزه س. اون که اینجا نیس تا ببینه ازش خوردی یا نه. از تیزهوشی اش تعجب کردم. به راحتی افکارم را می خواند و هیچ چیز از نگاهش پنهان نمی ماند.  ***  از صبح زود بعد منتظر غروب بودم تا قبل از این که دست به مانور تازه ای بزند تکلیفم را با وی روشن کنم. از تکرار روزها و شبهای یکنواخت خسته شده بودم. دلم می خواست به خانه برگردم ، گر چه آنجا هم چیزی برای ایجاد تنوع وجود نداشت، ولی همین احساس بودن در جمع خانواده مسکنی بود بر دردی که امانم را می برید. آفتاب داشت جان می کَند تا ابرها را کنار بزند و بیرون بیاید، اما لکه های سیاه چون سدی در مقابلش ایستاده بودند و به محض این که از یک گوشه ای سر بیرون می آورد ، آن نقطه را تحت محاصره قرار می دادند و با ابرهای تکه پاره رویش را می پوشاندند. خانجون میل بافتنی را که به دستم داد، با بی حوصلگی گفتم: – نه خانجون، حوصله ش را ندارم. چپ چپ نگاهم کرد و گفت: – چیه باز کشتی هات غرق شده؟! – نه، فقط دلم می خواهد به خانه برگردم. – حالا نه. هر وقت مادرت اومد دنبالت می تونی بری. – خب پس لااقل برویم یک سری به آنها بزنیم. – باشه، شاید فردا، پس فردا رفتیم. – امروز هوا خیلی خفه ست. دلم گرفته. پوزخندی زد و با مهربانی گفت: – خب چی کار کنم. می خوای به آفاتاب بگم در آد که دلت واشه. پاشو یه قلیون واسم چاق کن ببینم بلدی. – معلوم است که بلدم. همیشه برای آقاجون چاق می کردم. صدای رعد و برق که برخاست در دل گفتم:” اگر باران بگیرد، بعد از ظهر خبری از گردش در کنار رودخانه نیست و نمی توانم سامان را سر جایش بنشانم.” قلیان را چاق کردم و پُکی به آن زدم و به یاد پدرم اشک به چشم آوردم. همراه با رقص گل محمدی در تنگ بلورینش رگبار باران به شیشه پنجره اتاق شلاق می زد. خانجون زیرچشمی نگاهم کرد و پرسید:

۶۲
– چیه یاد آقاجونت افتادی؟ مُرده ها بی رحم ان، چون وقتی می رن، خاطره هاشونو جا می ذارن که دلِ زنده ها رو بسوزونن. خیال می کنی من کم یاد ماکویی می افتم و کم دلم هواشو می کنه. شش سال پیش تو همین اتاق سرشو گذاشت زمین و دیگه پا نشد. انگار همین دیروز بود. شاید تو فقط گاهی دلت هوای پدرتو بکنه، اما هوای اون همیشه تو دلِ مادرته و راحتش نمی ذاره. تو اینو نمی فهمی، ولی من می فهمم، چون خودم این روزا رو هم پشت سر دارم و هم پیش رو. دیدگانش نمناک بود. با وجود این که بار غمش سنگین بود، خودش را محکم و استوار نگه می داشت، تا در زیر سنگینی آن له نشود. آسمان ، اشکهایش را بر روی سبزه و گلها نشاند و آرام گرفت. بوی خاک با بوی گلها درآمیخت و خوش بوترین عطر دنیا را به مشامم رساند. هوا لطیف و دلپذیر بود و آسمان صاف و بدون ابر. آماده رفتن که شدم ، خانجون اعتراضی نکرد و فقط گفت: – زود برگرد. صدای پارس فیدل حاکی از آن بود که او آنجاست. درختان تَر و تازه و شاداب ، آرام بودند و جنب و جوشی از خود نشان نمی دادند. قبل از این که به کنار رودخانه برسم به من رسید، در مقابلم ایستاد و با لحن مودبانه ای گفت: – سلام، مرا ببخشید. نمی دانستم امروز افتخار دیدارتان را خواهم داشت، وگرنه فیدل را با خود نمی آوردم. با ترشرویی پاسخ سلامش را دادم و گفتم: – نیازی به عذرخواهی نیست، چون من زیاد نمی مانم. فقط آمدم از شما بپرسم هدفتان از این مانورها چیست؟ از سوالم یکه خورد. کوشید تا خونسردی اش را حفظ کند و پس از مکث کوتاهی همراه با پوزخندی گفت: – کدام مانورها! من که ارتشی نیستم. خشمم را آشکار ساختم و با لحن تندی پاسخ دادم: – چه لزومی داشت برای مادربزرگم آش نفرستید؟ شما که قبلا از این کارها نمی کردید، به همین دلیل به شک افتاده و مدام سوال پیچم می کند. – چه شکی! آش فرستادن برای یک همسایه خوب و قدیمی کاری عادی و تکراری ست. – کدام تکرار! خودش می گفت این اولین بار است که چیزی برایش فرستادید. با پررویی گفت: – خب به خاطر این که قبلا شما مهمان ایشان نبودید. – بالاخره دستتان را رو کردید. اگر به این کار ادامه بدهید، ناچارم برخلاف میل خانواده ام به خانه خودمان برگردم. شما از جانِ من چه می خواهید آقای سامانی؟ نگاهش را از من دزدید و گفت: – راستش خودم هم نمی دانم. حتی چندین بار این سوال را از خودم کردم و نتوانستم جوابی برایش بیابم. من چیز زیادی در مورد شما نمی دانم، ولی این چیزها اصلا برایم مهم نیست . خانم ماکویی خانواده مرا می شناسد. قبل از جدایی پدر و مادرم از هم آنها در همین خانه زندگی می کردند، ولی بعد از ازدواج مجدد پدرم و سکونت شان در منزل ییلاقی منظریه ، مادرم از ایران رفت و فقط من و خواهرم سودابه ماندیم که او هم چند ماه پیش به خانه بخت رفت و حالا فقط من مانده ام و این ساختمان درندشت.

۶۳
با لحن سردی گفتم: – برای چه این حرفها را به من می زنید. من به اینجا نیامدم تا شجره نامه شما را از حفظ کنم فقط آمدم از شما بخواهم که راحتم بگذارید. – قصد من ایجاد مزاحمت نیست. باور کنید. من با سودابه در مورد شما صحبت کردم. مشتاق دیدارتان شده و خیال دارد فردا به اینجا بیاید تا ترتیب ملاقاتتان را بدهم. – خواهش می کنم این کار را نکنید ، چون به هیچ وجه حاضر به این ملاقات نیستم .شما در مورد من هیچ چیز نمی دانید. آنچه مرا به اینجا کشاند یک گریز بود، گریز از گذشته ای که یادآوری آتش به جانم می زد. صبح روشن زندگی ام نورباران بود و آرزوهایم در تلالو آن درخشان. بر بال پرنده عشق در پرواز بودم و در چند قدمی رسیدن به هدف که آن اتفاق افتاد. در موقع تولد ناف مرا به نام پسرعمویم داریوش بریده بودند . از همان زمان کودکی بی آن که نام احساس مان را بدانیم ، عشق در قلبهایمان همراه با اندامهایمان رشد کرد و به تکامل رسید. سه سال پیش قبل از اعزام او به قزوین برای گذراندن دوره خدمت سربازی ، با هم نامزد شدیم به این امید که پس از پایان خدمتش پای سفره عقد بنشینم، ولی افسوس. بغضی گلوگیر نفسم را بند آورد و صدا را در حلقومم خفه کرد. با بی صبری پرسید: – خب، بعد چی شد؟ آهی کشیدم و گفتم: – گفتنش زبانم را می سوزاند و قلبم را در میان شعله های سرکش برخاسته از دل کباب می کند. نمی دانم چرا از همان روز اول نامزدی به دلم برات شده بود که اتفاقی خواهد افتاد و به قول شاعر: هزار نقش برآورد زمانه نبود یکی چنانچه در آیینه تصور ماست  تکرار آنچه بر من گذشته آسان نبود، ولی مو به مو بودن هیچ کم و کاستی تکرارش کردم. در سکوت و با دقت گوش می داد. فیدل هم، چون صاحبش با کنجکاوی چشم به دهانم دوخته بود و میلی به پارس و جلب توجه رهگذران نداشت. نیاز به خانه تکانی سفره دلم به زبانم قدرتِ بیان می داد. بغض های گره خورده در گلویم به دنبال بهانه برای شکستن و جاری شدن بر روی گونه هایم می گشتند. همین که ساکت شدم با حیرتی آمیخته با ناباوری پرسید: – یعنی به همین سادگی حلقه نامزدی را پس فرستادی؟! اصلا باورم نمی شود. آخر چرا؟! به قول معروف : گنه کرد در شهر آهنگری/ به شوشتر زدند گردن مسگری چرا باید دو جوان بی گناه در این میان فدا شوند؟ نباید زیر بار می رفتید. با صدای فریاد مانندی گفتم: – مگر برادر و خواهر بی گناهم قربانی ندانم ماری برادرِ داریوش نشدند و همین طور آقاجانم؟ بعد از مرگ رامک قلبم انباشته از کینه و نفرت بود. هر وقت می خواستیم به داریوش بیندیشیم، جسد آغشته به خون آن طفل بی گناه که در موقع مرگ ده سال بیشتر نداشت در مقابل دیدگانم نمایان می شد. پدر و مادرم بر خشم و نفرتم دامن می

۶۴
زدند و هر کدام به طریقی بلایی را که خانواده عمویم به سرمان آورده بودند به من یادآوری می کردند. چطور می توانستم مردی را دوست داشته باشم که برادرش قاتل برادرم بود. – فقط به من بگویید در این حادثه داریوش چه گناهی داشت؟ – این همان چیزی بود که داریوش می خواست به من بفهماند، اما من حاضر به شنیدن حرفهایش نبودم. – این بی انصافی ست رکسانا خانم. خلل پذیر بود هر بنا که می بینی / مگر بنای محبت که خالی از خلل است چطور گذاشتی بنای عشق و احساست را ویران کنند؟ با لحن مصممی گفتم: – عشق او عزیزتر از خواهر، برادر و پدرم نبود که هر سه قربانی آن حادثه شدند. با لحن نیشداری گفت: – پس اگر عشقت تبدیل به نفرت شده اینجا چه کار می کنی؟ برای چه مادرت تو را به منزل مادربزرگت تبعید کرده؟ برای چه صبح تا شب در زیرزمین خانه تان که محل دفن خاطره هایت است مانم می گرفتی؟ تو هنوز تکلیف خودت را نمی دانی رکسانا. فریاد زنان گفتم: – نه نمی دانم، نمی دانم. با تمام قدرت و توان می دویدم تا هر چه زودتر از سامان فاصله بگیرم و در منزل خانجون خلوتی بیابم و زار بزنم. فیدل قصد تعقیبم را داشت و پارس کنان می کوشید تا قلاده اش را از دست او رها سازد و حق دختری را که باعث خشم صاحبش شده کف دستش بگذارد. در منتهای ناامیدی از خود پرسیدم:” سامان می خواست چه چیز را به من بفهماند . یعنی من هنوز تکلیف خودم را نمی دانستم؟”
۱۲فصل  پنجره های ساختمان روبرویی بسته ماند.نه پرده هایش تکان میخورد و نه کسی پشت آن به کمین مینشست.فیدل گاه خودی نشان میداد و با پارسهایش اعلام وجود میکرد.ملودی آرام حرکت آرام رودخانه،مرا به خود میخواند،اما نه کسی از پشت سر صدایم میزد و نه از کنارم رد میشد. گاه با خانجون به دیدن مادرم میرفتیم و گاه او با بچه ها به سراغم میآمد.دیگر بهانه بازگشت به خانه را نمیگرفتم و تن به قضا داده بودم. اولین پائیز بود که در موقع خرید از میوه فروشی محل،زن میانسلی به دیدن خانجون لبخند آشنایی بر لب آورد و سلام کرد و و در پاسخ به سلامش گفت: -چطوری مستوره؟دیگه از ویارونه های ارباب خبری نیست و طرفای خونه ی ما پیدات نمیشه. بی آنکه متوجه طنزی که در کلام مادر بزرگم بود،شود گفت: -آخه آقا اینجا نیستن و نزدیک یه ماه رفتن فرنگ،دیدن مادرشون.

۶۵
رفتنش بی بهانه نبود،.من از خانه ی خودمان میگریختم او از من.وقتش شده بود که میدان را برایش خالی کنم و به منزل مادرم برگردم. تصمیم گرفتم این بار در مقبل مخالفتهای عزیز و بابک مقاومت کنم. و حرفم را به کرسی بنشانم. جمعه ی بعد که اعضا خانوادهام نهار مهمان خانجون بودند،پس از صرف غذا بشقابم را پس زدم و با لحن پر حسرتی خطاب به مادرم گفتم: -دلم برای خانه یه ذره شده،مگر از من سیر شدید عزیز؟درست است که خانون به اندازه ی کافی به من محبت میکند و اینجا بهم بد نمیگذارد،ولی هیچ کجا خانه و کاشانه ی خود آدم نمیشودلن حدود دو ماه است که اینجا هستم.دیگر کافیست. مادر بزرگ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: -چه فرقی میکنه،اینجا خونه ی خودته.خدا میدونه طوبی،از گل نازک تر ازم نشنیده.تو این دختر رو نازنازو و لوس بار آوردی. عزیز آهی کشید و گفت: -چی کار کنم پاره ی تن من است.روزها انگار یه چیزی گم کردم.آنقدر جایش در خانه خالی است که اصلا حال خودم را نمیفهمم. سپس خطاب به بابک افزود: -اینجوری بیشتر غصه میخورد.من هم روزها که بچه ها میروند مدرسه خیلی تنها هستم.بعد از ظهر و را هم همراه خود ببریم.موافقی؟ بابک متفکرانه سر تکان داد و گفت: -حالا تا بعد از ظهر. آزیتا کنار گوشم نجوا کرد: -خدا کند برگردی،بدون تو خانه سوت و کور است.همکلاسی سابقت شهناز که دوباره روفزه شده تو مدرسه سراغت را میگرفت و میگفت یک روز بیاید اینجا ببینمش. دلم به هوای مدرسه پر کشید.دبیرستان شاهدخت،با آن پنجرههای روبه حیات که از پشت پنجره طبقه ی بالایش میشد حیات را دید زد و دزدکی نظری به در ورودیاش انداخت که وقت و بی وقت داریوش،در زنگ تفریح یا زنگ ورزش از دبیرستان پسرانه گریز میزد و دور از چشم دربان مدرسه به داخل سرک میکشید تا شاید یک نظر مرا که از پشت پنجره انتظارش را میکشیدم ببیند و در موقع تعطیلی کلاس تا خانه همراهی یم نماید. کاش آرزوی بزرگ شدن،چون آرزوی جوانه ای برای شکوفایی نبود و زمان در آن روزهای تکرار نشندی متوقف میماند. بعد از ظهر خانجون و عزیز سرگرم درد دل شدند و آزیتا و برمک سرگرم حل مسایل حساب. بابک رو به من کرد و پرسید: -حوصله داری با هم برویم کنار رودخانه قدم بزنیم؟ با وجود اینکه هدفش را از این پیاده روی میدانستم،بدون معطلی برخاستم و گفتم:

۶۶
-من حاضرم برویم.دیگر آثاری از سرسبزی درختان نبود.برگهای خشک و زرد و قهوه ای دستخوش بادی که میوزید بر روی آب رودخانه شناور بودند و در تلاطمش غلتان به جلو رانده میشدند.از کجا سر در میآوردند و در کجا به نیستی میرسیدند؟ با احتیاط قدم بر میداشتم تا پا بر روی برگهای خشک که زیر پایمان ریخته بود نگذارم. بالاخره سکوت را شکست و گفت: -مگر اینجا بهت بد میگذرد؟ -نه،ولی این دلیل نمیشود که دلم هوای خانه را نکند. قدم آهسته کردزیر سایه ی درختی که در مرز تاراج خزان نیمی از برگهایش هنوز سبز بودند و نیمی زرد و قهوه ای ایستاد و گفت: –ببین رکسانا تو نباید به پشت سر نگاه کنی،همینطور که من نگاه نمیکنم. آنچه که تو حسرتش را مینامی آنجاست و فقط کافی است سر به عقب برگردانی و با کلمه ی اه یا افسوس به پیشوازشان بروی.هیچ وقت به فکرت رسید که چرا آنقدر برای فروش آن خانه اصرار داشتم.فقط به خاطر عزیز نبود،بلکه بخاطر تو و خودم هم بود. با تعجب پرسیدم:-خودت،منظورت چیست؟ -بله خودم،خیال نداشتم هیچ وقت با کسی در این مورد صحبت کنم،ولی حالا به این نتیجه رسیدم که لازم است تو یکی این موضوع را بدانی،تو منتظر پایان خدمت سربازی داریوش بودی تا پای سفره ی عقدش بشینی و من منتظر پایان خدمت سربازی خودم تا به خواستگاری شیرین بروم. با ناباوری پرسیدم: -تو و شیرین،نه هرگز فکرش را نمیکردم،پس چرا هیچ وقت در این مورد چیزی بهم نگفتی؟ با حرکت پا سنگی را که زیر پایش میلغزید به داخل رودخانه پرتاب کرد و پاسخ داد: -چون قبل از اینکه به این مرحله برسیم همه چیز نابود شد.برایت عجیب بود نه؟فکر این یکی را نکرده بودی،شاید ارتباط نزدیک ما با خانواده ی عموی مان و انس و الفتی که بین بچهها به وجود آمد باعث این پیوستگی بود و رویای شیرین آینده را در مقابل دیدگانمان به تصویر میکشید. -شیرین از احساس تو نسبت به خودش خبر داشت؟ -نمی دانم من چیزی در این مورد بهش نگفتم،ولی بدون شک حال و روزش بهتر از من نبود.. -از کجا میدانی؟ -وقتی بهش گفتم محل خدمت سربازیام تبریز افتاده است،زبانش بند آمد و نم اشک دیدگانش را تر کرد.چیزی نمانده بود که زبان بگشایم و پرده از راز دلم بردارم،اما ورود بی موقع آزیتا به اتاق کار را خراب کرد،آن موقع در دلم خواهرم را خروس بی محل نامیدم و حالا خوشحالم که فرصت نشد با امیدی عبث شیرین را دل خوش کنم.با امید رفتم و با نامیدی برگشتم.در این مدت دو سال غیبتم رنگ محبتها و دلبستگی های بین دو خانواده پریده بود و رنگ کینه و نفرت به سیاهی روزگارمان بود.من آن دفتر را برای همیشه بستم،تو چرا نمیخواهی این کار را بکنی رکسانا؟ از قضاوت ناا عادلانه اش به خشم اومدم و با غیظ گفتم:

۶۷
-خیلی بی انصافی بابک،آخر تو از کجا میدانی من این کار را نکرده ام؟اشتباه نکن.اگر گفتم دلم تنگ شده و میخواهم به خانه برگردم دلیلش آن چیزی نیست که تو در تصور داری..از نظر تو و عزیز من بیماری بودم که میبایستی در آسایشگاه خانجون بستری شوم و تا شفا نیافته ام،حق خروج از آنجا را ناداشته باشم،ولی قبل از آمدن به اینجا من شفا یافته بودم و حتی دوران نقاحت را هم پشت سر گذاشته بودم.وقتی آن روز داریوش را در راه همام دیدم،خودت همان دور و برها حضور داشتی و همه آنچه که میگفتیم،شنیدی.راست بگو به نظرت در طرز بیان من عشق و احساسی نقش داشت؟ -از تو چه پنهان به نظرم رسید در کتمان احساست نسبت به و صادق نیستی و آنچه در قلبت میگزش،آن چیزی نبود که بر زبانت جاری میشد.تو تحت تأثیر مرگ رامک و حوادث بعدی عشقت را حاشا میکردی.نگو که اشتباه میکنم رکسانا،چون خودت هم خوب میدانی که حق با من است. از کوره در رفتم و گفتم: -چرا میخواهی تفسیرهایت را بهم تلقین کنی که آن احساس هنوز وجود دارد؟به قلبت رجوع کن بابک،شاید دلیل برداشتت این باشد که خودت دچار این مرض و شفا نیافته ای با تأسف سر تکان داد و گفت: -خواهر عزیزم،تو مرا خوب نشناخته ای.درست است که شیرین بی گناه است و شاید هرگز نتوانم هیچ زنی را جای او بششانم،ولی عشقی که مرده جایش در قلب نیست،و به قول شاعر،`مرده هر چند عزیز است نگاه نتوان داشت.همیشه این را بخاطر داشته باش جای خون گرمی که با عشق میجوشد در قلب است،نه خون مرده و لخته شده ای که بوی تعفن گرفته.وقتی به خانه برگرد که قلبت از ناپاکی تخلیه شده باشد.منظورم را میفهمی یا نه؟ با لحن مصممی گفتم: -می فهمم به همین دلیل میخواهم به خانه برگردم.
فصل نوزدهم   مشغول جا دادن لباسهایم در ساک دستی بودم که خانجون پرده گلداری را که دو اتاق تو در توی طبقه اول را از هم جدا می کرد، کنار زد و در حالی که لنگه جورابی را که تقریباً یک ربعی می شد برای بافتنش همه جا را زیر و رو کرده بودم دور انگشت دستش می چرخاند، به طرفم آمد و با لحن نیشداری خطاب به مادرم گفت: – خوب نگاه کن ببین طوبی، هر لنگه جورابش از یه گوشه این خونه سر در می یاره، یکی از مغرب، یکی از مشرق. نیم ساعته داره دور خودش می چرخه که پیداش کنه. این جوری می خواستی بفرستیش خونه شوهر؟ بس که لی لی به لالای بچه هات گذاشتی و بار زندگی تو تنها رو دوش خودت انداختی، هیچ کدوم زن زندگی بشو نیستن. عزیز با صدای آرامی که مملو از مهر و محبت نسبت به بچه هایش بود، گفت: – به وقتش یاد می گیرند. مگر شما کم من و طیبه را لوس بار آوردید. هیچ کدام بلد نبودیم یک تخم مرغ نیمرو کنیم. حالا چی؟ حالا بارها خودتان گفتید از هر انگشت دخترهایم یک هنر می ریزد. آنها هم وقتی مجبور باشند، همه فن حریف می شوند.

۶۸
– تو وقتی زن اون خدا بیامرز شدی مگه چند سال داشتی؟ هنوز دست چپ و راست خودتو تشخیص نمی دادی. فرق می کنه با این دو تا دختر که صد تا مثِ من و تو رو درسته قورت می دن. درست می گم یا نه؟ می دانستم دلخوری و نیش و کنایه هایش به خاطر این است که برخلاف میلش قصد رفتن کرده ام. دوستش داشتم و حرفهایش را به دل نمی گرفتم. لنگه جوراب را داخل ساک چپاندم و یک بار دیگر نظری به اطراف افکندم تا مطمئن شوم چیزی جا نگذاشته ام. پرده پنجره ساختمان روبرویی تکان می خورد، به نظر می رسید سامان برگشته و از پشت پنجره شاهد رفتنم است. دست به دور گردن مادربزرگم حلقه کردم. لبهایم را بر روی گونه اش فشردم و گفتم: – خیلی زحمت دادم خانجون. دلم برایتان تنگ می شود. زود به زود به ما سر بزنید. دستم را کنار زد و گفت: – بی خود زبون نریز. بچه گول می زنی چشم سفید نمک نشناس. بالاخره کار خودتو کردی، منو تنها گذاشتی رفتی. – قول می دهم باز بیایم خانجون. – ببینیم و تعریف کنیم. سوار اتوبوس که شدیم، رودابه ذوق زده آمد کنارم نشست و خود را به من چسباند. انگار باورش نمی شد دارم همراهشان به خانه بر می گردم. دلم برای کوچه خاکی و پر گلِ و لای مان تنگ شده بود و برای آن زیر زمینِ نموری که در و دیوارش پر از یادگاری هایی بود که در زمان کودکی با دیکته غلط و خطی بچه گانه بر رویش می نوشتیم و هنوز آثارش دست نخورده به همان شکل باقی بود.  سر خیابان حقوقی از اتوبوس پیاده شدیم. رودابه دستم را محکم گرفته بود و رها نمی کرد.  بی اختیار نگاهم به آن سوی خیابان کشیده شد که داریوش به همراه شیرین و شهروز در خلاف جهت ما در حرکت بودند. در وهله اول بازگشت به خانه، انتظار چنین برخوردی را نداشتم. سر به زیر افکندم و به قلبم فرصت فغان را ندادم . بابک هم چون من سر به زیر داشت و عکس العملی نشان نمی داد. کاش می دانستم در دلش چه می گذرد. عزیز دست پاچه به نظر می رسید و با نفرتی آشکار عضلات چهره اش را در هم کشیده بود. با خطی عمودی فاصله دو ابرویش را به هم نزدیک ساخت و با صدای آهسته ای زیر لبی دشنامی بر لب آورد و افزود: – تقصیر پدر خدا بیامرزتان بود که گذاشت این قاتل آزاد بگردد و به ریش ما بخندد. پسر دسته گلِ من زیر خاک است و قاتلش خوش و خندان و انگار نه انگار که مرتکب قتلی شده. حالِ عزیز دگرگون بود. هیچ کس پاسخش را نداد، چون ادامه این بحث به غیر از فشاری که بر اعصاب هر کدام از ما وارد می ساخت ثمر دیگری نداشت. بابک آرام و با تأنی قدم بر می داشت و وانمود می کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده. می دانستم در درونش غوغایی برپاست و به زحمت خود را کنترل می کند تا ظاهری آرام داشته باشد. انگار دوباره آن داغ کهنه زنده شده بود و هر کس به نوعی داشت عذاب می کشید. وارد خانه که شدیم، عزیز روی پله در ورودی نشست و با صدای ضعیف و نالانی گفت: – بدو برو یک لیوان آب خنک برایم بیاور آزیتا. جگرم دارد آتش می گیرد.

۶۹
به خواهرم مجال ندادم. به سرعت به طرف آشپزخانه دویدم و با لیوان آب برگشتم. جرعه ای از آن را در گلوی خشکش چکاند و سپس همراه با آه پرسوزی گفت: – چشم ندارم قاتلِ پسرم را ببینم. دیگر تحملم تمام شده بابک. هر وقت صدایش را از توی ایوان می شنوم. دلم می خواهد فریاد بزنم و عقده دلم را خالی کنم. تو بگو تکلیف من چیست؟ بابک انگشتان دستش را در هم فشرد و با استفاده از فرصت پیش آمده پاسخ داد: – من که بهتان گفتم چاره اش فروش این خانه است. شما گوش نکردید. پاسخش برای همه ی ما حیرت آور بود: – چشم عمه ات دنبال این خانه است، بفروشش به ناهید، هر چه زودتر بهتر. بابک در عین اندوه لبخندی از رضایت بر لب آورد و گفت: – در اولین فرصت این کار را می کنم، به شرطی که بعداً پشیمان نشوید. – نه پشیمان نمی شوم. دیگر تحملش را ندارم. سپس با اشاره به من افزود: – این طفلکی را از خانه آواره کردم. دلم برایش یک ذره شده بود، اما دلم نمی آمد برش گردانم اینجا که عذاب بکشد. دیگر نمی توانم تو این محل دوام بیاورم. من حرفی ندارم هر جا می خواهی دنبال خانه بگرد. فقط حواست باشد راه مدرسه بچه ها دور نشود. بابک معطلی را جایز ندانست و از ترس این که عزیز پشیمان شود گفت: – بهتر است همین الان بروم سراغ عمه ناهید ببینم مزه دهانش چیست. فکر می کنم بد نباشد به آقای فتحی پیشنهاد معاوضه خانه خیابان هدایتشان را با اینجا بدهم. آنجا هم به مدرسه آزیتا نزدیک است هم به مدرسه برمک. نظر شما چیست؟ با لحن متفکرانه ای گفت: – بد فکری نیست. اگر راضی شود، من حرفی ندارم. حالا که کار به اینجا که رسید، دیگر توانی برای مقاومت در وجودم باقی نمانده. با وجود فشاری که بر خود وارد می آورد تا گریه نکند. گونه هایش از اشک چشم تر بود. زیر بازویش را گرفتم و گفتم: – بلند شو عزیز جون برویم توی اتاق.  بدون مقاومت برخواست و از سوز دل نالید: – بر بانی و باعث این بدبختی و دربدری لعنت. بابک رفت و تا بازگشتش به خانه ،مادرم آرام و قرار نداشت. همین که صدای پایش را شنید آشکارا از جا پرید: -یعنی ممکن است موافقت کرده باشند؟ در کلامش حسرت بود، حسرت از دست دادن آنچه که برایش عزیز بود.  بابک همانجا جلوی در اتاق چمباته زد نشست و گفت:

۷۰
– عمه ناهید از این پیشنهاد استقبال کرد.آقای فتحی هم حرفی ندارد و مثل همیشه حرف زنش برایش حجت است.فقط باید صبر کنید کار نقل و انتقال سندها انجام شود.در ضمن آقای فتحی خیال دارد قبل از اسباب کشی،به فکر تعمیر و نقاشی ساختمان باشد. عزیز با لحنی حاکی از نارضایتی گفت: – پس تکلیف ما چه میشود،من حوصله ی بنا و نقاش رو ندارم. -نگران نباشید،من هم همین را بهشون گفتم.قرار شد وسایل شان را در طبقه ی دوم ساختمان هدایت جا بدهند و بعد از اسباب کشی ما به آنجا،خودشان یک هفته ای در منزل عمو سیف الله بمانند تا بتوانند به کار بنایی نظارت داشته باشند. از ته دل ضجه کشید: – منزل آن قاتل ها، لعنت به ایل و تبارشان.  بابک با لحن آرامی گفت: – این نفرین به همه ی ما بر میگردد عزیز جون. اسلوب ساختمان منزل عمه ناهید کاملا شبیه ساختمان منزل ما بود،با این تفاوت که بر خلاف خانه ما،در مشترکی بین حیاتش با حیاط همسایه نبود.  تکلیف یادگاریهایمان چه میشد که هر کدام با خط خودمان بر چهار طرف دیوار زیر زمین نقش زده بودیم؟ من کلاس دوم دبستان بودم که با خط کج و معوج و دیکته ی غلط روی دیوارش نوشتم:” من داریوش را دوست دارم چون برایم پروانه ی طلائی میگیرد” و او کلاس ششم دبستان که در جواب نوشت: “تو ملکه ی گولهایی و همه ی پروانه ها عاشق عطر و بویت” و حالا آقا فتحی رو تمام آن یادگاریها را با کاغذ دیواری پوشانده و آن نوشتهها را زیرش دفن کرده. خانه غریبه است، دیگر آشنا نیست. نه خودش و نه وسایلش. درهای چوبی رنگ پریده، رنگ و روغن جلا خرده و براق شده. بر روی دیوار اتاقها و زیر زمین کاغذ دیواری خوش نقش و نگری چسبانده اند. درخت تنومند باغچه را که شاخههایش بر روی سنگفرش هیات سایه میانداخت و ما زیر سایهاش لی لی بازی میکردیم از ریشه کنده و جایش گل کاری کردند. نقاشها مشغول روغن جلا زدن به در زیر زمین بودند که برای آخرین وداع به آنجا رفتم. همین که نگاهم به دیوار پوشیده از کاغذ الوان افتاد، بغض گلویم را فشرد. دفتر خاطرات من آنجا بود. آنجا بر روی آن دیوار و حالا برای همیشه بسته شده بود. چه بسا یک روز داریوش هم در جست و جوی خاطره هایش به بهانه ی خانه مبارکی به منزل عمه اش می آمد و همین احساس غریبی و ناآشنایی بغض خفه ای می شد در گلویش.  یادداشتی را که یکی دو سال قبل از مراسم نامزدی داریوش برایم نوشته بود و من آن را زیر فرش اتاق نشیمن پنهان کرده بودم، در موقع مراجعت به خانه در میان زباله های انباشته شده در جلوی درب حیاط یافتم و اشکهایم را همراه حسرتهایم بر رویش نشاندم. ” چهارشنبه ها را دوست دارم، چون روز خوشبختی است و ممکن است بالاخره در یک چهارشنبه بلیط بخت آزمایی من برنده شود و تو هم مال من شوی.”

۷۱
۸۱فصل
در خانه جدید که مستقر شدیم، خانجون با اصرار مادرم را وادار کرد مرا به کلاسِ خیاطی بفرستد و گفت:
_ بذار یک هنری یاد بگیره، سرش به کار خودش گرم باشه. یه گوشه نشستن و غصه خوردن که نشد کار.
عزیز از این پیشنهاد استقبال کرد و مرا به کلاس خیاطی فرستاد. دور بودن از خانه موروثی و محیط آشنایی که خاطره های تلخ را زنده می کرد، تأثیر مطلوبی در روحیه مادرم و بقیه اعضای خانواده گذاشته بود و چون داروی شفابخشی بود برای بیمارانی که قبلاً امیدی به شفای خود نداشتند.
قبل از فرا رسیدن سال نو ، بابک و عزیز یک چرخ خیاطی دستی به عنوان عیدی برایم خریدند با چند قواره پارچه برای دوختن لباسهای عید خودم و مادر و خواهرهایم.
کم کم داشتم خودم را پیدا می کردم و به زندگی باز می گشتم. بابک فرشته نجاتم بود و یار و همراهم.
به تدریج چهره رنگ پریده ام داشت شادابی گذشته را بازمی یافت. بهار زمستان را خواب کرده بود تا سرسبزی و شادابی را به طبیعت بازگرداند. گلدانهای یاس و شمعدانی به ردیف حوض پر آبِ خانه را در میان گرفته بودند.
گلهای یاس با عطر افشانی شان، برتری خد را به رُخ اطلسی می کشیدند و اطلسی با طنازی بر این تصور باطل پوزخند می زد.عزیز برای سلامتی رودابه دست به نذر و نیاز زده بود و هرازگاهی به اتفاق خانجون و رودابه، به امامزاده صالح شمیران می رفت و یا برای زیارت حرم حضرت معصومه به قم.
اواخر تیرماه زمانی که از سفر قم بازگشت، خطاب به بابک گفت:

۷۲
_نذر کردم تا گرفتن حاجت و شفای رودابه هر سال روز تولد امام رضا در حرمش متحصن باشم. این دیگر
به عهده توست که هر سال به وقتش مادر و خواهرت را به مشهد ببری.
بابک مطیعانه سر تکان داد و گفت:
_اطاعت قربان. چه کسی جرأت دارد بگوید، نه.
زندگی یکنواخت، بی هیچ هیجانی می گذشت. گوشه نشینی ام در دو سال گذشته اکثر دوستانم را از اطرافم پراگنده ساخته بود.
شهناز که با جان کندن موفق به اخذ دیپلم شده بود، گاه به سراغم می آمد، اما دیگر آن صمیمیت سابق در میان مان نبود. انگار پل ارتباطی ما مدرسه بود که بعد از فارغ التحصیلی من و رفوزه شدن او فرو ریخته.
دری که بین حیاط خانه ی سابق ما و حیاط منزل عمو سیف اله قرار داشت و پدرم آن را بعد از مرگ رامک گچ گرفت، پس از انتقال خانواده عمه ام به آنجا همیشه گشاده بود و فقط زمانی که ما به آنجا می رفتیم
، بسته می شد.به همین دلیل هیچ وقت سرزده به دیدنشان نمی رفتیم.
جشن تولد رودابه نزدیک بود. پارچه تافته گلداری برایش خریده بودم که قصد داشتم دور یقه و پایین دامنش را در موقع دوخت با تور سفید زینت دهم.

۷۳
ساعت ده صبح به قصد خرید تور از خانه بیرون رفتم. بیست و پنجم مرداد سال هزارو سیصدو سی ودو بود و من نمی دانستم آن روز چه غوغایی برپاست.
، شاهِ وقت ناچار به ترک ایران شده بود. طرفداران دکتر مصدق در میدان بهارستان، اطراف خیابان شاه آباد و لاله زار شعار یا مرگ یا مصدق می دادند و با احزاب دیگر درگیر می شدند.
ترس برم داشت. از آمدنم پشیمان شدم، اما دیگر راهی برای برگشتن نبود. بی اختیار با جمعیت به جلو رانده می شدم. قلبم با وحشت در سینه می تپید. صدای شعارهای گوشخراشِ موافقین و مخالفین کر کننده و آزار دهنده بود.
به سر کوچه برلن که رسیدم، مرد جوانی در حال فرار از دست تعقیب کنندگانش، ساعت مچی ام را از دستم ربود و به گریز ادامه داد. در عین وحشت فریاد کوتاهی از گلویم بیرون جست.
_به دادم برسید. ساعتم را دزدیدند. تعقیب کنندگان بی اعتنا به راهشان ادامه دادند، در عین ناامیدی دستی بازویم را گرفت و صدای آشنایی کنار گوشم زمزمه کرد:
_خدای من رکسانا خانم! تو این شلوغی شما اینجا چه کار می کنید؟!
سربرگرداندم و نگاهش کردم. هیچ وقت تا به این حد از دیدنش خوشحال نشده بودم. از آن آخرین دیدارمان نزدیک به یک سال می گذشت. به یاد روزی که آبِ پاکی را روی دستش ریختم و از خود گریزانش کردم افتادم، اما بر خلاف تصورم چهره اش بشاش بود و نگاهش مهربان.
دستم را کشید و گفت:
_فعلاٌ بیا از این شلوغی دور شویم. بعد بگو اینجا چه کار می کردی.

۷۴
عنان اختیارم را به دستش سپردم و همراهش داخل پاساژی در کوچه برلن شدم.
مغازه داران از ترس غارت داشتند یکی پس از دیگری کرکره مغازه هایشان را پایین می کشیدند.
از مهلکه دور شدیم، سامان گفت:
_به گمانم بهتر است هر چه زودتر خودمان را به ماشین من برسانیم. کوچه بغلی نرسیده به لاله زار پارک است.
از پاساژ گذشتیم و داخل کوچه بعدی شدیم. در اتومبیل بیوک سیاهرنگی را گشود و گفت:
_زود باش سوار شو. هر چه بیشتر بمانیم، اوضاع بدتر می شود.
بدون معطلی سوار شدم و در کنارش نشستم. بی توجه به ضربات مشتی که تظاهر کنندگان بر روی کاپوت ماشین می زدند، با سرعت به سمت خیابان اصلی پیچید و سپس پرسید:
_خب حالا بگو اینجا چه کار داشتی؟
با صدای لرزانی پاسخ دادم:
_می خواستم از کوچه برلن تور دور یقه و پایین دامن بخرم.

۷۵
_روز بهتری را برای خرید سراغ نداشتی؟
_اصلاٌ نمی دانستم امروز چه خبر است. سر کوچه، یک نفر ساعتم را دزدید.
_فدای سرت. شکر خدا که خودت سالمی. مگر نمی بینی چه خبر است. خانه ات همان خیابان حقوقی ست؟
_نه دیگر آنجا نیستیم. فکر کردیم برای همه ی ما بهتر است که آنجا را بفروشیم.
این بار سربرگرداند، با دقت نگاهم کرد و سپس با کنجکاوی پرسید:
_آن قضیه چی؟ منظورم را که می فهمی؟
_آن قضیه با مرگ رامک و پدرم پایان یافت و کینه و نفرت جایش را گرفت. اواسطِ پاییز سالِ گذشته از منزل خانجون که به خانه برمی گشتیم، وقتی سر خیابان حقوقی با قاتلِ برادرم و داریوش و خواهرش روبرو شدیم، حال مادرم به هم خورد و اقرار کرد که دیگر تحمل زندگی در آن محل را ندارد. فرصت خوبی بود تا دوباره موضوع فروش خانه را باهاش در میان بگذاریم.
با ناباوری پرسید:
_یعنی تو هم ته دلت با این تصمیم موافق بودی؟
از نیشی که در کلامش بود رنجیدم و با دلخوری پاسخ دادم:

۷۶
_چرا که نه. همه ما نیاز به این تغییر محیط داشتیم.
_عجیب است. اصلاٌ نمی دانم چطور شد که امروز صبح یک دفعه هوس کردم بیایم دیدن دوستم که در خیابان لاله زار جواهر فروشی دارد. آخرین باری که ناامیدم کردی، تصمیم گرفتم یک مدتی جلای وطن کنم و به بهانه دیدن مادرم به پاریس بروم. تو دریچه امیدی را که داشت به رویم گشوده می شد، بستی و بهم فهماندی که دلت جای دیگری گروست. من نمی توانستم در چند قدمی ات باشم و خودم را از دیدنت محروم کنم. فردای آن روز وقتی سودابه به قصد دیدنت به خانه ام آمد، مجبور شدم به دروغ بهش بگویم که تو به منزل مادرت برگشتی. _من چه موقع بهت گفتم که دلم جای دیگری گروست، آن ماجرا مربوط به گذشته بود. تار محبتی که در آن شرایط گسست، دوباره بهم گره نخواهد خورد. ریشه درختی که خشکیده، هرگز دوباره بارور نمی شود.
با شعفی آشکار پرسید:
_این را از ته دل می گویی رکسانا؟
_دلیلی برای دروغ گفتن نمی بینم. تو محرم اسرارم شدی. آن نصفِ ماجرا بود و این نصفِ دیگرش. داشتم از ترس می مُردم. عجب قیامتی بود.
_بگو عجب قیامتی ست. مگر نمی بینی هنوز ادامه دارد. منتها حالا تو در پناه منی. به خاطر همین است که دیگر نمی ترسی. وقتی از سفر برگشتم، چندین بار خانم ماکویی را دیدم، ولی جرأت نکردم حالت را بپرسم.
_خودم را چی؟ خودم را ندیدی؟
لحظه ای مکث کرد و سپس پاسخ داد:

۷۷
_ چرا دیدمت. آن روز که داشتی همراه مادر و بقیه اعضای خانواده به خانه تان برمی گشتی، داشتم از پشت پنجره نگاهت می کردم. تقریباً یکی دو روز بعد از بازگشتم به ایران بود.
_ آن روز قبل از غروب، یکی دو ساعتی من و بابک با هم کنار رودخانه قدم زدیم و با هم درددل کردیم، ولی در پاییز آن صفا و سرسبزی گذشته را نداشت و دلگیر بود.
موجی از اندوه صدایش را لرزان ساخت:
_ بعد از آخرین دیدارمان، همیشه کنار رودخانه برای من رنگِ خزان را داشت و دلگیر بود.
حالت تعجب به چهره ام دادم و پرسیدم:
_ چرا؟
_ یعنی هنوز نفهمیدی چرا! من بچه نیستم و سی سال دارم. ازدواج ناموفق پدر و مادرم که سرانجام بعد از سالها کشمکش، چهار سال پیش منجر به طلاق شد، مرا از تشکیل خانواده بیزار کرد، ولی بعد از برخورد با تو، خیلی زود شیفته ات شدم. تو راحت و صادق بودی و حرفِ دلت با زبانت یکی بود. نه دلیلی برای تظاهر می دیدی و نه فریب طرف مقابل. با خود گفتم:”گمشده ام را یافته ام” و این مژده را به سودابه دادم. همین صداقتت باعث شد که فردای آن روز پی به راز زندگی ات ببرم و بدانم دلت جای دیگری گروست. وقتی ازت جدا شدم آن قدر درمانده و مستأصل بودم که فیدل دلش به حالم سوخت و با پوزه اش به نوازشم پرداخت. چرا با تعجب نگاهم می کنی؟ یعنی باورت نمی شود به این سادگی دلم را برده باشی؟
_ راستش را بخواهی من در مورد تو تصور دیگری داشتم و فکر می کردم قصدت هوسبازی ست. به خاطر همین وقتی قرار روز بعد را گذاشتی، عصبی شدم و آن عکس العمل تند را نشان دادم و سر قرار نیامدم. آن روز هم که برایمان آش رشته فرستادی خانجون بهم گفت که بین ما فاصله طبقاتی زیاد است و تو لقمه ای بزرگتر از دهان

۷۸
مایی. من از خانواده متوسطی هستم و حالا نان آورمان برادرم بابک است که طفلی تمام وقتش را صرف اداره بلورفروشی پدر مرحومم می کند.
_ این مسأله اصلا برایم اهمیت ندارد رکسانا. من به غیر از خودت چیزی از آنها نمی خواهم تو برای من گرانبهاترین جواهری، فقط کافی ست یک کلام بگویی اجازه میدهی سودابه را بفرستم منزل خانم ماکویی تا مقدمات خواستگاری تو را از خانواده ات فراهم کند؟
پاسخ این سؤال آسان نبود. با وجود این که از داریوش دل بریده بودم و هوایش را به سر نداشتم، هوای دیگری هم به سرم نبود. نفس در سینه ام سنگینی می کرد، فضای داخلِ اتومبیل گرم بود. از ترس مزاحمین خیابانی جرأت پایین کشیدن پنجره ها را نداشتیم.
می دانستم که از قلبم نمی توانم انتظار همراهی و جواب را داشته باشم.
رگهای احساسم بسته بود و به راحتی نمی شد آن را گشود.
سکوت که طولانی شد، سامان به زبان آمد و گفت: _ به گمانم هنوز آمادگی جواب را نداری.
ناچار به پاسخ شدم و گفتم:
_ راستش شوکه شدم. انتظار این پیشنهاد را نداشتم. از آن گذشته در این مورد باید خانواده ام تصمیم بگیرند.
تبسم شیرینی بر لبانش نقش بست و گفت:

۷۹
_ این شد یک حرفِ حساب. از خانم ماکویی شروع می کنیم و به بقیه می رسیم. خب حالا بگو خانه ات کجاست؟ چون داریم بی هدف توی خیابانها می چرخیم.
_ خیابانِ هدایت.
هنوز طنین صدای شعاردهندگان به گوش می رسید و درگیری بین موافقین و مخالفین ادامه داشت.
مشتِ محکمی که به درب طرف من نواخته شد، مرا از جا پراند. سامان با صدای بلند خندید و گفت:
_ نترس، به درِ ماشین خورد نه به تو. می دانی رکسانا ممکن است آنهایی که شعار می دهند و تظاهر می کنند به هدف نرسند، اما به گمانم من بدون شعار دادن و تظاهرات راه انداختن به هدف رسیده ام.
۸۱فصل
سامان اتومبیل را سر کوچه نگه داشت و گفت:
_ به امید دیدار. نگران ساعتت نباش، خودم یکی بهتر از آن را برایت می خرم. دزدیده شدنش برای من یک دنیا ارزش داشت، چون باعث شد گمشده ام را پیدا کنم.
مادرم با چهره ای آشفته و پریشان همراه آزیتا و رودابه جلوی در خانه ایستاده بود و نگاه دیدگان نگرانش تا سر کوچه امتداد داشت.
از سر خیابان که به داخل کوچه پیچیدم، بلافاصله برمک در مقابلم سبز شد و با تقلید از برادر بزرگترش حالت غضب به خود گرفت و با لحن تندی پرسید:
_ دیوانه کجا رفته بودی؟ تو که عزیز را نصفِ جون کردی.

۸۰
به نظرم رسید قد کشیده و بزرگ شده و بی خود نیست که ادای بزرگترها را در می آورد. حالا درست هم سن رامک در موقع مرگ بود. شباهت چهره و اندامش به او قلبم را به لرزه در آورد.
بی توجه به خشم و غضبِ تصنعی اش، با لحن آرامی پاسخ دادم:
_ رفته بودم برای پیرهن رودابه تور دوریقه بخرم. خب مگه حالا چه خبر شده؟
_ تو این شلوغی و بگیر ببند تور خریدنت چی بود؟
_ من چه می دانستم چه خبر است. مگر کف دستم را بو کرده بودم برمک خان.
دست به کمر زد، چشمهایش را به خالت اخم تنگ کرد و با لحن تحکم امیزی پرسید:
_ آن جوجه فکلی کی بود که از ماشینش پیاده شدی؟ او هم جزئی از خرید بود؟
این بار از فضولی اش به تنگ آمدم، با دست شانه اش را گرفتم و او را از سرراهم کنار زدم و گفتم:
_ فضولی به تو نیامده، برو کنار.
از رو نرفت. از جایش تکان نخورد و گفت:
_ تا نفهمم اون کی بود، دست از سرت بر نمی دارم.
ناچار به پاسخ شدم: _خیلی خب داداش کوچولو که فکر می کنی بزرگ شدی. آن آقا همسایه خانجون است. خدا رحم کرد به موقع به به دادم « دادم رسید، وگرنه معلوم نبود زنده بر می گردم. سر کوچه برلن ساعتم را زدند. داشتم فریاد می زدم ، که آقای سامانی به موقع به دادم رسید و مرا از آن مهلکه دور کرد.»برسید. ساعتم را دزدیدند

۸۱
می دانستم عزیز هم که داشت به طرفمان می آمد، حرفهایم را شنیده، به نزدیکم که رسید، با توپِ پر تشرزنان گفت:
_ تو تا مرا به کشتن ندهی، دست بردار نیستی. این روزها شهر امن نیست. دیگر حق نداری از خانه بیرون بروی. آن جوان هم هر که می خواهد باشد. فرق نمی کند آشناست یا غریبه. در هر دو صورت دیگر حق نداری سوار ماشینش شوی.
_ اگر سوار نمی شدم، ممکن بود کشته شوم. نمی دانید چه خبر بود. داشتم از ترس می مردم.
_ هر بلایی سرت بیاید حقت است، چون خودسری و یک دنده. هر دفعه باید تنم برای یک کدام تان بلرزد. خدا کند فقط بابک سالم به خانه برسد.
_ نگران نباشید. او اهل هیچ فرقه ای نیست و خودش را قاطی این جمعیت نمی کند.
_ تو چی؟ تو اهل کدام فرقه ای که قاطی آنها شدی؟
_ من اصلاً نمی دانستم چه خبر است. یک دفعه دیدم دور و برم شلوغ است.
با لحن تحکم آمیزی گفت:
_ شما دو تا دختر اینجا نایستید. زود باشید بروید توی خانه. یادتان نرود در را به روی هیچ کس باز نکنید. تا من بروم منزل خدیجه خانم، از پسرش بپرسم بازار چه خبر است.

۸۲
آزیتا دستم را کشید و مرا با خود به داخل حیاط کشاند و گفت:
_ حالا بالاخره تور خریدی یا نه؟
_ ای بابا، چه خوش خیال. کی به فکر خرید بود. تو اون هیر و ویر داشتم از ترس قالب تهی می کردم. ساعت نازنینم را هم که یک نامرد از مچ دستم کشید و برد.
_ حالا اگر آن آهن قراضه را دستت نکنی، آسمان به زمین نمی آید. راستی عجب ماشینی داشت آن بچه ژیگول!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ بچه ژیگول خودتی. یک پارچه آقاست.
_ ها. پس بگو خبرهایی هست و راحتم کن. لابد در بهشت به رویت باز شده.
با بلاتکلیفی سر تکان دادم و گفتم:
_ نمی دانم بهشت است یا جهنم. از تفسیرش عاجزم و برای انتخاب راهِ درست سرگردان.
از حرفهایم سر در نیاورد و با بی صبری گفت:

۸۳
_ واضح تر حرف بزن. این طوری داری گیجم می کنی. اصلاً نمی فهمم تو این بگیر و ببند این چشمه از کجا جوشید؟ نکند باهاش قرار قبلی داشتی و خرید تور بهانه بود. اگر منزل خانجون معجزه می کند، خب بگو من هم یک مدت بروم آنجا. ها بگو، چرا ساکتی؟
خسته بودم و حوصله شرح ماجرا را نداشتم. روی فرش ولو شدم، به پشتی تکیه دادم و زیر لب نالیدم:
_ دست از سرم بردار آزیتا. هیچ قرار قبلی باهاش نداشتم. الان هم حال و حوصله حرف زدن را ندارم. سر به سرم نگذار. سرم دارد از درد می ترکد.
کوتاه نیامد. چهار زانو کنارم نشست. انگشت دستش را تهدیدکنان به طرفم تکان داد و گفت:
_ فکر کردی به همین سادگی می توانی از جواب طفره بروی. من وِل کن نیستم تا نفهمم جریان چیست راحتت نمی گذارم. _ ای بابا عجب میخی هستی تو. چرا نمی فهمی. بهت که گفتم هنوز خبری نشده. یک کم حوصله کن. به وقتش از سیر تا پیاز ماجرا را برایت تعریف می کنم.
دست از سماجت برنداشت و گفت:
_ وقتش حالاست، نه بعد. زود بگو کجا باهاش اشنا شدی؟ شنیدم داشتی به برمک می گفتی که همسایه خانجون است. درست شنیدم یا نه؟
_ درست شنیدی دورغ که نگفتم. این برمک سرتق غوره نخورده مویز شده. دیدی چطوری داشت مرا سین جین می کرد. همین یک آقا بالاسر را کم داشتیم.

۸۴
_ بی خود حاشیه نرو. نمی فهمم همسایه خانجون چطور یک دفعه آنجا سبز شد. لابد قرار قبلی داشتی، چرا حاشا می کنی دختر.
از کوره در رفتم و تشرزنان گفتم:
_ مزخرف نگو آزیتا. من چه موقع قرار قبلی داشتم که این دومیش باشد؟ اگر زبان به دهان بگیری و ساکت باشی. همین امروز و فردا خانجون اینجا پیدایش می شود و بعد از هزار نیش و کنایه و سر کوفت، بالاخره حرفِ اصلی اش را خواهد زد و خواهد گفت، پسر همسایه روبرویی خانه اش که پولش از پارو بالا می رود خواستگار رکسانا شده و آخرش هم اضافه خواهد کرد که این لقمه به دهن ما بزرگ است، ممکن است توی گلویمان گیر کند.
آزیتا با حیرت و ناباوری به من خیره شد. سپس با شوقی زایدالوصف دست به شانه ام زد و گفت:
_ جانمی جان. شانس در خانه ات را زده. چیزی نمانده زبونم لال من هم مثل رودابه و عین مهره شطرنج مات و مبهوت شوم. بعد از تو نوبت من است. می روم منزل خانجون بست می نشینم تا شانس و اقبال به سراغم بیاید.
_ نگو آزیتا، چون هنوز نتوانسته ام جوابش را بدهم. خیلی نگرانم، می ترسم تصمیمی بگیرم که بعد پشیمان شوم.
ابرو بالا انداخت و گفت:
_ مزخرف نگو دختر. دیگر منتظر چه هستی. اگر هنوز به این خیالی که در مورد آن یکی امیدی هست که ول معطلی و اگر همانطور که وانمود می کنی، به فکرش نیستی، پس دیگر چه می خواهی. مبادا یک دفعه خر بشی بهش جواب رد بدهی. من از دور که دیدمش، چشمم چهار تا شد و داشت از حدقه بیرون می آمد. حسابی تماشایش کردم. از سرت زیاد است. بجنبی قاپش را می زنند می برند.
عزیز در حالی که دست رودابه را در دست داشت، سراسیمه وارد حیاط شد و با نگرانی گفت:

۸۵
_ بیچاره شدیم. پسر خدیجه خانم می گفت بازار شلوغ است. اگر بلایی سر پسر نازنینم بیاید چه کار کنیم.
آزیتا گفت:
_ خُبه خُبه عزیزجون. پسر خدیجه خانم که فقط بلد است خیابان شاهرضا را متر کند، از کجا می داند بازار شلوغ است. یک چیزی دهن به دهن شنیده آب و تابش داده که دل شما را به تاپ تاپ بیندازد. به قول معروف بشنو و باور نکن.
هنوز در حیاط بسته نشده بود که برمک با فشار دست آن را دوباره باز کرد و با صدایی لرزان از شوق گفت:
_ مژده عزیز. داداش بابک همین الان وارد کوچه شد. زود دویدم آمدم که به شما مژده بدهم.
مادرم با بی حالی روی پله نشست و زیر لب گفت:
_ خدا را شکر.  ۸۸فصل
انتظارم برای آمدن خانجون چند روز طول کشید. از ترس تظاهرات و درگیری ها که تا روز بیست و هشت مرداد و بازگشت شاه به ایران ادامه داشت، جرأت بیرون آمدن از خانه را نیافته بود.
آزیتا کاسه داغ تر از آش، قرار و آرام نداشت و یک بند می پرسید:

۸۶
»این چه غلطی بود که می خواستم بکنم.« _ پس کو؟ چرا خانجون نمی آید؟ نکند پسره پشیمان شده و با خود گفته
پوزخندی می زدم و پاسخی نمی دادم، بالاخره آخر هفته پیدایش شد. مخصوصا روز جمعه آمده بود که بابک هم در خانه باشد.
عرق ریزان از راه رسید و به محض ورود به اتاق، پاهایش را دراز کرد، پشتش را به پشتی تکیه داد و گفت:
_ یه لیوان خاکشیر یخ مال واسم درست کن طوبی. دارم از گرما هلاک می شم. قربونِ خونه خودم و دور و اطرافش که هم خنکه و هم صفا داره. اینجا عینِ جهنم می مونه.
سپس مشغول مالش زانوانش شد و گفت:
_ دیگه پاهام قدرت زیاد راه رفتنو نداره. از پیچ شمرون که از اتوبوس پیاده شدم تا در حیاط شما کم راهی نیس، اینم خونه س که خریدین، خوبیه اون قبلی این بود که از سر حقوقی تا کوچه تون راهی نبود.
آزیتا لیوان خاکشیر را به دستش داد و با ایما و اشاره ازم پرسید:
_ پس کی می رود سر اصلِ مطلب؟
با لذت مشغول نوشیدنش شد. سپس در حالی که شیرینی دور لبش را می لیسید. گفت:

۸۷
_ این دختره ورپریده بالاخره کار خودشو کرده و دلِ پسر عَزبِ همسایه منو برده. همون پارسال وقتی کلفتش این دفه رو کور  «مستوره برام آش رشته آورد، یه بوهایی بردم، ولی بعدش که دیدم خبری نشد با خودم گفتم »خوندی عالیه، دوزاریت کج افتاده.
وای چقدر حاشیه می رفت. عزیز و بابک با حیرت و کنجکاوی چشم به دهانش دوخته بودند. یخ باقی مانده در ته لیوان را خورد کرد و مشغول مکیدنش شد و ادامه داد:
_اون سالی که پدر خدا بیامرزت داشت خونه صد متری ما رو اونجا می ساخت، پدر این پسره هم داشت دیوار عمارت ششصد متری شونو بالا می برد. اون موقع خوابم نمی دیدم یه روزی پسرش خواسگار نوه ی خودم بشه. چند روز پیش که خواهرش سودابه، ناغافل بدون خبر قبلی اومد دیدنم، شستم خبردار شد که اومدنش بی حکمت نیس. کلی صغری کبری چید، تا بالاخره بهم گفت که سامان دلش پیش رکسانا گروست و ازم خواسته بهتون بگم اجازه بدین بیان خواسگاریش. شنیدی چی گفتم طوبی؟ من می گم اگه قبول کنین، لقمه بزرگتر از دهنتون برداشتین و  این «ممکنه تو گلوتون گیر کنه و خفه بشین. حتی خواستم اینو به سودابه هم بفهمونم، ولی زیر بار نرفت و گفت: خدا یه  » حرفا چیه خانم ماکویی! برادرم عاشق نجابت و سادگی رکسانا شده، این چیزا اصلاً واسش اهمیت نداره. شانس بده. آخه نه که دخترمون خیلی خونه دار و با سلیقه س،نه لنگه جورابشم گم می کنه، نه برای پیدا کردنِ یه دست لباس دل و روده ی کمدشو به هم می ریزه. پسره درس خونده س. به غیر از این که تو کارخونه پدرش شریکه، تو اداره راه هم کار می کنه. بهتره اینم بدونین که پول و ثروت زیاد اخلاق پدرشو خراب کرده و باعث شده زنِ همه چی تموم و با کمالِ شو طلاق بده، یه زن دیگه بگیره. از این مردا هر چی بگین بر میاد. حالا دیگه خود دانین. فردا نَگین عالیه بیشتر طرفِ اونا بود تا طرفِ ما.
مادرم و بابک نگاه تردید آمیزی با هم رد و بدل کردند. از سخنان خانجون معلوم بود که چندان تمایلی به این وصلت ندارد. بابک متفکرانه سر تکان داد و گفت:
_ به نظر من بهتر است بگذاریم بیایند حرفشان را بزنند بعد تصمیم بگیریم.
مادرم که همیشه در مقابل اظهارنظرهای پسر بزرگش تسلیم بود، گفت:

۸۸
_ من موافقم. از ادب به دور است که ندیده و نشناخته جوابِ رد بدهیم.
خانجون به دخترش توپید و گفت: _ من کی گفتم جوابِ رد بده طوبی! فقط خواستم حرفامو زده باشم که بعداً خوب و بدش به پای من نوشته نشه. تو این دور و زمونه واسطه شدن غلط کردنه. اگه خوب باشه انتخاب خودشونه، اگه بد باشه وای به حال اونی که این وسط گناهکار شده به هم معرفی شون کرده.
سپس خطاب به من افزود:
_ تو هم بی خود لب و لوچه ات آویزون نشه. گولِ مال و ثروتشو نخوری که وفا نداره. اول ببین چند مرده حلاجه، زن نگه دار هس یا نیس. چشم و دل پاکه یا هیز و چشم چرون. اینا اصل زندگیه، نه اون قاب دستمالهایی به اسم پول که دستِ هر کس و ناکسی می چرخه و خیلی ها واسه به دست آوردنش حاضرن از دیوار مردم بالا برن. ولی خُب از حق نگذریم سامان بچه خوب و سر به راهیه و سرش به کار خودشه. گناه پدرو که نمی شه به پای پسر نوشت.
آزیتا کنار گوشم زمزمه کرد:
_ بالاخره نفهمیدیم خانجون موافق این وصلت است یا مخالف.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ تو که او را می شناسی. هیچ وقت تکلیف خودش را نمی داند و بیشتر دوست دارد ساز مخالف کوک کند.
با ناامیدی پرسید:

۸۹
_ فکر می کنی کار خراب شد؟
_ بعید می دانم، چون بابک عاقل تر از این حرفهاست.
تا غروب آن روز خانجون از قول مستوره سیر تا پیاز زندگی خانوادگی آنها را روی دایره ریخت. از کشمکش ها و اختلافات زن و شوهر گفت و از قهر و آشتی ها و این که بالاخره به این نتیجه رسیدند دیگر ادامه این زندگی غیرممکن است و چاره ای به غیر از جدایی نیست و در پایان افزود:
_ عوضش اخلاق سامان و سودابه اصلاً به پدرشون نرفته و بیشتر خصلتهای مادرشونو به ارث بردن که زنِ صبور و پر تحملی س و این همه سال رو به خاطر بچه هاش دووم آورده بود. همین که چادر به سر افکند و قصد رفتن کرد، خطاب به عزیز پرسید:
_خُب تو چی می گی طوبی، سودابه منتظر جوابه. بهش بگم چه روزی بیان خواسگاری؟
_ اختیار ما دست شماست. خودتان روزش را تعیین کنید.
_ دوشنبه چطوره؟ چون به گمونم قراره فرداشب مادرشون وارد تهرون بشه. خدا به داد برسه، برخورد آقای سامانی با زنِ سابقش تو این خونه تماشائیه. چاره ای نیس هر دوشون دل دارن و می خوان واسه پسرشون بیان خواسگاری.
هنوز در را پشت سر خانجون نبسته بودیم که بابک به من اشاره کرد و گفت:
_ چطور است برویم یک کمی با هم قدم بزنیم؟ دلم برای درددل با خواهرم لک زده.

۹۰
از آخرین باری که کنار رودخانه با هم قدم زده بودیم، دیگر فرصتی پیش نیامده بود با هم تنها باشیم. از پیشنهادش استقبال کردم. شاید فقط او بود که می توانست در تصمیم گیری کمکم کند.
آسمان داشت برای نمایش غروبِ آفتابش، رنگهای الوان را در کنار هم می چید. زرد و سرخ پیشرو بودند و بدون هیچ رقیبی آماده به خدمت در قلمرو خویش.
وارد خیابان که شدیم بابک گفت:
_ این همان پسری نیست که چند روز پیش تو را با ماشینش به خانه رسانده؟
_ چرا خودش است.
_ باهاش آشنایی قبلی هم داشتی؟
_ پارسال در آن مدتی که منزل خانجون مانده بودم، یکی دو بار کنار رودخانه با هم برخورد کردیم. _ ببین رکسانا. من نمی توانم روی گفته های خانجون قضاوت درستی داشته باشم، چون او تا حدودی در اظهارنظر محتاط است، اما نظر تو برایم مهم است، پس دقیقاً بهم بگو بین شما چه گذشت و چه حرفهایی رد و بدل شد؟
_ برای من هم نظر تو خیلی مهم است بابک، جون هنوز نتوانسته ام در این مورد تصمیم قطعی بگیرم. آن روز که مرا رساند، از پیشنهادش جا خوردم و جواب درستی بهش ندادم.
_ چرا؟ دلیلش چیست؟ اگر به عشق و علاقه فکر می کنی که به تدریج بعد از ازدواج به وجود می آید، ولی اگر هنوز نتوانسته ای مغزت را از بعضی اندیشه ها شستشو بدهی، برایت متأسفم.

۹۱
با دلخوری گفتم:
_ این حرف را نزن بابک، چون واقعا ازت می رنجم. فکر نمی کردم هنوز به من شک داشته باشی.
_ دلخور نشو. این فقط یک تصور بود. مثل این که یادت رفته قرار بود همه چیز را برایم تعریف کنی.
سرخی غروب داشت جای خود را به سیاهی شب می داد. در موقع عبور از جلوی خانه ای که در حیاطش سرگرم آب دادن به پیچک های روی دیوار بودند، قطرات آب بر سر و رویمان پاشیده شد. خنکی مطبوعی را در وجودم حس کردم و به شرح آشنایی ام با سامان پرداختم.
گاه قدم هایمان آهسته می شد، گاه مکث می کردیم و می ایستادیم. بابک بدون هیچ اظهار نظری گوش به سخنانم می داد.
_ ساکت که شدم، گفت:
_ پس این رشته سر دراز دارد و او در همان یکی دو دیدار اول تو را پسندیده بود و قصد داشت ازت خواستگاری کند.
_ آن موقع آمادگی اش را نداشتم و ترجیح می دادم بهش بفهمانم که از نظر روحی دچار بحرانم.
_ به نظر من کار درستی کردی که از اول همه چیز را باهاش در میان گذاشتی. در هر صورت تو دو سال نامزد داریوش بودی و باید او این را می دانست. درست است که این آگاهی تا مدتی بین شما فاصله انداخت، ولی باعث شد زمانی دوباره به هم برسید که به قول خودت، شفا یافته باشی. ترجیح می دهم بعد از آشنایی با سامان و خانواده اش نظرم را بهت بگویم. فعلاً برگردیم خانه ببینیم عزیز چه نظری دارد.

۹۲
۸۳فصل
عزیز دامنش را تکاند و در حالِ برخاستن گفت:
_ناراحت نباشید خانجون. قضا بلا بود، فدای سر بچه ها. غصه این چیزها را نخورید. فقط خدا کند امشب بخیر بگذرد، بلکه بتوانم این دختر را راهی بخت کنم و خیالم راحت شود. طفلکی از آن یکی که خیر ندید و عاقبتش دیدید که چی شد.
_داغ دلتو تازه نکن. اون موضوع فرق می کنه و صدمش به همه تون رسید. حالا که اون خواهر شوهر خبرچینِ تو دعوت نکردی، خیالت راحت بخیر می گذره.
_راستش خانجون خیلی دلم می خواست دعوتش کنم. آخر مگر ما حالا دیگر به غیر از ناهید و فتحی از خانواده نصرتِ خدابیامرز کسی را داریم. ولی بابک نگذاشت و گفت ممکن است از دهانِ عمه دربرود و به زن عمو عذرا بگوید امشب اینجا چه خبر است.
_خب راست می گه، اون عذرای همه چی تموم که من می شناسم، فوری راپورتشو به شوهر و پچه هاش می داد. حالا که نه به باره، نه بدار شیپور برندارین همه رو خبر کنین که بعداً بهتون بخندنو بگند پسره نخواستش. همین من و طیبه و محمودی باشیم کافیه.

۹۳
دلم شور می زد. نمی دانستم سرانجام این کار به کجا خواهد رسید. شور و هیجانی در وجودم حس نمی کردم. انگار کنار گود نشسته بودم و در مراسم آن شب نقشی نداشتم.
زیر چشمی نگاهی به چهره رنگ پریده ام انداخت و خطاب به مادرم افزود:
_یه کم سرمه بکش به چشمای این دختر یه حالتی به خودش بگیره. یه فکریم واسه صورتِ رنگپریدش بکن از دیدنش وانَرن. نگاه پر مهر و محبت عزیز بر روی چهره ام نشست و گفت:
_اختیار دارید، دخترم مثل دسته گل است و نیاز به آرایش و پیرایش ندارد.
بابک که همراه با برمک با پاکتهای میوه و شیرینی از راه رسید، به دیدن چهره ماتم زده ام گفت:
_چیه چرا ماتم گرفتی. پاشو بیا لبِ حوض، در شستن میوه ها کمکم کن.
خانجون مجال نداد و گفت:
_بهتر از این دختر کسی را پیدا نکردی بهت کمک کنه. می ترسم نصفِ بیشترشو تو آبِ حوض غرق کنه. مادرت که دستِ شکستنش خوبه. لابد این یکیم دستِ غرق کردنش حرف نداره.
بابک با مهربانی به رویم لبخند زد و گفت:
_مهم نیست. آن قدر هست که اگر چند دانه اش هم نصیب آبِ حوض شود، سر ظرفِ میوه خالی نماند.

۹۴
همین که درکنارش لبِ حوض زانو زدم، پرسید:
_ناراحتی؟
_نه، چطور مگر؟
_به نظر پکر می آیی.
_یک کم دلم شور می زند.
_بسپارش دستِ من. خودت خوب می دانی که من بد تو را نمی خواهم. حرفهای خانجون را هم به دل نگیر. اقتضای طبیعتش این است.
_امیدوارم بعدها عمه ناهید از ما دلخور نشود که امشب دعوتش نکردیم.
_لزومی ندارد که بعدها بهش توضیح بدهیم که امشب اینجا چه خبر بوده.
سپس با خنده افزود:
_به قول خانجون، به پا میوه ها را غرق نکنی که وقتی برای غواصی باقی نمانده تا دانه های انگور را از ته حوض بیرون بکشیم.
_خیالت راحت باشد. این قدرها هم دست پا چلفتی نیستم.

۹۵
_البته که نیستی. پس به من اختیار می دهی که همین امشب اگر لازم باشد به آنها جوابم را بدهم؟
آهی کشیدم و پاسخ دادم:
_هر تصمیمی تو و عزیز بگیرید من حرفی ندارم.
یک ساعت بعد دیگر کاری برای انجام دادن نمانده بود. سماور قل قل می زد و با بخار مطبوعش عزیز را برای دم کردن چای به یاری می طلبید.
مادرم از ترس این که صدیقه که شوهرش رجبعلی با مشد علی نوکر عمو سیف اله رفت و آمد داشت حرفی در رابطه با مهمانی آن شب به آنها بزند، برای پذیرایی خبرش نکرده بود و در عوض به خاله طیبه سپرده بود کارگرش صغری را همراه خود بیاورد تا عهده دار پذیرایی شود.
همین که پیراهن بنفش کمرنگِ دوخت خودم را که حاشیه دامنش، بنفش سیر بود به تن کردم، خانجون با نارضایتی نگاهی به سر تا پایم افکند و گفت:
_بهتر از این لباسی نداشتی که امشب تنت کنی؟
چرخی زدم و پرسیدم:
_مگر این یکی چه عیبی دارد؟

۹۶
لب برچید و با لحن تلخی گفت:
_به نظر من که یقه ش کجه.
از آزیتا که در چند قدمی ام ایستاده بود، پرسیدم :
_تو فکر می کنی یقه این پیرهن کج است؟
خندید و با صدای آهسته ای پاسخ داد:
_نه بابا، هیچ عیبی ندارد. اگر نظر خانجون را بخواهی، هم این یقه کج است، هم این اتاق و حیاط و هم سر تا پای همه ی ما. آقای محمودی و خاله طیبه و صغری، زودتر از خانواده سامانی رسیدند. در درونم به دنبال معجزه ای بودم تا به محض به صدا در آمدن کوبه در، قلبم را به تلاطم وا دارد، اما به غیر از دل شوره و اضطرابی که وجودم را فرا گرفته بود، عکس العملی نشان نداد.
سامان به اتفاق پدرش جدا از دیگران آمده بود و بقیه اعضای خانواده همراه آقای فرامرزی همسر سودابه. برمک قادر به حمل سبد گل بزرگی که جلوی در از سامان گرفته بود نبود و نفس نفس می زد.
قدسی خانم مادر سامان سوقات فرنگ را به دستم داد و با گرمی و محبت مرا به سینه فشرد.
شباهت سامان و سودابه به مادرشان کاملاً محسوس بود، با این تفاوت که قدسی و سودابه ظریف و باریک اندام بودند و سامان چون پدرش قدبلند و چهارشانه.

۹۷
رفتار آقای سامانی با همسر سابقش سرد بود و دلیلی برای تظاهر در مقابل ما نمی دید، همانطور که قدسی هم او را تحویل نمی گرفت و نیم نگاهی هم به سویش نمی افکند.
در عوض سامان در هر مورد نظر مادرش را می پرسید و تا از وی تأیید نمی گرفت بر سر موضوع دیگری نمی رفت.
سودابه با این قصد که جو مجلس را به نفع مادرش تغییر دهد، گفت:
_ مامان فقط به خاطر دیدنِ گل روی رکساناجان و حضور در مراسم بله برون، دیشب به ایران آمده و قرار نیست مدت زیادی بماند. خانم ماکویی متجاوز از بیست سال است که خانواده ما را می شناسد و از زیر و بم زندگی مان خبر دارد، شکی ندارم قبل از آمدن ما آنچه را که لازم بوده با شما در میان گذاشته. لابد خانم سیفی شما می دانید که پدر و مادر من چند سال پیش از هم جدا شده اند و مامان الآن مقیم فرانسه است؟
خانجون به مادرم فرصت پاسخ را نداد و گفت:
_ خب معلومه بهشون گفتم. تو و سامان یه الف بچه بودین که من قدسی خانومو می شناختم. اون موقعها دور و بر زمین ما بَر بیابان بود و لونه سگ و گربه. خشتِ خونه هامون با هم بالا رفت. طوبی تازه رفته بود خونه بخت که کلنگ ساختمونشو زدیم. هر وقت می اومدیم سرکشی همدیگه رو می دیدیم. از همون موقع من به ماکویی خدا حالا هم بعد اون همه سال همین حرفو به طوبی و بابک زدم.  »زن آقای سامانی خیلی خانوم و باکماله. «بیامرز گفتم من هم شاهد شیطونی ها و از دیوار راست بالا رفتن سامان بودم و هم می دونم که الان اهل هیچ فرقه ای نیس و سرش به کار خودشه. از من گفتن. حالا دیگه تصمیم با خودشونه که جواب بِدَن. طوبی بعد از فوتِ پدر بچه ها اختیار دخترا رو داده دستِ برادر بزرگترشون. بابک باید فکراشو بکنه و جواب شما رو بده.
بابک همراه با لبخندی حاکی از رضایت گفت:
_ تا بزرگترها هستند، من چه کاره ام. شما اختیار دار ما هستید. نظرتان برای ما محترم است و ریش و قیچی دستِ خودتان است.

۹۸
_ که چی؟ که آخرش بگی تو کردی عالیه؟
آقای محمودی رشته سخن را به دست گرفت و گفت:
_ حق با بابک جان است. بزرگترها سرد و گرم روزگار را چشیده اند و نظرشان محترم است. شما خانجون دو تا دختر شوهر داده اید. خوب یادم هست وقتی من آمدم خواستگاری طیبه، چقدر مو را از ماست بیرون کشیدید و سخت گیری کردید. فرقی نمی کند. نوه که عزیزتر از دختر است. در مورد رکسانا هم ریش و قیچی را به دست بگیرید.
عزیز در تأیید سخنان آقای محمودی گفت:
_ حرف شما حجت است خانجون. من و بابک تابع نظر شما هستیم.
_ خود رکسانا چی نظر اونو پرسیدین یا نه؟
بابک با اشاره سر از من تأیید گرفت و گفت:
_ رکسانا تصمیم گیری را به عهده من گذاشته و من به عهده شما.
با لحنی آمیخته به شوخی گفت:

۹۹
_ ای پدر سوخته ها. بازم آخرش انداختین گردنِ من. اگه قول بدین بعدش هر چی پیش اومد، اسم من یکی میون نباشه و هر گلی زدین به سر خودتون بزنین من می گم مبارکه.
قدسی خانم و سودابه برخاستند و از دو طرف گونه های مادربزرگم را غرق بوسه کردند و گفتند:
_ دست شما درد نکند خانم ماکویی. از سامان خیالتان راحت باشد او جانش را فدای رکسانا می کند.  ۸۱فصل
تسلیم شدم، تسلیم سرنوشتی که نمی دانستم مرا به کجا خواهد کشاند. حلقه نامزدی ام مرا به یاد حلقه ای انداخت که با عشق به دستم کردم و در منتهای ناامیدی از انگشتم بیرون آوردم.
این بار چه به سرم می آمد و چه پایانی در انتظارم بود؟
قدسی نرفت و در منزل سامان ماندنی شد تا به کمک سودابه مقدمات جشن عقدکنان و عروسی را فراهم نمایند.
اختیار آقای سامانی دستِ همسر دومش شراره بود که بهش امان نمی داد تا زمانی که زنِ اولش در ایران است، به آنجا رفت و آمد کند.
قدسی در موقع به هم زدن خاکستر خاطرات سوخته و آرزوهای بر باد رفته اش، به یاد نمی آورد حتی یک روز خوش در آن خانه گذرانده باشد تا با یادآوری حسرت به دل بنشاند.

۱ ۰ ۰
هر خشتِ آن را با عشق و امید بنا نهاده بود، اما طولی نکشید که همان خشتها، شاهدی شدند بر تلخی روزگاری که در آن ماتمکده سر کرده.
عجله او برای بازگشت به پاریس، بهانه ای بود تا زودتر پسرش را به مراد دل برساند، وگرنه آنجا نه کاری برای انجام داشت و نه کسی انتظارش را می کشید.
جلای وطن کرده بود تا از نزدیک شاهد بی مهر و وفایی همسر سابقش نباشد و دور از شادمانی رقیب با غم و دردهای بی شمارش، بار تنهایی را به دوش بکشد.
در شانزده سالگی به خانه بخت رفت و در هیجده سالگی با تولد سامان، لذتِ مادر شدن را حس کرد، اما پنج سال بعد، پس از تولد سودابه با پی بردن به هوسرانی پدر بچه هایش رنگ خوشبختی پرید.
کوشید تا مهر و محبتش را نثار فرزندانش کند و شب زنده داری و سردی او را نادیده گیرد.
این تلاش سالهای متمادی تا زمانی ادامه داشت که پای رقیبی سرسخت برای از میدان به در کردنش به میان آمد و قدرتِ مقاومتش را شکست.
آن موقع سامان دانشجوی رشته راه و ساختمان در دانشگاه سوربن فرانسه بود و سودابه کلاس دهم دبیرستان.
چطور می توانست در چنین موقعیتی آن دختر را به حال خود رها کند؟
با وجود این که تصمیم گیری برایش دشوار بود، راه دیگری به نظرش نمی رسید.

۱ ۰ ۱
آقای سامانی با ترک خانه و اقامت در ساختمان ییلاقی منظریه تصمیم گیری را برایش آسان ساخت و او در مقابل دریافت مهریه ای که به پول آن زمان مبلغ هنگفتی بود، مُهر باطل بر قباله ازدواجشان زد.
به غیر از آن یک چهارم سهام کارخانه تولید روغن نباتی به نام قدسی بود که می توانست هر ماه از طریق پسرش دریافت نماید.
سودابه که دیپلم گرفت، سامان از مادر و خواهرش دعوت کرد چند ماهی در پاریس مهمانش باشند.
تغییر محیط در روحیه وی اثر بخشید و شادابی و طراوت را به چهره پژمرده اش تزریق کرد.
در نتیجه همانجا ماندنی شد و سامان پس از فارغ التحصیلی به اتفاق خواهرش به ایران بازگشت.
ناکامی و شکست مادرش در زندگی زناشویی، سودابه را از ازدواج گریزان ساخت، ولی سماجت فرامرزی، او را بر سر دو راهی قرار داد.
قدسی به محض آگاهی آمد و آن قدر در ایران ماند تا دخترش را پای سفره عقد نشاند.
سپس دوباره تصمیم به مراجعت به فرانسه گرفت و به سامان گفت: _ دلم نمی خواهد تنهایت بگذارم، اما حالا دیگر اینجا برای من درست مانند خانه شیاطین است. شبها که در تاریکی اتاقم تنها می مانم، انگار گروهی از اجنه در اطرافم در حرکتند، کلمه به کلمه کشمکشها و بگومگو های من و پدرت را با هم کنار گوشم زمزمه می کنند و غصه هایم را چون بختکی بر روی سینه ام می فشارند. من در پاریس خوشبخت نیستم. زندگی ام عادی بدون هیچ هیجانی می گذرد، در عوض اینجا بدبختی را با تمام وجود حس می کنم. دلم می خواهد یک چیز را بدانی سامان. تمام ثروت دنیا جای یک جو محبت را نمی گیرد. قول بده وقتی ازدواج کردی، محبتت را نثار زنت کنی نه پول و ثروتت را.

۱ ۰ ۲
و حالا محبت سامان به من داشت به خانه بی مهر و وفایی رنگ عشق و محبت را می پاشید.
با وجود فرصت کمی که قدسی قبل از سفر اخیر به ایران برای خرید داشت، در آخرین روز اقامتش در آنجا ار بهترین مزون های پاریس، پیراهن و تور عروسی ام را خریده بود.
در غیاب سامان آن را تنم کرد تا ببینید اندازه ام است یا نه. لباس قالب تنم بود. سودابه تور سفید را روی سرم انداخت و گفت:
_ حالا می تونی خودت را در آیینه تماشا کنی. فقط حواست باشد تا قبل از روز عقدکنان سامان نباید آن را به تنت ببیند. نگاه کن ببین چقدر خوشگل شدی.
خودم را در آیینه نشناختم. پشت سرم آن دو، لبخند بر لب ایستاده بودند. چهره قدسی در چهل و سه سالگی نشکسته بود. انگار زمان در موقع عبور از روی پوست صورتش آهسته و با احتیاط قدم برداشته.
مادرم راه می رفت و یک بند به جان بابک نق می زد و می گفت:
_ منِ رو سیاه چطور می توانم تو روی ناهید و فتحی نگاه کنم. تقصیر توست بابک که آبرویم را پیش آنها بردی.
بالاخره قدسی که کاملاً در جریان اختلافات ما با خانواده عمویم قرار داشت راه چاره را یافت و گفت:
_ شما نگران نباشید طوبی خانم. بهشان بگویید سامان، رکسانا را در منزل خانم ماکویی دیده و ازش خوشش آمده و یک روز سرزده با مادر و خواهرش آمده اند منزلتان موضوع را مطرح کرده اند. به همین دلیل فرصت نشده کسی را خبر کنید.

۱ ۰ ۳
عزیز زیر بار نرفت و گفت:
_ نمی شود قدسی خانم. ناهید آتشپاره است می فهمد و می رنجد. آن وقت من یک مدتی باید شاهد قهر و نازش باشم.
_ خب پس یک روز دعوتش کنید منزلتان. این بار ما بدون سامانی به آنجا می آییم. یک بار دیگر موضوع خواستگاری را مطرح می کنیم و دوباره همان قرار و مدار را می گذاریم.
عزیز این راه حل را پذیرفت. عمه ناهید پی به حقه اش نبرد، اما داغ دلش تازه شد، پس از رفتن مهمانان اشک به چشم آورد و بی محابا بر ناکامی داریوش گریست و صدایش را در میان هق هق گریه بریده، بریده از دهان بیرون فرستاد و گفت:
_ آن طفلی هنوز امیدوار است که یک روز حقیقت آشکار شود و رکسانا دوباره آن حلقه ای را که بهش پس داده به انگشتش کند.
بابک طاقت نیاورد و با لحنی که در عین تندی، تا حدودی مؤدبانه بود و گفت:
_ حقیقت آشکار شده عمه جان و داریوش وِل معطل است. ما هیچ کدام دلمان نمی خواهد خاطرات مرده را زنده کنیم. الان که وقت این حرفها نیست.
فتحی به همسرش توپید و گفت:
_ بس کن ناهید. تو هم شورش را در آوردی. بابک راست می گوید، حالا چه وقت این حرفهاست. توقع داری رکسانا یک عمر به پای تصوری موهوم بنشیند تا موهایش عین دندانهایش سفید شود؟ به جای این که بی خود تابع

۱ ۰ ۴
احساست شوی و هم خودت را عذاب بدهی، هم اینها را، خوشحال باش که دختر برادر خدا بیامرزت دارد به خانه بخت می رود و جای او را خالی کن.
به زور لبخندی بر لب نشاند و گفت:
_ امیدوارم خوشبخت شود، ولی خب چه کنم دستِ خودم نیست. دلم به حالِ آن یکی هم می سوزد.
خانجون طاقت نیاورد و گفت: _ حالا پاشین برین دار دار همه شونو خبر کنین که چه نشستین رکسانا داره عروسی می کنه. بذار این دختر سر و سامان بگیره بره سر زندگی ش و تَرک دلِ شکسته ش جوش بخوره و به خودش بیاد.
عمه ناهید حرف آخر را زد و گفت:
_ مگر می شود! من نگویم، کسانِ دیگر می گویند و گله اش می ماند برای من.
خانجون کف دستش را محکم بر روی زانوی خود زد و خطاب به دخترش گفت:
_ دیدی طوبی، دیدی گفتم این زن حرف نگه دار نیس و همین که بشنوه، شیپور می گیره دستش همه جا، جار می زنه؟
مادرم میانه را گرفت و گفت:
_ خُب بگوید، مهم نیست. بی ناموسی که نکردیم. قول و قراری هم که باهاشون نداریم. ما که حلقه برادر قاتل پسرم را پس دادیم. دیگر از جانِ ما چه می خواهند.

۱ ۰ ۵
سپس اشک به چشم آوردو افزود:
_ من کم داغ دیدم، کم عذاب کشیدم. کم رودابه آیینه دقِ مان شده. حالا دلم به این خوش است که لااقل این یکی دارد سپیدبخت می شود. رامکِ دسته گلم کجاست ناهید که جوانمرگ شد. برادر بیچاره ات کجاست که از غصه دق کرد.این بلاها را چه کسی به سرمان آورد، ها تو بگو چه کسی؟
گونه های عمه ناهید از سیل اشک شسته شد. دستهایش را با مهربانی به دور گردنِ مادرم حلقه کرد و گفت:
_ گریه نکن طوبی جان. فکر می کنی من دلم نمی سوزد. عیب من این است که از بچگی تیماردار برادرهایم بودم و غصه خورشان. مرگ رامک و نصرت جگرم را آتش زد. حالا فقط یک برادر برایم مانده. وقتی می بینم یک لحظه غفلت از بچه ها، چه بلایی سرش آورده، جگرم برای او هم آتش می گیرد.
عزیز بوسه اش را با بوسه ای پاسخ داد و گفت:
_ پس حرف آنها را جلوی من نزن که طاقت شنیدنش را ندارم.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>