رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت اول
رمان رودخانه بی بازگشت – فریده رهنما فصل اول: پوست دستم در تماس با آب یخ زده حوض مور مور شد، اما آن را عقب نکشیدم. بدن تبدارم که عین کوره آتش می سوخت ، نیاز به این تماس داشت و فقط یخ حوض می توانست از حرارت آن بکاهد، ولی قلب گُر گرفته ام چی؟ با این یکی چه کار می توانستم بکنم که انگار ناغافل میان تنور داغی افتاده بود و بی آنکه فرصت بیابد تا فریاد رسی را طلب کند، داشت جزغاله می شد. برف سنگینی که می بارید جامه ای شد برای پوشاندن بدن عریان شاخه درختان. از هیچ کجا صدایی به گوش نمی رسید. پنجره خانه های اطراف بسته بود و به نظر می رسید زندگی عنان اختیارش را به دست آن دانه های سپید سپرده. آدم برفی بی قواره ای که روز قبل دخترم ماندانا به کمک پدرش از برفهای کوت شده در باغچه درست کرده بود، نگاه حسرت زده ام را به سوی خود می کشید. اشکهایم در موقع جاری شدن یخ زدند و بر روی مژگانم نشستند. حرارت بدنم که سرد شد، لرزش محسوسی وجودم را فرا گرفت. مادربزرگم از توی ایوان صدایم زد: – رکسانا، مگه از جونت سیر شدی دختر، داری از سرما یخ می زنی، بیا تو. چشمهایم از اشک تار بود و درست جایی را نمی دید. به پالتوی چارخانه ی کهنه نخ نمایش خیره شدم که دکم هایش افتاده بود و با حرص در دلم گفتم:”اما از دست خانجون ، معلوم نیست چه موقع دست از این پالتوی کهنه بی قواره عهد دقیانوس بر می دارد. هر کس ببینَدش گمان می کند ندار است و دلش برایش می سوزد.” سپس صدایم را بلند کردم و گفتم: – نگران نباشید، من سردم نیست. به طعنه گفت: – نکنه اونجا که تو نشستی آفتاب دراومده و ما خبر نداشتیم. کم ادا در بیار و قیافه ماتم زده به خودت بگیر. اگه خیال داری تو حیاط بگردی لااقل مثِ من یه لباس گرم بپوش. – لازم نیست . همین ژاکتی که تنم است گرمم می کند. راستی خانجون پس چه موقع می خواهید این پالتو را بدهید کاسه بشقابی چند تا لیوان بگیرید؟ چشم تنگ کرد و با دلخوری پاسخ داد: – باز تو بند کردی به این پالتو! خودت می دونی که پدربزرگ خدابیامرزت اونو واسم خریده و دلم نمی یاد ازش دل بِکَنم. یعنی به نظرت ، تو سوز و سرما به درد اومد و رفت تو ایوان و حیاط نمی خورده؟ نترس باهاش از خونه بیرون نمی رم و آبروتو جلوی قومِ شوهر نمی ریزم. سوزِ آه،سینه ام را سوزاند و گفتم: – من اصلا به این چیزها فکر نمی کنم.
۳
– پس به چی فکر می کنی؟ اصلا بگو ببینم چته؟ عین مادر مرده ها اونجا نشستی قنبرک ساختی. دفعه اول نیست که شوهرت می ره ماموریت. دلم می خواست می توانستم بگویم ” این دفعه با دفعات قبل فرق می کند ” ولی ترجیح دادم او نداند که من چه رنجی را تحمل می کنم. باید با دلتنگی هایم کنار می آمدم و آروزهایم را به صلیب می کشیدم، اما آرزوهایم را آن نامه به صلیب کشیده بود. نسیم ملایم خوشبختی ام در حالِ وزیدن بود که ناگهان بادی مخالف طوفان سهمگینی شد برای ویرانی آنچه که به زحمت بنا نهاده بودم. با وجود این که خانجون بدنش را در زیر آن بالاپوش ضخیم کاملا مستور ساخته بود، سرما را با تمام وجود حس می کرد و اصلا نمی توانست درک کند که چطور من این حس را ندارم و این چه غمی ست که حس های دیگر را در وجودم کشته؟ به التماس افتاد: – تو رو به جون ماندانا بس کن. بلندشو بیا تو. یه کم به فکر این بچه باش. اگه تو مریض بشی،چه کسی بهش می رسه و تَر و خشکش می کنه؟ می بینی که من دیگه اون قرت سابق رو ندارم که از عهده ش بربیام. بی آنکه فکرم را مشغول سخنان وی کنم ، با خود گفتم:”ان نامه را را کجا گذاشتم؟ باید یک بار دیگر بخوانمش، شاید چیز تازه ای دستگیرم شود.” نامه همانجا بود ، داخل جیب ژاکتم. از تماس دستم با آن عین برق گرفته ها بر جا خشکم زد. ماندانا بیدار شده بود و داشت گریه می کرد. قبل از این که بجنبم با همان لباس خواب نازک ، اشک ریزان وارد ایوان شد و به دامن مادربزرگ آویخت. عالیه او را در پناه پالتوی کهنه اش گرفت و نوازش کنان گفت: – خانجون به قربونت. کی بهت گفت تو این هوا با این لباس بیایی بیرون؟ تو امانت باباتی، اگه یه مو از سرت کم بشه، پدر همه مونو در می یاره.بیا قربونت بشم بیا بریم. دلم برای دخترم ضعف رفت . ماندانا ثمره پنج سال زندگی مشترک من و سامان بود، اما هرگز نمی توانستم عشق و محبتم به او را با ترازوی خشم و کینه هایم بسنجم. در حال بالا رفتن از پله های ایوان با احتیاط قدم برمی داشتم تا بر روی سطح یخ زده اش لیز نخورم. ماندانا از دیدنم عکس العملی نشان نداد. به ناز و نوازش مادربزرگ بیشتر وابسته بود تا من. آتش منقلِ کرسی بدن هر سه ما را گرم کرد. خانجون در حالی که سر ماندانا را بر روی سینه داشت، با شور و هیجان برای صدمین بار سرگرم تکرار قصع شنگول و منگول برای او شد. همین که لحاف کرسی را کنار زدم و برخاستم ، حرفش را قطع کرد و با کنجکاوی پرسید: – باز دیگه داری کجا می ری؟ خودم هم نمی دانستم قصد رفتن به کجا را دارم. منزل خانجون فقط دو اتاق تو در تو در طبقه اول داشت و یک اتاق به اصطلاح پذیرایی در طبقه بالا که فقط سالی یکی دو بار برای مهمانان رودربایستی دار از آن استفاده می شد. کجا می توانستم بروم، هر جا خودم را از دیدش پنهان می کردم، بیشتر به شک می افتد و به دنبال دلیل پریشانی ام می گشت.
۴
آشپزخانه در انتهای سرسرا درست زیر پله هایی که به طبقه دوم راه می یافت ، قرار داشت. شاید برداشتن یک لیوان آب از یخچال بهانه قابل قبولی برای خروج از اتاق بود. در حالی که نامه در مشتم بود و آن را بین انگشتان دستم می فشردم، گفتم: – تشنه ام شده. می روم آشپزخانه یک لیوان آب بخورم. اعتراضی نکرد و به ادامه قصه پرداخت. کنار اجاق به دیوار تکیه دادم و با نگاهم از پشتِ پرده اشک، پس از مکث کوتاهی بر روی هر کلمه و هر سطر کوشیدم تا با جا به جا کردن تصوراتم را وارونه جلوه دهم، اما به مقصودم نرسیدم. این سند یک خیانت بود و هیچ برداشت دیگری نمی شد از آن داشت. “محبوبم عشق فقط یک کلمه نیست، یک دنیا حرف است و من عاشقت هستم. الان و همیشه . تو با وعده های فریبنده در رویاهایم جا خوش کردی و ماندی، رویاهای شیرینی که در تصوراتم خوشبختی آینده را ترسیم می کرد. تو به من تعلق داری نه به آن زنی که شبها با نفسهایش بسترت را آلوده می سازد. وقتی که به اجبار در دیدارهایمان نامش را بر زبان می آوری، نفرت و انزجار چون سرطانی خوشه ای و رونده در تمام وجودم ریشه می دواند و مرا به سرحد مرگ می رساند. می دانم که دوستم داری و انچه تو را پای بند آن زندگی جهنمی می کند وجود دختر کوچکت است که سخت دلبسته اش هستی. دیگر تحملم تمام شده و نمی توانم نقش بَدَل را در زندگی ات به عهده بگیرم. می خواهم در کنارت باشم، برای همیشه ، بدون وجود رقیبی که دست و پای احساس وابستگی ات به من را با آن کوچولوی به قول خودت شیرین زبان بسته . اگر احساست واقعی و عاری از هوسِ زودگذر جوانی ست ، پس فردا ساعت هشت صبح همان جای همیشگی منتظرت هستم. یادت باشد این آمدن برگشتی ندارد و فقط گذران ساعتی در کنار هم نیست . بلکه صحبت یک عمر زندگی ست. وسایل مورد لزوم و اسناد و مدارک مهم را با خودت بیاور که دیگر مجبور به بازگشت به آن خانه نباشی. به قلبت رجوع کن و تصمیم بگیر. با بی صبری چشم به راهت هستم. چشمی که به رویم ز در لطف گشودی خواهم که بدین چشم نبینی دگری را ” چقدر سعی کرده بودم قطرات اشک خطوط نامه را تَر نکند و سند خیانت همسرم بدون خدشه و پاک شدنِ جملاتش دست نخورده باقی بماند. قصه شنگول و منگول به پایان رسیده بود و خانجون داشت شیشه عمر دیو تنوره کش را به زمین می زد تا با شکستن آن و مرگ دیو، طلسم شاهزاده را بشکند و از بند او رهایی یابد. ماندانا و مادربزرگ خوب با هم کنار می آمدند. اگر آن دو را با هم تنها می گذاشتم و به دنبال ردپایی از همسر خیانتکارم می رفتم هیچ مشکلی پیش نمی آمد، ولی در آن سوز و سرما کجا می توانستم بروم؟ ته مانده آبِ لیوان را بر روی صورتم پاشیدم تا شاید با اشکهایم درآمیزد و سرخی گونه هایم را از بین ببرد. وارد اتاق که شدم خانجون با اشاره دست به طرف ماندانا که آرام در کنارش به خواب رفته بود، با صدای نجوا مانندی گفت:
۵
– تازه خوابش برده. مواظب باش بیدارش نکنی. امروز همش بهونه باباشو می گیره. حالا کو تا اون برگرده. گفتی چند روزه رفته سفر؟ با تاسف سر تکان دادم و با صدای گرفته ای گفتم: – این بار سفرش طولانی ست و معلوم نیست چه موقع برگردد. روبروی آن دو زیر کرسی نشستم و با صدای آرامی که به زحمت شنیده می شد ، ادامه دادم: – خیال دارم چند روزی بروم سفر. تُن صدایش را بالا برد و با تعجب پرسید: – کجا؟! – پیشِ سامان . حالا که قرار نیست به این زودی ها برگردد، ترجیح می دهم تنهایش نگذارم. – آخه تو ایت برف و سرما با این بچه زبون بسته کجا می خوای بری؟ – قرار نیست ماندانا را با خودم ببرم. اگه مزاحم شماس می برم می سپارمش دست عمه اش. مطمئنم سودابه عین تخم چشمش ازش مواظبت می کند. حالا که عزیز رفته مشهد، چاره دیگری ندارم. از طرز بیانم رنجید . حتی اگ بدترین ناسزاها را هم نثارش می کردم تا به این حد خشمگین نمی شد. با لحن پرغضبی گفت: – حیا کن دختر. چرا مزخرف می گی، مگه من مُردم ، لازم نکرده عمه شو به رُخ من بکشی. خودم عین تخم چشمم ازش مواظبت می کنم .بترکه چشم اون کسی که بخواد رو دست من بلند بشه، ولی سر درنمی یارم. اصلا امروز تو یه جور دیگه شدی. سر صبحی وقتی سامان داشت می رفت سرحال و خندون بودی. بعد که رفتی خونه خودن رخت چرکها رو تحویل رختشورت بدی ، موقع برگشتن حالت خراب بود. من اگه نفهمم واسه لای جرز دیوار خوبم. راست بگو چی شده؟ انگشتانم را در هم قلاب کردم و ناخنهایم را محکم بر روی پشتِ دستم فشردم . از ترس اینکه بغض گلویم بترکد و رسوایم کند ، خمیازه ای کشیدم ، چندین بار آبِ دهانم را قورت دادم تا گلویم را تَر کند و سپس گفتم: – چه حرفها می زنید. هر دفعه سامان می رود ماموریت، حالِ من همین طور دگرگون می شود. بخصوص این بار که سفرش طولانی ست. به خاطر همین است که می خواهم بروم یک مدتی پیشش بمانم. با ناباوری چپ چپ نگاهم کرد و پرسید: – پس چرا همین امروز صبح باهاش نرفتی. تازه یادت افتاده دنبالش راه بیفتی بری زاغ سیاشو چوب بزنی. نکنه فکر می کنی زیر سرش بلند شده و همه ی این حرفها بهانه س. هان بگو، راست می گم یا نه؟ از تیزبینی خانجون یکه خوردم. با وجود این خود را از تک و تا نینداختم و پاسخ دادم: – خدا نکند خانجون ، چون این تنها چیزیست که تحملش را ندارم. – نبایدم داشته باشی. مردی که سر و گوشش بجنبه ، واسه لای جرز دیوار خوبه. حالا چه موقع می خوای بری؟ – هر چه زودتر بهتر. شاید همین امروز راهی شدم. چشم تنگ کرد و به طعنه گفت: – بذار برسه، عرق تنش خشک بشه، بعدش عین اجل معلق هوارش بشو. اگر این قدر بی قرارشی، چرا با خودش نرفتی. حالا یه کاره می خوای راه بیفتی سایه به سایه تعقیبش کنی که چی؟ اونم تو این برف و یخبندون!راست بگو
۶
رکسانا چی به سرت اومده؟ می ترسم عقل از سرت پریده باشه. نمی ذارم دست به این دیوونگی بزنی. تا هوا خوب نشه، نباید بری. غم و اندوه را در گوشه قلبم مچاله کردم. به زور لبخندی بر لب نشاندم و گفتم: – تا من خانه بروم و چمدانم را ببندم، آفتاب هم در می آید. – واه! چه حرفا! تا تو کاراتو راست و ریس کنی، غروب شده. غیر ممکنه بذارم تو تاریکی شب راه بیفتی. یه امروز رو تحمل کن دختر. صلاح نیس شبونه بری تو خیابونا ول بشی. اون چشای سیاه خمارت منِ پیرزنو دیوونه می کنه، چه برسه به مردای حریص و دله کوچه و خیابون. نمی تونم بذارم الان بری. از یک طرف مادرت ، از طرف دیگه شوهرت تو رو به من سپردن رفتن. اگه واسه ت اتفاقی بیفته نمی گَند “پس تو زن گُنده چطور نتونستی جلوشو بگیری” وای که امانتداری چقدر سخته. با وجود اینکه به نیش و کنایه هایش عادت داشتم، از برداشتش حرصم گرفت و به اعتراض گفتم: – خانجون! حرفم را قطع کرد و گفت: – خانجونو بلا، خانجونو درد. تو از همون بچگی ت آستین سرخود بودی و به هیچ صراط مستقیمی نمی رفتی. حرف حرفِ خودت بود و حرفِ اون پسرعموی پدرسوخته ت داریوش که قاپِ تورو دزدیده بود. غیر از اون چشمت هیچ جا و هیچ کس رو نمی دید. دیدی که چه جوری هواش از سرت پرید و تو غبارا گم شد. دلم می خواست جوابش را می دادم و گفتم “از سرم نپرید . به زور از سرم پراندنش . ” اما همین یک جمله تا شب چانه اش را گرم می کرد و کوتاه نمی آمد. ساکت نشد و ادامه داد: – اخه مگخ بچه گول می زنی. مگه می شه سامان صبح زود راه بیفته ، به ماشینش گاز بده بره، بعدش به زنش بگه تو خودت چند ساعت دیگه راه بیفت بیا دنبالم! اونم تو این هوا! بگو زده به سرم، دیوونه شدم. این جوری خیالم راحت می شه که رفتنت بی بهونه نیس و عقل از سرت پریده. می دانستم که اگر بهش فرصت بدهم تا شب مرا سرپا نگه خواهد داشت و حرف خودش را خواهد زد. وقتی ترمز زبانش می برید، دیگر نمی شد مهارش کرد و جلوی حرکتش را گرفت. در جوابش که داشت می گفت: – نکنه می خوای دلمو از سینه بیرون بکشی بفرستی همونجایی که بابای خدابیامرزت رفته. گفتم: – خدا نکند. من که غیر از شما و عزیز کسی را ندارم. – پس تا صبح صبر کن و نذار من دل نگرون بمونم. برای خودم هم سخت بود یکه و تنها شبانه به سفر بروم. نیاز به تنهایی داشتم تا در گوشه دنجی با غم تازه از راه رسیده خلوت کنم. به طرفِ در اتاق رفتم و گفتم: – پس من می روم خانه خودم ، چمدانم را ببندم و یک مقدار پول بردارم که بین راه لنگ نمانم. فصل دوم :
۷
اصلا نفهمیدم چطور شد که این تصمیم را گرفتم. مردی که به این سادگی خانه و زندگی اش را رها کند و به دنبال زن دیگری بورد ، به چه درد می خورد؟ آن هم بعد از آن همه عشق و دلداگی و جملات فریبنده ای که به عنوان معجون عشق به خوردم داده بود. چه خوب شد که ماه زیر ابر پنهان نماند و به هیمن سادگی توانستم رسوایش کنم. همه چیز از یک لکه چربی که شب گذشته در موقع صرف شام در منزل خانجون بر روی پیراهن سفد آهاردار سامان افتاد، شروع شد. آن قدر از لکه دار شدن پیراهنش دست پاچه بود که اصلا به فکر نامه ای که در جیب آن پنهان ساخته و باعثِ لکه دار شدن دامن وفاداری و اثبات بی وفایی اش می شد، نبود. از چمدان سفری لباس دیگری بیرون آورد و پوشید و آن را به من سپرد تا ترتیب شستشویش را بدهم، اما خانجون که اصرار داشت همان شبانه شسته شود، خطاب به من گفت: – بلند شو تنبلی نکن رکسانا. لکِ چربی اگه بمونه دیگه نمی شه پاکش کرد . پاشو برو تو مطبخ آب گرم کن بشورش. با بی حوصلگی گفتم: – الان دیروقت است. کلی رختِ چرک در زیرزمین خانه ام انباشته شده، خیال داشتم وقتی آفتاب درآمد بدهم مستوره بشوید، ولی انگار به این زودی ها از آفتاب خبری نیست. باهاش قرار گذاشتم فردا صبح اول وقت در زیرزمین آب گرم کند و ترتیب شستن شان را بدهد. ای کاش همان دیشب خانجون پیله می کرد و به این راحتی ها کوتاه نمی آمد و قبل از سفر باعث رسوایی دامادِ دخترش می شد. چون قرار بود سامان صبح زود راهی شود. شب را همانجا ماندیم. در موقع خداحافظی نگاهش محبت آمیز بود و کلامش گرم و مهربان و خیلی راحت نفرتش را از این جدایی های اجباری آشکار می ساخت. دست نوازشگرش به آرامی بر روی چهره و گیسوان ماندانا در حرکت بود و می کوشید تا این نوازشها باعث بیداری و بدخوابی نشود. یعنی به همین سادگی می شود چهره واقعی را در زیر ماسک ظاهرسازی و فریب پنهان ساخت؟ برفی که شب گذشته بند آمده بود دوباره داشت می بارید. زنجیر چرخهای اتومبیل بر روی سطح یخزده کوچه می لغزیدند و به زحمت ، با کندی به حرکت ادامه می دادند. دلم شور می زد، زیر لب دعا می خواندم و از خدا می خواستم او ر ا به سلامت به مقصد برساند. همین که تنها شدیم ، خانجون شروع به نق زدن کرد و گفت: – معطل چه هستی، برو پیرهن شوهرتو بشور . پول بالاش رفته ، مجانی که به دستش نرسیده. خانه ما در ایستگاه داودیه نرسیده به دوراهی قلهک فقط یک کوچه با منزل مادربزرگم فاصله داشت و رودخانه ای که از وسط خیابان می گذاشت در فصل تابستان، لطف و صفای خاصی به آن محل می بخشید. بهتر بود تا قبل از بیداری ماندانا به منزل خودمان بروم و ترتیب شستن لباسها را بدهم. دیگ آب گرم جوش آمده بود و از رویش بخار برمی خاست. مستوره داشت رخت چرکهای سفید و رنگی را دسته بندی می کرد . وارد حیاط که شدم از پشت پنجره زیرزمین به طرفم دست تکان داد. جای خالی محل پارک اتومبیل بیوک سامان ، یادآور دوری اش بود.
۸
هر روز صبح در هیمن ساعت لباس پوشیده، سوت زنان از پله های ایوان پایین می آمد و سوار ماشینش می شد تا به محل کار برود . با چنان سرعتی گاز می داد و از حیاط بیرون می رفت که قلبم از جا کنده می شد و می ترسیدم قبل از رسیدن به سر کوچه سرنگون شود. مُحرم به کمک همسرش مستوره بر روی حوض تخته کشیده بود تا در زمستان در اثر یخبندان نخورد. سگِ شین لو از سرما در لانه کِز کرده بود و نای پارس کردن و دُم تکان دادن را نداشت. از پله های زیرزمین پایین رفتم و خطاب به مستوره که داشت پودر فاب را برای شستشو در طشت می ریخت، گفتم: – بیا بگیر اول پیرهن سیفد آقا را بشور. این قسمت را که لک شده حسابی چنگ بزن که اثرش باقی نماند. برای اولین بار وسواس به خرج داد و برخلاف همیشه که بی توجه ، محتویات جیبِ لباسها را که بیشتر اوقات اسکناس تاشده بود خالی نمی کرد و در موقع اتوکشیدن تکه پاره هایش را تحویل مان می داد، جیب پیراهن سامان را گشت و گفت: – اوا خانوم خوب شد به فکرم رسید جیب شو بگردم، وگرنه این کاغذم باهاش خیس می کردم. کاغذ تا شده را که همان نامه کذایی بود از دستش گرفتم . دلم به شور افتاد، انگار به من الهام شده بود که آن نامه جرقه ایست برای به آتش کشیدن خرمن هستی ام. سرگرم خواندنش شدم . مستوره داشت هاج و واج نگاهم می کرد. دست مُحرم در حال دستمال کشیدن بر روی طناب بند در هوا معلق ماند. سیل اشکهایم قابل مهار نبود. سوال مستوره را که می پرسید: – خدا مرگم بده خانوم جون چی شده؟ بی جواب گذاشتم و به سرعت از پله های زیرزمین بالا رفتم. صدای مُحرم را شنیدم که پشت سرم فریاد می کشید: – مواظب باشین روی برفها لیز نخورین. پاهایم خارج از اختیارم عجله داشتند تا به سرعت خود را در طبقه دوم ساختمان به کتابخانه سامان برسانند، به جایی که تمام اسناد و مدارک با ارزش او در کشوی میز کارش نگه داری می شد. اما در کشو مثل همیشه قفل بود و پی بردن به این مساله که آنها را با خود برده یا هنوز در انجا مخفی ست ، امکان نداشت. مستوره رختها را شست و بر روی بند آویخت و به نظر می رسید مُحرم پی به اهمیت آن کاغذ در زندگی من برده و به همسرش فهمانده که باید مرا به حال خود بگذارد و مزاحمم نشود. درست نمی دانم چه مدت طول کشید تا اشکهایم خشک شد و آماده رفتن به منزل مادربزرگم شدم. چه راحت می شد محبت را تبدیل به نرت کرد و بر رویش نمکِ خشم و غضب پاشید . کاش می توانستم دستِ زنی را که آن نامه را نوشته و به این راحتی خود را مالکِ مطلق پدر بچه من دانسته قلم کنم و دیدگان سامان را که در لطف را بر روی او گشوده از کاسه بیرون بیاورم که دیگر نتواند هیچ کدام از ما را ببیند. با خود گفتم ” پیدایشان می کنم. هر کجا رفته باشند به چنگشان می آورم . درست است که دیگر وجود آن مرد برایم پشیزی نمی ارزد ، اما می بایستی هر طور شده پستی اش را چون سیلی محکمی به صورتش بکوبم و بهش بفهمانم که دیگر جایی در زندگی من و دخترم ندارد و این من هستم که او را چون غذای گندیده ای تُف می کنم و به دور می اندازم.” حالا فهیدم حق با خانجون بود که وقتی می خواستم زنِ سامان شوم بهم گفت” اگه من جای تو بودم زن مردی نمی شدم که به پول و ثروت باباش می نازه، چون امروز عاشق چشمای شهلای توس و بعد وقتی دلشو زدی می ره دنبال
۹
یه چشم خمار دیگه . ثروت خوشبختی نمی یاره ، نکبت می یاره. مرد که شلوارش دوتا شد می ره دنبال هوای دلش. وای به این که مثِ خواستگار تو هم بَر و رو داشته باشه، هم مال و مکنت و هم باباش هوسباز باشه” ورود او به زندگی ام درست عین پرتاب یک موشک بود که ناغافل به هدف می خورد. چطور به فکرم رسید که احساسش واقعی ست و با مردهای دیگر فرق دارد و هرگز به دنبال هوسرانی نخواهد رفت. از یاد بردم که چقدر ان روز صبح دلم برایش شور می زد و می ترسیدم در جاده تهران زنجان در برف و کولاک گیر کند و بلایی سرش بیاید. چقدر دعا کردم به سلامت به مقصد برسد و حالا تنها آرزویم این بود که این ننگ با خون شسته شودو او و معشوقش را به درک واصل کند. به خودم نهیب زدم و گفتم “برای چه می خواهی به دنبالش بروی؟ به قول خانجون مگر از جانت سیر شدی که در این سرما و یخبندان هوای سفر به سرت زده؟ اصلا از کجا معلوم با آن زن به زنجان رفته. شاید قید ماموریت را زده و چه بسا الان در گوشه کنار همین تهران خودمان سرگرم عیش و نوش است. دندانهایم را از خشم به هم فشردم و با خودم گفتم:”لعنت به تو سامان فکر نکردی بالاخره یک روز مجبوری به خانه ات برگردی. آن وقت با چه رویی می توانی تو چشم من و دخترت و از همه بدتر خانجون و مادرم نگاه کنی؟ نکند خیال داری قید همه ی دارایی ات را بزنی و به خاطر یک هوس از خیر خیلی چیزها بگذری. گر چه مگر عزیزتر و با ارزش تر از دخترت چیز دیگری در زندگی برایت وجود داشت؟ جانت برایش در می رفت. وقتی به این سادگی ازش گذشتی، دیگر هیچ امیدی به رهایی ات نیست.” قبل از مراجعت به منزل خانجون ، سری به زیرزمین زدم. پیراهن سفید سامان روی بند آویزان بود و لکه چربی کمرنگ تر از قبل بر روی پیش سینه اش، چون لکه ننگ بر روی دامنش خودنمایی می کرد. مستوره با سرافکندگی گفت: – هر کاری کردم پاک نشد. اون قدر چنگش زدم که چیزی نمونده بود نخ نما بشه. با بی اعتنایی شانه بالا افکندم و گفتم: – عیبی ندارد فدای سرت. با دهان نیمه باز و چشمهای گرد شده از تعجب نگاهم کرد. با همه ی نادانی اش پی به تغییراتی که ظرف همین یکی دو ساعت و در اصل پس از خواندن نوشته های آن کاغذ تاشده در جیب پیراهن اربابش رخ داده ، پی برد. چه بسا در دل به خود لعنت می فرستاد که چرا این بار وسواس به خرج داده و قبل از شستن لباس محتویات آن را بیرون ریخته. فصل سوم: تمام شب را بیدار ماندم. اشکهایم به دیدگانم مجال خواب را نمی داد. سپیده که دمید برخاستم.خانجون و ماندانا هر کدام د یک طرف کرسی آرام خوابیده بودند و صدای نفسهای یکنواختشان به گوش می رسید. خیال نداشتم وسایل زیادی همراه بردارم. به درستی نمی دانستم این سفر چند روز طول خواهد کشید و مرا به هدفی که داشتم خواهد رساند یا نه. با وجود اینکه می کوشیدم بی سر و صدا حرکت کنم و تا قبل از بیدار شدن مادربزرگم از خانه بیرون بروم ، همین که لحاف کرسی را کنار زدم و برخاستم ، از لای چشمهای نیمه بازش به من خیره شد و گفت:
۱۰
– بیا از خیر این سفر بگذر رکسانا. تا بری برگردی من نصفِ جون می شم. – ای بابا باز که شما شروع کردید. سفر قندهار که نیست. یک راست می روم ایستگاه راه آهن،سوار قطار می شوم . برگشتن هم با سامان برمیگردم. دلتان شور نزند، هیچ اتفاقی نمی افتد. با ناامیدی گفت: – من که حریف تو چشم سفید نمی شم. هر چی بگم یه چیز دیگه می گی. تو دختر همون مادری، از دخترِ زنِ بی عقلی که تو این هوا رودابه زبون بسته بهت زده رو برداشته راه افتاده رفته مشهد چه توقعی می شه داشت. تو هم مثِ اون عقلت پاره سنگ برمی داره. اینم از شانس منه که همش باید خون دل بخورم و دلشوره داشته باشم. برو به امون خدا. اگه تو وسیله گیرت اومد، من موهای سرمو از ته می تراشم. کاش لااقل برادرت برمک می اومد جلوتو می گرفت. با صدای آرامی گفتم: – شما که می دانید عزیز نذر دارد هر سال همین موقع رودابه را به امید گرفتن شفا به زیارت حرم امام رضا ببرد. برمک هم اگر درس و مشقش را رها می کرد می آمد سراغ من که نمی توانست جلوی خواهر بزرگترش را بگیرد. – اون نذر امام رضا داره، تو چی؟ تو هم نذر داری تو این برف و یخبندون دنبال شوهرت راه بیفتی بری که نکنه یه وقت تو شهر غربت از ما بهترون هوایی ش کنن. بی آنکه اعتقادی به سخنان داشته باشم گفتم: – این حرفها نیست. خودش خواسته دنبالش بروم. – خب برو، به سلامت. خیال نداشتم وسایل زیادی همراه بردارم. حمل بار سنگین مزاحمم می شد. مهم تر از هر چیز پول نقد بود و یکی دو دست لباس گرم که همه را در یک ساک کوچک جا دادم و از خانه بیرون آمدم. بعد از چند روز بارش مداوم هوا صاف و بدون لکه ای ابر بود، اما سوز و سرما بیداد می کرد. شاخه های قندیل بسته درختان در حسرتِ سرسبزی می سوختند و من در حسرتِ خوشبختی برباد رفته. در خیابان پرنده پر نمی زد . بعید می دانستم بتوانم وسیله ای برای رفتن به ایستگاه راه آهن پیدا کنم. انگار کوچه و خیابان در قُرق زمستان بود، ولی به قول خانجون من چشم سفیدتر از آن بودم که به این سادگی از میدان به در شوم. با ناامیدی نظری به اطراف افکندم و گوشهایم را تیز کردم تا شاید صدای گوشخراش زنجیر چرخِ اتومبیلی را در حال حرکت بر روی سطح یخ زده جاده بشنوم. مدتی طول کشید تا بالاخره معجزه ای رخ داد و صدای غژغژ زنجیر چرخ اتومبیل فورد آبی رنگی که داشت نزدیک می شد به گوش رسید. در دل گفتم : “چه فایده شخصی ست.” اما برخلاف تصورم به چند قدمی ام که رسید ترمز کرد و در بهت و ناباوری صدایی آشنا پرده گوشم را لرزاند که می گفت: – چه تصادفی! باورم نمی شود. این تویی رکسانا! هر دو به یک اندازه از دیدن هم تعجب کردیم. دیوار شکسته ای که هفت سال بین ما حایل بود هنوز فرو نریخته بود.
۱۱
شاید در آن لحظه او هم داشت به آن دیوار می اندیشید و به فاصله ای که نمی شد از میان برداشت . می دانست که انتظار شنیدن کلامی از زبان من بی نتیجه است. منتظر پاسخم نشد و گفت: – بعد از آن ماجرا تو در مقابل من دریایی از سکوت بودی. پدرت به روی دری که به نشانه صفا و صمیمیت بین دیوار حیاط خانه هایمان قرار داشت گچ کشید و با قفل و زنجیر برای همیشه آن را بست، ولی هرگز نتوانست احساس مرا که از زمان کودکی قلبم را به بند کشیده بود گرفتار غل و زنجیر کند. در این هوا وسیله گیر نمی آوری . کجا می روی؟ سوار شو برسانمت. نه این امکان نداشت. با وجود این که می دانستم این تنها شانس من است که به موقع خود را به ایستگاه راه آهن برسانم، هرگز نمی توانستم به خود این اجازه را بدهم که در کنار مردی بنشینم که هفت سال پیش آن حادثه هولناک رشته پیوستگی ما به هم را از ریشه کنده بود. از داریوش فاصله گرفتم وبه طرف اتومبیلی که لِک لِک کنان جان می کَند و به زحمت چرخهایش را بر روی یخ جاده می لغزاند دست بلند کردم، اما نایستاد و به حرکت لاک پشت وار خود ادامه داد. داریوش دست از تلاش برنداشت و کوشید تا با استفاده از تکیه کلامهای آشنا، فاصله های دو را نزدیک کند. – لجبازخانم، تا یخ نزدی بپر بالا. چکمه هایم در حالِ فاصله گرفتن از او در برف فرورفتند. دیدگانم برای نگریستن به وی کور بود. سر به زیر داشتم و فقط صدایش را می شنیدم و چهره اش را نمی دیدم. دوباره با همان تکیه کلام قدیمی حطاب به من گفت: – لجباز خانم مگر نشنیدی چه گفتم. خودت که می دانی در ان حادثه هولناک من و تو هیچ کدام گناهی نداشتیم و هر دو قربانی خشم و کینه پدران مان شدیم. من با عشق و امید برای گذراندن دوره سربازی به قزوین رفته بودم و انتظار فردای روشنی را می کشیدم که به تهران برگردم و با تو پای سفره عقد بنشینم. خدا می داند وقتی برگشتم و فهمیدم چه اتفاقی افتاده و دیگر هرگز به هم نخواهیم رسید، چه به روزم آمد. چطور توانستی بگذاری این بلا را سرمان بیاورند. عشق تصویری بر روی بوم نقاشی نیست که به سلیقه خودت رنگ آمیزی اش کنی بلکه به رنگ قرمز خونی ست که در قلبت می جوشد و با حرارتش به وجودت گرم می بخشد. وقتی دوباره دیدمت اجازه ندادی بهت بگویم این رسمش نیست. شاید در موقعیتی دیگر ،سخنانش آتش به جانم می زد و خاطرات کهنه را زنده می ساخت ، اما در آن لحظه به تنها چیزی که نمی اندیشیدم کنار زدن خاکِ سردِ گور گذشته هایم بود. ساکت ننشست و ادامه داد: – آقاجان تن به قضا داده بود و هیچ اظهار نظری نمی کرد. افکارش مغشوش بود و ذهنش پریشان . آخر چطور می توانست باور کند که پسر یازده ساله اش شهروز در آن ماجرا نقشی دارد. در ان گیرودار که هر کس به نوعی صدمه دیده بود، چه کسی می توانست به فکر ضربه ای که به من و تو می خورد، باشد. گفتنی زیاد است، سوار شو رکسانا لجبازی نکن. پای اراده ام که سست شد ، چهره رنج کشیده و بیمارگونه پدرم در خاطرم جان گرفت و به ملامتم پرداخت:”قول بده رکسانا. قول بده هیچ وقت فراموش نکنی که خانواده عمویت چه بلایی سر ما آوردند. خوب گوش کنید، هم تو و هم مادرت. از این لحظه به بعد من احساسم را نسبت به برادرم و خانواده اش در همان گوری که برای به خاک پسردن رامک ناکامم کنده خواهد شد به خاک می سپارم و از شما هم انتظار دارم همین کار را بکنید. چه من زنده
۱۲
باشم ،چه نباشم. هیچ کس حق ندارد از حصاری که بین حیاط خانه خودم و سیف الله خواهم کشید بگذرد و به سراغ انها برود. شنیدید چه گفتم.” بعضی خاطره ها جان سختند. انگار زره آهنی به تن کرده اند و در مقابل کشنده ترین سلاحها مقاوم اند و نابود نمی شوند. از لحظه برخورد با داریوش هنوز نگاهم بر روی چهره و نگاهش مکث نکرده بود. از نگریستن به وی هراس داشتم. چون می دانستم دیدگانش درست مانند پرده سینما خاطره های تلخ زندگی ام را در معرض تماشا خواهد گذاشت و یادآوری شان به آن گوشه قلبم نیشتر خواهد زد که زخمهایش با وجود مرهمی که بر رویش می نهادم هنوز سوزان بود. کاش می رفت و تنهایم می گذاشت . سنگینی غم تازه از راه رسیده خارج از توانم بود و فرصتی برای کلنجار رفتن با انچه در گذشته از دست داده وبدم باقی نمی نهاد. نوک انگشتان پایم درون چکمه یخ زده بود. حسی غریب و ناآشنا وجودم را در تسخیر داشت . دلبستگی ام به زندگی به صفر رسدیه بود. کاش وجود من هم چون وجودِ آدم برفی دست ساز باغچه خانجون که از انجماد اشکِ آسمان به دستِ طفلی بازیگوش ساخته شده بود، به محض تابش نور خورشید آب می شد و از بین می رفت. غیر ممکن بود که دیگر به موقع به ایستگاه راه اهن برسم. قطارِ امروز صبح زنجان را از دست می دادم. امکان یافتن وسیله دیگری هم برای این سفر وجود نداشت. حرکتی به خود دادم تا به عقب برگردم و به حال گریز از انجا دور شوم، اما فقط یک حرکت بود و یک لغزش. درد شدیدی را در کفِ دست و زانوهایم حس کردم. در تلاش برای برخاستن ناله درد را از گلویم بیرون فرستادم. ناگهان دستی زیر بازویم را گرفت و کمکم کرد که برخیزم. دردی که می کشیدم حسی برای مقاومت در وجودم باقی نگذاشته بود. صدایش آرام و چون گذشته گرم و پر از مهر بود: – دختر عموی لجباز من. درست است که حلقه و انگشتر نامزدی را پس فرستادی و رفتی شوهر کردی، اما نسبت فامیلی را که نمی توانی فراموش کنی. این بار مجبوری سوار شوی، چون از رنگ و رویت پیداست که چه دردی می کشید. می ترسیدم پایم شکسته باشد، چون همین که مماس با زمین قرار می گرفت، فریادم را به آسمان می رساند. چاره ای به غیر از همراهی اش نداشتم. دل شکسته تر از آن بودم که به جای نگریستن به آنچه پیش رو داشتم به عقب برگردم و حاطره هایم را همراه با خشم و کینه هایم در روغنِ داغ ، بر روی آتش شعله ور اجاق، بریان کنم و قلبم را به آتش کشم. نمی توانستم از هدف دور شوم و قبل از رسوا ساختن سامان از پا بنشینم. چه بسا داریوش می توانست در رسیدن به مقصود یاری ام کند. فصل چهارم: این بار نتوانستم از نگریستن به وی پرهیز کنم. نیم رخش در مقابلم بود و زیر چشمی داشت نگاهم می کرد.
۱۳
ابروان پیوسته ،چون چتری بر روی دیدگان قهوه ای سوخته اش سایه افکنده بود، پوست سبزه صورتش تیره تر از قبل به نظر می رسید . جوان لاغر اندامی که حلقه نامزدی را به انگشتم کرد، چهارشانه و درشت هیکل شده بود. در حالت مردانه و جذاب چهره اش به زحمت می شد نقشی از تصویر تکامل نیافته نوجوانی اش را یافت. معلوم نبود چشم به جاده مقابل دارد یا به من، چون به راحتی افکارم را در سکوت حزن انگیزم خواند و پرسید: – چیه؟ به نظرت خیلی تغییر کردم؟ – نه چندان، ولی خب تا حدی پخته و جاافتاده شدی. در لبخندش غم بود، لبخندی که هزاران معنا و هزاران تفسیر داشت. هنوز هم نمی دانست چرا گناه ناکرده محکوم به مجازات شد و رویاهای شیرینیش را در ویرانه آرزوهایش به خاک سپرد. چشم از جاده برداشت و به من خیره شد، انگار او هم در چهره تغییر شکل یافته زنانه ام با ابروان باریک و آرایش صورت و لبها به دنبال تصویر نوجوانی ام که دلباخته اش بود،می گشت. بالاخره به خود امد، پوزخندی زد و گفت: – نگو که پیر شدم، چون هنوز اول جوانی ام است. تو خلی فرق کردی. درست است زیباتر شدی، اما من آن حالت معصوم و ساده دخترانه ات را بیشتر دوست داشتم. بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد. با تعجب نگاه خیره اش را به صورتم دوخت و پرسید: – داری گریه می کنی، چرا؟ نکند درد پایت بیشتر شده؟ سر تکان دادم و گفتم: – نه این حرفها نیست. – پس موضوع چیست؟ اصلا بگو ببینم کجا می خواهی بروی؟ این موقع صبح توی این هوای سرد و یخبندان ، با این ساکِ سفر یک کمی عجیب و غیر عادی به نظر می رسی. راست بگو رکسانا، چرا این قدر پریشانی ، اتفاقی افتاده؟ صدایم خفه و گرفته بود: – می خواهم بروم زنجان. داشتم می رفتم ایستگاه راه آهن که سوار قطار شوم ، ولی فکر می کنم دیگر بی فایده است و به موقع به آنجا نخواهم رسید. – زنجان برای چه! تو آنجا چه کار داری؟ – سامان در وزارت راه کار می کند و اکثر اوقات محل ماموریتش آنجاست. – خب مامورین او چه ربطی به رفتن تو دارد؟ ماندانا کجاست؟ از عمه ناهید شنیدم که یک دختر به نام ماندانا داری. – گذاشتمیش پیش خانجون. لابد از عمه ناهید این را هم شنیده ای که عزیز چون نذر دارد هر سال زمانِ تولد امام رضا با رودابه در صحن حرم باشند. امسال هم با بابک به مشهد رفته اند. عزیز شانس آورده که شوهر آزیتا مشهدی ست و انها آنجا زندگی می کنند. – نه این را نمی دانستم. من فقط در مورد تو ازش سوال می کنم نه در مورد همه فامیل. وقتی می شنوم سعادتمندی و از زندگی ات راضی هستی احساس آرامش می کنم. دلیلی ندارد اگر ما قسمت هم نبودیم، آرزوی خوشبختی ات را نداشته باشم . شنیده ام پدرشوهرت کارخانه دار است و پولش از پارو بالا می رود. آهی کشید و هق هق کنان گفتم: – به نظر تو من خوشبختم؟ – مگر نیستی ؟ عمه ناهید می گفت شوهر خوب و سر به راهی داری.
۱۴
– تا دیروز خودم هم همین فکر را می کردم، ولی حالا دیگر نه. فشار پایش بر روی پدال گاز کند شد و از سرعت اتومبیل کاست. سپس با لحنی آمیخته با حیرت پرسید: – چرا؟ مگر دیروز چه اتفاقی افتاده؟ با دست آسیب دیده ام که هنوز دردناک بود، آن نامه کذایی را بیرون آوردم و گفتم: – اگر یک جایی پارک کنی و این نامه را بخوانی ، شاید بفهمی دردم چیست. بدون معطلی اتومبیل را در حاشیه کناری جاده قدیم شمیران پارک کرد. سپس نامه را گشود و سررم خواندنش شد. گیج و سر درگم نگاهش می کردم. نمی دانستم کار درستی می کنم یا نه. شاید اولین اشتباهم نشستن در کنار مردی بود که خانواده اش از طرف پدر و مادرم طرد شده بودند و دومین اشتباهم برملاساختن رازی که دلیل شکستِ من در انتخاب شریک زندگی ام بود انتظار داشتم لبخند پیروزی را بر روی لبانش عیان ببینم، اما چهره اش گرفته و پیشانی اش پرچین بود. خواندن نامه را به پایان رساند و دوباره به مرور آن پرداخت. سچس با خشم و غضبی آشکار درست مانند ین که شیئی مزاحم را از خود می راند آن را بر روی صندلی اتومبیل نهاد. صدایش گرفته بود و کلمات به زحمت از میان لبانش خارج می شد. – بی شرفِ پست. دعا کن که به چنگت نیاورم ، وگرنه می کشمت. مرا بگو که خیال می کردم لااقل تو خوشبختی. آخر چطور ممکن است مردی با داشتن زنی مثل تو باز هم به دنبال هوسرانی برود. مگر این که کور باشد و فرق بین جواهر اصل و بدل را نداند. اگر هدفت تعقیب آنهاست، از کجا می دانی به کجا رفته اند؟ در نامه اشاره ای به محل فرارشان نشده. صدایم در گلو گره خورده بود و نمی توانستم خارجش کنم. منتظر پاسخم نشد و ادامه داد: – بعید می دانم به آنجا رفته باشند. سامان باید خیلی احمق باشد که سند بی شرفی اش را با خود به محل کارش ببرد. جای دیگری به نظرت نمی رسد که احتمال پنهان شدنشان در آنجا برود؟ فقط به علامت نفی سر تکان دادم. در تمام مدت زندگی مشترکمان حتی یک لحظه هم به این فکر نیفتادم زاغ سیاهش را چوب بزنم و به فکر یافتن مدرکی برای اثبات بی وفایی اش باشم. آن قدر در ظاهر خود را واله و شیدا نشان می داد که امکان نداشت باور کنم زیر سرش بلند شده. دوباره صدای داریوش را شنیدم که می گفت: – در هر صورت از این لحظه به بعد من در اختیار تو هستم. هر کجای دنیا را که نشان باهات می آیم . هر جا که باشد پیدایش می کنم و بهش می فهمانم که خیانت به زنش چه مزه ای دارد. بالاخره صدایم را از قید آن گره مزاحم رها ساختم و گفتم: – نه،نه نمی گذارم تو درگیر این ماجرا شوی . این مساله به من ارتباط دارد نه به تو. – من تو هستم و نمی توانی از خود جدایم بدانی. از زمان کودکی همیشه حامی ات بودم و بعد از این هم خواهم بود. مبادا این تصور غلط را داشته باشی که هدفم از تعقیبش این است که از قید او برهانمت و از ان خود کنم. گر چه هنوز هم مانند گذشته برایم عزیزی، ولی من سامان نیستم که بخواهم به حریم عشقی ممنوع تجاوز کنم. آن حسی که واردت کرد نامه را نشانِ من بدهی، نه کس دیگری ، همان حسی بود که در زمانِ کودکی وقتی کسی باعث آزارت می شد، به من پناه می بردی تا حقِ آن کسی را که به خود اجازه داده اذیتت کند، کفِ دستش بگذارم . گریه
۱۵
نکن حیف از آن چشمهای قشنگت است که پر آب شود. ما به قطار نمی رسیم. با وجود این که می ترسم در بین راه گرفتار برف و کولاک شویم، هر طور شده با ماشین خودم تو را به زنجان می برم. هر چند مطمئنم غیرممکن است آنجا پیدایشان کنیم، ولی برای شروع تعقیب جای دیگری به نظرم نمی رسد. – من ان نامه را به این قصد نشانت ندادم که وادارت کنم همراهم بیایی. این مشکل من است و با دست خودم باید حل شود. تنها خواهشی که ازت دارم این است که مرا به گاراژ شمس العماره برسانی تا از انجا با اتوبوس به این سفر بروم. زیر بار نرفت. چندین با به علامت اعتراض سر تکان داد و با لحن مصممی گفت: – حالا که مرا وارد این ماجرا کردی ،نمی توانی ازم بخواهی که کنار بکشم. من از اول تا آخرش باهات هستم. راه این تعقیب دراز است. فکر نکن به این سادگی ها به مقصود خواهی رسید. – پس کار و زندگی خودت چی،لابد الان داشتی جایی می رفتی و من مزاحم کارت شدم. به خانواده ات چه جوابی می دهی؟ – من خانواده ای ندارم که بخواهم به آنها حساب پس بدهم. محلِ کارم قزوین است . آخر هفته برای دیدن پدر و مادرم به تهران امده بودم و قبل از دیدن تو قصد داشتم برگردم قزوین. – پس فقط تا همانجا همراهت می آیم . از انجا به بعد وسیله ای برای ادامه سفر برایم پیدا کن. لب ورچید و گفت: – این یکی دیگر به خودم مربوط است و تو نمی توانی برایم تکلیف معین کنی. من رفیق نیمه راه نیستم رکسانا، از اول هم نبودم. بگذریم الان موقعیت مناسب نیست که من هم سرِ درد دلم را باز کنم، رساتی دست و پایت چطور است. هنوز درد می کند یا نه؟ – راستش را بخواهی فراموشش کرده بودم. درد زمین خوردن قابل تحمل است ، اما دردی که به دل می نشیند درمان پذیر نیست. به قول شاعر : خِلد گر به پا خاری آسان برآید چه سازم به خاری که بر دل نشیند با لحنی آمیخته با دلسوزی گفت: – حالا وقت این حرفها نیست. به نظر خسته می آیی.زیر چشمهایت گود افتاده معلوم می شود دیشب خوب آرامی نداشتی. – خواب آرام ! اصلا نتوانستم بخوابم. – پس سرت را به پشتی صندلی تکیه بده، چشمهایت را روی هم بگذار و سعی کن بخوابی. پلک چشمهایم را بر روی هم خواباندم و پس از چند سال گریز از آنچه پشت سر نهاده بودم به گذشته برگشتم و خاطره هایی را که از اندیشیدن به آنها پروا داشتم به یاد آوردم. فصل پنجم:
از همان دوران کودکی یا به قول قدیمی ها زمان تولد ناف مرا به نام پسرعمویم داریوش بریده بودند.
۱۶
بچه که بودم مفهوم این جمله را نمیفهمیدم و در موقع شنیدنش از زباناطرافیان از داریوش متنفر می شدم که باعث بریدن نافم شده و دست بر روی شکمم می گذاشتم تا مطمئن شوم جراحتی بر رویش نیست. خانه ما در خیابان حقوقی اول جاده قدیم شمیران دیوار به دیوار هم بود و هر وقت روی ایوان می ایستادم به راحتی می توانستم حیاط منزل آنها را تماشا کنم. مادرم و زن عمو عذرا دختر خاله بودند و همین مساله باعث نزدیکی بیشتر دو خانواده به می شد. امکان نداشت غذایی در منزل یکی از این دونفر پخته شود و ظرفی از آن به خانه دیگری پیشکش نشود. اواخر تابستان در حیاط اجاق می زدند و به کمک هم سرگرم پخت رب گوجه فرنگی می شدند و به محض فراغت از این کار زمان ترشی گذاشتن و خشک کردن سبزی فرا می رسید. زیر زمین هر دو خانه محل بازی بچه ها بود. داریوش که از همه ما بزرگتر بود می کوشید تا بقیه را تحت تسلط خود داشته باشد و رهبر گروه شود. دربازیهای دسته جمعی ناجوانمردانه و بی دلیل مرا برنده اعلام می کرد و این مساله باعث حس تحریک حسادت خواهرم آزیتا و دختر عمویم شیرین می شد و اتش خشم برادرم بابک را که یک سال از داریئش کوچکتر بود بر می انگیخت. خاک گلدانهای یاس و شمعدانی از دستم خلاصی نداشتند.همین که چشم بزرگترها را دور می دیدم هوس خوردنشان دهانم را اب می انداخت.مشتی از ان بر می داشتم و به طرف دهانم میبردم. اکثر اوقات داریوش که همیشه چهار چشمی مواظبم بود خود را به من می رساند و با خشم ان را از دستم می گرفتو تشر زنان می گفت: -مگه نمیدونی این خاک ها پر از مرض و میکروبه.تاحالا کجا دیدی کسی خاک بخوره. آن موقع شش سال داشتم و او نه سال هنوز احساس عشق و دوست داشتن برایمان نامفهوم بود اما کششی که وی را به سوی من می کشاند و لذتی که از توجه اش به خود می بردم بی آن که نامی بشود بر آن گذاشت خود نوعی بیان احساس بود. وقتی که در باغچه خانه به دنبال پروانه های قرمز پر طلایی می کردم و از این که نمیتوانستم یکی از انها را بگیرم به گریه می افتادم. برای دلجویی ام به شکارشان می پرداخت و هر کدام را که به چنگ می اورد در کف دستم فرار می داد و می گفت: -بیا بگیرش ماله تو. آزیتا دوسال از من کوچکتر بود لب ورمیچید وبا ترشرویی می گفت: -چرا همه چیزهای خوب مال رکساناستپس من چی؟یکی هم واسه من بگیر. داریوش با بی حوصلگی شانه بالا می افکند و پاسخ می داد: -الان دیگه خسته شدم باشه برای یه وقت دیگه. ان موقع بود که آزیتا دلخور می شد. غم زده بر روی ایوان ماتم می گرفت و در حالی که شیرینی آب نبات چوبی را بر روی لبانش می لیسید سایه ای از اندوه بر روی پلک چشمهای سیاهش می کشید. آرزوی بزرگ شذن یم رویای بچه گانه بود رویایی که شب و روز فکرم را به خود مشغول می کرد
۱۷
مامان بازی با عروسکهای پارچه ای بدشکلی که زن عموعذرا بریمان درست می کرد رویاهای دور و دراز و پرشور حال فصل شباب را که می پنداشتم در راه است به تصویر می کشید ور این رویا ها همیشه داریوش نقش اول به عهده داشت. حسادت آزیتا کار را به جایی رساند که باقیچی خیاطی عزیز به جان عروسک پارچه ای ام افتاد و پس از تکه پاره کردن دست و پایش هر تکه اش را به گوشه ای افکند. به دیدن لاشه اسباب بازی محبوبم در حالی که گریه امانم نمیداد تا به مقابله به بمثل برخیزم داریوش به دادم رسید و پوست صورتی رنگ گونه آزیتا را با سیلی سرخ کرد وگفت: -کارتوست می دونم حسودیی بته. رگ غیرت برادرم هشت ساله ام بابک به جوش آمد وبه طرفداری از خواهر کتک خورده اش با دایوش گلاویز شد. مشابه این صحنه هر روز تکرار می شد. روزی نبود که خون از دماغ یکی از بچه ها نیاید و دست و پای آن دیگری زخمی نشود. وای به روزی که پسرهای شیطان عمه ناهید هم به این جمع اضافه می شدند. فقط یک لحظه غفلت عزیز و زن عمو عذرا کافی بود تا پسرها با مشت و لگد به جان هم بیفتند و دختر ها گیس همدیگر را بکشند. قهر ها آنی بود وآشتی را در پی داشت. کم کم رویای بزرگ شدن داشت تحقق می یافت. قد می کشیدم و اندام یک سره و بدون برجستگی ام درست مانند افکارم به تدریج دچار تحول می شد. دیگر میلی به بازی های کودکانه نداشتم. از عروسک های بی قواره و بدترکیبم که بدن پارچه ای اش بوی چربی قاب دستمال ?شپزخانه عزیز را میداد بدم می امد. پشت لب های داریوش سبز شده بود و صدای نازک بچه گانه اش دورگه و نامانوس. دیگر نمی توانستم به او به چشم همبازی دوران کودکی بنگرم. احساسی غریب همراه با شرمی نا اشنا و تازه از راه رسیده در موقع روبرو شدن با وی وجودم را فرا می گرفت. جوانی را که به موهای مجعد خرمایی اش روغن پارافین میزد و بدنش بوی عرق تن اقاجان و عمو سیف الله را می داد نمی شناختم و اثری از شرارتهای پسر بچه ای که در زمان بچگی حامی ام بود در وجودش نمی یافتم. مادرم مواظب ارتباط ما با هم بود و مرا از تنها ماندن با وی برحذر می داشت. همین که می خواستم به زیر زمین که هنوز هم محل اجتماع بچه ها بود نزدیک شوم تشر زنان صدایم میکرد و می گفت: -خجالت بکش تو دیگر بچه نیستی که خودت را قاطی انها کنی برو به مشق درس ات برس. رویای شیرین بزرگشدنم تلخ می شد. از لمس این واقعیت که ورودم به دنیای بزرگتر ها یعنی جدایی از بسیاری از لذایذ پیوستگی ها و شور حال دوران بی خیالی و در واقع مفهومش این است که می بایستی از جنس مخالف فاصله بگیری قهقه های خنده ات را کنترل کنی ندوی بلند حرف نزنی تنها عکس العمل ابراز شادی ات این باشد که با لبخند ملیح بر گوشه لب بنشانی حالم را از این تغیرات فیزیکی بدنم به هم می زد. به نظر می رسید داریوش هم از فاصله ای که بین ما ایجاد شده و محدودیت های بوجود امده دلخور است. گاه از پشت پنجره او را می دیدم که همراه با سایر بچه ها وارد زیرزمین می شد وبا صدای بلند برادرانم را صدا می زد تا من هم بشنوم وبه آنها بپیوندم.
۱۸
با حسرت از دور تماشایش می کردم واز شنیدن صدای دورگه اش لذت می بردم اما قبل از این که حرکتی از خود برای پایین رفتن یا به طریقی جلب توجه او نشان بدهم عزیز به اعتراض می گفت: -از پشت پنجره برو کنار چند بار بهت بگویم سنگینی و وقارت را حفظ کن چه معنی دارد دختر سر گوشش بجنبد. در سیزدهسالگی هنوز اصطلاح سروگوش جنبیدن برایم مفهوم نبود و با خود فکر کردم چه عیبی دارد اگر دختر سرگوشش بجنباند و بهاین سو وان سو حرکت دهد ولی در پانزده سالگی زمانی که هیجانات درونی ام راز عشقم را فاش کرد به دلیل رنگ به رنگ شدن و تپشهای تند قلبم در زمان روبرو شدن با داریوش و دلتنگی ام در زمان دوری از وی پی بردم. هیچ وقت فرصتی پیش نمی امد تا با هم تنها باشیم . هر روز صبح من و آزیتا با درشکه رجبعلی به دبیرستان شاهدخت در خیابان شاه اباد میرفتیم و بعد از تعطیل کلاس به همراه وی به خانه باز می گشتیم. رفت وامد ها در کنترل پدرم بود .نه اجازه صحبت با بچه های محله خودمان را در کوچه و خیابان داشتیم و نه اجازه رفت و امد با همکلاسی ها و دوستان دوران تحصیل را. بهار روح درختان را در اردیبهشت ماه زنده ساخته بود. گلهای اطلسی با بوی سکر اورشان بنفشه های رنگارنگ را در حصار خود گرفته بودند و گلهای محمدی با هر وزش باد گلبرگهایشان را بر روی چمنها پراکنده می ساختند. نم نم باران چون شبنمی بر روی شاخ و برگها می نشست و پر طراوتشان می ساخت. همین کهآزیتا کوبه در را به صدا در اورد خواهر چهار ساله ام رودابه که در حیاط سرگرم طناب بازی بود در را به رویمان گشود. زن عمو عذرا که روی پله ایوان ایستاده بود و لبخند معنی داری بر لب داشت به طرفمان دست تکان داد وگفت: -چطوری خوشگل نازنینم؟ چشمان قهوه ای سوخته جذابش همرنگ چشمهای داریوش بود که تنها وجه مشترک مادر وپسر با هم به شمار می رفت چون او با قد بلند بینی گوشتی و موهای خرمایی مجعد بیشتر به پدرش شباهت داشت تا مادر آزیتا کنار گوشم زمزمه کرد: – ها چی شده؟ همین که زن عمو را میبینی گل از گلت می شکفد. بدعنقی ات مال ماست لبخندت مال انها. بی توجه به نیش و کنایه خواهرم به نزدیک ایوان که رسیدم پاسخ دادم: – خوبم زن عمو جان گونه ام را بوسید و گفت: -شب میبینمت چشم سیاه خوشگل من. سرکه بلند کردم مادرم را دیدم که چند قدم عقب تر ایستاده و چشم به من دارد. قلبم فروریخت.همیشه از خشم و عتابش می ترسیدم با وجود این که خطایی ازم سر نزده بود باز هم میترسیدم بهانه ای برای شماتت به دستش بدهم. بر خلاف تصورم این بار سرحال و بشاش بود و خیال ملامتم را نداشت. به نزدیکش که رسیدم پرسید: -رجبعلی کجا رفت؟ -همین جا جلوی در است.گفت از شما بپرسم اگر کاری ندارید برود سراغ اقاجان. -بروصدایش کن بیاید باهاش کار دارم. ازیتا پیشدستی کرد و قبل از این که بجنبم رجبعلی را صدا زد.
۱۹
لبهای نازک رجبعلی در زیر انبوهی از ریش و سبیل ذغالی رنگ پنهان بود و در موقع سخن گفتن فقط حرکت لبها میشد فهمید که در کدام مقطه چهره اش قرار دارد. سری به علامت تعظیم در مقابل مادرم فرود اورد و پرسید: -امری بود خانوم بزرگ؟ -به اقا بگو شب مهمون داریم و این کاغذ را بهش بده تا موقع امدن برایم خرید کند. یک سری هم به خانه ات بزن صدیقه را بفرست بیاید اینجا کمک من. معلوم می شد مهمانی مفصل است که مادرم صدیقه را خبر کرده چون معمولا دوست داشت خودش به تنهایی کار های روزمره را انجام دهد و از کسی کمک نگیرد. پدرم در تیمچه حاجب الدوله در پایین بازار بزاز ها نزدیک چارسوق کوچک بلور فروشی داشت و معمولا رجبعلی که هم درشکه چی اش بود و هم خانه شاگرد و باغبان منزل همیشه بعد از رساندن ما به خانه به دنبال او می رفت. زن عمو موقع رفتن گفته بود شب میبینمت پس انها هم می امدند ولی بایستی مهمانهای دیگری هم داشته باشیم. لیوان را انباشته از اب کوزه ای که زیر طاقی ایوان به دیوار تکیه داشت کردم و در حال نوشیدن پرسیدم: -مگر امشب مهمان داریم؟ رودابه که در شیطنت دست کمی از پسر بچه ها نداشت و حتی یک لحظه هم ارام نمیگرفت در حالی که چشمان سیاه درشتش برق می زد گفت: -مهمونا می خوان بیان شیرینی بخورن. خندیدم وگفتم: -خب معمولا توی مهمانی شیرینی می خورند. در حال طناب بازی گفت: -اخه زن عمو عذرا گفت می خوان بیان واسه تو شیرینی بخورن. موجی از شادی چون نسیم ملایمی قلبم را نوازش کنان درون سینه به حرکت واداشت وسرخی شرم بر روی گونه هایم رنگ قرمز پاشید. “یعنی ممکن است منظور عذرا خانم همان باشد که من فکر می کنم” نگاهم را از نگاه مادم دزدیدم. سر به زیر افکندم تا متوجه دگرگونی حالم نشود .ازیتا زیر لبی خندید و ار مادرم پرسید: – رودابه راست می گوید عزیر؟مهمانی امشب برای خواستگاری از رکساناست؟ عزیز به جای جواب گفت: -به جای این حرف ها بروید سر سفره غذایتان را بخورید که خیلی کار داریم مهمانها یکی دونفر نیستند. عذرا مادرش و ناهید اینا رو هم خبر کرده من هم باید بفرستم دنبال بقیه فامیل. با وجود اینکه خواستگار غریبه نبود عزیز دستتپاچه بود و هول برش داشته بود. بی جهت دور خودش می چرخید. دیگ و قابلمه را به هم میزد. ه همه فرمان میداد. از کار بقیه ایراد می گرفت.میترسید چیزی کم و کسر باشد. سه بار لیست خرید را نوشت و باز دفعه چهارم چند قلم کم اورد و دوباره رجبعلی را روانه بازار کرد.
۲۰
عرق از سر رویش می ریخت و کلافه بود. موقع بیرون اوردن انگار ه های ملیله کار زنجاناز صندوق خانه که فقط در موارد خاصی از انها استفاده می شد دو تا از شربت خوری های پایه بلند کار روس را سرنگون کرد و انها را شکست. صدای فریادش مارا به انجا کشاند: -دختر هاکجایید؟ هیچ کس نمی اید به من کمک کند. لااقل یک کدام تان صدیقه را صدا بزنید با جارو خاک انداز بیاید این خرده شیشه ها راجمع کند. خانجون که در ظاهر برای کمک امده بود ودر باطن برای فرمان دادن و طعنه زدن کار را خراب تر می کرد و عزیز را بیشتر به تقلا وا می داشت. ورد زبانش این بود: -بجنب طوبی داره دیر می شه خواسگار خواسگاره فرقی نمی کنه دختر خالت باشد یا جاری ت .درسته هرروز تو خونت پلاسه ولی این بار جور دیگه به خونه زندگی ت نگاه می کنه بده صدیقه همه جارو برق بندازه.به بچه ها بگو یه امروز خرت و پرتهاشونو جمع کنن درسته مهمونا می رن طبقه بالا اما خب موقع رد شدن از راهرو چشمشون همه جا کار می کنه. من خواهرم و دخترش عذرا رو خوب میشناسم و می دونم جنس هر دوشون خرده شیشه داره و زبونشون جون می ده واسه لیچار گفتن.همین عفت مادر عذرا خواهر جون در یک قالبم بود که یک هفته پیش بهم گفت”طوبی کار خوبی نکرده دختراشو فرستاده دبیرستان شاهدخت که پاتوق جوجه فکلی های ظهیر الاسلام و شاه اباده فقط یه روز موقع تعطیلی برو اونجا ببین چه جوری دور وبرشون رژه میرن و متلک می پرونن”حالا خاله و دختر خالتو بشناس. هی نشین خاله جون و عذرا جون بهشون بگو و قربون صدقه شون برو. دختراتم هر چه زودتر شوهر بدی بهتره. وگرنه همین فامیل خودمون هزارتا حرف مفت پشت سرشون ردیف می کنن. نگو که دخترای من تافته جدا بافته ن.زمونه خراب شده. می فهمی چی میگم طوبی؟ عزیز با بی حوصلگی گفت: – میفهمم خانجون. حالا که بخت این یکی باز شده. ان یکی هم بی شوهر نمی ماند. تازه سیزده سالش است و دهانش بوی شیر می دهد. -کاش همیشه بوی شیر تازه بده نه شیر مونده. عزیز بالحنی آمیخته با رنجش گفت: -وای خانجون چه حرفها میزنید!؟ پشت پنجره ایستادم وچشم به گلهای محمدی دوختم که غنچه هایشان داشت باز می شد.پانزده سالگی چون رنگین کمان بعد از باران هفت رنگ بود و هیجانات درونی ام ملون و هر لحظه به رنگی در میآمد.
فصل ششم آن بالا در سالن پذیرایی، سرنوشت ِ ما داشت رقم میخورد.بچه ها حق حضوردراین تصمیم گیری را نداشتند و در حیاط به دنبال هم می دویدند و سرشان به بازی گرم بود. اصلا دلشان به حال بوته های گل سرخ و اطلسی و بنفشه نمی سوخت و انها را زیر پاهایشان لگد مال میکردند. آزیتا و دختر عمو شیرین در کنار سماور جوشان صدیقه، در ایوان روی فرش نشسته بودند و با هم درددل میکردن.
۲۱
برادر هفده ساله ام بابک که عاشق گل و گیاه بود میکشوید تا بچه ها را کنترل کند و نگذارد به بوته های گل آسیب برسانند. اولین بار بود که من وداریوش، پس از منع شدن از دیدار هم میتوانستیم در اتاق نشیمن ِ طبقه اول بدون ترس از بزرگتر ها با هم تنها باشیم. صدای جیغ و داد بچه ها مانع از آن بودکه بدانم آن بالا چه خبر است. هر چه گوشهایم را تیز میکردم تا شاید از آنچه در آنجا میگذشت باخبر شوم ،چیزی نمیشنیدم همه با هم حرف میزدند و هر کس میخواست نقش موثریدر این تصمیم گیری داشته باشد. فقط صدای عمه ناهید که حرّاف و بذله گو بود در میان همهمه اطرافیان به گوش میرسید و صدای مادربزرگم خانجون که مرتب مزه می پراند. سالن پذیرایی بزرگ و تو در تو در طبقه دوم به غیر از مهمانی های رسمی و رودربایستی دار، در موارد دیگر کمتر مورد استفاده قرار میگرفت و مهمانهای خودمانی اکثرا در همان طبقه اول در اتاق نشیمن پذیرایی میشدند و لزومی نمیدیدند صاحبخانه را وادار به تحمل شکنجه رفت و آمد از مطبخ تا طبقه بالا را بر خود هموار کند. سکوتی گرم به اندازه یک دنیا حرف ، بین من و داریشو پرده ای از شرم کشیده بود. با وجود اینکه از مدتها پیش آرزوی رسیدن به این لحظه را داشتیم هر کدام منتظر بودیم آن دیگری زبان به گفتگو بگشاید. بالاخره او سکوت را شکست و گفت: – چرا ساکتی و چیزی نمیگویی؟ در حالی که موهای بافته ام را به دور انگشت میپیچاندم، پاسخ دادم: – منتظر بودم تو چیزی بگویی ، موضوع چیست، آن بالا چه خبر است؟ زیر لبی خندید و با تعجب گفت: – واقعا نمیدانی آن بالا چه خبر است ، یا دلت میخواهد از زبان خودم بشنوی؟ – درست نمیدانم، فقط حدس میزنم. – من نمیتوانستم قبل از اینکه خیالم از جانب توراحت شودبه قزوین بروم. حیرت زده پرسیدم: – قزوین! برای چه؟تو آنچه چه کار داری؟ – محل خدمت سربازی ام آنجاست.درمدتی که اینجا نیستم، هر اتفاقی ممکن است بیفتد. من نمیتوانم صبر کنم و ببینم تو را با مرد دیگری دست به دست داده اند. به خاطر همین پدر و مادرم را وادار کردم قبل از سفرم به خواستگاری بیایند. وقتی مطمئن شوم مالِ منی، میتوانم با خیال راحت عازم سفر شوم. از فکر دوری اش دلم گرفت. غم و اندوهی نهان ،به درو قلبم که از شور و شعف رقصان بود پرده سیاهی کشید، تیره و تارش ساخت و کلمه آه را بر روی لبانم نشاند. – چرا آنجا؟! – راه زیادی نیست. هر وقت بتوانم مرخصی میگیرم و به تهران می آیم.بالاخره این دورانی است که باید طی شود. بغض گلویم داشت می شکست و اشکهایم آرام آرام آماده جاری شدن بر روی گونه هایم بودند. – مجبوری دور از تهران خدمت کنی؟
۲۲
– بالاخره نامش خدمت ِ اجباری ست و چاره دیگری نیست. ناراحت شدی؟ با صدای بغض کرده ای پاسخ دادم: – البته که ناراحت شدم. – فکر نمیکردم برایت مهم باشد. هر وقت میخواستم بهت نزدیک شوم گریز می زدی و از راه دیگری میرفتی. – دست ِ خودم نبود. عزیز میگفت دیگر بچه نیستم و نباید دور وبر پسرهای فامیل بپلکم و سرو گوشم بجنبد. حتی وقتی پست ِ پنجره می ایستادم تا از دور تماشایت کنم صدایش در می آمدو فریاد میزد” از جلوی پنجره برو کنار.” – آخه چرا؟! تو نامزد خودم هستی. این تصمیمی بود که در زمان تولدت د و خانواده با هم گرفتند و نافت را به نام من بریدند، پس چه دلیلی داشت آن طورمحدودت کنند؟نکند نظرشان برگشته و نمیخواهند تو را به من بدهند؟ – جواب این سوال تا چند ساعت دیگر معلوم میشود. شهروز وبرادرم رامک کنار حوض داشتند کشتی میگرفتند و آزیتا داشت فریاد میزد. – این چه کاریست میکنید؟ ا ر زمین بخورید سرتان میخوردبه لبه حوض. داریوش با لحن پر حسرتی گفت: – یاد آن زمانها بخیر که من فرمانده بچه ها بودم و حامی تو. حالا که من و بابک بزرگ شدیم، دیگر نوبت شهروز است که از همه ی آنها بزرگتر است. – می بینی که از همه شَرتر است و آرامش ندارد. میترسم آخر کار دست ِ خودش یا یکی از بچه ها بدهد. – نفوس بد نزن . بهت راست از این حرفها بگذریم. فعلا مهم این است که نتیجه خواستگاری چه میشود. صدیقه با سینی خالی از پله ها پایین آمد، داریوش صدایش زد و گفت: – تو شنیدی چه میگفتند؟ با تردید پاسخ داد: – چه بگم آقا. خوب نیست آدم گوش بایسته، ولی خب توگوشام که نمیتونستم پنبه بذارم. آقا بزرگ میگفتند بهتره صبر کنیم آقا داریوش از خدمت برگرده، اما آقا سیف اله می گفتن اگه عقدشون کنیم اون با خیال راحت می ره خدمت. با بی صبری پرسیدم: – نفهمیدی آخرش چی شد؟ – نه دیگه، چون مجبور شدم بیام پایین. – به یک به بهانه ای برگرد بالا ببین چه میگویند. چنگ به صورت زد و گفت: – وا خدا مرگم بده. میخوای خانوم دستمو بگیره من و بندازه بیرون. یه کمی صبر داشته باشین. اصل موضوع اینه که شما دوتا قسمت همین.دیر یا زودش ، مهم نیس. گره چادرش را که شُل شده بود ،پشت کمر محکم کرد و از اتاق بیرون رفت. داریوش با لحنی آمیخته با ناامیدی گفت:
۲۳
– می ترسم عمو نصرت سنگ جلوی پایمان بیندازد و به این زودی ها رضایت ندهد. شاید به نظر او من و تو هنوز به اندازه کافی بزرگ نشدیم که به فکر عروسی باشیم.ممکن است به نظرت مسخره بیاید، اما اسحاسی که مرا وادار کرد آن روز که به خاطر تکه پاره شدن عروسک پارچه ای ات اشک میریختی، دستم را به روی آزیتا بلند کنم، بی آنکه آن موقع پی به مفهومش ببرم آغاز عشق بود، راست میگویم باور کن. خاطره های شیرین کودکی لغزان ودامن کشان ما را به سوی خود فرا میخواندند. همانند گیاهی خودرو هر لحظه بیشتر رشد میکردند و چون پیچکی به دور قلبمان می پیچیدند. در عالم خیال از پله های زیرزمین پایین رفتیم و از زیر خوشه های انگور آویخته به سقف که ذخیره زمستان مادرم بود، گذشتیم. دانه هایش وسوسه انگیز بودو دهانم را آب می انداخت. داریوش به هوا می پرید. دست دراز میکرد تا شاید بتواند یکی از آنها را به چنگ بیاورد و به من بدهد.قدش نمی رسید. نفس نفس میزد. هر چند هیج وقت موفق به این کار نشد، اما همین تلاشش برایم لذت بخش بود. طنین گرم و پرمهر صدایش مرا از عالم خیال بیرون کشید. – تصویر زیبای تو با آن موهای سیاه و آن چتری بچگانه بر روی پیشانی، با گونه های برجسته و لبهای اناری رنگ، در خواب و بیداری ذهنم را به خود مشغول میکرد، آن رشادتها و آن عرض ِاندام ها در مقابل بچه های دیگر ، فقط برای جلب ِ توجه تو بود.دوران خدمتم که تمام شود برمیگردم و در حجره پدرم در بازار مشغول کار میشوم. با وجود این که علاقه ای به کار کاسبی ندارم و هدفم ادامه تحصیل است ،فعلا ره دیگری به نظرم نمی رسد که بتوانم زندگی تو را تامین کنم. موافقی یا نه؟ رودابه زمین خورده بود و با زانوی زخمی و خون آلودگریه کنان داشت از پله ها بالا می رفت. عزیز سراسیمه خود را به طبقه پایین رساند و به محض مشاهده دست و پای زخمی دختر کوچکش مرا مورد خطاب قرار داد و گفت: – پس تو و آزیتا اینجا چه غلطی میکنید. چرا مواظب بچه ها نیستید؟ آزیتا به من که زبانم بند آمده بود، مجال پاسخ نداد و گفت: – کدام یکی شان حرف گوش میکنند. زبانم مو در آورد بس که فریاد زدم”مواظب باشید” پس چه موقع ما میتوانیم بیایم بالا عزیز جون؟ با ترشرویی پاسخ داد: – فعلا نه. به جای این حرفها برو دواقرمز و پنبه بردار بزن روی زخم پای خواهرت تا خونش بند بیاد. سپس رو به من کرد و پرسید: – داریوش کجاست؟ شما دوتا بیایید بالا. دلم شور میزد، میترسیم قلم سرنوشت بر روی نقشی که میکشیدیم خط بطلان کشد. دوران کودکی در پشت سر مانده بود و جوانی در روبرو من در حد فاصل این دو فصل از زندگی ، ورق نیمه تمامی بودم که پایانش اغاز جوانی بود. پایان فصل ششم فصل هفتم:
۲۴
در موقع ورود به تالار پذیرایی پاهایم می لرزید و به زحمت می توانستم تعادلم را حفظ کنم. چشمهایم سیاهی می رفت و جلو پایم را نمی دیدم . با وجود اینکه همه مهمانان آشنا بودند و غریبه ای در میانشان وجود نداشت، گونه هایم از شدت شرم گل انداخته بود. شاید اگر عزیز به موقع دستم را نمی گرفت و مرا کنار نمی کشید ، پایم به لبه میز چوبی مستطیل شکلی که وسط اتاق قرار داشت می گرفت و زمین می خوردم. بدنم گُر گرفته بود و از حرارت آتش وجودم می سوخت. جرات نمی کردم سر بلند کنم و به اطراف بنگرم . سلامم کوتاه و زیرلبی بود. نمی دانم همه آن را شنیدند یا نه؟ خانجون به موقع به دادم رسید و با صدای گرم و پر مهری جواب سلامم را داد و گفت: – بیا عزیزم ، بیا اینجا بغلِ دست خودم بنشین. همین که سر بلند کردم، عمه ناهید با لبخند شیطنت آمیزی چشمکی به من زد و گفت: – چطوری سیاه سوخته خوشگلِ من. زن عمو عذرا به اعتراض گفت: – حواست را جمع کن ناهید. یادت نرود داری در مورد عروس آینده من حرف می زنی. خانجون چشم تنگ کرد و گفت: – خُبه خُبه عذرا. هنوز که نه خودش بله را داده نه بابا ننه ش . هیچ چی نشده مالکش شدی. – خیالم راحت است خاله عالیه جون که بالاخره بله را می گیریم. کنار خانجون ، روی مبل مخمل سبزی که آقاجان ماه گذشته خریده بود و ان شب تازه روکش های نایلونی اش را برداشته بودیم و اولین بار بود که رنگ مهمان به خود می دید، فرو رفتم. احساس می کردم همه ی چشمها به من است. از زمان کودکی عادت به جویدن ناخنهایم داشتم، اما یک سالی می شد که در اثر شماتت ها و تنبیه های مادرم این عادت از سرم افتاده بود. هیجان و اضطرابی که در آن لحظه وجودم را فراگرفته بود باعث شد دوباره میل شدیدی به جویدن ناخنهایم در خود حس کنم، ولی همین که انگشتم را به طرف دهانم بردم، عزیز که در کنارم نشسته بود، دستم را در هوا گرفت و مانع از تکرارش شد. داریوش از آن طرف سالن با دلخوری چشم غره ای به من رفت. جمله عمه ناهید به نظرم بی مزه آمد که داشت می گفت: – به گمانم هنوز خیلی به وقت شوهر کردن این جوجه مانده. خانجون به موقع جوابش را داد و گفت: – اگه این طوری باشه باید بگم هنوز وقت زن گرفتن برادرزاده تو هم نشده. اگه این جوجه مرغه ، اونم جوجه خروسه. آقاجان نگذاشت این بحث ادامه پیدا کند. به موقع آن را درز گرفت و گفت:
رمانی ها
۲۵
– برای مزاح بد نبود، اما حالا دیگر برویم سرِ بحث جدی. به نظر من هم حق با خانجون و ناهید است. هر دوی اینها باید یک کمی بزرگتر و عاقل تر شوند تا بدانند زندگی عروسک بازی نیست، ولی چون از همان روز اولِ تولد ناف رکسانا را به نام داریوش بریدیم و آرزو کردیم قسمت هم شوند. حالا هم مخالفتی با این وصلت ندارم. همان طور که قبلا گفتم من با نامزدی موافقم. به امید خدا دو سال دیگر که خدمت داریوش تمام شود ،اگر قسمت باشد عقدشان می کنیم که بروند سر زندگی شان. زن عمو عذرا با ناآرامی روی مبل نیم خیز شد و اعتراض خود را با تصمیم آقاجان اعلام کرد و گفت: – حالا چرا عقدشان نکنیم که به هم محرم باشند تا لااقل آخر هفته ها که داریوش به تهران می آید بتوانند با خیال راحت بروند گردش و تفریح؟ خانجون پوزخندی زد و پرسید: – مثلا کجا؟ – مثلا سر پل تجریش ، سینما یا تماشاخانه. ابرو بالا انداخت و با خنده گفت: – اونجاها که عقد کردن نمی خواد، همین جوری هم می تونن برن، فوقش یکی از بچه ها رو سر خر همراهشون می فرستیم. یه بهونه بیار که قابل قبول باشه عذرا. – خب خاله جون این جوری خیال ما راحت می شود که دختر مالِ خودمان است. – خب از اول همینو بگو. دیگه چرا هی حاشیه میری. دزدکی نظری به سوی داریوش افکندم که با نگرانی منتظر نتیجه گفت و گوی آنها بود . با شناختی که از پدرم داشتم ، بعید می دانستم به عقد رضایت بدهد. جیغ و داد بچه ها آزاردهنده بود. مثل همیشه با هم نمی ساختند و هر بار یکی از آنها فریاد می کشید. صدای اعتراض بابک بلند بود که سعی در ساکت کردنشان داشت. بالاخره آقاجان با لحن گرمی خطاب به داریوش گفت: – تو پسر خودم هستی داریوش جان. من قول رکسانا را بهت دادم و سر قولم هستم . وقتی رضایت می دهم حلقه دستش کنی، انگار عقدش کردی . من از حرفم برنمی گردم، نه الان،نه دو سال دیگر. مگر این که خدای ناکرده اتفاقی غیر قابل پیش بینی بیفتد و کاسه کوزه ها را به هم بریزد. هر وقت مرخصی گرفتی آمدی تهران دستِ نامزدت را بگیر ببرش سینما یا سر پل تجریش. حرف خانجون مزاح بود ، هیچ سرخری هم همراهتان نمی فرستم. من از تخم چشمم بهت بیشتر اطمینان دارم و می دانم حرمت قولت را نگه می داری و تا زمان عقد دست از پا خطا نمی کنی. این حرف آخر من است. اگر داداش سیف اله و زن داداش هم موافق باشند ، با اجازه خانجون و خاله هفت بقیه حرفهایمان را می زنیم. خانجون به آنها مجال جواب نداد و گفت: – کار خوبی کردی نصرت جان که همه چیزو ریختی رو داریه و حرف خودتو زدی. حالا دیگه یه راه بیشتر نمونده عذرا. سپس خطاب به خواهرش افزود: – وای از این دختر چشم سفید تو عفت که کوتاه نمی یاد.
۲۶
– چه کوتاه بیاد ، چه نیاد، به غیر از نامزدی راه دیگه ای باقی نمونده عالیه. زن عمو عذرا آماده اعتراض می شد که عمو سیف اله مجالش نداد و گفت: – خیلی خب داداش نصرت قبول. ریش و قیچی دست خودت. هر شرط و شروطی داری بگو من تسلیمم. داریوش با لب و لوچه آویزان به اشاره مادرش جواب مثبت داد و بهش فهماند که چاره ای به غیر از قبولی نیست، وگرنه شانس نامزدی را هم از دست خواهد داد. همه با هم حرف می زدند و هر کس در مورد شرایط و مراسم نامزدی اظهار عقیده ای می کرد. زن عمو عذرا که خیاط قابلی بود گفت: – پیراهن نامزدی و عروسی اش را خودم می دوزم. کاری می کنم که همه انگشت به دهن حیران بمانند و تا حالا کسی نظیرش را ندیده باشند. صدای گریه رودابه، عزیز را به طبقه پایین کشاند. خانجون بو کشید و گفت: – وای به گمونم برنج بوی دود گرفته. لابد صدیقه به جای اینکه حواسش به پخت و پز باشه یه جایی همین گوشه کنارا وایساده که ببینه بالاخره شیرین پلوی عروسی رو می خوره یا نه. نمی دانستم باید شاد باشم یا غمگین . این فقط قدم اول بود، قدم اول برای رسیدن ما به هم، اما بین اولین قدم و آخرین آن فاصله زیاد بود. آزیتا به دستور عزیز به طبقه بالا آمد تا ظرف شیرینی بله برون خواهرش را دور بگرداند. مراسم خواستگاری که به پایان رسید ، نسبت فامیلی و ارتباطات خانوادگی جو مهمانی را عوض کرد. خانجون خطاب به دختر بزرگترش طیبه گفت: – بلند شو برو به خواهرت کمک کن شامو بکشه، وگرنه بقیه برنج هم ته دیگ می شه و چیزی برای خوردن باقی نمی مونه. به محض صدور فرمان خانجون ، زن عمو عذرا و عمه ناهید هم به همراه خاله طیبه برخاستند و به طبقه پایین رفتند. خانجون سرگرم درددل با خواهرش شد . هر کس با کنار دستش اش مشغول صحبت بود. آقای فتحی که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و سرش درد می کرد برای بحث سیاسی ، موضوع را به اوضاع نابسامان و اختلافات داخلی میان رجال مملکتی کشانده بود. گاه جرات به خرج می دادم و نگاهم را به روی نگاه داریوش می کشاندم گه چون من ساکت بود و نه طرف صحبتی داشت و نه میلی به آن گفت و گوها. کاش فرصتی پیش می آمد تا دوباره با هم تنها شویم و یا حداقل در همان تالار در کنار هم بنشینیم و چون دیگران با هم اجازه بحث و گفت و گو را داشته باشیم . هیچ کس به فکر ما نبود، حتی خانجون که بی خیال با حرارت داشت با خواهرش از خاطرات گذشته یاد می کرد. در چهره داریوش اثری از شادی نمی دیدم. به نظر نمی رسید از وضع پیش آمده راضی باشد. چه بسا نگران حوادث آینده بود، آینده ای که همراه با پیشانی نوشت مان در پاکت لاک و مهر شده و دربسته ای دور از استرس مان ، قرار داشت و زمانی موفق به خواندنش می شدیم که دیگر جزیی از گذشته بود نه آینده. فصل هشتم:
۲۷
بلور فروشی اقاجان رونق چندانی نداشت. با وجود این می کوشید تا اعتبار گذشته را حقظ کند تا در ظاهر چیزی از هم صنف های خود کم نیاورد که هر کدام صاحب اتومبیل وبروبیایی شده بودند اما او هنور همان درشکه فرسوده قدیمی را داشت و به زحمت توانسته بود از اضافه در امد اندکش حقوق رجبعلی درشکه چی را بپردازد ولااقل این یکی را از دست ندهد. یکی دوبار از زبان عزیر در موقع دردل با زن عمو عذرا شنیدم که با حسرت و سوز دل می گفت: -بس که اخلاق نصرت تند است.مشتری دنبال زبان چرب و خوش خدمتی ست.چیزی که فراوان است بلور فروشی ست.مرض ندارد که برود سراغ یک کاسبکار بدعنق و زبان تلخ مثل نصرت ولی کو گوش شنوا.هر چه می گویم به خرجش نمیرود. عذرا آهی کشید و گفت: -سیفاله هم دست کمی از برادرش ندارد به جای این که به فکر فروش جنسش باشد انگار از مردم طلبکار است. بعد از مراسم شیرینی خوران و بله برون هر دوخانواده به تکاپو افتادند تا مقدمات جشن نامزدی را قبل از اعزام داریوش به خدمت فراهم کنند. دل توی دلم نبود.انگار پر در اورده بودم و از شوق روی پایم بند نمی شدم. مراسم نامزدی ساده و مختصر بود و فقط اقوام نزدیک در ان حضور داشتند.دور یقه و حاشیه پایین دامن پیراهن ساتن صورتی دوخت زن عمو عذرا با گلهای مصنوعی پوست پیازی تزیین شده بود و تاجی از ان زینت گیسوانم بود. قلبم پر هیاهو با سروصدا در کنار قلب داریوش می تپید ونوید رسیدن و یکی شدن را می داد. همین که حلقه نامزدی را به انگشتم کرد قلبم را همراه با انگشتم یه اسارت گرفتودر بند خود گرفتار ساخت. خودم را از او جدا نمی دانستم.عازم خدمت سربازی شد انگار نیمی از وجودم پاره ای از تنم را با خود برد. بی قرار وناارام ذهنم خالی از اندیشه هایم شد مدرسه چون هیولایی در مقابلم دهان گشود.مطالب کتاب برایم بیگانه بود.مفهوم انچه را که می خواندم نمی دانستم. جرات نمی کردم از پدرم بخواهم که اجازه بدهد ترک تحصیل کنم چون یقین می دانستم به محض اگاهی از این تصمیم خشمگین خواهد شد وهرگز این اجازه را به من نخواهد داد اخر هفته ها که داریوش به تهران می امد زندگی ابی بود و شفاف و زمانی که می رفت سیاه و تاریک. پدرم به وعده اش عمل کرد و به ما اجازه داد که شبهای جمعه با هم به سینما یا تئاتر برویم.در فصل تابستان برای فرار از گرمای تهران سوار اتوبوس شمیران میشدیم و مسیر راه تا پل تجریش را به درددل و گفت وگو می گذراندیم. در زیر سایه درختان همراه با نوازش باد خنکی مطبوعی زیر پوستمان می دوید وفقط یاد اوری جدایی روز بعد مزه شیرین لحظالت کوتاه با هم بودن را به کامان تلخ می کرد. کم کم سرسبزی وصفای درختان جای خود را به رنگ زرد و قهوه ای اندوه داد و نم نم باران پاییزی بازارآبپاشی باغبان را کساد کرد.حزن غروبهایش یاد اور دلتنگی هایم در زمان دوری اش بود. دیگر نمی توانستیم شبهای جمعه سوار اتوبوس شمیران شویم و در سر بالایی دربند همراه با نوای پرندگان و صدای روح نواز امواج رود خانه درد دل هایمان را بر روی اب روانش جاری سازیم وسبک شویم کنار رود خانه بر روی سنگ بنشینیم بر روی جای دندانهای هم به دانهای بلال کباب شده گاز بزنیم و قهقه ی خنده های مان را در صدای
۲۸
اب گم کنیم. فال گردو را به طور مساوی بین خودمان تقسیم کنیم و هر کدام مغز گردونی ان دیگری را از پوست بیرون بیاوریم و قسم بخوریم در اینده به همین شکل در شادی و غم شریک هم باشیم. اخرین جمعه ای که قرار بود فردایش به مدرسه بروم بی زاری ام را از ادامه تحصیل بر زبان اوردم و انچه را که هنوز جرات گفتنش را به پدرم نداشتم به داریوش گفتم: -دیگر ذهنم امادگی ادامه تحصیل را ندارد .تا همین جا که خواندم کافی است. چهره اش درست همان حالتی را به خود گرفت که در زمان کودکی در موقع پرخاش به بچه های کوچکتر از خود به ان شکل در می امد. چشمهایش تنگ شد وپیشانی اش پرچین و لحن کلامش خشن. -یعنی چه!اگر قرار باشد وجود من ذهنت را اشفته کند ومانع از درس خواندنت شود خودم را از دیدنت محروم می کنم و اخر هفته ها هم به تهران نمی ایم. یادت باشد هیچ وقت نباید احساس ما به هم جلوی پیشرفتمان در زندگی را بگیرد.. می شنوی چه می گویم؟دیگر نشنوم این حرفها را بزنی.می خواهی صبح تا شب توی خانه بنشینی و به در و دیوار نگاه کنی؟منظورت این است؟حرفت را بزن چرا ساکتی؟ زبان به اعتراف گشودم و گفتم: -ان قدر به فکر تو هستم که نمی توانم به چیز دیگری فک کنم. از شنبه تا پنجشنبه کارم شده لحظه شماری. کلامش همراه با نگاهش مهربان شد وشیفته. -مگر من کم به فکر تو هستم ولی این دلیل نمی شود که ذهنم فارغ از مسایل دیگر شود. با ناامیدی گفتم: -منظورت این است که نباید ترک تحصیل کنم!؟ -نه نتبل خانم این دو سال را هم تحمل کن تا لااقل دلم خوش باشد زن تحصیل کرده گرفتم. لب برچیدم و گفتم: -پس معلوم می شود اگر درس نخوانم دیگر دوستم نداری. تبستمی شیرین چهره اش را بشاش ساخت و گفت: -وقتی که عاشقت شدم هنوز فرق بین الف و ب را نمی دانستی و من تازه داشتم حروف الفبا را به هم میچسباندم تا جمله بسازم. ان موقع نمی توانستم کلمه عشق را معنی کنم ومفهوم دوست داشتن ودلبستگی را نمی دانستم.با وجود این در خواب وبیداری صورت زیبایت با ان چشمان سیاه موهای مدل خرگوشی وچتری روی پیشانی در مقابل دیدگانم نمایان بود. عاشق تابستانها بودم که دیگر مدرسه و درس و مسقی وجود نداشت که بین مان جدایی بیندازد وبه راحتی می توانستم صبح تا غروب در حیاط وزیر زمین خانه هایمان دلم را به دیدارت خوش کنم و در کنارت باشم. -ذهن من انباشته از خاطرات کودکی ست وعاشق شان هستم. هر وقت چشمهایم را می بندم ان روز ها را به یاد می اورم هیچ خاطره ای بدون حضور تو نیست. روز هایی که به مدرسه می رفتی و در بازی بچه ها شرکت نداشتی دست و پایم را گم می کردم و از بازی و جست وخیز متنفر می شدم. افسرده مغموم روی پله های زیرزمین چمباتمه می زدم بی ان که چیزی لز حرکت عقربه های ساعت سر در بیاورم با انگشتانم دقایق دوری را هزار بار تا ده می شمردم و دو باره به عدد یک بر می گشتم. معلوماتم قد نمی داد به شمارش بیشتر از ان ادامه بدهم.همیشهقارو قور شکم
۲۹
گرسنه ام عین پاندول ساعت بهم علامت می داد که چیزی به اذان ظهر و نزدیک شدن زمان بازگشت از مدرسه نمانده.بخصوص وقتی عزیز صدایم می زد ومی گفت”بیاسر سفره نهارت را بخور”دیگر اطمینان می یافتم که چیزی به امدنت نمانده. -حرف دل مرا میزنی رکسانا.من هم از زمان بچگی بدون تو هیچ بودم ولحظات فراق وبی هم بودن را در انتظار بکشم تا به اخر هفته برسم و به لحظه دیدار.عطر نفسهایت مستم کندوموسیقی دلنواز کلامت غذای روحم باشد. تو اینجا در میان جمعی و من انجا تنها و غریب. بخصوص شبهایی که کشیک دارم و تا صبح بیداری می کشم به جای اینکه به فکر وظیفه ای که به عهده دارم باشم به فکر تو ام. لبخند شیطنت امیزی زدم و به طعنه گفتم: -حالا دیدی من حق دارم به جای این که حواسم به درس و مدرسه باشد پیش توست؟ انگشتش را تهدید کنان به طرفم تکان داد و گفت: -میان دعوا نرخ تعیین نکن.من نه در انجام وظیفه کوتاهی می کنم نه در دوست داشتن تو. این روز ها گذران است.درست است که بر خلاف مثل یک چشم بهم زدن به کندی می گذرد وتحملش اسان نیست اما بالاخره خواهد گذشت و زمانی خواهد رسید که غروبها پشت پنجره اتاق منزل خودمان منتظر بازگشت من از محل کار باشی. روزی که سرسفره عقد بهم بله بگویی بهت قول می دهم دیگر هیچ وقت بی تو سفر نروم. دل شوره ای را که به جانم افتاده بود از او پنهان نکردم و گفتم: – نمی دانم چرا دلم شور می زند و هر وقت می خواهم روزی را مجسم کنم که برای همیشه با هم خواهیم بود صدای غلتیدن و فرو افتادن قلبم را درون سینه می شنوم و می ترسم هرگز چنین روزی را به چشم نبینم. از تصور چنین پیش امدی نگاهش تیره شد و صدایش لرزان: -نفوس بد نزن رکسانا.مگر دیوانه شده ای؟این فکر خیال ها چیست که به سرت می زند. نکند عقلت را از دست داده ای و تو حالا دیگر نامزد من هستی بزرگتر ها حرفهایشان را با هم زده اند.پدرت مردی نیست که از قولش برگردد.به جای این حرف ها برو از مادرت اشپزی یاد بگیر که غذای شور یا بی نمک و سوخته به خوردم ندهی.
فصل نهم
چیزی به پایان خدمت داریوش نمانده بود که برادرم بابک هم برای انجام خدمت سربازی عازم تبریز شد. عزیز دل شکسته و غمگین بود و طاقت دوری از پسر ارشدش را نداشت. پدرم برای دلجویی از او بچه ها را به زن عمو عذرا قمر الملوک وزیری، آواز خوان به نام آن زمان که تصنیف – ۱( )۱ سپرد و من و مادرم را برای تماشای کنسرت قمر( )۱۳۳۲ شمسی .وفات ۱۸۲۱ های روح پرور و صفحات دلنوازش آرام بخش جان و تن پیر و جوان می شد ( .تولد کافه رستورانی مشهور و بزرگ در خیابان سی متری – ۸( . )برد ۸( )و سایر برنامه های تفریحی به کافه شکوفه نو که یکی از گرانترین و مشغول کننده ترین اماکن خوشگذرانی و شب زنده داری بود و در آنجا هنرمندان و خوانندگان به نام آن زمان به اجرای برنامه می پرداختند).
۳۰
گرچه صدای قمر آن گرمی و اوج سابق را نداشت و نالان و بیمارگونه از سینه بیرون می آمد، اما صدای خاطره ها بود که در کافه شکوفه نو طنین انداز می شد و اشک بر گونه همه ی آنهایی که یک زمان شیفته آوای خوشش بودند می نشاند. بعضی ها چشم بر هم می نهادند تا بی آن که به چهره خسته و گونه های فرو رفته اش بنگرند و صدای ناله وارش را بشنوند، در خاطرشان با خواننده خوش چهره و محبوبشان تجدید دیدار کنند و با گوش جان دل به زمزمه های جان بخشش بسپارند. مگر از آن روز که برای اولین بار به کنسرتی که در سینما سپه (ساختمانی در خیابان با غشاء (سپه) که گاهی به سینما، گاهی به تأتر یا کنسرت و بالماسکه اختصاص می یافت). یعنی به همین سادگی در عرض، ده سال پیری چهره جوانی اش را خط خطی کرده و زلزله به جان تارهای صوتی اش افکنده و بلیت کنسرت هایش را که به چند برابر قیمت در بازار سیاه به فروش می رفت، به شبی سی تومان اجرت تبدیل ساخته؟ چه فشاری به حنجره اش می آورد تا دوباره آن آوای خوش را از گلویش بیرون فرستد و با همان اوج و با همان صدا همنوا با مرغ سحر ناله سر دهد و بخواند.
مرغ سحر ناله سر کن **** داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرربار این قفس را **** بر فکن و زیر و زبر کن بوی کباب بره به همراه بوی نوشیدنی های مختلف از میزهای اطراف به مشام می رسید. آنهایی که می خوردند و می نوشیدند، غرق عالم خودشان بودند و من بی آن که اشتهایی به خوردن و نوشیدن داشته باشم، از دوری داریوش که ماه آخر خدمتش را می گذراند دلتنگ بودم. او داشت همان ترانه ای را می خواند که ده سال پیش در سینما سپه خوانده بود. آن موقع با وجود این که چند سال از کشفِ حجاب می گذشت، مادرم که او را عزیز صدا می زدیم، هنوز عادت نکرده بود گیسوان سیاه و پرپیچ و تابش را در معرض دید نامحرمان قرار دهد، درحالی که تور سیاه کلاهش را به دور انگشتان دست لوله می کرد، دیدگانش تحت تأثیر آوای دلکشِ قمر نمناک بود. پدرم سر را عین پاندول ساعت، همراه با نوای این ساز به این سو، آن سو می گرداند و نشان می داد که تا چه حد از تماشای آن کنسرت لذت می برد و حالا باز هم صدای خاطره ها گوششان را نوازش می داد نه صدای ناله وار کنونی. ناگهان نگاه من و مادرم همراه با هم به طرف در ورودی سالن خیره ماند و در میان آن شور و حال، چهره آشفته رجبعلی درشکه چی در میان دو لنگه در نیمه گشوده نمایان شد. بی اختیار صدای فریاد کوتاه مادرم در طنین آوای قمر گم شد که می گفت: – وامصیبتا، خدایا کمک کن!
۳۱
قلبم چون تیری از کمان رها شد و درون سینه غلتید. آقا جان که دیگر نمی توانست خونسردی و وقارش را حفظ کند، بی تابی اش را در آرامش ظاهری کشت، دستهایش را که آشکارا می لرزید در جیب شلوار پنهان ساخت و به طرف در ورودی سالن روان شد. عزیز رنگ به چهره نداشت و لبهایش می لرزید. پاهایش را درست بر روی جای پای همسرش می گذاشت و پشت سر او قدم بر می داشت. رجبعلی آنجا نایستاد و ما را به دنبال خود به داخل خیابان کشاند، چون به خوبی می دانست بیان آنچه که قصد گفتنش را دارد، چه قشقرقی به پا خواهد کرد. سپس همین که در حاشیه خیابان زیر درختهای سبز و خرم ایستادیم، کلمات را بریده بریده از دهانش بیرون راند. – عجله کنین آقا بزرگ، باید بریم مریضخونه. هر سه با هم فریاد کشیدیم: – مریضخونه، برای چی؟ – هول نکنین آقا، پیش آمده. کاریش نمی شه کرد. سیف اله خان منو فرستاد که شما رو ببرم اونجا، به گمونم آقا رامک موقع بازی سرش به دیوار خورده، شکسته. صورت مادرم از اثر انگشتان دستش پر خراش شد. یک بند هوار می زد: – چی به سر بچه ام آمده؟ راست بگو رجبعلی. – نترسین. خدا بزرگه. الان می ریم اونجا، معلوم می شه. نمی دانم اسبهای درشکه لج کرده بودند و اهمیتی به ضربات پی در پی شلاقی که درشکه چی بر پیکرشان وارد می ساخت نمی دادند و آهسته با تأنی سم بر زمین می کوبیدند یا این که عجله ما برای رسیدن به مقصد راه را طولانی و بی انتها جلوه می داد. مادرم اشک ریزان زیر لب دعا می خواند. آقا جان بی اعتنا به سیگار روشنی که در لای انگشتانش داشت خاکستر می شد، غرق افکار پریشان و التهاب و نگرانی درون بود. شب بر روی درختان سایه سیاهی افکنده بود و حرکت باد بر روی شاخ و برگهایشان، چون اشباحی سرگردانی دلهره می آفریدند. احساسم به من می گفت دیگر برادرم را نخواهم دید. نمی دانستم از کجا این افکار واهی به مغزم راه یافته، اما در هر صورت چکشی بود برای شکستن بغضِ سمج گلو و جاری شدن اشکهایم. عمو سیف اله در حیاط بیمارستان انتظار آمدن مان را می کشید. به محض دیدن مان با حرکت تندی سیگار روشن را به زمین افکند و پا به رویش کوبید. همه با هم به سویش دویدیم. چین های پیشانی اش بر روی هم سوار شده بودند و خط فاصله ای در میانشان به چشم نمی خورد. نم اشکی که چون شبنم بر روی مژه هایش نشسته بود، گویا تر از کلام آنچه را که از شنیدنش وحشت داشتم، بیان می کرد. عزیز با وجود وحشتی که از شنیدن پاسخ داشت، با بی تابی پرسید: – چی شده سیف اله خان؟ رامک کجاست؟ از بیان حقیقت طفره رفت. سر به زیر افکند و به حالتِ عصبی پاشنه کفشش را بر روی سنگفرش حیاط سابید.
۳۲
پدرم طاقت نیاورد و درحالی که شانه های برادرش را به شدت تکان می داد پرسید: – چرا حرف نمی زنی؟ یعنی این قدر حالش بد است که طاقت گفتنش را نداری؟ عمو سیف اله تکانی به خود داد تا به من و مادرم نزدیکتر شود، اما انگار کمرش که ناگهان خمیده بود و پاهایش که بی توان و قدرت شده بودند، به او نیروی پیشروی را نمی دادند. آقا جان عمق فاجعه را حس کرد. دستش را حایل دیوار ساخت و با صدای لرزانی پرسید: – نترس، حقیقت را بگو. چی به سر رامک آمده. صدای عمویم از وسطِ پرسِ بغض گلو با فشار و لرزان بیرون آمد. – سعی کردم به موقع برسانمش اینجا، ولی بی فایده بود. – یعنی چه! منظورت را نمی فهمم. واضح تر حرف بزن. روسری عزیز از سرش پرت شد و بر روی آبِ حوض لجن گرفته درمانگاه شناور ماند. از جای خراش ناخنها بر روی پوستِ صورتش خون می آمد. دیگر اهمیت نمی داد که گیسوان شبق مانندش در معرض دید نامحرمان قرار گرفته. صدایش ضجه وار از گلو بیرون آمد. – نه غیر ممکن است. باور نمی کنم. آخه چرا او؟ کجاست. می خواهم ببینمش؟ نخ زندگی پوست چهره اش را کشید و پر از چین و شکن ساخت. چشمان درشت سیاهش، خاکستری شد و برق نگاهش به همراه رعدِ فریادهایش تبدیل به باران سیل آسایی که از دیدگانش می بارید. پاهایم از ترس، سِر و بی حس شده بودند. اولین بار بود که مرگ در مغزم خارج از کابوسهایم شکل واقعیت به خود می گرفت. شکی نداشتم که برادر نازنیم که ده سال بیشتر نداشت، مُرده. عمو سیف اله با ترس و لرز به شرح ماجرا پرداخت: – تو بچه ها را به من و عذرا سپردی و رفتی کنسرت. فکر می کردم مشدعلی مواظبشان است. غافل از این که او هم رفته نان بخرد. سفره پهن بود. شیرین و آزیتا رفته بودند از باغچه حیاط سبزی خوردن بچینند. عذرا به تعداد بچه ها کاسه بشقاب گذاشته بود که شام بخوریم. یک دفعه صدای افتادن جسم سنگینی به حیاط و به همراه آن صدای جیغ و داد بچه ها به گوش رسید. من و عذرا هر دو با هم دویدیم توی حیاط. چطور بگویم داداش نصرت که آنجا چه دیدم. انگار سقف آسمان روی سرم خراب شد. کاش می مردم و چنین صحنه ای را به چشم نمی دیدم. برادرزاده عزیزم، رامک نازنینم غرق خون، نزدیک حوض روی زمین افتاده بود. شیرین و آزیتا صورتشان را با دستهایشان پوشانده بودند و یک بند هوار می زدند. حق داری ملامتم کنی، حق داری سرم را به دیوار بکوبی. من خودم را هرگز نمی بخشم. عذاب وجدان بیشتر از شمات تو دارد دیوانه ام می کند. تو بچه هایت را به ما سپردی و ما از آنها غافل شدیم. هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز پدرم گریه کند. تا به آن روز اشک هیچ مردی را ندیده بودم و گریه را کاری زنانه و بیشتر بچه گانه می دانستم و حالا هم اشک او را می دیدم، هم اشک عمویم را که همراه با ندامت بود و احساس گناه. آقا جان با ناباوری گفت: – بچه گول می زنی داداش. آدم الکی الکی که از پشتِ بام پرت نمی شود پایین. باید یکی هولش داده باشد، اما کِی؟
۳۳
– لابد دویده، حواسش نبوده که اگر جلوتر برود، می افتد. درحالی که شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد، گفت: – این حرفا چیست. تو گفتی و من باور کردم. من این بچه را به تو سپردم و از تو می خوامش، کجاست؟ دستهای عمویم پرده ای شد در مقابل دیدگان شرم زده اش و از جواب عاجز ماند. چه می توانست بگوید؟ چطور می توانست این جمله را بر زبان بیاورد که دیگر رامک در قید حیات نیست. پدرم با خشمی آشکار دستِ برادرش را از روی صورت او کنار زد و گفت: – حرف بزن کجاست؟ با اشاره دست یکی از اتاقها را نشان داد و گفت: – آنجاست. پدر و مادرم بی معطلی به آن سو دویدند. عمو سیف اله دستم را کشید و نگذاشت به تختی که بدن بی حرکت برادرم بر رویش قرار داشت نزدیک شوم. صدای فریاد جگرخراش آن دو را که شنیدم، به همراهشان هوار کشیدم.
۱۱فصل عمو سیف الله هنوز داشت برای اثبات ادعا یش پافشاری میکرد ومی کوشید تا به پدرم به قبولاند سقوط رامک از پشت بام و کشته شدنش بی مبالاتی خود و در موقع بازی بوده و پسر یازده ساله اش شهروز نقشی در این پیش آمد ناداشته،اما برادر هشت ساله ام برمک در حالی که هنوز از وحشت صحنه ی هولناکی که به چشم دیده بود به خود میلرزید،گفت: -دروغ میگه،من خودم دیدم چطور موقع بازی با هم دعوا شون شد و روی پشت بام به دنبال هم کردند و بعد یه دفعه شهروز هلش داد اون پائین. شهروز در حالی که دندان هایش را از خشم به هم میفشرد،لگدی نثار پای برمک کرد، و با لحن غضبناکی گفت: -دهن کثیفت را ببند،مزخرف نگو.من اصلا دستم بهش نخورد.خودش افتاد،ما داشتیم با هم باز میکردیم،دلیلی نداشت با هم دعوا کنیم.هیچ میدانی این حرف تو چه آتشی به پا میکند دیوانه. برمک به قصد تلافی آماده ی تهاجم شد.آقا جان که هنوز از مرگ ناگهانی فرزند دلبندش بهت زده بود،مانع ادامه ی زد و خورد آن دو شد و گفت: -دروغ که حناق نیست،بگذار هر چه میخواهند بگویند،چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.بخصوص که آن موقع رودابه هم آن بالا پیش شما بوده و همه چیز را به چشم دیده.مگر نه رودابه؟ خواهر شیش سالهام که از لحظه بازگشت ما از بیمارستان به خانه گوشه ی اتاق کز کرده بود،حرکتی از خود برای تصدیق سخنان و نشان نداد و مات و مبهوت به نقطه ای که نشان کرده بود خیره ماند. آقا جان دوباره جمله اش را تکرار کرد و گفت: -مگر نشنیدی چه گفتم پرسیدم رامک خودش افتاد یا شهروز هلش داد؟
۳۴
رودابه میلی به پاسخ نداشت.چه بسا اصلا نمیشنید پدرش چه میگوید.حالتی که در نگاهش دیدم قلبم را لرزاند. حتی مژه هایش هم حرکتی نداشتند.عزیز دست بر سر کوفت و گفت: -خاک بر سرم شد.به گمانم اصلا نمیشنود که تو چه میگویی.نکند از ترس زبانش بند آمده و لال شده. پدرم دست بلند کرد و سیلی محکمی بر صورت دخترش زد تا شاید زبان بسته اش باز شود و به خود آید،ولی تلاش بی فایده بود،.انگار به ناگهان آسمان چون کوهی ریزش کرد،ابر سیاهی را چون تکه سنگی از جا کند و بر روی روشنایی زندگی ایمان فرود آورد و تیر و تارش ساخت. با وجود اینکه ادعا ی یک پسر بچه ی هشت ساله نمیتوانست ملاک اثبات جرمی باشد که شاهد دیگری نداشت،برای پدرم شکی در صحت گفته های برمک باقی نماند.به یقین میدانست آنچه که اتفاق افتاده یک قتل است نه یک حادثه. نگاهش به برادر جان در یک قالبش خصمانه شد.دیگر نمیتوانست وجود افراد خانواده ای را که پسرشان قاتل فرزند دلبندش بوده تحمل کند.از همه ی آنها نفرت داشت.بخصوص از شهروز که یک زمان ادعا میکرد و را به اندازه ی رامک دوست دارد. نگاهش از روی تک تک چهره ها گذشت و بر روی سرخی دیدگان گریان من متوقف ماند و جمله ای را که انتظار شنیدنش را داشتم بر زبان راند. -خوب گوش بده رکسانا،هم تو و هم مادرت.از این لحظه به بعد من احساسم را نسبت به برادرم و خانواده اش در همان گوری که فردا برای به خاک سپردن رامک ناکامم کنده خواهد شد،به خاک میسپرم و از شما هم انتظار دارم همین کار را بکنید.چه من زنده باشم،چه نباشم،هیچ کس حق ندارد از حصاری که بین حیاط خانه ی خودم و خانه سیف الاه خواهم کشید بگزارد و به سراغ آنها برود.شنیدید چه گفتم؟من نمیتوانم شهروز را به سزای عملش برسانم.مطمئنم خدا ازش نخواهد گذشت و به وقتش مجازاتش خواهد کرد.از اینجا برو سیف الله .دست زن و بچه ات را بگیر و به خانه ات برگرد.حتی یک لحظه هم تحمل دیدنتان را ندارم. عمو سیف الله حرکتی برای رفتن از خود نشان نداد و گفت: -یک لحظه صبر کن نصرت،تصمیم های نادرست و قضاوت های عجولانه پشیمانی به بار میآورد.تو الان مصیبت دیده ای.مرگ رامک قلبت را پاره پاره کرده و جیگرت را آتیش زده.من همدردت هستم و نمیتوانم تنهایت بگذارم.همانطور که عذرا هم نمیتواند دختر خاله اش را در چنین موقعیتی که نیاز به دلجوئی دارد تنها بگذرد.از آن گذشته رکسانا نامزد پسر من است و ما از هم جدا نیستیم. فریاد گوش خراش پدرم قلب را لرزاند: -بود،ولی دیگر نیست.این حرفها مال گذشته هاست و هیچ کس حق ندارد تکرارش کند. -تو را به روح رامک قسم عجولانه تصمیم نگیر نصرت.لااقل بگذار مراسم خاکسپاری و عزاداریاش تمام شود.از آن گذشته تو هنوز جوابت رو از رودابه نگرفتی.. -فرقی نمیکند،شکی ندارم او هم همان حرف های برمک را خواهد زد.دلیلی ندارد چیزی را که برادرش به چشم دیده رودابه ندیده باشد. عزیز در آغوش زن عمو عذرا از حال رفته بود.آقا جان با لحنی تلخ خطاب به همسرش گفت:
۳۵
-خوب گوش کن،طوبی.اگر نیاز به دلجوئی داری،سر به روی سنگ دیوار بکوب،نه بر روی سینه ی مادر قاتل پسرت. زن عمو عذرا با وجود خویشتن داری تحمل از دست داد.سر مادرم را روی زمین نهاد و برخاست. گونه هایش از خشم گلگون شده بود و تارهای صوتیاش در موقع بیان این جمله لرزان: -دیگر تحمل این توهینها را ندارم.درست است که داغ دیده اند،ولی این دلیل نمیشود که آقا نصرت هر چه از دهنش در میآید نثار ما کند.گناه ما فقط این است که مواظب بچه ها نبودیم و گذاشتیم بروند بالات پشت بام گرگم به هوا بازی کنند.این یکی را قبول دارم،اما بیشتر از اینش تهمت است و دروغ محض.بچه ی من قاتل نیست.از ساعتی که این اتفاق افتاده رنگ به چهره ندارد.خدا میداند چقدر ناراحت است. -ننه من غریبم بازی در نیار عذرا خانم.خوب باید هم ناراحت باشد در عالم بچگی به فکرش نرسیده بود اگر هلش بدهد میافتاد میمیرد و باید حساب پس بدهد.حالا تازه میفهمد چه اشتباهی کرده است. شهروز در میان هق هق گریه گفت: -باور کنید من هلش ندادم عمو جان.تو بگو رودابه.تو که آنجا ایستاده بودی،لابد به چشم خودت دیدی چطور از آن بالا افتاد پائین.راست بگو،مگر غیر از این بود؟چرا حرف نمیزنی؟ دوباره همه ی نگاهها به سوی خواهر بیچاره ام چرخید که هنوز بهت زده کنج اتاق نشسته بود و به دیوار تکیه داشت.آزیتا به طرفش رفت،با مهربانی در آغوشش گرفت و در حال نوازش گیسوانش گفت: -چرا حرف نمیزنی رودابه جان.سعی کن یادت بیاید اون بالا چه اتفاقی افتاد.من و شیرین کنار باغچه نشسته بودیم که شهروز پرت شد پائین و نفهمیدیم قبلا چه اتفاقی افتاده،ولی تو آن بالا بودی و دیدی،پس بگو چی شده،؟ مژههایش لرزیدند،اما نه اشکی بیرون فرستد،نه زبان در دهان چرخاند. عزیز چنگ به صورت زد و گفت: -خدا مرگم بده،چی به سر این بچه اومده. آقا جان برای دلداریاش گفت: -نترس طوبی،شوکه شده،یکی دو ساعت دیگه حواسش سر جایش خواهد آمد.بچه ها گرسنه اند،شام نخوردند.یک چیزی بده بخورند و بخوابند..فردا صبح باید خودمان را برای خداحافظی با رامک نازنین مان آماده کنیم. عذرا خانم برخاست و گفت: -شا م من حاضر است.می روم بیاورم اینجا با هم بخوریم. آقا جان با خشمی آمیخته با نفرت،تشر زنان گفت: -لازم نکرده،زهر بخورند بهتر از شا م شماست.چرا نمیروید تنهایمان بگذارید تا به حال خودمان باشیم؟ غرور شکسته ی شیرین به صدا در آمد و خطاب به مادرش گفت: -مگر نشنیدید عمو جان چه گفت؟اینجا ماندن هم آنها را عذاب میدهد هم ما را.بیایید برویم. همین که آنها رفتند،صدای هق هق گریه تنها صدائی بود که سکوت را میشکست.پدرم با شانه های افتاده نگاهش را از پشت شیشه پنجره به بیرون عبور میداد و انتظار بازگشت رجبعلی را میکشید که به دنبال دعوت از اقوام برای شرکت در مراسم فردا رفته بود. شب یکه و تنها بدون طلب یاری از نور چراغ،سیاهی و ظلمات اش را در سطح حیاط و ایوان گسترده بود.
۳۶
هیچ کس به این خیال نبود تا در ایوان چراغی روشن کند،همه میگریستند به غیر از رودابه که در حالت نگاه و چهره ی مهبوتش،نه آثاری از غم بود و نه شادی.حتی به نظر نمیرسید هیچ حسی در وجودش باقی مانده باشد. فصل یازدهم حلقه ای که با عشق به دست کرده بودم، انگار به انگشتم چسبیده بود و با زور و فشار هم بیرون نمی آمد. چه بسا حس داشت و حد وابستگی ام را به مالکش می دانست و نمی خواست دل شکسته ام کند. از همان اوان کودکی، برخلاف سایر بچه ها که وقتی مورد اذیت و آزار همبازیهاشان قرار می گیرند، اشک ریزان مادرشان را صدا می زنند، به جای این که نام عزیز را بر زبان بیاورم، داریوش را صدا می زدم و به او پناه می بردم. عشق او با من رشد کرد و به تکامل رسید و به رؤیاهای کودکانه ام رنگ واقعیت بخشید. حالا که دیگر چیزی نمانده بود تا عقربه های ساعت شمار انتظار بر روی هم قرار گیرند و زنگ به پایان رسیدنش را به صدا در آورند، دل شوره هایم بی دلیل نبودن حضورشان را در قلبم به من یادآوری می کردند و به ساده لوحی ام در باور خوشبختی پوزخند می زدند. مرگِ رامک قلبم را چون هسته ای در میان میوه خشم و نفرت نسبت به خانواده عمو سیف اله پنهان ساخت، تا مبادا دوباره یاغی شود و سودای عشق ورزی با برادر قاتلِ او را داشته باشد. رودابه هنوز بهت زده بود و مات و هیچ تغییری در حالتش مشاهده نمی شد. تلاش پدرم برای یافتن راهی برای معالجه اش به ثمر نرسید. پزشکان از درمانش عاجز بودند. امید می دادند گذشتِ زمان چاره ساز دردش خواهد شد و خاطره دردناک سقوط برادرش را به دست فراموشی خواهد سپرد و به حالت عادی بر خواهد گشت. دری که بین حیاط خانه ما و حیاط منزل عمویم قرار داشت و وسیله رفت و آمد دو خانواده با هم بود، برای همیشه بسته شد و پدرم روی آن را گچ گرفت. دیگر رنگ پنجشنبه ها آبی نبود و شفاف و چون روزهای دیگر هفته سیاه بود و تاریک و رنگ ثانیه ها و دقایق شان همرنگ جامه ی عزایی که به تن داشتیم. عزیز آرام نمی گرفت. شیون و زاری هایش مسری بود و من و آزیتا را به هم صدایی می طلبید. دیگر چون هفته های گذشته گوش به زنگ نبودم تا از خانه همسایه طنین صدای آشنای داریوش را بشنوم و از آمدنش باخبر شوم. اندیشه هایم وسعتی نداشت و به غیر از مرگِ دلخراش رامک از بقیه یادها و خاطره ها تخلیه شده بود. در داغ ترین و سوزان ترین غروبهای مرداد ماه، هوای قدم زدن در سر پل تجریش و حاشیه خیابان سعد آباد و کنار رودخانه دربند را نداشتم، بوی کباب بره و کباب جگر و دل قلوه حالم را به هم می زد و آنچه را که نمی خواستم به یاد بیاورم همراه با دل آشوبی ام از حلقومم بیرون می ریخت. ضربان قلب پدرم که چون عقربه ساعت منظم و بدون وقفه می زد کم کم حرکتش نامنظم و کُند و بیمارگونه شد و قدرت تحرک را از او گرفت. طولی نکشید که به خانه نشینی روی آورد و مغازه را به حالِ خود رها ساخت. اواخر تابستان بود که عمه ناهید دور از چشم عزیز پچ پچ کنان کنار گوشم زمزمه کرد: – خبر داری خدمت سربازی داریوش تمام شده و برگشته؟
۳۷
سکوتِ قلبم به من فهماند که شنیدن این خبر هیچ احساسی را در زوایای پنهانش زنده نمی کند. – شما دیگر چرا عمه جان! شما که بهتر از دیگران می دانید قرار نیست هیچ وقت اسم یکی از اعضای خانواده آنها در خانه ما برده شود؟ اهمیتی به اعتراضم نداد و گفت: – آن طفلکی چه گناهی کرده که بی خبر از آن قضیه با جان کَندن به امید روزی که بتواند عقدت کند، داشته دوران خدمتِ سربازی اش را می گذرانده؟ حالت تنفر به چهره ام دادم و گفتم: – حاضر نیستم حتی یک کلام دیگر در این مورد بشنوم. طفلکی رامک در موقع مرگ ده سال بیشتر نداشت، آن هم با هزار امید و آرزو به آینده. آرزوهای من و او هر دو با هم در یک گور دفن شد. شما را به جانِ نوید و فرید قسم می دهم آقا جان و عزیز این حرفها را نزنید که دارند دق می کنند. من نگران پدرم هستم که روز به روز دارد ضعیف تر می شود. مغازه به امان خدا رها شده و تا بابک از تبریز بر نگردد فرجی به باز شدنش نیست. آن وقت شما در چنین موقعیتی دارید حرف از بازگشت داریوش از سفر و قرار و مدارهای مان می زنید؟ بغضی گلوگیر صدایم را برید و به من فرصت ادامه صحبت را نداد. عمه ناهید دوباره رشته سخن را به دست گرفت و گفت: – نگران نباش. همه چیز به زمان نیاز دارد. درست است که این داغ فراموش نشدنی نیست، ولی بالاخره آنهایی که زنده اند باید زندگی شان را بکنند. دیر یا زود داداش نصرت هم به کاسبی اش خواهد رسید. تو فکر خودت باش و جوانی ات را نباز. شهروز قسم می خورد که کار او نبوده و رامک خودش دویده و از پشت بام افتاده. تازه حالا فرض کنیم بچگی کرده و هولش داده، چه دلیلی دارد یک خانواده چوبش را بخورند و حساب پس بدهند؟ – چرا دلیل دارد. کوتاهی از آنها بوده. عزیز بچه ها را به زن عمو سپرده بود. سه پسر هشت، ده و یازده ساله و یک دختر شش ساله مواظبت نمی خواست و می بایستی در پشت بام به امان خدا رها می شدند؟ – حرفهای داداش نصرت را تکرار نکن رکسانا. آزیتا هم آنجا بود. بچه که نیست، پانزده سال دارد. می توانست جلوی شان را بگیرد و نگذارد به پشت بام بروند. یا لااقل خودش هم همراهشان می رفت. – پس به قول شما مقصر اصلی آن حادثه آزیتاست، نه دیگران. – نه کاملاً، اما خُب بی تقصیر هم نبوده. بغض کردم و با ترشرویی گفتم: – این حرفها را به من می زنید که داریوش را تبرئه کنید. مرا ببخشید، ولی قضاوت شما عادلانه نیست. بی انصافی ست که چنین برداشتی از آن حادثه هولناک داشته باشید. جگرمان آتش گرفت. رامک رفت، اما رودابه چی که هر روز جلوی چشم مان است، با آن قیافه بهت زده و گُنگ. نه گوشهایش می شنود و نه زبانش قادر به بیان است. شما جای ما بودید چه احساسی داشتید؟ – احساس زنده بودن و چشم به آینده دوختن، نه به گذشته. – چرا این حرفها را به عزیز و آقا جان نمی زنید که دارند از بین می روند؟ – همین که زبان باز می کنم، داداش نصرت فریاد می زند ساکت باش ناهید. طوبی هم شیون و زاری می کند و داغ دلش تازه می شود.
۳۸
– غیر از این نمی شود از آنها انتظار داشت. بعد از سه ماه هنوز آن داغ تازه است. – داغی که با اشکِ چشم آبیاری شود، تازه می ماند. داریوش نمی تواند به این سادگی از نامزدش بگذرد. می خواهد هر طور شده تو را ببیند و باهات حرف بزند. صورتم را پشتِ دست هایم پنهان ساختم و فریاد زدم: – این امکان ندارد. – چرا امکان ندارد؟ نصرت بر خلاف قول و قرارهایش بدون هیچ توضیحاتی حلقه و هدایا را پس فرستاده. – موقعی که قول مرا بهش می داد افزود به شرطی که اتفاقی نیفتد. شاید آن موقع قلبش گواهی می داده که ممکن است حادثه ای مانع از این وصلت شود. چه بسا به خاطر همین به عقد رضایت نداد. – حادثه که خبر نمی کند. ناگهانی و بدون مقدمه پیش می آید. تو و او کنار گودید و سیاهی لشگر این ماجرا. بالاخره دیر یا زود رودابه به زبان می آید. چه بسا بتواند نقطه های تاریک مرگ برادرش را روشن کند. فقط یک شاهد کافی نیست. آن هم پسر هشت ساله ای که هیچ وقت آبش با شهروز در یک جوب نمی رفته و همیشه ازش کتک می خورده. امیدوارم روزی که آن پرده بالا می رود و حقیقت آشکار می شود، هنوز فرصت از دست نرفته باشد. منظورم را می فهمی رکسانا؟ با لحن مصممی گفتم: – چه فرقی بین شهادت برمک و رودابه است. اگر به حساب شما باشد هیچ کدام عقل رس نیستند. چه این یکی به زبان بیاید، چه آن یکی. آقا جان ازم قول گرفته قسمم داده که هیچ وقت اسم هیچ کدام از افراد خانواده عمویم را نبرم و فراموش کنم که یک روز پسرشان نامزدم بوده. آن فرصت برای همیشه از دست رفته و من حسرت رفتنش را نمی خورم. چون حسرتی بالاتر و مصیبتی عظیم تر قلبم را به درد آورده و احساسات دیگرم را نابود کرده. فصل دوازدهم: بین من و داریوش فقط یک دیوار فاصله افکنده بود،دیواری آجری با دری گچ گرفته در میان آن. فقط کافی بود در ایوان خانه خودمان نزدیک آن دیوار بایستم و از همانجا شاهد رفت و آمدش باشم. کاری که قبلا عادتم بود، عادتِ من و او در سالهایی که از دیدار هم منع می شدیم و من صدای پایش را که در حال پایین آمدن از پله ها می شنیدم، هر جای خانه که بودم خودم را به ایوان می رساندم و از دور به تماشایش می ایستادم. آن موقع نگاهم به آینده بود، آینده روشنی که دور نمایش در مردمکِ دیدگان او منعکس می شد، اما حالا چطور می توانستم به حیاط خانه ای بنگرم که سنگفرشش قتل گاه رامک بود. هر وقت پا به ایوان می نهاد، عزیز به دنبالم می آمد و در کمین می نشست تا مبادا هوای گذشته در دلم زنده شود و نگاهم را به آن سوی دیوار بکشاند. بالاخره یک روز طاقت نیاورد و سوز دلش را همراه با آن پر حسرتی بر زبان نشاند و گفت: – آن طرف ایوان حصار ندارد، اما تو دور قلبت حصار بکش، سرت را بینداز پایین و از این طرف برو سرم را یک وری کج کردم و با لحن رنجیده ای گفتم:
۳۹
– نه لازم به یادآوری ست، نه لازم به حصار کشیدن به دور آن دیوار، چون خیلی وقت است که من آن حصار را به دور قلبم کشیده ام. – در نگاهش تردید بود، باور نمی کرد احساسم به این سادگی قابل مهار باشد. به خیالش دلِ دیوانه ام سرکش بود و غیر قابل مهار. پدرم رودابه را آیینه دقِ من قرار می داد و با صدای ضعیف و نالانش در حالی که با انگشتِ اشاره او را نشانم می داد می گفت: – می بینی طفل معصوم را به چه روزی انداخته اند؟ خدا ازشان نگذرد، پس کی می خواهند تقاص پس بدهند. کاش آوار سقفی که شهروز گور به گور شده رامک ناکامم را از آن بالا پرت کرد پایین، روی سر همه شان بریزد و به درک واصلشان کند. یک بار طاقت نیاوردم و گفتم: – آقاجان نفرین نکنید، نفرین دامنگیر است. با غیظ نگاهم کرد و گفت: – از خدا می خواهم دامن شان را بگیرد. تو غصه چی را می خوری رکسانا، غصه آن پدر سوخته را؟ وای به روزی که اسمش را در این خانه ببری. شنیده ام برایت پیغام پسغام می فرستد. انتظار شنیدن این جمله را نداشتم و با تعجب پرسیدم: – پیغام! برای من؟ یک دستی می زنید آقاجان، من که چیزی نشنیده ام. تازه بفرستد، کی جواب می دهد. – یعنی آن ناهید ورپریده برایت پیغام نیاورده بود. خدا می داند اگر بشنوم یک کلام حرفی زده ، پایش را از این خانه می بُرم. دوست ندارم وَرِ دل تو بنشیند و یک بند کنار گوشت وزوز کند. – خیالتان راحت. حتی اگر حرفی بزند، گوشهایم برای شنیدن کَر است. خشم و غضب صدایش را لرزاند: – بایدم کر باشد. مگر این که خیلی بی چشم و رو باشی و از یاد ببری. این قوم ظالمین چه بلایی سرمان آورده اند. خانجون که اکثر اوقات دوری راه را بهانه می کرد و کمتر به ما سر می زد ، بعد از آن حادثه هفته ای یکی دو بار از ایستگاه داودیه سوار اتوبوس شمیران می شد، نفس زنان و غرولندکنان خود را به منزل ما می رساند و قبل زا غروب آفتاب و تاریکی هوا دوباره همان راه را در پیش می گرفت و به خانه اش برمی گشت. آن روز هم از صبح مهمان ما بود و به محض شنیدم این جمله ، به حالت اخم فاصله دو ابرو را کوتاه کرد و با ترشرویی با لحن تلخ و گزنده ای گفت: – حرف دیگه ای نداری بزنی نصرت؟ واسه چی این قدر به پروپاش می پیچی. این دختر خودش عقلش می رسه و خیر و صلاح شو می دونه. کم خون به دلش کنین. تو این خونه پوسید، بس که از صُب تا شب یه گوشه نشست مادرشو که تو لباس عزا عین نی قلیون شده و تو رو که هی زیر پتو ناله نفرین می کنی تماشا کرد. پاشو طوبی، پاشو برو این لباس سیاهو از تنت دربیار. سیاه، سیاهی میاره. تو دو تا دختر دم بخت داری. عزیز به هق هق افتاد و گفت: – چغندر که زیر خاک نکردم خانجون. تا سر سالش نه لباس عزایم را درمی آورم نه صورتم را اصلاح می کنم. ابرو بالا انداخت و گفت:
۴۰
– که چی بشه! می خوای به کی ثابت کنی که ماتم زده ای. دلت باید عزادار باشه، نه پیرهنت. آقاجان به طرفداری از همسرش گفت: – داغ دلشو تازه نکنید خانجون. بگذارید به حال خودش باشد. کار ما از این حرفها گذشته. – یعنی چی که گذشته. چه حرفها می زنی نصرت. آسمون که به زمین نیومده. هر کی یه سرنوشتی داره. این دخترا دارن دل مرده می شن. اگر پسر برادرت جونِ اون یکی رو گرفت، شما دو تا دارین روحِ این چار تا بچه رو می کشین. یه بندم دارین تو گوش رکسانا می خونین که چشاتو کور کن و گوشاتو کَر. از این طرف برو، از اون طرف نرو. مگه خودش عقل نداره، مگه خودش نمی فهمه که به خیال خودتون دارین درسش می دین. آقاجان زیر بار نرفت و گفت: – اگر بزرگترها راه و چاه زندگی را نشان بچه ها ندهند که آنها تو گِل می مانند. – نترس نمی مونن. به جای این که گوشه اتاق رو تشک بیفتی و اه و ناله کنی، پاشو برو دنبال کاسبی ت که زن و بچه هات گشنه نمونن. اینجا خوابیدی که چی؟ منتظری پسرت از اجباری برگرده نون آورتون بشه؟ آهی کشید و گفت: – مگر تا حالا چه کسی نان آورمان بوده. من مرد کارم نه مرد تنبلی، ولی چه کنم که قدرت بلند شدن ندارم. قلبم دارد جلز ولز می سوزد. انگار نه انگار که من آن نصرت چند ماه پیش هستم که از دیوار راست بالا می رفت.خیال می کنید خوشم می آید روی این تشک بیفتم آه و ناله کنم. – هی بگو قدرت ندارم . تکون بخوری بجنبی ، قدرت خودش می یاد. بلند شو طوبی، بلند شو یه لقمه نون بده کوفت کنیم. اینجا آدم معده درد می گیره. به گمونم رسم مهمون نوازی هم از یادتون رفته، از وقتی اومدم یه لیوان آب دستم ندادین. بعد از چهار ماه هنوز به خودت نیومدی. نه، هنوز به خودش نیامده بود. حتی اگر دستِ خودش بود نفس کشیدن را هم از یاد می برد، ولی رسم مهمان نوازی چی؟ از غفلتش شرمنده شد. کفِ دست را بر زمین نهاد تا به کمک آن بدنِ بی قدرتش را از زمین بِکَند و برخیزد، سپس خطاب به من و آزیتا گفت: – من میردم غذا بکشم. یکی از شما دو تا سفره را بیندازد و آن یکی به اندازه یک سبد سبزی خوردن از باغچه بچیند. آزیتا که هنوز از یادآوری سقوط رامک از پشتِ بام و در خون غلتیدنش در کنار بوته های گلِ سرخ و سبزی خوردن باغچه عمو سیف اله رنج می برد، به من مجال اظهار نظر نداد و گفت: – من سفره را می اندازم. چون می دانستم دردش چیست ، بی چون و چرا سبد حصیری را به دست گرفتم و پا به ایوان نهادم. برمک بی هیچ شور و شوقی دور از یار و همبازی های قدیمی با بی حوصلگی با پا به توپ فوتبالی که یادگار بازیهای دسته جمعی گذشته بود که داشت در زیر پاهای او لگد باران می شد. آسمان سیاه بود و ابرها تکه تکه ، یکی پس از دیگری پیدایشان می شد. برگ درختان هنوز سرسبز بودند و در آغاز خزان خبری از تاراج شان نبود. طنابی که رختهای شسته شده را بر رویش آویزان می کردیم و میخ نگه دارنده اش در بالای دیوار با طناب بندِ ایوان منزل عمویم مشترک بود، داشت تکان می خورد.
۴۱
از آخرین باری که صدایش را شنیده بودم چندماه می گذشت، اما در آن لحظه این او بود که داشت می گفت: – شیرین کجایی؟ بیا این رختها را از روی بند جمع کن . هر آن ممکن است باران بگیرد. پاهایم سست شد. قدمهایم چون اسب چموش و سرکش از حرکت باز ایستادند و اهمیتی به نهیبم ندادند. نگاهم به آن سو چرخید و در نگاه داریوش نشست که چشم به ایوان خانه ما داشت. با گونه های فرو رفته و زیرچشمهای گود افتاده، لاغر و رنگ پریده به نظر می رسید و مظلوم و درمانده. نمی دانم چقدر طول کشید تا به خود نهیب زدم:”حیا کن . خجالت بکش. یعنی به همین زودی از یادت رفت چه شعارهایی می دادی. مگر قرار نبود چشمهایت را کور کنی و گوشهایت را کَر.” عزیز با دیس پلو از آشپزخانه بیرون امد و با دیدن قیافه بهت زده ام تتشرزنان گفت: – چی شده، چرا ماتت برده؟ پس سبزی خوردن چی شد؟ سرم را که به طرف ایوان خانه انها چرخاندم ، اثری از داریوش ندیدم. سبد حصیری را بر روی قلبِ پر التهابم چسباندم و از پله ها پایین رفتم.
فصل سیزدهم: بیماری پدرم که شدت یافت ، به این نتیجه رسید که می بایستی در خرج خانه امساک کند، به همین جهت ناچار به فروش درشکه و جواب کردن رجبعلی و صدیقه شد.با وجود گریزم از درس خواندن، برای فرار از ماتمکده خانه به ادامه تحصیل پرداختم. من و آزیتا عادت کرده بودیم صبحها زودتر برخیزیم و مسیر راه از منزل تا خیابان شاه آباد را پیاده طی کنیم. زمستان رفت و آمد به مدرسه به این شکل مشکل بود، اما به هر طریقی بود گذشت و به بهارش رسیدیم. چند روز مانده به تحویل سال نو خانجون مادرم را وادار کرد صورتش را اصلاح کند و لباس عزا را از تن بیرون بیاورد و من بقچه حمام زیر بغل از خانه بیرون آمدم تا به گرمابه محل که فاصله زیادی تا منزلمان نداشت،بروم. بهار چند روزی زودتر از موعد مقرر ، زمستان را از سر راه برداشته بود و خود با گلهاس ارغوانی و بنفش اقاقیا ، درختان پرشکوفه میوه و بوی عطر سکر آور اطلسی ، یاس و بنفشه از راه رسیده بود. هوا لطافت خاصی داشت و نفس کشیدن در زیر سایه درختان سرسبزش درست مانند بوییدن و بوسیدن نوزادی که بدنش بوی شیر مادر را می داد ، لذتبخش بود. آهسته قدم برمیداشتم و عجله ای برای رسیدن نداشتم. صدای پایی را که هر لحظه به من نزدیکتر می شد شنیدم، اما به هوای این که رهگذر است اهمیتی ندادم و نایستادم. فاصله قدمهایش با من کوتاه شد و بالاخره پهلو به پهلو قرار گرفت و صدایم زد: – سلام رکسانا. یک آن طنین صدای آشنایش قلبم را لرزاند، ولی خیلی زود به خود امدم و کوشیدم تا از او فاصله بگیرم. از رو نرفت . پا به پایم آمد. دوباره جمله اش را تکرار کرد و افزود:
۴۲
خواهش می کنم به حرفهایم گوش کن رکسانا. آن حادثه فقط یک قربانی داشت. اما عموجان نصرت کاری کرد که همه ما قربانی شدیم، به خصوص من و تو. باورم نمی شود، آخر چرا؟ من این جبر را قبول ندارم و زیر بارش نمی روم. چه دلیلی دارد که من و تو هم می بایستی بر این باور باشیم که قلب و احساس مان هم زمان با سقوط رامک از پشتِ بام سقوط کرده و کشته شده. چرا آن حلقه را که با عشق به دستت کردم به آن سادگی از انگشتت بیرون آوردی و برایم پس فرستادی؟ طبق قول و قرارهای قبلی، تو الان باید زنم باشی و در کنارم ، نه تا به این حد بیگانه که بعد از ماهها دوری، حتی برنگردی نگاهم کنی.مرا بگو که چقدر خوش خیال بودم که می پنداشتم امسال عید در خانه خودمان هفت سین را می چینیم و اولین نوروز زندگی مشترکمان را با هم جشن می گیریم. خیالت عین زالو به مغزم چسبیده و جداشدنی نیست. نه تو و نه پدر و مادرت و نه خانواده خودم قدرند مغزم را بشکافند و حریف آن زالوی سمج شوند. شهروز روانی شده. شب و روز گریه می کند و فریاد می زند “به خدا کار من نبود، خودش موقع بازی پرت شد و افتاد.” تعجب می کنم چطور برمک حاضر شد چنین دروغ بزرگ را بگوید. به شنیدن این جمله بی طاقت شدم. سر برگداندم و درست روبرویش ایستادم. در نگاهش محبت بود، حبتی آمیخته با شیفتگی. بی اعتنا به زهرکلامم که داشت به جانش می ریخت، فرصتی یافت تا سیر تماشایم کند. بی توجه به رهگذرانِ کنجکاو محل به خشم و کین هایم مجال دادم تا صدایم را به اوج برساند: – تو حق نداری برمک را درغگو خطاب کنی . به دنبالم آمدی تا چه چیز را ثابت کنی؟ عشق و محبتت را به من یا پرده پوشی قتلی که برادرت مرتکب شده؟ شهروز حقش است که شب و روز گریه کند و فریاد بزند. حقش است که روانی شود و ترک تحصیل کند. آقاجان نفرینش کرده که تقاص پس بدهد. چرا از من نمی پرسی چه بر سر رودابه آمده که عقل و هوشش را از دست داده و چه بر سر پدرم ، که قلبش در اثر آن حادثه صدمه دیده و بستری ست؟ ها چرا نمی پرسی؟ غیرممکن است ندانی که چندماه است دکانش بسته است. بگو می دانستی یا نه؟ در آرامش گوش به سخنانم می داد. حتی مژه بر هم نمی زد. فقط نگاهم می کرد. همین که ساکت شدم ، گفت: – همه ی اینها را می دانم و افسوس می خورم. دلم می خواست چون گذشته محرم خانواده است بودم و قبولم داشتید ، تا لااقل در غیاب بابک ، هم تیماردار عمویم باشم و هم مغازه را بچرخانم و نگذارم بسته بماند. چرا این طور شد؟ چرا؟ تو چه راحت گذاشتی مرا از چشمت بیندازند و بین مان فاصله ایجاد کنند. دستِ من به هیچ خونی آلوده نیست رکسانا. عشقِ پاک و محبتم به تو خوبی را که در رگهایم جاری ست زلال می کند. من از تو نمی گذرم، نه حالا نه هیچ وقت دیگر. به امید روزی که حقیقت روشن شود و دیگر کدورتی بین دو خانواده نباشد، دارم ادامه تحصیل می دهم. قول بده منتظرم بمانی. پوزخندی زدم و گفتم: – خیلی مسخره است که چنین توقعی را از من داشته باشی. انگار اصلا نشنیدی چه گفتم ، چرا از سر راهم کنار نمی روی؟ چرا راحتم نمی گذاری. تو هم خونِ آن قاتلی،پس نگو که خونِ پاکی در رگهایت جاری ست. بابک اینجاست. برای تعطیلات نوروز ، مرخصی گرفته آمده. خدا می داند اگر الان مرا با تو ببیند چه الم شنگه ای به پا خواهد کرد. او هم مثل بقیه اعضا خانواده ام، به خون تو و خانواده ات تشنه است. تنها لطفی که می توانی به من بکنی این است که دیگر هرگز سر راهم قرار نگیری. با درماندگی گفت:
۴۳
– چیزی را از من می خواهی که در توانم نیست. همیشه دورادور مواظبت هستم. از پشتِ پنجره اتاقم نگاهت می کنم و از توی ایوان صدایت را می شنوم. این یکی را دیگر نمی توانی از من بگیری. صدا را در گلو پیچاندم تا بغض گلویم پنهان بماند و گفتم: – آخرش چی؟ به چه امیدی دلخوشی؟ نه خونی که پایمال شده به رگهای رامک برمیگردد و نه خشم و نفرتی که مرگش نسبت به باعث و بانی آن حادثه در قلبِ پدر و مادرمان باقی گذاشته تبدیل به مهر و محبت می شود و نه پرونده راک عشق من و تو که بسته شده دوباره باز خواهد شد، دیگر چیزی نگو ، چون جوابی نخواهی شنید. مگر نشنیدی چه گفتم ، برو، از اینجا برو. – روی برگرداندم و به حالتِ دو به راهم ادامه دادم. دیگر نه بهار بوی عطر تنِ نوزاد شیرخوار را می داد و نه بوی گلهای اطلسی و یاس سکرآور بود. داریوش دست از تعقیب من برداشت و ایستاد، اما احساسم سر به دنبالم گذاشت و قدم به قدم به تعقیبم پرداخت. به سر خیابان که رسیدم رو در روی بابک قرار گرفتم. قلبم از وحشت در سینه لرزید. این یک فاجعه بود، فاجعه ای که راهی برای مقابله با آن به خاطرم نمی رسید. گونه هایش از شدت خشم گلگون بود. با نگاهی تیز و برنده به من خیره شد و با لحن تندی پرسید: – چی شده، چه کار باهات داشت؟ زبانم لکنت گرفت. به تته پته افتادم. کلمات از مغزم می گریختند. انگار در محکمه پدرم محاکمه می شدم و بازپرسم بابک بود. چندین بار زبان را در دهان چرخاندم تا بالاخره توانستم پاسخ دهم: – به روح رامک قسم من نمی خواستم باهاش حرف بزنم، باور کن. – ولی باهاش حرف زدی، خودم دیدم. نباید جوابش را می دادی. نباید محلش می گذاشتی. خیلی خودم را کنترل کردم که جلو نیایم و توی گوشش نزنم. منتظر بودم ببینم تا چه حد می توانی جلوی احساس خودت را بگیری. این بار کلمات بی اختیار بر زبانم جاری شدند: – کاش جلوی می آمدی و می شنیدی که چه می گفتم. احساسی باقی نمانده که بخواهم جلویش را بگیرم. این چیزی بود که می خواستم بهش بفهمانم و تکلیفش را روشن کنم. قلبم از دیدارش نه تکانی خورد و نه در سینه لرزید. شاید این دیدار امتحانی بود که مطمئن شوم شفا یافته ام. – امیدوارم که این طور باشد و برای دلخوشی ام این حرف را نزنی. راست بگو تا حالا چند بار سر راهت قرار گرفته؟ – قسم می خودم اولین بار بود و مطمئنم که آخرین بار خواهد بود. سر به زیر افکند و گفت: – من همه ی حرفهایتان را شنیدم ، از همان لحظه که صدایت زد و تو برگشتی نگاهش کردی. – تو اشتباه می کنی، اصلا این طور نبود. وقتی صدایم زد برنگشتم نگاهش کنم، ولی وقتی برمک را دروغگو خطاب کرد ، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با حرفهایم توی دهنش نزنم. – نمی خواهد به من بگویی چه کار کردی و چه گفتی ، چون خودم شاهد برخوردتان بودم. در یک مورد حق را به داریوش می دهد و این حرف را قبول دارم که گفت این حادثه فقط یک قربانی نداشت، بلکه تو و او هم قربانی های دیگر این حادثه اید. درست است کنار گود بودید ، اما به ناچار به داخل گود کشیده شدید. می دانم که چقدر برایت سخت است رکسانا. نمی خواهد به من بگویی که احساسی باقی نمانده تا مجبور باشی جلویش را بگیری، چون
۴۴
مطئمنم که باقی ست. فقط احساسی قوی تر که جلویش را گرفته به آن مجال پیشروی نمی دهد. نیاز به زمان دارد تا بتوانی خفه اش کنی. آبِ دیدگانم گواهی بودند بر ادعایش. شبهای بی خوابی ، این پهلو آن پهلو غلتیدن و زار زدن. زیر پتو مچاله شدن تا مبادا صدایم به گوش آزیتا که در بستر کناری ام آرمیده برسد. آه کشیدن و بر بخت بد لعنت فرستادن. وداع با آرزوهایم، در حالِ سان دیدن از حسرتهایم، دلایل دیگری بودند برای اثبات ادعایش. با صدای خفه ای گفتم: خواهش می کنم در مورد این دیدار حرفیبه آقاجان و عزیز نزن. می دانی که طاقت شنیدنش را ندارند. به قلب بیمار آقاجان رحم کن و به سینه پر درد عزیز. نگاهش مهربان شد و لحن کلامش گرم. – لزومی نمی بینم داغِ دلشان را تازه کنم. سه ماهِ دیگر، از سربازی که برگردم، آقاجان را وادار می کنم این خانه را بفروشد و در جایی دور از این محل به دنبال خانه مناسبی برایشان می گردم. – بعید می دانم راضی شود. به قول خودش اینجا زادگاهش است . و در زیر هر خشتِ آن مشتی از خاطره هایش از زمان تولد تاکنون پنهان است. عمه ناهید به سختی راضی د سهم خودش را از این ملکِ موروثی به برادرهایش بفروشد. عزیز می گفت در موقع امضا بنچاقش گریه می کرد. حالا تو می خواهی این بلا را سر پدرمان بیاوری؟ – – حالا وضع فرق می کند، آخرین خاطره دردناک ترینشان بود و یادآوری اش رنج آور و تلخی اش شیرینی خاطره های دیگر را تلخ می کند. هر بار که چشم هر کدام از ما به حیاط بغلی می افتد ،آن صحنه جلوی چشممان مجسم می شود و بر سوزِ دلمان دامن می زند. به نظر من هم برای شفاش آقاجان و هم شفای تو به صلاح است هر چه زودتر از این محل برویم. منظورش را نفهیمدم و با تعجب پرسیدم: – شفای من!؟ – بله رکسانا جان شفای تو از آن بیماری صعب العلاجی که وجودش را در قلبت باور نداری. ۱۱فصل اجل به پدرم مهلت نداد تا شاهد فروش خانه ی مورثی اش باشد و یک روز مانده به سالگرد فوت رامک،در حالیکه داشت لبحوض وضومیگرفت،دست بر روی قلبش نهاد و کنار بوته های گًل سرخ باغچه بر زمین افتاد و چشم از جهان فرو بست. چه بسا حتیاگر انتخاب محل فوت هم با خودش بود،به یاد قتلگاه فرزندش درست همان نقطه را انتخاب میکرد. در مراسم خاکسپاری اش در ابن بابویه،بعد از یک سال خانوادهی عمویم را دیدم.دور از ما و سایر اقوام زیر سایه ی درختیایستاده بودند و میگریستند.
۴۵
داریوش در حالیکه شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد زیر بازوهای پدرش را گرفته بود.به نظرم رسید عمو سیف الله به اندازهی پدرم پیر و شکسته و لاغر و نحیف شده،چه بسا و هم به اندازه ی برادرش در آن پیش آمد رنج کشیده است. شهروز را با خود نیاورده بودند تا بر آتیش دلسوخته ی ما دامن نزنند،.من و آزیتا و بابک چون دیوار گوشتی عزیز را در میان گرفتهبودیم تا چشمش به عذرا خانم و عمویم نفتد و داغ دلش تازه نشود. در راه مراجعت بابک مرا به کناری کشید،از مادرم که خانجون و خاله طیبه هوایش را داشتند فاصله گرفت و با صدای آهسته وخفه ایکنار گوشم گفت: -نباید میآمدند،هیچ کس از آنها ناخواسته بود که بیایند.وجودشان غیر از عذاب چه ثمری برایمان داشت؟خدا می دانداگر عزیزمیفهمید آنها آنجاهستند،چه حالی می شد.باز هم باید خدا رو شکر کنیم که بخیر گذشت. دستمال سفید کتانی را که با آن اشک چشمانم را پاک میکردم،در مشت فشردم و گفتم: -به گمانم فراموش کرده ای آنها چه نسبت با پدرمان و ما دارند.تا قبل از این اتفاق جانشان برای هم در میرفت.تمام جیکوپیکشان با هم بود.آقا جان به جان برادرش قسم میخورد و عمو جان به جان او.آن علایق از بین نرفته.آنها به خاطر ما نیامدند،بهخاطر دلخودشان آمدند.اگر تو توجه میکردی میدیدی،بعد از مراجعت ما ماندند تا در خلوت به دور از چشمانی که با خشم و نفرتنگاهشان میکردند،فاتحه ایبر سر خاکش بخوانند. با تعجب پرسید: -تو از کجا میدانی که ماندند؟ -چون وقتی سر برگرداندم دیدمشان که بر سر قبر آقاجان زانو زدند. پرخاش کنان پرسید: چا دلیلی داشت برگردی نگاهشان کنی؟ -چون برایم مهم بود که بدانم چه کار خواهند کرد.نه بابک،تصورغلط ناداشته باش،دلیلش آن چیزی که تو فکر میکنی نبود.بلکه فقطمیخواستم بفهمم علت آمدنشان آزردن روح سوهان زده ی ماست یا علایقو عواطف خودشان. پاسخم ابی بر آتیش خشمش نشاند.آرام گرفت و گفت: -از حرفایت معلوم است جوابت را گرفته ای. بعد از مراسم هفت،عزیز و رودابه را میفرستم خونه ی خانجون.خانه که خلوت شد،درد تنهاییو بی همدمی به سراغش خواهدآمد.هر چقدر هم ما زیر بالو پرش را بگیریم نمیتوانیم جای خالی شوهرش را پر کنیم. -امکان ندارد راضی شود خانه اش را ترک کند،حتا چه بسا از شنیدن پیشنهادت هم دلخور شود.کاری نکن دلش بشکند و به اینفکر بیفتد که این تصمیم مقدمه ی ست برای از صحنه خارج کردنش. با تعجب پرسید: -یعنی به نظرتو واقعاً این فکر را خواهد کرد؟ -من خودم اگر جای و بودم همین تصور را داشتم.اینجا من و آزیتا هوایش را داریم و نمیگذاریم زیاد غصه بخورد. -پس تو با نظرم موافق نیستی؟ -نه نیستم و نمیگذارم این کار را بکنی.فعلا از فروش خانه هم منصرف شو،چون ممکن است به این فکربیفتد که هدفت تقسیمارث بین وراث است.
۴۶
با دلخوری گفت: -هر که نداند تو که میدانیمن قبل از فوت آقا جان این تصمیم را گرفته بودم و توخودت خوب دلیلش را میدانی. -آن موقع فرق میکرد،ولیحالا برداشت دیگری از آن خواهد داشت.فراموش کن.اصلا حالا چه وقت این حرفهاست،بابک. -گردن من نینداز رکسانا،بحث فروش خانه را تو شروع کردی،وگرنه پیشنهاد من فقط فرستادن عزیز به منزل خانجون بود که تامدتی از محیط غمبار خانه اش دور باشد. شب هفت پدرم،سنگ قبرش غرق گًل سرخ بود.گًل مورد علاقه ی داریوش.شکی نداشتم که آنهاقبل از ما به آنجا آمدند و مزارشرا گ ل باران کرده اند.عزیز غرق ماتم بود و توجه ای به اطراف نداشت،وگرنه به راحتی میشد آنها ٔ را دید که در زیر سایه ی همان درخت قبلی ایستاده بودند،. یک نظر نگاه بابک به آن سو : چرخید و سپس روی برگرداند و زیر لب گفت ٔ -چرا راحتمان نمیگذارند؟ عمه ناهید دستمال سفیدی را که در دست داشت چندین بار پی در پی بر روی دیدگان سرخ از گریه اش کشید و گفت و سپس هق هق کنان گفت: -بی انصاف نباش بابک.این خون است که میکشد.قبل از این که باشی،من و سیف الله باهاش بودیم.هر اتفاقی بیفتد،حتی اگر خودت را هم بکشی،نمی توانی حس خواهر برادری را از بین ببری.این حس وجود دارد.شاید در گیر و دار حوادث دستخوش طوفان شود،اما همانند درختی اسیر گردباد فقط شاخ و برگش را میریزد و تنهاش باقی میماند تا دوباره شاخه هایش جوانه بزنند و سرسبز شوند.سیف الله و نصرت خدا بیامرز دو برادر جان در یک قالب بودند،اما افسوس. خاطرات کودکی همیشه پر رنگ تر و شفاف تر و به یاد ماندنی تر از بقیه ی خاطرات زندگی است و هرگز از ذهن پاک نمیشود. به نظرم رسید جمله ی آخرش خطاب به من بود که در کنارش ایستاده بودم. زندگی عزیز چون آخرین قطرات آب مانده در منبع چکه چکه و با تأنی فرو میریخت.درست دو ماه بعد از اینکه لباس عزا را از تن بیرون آورده بود دوباره آن را پوشید.آرزو میکردم که این قدرت را داشتم که بتوانم یک بار دیگر خنده بر روی لبانش بیاورم و و را به زندگی بازگردانم. نگاهش به اطراف و گوشه کنار اتاقها و حیات توأم با حسرت بود.دیوارهای ترک خورده،سنگفرش های شکسته ی حیات و کاشی های لب پر حوض با آرزوهای شکسته و کمر خمیده . اش هماهنگی داشتند ٔ حاضر به فروش خانه نشد چون میترسید این تنها سر پناهش را همراه با یادگاری هایش از دست بدهد.هر وقت فرصتی مییافت به صندوق خانهاش پناه میبرد و با شب کلاه آقا جان که و بی آن سر به بالین نمی نهاد و تور عروسی بیدزده ی خودش که یادآور خوشترین شب زندگیاش بود،درد دل میکرد و قطرات سوزان اشک چشمش را بر رویشان مینشاند. گاه نگاه خیره ی داریوش را از پشت پنجره ی سالن طبقه ی بالای خانه شان متوجه خود میدیدم و با یادآوری بلاهایی که بعد از آن حادثه به سرمان آمده،با نفرت روی بر میگردندم.
۴۷
رودابه جای خالی آقا جان را در خانه حس میکرد.گاه با انگشت قاب عکس او را بر روی دیوار اتاق نشیمن نشان میداد و با حرکت لب میکشوید تا کله ی “کو” را به زبان بیاورد و چون موفق به ادای آن نمیشد،با حرص و درماندگی به گوشه ی اتاق پناه میبرد و ماتم میگرفت،. در هجوم سنگ باران مصائب هم پنجره ی امروز شکست هم پنجره ی فردا.نگاهم به پشت سر بود و روبرویم را نمیدیدم.از حال غافل بودم و از آینده بیمناک.در روزهای گرم و داغ تابستان در زیرزمین خانه کز میکردم و فارغ از درس و مشق مدرسه که دفترش برای همیشه بسته شده بود،نگاه حسرت بارم را به در و دیوارش میدوختم که اثر انگشتان من و سایر بچه ها و لکه ها سیاه دیگری ناشی از برخورد ضربات توپهای فوتبال داریوش و بابک هنوز بر رویشان باقی مانده بود. عمه ناهیدحق داشت که میگفت:”ذهن انسان برای ثبت و حفظ خاطرات کودکی آمادگی بیشتری دارد تا زمان جوانی و سالخوردگی. خانجون دفتر خطرت کودکیاش را که در ذهن میگشود،آن چنان راحت و بدون مکث از آن یاد میکرد که انگار تازه آن دوران را پشت سر نهاده. آزیتا برای اولین بار در تمام دوران تحصیل آن سال چند جدید آورده بود و با بی میلی و بی حوصلگی سرگرم مرور کتابهای درسیاش بود. عزیز حوصله ی سر به سر گذاشتن با هیچ کدام از ما را نداشت.به همین جهت بابک را وادار کرد در تعطیلات تابستان برمک را با خود به بازار ببرد تا هم راه و رسم کاسبی را یاد بگیرد هم کمتر پا پی مادرش بشود. بیهوده میپنداشتم که مادرم در عالم خودش است و توجهی به اطراف و بچه هایش ندارد،اما اینطور نبود و زمانی به اشتباهم پی بردم که در زیرزمین غافلگیرم کرد و فارغ از اندوه و غمهای بی شمارش،به موشکافی برای پی بردن به آنچه در دلم میگذشت پرداخت و گفت: -نمیفهمم رکسانا،تو هر روز اینجا چی کار داری؟زیر زمین نمور شده،دیوارهایش بوی کهنگی و نم میدهد.فکر نکن من از فکر تو غافلم و نمیدانم چقدر محیط سرد این خانه افسرده ات کرده.این حالت را کم و بیش همه داریم.آن قدر در را به روی خودمان بسته ایم که اصلا نمیدانیم خارج از دنیای خانه،دنیای دیگری هم هست.چطور است یک مدت تو را بفرستم منزل خانجون،شاید تغییر محیط در روحیه ات تأثیر بگذرد،موافقی؟ با آب دیدگانم که از سوز دلم سرچشمه میگرفت گونه هایم را آبیاری کردم و گفتم: -فکر میکنم همه ی ما این نیاز را داریم،چرا نمیگذارید بابک این خانه را بفروشد؟اگر میترسید مدرسه ی بچه ها دور شود،می توانیم همین اطراف دنبال خانه بگردیم. حزن و اندوه عمیقی خطوط چهره اش را در هم کشید و چون موجی روان بهتار های صوتی اش راه یافت و هجومش صدا را در گلویش شکست. -من به هر خشت و گل این خانه وابسته ام.بیست و پنج سال از بهترین سالهای عمرم با خاک و گلش عجین شده.عکس عروسیام از پشت شیشه قاب عکس روی طاقچه به من لبخند میزانه.انگار تمام خاطرات شیرین زندگی با پدرت را در لا به لای مقوای پشت قاب پنهان کرده.من برخلاف خیلی ها که ناشکرند خوشبختی ام را قبول داشتم. نه زیاده طلب بودم و نه دنبال فرصتهای طلائی.همیشه فکر میکردند بالاخره یک روز بچه هایم به دنبال زندگی یشان میروند،بعد من میمانم و نصرت و او عصای دست پیریام میشود و همدم و غمخوارم.از کجا میدانستم که قبل از
۴۸
رسیدن به چهل بیوه خواهم شد.بلند شو عزیزم،بلند شو بیا بالا،چند دست لباس برای خودت بردار.امروز همگی باهم میرویم منزل خانجون.بعد من و آزیتا و رودابه بر میگردیم،اما تو چند روز آنجا میمانی. -ولی عزیز،من دلم میخواهد پیش شما باشم.. با لحنی آمیخته به طعنه گفت: -تو که پیش من نیستی،اینجا برای خودت دنیای دیگری ساختی،بین خودت و خانواده ات فاصله ایجاد کردی.با خاطره هایی هم که اذیتت میکند و هم تو را به خود میخواند سرگرمی.به خیالت رسیده من ازت غافلم و نمیدانم چه حالی داری؟نه اینطور نیست.من خوب میدانم دردت چیست. سر بزیر افکندم،از نگاهش گریختم و گفتم: این فقط درد من نیست،درد شما هم هست و دردی نیست که با یکی دو روز رفتن دوا شود. -من به خاطره هام دلبسته ام و از آنها جدا نیستم،اما تو نباید این دلبستگی ها را داشته باشی،چون آینده را در مقابل داری که فاصله ای است میان تو و گذشته ات.لابد منظورم را میفهمی. پس به حرفم گوش بده،پاشو بیا برویم بالا تا من در این زیر زمین رو قفل و زنجیر کنم.دلم نمیخواست با نافرمانی ام باعث آزارش شوم،با بی میلی برخاستم و گفتم: -حالا که غیر از این چاره ای نیست،من هم برای رفتم حرفی ندارم.
فصل پانزدهم سفره خانجون همیشه گسترده بود و با غذاهای ساده و لذیذ آماده پذیرایی از بچه ها و نوه هایش. با گشاده رویی در را به رویمان گشود. سپس نظری به ساکِ دستی ام افکند و با تبسم دلنشینی گفت: – پس بالاخره از خر شیطون اومدی پایین و پیش من می مونی. عزیز به من فرصت جواب را نداد و گفت: – البته اگه مزاحم نباشم. – تو دیگه تعارف تیکه پاره نکن طوبی. خودت می دونی که تنهایی دلم اینجا پوسید. از خدامه همه تون پاشین بیایین یه مدت پیش من بمونین. حریف تو یکی که نشدم. همش می گی من از خونه زندگی م دل نمی کَنم. – خب نبایدم دل بکَنم. مگر شما با آن همه اصرار من و طیبه حاضر شدید بیایید خانه یک کدام از ما بمانید. – همیشه جواب تو آستین داری. دیر کردین، دلم از گشنگی مالش رفت. تا رکسانا سفره را بیندازد، منم غذا رو می کشم. نمی دانستم چند روز می توانم آنجا دوام بیاورم. می دانستم اگر اعتراض به ماندن کنم، عزیز و خانجون پوستم را خواهند کَند. گرچه حالا دیگر یک پای خانه پرجمعیت ما همیشه لنگ می زد. آن دور هم جمع شدنها. سر سفره با هم نشستن ها، لقمه غذا را با لذت قورت دادن، قلیان پدر را چاق کردن، قبل از سر سفره بردن، پکی به آن زدن و رقص گُل
۴۹
محمدی را در تُنگ بلورینش در حین پک زدن آقا جان به آن تماشا کردن و غرق در رؤیاهای شیرین و دور و دراز نوجوانی شدن، انگار به قرنها پیش تعلق داشت و مالِ این زمان نبود. جست و خیز رودابه که در شیطنت دومی نداشت در وسط سفره غذا، سرنگون کردنِ تُنگ دوغ و کاسه خورشت و به دنبالش ناله و نفرینهای عزیز که با غیظ دست به سینه می کوفت و فریاد می کشید: “وربپری دختر، عاصی ام کردی.” ورنپریده بود، اما وقتی نگاهش می کردم دلم ریش می شد. نمی دانستم جست و خیزهایش را به یاد می آورد یا در مغزش هیچ اثری از یاد گذشته نبود. منزل مادربزرگ ایوان نداشت و از حیاط یک راست وارد راهرویی که به اتاقها راه داشت می شدیم. بعد از صرف ناهار، عزیز رودابه را کنار پنجره خواباند تا در معرض بادی که درختان را به جنب و جوش وا می داشت. قرار گیرد. آزیتا در حال مرور کتاب هندسه خوابش برد و من چشم بر هم نهادم و با تظاهر به خواب سرگرم کلنجار رفتن با تلخ و شیرین های زندگی ام شدم. قبل از غروب آفتاب عزیز برخاست و خطاب به آزیتا گفت: – بلند شو تا هوا تاریک نشدخ به خانه برگردیم. خانجون به اعتراض گفت: – باز نیومده قصد رفتن کردی. حالا کجا؟ بنشین. – تا ما برسیم و شامی روبراه کنیم، بابک و برمک خسته از راه می رسند. آزیتا کنار گوشم زمزمه کرد: – زیاد نمان، زود برگرد. تو که نباشی، من خیلی تنها می شوم. این اولین کلمات محبت آمیز بعد از فوت رامک و آقاجان بود که بر زبان خواهرم جاری شد. کم کم داشتم به این فکر می افتادم که مهر و محبت و سایر علائق عاطفی ما را هم در کنار بوته گلِ سرخ منزل عموسیف اله سر بریده اند. در پاسخ لب ورچیدم و گفتم: – از خدا می خواهم، ولی مگر می گذارند. عزیز به اینجا تبعیدم کرده. – خودش طاقت دوری ات را ندارد. دلش که تنگ شد می آید دنبالت. خانجون که حواسش به ما بود، پرسید: – آی شما خواهرا چی در گوشِ هم پچ پچ می کنین؟ به جای جواب هر دو خندیدیم و آزیتا به گرمی گونه ام را بوسید. خم شدم رودابه را به سینه فشردم و خطاب به مادرم گفتم: – زودتر بیایید دنبالم. دلم برایتان تنگ می شود. به جای او خانجون با توپ و تشر گفت: – خُبه خُبه حیا کن دختر نوبرشو آوردی. بی خود این ادا و اطوارها رو از خودت در نیار. همین روزا می ری خونه شوهر هفته به هفته اونا رو نمی بینی. اگه دلت می خواد تا سر خیابون دنبالشون برو، سوار اتوبوس که شدن برگرد. برو ببین لب رودخونه غروبا چه صفایی داره. دستِ رودابه را گرفتم و همراهشان به راه افتادم. عزیز برای دلجویی ام گفت:
۵۰
– هر وقت دلت تنگ شد، می توانی خانجون را برداری بیایی پیش ما، دوباره غروب برگردی. با تعجب پرسیدم: – مگر قرار است چند هفته اینجا بمانم! – تا هر وقت لازم باشد می مانی. این تصمیمی ست که من و بابک با هم گرفتیم. بیشتر نظر برادرت بود که می گفت تو باید یک مدت دور از خانه باشی. پس این نقشه بابک بود. با حرص در دل گفتم: “مگر دستم بهت نرسد بابک.” رودابه دستم را می کشید و می خواست به زور مرا هم با خود سوار اتوبوس کند. معلوم می شد احساسات و عواطفش سر جایشان بود و تغییری نداشت. بلندش کردم و او را روی پله اتوبوس تحویل مادرم دادم. از دور به طرفش دست تکان دادم. با تکان دست پاسخم را داد. هنوز از جلوی دیدگانم دور نشده، دل تنگ شان بودم. بی اعتنا به مقاومتم سیل اشک راه دیدگانم را در پیش گرفتند. آن قدر نگاهشان کردم تا در خم جاده ناپدید شدند. دلم نمی خواست با چشم گریان به خانه مادربزرگ برگردم. کنار رودخانه ایستادم. صدای حرکت آب چون ملودی آرام و دل نشینی روحم را نوازش می داد. شاخ و برگهای سر سبز و خرم درختانِ تنومند با طنازی از دو طرف سر به روی رودخانه خم کرده بودند و همراه با نسیم ملایمی گوش به نجوای هم می دادند. چون از قفس رها شده ای بودم که هوای آزادی سر مستش کرده. درست نمی دانم چه مدت آنجا ایستادم تا صدای پارس سگی مرا از جا پراند.