Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان ناز نازان –قسمت هفتم

$
0
0

رمان ناز نازان – قسمت هفتم

url

تیام که واقعاً نمی دانست برای تسلی قلب زخمی و در هم شکستۀ شوهرخواهر بیچاره اش چه کمکی از دست او ساخته است، نگاه چاره جویانه ای به سوی عمه هما انداخت و سری به نشان تأسف تکان داد. عمه هما در حالی که برادر و زن برادرم به « پشت دستش را به چشمان به اشک نشسته اش می کشید، با لحنی محنت بار و ملال آور گفت: هیچ وجه حاضر نیستن بپذیرن که تو در این حادثه بی تقصیر بودی، پسرم! من به هر زبونی که می شد سعی کردم افکار منفی و مسمومشون رو نسبت به تو عوض کنم، اما ظاهراً اونها زیر بار این حرفها نمی رن و از نظر اونها من فقط  » دارم برای بی گناه نشون دادن تو تلاش می کنم و جانب تو رو گرفته ام. آه، کسری! از این کارت احساس «تیام سر کسری را از روی شانه اش برداشت و با لحنی میان شوخی و جدی گفت: بدی پیدا می کنم. انقدر فین فین نکن! حالمو به هم زدی! تا به حال مردی رو ندیدم که مثل تو احساس لطیف و  » شکننده ای داشته باشه! خودت رو جمع و جور کن، پسر ناسلامتی تو مردی! کی «کسری چشمهای گریانش را توی دست چلاند و خوشه اشکهایش را که می چید، با صدای ضجه واری گفت: گفته مردها نباید گریه کنن! هر کی گفته خودش یا بی احساس بوده، یا هیچ وقت تو حالت ناراحت کننده ای قرار  »نگرفته! من باید ببینمش! حتماً… باید با اون حرف بزنم… باید اونو متوجه کنم که من نمی « بعد رو به مادرش قاطعانه گفت:  »خواستم هیچ اتفاقی براش بیفته! مادر برای اینکه قلبش از تماشای سیمای مفلوک و مستأصل پسرش در هم نشکند، خودش را به تماشای خطوط کف خود تمنا اینو می دونه! تو کی از گل نازک تر به اون گفته بودی که خدایی نکرده « دستش سرگرم ساخت و گفت: خواسته باشی دست تو روش بلند کنی… به هر حال برای دیدنش باید کمی بیشتر صبور باشی! زن تو بارداره و به

۱ ۵ ۷
قول دکتر از افسردگی ناشی از بارداری نابهنگام رنج می بره. همۀ ما باید به فکر آرامش و تسکین روحی و روانی ش  »باشیم! تیام نگاهی حاکی از شفقت و دلرحمی به چهرۀ مأیوس و وارفتۀ دامادشان انداخت و در حالی که سرش را تکان می گمان می کردیم با ازدواج با تو برای همیشه از شر و شور می افته، اما مثل اینکه خانوم خانومها به این «داد، گفت: راحتیها اصلاح شدنی نیست… تازه خیال می کنم حساسیت و نازک دلی ش صد برابر بیشتر شده! اون باید با مرد کله شق و سنگدلی مثل خودش ازدواج می کرد… مطمئنم نمی تونه با کسی مثل خودش حریف بشه… اگه من یه روز خدایی نکرده زبونم لال صاحب یه همچین زن غیرقابل تحملی شدم، اول با چند مشت قیافه شو از ریخت می ندازم و  »بعد که اون دیگه چیزی نداشت تا بهش بنازه… »تیام! خواهش می کنم چیزی نگو… انگار داری با این حرفها مغزمو می جوی و بعد تف می کنی توی صورتم!« تیام در حالی که از لحن مفلسانه و نالان کسری متعجب بود، شرمنده و خجول سری به زیر انداخت و مهر خاموشی بر لب زد و دیگر تا صلاح ندید، سخنی بر لب نراند.
۹  تمنا همان طور که سست و بی حال نشان می داد و رنگ پریدۀ چهره اش حکایت از ضعف شدید روحی و جسمانی اش داشت، نگاهی از سر قهر و ناچاری به دیدگان مشتاق و غمگین و البته شرمسار شوهرش انداخت و با لحن سرد اگه گفتم می خوام به خونه پدرم برم، برای خودم دلیل داشتم. امیدوار بودم تو کاملاً وضع «و رقت انگیزی گفت: روحی و روانی منو درک کنی! نمی دونم چطور می تونی وضع بحرانی جسمی و روحی منو ندید بگیری و اصلاً به روی  » خودت نیاری که دکترها گفتن دچار سوءتغذیه شده م و اگه وضع به همین منوال پیش بره… کسری نتوانست تا پایان صحبتهای همسرش صبر و شکیبایی به خرج دهد و دندان روی جگر بگذارد. بنابراین به ولی من بهت قول می دم که هیچ وقت نذارم این وضع بحرانی که گفتی «تندی به میان کلامش پرید و با هیجان گفت: ادامه پیدا کنه! من دو برابر کار می کنم و چند برابر حقوق می گیرم، بهت که گفته بودم. کارمو عوض می کنم… قول می دم همه چیز رو عوض کنم… حتی می خوام خونۀ جدیدی اجاره کنم. باور کن راست می گم! اگه شده از شکم خودم بزنم، انقدر غذاهای خوب و مقوی به خوردت می دم که در عرض چند ماه حسابی چاق و چله بشی! اوه، تمنا… خواهش می کنم این فرصت رو به من بده که بهت ثابت کنم به خاطر تو و برای تو هر کاری می کنم تا رضایت قلبی تو به دست بیارم! از تو خواهش می کنم تصمیمت رو عوض کنی و با من به خونه مون برگرد! من بدون تو حتی یه  » لحظه هم نمی تونم سر کنم… تمنا از گوشه چشم نگاهش کرد و در حالی که از آنچه شنیده بود متعجب و سردرگم نشان می داد، حالت بی تفاوتی و فکر کرد: امکان  »نه! فکر نمی کنم تصمیم خودمو عوض کنم…«برای خودش دست و پا کرد و با خونسردی گفت: نداره تا بعد از وضع حملم به اون خونۀ فکستنی لونه مرغی برگردم! من باید خوب بخورم و خوب بگردم! اگه کسری شبانه روز هم کار کنه، نمی تونه خواسته ها و نیازهای منو برآورده کنه! کسری که به هیچ وجه دلش نمی خواست به دست و پای او بیفتد و التماسش کند که از رفتن به منزل پدرش اجتناب بورزد، اما به قدری از دوری و جدایی از او از همان لحظه که کنار تختش ایستاده بود در دل احساس ملالت و دلتنگی به خاطر من به خونه برگرد! هزار بار بهت قول می «می کرد که عاقبت لب به خواهش و تمنا گشود و ملتمسانه گفت:

۱ ۵ ۸
دم که مراقبت باشم… هر چی ازم خواستی، برات فراهم می کنم. من و خونواده م از جون و دلمون برات مایه می  »ذاریم! به خدا راست می گم، تمنا! من که گفتم، حتی نمی تونم تصورش رو بکنم که از تو جدا بمونم! حالت نگاه تمنا رفته رفته داشت از آن بی تفاوتی و بی اعتنایی خودساخته برمی گشت و رنگی از عتاب و تحقیر و تو چطوری می « تمسخر به خود می گرفت. همان طور که از لحنش بوی عناد و مخالفت و سردی برمی خاست، گفت: تونی مراقبم باشی، در حالی که قراره فقط دو ساعت از شبانه روز در کنارم باشی؟ تمام وقتت رو گذاشتی برای کار! تازه قراره بعد از این هم بیشتر کار کنی… من دارم توی اون خونه می پوسم… احتیاج به هوای تازه دارم. می خوام از همه چیز لذت ببرم و مثل گذشته خوش بگذرونم. تو منو توی حصار خونه ت زندانی کردی! من اصلاً اینو نمی خوام  »که زندانی تو باشم و تو شب به شب حال منو از زندانبانهام بپرسی! کسری داشت با خودخوری دل آزاری فکر می کرد: اون دیگه دوستم نداره! نه! دوستم نداره، و الا خیال نمی کرد من اونو توی خونه حبس کردم! و مادرم و خواهرهامو با این همه نامهربونی به زندانبانهای خودش تشبیه نمی کرد! او از افکار موهوم و مغشوش خودش در رنج دامنگیری دست و پا می زد و قلبش با تبر واژه های تلخ و کلام پدرم به من قول داده ترتیبی بده که تو این « همسرش چون تنۀ درختی از جا کنده شد و درون سینه اش فرو غلتید. هوای گرم مسافرت چند هفته ای به شمال داشته باشیم… تو که نمی تونی منو به چنین مسافرت نشاط آور و فوق العاده ای ببری! تنها جایی که بعد از ازدواجمون رفتیم پارک محلمون بود! شاید شما هیچ وقت عادت به تفریح و مسافرت و خوشگذرونی نداشته باشین، اما من تو گذشتۀ نه چندان دور با مسافرتهای پی در پی به سر شوق می اومدم و هیچ وقت از اون خسته نمی شدم! فکر نکن دارم با تو لج می کنم و به خاطر اون اتفاق می خوام که تو رو از این طریق تنبیه کنم. نه! روحیۀ خوبی ندارم و امیدوارم تو این مسئله رو خوب درک کنی و بذاری با خیال راحت دلمو به برنامه ریزیهای تفریحی پدر و مادرم خوش کنم و از این وضعیت کسالت بار روحی نجات پیدا کنم. ببینم، نکنه تو  »دوست نداری من سلامتی روحی و روانی مو به دست بیارم؟ و با نگاه مرموز و مبهمی به چهرۀ متفکر و ناراضی و منقلب شوهرش خیره ماند. به خودش گفت: کوتاه نیا! اون در هر حال مجبوره موافقت خودش رو با تصمیم تو اعلام کنه، چرا که می دونه تو تصمیم خودت رو گرفتی و لزومی تداره اون ساز مخالفی کوک کنه! کسری مثل کسی که از جایی بلند به نقطه ای از زمین خیره شده باشد و ناگهان دستی با بدجنسی او را هل بدهد و به پایین پرت کند، در حالی که احساس کوفتگی و لهیدگی می کرد و حس می کرد روحش در جسم درهم شکسته و بسیار خوب! این طور که پیداس تو تصمیم خودت رو «خرد شده اش سنگینی می کند، با لحن اندوه باری گفت: عوض نمی کنی… من به خاطر اینکه از این وضعیت به قول خودت کسالت بار روحی دربیای، با رفتن تو دیگه مخالفتی ندارم. اگرچه می دونم دلتنگیهای من هیچ اهمیتی برای تو نداره، اما خواهش می کنم بهم بگو قراره چند  »وقت از هم جدا بمونیم؟ تمنا با اینکه احساس شوریدگی شوهرش را از بابت جدایی و دور ماندن از خودش به خوبی درک می کرد و در دل حق را به او می داد که تا این حد از این بابت منقلب و بی قرار باشد، اما بی آنکه این احساس همدلی را به روی معلوم نیست… تا ببینم پدر «خودش بیاورد، در حالی که هنوز توی جلد ساختگی بی تفاوتی اش فرو رفته بود، گفت:  »و مادر چه برنامه هایی برام ترتیب دادن!

۱ ۵ ۹
اما این آن جوابی نبود که کسری خواهان شنیدنش باش. او مایل بود دقیقاً بداند در چه زمان مشخص شده ای باز هم من به برنامه ریزیهای پدر و مادرت کاری ندارم، می خوام «می تواند از عطر حضور او در خانۀ خودش سرشار شود. بدونم خودت تا کی می خوای دور از خونۀ خودت سر کنی؟ به چه مدت زمانی برای رفع کسالت روحی و قلبی ت  »احتیاج داری؟ تمنا از برآشفتگی و چهرۀ دگرگون شدۀ شوهرش در حالی که متعجب و متحیر نشان می داد، با تأملی کوتاه- بی می خواست  »شاید… شاید… تا… تا…« آنکه اندیشه مطلوب و خاصی را برایش به ارمغان بیاورد- لب ورچید و گفت: اما دلش نیامد با چنین جواب ناامیدکننده ای بیشتر از این  »شاید تا پایان دورۀ بارداری م و بعد از وضع حمل!«بگوید: تا ببینم چی « :قلب بیچارۀ شوهرش را سرگشته و درهم فشرده سازد. بنابراین در کنار لبخند نامفهومی در ادامه گفت می شه… شاید زیاد طول نکشه که دلم هوای تو و خونه کوچیکمون به سرش بزنه و خیلی زودتر از موعدی که مد  »نظر پدر و مادرمه به سوی تو برگردم! جوانه های پژمرده امید گویی که با ورود ناگهانی و غافلگیرکنندۀ بهار به وجد و سرور آمده باشد، بار دیگر در قلب رمیدۀ کسری یکی یکی شکفتند و تمام وجودش را به تسخیر مهر و علاقۀ رو به زوال رفته ای کشاندند که از بارقۀ ممنونم، تمنا! از اینکه نذاشتی از فکر بازگشت نامعلوم تو دیوونه بشم هزار بار ازت ممنونم! فقط «امید شعله ور بود.  » خواهشی ازت داشتم… هر وقت احساس کردی دلتنگم شدی، برگرد! نذار از دلتنگی تو بمیرم! تمنا سوسوی اشک و رشکی که ته چشمان گیرای شوهرش را برق انداخته بود، می دید و وانمود می کرد که نمی بیند. سعی کرد فکر خودش را به مسافرت شمال و گذراندن چند هفته ای سرشار از خوشی و شادی در ویلای آقای قدسی مشغول سازد و کمتر از تأثر قلبی او در رنج و عذاب باشد. تو خیلی زود برمی «کسری لحظه ای نزدیک بود به مرز احتقان برسد، اما هر طور که بود با همان شور ادامه داد: گردی! می دونم! انقدرها سنگدل و بی رحم نیستی که عاشق زار خودت رو از رنج دوری و ملال دلتنگیهای خودت هلاک کنی! این طوری نگام نکن! خیال می کنم به طفل زبون بسته ای خیره شدی که جدایی از آغوش مادرش رو تهدیدی بزرگ و مرگبار برای خودش تلقی می کنه… آه، تمنا! تمنا! شاید حتی تا همین امروز هم نمی دونستم که چقدر دوستت دارم… خواهش می کنم زودتر از اینکه « خبر مرگمو بشنوی، به سویم برگرد. دلت نمی خواد که به تو ثابت کنم بدون تو می میرم؟ آره، تمنا! باور کن! من بدون تو می میرم… همین حالا تو نرفته حس می کنم قلبمو از جا کندن… پس تا قبل از اینکه روحم از تنم جدا بشه،  »به خونۀ خودت برگرد و نور چشم عاشق دل خسته و بیچاره ت باش! این اشکهای داغ و حسرت بار او بود که قبل از لبهای تب آلودش بر پشت دستهای تمنا بوسه می زد و او با چه حزن عمیق و جانفرسایی به این صحنۀ پر خاطرۀ ابدی نگاه می کرد و بی جهت می خواست که سوز و گداز قلبی اش را نادیده بگیرد. بخش هشت
۱  مهم نیست! می خوام انقدر « خندید و به مادرش که همچنان داشت رو به او چشم غره می رفت، با بی تفاوتی گفت:  »بخورم که بترکم!

۱ ۶ ۰
مادر که می دید خشم و نارضایتی او هیچ برای دختر بی خیال و بی فکر و کم عقلش اهمیتی ندارد، نفسش را فوت کنان از قفسه سینه اش رها کرد و به آسمان آبی بالای سرش چشم دوخت. هوای گرم و شرجی شهریوری را که با نفسی عمیق به ریه هایش می فرستاد، فکر کرد: حرص خوردن برای این دختر جز مایۀ سردرد نیست! پس بهتره نسبت به رفتارهای سبکسرانه و آبرو برش حساسیت به خرج ندم و مثل چوپانی که گوسفندهاش رو برای چریدن آزادانه به حال خودشون رها می کنه، من هم اونو به حال خودش بذار و اجازه بدم هر طور که می خواد بگذرونه و عیاشی کنه و به قول خودش عقده عقب افتادگیها و کمبودهای چند وقت اخیر رو از دلش بیرون بریزه! نگاهش افتاد به تیام که تازه از دریا آمده بود بیرون. دستی برای او و بعد برای پژمان که به فاصلۀ چند قدمی تیام از  جلوی این پسر دست کم مراقب«پشت سر به سویشان می آمد، تکاند و به صورت نجوا و پچ پچ به تمنا هشدار داد:  »رفتارت باش! من جای تو بودم از اینکه مثل گاو می لنبوندم از خجالت می مردم! تمنا که نیمی از هوش و حواسش را با دیدن پژمان از دست رفته می دید، در حالی که دستی به سر و روی خودش می  »سر و ریختم چطوره؟«کشید و گوشزد هشدارگونۀ مادرش را نشنیده گرفته بود، از او پرسید: مادر نگاهی سطحی و بی اعتنایی به او انداخت و در جواب سری به نشان اظهار تأسف و نارضایتی تکان داد و از کنار او فاصله گرفت. تیام رو به خواهرش که با وقاحت تمام چشمهای گستاخش را به دنبال پژمان به این سو و آن سو می اون چشمهای بی حیات رو کنترل کن، دختر! می ترسم یه وقت غیرتی بشم و «دواند، با لحن ملامت کننده ای گفت:  »از حدقه درشون بیارم! » سگِ کی باشی! «تمنا پشت چشمی نازک کرد و شکلکی درآورد و زیر لب غرولندکنان گفت: تیام شنید و خود را به نشنیدن زد. همان لحظه پژمان تا از راه رسید لب باز کرد چیزی بگوید که اشتیاق تمنا را از چیه، تیام؟ «شنیدن کلام مطلوب خودش با نگاهی گذرا به حالت خشم آلود نگاه تیام به یأس و ناامیدی تبدیل ساخت.  »انگار از بابت چیزی ناراحتی! تیام که از دیدن لبخند مشمئزکنندۀ پژمان قلبش از فشار نفرت و بیزاری و چندش به تلاطم و کوبش افتاده بود، با بله! ناراحتم از اینکه چطور نمی تونم اون چشمهای هیزت رو از کاسه دربیارم و «لحن پر صلابت و پر تحکمی گفت:  »توی آب دریا بندازم تا غذای ماهیها بشه! پژمان با اینکه متوجه گزندگی و برندگی کلام تنفرآمیز دوستش بود، خود را به تجاهل زد و با خنده ای رکیک و من همیشه از برادران غیرتی خوشم می آد! همیشه «مصنوعی در حالی که با دست خود بر پشت او می نواخت، گفت: می خوان با باد انداختن رگهای غیرتشون به این و اون اظهار وجود کنن! حالا نمی خواد مثل غوک باد کنی! برای  »اینکه بهت بفهمونم پسر چشم چرونی نیستم، تو و خواهرت رو به حال خودتون می ذارم و می رم رد کار خودم! بعد نگاه حسرت آمیزی به سر تا پای تمنا انداخت و آه کشان از برادر و خواهر فاصله گرفت. تمنا از اینکه می دید او به همین راحتی به قولش عمل کرد و او را به این طرز دلخراش ترجیح داد که ندید بگیرد، عصبانی بود و از فرط پسرۀ کودن! نمی فهمه «خشم و ناراحتی بر خود می ژکید. تیام زیر لب فحش نثار پژمان کرد و با صدای بلند گفت:  » این زن دیگه اون دختر بی رگ نیست که فقط به قصد خودنمایی از این و اون دلبری کنه! بار آخرت باشه «بعد خطاب به خواهرش با لحن عتاب آلودی که بوی خشونت تندی از آن به مشام می رسید، گفت: به این پسر فرصتی برای چشم چرونی می دی! یادت باشه تو یه زن شوهردار هستی و در قبال شوهرت تعهداتی  »داری که…

۱ ۶ ۱
به تو « تمنا نگذاشت برادرش با همان لحن موعظه گرانه او را خرد و تحقیر نماید، کلامش را به تندی برید و گفت:  »مربوط نیست، تیام! من هر طور که دلم بخواد رفتار می کنم! تیام لحظه ای از خشم گر گرفت و بی آنکه متوجه عصبانیت و از دست دادن کنترل اعصابش باشد، با سیلی محکمی برق از چشمان خواهرش پراند. لحظه ای بعد که هر دو با خشم و ناباوری به هم نگاه کردند، تیام از گر گرفتگی کف دستش مطمئن شد که آن سیلی جزئی از خیالات واهی او بود که به حقیقت رسید و با اینکه از کردۀ خویش پشیمان بود و در تب و تاب دلجویی از خواهرش می سوخت، اما هر طور که بود بر احساسات طغیان زدۀ خویش غلبه کرد، سرش را به زیر انداخت و به سرعت از کنار او دور شد. در حالی که وقتی می رفت، چهره اش از آتش خشم و پشیمانی گلگون و برافروخته بود. تمنا شگفت زده و مبهوت دستش را روی صورت سیلی خورده اش گذاشت و فکر کرد: فکر نکنم این حقیقت داشته باشه که اون… نه! اون هیچ وقت جرئت نمی کنه این کار رو بکنه! آخه اون چطور می تونه به صورت خواهرش سیلی بزنه، در حالی که دلِ آزار رسوندن به یه مورچه رو هم نداره! اما… اما… پس چرا صورتش می سوخت؟ چرا حس می کرد به نیمی از صورتش صدها سوزن تیز فرو می کنند و از آنجا تا مغز سرش را انگار که با آهن گداخته شده ای می سوزانند! آخه چطور باور کنم که اون… این پسرۀ چلمن بی دست و پا با همۀ نازک دلی و رحمی که داشت این طور با سیلی داغی دنیا رو پیش چشمهای من تیره و تار کنه! حس می کرد خورشید ساعتهاست که غروب کرده و او در تاریکی مطلق کنار ساحل همچون صاعقه زده ای بر جای خشکش زده! نگاهش با امواج دریا از آن ته موج برمی داشت و روی کف ساحل می لغزید. ذهنش را انگار که به گلوله بسته باشند، از هم متلاشی شده می دید و خود را می دید که همچون سوار خسته و زاری به انتهای خط دنیا رسیده! سرش داشت گیج می رفت و در حال سقوط آنی و غیرقابل کنترل خویش بر زمین بود که دستی به او چسبید. نگاه کرد، ندید. اما حضور کسی را در نزدیکی خود حس می کرد. مثل آدمهای کور و نابینا دستش را در هوا در جست و جوی کسی که در فاصلۀ کمی از او قرار داشت و به بازوانش چسبیده بود، تکاند. چطور تونستی با من بازی کنی و سرنوشت من و خودت رو به تباهی بکشونی… تو با تصمیم « کسی داشت می گفت:  »احمقانه ت باعث شدی زندگی هر دومون به باد فنا بره! با اینکه مطمئن بود مغزش در جا زده و فکرش از کار افتاده، اما صدای ملتهب و بغض آلود خودش را شنید که من… خودم هم نفهمیدم چطور شد که همه چیز یه دفعه از هم فرو پاشید. انگار دستی « :خطاب به کسی می گفت روی هر چی که بود پرده کشیده بود و چشمم دیگه هیچ جا رو نمی دید و هیچ کسی رو جز اون نمی تونستم که ببینم… اما حالا احساس می کنم قلبم منو به بازی گرفته بود. من عاشق بودم و حالا انگار با احساسی که داشتم،  »غریبم! تو هیچ وقت در کنار کسری رنگ آرامش و قرار رو نمی «صدا با همان ضرب آهنگین و کوبنده از پشت سر گفت: بینی! هیچ وقت با اون به خوشبختی نمی رسی… تو با اون از دست می ری! آرام و به تدریج… در حالی که خودت هم  » نمی فهمی چی به روزگار خودت آوردی. قبل از اینکه دیر بشه، باید کاری بکنی!

۱ ۶ ۲
نه! من اینو نمی خوام! کسری به وجودم عشق می ورزه! دیوونه «تمنا گویی که با هق هق شدیدی می گرید، زار زد: وار دوستم داره و منو می پرسته! چطور می تونم عاشقی مثل اونو با عاشقی مثل خودم برابر کنم و خیال کنم که قلب  »من پیش تو جا مونده؟ کسری هیچ وقت نمی تونه تو رو به آرزوهات برسونه! چی «صدا با آهنگ خفیف تر اما پر سوز و گدازتری گفت: داره به جز یه قلب واخورده و مردنی که از حسرت خیلی چیزها زخم برداشته و تاول زده و عفونی یه! تو با اون نه تنها به هیچ کجا نمی رسی، بلکه از خودت هم دور می شی و عاقبت تو لاک تنهایی و بیچارگی ت می خزی و انگار که  »به سرزمینی دور و ناشناخته تبعیدت کرده باشن، از یاد همه می ری! تمنا خود را از میان بازوان او بیرون کشید و در حالی که زنجیره اشکهایش را از دیده روان ساخته بود، نگاه خیسش  »منو به حال خودم بذار! از پیشم برو!« را توی آب دریا غرق کرد و گفت: در آن لحظه صدای تبدار و عاشق کسری توی گوشهایش طنین دلخراشی پیدا کرده بود: دوستت دارم، تمنا! انقدر که تا به حال هیچ مردی هیچ زنی رو این طور که من تو رو می پرستم، دوست نداشته! نه! دلش نمی خواست به یاد آن حرفهای شیرین و عاشقانه و پر شور قلبش را از حجم عمیق اندوه و غمی جانکاه سرریز کند. کسری او را می پرستید، خوب چه اهمیتی داشت! حتی اگر از تمام عاشقان عالم هم عاشق تر بود، چه می توانست از این علاقه و شور و احساس عاید او کند؟ صدا داشت باز به او نزدیک می شد. آن تاریکی کذایی رفته رفته گسترده تر و عمیق تر می گشت و با جلوه گری مرموزی گویی که داشت به احساس بیگانگی او نسبت به عشق آتشین شوهرش ریشخند می زد. صدا چون زمزمه  منم دوستت دارم! اگه «نسیم در خلوت صبحگاهی زیر گوش داغ و پر زنگ او با لحن وسوسه کننده ای نجوا کرد: می خوای دلت رو به علاقۀ مردی خوش کنی، به عشق من تکیه کن که دنیا رو به زیر پات بندازم! نه به احساس و علاقۀ پاپتیهایی مثل کسری که حتی باید بهای نفسهاشون رو هم به سنگینی و تلخی بپردازن و تمام عمرشون رو به  »روزگار بدهکار باشن!
۶
در تمام یک هفته ای که در ساحل زیبای شمال و در ویلای باشکوه دوست خانوادگی شان آقای قدسی به خوشی و شادکامی سپری کرده بود، سخت کوشیده بود حتی برای لحظه ای خاطرش را با یاد او آشفته و گیج نسازد و تا آنجا که مقدور بود مدام از فکر کردن به او می گریخت و با انواع و اقسام بهانه های واهی این گریز ناگزیر را توجیه عقلانی می کرد. اگه به اون فکر کنم و اینکه بدون من چه حال و روزی رو سپری می کنه، باز اوضاع و احوال روحی و روانی م به هم می ریزه! من مطمئنم حتی به اون فکر بکنم یا نکنم، مجبوریم این روزها رو به دور از هم تحمل کنیم و از خاطرات و مخاطراتش تجربه ای برای خودمون بیندوزیم! تا آنجا که عقلش قد می داد، می دانست هیچ توجیه مناسبی نیست و بیشتر برای دل خوش کردن خودش بود که این طور ذهن خودش را فریب می داد و افکارش را به بیراهه می کشاند. اما تا آنجا که امکانش بود و احساساتش به او اجازه می داد، خود را به تجاهل و نادانی می زد و سعی می کرد در تمام مدتی که در کنار اوست لبخند بزند و با تظاهر به شادمانی و سرحالی رفته رفته این احساس سرزندگی را به وجود پژمرده و وارفتۀ خویش تحمیل نماید.  »اون کشتی رو می بینی؟«پژمان به نقطه ای از دریا اشاره کرد و گفت:

۱ ۶ ۳
تمنا رد نگاه او را دنبال کرد و نگاه بی علاقه ای به کشتی انداخت. معلوم نبود چه چیز آن کشتی، آن هم از راه دور، می توانست برای او هیجان انگیز و جالب توجه باشد. پژمان که توجه تمنا را به تماشای آن کشتی در حال حرکت اگه با من ازدواج کرده بودی، اجازه نمی دادم به این زودی «جلب کرده بود، در ادامه با همان تب و تاب اولیه گفت: بچه دار بشی و این همه زجر رو تحمل کنی! می رفتیم دور دنیا رو با کشتی می گشتیم و چند سال اول زندگی مون رو  »خوش می گذروندیم! همچین که به مرز سی سالگی رسیده بودی، اون وقت به فکر بچه دار شدن می افتادیم! تمنا غرق در اندیشه های دور، در حالی که نگاهش با کشتی می رفت، فکر کرد: چقدر خوب بود که من و کسری قبل از اینکه بچه درا بشیم، می تونستیم دور دنیا رو بگردیم! از چنین تصور شیرین و دور از ذهنی لبخند مکیفی روی لب نشاند. خودش را می دید که در لباسهای زیبا و رنگارنگ در کنار مرد محبوبش خوش می درخشد و دست در بازوی هم از اسکله های مختلفی سوار بر کشتی می شوند و باز از آن پیاده می شوند. فکر کرد: چقدر خوب می شد که… ناگهان این رؤیای شیرین و خلسه آور به تلخی زهر در کامش فرو نشست و جام وجودش را از زهری کشنده و دردناک مالامال ساخت. نه! او هرگز به این آرزویش نمی رسید. کسری حتی اگر هم می خواست، هرگز قادر نبود او را با خود به مسافرتهای دور و دراز و دریایی و هوایی و زمینی ببرد. یادش آمد که چطور فقر و بیچارگی گریبانگیر زندگی شان شده و آنها تا زمانی که زنده اند، محکومند به اینکه تقلا کنند و دست و پا بزنند و در نهایت در تابوت حسرت و دردمندیهایشان بر دوش غم کشیده شوند تا در گور سرد آرزوهای پر پر شدۀ خویش بغلتند و برای ابد از تک و تای مظلومانه ای که محکوم بودند بیفتند و آرام بگیرند. نگاه خیره و متعجب پژمان را که خیره به خود دید، در حالی که اشک حسرت و اندوهش را با روی تافتن از او پنهان نباید به این زودی بچه دار می شدم! می دونی، اصلاً آمادگی شو نداشتم! از «می ساخت، با صدای حزن انگیزی گفت:  »این بابت احساس ناخوشایندی دارم و مجبورم تا چند وقت دیگه این احساس رو با خودم همراه داشته باشم! خودش هم می دانست این حرفها هیچ ربطی به مخاطبش نداشت و فقط برای اینکه حرفی زده باشد، آنها را بر زبان رانده بود. لبخند تمسخرآمیزی که بوی مشمئزکننده تحقیر از آن به مشام می رسید، لبان بسته و خاموش پژمان را وقتی فکرش رو می کنم مفت و مسلم زندگی تو پای عشقی مسخره و عجیب باختی «به خنده از هم باز کرد و گفت: و حسرت خیلی چیزها رو توی دلت ریختی، دلم به حالت می سوزه! تو چه زندگی سعادتمندی می تونستی داشته باشی و حالا نداری! راستش از اینکه اون پسرۀ یه لاقبا و کارگر رو به من ترجیح دادی، از خودم خجالت می کشم و فکر می کنم که نمی تونم تو رو به خاطر اشتباه کورکورانه ای که با اون قلب من و خودت رو خرد و خمیر کردی،  »ببخشم و از گناهت بگذرم! تمنا دستش را روی شقیقه اش گذاشت، تیر می کشید. داشت دچار سردرد و سرگیجه می شد چهرۀ درهم فرو رفته دیگه برای این حرفها دیر شده! من عاشق بودم و گمان نکنم هیچ «اش را به طرفش گرفت و با اندوه جانکاهی گفت:  »وقت بتونم مرد دیگه ای رو به اندازه ای که کسری رو دوست داشتم دوست بدارم و عاشقش باشم! تو همیشه «پژمان دلگیر و آزرده از کلام ناامیدکننده ای که شنید، پوزخندی زد و نگاهش را توی آب دریا غرق کرد. چوب کله شق بازیهات رو می خوری! عشق بهانه ای بود که با اون بتونی با دیگرون ساز مخالف بزنی و فرصتی برای  »خودنمایی و لجبازی و سرکشی به خودت بدی! فقط همین! … ۳۴۹ تا ۳۴۱صفحات

۱ ۶ ۴
معلوم نبود کدام حادثۀ احساسی باعث شده بود آن دو نفر از پشت سنگرهای دوستی مسالمت آمیز بیرون بیایند و بر علیه هم شورش کنند و با تیغ نامهربانی و نفرت و انتقام به سوی هم حمله ور شوند. تمنا در حالی که با نگاه تو فقط از این بابت ناراحت و «تحقیرآمیزش خشم و ناراحتی پژمان را به سخره گرفته بود، سری تکان داد و گفت: دلگیری که چرا اونو به تو ترجیح دادم! فکر می کنم از اینکه به قول تو پسر یه لاقبایی مثل اونو به تو ترجیح دادم، داری از زور ناراحتی و حسادت می میری! شاید اگه با پسر پولدارتر و متشخص تر از تو ازدواج می کردم، می تونستی به خودت دلداری بدی و نسبت به از دست دادن من بی تفاوت باشی! این طور نیست؟ اما خاطرت رو جمع کنم که کسری شاید از دار دنیا حتی یه ستاره هم تو هفت آسمون نداشته باشه که به من ارزونی کنه، اما اینو با اطمینان می گم اون چیزی داره که نه تو داری و نه هیچ کدوم از مردهایی که من می شناسمشون! کسری بهترین و ارزشمندترین ثروت دنیارو در اختیار داره! تعجب نکن! قلب عاشق و صادق و بی ریای کسری چندین برابر ثروت و مال و منال تو و امثال تو می ارزه! و نه من، « و نه هیچ کس دیگه قادر نیست بهایی برای اون قائل بشه. من حتی اگه یه روز به اون پشت کنم و راهمون از هم جدا بشه، ته قلبم هزار افسوس می خورم که با چه حماقتی گوهر نایابی مثل قلب اونو به آسونی از دست دادم! اگه بابت غرور زخم خوردۀ خودت ناراحتی، باید بگم مجبوری تا آخر عمرت از بابت اون دل چرکین باشی و از درد و غصه به خودت بپیچی! تو هیچ وقت نباید خودت رو با اون مقایسه کنی. اگر من جای تو بودم، از این مقایسه چیزی جز  » حسرت و ناامیدی و سرخوردگی از خودم عایدم نمی شد… تمنا آتش زبانش را که بی محابا به روی او گشود، ناگهان چون شعله تند و تیز و سرکشی به جلز و ولز افتاد و چون تاب و تبش فرو نشست و در خود فرو کشید، حس کرد در فصل یخبندان آرزوهای سرنگون شدۀ خویش اسیر و دست و پا گیر به حال خودش رها شده است. با احساس برودت و سرمای شدیدی بر خودش لرزید و چون حس می کرد روی پاهای خودش سنگینی می کند، در حالی که دندانهایش از فرط رخوت و سرما به شدت به هم می خورد،  »اگه ممکنه منو به ویلا برگردون! خیلی سردمه!«خطاب به پژمان گفت: احتیاج به هیچ توضیح اضافه نبود. پژمان با یک نگاه به او فهمید که چه حالی دارد و باید که چه کار کند. دست زیر تو هنوز خیلی بچه ای، تمنا! چطور می تونی به این زودی سختیهای مادر شدن رو «بازویش انداخت و با نگرانی گفت:  »به خودت تحمیل کنی؟ تمنا همان طور که به خودش چسبیده بود و برای احساس گرمای بیشتری در خودش فرو می رفت با لحن غمزده ای دیگه کاری نمی شه کرد! لازم نیست تو هم مثل پدر و مادرم منو به باد انتقاد و ملامت بگیری… باید شومینۀ «گفت:  »اتاقمو روشن کنی! فکر می کنم حتی کنار آتیش زیر چند تا پتو هم گرم نشم! نه! فکر نمی کنم انقدرها حالت وخیم باشه! « پژمان همان طور که پا به پای او آرام و محتاطانه قدم برمی داشت، گفت: تو از شنیدن حرفهای من منقلب و پکر شدی! همین! من نباید اون حرفها رو می زدم و باعث ناراحتی ت می شدم.  »معذرت می خوام! تمنا بی آنکه برگردد و نگاهش کند، لبخند محوی بر لب نشاند و فکر کرد: مردها گاهی وقتها دوست دارن خودشون رو احمق و نادان جلوه بدن! این طوری احساس می کنن بار مسئولیتشون کمتر می شه!  »به گمانم شب سختی رو از یادآوری حرفهام پیش رو داشته باشی!«خندۀ نصفه نیمه ای سر داد و گفت:

۱ ۶ ۵
شاید، ولی من هیچ وقت به آدمی مثل « پژمان اعتنایی به سوختگیهای قلبش نکرد و با قیافۀ خونسرد و مطمئنی گفت:  »کسری حسودی م نمی شه! »چرا؟« تمنا متعجب بود. سر در نمی آورد چطور بعد از آن همه توجیه و تفسیر نتوانسته بود بخل و حسد او را نسبت به شوهر پر احساس و صادقش برانگیزد. پژمان در حالی که از نگاه ناباور و گیج تمنا با مهارتی خاص می گریخت، با چون احساسی بهم می گه اون به زودی به من رشک و «صدایی که چون زوزۀ باد در تاریکی هراس آور بود، گفت:  »حسد می بره و از فکر اینکه چطور نمی تونه با من در بیفته، از خودش سرخورده و ناامید می شه! تمنا برآشفت و منقلب پوزخندی زد و فقط برای اینکه هیجان ناخوشایند درونی اش را از شنیدن آن کلام عجیب و  »این هم از اون حرفهاس! «دور از تصور خالی کرده باشد، گفت:  »صبر کن تا ببینی دست طبیعت چطور از اونهایی که دل می شکنن انتقام می گیره!« »اگه حالم خوب بود، حتماً به این حرف تو می خندیدم!« تو همین حالا هم داری با این نگاه پر طعنه به ریش من می خندی! ولی یه روز می رسه که با چشمهای خیس و « »غمگین به من نگاه می کنی و با افسوس می گی کاش می شد گذشته ها رو جبران کرد! انقدر مثل مگس وز وز نکن! نمی فهمی چه حالی دارم! سردمه! دِ بجم که زودتر منو به ویلا برسونی! دیگه حتی قدم « »از قدم هم نمی تونم بردارم. حس می کنم خون تو رگهام یخ بسته! اینها همه از فشار عصبی یه! تو ناراحتی و فکر می کنی مجبوری غمها و دلخوریهات رو تو دلت بریزی تا کسی به « احساس واخوردۀ پشیمونی و ندامت قلبی ت پی نبره! شاید این طوری می خوای از سرزنش و عتاب دیگرون در امان  »بمونی، اما نمی دونی که چطور کمر به قتل خودت بستی! »اگه فقط یه کلام دیگه چیزی بگی، جیغ می کشم، پژمان!« جیغ بکش! هر چی می تونی بیشتر! اگه من جای تو بودم، تا حالا از زور بیچارگی بس جیغ کشیده بودم حنجره مو « ترکونده بودم! چرا این طوری نگام می کنی؟ حتم دارم اگه تفنگی توی دستت بود، همین حالا بدون هیچ مکث و  »تأخیری یه گلوله خرجم می کردی! »بله! یه گلوله توی مغزت خالی می کردم که ظاهراً از گچ پره!« لحن جدی و خشونت آمیز تمنا پژمان را به فکر فرو برده بود. هر دو در آن لحظه ایستاده بودند و با خشم و باز «آزردگی به هم نگاه می کردند. تا اینکه پژمان با آهی برآمده از نهاد با صدای محزون و دل شکسته ای گفت:  »جای شکرش باقی یه که قلبمو نشونه نمی گرفتی! این قلب درمونده که فقط به عشق تو می زنه! تمنا لبهای نیمه بازش را به سختی بر هم فشرد. نمی توانست باور کند قلب پژمان به خاطر او می تپد. نه! نه! فقط یک قلب در تمام دنیا وجود داشت که برای او می تپید، آن هم قلب عاشق زار کسری بود. خودش گفته بود که فقط قلب او… با چشمانی به اشک نشسته و حالتی منقلب و رقت انگیز و مفلسانه! خودش گفته بود! خودش! آری! محال بود جز قلب شوهرش قلب کسی دیگر به خاطر او…
۳

۱ ۶ ۶
تکین چهره اش را به نشان ناخشنودی از رفتار ناپسند و دور از شأن خواهرش درهم کشید و همراه با نگرانی  »اگه هوس قایق سواری به سرت نمی زد، الان حالت خوب بود!«ناموافقی گفت: تمنا بعد از استفراغ شدیدی که ته دلش را خالی کرده بود، مثل بادکنک فیس کرده ای رو تختخوابش پهن شد و با  »تو یکی دیگه سرزنشم نکن! هیچ حال خوبی ندارم!«حالت سست و بی حالی گفت: بله! معلومه که نداری! مجبور نبودی با پژمان یه ساعت تمام توی دریا قایق سواری کنی… هیچ از این پسره خوشم « نمی آد. حتی وقتی پای کسری هم به زندگی تو کشیده نشده بود، من از اون بدم می اومد و از اینکه می دیدم سعی  »می کنه خودش رو به تو نزدیک کنه، دلم می خواست توی صورتش تف بندازم! تکین آن چنان به خشم آمده بود که صورتش از فرط برآشفتگی گر گرفته بود و می سوخت. تمنا مکدر از لحن سرزنش بار خواهر کوچکش و از اینکه با زیرکی خاص خودش به او متذکر شده بود که در رفتار خودش تجدید نظر این چیزها به تو مربوط نمی شه! خودم دلم می خواست سوار «کند، چشمهایش را گرد کرد و با عصبانیت گفت: قایقش بشم… اصلاً تو اینجا توی اتاق من چی کار می کنی؟ در حال حاضر هیچ حال و حوصلۀ میمون بد ترکیبی مثل  »تو رو ندارم! تکین که انتظار بدخلقی خواهرش را می کشید، بی آنکه از واکنش عصبی او ترس و واهمه ای به خود راه دهد، نمی ترسی از اینکه تیام رفتارهای جلف تو رو در رابطه با پژمان به «جسارت بیشتری به خرج داد و متهورانه گفت:  » شوهرت گزارش بده؟ »نه! نمی ترسم! اصلاً اگه لازم شد، تو هم شهادت بده!«تمنا با بی حوصلگی از ته حلقش گفت: تکین متعجب و عاصی از بی تفاوتی و لاقیدی خواهرش سری به نشان تأسف تکان داد. و همان لحظه سرش را از تصادم با گلدانی که خواهرش از روی میز عسلی برداشته و به طرفش پرت کرده بود، دزدید. خوشحال بود از اینکه سرعت عمل مناسبی به خرج داد و آن گلدان مغزش را توی حلقش نریخته بود. از اتاق من برو بیرون! تو کی هستی که تو کارهای من دخالت می کنی! فکر کردی انقدر دست و پا داری که برای « خودت شوهر پیدا کنی! تو با این بی عرضگیهات انقدر توی خونۀ پدرت می مونی که بترشی و بپوسی! گمشو برو  »بیرون! دیگه نمی خوام حتی ریختت رو ببینم! دخترۀ آکلۀ موذیِ… هر چه فکر کرد، دشنام گزنده و تلخی به خاطرش نرسید که قلب خواهرش را بچزاند و از طرفی آب سردی روی آتش وجودش بپاشد. با احساس عجز و درماندگی شدیدی با حرص لبهایش را به هم فشرد و سرش را توی بالش فرو برد. تکین که سراسیمه و هراسان از اتاقش رفت بیرون، از صدای گریه های مستأصلانه خواهرش قلبش به رقت افتاد و از خودش پرسید: آیا لازم بود که ناراحتش کنم؟ آیا لازم بود تا این حد گستاخی به خرج بدم و باعث عذاب روحی و روانی ش بشم؟ مهم نبود! درست یا نادرست، او با حرفهای جسورانه ای که زد اشک خواهرش را درآورده بود. مطمئن بود هرگز به قصد دلجویی از او حاضر نیست پا به اتاقش بگذارد، چرا که در خودش جرئت و شهامت این کار را نمی دید.  * * *

۱ ۶ ۷
تمنا همان طور که اشک می ریخت و زیر لب به کسی دشنام می داد، بر ملافه اش چنگ می انداخت و صدای گریه هایش لحظه به لحظه بلندتر می شد! نمی توانست با خودش صادق و رو راست باشد. نه! این ممکن نبود که بدون هیچ کلک و ریایی ذهن خودش را از پیشامدهای اخیر روشن و مبرهن سازد. دلش می خواست همه چیز همان طور که می خواست پیش برود. می دانست و مطمئن بود جز کسری عاشق مرد دیگری نیست، اما چه بیهوده می کوشید این عشق را در وجود پژمان پیدا کند. می خواست به خودش تلقین کند که انتخاب کسری انتخابی شتاب زده و احساسی و بی منطق بوده و او همیشه در تب و تاب عشق پژمان می سوخته و بی جهت خود را به تجاهل و بی خبری زده بود. نه! او عاشق کسری نبود! اصلاً عشق شاید چیزی فراتر از تپشهای بی امان و شوق انگیز قلب سوخته ای باشد که در حسرت دیدار او می سوخته! چه بی ثمر می کوشید دلتنگیهای او را لا به لای گریه های دردمندانه اش گم و گور کند و از ته دلش بشوید و دور بریزد. عشق کسری فرصت بالندگی را از او گرفته بود. می دید مثل کبوتر گم کرده بامی است که بال و پرش را چیده اند و به طور حتم این عشق کسری بود که پر پروازش را از او غصب کرده و کنج قفس حسرت و اندوه و تنهایی خویش به انزوا نشانده بود. هیچ خاطرۀ خوشی از عشق نداشت! هر چه از عشق می دانست و به خاطرش بود به تلخی زهر در کامش نشسته بود. عشق را در خستگی نگاه بی رمق و بی حال شوهرش از نفس افتاده می دید. عشق را میان سفره های خالی و بی رمق با نان بیاتی که گاز زده بود و به معدۀ ناخوشش فرستاده بود، شرمگین و خجالت زده می دید. میان چهار دیواری مسدود و تنگی که دریچه های امید و زندگی را به روی قلبش مهر و موم ساخته بود و نفس تنگی و خمودگی ذهنی و روحی را به قلب او ارزانی داشته بود. بارها و بارها در حالت اغما دیده بود که چطور برای بقای بیشتر دست و پا می زند و تقلا می کند که به حیات بی رونق خویش ادامه بدهد، با اینکه دیگر چیزی از ظاهر زیبا و فریبنده و باشکوهش باقی نمانده بود! نه، او دیگر عاشق عشق نبود! عشق را نمی خواست و دیگر محال بود به آن فرصت تازه ای برای دوام و بقا بدهد… حتی خودش هم باور نداشت که به این زودی از عشق خسته و وانهاده شده باشد. به خودش گفت: قسم می خورم هیچ وقت، هیچ وقت مثل روزی که عاشق کسری بودم عاشق هیچ مردی تو زندگی م نشم… قسم می خورم که تمام دروازه های قلبمو روی عشق ببندم و راههای نفوذش رو کور کنم… آه، نه! چطور می تونم بعد از این همه ناکامی و سرخوردگی باز هم اسیر عشق باقی بمونم… کسری رو دوست دارم، اما دیگه عاشقش نیستم… من از عشق بیزارم… بیزارم! دیگه اجازه نمی دم احساس احمقانه ای به نام عشق رؤیاهای قشنگ و زیبای منو یکی یکی درو کنه و قلبمو به شکل گورستان آرزوهای از دست رفته م دربیاره! یادش افتاد که چطور وقتی به دیدن خانواده اش می رفتند و او لباس مناسبی نداشت، کسری به زور و زحمت زیاد پول لباس او را فراهم کرده بود و اگر عمه هما دهان لقی نمی کرد، او هرگز نمی فهمید بابت پرداخت این قرض مجبور است ساعتهای بیشتری کار کند بی آنکه حتی شکایتی داشته باشد! تمنا اشکهایش را پاک کرد و نگاه خیسش به تابلوی دسته گلی بود که به دیوار رو به رویی میخ شده بود. به خودش گفت: کسری هیچ وقت نمی تونه اون طور که می خواد منو خوشبخت کنه! کاری از دست اون ساخته نیست! نمی تونم اونو مقصر بدونم، چرا که سزاواز نیست کسی رو به خاطر تقدیرش گناهگار دونست و ملامتش کرد… اون از دار دنیا تنها می تونه به وجود من عشق بورزه! اما من عشق نمی خوام! با عشق نمی تونم لباسهای زیبا بپوشم و به

۱ ۶ ۸
دخترهای همسن و سال خودم فخر بفروشم. با عشق نمی تونم تو خونه ای مجلل و با شکوه زندگی کنم و برای خودم مستخدم و کلفت داشته باشم. کسری باید مثل من بفهمه که عشق دیگه هیچ جذبه ای برام نداره و از هیچ قدرت ماورای ذهنی هم برخوردار نیست و بعد از این هیچ وقت نمی تونه معجزه گر باشه… اون باید بفهمه که با دستهای خالی نمی شه عاشقی کرد… می فهمه! اون هم به زودی می فهمه که عشق نقش حبابی بود تو سراب! ما هر چی تلاش کنیم و تا آخر عمرمون سراسیمه بدویم، نه تنها به هیچ کجا نمی رسیم، بلکه تو سراب آرزوهامون گم و گور می شیم! و من اینو نمی خوام! نمی خوام تو سن چهارده سالگی حس غریب یه زن شکست خوردۀ ماتم گرفته رو داشته باشم… اوه، نه! من تازه اول جوونی مه… حتی اگه مادر بچه ای هم باشم، انقدر جوون و کم سن و سالم که می تونم چندین سال جوونی کنم و خوش باشم… نه… من دیگه نمی تونم دلمو به عشق کسری، مردی که می دونم دوستش دارم، خوش کنم! من می تونم اونو دوست داشته باشم، اما برای همیشه خیال عشق اونو مثل علف هرزی از سرم بکنم و دور بریزم! باید از همون اول این حقیقت رو می دونستم که کسری محبوب منه، نه مرد مطلوب من! بخش نه  ۱   اگه خوب فهمیده «پدر با تعجب نگاهش کرد و در حالی که به صندلی اش تکیه می زد، ابروانش را بالا برد و گفت: باشم، تو داری از پدرت خواهش می کنی که در حق شوهرت لطفی بکنم و یه کار نون و آب دار توی شرکت بهش  »بدم، بله، درسته؟ تمنا که فکر می کرد آخرین تیرش را توی تاریکی رها می کند، تنها به این امید واهی که بلکه بخت با او یار شود و  » بله، بابا! در واقع می خوام در حق دخترت لطف بکنی… «تیرش به هدف بخورد با قیافۀ مصمم و قاطعی گفت:  »فکر می کنی چرا باید این کار رو بکنم؟« چرا؟ خب، چون من دختر شما هستم و برای شما مهمه که «تمنا از سؤال بحث برانگیز پدرش متعجب و عصبی بود.  »دخترتون زندگی سعادتمندانه ای داشته باشه! راستش رو بخوای، اصلاً برام مهم نیست که تو خوشبخت بشی یا « پدر با همان خونسردی پوزخندی زد و گفت:  »نشی! ولی بابا، من دختر شما هستم! چطور امکان داره شما «تمنا که تاب سوختگیهای قلبش را نمی آورد، ضجه زنان گفت:  »به سرنوشت کسی که از گوشت و پوست و خون خودتونه بی تفاوت باشین؟ اَه! بس کن، دختر! من هیچ وقت حوصلۀ شکوه و ناله و زاری زنها رو ندارم. این جور مواقع ترجیح می دم تماشاچی « »باشم… البته اگه تو سوراخ گوشهام پنبه ای فرو کنم، بهتره! »بابا!!!!« پدر نگاه طلبکار و مؤاخذه گر دخترش را با خنده ای تحقیرآمیز و پر طعنه پاسخگو شد و با همان لاقیدی خشم اگه فکر کردی با این عجز و لابه می تونی دل منو به رحم بیاری و من کاری برای شوهر بی «برانگیز خود ادامه داد: عرضه و چلمن تو می کنم، باید بگم که سخت در اشتباهی! من حاضر نیستم از جلوی پای شوهر تو هیچ خرده سنگی  »رو بردارم. اینو توی گوشهات فرو کن!

۱ ۶ ۹
شما منو دوست ندارین، بابا! « تمنا دلخور از جواب ناامیدکنندۀ پدر چهره در هم کشید و با بغض و درماندگی گفت:  »اگه دوستم داشتین، کمک می کردین به زندگی مون سر و سامونی بدیم! پدر سیگار برگی برای خودش آتش زده بود. چهره اش تیره و کدر شده بود و حکایت از آشوب قلبی اش داشت. اما همچنان ظاهر خونسرد و بی تفاوت خودش را حفظ کرده بود و اجازه نمی داد دخترش با زیرکی تمام به رقت  »اگه دوستت نداشتیم، اجازه نمی دادیم تو به مراد خودت برسی!«قلبی او پی ببرد. تمنا که فهمیده بود اشکهای او تأثیری بر قلب سنگی پدرش نمی گذارد، بی آنکه بیش از این گریه هایش را به هدر و اشتباه شما همین جا بود، بابا! اگه دوستم «بدهد، چشمان خیسش را پاک کرد و با لحن پر توپ و تشری گفت:  »داشتین، نمی ذاشتین با تصمیم اشتباهی زندگی خودمو به نابودی بکشونم! » ما می خواستیم جلوی اشتباه کورکورانه و احساسی تو رو بگیریم، اما خودت نخواستی! « بله! خواستین، اما در نهایت منو با تمام بی تجربگیهام به حال خودم «تمنا چون پلنگ زخمی و خشمگینی نعره کشید: گذاشتین! شما به عنوان یه پدر می تونستین تحکم بیشتری به خرج بدین و نذارین دختر کم سن و سالتون با  »دستهای خودش گور زندگی شو بکنه! پدر که از تماشای چهرۀ به غم نشسته و افسرده و ماتم گرفتۀ دخترش قلبش را در کورۀ حسرت و پریشانی گداخته حرفهای تازه ای می شنوم… به همین زودی به حرفهایی «شده می دید، با لحن آمرانه اما متأسف و اندوه باری گفت:  » رسیدی که اون روز من و مادرت به هیچ زبونی نمی تونستیم به تو بفهمونیم! »به من نگین شما و مادر اون روز چی گفتین و من چطور رو در روی شما وایستادم!« تمنا متوجه نبود از فرط خشم و برافروختگی کنترل اعصاب خودش را از دست داده و با چه فریاد زننده ای به پدرش پرخاش کرده است! بعد که نگاه هاج و واج و مبهوت پدر را متوجه خود دید، شرمنده از برآشفتگی غیر قابل مهار شما نباید می ذاشتین من… من… با کسری «خویش سرش را به زیر انداخت و با صدای گرفته و مرتعش گفت: ازدواج کنم… شما خیلی راحت میدون رو برای پیشروی من خالی کردین… اون وقت نمی فهمیدم، چون همۀ حواس و تمام افکارم متوجه کسری بود. اما حالا می بینم که در حق دخترتون نه تنها کم لطفی کردیم، بلکه با لجبازی با اون گذاشتین زندگی شو به ورطۀ نابودی بکشونه… اگه شما در حق من پدری کرده بودین بابا، من الان با این همه  »سرشکستگی تو خودم نمی سوختم و حسرت به دل نمی موندم! خودت خواستی و باید تاوان کله شقیهات رو پس بدی! خوردن هر میوۀ کالی باعث دل درد می شه. تو به زور و « »لجبازی خودت رو به آرزوی کالت رسوندی و حالا باید دردش رو تحمل کنی! »ولی من طاقتش رو ندارم، بابا… اگه کاری برام نکنین، من از دست می رم!« کاش مادرت اینجا بود و می دید چطور پیش بینیهای شوهرش انقدر خوب از آب دراومده! تو از کسری دل کندی، « »نه؟ »نه! من دوستش دارم، بنا بر دلایلی که خود شما هم می دونین!« من کاری به دلایلش ندارم. یعنی در واقع اصلاً به دونستن اون اهمیتی نمی دم… تو دوستش داری، اما ظاهراً از وضع « »زندگی ت خسته شدی! خسته نه، زده شدم… شما می تونین به من و کسری کمک کنین! می تونین کشتی به گل نشستۀ زندگی ما رو به « »ساحل نجات برسونین!

۱ ۷ ۰
کدوم کشتی، دختر احمق من! شما این همه مدت توی یه قایق کاغذی سوار بودین و خودتون خبر نداشتین! فقط « » حالا که اون قایق کاغذی توی آب وارفته و غرق شده، فهمیدین که باید به فکر نجات خودتون باشین! حالا که داریم غرق می شیم کسی نباید به دادمون برسه؟ آیا شما ترجیح می دین توی ساحل با خیال راحت بشینین « »و تو آرامش تمام این صحنه رو تماشا کنین؟ » بله! البته من ترجیح می دم ضمن تماشای چنین صحنۀ تکون دهنده ای، یکی دو نخ سیگار برگ رو هم دود کنم! « »بابا… این قضیه انقدر جدی یه که اگه بخواین اونو به شوخی و مزاح بکشونین، من جیغ می کشم!« تو همیشه دختر جیغ جیغوی بودی! توقع داری من که شنا بلد نیستم خودمو برای نجات شما بزنم به آب و اون وقت « »خودمو هم غرق کنم؟ نه، بابا! خواهش می کنم اینقدر منو از خودتون ناامید و سرخورده نکنین! فقط شما می تونین کمکمون کنین… نمی « »تونین اون طور که ادعا می کردین توی ساحل بشینین و اون قایق کاغذی رو که گفتین، در حال غرق شدن ببینین! چرا می تونم… خیلی راحت تر از این حرفها می تونم این کار رو بکنم… تو اگه دختر عاقل و فهمیده ای باشی، به « فکر نجات خودت هستی! به جای اینکه بخوای با چنگ و دندون اونو هم از دریا بکشی بیرون، خودت رو به ساحل  »می رسوندی! »منظور شما رو نمی فهمم؟ نمی دونم چی می خواین بگین؟!« پدر از پشت حلقه های دود سپید نگاهش کرد و در حالی که هیچ حالت خاصی در چهره اش هویدا نبود، با لحن  »طلاق! با طلاق هم تو نجات پیدا می کنی، هم اون!«مشمئزکننده ای گفت: تمنا مثل کسی که شیپور بزرگی را توی گوشش به صدا درآورده باشند، پرده های گوشش را مرتعش و لرزان می دید. حس می کرد صدای پدرش تا توی مغزش می پیچد و از آنجا چون پتک سنگینی بر قلبش فرود می آید. طلاق! چطور امکان داشت پدرش با این همه خونسردی و لاقیدی به او پیشنهاد طلاق بدهد؟ البته خودش در تمام مدتی که در ویلای آقای قدسی گذرانده بود و حتی بعد از بازگشت، به مسئله جدایی اندیشیده بود. اما مدام از یک تصمیم گیری قطعی می گریخت و با امیدواری واهی و بی اساسی به خود نوید می داد که حتماً راه بهتری برای گریز از برزخ جدایی پیدا خواهد کرد. امیدوار بود پدرش با درک احساسات لطمه دیدۀ دخترش در این بحبوحۀ روحی و آشوب قلبی به دادش برسد و مثل یک پدر خوب و مسئول و خوش قلب با دستگیری از او زندگی اش را از سقوط به ورطۀ نیستی نجات بدهد. هیچ انتظار نداشت در چنین شرایطی پدر که می توانست با بزرگواری پدرانه موجی از غرور و سرور و فخر را در قلب دخترش نسبت به خود برانگیزد، در کمال بی تفاوتی پیشنهاد طلاق را مطرح نماید و این طور او را مورد سنگسار روحی و قلبی خود قرار دهد. تازه متوجه شده بود که اشکهای پس زده اش بار دیگر از گوشۀ چشمانش آویز شده اند. با اینکه دلش نمی خواست بار دیگر چون ابر بهار زار بزند، اما دست خودش نبود که ابرهای متراکم و تیره و انبوه قلبش به هم برخورده بودند و به دنبال صاعقه ای خوفناک همۀ وجودش را به آتش کشیده بودند. و این اشکها باران حسرتی بود که شوره زار آرزوهایش را درمی نوردید و بوی شور و مشئوم فلاکت و بیچارگی را به مشامش می رساند و پیش چشم پدر خوار و خفیف ترش می ساخت.
۶

۱ ۷ ۱
تمنا… تمنا… تو کجایی، دختر؟ چرا به تلفنهام جواب نمی دادی؟ هر بار که زنگ می زدم بهم می گفتن تو خوابی… « پیش خودم خیال کردم با این همه خواب باید چند کیلویی وزن اضافه کرده باشی! اوه، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! ببینم، چرا صورت شوهرت رو نمی بوسی؟ امیدوارم بعد از یه ماه جدایی به من نگی که از بوی تن تو  »به حالت تهوع می افتم! تمنا در حالی که با کرختی و بی حالی هیچ انعطافی از خود نشان نمی داد، در این فکر بود که اگر به او بگوید چه تصمیمی گرفته است آیا باز با این همه شور و شوق و حرارت از دیدار او بالا و پایین می پرد و سر تا پایش را غرق بوسه می کند؟ لحظه ای حس کرد دلش نمی خواهد نه به جدایی و نه به هیچ اندیشۀ دردناک دیگری فکر کند. نزدیک بود فراموش کند که چه آرزوهای قشنگی را در سر می پروراند و چه خوابهای زیباتری برای زندگی آیندۀ خویش دیده است.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>