Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان ناز نازان –قسمت آخر

$
0
0

رمان ناز نازان – قسمت آخر

url

همان طور که از خودبیخود شده بود و رفته رفته به احساس رخوت و سستی می رسید، با صدای بی حال و زمزمه  »می شه بس کنی؟ دارم دچار سرگیجه می شم!«گونه ای گفت: و بعد لحظه ای هشیار شد و از آن حالت سرمستی و رخوت زدگی درآمد و فکر کرد: نکنه تیام گزارش این چند وقت رو به اون داده باشه. اما نه! بعید می دونم این پسرۀ بی شعور تا این حد بدجنس و بی رحم باشه که بخواد خواهرش رو پیش اون رسوا کنه! انگار «این دلداری به خودش باعث شد احساس ترس و دلواپسی در او فروکش کند و لبخند بر لب بنشاند و بگوید:  »این دوری و جدایی به تو بیشتر ساخته! می بینم که از همیشه شاد و شنگول تری! چرا خوشحال نباشم؟ « کسری دستش را گرفت و در حالی که او را با خود به زیر آلاچیق کنار استخر می برد، گفت: زن عزیزم مو کنار خودم می بینم! فقط متعجبم از اینکه چرا از فرط خوشحالی بال درنمی آرم و به آسمونها نمی رم؟ دیگه نمی ذارم بعد از این حتی یه لحظه از من دور بشی؟ قسم می خورم نذارم بدون من جایی بری؟ این یه ماه به اندازه یه قرن برام سخت و جانکاه و طاقت فرسا تمام شد… خدا رو شکر که هر چی بود تمام شد و تو دیگه پیش من  »هستی! و با نگاه گرم و پرشور دیگری پنداشت که وجود همسرش سر تا پا گر گرفته است. در حالی که نمی دانست تمنا دیگر کوه یخی است که حتی از حرارت داغ ترین کوره های آتشین عشق هم وانمی رود و ذوب نمی گردد، نه، او نمی فهمید. به هیچ وجه!  * * *  تمنا بی آنکه به شور و خوشحالی او از دیدن خودش اهمیتی بدهد، با اکراه نگاهی به زوایای محقر و کوچک خانه  » چه هوای دم کرده ای! حالم به هم می خوره! «انداخت و گفت:  »ولی من به مادر گفته بودم در و پنجره رو باز بذاره تا تو بیای هوای اتاق کاملاً تهویه بشه!«کسری با تعجب گفت: باز جای شکرش باقی یه که در و پنجره رو باز گذاشتین، والا معلوم «تمنا چانه اش را داد بالا و با نخوت و تکبر گفت: و سعی کرد محبت و علاقه ای را که در نگاه شیدا و شیما جرقه می زد،  » نبود بتونم توی این هوا دووم بیارم یا نه! ندید بگیرد.

۱ ۷ ۲
عمه هما بی آنکه بخواهد قلب خودش را از بهانه جوییهای عروسش رنجور ببیند، با لحنی سخاوتمند و ملاطفت آمیز بهت خوش گذشت؟ نمی دونی شوهرت چقدر برات بی تاب بود! مثل بچه ها شبها اسمت رو صدا می زد و «پرسید:  »گریه می کرد… اِ، مامان! قرار نبود منو لو بدی! این مغرور خانوم ناز نازی که این چیزها براش مهم نیست… «کسر ی با خنده گفت:  »حتی اگه از دوری و دلتنگی ش می مردم، ککش هم نمی گزید! تمنا صاف و شق و رق ایستاد و نگاهش کرد و مطمئن شد قلبش از شنیدن آن حرفهای شوق انگیز و تحریک آمیز درون سینه به لرزه نیفتاده است! نه! او با خودش عهد بسته بود در هر حال سعی کند احساسش را ندید بگیرد و تپشهای قلبش را به کنترل خودش دربیاورد و کسری بی آنکه خودش را متوجه سردی و نخوت جاری و ساری در نگاه و رفتار و کلام زنش بسازد، کمکش کرد بنشیند. تمنا با نگاه آزاردهنده ای به جان دو خواهرشوهر جوان و بیچاره اش انگار که آتش می کشید. مصمم بود هر طور که هست آن دو را متوجه حضور مزاحم و ناراحت کننده شان بسازد و تا جایی که امکان دارد شرّ حضورشان را تا چند متری خودشان بکند. دو خواهر نگون بخت آن قدرها هالو و احمق نبودند که پی نبرند تا چه حد مورد غضب عروسشان واقع شده اند و بهتر است که در زاویۀ دید او قرار نگیرند و یا اینکه نمی دانستند چرا، اما فرار را بر قرار ترجیح دادند و خود را پشت دیوارهای آشپزخانه از نگاه پر غیظ و نفرت آمیز او در امان نگه داشتند. کسری برای لحظه ای دستهای تمنا را از میان دستان خودش جدا نمی کرد. خودش میوه به دهان او می گذاشت و بعد با لبخندی عاشقانه و لذت ناشناخته ای آن قدر تماشایش می کرد تا لقمه اش را فرو ببلعد و او یک قاچ از هندوانه یا خربزه و یا هلو بر دهانش بگذارد و از خوش خدمتی خودش راضی و مسرور باشد. عمه هما مدام در رفت و آمد بود. وقتی با همۀ شوق و هیجان می آمد که با عروس تازه از راه رسیده اش هم صحبت شود و با نگاه سرد و بی مهر و پر اکراه او مواجه می شد، به سرعت خود را از برابرشان گریز می داد و می رفت که با وجود منحوس خویش خاطر نازک و عزیز کردۀ عروسش را نیازارد و مکدرش نسازد. خب، از شمال برام بگو… چرا به تلفنهام جواب نمی داد؟ هر بار زنگ می زدم تیام گوشی رو برمی «کسری گفت:   » داشت و می گفت تو خوابی! راستی همۀ خوابت رو برداشتی و بردی شمال؟! نه! تیام به تو دروغ می گفت… می خواست بدجنسی کنه و نذاره من و تو با هم هم «تمنا سری تکان داد و گفت:  »صحبت بشیم! آی بدجنس حیله گر! داشت با این کارش مجبورم می کرد کارمو ول «کسری با ساده لوحی نیشخندی زد و گفت: کنم و دنبال تو به شمال بیام! باور کن داشتم به مرز جنون می رسیدم. تا اینکه آخرین بار تکین گوشی رو برداشت و گفت تو حالت به هم خورده و در حال استراحت هستی و تا چند روز دیگه به تهران برمی گردین! البته یه بار هم  »مرد جوونی گوشی رو برداشت که گفت تو تازه از شنا اومدی و توی حمامی! تمنا که نگاه مرموز و گوشه چشمی شوهرش را خیره به خود دید، بی آنکه سنگینی نگاهش را به رویش بیاورد،  »از کجا می دونی جوون بود؟«گفت: از صداش فهمیدم… البته او خودش رو معرفی نکرد و من حدس می زنم که پسر آقای قدسی، دوست پدرت، بود! « »البته شاید اشتباه می کنم و کس دیگه ای… »نه، خودش بود، پژمان بود!«

۱ ۷ ۳
کسری از اینکه می دید تمنا با چنین لحن خونسرد و بی تفاوتی حدس او را تأیید می کند بیشتر از آنکه متعجب باشد، ناراحت و غمگین بود. توقع داشت با  … ۳۲۹ تا ۳۲۱صفحات  کمی این پا و آن پا کردن به او جواب بدهد. نه با این همه صراحت و رک و پوست کندگی! نمی دانست چرا! ولی اگر حرف توی حرف می آورد و یا از جواب دادن طفره می رفت، حالا با این حس و حال غریب و دردناک مجبور نبود به مرثیه سرایی قلبش گوش کند و نفسهایش به شماره بیفتند!  این تنها صدایی بود که از حنجرۀ مسدود و بغض گرفته اش بیرون پریده بود. »اَه!!!« تمنا در حالی که خود را نسبت به تغیر و انقلاب و دگرگونی چهرۀ شوهرش بی تفاوت نشان می داد، نگاهش را به حیف که مادر کمی عجله به خرج داد، والا من خیال داشتم تا «نقطۀ نامعلومی مات کرد و با لحن حسرت باری گفت: یکی دو ماه دیگه اونجا بمونم! پژمان از هر وسیله ای برای شاد کردن من استفاده می کرد. نمی دونم اگه اون با ما  »نمی اومد، انقدر به ما خوش می گذشت یا نه؟ زیرچشمی نگاهی به چهرۀ سرد و منقبض شوهرش انداخت. خودش می دانست از روی عمد صحبت پژمان را به میان کشیده. می خواست واکنش او را بعد از شنیدن آن حرفهای تحریک آمیز ببیند و پیش خودش سبک و سنگین کند و بفهمد جدایی از او برای کسری چقدر می تواند گران و سنگین تمام شود. در حالی که از قساوت و بی رحمی خوشحالم که به این مسافرت رفتم! کاش وضعیت «خودش و از گیجی و منگی کسری متعجب بود، در ادامه گفت: کاری تو جوری بود که می تونستی با ما بیای! اگه تو بودی، بیشتر بهم خوش می گذشت… به طور حتم! معلوم بود که  »فقط با تو به دل دریا می زدم… حیف… حیف که نتونستی با من بیای! صورت کسری سرخ و برافروخته شده بود و انگار که شعله های تند و تیز کوره احساساتش بر آن می افتاد و رفته رفته تمام وجودش را آتش باران می کرد.  * * *  آن شب تمنا به کسری اجازه نداد در کنار او توی اتاقک کوچکشان بخوابد. گرمی هوا را بهانه کرد و بعد از شب به خیری کوتاه و سرد دیوار چوبی را کشید و او را با همۀ بهت و ناراحتی و ناباوری اش به حال خودش گذاشت. فقط عمه هما بود که می فهمید پسرش از این رفتار دلسرد کنندۀ تمنا و امتناع و دوری جُستن از او چه زجری می کشد و چه در قلبش می گذرد و برای حفظ غرور پسرش به جای هر گونه دلسوزی و شفقتی مجبور شد با چشمانی اشکبار خود را به خواب بزند و اندوه و حسرت پسرش را در قلب رنجور خویش ته نشین کند.
۳  در حالی که غرولندکنان از این سوی اتاق به آن سو می رفت و مدام از هوای دم کردۀ اتاق و دست پخت بد عمه همایش (که ظاهراً غذای ظهر روی دلش سنگینی می کرد) و حضور مزاحم دخترهای بی نزاکتش که یک دم چشم از او برنمی داشتند ایراد می گرفت و بهانه جویی می کرد و غر می زد، با حالتی حاکی از کلافگی و سرسام آور سر من دیگه اینجا بمون نیستم! از این خونه خسته شدم! «شوهر بیچاره و خسته و تازه از گرد راه رسیده اش فریاد زد:

۱ ۷ ۴
دلم اینجا طاقت نمی آره! احساس می کنم توی قفس تنگ و محصوری اسیر هستم… من همین فردا به خونۀ پدرم  »می رم… همین فردا… و اشکهایی را که نبود، با پشت دستش پاک کرد. همیشه ناراحت بود از اینکه چطور نمی توانست مثل خیلی از زنها در این طور مواقع اشک تمساح بریزد و با چنین صحنۀ رقت انگیزی مخاطبش را به حال خودش به رحم بیاورد. کسری که هنوز گرد خستگی به تن و جانش نشسته بود، در حالی که علت نارضایتیهای او را نمی فهمید، از مادرش با  »کسی از شما باز کاری کرده که اون ناراحت شده؟«لحنی که بوی عتاب و تشر می داد، پرسید: عمه هما از قضاوت کورکورانه و شتاب زده و احساسی پسرش احساس دلشکستگی کرد و در همان حال که نگاه مظلومانه ای به دختران خاموش و نطق بریده اش می انداخت، سری تکان داد و هیچ نگفت. کسری که دلش نمی خواست با مادر و خواهرانش دربیفتد، تصمیم گرفت تا پی به علت ناراحتیهای زنش نبرد و بی رحمانه به روی کسی تیغ نکشد. دست تمنا را در دست گرفت و او را با خود به اتاقک کوچکشان برد و با حسرتی اندوه بار نگاهی به زوایای به هم ریخته و نامرتبش انداخت. فکر کرد: چند وقته پامو به این اتاق نذاشته م؟ پاییز با آخرین برگهای فرو ریخته اش به سر آمده بود و زمستان داشت نرم نرمک با همۀ سوز رخوت انگیزش خودنمایی می کرد! آه بی اختیار از سینه بیرون کشید و در دل گفت: این همه وقت منو از خودش روند و من به روی خودم نیاوردم… برای چی به اون اجازه می دم با من این جوری رفتار کنه؟! تمنا با حالت تعجب به برق مرموزی که از نگاه شوهرش ساطع می شد نگاه می کرد و در این فکر بود چطور او را به خودش بیاورد تا شر آن نگاه پر تحسر را که گویی به جانش آتش می کشید، از وجود خودش بکند و خود را خلاص  »چرا این طوری نگام می کنی؟ مگه متوجه نیستی که من چقدر ناراحت و عصبی ام؟«کند. کسری به زحمت توانست مشتهای او را از آن خود سازد و او را وادار به سکوت و اختناق نماید. بعد که هر دو اندکی دوستت دارم، تمنا! خواهش می کنم این کار رو با من نکن! من «از تک و تا افتادند، زیر گوشش با لحنی آمرانه گفت: بهت احتیاج دارم! چرا منو از خودت طرد می کنی؟ تو که می دونی من بدون تو می میرم… این همه مدت منو از خودت روندی و من تحمل کردم و دم نزدم… اما حالا که تو رو به چنگ آوردم، محاله بذارم منو از خودت برونی و  »بین من و خودت دیوار بکشی! تمنا خشک زده و سست، در حالی که از نفس افتاده بود و خسته و زار می نمود، حس کرد می خواهد خود را به او تسلیم نماید. در خودش طاقت و تاب مبارزه ای تازه و طاقت فرسا را نمی دید. به خودش گفت: هر چی می خواد بشه! دیگه برام اهمیتی نداره! اما ناگهان جیغ زنان و دشنام گویان به سویش حمله ور شد. عمه هما که از پشت دیوار چوبی صدای گریه های زنگدار پسرش و بعد جیغ و داد عروسش را شنیده بود، دلش به تشویش افتاد و از فرط اضطراب و دلشوره قلبش در حال ایستادن بود. بی آنکه جرئت پیدا کند دیوار را باز کند و به شما دارین چی کار می کنین؟ چرا «داخل برود، در حالی که روی سخنش بیشتر با پسرش بود، اشک ریزان گفت: افتادین به جون هم؟ کسری جون! تو باید موقعیت زنت رو درک کنی… اون در حال حاضر در شرایطی نیست که تو  »رو بپذیره. چرا می خوای به زور خودت رو به اون تحمیل کنی… تمنا از بس چنگ انداخته و دندان قروچه رفته بود، دیگر کم کم داشت از نا می افتاد و نفسهایش که به شماره افتاد، در کنار شوهرش از هوش رفت.

۱ ۷ ۵
* * *   » اصلاً نفهیدم چی شد… چقدر از خودم بدم می آد… «کسری با گریه و هق هق گفت: مادر نگاه همدلانه ای به سوی پسرش انداخت. فکر می کرد هیچ کس بهتر از او حس و حال پسرش را درک نمی کند و قادر نیست با او همدرد و همنوا باشد. در حالی که در دل به حال زار و پریشان او خون می گریست و می تو گناهی نداری، کسری جون! تمنا هم همین طور! هر دوی شما بدون اینکه «سوخت، با لحن ملاطفت آمیزی گفت: خوب و بد زندگی تون رو بشناسین، به سرعت برق و باد با هم ازدواج کردین… انقدر عجول بودین که فکر کردین میتونین تو مدت چند ماه به تمام اسرار زناشویی پی ببرین و رازهای نهفته شو کشف کنین! در حالی که هنوز به درستی خودتون رو نشناختین. هنوز قادر نیستین احساسات درست و یا نادرستتون رو از هم تشخیص بدین. وقتی هنوز خودتون رو نشناختین و از خودتون غافل موندین، چطور می تونین همدیگه رو بشناسین و نسبت به آرزوها و  »خواسته های قلبی هم شناخت و آگاهی پیدا کنین؟ تمنا از وضع زندگی ما به قدری خسته و دلزده شده که فکر می کنه توی جهنم زندگی ما اسیر شده و جز سوختن و « ساختن راه دیگه ای براش باقی نمونده. برای همین سرکشی می کنه و زور می زنه و تقلا می کنه که خودش رو از قفس این زندگی نجات بده. تو روزها نیستی که ببینی چطور مثل پرندۀ اسیر شده ای خودش رو به در و دیوار این خونه می زنه، بلکه راه فراری برای خودش پیدا کنه و به سمت آسایشی که در انتظارشه پرواز کنه… این حقیقت داره که اون از این زندگی خسته شده! ما باید به اون حق بدیم و سعی کنیم این واقعیت رو درک کنیم که اون با این بردباری کم و طاقت ناچیز و نازپرورده برای این زندگی محنت بار ساخته نشده… هر کس دیگه ای هم جای اون  »بود، به همین زودی کم می آورد و جا می زد! کسری آشفته و مضطرب از حرفهایی که به تلخی از زبان مادرش شنیده بود، در حالی که اشکهایش را بی محابا از باید چی کار کرد؟ من چی کار باید بکنم که اون به زندگی مون امیدوار بشه؟ من نمی « دیده روان می ساخت، پرسید: خوام اونو تو قفس زندگی مون اسیر شده ببینم. هر کاری لازم باشه، می کنم تا اون در رفاه و آسایش زندگی کنه و فکر فرار و گریز رو به سر خودش راه نده. حتی اگه شده پای قانون رو به میون بیارم و ارث بلعیده شدۀ شما رو از  »چنگ برادرت بیرون بکشم، این کار رو می کنم! من نمی خوام به هیچ قیمتی اونو از دست بدم! نمی خوام! مادرش با تعجبی آمیخته با وحشت و هراس لحظه ای به چهرۀ او خیره ماند و کمی بعد پلکی زد و با صدای منقبض و فکر می کنی من خودم این همه سال نمی تونستم پای قانون رو به میان بیارم و سهم الارث پدری «لحن منتقدی گفت: مو از برادرم بگیرم؟ من این کار رو نکردم چون به اون احتیاجی نداشتم. بله! تعجب نکن! با همۀ فقر و نیازمندی م احتیاجی به ارث پدری م نداشتم. من محبت پدرمو می خواستم که همیشه از من دریغ می کرد و حسرت نوازشها و مهربونیهاش رو تو دلم گذاشت! ارثیه ش به چه کارم می آد! پول با همۀ ارزش و اعتباری که داره در مقابل بعضی چیزها پشیزی هم نمی ارزه! بعضی چیزها رو نمی شه با پول مورد معامله قرار داد یا جای خالی شو پر کرد! اگه فکر کردی با مال و ثروت می تونی زنت رو برای خودت حفظ کنی، مجبوری راه حل دیگه ای برای خودت پیدا « کنی. اما من می گم وقتی کسی نتونه قلب خودش رو به پشتوانۀ عشق کسی گرم کنه، با هیچ چیز دیگه آروم و قرار  »!نمی گیره، چه برسد به پول که در برابر محبت و علاقه و عشق و صفا به مفت هم نمی ارزه

۱ ۷ ۶
مادر که اشکهایش را پاک می کرد، کسری دستهای سرد تمنا را توی دستان گرم خودش فشرد و کمی بعد از تأملی عمیق به خود که آمد دید مادرش از پهلوی او برخاسته و او را با افکار درهم و مغشوش خودش تنها گذاشته است.
۴
منو از اینجا ببرین، مادر! انقدر خسته و رنجور و بی « تمنا به صورت مادرش نگاه کرد و با لحن خسته و زاری گفت: حالم که فکر می کنم باید ماهها، شاید سالها استراحت کنم تا گرد و غبار خستگی چند ماه اخیر رو از تنم پاک کنم و  »از اون همه تشویش و بی قراری به آرامش و راحتی خیال برسم! من و پدرت آماده ایم هر وقت خودت خواستی، تو رو « مادر دستهایش را در دست گرفت و به نرمی و ملاطفت گفت:  »به خونۀ خودت برگردونیم! اوه، نه! فکر نکنم بابا نگران ناراحتیهای من «تمنا چهره اش را طوری درهم کشید که انگار می خواهد به گریه بیفتد. باشه و غصه مو بخوره! اون فقط خوشحاله که همۀ پیش بینیهاش درست از آب دراومده و دخترش با فلاکت و  »بیچارگی تمام تو عشقش شکست خورده! منو بدون اینکه «بعد دستهایش را از میان دستهای مادرش بیرون کشید و در ادامه با صدای گرفته و غمزده ای گفت: با کسری مواجه بشم، از اینجا ببرین… نمی خوام اونو ببینم… نمی دونم… چرا… ولی… حس می کنم طاقت دیدن  »اندوه نگاه خواهشمند اونو ندارم. حاضرم بمیرم، اما اونو با نگاه پرتمنایی که التماسم می کنه رها نکنم! مادر خواست چیزی بگوید که تیام با سر و صدای زیاد پا به داخل اتاق گذاشت و به دنبال او تکین هم وارد شد و با دخترت هم مثل خودت عجول « اشارۀ مادر در را پشت سر خود بست. تیام نرسیده به تخت خواهرش با خنده گفت:  »و لجوج به نظر می رسه! آخه کی بهش گفت سه ماه زودتر به دنیا بیاد! خنده اش را با دیدن چهره های درهم و منقبض مادر و خواهر بی حالش فرو خورد و نگاه متعجبی به سوی تکین نمی دونی چقدر کوچولو و سفید و ناز نازی یه! آقا کسری می گه اگه « انداخت. تکین سرفه ای کرد و با هیجان گفت: پرستارها کشیکش رو نکشن، می خواد که قورتش بده! می گه خدا خدا می کرده که به تمنا بره و خدا اونو به  »آرزوش رسونده! آقا کسری خیلی «: و بی اعتنا به چهره های خشک و بی حالت مادر و خواهرش در ادامه با آب و تاب بیشتری افزود خوشحاله که بچه زودتر از موعد مقرر به دنیا اومده! داشت به عمه هما می گفت عذاب و سختیها و رنجهای تمنا هم  »دیگه به سر اومده و راحت شده! عمه هما می گفت… لازم نیست انقدر و راجی کنی، عزیزم! می بینی که خواهرت «مادرش حرفهای او را با تشر ملایمی قطع کرد و گفت:  »حوصلۀ شنیدن حرفهای تو رو نداره! تیام نیم نگاهی به سوی تمنا انداخت. از اینکه او را با چهره ای رنگ پریده و تکیده در آن حالت بهت و شوک زدگی برای چی ناراحتی، تمنا؟ دیگه همه چیز تمام شد! نق و نوقهای تو با تولد بچه به پایان «می دید، متأثر شد و گفت: رسید! من جای تو بودم، خودمو به هر زحمتی که بود از تخت پایین می کشیدم و به دیدن بچه م می رفتم! وقتی دیدمش، عاشقش شدم! کسری می گفت خوشبخت ترین پدر دنیاس! ظاهراً تو هم بدبخت ترین مادر دنیا هستی!  » چرا مثل مجسمه خشکت زده، دختر؟ دِ یه چیزی بگو؟

۱ ۷ ۷
بله! درست حدس زدی! من بدبخت ترین مادر دنیا هستم! «تمنا در حالی که از او روی برمی گرداند، با لج گفت:  »چون مصلحت ایجاب می کنه بچه مو نبینم! »بچه تو نبینی؟«تیام و تکین با شنیدن این کلام مأیوسانه تمنا یکه خوردند و تقریباً جیغ کشیدند:  » اوه، مامان! تمنا چی می گه؟ « مادر هم زمان چهره های برآشفته و منقلب پسر و دخترش را از نظر گذراند و چون توضیح قانع کننده ای به دهنش نرسید، تصمیم گرفت از آنها خواهش کند او و تمنا را تنها بگذارند و از اتاق خارج شوند. اما تیام که مثل اسپند روی من تا نفهمم چه کاسه ای زیر نیم « آتش سخت به جلز و ولز افتاده بود، قیافۀ حق جویانه ای به خود گرفت و گفت:  »کاسۀ این دختره، از جام جم نمی خورم! که نگاه تحکم آمیز مادر این تهور و شجاعت را از او گرفت و مجبور شد  »منم همین طور!«تکین خواست بگوید نطقش را ببرد. گاهی وقتها از اینکه تو خواهرم هستی، در پیشگاه خدا دچار شرم و « تیام با همان لحن عتاب آلود داشت می گفت: خجالت زدگی می شم! تو چطور می تونی در کمال وقاحت و بی شرمی بگی که نمی خوای بچۀ خودت رو ببینی؟ سر در نمی آرم! تو اگه بچه نمی خواستی، خب چرا اونو به دنیا آوردی؟ وقتی می دونستی از مهر و عاطفه و محبت مادری  »خبری نیست… وقتی می دونستی… »تیام!!! خواهش می کنم بس کن!« وقتی می دونستی نمی تونی برای بچه ت مادری کنی، غلط کردی بچه «:تیام بی اهمیت به عصبانیت مادرش ادامه داد دار شدی! من… من… بهت اجازه نمی دم که نسبت به بچه خودت بی مهری و دلسردی نشون بدی! اگه کسری اینو  »بفهمه، دق می کنه و می میره! مادر در حالی که از به جوش و خروش افتادن پسرش حرص می خورد و از این بابت خشمگین بود، با ملامت گفت:  »هان! پس تو نگران دق مرگ شدن پسرعمه ت هستی! یعنی دق مرگ شدن خواهرت برات اهمیتی نداره!« نه! هیچ اهمیتی برام نداره! هر اتفاقی« تیام بی آنکه متوجه باشد، با فریاد گفت:   ۳۸۷ تا ۳۷۱صفحات
»برای این دخترۀ خیره سر بیفته، حقشه! از این اتاق «تمنا همراه با نگاه عتاب آمیزی برادرش را به آرامش و متانت اجباری دعوت کرد و پرخاشگرانه گفت: برو بیرون، والا جیغ می کشم! اصلاً تو کی هستی که بخوای برام تعیین تکلیف کنی! من هر کاری که دلم بخواد، می  »کنم! حالا گمشو از این اتاق برو بیرون! تیام نگاه تند و خشمگینی به سوی مادرش انداخت و چون واکنشی از او ندید، ناامیدانه از اتاق بیرون رفت و تکین نیز سراسیمه دنبال او از در خارج شد.  تمنا که به سختی توانسته بود جلوی فوران اشکهایش را بگیرد، حالا با خیال راحت به گریه افتاد و هق هق کنان  »تیام راست می گه، مادر! اگه کسری بفهمه، از غصه دق می کنه و می میره!«گفت:

۱ ۷ ۸
مادر گامی به سوی پنجرۀ اتاق دخترش برداشت و همان طور که از این سو نگاه بی توجهی به منظرۀ بهاری محوطۀ تو یا باید دق مرگ شدن تدریجی خودت رو تو زندگی با «گل کاری شدۀ بیمارستان می انداخت، با خونسردی گفت: اون تحمل کنی، یا دق مرگ شدن اونو… فکر می کنم بتونی به امید یه زندگی بهتر و سعادتمندانه اونو با ناراحتیهایی  » که خیلی زود رنگ کهنۀ فراموشی و عادت رو به خودش می گیره، به حال خودش بذاری و فکر آیندۀ خودت باشی! فکر می کنم تصمیم «بعد برگشت. از روی شانه نگاه اندوه باری به چشمان خیس و بارانی دخترش انداخت و گفت: درستی گرفته باشی که نمی خوای بچه تو ببینی! چون بچه تو که دیدی، خواهی نخواهی مهر مادری جای علاقه به خودت رو می گیره و تو رو وادار به تسلیم و گذشت می کنه. تحملی که خیلی دووم نمی آره و یه روز یه جای دیگه کمر استقامت تو رو می شکونه و پشتت رو به خاک می ماله. من با توجه به شناختی که از روحیۀ ظریف و حساس تو دارم، این چیزها رو از پیش می تونم حدس بزنم و می دونم و مطمئنم که اون روز حتی اگه تصمیم امروزت رو عملی کنی، خیلی سخت و گرون برات تمام می شه. چون مهر فرزندی مثل خاری قلب تو رو زخم می زنه و سینه تو به سوزش درمی آره. اون وقت تا آخر عمرت نمی تونی خاطرۀ جانسوز اونو فراموش کنی و مجبوری با زخم عمیق قلبت روزگار درازی رو بسوزی و بسازی و دم نزنی و همواره به روی خودت نیاری که چه درد عمیق و جانکاهی سینه تو مالامال از رنج و محنت ساخته و تو قادر نیستی این درد ابدی رو از خودت جدا کنی. تو هنوز راهی به پیش، و راهی به پس داری. می تونی خوب فکر کنی و بعد تصمیم بگیری. اما اگه از من می شنوی، « اشتباه کودکانه و عجولانۀ گذشته تو با اشتباه احساسی دیگه ای گره نزن و پلهای پشت سرت رو بیش از این خراب و ویرون نکن! تا راهی به بازگشت داری، برگرد. اما اگه راه پیش روت رو باز و هموار ببینی، تصمیم قاطعانه ای برای پیشروی بگیر و برای همیشه شک و تردید رو از دل خودت دور بریز. وقتی خودت می تونی و حق انتخاب داری،  »نذار سرنوشت به جای تو تصمیم بگیره! مادر بعد از نگاهی نافذ و عمیق صورتش را از او برگرفت و بار دیگر در حالی که به منظرۀ بهاری آن سوی پنجره نظر می انداخت و نمی دید، به فکر فرو رفت. تمنا آخرین فینش را در نطفه خفه کرد و سر در گریبان اندیشه فرو برد. در ذهن تاریک و وهم زدۀ او جا به جا علامتهای سؤال چون ستارۀ دنباله داری سو سو می زد و انگار که دور سرش می تابید، داشت او را دچار سرگیجه می ساخت. از خودش پرسید: از کجا بدونم راه پیش روم باز و همواره؟ از کجا باید بفهمم تصمیم درست کدومه؟ کاش می شد فهمید اگه راه اومده رو برگردم و یا راه رفته رو پیش بگیرم، به کجا می رسم! کاش این قدرت رو داشتم که به آینده سفر کنم و ببینم با انتخاب هر کدوم از این راهها چه سرنوشتی در انتظارمه! چشمانش را بست. بعد به سرعت باز کرد. تصویر درهم شکسته کسری پشت پردۀ پلکهایش را پوشانده بود. نه! نمی خواست او را با چنین سیمای آشفته و درهم و به هم ریخته ای پیش چشمان خودش مجسم کند. زندگی چقدر داشت بر او سخت می گرفت. چه می شد راه او را انتخاب می کرد و پشیمان نمی شد! وقتی فکر می کرد مجبور است باز هم با فقر و نداری زندگی کسری بسازد، خون در عروقش می ماسید. چطور می توانست زیر شکنجه و شلاق فقر و بی چیزی با تحمل و صبر و شکیبایی جان سالم به در برد و با آرزوهای واژگون شده ای در دل نمیرد و در گور سرد حسرتهای بی پایانش برای ابد زنده زنده مدفون نگردد؟ با خودش گفت: کسری رو دوست دارم، اما چه فایده که این علاقه و عشق منو به مرز نابودی و پوچی می کشونه! نه! هیچ وقت عشقی رو که منو به نیستی و فنا بکشونه، نمی خوام!

۱ ۷ ۹
مطمئن بود در این تصمیم به قدر کافی مصمم و قاطع است و جای هیچ شک و تردید در دل او باقی نیست!
۵   »من بچه رو نمی خوام ببینم! همون طور که دیگه نمی خوام تو رو ببینم!« در حالی که نفس نفس می زد و تپش قلبش از زیر لباسش به وضوح پیدا بود، نگاهش کرد و بعد چهرۀ برافروخته و خشمگینش را از او برگرداند و لبهایش را به سختی بر هم فشرد. فقط خودش می دانست برای جلوگیری از انفجار بغضی که به گلویش چسبیده بود و داشت راه نفسش را تنگ و مسدود می ساخت. کسری هاج و واج مانده بود و چنان به نیمرخ عتاب آمیز و دگرگون شدۀ زنش نگاه می کرد که انگار خبر مرگ عزیزی را به او داده باشند. حتی پلک هم بر هم نمی زد و نفس در سینه اش محبوس مانده بود. تمنا با خودش گفت: کاش نگاه سنگین و نفسگیرش رو از من پس بگیره! نمی تونم زیر بار این نگاه شماتت آلود و مؤاخذه گر دووم بیارم! نه، نمی تونم! چه سد سخت و عظیمی را بر سیل روان اشکهایش بسته بود و حالا می دید که علی رغم اراده و مقاومتی که به خرج داده بود، آن سد محکم به راحتی داشت در هم می شکست. تا کسری از آن حالت بهت زدگی خارج شد و انگار دستی نامرئی پاهایش را درو کرده باشد با زانوانی سست و حرکتی بی اراده کمرش تا شد و روی صندلی مجاور تخت فرو افتاد، آن بغض لعنتی و گلوگیر بالاخره سوز اشک را به چشمان خشکش دواند و احساس پَستی و پوچی عجز و درماندگی را به تلخی در کامش نشاند. کسری سرش را تا روی زانوانش پایین کشیده بود و معلوم نبود بعد از آن همه مکث و وارفتگی و خاموشی حال که چطور ممکنه؟ خدایا، چطور؟ این «به حرف آمده بود، روی سخنش با او بود یا تنها داشت با خودش حرف می زد: امکان نداره که… اوه، نه! معلومه که نمی تونم باور کنم… این حقیقت نداره… نه! نباید حقیقت داشته باشه… لابد دچار  »وهم و کابوس شدم… بله، همین طوره! تمنا صدای بم و خفیف و بغض گرفتۀ شوهرش را می شنید و با جدال سرسختانه ای با قلب و احساس درهم کوفته اش، سعی می کرد خود را به نشنیدن بزند و حتی الامکان اشکهای شوریده اش را بخشکاند و چهرۀ بی تفاوت و دلسردکننده ای برای خودش دست و پا کند. اما تلاش بیهودۀ او بار دیگر با صدای حزن انگیز کسری به هدر رفت و اشک از گوشۀ چشمانش فواره شد. این بار دیگر به طور واضح و روشن روی سخن کسری با نگار سنگدل و بی رحم که تو نمی خوای بچۀ خودت رو «خودش بود که با سرسختی هر چه تمام تر اشکهایش را از او پنهان نگه می داشت: ببینی؟ تیکه ای از وجودت رو که یادگار عشقی به لطافت حریر بارون بود… عشقی که مثل یه شعلۀ آتشین یه دفعه گر گرفت و تا به خود بیایم، سر تا پامون رو سوزوند و آتیش بارون کرد… چطور می تونی بگی نمی خوای من و دخترمون رو ببینی؟ آه، تمنا! بگو که با من خیال شوخی داری! بگو که می خواستی سر به سرم بذاری و مثل همیشه خودت رو برام لوس « »کنی! تمنا چشمانش را بر هم فشرد و ندید اشک غم و اندوه با چه های و هوی غریبی سیمای افسرده و درهم شکستۀ شوهرش را درمی نوردد و به چه طرز فجبع و رقت انگیزی از زیر چانه اش فرو می چکد. او چه کار به گریه ها و ضجه های قلب او داشت! او خودش سیاهپوش قلب از دست رفتۀ خویش بود! با حسرت گریه های نباریده و خشک

۱ ۸ ۰
شده اش که شوره زار قلبش را در سوزش و درد جانکاهی می غلتاند اسیر دست غم جگرسوزی که چون تیغ زهرآلودی هر دم بر پهلوی آرزوهایش فرو می رود و خون امیدش را می ریزد و رویاهای قشنگ و دور و درازش را با خود به یغما می برد. او چه کار به درهم شکستگی و ناله های زوزه وار قلب زخم دیده او داشت! او که خود با زخمی بر دل به تیمار قلب از هم متلاشی شده اش نشسته و خسته و ناامید و رنجور بی هیچ نشان از التیامی مطمئن و شفابخش شاهد مرگ لحظه به لحظه خویش خواهد بود! گریه نکن، کسری! من انتخابم اشتباه بود… من دوستت نداشتم… در حالی که فکر می کردم عاشقت هستم! اما… اما « نبودم… نه، نبودم! این طوری نگام نکن… فکر کردی برام سخت نیست که پیش تو اعتراف کنم از احساساتم شکست  »خوردم و باعث شدم تو هم از این شکست قلبی زخمی ببری و دل خون بشی! هر دو مبهوت و هاج و واج به هم نگاه می کردند، انگار که بر جای خشکشان زده بود. خود تمنا هم باور نداشت آن حرفها از دهان او درآمده، بی آنکه قصدی برای ادای آن داشته باشد. لحظه ای بعد که تپش قلبش به تدریج فرو نشست، فکر کرد چندان هم بد نشد که ناخواسته و بی اختیار آن حرفها را بر زبان رانده. به هر حال باید از جایی برای رسیدن به نقطۀ پایانی شروع می کردند. کسری مثل کسی که از یک ارتفاع خیلی بلند پرت شده باشد زمین و بعد با چندین پتک پی در پی ضربات سخت تر و هولناک تری را بر او فرود آورده باشند، در همان حال که نشسته بود حس می کرد در حال دویدن است. با اینکه رو به سمت جلو می دوید، اما انگار هر چه می رفت به عقب برمی گشت. سرش را میان دستهایش گرفت و شقیقه هایش را به سختی فشرد. در حالی که سرش گیج می رفت و خودش را در حال دویدن می دید، از جا بلند شد. تلو نه! « تلو می خورد و یک قدم به عقب و چند قدم رو به جلو برداشت، بعد آرام و به نجوا زیر لب زمزمه کنان گفت:  »این حقیقت نداره! حقیقت نداره! لحظه ای به نقطه ای نامعلوم خیره ماند و همان طور که مات و مبهوت بود و دنیا را پیش چشمان خود تیره و تار می حقیقت نداره! این « دید، ناگهان چون غرش سهمگین ابرهای باران زایی غرید و با نعرۀ هول انگیزی فریاد زد:  »حقیقت نداره! حقیقت «و همان طور که خودش را به دیوار می زد و کف دستش را بر پیشانی اش می کوبید، دوباره به غرش درآمد:  »نداره! حقیقت نداره! تیام و عمه هما با شنیدن نعره ها ی دلخراش و خوف انگیز کسری با حالتی متوحش و سراسیمه پا به اتاق گذاشتند و به هر زحمتی که بود بازوان او را که با حرکاتی غیرارادی انگار که داشت به چیزی چنگ می انداخت و در هوا تکان می داد، از آن خود ساختند و همراه با نگاه سرزنش باری به سوی تمنا که دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت، او را کشان کشان با خود از اتاق بیرون بردند. در حالی که نعرۀ غریو و جانگداز کسری در  حقیقت نداره! این حقیقت«تمام راهروهای بیمارستان پیچیده بود و از آنجا انگار که در تمام دنیا انعکاس می یافت:  »نداره! حقیقت… بله! این حقیقت نداشت که عشقی بدانسان آتشین و شورانگیز به یک باره در یخبندان نگاه بوران زدۀ او این چنین بر خود بلرزد و قندیل ببندد و به کرختی و برودت و اشمئزاز شدید و رکیکی بینجامد!  * * *

۱ ۸ ۱
تمنا «تیام با همدلی نگاهی به پسرعمۀ بیچاره و بخت برگشته اش انداخت و با احساس همدردی شدیدی گفت: متوجه نیست چه خریتی می کنه… بدبختی اینجاس که پدر و مادرم با تمام خونسردی و بی خیالی خودشون رو کنار  »کشیده ن و به اون اجازه می دن تا هر غلطی دلش خواست بکنه! کسری می خواست چیزی بگوید که دید مادرش همراه تکین و مادر تمنا از سالن پذیرایی به سویشان می آیند. با شتاب از روی صندلی بلند شد و با حالتی از نگرانی و تشویش به استقبال مادرش رفت. لازم به شنیدن توضیحی از جانب مادر نبود. چهره اش به قدری پکر و ناامید و متأسف نشان می داد که او در همان وهلۀ اول فهمید بی جهت به خود امید واهی داده. تمنا برای همیشه از او روی برگردانده بود. باید این حقیقت تلخ و ناگوار را می پذیرفت، هر چند اگر به قیمت سوختگی و تباهی قلبی اش تمام می شد.  خیسی اشک که به چشمانش دوید، نگاه ملتمس و مفلسانه ای را به جانب زن دایی اش دوخت و با صدای دورگه و و با نوای غمگینانه  »خواهش می کنم نذارین اون به همه چیز پشت پا بزنه! اونو به من برگردونین!«مرتعشی گفت:  »اونو به من برگردونین! خواهش می کنم!«تری تکرار کرد: مادر تمنا لحظه ای از شنیدن صدای ضجه وار و ملتمسانۀ دامادش متأثر و پریشان احوال شد. با چهرۀ متغیر و رنگ ما اونو از تو نگرفتیم! خودش تصمیم گرفته! مثلِ… مثل تصمیمی که «به رنگ شده حرکتی به خودش داد و گفت:  »برای ازدواج با تو گرفت! خیلی شتاب زده و عجولانه! چرا فکر می کنی ما اونو از تو پس گرفتیم؟ شما رو «کسری همان طور که از جاری شدن سیل اشکهایش در برابر دیدگان جمع ابایی نداشت، با عجز و لابه گفت: به خدا هر کاری از دستتون برمی آد بکنین تا اون به زندگی خودش برگرده! من… من… نمی تونم بدون اون زندگی  »کنم… حتی… حتی نفس بکشم… بهش بگین که بدون اون می میرم… می میرم! مادرش همپای او به گریه افتاد و در حالی که سر پسرش را روی شانۀ نحیف و کوچک خود می گذاشت، آرام بر خودت رو کنترل کن، پسرم! من خیلی با اون صحبت کردم. تصمیمش برای جدایی «پشتش نواخت و با گریه گفت:  »جدی یه! کاری نمی شه کرد. تو باید بپذیری که نمی تونی اونو مجبور کنی! کسری همان طور که چون ابر بهار زار می زد و بر پشت مادرش چنگ می انداخت و همه را از تماشای این صحنۀ نه! من باور نمی کنم که تمنا دیگه نمی « دلخراش و ملال آور متأثر و گریان ساخته بود، سرش را تکان داد و گفت:  »خواد منو ببینه! که نمی خواد به خونۀ خودش برگرده! بعد خود را از آغوش مادرش جدا کرد و به سرعت به سمتی دوید. تیام نگاه اشک آلود و استنطاق کننده اش را متوجه مادرش ساخت و مادر با گریز از نگاه تلخ و گزنده پسر، چشم به تکین دوخت که داشت اشکهایش را با پشت دستش پاک می کرد.  * * *  تمنا از ورود ناگهانی کسری به اتاقش با اینکه غافلگیر شده نشان می داد، اما سعی کرد چهرۀ آرام و خونسردانه ای برای خود بیافریند و در متانت و آرامش کامل با او رفتار نماید. کسری نگاه آکنده از دلتنگی و یأس و گلایه اش را  »تو حالت خوبه؟«که با سوسوی اشک دریغ و حسرت درآمیخته بود، به نگاه سرد و یخی او دوخت و گفت:

۱ ۸ ۲
تمنا با اینکه حس می کرد از تماشای برآشفتگی و تکیدگی خاطر مرد محبوب سابقش دلگیر و غمزده است و با اینکه خار حسرت و دردمندی در قلبش خلیده بود، فکر کرد: عجیبه که تو همچین موقعیت ملال آوری اون حال منو می پرسه!  فکر می کنم دیگه کسالتی نداشته«کسری خودش را به تخت او رساند و میان گریه و خنده تماشایش کرد و گفت:  »باشی! خب، کمکت می کنم لباست رو بپوشی! تمنا زیر لب گفت: به طور حتم اونو به مرز جنون رسوندم! خدا منو ببخشه که دارم نسبت به اون چنین قساوتی به خرج می دم! کمد لباست «کسری چون نگاه بی حال او را دید، بی آنکه از تک و تا بیفتد، چرخی به دور خودش زد و گفت:  »کجاس؟ چه لباسی می خوای بپوشی؟ برگشت و مأیوسانه نگاهش کرد. افسوس که بار دیگر در سرمای نگاهش یخ زد و بر خود لرزید. اشکها امانش را تو باید دخترمون رو ببینی! نمی دونی چقدر مامانی و دلبر و لوسه! عین «بریده بودند. با خنده ای دردمند گفت: خودت! می خوام اسمش رو بذارم نازنین! قشنگه، نه؟ البته اگه تو این اسمو نمی پسندی، من اصراری ندارم. هر چی تو بگی! فقط به من بگو کمد لباست کجاس؟ این طوری نگام نکن! انگار که داری به یه احمق نگاه می کنی… یاد  »نگرفتی چطور عاشقت رو با نگاه جانانه ای دلگرم خودت کنی؟ تمنا با اینکه دلش به حال او می سوخت، اما تصمیمی نداشت از خودش انعطافی نشان بدهد. فکر می کرد هر چه بوده تمام شده و اصرار بر ادامۀ آن جز دالّ بر جنون محض نیست.  »من با تو جایی نمی آم، کسری! از اتاق من برو بیرون!« کسری با شنیدن نالۀ ضعیف و دردناک صدای محزون و غریب تمنا بر جای میخکوب شد و حس کرد تمام دنیا را بر سرش آوار کرده اند. ناباور و مات و مبهوت نگاهش کرد و با حرکتی بی اراده دستهایش را در هوا تکاند و انگار که نه! امکان نداره بدون تو برگردم… تو با من می آی، والا پامو از این اتاق بیرون نمی «از قعر چاهی عمیق می گفت:  »ذارم! همان لحظه پشتش را تا شده دید و دستها را بر روی زانوانش گذاشت. در آن صحنه دلخراش و تکان دهنده او شبیه درخت سربلندی بود که تبر ناکامی بر قامتش فرود آمده باشد و تا لحظۀ سقوط و نابودی فاصلۀ چندانی نداشت!
۲
سه ماه بعد اگر مادر ش او را به سمت جلو هدایت نمی کرد، معلوم نبود چطور نگاه متأسف و رنجورش را از روی چهرۀ مترسکی کسری برمی داشت و متوجه موقعیتشان می شد. از بار آخری که دیده بودش، تکیده تر و سرگشته تر به نظر می رسید. مثل کسی بود که توی خواب راه می رود، با قدمهای سست و نامتعادلی که هر آن انتظار می رفت به سقوط او منجر شود. تلاش می کرد نگاهش به عمه همایش برنخورد. از نگاه سرزنش بار و توبیخ کنندۀ او نمی هراسید. بیشتر می خواست چشمش به آن موجود کوچک و ظریفی که به آغوش عمه هما چسبیده بود، نیفتد. هر بار که مجبور می شد نگاهش را از او و از آن نوزاد قنداق پبچی شده گریز بدهد، دچار احساس بد و نخراشیده ای می شد که قلبش را نیشتر می زد و انگار که به کورۀ گدازنده ای سوقش می داد.

۱ ۸ ۳
نگاشون نکن! تا چند دقیقۀ دیگه همه چیز تمام می شه و تو مجبور نیستی نگات «مادرش به آرامی زیر گوشش گفت:  »رو از کسی بدزدی! اما گوشزد نویدبخش مادرش چندان کارگر نیفتاد و او مرتب چشمانش را در آن اتاق کوچک پر پنجره و روشن، که به چشم او تاریک می آمد، به گردش درمی آورد و هر بار با چرخشی بی اراده روی چهرۀ مات و مترسکی کسری چون پرندۀ رمیده بامی فرود می آمد. صدای او در آخرین دیدارشان هنوز توی گوشهایش می پیچید و با گذشت سه من برای تو هر کاری می کنم! هر کاری! فقط به من « ماه از آن روز با طنین دلخراش اولیه به جانش آتش می کشید: فرصت بده! ببین چطور دنیا رو زیر پات می ندازم! خواهش می کنم محض رضای خدا به من فرصتی بده تا دنیا رو به  »کام تو برگردونم! من می دونم که عاشقم بودی و هستی… صدای جیغ خفۀ بچه لحظه ای به رشتۀ افکارش چنگ انداخت. حرکتی به خودش داد و گردن برافراشت و چشم دواند. پدر نگاه نافذ و ملاطفت آمیزی به سویش انداخت و او را دعوت به آرامش و متانت کرد. کمی آن طرف تر عمه هما داشت نوزاد بی قرار را در آغوش خود آرام می کرد. نگاه تمنا بی اختیار بار دیگر روی چهرۀ ساکت و خاموش کسری مات شد. حس می کرد قلبش با نوای غمگینی در سینه می تپد و خود را به قفس سینه اش می کوباند. قلبش به دنبال راهی برای رهایی می گشت، اما معلوم نبود رهایی از چی. تمنا نمی دانست و از این بابت ناراحت و عصبی بود. محضردار داشت نوشته ای را از روی دفترش با صدای بلند می خواند. تمنا نمی شنید. فقط حرکت لبهایش را می دید که بی امان به هم می خورد. حتم داشت کسری نیز حتی یک کلمه از آن خطبۀ باطل و سیاه را نشنیده است. تو داری اشتباه «بار دیگر بی آنکه خواسته او باشد، صدای زنگدار و دورگۀ کسری پردۀ گوشهایش را از هم درید: می کنی، تمنا! محاله جز من کسی رو پیدا کنی که تا این حد دوستت داشته باشه! اگه بخواد برات بمیره… من حاضرم بمیرم، اما تو منو از خودت طرد نکنی! خواهش می کنم به خاطر دخترمون یه کم بیشتر فکر کن! به من رحم کن، تمنا! من طاقت این شکست سنگین و هولناک رو ندارم… منو با این سنگدلی به سوگ آرزوهای قشنگی که برای زندگی مون داشتم، ننشون! به خدا سزاوار این بی وفایی و بی رحمی تو نیستم! عاجزانه از تو می خوام که دلت به حال شکسته بالی م بسوزه! من از بام خیال تو پر پروازم نیست، اون وقت چطور انتظار داری با این رمیدگی و بی پر و بالی  » از بام تو برای همیشه بپرم… پدر سرفه ای کرد و تمنا به خودش آمد و دید عمه هما بچه را به دست پدرش سپرده و به سمت او می آید. نگاه چاره جویانه ای به سوی مادرش انداخت و لبخند اطمینان بخش مادرش را که دید، آب دهانش را قورت داد. کسری داشت با دستهای نرم و کوچک و سپید دخترش بازی می کرد. در حالی که نگاهش به نقطۀ نامعلومی مات مانده بود، هر بار که یاد آخرین دیدارشان می افتاد جایی از قلبش تیر می کشید و نفسهایش راه خود را درون سینه تو می خوای با دستهای خالی دنیا رو به پام «گم می کرد. یادش بود تمنا با چه لحن تحقیرآمیزی به او گفته بود: بریزی! دلم به حالت می سوزه کسری، چون زیاده از حد تو خواب و خیال پوشالی خودت سیر می کنی! تو هیچ وقت نمی تونی خواسته های منو برآورده کنی! هیچ وقت! حتی اگه تمام عمرت شبانه روز کار کنی و عرق بریزی! من دوست دارم ماشین آخرین مدل داشته باشم! تو یه خونۀ بزرگ و مجلل با لوازم لوکس و آنتیک زندگی کنم! « کمدی داشته باشم پر از لباس و سر تا پام جواهر پوش باشه! دوست دارم مدام تو سفرهای تفریحی باشم و از این سر دنیا به اون سر دنیا برم! بگو ببینم تو کدوم یک از این خواسته ها رو می تونی برآورده کنی، هان؟ بهتره مثل من

۱ ۸ ۴
از سرزمین رؤیاهای پوشالی پا بکشی بیرون! من خیلی وقته که دیگه مقید هیچ کدوم از رؤیاهای واهی خودم نیستم. در حال حاضر اونچه که می بینم حقیقت مسلمی یه که تا به حال چشمهامو به روش بسته بودم. نمی خوام مثل کلاغها روی پست ترین شاخه های درخت برای خودم لونه ای داشته باشم. دوست دارم شاهینی باشم که تو بلندترین قله های سعادتمندی آشیون داره. به من بگو ببینم تو منو تا کجای اون قله که گفتم می تونی برسونی؟ خوب می دونم  تمنا »هر چی تقلا کنی و از خودت مایه بذاری، تا دامنۀ اون قله رفیع هم نمی تونی منو ببری، چه برسه به نوک اون… گفت و گفت و گفت و بعد با هق هق شدیدی روی از کسری برتافت. نه! من نمی خوام «کاش وقتی زیر شلاق کلمات دردناک و زهرآلود او قلبش را سیاه و کبود دیده بود، به او نگفته بود: به قیمت پژمردگی و از دست دادن تدریجی تو، تو رو به آرزوهای قشنگی که گفتی، برسونم… پس باید با درد این عشق نابکار بمیرم. حاضر نیستم تو به خاطر عشقی که مفت نمی ارزه زندگی خودت رو به پام تباه کنی! هر چند باید بگم که من از همین لحظه که بی تو به خونه برگردم، برای همیشه از دست رفته م! اما حاضرم قسم بخورم که تو  »عاشق من بودی، نه آدمی مثل پژمان! !به هیچ صراطی مستقیم نیست« عمه هما برگشته بود. بچه را که از دست او می گرفت، با صدای بم و خفه ای گفت:  »حرف حرف خودشه! گفته بودم بی فایده س! اگه می خواست تصمیمش عوض بشه، تا به حال بعد از «کسری همراه با تبسم تلخی گفت: اون همه که به پاش افتادیم باید عوض می شد… بهتره بیش از این معذبش نکنیم و تو تنگنا قرارش ندیم و مایۀ آزار  »و اذیتش نشیم! عمه هما با بهت نگاهش کرد. نمی فهمید پسرش چطور می تواند علی رغم وجود آتشفشانی اش، تا این حد خوددار و خونسرد باشد. وقت موعود رسیده بود. باید برای امضاء در کنار هم قرار می گرفتند- هر دو با رویگردانی و بی توجهی ساختگی نسبت به هم. یکی می خواست با امضایی تند و سریع خود را از مخمصه ای که یک سال پیش با شتاب زدگی کودکانه ای برای خود ساخته بود نجات بخشد. و آن یکی از ته دلش آرزو می کرد زمان برای ابد از حرکت باز ایستد و آن لحظۀ تاریک و شوم هرگز با امضای دلگیری پای طلاق نامه در تقویم زندگی شان رقم نخورد. طبق قانون می تونی تقاضای «محضردار نگاهی به چهرۀ مغموم و عصبی تمنا انداخت و با لحن آرام و شمرده ای گفت:  »دیدار بچه تو داشته باشی! تمنا یکه خورد و نگاهی از گوشۀ چشم به پدر و مادرش انداخت. خود را در بدمسلخی گرفتار شده می دید. در مواجهه با دو احساس متناقض و سرگیجه آور خود را بیش از پیش سر در گم و ناراحت و بی قرار می دید. آب نه، نمی «دهانش را قورت داد و سرانجام برخلاف احساسات ترد و حساسی که در قلبش برانگیخته شده بود، گفت:  » خوام بچه رو ببینم! این طوری بهتره! هم برای من، هم برای بچه! هم زمان با آسودگی خاطر پدر و مادرش که نفسی به راحتی از سینه برکشیده بودند، عمه هما با صدای هق هق خفه ای به شتاب از اتاق بیرون رفت. تمنا با عجله پای طلاق نامه اش را امضاء کرد. همان لحظه اشکی از گوشۀ چشم کسری روی امضای او غلتید. تمنا نگاه مبهوتی به امضای خیس خود که کمی به اطراف پخش شده بود، انداخت و به زحمت خود را از نگاه دیگران به سیمای آشفته او که با حضور نفسگیر خود در نزدیکی اش راحت و قرارش را ربوده بود، بازداشت و با سری به زیر افکنده و اندیشناک به سختی خود را از جلوی میز محضردار کند و به سمت پدر و مادرش کشاند.

۱ ۸ ۵
کسری نیم نگاه پر تحسری به سوی محبوب سنگدل و بی وفایش انداخت و بعد پردۀ ضخیم تار و لرزان اشک که جلوی چشمانش کشیده شد، جایی را که باید با امضای او سیاه می شد، با خون دلش خط خطی کرد. مادر توی راه پله ها انتظارش را می کشید. او در حالی که پاهایش را روی زمین می سراند و سرش به تنش سنگینی می کرد، خود را به او رساند و دیدۀ گریانش را در آشیانۀ پر مهر و مشفق مادرش پراند و با لحن گدازنده و اندوه تاریخ مرگ منو به خاطر بسپار، مادر! امروز همه چیز تمام شد! مثل یه خواب و خیال! چشم که باز کردم، «باری گفت:  »دیدم روی یه بلندی واستادم و دارم سقوط خودمو به ورطۀ نابودی تماشا می کنم! انقدر خودت رو آزار نده، پسرم! باید هر چی زودتر به خونه «مادر بچه را در آغوش خودش فشرد و با گریه گفت:  » برگردیم! فکر می کنم بچه خودش رو خیس کرده، بی قراری می کنه! جایی رو «کسری گیج و سرگشته انگار که در فضای معلقی گام برمی داشت، تلو تلویی خورد و خطاب به مادر گفت: نمی بینم، مادر! خواهش می کنم دستمو بگیر! قدم از قدم نمی تونم بردارم! بهم بگو آیا به این زودی شب شده، یا این ابرهای تیره روزی و بیچارگی قلب منه که جلوی درخشندگی خورشید رو گرفته و دنیا رو پیش چشمهام تیره و  »تار کرده؟ مادر دل خون از شنیدن حرفهای غمگین پسرش، همچنان که اشک می ریخت و دست زیر بازویش داشت و از پله این ابرها خیلی زود کنار می رن… اشکهات رو پاک کن، پسرم… بیشتر از این «ها با احتیاط پایین می رفتند، گفت:  »غرورت رو جریحه دار نکن! خودت گفتی همه چیز تمام شد! بله، خودم گفتم! ولی نفهمیدم! نفهمیدم چطور شد که به خط پایان زندگی مون رسیدیم، در حالی که هنوز اول راه « »بودیم! گاهی وقتها مجبوری همون اول راه از خط پایانی بگذری! این نامرادیها رسم بدعهدی زمونۀ بی رحم ماست! مواظب « باش، کسری جون! خودت رو محکم بگیر! نزدیک بود بخوری زمین! احتیاط کن و فراموش نکن که به من و این بچه  »آویزون شدی! دیگر از پله ها آمده بودند پایین، کسری هر چه اشکهایش را پاک می کرد، کاسۀ چشمانش در عرض چند ثانیه باز هم پر آب می شد. در حالی که نگاه حسرت آمیز و دردمندانه اش به رفتن غریبانۀ تمنا همراه پدر و مادرش بود، با باور نمی کنم… حتی با وجودی که رفتنش رو با چشمهای خودم دارم می «همان صدای لرزان و هق هق کنان گفت:  »بینم، ولی باور نمی کنم! تمنا لایق عشق تو نبود، کسری جون! اون تو رو از دست داد، « مادر رد نگاهش را گرفت و با تأثر شدید قلبی گفت: »پس باید فراموشش کنی! نه، مادر! این منم که اونو از دست دادم! «کسری سرش را به علامت رد حرفهای مادرش به شدت تکان داد و گفت:  » این منم که دارم به خاطر از دست دادن اون با این حالت زار گریه می کنم! پس من فراموش می شم، نه اون! مادر همراه با نگاه موافقی به سوی او، آه سینه سوزی کشید و خاموش ماند و چیزی نگفت. کسری خواست حرکتی به خود بدهد، بلکه بتواند دنبال او بدود و فریاد برآورد که با این همه بی رحمی و سنگدلی او را به حال خودش نگذارد و ترک نکند. اما زانوانش خم برداشت و درست در لحظۀ سقوط بر زمین بود که مادرش بر پیراهنش چنگ انداخت و از او خواهش کرد آرامش و وقار خود را حفظ نماید و بیش از این باعث خواری و خفت خویش نگردد.

۱ ۸ ۶
قسم می خورم روزی «کسری با آهنگ تند گریه های مفلسانه اش داشت با قامتی خمیده و در هم شکسته می گفت: دوباره اونو به دست بیارم، مادر! به تو قول می دم روزی در آینده من و اون بار دیگه تو مسیر هم قرار بگیریم و اون از من خواهش کنه گناه سنگدلی شو ببخشم و فرصتی دوباره برای بازگشت به زندگی م بهش بدم… من می دونم و مطمئنم که این روز باشکوه رو تو زندگی خودم تجربه می کنم… صبر کن مادر! می بینی که هنوز انقدرها خوار و  »خفیف نشدم که نتونم برای برگردوندن اون به خودم کاری بکنم! * * *  تمنا در جواب مادرش که از او پرسیده بود می خواهی چه لباسی برای مهمانی شام خانوادۀ قدسی بپوشی، سکوت کرد و ظاهراً به فکر فرو رفت. مادرش که سکوت و خاموشی او را دید، نگاه معنی دار و حاکی از نگرانی اش را به بنشین، دختر جون! زندگی تازه ای با «شوهرش دوخت و کمی بعد سوار اتومبیل شد. پدر رو به تمنا با ملایمت گفت:  »بی قراری انتظار تو رو می کشه! بیش از این معطل نکن! تمنا باز هم چیزی نگفت و در عقب را گشود. با قلبی که درون سینه اش از صدا افتاده بود و انگار که دیگر هیچ موجودیتی نداشت، قبل از اینکه بنشیند نگاهش بی توجه به هشدارهای مغزی اش به عقب برگشت. او را دید که با قامتی خمیده به کمک مادرش (که دست زیر بازوی او داشت) از سمت مخالف پیش می رفتند.  »عجله کن، دختر هوا خیلی گرم شده و من طاقتش رو ندارم!« صدای پدرش را شنید: وقتی روی صندلی عقب نشست، با احساسی سرشار از بی حسی در حالت غریبی با خود به پشتی صندلی تکیه زد. حال کسی را داشت که قلبش را از جا کنده و جای آن را با تخته سنگ بزرگی پر کرده باشند. فکر کرد: بعد از این چطور می تونم دوست داشته باشم، در حالی که… احساس می کرد افکار و اندیشه هایش نیز به سختی سنگ شده اند. دستش را روی شقیقه اش گذاشت. با خود گفت: باید به چیزهای دیگه ای فکر کنم… مثلاً به مهمونی شام امشب! باید به مادر بگم می خوام لباس روز تولد سال گذشته رو بپوشم! باید به همه اعلام کنم که من از نو متولد شدم! او می خواست ذهن مستأصل خودش را با ترفند این افکار پوچ به بیراهه بکشاند، در حالی که نمی دانست افق ظاهراً روشنی که پیش رویش نمایان بود تصویر شفافی از سراب تازه نموداری بود که او را با همۀ شوق و بی قراری اش به سوی خود فرا می خواند. و او بی آنکه تیرگیها را در پشت سر جا بگذارد، با خودش در گستردگی سراب پیش رویش بی تابانه و سراسیمه فرو می غلتاند.
پـــایـــان


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>