Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان ناز نازان –قسمت ششم

$
0
0

رمان ناز نازان – قسمت ششم

url

قبل از اینکه کسری در مورد کدورت پیش آمده بین مادر و همسرش از مادرش پرس و جو بکند، عمه هما همان طور کنار سفره ای که دخترهایش چیده بودند نشسته بود و کاسۀ بزرگی را که برای آب دوغ خیار مهیا شده بود تمنا جون دلش خورش فسنجان می خواست! من بهش «جهت تقسیم کردن پیش می کشید، رو به کسری گفت: گفتم مخلفات این غذای اعیانی رو توی خونه آماده نداریم. حالا باید بهم قول بدی مزد فردات رو بهم بدی تا من  »برای عروسم مرغ و گردو و رب انار بگیرم و غذای مورد علاقه شو درست کنم! من «قبل از اینکه کسری بخواهد چیزی بگوید، تمنا در حالی که دندانهایش را به هم چفت کرده بود، با لج گفت:  » برای امشب خورش فسنجان می خواستم، نه هر وقت که مد نظر شما بود! شیدا نگاهی به شیما و شیما نگاهی به چهرۀ وارفته و ناراحت مادرش انداخت که اول زل زد به چهرۀ خشمگین عروسش بعد به حالت تضرع آمیز به پسرش خیره شد که مردد و مستأصل و درمانده مانده بود چه واکنشی از خود نشان بدهد. بعد انگار دلش به حال درماندگی پسرش سوخت. نمی خواست چنین بحث پیش پا افتاده ای را به جار و جنجال بکشاند و قلب و روح پسرش را در این کشاکش تنگاتنگ درهم لهیده کند. او می توانست با صبوری و سعۀ صدر بدخلقی عروس جوان و پر ناز و ادایش را تحمل کند و خم به ابرو نیاورد تا مبادا قلب پسرش از درد و اندوه متلاطم شود و جریحه دار گردد. چطور می توانست پسرش را جهت سرکوبی عروس عصیان زده و یاغی اش که در اثر خامی و بی تجربگی مدام چهره درهم می کشید و بدعنق و ناسازگار می شد و با همه چیز ساز مخالف می زد در تنگنا قرار بدهد، در حالی که می دانست پسرش دیوانه وار این دختر لجوج و خودخواه و لوس را دوست دارد و با جان و دلش می پرستد؟ برای از این به بعد پسرم دو برابر کار می کنه و یخچال «همین هم با یک لبخند ساختگی چهره از هم باز کرد و گفت: خونه رو پر نگه می داره تا من ترتیب هر غذایی رو که باب دل عروسم بود و هوسش رو کرد، همون موقع بدم! حالا

۱ ۲ ۸
برای کی نکشیدم؟ عروسم، کاسه تو می دی؟ حتم دارم تا حالا آب دوغ خیار نخوردی! امشب چنان از خوردنش حظ  »می کنی که توی دلت می گی خوب شد خورش فسنجان نپختم! تمنا نگاهش به چهرۀ رنگ به رنگ شده و خاموش و متفکر کسری بود. توی دلش گفت: این زن چقدر حیله گر و مکاره! فقط برای خوب جلوه دادن خودش داره برای پسرش نقش بازی می کنه! می خواد منو جلوی کسری خراب کنه. با زبون بی زبونی به اون بگه تقصیر ما نیست، تقصیر خودشه که سرناسازگاری می ذاره. چقدر از این جور آدمها بدم می آد! حالم از شارلاتانی شون به هم می خوره!  »من شام نمی خورم! می خوام بخوابم!«از جا بلند شد و با صدای محکم و پر غیظی گفت:  »کسری جون، جامون رو می ندازی؟«بعد رو به کسری با لحن ملایم تری گفت: کسری برگشت و نگاه نافذ و مفلسانه ای به چشمان مغرور و یاغی او انداخت. چند بار آمد به او پرخاش کند که حق ندارد لب به شام نزده از سر سفره بلند شود یا با مادرش پرخاشگری کند. چند بار همۀ این خط و نشانها تا نوک زبانش آمد و او به زحمت قورتشان داد. آخر چطور راضی به شکستن قلب محبوبش می شد؟ نه! او طاقتش را نداشت. شاید می توانست آزردگیهای قلبی مادرش را با سوز جگرش تحمل کند، اما محال بود بتواند غم و اندوهی به قلب تمنا بتازاند و قلب خودش را با ناراحتی و تألم او به صلابه بکشد!
۴
تمنا کلافه از گرمای خفقان آور آن خانۀ تنگ و مسدود گوشه ای بغ کرد و سر توی لاک خودش کشید. قلبش از اندوه سرشاری مالامال بود و سینه اش از سوز جراحات بر جای مانده از عشق که به قیمت همه چیزش تمام شده بود، می سوخت. نگاهش با اکراه به نفرتی غلیظ و دل آزار از دیوارهای بی رنگ و روی اتاق بالا می رفت و به سقف ترک خوردۀ بالای سرش که می رسید، با آه سرکش و توفان زایی که از سینه می دمید به روی فرش نخ نمای زیر پایش پرتاب می شد و همان جا روی گلهای رنگ پریدۀ قالی جان می باخت. یادش که به خانۀ باشکوه با همۀ لوازم لوکس و گران قیمت و زیبایشان می افتاد که وقتی هر روز در معرض دید او بود چندان به چشم نمی آمد و حال که همۀ از دست رفته های باارزش و گران قدر خانۀ پدری را با فقر و نداری خانۀ شوهر مقایسه می کرد چیزی جز حسرت و غبطه و دریغ و درد نصیبش نمی کرد، وجودش را همچون آتش مهیبی دربرمی گرفت و در لهیب پرسوز آرزوهای واژگون شده اش می سوزاند و به تلی از خاک تبدیل می کرد. چه می دانست عشق با همۀ شکوهی که داشت، با همۀ وسوسه های شیرین و پرجذبه ای که پر رمز و رازترش می ساخت، در برابر افیون فقر و بی چیزی از جلوه و جلال می افتد و سینۀ دردمند او را در اندوه متراکم خود می فشرد! چه می دانست در قحطی اسکناسهای رنگینی که روزی بی محابا بابت هر چیزی که مورد توجه و خواست او بود خرج می شد و بی آنکه حتی حسابشان در دست باشد، می بایست دلش را به اسکناسهای خرد و ناچیز حق الزحمۀ روزمزد شوهرش خوش کند که همه با احتیاط خرج مایحتاج روزمره می شد و نه تنها چیزی از آن باقی نمی ماند، بلکه مجبور بودند بابت نیمی از پرداختهای روزانه همیشه نصف کارمزد روز بعد را به سبزی فروشی و بقالی و گهگاهی نانوایی و خواربارفروشی جلو بدهکار باشند و بدین ترتیب آنها نه تنها نمی توانستند به فکر جمع کردن پس اندازی باشند، بلکه هر روز می بایست بدهکاری روز قبلشان را می پرداختند و دردناک تر از همه اینکه روز به روز فقر و نداری و بدهکاری شان افزون تر می شد و هر روز که می گذشت بی آنکه تغییر مثبت و روشنی در زندگی شان رقم بخورد،

۱ ۲ ۹
بیچاره تر و مفلس تر و رقت انگیزتر در قهقرای زندگی سراسر نکبت و فلاکت خود دست و پا می زدند و عاقبت بی آنکه با تقلایشان به ساحل نجاتی برسند، غرق می شدند! تمنا از تصور چنین وضعیت هولناکی بر خودش لرزید. او به هیچ وجه نمی خواست زندگی اش را هر روز با همین تصویر دهشتناک و رقت انگیز دنبال کند. گاهی که دلش برای رفاه و آسایش زندگی در خانۀ پدری اش تنگ می شد، مثل حالا که در پیلۀ تنهایی و اندوه خود تنیده، زار زار می گریست و از این طریق در خفا ابراز ندامت و پشیمانی می کرد. او از انتخابی که کرده بود پشیمان بود. کسری را دوست داشت، اما نه در چنین خانۀ فقیرانه و محقری، بلکه او را در بهترین و باشکوه ترین خانه ها می خواست و آرزو داشت به عنوان بانوی مردی پولدار و متمول و متشخص در رفاه و آسودگی خیال بی آنکه غمی از نداری و بی چیزی قلبش را درهم بشکند، به زندگی اش ادامه دهد. او می دید روز به روز شام و ناهارشان مختصرتر و آبکی تر می شود. می دید کسری حتی با وجود کسالت ناشی از سرماخوردگی شدید حتی امروز هم به سر کارش رفته تا مبادا همین گذران مختصر و ناچیز زندگی شان نیز عقب بیفتد و آنها روز دیگری را نیز به زندگی شان بدهکار مانند. به فاصلۀ دو هفته بعد از ازدواج، پرده های کاذبی که با لجاجتی خودخواهانه به روی چشمهای خود آویخته بود، با اولین گریه های حسرت بار او بر خود لرزید و بعد از دیده فرو افتاد و او با همۀ رعب و هراسی که از تماشای آنچه پشت پرده بود در سینه داشت، با هیجانی ناخوشایند و شکنجه دهنده سیمای کریه و رقت انگیز حقیقتی را دید که چون خورشید، مغرورانه جلوه گری می کرد و او تا آن روز با سماجتی کورکورانه از مواجه شدن با آن گریخته بود. دیشب وقتی کسری علی رغم بیماری و رنجوری و نیاز شدیدی که به خوردن سوپ آبکی مادرش داشت از خوردن سهم بیشتر با بهانه های جورواجور امتناع ورزید و سهم خود را به او بخشید که تازگیها از زور گرسنگی و ناچاری کمتر دست به قهر و اعتصاب می زد و ظاهراً سوپ آبکی عمه هما به دلش چسبیده بود و با اشتها ته ظرفش را پاک می کرد، فهمید غول کابوس خوفناکی که پدر از آن داد سخن می داد از خواب غفلت برخاسته و دیر یا زود او مجبور است در برابر آن با خواری و خفت، به اجبار و بی اراده زانوی تسلیم بر زمین بزند و به خاطر بسپارد که او روزی عشق را با همۀ خوب و بدش می خواست و بعد از این نیز با همۀ زجری که می برد و زخمی که برمی داشت، می بایست طالب آن باشد و به هیچ عنوان حتی لحظه ای در جاده های پرسنگلاخ زندگی اش اسیر دست وسوسه های لغزش نگردد که مبادا به سقوطی هولناک در ورطۀ نابودی بیفتد و در بستر ناکامی زنده به گور شود.  * * *   »چرا انقدر زود از سرکار برگشتی، پسرم؟« کسری در حالی که از فرط خستگی و بی حالی روی پاهایش بند نبود، به زور لبخندی تحویل مادرش داد و گفت:  »حالم کمی ناخوش بود! کارفرمام زورکی بهم مرخصی داد. البته لطف کرد و مرخصی با حقوق بهم داد!« جملۀ آخر را لابد برای راحت کردن خیال مادرش گفت، اما مادر با نگاه کردن به چهرۀ رنگ پریده و چشمان به گود چت شده، کسری جون؟ انگار خیلی «نشستۀ پسرش چنان به هول و هراس افتاد که یادش از همه چیز رفت.  »ناخوشی!

۱ ۳ ۰
داری از « و پشت دستش را روی پیشانی پسرش گذاشت و به سرعت آن را پس کشید و ترسان و وحشت زده گفت:  »تب می سوزی! خدا مرگم بده! رفتی دکتر یا نه؟ شیما و شیدا به کمک برادرشان آمدند تا لباسش را عوض کند. کسری در حالی که با چشمانش دنبال تمنا می گشت، نه! مگه بچه م، مامان! چیز م نیست! نازنازانمو که ببینم بهتر می شم… کجاس؟ «با لحن بی رمق و کشداری گفت:  »پیداش نیست! از «مادر از بی خیالی پسرش با حرص گوشۀ لبش را جوید. بعد نگاهی به دیوار چوبی ریلی ته اتاق انداخت و گفت: صبح تا حالا سردرد رو بهونه کرده و از اون پستو بیرون نمی آد! ببینم، خوش داشتی این دیوار رو کشیدی که برای  » این دختر سنگر بشه؟ کسری بی اهمیت به لحن سرزنش بار مادرش در حالی که به سمت آن پستوی تنگ و باریک (که به زحمت می شد شبها توی آن دراز کشید و خوابید، ولی با این همه تمنا از حیث محصور بودن آن راضی و خرسند بود) می رفت،  » اگه لیمو شیرین داریم، برام بیار! «خطاب به مادرش گفت: مادر چند قدم دنبالش دوید و با لحنی پر خواهش و تمنا اصرار کرد که با هم به پزشک مراجعه کنند، اما کسری در  »دکتر من توی سنگرش قایم شده!«نهایت لجبازی و لاقیدی با خنده به مادرش گفت: مادر با حالتی از تحسر و افسوس سری تکان داد و رفت که ببیند توی یخچال کوچکشان لیمو پیدا می شود یا نه!  »ناز ناز! خوابی یا بیدار؟ بیام تو؟«کسری تقی به دیوار چوبی زد و با صدای آرامی گفت: و چون صدایی نشنید، با حدس اینکه شاید خواب باشد دیوار حایل را بی صدا به عقب کشید و رفت تو. برخلاف انتظارش، دید که او خواب نیست. گوشه ای قنبرک زده و چشمان سرخ و پف کرده اش به نقطه ای مات مانده است. چی شده، ناز «کسری به محض رؤیت محبوبش در چنین وضع اسفناکی، به کنارش رفت و بالحن پرتشویشی پرسید:  »نازم؟ وای! تو گریه کردی؟ فکر نمی کردم برای شازده کوچولوی من اهمیتی هم داشته «تمنا بی آنکه نگاهش بکند، با صدای گرفته ای گفت:  »باشه! تمنا او را شازده کوچولو لقب می داد- به لطف قصه ای که به سفارش مادرش خوانده بود. کسری از این لقب جالب و پر ابهت خوشش می آمد و احساس بزرگی می کرد. اما در آن لحظه تماشای سیمای به غم نشسته و افسرده و دمق محبوبش به قدری برای او سخت و گران آمده بود که تاب و توان از دست داد و با سستی و بی حالی ناشی از تب البته که برام مهمه! من این چشمهای آسمونی رو ابری و بارونی ببینم «سرماخوردگی اش روی زمین زانو زد و گفت: و از غصه دلم خون نشه! حیف که سرماخورگی بهم اجازه نمی ده خودمو بهت نزدیک کنم، والا خوب می دونستم به  »خاطر غمزه ای که برای مرد عاشقت می ریزی باهات چی کار کنم! کسی از شما نازناز «خم شد و جلوی پای او زانو زد و بعد خطاب به آدمهای آن سوی دیوار حایل با صدای بلند گفت:  »منو رنجونده؟ جرئت دارین بگین تا به حسابتون برسم! نه خیر! کسی از گل نازک تر به نازنازت نگفته! من « همان دم صدای مادرش را از پشت دیوار شنید که با غیظ گفت:  »فکر می کنم دلش هوای خونۀ پدرش رو کرده! و از دیوار باز آمد تو و ظرف حاوی دو عدد لیمو شیرین را به دست کسری داد  … ۶۷۹ تا ۶۷۱صفحات

۱ ۳ ۱
و یک نگاه به رویش انداخت و از اینکه او را تا این حد پکر و دلمرده می دید یکه خورد. اما برای اینکه به قول تو ناخوشی، پسرم! باید اول از «خودش چندان لی لی به لالایش نگذارد، رو به پسرش با ملاطفت و دلسوزی گفت: همه به فکر سلامتی خودت باشی! نگاه کن تورو به خدا! رنگ به رخسارت نمونده! اصلاً امروز باید به حرف مادرت گوش می کردی و با اون حالت نمی رفتی سرکار! اگه می موندی توی خونه و استراحت می کردی، تا حالا بهتر شده  »بودی! بعد بار دیگر نگاهش را به چهرۀ سرد و خاموش و غمزده عروسش دوخت. سری به نشان تأسف تکان داد و با گفتن   از دیوار رفت بیرون.»لیموت رو که خوردی، بیا تا پاشویه ت کنم!« یعنی ناز ناز من دلش برای پدر«کسری دیوار را کشید. دستهایش را روی زانوان تمنا گذاشت و با لحن شوخی گفت: و مادر و خواهر و برادرش تنگ شده؟ یعنی داره غصه ندیدین اونهارو می خوره؟ وای! دارم از حسودی آتیش می و هر دو دست او را روی صورت داغ  » گیرم و می سوزم! نگاه کن ببین چطور تنم از آتیش حسد مثل کوره می سوزه! و تبدارش فشرد و نگاه محزون و اندوهگینش را در دام محبت نگاهش اسیر ساخت. تمنا از تبی که وجود شوهرش را در برگرفته بود و حرارت بدنش را به طرز هراس انگیزی بالا برده بود، یکه ای خورد و پشیمان از رفتار خودخواهانه و توأم با کم محلی و بی توجهی خودش حالتی از اعتذار و احساس گناه به خود  »داری از تب می سوزی!«گرفت و گفت:  »تو نگران منی؟« »البته که نگرانم!« لیموهات رو بخور! اصلاً چرا نرفتی«تمنا این را با لحن خجالت زده ای گفت و دستهایش را پس کشید و گفت:  »دکتر؟ پس تو راستی راستی نگرانم شدی؟ چقدر خوب! کاش همیشه تب کنم و تو «کسری عاشقانه نگاهش کرد و گفت:  »دلت برام بسوزه! لوس نشو! «تمنا در حالی که خودش لیموها را قاچ می زد و مواظب بود ناخنهای بلند دستانش آسیبی نبینند، گفت:  » من کی باهات نامهربون بودم که حالا همچین آرزوی مسخره ای می کنی؟ این روزها زیاد به من توجه نشون نمی دی! صبحها با نگاه گرمی بدرقه م نمی کنی که مشتاقانه به سر کار برم! شبها « که از سر کار برمی گردم به استقبالم نمی آی و نگاه دلپذیر دیگه ای تقدیمم نمی کنی که خستگی کاررو از تنم بیرون بریزم! برای همین از غصۀ نامهربونیهایی که با من بیچاره شروع کردی مریض شدم و از پا افتادم. فقط حالا که  »می بینی ناخوشم و تب کردم مهربون شدی و داری برام لیمو قاچ می زنی؟ همۀ بچه ها وقتی مریض «تمنا یکی از قاچهای لیمو را به دستش داد و به چهرۀ دلگیر و شاکی او نیشخندزنان گفت:  »احوال می شن خودشون رو لوس می کنن! اما عزیز من، من مادرت نیستم که داری برام ناز می کنی! من زنت هستم! * * *

۱ ۳ ۲
هنگام خواب، کسری همچنان که از تب می سوخت و نفسهای داغ و سوزنده اش را دور از چشمان تمنا به روی بالش  » تو برای خونواده ت دلتنگی می کنی؟ «خود می ریخت، از تمنا پرسید:  »نباید دلتنگشون بشم؟«تمنا با صدای بم و بغض گرفته ای گفت:  »چرا… منظور من این نبود! می خواستم بگم اگه دوست داشته باشی، می تونی به دیدنشون بری!« »یعنی تنهایی برم؟« »خب، ببین عزیزم! من…« » لازم نیست بهانه بیاری! خب، بگو نرو و خلاص! « تمنا با لحنی عتاب آلود و پر غیظ این را گفت و پشتش را به او کرد و اهمیتی هم به سرفه های تبدار شوهرش نداد و در جا خودش را به خواب زد!
۵  سه روز بعد که کسری از بستر بیماری برخاست و سلامتی اش را به دست آورد، از تمنا خواست برای قدم زدن به پارک نزدیک خانه شان بروند تا او هم قدری با استشمام هوای تازه ریه هایش از هوای دم کرده و خفقان آور خانه تازه شود و با سرزندگی و شادابی بیشتری روز بعد به سرکارش برود. پیشنهاد او با استقبال تمنا رو به رو شد که خودش سخت از حال و هوای دلگیر خانه شان به ستوه آمده بود و به ملال و دلزدگی وهمناکی دچار شده بود. پارک شلوغ بود و سایۀ هر درختی را چند نفری به قرق خود درآورده بود. تمنا با احساس کینۀ شدید نسبت به آدمهایی که آنها را نمی شناخت و دزد سایه های درختانی بودند که فقط خودش و کسری را محق آن می دانست، با معلوم نیست این آدمهای بی کار و روده دراز چرا جای دیگه ای رو برای گردهمایی خودشون انتخاب نمی «لج گفت:  »کنن! از کجا می دونی اونها هم یکی از خودمون نباشن که «کسری از لحن کینه توزانۀ تمنا به حیرت و تعجب افتاد و گفت:  »اومدن هوایی تازه کنن؟ من به هیچ وجه خودمو با آدمهای بی کار و بی عاری مثل اینها « تمنا قیافۀ حق به جانبی به خود گرفت و با اکراه گفت:  »مقایسه نمی کنم! بیا از این سمت بریم! اگه اشتباه نکرده باشم، کاجهای اون طرف پارک بدون «بعد دست کسری را کشید و گفت:  »تهاجم و تسخیر باقی موندن! و در حالی که آهنگ قدمهایشان را با هم موزون می کردند، به سمت ضلع غربی پارک رفتند که خورشید در آن وقت از روز بی محابا نورش را به سر تا پای درختانش می ریخت و سایه های مردۀ زیر پای کاجها با حقارتی مذبوحانه به کسانی که از سر گرما و ناچاری، به آنها پناه می بردند نیشخند می زدند. تمنا با حرص لبهایش را جمع کرد و در بگو چرا اینجا در «حالی که با نگاهش به جان سایه های حقیر و پستی که چندان به چشم نمی آمد افتاده بود، گفت:  »امان مونده! چی کار می کنی، دختر!«و با لج لگد محکمی به یکی از سایه های کوچک زد و با این کارش باعث خندۀ، کسری شد.  »سایۀ بیچاره رو له کردی! » به جهنم! اصلاً چرا خورشید از اون سمت غروب نمی کنه؟«

۱ ۳ ۳
»می خوای با خورشید دربیفتیم؟«کسری با لحنی میان شوخی و جدی گفت: تو هم خوب بلدی چطور «تمنا از شب پرنور چشمان شوهرش ستاره باران شد و سگرمه هایش را از هم باز کرد.  » رامم کنی! خب، حالا به جای اینکه با خورشید دربیفتی، می گی چی کار کنیم؟ هیچی! بنا بود قدم بزنیم، و قدم می زنیم! تو هم در حین قدم زدن به من می گی که چرا بدون من به دیدن خونواده « »ت نمی ری! به راه که افتادند، تمنا در حالی که سعی می کرد نگاهش به آدمهای بی خیالی که زیر سایه های بزرگ و تیرۀ آن سمت پارک لم داده بودند و بی توجه به آنها مشغول گپ و گفت و گوی خود بودند و انگار که سند سایه های بالای  »چون و چرا نداره! یا با هم می ریم، یا نمی ریم! همین!«سرشان را شش دانگ به نامشان زده اند بیفتد، گفت: اما عزیزم، من از تو توضیح روشن و واضحی خواستم! تو که می دونی پدرت از من خوشش نمی آد و در واقع با کل « »خونواده م مشکل داره! نه! اشتباه می کنی! این تو هستی که با پدر من مشکل داری! هنوز نتونستی ماجرای جشن تولد منو فراموش کنی! « »حتی حاضر نیستی به خاطر من کینه هات رو دور بریزی و… کدوم کینه، ناز ناز؟ من چطور می تونم نسبت به خونوادۀ تو که از جون و دلم بیشتر می پرستم، کینه و نفرتی به دل « »بگیرم؟ اصلاً چطوره دعوتشون کنیم و اونها به دیدنمون بیان؟ انگار اگر به جای این پیشنهاد با قاطعیت به او می گفت حق نداری حتی بدون من هم به دیدن خانواده ات بروی، او تا این حد شگفت زده و خشمگین نمی شد و آن طور پاهایش بر زمین نمی چسبید.  »چی شده، ناز ناز؟ برای چی باز اخمهات رو کشیدی توی هم؟« تمنا بازویش را از حلقۀ دست او بیرون کشید و سرش را به سمت مخالف او گرفت و با لحنی که بوی عناد و مخالفت معلوم هست چی می گی؟ ما دعوتشون کنیم؟ دعوتشون کنیم بیان کجا؟ بیان توی لونه مرغی که «می داد، گفت:  »خودمون رو می خواد از تنگی جا بالا بیاره؟! کسری منقلب از شنیدن ترکیب ناهنجار و تلخ لانۀ مرغ از زبان محبوبش، دستش را روی شقیقه اش فشرد و گفت:  » خواهش می کنم این اصطلاح سخیف و گزنده رو در مورد خونۀ خودت به کار نبر! « خودش هم باورش نمی شد علی رغم آشوبی که در قلبش به راه افتاده بود و آتشفشان خشمی که در وجودش به فوران افتاده بود، بتواند تا این حد راحت و آرام و شمرده و البته خواهشمندانه با او برخورد نماید. تمنا با سوءاستفاده خودت بهتر می « از واکنش آمرانه و مسالمت آمیز او جری تر شد و با گستاخی بیشتری چانه اش را داد بالا و گفت:  »دونی که اون خونۀ لعنتی از یه لونۀ مرغ هم کمتره! کسری آمد جواب سرکوب کننده ای به او بدهد که دید نمی تواند. انگار هرگز نمی توانست برخلاف میل او سخنی بگوید که موجب رنجش و آزارش شود. ترجیح داد جراحت ناشی از زخم کلام زهرآلود او را با صبوری و شکیبایی تحمل کند، اما حرفی نزد که خاطر عزیزش را بیازارد. دوست داری بیان و منو زبون و سرشکسته توی خونه ای که آدم نفس تو اون کم می آره تماشا کنن و به حال و روز « زندگی م دل بسوزونن و به رقت و ترحم بیفتن! دوست داری با تحقیر نگاهشون خرد بشم و از اینکه شاهد فرو ریختن سقف آمال و آرزوهام هستن و می بینن که چطور عاشقانه هام زیر آوار روی تلی از خاک می غلته و جون می

۱ ۳ ۴
بازه خون دل بخورم و از غصه بمیرم! نه! نه! من حاضرم با تمام دلتنگی هام بمیرم، اما اونها پاشون به اون خونۀ لعنتی  »نرسه! تمنا با دستهایش روی صورتش را پوشاند و برای برانگیختن احساسات شوهرش وانمود کرد که سخت به گریه افتاده است. چنان هق هق می کرد و به فین فین افتاده بود که کسری هراسان و ترسان دستهایش را از روی چهره  »خواهش می کنم گریه نکن، ناز ناز!«اش پس زد و گفت: تمنا برای اینکه چشمان نم پس نزده اش را از دید او مخفی نگه دارد سرش را پایین گرفت و غبغبش را به سینه اش چطور انتظار داری گریه نکنم در حالی که خواسته های من اصلاً برات مهم «چسباند و با لحنی بغض آلود گفت:  »نیست؟ تمنا با نقشی که به راحتی از ایفای آن بر می آمد، چنان در قلب و روح شوهر بیچاره اش تاخت و احساساتش را لگد مال کرد که مرد جوان اختیار از کف داد و با حالت مستأصلانه ای، در حالی که چون بچه کوچکی نازش را می کشید و معلومه که خواسته های تو برام مهمه! این چه حرفی یه «لی لی به لالایش می گذاشت، با صدای آرام و دلنوازی گفت: که می زنی! بهت قول می دم حتی اگه پدرت مثل سگ منو از خونه ش بندازه بیرون، با این حال به دیدنشون بریم. اصلاً برای شام می ریم. جمعۀ همین هفته! چطوره؟ تو موافقی؟ اگه نیستی، هر روز دیگه ای که تو بگی! هر ساعتی که… اوه، بس کن دیگه، ناز ناز! همه دارن نگامون می کنن. حالا بذار ببینم توی جیبم دستمال دارم یا نه؟ آهان، دارم!  »بذار فینت رو بگیرم! تمنا توی دستمال شوهرش فین کرد و بعد برای اینکه خودش را بیشتر توی دل او جا کند، بغض زده و دلگیر گفت:  اگه بابام بخواد با تو بدرفتاری کنه، من تو روش می ایستم! قسم می خورم که دیگه هیچ وقت اسمشون رو نبرم! هیچ « »وقت! کسری نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت و با حس غم مهیبی که از قبول خواستۀ او به قلبش یورش آورده بود، نفسی شبیه به آه کشید و بعد با هم به حرکت افتادند.  بخش هفت
۱  تمنا نتوانست عمه همایش را از قید همراهی با خودشان منصرف کند. با اینکه از این بابت عصبانی بود، اما به جهت شور و شعفی که از هیجان دیدار با خانواده اش در دل داشت سعی کرد با چشم پوشی سخاوتمندانۀ خویش غرولندهایش را در درون خود میان شعله های اشتیاقی که همه از برکت رویارویی با خانواده اش بود، در سینه بسوزاند و مهار نماید. کسری بهترین کت و شلواری را که داشت، پوشیده بود. در حالی که پول خرید لباس تمنا را از دوستانش با اکراه و عرق شرمی که ریخته بود، قرض کرده و ترجیح داده بود هرگز در مورد این موضوع با تمنا سخنی نگوید. چرا که می ترسید مورد ملامت و انتقاد شدید همسر محبوبش قرار بگیرد و بار دیگر با نمایش فقر شدیدی که دامان زندگی شان را گرفته بود، با سرافکندگی و خواری و ذلت تمام پیش روی او شرمسار و خجالت زده شود!

۱ ۳ ۵
شیدا و شیما در حالی که لباس مناسبی برای همان شب نداشتند، رفتند که از دختران صاحبخانه در صورت امکان لباس در شأن خودشان را قرض بگیرند.   ۶۸۹ تا ۶۸۱صفحات  تمنا همۀ اینها را می دانست و ترجیح می داد با تظاهر به نادانی روی ناراحتیها و عقده های روحی و روانی اش سرپوش بگذارد و پنهانی همۀ دق دلی و یأس شدید قلبی اش را در پس آهی عمیق از سینه بیرون بکشد. دریغ که جراحات قلبی اش نه تنها به آرامش و تسکین نمی رسید، بلکه تشویش و اضطراب درونی اش را بدتر دامن می زد و احساسات زخم خورده اش را به یک باره به سوز و گداز می انداخت!  »از اینکه سرزده می ریم، ناراحتشون نمی کنیم؟«وقتی به منزل رسیدند، کسری با تردید از او پرسید: نه! چرا باید از دیدن من اون هم بدون خبر ناراحت بشن! « تمنا قیافه ای به خود گرفت و با لحن اطمینان بخشی گفت:  »تازه برعکس تو فکر می کنم شوکه بشن و از خوشحالی پس بیفتن! در حین ادای این کلمات تفرعن آمیز، برق غرور از چشمانش ساطع می شد و چال روی گونه هایش از لبخندهای پی در پی او در گودی بیشتری فرو می رفت. کسری سعی کرده بود دلش را به چهرۀ مطمئن و مسلط و مغرور تمنا خوش کند و ترس و استرسی را که از وجودش سرریز بود، دور بریزد و آرامش و متانت همیشگی را در رفتار خودش سرمشق قرار دهد، اما هرچه کرد، نتوانست به افکار درهم و مغشوشی که در سرش غوغا به پا کرده بود مسلط شود و با خویشتنداری محضی به طبیعت آرام و قوی خود بازگردد و مضطرب نباشد.  * * *  در حالی که کوچک ترهای خانواده از دیدار ناگهانی خواهر و خانوادۀ شوهر خواهرشان به وجد آمده بودند و سر از پا نمی شناختند، بزرگ ترهای خانواده تلاش می کردند رفتار سرد و بی علاقه ای از دیدار خانوادۀ دامادشان از خود نشان بدهند و همۀ سعی شان این بود که این برخورد پرملال چندان زننده نباشد که قلب نازک دخترشان را جریحه دار نماید. تیام دست کسری را گرفته بود و او را با خود به سمتی هدایت می کرد. تکین هم با دخترها که لباسهای گل و گشادشان به تنشان زار می زد، گرم گرفته بود. عمه هما هم سعی کرده بود کم و بیش وجود خودش را مرهون لطف و رحمت بی فروغ خانوادۀ برادرش نماید و چندان به روی خودش نیاورد که استقبال گرم و مطلوبی از او و خانواده اش به عمل نیامده است. تازگیها مثل مادرت رژیم می گیری « پدر دستش را بر شانۀ دخترش گذاشت و با حالتی میان شوخی و جدی گفت:  »که نی قلیون شدی؟ می دونم که دلتون می خواست مادر مثل دختر «تمنا که متوجه زبان کنایه و نیشدار پدرش شده بود، با لبخند گفت: خودش کشیده و باریک باشه، اما حالا حالاها باید صبر کنین و انتظار بکشین تا هیکل مادر روی فرم بیاد! دقیقاً شاید  »بیشتر از یکی دو سال! و از اینکه به خیال خودش جواب شوخی پدرش را در بهترین حالت ممکن داده بود، از خودش خوشش آمد و با صدای بلند خندید. همان لحظه چشمش افتاد به نگاه معذب و غمگین کسری که انگار توی کت و شلوارش مچاله

۱ ۳ ۶
شده بود. پدر با دست به خواهرش اشاره کرد که بنشیند و با همان لحن نه شوخی و نه جدی و طعنه آمیز گفت:  »البته می دونم که به نشستن روی مبل عادت ندارین، اما خب یکی دو ساعتی اینجا سخت بگذرونین!« تمنا چهرۀ گلگون از شرم و خشم عمه همایش را ندیده بود که از فرط عصبانیت لب روی لب می فشرد و عرق روی پیشانی اش را که حاصل سختکوشی او در کنترل خشم و ناراحتی اش بود، با پشت دستش پاک می کرد. گرچه اگر هم دیده بود اهمیتی برای آن قائل نمی شد و سرش همچنان گرم خوش و بش کردن با مادرش بود.  » دلم براتون تنگ شده بود! منتظر بودم دعوتم کنین که به دیدنتون بیام! « ما اگه مشتاق دیدنت بودیم، خودمون «پدر به جای مادر تبسم تمسخرآمیزی بر لب نشاند و در جواب دخترش گفت:  و چون سگرمه های دخترش را از روی نارضایتی درهم رفته دید، با صدای بلند خندید. »حتماً به دیدنت می اومدیم! تکین شاید تنها کسی بود که متوجه حالت غریبگی عمه هما و دخترهایش بود و برای اینکه به نوعی کم لطفی پدر و چقدر خوب کردین که شما هم اومدین! من و «مادرش را در برخورد با آنها جبران کرده باشد، به عمه همایش گفت:  »تیام خیلی دلمون براتون تنگ شده بود! عمه هما که از شنیدن این حرف انگار دنیا را به او بخشیده بودند، مثل کسی که از زور بی پدری به ناپدری اش منم دلم برای شما تنگ شده بود! «دلخوش کند، لبخند گرمی تحویل برادرزادۀ خوش قلب و مهربانش داد و گفت:  »تو چه دختر ماهی هستی، تکین جون! برادرش از کنار دست همسر خود که مدام پشت چشم نازک می کرد و نگاهش با کراهتی آلوده به نفرتی سرشار چهره های رنگ پریده مادر و دخترها را دید می زد و در دل اظهار تأسف و تأثر می کرد، با لحن طنزی به خواهرش  »خدارو شکر که دیگه پسری ندارین تا این یکی دخترمون رو هم تور کنین!«گفت: عمه هما از ته دلش گر گرفت و سوخت و نتوانست زبان به کام بگیرد و در مقابل تحقیرها و پوزخندهای والله «تمسخرآمیز و طعنه آلود برادرش کوتاه بیاید. برای همین او هم لحن شوخ و زیرکانۀ او را تقلید کرد و گفت: این تمنا جون بود که به زور و تقلای زیاد خودش رو انداخت توی تور پسرم! ما می دونیم شما نهایت سعی تون رو  »کردین که جلوی این اتفاق رو بگیرین، اما خب زورتون به عروس گلم نرسید! شما به اون باختین! شمشیر برنده کلام خواهر به قدری تیز و زهرآلود بود که تا ته رگ و پی اعصاب برادر فرو رفت و باعث برآشفتگی اش شد. اما مجبور بود گستاخی خواهرش را بی جواب بگذارد و چندان خودش را بعد از شنیدن جملات نیشدار و تلخ او منقلب و پریشان نشان ندهد که خواهرش خیال کند به خوبی از پس چزاندن او برآمده است. اما در هر حال مترصد فرصتی بود که شمشیر زهرآگین کلام خواهر را به تلافی در قلب او فرو کند تا با هم بی حساب شوند. پس لیلا کجاست؟ چرا برای پذیرایی « در جایش جا به جا شد و به دنبال سرفه ای خشک و کوتاه به خانمش گفت: نمی آد؟ الان مهمونها از راه می رسن و داماد عزیزم و خونواده ش مارو ترک می کنن، در حالی که ما هنوز از خجالت  »پذیرایی شون درنیومدیم! تمنا باز هم چهرۀ رنگ به رنگ شدۀ شوهرش را ندیده بود که اصلاً حواسش به حرفهای بی سر و ته تیام نبود و ندیده بود چطور جفت گوشهایش از عصبانیت برخورد گزنده و زنندۀ پدر خانمش داغ و برشته شده است. رو به پدر  »شما مهمون دارین، پدر؟«گفت: بله! خونوادۀ « مادر به جای پدر با صدای محکم و کوبنده ای که انگار از پشت میکروفن به گوش می رسید، گفت:  »قدسی برای شام اینجا دعوت دارن!

۱ ۳ ۷
و به فکر فرو رفت. »خونوادۀ قدسی!« این اسم او را فقط به یاد یک نفر می انداخت. همان دم چهرۀ بور و مغرور پژمان آمد در نظرش و ناخواسته آهی از سینه بیرون کشید. به یادش آمد چطور قلب این پسر را شکسته و با چه قساوت عجولانه ای او را در حسرت وصال خودش باقی گذاشته بود. با اینکه از این بابت کوچک ترین احساس ندامت و گناهی در دل نداشت، اما از رویارویی با او هراسان و مضطرب بود و واقعاً نمی دانست آیا تحمل این برخورد غافلگیر کننده و هول انگیز را دارد یا نه! در فاصله ای که لیلا آمد و ظرف آجیل و شکلات را به طرف یک یک مهمانان گرفت و بعد هم به سراغ سبد میوه رفت، تمنا همچنان غرق در فکر و اندیشۀ رویارویی با پژمان سر توی لاک خودش کشیده بود و گوشۀ لبش را با انقدر هول هولکی از مهمونهای « حرص می جوید و نشنید که پدرش باز هم با همان لحن نیشدار خطاب به لیلا گفت: عزیز ما پذیرایی نکن! مهمونهای ما مثل خودمون عادت ندارن چند جور چیز رو با هم بخورن! پس تو پذیرایی فاصله  »نیم ساعتی رو رعایت کن، دخترجون! تمنا بی توجه به چهره های بغ کرده و معذب و ناراحت شوهر و عمه همایش با خودش فکر کرد: چرا باید از این دیدار ترس و واهمه ای به دل خودم راه بدم؟ امشب اونو در نهایت خونسردی و بی خیالی می بینم! در تمام مدت خودمو خندان و خوشحال نشون می دم و وانمود می کنم که عروس خوشبختی هستم و قلب اونو بیشتر از فکر از دست دادن خودم می چزونم! وای، خدای من! اگه چشمش به کسری بیفته، از فرط حسادت می ترکه و می میره! بعد از این دیگه محاله خودش رو تنها آدم خوش تیپ و خوش قیافۀ روی زمین بدونه. اون امشب می فهمه که خوش تیپ ترین و خوش چهره ترین مرد روی زمین شوهر منه! هیجان این فکر شیطنت آمیز و لذت بخش به شکل هالۀ سرخی گونه هایش را گل انداخته بود. بعد در نهایت خودسری و سبک مغزی بی آنکه بخواهد نظر شوهرش را در این مورد بپرسد، به پدر و مادرش اعلام کرد که آنها برای شام می مانند و تا قبل از صرف شام با خانوادۀ قدسی خیال رفتن ندارند!
۶  دیگران رو نمی دونم، ولی من به شخصه از کسری بسیار ممنونم که انقدر بی عقلی به خرج داد و خواهر «تیام گفت: مارو گرفت و مارو از وجود از خود راضی ش خلاص کرد! باور نمی کنین این خونه بعد از رفتن تمنا به چنان آرامشی  »رسیده که تا به حال نظیرش رو کسی ندیده بود! تیام این حرفها را صرفاً برای عوض کردن جو و بیرون کشاندن کسری از لاک سکوت و خاموشی بر زبان آورده بود، ولی تمهیدات او نه تنها افاقه نکرد، بلکه تأثیر نامطلوبی بر جو حاکم گذاشت و پدر و مادرش را بدتر بر علیه داماد و خانواده اش شوراند. از این خزعبلات برای خودت « پدر با لحنی که بوی سرزنشی آمرانه می داد، خطاب به پسرش با ترشرویی گفت:  »نباف که خدایی نکرده کسری جون جدی نگیره و به خودش فیس نیاد و مغرور نشه! مادر به دنبال چشم غره ای تند و تیز به تیام، در حالی که زهرۀ او را می ترکاند و او را از گفته های نسنجیدۀ خود به به جای اینکه تنگ دل دوستتون بشینی و این همه زبون بریزی، ظرف میوه رو «شدت پشیمان می ساخت، گفت:  »جلوی مهمونها بگیر که تا وقت صرف شام دلشون از گرسنگی ضعف نره!

۱ ۳ ۸
کسری تا بناگوش گر گرفت و سرخ شد. عجیب بود که تا به حال هرگز پیش نیامده بود در حین اینکه کاملاً برآشفته و عصبانی است در آرامش و سکوت تمام بنشیند و هیچ واکنشی از خود نشان ندهد. همان لحظه که درگیر و دار ذهن پریشان و مشوش خود درگیر افکار از هم گسیخته و نابسامانی بود که به وجودش نیشتر می زد و گویی که خونش را می مکید، چشمش به چشمان اندوهگین مادرش افتاد و نفسی به شکل ناله ای خفیف از سینه برکشید و  »می شه برای هواخوری و قدم زدن توی باغ بریم؟«خطاب به تیام گفت: تیام که انگار از خدایش بود با چنین پیشنهاد غافلگیر کننده ای پسرعمۀ بیچاره اش را از بند نگاه تحقیرآمیز پدر و  » البته! منم مثل تو احساس نفس تنگی بهم دست داده! «مادرش برهاند، مثل فنر از جا پرید و گفت:  »منم با دخترعمه هام با شما می آیم!«تکین گفت: کسری به روی دختردایی مهربانش لبخند زد. تکین بی اعتنا به نگاههای پراستیضاح پدر و مادرش از جا بلند شد و فکر می کنم شما هم مثل من عادت نداشته باشین زیاد یه «در حالی که به سمت دختر عمه هایش می رفت، می گفت:  »جا بشینین! دستشان را گرفت و جلوتر از برادر و شوهر خواهرش آنها را به سمت در خروجی سرسرا دنبال خودش کشاند. کسری به اجبار و تنها از روی ادب و احترام به خانوادۀ همسرش زیر لب با صدای گنگ و نامفهومی عذر خواست و رو به مادرش که مثل زن تازه بیوه شده در مظلومیت رقت انگیز خود غرق بود، با لحن مهربان و ترحم آمیزی گفت:  »شما هم با ما بیاین بیرون و هوایی تازه کنین!« عمه هما همچنان که به نظر می رسید می خواهد از زور تظلم و درد با صدای بلند به گریه بیفتد، با صدای غمزده ای نه، کسری جون! من همین جا می مونم! فقط کاش برمی گشتیم خونه! خوبیت نداره که با وجود مهمونهای شام «گفت:  »برادرم ما اینجا بمونیم! کسری نگاهی به چهرۀ درهم رفته و شکوه آمیز تمنا انداخت. اگر به او بود که زودتر از خواستۀ مادرش عزم رفتن کرده بود. اما او به زن عزیزش قول داده بود حتی اگر پدر و مادر او در قلبش خنجر هم فرو کنند، لب به اعتراض نگشاید و آن قدر حوصله و شکیبایی به خرج بدهد که مهمانی امشب به کامشان زهر نگردد.  وقتی تمنا دلش می خواد «فقط برای خوشایند او بود که این چنین قلب مادرش را شکست و غمی بر غمهایش افزود:  »بمونه، ما هم می مونیم! عمه هما مأیوس و ناخشنود سرش را به زیر انداخت و چیزی در جواب نگفت. تمنا که از جواب رک و پوست کندۀ دلت می خواد به جای «شوهرش به وجد آمده و قلبش از شادی و سرور لبریز شده بود، با عشوه و ناز به او گفت:  »قدم زدن با آدم اعصاب خرد کنی مثل تیام با هم توی باغ قدم بزنیم؟ من جای تو بودم از فرصت برای رفع دلتنگی بیشتر « کسری با لبخند محوی از گوشۀ چشم نگاهش کرد و گفت:  »نهایت استفاده رو می برم. من و تو همیشه فرصت برای قدم زدن داریم! »هر طور که میل توئه؟«نیش تیام که تا بناگوشش باز شد، تمنا با حرص گفت:  » از تو تقاضایی دارم، جناب تیام تاج ماه! «بعد خطاب به برادرش گفت: قیافۀ تمنا در حین ادای این جمله تا همان حد که جدی و خشک و ترش کرده بود، موجب تحریک حس شوخ طبعی خواهش می کنم فقط تقاضای ازدواج نباشه که قبلاً قولش رو به «و تمسخر برادرش شد و در جواب او با لودگی گفت:  »یکی دیگه دادم!

۱ ۳ ۹
اوه، پسرۀ احمق! می دونم دنبال دختری می « کسری لبخندی زد و منتظر واکنش تمنا بود که او جیغ زنان گفت: گردی که مثل خواهرت زیبا و لایق و دوست داشتنی باشه، اما قطعاً این آرزو رو با خودت به گور می بری چون مثل  »من پیدا نمی کنی! حاضرم به گور ببرم، اما گیر دختری مثل تو نیفتم! حالا گذشته از شوخی، تقاضات رو بگو! «تیام با همان لودگی گفت:  »انقدر مثل سریش به اعصابمون نچسب! تمنا آمد بگوید بهتر است در رفتار خود با شوهر او کمال ادب و احترام را رعایت کند که لیلا آمد و ورود مهمانان شام را به خانم و آقای تاج ماه اعلام کرد. تمنا با رنگ و رویی پریده، در حالی که نگاهش به در سرسرا خشک شده بود، دردل به خود نهیب زد: آروم بگیر، قلب لعنتی! اگه بخوای به تپشهای وحشیانه ت ادامه بدی، می کشمت! کسری که حالا دیگر بین رفتن به باغ و ماندن در سالن پذیرایی به تردید و دودلی افتاده بود، نگاه چاره جویانه ای به همسرش دوخت. اما او نه تنها به کمکش نیامد و چاره ای برای او نیندیشید، بلکه با اصرار نگاه زیبایش را که معلوم نبود برای چه آن قدر تیز و براق بود، از او گریز می داد. و رو به کسری و  »بهتره با هم به استقبالشون بریم!«آقای تاج ماه با حالتی ناشی از سراسیمگی خطاب به تیام گفت: شماها بشینین! بالاخره این «مادرش که تقریباً روی مبل نیم خیز شده بودند، با لحن نه چندان ملاطفت آمیزی گفت: آشنایی باید دیر یا زود با دوستان و نزدیکان ما صورت بگیره. حالا چه ما از اون گریزون باشیم و چه شما، فرقی نمی  »کنه! تیام برای اینکه به نوعی جواب گزندگی کلام دلسرد کنندۀ پدرش را داده باشد، اعلام کرد که حاضر نیست برای استقبال و خوشامدگویی به خانوادۀ پر فیس و افادۀ قدسی پا پیش بگذارد. پس تو با من بیا! فکر می کنم برای تربیت «پدر نگاه چپی به پسرش انداخت و غرولندکنان رو به همسرش گفت:  » فرزندامون به طرز نابخشودنی ای کوتاهی کردیم! این صدای نازک و هیجان انگیز تمنا بود که با این اعلام آمادگی نابهنگام و غیرمنتظره  »من هم با شما می آم، پدر!« خود تعجب و شگفتی همگان را برانگیخته بود!  و متوجه » به گمونم هنوز دل بازیگوش این دختر پیش اون پسرۀ زردنبوئه! «تیام زیر گوش کسری به شوخی گفت: نبود با این کلام نابخردانه و نسنجیدۀ خود تا چه حد قلب آرزومند مرد جوان را با احساس خطر شدیدی درهم پیچاند و سخت به لرزه افکند. تمنا بازو به بازوی پدر، بدون اینکه نگاهی به سوی او بیندازد، به سمت سرسرا می رفتند. تیام که متوجه حالت مبهوت و شوک زده شوهر خواهرش بود، دست زیر بازویش برد و کمکش کرد روی مبل کنار دستی مادرش بنشیند. بعد که مادرش برای دادن دستورات لازم به لیلا و آشپزشان سالن را ترک کرد، با استفاده از فرصتی که به زیاد حرفها و رفتار پدرمو به دل نگیرین! اون عادت داره همیشه مثل «دست آمده بود، خطاب به عمه همایش گفت:  »عقرب نیش بزنه، اما گفته باشم که مثل مار نیش زدنش از روی کینه و نفرت نیست! عمه هما تنها سری تکان داد و از این بابت اظهار تأسف کرد. کسری به دکمۀ پیراهنش چسبیده بود و طوری عرق می ریخت انگار در جوار شعلۀ مستقیم آتش قرار گرفته است. تیام با درک حال منقلب پسرعمه اش خودش رفت که لیوان آبی برای فرار از آن احتقان عجیب به او برساند. وقتی با لیوان آب برگشت، مهمانان هم از راه رسیده بودند.

۱ ۴ ۰
کسری از بالای لیوانش دید که چطور نگاه هرزه و گستاخ پسر جوان تازه وارد که مورد لطف و توجه همسرش قرار گرفته بر قد و بالای او رژه می رود و چون کاری از دستش ساخته نبود، با همان تنگی نفسی که یک باره دچارش  »این پسره کیه؟«شده بود، رو به تیام گفت: اگه پای تو تو جشن تولد تمنا باز نمی شد، در آیندۀ «تیام نگاه بی اعتنایی به سوی مهمانانشان انداخت و گفت: نزدیک داماد این خونواده به حساب می اومد! اما خب، خدارو شکر که این اتفاق نیفتاد و تمنا عاشق تو شد، و نصیب  »پژمان هم چیزی جز دل شکستگی از یه عشق نافرجام نشد! »آه!« … ۶۹۹ تا ۶۹۱صفحات
سر و صدا و هیاهو و قیل و قال در سالن پذیرایی آن چنان پیچیده بود که تیام صدای فریاد دردمندانۀ قلب عاشق شازده «کسری را نشنید و وقعی به آن نگذاشت. همان لحظه تمنا دست پژمان را گرفت و به سوی او آمد و گفت:  »کوچولوی من! بیا تورو با پژمان جون آشنا کنم! کسری بهت زده و گیج در حالی که وارفته نشان می داد، نگاهش به چهرۀ تمنا که چون شکوفه های سیب شکفته بود، مات ماند. پژمان چیزی زیر گوش تمنا گفت که باعث شد گونه هایش از شنیدن آن چال بیفتند.
۳  خانم قدسی که بعد از صرف شام با هیکل چاقش تقریباً توی مبل فرو رفته بود و به نظر می رسید به راحتی قادر به جمع کردن خودش نیست و هر بار که حرف می زد باد توی گلویش را به زحمت زیاد مهار می کرد که مبادا صدای آروغش بلند شود و وجاهت و شخصیت اشراف منشانه اش را زیر سؤال ببرد، خطاب به تمنا با لحن کم و بیش چنان با عجله ازدواج کردی که ما اصلاً نفهمیدیم چی شد و چه اتفاقی افتاد! آقای تاج ماه هم «مؤاخذه کننده ای گفت: هیچ توضیح قانع کننده ای به کسی نداد. همه تو توجیه این شتاب زدگی عجیب تنها یه جمله از زبون اون شنیدن: وقتی از اون می پرسیدیم  »لازم بود تمنا چوب خیره سری شو بخوره! منم دستش رو برای این کار آزاد گذاشتم!« آخه چطور امکان داره همه چیز در عرض یه هفته رقم بخوره و دختر چهارده ساله ای به عقد پسر نوزده ساله ای  »دربیاد، شونه ای می نداخت بالا و در کمال خونسردی… در اینجا مکثی کرد و بادی را که توی گلویش می پیچید و خودش را با سماجت به کلماتی که از دهان او خارج می شد می چسباند تا خلاص شود، توی لپهایش بی سر و صدا گیر انداخت و بعد همان باد را به ته گلویش فرو کرد و با هر بچه «احساس ناراحتی شدیدی که از این بابت به او دست داده بود در ادامه در کمال خونسردی و بی خیالی گفت: ای وقتی بزرگ می شه که بچگی کنه! این دختر بچگی شو که کرد، متوجه می شه که بزرگ شده! و وقتی هم که به این احساس رسید، از کردۀ خودش پشیمون می شه و از خودش خجالت می کشه و با تصمیم عاقلانه و بزرگ منشانه  »ای اشتباه کودکانه شو که صرفاً از روی جهالت بوده، جبران می کنه! خدا را شکر که عمه هما و کسری و دخترها به اتفاق تیام به اتاق دیگری برای پذیرایی رفته بودند و در جریان این صحبتهای تلخ و گزنده قرار نمی گرفتند که اگر می گرفتند، تمام شب مجبور بودند از سر غصه و اندوه توی بسترشان غلت بخورند.

۱ ۴ ۱
وقتی قلب منو به سادگی آب خوردن شکستی، نفرینت کردم «پژمان به دنبال توضیحات کامل و جامع مادرش افزود:  »که خدا دلت رو بشکونه! همه خندیدند! تمنا فقط لب روی لب فشرد و از عصبانیت حرفهای ناخوشایندی که می شنید احساس می کرد از به گمانم نفرینت به زودی دامن دختر بیچارۀ منو «گوشهایش دود می زند بیرون. پدرش باخنده رو به پژمان گفت: بگیره! البته من و مادرش از پیش این روزها رو پیش بینی کرده بودیم، اما انتظار نداشتیم به این زودی سر دخترمون  »به سنگ بخوره! تمنا مثل کسی که به صورتش تف انداخته باشند جری شد و با حرص و خشمی غیرقابل مهار نگاه سرزنش بارش را خیلی براتون متأسفم که پیش گوییهای شما و مادر درست از آب درنبومده و من و «معطوف پدرش ساخت و گفت: شوهرم کاملاً با هم خوشبخت هستیم! و متأسف تر از اینکه چشم ندارین خوشبختی و سعادتمندی دخترتون رو  »ببینین! همان لحظه احساس کرد دلش از سنگینی شامی که با اشتهای تمام بلعیده بود، به هم می پیچید و می خواهد بالا خجالت « بیاورد. یادش آمد پدرش با صدای زیری که فقط او و کسری بشنوند سر میز شام خطاب به او گفته بود:  »نکش و عقدۀ کم خوریهای این چند وقت رو حسابی از دلت بیرون بریز! از یادآوری رفتار دور از شأن پدرش که انگار دشنه ای را درست در وسط قلبشان فرو می کرد، با حالتی متهوع دستش را جلوی دهانش گرفت. پژمان که حرفهای زیادی برای گفتن داشت اما نمی دانست از کجا شروع کند چون متوجه حال ناخوش او شد، با  »انگار احساس ناراحتی می کنی؟«نگرانی گفت: تمنا خواست بگوید چیزی نیست که نتوانست و باز دست خودش را جلوی دهانش گرفت و عرق سرد روی پیشانی اش را با آن یکی دستش زدود. مادر هم که کم و بیش متوجه حال پریشان و دگرگون شدۀ او بود به او پیشنهاد کرد با شوهرش برای قدم زدن به باغ بروند تا شامی را که آن طور با ولع به معدۀ تنبل و بیچاره اش فرستاده بود، هضم کند. پژمان مثل شاهینی که در کمین نشسته باشد فرصت را از دست نداد و بالاخره از جا بلند شد و با خوشحالی گفت:  » من می برمش که قدری هوا عوض کنه.« تمنا دلش می خواست در این وضعیت که می خواست قی کند کسری را در کنار خود داشته باشد، اما می ترسید تا بخواهد به سراغ او برود و او را متوجه حال ناخوشایند خویش بسازد همان جا توی خانه عق بزند. نسیم خنکی که از بین شاخساران توت و بید مجنون و کاجهای بلند باغ به سمتشان خیز برمی داشت تا به او رسید، رنگ و رویش را کمی از هم باز کرد و سر حالش آورد. اما با این همه هنوز چیزی ته دلش چون آتشفشان گداخته ای منفجر می شد و به نقطۀ فوران که می رسید او سرش را خم می کرد و عق می زد و فقط کف سفید بالا می آورد. می شه «این حالت ناخوشایند پی در پی به قدری عصبی کننده بود که با لحن پرخاشگرانه ای خطاب به پژمان گفت: تنهام بذاری و بری؟ اصلاً تو این شرایط حوصلۀ تو یکی رو ندارم! بیشتر حالمو به هم می زنی… چه جوری بهت  » بفهمونم که نمی خوام ببینمت؟ شوهرمو دیدی که… دیدی چه خوش تیپ و قیافه س؟

۱ ۴ ۲
درسته که از نظر تیپ و قیافه شبیه «پژمان به ناچار و با ناراحتی از او فاصله گرفت و با لحن ملال آوری گفت: مانکنهای ایتالیایی یه، اما اصلاً ظاهر برازنده ای نداره! فکر می کنم کت و شلواری که به تن داشت شش سال پیش  » برای پدربزرگها دراومده بود! »که چی؟«تمنا به خشم آمد و با لحن تندی داد زد: هیچی! منظوری نداشتم! حالا چرا «پژمان هراسان از واکنش عصبی تمنا شانه ای بالا انداخت و با خونسردی گفت:  »عصبانی می شی؟ بعد برای اینکه او را بخنداند جوک بی مزه ای تعریف کرد که نه تنها خنده دار نبود، بلکه تمنا احساس کرد با شنیدن آن وخامت حالش افزون تر شده و دیگر می خواهد هر چیزی را که خورده و نخورده، بالا بیاورد. خم شد زیر درخت صورتت رو بگیر «نارونی که چند متر آن طرف تر از استخر در کنار نارونهای دیگر قد برافراشته بود و به او گفت:  » اون طرف! من دارم بالا می آرم! پژمان حالت چندشناکی به خود گرفت و رویش را از او برگرداند. اما تمنا بعد از عق زدنهای زیاد باز هم فقط کف سفید بالا آورد. به خودش گفت: کاش حرف پدر رو گوش نکرده بودم و انقدر پرخوری نمی کردم! بعد نگاه پراکراهی به سوی پژمان انداخت و از فکر بیمارش گذشت: معلوم نیست این دیوونه چی از جون من می خواد! کاش منو به حال خودم می ذاشت و می رفت!  »ببینم، تمنا! تو راستی راستی خوشبختی؟« »الان چه وقت این فضولیهاس! مگه نمی بینی حال مساعدی ندارم!« بله، می بینم! ولی می « پژمان اهمیتی به پرخاش تمنا نداد و در حالی که آهنگ صدایش را پایین می کشید، گفت:  »ترسم دیگه فرصتی دست نده که من و تو با هم تنها بشیم! صد «تمنا دوباره به حرکت افتاد و در حالی که نگاهش ستاره های بالای سرش را مات می دید، با بی تفاوتی گفت: سال سیاه هم نمی خوام با تو تنها بشم! الان هم اگه می بینی دارم تحملت می کنم، فقط از سر ناچاری یه! چون حال  »خوبی ندارم، حوصلۀ رو کم کنی تورو هم ندارم! پژمان انگار شیرین ترین و مسرت بخش ترین حرفها را از زبان او شنیده باشد، چشمانش از برق گویی صدها یادت هست یه وقتی چقدر دوستم «فانوس شعله ور شد و با اشتیاقی که سراپای وجودش را در برگرفته بود، گفت:  »داشتی؟ »بله! همه از خریتم بود! من معنای واقعی عشق و علاقه رو نمی فهمیدم!« طوری با لج و اکراه کلمات را به تیغ زبانش می کشید که انگار آن حرفها را قی کرده بود و از اینکه می دید قادر نیست حتی با سردی و نامهربانیهای خود او را از دست خودش ناراحت و دلچرکین سازد، عصبی تر شد و دلش می خواست سرش را به سنگ بکوبد. پدرت می گفت زیاد به زندگی تو و کسری امیدوار نیست… پیش بینی کرده که یکی از همین روزها فاتحه ش « »خونده س. البته به نظر من از همون اول هم معلوم بود که این ازدواج چه فرجامی خواهد داشت! در آن لحظات نفسگیر بدحالی این بدترین کلامی بود که می توانست او را از شنیدن آن آزار دهد و سخت زیر و رو کند و گویی که با شلاق جنون قلب و روحش را زیر تازیانه های وحشیانه ای درهم بکوباند. در حالی که خودش هم  » تو چی می گی، احمق؟ برو دست از سرم بردار!«نمی فهمید در حال تلوتلو خوردن است، به حالت زاری گفت:

۱ ۴ ۳
یکی از «و انگار صدای پژمان از جایی بسیار دور به گوشش می رسید و بی محابا پژواک می یافت و آزارش می داد:  »همین روزها فاتحه ش خونده س… از همون اول هم معلوم بود که این ازدواج چه فرجامی خواهد داشت! و عاقبت بعد از دردسر زیاد و تحمل ناراحتیهای دردناکی که بین دل و روده اش اصطکاک شدیدی ایجاد کرده بود، او روی سنگفرش باغ عق زد و هرچه را که خورده بود، بالا آورد. پژمان با نگرانی فریاد زنان ساکنان توی خانه را به باغ کشاند. جلوتر از همه این کسری بود که خودش را به تمنایش رسانده بود و در حالی که بازویش را در اختیار می گرفت و نگاه پر حسد و کینه توزانه ای به آن جوان گستاخ و هرزه چشم می انداخت، به او با لحن منتقدانه ای گفت:  »تو اینجا چی کار می کنی؟ چرا به من نگفتی که برای قدم زدن به باغ می ری؟« تمنا در حالی که روی بازوان او سست و بی حال افتاده بود و با احساس ضعف شدیدی چشمانش را بر هم می حالا وقت بازخواست کردن من نیست! سردم شده، شازده کوچولو! منو ببر «گذاشت، با صدای ناله مانندی گفت:  »خونه! دارم از سرما می لرزم! همین حالا با هم می ریم خونه! آخه تو یه دفعه «کسری بی اعتنا به حضور نگران دیگران با لحن تشویق آمیزی گفت:  »چت شد! و از برابر نگاه تمسخرآمیز پژمان گذشتند و نشنیدند که پوزخندزنان زیر لب با خود گفت: شازده کوچولو! پدر و مادر تمنا اصرار داشتند دکتری بر بالین دخترشان احضار نمایند، اما کسری با لحن تحکم آمیزی که سعی کرده بود چندان از ادب و احترام خالی نباشد به این لطف و توجه آنها وقعی نگذاشت و از مادر و خواهرش خواست هرچه سریع تر خود را برای بازگشت به منزل آماده کنند. تیام اتومبیل پدرش را روشن کرد و کسری را وادار کرد علی رغم اکراه قلبی اش، تنها به خاطر وضعیت ناخوشایند تمنا با اتومبیل آنها منزلشان را ترک نماید. وقت خداحافظی که تمنا تقریباً روی صندلی عقب بی هوش افتاده بود، پدر سر کشید توی ماشین و خطاب به دامادش  برای دوا و«این بار نه از روی طعنه و زخم زبان، بلکه فقط از سر نگرانی و اضطراب از حال نامساعد دخترش گفت:  » دکتر پول به اندازه کافی داری؟ بله، دارم! شما نگران «کسری دندانهایش را با حرصی آشکار سخت برهم فشرد و با صدای محکم و کوبنده ای گفت:  »جیب من نباشین! تیام برای جلوگیری از هرگونه درگیری لفظی و کشیده شدن کار به جاهای باریک، با صدای بلند خطاب به مادرش  »شاید من برای خواب برنگردم!«گفت:  »ولی ما می خوایم تو مارو از وضعیت تمنا باخبر کنی!«مادر با نارضایتی سر تکان داد و گفت:  و پا روی پدال گاز گذاشت و در چشم به هم زدنی از در باغ خارج شد. »سعی می کنم با شما تماس بگیرم! خداحافظ!«
۴ وقتی پلکهایش را از هم گشود، چندین جفت چشم داشت به رویش می خندید. کش و قوسی به خودش داد و در  »تو هنوز نرفتی خونه؟«حالی که می خواست توی بسترش نیم خیز شود، رو به تیام گفت: دلم نیومد «تیام برخلاف همیشه که با شوخی تندی جوابش را می داد، این بار لبخند دلنشینی زد و با ملایمت گفت:  » خواهر کوچولومو تنها بذارم! تمام شب من و کسری بالای سرت بیدار بودیم!

۱ ۴ ۴
»بدجنس داره دروغ می گه! صدای خر و پفش تا هفت تا محل رو برداشته بود!«کسری با خنده گفت: تمنا نگاهی به شوهرش انداخت. دلش می خواست با وجود ضعفی که داشت با همۀ قوایش از دست بی مهریهای زمانۀ بی رحم خودش زار زار گریه کند. اما حضور تیام باعث شرم و خجالت او بود و مجبور بود با خویشتنداری احساسات طغیان زده اش را سرکوب کند. از امروز «عمه هما در حالی که نبات داخل استکان چای را که در دست داشت هم می زد و به سمتشان می آمد، گفت:  »باید حسابی خودت رو تقویت کنی، عروس گلم! تمنا با صدای بم و نجوا مانندی سلام کرد و تا چشمش به چای نبات تو دست عمه اش افتاد، به حالت عق دستش را  »تو الان ضعف داری، عسلکم! باید اینو بخوری!«جلوی دهانش گرفت. عمه هما با تعجب گفت: من لب به اون زهرمار «تمنا با قیافۀ ترش کرده ای همچنان که از حالت تهوع داشت به خودش می پیچید، داد زد:  »نمی زنم! کسری که درماندگی مادرش را دید، استکان را از دست مادرش گرفت و خاطرش را جمع کرد که با شگرد خاص خودش چای نبات را به خورد او می دهد. اما تمنا با لج و لجبازی لبهایش را به هم دوخته بود و مثل کودک نازپروده ای که به زحمت بخواهند دوای تلخی را به او بخورانند، از روی مقاومت و امتناع لگدپرانی می کرد. عمه هما با لحن باید یاد بگیری از «ملامت آمیزی در حالی که سعی داشت رفتار سبکسرانۀ او را زیر سؤال ببرد، خطاب به او گفت:  »این به بعد این ادا و اصولهارو درنیاری چون اصلاً برات خوب نیست! چرا؟ مگه من چم « تمنا که هیچ از لحن سرد و سرزنش بار عمه هما خوشش نیامده بود، چانه اش را داد بالا و گفت: شده؟ فقط دیشب یه کم پرخوری کردم و حالم به هم خورد! اگر تیام اینجا نبود، بهتون می گفتم چرا! چون معده م  »چند وقتی هست که به کم خوری و غذاهای آبکی و بی مایۀ شما عادت کرده! و نمی دانست خواهرش به  »دیگه قرار بود چی بگی که در حضور من از گفتن اون معذوری؟« تیام به شوخی گفت: طور تعمدی زبانش را بیرون کشیده و دق دلی اش را خالی کرده بود. می خوای بدونی چرا باید از امروز به بعد «عمه هما از سر عصبانیت لب روی لب فشرد و عاقبت طاقت نیاورد و گفت:  »مراعات کنی و مواظب… »مامان! خواهش می کنم بذارین خودم به اون بگم!« عمه از اینکه می دید پسرش مثل قاشق نشسته بی موقع به میان کلامش پرید و  …۳۱۹ تا ۳۱۱صفحات  خیلی « جلوی صلابت و تحکم بیان او را گرفت، بیشتر حرصی شد و در حالی که دستها را در هوا می چرخاند، گفت:  بعد مثل کدو خودش را قل داد و رفت توی آشپزخانه. »خوب، خودت بهش بگو! و »تمنا که نگاه منتظرش را به لبهای خاموش و بستۀ شوهرش دوخته بود، با بی حوصلگی گفت: پس چرا نمی گی؟ من چِم شده، تیام؟ حال وخیمی پیدا کردم؟ اوه، خدای من! نکنه دارم می میرم که شما انقدر با «رو به برادرش زار زد:  »من مهربون شدین!

۱ ۴ ۵
تیام دماغش را بالا کشید و نیم نگاهی به سوی پسرعمه اش انداخت که با همۀ وجودش به چهرۀ عبوس و بدخلق او چرا فکر کردی ما از این شانسها داریم که به همین زودی از شرت خلاص «چشم دوخته بود و به طعنه و طنز گفت:  » می شیم؟! کسری به گفته های برادر زنش معترض شد و با کدورت محسوسی که گره نازکی بین ابروانش انداخته بود، رو به او تیام جون! خواهش می کنم از این شوخیها با نازناز من نکن! فکر قلب بیچارۀ من باش که تاب شنیدن این «گفت:  »حرفهارو نمی آره! مرده شور دلت رو ببرن که هر چی می کشی از دلت می کشی و « تیام حالت چندشناکی به خود گرفت و گفت:  »خودت خبر نداری! حق با عمه هماس! تو دیگه «بعد از جا بلند شد و در حالی که آمادۀ رفتن نشان می داد، خطاب به خواهرش گفت:  »باید خیلی از ادا و اصولهات رو بذاری کنار! آدمی که قراره مادر… »تیام!!!« داشتم لو می دادم! خیلی خوب، من که رفتم بشین با آب و تاب از دسته گلی که دوتایی تون به «تیام با خنده گفت: آب دادین برای خواهر احمق من تعریف کن و حسابی حالش رو بگیر! از زور تنبلی خودش رو نمی تونه جمع و جور  »کنه اون وقت چطور می تونه بچه… »تیام!!!« » خودم می دونم گند زدم! تو خودت رو عصبانی نکن! « کسری با خنده سری تکان داد و تیام صورت خواهرش را که با تعجب و سردرگمی نگاهش مدام بین او و شوهرش بیشتر مواظب خودت باش! من و تکین همیشه به «در افت و خیز بود، بوسید و با لحن دلسوز و مهربانانه ای گفت:  » دیدنت می آیم! حتی اگه بابا و مامان سرمون رو از تنمون جدا کنن! او که رفت، تمنا دستهایش را به سینه زد و بی آنکه چیزی بگوید، به چهرۀ آرام اما متفکر شوهرش خیره ماند و با خودش اندیشید: یعنی چه اتفاقی افتاده؟ تیام از کدوم دسته گل صحبت می کرد که صورت کسری از شرم گل انداخت! آه، خدای من! کاش لب باز کنه و همه چیز رو بگه! دیگه بیش از این نمی تونم صبر کنم و طاقت بیارم. خدا کنه این مسئله هیچ ربطی به سلامتی من نداشته باشه، چرا که هیچ دلم نمی خواد تو سن چهارده سالگی با هزاران آرزوی به ثمر نرسیده به استقبال مرگ برم! لحظه ای از تصور مرگ و نیستی بر خود لرزید و بدنش سست و کرخت شد. ملافه اش را به دور خودش پیچید و  »خب، چرا ساکتی؟ بگو چه اتفاقی افتاده؟«عاقبت طاقت از کف داد و جیغ کشید: کسری از اینکه می دید ناخواسته باعث برانگیخته شدن خشم و عصبانیت او شده از دست خودش عصبانی شد و در حالی که دستهای او را در دست می گرفت، با فشار آرامی به آن سعی داشت هم خودش و هم او را به آرامش برساند و هیجان کاذبی که قلب هر دو نفر را در سینه چنگ می انداخت و نفسشان را بند می آورد بدین ترتیب در وجود خودشان زایل گرداند. اما تمنا به این راحتیها آرام و قرار نمی گرفت و تا اصل موضوع برایش روشن نمی شد، به راحتی نمی توانست خودش را از فکر احتمالی مرگی زودرس در عنفوان جوانی خلاص کند. من دارم می میرم، نه؟ نه، کسری؟ می دونم که همین طوره! می دونم که حالم خوش نیست. چون مدام حالت تهوع « »بهم دست می ده! حتی همین حالا هم…

۱ ۴ ۶
نه، عزیزم، خدا اون روز رو نیاره که دست مرگ بخواد تو رو از من جدا کنه! مسئله این نیست! شاید اگه بفهمی « قراره چه اتفاق مهمی بیفته، مثل من دست و پای خودت رو غافلگیرانه گم کنی و قادر به تمییز دادن افکار خودت از  » هم نباشی… چرا انقدر یخی، دختر! خواهش می کنم چای نبات رو بخور! و به گریه افتاد. »نه! تا نگی من چِم شده، لب به هیچ کوفتی نمی زنم!« کسری دیوار چوبی را کشید و خیالش که از محصور ماندنشان راحت شد، سر بانوی کوچکش را در آغوش گرفت و راستش رو بخوای… دیشب… دیشب که تو حالت بد شد… ما… ما تو رو «با نوازشهای عاشقانه ای بریده بریده گفت:  »به دکتر روسونیدم… تشخیص دکتر با… «بعد عرق روی پیشانی اش را با گوشۀ آستینش پاک کرد و در ادامه با لحن ملتهب تری گفت: با… تشخیص مادرم یکی بود… ناز ناز من… ما… یعنی تو… یعنی من و تو… داریم… آه، خدای من! تیام می گفت اگه  »بفهمی، از فرط ناراحتی غش می کنی! و من طاقتش رو ندارم که با دادن این خبر باعث ناراحتی تو بشم! تمنا که از اضطراب شنیدن دنبالۀ کلام اسرارآمیز شوهرش به هول و ولا افتاده بود و به هیچ وجه قادر به مهار خشم و عصیانی نبود که او را چون ماده اسب لجام گسیخته ای وحشی و سرکش ساخته بود، در حالی که دندانهایش را بر هم  »حتی اگه بمیرم هم تو باید به من بگی چی شده!«می فشرد، گفت: کسری به سختی توانست با کشیدن نفس عمیقی خودش را از بند هیجانات ناخوشی که قلبش را مالامال ساخته بود، تو داری مادر می شی، تمنا! مادر بچه ای که « برهاند و عاقبت اتفاق مهم زندگی شان را با گونه های سرخ فاش سازد: و فکر کرد: بهتر از این نمی تونستم قضیۀ به این مهمی رو تو یه جمله خلاصه کنم و به طور واضح  »من پدرش هستم! و صریح به اون بفهمونم! تمنا با احساس سرگیجه شدید بعد از اینکه تا چند لحظه به نگاه گریزان شوهرش محو و مات مانده بود، روی سینۀ او از هوش رفت.
۵  تمنا دستهایش را جلوی صورتش گرفت و زار زار به  »اوه، نه! من نمی خوام به این زودی بچه دار بشم! نمی خوام!« گریه افتاد. کسی نمی توانست در این مورد بخصوص با او احساس همدردی کند. او دلش نمی خواست بچه دار شود. عمه هما می دانست این گریه های عاجزانه تا چه حد برای مادری که آمادگی بچه دار شدن را در خود نمی بیند، طبیعی و عادی است! خودش هم چندین سال پیش وقتی پی به بارداری اش برد، گویی که با بدبختی سختی مواجه شده باشد، زار زار گریه کرد که بچه نمی خواهد. او می توانست کاملاً احساس بیگانگی و ترس از مادر شدن را در وجود عروسش درک کند و تنها سری به نشان ابراز همدردی تکان بدهد. اما کسری به علت بی تجربگی با حالت مأیوس و غمزده گریه های عاجزانۀ بانوی کوچکش را تماشا می کرد و پا به پای او می گریست و آن احساس اندوه و تألم شدیدی که در قلبش عصیان به پا کرده بود و راه به گلویش جسته بود حالا به شکل اشک از گوشۀ چشمانش سرازیر بود، به خیال اینکه دیگر از میل و علاقه تمنا به او کاسته شده، می خواست از فرط ناراحتی سرش را به دیوار بکوبد. مادرش برای تسلی قلب رنجیدۀ پسرش چه دلجوییها از او که نکرد و چه همدلیها که نثارش نساخت.

۱ ۴ ۷
تمنا الان تو موقعیتی قرار گرفته که بیشتر از هر وقت دیگه ای به لطف و توجه تو احتیاج داره. با توجه به روحیۀ « سرسختی که اون داره و لجاجتی که من از اون سراغ دارم، هیچ بعید نیست با اعتصاب غذا هم جون خودش و هم  » بچه شو به خطر بندازه! مادر، من بچه نمی خوام! خودش رو می خوام! نگاه کنین از دیروز که فهمیده قراره مادر بشه به چه حالی افتاده! من « »طاقت ندارم اونو اینطور پژمرده و غمگین ببینم! شما باید بدونین که این بچه هیچ اهمیتی به میل و علاقۀ شما به بچه داری نمی ده. بی توجه به همۀ اینها روز به روز « بزرگ و بزرگ تر می شه و به زودی پا به دنیای بزرگ ترهاش می ذاره! در ضمن، هیچ بچه ای به خواست خودش به وجود نمی آد. تو و تمنا هر دوتون به یه اندازه تو به وجود آوردن اون شریک بودین. و حالا به جای اینکه تو بگی من  » بچه نمی خوام و اون بگه من نمی خوام، باید به فکر چاره ای باشین که سلامتی اون به خطر نیفته! شما هر چی می خواین، بگین! من بچه ای رو که تمنا به خاطرش به این حال و روز بیفته و افسرده و دلمرده بشه، « »نمی خوام! از همین حالا اونو موجب بدبختی خودم می دونم… خدا مرگم بده! این چه حرفی یه که می زنی! کی گفته بچه مایۀ بدبختی یه؟ خدارو خوش نمی آد که در مورد یکی از « آفریده هاش چنین عقیدۀ کفرآمیزی داشته باشیم! از قدیم و ندیم گفتن بچه زندگی پدر و مادرش رو رنگ و بوی تازه می ده، برکت می بخشه، رشتۀ الفت زناشویی شون رو محکم تر می کنه! تو و زنت باید از قهر خدا بترسین! به  »جای این کفرگوییها. زبان به دهان بگیر و استغفار کن! نه! من کفر نمی گم! از دیروز تا حالا تمنا به من اجازه نمی ده که به اون نزدیک بشم. به طرفم چنگ می ندازه و می « »گه… می گه… حالم از تو به هم می خوره! البته اینو به خاطر لوس بازیهاش گفته! خودت این طور بارش آوردی! خب، زنها اکثراً همین طوری ن! روزهای اول « »بارداری حتی از شوهرشون هم بدشون می آد! »شما اینو می گین که منو از ناامیدی نجات بدین، در حالی که می دونین تمنا عاشقم بود!« بله! ولی این دلیل نمی شه که تو روزهای اول بارداری هم مثل قبل به وجودت عشق بورزه! کمی حوصله به خرج بده! « »روزهای بعد همه چیز عادی می شه و تمنا یاد می گیره که باید صبوری کنه! نمی تونم، مادر! چطور می تونم حوصله به خرج بدم، درحالی که اون از ناراحتی به خودش می پیچه و از غصه می « »خواد دق مرگ بشه؟! » حالا می خوای چی کار کنی؟ شما که بچه نمی خواستین، باید خودتون جلوی این اتفاق رو می گرفتین! « چرا سرزنشم می کنین، مادر؟ ما از کجا می دونستیم به همین راحتی می شه پدر و مادر شد! از کجا باید می « »دونستیم؟ تقصیر شما اینه که خیلی زود در حالی که هنوز چشم و گوش بسته بودین، به فکر ازدواج افتادین! البته بیشتر از همه « »تقصیر برادر بی فکر منه که مثلاً خواسته از این طریق دختر گستاخش رو تنبیه کنه! »حالا موقع این حرفها نیست، مادر!« چرا بهت برمی خوره، پسرم؟ ندیدی اون شب چقدر سبکمون کردن؟ همۀ ما چه زخم زبونها و نیش و کنایه ها که « نشنیدیم! تو به خاطر گل وجود زنت پوست کلفتی کردی و همه رو نشنیده گرفتی. من با چه دلخوشی ای می تونم  »زخم حرفهای برادرمو روی قلبم التیام کنم؟

۱ ۴ ۸
»همه چیز تمام شد و ما دیگه هیچ وقت پامون رو به خونه شون نمی ذاریم!« بله! حالا اینو می گی، اما اگه تمنا باز خواهش کنه و به گریه بیفته، تو غرور و شخصیت همۀ ما رو زیر پا می ذاری و « »بار دیگه تن به خفت و خواری می دی و عهد شکنی می کنی! پس چی که این کار رو می کنم! اگه تمنا دلش بخواد، من غرورم که هیچ حتی جونمو زیر پام می ذارم! خودتون که « »می دونین من برای خاطر اون حاضرم هر کاری بکنم! بله می دونم! متأسفانه همین طوره که می گی! اما هیچ به خودت نگفتی اون هم دوستت داره و باید به خاطر تو با  « »خونواده ش دربیفته! نه! هیچ وقت نمی ذارم اون به خاطر من زحمتی به خودش بده! من حاضرم بدون اینکه چشم امید به جبران محبت « »اون داشته باشم، هزار بار براش بمیرم! تو رو به خاطر عشقی که نسبت به اون داری سرزنش نمی کنم! اما کاش اون قدر این عشق خالصانۀ تو رو می « »دونست و رفتارش رو عوض می کرد! رفتار اون هیچ مشکلی نداره، مادر! مشکل از خود ماست! اگه ما وضع زندگی مون رو به راه بود… اگه به اندازه کافی « مال و ثروت داشتیم که از هر لحاظ به خودمون و زندگی مون برسیم، اون وقت هیچ مشکلی نبود! کسی نمی تونست به خودش اجازه بده شخصیت و غرور ما رو زیر پاش له کنه. تمنا هم زن خوشبختی می شد و با غرور چشم تو چشم  »کس و کارش می نداخت و به داشتن شوهر لایقی مثل من به همه فخر می فروخت! کی گفته تو لایقش نیستی؟ چرا انقدر خودت رو دست کم گرفتی، پسرم؟ تمنا خودش از روز اول می دونست تو چه « »آدم بی چیز و نداری هستی! خودش تو رو همین طور که هستی، می خواست و عاشقت شد… بله، اون می دونست! منم می دونستم که اون چه دختر نازپرورده و عزیز کرده ای بوده و تو چه رفاه و جاه و جلالی « زندگی می کرد! باید کاری می کردم که خیال نکنه از یه جای مرتفع و بلند افتاده توی یه حفرۀ تنگ و پست! اما هیچ کاری نکردم و گذاشتم همین طور فقر و نداری از سر و کولمون بالا بره و خفتمون رو تنگ کنه! شما که زندگی پرزرق و برقشون رو دیدین، باید به اون حق بدین که نتونه به این راحتی ساز خوش زندگی شو با ساز سوزناک  »زندگی ما کوک کنه! تو چی کار می تونستی بکنی که نکردی؟ از بیست و چهار ساعت، هجده ساعتش رو کار می کنی! از خواب و خوراک « »افتادی! حتی وقت ناخوشی و مریضی هم کار می کنی پس… بله، کار می کنم! اگه از بیست و چهار ساعت، بیست و شش ساعتش رو هم کار کنم، اوضاع زندگی مون عوض نمی « شه! از فردا دنبال کار بهتر و نون و آب دارتری می گردم! من باید برای تمنا بهترین زندگیها رو بسازم. اگه می دونست چه آرزوهای قشنگی براش دارم، این طور منو از خودش نمی روند و بهم نمی گفت حالم از دیدنت به هم  »می خوره! پسرکم! من می دونم تو از اون شب که اونو با اون پسر توی باغ در حال قدم زدن دیدی از این رو به اون رو شدی و « خیال می کنی که هر آن ممکنه اونو از دست بدی! ولی من خاطرت رو جمع می کنم که هیچ از این خبرها نیست و تو نباید غصۀ اتفاقاتی رو بخوری که هیچ وقت قرار نیست اتفاق بیفته و هیچ ربطی هم به علائم بارداری زنت نداره! دو روز دیگه می بینی که چطور هلاک نوازشها و مهربونیهای تو می شه و خودش رو لوس می کنه! حالا به خاطر دل  »مادرت هم که شده انقدر گریه نکن و کمی خوددار باش!

۱ ۴ ۹
» مادر! اگه اونو از دست بدم، چی؟ اون وقت خودم هم از دست می رم! « کسری هق هق مردانه اش را توی دستهایش ریخت و سرش را روی زانوانش گذاشت و انگار که در اختناق کامل فرو رفته باشد، ناگهان خاموش و بی صدا شد. مادرش همچنان که به حال به هم ریختۀ پسرش دل می سوزاند، نگران کم خوریهای عروسش بود که لب به چیزی نمی زد و مرتب کف سفید بالا می آورد. از اینکه می دید باید از دو جناح مشوش و ناراحت و دلواپس باشد، به حال خودش متأسف بود!  ۲   اگه جای من بودی، انقدر خوشحالی «تمنا نگاه بی فروغ و ماتی به چهرۀ شکفتۀ خواهرش انداخت و با اکراه گفت:  »نمی کردی؟ تکین از یأس محسوسی که از چهره، نگاه و لحن خواهرش می بارید، به تعجب افتاد و تا آنجا که فهم و کمالش چرا… مگه تو بچه نمی خواستی؟ منظورم اینه که یعنی نمی خواستی بچه دار «اجازه می داد به کنجکاوی پرداخت.  » بشی و حالا از اینکه این اتفاق افتاده، ناراحتی؟ »ناراحت؟ ناراحتی فقط برای یه لحظه س… دارم از غصه می میرم!« تمنا بغض کرده بود و باز هم می خواست مثل این چند روز اخیر مثل ابر بهار زار بزند. از اینکه می دید خواهر بی خیالش فارغ از رنجها، غمها و دل نگرانیهای او می خواهد ادای مادربزرگها را برایش دربیاورد و زبان به پند و نصیحت می گشاید، دلش می خواست فریاد بکشد. من که نمی فهمم تو از چی ناراحتی؟ تا به حال شنیده بودم مادر شدن احساس خوبی به آدم می ده. شنیده بودم بچه « (تکین چنان قیافۀ بزرگ منشانه ای به خود  »موبهت الهی یه و خدا به هر کسی این مو… موبهت رو عطا نمی کنه! ادا کرده. تمنا هم آن قدرها هوش و حواسش سر  »موبهت«را به غلط  »موهبت«گرفته بود که اصلاً به روی خود نیاورد جایش نبود که خواهرش را به خاطر چنین اشتباهی مورد تمسخر و تحقیر خودش قرار دهد.) حتی نمی فهمم مادر و پدر چرا با اینکه نگران حال تو هستن، از اینکه بچه دار می شی احساس ناراحتی و تأسف می « کنن! تیام تا این خبر رو بهشون داد، اول مادر دست گذاشت روی قلبش و غش کرد، بعد پدر خودش رو پرت کرد  »روی مبل و چشمهاش رو روی هم گذاشت. ما خیال کردیم خوابیده، اما بعد فهمیدیم اون هم غش کرده! تمنا ساکت بود و با اینکه به سختی اشکهایش را گوشۀ چشمانش به غل و زنجیر کشیده بود که آویز نشوند، از اخبار دردناکی که از واکنشهای عصبی پدر و مادر می شنید قلبش درهم چروکیده شده و بیشتر به حال خودش متأثر شد. به خودش گفت: تقصیر کسری س! اون مقصر این بیچارگی لاعلاج منه! خودش هم نمی دانست چرا دلش می خواهد فقط او را عامل بدبختی و این احساس یأس و حرمان شدیدی که دامنگیرش شده بود، تلقی نماید. یعنی او در این جریان هیچ نقشی، گناهی نداشت؟ نه! من بی تقصیرم! همه این کارها زیر سر مردهاس! اگه خودشون بنا بود هیکل باد کنن و از ریخت و قیافه بیفتن، محال بود دست به چنین حماقتی بزنن. عمه هما مشغول پذیرایی از برادرزاده اش بود. شربت لیموناد و هندوانۀ قاچ شده دست نخورده را جلوی دختر چه خوب که به دیدن خواهرت اومدی! خوبه مرتب به دیدنش بیاین تا از بی «برادرش گرفت و با محبت گفت:  » حوصلگی و کسالت دربیاد و زیاد تو لاک خودش نره!

۱ ۵ ۰
تمنا حواسش به هندوانه خوردن شیما و شیدا بود و با حالت چندشناکی این صحنه را دنبال می کرد. نمی توانست تحمل کند که به هنگام بلعیدن قاچهای هندوانه آب از لب و لوچه شان سرازیر شده و آنها بی توجه به این موضوع باز قاچ  … ۳۱۹ تا ۳۱۱صفحات  چقدر ملچ و ملوچ راه انداختین! دارین حالمو به « دیگری را به چنگال می گیرند. بنابراین به هر دو تشر زد و گفت:  »هم می زنین! از جلوی چشمهام دور شین! دور شین! باز داری بالا می آری؟ «و دستش را به حالت تهوع جلوی دهانش گرفت و عمه همایش را نگران حال خودش ساخت.  » می خوای برات لگن بیارم… دخترها، بلند شین برین توی آشپزخونه هندوانه بخورین… نشنیدین چی گفتم… دخترها در پی حرف شنوی از دستور مادر با ناراحتی و ناچاری از جا بلند شدند. فکر کردند گناهشان چیست که باید این ادا و اطوارهای زن برادر لوسشان را تحمل کنند و جیکشان هم در نیاید. تمنا ظاهراً از آن حالت تهوع و دل به هم خوردگی درآمده بود، چرا که دستش را از جلوی دهانش برداشت و داشت چند نفس عمیق می کشید. تکین که به جای تمنا از سراسیمگی دخترعمه هایش در حین فرار به آشپزخانه خجالت کشیده و سر به زیر گرفته بود. زیر چشمی نگاه متأسفی به خواهرش که حالا دیگر آرام گرفته بود، انداخت و فکر کرد: حتی مادر شدنش هم یه جور دیگه س. بخور، عسلکم! «عمه هما چند قاچ هندوانه گذاشت توی پیش دستی و جلوی عروسش گرفت و با دلنوازی گفت:  »انقدر کم می خوری یه دفعه دیدی هم خودت رو آب کردی، همه بچه تو! »به درک! اصلاً برام مهم نیست!« تمنا با لحن سرد و کوبنده و تلخی گفت: عمه هما یکه خورده از زبان تلخیِ عروسش، نگاه عاجزانه ای به آن یکی برادرزاده اش انداخت. از روی ناراحتی  کاش مادرت می اومد و به زبون خودش به این دختر حالی می «سری تکان داد و با لحن شاکی و گله مندی گفت: کرد که اگه گرسنگی بکشه و از روی لجبازی لب به چیزی نزنه، به زودی از پا می افته و ما مجبوریم توی بیمارستان  »بستری ش کنیم! قبل از اینکه تکین بخواهد در مقام همدردی سخنی بگوید که تسکین آلام قلبی عمه بی نوایش باشد، تمنا با همان می ترسین خرج دوا و دکتر بیفته روی دستتون؟ ناراحت نباشین! پدرم « لحن گزنده و برنده پیش دستی کرد و گفت:  »نمی ذاره روی تخت بیمارستان از دست برم. سر کیسه رو شل می کنه و شما رو از دلواپسی و خجالت درمی آره! و چون از توپخانۀ ذهنش کلمات آتشینی را به سمت عمه همایش شلیک کرد و خیالش از جراحات و آسیب دیدگی قلب و روح او راحت شد، برای اینکه خود را در معرض پشیمانی نسبی و احساس گناه قلبی قرار ندهد سرش را به طرف دیگری چرخاند و نگاهش را از نگاه وارفته و اشک آلود عمه هما و نگاه ملامت آمیز و خشمگین خواهر کوچکش دزدید.  * * *   » ناز ناز من! بیام تو؟ می خوام یه خبر خوشحال کننده بهت بدم! «

۱ ۵ ۱
کسری با شنیدن صدای زمخت و عصبی تمنا با اینکه همۀ شور و اشتیاقش را برای دیدن او از دست داده بود، اما با خوشحالی کمرنگی که لبهایش را به لبخند امیدبخشی آذین بسته بود از دیوار چوبی باز رفت داخل. دیوار را که پشت سر خود کشید و نگاهش که به چهرۀ مثل این چند روز دمق و گرفته و پژمردۀ زنش افتاد، خستگی ساعتها کار و زحمت و تلاش به پوست و گوشت تنش چسبید و ناگهان احساس کرد دیگر رمقی به تنش نیست و تحمل وزن سنگین بدنش را نمی آورد. و برای اینکه زانوانش خم نشود و به زمین نیفتد، دستش را بر دیوار چوبی گذاشت و در تو باز سر توی لاک خودت کشیدی؟ آخه عزیز «حالی که به سمت او می رفت، با صدای گرفته و غمزده ای گفت:  و زانو بر زمین زد و در فاصلۀ کمی از او نشست. »من، چرا به فکر خودت نیستی؟ تمنا به قدری غرق در افکار مغشوش و ناراحت کنندۀ خودش بود که نفهمید او در برابرش به زانو درآمد و افتاد. با  »از خبر خوشی که می خواستی بهم بدی، بگو!«لحن مشمئزکننده ای گفت:  »خبر خوش… آه… خبر خوش!« پاک یادش رفته بود. بس که از تماشای چهرۀ مفلوک و رنجیده و ماتم گرفتۀ زنش منقلب و پریشان حال شده بود، تمنا، من… یه کار جدید پیدا کردم… کاری با سه برابر « به کلی از خاطرش رفت که آمده بود خبر خوشی به او بدهد.  »حقوق فعلی م! فقط شبها باید تا نیمه شب سرکارم باشم… و چون فکر کرد شاید او علاقه مند به شنیدن چند و چون کار جدید شوهرش باشد، با آب و تاب بیشتری ادامه داد: توی یه کارخونه تو قسمت انبار… خب، یه کم نسبت به کار بسته بندی پوشاک سخت تره، اما مهم نیست! وقتی سه « »برابر بهم حقوق می دن… تمنا… حواست به من هست؟ نگاه گیج و گنگ تمنا را که خیره به خود دید، در حالی که فکر می کرد هر آن ممکن است از بی تفاوتی و بی توجهی او نسبت به خودش و خبر خوشی که آن همه بی تاب بود به گوش او برساند به گریه بیفتد، همچنان که لبهایش را به  یعنی برات مهم نیست؟ من فکر می«هم می فشرد و به سوز و گداز قلبی اش بی اعتنایی می کرد، گلایه آمیز گفت:  »کردم تو خوشحال می شی! سه برابر حقوق یعنی چقدر؟ امکانش هست به زودی پولدار « تمنا با نخوت و تکبر سری تکان داد و به سردی گفت: بشیم؟ من می تونم لباسهایی رو که دلم می خواد، بخرم… غذاهایی رو که دوست دارم، بخورم… هر جایی که دلم خواست برای گردش و تفریح برم… چرا ساکتی؟ چرا نمی گی اگه ده برابر حقوق امروزت رو هم بهت بدن، تو نمی تونی نیمی از خواسته های منو برآورده کنی؟ چطور توقع داری خوشحال باشم؟ آیا دلت می خواد برای دل خوش کردن تو سرت شیره بمالم و با تظاهر به شادی و خوشحالی وانمود کنم که جزو خوشبخت ترین زنهای روی زمینم؟  »آره، تو اینو می خوای! کسری با آهی از نهاد برآمده، در حالی که زیر تیغ نگاه عصیان زدۀ زنش خودش را حقیر و سرشکسته می دید، نه! نمی خوام هیچ وقت برای دل خوش کردن من «سرش را به زیر انداخت و با صدای بم و خجالت زده ای گفت:  »تظاهر کنی که خوشبختی! کاش می توانست آن بغض لعنتی و گلوگیر را بی هیچ شرم و هراسی بترکاند و با گریه های زار خودش قلبش را از زیر فشار دریغ و دردی که آه جانسوزی را تقدیم او داشته بود، خلاص کند! کسری بعد از سکوتی که می رفت با تعمیق دل آزار خود میان او و تمنا دیواری به اندازۀ همۀ دنیا بکشد، گلویش را صاف کرد و با اینکه می کوشید صدایش عاری از بغض و گرفتگی باشد، اما آن قدر غم در دل داشت که با هر نفس

۱ ۵ ۲
من… همۀ تلاشم اینه «اندوه جانکاهی را در پس بغض به گلویش می دواند و تلاش او در این راه را بی ثمر می کرد. که تو رو خشنود و خوشبخت کنم… اگه موفق نمی شم، می دونم که تقصیر از خودمه… اما تو باید اینو بدونی که من با همه نداریهام بهترین و قشنگ ترین چیزها رو برای تو می خوام… دلم می خواد زیبا ترین و شیرین ترین میوۀ خوشبختی رو از بلندترین شاخۀ زندگی بچینم و تقدیم تو کنم… اما دست من کوتاهه! و واقعاً نمی دونم این گناه رو بیشتر باید به گردن کی انداخت! خودم، سرنوشت خودم، یا دنیا؟ من می تونم بیشتر از قبل کار کنم، زحمت بکشم، با تلاش خستگی ناپذیر خودم بسیاری از عقب موندگیهای زندگی « مون رو جبران کنم… ولی می دونم که با این همه، به هر جا که برسم پیش تو پشیزی نمی ارزه. چون ارزش تو بیشتر از اینهاس… خیلی بیشتر از حدی که من بتونم تصورش رو بکنم… من خودم اینها رو می دونم، از تو خواهش می کنم این مسئله رو مدام به رخم نکش! اگه می دونستی هر بار که فقر و بی چیزی مو مثل پتک تو سرم می کوبی مثل اینه  »که قلب منو به سیخ داغ بکشی، هیچ وقت دلت راضی نمی شد که… نشد دیگر آن بغض لعنتی را بیشتر از اینها در پس صدای مرتعش و نالان خودش مخفی نگه دارد. با اینکه دلش نمی خواست هرگز تا این حد پیش چشم او رقت انگیز و خوار و زبون جلوه کند، اما آن بغض مثل موج عظیمی تمام سدهای مقاومتی او را در هم فرو ریخته بود و حالا که مثل ابر بهار می گریست، حس می کرد چقدر خوب می تواند احساسات جریحه دار شدۀ یک مرد را از سینه بیرون بریزد و نفسهایش را از آه پر سوز و گدازی که لحظه به لحظه پر لهیب تر می شد، بیالاید. تمنا ساکت و سرد، همچون مجسمۀ بی روحی به تماشای چشمان خیس و گریان شوهرش نشسته بود و بی آنکه حس کند می تواند حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشد، فکر کرد: وقتی مردها به گریه می افتن، چقدر احمق و نفرت انگیز جلوه می کنن! با این اندیشۀ مغرضانه که با رنگی از قساوت و سنگدلی درآمیخته بود، نه تنها در مقام دلجویی کلام تسکین بخشی بر زبان نراند و قلب بیچارۀ شوهرش را از آتش غرور و کبر خویش در امان نگه نداشت، بلکه با اکراه و تکبر و هم خبر خوشت رو شنیدم، و هم «خودپسندی چهره درهم کشید و با لب و لوچه ای آویزان و حالتی طلبکارانه گفت: گریه هات رو دیدم! اگه انتظار داری منم پا به پای تو به گریه بیفتم، باید بگم که در حال حاضر نمی تونم بیشتر از این تحملت کنم و از خودم احساس و همدلی نشون بدم… به خواهرهای بی شعور و بی تربیتت بگو لازم نیست برای خوردن یه قاچ هندوانه این همه ملچ و ملوچ راه بندازن… به مادر بی فکر و کینه جوت هم بگو اگه خیال می کنه جلوی خواهرم قلبش رو شکستم، برام اصلاً مهم نیست! در واقع، نه تنها احساس ناراحتی و پشیمونی نمی کنم، بلکه  »فکر می کنم حقش بود! بله، حقش بود! کسری با بهت و ناباوری نگاهش می کرد. گویی کسی که پیش چشمانش با آن همه بی رحمی و شقاوت و بی مهری تیر کلام زهرآلود خویش را به سمت قلب و روح او شلیک کرده بود، کسی غیر از تمنا بود! بله، چطور امکان داشت تمنا تا این حد بی احساس و بی عاطفه شود که… خودش هم می دانست بی جهت دارد خودش را فریب می دهد. آیا باید به حال خودش دل می سوزاند؟ خوب که فکر می کرد، می دید بیشتر به حال او که تا این حد دگرگون شده و عصیان زده بود متأثر و پریشان خاطر است تا به حال دل زار خودش!  ۷

۱ ۵ ۳
عمه هما همان طور که داشت سفره را جمع می کرد، یک چشمش به عروسش بود که بعد از مدتها راضی شده بود با اکراه و امتناع زیاد سر سفره حاضر شود و شامش را با جمع بخورد، و یک چشمش به پسرش که حتی برای لحظه ای نگاه از سیمای پریده رنگ و متفکر زنش برنمی داشت و با عشقی عمیق و آتشین گویی که می خواست با یک قدرت جادویی و سحرانگیز ذره ذره وجود او را به سوی خود بکشاند و با اینکه می دانست تلاش او در این راه به ثمر نمی نشیند، اما همچنان با اصرار و سماجت خاص خود نگاهش را با تمام ستاره های تابناک عشقی که از خورشید محبت درونش شعله می کشید، به چهره مات و مترسکی او آویخته بود و انگار که به تماشای زیباترین و باشکوه ترین تابلوی نقاشی دنیا نشسته باشد به دیدۀ تحسین و حسرت به آن می نگریست و چنان محو تماشا بود که گویی حتی نفس هم نمی کشید. عمه هما می دانست پسرش حتی با این علاقۀ شیفته وار خود بعد از این به سختی می تواند راهی به قلب سنگی و سخت دخترک بجوید و مثل گذشته های نه خیلی دور جای امنی در آن برای خودش دست و پا کند… او دورنمای این علاقه و شور و احساس تقریباً یک جانبه را چنان شوم و نحوست بار می دید که قلبش از همین حالا برای درهم شکستگی احساسات و عواطف پاک و لطیف پسرش از درد و غصه انگار که مرثیه سرایی می کرد. شیما می خواست مشغول شستن ظرفها شود که مادرش محض بیرون کشاندن عروسش از پیلۀ سکوت و خاموشی  »امشب عسلکم زحمت ظرفهای نَشُسته رو می کشه!« که به دور خودش تنیده بود، با لبخند دلنوازی گفت: کسری چنان از پیشنهاد غیرمنتظره و عجیب و غریب مادرش یکه خورده و منقلب شده نشان می داد که انگار مادرش سیلی محکمی توی گوش زنش خوابانده بود. تمنا از گوشۀ چشم نگاه شررباری به عمه اش انداخت، برآشفته و غضب کرده مثل کسی که دشنام رکیکی به او داده باشند لبهایش را با حرصی آتشین ورچیده و نگاه معنی داری به چهرۀ درهم و مبهوت شوهرش انداخت. نگاهی که با بدترین و خشن ترین لحن ممکن می گفت به مادرت بگو مواظب حد و حریم بینمان باشد، چرا که من تاب هیچ تعرض و گستاخی ای را نمی آورم. کسری برای آرام کردن جو مغشوشی که به نظر نمی رسید به راحتی و بدون به کار بردن سیاست زیرکانه ای از هیاهو و تاب و تب بیفتد، رو به مادرش با صدایی که چون دریای متلاطمی موج برمی داشت و حزن انگیزتر از همیشه  بعد » شما که می دونید من اجازه نمی دم زنم دست به سیاه و سفید بزنه! پس خودم جورش رو می کشم! «بود، گفت: از جا برخاست. تمنا بی آنکه اظهار نظری بکند، با خیال راحت باد غرور و تفاخر و خشم خودش را فرو نشاند و به این فکر کرد که شوهرش فقط به این خاطر که مادرش را از شر تندزبانیها و احتمالاً جنجال شدید او حفظ نماید، داوطلب شستن ظرفها شده است. با اینکه کم و بیش می دانست نسبت به احساسات قلیان شدۀ شوهرش بی انصاف بوده، اما حاضر نبود نسبت به حدسیات کذایی خودش تجدیدنظر کند. عمه هما بعد از اینکه پسرش را در شستن ظرفهای شام مصمم و قاطع دید، با حالتی که بوی کدورت و آزردگی از آن مگه می ذارم! تو با این همه خستگی تازه می خوای « به مشام می رسید ظرفها را جمع کرد و با لحن رنجیده ای گفت:  »ظرف هم بشوری! اون وقت چهار تا زن توی این خونه عاطل و باطل برای خودشون بگردن و خوش باشن! کسری ناراحت از حرفهایی که مادرش به حق گفته بود، نگاه پریشانی به تمنا انداخت که چون گلولۀ آتشینی از فرط خشم و غضب گر گرفته بود و هر آن می رفت به سوی هدف مورد نظر شلیک شود. کسری معتقد بود بعضی از حرفهای حق و درست و روا را نباید در برابر همسر عزیزش که طبع لطیف و حساسی داشت و از شیشه هم شکننده

۱ ۵ ۴
تر و ظریف تر بود بر زبان آورد و خاطر عزیزش را آزرد. اما مادرش بی توجه به تمام احتیاطهایی که او در برخورد با تمنا به کار می گرفت، آتش زبانش را بی محابا به سوی عروسش گشوده بود، بی آنکه حتی ترسی از فوران خشم و عتاب او به دل راه دهد. تمنا به سرعت از جا برخاست. نگاه عاجز و مستأصل کسری نیز با او خیز برداشته بود. عمه هما از توی آشپزخانه می توانست به وضوح صدای منقلب و خشمگین عروسش را بشنود و این بار نطقش درنیاید. فقط به خاطر پسرش! والا او چطور می توانست در برابر برادرزادۀ زبان تلخ و بد ادا و بی چشم و رویش به همین راحتیها کوتاه بیاید و دم نزند؟! من دیگه از دست زخم زبونها و دخالتهای بیجای مادر و خواهرهات توی زندگی خصوصی م خسته شده م، کسری! « »دیگه نمی تونیم با هم زیر یه سقف زندگی کنیم! توی این سگ دونی یا جای منه، یا جای اینها! کسری انگار که با میخ فولادی او را بر زمین کوبانده باشند، در حالی که در خودش چلانده می شد و سر به زیر گرفته بود، مجبور بود صدای زنگدار تمنا را که در گوشش طنین دلخراشی پیدا کرده بود، گوش بدهد و متحمل شود. قبلاً از او خواهش کرده بود هرگز خانه ای را که در آن زندگی می کردند تا حد لانۀ مرغ و بدتر از آن سگ دانی خفیف و پست و بی ارزش پایین نیاورد و با این کار انگشت تحقیر و زبونی را هدف خودشان قرار ندهد. اما این دختر سبک مغز خودبین متکبر نه تنها به خواهش او وقعی ننهاده بود، بلکه با گستاخی هر چه تمام تر اینک با صدای بلندتری که بیشتر شبیه یک تهدید جنجال آفرین بود هم خودشان و هم خانه ای را که مأمن زندگی شان بود، به بدترین شکل ممکن دست انداخته بود و به دیدۀ حقارت و خواری نگریسته بود. صدای گریۀ خفیف و ذلت بار مادرش را که توی آشپزخانه شنید و چهره های سرخورده و بغ کرده و مظلوم خواهرانش را دید که مثل دو بچه گربۀ بی پناه ور دل هم تپیده بودند، خونش به جوش آمد و همۀ رگهای غیرت و بهت اجازه نمی دم به من و خودت و خونواده م و «تعصبش یک باره متورم شد، نعره ای زد و مثل رعد و برق غرید: این خونه به همین راحتی توهین کنی، تمنا! تو باید بدونی توی این خونه کسی حق نداره با کسی مثل یه برده و خدمتکار رفتار کنه… تو حق نداری با مادرم که جای دخترش هستی، تنها از سر تکبر و غرور یکی به دو کنی… کجا  »می ری… صبر کن… من هنوز حرفهام تمام نشده! تمنا بی اهمیت به هشدار عصبی شوهرش به سمت اتاقک محصور خودشان دوید تا بلکه بتواند در پناه آن بر سوختگیهای غرورش مرهم تسکین بخشی بگذارد و تاول سوزناکش را فرو بنشاند. اما همین که پا به داخل اتاقکشان گذاشت، با هجوم تند و غافلگیرانۀ کسری به داخل اتاقک دست و پای خودش را گم کرد و رنگ از رخسارش پرید. با اینکه هیچ توقع نداشت شوهرش او را در برابر مادر و خواهرانش تا این حد سبک و ذلیل کند و با چنین خط و نشانهای هول انگیزی موقعیت او را در قلب آن خانواده از هم گسیخته بیش از پیش به خطر بیندازد، اما آن لحظه از چشمان به خون نشستۀ کسری که از حدقه بیرون زده بود و هالۀ تند خشمی که چهره اش را گلگون و برافروخته ساخته بود، ترسید. برای اولین بار از اینکه شوهرش را بر علیه خودش شورانده و عاصی و عصبی ساخته بود، به وحشت و هراس افتاد و با سراسیمگی خودش را به کنج اتاقک چسباند. کسری چون حالت تدافعی و دستپاچگی زنش را دید برای لحظه ای از ژست تهاجمی خودش شرمسار و پشیمان شد و اندیشید: من حق ندارم با اون برخورد تندی داشته باشم!

۱ ۵ ۵
بله! او حق نداشت! اصلاً به چه حقی می خواست محبوبش را از خودش برنجاند و آزرده خاطر سازد؟ فکر کرد: من چه شوهر بدی هستم! دنبال اون مثل عقاب تیزچنگی پر کشیدم توی اتاقک که این طور لرزه بر اندامش بندازم و از خودم دل رمیده اش کنم؟ تمنای خودمو! شب حتماً از غصه این رویارویی تا صبح کابوس می بینم! تمنا که از سکون و خاموشی شوهرش رفته رفته دل و جرئتی پیدا می کرد، با صدایی که بوی نای بغض می داد و می خوای به جانبداری از مادرت به من حمله ور بشی؟ «مخاطبش را از شنیدن آن غمزده و ملول می ساخت، گفت:  » می خوای دست روم بلند کنی؟ آه، نه! این چه خیال باطلی بود که تمنا به سرش دوانیده بود! کسری چطور می توانست آن عروسک نازک دل شکستنی را حتی با تلنگری خفیف بیازارد و تنبیه کند؟  »نه! به هیچ وجه! به هیچ وجه!«کسری صدای رقت انگیز خودش را شنید که گویی از سوز دلش می نالید: و آن فاصله کم و ناچیز را با قدم نامتعادلی پر کرد و همچنان که با تأثر و تحسر به سیمای متغیر و عتاب آلود زنش نگاه می کرد، یک گام به سوی او برداشت. تمنا خودش را به عقب کشید و در حالی که تنش به دیوار چوبی چسبیده همون جا وایستا! تو می خواستی… تو می « بود، با لحنی میان گریه و خنده در اوج عصبانیت و ناراحتی فریاد زد:  »خواستی… کسری هراسان و ترسان از برآشفتگی عصبی تمنا برای لحظه ای بازوانش را در اختیار گرفت و با ملایمت و لحنی  »نه، ناز ناز من! آروم باش! چرا انقدر منقلبی، عزیزم… من که گفتم…«نوازشگرانه گفت:  گفتم بهم دست نزن! ولم کن، لعنتی!« تمنا با جیغی میان کلامش دوید:  … ۳۶۹ تا ۳۶۱صفحات   »ولم کن! و با لج و تقلای زیاد خود را از میان بازوان شوهرش بیرون کشید و به سمت دیوار خیز برداشت. در آن لحظه، خودش هم نمی دانست می خواهد کجا برود و اصلاً می خواهد چه کار کند. پردۀ تار و لرزانی هر آن جلوی چشمانش را می پوشاند. عجیب بود! نمی فهمید که با سعی بیهوده ای می خواهد خود را از دیوار بسته عبور دهد و چون کسری بار دیگر چون سدی در برابر او قرار گرفت تا با همۀ انقلاب و کشمکش روحی و روانی اش او را به آرامش برساند، بار دیگر خود را از چنگ او گریز داد و در این کش و قوس نافرجام و لجوجانه سرش به دیوار اصابت کرد و به دنبال جیغ کوتاهی ناگهان نقش بر زمین شد. کسری میان بهت و ناباوری با دیدن خون سرخی که از گوشۀ پیشانی اش سرازیر بود، گویی که روح و روانش به اغما رفته باشد بر زمین زانو زد و گنگ و مات نشست. صدای شیون مادرش را که از پشت سرش شنید، دستها را وای، پسرجون! زنت چش شده! چی کارش «روی سر گذاشت و با صدای دلخراش و زوزه مانندی به گریه افتاد.  »کردی پسرۀ نابکار! خاک بر سرمون کنن! نکنه کشته باشی ش! ۸   تیام نگاه همدلانه ای به سوی پسرعمه اش انداخت، و در حالی که از تماشای چهرۀ به غم نشسته و ماتم زده اش به هیچ کس تو رو تو این حادثه مقصر نمی دونه! خود تمنا به پدر و «رقت قلبی رسیده بود، در مقام همدردی گفت:

۱ ۵ ۶
مادرم توضیح داد که با سر خورد تو دیوار! لازم نیست این همه خودت رو ملامت کنی و عذاب بدی! اگه من جای تو بودم، با دستهای خودم چنان سر این دخترۀ خیره سر ابله رو به دیوار می کوبیدم که در جا ضربۀ مغزی بشه و به  »درک بره! کسری که خود را در شرایط روحی نامساعدی گرفتار و اسیر می دید حوصلۀ شنیدن حرفهای خوشمزه پسردایی اش همه ش تقصیر من بود! نباید اونو علیه « را نداشت، همچنان که سرش را میان دستهایش گرفته بود، با بغض گفت: خودم تحریک می کردم. نمی خواستم یه همچین اتفاقی بیفته یا حتی از اون زهر چشمی بگیرم! نمی دونم چطور شد این اتفاق افتاد. تازگیها اون به کلی عوض شده! اصلاً با اون تمنایی که من می شناختم فرق کرده! باور نمی کنم در  »عرض فقط یکی دو ماه بعد از ازدواجمون اون… حرفهایش را با دیدن مادرش که با چهره ای وارفته و رنجور از اتاقی که تمنا در آن بستری بود بیرون آمد، ناتمام مادر! حالش چطور بود؟ نگفت می خواد منو ببینه؟ نگفت «گذاشت و مثل فنر از جا پرید و به سمت او خیز برداشت.  »من کجام؟ سراغ منو نگرفت؟ نگفت من… و چون دید مادرش با تأثیری آمیخته با تأسف و ترحم نگاهش می کند و ظاهراً به حالش دل می سوزاند، با تب و تاب جانسوزی که همۀ قرارش را از او ربوده بود روی از مادر تافت و با گامهای نامتعادلی خود را به نیمکتی که تا دقایقی پیش در کنار پسردایی اش روی آن نشسته بود، رساند و قبل از سقوط، تیام او را میان بازوان خود گرفت و کمکش کرد بنشیند. کسری همین که نشست، سر به روی شانۀ پسردایی خونسرد و آرامش گذاشت و بغض جانکاهش ناگهان مثل دینامیت منفجر شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>