رمان ناز نازان – قسمت پنجم
تکین دست برادرش را گرفت و به آرامی از برابر تمنا خودشان را عبور دادند. تمنا با غیظ در را بست و برای حفظ »کی به شما اجازه داد بیاین تو؟«ظاهر هم که شده با عصبانیت گفت:
۹۷
تیام که در چنین مواقعی به خصوص اگر متوجه باشد که علت خشم و عصبانیت و ناراحتی خواهرش چیست به شدت »خب… خب… خب… اگه ناراحتی می ریم بیرون!« از مواجهه با او به رعب و هراس می افتد، با لکنت گفت: حتی اگه بیرونمون هم کنی، من یکی از پنجره می آم تو! چون باید بدونم تو قلب «اما تکین با فروتنی جواب داد: »نازنین خواهر بیچاره م چی می گذره! تمنا نفس راحتی کشید و در دل گفت: گاهی وقتها این دختر طوری رفتار می کنه انگار چند سال از سنش بزرگ تره! کاش منم مثل اون تا این حد متین و خاضع و آروم بودم! اما نه! من به هیچ وجه دوست ندارم فروتن و متواضع باشم و مثل بز رفتار کنم! اصلاً تکین هر طور که دلش خواست باشه، من همینم که هستم! تیام چرخی توی اتاق زد و بعد برگشت و نگاهش را صاف انداخت توی نگاه خیس و نمناک خواهرش و با حالتی از !واقعاً از شکستی که خوردی، ناراحتم«تأسف و تأثر که رنگ چشمانش را به آبی تیره و کدر مبدل می ساخت، گفت: »هر چند از اول هم امیدی به پیروزی ت نداشتم! چی می گی، تیام! مگه تمنا « تکین حالت اندیشمندانه ای به چشمان خودش داد و با سرزنش خطاب به برادرش گفت: »به جنگ رفته بود که امیدی به پیروزی ش نداشتی؟ اصلاً کی گفته اون شکست خورده؟ لازم نیست به حال من دلسوزی «تمنا در حالی که به سمت تخت خودش می رفت، با نوای غمگین و پر سوزی گفت: » کنین! حق با تیامه! من شکست خوردم! بدجوری هم شکست خوردم! نبودین ببینین پدر چه الم شنگه ای «بعد که نشست و به حالت نشسته سرش را روی بالش گذاشت، در ادامه گفت: راه انداخت! چطور دلشون رو چزوند! چطور زندگی فقیرانۀ اونهارو با نفرت و غرور به رخشون کشید! بعد هم چنان زد توی گوشم که احساس کردم یه دفعه خورشید از بام آسمون ناپدید شد! دنیا چنان پیش چشمهام تیره و تار شده »بود که یه لحظه فکر کردم کور شدم! »حق داری از این بابت ناراحت باشی!«تکین رفت و کنارش نشست. با همدلی و همدردی دوستانه ای گفت: حالا من با چه رویی با کسری رو به رو بشم؟ با این « تیام خودش را روی صندلی میز تحریر تمنا رها کرد و گفت: »آبروریزی ای که پدر راه انداخته، خجالت می کشم توی چشمهاش نگاه کنم! »توی چشمهاش؟ آه، اون چشمها!«تمنا زیر لب با خودش گفت: خار حسرت و دریغ و درد بود که بی محابا در قلبش می خلید و باعث عذاب و زجرش می شد. چشمهای او که در من باید کاری بکنم! نمی خوام «نظرش آمد، بار دیگر قرار خود را از دست داد و با لحن پرسوز و گدازی، گفت: تسلیم بشم! نمی خوام به همین زودی طعم تلخ ناکامی و شکست رو به خواست پدر و مادر به خودم بچشونم. اوه! من دوستش دارم! خیلی هم دوستش دارم! اصلاً به اون احتیاج دارم! این احتیاج انقدر ضروری و مهمه که می تونم اونو با »نیاز خودم به هوا مقایسه کنم! آیا کسی می تونه به من بگه حق نداری نفس بکشی؟ بعد سر از روی بالش برداشت. صاف نشست و باز هم به گریه افتاد. تکین جرئتی به خودش داد و سر خواهرش را در آغوش خود کشید و در حالی که فقط به فکر تسکین و التیام زخم خوردگیهای قلب ناآرام خواهرش بود، با البته که کسی نمی تونه بگه حق نداری نفس بکشی! حق نداری اونو «مهربانی یک دوست شفیق و دلسوز گفت: بخوای! من مطمئنم که شما دو تا به هم می رسین. نمی دونم از کجا انقدر مطمئنم، اما حاضرم قسم بخورم که این »اتفاق دیر یا زود رقم می خوره!
۹۸
تمنا با این که نمی دانست چرا باید دلش را به حرفهای امیدوارکننده و نویدبخش خواهرش خوش کند، اما با قوت قلبی که از همدلی و خوش بینی او به وجودش تزریق شده بود، صدای گریه اش خفیف تر شد و رفته رفته داشت اشکهایش می خشکید. تیام دوباره از جا بلند شد و در حالی که خودش را به یکی از پنجره های اتاق خواهرش می کسری هم انقدر احمق هست که حس کنه مثل هوا به وجود تو احتیاج داره! پس اون هم هر تلاشی که «رساند، گفت: لازم باشه برای به دست آوردن تو می کنه! لازم نیست انقدر مثل سماور بجوشی و سرریز بشی! پدر و مادر هم انقدر اعصاب و حوصله ندارن که بخوان با دختر کله شق و لجوج و یه دنده ای مثل تو بجنگن! دیر یا زود مجبورن در برابر » تو و خواسته ت کوتاه بیان! کسی از شما دو نفر نمی دونه من تا امروز چند وقته که شورانگیز رو ندیدم؟ برگشت و از روی شانه نگاهی به خواهران متعجب و نگاههای براق و شماتت آلودشان انداخت و لبخند کجی زد و بعد دوباره سرش را به سمت پنجره گرفت و پرندۀ زخمی نگاهش را با همۀ غمی که بال و پرش را می چید، بر آسمان به پرواز درآورد و بعد روی زمین سقوط کرد.
۲
اَه، لیلا! تو هنوز از پس یه برس کشیدن معمولی هم برنمی آی! من نمی فهمم موجود بی خاصیتی مثل تو چطور باید « »انقدر مورد علاقۀ خواهر احمقم قرار بگیره! من از پس موهای فر و پرپشت شما برنمی آم! «لیلا برس را روی میز توالت گذاشت و با لحنی آزرده و دلخور گفت: » بهتره خودتون شونه بکشین! »وای! تو چطور جرئت می کنی با این همه گستاخی…«چشمان تمنا گرد شدند و جیغ خفیفی از گلویش بیرون پرید: تمنا! «باقی کلامش با صدای تکین که لنگ لنگان خودش را به اتاق او رسانده بود و نفس نفس می زد، درهم آمیخت: پس چرا نمی آی پایین؟ بابا و مامان دیگه حوصله شون رو از دست دادن! فکر می کنن تو باز لج کردی و می خوای »که سرکارشون بذاری! »منم همین رو بهشون گفتم، ولی گوش نکردن!«لیلا قیافه ای به خود گرفت و گفت: »تو لطفاً خفه شو!«تمنا رو به او تشر زد: تکین برای جلوگیری از هر گونه بحث و مشاجره ای بین خواهر با دوست خوبش لیلا، با اشارۀ چشم و ابرو به لیلا »تو برو پایین! مادرم باهات کار داشت!«گفت: لیلا پشت چشمی نازک کرد و به حالت پرغیظی بی آنکه اعتراضی بکند، از اتاق رفت بیرون. تمنا برس را برداشت و تو این دختره رو خیلی پررو کردی! دست من بود حالی ش می «همچنان که غرولند می کرد خطاب به تکین گفت: »کردم نباید زیادی پا از گلیمش درازتر کنه! تکین با حالتی نوازشگرانه دستی روی موهای بلند خواهرش کشید و بعد برس را از دستش گرفت و روی موهایش »تو با اون بیچاره چی کار داری! همیشۀ خدا بهش گیر می دی!«سراند. دیگه هیچ کاری با اون ندارم! دقت کن موهامو « تمنا راضی از همیاری خواهرش توانست نفس راحتی بکشد و بگوید: »خوب جمع کنی بالای سرم! می خوام به چشم بابا و مامان یه خانوم موقر و متین جلوه کنم! »تو مطمئنی مشکلت فقط با جمع کردن موها بالای سرت حل می شه؟« تمنا از لحن صدای خواهرش بوی نامطبوعی حس می کرد که سردرنمی آورد از چیست.
۹۹
»منظورت چیه؟« تکین که خواهرش را براق و مظنون از آیینه خیره به خودش دید، با حالتی آمیخته با دستپاچگی من و منی کرد و »هیچی! منظوری نداشتم! ببینم موهات رو این طوری جمع کنم خوبه؟«گفت: * * * تمنا یک نگاه با نخوت و سردی به مادر و بعد به پدرش که در کنار هم روی مبل استیل نشسته بودند و چشم به او داشتند، انداخت. بعد با همان ژست بزرگ منشانه ای که به خیال خود جذبه و ابهتش را دوچندان ساخته بود، نشست و منتظر ماند تا آن دو نفر گفت و گو را آغاز کنند. اول مادر به روی دخترش که موهایش را به طرز زیبایی بالای سر خود جمع کرده و توی آن هوای گرم کت و دامن تنگ پوشیده و چانه اش را با لجاجتی غیرقابل مهار بالا گرفته بود، »تو حالت خوبه؟«لبخند معنی داری پاشید و گفت: »البته!«تمنا با صدای محکم و رسایی گفت: »می بینم که یه شبه بزرگ شدی!« پدر همراه با نگاه تمسخرآمیزی به سوی دخترش گفت: تمنا برآشفت و نگاه تند و سرکشی روانۀ پدرش ساخت. اما هرطور که بود آتش خشم درونی اش را به کنترل عیب «خویش درآورد و توانست با اعصابی کم و بیش مسلط و راحت، نفسی از سینه رها کند و با حاضر جوابی بگوید: شما پدر و مادرها اینه که همیشه دوست دارین بچه هاتون رو حتی وقتی به سن هفتاد سالگی هم می رسن به چشم »یه بچه ببینین! خب، البته ما هم هنوز بچه های «پدر نگاه معنی داری به سوی همسرش انداخت و همراه با لبخند موذیانه ای گفت: »پدر و مادرمون هستیم! بچه ها حتی وقتی به سن پیری هم برسن، برای پدر و مادر خودشون « و مادر جملۀ شوهرش را این طور تکمیل کرد: »بچه ن! تمنا فکر کرد: اگه یه کلمه دیگه از پدر و مادر و بچه و سن پیری و این حرفها بشنوم، حتماً جیغ می کشم! »خب، بحث رو از کجا شروع کنیم؟«پدر پا روی پا انداخت و گفت: بحث نه عزیزم! قرار نیست با هم بحث کنیم! تصمیم بر این « مادر بار دیگر به تصحیح گفته های شوهرش پرداخت: شد مثل سه آدم عاقل و فهمیده و منطقی بشینیم و نظریات همدیگه رو بشنویم و موافقت و مخالفتمون رو به طور »کلی مورد ارزیابی قرار بدیم، مگه نه تمنا جون؟ البته یادتون باشه که انصاف به خوبی رعایت نشده! چون شما دو نفر « تمنا مغرورانه سری جنباند و به سردی گفت: »در یک جناح هستین و من تنها در جناحی دیگه! »ما که قرار نیست با هم بجنگیم! این حرف رو همین حالا مادرت به همۀ ما گوشزد کرد!« بله، قرار نیست بجنگیم، بابا! اما به هر حال دو نفر با هم خیلی راحت تر می تونن نظریات خودشون رو به یک نفر « »تنها تحمیل کنن! صحبت از تحمیل و مناظره و این حرفها نیست، تمنا جون! من و پدرت می خوایم فقط با تو حرف بزنیم، همین! چرا « »از همین حالا شیپور جنگ رو به صدا درآوردی!
۱ ۰ ۰
خیلی خوب، من ساکت می شینم تا اول شما حرف بزنین! ولی یادتون باشه اگه فهمیدم شما دارین با تیغ زبون با من « »مبارزه می کنین، ناچارم با شما مقابله به مثل کنم! بله. من و مادرت در این مورد هیچ شکی نداریم! راستی، تا یادم نرفته بابت اون سیلی ناجوری که توی گوشت زدم « » باید ازت معذرت خواهی کنم! امیدوارم که منو ببخشی! تمنا بی اختیار دستش را روی نیمرخ سیلی خورده اش گذاشت. هنوز می توانست گزگز آن لحظه را که به طرز مهم نیست! خودتون رو «ناگهانی انگار به آتش کشیده شده بود، حس کند. لب بالایی هنوز باد داشت و متورم بود. » ناراحت نکنین! بالاخره هر پدر و مادری باید یه جوری به بچه هاشون ابراز وجود کنن! پدر از لحن کدورت آمیز و سرد و بی روح دخترش یکه ای خورد و نگاه غافلگیرانه ای به همسرش انداخت. مادر برای اینکه هرچه زودتر بحث را کوتاه کنند و به اصل مطلب بپردازند، بی آنکه اهمیتی به نگاه هاج و واج شوهرش »خب، تعریف کن!« بدهد، خطاب به دخترش گفت: »چی رو باید تعریف کنم؟«تمنا به مبل تکیه زد و گفت: »از هرچی که دوست داری! مثلاً اینکه چطور شد فهمیدی دوستش داری!« شعله ای به مهابت آتش در نگاه دخترک جهید، یک دفعه احساس کرد به قدر کافی برای این گفت و گوی سخت و جانگداز تحمل و آمادگی لازم را ندارد. آن قدرها که وانمود می کرد آرام و سر به راه و خوشرو نبود که بتواند ظاهر خودش را همچنان حفظ کند و پدر و مادرش را از انقلاب سخت و تکان دهنده ای که در وجودش غوغا و آشوبی به پا کرده بود، مطلع نسازد. به خودش گفت: آیا بهتر نیست تا قبل از شروع این گفت و گوی نه چندان خوشایند و پر ملال از جا بلند شم و به اونها بگم این گفتمان منطقی و خردمندانه و پوچ رو به موعد دیگه ای موکول کنن؟ مثلاً سردردرو بهونه کنم و به اتاقم برم و بیشتر روی افکار و احساسات خودم برنامه ریزی کنم و بعد با آمادگی تمام به این میزگرد اجباری خونوادگی تن بدم؟! اما وقتی نگاه منتظر و بی حوصلۀ پدر و مادرش را متوجه خود دید، فهمید که چاره ای جز این ندارد که با همۀ ناآمادگی اش باید وارد این گفتمان شود. صدایش می لرزید. مثل قلبش که به طرز هول انگیزی درون سینه به رعشه من… من… خب… این چه سؤالی یه که می پرسین! وقتی آدم کسی رو « افتاده بود و هر لحظه درهم فرو می ریخت. دوست داره، یه دفعه این احساس رو به شکل فشرده ای توی قلبش حس می کنه. منظورم از فشردگی اینه که حس می کنه قلبش از احساس علاقه ای که به فرد مورد نظر داره درهم فشرده می شه! من هم همین طوری فهمیدم که…، »اوه، مامان! می شه خواهش کنم یه لیوان آب برام بریزین! مادر که خیلی بیشتر از شوهرش به التهاب و ناآرامی دامنگیر وجود دخترش پی برده بود، با شتاب یک لیوان آب اگه فکر می کنی زیاد « برایش ریخت و در حالی که لیوان را به دستش می داد، از سر دلسوزی و خیرخواهی گفت: »سر حال نیستی، اشکالی نداره که وقت دیگه ای بشینیم و در این مورد با هم حرف بزنیم! تمنا در حین خوردن آب دستش را به علامت رد پیشنهاد دلسوزانۀ مادرش بالا آورد و بعد که گلویی تازه کرد و » فکر می کنم دیگه آمادگی لازمو به دست آورده باشم! «قوای جدیدی در وجودش تزریق شد، گفت: … ۶۱۹ تا ۶۱۱صفحات
رمانی ها
۱ ۰ ۱
پدر هلویی از توی ظرف میوه برداشت و گازی به آن زد. مادر نگاه چپ و انتقادآمیزی به سویش روانه کرد. پدر متوجه آن نگاههای معنی دار شد. پیش دستی و چاقویی برداشت و همان طور که آب هلو از گوشۀ لبش سرازیر بود که گفتی وقتی آدم کسی رو دوست داشته باشه، قلبش «و به هلوی گاز زده اش توی پیش دستی برش می داد، گفت: فشرده می شه! پس با این حساب تمام عاشقان عالم باید به یه نوع نارسایی قلبی دچار شده باشن که این عارضۀ و برشی از هلو را دهان گذاشت. »خطرناک رو به حدس و گمان خودشون عشق می نامن! تمنا که با خود عهد بسته بود تحت هیچ شرایطی آرامش و شکیبایی خود را از دست ندهد و همچنان معقول و با صلابت و قاطع و البته متین رفتار نماید تا جذبۀ بیشتری به خود بدهد و کمتر شبیه دختر بچه های لوس و ننر و از شما این طور فکر می کنین، بابا! چون توی عمرتون « خود راضی جلوه کند، لبخند محوی زد و با لحن نیشداری گفت: »هیچ وقت کسی رو دوست نداشتین! و هم زمان صدای اعتراض پدر و مادرش را به جان خرید و از اینکه این بار او باعث بر هم خوردن ظاهر خونسرد و کی گفته من کسی رو دوست نداشتم! من تو دوران جوونی م «آرامشان شده بود، از خوشی لبخند غرورآمیزی زد. عاشق سینه چاک مادرت بودم. ولی اگه از من بپرسی، می گم هیچ وقت دچار این حس مسخرۀ فشردگی قلب »نشدم! تمنا! هیچ معلوم هست چرا بیخودی با اعصاب من و پدرت بازی می کنی! هر کی ندونه، تو که می دونی پدرت چقدر « » دوستم داره! پس چرا از سر لج و لجبازی علاقۀ بین من و پدرت رو زیر سؤال می بری؟! تمنا با قیافۀ حق به جانبی در حالی که مرتب چشم و ابرویش را تکان می داد و شانه بالا می انداخت و به طرز مسخره به هر حال من فکر «ای حس می کرد این حرکات خسته کننده بیشتر به او جذبه و احساس بزرگی می بخشد، گفت: می کنم احساس علاقه ای که قلب آدمو نلرزونه عشق نیست، یه علاقۀ ساده و سطحی و پیش پا افتاده س که فقط »کمی غُلوف شده! »چی شده؟«پدر با حالت تمسخرآمیزی که قصد دست انداختن دخترش را داشت، با تعجب پرسید: تمنا برای لحظه ای تمرکز حواس خود را از دست داد. می دانست پدرش به طرز صریح و آشکاری از او غلط گفتاری گرفته و او مجبور بود دوباره گفتۀ نادرست یا درست خودش را تکرار کند و در دل از اینکه در یادگیری کلمات قلمبه سلمبه ای از این دست سستی و اهمال به خرج داده، خودش را سرزنش کرد. ».غُلوف شده! یعنی… یعنی..« او می دانست طبق فرهنگ لغتی که شب قبل به طور فشرده بلعیده بود به معنی زیاده روی و اغراق در هر چیزی یعنی زیاده «است. اما خودش را که زیر فشار نگاههای معنی دار و پرتمسخر پدر و مادرش می دید، هول شد و گفت: »گویی کردن! یعنی… م م م! و بعد به »زیاده گویی کردن می شه اطناب! لابد منظور تو از غلوف، بلوف بوده!« پدرش مثلاً به یاری اش شتافت: صدای اعتراض همسرش با صدای بلند خندید. تمنا با حرص نگاهشان کرد و لب روی لب فشرد. اما نتوانست از زهر کلام تحقیر کنندۀ پدرش جان سالم به در برد و آن طور که در تلاش بود وقار و متانت خودش را حفظ کند، برای همین تبدیل به بارقه ای از آتش شد که تا در نمی گرفت راحت نمی نشست.
۱ ۰ ۲
بله! یه جورهای می شد گفت نوعی بلوف هست! اینکه آدم عاشق کسی نباشه و تظاهر به علاقه و دوست داشتن « بکنه! این هم یه نوع لاف الکی یه دیگه، نه؟ بلوف زدن تو احساس و عواطفی که پوچ و تهی یه! در واقع بلوفی که به قصد فریب کسی باشه! اوه، چی شده، بابا! می بینم که دیگه نمی خندین و صاف نشستین و ظاهراً به سرفه افتادین! »اگه من دستم به پارچ آب می رسید، حتماً یه لیوان آب براتون می ریختم! مادر کاری را که تمنا نمی توانست انجام دهد، کرد. آبی برای شوهرش که از فرط خنده به سرفه و سکسکه افتاده تو حق نداری با پدرت مثل خواهر و برادرت رفتار کنی! چیزی که «بود، ریخت و رو به تمنا با لحن کوبنده ای گفت: در ضمن، اگه قرار باشه شما پدر و دختر مرتب به هم بپرین و بین !»بلوف«و یا »غُلوف«بوده، نه »غلو«مد نظر تو بوده هم اصطکاک ایجاد کنین، من چون حوصله شو ندارم مجبورم که بلند بشم و ادامۀ صحبت رو به خودتون واگذار کنم! حالا اگه فکر می کنین که می تونین برای ساعتی هم که شده به هم طعنه و نیش و کنایه تحویل ندین، من صحبت رو »شروع بکنم! لحن آهنگین و پر صلابت و قاطع مادر به قدری تأثیرگذار بود که پدر و دختر را به خودشان آورد و باعث شد در حالتی از شرم و خجالت زدگی غبغبشان را به سینۀ خود بچسبانند و حالتی از اعتذار و ندامت به خود بگیرند. تمنا در دل می گفت: همه ش تقصیر باباس! اگه سر به سرم نذاره، من چی کارش دارم! همۀ سعی من اینه که دختر خوب و عاقل و سر به راهی جلوه کنم، اما بابا مدام به ریشخندم می گیره و محرک اعصابم می شه! مادر نگاه گشاد و برافروخته و عتاب آلودش را که به ترتیب از چهرۀ پدر به دختر در رفت و آمد بود به گلدان روی میز معطوف ساخت، و با لحنی که کم و بیش بوی نامطبوع عصبانیت چند لحظۀ پیش را به مشام پدر و دختر می هیچ حرف اضافه «افشاند که حالا سر به زیر و متفکر و خاموش با همۀ وجود گوش شده بودند و می شنیدند، گفت: ای نمی زنیم! فقط به بحث خودمون می پردازیم! خواهش می کنم مثل بچه ها مدام به هم پرخاش نکنین و باعث عصبانیت هم نشین! تو تمنا، لازم نیست به خودت عذاب بدی و از کلمات قلمبه سلمبه ای که حتی تلفظ صحیحشون رو هم بلد نیستی تو صحبتهای خودت استفاده کنی! مثل خودت حرف بزن و مطمئن باش این طوری ما خیلی راحت »تر و بهتر متوجه منظورت می شیم! »چشم، مامان!« تمنا نگاه شرمنده ای به مادرش افکند و با صدای آرام و خفیفی گفت: مادر با غرور و تحکم بیشتری که از سکوت و خاموشی و حالت معذورانۀ پدر و دختر در وجودش تشدید شده بود، و شما، آقای تاج ماه! یادتون نره که بیست و چند سالی از دخترت بزرگ تر هستی و لازمه «خطاب به شوهرش گفت: این فاصلۀ بیست و چند سال رو تو رفتار و گفتارت به اون نشون بدی! من دوست دارم پدر بچه هام انقدر جذبه »داشته باشه که بچه هاش جرئت سرشاخ شدن با اونو پیدا نکنن! پدر هم همان طور که سر به زیر داشت، نگاهی زیرچشمی از گوشۀ چشم روانۀ همسرش کرد و انتقاد بجا و درست او را پذیرفت و با تکان سر این را به همسرش تفهیم ساخت. من و پدرت یکی یکی از تو سؤال می پرسیم و تو خوب و با دقت گوش می کنی و بعد هم جواب می دی! «مادر گفت: ممکنه بسته به صحبتهایی که پیش می آد، کمی تن و آهنگ صدامون بالا و پایین بشه، پس لازم نیست خیلی سریع » برآشفته بشی و واکنش از خودت نشون بدی! »بله، مامان! حواسم هست!«تمنا سرش را بلند کرد و صاف زل زد در نگاه سلطه جوی مادرش و با اکراه گفت:
۱ ۰ ۳
۷
من اول شروع می کنم! می خوام از تو بپرسم چه چیز تو این پسر دیدی که به صرافت اون افتادی و به «پدر گفت: » قول خودت قلبت رو لرزوند و درهم فشرد؟ »من… خب… کسری پسر خوبی یه!« »از کجا می دونی؟ پدرت از تو جواب صریح و کاملی خواسته بود!« »بله، مامان! باید روی سؤالات شما فکر کنم یا نه؟« اوه! یعنی تا حالا فکر نکردی! تو می دونستی دوستش داری، اما فکر نکردی چرا! جداً باید من و مادرت با وجود « » دختر عاقل و فهمیده ای مثل تو به خودمون تبریک بگیم! »خب! نه اینکه اصلاً فکر نکرده باشم. از نظر من کسری پسر خوبی یه! چون… چون…« من می تونم کمکت کنم، تمنا جون! از نظر تو کسری پسر خوبی یه چون خوش قیافه س؟ قد بلند و خوش تیپه؟ از « اون پسرهاس که دخترها توی رویاها دنبالش می گردن و تو موفق به پیدا کردن اون تو حقیقت شدی و از این بابت »خوشحالی؟ »خب! بله، مامان!« »بله؟!« نه، پدر! نه فقط به خاطر همین چیزها… کسری حتی اگه خوش قیافه و خوش تیپ هم نبود، پسر خوبی یه! چون… « »چون… عجیبه! تو هر بار با اطمینان می گی پسر خوبی یه، اما نمی تونی برای اون دلیل پیدا کنی! تا بخوای علت خوب بودن « »اونو توضیح بدی و توجیه کنی، زبونت می گیره و به فکر فرو می ری! »خب، به فکر فرو می رم چون مطمئنم دلایل خیلی بیشتری برای خوب بودن در اون هست!« » اما این دلایل تا به حال به ذهنت خطور نکرده و فقط به همون خاطر که مادرت گفته دوستش می داشتی! « »اوه! نه، بابا! تو زندگی من کم از این پسرهای جذاب و خوش چهره وجود نداشت!« بله، من و پدرت تقریباً آمار یک به یکشون رو شمردیم و جمع زدیم! تو تا به حال از سیزده پسر جوون تقریباً فقط « » به خاطر اینکه جذاب و خوش تیپ بودن خوشت اومده و به طرز دیوونه کننده ای دوستشون داشتی! »اوه! پس بی کار نبودین و حساب همه چیزرو دارین!« بله، ولی نه از سر بی کاری! من و مادرت از سر عشق و علاقه ای که به تو و آینده ت داشتیم، مجبور بودیم پروندۀ « » عشق و عاشقی تو زیر و رو کنیم! البته خوب شد که این آمار با اضافه شدن کسری از نحسی سیزده دراومده! تاج ماه، ما الان داریم جدی حرف می زنیم. گاهی وفتها فکر می کنم تو و تیام اصلاً برای موضوعات جدی ساخته « »نشدین! اما من به این آمار شما اعتراض دارم. ممکنه از صد نفر دیگه هم به خاطر ظاهر آراسته و جذابیتی که تو رفتارشون « »بوده، خوشم اومده باشه، اما دلیلی ندارین که ثابت کنین عاشقشون هم بودم! »چرا، دلیل داریم! دلیلش رو مادرت بهت می گه!« »چه دلیلی، مامان؟ چی باعث شده که یه همچین اشتباه بزرگی در مورد احساسات و شخصیت دخترتون بکنین؟«
۱ ۰ ۴
لازم نیست مثل خروس جنگی تاج خودت رو تیز کنی، تمنا! ما داریم با هم حرف می زنیم. هنوز هیچی نشده تو از « »کوره در رفتی! بله! معلومه که از کوره درمی رم! چون حرف ناحسابی شنیدم و منم هیچ وقت نمی تونم زیر بار حرف ناحساب و « »زور برم! حرف ناحسابی کدومه، تمنا جون! من و پدرت چند مرتبه از تو پرسیدیم چرا فکر می کنی کسری پسر خوبی یه، « »اصلاً دلیل اینکه دوستش داری چیه، و تو نتونستی جواب روشن و واضحی به ما بدی! »من که نمی فهمم شما چی می گین؟ دارین گیجم می کنین، اصلاً سر در نمی آرم که…« خب، بحث من و مادرت هم همین جاس! ما معتقدیم که تو به اقتضای سن و سالی که داری و دوران جاهلی بلوغ رو « طی می کنی فقط از اونها خوشت اومده! همین! منم ممکنه تو این سن و سال از زنی به خاطر زیبایی ظاهری ش خوشم بیاد، یا حتی مادرت از مردی به همین دلیل. ولی هیچ وقت عاشقش نمی شیم و اسم این احساس ناخواسته رو نمی ذاریم عشق. بلکه به این احساس به همون شکل نگاه می کنیم که هست. بیخودی به اون پر و بال نمی دیم که باعث »سرگشتگی خودمون بشه! »من منظور شمارو متوجه نمی شم، پدر!« منظور پدرت خیلی واضحه. تمنا! تو احساس خاصی رو که در حال حاضر نسبت به کسری پیدا کردی و داری به « خاطرش می جنگی، به اشتباه به عشق نسبت می دی! در حالی که این احساس کودکانه رو در مورد چند نفر دیگه هم »تجربه کرده بودی! شاید! ولی نه به این شدت! در توضیح قبلم گفتم که من فقط از اونها خوشم اومده بود. تا به حال به خاطر هیچ « »کدومشون نجنگیده م! بله، تو نجنگیدی چون هر کدومشون رو مدام در کنار خودت داشتی! اونها به نوبت جای خالی همدیگه رو برای تو پر « می کردن و هیچ وقت دلتنگشون نمی شدی. چون هر وقت اراده می کردی، اونها در کنارت بودن. اما کسری برای تو سیب ممنوعه ای بود که هوس چیدنش به دلت افتاد و این هوس ابلهانه رو با جهل خودت به عشق تعبیر کردی. در حالی که اگه کسری هم مثل اونهای دیگه مرتب پیش چشمت بود و به قدر کافی با اون نشست و برخاست کرده »بودی، انقدر زود به فکر ازدواج با اون نمی افتادی! نه، پدر! نه! اصلاً این طور نیست! من چطور می تونم احساسی رو که نسبت به کسری پیدا کردم، با علایق پوچ و « سطحی خودم نسبت به فرزین و پژمان و اونهای دیگه مقایسه کنم! من هر کاری کردم فقط به قصد این بود که مورد توجه قرار بگیرم. می خواستم دخترهای دیگه به من حسودی شون بشه و از غصه اینکه نمی تونن مثل من پسری رو »مجذوب خودشون کنن، بمیرن! » و قبول داری که تا چه حد بیراه رفتی و کورکورانه از هوا و هوسهای احمقانه و کودکانه خودت پیروی کردی؟ « »بله، مادر! قبول دارم! شما هم خوب بلدین توی این آب گل آلود منو مُغر بیارین!« مطمئناً اگه بحث ما انقدر جدی نبود، به خاطر این همه گستاخی و وقاحتی که در مقابل پدر و مادرت به خرج می دی « و در کمال بی شرمی پرده از افکار شیطانی و پلید دخترونه ت برمی داری، تنبیه سفت و سختی برات در نظر می »گرفتم!
۱ ۰ ۵
متأسفم پدر از اینکه نمی تونین در حال حاضر این کاررو بکنین! چون همۀ این بحثهارو خودتون پیش کشیدین و به « » من گفتین که مجبورم جواب درست و روشنی به شما بدم! بله، قطعاً همین طوره! باید با کالبد شکافی سؤال و جوابهای خودمون به یه نتیجه درست و منطقی برسیم. حالا به ما « »بگو از کجا مطمئنی که این احساس شبیه احساسات و تأثیراتی که تا به حال در تو برانگیخته شده، نیست؟ » می گم، به شرطی که پدر تعصب و غیرتشون تحریک نشه و تحمل شنیدن اعترافات صادقانۀ منو داشته باشن! « من به خودم و اراده ای که در مهار خشم و غضب خودم دارم، ایمان راسخی دارم دخترجون! تو لطفاً به درد خودت « »بمیر! باشه، می گم! وقتی چشمم به کسری افتاد، بار اول رو می گم، تو مهمونی جشن تولدم، به نجات تکین اومده بود! من « تکین رو از سر لج و عصبانیت هلش داده بودم. پای معیوبش خم برداشت و نزدیک بود بیفته. کسری به دادش رسید. همون لحظه چشمم بهش افتاد. قلبم اونو خواست و توی سینه م به طرز عجیبی به تقلا افتاد. اینکه می گم عجیب، چون واقعاً شگفت انگیز بود! تا به حال انقدر زود مشتاق کسی نشده بودم. بعد از جشن احساس دلتنگی شدیدی به قلبم هجوم آورد و داشت عقلمو از کار می انداخت. من هلاک دیدارش بودم. به جرئت می گم که اگه تیام »ترتیب دیدارمون رو نمی داد، من از دوری و دلتنگی اون می مردم! » همون بهتر که می مردی! دخترۀ گستاخ! « »تاج ماه! خواهش می کنم اجازه بده تمنا به حرفهاش ادامه بده! بله، داشتی می گفتی، تمنا!« توی خشک شویی به دیدنش رفتم. پدر، تورو به خدا انقدر زیر لب غرولند نکنین! من حواسم پرت می شه! وقتی به « دیدنش رفتم، نه تنها دلتنگی م رفع نشد، بلکه بر شدت خواهش و اشتیاق اون اضافه شد و من دیگه مطمئن شدم که بدون اون حتی نمی تونم نفس بکشم! تا به حال در مورد هیچ کسی به یه همچین شور و حالی نرسیده بودم که خیال کنم اگه به مقصد خودم نرسم، هلاک می شن! من اگه پژمان رو هر روز و هر لحظه می دیدم بدم نمی اومد، اما برام به هیچ وجه مهم نبود که چند وقت یا حتی چند ماه و بیشتر نبینمش. اگه بیشتر روی پژمان مثال می زنم، به این دلیله که توجهی که به اون پیدا کرده بودم یه کم بیشتر و عمیق تر از اونهای دیگه بود. در ثانی، من وقتی به کسری گفتم دوستت دارم، از خودم خجالت نکشیدم. چون به اعترافی که می کردم مطمئن « بودم و می دونستم که به یقین همین طوره. اما هر بار که به پژمان اظهار عشق و محبت می کردم، توی دلم از خودم شرمنده بودم و در مورد علاقه و دوست داشتنم به شک و شبهه می افتادم. بارها و بارها قلبمو زیر و رو می کردم تا به صحت علاقه مندی خودم نسبت به اون پی ببرم، اما هیچ نشونه ای پیدا نمی کردم. چون در واقع هیچ محبت و عشقی از اون تو سینه م نبود که وقتی دنبالش می گشتم، به چشم بیاد و نمود پیدا کنه. اما بر عکس، با احساس سربلندی و غرور و راستی همۀ عشق و احساسی که تو وجودم متلاطم بود و تو تمام رگهای تنم می دوید به کسری ابراز می کنم، بیشتر و بیشتر به خاطر این احساس عمیق و حقیقی و صادقی که دارم به خودم می بالم! اوه، مامان! بابا! من واقعاً دوستش دارم! خیلی خیلی دوستش دارم و اگه شما بخواین باز این علاقه و دوست داشتن « » رو زیر سؤال ببرین، من به طور حتم به گریه می افتم! »پس یعنی انقدر زود از این مباحثه دیالکتیک به تنگ اومدی!«
۱ ۰ ۶
نه، پدر! به تنگ نیومدم، اما فکر می کنم شما با بدبینی به احساس قلبی من مشکوک هستین و سعی دارین این شک « و ابهامو با سرنیزۀ عناد و مخالفت خودتون به دل من فرو کنین! چرا باور نمی کنین که من بیش از اونچه که در تصور »شما باشه دوستش دارم؟! خواهش می کنم آروم بگیر، تمنا! هیچ دوست ندارم این بحث با گریه های بی موقع تو ناتمام باقی بمونه! تو اصرار « داری که عاشقش هستی! خیلی خوب! من و پدرت دیگه سرنیزۀ ظن و بدگمانی خودمون رو به احساسات لطیف تو فرو نمی کنیم. بحثمون رو عوض می کنیم. گفتی بیش از اونچه که در تصور ما باشه دوستش داری! می خوایم این ادعای خودت رو کمی برامون واضح تر و روشن تر بیان کنی! ما برخلاف تو که حاضر نیستی حدی برای علاقه ت به اون قائل بشی، ۶۶۹ تا ۶۶۱صفحات دوست داریم حد و حریمی برای اون پیدا کنیم. چون این طوری ملاک ارزیابیهامون مشخص تر می شه و هیچ چیز »در پردۀ ابهام باقی نمی مونه! من حرفهای مادرت رو با عبارت دیگه ای بیان می کنم چون با این قیافۀ گوسفند واری که تو به خودت گرفتی، « معلومه که گیج شدی! در واقع، ما می خوایم بدونیم آخرین حد این علاقه کجاس؟ یا آخرین حدی که دوستش داری »تا کجا می تونه باشه؟ فکر می کنم منظور شمارو متوجه شده باشم! من آخرین حدی که می تونم برای این دوست داشتن قائل بشم، اینه « »که حاضرم براش بمیرم! » نه! نه! این چه جواب سبکسرانه ای یه که می دی!؟ من و مادرت توقع بیشتری از تو داشتیم! « پدرت راست می گه، تمنا! هیچ دوست نداریم جواب ناپخته و نامعقولی به ما بدی! این جوابی نبود که ما انتظارش رو « »داشتیم! من که سردرنمی آرم شما چی می خواین بدونین و اصلاً دنبال چی هستین! فکر می کنم خیلی روشن و واضح باشه « » وقتی کسی حاضره برای کسی بمیره عشق و علاقه ش تا کجا پیش رفته! به نظر من این اصلاً نمی تونه عشق باشه! عشق زیباتر و لطیف تر از اونه که به مرگ و نابودی کشیده بشه! از نظر « من فقط به یه دلیل می شه آدم جون خودش رو برای آدمی مثل خودش بده، و اون هم جهالت و حماقت محضه. چون تا آدم خودش رو دوست نداشته باشه و عاشق جسم و جون خودش نباشه، نمی تونه کس دیگه ای رو دوست داشته »باشه! »این عقیدۀ شخصی شماست، پدر! دلیلی نداره منم به اون معتقد باشم و مثل شما فکر کنم!« ولی این عقیدۀ منم هست! و می تونه جزء اعتقادات عمیق و غیرقبل انکار خیلی از آدمهای دیگه باشه. تو وقتی می « گی حاضری خودت رو فدای کسی بکنی، اون هم فقط به نام عشق و خواستنش، یعنی هنوز خیلی جاهلی و انقدر خام و نادان که خیال می کنی به این ترتیب می تونی بیشتر جلب توجه کنی و محبت و شفقت بیشتری عاید خودت سازی! عزیز من! بهتره تعصب کمتری نسبت به افکار و عقایدت داشته باشی! خوبه آدم بعضی از اندیشه های نادرست و « باورهای پوچ رو به کلی تو ذهن خودش پایمال کنه و باورهای واقعی تری رو بپذیره! باور کن نه تنها با این کار ذره »ای از غرور و وجنات تو کم نمی شه، بلکه به تو احساس بزرگی و شخصیت بارزتری می ده!
۱ ۰ ۷
» روی حرفهای شما فکر می کنم، مادر! اما بگین دیگه چی می خواین بدونین؟ « ما می خوایم بدونیم آیا تو انقدر دوستش داری که بتونی جز مرگ هر نوع از خودگذشتگی دیگه ای از خودت « »نشون بدی؟ » از خودگذشتگی؟ اوه! یا من خیلی خرفت شدم، یا سؤالات شما لحظه به لحظه پیچیده تر می شه، پدر؟ « سؤال پدرت انقدرها هم سخت نیست! از خودگذشتگی به معنای چشم پوشی از تمام خواسته ها و علاقه ها و « آرزوهایی که تا به حال داشتی و خیلی هم برات مهم بودن. به عبارتی، تمام امکانات و ارزشها و چیزهای خوبی که در حال حاضر در اختیار توست به امید واهی خودت بذاری و از کنار همۀ اونها بی توجه بگذری و رو به سوی سراب »سراسیمه بدوی؟ منظورتون اینه چهارده سال زندگی تو رفاه رو نادیده بگیرم و تمام توقعات خودمو فدای سختیهای زندگی تو فقر و « »نداری اون کنم؟ آفرین، دختر جون! درست زدی به هدف! تو که خونۀ عمه همات رو دیدی! چون مادرت از من خواهش کرده بود از « لفظ سگ دونی استفاده نکن، این لفظ رو به کار نمی برم. ولی تو خوب می دونی که چندان فرقی با یه لونۀ مرغ نداشت! در ثانی، من از تیام شنیده م که حتی اون لونۀ مرغ هم از خودشون نیست! واقعاً که وحشتناکه! تو عاشق کسی شدی که سقف حقیر بالای سرش مال خودشون نیست! به من بگو آیا این به نظر تو هولناک و تأسف انگیز نیست تو خونه ای زندگی کنی که از خودت نباشه؟ خدای من! تو این چیزهارو به طور حتم نمی فهمی! عشق چشمهای تورو کور کرده! اون قفس کوچیک که حتی برای « ساکنان خودش هم جای درست و حسابی نداره، چطور می تونه دختر متوقع و لوسی مثل تو رو که تو ناز و نعمت زندگی پدرش غرق بوده، راضی نگه داره؟ چطور می تونی مطمئن باشی که روزی از تصمیم خودت به حد مرگ پشیمون نشی وقتی که توی قفس اون خونه دلت پوسید و حالت از در و دیوار تنگ و مسدودش به هم خورد؟ صمیمانه از تو خواهش می کنم این پرده های کاذب خیال و وهمو از روی چشمهات پس بزن و قدری به تماشای حقیقت بشین! دنیا بزرگ تر و بی چشم و روتر از اونه که نتونه اونچه رو که تو مغز کوچیک تو می گذره تو یه لحظه روی سرت خراب کنه! تیام گفته پسرک توی خشک شویی کار می کنه! با درآمد ناچیزی که به زور کرایۀ خونه شون می شه! به فکر « شبهایی باش که مجبوری گرسنه سر روی بالش بذاری. آه، خدای من گرسنه! ببینم، تو اصلاً تو زندگی ت به چنین مفهوم عجیب و بیگانه ای برخوردی؟ نه! حتی وقتهایی که قهر می کردی و به قول خودت دست به اعتصاب غذا می زدی، همیشه توی یخچال اتاقت تا دو روز چیزی برای خوردن داشتی! تمنا! تمنا می کنم عاقل باش! از تو توقع نداریم کار شاقی بکنی. فقط می خوایم کمی نسبت به زندگی خودت رحم « داشته باشی! کمی نسبت به خودت انصاف داشته باش! این طوری مثل بز به من زل نزن! می دونم که توی خیالت داری به من و مادرت ریشخند می زنی! چون در حال حاضر فقط خواسته ها و افکار و عقاید خودت برات مهمه! هرچی از ما می شنوی رو نشنیده می گیری و خیلی زود فراموش می کنی! اگه من الان گلویی تازه کنم و تو هم قدری با خودت تأمل کنی، بهت می فهمونم این دایره ای که تو داری گرد اون می گردی، هیچ وقت به شعاع خودش »که هدفت باشه، نمی رسه!
۱ ۰ ۸
پدر از همسرش خواست یک لیوان آب برایش بریزد. مادر به تمنا که در خاموشی و سکوت سر روی سینه گذاشته بود و داشت با دکمۀ کتش بازی می کرد چشم دوخت، سری تکان داد و لیوان آبی برای شوهرش ریخت و نگاه دردمندانه ای به هم انداختند. یکی شانه بالا انداخت و لیوان آبش را سر کشید، و آن یکی در پیلۀ اندوه و دلواپسی مادرانه ای خزید و آه کشید.
۸ به پدر و مادرش گفت با عشق کسری حتی حاضر است شبها سر گرسنه بر بالش بگذارد. حاضر است آرزوها و رویاهای دخترانه اش را در تابوت خاطره ها بر دوش بکشد و در مزار فراموشی به خاک بسپارد. و برای بار چندم تأکید کرد حاضر است به خاطر این عشق جان خودش را هم ببخشید. گفت حاضر است با مشکلات و سختیهای بدتر از گرسنگی و فقر و نداری بسازد و ذره ای از امید و طاقت و توان خودش را از دست ندهد. چون دوستش دارد! خیلی بیشتر از حد تصور آنها عاشقش بوده و با این عشق بی انتها و بی حد و حصر خیلی زود دروازه های خوشبختی و سعادتمندی را به روی خودشان باز خواهند کرد. در پایان آن بحث طولانی و کم و بیش بی ثمر که پدر و مادر بیش از تمنا از نتیجۀ آن ناراضی بودند، پدر با سیمایی پس تو به هیچ وجه نمی خوای از افکار خودت دست بکشی و تصمیم « برافروخته و گلگون از خشم بانگ برآورد: »ابلهانه ای رو که گرفتی فراموش کنی و باور کنی که من و مادرت فقط سعادتمندی و کامروایی تورو می خوایم؟ تمنا مثل وقتهایی که حرف حرف خودش بود و پا در کفش عناد و لجبازی و کله شقی می نهاد، چانه اش را گرفت بالا نه! «و با سماجتی مخصوص خودش نگاه بی پروایی به پدرش انداخت و جواب صریح و رک و پوست کنده ای داد: »باورم نمی شه راست بگین! چون در این صورت موافقت خودتون رو با ازدواج من و کسری اعلام می کردین! و لابد انتظار داری برای خوشبختی شما دعا هم « پدر عصبی از توقعات بیجا و کودکانۀ دخترش با تمسخر گفت: »بکنیم؟ »خب، چه اشکالی داره که دعا هم بکنین!« فکر نمی کنم تو تمام دنیا دختری به گستاخی تو «و از سر لاقیدی لبخند زد و پدرش را خشمگین تر از قبل ساخت. »پیدا بشه! پس باید شما و مادر به وجود « تمنا با اصرار لجوجانه ای در تداوم همان لبخند رقت انگیز نیشخند دیگری زد و گفت: »داشتن چنین دختر بی همتایی به خودتون ببالین! مادر که تا آن لحظه مثل بادکنکی که بادش خالی شده باشد در خودش روی مبل مچاله شده بود، با آهی از نهاد » تو بیشتر باید روی حرفهای ما و افکار خودت فکر کنی! از حالا تا هر وقت که دوست داشتی! «برآمده گفت: اوه! «چهرۀ تمنا بعد از شنیدن حرفهایی که دلخواهش نبود، درهم چروکید و حالتی از عناد و مخالفت به خود گرفت. نه، مامان! من دیگه اصلاً حوصلۀ فکر کردن با خودم و کلنجار رفتن با شمارو ندارم! من به عشق و احساس خودم »شک نمی کنم و به تصمیمی که گرفتم ایمان دارم! پدر که دیگر کاسۀ صبرش از خودکامگیها و لجاجتهای دخترش لبریز شده بود، مثل فنر از جا پرید. با چهره ای به درک! هر غلطی دلت «مکدر و غضب آلود نگاه خیره ای به دختر گستاخ و وقیح خودش انداخت و فریاد زد: خواست، بکن! اصلاً از امروز تا آخر این هفته فرصت داری که تکلیف خودت رو با این عشق مسخره یک سره کنی!
۱ ۰ ۹
یا ظرف همین چند روز با پسر دلخواهت اون طور که در شأن یه دختر اصل و نسب دار و نجیب زاده نیست ازدواج می کنی، و یا برای همیشه فکر این عشق پوچ رو از سر خودت دور می ریزی! بهتره اون دهن گشادت رو که از فرط »خوشحالی و ناباوری بازمونده، ببندی، والا خودم با یه مشت کوبنده از خون پرش می کنم! تاج ماه! هیچ معلوم هست تو چی می گی؟ بعد از این «مادر به نشانۀ اعتراض سربرافراشت و با صدای کشداری گفت: » همه بحت و گفت و گو این بود نتیجه ای که می خواستیم! این چیزهارو به من نگو به دختر خودت بگو که گوشش به حرفهای من و تو بدهکار نیست! من تا حالا دلم مثل تو « براش می سوخت. حاضر بودم به هر آب و آتیشی بزنم، اما نذارم اون با جهالت خودش تو چاهی بیفته که با اشتیاق و علاقۀ امروزش برای فردای خودش می کنه. اما دریغ که این دختر یه دنده خودخواه هیچ لایق دلسوزیها و ملاطفتهای خیرخواهانه نیست! به جهنم! بذار هر غلطی دلش خواست، بکنه! ما نمی خواستیم سرش به سنگ بخوره! حالا که خودش اصرار می کنه حرفی نیست! هیچ کدوم از ما جلوش رو نمی گیریم، مانعش نمی شیم، حتی اگه با سر به زمین »خورد به یاری ش نمی ریم! چون خودش خواست که این طور بشه! ولی آخه این جوری نمی شه! چطور می تونیم یه دختر چهارده ساله رو با خواسته های احمقانه ش به حال خودش « » بذاریم؟ یعنی می گی وقتی می خواد خودش رو توی آتیش بندازه، جلو دارش نباشیم و فقط به تماشا بشینیم؟ پدر دوباره نشست. سیگار و فندکش را از روی میز برداشت. نگاه مستأصلانه ای به سیمای مغموم و مشوش آره! لیاقت این دختر بیش از اینها نیست! بالاخره یه «همسرش انداخت. بعد با صدای منقبض و کینه توزانه ای گفت: روز یه جایی باید بفهمه که باید خیره سری شو کنار بذاره، چرا که طرف مقابلش دیگه پدر و مادرش نیستن که با سازش و کرنش در برابر لجاجتهای اون کوتاه بیان. اون بعد از این با روزگار بی رحم خودش طرفه که آماده س تا »هر آدم لجباز و کله شقی رو سر جای خودش بشونه! » ولی آخه ما که پدر و مادرش هستیم نباید اجازه بدیم روزگار برای دخترمون تعیین تکلیف کنه! «مادر با ضجه گفت: پدر سیگارش را آتش زده بود و داشت از پس دود، سیمای دگرگون شدۀ دخترش را با حالتی از تحسر و دردمندی تماشا می کرد. غرور دلچسب حاصل از این پیروزی کاذب و ناخوشایند چهرۀ زیبای دخترش را در نظر او منفور و نفرت انگیز ساخته بود. با اینکه دلش نمی خواست هرگز دخترش را در ورطۀ بدبختی و فلاکت اسیر و دست و پا گیر ببیند، اما بدش نمی آمد درسی را که آنها به عنوان پدر و مادرش نتوانسته اند با ملاطفت و نوازش و دوستی به دخترک تفهیم کنند، روزگار با شیوۀ سختگیرانۀ مخصوص خودش به او بدهد و دخترشان را با همۀ کبر و نخوت و غرور در جایی بنشاند که مستحقش خواهد بود. او در شرایطی بغرنج در تعصبات زخم برداشتۀ خود گرفتار بود و نمی دانست این افکار مسموم و ویرانگر تا چه حد می تواند جاهلانه و برگرفته از مشق خط خورده غرور او باشد که دخترش با همۀ تهور و گستاخی اش زیر پا نهاده بود. دخترش باید می فهمید پدر و مادرش هرگز بد او را نمی خواستند و در همه حال خواهان سربلندی و کامیابی او هستند. و حال که آنها به شیوۀ خود نتوانسته بودند حسن نیت و خیرخواهی خود را به او تفهیم نمایند، می توانستند با این فکر که تلاش خود را برای پیاده کردن دخترشان از خر شیطان تمام و کمال کرده اند مسئولیت خطیر راهی را که خودش برگزیده به او واگذار نمایند. چاره دیگری نبود. او به هیچ وجه دلش نمی خواست بار دیگر با افکار و خواسته های باطل دخترش دست و پنجه نرم کند. زیرا به قدر کافی با این کلنجار بیهوده اعصابش به هم ریخته بود.
۱ ۱ ۰
ما به عنوان پدر و مادر وظیفه خودمون رو «پک محکمی به سیگارش زد و در جواب همسرش با لحن سردی گفت: در قبال مسئولیتمون انجام دادیم! این دختر خیره سر می خواد به همۀ ما ثابت کنه که غوره نشده مویز شده! ولی نمی دونه اول باید به خودش بفهمونه که چند مرده حلاجه! ما نمی خواستیم اون از سرنوشت و روزگار خودش سیلی بخوره. اما وقتی خودش صورتش رو به میل خودش به طرف روزگار گرفته، من و تو چی کار می تونیم بکنیم! اون باید بفهمه که از روزگار هیچ سازش و نوازشی نباید انتظار داشته باشه! چرا که با همون سیلی اول خودش رو تمام »شده می بینه! ولی، تاج ماه! تو چطور می «مادر ناباورانه نگاهش کرد. چنگی بر سینۀ خودش انداخت و با لحنی تعرض آمیز گفت: تونی انقدر راحت اجازه بدی که روزگار توی گوش دخترمون بزنه؟ من که سر در نمی آرم تو یه دفعه چت شده! قرار بود تحت هیچ شرایطی از در سازش و موافقت وارد نشیم. حتی به من تهدید کرده بودی که مبادا از سر عطوفت و مهربونی جانب اونو بگیرم که بر احوال خودش غره بشه، اون وقت… اون وقت تو خودت همه چیز رو به خودش واگذاشتی و خودت رو کنار کشیدی! من باورم نمی شه تو به عنوان یه پدر بتونی نسبت به آینده و سرنوشت دخترت »بی تفاوت باشی! تمنا مغرور از فتحی که به این راحتیها انتظارش را نمی کشید، بادی به غبغب انداخت و دامن سکوت خودخواسته اش مامان! بهتره شما هم مثل پدر از موضع خودتون کوتاه بیاین! پدر چون فهمیده ارادۀ «را با کلام کبرآمیز خود درید. دخترش تو تصمیمی که گرفته تا چه حد شکست ناپذیر و فولادینه، خودش رو تسلیم خواسته ش کرده! بهتره شما هم به جای این همه سوز و گداز باورتون بشه که من انقدرها بالغ و عاقل شدم که بتونم برای زندگی خودم تصمیم گیری کنم! این اولین پیروزی من با پرچم عشق عمیقی یه که تو دل دارم و روی قلۀ قلبهاتون با غرور و تفاخر برمی افرازم! شما « باید مثل من این پیروزی اولیه رو به فال نیک بگیرین و پرده های بدبینی و تردید رو از روی چشمهاتون پس بزنین »و مثل من خوشحال باشین! خوشحال باشین و برای سعادتمندی من دعا کنین! پدر حلقه های دود را با پک محکم تری به هوا فرستاد و مادر مستأصلانه دستش را جلوی دهانش گرفت، لابد برای اینکه صدای فریاد گریۀ زار و دردمندانه اش را در گلوی خودش بشکند و خفقان بگیرد.
۹ کسری با دیدن غیرمنتظرۀ تمنا چنان هوش و حواس خود را از دست داد که یادش رفت باید به سلام او جواب بدهد، یا دست کم خودش را از کنار در بکشد کنار و به او اجازۀ ورود بدهد. تمنا که از بهت و ناباوری مرد خوش چهرۀ زندگی اش دلش از خوشی ضعف می رفت، مجبور شد برای بیرون راندن او از آن حالت شوک زدگی و در امان تو خواب نیستی! مطمئن باش این خودم هستم که منتظرم به داخل خونه «ماندن خودش از تیغ آفتاب با خنده بگوید: »ت دعوتم کنی! کسری پلکی زد و بعد دست تمنا را گرفت و در حالی که او را به طرف خودش می کشید، با لحن پر سوز و گدازی و با نگاه عاشق و شیفتۀ خود سر تا پایش را برانداز »من فکر می کردم حتی تورو دیگه توی خوابم هم نبینم!«گفت: کرد و به رویش لبخند عطوفت آمیز و پرمهری پاشید.
۱ ۱ ۱
در را که می بست، تمنا در حالی که می کوشید در حین صحبت کردن کلمات را طوری ادا کند که چال روی گونه اول رفتم خشک شویی! صاحبش «هایش به خوبی به نمایش دربیاید، تا هرچه بیشتر دل و دین از او برباید، گفت: بهم گفت تو … ۶۳۹ تا ۶۳۱صفحات
چند روزی هست که به سر کار نمی ری! نگران شدم. گفتم نکنه زبونم لال ناخوش باشی، این بود که سراسیمه »خودمو به اینجا رسوندم! ناخوش که بودم، «کسری بر پشت دستش بوسه ای انداخت و بعد خیره در زلال آبی چشمان نگاه نازنین خود گفت: »اما تورو که دیدم، احساس می کنم از همیشه سرحال ترم! تمنا که از هرم نگاه مفتون و عاشق محبوب خود چهره اش سرخ و برافروخته شده بود، با حرارت و شور و حال »من فکر می کردم از دست پدرم ناراحتی و می خوای تلافی شو سرم دربیاری!«خاصی گفت: من حساب تورو از همۀ آدمها جدا کردم! فقط باید به تلافی « کسری با لحنی گرم و شورانگیز در جواب پاسخ داد: »برخورد و رفتار تلخ و زنندۀ پدرت منو بیشتر دوست داشته باشی! نیومده «تمنا زد زیر خنده. کسری با بی قراری و التهاب سر در گوش او کشید و با نوای دلکش و عاشقانه ای گفت: » بودی، مرده بودم! باور کن! تمنا هنوز عطش سوزان دلتنگیهایش را با استشمام عطر خوشبوی عشقی که از قلب و روح هردویشان می تراوید از سینه بیرون نریخته بود که با دیدن قیافۀ درهم و نگاه قهرآلود و نه چندان مهربان عمه هما که ناگهان توی راهرو درگاه پیش چشم او ظاهر شده بود، با حالتی از شرم و خجالت زدگی سر از روی شانۀ کسری برداشت و خودش را عقب کشید و سلام کرد. »تمنا اومده، مادر!«کسری رو به نگاه جدی و عبوس مادرش لبخندزنان گفت: »دارم می بینم!«مادرش با لحن بی روح و سردی گفت: بعد نگاه شماتت آلود خود را از نگاه خجول و شرمسار دخترک بیرون کشید و همچون وزنه سنگینی به چهرۀ باید همین حالا ازش بخوای که از اینجا بره! هیچ «گلگون و دگرگون شدۀ پسرش آویخت و عتاب آمیز گفت: »دوست ندارم برادر پرمدعام با توپ و تشر این طرفها پیداش بشه و باز هم آبروی مارو جلوی در و همسایه ببره! نگران پدرم نباشین! اون « قبل از اینکه کسری بخواهد چیزی بگوید، تمنا جرئتی به خودش داد و شتاب زده گفت: »دیگه کاری به کار من نداره! در واقع اون می دونه که من به دیدن شما اومدم! من « و چون نگاه ناباور و شگفت زدۀ هر دو را متوجه خود دید، لبخند مغرورانه ای زد و با تفاخر و تفرعن گفت: »پدرمو راضی کردم که موافقت خودش رو با ازدواج من و کسری اعلام کنه! عمه هما کم مانده بود از فرط حیرت و شوک زدگی غش کند و پس بیفتد. »ازدواج؟ اوه! پناه بر خدا!« تمنا نگاهش را مشتاقانه به دیدۀ هاج و واج کسری دوخت و بی اعتنا به واکنش نه چندان خوشایند و مطلوب عمه همایش در انتظار عکس العمل دلچسب و شیرین از جانب او بود که او در حالتی میان گیجی و سردرگمی گفت: »بریم تو! این طوری خسته می شی!«
۱ ۱ ۲
تمنا از عمه همایش خواست برایش شربت لیموناد بیاورد و چون عذر او را شنید و فهمید شربت لیموناد در منزل شاید خیال می « ندارند، سفارش شربت آبلیمو داد و بعد در کنار کسری که هنوز گیج و منگ بود، نشست و گفت: کنی که دارم با تو شوخی می کنم، ولی باور کن پدرم رضایت داد که من و تو با هم ازدواج کنیم! البته خودم هم اولش باورم نشد که بتونم به این سرعت رضایتش رو جلب کنم، آخه خیلی توپش پر بود و من فکر می کردم که… اوه، »کسری! تو چیزی نمی خوای بگی؟ »چی؟«کسری مثل آدم خواب آلودی که ناگهان از خواب پریده باشد با حواس پرتی گفت: »یعنی انقدر هوش از سرت پریده که حواست به من نبود؟«تمنا خنده کنان گفت: عمه هما آمد و سینی حاوی لیوانهای شربت آبلیمو را روی زمین گذاشت و در حالی که یکی از لیوانها را به دست تمنا می داد، یک نگاه به چهرۀ متفکر و درهم کسری انداخت. تمنا نیمی از شربتش را سرکشید و سراغ شیدا و شیما را از عمه هما گرفت و توضیح مختصری شنید که برای خرید لوازم منجوق دوزی به بازار رفته اند. تمنا از بالای لیوان نگاه دیگری به کسری انداخت و با خودش فکر کرد: معلوم نیست چرا انقدر رفته توی فکر؟ آیا از فرط خوشحالی نمی دونه چی کار کنه، یا… یا… فقط شوک زده س؟ انتظار داشتم بعد از شنیدن این خبر بال دربیاره و به آسمون پر بکشه! اما می بینم که تو افکار مجهول خودش گره خورده! خدا کنه بشه یه جوری اونو متوجه بی حوصلگی خودم بکنم و بفهمه که نباید بیش از این منو در انتظار واکنش خودش از شنیدن این خبر مسرت بخش بذاره! »چطور تونستی پدرت رو راضی کنی؟«عمه هما گفت: » به سختی! فقط از پس خودم برمی اومد! «تمنا ابرویی بالا انداخت و گفت: »حالا چی شد که انقدر زود به فکر ازدواج افتادی؟« به نظر می رسید عمه هما سؤال بی ربط و هول انگیزی پرسیده. چرا که لحظه ای تمنا با حالت برآشفتگی اول نگاهی به او و بعد به کسری انداخت و دهانش از تعجب شنیدن چنین کلام نابجایی نیمه باز ماند و گوشه ای از قلبش تیر کشید. کسری که رفته رفته از لاک خودش سر می کشید بیرون، بی آنکه نگاهی به مادرش بیندازد، با لحن مؤدبانه و »مادر! می شه خواهش کنم من و تمنارو تنها بذارین؟«احترام آمیزی گفت: عمه هما احساس کرد نگاه برادرزاده اش از فرط شادمانی بعد از شنیدن این درخواست پوزش طلبانۀ کسری از او برق می زند. نیم نگاهی به سوی پسرش انداخت و به اجبار از جا بلند شد، اما نتوانست با انقلاب و آشوبی که در شماها هنوز بچه این! یه پسر نوزده «قلبش شور و غوغا به پا کرده بود آرام بگیرد و حرف دلش را بر زبان نراند: ساله و یه دختر چهارده ساله! شما چی از ازدواج می دونین؟ بهتره عاقل باشین و با پیروی کورکورانه از احساساتتون »تصمیم احمقانه ای نگیرین که یه وقت تو آینده… »مادر، خواهش می کنم مارو با هم تنها بذارین!« تمنا از خواهش پر نهیب کسری که مادرش را انگار به شوک و کما برده بود، نفسی به راحتی کشید و چشمانش را لحظه ای برهم فشرد. عمه هما بی آنکه دیگر چیزی بگوید، با ناراحتی و دلخوری به سمت جالباسی رفت. چادرش را من می رم سری به زن صاحبخونه بزنم که «برداشت و با لحنی که بوی بغض و گریه می داد، خطاب به پسرش گفت: » ناخوش احواله و توی بستر افتاده! خیالتون جمع که تا یه ساعت دیگه هم برنمی گردم!
۱ ۱ ۳
مادر که از در رفت بیرون، کسری پشیمان از لحن تند و خشونت آمیزی که در برخورد با مادرش به کار برده بود لبهایش را به دندان گزید و دستی به موهایش کشید. او به یاد نداشت هرگز مادرش را تا این حد از دست خود رنجانده باشد. دلش هنوز پیش نگاه غمگین و آزردۀ مادرش بود که صدای زیبا و ظریف او در دنیای تاریک و تارش با طنین دلکش و موزونی پژواک یافت: »کسری، تو از بابت شنیدن این خبر خوشحال نیستی؟« کسری متوجه شد که باید به دور از پریشان خاطری از بابت مادرش وقت را مغتنم بشمارد و با محبوب خود بر سر موضوع مهم تری به بحث و گفت و گو بنشیند. لیوان شربت را به دست گرفت و از گوشۀ چشم نگاهش کرد و گفت: »چرا! فقط کمی گیجم! راستش اصلاً انتظار نداشتم که به همین زودی من و تو در مورد ازدواجمون بحث کنیم!« تمنا داشت با سگک کیفش ور می رفت. هر از چند گاه سگک را به حال خودش رها می کرد و زیپ کیفش را باز و بسته می کرد. به نظر می رسید او نیز با ذهن مغشوش و نابسامان خود دست به گریبان است و واقعاً نمی داند که پدرم گفت یا تا آخر همین هفته ما با هم ازدواج «قرار است چه اتفاقی بیفتد و او چه واکنشی باید از خود نشان دهد. »کنیم، یا برای همیشه فکر تورو از سرم دور بریزم! تا آخر همین هفته! ولی آخه چطور امکان داره «کسری یکه ای خورد و به حالت تعجب و سرگشتگی تقریباً داد زد: و به حرفهایش ادامه نداد. »که ما به این زودی… معلوم نبود چه می خواست بگوید که از نگفتنش هالۀ سرخ آتش گونه هایش را برافروخته بود. تمنا برای لحظه ای سگک و زیپ کیفش را به حال خودشان رها کرد و همراه با نگاه ناشکیبایی به چهرۀ منقلب و دگرگون شدۀ کسری یعنی چی؟ من فکر می کنم تو از بابت شنیدن این خبر بیشتر از اونچه خوشحال و به «با لحنی اعتراض آلود گفت: » قول خودت شگفت زده باشی، ناراحتی و نمی دونی که باید چی کار کنی! کسری که به هیچ وجه دلش نمی خواست سوءتفاهمی ایجاد شود و تمنا هیجانات طغیان زدۀ درونی او را که چندان نه! نه! این طور نیست! من «هم مطلوب خودش نبود، به حساب ناراحتی اش نگذارد، هول شد و با دستپاچگی گفت: باید از خدام باشه که… اوه، تمنا! خواهش می کنم روت رو از من برنگردون. اگه می بینی یه کم گیج و شل و ولم، به این دلیله که پیش خودم محاسباتی کرده بودم که حالا با این وضعیت همه چیز به هم ریخت. می بینم وقت زیادی برای اجرای نقشه ها و برنامه هایی که تو سرم ریخته بودم، ندارم. تو جای من بودی، چه حالی پیدا می کردی وقتی هنوز نمی دونی برای رسیدن به اهدافی که تو سر داری چه راهی رو پیش بگیری، بهت بگن دست نگه دار؟ وقت »تمام شده؟ فکر « تمنا به زور حالتی بغض کرده و دلگیر به چهرۀ خودش داد. لبهایش را جمع کرد و با لحنی شکوه آمیز گفت: می کردم تو از اینکه من و تو هرچی زودتر به هم برسیم مثل من بال درمی آری و از خوشحالی نمی دونی که چی کار کنی؟ اما حالا می بینم نه تنها خوشحال نیستی، بلکه به چه کنم چه کنم افتادی و اصلاً غرور شکسته و قلب زخم و از اینکه نتوانست علی رغم تقلایی که کرده بود اشکی به چشمانش بیاویزد، عصبی »خوردۀ من برات مهم نیست! بود و حرص می خورد. تمنا! کی گفته من خوشحال نیستم! من فقط یک کم بهت زده م! ببینم، تو که نمی خوای به گریه بیفتی؟ اگه می « دونستی چقدر دلم از دیدن اشکهات می شکنه و خرد می شه، هیچ وقت به گریه نمی افتادی! اوه، تمنا! من عاشقت »هستم و بهت قول می دم هیچ کس به اندازۀ من نمی تونه عاشق کسی بشه و این همه دوستش داشته باشه!
۱ ۱ ۴
من و «کسری خودش را به او نزدیک تر ساخت. با قلبی سنگین و پرتپش در نگاه قهرآلود او زل زد و در ادامه گفت: تو هنوز بچه تر از اونیم که به ازدواج و زندگی مشترک فکر کنیم! راستش من می خواستم سه چهار سال دیگه با هم »ازدواج کنیم. که هم تو برای خودت خانومی شده باشی، هم من مردی برای زندگی! یعنی می خوای بگی من الان به «تمنا نتوانست دندان روی جگر بگذارد و دوباره قیافه و لحن معترضی به خود نگیرد: » اندازه کافی خانوم نیستم؟ و در »البته که هستی! تو خانوم گل منی!«کسری تبسمی گرم و مطبوع بر لب نشاند و با لحن نوازشگرانه ای گفت: یک لحظۀ نفسگیر و شورانگیز چشمانش با ستارۀ اشک به سوسو افتاد.
۱۱
می خواستم شبانه روز کار کنم تا بتونم خونه بزرگ تری اجاره کنم که حیاط هم داشته باشه! آخ، تمنا! نمی دونی « اون روز که بهم گفتی کاش خونۀ شما حیاطی داشت که با هم قدم بزنیم، چه قلبی از من شکست! چه خفت رنجباری رو تحمل کردم و به خودم چه دشنامها که ندادم! به خودم گفتم تو می تونی زندگی بهتری برای اون مهیا کنی و اگه » نکنی، از بی عرضگی خودته و معلوم می شه انقدرها که فکر می کنی دوستش نداری! من نمی خواستم افکار تورو پریشون کنم! به هیچ وجه! حالا از اینکه می شنوم به خاطر هوس کودکانۀ من دچار « »عذاب وجدان شدی، احساس ناراحتی می کنم! » نه، تمنا! نه! موضوع عذاب وجدان نیست! تو لایق بهترینهایی، اما با من لیاقت خودت رو زیر پا می ذاری! « »لیاقت من تو بودی! فکر می کنم به حق خودم رسیدم! اوه، نه! منصفانه س بگم تو حتی از سر من هم زیادی هستی!« این حرف رو نزن، تمنا! هیچ وقت خودت رو دست کم نگیر! به هر حال من فرصتی از تو می خوام تا دست کم بتونم « » خونۀ بزرگ تری اجاره کنم که… »نه، حتی حرفش رو هم نزن! من با زندگی کردن توی این خونۀ کوچیک هیچ مشکلی ندارم!« »تو مطمئنی؟ نمی خوای بیشتر فکر کنی؟« البته! من هر جارو که تو باشی، دوست دارم! اونجارو بهشت ابدی خودم می دونم! به تو قول می دم که به در و « » دیوارهای این خونۀ کوچیک به خاطر تو عشق بورزم! »اوه، نه! خواهش می کنم این کاررو نکن! نمی خوام به در و دیوارهای این خونۀ فکسنی حسودی م بشه؟« انقدر که دلم می خواست جای ذرات هوایی باشم که تو تو اون نفس می کشی! اما من باز هم از تو می خوام که یه « کم بیشتر روی خواسته هام فکر کنی! اگه یه کم بهم فرصت بدی، من تمام سعی خودمو می کنم تا همه چیز این »زندگی رو تو شأن تو بگردونم! اوه، کسری! نه! فکر می کنم تا همین حالا هم کلی صبر کردم و انتظار کشیدم! من باید به چه زبونی به تو بفهمونم که « زندگی با تورو هر طور که باشه دوست دارم! من تو یه خونۀ بزرگ زندگی مجلل و با شکوهی رو سپری کردم. »مطمئن باش حسرت خیلی چیزهارو توی دلم سنگین نمی بینم که بعدها بخوام تو زندگی با تو عقده گشایی کنم! »تو مطمئنی؟« »اگه یه بار دیگه از من بپرسی، مطمئناً جیغ می کشم!« » ولی آخه! با این سرعت فکر نمی کنم بشه سنگ بنای یه زندگی محکمو نهاد! «
۱ ۱ ۵
اگه عاشق هم باشیم، با سرعت نور هم می شه این کاررو کرد! مگه اینکه… مگه اینکه تو به خودت و احساسی که « »نسبت به من داری شک داشته باشی! اوه! نه، تمنا! من… من… فقط… فقط نگران یه چیز هستم! اینکه تو… تو… چطور بگم، عاشقم نباشی و فقط خیال کنی « »که هستی! عاشقت نباشم و فقط خیال کنم که هستم! وای، خدای من! ببینم، اینو فقط محض خنده گفتی، نه؟ خیال کنم که « »عاشقت هستم؟ ها ها ها! خندیدم! جوک بعدی رو تعریف کن! تمنا! خواهش می کنم روت رو از من برنگردون! ببین، تو باید به من حق بدی که در این مورد بخصوص کمی « حساس باشم! مادرم بهم گفت تمنا از اون دخترهاس که با همون شدت که می تونه عاشق باشه، می تونه متنفر باشه! لازم نیست به من براق بشی و دندون قروچه بری! خب، من… من می ترسم! می ترسم نتونم خوشبختت کنم! اون وقت تو… تو… آه! حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم که تو یه روز از من متنفر بشی! مطمئنم که اون روز پایان »زندگی منه! من نمی دونم عمه هما چرا یه همچین برداشت مزخرف و مغرضانه ای در مورد احساسات من داشته، اما به هر « جهت اونو به خاطر اینکه مادر توئه بابت خزعبلاتی که زیر گوشت خونده، می بخشم! فقط محض رضای خدا دیگه »بهونه نیار، کسری! چون دیگه دارم یواش یواش سرسام می گیرم! »من بهونه نمی آرم، تمنا جون! اصلاً باشه! دیگه حرفش رو نمی زنم. فقط بهم بگو من باید چی کار بکنم؟« »هیچی! باید با مادرت رسماً به خواستگاری م بیاین!« »و بعد؟« » آخر همین هفته جشن مختصری بگیریم که… « »وای، نه! من که پولش رو ندارم! از کجا باید…« »مهم نیست! من حاضرم بدون هیچ مراسمی به خونۀ تو بیام!« »اگه پدرت قبول نکرد؟« »مجبوره قبول کنه! اون به من اختیار تام داده! گفته… گفته… هر گلی می زنم، به سر خودم می زنم!« » شاید فقط خدا بدونه که چقدر از این بابت خوشحالم! « »از بابت چی؟ از بابت اینکه پدرم به من اختیار تام داده یا…« از بابت اینکه خدا تورو به من بخشیده! نمی دونم چه کار خیری تو گذشته م کردم که خدای مهربون یه همچین « »پاداش زیبایی بهم عطا کرده! » خواهش می کنم به من به چشم یه پاداش نگاه نکن! « »من به تو همون طور که هستی نگاه می کنم!« »بهت گفته باشم، من از مردهای چشم چرون و هیز بدم می آد!« »خاطرت جمع که این چشمها بعد از این به لطف تو یاد می گیره که هر کس ارزش دیدن نداره!« »شعار نده! به هر حال تو آینده همه چیز معلوم می شه!« »من از آینده بیمی ندارم!« »اما من دارم! می ترسم… می ترسم… تو رو از دست بدم! یا اینکه تو روزی در آینده دوستم نداشته باشی!«
۱ ۱ ۶
»بهت قول شرافت می دم که هیچ وقت چنین بی مهری و دلسردی ای از من نخواهی دید!« »اما اگه ببینم!« »خون من بر تو حلال!« » این طوری نگام نکن! من که آدم کش نیستم! « »هستی، تمنا! هستی! خودت خبر نداری!« »من قصاب نیستم، کسری! اگه تو هلاک و مردۀ منی، باید هر روز اینو بهم ثابت کنی!« »من حاضرم هر لحظه به تو ثابت کنم!« »قول می دی؟« »به شرافتم قسم می خورم!« » منم به تو قول می دم که همسر نازنینی برات باشم! « ۶۴۹ تا ۶۴۱صفحات »تو همیشه نازنینی، حتی اگه نخوای که باشی!« »حرفهای قلمبه سلمبه نزن! یه قول دیگه هم باید بهم بدی!« »امان از دست تو… امیدوارم به سادگی قولهای قبلی نباشه و خیال تورو از هر جهت راحت کنه!« که همیشه با همین شدت دوستم داشته باشی! که هیچ وقت ترکم نکنی! که هیچ وقت هیچ وقت بی وفا نشی و به « »عشق من خیانت نکنی! هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت حرف از بی مهر و وفایی به میون نکش! من طاقتش رو ندارم، تمنا! تازگیها فهمیدم که « »چقدر آدم حساس و شکننده ای هستم! »تو نمی خوای از من قول بگیری؟« »من برای دوست داشتن شرطی رو نمی پسندم!« »یعنی چی؟« »تو چه نگاه شیرینی داری، تمنا! حیف که چیزی ندارم تا تو باور کنی حاضرم همه چیزمو بدم تا…« »پرسیدم یعنی چی؟« من می خوام تو هر طور که دلت می خواد دوستم داشته باشی! آزادی که هر وقت صلاح دیدی در مورد احساسات « »خودت تجدید نظر کنی! اوه، چی می شنوم! یعنی تو می خوای بگی من می تونم حتی روزی تورو دوست نداشته باشم؟ ولی تو که گفتی اون « »روز پایان زندگی منه! بله! ولی من مطمئنم چنین روز تلخی رو هیچ وقت تو زندگی م تجربه نمی کنم! چرا که انقدر دوستت دارم، انقدر به« »وجودت عشق می ورزم که تو چاره ای جز پایداری تو عشق و علاقه ت نداشته باشی! »ولی من دوستت دارم، کسری! از حالا تا همیشه! مگه می شه روزی دل از تو کند؟« »خدا اون روز رو نیاره!« »بهت دستور می دم اگه روزی سردی و بی مهری از من دیدی، خونمو بریز!«
۱ ۱ ۷
» اون وقت با دل بیچارۀ خودم چه کنم؟ « »بسوز و بساز!« »تمنا! بیا از بی مهری و هر چیزی که بوی جدایی و بی وفایی می ده حرف نزنیم!« خیلی خوب! چون به مذاق خودم هم خوش نمی آد! من فکر می کنم چون تورو از صمیم قلبم دوست دارم، می تونم « » یه زندگی سراسر شادی و شور و امیدرو پیش رو داشته باشم! »منم چون تو رو دارم، به طور حتم زودتر از تو به شادی و شور و امیدی که در انتظار توئه، می رسم!« »قبول نیست! تو از حالا داری جر می زنی!« بهت قول می دم که به زودی عاشق جر زنیهام بشی! آه، تمنا! نمی خوام شعر بگم، اما قلبم با هر تپش تو رو فریاد « می زنه! مبادا روزی، لحظه ای، این صدای فریاد خواهشمندانه رو نشنیده بگیری و ازم رو برگردونی! من… حاضرم به خاطر نگاه تو در این لحظۀ ابدی هر کاری بکنم تا ذره ای احساس ناراحتی نکنی! بهت قول می دم که از تمام توانم » مایه بذارم که تو خوشبخت باشی و در هر حال احساس کامیابی و سرزندگی کنی! »از تو ممنونم، کسری! واقعاً نمی دونم چی باید بگم!« هیچ نگو! فقط اجازه بده نگات کنم! نگاه پردۀ اسرار قلبهامون رو برمی داره و اجازه می ده از ورای دیگه ای به « »تماشای این عشق و احساس لطیف بشینم! »از کدوم پردۀ اسرار حرف می زنی؟« » چرا رنگت پریده، دختر؟ من و تو دیگه به اسرار هم محرم شدیم! « »ولی مگه…« هیس! خواهش می کنم هیچی نگو! فقط نگاه کن و گوش بده! ببینم، این قلب توئه که مثل سنج می کوبه و با صدای « طبل وار قلب من درآمیخته؟ چی می گم! معلومه که قلب تو با قلب من هم آواز شده! خواهش می کنم به این سمفونی عشق و احساس با همۀ وجودت گوش بده! بی شک چنین لحظۀ باشکوهی تو زندگی من و تو تکرار نمی »شه! ولی من صدای تیک در رو شنیدم و حالا هم دارم صدای پا می شنوم! به گمانم عمه هما برگشته! یعنی به همین « »زودی یه ساعت گذشت؟ قطار زمان هیچ وقت منتظر مسافرهای مردد و معطل خودش باقی نمی مونه! باید سعی کنیم هیچ وقت از قطار زمان « جا نمونیم! سلام، مامان! حال زن صاحبخونه چطور بود؟ می بینم که هنوز اخمهات توی همه! مطمئنم اگه خبر خوش مارو « بشنوی، چهره از هم باز می کنی و از فرط شوق و خوشحالی پسر و عروس خودت رو در آغوش می کشی! چرا این طوری نگام می کنی؟ باور کن با تو شوخی نمی کنم! امروز یکی از بهترین و قشنگ ترین روزهای زندگی پسرته! خواهش می کنم به اون به خاطر سعادت داشتن چنین عروس زیبا و نازنینی تبریک بگو… مامان… بگو که تو هم از » این وصلت خشنودی و مثل ما سر از پا نمی شناسی! بگو! بخش شش
۱
۱ ۱ ۸
وقتی پدر تمنا پای عقدنامه دخترش را امضاء کرد، تمنا یک نفس عمیق کشید و نگاهی به چشمان نگران و خیرۀ کسری انداخت و با لبهای بسته خندید. کسری هم در احساس دلهره و تشویش و اضطراب دست کمی از او نداشت. در تمام چند روز گذشته هر دو نگران و دلواپس تغییر رأی پدر و دایی خود در مورد ازدواجشان بودند و می ترسیدند شرایط به گونه ای رقم بخورد که آقای تاج ماه از تصمیم خود برگردد و مخالفت سرسختانه ای را آغاز نماید. مادر تمنا با چهره ای آرام اما متفکر با شفقت و دلسوزی به چهرۀ بدون آرایش دختر جوان و عروسش -که لباس تور بر تن نداشت- نگاه می کرد و در قلبش احساس ناراحتی و رقت شدیدی متلاطم بود و آزارش می داد. با خودش اندیشید چه آرزوها که برای دخترش نداشت و حال چه کابوس وهمناکی پیش رویش رقم می خورد و او ناگزیر و به ناچار به نظاره ایستاده بود! فکر کرد: اون روزی به خاطر برگزاری چنین مراسم ساده و بی سر و صدایی غصه می خوره و اشک می ریزه! من فقط می تونم متأسف باشم، اما نمی تونم انکار کنم که در کمال سادگی و بی تکلفی سخت برازنده هم هستن! حتماً داری به من حسودی می کنی! «تمنا خواهر گریانش را به مهربانی در آغوش کشید و با خنده زیر گوشش گفت: اما نگران نباش، هر دختری دیر یا زود به آرزوش می رسه! فقط خدا کنه تو هم مثل من با مرد ایده آلت عروسی »کنی! تیام بعد از اینکه با خنده و شوخی با داماد سر به زیر و ساکت که در این حالت اندکی خجول به نظر می رسید گرم همیشه می گفتم تو « گرفت و سر به سرش گذاشت، به سراغ خواهرش رفت و با حالتی میان شوخی و جدی گفت: هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته! حتی عروس شدنت! ولی بهت تبریک می گم! خوب صیدی به تور کشیدی! فقط من »موندم که تو چطور می خوای تاوان شکستن قلب بیچارۀ پژمان رو پس بدی! تو فکر بند زدن « تمنا بی آنکه از شنیدن نام پژمان دچار فشردگی قلبی یا عذاب وجدان شود، با مسخرگی گفت: »شکستگیهای قلب خودت باش! ببینم، هنوز نتونستی نامه رو به دست محبوب ملعون خودت برسونی؟ یکه ای خورد و به چشمان شوخ و شنگ خواهرش خیره و »محبوب ملعون«تیام از شنیدن ترکیب واژگان ناخوشایند من جای تو باشم، نامۀ دیگه ای براش می «مات ماند. هنوز گیج و سرگشته بود که تمنا به آرامی زیر گوشش گفت: نویسم سرشار از نفرت و بیزاری و انتقام! بعد هم هرجور شده به دستش می رسونم. یادت باشه گاهی اگه ناز کنی، » بیشتر از اونچه که بخوای ناز بکشی به مراد و خواسته ت می رسی! اینو از من به عنوان یادگار داشته باش! همان لحظه چشمش افتاد به عمه هما که داماد جوان را به گوشه ای کشیده بود و داشت با او صحبت می کرد. مجبور شد تیام را به حال خودش بگذارد و خود را به مادر و پسر برساند و وارد موضوع مورد بحثشان شود که پدر و مادر در اقدامی غافلگیرانه سر راهش را گرفتند. تمنا چهره های درهم و غضب آلود پدر و مادرش را از نظر گذراند. با اینکه رنگش پریده بود و نیم نگاهی هم به سوی کسری و مادرش داشت و در این حالت بیشتر دستپاچه و ناآرام می » چرا این طوری نگام می کنین؟ «نمود، لبخند محوی زد و گفت: داریم آخرین تصویر خوشبختی تورو توی در و دیوار ذهنمون قاب می «پدر با صدای محکم و کوبنده ای گفت: »گیریم! صرفاً برای تداعی خاطرات گذشته در روزهای آتی!
۱ ۱ ۹
تمنا احساس کرد زیر شلاق کلمات آتشین پدر قلب بیچاره اش سیاه و کبود شده. خواست در واکنش به پاتک پدر امروز خوشبخت ترین و «چیزی بگوید که به سرفه افتاد و مادرش با استفاده از ناتوانی و عجز و استیصال او گفت: بدبخت ترین آدم روی زمین هستی! اما نمی دونیم باید به تو تبریک بگیم، یا اظهار تأسف کنیم! اما به هر جهت مثل » هر پدر و مادر دیگه ای آرزویی جز سعادتمندی و کامیابی نداریم! پدر نیم نگاهی به سوی خواهر و پسر خواهرش انداخت، لبخند تمسخر آمیزی بر لب نشاند و با لحنی زخمی و تو روی سعادت رو نمی بینی! برای من مثل روز روشنه که تو ازدواج ناموفقی «نیشدار خطاب به دخترش گفت: خواهی داشت! اما مهم نیست، هر وقت احساس کردی از این وصلت چیزی جز سرخوردگی و حقارت و فلاکت »نصیبت نشده، به طرف ما برگرد. ما همیشه آغوشمون رو برای گریه های پشیمونی تو باز نگه می داریم! تمنا لب روی لب فشرد. با اینکه از درون چون کوره ای می گداخت، مجبور بود حالت خونسردانۀ خود را حفظ نماید از لطف و توجهی که به من « که مبادا پدرش خیال کند همان قدر که خیال می کرده قلب دخترش را چزانده است. نشون می دین ممنونم، پدر! اما من به شما ثابت می کنم که چه انتخاب درست و شایسته ای داشتم! شما روزی از »خوشبختی و سعادتمندی دخترتون به وجد می آین و چاره ای جز تبریک گفتن بهم ندارین! بعد روی از پدر و مادرش تافت و به سمت کسری رفت. عمه هما نگاه ملاطفت آمیزی به سیمای برافروختۀ عروس »انگار ضعف کردی، دخترم! بهتره هرچی زودتر به خونه برگردیم!«جوانش انداخت و با لحن مشفقانه ای گفت: » شما برین! من و کسری جون بعداً می آیم! «تمنا بی آنکه نگاهی به رویش بیفکند، به سردی گفت: من «بعد بازویش را با غرور و تفرعن در اختیار شوهرش که غرق تماشای او بود قرار داد و آهسته و به نرمی گفت: »دلم می خواد از محضر تا خونه مون رو قدم زنان بریم! خسته می شی، « کسری تمام علاقه و محبتی را که از او در قلبش فواره می شد، توی نگاهش ریخت و با مهربانی گفت: »عزیزم! راه کمی نیست! به نظر می رسید تمنا باز هم پاهایش را توی یک لنگه کفش فرو کرده بود. صرفاً به خاطر چزاندن پدر و مادر و اگر دور از انصاف نباشد، قلب مهربان عمه همایش که همیشه و در هر حال از سر دلسوزی و شفقت و ملاطفت به او دخترم، تو در حال حاضر خسته به نظر می رسی! بعید می دونم «تذکراتی می داد که طاقت شنیدنشان را نداشت. »بتونی این همه راه رو پیاده تا خونه بیای! وقت برای قدم زدن بسیاره! بهتره حالا… گفتم که می خوام قدم بزنم! من مثل شما پیر نیستم، عمه هما! خدارو شکر دست و پادرد هم ندارم که نتونم یکی دو « »فرسخ راهرو پیاده برم! عمه هما از لحن خشن و عصبی و تحکم آمیز عروس جوان و از خودراضی و متکبرش چنان یکه ای خورد که دهانش از فرط تعجب نیمه باز ماند. کسری برای اینکه قلب مادرش را با آن همه شکستگی التیام مختصری بخشیده باشد، شما نگران ما نباشین، مامان! بهتره با دخترها به خونه « دستش را روی شانه اش گذاشت و با مهربانی گفت: »برگردین! اینجا تاکسی فراوونه. من و تمنا هم هر جا خسته شدیم سوار تاکسی می شیم، مگه نه تمنا جون؟ تمنا یک نگاه به چهرۀ غمزده و درهم چروکیدۀ عمه اش انداخت. احساس کرد زیاد با او تند رفته و نزدیک است که او از فرط غصه و اندوه غش کند و به کما برود. برای همین صورتش را بوسید و با لبخندی از سر ناچاری و تقریباً بله، عمه جون! شما نگران خستگی ما نباشین! توی این شهر تو هر کوچه و خیابونی تاکسی پیدا می «زورکی گفت: » شه! پس بهتره خیالتون از بابت من و کسری راحت باشه!
۱ ۲ ۰
عمه هما رغبتی نکرد در نگاه مرموز عروسش نظری بیفکند. حس می کرد پیش آن چشمان بی حیا و گستاخ به قدر کافی خوار و ذلیل شده و بهتر است هرچه سریع تر خود را از مدار بی رحمانۀ نگاهش تا آنجا که می تواند گریز بدهد. روی همین اصل با لبهایی آویزان و سگرمه هایی درهم کشیده بی آنکه چیزی بگوید یا حتی نگاهی از سر تحسر و درد تقدیم پسرش گرداند، از برابرشان گذشت. وقتی با عجله می رفت، حتی برنگشت تا نگاه طلبکارانه برادرش را با نگاه ملتهب و دردمندانه اش پاسخگو باشد و به اتفاق دختران ساکت و خجالتی اش پیش از همه از محضر خارج شدند. به دنبال آنها، پدر و مادر تمنا نیز محضر را ترک گفتند. تیام و تکین عروس و داماد سرگشته و حیران را در میان گرفتند و در حالی که از محضر می رفتند واقعاً که عقد مسخره ای بود! من چه آرزوهای قشنگی برای عروسی خواهرم داشتم، اما یادت «بیرون، تیام گفت: »باشه کسری که تو تمام آرزوهای مارو روی سر خونواده مون خراب کردی! تو لطفاً «قبل از اینکه کسری فرصتی برای پاسخگویی به این شوخی تیام پیدا کند، تمنا با حاضر جوابی گفت: » آرزوهات رو برای عروسی خودت نگه دار! من که به لطف خدا به همۀ آرزوهام رسیدم! شما خواهر مارو خوشبخت می کنین، آقا «تکین خطاب به کسری با لحنی سرشار از عطوفت و سادگی پرسید: »کسری؟ با همۀ «کسری که سخت تحت تأثیر کلام بی تکلف تکین قرار گرفته بود، لبخند دوستانه ای تحویلش داد و گفت: »وجودم سعی و تلاش خودمو می کنم! لازم نیست زیاد به خودت زجر بدی و زحمت بکشی! همین که خواهر مارو در « تیام تک خنده ای کرد و گفت: »آرزوی ازدواج با خودت نذاشتی، کلی در حقش لطف کردی! »تیام! لطفاً خفه شو!«و بعد به صدای اعتراض خواهرش خندید. … ۶۵۹ تا ۶۵۱صفحات » شما به دیدن ما می آین؟ «تکین باز با همان لحن کودکانه گفت: تا پدر و مادر رسماً دعوتمون نکنن پامون رو تو خونۀ شما «تمنا بادی به غبغب انداخت و با غرور و تفاخر جواب داد: »نمی ذاریم! پامون رو تو خونۀ شما نمی ذاریم! ها ها ها! تا همین یه ساعت پیش «تیام لحن و ادای خواهرش را تقلید کرد و گفت: » خونۀ ما بود، حالا شد خونۀ شما! محض یادآوری برادر خنگم باید عرض کنم بعد از این هر جا که خونۀ کسری «تمنا پشت چشمی نازک کرد و گفت: »جونم باشه، خونه منه! اوه! منم از کسری جونش صمیمانه تقاضا می کنم که شاخ غرور خواهر نکبتی مارو هر طور شده بشکنه! واقعاً نمی « » دونی با این کار چه لطف بزرگی در حق همه و اول از همه خودت می کنی! »تیام!!!« چشم، حالا دیگه خفه می شم! بچه ها، بابا و مامان دارن نگامون می کنن! کاش دوربینمو دور از چشمهای بابا آورده « بودم! آخه بابا می گفت هیچ دلش نمی خواد از مراسم امروز عکسی به عنوان یادگاری تو آلبوم خونوادگی مون »داشته باشیم!
۱ ۲ ۱
به جهنم! اصلاً برام مهم «تمنا با حالتی لجوجانه و کفرآمیز انگار که کلمات را در دهانش نشخوار می کرد، گفت: نیست! به بابا بگو من و کسری تصاویر زیبا و ابدی امروز رو توی قلبهامون به عنوان یادگاری نگه می داریم و اصلاً » هیچ احتیاجی به اون عکسهای کاغذی نیست! لازم نیست انقدر خودت رو به خاطر «کسری به نرمی بازوی عروس خشمگین و یاغی اش را فشرد و به آرامی گفت: »هیچ و پوچ عصبانی کنی، تمنا! اما تمنا از فرط خشم و ناراحتی برافروخته و منقلب بود و به هیچ وجه نمی توانست این سرکشی و طغیان زدگی را در وجود خودش مهار کند. تکین و تیام با نهیب پدر و مادر به خود آمدند و چاره ای جز رفتن ندیدند. هر دو به سرعت عروس و داماد جوان را بوسیدند و در حالی که برایشان دست تکان می دادند، به سمت اتومبیل پدرشان دویدند. تمنا نگاه پرتحسری به ماشین کولردار پدرش انداخت و در دل از اینکه مجبور بودند توی گرمای خفقان آور مردادماه در کنار محبوبش قدمزنان راه خانه را بپیمایند، در یک لحظۀ ناخوشایند عصبانی و غمگین شد. ماشین پدر که بدون زدن بوق و یا حتی چراغی از کنارشان گذشت، او با حرص انگار که روی تاولهای عمیق خودش مرهم می مهم نیست! اصلاً مهم نیست! به هیچ وجه دلم نمی خواست توی اون ماشین باشم، در حالی که «گذاشت، گفت: »کسری رو در کنار خودم نداشتم! سعی کرد در اولین روز زندگی مشترک خود شاد باشد و شادی کند و حتی برای لحظه ای لبخند را از روی لبان خود اول می ریم « محو نگرداند. برای همین رو به کسری که به طرز اسرارآمیزی خاموش و متفکر نشان می داد، گفت: کافه قنادی! یه بستنی میوه ای نوش جون می کنیم، بعد که شارژ شدیم یه کورس راه رو با تاکسی می ریم و باقی شو پای پیاده! تو موافقی؟ هِی، کسری! چرا انقدر ساکتی؟ خدایی نکرده دمق که نیستی؟ ببینم، نمی خوای که من فکر »کنم زبونم لال از این پیوند ناراضی و… اوه، نه! «کسری به سرعت سر از لاک خود بیرون کشید و شتاب زده به میان کلام عروس بغ کرده و مظنونش دوید: این چه حرفی یه که می زنی! من فقط نمی تونم به این راحتیها باور کنم که تو دیگه مال من شدی! آخه همه چیز خیلی غیرمنتظره رقم خورد! فکرش رو بکن، از تولد یه عشق شورآفرین تو قلبهامون تا ازدواج من و تو بیشتر از دو »هفته طول نکشید! نمی دونم خدارو باید چطور شکرگزار باشم که تورو به من بخشید! در حین ادای این جمله با همۀ وجود عشق و خلوص و صداقت را در پاکی نگاهش ریخته بود و از ستارگان چشمانش سوسوکنان رو به نگاه منقلب عروس جوانش برق شور و محبت می پاشید. تمنا سرش را روی شانۀ او گذاشت و من هم مثل تو خیال می کنم که این لحظه رو توی خواب و خیال خودم تجربه می کنم! وای، «لبخندزنان گفت: »کسری! نکنه هر دو خواب باشیم؟ این شاید تنها رویای مشترک من و تو باشه که شکل « کسری دستش را به دور بازوان عروسش حلقه کرد و گفت: حقیقت به خودش گرفته! دوستت دارم، تمنا! از تو ممنونم که عشق رو با همۀ جذبه و شکوه و جلالش خالصانه و بی دریغ به قلب من بخشیدی! واقعاً نمی دونم به جبران این همه لطف و منتی که سرم گذاشتی چی کار باید بکنم، جز »اینکه بیشتر و بیشتر دوستت بدارم! من فقط همین رو از تو می خوام! فکر می کنم هر «تمنا نفسی شبیه به آهی عمیق کشید و با لحن اندوه باری گفت: چقدر هم که دوستم بداری، باز کمه! اوه، کسری! خواهش می کنم هرچی می تونی بیشتر دوستم داشته باش و » عاشقم باش!
۱ ۲ ۲
کسری از گوشۀ چشم با محبتی بی شائبه نگاهش کرد و بعد به آرامی چون زمزمۀ جویباری روان در گوش محبوب خود آهنگ شوق انگیز عشق را در زیباترین ملودی مهر و دوستی این چنین سر داد و هم خودش و هم او را از خود بیخود ساخت: خوابم یا بیدارم / تو با منی با من همراه و همسایه / نزدیک تر از پیرهن باورکنم یا نه / هرم نفسهاتو ایثار تن سوزِ / نجیب دستاتو خوابم یا بیدارم / لمس تنت خواب نیست این روشنی از توست/ بگو از آفتاب نیست بگو که بیدارم / بگو که رویا نیست بگو که بعد از این / جدایی با ما نیست اگه این فقط یه خوابه / تا ابد بذار بخوابم بذار آفتاب شم و تو خواب / از تو چشم تو بتابم بذار اون پرنده باشم / که با تن زخمی اسیره عاشقِ مرگه که شاید / توی دست تو بمیره خوابم یا بیدارم / ای اومده از خواب آغوشتو وا کن / قلب منو دریاب برای خواب من / ای بهترین تعبیر با من مدارا کن / ای عشق دامنگیر من بی تو اندوهِ / سرد زمستونم پرنده ای زخمی / اسیر بارونم ای مثل من عاشق / همتای من محجوب بمون بمون با من / ای بهترین ای خوب
۶
چه « تمنا غلطی توی رختخوابش زد و با چشمانی خواب آلود و پف کرده به طرف آشپزخانه نظری انداخت و گفت: »خبره، کسری؟ این سر و صداها مالِ چیه؟ من خوابم می آد! کسری سر از توی آشپزخانه بیرون کشید، نگاه هیجان زده ای به سیمای خواب آلود عروس جوانش انداخت و با »من دارم می رم سر کار، عروس تنبل! نمی خوای در کنار شوهر عزیزت صبحانه میل کنی؟«خنده گفت: » نه! چشمهام از هم باز نمی شه! تو هم مجبور نیستی امروز بری سر کار! اگه بری… اگه بری… « اگه بری، من از دستت دلخور می «خمیازه ای آمد و رفت و بعد او با همان لحن کشدار و بی حوصلۀ خود ادامه داد: »شم! امروز تازه روز اول زندگی مشترک من و توئه اون وقت…
۱ ۲ ۳
که این یکی کارش رو « به هیچ وجه دلش نمی خواست عمه هما با این سرعت به میان کلامش بپرد و به تندی بگوید: »هم از دست بده! تو باید خوشحال باشی که مرد زندگی ت بیشتر از همیشه به فکر پول درآوردن باشه! لحن سرکوبگرانه و خالی از مهر و عطوفت عمه هما باعث شد خواب از سر تمنا بپرد و به شدت احساس کسالت کند کسری، دارم بهت جدی می گم! «و بدعنق شود. روی بسترش نیم خیز شد و با لحن لوسی خطاب به کسری گفت: »اگه امروز بری سر کار، از دستت ناراحت می شم! بعد تمام تلاش و همت خود را به کار برد تا این رنجیدگی و کدورت را هرچه بیشتر در سیمای آشفتۀ خویش مشهود نماید. ترفندی که به کار گرفته بود، خیلی زود عمه همایش را سر جایش نشاند و توجه و علاقۀ کسری را بیش از پیش معطوف او ساخت. »کسری، مبادا به حرف این دختر گوش کنی! تو باید امروز سر کار بری! همین دیروز هم که نرفتی…« مهم نیست، مادر! حتی اگه این یکی کارمو هم از دست بدم، حاضر نمی شم قلب تمنا رو درست در اولین روز زندگی « »مشترکمون جریحه دار کنم! تمنا از لحن تحکم آمیز و پرخاشگرانۀ کسری نهایت لذت را برد. در حالی که احساس می کرد ته قلبش قند آب می کنند، به خودش گفت: الحق که تو دلبری خیلی کارکشته ای! فقط خدا به داد عمه هما برسه که نمی دونه چطور باید در عین حال که عمۀ مهربونی برامه، مادرشوهری کنه! و چون دید کسری از آشپزخانه بیرون آمده و به سمت بستر او می آید، خودش را کمی جمع و جور کرد و با لحن »!اگه به خواسته من اعتنا نمی کردی، واقعاً از دستت می رنجیدم«لوسی گفت: یعنی من انقدر بی عاطفه م که به همین راحتی باعث شم «کسری با علاقه ای بی شائبه نگاه در نگاهش دوخت و گفت: »از من کینه و رنجشی به دل بگیری؟ و تمنا از فرط خوشحالی دلش ضعف رفت! * * * »چرا چیزی نمی خوری، تمنا جون! لوبیا پلوی مادرم تعریفی یه!« تمنا با اکراه نگاهی به ظرف غذایش انداخت و لبهایش را جمع کرد و داد جلو. »داداش کسری راست می گه! هر کی لوبیا پلوی مادرمو خورده، حظ کرده!«شیدا گفت: »متأسفم که نمی تونم از خوردن چنین غذای بیخودی حظ کنم!« »تمنا!!!« و هیچ اهمیتی به نگاه عصبی و ملامت آمیز او نداد و از کنار سفره بلند شد. »من گرسنه م نیست!« لابد گشنه ش نیست! تو خودت رو «عمه هما نگاهی به چهرۀ درهم و مبهوت پسرش انداخت و از سر دلسوزی گفت: »ناراحت نکن! غذات رو بخور! ولی اون صبحانه هم چیزی نخورد! حتماً «کسری نگاهی به تمنا انداخت که داشت با گلدان روی طاقچه ورمی رفت. و از جایش نیم خیز شد. »باید گرسنه باشه!
۱ ۲ ۴
بشین، کسری! لازم نیست نازش رو بکشی! اون با این کارش به برکت خدا توهین کرد! هر وقت «مادر نهیب زد: »گرسنه ش بشه، مجبوره شکم خودش رو با هر نوع غذایی سیر کنه! اما کسری اهمیتی به حرفهای خیرخواهانۀ مادرش نداد و به سوی تمنا خیز برداشت. تمنا که او را در کنار خود دید، سعی کرد هرچه بیشتر می تواند بی اعتنا و بی تفاوت جلوه کند. از طرفی، به هیچ وجه دلش نمی خواست وقتی تمنا جون! من می دونم که تو گرسنه ای! خودم صدای قار و قور «کسری نازش را خریدار بود گران فروشی کند. » شکمت رو شنیدم و به مامان گفتم سفرۀ ناهار رو زودتر پهن کنن! پس لجبازی نکن و بیابرگردیم سر سفره! تمنا در حالی که می کوشید نگاهش به طاقچه و گلدان و دیوار و سقف و هر جای دیگه به غیر از نگاه خواهشمند او »من لب به لوبیا پلو نمی زنم!«باشد، گفت: آخه چرا؟ لوبیا پلو« لحنش از بوی نامطبوع عناد و تکبر و خودخواهی محض لبریز بود. کسری با لحن زاری گفت: »دوست نداری، یا خیال می کنی مادر من دست پخت خوبی نداره؟ مادرت باید برای پخت غذا نظر منو می پرسید، اما نپرسید و «تمنا سرش را به جانب مخالف دوخت و با تحکم گفت: » غذای مورد علاقۀ خودش رو پخت! کسری لحظه ای باتعجب و تأنی نگاهش کرد به نظر می رسید بیشتر از حرفهایی که شنیده شوکه و مبهوت است. یا شاید نمی توانست به درستی این مسئله را پیش خودش هضم کند که چرا لوبیا پلو نمی تواند غذای مورد علاقۀ عروس نازنینش باشد وقتی او و مادر و خواهرانش عاشقش بودند! تو بهتره بری غذات رو «تمنا که سکوت و عجز او را در واکنش به گفته های خود دید، عصبی شد و به تندی گفت: »بخوری، کسری جون! اما تو هم باید با من به سر سفره برگردی! من بدون تو لب به غذام نمی «کسری به خود آمد و با دستپاچگی گفت: »زنم! تمنا دلش می خواست برای چزاندن بیشتر او روی از او برگرداند، اما ترسید با این کارش قلب محبوبش را بیشتر از باشه! فقط به خاطر تو می«حد تصورش برنجاند و او را از دست خود دلگیر نماید برای همین با نرمی و سازش گفت: » آم! اما به مادرت بگو بعد از این هر وقت خواست ناهار یا شام درست کنه نظر منو بپرسه! اصلاً آشپزخونه ازا مروز در اختیار توئه! هر غذایی دوست «کسری خوشحال از تغییر جبهۀ تمنا به خنده گفت: »داشتی… نه نه نه! من از آشپزی متنفرم و از تنها مکانی که توی دنیا از اون دوری می «تمنا به سرعت کلامش را قیچی کرد: و به روی هم لبخند زدند. » کنم آشپزخونه س! راستی، تو صدای قار و قور شکممو می شنوی؟ تمنا چند بالش را در کنار سفره روی هم گذاشت و به بهانۀ اینکه عادت ندارد روی زمین غذا بخورد، روی بالشها نشست. لقمۀ اول را که بلعید و به نظرش خوشمزه رسید، لقمه های بعدی را با اشتهای بیشتری فرو داد. کسری هم برای ابراز محبت بیشتر چند قاشق از غذای خود را بر دهان او برد و با اشتیاقی عمیق و عشقی پاک و خالصانه به غذا خوردن او خیره می شد و ذوق می کرد. حتی وقتی تمنا بر اثر تندخوری به سرفه افتاد، لیوان آب را به دهانش چسباند و کمکش کرد چند قلپ آب بخورد. شاید حتی اگر می توانست، زحمت جویدن و هضم غذای او را هم به عهده می گفت تا محبوبش بی هیچ دردسری به حساب ناهار امروز خود رسیده باشد.
۱ ۲ ۵
او به قدری محو تماشای غذاخوردن نگار نازنین خود بود که اشتهای خود را از دست داد. یک بار که با نهیب و هشدار مادر به خود آمد و نگاهش با نگاه ملامت آمیز و متأسف او درهم آمیخت، با حالتی از شرم و خجالت زدگی سعی کرد ته بشقابش را پاک کند. در حالی که همۀ وجودش با اشتیاقی سیری ناپذیر از تماشای آن دلبر شیرین و افسونگر خسته نمی شد، حس می کرد از لوبیا پلوی همیشه خوشمزۀ مادرش دلزده و سیر است و هیچ میلی به خوردن آن ندارد. اما با این همه زیر فشار نگاه تحکم آمیز مادر مجبور بود با ولعی ساختگی باقی غذایش را به معدۀ ظاهراً از کار افتاده اش بفرستد و ناراحت از اینکه در لحظاتی تأسف بار تا قاشقش را از غذا پر کند، فرصت تماشای او را از دست می داد.
۳
اوه، کسری! دلم برات یه ذره شده بود! نگفتی عروس جوونم توی خونه منتظرمه و جز من دلخوشی دیگه ای نداره؟ « »نگفتی چطور توی این قفس مثل مرغ اسیر زانوی غم بغل زده تا تو بیای و از این قفس تنگ آزادش کنی؟ باور کن انگار صد سال می شه که ندیدمت! تو چی؟ تو «و با اخمی شیرین نگاهش کرد و با همان لحن لوس ادامه داد: »هم دلت همین قدر برام تنگ شد یا نه؟ البته! من انگار هزار سال ندیدمت! در تمام ساعاتی «کسری سرخوش از دل نازکی عروس جوانش لبخندزنان گفت: که کار می کردم، تو در نظرم بودی و با یاد تو قوت قلب می گرفتم. طوری کار می کردم که همه مونده بودن من این »همه نیرو و توانایی رو از کجا آوردم! بهشون نگفتم این روزها دلگرمی خوب و عزیزی پیدا کردم که به لطف حضورش تو زندگی بی فروغم «و ادامه داد: »!صدها برابر نیرو و توان پیدا کردم و فقط اگه دلتنگی او نباشه، حاضرم صبح تا شب و شب تا صبح کار کنم من خیلی«و بعد همان طور که او را با خود به سمت آشپزخانه می برد، گفت: ۶۲۹ تا ۶۲۱صفحات »گرسنه هستم، بگو ببینم غذا چی داریم؟ شور و نشاطی که تمنا با حرفهای دلنشین و هیجان انگیز شوهرش در قلب خود احساس می کرد، با این سؤال کسری به تلخی مأیوس کننده ای تبدیل شد که در کامش چون زهر ته نشین می شد. حالت گلایه به لبها و کل چهره اش عمه هما نذاشت برای شام فسنجان درست کنیم! گفت گرون درمی آد! من «بخشید و دستها را بر سینه زد و گفت: خیلی دلم می خواست برای شام فسنجان درست کنیم. اوه، کسری! مامانت گفت فسنجان یه غذای اشرافی یه و به ما »نمی آد که… پشت دستش را به چشمانش مالید و اشکی را که نبود، از دیده زدود. خیلی زور زده بود تا بلکه فقط یک قطره اشک را به چشمهایش بدواند و آسمان نگاهش را خیس کند، اما دریغ که چشمانش علی رغم تلاش ماهرانۀ او در بغض آلود ساختن صدایش نم پس نزد و گریۀ ساختگی اش ضایع و خجالت آور جلوه می کرد. اما کسری به قدری با محبت بود که متوجه این موضوع نشد و به سرعت برای دلجویی از همسر نازنینش که بغض کرده بود و به زحمت جلوی فواره شدن اشکهایش را گرفته بود، او را به خودش چسباند و با مهربانی زیر گوشش مهم نیست! مامانم منظوری نداشت! البته نباید می گفت به ما نمی آد غذای اشرافی بخوریم. می دونم که بهت «گفت:
۱ ۲ ۶
برخورد عزیزم، اما… خب، باید یه جورهایی به مادرم هم حق بدی. آیا ازش پرسیدی اصلاً مرغ داریم یا نه؟ گردو » داریم یا نه؟ و مخلفات دیگه که مخصوص خورش فسنجانه و تو بهتر از من می دونی؟ تمنا همان طور که فین فین می کرد و دور از چشمان کسری با آب دهان دیده اش را تر کرده بود که گریه هایش نپرسیدم! یعنی اصلاً به من فرصت پرسیدن نداد! تا گفتم «طبیعی تر جلوه کند، با همان صدای بغض گرفته گفت: »خورش فسنجان، بهم پرید و بداخلاقی کرد! »حالا مامانم کو؟« کسری با نگاهی ملاطفت آمیز بار دیگر از او دلجویی کرد و گفت: رفتن خونه صاحبخونه! منو تنها گذاشتن و رفتن که دور هم باشن و از این در و اون در حرف بزنن تا دلشون باز « »بشه! »با هم جر و بحثتون شد؟« آره! البته بیشتر تقصیر عمه هما بود! من می دونم که از من « تمنا از زیر چشم نگاهش کرد و با لحن شرمگینی گفت: خوشش نمی آد! دم به دقیقه می گه شما نباید حالا به این زودی ازدواج می کردین! می گه شما از زندگی چی می »دونین! انگار خودش از اول می دونست. خواهرهای موذی ت هم گوش می ایستن و لابد توی دلشون بهم می خندن. آخه چرا باید بهت بخندن؟ بیا از آشپزخونه «کسری دستهای تمنا را در دست گرفت و با ملاطفت و ملایمت گفت: بریم بیرون! دلم نمی خواست با دیدن قیافۀ عبوس تو خستگی کار به تنم بچسبه. من مادرمو می شناسم، هیچ وقت نیت بدی در مورد کسی نداره. حالا باهاش صحبت می کنم، ببینم این مشکل کوچولو چطوری به وجود اومد و »چطوری می شه حلش کرد! دیگه نمی خوام بابت چنین موضوعات پیش پا افتاده ای چشمهای «بعد او را با خود از آشپزخانه برد بیرون. »خوشگلت رو غمگین و خیس ببینم! تمنا محض دلبری بیشتر چند بار پلکهایش را به آرامی بر هم زد و فکر کرد: حالا اگه اشکی به مژه هام چسبیده بود و با این حرکت روی گونه م می غلتید، چقدر زیباتر می شدم و چه قلبی از کسری می سوزوندم. او از این بابت متأثر بود و تأسف می خورد. از صاحبخونه اجازه گرفتم یه دیوار ریلی چوبی برای مجزا کردن قسمت خوابمون وسط این اتاق نصب «کسری گفت: »کنم، چطوره؟ چه خوب! همه ش داشتم «برق خوشحالی نی نی چشمان تمنا را ستاره نشان کرد. دستهایش را بر هم زد و گفت: غصه می خوردم من چطور می تونم لباس خواب بپوشم، در حالی که مادر و خواهرهات مارو موقع خواب محاصره می »کنن! حالا کی این کاررو می کنی؟ کسری نشست و دست تمنا را کشید و کنار خودش نشاند. مهره های گردنش را شکست و نفسی عمیقی کشید و »گفت: امروز سفارش ساختش رو به نجاری دادم. البته اگه خودم وقت داشتم، ارزون تر درمی اومد! »وای! چقدر خوب می شه!«تمنا ذوق زده و با چشمانی فراخ و گرد شده، به شیرینی خندید. و بی هیچ تلاش جانکاهی توانست نگاه عاشقش را جذب خودش سازد و بعد با ملاحت پلکهایش را بر هم زد و گفت: دوستت دارم، کسری! دلم برات تنگ شده بود! کاش وضعمون انقدر خوب بود که تو مجبور نبودی منو تنها بذاری و « »سرکار بری!
۱ ۲ ۷
وضع ما خوب می شه! تو پشتم باشی، من خیلی زود پولدار می شم! «کسری به آرامی بر پشت دستش نواخت و گفت: بهت قول می دم که خیلی زود اوضاع زندگی مون رو عوض کنم! من بیشتر و بیشتر کار می کنم. نمی دونی به عشق تو چه پشتکاری پیدا کردم! به خدا حاضرم نیمه شبها هم توی شیفت شب کار کنم و مزد بیشتری بگیرم. فقط اگه تو »دلتنگی منو تحمل کنی! نه، نمی ذارم این «تمنا با ناز و غمزه خودش را ناراحت و پریشان خاطر نشان داد و با همان لحن لوس و غمزده گفت: »کار رو بکنی! من حق دارم لااقل نصف روز تورو داشته باشم یا نه؟ کسری همچنان که از ناز و اداهای زن زیبا و شیرینش لبریز از عشق و امید می شد و از فرط شادی و سرخوشی قلبش غنج می زد و آرزوهایش مثل شکوفه های سیب یکی یکی می شکفت و حلاوت یک زندگی ناب را در کامش » من همیشه مال توام! همیشه! «می چشاند، زیر تپشهای ناهمگون قلب طغیان زده اش با لحن بی قرار و بی تابی گفت: عمه هما و دخترها که پیدایشان شد، کم کم فاصله و حد و حدودی میان تازه عروس و داماد افتاد که چندان خوشایند تمنا نبود. او در هر حال وجود عمه هما و دخترعمه هایش را حضور مزاحمی در زندگی خود تلقی می کرد و از این بابت ناراحت بود که نمی تواند کاری برای رفع این مزاحمت بکند! فکر کرد: باید یه راه حلی پیدا کنم! همین طور نمی شه نشست و اجازه داد با حضور نامبارکشون به روابط عاطفی و احساسی من و کسری صدمه بزنن و عشق و صمیمیت مارو خدشه دار کنن! باید فکر کنم و نقشه ای بریزم!