رمان ناز نازان – قسمت چهارم
احساس می کرد قلبش درون کوره ای آتشین در حال گداخته شدن است. نمی دانست آیا مادرش می فهمید که این دل درد عجیب و جانسوز و طاقت فرسا با همۀ دل دردهایی که می شناخت فرق می کند یا نه! مادر دست با محبتی بر دیر یا زود منتظر این لحظه بودم که تو این دل «سرش کشید و همچنان که داشت با موهایش بازی می کرد، گفت: » درد وحشتناک رو تجربه کنی! باید بهت می گفتم که همین روزها باید این بلوغ… می شه ما «بعد یادش به حضور نامحرم تیام افتاد، برگشت. از روی شانه نگاهش کرد و با لحنی تحکم آمیز گفت: »مادر و دخترهارو به حال خودمون بذاری؟
۶۹
»ولی من نگران این دل درد لعنتی هستم!«تیام با خنگی گفت: لازم نیست نگران باشی! برو خدارو شکر کن که دختر « مادر لبخند معنی دار و تمسخرآمیزی بر لب نشاند و گفت: نیستی تا مجبور باشی این دل دردهای ناخوشایند رو تحمل کنی! حالا خواهش می کنم برو بیرون! مسئله ای هست که مربوط به ما زنها می شه! من اگه جای تو بودم، از لیلا می خواستم برام یه لیوان آب انار خنک بیاره که برای این »لحظه تو خیلی نشاط آوره! تیام در حالی که گیج و منگ نشان می داد و خودش را به سمت در اتاق هل می داد، فکر کرد: یعنی چی! سر در نمی آرم منظور مادر از حرفهایی که زد چی بود! چرا گفت خدا رو شکر کنم که دختر نیستم… اَه! گاهی وقتها بس که خنگ و هالو می شم از خودم بدم می آد. کاش منم دختر می شدم و مجبور نبودم حالا اونهارو ترک کنم. این زنها موجودات عجیب و غریبی هستن! برای خودشون مسائل و اسرار بخصوص دارن! اون وقت ما مردها هیچ چیز بخصوصی برای خودمون نداریم. خیر سرمون مرد هستیم و با این حال زنها به جای ما دنیای اسرارآمیزی دارن و چقدر هم از این بابت به خودشون می بالن! »تیام! تو که هنوز نرفتی! هیچ خوب نیست آدم این جور وقتها گوش وایسته ها!« »نمی خواستم گوش وایستم، مامان! فقط یه سؤال کوچیک داشتم.« وقتی این را گفت، خودش هم نمی دانست چه می خواهد بگوید. اما نگاه عمیق و کنجکاو مادرش را که دید، خیلی »اگه این دل درد یه دل درد معمولی نبود، چی؟«زود ذهنش به کار افتاد. منظور تیام این بود که این دل درد کذایی ای که اشک تمنا را درآورده، مربوط به قلبش می شود و هیچ ربطی به دل ما هم می خوایم زنونه بشینیم و در مورد غیر عادی بودن و در عین حال « دردهای دیگر ندارد. مادرش با خنده گفت: »عادی بودن این درد با هم صحبت کنیم. البته اگه تو هر چی زودتر از اتاق بری بیرون! تیام خیره خیره نگاهشان کرد و چون مطمئن بود چیزی دستگیرش نشده، سر به زیر افکند و با یک دوجین سؤالات مبهم و پیچیده و بدون جواب از اتاق رفت بیرون.
۳
بی حوصله و دمق نگاهش را با رد کسالت آمیزی تا آن سوی افق خسته و وامانده به پرواز وامی داشت. چون پرندۀ شکسته بالی خودش را اسیر قفس حسرت و ماتم می دید. درِ قفس به رویش باز مانده، اما یارای پرواز و بالیدن در او انگار که سالها مرده بود. گم گشتۀ هزار توی خیالات تیره و تار خودش بود و دوباره که پیدا می شد، رد نگاهش را دنبال می کرد و افق را در بر می گرفت. انگار هزار سال پیش درست در چنین لحظه ای و در کشاکش لحظه های منگ پریشانی خودش را یافته بود و او خیال می کرد زندگی را وانهاده است آن گاه که در نگاه خودش گم بود و پیش چشم اندوه پیدا می شد. چه بطالت رنجباری او را هر لحظه در خودش می بلعید! حس می کرد در خودش فرو مرده و خودش را که با رؤیاهای محال و ناممکن از گور خیالات واهی نبش قبر می کرد، می دید چیزی تا تجزیۀ نهایی پیکره احساسات و شور و عواطف جوانی اش باقی نمانده. هرگز گمان نداشت دنیا به این پوچی و تنگی و پستی باشد. هرگز فکر نکرده بود روی در برهه ای از زمان از خنجر تقدیر در یک لحظه زودگذر و آنی ضربه ای کاری بر او فرود آید و این چنین روح زندگی را در او بکشد و او را نیز
۷۰
بر خاک ذلت و ناکامی سرنگون سازد. او هرگز دنیا را از پس پنجرۀ حقیقت درون خویش تماشا نکرده بود. هر چه تا به امروز می دید سراب یک خیال حسرت آمیز بود. با خودش که فکر می کرد، می دید حتی از خودش هم جز سایه های مبهم و سراب چیزی به خاطرش نیست. تازه داشت به این باور می رسید که دنیا چیزی جز خیال نیست. حتی فکرش را هم نمی کرد درست در همچین روزهای پر دلهره و تشویش که حتی حوصلۀ خودش را هم ندارد، حدس و گمان مادرش در مورد بلوغی که انتظارش را می کشید به حقیقت تبدیل شود و حالا ناچار باشد دورۀ جدیدی از شباب و بلوغ را در بدترین و ناراحت کننده ترین حالت ممکن تجربه کند. او همیشه عجله زیادی برای بزرگ تر شدن و پا گذاشتن به دوران جوانی و بزرگسالی داشت، اما هرگز فکرش را نکرده بود که برای پشت سر گذاشتن دوران بچگی و کم سالی و رسیدن به سن و سالی که منتهای آرزویش بود، باید از چنین مرز دشوار و سخت و دردناکی عبور نماید. مادرش این روزها مثل پروانه به دورش می چرخید و دقت می کرد که این دورۀ سخت برای دختر نازک نارنجی و حساسی چون او به یک مسئله بغرنج تبدیل نشود. روی همین اصل تمام رفتارهای او را زیر نظر داشت و نگران این بود که مبادا این علامت ناخوشایند بلوغ باعث افسردگی دخترش شود و به کلی روحیه اش را مخدوش نماید. روی همین اصل درست در لحظاتی که تمنا پشت پنجرۀ اتاقش غمزده و پریشان احوال نگاه می کرد و در نگاه خودش گم می شد، از تکین خواست به اتاق خواهرش برود و به او پیشنهاد کند که به اتفاق هم از خانه بزنند بیرون. تکین تا پیشنهاد مادر را به گوش خواهرش رساند، متوجه شد که تمنا به طرز شگفت انگیزی از این رو به آن رو شده اوه، چی کار می کنی، «و از فرط شور و شوق و هیجان نزدیک است که او را زیر فشار بازوان خود خرد و خمیر کند. »تمنا! لِهَم کردی! تمنا صورت خواهرش را با هزاران بوسۀ آبدار و دلچسب خیس کرد و در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت خیلی خوشحالم، تکین! خیلی! داشتم دق می کردم! داشتم می پوسیدم! «و چیزی در دلش همچنان غنج می زد، گفت: »داشتم می مردم! لازم به توضیح اضافۀ او نبود. تکین داشت می دید که طی این چند روز خواهرش با چه علائم رقت انگیزی تکیده و پژمرده شده و تا همین چند لحظۀ پیش هیچ نشانی از شور و نشاط همیشگی در او به چشم نمی خورد. خوشحال بود از اینکه او این خبر شیرین و حیاط بخش را به گوش خواهرش رسانده و اولین نفری است که بار دیگر این چهره را شاد و سرزنده و قبراق می بیند. »تیام کجاس؟« »توی باغ. داره با لیلا قدم می زنه!« »لیلا! پسرک دیوونه! بهش بگو باید هر چی سریع تر بریم. من دیگه حتی یه لحظه هم تاب ندارم توی خونه بمونم.« تکین نگاه مشکوکی به دیدۀ او انداخت. و با اینکه می دانست مقصد اصلی خواهرش کجاست با این همه برای رفع »تو که نمی خوای به دیدن عمه هما بریم؟«شکی که داشت گفت: »خب، معلومه که نه!« تکین لحظه ای مات و مبهوت نگاهش کرد. فکر کرد: عجیبه! چرا انقدر مطمئن بودم که اون همین قصد رو داره! »پس برای چی انقدر بی تابِ رفتنی؟«
۷۱
می « تمنا بی اهمیت به چهرۀ مظنون خواهرش دستها را در هوا بر هم کوفت و با خوشحالی غیر قابل توصیفی گفت: »خوام به دیدن اون برم! ما می ریم خشک شویی! فقط اونجا می تونیم اونو ببینیم. »اوه، بله! یادم نبود! چرا به فکر خودم نرسید!« تمنا خیزی به سمت آیینه برداشت. دستی به موهای پریشان و آَشفته اش کشید و رو به خواهرش به حالت امر و نهی چرا وایستادی و بر و بر منو نگاه می کنی! لازم نیست برای هضم یه همچین موضوع ساده ای انقدر فکر کنی! «گفت: برو خودت رو آماده کن! به این پسرۀ احمق هم بگو لیلا رو به حال خودش بذاره و هر چی سریع تر آماده بشه که بزنیم بیرون. اوه، خدای من! تو که هنوز وایستادی! دِ برو دختر! هیچ دوست ندارم حالا که انقدر خوشحالم کسی »عصبانی م کنه، فهمیدی؟ را چنان داد زده بود که دختر بیچاره سر تا پا بر خودش لرزید و فرار را بر قرار ترجیح داد. در حالی که »فهمیدی« ندید چشمان شوخ و شنگ خواهرش چطوری به روی آیینه برق می پاشد. … ۱۵۹ تا ۱۵۱صفحات ۴ »پس چرا نیومد؟« »یه کم حوصله کن، دختر! باید از صاحب کارش اجازه بگیره یا نه!« »صاحب کارش! صاحب کارش! اَه!« تمنا از اینکه با چنین واقعیت تلخ و تکان دهنده ای مواجه می شد، متأسف و عصبانی بود. نمی شد از این حقیقت بگریزد که کسری نمی توانست بدون اجازۀ کارفرمای خود ساعتی در کنار او و مال او باشد. و این چقدر سخت و دردناک است که محبوب کسی برای اینکه عاشق خود را از دلتنگی دربیاورد، باید به مافوق خود کلی سؤال و جواب پس بدهد. اصلاً او چرا برای خودش کار نمی کند؟ چرا کارفرمای خودش نمی شود که مجبور نباشد از کسی دستور بشنود؟ و اینها سؤالاتی بود که در آن لحظات پر شور و هیجان انگیز و در عین حال تلخ و سنگین دیدار از خودش می پرسید و جواب قانع کننده ای برای آن نمی جست! ذهن کم عمق و سطحی نگر او از درک چنین واقعیت هولناکی عاجز می ماند و در واقع نمی خواست بپذیرد که محبوب او عملۀ دست کسی باشد که مجبور است مدام فرمان بگیرد و چشم بگوید و اطاعت کند. با حرص نفسی را که توی سینه حبس کرده بود، رها کرد و نگاهی به ساعتش انداخت. لحظات سخت و نفسگیری بود. تیام داشت با انگشت بر بدنۀ اتومبیل ضرب می زد و آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد. »می شه یه دقیقه آروم بگیری، تیام!« تو در تب و تاب دیدار محبوب خودت هستی! من چرا باید آروم «تیام همان طور که ضرب می زد، با خنده گفت: »بگیرم! تمنا در شرایط روحی روانی بسیار بدی قرار گرفته بود و کوچک ترین جرقه ای باعث شعله ور شدن آتش خشم و طغیان او می شد. نمی فهمید چرا برادر بی فکر و خیالش متوجه عصبانیت و بی قراری او نیست و اصلاً مراعات حالش »بی مزگی هم حدی داره، تیام! وادارم نکن سرت داد بکشم!«را نمی کند.
۷۲
» تو هم وادارم نکن دوباره غیرت برادرانه م عود کنه و یه وقت رگهای تعصبم بزنه بیرون! « »اصلاً حوصلۀ لودگیهای تو رو ندارم!« تیام نگاهش کرد. شانه ای بالا انداخت و لبخندی به پهنای آسمان آبی بالای سرشان بر لب نشاند. تمنا که دندانهای معلوم نیست چرا پیدایش « سفید و براق برادرش را دید، با اکراه روی از او برگرداند و زیر لب غرولندکنان گفت: »نمی شه! شازده اومد! خیلی خدا بهت رحم کرد تمنا، چون یواش یواش داشتم «تکین آمد دلداری اش بدهد که تیام داد زد: »غیرتی می شدم! تمنا شانه اش را به شانۀ تکین چسباند و سرش را داد جلو. می خواست تا لحظه ای که سوار اتومبیلشان می شود سیر سیر تماشایش کند. آن قدر دلتنگ و بی قرار بود که نمی توانست طاقت بیاورد و متانت و صبوری بیشتری به خرج دهد. اصلاً هم برایش اهمیتی نداشت که ممکن است خواهر بیچاره اش زیر فشار نیم تنۀ رو به جلو کشیدۀ او دچار نفس تنگی شود. به سرعت پشت رل نشست. کسری اول سرش را از شیشه داد تو و به دخترداییهای »بپر بالا جیم شیم!«تیام با گفتن: »خفه شدم، تمنا!«هیجان زده اش سلام کرد. تمنا نزدیک بود از هول زیاد به سکسکه بیفتد که تکین جیغ زد: تمنا مجبور شد خودش را بکشد عقب و لبخند معنی دار کسری را به جان خریدار شود. او که نشست، تیام با شور و به خودتون بچسبین که با سه سوت از جا کنده «حال همیشگی اش که آهنگی از هشدار را در خود نهفته بود، گفت: »شدیم! و هم زمان اتومبیل با غرش چرخهای عقب و جلو، مثل تیری رها شده از چله به سرعت از جا کنده شد. تمنا با همۀ وجودش زل زده بود به نیمرخ او که پوست سبزه ای داشت و ابروان پرپشتی که روی چشمان سیاه و درشتش سایه انداخته بود. باقی ترکیبات چهره اش نیز خوش تراش بود. بینی قلمی و لبهای باریکی که نه گشاد بود نه تنگ! وقتی هم لبخند می زد، گونه راستش چال می افتاد. حالتی که تمنا عاشقش بود و خدا را شکر می کرد که خودش نیز از این حسن شیرین و نمکین برخوردار است و آن قدر بخت و اقبال با او بود که به هنگام لبخند زدن هر دو گونه اش چال می افتاد. و متوجه سنگینی نگاهی از پشت سرش شد و یکی از همان لبخندهای نمکین را »خب، حالا دارین منو کجا می برین؟« بر لب نشاند. فکر نکن آدم زیاد مهمی هستی که « تیام با آخرین سرعت ممکن چراغ قرمزی را پشت سر گذاشت و با خنده گفت: »ما قصد دزدیدنت رو کردیم! که یعنی مواظب حرف زدنت باش. »تیام!!!«تمنا از پشت سر با حالتی تعرض آمیز و لحنی کشدار گفت: تیام از آیینه نگاهی به چهرۀ ناموافق و ناراضی خواهرش انداخت. هم زمان سقلمه ای به کسری زد و در حالی که خوش به حالت! خواهرم بهش برخورد! بهت حسودی م می شه، کسری! چون «نیشش تا بناگوشش باز بود، گفت: »تمنا تا به حال حتی یه بار هم به هواخواهی من چشم و ابرو نیومده! تیام! بهتره به جای اینکه انقدر زبونت رو به کار « این شوخی بی مزه بار دیگر صدای اعتراض تمنا را به هوا بلند کرد: »بندازی، مواظب رانندگی ت باشی! »اوه، چشم سرکار! خوب شد تذکر دادین!«
۷۳
اگه دوست داری بدونی کجا میریم، بهتره از خواهر خوبم بپرسی. اون «بعد رو به کسری با قیافۀ جدی ای گفت: »دقیقاً می دونه که کجا می ریم! تمنا غافلگیر شده از بدجنسی برادرش، در حالی که نیم نگاه کسری را متوجه خود می دید و گذشته از گر گرفتگی شدیدی که خون داغی را بر گونه هایش دوانده بود مجبور بود التهابات پیچیده تری را در اندرون خود متحمل شود، ».چرا من؟ من از کجا باید بدونم که..«جیغی زد و گفت: اِه! تو از کجا باید بدونی! کاری نکن از ماجرای اون دل درد مسخره تا گریه «تیام از توی آیینه نگاهش کرد و گفت: »های اَبروار و چیزهای دیگه رو مو به مو برای کسری تعریف کنمها! ما تصمیم گرفته بودیم « تمنا عصبانی از رفتار و سبکسریهای احمقانۀ برادرش داشت به گریه می افتاد که تکین گفت: »برای هواخوری بیایم بیرون. تیام دوست داشت شما هم باشین. البته ما هم همین طور! برای همین مزاحمتون شدیم. تمنا دلش می خواست صورت خواهرش را به خاطر توضیح عاقلانه ای که داده بود بوسه باران کند. کسری برگشت و مادرم هم از تو خیلی تعریف کرده بو « با تعجب نگاهی به چهرۀ دوست داشتنی دختر دایی کوچکش انداخت و گفت: »دو گفته بود که چه دختر ساکت و کم حرفی هستی! »حالا چی شده که به حرف اومده خدا می دونه!«تیام دنبالۀ حرفهای کسری را گرفت و افزود: تکین از فرط شرم و خجالت زدگی خودش را جمع و جور کرد و در خودش فشرده شد. کسری وقتی نگاهش را از او پس می گرفت. نمی دانست که دیر یا زود در دام نگاه پر جذبۀ تمنا گرفتار خواهد شد و چون علی رغم تلاشی که تا آن لحظه به کار برده بود تا این برخورد و تلاقی دیرتر صورت بگیرد، حالا خودش را در بند نگاه او اسیر می دید، فکر می کنم داری از گرما رنج می بری! یه کم شیشه رو بکش پایین تا هوایی تازه « لبخندی به رویش پاشید و گفت: »کنی! ولش کن! این خواهر «تمنا از توجهی که نثارش شده بود با قلبی تپنده و پرشور نگاهش را از او دزدید. تیام گفت: » تیتیش مامانی ما از گرما که هیچی، گاهی وقتها از خودش هم رنج می بره! اگه موهامو ول «کسری به این حرف تیام خندید. تمنا از پشت موی برادرش را کشید و دادش را به هوا بلند کرد: »نکنی، محکم می کوبم رو ترمز تا پرت بشی توی شیشۀ جلو! کسری که اول متوجه نشد روی سخن و تهدید تیام با کیست، با تعجب نگاهی به تیام و بعد به سرنشینان عقب انداخت و چون رنگ گل بهی چهرۀ تمنا را از نظر گذراند و دستی که به سرعت از پشت صندلی تیام پایین کشید و دستپاچه نشان داد، حساب کار آمد دستش. بعد برای اینکه از آن رانندگی طولانی و خسته کننده خودشان را خلاص بهتر نیست جایی رو همین نزدیکیها پیدا کنیم! من وقت زیادی ندارم. همه ش دو ساعت «کرده باشند، گفت: »مرخصی گرفتم! قلب تمنا از این جملۀ ناامیدکنندۀ او در هم چروکید. در درون خودش چون آتشفشانی در حال سوز و گداز بود، باز به این تفاوت فاحش و آشکار می رسید که آنها هیچ مانع و دل نگرانی ای از تأخیر در بازگشت خویش ندارند و می توانند هر ساعت که دلشان خواست به خانه برگردند. اما این اصلاً منصفانه نبود چرا او باید در بند کار و مشغله اسیر باشد و رئیس سنگدل و بی رحمش خودش را محق بداند که او را به خاطر تأخیری که احتمالاً خواهد داشت به باد ملامت و انتقاد بگیرد؟ دستمالی از توی کیف دستی اش بیرون کشید و دماغش را گرفت. فین آرامی کرد و مجبور شد نگاه متعجب و پرسان تکین را بی پاسخ بگذارد. تیام پارک خلوتی پیدا کرد و به همه اعلام کرد هیچ جا برای
۷۴
پرسه زدن بهتر از پارک نیست. و اصلاً هم به ناراحتی خواهرش اهمیتی نداد که پیش خودش معتقد بود پارک هیچ در خور شأن عاشقان واقعی نیست و بیشتر مناسب جوانهای عاشق پیشه ای است که چون او از عشق به تب و لرز نیفتاده و در هوای یار نفس نکشیده اند!
۵
تمنا نگاهی به سیمای آرام و بدون هیجان و التهاب او انداخت و آه کشید. پیش خودش گفت: چرا انقدر که من از دیدارش خوشحال و شادم، اون خونسرد و بی تفاوته؟ انگار این دیدار اصلاً مشعوفش نکرده و هیچ احساسی رو هم در دلش برنینگیخته! درختهای این سمت سایه های بیشتری دارن. چون آفتاب از این سمت می تابه و شاخه «او داشت به تیام می گفت: » های تو در تو نمی ذارن نور زیادی به زمین بتابه! »پس از این سمت!«تیام گفت: که ناگهان تکین به دست برادرش چسبید و ظاهراً تلاش می کرد با ایما و اشاره او را متوجه چیزی کند. این حرکت به قدری ناشیانه صورت گرفته بود که باعث شد کسری لبخند تمسخرآمیزی بر لب بنشاند و تمنا حرص بخورد که چرا رفتار خواهر احمقش می تواند تا این حد تابلو باشد. تیام که بعد از آن همه زور و تقلا به منظور خواهرش پی برده بود، قیافه ای به خود گرفت و خطاب به آن دو نفر من و تکین می ریم فالوده بستنی بخریم. تا ما برمی گردیم شما یه دوری بزنین و یه جای مناسب و دنج هم «گفت: » برای نشستن و بستنی خوردن پیدا کنین! »باشه! فقط زود برگردین که من دیرم نشه!«تمنا نفس راحتی کشید و کسری با خنده گفت: ظاهراً متوجه نبود هر بار که با نگرانی حرف از دیر کردن و رفتن می زند خاری در قلب دختر جوان و غمگین و متفکر می خلد. و الا حتماً سعی می کرد خیلی ماهرانه تر اضطراب به موقع رفتنش را به همه گوشزد کند، طوری که این مسئله چندان برای او آزردگی خاطر را به دنبال نداشته باشد. »چه خواهر خوبی داری!«آنها که رفتند، کسری رو به چهرۀ درهم و خاموش تمنا گفت: » خواهر خوب و مهربونی که باعث شد من و تو تنها بمونیم! «و چون نگاه گیج او را دید، اضافه کرد: »شما از این بابت ناراحتی؟«تمنا سرخ شد و با شرم و حیایی که به هیچ وجه ساختگی نبود، گفت: »نه! خیلی هم خوشحالم!«کسری نگاهش کرد و لبخندزنان گفت: »پس چرا… پس چرا زیاد معلوم نیست که خوشحالی؟« تمنا این را گفت و بعد پشیمان از حرفی که زده بود، لبش را به دندان گزید و نگاهش را از او دزدید. کسری لب »چطور باید معلوم بشه که خوشحالم؟«ورچید و با کمی مکث و تأخیر گفت: نمی دونم! فقط می دونم که به اندازۀ من «تمنا که لحظه به لحظه بی تاب تر و گیج تر می شد، با نوایی پر شور گفت: » خوشحال نیستی! تصمیم گرفته بود در برخورد با او تشریفات را کنار بگذارد. برای ایجاد صمیمیت بیشتر لازم بود که او در لحنی که به کار می برد دقت بیشتری به خرج دهد تا این نزدیکی و دوستی عمق بیشتری پیدا کند و رنگ و بوی مهیج تری به
۷۵
خود بگیرد. از لا به لای شاخ و برگهای درختان قد برافراشته و تو در توی دو سمت جدول کشی شدۀ پارک ستونهایی از نور بر زمین می تابید و گاهی چهره دختر و زمانی صورت پسر جوان را روشن و نورانی می ساخت. »می دونی با اون گل چی کار کردم؟« تمنا آن قدر هول بود که نفهمید کسری بی مقدمه از کدام گل با او سخن می گوید. با این همه، برای اینکه مصاحبش و اندیشید در چنین مواقعی هیچ کلمه ای به »نمی دونم!«را متوجه پاک باختگی اش نساخته باشد، لبخندی زد و گفت: خشکش کردم و یه جای خوب «به کار آدم نمی آید. کسری با لحنی پرشور و هیجان زده گفت: »نمی دانم«اندازۀ » مخفی ش کردم که دست شیدا و شیما بهش نرسه! تمنا که تازه متوجه شده بود آنها دارند در مورد گل سرخی که وقت خداحافظی از او در خشک شویی به دستش داده بود صحبت می کنند، از خوشی دلش غنج زد و در حالی که برق سرمستی و شادمانی در نگاهش جرقه می انداخت، » فکر می کردم پرپرش کنی! «نفس عمیقی کشید و گفت: و برگشت و نگاه متعجب و پرسان خود را به دیدۀ دختر »چرا باید پرپرش می کردم؟ یعنی من انقدر سنگدلم؟« جوان دوخت. تمنا به شیرینی یک کودک نازنازی نگاهش کرد و تبسمی دلچسب و نوازنده تحویلش داد. کسری متوجه شده بود که دختر جوان با علاقۀ غیرقابل وصفی لحظه به لحظه خودش را بیشتر به او می چسباند و نزدیک بود از این کار او من اون شب خیلی بهت فکر کردم. به غمی که در لحظه های آخر توی نگاهت موج می «خنده اش بگیرد که گفت: زد. صد بار از خودم پرسیدم آیا من باعث دل شکستگی و ناراحتی ت شدم؟ آیا تو از رفتار من دلسرد و غمزده شدی و وقتی می رفتی پریشون و آشفته بودی؟ می دونستم که همین طوره! خودمو به باد سرزنش گرفتم و قسم خوردم »که وقتی دیدمت از دلت دربیارم! تمنا دلش می خواست در آن لحظات شورانگیز و مهیج و پر خاطره فارغ از هر فکر و خیالی به تپشهای کوبندۀ قلبش گوش سپارد و تا آخر دنیا در همان حالت باقی بماند. اما هر طور که بود این وسوسۀ خیال انگیز را از فکر خود پس پس چرا سعی نکردی منو«زد و با لحنی که شکوه آمیز بود و بوی کدورت و آزردگی از آن به مشام می رسید، گفت: ببینی؟ اگه امروز ما به دیدنت نمی اومدیم، آیا تو باز یادت می افتاد که باید قلب رنجیده و رمیدۀ دختری رو به دست »بیاری؟ بعد نگاهش توی چال گونۀ راست کسری فرو رفت. پیش خودش گفت: حاضرم هزار بار بمیرم تا همیشه این لبخند و چال ادامه پیدا کنه! لحظه ای بعد او با صدای صاف و روح نواز و آمرانۀ خود قلب پرتپش دختر جوان را از جا کند و او را با خود روی بال حق با توئه! من باید به دیدنت می اومدم! اما معذوراتی باعث شده بود که نتونم این کار رو «ابرها به پرواز درآورد: بکنم. با اینکه دلم می خواست فقط برای یه بار دیگه هم شده ببینمت، اما… خب، به هر حال هر کسی برای کاری که می کنه و نمی کنه پیش خودش دلایل توجیه کننده ای داره. تو حق داری از من گله مند باشی! من می تونستم غرور لهیده مو نادیده بگیرم و گذشته از مناسبات تیره و تار خونوادگی مون به دیدنت بیام. امیدوارم منو ببخشی! اینو هم صمیمانه اعتراف می کنم که تا به حال تو زندگی هیچ لحظه ای به شکوه و قشنگی این لحظه ای نبوده که با تو توی »این پارک در حال قدم زدن هستم!
۷۶
تمنا خودش را چون بادکنکی در فراز آسمانها می دید. می دید به هر جا که دلش می خواهد، می تواند سرک بکشد و حتی از ابرها هم بالاتر برود. می دید با روبانهای رنگی حتی به خورشید هم فخر می فروشد. چقدر همه چیز زیبا و دوست داشتنی جلوه می کرد! او مطمئن بود که دیگر هرگز هیچ لحظه ای در زندگی او با این همه عظمت و زیبایی تکرار نخواهد شد. احساس می کرد خواب می بیند و تمام این وقایع شیرین و دلچسب را از پشت پرده های خواب دید می زند. چشمانش را سخت به هم فشرد. می ترسید چشمانش را بگشاید و ببیند که همه چیز پیش چشم او چون حباب رنگی رنگ باخته و او هنوز پشت پنجرۀ اتاقش ایستاده، نگاه می کند و آه می کشد. راستی اگر این فقط یک خواب و یک رؤیاست. چرا تا ابد نخوابد و چشمانش را از هم وا نکند؟ طاقتش را نداشت وقتی بیدار شود، ببیند که او را پشت مه غلیظ اوهام خویش گم و گور کرده است. از حرکت باز ایستاد بودند و او متوجه نبود که در تیررس نگاه موشکاف و دقیق او قرار گرفته و هیچ نفهمید چه فرصت نایابی را برای تماشای خود به او بخشیده است. صدایی شنید. در اوج تکرار نشدنی یک رؤیای خلسه آور که گویی جان دوباره ای در کالبدش می دمید و او را از نو احیا می کرد. این صدای معجزه گر و شادی بخش همچون نغمه های یک سرود حماسی تمام ذرات وجودش را برای پرچمداری این عشق پر شکوه بسیج کرده بود. »تمنا، آیا تو هم مثل من فکر می کنی که خواب هستی؟« این فقط یه خواب می تونه باشه! شک ندارم « تمنا بی آنکه چشمهایش را از هم باز کند، با لحن شوریده ای گفت: »که… »چشمهات رو باز کن، تمنا! این شاید خوابی باشه که من و تو توی بیداری می بینیم! چشمهات رو باز کن و ببین!« تمنا با حالتی از ترس و دلهره و احتیاط چشمهایش را باز کرد. همه چیز سر جای خودش بود. آنها زیر سایه های درختان انبوه پارک زیر رقص نور پیش روی هم ایستاده و از نگاه هم چون قاب عکس گرانقدری آویخته بودند. کسری به قدری خودش را در جذبۀ نگاه دختر جوان گرفتار و اسیر می دید که احساس کرد سرش نزدیک است به دوران بیفتد. او مطمئن بود در زندگی اش هیچ چیز به اندازه این نگاه سلطه گر و جادویی نمی تواند قدرت مسخ کنندگی داشته باشد. تمنا با همۀ وجودش نگاهش می کرد و لبخند می زد و با همۀ توانی که داشت آخرین سدهای مقاومت و غرور او را در هم می شکست و خودش را هر لحظه تا فتح قلۀ رفیع قلب او، آنجا که می توانست کاخ آرزوهایش را بنا سازد، نزدیک و نزدیک تر می دید. … ۱۲۹ تا ۱۲۱صفحات فکر می کنم بهتر«کسری با گیجی و منگی خاصی که هرگز در خود سراغ نداشت با صدای آهسته و آرامی گفت: »باشه که بایستیم. احساس می کنم در حال قدم زدن سرم گیج می ره! »ما همین حالا هم ایستادیم. متوجه نیستی؟« تمنا رو به چشمان گیرا و نگاه واله و مفتون او خنده ای کرد و گفت: کسری نگاه غافلگیرانه و حیرت زده ای به موقعیت خودشان انداخت. آه، چه اشتباه خجالت آوری! معلوم بود که قدم نمی زدند. با پریشانی دستی بر صورت خود کشید و با لبخند نصفه نیمه ای که آشفتگی درونی اش را بیشتر در »منظورم این بود که بهتره بشینیم. الان دیگه باید تکین و تیام پیداشون بشه!«نگاه شیدای او قاب می گرفت، گفت:
۷۷
و بعد برای فرار از دست نگاههای معنی دار و خیرۀ دخترجوان بر مچ دستش چسبید و او را با خود به سمت نیمکتی برد که در انبوه سایه های تاریک بدون منفذ نور در سکوت عمیق خود غلت می خورد. در کنار هم نشستند و هر کدام بی آنکه چیزی بگویند در خاموشی فزاینده ای غرق شدند. تمنا پرندۀ بلند پرواز رؤیایش را با خیالی راحت و خوش به دوردستها پرانده بود تا هر چه دلش خواست جست و خیز کند و به هر کجا که دوست داشت سرک بکشد و بال بگشاید. نسیم خنکی از لا به لای شاخه های بالای سرشان می وزید و گرمای بالای سی درجۀ آن بعدازظهر خاطره انگیز را تعدیل می ساخت. پیش خودش گفت: پارک هم جای بدی برای دو دلدادۀ شیدا نیست! چرا فکر می کردم باید حتماً جای بخصوصی باشه که… فکرش خیز برداشت به سمت او: یعنی داره به چی فکر می کنه؟ غیر از من چه چیزی می تونه فکر اونو تا این حد به خودش مشغول ساخته باشه؟ فکر می کنم خیلی بیشتر از اونچه که تصورش رو می کردم در اون تأثیرگذار بوده م! طوری اسیر شده که خودش هم نمی دونه راه فراری نداره! تمنا احساس می کرد باید به خودش ببالد. باید از خودش ممنون و سپاسگزار باشد. چقدر خوب است آدم شگردهای زیادی برای دل بردن بلد باشد و خوب هم به کارش بیاید! سرش را رو به آسمان گرفت. نگاهش لا به لای درختان شاخه شاخه رفت و بعد از ذهنش گذشت: حتماً خدا خیلی دوستم داره که انقدر زود منو به آرزوم رسوند! دلش می خواست بار دیگر سر صحبت را باز کنند که با شنیدن سر و صدای تیام و تکین که تازه از گرد راه رسیده بودند، این فرصت کم نظیر را از دست رفته دید. مجبور شد دلش را به پرحرفیهای نیام و نگاههای گهگاه او به سوی خود خوش کند و به همین هم رضایت بدهد و قانع باشد. می دونم که دلی از عزا «تیام ظرف فالوده بستنی را به دست خواهرش داد و مثل همیشه با مسخرگی گفت: »درآوردی، اما بد نیست قدری هم دلت خنک بشه! همه ش دلم پیش تو بود. می ترسیدم اشتهات در عرض این چند دقیقه کور شده «بعد رو به کسری با خنده گفت: »باشه! البته خب حق هم داشتی، منم بودم اشتهام کور شده بود! نه! اتفاقاً خیلی هم پر «قلب تمنا درون سینه اش در هم فشرده شد وقتی شنید کسری در جواب برادرش گفت: »اشتهام! کاش برام یکی دیگه هم گرفته بودی! تکین به وارفتگی تیام خندید. تمنا خنده اش را به زور زیر خندانهایش خرد کرد و نگاهی شوق آمیز و پر امتنان به سوی کسری انداخت. کسری آن نگاه دلنشین و خواهشمند را با نگاهی گذرا پاسخ داد و به خوردن مشغول شد. تمنا به حدی هیجان زده و منقلب بود که فقط با فالوده بستنی اش بازی می کرد. تیام متوجه این بی میلی آشکار در وجود خواهرش شد و برای اینکه تیری را که قبلاً به سنگ خورده بود این بار به هدف بزند، با صدای بلند و چی فکر می کردیم و چی شد! اصلاً احتمال نمی دادم که تمنا از مصاحبت با تو اشتهاش رو از دست «طنزآلودی گفت: و خودش با صدای » بده. گاهی وقتها واقعاً تو محاسباتم دچار اشتباه می شم که واقعاً مایه خجالت و شرمندگی منه! بلند قهقهه زد. تکین و کسری به لبخندی کوتاه اکتفا کردند و تمنا زیرچشمی نگاهی به او انداخت و بی آنکه دلیلش را بداند، زیر لب خندید.
۷۸
وقتی از هم جدا می شدند، تمنا تمام حزن و اندوه وجودش را در نگاه شیفته و عاشق خود ریخت و با لحن پر »کی باز همدیگه رو می بینیم؟«تحسری گفت: توقع بیهوده ای بود چرا که او بعد از »خودم به دیدنت می آم! شاید همین فردا!«دلش می خواست به او می گفت »نمی دونم! هر وقت خودت صلاح دیدی!«تأملی کوتاه گفت: این آن جمله ای نبود که تمنا بی تاب شنیدنش باشد. پیش خودش فکر کرد: اون حتماً مثل من از لحظۀ جدایی مون بیزاره! حتماً از همین حالا دلش برام تنگ می شه! باید همین طور باشه! فقط می خواد جلوی تیام که خبر از مسخرگیهاش داره کمی ظاهر خودش رو حفظ کنه. من می دونم همین طوره! می دونم! نه تنها از دلداری خود قلبش آرام نگرفت و از تب و تاب اولیه نیفتاد، بلکه به سوز و گداز بیشتری افتاد و گفت: »اشکالی نداره بیام خشک شویی؟« »نه! هر وقت دوست داشتی، بیا.«کسری حال کسی را داشت که بخواهد به زحمت و اکراه جواب ناخوشایندی بدهد: » اگه دلت نمی خواد، نمی آم! « انگار از ته دلش زار زده بود. کسری این را فهمید. دلش به حال او سوخت و از اینکه نمی توانست او را به خودش و »خداحافظ!«آینده شان آن طور که دلش می خواست امیدوار کند، عصبی و منقلب بود. »کسری!« و هیچ اهمیتی به حضور برادر و خواهر خود در داخل اتومبیل نداد. می دانست تیام حتماً خودش را سرگرم به کاری کرده که این صحنۀ رمانتیم و دردناک خداحافظی را به هیچ وجه شاهد نباشد. از نظر او موردی نداشت که تکین لحظه به لحظه این خداحافظی سوزناک و تلخ را دنبال کند و هر جور که دلش خواست پیش خودش در مورد رفتار متقابل آن دو نفر نتیجه گیری نماید. بهتره انقدر خودت و منو آزار «کسری چهرۀ زیبا و دوست داشتنی تمنا را از نظر گذراند و با لحن دوستانه ای گفت: »ندی! ما در هر صورت باید از هم جدا بشیم، و لو با یه خداحافظی کوتاه! تمنا با التهابی که تمام وجودش را به یک باره در آتشی گنگ سوزانده و در وجودش به جوش و خروش افتاده بود، با »دوستت دارم، کسری! انقدر که تو نمی تونی حدی برای اون قائل بشی!«سادگی و لحن کودکانه ای گفت: لازم به آن همه تک و تا و خروشندگی زیاد نبود. حال دل از نگاهش پیدا بود. حتی اگر این علاقه به زبان هم رانده نمی شد، او می فهمید که نمی توان حدی برای این احساس قلیان شده قائل شد. تمنا منتظر بود تا از او با خوش منم دوستت دارم! بیشتر از حدی که نمی تونی «آهنگ ترین نوای عاشقانه ای که به عمرش شنیده بود، بشنود: اما انتظار او در نگاه خاموش و متفکر او شعله کشید و بعد در خاکستری از یأس و حرمان فرو »تصورش رو کنی! غلتید. انگار قلبش از فرط ناراحتی و درد به سینه اش چنگ می انداخت. نالۀ خفیف و زار خودش را شنید که انگار از »کسری! تو… برات مهم نیست که من…«جایی در دوردست به گوش می رسید: باید از خدام هم باشه! فقط… « کسری سرش را به زیر انداخت و انگار که با خودش حرف می زند، پچ پچ کنان گفت: بعد دوباره خورشید نگاهش را بر یخ وجود دختر جوان تاباند. »باورم نمی شه. همین! تمنا با گریه خندید. حتی همین نگاه دلکش و پر رمز و راز هم برای او غنیمتی بود. برای او که نزدیک بود حتی خودش را هم از دست رفته ببیند. »من روزهای تعطیل خونه می مونم. روز جمعه منتظرت هستم!«
۷۹
»جمعه؟ جمعه! کو تا جمعه؟ اصلاً امروز چند شنبه س؟«تمنا با خنگی و حواس پرتی گفت: امروز پنجشنبه س! «کسری مکثی کرد و سخاوتمندانه حرارت بیشتری از نگاه خود را به وجود او ریخت و گفت: و به تعجب و شگفت زدگی تمنا خندید. » برای دیدن تو فرق زیادی با شنبه نمی کنه! ۲ این اصلاً خوب نیست که ما پدر «تکین یک نگاه به تیام و یک نگاه به تمنا انداخت و بعد با لحن خردمندانه ای گفت: و مادرمون رو فریب بدیم. بالاخره یه جایی اشتباه می کنیم و اونها می فهمن که ما این همه وقت بهشون کلک می »زدیم! بله. من کاملاً با نظر تکین موافقم! راستش وقتی «تیام گازی به خیاری که در دست داشت، زد و جویده جویده گفت: »مادر امروز از من پرسید چرا انقدر دیر کردی و من بهش دروغ گفتم، دچار عذاب وجدان شدم! » عذاب وجدان، اوه! اون هم کسی مثل تو! «تمنا پوزخندزنان گفت: »به هر حال بعد از این دیگه خودت می دونی! از من توقع کمک نداشته باش!«تکین دستها را در هم گره زد و گفت: »از من هم همین طور!«تیام گاز دیگری به خیار زد و گفت: به جهنم! اصلاً من به « تمنا با حالتی از حرص نگاهشان کرد و بعد در حالی که از فرط خشم برآشفته بود، داد زد: »کمک شما احتیاجی ندارم. خودم همین فردا کار رو تمام می کنم! »کار؟ کدوم کار رو، تمنا؟« »تو باز هم زده به سرت! بیا خیار بخور تا اعصابت بیاد سر جاش!« تمنا نگاهی به تکین انداخت. تقریباً خیز برداشته بود و کم مانده بود جیغ بزند. اما او از خودش مطمئن بود و به فردا که به دیدنش رفتم از اون و عمه هما می خوام که «تصمیمی که سر خود گرفته بود، ایمان و اطمینان قلبی داشت. »منو از پدر خواستگاری کنن! از اینکه می دید تکین از فرط شگفتی و ناباوری در حال پس افتادن است و تیام لبانش نیمه باز مانده و تکه های چرا «جویده و خرد شده خیاز نزدیک است که از دهانش بیرون بریزد، کفری تر شد و با حالت عصیان زده ای گفت: »دارین شاخ درمی آرین؟ مگه چه کار عجیب و غریبی می خوام بکنم که شگفت زده شدین؟! و بعد بی آنکه دست خودش باشد، دستها را به روی سرش گرفت و سخت به گریه افتاد.
* * *
تمنا، تو واقعاً دیوونه ای! من حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم! آخه چطور ممکنه دختری به سن و سال تو به این « »زودی به فکر ازدواج و شوهر کردن بیفته! »بهتره تو این موضوع که هیچ ربطی به تو نداره دخالتی نکنی، تیام!« دخالت نکنم، اما چطور انتظار داری وقتی می بینم در حالت جنون محض تصمیمی رو به اجرا می ذاری، ساکت و بی « »تفاوت خودمو کنار بکشم!
۸۰
تمنا نگاهی از توی آیینه به خودش انداخت. او مطمئن بود هرگز در هیچ لحظه ای از عمرش تا این حد جدی و مصمم نبوده است! پس چرا باید به تردید و دودلی اجازه می داد خوشه های امید و آرزویش را درو کند و او را با پوشال خیالات واهی اش به حال خود وابگذارد؟ من تصمیم خودمو گرفته م، تیام! می خوام امروز بدون اینکه مادر بویی ببره از خونه بیرون برم. بعد اگه سراغ منو « »گرفت و متوجه غیبتم شد، شما نامۀ منو به دستش بدین! » نامه؟ مگه تو نامه هم نوشتی! « تمنا به طرف خواهرش برگشت که با حالتی از هراس و تشویش و ناباوری به او نگاه می کرد. طوری که انگار هر آن می خواست به گریه بیفتد. عجیب بود که علی رغم کشمکشهای درونی اش، در نبرد با نیروهای عقل و احساس می بله، دیشب تا صبح « توانست تا این حد خونسرد و آرام باشد و با وقار یک خانم شکیبا و صبور و پر جذبه رفتار کند. بیدار بودم و با خودم نقشه کشیدم و روی تصمیمی که داشتم، فکر کردم. بعد نشستم نامه ای برای پدر و مادر »نوشتم. فکر می کنم اونها با خوندن نامۀ من چاره ای جز قبول حقیقت نداشته باشن! تیام گامی به سوی خواهرش برداشت. نمی توانست باور کند خواهر تند مزاج و سرکش و یاغی او ناگهان زیر و رو شده باشد و تبدیل به آدم دیگری شود که بتواند با خودش فکر کند و تصمیم بگیرد و حالا سخت در پی اجرای آن باشد. دلش می خواست مثل همیشه با طنز و مسخرگی و مزاح این مسئله را به شوخی بکشاند، اما ندایی در قلبش می گفت همه چیز جدیِ جدی است و جایی برای لودگیهای تو نیست! چرا این طور نگام می کنی، تیام؟ باورت نمی شه من انقدر سر به راه و خانوم شده باشم که به خاطر کسی حاضر « »بشم دست به هر مخاطره ای بزنم؟ تیام بی توجه به پرسش عجیب خواهرش داشت دستش را روی سرش می کشید، طوری که انگار دنبال چیزی می »چی کار می کنی؟«گشت. تمنا ناگهان به خنده افتاد و گفت: »دارم دنبال شاخهام می گردم! تو نمی بینی از کجای سرم زده بیرون؟«تیام با همان حالت سرگشتگی جواب داد: صدای خنده تمنا بلندتر شد و هم زمان صدای دیگری به گوششان خورد که طنین دل آزار گریه را در فضای اتاق می پیچاند. این صدای هق هق و لابه به کسی جز تکین، این دختر احساساتی و دل نازک، تعلق نداشت. این گریه به قدری ملال آور و تلخ بود که حتی تیام را هم از فکر شاخهای گمشدۀ سرش انداخت. تمنا خیزی به سمت خواهرش برداشت. دستهایش را از پشت به دور بازوان او حلقه کرد و با محبتی کم سابقه که »عزیزم، تو برای چی گریه می کنی؟«حتی تن صدایش را از حالت خشک و منقبض همیشگی درآورده بود، گفت: و خودش را در آغوش خواهرش انداخت و با خیال راحت »تو داری از پیشمون می ری!«تکین بریده بریده گفت: اشکهایش را روی شانه های او ریخت. نه به این زودی! حالا حالاها رفتنی نیستم! «تمنا چنگی بر موهای پف او کشید و با لحنی مهرآمیز و دلجویانه گفت: فقط می خوام پدر و مادر رو در برابر عمل انجام شده قرار بدم. این طوری به اونها اعلام می کنم که می خوام، از صمیم قلبم می خوام عروس عمه هما بشم! اونها چاره ای جز پذیرش خواسته من ندارن. مجبورن قبول کنن که…، »پناه بر خدا! تو هم که داری گریه می کنی، تیام! آره، دارم گریه می کنم! «تیام چشمهای خیس از اشک خود را به پشت دستش مالید و با صدای بغض گرفته ای گفت: » ولی نه به خاطر تو! به خاطر مصیبتی که قراره بر سر خونوادۀ عمه همای بیچاره بیاد ناراحت و گریونم!
۸۱
تمنا لبخندی بر لب نشاند و با خودش فکر کرد: چه خواهر و برادر مهربون و خوش قلبی دارم و تا به حال هیچ وقت قدرشون رو نمی دونستم! با خودش گفت: بعد از این می دونم! به اون که برسم، قدر تمام موهبتهای الهی مو می دونم! اول باید مال اون بشم. این بزرگ ترین آرزوم باید برآورده بشه، وگرنه ترجیح می دم بمیرم تا زندگی کنم و تازه بخوام قدر کسی رو هم بدونم! لازم نیست هنوز هیچی نشده چشمهات «سر خواهرش را از روی شانۀ خود برداشت و با لحن جدی و مؤکدی گفت: رو به خاطر من خونی و پف کرده کنی! نمی خوام مادر بویی ببره و تا زمانی که من از این خونه خارج نشدم، هیچ »کدام از شما دو نفر حق نداره با رفتار غیر عادی خودش شک و گمان مادر رو برانگیزه، فهمیدین؟ خودش هم متوجه نبود آهنگ صدایش را به قدری تند کرده که لازم به تأکید و تردید بیشتر نیست. اما نمی توانست به خودش اطمینان ببخشد که قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد و خواهر و برادر با احساس و عاطفی اش ممکن نیست نقشه های او را بر هم بریزند. پیش خودش گفت: باید تا قبل از اینکه اینها دسته گلی به آب بدن، خونه رو ترک کنم! هر چی سریع تر بهتر! آخه چطور می تونم به این دو موجود احمق و احساساتی و بی فکر اعتماد کنم؟ هیچ بعید نیست از سر دلسوزی و احساسات نقشۀ منو پیش پدر و مادر نقش بر آب بکنن! بخش پنجم ۱ تمنا خودش را که پشت در خانۀ عمه هما دید، نفس راحتی کشید. نزدیک بود از زور ترس و فشار استرس و اضطراب سنکوپ کند. پیش خودش فکر کرد: یعنی از دیدن من چه واکنشی نشون می دن؟ نمی توانست قیافۀ عمه هما را به هنگام شنیدن تصمیم او پیش خودش مجسم کند. با یکی دو بار برخورد کوتاه که نمی شد به خوبی به خلقیات کسی پی برد. عمه هما ممکن بود از شنیدن چنین خبری خوشحال شود و از فکر اینکه عاقبت پلی را که مدتها بود میانِ او و فامیل خانوادگی اش فرو ریخته بود، از این وصلت میمون بازسازی و مرمت کند سر از پا نشناسد. احتمال هم داشت از فرط ناباوری و شگفت زدگی غش کند. خیلی کم انتظار می رفت از تصمیم خودسرانۀ برادرزادۀ خودرأی و خودکامه اش ابراز نارضایتی کند و با اجرای این تصمیم شتاب زده مخالفت نماید. اما اینها هیچ اهمیتی برای تمنا نداشت. او تنها به واکنش کسری می اندیشید و مهم این بود که با این تصمیم ناگهانی خود تمام دنیا را به او خواهد بخشید. تمنا از این فکر متفکرانه از خوشی مطبوعی لبریز شد و در دل به خودش به خاطر تهور و جسارتی که به خرج می داد آفرین گفت. درِ خانه را به صدا درآورد و سعی کرد دور از آهنگ تند ضربان قلبش با نفسهای عمیق و پی در پی به خودش آرامش و متانت ساختگی تزریق نماید. به خودش گفت: آروم بگیر، دختر! تو که نمی خوای پس بیفتی! وای به حالت اگه نخوای به خودت مسلط بشی! اون وقت مجبور می شم به حسابت برسم! خودش هم نمی دانست چطور می تواند به حساب خودش برسد! به هر حال معلوم بود که از شدت پریشانی و هیجان زدگی با خودش پرت و پلا می اندیشد. در که به رویش گشوده شد، ناگهان احساس کرد دری رو به سوی بهشت و سعادتمندی و کامروایی ابدی بر او باز شده است.
۸۲
»تمنا!!!« دلش می خواست با همۀ شوق و شور و شعفی که سراپای وجودش را از لطف دیدار او به لرزه انداخته بود، در آغوش امن و پر مهر او جای بگیرد و سر پر سودای خویش را روی سینۀ گرم و تپبنده اش بفشارد و تمام ناراحتیها و بی قراریهای خویش را روی شانه های محکم او گریه کند. اما هر طور که بود جلوی انفجار احساسات گداخته شده اش را گرفت و با صدای ضعیف و کشداری سلام کرد. خودش هم باورش نمی شد این صدای غم انگیز که از دهان او درآمده صدای او باشد. ناگهان موجی از شور و شادی »سلام! تنهایی اومدی؟«و سرور تمام وجود او را دربرگرفت وقتی او دستش را کشید و با خود به داخل خانه برد. تمنا فقط سرش را تکاند. کسری به قدری از دیدار او مشعوف و هیجان زده بود که سر از پا نمی شناخت. بی جهت پر حرفی می کرد و حرفهای نامربوط می زد. تمنا را با خودش به این سو و آن سو می کشید و گاهی از سر ناباروی می ایستاد، خیره این واقعاً تو هستی که کنار منی یا تصویر خیالی توئه که از عصر دیروز تا «خیره نگاهش می کرد و از او می پرسید: »حالا همه جا و هر لحظه با منه؟ تمنا با شیرینی می خندید و قند توی دل او نیز آب می کرد. و باز کسری شروع به زدن حرفهای نامربوط می کرد. دیشب اصلاً نخوابیدم! همه ش تو فکر تو بودم! مادرم می گفت لابد عاشق شدی که خوابت نمی بره. آخه هر شب تا « سر روی بالش می ذاشتم خرناسم بلند می شد. البته شوخی کردم! من موقع خواب خروپف نمی کنم! یه وقت ترس برت نداره! صبح خیلی زود بر پا زدم. خودم به نظافت خونه مشغول شدم. می بینی چطور برق می زنه! گفتم امکان داره یه خانوم « متشخص و زیبا به دیدنم بیاد و خوب نیست اینجا به هم ریخته و نامرتب باشه. مامانم با شیما و شیدا رفتن سری به یتیم خونه ای که توی اون بزرگ شده بود بزنن. تا ظهر برنمی گردن. من « بهشون نگفتم که شاید تو بیای! اگه می گفتم، لابد از ذوق قید رفتن به یتیم خونه رو می زدن. اون وقت من و تو نمی تونستیم با هم تنها باشیم. خونۀ مارو هم که می بینی چقدر کوچیکه! اگه تونستی یه جای دنج و خلوت برای گپ زدن پیدا کنی، بهت جایزه می دم! البته جایزه های من شاید فقط به درد خودم بخورن! مادرم وقتی داشت می رفت، بهم گفت تو امروز یه چیزی ت می شه! بهش نگفتم حق با توئه! آخه می دونی، من از « مادرم خجالت می کشم. نه اینکه فکر کنی پسر خجالتی ای هستم. به وقتش خیلی هم پررو و گستاخم. اما در این مورد خاص… آخ، اصلاً حواسم نبود که سرپاییم. بشین. راحت باش! بالاخره اگه اینجارو در شأن پذیرایی از خودت نمی بینی، باید « »منو ببخشی! من… لازم نیست از من « معلوم نبود اگر تمنا به میان کلامش نمی پرید، او تا کی می خواست به پر حرفیهایش ادامه بدهد: عذر بخوای! من فقط اومدم که تورو ببینم. مهم هم نیست کجا! می خوام پیش تو باشم. چه فرقی می کنه اینجا یا جای »دیگه! تمنا ناگهان متوجه شد تا چه حد در بیان احساسات پر شور خود تند رفته و بی پروایی و بی احتیاطی کرده است. برق درخشانی را در نگاه کسری در حال جرقه زدن می دید. به خودش گفت: با اینکه تو همین وهلۀ اول خودمو دختر
۸۳
گستاخ و وقیحی جلوه دادم، اما حاضرم این وقاحت رو صد برابر دیگه هم نشون بدم تا به تماشای ستاره های چشمهای زیبای اون بشینم! کسری همان طور که هاج و واج مانده بود، چنگی بر موهایش انداخت و در حالی که غافلگیر و سر در گم نشان می »نمی دونم باید چی کار کنم! باور کن تا به حال از هیچ دختری پذیرایی نکردم و این طور از نزدیک…«داد، گفت: بعد نگاه خواهشمند و پر تمنای خود را به دیدۀ مغرور و زیبای او دوخت. خودش را چون ذرۀ ناچیزی می دید که در برابر جذبۀ نگاه او هیچ اراده ای از خود نداشت. تا چند لحظه هر دو خیره خیره در نگاه هم زل زدند و دلهای پر تپش خود را به دست امواج خروشان عشق و دلدادگی سپردند. بعد همچنان که دیده به هم دوخته بودند، رو به روی هم نشستند و به روی هم لبخند زدند. شور و التهاب جوانی چهرۀ هر دو را برافروخته و گلگون ساخته بود. »خب، تعریف کن ببینم چطور تنهایی به اینجا اومدی!« »دلم منو به اینجا کشوند!« »چای برات بیارم؟« »نه! حتی یه لحظه هم نمی خوام از جلوی چشمهام دور بشی! من هیچی نمی خوام. ما باید با هم حرف بزنیم.« البته که باید با هم حرف بزنیم. اما من دوست دارم اول با هم چای بخوریم. خیلی دوست دارم چای خوردنت رو از « نزدیک تماشا کنم. دیشب صد بار پیش خودم مجسم کردم که تو چطوری چای می خوری! اما مطمئن هستم که چای خوردن تو یه جور دیگه س! حتماً توی دلت داری بهم می خندی! فکر میکنی دیوونه م که به این چیزها اهمیت می دم، اما دست خودم نیست. « دوست دارم تمام حالتهای جزئی تورو در هر موقعیتی از نزدیک حس کنم. چون می دونم هیچ کدوم از حالتهای رفتاری ت شبیه حالتهای آدمهای دیگه تو موقعیتهای مشابه نیست. آخه تو شبیه هیچ کس نیستی! و چون فقط به » خودت می مونی پس حتماً باید حالتها و عادتهای بخصوصی داشته باشی! تمنا لبخندی زد و سر مست از اندیشه های لطیف و دوست داشتنی خود با حالتی از غرور و تفرعن نگاهش کرد و من حاضرم با تو چای بخورم، به شرطی که طوری نگام نکنی که دستپاچه بشم و چای خوردن خودمو هم از «گفت: »یاد ببرم! کسری خندید. گویی از ته دلش! چه زیبا بود خنده های دلکش و روح انگیزی که پیش چشمان هم سر بدهند! او که برای آوردن چای به آشپزخانۀ کوچک آن خانۀ چهل متری رفت، تمنا زیر فشار سنگین قلبش نگاهی کوتاه و گذرا به زوایای محدود و تنگ و محقر آن خانۀ کوچک انداخت و از ذهنش گذشت: عجیبه که وقتی در کنار اون هستم، اینجا حتی از کاخ سلاطین هم برام باشکوه تره! خدای من! چقدر دوستش دارم! حس می کنم با این همه احساس علاقه و محبتی که از اون تو دلم می جوشه، نمی تونم جون سالم به در ببرم! انگار طاقتش رو ندارم. آخه چطور می تونم وقتی قلبم مثل طبل می کوبه، آروم باشم و وقتی می خوام پیش نگاه جادویی و خیال انگیز اون بمیرم، نمیرم؟ خدایا، کمکم کن بتونم این لحظه رو با موفقیت و شادکامی پشت سر بذارم! تو که خودت می دونی من چقدر عاشقش هستم! هیچ وقت احساسی با این عمق در من نبود که این طوری از خود بیخودم کنه! والا چرا الان باید اینجا باشم؟ وای! وای! معلوم نیست وقتی مادر و پدر نامۀ منو بخونن چه حس و حالی پیدا می کنن! خدا کنه برادر و خواهر ابله و احساساتی من انقدر زود نامه رو دو دستی بهشون تقدیم نکنن و اجازه بدن من یه کم بیشتر اینجا بمونم!
۸۴
آخ! حاضرم همۀ عمرمو بدم تا فقط ساعتی بیشتر در کنار اون باشم! حتماً تا به حال مادر با صدای گریه و داد و فریاد تمام خونه رو روی سر خودش خراب کرده! من چه دختر بدی هستم! اما نه، نیستم! چون ذره ای از کاری که کردم پشیمون نیستم. چطور باید پشیمون باشم وقتی این طور از بودن با اون خوشحال و راضی م! مادر مجبوره به هر حال گریه هاش رو تمام کنه. پدر لابد می دونه چطور اونو به آرامش و متانت دعوت کنه. من نباید به این چیزها فکر کنم. در حال حاضر فقط و فقط باید به فکر دل بردن از اون باشم. اوه! یادم نبود که احتیاج به زحمت بیشتر من نیست، چرا که راحت تر از این حرفها دلش رو بردم! مگه نگفت دیشب از فکر و خیال من خوابش نبرد! اوه، خدای من! حتی به حالت چای خوردن من هم اهمیت می ده! و این یعنی من خیلی براش عزیز و دوست داشتنی هستم که حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم! دارم از فرط خوشی می میرم! ولی الان که نباید بمیرم! من حالا حالاها باید زندگی کنم! با اون! آره، فقط با اون! حاضرم همین حالا که اون با سینی چای برگرده سر روی سینه ش بذارم و بمیرم. حالا اگر سر روی سینه ش هم نذارم، می شه مُرد، نمی شه؟ فکر می کنم بشه! ولی خب، چه بهتر که سر روی سینه ش… ۶ تمنا این را گفت و خندید. »حالا دیدی چای خوردن من فرقی با چای خوردن تو نداشت!« از نظر من که فرق داشت! ببینم، تو از اینکه تیکه ای از آسمون رو «کسری هم خنده ای را زیر لب فشرد و گفت: »توی چشمهات داری احساس غرور می کنی، نه؟ تیکه ای از آسمون رو توی چشمهات « تمنا اول از کلام شاعرانۀ کسری کمی گیج شد و با تعجب نگاهش کرد. نفهمید یعنی چه! از خنگی خودش شرمنده شد و در حالی که سعی داشت چندان متعجب و سرگشته نشان ندهد، به »داری خودش گفت: احمق! منظورش چشمهای آبی توئه! بعد فکر کرد: چرا آدم وقتی می تونه واضح و روشن حرف بزنه باید انقدر موضوع رو بپیچونه؟ تمنا عاشق سادگی بیان بود. او در خودش حال و حوصلۀ نکته یابی و کالبد شکافی هیچ گفت و گویی را نمی دید. پیچیدگی زبان و گفت و گو در قالب کنایه و استفاده از تشبیهات شاعرانه و استعارات لطیف ادبی را دردسر پر زحمتی برای ذهن تنبل و محدود خود می دانست. خوب بلدی خودت رو بزنی به «کسری نگاه گیج و منگ دختر را روی صورت خودش غافلگیر کرد و به شوخی گفت: »نشنیدن! »چی؟«تمنا بی آنکه متوجه منظور او شود، با حواس پرتی گفت: تو هم که خدارو شکر حواس پرت شدی! ببینم، می تونم «کسری مجذوبانه نگاهش کرد و با نوای عاشقانه ای گفت: »امیدوار باشم که من باعث حواس پرتی تو شدم؟ لبان تمنا به خنده از هم باز شد. او این لحن ساده و روان را می پسندید. لحنی که برای فهم و درک آن لازم نبود زیاد به مغز خودش فشار بیاورد. لحظاتی به سکوت گذشت. همچنان که نگاه به هم داشتند و از تپشهای هولناک قلبشان » بریم توی باغ کمی قدم بزنیم! «گاهی نفسهایشان درون سینه حبس می شد، تمنا با لحن ملتهب و بی تابی گفت:
۸۵
دست خودش نبود که برای لحظه ای یادش رفت توی خانۀ خودش نیست و محال است این خانه فکستنی باغی داشته باشد! بعد که نگاه شرمگین کسری را دید، خیلی زود متوجه قضایای بی ربط خودش شد و با دستپاچگی گفت: »منظورم این بود که بریم توی حیاط! یه چرخ کوچولویی بزنیم تا…« »متأسفم، تمنا! خونۀ ما حیاط نداره!« تمنا مات و مبهوت بر زمین چسبید. باور نداشت آن صدای سوزناک و پر تحسر که با نوای غریبانه ای در گوشش پیچیده بود صدای او باشد. در دل از اینکه باعث برانگیخته شدن احساس شرم و گناه در وجود او شد، نتوانست خودش را ببخشد و به خودش غرولند کرد: دخترۀ احمق! باید می فهمیدی این خونۀ کوچیک به زور زیر این دیوارهای فرسوده فشرده شده! اون وقت تو می خوای توی حیاطش قدم بزنی؟ سکوت رفته رفته خود را به آن دو نفر تحمیل می کرد و می رفت تا با استفاده از احساس عذاب و پریشان خاطری و شرم جای محکمی برای خودش دست و پا کند که تمنا با درک ناراحتی و تکدر خاطر او برای اینکه حرفی زده باشد، » می شه برام آب بیاری؟ «به دنبال سرفه ای کوتاه گفت: البته! شاید روزی از اینکه خونۀ ما حیاطی برای «و بعد حزن صدای دلگیر او را به جان خرید و از ته دلش متأثر شد. »قدم زدن نداشت خودمو نتونم ببخشم! تمنا با همۀ سوز و گدازی که در قلب خود احساس می کرد، در حالی که منقلب و گرفته حال نشان می داد، با نوای البته تقصیر من بود «بعد سرش را به زیر انداخت و با اعتذار گفت: »فراموش کن! تو چقدر حساسی!« غمگینی گفت: »که باعث شدم تو انقدر ناراحتی و عذاب بکشی! تقصیر تو نیست، تمنا! و با اینکه می دونم تقصیر منم نیست، اما نمی دونم چرا نمی «کسری از جا بلند شد و با گفتن به سوی آشپزخانه رفت. » تونم خودمو ببخشم! تمنا آهی در پس نفس عمیق خود از سینه بیرون کشید و با خودش اندیشید: نباید اون حرف رو می زدم. اون قلبش انگار از شیشه س! زودی ترک برمی داره! باید مواظب حرف زدنم باشم. نمی خوام بار دیگه باعث آزار قلبی ش بشم! »تو شبها کجا می خوابی؟« بعد از جا بلند شد و خیزی به سمت آشپزخانه برداشت و گفت: کسری که حضور او را کنار خود توی آشپزخانه باعث دستپاچگی می دید، در حالی که نمی دانست توی یخچال دنبال »همین جا!«چه می گردد، گفت: »بمیرم الهی!« »خدا نکنه!« »تو هیچ وقت نباید بمیری! لااقل تا وقتی که من زنده ام!« نگاهشان که با هم تلاقی کرد، کسری افزود: »چرا؟«تمنا با همۀ وجودش گر گرفت و سوخت و با لحن پریشانی پرسید: »برای اینکه طاقتش رو ندارم!«کسری از گوشۀ چشم با نگاه شیفته واری گفت: … ۱۸۹ تا ۱۸۱صفحات قلب تمنا از شوق شنیدن این کلام مطبوع و دلپسند در سینه لرزید. میان غوغایی از هلهله و پایکوبی قلبش با اعتراض »فکر می کنی من طاقتش رو دارم؟«گفت:
۸۶
»تو؟ آخ! اگه بدونم با مرگ من قلب تو می شکنه، هیچ وقت نمی میرم!« »از تو آب خواسته بودم!«تمنا دستها را بر سینه زد و لبخندزنان گفت: »تو هم فهمیدی چقدر هول و دستپاچه م؟« کسری به گیجی خودش خندید. آنها به سر جای خود برگشتند. اما به جای اینکه بنشینند، در حالی که حتی برای لحظه ای چشم از هم برنمی داشتند، »تو تا حالا عاشق هیچ دختری بودی؟«در طول اتاق به قدم زدن مشغول شدند. » من غلط بکنم! هیچ دختری توی این نوزده سال باعث نشد که قلبم از جا کنده بشه! « »من چی؟« »تو… قلبمو دزدیدی!« »و به جاش قلبمو دادم! از این معامله راضی نیستی؟« »چرا! بیشتر از حدی که فکرش رو می کردم. این معامله به سود من تمام می شه!« »چرا؟« » چون به جای قلب درب و داغون و ناکار و به درد نخور خودم، قلب زیبای دختری مثل تو رو به دست آورده م! « »تو از کجا می دونی که قلب من زیباس؟« »نمی دونم، مطمئنم!« »آخه از کجا…« »احساسم به من می گه. وقتی دیروز بهم گفتی دوستت دارم، دلم می خواست فریاد می زدم من بیشتر!« » پس چرا فریاد نزدی؟ من دلم همین رو می خواست! « نمی دونم چرا به جای فریاد داشتم به گریه می افتادم. می دونی تمنا! گاهی وقتها که آدم خودش رو لایق کسی یا « »چیزی نمی دونه، دلش می خواد گریه کنه! بعد ایستادند و به روی هم لبخند زدند. نفهمیدم کی و چطور، اما حس کردم دیگه به خودم تعلق ندارم! «کسری در کنار ضربان آهنگین قلبش به او گفت: همون لحظه بود که فهمیدم اسیرت شدم! و وقتی به این احساس باشکوه رسیدم، خودمو خوشبخت ترین آدم روی »زمین دیدم! »خوشبخت ترین آدم روی زمین، البته بعد از من!«تمنا از خوشی دلش غنج زد و با احساس طغیان زده ای خندید:
۳ عمه هما اول از دیدن غیرمنتظره برادرزاده اش آن هم به تنهایی در منزل خود شگفت زده شد. در ذهن خودش به هیچ وجه نمی توانست علت این آمدن نابهنگام و عجیب را تجزیه و تحلیل کند. حتم داشت باید دلیل موجهی وجود داشته باشد، اما چون نمی توانست این دلیل موجه را ارزیابی کند کماکان با فکری مشغول و درگیر بیش از آنکه از دیدن تمنا خوشحال و مشعوف باشد، به نوعی دستپاچه و هول و متعجب بود. حتی تمنا هم این موضوع را فهمید و متوجه برخورد کم و بیش سرد ناشی از دستپاچگی عمه اش بود. پیش خودش فکر کرد: به شگفتی و ناباوری مرغ سرگشته ای نگام می کنه که انگار اردکی از تخمش زده بیرون!
۸۷
کسری برای اینکه رفتار نه چندان تلطف آمیز مادرش را در برخورد با تمنا جبران کرده باشد، زیر گوش او به نجوا »مادرم دست و پاش رو گم کرده! فقط من می دونم که چقدر از دیدن تو خوشحاله!«گفت: اما نگفت! ترسید به او بربخورد و »بله، ناگفته پیداس!« تمنا خیلی دلش می خواست با لحنی تمسخرآلود بگوید خاطرش را آشفته سازد. دندان روی جگر فشرد و باخودش گفت: حق با تیامه! اگه گاهی وقتها بیشتر مواظب نیش زبونم باشم، کمتر دردسر و ناراحتی برای خودم دست و پا می کنم! عمه هما در فرصتی که خواهران کوچک کسری با تمنا گرم گرفته بودند، کسری را به گوشه ای کشید و در گوش او چیزی پچ پچ کرد. تمنا با اینکه حواسش به خوش و بشهای خودش با خواهران کسری بود، اما نیم نگاهی به سوی مادر و پسر و گفت و گوی در گوشی شان داشت و از این بابت ناراحت بود و حرص می خورد که چطور از قدرت شنوایی جادویی ای برخوردار نیست تا حرفهای عمه همایش را که به طرز ماهرانه ای زیر گوش کسری زمزمه می پس چرا نمی «شد، بشنود. و چون اندکی منقلب و برآشفته بود، متوجه نبود که در جواب شیدا که به او گفته بود: بعد که تعجب و بهت دو خواهر را دید، با علم به اینکه حرف بی ربطی زده با »تو هم همین طور!«گفته بود: »شینی؟ »یه لیوان آب به من می دی؟«شتاب گفت: شیدا نگاهی به شیما انداخت. شیما مأمور آوردن آب برای تمنا شد، و شیدا بار دیگر او را دعوت به نشستن کرد. هوای اتاق به قدری دم کرده و اختناق آور بود که تمنا دلش می خواست یک سمت دیوار را به کل فرو بریزد تا قدری هوای تازه به داخل خانه بیاید و آنها بتوانند نفسی تازه کنند. نشست و عرق روی پیشانی خود را پاک کرد. درست در کشاکش افکار ناخوشایندی که از سرش می گذشت و بیشتر از بدبینی نسبت به عمه همایش نشئت می گرفت، به فکر پدر و مادرش افتاد و تشویش و دلهرۀ بیشتری به وجودش چنگ انداخت. خدا کنه این تیام لعنتی انقدر زود آدرس اینجا رو نده دستشون! وای! خدا نکنه حالا پیداشون بشه. من هنوز حرفهامو با اون نزدم و اونو از تصمیم خودم مطلع نکردم! کاش عمه هما و دخترها به این زودی برنگشته بودن! اصلاً چقدر بده خونۀ آدم حیاط نداشته باشه، و بدتر از همه اینکه بدون اتاق هم باشه! نمی فهمم چرا اون همه فرصتی که در اختیار داشتم صرف حرفهای بی ثمر کردیم! طرز چای خوردن من چه اهمیتی داشت که یه ساعت از وقتمون رو به خاطرش هدر دادیم! لیوان آب را که سر کشید، هم زمان با خنکای دلچسبی که در وجود خود حس می کرد افکار و اندیشه های موهوم خود را همچون بخاری روی شیشه از ذهن خودش پاک کرد و سعی کرد به روی دو خواهر کمرو و خجالتی کسری که پیش رویش نشسته بودند، لبخند بزند. وقتی کسری برگشت، چهره اش گلگون و برآشفته می نمود. تمنا این را فهمید. باز دست خودش نبود که علت این برافروختگی مبهم و مشهود را به حرفهای زیرگوشی عمه همایش ربط می داد. بله، لابد اون حرفی زده که خاطرش رو مکدر کرده! نمی دونم چه حرفی، ولی مقصر این ناراحتی و پریشونی کسی جز عمه هما نیست! کسری با اینکه سعی داشت مثل چند دقیقه پیش محبت و صدق و صفای قلبی اش را در پس لبخندهای ممتد و تُرد خویش به محبوب دل آرای خود تقدیم کند، اما معلوم بود که ذهنش به تسخیر افکار مغشوش و درهمی درآمده که کم و بیش باعث آزار و شکنجه اش می شد. تمنا که تاب آن نگاه منقلب شوریده را نداشت، بی آنکه از حضور کسری جون، تو از چیزی «دیگران شرم و ابایی به خودش راه دهد خطاب به او با لحن مشفق و دلسوزانه ای گفت: »ناراحتی؟
۸۸
»نه! چرا فکر می کنی ناراحتم؟«کسری سر تکان داد: حتی به هنگام ادای این کلام غمی مبهم و محسوس در نگاهش مواج بود و در لحن صدایش می دوید. بعد نیم نگاهی به سوی شیدا و شیما انداخت و متوجه شد که آن دو خواهر شش دانگ » ناراحتی! من می فهمم! « حواسشان را داده اند به گفت و گوی او و برادرشان. پیش خودش فکر کرد: چه سخته زیر فشار نگاه این و اون منظور دلت رو به کسی بفهمونی! حق با کسری بود! توی این خونه اگه بشه گوشۀ دنج و خلوتی پیدا کرد، باید جایزه داد! با حرص لبهایش را فشرد. می دانست از عصبانیت حضور مزاحم خواهران موذی و نگاههای مواظب عمه هما از توی آشپزخانه ممکن است اختیار اعصاب خود را از کف بدهد و جیغ بکشد. برای همین سعی کرد با قدری تمرکز و چند نفس عمیق جیغی که او را از خشم و عصیان تخلیه می کرد، در گلوی خودش خفه کند و با صدای آمرانه ای بگوید: »می خوای بریم بیرون! توی کوچه کمی قدم بزنیم؟« نه! مادرم می خواد میوه بیاره! نگران نباش! من «کسری با محبتی سرشار و حالتی تشکرآمیز نگاهش کرد و گفت: »چیزی م نیست! فقط خودش متوجه لج و عصبانیتی بود که با لحن صدایش آمیخته بود. » ولی من میوه نمی خوام! « برای خودم می گم! گرمم شده! اگه تو نمی آی، خودم می رم بیرون تا هوایی تازه «با حالت قهرآلودی در ادامه گفت: »کنم! کسری دردمندانه نگاهش کرد و از اینکه متوجه منظور او نشده بود، در حالی که احساس گناه می کرد، با مهربانی و منو ببخش! خودم به هوای دم کردۀ این خونه عادت دارم و هیچ فکر نکردم که ممکنه «حالتی از تسلیم و رضا گفت: »تو ناراحت باشی! باشه، میریم بیرون! به مادر هم می گم میوه رو بذاره برای بعد که اومدیم! تمنا خوشحال از شنیدن چنین کلام روحیه بخشی مثل فنر از جا پرید. کسری رفت و به مادرش چیزی گفت. تمنا ابتدا حرفهایی را به حالت نجوا و پچ پچ شنید. بعد صدای عمه هما آمد که به طرز غیرعادی ای بلند بود و معلوم بود باشه! اتفاقاً خودم هم می خواستم همین پیشنهاد رو به تمنا جون «که باید او هم می شنید، خطاب به پسرش گفت: »بدم. تعجب کردم که چطور تو خودت به این فکر نیفتادی! تمنا پوزخندی زد و با بدجنسی تمام حرفهایی را که شنید، به حساب دو دوزه بازی و مکاری عمه همایش گذاشت و ادای او را درآورد و با لج دستهایش را بر هم کوبید. همان دم چشمش افتاد به دو نگاه مراقب و خیره که با حالتی از سرزنش و ملامت او را می پاییدند. از اینکه در مقابل دیدگان دختران عمه همایش او را دست انداخته بود به وحشت افتاد و قلباً احساس شرم و گناه به او دست داد. اما کمی بعد برای رهایی از چنگ عذاب وجدانی که داشت اعصابش را متشنج می ساخت به خودش تسلی داد: اصلاً از کجا معلوم متوجه شده باشن! فکر نمی کنم انقدرها باهوش و زیرک باشن! به قیافه های گوسفندشون می خوره که درک و شعورشون یه کم بیشتر از یه بچۀ سه ساله باشه! بعد برای اینکه وقار و متانتی به وجنات ظاهری خویش ببخشد، گردن راست کرد و صاف ایستاد و مقتدرانه نگاهش را به دامان نگاه لطیف و خواهشمند کسری آویخت که داشت به سویش می آمد. در حالی که در دل اندیشۀ مشئومی را می پروراند، به او لبخند می زد: امیدوارم درسهای مادرش رو که یواشکی تو گوش اون خونده، بتونم از سرش بپرونم! هیچ حوصله ندارم از همین حالا عمه هما برام مادرشوهربازی دربیاره!
۸۹
تا از خانه، از آن قفس تنگ و مسدود و نفسگیر، زدند بیرون و هوای تازه ای به ریه هایش رسید، حس کرد خاطرش منبسط شده و افکار سفت و سختش پوست ترکانده اند. حالا می توانست عمه هما را به خاطر هر دسیسه ای که ممکن بود چیده باشد، ببخشید و از گناه او درگذرد. چرا که به دور از مراقبتهای نگاههای خیره سرانۀ دو خواهر و گوشهای تیز عمه هما در کوچه ای خلوت و آرام در کنار او داشت قدم می زد. به یاد روزی افتاد که همین صحنه را در پیش چشم خود مجسم کرده بود. باور نمی کرد به زودی یکی از تجسمهای شیرین او به حقیقت پیوسته باشد. با خودش گفت: فرقی نمی کنه قدم زدن دم غروب یا نزدیک ظهر! مهم اینه که من و اون با هم هستیم. تنها و بدون حضور هیچ مزاحمی! و هیچ ناراحت نبود از اینکه عمه همایش را نیز یکی از مزاحمین غیرقابل تحمل خودشان در آن خانه فرض می داشت. اما حالا معلوم نبود چرا دارد به این چیزها می اندیشد. اگر دیر می جنبید، ممکن بود همین فرصت را هم از دست بدهد و حرفهای مهمی که در دلش بود باز هم ناگفته بماند. اما قبل از اینکه او چیزی بگوید، کسری در حالی که سر در گریبان اندیشه داشت و دستها را توی جیب شلوارش فرو »اگه پدر و مادرت بفهمن تو به دیدن ما اومدی، ممکنه چه واکنشی نشون بدن؟« کرده بود، با لحن مغمومی گفت: تمنا برگشت و نگاهی به چهرۀ متفکر و افسردۀ او انداخت. حالا می شد پیش خودش حدس بزند که دلیل شگفتی و بهت عمه هما و بعد ناراحتی مرموز او چه بود. آنها نگران واکنش خانوادۀ او از این آمد و شد پنهانی بودند. برای لحظه ای از اینکه در مورد بدخواهی عمه اش این قدر تند رفته بود، احساس بدی به او دست داد. حال کسی را داشت که پول گزافی بابت چیزی بدهد و بعد بفهمد که آن چیز به مفت هم نمی ارزید. او نمی خواست عذاب خاطر افکار مغرضانۀ خویش نسبت به عمه هما را این قدر مفت بر خودش گران کند. اما دست خودش نبود. اغلب اوقات مجبور بود به خاطر شتاب زدگی خود در امر تجزیه و تحلیل افکار و احساس و عقاید آدمها از خودش شرمنده باشد. و حالا که با دلی پر ملال و آشوب زده خود را ملزم به پاسخ چنین سؤال سخت و بجایی می دید، با لاقیدی بار گناهش را بر زمین زد و با این اندیشه که هر وقت احساس گناه و پشیمانی کردیم خدا ما را خواهد بخشید و لازم نیست بار سنگین گناه بخشوده نشده را تا ابد بر دوش بکشیم، اندکی از تکدر خاطر خودش کاست و با صدای گرفته ای که از می خواستم در مورد همین موضوع با تو حرف بزنم. راستش « احساسات جراحت دیده اش تأثیر گرفته بود، گفت: »باید همون اول بهت می گفتم که قصدم از اومدنم چی بود! بعد آهی کشید و همان طور که نگاهش روی در و دیوارهای آجری و کثیف و بدمنظره کوچه جست و خیز می کرد، من فکر می کنم با کاری که کردم پدر و مادرمو سخت تکون داده باشم. به طور حتم یکی «با لحنی غمگینی گفت: »غش کرده، و اون یکی تا به حال زمین و زمون رو با انواع و اقسام بد و بیراههایی که بلد بوده به هم دوخته! بعد که متوجه نگاه سرگشته و متعجب کسری به خودش شد و فهمید او را با حرفهای گنگ و رمزآلود خود گیج و الان برات تعریف می کنم که چی کار کردم. بعد از اینکه فهمیدم تو همه «منگ ساخته، همراه با لبخند تلخی گفت: چیز من شدی، تصمیم جدی مو گرفتم که همه چیز تو بشم! نشستم و با خودم فکر کردم. در حالی که اصلاً فکر کردن لازم نبود. من عاشقت بودم، و عاشق هیچ فکری جز وصال نداره که به اون بپردازه. بعد پشت میز نشستم و نامۀ بلند بالایی خطاب به پدر و مادرم نوشتم. الان اگه از من بپرسی چی نوشتی، حتی یک کلمه از نوشته هامو هم نمی تونم به یاد بیارم… صبح هم تیام و تکین رو از تصمیمی که گرفته بودم مطلع ساختم. بماند اینکه هر کدوم چند تا
۹۰
شاخ از سرشون سبز شد! برای من هیچ اهمیتی نداشت اینکه ممکنه در مورد من و تصمیمی که گرفتم چه برداشتی بکنن! آه! فکر کنم موضوع رو به حاشیه کشوندم. فکر نمی کنم اگه یه کم بیشتر طولش بدم، تو از فرط هیجان و بی « » حوصلگی جیغ بکشی! ببینم! این کوچه چقدر تنگه! مردم این کوچه برای پارک اتومبیل دچار مشکل نمی شن؟ ظاهراً حرف بی ربطی زده بود، چرا که حتی یک اتومبیل هم آن اطراف به چشم خود ندیده بود. شاید فقط به قصد اینکه برای لحظه ای خود را از فشار مطلبی که چون گدازه های مشتعل و فوران شده آتشفشانی خود را از دهانۀ ذهنش به بیرون پرت می کرد خلاص کرده باشد موضوع را به تنگی کوچه و مشکل جا برای پارک اتومبیل کشاند. شاید کسری هم متوجه این طفرۀ بیجا و لوس شده بود، چرا که از سر دلشوره و تشویش در التهاب و اضطراب شنیدن باقی حرفهای مبهم و پیچیدۀ تمنا از درون به سوز و گداز افتاده بود. با این همه جرئت نداشت که او را تشویق به ادامۀ روند گفت و گو سازد. تمنا بعد از تنفسی کوتاه لب باز کرد تا دنبالۀ حرفهایش را بگیرد و به القاء منظور اصلی برسد که ناگهان بر جای خشکش زد. با دیدن اتومبیل پدرش که از خم کوچه با آخرین سرعت پیچیده بود و غرش سهمناک چرخهای اتومبیل که انگار به قصد مرعوب ساختن او خشم و غضب مهارنشدنی صاحب خود را به رخش می کشید، مو بر تنش سیخ ایستاد. کسری که متوجه رنگ پریدگی چهرۀ او بود، با تعقیب رد نگاه هراسان او به همه چیز پی برد. تمنا با قلبی که لحظه عاقبت لحظه ای که در « ای ایست می کرد و لحظه ای با فشار کوبنده ای به سینه اش می چسبید، زیر لب گفت: »انتظارش بودم از راه رسید! فقط نمی دونم باید چی کار کنم. بمونم یا فرا کنم؟ پدرش که با سراسیمگی و چهره ای برافروخته و عصبی از اتومبیل پیاده شد، رو به کسری با صدای مرتعش و بمی » من به سمت خونۀ شما فرار می کنم. سعی کن تا اونجا که می تونی پدرمو آروم کنی!«گفت: و هیچ منتظر واکنش کسری نماند و با آخرین سرعت ممکن از برابر دیدگان مات و مبهوت او و نگاه زهرآلود و خشمگین پدرش پا به فرار گذاشت. … ۱۹۹ تا ۱۹۱صفحات ۴ وقتی سراسیمه بر در کوفت، هیچ به فکر این نبود با فرصت کمی که داشت چطور می توانست توضیح مجاب کننده ای به عمه همایش بدهد. در آن لحظه او فقط به نجات خود از مهلکه می اندیشید. حتی وقتی دختر عمه اش در را با عجله به رویش گشود، برای هر چه زودتر در امان ماندن خویش از تنه زدن به او امتناع نورزید. طوری که دخترک بیچاره با احساس درد شدیدی از ناحیۀ کتف و پهلو بر خودش پیچید و محکم به در خورد و فریاد دردمندانه اش را با یک آخ ضعیف محجوبانه در گلوی خود خفه کرد. تمنا در بدو ورود به دامان عمه اش آویخت و برای اینکه مبادا از فرط حیرت و هول و هراس قلب زن بیچاره را از پدرم اومده! حتم دارم می خواد پوستمو قلفتی«کار بیندازد، به حالت زار و پریشان بدون هیچ توضیح اضافه ای گفت: »بکنه!
۹۱
و چون دید نتوانسته ذهن تاریک او را نسبت به اتفاقی که در شرف وقوع بود روشن سازد، عصبی شد و در حالی که به خونه تون راش ندین! مگه نه اینکه اون رفتار مناسبی با شما نداشت شمارو از خونه « عاجزانه می گریست، گفت: و دهانش خشک شد و دیگر نتوانست به حرفهایش ادامه بدهد. »خودش بیرون کرد، پس… چی شده؟ تو از چی حرف می زنی؟ من که نمی فهمم تو چی«عمه هما بر بازوانش چسبید و ترسان و لرزان پرسید: و صدایش با صدای عصبی مردی که بی شک »می گی! گفتی پدرت اومده؟ من که باور نمی کنم… آخه چطور ممکنه… کجا رفتی پدرسوخته! بیا بیرون! کاری نکن این خونه رو روی سرت خراب کنم! «کسی جز برادرش نبود، درآمیخت: »دِ بیا بیرون! عمه هما که دیگر باورش شده بود این صدای پر ضرب و تشر که شنید متعلق به برادر بزرگش است، بازوان تمنا را رها کرد و با حالتی از شوق و هیجان زدگی در حالی که به گریه افتاده بود، رو به سمت صدا خیز برداشت و گفت: »چرا نمی آی تو؟ چی شده؟ چرا انقدر عصبانی هستی؟« تمنا دستهایش را روی گوشهایش گرفته بود. صدای فریاد پدرش چون غرش سهمناک رعد لرزه بر اندامش می افکند. هما، به این دختر گستاخ خیره سر بگو بیاد بیرون! نمی خوام تو اوج خشم و عصبانیت کاری بکنم که بعدها باعث « »پشیمونی م بشه! خواهش می کنم صداتون رو بیارین پایین آقای تاج «بعد صدای آرام اما تحکم آمیز و هشدار گونۀ کسری را شنید: »ماه! ممکنه همسایه ها به ما عارض بشن! تمنا می توانست پیش خودش تجسم کند که چهرۀ پدرش به هنگام شنیدن این تحکم آمرانه با چه حالت وحشت انگیزی برافروخته و ملتهب بوده است. عمه هما داشت با تملق و چرب زبانی که غالباً این طور مواقع گره گشا هم بود، به نحوی برادرش را دعوت به آرامش و متانت بیشتر می کرد که کسری از در آمد تو. تمنا که با فشار و کوبش قلبش مواجه بود تا او را دید بی آنکه متوجه چهرۀ گرفته و نگاه شاکی و معترض او شده باشد، به سمتش دوید و در حالی که سعی داشت از هیچ تلاشی برای مظلومیت نمایی هر چه بیشتر خود مضایقه نکند، من نمی خوام با پدرم رو در رو بشم! خواهش می کنم نذار بیاد تو! من… اوه، کسری! «با حالتی گریان و نالان گفت: بهت نگفتم که من برای پدر و مادرم نامه نوشتم که تو رو می خوام و تصمیم گرفتم که با تو ازدواج کنم. حالا اون اومده تمام نقشه های مارو نقش بر آب کنه! کسری! چرا این طوری نگام می کنی؟ فکر می کنی نباید این کار رو می »کردم؟ ولی آخه… و بعد از شنیدن صدای بی روح و سرد کسری دچار سرما و رخوت محسوسی شد و قلبش به طرز ملال آوری درون بیا از اینجا برو، تمنا! خواهش می کنم! هیچ دوست ندارم شرایط طوری «سینه ناگهان در خاموشی خود غلت خورد. »پیش بره که من ناچار بشم با پدرت برخوردی داشته باشم! تمنا دستش را جلوی دهانش گرفت تا مبادا جیغ بکشد. ناباورانه و میخکوب شده نگاهش می کرد و باور نداشت آنچه شنیده از دهان او درآمده است. آیا واقعاً این کسری بود که از او خواهش می کرد از آنجا برود؟ نه! این چطور امکان داشت! لابد صدای پدرش را شنیده بود و به اشتباه خیال کرده که… تمنا! به چی ماتت برده؟ خواهش می کنم بیا با پدرت برگرد برو خونه! دوست داری از این بیشتر آبرومون رو « »جلوی در و همسایه به باد بده!
۹۲
تمنا این بار دیگر نمی توانست نسبت به گوشهای خودش بی اعتماد باشد. این واقعاً او بود که با لحن خواهش آلود اما مؤکدی از او می خواست که با پدرش به خانه بازگردد. و چون باورش شد، زد زیر گریه. خیلی خوب! ما که می دونیم در شأن شما نیستیم و شماها «حالا صدای عمه همایش نیز از حالت طبیعی برگشته بود. عارتون می شه مارو جزء کس و کار خودتون بدونین! دیگه لازم نیست! اینو پشت بلندگو داد بزنی و به همه اعلام »کنی! به همسایه ها چه مربوطه که… تمنا اهمیتی به ادامۀ دعوای خواهر و برادر نداد. نگاه مستأصل و دیوانه واری به کسری انداخت و با حالتی از حب و »تو از دست پدرم عصبانی هستی! حق نداری تلافی اونو سر من دربیاری!«بغض گفت: کسری منقلب و سرگشته با هر دو دستش بر موهای خودش چنگ انداخت. داشت در برابر دیدگان گریان و متوقع او قرار دل را از دست می داد و نزدیک بود ته ماندۀ غرورش را به زیر پا بیندازد و به دلجویی از او بشتابد که صدای »بهش بگو از این سگ دونی بیاد بیرون! بیاد بیرون!«بیداد دایی اش نگذاشت او به حرف دلش عمل کند. تمنا دید که چطور کسری با حرص و حالتی کینه توزانه دستهایش را مشت کرده و نزدیک است که از فرط تغیر و خشم منفجر شود. البته باید به او حق می داد. پدرش بی هیچ ملاحظه ای با سنگ کبر و خودخواهی و غرور بر شیشۀ احساساتشان کوفته بود و حالا داشت خرده های آن را نیز زیر پاهای خودش له می کرد. از اینکه با بی فکری و شتاب زدگی خود باعث یک چنین آشوب و آبروریزی تأسف باری شده بود، در دل احساس گناه کرد و مطمئن بود هرگز نمی تواند خودش را به خاطر درهم شکستن قلب و احساس و غرور او ببخشد. با حالتی از شرم و اعتذار رفت و در برابرش ایستاد. نگاه خیس و متأثرش را در عمق نگاه مغموم و نافذ او فرو کرد و می دونم که بچگی کردم، اما نمی دونم چطور بابت این ماجرا در مورد من قضاوت می کنی! من… هر کاری «گفت: کردم به خیال خودم درست بود، چون می خواستم به هدفی که داشتم، برسم. هدف من تو بودی و تو خوب اینو می دونی! واقعاً متأسفم! نمی خواستم این طوری باعث ناراحتی ت بشم. خواهش می کنم سرزنشم نکن! می دونم که خیلی تند رفتم، اما حیف که با همۀ عجله ای که داشتم به مقصدم نرسیدم. خداحافظ! اما قبل از اینکه از هم جدا بشیم باید بهت بگم که شاید دست به دیوونه بازیهای زیادی بزنم تا به تو برسم! پس ازت خواهش می کنم قبل از اینکه با اشتیاق سوزان و علاقۀ جنون آمیز خودم باعث یه اتفاق ناگوار بشم، یه کاری بکن! نذار آرزوی تو رو با خودم به گور »ببرم! وقتی اینها را می گفت، از ته دلش می گریست. ابرهای غرور و نخوت و کبر با عشقی که از او در سینه می پروراند از آسمان قلبش به کنار رفته بود و دیگر این خورشید صفا و صدق و مهربانی بود که در پس بارانهای تند تلخ کامی در آسمان نگاهش طلوع می کرد. کسری در ابهت این طلوع سحرآمیز بر جای خود مسخ و میخکوب ماند. واقعاً نمی دانست باید به او که به این طرز فجیع قلبش را با نیشتر کلام آتشین خود زخمی ساخته بود و این گونه با احساسات لطیف و پاکش بازی می کرد، چه بگوید. فقط وقتی او با همۀ عشق و بی پناهی در آغوش او جای گرفت و زیر گوشش با صدای بغض گرفته ای گفت: به خودش آمد و با نوای غمگینی »دوستت دارم، کسری! می خوام مال تو باشم! خواهش می کنم فراموشم نکن!« من هم دوستت دارم، تمنا! من بیشتر از تو می خوام که مال من بشی! هر کاری می کنم تا هر دو به آرزویی که «گفت: »داریم، برسیم! بهت قول می دم!
۹۳
تمنا که خیالش از قولی که گرفته بود راحت و آسوده شد، اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و بعد به سرعت از در رفت بیرون. عمه هما نگاهی به چهرۀ گریان و متوحش دخترک انداخت. از سر دلسوزی و ترحم سری تکان داد و بعد نگاه متأسف و شماتت آلود خود را متوجه برادر بی عاطفه اش ساخت که چون مار زخمی بر خود می پیچید و در همان وهلۀ اول که دخترش را در برابر خود دید، نیمی از خشم و غضب خود را در پس سیلی داغ و محکم خود ریخت و نثار دختر بیچاره کرد. کسری که با سرسختی هر چه تمام تر خودش را بعد از آن سیلی ناروا و برق آسا که نیمرخ محبوب نازنینش را سرخ و برشته ساخته بود آرام و موقر گرفته بود و سعی کرد فریاد تعرض آمیزش به هوا بلند نشود، چون دید از گوشۀ لبان متورم تمنا خون سرخی می دود دلش از حال رفت. چشمانش را بر هم فشرد و مشتهایش را بر هم کوبید. او از اینکه نتوانسته بود عزیز دل آرای خود را از گزند خشم و عصیان پدر مصون نگه دارد، از عجز و استیصال خودش عصبانی بود و دلش می خواست که سرش را بر دیوار بکوید. پدر دست تمنا را کشید و پرتش کرد روی صندلی جلوی ماشین خود. تمنا به زحمت صدای هق هقش را توی دستهایش خفه کرد و نگاه حسرت باری به سوی کسری انداخت. اما پدر بی آنکه حتی نگاهی به چهره های درهم کشیده و مکدر و آشفتۀ توی درگاه خانۀ خواهرش بیندازد، پشت رل نشست و کوچه را دنده عقب رفت و به خم کوچه که رسید بی امان پا بر پدال گاز فشرد و تا چند لحظۀ بعد صدای قیژ لاستیکها فضای غریبانه و دلگیر کوچه را اشباع نگه داشت.
۵
تمنا خودش را در آغوش امن مادرش رها کرد و سیل اشک را بی محابا از دیده روان ساخت. پدر با اینکه به خشمگینی ساعتی قبل نبود، اما هنوز از حادثه ای که پشت سر گذاشته بود ناراحت و عصبی بود و با چهره ای به رنگ خودمون لوسش کردیم! حقش بود به خاطر گستاخی و بی «دود و برافروخته چون آتش خطاب به همسرش گفت: »فکری ش اونو می کشتم! تو حق نداشتی دست به «مادر سر دخترش را روی سینۀ خود فشرد و با حالت ملامت آمیزی نگاهش کرد و گفت: » روش بلند کنی! ما با هم قرار گذاشته بودیم که به هیچ وجه این ماجرا به خشونت کشیده نشه! پدر خودش را روی مبل پرت کرد و از لیلا خواست تا برایش یک لیوان آب خنک بیاورد. بعد پا روی پا انداخت و بله، با هم قرار گذاشته بودیم! اما اگه تو هم پات به اون سگ «سیگار و فندکش را از روی پیشخوان برداشت و گفت: دونی می رسید و متوجه حماقت و جهل دخترت می شدی که با چه شور و اشتیاقی می خواد عروس عمه هماش بشه و »چه علاقه ای به زندگی کردن تو نکبت و فلاکت از خودش نشون داده، خفه ش می کردی! اَه، لیلا! پس کجایی؟ تمنا همان طور که ابر چشمانش را به شدت بر هم می فشرد تا هر چه بیشتر می تواند گریه کند و رحم و شفقت و شما شخصیت دخترتون رو خرد کردین. اصلاً شما چه «دوستی مادرش را با خودش برانگیزد، هق هق کنان گفت: »پدری هستین که حاضر شدین به خاطر حفظ غرورتون دست به خشونت بزنین؟! ساکت باش و هیچی نگو! اجازه بده من و پدرت «مادر دست نوازشی بر سر دخترش کشید و آرام زیر گوشش گفت: »این موضوع رو حل و فصل کنیم!
۹۴
تمنا به ناچار ضجه ای زد و هق هق بی امانش را در گلو خفه کرد. او مجبور بود دل به هوش و فراست و کاردانی مادرش بسپارد و کمی به خودش امید واهی ببخشد که مادرش خیلی بهتر از او می تواند به جنگ خودکامگیهای پدر برود و کم و بیش دخترش را به منافعی که از دست رفته بود، نزدیک تر سازد، با اینکه مطمئن نبود در این مورد بخصوص مادر حاضر باشد در جبهۀ او بجنگد. پدر بعد از نوشیدن آب سیگارش را روشن کرد و اول یک پک محکم به آن زد و بعد از پشت دودی که حلقه حلقه یه لونۀ کوچیک درب و داغون اون پایین مایینها که هر چی بری بهش نمی « از دماغ و دهانش می زد بیرون، گفت: رسی پیدا کردن و تپیدن توی اون و اسمش رو با افتخار گذاشتن خونه! عمه هماش دراومد با خوشوقتی بهم گفت: دلم می خواست با یه مشت محکم می کوبیدم توی سرش که آخه »بفرمایین تو، داداش! چرا دم در وایستادین؟« »خاک بر سرت کنن چطور روت می شه منو به سگ دونی خودت دعوت کنی! آرامی او را وادار »هیس«تمنا حرکتی به نشان اعتراض به خودش داد و خواست چیزی بگوید که مادر این بار هم با » با اونها هم در مورد تصمیم خودش حرف زده بود؟«کرد به سکوت و اختناق خودش ادامه بدهد. بعد خودش گفت: نه ظاهراً! هما که خودش خبر نداشت. پسرک هم انگار گیج شده بود و نمی دونست که چه خبره! باید بودی و می « دیدی دخترت عاشق چه جور زندگی ای شده! حاضرم قسم بخورم که اگه فلاکت و بیچارگی شون رو می دیدی، حالا این طور از سر دلسوزی دختر خیره سر و لجبازت رو بغل نمی کردی و از منم بازخواست نمی کردی که چرا »زدمش! مادر سری به نشان تأسف و تأثر قلبی خود نسبت به وقوع چنین ماجرای غیر قابل انتظاری تکان داد و با صدای آرام » خدا به خیر بگذرونه! باز جای شکرش باقی یه که حرفی به اونها نزده، والا… «و کشداری گفت: تمنا طاقت نیاورد پدر و مادرش از این بابت احساس رضایت و آسودگی کنند و با شتاب و لحنی تند و گزنده گفت: چرا، چرا گفتم! وقتی داشتم می اومدم، به کسری گفتم که می خوام با اون ازدواج کنم! شما هم بهتره به جای اینکه « » الکی دلتون رو خوش کنین، به فکر این باشین که چطور دخترتون رو با حفظ آبرو و حیثیت تمام شوهر بدین! سر از آغوش مادرش جدا کرد و نیم نگاهی پر غیظ و مشتعل از خشم درون به سوی پدرش که گویی بر جای خشکش زده بود، انداخت. طاقت نداشت مادرش را در وضع اسفناک تری ببیند و شاهد باشد که چطور چشمانش از حدقه درآمده اند و لبانش از فرط حیرت و تعجب نیمه باز مانده اند. دوان دوان از پله ها بالا رفت. دلش خوش بود که لااقل بعد از همۀ ناکامیهایی که چون پتک با ضربه های پی در پی و کاری بر سرش فرود آمده بود، با پدر و مادر خودش اتمام حجت کرده و تقریباً حساب کار را به دستشان داده. به اتاق رفت و در را به روی خودش بست. * * * »کیه؟ من در رو باز نمی کنم! بیخود به نوبت نیاین که اعصاب منو به هم بریزین!« و چون صدای مهربان و ملایم و آهنگین مادرش را شنید، بغضی را که تمام بعدازظهر توی گلویش گیر کرده و او به »تمنا جون! خواهش می کنم در رو باز کن! من باید با تو حرف بزنم!« سختی آن را پس می زد، ترکاند.
۹۵
چه حرفی؟ ما دیگه حرفی برای گفتن و شنیدن نداریم! شما به قدر کافی غرورمو جریحه دار «تمنا اشک ریزان گفت: کردین! به قدر کافی به من فهموندین یه موجود بی اختیار و بی خاصیتی بیش نیستم و همیشه مثل اسباب بازی باید »کنترلم به دست شما باشه که هر طور دلتون خواست کوکم کنین و بازی م بدین! بعد چنگی بر سینۀ دردمند خودش انداخت و قلب پرسوز و آهش را که انگار خودش را به در و دیوار قفسه سینه اش می کوبید، برای لحظه ای آرام کرد و باز از درد و ناراحتی ضجه زنان بر خودش پیچید. مادر داشت از پشت در به صدای گریۀ دخترش گوش می داد. تمنا می دانست بهترین تنبیه برای مجروح ساختن قلب پدر و مادرش و نیز لگد زدن به عاطفۀ بی حد و حصرشان همین است که در را به روی خودش قفل کند و با صدای بلند زار زار بگرید. عزیزم! تو حق داری از دست پدرت عصبانی باشی! خودش هم از اینکه دست روت بلند کرده ناراحت و پشیمونه! « »من با اون صحبت کردم. گفته حاضره از این بابت از تو دلجویی کنه. خواهش می کنم در رو باز کن، دخترم! تمنا بعد از اینکه لحظه ای با امید واهی گوشهایش را برای شنیدن حرفهای دلخواهش از دهان مادر تیز نگه داشته بود، از سر یأس و حرمان ملافه را به زیر دندان گرفت و بر بالشش مشت کوبید. چقدر خوب بود که به او می گفت پدرش را راضی کرده تا روی تصمیم او و عقاید و افکار خودش تجدیدنظر کند و جای بسی امیدواری است که او به زودی رضایت خودش را از این وصلت اعلام نماید. اما مادرش گفته بود پدر حاضر است فقط از او دلجویی کند. فقط دلجویی و طلب عفو و بخشش! همین! ضربه هایی که مادر به در می نواخت شدیدتر و پر ضرب تر شد و التماسها و خواهشهای متضرعانه اش رنگ و بوی گفتم در رو باز کن، تمنا! واقعاً دیگه حوصله مو سر بردی! اصلاً کی گفته تو «تهدید و هشدار به خود گرفته بود: بزرگ شدی و می تونی برای خودت تصمیمی بگیری! تو هنوز به عادت بچگیهات قهر می کنی و در رو به روی خودت می بندی! طاقت و تاب شنیدن حقیقتی رو که بر خلاف ۶۱۹ تا ۶۱۱صفحات میل و انتظار تو باشه، نداری! آرامش و قرار خودت رو به خاطر چیزهای بی اهمیت و بی ارزش از دست می دی! به هیچ وجه بلد نیستی صبور و شکیبا باشی! فقط بچه ها هستن که با چنین خصوصیات کودکانه و غیرمنطقی خودشون می خوان همه چیزرو با زور و تحکم و قهر و گریه به دست بیارن. چون بچه ها به هیچ وجه اهل منطق نیستن. یعنی درک و شعورشون انقدرها رشد نکرده که بتونن مثل بزرگترهاشون منطقی فکر کنن و از عقل و خردی که دارن بهره بگیرن. برای همین هرجا که با مخالفت بزرگترهاشون مواجه می شن دست به تَمرُّد و لج بازی و قهر و عناد می زنن! فکر می کنن پدر و مادر بزرگ ترین دشمنهای زندگی شون به حساب می آن و باید با اونها مبارزه کنن. بنابراین تو با این خلق و خصوصیات غیرمنطقی و ناسازگار و لجوجانه ای که داری از نظر من و پدرت هنوز بچه ای! « یه بچۀ بزرگ! و مسلماً هیچ پدر و مادری به بچه هاشون اجازه نمی دن که بی هوا دست به خطر بزنن. وقتی کبریت دست بچه ای افتاد، پدر و مادرش به تماشا نمی شینن که ببینن چی کار می خواد بکنه، بلکه به هر قیمتی شده کبریت رو از دستش می قاپن. فکر می کنم خودت هم به این نتیجه رسیده باشی که چندان فرقی با یه بچۀ خردسال نابالغ نداری! پس هر وقت بزرگ شدی و احساس کردی از حال و هوای کودکی ت فاصله گرفتی و می تونی منطقی باشی و پای حرفهای منطقی و عقلانی بشینی، بیا با هم مثل آدمهای بزرگ گپ بزنیم و از نظریات هم آگاه بشیم. والا چه
۹۶
بهتر که همین طور توی اتاق حبس بمونی، مثل زمان بچگی ت که هر وقت گرسنه ت می شد خودت رو از حبس می » کشیدی بیرون! مادر از سر لج و عصبانیت تقۀ محکمی به در زد و بعد با قدمهای تند و بلند از پشت در رفت و لحظه ای بعد صدای قدمهایش توی راه پله ها پیچید. تمنا ملافه را از زیر دندانهایش بیرون کشید و با حرص انگشت شست را در دهان فرو کرد. حرفهای تحریک آمیز مادرش هنوز توی گوشهایش زنگ می انداخت و باعث طغیان غرور درهم لهیده ای می شد که دوباره اشکهایش را به نشان عجز و درماندگی از چشمان پف کرده و سرخش سرازیر می ساخت. چند دقیقه بعد، با شنیدن صدای جنجالی تیام و متعاقب با آن صدای آرام و متواضع تکین غلتی روی تخت زد و فکر کرد: شاید باز بتونم از فکر این دو موجود احمق استفاده کنم! تمنا! ما می دونیم که تو اون تویی! پس خودت دستهارو بذار پشت سرت و بیا دررو باز کن! نذار ما دررو بشکنیم و « »بیایم تو! تیام! تو قول داده بودی مسخره بازی درنیاری! اون الان اصلاً حوصلۀ رفتارهای طنزآلود تورو نداره! چرا نمی تونی « »برای یه لحظه هم که شده جدی باشی! راست «تیام بی آنکه از سرزنش و گوشزد سفت و سخت خواهر کوچکش خرده کدورتی به دل بگیرد، با خنده گفت: می گی، تکین! اون الان اصلاً تو وضعیتی نیست که من بخوام اونو بخندونم! مرده شورش رو ببرن! اصلاً همیشه خدا » تو وضعیتی نبوده که… »تیام… خواهش می کنم!«با صدای کشدار و معترض و هشدارگونۀ تکین ساکت شد: تکین به در ضربه ای نواخت. تمنا از تق آرام و ملایمی که به در خورده بود این را فهمید و در حالی که دستی بر سر و باز هم شماها هستین! نمی خوام حتی ریختتون رو «روی خودش می کشید، با صدای گرفته و بغض آلودی گفت: »ببینم! و با اینکه با چنین کلام تلخ و بی محبتی آن دو را از دیدن روی خوش خود مأیوس ساخته بود،به سختی خودش را از روی تخت پایین کشید و رفت و در را باز کرد. چشمش که به چشمان گشاد و نگاه ناباور خواهر و برادرش افتاد، هوای اتاق دم کرده بود! خواستم کمی هوای تازه « سعی کرد توضیحی برای گفتار و رفتار ضد و نقیض خودش بیاورد: »بیاد تو! »خب، چطوره ما هم با هوای تازه بیایم تو؟!«تیام همراه با نیشخندی تمسخرآمیز گفت: بیخود! به قدر کافی کسل و عصبی هستم، لازم نیست این درب و داغونی اعصابم با تحمل کردن شما «تمنا داد کشید: »تکمیل بشه! بعد دستها را زد به سینه و سرش را به طرف بالا گرفت. معلوم بود که نمی خواست آن دو نفر را با زبان خودش به داخل اتاقش دعوت کند. امیدوار بود آنها با پای خودشان بیایند تو و خیالش را راحت کنند. تکین آن قدر باهوش و زیرک بود که با توجه به شناختی که از خواهر مغرور و کله شق خود داشت، این مسئله را درک کند. تمنا هم خیال خودش را به ذکاوت و تیزهوشی خواهر کوچکش خوش کرده بود. می دانست در چنین مواردی هیچ نباید روی هوش ناچیز برادرش حساب باز کند.