رمان ناز نازان – قسمت سوم
تمنا خودشان را می دید که با عشقی عمیق و لطیف گاهی در نگاه هم غرق می شوند و زمانی با لبخندی دلپذیر نگاه از هم می دزدند. او حتی می توانست صدای گفت و گویشان را نیز بشنود که با نوایی شورانگیز با هم از هر دری سخن می گفتند، تمنا از گرفتاریهای روزمره و خاطرات بامزۀ خانه داری اش با او می گفت و او لبخند می زد، و کسری از دلتنگیهای خود زمانی که در بیرون از خانه سر می کردم و از ترفیع شغلی اش با او می گفت و لبخند شعفناک را مهمان لبهای همسر نازنینش می ساخت. او به قدری در آن غروب خیالی و رؤیاهای شیرین خود غوطه ور بود که وقتی تیام با نوک انگشت خود بر شانه اش زد وحشت زده و سراسیمه پرید بالا و نگاه مبهوت و گم گشته ای به دیدگان خندان برادرش دوخت و مثل کسی که »برای چی می خندی؟«چرت عمیقش یک دفعه پاره شده باشد، با بدخلقی و ترشرویی گفت: تیام در حالی که از تماشای چهرۀ یکه خورده و گیج و گنگ خواهرش لذت می برد و قادر به کنترل خنده های بی » به تو می خندم که از یه تلنگر ضعیف من به حد مرگ ترسیدی و زهرت ترکید! «موقعش نبود، گفت: حتماً اگر زمان و مکان مناسبی بود، برادرش را به خاطر پارگی رؤیاهای شیرین و خلسه آور خود به شدت مورد عتاب و شماتت خود قرار می داد. اما پشت دیوار خانۀ آنها نمی شد صدایش را از حد معمول بلند کند. در ثانی، هیچ مایل نبود با چهره ای برافروخته و ملتهب و عصبی در برابر او ظاهر شود. باید هر طور که بود خشم و ناراحتی اش را به کنترل خود درمی آورد و بر خودش مسلط می شد. نفس عمیقی کشید و بی آنکه حواس پرتی چند لحظۀ پیش را بهتره تا کسی فکر نکرده ما کمی مشکوک و «به روی خود بیاورد، قیافۀ جدی و منقبضی به خود گرفت و گفت: »غیرعادی به نظر می رسیم، زنگ در خونۀ عمه همارو به صدا درآریم! تیام در حالی که به سمت درِ یکی از فقیرانه ترین خانه های آن کوچه می رفت، خطاب به خواهر وارفته و ناراضی اش هر وقت ژست آدم « که دلش می خواست از بابت حقارت خانۀ دلدارش سخت به گریه بیفتد. با خنده گفت: و آروغ صدا داری زد. »حسابیهارو می گیری، من بی اختیار آروغم می گیره، مثل همین حالا! بی تربیت! گاهی وقتها از اینکه برادرم «تکین با لحنی پراکراه زیر لب غرولند می کرد و تمنا با صدای بلندتری غرید: »هستی به حال خودم متأسف می شم! تیام با بی خیالی زنگ را فشرد. تمنا با اینکه سعی کرده بود حقارت و کوچکی خانه عمه همایش را نادیده بگیرد و وقعی به آن نگذارد، اما از حالت چروکیدۀ چهره اش پیدا بود که هنوز نتوانسته با این قضیه کنار بیاید و آن را بسیار برای خودش کم اهمیت جلوه بدهد. از نظر او این نمی توانست مهم نباشد که آدم کجا زندگی می کند و آدمهای دور و برش چه جور مردمانی هستند. هنوز با خودش درگیر افکار نه چندان خوشایندی بود که سینه اش را در هم می فشرد و قلبش را جریحه دار می »چند دقیقۀ پیش داشتی به چی فکر می کردی؟«کرد که تکین زیر گوشش به حالت پچ پچ گفت:
۴۹
تمنا نتوانست به فضولی بی موقع خواهرش جواب تند و تیزی بدهد، چرا که در باز شده بود و حالا تنها می توانست به صدای تاپ و توپ قلبش اهمیت بدهد که انگار داشت در تمام دنیا می پیچید و از او هیچ کاری برای آرامش و متانت درونی اش ساخته نبود و انگار راهی به جز رسوایی برای او باقی نمانده بود.
۶
فکر کردی چی، هان؟ من باید تورو خفه کنم، تیام! باید بکشمت! باید بندازمت زیر لاستیکهای ماشین! تو امروز « واقعاً باعث ناراحتی من شدی. بیچاره ت می کنم، الاغ! فکر کردی می ذارم آب خوش از گلوت پایین بره. وای که چقدر امروز عذاب کشیدم! چقدر خودمو آروم نشون دادم تا مبادا از کوره دربرم. تو می دونستی که اون توی خونه نیست و با این حال منو کشوندی اینجا! خفه شو! نمی خوام چیزی بگی! زود باش ماشین رو روشن کن، دارم خفه می شم! بپر بیا بالا دیگه، تکین! می آی یا من جنازتو « بندازم عقب ماشین! هیس! تو یکی هیچی نگو، والا هر چی دق دلی از تیام دارم سر تو خالی می کنم! دِ راه بیفت، احمق! وای به حالت اگه « بخوای ویراژ بدی! منم از ماشین پرتت می کنم بیرون. خدای من! ببین چطور باعث آزار و اذیت من شدی! دارم می میرم و تو ظالم و بی شعور اصلاً عین خیالت نیست! بله! باید هم عین خیالت نباشه! تو که مثل من معذب و ناراحت نبودی! نشستی با خیال راحت چای کوفت کردی و گفتی و خندیدی! گوش کردی و باز هم خندیدی! اون وقت من بیچاره چی؟ فقط عذاب کشیدم! وای که چقدر دلم می خواد تیکه تیکه ت کنم! مگه اینکه پامون به خونه نرسه! خفه شو لطفاً! نمی خوام تو برام اظهار نظری بکنی! یا مثل قاشق نشسته بپری وسط! مواظب رانندگی ت باش، دیوونه! « نمی خوای که مارو به کشتن بدی! من هزار و یه آرزو دارم! با اینکه تو از خداته من آرزوهامو با خودم به گور ببرم، اما کور خوندی تو باید این آرزو رو با خودت خاک کنی! چته، تکین؟ تو نمی تونی یه دقیقه آروم بشینی؟ کاری نکن تورو از تولد خودت پشیمون کنم، دختر! هیس! نخند! « وای به حالت اگه بخوای یه بار دیگه نیشت رو باز کنی و مثل خر عر بزنی، تیام! همین که پام به خونه رسید، تکلیفمو با تو یکی روشن می کنم! ببین چطور دمار از روزگارت درمی آرم، پسرۀ ابله کودن! تو که می دونستی کسری این وقت روز خونه نیست، برای چی مارو برداشتی و با خودت بردی توی اون سگ دونی، هان؟ واه! چه فضای تنگ و نفسگیری داشت! من که داشت حالم به هم می خورد، از بس که هوا برای نفس کشیدن کم بود! من نمی دونم این چهار نفر چطور تا حالا توی اون خونه جون سالم به در بردن! دیدین که هیچ پنجره ای هم رو به حیاط نداشت. فقط یه پنجرۀ کوچیک رو به خیابون داشت که از ترس سر و صدای بچه های توی کوچه چفتش کرده بودن. چقدر تاریک و وحشتناک بود! من که به عمرم به یه همچین جایی پا نذاشته بودم. بیشتر شبیه خانۀ ارواح بود تا… متأسفم که خونوادۀ عمه م مجبورن توی همچین فضایی زندگی کنن! به حال فامیل خودم هم تأسف می خورم که « اصلاً یادشون به اونها نیست! چه خبرته، تیام! یه کم یواش تر برون! من باید آروم بگیرم یا نه! با این سرعت که تو می رونی تا ده دقیقه دیگه ما « توی خونه هستیم، در حالی که من هنوز آتیش خشم و برافروختگی م فرو ننشسته! تو چی می گی، تکین؟ من مطمئنم این زالوی موزی خبر داشت که کسری خونه نیست. حتی تا دقیقۀ آخر هم « سراغش رو از عمه هما نگرفت. اگه عمه هما خودش نمی گفت که اون سر کاره، ما حالا حالا باید اونجا می موندیم و
۵۰
من به این امید که اون هر لحظه از راه می رسه باید چشمهامو به در می خشکوندم. وای! چقدر مُردم و زنده شدم تا از دهن عمه هما پرید که کسری تا شب خونه نمی آد! تا شب! اوه، خدای من! آخه این چه کاری یه که اون مجبوره تا شب یه نفس کار کنه و خسته و وامونده به خونه برگرده؟ دلم به حالش می سوزه! آخه چرا باید پدر آنقدر سنگدل باشه که سهم عمه همارو تصاحب کنه، در حالی که خودمون به اندازۀ کافی داریم؟ در حالی که اونها با این همه سختی و مشتقت زندگی می کنن؟ از اینکه پدر طماع و بی رحمی دارم به حال خودم متأسفم! تیام! من باید پوستت رو بکنم! نگو برای چی؟ خودت می دونی که امروز چطور اشکمو درآوردی! باور کن اگه فقط « چند دقیقه بیشتر می موندم، من زار زار به گریه می افتادم. اون وقت عمه هما اینها می فهمیدن برای چی. دوست دارم وقتی به خونه رسیدیم، کاملاً برام توضیح بدی که چرا این بدجنسی رو در حق من کردی؟ باید دلیلی برای این همه حقه بازی داشته باشی، نه؟ آه! گستاخ وقیح! با چه رویی می تونی به صورتم نگاه کنی؟ تو… تو… امروز بدجوری دلمو چزوندی! تا به حال هیچ کس این طوری باعث دل سوختگی م نشده بود. من این کار تورو تلافی می کنم! حتماً! والا دلم آروم نمی گیره. آخه چطور تونستی تمام اون لحظات پرت و پلا بگی و بگو و بخند راه بندازی، در حالی که خبر داشتی من چه حالی « دارم و چه زجری می کشم؟ نگو که نمی دونستی ممکنه کسری توی خونه نباشه چون قسم می خورم که تو می دونستی. حتی می دونی که اون کجا کار می کنه و تا دیر وقت هم به خونه برنمی گرده. آه! باید بکشمت، تیام! حقته که خونت رو بریزم! درست رانندگی کن، پسرک بی شعور! لازم نیست به من توضیح بدی! وقتی به خونه رسیدیم، همه چیز روشن می شه. من به قدر کافی انگیزه برای بیچاره کردن تو دارم. تو امروز منو از زندگی سیر کردی! پس حقته که از زندگی سیر بشی! بیخود زیر لب غر غر نکن و برام خط و نشون نکش! همین که پام به خونه برسه فاتحه ت خونده س! بهتره از همین « »حالا اشهدت رو بخونی. چون من یه پارچه آتیشم و تا دامنت رو نگیرم، آروم نمی شم. فکر کردی چی، هان؟
۳ تمنا بی آنکه توضیحی به مادرش بدهد یا حتی در فکر آوردن بهانه و توجیهی برای تأخیر دو ساعتۀ خود باشد، با خیال راحت تیام را سپر نجات خودش ساخت و به مادرش گفت چون سرش درد می کند بهتر است از تیام بپرسد که چرا انقدر دیر برگشته اند. تیام که غافلگیر و مبهوت نشان می داد و نگاه منتظر و پرسشگر مادر را روی چهرۀ خودش چون وزنه ای سنگین می راستش، ما اولش قرار «دید، به تته پته افتاد، در حالی که خودش هم نمی فهمید چه پرت و پلاهایی دارد می گوید: بود بدون اینکه به شما بگیم بریم پارک! این پیشنهاد مسخره از طرف تکین بود و مارو هم وسوسه کرد. من نمی دونم این دختره گنده بک چطور از قد و قوارۀ خودش خجالت نکشید و یه همچین پیشنهاد احمقانه ای به ما داد که… خب، ما رفتیم پارک، اما از بس که هوا گرم بود طاقت نیاوردیم و برگشتیم توی ماشین. بعد هم من به یه کافه قنادی بردمشون و با هم فالوده بستنی خنک زدیم تو رگ! می خواستیم زود بیایم بیرون، اما تمنا پاش رو گذاشته بود توی یه دمپایی که الا و بلا من آب هویج بستنی می خوام. خلاصه نشستیم و آب هویج بستنی هم خوردیم. خوب شد که پول به اندازۀ کافی توی جیبم بود! نمی دونستم این چیزهای آمادۀ بیرونی چقدر گرونه و با همۀ « گرونی ش اصلاً قابل مقایسه با بستنیهای خونگی خودمون نیست! بعد که از کافه قنادی اومدیم بیرون، یه جای دیگه
۵۱
هم رفتیم. الان یادم نمی آد درست کجا! صبر کن! فکر کنم! نه انگار به کلی فراموشم شد. ببینم، تکین! ما بعد از کافه »قنادی دیگه کجا رفتیم؟
* * *
»چی کارم داشتی که مزاحم خواب و استراحتم شدی؟«تمنا با اکراه سلام کرد و گفت: »خواب؟ تا اونجایی که من می شناسمت عادت به خواب نیمروزی نداشتی!«صدا از آن سوی خط با تعجب گفت: دست خودش نبود که عصبانی بود و دلش می خواست سر مخاطبی که بی موقع برای او ایجاد مزاحمت کرده بود، »نمی دونستم برای خواب و استراحت خودم هم باید از شما اجازه بگیرم!«گستاخانه فریاد بکشد. صدا حیرت زده از واکنش تند و عصبی تمنا و لحن پر توپ و تشری که داشت، باز هم با لحنی آمیخته با حیرت و » نمی نمی فهمم تو چرا آنقدر امروز عصبانی هستی! «سردرگمی گفت: »عصبانی هستم چون دلم می خواد که این طور باشم!« صدا بی حوصله، کمی از حد طبیعی بلندتر و کش »ببین، تمنا! عصبانی هستی یا نیستی، باید به حرفهام گوش بدی!« دار بود. تمنا بی آنکه از تک و تا بیفتد یا اینکه حتی قدری از عتاب و خشم ناخواستۀ خود بکاهد، متقابلاً با صدای بلند و به اگه فکر کردی گوش مفتی دارم که بخوام به چرندیات تو گوش کنم، باید بگم که سخت «حالتی پرخاشگرانه گفت: »در اشتباهی! من امروز اصلاً حوصلۀ کسی رو ندارم. »تو چته، تمنا؟ قبلاً هر وقت با تو تماس می گرفتم، از خوشحالی پس می افتادی!«صدا جیغ زد: »من؟ من از خوشحالی پس می افتادم؟« گوشی تلفن را از این دست به آن دست داد و با چهره ای گلگون شده از خشم، در حالی که به نفس نفس افتاده بود، منظورم این بود که خوشحال می «لبهایش را به سختی برهم فشرد. صدا از آن سوی خط با حالتی اعتذارآمیز گفت: شدی و این طور برخورد نمی کردی! حالا چرا به دل می گیری! اصلاً مگه بده که آدم برای کسی که دوستش داره »غش کنه؟ تمنا ناگهان به خنده افتاد. خنده ای بس عصبی و جنون آمیز و بلند! صدا از آن سو خاموش و ناراحت به این خنده های دل آزار گوش می داد و حرص می خورد. » کی گفته من دوستت دارم؟ آخه چرا فکر کردی من باید احمق باشم که تورو دوست داشته باشم، پژمان؟ « »یعنی چی، تمنا؟ چرا داری دستم می ندازی؟« لازم نیست انقدر بهت بربخوره جونم! خب، البته بهت حق می دم از اینکه فهمیدی دوستت ندارم یه دفعه دنیارو « »پیش چشمات خراب شده فرض کنی! پژمان در حالی که از شنیدن حرفهای عجیب و غریب تمنا کلافه و گیج شده بود و اصلاً قادر به کنترل احساسات به یعنی چی؟ سر درنمی «خروش آمدۀ خویش نبود، با صدای گرفته و بمی (انگار که با خودش حرف می زند) گفت:
۵۲
و بعد گویی یادش آمد روی سخنش با تمناست نه خودش و با صدای بلندتری گفت: »آرم! چه اتفاقی افتاده که… »چی شده که تو یه دفعه فهمیدی دوستم نداری؟« تمنا برای خلاصی از زنگ ناهنجار صدای او، گوشی را برای لحظه ای از گوش خود دور نگه داشت. بعد هم برای بهتره صدات رو بیاری پایین، والا قطع می کنم! چون «اینکه خودی نشان بدهد و تحکمی به خرج داده باشد، گفت: من اصلاً به شنیدن صداهای بلند عادت ندارم. یعنی حساسیت دارم. در ضمن، هیچ لزومی هم نمی بینم که بخوام برات توضیح بدم چه اتفاقی افتاده که علاقه م نسبت به تو برگشته و یه دفعه متوجه »شدم که دوستت ندارم! ولی آخه اون حرفهای تلفنی! اون نغمه های عاشقانه! « پژمان ناراحت و شوک زده تقریباً با حالت رقت انگیزی زار زد: »اون قول و قرارهای پنهانی! من که باورم نمی شه! باورم نمی شه! هرچه پژمان آرام و قرار خود را از دست رفته می دید و پریشان و آشفته نشان می داد تمنا خونسرد برخورد می خب، البته هر دختر و پسری ممکنه یه خریتی بکنن و گول « کرد و انگار که در آرامش کامل به سر می برد. احساسات زودگذر و هوا و هواسهای کودکانۀ خودشون رو بخورن و فکر کنن که عاشق شده ن. مثل خود من که تا روز تولدم خیال می کردم تو رو دوست دارم! اما بالاخره یه جایی که سر آدم به سنگ می خوره و به خودش می آد، می فهمه که چه خبط و خطایی کرده و بهتره که تا دیر نشده کاری بکنه! تصمیم داشتم همین روزها با تو تماس بگیرم که همه چیز بین ما تمام شده! در واقع، هرچی که بوده خیال و اوهامی بیش نبوده که وقتی حقیقت آشکار شد، خود به خود محو شد. دیدی چطور سرابی رو از دور می بینی و وقتی به اون می رسی، می بینی که هیچ اثری از اون نیست؟ عشق و علاقۀ « من به تو هم تقریباً به همین شکل بوده. حالا که به قلبم رجوع می کنم، می بینم چه خیال باطلی از احساسات احمقانۀ خودم داشتم و چه خوب که زود به پوچی و مفهوم کذب اون رسیده م. حالا خوشحالم که خودت تماس گرفتی. با »اینکه چرت نیم روزمو پاره کردی، اما باعث شدی که حرفهامو بهت بگم. امیدوارم که زیاد ناراحتت نکرده باشم! »ناراحتم نکرده باشی؟ من دارم سکته می کنم، اون وقت تو…« حتی اگر نمی گفت هم تمنا از ارتعاش صدای گرفته و خفیفش فهمیده بود که به چه حالت اسفناکی دچار شده. با اینکه هرگز دلش نمی خواست قلب هیچ کدام از عاشقان دل سوخته اش را به این طرز فجیع و دلخراش بشکند، اما می دانست که هیچ چارۀ دیگری برای او باقی نمانده و دیگر به هیچ وجه نمی خواهد که عاشقان خسته دلش را به قولی یکی یکی در آب نمک نگه دارد و دل هر کدامشان را به خودش خوش کند تا ببیند که تقدیر چه می شود. او آشکارا به این حقیقت مهم رسیده بود که با همۀ ذرات وجودش کس دیگری را می خواهد و با وجود چنین عشق ناب و ارزنده ای دیگر هیچ احتیاجی به دل باختگان قدیمی و پر شور و هیجان و اشتیاقی را در او برنمی انگیزد و بهتر است که با همۀ خاطرات پوسیده و کهنه و نه چندان به یادماندنی اش به فراموشی سپرده شود. روی همین اصل تصمیم گرفت تیر خلاص را به قلب بیچاره و نزار پژمان شلیک کند و بیش از این مایۀ زجر و عذاب تو باید منو ببخشی که « تدریجی اش نشود و با صدای ملایم و آهنگینی که طنین دلجویانه ای داشت، به نرمی گفت: واقعیات رو این طور صریح و رک به تو گفتم! ولی چه می شه کرد؟ وقتی دیگه دوستت ندارم، آیا باید تظاهر کنم که دوستت دارم؟ وقتی دیگه عاشقت نیستم، آیا باید وانمود کنم که هستم؟ ببین، تو جوون خوش قلب و مهربونی رمانی ها
۵۳
هستی! می تونی دخترهای دیگه ای رو عاشق خودت کنی! چرا ساکت شدی، پژمان؟ من هیچ دوست ندارم تو رو از »دست خودم دلخور و آزرده کنم! ببینم، تو داری گریه می کنی؟ و چون جوابی به جز خس خس نفسهای تند و ملتهب و متعاقب آن صدای فین فین او را نشنید، دوباره با لحن آمرانه »باورم نمی شه! آیا تو راستی راستی داری گریه می کنی؟« ای گفت: آره، دارم گریه می کنم! به خاطر موجود بلهوس و بی احساس و سنگدلی چون تو! حالم از خودم به هم می خوره! « »چرا دارم اشکهامو به خاطر تو هدر می دم؟ مگه تو کی هستی؟ دوستم نداری که نداری! مگه دنیا به آخر رسیده؟ تمنا که تاب شنیدن چنین حرفهای گزنده و زهرآلودی را نداشت، بلافاصله در جلد همیشگی خودش فرو رفت و به لابد دنیا به آخر رسیده که مثل بچه ها زار زار گریه می کنی! راستش، اصلاً «حالت تهاجم و تخاصم تشر زنان گفت: برام اهمیتی نداره که چه حالی داری! به تنها چیزی که فکر نمی کنم تویی! دیگه هم حوصله تو ندارم. می خوای گریه کنی، گوشی رو بذار! در اتاقت رو روی خودت قفل کن و انقدر اشک بریز که چشمهات باباغوری بشن. اینها هیچ ربطی به من نداره! حتی اگه بمیری هم دیگه برام مهم نیست. باور کن که دیگه هیچ اهمیتی برام نداری. لطفاً دیگه »مزاحم نشو! »گوش کن! قبل از اینکه با هم خداحافظی کنیم باید بهت بگم که…« »عربده نکش، من کر نیستم!« باشه! داد نمی زنم! این طور خوب شد! بذار بگم که تو چه موجود پست و بی وجدانی هستی! مسلماً وقتی عقده های « عشق کودکانۀ تورو با گریه از روی دلم شستم و دور ریختم، جداً به حال خودم متأسف می شم از اینکه روزی اینقدر »دوستت داشتم. خداحافظ! »برو به درک!«تمنا در نهایت خشم و برآشفتگی داد زد: و در حالی که نفسهایش به شمارش افتاده بود، گوشی را تق کوبید و به سرعت یک لیوان آب سرد برای خودش ریخت. از تیام شنیده بود موقع عصبانیت و ناراحتی هیچ چیز به اندازه یک لیوان آب سرد آدم را به آرامش نمی رساند. و حالا به این نتیجه رسیده بود که ممکن است برادرش در زمینه فرو نشاندن آتش خشم و کینه تجربیات ارزندۀ دیگری هم داشته باشد. ۴ خسته از افکار تهی و بیهوده و دلزده از پریشانی خیالات موهوم و زجردهنده ای که همچون عقاب تیز چنگی ذهن بیمار و بی حوصله اش را در کام خود گرفته بود، چراغ خوابش را خاموش کرده و توی بستر نرم و راحت خود خزید. نگاهش توی سایه روشنهای روی دیوار اتاقش می غلتید. پنجرۀ اتاقش باز بود و نسیم ملایمی پردۀ حریر را بازی می داد. نگاهش به ستاره ها که می رسید، نو باران می شد. با خودش فکر و خیالات تازه ای می کرد. صد مرتبه تصمیمی را که به نظرش درست و منطقی و معقول می رسید، مو به مو مرور می کرد و بعد انگار که یک جای کار می لنگید با حالتی ناراضی و ناموافق اخمهایش را درهم می کشید و با خودش می گفت: نه، باید فکر دیگه ای بکنم! کاش می دانست کجای نقشه اش نقص دارد که به نظر می رسید همه چیز با هم جور درنمی آید. مهم ترین و درست ترین قسمت نقشه اش این بود که باید به دیدنش می رفت. این بار نه به منزل عمه هما، که باید به محل کارش می
۵۴
رفت. تیام گفته بود او توی یک خشک شویی کار می کند. اوه، خدای مهربان! حتی نمی توانست تصورش را بکند که کسری با آن چهرۀ جذاب و دوست داشتنی لباس کارگری به تن داشته باشد و از صبح تا شب برای حقوق ناچیزی زحمت بسیار بکشد و در حالی که عرق خستگی ناپذیری از سر و رویش می بارد، مجبور است که باز هم کار کند و مدام گوش به زنگ باشد که کار فرمایش چه دستوری به او می دهد که بی درنگ انجام دهد تا رضایت خاطر او را جلب نماید. پیش خودش گفت: نه، این منصفانه نیست! اون نباید انقدر کار کنه و عرق بریزه! حق اون نیست که کارگری کنه. اون باید برای خودش کسی باشه. باید کت و شلوار بپوشه و بشینه پشت میز. بیشتر به اون می آد که امر و نهی کنه تا دستور بشنوه. اصلاً چرا باید موجود بی خاصیتی مثل تیام راست راست بگرده، برای خودش خوش باشه، اون وقت کسی مثل اون این همه به خودش سختی بده و تلاش کنه! به لبهایش فشاری وارد کرد. او از اینکه در مورد برادرش چنین افکار مذبوحانه ای داشت لحظه ای دچار شرم و خجالت زدگی شد، اما خیلی زود با فرار از بار آن گناه قلبی و عذاب وجدانی که چندان فشار و سنگینی آن محسوس نبود، دوباره به جبهۀ مغرضانۀ قبلی اش بازگشت و فکر کرد: من فکر می کنم که عدالت به خوبی رعایت نشده! چرا ما باید تو همچین خونۀ بزرگ و درندشتی زندگی کنیم، در حالی که عمه هما و خونواده ش تو اون خونۀ خیلی خیلی کوچیک و تنگ و تاریک که تازه از خودشون هم نبود؟ پدربزرگ چه ظلمی رو در حق عمه هما مرتکب شده! اگه من جای عمه هما بودم، هیچ وقت اونو نمی بخشیدم! تمنا نمی دانست حتی حالا که جای او نبود هم نمی توانست پدربزرگش را به خاطر بی انصافی و بی عدالتی ای که به خرج داده، ببخشد و از گناهش درگذرد. از نظر او هر عاملی که باعث و بانی عذاب و رنج و زحمت کسری می شد، قابل گذشت و عفو و بخشش نبود. آخه چرا باید یه همچین کاری بکنه؟ مگه عمه هما از گوشت و پوست و خون خودش نبود؟ یادش به جملۀ تمسخرآمیز تیام افتاد که گفته بود مثل قصابها حرف می زند! چهره در هم کشید و عصبانی از لودگیهای همیشگی برادرش غلتی روی تخت زد و افکار درهم خویش را نیز در ذهن تاریک زده و وهم آلود خود غلتاند. من باید به دیدنش برم! مهم نیست که ممکنه رفتن من به محل کارش صورت خوشی نداشته باشه. بیش از این نمی تونم رنج دوری شو تحمل کنم. باید ببینمش! هر طور که هست! بعد قیافۀ مصمم و قاطعی به خود گرفت. چشمانش ستاره باران شد و نسیم لبخندی خوشایند و دلچسب از روی لبانش گذشت. وقتی به دیدنش رفتم، بهش می گم که عاشقش هستم! لازمه که قدری بیشتر از همیشه بی پروایی و جسارت به خرج بدم! آه، خدای من! اگه عشق چنین احساس باشکوه و قشنگی یه، پس چطور من تا به حال خیال می کردم که عاشق پژمان و پسر عموم فرزین بوده م؟ چطور حاضر می شدم با وقاحت هرچه تمام تر زل بزنم توی چشمهاشون و با حالتی که حالا شرمم می شه و باعث خجالتمه به اونها اظهار عشق و علاقه کنم؟ و بدتر از همه اینکه وانمود کنم عاشق تر از من موجودی تو جهان نیست که اگه هست، نمی تونه با من رقابت کنه؟ و با چه حماقتی مطمئن بودم هر کس رو با هر اندازه عشقی که داشته باشه در برابر قدرت عشق و علاقۀ قلبی م به خاک خواهم زد و شکست خواهم داد؟ و یادش که به حرفهای عاشقانه ای که با پژمان و درگذری از زمان زیر گوش پسرعموی بی احساسش فرزین سر داده بود می افتاد، دلش می خواست از فرط شرم و ندامت بمیرد. احمق بودم! ای کاش واژۀ کامل تر و رساتری به
۵۵
خاطرم خطور می کرد که این حماقت فجیع رو بهتر تعریف می کرد! چه ابلهی بودم که تا به حال خیال می کردم پژمان رو از اعماق وجودم دوست دارم و انقدر می خوامش که حاضرم به خاطرش جونمو فدا کنم! وای، خدای من! چه هذیاناتی! چه اراجیف مستهجنی سر هم می کردم و با غروری شیرین زیر گوش اون زمزمه می کردم! و اون چه خودش رو خوشبخت می دید وقتی منو شوریده و عاشق زار در کنار خودش داشت! نه، دیگه محاله چنین جهالتی به خرج بدم و کورکورانه از احساساتی پیروی کنم که هیچ پایه و اساس و ریشۀ مستحکمی تو دلم ندارن! دیگه محاله که من به این حد غیر قابل توصیف عاشق کسی بشم و کسی رو تا این حد دوست بدارم که اونو می پرستم! خدای مهربون! یعنی بار دیگه این شانس رو به من می دی که تو گسترۀ شب چشمهاش غرق بشم و از ستارگان مغرور و پر برق چشمهاش بیاویزم و از خود بیخود بشم؟ کاش می شد جای دیگه ای اونو ببینم! حتم دارم طاقت و تاب اینو ندارم که اونو توی لباس کارش ببینم، در حالی که خستگی و بی حالی از عمق نگاش می باره و ستارگان مغرور چشمهاش تو خاموشی به سر می بره! اوه! این امکان نداره که اون ستاره ها برای لحظه ای از سوسو بیفتن! نمی تونم تصورش رو بکنم که حتی ابر اندوه و رنج ملال آور حاصله از ساعتها کار و تلاش بتونه اون ستاره های روشن و پر نور رو زیر لایه های تو در توی خستگی مستور کنه! می دونم که جای دیگه ای هم نمی تونم اونو ببینم، پس مجبورم! دست از افکار خودش کشید و به سقف اتاقش خیره ماند. باید خوب فکر می کرد و همۀ جوانب رفتنش را می سنجید، بعد تصمیم نهایی را می گرفت. او دلش به رفتن بود! نه، اصلاً دلش به دیدن بود! حالا چه فرقی می کرد کجا او را می دید؟ به هر حال حتی طاقت این را هم نداشت که محبوبش را در قفس تنگ آن خانۀ کوچک و نفسگیر ببیند. شاید این طور بهتر بود، اما… اما اگر از آمدن غیرمنتظره اش خوشحال نشد و بر عکس ناراحت هم بشود، او باید چه کار کند؟ هیچ فکری به خاطرش نمی رسید. اصلاً چرا باید ناراحت شود؟ او که هیچ دلیلی برای ناراحتی و آزردگی اش نمی دید. با خودخواهی امیدوار بود که از خدایش هم هست. وقتی او را یک باره در برابر خود ببیند، لابد از فرط خوشحالی غش می کرد. دلش نمی خواست پس بیفتد. اصلاً حوصلۀ به هوش آوردن او را نداشت. بیشتر دلش می خواست او از صاحب کارش بدون هیچ فوت وقتی اجازه بگیرد که محل کارش را ترک کند. اصلاً اگر به او اجازه هم داده نشد، بدون هیچ اهمیتی لباسش را عوض کند و در جواب صاحب به جهنم! کار دیگه ای برای خودم پیدا می «کارش که تهدیدش می کند کارش را از دست خواهد داد متهورانه بگوید: اینم شد کار که از صبح تا شب لباسهای مردمو بشوریم و اتو «بعد هم برای اینکه لج او را دربیاورد، بگوید: »کنم! بعد هم با همان غرور و وجاهت دست تمنا را بگیرد و با هم شاد و خرامان راهی خیابان شوند. »بکشیم و رفو کنیم؟ تمنا هیچ دلش نمی خواست راهی پارک شوند. او پارک را محل مناسبی برای عشاق واقعی نمی دید، در واقع در خور شأن دو عاشق دل خسته و واله و شیدا نبود که مثل جوانکهای عاشق پیشه خودشان را پشت تنۀ درختان پارک مخفی کنند و دور از چشمان همه از خود ادا و اصولهای بچگانه دربیاورند. بیشتر دوست داشت با هم به یک کافه تریا بروند. بنشینند پشت میز رو در رو و زل بزنند توی چشمان هم! او تا می تواند چشمانش را با ملاحت بر هم بزند تا مژگان پیوسته و تاب خورده اش را به رخ او بکشد و گهگاهی با ترفندی که فقط خودش بلد بود نگاه از نگاهش بدزدد و تا او هلاک و بی تاب دید بار دیگر سخاوتمندانه دریچۀ نگاه زیبایش را به روی او بگشاید و جانی تازه بر او بدمد.
۵۶
تو چه نگاه اسرار آمیزی داری! خودت اینو « چقدر دلش می خواست اولین جمله ای که از زبان او می شنید این باشد: و »این طور که پلک می زنی، می تونی دنیا رو به هم بریزی!«خوش تر این بود که قبل از آن می گفت: »می دونستی؟ او خوشحال می شد از اینکه می فهمید قلب او هم جزئی از دنیایی بود که او می گفت بر هم می ریزد. بعد همان طور که مشغول خوردن بستنی میوه ای بودند و نگاه از نگاه هم برنمی داشتند، او با زیباترین آوایی که تا به حال به گوش کسی نرسیده باشد به محبوبش می گفت که چطور آرام و قرار را از او ربوده و اعتراف می کرد که او را بیش از هر کسی در دنیا دوست می دارد. و لابد او هم در برابر این همه شور و احساس و هیجان به رویش لبخند عاشقانه ای می به طور حتم با همین جملۀ کوتاه می توانست تمام دنیا را به او ارزانی دارد، و او چه »من بیشتر!«پاشید و می گفت: خوشبخت بود که زیر سایه سار نگاه پر عطوفت و عاشق او تا هر چقدر که دلش می خواست می نشست و به آسودگی و لذتی سر خوش کننده و شیرین می رسید که قابل مقایسه با شکوه هیچ لحظه ای در زندگی او نبود. بعد صحبت را به جاهای دیگر می کشاندند! به کجا؟ مثلاً… مثلاً به… به… خمیازه ای کشید: نمی دونم! شاید در مورد خونواده و مناسبات فامیلی و این جور چیزها با هم حرف بزنیم. یا شاید هم… خمیازه ای دیگر که طولانی تر بود، آمد و خواب را با فشار هرچه بیشتر توی چشمانش ریخت. فردا می تونه زیباترین و خاطره انگیزترین روز عمرم باشه! اوه، خدای من! فردا که… و خوابش برد. چون کودکی که به عشق خرید اسباب بازی مورد علاقه اش بی تاب و هیجان زده خواب را بر خودش تحمیل می کند تا هر چه زودتر به روز موعود برسد!
۵
تیام از فریادی که تمنا انگار با آن حنجره اش را ترکانده بود، از ترس بر خودش لرزید و در حالی که نمی دانست در حالا.. حالا چرا داد… داد می زنی؟ « برابر این شعلۀ سرکش و خطرناک چه تمهیداتی باید بیندیشد، با لکنت گفت: و در ظاهر وانمود کرد که از ناحیۀ گوشهایش احساس ناراحتی »قسم می خورم که کار پردۀ گوشهامو ساخته باشی! می کند. حتی اگه کر هم بشی، برام مهم « تمنا بی اعتنا به وانمودهای برادر بی خیال و خوش مشربش، با عصبانیت گفت: »نیست! اول باید به حرفهام گوش کنی، بعد حتی خواستی بمیر! تیام چهرۀ گلگون و برافروختۀ خواهرش را برای لحظه ای از نظر گذراند. سر در نمی آورد چرا باید این چهره را همیشه با این حالت مهاجم و عصیانگر پیش روی خودش ببیند. اصلاً کی می توانست قیافۀ مهربانش را شاهد باشد؟ راستی اگر تمنا دختر مهربان و خوش قلب و دوست داشتنی ای بود، چطور می شد؟ اصلاً نتوانست او را در یک همچین هیبت خیالی پیش خودش مجسم کند! فکر کرد: اون طلبکار به دنیا اومد و طلبکار هم از دنیا می ره! آخر هم معلوم نمی شه چرا اصلاً طلبکار بود! ببین، تیام! بدون اینکه مسخره بازی در بیاری یا شوخی و مزاح کنی، خوب به حرفهام گوش بده. من باید به دیدن « »کسری برم! هر طور شده! و به کمک تو احتیاج دارم! چه کمکی می خوای؟ تو که حالا «تیام خودش را روی مبل رها کرد. از ظرف میوه چند دانه گیلاس برداشت و گفت: »خونه عمه همارو بلد شدی!
۵۷
تمنا آمد و مقابلش ایستاد. در حالی که از گیلاس خوردن برادرش حرصی بود و این طور به نظر می آمد که او چندان بله! لازم به یادآوری تو نبود! ولی من نمی خوام به خونه شون برم! «توجهی به حرفها و خواستۀ او ندارد، با غیظ گفت: »این طور با تعجب نگام نکن! بله، درست فهمیدی! من می خوام به محل کارش برم! »چی؟ محل کارش؟« تیام بی آنکه بفهمد، داد زده بود و تمنا ترسید که مبادا صدای بلندشان جلب توجه کرده و مادرشان را به شک و یواش تر، احمق! لازم نیست عربده بکشی! من مثل تو گوشهام عیب «شبهه انداخته باشد. برای همین با تشر گفت: »برنداشته! آره، می خوام سر کارش برم! آدرسش رو می خوام. تیام تا چند لحظه به چهرۀ مصمم و قاطع خواهرش خیره ماند. تصورش این بود که او خیال شوخی داشته و به هیچ وجه نمی خواهد که به محل کار کسری برود. اما از طرفی نمی توانست باور کند که آن چهرۀ خشک و منقبض و عبوس با او سر شوخی داشته باشد! فکر کرد آخر یک دختر چطور می تواند تا این حد خودکامه و خودرأی و مغرور باشد و هر تصمیمی که به نظرش می رسد، اتخاذ نماید و جد کند که به آن جامۀ عمل بپوشاند؟ آخر چطور ممکن است او تا این حد خودسرانه برای خودش خیالبافی کند و بدتر از همه اینکه از برادر خود برای نیل به اهداف نه چندان زیبایی که داشت کمک بگیرد؟! تیام در حین ادای این جمله، کوشید تا آنجا که می تواند »نه، تو این کار رو نمی کنی! تو به محل کارش نمی ری!« قیافۀ جدی ای برای خودش دست و پا کند و آهنگ کلامش تحکم آمیز باشد. اما این تحکیم و قطعیت ساختگی به چشم تمنا بسیار مبالغه آمیز و مسخره آمد و نه تنها کار ساز نشد، بلکه او را به »بار آخرت باشه که از این ژستها به خودت می گیری! چون اصلاً بهت نمی آد!«خنده انداخت. تیام بی آنکه احساس کند این انتقاد نه چندان دوستانه و احترام آمیز خواهرش به او برخورده، ابرویی بالا انداخت و »به هر حال تو نباید بری!«گفت: »چرا؟«تمنا از قیافۀ خونسرد و بی خیال تیام به خشم آمد و با صدای بلند گفت: »برای اینکه من می گم!« »تو… تو؟ مگه تو کی هستی؟« » من برادرت هستم و خوبه که گاهی اینو به خاطرت بیارم! « »آه! خوب شد یادآوری کردی! راستی که فراموشم شده بود!« »خب، حالا که یادت اومد، از جلوی چشمهام دور شو! قیافه تو رو که می بینم، کسل می شم!« »تیام!!! مسخره بازی درنیار! جدی باش!« این را گفت و نگاه تندی از گوشۀ چشم به خواهر وارفته و مبهوتش انداخت. »به عمرم قدر این لحظه جدی نبودم!« تمنا که هرگز نمی توانست تصور کند روزی تیام را در جلد برادر خشن و قاطعی ببیند، تقریباً از فرط ناراحتی نالید: » وقت مناسبی رو برای آزار و اذیت من انتخاب نکردی! من اصلاً حوصله شو ندارم که تو برام ناز کنی! « تیام هسته های گیلاس را فوت کرد روی زمین. تمنا حالت چندشناکی به خود گرفت. تیام از خودش خوشش آمده اگه فکر کردی من برادر بی «بود. می دید که چطور توانسته با کمی ظاهر سازی روی قلب خواهرش نفوذ پیدا کند. » رگ و بی غیرتی هستم، باید بگم که اشتباه کردی! من الان همۀ رگهای غیرتم زده بیرون! می تونی ببینی؟ زار زده بود و تیام از این بابت قند در دلش آب شد. »نه!«
۵۸
»خیلی خوب، اگه نمی تونی ببینی، ناچارم طور دیگه ای رفتار کنم!« بعد از جا بلند شد. آخرین بقایای گیلاسی را که زیر دندانش بود، قورت داد. سرفه ای کرد و نگاهی به نگاه کنجکاو برو از جلوی چشمهام دور شو، دخترۀ «و متعجب تمنا انداخت. دوباره سرفه کرد و بعد از ته حنجره اش داد کشید: خیره سر گستاخ! گمشو برو توی اتاقت و یاد بگیر که گاهی وقتها خوبه که از خودت خجالت بکشی! تا سه می » شمارم! رفتی که رفتی، وگرنه همه چیز رو به مادر می گم! یک! دو… و هنوز سه نگفته، تمنا که از خشم و خروش عجیب و غیرمنتظرۀ تیام دست و پای خود را غافلگیرانه گم کرده بود، چنان هراسان و سراسیمه از پله ها رفت بالا که تیام با قهقهه ای بلند خودش را روی مبل پرت کرد و فکر کرد: چقدر خوبه که آدم گاهی وقتها قدرت نمایی کنه! چرا تا به حال از نبوغ خودم تو این راه استفاده نکرده بودم؟ و یادش که به چهرۀ پریده رنگ و نگاه مرعوب و متوحش خواهرش می افتاد، برخودش مباهات می کرد و صدای خنده اش که مرتب کم و زیاد می شد، در تمام خانه پیچید! لیلا که آمده بود تا برای میوه پیش دستی روی میز بگذارد، نگاهی از سر حیرت و تعجب به پسر جوان انداخت. از اینکه او را در حالتی نامعقول و غیرطبیعی می دید، به حالش متأسف شد و در دل با خودش گفت: طفلی گاهی وقتها بدجوری عقل خودش رو از دست می ده! دلم به حالش می سوزه! بعد سری تکان داد و هنوز آن خنده های بی دلیل و قاه قاه توی گوشهایش زنگ می انداخت که پیش دستیها را روی میز گذاشت و هسته های گیلاس را از روی زمین جمع کرد و به دنبال نگاهی دلسوزانه و متأثر سالن نشیمن را ترک گفت.
۲ تق! تق! تمنا بی توجه به صدای ضربه ای که به در نواخته شده بود، صورت خیس از اشک خود را روی بالش نرم فشرد. احساس می کرد هزاران زنبور به قلبش نیش زده اند. می توانست زهر نیش هر زنبور را در بدترین سوزش ممکن حس کند. نه! دیگر امکان نداشت بتواند حتی از روی تخت جنب بخورد. او باید مرده باشد! اصلاً چرا زنده بود؟ با این همه نیشی که… تق! تق! باز هم اهمیتی نداد. هق هقش را فرو خورد و ضجۀ ضعیفی زد. در سرش چیزی تلوتلو می خورد. انگار که با کارد تیزی مغزش را می تراشیدند و باز هم چیزی در سرش تلوتلو می خورد. حس آدمی را داشت که توی خواب کسی با پتک بر سرش کوبیده و حالا که بیدار شده گیج و مدهوش و حواس پرت است و حتی به صدای تق در هم توجهی ندارد. فکر کرد: همۀ نقشه هام به هم ریخت! حتی فکرش رو هم نمی کردم با سنگدلی تیام… و دوباره اشکهایش حلق آویز شدند. آخر چطور می توانست نقش یک برادر متعصب و غیرتی را برای او بازی کند، در حالی که هرگز در هیچ برهه از زمان هیچ کدام از سبکسریهای او نتوانسته بود رگهای غیرت و تعصب او را متورم کند. و حالا درست در شرایطی که سخت به کمک او احتیاج داشت… »تمنا! بیام تو؟«باز هم صدای تق در آمد و متعاقب آن صدای آرام و آمرانۀ تیام را شنید:
۵۹
نه! برو به جهنم! دیگه هیچ وقت نمی خوام چشمم به « دلش می خواست با نعره ای غرا و خوف انگیز فریاد می زد: اما نگفت. همراه با نالۀ ضعیفی در خودش مچاله شد و باز هم بی صدا اشک ریخت. »چشمت بیفته! نکنه خدایی نکرده زبونم لال، بلایی سر خودت آورده باشی؟ اگه «تیام از پشت در با حالتی دلسوزانه و نگران گفت: » ناراحت نمی شی، می خوام بیام تو! اومدم، تمنا! اومدمها! و چون از تمنا جوابی نشنید و یا حتی صدایی که حضور خودش را در اتاق به او اعلام کند، به تشویش افتاد و به غلط کردم، «سرعت دستگیرۀ در را پیچاند و چون دید طبق حدسی که زده در قفل است، دیگر به التماس و تقلا افتاد. تمنا! اشتباه کردم که برات ژست گرفتم! خواهش می کنم در رو باز کن! تو که کاری نمی کنی من یه وقت به چیز خوردن بیفتم، نه؟ مبادا بچه بازی در بیاری و… اوه. تمنا! دارم از دلشوره می میرم! در رو باز نکنی مجبورم که اونو بشکنم و بیام تو! لااقل یه چیزی بگو! اصلاً فحشم بده! ناسزا بگو! نفرینم کن! ببین، من می خواستم که… یعنی اومده بودم که… گوش می کنی یا نه؟ ببین، من دارم از سوراخ در تو رو می بینم که روی تخت دراز کشیدی. لااقل یه تکونی به خودت بده که مطمئن بشم « هنوز زنده ای! آره، حق با توئه! من خیلی تند رفتم. نباید سرت داد می کشیدم. من باید بهت کمک کنم. اصلاً همۀ خواهر و برادرها باید تو هر زمینه ای به هم کمک کنن! کاری به برادرهای دیگه ندارم. خودمو می گم! دوست دارم با همۀ تعصب و غیرتی که نسبت به تو دارم بهت کمک کنم! باور کن راستش رو می گم! خواهش می کنم در رو باز کن! من می خوام آدرس محل کار کسری رو بهت بدم و در عوض از تو قول بگیرم که نامۀ منو تو… به شورانگیز برسونی! خیال نکنی من برادر فرصت طلب و شارلاتانی هستمها! دیدم این طوری به نفع هر دوی ماست! هر دومون تقریباً با هم همدردیم. پس تو به داد من می رسی، و من به داد تو! اوه! می بینم که بالاخره یه تکونی به خودت دادی! می دونستم تا این خبر رو بشنوی حتی اگه توی گور هم خفته « باشی، قیام می کنی و گوش می ایستی که ببینی دیگه چی می خوام بگم! حالا در رو باز کن بیام تو! من جای تو بودم، می ترسیدم از اینکه صدای نخراشیده م به گوش مامان یا کس دیگه ای برسه! تکین رو که می شناسی چقدر فضوله! آفرین دختر خوب! در رو باز کن! قسم می خورم که قصد شوخی با تو رو ندارم. راستش، اول از اینکه تو رو با ضرب و تشر خودم ترسوندم کلی کیف کردم، اما بعد متوجه شدم که برادری فقط به این نیست که همیشه رگهای غیرتش ورم کنه باید تکیه گاه خواهرش باشه! از اون دستگیری کنه و وقتی ازش تقاضای کمک می کنه به یاری ش بره! حالا انقدر کله شقی نکن! آفرین! کار خوبی کردی که از تخت اومدی پایین! داشتم سکته می کردم! ترسیدم انقدر تو رو از زندگی ناامید کرده باشم که قید همه چیز رو زده باشی! »هی! تو راستی راستی گریه کردی؟« تمنا در را باز کرده بود. نگاه سرد و بی روحی به چهرۀ خندان و شکفتۀ تیام انداخت. دستها را به سینه زد و با صدای »به جای این مداحیها به من بگو چه نقشه ای توی سرت ریختی؟«زمختی گفت: جز همون که گفتم! بالاخره تو دست منو می گیری، و منم دست تو رو! و این «و خندید. »باور کن هیچ نقشه ای!« »خیلی خوبه که… همین حالا آدرس رو به من بگو و نامۀ اون دخترۀ نکبتی رو بهم بده و «تمنا با بی حوصلگی به میان کلامش پرید: »گورت رو گم کن!
۶۰
دِ نشد دِ! تو باز داری عصبانی م می کنی! مجبورم نکن که باز از استراتژی «تیام به چهار چوب در تکیه زد و گفت: »قبلی م برای پاتک زدن استفاده کنم، خواهر خوبم! »مسخره نشو! این بار اگه بخوای باز هم از اون ژستها بگیری، خفه ت می کنم!« »اوه! داری تهدیدم می کنی؟« »کاری نکن که تهدیدمو عملی کنم!« تا چند لحظه هر دو خیره خیره با تعاتب و خشمی سخت و تنگاتنگ به روی نگاه هم تیغ کشیدند. تیام فینی بالا کشید و حالتی از رضا و تسلیم به خود گرفت، در حالی که از نگاه مغرور و تفرعن آمیز تمنا شعله های سرکش خودخواهی و کبر و تحکم زبانه می کشید. بخش چهارم ۱ ایستاد. نگاه کرد. از تپش هولناک قلبش پیدا بود که درست آمده. دستی به سر و روی خودش کشید. یکی از زیباترین کت و دامنهایش را پوشیده بود. با اینکه هوا گرم بود، ترجیح داده بود با پوشش کامل به دیدارش برود. سرفه ای کرد و یک نفس عمیق کشید. فکر کرد: باید برم تو! نمی شه که همین جا بایستم و خشکم بزنه! نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. به تیام گفته بود دو ساعت دیگر بر می گردد. و حالا از اینکه مجبورش کرده بود توی کوچۀ بالایی منتظرش باشد پشیمان بود. کاش او هم آمده بود! می توانست برای این دیدار سخت و نفسگیر پیش قدم خوبی باشد. گل سرخی را که در دست داشت، به سینه اش چسباند. عطر گل سرخ که از زیر دماغش می گذشت، از خود بی خودترش می ساخت. به خودش گفت: بادا باد! بالاخره که باید برم! پس این همه ترس و دلهره و هول و ولا رو باید بریزم دور! فقط باید به لحظۀ دیدار فکر کنم! وای، خدای من! من الان درست در چند قدمی اون هستم! با این فکر شیرین و تزریق نیرویی تازه از شور و اشتیاق این دیدار … ۱۳۹ تا ۱۳۱صفحات خاطره انگیز پاهایش را از زمین کند. وقتی به حرکت افتاد، ضربان قلبش تندتر شد. گلویش خشک بود و پردۀ تاری هر آن جلوی چشمانش کشیده می شد و او مجبور بود برای پس زدن آن چشمانش را ببندد و سرش را تکان بدهد. آب »خشک شویی آقا رضا«حالا دیگر ایستاده بود رو به روی در ورودی خشک شویی! نگاهی به تابلوی آن انداخت: دهانش را قورت داد. صرفاً برای تر کردن گلوی خشک و ملتهبش. و دل به دریا زد و همچون موج سرگشته ای یک دفعه به حرکت افتاد و به سمت ساحل آرزوهایش خروشید. در بدو ورود، نزدیک بود سکندری بخورد و نقش بر زمین شود که به هر زحمتی بود، توانست خودش را جمع و جور کند و قدری از آن همه سراسیمگی خود که به طرز وحشتناکی به چشم می زد بکاهد. وقتی دوباره نفس عمیق کشید، احساس کرد می تواند به خودش و احساسات طغیان زده و لجام گسیخته ای که در درونش به قلب پر شورش لگد پرانی می کرد، مسلط بماند. »کاری داشتین، خانوم؟«
۶۱
دوباره هول شد و با دستپاچگی به خودش چسبید. می دانست که گوشهایش دچار خطای شنوایی نشده اند و این صدای پر طنین و خوش آهنگی که شنیده بی شک صدای پسرعمۀ او بود که حالا داشت به طرز عجیب و مشکوکی نگاهش می کرد. علی رغم آشوب و ولوله ای که در قلبش به پا بود، توانست لبخندزنان و با همۀ وجودش به او سلام کند. انتظار داشت پسرعمه اش از شوق این دیدار و رویارویی غیرمنتظره خشکش بزند و خیال کند که لابد خواب می بیند. اما برعکس تمام محاسبات و توقعاتی که از واکنس تند و شوق زدهۀ او داشت، او لبخند بی جان و سردی تحویلش »پرسیدم کاری داشتین؟«داد و گفت: با اینکه آه از نهاد تمنا برآمده بود و به هیچ وجه قادر نبود بفهمد که دلیل این همه بی توجهی و سردی و نخوت در رفتار با او چه می تواند باشد، در حالی که گیج و منگ نشان می داد و حال آدمهای حواس پرت را به خود گرفته بود، »چی؟ چی گفتین؟«با نگاه گنگ و ماتی گفت: او از اینکه مجبور بود برای بار سوم پرسش محترمانۀ خودش را تکرار کند کمی دلخور و ناراضی به نظر می رسید. از گمان نمی کنم از مشتریان ما باشین! « این رو بعد از اینکه سؤالش را تکرار کرد، همراه با نگاه تمسخرآمیزی افزود: و خواست خودش را سرگرم و مشغول به کاری کند. ظاهراً او داشت روزنامه ای را با »شاید هم اشتباهی اومدین! دقت و حوصلۀ تمام دور کت و شلوار اتو کشیده ای می پیچید. تمنا به هر جان کندنی که بود قدری خودش را از آن همه گنگی و گیجی و حواس پرتی بیرون کشید و در حالی که حتی خودش هم انتظارش را نداشت، توانست خیلی زود حالت جدی و شق و رقی به خود بگیرد. متوجه بود که نیم نگاه پسرعمه اش به اوست و با اینکه سخت گرم کار نشان می دهد، اما حواسش به نگاههای عجیب و مترسکی دخترک است. با خودش فکر کرد: یعنی چی؟ این چه برخوردی یه؟ یعنی هنوز بابت نامهربونیهای خونواده م تو روز تولدم ناراحت و دلخوره؟ ولی من که تقصیر نداشتم؟ من که… شما از « باید چیزی می گفت. نمی شد که مثل مجسمه همان جا بایستد و نگاه کند و هر لحظه از قبل گیج تر شود. »دست من ناراحتین؟ و راحت شد. چه سخت است آدم به جای اینکه حرف بزند، قلبش را وادار به سوز و گداز کند! او اصلاً نگاه شگفت انگیز پسرعمه اش را نمی توانست توجیه کند. چرا این طوری نگام می کنه؟ آیا حرف بدی زدم! اوه، خدای من! دارم سکته می کنم! »از دست شما ناراحتم؟ من؟« چه لبخند غیرقابل درکی بر لب داشت! معنی این لبخند چیست؟ تمنا می دانست که هرگاه خودش کلام عجیبی بشنود از همین لبخندها می زند. اما دلیل این سرگشتگی چه می تواند بله! از دست من؟ فکر نمی کردم شما گناه دیگرون رو به پای من «باشد؟ قیافۀ حق به جانبی به خود گرفت و گفت: و با خودش فکر کرد: این بار اگه باز بخواد خودش رو متحیر و گیج نشون بده، می زنم زیر گریه! »بنویسین! و حالا داشت گریه اش می گرفت، چرا که چشمان پسرعمه اش گردتر و فراخ تر از قبل شده بود و داشت طوری نگاهش می کرد که انگار به موجود عجیب و غریبی برخورده که زیاد از نظر رفتاری عادی و طبیعی به نظر نمی رسد. »خیلی باید ببخشین، ولی من متوجه منظور شما نمی شم!« »متوجه منظور من نمی شین؟ اوه!«
۶۲
واقعاً اگر غرورش به او اجازه می داد، با صدای بلند به گریه می افتاد. با پشت دستش عرق نشسته بر پیشانی صاف و بلند خود را پاک کرد و موهایش را از روی صورتش به عقب پس زد و نگاه دردمندانه و متأسفی به او انداخت و »چطور متوجه نیستین؟ منظور من که خیلی واضح و روشنه!«نالید: او هیچ دلش نمی خواست شرایط طوری پیش برود که مجبور شود منظور خودش را توجیه کند و او را به یاد خاطرۀ تلخی که از جشن تولدش داشت، بیندازد. کسری دست از پیچیدن کت و شلوار و روزنامه کشید. خیره خیره نگاهش کرد. بعد دوباره یکی از همان لبخندهای من اصلاً شمارو بجا نیاوردم! اون وقت چطور می تونم متوجه منظورتون «بی سر و ته و نامفهوم کنج لب نشاند و گفت: »بشم! »آه! شما منو بجا…«صدای زنگدار و جیغ خفه ای از گلوی تمنا بیرون پرید: دستش را روی شقیقه اش فشرد. چطور امکان داشت راست گفته باشد؟ مگر می شود او را بجا نیاورده باشد؟ مگر می شود که اصلاً او را فراموش کرده باشد؟ یادش که به بی قراریها و بی تابیهای خودش می افتاد، بدتر کفرش درمی آمد و مغزش می خواست که منفجر شود. »شما حالتون خوب نیست؟« »نه! چیزی نیست! من فقط…«تمنا تقریباً زار زد: و نتوانست بگوید من فقط نمی توانم باور کنم که شما تصویر و یاد و خاطرۀ مرا به همین زودی بعد از اولین دیدارمان به فراموشی سپرده باشید. آخر چطور امکان داشت یک همچین مورد نادری پیش آمده باشد که فرد مورد علاقه اش خاطرۀ دیدار او را به راحتی خوردن یک لیوان آب به فراموشی سپرده باشد؟ چه خیال خام و باطلی که گمان می کرد او هم از همان دیدار کوتاه صدها و بلکه هزاران خاطرۀ شیرین و هیجان انگیز و دلچسب برای خودش آفریده و آرام و قرار خویش را برای دوباره دیدن او از دست داده و هر لحظه را با رؤیای او سر می کند! آه، چه ابله بود که می پنداشت محبوب او با دیدن دوباره اش از فرط شادی و سرور بال به سوی آسمانها می گشاید! دلش می خواست بنشیند. نمی توانست روی پاهایش بند شود. احساس سنگینی می کرد. هر لحظه پردۀ لرزان سیاهی جلوی چشمانش را می پوشاند. طاقت و تاب نگاه های کنجکاو و خیره و عجیب او را نداشت. وقتی دوباره خوبم! خیلی خوبم! اوه، خدای من! چطور شما منو «حالش را جویا شد، انگار که داشت گریه می کرد. ضجه زنان گفت: »بجا نیاوردین؟ من که باورم نمی شه! کسری از پشت میز آمد به این سمت. در برابرش ایستاد. هاج و واج نگاهش کرد و پریشان تر و سرگشته تر از قبل خیلی متأسفم! آدمهای زیادی به این خشک شویی می آن و می رن! منم حافظۀ چندان خوبی ندارم. حالا می «گفت: و نگاه معنی داری به گل سرخ توی دست دخترک انداخت و بی » شه خواهش کنم که خودتون رو معرفی کنین؟ آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد، نیشش به قصد تمسخر و تحقیر باز شد. تمنا زیر لب غرولندکنان گفت: منو با آدمهایی که به این خشک شویی لعنتی رفت و آمد دارن عوضی گرفته! اوه، باید بلند شم و برم! این یه فاجعه س! اولین باره که این طور مورد بی مهری و بی توجهی پسر جوونی قرا گرفته م! تا آنجا که به یادش بود با هر پسر و مرد جوانی برخورد کرده بود، توجه و مهر و علاقه اش را به بهترین نحو ممکن برانگیخته بود. هرگز به یاد نداشت بعد از بار اولی که با کسی برخورد داشته، در دیداری مجدد این چنین مورد سردی و بی اعتنایی قرار گرفته، و بدتر از همه اینکه اصلاً او را به خاطر نیاورده باشد! این گناه آخری را به هیچ وجه
۶۳
نمی توانست ببخشد. چطور می توانست در مورد همچین بی مهری دل آزار و وحشتناکی، آن هم بعد از همۀ بی قراریها و بی تابیها از خودش سخاوت به خرج دهد و او را به خاطر کم لطفی اش ببخشد؟ لحظه ای نگاهش کرد و استیصال و حالتی از تأسف را در چهرۀ پسرعمه اش دید که گویی از حضور مرموز او در آن خشکشویی معذب و ناراحت به نظر می رسید، تصمیم گرفت با معرفی خود او را از آن حالت سردرگمی و مخمصۀ فکری خلاص کند. دلش می خواست به حال خودش زار بزند وقتی با آن صدای غمگین و گرفته در معرفی خودش با »من تمنا هستم! خواهر تیام و دختر دایی بدشانس شما!«همۀ سرگشتگی و زخم غرور گفت: فکر کرد تا اسم تیام بیاید جرقه ای که لازم بود ذهن تاریک و درهم او را شعله ور کند کارساز می شد. امید نداشت که او حتی بدون اینکه اسم تیام آمده باشد به خاطر بیاورد که دختر کدام یکی از داییهای نامهربانش! از اینکه می دید چهرۀ کسری لحظه به لحظه شگفت زده تر می شود و حالتی از ناباوری به خود می گیرد، نفس آسوده ای کشید. می ترسید حتی برایش اهمیتی نداشته باشد که بعد از معرفی او با ناراحتی خودش را ملامت کند که چطور دختردایی خود را به جا نیاورده است. آه! تمنا! جداً که باید خودمو به خاطر حافظۀ قوی م تشویق کنم! منو ببخش! کمی خسته بودم و ذهنم هم درگیر « کارهای اینجاس برای همین… آه! حالا چرا انقدر عصبانی هستی؟ من از کجا می دونستم دختردایی عزیزم قراره »سرزده به اینجا بیاد؟ اگه می دونستم، حتماً خودمو برای این رویارویی از قبل آماده می کردم! تمنا کمی خودش را جمع و جور کرد. نمی توانست تشخیص بدهد که آیا خیلی زیرکانه آمدن غیرمنتظره اش را به خشکشویی زیر سؤال برده، یا اینکه اصلاً هیچ منظوری از بیان این جمله نداشت. دلیلی نداشت با چنین افکار موهومی خودش را بیشتر از این بیازارد برای همین به خودش دلداری داد که حرفهای او بدون منظور بوده و بهتر است هرچه سریع تر قیافۀ دلخور و قهرآلودی به خود بگیرد تا قلب پسر عمۀ نامهربانش را به درد بیاورد. با این تصمیم، چهره خود را تا آنجا که زیبایی اش را زایل نگرداند درهم کشید و گره نازکی به ابروان باریک و کمانی اش انداخت و در حالی که لبهایش را غنچه کرده بود، سرش را به جانب دیگری گرفت. کسری با اینکه نمی دانست چه کار باید بکند تا آن کدورت و دلخوری را از قلب نازک و حساس دختردایی اش بزداید، اما از تک و تا نیفتاد. به سرعت صندلی ای برای نشستن او مهیا کرد و خیلی با احتیاط کمکش کرد که بنشیند. خودش هم به قفسۀ لباسهایی که سفارش امروزشان بود و در نوبت قرار گرفته بودند، تکیه داد. به اخم شیرین او زل زد و فکر کرد: حق داره از دست من عصبانی باشه! آخه من چطور چهرۀ اونو از خاطرم برده بودم؟ »حتماً کاری داشتی که به اینجا اومدی، درسته؟«بعد برای اینکه حرفی زده باشد، سینه اش را صاف کرد و گفت: تمنا اندیشید: لازم نیست زیاد ترشرویی به خرج بدم. تا همین قدر که آزردگی مو به رخش کشیدم، کافی یه! وقتش رسیده که با یه لبخند دلفریب هوش و حواس از سرش بپرونم! طوری که بعد از این کسی رو به جز من به خاطر نیاره! سرش را به طرفش گرفت، پلکی بر هم زد و بعد نی نی چشمانش را به گردش درآورد. بعد با صدای گرفته و آزرده »وقتی گفتین منو به جا نیاوردین، کلافه شدم… راستش، اول خیال کردم می خواین دستم بندازین!«ای گفت: و »البته! شک نداشته باش که همین طور بود!«کسری به گرمی و محبت بی شائبه ای نگاهش کرد و لبخندزنان گفت: چون تعجب و شگفتی او را دید، با اینکه ابتدا نمی دانست چه می خواهد بگوید، خیلی زود رشتۀ سخن را در دست
۶۴
من خیال شوخی داشتم! امیدوارم منو به خاطر شیطنتی که به «گرفت و در میان تعجب خود و مخاطبش ادامه داد: »خرج دادم، ببخشی! خوشحال بود از اینکه توانسته با همین کلک مصلحتی روی جراحات غرور دختردایی زیبا و شیرینش مرهم تسکین بخشی بگذارد. چی؟ راست می گین؟ شما واقعاً… اوه! چه خوب! راستش یه لحظه باورم شده بود که شما… منو راستی راستی بجا « »نیاوردین! به هم نگاه کردند و خندیدند، بی آنکه حتی دلیلی برای آن خندۀ دوستانه بیابند. تمنا نمی دانست که پسرعمه مهربان و خوش قلبش تنها برای دلجویی کردن از او چنین ادعایی کرده. تنها چیزی که حائز اهمیت بود این بود که کسری چهره و یاد و خاطرۀ او را فراموش نکرده بود. خدای مهربان! چه خوب بود که این حقیقت داشت! حقیقت داشت که کسری او را همان لحظه که دیده بود به خاطر آورده و تنها از سر خوشی و شیطنت و به قصد آزار او خودش را به تجاهل زده بود! تمنا از ته دلش خوشحال بود و دوست داشت این شادی و شور را در بهترین شکل ممکن در تمام حالات و رفتارش بروز دهد. مدام لبخند می زد و با حالتی طنازانه چشمانش را بر هم می فشرد و بعد که باز می کرد، بار دیگر رو به نگاه مهرآمیز کسری از ته دلش می خندید. »مزاحم کارتون که نیستم؟«بعد از چند لحظه ای که به خنده و نگاههای خیره و طولانی گذشت، او گفت: »نه، به هیچ وجه!«و چقدر ذوق کرد وقتی شنید: دلش می خواست صمیمیت بیشتری بین خودشان برقرار کند. فکر می کرد نتوانسته به قدر کافی این صمیمیت را با » تنها هستین؟ «لبخندها و نگاههای شیرینش به وجود بیاورد. بنابراین نگاهی به زوایای خشک شویی انداخت و گفت: کسری با اینکه از زیر چشم با همۀ وجود نگاهش می کرد، گهگاهی بد نمی دید که توجه خودش را به چیزهای دیگری هم معطوف کند. دلش نمی خواست با نگاههای خیره اش پسر وقیح و چشم چرانی جلوه کند. در حالی که به لباسهای توی قفسۀ رو به رویی زل می زد، فکر کرد: چرا توی جشن تولد نفهمیدم که اون به این زیبایی یه؟! در حال حاضر «و وقتی نگاه سنگین و منتظرش را برای شنیدن جواب او خیره به خود دید، با صدای آرامی گفت: »دست تنهام! مکثی کرد و نگاهش بعد از یک گردش بیهوده به در و دیوار و این سو و آن سو بار دیگر در دام نگاه او گرفتار شد. »اینجا رو از کجا پیدا کردی؟« تمنا امیدوار بود با یک همچین سؤالی خودش را دستپاچه و هول نبیند. اما با همۀ ترسی که از این سؤال داشت، خودش را موظف به پاسخ دادن به آن می دید، در حالی که نمی دانست برای یک جواب صریح و کامل و واضح به حد کافی از تمرکز روحی و فکری برخوردار نیست. زیر شعاع خورشید تابناک نگاه سوزان او داشت نرم نرمک می من… راستش… داشتم از اینجا رد می شدم… یعنی نه اینکه به طور اتفاقی گذرم افتاده باشه «گداخت و ذوب می شد. اینجا… من… می دونستم که شما توی خشک شویی کار می کنین. تیام به من گفته بود. یعنی من پرس و جو کردم. خب… خب، چرا این طوری نگام می کنین؟ اومدم تا از رفتار زننده و غیر مؤدبانه خونواده و فامیل از شما معذرت » خواهی کنم!
۶۵
آه! پس تو نمایندۀ خونوادۀ خودت و فامیل «لبخند تمسخرآمیزی به وضوح گوشۀ لبان کسری را پر کرده بود. »هستی! نه! نماینده نه! خب، حقیقت اینه «تمنا با شتاب در حالی که نزدیک بود از روی صندلی اش خیز بردارد، فریاد زد: و سرش را به زیر انداخت. »که… چطور بگم! من… من… چقدر سخت بود که زیر تابش سوزان نگاه گرم او به هلاکت نرسد و حتی وانمود کند که خودش را نباخته! آب دهانش را قورت داد و فکر کرد: هیچ وقت فکر نمی کردم حرف زدن با اون تا این حد جانفرسا و سخت و کشنده باشه! چرا نمی تونم صاف زل بزنم توی چشماش و اعتراف کنم که فقط به قصد دیدن او اومدم، نه به هیچ بهانۀ دیگه ای؟! »آب سرد می خوردی؟« و عرق زیر گردنش را با دستمال کاغذی اش پاک کرد و همان دم یادش به گل سرخی که در دست »نه، متشکرم!« داشت، افتاد. به نظر می رسید فضا سنگین و نفسگیر شده است. یکی از آنها باید حرفی می زد. چقدر دلش می خواست اول او چیزی بگوید، اما لبهایش را به هم دوخته بود و طوری به در و دیوار نگاه می کرد انگار حوصله اش سر رفته و از حضور بدون توجیه اش خسته و کسل شده بود. با جنبش ضعیفی خودش را روی صندلی جا به جا کرد، بعد یک نفس من « کوتاه و عمیق کشید و بلافاصله با استفاده از تمدد روانی حاصل از افکار خوشایندی که در سر داشته بود، گفت: »چاره ای جز این ندارم که به حقیقت امر اعتراف کنم! به دنبال مکث کوتاهی پلکهایش را بر هم زد و در حالی که از تسلط و آرامشی که به خود گرفته بود متعجب بود، در من اومده بودم شمارو ببینم! لابد خبر دارین که چند روز پیش من و خواهرم و تیام به منزل شما رفته «ادامه گفت: »بودیم؟ شما نبودین و چون موفق به دیدارتون نشدم… اوه… این بار دیگر دست خودش نبود که سکوت آمد و با سرسختی هرچه تمام تر به لبهایش قفل زده بود. او هرگز چنین مورد عجیب و دردناکی را تجربه نکرده بود. به همان راحتی که به کسی سلام می گفت، به آنهایی که مورد علاقه اش بودند ابراز علاقه و محبت کرده بود. چقدر ناباورانه و عجیب بود که ساعتها زیر گوش پژمان از عشق و محبت و علاقه سروده بود و حالا به این نتیجه می رسید تمام سروده های عاشقانه اش چیزی جز هذیانات مبتذل و سبکسرانه ای از شور و احساسات لجام گسیختۀ یک دختر چهارده سالۀ احمق و جاهل و نادان نبود. کسری بی آنکه حرفی بزند یا حتی یکی از همان لبخندهای بی سر و ته را روی لبان خودش منقوش سازد، باز هم به آن سوی میز رفت و حواس تمنا را برای لحظاتی پرت خودش ساخت. وقتی برگشت، دو لیوان آب در دستش بود. فکر کنم گلوت خشک شده باشه! انقدر لازم «یک لیوان را به طرف تمنا گرفت و با لحن خشک و بی روحی گفت: و خودش لیوان آب را به دهان برد و یک نفس »نیست به خودت فشار بیاری! تقریباً فهمیدم که برای چی اینجایی؟! سر کشید. تمنا مانده بود شگفت زده و هاج و واج نگاهش کند، یا لیوان آبش را سر بکشد؟ چطور امکان داشت با این همه خونسردی و بی تفاوتی اذعان کند که دلیل آمدنش را فهمیده، در حالی که هیچ شور و حال خاصی در حالات و رفتارش نمود پیدا نکرده بود؟ با تردید و سردرگمی نگاهی به لیوان آب انداخت. با خودش گفت: پس چرا خوشحال
۶۶
نشد؟ چرا وقتی دلیل اومدنمو فهمید، چشمهاش برق نزد و صورتش گل ننداخت؟ نکنه براش مهم نباشه؟ مهم نباشه که من برای چی اینجام؟! لیوان را به لبش برد. یک قلپ نوشید. باز که از بالای لیوان نگاهش به نگاه نافذ و متفکر و خاموش او افتاد، با اینکه دلش بسان کوهی درون سینه فرو ریخت، اما نتوانست به خودش دلداری بدهد که این چهرۀ ساکت و اندیشناک و درهم از این بابت خوشحال و مشعوف است! با اینکه گلویش از تب می سوخت، اما احساس می کرد نمی تواند زحمت نوشیدن آب را به خودش تحمیل کند. گیج بود. قلبش با سوزش جانگدازی همچنان وحشیانه می تپید و گاهی به قفسۀ سینه اش فشار سفت و سختی وارد می کرد که در این لحظه تمنا دلش می خواست از فرط درد و ناراحتی بی هیچ ملاحظه ای گریه سر بدهد. »ببخش از اینکه اینجا زیاد شرایط برای پذیرایی جور نیست!« تمنا کور و مات نگاهش می کرد. انگار نمی دانست چه باید در جواب این تعارف خشک و خالی بر زبان بیاورد. در حالی که نگاهش می کرد و نمی دیدش، لیوان آب را به طرفش گرفت و با صدای نامفهومی از او تشکر کرد. از اینکه زحمت « کسری نگاه حریصانه ای به گل سرخ انداخت. بعد به چهرۀ مشوش و آشفتۀ دخترک زل زد و گفت: کشیدی و به دیدنم اومدی، ممنون! من با تیام خیلی دوست و صمیمی شده م! فکر می کردم از بین تمام فامیل فقط یه پسردایی دارم که خیلی دوستم داره، اما حالا خدا رو شکر می کنم دختردایی خیلی … ۱۴۹ تا ۱۴۱صفحات خوبی هم دارم که به خاطر دیدنم زحمت کشیده و گرمای هوا رو به جون خریده و این همه راه رو اومده تا منو ببینه! »از لطفی که به من داری ممنونم و جز این واقعاً نمی دونم که دیگه چی باید بگم! تمنا نگاهش کرد و هیچ نگفت. می خواست قدم از قدم بردارد که ترسید تعادلش را از دست بدهد و پس بیفتد. سرش را به زیر گرفت. داشت با گل سرخ بازی می کرد. افکار نامرتب و از هم گسیخته ای چون نوار پیچیده و تندی از ذهنش می گذشت. آیا گل رو باید به اون بدم؟ خوشحالش می کنه؟ هیچ ربطی برای گل دادن نمی بینم! چرا به جای اینکه بگه منم از دیدنت خوشحال شدم و واقعاً نمی دونم که چطور از اینکه منو از دوری و دلتنگی خودت نجات دادی از تو تشکر کنم، داره پرت و پلا می گه؟ حقشه به خاطر این همه سردی و بی مهری های های گریه کنم! دیگر واقعاً داشت به گریه می افتاد که او با درک ناراحتی عمیق و پریشانی خاطر دختردایی حساس و زودرنج خود با از دیدنت خوشحال شدم! باور کن هنوز باورم نمی شه که تو زحمت کشیدی و « صدای آرام و لحن شمرده ای گفت: »فقط به خاطر دیدن من آمده باشی که… اِه! دستش را جلوی دهان گرفت و نفس عمیقش را لا به لای انگشتانش رها کرد. تمنا سر از روی سینه برداشت. حزن و اندوه نگاهش را به دیده اش پاشید. با اینکه چندان امیدوار نبود که با آن نگاه اگه می دونستم «افسونگر و شیدا توانسته باشد قلب سنگی و سختش را درون سینه بلرزاند، با نوای غمگینی گفت: زیاد از اومدنم خوشحال نمی شین، هیچ وقت نمی اومدم. این گل رو هم برای شما آورده بودم! فقط اگه خواستین »پرپرش کنین، بذارین از اینجا که رفتم این کار رو بکنین! بعد گل را به دستش داد و با صدای بم و ضعیفی خداحافظی کرد و بی اهمیت به بهت او رفت!
۶۷
۶
»تو خسته نشدی از بس گریه کردی؟«تیام بعد از تماشای صورت غرق در اشک خواهرش گفت: تمنا جوابی نداد و تنها به ناله ای ضجه وار اکتفا کرد و از کنار در خودش را عقب کشید. آخه برای چی آنقدر گریه می کنی؟ «تکین جلوتر از تیام پا به اتاق خواهرش گذاشت و با لحن دلسوزانه ای گفت: »می خوای مامان بهت شک کنه؟ مهم نیست! دیگه هیچ « صدای غمزده و سوزناک و ملال آور تمنا دو خواهر و برادر را سخت متأثر و دمق ساخت. »چیز برام مهم نیست! برام همه چی تموم شده! »چی؟ تموم شده؟ سر در نمی آرم! مگه چه اتفاقی افتاده؟« تکین رو به نگاه پرسشگر برادرش شانه ای بالا انداخت و سری تکان داد. تمنا ضجه ای دیگر زد و در حالی که اون غرورِ منو شکست! بدجوری هم شکست! تلافی بدرفتاریهای « خودش را روی تختش ولو می کرد، با گریه گفت: و باز صدای هق هقش بلند شد. »فامیل رو سر من بیچاره درآورد! به گمانم عقل خودش رو از دست داده باشه! البته عقلی که نداشت! «تیام زیر گردنش را خاراند و رو به تکین گفت: » کم دیوونه بود، حالا به جنون هم کشیده شد! »هیس!«تکین برای خاموش کردن صدای پر تمسخر و تحقیر برادرش چشم و ابرویی آمد و زیر لب گفت: و او بی توجه به دستور سکوت خواهر کوچک تر، خودش را به تخت تمنا نزدیک کرد. به زحمت می توانست جلوی خندۀ بی اختیارش را بگیرد. تا به حال خواهر لوس و بد عنق و ناز نازی اش را در چنین حالت بخصوصی تماشا نکرده بود. حالا که فرصت تماشا به او دست داده بود، مجبور بود از او دلجویی کند. چه سخت است آدم گاهی اوقات به جای اینکه بلند بلند بخندد، خودش را آرام و متین جلوه بدهد و نقش یک سنگ صبور را ولو برای خواهرش بازی کند! تیام یک چیز را بی آنکه هیچ توضیحی برای آن داشته باشد خوب می دانست. اینکه تحت هیچ شرایطی نمی خواست هیچ کدام از خواهرانش را گریان و زار ببیند. خصوصاً تمنا را که حتی در دوران طفولیتش نیز هرگز تا این حدِ تأسف انگیز گریان و نالان ندیده بود. کوشید وسوسۀ خنده و تمسخر را از خودش دور کند. حالا چرا مثل بچه های نق نقو مشت به بالشت می کوبی؟ «قیافۀ جدی ای به خود گرفت و با لحن پر عاطفه ای گفت: »بشین مثل آدم با ما حرف بزن تا بفهمیم چه مرگت شده! چشم غرۀ تکین را که دید، فهمید چندان هم لحن پر عاطفه و مهرآمیزی به کار نبرده است. سرفه ای کرد و با خودش اندیشید: انقدرها هوش و حواسش سر جاش نیست که بفهمه من چطور و با چه لحن کوبنده ای از او دلجویی کردم! تکین لبۀ تخت نشست. دلش به حال خواهرش می سوخت. ترجیح می داد او را همیشه چون شعلۀ سرکش و تند و تیزی هر آن در حال شرارت ببیند. اما هرگز این طور نظاره گر خاکسترنشینی حسرت بار او نباشد. دستی روی موهای مشکی و فِرش کشید. فکر کرد: اون عاشق شده! همین! مادر می گه هر وقت آدم تبدیل به آدم دیگه شد و این طور به نظر رسید که یا عقل خودش رو از دست داده و یا عاقل شده، حتماً عاشق شده! ولی اون مگه تا حالا عاشق
۶۸
نبود؟ سر در نمی آرم! اون پژمان رو از صمیم قلب دوست داشت. ولی هیچ وقت براش گریه نکرده بود و به این حالت زار درنیومده بود. پس چطور حالا… به نظر می رسید با معمای پیچیده ای مواجه شده که از قوۀ درک و فهم او خارج است. دلش می خواست از برادش می پرسید و از او توضیحی می خواست. اما درست در لحظۀ این آرزو، شرم و حجب و حیا چهره اش را گلگون ساخت و او را به کل از حل چنین معمای سرگیجه آوری منصرف ساخت. تیام دستها را توی جیب شلوارکش فرو من نمی دونم این پسره با خواهر معصوم من چه «کرد و بی آنکه هیچ حالت خاصی در چهره اش نمودار شود، گفت: »برخورد زننده ای داشته که از دیروز تا حالا مثل آب توی روغن جلز و ولز می کنه! »کاش تو هم باهاش رفته بودی!«تکین بی آنکه نگاهی به سویش بیندارد، گفت: خواستم برم، ولی این دختره «صدای تیام از حد طبیعی بلندتر شده بود، اما باز هم چهره اش تغییر خاصی پیدا نکرد: »قُدّ خودخواه نذاشت. حالا نشسته زار زار مثل ابر بهار گریه می کنه. خب، حقشه! خوب شد تو نیومدی، والا تا زنده بودم رفتار زننده و «تمنا سر از روی بالش خیس خود برداشت و با بغض گفت: »سرد اونو به رخم می کشیدی و بدتر باعث عذاب خاطرم می شدی! بچه ها! چی شده؟ این صدای گریۀ « تیام لب باز کرد چیزی بگوید که صدای مادرشان را از پشت در اتاق تمنا شنید: »تمناس؟ رنگ از رخسار همه پرید. تیام در حالی که سعی داشت با حرکت دستها و چشمها و ابروانش آرامش را برقرار کند، » بله، مامان! بیچاره داره از دل درد تلف می شه! «فکری کرد و بعد با صدای بلند گفت: تکین نفس آسوده ای کشید و تمنا گوشۀ ملافه ای را که به دندان گرفته بود، با خیال راحت رها کرد. مادر به اتاق آمد و نگاه متحیر و هاج و واجی به چهره های رنگ پریده و مضطرب بچه ها انداخت. بعد که چشمان سرخ و پف پس چرا زودتر به من نگفتین! « کردۀ تمنا را دید، به تشویش افتاد و در حالی که خودش را به تخت می رساند، گفت: »وای! دخترکم چش شده که چشمهاش شدن کاسۀ خون! تو حتی تو «همان لحظه برگشت و به دنبال چشم غره ای تند و سریع به تیام که نخودی خندیده بود، تشر زد: » همچین مواقعی باید از خودت سبکسری نشون بدی؟ تیام خنده اش را فرو خورد و به دنبال سرفه ای خشک سعی کرد خودش را جمع و جور کند، در حالی که نگاه مشفق و ترحم آمیز خواهر کوچکش را تا چند لحظه به روی چهرۀ خودش سنگین می دید، تمنا سرش را روی زانوی نمی خواستیم شمارو نگران کنیم، مامان! برای همین از تیام و تکین «مادرش گذاشت و با گریه و آه و ناله گفت: و دوباره با احساس درد شدیدی از وسط قلبش »خواستم که به شما خبر ندن. اما تیام داشت می اومد که به شما بگه… ضجه زد و به هق هق افتاد.