رمان ناز نازان – قسمت دوم
در حالی که با هم از پله ها بالا می رفتند، او با خودش فکر کرد: اسمش چی بود؟ چرا خاطرم نیست؟ اصلاً نمی تونم چهرۀ عمه همارو هم خوب به خاطر بیارم! یعنی چند سالشه؟ فکر نمی کنم بیشتر از بیست سال داشته باشه! بله، همین حدود نشون می داد. وای، چقدر برازنده و جذاب بود! اگه میل قلبی م بهم اجازه می داد که اونو با پژمان مقایسه کنم، می گفتم که پژمان در برابر اون مثل فانوسی در برابر خورشیده! وای، نه! اونها اصلاً با هم قابل قیاس نیستن! خدای من! نگاه کن چطور چسبیده به من! انگار به دامن مادرش آویزون شده! نمی دونم چرا دلم می خواد که از روی این پله ها پرتش کنم پایین! عجیبه که تا همین نیم ساعت پیش همه چیز یه طور دیگه بود، اما حالا… اوه، نمی تونم خودمو کنترل کنم! وای، قلبم چه غوغایی به پا کرده! کاش می شد با چیزی بکوبم توی سرش تا از این همه تب و تاب بیفته! خودشه! آه، عمه هما! حالا دارم کم کم اونو به خاطر می آرم! نمی دونم از آخرین باری که دیدمش چند سال می گذره، اما لابد ده سالی هست که همدیگه رو ندیدیم. کاش این پسرۀ احمق می فهمید که دیگه نمی خوام سر به تنش باشه و بره گورش رو گم کنه! تمنا با اینکه خودش را قرص و محکم گرفته بود، اما حس می کرد هر آن ممکن است تعادل خود را از دست بدهد. وقتی از او فاصله گرفت، تا حدی توانست به آرامش نسبی برسد. خوشحال بود که تیام هم آنجاست. او همیشه شگرد خاصی برای دست به سر کردن این و آن داشت. از خداش بود شر پژمان را از سر او کم کند. »اوه، تیام! پژمان توی باغ گرمش شده، خواهش می کنم اونو با خودت به اتاقت ببرد!« و در حین ادای این کلام، تمام حواسش را داد به پسرعمه اش که پشتش به او بود. تیام نگاهی به عمۀ غمگین و ناراحتش انداخت. تمنا به قدری برای دیدار با او از خود بیخود شده بود که متوجه نبود عمه اش دارد با دستمال کاغذی اشکهایش را می چیند. »ای به چشم!«تیام رو به سردرگمیِ نگاهِ غافلگیر پژمان خنده کنان گفت:
۲۶
پژمان نگاه هاج و واج و متحیری به تمنا انداخت که همۀ هوش و حواسش به عمه و بیشتر به پسرعمه اش بود. تیام با اشاره به خواهرش چیزی به آنها گفت. تمنا با دستپاچگی و چهره ای گلگون شده از شرم سرش را به زیر انداخت. »ولی تمنا، من…«همان دم صدای نخراشیدۀ پژمان در گوشش چون شیپور زنگ انداخت و پرده گوشش را لرزاند: تمنا خواست نگاه تند و خشمگینانه ای تقدیمش کند که دید در معرض دید آنهاست. حالا دیگر بدتر خودش را به قلب تپنده اش باخته بود، چرا که نگاه جذاب پسرعمه هم به او دوخته شده بود. تیام به طرفش آمد و با لحنی اوه، خواهر مهربونم! تو اومدی که به عمه هما خوشامد بگی! می دونم که خجالت می کشی بری «تمسخرآمیز گفت: »جلو، بیا تا خودم ببرمت! شما «و رو به پژمان که با حرص و لج نگاهشان می کرد و نفسهایش انگار که به خس خس افتاده بود، با لودگی گفت: هم بهتره بری به اتاق من! اگه هم خسته و کلافه هستی، بگیر بخواب! بهت قول می دم که کسی تا پایان جشن » مزاحمت نشه! حتی خواهر خودسر و بی شعورم تمنا! تمنا برگشت و نگاه عتاب آلودی به چهرۀ خندان برادرش انداخت. پژمان که منتظر واکنش تمنا بود چون سردی و بی روحی رفتار او را دید، به خشم آمد و به حالت قهر از آنها جدا شد و راه رفته را برگشت. فکر می کنم به همون جایی رفت که تو در آرزوش بودی! نمی دونم اگه خدا این «تیام زیر گوش خواهرش گفت: »درکستون رو نمی آفرید، جای این مگسهای دور شیرینی کجا بود؟ و بعد روی خود را از او برگرداند و سعی کرد به روی عمه همایش لبخند بزند. »پیش تو!«تمنا زیر لب غرید: در حالی که شنید برادرش به آرامی با خودش گفت: پیش من؟ به هر حال فکر می کنم خیلی بدتر از درکستون نباشه! همان دم که تمنا لبخند شیرین و فریبنده ای به روی پسرعمه اش می پاشید، تیام گوشه ای ایستاد و با حالتی پراستهزا به حرکات دلپسندانه خواهرش و مهارت تخصصی او در دلربایی از پسرعمۀ جوانشان چشم دوخت و گاهی از استعداد و هوش او در این مورد شگفت زده می شد. اوه، عمه هما! چه خوب کردین اومدین! اتفاقاً شب قبل به مادرم گفته بودم کاش عمه هما هم اینجا بود و ما اونهارو « »به این جشن دعوت می کردیم! باز هم به شما « عمه هما برادرزادۀ شیرین زبان خود را در آغوش گرفت و در حالی که به تلخی می گریست، گفت: »بچه ها! بزرگ ترهاتون که هیچ روی خوش به ما نشون ندادن! تمنا از توی آغوش عمه هما، در حالی که سر به روی شانه اش گذاشته بود، با نگاهش به روی پسرعمه اش خندید. کاش از تیام اسمش را پرسیده بود! وقتی دید او به نگاه سحرآمیزش اعتنایی ندارد، با دلخوری از آغوش عمه اش جدا شد. پسر داشت به مادرش دلداری می داد که گریه نکند و بهتر است که هرچه سریع تر از آنجا بروند! تمنا که به هیچ وجه دلش نمی خواست بدون اینکه قلب او را به تسخیر و تصرف خود درآورد بدرقه شان کند، خودش را به وای نه، پسر عمه جون! (برای خودش هم به کار بردن « تک و تا انداخت که به هر ترتیبی شده آنها را نگه دارد. چنین لفظ ثقیلی عذاب آور بود) شما باید به خاطر من هم که شده بمونین! اگه شما برین، مطمئناً این جشن شکوه و »شیرینی خودش رو از دست می ده! »مگه نشنیدین مادرتون چی گفت؟« جوان بی آنکه نگاهی به سویش بیندازد، با لحن کدورت آمیزی گفت:
۲۷
تمنا با اینکه نمی دانست تأکید پسرعمه اش بیشتر روی کدام قسمت از حرفهای زنندۀ مادرش است، هول و دستپاچه »مادرم هیچ منظوری نداشت! اوه، تیام! خواهش می کنم تو یه چیزی بگو! اصلاً پدر کجاس؟«گفت: مقابل برادرش ایستاد و با تحکم و جدیت بار دیگر سراغ پدرشان را از او گرفت. تیام شانه ای بالا انداخت و اظهار بی من به شما قول می دم که پدرم می دونه «اطلاعی کرد. تمنا عصبی و کلافه رو به عمه اش با لحن اطمینان بخشی گفت: با مامانم به خاطر رفتار زننده ش با شما چطور برخورد کنه! حالا خواهش می کنم اشکهاتون رو پاک کنین، عمه جون! »من اصلاً طاقت دیدن چشمهای گریون شمارو ندارم! به طور حتم اگر رویش به طرف تیام بود که آن حالت تمسخرآمیز را به خود گرفته بود و می دید که چطور به طور علنی و آشکار دارد به هنرپیشگی خواهرش ریشخند می زند، حتماً عکس العمل شدیدی از خود نشان می داد. عمه کسری جون، قرص فشار منو از توی کیفم دربیار و بده بهم! حالم «هما رو به پسرش با لحن زار و ناله مانندی گفت: »اصلاً خوب نیست! از لطف تو هم ممنونم، تمناجون! تو قلب بزرگ و رئوفی «بعد رو کرد به تمنا که غرق تماشای پسرعمه اش بود. »داری! اگه حال مساعدی داشتم، حتماً به خاطر اصرارهای مهربانانۀ تو می موندم! تمنا در آن لحظه اصلاً گوشش به حرفهای عمه اش نبود، چرا که داشت در دل با خودش نقشه های جالبی برای فتح قلب کسری می کشید. اوه، کسری! چه اسم بامسمایی! چقدر هم برازندشه! خدایا، چی می شه که قلب اون مال من بشه! او در آن لحظه با همۀ وجودش خواهان کسری شده بود که برای خودش هم عجیب بود این طور زود عاشق و دلباخته اش شده باشد. اتفاق بزرگ و تکرار نشدنی ای فقط در عرض چند دقیقه به وقوع پیوسته بود. او به قدری در عالم خودش غرق بود که صدای عمه اش را نشنید و اگر تیام به او سقلمه ای نزده بود، در همان حالت از خود بیخودی باقی می ماند. »هان؟ چی گفتین، عمه جون؟« عمه هما از حواس پرتی برادرزادۀ زیبا و افسونگر خود لبخند معنی داری زد و نگاه عجیبی به چهرۀ بی تفاوت و ما دیگه رفع زحمت می کنیم! ان شاءالله « درهم کسری انداخت. بعد مجبور شد بار دیگر گفتۀ خودش را تکرار کند: »که صد و بیست سالگی تو جشن بگیری! اوه نه، عمه جون! شما نباید برین! «دوباره چنگک غم و اندوه وجود تمنا را شخم زد و صدای اعتراضش را درآورد: »من نمی ذارم که… کسری به او اجازه نداد که بی تابی بیشتری به خرج دهد و با لحن سرد و عاری از مهر و عطوفت خویش او را بیش از مادرم حال خوشی نداره و اصلاً طاقت نمی آره که تو این خونه با اون مثل کلفت و نوکرشون «پیش غمزده ساخت: »! برخورد کنن! شما هم بهتره خودتون رو وقف مهمونهای دیگه تون کنین که توی باغ منتظر جلوه گری شما هستن از کلام تند و آتشین کسری بوی عتاب و غرض می وزید. تمنا در حالی که از بی پروایی و تهور پسرعمه اش به من «حیرت افتاده بود، بعد از اینکه از آن حالت وازدگی خودش را جمع و جور کرد، با لحن سرخورده ای گفت: » منظور شمارو نمی فهمم! در هر صورت، شما باید اینجا بمونین! »هیچ بایدی در کار نیست!«
۲۸
هم تمنا از خشونتی که در صدای بلند کسری موج می زد به حیرت و هراس افتاد. هم عمه هما و تیام. حتی خود کسری هم نفهمید که چطور به خودش جرئت چنین جسارتی را داده و برای پرهیز از هر گونه مجادله یا توافق نظر احتمالی ای دست زیر بازوان مادرش گذاشت و در برابر نگاه مبهوت تمنا او را با خودش همراه و همقدم ساخت. بخش دو
۱
لیلا شربت پرتقال را به دست تمنا داد و رو به تکین که داشت با چینهای دور یقۀ پیراهن بدون آستین خود بازی می »برای شما هم شربت بیارم، خانوم؟«کرد، گفت: »نه، میل ندارم!« تکین لبخند مهربانانه ای به رویش زد و سر تکان داد: »مامانم کجاس، لیلا؟«لیلا می خواست به آشپزخانه برگردد که تمنا با قیافۀ ترش کرده خطاب به او گفت: »توی باغ دارن با آقا زیر آلاچیق کیک و قهوه صرف می کنن!« این صدا بیشتر شبیه ناله و ضجۀ قلبی درهم شکسته و ترک خورده بود. »اوه!« تمنا با دست به لیلا اشاره کرد که برود. بعد هم در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود، به سختی توانست کمی از شربت پرتقال را به حلقش بفرستد. تکین که حواسش به آشفتگی آمیخته در تمام حالات و رفتار خواهرش بود، از معلومه چرا انقدر ترش کردی؟ مگه چه اتفاقی افتاده که تو از دیشب تا حالا زانوی « سر دلسوزی و خیرخواهی گفت: »غم بغل گرفتی؟ ۲۷ تا ۵۸صفحات چرا فکر «تمنا بی آنکه نگاهش کند، لیوان نیمه خوردۀ شربت را روی میز گذاشت و با لحنی عصبی و سرکش گفت: » می کنی باید به تو توضیح بدم؟ تو سرت گرم کار خودت باشه! حالا تو چرا انقدر سرخوش و شادی؟ ببینم، «حتی در اوج ناراحتی و غمزدگی هم کسی از نیش زبانش در امان نبود. فرزین به تو قولهایی داده و از تو قولهایی گرفته؟ آه، حیوونکی! زیاد دلت رو خوش نکن! اون قبلاً توی گوش من هم از این وزوزها زیاد کرده بود. البته این موضوع برمی گرده به قبل از رفتنش به امریکا! می بینم که اخمهات رو درهم کشیدی! اگه فکر می کنی که برام اهمیتی داره، باید بگم که سخت در اشتباهی! من در حال حاضر به تنها چیزی که »اهمیت می دم ناراحتیهای خودمه! هوم! توی این خونه « همان لحظه چشمش افتاد به تیام که داشت از پله ها پایین می آمد، و زیر لب غرولندکنان گفت: »آدم حتی برای یه لحظه هم نمی تونه آسایش و آرامش داشته باشه! از نظر تمنا، تیام به خطرناکی بمبی بود که هر آن امکان داشت منفجر شود، و در عین حال به بی خطری ماری بود که نیشش را کنده باشند. تیام همیشه آن قدر شلوغ و پر سر و صدا بود که تمنا گاهی فکر می کرد خداوند چندین و چند بچۀ شیطان و بازیگوش را در وجود برادرش گنجانده. بَه! می بینم که تمنا خانوم هنوز هم بغ کرده و ملول هستن! اوه، خواهر مهربونم! چی شده که از همیشه زهرمارتر به « » نظر می رسی؟ خواهش می کنم به برادرت بگو که چه مرگت شده!
۲۹
تکین از رفتار و مسخرگی برادرش مثل همیشه سر شوق آمد و با صدای بلند خندید. تمنا در حالی که از خشم داشت »خفه شو لطفاً!«برخود می پیچید، رو به خواهر خنده رویش گفت: تیام رفت و پشت سر تکین ایستاد و دستهایش را به پشتی صندلی زد و خطاب به خواهر اخمو و بداخلاقش با همان من همیشه فکر می کردم لولو خورخوره ممکنه چه شکل و شمایلی داشته باشه! بله، بله! لولو خورخوره «لودگی گفت: ای که از بچگی مارو با اون ترسوندن و همیشه یه جایی پشت پنجرۀ اتاق یا زیر تختمون قایم شده بود! تازه دارم می فهمم که این همه سال نمونۀ بارز لولوخورخوره درست و حسابی همیشه در کنارم بود و منِ احمق نفهمیدم که خواهر »عزیزم چه تشابه حیرت انگیزی با اون داره و اصلاً انگار خودِ پدرسوخته شه! تکین از ترس واکنش تند و عصبی خواهرش مجبور بود خنده را زیر فشار لبهایش سر به نیست کند. تمنا با دستهایی از جلوی چشمم گمشو تیام، والا مجبورم می کنی «مشت کرده بر سر برادر شلوغ و سبک سر خود فریادزنان گفت: »دستمو به خونت آلوده کنم! تیام که دندان قروچه های خواهر خشمگین و از کوره در رفته اش را دیده بود و می دید که چطور آتش شرارت و انزجار در نگاه او زبانه می کشد، بی آنکه ترسی به دل راه دهد با تهوری گستاخانه تر از قبل و با خونسردی ساختگی اوه! گمان کنم به معلوماتم اضافه شده باشه! مامان بهم نگفته بود که لولو خورخوره ها می تونن خون آدمو «گفت: » بریزن! همیشه فکر می کردم لولو خورخوره ها فقط می تونن درسته آدمو قورت بدن! تمنا دیگر نتوانست رفتار بی ادبانه و لوس برادرش را با خودش تحمل کند. برای همین با خشونتی آشکار لیوان روی میز را برداشت و با عصبانیت هرچه تمام تر آن را به سوی او پرتاب کرد. تیام جاخالی داد و لیوان به شیشۀ پنجره اصابت کرد و لحظه ای بعد صدای مهیب شکستن شیشۀ پنجره هر سه خواهر و برادر را هراسان و متوحش ساخت! »این صدای چی بود، بچه ها؟ شما کجایین؟« تیام نگاه شوخ و شنگی به تکین که وحشت زده تر از همه نشان می داد، انداخت و لاقیدانه شانه ای بالا انداخت. بعد فکر می کنم با این « هم با همان خونسردی و بی تفاوتی خاص خودش دستها را توی جیب شلوارش فرو برد و گفت: هدف گیری معرکه، حق خودت رو ضایع کرده باشی… می تونستی تو رشتۀ پرتاب دیسک یا حتی تیر و کمان توی و بعد با بی خیالی محض سوت زنان به سمت پله ها رفت. »المپیک مدال به دست بیاری. تمنا نگاهی به چهرۀ رنگ و رو باختۀ تکین انداخت و تازه داشت متوجه وخامت اوضاع می شد که لیلا به مادر تازه از خانوم! خانوم! تمنا خانوم لیوان شربتشون رو پرت کردن طرف برادرشون و لیوان هم به «راه رسیده اش گزارش داد: »پنجره خورد و اون صدا هم که شنیدین…
۶
» تو باید از خواهرت عذرخواهی کنی، تیام!«مادر با ملایمت خطاب به پسرش گفت: تیام قیافۀ ناموافقی به خود گرفت و نفسش را توی لپهایش باد کرد. تمنا در حالی که زار زار گریه می کرد، با تازه همۀ اینها به«مظلومیتی که هیچ به چهرۀ مغرور و متکبرش نمی آمد میان هق هق بلندش بریده بریده گفت: کنار، اون به من گفت که همۀ دخترها توی جشن تولد پشت سرم لغزخونی می کردن. شورانگیز می گفته که تمنا مثل زنهای ترشیده می خواد به زور هم که شده برای خودش شوهر پیدا کنه. اوه، مامان! یه حرفهای دیگه هم زد. »الان خوب خاطرم نیست. می بینین که چه حالی دارم؟
۳۰
عزیزم، هیچ « مادر با محبت دستی بر سر و روی آشفته و به هم ریختۀ دخترش کشید و با لحن دلسوزانه ای گفت: کس حق نداره پشت سر تو روده درازی کنه! من متعجبم از اینکه چطور برادر خیره سرت این اراجیف رو شنیده و »به هواخواهی تو برنخاسته! بعد رو به تیام که شگفت زده و گیج می نمود و اصلاً نمی دانست که دارد چه اتفاقی می افتد، با لحن ملامت آمیزی تو واقعاً منو از خودت ناامید کردی، تیام! تو به عنوان یه برادر موظف بودی که با بدخواهان خواهرت در «گفت: »بیفتی. و نه تنها این کاررو نکردی، بلکه لابد نشستی پای حرفهاشون و با بی خیالی… » نه، مامان! این طور نیست! تمنا داره شلوغش می کنه من… « »کافی یه دیگه، تیام! بیا از خواهرت عذرخواهی کن!« تا چند لحظه فریاد بلند مادر توی گوشها با انعکاس دردناکی می پیچید. تیام با سری به زیر افکنده و خجول اطاعت امر کرد و با اینکه می دانست هیچ گناهی متوجه او نیست، مجبور شد صورت خواهرش را ببوسد و محض رضای دل مادرش، از او عذرخواهی هم بکند. مادر ندید که چطور چشمان شیطنت آمیز دخترش به روی نگاه معصوم و درماندۀ بردار شکلک و ادا درمی آورد، حتی ندید که این دختر حقه باز و مکار چطور با سوءاستفاده کردن از لطف و شفقت او با خیره سری و بدجنسی به روی سرافکندگی برادر بیچارۀ خود زبانش را تا ته کشیده بیرون که اگر می دید، لابد می دانست با چه عکس العملی او را متوجه رفتار زننده و ناپسند خودش سازد. نگاه «تیام که از شکلکهای تمنا داشت به خنده می افتاد، به جای هر گونه تأثر و یا تأسف قلبی رو به مادرش گفت: »کن تورو به خدا، مامان! حتی میمون وقار و متانتش از این دختر بیشتره! مادر مجبور شد دوباره نهیب زنان او را خاموش و متوجه موقعیت خودش کند. تکین در حالی که از محاکمۀ مظلومانۀ برادرش ناراضی و ناموافق نشان می داد گهگاهی از گوشه چشم نگاه پر اکراه و غیظ آلودی روانۀ تمنا می ساخت و در دل از اینکه این جسارت را نداشت که پتۀ خواهرش را روی آب بریزد، از دست خودش عصبانی و ناراحت بود. مادر داشت با لحن آمرانه و ملایمی به هر سه نفرشان پند و اندرز می داد و این طور که به نظر می رسید، تمنا با آن قیافۀ خاموش و مظلوم نما و متفکر خود بیشتر از خواهر و برادرش گوش جان به نصایح نغیز مادرش سپرده است. شما برادر و خواهرها باید همه جا یار و یاور و پشتیبان هم باشین! باید همیشه پشتتون به همدیگه گرم باشه! اگه « یکی خواست از روی حسد و یا غرض ورزی پشت سر یکی از شماها بد بگه، باید شدت عمل به خرج بدین و با جدیت از اون یکی دفاع کنین. باید همیشه طوری حساسیت و تعصب نسبت به هم داشته باشین که کسی جرئت نکنه »پیش شما از خواهر و برادرتون بدگویی کنه. فهمیدین؟ مادرش جواب نداد، تمنا بود که هنوز با حالتی متفکرانه در عالم خودش غرق بود. »فهمیدین؟«تنها کسی که به سؤال به گمانم تمنا هنوز ناراحت رفتن عمه هما و پسرش از جشن تولدشه! آخه شما «تیام محض شوخی و خنده گفت: »دیروز ندیدین که تمنا داشت چه جلز و ولزی برای موندن عمه هما و پسرش تو جشن می کرد! نمی دونم « و متوجه نبود که مادرش با چه حالت عجیبی به او خیره شده و در ادامه با همان لحن تمسخرآمیز گفت: اگه عمه هما پسرجوونی نداشت، باز هم تمنا این طور از رفتنشون عزا می گرفت یا نه؟ ولی خودمونیمها کسری از »حیث تناسب اندام و تیپ و قیافه بعد از من تک بود، مگه نه؟
۳۱
بعد نگاهی به مادرش انداخت که با تعجبی آمیخته با عصبانیت به او نگاه می کرد. با اینکه نمی دانست دلیل این ناراحتی و جو سنگین و نفسگیر به وجود آمده چیست، گلویش را صاف کرد و با لبخندی رنگ پریده، در حالی که البته تمنا زیاد هم جلز و ولز نکرد! من اینهارو از خودم ساختم. در «خودش هم نمی دانست چه باید بگوید، گفت: واقع، خیلی هم طبیعی با اونها رفتار کرد. اصلاً هم از بابت رفتنشون ناراحت نشد. راستش، من مجبورش کردم که با عمه هما و پسرش تعارفات معمول رو به جا بیاره. اون اصلاً دلش نمی خواست که… باور کنین راست می گم، مامان! یه وقت خیال نکنین که دارم شوخی » مایلم که برن به جهنم! «وقتی اونها تصمیم به رفتن گرفتن، تمنا رو به من گفت: »می کنم… من… دیگر تمنا هم از آن حالت گیجی و منگی درآمده بود و با شگفتی داشت به پرت و پلاهای برادرش گوش می داد. این پسره، کسری، اصلاً هم خوش قیافه نبود! می شه گفت که کاملاً بدترکیب و زشت بود! شبیه… شبیه… یکی از « هنرپیشه های نقش منفی توی یکی از فیلمهای امریکایی بود که من الان اسمش خاطرم نیست! یه خورده هم قیافه »ش به پدر ژپتو می زد! مگه نه، تکین؟ تو این طور احساس نکردی که… شاید اگر فریاد خشمگین مادر نبود، او همچنان به مهملات خود ادامه می داد و معلوم نبود کی کف می کرد و دست از گزافه گویی برمی داشت. بس کن دیگه، تیام! از اینجا برو! بهتره بری توی باغ و مارو با هم تنها بذاری! هرچی زودتر! تا کاملاً آرامش خودمو « »از دست ندادم همین حالا برو! تیام نگاه عاجز و مفلسانه ای به دو خواهر ساکت و خاموش خود انداخت، با اینکه جرئت نداشت چهرۀ غضب کرده و برافروختۀ مادرش را از نظر بگذراند، با این همه با نگاهی مملو از شرم و خجالت زدگی به چشمان گشاد و خشمگین چشم، مامان! شما خودتون رو بیشتر از این عصبانی نکنین! من رفتم! یعنی دارم می «او با لحن نزار و مطیعی گفت: » رم. یعنی می رم، همین حالا!
۳ من در جریان نیستم، مامان! چرا از خودش نمی «تکین نگاه معذبی به مادرش انداخت و من و من کنان گفت: »پرسین؟ بله، باید از خودم بپرسین! من باید به شما بگم که تکین اصلاً نمی «تمنا با غیظ نگاهش کرد و رو به مادرش گفت: » دونه که دیروز بین من و عمه هما و پسر عمه چه حرفهایی رد و بدل شد! به طور حتم اگر شرمی از مادرش نداشت، اسم پسرعمه اش را با افتخار و غرور به زبان می آورد. از اینکه مجبور بود با حجب و حیایی ساختگی از ذکر اسم پسرعمه اش خودداری کند، کم و بیش عصبی و ناراحت بود. مادر نگاه سفیهانه ای به دختر جسور و پرمدعای خود انداخت. همیشه هر وقت که او قصد داشت حق را به خودش بدهد و فکر مادرش را از کشف حقیقت منحرف سازد، همین ژست و قیافۀ جدی و قاطع را به خودش می گرفت. چانه اش را می داد بالا، ابروان کمانی اش را به طرز ماهرانه ای تیز و شمشیری می کرد و چشمان آبی اش به طرز وقیحانه ای براق می شد. او در این حالت گستاخ تر از همیشه می نمود و اگر کس دیگری به جز مادرش با او طرف می شد و از هوش و فراست به نسبت کمتری برخوردار بود، به طور حتم گول این ظاهر حق به جانب و سلطه طلب را
۳۲
می خورد و تسلیمش می شد. اما او همیشه حتی با بهترین ژستهای ماهرانه نمی توانست نفوذ چندان قابل توجهی در قلب مادرش داشته باشد و در برابر او همیشه از پیش باخته بود. »خب، پس حالا خودت برام تعریف کن تا بدونم که بین تو و عمه هما و پسرش چی گذشت!« تمنا به سختی توانست آب دهانش را قورت بدهد. او همیشه از توضیح دادن و توضیح شنیدن متنفر بود. طبع حساس و ظریف او در هر حال از توجیه و توضیح گریزان بود و دوست داشت همه چیز خود به خود روشن و مبرهن و توجیه شده بنماید و او هرگز مجبور نباشد که توضیحی هرچند مختصر و نامربوط به کسی بدهد. با اینکه تلاش می کرد ناراحتی و عذاب روحی اش را در خود متظاهر نسازد و در همان حالت شق و رقی و جدیت باقی بماند، اما می دانست که زیر ذره بین نگاه مادرش تا چه حد عصبی و هول نشان می دهد. تکین که متوجه روحیه نامساعد و ناآرام خواهرش بود، از لیلا خواست تا یک لیوان آب خنک برای او بیاورد. تمنا در دل خواهرش را به خاطر درک التهابات درونی اش ستود. البته این از معدود زمانهایی بود که او نسبت به خواهر مهربان و خوش قلب خود احساس دین و محبت می کرد. مادر کماکان در انتظار شنیدن توضیح واضح و شفاف دخترش در مورد چگونگی برخورد خویش با عمه هما و پسرش بود و دیگر کم کم داشت حوصله اش از طفره رفتن عمدی تمنا که حالا داشت در مورد موضوع بسیار نامربوط با خواهرش حرف می زد، سر می رفت. وای، تکین! ندیدی دیروز فتانه با چه حسادتی در کمین بود که تو غفلت من، پژمان رو تور بزنه؟ حتی چشم چشم « » می کرد که ببینه تو کی دست از سر فرزین برمی داری تا اونو با خودش همراه کنه! فکر «ظاهراً تکین از جملۀ اخیر خواهرش خوشش نیامد، چرا که چهره اش را درهم کشید و با حالت ناموافقی گفت: کردی من از خدام بود؟ خودش از کنار دستم جم نمی خورد. انقدر منو از خودش خسته کرده بود که آخر سر به بهانۀ سردرد تونستم یه ساعتی از دستش در امان بمونم. اما دیروز که تو برای خوش و بش با عمه هما داخل خونه رفتی، پژمان واقعاً کلافه و عصبی بود و معلوم بود که می خواد ناراحتی شو به طریقی رفع و رجوع کنه. برای همین هم با فتانه گرم صحبت شد تا تو از راه رسیدی! قیافه ش تو اون لحظه دیدنی بود! مثلاً می خواست به تو کم محلی کنه، ولی تو خوب حالش رو گرفتی. باور کن اگه من جای پژمان بودم و کسی چنان بی اعتنایی ای به من می کرد، از فرط ناراحتی می مردم. معلوم می شه که این پسر تا چه حد بی رگ و پوست کلفته! وقتی بهش با لج گفتی برو به جهنم، دست و پاش رو گم کرد و واقعاً نمی دونست که چی کار باید بکنه. راستی که تو اون لحظه فتانه حکم فرشتۀ »نجات رو برای اون داشت و به موقع به دادش رسید و اونو به خودش سرگرم کرد! دو خواهر خندیدند و تمنا در حالی که چهره اش از فرط شادی و سرور شکفته بود و نگاهش از غرور و تفرعن برق راست می گی! قیافه ش دیدنی بود! با اینکه اصلاً از رفتار خودم با اون پشیمون «می زد، میان هرهر و کرکر گفت: نبودم، اما از اینکه اونو مجبور کرده بودم با دختر کسل کننده و اعصاب خردکنی چون فتانه دمخور بشه واقعاً دلم به »حالش سوخت! تا آخر « تکین در حالی که از فرط خنده اشک به دیده آورده بود، همچنان که ریسه می رفت، بریده بریده گفت: جشن گیج و منگ بود و اصلاً نفهمید که داره چی بهش می گذره! فتانه… فتانه… مجبور بود… مجبور بود هر چیزی رو سه مرتبه براش تکرار کنه تا آقا… تا آقا دوزاری ش جا بیفته! وقتی هم برای صرف ناهار کنار هم نشستن و فتانه… فتانه از اون خواست که نوشابه براش بریزه، اون با گیجی کاسه ماست رو به دستش داد و با قیافۀ تمام گفت ترشی برای سلامتی ش خوب نیست و بهتره که ماست بخوره!
۳۳
وای که چقدر من و ترانه و توران و سهیلا و سمیرا که رو به روشون نشسته« ۷۷ تا ۲۸صفحات بودیم، خندیدیم! بیچاره… بیچاره فتانه کم مونده بود که اشکش سرازیر بشه! داداش تیام هم راه به راه می رفت و من مطمئنم که آقا پژمان خاطرۀ فراموش نشدنی ای از دخترخالۀ من خواهد داشت! اِ، «می اومد و بهش می گفت: فتانه! تورو به خدا مبادا برای نوشابه گریه کنی، الان خودم برات نوشابه می ریزم. ببینم، رنگ قیافۀ حرصی و عصبی »خودت سیاه بریزم یا رنگ قیافۀ وارفتۀ آقا پژمان زرد؟ فتانه نزدیک بود از فرط دلخوری و ناراحتی غش کنه که پژمان به خودش اومد و در حالی که از دست داداش تیام « عصبانی نشون می داد، یه لیوان نوشابه برای فتانه ریخت. اما ماجرا همین جا ختم به خیر نشد. پژمان از کاسۀ ماست خودش یه تار مو کشید بیرون و با عصبانیت رو به فتانه مدعی شد که موی اون افتاده توی ماستش! فتانه هم »نه خیر! موی من که بور و کوتاه نیست! موی هویجی خودته.«سرسختانه در برابرش جبهه گرفت: بادمجون «پژمان که متوجه پوزخند تمسخرآمیز من و دخترهای دیگه شد، در نهایت خشم و غضب به اون گفت: « معلوم نبود اگه داداش تیام پادرمیونی نکرده بود، چه اتفاقی می افتاد. ما که همه فکر می کردیم درگیری و »دلمه ای! مشاجرۀ لفظی بین اون دو بالا بگیره و جشن به هم بریزه. دخترها می خندیدن، اما من دیگه نمی خندیدم (تکین حالا کمی متأثر و غمگین نشان می داد). راستش دلم به حال فتانه سوخت. اگه من جای اون بودم و پسری یه همچین جسارتی به من می کرد، معلوم نبود که چه حالی پیدا می کردم. اما اون فقط یواشکی اشک ریخت و بعد هم از پای میز آبرومندانه بلند شد و بدون اینکه جلب توجه کنه، به ته باغ رفت. من خیلی دلم می خواست سر پژمان داد می »کشیدم که… می شه به این حرفهای مزخرف و بیهوده خاتمه بدین! شما انگار اصلاً فراموش کردین که مادرتون در کنارتون « حضور داره! مخصوصاً تو تمنا که برای فرار از جواب دادن به من چنین بحث نامربوط و مزخرفی رو به میون کشیدی »تا بلکه من فراموش کنم که از تو چه توضیحی خواسته بودم! تمنا سرش را به زیر گرفت و زیرچشمی نگاه دردمندانه ای به خواهرش انداخت. تکین در حالی که خودش را روی اجازه می دین به سراغ « صندلی اش جمع و جور می کرد، سرفۀ خشک و مقطعی کرد و بعد خطاب به مادرش گفت: »لیلا برم تا موهامو شونه کنه؟ بدجوری وز شدن و دارن ناراحتم می کنن! مادر بی آنکه نگاهی به سویش بیندازد، به او اجازه رفتن داد. تمنا عاجزانه نگاهش کرد و چون عزم او را در رفتن دید، با آهی از نهاد برآمده در خودش فرو رفت و با حالت ناگزیر و استیصال به صندلی خود چسبید.
۴
تمنا با اینکه با دقت به حرفهای مادرش گوش فرا داده بود، اما چیز زیادی دستگیرش نشده بود و بهتر می دید مادرش توضیح دوباره ای به او بدهد که شفاف تر و واضح تر از شرح و تفسیر قبل باشد. او نمی توانست فکر خود را هم زمان روی دو مسئله متمرکز نگه دارد. مادر در خلال صحبتهایش به این نکته اشاره کرده بود که عمۀ ناتنی اش تنها به قصد سرکیسه کردن خواهران و برادران خود بعد از یازده سال بار دیگر آفتابی شده است. و اینکه چرا در تمام این یازده سال یادشان به آنها نبود و چطور شد که درست در روز جشن تولد یکی از برادرزاده هایش باید خود
۳۴
را از شهرستان به تهران برساند و وانمود کند که هیچ از برگزاری جشن تولد باخبر نبوده. چرا که او تاریخ تولد تمنا را به سبب حضور خود در لحظۀ تولدش بر بالین زن برادر خود حتماً به خوبی به خاطر داشت. تمنا بیشتر مایل بود به این نکته فکر کند که با احتساب علم و آگاهی عمه هما از تاریخ دقیق تولد او، کسری هم این روز بخصوص را در یاد و خاطر خود باقی نگه داشته و چه خوب که چنین گمان شیرینی را می توانست محتمل بشمارد و از احساس سرخوش کننده و مکیفی به وجد بیاید. با خودش اندیشید: پس لابد هدیه ای هم با خودشون آورده بودن! هر چند به قول مادر مدعی شده بودن که نمی دونستن جشن تولد من بوده، اما به هر حال باید به بهانه ای برام هدیه آورده باشن. حتی ممکنه برای رد گم کردن حسن نیت خودشون برای تکین و تیام هم کادویی در نظر گرفته بودند که به مراتب کادوی من از کادوی اونها چشمگیرتر و ارزشمندتر بود! خدای من! خیلی دلم می خواد بدونم آیا در تهیه و خرید کادوی مربوط به من عمه هما نظر شخصی کسری رو هم پرسیده یا نه! لابد پرسیده! آخه عمه هما سن و سالی ازش گذشته و از سلیقۀ جوونها اطلاع چندانی نداره. حتم دارم کسری نهایت سلیقه و ذوق و هنر رو در انتخاب کادوی من به کار برده! نمی دونم چرا، ولی یقیناً همین طوره که فکر می کنم! به هر حال، این رویارویی می تونست برای اون هیجان انگیز باشه. مواجه شدن با دختردایی ش می تونست یه اتفاق مهم و حادثه ساز تو زندگی ش به حساب بیاد! اوه! چی می گم! چه مهملاتی دارم برای خودم می بافم! آخه چرا تصور می کنم که برخورد با من می تونست برای اون یه حادثۀ مهم و ارزشمند باشه؟ وای، خدای من! وقتی به یاد اخم و تخم موقع خداحافظی ش می افتم، دلم می خواد که از غصه بمیرم. با چه کدورت و دلخوری ای تو لحظۀ خداحافظی نگاه زیبای شبرنگ خودش رو به دیدگان مأیوس و غمگین من دوخت و با لج و حالتی قهرآلود و کینه توزانه حتی بدون اینکه آرزوهای خوبی برام آرزو کنه یا دست کم تولدمو بهم تبریک بگه خداحافظی نصفه نیمه ای کرد و دست مادرش رو گرفت و رفت. آه! و چه رفتنی! انگار دل منو هم همون لحظه با نگاه جاذبه گرش از جا کند و با خودش برد. نمی دونم به کجا! اما برد! چه ولوله و آشوبی تو جون من انداخت! فکر می کنم یه دفعه خرمن وجود منو با شعله های سرکش نگاه دلفریب خودش به آتیش کشید و به خاکستر تبدیل کرد. احساس می کنم دلم براش تنگ شده! نمی تونم به خودم خرده بگیرم که چرا با این دلتنگی عجیب و غیرعادی دارم برای دیدار اون هلاک می شم و خیال می کنم که… »تمنا! می شه به مادرت بگی که حواست کجاس؟« از نهیب تند و تیز مادرش یک آن به خودش آمد و دید که زیر تیغ نگاه عتاب آلود او با همۀ ترس و هراسی که داشت یکه و بی پناه مانده. چقدر دلش سوخت وقتی به آن طرز فجیع زبانش گرفت و مادرش را بیش از پیش از حَ… حواسم؟ هیچ جا! دا… داشتم به… به… کادوهام فکر می کردم. بــِ… «دست خودش عصبی و برافروخته ساخت » بــِ… بــِ… هدیۀ شما و بابا! بــِ… بــِ… »خیلی خوب! کافی یه دیگه! لازم نیست توضیح بدی! از اول هم می دونستم بحث کردن با تو هیچ فایده ای نداره!« تمنا به چهرۀ برافروخته و گلگون از خشم مادرش نگاه مبهوتی انداخت و با خودش گفت: اگه می دونستین پس چرا کلی از وقت خودتون و منو با این بحث بیهوده به هدر دادین؟! * * *
۳۵
سیبی برای خودش پوست کند و تلاش کرد بی آنکه حواسش حتی برای لحظه ای پرت شود، با همۀ وجودش به حرفهای پدرش گوش بدهد و تک تک حرفها و واژه هایی را که از زبانش جاری می شد، تقریباً با هوش و حواس کامل ببلعد و هم زمان هضم نماید. بعد از تذکر سفت و سختی که مادرش قبل از شروع حرفهای پدر به او داده بود، تصمیم گرفت با جدیت به پای صحبتهایی بنشیند که چندان ربطی به او نداشت و دانستن و یا ندانستن آن هم برایش اهمیتی نداشت. سخت بود فکر بازیگوش خود را آن چنان به زیر مهمیز بکشد که جز صدای پدرش حتی نتواند به طعم سیبی که زیر دندانهایش له و خرد می گشت فکر کند و لذت ببرد. ببین، تمنا! لابد مادرت برات توضیح داده که چرا عمه هما بعد از این همه وقت یه دفعه سر و کله ش پیدا شده؟ « لازم می بینم که ابتدا من توضیح مختصری برای روشن شدن ذهن تو بیارم که بهتر و راحت تر بتونی به بُعد قضیه نگاه کنی! مادر عمه همای تو، یعنی خواهر ناتنی من، خدمتکار مخصوص مادرم بود که متأسفانه پدرم تو اقدامی احمقانه و با دست و پا کردن بهانه های احمقانه تری چون عشق و محبت و خزعبلاتی از این دست با اون ازدواج کرده بود. که البته ناگفته نمونه طولی نکشید که سخت از کرده خویش پشیمون شد و این عمل ننگین خودش رو با طلاقی زود هنگام به نوعی تلافی کرد. اما دیگه چه فایده ای داشت وقتی مادرم از فرط ناراحتی دق کرد و مرد! پدر خیلی دیر متوجه حماقتهای بی شرمانۀ خودش شد. هم مادر مارو غصه داد و کشت، هم اون زن بینوارو بدبخت تر از قبل کرد. البته آخرین لحظه های عمرش از این بابت عذاب کشید و چوب وجدان خودش رو خورد. اما آب رفته که با عذاب وجدان پدر به جوی برنمی گشت. پدر با هوسرانیهای کورکورانۀ خودش طعم خوشبختی رو به کام بچه های خودش زهر کرد و بعد مثلاً خواست از « خودش انتقام بگیره. چی کار کرد؟ اون زن و دختر کوچیکش رو از خونه ش کرد بیرون. من آدم قسی القلبی نیستم و برای خودم رحم و شفقت می شناسم! کاری که پدرم کرد انصافاً درست نبوده و خیلی سنگدلانه و بی رحمانه صورت گرفته بود. حتی توی وصیت نامۀ خودش هم سهمی برای دخترش، هما، در نظر نگرفت. چون اصلاً اونو به عنوان دختر خودش نمی خواست! بعد از اینکه مادر هما در اثر یه بیماری مرد، پدر بدون اینکه کسی بویی ببره، دخترش رو به یتیم خونه سپرد و حتی یه بار هم به دیدنش نرفت. چون فکر می کرد که از اون متنفره. البته من نمی دونم که این احساس تا چه حد می تونست حقیقت داشته باشه و اصلاً آیا پدری می تونه از کسی که از پوست و گوشت و خون خودشه نفرت داشته باشه یا نه! هما وقتی بزرگ شد و پدر هم مُرد، با یکی از پسرهایی که توی همون یتیم خونه بزرگ شده بود ازدواج کرد و « گهگاهی به دیدارمون می اومد و با اینکه اصلاً ظلم و جوری رو که در حقش روا شده بود به روی خودش نمی آورد و ظاهراً شِکوه و گلایه ای از کسی نداشت، اما پیدا بود که ته دلش نسبت به بچه های پدری که در حقش خیلی کم لطفی و ستمگری روا داشته بود، احساس کینه و عداوت و عقدۀ شدید می کند. تو چند سالی که اون با شوهرش تو تهران زندگی می کرد، همیشه به دیدارمون می اومد و با وجودی که می دونست هیچ کدام از برادرهای ناتنی ش میل و رغبتی به برقراری روابط خونوادگی با اون ندارن، اما اهمیتی نمی داد و پیوسته حال مارو با دیدار همیشگی خودش می گرفت. زندگی خوبی نداشت. شوهرش جوشکار بود و دو سه سال بعد از به دنیا اومدن تو اونها به شمال کوچ کردن و « شوهرش این طور که خودش دیروز به من گفت تو جوشکاری از ساختمانی سقوط می کنه و می میره و حالا باز به
۳۶
تهران برگشته ن که به قول خودش در کنار فامیل و اقوام و خویشاوند احساس دلتنگی و ناراحتی نکنه. من که باورم نمی شه فقط به این قصد به تهران اومده باشه. اون می خواد به هر طریق که شده حق پدری شو از ما بگیره. من مطمئنم که همین طوره! البته پدر با اینکه توی وصیت نامه سهم الارثی برای اون در نظر نگرفته بود، اما قانون بی توجه به وصیت پدر همارو « هم وارث قانونی اون می دونست و شوهر هما تلاش کرده بود که قانونی حق و حقوق پایمال شدۀ زنش رو پس بگیره و به اون برگردونه که من… من نذاشتم اونها به هدف خودشون برسن! حالا به چه طریق، بماند! لازم هم نیست که تو اینهارو بدونی! تو فقط لازمه همین رو بدونی که اینها مثل مار زخمی هستن. تا زهر شون رو نریزن، آروم نمی گیرن. حالا چطور زهرشون رو می ریزن، خدا عالمه! من از اینکه حق همارو بالا کشیدم اصلاً پشیمون نیستم و هیچ عذاب وجدانی هم ندارم. چون به عنوان فرزند خلف پدرم موظف بودم که طبق وصیت نامه عمل کنم! پدرم اونو نمی خواست! زوری که نیست! وقتی من تورو نخوام، قانون چطور می تونه به زور پلهای شکسته پیوند روحی و عاطفی بین مارو جوش بزنه؟ اصلاً همه اینها به کنار، لب کلام اینه که تو باید خوب حواست رو جمع کنی. شنیدم که وقتی عمۀ ناتنی و پسرش رو « دیدی از خودت غش و ضعف نشون دادی، بار آخرت باشه تمنا که دور این مارهای خوش خط و خال گشتی و به اونها روی خوش نشون دادی! اینها چشم ندارن آسایش و رفاه و زندگی شاد و بی دغدغه مارو ببینن. باور کن چشمشون دنبال زندگی شماست. فکر می کنن همۀ این برو بیاها و دبدبه ها و کبکبه ها با سهم الارث ناچیز اونها شکل گرفته. بیرون گود ایستادن و برای خودشون قضاوت می کنن! خلاصه گفته باشم که خوش ندارم وقتی با اونها یا یکی از اونها مواجه شدی، چاپلوسانه رفتار کنی! من نمی فهمم تو با « این همه فامیل و دوست و آشنایی که سرشون به تنشون می ارزه چندان مراوده نداری و تقریباً از نصف بیشترشون خوشت نمی آد و از نصف کمتر دیگه متنفری، چطور شد که به عمه همات علاقه مند شدی؟ شنیدی چی گفتم یا نه؟ این طوری وق نزن توی چشمهام! اگه بتونم چشم به روی تمام کارهای تو ببندم، نمی تونم شاهد محبت و مهرورزی ظاهری تو به عمه هما و در اصل به پسرش کسری باشم! اینو خوب توی گوشت فرو کن که هر کسی ارزش عشق و علاقۀ تورو نداره. اصلاً کسری کجا و تو کجا! بیخود برای من قیافه نگیر! من که می دونم تو چه مارمولکی هستی و بیشتر به خاطر کسری س که عاشق عمه « همات شدی! به هر حال، نمی خوام خدایی نکرده طوری بشه که من مثل پدرم دست به یه اقدام تلافی جویانه بزنم و همچنان که هما خار چشمهای پدرم بود، تو هم از چشم من بیفتی! اینو همیشه به خاطر داشته باش که هر خار و »خسی رو اشتباه به جای دوست نگیری!
۵
فکر کرد: اگه زندگی انقدر قاعده و قانون و بند و تبصره نداشت، همه چیز چقدر خوب می شد! دلش گرفته بود، اما نمی دانست چرا. نمی دانست یا ترجیح می داد که خودش را به تجاهل و نادانی بزند و بهتر بود که هیچ در این مورد کنجکاوی از خودش نشان نمی داد! پشت پنجره ایستاده بود و داشت به لیلا نگاه می کرد که برای خواهرش هلوی شسته می برد. به تکین حسودی اش می شد وقتی با آن همه لاقیدی و بی خیالی زیر آلاچیق مشرف به استخر نشسته بود و داشت با بی تفاوتی محض کتاب می خواند.
۳۷
کتاب؟ چرا به فکر خودش نرسیده بود. بهترین وسیله برای فرار از این بطالت کسل کننده و بی روح بود. می توانست غمها و ناراحتیهای قلبی اش را برای دقایقی با خودش در صفحات کتاب مورد علاقه اش گم و گور کند. با این فکر و این تصمیم که چون جرقه ای انبار افکار تهی و واهی او را به آتش کشیده بود، به طرف قفسۀ کتابهایش رفت. اول نگاهی اجمالی به همۀ کتابهایش انداخت. فکر کرد: برای همچین حال و هوایی که من دارم بهتره اول یه کتاب مهیج و احساسی بخونم! مثلِ… مثلِ بلندیهای بادگیر! اما نه پارسال که این کتاب رو خوندم تا یه هفته گیج بودم. اصلاً بهتره بگم چیزی از کتاب دستگیرم نشد. به نظرم نویسنده از واژه ها و ترکیبهای قلمبه سلمبه تو اون استفاده کرده. مامان گفته بود بهتره این کتاب رو بعد از اینکه دیپلممو گرفتم، بخونم پس حالا چی؟ اوم! آهان این یکی خوبه! مامان می گفت خوبه! حجم کمی هم داره. عکس روی جلدش رو نگاه! شازده کوچولو! (اثر آنتوان دونست اگزوپری.) اوه، نویسنده ش این کتاب رو تقدیم کرده به بچگیهای دوستش! پس بچگونه س! نمی خوامش! من که بچه نیستم! ولی پس چرا مادر تأکید می کرد که حتماً بخونمش؟ گفته بود… گفته بود تا به حال این کتاب رو بیست بار خونده! آه! چرا وقتی آدم می تونه بیست کتاب مختلف رو بخونه، یه کتاب رو بیست مرتبه بخونه؟ من که فکر نکنم از یه همچین کتاب بچگونه ای خوشم بیاد! شاید مامان وقتی خیلی کم سن و سال بود بیست بار این کتار رو خونده! مثلاً تا قبل از چهارده سالگی! ولی نه! همین پارسال بود که این کتاب رو خرید، خوند و به من داد و گفت مال خودمو نمی دونم چی کارش کردم. فکر کنم بخشیده باشم به لورا (خواهرش رو می گفت!) پس نباید زیاد بچگونه باشه! باداباد! می خونمش! لطفش به اینه که کم حجمه! کسی چه می دونه، شاید منم خوشم بیاد و بیست مرتبۀ دیگه هم اونو بخونم! کتاب را برداشت و روی مبلی که به سمت پنجرۀ قدی اتاقش قرار داشت، نشست. نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت با خوشوقتی کتاب را باز کند و بخواند. سخت بود که بتواند افکار به هم ریخته و نامرتب خود را به سرعت سر و سامان بخشد و همۀ حواسش را روی خطوط نوشته شدۀ کتاب متمرکز کند. چند خط اول را برای تمرکز حواس یک بار وقتی شش سالم که بود، در کتابی به اسم قصه های واقعی- که دربارۀ جنگل بکر «بیشتر با صدای بلند خواند: نوشته شده ۸۷ تا ۷۸صفحات » بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می بلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود. بعد به عکس کتاب زل زد و به ماری که به دور حیوانی پیچ خورده بود و می خواست قورتش بدهد. چندشش شد و فکر کرد: چرا بابا عمه هما و پسرش رو به مار زخمی تشبیه کرد؟ چطور دلش اومد که… آخه مار به این زشتی و چندشناکی کجا و اونها کجا؟ و عمه هما… وقتی دید باز دارد حواسش پرت می شود، به خودش نهیب زد و بار دیگر خودش را جمع و جور کرد و این بار توی دلش به ادامۀ ماجرای داستان پرداخت. با شازده کوچولو از اخترها گذشت و با او به زمین رسید و دوباره به طرز مرموزی به ستاره های آسمان پیوست. داستان به قدری برای او پر کشش و پر جذبه آمده بود که وقتی کتاب را به آخر رساند، آهی کشید و به فکر فرو رفت. تازه متوجه شده بود که دارد گریه می کند.
۳۸
با خودش گفت: ما آدمها به نوعی شبیه شازده کوچولو هستیم در پی چیزی می آییم، می گردیم و در پی چیز دیگه ای می ریم. حق با شازده کوچولو بود، ممکنه چیزی که آدمها دنبالش می گردن فقط تو یه گل و یا تو یه جرعه آب پیدا بشه. مثل من که اونچه در جست و جوش بودم و فکر می کردم که دارم تو نگاه اون می بینم. تو نگاه شبرنگ و گیرای اون که گویی رازهای بس نگفتنی رو تو خودش سر به مهر داشت. دلش از غربت و تنهایی عجیب شازده کوچولو گرفته بود. فکر کرد: هر کسی ممکنه برای خودش چیزی داشته باشه که به خاطر داشتنش به خودش بنازه. شازده کوچولو به گل نازی که تو سیارۀ کوچک خودش داشت و هیچ گلی رو روی زمین مشابه اون گل نمی دید و من… من هم می تونم به داشتن اون بنازم. احساس می کنم به اون علاقه مند شده م! و این علاقه به قدری شدید و تند و سوزنده س که داره نرم نرمک تو وجودم می گدازه و با حرارت دلچسبی دلمو گرم می کنه. من این گر گرفتن ناگزیر و داوطلبانه رو دوست دارم. و می خوام تا خاکستر شدن نهایی پیش برم و هیچ ترسی از این بابت به دل راه نمی دم. آخ، طفلکی شازده کوچولو! یعنی الان کجاس؟ چی کار می کنه؟ آیا وقتی به ستاره های شب گوش بسپارم، می تونم اثری از اون پیدا کنم؟ از اون که… حق با مامان بود! باید بشینم و یه بار دیگه کتاب رو از اول بخونم. با اینکه هنوز نفهمیدم شازده کوچولو اصلاً چرا اومد و چرا رفت! و رفتنی به این حد مرموز! تمنا کتاب را باز کرد. چشمانش را تا جایی که می توانست گشاد کرد. این قدر که به سرگذشت شازده کوچولو علاقه مند شده بود، به صدای جر و بحثی که از بیرون می آمد و مربوط به خواهر و برادرش می شد توجهی نشان نداد. این طور مواقع او از هر کجا که بود خودش را به میان معرکه می انداخت و به قیمت سرکوب خواهر کوچکش و تحقیر برادرش تیام هر طور که بود خودش را یک سر و گردن بالاتر نشان می داد و از بحثی که در ابتدا هیچ ربطی به او نداشت فاتحانه و سربلند بیرون می آمد. اما حالا سفت و محکم به مبل چسبیده بود و داشت در کویری دور دست به شازده کوچولویی برمی خورد که همۀ دنیایش او بود و یک گل در سیاره ای دور و ناشناخته!
۲
تیام ظاهراً تمام خانه را گشته بود و چیزی را که دنبالش بود، پیدا نکرده بود. و بعد از تمام جست و جوهای بیهوده با حالتی توأم با خستگی و بی حوصلگی با توانی سلب شده روی مبل افتاد و سری از روی استیصال و ناامیدی تکان داد. حالا این چیز چیه که تورو از پیدا نکردنش تا این حد آشفته و «مادرش نگاه دلسوزی به سویش انداخت و گفت: »عصبی کرده؟ یه چیز خیلی بخصوص بود! مال خودم «تیام با کلافگی شدیدی چنگی بر موهای بلند و نامرتب خود انداخت و گفت: » نبود! مال کسی بود! اصلاً ولش کنین مامان! خودم باز می گردم حتماً پیداش می کنم! آب که نشده بره زیر زمین! تمنا از گوشۀ سالن در حالی که مجلۀ پیش رویش را ورق می زد و حواسش به گفت و شنود برادر و مادرش بود، »شاید هم آب شده باشه و رفته باشه زیر زمین! از کجا می دونی؟«همراه با لبخند موذیانه ای خطاب به او گفت: توی « تیام برگشت و اول با تعجب نگاهش کرد و بعد تحت تأثیر ظن و بدگمانی اش چشمهایش را تنگ کرد و گفت: »بدجنس می دونی که من دنبال چی می گردم، نه؟
۳۹
تمنا با حالتی آمیخته با موذی گری و بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و لب پایینش را داد جلو. تیام رو به مادرش داد » کار خودشه! اون پیداش کرده و احتمالاً سر به نیستش کرده! «زد: و در همان حال انگشتش را به طرف خواهرش نشانه گرفت و تکان تکان داد. مادر آب پرتقالی برای پسرش ریخت امکان نداره هیچ کدوم از شما «و با نگاهی گذرا به چهرۀ مشکوک و متبسم تمنا در مقام تسکین و دلداری به او گفت: » به وسایل شخصی هم دست بزنین! فکر نمی کنم تو تربیت صحیح شما دچار لغزش و خطایی شده باشم! تیام آب پرتقال را از دست مادرش گرفت و گذاشت روی میز و با همان بی قراری و ناآرامی و لحنی تأکیدآمیز ولی این دختر از بس بدجنس و موذی یه همیشه خدا شیطون توی جلدش فرو می ره و شیطون هم کاری به «گفت: تربیت صحیح شما نداره! این دختر کار خودش رو می کنه. نگاش کنین چه ریشخندی به لب داره! من حتم دارم که »اون می دونه من… مادر برای اینکه پسرش را از آن تب و تاب منقلب کننده ای که ناراحتی و تشویش خاطر او را برانگیخته بود برهاند تا حقیقت معلوم نشده، بیخود تهمت « و او را به آرامش دعوت کند، کلامش را قطع کرد و با لحن آمرانه ای گفت: »ناروا نزن! تو هم بهتره شیطنت و بازیگوشی به «بعد برای رفع اتهامات به وجود آمده خطاب به تمنا با تحکیم و تحکم گفت: خرج ندی و باعث اذیت و آزار برادرت نشی! لازم نیست برای عصبانی کردن اون این طور تظاهر کنی که کار تو »بوده! تمنا بی توجه به هشدار و گوشزد تند و تیز مادرش، رو به تیام شکلکی درآورد و زبانش را از گوشۀ لبش کشید بیرون. تیام با حالتی عصبی از جا بلند شد و به طرف پله ها رفت. از روی پلۀ سوم برگشت. یک نگاه به مادرش که با مهربانی و شفقت تماشایش می کرد انداخت، و یک نگاه به خواهر سیه دل و حیله گرش که معلوم نبود چرا پا روی دم او گذاشته. خواست حرفی بزند که بعد پشیمان شد. لبهایش را با حرص برهم فشرد و بعد به تاخت از پله ها رفت بالا. آیا لازمه که تو با برادرت سر هر مسئله «او که رفت، مادر همراه با نگاه ملامت آمیزی خطاب به دخترش گفت: مربوط و نامربوطی این طور اصطکاک داشته باشی و لجش رو دربیاری؟ من نمی فهمم وقتی تو هیچ نقشی این وسط »نداری، پس چرا بیخود و بی جهت مایۀ ناراحتی و عذاب خاطر تیام می شی؟ تمنا پوزخندی زد و فکر کرد: از کجا می دونین که من نقشی این وسط ندارم! آخ! اگه تیام بفهمه راستی راستی نامۀ عاشقانه ای که برای شورانگیز نوشته افتاده دست من، چه حالی پیدا می کنه! به طور حتم بدتر از چند لحظه پیش برافروخته و منقلب می شه و می خواد که تیکه تیکه م کنه! اوه، طفلی تیام! حیف اون همه احساسی که به خاطر یه دختر احمق بی شعور توی نامه به هدر داده! دلم به حالش می سوزه! طفلکی چه مایه ای از قلب و احساسات و عواطفش گذاشته بود و من چطور حالش رو گرفتم! از جا بلند شد، با همان حالت مرموز و عجیبی که در چشمانش به طرز غریبانه ای جرقه می انداخت. مادرش هنوز نسبت به او احساس ناراحتی و نارضایتی می کرد و از گوشۀ چشم رفتار او را زیر نظر داشت و گوشۀ لبش را می جوید. لازم بود قیافۀ معصومانه تری برای خودش بیافریند تا بتواند مادرش را بفریبد و احساسات مادرانه اش را به طرز ماهرانه ای برانگیزد. این یکی از تفریحات مورد علاقۀ او بود، وقتی می توانست با شگردهای بخصوصی دل رنجیده و آزردۀ مادر و یا پدرش را به دست بیاورد.
۴۰
اوه، مامان! حق با شماس! من خیلی بی تربیت و بدجنس هستم! نباید شمارو از خودم عصبی و ناراحت می کردم. « همین طور داداش تیامو! وای، من چقدر بدم! هیچ خواهری به بدی من نیست. من بیخودی باعث ناراحتی داداش تیام شدم. در حالی که اصلاً نمی دونستم اون دنبال چی می گرده. نباید این کاررو می کردم. الان می رم و از اون معذرت خواهی می کنم! هر طور که هست از دلش درمی آرم. نباید یه وقت فکر کنه که خواهر شیطون صفتی داره. وای! من »چه دختر بدی هستم. مگه نه، مامان؟ مادرش با حالتی بهت آلود و ناباور نگاهش می کرد. سر در نمی آورد علت این همه اظهار پشیمانی و ندامت قلبی او و اصرار به گناه و اشتباه خودش چیست. همیشه رفتار و اعمال این دختر برایش غیرمنتظره و غیرقابل تصور می نمود و آدم را دچار سردرگمی و گیجی می کرد. قبل از اینکه او بخواهد یا بتواند اظهار نظری بکند، او به سرعت برق و باد به سمت پله ها رفت. مادر سری تکان داد، نفسی عمیق کشید و فکر کرد: هیچ وقت این دختر عادی و پیش بینی شده نیست! حق با تیامه که بگه هیچ چیزش شبیه آدمیزاد نیست! بعد خودش با حس گناه قلبی و شرمنده از فکر باطلی که در مورد دخترش به ذهن خود خطور داده بود، یکه ای خورد و با تعجب و لحنی شماتت آلود خطاب به خودش گفت: در مورد دختر خودت این طوری فکر نکن! اون از هر لحاظ تکه و طبیعی یه که نباید رفتار عادی و پیش بینی شده ای داشته باشه! من که به وجودش افتخار می کنم! از هر حیث به خودم رفته! فقط کمی شیطون و حیله بازه که فکر می کنم اینهارو از پدر خودش به ارث برده! بالاخره باید از پدر خودش هم نشونه هایی داشته باشه یا نه؟! و بعد نفس راحتی کشید و از اینکه به همین راحتی از عذاب وجدان خود خلاص شده بود، خوشحال و راضی بود.
۷
از اتاق تیام صدای جر و بحث می آمد. خواهر و برادر ایستاده بودند رو به روی هم و با شدیدترین لحن ممکن از تو دختر فضول و احمقی هستی! اصلاً تو خوش داری من به وسایل خصوصی ت دست «خجالت هم درمی آمدند. »بزنم؟ نه! چون تو جرئتش رو نداری! در ثانی، من از این وسایل به اصطلاح خصوصی که گفتی نداشتم و ندارم که حالا از گم « »شدنش از هول و ولا خودمو زرد کنم و بمیرم! بله، یادم نبود تو وسایل خصوصی از این دست رو بیشتر توی قلب خودت جاسازی می کنی، نه مثل منِ احمق توی « »کمد شخصی م! » چه عجب که بالاخره فرق بین من و خودت رو تشخیص دادی! « »حالا برای چی اومدی اینجا؟ من که باهات کاری نداشتم!« ولی من دارم! بیخود صدات رو ننداز روی سرت! راستی که خیلی احمقی! آدم به خاطر دختر زردنبویی مثل « »شورانگیز انقدر شور و احساسات به خرج نمی ده! »هیس! به من می گی یواش، اون وقت خودت داد می کشی!« » چیه؟ می ترسی مامان صدامون رو بشنوه و به حال پسر دلباخته و ساده ش متأسف بشه! «
۴۱
»بیا بریم یه گوشه بشینیم و دوستانه با هم مذاکره کنیم! من هیچ خوش ندارم باعث ناراحتی مامان بشم!« تیام اینها را گفت بعد در اتاقش را قفل کرد و قبل از اینکه فرصت واکنشی به تمنا بدهد، دستش را گرفت و دنبال خودش تا کنار کاناپه کشاند و تقریباً او را پرت کرد روی آن! تمنا با غیظ و خشمی آشکار نگاهش کرد و زیر لب ناسزایی تحویلش داد. تیام ترجیح داد نشنیده بگیرد و هرچه زودتر برود سر اصل مطلب! اما احساس خفگی می کرد و حس می کرد گلویش می سوزد. به سر وقت یخچال رفت و در حالی که برای خودش یک لیوان آب خنک می ریخت، به او گفت: »تو هم می خوای کوفت کنی؟« »نه!«تمنا تقریباً جیغ زد: تیام با لج در یخچال را به هم کوفت. آمد و نشست رو در روی خواهر لوس و پرافاده اش که با پوزخندی بر لب انگار که سر تا پایش را به ریشخند گرفته بود. یک جرعه از آب را به ته حلقش فرستاد. التهاب درونی اش هنوز به تو راستی «قرار خودش باقی بود، اما گلویش از سوزش افتاد. لحظه ای خیره خیره نگاهش کرد و بعد با حرص گفت: »راستی نامۀ منو خوندی؟ تمنا با چشمانی شوخ و شنگ نگاهش کرد و به تندی در تصدیق سر تکان داد. تیام لیوان را توی مشت خود فشرد، همین طور دندانهایش را! این تنها نشانه ای ضعیف از واکنش عصبی اش بود. اگر می توانست، سر خواهر گستاخ و خودسر و لجوجش چنان فریادی می کشید که سقف خانه به لرزه درآید. اما مطمئن بود حتی اگر با فریاد او تمام خانه هم می لرزید، این دختر سبک مغز بی شعور ککش هم نمی گزید و انگار نه انگار که… »تو پیداش نکردی، نه؟ از توی کمدم کش رفتی!« چه فرقی می کنه! مهم اینه که به دست من افتاد «تمنا با خونسردی نگاهش کرد. لبخند زد. پا روی پا انداخت و گفت: »و منم خط به خط اونو از حفظ شده م! نگاه تیام انتقامجوتر و ناشکیباتر از قبل روی چهرۀ بی تفاوت و بی خیال خواهرش رژه می رفت. دلش می خواست سرش را محکم بکوبد به دیوار. سر در نمی آورد آخر او چطور به خودش اجازه داده که دست به لوازم شخصی اش »تو به چه اجازه ای…«بزند! دلش می خواست این را با فریادی رعدآسا از او می پرسید: این «هنوز فریادش به انتها نرسیده بود که تمنا به میان کلامش دوید و با قیافه ای سلطه گر و لحنی تحکم آمیز گفت: حرفهارو بذار برای بعد! لااقل مِن بعد یاد می گیری که در کمدت رو قفل کنی و کلیدش رو همیشه همراه خودت »داشته باشی! تیام از آن همه خونسردی و لاقیدی خواهرش داشت به حالت جنون می رسید. آخر او چطور می توانست بعد از چنین خبط کودکانه ای در کمال بی پروایی نه تنها از کردۀ خویش پشیمان و غمزده نباشد، بلکه با گستاخی هرچه تمام تر در برخورد با او تحکیم و تحکم به خرج دهد. اگه می خوای که اون نامه به « تمنا نگاه درماندۀ برادرش را با بی تفاوتی نادیده گرفت و با لحن جدی و قاطعی گفت: »دست مادر نرسه و من هیچ حرفی در مورد اون به مامان و بابا نزنم، باید کاری برام بکنی! تیام در حالی که هیچ دلش نمی خواست علی رغم بدجنسی و حیله گری خواهر گستاخش مجبور شود که از در تسلیم و خضوع و خشوع با او وارد معامله شود، اما برای لحظه ای براق شد و با همۀ وجودش گوش نشست و نشان
۴۲
داد که مایل است خواستۀ او را بشنود. هرچند از حقارت و زبونی خودش به انزجار رسیده بود و کماکان دلش می خواست که سرش را به دیوار بکوباند. تمنا در حالی که صاف و شق و رق به کاناپه تکیه زده بود و نگاهش را با نفوذی سخت و غیر قابل گریز در نگاه من فقط به خاطر خواستۀ خودم مجبور شدم «وارفته برادرش فرو داده بود، با لحنی شمرده و مؤکد و آمرانه گفت: سر از این نامه دربیارم. می دونم که تا چه حد باعث عصبانیت و ناراحتی ت شدم، ولی باید منو ببخشی چون… آه، تیام! این طوری نگام نکن! من مایل نیستم تا قبل از مطرح کردن خواسته م با تو دچار عذاب وجدان بشم، هرچند »کمتر وجدانمو تو این قضیه دخیل می کنم! تیام دلش می خواست بگوید مثل همیشه که با تبحر و به سادگی خوردن یک لیوان آب آن را زیر پا می گذاری، اما نگفت! دندان روی جگر گذاشت و صبر کرد تا ادامۀ حرفهای خواهرش را بشنود. عجیب بود که داشت برای شنیدن خواسته و مقصود خواهرش در دل احساس بی تابی می کرد. معلوم نبود چرا تمنا می خواست با مکث و تأخیر جانش را به لبش برساند. دیگر واقعاً داشت احساس نفس تنگی می کرد که خواهرش در حالی که با حالتی آمیخته با معصومیت و خجالت این را گفت و »تو لابد می دونی عمه هما اینها کجا زندگی می کنن؟«زدگی زیر چشمی نگاهش می کرد، گفت: احساس کرد بعد از تمام بی قراریها و التهابات دامنگیری که نزدیک بود اشکش را در بیاورد، تیر خلاص را به طرف خودش نشانه گرفته است. تیام برای لحظه ای بر و بر نگاهش کرد. به خواهر مظلوم نمای ساکت و سر به زیر و موقر خود که در آن لحظۀ کم سابقه به طرز شگفت انگیزی معصوم و قابل ترحم جلوه می کرد. تازه داشت می فهمید منظور خواستۀ خواهرش چیست و چون فهمید، نتوانست آرام بنشیند. شاید حالا نوبت او بود که دامب و دومب کند و ته دل حساس خواهرش ها، که این طور! پس تو دنبال آدرس خونۀ «را بلرزاند. پا روی پا انداخته و به طور تعمدی تن صدایش را برد بالا: »پسر عمه ت هستی؟! » هیس! می خوای همه رو با خبر کنی! «تمنا هراسان و منقلب سرش را کشید جلو: تیام که همیشه از سر به سر گذاشتن و آزار و اذیت متقابل خواهرش لذت می برد و از هیچ فرصتی برای شکنجۀ روحی او چشم پوشی نمی کرد، حالا که برگ برنده را در دست خود می دید از خودش توقع نداشت که با خواهر بدجنس و نامهربان خود از در سازش و دوستی وارد شود! اصلاً چرا به شیوۀ خودش به جنگ با او نرود و با همان شدتی که با پتک خودخواهی و خیره سری اش بر ملاجش کوبیده بود و دنیا را پیش چشمان او فرو ریخته بود ضربۀ کاری را بر سر او فرود نیاورد؟ بله که می خوام همه خبردار بشن! اصلاً چرا نباید پدر و «جرئتی به خودش داد، گردن راست کرد و متهورانه گفت: مادری از دل دخترشون باخبر باشن؟ (حالا تقریباً داشت از ته حلقش داد می کشید) پس تو آدرس اونو می خوای؟ خوبه! همین حالا می رم و همه چیز رو به پدر و مادر می گم. یعنی اول به مامان می گم. اون خودش به پدر می گه. به و بعد از جا بلند شد. مصمم و قاطع و پر صلابت نشان می داد. » هر حال اونها می دونن چطور با تو برخورد کنن! تو این کاررو نمی «رنگ از رخسار تمنا پریده بود. با ترسی آشکار و ارتعاش آور از جا پرید و با لحنی پرتمنا گفت: »کنی، مگه نه؟
۴۳
چرا، می کنم! خوش دارم به شدت تنبیه بشی، « تیام چانه اش را داد بالا و در کمال خونسردی و بی تفاوتی گفت: »دخترۀ آب زیرکاه! تمنا که نمی خواست به این زودی قافیه را باخته باشد، با اینکه علائم هراس و دلهره به طرز رقت انگیزی در چهره اِ! پس منم نامۀ « اش نمایان بود، سعی کرد ژست کسی را بگیرد که نمی خواهد از تک و تا بیفتد و جبهه را خالی کند. »تورو به هر دوتاشون نشون می دم! مهم نیست! نشون «تیام به چشمان پربرق غرور و فتح خواهرش زل زد و علی رغم انتظار باطل او، با بی تفاوتی گفت: و متعاقب این کلام »بده! به هر حال پدر و مادر حق دارن بفهمن که بچه هاشون برای خودشون چه غلطی می کنن! خشم برانگیز خود خیزی به سمت در اتاق برداشت. در حالی که خواهر نگران و آشفته اش را به دنبال خود سراسیمه دوانده بود و از این بابت خشنود بود و به قول خودش خوش خوشکش می شد. تورو خدا این « تمنا سد راهش شد. دستهایش را باز کرد و با رنگی پریده و لحنی مشوش و خواهشمندانه گفت: کاررو نکن! حاضرم هر کاری بکنم! هر کاری! اما بدجنسی به خرج نده! می دونم که از دست من عصبانی هستی، اما »خواهش می کنم بهم فرصتی بده که نامردی مو در حق تو جبران کنم! تیام لبهایش را جمع و جور کرد و داد جلو! سرش را کمی متمایل کرد به سمت مخالف و در حالی که متفکر نشان می که گفتی هر کاری بخوام «داد، نیم نگاهی به او و چهرۀ درهم رفته و ناآرامش انداخت. ابرویی انداخت بالا و گفت: »می کنی؟ تمنا لحظه ای با تردید نگاهش کرد. نمی دانست چرا حاضر شده چنین باج مسخره ای به برادرش بدهد. از دست خودش عصبانی و از حرف مفتی که زده، پشیمان بود. اما دیگر نمی شد کاری کرد. تیام آن قدرها عاقل و فهمیده نبود که به خاطر ترس از آبروریزی خودش از بابت نامه او را پیش پدر و مادر رسوا نکند! باید با او پای معامله می نشست! در دل به خودش گفت: خاک بر سرت کنن! عاقبت مجبور شدی سرت رو جلوی این پسرۀ ابله خم کنی! تیام سکوت و تردید و تعلل خواهرش را که دید، در ظاهر حوصله و صبر خود را از دست رفته نشان داد و در حالی نه خیر! مثل اینکه آدم بشو نیستی که بخوام در حقت لطف «که باز هم می خواست به طرف در هجوم ببرد، گفت: » بکنم! زود باش از سر راهم برو کنار! اما تمنا نمی خواست این اجازه را به او بدهد که برود و همه چیز را به هم بریزد. خوب می دانست چه آشوب و دردسری انتظارش را می کشید. بنابراین لازم دید که غرور و کبر مخصوص خودش را زیر پا بگذارد و با برادر کله شق و به سیم آخر زده اش از در صلح و صفا وارد مذاکره شود. باشه… باشه… «در حالی که گلویش خشک شده بود و نفسهایش بی جهت به شماره افتاده بودند، بریده بریده گفت: و بعد جیغ کشان دستهایش را جلوی دهانش گرفت. می دانست باید کمی »هرچی تو گفتی! هرچی تو بگی، آشغال! مواظب زبان تند و تیز خودش می بود و از لفظ آشغال و در این لحظۀ بخصوص که حاضر بود هر کاری بکند تا برادرش با او سازش کند، استفاده نکند. کاش می تونستم این زبون نیشدار و گستاخ تورو«تیام خیره خیره نگاهش کرد، سری تکان داد و با بی خیالی گفت: از ته کوتاه کنم! حالا لازم نیست بمیری! فکر می کنم که نشنیدم. اصلاً آشغال خودتی! دستت رو از جلوی دهنت »بنداز پایین. پس گفتی هر کاری بگم می کنی، آره؟
۴۴
حالا دیگر لازم بود هر کاری بکند! »بله!«تمنا که انتظار بخشش و عفو او را نمی کشید، با خوشحالی سر تکان داد: اصلاً چه اشکالی داشت که گاهی اوقات آدم برای برادر خودش هر کاری بکند؟ تیام دستهایش را زد به سینه! گوشه چشمی نگاهش می کرد و در این فکر بود که در چنین فرصت بی نظیری که از نظر او امکان داشت هر هزار سال یک بار اتفاق بیفتد چطور می تواند از او امتیاز بگیرد. از کوته فکری و ذهن تنبل و درماندۀ خود عصبانی بود. کاری نمی شد کرد. او همیشه در به کارگیری ذهن هشیار و ناهشیار خود دچار همین » اول باید بگی غلط کردم! «استیصال می شد. کمی این پا و آن پا کرد و برای اینکه او را ابتدا محک زده باشد، گفت: »غلط کردم!«تمنا بی درنگ و بدون مکث و تأخیر گفت: »بگو چیز خوردم!« تیام لبخندی از سر غرور و تفرعن بر لب نشاند و گفت: تمنا با حرص لب روی لب فشرد. اما لازم نبود مثل همیشه در برابر وقاحت برادرش از کوره در برود. امکان داشت دوباره همه چیز را به هم بریزد. »زود باش! اَه! پس چرا نمی گی؟« تمنا به خودش دلداری داد: راستی راستی که قرار نیست چیز بخورم! و علی رغم کراهتی که نسبت به این حقارت و خفت در دل احساس می کرد، خواستۀ برادرش را تکرار کرد. حالا باید کف پاهامو ببوسی! اول پای«تیام با خیال آسوده و راضی و خشنود سری جنباند و با ژستی متکبر گفت: راستم! دِ زود باش! این طوری مثل خروس جنگی تاج خودت رو تیز نکن! من حوصله ندارم صبر کنم یه وقت دیدی »کوتاه نیومدم و رفتم پایین و… »خیلی خوب! خیلی خوب! بیا، گفتی اول پای راستت رو؟« عصبانی بود و از شدت خشم و غضب برافروخته و ملهتب نشان می داد. لنگ راست برادرش را گرفت و با لج گفت: » اگه می دونستم یه روز قراره کف پای بوگندوی تو رو ببوسم، حتماً همون وقت خودمو دار می زدم! « »ببینم، راستی راستی می خوای کف پامو ببوسی؟«تیام لبخند کجی تحویلش داد و گفت: خواست دوباره بگوید آشغال، اما نگفت! به سختی زبان آتشین خود را »آره! مگه خودت نگفتی آش…«تمنا داد زد: به زیر دندان گرفت و از فرط ناراحتی و عصبانیت بر خودش پیچید. تیام در حالی که از ناراحتی و عذاب خواهرش پشیمان به نظر می رسید و در دل اعتراف می کرد که در قبال او کمال بی رحمی را روا می دارد، از خودش چندشش شد. پایش را از میان دستهای او کشید پایین و با دلرحمی و شفقت تو راستی «و با خنده ادامه داد: »نه! نه! هیچ خوش ندارم زنی به پاهام بیفته و کف پامو…« قلبی خاص خودش گفت: »راستی می خواستی این پای گندزده رو ببوسی؟ خودم از بوی گندش نزدیکه حالم به هم بخوره! اگه یه وقت دیگه بود، تورو به خاطر این بدجنسی ت حتماً «تمنا در حالی که گوشۀ لبش را می جوید، با غیظ گفت: »می کشتم! بله! در اینکه تو می تونی یه قاتل سنگدل و بی رحم باشی شکی نیست! فقط من نمی دونم این پسره که تورو از خود « »بی خود کرده چطور تونسته بر اون دل سنگت نفوذ پیدا کنه که تو حاضر باشی به خاطرش هر کاری بکنی! تمنا که خیالش از بابت دلرحمی برادرش راحت شده بود و حالا دیگر می توانست خاطر آسوده داشته باشه که او به هیچ وجه قصد افشای راز خواهرش را نزد پدر و مادرشان ندارد، خنده ای به روی برادرش پاشید و شانه ای بالا انداخت. اما توضیحی نتوانست بیاورد. خودش هم به درستی نمی دانست چه اتفاقی باعث شده که او تا این حد از حد
۴۵
و حریم خصوصیات ذاتی و فطری خود فاصله گرفته و در یک لحظۀ استثنایی خود را مجبور کند که پای برادرش را ببوسد. با خودش فکر کرد: اوه! جداً که شانس آوردم این اتفاق نیفتاد! معلوم نیست اگه تیام بدجنسی به خرج می داد و وادارم می کرد که این کاررو بکنم، چطور باید از خجالت و شرمندگی خودم درمی اومدم! دیگر لازم نبود خودش را به خاطر اتفاقی که نیفتاده بود ملامت کند و خاطرش را مکدر سازد. باید هرچه سریع تر می رفتند سر اصل مطلب! ظاهراً داشت فراموش می شد که آنها برای چه میل به سازش و دوستی پیدا کرده بودند. تیام هنوز متفکر و گیج نشان می داد و به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود. تمنا قدمی به سوی برادرش برداشت. در حالی که تلاش می کرد قیافۀ رقت انگیز و ترحم آورتری برای خودش بیافریند تا هرچه بیشتر در قلب نه چندان سفت و سخت برادرش نفوذ کند، با حالتی از عجز و معصومیتی ساختگی »تو می دونی، نه؟ تو می دونی که اونها کجا زندگی می کنن؟«گفت: تیام که انگار از خواب عمیقی پریده باشد، ناگهان به خودش آمد و نگاه گنگ و ماتی به چهرۀ درهم کشیده و غمگین و افسردۀ خواهرش انداخت. تازه به خاطرش رسید که این خواهر روباه مکار با چه ترفند زیرکانه ای او را در تلۀ مظلومیت تصنعی خود به دام انداخته است. اما چاره ای جز تسلیم ندید. در هر صورت او هم برای خودش مشکلات و گرفتاریهایی داشت. حاضر بود هر کاری بکند غیر از اینکه آن نامه به دست پدر و مادرش بیفتد. اوه! حتی از تصور کردنش هم می هراسید و مایۀ پریشانی خاطرش بود. خب، مثل اینکه تو موفق شدی به خواسته خودت برسی! هر چند به عنوان فامیل من هیچ دلم نمی خواست که « پسرعمۀ نازنینم به این سرعت تو عنفوان جوونی شوریده بخت و بیچاره بشه، اما ظاهراً مثل اینکه تقدیره و هیچ کاری نمی شه کرد. ولی واقعاً از ته دلم به حال کسری متأسفم و براش دل می سوزونم. این احساس و علاقه ای که »تو به اون پیدا کردی، می تونه جزئی از بدبختیهای هولناک و غیرقابل جبران زندگی کسرای بیچاره باشه! تمنا آن چنان سرخوش و از خود بیخود بود که توجهی به کنایه های برادرش نکرد و نه تنها با ترشرویی او را از گفته منم دلم برای تو می سوزه که «های سخیفانۀ خود به شدت پشیمان و غمزده نکرد، بلکه به خنده و شوخی گفت: انقدر مفت و مجانی دلت رو به شورانگیز باختی! اوه، چه کسی! شورانگیز! ولی بهت گفته باشم اگه اون بخواد زن » برادرم بشه، اول باید بهم احازه بدی که یه مشت بکوبونم پای چشمهاش! آخه زیادی دو دو می زنه! »تو که همیشه از آدمهایی مثل خودت خوشت می اومد و با اونها مهربانانه رفتار می کردی!«تیام ریشخندزنان گفت: اوه! دست بردار، تیام! کی گفته ما مثل همیم! اصلاً تو چطور دلت می آد خواهر نازنینت رو با اون مقایسه کنی؟ جداً « »می خوام بدونم تو برای چی عاشقش شدی؟ این به تو مربوط نیست! راستش رو به من بگو، می خوای چطور دمار از روزگار کسری دربیاری؟ برای اون طفل « »معصوم چه خواب و خیالهایی دیدی؟ من واقعاً براش نگرانم! » من هیچ خواب و خیالی ندیدم! فقط… این دیگه به تو مربوط نمی شه! کی آدرسشون رو بهم می دی؟ « اگه بخوای، همین حالا! فقط باید از همین حالا به عمه هما تسلیت بگم! چرا که باید تنها پسرش رو از دست رفته « »ببینه! ولی تو باید بهم فول بدی طوری پدرش رو درنیاری که عمه هما خیلی زود براش سیاهپوش بشه! » چی می گی، تیام! یه جوری حرف می زنی انگار من لولو خورخوره م! « »کم شبیهش نیستی! البته من مطمئنم که لولو خورخوره ها قدری از تو دلرحم ترن!«
۴۶
»تیام!!!« »مرگ!!! اوه! نه، ببخشین! کمی تند رفتم! حناق!« از اتاق تیام به جای هرگونه جر و بحثی صدای خنده شوق آمیز به گوش می رسید. ظاهراً صلح و تفاهم و دوستی روی عناد و غرض ورزیهای مرسوم و همیشگی بین آن دو نفر پردۀ ضخیمی کشیده و ابرهای کدورت و لجاجت و خودخواهی و کبر را تا آن سوی قله های شادی و سرور و سرخوشی پس رانده بود. چرا که دیگر در روابط خواهر و برادر پرتویی از آفتاب مهر تابیدن گرفته بود!
۸ چی شده که «تکین نگاه مرموز و حیرت آمیزی به خواهر و برادر بساز و مهربان و خوش قلب خود انداخت و پرسید: »شما انقدر با هم خوب و سازشکار شدین؟ غیرعادی به نظر می رسه، نه؟ خودمون هم فکر می کردیم که «تمنا لب وا کرد چیزی بگوید که تیام با خنده گفت: » باید خیلی ضایع باشه! مگه نه، تمنا؟ چیه! حسودی ت می شه؟ چشم نداری ببینی من و «تمنا چشم و ابرویی آمد و رو به خواهر کوچکش با تکبر گفت: »تیام با هم مثل دو دوست رفتار می کنیم؟ تکین با حالتی آمیخته با تمسخر و تحقیر نگاهشان کرد و پوزخندی بر لب نشاند. تیام که از جواب تلخ و گزندۀ تمنا زیاد این دوستی رو جدی «خوشش نیامده بود و دلش به حال کنف شدن خواهر کوچکش سوخته بود، رو به او گفت: »نگیر! فکر نمی کنم بیشتر از بیست و چهار ساعت بتونیم همدیگه رو تحمل کنیم! مگه نه، تمنا؟ » حتی بیست و چهار دقیقه ش هم برای من عذاب آوره! «تمنا از گوشۀ چشم نگاهش کرد و متکبرانه گفت: تیام پنهان از چشمان مغرور تمنا شکلکی درآورد که باعث خندۀ تکین شد. تمنا که علت خنده بی معنی تکین را نمی به جای اینکه دندونهات رو بندازی بیرون، لب و لوچه تو جمع «دانست، چشم غره ای به سویش رفت و با تشر گفت: » کن و برو به مامان بگو که می خوای خرید کنی و لازمه که تمنا هم با من بیاد! خرید چی؟ من «تکین غافلگیر شده از دستوری که به او دیکته شده بود، خیره خیره نگاهش کرد و با تعجب گفت: »که چیزی نمی خوام! سر درنمی آرم که… کی گفت تو چیزی نمی خوای! اصلاً تو کاری به این کارها نداشته باش، فقط به مامان بگو «تیام با بی حوصلگی گفت: »که می خوای با تمنا بری خرید! همین! تکین نگاه بی اعتماد و مظنونی به چهرۀ بی حوصله و عصبی خواهر و برادر خود انداخت و چون چیزی دستگیرش نشد، دوباره حرف خودش را زد. تمنا که هیچ حال و حوصلۀ کلنجار رفتن با خواهر کندذهن و گیج خودش را چرا نمی فهمی؟ من می «نداشت، او را با خشونتی که در حرکاتش پیدا بود به گوشه ای کشاند و زیر گوشش گفت: خوام برم بیرون و چون دلیلی ندارم که مامان رو راضی کنم، تو باید وانمود کنی که می خوای چیزی بخری! حالی ت »شد؟ بله، فهمیدم! ولی آخه تو برای چه کاری « تکین که از لحن تند و عصبی تمنا به هراس افتاده بود، سرش را فرود آورد: »می خوای بری بیرون؟
۴۷
این «تمنا نزدیک بود از فرط خشم و کلافگی منفجر شود. مثل بوقلمون باد کرد و تقریباً می خواست جیغ زنان بگوید وقتی از خونه زدیم بیرون، همه « که تیام پادرمیانی کرد و با لحن آمرانه ای به تکین گفت: »چیزها به تو ربطی نداره »چیز رو برات تعریف می کنیم! تکین با اینکه هنوز نسبت به این موضوع مظنون و مشکوک بود و علت بی قراریها و ناراحتیهای خواهرش را نمی فهمید، به ناچار قبول کرد که تن به خواسته آنها بدهد. بخش سه
۱ تیام اول از همه پیاده شد. لگدی به ماشین پراند و رو به خواهران پرفیس و افادۀ خود انداخت و با حالتی از تعجب »شماها زنده این؟«ساختگی گفت: »من نمی دونم چرا این ماشین چپ نکرد!«باز هم لگدی به سمت سپر ماشین پرتاب کرد. وای! من که هرچی خوردم دارم بالا « تکین در حالی که بر خودش می پیچید، با چهره ای درهم کشیده و نالان گفت: »می آرم! »روت رو بگیر اون طرف! بهت گفته باشم، من اصلاً حوصلۀ این کثافت کاریهارو ندارم!«تیام با قیافۀ جدی داد زد: همه ش تقصیر توئه! با اون رانندگی مسخره «تکین با همان احساس دل پیچه و سرگیجه شدید رو به او با تشر گفت: »ت! »جون من! رانندگی م مسخره بود؟ چرا فکر می کردم که شما از دست فرمون برادرتون لذت می برین؟« تمنا فارغ از بگومگوهای دو خواهر و برادر، با حالتی موشکافانه داشت دور و برش را نگاه می کرد و برای خودش محاسباتی را انجام می داد. خب، از خونۀ ما که خیلی خیلی دوره! در واقع در مقایسه با خونه و محله ما اینجا اصلاً یه دنیای دیگه س! چه کوچه های تنگی! وای، چه خونه های بی ریختی! اینجا دیگه کجاس؟ بچه هارو نگاه کن! دارن از سر و کول هم بالا میرن! توی این روز به این گرمی دارن زیر آفتاب فوتبال بازی می کنن! اَه! این دیگه چه بویی یه! پناه بر خدا! زباله هارو! چند روز به چند روز شهرداری به این محله سر می زنه؟ خدا کنه تیام اشتباهی اومده باشه! منم طمئنم که اون باید تو خونۀ بهتری زندگی کنه. آخه چطور ممکنه اونها تو یه همچین جایی زندگی کنن؟ دلش می خواست از برادرش می پرسید تا مطمئن شود که هیچ اشتباهی نشده است. اما ترسید دلزدگی و ناراحتی و تأثر در بدترین حالت ممکن در نگاه و تن صدایش نمود پیدا کند و خواهر و برادرش به غافلگیری و اندوه و دریغ شدید قلبی اش پی ببرند. اصلاً چه اهمیتی داشت که آنها کجا زندگی می کنند؟ هر جا که او بود، می توانست برای تمنا حکم بهشت را داشته باشد. لازم بود عینک بدبینی اش را از روی چشمانش بردارد و از ورای دیگری تماشا کند! چندان محلۀ بدی به نظر نمی رسید. کوچه ها اگرچه خاکی بودند، اما می شد در یک غروب پاییز دست در دست یار انداخت و یک نفس و خنده کنان روی برگهای زردی که افتاده اند پای درختان زبان گنجشک قدم زد و به صدای تاپ و توپ قلبشان گوش سپرد. خودش را می دید که سر روی شانۀ او گذاشته و با هم از انتهای آن کوچه دارند به
۴۸
سمت خانه برمی گردند. این تصویر به قدری زنده و تماشایی بود که او را به وجد آورده بود و قلبش از فرط شوق و هیجان در سینه اش چلانده می شد. تیام و تکین با دقت و تعجب به خواهرشان نگاه می کردند که غرق در فکر و اندیشه های دور و دراز خود گویی که در عالم دیگری به سر می برد، با حیرت و سردرگمی نگاه کوتاه و گذرایی بین هم رد و بدل کردند. آنها واقعاً نمی دانستند چه اتفاقی افتاده که تمنا آن طور به حالت مسخ شده و با لبخند شوق آمیزی بر لب به جای نامعلومی خیره مانده و حتی پلک هم نمی زند.