رمان ناز نازان – قسمت اول
رمان ناز نازان (جلد اول رمان به تلخی زهر)
فصل اول تمنا تاج ماه از ان دختران لوس و متکبر و پر فیس و افاده ای بود که به زیبایی حسن خدادادیش به وضوح و اشکارا مباهات میکرد و بر خود غره بود و به دیگران به چشم حقارت می نگریست.او فقط خودش را جزو مخلوفات لایق و شایسته ی خداوند به حساب می اورد و ادم های دور و برش بالطبع جزو حقیر ترین و منفور ترین موجودات روی زمین به حساب می ادند. البته او همیشه در مورد پدر و مادرش استثنا قائل میشد و با اغماضی سخاوتمندانه خلفت ان ها را هم ردیف شایستگی و بایستگی افرینش خود بر می شمرد و برادر بزرگ و خواهر کوچکش ار نظر او در مراتب پایین تری قرار گرفته بودند.او بی رحمانه می اندیشید که در این مورد نسبت به خواهر و برادر خود بسیار لطف داشته چرا که ان ها هم از هر حیث جزو احمق ترین موجودات عالم به شمار می امدند. سال از او بزرگ تر بود و بسیار احساساتی و پر شور و خوش قلب و دوست داشتی می ۳تیام برادر بزرگ فقط نمود_البته به ظن این و ان نه به نظر خواهرمتکبر خودش.او هنام طور که تیام را به خاطر احساسات لطیف و ملموسش به تمسخر میگرفت و ان را به حساب شخصیت ضعیف و نا پخته ی او میگذاشت و فکر می کرد که هرگز به بلوغ فکری و شخصیتی نخواهد رسید.خواهر کوچک خود تکین را با همان احساسات نرم و لطیف و شکننده و حساسا به باد ملامت وتحقیر و استهزا می گرفت و با خرده گیری های همیشگی و ملال اور خود به شدت او را در لاک تنهایی و انزوای خودش گرفتار می ساخت.او حودش را خورشیدی میدید که زیر تلالو پر رنگ انوار طلایی رنگش شعاع بی فروغ هیچ ستاره ای به چشم نمی امد .همان طور که عالم هستی به تسخیر روشنایی زرد رنگ خورشید در می امدهر نور ضعیف و بی جانی زیر تششع گیرای وجود او جان می باخت و محو میشد. هر چه تیام رفتار خود خواهانه وتحقیر امیز خواهرش را با شوخی و مسخرگی و خونسردی و بی تفاوتی تحمل می کرد و به روی خودش نمی اورد تکین با روحیه ی حساس و لطیفی که داشت به خصوص که یکی از پاهایش معیوب
۳
بود و تقریبا در حال راه رفتن می لنگید و همیشه از این بابت احساس حقارت و ناراحتی می کرد در برابر خود کامیگها و عتاب و خطاب و تند رویهای افراط گرانه ی خواهر متکبر و خود پسند خود تاب نوی اورد و همچنان که در خود فرو می کشید بی هیچ صدایی ذره ذره میشکست . خرد میشد و چاره ای جز سکوت و گریه در اختفا بر خود نمی جست. تمنا همیشه با لوی بازیها و قد بازیها و قلدر گریهای خودش عرصه را بر پدر و مادر خود نیز تنگ نیداشت.اما چون خودش خوب میدانست که به سبب زیبایی و سر سختیش عزیز کرده ی ان هاست همیشه در رفتار با ان ها جانب احتیاط را رعایت می کرد و تا ان جا که امکانش بود زبان خودش را کوتاه نگه میداشت و اگر هم بر حسب اتفاق بر اثر طغیان و سر کشی طبع تند خو و عصیانگر خود باعث رنجیدگی خاطرشان می شد خیلی زود با انواع و اقسام ترفند هایی که بلد بودو تنها شیوه ی رندانه و هشیارانه ی خودش بود چنان دلشان را به دست می اورد که خودشان هم به تعجب می افتادند.و از این همه چاپلوسی های حیله گرانه ی دختر نار و زیلای خود به حیرت می افتادند. ولی این ها همه دلیل نمیشد ان روز تمنا قلب رئوف و مهربان خواهر کوچک خود را به ان طرز دلخراش و رقت انگیز بشکند و باز هم خودش را بی ان که ببازد یا پشیمان باشد با قیافه ای حق به جانب در برابرشان قد علم کند که چون فردا به مناسبت سالروز تولد او جشن باشکوهی از صبح زود در باغ عمارات مجلل و پر عظمتشان برگذار می شود او حق دارد که در مورد طرز ارایش موی خواهرش به او تذکراتی سفت و سخت و تهدید امیز بدهد. ((تمنا عزیزم!تو باید از خواهرت دیجویی کنی!)) تمنا رو به چهره مهربان و خونگرم و متبسم مادرش با رویی ترش کرده چانه اش را بالا داد و در کمال بی پروایی و بی نزاکتی گفت ((من باید از او دلجویی کنم؟شما دارین ار یه دحتر چلمن و بی دست و پای خنگ دفاع میکنید مادر!کسی که بلد نیست حتی یک سنجاق سر ساده رو به موهای خودش بزنه. مادرش که تحت هر شرایطی روحیه ی خودش را حفظ می کرد ان لحظه نیز به جای ان که در برابر جبهه ی دخترش سرسختانه بایستد و از خودش قطعیت و صلابت به خرج دهد با لحن ملایم و امرانه تری که کم و بیش بوی یک خواهش محترمانه را داشت خطاب اه او گفت((ولی عزیزم!تو می تونستی به جای این که سرش داد بکشی و حنجره ی خودت رو پاره کنی به اون طرز ارایش صحیح مو رو نشون بدی.تو می تونی در هر شرایطی راهنمای خوبی برای اون باشی نه این که مرتب بازخواستش کنی و به خاطر اشتباهات ریز و درشتش به شدت اونو سرکوب کنی!دختر قشنگم تو با این همه شیرینی و ملاحت میتونی بهتر از اینا باشی!)) مادرش طوری با نرمی و ملاطفت با با او سخن میگفت که انگار داشت تذکرات پیش و پا افتاده ای به یک دختر بچه ی خردسال سه چهار ساله میداد.در حالی که تمنا قرار بود در جشن تولد چهارده سالگی اش در بهترین شکل ممکن ظاهر شود و چنان همه برایش سنگ تمام بگذارند که در شان دختر کم نظیر و دل ارایی چون او بود. ((مادر جون خواهش می کنم ار من توقع نداشته باش که با این دختره ی چلمن موذی اب زیرکاه رفتاری بهتر از این داشته باشم!همین دیشب بود که با تیام اون پسره ی احمق و بی بخار دست به یکی کردن که اشک منو در بیارن.هیچ میتونین تصورش رو بکنین مادر؟قصد داشتن لباس زیبای منو با جوهر خودکار لک بندازن!فکرش رو بکنین!اگه زود دستشون رو نخونده بودم و مچشون رو نگرفته بودم ممکن بود چه اتفاق هولناکی بیفته! ((شما که خودتون میدونین اون لباس پولک دوزی شده چیندار تا چه حد مورد پسند و علاقه ی منه و دل تو دلم نیست که شب تولدم با پوشیدن اون چشم دخترهای اقوام و اشنا رو درآرم .اون وقت همین دو موجود لعنتی نفرت
۴
انگیز خیال داشتن تمام نقشه های منو به هم بریزن.اوه مامان!محض رضای خدا بهتره بیش از این که دلتون به حال اون مارمولک مرموز بسوزه کمی غصه ی منو بخورین که اصلا نمیدونم اگه نمی فهمیدم اون دو نفر قراره چه بلایی سر لباس نازنینم در بیارن من چی کار باید میکردم!)) تمنا بعد از ادای چنین جملات نامربوطی که بیشتر مهمل بود تا توجیهی منطقی و اصولی چنان حالت مظلومانه ای به خودش گرفت که انکار تمام غم و غصه های دنیا به یکباره توی دلش گسیل شده و او تنها دختر بدبخت و بیچاره روی زمین است که هیچ انیس و همدل مهربانی نبود تا دست نوازش بر سرش بکشد . مادر که لبهای جمع شده و سگرمه های درهم کشیده دخترش را دید با حالتی آمیخته با نوعی دستپاچگی حاصل از مهرورزی بی شائبه مادرانه به سویش رفت و با لحن بی نهایت مهربانانه و محبت آمیزی گفت : اوه عزیزم من اصلا فکرش رو نمی کنم که خواهر و برادرت تا این حد سنگدلی به خرج بدن که بخوان لباس مورد علاقه تورو خراب کنن ! من حتما به هردوشون تذکر می دم و به پدرت هم می گم که به خاطر این بدجنسی و شیطنت نابخشودنی تو بیخشون کنه . عزیزم به خاطر مادرت هم که شده اخمهات رو بازکن ! خودت که بهتر می دونی من هیچ تاب ناراحتی تو رو ندارم ! تمنا که به زیرکی دریافته بود با همان حربه همیشگی یعنی با تظاهر به ناراحتی و دلگیری و مظلوم نمایی ، توانسته قلب مادر را از آن خودش سازد برای تکمیل نقش موذیانه ای که ایفا کرده بود ، فینش را بالا کشید و چشمهایی را که حتی نم هم نزده بود ، با پشت دستش پاک کرد و با صدایی که از بغض ساختگی اش می لرزید خطاب به مادرش گفت : باشه ، مامی ! به خاطر شما فراموش می کنم که چه خواهر و برادر بدجنس و بی تربیتی دارم ! و خودش را به سینه مادرش چسباند . مادر دستی با ملاطفت بر سرش کشید و به پناهندگی ظاهری دخترش در حالی که روی خوش نشان می داد ، با همان مهربانی و عطوفتی که از نگاهش تراوش می کرد و در تن صدایش به نرمی آهنگی دلنشین و موج بخش می دوید ، گفت : عزیز من ! تو دیگه داری برای خودت خانومی می شی ! دلم می خواد همیشه به خواهرت روی خوش نشون بدی . تو که وضع اونو می بینی ! خبر داری که تا چه حد ضعیف و شکننده و حساسه ! باید کمی بیشتر مراعات حالش رو بکنیم . هنوز چند ماه بیشتر نیست که از اون افسردگی حاد نجات پیدا کرده . یادت نیست وقتی همه ما درگیر روح بیمار و کسل و اعصاب متشنج و ضعیف اون بودیم ، چه مرارتهایی کشیدیم و چه پدری از همه دراومد تا دوباره سلامتی شوو به دست آورد؟ تمنا در حالی که با تمثال شکل طلای مادرش بازی می کرد ، لبهایش را جمع کرد و داد جلو و فقط سر تکان داد. او به طرز دلخراشی آن روزهای ملال آور پر دردسر را خوب به خاطر داشت و یادش بود که چه تجربه تلخ و شکنجه آوری برای تک تک اعضای خانواده به حساب آمده بود . آن روزها حاکم بی چون و چرای خانه تکین بود و همه از نوکر و کلفت گرفته تا پدر که خیلی کم ریش و قیچی را به دست بچه هایش می داد ، گوش به فرامین تمام نشدنی او بودند و دست به سینه ایستاده بودند تا هر امر بزرگ و کوچک ، محال و ممکنی را اطاعت کنند و موجبات رضایت خاطر او را فراهم بیاورند . خاطرش بود آن روزها چه زجری از این بابت می کشید که مسند پادشاهی خانه را از دست رفته می دید و شاهد بود که چظور خواهر افسرده و بیمارش با موذی گری او را با آن همه جذبه و ابهت از چشم همه انداخته و تنها خودش را مورد لطف و توجه همگان قرار داده بود.مادر که سکوت ممتد و سنگین دخترش را دیدبازوانش را گرفته و در حالی که با همه ی وجود خود به
۵
چشمان درشت و آبی اش که زیر سایبان بلند مژگام سیاه و تاب خورده اش خوش میدرخشید و همچون ستاره ای در شب پرتو افشانی می کرد خیره شد و گفت((سفارش اکید دکتر رو که به یاد داری!نکین نباید تحت هیچ شرایطی دوباره از نظر روحب و روانی به اون روز های خطرناک و پر دردسر برگرده .حتما خوب میدونی که این بار دیگه به راستی سلامتی اش با خطر بزرگی مواجه میشه که امکان داره… )) مادر سکوت کرد و لبهایش را گزید.هیچ دلش نمیخواست کسش او را مجبور کند که دنباله ی حرفهایش را بگیرد.از نظر او ادامه ی حرف هایش به قدری تلخ و تکان دهنده بود که مزخ ی شئری و تلخی ان را زیر زبان خود احساس میکرد.. تمنا که خوب میدانست خرف های مادرش چه پایان دردناکی داشت با این همه خودش را به تجاهل زد و گفت:((امکان داره چی؟مادر شما که نمی خواین با حاد نشون دادن سلامتی تکین مجبورم کنین که گستاخیها و رفتار های منفور و غیر مودبانشو با صبوری تحمل کنم و بدون اینکه دن بزنم به اون فرصت بیشتری برای جولان دادن و خودنمایی و فتنه گری بدم؟)) مادر که از سبک مغزی دختر زیبا و مغرور و لوسش به خنده افتاده بود به زحمت حالت نگاهش را از بار استهزا و تمسخر تخلیه کرد وهمان طور که لبخند میزد گفت:((عزیز من این چه فکریه که میکنی؟البته که این طور نیست.تو باید خاطرت از بابتتکین راحت باشه!اون دختر لجباز و کله شقی نیست که بخواد با سو استفاده مردن از مهربونیهای خواهرانه ی تو چموشی کنه و موجب به هم ریختن اعصاب و روانت بشه.من با اطمینان به تو قول میدم که اگر قدری در برخورد با او ملاطفت به خرج بدی چندین برابر لطف و کرامتی که نثارش میکنی از اون قدر دانی و احترام و تشکر میبینی.اون دختری نیست که از توجه و مهربئنی مسی استفاده سوئی ببره و خدایی نکرده به گشاده قلبی طرف مقابلش دهن کجی کنه .اگه هم به اقتضای سن گاهی در برابر تو سر کشی میکنه خودت هم که میدونی یه امر بسیار طبیعیه. ((حالا خواهش میکنم به خاطر مادرت هم که شده از این حالت عبوس و ترش کرده در بیا و فدری از خودت انعطاف و جذابیت نشون بده.من اگه حای تو بودم به جای کرکری خوندن با خواهرم و دهن به دهن گذاشتن با برادرم به چیز ها و اتفاقات خوب و شیرینی که در انتظارم بود فکر میکردم و اعصاب خودمو به خاطر یه همچین مسائل کم اهمیت و پیش پا افتاده درگیر نمیکردم!)) تمنا در حالی که متفکر و خاموش به نظر میرسید نگاه مبهم و گنگی به دیدگاه مهربان مادرش انداخت و بعد انگار که یادش به چیزی افتاده یا اتفاق جالبی در خاطرش نقش گرفته باشد لبخند شیطنت امیزی بر لب نشاند و تا مادرش بخواهد به افکار محتمل خود مجالی برای اندیشیدن بدهد ان لبخند معنی دار تبدیل به قهقهه ای بلند و کشدار شد و در تمام عمارت پیچید و بازتاب ان موجبات مسرت و خشنودی مادر را فراهم کرد. فصل دوم نگاه بی اعتنایی به چهره ی خندان برادرش انداختو با نخوت و غرور از برابرش گذشت.بعد همان طور که با یک چشمش خرکات تند و سریع لیلا خدمتکار من سن و سال و مهربان و خوش قلب و بامحبت را در پایین امدن از پله ها دنبال میکرد و با چشم دیگش با حالتی نفرت امیز چهره ی زرد و تکیده ی خواهر رنجورش را از نظر میگذراند
۶
خطاب به برادرش که اهنگ ملایمی را زیر لب زمزمه میکرد با ترشرویی گفت:((محض رضای خدا این قدر عرعر نکن تیام!سرم رفت!اه چی کار میکنی لیلا؟پس چرا ماتت برده!زود باش اون ربان اعنتی رو بده به من!کجا گمش کرده بودم؟قسم میخورم این دختره ی اب زیر کاه یه جایی قایمش کرده بود که حتی به عقل جن هم نمیرسید!)) لیلا نگاه متاثری به چهرهی پکر و خاموش خواهر کوچک انداخت که روی صندلی در مچاله بود و ظاهرا اعتنایی به گوشه و منایه های تحریک امیز خواهر جنجالی خودش نداشت.دلش سوخت و برای اثبات بی گناهی خواهر مظلوم او و دوست صمیمی و جان جانی خودش ساکت ننشست و داشت با اب و تاب توضیح میداد که ذوبان زیر میز توالت به حال خودش رها بود و اصلا جایی مخفی و گم و گور نشده بود که تمنا حوصله به خرج نداد و عربده کشان از او خواست که زبان به کام گیرد و به جای وراجی کردن به او در شانه زدن موهایش کمک کند. لیلا چنان دشت و پایش را گم کرده بود که با خودباختگی و ترس و لرز هر چه تمام تر اطاعت امر کرد و برس را از دست خانمش گرفت و شروع کرد به شانه زدن خرمن مشکی موهای فر و پرپشت او.گهگاهی نگاهی از سر درماندگی و عجز به دوست مغموم و افسرده ی خودش می انداخت و سری تکان میداد. تمنا تیامرا که پشت پنجره ایستاده بود و به سیب سرخ اب داری گاز میزد خطاب قرار داد و گفت:((هنوز کسی نیومده؟)) و چون جوابی نشنید مجبور شد با صدای بلند تری بگوید:((تیام! با توام! گفتم هنوز کسی نیومده؟)) تیام برگشت و از روی شانه نگاه بی تفاوتی به سویش انداخت و و با همان خونسردی گفت: ((اونکه تو منتظرش هستی هنوز خواب ناز تشریف داره!اصلا هم یادش نیست که امروز ممکنه چه روز بزرگی باشه!)) و گاز دیگری به سیب زد و اب از گوشه ی لبش سرازسر شد. تمنا دست هاس را مت کرد و با عصبانیت گقت:((نه خیر !هیچم این طور نیست!فکر کردی همه مثل خودت بی فکر و بی احساس و لاابالی ان و تو قید و بند هیچ چیز نیستن!اوه چی کار میکنی لیلا؟مگه داری پشم میریسی!بده به من این برس لعنتی رو!تو از اول هم به درد هیچ کاری نمیخوردی!من نمیدونم به چه زبونی باید به مادرم حالی کنم که تو توی این خونه یه سرخر بیش نیستی!)) وبا همان عتاب و برافروختگی و تغیر و خشم برس را از میان دستانش کشبد و از جا بلند شد.در حالی که نگاه غضبناکی به دیده ی پر تمشخر برادرش می انداخت و در کنار او پشت پنجره می ایستاد و در همان خال به موهایش برس میکشید غرغرکنان گفت:((تو رو به خدا همین امروز مواظب رفتار سبکسرانه ی خودت باش من اصلا خوصله ندارم یه خواهر نگون بخت و درمونده مدام جلوی این و اون خجالت بکشمو ار شرم داشتن برادر بی ادب و بیشخصیتی تو عرق بریزم و نتونم که سرمو بالا بگیرم.)) تیام پوزخندی زد و در حالی که از بی انصافی و هشدار های مغرضانه ی خواهرش داشت به خنده می افتاد جویده جویده گفت:((اتفاقا من هم میخواستم یه همچین خواهشی از تو بکنم تمنا میکنم که امروز انقدر دور و بر اون پسره ی سوسول و بدبخت بیچاره تاب نخوری!چون وقتی جونش رو به لبش میرسونی . من نگام به عجز و درموندگیش میافته اصلا نمیتونم جلوی داسوختگیمو بگیرم.)) بعد از عصبانیت و براشفتگی خواهرش طوری به خنده افتاد که یه تکه از سیب به ته گلویش پرید و باعث شد که شدیدا به سرفه بیفتد.تمنا در حالی که برس را به نشان تهدید به طرفش نشانه گرفته بود و از خشم به خود میپیچید بانگ براورد:((به تو مربوط نیست که من چی کار میکنم تو مواظب خودت باش که دخترعموی فتانه جلوی همه سکه
۷
ی یه پولت نکنه!چون این جوری این منم که دل به حالت میسوزونم.میدونی شورانگیز چی به فتانه گفت؟خودم با همین گوشهام شنیدم که به تمسخر میگفت دماغ تیام جون میده برای موج سواری!من اگه یه همچین دماغ کج و کوله ای داشتم حتما خودمو دار میزدم!)) تیام بی انکه با کبریت نیش زبانهای خواهرش برافروخته گردد و به جلز و ولز بیفتد با بیخیالی گفت:((بادت باشه هر وقت خواستی خودت را دار بزنی خبرم کنی تا خودم صندلی زیر پات رو بکشم!)) یعد با همان لاقیدی سوت زنان قد و قواره ی خواهرش را بر انداز کرد و گفت:((تا به حال از نزدیک ندیدم نردبانی خودش را دار بزنه!باید صحنه ی جالبی باشه!راستی میدونی هومن همون پسر بوزینه لوس چی بهم گفت؟میگفت خواهرت غذا رو با خط کش میخوره که هی سانتی متر اضافه میکنه!البته اون من باب مزاح این حرف رو زده بود که اگه جدی گفته بود جتما دماغش رو به صورتش میچسبوندم.حالا چرا مثل غوک باد کردی؟اخمهات رو باز کن شکلات تلخ من اگه جای پژمان بودم حاضر نبودم با این اخلاق سگی تو حتی نگاهی بهت بندازم چه برسه به اینکه…)) ((تیام!تمنا!شما اینجاین؟بدوین بیاین پایین به مهمونا خوش امد بگین!)) تمنا با این تذکر مادرش برس را به گوشه ای چرت کرد و با دستپاچگی دستی به سر و صورت خودش کشید.تیام در همان حال که لبخند میرد ار کنارش دور شد.تمنا در جالی که نیم نگاهی به سوی پنجره داشت و امار مهمانام از راه رسیده را میگرفت از لیلا خواست که ایینه ای پیدا کند و هر چه سریع تر به دست او بریاند.وبرای بار چندم مجبور شد سر خواهر بی خیال و بی تفاوت خودش از ته حلقش داد بکشد:((تکین!از دست تو!یه تکونی به خودت بده!به جای این که بر و بر نگام کنی خبر مرگت برو بیرون و جای من به مهمونا خوشامدگویی کن و بگو که الساعه خودمو میرسونم.)) فصل سوم
((سلام پژمان چرا این قدر دیر کردی؟ گفتم دبکیگه نمی یای!)) پژمان دست روی بازویش گذاشت و همچنان که یک دل سیر به زیبایی خیره کننده ی دختر مورد علاقه اش از نزدیک نگه میکرد لبخند زنان گفت((دیشب تا دیر وقت بیدار بودم گفتم صبح دیر تر از خواب بیدار شم که سرحال و قبراق تر پیش تو بیام!وای دختر!تو چی کار میکنی که روز به روز خوشگل تر میشی؟)) تمنا در حالی که از تعریف و تمجید پسر دوست پدرش به هیجان افتاده بود(هیجانی که هیچ ربطی به شرم و حیای دخترانه نداشت)با چشمانی که از فرطسرخوشی مثل دو ستاره ی پرنور میدرخشید نکاهش کرد و به شیرینی قندی که در اب جوش حل میشودگفت((متشکرم که انقدر چشمهات به من لطف دارن!دیشب از فکر رویارویی با تو خوابم نمیبردوداشتم از هیجان این دیدار میمردم!)) پژمان به روی ان دختر جسور و بی پروا که بی محابا از روی احساسات غلیان شده ی قلبش پرده میکشید و بی هیپ اثری از شرم و خجالت زدگی به او در نهایت خلوصیت و صمیمیت و صراحت ابراز علاقه میکرد لبخند پرعاطفه ای پاشید و بر پشت دست سفید و کوچک و ظریفش به ارامی نواخت و با لحنی عاشقانه گقت((از این که تو همپین روز زیبایی که خدا تو رو به زمین هدیه کرد به من اظهار لزف و علاقه میکنی از تو ممنونم!بیا بریم گوشه ی دنجی رو پیدا
۸
کنیم که بتونیم دور از تکاه های حسد امیز دختران و پسران این جمع تو دنیای قشنگ و دوست داشتنی خودمون غرق بشیم!)) تمنا که انگار از خدایش بود چنین پیشنهاد هیجان انگیزی به او داده شود از فرط سرور و غروری اکنده از خودپسندی نفسش را حبس کرد و بعد به رویش خندید و صدف دندان های سفید و براقش را با شکوه هر په تمام تر پیش چشم عاشق خود به نمایش گذاشت.او میدانست که پژمان بیشتر از ان که در جد تصور او بود و ابراز میکرد عاشق و شیفته و دیوانه اش است! هیچ چیز در دنیا بیش از این برای او لذت بخش نبود که خودش را تا این حد مورد توجه و علاقه ی پسر برازنده و عاشق پیشه ای چون پژمان ببیند که در بین دختران اقوان و آشنا طرفداران زیادی داشته و محبوب قلبهاب حسود و زخم دیدشان بود. تمنا با همان ملاحت و وقار و متانت ساختگی با او قدم زنان راهی شد. (حقیقتا داسش به طرز ماهرانه ای ظاهر سازی میکرد.چرا که او در تمام لحظاتی که نقش یک عشوق متین و شیرین و محجوب را برای پسر مورد غلاقه اش ایفا میکرد حواسش به دیگران بود که در ان جمع خاص با حسرت و حسد دورادور او را میپاییدند و از اندوه دمخور شدن او ان فرشته ی دلربا و دوست داشتنی با خودشان بر خود میژکیدند و به حال سعادتمندی و کامیابی جوانی چون پژمان که توانسته بود خود را تا این حد به او نزدیک مند غبطه میخوردند!) ((همین جا خوبه تمنا؟)) تمنا یک نگاه سرسری و اجمالی به دور و برش انداخت.کنار استخر زیر دور ترین الاچیقی که میشد تا ساعتی بعد در خلوت و به دور از مزاحمت و سر و صدا در کنار هم باشند و ان طور که پژمان گفته بود در دنیای هم غرق شوند نشستند. تمنا با یک دستش داشت با تور ظریف خود ور میرفت و با دست دیگرش خودش را باد میزد. ژمان همان ظپطور که نگاهش می کرد نفس عمیقی کشید و گفت((خدا رو شکر که زنده موندم و یه همچین روز زیبایی تو شادی تو شریک شدم!)) تمنا که برای لحظه ای تحت تاثیر انقلاب صریح و ناشناخته ای در دنیای خود فرو رفته بود و در افکار بی سر وته خود مستغرق بود نگاه گیجی به سویش انداخت و انگار که از خواب عمیقی پریده باشد با حواس پرتی گفت((چی؟چی گفتی؟)) پژمان مجبور شد دوباره با همان لحن پرشور و عاشقانه گفته هایش را بازگو کند.تمنا به وضوح شاهد فرو ریختن قلب حساس و منقلبش بود که درون سینه اش مشت میکوبید و با تپشهای هولناک و کوبنده اش داشت نفس او را بند می اورد.نمیدانست ایا هرگز دنیا به فشنگی ان روز بوده و یا در اینده روزی وجود خواهد داشت که شیرین تر و مهیج تر و قشنگ تر از امروزشان باشد؟ هوا صاف و لطیف و به طور معجزه اسایی خنک بود و از گرمای همیشگی تابستانی هیچ اثری در ان پیدا نبود.حتی همین دیروز صبح که از خواب بیدار شده بود احساس میکرد از شدت گرما نزدیک است دچار اختناق شود و از حال برود.اما امروز همه چیز دست به دست هم داده بود که جشن تولد او را زیبا تر و چشمگیر تر و خاطره انگیز تر جلوه دهد.و.حتی به نظر میرسید شمشک ها و کاجها و بید ها و رز های رونده و پیچکهای نیلوفر به گونه ای دیگر جلوه گری میکنند و به طبیعت ناز و غمزده میفروشند.
۹
متوجه بود که فقط خودش شاهد این همه لطافت و زیبایی و شادابی و طراوت طبیعت نیست و مصاحب جوان و خوش پوش و جذابش نیز تحت تاثیر انقلاب درخشان طبیعت عقل و هوش خود را از دست داده و چون چکاوک مهاجری به شوق بازگشت بهارانه اش نغمه سرایی میکند. ((تمنا میبینی خدا امروز رو چطور به خاطر تو طور دیگری با تمام زیبایی های عالم اراسته و تزئین کرده است؟خوش به حالت که حتی طبیعت هم تولد تو را جشن گرفته!و حوش به حال من که در کنار موجود خاص و دوست داشتنی ای چون تو نشسته ام و با نگات هم پرواز شده ام!)) تمنا از سرمستی و لذت شنیدن حرفهای شیرین و هیجان انگیز پژمان نگاه گرم و پرشوری به سویش انداخت و همچون شکفتن غنچه ای در سحرگاه یک صبح بهاری با شکوه هر چه تمام تر شکفت.اگر لیلا نیامده بود و با همان دستپاچگی و سراسیمگی همیشگی به او خبر نداده بود که مادرش از او خواسته به غمارت برود تا به مهمانان تازه از راه رسیده خوشامد گویی کند به اندازه ی کافی از تپشهای ناهمگون قلبش برای لذت بردن از حس شور و شوق جوانی سرزندگی و شادابی بهره میبرد و مستفیض میشد. با این که دلش نمیخواست از کنار پژمان برخیزد و برود اما اصرار و پافشاری لیلا بد تر داشت کلافه اش می ساخت((نه خانوم گفتن همین حالا باید بیاین!)) ((خیلی خوب دختره ی چشم سفی!بازم نیست این همه سماجت به خرج بدی!خودم فهمیدم که همین حالا باید بیام.گفتم تو برو منم می ام!)) لیلا نه تنها از تحکم پر توپ و تشر خانم جوان رنجیده خاطر نگشت و حساب کار دستش نیامد بلکه لجاجت بیشتری یه خرج داد و برای این که او را همان لحظه با خودش همراه سازد پا بر زمین کوبید و گفت((گفتم که خانم فرمودن با شما برم!گفتن تا نیومدین همین جا بمونم!)) تمنا در حالی که از فرط خشم و غضب دندانهایش را به شدت بر هم میفشرد و پنهان از چشم پژمان چشمغره ی تند و تیزی به او میرفت زیر لب غرولندی کرد و به ناچار و به سنگینی کوه از جا بلند شد و همراه با نگاهی اندوهناک و غمزده به چهره ی ارام و خواستنی پژمان با لحنی که بی هیچ سرپوش استادانه ای حسرت امسز و پرتالم بود گفت((مجبورم که برای دقایقی تنهات بزارم!با این که هیچ دلم نمیخواد حتی یه لحظه از کنارت دور بشم اما…)) لازم به توضیح و تقسیر بیشتری نبود. ناگفته پیدا بود که دختر جوان تا چه حد از این رفتن ناخواسته و ضروری و بالاجبار ناراحت و ناراضی است و میخواهد که از فرط عصبانیت منفجر شود با دست کم به خفت لیلا این خدمه ی موذی و اب زیر کاه بچسبد و او را به سبب ماموریت مصرانه و کم و بیش لجوجانه و سماجت امیزش به سزای عملش برساند. پژمان که خورشید پر مهر نگاهش را بر نگاه بی قرار و اشفته ی او تاباند ابر های کدورت و ازردگی به طور انی و گذرا از روی قلب دختر زیبا و جوان به کنار رفتو برای لحظه ای پرتوی درخشانی از شور و شعف زایل شده در سیمای نگران و اشفته اش نمایان گشت. ((من همین جا منتظرت میمونم!)) صدایش به نرمی ترنم رودی که اهنگ رفتن داشت بر روح و روان او خوش مینشست و باعث دلگرمی اش بود((من برمیگردم نمیدونم کی! ولی… ولی ….برمیگردم. خیلی زود!))
۱۰
و ان گاه در امتداد یک نگاه پر تحسر و غمگین از هم دل کنندند و به ابن جدایی موقت و کوتاه در نهایت درماندگی و ناچاری و دل ازاری رضایت دادند. ۴فصل تمنا برای فتانه که داشت پیراهن پرچین ساتن او را برانداز میکرد پشت چشمی نازک کرد و در نهایت ناباوری شنید که گفت((الان دیگه این مدل ها قدیمی شده!دیگه همه لباسهای تنگ و چسبون می پوشن!)) اگر چه دلش با این حرف های تحریک امیز و خشم برانگیز از ته سوخت اما بیانکه به طور علنی یه جلز و ولز بیفتد در نهایت خونسردی و متانت ساختگی تمام با لحن نیش داری گفت((بله!معلومه که تو هم چه قدر از مد پیروی کردی!ببینم شورانگیز این مدل از سارافون کوتاه دو سال پیش مد نبوده؟ایا من اشتباه میکنم با واقعا همین طور بوده؟)) شورانگیز نگاهی به چهره ی وارفته و سرخ و برافروخته ی دختر عمویش انداخت و واقعا نمیدانست چه باید در جواب بگوید. البته تمنا هم منتظر تصدیق و با تکذیب او نماندو همان طور که با مهارت خاص خود ظاهر مطمئن و باوقاری برای خودش دست و پا میکرد همراه با خنده ای نصف و نیمه گفت((اوه تو رو خدا دست بردار فتانه جون!این ها رو نگفتم که تو ناراحت بشی!راستش رو بخوای حتی تو این لباس عهد بوقی هم از دختر دایی های اوش و ننرمون زیباتری!نگاشون کن تو رو به خدا!میبینی!انگار از دماغ فیل افتادن!من اگه جای اون ها بودم و محض رضای خدا فقط یه بار با دقت خودمو تو اینه دید میزدم اون وقت برای همیشه ترک دنیا میگفتم و مثل راهبه ها دیر خراباتی میجستم تا…)) در همین حین برای دختر دایی بزرگش که از بین خواهر کوچک تو و مادرش داشت با او خوش و بش میکرد دستی تکان داد و بعد همراه با نگاه تفرعن امیزی به چهره ی دمق و در هم دختر خاله اش لبخندی از سر غرور زد و گفت((من باید برم تا به باقی مهمونها خوشامد گویی کنم.)) سپس دستش را روی شانه ی شورانگیز گذاشت و با لحنی پر تملق و لوس گفت((خواهش میکنم از تمام شگرد هایی که بلدی استفاده کن تادخترخاله ی عزیزم از این حالت برق گرفتگی و ناراحتی در بیاد شوری جون!)) فتانه که تحنل وصبر خود را در برابر ژستهای تکبر امیز و و لحن سرکوبگرانه و پر تحقیر او از دست داده بود ناگهام چون کبریت به جیوه کشیده شده ای اتش گرفت و همچنان که به جلز و ولز افتاده بود با پرخاش گفت((من ناراحت نیتم تمنا!به هیچ وجه!)) اما پر واضح بود که نه تنها ناراحت و براشفته است بلکه به شدت عصبانی و خشمگین است و دلش میخواهد که سرش را به دیوار بکوبد.تمنا این را میدانست.دخترخاله اش به طرز داشیانه ای خودش را عادی جلوه میداد در حالی که نتوانسته بود روی چهره ی ملتهب و برافروخته ی خود را با ماسکی از بیتفاوتی و خونسردی بپوشاند. وقتی او رو به دختر عموی خود با لحنی حکم امیز امر کرد((بریم تا به دیگران بپیوندیم!)) او نتوانست جلوی خنده ی بی اختیارش را بگیرد و در نهایت خودبینی و خودخواهی محض اندیشید((هیچ کس در برابر اون حق جلوه گری نداره و اگه کسی به خودش متهورانه اجازه ی چنین جسارتی بده مجبوره فکری هم به حال دلسوختگیهای بعدش بکنه و چاره ای برای اون پیدا کنه!
۱۱
صدای فرزین پسرعمویش را که شنید به وجد امد و در حالی که با شور و هیجان به سویش میرفت با فربادی از شوق با او احوال پرسی کرد و با نگاهی زیرکانه سرتاپایش را دید زد و در دل او را به خاطر هیکل متناسب و ورزیده اش تحسین کرد و از همصحبتی بااو خشنود و شادکام شد. ((تو کی اومدی؟من که باورم نمیشه این طور بیسر و صدا اومده باشی!اخه چه طور کسی به ما نگقته بود که تو از امریکا برمیگردی؟)) فرزین از هیجان این رویارویی شیرین و واکنش پرشور دختر عموی زیبای خودبادی از سر غرور و نخوت به غبغب خود انداخت و سرش را بالا گرفت و با خود خواهی و تکبر همچان با انچه که در درخشش ابی چشمان او سوسو میزد گفت((قرار بود سکرت باقی بمونه تا امروز!)) ((پس شما میخواستین سورپریزم کنین!ای بدجنسهای لعنتی!)) بعد به روی پسر عمه ی برازنده و شیک و پیک کرده اش خنده ی ظنازانه ای پاشید. حضور ناگهانی و غیرمنتظره ی فرزین در ان جشن موجب حیرت و غافلگیری تمام فامیل و اشنا خصوصا دختران جوان حاضر در جمع شده بود و هر کدام به نوعی سعی داشتند توجه این جوان تازه از ینگه دنیا برگشته را به سوی خود جلب کنند. تمنا که دیدار ناگهانی با فرزین او را به قدری مشغئل به خود ساخته بود مه یادش از پژمان رفته و فراموش کرده بودکه او راا ان سوی باغ زیر الاچیق دنجی به انتظار خود باقی گذاشته است. تلاش میکرد با وراجیها و با میان کشیدن حرفهای بیسرو تهی از این جا و انجا تمام عقل و هوش پسر عمو را برای خودش قاپ بزند و به هیچ دختر دیگری اجازه ی خودنمایی و جلوه کری ندهد. ((اوه ببینم!فریبا گفته بود که تو نامه نوشتی به این زودیها فصد بازگشت نداری!پس دختر عموی بدجنس و مکارم بهم دروغ گفته بود و میخواست به کلی منو از اومدن تو مایوس کنه!مگه اینکه دسام به اون نرسه!)) ((ببینم امریکا بهت ساخته؟او نه!خدای من!امگار زیادی تکیده و پریده رنگ به نظر میرسی!امیدوارم تمام این دگرگونیهای ناخوشایند همه از خستگی راه باشه…نگاه کن تو رو به خدا ببین فتانه چطور داره ما رو میپاد!حتم دارم حالا از فرط حسودی دلش مثل بادکنک ترکیده!به جهنم!بذار بترکه!بس که این دختر حسود و بخیل و کذابه!نگاش نکن!به خودش غره میشه!وای چه قدر خوشحالم که تو رو میبینم!ببینم تو هم تا همین حد از دیدن من خوشحال هستی یا نه؟)) فرزین که گوشهایش را سخاوتمندانه به حرف های نامربوط و بی اهمیت دختر عموی جذاب و خوش بیانش سپرده بود در همان حال در به در با نگاهش دنبال کسی میگشت با لحنی عاری از هرگونه مهر و عاطفه ای گفت((البته که خوشحالم!سر از پا نمیشناسم!)) تمنا با تردید نگاهش کرد و بعد که چشمام پسر عمویش را در حال دودو زدن به این سو و ان سو دید با بد بینی و ناراحتی شدیدی اخمهایش را در هم کشید و با صدای منقبض و کدورت امیزی گفت((دنبال کسی میگردی؟)) فرزین نتوانست با مهارت نگاه جستجو گرش را رو به چهره ی درهم فرورفته و معترض او بگرداند ولب به تگذیب و انکار بگشاید ناچار بود پیش او لب به انکار بگشایدو این کار را به سختی توانست انجام دهد((بله دنبال تکین میگردم!از فریبا شنیدم که خیلی بزرگ شده و کلی با گذشته اش فرق کرده!دوست دارم اونو ببینم ولی انگار پیداش نیست!))
۱۲
تمنا با نارضایتی مشهود و متظاهری در حالی که از خشم بر خود میپیچید و از درون مقل چوب خشکی که دچار حریق شده باشد به شدت الو گرفته بود با رویی ترش مرده گفت((اگه قیافه ی تکین از هر لحاظ تغییر کرده باشه این اخلاق سگی انزوا طلبی و فرار از جمع و امتنا از حضور در برابر دیگران در اون به قرار خودش باقیه!من تعجب میکنم چطور بعد از یه سال و نیم زندگی تو امریکا نظرت در مورد دختر های خجالتی و غیر اجتماعی عوض نشده؟)) فرزین نگاه سفیهانه ای به چهره ی گلگون از خشم او انداخت و در جواب ضمن تکان سر با خنده ای کوتاه گفت((شرم و حیای تکین رو به حساب اخلاق غیراجتماعی اون نذار!این دختر با همین حجب و حیای مرموز و عجیبش منو شیفته ی خودش کرده به طوری که الان فقط به عشف دیدن اونه که اینجام!)) و از برابر بهت و حیرت دختر عموی عصبانی و کلافه اش همراه با نیشخند تحقیرامیزی گذشت. تمنا با دستهایی مشت کرده و در حالی که از فرط ناراحتی و خشم سر تا پا میلرزید و زیر لب بر خودش میژکید مجبور شد این حقارت و سرخوردگی حاصل از رویارویی کابوس وار با پسر عموش را خیلی زود از خاطر ازرده و مکدر خود پاک گرداند. چرا که میتوانست این شکست عاطفی را به گونه ای دیگر جبران نماید. پسران زیادی امده بودند تا در جشن تولد او شرکت نمیاند و او امروز این فرصت را داشت که به قدر کافی از محسنات دلدادگی و شیفتگی در گونه های مختلف مستفیض گردد. اما حتی این فکر هم نتوانست از شدت نفرت قلبی او نسبت به خواهر نگون بخت و از همه جا بی خبرش بکاهد و دشنام تحقیر امیزی را نثار او نکند. دختره ی موذی اب زیر کاه! معلوم نیست چه طور با این شگرد معصومانه و محجوب نمایی ساحرگی کنه! اصلا به جهنم! فرزیین اصلا لیاقت منو نداره! با اون دماغ گل و گشاد و پهنش! از این که دقایقی با او همکلام بودم به حال خودم متاسفم! وای خدای من! چه شری رو از سرم کم کردی و منو از چه موجود نفرت انگیزی در امان نگه داشتی! خدا حون شکرت که اجازه نمیدی با هر خار و خسی همنشین بشم! اصلا همون بهتر که بره ور دل تکین! اوه نه! حتی در عالم خواهری دلم به حال تکین بیچاره میسوزه که مجبوره پسر عموی عتیقه و مغر پسته ای مون رو تحمل کنه! وای خدای من! از این همه بودن با او چه زجری میبره! طفل معصوم! اگه فرصت دیگه ای بود حتما یه فکری به حالش میکردم!
۱۳
((اوه سلام مانیا!وای چه لباس خوشگلی پوشیدی!ببینم هنوز هم پیش همون خیاط ارمنیه میری؟منم از کارش خیلی راضی ام! ((وای نگاه کنین بچه ها!این شیرن خانوم خودمونه!دوست جون جونی من!خدا مرگت بده شیرین!وای که چه قدر از دیدنت خوشحالم!چند شب پیش به مادرم گفته بودم اگه شیرین قهر و دلخوری شو کنار نذاره و به این جشن نیاد من خودمو میکشم! ((مرسی تو هم خیلی خوشگل شدی!)) ((وای چته لیلا!باز که تو مثلاجل معلق سر رسیدی و اومدی تا جون منو بگیری!)) ((چی گفتی پژمان خان؟اوه خدای من!پاک یادم رفته بود!هنوز همون جاس؟الساعه میرم!)) پناه بر خدا! چه طور فراموشش کرده بودم! همش تقصیر این پسر عموی عنتر میمون منه که باعث حواس پرتی ام شده! ((اوه بچه ها از همهی شما معذرت میخوام!حجبورم که تنهاتون بذارم.خوش بگذرونین و منم تو فرصتی مناسب به شما میپیوندم!)) ((لیلا!لیلا!کجایی ورپریده؟دوتا شربت لیموناد بریز و بیار زیر الاچیق! بجنب دختر!وای به حالت اگه پشت گوش بندازی و تا یک ساعت بعد هم اون طرفا پیدات نشه!اون وقت من میدونم و تو!))
۵فصل
با این که مرتب به رویش لبخند زده بود و در طول زمانی که او داشت از این در و ان در حرف میزد با همه ی وجودش گوش به او سپرده بود اما حواسش به پسر عمویش بود که ان سوی استخر زیر الاچیق دیگری داشت با تکین صحبت میکرد! با این که نمیدانست حرفهایشان حول چه محوری میگردد اما مطمئن بود که صحبت هایشان خالی از لطف و شور و حال نیست. چرا که هر دو با هیجانی مثال زدنی و بی حد به دهان هم زل زده بودند و گهگاهی نگاهشان شیفته واز در هم گره میخورد و ان وقت تا چند لحظه هر دو خاموش و بی صدا در سکوتی مهیج و پر شور فرو میرفتند و انگار در عالم دیگری که با دنیای حاضر فاصله ی چشمگیری داشت میغنودند و از خود بیخود میماندند. ۳۵ تا ۶۲صفحات برای همین از احساس حسادتی که در دلش رخنه می کرد و او را نسبت به خواهر ظاهراً موذی و مکارش بدبین و دلچرکین می ساخت گهگاهی با اینکه به صحبتهای او گوش می داد، نمی شنید و یا نگاهش می کرد، نمی دید و این
۱۴
حواس پرتی آن قدر علنی و واضح و مشهود بود که همنشین جوان و حساس و زودرنجش نتوانست نسبت به بی علاقگی مخاطبش واکنش تند و صریحی از خود بروز ندهد. »تمنا! صدای منو نمی شنوی؟« تمنا به تندی نگاهش را به سوی نگاه متغیر و طلبکار او گرداند و ضمن اینکه لبخند پریده رنگی روی لب می نشاند، » چی؟ چرا فکر می کنی صدات رو نمی شنوم؟ «به چشمانش حالت متعجبی داد و گفت: داشتم «پژمان به همان حالت کدورت و آزردگی محضی که ته نگاهش ریخته شده بود، با لحن شکوه آلودی گفت: در مورد اینکه به خدمت برم یا نه از تو نظرت رو جویا می شدم، ولی تو هیچ جوابی بهم ندادی! مدام حواست به… به محض نشکستن دل شیشه ای او بود که به طور صریح نگفته بود حواست پیش خواهر و پسرعمویت بود. »استخر بود! تمنا که به هیچ وجه دلش نمی خواست نزد کسی محکوم به حواس پرتی و بی ملاحظگی گردد، حالت مظلومانه ای به چهرۀ زیبا و لطیف خود داد و طوری وانمود کرد که انگار می خواهد مثل ابر بهار زار بزند و در همان حال که اوه، نه! اصلاً «زیرچشمی مراقب و منتظر واکنش مطبوع و مطلوبی از سوی مصاحبش بود، با لحن غمزده ای گفت: انصاف نیست. تو داری منو متهم می کنی که دختر حواس پرت و سر به هوایی هستم، که سر و گوشم مدام می جنبه » و به خوبی دل به چیزی نمی دم! تو داری منو متهم می کنی که… بالاخره آنچه که انتظارش را می کشید، به وقوع پیوست و پژمان با حالتی آمیخته با دستپاچگی و پشیمانی برای نه! این طور نیست، عزیزم! خواهش می کنم منو ببخش! وای، «دلجویی از او دچار زحمت و محنت بسیار گشت. خدای من! تو داری گریه می کنی؟ خدا لعنتم کنه که این طور ناراحتت کردم. ببین تمنا، من اصلاً منظورم این نبود که تو… آخه دخترجون، من غلط بکنم که خیال کنم تو سر و گوشت می جنبه. آخه این چه فکری یه که می کنی! حالا خواهش می کنم گریه نکن! من معذرت می خوام! باور کن اشتباه کردم و قبول دارم که در مورد تو بی انصافی به »خرج دادم. اما تمنا به این زودی رضایت نمی داد که دست از گریۀ زوری و ناراحتی ساختگی اش بردارد. با همۀ تلاشش بر آن شده بود که قلب آن جوان بیچاره را نسبت به کدورت و آزردگی خویش تا سر حد کمال ریش کند و تا آنجا که از پسش برمی آید او را نسبت به گفتار طعنه آمیز و هشداردهندۀ خود پشیمان و متأثر سازد. خوب می دانست که در این کار تا چه حد خبره و توانمند است و هیچ کس جز او قادر نبود تا این حد برای خوار و خفیف کردن قلب جوان عاشق پیشۀ بیچاره ای قساوت و سنگدلی به خرج دهد. اوه، نه! تو قلب منو جریحه دار کردی! تو… تو منظورت این بود که من حواسم به پسرعمومه! می دونم که منظورت « همین بود. لازم نیست انکار کنی! این درسته که اون به من توجه خاصی داره و از بچگی بهم علاقه نشون می داده، اما چرا کسی باور نمی کنه که این علاقه و توجه کاملاً یه طرفه س و من هیچ احساسی نسبت به اون ندارم! حالا هم اگه می بینی که اون با خواهرم تکین گرم گرفته، فقط به خاطر لج کردن با منه. آخه اون از توجه من به تو حسودی می کنه، برای همین سعی داره خودش رو… اوه، خدای من! اصلاً چرا دارم اینها رو به تو می گم. به تو که این چیزهارو نمی فهمی و قادر به درک کردن اون « نیستی که من به قیمت شکستن دل پسرعموی تازه از راه رسیده م حاضر شدم با تو همراه و همکلام بشم. اون وقت تو در عوض به من خرده می گیری که حواسم به تو نیست و به تو توجهی ندارم و تو پرده می گی که من همۀ هوش و حواسم به فرزینه!
۱۵
وای! وای! دارم احساس خفگی می کنم! کاش همین حالا می مردم! هیچ انتظارش رو نداشتم که تو این طور به من « بتازی، پژمان! هر کسی ممکن بود با این همه سنگدلی و بدبینی قلب منو در هم بکوبه، اما هیچ وقت فکر نمی کردم »که تو هم می تونی! آن وقت سرش را میان دستانش گرفت و همچون دخترکان معصوم و بی گناه که بی هیچ تخطی و قصوری مؤاخذه و استنطاق شده باشند، مثل ابر بهار گریست. پژمان با حالتی مبهوت و شگفت زده بی آنکه حتی بتواند فکری بکند، نگاهش کرد و نتوانست واکنش دلچسب و مناسبی از خودش نشان دهد، چرا که بیش از اندازه مسحور و خشک زده بود. حتی خود تمنا هم نمی دانست که برای چه موضوع ساده و بی اهمیتی تا این حد شلوغ کرده و سر و صدا به راه انداخته و اینها همه تنها برای رفع کدورت و ناراحتی و سوزش قلبی خودش بود و التیام زخم عمیقی که از بی اعتنایی پسرعمویش نصیب او شده بود. پژمان پشیمان از رفتار و گفتار به دور از عقل بچگانه خود که باعث و بانی دل شکستگی دختر مورد علاقه اش شده و او را علیه خودش شورانیده بود، از جا بلند شد و چنگی بر موهایش انداخت و با حالت استیصال نگاهش کرد و چهرۀ خیس او را که از نظر گذراند، بدتر به احساس کلافگی و شرمساری رسید. دوباره نشست و هر طور که بود با هر ترفندی که از چاپلوسیها و شیرین زبانیهای خود سراغ داشت، توانست این کدورت و آزردگی را از دلش دربیاورد و دوباره غنچۀ لبخند را روی لبان خوش فرم او بکارد. اما اگر خوب دقت می کرد، می توانست کینه و نفرت زایل نشدنی و تلنبار شده در پس نگاه او را ببیند که گهگاهی چون زبانه های تند و تیز آتش جرقه می انداخت و با حالتی شرربار و خشم آمیز شعله می کشید.
۲ تمنا مجبور شد چشمان قرمز و اشکی اش را شست و شو بدهد. این کار بسیار برای او پرزحمت بود، چرا که در اثر تو هم چه کارهایی می کنی، دختر! «شست و شو آرایش چهره اش به هم ریخت و مادرش کلی به او غرولند کرد. لازم نیست برای به دست آوردن دل این و اون دست به همچین حماقتهایی بزنی! تو باید در نظر داشته باشی که هر کسی ارزش به هدر رفتن اشکهای تورو نداره! حالا نمی خواد با این قیافۀ پلاسیدۀ درهم جلوی جمع ظاهر بشی. صبر » کن تا فتانه رو صدا کنم بیاد به کمک دخترعموش… لازم نکرده! ترجیح می دم با همین قیافه «تمنا اجازه نداد مادرش به حرفهای خودش ادامه بدهد و به تندی گفت: »جلوی مهمونها ظاهر شم، اما از اون کمک نخوام! و با همان حالت ناموافق و معترض و ناراضی پشت میز توالت نشست و در حالی که داشت با دستمال کاغذی آرایش به هم ریخته و پخش شدۀ روی صورتش را پاک می کرد، با لحنی پراکراه و از سر ناچاری خطاب به مادرش که با بهتره شیرین رو صدا بزنی! چاره ای ندارم که تو این لحظه فقط از «حالتی متفکرانه در خودش فرو رفته بود، گفت: »اون کمک بخوام! فکر « مادرش که اصلاً یادش به شیرین، دوست قهر کرده و تازه از در آشتی درآمدۀ تمنا نبود. لبخند زنان گفت: خوبی یه! فکر می کنم فقط اون می تونه به جای مسخره کردن و ریشخند زدن به کمک تو بیاد! حالا خودم می رم و صداش می کنم. فقط یه خواهش ازت داشتم! محض رضای خدا هم شده انقدر به این پسره! پژمان رو می گم، »نچسب. خوبیت نداره که به همین زودی خودتون رو انگشت نما کنین. منظورمو می فهمی که…
۱۶
بله! می دونم چی می خواین بگین! اصلاً «تمنا از آیینه نگاه قهرآلودی به مادرش انداخت و آن وقت مثل ابر غرید: چرا این گوشزدها رو به اون یکی دخترتون نمی کنین که با چه مهارت حیله آمیزی قاپ فرزین رو دزدیده و حتی یه »لحظه هم از ور دلش جم نمی خوره! تکین؟ امکان نداره! اون از این «مادر یکه خورد و از این کلام دخترش لحظه ای هاج و واج ماند و بعد ناباورانه گفت: » کارها بلد نیست. لابد این خود فرزینه که به اون چسبیده و دست از سرش برنمی داره! نه خیر! فرزین اولش تا منو دید حسابی ذوق کرد و دلش می خواست «تمنا با حرص دستهایش را مشت کرد و گفت: تمام وقت با من باشه، اما تکین، این دخترۀ آب زیرکاه، با هر ترفندی که بلد بود اونو به طرف خودش کشید! و من » نمی دونم کی دام خودش رو سر راه اون پهن کرده بود که من نفهمیدم! مادر به حالت ناباورانه ای به چهرۀ منقبض و چروکیدۀ دختر لوس و خودخواهش پوزخندی نوازشگرانه پاشید و با عزیزکم، نمی خوای که مادرت یه وقت خیال کنه تو به خواهرت حسودی می «لطف و محبت بی شائبه ای گفت: »کنی؟ من؟ هیچ « تمنا سوخت و دلش به سوزش افتاد، اما با زبان درازی خاص خودش بی آنکه از تک و تا بیفتد، گفت: وقت! آخه چرا باید به اون حسودی کنم؟ مگه اون چه برتری ای نسبت به من داره؟ من از هر جهت از اون بهتر و سرترم. اینو همه می گن! حتی شما که مادرش هستی، می دونی که من از اون برتر و بالاترم! اصلاً من هیچ وقت از فرزین خوشم نیومده! اون و تکین هر دو از جنس همن! توزرد و پلاسیده و گندزده! من کجا و فرزین کجا! اگه نمی »خواین شیرین رو صدا بزنین، خودم این کار رو بکنم، مامان! مادر نگاه تأسف باری به دیدگان نفرت آمیز و خصم آلود دخترش انداخت و بعد آه کشان از اتاق رفت بیرون. تمنا مجبور شد برای تخلیۀ خشم و غضبی که در وجودش فوران می کرد برسش را به دیوار پشت سرش بکوبد و اگر به آیینه احتیاجی نداشت، به جای دیوار آیینه را هدف قرار می داد. چی کار می کنی، شیرین؟ من هیچ دلم نمی خواست از این سایه های مزخرف پشت چشمم بمالی! اصلاً تو از قصد « »می خوای کاری کنی که من زشت جلوه کنم! »جداً این طوری فکر می کنی؟«شیرین جا خورده از حرفی که شنیده بود، با تعجب نگاهش کرد و گفت: تمنا می دانست که تا چه حد خاطر دوستش را با اراجیف خودپسندانه و مغرضانه خویش برآشفته است و با این همه بله، همین طور فکر می کنم! تو به زیبایی من حسودی ت می شه. همیشه «در کمال بی پروایی و صراحت تأیید کرد: »حسودی ت می شد. دلیل قهر و کدورت چند وقت پیش تو هم همین بود! خودت خوب می دونی که «شیرین غضب کرده و عصبی در حالی که چون بوقلمون از فرط خشم باد کرده بود، غرید: چرا با تو قهر کرده بودم! اگه تو جلوی پسرخاله م اون طور منو درهم نکوبیده بودی و مسخره م نمی کردی، من هیچ وقت عصبانی نمی شدم. اما تو… اون روز در کمال بی رحمی هرچی دلت خواست بارم کردی! یادت نیست با چه غروری چشم انداختی تو چشمش و گفتی شیرین دختر آب زیرکاه و بدجنسی یه و به هر پسری که سر راهش ظاهر »بشه چراغ سبز نشون می ده؟ فکر کردی نمی دونم که تو اینهارو فقط برای جلب نظر پسرخاله م گفتی تا… تمنا که در این لحظه از پشت میز توالت بلند شده و رودررویش قرار گرفته بود، به میان کلامش دوید و با صدای مرده شور خودت و اون پسرخالۀ اکبیری تو ببرن! تقصیر من چیه که اون از تو خوشش نمی آد و ترجیح «بلند گفت: »می ده هر کسی رو دوست داشته باشه غیر از تو رو که قیافه ت شبیه جغده!
۱۷
تو هم با این ادا و اصولهات شبیه زنهای «شیرین لحظه ای ناباورانه نگاهش کرد و بعد با صدای بغض گرفته ای گفت: و متعاقب با نیش زبان متهورانه ای که روی آتش درونش آب سردی پاشیده بود، سیلی سخت »عفریته ای! غیرمنتظرانه ای دریافت کرد که برق از چشمان گریانش پراند و لحظه ای بعد او در حالی که فین فین می کرد، با تو نفرت انگیزی، تمنا! از تو بدم می آد! خدا کنه « :حرکت شتاب زده ای به سمت در خیز برداشت و تقریباً فریاد زد و در را تق پشت سر خود بست. »که یه روز تو مراسم تدفینت شرکت کنم، دخترۀ هرزه! تمنا که بعد از تقدیم آن سیلی آتشین چون مجسمه خودش بر جای خشک شده بود، نگاهی ناباورانه به کف دستش انداخت. سرخ بود، گزگز می کرد و حرارت گنگی را داشت به تمام وجودش دامن می زد. بعد که برگشت و نگاهش به خودش در آیینه افتاد، زیر لب با حالتی آمیخته با خشم و نفرت کلمات زهرآگینی را نشخوار کرد: دختره هرزه؟ ها! حالا بهت نشون می دم که هرزه منم یا تو که می خواستی زن مربی پیانوی متأهلت بشی! آخ، شیرین! مگه اینکه دستم بهت نرسه! دستهای مشت کرده اش را بالا آورد و در آیینه به خودش نشان داد و همچون آبی توی روغن داغ همچنان که جلز و ولز می کرد، خط و نشانهای دیگری برای دوست بیچاره و قهر کرده اش کشید. دقایقی بعد که با رنگ و رویی پریده و ملتهب از اتاقش رفت بیرون، فکر کرد: اصلاً نباید دعوتش می کردم! یادم نبود که اون تا چه حد از من متنفره! حالا حتماً تمام جمع می دونن که من توی گوشش زدم! حقش بود! نوش جونش! تا اون باشه زبون درازی نکنه. به من گفت شبیه زنهای عفریته م! دخترۀ نفهم احمق! باید اونو به خاطر این توهین رکیک می کشتم. آه، خدای من! خدا کنه مادر اولین نفری نباشه که جلوی منو بگیره و بخواد به خاطر رفتاری که با مهمون لوس و بی تربیتم داشتم مورد استنطاق قرار بده. چرا که اصلاً حوصلۀ توجیه و تفسیر ندارم! از پله ها آمده بود پایین. همۀ فکر و حواسش به واکنش پژمان بود. هیچ دلش نمی خواست از نظر او دختر خشن و عصبی و تند مزاجی تلقی شود. هیچ دلش نمی خواست او فکر کند که دختر مورد علاقه اش خیلی زود از کوره در می رود و اصلاً بلد نیست آداب میزبانی را رعایت کند. پشت پنجره ایستاد. همراه با نگاهی دردمندانه و متأسف به جمعیت توی باغ آه کشان با خودش گفت: طاقت ملامتها و سرزنشهای مادرمو دارم، اما زیر نگاه ملال آور پژمان تاب نمی آرم. می دونم که نمی آرم! دلش می خواست سخت به گریه بیفتد. حالا با چه رویی می توانست خودش را در برابر مهمانان ظاهر سازد؟ با چه رویی می تونم؟ آیا باید از خودم خجالت بکشم؟ آخه برای چی؟ من که از کردۀ خودم پشیمون نیستم. اگه بار دیگه اون صحنه مجدداً تکرار بشه و اون درگیری لفظی به وجود بیاد، من باز هم می زنم توی گوشش! چون حقش بود! بله، حقش بود! من که تمام کدورتها و ناراحتیهارو از خاطرم برده بودم. لزومی نداشت اون با تداعی اختلافات احساسی گذشته که قبلاً رفع شده بود دوباره آتیش زیر خاکستررو شعله ور کنه! اوه! حالا مامان کجاس؟ پس چرا پیداش نمی شه؟ اول دلم نمی خواست با اون مواجه بشم، اما حالا که دلم مثل سیر و سرکه می جوشه، می خوام که اونو ببینم. مهم نیست که تا چه حد منو مورد عتاب و شماتتهای شدیداللحن خودش قرار می ده، من می خوام سرمو روی سینه ش بذارم و گریه کنم. باید به اون بگم که اون دخترۀ موذی چه اهانتی به دخترش کرد! »تمنا، تو اینجایی؟«
۱۸
وای نه! اصلاً تو این لحظۀ بغرنج روحی و عاطفی حوصلۀ رویارویی با تیامو ندارم! برای همین هم در حالی که لبهایش را با حرصی عذاب دهنده می فشرد، برنگشت که نگاهش کند. تیام که چندان از بی توجهی خواهر خودخواهش نسبت به خود متعجب نبود، آمد و در کنارش پشت پنجره قرار گرفت. مسیر نگاهش را دنبال کرد و در حالی که او هم نگاهش را مابین جمعیتی که گروه گروه به دور هم حلقه زده »تو با دوستت چی کار کردی، تمنا؟«بودند جولان می داد، با لحن خونسردی گفت: تمنا نزدیک بود به عادت مألوف به او بپرد، اما دید که دارد در کمال عجز و درماندگی برایش توضیح می دهد: » کاری رو کردم که مستحقش بود! اون به من توهین کرد. به من گفت… به من گفت… « لحظه ای از فشار بغض به اختناق رسید و همان دم به این اندیشید که آیا لازم است نزد برادر بی خیالش به خاطر اهانتی که به او شده بود عارض شود یا نه. سرانجام محض سبک خاطری خودش هم که شده در ادامۀ توضیح افزود: اون گفت که من دختر هرزه ای هستم! کفت که مثل زنهای عفریته م! تو جای من بودی و یه همچین اهانتی به تو « »می شد، چه واکنشی از خودت نشون می دادی؟ تیام لحظه ای مات به نیمرخ خواهر غمگین و ناراحتش خیره ماند. می فهمید که چه آشوبی در قلب نازک و حساس آه! « خواهرش برپاست، برای همین هم با احساس دلسوختگی و تأثر شدیدی که در تن صدایش مواج بود، گفت: همۀ تعجبم از اینه که تو بعد از شنیدن چنین اراجیف زننده ای چطور فقط به یه سیلی اکتفا کردی! من جای تو بودم، »خشونت بیشتری به خرج می دادم. اوه، دختر احمق! چطور دلش اومد به خواهر نازنین من یه همچین اهانتی بکنه؟ تمنا در حالی که داشت به انفجار می رسید، برگشت و نگاه تند و عتاب آلودی به دیدگان مغموم و خیرۀ برادرش انداخت. از نظر او احساس همدردی تیام آلوده به تمسخر و ریشخند و استهزای همیشگی بود و او هیچ وقت نمی » از جلوی چشمهام گم شو، تیام! چون اصلاً حوصله تو ندارم! «توانست تا این حد جدی، دلخور و متأثر باشد. »آخه چرا؟ من که دلم برات سوخت!«تیام حیرت زده از واکنش تلخ و عصبی خواهرش تقریباً زار زد: دلسوزیهات بخوره تو سرت! من احتیاج به «تمنا دندانهایش را به هم فشرد و بعد به غرشی سهمگین درآمد: اینها را گفت و او را با همان ناباوری و وازدگی در همان حال رها کرد و به حالتی شتاب »همدردی و دلداری تو ندارم! زده و نامتعادل به سمت سرسرا دوید و بعد از آنجا رفت بیرون! تیام تنها واکنش جدی اش نسبت به عکس العمل پرغیظ و غضب آلود خواهر دل شکسته و عصبی اش این بود که شانه ای بیندازد بالا و با لحن بی اعتنایی بگوید: حتی نمی شه براش دل سوزوند! ۴۵ تا ۳۲صفحات
۷
فتانه گوشه چشمی نگاهش کرد و در همان حال که قیافۀ آدمهای بزرگ منش و ناصح را به خود گرفته بود، با لحن در هر صورت، تو نباید می زدی توی گوشش! حتی اگه از روی بدجنسی ش داشت تو رو با«موعظه کننده ای گفت: »آرایش بد و زننده ای به میون جمع می فرستاد! تمنا چون فهمید همه از مشاجره لفظی او و دوست سبک مغزش فقط همین را می دانند که او به خاطر مخالفت با رنگ سایه پشت چشمش به خودش اجازه داده دست به روی دوستش بلند کند، خیالش از هر جهت راحت شد. چون هیچ دلش نمی خواست مجبور شود عین حرفهای رکیکی که از دوست بدزبان و عصبی اش شنیده بود برای
۱۹
همه بازگو کند. هر چند این کتمان حقیقت باعث شده بود که دخترهای حقیر و میمون صفتی چون فتانه به خودشان اجازه بدهند با ریشخند و کنایه به او آداب و رسوم مهمان نوازی را متذکر شوند و حق را بی هیچ کم و کاستی به دوست سیلی خورده اش بدهند و تا آنجا که ممکن است ملامتش کنند. »تو دیگه برای من موعظه نکن که حالمو به هم می زنی!«برای همین هم سخت برآشفت و به تلخی گفت: فتانه موذیانه نگاهش کرد و بعد شانه ای انداخت بالا، در حالی که لبخند تمسخرآمیزی هم روی لب داشت و با همان حربه می توانست هر وقت که اراده کند قلب حساس و زودرنج دخترخالۀ متکبرش را ریش نماید. شورانگیز که در مقایسه با دخترعموی بی عاطفه و فرصت طلب و ظاهر نمای خود قلب رئوف و مهربان تری هر چند با ظاهرسازی مفرط و ماهرانه داشت، دستهایش را به دور بازوان تمنا حلقه کرد و با کلامی آهنگین و تسلی بخش در من هم با این نظر تو موافقم که «حالی که او را با خودش همراه و همقدم می ساخت، به آرامی زیر گوشش گفت: شیرین مستحق دریافت یه سیلی بود، اما دیگران نمی خوان تو یه همچین مراسمی که به افتخار تو برگزار شده، این حق رو به تو بدن که هر طور دلت خواست طرف مقابلت رو به خاطر گفتار و کردار و رفتاری که مورد پسند تو واقع نشده خودسرانه تنبیه کنی! در واقع، کسی از تو انتظار نداشت که تو جشن تولد خودت قلب کسی رو از خودت »دلگیر و جریحه دار کنی! تمنا که کسی را برای همدردی و همدلی خودش پیدا کرده بود (اگرچه هیچ دل خوشی از مصاحبش نداشت و در زمان عادی حتی از بی عزتی و تحقیر و تمسخر او هم رویگردان نبود.) در حالیکه چهرۀ ناراحت و غمگینانه ای به دخترۀ احمق اومد هر چی دلش خواست به من گفت! همچین چاک دهنش «خودش گرفته بود، با لحن زاری گفت: رو بی محابا باز کرده بود که من پاک اختیار خودمو از دست دادم. باور کن دست خودم نبود و نفهمیدم که چطور شد »زدم توی گوشش. فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم کف دستم گزگز می کنه! شورانگیز با دقت نگاهش کرد. گوش داد و ضمن اینکه سرش را در قبول حرفهای تمنا که استثنائاً در آن شرایط بخصوص بسیار مظلوم و معصوم جلوه می کرد تکان می داد، ناگهان حالتی از شفقت و دلسوزی رقیق در چهره اش نمایان شد و او را بر آن داشت که برای بیشتر حرف کشیدن از تمنا زیرکی و تزویر دوچندانی از خود نشان دهد و چون تمنا در وضع غیرعادی به سر می برد و بسیار آشفته و مشوش نشان می داد و چندان متوجه دلسوزی مکرآمیز دوست همدل و مهربانش نبود، خیلی زود فریب این ترحم همدلانه ظاهری و دروغین را خورد و آن دختر مکار و زرنگ را با حماقت و ساده لوحی خود به مقصد مطلوب خودش رساند. آه، عزیزم! هیچ فکر نمی کردم! این دخترۀ عنتر بوزینه تا این حد بی ادب و بی شرم و حیا باشه! تو باید برام « تعریف کنی که چه جسارتی به تو کرد. باور کن اگه بهم بگی، خودم تلافی گستاخی شو یه جوری توی جونش می ریزم. وای، تمنا! تو رو به خدا انقدر ناراحت و افسرده نباش! من هیچ دلم نمی خواد تورو تا این حد غمزده و غضب کرده ببینم. انقدر خودخوری نکن و به دوست خودت بگو که اون دخترۀ لعنتی چی بهت گفته که این طور آرامش و »متانت رو ازت سلب کرده! تمنا فریب خورده و گیج همه چیز را برای دشمن دوست نمایش باز گفت و حتی یک کلمه را هم از قلم نینداخت. و در پایان در حالی که شورانگیز مات و مبهوت نگاهش می کرد، او خودش را سبک می دید و تا حدودی احساس آسودگی می کرد. خیال می کرد تودۀ عظیمی از اندوه و تألم حاصله از آن مشاجرۀ شوم و دردناک از روی دلش
۲۰
برداشته شده و تنها خرده های ریزی از آن بر جای باقی مانده بود که جرأت اندکی از خود به یادگار می گذاشت و در مقایسه با زخمهای قبلی چندان به چشم نمی زد. تمنا نمی دانست که با این ساده لوحی عجیب و دور از تصور خود چه آتویی به دست دختران فامیل و آشنا داده و ناخواسته چطور خودش را در نهایت تحقیر و سرخوردگی بر سرزبانها انداخته که اگر از قبل می دانست، حتماً زبانش را از ته بریده بود و هرگز لام تا کام چیزی نگفته بود. به طور حتم نمی دانست وقتی از زیر فشار دردهای ملال آور حاصل از یادآوری اهانت های بی شرمانۀ شیرین خودش را فارغ و آسوده می دید و از شورانگیز بابت احساس همدردی اش ممنون بود و تشکر می کرد تا چه حد او را در دل به حال خودش به تأسف می اندازد و مورد ریشخند و تمسخرش قرار می گیرد. وقتی توانست بعد از تحمل آن همه فشار و استرس و ناراحتی یک نفس راحت بکشد، تنها فکری که از مخیله اش گذشت تجدید میثاق با عاشق دلخسته اش، پژمان بود. در هر صورت، در این شرایط که رکود عاطفی و احساسی شدیدی را برای او به ارمغان آورده بود، پژمان تنها کسی بود که می توانست تسلی خاطرش باشد و آرامش و قرار از دست رفته را تا حدودی به قلب درهم لهیده اش بازگرداند. البته او علی رغم ترس و هراسی که داشت، دیگر نگران مواجه شدن با مادرش نبود. قسمت عظیمی از دلواپسیهایش در گفت و گو با شورانگیز در وجود او زایل شده بود و حالا حتی اگر مادرش با شدیدترین لحن ممکن او را به باد ملامت و انتقاد می گرفت، او خودش را نمی باخت و از رو نمی رفت و حالت آدمهای سرخورده و حقیر و شکست پذیر را به خود نمی گرفت. رسیدن به پژمان و در نهایت بهره مند شدن از آرامش و ثبوت متانت و بزرگواری اش تنها فکری بود که در آن لحظه از مغز کوچکش می گذشت و در مقابل هر چیز پر اهمیتی نقش و اهمیت خودش را در ذهن او از دست داده بود. او بی خبر از یک کلاغ و چهل کلاغی که پشت سرش شروع به نغمه خوانی و صفحه گذاشتن کرده بودند، با چابکی و چالاکی خودش را هر طور که بود به او رساند و رو به قیافۀ طلبکار و دلگیر و آزرده اش لبخند زد، لبخندی به پهنای آسمان آبی بالای سرشان. *** شورانگیز با هیجان همچون ذرت بو داده ای در حالی که بالا و پایین می پرید و به کرات دستهایش را به هم می زد و بله! شیرین خانوم جسارت به خرج داد و مثل آیینه به خانوم «پا بر زمین می کوبید، با آب و تاب فراوان گفت: »خانومها نشون داد که چه قیافۀ منفور و نفرت انگیزی داره! فتانه در حالی که از شدت ناباوری و تهییج اعصاب دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود و با حالت شگفت زدگی به اِه! راست می «دهان دخترعمویش زل زده بود، به زحمت توانست صدای جیغ جیغویش را از ته حلقش بریزد بیرون: »گی؟ اون بهش گفت هرزه؟ با چه «شورانگیز در تصدیق پرسش او سری جنباند و در جواب ترانه، یکی از دخترعموهای تمنا که از او پرسیده بود: دل شیر می خواست که ما نداشتیم و اون داشت! ببینم، این دختر «، با خنده توضیح داد: » جرئتی اینهارو به اون گفت »شجاع و دلیر تا چه حد تونست حرف دل مارو به اون بزنه؟
۲۱
درخششی به فروغ ستاره ای تابناک در شش جفت چشم جوان دختران همسن و سال و همقد و قواره شعله کشید. سهیلا، آن یکی دخترعموی تمنا، در حالی که به زحمت از شنیدن چنین قصۀ دلچسب و شیرینی می توانست لب و »دم شیرین گرم! حسابی حالش رو جا آورد!«لوچه اش را جمع کند، با شوخ طبعی گفت: تمنا پاک آبروی دخترها رو برده! همچین «خواهرش، سمیرا، ضمن تأیید حرفهای خواهر بزرگ تر با قیافه افزود: » خودش رو بزک کرده که آدم خیال می کنه اومده جشن عروسی ش! توران، خواهر بزرگ ترانه، پشت چشمی نازک کرد و با همان ژست و لحن حق به جانب دخترهای دیگر گفت: کدوم مردی حاضر می شه با همچین دختر سبک سر بی آبرویی ازدواج کنه؟ مگه نمی بینین با چه وقاحتی زل زده « » توی چشمهاش و داره براش چرب زبونی می کنه؟ فتانه دستهایش را در هم قفل کرد. نگاهی از سر حسرت و دریغ و درد به دخترخالۀ زیبا و پرجذبه اش انداخت و از دلربایی هنرمندانه اش حرصی شد. فقط شورانگیز بود که برق حسادت و کینه را در چشمان دخترعمویش می دید که چطور زبانه می کشد. و بعد هم انعکاس شعله های مهیب آن را به شکل شراره های تند و تیز در پس صدای گرفته و غمگینش حس کرد. من همۀ تعجبم از اینه که چطور این پژمان ابله مصاحبت و همنشینی با اونو همچنان به دیگران ترجیح می ده! من که « »خیال می کنم این پسر از عقل سلیمی برخوردار نیست! شورانگیز محض رضای خاطر دخترعموی دل رمیده و حسودش دستش را روی شانۀ او گذاشت و لبخند زنان گفت: همین طوره! پژمان اگه عاقل و فهیم بود، چشمهایش رو باز می کرد تا دخترهای شایسته تری رو برای همنشینی و « دوستی با خودش انتخاب کنه، نه این که دختر هرزه و اطواری سبک سری مثل تمنارو به بهترین دخترها ترجیح »بده!
۸
»خب، تونستی بالاخره ازش کنده بشی!« »متوجه منظورت نمی شم، تمنا!« »خوب هم متوجه می شی! فقط بلدی به طرز ماهرانه ای خودت رو بزنی به جهالت و نادانی!« من واقعاً نمی « تکین همراه با نگاهی گیج و سردرگم به چشمان آبی و غضب کردۀ خواهرش سری تکان داد و گفت: فهمم که تو چی می گی! هیچ معلوم هست چرا انقدر عصبانی و ناراحتی؟ ببینم، چه بلایی سر دوست بیچاره ت »آوردی که با گریه اینجارو ترک کرد؟ »به تو مربوط نیست!«تمنا با خاطری مکدر شده از یادآوری آن مشاجرۀ زننده به تندی گفت: چطور به « تکین که علت این همه برافروختگی و قهر و عتاب خواهرش را نمی فهمید، با سرگشتگی بیشتری گفت: من مربوط نیست، در حالی که خیلیها دارن پشت سرت لُغُز می خونن و دستت می ندازن. شاید تو خواهر بی مسئولیت و بی تفاوتی باشی و اگه کسی پشت سرم صفحه بذاره، ککت هم نمی گزه. اما من نمی تونم تحمل کنم که »هر بی سر و پایی بخواد تورو مورد ریشخند خودش قرار بده! تو داری اینهارو از خودت «تمنا که به هیچ وجه انتظار شنیدن چنین مهملاتی را نداشت، متحیر و خشمگین داد زد: »درمی آری! هیچ کس جرئت نداره که منو دست بندازه!
۲۲
تکین نگاهی از سر ترس و شرمزدگی به دور و برش انداخت. حتی از تصور اینکه کسی آنها را در حال مشاجره و بحث ببیند، می خواست که مغزش منفجر شود. برای همین هم صدایش را تا ته کشید پایین و کوشید که با آرام تو که این دخترهای بی «جلوه دادن خود خواهر عصبی و برافروختۀ خویش را به آرامش و متانت دعوت کند. شخصیت رو می شناسی و می دونی که تا چه حد سبک مغز و بی شعورن و تا آتویی بیفته دستشون چه شور و همهمه ای به پا می کنن! حالا بیخودی انقدر عصبانی نباش و خودت رو ناراحت نکن! من خودم می تونم حق چنین دخترهای »احمقی رو بذارم کف دستشون! تمنا که نمی توانست در آن فرصت کم با حلاجی حرفهای مبهم و گیج کنندۀ خواهرش، درست بیندیشد و هم زمان به فکر عکس العمل شدیدتری باشد، بی آنکه دست خودش باشد با هر دو دستش به سینۀ خواهرش کوبید و تعادلش را برهم زد و نزدیک بود نقش بر زمین شود که جوانی آمد و از سقوط نجاتش داد و کمکش کرد که تعادل خودش را حفظ کند. از جیغی که تکین به هنگام غافلگیری و سقوط به زمین کشیده بود، تقریباً حواس نیمی از جمعیت معطوف آنها شده بود و می خواستند بدانند که چه اتفاقی افتاده! تمنا که خودش هم از عمل کینه توزانه و کودکانۀ خویش شرمسار و پشیمان بود و دستهایش را برای خفقان خودش جلوی دهانش گرفته بود، حالا که می دید خواهرش روی پاهای خودش ایستاده، می خواست از فرط خوشحالی بال دربیاورد. واقعاً نمی دانست با چه زبانی باید از آن جوان که همچون فرشتۀ نجاتی ناگهان سر رسیده و به کمک خواهرش شتافته بود و او را از فاجعۀ دیگری که هرچه بیشتر به بدنامی و حماقت او در بین جمع دامن می زد در امان نگه داشته بود، تشکر و قدردانی به عمل آورد. هنوز با خودش در کلنجار بود که مادرش سراسیمه به سمتشان آمد و چند و چون ماجرا را جویا شد. وقتی تمنا و چیز « تکین هر دو سکوت اختیار کردند و در خاموشی مطلقی فرو رفتند، آن جوان ناشناس به سخن درآمد و گفت: مهمی نبود، زن دایی جون تکین خانوم یه دفعه تعادل خودشون رو از دست دادن و نزدیک بود که بخورن زمین! »همین! آخر او که بود که مادرشان را با چنین لفظ عجیب و غریبی خطاب قرار داده بود. تمنا در حالی که با »زن دایی جون؟« کنجکاوی آن جوان شجاع و خوش قلب و مهربان را برانداز می کرد، فکر کرد: چقدر خوش قیافه س! اوه، چرا مادر انقدر ناراحت و عصبی یه؟ این اصلاً خوب نیست که با کسی که آبروی دخترهای جنگجو و آشوبگرش رو حفظ کرده، برخورد نامناسبی داشته باشه! خواهش می کنم به من نگین زن دایی! هرچی زودتر هم « مادر آن جوان بیچاره را مورد عتاب خطاب خود قرار داد: »از دخترهای من فاصله بگیرین! اینجا هر اتفاقی که بیفته مربوط به خودمون می شه و ربطی به اغیار نداره! تمنا مطمئن بود که قبلاً با چنین واژۀ سختی در کتاب ادبیاتشان مواجه شده است، با این همه هرچه به مغز »اغیار؟« خودش فشار آورد، نتوانست معنی آن را به خاطر بیاورد. اصلاً اینها چه اهمیتی داشت وقتی همۀ حواسش به ناراحتی و پریشانی آن جوان خوش سیمای پرجذبۀ ناشناس بود. تکین به هواخواهی از مظلومیت جوانی که به یاری اش شتافته بود و کسی کمک و لطف او را در سرپوش گذاشتن به شما باید از اون «روی رفتار بی ادبانه و غیرمتشخص خواهرش مورد تقدیر قرار نداده بود، رو به مادرش گفت: ممنون باشین، مامان! اون باعث شد که تمنا امروز از خجالت نمیره! اگه اون به موقع به دادم نرسیده بود، من الان در
۲۳
کمال آبروریزی نقش بر زمین بودم و اون وقت آبروی تمنا می رفت. چون اون بود که هلم داد به عقب و تعادل منو »به هم ریخت! تمنا در حالی که رو به خواهر دهان لقش دندان قروچه ای می رفت، زیر لب دشنامی تحویلش داد. او از اینکه می دید خواهرش با موذی گری عمل نابخردانۀ او را به مادرشان گزارش داده، سخت بر خودش می ژکید و حرص می خورد و از شدت ناراحتی دلش می خواست که فریاد بکشد. اما در عین حال می توانست خودش را موقر و آرام و سر به راه نشان دهد، چرا که آن جوان خوش چهرۀ پرجذبه در کنارش همچون خورشید درخشانی پرتو افشانی می کرد و همه چیز و همه کس را تحت الشعاع خویش درآورده بود. حالت نگاه آن جوان ناشناس به طرز رقت انگیزی متغیر گشته، و خودش را باخته بود و دستپاچه به نظر می رسید: »معذرت می خوام! قصد جسارت نداشتم! نمی خواستم باعث ناراحتی شما بشم. داشتم دنبال مادرم می گشتم که…« تمنا به سختی توانست خودش را کنترل کند و در این باب اظهار نظری ننماید و در عوض مادرش با لحن پر توپ و شما هیچ دعوتی به این جشن نداشتین. می «تشری رو به جوان بخت برگشته در نهایت تحقیر و استیضاح گفت: تونین بعد از اینکه مادرتون رو پیدا کردین از اینجا برین. من جای شما بودم، به خاطر این حضور بی مورد و ناخوانده از دیگران عذرخواهی می کردم! دلیلی نداره که با موذی گری توی یه همچین جشنی خودتون رو بعد از چند سال »آفتابی کنین که یعنی ما نمی دونستیم جشن تولدی برگزار شده و اگه می دونستیم، مزاحم نمی شدیم! تمنا که کم مانده بود از برخورد تند و زنندۀ مادرش از فرط ناراحتی و شگفتی بی هوش شود، همراه با نگاه ملامت مامان! این طرز برخورد اصلاً صحیح نیست! شما همیشه به ما «آمیزی خطاب به او با لحن هشداردهنده ای گفت: »گفتین مهمون چه خوانده چه ناخوانده، عزیز و محترمه پس… بله، مامان! حق با شماس! به جای اینکه « لااقل در این مورد بخصوص تکین هم با خواهر بزرگش موافق بود. دعوتشون کنین یه جایی بشینن تا از ایشون و مادرشون پذیرایی بشه، دارین بیخود و بی جهت به روشون خنجر می کشین! آخه »هیچ درست نیست که… دنبالۀ حرفهای تکین با چشم غرۀ زهره آب کن مادر به ته حلقش چسبید. جوان که متوجه وخامت اوضاع بود و می لازم«دید که نزدیک است به خاطر او بین مادر و دو دختر چه تنشی به وجود آید، با لحن موقر و محجوبی گفت: نیست به خاطر من با هم بحث کنین! من از اینجا می رم! در مورد جشن تولد هم باید بگم که واقعاً من و مادرم نمی » دونستیم که امروز جشن تولد تمناخانومه، والا حتماً موقع دیگه ای مزاحم می شدیم! خب دیگه، با اجازه! از «بعد با اعتذار نگاهی به دو دختر جوان و مات و مبهوت انداخت و با لحن گرفته ای گفت: اینکه ناخواسته باعث اوقات تلخی شما شدم، متأسفم! و امیدوارم که منو به خاطر به هم زدن سرخوشی تون »ببخشین! او اینها را گفت و بعد سری به نشانۀ تعظیم فرود آورد و از برابر سه جفت چشم گشاد و حیران و ناباور گذشت. تازه وقتی رفت، آنها باورشان شد که او رفته و مادر مجبور شد غرغرهای بی حد و حصر دختران عصبی و ناراضی خود را بشنود و دنبال توجیه مناسبی بگردد که هم قانع کننده باشد، و هم منطقی و واقعی. اوه، مامان! شما نباید تا این حد تحقیرش می کردین! آخه مگه چه گناهی کرده بود که شما این طور اونو مورد غضب « »و عتاب قرار دادین؟
۲۴
همین که به خودش اجازه داد با ترفند حیله گرانه ای به شماها نزدیک بشه، جسارت و گستاخی شو می رسونه و « »منم حق داشتم که با اون به شدت برخورد کنم! آه، ترفند حیله گرانه! مسخره س، مامان! تکین توضیح داد که من زدم به تخت سینه ش و هلش دادم و نزدیک بود « ، که پرت بشه روی زمین و اون بود که به دادش رسید. شما از کدوم ترفند حیله گرانه حرف می زنین، مامان؟ اوه طفلک بیچاره! اصلاً نفهمید چطور باید خودش رو جمع و جور کنه! شما بدجوری شخصیت اونو زیر پاهای خودتون له »کردین. من که دلم به حالش سوخت. باید بگردم پیداش کنم و از دلش دربیارم! همین جملۀ آخری که تمنا بی هیچ قصد و غرضی بر زبان رانده بود، باعث برانگیخته شدن خشم و غضب دوبارۀ تو خیلی بیجا می کنی که بری دنبالش! خوب حقش رو گذاشتم کف دستش! با اون مادرِ موذی آب «مادرش شد. »زیرکاش! درست یه همچین روزی اومدن که با فامیل آشتی کنن! تا حالا آدمهایی به زرنگی و مکاری اینها ندیده م! حالا چرا انقدر خودتون رو عصبانی می « تکین دستش را روی بازوان مادرش گذاشت و با لحن دلسوزانه ای گفت: کنین، مامان اصلاً این جوون کی بود؟ من که یادم نمی آد اونو قبلاً دیده باشم، ولی اون به شما گفت زن دایی؟! شما »اونو می شناختین، مگه نه مامان؟ مادر با حرص لپهایش را پر باد کرد و نگاه پر غیظی به تکین انداخت. تمنا که با نگاه شیفته و مجذوب خود آن جوان سرگشته را تا پای پله های خانۀ خودشان تعقیب کرده بود، با صدای آرام و آهسته ای انگار که داشت با خودش »پسرِ عمه هماس! حتم دارم که همین طوره!«حرف می زد یکی از چشمهایش را تنگ کرد و گفت: و وقتی دید مادرش روی این حدس و گمان او صحه گذاشته است، از فرط تعجب و شگفتی ماتش برد. مادرش با پسر عمه هماس! همون عمۀ ناتنی و حقه بازتون که حالا بعد از چند «لحنی آلوده به اکراه و اشمئزاز قلبی گفته بود: سال اومده که به قول خودش با فامیل و اقوام نزدیک خودش روابط حسنه برقرار کنه! خدا کنه که پدرتون هرچی »زودتر عذرشون رو بخواد و اونهارو از اینجا بیرون کنه! »ولی آخه چرا؟«تکین با صدای جیغ جیغویی گفت: مادرش در جواب تنها به نگاهی غضبناک اکتفا کرده بود، اما تمنا اظهار نظری نکرد. در سکوت داشت به این می اندیشید که برای مواجه شدن با او چه ترتیبی بدهد!
۹ همه ذوق و شوق تمنا که در پی پسرعمۀ دل رمیدۀ خود تا پای پله ها دویده بود، با مواجهه ناگهانی با پژمان در وجودش فرو ریخت و آن حرارت گنگ و سوزان که از زیر پوست بدنش می گذشت ناگهان به کرختی سرتاسری رسید. از دست خودش عصبانی بود که علی رغم آشوب قلبی اش، مجبور بود به روی پژمان لبخند بزند و حالت خونسردانه ای برای خودش دست و پا کند. »کجا می رفتی، تمنا؟« »اوه، راستش یه کم کلافه ام! فکر می کنم سردرد گرفته باشم! رنگ و روم پریده نیست؟« پژمان نگاه دقیق و کنکاشگری به چهره اش انداخت. تمنا داشت در دل به او می غرید، به تو می گن خروس بی محل! لعنت به تو!
۲۵
نه، اصلاً! خیلی سرحال و قبراق به نظر می آی! «پژمان بعد از بررسی دقیقی که به عمل آورد، این طور به نتیجه رسید: »ببینم نکنه تو هم از گرمای هوا کلافه شدی و می خوای که دمی توی خنکای خونه استراحت کنی؟ اوه، بله! همین طوره! راستش بعد از « بهانۀ خوب و قابل قبولی می توانست باشد، چرا خودش به فکرش نرسیده بود! »خنکای صبح هوا رفته رفته گرم شده. با اینکه هنوز به ظهر نرسیدیم، اما گرما داره بیداد می کنه! »خب، پس اجازه بده منم با تو بیام!« تمنا دیگر فکر اینجا را نکرده بود. می دانست که به هیچ وجه نمی تواند از خودش امتناع و یا مخالفتی نشان بدهد. نمی توانست به همین راحتی قلب عاشق دلخسته اش را جریحه دار کند، ولو اینکه چشمش دنبال پسرعمه اش دو دو می زد. به هر حال باید پژمان را برای خویش محفوظ نگه می داشت. کسی چه می دانست، شاید پسر عمه اش از او خوشش نیاید آن وقت تکلیف چیست؟ عقل حکم می کرد که پژمان را همچنان در آب نمک نگه می داشت. با اینکه همیشه از احتیاط کردن نفرت داشت، اما در این مورد بخصوص به خودش اختیار می داد که بسیار محتاطانه عمل کند. سرنوشت هرگز آن طور که دلخواه آدم است رقم نخواهد خورد. و این طور شد که به رویش لبخند پاشید و بازوان خود را در اختیار او قرار داد.