Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان راز دل وحشی –قسمت آخر

$
0
0

رمان راز دل وحشی – قسمت آخر

re1244

در آن هنگام خاتون به آرامی رو به گلاره که همچنان بی حرکت به لباس خیره شده بود گفت : مرا ببخش دخترم می دانم که می بایست ابتدا نظر تو را هم برای اینکار جویا می شدم اما به من حق بده که دانستن مخالفت تو مرا مجبور کرد پنهانی به این فکر بیفتم .  سکوت گلاره برای خاتون سنگین بود برای همین با نگاهی مهربان به او گفت : هنوز هم دیر نشده می توانی نظر خودت را بگویی بدان که به خواسته تو هیچ اعتراضی نمی کنم اما دخترم همانطور که بار ها به تو گفتم باید به فکر گلاب و ویگران باشی آخر تا به کی می خواهی برای نشان دادن ناراحتیت از رفتن آن خدا بیامرز ها سیاه بر تن کنی آیا به نظر تو نمی شود بجای این کار سعی کنی به قولی که برای سعادت خواهر و برادرت به آنها دادی عمل کنی . نگذار که گلاب از نشان دادن شادیش احساس شرم کند .  با سکوت خاتون بغض گلاره در هم شکست و خاتون با مهربانی او را در آغوش گرفت . گلاب با شنیدن گریه گلاره در حالی که لباسش را هنوز به طور کامل بر تن نکرده بود شتابان به اتاق آمد و از دیدن ناراحتی گلاره بغض آلود در کنار او نشست .  خاتون هر دو را در آغوش گرفت و به آرامی با صحبتهای مادرانه خواست آنها را ساکت کند و پس از دقایقی با نگاه کردن بسمت پنجره که آفتاب رمق غروب را نشان می داد گفت : حالا بهتر است بروید آماده شوید و گر نه دیر به جشن می رسیم . گلاره و گلاب در سکوت به خواسته خاتون رضایت دادند و هر دو از اتاق خارج شدند .  با گذشت ساعتی خاتون با دیدن گلاره و گلاب در آن لباسها از سر شوق چندین بار آنها را بوسید و گفت : به نظر من اگر بگذارید مو های زیبایتان باز باشند بهتر است . گلاره با لبخندی غمگین گفت : مادر همیشه می خواست مو های ما را باز ببیند اما . . .  خاتون به میان صحبتش آمد و برای اینکه ذهن او را از ناراحتیها دور کند با خنده گفت : حالا زمان خوبی است که به خواسته مادرت عمل کنی حتما مادر هم شما را امشب همراهی می کند ، حالا عجله کنید و گر نه به شام هم نمی رسیم .  صحبت آخر خاتون باعث خنده آنها شد و خاتون با رضایت تمام در حالی که آنها را به سرعت بیشتر در کار ها تشویق می کرد نگاه رضایتمندش را از آنها بر نمی داشت .  در تمام طول مسیر ، خاتون سعی کرده بود با صحبتهای زیبا و امیدوار خود فکر گلاره و گلاب را به آرامش برساند . با رسیدن به خانه جاسم ، انیس با خوشحالی زیاد به استقبالشان آمد در کنارش هم پری کوچک با شرم و خجالت دخترانه خود در انتظار دوستی و رفاقتی که گلاره به او قول داده بود به انتظار ایستاده بود .  گلاره با دیدن پری که لباسی زیبا تر از صبح بر تن کرده بود او را بوسید و گفت : برای هم دوستانی صمیمی شوید و سپس با رو کردن به گلاب گفت : خوب گلاب جان برو با پری بازی کن .  گلاب خوشحال از این آشنایی دست در دست پری بسمت بچه های دیگر رفتند .  انیس و خاتون با دیدن آغاز این دوستی عمل گلاره را با لبخندی مهربان مورد تایید قرار دادند .  انیس در حالی که آنها را به داخل اتاق دعوت می کرد به خاتون گفت : خاتون جان اسپند ها را دادی به سید گل دعا بخواند .  خاتون با یاد آوری قولی که به او داده بود به آرامی بر روی دستش زد و گفت : ای وای فراموش کردم از خانه بیاورمشان و ادامه داد : اتفاقا امروز با ساحل به زیارتگاه رفتم و اسپند ها را به خواست و نیت خودت به سید گل دادم

۱ ۳ ۳
اما فراموش کردم آنها را از خانه بیاورم ، راهی نیست همین الان می روم میارمشان . انیس با چهره ای مشوش گفت : نه نمی خواهد دیر می شود من به کمک تو احتیاج دارم . خاتون با خنده گفت : گر چه این اولین تجربه تو است اما به خواست خدا که تا این ساعت به خیر گذشته حالا می روم و زود بر می گردم . در آن میان گلاره برای کمک به انیس و خاتون پیشنهاد کرد او برود . خاتون با فکری کوتاه گفت : بسیار خوب من حرفی ندارم زود برگرد .  انیس هم با خیالی آسوده به گلاره گفت : تنها نیستی ؟  گلاره با تکان سر گفت : نه زود بر می گردم و با این حرف از در خانه خارج شد .  ابتدا نگاه کردن به کوچه نیمه تاریک او را به وحشت انداخت و خواست از تصمیمش منصرف شود اما با یاد آوری چهره مشتاق انیس و قولی که به او داده بود سعی کرد به خودش جرات دهد برای همین زیر لب گفت : چیزی نیست که من از آن بترسم ، و قدمهایش را با اطمینان بیشتری بر داشت . با دور شدن از خانه افکارش بار دیگر متوجه ترسش شد و این ترس در آن تاریکی شدت گرفته بود .  ناگهان گلاره در میان کوچه با شنیدن نامش لحظه ای از حرکت ایستاد ، صدای قدمهایی که از پشت سر به او نزدیک می شدند را بخوبی شناخت . نمی دانست که چه باید انجام دهد به همین خاطر با مکثی کوتاه به سمت یزدان چرخید  . یزدان خودش را به گلاره نزدیک کرده بود چنان که در همان تاریک و روشن کوچه هم گلاره کاملا او را می دید . سلام کوتاه گلاره را یزدان پاسخ گفت : و پس از آن با نگاهی به گلاره گفت : تو ترسیدی ؟  گلاره سرش را به علامت نفی تکان داد اما این پاسخ چندان هم صحیح نبود . گلاره به آرامی سوال کرد : برای چه به اینجا آمدید ؟ یزدان همچنان که در مقابل گلاره ایستاده بود به گلاره نگاه کرد و گفت : برای پیدا کردن گمشده ام .  اشک آرام و بی صدا از گونه های گلاره فرو غلطید که در روشنایی اندک کوچه یزدان متوجه آنها شد . به آرامی دستش را برای پاک کردن اشکهای گلاره پیش برد و در همان حال گفت : گریه نکن ، به من نگاه کن و بگو که تو گمشده ام هستی ؟  سکوت گلاره باعث شد که یزدان بگوید : به من بگو که از چه می ترسی ، گلاره سرش را بالا گرفت و به چشمان یزدان نگریست ، در همان حال به سختی گفت : رفاه زندگی شما مرا ترساند ، احساس کردم تحقیر شدم و این برای من خیلی سخت بود .  یزدان با نفسی آسوده گفت : آه حالا یادم آمد گریه آن روزتان . . . آه خدا یا چقدر احمق بودم که متوجه نشدم ، اما اگر دیدی برای دیدن تو به اینجا آمدم باید بدانی که واقعیت و اعتقاد من فقط تویی .  یزدان پس از لحظاتی برای دانستن آنچه که در ذهن گلاره بود از او سوال کرد : به چه فکر می کنی ؟ گلاره گفت : به آنچه که شما گفتید . یزدان از صحبت ساده او لبخندی زد و گفت : خوشحالم که از صحبتم به سادگی نگذشتی و سپس با نگاهی عمیق ادامه داد : خوشحالیم علتی دیگر هم دارد و آن این است شما را در لباسی دیدم که برایم پیام آور شادی و دور شدن غمهاست . و حالا باز از شما سوال می کنم آیا من گمشده ام را می یابم ؟ و سپس در ادامه گفت : لازم نیست همین امشب جوابم را بدهی از تو می خواهم یک بار دیگر فکر کنی ، به زودی پاسخش را از تو می خواهم فعلا خدا نگهدار .  یزدان قدمی از گلاره فاصله گرفت اما لحظه ای ایستاد و بار دیگر به سمت گلاره رفت و در مقابل او ایستاد و با مهربانی به او نگاه کرد و گفت : تو برایم مهمی چون دوستت دارم باور کن خدا نگهدار .

۱ ۳ ۴
خاتون با وجود نگرانی از دیر آمدن گلاره به توضیحات کوتاه او بسنده کرد و دیگر در این باره صحبتی نکرد و گونه های گلگون گلاره را به خوشنودی از حضور در آن جشن تعبیر کرد .  گلاره در تمام طول شب نا باورانه به آنچه که در این چند روز برای او پیش آمده بود فکر کرد و در آخر افکارش متوجه نگاه پر محبت مردی شد که صداقت کلامش قلب گلاره را به طپش وا می داشت . فصل سی و دوم   حیاط خانه خاتون هنوز از وسواس جاروی گلاره رهایی پیدا نکرده بود که متوجه ورود فردی به حیاط شد . با بلند کردن سر از شدت شگفتی آنچه که در مقابلش می دید بی اختیار قدمی به عقب بر داشت ، اما یزدان با آرامشی که در حرکات و رفتارش بخوبی آشکار بود به گلاره گفت : آمدم تا میهمانت شوم ، چرا تعجب کردی ؟  گلاره با همان چهره متعجب سلام کوتاهی کرد و خواست سخنی بگوید که در همان هنگام خاتون و گلاب هم به حیاط وارد شدند . گلاب با دیدن یزدان گویی خاطرات خانه قدیمیشان برایش زنده شده ، به سمت یزدان دوید و با خوشحالی گفت : آقا یزدان شما برای دیدن ما به اینجا آمدید ؟ یزدان با بوسه ای که بر پیشانی گلاب می زد گفت : بله گلاب جان برای دیدن شما به اینجا آمدم . و سپس با رو کردن به خاتون که متعجب او را نگریست گفت : باید ببخشید بی اطلاع بودن از همسایه های خوب کوچه آبگیر مرا به اینجا کشاند و سپس با لبخندی کوتاه افزود : متاسفم بایست اول خودم را معرفی می کردم ، یزدان شایگان هستم از ساکنین کوچه آبگیر . خاتون با چهره ای متفکر رو به یزدان گفت : کدام خانه متعلق به شماست ؟ یزدان با تکرار لبخندش گفت : خانه ای که من در آن سکونت داشتم متعلق به زنی بنام زیباست .  خاتون در هنگام شنیدن نام زیبا با اشتیاقی زیاد رو به یزدان گفت : آه تو همان پسر زیبا هستی یزدان با فرود آوردن سر گفته خاتون را تایید کرد . خاتون با لحنی شتاب زده به گلاره گفت : می دانی من و زیبا از دوستان قدیم هم بودیم و از همان زمانی که برای نگهداری این آقا داوطلب شد دیگر از او خبری ندارم .  یزدان در مقابل صحبت خاتون با حالتی طنز آلود گفت : پس به این ترتیب من بی خبر باعث جدایی دو دوست شدم  . خاتون برای توضیح بیشتر دوستیش با آنا رو به یزدان گفت : آن خانه ای که تو از آن اسم بردی برای من و زیبا فرا تر از تعریف ساده یک خانه یا کلبه بود . این صمیمیت تا زمان مرگ ناگهانی همسرش که سه ماه از زندگیشان نمی گذشت ادامه داشت ، پس از آن اگر اشتباه نکنم با معرفی یکی از آشنایان برای نگهداری فرزند یک خانواده به تهران رفت و حالا بیش از سی سال از آن تاریخ می گذرد .  یزدان به خاتون گفت : آنا تابستان امسال در همان کلبه به تجدید خاطراتش پرداخت و اگر می دانست که شما را در اینجا می بیند یقینا به دیدارتان می آمد .  خاتون یزدان را به داخل خانه دعوت کرد و یزدان هم با تشکر از او دعوتش را پذیرفت . یزدان در همان ابتدای ورودش به اتاق تمامی آنجا را در نگاهی کامل از نظر گذراند .  در بالای اتاق طاقچه ای قرار داشت که بر روی آن قابی چوبی و آینه شمعدانی قدیمی بود ، از ظاهر آینه شمعدان چنین بر می آمد که متعلق به زمان ازدواج خاتون می باشد . درون قاب هم که با روبانی سیاه تزئین شده بود تصویر مردی با ریش و موی انبوه بود که یزدان حدس زد بایست آن تصویر همسر خاتون باشد .

۱ ۳ ۵
نگاه یزدان بار دیگر در اتاق به گردش در آمد ملحفه های سپید و تمیز با حاشیه دوزی دستی بخوبی از حسن سلیقه صاحب خانه حکایت می کرد . در اتاق گلاب بی وقفه برای یزدان از اتفاقاتی که در طول این مدت بر آنها گذشته بود صحبت می کرد و یزدان نیز با مهربانی و توجه به حرفهای او گوش سپرده بود و تا زمانی که پری برای بازی بدنبالش نیامده بود همچنان در حال صحبت بود .  با رفتن گلاب پس از دقایقی خاتون با سینی چای به اتاق وارد شد و یزدان به احترام او از جایش برخاست . در نظر یزدان خاتون پیر زنی بود که صورت مهربان و صمیمیش او را بیاد آنا می انداخت ، خاتون در هنگام تعارف چای به او گفت : پسرم مثل اینکه دیدن همسایگانت برای من هم خوش یمن بوده ، ای کاش بتوانم زیبا را به همین زودی ببینم .  یزدان در پاسخش به آرامی گفت : اگر خداوند بخواهد همزمان دو خبر مسرت بخش را به آنا می رسانم .  گر چه صحبت یزدان کامل نبود اما خاتون از چهره مشتاق یزدان پی به رازی برد که در ابتدای دیدارش در چشمان گلاره هم دیده بود . با این فکر خاتون به آشپزخانه برگشت و به نزد گلاره که خاموش و متفکر بر لبه پنجره نشسته بود رفت و با لبخندی به او گفت : گلاره جان برای چه میهمانت را تنها گذاشتی و اینجا نشستی ؟  گلاره به آرامی گفت : خودم هم نمی دانم ، و پس از مکثی کوتاه با بغضی که صدای او را گرفته بود گفت : ای کاش به اینجا نمی آمد . خاتون با خنده ای مادرانه سر گلاره را به سینه فشرد و گفت : گلاره جان از تو می خواهم که برای خوشآمد گویی به اتاق بروی و این ظرف شیرینی را هم همراهت ببری . گلاره نگاه مضطربش را به چشمان خاتون دوخت و خاتون با اطمینان دادن به گلاره گفت : عجله کن شاید بخواهد چایش را با شیرینی بخورد .  گلاره بی هیچ صحبتی ظرف شیرینی را بر داشت و یا قدمهایی کند به سمت اتاق رفت . با وارد شدن گلاره به اتاق ، زدان سلام دوباره او را به آرامی پاسخ گفت : حالت آشفته و دگرگون گلاره چنان بود که می خواست پس از گذاردن ظرف شیرینی بر زمین از اتاق بیرون رود . و یزدان با درک این احساس در لحظه ایکه گلاره ظرف شیرینی را مقابلش می گرفت دست او را گرفت و با جدیتی که برای گلاره جای شگفتی داشت گفت : بنشین و به حرفهایم گوش کن . و با این صحبت گلاره را در مقابلش نشاند . یزدان با نگاهی به گلاره گفت : اگر دیدی که امروز بی هیچ تردیدی میهمانت شدم باید بدانی که من تصمیم آخرم را گرفته ام همانطور که آنشب هم به تو گفتم و حالا مشتاق صحبت تو هستم تا از تردید به یقین برسم ، حرف بزن . گلاره پس از لحظاتی سکوتش را شکست و گفت : شما از تردیدی صحبت می کنید که ماهها من از آن با نام حماقت یاد کردم ، حماقت دختری ساده که فاصله ها را ندید .  یزدان با صدایی تسلی بخش رو به او گفت : چرا حماقت ، پس احساس من چیست ؟ سکوت گلاره به طول نینجامید که یزدان بی حوصله از جایش برخاست و گفت : سکوت شما به من هیچ کمکی نمی کند خواهش می کنم حرف بزنید اما بدانید که من برای دوست داشتن شما را اجبار نمی کنم .  انگار که نیرویی بزرگ راه صحبت گلاره را گرفته بود چرا نمی توانست در مقابل یزدان از انتظارش صحبت کند و از احساسی که او را در شرایط سخت به آینده امیدوار می کرد .  گلاره در سکوت به چرا هایی فکر می کرد که در مقابل قدرتی برتر خاموش بودند . در آن هنگام یزدان با گرفتن دست گلاره نفسی عمیق کشید و گفت : بار ها از احساس من با خبر شدید برای پاسخ شما را اجبار نمی کنم امشب می توانید کاملا فکر کنید ، عصر فردا در کنار آبگیر منتظرتان می مانم این بهترین راه است که مرا پس از مدتها

۱ ۳ ۶
آسوده می کند . سپس با نگاهی به گلاره گفت : وای کاش این را هم بدانی که من شیفته همان نگاه عاری از ریای تو هستم . و سپس بی هیچ صحبتی دیگر اتاق را ترک کرد .  خاتون در میان حیاط با اصرار از یزدان خواست که نهار را با آنها باشد اما یزدان با لبخندی کمرنگ که بر لب داشت نهار را به آینده موکول کرد و خیلی زود از خاتون خداحافظی کرد .  در هنگام حرکت بسمت کلبه چنان ذهن یزدان از آشفتگی های آنروز خسته بنظر می رسید که در هنگام رسیدن به کافه تصمیم گرفت برای رهایی از این حالت به دیدار عمید برود برای همین با روشن کردن پخش ماشین راه رشت را در پیش گرفت .  عمید با دیدن یزدان در حالی که با خوشحالی به او خیر مقدم می گفت افزود : همین الان در فکر تو بودم خوش آمدی . پسرم ، صحبت عمید باعث رضایت و دلگرمی یزدان شد چنان که در پاسخ عمید گفت : باور کنید که همیشه از خداوند سپاسگزارم که باعث آشنایی من با شما شده است . صحبت با شما همیشه مرا آرام می کند .  عمید با لبخندی صمیمی دستی به شانه یزدان کشید و گفت : متشکرم تو برای من همان پسرس هستی که آرزویش را داشتم .  یزدان در مقابل عمید به احترام صحبتش سر فرود آورد و در همان حال گفت : نمی دانم که آیا توانستم احساس قلبیم را بر زبان بیاورم یا نه . عمید با گرفتن مضراب تار در دستانش گفت : اما فرزند همانطور که می دانی هر آنچه که از دل بر خیزد به یقین بر دل می نشیند . صحبت تو هم به صدق همین احساس ژرف بر من تاثیر گذار بوده حالا از خودت برایم بگو ، از چهره ات که نتوانستم چیزی درک کنم .  یزدان با لبخندی کوتاه از جایش برخاست و در میان مغازه شروع به قدم زدن کرد و در همان حال گفت : تا عصر فردا من هم چیزی نمی دانم فعلا منتظرم .  عمید با کشیدن نفسی بلند گفت : امشب یلدای زندگی تو است . بلند ترین شب در نظر تو . اگر دوست داشته باشی می توانی میهمان من باشی ، خانه من هم پس از مدتها شاهد آمدن میبهمان عزیزی خواهد بود . یزدان گفت : ای کاش این افتخار را به روزی دیگر موکول می کردی ، چرا که نمی خواهم با افکار آشفته ام شما را هم خسته کنم .  عمید با برخاستن از جایش رو به یزدان خواند :  دلا منال ز شامی که صبح در پی اوست  که نیش و نوش بهم باشد و نشیب و فراز  و سپس لفزود : آنچه که گفتم جزء لا ینفک زندگی همه است حالا دیگر برویم .  با قبول پیشنهاد عمید ، یزدان پس از مدتی کوتاه به همراه او از مغازه خارج شد . خانه عمید به همان زیبایی بود که یزدان فکر می کرد . حیاط خانه با وجود وسعت کمش دو باغچه داشت که با حاشیه کج آجری از حیاط جدا شده بودند و حوضی کوچک که زیبایی حیاط را چند برابر کرده بود .  برای یزدان از همه جالب تر دیوار اتاقها بود که با نسب انواع ساز های قدیمی و تابلو های خطاطی توجه هر بیننده را بخود جلب می کرد . بر روی طاقچه دو جا شمعی بلور قرمز قرار داشت در کنار آنها قابی بود که در آن با خطی زیبا نوشته شده بود :  گفتی که ز بهر مجلس افروختنی  در عشق چه لفضهاست اندوختنی

۱ ۳ ۷
ای بی خبر از سوخته و سوختنی  عشق آمدنی بود نه آموختنی    »سنایی  « تکرار خواندن شعر باعث لبخندی در یزدان شد و این حالت از نگاه عمید هم دور نماند به طوری که با ایستادن در کنار یزدان با نگاهی به تابلو گفت : حافظ ، سعدی ، مولانا ، سنایی و دیگر شاعران چه در زمان گذشته و چه معاصر از احساسی صحبت کردند که هر کس به طریقی آن را معنا کرده اما در همه اشعار لطافت و جذب روح یک خصیصه مشترک است که بر زبان آورده شده و بسته به نگاه انسان هم به نوعی تعبیر می شود .  یزدان به آرامی رو به عمید کرد و گفت : براستی که همینطور است و تفسیر تو پاسخی است به تمام تعبیر ها .  عمید گفت : حالا می خواهم چیزی دیگر نشانت دهم و نظرت را بپرسم . سپس با یزدان به اتاقی دیگر وارد شد و در همان حال اشاره به تاری کهنه که بر دیوار قرار داشت گفت : بنظر تو با شکوه نیست . و آنرا برداشت به دست یزدان داد ، یزدان با نگاهی دقیق به تار گفت : واقعا که زیباست و با اشاره به سیمهای آن ادامه داد : وجود پنج سیم بر این تار هم بخوبی از قدمت آن حکایت می کند .  چشمان مشتاق عمید نشان می داد که صحبت یزدان کاملا او را قانع کرده برای همین گفت : بله این تار پنج سیم دارد و این بر خلاف تار هایست که الان ساخته می شوند . همانطور که می دانی درویش خان استاد موسیقی یک سیم به تار های قدیم افزود .  متاسفانه این تار هم اکنون بجز یک دکور بر دیوار ، کاری دیگر نمی تواند انجام دهد . که البته همان هم ابهتی دارد . با تایید صحبت عمید توسط یزدان ، پیر مرد او را به نشستن دعوت کرد و یزدان در کنار میز پایه کوتاهی که وسایل خطاطی عمید بر آن قرار داشت نشست . در مقابل یزدان راهرویی قرار داشت که در سمت چپ اتاق واقع شده بود .  در میان راهرو بر روی پایه ای فلزی چند گلدان چوبی قرار داشت که یزدان از آن فاصله نوع گل در گلدانها را تشخیص نداد برای همین با آمدن عمید به اتاق از نوع گلها سوال کرد و عمید با آوردن یکی از آنها گفت : شقایق است . این ساقه سبز تا مدتی دیگر میهمان عاشق ترین گل هستی خواهد شد . تا آن زمان دوستدارانش به نوعی منتظر خواهند بود . یزدان با گفتن : واقعا زیباست ، گلدان را از دست عمید گرفت و با نگاهی به آن برای باز گرداندنش از جای برخاست و عمید هم از اتاق خارج شد .  تا هنگام صرف شام صحبت آنها در جملاتی کوتاه خلاصه می شد و پس از آن در فراغتی که بدست آورده بود به پیشنهاد عمید تصمیم گرفته شد راه طولانی تا سحر را با صحبت کردن ، کوتاه کنند .  یزدان با نگاهی عمیق به پیر مرد پیشنهادش را پذیرفت و عمید با درک نگاه یزدان گفت : بهتر است برای شروع صحبت ، بگویی که به چه فکر می کنی ؟ یزدان با مکثی کوتاه گفت : داشتم به این فکر می کردم شما مرا به یاد عارفی می اندازید که بواسطه عمیق بودن روحش در صداقت ، انسان را تحت تاثیر خود قرار می دهد . عمید در همان حال که به کار خطاطی اش پرداخت از یزدان خواست آنچه را که در مورد عارف می داند برای او بگوید و یزدان با مکثی نسبتا کوتاه گفت : سوال سختی است نمی دانم چه بگویم . عمید لحظه ای دست از کار کشید و گفت : بهترین جوابی را که می خواستم در یافت کردم چرا که کلمه عرفان را به معنای لغوی آن نمی بایست شرح داد و برای درک کامل آن هم آگاهی زیادی می طلبد .

۱ ۳ ۸
یزدان با نگاهی به چشمان آبی عمید گفت : بله همینطور است . عمید دقایقی سکوت کرد و سپس انگار که چیزی را تازه متوجه شده باشد گفت : یزدان خودت می دانی که چقدر با چندین ماه پیش فرق کردی حتی نگاهت هم آنرا تایید می کند ، اوایل سر سخت بودی و بی حوصله ، اما الان . . .  خنده عمید باعث خنده یزدان شد . سپس یزدان رو به عمید گفت : از صحبتهایم به این موضوع پی بردید ، اینطور نیست ؟ عمید گفت : شاید اینطور باشد البته زبان گر چه گویای تمامی احساسات و افکار نیست اما زبانی که از احساسی عمیق حکایت کند حتما بر تمام وجود فرد اثر خواهد گذاشت این را هم بدان که گفتار پیش از آنکه با تاکید و قسم محکم شود سادگی و صداقت بر استحکام آن خواهد افزود . همانطور که عمید انتظار داشت صحبتش باعث آرامش خاطر یزدان شد بطوری که تا ساعتی قبل از سحر صحبت آنها به دلواپسیهای آزار دهنده منتهی نشد و ساعتی به طلوع خورشید عمید یزدان را به استراحتی کوتاه دعوت کرد . و یزدان با احساس خستگی که وجودش را بی رمق کرده بود پذیرفت .  صدای بارانی که از حیاط بگوش می رسید باعث شد یزدان با تکانی شدید از خواب برخیزد و در بستر بنشیند ، در لحظه ای کوتاه نمی دانست که کجاست اما این فراموشی کوتاه مدت با آمدن عمید به اتاق پایان یافت .  عمید با دیدن یزدان در حالی که به او لبخند می زد گفت : صبحت بخیر پسرم ، گر چه نزدیک صبح بود که خوابیدی اما آمدم که بیدارت کنم تا از این باران و شمیم دل انگیز بهاری استفاده کنی . یزدان با نگاهی به ساعتش گفت : صبح بخیر ، باید مرا ببخشید فراموش کردم که می بایست به مغازه بروید .  آخرین کلمه صحبت یزدان با خنده بلند عمید در هم آمیخت و یزدان بی آنکه دلیل خنده عمید را بداند متعجب به او نگریست و عمید با گشودن پنجره گفت : بهتر است لباس بپوشی هوای بهاری هم انسان را دچار مشکل می کند در ضمن اگر فراموش کردی باید یادت بیاورم که امروز جمعه است .  یزدان که تازه دلیل خنده عمید را در یافته بود گفت : آه فراموش کرده بودم . سپس از جایش برخاست و در کنار عمید به تماشای حیاط ایستاد .  با فکر اینکه شب گذشته بر خلاف تصورش سریع گذشت بی اختیار زیر لب گفت : بالاخره شب رفت و صبح آمد . عمید همچنان خیره به حیاط در پاسخش گفت : گذر سریع روز ها گاهی برای ما خوشایند و زمانی غیر قابل قبول است . و سپس در حالی که نگاهش را از حیاط به یزدان می دوخت ادامه داد : این همان روزی است که منتظرش بودی اما باید بدانی که التهاب تو باید در سایه عقل و منطق باشد . یزدان حرف او را پذیرفت و عمید در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : حالا بهتر است به فکر یک صبحانه کامل باشم .  با صرف صبحانه یزدان قصد رفتن کرد و عمید با خنده گفت : مانعت نمی شوم اما بهتر نیست که در این باران رفتنت را کمی به تاخیر بیندازی . یزدان با نگاهی به حیاط گفت : استشمام هوای بهاری آرامش بخش است و بار دیگر بر رفتنش تاکید کرد . عمید با دیدن تصمیم رفتن یزدان بی هیچ صحبتی دیگر از جای برخاست و به یزدان گفت : بسیار خوب اما لحظه ای صبر کن . سپس از اتاق بیرون رفت . انتظار یزدان زیاد بطول نیانجامید و عمید خیلی زود در حالی که در دستش همان تار قدیمی و قطعه ای کاغذ بود به اتاق باز گشت و رو به یزدان گفت : از تو می خواهم که اینها را به عنوان یاد بود از من قبول کنی . یزدان خواست چیزی بگوید اما منصرف شد و با گرفتن آنها از دست عمید نگاهی به کاغذ کرد و زیر لب چنین خواند :  از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

۱ ۳ ۹
یادگاری که در این گنبد دوار بماند    »حافظ  « و سپس به نشانه احترام با بوسه ای که بر تار و شعر نوشته شده عمید زد آنها را به پیشانی چسباند . این کار یزدان چنان بر عمید تاثیر گذاشت که باعث شد پیر مرد چندین بار پیشانی یزدان را ببوسد و رو به او گفت : پسرم یزدان موفق باشی به خدا می سپارمت .  احساس یزدان با اشکهای آرامی که بر گونه جاری شده بودند عمید را دگرگون کرد و پس از تاملی گفت : مرا از خودت بی خبر نگذار . یزدان با تکان سر صحبت عمید را پذیرفت و به همراه عمید از اتاق خارج شد . پیر مرد با وجود اصرار زیاد یزدان که از او می خواست در زیر باران او را بدرقه نکند تا ابتدای کوچه آمد و یزدان با اطمینان دیداری نزدیک از عمید جدا شد .  عصر هنگام یزدان در میان باران با قدمهایی کند به باغ آبگیر رفت . در هنگام ایستادن در کنار آبگیر چشمان نافذ و گیرایش تمامی محوطه آبگیر را از نظر گذراند و بی آنکه این نگاه نتیجه ای را که طالب آن بود کسب کند بر روی تخته سنگ همیشگی خود نشست .  قطرات باران بی وقفه از شاخه های درختان بر او فرود می آمدند و یزدان بی توجه به آنها در افکارش به گردش پرداخته بود .  چشمهایش مطیعانه حبابهایی که به وسیله قطرات باران بر سطح آبگیر بوجود می آمدند را دنبال می کرد . گاهی از انقباض شدید چهره اش براحتی می شد به دگرگونی درونش هم پی برد . پس از گذشت ساعتی از زمان آمدنش التهاب و اضطراب بر او چنان فشار آورده بود که در کنار آبگیر شروع به قدم زدن کرد و در همان حال زیر لب به خودش گفت : یادت نرود انتخاب را به خودش واگذار کردی و شاید خواست قلبی اش بر نیامدن باشد . با این فکر لحظه ای از حرکت ایستاد و سرش را برای تنفسی عمیق به سمت آسمان گرفت . باران مو هایش را مواج تر از قبل بر پیشانی چسبانده بود ، با نگاهی به لباسهای خیسش خواست ما بقی زمان انتظار را در کلبه به سر ببرد اما خیلی زود از این کار منصرف شد و با نگاهی به ساعتش که پنج و پانزده دقیقه را نشان می داد با خود گفت : کمتر از ساعتی دیگر انتظار من به پایان خواهد رسید برای همین بهتر است در این فرصت باقی مانده یک بار دیگر تمامی محدوده آبگیر را در ذهنم به یادگار نگه دارم شاید که در آینده هیچ زمان موفق به دیدار این مکان نشوم . به همین منظور نگاهش را به اطراف چرخاند و با این فکر که محیط آبگیر با چهره متفاوت نسبت به گذشته به سمت بهار می رود در کنار درخت انتهای جوی آبگیر ایستاد و با لمس خزه های اطراف تنه درخت با خود گفت : احساس می کنم سبزی خزه ها از قبل بیشتر شده براستی که زیباست .  ناگهان از راه باغ صدایی به گوش یزدان رسید بطوری که شتابان رو به آن سمت چرخید اما آنچه را که می دید چیزی نبود که انتظارش را می کشید . دختر بچه ای که با پنهان کردن خودش در زیر شالی بلند بسرعت از آنجا می گذشت باعث شد که یزدان نگاهی دیگر به ساعتش بیندازد . عقربه های ساعت در کمال صداقتی تلخ عدد شش را نشان می دادند و آسمان که با وجود گرفتگیش بخوبی نشان می داد رو به تاریکی می رود . تمام اینها باعث شد که یزدان با تلخی زیر لب بگوید : لعنت به من چرا نمی توانم بروم ، اما دیگر انتظار هم بی فایده است . و با این صحبت قدمهایش را بسمت راه آبگیر هدایت کرد . چهره گرفته و آشفتگی وجودش چنان بود که براحتی سنگینی قطرات باران را هم بر خودش احساس می کرد .

۱ ۴ ۰
در کوچه بی توجه به آنچه که در اطرافش قرار داشت راه کلبه را در پیش گرفت . طوری با افکارش مشغول بود که صدای آرام و زنانه ای را که به او سلام کرد را نشنید ، با گذشتن چند قدم از صاحب صدا بی اختیار بر جایش ایستاد و به عقب نگاه کرد سلام دوباره ای که به او می شد و دیدن همان چهره ساده ای که در زیر آن احساس پاک و شرم آلود نگاهش را به زمین دوخته بود باعث شد قدمی بسمتش بردارد . گلاره با وجودی که لباس اهدایی اش را کاملا خیس کرده بود همچنان در سکوت ایستاده بود . یزدان با ایستادن در مقابل گلاره با مهربانی گفت : خیلی منتظر شدم . گلاره با لبخندی ملایم گفت : من هم خیلی انتظار کشیدم .  یزدان به او پیشنهاد کرد که به دیدار آبگیر بروند و در همان حال گفت : خوشحالم که آمدید . با رسیدن به کنار آبگیر یزدان با ایستادن در کنار همان درخت انتهای آبگیر در حالی که دستها را به سینه تکیه می داد با نگاهی آرام بخش به گلاره گفت : آمدنت به اینجا نشان می دهد که مرا باور کردی اما دلم می خواهد همین نکته را هم از زبانت بشنوم ، آیا کمکم می کنی ؟ گلاره خیره به حبابهای سطح آبگیر گفت : آمدم چون خیلی وقت پیش باورت کرده بودم .  یزدان به گلاره نزدیک شد و در همان حال با نگاهی شیفته وار به او گفت : به چشمانم نگاه کن و بگو که از نگاهم ترسی نداری . گلاره نگاهش را از آبگیر بسمت چشمان یزدان برد و به آهستگی گفت : از نگاه شما نمی ترسم .  یزدان احساس کرد که جواب گلاره نا تمام مانده برای همین گفت : در کنار من از هیچ چیز نمی ترسی ، این را به تو اطمینان می دهم . یزدان دستش را به زیر چانه گلاره برد و سر او را بلند کرد و با همان نگاه دلنشین افزود : دوستت دارم گلاره ، از این به بعد تو به من تعلق داری و من به تو . گلاره با صدایی آرام که بسختی شنیده می شد گفت : نمی دانم آیا لایق چنین احساسی هستم . یزدان در پاسخش گفت : صداقت نگاهت مدتهاست که نگاه مرا هم به زندگی عوض کرده پس این سوال را من باید از خودم بپرسم .  با صحبت یزدان لحظه ای میانشان سکوت برقرار شد و یزدان با یاد آوری موضوعی ، الله ای را که مادر به او داده بود را از گردنش باز کرد و خود بگردن گلاره انداخت و در همان حالی که مو های آشفته گلاره را از صورتش کنار می زد گفت : حالا دیگر تو شریک غمها و شادیهایم و تمام لحظاتم هستی ، اینرا تو هم بر زبان بیاور می خواهم آبگیر و درختان اینجا حتی سرخسها هم از آن آگاه شوند . گلاره زیر لب گفت : از این به بعد شریک غمها و شادیهایت و شریک تمامی لحظات تو هستم .  یزدان با شادی نگاهی عمیق به چهره گلاره کرد و گفت : امشب با وجود هوای گرفته ای که حتی یک ستاره هم در آسمان دیده نمی شود من بر روی زمین ستاره ام را یافتم ، متشکرم گلاره . و پس از مکثی کوتاه گفت : آیا موافقی که همین امشب همه را از این خبر آگاه کنیم ؟  باران بی وقفه بر زمین و سطح آبگیر برخورد می کرد . گر چه شب از راه رسیده بود و تاریکی همه جا را در خود گرفته بود اما گلاره و یزدان با داشتن احساس مطبوعی از ترسیم روز هایی زیبا ، هم دوش یکدیگر از باغ آبگیر خارج شدند و یزدان با اندیشیدن و یقین به گفته عمید که می گفت : واقعیت حتی اگر تلخ باشد از تردید ها و اگر ها برتری دارد ، همراه با گلاره در کوچه آرام به قدم زدن پرداخت و گلاره با نگاهی به تکیه گاه اطمینان بخش خود آرام و آسوده خاطر با او همقدم شد . فصل سی و سوم

۱ ۴ ۱
شب گذشته ساعتها به چهره محبوب همسرم که آرام در خواب بود نگاه کردم ، نفسهای گرم او زندگیم را چنان گرما بخشیده که حقیقتا گاهی مرا به وحشت می اندازد .  در کنار گلاره تخت کوچک دخترم قرار دارد که او هم با آمدنش زندگیم را کامل کرده به پیشنهاد عمید اسمش را یسنا که به معنی نماز ، ستایش و پرستش است گذاشتم یسنای عزیز من و گلاره . . .  نزدیک به پنج سال از ازدواجم با گلاره می گذرد ، دیگر خانه در نظر منو آنا سکون خسته کننده ای ندارد چرا که ما خانواده ای شلوغ را تشکیل داده ایم .  خانم مقدم به خواست من و آنا در کنار ما زندگی می کند ویگران و گلاب همچنان که به تحصیلاتشان ادامه می دهند عصر ها هم به کلاس موسیقی می روند .  امروز صبح برای همه ما روزی بیاد ماندنی نیست چرا که پدر و مادر تا ساعتی دیگر برای جشن سال نو به نزد ما می آیند . . .  با صدای گلاره که مرا از حیاط صدا می زند به بالکن می روم . یسنای عزیزم در کنار گلاره به آب دادن گلها پرداخته و یزدان هم به او کمک می کند . یزدان پسر فرامرز و مرجان است که بیشتر روز ها برای بازی و دیدن مادر بزرگش به اینجا می آید .  یسنا به استثناء مو های مواجش تمامی چهره صبور مادرش را گرفته است . چند روز پیش آنا به من گفت که یسنا هم می رود تا با نشیب و فراز بسیار بمانند پدرش زندگی را آنطور که می خواهد طی کند و من با یقین این صحبت به یسنا خواهم آموخت که در سخت ترین شرایط هم با عشق زندگی کند .  بکمک فرامرز بزرگترین موسسه موسیقی را با عنوان نقاب تاسیس کردیم تا موسیقی این نوازشگر روح و جسم را گسترش دهیم .  و حال تصمیم گرفته ام با کمک آنا و گلاره بار دیگر از همان ابتدا به مرور زندگیم بپردازم ن.شتن آنها گر چه کاری سخت نیست اما یاد آوریشان شاید باعث برگشت آشفتگیهایم شود که البته آنهم با داشتن عزیزانم خیلی زود رفع می شود ، به همین خاطر با یقین کامل آنها را می نویسم و تقدیمش می کنم به عزیزانم . . .   پایان


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>