Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان راز دل وحشی –قسمت پنجم

$
0
0

رمان راز دل وحشی – قسمت پنجم

re1244

اما پس از مدتها یزدان با پذیرفتن خیلی از واقعیتها ، بار دیگر از لنز استفاده کرده بود که این نشان از تحولی بزرگ بود . در میان پلکان سالن صدای شایگان همه را به خود جلب کرد و او با غرور و افتخار فراوان در هنگام رو کردن به حاضرین با صدای بلند گفت : خانمها و آقایان محترم متشکرم که این افتخار را به من دادید تا خوشحالیم را از آمدن پسرم به ترکیه با شما جشن بگیرم و حال معرفی می کنم ، پسرم یزدان شایگان همان که می بایست از امروز دست پدر و مادرش را برای یاری در دست بگیرد . در میان صدای کف زدنها شایگان به یزدان نزدیک شد و با در آغوش گرفتن او لحظه ای به یزدان خیره شد و سپس همگام با او پایین حرکت کرد .  مادر به مانند عادت همیشگی خود با پوشیدن دو پیسی به رنگ زرشکی تیره با ظرافت و زیبایی تمام اولین کسی بود که از میان جمع به یزدان نزدیک شد . بوسه آرام یزدان بر پیشانی وی باعث شد که از صمیم قلب بگوید : پسرم آرزو می کنم این افتخار را به من بدهی که همیشه در کنارم بمانی . و یزدان آرام در گوشش زمزمه کرد : مادر این را بدان در هر کجا که باشم شما را دوست می دارم .  ثریا با گفتن متشکرم پسرم ، آرام از کنار یزدان دور شد و فرصت را به دیگران داد تا مراسم معارفه را با یزدان انجام دهند .  در میان حاضرین نگاه یزدان به دختری جلب شد که با پوشیدن شومیزی از جنس حریر سفید نگاه همگان را به خودش معطوف کرده بود .  مو های بلند و قهوه ای رنگش که در قسمت پیشانی بر روی آنها نواری زرد رنگ تا پشت سر بسته شده بود او را زیبا تر نشان می داد ، حضور او در تمامی دوره های رقص این فکر را در ذهن یزدان انداخت که او هیچگاه از رقصیدن خسته نخواهد شد . در هنگام معارفه با بهرام شایگان برادر دوم شایگان معلوم شد آن دختر که براستی زیبائیش تمامی جشن را تحت الشعاع خود قرار داده بود پریوش فرزند دوم بهرام شایگان است .  پریوش در هنگام رو به رو شدن با یزدان در حالی که دستش را به سمت او دراز می کرد گفت : نظرتان در مورد این جشن که به افتخار شما ترتیب داده شده چیست ؟ یزدان با لبخندی کوتاه به کلمه خوب است قناعت کرد و پریوش نا راضی از جواب کوتاه یزدان دست او را گرفت و در حالی که از جمع خارج می کرد گفت : فقط همین ، به نظر من شما باید بهتر از این امشب تان را توضیح دهید . با یک دور رقص موافقید ؟ و بی آنکه منتظر پاسخ یزدان شود او را تا جایگاه رقص برد و یزدان در فرصتی که شتاب کار های پریوش به او تا آن لحظه اجازه نداده بود گفت : متاسفم اما من با رقصیدن هم میانه ای ندارم .  صحبت یزدان باعث شد که پریوش با حرکتی که به سر و گردنش داد با خنده بگوید یعنی شما از قرنهای گذشته به اینجا آمدید ؟ صحبت طنز آلود پریوش چند تن از افراد اطرافشان را هم متوجه خود کرد و در همان حال مردی به سمت پریوش آمد و با دعوتی که برای رقص از او می کرد او را به میان پیست رقص برد . در آن لحظه پریوش با

۱ ۱ ۱
طنازی خود گفت : پس لطفا نگاه کنید و تا آخر شب یاد بگیرید . یزدان با برگشتن به جمع شایگان ، در کنار او نشست .  پس از صرف شام بر خلاف فکر یزدان که احتمال تمام شدن این شب نشینی را می داد تازه بازی پوکر و رقص دسته جمعی کار خودشان را آغاز کردند . با دعوت از پریوش به بازی نیمی از گروه رقص هم در کنار او نشستند بازی تا ساعتی به صبح ادامه داشت و پس از آن جشن به پایان خود رسید .  یزدان در حالی که به سمت اتاقش می رفت به تفاوت میان دو دختری اندیشید که هر دو جذابیتی خاص داشتند اما آنچه که احساسش با تمام وجود ، آن را دوست داشت شرم نگاهی بود که بی اختیار با نگاه کردن به پریوش او را فاقد آن می دید . . .  دو روز پس از برگزاری جشن ، مادر به وسیله تلفن به یزدان اطلاع داد که آقای بهرام شایگان به همراه خانواده اش برای دیدار از او به آنجا آمده اند و خواست که هر چه سریعتر به آنها ملحق شود و یزدان نیز پذیرفت . اما پس از لحظاتی با به صدا در آمدن در اتاقش از روی تخت به سمت در نگریست نمی خواست به فردی که پشت در ایستاده و یقین داشت که مادر نیست اجازه ورود بدهد در همین فکر بود که در باز شد و با شگفتی بسیار پریوش را دید که با همان حالت دیدار قبل به او می نگرد . یزدان از روی تخت برخاست و پشت به او بر لبه تخت نشست ، کار پریوش باعش خشمش شده بود برای همین بدون آنکه رو به سمت او بگرداند گفت : آیا شما همیشه بدون اجازه وارد اتاق می شوید ؟ صدای خنده پریوش از پشت سرش به گوش رسید که گفت : و شما هم همیشه با این گونه صحبت کردن باعث ناراحتی افراد می شوید ، یزدان از صحبت پریوش لبخندی زد و از جایش برخاست و رو به او گفت : بسیار خوب ممنون که آمدید . پریوش بی توجه به لحن صحبت یزدان به داخل اتاق آمد و گفت : حالا این شد نمی پرسید برای چه آمدم ؟ یزدان به سمت شومینه اتاق رفت و با تکیه به دیوار آنجا گفت : بفرمایید می شنوم ، و پریوش بر لبه تخت نشست و گفت : امشب دلیک یکی از شرکای جوان عمو جان ما را برای یک شب نشینی دعوت کرده ، البته فقط جوانها حق آمدن به این جشن را دارند یعنی من و تو .  یزدان با خودش گفت : نه دیگر نمی توانم آن جشن را تحمل کنم ، برای همین رو به پریوش گفت : متاسفم با اسماعیل باید به دیدن قسمت دیگر شهر بروم . پریوش به یزدان نزدیک شد و یزدان بی اعتنا به نبود عینکش بر چشم ، هم چنان در جایش ایستاده بود و پریوش با نگاهی دقیق که به چشمان یزدان می کرد گفت : آه خدای من چقدر جالب است چرا من آنشب متوجه این تفاوت نشدم یزدان بی توجه به صحبت او گفت : بهتر است شما به سالن بروید و من هم تا لحظه ای دیگر به آنجا می آیم . صدای خنده پریوش در گوش یزدان پیچید ، خواست چیزی بگوید اما منصرف شد و پریوش با تاملی کوتاه گفت : بروم ؟ نه تازه برایم خیلی جالب شده اید . سپس با قدم زدن در اتاق اشاره به تار یزدان که در پایه نگهدارنده اش قرار داشت گفت : این طور که معلوم می شود موسیقی مورد علاقه شما تار است . یزدان با نشستن بر صندلی گفت : بله نواختن تار را دوست دارم . پریوش بسمت تار رفت و در حالی که آنرا بدست می گرفت گفت : اما من علاقه زیادی به بانژو دارم و از نواختن آن لذت می برم .  یزدان در حالی که سعی می کرد بی حوصلگیش را از آن صحبتها پنهان کند گفت : بله متوجه هستم بانژو هم مانند گیتار است که البته از پنج تا نه سیم تشکیل می شود .

۱ ۱ ۲
پریوش در حالی که شانه اش را بالا می انداخت گفت : بله درست گفتید ، اطلاعاتتان از موسیقی کامل است و سپس با بر داشتن کیفش از روی تخت گفت : بهر حال هنوز نگفتید که آیا امشب مرا همراهی می کنید ؟ یزدان گفت : احساس می کنم عدم علاقه ام به آن محیط شما را هم کسل کند . پریوش در حالی که بسمت در می رفت گفت : مطمئن باشید علاقه نداشتن شما به آن محیط فقط به خود شما مربوط می شود چون من سعی می کنم از همه چیز رضایت داشته باشم و در ضمن این رفتن به خواست مادر و پدرتان هم است پس قبول کنید ساعت هشت می آیم تا با هم برویم فعلا خدا نگهدار .  صحبت پریوش تمامی کار های او را مشخص کرد به همین خاطر ساعتی قبل از موعد مقرر بار دیگر بکمک اسماعیل لباسهایی را پوشید که از آنها راضی نبود .  در ماشین سکوت پریوش و یزدان چنان عمیق بود که تا هنگام رسیدن به خانه هم شکسته نشد .  در سالن غوغا و هیاهوی جمعیت باعث شد که یزدان از آمدن به آنجا پشیمان شود شب نشینی آن شب هم بمانند جشنی که به افتخار او ترتیب داده بودند از یک خصیصه پیروی می کردند با این تفاوت که وجود جمعیتی که همه جوان بودند باعث شده بود که خنده ها و شوخیها از وقاحتی بیشتر برخوردار باشند .  افراط در نوشیدن همه را بی قید و شاد نشان می داد . علاقه پریوش به جمع باعث شد که خیلی زود از یزدان جدا شود و به مدعوین رقص بپیوندد . لباس دکلته ابریشم خالصی که پوشیده بود او را بسیار زیبا تر کرده بود .  تنهایی یزدان خیلی زود با آشنایی احمد یکی از بچه های ایرانی که سال گذشته به آنجا آمده بود پایان یافت .  اما در میان صحبت احمد یزدان از همانجا که نشسته بود پریوش را دید که بی قیدیش باعث گستاخی جوانی شده بود ، چنان که بازوی پریوش را رها نمی کرد . یزدان با عصبانیت بسرعت از جا برخاست و با شدت جمعیت را کنار زد و در حالی که سیلی محکمی به آن جوان می زد پریوش را از آن جمع بیرون آورد . صدای زیاد استریو ها باعث شد فقط چند نفری که در کنار آنها بودند از جریان مطلع شوند .  شدت عجله یزدان و خشم و عصبانیتش چنان بود که با گرفتن دست پریوش بدون آنکه به او فرصت پوشیدن کامل پالتویش را بدهد از سالن خارج شد و با بیرون آوردن ماشین از پارکینگ او را در ماشین نشاند . سکوت پریوش باعث شده بود که یزدان هم چیزی نگوید و یک راست بسمت خانه رفتند . مادر و شایگان از موضوع بوسیله پریوش مطلع شدند و سعی کردند آن شب یزدان را بحال خودش بگذارند تا قدری آرام شود .   * * * تا یک هفته خبری از پریوش در خانه شایگان نشد اما در آخر هفته پریوش بار دیگر با آمدن به اتاق یزدان با اجباری که براحتی هر کس را متوجه خود می کرد از او عذر خواست و با صحبتهای کوتاهش به توجیح خودش پرداخت و یزدان هم با لبخندی بی رنگ سعی کرد صحبتی نکند . اتفاق افتاده یزدان را بیش از پیش به فکر رفتن انداخته بود و این دلتنگی باعث شده بود که حتی اشتهایش را هم به غذا از دست بدهد . در آن هنگام پریوش رو به یزدان گفت : اگر از دست من ناراحت نیستید ، مرا تا بازار همراهی کنید و یزدان با بستن چشمهایش نفسی صدا دار کشید و در پاسخ به پریوش گفت : بسیار خوب تا لحظاتی دیگر آماده می شوم .  پریوش با شنیدن صحبت آخر یزدان خواست چیزی بگوید اما منصرف شد و از اتاق بیرون رفت .  در ماشین یزدان تمام طول مسیر را در سکوت به رانندگی پرداخت و پریوش با توضیحات کوتاهی که به او می داد راه را مشخص می کرد . یزدان در یافته بود که پریوش به خواست خودش از او عذر خواهی نکرده بود چرا که این

۱ ۱ ۳
کار برای پریوش معمول و عادی بود پس جای تعجب داشت که چنین خودش را متاسف نشان داده بود . اما بدرستی نمی دانست که این باری برای چیست و این سوالی بود که در طول تمام مسیر تا فروشگاههای اصلی شهر از خودش می پرسید . پریوش با رسیدن به مقصد رو به یزدان گفت : بسیار خوب بهتر است ماشین را در پارکینگ بگذارید و سپس به آن فروشگاه بیایید من آنجا منتظرتان هستم و سپس بی هیچ صحبتی دیگر از ماشین خارج شد .  فروشگاه مورد نظر پریوش از مجسمه هایی که تعدادی از آنها با صورتکهایی مضحک و تعدادی دیگر با چهره ای که از هراس دیدن چیزی به وحشت افتاده بودند پر شده بود .  هراس مجسمه های ترسان باعث انزجار یزدان شده بود و خواست از آنجا خارج شود که فروشنده به آنها نزدیک شد و با لهجه ترکی رو به آنها چیزی گفت ، و پریوش در توضیح آنچه که فروشنده عنوان کرده بود گفت : این آقا ادعا میکند که هر چه مجسمه در این قسمت فروشگاه است از سنگ باهَت درست شدند و در ادامه صحبت فروشنده بار دیگر رو به یزدان گفت : باهَت سنگی سفید است که ذر گذشته تصور می کدند هر گاه نظر کسی به آن بیفتد بی اختیار بخنده در می آیند و سپس با اشاره به غرفه مقابلشان گفت : آنجا هم طلسمهایی از سنگ باهَت می فروشند .  یزدان با تمسخر به پریوش گفت : ندادن چنین توضیحی هم همین برداشت را در ذهن خواهد انداخت . پریوش بی توجه به صحبت یزدان گفت : بهر حال یکی از آنها را می خرم و از یزدان جدا شد . در ماشین پریوش با نگاهی که به یزدان می انداخت گفت : اینگونه که در این مدت کوتاه شما را شناختم نمی توانید عمو را در گرداندن شرکت همراهی کنید . یزدان با دست کشیدن به مو هایش لبخندی زد و گفت : چطور مگر ؟ شما چنین برداشتی داشتید .  پریوش با حالتی ظنز آلود گفت : من نه ، این خواسته مادر و پدرتان است و البته بدانید که اگر آنها را همراهی کنید سود زیادی خواهید برد . یزدان با دقت به چهره پریوش نگریست و گفت : آیا شما چیزی شنیده اید ؟ پریوش گفت : همانطور که خودتان هم با خبرید عمو جان تمامی ثروت از جمله خانه و شرکتش را طی وکالتی که به وکیلش داده همه را پس از خودش به شما بخشیده گر چه پدر پیشنهاد کرده بود مدتی از اینکار منصرف شود تا شما لیاقت خودتان را نشان دهید .  احساس یزدان از آنچه که شنیده بود بر خلاف فکر پریوش به عصبانیتش ختم شد برای همین با سردی گفت : و نقش شما در این بازی چیست ؟  پریوش با شنیدن صحبت صریح و خشک یزدان تکانی خورد و با کلماتی بریده گفت : باید بدانی که من هیچ نقشی در این تصمیم ندارم و سپس با آرامشی که به خود می داد گفت : پول عمو جان برای شماست و این نمی بایست شما را نگران کند . ماشین با شدت زیاد در کنار پل توقف کرد ، ایستادن ناگهانی ماشین باعث ترس پریوش شد چنان که با تندی رو به یزدان فریاد زد : بس کنید ، دیگر خسته شدم از همان اول هم می دانستم که عمو جان پسری را به فرزند خواندگی انتخاب کرده که باعث نا امیدیش می شود . دیگر نگذاشت یزدان صحبتی کند و به تندی از ماشین پیاده شد .  یزدان خشمگین تر از آن بود که با صحبت آرام پریوش را به ماشین باز گرداند برای همین با عصبانیت از ماشین پیاده شد و در مقابل پریوش قرار گرفت و با لحن خشک و آمرانه ای گفت : شب است بچه بازی را کنار بگذار و سوار ماشین شو . پریوش با لبخندی آکنده از تمسخر رو به یزدان گفت : این را می دانم که شما از ایران تعصبتان را با خودتان آورده اید اما بهتر است بدانید که در کجا و برای چه کسی باید آنرا اجرا کنید . حالا از جلوی رویم کنار

۱ ۱ ۴
بروید . یزدان در حالی که فکر می کرد از جانب پریوش به اعتقاداتش توهین شده دیوانه وار بازویش را گرفت و او را محکم تکان داد و با فریاد گفت : تعصبی که از آن حرف زدی ارزش بکار بردن در اینجا را ندارد حالا سوار ماشین شو و گر نه . . .  پریوش در پایان مکث یزدان با چهره ای عصبی فریاد زد : جرات داشته باش و بگو و گر نه چه ؟ یزدان در آن لحظات در یافت که کنترل خویش را خیلی زود از دست داده و بار دیگر مضاعف شدن نیروی آشفته درونش او را به شدت عمل تشویق کرده و این کار وی به هیچ وجه عاقلانه نبوده برای همین در حالی که بسمت ماشین می رفت با لحنی آرام گفت : سوار ماشین شوید من شما را می رسانم . لحن آرام و بدور از عصبانیت یزدان باعث شد که پریوش نیز پس از لحظاتی در حالی که شدت سرمای هوا را نمی توانست تحمل کند مطیعانه سوار ماشین شود .  در فاصله ای که به خانه رسیدند هیچ کدام صحبتی نکردند و این سکوت برای یزدان فرصتی پیش آورد تا بار دیگر به صحبتهای پریوش فکر کند و این کار او را بیشتر افسرده کرده بود ، بطوری که لفظ کلمه از تو متنفرم ، پریوش در هنگام پیاده شدن دیگر او را ناراحت نکرد .  ماشین به آرامی از مقابل پریوش حرکت کرد و لبخند یزدان در آن لحظات پریوش را به این فکر واقف کرد که او بزودی با پاره کردن بند ها به جایی می رود که به آن تعلق دارد .  یزدان آشفته تر از آن بود که بتواند خودش را در چهار دیواری خانه تحمل کند برای همین با وجود سرمای زیاد هوا و نا شناخته بودن راه به آرامی راه یکی از مساجد شهر را انتخاب کرد . جایگاهی که می توانست او را در آن لحظات آرامش بخشد .  سرمای هوا و تاریکی شب باعث شده بود که مسجد از جمعیتی اندک تشکیل شود . یزدان به آرامی در کنار ستون ابتدای مسجد نشست و در آن لحظات با بستن چشمانش آنچه را که می بایست به زبان بیاورد با جزء جزء وجودش با خدای خود گفت ، با صدای آرام فردی چشمانش را از هم گشود و در مقابلش مردی را دید که با لبخندی ملایم به زبان ترکی از او سوالی کد و یزدان با تکان سر به آرامی گفت : متاسفم من اهل ترکیه نیستم . و مرد با لبخندی رضایت بخش رو به یزدان گفت : هم وطن من هم اهل اینجا نیستم .  یزدان با شادی و هیجان از یافتن هم صحبتی که در آن لحظات برای او نوعی معجزه بشمار می رفت از جایش برخاست و مرد گفت : بهتر است لحظاتی را در همین جا بنشینیم ، او را دوباره نشاند و خودش هم در مقابل یزدان بر زمین نشست و برای معرفی خود گفت : اروین هستم و همانطور که گفتم از کشور عشقها و محبتهای باستانی به اینجا آمده ام .  یزدان با پیش بردن دستش برای معرفی خود گفت : یزدان ، مردی که سی و چند سال از زندگیش را به چرا هها اختصاص داده است . اروین با لبخندی مهربان رو به یزدان گفت : برای معرفیت نا رضایتی خودت را هم عنوان کردی و اگر چنین است من هم می گویم که چهل سال از زندگیم به دنبال شناخت نور گشتم . یزدان با شگفتی گفت : چطور مگر ؟ اروین برای پاسخ دادن به یزدان در حالی که دستها را مقابل سینه اش چلیپا می کرد گفت : نوری مسیحا نفس می خواهم و در ادامه گفت : اشتباه نکن این نور برای من گم نشده بلکه برای تکثیر آن در جستجوی راه هستم .

۱ ۱ ۵
یزدان گفت : آیا شما مسیحی هستید ؟ و اروین با صورتی روحانی رو به او گفت : بله من مریم و مسیح را خوب می شناسم اما باید بگویم هدف من از سرگردانیم این است به دنبال نوری هستم که فقط در دین من نیست بلکه حتی در کمترین گروههای مذهبی از آن یاد شده . یزدان با اشاره به مسجد دوباره پرسید : پس چطور به اینجا آمدید ؟  اروین در پاسخش گفت : من بدنبال کسی هستم که در همه جا وجود دارد و چه اشکال دارد که در اینجا بدنبالش بگردم آیا به این اعتقاد نداری که در راس مذهب و آئین هر کس فقط یک چیز وجود دارد .  یزدان خاموش به او نگریست و اروین ادامه داد : در ادیان الهی همه بزرگان و پیامبران برای یک هدف مشترک به مقابله با کفر پرداخته اند و آن نور الهی است . معجزه حضرت مریم همان فرزند پاکش مسیح بود و معجزه او مسیحا دمی بود که برای شناخت بهتر خدا بکار برد و آیا قرآن معجزه بزرگ حضرت محمد نبود آیا تو هم آن را همچنان که من تفسیر می کنم قبول داری ؟ یزدان با نفسی بلند رو به اروین گفت : بله و این را هم می دانم که خداوند امشب تو را برای صحبت با من انتخاب کرده ، حالا برایم از آنچه که تا کنون کسب کردی صحبت کن  . اروین به آرامی سرش را تکان داد و در حالی که خودش را در کنار یزدان قرار می داد به ستون مسجد تکیه داد و رو به محراب آن زمزمه کرد :  مقصود من از کعبه و بتخانه توئی تو  مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه  و سپس افزود : دین مسیحیت و یا اسلام خود از چند شعبه تشکیل شده اند که اگر انسان بخواهد در آن نظر کند بسیاری از تعصبات اعتقادی ، ایمان را سست خواهند کرد اما این را بدان که مذهب راهیست بسوی ذات پاک . اما متاسفانه ما انسانها خود خواهی را گاهی به حدی می رسانیم که تعصبات افراطی ما باعث می شوند که دیگر به حقیقت فکر نکنیم و این به اعقتقاد من کمال ظلم انسان به خودش است برای همین من به این مکان آمدم تا خدا را در اینجا بیابم و شاید که در آینده در معبدی قدیمی به دنبال او بگردم .  و سپس با نگگاهی دقیق رو به یزدان گفت : در همان ابتدا احساس کردم که تو هم برای یافتن جایگاهی که آرامش روح و جسم تو را تضمین کند به اینجا آمدی اینطور نیست ؟  یزدان با آرامشی که از گفته های اروین پیدا کرده بود گفت : بله درست حدس زدید من هم با آمدن به این مسجد می خواستم کمی آرام بگیرم و دلتنگیم را بکسی بگویم که می دانم می فهمد . اروین دستی به مو های نرمش کشید و گفت : دوست من یقین کن که دلت آرام می گیرد . چرا که احساس می کنم تو هم اکنون هم در فکر رهایی هستی آیا درست فکر کردم ؟ یزدان به آرامی برای تایید صحبت او سرش را تکان داد و افزود : بله به زودی به ایران می روم . اروین با لبخندی اطمینان بخش رو به او گفت : استشمام کن بوی بهار نوید امید را برای همه خواهد آورد ، امیدوار باش به حتم تو را در ایران می بینم .  یزدان با شنیدن صحبت دلگرم کننده اروین دستهای او را برای دوستی بیشتر در دست گرفت و گفت : در اینجا هیچ چیز ندارم که آدرسی به تو بدهم اما در ایران تعلقاتی دارم . از محبت و عشق گرفته تا خانه ای که به حتم قدم دوستی چون تو را می طلبد . آیا در آنجا تو را می بینم ؟ اروین با مهربانی گفت : بله اطمینان داشته باش .  پس از گذشت ساعتی از شب به اجبار ، آنها از یکدیگر جدا شدند اما وعده دیدار دیگر آنهم در ایران ، هر دو را به شوق آورده بوود .

۱ ۱ ۶
با ورود به خانه ، شایگان شتابان به پارکینگ آمد و از او دلیل دیر آمدنش را سوال کرد و یزدان با آرامشی که رضایت از آن بخوبی آشکار بود گفت : باید ببخشید ، احتیاج به آرامشی داشتم که آن را در مسجد یافتم . می دانم که شما را نگران کردم برای همین از شما و مادر پوزش می خواهم .  شایگان با نفسی بلند رو به یزدان گفت : نه پسرم احتیاج به عذر خواهی نیست ، صحبتهای نا مفهوم پریوش باعث نگرانیمان شده بود . بهتر است به داخل برویم مادرت نگران است . و یزدان بهمراه شایگان بسمت پلکان ساختمان حرکت کرد و در همان حال شایگان گفت : پریوش همان ابتدای شب از اینجا رفت و با ناراحتی اظهار کرد تا زمانی که تو در این خانه باشی به حتم این خانه را هم فراموش می کند .  یزدان با خنده ای گفت : ای کاش هر چه سریعتر مجسمه ای را که در ماشین جا مانده به او برسانید چرا که دیدن آن باعث خنده اش می شود . شایگان معنای حرف او را نفهمید و پرسید : چطور مگر ؟ و یزدان اظهار کرد : به گفته فروشنده ، این مجسمه از جنس سنگ باهَت است که نگاه کردن به آن باعث خنده می شود با خنده بلند شایگان و یزدان که در همان لحظه به سالن وارد شدند ثریا نیز موقتا چیزی از یزدان سوال نکرد و سعی کرد آن شب را با دیدن شادی و خوشنودی پسرش کامل کند . فصل بیست و ششم  یزدان پس از برخورد آن شبش با پریوش دیگر او را ندید و دیدار های گاه و بیگاه خانواده اش از آنها هم بدون حضور او صورت می گرفت . نزدیک به دو ماه از اقامت یزدان در استانبول می گذشت و تا آن زمان یزدان سعی کرده بود بخاطر مادر و محبتهای شایگان صحبتی از برگشت به ایران نکند اما با نزدیک شدن به آغاز فصل بهار انگیزه خاموش برگشت چنان در او بیدار شد که مادر و شایگان هم با نگرانی به احساس او پی بردند و هر لحظه را امکان آن را می دادند که یزدان بخواهد به ایران برگردد .  شب از نیمه گذشته بود اما یزدان نمی دانست که شایگان بمانند شبهای دیگر تا آن ساعت در کتابخانه اش بکار های شرکت رسیدگی می کند ، برای همین یزدان آن زمان را بهترین موقع برای مطرح کردن خواسته اش دانست و برای صحبت با شایگان آرام از اتاقش خارج شد و بسمت کتابخانه که تقریبا انتهای سالن طبقه اول بود رفت .  کتابخانه تشکیل شده بود از اتاقی وسیع که دکور و تمامی قفسه های آن از چوب ساخته شده بودند رنگ کرم و قهوه ای کاغذ های دیواری آنجا همخوانی بسیاری با آن محیط داشت ، دیوار رو به باغ حیاط با قوسی وسیع به بیرون متمایل شده بود که تمامی آن قسمت را پنجره های قدی بزرگ در بر گرفته بودند . پرده ها هم بمانند تمامی اتاق مخلوطی از رنگ کرم و قهوه ای داشت و در مقابل میز هم شومینه باعث می شد که هر چند زمانی به تماشای آتش درون آن سپری شود . مبلهای چرم راحتی آنجا در کنار میز با نظمی خاص نیمی از محیط آنجا را پر کرده بودند .  با صدای در شایگان به خیال آنکه ثریاست از مطالعه دست کشید و با گفتن : بفرمایید داخل ، خود را آماده دیدن فرد پشت در کرد .  اما هنگام باز شدن در با شگفتی یزدان را دید که به درون اتاق وارد شد شایگان با برخاستن از پشت میزش در حالی که بند ربدوشامبرش را بست او را دعوت به نشستن کرد و یزدان با گفتن ممنون پدر بر روی مبل راحتی در نزدیکی شایگان نشست .  در آن لحظه سکوت اتاق چنان بود که صدای سائیده شدن ربدوشامبر شایگان بر مبل به گوش می رسید .

۱ ۱ ۷
یزدان در فکر عنوان کردن خواسته اش بدنبال بهترین کلمات می گشت و شایگان با حسی غریب در یافته بود که یزدان برای مطرح کردن چه خواسته ای به آنجا آمده .  سکوت اتاق با صحبت کوتاه یزدان که گفت : پدر برای مشورت با شما به اینجا آمدم ، شکسته شد . و شایگان با جا به جا شدن بر روی مبل ، خودش را مشتاق شنیدن ادامه صحبت کرد ، و یزدان پس از مدتی کوتاه گفت : هر چند که برای خودم هم سخت است تا از خواهشم صحبت کنم اما می دانم که احساسم را درک می کنید . و در حالی که یزدان صدایش را پایین می آورد آرام و سریع گفت : پدر قبول کنید که من به ایران برگردم . . .  صحبت پایانی یزدان آنچنان صریح بود که شایگان بی هیچ صحبتی به او خیره شده بود و یزدان نگاهش را پایین انداخت و گفت : باور کنید که رضای شما و مادر برای من خیلی اهمیت دارد ، اگر شما رضایت بدهید ، من بر میگردم . . .  شایگان سرش را به آرامی تکان داد و گفت : چرا می خواهی برگردی آیا بودن در کنار من و مادرت را دوست نداری ؟  یزدان دستش را روی دست شایگان گذاشت و با صداقت کامل گفت : خودتان هم می دانید که چقدر دوستتان دارم و حالا که شما را تازه یافتم نمی توانم به این سادگی از شما جدا شوم اما من بخاطر خیلی از قولهایی که دادم باید برگردم ، خودتان هم یقینا تا بحال متوجه شدید که من به اینجا تعلق ندارم و تنها همان شهر و کوچه آشنایم را می خواهم ، آن خانه ای را می خواهم که بعد از این به وجود همه ما احتیاج دارد . پدر خواهش می کنم با مادر صحبت کنید تا او متقاعد شود که من به ایران برگردم ، اما بشرط آنکه وجود شما را هم همیشه در کنارم داشته باشم . شایگان متفکر و خاموش در اتاق شروع به قدم زدن کرد ، صحبتهای یزدان گر چه قانع کننده بودند اما تصمیم به قبولشان دشوار بود .  شایگان برای آخرین تقاضا گفت : آیا می شود کمی بیشتر نزد ما بمانی ؟ یزدان لبخندی زد و گفت : شما بخواهید بله می مانم اما اگر رضایت دهید که برگردم مرا تا ابد مدیون خودتان کردید .  پس از تاملی کوتاه یزدان با دیدن چهره گرفته شایگان از مطرح کردن صحبتش پشیمان شد و گفت : پدر بهتر است صحبتهایم را فراموش کنید متاسفم که شما را ناراحت کردم . و در حالی که از روی مبل بلند می شد خواست آنجا را ترک کند ، اما شایگان با گرفتن دست یزدان در مقابلش ایستاد و در نور اندک اتاق که از چراغ مطالعه و آتش شومینه روشن شده بود به چهره یزدان خیره شد و در همان لحظه اول گفت : پسرم متاسف نباش خواسته ات کاملا منطقی است اما قبول این حقیقت که تو باید برگردی برای ما کمی دشوار است سپس با مکثی کوتاه گفت : برو پسرم بسلامت من رضایت تو را می خواهم و به آن راضی هستم ، با مادرت هم صحبت می کنم یقینا او هم راضی می شود اما قبل از آن قول بده که ما را فراموش نکنی .  صحبت مهربان شایگان باعث شد که یزدان با خوشحالی او را در آغوش بگیرد و در همان حال به شایگان بگوید : پدر آرزو دارم که جشن بهار را با هم در ایران برگزار کنیم آیا قول می دهید که این خواسته ام را بر آورده کنید . شایگان گفت : حتما پسرم و او را تا سالن همراهی کرد و سپس یزدان با فکری آسوده برای استراحت به اتاقش برگشت و در حالی که رویای پیوستن به تمامی علاقه هایش را در سر می پروراند به انتظار رضایت مادر ماند .

۱ ۱ ۸
دو روز از صحبت یزدان با شایگان می گذشت در این دو روز شایگان خواسته یزدان را بگوش ثریا رسانده بود و با آوردن دلیل هایی موجه او را قانع کرد ، رضایتش را برای برگشت یزدان به ایران هر چند که سخت است به او بگوید .  آخرین روز هفته بود که ثریا با دشواری آنچه را که همسرش از او خواسته بود به یزدان گفت . یزدان در اتاقش بود که مادر برای صحبت با او به آنجا آمد گر چه گرفته و آشفته بنظر می رسید اما با فکر اینکه قبول اولین خواسته یزدان بیش از پیش به او نزدیک خواهد شد احساس رضایت کرد .  یزدان با دیدن مادر او را در کنار خود نشاند و منتظر صحبت او شد . مادر با نگاهی عمیق به یزدان گفت : شایگان در مورد خواسته ات با من صحبت کرد و با دلایلی که برایم آورد خواسته تو را منطقی می دانم بهمین خاطر به اینجا آمدم بگویم من هم خوشحالم که تو به خواسته ات برسی .  یزدان به آرامی گفت : متشکرم مادر دوستتان دارم . ثریا قطره اشکش را با دستمالی که در دست داشت از چشمش پاک کرد و با بغضی آشکار گفت : من از اول هم می دانستم که تو نمی توانی اینجا بمانی و این فکر را خیلی وقت پیش می کردم که تو بخواهی برگردی .  یزدان گفت : مادر رضایت شما برای رفتن من خیلی مهم است آیا شما رضایت کامل دارید . ثریا دستی به مو های مجعد یزدان کشید و گفت : خوشبختی و رضایت تو برایم بیش از خواسته خودم ارزش دارد فقط به من قول بده بیشتر همدیگر را ببینیم .  یزدان دست مادر را بوسید و گفت : قول می دهم ، دوستتان دارم مادر . . .  در آن لحظه ثریا با دستانی لرزان الله بسیار زیبایی را از گردنش باز کرد و آن را بسمت یزدان گرفت و گفت : این تنها یاد بودیست که از پدرت به اینجا آوردم و خوشحالم که آن را به صاحب اصلیش بر می گردانم ، می دانم که پدرت هم خوشحال است .  که بر روی آن نگین های کوچک الماس کار شده بود بی اختیار یزدان را لرزاند و پس از مکثی  »یزدان  «دیدن کلمه کوتاه با بوسیدن آن از مادر خواست که آن را او به گردنش بیندازد و ثریا در حالی که چشمانش از قطره های اشک پر شده بود زنجیر را بگردن یزدان انداخت و با سر گذاشتن بر سینه یزدان خود را از بغضی آزار دهنده راحت کرد  . . . با قول خواسته یزدان ، مادر پیشنهاد کرد که عید نوروز همگی با هم به ایران بروند اما یزدان مادر را متقاعد کرد که فقط برای کاری نیمه تمام و مهم می خواهد زود تر به ایران برگردد و ثریا نیز با قبول کردن خواسته یزدان او را در انجام تصمیمش آسوده گذاشت .  یزدان نخواست که به آنا بگوید تا مدت کوتاهی دیگر به نزد آنها بر می گردد و این هیجانی بود که او را بار ها به پیشبینی برخوردش با آنا مشغول می کرد .  کار برگشت یزدان توسط مادر و شایگان بسرعت عملی شد چنان که یزدان با دیدن بلیطش به دست مادر ، در ابتدا اصلا آنچه را که می دید باور نداشت .  دو روز بعد در سالن فرودگاه استانبول با اعلام شماره پرواز ایران شوقی غیر قابل توصیف وجود یزدان را سست کرده بود بطوری که مادر و شایگان هم بی خبر در احساس یزدان شریک شده بودند . در هنگام خداحافظی یزدان به مادر گفت : می روم اما از همین الان می گویم که جشن بهار در آن خانه بدون حضور شما برگزار نمی شود .  http://romaniha.ir

۱ ۱ ۹
مادر در میان حلقه مات اشک به یزدان یقین داد که حتما خواهند آمد و در پایان شایگان که نگاهش را به چهره یزدان دوخته بود گفت : پسرم به خدا می سپارمت اگر خدا بخواهد همانطور که گفتی بهار می تواند نوید دیدار ما باشد .  صحبت اطمینان بخش شایگان باعث شد که یزدان او را صمیمانه در آغوش بگیرد و در همان حال بگوید : پدر همیشه صحبت شما قوت قلبی برای من است ، منتظرتان هستم .  با تکرار اعلام دوباره پرواز ، یزدان از شایگان و مادر جدا شد و بسمت انتهای سالن حرکت کرد . برای یزدان کلمه بازگشت تا به آن لحظه در هاله ای از تردید قرار داشت و حال که آن را با تمام وجود احساس می کرد در باورش نمی گنجید مقصودش همان سرزمینی است که این همه دلتنگش بوده وجود آنا و دختری بنام گلاره بمانند رویایی شیرین در تمام طول مسیر ذهن او را بخود مشغول کرده بود و در آن میان ترس نا شناخته ای از رویا رویی با آینده وجودش را هم تسخیر کرده بود . فصل بیست و هفتم   یزدان با قدم گذاردن بر پلکان هواپیما تمام وجودش را از هوای آشنا و دل انگیز وطنش پر کرد .  شوق رسیدن به خانه باعث شد که خیلی زود سالن فرودگاه را ترک کند . در بین راه آرزو کرد آنا در خانه باشد زیرا می دانست که این دیدار غیر مترقبه برای او هم خوشایند خواهد بود ، با این فکر بدون توجه به سردی هوای آخر اسفند شیشه ماشین را پایین کشید . راننده تاکسی با نگاهی متعجب که از میان آینه به او می کرد خواست چیزی بگوید اما از این کار منصرف شد .  با ورود ماشین به کوچه آشنایی که برای یزدان یاد آور خاطرات گوناگون سی و چند سال زندگیش بود از راننده خواست ماشین را در همان ابتدای کوچه نگه دارد تا ما بقی راه را پیاده برود .  مرد راننده با لبخندی آرام گفت : با این چمدان سنگین بهتر است که تا دم در خانه برسانم تان . یزدان با لبخندی آرام گفت : نه ممنون خودم می روم .  با رفتن ماشین یزدان پس از تاملی کوتاه ساک تارش را در دست جا به جا کرد و با بر داشتن چمدانش از روی زمین مشتاقانه بسمت خانه حرکت کرد .  التهاب و هیجان وجودش گاهی به او فرمان می داد که با صدای بلند از همانجا آمدنش را به آنا خبر دهد ، اما با لبخندی کوتاه ازفکر عملی شدن این تصمیم ، به دیداری که تا ثانیه های دیگر با آنا داشت فکر کرد .  با صدای ممتد و طولانی ، زنگ در خانه ، آنا که از گلخانه به حیاط آمده بود برای پاسخگویی بسمت در حیاط آمد . صدای بی وقفه زنگ که از سالن شنیده می شد باعث شد که آنا بی حوصله بگوید : صبر کن آمدم . آنا با گشودن در لحظه ای مبهوت از آنچه که می دید به یزدان نگریست . دیدن یزدان بیش از تصورش بود برای همین بی رمق از صحبتی که نمی توانست بگوید به در حیاط تکیه داد و یزدان در حالی که به رویش لبخند می زد رو به او گفت : آنا نگاه کن پسرت آمده .  باعث شد که یزدان بسمت آنا برود و پیشانی او را  »پسرم یزدان خوش آمدی  «در میان لبهای لرزان آنا تکرار کلمه ببوسد و در همان حال با صدایی که همیشه برای آنا زیبا و پر جذبه بود گفت : آنا باور کن که چقدر در انتظار رسیدن این لحظه بودم ، من برگشتم .

۱ ۲ ۰
آنا در میان گریه دستانش را با اشتیاق بر سر یزدان کشید و در همان حال گفت : خوش آمدی پسرم ، خوش آمدی . آقا و خانم کجا هستند ؟  یزدان با لبخندی گفت : اینجا هوا سرد است اگر اجازه دهی در سالن برایت همه چیز را می گویم ، و سپس با یاد آوری چیزی گفت : راستی درد پایت چطور است ؟ آنا با تکان سر گفت : با دیدن تو تمامی درد هایم را فراموش کردم . خوب دیگر به سالن برویم .  یزدان خواست چمدان را با خودش بسالن ببرد اما آنا گفت : نه پسرم خسته هستی بگذار من آن را می آورم . یزدان با خنده ای کوتاه رو به آنا گفت : آنای عزیزم دیگر زمان آن رسیده که درباره من کمی جدی تر فکر کنی آیا به عقیده تو با بودن من تو باید این کار را انجام دهی ؟ آنا با نگاهی به او گفت : پسرم بودن تو در اینجا به اندازه کافی برای من رضایت بخش است ، حد اقل ساک تارت را که می توانم بیاورم . یزدان با لبخندی موافقت خود را برای کمک آنا اعلام کرد .  خانم مقدم که برای یافتن آنا تازه از طبقه بالا به حیاط آمده بود در نا باوری بسیار از دیدن یزدان به استقبالش آمد . برای او هم آمدن یزدان بدون اطلاع قبل غیر قابل باور بود و این حالت با شتاب و عجله ای که آنا و خانم مقدم در حرکاتشان داشتند باعث نشاط یزدان شده بود . نخستین کار خانم مقدم تلفن به فرامرز بود که ساعتی پس از آن فرامرز بهمراه مرجان به جمع شاد آنها پیوستند ، این جمع دوستانه برای یزدان که پس از مدتها آن را می دید جنبه ای غیر قابل توصیف داشت بطوری که به در خواست او تا ساعتی پس از پایان شب هم این جمع همچنان حفظ شد .  یزدان در همان نگاه نخست متوجه رضایت و خوشبختی فرامرز و مرجان شد ، این موضوع حتی در رفتار آنها هم بخوبی آشکار بود .  فرامرز برای تعریف از شب جشن عروسیش که برگزاری موفق آن را مدیون یزدان و شایگان بود به یزدان گفت : در شب جشن با تاسف در یافتم که کسی از حال من خبری نمی گیرد وقتی دلیلش را یافتم تازه متوجه شدم هر چه هست به ساقدوش پر ابهتم بر می گردد و از همه بد تر آواز هایت بود که کار مرا هم کساد کرد . از تو چه پنهان به همه می گفتم تازه هنر آموز کم استعدادم است .  صحبت فرامرز باعث خنده همه شد و یزدان بلند رو به فرامرز گفت : البته ممنون که از من تعریف کردی اما اگر از همسرت سوال کنی می فهمی که دلش نمی خواست آن شب چشمان مشتاق به تو جلب شوند . اینطور نیست خانم مقدم ؟  مرجان با چهره ای گلگون از اینکه طرف سوال قرار گرفته گفت : اگر چه از حسادت زنانه زیاد صحبت می کنند و گاهی آن را هم زیان بار می دانند اما به اعتقاد من کمی لازم است ولی در مجموع آن شب اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم .  فرامرز با لحنی همراه با طنز رو به یزدان گفت : البته تا بحال فرصت نشده که به تو بگویم اگر من یک دوست مثل تو داشته باشم اصلا بدنبال دشمن نمی گردم . ولی بهر حال تا می توانی حسابت را سیاه کن نوبت ما هم می رسد . از صحبت فرامرز بار دیگر صدای خنده در سالن پیچید .  با رفتن آنها یزدان پس از مدتها پا به درون اتاق مطبوعش گذاشت و با نگاهی گذرا به تمامی آن زیر لب گفت : انگار که این اتاق را ساعتی قبل ترک کردم . آنای مهربان اینجا را بمانند همیشه آنچنان که بود حفظ کرده است . . .

۱ ۲ ۱
هنوز افکار یزدان به پایان نرسیده بود که آنا به اتاقش وارد شد ، یزدان با نگاهی دقیق به چهره آنا او را شکسته تر از قبل یافت و این حقیقت برای او بسیار سخت بود . برای همین به آرامی او را در کنارش نشاند و گفت : به من بگو چرا آنای من پژمرده شده ؟ آنا با همان چهره مهربان آهی کشید و گفت : دیگر گذشته را یادم نینداز ، آن روز ها فکر می کردم که دیگر تو را نمی بینم ، اما الان شکر خدا تو در کنار من هستی و این برایم از هر چیز مهمتر است . باور کن اگر منبر در کنارم نبود حتما از غصه دق می کردم وای چه روز های سختی بودند .  آنا برای تغییر صحبت رو به یزدان گفت : حالا اگر خسته نیستی از خودت برایم بگو در آنجا چه می کردی ؟ چطور مادرت و آقای شایگان را راضی کردی که به ایران برگردی ، یزدان با گفتن : فرار کردم . تعجب و شگفتی آنا را بر انگیخت و یزدان در پاسخ به سوال آنا کا از او می خواست راستش را بگوید گفت : شوخی کردم . برای آمدنم فقط با آنها صحبت کردم . اگر باور نداری تعطیلات نوروز به اینجا می آیند از آنها سوال کن . صحبت یزدان در مورد بهار باعث شد که آنا با ید آوری موضوعی بگوید : حالا بریم تعریف کن که بهار برای تو چه پیغامی دارد که تو را اینچنین مشتاق خودش کرده . یزدان از روی تخت برخاست و پشت به آنا در مقابل پنجره ایستاد و آرام گفت : هنوز خودم هم نمی دانم . اما بزودی خواهم فهمید .  صحبت نا مفهوم یزدان باعث شد که آنا با لحنی طنز آلود بگوید : اما صحبتت در فرودگاه چیزی دیگر می گفت و چشمانت امروز هم از همان صحبت می کنند ، منتظر چه هستی ، یزدان سرش را با خنده ای کوتاه تکان داد و گفت : آنا مطمئن هستی که اشتباه نکردی ؟ آنا با نگاهی دقیق به او گفت : این درست نیست دلت و زبانت یک حرف را نمی زنند راستش را خودت به من بگو . یزدان از کنجکاوی آنا بخنده افتاد و خنده بلند یزدان باعث شد که آنا با خودش بگوید این خنده رضایت تو است و دیگر پنهان کردن آن امکان ندارد . بار دیگر به یزدان گفت : به من بگو دلت در گرو کیست ؟  در آن لحظه یزدان با یاد آوری آخرین دیدارش با گلاره به خنده اش پایان داد و با لحنی خشک و بدور از احساس قبل گفت : آنا چرا در این راه اینقدر تردید است ، شیفته نگاهش هستم اما زبانش چیزی دیگر بمن گفت . بنظر تو کدام راست گفتند : آنا لبخندی زد و گفت : تا امروز کدام یک انتظارت را جواب می داد حال هم فقط به همان اعتماد کن .  یزدان بی آنکه به آنا نگاه کند گفت : تا پیش از آمدن بار ها در ذهنم به دیدارش رفتم و از او خواستم تا مرا باور کند اما حالا که در ایران هستم انگار که پایم را به حصار بسته اند ، نمی دانم چه کنم .  آنا بسمت یزدان رفت ، در همان حال به این می اندیشید که دیدن چهره نگران و ناراحت یزدان چقدر برایش سخت است .  آنشب پس از مدتها ابر های پاره جایی را هم به ماه داده بودند تا خوش را بمانند گذشته نشان دهد .  آنا بار دیگر نگاهش را بسمت چهره یزدان برد ، نمی دانست که به یزدان چه بگوید : اما پس از فکری کوتاه تصمیمش را گرفت و رو به او گفت : بهتر است جواب سوالهایت را از خودش بپرسی . یزدان نگاهش را از ماه به چهره آنا کشاند و گفت : می روم ، برایم دعا کن .  آنا در هنگام ترک اتاق با بخاطر آوردن چیزی گفت : با این همه صحبت نفهمیدم اسمش چیست ؟ یزدان رو به آنا گفت : گلاره .  با همراهی یزدان آنا به اتاقش رفت و پس از گذشت ساعتی یزدان هم خودش را برای استراحتی طولانی آماده کرد .

۱ ۲ ۲
فصل بیست و هشتم   صبح روز سه شنبه یزدان با صدای همیشه آشنای آنا از خواب برخاست . آنا در حالی که بر لبه تخت می نشست به یزدان گفت : گر چه تمیز کردن گلخانه تا آخر شب طول کشیده اما دیگر ساعتی به ظهر نمانده در ضمن یکی از دوستانت مرتب با تلفن حالت را می پرسد اینبار نتوانستم بگویم که هنوز خوابی بهتر است با او صحبت کنی .  یزدان با بی حالی بر روی تخت چرخی زد و پس از صبح بخیر کوتاهی که به آنا گفت از او راجع به فرد آنسوی سیم تلفن سوال کرد و آنا با لبخندی کوتاه گفت : دقیقا نمی دانم اما می گوید دوستت است ، اگر هم اشتباه نکنم اسمش اروین است .  یزدان در هنگام شنیدن نام اروین با شتابی که باعث تعجب آنا شد از روی تخت برخاست و بسمت تلفن رفت . صدای آشنا و صمیمی اروین به یزدان یقین داد که او هم به ایران برگشته .  صدای شاد یزدان که از شنیدن نام اروین به هیجان آمده بود و آنا را هم برای شناخت آن شخص مشتاق کرده بود .  پس از پاین صحبت و قطع تلفن یزدان برای آنا از آشنائیش با اروین صحبت کرد و آنا با شنیدن تعریفهای یزدان گفت : ای کاش برای ناهار به اینجا دعوتش می کردی و با این حرف خودش را در شادی یزدان سهیم کرد . یزدان با کشیدن دستی به مو های آشفته اش رو به آنا گفت : بسیار خوب آنا اما اروین خواسته اول او را در کنار سمبل تهران ببینم . آنا با مکثی کوتاه گفت : در هر صورت به خانه دعوتش کن .  یزدان از اینکه آنا در احساسش شریک شده ، با رضایت حرفش را پذیرفت و گفت : بسیار خوب اما مطمئن هستی که حالت خوب است و برایت زحمتی ندارد ؟  آنا به آرامی به بازوی یزدان زد و گفت : نه به هیچ وجه فقط اگر بموقع خودت را به محل قرارت برسانی و او را ببینی  . با وجودی که میان هفته بود اما شلوغی اطراف میدان آن هم در آن ساعت صبح که همه را در فکر تدارک استقبال بهار نشان می داد برای یزدان خالی از لطف نبود .  با وارد شدن به میدان یزدان از دور اروین را شناخت و با شتاب بسمتش رفت ، اروین که به پایه پل تکیه داده بود با دیدن یزدان دستش را برای او تکان داد و خودش را به یزدان رساند . فریاد شادی آنها از دیدن یکدیگر چنان بود که برای عابرین کنجکاوی که از آنجا عبور می کردند هم جالب بنظر می رسید .  موقع در آغوش گرفتن هم ، قد اروین نسبت به یزدان باعث شد که یزدان با گرفتنش براحتی او را از زمین بلند کند و در همان حال به اروین گفت : و حالا بهترین موقع برای آن است از تو بخواهم که ناهار را در خدمتت باشم ، افتخار می دهی ؟ اروین به عادت همیشه اش که در هنگام صحبت هم لبخند بر لب داشت گفت : حسابی غافلگیرم کردی باشد من تسلیم هستم .  یزدان او را بر زمین گذاشت و سپس به پیشنهاد اروین قدری در همانجا قدم زدند . سپس با شدت گرفتن باران بسمت خانه حرکت کردند  . در ماشین یزدان رو به اروین گفت : تا امروز فکر می کردم برای ملاقاتمان در ایران کجا را انتخاب کنی و امروز با پیشنهادت متوجه شدم که بهترین مکان را برای این دیدار در نظر گرفتی .  اروین با صدای بلند خندید و گفت : و اگر تو می توانستی مکانی را انتخاب کنی کجا را پیشنهاد می کردی ؟

۱ ۲ ۳
یزدان با کمی فکر گفت : نمی دانم شاید یک پارک و یا . . . نمی دانم بهر حال به مکان انتخابی تو فکر نمی کردم . اروین با حالتی شوخ گفت : شاید من بر خلاف تو به اطرافم توجه بیشتری دارم . صحبت اروین باعث خنده یزدان شد و سپس اروین سوال کرد : حالا از خودت بگو کی به تهران آمدی ؟ یزدان در همان حال که در ذهنش به گذری از وقایع پرداخته بود گفت : چند روزی می شود ، فکر می کنم جمعه بود تو چطور ، کی به ایران آمدی ؟  اروین گفت : حدودا پانزده روز است . و سپس با تبسمی کوتاه ادامه داد : آنشب دلتنگی ات برای آمدن به ایران در من هم اثر کرد چنان که در اولین فرصت به ایران آمدم . انتهای صحبت اروین با رسیدن به در خانه مصادف شد برای همین هر دو ادامه صحبتشان را به بعد موکول کردند . در نظر آنا و خانم مقدم هم اروین مردی خوش برخورد بود که با دارا بودن عقاید و خصوصیات مثبت و ارزشمندش می توانست براحتی بر دیگران تاثیر بگذارد ، به عقیده آنا او مردی بود که برای خدمت به مردم به این دنیا آمده و اروین از همه بواسطه چنین عقیده ای که برای او داشتند تشکر کرد .  پس از صرف غذا به در خواست یزدان اروین به اتاق او دعوت شد در هنگام وارد شدن به اتاق ، اروین با نگاهی دقیق به تمامی زوایای اتاق گفت : سادگی اتاقت خیلی دلچسب است ، من هم در جوانی صاحب چنین اتاقی بودم دیدن اتاق تو مرا به یاد آن روز ها انداخت ، سپس در ادامه صحبتش اشاره به تصویر چشمان یزدان که بر روی کارتهای دعوت کنسرت نقاب بودند گفت : من هم علاقه زیادی به جمع کردن پوستر های هنری داشتم .  یزدان از صحبت اروین لبخندی زد و گفت : اما این پوستر ها مربوط به کاری بود که با یکی از دوستانم انجام داده بودم . اروین ب شگفتی گفت : آه ، تارت را دیدم اما فکر نکردم . می بینم که موفقیتت هم بد نیست . سپس با نگاهی دقیقتر به تصویر گفت : طرحش را از کجا آوردی بی نظیر است . یزدان نمی دانست در پاسخ به سوال اروین چه بگوید برای همین در مقابل تعجب اروین عینکش را از چشم بر داشت و گفت : البته از همان زمان تولدم از آنها نا راضی بودم .  اروین با دیدن چشمان یزدان در مقابلش ایستاد و به زبانی که برای یزدان نا آشنا بود جملاتی را تکرار کرد و سپس در حالی که دستانش را در هم گره می کرد گفت : به مقدسات عالم قسم که این هم یکی از نشانه قدت خدا است ، چرا پیش از این مرا با این شگفتی آشنا نکردی ؛ یزدان در حالی که با عینکش بازی می کرد گفت : نمی دانم شاید برای آنکه تا به امروز مورد علاقه خودم نبودند و یا شاید جرات آنرا نداشتم . اروین با همان حالت قبل گفت : اگر بخواهم کلمه ای را در وصف آنها بگویم فقط می گویم که باور نکردنی است ، اما وجود دارد و چشمان تو گواهی به قدرت ذات پاک خداوند هستند .  یزدان گفت : اما همه انسانها هم نمونه قدرت ذات پاک خداوند هستند . اروین صحبت یزدان را تایید کرد و در ادامه آن گفت : اما باید بگویم که اگر چه حقیقت دارد اما بواسطه اینکه این خصیصه همه افراد را شامل شده در نظر هر انسان ، عادی و معمولی بودن آن باعث شده که کمتر به این معجزه فکر کند . در هر صورت باز به تو می گویم که چشمانت بی نظیر هستند یزدان با خیالی آسوده لبخندی زد و گفت : از تو متشکرم اروین ، اما آیا در ایران می مانی که من همیشه از مصاحبت ، دوستی چون تو استفاده کنم . اوین پاسخ داد : یزدان ، عزیز زندگی من مدتهاست که با سفر در آمیخته است . یزدان سوال کرد : علت اینکه این سفر ها در زندگی تو بوجود آمدند چیست ؟  باید برایت از همان ابتدا بگویم یعنی از بیست و یک سال پیش که در اثر تصادفی سخت ، مادر مهربانم را از دست دادم و چون من راننده ماشین بودم تا مدتها خودم را نمی بخشیدم چنان که اگر دایی مهربانم که مبلغ مذهبی بود به

۱ ۲ ۴
دادم نمی رسید و مرا همسفر خودش نمی کرد چه بسا در مدتی کوتاه با شکست روحی سختی که خورده بودم دچار جنون می شدم . اول برای آرامش به این سفر ها می رفتم اما با گذشت دو سال چنان شیفته واقعیتی که بار ها از زبان دایی ام شنیده بودم شدم که تصمیم گرفتم من هم مثل او باشم . از آن موقع به بعد هر کجا که می خوابیدم خانه ام بود و در آنجا احساس آرامش می کردم .  صحبت اروین یزدان را شگفت زده کرد ، خواست چیزی بگوید اما سکوت کرد و اروین با اشاره به کارتهای دعوت گفت : یکی را به عنوان یاد بود بر می دارم ، کار هنریت را حتما دنبال کن امیدوارم در برگشت بعدیم به ایران تو را در کنسرتهای بزرگ ببینم .  یزدان گفت : می خواهی به سفر بروی ؟ اروین با نشستن بر لبه پنجره گفت : تصمیم دارم برای مدتی به گروه صلح و امداد جهانی بپیوندم تا از این راه بتوانم چیز هایی را که آموخته ام در جهت صحیح آن بکار ببرم . در هر صورت فرصت خوبیست .  این گروه کجا می روند ؟  فعلا برای مدتی بعنوان کمک به بهداشت و آموزش به آفریقا می رویم تا بعدا خدا چه بخواهد .  یزدان با نگاهی افتخار آمیز رو به اروین گفت : باور کن که به داشتن چنین دوستی افتخار می کنم .  اروین با خنده دستش را بر روی دست یزدان گذاشت و گفت : از تو متشکرم می دانم در مدتی دیگر که آرزو دارم کوتاه باشد بار دیگر خداوند ما را در مقابل هم قرار می دهد ، البته دلم می خواهد آن زمان تو را با دختر و یا پسرت ببینم که مرا عمو صدا می زند .  ساعتی بعد یزدان گلخانه مطبوعش را هم به اروین نشان داد .  شب هنگام با رفتن اروین یزدان نتیجه چند روز فکرش را برای مسافرتی که زمان بازگشتش مشخص نبود را با آنا در میان گذاشت و آنا بر خلاف مسافرت قبل او گفت : به لطف خدا به این سفر امید بستم اگر لازم بدانی من هم با تو بیایم .  یزدان با خشنودی از رضیت آنا گفت : آنای عزیزم می دانم که همیشه می توانم در تمامی مراحل زندگی روی کمک تو حساب کنم اما بهتر است ابتدا برای یقین آنچه که می خواهم بدانم تنها به این سفر بروم .  صحبت یزدان باعث شد که آنا هم با قبول خواسته یزدان به تصمیم او احترام بگذارد . با پایان یافتن صحبت هر دو با خاطری آسوده برای استراحت به اتاق هایشان رفتند . فصل بیست و نهم   ریزش باران تند و مداوم اسفند ماه باعث شد که آنا از یزدان بخواهد تا هنگام بند آمدن باران حرکتش را عقب بیندازد و یزدان در حالی که از دلسوزی آنا تشکر می کرد گفت : خودت می دانی که در این روز ها باران زیبا ترین نشانه آمدن بهار است و شاید در ین ماه همه روز ها بارانی باشد پس بهتر است هر چه زود تر بروم .  و آنا با دیدن اصرار یزدان برای رفتن دیگر چیزی نگفت و تا نزدیک در او را بدرقه کرد . یزدان برای اینکه به نگرانی آنا پایان دهد دستش را گرفت و با لبخندی به او گفت : برای بدرقه من دیگر لازم به آب نیست باید باران را به روشنی و خوش یمنی تعبیر کنیم . بسیار خوب مراقب خودت باش .

۱ ۲ ۵
آنا در حالی که خودش را آرام نشان می داد گفت : تو هم مراقب خودت باش و سعی کن مرا زیاد در انتظار نگذاری در ضمن تلفن هم یادت نرود .  اطاعت می شود حال اجازه دارم بروم تا شما هم بیش از این خیس نشوید ، و سپس یزدان با رو کردن به خانم مقدم که در کنار آنا ایستاده بود گفت : بمانند گذشته بودن شما دلگرمی ارزشمندی برای من و آنا است و از این بابت از شما متشکرم . و سپس با نگاهی به هر دو گفت : بخدا سپارمتان ، خدا نگهدار .  آنا و خانم مقدم با گفتن : در پناه خدا . اجازه سوار شدن را به یزدان دادند و یزدان با بدرقه چشمان مشتاق آنا در میان باران بهاری که می رفت تا طبیعت را از خوابی طولانی بیدار کند سفرش را آغاز کرد .  سکوت ماشین با موسیقی آرام و دلنوازی که از پخش ماشین به گوش رسید ، شکسته شده بود . باران شدید تر از ساعتی پیش ادامه داشت برفپاکنهای ماشین مطیعانه به این سو و آنسو می رفتند و قطرات باران با لجاجتی خستگی نا پذیر بی توجه به زحمت آنها بر شیشه فرود آمدند .  ساعتی از ظهر گذشته بود که ماشین در خیابان رشت توقف کرد . یزدان با نگاهی به تابلوی آشنای مغازه عمید بار دیگر افکارش را غرق روز های چند ماه قبل کرد و سپس با مکثی کوتاه برای دیدن عمید از ماشین پیاده شد .  ورودش به مغازه چنان بی صدا بود که عمید اصلا متوجه ورودش نشد و نگاهش همچنان بر تاری که بدست داشت ثابت بود .  یزدان به آرامی در کنار تختی که عمید بر آن نشسته بود ایستاد و با لحنی آرام گفت : آیا هنوز هم در احساس صاحبان تار شریک هستی ؟  صدای آشنا و کلمات یزدان باعث شد که عمید مبهوت سرش را بلند کند و با دیدن یزدان که به او لبخند می زد با شادی از جایش برخاست و گفت : انتظار صاحب تار را پیش از این می کشیدم ، خوش آمدی پسرم . و یزدان را در آغوش گرفت .  یزدان در حالی که پیر مرد را با محبت به سینه می فشرد گفت : می دانم که انتظار من یک سو نبود برای همین به محض آمدن تصمیم گرفتم به اینجا بیایم .  عمید با نگاهی عمیق به چشمان یزدان گفت :  هر چند پیرو خسته دل و ناتوان شدم  هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم  شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا  بر منتهای همت خود کامران شدم  یزدان با لحنی آرام در پاسخ به محبت عمید گفت : ای کاش بتوانم لایق محبتهای شما باشم . عمید با خنده چندین بار بر شانه یزدان زد و گفت : خودت را دست کم نگیر پسرم تو لیاقتت بیش از این است حالا بنشین و از خودت بگو .  یزدان در کنار عمید نشست و بطور کامل تمامی روز های غیبتش را شرح داد و در آخر هم گفت : حالا به اینجا آمده ام تا بار دیگر از صحبتهای شما استفاده کنم .  عمید با آرامش همیشگی خود گفت : متشکرم پسرم اما امروز تو برای من صحبت کن . چند ماه پیش که به دیدارم آمدی از من خواستی با تو به بهشتی بیایم که پای رفتنت را گرفته بود آیا هنوز به آن بهشت ایمان داری ؟

۱ ۲ ۶
یزدان خواست چیزی بگوید که عمید دستش را به عنوان سکوت بالا برد و گفت : چیزی اضافه نگو ، فقط با بله یا خیر پاسخت را بگو .  یزدان با تاملی کوتاه گفت : بله و عمید ادامه داد : اگر تو به کاری که انجام می دهی یقین داشته باشی ایمانت تباه نمی شود .  یزدان به آرامی گفت : از این می ترسم که در بهشت من چیزی نمانده باشد . عمید گفت : پس چه بهتر برای فهمیدن این موضوع آن را تجربه کنی ، پسرم یزدان فراموش نکن که دانستن هر چند تلخ باشد بر اگر ها و تردید ها برتری دارد و سپس با اشاره به سمت بالا ادامه داد : اوست که بدون تجربه همه چیز را می داند .  یزدان مطیعانه به صحبت عمید گوش فرا داد و در پایان با آرامشی که از صحبتهای اطمینان بخش عمید بدست آورده بود از او تشکر کرد و پیر مرد برای عوض کردن صحبت در حالی که به باران بیرون اشاره می کرد گفت : شدت باران بیشتر شده فکر نمی کنم تا امشب تمام شود . گر چه باید به رحمتش تعبیر کنیم می دانم که برای تو خوش یمن است .  یزدان در پاسخ به عمید گفت : متشکرم ، هر چه خدا بخواهد . سپس با برخاستن از جایش قصد رفتن کرد .  عمید با دیدن اشتیاق یزدان برای رفتن اصراری برای ماندن او نکرد ، پیر مرد با احساس پدرانه ای پیشانی او را بوسید و او را دعا کرد و یزدان با بدرقه عمید رهسپار شد .  در ابتدای شب یزدان قدم در کوچه ای گذاشت که تمامی هیجانات روحیش در او آغاز شده بود . اما در نگاه اول از سکوت و تاریکی آن محیط در یافت که این فضای دلگیر چیزی نیست که چند ماه پیش آن را ترک کرده بود .  همینکه نگاهش به خانه انتهای کوچه افتاد که در سکوت و تاریکی فرو رفته بود ، در میان شدت باران بمانند آخرین دیدارش از آنجا به آن سمت رفت ، در خانه قفل بود و حیاط آشفته اش نشان می داد که کسی در آن خانه نیست . افکار آزار دهنده ای ذهنش را مورد هجوم قرار داده بودند ، چطور می توانست از آنچه که می دید نتیجه ای مطلوب و آرام بخشی بگیرد .  از اینکه در میان راه از ویگران هم خبری نگرفته بود بر عصبانیتش افزود .  با گذشت مدتی ، ایستادن در آنجا را بی فایده دید برای همین در زیر بارش مداوم باران آرام راه کلبه اش را در پیش گرفت .  با روشن کردن چراغ کم سوی کلبه بر خلاف احساسی که صبح داشت نگران بنظر می رسید . برای جلوگیری از ورود افکار آزار دهنده سعی کرد خود را مهیای استراحت کند . اما تقلای او برای آرامشش بی فایده بود برای همین با غلطی که در بستر زد از جایش برخاست .  مو های مواجش بر اثر رطوبت هوا آشفته تر بنظر می رسیدند ، دیدن تصویرش در آینه کدری که بر دیوار کلبه قرار داشت باعث شد که زیر لب زمزمه کند : شاید این تقدیر تو است از آن نمی توانی فرار کنی . سپس سست و لرزان زمزمه کرد : اما آیا این سرنوشت من است ؟  صحبت پایانیش باعث شد که بتندی آینه را از روی دیوار بردارد و با خشونت تمام آن را بر زمین بکوبد .  با خم شدن بر روی زمین خودش را بار دیگر در تکه های شکسته آینه نگاه کرد و باز مایوسانه گفت : فایده ندارد اگر هزار آینه شکسته شود باز تو همان هستی که بودی ، با این فکر از زمین بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد .

۱ ۲ ۷
فکر کرد بهتر است همان موقع به دیدار ویگران برود اما پس از مکثی کوتاه از این کار منصرف شد و با خستگی بر روی بسترش دراز کشید و نگاهش را به سقف چوبی کلبه ثابت کرد . در آن هنگام آرزوی دیدن آبگیر هم باعث شده بود که به شدت باران فکر نکند و خواست به آنجا برود ، اما خستگی توان آن کار را هم به او نداد برای همین با خاموش کردن چراغ برق به خودش گفت : حتم دارم با روشن شدن هوا همه چیز را می فهمم ، به گفته عمید واقعیت گر چه تلخ باشد اما از تردید و اگر ها بهتر است . با این حرف چشمانش را بست و با گوش دادن به صدای ترنم باران پس از گذشت ساعتی خود را مهیای استراحتی کوتاه کرد . فصل سی ام   ساعتی به طلوع خورشید مانده بود که با قطع شدن تدریجی باران یزدان برای دیدار از آبگیر راه گل آلود باغ را در پیش گرفت ، نسیم آرام و روح نواز سحر گاه به او نیرویی تازه بخشیده بود . و در کنار آبگیر بی توجه به سردی آبی که به صورتش پاشیده بود ، صورتش را در معرض نسیم آنجا قرار داد .  باران باعث شده بود سکونی که در طول زمستان طبیعت را در بر گرفته بود جای خود را به طراوتی نوید بخش بدهد و این ارمغانی از آمدن بهار بود . گر چه درختان باغ هنوز خشکیده بنظر می رسیدند اما هر کدام از آنها آمدن بهار را با تمام وجود باور کرده بودند .  صدای روح نواز پرندگان باعث شد که یزدان همانجا روی تخته سنگی بنشیند ، سکوت آرام آن محیط در او هم اثر کرده بود بطوری که با نگاهی دقیق به اطرافش با خود گفت : براستی که این محیط دل انگیز و فریبا هر بیننده ای را بخود دلبسته می کند . شمیم بوی باران و طراوتی که از تمامی اجزاء آن محیط به مشام می رسید یزدان را به آرامش فرا خوانده بود بطوری که پس از گذشت ساعتها همچنان بی حرکت نشسته بود .  صدای رمه گوسفندان که از کنار باغ آبگیر می گذشتند یزدان را بخود آورد و در یافت که با وجود هوای گرفته ، روز کار خودش را آغاز کرده است . برای همین قصد رفتن کرد و با نگاهی که به تمامی زوایای آبگیر انداخت با قدمهایی کند راه کوچه را در پیش گرفت .  با خارج شدن از باغ آبگیر تمامی آرامشی را که در مدت چند ساعت قبل به دست آورده بود با نگاهی به کلبه متروک انتهای کوچه از دست داد و با حالتی آشفته خواست بسرعت از آن محیط فاصله بگیرد . در همان حال صدای آشنایی که او را با نام آقا یزدان صدا می زد باعث شد که بسمت صدا بچرخد .  نگاهش به همان پسرکی افتاد که در بازگشت دوباره اش به روستا گفته بود که آنا از اقوام دور مادرش است ، صدای بلند پسرک که به او سلام می کرد باعث شد که با مهربانی پاسخش را بدهد . پسرک با شادی به سمت یزدان دوید و در همان حال گفت : آقا یزدان فکر نمی کردم که قبل از بهار هم به اینجا بیایید ، تنها آمدید ؟  یزدان با لحنی صمیمی از دیدن خوشحالی پسر گفت : بله تنها آمدم . فکر می کنم برای دیدن باران مکان خوبیست . و پس با نگاهی به انتهای کوچه گفت : آیا از اهالی آن خانه خبری داری ؟  پسر در حالی که چوب دستش را در دستانش تکان می داد با لخنی ناراحت گفت : بله آذر خانم بر اثر همان ناراحتی قلبی اواسط زمستان از دنیا رفت . مادرم می گوید آنقدر از دوری شوهرش غصه خورد تا به این روز افتاد .  یزدان از بهت آنچه که شنیده بود به حصار باغ تکیه داد و پسرک بی توجه به حالت یزدان با شتابی که در صحبش ویگران هنوز هم نزد آقا مراد کار می کند ، برای همین تا مدتی گلاره و گلاب در آبادی پایین  »داشت ادامه داد

۱ ۲ ۸
پیش خاتون زن داییشان زندگی می کنند . آخه از همان سالی که شوهر خاتون هم از دنیا رفته تنها زندگی می کند ، دو پسر و دخترش هم توی رشت ازدواج کردند و همانجا مانده اند .  یزدان به آرامی سوال کرد : از کدام راه می شود به آبادی پایین رفت ؟ پسرک با اشاره دست رو به کوچه گفت : کافه مراد همان که ویگران در آن کار می کند بر سر سه راهی قرار دارد . یک راه که به رشت می رود . راه بعد هم که به روستای خودمان می رسد راه سوم هم به آبادی پایین می رود . البته اگر از راه اصلی که گفتم بروید راحت تر آنرا پیدا می کنید خانه خاتون کنار باغ میرزا اکبر مباشر هست آنجا از هر کسی سوال کنی خانه خاتون احمد کجاست نشانت می دهند . حدودا نزدیک رودخانه فرعی روستا است .  یزدان با تشکری کوتاه از پسرک جدا شد و پسر با همان شتابی که چند ماه پیش به همراه گله اش از کنار یزدان عبور کرده بود ، از آنجا رفت یزدان با شگفتی از آنچه که شنیده بود متفکر و خاموش به سمت کلبه اش حرکت کرد  . با رسیدن به کلبه نگاهی به تکه های شکسته آینه وسط اتاق کرد و زیر لب کلمه تقدیر را چندین بار تکرار کرد و سپس برای رفتن ، خودش را آماده کرد .  فاصله کم روستا چنان بود که یزدان در مدتی کوتاه به آن رسید . محیط آنجا هم در نظر یزدان زیبا و قابل ستایش بود ، بخاطر قرار گرفتن دو روستا در امتداد جنگل هر دو از محیطی مشابه برخوردار بودند .  نگاه کنجکاو و پرسشگر اهالی روستا چنان بود که به او جرات سوال را نمی داد برای همین یزدان در پی فرصتی می گشت تا خانه را بدون سوال بیابد .  با گذشت مدتی کوتاه احساس کرد ماشین برای او دست و پا گیر است به همین علت تصمیم گرفت آنرا د مکانی خلوت بگذارد .  با عملی کردن تصمیمش آرام راهی را در پیش گرفت ، ساعتی به ظهر مانده بود که باران بار دیگر شروع به باریدن کرد و یزدان بی توجه به خیس شدن ، در زیر باران به حرکتش ادامه دادساعتی از پیاده رویش گذشته بود که به نزدیک رودی کوچک که از رودخانه اصلی کمی فاصله داشت رسید .  هوای گرفته آسمان و دیدن آبی که غلطان از بسترش عبور می کرد بی اختیار او را بیاد آبگیر انداخت و پس از آن با ذهن آشفته اش با نظمی خاص به یاد آوری برخورد آن شب آبگیر مشغول شد و با این کار به آهستگی گفت : ساده بودن ، ترست و در عین حال شجاعت که سعی می کردی در ظاهرت باشد برای من دنیایی دیگر داشت .  آن هنگام نگاهش در امتداد رودخانه متوجه دور دستها شد . در پایین رودخانه نقطه ای که بواسطه دور شدن از بستر رود از شدت حرکت آب کاسته شده بود ، متوجه فردی شد . حالات و رفتار آشنای او از همان فاصله هم بخوبی بر یزدان آشکار بود . اما یزدان نا باورانه چشمانش را به روی تصویر بست و با خود گفت : نه نمی تواند گلاره باشد . برای اطمینان بیشتر به آرامی بطوری که دیده نشود بسمت او رفت . دختر بی توجه به اطرافش در زیر باران به قدم زدنش ادامه داده بود . اما در نگاه یزدان که از میان حصار چوبی او را می نگریست همچنان آرام و مصمم نشان می داد . و این در نظر یزدان بهترین تصویر از یک رویای زیبا بود .  یزدان خواست بسمتش برود اما نیرویی نا معلوم قدمهایش را سست کرده بود تا فقط از دور به تماشایش بپردازد .

۱۲۹
اما پس از دقایقی احساسی پای او را از حصار ایستادن گشود و تا نزدیک گلاره پیش رفت . گلاره غرق در افکارش در زیر باران خیره شده بود . نگاهش چنان بود که گویی فرا تر از رودخانه می بیند . یزدان با رسیدن به پشت سر گلاره آرام گفت : می بینم که دیگر از باران فرار نمی کنید ؟  گلاره رویش را به طرف یزدان گرداند ، با بهت و نا باوری از آنچه که می دید در همان حال ایستاده بود و اگر یزدان بسمت گلاره نمی رفت چه بسا که این حال گلاره همچنان ادامه پیدا می کرد .  یزدان در حالی که بسمت گلاره می رفت گفت : شما هم مثل من برای خالی کردن غصه هایتان به اینجا آمدید . با صحبت یزدان لبهای گلاره که از شدت بغض به لرزه در آمده بودند قدرت صحبت را از او گرفتند چنان که او فقط توانست یک کلمه بگوید : مادرم . . .  یزدان به گلاره نزدیک شده بود چهره مهتابی رنگ او چقدر سخت از باران سیلی می خورد ، در آن لحظه یزدان سری از تاسف تکان داد و گفت : امروز صبح شنیدم ، واقعا متاسفم .  پلور گلاره از شدت جمع شدن آب باران سنگین بنظر می رسید چنان که او را ضعیف تر از قبل نشان می داد بطوری که یزدان با نگاهی به گلاره بی اختیار گفت : مرقب خودتان باشید گلاب و ویگران بیش از گذشته به شما احتیاج دادند . و سپس با مکثی کوتاه گفت : همه به تو احتیاج دادند . . .  گلاره رویش را از یزدان گرفت و به سمت رودخانه نگاه کرد . یزدان فاصله اش را با او کوتاه تر کرد و گفت : گلاره به من نگاه کن . تو باید همان دختری شوی که بخاطر اطرافیانش در مقابل همه چیز مقاومت می کند . خودت هم می دانی که من برای دیدن آن گلاره به اینجا آمدم . . .  گلاره در حالی که سرش را تکان می داد با تلخی گفت : متاسفم که نا امید شدید .  و خواست بسرعت از آنجا دور شود که با اولین قدم پایش به سنگی که در کنار بستر رودخانه زیاد بود ، گرفت و تعادلش بهم خورد . اگر یزدان دستش را نگرفته بود حتما به زمین سقوط می کرد . اما گلاره بی توجه به کمک یزدان ، دستش را بشدت از دست یزدان بیرون کشید و با گفتن : راحتم بگذارید . بسرعت از آنجا دور شد .  این برخورد گلاره برای خودش هم جای شگفتی داشت و بار ها از خودش سوال کرد که چرا از او فرار کرده و متاسفانه پاسخی بر این علت کارش نمی توانست بیابد .  دیدار ناگهانی یزدان از گلاره خیلی زود به پایان رسید و یزدان با چند قدمی که بدنبال گلاره دوید پس از لحظای ایستاد .  احساس می کرد در صحبت کردنش با او قدی عجله کرده . در پایان روز بسمت کلبه اش حرکت کرد . شب هنگام در تاریکی کلبه بار دیگر به مرور آنچه که آن روز بر او گذشته بود پرداخت . در تمام مدت این سوال در ذهن او بود که گلاره از چه چیز عذاب می کشد ، و تا هنگام خواب با همین افکار به سر برد .  شب هنگام گلاره ساعتها بر بالکن خانه بی تاب از آنچه که امروز بر او گذشته بود به تاریکی خیره شده بود .  او آمده بود همانطور که قول داده بود با همان صمیمیتی که برایش زیبا و روشن بود ، اما چرا نمی توانست از آن پیش آمد نتیجه ای خوش آیند بگیرد . ترسی آزار دهنده او را در بر گرفته بود . بی اختیار به دستش نگریست که یزدان برای کمک به او آن را گرفته بود گرمای دست یزدان هم گلاره را ترسانده بود . و این با احساس امنیتی که در کنار یزدان احساس می کرد کاملا مغایرت داشت .

۱ ۳ ۰
نا آرامی گلاره ، خاتون و گلاب را هم متوجه کرده بود حتی صحبتهای مادرانه خاتون زن دائیش هم برای آرام کردن روح آشفته گلره بی اثر بود و در پاسخ به او علت بی تابیش را می پرسید با لبخندی گرفته زیر لب گفت : خسته ام فقط همین  خاتون با در آغوش گرفتن گلاره گفت : گر چه من زن دائیت هستم اما ای کاش بدانی که از آن بالا تر من هم مادر هستم و دلم می خواهد اگر زمانی احساس کردی که به هم صحبتی احتیاج داشتی مرا محرم خودت بدانی . گلاره در حالی که قطرات آرام اشکش را از گونه می زدود و گفت : مادر همیشه از صمیمیت و دوستیش با شما برایم صحبت می کرد . حتی می دانم که پدر زمانی که به روستای شما آمد این شما بودید که به خواست مادر برای ازدواج آنها تلاش کردید خاتون با لبخندی مهربان در ادامه صحبت گلاره گفت : بله ، فکر می کردم که مادرت آنها را برای تو تعریف کند . پس این را هم می دانی که جنگل باعث آشنایی آنها شد . سپس با آهی بلند گفت : زمانی که پدر بزرگت جنگلبان بود ، پدرت در امر طبابت مطالعه گیاهان دارویی به آنجا آمد .  گلاره با لبخندی محزون گفت : مادر همه چیز را برای من تعریف کرده بود .  خاتون برای رهایی گلاره از افکار ناراحتش با خنده رو به او گفت : گلاره دخترم تو خیلی ضعیف شدی اگر همینطور پیش برود حتما از مرد آینده ات خیلی زور می شنوی و سپس با خنده گفت : شوخی کردم . خواستم اخمهایت را باز کنی ، حالا بهتر شد .  گلاره بار دیگر صورت خاتون را بوسید و در همان حال گفت : می دانم که خداوند اگر مادر و پدر را از ما گرفت در عوض شما را برای ما نگه دارد .  خاتون دستهای گلاره را گرفت و با نگاهی مهربان او را با خود به داخل اتاق برد . . . فصل سی و یکم   صبح روز بعد گلاره با برخاستن از بستر خودش را مهیای روزی دیگر کرد .  در حیاط ، خاتون با دیدنش بیخندی زد و گفت : گلاره جان دیروز ساحل برایم پیغام داده که برای دیدنش به رشت بروم ، با وجود کار زیادی که دارم می بایست حتما بروم آخه دختر دائیت را که می شناسی . سپس با خنده ادامه داد : گر چه می دانم تمام روز را با گله مندی های او بسر می برم . گلاره با لبخندی کوتاه گفت : خاتون جان شما خیالتان از بابت خانه راحت باشد من هستم . خاتون با بوسه ای که بر گونه گلاره می زد از او تشکر کردذ و افزود : حالا برای رفتن زود است می خواهم تا هنگام رفتن کمی از کار های خانه را انجام دهم .  گلاره برای کمک به خاتون کنار او ایستاد ، اما خاتون گفت : اول بهتر است به فکر صبحانه باشیم . پس از خوردن صبحانه خاتون به کمک گلاره نیمی از کار ها را انجام داد . ساعت حدود هشت بود که گلاره به خاتون گفت : دیگر بهتر است برای رفتن آماده شوید ، کاری دیگر نمانده بقیه را من انجام می دهم .  خاتون از گلاره تشکر کرد و بسمت اتاق رفت . در همان لحظه گلاره از حصار چوبی حیاط خانه نگاهش به دختر بچه ای نمکین افتاد که مو های روشنش را با نظم و سادگی خاصی در دو سمت سرش بافته بود . دخترک در حالی که لبخند مهربان گلاره را با لبخندی شیرین پاسخ می داد به سمتش آمد و ظزف شیرینی را که با احتیاط زیاد گرفته بود بسمت گلاره برد و با لحن بچه گانه و احترام آمیزش به او گفت : ببخشید خانم ، انیسم اینها را داد تا برای خاتون بیاورم و گفت بگویم برای شب زود تر بیایید .

۱ ۳ ۱
گلاره با مهربانی ظرف را از دست دختر گرفت و با شوق تمام صورتش را بوسید و گفت : همینجا بمان الان بر می گردم .  خاتون با دیدن گلاره که در دستش شیرینی بود بی هیچ سوالی رو به او گفت : می بایست خیلی از انیس تشکر کنی ، گلاره به خاتون نگاهی کرد و گفت : خاتون انیس کیه ؟ این شیرینیها برای چیست ؟  خاتون در حالی که شالش را بدور خود می پیچید گفت : یادت نیست برایت تعریف کردم انیس زن جاسم راننده است که پس از نه سال انتظار خداوند به آنها فرزندی داده . شنیده ام که زیبایی دخترش باعث شده که اسمش را حوری بگذارند .  گلاره با اشاره به بیرون گفت : پس آن دختر کیست ؟ خاتون نگاهی از پنجره به بیرون کرد و گفت : پری فرزند خوانده آنهاست ، که الحق چیزی از فرزند آنها کم ندارد امشب جشن دختر انیس است آخر دو ماه است که به کسی اجازه نداده تا به او تبریک بگوید چون شنیده بودم بچه کمی کسالت داشت که به لطف خدا رفع شده .  در آن هنگام گلاره با صدای پری خواست از اتاق بیرون رود که خاتون گفت : صبر کن ، دو کله قند از آشپزخانه بردار در آن سبد بگذار و به پری بده بگو که شب می آییم .  گلاره با نزدیک شدن به پری به او گفت : پری جان اینها را خاتون داده که به انیست بدهی و از قول خاتون هم بسیار تشکر کن . دخترک به گلاره گفت : تو هم امشب برای دیدن خواهرم می آیی ؟  گلاره پری را بوسید و گفت : عزیزم حتما می آیم ، خواهرم گلاب را هم می آورم تقریبا همسن خودت است می دانم که می توانید دوستان خوبی برای هم شوید .  دختر با شنیدن تصمیم گلاره خوشحال گفت : ممنونم پس تا شب خداحافظ .  گلاره تا کنار حصار او را همراهی کرد و سپس با بلند کردن دست وعده دیدار شب را بار دیگر به پری گفت و پس از لحظاتی بسمت اتاق رفت . اگر قدری این توقف طولانی تر می شد به حتم از سمت دیگر کوچه متوجه چشمان نافذ و جستجو گر یزدان می شد . . .  با رفتن گلاره یزدان از کنار حصار باغ به میان کوچه آمد و در همان حال نگاهش را به راهی دوخته بود که گلاره لحظای قبل از آن گذشته بود و زیر لب با خودش گفت : احساس من نمی تواند پاسخی تلخ داشته باشد . سپس به آرامی راه رودخانه را در پیش گرفت .  در هنگام عصر با آمدن خاتون در حالی که با اشتیاق زیاد گلاب و گلاره را در کنار خود می نشاند به آنها گفت : بچه ها می دانم که نمی توانید حدس بزنید در این فرصت کم ، امروز با ساحل چه کار هایی را انجام دادم . سپس بدون لحظه ای درنگ ادامه داد : امروز پس از دیدن سید گل ساحل از من خواست تا برای خرید پیراهنی به او کمک کنم برای همین تا ظهر تمام وقتمان به سر زدن از مغازه ها گذشت اما در آخر آنچه که می خواستیم را یافتیم . همان لحظه آنقدر پیراهن در نظرم زیبا آمد که برای شما هم مثل آن را خریدم و در حالی که لباسها را از سبد خارج می کرد گفت : گلاره جان می دانستم که خیال نداری لباست را به این زودی عوض کنی اما برای جشن امشب بهتر دیدم که این لباس قهوه ای را برایت بخرم اما با نظر خودم برای گلاب آسمانی رنگش را گرفتم . امیدوارم بپسندید . گلاب بر خلاف گلاره خوشحالیش را با بوسیدن خاتون خیلی زود نشان داد و با شوقی کودکانه برای پوشیدن آن از اتاق بیرون رفت


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>