Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان راز دل وحشی –قسمت دوم

$
0
0

رمان راز دل وحشی – قسمت دوم

re1244

با قطع تلفن بار دیگر یزدان دچار آشفتگی ها و تردید های گذشته شده بود . بعد از مراسم سپهر راد چنین بنظر می رسید که خودش را در خانه محبوس کرده و به هیچ طریق خیال شکستن عهدش را ندارد . اما با این وجود طبق خواسته فرامرز که برای او از گذشته تا به امروز بالا ترین درجه محبت و همدلی را بکار برده بود خیلی زود کارش را به پایان رساند و به سالن رفت . در آنجا قبول پیشنهاد فرامرز را برای آنا گفت و افزود : تا آمدن فرامرز می روم دستی به ماشین بکشم . و در مقابل چشمان شاد آنا از سالن خارج شد .  با به اتمام رسیدن کار نظافت ماشین یزدان به اتاقش باز گشت و در ساعت مقرر با برداشتن کیف تارش به سمت پلکان سالن حرکت کرد و در همانحال به این می اندیشید ، با وجودی که خاطرات هنرستان بهار باعث شده بود تا مدتها از مردم گریزان باشد اما در همان زمان دوست و برادری صمیمی چون فرامرز را به او بخشیده بود . با این یاد آوری زیر لب گفت : دیر یا زود باید برای پایان دادن به این نفرت ، به گذشته برگردم به دانشگاه و آن هنرستان و از نگاه آنها به موضوع بیندیشم .  در هنگام پایین آمدن از پلکان این نگاه سرشار از غرور و افتخار آنا بود که او را تا انتهای پلکان دنبال می کرد ، یزدان با ایستادن در مقابل آنا با اشاره ای که به خودش می کرد گفت : چطور بنظر می رسم ؟ آنا با نگاهی سرشار از محبت به تحسین او پرداخت و با خوشنودی گفت : بهتر است حرکت کنی دیر می شود ، رضایتش را ابراز کرد و

۳۱
یزدان بار دیگر با نگاهی به صورت مهتابگون آنا و چشمان مهربان او که حال از پشت شیشه عینکش دانه های الماس اشکش به تراوش پرداخته بود ، در مقابل آنا ایستاد و زیر لب گفت : دوستت دارم آنا و سپس با بوسیدن پیشانی آنا به سمت در سالن حرکت کرد .  با خروج ماشین از حیاط ، یزدان طبق سنت گذشته اش بار دیگر عینک آفتابیش را که تنها نقطه اتصال با محیط بیرون می دانست بر چشم گذاشت . اولین احساس یزدان با دیدن کوچه پس از گذشت روز ها این بود که چطور درختان با طراوت و سبز در میان این بی اعتنائیها و نا ملایمتها همچنان صبور ، آرام و سبز باقی مانده بودند ، چرا که احساس می کرد این کار بیش از توانایی انسان می باشد ، آمدن فرامرز در آن هنگام باعث شد که دیگر مجالی به وسعت دادن افکارش پیدا نکند . فرامرز بمانند همیشه در هنگام دیدن یزدان با چهره ای شاد و خندان جویال حالش شد و یزدان با خنده ای کوتاه گفت : همانطور که در تلفن هم به تو گفتم به لطف تو کاملا خوبم ، حالا برنامه ات چیست ؟ فرامرز به شوخی دستش را به علامت تهدید مقابل یزدان برد و گفت : باید از هم اکنون به تو بگویم همراهی کردن من به این سادگیها نیست و بهتر است درهمین ابتدای راه سعی کنی مخالفت و بد اخلاقی را کنار بگذاری ، البته باید ببخشی گفتن کلمه خواهش می کنم را فراموش کردم . صحبت آخر فرامرز باعث خنده هر دو شد . با تمام شدن صحبت فرامرز هر دو سوار ماشین شدند . پس از رفتن مسافتی کوتاه فرامرز با اشاره به دختر جوانی که در حال عبور از کنار جوی آب کوچه بود گفت : این دختر بزرگ همان خانم رکنی است که در خانه شما آنرا ملاقات کردم و سپس به تعریف از آنها افزود : اگر بگویم در آن روز نزاکت و حسن خلق مادر و دختر ها مرا کاملا مجذوب خود کرده بود اغراق نگفتم یزدان از پشت عینک آفتابی نگاهش را متوجه آن دختر کرد و با گذشتن از کنار او رو به فرامرز با لحنی بی تفاوت گفت : بهوش باش فرامرز عزیز خود را در گیر مسائل پیچیده نا شناخته ها نکن . فرامرز با درک منفی بودن نگرش یزدان ، سعی کرد دیگر از موضوعی که باعث تفاوت سلیقه هایشان است صحبتی نکند . با سپری شدن مسافتی راه ، یزدان از اینکه به در خواست فرامرز با او همراه شده بود قلبا احساس رضایت کرد . در آن هنگام این فرامرز بود که سکوت را شکست و گفت : بهتر است آهنگی ملایم را چاشنی این گردش کنیم و حال برنامه امروز را برایت تشریح می کنم . و سپس لحظاتی تامل کرد تا یزدان به انتخاب خود نواری را روی پخش ماشین بگذارد ، با شنیدن آهنگ از بلند گو های ماشین فرامرز ادامه داد : ابتدا به کلاس تدریس خواهیم رفت و تا ظهر همانجا خواهیم ماند ، پس از آن غذا را در رستوران پایین آموزشگاه می خوریم و عصر نیز به خانه باز خواهیم گشت . فرامرز سکوت یزدان را به قبول خواسته اش تعبیر کرد ، برای همین چیزی نگفت . با حرکت به سمت آموزشگاه هر دو با زمزمه آهنگی که بر روی پخش ماشین بود خود را مشغول کردند .  ساختمان آموزشگاه تشکیل شده بود از دو اتاق نسبتا بزرگ که با درگاهی وسیع به یکدیگر راه داشتند و در بالای همان رستورانی قرار داشت که از نگاه فرامرز آن را مکانی دنج و راحت برای یک هنرمند می نامید . در ابتدا فرامرز از پلکان تنگ و باریک آنجا بالا رفت و یزدان نیز به تبعیت از او پشت سر فرامرز حرکت کرد .  کار تدریس دقایقی پس از آمدن آنها شروع شد ، یزدان در آن لحظه به نگاه کنجکاو هنر جویانی که در آنجا قرار داشتند بدون برداشتن عینک آفتابیش آنهم در محیط گرفته آنجا ، با نشستن در میان پنجره کلاس خودش را با نگاه کردن به خیابان مشغول کرد . فضای آنجا وپر بود از صدای بلند کولر و آهنگهای منقطع و کوتاهی که توسط هنر آموزان زده می شد . در اواسط ساعات کلاس بود که فرامرز از یزدان خواست آهنگی را با تار بنوازد و یزدان نیز

۳۲
پذیرفت . با شروع نواختن آهنگ توسط یزدان ، همگی در سکوت به صدای آهنگ او دل سپرده بودند با به اتمام رسیدن آهنگ ، این دست زدنها بود که گویای لذت افراد را از شنیدن آن به خوبی بیان کرد . فرامرز با غرور و شادی ، خود را به نزدیک یزدان رساند و با صدایی آرام به او گفت : بایست می فهمیدم کسی که نان مرا آجر کند تو هستی و یزدان در حالی که می خندید به آرامی بر شانه فرامرز زد و گفت : فرامرز عزیز بهتر است نگران نباشی زیرا با اخلاقی که من دارم هیچکس نمی تواند مدت طولانی مرا تحمل کند و بار دیگر به نزد تو باز خواهند گشت . فرامرز با صدای بلند گفت : خدا کند چنین باشد باعث خنده بلند یزدان شد .  پس از اتمام کار کلاس ، یزدان بهمراه فرامرز به سمت رستوران حرکت کردند با وادرد شدن به سالن رستوران یزدان به واقع محیط آنجا را همانطور که فرامرز گفته بود دید ، هوای مطبوع و محیط آرام آنجا که با آهنگی ملایم و زیبا انسان را به آرامش فرا می خواند برای یزدان نیز در همان نگاه اول بسیار جذاب بنظر آمد . در هنگام نشستن ، یزدان به اجبار و با فکر اینکه میز های آن مکان با فاصله نسبتا زیاد از هم چیده شده اند ، عینکش را از روی چشم برداشت که در هنگام نزدیک شدن پیشخدمت سعی کرد نگاهش را به میز بدوزد و این تمام عذابی بود که در مدت سالها به اجبار پس از آن نا کامی برای خودش فراهم کرده بود و پس از گذشت آن همه سال در یافته بود که از آن گریزی نیست اما چرا نمی توانست با آن کنار آید و این برای خودش نیز سوالی دشوار بود .  در مدت صرف غذا فرامرز پیشنهادی را که مدتها به آن فکر کرده بود با یزدان در میان گذاشت و از او خواست برای رفع تنهایی به عنوان مدرس دیگر آموزشگاه به تعلیم بپردازد . و یزدان در مقابل خواسته دوستانه فرامرز گفت : از تو متشکرم که تا این اندازه به فکر من هستی اما بهتر است مدتی دیگر را نیز صبر کنم ، و فرامرز با شناختی که از خصوصیات اخلاقی یزدان داشت گفت : بسیار خوب اعلام قبول آمادگی را به خودت می سپارم . و به این ترتیب سعی کرد فعلا در مورد خواسته اش پا فشاری نکند .  هنگام عصر با ورود فرامرز و یزدان به خانه ، آنا به استقبالشان شتافت و از صحبتهای کوتاه آنها دریافت ، بر خلاف دلهره ای که در تمام طول روز با او بوده به آنها خوش گذشته است . آنا با کشیدن نفسی آسوده رو به آنها گفت : خیالم آسوده شد ، حال بهتر است برای صرف عصرانه به سالن بیاید .  شب هنگام یزدان تمامی اتفاقاتی که در طول روز برایش رخ داده بود از نظر گذراند و این کار باعث شده بود که گاهی او را شاد و زمانی ناراحت کند و اما در آخر با نتیجه ای مطلوب از این گردش با آسودگی خیال برای استراحت به بستر رفت . فصل هفتم   به یاری حمایتهای فرامرز ، یزدان توانسته بود با سپری کردن مرحله ای سخت و دشوار در خود تغییری محسوس ، احساس کند و این تحول از چشمان همیشه مراقب آنا دور نمانده بود .  با وجودی که آنا در یزدان بسیاری صفات قابل رضایت می توانست ببیند اما متاسفانه همچنان او را در مقابل آینده بمانند سنگی سخت و غیر قابل نفوذ می دید .  با مطرح شدن دعوت خانم مقدم از آنا و یزدان و قبول آن از جانب هر دو به پیشنهاد آنا بهترین زمان موعد میهمانی ، پایان هفته بود و خانم مقدم نیز پذیرفت .

۳۳
رابطه صمیمانه ای که میان آنا و خانم مقدم به وجود آمده بود به هیچ وجه باعث نشده بود که آنا حتی برای یک روز هم از خانواده رکنی بی خبر بماند . اواسط هفته ، عصر هنگام خانم رکنی و دخترانش به دیدن آنا آمدند . خانم رکنی در همان ابتدا با تعریف از هوای خوب و محیط روح نواز حیاط از ورود به سالن امتناء کرد و خواست طبق اولین دیدارش که به گفته خودش یکی از خاطره های زیبای زندگیش بود در زیر آلاچیق که از گیاهان رونده پوشیده شده بود بنشیند و برای قبول خواسته ش از سوی همگی گفت : حیف نیست با این هوای لطیف و محیط دلپذیر حیاط ، به درون ساختمان برویم . آنا با تبسمی که بر لب داشت گفته او را تایید کرد . با نشستن در زیر آلاچیق مرجان نیز که از دیدن گلهای حیاط فراغت یافته بود به آنها پیوست .  آنا پس از باز کردن فواره حوضچه های کنار استخر برای پذیرایی دقایقی آنها را تنها گذاشت . در گلخانه یزدان هنوز دقایقی نبود که از کار شستن حوض گلخانه فراغت یافته بود که متوجه شد ساقه گل ابریشم مورد علاقه اش به جلو خم شده و هر لحظه در معرض شکستن قرار دارد . با کمی جستجو در آنجا چیزی نیافت که با آن ساقه گل را محکم ببندد ، بنابراین بی هیچ درنگی از پشت درختان تنومند چنار که در پای خود نرده هایی مملو از گیاهان رونده وجود داشت به سمت ایوان ساختمان حرکت کرد و از آنجا نیز با گذشتن از پلکانی که به سمت ایوان ساختمان طبقه دوم منتهی می شد به اتاقش وارد شد . با نگاهی گذرا ، در آنجا وسیله ای که به کار او بخورد نیافت در آن لحظه به یاد دسته جاروی شکسته آشپزخانه افتاد که گاهی اوقات آنا از آن برای تمیز کردن شیشه های بالای در سالن استفاده می کرد و با این یاد آوری به سمت طبقه پایین رفت ، اما بناگاه در میان پلکان متوجه دختری جوان شد که پشت به او غرق تماشای تصویر آنا بود .  یزدان در همان ابتدا او را شناخت ، حس نا شناخته ای در وجودش باعث شد بر خلاف معمول که از همه کس دوری می کرد به سمتش حرکت کند .  مرجان که متوجه حضور فردی در پشت سرش شده بود بی اختیار رویش را برگرداند . با دیدن مرد جوان و نا آشنایی که در مقابلش ایستاده بود بی اختیار قدمی به عقب برداشت ، اولین کلام را یزدان بر زبان راند دختر جوان را از بهت بیرون آورد . یزدان رو به او گفت : می توانم از شما سوال کنم در اینجا چه می کنید ؟ و با این سوال خود را به انتظار پاسخ نشان داد . در سوال مرد جوان که با لبخندی همراه بود نوعی اقتدار وجود داشت که دختر جوان را دچار نا آرامی کرد . در آن هنگام یزدان افزود : باید مرا ببخشید به دور از نزاکت بود که در ابتدا خودم را معرفی نکردم ، من یزدان شایگان هستم و شما ؟ مرجان با شنیدن نام مرد جوان و سوالی که از وی کرده بود ، به آرامی گفت : مرجان رکنی هستم . . . اما یزدان بی اختیار نام مهرجان را بر لب راند به طوری که مرجان با شنیدن آن فکر کرد که مرد جوان نام او را به درستی نشنیده به همین خاطر با صدایی بلند تر از قبل گفت : مرجان هستم ، برای بردن مقداری ظرف به آشپزخانه آمدم اما دیدن تصویر خانم بزرگ مرا مجذوب کرد بطوری که نمی دانم چه مدت چشم به این تصویر دوخته ام . نام مرجان برای یزدان یاد آور خاطراتی از گذشته بود . مهرجان آن دختر چشم عسلی همیشه خندان که چند سال پیش او را از خودش متنفر کرده بود .  مرجان حال بر خلاف ابتدای برخوردش در مقابل مرد جوان هیچ گونه هیجان و نا آرامی نداشت و اشاره به تابلو گفت : می توانم سوال کنم کدام هنرمند چنین اثری زیبا را خلق کرده ؟ یزدان در آن لحظه دیگر به هیچ چیز فکر نکرد و قدمی به سمت دختر جوان برداشت و گفت : تصویر گر آن هم اکنون در مقابلتان قرار دارد . اما باید بگویم این تصویر را فقط بخاطر این دوست دارم که ارزشمند ترین گوهر هستیم در آن نقش بسته است . . .

۳۴
اما در آن موقع با نگاه شگفت زده دختر مواجه شد و نتوانست به صحبتش ادامه دهد و بار دیگر به همان یزدان گذشته باز گشت .  آنچه که باعث حیرت و شگفتی دختر جوان شده بود چشمان یزدان بود که با دو رنگ متضاد آبی و سیاه به او نگاه می کردند .  یزدان در لحظهایستادن در مقابل دختر جوان با لبخندی بی رنگ گفت : شما هم ترسیدید : اینطور نیست لطفا به من خیره نشوید مرا عصبانی می کنید . مرجان ناگهان تکانی خورد و به سختی گفت : متاسفم اما من . . . آه ببخشید . یزدان با بی حوصلگی از مقابل مرجان رفت و در همان حال گفت : می دانم که می خواهید بروید بسیار خوب خودتان را ناراحت نکنید . بروید دیگر . . . مرجان خواست چیزی بگوید اما در یافتن کلمه ای مناسب نا توان بود و همچنین دریافت که مرد جوان دیگر تمایلی به صحبت ندارد به همین خاطر با شتابی که برای خودش نیز غریب بود از سالن خارج شد و تا هنگام رسیدن به نزدیک مادرش و آنا لحظه ای هم توقف نکرد . حالت هیجان زده مرجان همه را شگفت زده کرده بود . پس از انتظاری کوتاه مرجان رو به آنا با لحنی پوزش خواهانه گفت : خانم جان متاسفم مرا ببخشید پسرتان در سالن بود و من . . . من . صحبت بی نظم مرجان گر چه برای مادرش نا مفهوم بود اما آنا براحتی از موضوع آشفتگی او مطلع شد و با ناراحتی از دیداری که به این صورت اتفاق افتاده بود سعی کرد در توضیحی ساده آنچه را که باعث تعجب و هیجان مرجان شده ، برای خانم رکنی شرح دهد . با مطلع شدن خانم رکنی از موضوع ، خواست که با دخترش به سالن برود و از یزدان پوزش بخواهد . به رغم رد پیشنهاد خانم رکنی از جانب آنا همگی به سمت سالن حرکت کردند .  در هنگام وارد شدن به سالن آنا ، یزدان را همچنان بی توجه به او و اطرافش دید که در میان صندلی راحتیش فرو رفته بود . آنا بادیدن چهره آرام و خاموش یزدان بمانند همیشه به ناراحتی و پریشانی او پی برد . به همین خاطر در سکوت به سمت یزدان رفت و در کنار او بر روی صندلی نشست . یزدان با درک نگرانی آنا آرام به او نگاه کرد و با دست اشکهای گرم پیر زن را از روی صورتش پاک کرد . لبخند یزدان به آنا قدرت بیشتری داد و او را آسوده کرد . با سپری شدن لحظه ای کوتاه خانم رکنی و مرجان به نزدیک آنها آمدند . یزدان با دیدن آنها با لبخندی بی رنگ از جای برخاست و در مقابل آنها ایستاد و پیش از هر کلمه ای از جانب آنها بانگاهی دقیق که به چهره مرجان دوخته بود گفت : باید مرا ببخشید تند رویم در صحبت چنان بود که شما را ترساندم اما همانطور که می بینید در اینجا ماندم تا بار دیگر این شبح جسور را از نزدیک ببینید .  خانم رکنی با لبخندی مهربان رو به یزدان گفت : این شما هستید که باید دخترم را ببخشید زیرا در واقع هیجانش آن هم در این حد بیمورد بود . مرد جوان در حالی که دستانش را در جیبهایش فرو می کرد گفت : آیا به آنچه که می گویید اعتقاد دارید . خانم رکنی در پاسخش قدری تامل کرد و سپس با لبخندی کوتاه گفت : بله اعتقاد دارم اگر چه در لحظه اول غیر معمول بودن رنگ چشمتان باعث خیره شدن نگاه می گردد اما پس از آن براستی نهایت شگفتی در خلقت انسان را به همه یاد آور می شود و پس از آن توجه به چشمهای شما دیگر بهت ناشی از ترس نیست زیرا که خداوند بزرگتر از آن است که ما آن را به راحتی در اندک موضوعی درک کنیم . یزدان با شنیدن صحبت آرامش بخش خانم رکنی با نگاهی خسته به او گفت : از شما متشکرم و با خداحافظی کوتاهی که از همه کرد به سمت در سالن رفت .

۳۵
یزدان در باز گشت دوباره اش به گلخانه دیگر توجه ای به اطرافش نشان نداد و با نشستن بر صندلی ، سرش را در میان دستهایش گرفت و چشم بر هم گذاشت . در آن هنگام به این اندیشید که نگاه دختر جوان در ابتدا نگاهی دلنشین بود که می توانست برای فردی به غیر از او تسلی بخش و سرشار از مهربانی باشد در خیال خود مرجان را دید که به سمت گلخانه می آید و با ورود به آنجا با آرامشی رضایت بخش به دلجویی از او پرداخته ، اما بناگاه دست از خیالاتش بر داشت زیرا از این نفرت داشت که به انسانی خیالاتی تبدیل شود که تمامی لحظات شادش را در رویا می بیند . یزدان می خواست آنچه را که به هر انسانی دیگر تعلق داشت سهمی نیز به او می رسید و به اعتقادش این خواسته زیادی نبود که در طلبش سالها تنهایی و نفرت روز هایش را گذرانده بود . با این فکر محم بر روی میز مقابلش کوبید ، خسته از افکار آزار دهنده اش در خود احساس سستی می کرد سرش را به پشت صندلی تکیه داد و در فکر به چندین سال  »مهرجان مهرجان  « نگاهش را به سقف شیشه ای گلخانه دوخت و زیرلب با تکرار آرام کلمه پیش رجوع کرد تا سن دوازده سالگی گر چه مجبور شده بود دو بار مدرسه اش را تغییر دهد اما در همان روز ها نیز در کنار پسر بچه های همسن خودش که روح شیطان و جستجوگرشان گاهی با دوستی و ایثاری شیرین در هم می آمیخت ، او را راضی و خشنود میکرد . افکارش که به اینجا رسید با خود گفت : همان سالها بودند نه خدایا به درستی یادم نیست اما فکر می کنم پس از عوض کردن مدرسه ام بود که مادر چند روزی قبل از عزیمتش به من خبر داد زیبا ترین هدیه ای را که در آرزویش بودم را برایم خواهد آورد . آه مادر ، روح من از همان ابتدای تولدم صدمه دیده بود دیگر چرا مرا در فرارم از واقعیت کمک کردی . با آن هدیه کوچک و ارزشمندت مرا به راهی هدایت کردی که نفرت و خستگی از تمامی آن آشکار است . آن حقیقت لنز سیاه برایم نقابی شد که به راحتی روح لطمه خورده ام را در پشت آن مخفی کردم .  آن هدیه های ارزشمندی که در ایران شاید اندک افرادی از آنها با خبر بودند و من خوشحال از داشتن آنها نقابی را بر چهره ام زدم که هم تو و هم من از آن کاملا راضی بودیم .  زمانی که آن لنز را بر چشم گذاشتم چقدر گریه کردی ، حال می فهمم آن احساس گرمت برای من نبود بلکه برای شباهتی که به او می دادم بود و من آن موقع نمی دانستم . تا چندین سال بعد هم مشکلی برایم پیش نیامد گرچه گاهی چشمم را می آزرد و من از آن خسته می شدم اما با آن می ساختم همانطور که احساس می کردم آن لنز سیاه نیز به اجبار با من می سازد . روز هایم دیگر به سرکوبی خواسته هایم نمی گذشت بطوری که به دنبال علاقه ام تا دانشگاه هنر نیز رفتم . و پس از آن آقای فروهر آن استاد کوتاه قامت دوست داشتنیم مرا به کمک طلبید و از من خواست که گاهی اوقات در هنرستان بهار که موسس آن برادر مرحومش ادیب بود به تعلیم تار بپردازم . فرامرز در همان هنرستان بود ، جوانی محجوب که با نگاه کنجکاوش همیشه مراقبم بود و این احساس نزدیکی باعث شده بود حتی گاهی اوقات پای درد دل هم بنشینیم بطوری که مدتی بعد در فکری بدیع و ابتکاری تصمیم گرفتیم گروه موسیقی بی عیبی را در آن هنرستان گرد هم بیاوریم این کار ما دو دلیل مهم داشت اول آنکه وسیله ای برای تشویق و تلاش بیشتر هنر جویان بود و دوم آنکه این کار ابتکاری اگر به موفقیت می رسید برای موسسه نفع مادی نیز در بر داشت و برای من نیز شوق با دیگران بودن را به ارمغان می آورد . در همان روز ها بود که در زندگی من دختری به نام مهرجان ظاهر شد . مهرجان فروهر دختر برادر مرحوم فروهر که سعی داشت راه و علاقه پدر را به نحو مطلوبی دنبال کند . هر صبح او را می دیدم که با آن ماشین فیات زرد رنگش در حالی که کیف ویولونش را به دست داشت

۳۶
قدم به هنرستان می گذاشت . با وجود اشکالات نوازندگی مهرجان ، به خواست پنهانی من و تصمیم فروهر به گروه موسیقی ادیب پیوست .  یزدان با کشیدن آهی بلند از جای برخاست تشابه نام مهرجان با مرجان باعث شده بود ملاک شناخت مرجان را از رفتار گذشته مهرجان انتخاب کند گر چه این سنجش بر خلاف خواسته اش بود اما می دید که بی اختیار به آن سمت کشیده می شود . با نگاهی خسته به اطرافش ، سعی کرد اندکی به افکارش استراحت دهد اما در نهایت دریافت که اینکار در توان و قدرت ذهنش نیست بطوری که بار دیگر با تکیه دادن سرش به عقب صندلی همانطور که به سقف شیشه ای آنجا می نگریست افکارش به گذشته وارد شد . انگار که در آن سقف شیشه ای مشبک تصاویری از آن زمان حک شده بود . با سپری شدن لحظاتی کوتاه با خودش گفت : همانطور که سپهر راد نیز بار ها به من گفته بود نمی بایست از گذشته ام دوری کنم چرا که یقین دارم برای پایان دادن به این آشفتگی باید به آن روز ها برگردم به مهرجان ، به او که بمانند روشنایی کاذب صبح در ابتدا مرا به این فکر انداخت که او همان روشنایی گمشده من است و تا مدتها نیز به این موضوع یقین داشتم . مهرجان من ، بله مهرجان من هر روز صبح با زیبا ترین لباس آبیش که مطابق فرم گروه بود وارد سالن هنرستان می شد و من به این کار او عادت کرده بودم . با آماده شدن گروه و اجازه ای که فروهر از مسئولین گرفت خیلی زود در شهر های اطراف تهران برنامه هایی اجرا کردیم که هر چه می گذشت کیفیت مطلوب آن را از زبان همه می شنیدیم . اما فروهر دیگر فروهری نبود که من می شناختم . رابطه احساسیش با بچه های گروه در زیر مسئولیت بهتر اجرا شدن کار کمی رنگ باخته بود و من این را بعد ها دریافتم . یزدان از روی صندلی بر خواست اما بار دیگر با سختی بسیار خودش را بر آن انداخت . اجبار و نیازی را که در خود برای یاد آوری گذشته می دید باعث آشفتگیش شده بود اما در همان حال دریافت که دیگر بستن راه باز گشت خاطراتش در توان او نیست و این را نیز بخوبی درک کرده بود که این تکرار ، نیازی بود که با آزار رویش رابطه ای نزدیک داشت . ترس و تردید باعث شده بود رجوع به آن را تا به امروز که نام مرجان را از زبان خود دختر شنیده بود به عقب بیندازد . با دعوت از گروه قرار شد که برنامه ای را نیز در کرج داشته باشیم به گفته فروهر هوای لطیف و سبز کرج می توانست برای ما امتیازی زیاد در تحت تاثیر گذاشتن حضار شرکت کننده در آن کنسرت داشته باشد . چرا که قرار بود برای اولین بار سالن زیبای تاتر آنجا افتتاح شود و آن سالن به گفته فروهر که از نزدیک آنجا را دیده بود ، با داشتن پنجره های وسیع محیط بیرون را بمانند تلویزیون به همه نشان می داد و ما می بایست عهده دار آن باشیم که بر آن تصویر زنده آهنگی در خور احساس لطیف آنجا بنوازیم . این تمامی صحبتهای روز قبل از کنسرت بود . فروهر برای به موقع رسیدنمان و مرور تمرین تازه ترین شگرد های موسیقی نیز فکری کرده بود و آن اینکه شب همگی در خانه نسبتا کوچک فروهر جمع شویم تا صبح فردا همه به اتفاق هم با ماشینی که برای آن روز مهیا کرده بود به کرج برویم . همه گروه از این پیشنهاد استقبال کردند اما مهرجان بی توجه به سخت گیری فروهر با استفاده از امتیاز خویشاوندیش خواست که صبح زود به آنجا بیاید و فروهر نیز قبول کرد . چند روزی می شد که لنز چشمم را اذیت می کرد بطوری که دیگر چیزی نمانده بود تا تحملم را تمام کند در خانه که بودم شبها خودم را از شرش خلاص می کردم اما آن شب را چطور می بایست بگذرانم ؟ برایم خیلی سخت بود اما به اجبار می بایست برای خوشنودی فروهر آنرا می پذیرفتم .

۳۷
در خانه فروهر که بودیم از همان ابتدای شب باران شروع شده بود چنانکه پس از آخرین تمرین صدای دلنشین باران برای هنرمندانی که صبح فردا می بایست لطیف ترین احساساتشان را به نمایش بگذارند بهانه ای شد تا همه خیلی زود به اتاقهایی که برایشان در نظر گرفته شده بود پناه ببرند . من نیز با فرامرز و چند نفر دیگر به اتاقمان رفتیم که پنجره آن تنها به حیاط خلوتی سوت و کور باز می شد . ساعتی پس از خواب همگی ، از فرصت استفاده کردم و آن لنز را برای ساعتی از چشمم بیرون آوردم . سوزش چشمم لحظه ای آرامم نمی گذاشت . چنان که خواب را بکلی از یاد برده بودم . ساعت حدود سه نیمه شب بود باران همچنان بی وقفه بر شیشه پنجره می خورد و ترنمی دلنشین را بوجود آورده بود . نگاههای گاه و بیگاه فرامرز در میان خواب و بیداری برایم جالب و سرگرم کننده بود . هر چند مدت یکبار از جانب فرامرز به استراحت دعوت می شدم اما او نمی دانست که من چه حالی دارم حتی در آخرین بار با خنده رو به من گفت : حالا که خیال خواب نداری بهتر است لیوانی آب به من بدهی تا ثواب هم کرده باشی ، فرامرز حتی در خواب هم دست از شوخی بر نمی داشت و این تفاوت دوست داشتنی من با او بود که نا خود آگاه مرا به سمتش می کشاند .  برای آوردن آب به آرامی از اتاق خارج شدم خواستم به آشپزخانه بروم اما با تعجب مهرجان را دیدم که آرام در کنار شومینه به خواب رفته بود دیدن مهرجان با آن چهره ملیح و آرامش که روحم را به آشوب می کشاند باعث شد که در میان سالن لحظه ای توقف کنم . مثل این بود که مهرجان ساعتی قبل بدون آنکه کسی متوجه شود به آنجا آمده بود . شاید بواسطه سردی هوا و یا اشغال بودن اتاقها خواسته بود بر روی کاناپه ای در کنار شومینه استراحت کند . فروهر نیز در فاصله کم از او بر روی زمین خوابیده بود . آن شب هیچ کس احساس مرا درک نکرد و ندانست که در من چه می گذرد ، اما به شرافتم سوگند که من عشقم را پاک و بی ریا می خواستم و آن شب باعث نشده بود که لحظه ای این فکر از من غافل شود چرا که تا آن زمان حتی جرات بر زبان آوردن احساسم را هم نداشتم اما آن شب منفور . . .  یزدان بار دیگر از افکارش بر آشفت چهره اش بی رنگ شده بود دندانهای بهم فشرده اش از هجوم فشار روانی سختی که در آن نا کامی بر قلبش احساس میکرد ، خبر می داد چنانکه باعث شد به سمت ستون آهنی گلخانه برود و چندین بار مشتش را به آن بکوبد و در نهایت استیصال سرش را بر آن تکیه داد و با خشم فریاد زد : در آن لحظه چطور می توانستم به این بی اعتنا باشم که پتوی مهرجان بخاطر نزدیکیش با جرقه های آتش امکان داشت که به آتش کشیده شود ، شاید این علاقه من بود که باعث آن ترس شد . نمی فهمم ، نمی فهمم ، . . . با وجود هوای مطبوع و خنک گلخانه که بودن در فصل تابستان را از ذهن می برد ، دانه های درشت عرق بر چهره یزدان به حرکت در آمده بود . مرد جوان در کنار حوض بر روی زمین نشست و پا هایش را جمع کرد و سرش را بر آنها تکیه داد احساس سرما می کرد و این با جسم عرق کرده اش منافاتی نداشت اما یزدان بی توجه به وجودش ادامه داد : به او نزدیک شدم ، بله این گناه من بود خواستم پتو را به کناری بزنم اما مهرجان بیدار شد و آن محبوب روز های قبل من به نا آشنایی مبدل شد که با چهره ای وحشتزده به من نگاه می کرد ، می خواست چیزی بگوید اما قدرت آن را نداشت می دانستم که در آن لحظه علت اصلی ترسش ابتدا بودنم در کنارش بود خواستم آرامش کنم با دست شانه اش را گرفتم و این عمل اشتباه دوم من در آن شب بود .  نور شعله های آتش شومینه هم در آن لحظه رازی را که مدتها از همه پنهان کرده بودم آشکار کرد و باز آن نگاه و در پایان فریاد او بود که دیگر اجازه نداد حرفی بزنم . . .

۳۸
همه گروه در لحظه ای کوتاه گرد ما جمع شدند سعی کردم برای فروهر توضیح دهم اما . . . اما نگاهش دیگر به من اجازه نداد چیزی بگویم . همان لحظه در زیر باران از آن خانه بیرون آمدم ، در هر قدمی که از آن خانه دور می شدم سعی کردم که دیگر نگاهم را به عقب بر نگردانم . نمی دانم در آن شب مقصر من بودم که نتوانستم برای کارم توضیحی دهم یا آنها بودند که فقط نگاهشان برایم کافی بود که دیگر سعی در صحبت کردن نداشته باشم .  یزدان با خستگی بسیار از جای برخاست و به سمت آویز کنار حوض رفت و در حالی که به لمس میله آن پرداخته بود با یاد آوری چیزی در ذهن نگاهش را بسمت گلدان گل ابریشم ثابت کرد و بار دیگر زمزمه کرد : همان صبحبود که در نا باوری فرامرز به دیدارم آمد و وسایلم را که در آن خانه جا مانده بود را برایم آورد گر چه در اوایل می خواستم فرامرز را نیز فراموش کنم اما لجاجت لذت بخش او در این دوستی باعث شد همانطور که خواسته بود او را باور کنم . فرامرز برایم ماند و دیگر هیچ ، و این گلدان ابریشم مدفن نقاب من شد . فرامرز بار ها تلاش کرده بود کار مرا برای فروهر توضیح دهد اما او گفته بود : متاسفم فرامرز اگر بخواهم نزدیک شدنش را به مهرجان بنوعی عاقلانه ببینم اما آن چشمها مرا نیز در آن شب ترساند . و آن مرد مرا متهم کرد با خروج من و فرامرز از گروه اختلاف نظر ها باعث شد که خیلی زود گروه کیفیت کاری خودش را از دست دهد و پس از مدتی منحل شود شاید سخت باشد که بگویم این موضوع رضایتی بود برای انتقامی که خودم را حق آن می دانستم و سپس آرام لبخندی خسته بر لبان خشک یزدان نقش بست چهره متفاوت یزدان خبر از طغیان روحش میداد بطوری که صحبت آخرش را بار دیگر زیر لب تکرار کرد ، خستگی و آشفتگی روحی چنان او را خسته کرده بود که در ابتدای شب با آمدن آنا به گلخانه بی اعتنا از آنچه که در تنهایی بر او گذشته بود بهمراه آنا از آنجا خارج شد . خانم رکنی با ورود به خانه بار ها دخترش را مورد توبیخ قرار داد و از اینکه نسنجیده و عجولانه رفتار کرده بود بر او خرده گرفت . حتی در دیدار دوم نیز مرجان نتوانسته بود جمله ای در خور احساس مرد جوان بر زبان آورد . مرجان در تمامی لحظات صحبت مادر فقط سکوت کرده بود . مادر در خاتمه بحثش رو به مرجان گفت : بهر حال صحبت کردن در این مورد دیگر بی فایده است و باید برای جبران آن کاری کرد .  صحبت پایانی مادر ، مرجان را تا حدی آرام کرد و باعث شد که فقط به جبران آن فکر کند برای همین صبح فردا در اولین فرصت مرجان به همراه مادرش به دیدار آنا و یزدان رفت و سعی کرد در هنگام رو برو شدن با مرد جوان تمامی آنچه را که از قبل در ذهنش بار ها مرور کرده بود بر زبان آورد . سادگی و صداقت صحبت مرجان چنان بود که یزدان نیز پس از شنیدن آن با لبخندی ملایم سعی کرد براستی اتفاق روز گذشته را فراموش کند و در حالی که نگاهش را مستقیم به چهره دختر جوان دوخته بود به او گفت : بهر حال خانم رکنی به هیچ وجه خودتان را ناراحت نکنید زیرا با غیر معمول بودن رنگ چشمانم این حق رابه شما می دهم که در ابتدا نتوانید به سادگی از آنها بگذرید و شاید حساسیت منفی من در این مورد زیاد است و سپس افزود : حال بهتر است شما نیز دیگر خودتان را برای این مسئله کوچک آزار ندهید . مرجان با شنیدن صحبت مرد جوان نفسی آسوده کشید و سکوت کرد زیرا نمی خواست حال که موضوع تمام شده بود با کلمه ای دیگر وضع را به حال اول برگرداند برای همین سکوت را در آن لحظه بسیار بجا می دید . حال که مرجان با خیالی آسوده تر می توانست به یزدان نگاه کند او را مردی متشخص و تا حدودی جدی دید که سن او را حدود سی و یک سال نشان می داد . که البته بواسطه بلندی قدش و چهره گندمگون و استخوانی که داشت و لحن آرام صدایش او را مردی جذاب نشان می داد . یزدان با دیدن نگاه کنجکاو دختر جوان بر خود با خنده ای کوتاه رو به او گفت : می بینم که هنوز نتوانستید مرا باور کنید اینطور نیست ؟ مرجان در حالی که

۳۹
نگاهش را به سمت زمین می دوخت گفت : باور کردن شما آنهم به دلیل قدرت الهی چندان دشوار نیست و امیدوارم که نگاهم را حمل بر گستاخیم ندانید و ناراحت نشوید . یزدان دستانش را به علامت رد گفته مرجان تکان دادو سپس برای ترک کردن جمع از جای برخاست و با گفتن : باید مرا ببخشید .  قصد رفتن کرد . خانم رکنی با ایستادن در مقابل یزدان رو به او گفت : خیلی دلم می خواهد به زودی فرصتی دست دهد تا با شما در مورد پرورش برخی از گیاهان صحبت کنم . دقتان را در این کار از پیرایش گلهای حیاط بخوبی درک کردم و این را بخوبی می دانم که ترجیح می دهید بیشتر اوقاتتان را با آنها سپری کنید ، یزدان را در انجام خواسته اش برای رفتن آسوده کرد .  با رفتن یزدان به سمت پلکان طبقه دوم بار دیگر صحبتها از حالت رسمی خارج شد و مثل گذشته آنا و خانم رکنی به مسائلی که هر دو به آن علاقه داشتند پرداختند . مرجان نیز پس از گذشت لحظاتی قصد رفتن کرد برای همین از مادر و آنا خداحافظی کرد و به سمت در سالن حرکت کرد . مرجان با قدم گذاشتن در حیاط سعی کرد قدمهایش را کند تر بردارد تا از طبیعت سبز آنجا برای رفع خستگیش بهره گیرد ، و تا نزدیک آلاچیق پیوسته ریهاش را از هوای پاک و با طراوت آنجا پر کرد . در میان پیچک نیلوفر که حصار آلاچیق را در خد پنهان کرده بود گلهای داودی و مینا بمانند چراغهای رنگارنگ در پای حصار زیبایی آنجا را چند برابر کرده بودند برای همین مرجان لحظه ای ایستاد تا یکی از گلهای داودی را ببوید در همان لحظه ازبیرون حصار صدای یزدان که برای سرکشی به گلخانه از ایوان به حیاط آمده بود او را متوجه خود کرد . مرد جوان در حالی که بسمت او پیش می آمد رو به او گفت : مثل این است که شما نیز به گل و گیاه علاقه زیادی دارید اینطور نبیست مرجان در حالی که باز خود را به وسیله یزدان غافلگیر شده می دید با آرامشی ظاهری گفت : باید ببخشید متوجه آمدنتان به حیاط نشدم ، در مورد سوالتان باید بگویم بله از همان ابتدای ورودم به این خانه شیفته حیاط و تزئین آن بوسیله گلها شدم بخصوص خاطره اولین دیدارم از اینجا زیرا در آن لحظه صدای دلنشین آهنگی ملایم این محیط را رویا گونه نشان می داد . یزدان با لمس برگی از نیلوفر رونده گفت : آه بله یادم آمد . آن زمان بهمراه دوست صمیمیم آهنگ کوتاهی را با نام خوابهای طلایی کار می کردیم و پس از پایان آن بود که فهمیدیم افرادی دیگر نیز به خلوتمان راه پیدا کرده اند .  مرجان به درستی منظور صحبت یزدان را متوجه نشد برای همین بی اختیار کلمه ، آه بله ، شاید ، را به زبان آورد . یزدان دریافت که صحبت دختر در لفافه ای از احترامات رایجی که در اجتماعات شهری به وفور یافت می شوند پیچیده شده ، بطوریکه این بند ها و حصار ها نمی گذاشتند از احساسات و افکار حقیقی یکدیگر آگاه شوند . به همین خاطر با لحنی متفاوت گفت : بسیار خوب آیوده باشید ، مثل این است که مزاحم خلوتتان شدم . براستی مرجان نمی دانست که در مقابل یزدان می بایست چه صحبتی داشته باشد برای همین بهترین راه را ترک آنجا یافت و با خداحافظی کوتاهی به سرعت از آنجا دور شد و یزدان خیره به راهی که مرجان از آن گذشته بود با خود اندیشید : به حتم او نمی تواند گمشده ام باشد و سپس به آرامی راه گلخانه را در پیش گرفت . فصل هشتم  پنجشنبه شب آنا و یزدان طبق آدرسی که فرامرز در اختیار آنها قرار داده بود به سمت خانه فرامرز حرکت کردند . در بین راه ذبه گفته آنا پس از مدتها این اولین بار بود که یزدان به سمت مکانی واحد آنهم با رضایت و خشنودی در حرکت بود . یزدان در حالی که سرعت ماشین را کم می کرد با خنده رو به آنا گفت : آیا از این دعوت راضی هستی

۴۰
؟ آنا در پاسخ به سوال یزدان گفت : باور کن احساس لذت می کنم . وقتی با تو هستم محیط اطرافم رنگ و بویی دیگر به خود می گیرد .  یزدان لبخندی زد و گفت : ممنونم آنا . و بعد با اشاره به در ختان یک سمت ساختمان گفت : به عکس احساس رضایت ما این درختان در دود ، رنگ ماتم زده ای به خود گرفته اند ، ای کاش بارانی می آمد و آنها را می شست .  آنا بی توجه به درختان خیابان با لذت تمام به یزدان نگریست و گفت : می بینم که علاقه و دلسوزیت فقط به گیاهان خانه ختم نمی شود و سپس با یاد آوری موضوعی ادامه داد . آه یادم رفته بود ، مادر مرجان از من چند شاخه قلمه شمعدانی خواسته بود . آیا می توانی آنها را برایش فراهم کنی ؟ یزدان از تکرار نام مرجان در صحبت آنا با زیرکی دریافت که صحبت آنا با هدفی دیگر عنوان شده و فقط منظور چند شاخه گل نیست برای همین با بی تفاوتی گفت : اما گلها و گیاهان در خانه من خوشنود تر هستند زیرا در واقع من آنها را برای خودشان می خواهم در حالی که دیگران آنها را به چشم وسیله ای برای زیبا تر شدن محیط اطراف خود می خواهند و این به اعتقاد من بر خلاف صداقت و دوستی طبیعت است . اما متاسفانه خود خواهی انسانها مجالی به این احساس نداده . سکوت آنا برای یزدان سخت ترین لحظات بود برای همین با خود گفت : حالا که آنا اینطور راضی تر است من هم همان کاری می کنم که او می خواهد .  با این تصمیم رو به آنا گفت : بسیار خوب فردا صبح قلمه ها را در گلدان خواهم کاشت تا برایشان ببری . برق نگاه رضایت آمیز آنا از چشمان یزدان دور نماند و برای مرد جوان همان کافی بود که احساس آسودگی کند .  با ورود به آپارتمان نسبتا کوچک فرامرز که تشکیل شده بود از چند اتاق با دکوراسیون و مبلمانی بسیار ساده که در عین حال گیرایی خاصی داشت ، فرامرز و مادرش با محبت و گرمی برخوردشان در همان ابتدای ورود یزدان و آنا را چنان تحت تاثیر قرار دادند که باعث شد چندین بار از آنها بواسطه محبتشان تشکر کنند .  فرامرز در حالی که به شانه یزدان می زد با خنده گفت : اگر بدانی که چه برنامه ای برایت ترتیب دادم به حتم مرا خواهی کشت . یزدان در مقابل صحبت فرامرز لبخندی زد و گفت : پس بهتر است همین لحظه آخرین صحبتت را بگویی تا دیگر مرا معطل نگذاری . صحبت طنز آلود یزدان باعث خنده همه شد . پس از دقایقی فرامرز در همان ابتدا اتاقش را به یزدان نشان داد ، اتاقی ساده که بر روی دیوارش چند نوع ساز و پوسترهایی از گروههای ارکستر معروف وجود داشت و در کنار پنجره نیز عکسی از گروه موسیقی ادیب قرار داشت . در آن تصویر تمامی افراد گروه دور هم جمع بودند . یزدان بهمراه فرامرز در ردیف عقب ایستاده بودند و مهرجان در کنار فروهر در ردیف جلو قرار داشت و چیزی که او را دلفریب نشان می داد همان لبخند ملیحش بود که بر روی لبانش نقش بسته بود . یزدان با این فکر از کنار عکس دور شد وبه سمت کمد کتابخانه رفت و برای لحظاتی خودش را با کتابهای درون آن مشغول کرد .  فرامرز در تمامی این لحظات یزدان را زیر نظر گرفته بود و با ایستادن یزدان در مقابل کمد کتابخانه به نزدیک او رفت و به آرامی گفت : می دانم که به چه فکر میکنی اما دیگر آن لحظات دشوار تمام شده اند و تو فرسنگها با گذشته فاصله گرفتی و چه بهتر از موضوعات دشوار زندگی برای خودت پلکانی از موفقیت بسازی . حال بهتر است بنشینی تا تصمیم تازه ام را برایت بگویم .  یزدان بر لبه تخت نشست و فرامرز صندلی را از پشت میز مطالعه بیرون کشید و در مقابل یزدان بر روی آن نشست . یزدان رو به او گفت : منتظرم که از برنامه ات برایم بگویی . فرامرز با دیدن تارش به دست یزدان گفت : بهتر

۴۱
است اول آهنگ مرد تنها را برایم بزنی تا بعد بگویم . یزدان با لبخندی کوتاه موافقت کرد . در آن هنگام آنا و خانم مقدم نیز با شنیدن صدای آهنگی ملایم به آنها ملحق شدند .  با پایان یافتن آهنگ ، فرامرز از آنا و مادرش نیز دعوت کرد تا در کنار آنها باشند و با رو کردن به مادرش گفت : مادر بهتر است برای مدتی فکر پذیرایی را از سرت بیرون کنی ، چون به حمایت شما و آنا بسیار احتیاج دارم . و سپس با خنده افزود : نمی دانم آیا برای گفتن زمان مناسبی را انتخاب کردم یا نه ؟ یزدان که حوصله اش سر رفته بود گفت : بهتر است خوابی را که برایم دیده ای ، بگویی تا بدانم چه حکمی را باید در موردت اجرا کنم . به این ترتیب نشان داد که مایل است هر چه زود تر موضوع را بداند .  فرامرز به علامت تسلیم دستهایش را بالا برد و گفت : بسیار خوب می گویم ، شب گذشته خبر دار شدم فرصتی را که مدتها به انتظارش بودم ، عاقبت بدست آوردم و می توانم کنسرتی را اجرا کنم که در نوع خود بیاد ماندنی باشد . و تو باید در تمامی مراحل آن همراهیم کنی ، البته تنها این مسئله نیست من به صدای شور انگیزت هم احتیاج دارم .  یزدان با شگفتی از آنچه که شنیده بود گفت : برایم بیشتر توضیح بده . فرامرز با نشستن در کنار یزدان ادامه داد : برادر عزیز توضیحش همان بود که گفتم : من و تو با همراهی گروهی از هنر جویان قدیم کلاسم در یک در شب چند آهنگ بدیع و زیبا اجرا خواهیم کرد ، که چند شعر از فروغ فرحزاد با صدای تو محفل ما را گرمتر خواهد کرد . به همین سادگی .  یزدان با تردید از آنچه که شنیده بود گفت : اگر نتوانستم به آنچه که تو بخواهی عمل کنم چه ؟  فرامرز با نگاهی اطمینان بخش ذرو به یزدان گفت : من برای بدست آوردن این فرصت خیلی انتظار کشیدم ، می دانم که می توانی به من کمک کنی . در ضمن دکور و پردازش نور صحنه را نیز بر حسب نوع قرار گرفتن تو و گروه باید خودمان تغییر دهیم . فرامرز با گرفتن رضایت یزدان در حالی که مادرش و آنا را وادار به دست زدن می کرد گفت : امشب را باید جشن گرفت . از هم اکنون می گویم که اگر کار ، رضایت آمیز پیش برود با یزدان سفری تفریحی می رویم ، مکانش را بعدا تصمیم خواهیم گرفت . آنا با خوشحالی گفت : به عقیده من بهتر است به شمال بروید طبیعت سبز آنجا برای شما که عاشق طبیعت هستید بهترین مکان استراحت است . اگر مایل باشید می توانید به کلبه کوچک زمان قدیم من بروید . و سپس در توضیح بیشتر افزود : این کلبه تا دو سال پیش به دست یکی از اقوامم بود اما فکر می کنم هم اکنون خالی است . به شما اطمینان می دهم جایی بسیار زیبا است .  یزدان با برخاستن از لبه تخت در حالی که به سمت آنا و خانم مقدم می رفت رو به آنها گفت : البته تصمیم رفتن سفر به چگونگی اجرای کنسرت بستگی دارد . اگر رضایت آمیز بود باید حتما در این سفر شما نیز ما را مفتخر کنید . آنا با شنیدن پیشنهاد همراهی آنهم از زبان یزدان به وجد آمد و گفت : می دانم که خدا کمکتان می کند . با صحبت آنا همگی به عاقبت رضایت آمیز کار امیدوار شدند پس از پایان صحبت ، خانم مقدم با همراهی آنا به سمت آشپزخانه رفتند و فرامرز نیز در فرصت پیش آمده با یزدان از چگونگی کار اجرای کنسرت صحبت کرد و به پیشنهاد یزدان برای پیشرفت در کار مکان تمرینات را تالار وسیع خانه خود انتخاب کرد ، که با استقبال فرامرز نیز رو برو شد .  تا هنگام صرف شام فرامرز به کمک یزدان لیست اسامی نوازندگان دیگر را تهیه کرد و در آخر نتیجه کار گروهی متشکل از دو نوازنده کهبه گفته فرامرز همه در نوع کار خود بهترین بودند . تصنیف اشعاری را که می بایست یزدان در میان کنسرت می خواند نیز به فردا موکول شد .

۴۲
در هنگام صرف شام فرامرز در میان نور کم چند آباژور که در اطراف قرار داشت و میز شام را روشن کرده بود با هیجان رو به یزدان گفت : آیا هنوز شعر نقاب را بیاد داری ؟ یزدانبا نگاهی به فرامرز گفت : نقاب برای من تنها یک شعر نیست . بلکه لحظات نا گفته وجودم نیز هست . فرامرز با کوبیدن دستهایش به هم نشان داد که فکر تازه ای دارد ، برای همین با سرعت و هیجانی که در کلامش جریان داشت گفت : آیا اجازه می دهی ب روی کارتهای دعوت از چشمهای نا شناخته ات استفاده کنم و همینطور اسم کنسرت را نیز نقاب بگذارم . یز دان در حالی که آخرین لقمه غذا را به دهان می گذاشت با بی تفاوتی گفت : اما به اعتقاد من ، نظر اساتیدی که برای تماشای کنسرت تو می آیند بسیار کلیشه ای و بدور از واقعیت عنوان می شود . فرامرز با خنده گفت : اما تو که در کنارم هسنی .  یزدان با شنیدن پاسخ فرامرز از جای برخاست و گفت : اما من نمی خواهم شناخته شوم ، به فرامرز فهماند که نمی بایست چنین پیشنهادی را عنوان می کرد . فرامرز با درک ناراحتی یزدان از پشت میز برخاست و خودش را به یزدان رساند و گفت : متاسفم نمی بایست چنین خواسته ای را داشته باشم .  یزدان برای اینکه فرامرز را بیش از این شرمنده نبیند با لبخندی ملایم گفت : اما فکر می کنم طرح تو بسیار زیباست . این اجازه را به تو می دهم که از طرح چشمانم استفاده کنی البته بدون آنکه شناخته شوم . فرامرز با شنیدن صحبت یزدان هیجان زده او را در آغوش گرفت و گفت : می دانستم که می توانم روی کمک تو حساب کنم . حال بهتر است به اتاق من بیایی تا ب روی آهنگ نقاب کار کنیم ، در ضمن به نظر من این شعر باید بهمراه آهنگی حماسه ای خوانده شود .  با رفتن فرامرز و یزدان به اتاق ، آنا در حالی که به کمک خانم مقدم میز شام را جمع می کرد زیر لب به شکر گزاری پرداخته بود و از خداوند برای عاقبت رضایت بخش کار آنها کمک خواست .  در پایان شب آنا و یزدان با قرار دیداری نزدیک از فرامرز و مادرش جدا شدند . گر چه آنا می دید در تمامی مسیر راه یزدان بار دیگر بر حسب عادت عینک تیره رنگش را بر چشم گذارده است . اما با این وجود احساس آرامشی که او را نسبت به گذشته متمایز کرده بود ، بر شادیش می افزود و آن را نشانی از رحمت الهی می دانست . فصل نهم   در پانزده روز گذشته آنا شاهد تلاش بی وقفه یزدان در تمامی مراحل تمرینات کنسرت بود . تالار خانه که تا پیش از این بصورت محلی متروک بود حال بعنوان کانون اصلی گروه خود نمایی می کرد .  بار ها از میان در های بسته آنجا صدای یزدان را می شنید که در حال خواندن اشعاری بود و این موضوع بر رضایت و خوشنودی پیر زن می افزود ، گر چه آن ترانه ها دلتنگی خاصی را بیان می کرد اما آنا خود را عادت داده بود تا به این موضوع نیندیشد . در این مدت فکر بهتر اجرا شدن کنسرت باعث شده بود که آنا دیگر فرصت نکند تا با یزدان از مسائل اطراف صحبتی کند . در طول این مدت تنها صحبت آنا پیرامون چگونگی کنسرت و انتخاب اشعاری بود که بار ها تکرار می شد ، بخصوص تصنیف نقاب را که می دانست برای یزدان فرا تر از یک شعر معمولی است زیرا که شب گذشته پس از رفتن افراد گروه یزدان تا پاسی از شب به نواختن و زمزمه این شعر مشغول بود . در نظر یزدان این شعر حرف نگفته ای از او بود که به دفعات برای آنا از آن صحبت کرده بود با بلند شدن صدای زنگ تلفن آنا با آهی بلند از افکارش دست کشید و به سمت تلفن رفت ، قبل از پاسخگویی به آن با خود گفت : می دانم فرامرز است که می خواهد درمورد تمرین فردا پیشنهادی بدهد . با برداشتن گوشی تلفن از اینکه صدای فرامرز را از آن سوی

۴۳
سیم می شنید لبخندی بر لبش نشست و قبل از اینکه فرامرز چیزی بگوید گفت : فرامرز می دانم که التهاب بهتر اجرا شدن کار باعث شده که فقط به تمرینات کفایت نکنید گوشی را نگه دار تا یزدان را صدا کنم . فرامرز با شنیدن صحبت آنا که با حالتی طنز آلود زده شده بود گفت : آنای عزیز انشاءالله بتوانم زحمتی که برایت متحمل می شوم را جبران کنم و یزدان را در اوج بلندیهای زندگی ببینم . آنا با خنده ای کوتاه گفت : متشکرم ، اما فرامرز اگر این زبان را نداشتی به یقین در راه می ماندی ، با بلند شدن صدای خنده فرامرز این فرصت به آنا داده شد که یزدان را از درون تالار صدا بزند . فرامرز با همان عجله ای که در باز گو کردن اخبار مربوط به کنسرت از خودش نشان می داد به یزدان گفت : دلم نیامد که تو را تا فدا صبح در انتظار بگذارم ، کارتهای دعوت را از چاپخانه گرفتم ، بسیار زیبا و با شکوه از کار در آمدند همان چیزی که در ذهن داشتم هستند . طرح چشمان تو یقینا به آن شب جلوه ای خاص خواهد داد دلم می خواست همین امشب آنها را نشانت دهم . یزدان در حالی که تارش را به کناره مبل تکیه می داد گفت : خوشحالم که آماده شده اند برای پخش آنها چند روزی فرصت هست . فرامرز به سرعت افزود : تا ساعتی دیگر منتظرم باش می دانم که می خواهی آنها را همین امشب ببینی به حتم طرح کارتها برای افراد گروه باعث شگفتی خواهد شد و جالب است که نمی دانند آنها را از تو دزدیده ام . یزدان با خنده ای کوتاه گفت : عادت مردم در این است که از نقش عجیب خوشنود ترند تا خود عجایب فرامرز گفت : حالا نمی شود این عجایب را همراه عکس نشان دهی ؟ و قبل از اینکه از یزدان پاسخی بشنود گفت : حالا بگذریم ، چند کارت برایت می آورم ، برای یک دعوت رسمی واقعا که حرف ندارد . یزدان با صدایی گرفته گفت : متشکرم اما خودت را به زحمت نینداز به هیچ وجه آنها را احتیاج ندارم . فرامرز در حالی که سعی می کرد با همان هیجان ابتدای مکالمه صحبت کند گفت : بهر حال چند کارت برایت می آورم ، تا ساعتی دیگر منتظرم باش . یزدان چشمانش را به آنا که در سمت دیگر سالن درحال قلاب بافی بود دوخت و با فکری تازه به فرامرز گفت : بسیار خوب از مادر نیز بخواه که به اینجا بیاید می دانم در این مدت آنا و مادرت هر دو حسابی کلافه شدند اما به خاطر خوشنودی ما چیزی نمی گویند . فرامرز صحبت یزدان را تایید کرد و با قول مساعد مبنی بر آمدن از وی خداحافظی کرد . تا هنگام آمدن فرامرز و مادرش یزدان سعی کرد پس از مدتها در کمک دادن به آنا پیش قدم شود و لحظاتی هر چند کوتاه به کنسرت نیندیشد . با آمدن فرامرز و نشان دادن طرح کارتهای دعوت باعث شد صحبتشان تا ساعتی پیرامون آنها دور بزند ، در میان بحث آنا با یدن چهره آرام و متفکر یزدان رو به او گفت : یزدان پسرم به حتم باید از هم اکنون به فکر سفر باشیم پیشرفت کار شما را از همین لحظه می بینم . آنا با این صحبت سعی کرد پایان خوش کار را یک بار دیگر به او یاد آور شود اما لبخند کوتاه یزدان چیزی نبود که او را قانع کند برای همین بار دیگر افزود : همانطور که قبلا هم گفتم به کلبه قدیمی من در رشت می رویم تا من نیز پس از سالها فرصت پیدا کنم به مرور خاطراتم بپردازم و بعد با رو کردن به فرامرز گفت : می توانم تعدادی از این کارتهای دعوت را نزد خودم نگه دارم . یزدان با شنیدن آنچه که او را در ابتدا به فکر انداخته بود رو به آنا گفت : برداشتن آنها بی فایده است آیا در نظر داری کسی را دعوت کنی ؟ نگاه با نفوذ یزدان به آنا فهماند که صحبت آخر خود را با نظری دیگر عنوان کرده برای همین در پاسخ به یزدان گفت : اگر اجازه دهی آنشب خانواده رکنی را دعوت کنم لبخند مرموز یزدان از نگاه آنا دور نماند پس از لحظاتی کوتاه رو به آنا گفت : بسیار خوب آنای عزیز اینکار را بکن اما . . .  فرامرز صحبت یزدان را قطع کرد و گفت : دیگر اما نیاور که در آن صورت باز بد اخلاق می شوی ، خانواده رکنی خانواده محترمی هستند که به حتم باید از جانب من هم دعوت شوند . یزدان در حالی که دستش را میان مو هایش

۴۴
فرو می برد به آرامی گفت : بسیار خوب در مقابل نظر مثبت جمع من تسلیمم حال بهتر است مادر ها را برای لحظاتی تنها بگذاریم و به سالن تمرین برویم ، فکر می کنم که قطعه آخر تصنیف نقاب باید کمی عوض شود . با گذشت ساعتی از شب و رفتن فرامرز و مادرش ، یزدان در اتاق نیمه تاریک خود بار دیگر به تکرار گذشته های شکنجه آور خود پرداخت و در پایان با یاد آوری صحبت آنا برای برداشتن چند کارت دعوت با خود گفت : به حتم اگر سپهر راد در کنارم بود با افتخار تمام از او دعوت میکردم که به کنسرت بیاید . یزدان سپهر راد را از گذشته به خود نزدیکتر احساس می کرد و دلتنگی علاج نا پذیری که از رفتن او به یزدان دست داده بود برایش غیر قابل رفع بود . در آن هنگام افکارش به این سمت کشیده شد که سالها پیش فرزند سپهر راد بوجود آورنده عشقی عمیق و رویا گونه ، اما نا کام بود که تاثیر آن هم اکنون نیز در زندگی او دیده می شد .  در میان تمامی کتابهای موجود در کمد اتاق آینه خاطره آن مرد نا شناخته همچنان محفوظ مانده بود . یزدان سپهر راد که پس از دیدار آخرش با سپهر راد بزرگ و صحبتهای کوتاه پیر مرد در او کششی بوجود آورده بود که خود نیز دلیلی بر آن نمی توانست پیدا کند . صبح فردا یزدان با یاد آوری افکار شب گذشته اش تصمیم گرفت بدیدار فردی رود که یقین داشت اگر بود با افتخار تمام در کنسرت او شرکت می کرد . پس می بایست تنها از او دعوت می کرد .  آرامگاه خانوادگی سپهر راد در سکوتی سنگین فرو رفته بود . دو قاب زیبا تصویر گر مردانی بودند که او آنها را دوست می داشت . یزدان سپهر راد خاموش و لبریز از جذبه ای با شکوه بسمت او می نگریست و سپهر راد به بی نهایتی چشم دوخته بود که مسیر نگاهش را نمی شد دنبال کرد . پس از خواندن فاتحه در میان دو مزار نشست و با تکیه به دیوار ، نگاهش را به حاشیه گلهای قالی که سنگ مزار سپهر راد را پوشانده بود ثابت کرد .  در آن لحظات دشوار چطور میبایست سپهر راد را برای دیدن کنسرت دعوت کند . چطور می توانست آنچه را که در ذهن داشت برلب بیاورد ، آیا نشان دادن کارت دعوت براحتی منظور او را باز گو می کرد ؟  یزدان با برخاستن از جای رو به قاب سپهر راد ایستاد و با نگاهی عمیق که به چشمان مرد می کرد زیر لب گفت : سلام مرد بزرگ ، آمده ام تا در لحظات شادم نیز دعوتت کنم می دانم که در آن شب خواهی آمد اما چرا من ، . . . من نمی توانم تو را ببینم چرا نمی توانم لبخند اطمینان بخشت را از میان حاضرین نظاره گر باشم .  نا کامی و بغض یزدان ، رگه ای باریک از اشک را بر روی گونه هایش جا گذاشت .  آه بلند یزدان باعث شد که سست و خسته بر کنار مزار سپهر راد بنشیند و مشتهای گره کرده اش را بر قالی بکوبد و پس از لحظاتی با خم کردن سرش بر روی دستها چهره اش را به سنگ مزار نزدیک تر کرد و در همان حال انگار که سپهر راد در کنارش ایستاده به او گفت : برایت کارت دعوت هم آورده ام بلند شو ، قول بده که حتما وجود تو را در آنجا احساس می کنم می دانی که به این قوت قلب احتیاج دارم . . .  با بلند کردن سر نگاه یزدان به چهره سپهر راد ثابت ماند ، احساس کرد پیر مرد می خواهد با او صحبت کند برای همین چشمانش را بست تا با تمامی وجودش او را در کنار خود احساس کند و اینکار پس از دقایقی باعث آشفتگی یزدان شد چرا که بار ها در ذهنش صحبت آخر پیر مرد تکرار شده بود : یزدان پسرم یزدان . . .  مرد جوان در آن حالت بهت به دیوار مقابل قاب عکسها تکیه داد و آنقدر در نگاه کردن به تصویر سپهر راد تامل کرد تا بار دیگر قطرات اشک بر چهره اش نمایان شدند .

۴۵
ساعتها از این دیدار سپری شده بود اما علاقه ای برای رفتن در خود احساس نمی کرد چنان که با تذکر نگهبان آرامگاه که رسیدن شب را به او یاد آور می شد به اجبار از جای برخاست و با گذاردن کارت دعوت در کنار شمعدانیهای طاقچه زیر لب گفت : چشم براهت هستم در انتظارم نگذار . . . و پس از دقایقی با قدمهای آرام از آرامگاه خارج شد . فصل دهم   با رسیدن شب اجرای کنسرت سعی فرامرز در این بود که با صحبتهای آرام بخش خود افراد گروه و از همه مهمتر یزدان را به آرامش دعوت کند . چهار پایه کوچک فلزی جایگاه یزدان را در میان صحنه مشخص می کرد ، چندین منبع نور می بایست در هنگام خواندن اشعارش او را متمایز تر از بقیه نشان دهد .  لحظاتی قبل از شروع برنامه ، آنا و خانم مقدم به همراه خانواده رکنی به سالن وارد شدند که فرامرز با دیدن آنها به استقبالشان رفت . در فرصت کوتاهی که تا شروع برنامه باقی بود یزدان فقط توانست از میان صحنه به آنها خوش آمد بگوید . با شروع کنسرت ، سالن با جمعیتی قابل توجه در سکوت و خاموشی فرو رفت ، درهنگام آغاز برنامه یزدان ، نور های صحنه همانطور که فرامرز آنها را از قبل مشخص کرده بود صحنه و گروه موزیک را در هاله ای از تاریکی فرو برد و یزدان در آن لحظات بی توجه به مکانی که در آن قرار داشت به تکرار دلتنگیهای خود پرداخت . .  . آهنگ حماسه آمیز نقاب در پایان خود شور و هیجان تماشاچیان را بر انگیخت بطوریکه باعث شد یزدان باری دیگر آن را اجرا کند . آنا در میان جمعیت آرام و بی صدا اشک می ریخت و خانم مقدم با هیجان از آنها تعریف میکرد ، اما مرجان که در کنار آنا نشسته بود با فکری متفاوت از بقیه به این می اندیشید که یزدان همانطور که در شعر نقاب نیز خودش را به دیگران می شناسد فردی مترود و غیر قابل شناخت است . اولین دیدارش را با او بخوبی حتی در کوچکترین مسئله و احساس بیاد داشت در آن زمان در زیر نگاه کنجکاو و سرکش مرد جوان بدرستی می دانست که چه کاری می بایست انجام دهد . با وجود گذشت مدت زمانی از آن برخورد و آشنایی بیشترش با او همچنان در مقابل مرد جوان با همان احساس اولین دیدارش حضور پیدا می کرد و از دیدن صمیمیتی که میان او و فرامرز وجود داشت متعجب بود . با شروع دوباره موزیک ملایم بار دیگر چراغها در حالت قبل روشنایی خود را در صحنه پخش کردند و دیگر به مرجان مجالی داده نشد که به افکارش ادامه دهد .  پس از پایان کنسرت یزدان و فرامرز درحالی که از موفقیت کنسرت به هیجان آمده بودند به همراه دیگر اعضاء گروه به میان حاضرین سالن رفتند . خانم رکنی در حالی که دست آنا را در دست گرفته بود با حالتی از هیجان و خوشحالی که یزدان و فرامرز را تحت تاثیر قرار داده بود ، موفقیت آنها را تبریک گفت . در لحظه نزدیک شدن مرجان به آنها یزدان با درک آشفتگی پنهان او سعی کرد خود را با آنا مشغول کند اما فرامرز با رضایت از حضور در آن جمع به تعریف آنچه که گذشته بود پرداخت . آقای رکنی در حالی که فرامرز را مخاطب قرار می داد گفت : به نظر اساتیدی که برای نظر سنجی به اینجا آمده اند پیشرفت شما در اولین کنسرتتان بسیار واضح است و برای این موفقیت شما را رها نخواهیم کرد تا به مناسبت آن جشنی زیبا بگیرید . فرامرز در حالی که از آقای رکنی به واسطه تعریف از کنسرت تشکر می کرد افزود : به حتم یکی از برنامه من و یزدان همین است و بعد در حالی که به چهره متعجب و غافلگیرانه دوستش می نگریست گفت : یزدان عزیز بهتر است شما بگویید که چه تصمیمی داریم . یزدان

۴۶
در حالی که به او لبخند می زد گفت : به حتم کسی با خواسته تو مخالفتی نمی کند برای همین هر دوی ما همگی عزیزانی که در اینجا هستند را از هم اکنون برای جمعه شب دعوت خواهیم کرد . آقای رکنی با خنده ای بلند گفت : چه از ایبن بهتر آیا می شود در همینجا مکان را مشخص کنید ؟  یزدان در حالی که در صحبت از فرامرز پیشی می گرفت گفت : مکان آن هم خانه قدیمی ما است و البته برای اینکه با این گونه مجالس آشنایی ندارم از فرامرز می خواهم که لطف میزبان شدن را خود بر عهده بگیرد . فرامرز خواست چیزی بگوید اما یزدان با گفتن : بسیار خوب قرارمان همان جمعه شب ، او را به سکوت فرا خواند . خانواده رکنی در همان لحظه از آنها خداحافظی کردند . با دور شدن خانواده رکنی از آنها فرامرز با نگاهی که یزدان می کرد گفت : ممنون ، نمیدانستم چه بگویم خیلی کمکم کردی یزدان با لبخندی کوتاه رو به او گفت : همگی به این تحول احتیاج داشتیم اما برای تو . . .  یزدان با نا تمام گذاردن صحبتش خواست از آنجا برود که فرامرز سوال کرد نگفتی برای چه ؟ و یزدان در همان حالی که پشت به فرامرز ایستاده بود دستش را بالا برد و گفت : به آینده فکر کن فرامرز به آینده . . .  با گذشت ساعتی که به پاسخگویی و تشکر از تقدیر حاضرین سپری شد آنها نیز از سالن خارج شدند .با رساندن فرامرز و مادرش ، آنا درک کرد که یزدان بی هدف در خیابانها به گردش پرداخته و خیال رفتن به خانه را ندارد ، آنا نیز از این گردش نا راضی نبود برای همین ابتدا در سکوت نگاهش را به محیط بیرون از ماشین ثابت کرده بود ، آنا لذت و افتخار امشب را در رضایت و پیشرفت یزدان میدانست و به چیزی دیگر نمی اندیشید . اما این احساس آرامش چندان به طول نینجامید ، زمانی که یزدان از او سوال کرد که آیا هیچگاه مرد درون قاب اتاق آینه یا همان یزدان اول را دیده یا نه ؟ آنا در حالی که از سوال ناگهانی یزدان کمی جا خورده بود پرسید ، برای چه این سوال را می پرسی ؟ یزدان با لبخندی آرام گفت : نترس آنای عزیز همانطور که به تو قول داده ام نمی خواهم به گذشته بیندیشم اما فقط می خواهم تکلیف عشق را از او بیاموزم . چطور شد که به خود جرات داد و در مقابل مادر به عشق خود معترف شد ؟ آنا با لبخندی مهربان گفت پسر عزیزم این احساس و قلب او بود که اولین بار سخن گفت ، چرا که عشق از مورچه ای که آرام بر پای تو راه می رود آرام تر به سراغت خواهد آمد و در جسم و جان تو لانه خواهد کرد . آن زمان است که دنیا را با رنگی متفاوت از گذشته خواهی دید . یزدان آرام گفت : آن احساس دیگر برای من غریب است ، و با این صحبتش دل آنا را به درد آورد اما به روی یزدان نیاورد و در مقابل صحبت سرد یزدان گفت : زمانی انسان احساس میکند به کسی احتیاج دارد که حرفهایش را با او در میان بگذارد و این اشتراک در احساس ، آسودگی خاطری در بر دارد که به حتم تو نیز در این عقیده با من موافق هستی . یزدان در مقابل تایید صحبت آنا فقط سکوت کرد و آنا نیز چیزی نگفت زیرا عقیده داشت یزدان فردی نیست که بتوان به او امر و نهی کرد بلکه خودش باید راه زندگیش را بیابد .  گردش چند ساعته آنها تا پاسی از شب بطول انجامید ، زمانی به کوچه همیشه آشنای مهرگویان رسیدند که چراغ اکثر خانه ها حتی خانه رکنی نیز خاموش بود . احساس آرامش و لذتی که از این گردش در آنها بوجود آمده بود باعث آرامش هر دو شده بود و این احساس در یزدان که وجود سپهر راد را تا انتهای کنسرت در کنار خود احساس کرده بود بیشتر به چشم می خورد .  در هنگام خواب یزدان بیاد سوالی که از آنا در مورد یزدان سپهر راد کرده بود افتاد و دریافت آنا با چه مهارتی سوالش را به بیراهه کشانده بود ، به طوری که تا آن لحظه نیز به آن فکر نکرده بود . بر خلاف معمول از رو دست

۴۷
خوردنش توسط آنا ، لبخندی زد و با خود گفت : حتما در فرصتی دیگر سوالم را طوری بیان خواهم کرد که ناچار به پاسخش شود . و سپس سعی کرد ساعات خاطره انگیز آن شب را با سوالی کوتاه کمرنگ نسازد .  جمعه شب حیاط ب طرح و پیشنهاد یزدان غرق در نور شده بود ، ریسه های به هم پیوسته در میان شاخه های درختان براستی میوه های نورانی بنظر می رسیدند ، فواره های حوض اطراف حیاط را غرق طراوت کرده بودند در کنار باغچه ها تعدادی میز و صندلی چیده شده بود که به گفته فرامرز تزئین حیاط خانه به جشنهای با شکوه داستانها شباهت پیدا کرده بود . هنوز لحظاتی کوتاه از چیدن ظروف میوه و شیرینی بر روی میز ها فراغت پیدا نکرده بودند که اعضاء گروه و اساتیدی که در کنسرت شرکت داشتند از راه رسیدند و پس از لحظاتی خانواده رکنی نیز به آنها پیوستند مرجان در آن شب متفاوت تر از روز های دیگر بود ، کت و دامن ساده آجری رنگش کاملا با مو های قهوه ایش همخوانی داشت و دیگر در نگاه یزدان به دختر معذب گذشته شباهتی نداشت ، در واقع او را بانویی متشخص ، با رفتاری کاملا موزون یافت . در هنگام رو برو شدن ، یزدان با لحنی آرام به او خوشامد گفت و خیلی زود آنها را به بهانه سر زدن به گروه با فرامرز تنها گذاشت .  با نشستن همگی فرامرز در حالی که دستش را به علامت سکوت بلند می کرد با صدای بلند رو به حاضرین اعلام کرد : در این شب همه با یک هدف مشترک در اینجا گرد هم جمع شدیم و آن یاد آوری و تقدیر از تمامی عزیزانی است که ما را در این موفقیت یاری کرده اند و امید است که این شب را هیچگاه فراموش نکنیم و بعد در حالی که مخاطبش را یزدان قرار می داد افزود : یزدان عزیز آیا تو برای تشکر از عزیزانمان چیزی نمی گویی ؟  یزدان در هیهویشادی و دست زدنها با جملاتی کوتاه از همگی برای حضور در آنجا تشکر کرد و در پایان نیز از آنا که در همه حال تکیه گاهش بود قدر دانی کرد .  در آن شب آنا بار دیگر چهره یزدان را متفکر و آرام می دید حتی امتناء از خواندن اشعاری در آن شب باعث شده بود که براستی نگرانش شود . ترک آرام میهمانی توسط یزدان آنا را بر آن داشت که فرامرز را مطلع کند زیرا ترجیح داد که او را برای باز گرداندنش مامور کند و فرامرز نیز همان کاری را کرد که آنا از او خواسته بود . با ورود به اتاق تاریک یزدان ، دانست که در آنجا کسی نیست برای همین دومین مکانی که می توانست یزدان را بیابد گلخانه بود . با این فکر به سرعت از پلکان پشت درختان حیاط به سمت گلخانه حرکت کرد .  با ورود به آنجا یزدان را آرام و محزون در حالی که سرش را در میان دستانش گرفته بود یافت ، با تردید به سمتش رفت و به آرامی در مقابلش نشست و گفت : متاسفم که بدون اجازه تو به خلوتت وارد شدم ، اما به من بگو که نمی خواهی مرا بمانند گذشته از خودت دور کنی . آیا برایت همان فرامرز همیشگی هستم ؟ یزدان به آرامی سر بلند کرد و با لبخندی بی رمق به فرامرز این اطمینان را داد که جای نگرانی نیست و افزود : امشب بیا چیز هایی افتادم که دیگر به من تعلق ندارند و این فکر مرا می ترساند چرا که احساس می کنم دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا از این دلتنگی رها سازد . براستی که نمی دانم چه می خواهم و باید در جستجوی چه چیز باشم فقط می دانم که دلتنگم حتی در میان جمع .  فرامرز در مقابل صحبت یزدان گفت : برادر عزیزم ، اگر کمی به این فکر کنی که خودت نیز برای رهایی از این سکون تلاش می کنی و سعی داری که این دلتنگی خسته کننده را از خودت دور کنی . به قدرت خودت بیشتر ایمان می آوری پس بهتر است با من به جمع بپیوندی که برای موفقیت همگی ما به شادی پرداخته اند . دوستانی که به راستیاگر بی غرض و از نگاه لطف آنها را ببینی خواهی دانست که دوستت دارند . به آنچه که گفتم فکر کن . فرامرز

۴۸
هنوز چند قدم از یزدان فاصله نگرفته بود که ایستاد و با نگاهی آرام به او گفت : متاسفم که بعد از گذشت سالها نمی توانم به درستی تو را بشناسم ، یزدان در مقابل پاسخ به فرامرز با خنده ای کوتاه موافقت خود را برای پیوستن به جمع اعلام کرد و پس از دقایقی هر دو همگام با هم به میهمانان پیوستند . فصل یازدهم  با گذشت دو هفته از اجرای موفق کنسرت ، یاد آوری و اصرار فرامرز مبنی بر سفرشان باعث شد که همه خود را مهیای سفر کنند . خانم مقدم برای سفر تدارک کاملی دیده بود ، حتی غذای بین را هم از پیش آماده کرده بود زیرا در این مورد عقیده داشت سالمترین تغذیه در سفر همان غذای ساده ای است که از خانه به همراه خواهند برد . آنا یک روز قبل از سفر کلید خانه را برای سرکشی و رسیدگی به گلهای گلخانه به خانم رکنی سپرده بود و از این بابت خیالش آسوده بود .  با سپری شدن ساعتی از حرکت ماشین در جاده تمامی سرنشینان آن با چشم اندازی متفاوت نسبت به شهر روبرو شدند . درختان تنومند ، سبزه های با طراوت . گوسفندانی که در کنار جاده با آرامش به راه خود ادامه دادند ، آسمان آبی که دیدنش روح هر بیننده ای را به مانند خود زلال و آرام می کرد ، همه را در لذتی سیری نا پذیر فرو برده بود .  تپه های یک سمت جاده که با شیبی ملایم به سمت جنگل قوس پیدا کرده بودند این آرزو را در ذهن یزدان تقویت کرد که ای کاش می توانست پای پیاده در این جاده به سفرش ادامه دهد ، از اینکه در این بهشت کوچک سوار بر وسیله ای است که همخوانی با این طبیعت آرام ندارد احساس نا رضایتی می کرد . در آن لحظه براستی حسرت کودکانی را می خورد که در حاشیه جاده سبکبال از طراوت محیط اطراف به وجد آمده بودند . در آن هنگام برای آنکه این افکار باعث نشود که از دیدن محیط سر سبز آنجا احساس لذت نکند ، در حالی که در آینه مقابلش آنا را که در صندلی عقب با خانم مقدم گرم گفتگو بود نگاه می کرد گفت : آنا آیا تا هنگام شب به مقصد می رسیم ؟ از سوال یزدان ، آنا فکر کرد که از راندن ماشین خسته شده برای همین گفت : شاید زود تر از آن برسیم . اما اگر خسته شدی فرامرز به جای تو می نشیند یا اگر می خواهی نگه داری کمی استراحت کنیم . یزدان در حالی که عینکش را بر روی چشم جا بجا می کرد با خنده ای ملایم گفت : مگر اینطور بنظر می رسد که خسته شدم ؟ اما آنا دیدن این جاده چنین اجازه ای به من نمی دهد ، سوالم فقط برای این بود که بدانم آن کلبه چقدر با این جاده فاصله دارد ؟ آنا گفت : آه حالا متوجه شدم اما یزدان عزیز آنجا هم به اندازه این جاده زیبا ودلفریب است تا آنجا را نبینی نمی توانم آن را برایت به خوبی توصیف کنم .  با تمام شدن صحبت آنا ، به پیشنهاد فرامرز برای لحظاتی در کنار کافه ای که در حاشیه جاده قرار داشت توقف کردند . خوردن چای در آن محیط همه را به آرامش فرا خوانده بود آواز پرنده های بر شاخه نشسته ، براستی انسان را محصور خود می کرد .  در آن هنگام فرامرز بی توجه به صجبتها و خنده های جمع با آهی بلند در حالی که آخرین جرعه چایش را سر می کشید گفت : براستی این مکان طوری است که دیگر به رفتن و ادامه راه نمی اندیشی . خانم مقدم شگفت زده از صحبت پسرش که ربطی به صحبت آنها نداشت با خنده ای کوتاه رو به فرامرز گفت : اما پسرم همانطور که آنا گفته آن مکان هم زیبایی خاصی دارد که انسان را دلبسته خود می کند بهتر است از هم اکنون به فکر توقف نباشی . آنا با

۴۹
نگاهی دقیق به فرامرز در حالی که می خندید با طعنه گفت : شاید بهانه های فرامرز خان مربوط به دلتنگی از چیزی دیگر است ، اینطور نیست فرامرز ؟  فرامرز از شنیدن پاسخ آنا با دستپاچگی از جا برخاست و گفت : مثل این است که اگر دقیقه ای دیگر اینجا بمانم آمار اتهاماتم بالا خواهد رفت . پس بهتر است حرکت کنیم اینطور بهتر است . صحبت طنز آمیز فرامرز باعث شد که همگی بخندند و پس از لحظاتی به حرکت خود ادامه دهند .  در ابتدای شب با راهنمایی های آنا خیلی زود به مقصد رسیدند ، خستگی حرکت و تاریکی هوا باعث شده بود دیگر کس به محیط اطرافش توجهی نداشته باشد و خیلی زود اسباب و وسایلی را که به همراه آورده بودند درون کلبه ببرند . محیط اطراف کلبه تشکیل شده بود از حیاطی که به اقتضاء زمین آنجا پوشیده شده بود از گیاهان خود رو . حصار دور حیاط نرده های چوبی کهنه ای بودند که در چند جای آن شکستگیها باعث می شد براحتی فردی از آن گذر کند . شیشه پنجره های کلبه که در گذشته شکسته شده بودند اینک جای خود را به مقوا های آب دیده ای داده بودند که ظاهر آنجا را تحت الشعاء قرار داده بودند . درون کلبه سه اتاق نسبتا کوچک وجود داشت که می بایست برای تمیز کردنشان ساعتها وقت صرف کنند . به پیشنهاد آنا تصمیم گرفته شد شب را با همان وضع به صبح برسانند و صبح به تمیز کردن آنجا بپردازند . ترنم آب تنها صدایی بود که یزدان را در بیرون از خانه به ایستادن فرا خوانده بود از صدای آب چنین بنظر می رسید که جوی آب و یا برکه ای در همان نزدیکی وجود دارد ، کمی دور تر در انتهای پیچ کوچه خانه ای دیگر وجود داشت که از ظاهر آن نیز چنین بنظر می رسید که از وسعت کمی برخوردار است . یزدان با اشاره دستی به شانه اش به عقب برگشت ، فرامرز با لبخند همیشگیش رو به او گفت : هنوز چیزی نشده به تماشا ایستاده ای صبر کن صبح از راه برسد آنوقت بیش از این به تماشا خواهی نشست . حالا بهتر است کمی استراحت کنیم . چشمان نافذ و گیرای یزدان در حالی که به اطراف می نگریست از شدت رضایت برق می زدند . پس از مکثی کوتاه یزدان به همراه فرامرز به داخل کلبه وارد شد .  آسمان صاف سحرگاه تا ساعتی دیگر رو به روشنایی می رفت که یزدان از خواب بیدار شد و به آرامی طوری که هیچکس را بیدار نکند ازجای برخاست . بیاد منظره بدیع روز گذشته که در کنار کافه دیده بود افتاد ، به گفته آنا می بایست این مکان نیز دست کمی از زیبایی آن جاده نداشته باشد . خواست از پنجره نگاهی به بیرون بیندازد اما چشمش به مقوا های ضخیم قهوه ای که به پنجره نسب شده بودند افتاد ، برای همین با قدمهایی آرام راه در را در پیش گرفت . با وارد شدن به حیاط براستی با دنیایی سرشار از زیبایی خیره کننده رو برو شد . دیدن راهی که منتهی به باغی سبز می شد و راهی دیگر که در انتهای کوچه با پیچی ملایم از نظر دور می گشت ، یزدان را براستی شگفت زده کرده بود چند متر به انتهای کوچه تپه هایی کوچک دو سمت راه کوچه را در بر گرفته بودند که بر روی هر کدام از آنها درختانی تنومند قرار داشت . شاخه های در هم پیچیده آنها بصورت طاقی زیبا انسان را محصور خود می کرد . دسته ای از مرغابیان خانگی با صدای زیاد بهمراه پسر بچه ای با نشاط به سمت راهی می رفتند که به باغی وسیع منتهی می شد . یزدان گرچه نمی دانست که آیا آن باغ ملک شخصی است یا نه ؟ با این وجود تصمیم گرفت به دنبال پسرک یبرود . هنوز مسافتی راه نپیموده بود که در مقابلش آبگیری نمایان شد ، محوطه وسیع آبگیر به وسیله دو جوی آب به دو قسمت تقسیم شده بود . در آنجا علفها و خزه های خود رو بواسطه فراوانی آب به وفور دیده می شدند ، صدای وزغهای آبگیر لحظه ای قطع نمی شد . شیرجه پسر بچه درون آب نگاه جستجو گر یزدان را از اطراف گرفت . محیط آنجا چنان دل انگیز و فریبا بود که یزدان نمی توانست به آن پشت کند و راه خانه را در پیش بگیرد .

۵۰
با گذشت ساعتی از روز ، دیگر از پسر بچه و مرغابیها خبری نبود ، اما افرادی از اهالی روستا که برای شستن لباس به آنجا آمده بودند باعث شلوغی آنجا شده بود به طوری که با ادامه یافتن نگاههای کنجکاو اهالی در نظر یزدان دیگر آن محیط زیبا حالت دنج و آرام اولیه را از دست داده بود برای همین از روی زمین بلند شد و به سمت خانه حرکت کرد . تا هنگام مراجعت یزدان به خانه همگی از خواب برخاسته بودند ، پس از صرف صبحانه ای ساده یزدان و فرامرز از وسایل مورد احتیاج خانه لیستی تهیه کردند و آنا برای مشخص شدن کار ها گفت : تا فرامرز و یزدان به شهر بروند و خرید ها را انجام دهند ما هم به سر و سامان دادن کلبه می پردازیم ، و به این ترتیب یزدان و فرامرز خیلی زود برای انجام کار خود حرکت کردند .  چهره شهر نیز با آنچه که یزدان در ذهن ترسیم کرده بود بسیار تفاوت داشت دو سمت تعدادی از خیابانها مملو از گاریهایی بودند که کشاورزان محصولات خود را بر روی آنها به معرض فروش گذاشته بودند . با حرکت ماشین به سمت خیابان اصلی شهر فرامرز لیست خرید را به دست گرفت . زیر انداز ، دو عدد سبد بزرگ ، تشتی پلاستیکی و جارو وسایلی بودند که در ابتدا خریدشان انجام شد . در هنگام تهیه مواد غذایی فرامرز خود به تنهایی برای خرید وارد مغازه شد ، در لحظه باز گشت فرامرز یزدان را در کنار ماشین ندید برای همین با دشواری بسیار وسایلی را خریده بود درون ماشین جا داد . کار فرامرز تمام شده بود که بزدان نیز با در دست داشتن چند قطعه شیشه مسطح که در اندازه های متفاوتی بودند به ماشین نزدیک شد . فرامرز با شگفتی از خرید یزدان رو به او گفت : فکر نمی کنم در لیست خرید صحبتی از شیشه کرده باشیم . یزدان با لبخندی کوتاه گفت : نه صحبتی نشده بود اما اگر بجای آن مقوا های خیس خورده درون پنجره ، شیشه بود آفتاب نمی گذاشت آن کلبه بوی رطوبت بگیرد . فرامرز با گفتن حالا متوجه شدم ، به کمک یزدان شتافت . در هنگام حرکت یزدان موزیک ملایمی را بر روی پخش ماشین گذاشته بود . در طول راه چهره متفکر و آرام فرامرز او را متوجه خود کرده بود . برای یزدان که همیشه فرامرز را در حال صحبت و یا خنده دیده بود این سکوت تعجب آور بود . در ابتدا فکر کرد ممکن است فرامرز دچار مشکلی شده اما این حدس نمی توانست درست باشد ، چرا که بهر حال به او می گفت . در آن لحظه بیاد صحبت آنا افتاد که حالات ورود عشق را به مورچه ای آرام در حرکت تشبیه کرده بود با خود گفت : آیا فرامرز نیز دچار چنین حالاتی شده ؟ با این فکر پس از لحظاتی کوتاه بدون مقدمه رو به فرامرز گفت : آیا دوستش داری ؟ صحبت ناگهانی یزدان شگفتی فرامرز را چنان بالا برد که اگر یزدان به صحبتش ادامه نمی داد ساعتها با همان چشمان متعجب خیره به یزدان نگاه می کرد . یزدان با اطمینان از صحبتش ادامه داد : اشتباه که نکرده ام ، پس تعجبت برای چیست ؟ فرامرز در حالی که به خود تکانی می داد با همان شگفتی گفت : غافلگیرم کردی تو چطور ذهن مرا خواندی ؟ یزدان خوشنود از رو دستی که به فرامرز زده بود با صدای بلند خندید و گفت : فکر نمی کردم به این سادگی از من رو دست بخوری . اما برادر عزیز چرا فراموش کردی که من هم براحتی عشق را می فهمم . فرامرز در حالی که آب دهانش را فرو می داد گفت : بگو بدانم چطور چنین برداشتی را از من کردی ؟ یزدان به آرامی گفت : آنچه را که آنا در طول سالیان بسیار به من آموخته است برایت گفتم . گر چه سالهاست خودم را با این احساس لطیف بیگانه کردم ، اما همیشه با آنا از دنیای رنگینی سخن می گویم که بی شباهت به بهشت حقیقی نیست . و بعد در حالی که سعی می کرد بیش از این فکرش را آزار ندهد گفت : مدتهاست که سعی کرده ام به آن روز ها نیندیشم حال بهتر است به ادامه رویایت بپردازی و من نیز به رانندگیم . با این سخن هر دو سکوت کردند .

۵۱
با توقف ماشین در جلوی کلبه مادر ها به استقبالشان شتافتند . فرامرز می دید که یزدان بار دیگر شاد و سر حال به چیدن وسایل پرداخته برای همین با خود گفت : براستی که اگر این نقاب بی تفاوتی بر چهره یزدان نبود همه براحتی متوجه می شدند که او از گذشته اش گریزان است . . . با خوانده شدن فرامرز از سوی یزدان دیگر فصت نشد که به ادامه افکارش بپردازد ، برای همین به سمت یزدان رفت . یزدان به وسیله مقداری کاه ، یک پتو و تخته چوبهای مسطحی که در آنجا قرار داشتند کاناپه ای زیبا و راحت درست کرد . با نسب شیشه ها به پنجره نور درخشان خورشید به اتاقها سرازیر شد چنان که تحسین همه را بر انگیخت .  در هنگام عصر با تمام شدن باقیمانده کار ها دیگر خانه مثل روز گذشته در هم و غیر قابل سکونت نبود حتی حیاط کوچک خانه نیز رنگ و بویی دیگر بخود گرفته بود . درطول شام آنا رضایتش را از این سفر بار ها تکرار کرد و با رو کردن به همگی گفت : می دانم که روز های خوشی را در این کلبه کوچک خواهیم داشت و این ، تنها با لطف همگی شما عزیزان بوجود آمده . خانم مقدم در حالی که مخاطبش را آنا قرار می داد گفت : چه کار خوبی کردی که خانه را به خانواده رکنی سپردی زیرا در این صورت می توانیم قدری بیشتر در اینجا بمانیم و دیگر تو بابت خانه نگرانی نداری . بردن نام خانواده رکنی ، فرامرز را گلگون کرد و این تغییر از چشمان تیز بین یزدان دور نماند .  پس از اتمام شام یزدان از همه عوت کرد تا به اتافاق هم به دیدن یکی از زیباییهای طبیعت بروند با اعلام رضایت همگی ، یزدان جلو تر از همه از خانه خارج شد و در داخل کوچه به انتظار آمدن بقیه ماند . در آن هنگام نگاهش تا انتهای کوچه رفت ، خانه کوچک آنسوی کوچه نیز در روشنایی کمی نمایان بود . در همان لحظه در خانه بوسیله زنی که بدرستی مشخص نبود از هم گشوده شد . بدست زن سطلی بود که نشان می داد برای بر داشتن آب به آبگیر می رود . در هنگام عبور از کنار یزدان مرد جوان توانست او را بهتر ببیند . دختری بود حدود سن مرجان رکنی که با قدمهایی کند و آرام ، بی توجه به یزدان از کنار وی گذشت . لباسهای تیره و چهره آرام و غمگین او نا خود آگاه باعث توجه یزدان شد و بی اختیار گامی به عقب بر داشت . با آمدن فرامرز که به اتفاق مادرش و آنا از کلبه خارج شدند یزدان با نگاهی کوتاه که به راه آبگیر می کرد به سمت آنها رفت . در آن لحظه آنا رو به خانم مقدم که سعی می کرد در خانه را محکم ببندد گفت : بهتر است آنرا به همان حال بگذاری اطمینان می دهم که حتی در باز خانه نیز در اینجا توجه کسی را به خودش جلب نکند . با حرکت به سمت آبگیر آنا دانست که منظور یزدان کدام محیط است برای همین با اشتیاق رو به یزدان گفت : آه پسرم یزدان ، تو هم مثل من باغ آبگیر را دوست داری ؟ و بعد با رو کردن به فرامرز افزود : ای کاش نور آنجا طوری بود که چند عکس هم می انداختیم . فرامرز با اشاره به آسمان گفت : هنگام عصر بهترین زمان خواهد بود که به فکر عکس انداختن باشیم . یزدان متفکر و خاموش در کنار دیگران قدم بر داشت و تا هنگام رسیدن به آبگیر همچنان به سکوتش ادامه داد . در آنجا بجز همان دختر که برای بر داشتن آب به آبگیر آمده بود از کس دیگر خبری نبود ، که البته آنهم خیلی زود در حالی که سنگینی سطل آب را با دو دست کمتر می کرد از کنار آنها گذشت . یزدان خواست در بردن ظرف آب به او کمک کند اما خیلی زود از این فکر منصرف شد . با رفتن دخترک ، فرامرز و مادرش به تعریف از آن محیط پرداختند و آنا از خاطرات سبز گذشته اش برای آنها صحبت کرد . محیط روستا تا آنزمان تفاوت زیادی کرده بود اما باغ آبگیر همچنان بود که سالها پیش آنجا را ترک کرده بود . فرامرز با تحسین صحبتهای آنا و آنچه که می دید گفت : اغراق نمی کنم اگر بگویم احساس آرامشی را که در این باغ بدست آوردم برایم باور نکردنی و رویا گونه است . گر چه کمبود وسایل رفاهی در اینجا زیاد است اما در مقابل احساس آرامش و رضایتی را که به انسان می بخشد بر همه چیز برتری دارد .

۵۲
آنا به تایید صحبت فرامرز گفت : براستی همینطور است که می گویی اما با این وجود پس از گذشت سالها تغییراتی هم در اینجا صورت گرفته ، لوله کشی آب در اکثر خانه ها کمی از مشکلات مردم را کاسته است . خانم مقدم با دست کردن درون آب گفت : با این وجود مردم هنوز ترجیح می دهند که از این آبگیر استفاده کنند . امروز صبح که داشتم برای تمیز کردن خانه از جوی کنار کلبه آب بر می داشتم ، می دیدم تعدادی از زنان و کودکان به این سمت می آمدند . آنا در توضیح صحبت خانم مقدم گفت : البته دیگر مثل گذشته نیست و آمدن به اینجا را در روز های خاص انجام می دهند ، مثل امروز که جمعه بود و بیشتر آنرا گردهمایی دوستانه ای می دانند که در هنگام کار به آن می پردازند . یزدان به آرامی سوال کرد : پس چرا حال که شب است هنوز برای بردن آب به آبگیر می آیند ؟ آنا متوجه منظور اصلی صحبت یزدان نشد ، برای همین گفت : کسانی که در نزدیکی آبگیر زندگی می کنند خیلی دیر تر از همه به فکر لوله کشی آب افتادند شاید بمانند خانه ما آنها نیز فاقد چاه آب باشند و البته راه نزدیک به آبگیر این مشکل را حل کرده است .  با سپری شدن ساعتی از شب و ابراز خستگی آنا و خانم مقدم ، آبگیر از آخرین باز دید کنندگان نیز خالی شد و همه به سمت خانه حرکت کردند .  در هنگام ورود به خانه یزدان با نگاهی کوتاه به خانه انتهای کوچه آنرا در خاموشی کامل دید و دانست که افراد خانه به رسم شب برای شروع روزی دیگر به استراحت پرداخته اند . هنوز آسمان نیمه تاریک صبح ، خود را تسلیم نور دلنواز خورشید نکرده بود که یزدان با حالتی پریشان از آنچه که در خواب دید از جای برخاست ، در خواب سپهر راد را دیده بود که بهمراه او در دشتی وسیع قدم میزدند که ناگهان سپهر راد در کنار درختی سبز توقف کرد و گفت : از این به بعد را خودم می روم و یزدان از اینکه پیر مرد را تنها رها کند امتناء کرد اما سپهر راد با لبخندی اطمینان بخش رو به او گفته بود که : پسرم من پسری دیگر هم دارم ، ما بقی راه را با او می روم .  یزدان خواست تا بار دیگر از رفتن پیر مرد جلوگیری کند اما سپهر راد با خنده ای کوتاه رو به او گفت : من آمده بودم تا به تو بگویم یزدان تو را دوست دارد . و سپس در سکوت از او دور شده بود .  دیدن سپهر راد آنهم با آن پیام شگفت آورش یزدان را دچار التهاب و هیجان کرده بود بطوری که تا هنگام صبح همچنان بیدار در بسترش دراز کشیده بود . فصل دوازدهم   برنامه آنا با همراهی خانم مقدم در چند روزی که از اقامتشان می گذشت دیدار از همسایگان و اهالی روستا بود که از گذشته آنا را می شناختند . این دیدار ها در روحیه آنا تاثیر مطلوب گذارده بود ، بطوری که یزدان احساس می کرد پس از گذشت مدتی جدا شدن آنا از این محل بسیار سخت خواهد بود و این دلبستگی برای یزدان نگران کننده بود ، که البته صحبتی از آن نمی کرد .  در هنگام عصر آنا با شادی زیاد همه را از دعوت ابوالفتح خان که یکی از اقوام دور وی بود ، برای شرکت در عروسی دخترش آگاه کرد . فرامرز و خانم مقدم با رضایت زیاد از این دعوت استقبال کردند ، چرا که به نظر آنها دیدن سنتها و رسومات آنجا بسیار جالب بود . اما چهره و سکوت یزدان به همه فهماند که با رفتن به این جشن مخالف است و این موضوع برای آنا که بار دیگر ترس از بازگشت بحران روحی یزدان داشت ، بسیار سخت بود .

۵۳
هنگام شب آنا تصمیم گرفت با یزدان صحبت کند و تنها مکانی که می توانست بر روح یزدان تاثیر بگذارد باغ آبگیر بود برای همین به بهانه پیاده روی همگام با او به سمت آبگیر حرکت کرد ، آنا بدرستی نمی دانست صحبتش را از کجا آغاز کند برای همین در ذهنش به دنبال واژه هایی می گشت که بر یزدان تاثیر گذار باشد  . در آن لحظه یزدان براحتی درک کرده بود که در ذهن آنا چه می گذرد اما با سکوتش سعی کرد آنا را آسوده بگذارد تا آنچنان که دوست دارد به صحبت بپردازد . چرا که خود یزدان نیز از تغییر ناگهانی روحیه خود آگاه بود و برای او نیز این حالت با رسم همسفر بودن هم خوانی نداشت . چنان که آهنگ آرام و یکنواختی را که صبح امروز با تارش نواخته بود بر تغییر رفتارش صحه گذاشته بود .  آنا صحبت خود را با سوالی از یزدان آغاز کرد و از او خواست علتی را که باعث آزار و در نتیجه سکوت او گردیده بگوید . یزدان در حالی که رو به آب می ایستاد و دستانش را درون جیبهایش فرو می کرد گفت : آنای عزیزم اگر چنان که تو بخواهی از علت ناراحتیم صحبت کنم به حتم بهانه ای بیش نخواهم گفت ، چرا که براستی با وجود مهربانی چون تو و عزیزانی چون فرامرز و مادرش به حتم صحبت از نا رضایتی نشان می دهد که نا شکر شده ام . آنا در حالی که بسمت یزدان می رفت گفت : پس این حق را به من بده که می خواهم با نشان دادن ثمره زندگیم به اهالی اینجا نشان دهم که زندگیم در تهران سرشار از امید بوده ، امیدی که حال چون سروی استوار در کنارم ایستاده . یزدان از تشبیه لطیف آنا لبخندی زد و آنا لبخند وی را مبنی بر قبول خواسته اش از جانب یزدان تعبیر کرد و با شادی گفت : امروز همه از تو صحبت می کردند . حتی ابوالفتح خان تو را با افتخار تمام به جشن دعوت کرده ، خودش به من گفت : پسرت خیلی به دلم نشسته . یزدان با تعریفهای ساده و صمیمانه آنا به خنده افتاد و گفت : آنای عزیزم رحم کن اگر چنین پیش بروی حتما خودم را نیز دیگر نمی شناسم . آنا با اخمی دلنشین گفت : هر چه گفتم حقیقت است . یزدان خواست به موضوع اصلی صحبتشان برگردد برای همین رو به آنا گفت : بسیار خوب اما همانطور که خودت می دانی نباید کم حرفیم در جمع تو را نگران کند . آنا با زمزمه ای آرام گفت : باشد ، اما دلم گواهی روزی را میدهد که تو از این حصار تنهایی بیرون خواهی آمد ، به امید آن روز صبر خواهم کرد . یزدان چشمان نافذ و گیرایش را به چهره چروکیده آنا دوخت و با لبخندی آرام او را دلگرم کرد .  هیاهوی کودکان داخل کوچه و رفت و آمد مردم از همان ابتدای محله براحتی مکان جشن عروسی را نشان می داد . بر خلاف یزدان ، فرامرز ، آنا و خانم مقدم از این دعوت بسیار شادمان بودند . با توقف ماشین ، ابوالفتح خان و همسرش به استقبالشان آمدند . شادی آنها از دیدن میهمانان همه نگاهها را متوجه خود کرده بود .  ابوالفتح خان با غرور هر چه تمامتر یزدان و فرامرز را به عنوان میهمانهای عزیز خود در بالای مجلس و در کنار خودش نشاند . گویشهای محلی آنها گر چه برای یزدان و فرامرز نا آشنا بود اما از میان آنها می توانستند به محبتشان پی ببرند . یزدان با چشم انداختن به مردمی که در حال رفت و آمد بودند بی اختیار به دنبال چهره ای آشنا می گشت ، اما پس از لحظاتی بی نتیجه ، سعی کرد به صحبت ابوالفتح خان گوش دهد . خانه ابوالفتح خان زیبا ترین خانه ای بود که در آن روستا قرار داشت وسعت زیاد خانه باعث شده بود که با وجود جمعیت زیاد ، همه به آسودگی در رفت و آمد باشند . تخته پوستی از خرس قهوه ای دیوار اتاق را تزئین کرده بود و از تفنگ بالای طاقچه چنین بر می آمد که خود ابوالفتح خان آن را شکار کرده است .

۵۴
رقص و پایکوبی تا ساعتی به صبح مانده ادامه داشت . در این مدت آنا بار ها به نزد یزدان آمده بود تا از حال او خبر دار شود . با روشنایی اندک آسمان که نشان از رسیدن صبح می داد آنها در میان بدرقه ابوالفتح خان و تعدادی دیگر از آشنایان با قول تکرار در دیدارشان به سمت کلبه حرکت کردند .  چندین روز از آخرین ماه تابستان سپری شده بود و این بمعنای پایان مدتی بود که همگی برای مسافرت تعیین کرده بودند . صحبت از رفتن چیزی نبود که به آسانی مطرح شود ، آنهم زمانی که به نوعی همه از شهر زده شده بودند و دیگر اهالی روستا آنها را به چشم غریبه نگاه نمی کردند . کلبه نیز کم کم از وسایل مورد احتیاج پر شده بود و اینک تبدیل به مکانی دنج و آسوده شده بود ، اما با این وجود اجبار در رفتن و اینکه خانه ای در نقطه ای متفاوت از آنجا نیز به انتظارشان بود باعث می شد که هر چند مدت به فکر بازگشت بیفتند .  شب گذشته یزدان خواب خانه و گلهای دوست داشتنیش را دیده بود و اینکه حال می فهمید به آن خانه نیز دلبسته است موضوعی که تا آن هنگام هیچگاه به فکرش نبود . با شروع زمان کلاسهای فوق فرامرز که برای ادامه کار کنسرت پیش بینی شده بود بر خلاف میل همگی ، مجبور به پایان دادن مسافرت پانزده روزه خود شدند .  غروب آخرین روز هیچگاه از ذهن یزدان پاک نشد چرا که دلگیر بودن محیط خانه باعث شد بی خبر به سمت کوهپایه های اطراف کشیده شود . بلندی جایگاهی که یزدان بر او ایستاده بود عبور اهالی ده را به خوبی نشان می داد . فصل برداشت بعضی از محصولات تمامی فرصت بازی را از کودکان گرفته بود ، بطوری که دیگر حتی رمقی به تن شاد و سر حال آنها نمانده بود .  با رسیدن شب صدای نزاع سگها از دور دستها سکوت اطراف یزدان را شکست از آنجایی که خیلی وقت بود به تنهایی عادت کرده بود حتی صدای پارس سگها هم او را آشفته می کرد . عینکش را از چشم بر داشت و با دست دو سمت شقیقه هایش را گرفت ، خسته تر از آن بود که پایین برود . نگاهش را به آسمان دوخت دایره کامل ماه هاله ای از نور به اطرافش پخش کرده بود روشنای آسمان چنان بود که یزدان با خود فکر کرد براستی نور مهتاب در آنجا بیش از آسمان شهر است .  پس از گذشت ساعتی به قصد خانه از جای خود برخاست ، روشنایی نور ماه چنان بود که به راتی راهش را پیدا کرد و به سمت پایین کوه حرکت کرد .  با رسیدن به خانه آنا که از غیبت یزدان نگران شده بود با شتاب به سمتش آمد و گفت : دی کردی ، چند بار به باغ آبگیر رفتم آنجا نبودی . حسابی نگرانمان کردی .  یزدان با دیدن نگرانی همه گفت : متاسفم ، باید مرا ببخشید در کوهپایه بقدری آسمان خیره کننده بود که نگاه کردنم به آن تا این ساعت به طول کشید . نگاه اطمینان بخش و آرام یزدان به همه فهماند که تنها علت دیر آمدنش همان بود که گفته و دیگر جای نگرانی نیست . آنا نیز سعی کرد که دیگر در مورد آن صحبتی نکند ، اما صحبت فرامرز که گفت : در نبود تو همه وسایل را جمع کردیم و برای رفتن فردا صبح آماده هستیم ، بار دیگر یزدان را به فکر فرو برد . و پس از لحظاتی بی اختیار گفت : در ابتدا اصلا فکر نمی کردم سفری چنین بیاد ماندنی باشد بهر حال آنهم گذشت اما قول می دهم که خیلی زود به اینجا برگردم . آنا برای آرامش یزدان گفت : انشاءالله هر چه خدا بخواهد . و پس از آن همه را دعوت به شام کرد .

۵۵
آخرین دیدار از باغ آبگیر همان شب انجام گرفت . خنکای نسیم که از روی آب بر می خاست باعث شد که برای لحظاتی بودن در فصل تابستان را فراموش کنند . آنا با دست علفهای کنار آب را لمس کرد و با خود اندیشید : بار دیگر باید از دلبستگیم بگذرم ، گر چه به آنچه که هم اکنون دارم بسیار راضیم و از این بابت خدا را شکر می کنم . حرکت آرام ماشین از روستا ، بجز ابوالفتح خان کسی دیگر را از رفتنشان خبر نکرد آنا که سعی می کرد به آرامی قطره کوچک اشکش را پاک کند یزدان را متوجه خود کرد و مرد جوان با کم کردن سرعت ماشین امکان آخرین دیدار را برای او فراهم کرد . جاده که از وسط جنگل راهی برای خود گشوده بود دیگر بمانند روز اول آمدن آنها را مجذوب نکرد و این موضوع باعث شگفتی همه شده بود .  در هنگام ورود به تهران به خواست فرامرز و خانم مقدم یزدان ابتدا آنها را به خانه رساند و کمک کرد وسایلشان را به خانه ببرند . سپس با پیمودن نزدیک ترین راه به کوچه آشنای خود وارد شدند . با توقف کردن ماشن در کنار خانه یزدان در حالی که در را برای ورود ماشین می گشود از آنا خواست دست به وسایل درون ماشین نزند و برای استراحت به سالن برود . آنا نیز قبول کرد اما هنگامی که خواست از درون کیفش کلید های سالن را بر دارد دانست که کیفش بهمراه سبد های حصیری که خریده بود اشتباها به خانه فرامرز برده شدند . برای همین رو به یزدان گفت : وای ، متاسفم کیفم درون وسایلی بود که با فرامرز به خانه آنها بردید ، کلید های دوم هم به دست خانم رکنی هستند آیا بنظر تو با این گرمی هوا هم اکنون آنها در حال استراحت هستند ؟  یزدان با گذاردن عینک آفتابیش بر چشم رو به آنا گفت : از آنها برای بی موقع آمدنم عذر می خواهم ، بهر حال نمی شود که تا هنگام عصر به همین حال بمانیم . و با این صحبت به سمت در حیاط رفت .  با به صدا در آمدن زنگ خانه رکنی یزدان دقایقی را به انتظار ایستاد بر خلاف فکری که کرده بود انتظارش زیاد به طول نینجامید و با صدای آرام سلام مرجان به سمت در خانه چرخید و در حالی که پاسخ سلام مرجان را می داد رو به او گفت : عذر می خواهم که بی موقع مزاحمتان شدم چند دقیقه ای است که از راه رسیدیم آنا کلید هایش را درخانه دوستم جا گذاشته به همین خاطر مجبور شدم مزاحم شما شوم . مرجان با نگاهی معذب رو به یزدان گفت : خواهش می کنم ، همین الان آنها را برایتان می آورم .  با آمدن دوباره مرجان که در دستانش کلید های خانه و پاکتی نامه بود رو به یزدان گفت : همانطور که خواسته بودید به گلخانه و حیاط مانند خودتان توجه داشتیم امیدوار بودم که نگرانی از خانه باعث نشود تا مسافرتتان را کوتاه تر کنید . لحن صمیمی مرجان باعث لبخند یزدان شد و گفت : گلها طالب مهربانی هستند و به یقین شما بیش از خود من به آنها توجه داشته اید ، صحبت یزدان باعث شد که هاله ای از رضایت چهره مرجان را بپوشاند و سپس در حالی که به نامه درون دستش اشاره می کرد گفت : چند روز پس از رفتنتان تلگرافی برای شما رسید ، خدا کند دیر به دستتان نرسیده باشد . یزدان با شگفتی آن را از دست مرجان گرفت . در ابتدا نمی توانست بفهمد که چه کسی آن را مخابره کرده . برای اولین بار از چیزی در هراس بود که شاید دلیلی برایش نبود . با صدای مرجان که گفت : آقای شایگان حالتان خوب است ؟ به خودش آمد و برای پاسخ به مرجان به خوبم متشکرم اکتفا کرد .  مرجان که از پاسخ کوتاه یزدان قانع نشده بود گفت : آیا موضوعی باعث ناراحتیتان شده ؟ یزدان با حالتی متفاوت از قبل گفت : ناراحتی که نه اما . . . به حال متشکرم و با حرکت به سمت خانه خستگی عذاب آوری را در خودش احساس می کرد . در پشت در خانه تلگراف را گشود ، کلماتی غریب به حالتی مسخره از جلوی چشمانش رژه می

۵۶
رفتند و این جمله را درست می کردند که : چندین بار زنگ زدیم شما نبودید . بصیرت هم از شما خبر ندارد . برای موضوعی مهم دهم شهریور به آنجا خواهیم آمد .
»خدانگهدار ثریا  « حرفهای نگفته بسیاری در این چند جمله بود که حوصله ای برای توضیح کامل به فرستنده نداده بود . بار دیگر خلاء دوران کودکی ذهن یزدان را به خود متوجه کرده بود . تا چند روز دیگر به اجبار می بایست لانه آرامی را که به کمک آنای مهربان و با سختیهای بسیار برای خود ساخته بود را تغییر دهد . هنوز زمانی نبود که از دنیای تلخ واقعیت که در ابتدا با رفتن مادر و پدر برایش درست کرده بودند به دنیای ایده آل خود وارد شده بود  . از انقباض شدید صورت یزدان می شد به غوغای درونش پی برد چنان که با نزدیک شدن آنا پیر زن متوجه حالت آشفته یزدان شد . یزدان در توضیح کوتاه خود به آنا گفت : می دانستم که این شادی برای ما کوتاه مدت خواهد بود و در توضیح صحبتش تلگراف را به سمت آنا گرفت . آنا نیز با دانستن متن تلگراف حالی همچون یزدان پیدا کرده بود . اولین کار یزدان این بود که پس از مدتها یکراست به اتاقش رفت و تا هنگام شب از آنجا بیرون نیامد . هنگام نماز آنا نمیدانست از خداوند چه بخواهد . آیا می بایست دعا کند که پدر و مادر یزدان به آنجا نیایند و یا یزدان را که فرزند آنها بود از او نگیرند . براستی پس از ساعتی نیایش به درگاه خدا نمی دانست که از او چه می خواهد . در آخر آنا با بالا بردن دستها زیر لب خطاب به پروردگارش گفت : خداوندا یزدان را به تو سپردم آنچه را که خود به آن واقفی و می دانی که بهتر است را در پیش رویش بگذار . او را به تو سپردم ، یا حق خودت کمک کن .  هنگام شام نیز از یزدان خبری نشد برای همین آنا به خودش جرات داد و به خلوت او وارد شد . می دانست که درون یزدان مملو از آشفتگیهائیست که به خاطر او هیچگاه در ظاهرش نشان داده نمی شوند و برای آنکه بمانند همیشه بتواند تکیه گاهی مطمئن برای یزدان باشد سعی کرد خود را آرام نشان دهد . برای همین با لحنی مهربان ، آرام رو به یزدان گفت : شام خیلی وقت است که آماده شده چرا پایین نمی آیی ؟ خودت بهتر می دانی که بدون تو آنجا سوت و کور است . یزدان بی توجه به صحبت آنا گفت : ای کاش می توانستیم تا هنگام آمدن آنها از اینجا برویم . خودت می دانی نمی خواهم با کسانی رو برو شوم که نسبت به آنها خیلی غریب هستم . آنا در مقابل صحبت یزدان گفت : این چه حرفیست چرا آمدن پدر و مادرت را پس از سالها به فال نیک نمی گیری ؟ صحبت آنا باعث شد که یزدان با خشم از جای خود برخیزد . آنا بادیدن نارحتی یزدان که اینبار حتی بر خلاف گذشته در حرکات و رفتار او نیز بخوبی نشان داده می شد با صدایی ملایم گفت : پسر عزیزم ، قصدم ناراحت کردن تو نبود اما بهتر است تا آن روز صبر کنی مگر نه اینکه هیچ کس نمی تواند چیزی را که تو نخواهی به تو تحمیل کند پس چرا این موضوع تو را ناراحت کرده . یزدان با قاطعیت گفت : آنا اما خودت بهتر از من می دانی که این موضوع به این سادگیها نیست . صحبت یزدان آنا را نیز از آینده ترساند ، اما سعی کرد در مقابل یزدان به روی خودش نیاورد یزدان افزود : می دانم که پس از این همه سال باز نظرشان در مورد من هماناست دیگر نمی توانم آن طور باشم که آنها می خواهند آنا با اخمی در چهره گفت : سنگدلی را که من به تو نیاموخته ام چرا به این فکر نمی کنی شاید آنها هم اکنون به تو احتیاج داشته باشند . گذشته هر چه بود گذشت به این فکر کن که مثمر ثمر باشی . یزدان با چنگ زدن به مو های مواجش سعی کرد آرام باشد . آنا ادامه داد : ببین آنها از تو چه می خواهند در حد توانت به آنها کمک کن . فکر کن

۵۷
پس از سالها آنها را یافتی من نیز تا آخر در کنار تو خواهم بود . خودت را بیش از این آزار نده صحبت آنا بر یزدان که که همچنان خاموش و آرام بر لبه تخت نشسته بود تاثیری نداشت برای همین آنا از یزدان سوال کرد : آیا می خواهی به پدر و مادرت که از ترکیه برای دیدار تو به اینجا می آیند ثابت کنی که من نتوانسته ام تو را به خوبی نگهدارم ؟ یزدان با دیدن ناراحتی آنا به سکوتش ادامه داد و چیزی نگفت و آنا ادامه داد : به من بگو که از چه می ترسی ؟ یزدان به آرامی گفت : نمی دانم اما ای کاش می دانستم . آنا برای اینکه صحبتش را با نتیجه ای رضایت بخش به پایان برساند با لبخندی مهربان رو به یزدان گفت : بچه نشو ، تو از هیچ چیز نمی ترسی البته اگر خودت بخواهی ، این را می دانم که خداوند به نفع تو چنین خواسته پس دلت را روشن کن که نا امید نخواهی شد و همین جا به من قول بده که کینه را از خودت دور کنی و آنها را میهمانان خوب خودت بدانی . باید فردا صبح به من کمک کنی تا اتاق خانم و آقا را به مانند گذشته میز کنم . حال بهتر است مرا در انتظار نگذاری و با من به سالن بیایی فکر می کنم غذا دیگر سرد شده . یزدان خواست چیزی بگوید اما آنا گفت : هر چه گفتم گوش کن ، اگر مادر و پدرت ببینند که پسرشان مرد جذاب و پر ابهتی شده به حتم برای به دست آوردن دل تو خیلی سعی خواهند کرد . به صحبت من اطمینان داشته باش .  صحبت آنا یزدان را تسلیم خواسته اش کرد و پس از لحظاتی به اتفاق هم از اتاق خارج شدند .  خود داری یزدان فقط در حضور آنا امکانپذیر بود به طوری که با برگشت دوباره به اتاقش بار دیگر آشفتگیهای مرموز روح سرکشش او را به خود مشغول کرد .  پژمردگی قامت یزدان در زیر خستگی و ناچار بودن از قبول آنچه که او را سالها آزار داده بود تمامی ساعات شب او را پر کرده بود ، چرا نمی توانست دیگر کسی را به خانه قلبش هدایت کند ، چرا نمی توانست پدر و مادر را ببخشد ؟  چرا های او با ندای سخت و سرد روحش پاسخ گفته می شد : تو نمی توانی کسی را دوست داشته باشی تو آنطور زندگی خواهی کرد که دیگر با کلمه ای به نام دوست داشتن آزار نبینی . . .  یزدان خاموش بر لبه تخت به آن ندا گوش فرا می داد و در لحظه باور این یقین ندایی لطیف به جسم او رسوخ کرد : پس آنا چه ؟ تو آنا را دوست داری ، محبت دیگران را می بینی ، پس شاید بتوانی . . .  شاید در زندگی تو وجود ندارد یعنی همان زمان که آنها تو را ترک کردند او هم تمام شد .  یزدان با آهی بلند از جای برخاست و در اتاقش شروع به قدم زدن کرد . دو گانگی روحش و تردید او در تصمیم درست خسته اش کرده بود . در آن هنگام با خود گفت : من نقابی دیگر نیز دارم جسم من سر پوش افکار و خواسته هایم است . آیا این تضاد را می توانم از خود دور کنم ؟  و این تنها سوالی بود که تا هنگام خواب او را به خود مشغول کرده بود . فصل سیزدهم   ای کاش می توانستم قبل از آمدن پدر و مادر از اینجا بروم ، دیگر تحمل دیدن آشفتگیهای مادر و سکوت پدر را  « ندارم . ای کاش همچنان بمانند گذشته با من رفتار می کردند چرا که دیگر به آن عادت کردم ، عجیب است پس از مدتها از اینکه تمامی عمرم را زیر نظر سپهر راد و بصیرت زندگی کردم ناراحت نیستم . آه سپهر راد مرد غمگینی که خیلی دیر به حالت غمزده اش پی بردم . به حتم پدر و مادر خبر فوت او را خیلی وقت پیش شنیده اند . چرا رفتن او حتی برای مادر مهم نبود ؟ مگر نه اینکه مادر در گذشته می بایست به عنوان تنها عروس او پا به خانه پسرش

۵۸
بگذارد نمی دانم پس از مدتها احساس می کنم دیدن پدر و مادر در تحمل من نیست ، چرا که می دانم با آمدن آنها بار دیگر قدم زدنهای مادر و صحبتهای نا مفهومی که با خودش دارد مرا از چیزی می ترساند که دلیلش را هم نمی نگاه یزدان از پشت پنجره به درختان انبوه و سبز حیاط ثابت مانده بود در آن لحظه به یاد صحبت آنا افتاد که  «دانم بار ها برای بالا بردن شکیبایی و صبر در او می گفت : به درختان سبز فکر کن که شکیبایی و مهربانی آنها همیشه برای همه ما واضح و روشن است چنان که کوچکترین کارشان سایه سار وسیعشان برای انسان است . اما همان درخت باید در فصل سرما و خشک به پاسخگویی از خیلی چیز ها بپردازد و آن زمان است که در فصل رستن به شکر عافیتی که بار دیگر به او رسیده طبیعت را می سازد پس تو هم باید صبر کنی تا به زمان آسودگی برسی . . .  یاد آوری صحبت آنا بارقه امید را در دلش تاباند بطوری که دیگر مجالی برای ناراحتی در خود نمی دید . اما آرزو می کرد که این را پدر و مادرش نیز درک کنند و او را به حال خود بگذارند . نگاهش خسته تر از آن بود که در پشت پنجره به انتظار بایستد ، برای همین با دراز کشیدن بر روی تخت سعی کرد لحظاتی را استراحت کند .  هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای آشنای آنا دیده از خواب گشود . چهره پر اضطراب آنا خبر از ورود میهمانان می داد اما بر خلاف التهاب آنا یزدان دیگر دلهره ای در خودش احساس نمی کرد ، برای همین با اطمینان خود را برای دیداری هر چند سخت آماده کرد . آنا از اینکه یزدان در مورد پدر و مادرش هیچ سوالی را از او نپرسیده بود متعجب بنظر می رسید .  یزدان برای آسوده کردن آنا در حالی که صورتش را به سمت او می گرفت چشمان نافذ و گیرایش را به چشمان مضطرب آنا نشاند و با آرامش و اطمینان گفت : آنای عزیز نگران نباش همانطور که خودت گفتی روشنایی سحر نزدیک است و این را بدان که در تمامی شرایط برایم ، عزیز ترین باقی خواهی ماند . آنا با اطمینان از گفته یزدان به آرامی اتاق را ترک کرد و یزدان نیز پس از لحظاتی به سمت سالن حرکت کرد .  ورود یزدان به سالن که با تانی و آرامش خاص از پلکان می گذشت نگاه خیره پدر و مادر را به خود جلب کرد ، در نظر آنها این شخص به یقین نمی توانست آن پسر بچه لاغر و عصبانی گذشته باشد .  مادر با نزدیک شدن به یزدان از حرکت باز ایستاد و زیر لب چندین بار نام یزدان را تکرار کرد و در آن هنگام قطرات اشک بی وقفه بر چهره اش جاری شدند . در نظر یزدان براستی مادر هنوز شکوه و زیبایی گذشته را در چهره به یادگار داشت . چشمان گیرا و سرکش مادر او را به گذشته کشاند آن زمان که به او امر کرد دیگر به چشمان او خیره نشود . اما اینبار یزدان با لبخندی بی تفاوت به او نگریست و با صدایی عاری از هیجان گفت : مادر به خانه خودت خوش آمدی و با نگاهی به سمت پدر افزود : و پدر شما هم خوش آمدید . تاکید یزدان بر کلمه پدر و مادر چنان بود که مادر خواست چیزی بگوید اما لب فرو بست .  پدر که در آن میان سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند هر چند دقیقه دستش را در مو های نرم و کم پشتش فرو می کرد . یزدان در حالی که با دست به مبل اشاره می کرد هر دو را به نشستن دعوت کرد . با نشستن همگ یزدان در حالی که مخاطبش را آنا قرار می داد گفت : آنای عزیز آیا نمی خواهی از میهمانان پذیرایی کنی ؟ لحن یزدان در هنگام ادای جملات طوری بود که هر آن انتظار میرفت از جانب پدر و مادر مورد اعتراض واقع شود . سردی برخورد یزدان آنهم پس از سالها جدایی پدر و مادر را منقلب کرده بود . اما با این وجود هر دو به سکوتشان ادامه دادند . آنا خیلی زود در حالی که در دستانش سینی چای بود به سالن بازگشت در هنگام تعارف چای ، یزدان رو به آنا گفت  :

۵۹
آنای عزیز کاش ابتدا از خانم و آقا سوال می کردی که قهوه یا چای می خواهند ، صحبت یزدان قلب مادر را لرزاند .  . . تا هنگام آماده شدن نهار مادر به تمامی خانه سرکشی کرد ، حتی مدتی را هم به تنهایی در اتاق آینه گذراند . گر چه در هنگام خارج شدن از اتاق آینه چشمانش رطوبت اشک را در خود داشت اما چهره جدی وی باعث شد که بجز یزدان هیچ کس دیگر متوجه آن نشود . به اعتقاد یزدان خاطرات اتاق آینه برای مادر گوهری نا یاب بود که هیچگاه آنها را حتی در لحظات شاد خود فراموش نمی کرد .  اما این سوال هم وجود داشت که چرا مادر نتواست با سپهر راد بزرگ رابطه ای صمیمانه برقرار کند چرا که می دانست حتی سپهر راد کسی را ندارد که پس از فوت یگانه فرزندش از او دلجویی کند .  نهار در سکوتی سرد و خاموش صرف شد و پس از آن همه به بهانه استراحت به اتاقهای خود پناه بردند .  سحرگاه روز بعد یزدان با صدای قدمهایی آرام از خواب بیدار شد ، از میان پنجره نگاهی به بیرون کرد . مادر را دید در حالی که شالی به دور شانه هایش پیچیده بود در حیاط به گردش پرداخته است . یزدان براحتی متوجه شد که در میان زمزمه هایش با گوشه ای از شال ، گونه های خیسش را از اشک پاک می کند . در یک لحظه دلش برای مادر سوخت حتی شب پیش به بهانه سر درد به سالن نیامده بود . اما روح لجباز یزدان که اینک سخت بنظر می رسید مانع از آن می شد که آنچه را با چشم می بیند بپذیرد .  با جمع شدن همگی در سالن یزدان نیز از اتاقش خارج شد . با ورود به سالن مادر را دید که در مقابل تابلو آنا ایستاده است و بی اعتنا به یزدان رو به آنا گفت : بهتر است دیگر این تصویر را به اتاق خودت ببری ، نشان دادنش دیگر کافیست . یزدان با شنیدن صحبت مادر به تندی گفت : اگر دیدن تصویر آنا آزارتان می دهد از آنا می خواهم که آن را به اتاق من ببرد چرا که برای من یادگار خوبیست . لحن گزنده یزدان مادر را بار دیگر دچار التهاب و ناراحتی کرد و اینبار با صدای بلند و ناراحت رو به یزدان گفت : بس کن دیگر تحمل حرفهای نیش دارت را ندارم . پدر با صدای بلند مادر از جای برخاست و برای آرام کردنش به نزد او رفت . یزدان با خنده ای عصبی رو به آنها ایستاد و گفت : مادر ، من و شما هر دو می دانیم که چرا تحمل صحبتهایم را ندارید . آنا سعی در خاموش کردن بحث ، همه را به سکوت دعوت می کرد اما می دانست صحبتی را که یزدان و مادرش آغاز کننده آن بودند نمی تواند به این سادگی پایان بپذیرد . مادر با فریادی آشفته رو به یزدان امر کرد که : ساکت شو . یزدان با همان حالت قبل افزود : باشد ساکت می شوم مادر ، اما بدان که هیچ دلیلی نمی توانست اینچنین من را از شما جدا کند ، حتی نقص چشمانم . و سپس با شدت گرفتن سر دردی که از ابتدای صبح او را رها نکرده بود ، در حالی که دستش را روی شقیقه اش فشار می داد گفت : اما این حق من نبود . پدر به دفاع از مادر گفت : پسرم چرا نمی خواهی باور کنی مسئله چشمان تو چیزی نبود که مادرت از آنها فرار کند . . . یزدان با شدت رو به پدر گفت : و شما پدر ، خودتان هم گناه کارید آیا عاطفه پدری ، شما را از این جدایی باز نداشت .  مادر با حالتی متشنج رو به یزدان فریاد زد : ساکت شو او هیچ حقی نسبت به تو ندارد . صحبت ناگهانی مادر یزدان را بر جای میخکوب کرد و مادر با همان ناراحتی افزود : او در اصل پدر تو نیست که حقی بگردنش داشته باشی . یزدان با قدمهایی لرزان سعی کرد از آن محیط خفقان آور بگریزد . صدای مادر هنوز در گوشش طنین انداز بود و این گفته ، پاسخ همان احساس نهایی اش بود که مدتها او را با مسئله ای غریب می ترساند .

۶۰
آنا با نگرانی او را صدا می زد اما یزدان بی توجه به آنچه که در پیرامونش وجود داشت سست و متزلزل راه پلکان را در پیش گرفت .  در اتاقش پرده های تیره رنگ بار دیگر سدی برای رسیدن نور به اتاق شدند ، ساعتها از آن بحث گذشته بود ، مادر پس از آرام شدنش به تند روی خود در صحبت پی برد ، اما ترجیح داد فعلا از آن چیزی نگوید . شب هنگام آنا با نگرانی ، طوری که هیچ کس متوجه نشود برای دیدار یزدان به اتاقش رفت . یزدان از همان ابتدای ورودش به اتاق بر روی تخت دراز کشیده بود و بدون کوچکترین حرکتی خیره به سقف در افکار خود فرو رفته بود آنا با تردید به سمت تخت یزدان رفت و با صدای ملایم گفت : پسرم متاسفم که چنین شد از همان چه که می ترسیدم بالاخره رخ داد .  سکوت یزدان باعث شد آنا با ترس چند بار او را صدا بزند و لحظه ای که چشمان یزدان به سمتش چرخید خیال آنا راحت شد و سعی کرد با حرف زدن ، یزدان را نیز وادر به صحبت کند . برای همین گفت : اگر بیاد داشته باشی مدتی پیش از مردی برایت گفتم که در اتاق آینه عکس او را به همراه مادرت دیده بودی آنچه را که در آن روز به تو گفتم همه حقیقت داشت ، آن مرد یزدان سپهر راد تنها فرزند سپهر راد بزرگ بود که گر چه او را فقط از صحبتها و عکسهایش شناختم اما ابهت و زیبایی چهره او را تا به امروز فقط در چهره تو دیدم . یزدان سپهر راد پدر تو و همسر اول مادرت بود ، درست زمانی که هنوز تو به دنیا نیامده بودی او بر اثر سقوط ماشین بداخل دره برای همیشه عزیزانش را در سوگ خود نشاند در آن هنگام به مادرت شوک شدید روحی وارد شده بود بطوری که هیچ کس باور نمی کرد بتواند تو را به سلامت دنیا آورد . بله یزدان سپهر راد همان که طرحش و تمامی خاطرات به جا مانده اش را در اتاق آینه و در صحبتها و نگاه سپهر راد دیده بودی پدرت بود . پس از مدتی شایگان با مادرت ازدواج کرد و پس از چندی به ترکیه رفتند . آن زمان ناراحتی فوت یزدان سپهر راد بر روی سپهر راد بزرگ نیز که یگانه فرزندش را از دست داده بود بیش از همه بود . خلق و خوی غیر قابل تحملی پیدا کرده بود . چنان که در یک جلسه کوتاه خانوادگی به اصرار مادرت به این رضایت داد که تا مدتی از نام خانوادگی شایگان استفاده کنی آن هم به این اعتقاد زمانی که حقیقت را بفهمی خودت آنرا به حالت اولش بر می گردانی ، و در عوض از شایگان و مادرت نوشته ای گرفت مبنی بر اینکه تا زمان زنده بودنش نمی توانی از کشور حتی به عنوان سفر تفریحی خارج شوی و باید در همین خانه زندگی کنی . این صلح نامه ای بود که آن زمان هر دو گروه با رضایتی نسبی پای آنرا امضا کردند . یزدان در حالی که به دهان آنا چشم دوخته بود زیر لب گفت : آنا از تو گله مندم چرا سالهای پیش مرا با این حقیقت رو برو نکردی ، چرا نگذاشتید حد اقل با تنها باز مانده ام بیش از این نزدیک شوم . آنا با گریه ای آرام گفت : متاسفم اما این سکوت خواست من نبود ، خواست سپهر راد و خانم ، آقا بود که چنین رفتار کنم . حتی قطع رابطه با تمامی فامیل هم خواست آنها بود که بخصوص مادرت بر آن تاکید داشت آقا هم به نام خودش برایت شناسنامه گرفت که دیگر تو را با گذشته ای تلخ آشنا نکند و این بر خلاف اعتقاد سپهر راد بود و در آن میان شباهت زیاد تو با آقای سپهر راد باعث شد تا بار دیگر مادرت دچار ناراحتی شود و یاد آوری گذشته اش براستی او را از پای انداخته بود ، طبق قرار داد هیچ کس نمی توانست مکان زندگی تو را تغییر دهد .


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles