رمان راز دل وحشی – قسمت اول
رمان خواندنی راز دل وحشی – اعظم غنی زاده فصل اول ای کاش می توانستم با آنچه در اطرافم قرار دارد به مخالفت برخیزم ، و چنان نیرویی در خود بیابم که همه چیز را « مطابق خواسته ام تغییر دهم . آه که اگر به راستی چنین می شد دیگر این خانه بزرگ اما بی تحرک در نظرم سیاه و نفس گیر نبود . بوی خفقان آور گذشته از همه چیز ، از همه جا به مشام می رسد و این مرا به وحشت می اندازد . اما نه ، مگر نه اینکه من آنا رادارم . آنای پیر و مهربانی که مجبور شد برای داشتن احساس لطیف مادری تمام زندگیش را وقف من کند ، و آیا براستی راهی دیگر برای ارضاء این حس نبود ؟ اما نه این غیر ممکن است ، نمی توانم محبت و عشق آنا را به در یکجا قرار دهم . »اجبار «خود با کلمه آزار دهنده ای چون » . . اما اجبار، همین اجبار کلمه ای در خور توجه و قابل فهم برای پدر و مادرم می باشد . آه که دیگر خسته شده ام . مرد جوان از یاد آوری آنچه که در طول سالیان طولانی بر او گذشته بود ، به تندی از روی نرده ایوان برخاست و به سمت در اتاق پیش رفت . با وجود آغاز فصل تابستان در خود هیچ گرمی احساس نمی کرد . در آن لحظات با خود چنین می اندیشید که سالهاست شوق زندگی و امید به آینده را از دست داده ، بطوری که حتی شمارش آن سالها را نیز دیگر نمی خواست بخاطر آورد . اشعه نور خورشید که به شیشه پنجره اتاقش برخورد می کرد باعث شد ، انعکاس تصویر خودش را درون آن ببیند . اما این نگاه مدت زیادی بطول نینجامید زیرا که با شتاب روی از پنجره گرفت و با خشم فریاد زد : خدایا دیگر خسته شده ام آخر چرا من ، بگو تاوان چه چیز را اینچنین باید بپردازم . و در ادامه با لحن تمسخر آمیزی افزود : ای کاش بانو ثریا هم اکنون فرزندش را می دید که ریشه ترس همه وجودش را در خود گرفته ، چنان که دیدن تصویر خودش نیز او را دچار وحشت می کند . مرد جوان از حماقتی که در گفتن دلتنگیش آنهم با صدای بلند انجام داده بود بر خود خشم گرفت به طوری که بار دیگر شتابان راه ایوان را در پیش گرفت و از آنجا نیز با گذشتن از چند پلکان به سمت ایوان پایین حرکت کرد . با ورود با سالن صدای آنا را شنید که از داخل آشپزخانه اشعاری را با همان احساسی که از زمان کودکیش بیاد می آورد زمزمه می کرد . گر چه این شعر را بار ها از زبان دایه مهربانش شنیده بود اما باز دلش می خواست ساعتها به آن صدای صمیمی گوش دهد تا باری دیگر از لا بلای آنها لذت امنیت دوران کودکیش را بجوید . با داخل شدن به آشپزخانه آنا که متوجه حضورش شده بود با همان لبخند همیشگیش رو به او گفت : یزدان پسرم چه خوب شد که آمدی ، هم اکنون در فکر سر و سامان دادن به خانه بودم زیرا به یقین این تابستان را تنها نخواهیم بود و پدر و مادرت حتما برای دیدار به نزد ما خواهند آمد . البته باید در اجرای این تصمیم تو نیز مرا یاری دهی . مرد جوان خاموش بر روی صندلی نشست ، سکوتش باعث شد تا بار دیگر آنا با حالتی معترضانه گفته اش را تکرار کند و در ادامه افزود : جوانی بمانند تو هیچ زمان نباید اینچنین تاثیر فصول را بر خود اندک بداند و گر نه هیچیک از
۳
فصلهای سال را به درستی نخواهد دید . ودر آن صورت پس از گذشت سالها این حسرتش است که برایت باقی خواهد ماند . یزدان دستش را در مو های سیاه و مواجش فرو برد ، نتوانست به آنا بگوید حتی تاثیر فصول سال نیز مدتهاست برای او بیگانه شده اند ، بجز سردی زمستان خاموش هیچ چیز نیست که او را بشناسد . مرد جوان از گفتن آنچه که در افکارش بود واهمه داشت زیرا می ترسید که پیر زن مهربان را از خود برنجاند . اما بر خلاف سکوتش آنا از نگاه او درک کرد که به چه می اندیشد . بنابراین با دلتنگی رو به یزدان گفت : باشد تو ناراحت نباش خدا بزرگ است ، شاید به مرور زمان ما نیز با همه چیز آشتی کردیم . یزدان با شنیدن پاسخ آنا که می دانست فقط بخاطر او حاضر به فراموش کردن همه چیز حتی خواسته قلبی اش بود از بی اعتنایی خود ناراحت شد ، سکوتش را شکست و گفت : آنای عزیزم من به تابستان پر طراوت و سبز خوش آمد خواهم گفت آنهم فقط بخاطر تو ، حال راضی شدی . آنا مو های سپیدش را از پیشانیش کنار زد و با خوشحالی دست از کار کشید و به سمت یزدان رفت و او را در آغوش گرفت . یزدان از اینکه می دید دل دایه اش را با صحبت کوتاه خود راضی و خشنود کرده نفسی آسوده کشید . آنا در ادامه مرور تصمیماتی که شب قبل گرفته بود اضافه کرد : باید تحول این خانه آنقدر واضح باشد که زمانی آقا و خانم به اینجا می آیند دیگر دلشان نخواهد ما را ترک کنند . یزدان بمانند همیشه از شنیدن نام پدر و مادرش بر آشفت و در حالی که سعی می کرد خودش را در مقابل آنا کنترل کند گفت : آنا خواهش می کنم بس کن آنطور که تو می خواهی عمل خواهم کرد آنهم فقط به خواست تو . آنا با لحنی دلسوزانه رو به یزدان گفت : پسرم یزدان سخت گیری انسان را دچار حماقت می کند سعی کن از دل مهربانت سهمی نیز به دیگران وا گذار کنی . مرد جوان با بغض و غضب در کنار در آشپزخانه پشت به آنا ایستاد و با کلماتی بریده گفت : گفتی دل مهربانم ، کدام دل مگر آنها به من از محبتشان چه دادند که من نیز سهمی به آنها بدهم . مگر همانها نبودند که با رضایت تمام مرا به تو وا گذار کردند و خودشان رفتند مگر من فرزندشان نبودم که با دیدنم . . . آنا نگذاشت صحبت یزدان ادامه پیدا کند و برای آرامش او گفت : قضاوتت را باید به آینده موکول کنی زیرا آن زمان بر تو واقعیتهایی آشکار خواهد شد که پاسخی کامل بر تمام ابهاماتت خواهد بود . اما امروز از من نخواه چیزی از آن بگویم . از او خواست دیگر صحبتی از گذشته نکند و خودش را با افکار آزار دهنده بیش از این خسته نکند . یزدان با درک ناراحتی آنا خود را آرام کرد و رو به او با صدایی آرام گفت : آنا دیگر از گذشته صحبتی نخواهم کرد ولی بدان در عقیده ام چنان ایستاده ام که کوچکترین تغییری حتی در آینده به آن نخواهم داد . آنا از شنیدن پاسخ یزدان بار دیگر با ترشرویی در چشمان یزدان نگریست و گفت : تکرار این کلمات خسته کننده به مرور زمان بر تو تاثیر خواهد گذاشت بهتر است از این کار خودداری کنی و به مسائل خوشایندی که می تواند در آینده جریان پذیرد بپردازی و اگر چنان که از تو خواسته ام عمل نکنی شاید در آینده ای کوتاه ما هیچگاه به تفاهم صحبتهای متقابل خود نرسیم و این تهدید کاملا مادرانه است . مرد جوان با خنده دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت : بسیار خوب دیگر قرار نشد شکنجه ام دهی ، اوامرتان یک به یک انجام خواهد شد . آنا از کار و لحن یزدان به خنده افتاد و ترجیح داد دیگر صحبتی نکند . در هنگام صرف نهار آنا به مرور برنامه تحول خانه پرداخت و با تقسیم کار ها تصمیم داشت یزدان را به انجام آنها راغب کند و به این ترتیب سکون زندگی چندین ساله اش را بار دیگر به تحرک وا دارد .
۴
کشیدن تصویر آنا مدتها بود که وقت یزدان را به خود مشغول کرده بود . بار ها در طول ترسیم نقش از فکر دیدن چهره شگفت زده آنا در هنگام دیدن تابلو به وجد آمده بود ، در آن لحظات یزدان به این می اندیشید که چرا هیچ زمان از آنا سوال نکرده است به چه دلیل میان دو راهی زندگی که مختار به انتخابش بود به واسطه او خلوت این خانه را برگزیده و سالها در تنهایی و سکوت به کج خلقی های او گوش سپرده و هیچگاه لب به شکایت نگشوده بود . مرد جوان از اینکه به آنا سمبولی از عشق و علاقه می اندیشید احساس رضایت می کرد بار ها تشبیهات او را از خود چنان زیبا می دید که در آن لحظات به واقع می خواست به تاثیر آنها تمامی حصار هایی را که از چند سال پیش تا به امروز در اطرافش تنیده بود از میان بردارد . با صدای آنا که او را از حیاط می خواند ، از کشیدن تابلو دست کشید و به ایوان آمد آنا از یزدان خواست که هم اکنون کار کمک به او را از تخلیه و تمیز کردن استخر شروع کند . یزدان خواست بگوید کار تمیز کردن آن هم با حساسیتی که تو داری به این سرعت مشکل است ، اما با دیدن شوق و رضایت آنا از این خواسته او نیز به حیاط آمد . استخر از لجنهای سبز رنگ پوشیده شده بود بطوری که تمامی سطح دیوار های آبی رنگش را در خود مخفی کرده بود ، به همین علت یزدان تصمیم گرفت ابتدا آب آن را خالی کند و بعد تمام برگهای خشکیده باغچه ها را که مدتها بود در پائین درختان حیاط جا خوش کرده بودند در وسط استخر جمع آوری کند و آنها را بسوزاند و نهایتا بمانند گذشته آنرا رنگ بزند با اعلام رضایت آنا از شنیدن تصمیمش با فکر اینکه اولین قدم را در جلب رضایت آنا برداشته است به تخلیه آب استخر پرداخت . (۲) لایه رویی اولیه استخر تا ساعت چهار بعد از ظهر به طول انجامید . در آن هنگام آنا برای دیدن استخر به یزدان پیوسته در لحظه ستودن و تعریف از کار یزدان از او خواست ما بقی کار را به فردا موکول کند و یزدان نیز با دست کشیدن از کار بار دیگر برای تکمیل کردن تابلو به اتاقش باز گشت و تا هنگام شام همچنان بر روی نقش چشمان آنا کار کرد زیرا تصمیم داشت آنچنان که هستند و وجود دارند به تصویر کشیده شوند . در هنگام شام آنا با زیرکی صحبتش را به تعریف از همسایگان جدیدشان کشاند و گفت : امروز عصر که تو در حال تمیز کردن استخر بودی با ظرفی شیرینی به خوش آمد گویی خانواده رکنی رفته بودم ، اغراق نباشد خانواده بسیار خوب و محترمی هستند که در همان دیدار اول به دل می نشینند ، به حق که خانم رکنی تمام سعی اش را برای بهتر تربیت کردن دخترانش بکار برده ، و سپس با مکثی کوتاه افزود : اگر تو اجازه دهی برای آشنایی بیشتر و اینکه از تنهایی خارج شویم چند روز دیگر دعوتشان کنم . یزدان با تبسمی کوتاه رو به آنا گفت : فکر نمی کنی برای این دعوت قدری زود است . آنا برای رد گفته یزدان گفت : من که چنین فکر نمی کنم بهر حال این آشنایی باید دیر یا زود انجام شود پس بهتر است که در آن قدری تعجیل کرد . و در ادامه برای تعریف بیشتر از خانواده ای که در این دو روز اخیر فکر او را مشغول کرده بود گفت : روز ها خانم رکنی با دختر بزرگش که مدتیست درسش را به پایان رسانده تنهاست به همین خاطر تصمیم گرفته ام اگر برای تو مشکلی نباشد ساعات تنهایی خود را با آنها بگذرانم . یزدان با درک هدف اصلی آنا و احساسی که در تعریف از آنها بکار برده بود به خنده افتاد و گفت : آنای عزیز ، انسان شناسی به مانند تو که با یک بار دیدن خیلی زود به محسنات همه پی می برد مرا به تعجب می اندازد . بهر حال برای رفع تنهایی تو فکر خوبیست ، اما بهتر است از هم اکنون اعلام کنم رویه ام را بمانند گذشته تا به آخر حفظ خواهم کرد و بهتر است بخاطر من خودت را دچار زحمت نکنی زیرا از هم اکنون می دانم و می خواهم که هیچ فایده
۵
ای نداشته باشد . آنا از اینکه یزدان دستش را خوانده بود با لحنی قهر آلود رو به او گفت : چطور از من می خواهی آرزوی ازدواج پسرم را نداشته باشم . یزدان غذا را نیمه رها کرد و از پشت میز برخاست و در همان حال گفت : آنای عزیز آرزویت غیر معقول نیست اما همانطور که خودت نیز می دانی از همان اوایل می بایست به خودت می گفتی هیچ کس حاضر به قبول ازدواج با پسر من نیست . آنا با شنیدن پاسخ یزدان چنین بر داشت کرد که او از سالهای گذشته نسبت به ازدواج کمی نرم شده ، برای همین افزود : حال که ضرر نمی کنیم امتحانش بد نیست البته اگر تو هم بخواهی و کمی عاقلانه با این موضوع برخورد کنی یزدان همانطور که به سمت صندلی راحتیش می رفت با قاطعیت تمام گفت : دیگر به هیچ وجه این راه را نخواهم رفت ، آنای عزیز بهتر است دیگر صحبتش را هم نکنیم زیرا تو خودت بهتر از من عاقبتش را می دانی ، افسوس که اگر گذشته را بیاد می آوردی از من چنین خواسته ای نداشتی . آنا با نا امیدی گفت : اما آن موضوع نباید باعث ترس و تردید تو شود ، اگر بخواهی ، از همان ابتدای آشنایی تو را چنان که خودت راضی باشی به آنها معرفی خواهم کرد . و این را بدان تو امتیازاتی داری که آنها را نیز به این آشنایی راغب می کند . یزدان در سکوتی خاموش به انتهای سالن چشم دوخته بود و در همان حال ذهنش را در عالمی دور از خود به پرواز در آورده بود . آنا پس از مکثی کوتاه صحبتش را چنین ادامه داد : یزدان پسرم تو تنها فرزند یکی از خانواده های سر شناس تهران می باشی که به حتم از جانب آنها پاسخ منفی نخواهی شنید . یزدان بار دیگر از اینکه او را به کسانی نسبت داده اند که به عمد یا غیر عمد باعث بوجود آمدن گذشته نا مطلوبی برای او شده بودند ، دچار خشم شد و با تندی گفت : اگر منظورت این است که مرا به رسم مادی گرایان با نام خانوادگی شایگان می خواهند هیچگاه چنین کاری نخواهم کرد . و برای شنیدن پاسخی که دوست دارم از کسانی یاد نمی کنم که در ذهن من سالها فراموش شده اند . سپس با لحنی طعنه آمیز افزود : چرا که آقای بصیرت وکیل متبحرشان در تهران برای من آشنا تر است . زیرا که تعداد دیدار هایم با او بیش از پدر و مادرم است گر چه خودم نیز این چنین راضی تر هستم . آنا برای دلجویی از یزدان و اینکه نمی بایست به این سرعت چنین پیشنهادی را مطرح می کرد به سمت یزدان رفت و در کنار او بر روی مبل نشست و پس از گذشت دقایقی رو به یزدان گفت : پسرم متاسفم ، نمی خواستم با چنین سرعتی تصمیمم را بگویم اما از اینکه می بینم تو چطور خودت را در این خانه حبس کردی می ترسم ، گاهی فکر می کنم پس از من تو چکار خواهی کرد ای کاش بدانی که چه می گویم و از من بواسطه صحبتم دلگیر نشوی ، یزدان با هر تکان آرام صندلی خیره به سیاهی شب که از پنجره بزرگ سالن بخوبی پدیدار بود می نگریست و انگار که با خود زمزمه می کند با حالتی افسرده گفت : گاهی با خود می اندیشم در گذر هر یک از روز ها گامی بند به سوی جنون بر می دارم و می دانم از این می ترسی که سالهای دیگر بکلی با محیط اطراف بیگانه شوم ، گاهی فریاد می کشم کجاست آقای جهانگیر و بانو ثریا شایگان تا ببینند تنها فرزندشان چطور در دهلیز ترس آور زندگی تنها رها شده و دست و پا می زند . آه که چطور خودم را حقیر می دانم احساس تنهایی می کنم ای کاش آن سال به دیدنم نمی آمدند و مرا با آن سوغات شوم خود آشنا نمی کردند چرا که دیر یا زود از سر اجبار هم که بود ، هر روز قدمی هر چند کوتاه برای قبول خودم بر می داشتم اما آنها مرا به نقاب دروغین عادت دادند . دوران کودکیم ، نوجوانی و بالاخره جوانی ، آه که در تمام این سالها به خودم افتخار می کردم که هیچکس مرا به خوبی نمی شناسد . اما آن شب . . . آن شب کابوسی را که همیشه می ترسیدم با حقیقت یکی شد . . .
۶
ای کاش می توانستم آقا و خانم را به خاطر ظلمی که در حقم روا داشتند نفرین کنم ، اما نمی توانم چطور می توانم چیزی را که تو به من نیاموخته ای در مورد آنها اجرا کنم . هر چند که می دانم خانم از دیدن من در همان لحظات نخست تا به آخر از آوردن فرزندی دیگر ترسیده شد . اما هیچگاه محبتی هر چند اندک هم برای تنها فرزندش از خود نشان نداده حال چطور از من می خواهی که از نام آنها استفاده کنم و سپس با خنده ای بی رنگ ادامه داد : آنا اگر چنین کاری هم بتوان انجام داد من دیگر طاقت آنرا ندارم ، چرا که خیلی وقت پیش چهره ایده آل اما دروغینم را در پای گل دوست داشتنیم مدفون کردم و خودت بهتر از من میدانی که دیگر طالب دیدن هیچ نگاه متعجب و وحشت زده ای نیستم . آنا با تفکر اینکه یزدان باز دچار افکار ناراحت کننده گذشته شده است با مهربانی رو به او گفت : به خدا قسم افسرده بودن تو مرا به فکر این تصمیم انداخت ، ای کاش به مانند گذشته به دیدار سپهر راد می رفتی و یا دوستت فرامرز به دیدار تو می آمد . خودت می دانی که آنها در دوستی با تو کمال محبت و صداقت را دارند ، اما متاسفانه مخالفت تو برای دیدار از سپهر راد و همچنین مشغله تدریس فرامرز تو را از آنها بی خبر گذارده . یزدان پسرم آقای سپهر راد تو را بمانند پسرش دوست دارد و این برای تو نیز آشکار است . وکالت کار های مادرت باعث نشده که در رابطه با تو کوچکترین تعللی داشته باشد ، او تو را دوست دارد حتی این را از زبان خودش نیز بار ها شنیده ام و فرامرز نیز از دوستان قدیمی ات است که براستی بمانند برادری دلسوز در تمامی مراحل با تو همراه بوده . یزدان با لحنی محزون گفت : سپهر راد و یا فرامرز هر دو در مورد من چنان فکر خواهند کرد که دیگران می کنند پس دیگر لزومی نیست به آنها فکر کنم . آنا با گذاردن دست چروکیده اش بر دست یزدان به آرامی گفت : آقای سپهر راد ماه گذشته از ترکیه باز گشت و در این مدت بار ها از تو خواسته که به دیدارش بروی ، و اما در مورد فرامرز شاید کاری برایش پیش آمده که در این مدت نتوانسته به دیدار تو بیاید . یزدان نگاهش را از پنجره گرفت و به چشمان مرطوب آنا نگریست و در همان حال گفت : بهانه ، بهانه های مختلف . گر چه در لحظه اول انسان را راضی خواهند کرد اما مرا نه ، زیرا بدرستی می دانم که سپهر راد بر خلاف گفتار و رفتار صمیمانه اش هیچگاه برای دیدار من به این خانه پا نگذارده . و این را بار ها به تو گفته ام پس بهتر است دیگر در مورد آن صحبت نکنیم . آنا با از جای برخاست و یزدان در آن دقایق آشفته تر از آن بود که به گفته آنا »او نمی تواند به اینجا بیایید « تکرار کلمه توجهی نشان دهد . به همین خاطر بار دیگر در میان صدای آرام گریه آنا که از سوی دیگر سالن به گوش می رسید خیره به سیاهی شب که برای او آرامشی خاص داشت نگریست . فصل دوم گذر روز های آرام و یکنواخت ، باعث شده بود که آنا و یزدان هر کدام روال عادی و خسته کننده ای را در پیش بگیرند که در واقع این کار بر خلاف خواسته آنا بود بطوریکه برای بهبود در رفع این سکون با رضایت تمام خرید های خانه را خود انجام می داد و گاهی نیز وقتش را به سر زدن از همسایگانش می گذراند . و شب هنگام ساعتها برای یزدان از آنچه که در طول روز بر او گذشته بود به صحبت می پرداخت و میتوان گفت بجز رسیدگی به گلهای گلخانه و حیاط این تنها تفریح مرد جوان محسوب می شد .
۷
با تصمیم آنا برای دعوت از خانواده رکنی به خانه ، یزدان بمانند همیشه با قبول پیشنهاد آنا و با این فکر که در ساعات حضور آنها به تمرین تار خواهد پرداخت پیر زن را خوشحال کرد . و برای برگزاری بهتر این میهمانی که رضایت آنا نیز در آن بود خود برای کمک به او پیشقدم شد . روز پنجشنبه آنا بر خلاف هر روز با لذت و رضایت به پختن انواع شیرینیها پرداخت ، یزدان نیز به تمیز کردن حیاط مشغول شد و استخر را که کار رنگش چند روزی به پایان رسیده بود بار دیگر پر از آب کرد . صندلی و میز زیبای حیاط در زیر طاقبست کنار استخر چیده شد ، با این تحول ، زیبایی حیاط افزون شده بود و حوضهای کوچک در اطراف استخر نیز به مانند سالهای گذشته با شکوه و سرشار از لطافت می نمود بطوریکه با باز کردن فواره ها طراوت هوا و سبزی درختان حواس انسان را ساعتها به خود مشغول می کرد . آنا پس از دیدن حیاط برای ادامه کار به آشپزخانه باز گشت و به تاثیر زیبایی حیاط در هنگام کار بیاد آخرین جشنی که در این خانه برگزار شده بود افتاد . آن زمان یزدان فقط شش روز از تولدش را سپری کرده بود . یاد آوری گذشته باعث شد که آهی بکشد و بگوید : سالها از آن زمان می گذرد ولی درست بیاد دارم که آن شب این خانه غرق نور بود ، زیبا و بیاد ماندنی . یزدان با وارد شدن به آشپزخانه جملات آخر آنا را شنید و با خنده رو به آنا گفت : چه چیز زیبا بود که یاد آوریش باعث حسرت تو شده ؟ آنا لبخندی زد و در حالی که آرد الک شده را مایع کیک اضافه می کرد گفت : براستی یاد آوری لحظاتی از زندگی که در گذشته ها جا مانده اند باعث حسرت انسان می شود . داشتم به این فکر می کردم آخرین جشن زیبای این خانه زمانی بود که از بدنیا آمدنت فقط شش روز می گذشت و این خانه به یمن قدم تو غرق نور و شادی بود . یزدان با تمسخر گفت : به حتم آن زمان هنوز کسی مرا بدرستی ندیده بود و یا شاید آن روز ها زرنگیم چنان بود که خود را به خواب زده بودم و بعد پیش از آنکه آنا چیزی بگوید سوال کرد : آیا از آن زمان عکسی نیز مانده است ؟ آنا لحظاتی دست از کار کشید و به فکر فرو رفت و پس از مکثی کوتاه گفت : چند آلبوم از گذشته در اتاق آئینه هست در اولین فرصت حتما برایت آنها را خواهم آورد ، آه یادم آمد یک آلبوم کوچک هم در کمد سالن وجود دارد شاید دیدنش برایت جالب باشد گر چه تمامی عکسها سالهای کودکی و نوجوانی تو را در بر دارند . و بعد در حالی که می خواست صحبتش را عوض کند گفت : حال بگو از میهمانی زنانه ای که ترتیب داده ام دلخور نیستی ؟ یزدان با تکیه به دیوار آشپزخانه گفت : نه ابدا همانطور که گفتم : تصمیم دارم در طول زمانی که در حال پذیرایی از میهمانانت هستی به کار های عقب مانده ام و تمرین تار بپردازم پس کاملا خیالت آسوده باشد و در حالی که نگاهش را به کف آشپزخانه دوخته بود ادامه داد : البته نه تا زمانی که به محدوده من وارد شوند . آنا مقصود یزدان را از این حرف دریافت به همین خاطر با نگاهی مهربان به یزدان گفت : به تو اطمینان خواهم داد خیالت آسوده باشد حال اگر کارت تمام شده بهتر است سری به گلخانه بزنی مدتی است که وقت رسیدگی به آنجا را پیدا نکرده ای . یزدان در حالی که نگاهش را بسوی آنا می گرفت با لبخندی کوتاه گفت : بسیار خوب و بعد از آنجا یکراست به اتاقم خواهم رفت تا دیدار شب خدا نگهدار . زمانی که یزدان آشپزخانه را ترک کرد آنا به آرامی گفت : خدا را چه دیدی شاید با آمدن آنها امید نیز به این خانه پا بگذارد و بعد بار دیگر به کار خود ادامه داد . در لحظه عبور از سالن ، یزدان با مکثی کوتاه بیاد آلبومی که آنا وعده اش را به او داده بود افتاد و با فکر اینکه دیدن عکسهای آن می تواند لحظاتی وقت او را به خود مشغول کند به سمت کمد سالن رفت ، جستجوی او زیاد به طول نیانجامید و آنچه را که در صدد یافتنش بود بدست آورد و با خود به اتاقش برد . با نگاهی اجمالی به آن دیدن کامل آن را به
۸
ساعتی دیگر موکول کرد و از راه ایوان حیاط به سمت گلخانه رفت و تا آخرین دقایق ورود میهمانان آنا ، خود را در گلخانه مشغول کرد ، پس از آمدن آنها بطوریکه دیده نشود از پلکان پشت درختان باغ به اتاقش باز گشت . خانم رکنی با اولین قدمی که به حیاط زیبای خانه گذارد آنرا مانند بهشتی بدیع توصیف کرد و به آنا از اینکه در چنین مکان روحبخشی اقامت دارد تبریک گفت . آنا با شنیدن تعریف خانم رکنی و دخترانش به وجود آمد و با خوشحالی گفت : در واقع زیبایی این مکان به کمک پسرم کامل شده ، زیرا او علاقه عجیبی به باغبانی و پرورش گل دارد و بعد افزود ، در فرصتی مناسب شما را به تماشای گلخانه اش نیز خواهم برد ، زیرا آنجا هم زیبایی زیادی دارد . با نشستن میهمانان ، آنا بی هیچ تاملی به پذیرایی مشغول شد . در آن لحظه یزدان با حالتی کنجکاو از میان پرده ترمه اتاقش تمامی حرکات آنها را زیر نظر گرفته بود . دلش می خواست خانواده ای که آنا با تمام احساس از آنها یاد میکند را با دقت ببیند اما نگاه کردنش در پشت پنجره زیاد به طول نیانجامید ، با نواختن زنگ در خانه بی اختیار نگاهش را از آنها گرفت و به در حیاط دوخت آنا برای پاسخگویی از میهمانان جدا شد پس از دقایقی با تعجب بسیار فرامرز را دید که همگام با آنا به حیاط وارد شد ، فرامرز ابتدا به سمت خانمهای حاضر در زیر طاقبست رفت و پس از دقایقی به سمت سالن حرکت کرد با ورود به سالن ، فرامرز در میان پلکان یزدان را دید که با ظاهری آشفته بدون هیچ حرکتی در مقابل او ایستاده ، فرامرز با دیدن یزدان در حالی که به سمت او پیش می رفت با خنده گفت : مثل این است که گردش جنگلی ات مدتی نیست به اتمام رسیده ، از اینکه برگشتی بسیار خوشحالم ، اما یزدان بی توجه به شوخی فرامرز به تندی گفت : در شگفتم که چطور برایت فرصتی پیش آمد تا به اینجا بیایی . زیرا مدتها بود به این نتیجه رسیده بودم که انتظارم برای دیدار تو آنهم به این زودیها نتیجه است . فرامرز با درک دلگیربودن یزدان از او در مقابلش ایستاد و گفت : مثل این است که اگر دلیل نیامدنم را نیز بدانی باز باور نخواهی کرد ، اما باید برایت بگویم تنها مسئله ای که در این مدت مرا از تو بی خبر گذاشته بود نا خوشی مادرم بود . زیرا می بایست تمام وقتم را در کنارش می گذراندم ، متاسفم فکر بیماری مادر مرا از تو غافل کرد و این بر خلاف میلم بود . یزدان با دانستن علت تاخیر دیدار فرامرز سکوت کرد و فرامرز با همان لحن صمیمی ادامه داد : باور کن در این مدت با مادر آنقدر از تو صحبت کرده ام که او نیز مشتاق دیدار تو و آنا شده و امروز برای این مرا به اینجا فرستاده که هر چه زود تر زمانی برای این آشنایی تعیین کنم و بدان این خواسته از سالها ذهن مادر را به خود مشغول داشته و حال مرا به اتاقت دعوت میکنی ؟ یزدان از میان پلکان به کنار رفت و همراه با فرامرز به سمت اتاقش پیش رفت . با ورود به اتاق ، فرامرز در مورد میهمانان آنا سوال کرد و یزدان در پاسخ سوال دوستش گفت : خانواده آقای رکنی مدت کمی است که به این کوچه نقل مکان کرده اند ، آنا برای آشنایی بیشتر از آنها دعوت کرده تا به اینجا بیایند فرامرز در حالی که از میان پرده پنجره به حیاط می نگریست گفت : به راستی که خانواده با نزاکتی هستند ، در لحظه دیدار حسابی دست و پایم را گمکرده بودم . یزدان با خنده در حالی که تار را به دست فرامرز می داد گفت : بهتر است این را نیز به گفته های آنا اضافه کنم که دختر بزرگشان بسیار قابل احترام است . یزدان گر چه با لحنی شوخ این نکته را به او گفته بود اما فرامرز با شتابی که در صحبتش کاملا مشخص بود در پاسخ به یزدان گفت : نمی دانم شاید ، گفتی فامیلشان چیست ؟ یزدان با لبخندی آرام گفت : رکنی . و در مورد اطلاعات دیگر بهتر است کمی صبر داشته باشی و از آنا سوال کنی . حال بهتر است کارمان را شروع کنیم . فرامرز از کنار پنجره فاصله گرفت و بر روی صندلی نشست و بهمراه یزدان با تار دیگر او که مدتها به دیوار اتاق آویخته شده بود ، پس از تنظیم آن آهنگی موزون را شروع به نواختن کردند .
۹
صدای آهنگ باعث شد میهمانان آنا لحظه ای در سکوت به آن گوش فرا دهند و مرجان دختر بزرگ خانواده رکنی با بستن چشمانش سعی کرد به این طریق بهتر با احساسات نوازنده ها آشنا شود . در پایان آهنگ خانواده رکنی با دست زدن از نوازندگان تشکر کردند ، در آن هنگام بود که فرامرز و یزدان با شگفتی دریافتند لحظه نواختن ، شنوندگانی با احساس نیز به آهنگشان دلسپرده بودند . آنا با رضایت زیاد از اینکه موجبات لحظاتی دلپذیر برای میهمانانشان بوجود آمده بود ، همزمان با هم پذیرایی از یزدان و فرامرز را نیز انجام می داد . و در دل از اینکه می دید یزدان نیز ساعتی را بدور از تنهایی سپری می کند خشنود بود . در لحظاتی که فرامرز مشغول خوردن چای بود با دقت تمام یزدان را که مشغول نواختن آهنگی جدید بود ، زیر نظر گرفت و از نتیجه این نگاه دریافت که مرد جوان از چند ساعت پیش لاغر تر و آشفته تر به نظر می رسد اما ناهش بمانند گذشته همچنان وحشی و نا آرام نشان می دهد در آن هنگام فرامرز بی توجه به نواختن یزدان رو به او گفت : چه مدتی است که دستی به سر و صورتت نکشیدی ؛ یزدان دست از نواختن کشید و مستقیم به چشمان فرامرز نگریست . فرامرز با خود اندیشید ، اگر مدتها از دوستیمان نمی گذشت به یقین نگاهت مرا در این لحظه دچار ترس می کرد . و با این فکر ادامه داد . اگر بگویم به خودت نمی رسی باید جواب پس دهم یا اینکه اگر از تو بخواهم مدتی را نیز در بیرون از خانه سپری کنی باز اشتباه می کنم . خودت بهتر از من می دانی من نیز با مادرم تنها و بر خلاف تو در خانه ای به مراتب ساده تر و کوچکتر زندگی می کنم . چرا نمی خواهی خودت را با زندگی آشتی دهی ، لحظه ای در آینه نگاه کن با این صورت اصلاح نشده و این مو های بلند و آشفته ات بمانند پیر مردان عبوس و افسرده بنظر می رسی . یزدان از تشبیه فرامرز به خنده افتاد و گفت : خوب است که انسان دوست دلسوزی بمانند تو داشته باشد ، خوب دیگر چه ، بگو بدانم فرامرز بی توجه به صحبت یزدان از روی صندلی برخاست و به سمت او رفت و گفت : اگر ناراحت نمی شوی باید بگویم . به تمام معنا یک وحشی شده ای یزدان با شنیدن پاسخ فرامرز بر خلاف گذشته با صدای بلند شروع به خنده کرد و گفت : تعریف جالبیست اما بگو بدانم کی به این مسئله مهم رسیده ای فرامرز تار یزدان را از دستش گرفت و با بصدا در آوردن نتی کوتاه به جای اولش باز گشت و گفت : زمانی که مادرم در بیمارستان بسر می برد به خود آمدم ، در ن زمان تنها سوالم این بود که برای راضی کردن دل مهربانش چه کاری انجام داده ام ؟ حال نگذار برای تو نیز چنین سئوالی پیش آید ، زیرا تو خودت بهتر می دانی آنا از تو چه می خواهد . یزدان با تاسف سری تکان داد و گفت : این را بخوبی می دانم اما ای کاش کسی به من می گفت که چه باید بکنم ؟ کسی که از گذر تمامی لحظاتم بی اطلاع نباشد و از همه مهمتر هیچگاه تنهایم نگذارد تا در هنگام آشفتگیهای معمول روحیم به او رجوع کنم . فرامرز از شنیدن پاسخ رضایت آمیز یزدان با مهربانی در کنارش نشست و گفت : برادر عزیزم اگر مرا لایق بدانی دلم می خواهد همیشه با تو باشم و تو نیز با من و این را بدان پیش از آنکه تو به من احتیاج داشته باشی من به دوستی و هم صحبتی با تو محتاج می باشم . حال به تو می گویم بهتر است ابتدا به وضع ظاهرت توجه کنی و بعد به رفع مسائل دیگر نیز خواهیم پرداخت . یزدان با لبخندی بی رنگ رو به دوستش گفت : یعنی تو می توانی وحشی ترسانی را با خودت همراه سازی کاری که سالها خود من نتوانستم انجام دهم ؟ فرامرز با اطمینان از کار خویش گفت : بحث و مجادله دیگر کافیست بهتر است در عمل نیز نشان دهیم که دیگر زمان گذشته های اندوه با تمام شده ، بار دیگر یزدان را متوجه تارش کرد . آنا بی اطلاع از صحبت و تصمیمی که در آن لحظات بین فرامرز و یزدان جریان داشت در جمع خانم رکنی و دخترانش مرجان و مژده ساعتی دلپذیر را میگذراند خانم رکنی با تعریفاتی که از شیرینیهای پخته شده
رمانی ها
۱۰
آنا می کرد ، تصمیم گرفت در اولین فرصت طرز پختشان را از وی سوال کند . پس از دقایقی صحبت بر سر نام آنا پیش آمد و آنا برای توضیح نامش گفت : باید بگویم این اسم همراه با تولد یزدان پسرم بهمن داده شده و یزدان از همان ابتدا مرا به این نام می خواند و حال با گذشت سالها دیگر به آن عادت کردم ، بطوری که گاهی اوقات نام اصلیم را نیز فراموش می کنم . و سپس با لبخندی کوتاه افزود : زیرا با نام آنا که در زبان فارسی به معنای مادر است رابطه احساسی بیشتری دارم . خانم رکنی با شنیدن توضیحات آنا گفت : از صحبت شما اینطور درک کردم که نام آنا برای شما حالت خاصی دارد و بیشتر مایلید آنرا از زبان پسرتان بشنوید ، اگر رضایت دهید ما شما را با نام خانم بزرگ صدا خواهیم زد . با قبول پیشنهاد از سوی آنا بار دیگر خانم رکنی با خنده اعلام کرد : خانم بزرگ نام جدیدتان را به شما تبریک می گوییم . مرجان در ادامه صحبت مادرش افزود : با این نام دیگر آقا پسران نگرانی به خود راه نخواهد داد که افرادی دیگر از نام آنا استفاده می کنند اما بهر حال باید بگویم در محبت شما همگی سهیم هستیم . نام جدید و صحبت مرجان باعث رضایت و خنده آنا شد . در اتاق فرامرز با شنیدن صدای خنده ای که از دورم حیاط شنیده میشد به شوخی در حالی که آستین لباسش را بالا می زد رو به یزدان گفت : این هم تاییدی است برای قبول کردن من به عنوان برادر ، حال دیگر بهتر است برای تحول ظاهر ات از همین لحظه دست بکار شویم . یزدان خواست چیزی بگوید اما فرامرز با بلند کردن دستش به علامت سکوت گفت : متاسفم اما دیگر برای برگشت از صحبت و تصمیممان دیر شده ، او را از جای بلند کرد . یزدان رو به فرامرز گفت : حمام می روم اما اصلاح صورتم باشد برای روزی دیگر . فرامرز با ترشرویی گفت : حمام رفتن که هنر نیست مگر تا به حال از آن رو گردان بوده ای ؟ زود دست بکار شو ، می خواهم آنا را شگفت زده کنم . یزدان در حالی که توسط فرامرز به سمت در کشیده می شد با خنده گفت : باور کن که من هم می خواستم طوری آنا را شگفت زده کنم ، البته با ترسیم صورت مهربانش بر روی تابلو . بهتر است ابتدا نگاهی به آن بیندازی . فرامرز با شنیدن صحبت یزدان لحظه ای مکث کرد و سپس با هیجان رو به یزدان گفت : فکری به نظرم رسید بهتر است تحول ظاهرت را با تقدیم تابلو همزمان کنی . در این صورت تاثیرش برای نا چند برابر خواهد شد . یزدان با نشان دادن تصویر کامل شده آنا گفت : برای خشک شدن رنگش آن را مدتیست درون کمد گذاشته ام تا آن زمان که بتوانم قابی زیبا برایش درست کنم . فرامرز با دیدن تابلو تحسین وار گفت : این تابلو لایق قابی زیباست ، بهتر است امشب آن را ببرم و عصر فردا با قابی که جلوه گر زیبایی بیشترش باشد برگردانمش ، تا آن لحظه بهتر است به فکر تحول خودت نیز نیفتی ، فردا شب می توانیم جشنی کوچک بگیریم و بهترین زمان است که مادرم را نیز با آنا آشنا کنم . تو که موافقی ؟ یزدان به آرامی گفت : شاید مادرت نتواند محیط اینجا را تحمل کند . فرامرز منظور یزدان را دانست برای همین بار دیگر با لحنی طنز آلود گفت : نگران نباش از قبل به مادرم گفته ام که گاهی به دیدار بارونی وحشی در قصری طلسم شده می روم ، از این بابت اصلا نگران نباش . او خیلی وقت است که با تو آشنا شده . با قبول پیشنهاد از جانب یزدان ، فرامرز آماده رفتن شد . یزدان او را تا سالن همراهی کرد در پایین پلکان فرامرز با اشاره به تصویر آنا که در میان روزنامه پیچیده شده بود گفت : زمانی باید به رسم سنت دوستیمان تصویری از مادرم بکشی تا من نیز به این وسیله بتوانم از او قدر دانی کنم . یزدن با اطمینان از انجام دادن خواسته اش همانجا از او تا روز دیگر خداحافظی کرد .
۱۱
یزدان فرامرز را از پشت پنجره سالن دید که برای خداحافظی بار دیگر به سمت خانمها رفت و پس از دقایقی با بدرقه آنا از حیاط خارج شد . شب هنگام بلا رفتن خانمهای رکنی آنا ساعتها برای یزدان از نزاکت و مهربانی این خانواده صحبت کرد و آرزو کرد رابطه صمیمانه ای که طرفین مایل به استمرار آن بودند ادامه داشته باشد . نا این آشنایی را فرصتی می دانست برای تحول زندگی یکنواخت خود و یزدان به این نکته نیز سخت امید داشت . آن شب آنا و یزدان تا نیمه های شب به افکار متفاوتشان می اندیشیدند ، آنا به آرزو های زیبایی که می توانست آنها را نیز از خوشبختی و رضایت بی نصیب نکند فکر می کرد و یزدان بر خلاف او به گذشته ای می اندیشید که سالها ذهن او را به خود مبتلا کرده بود . به ابتدای آشناییش با فرامرز در هنرستان بهار که موسس آن استاد دانشگاهیش دکتر بهزاد فروهر بود . دوستی و احساس صمیمیتش با دکتر فروهر باعث شد که به دعوت او گاهی اوقات برای تدریس تار در فوق برنامه های عصر به هنرستان برود و فرامرز نیز یکی از هنر آموزان او به شمار می آمد . مرد جوان از یاد آوری آن روز ها با چهره ای آشفته از روی تختش برخاست و به سمت پنجره پیش رفت . حیاط در شب با آن چراغهای زرد پایه دار به هاله ای از رویا و سکون فرو رفته بودند بطوریکه یزدان در مقابل آن ، خیره به زیبا ترین صحنهای که در مقابل چشمانش وجود داشت در سکوت به تحسین آن پرداخت ، اما از این احساس پیزی نگذشته بود که بار دیگر بی هیچ اختیاری ذهنش به هنرستان بهار کشیده شد و همچنین اعتماد بنفسی را که آن نقاب به او داده بود ، به طوری که در نظر همگان او را مردی امیدوار به آینده ای درخشان نشان می داد که با لطافت طبعش کسی نمی توانست رقابت کند . کنسرتها و صحبتهای امیدوار کننده استادش . . . و اما از گذشته تنها کسی که برایش باقی مانده بود فرامرز این دوست و آشنای صمیمیش بود که به خواست و اصرار خودش به زمان حال قدم گذاشت و براستی اگر آشفتگیهای روحی مرد جوان نبود نمی توانست هر لحظه به این دوستی افتخار کند . یزدان با تکیه به پنجره اتاقش نگاهش را به آسمان صاف و لطیف کشاند در آن لحظه دیدن ستاره های کوچک نقره ای در کنار ماه ، نگذاشت که او به افکار آزار دهنده اش وسعت بیشتری دهد ، بنابراین با فکر اینکه نیروی آرام بخشی را که امشب در جستجویش بود از آسمان زیبای شب کسب کرده ، برای استراحت به تختش باز گشت . فصل سوم صبح فردا یزدان بطور خلاصه آنا را از آمدن فرامرز برای شام آگاه کرد و دیگر صحبتی از همراهی خانم مقدم مادر فرامرز و تصمیمات دیگرش نکرد . آنا با همان رضایتی که از شنیدن نام میهمان در او ایجاد شده بود به تدارک پذیرایی پرداخت . و یزدان نیز برای کسب آرامش و جمع کردن افکار خود به گلخانه مطبوعش پناه برد . انبوه گلها و درختچه گلخانه محیط آنجا را بمانند جنگلهای استوایی نشان می داد ، فواره حوض کاشی چند طبقه آنجا روز گذشته که خانمهای رکنی برای دیدار از گلخانه به آنجا آمده بودند همچنان در حال پخش آب بود . یزدان ابتدا به تمامی سبد های آویز گلخانه سر کشی کرد و پس از آن به تمیز کردن لکه های آب بر دیوار گلخانه که قسمت وسیعی از آنجا را طرح مینیاتور زیبایی به خود اختصاص داده بود کرد . و سپس با پایان یافتن کارش بر روی صندلی حصیری آنجا نشست و سعی کرد به مسائلی که روز گذشته پس از آن همه روز های یکنواخت و خسته کننده اتفاق افتاده بود بیندیشد و سپس بی آنکه خود بخواهد افکارش به سمت پیشنهاد آنا برای در نظر گرفتن دختر بزرگ خانواده رکنی به عنوان ستاره زندگیش کشیده شد . در ذهنش او را به بانوی زیبای قصر تنهاییش تعبیر کرد که با
۱۲
تحمل مشقات فراوان او را یافته است . اندیشه های شیرینی که در آن محیط مطلوب می توانست ساعتها افکارش را به خود مشغول کند . اما چندی نگذشته بود که یزدان با نهیب وجدانش به خود گفت : اما نه نمی تواند چنین باشد آن دختر می تواند با هر کس که بخواهد سعادتمند شود و من فعلا ترجیح می دهم به تحولی هر چند کوتاه در خود بیندیشم که البته همان نیز تا آخر برایم کفایت می کند . و با این تصمیم برای جلوگیری از افکاری که به اعتقادش بیهوده اندیشی بود خود را تا هنگام ظهر با گلدانهای جدیدی که به تازگی کاشته بود سرگرم کرد . گر چه در آن موقع از سال لزومی نبود که گلخانه آنطور انبوه از گیاهان باشد اما یزدان نمی خواست محیطی را که به او احساس آرامش همراه با امنیت می داد را به فضای باز بکشاند . با رسیدن وقت نهار آنا با به صدا در آوردن گوشی تلفن گلخانه یزدان را برای آمدن مطلع کرد . مرد جوان به تاثیر از میهمانی شب در طول صرف غذا بار ها طعم آن را مورد تمجید قرار داد و آنا از اینکه می دید یزدان روحیه ای متفاوت نسبت به روز های دیگر دارد بی هیچ کنجکاوی در دانستن علت آن ، او نیز به وجد آمده بود و در دل چندین بار خدا را شکر کرد که یزدان عزیزش را امروز پس از مدتها آنطور که آرزو داشت می دید . هنگام نماز آنا برای پسرش که تمامی روز های زندگیش را برای او گذرانده بود دعا کرد و از خداوند خواست که به قلب نا آرام یزدان آرامش بخشد . یزدان در آن لحظات خاموش با نشستن بر سکوی شومینه غرق تماشای آنا شده بود و با آرزوی اینکه بتواند ساعتها این خضوع ملکوتی را تماشا کند لحظه ای نگاهش را از آنا نمی گرفت . با به پایان رسیدن نماز نا ، یزدان در حالی که رطوبت چشمانش را با دست پاک می کرد رو به آنا گفت : ای کاش برای من نیز سهمی از دعای پاکت کنار می گذاشتی و از خدا می خواستی که مرا به حال خودم رها نکند . آنا در همان حال که سجاده اش را می بست رو به یزدان گفت : پسرم همانطور که خودت می دانی در تمامی لحظات زندگیم این تنها آرزو و خواسته ام از خدا می باشد . نگران نباش دلم روشن است که پنجره قلب مهربانت در آینده ای کوتاه به وسیله خورشید مهربانی گشوده می شود . یزدان با شنیدن پاسخ ساده آنا که از صحبتش چیزی دیگر بر داشت کرده بود با خنده گفت : که اینطور اما خودت بهتر می دانی پنجره قلبم به این سادگیها خیال باز شدن ندارد . آنا از اینکه یزدان او را دست انداخته بود در حالی که دستش را برای بلند شدن از جای بر زمین می گذاشت به سختی از جای برخاست و با ترشرویی رو به او گفت : زیاد ادعایت را فریاد نکن زیرا اگر خواست خداوند باشد تو نیز تسلیم می شوی . حال بهتر است آماده شوم تا به همراه خانم رکنی برای خرید بروم اگر بخواهم به حرفهای تو گوش دهم شب نمی توانی از فرامرز پذیرایی کنی . یزدان با نشستن بر صندلی راحتیش رو به آنا گفت : بسیار خوب آنای سختگیر من درست می گویی اما بهتر است در به دست آوردن آن خورشید زیاد عجله ای نداشته باشم و بهتر است تو نیز دیگران را با تعریف و تمجید های خود خسته نکنی تا آنها مجبور به فرار شوند . آنا در پاسخ به یزدان با خنده چندین بار سرش را تکان داد و از سالن خارج شد . با رفتن آنا یزدان با قدم زدن در سالن خواست جایی را برای نصب تابلوی آنا انتخاب کند ، جستجویش زیاد به طول نیانجامید زیرا با توقف در مقابل شومینه با مکثی کوتاه دریافت که بهترین جایگاه را برای دید کامل تابلو یافته است زیرا که تا پیش از این برای نصب تابلو به میخ آماده درون دیوار نیز توجهی نکرده بود . با تصمیم نهایی به سمت تلفن رفت تا به فرامرز تلفن کند ، اما با فکر این که ابتدا برای کامل کردن میهمانی شب همانطور که فرامرز نیز خواسته بود می بایست به وضع ظاهرش برسد ، از کنار میز تلفن دور شد و با نگاهی به ساعت پاندولی پایه دار
۱۳
قدیمی سالن به سمت پلکان پیش رفت . ساعت از شش گذشته بود که آنا به خانه آمد نبود یزدان در سالن او را به این فکر انداخت که طبق معمول به گلخانه رفته و تا آمدن فرامرز خود را در آنجا مشغول خواهد کرد . ساعت از هفت گذشته بود که کار آنا در آشپزخانه به پایان رسید . حساسیت ناشی از انجام بهتر پذیرایی طبق معمول باعث شده بود که تا آن لحظه اصلا بخودش استراحتی ندهد و برای همین با تمام شدن کار ها سعی کرد با نشستن بر روی مبل راحتی در سالن دقایقی را استراحت کند . درد پایش شدت گرفته بود و به اعتقاد خودش علائم پیری در او بار دیگر ظاهر شده بود ، در حالی که دستی به زانویش میکشید با شگفتی تمام به گذشت سریع روز ها اندیشید ، سی و چند سال پیش برایش همین دیروز بود که زندگی در این خانه اعیانی با تحولی هر چند نا خوشایند به سمتی حرکت کرد که قلم تقدیر برای اهالی این خانه رقم زده بود . سپس بیاد تلفن امروز سپهر راد افتاد که از او حال یزدان را پرسیده بود ، نا خوشی سپهر راد و در خواستش برای آمدن یزدان به نزد او از نگاه پیر زن مسئله ای نگران کننده به حساب می آمد ، آنهم در حالی که یزدان پس از مدتها بار دیگر سعی در فراموش کردن گذشته ش داشت . اگر سپهر راد بخواهد برای او مسئله گذشته را باز گوید با روحیه حساسی که در یزدان سراغ داشت به حتم او را خرد می کرد ، برای همین در این مدت کمتر از یزدان خواسته بود که به دیدار سپهر راد برود و اگر این دیدار میسر می شد تا هنگام مراجعت یزدان همچنان آشفته به انتظارش می نشست و پس از آن این سوالات آنا بود که در هنگام ورود یزدان به خانه او را به خود مشغول می کرد . آنا برای پایان دادن به افکار خسته کننده اش خواست با تلفن یزدان را از گلخانه صدا کند که در همان لحظه با صدای زنگ خانه برای پاسخ گویی از جا بلند شد و به سمت حیاط رفت . و چقدر تعجب کرد زمانی که فرامرز را بهمراه مادرش خانم مقدم دید بطوریکه برای لحظاتی کوتاه فراموش کرد آنها را به درون خانه دعوت کند ، اما خیلی زود با آرامشی که از نگاه اطمینان بخش میهمانان گرفت با مهربانی آنها را به سمت سالن هدایت کرد در میان حیاط فرامرز با در دست داشتن تابلو که میان زر ورقهای رنگی پیچیده شده بود از آنا راجع به یزدان سوال کرد و آنا در پاسخش گفت : امروز تمام وقتش را در گلخانه بسر برده الان برای خبر کردنش می روم ، اما فرامرز پس از حرکت آنا با شتاب گفت : نه من می روم شما بهتر است با مادر به داخل بروید ، هم اکنون ما نیز به جمع شما خواهیم پیوست . آنا با با حالتی شگفت زده که ناشی از حضور خانم مقدم و شتاب فرامرز برای دیدار سریع یزدان بود سعی کرد همانطور که فرامرز خواسته بود به همراه خانم مقدم به سالن برود . خانم مقدم با نزاکت و مهربانی که در چهره اش نیز به خوبی نمودار بود در همان لحظات نخست توانست توجه آنا را به خود جلب کند و آنا نیز با دانستن دعوت یزدان از هر دوی آنها با آسودگی برای آشنایی بیشتر تا آمدن فرامرز و یزدان در کنارش نشست . فرامرز با ورود به گلخانه یزدان را در آنجا نیافت به همین خاطر از پلکان حیاط به سمت اتاق یزدان حرکت کرد . در لحظه ورود به اتاق نیمه تاریک ، نگاهش به یزدان افتاد که کاملا متفاوت با گذشته بود ، مردی را که در مقابلش می دید با آن چشمان متفاوت که در همه حال از حرفی نگفته سخن می گفت و آن چهره آرام و قد بلندی که شکستگی قلبی غمگین او را نیز در خود فرو برده بود همگی آنها صفاتی بودند که در همان نگاه اول نیز او را مردی جذاب معرفی می کرد . مو های مجعدش از آشفتگی گذشته رهایی یافته بود و این خود تحولی آشکار به حساب می آمد . فرامرز با هیجان زیاد به سمت دوستش پیش رفت و دستان یزدان را میان دستانش گرفت و با دقتی خاص به او نگریست .
۱۴
پس از لحظاتی این یزدان بود که سکوت میانشان را شکست و گفت : نظرت چیست ؟ نگفتی چطور شده ام ؟ فرامرز بدون تغییر در نگاهش به آرامی گفت : سمبلی از ابهت و شکوه که در عین جذابیت به اطرافیانت اخطار می کنی که به تو نزدیک نشوند . با تمام شدن صحبت فرامرز هر دو خندیدند . تاق نیمه تاریک ، فرامرز را به یاد گفته یزدان انداخت که در تمامی مدت آشنائیشان پس از ماجرای هنرستان بهار خودش را با کلمه عجیب ترین انسان می خواند . در آن لحظه فرامرز با خود گفت : براستی تو انسانی عجیب و غیر قابل شناخت هستی اما در مورد خصوصیات اخلاقی و پنهان تو نیز باید بگویم بسیار صادق و خوب است گر چه برای شناخت آن ابتدا باید از مانع ظاهر سرد و خشکت گذر کرد . فرامرز به تاثیر افکار خود رو به یزدان گفت : ای کاش می دانستم که این چشمان یاغی در جستجوی چیست ؟ یزدان بیدرنگ در پاسخ فرامرز با لحنی آرام و شمرده گفت : به دنبال آرامش روح خود می گردم که تا به امروز نتوانسته ام او را بیابم . فرامرز به آرامی بر شانه یزدان زد و گفت : بزودی آن را نیز خواهی یافت زیرا که تا امروز به نیاز آن در وجودت فکر نکرده بودی حال بهتر است به نزد مادر ها برویم ، آنا از دیدن مادرم حسابی جا خورده بود و این را می دانم که در آن لحظه از عکس العمل تو بیش از هر چیز بیم داشت . یزدان با خنده گفت : پس به این ترتیب اولین کار برای متعجب کردن آنا انجام شد می دانم که دیدن تابلو نیز او را خوشحال خواهد کرد . فرامرز در آن لحظه خواست تابلو را به او نشان دهد اما یزدان مانع شد و گفت : دلم می خواهد آن را در سالن و در جایگاه اصلیش که بالای شومینه است ببینم و با این تصمیم هر دو به سمت در اتاق حرکت کردند . در سالن خانم مقدم به انتظار آمدن آنا از آشپزخانه بر روی مبل نشسته بود که با ورود فرامرز و یزدان از جا برخاست و یزدان را که با گامهای موقر و آرام برای خوشامد گویی ، به او نزدیک می شد از نظر گذراند . نگاه دقیق خانم مقدم بر یزدان او را به این باور رساند که او مردیست آزموده و در عین حال اندکی نا شناخته و مرموز و این تنها توصیفاتی بود که در آن لحظه از ذهنش گذشت . صدای احوالپرسی یزدان با خانم مقدم باعث شد که آنا نیز از آشپزخانه به سالن بیاید . پیر زن با دیدن یزدان که پس از مدتها او را کاملا متفاوت نسبت به گذشته می دید در میان راه ایستاد . یزدان در حالی که به چهره مبهوت و شگفت زده آنا می نگریست با لبخندش به او این اطمینان را داد . که آنچه را می بیند حقیقت دارد ، و سپس آرام به سمت آنا رفت و او را در آغوش گرفت آنا همچنان با شگفتی از این تحول ناگهانی پسرش ، با چشمانی اشک آلود با جملاتی کوتاه و لرزان شادیش را بر زبان آورد . فرامرز در آن هنگام با گذاردن تابلو عکس آنا بر روی دیوار بالای شومینه کار یزدان را آسان کرد . آنا با دست کشیدن بر سر یزدان رو به او گفت : یزدان پسرم چطور آنچه را که می بینم باور کنم . آیا در خواب هستم و این لحظه رویایی ، کوتاه است ؟ یزدان به آرامی با بوسه ای که بر دستان چروکیده آنا می زد گفت : آنای مهربانم برای باور کردن این لحظه می توانی به بالای شومینه نگاهی بیندازی زیرا تمام بهانه زندگیم در آنجا نقش بسته است . آنا به همان سمتی که یزدان گفته بود نگریست و با تعجبی زیاد تر از قبل ، تصویر خودش را در میان قاب چوبی زیبایی در بالای شومینه یافت . آنا با درک اهمیتش در زندگی یزدان بار دیگر به آرامی گریست . تاثیر احساسات آنا بر خانم مقدم که او نیز عواطف مادرانه ای داشت باعث شد که او نیز نا خود آگاه چشمانش پر از اشک شود . پس از سپری شدن دقایقی یزدان پیشنهاد کرد که جشن کوچکشان را با نشستن در کنار هم آغاز کنند . و هر یک از اعضای این جمع
۱۵
کوچک بی هیچ تذکری می دانستند که نمی بایست سخنی از گذشته کرد برای آنها در آن لحظات تنها مسئله ای که اهمیت داشت حال بود و بعد از آن آینده . . . پس از صرف شام به پیشنهاد یزدان و موافقت جمع ادامه این شب نشینی به حیاط منتقل شد صدای دلنشین قطرات آب فواره های حوض که بر سطح آب برخورد می کرد و صدای جیر جیرکهایی که با هم آواز سر داده بودند در لحظات نخست همه را به سکوت دعوت کرد و پس از دقایقی که به سکوت سپری شد با تمایل و اشتیاق جمع با گذر از زمان حال به صحبت در مورد آینده پرداختند ، آینده ای که هر کدام از آنها به تاثیر از محیط دلپذیر اطراف می گفتند ، بیش از همه یزدان را به فکر و در نهایت رضایت از آن فرا می خواند شب از نیمه گذشته بود که فرامرز با یادآوری اینکه مادرش دوران نقاهت خود را می گذراند و بایستی به استراحت بپردازد رو به مادرش گفت : مادر جان بهتر نیست که در همینجا از یزدان و آنا برای آخر هفته قول گرفت که شبی را نیز به کلبه محقر ما قدم بگذارند . خانم مقدم با رضایت از یاد آوری پسرش رو به یزدان و آنا گفت : آخر هفته برای ادامه آشنایی زمان بسیار خوبی است آیا شما آنرا قبول دارید ؟ آنا با نگاهی به یزدان تصمیم گرفتن را در مورد خواسته فرامرز و مادرش به او محول کرد و یزدان با رضایتمندی از شبی که گذرانده بود گفت : من و آنا با افتخار دعوتتان را می پذیریم اما اگر رضایت دهید زمان آنرا به روزی موکول خواهیم کرد که شما دوران نقاهتتان را سپری کرده باشید به اینصورت ما نیز احساس آسودگی بیشتری خواهیم کرد . با قبول صحبت یزدان از سوی آنا و اصرار هر دو بر این کار زمان آنرا به آینده ای نزدیک موکول کردند . ساعتی پس از رفتن فرامرز و مادرش یزدان برای استراحت به اتاقش وارد شد و بدون آنکه چراغی روشن کند به سمت تختش رفت تاریکی اتاق به مرد جوان این فرصت را می داد که پس از سالها به مسائل خوشایندی که امشب برایش پیش آمده بود فکر کند . با دراز کشیدن بر تخت نگاهش را در تاریکی به نقطه ای نا معلوم ثابت کرد ، احساس می کرد که این میهمانی برای او پیامی را به همراه داشت و آن اینکه به گفته فرامرز نیاز اولین گام در خواستن و بدست آوردن است و حال پس از سالها این احساس در او رشد کرده که دیر یا زود برای رفع سکون و نفرت از گذشته قدمی بردارد . به اعتقاد خودش این امر در حالی میسر میشد که بار دیگر بدون هیچ واهمه ای به گذشته رجوع کند با این فکر به یاد آلبومی که از کمد سالن طبقه پایین برداشته بود افتاد با وجودی که دو روز پیش آنرا از جای همیشگیش در کمد سالن برداشته بود اما تا به حال فرصت نگاه کامل آنرا پیدا نکرده بود . به همین خاطر از جای برخاست و با روشن کردن چراغ اتاقش آلبوم را از روی میز کنار تختش برداشت و به ورق زدن آن پرداخت . اولین عکس پسر بچه ای را نشان می داد که در میان گلهای باغچه با لبخندی صمیمی نشسته بود به درستی زمان گرفتن آن عکس را بیاد نمی آورد اما همینقدر می دانست که این عکسها همگی در زمان دیدار مادر و پدر از او گرفته شده بود . با این فکر بار دیگر گزند تلخ گذشته بر قلبش نشانه رفت بطوری که با شدت آلبوم را به هم کوبید و بر روی تخت دراز کشید اما این کار نیز زیاد به طول نیانجامید و بار دیگر مرد جوان با فکر تصمیمی که گرفته بود بر جای نشست و به ورق زدن ما بقی آلبوم پرداخت در صفحات آخر عکس از زمان هفده سالگیش توجه او را به خود جلب کرد در میان جمع بود آری میان جمع و هدیه مادر آن نقاب دروغین چهره او را زیبا و معمولی نشان می داد . برای دیدن بهتر عکس آن را از لفاف کدر و رنگ و رو باخته آلبوم خارج کرد در آن هنگام متوجه عکس دیگر
۱ ۶
در زیر آن عکس شد عکس پنهان شده تصویر خودش بود ، اما با نگاهی دیگر در یافت که آن عکس متعلق به او نیست حتی محیط اطراف نیز برای او نا آشنا بود در پشت عکس نیز توضیحی در موردش نوشته نبود . زرد رنگ بودن عکس مرد جوان را به این یقین رساند که این عکس می بایست متعلق به زمانی دیگر باشد که از آن سالهای بسیاری گذشته ، و این شخص به یقین بواسطه شباهت ظاهریش به خود او از اقوامی بوده که هیچگاه آن را ندیده اما این باور بر او خیلی زود روشن شد که آن نگاه را در جایی دیگر و در زمان حال دیده . یزدان پس از مدتی نسبتا طولانی که به تصویر نگریسته بود برای اینکه ذهن خود را بیش از این مشغول نکند با خود گفت : آن تصویر متعلق به گذشته است و به حتم این شخص از اقوامی بوده که تا به امروز او را ندیده ام و این خطای ذهن من است که او را آشنا احساس می کنم . با این فکر عکس را به جای اولش باز گرداند و با خاموش کردن چراغ اتاق خود را مهیای استراحتی که به آن احتیاج داشت کرد . و در همان حال با درک تشابه آن عکس با سپهر راد به یاد پیر مرد افتاد و با فکر اینکه صبح فردا پس از مدتها بار دیگر به دیدار سپهر راد می رود التهاب ذهنش که تاثیر گرفته از هیجان آن شب بود را به خواب آرام بخشی سپرد . فصل چهارم یزدان با ایستادن در مقابل ساختمان وکلای عدالت ، بار دیگر در ذهن به تکرار تاریخچه این موسسه پرداخت . جمعی از خبره ترین وکلای تهران در اینجا جمع بودند و به عبارت ساده تر ، این ایده از فکور ترین عضو اصلی این موسسه به مرحله اجرا در آمده بود . با وجودی که سپهر راد در آستانه هشتاد و دو سالگی خود بود و می بایست خیلی وقت پیش دوران استراحت و باز نشستگی خود را آغاز می کرد اما همچنان با جدیت تمام به کار در این موسسه مشغول بود . مرد جوان با بلند کردن سر با نگاهی که تا انتهای طبقه سوم می کرد ، نگاهش را به پنجره دفتر سپهر راد ثابت نگاه داشت و دریافت که به گفته چند ماه پیش پیر مرد پرده های کرم رنگ اتاق خود را با پرده های ارغوانی با رنگی نزدیک به این رنگ که به واسطه فاصله نسبتا زیاد پنجره یزدان بدرستی رنگ آنها را تشخیص نداد . معاوضه کرده و به همین منظور با خود فکر کرد که یقین در شکل دکوراسیون اتاق نیز تغییراتی داده است . اشعه خورشید که از لبه عینک سیاهش چشمش را می آزرد باعث شد که خیلی زود نگاهش را از پنجره دفتر به پایین بکشد و با قدم گذاردن بر روی اولین پلکان سیاه رنگ ساختمان ، از همان ابتدا خود را مهیای توبیخ های پیر مرد که بعلت قصور در دیدار وی بود کرد . یزدان با دریافت اجازه ورود که توسط خانم میر باقر منشی قدیمی سپهر راد صادر شد ، با آرامش و رضایتی خاص که همیشه در هنگام دیدار این وکیل جدی و دلسوز در وجودش داشت به سمت دفتر کار وی حرکت کرد . با وارد شدن به دفتر ، در نگاه نخست همچنان که حدس زده بود در دکوراسیون جدید اتاق مخلوطی از رنگ بنفش ملایم و ارغوانی کار شده بود بطوری که احساس یزدان نسبت به چند ماه پیش که به اینجا آمده بود بر خلاف گذشته که از رنگ کرم و قهوه ای حالتی از سکون و تسلیم در عین نا رضایتی به وی دست می داد ، این بار رنگ لطیف ارغوانی حالتی از هیجان زندگی ، که گاه به سمت شیطنتی کودکانه سوق داده می شد ، می کشاند بطوریکه با دیدن سپهر راد با قدمهایی اطمینان بخش و شاد به سمت وی پیش رفت و در پاسخ پیر مرد که با گرفتن دست وی به رسم همیشه با اخمی تصنعی که در آن هنگام در نظر یزدان دلنشین نیز بود او را در تاخیر نسبتا زیاد دیدارش مورد ملامت قرار می داد گفت : بهر حال من خود را بازنده اعلام می کنم . زیرا که به هیچ وجه نمی توانم شما را به زندان خود دعوت کنم . پیر مرد با نواختن ضربه ای آرام به شانه یزدان که از لطف و
۱۷
محبتش نسبت به یزدان حکایت می کرد . او را به نشستن دعوت نمود و در همان حال رو به مرد جوان گفت : فرزندم از دیدارت خوشحالم در این مدت بار ها از آنا احوالت را جویا شدم اما خودت بهتر می دانی که علت نیامدنم به آن خانه چیست ؟ یزدان با کشیدن آهی عمیق در حالی که عینک سیاهش را از چشم بر می داشت در چشمان پیر مرد نگریست و گفت : مثل این است که این خانه طلسم شده را باید به حال خود رها کنیم ابتدا پسر شما آنرا با عشق تمام برای زندگی جدید خود بنا کرد و متاسفانه آن . . . و پس از آن هم موضوع من . . . پیر مرد با نشستن بر لبه میز بزرگ خود ، در حالی که از یاد آوری آنچه که بر پسرش گذشته بود چشمانش نگاهی خسته کننده به خود می گرفت ، در همان حال گفت : آری آن تصادف ، آن حادثه نگذاشت که پسر عزیزم از آنچه که حق مسلم وی بود استفاده کند . سپس با تغییر نگاه خود خیره به تابلویی که در مقابل او به دیوار قرار داشت با لبخندی بیرنگ ادامه داد : طاقبست درون تصویر مربوط به خانه کنونی تو است ، قسمت عقب ساختمان که حال از خودت شنیده ام به گلخانه ای بزرگ تبدیل شده پسر عزیزم آنجا را بهشت خود می دانست و نقاشی کردن در آنجا را کمال خوشبختی می نامید . یزدان در آن هنگام مستقیم به چهره بی رنگ و استخوانی پیر مرد نگریست و دریافت که از چند ماه پیش ضعیف تر بنظر می رسد و با این یقین رو به سپهر راد که در افکار خود فرو رفته بود گفت : پس از چند ماه که شما را می بینم ، مثل اینکه لاغر تر شده اید ؟ صحبت محبت آمیز یزدان پیر مرد را از فکر خارج کرد و سپهر راد با نشستن در مقابل یزدان سعی کرد همان لبخند گذشته را در چهره پژمرده خود حفظ کند رو به او گفت : فرزند اگر تو می گویی چند ماه من به تو می گویم دقیقا چهار روز به پنج ماه است که تو را ندیده ام ، بار ها در طول این مدت خواستم بخاطر بهانه کار اداری زمینها ، تو را به اینجا بخوانم اما تنها مانعم این بود که نمی خواستم دیدارمان به اجبار باشد زیرا می دانستم که پس از این مدت روال بهتری از زندگی را پیش می بری و سپس با شیطنتی که یزدان هیچگاه از پیر مرد ندیده بود رو به یزدان گفت : به لطف خدا شادی و شور زندگی را از همان لحظه نخست در وجودت دیدم ، به من راستش را بگو آیا عشق را شناخته ای ؟ یزدان با خنده ای بلند از جای برخاست و به سمت پنجره رفت ، در آن هنگام بر خلاف فکر کردن به سوال پیر مرد به این اندیشید که چقدر پنجره ها را دوست دارد ، بخصوص پنجره های باز را . . . و سپس رو به پیر مرد که به انتظار پاسخش بود برگشت و گفت : گفتید عشق ، آیا این کلمه آنقدر معجزه می تواند داشته باشد ؟ پیر مرد خواست چیزی بگوید اما یزدان به میان صحبت وی آمد و گفت : بسیار خوب به شما می گویم آری من عشق را پس از چند سال بار دیگر شناخته ام آنهم با شما و آنا و دوست عزیزم فرامرز . زیرا اگر با این معجزه لطیف الهی آشنا نشده بودم هم اکنون لجاجتی بی حاصل مرا از شما و دیگران دور می کرد . سپهر راد با گفتن : احسنت بر تو ، او را به صحبت وا داشت و یزدان ادامه داد : و در طول این مدت سعی کرده ام که دیگر به ترس و گریز مهرجان فکر نکنم . سپهر راد با تردید از او سوال کرد : آیا دیگر او را دیده ای ؟ یزدان با تکان سر آرام گفت : دیگر نه زیرا که می دانم این خواست او بود . پیر مرد با کشیدن نفسی صدا دار از جای برخاست و رو به او گفت : من و تو هر دو یک درد مشترک در مورد گذشته داریم ، بهین خاطر بهتر است دیگر به این مسائل فکر نکنیم . بلند شو ، برای ظهر فکر بسیار جالبی دارم . یزدان خواست چیزی بگوید اما سپهر راد رو به او گفت : غذا خوردن در هوای آزاد برای هر دوی ما آرامش بخش خواهد بود . یزدان با برخاستن از جای گفت : در مورد صرف غذا مخالفتی ندارم اما بهتر نیست که تا پایان کار شما صبر کنیم . سپهر راد با بر داشتن کت خود از پشت صندلیش در حالی که بهمراه یزدان از در خارج می شد گفت : امروز را برای کار به دفترم نیامده بودم مدتهاست که کار های
۱۸
مرا پسر دوست عزیزم آقای مهران انجام می دهد باور کن با وجود سن کمی که برای این کار دارد اما در حرفه اش بسیار متبحرانه عمل می کند . شاید تا مدتی دیگر دفترم را نیز به او وا گذار کنم و خودم برای استراحت به کرج بروم . یزدان از آنچه که می شنید بسیار متعجب شده یود بطوری که در میان راه ایستاد و رو به سپهر راد گفت : چه چیز باعث شده که شما چنین تصمیمی را بگیرید ؟ این تصمیم با صحبتهایی که در گذشته داشتید هیچ گونه هم آهنگی ندارد . سپهر راد با جدا شدن از یزدان به سمت میز کار خانم می باقر رفت و پس از گفتن دستورات لازم بار دیگر به نزد یزدان که در همان حال رو به او ایستاده بود باز گشت و با لبخندی ملایم گفت : در راه برایت از چگونگی تصمیمم خواهم گفت ، حال برویم . ماشین نا آشنا و سبز رستوران را می پیمود و درختان چنار و شمشاد دو سمت خیابان در ردیفی منظم از مقابل چشمان یزدان به کناری می رفتند . خلوتی خیابان نشان از آغاز روز کاری هفته بود ، به همین خاطر این موضوع آرامشی بود که بر رضایت مرد جوان می افزود . حتی خلوتی رستوران که در هوای آزاد و در زیر درختان سبز نیمی از تختهای خود را همچنان بی هیچ میهمانی به سایه سپرده بودند باعث شد که یزدان با کشیدن چند نفس عمیق لحظاتی را در سکوت به صدای دلنشین آب گوش فرا دهد . در هنگام غذا یزدان بار دیگر متوجه چهره بیمار گون سپهر راد شد که در سکوت با غذای خود بازی می کرد و خوردن قرص ، برای یزدان این یقین را بهمراه داشت که سپهر راد بدون دلیل ضعیف و پژمرده بنظر نمی رسد ، به همین خاطر علت را از سپهر راد جویا شد و پیر مرد با پس کشیدن بشقاب نیمه پر خود به عقب و اعلام انصراف خود از خوردن غذا رو به یزدان گفت : فرزندم کشیدن دردی بزرگتر مرا نسبت به خودم بی اعتنا کرده خیالت آسوده باشد جسم من بخاطر روح بیمارم است که نا خوشی خود را نشان داده یزدان با نگاهی عمیق به پیر مرد آرام گفت : ای کاش می توانستم برای شما کاری انجام دهم . پیر مرد با نگاهی سرشار از سپاس و محبت رو به یزدان گفت : اگر بخواهی می توانی و آن این است که مرا از دیدار خود محروم نسازی . یزدان نگاهش را به سمت شاخه های بالای درختی که در کنارشان بود برد و در همان حال گفت : می دانم که این تعارفی بیش نیست ولی بهر حال متشکرم . سپهر راد با شتابی خاص کلمه تعارف را چندین بار تکرار کرد و سپس افزود : ای کاش می دانستی که در زندگیم چقدر اهمیت داری ، تو . . . تو مرا بیاد . . . سکوت سپهر راد باعث شد که یزدان بگوید : من شما را بیاد فرزندتان می اندازم و به این صحبت شما افتخار می کنم اما خواسته ام این است که می توانستم با داشتن چنین احساسی برای شما همانقدر مفید بودم که پسرتان بود . پیر مرد در مقابل صحبت یزدان گفت : متشکرم فرزندم براستی که تو برای من بمانند همان هستی . با پایان یافتن صحبت سپهر راد که یزدان احساس کرد نیمه تمام رها شد هر دو سکوت کردند و پس از لحظاتی سپهر راد با آرامشی ظاهری رو به یزدان ادامه داد : از آن سالها که قلب من شکست دیگر نتوانستم آن را التیام بخشم و حال پس از این همه سال در واقع درد دلتنگیم به قلب جسمانیم نیز رسوخ کرده ، اما براستی برایم مهم نیست ای کاش می توانستم با تو راحت صحبت کنم اما . . . اما نمی توانم و این مرا بیش از هر چیز دیگر عذاب می دهد . و سپس در چشمان یزدان نگریست و با اطمینان کامل زیر لب تکرار کرد : ای کاش می فهمیدی که تو از یزدا . . . پسرم نیز بریم عزیز تر هستی باور کن و اما من دیگر به غم گذشته خو گرفته ام و متاسفانه چاره ای نیست . صحبت آرام پیر مرد یزدان را تکان داد اما بدرستی علت آنرا نمی توانست درک کند بطوریکه بی اختیار از مقابل پیر مرد برخاست و پشت به او لبه تخت نشست و سرش را در میان دستهایش گرفت ، در ذهن به تکرار صحبت آخر پیر مرد پرداخت : ای کاش که می فهمیدی که تو از یزدا . . . پسرم نیز بریم عزیز تر هستی باور کن . . . این صحبت
۱۹
برای او از واقعیتی نهفته سخن می گفت که قادر به درک و فهمیدن آن نبود . سپهر راد نیز در کنار یزدان نشست و برای آنکه ذهن یزدان را از آنچه که بی اختیار بر زبان آورده بود منحرف کند آرام گفت : تو درست می گفتی من هیچگاه قصد وا گذاری دفترم را به کسی نداشتم اما چند ماه پیش این توصیه به در خواست دکتر سیمین وند بود حتی با کلماتی کوتاه به من گفت : اگر چنین نکنم چه بسا وخامت قلب بیمارم مرا از پای بیندازد . یزدان با شنیدن صحبت نگران کننده سپهر راد نا باورانه به پیر مرد نگریست و بی اختیار گفت : این امکان ندارد . صحبت نا پخته یزدان که نمی خواست واقعیت گفته های پیر مرد را باور کند باعث لبخند سپهر راد شد و گفت : حال متاسفانه امکان پذی شده و این موضوع مرا در میان دو راهی قرار داده که در یک سو آنچه که از من خواسته شده هست و در سمت دیگر آنچه را که خود می خواهم وجود دارد و باور کن نمی دانم به کدام سمت بروم . یزدان در التهاب شنیدن بیماری سپهر راد متوجه صحبتهای آخر وی نشد و با برخاستن از جای رو به پیر مرد گفت : بسیار خوب هم اکنون با هم به نزد پزشکتان می رویم ، می خواهم با او صحبت کنم . سپهر راد نیز به تبعیت از تصمیم حرکت یزدان از جای برخاست و رو به او گفت : پسرم زیاد خودت را نگران نکن زیرا تنها کار ساده ای که می توانم انجام دهم و در بهبودی من تاثیر مستقیم دارد استراحت در محیطی به دور از تشنج است ، حال برویم . بی حرکت بودن یزدان باعث شد که پیر مرد بار دیگر برای اطمینان او بگوید : خیالت آسوده باشد ، اگر زمانی به کمک احتیاج داشتم اولین نفر که از او یاری بخواهم تو هستی . یزدان خواست چیزی بگوید اما سپهر راد با گرفتن سوئیچ ماشین به سمت او گفت : حال بهتر است تو ماشین را برانی و کمی نیز عجله کن تا دربان موسسه در پارکینگ را نبندد و گر نه ماشینت تا صبح فردا در باز داشت خواهد بود . یزدان با قبول خواسته پیر مرد از روی پل چوبی کوچک آنجا گذشت و به سمت ماشین رفت . در خانه یزدان بطور خلاصه از کار هایی که در آن روز انجام داده بود ، برای آنا باز گفت و آنا از اینکه می شنید پیر مرد بر اثر بیماری قلبیش رنجور تر از قبل شده بشدت متاثر شده بود . عصر هنگام یزدان در گلخانه با افکاری غریب به گذشته اش رجوع کرده بود و این رجعت برای او یاد آور صحبتها و اشکهای آرام مادرش در آن زمان بود . دلداریهای لطیف پدر در مقابل گریه های بی امان مادر همه در او این یقین و باور را به اوج می رساند که مقصر این واقعه های نا خوشایند نمی توانست کسی جز خودش باشد ، به همین خاطر حتی در همان دوران کودکی خود از رفتن پدر و مادر به ترکیه بی تابی نکرد و چه بسا در همان زمان در ذهن کودکانه اش می گفت : چه بهتر من می مانم و آنا ، آنایی که دوستش دارم و با او احساس امنیت می کنم . نزدیک به ده روز از دیدار یزدان و سپهر راد می گذشت و یزدان در این مدت به دیداری دیگر از او و تلفنهای هر روزی که به سپهر راد می کرد ، جویای احوالش بود . در پایان روز دهم هنگام غروب به عادت این مدت که در آن ساعت از طیق تلفن جویای احوال سپهر راد می شد ، به او تلفن کرد . از آن طرف سیم صدایی نا آشنا بی اختیار او را به لرزه انداخت و متاسفانه آنچه که او را در آن هنگام نگران داشت به وقوع پیوسته بود . مخاطب او که خود را مهران معرفی می کرد از وخیم شدن حال سپهر راد گفت و در ادامه افزود : اگر خودتان زنگ نمی زدید هم اکنون به خواست آقای سپهر راد من با شما تماس می گرفتم ، اوج محبت پیر مرد را نسبت به خود احساس کرد و می دانست این احساس متقابلی بود ما بین او و سپهر راد که بدرستی علت آنرا نمی دانست .
۲۰
مهران در پایان با آدرسی که در اختیار یزدان قرار می داد او را هر چه سریعتر به آنجا فرا می خواند . یزدان متشنج از خبری که شنیده بود خود را مهیای رفتن کرد ، آنا که از صحبتهای کوتاه یزدان دانست که برای دیدن سپهر راد می رود با نگرانی که در آن لحظات در نگاه یزدان به ناراحتی از شنیدن وخامت حال سپهر راد تعبیر شد رو به مرد جوان گفت : حالا در کجاست ؟ یزدان در پاسخ آنا گفت : فعلا به خانه اش می روم ، فکر می کنم ، فکر می کنم که آدرس مشخص و واضحی داشته باشد . آنا بی اختیار دست یزدان را گفت و مرد جوان با مکثی کوتاه به سمت آنا چرخید و آنا با نگرانی رو به او گفت : نمی دانم چطور تو را به خانه اش فرا خوانده ، یزدان معنای صحبت آنا را درک کرد زیرا که تا آن زمان به خواست خود سپهر راد حتی نمی دانست که آدرس خانه وی در چه مکانی قرار دارد . و حال چطور با دادن آدرسش از او خواسته که به دیدار وی برود . تردید و افکار نا مشخص یزدان زیاد قدرت وسعت به خود ندیدند . زیرا که وی خیلی زود خود را در ماشین یافت که به سمت خانه سپهر راد در حرکت بود . . . در طول سالهای زیاد یعنی از همان زمان طفولیتش سپهر راد را می شناخت و می دانست که رسیدگی به املاک مادرش را او بر عهده دارد و اینکه موظف بود در غیاب مادر هر ماه حد اقل یکبار هم که شده با او دیداری داشته باشد ، و این دیدار ها تنها نقطه تفاهمی بود که میان مادر و خودش احساس می کرد . زیرا براستی رغبت و کششی که در این دیدار ها می دید خودش را نیز شگفت زده می کرد وکیل مادر یا واضح تر سپهر راد هیچگاه در این مدت نخواسته بود با موکل خود تماس داشته باشد پس چطور این احساس اطمینان در مادر بوجود آمده بود که او می تواند مسئولیت کارهای او را در ایران بخوبی انجام دهد . ماشین با گذشتن از چندین خیابان ، در مقابل ساختمان زیبایی که یزدان احساس می کرد مقصدش می باشد توقف کرد . وجود ماشینهای متعددی که در مقابل خانه پارک شده بودند یقین مرد جوان را تایید کرد که وخامت حال سپهر راد نگران کننده می باشد . در آهنی نرده دار به یزدان این امکان را می داد که بتواند بهتر آنسوی در را نگاه کند . در قسمت جلوی ساختمان سه پلکان کوچک ساختمان را به سطح زمین متصل می کرد . ستونهای چهار گوش مرمری زیبایی در دو سمت پلکان حد ایوان کوچک مقابل در اتاقها را مشخص کرده بود . وسعت خانه گر چه از خانه هایی که در آن خیابان وجود داشت کمتر بنظر می رسید ، اما به همان ظرافت و زیبایی آنها در این خیابان خود نمایی می کرد . با بصدا در آوردن زنگ خانه پس از لحظاتی مرد جوانی که حدود بیست و هفت یا هشت ساله می رسید برای پاسخگویی به در حیاط آمد . یزدان با معرفی خود بی هیچ صحبتی دیگر به سالن خانه وارد شد ، و در آنجا با وقفه ای کوتاه رو به مرد جوان ، به انتظار شنیدن نشانی اتاق سپهر راد ایستاد . مهران با دیدن شتاب یزدان در حالی که سعی می کرد آثار اضطراب را از چهره اش دور کند با دست به در اتاقی اشاره کرد که در چند قدمی یزدان قرار داشت . با مشخص شدن اتاق سپهر راد یزدان بدرون اتاق وارد شد . در لحظه ورود وجود چند شخص دیگر در کنار تخت سپهر راد او را متوقف کرد . پیر مرد آرام برروی تخت دراز کشیده بود و با چهره ای رنجور از ضعف و لبخندی پژمرده که این اواخر یزدان را به فکر انداخته بود به او اشاره کرد که به نزد وی بیاید . و سپس با همان لحن آرام از پرستاری که در کنار تختش ایستاده بود خواست همگی اتاق را ترک گویند . پرستار با حالتی تردید آمیز رو به مردی که در آنجا قرار داشت کرد ، که این کار در نظر یزدان برای کسب تکلیف بود . آن مرد با تکان سر انجام خواهش سپهر راد را تایید کرد و پس از لحظاتی همگی از اتاق خارج شدند . پرستار آخرین فردی بود که پس از
۲۱
کنترل وسایل پزشکی اطراف سپهر راد اتاق را ترک کرد . با رفتن پرستار یزدان در کنار سپهر راد بر روی لبه تخت نشست ، نگاه بیمار گون پیر مرد برای مرد جوان هزاران حرف نگفته بود . این سپهر راد بود که به سختی سکوت میان خود و یزدان را در هم شکست و رو به مرد جوان گفت : پسرم ، متشکرم که آمدی حال بهتر است آن عینک را از چشمانت برداری . یزدان در حالی که گفته پیر مرد را اطاعت می کرد دست چروکیده او را در دست خود گرفت و این تنها کاری بود که در آن لحظات می توانست بیش از کلام الکن در وجود هر دو تاثیر کند . چشمان براق پیر مرد که از اشکهای غیر محسوسش برق می زد برای یزدان غیر قابل تحمل بود برای همین خواست در مقابل آن نگاه بسنده کرد . »چرا «خسته چیزی بگوید ، اما زبانش به تکرار واژه سپهر راد به آرامی در مقابل پاسخ کلمه چرا گفت : پسرم مدتی پیش نیز به تو گفته بودم ، قلب من از سالها پیش بیمار شده بود و چرای آن نیز خودت بهتر می دانی . و پس از لحظاتی ادامه داد : خوشحالم که به اینجا آمدی این تنها آرزوی من بود در این لحظات بود ممنون که به خواسته ام توجه کردی . یزدان دریافت که پیر مرد خواستار صحبت او می باشد بهین خاطر با سختی از بغضی که گلوی او را بدرد آورده بود با گفتن : چرا به بیمارستان نرفتید ؟ بار دیگر به سکوتش ادامه دد . پیر مرد با لبخندی بی رنگ سرش را به اطراف چرخاند و رو به یزدان گفت : آیا این همه وسایل و امکانات پزشکی که دوست عزیزم سیمین وند برایم در اینجا مهیا کرده تو را راضی نمی کنند یزدان لبخند سپهر راد را با لبخندش پاسخ گفت و سپهر راد با آهی کوتاه ادامه داد : در تمام طول زندگیم برای فرار از واقعیت تلخ تنهائیم به کار های بیشماری که قبول می کردم پناه می بردم . اما باور کن هیچگاه مثل هم اکنون راضیترین مرد دنیا نبودم . و حال سرت را به من نزدیک کن تا چهره ات ا بهتر ببینم . یزدان آنچه را که سپهر راد از او خواسته بود انجام داد . و پیر مرد زیر لب زمزمه کرد : همان نگاه ، همان چهره مهربان ، فقط . . . فقط چشمان تو . . . آه خدایا . . . یزدان پسرم تو یک واقعیت هستی واقعیتی که باید دیر یا زود خودت را قبول کنی ، ای کاش . . . آه . . . یزدان به چهره منقلب پیر مرد نگریست ، می دانست که چیزی او را در این لحظات آزار می دهد اما نمی توانست آنرا بدرستی درک کند . پیر مرد بار دیگر به صحبت آمد و گفت : یزدان ، نمی دانی در این مدت حسرت مرا از پای انداخت ، عذاب قولی که داده بودم و می بایست بخاطر خیلی چیز ها بر آن ایستادگی کنم . اما اشتباه نکن پشیمان نیستم بهر حال خودم نیز روحیه سابق را نداشتم . حوصله خیلی محبتها در من تمام شده بود . آه یزدان عزیزم . . . پسرم ، یزدان آشفته تر از آن بود که در مقابل گفته های پیر مرد سخنی بگوید . احساس شدید دلبستگی به مردی که بحران بیماریش را به رغم دیدن ، باز نمی توانست باور کند ، اورا متشنج کرده بود . نفسهای سنگین سپهر راد باعث شد که برای خبر کردن دکتر از جای برخیزد اما سپهر راد با گرفتن دست وی مانع آن شد و در همان حال رو به او گفت : پسرم یزدان به من قول بده که در همه حال حتی تا آسودگی کامل من در کنارم خواهی ماند . یزدان با صحبت پیر مرد بار دیگر بر روی تخت نشست و در حالی که دست سرد سپهر راد را به لبهایش نزدیک می کرد گفت : همیشه در کنار شما خواهم بود . اشکهای گم یزدان که از روی گونه بر دست پیر مرد فرو می افتاد باعث شد که پیر مرد آرام بگوید : تو هستی و این تنها دلخوشی من در این لحظات است . با شدت گرفتن نفسهای صدا دار پیر مرد ، یزدان با اطمینان به اینکه خیلی زود به نزد وی خواهد آمد . برای خبر کردن دکتر سیمین وند خواست از اتاق خارج شود که در آن لحظه متوجه تابلویی بر دیوار مقابل شد که بواسطه شتاب و نگرانی که در ابتدای ورود
۲۲
داشت تا ن زمان متوجه او نشده بود . تابلو تصویر بزرگ شده همان عکسی بود که چندی پیش در آلبوم خویش آنا دیده بود . حیرت و بهت یزدان در آن لحظه چنان بود که برای لحظاتی در مقابل تصویر مکث کرد . آنچه که در آن هنگام ذهن او را به خود مشغول کرده بود اینکه این شخص کیست ؟ بلند تر شدن شدت تنفس سخت پیر مرد یزدان را بار دیگر به خود آورد و مجال ایستادن و فکری دیگر را بر او بست . بطوریکه با نگاهی نگران که به سمت سپهر راد می کرد از اتاق خارج شد . با خروج یزدان دکتر و پرستار به اتاق بیمار وارد شدند و ما بقی افرادی که در آنجا بودند با مطلع شدن وخامت حال سپهر راد بی اختیار به سمت اتاق وی پیش رفتند اما با تذکر پرستار ، که از آنها می خواست در سالن بمانند به اجبار برای خبری از سپهر راد در همانجا ایستادند . افرادی که در سالن حضور داشتند عبارت بودند از آقای محمد مهران و پسرش شهرام مهران که یزدان از روی شباهت ظاهریشان با هم آنها را شناخته بود . و سه نفر دیگر که در آن هنگام روی مبلهای راحتی سالن نشسته بودند ، آقایان زرین ، درخشان و عارفی ، از دوستان و همکاران قدیم سپهر راد بودند که یزدان هر سه را در همان موسسه محل کار سپهر راد مدتها بود می شناخت . با احوالپرسی بی رمق و کوتاهی که یزدان در آن هنگام با آنها می کرد بر روی سکوی پنجره که به سمت حیاط کوچک خانه باز می شد ، نشست . اشکهای پنهان یزدان در سالن خیلی زود بر چهره اش روان شدند بطوریکه چهره های نگران حاضرین در سالن را به تشویش بیشتری سوق داد . لحظاتی بعد با باز شدن در اتاق پرستار به میان جمع سالن پیش آمد و با نگاهی نگران که به تک تک حاضرین می کرد زیر لب با صدایی که گویی از اعماق چاه بر می خاست زمزمه کرد : متاسفم . . . آقای سپهر راد . . . دیگر لزومی نبود که پرستار کلماتی را برای فهماندن منظور خود به گفته اش اضافه کند . نه «در میان هیاهو این فریاد بلند یزدان بود که همه را دچار پریشانی کرده بود . لبهای لرزان یزدان برای کلمه مرتبا بهم زده می شد . شهرام مهران با دیدن تشنج یزدان خود را به او رساند و برای آرام کردن وی »امکان ندارد بازو هایش را بدور شانه های سرد مرد جوان حلقه زد . کلمات تسلی بخش مهران نیز بر یزدان بی تاثیر بود و یزدان با پس زدن او خود را به اتاق سپهر راد رساند . آری آنچه که شنیده بود حقیقت داشت ، گر چه این حقیقت وحشتناک بود اما در نهایت درماندگی می بایست به آن معترف بود که حقیقت داشت . دکتر سیمین وند برای برداشتن ماسک اکسیژن خود را به سپهر راد نزدیک کرد ، یزدان با شتاب خود را به کنار او رساند و با کلماتی بریده فریاد زد : نه آن را بر ندارید ، نمی تواند حقیقت داشته باشد ، شما می بایست به او کمک کنید . سیمین وند با درک حالت بحرانی یزدان به آرامی به او گفت : فرزندم ، من هر چه از دستم بر می آمد انجام دادم ، متاسفم سپهر راد برای من نیز عزیز و محترم بود . صبور باش پسرم . یزدان دست سرد پیر مرد را به لبانش نزدیک کرد و در میان گریه بی اختیار عینک سیاهش را که به چهره اش سنگینی می کرد ، از چشم برداشت ، چرا که دیگر به هیچ چیز توجه نداشت . به در خواست دکتر ، مهرداد و زرین برای بیرون بردن یزدان از اتاق به او نزدیک شدند و یزدان با وجود تقلایش برای ماندن در آنجا از اتاق بیرون برده شد . آمپول آرام بخشی که دکتر به کمک مهران به یزدان تزریق کرد با سپری شدن لحظاتی کوتاه او را موجودی مطیع و آرام به خواب فرو برد . . . ساعت هشت صبح بود که یزدان با جسم و روح خسته خود از خانه خلوت سپهر راد خارج شد . نامه ای که مهران برای او بجای گذارده بود تمامی کار ها را مشخص می کرد . یزدان کاغذ را در اتاق سپهر راد یافته بود و برای
۲۳
خواندن آن بر لبه تخت ، همان جایی که شب گذشته در کنار پیر مرد نشسته بود ، نشست . در نامه خطاب به او چنین نوشته شده بود . با سلام : آقای شایگان : متاسفانه فقدان جناب آقای سپهر راد برای همه ما که او را می شناختیم و با روحیه انسانی وی آشنا بودیم ضایعه ای بزرگ می باشد . ولی بهر حال می دانیم آنکس که پایدار خواهد ماند فقط خداست . به همین خاطر صبر و شکیبایی برای همه ما در این مواقع لازم خواهد بود . ساعت ده و نیم آقای سپهر راد را در جایگاه ابدیش یعنی آرامگاه خانوادگی ایشان به خاکی سپرده خواهد شد و شما نیز می توانید در ساعت ده بمانند دیگر دوستان و آشنایان وی در مقابل در اول موسسه که جنب پارک باز می شود به دیگران بپیوندید . در ضمن خواهشمندم که کلید های خانه را از کنار جا رختی سالن بردارید و در ها را قفل کنید . با تشکر مهران به اتمام رسیدن یادداشت مهران ، یزدان آرام آن را به کناری قرار داد ، سر درد وی چنان بود که نمی توانست از جای برخیزد . دستهایش برای لحظاتی تکیه گاه سرش شد ، یاد آوری وقایع تلخ شب گذشته باردیگر اشک را به چشمانش راه داده بود . سکوت اتاقی که سپهر راد دیگر در آن نبود سنگین و طاقت فرسا شده بود ، بطوری که با نگاهی به ساعتش که عقربه های آن ساعت هشت را نشان می داد . از جای برخاست و با قدمهایی کوتاه و نا متعادل به سمت در سالن پیش رفت . با یاد آوری خواسته مهران بار دیگر به سالن باز گشت و پس از بستن تمامی پنجره ها و در سالن به سمت در خروجی خانه حرکت کرد . با ورود یزدان به خانه آنا با آشفتگی که از شب گذشته لحظه ای او را آرام نگذاشته بود به پیشوازش آمد . چهره ماتم زده یزدان برای آنا گویای همه واقعیتهای دشوار و تلخی که هیچ کس نمی توانست آنرا بر زبان آورد بود . یزدان با دیدن آنا به سمت او رفت و با گفتن سپهر راد امروز ساعت ده و نیم به خاک سپرده خواهد شد ، لحظاتی مکث کرد ، بغضی که در گلویش بود این اجازه را به او نداد که صحبتش را کاملتر کند و در حالی که به سمت پلکان طبقه دوم پیش می رفت مو های آشفته اش را به عقب زد . ساعت نه و چهل و پنج دقیقه بود که یزدان برای رفتن خود را مهیا کرد در پایین پلکان آنا نیز آماده بود که به همراه یزدان در این مراسم شرکت کند . در نگاه آنا ، یزدان در آن لباس سیاه لاغر تر و رنگ پریده بنظر می رسید که کوتاه بودن قدمهایش حتی او را تا حدودی نیز شکسته نشان می داد . در ماشین نا و یزدان هیچ کدام برای صحبت پیشقدم نشدند بطوریکه راه بیست و پنج دقیقه ای که تا موسسه محل کار سپهر راد طی شد هر دو در سکوت با افکار خود مشغول بودند . در ابتدای گورستان که دیگر راهی اندک تا آرامگاه سپهر راد بود به احترام پیر مرد همه پیاده به آنجا رفتند . دسته های گل که با روبانهای مشکی تزئین شده بودند همه گویای احترام سپهر راد در میان دوستان و آشنایانش بود . در آرامگاه سپهر راد وجود دو سنگ مزار دیگر که با فرشهایی زیبا پوشیده شده بودند یزدان را به فکر وا داشت شمعدانهای سرخ رنگی که در میان آن دو سنگ مزار وجود داشت و گلهای طبیعی که تازه و با طراوت بودند این یقین را برای مرد جوان روشن ساخت که دلبستگی پیر مرد به آنجا چنان بود که حتی تا این اواخر او را با وجود سختی بیماریش به این مکان می کشاند . عشق و احترام با همه حساسیت خود در این چهار دیواری جمع شده بود تابلو ، همان تابلوی مرد جوان در بالای یکی از مزار ها بود ، یزدان در آن هنگام با اطمینان زیاد دریافت که آن تابلو
۲۴
و آن چهره آشنا متعلق به فرزند سپهر راد می باشد که تا آن زمان به این موضوع ساده و آشکار فکر نکرده بود ، اما این سئوال در ذهن او جریان گرفت که آن عکس در خانه آنها چه می کرد . و چه رابطه ای میان سپهر راد و آنها بود ، نمی توانست به صرف خرید خانه و نسبتی دور آن عکس در آلبوم او جا مانده باشد . تا پایان مراسم ، آنا سعی می کرد که از کنار یزدان دور نشود و پس از آن از یزدان خواست که او را به خانه برساند . با پراکنده شدن جمعیتی که در آنجا قرار داشت یزدان نیز بهمراه آنا راه خروج از گورستان را در پیش گرفت و در کنار ماشین با دیدن مهران که بار دیگر او را به صبر و تحمل فرا می خواند بیاد کلید های خانه سپهر راد افتاد و با دادن آنها به مهران از آنجا دور شد . چهار روز بعد یزدان بی آنکه به آنا چیزی بگوید برای دیدار از سپهر راد به گوستان رفت . به خواست مهران که اینک تمامی امور سپهر راد را بر عهده داشت و این خواست خود پیر مرد نیز بود ، در آرامگاه تا هفت روز عصر ها بمدت دو ساعت گشوده می شد و یزدان با آگاه بودن از این موضوع به آرامگاه وارد شد . سکوت آرام و احترام آمیز آنجا باعث شد که یزدان در آنجا تکیه بر دیوار مقابل بنشیند . مسیر نگاه یزدان طوری بود که مستقیم به تابلوی مرد جوان برخورد می کرد . احساسی عجیب یگانگی و وابستگی که بی شباهت به فرار از ترسی عمیق بود مانع از آن می شد که به سمت آن برود . آن نگاه گویای واقعیتی بود که یزدان از آن مطلع نبود . و این خود دلیلی بر ترس وی شده بود ، اما کنجکاوی و میل به دانستن او را آرام به سمت سنگ مزار حرکت داد . احساس می کرد برای برداشتن آن قالیچه کوچک از روی سنگ به نیرویی بیش از توان خود احتیاج دارد . با نگاهی دوباره به چشمهای درون تابلو احساس کرد که او نیز از وی می خواهد با وجود سختی این کار آنرا انجام دهد . بنابراین آرام به ندای قلبش عمل کرد و قالیچه قرمز رنگ را از روی آن برداشت ، و خطوط سیاه رنگ سنگ مزار را از نظر گذراند ، به انتهای نوشته های سنگ که رسید نا خود آگاه با صدایی بلند چنین خواند . » در آن غروب سرد یزدان پسرم ، پسر عزیز من با وجود آرزو هایی که داشت به ابدیت پرواز کرد . « تنفس تند یزدان ، هیجان و نا باوری از آنچه که خوانده بود او را بر آن داشت که با برداشتن عینک سیاه خود بار دیگر آن نوشته را بخواند ، آری درست بود ، همان چیزی بود که در ابتدا آنرا خوانده بود . یزدان زیر لب به تکرار نام یزدان سپهر راد پرداخت و چندین بار به چهره درون تابلو نگاه کرد . فکرش فلج شده بود و به او اجازه حل سوالی را نمی داد . حال دیگر یقین داشت که یزدان سپهر راد که با گذشته او و از همه مهمتر با تمامی ساکنان آن خانه ای که هم اکنون در نگاه او زندان وی محسوب می شد ، ارتباط داشت . اما چه کسی می توانست گذشته را بر او روشن سازد ، آنا ، نه یزدان می دانست که پیر زن مهربان به واسطه خیلی از مسائل نمی تواند چنین کاری انجام دهد چنان که تا به امروز سکوت کرده بود . یزدان در آن هنگام با خود گفت : آلبومی را که در خانه دارم متعلق به مادر است . پس به این ترتیب می بایست یزدان سپهر راد در گذشته مادر بوده باشد و جواب سوال من تنها از طریق وارد شدن به یک اتاق میسر می شود . آری این حق من است که بدانم یزدان سپهر راد براستی کیست ؟ یک هفته پس از پایان یافتن مراسم سپهر راد ، با آغاز ماه دوم از فصل تابستان یزدان برای رهایی از مجهولات گذشته اش قدم به اتاق انتهای راهرو طبقه دوم که سالها معروف به اتاق آینه بود گذاشت . یزدان به خوبی می دانست که این اتاق جایگاه مطبوع تنهایی مادر در هنگام دیدار از آنها بود .
۲۵
صبح پنجشنبه آنا طبق قرار قبلی به همراه خانم رکنی به نیت زیارت به شهر ری رفت و یزدان با بدست آوردن این فرصت در همان ابتدای خروج آنا از خانه به سمت کشوی زیرین کمد ساعت که معمولا تمامی کلید اتاقهای خانه در آن نگهداری می شدند رفت ، اما در همان ابتدا وجود کلید های متعددی که در آنجا وجود داشت یزدان را دچار سر در گمی در یافتن کلید اصلی کرد . اما با فکری کوتاه دریافت که کلید آن اتاق متعلق به سالها پیش بوده و به همین خاطر می بایست شکل ظاهر آن با کلید های امروزی فرق داشته باشد زیرا تنها ان اتاق بود که تا به امروز به تعویض قفل احتیاج پیدا نکرده بود از میان کلید های موجود فقط چند کلید را با این مشخصات یافت . با بر داشتن کلید ها بدون اندک تاملی به سمت پلکان طبقه دوم حرکت کرد . پلکان مفروش شده با قالی زرشکی رنگی که از زمان کودکی ، بودنش را به یاد داشت او را به این فکر انداخت که اسباب و وسایل خانه در طول گذشت سالها تغییری در خود نداشتند و حال پس از سالها از این سکون و بی تحرکی در اطرافش احساس خفقان می کرد . راهرو طبقه دوم چنان بود که اگر پرده ترمه ای را که حدودا در انتهای راهرو قرار داشت می کشیدند پنجره و در اتاقی که معروف به اتاق آینه بود از نظر پنهان می شد ، اما این کار هیچگاه صورت نمی گرفت یعنی تا آنجا که یزدان به یاد داشت این پرده همچنان در دو سمت دیوار سالن با زنجیر طلایی رنگ به میخهایی که برای همان کار بر روی دیوار نسب شده بودند متصل شده بود . یزدان در هنگام عبور از کنار پرده با دست کشیدن به آن ، به یاد پنهان شدنهای لذت بخشی افتاد که ساعتها آنا را مجبور می کرد برای یافتنش به جستجو بپردازد ، و می توان گفت این تنها بازی و تفریح لذت بخش دوران کودکیش محسوب می شد و اطمینان از امنیت آن پارچه مخروطی شکل مدتهای طولانی او را در آنجا نگاه می داشت . یزدان با ایستادن در پشت در اتاق آینه اندکی تامل کرد ، براستی نمی دانست که چرا در وارد شدن به آن مکان دچار ترس شده بود بطوریکه برای باز گشت آرامشش با خود گفت : به این فکر کن در پشت این در چیزیست که سالها از آن بی خبر بودی و تا به امروز به خلاء آن در زندگیت پی نبرده بودی و حال آیا آنقدر شهامت داری که به خاطرات گذشته باز گردی ، آنهم زمانی که احساس می کنی می توانی پس از سالها آنطور که بخواهی زندگی کنی ؟ یزدان تا به امروز بیاد نمی آورد که از چیزی ترسیده باشد ، حتی از همان دوران کودکیش نیز ترس را بیاد نداشت همیشه آنقدر جسارت در وجودش بود که مدتها وقتش را در اتاقهای خالی خانه سپری می کرد و حال مرد جوان احساس می کرد که آنقدر احساس کنجکاوی را در وجودش پرورش داده که نمی تواند به این راحتی از آنجا باز گردد برای همین با لمس کلید های درون دستش یکی از آنها را انتخاب کرد ، اما پس از امتحان دریافت که نمی تواند آن کلید متعلق به این قفل باشد . دومین و سومین کلید نیز با نتیجه قبل روبرو شد اما هنوز دو کلید دیگر را برای امتحان کردن در اختیار داشت . چهارمین کلید جواب سوالش را پاسخ گفت و با چند حرکت در قفل به گردش در آمد . با گشودن در یزدان تنها چیزی که در آنجا دید تاریکی اتاق بود . برای همین به سمت تمامی چراغهای سالن رفت و همه را روشن کرد تا بتواند به این طریق نو را به داخل اتاق نیز بکشاند ، با گذاردن اولین قدم در اتاق ابتدا برای پیدا کردن کلید برقی که می بایست در آنجا وجود داشته باشد به کمک نور اندکی که ازسالن به اتاق کشیده می شد به جستجو پرداخت .
۲۶
با گذشتن از زاویه چپ اتاق دستش به چیزی برخورد کرد که با لمس آن احتمال بودن قابی را در آنجا داد ، در بالای قاب آنچه را که می خواست یافت ، کلید برق را به آرامی به پایین فشار داد . با پایین آمدن کلید برق نور لامپ زرد رنگی فضای آنجا را روشن کرد . با روشن شدن فضای اطراف ، یزدان متوجه چراغی دیگر در آنسوی اتاق شد و آن را نیز روشن کرد . روشنایی نور لامپها توجه یزدان را به اطراف معطوف کرد . همانطور که از نام اتاق نیز استنباط می شد وجود آینه کاریهای زیبا و نقش دار در سقف و زاویه های دیوار اتاق ، زیبایی آنجا را قابل تحسین کرده بود با وجود آینه های متعددی که در آنجا قرار داشت یزدان می توانست خودش را از زوایای مختلف ببیند . ناگهان در انتهای اتاق نگاهش به همان قابی افتاد که در ابتدای ورود به اتاق آنرا لمس کرده بود ، تصویر درون قاب زن و مردی را نشان می داد که شانه به شانه یکدیگر ایستاده بودند . چهره زن ملیح و زیبا ترسیم شده بود رنگ پوست صورتش سفید بود که متناسب با مو های مواج و بلند بلوطی رنگش بود ، چشمان زن به رنگ آبی روشن بود و اما آن مرد همانی بود که او را به اینجا کشانده بود ، چهره استخوانی و گندمگون ، آن ابروان پر پشت و مژه های مشکی با چشمان تیره رنگش جذابیتی زیبا به صورت او می بخشید . یزدان با آشفتگی زیر لب نام یزدان سپهر راد را تکرار کرد . باز گشت نگاهش به چهره زن او را به این حقیقت معترف کرد که او کسی نیست بجز مادرش . برای همین با کنجکاوی بر روی قاب به دنبال تاریخی از ترسیم آن عکس گشت و پس از لحظاتی با یافتن تاریخ دریافت که این تصویر به سی و شش سال قبل بر می گشت . یعنی درست دو سال قبل از تولدش . بار دیگر با دقتی بیشتر از قبل به نقش درون قاب نگریست چشمان غرور آمیز و سرکش آن زن برای یزدان براحتی قابل شناخت بود گر چه چهره جوان و ملیح او با مادر امروزش تفاوتی آشکار داشت اما به یقین می دانست که او کیست اما یزدان سپهر راد با مادر چه رابطه ای می توانست داشته باشد ؟ این چیزی بود که شعله دانستنش را افزون کرده بود به همین خاطر به دنبال نوشته و یا نشانی ، قاب را بر گرداند . گرد و خاک حاصل از گذشت سالها را از پشت قاب پاک کرد و در همان ابتدا متوجه خطی زیبا در پشت قاب شد که نوشته بود : ای مهربانم : سکوت سرد فاصله ها دلم را می لرزاند ، زمانی که به تنهایی می اندیشم پس با من بمان تا به تو فکر کنم به ثریا نازنینم . و در پایان نوشته بود : یزدان سپهر راد نامی را که درپشت قاب خوانده بود راه را بر هر گونه تردید می بست . یزدان بار دیگر قاب را به جای اولش باز گرداند و به تصویر خیره شد ، در آن هنگام جرقه ای به ذهنش زده شد و با خود گفت : شاید در تفتیش از وسایل این اتاق به جواب سوالم دست یابم برای همین به سرعت فکرش را عملی کرد برای شروع کار ابتدا کمد دیواری آنجا را انتخاب کرد و با نزدیک شدن به آن دریافت که برای باز کردن در کمد ، احتیاج به قفل نیست ، زیرا در کمد به علت شکستگی باز بود . در ابتدا کتابهای درون کمد توجه اش را به خود جلب کرد . کتابها اکثرا رمانهایی از نویسندگان گذشته بودند که نیمی از آنها در ابتدایشان نام یزدان سپهر راد به چشم می خورد که با پیامهایی کوتاه و محبت آمیز به محبوب خود تقدیم کرده بود . در دومین طبقه کمد درون صندوقچه ای چوبی مقداری زیور آلاتی که یک دخترجوان معمولا به آنها علاقه داشت موجود بود .در میان آنها سنجاق سینه ای زیبا به چشم می خورد که می توانست با ارزش نیز باشد . در انتهای
۲۷
صندوقچه یکی دیگر از عکسهای یزدان سپهر راد وجود داشت اما دیگر در پشت عکس چیزی یادداشت نشده بود . یزدان بجز آن عکس همه چیز را بجای اولش برگرداند . بر خلاف انتظارش که فکر می کرد پاسخ سوالش را در این اتاق خواهد یافت آشفته و سرگردان بار دیگر پیرامون خود را از نظر گذراند . می دانست که این مجموعه عجیب ، تمامی گذشته این خانه بخصوص مادر را در خود محبوس کرده اما با وجود جستجویی که در آن اتاق داشت نمی توانست پاسخی هر چند کوتاه به سوالات بی شمارش بدهد . با خود فکر کرد شاید تمامی این آثاری که اینجا گرد هم جمع شده اند از عشق نا کام و محبت مادر نسبت به یزدان سپهر راد حکایت می کرد بطوریکه مادر برای فراموش کردن تمامی تعلقاتی که به او ربط داشت آنها را در این مکان جای داده است اما چرا این یاد بود ها را از بین نبرده بود ؟ به این ترتیب هیچکس نیز از آن مطلع نمی شد سپهر راد در این باره چه فکر می کرد زیرا که به حتم او نیز از این موضوع آگاه بود . با صدای بلند و متعجب آنا که او را صدا می زد یزدان از افکارش خارج شد و دریافت که ساعتهای طولانی را بی آنکه نتیجه ای کسب کند خیره به آن تابلو نگریسته بود . صدای آنا بار دیگز یزدان را از فکر خارح کرد . لحن نا راضی آنا که می گفت : بهتر نبود تا آمدن من قدری تحمل می کردی ؟ برای یزدان جای شگفتی داشت زیرا که او هیچگاه آنا را چنین ندیده بود برای همین سعی کرد با سکوت خود او را آرام کند . آنا به آرامی به درون اتاق قدم گذاشت . و با لحنی آرامتر از قبل افزود : یزدان پسرم این اتاق تنها اتاقی است که در این خانه به هیچیک از کا تعلق ندارد ، ای کاش پیش از اجرای تصمیمت با من صحبت می کردی . تاکید آنا بر کلمه به ما تعلق ندارد باعث شد که یزدان با رنجشی آشکار از جای برخیزد و در همان حال رو به آنا گفت : آنا چرا نمی گویی که من چنین حقی نداشتم تا از گذشته با خبر شوم ؟ آنا به آرامی گفت : اما پسرم یزدان این گذشته مربوط به مادرت می باشد . و تو . . . یزدان نگذاشت صحبت آنا به پایان برسد و به تاثیر از صحبت صریح آنا که او را سخت آشفته کرده بود به تندی گفت : اما من دلم نمی خواهد در خانه ای زندگی کنم که فضای آنجا و حتی رابطه ام با اطرافیانم پر از سوال بی جواب باشد . و بعد از گفتن : متاسفم . با شتاب از اتاق خارج شد . و این تنها کاری بود که می توانست انجام دهد زیرا می دانست که آنا هیچگاه تحمل ناراحتی او را نخواهد داشت و خیلی زود جواب سوالش را از تنها شاهد گذشته کسب خواهد کرد گرچه این سوء استفاده از محبت آنا او را شرمگین کرده بود ولی چاره ای دیگر نمی توانست بیابد . با خروج یزدان از اتاق آینه ، آنا با نارحتی به جمع آوری کتابهای وسط اتاق پرداخت و از اینکه صحبتش باعث رنجش یزدان شده بود از خود دلگیر شد ، با این وجود چطور می توانست از گذشته برای یزدان صحبتی کند . آنهم با روح حساسی که در او سراغ داشت ، این کار تنها انگیزه ای می دانست که او بار دیگر به دهلیز ناراحتیهای روحیش وارد شود و به قول یزدان چه بسا احساس دو گانگی روحش بار دیگر او را در خود بگیرند . در طول این سالها بهترین کار از نظر او و خانم آقا این بود که از گذشته صحبتی نشود و تا به امروز نیز هیچگونه انگیزه ای برای بازگشت یزدان به گذشته بوجود نیامده بود زیرا که او تا به امروز از هیچ چیز آگاه نبود . برای همین دریافت که این راه خواسته و یا نا خواسته تنها از طریق سپهر راد برای او گشوده شده بود . آنا پس از اتمام کار سرگردان به اطراف نگریست و با نگاهی به تابلوی روی دیوار با خود گفت : چاره ای دیگر ندارم باید برایش توضیح دهم ، هر چند که کوتاه و اندک باشد و پس از آن با تصمیمی تازه از اتاق خارج شد .
۲۸
در گلخانه یزدان غرق در افکاری بی پاسخ ، با نگاهی به عکس یزدان سپهر راد ثابت مانده بود با خود فکر کرد به حتم اهمیت و نزدیکی مادر به یزدان سپهر راد در گذشته چنان بوده که خاطراتش تا به امروز او را رها نکرده بودند بطوریکه در هنگام دیدارش از آنها ساعتهای زیادی را نیز با این اتاق و خاطراتش می گذراند . بی نتیجه بودن افکاریزدان به پاسخی مطلوب ذهن او را فلج کرده بود و احساس می کرد نمی تواند آرام بگیرد . در همان هنگام انتظار او با حضور آنا که در میان در گلخانه با در دست داشتن چند آلبوم به انتظار نگاهی از یزدان ایستاده بود به پایان رسید و او را کمی آسوده کرد . آنا از تغییر ناگهانی رفتار یزدان بیم آن داشت که بار دیگر بمانند گذشته به خودش بی اعتنا و بد بین شود ، زیرا برای آرام کردن یزدان تا به امروز تلاشهای فراوانی کرده بود . برای همین با لبخندی مهربان به سمت صندلی مقابل یزدان حرکت کرد . با نشستن آنا یزدان سعی کرد خود را بی اعتنا از آنچه که میان آنها گذشته بود نشان دهد و با این کار آنا را بیشتر به صحبت ترغیب کرد . یزدان در سکوت به چشمان نگران پیر زن چشم دوخت و برای آنکه او را به حرف بکشاند سعی کرد حالت بی اعتنائیش را حفظ کند . آنا بمانند همیشه برای آرام کردن یزدان با همان لبخند مهربان در حالی که دست یزدان را می گرفت گفت : یزدان پسرم نمی بایست صحبتم باعث ناراحتی تو شود . یزدان با نگاهی که برای آنا انقلابی و شور انگیز بود رو به آنا گفت : تشنگی دانستن گاهی انسان را به دیوانگی نیز می کشاند این طور نیست آنا ؟ آنا بار دیگر افزود : یزدان ، اتاق آینه و تمامی وسایل موجود در آن مربوط به گذشته مادرت می باشد یعنی درست قبل از تولد تو ، شاید همین موضوع باعث شده که نه پدر و مادرت و نه من لزومی نبینیم که از آن صحبتی کنیم یزدان در پاسخش سکوت کرد و بار دیگر آنا لب به سخن گشود و در میان صحبتش با نشان دادن یکی از آلبومهای عکس گفت : این هم از گذشته ای که تو می خواهی از آن مطلع شوی ، حال هر چه که باعث آشفتگیت می شود به من بگو . یزدان بی توجه به آلبوم عکس ، همان عکسی را که از اتاق آینه برداشته بود در مقابل آنا گرفت و گفت : این را می خواهم بدانم که یزدان سپهر راد با مادرم چه نسبتی داشت ؟ آنا لحظه ای به یزدان نگریست و پس از سکوتی کوتاه گفت : یزدان سپهر راد فرزند سپهر راد بود که با خانواده مادرت نسبتی نزدیک داشت و او در آن زمان یکی از دوستداران مادرت بود . صحبت کوتاه آنا نمی توانست یزدان را قانع کند برای همین سوال کرد آنطور که معلوم می شود ارتباط آنها نمیتوانست معمولی بوده باشد ؟ و آنا در پاسخ یزدان گفت : راستش را بخواهی سپهر راد و مادرت دلباخته و عاشق هم بودند و پس از مدتی که سپهر راد مادرت را از پدر بزرگت که افسری باز نشسته و صاحب امتیاز در بازار تجارت بود خواستگاری کرد . آنها با جشنی مفصل اسم برده هم شدند و موعد عروسی را زمانی مشخص کردند که سپهر راد ما بقی درس طب خود را در فرانسه بگذراند و این دو عاشق به اجبار برای مدتی از یکدیگر جدا ماندند که البته متاسفانه پس از گذشت مدتی نزدیک به یکسال سپهر راد در فرانسه براثر سانحه رانندگی از دنیا می رود و از آن پس مادرت سعی کرد در بحرانیترین شرایط تمامی خاطرات مرد جوان را در اتاق آینه که زمانی در نظر خانم محبوبترین اتاق این خانه بود پنهان کند و پس از آن مدتها دچار آشفتگی بود تا زمانی که به خواستگاری پدرت که پسر خاله اش بود جواب مساعد داد . یزدان با لحنی غریب رو به آنا گفت : و این خانه چطور به مادر رسید ؟ آنا با تکیه به صندلی ، دستش را زیر چانه حایل کرد و در همان حال خیره به یکی از آویز های گل آنجا گفت : خانه به خواست آقای سپهر راد به مادرت وا گذار شد زیرا می دانست که این تنها خواسته پسرش می باشد و مادرت نیز با همین فکر بود که در آن روز ها زندگی در این خانه را برگزید اما پس از مدتی تحمل این خانه نیز برایش طاقت
۲۹
فرسا شد . یزدان خیره به عکس مقابلش زیر لب گفت : شباهت من به این مرد چقدر زیاد است . آنا با تبسمی غمگین گفت : بله اما تو شباهت زیادی به پدر بزرگت می دهی ، خصوصیات ظاهری فامیل او در تو هم تاثیر گذارده . و سپس آنا با نشان دادن عکسی از همان زمان به یزدان گفت : این پدر بزرگت تو بوده . یزدان بی توجه به صحبتهای آنا نگاهش را از او گرفت و به آلبوم مقابلش ثابت کرد . حال دریافته بود که چرا سپهر راد هیچگاه حاضر نبود به این خانه قدم بگذارد و حتی دیگر تمایلی هم به دیدار مادر و یا همان عروسی که می توانست پسرش را به خوشبختی برساند نداشت . عکسها نیز بمانند گذشته ای که شاید به او تعلق نداشت برایش گنگ و نا مفهوم بودند به همین خاطر آلبوم را نیمه رها کرد و آنرا بست . آنا با نگرانی رو به یزدان گفت : پسرم حال فهمیدی برای چه تا به حال از گذشته صحبتی نکردم مادرت را درک کن و بی توجهیش را به خودت به حساب روح لطمه خورده اش بگذار و از او دلگیر نباش ، تو حال دیگر به لطف خداوند جوان برومندی شده ای که حتی به من نیز نیازی نداری ، پدر و مادرت را به واسطه کوتاهی که به تو کردند ببخش و این را بدان خودشان هم اکنون نیز در فکر تو هستند . صدای ملایم و مهربان آنا بمانند نتهای آرام بخش موسیقی به قلب و روح یزدان آرامش بخشید و سعی کرد به گفته آنا تمامی گذشته را به فراموشی بسپارد . گر چه این را می دانست که هنوز بسیاری از نکات مهم برایش گفته نشده است ، با این وجود به خواسته آنا با در آغوش کشیدن دایه مهربانش گفت : بسیار خوب آنای مهربانم ، متاسفم که تو را ناراحت کردم اما می دانم که تو پسر خیره سرت را خواهی بخشید ، همانطور که بار ها چنین کردی . صدای پر طنین و آرام یزدان باعث لذت و غرور آنا شد برای همین با لبخندی همیشگی گفت : اگر سعی در بهبود حال داشته باشی همیشه از تو راضی خواهم بود . یزدان در مقابل صحبت آنا لبخندی کوتاه زد و گفت : به این ترتیب تو طالب روح نجیب من هستی در جایی که می دانی سختترین احساس و روح در من رسوب کرده . آنا نگاهی به چهره گندمگون یزدان که در آن لحظه از سختی و سردی زجر آوری حکایت می کرد نگریست و زیر لب گفت : تلاش کن پسرم تو می توانی . فصل ششم با سپری شدن چندین روز از اتفاقات اتاق آینه ، یزدان دیگر در خود آن جسارت گذشته را نیافت تا بار دیگر به آن اتاق نزدیک شود و آنا نیز بمانند گذشته با قفل کردن در اتاق ، خاطرات متعلق به آن محیط را در همانجا پنهان کرد . . . با بلند شدن صدای زنگ تلفن ، آنا برای پاسخگویی از آشپزخانه به سالن آمد . با وجودی که می دید فرامرز هر روز جویای احوال یزدان است و در مقابل یزدان برای پاسخگویی به تلفن همچنان بی میل است ، کلافه شده بود . همانطور که حدس زده بود از آن سوی سیم صدای آشنای فرامرز در گوشی تلفن پیچید ، آنا با مهربانی بمانند همیشه فرامرز را با تکیه کلام پسرم خطاب کرد چنان که بمانند همیشه فرامرز نیز با شنیدن آن یگانگی و نزدیکی بیشتری با آنا احساس می کرد . فرامرز در پاسخ به سوال آنا که گفشت : چرا دیروز که روز تمرینتان بود به اینجا نیامدی ؟
۳۰
به شوخی در حالی که صدایش را پایین می آورد گفت : آقای عزیز گله مندیم از آن پس کج خلقت است که حتی یک تلفن هم به من نمی زند حالا چطور از من می خواهی که با این وجود به آنجا بیایم ؟ بهتر است صحبتم را حتما به گوش یزدان برسانی . آنا با خنده گفت : چرا من اینکار را انجام دهم بهتر است هم اکنون خودت به اینجا بیایی و تهدیدت را به گوشش برسانی ، چرا امشب با مادر به اینجا نمی آیی ؟ فرامرز در پاسخ به آنا گفت : متشکرم آنا برای این کار فرصت زیاد است اما برای امروز کاری مهمتر در نظر دارم . به یزدان بگویید تا یک ساعت دیگر دنبالش می آیم برای اینکه به ماشینش احتیاجی فوری دارم . آنا صحبت فرامرز را قطع کرد و گفت : پسرم بهتر نیست خودت به یزدان بگویی ، فکر می کنم صحبت تو در یزدان تاثیر بیشتری دارد . با قبول پیشنهاد آنا از جانب فرامرز پس از خداحافظی ، آنا طبق معمول بر روی شاسی تلفن زد . با صدای کوتاه زنگ تلفن گلخانه ، یزدان که مشغول تعویض یکی از گلدانهای کوچک شمعدانی با گلدانی بزرگتر بود برای پاسخگویی به سمت تلفن رفت . با شنیدن صدای آشنای فرامرز که می گفت : مرا عفو کنید که مزاحم اوقات شریفتان شدم . در حالی که بر روی صندلی می نشست با خنده ای کوتاه گفت : فرامرز دیگر خودم می دانم برای یاد آوری کوتاهی من در کاری از این طعنه با شکوه استفاده میکنی بسیار خوب می دانم و متاسفم که به تو تلفن نزدم حالا خواهش می کنم برگرد به صحبت معمولت . فرامرز گفت : بسیار خوب نشان دادن قدرتم دیگر کافیست و لحظه ای مکث کرد و در ادامه صحبتش با آسودگی بیشتر در خواستش را برای یزدان گفت . یزدان می دانست که احتیاج به ماشین بهانه ای بیش نیست به همین خاطر اعلام کرد که نمی تواند او را همراهی کند اما ماشین را می تواند ببرد فرامرز با ناراحتی که به گفته خودش از یزدان آموخته بود گفت : من ماشین را با خودت احتیاج دارم ، حالا اگر به عهد دوستی اعتقادی نداری بسیار خوب هیچ کدام را نمی خواهم . یزدان برای رفع اتهامی که فرامرز به او زده بود گفت : فرامرز بچه نشو خودت می دانی که چقدر به دوستی و محبت تو احتیاج دارم باشد می آیم ، دیگر حرفی داری ؟ فرامرز با خوشحالی گفت : متشکرم فعلا خواسته ای ندارم یادت باشد تارت را هم بیاوری خدا را چه دیدی شاید دو نفره توانستیم یک گروه ارکستر تشکیل دهیم .