رمان راز دل وحشی – قسمت سوم
پس از مدتی دو رنگ بودن چشمانت این فکر را در سر خانم انداخت که روح ناراحت آقای سپهر راد برای انتقام از او باعث چنین کاری شده است برای همین سعی کرد فاصله اش را با تو حفظ کند و هیچگاه به چشمانت خیره نشود .
۶۱
یزدان افسرده و غمگین زمزمه کرد : آیا کسی این داستان را باور می کند . آنا با مهربانی دستی به پیشانی یزدان کشید و گفت : این یک داستان نیست بلکه واقعیتی است که باید آن را بپذیری گر چه کمی غیر طبیعی است اما تو باید با مردم زندگی کنی و چنان سعی کنی تا تو را آن طور که هستی باور کنند . خدا را هم شکر می کنم که تا به امروز هم موفق بودی . یزدان از جای برخاست و در امتداد اتاقش به قدم زدن پرداخت و در همان حال گفت : مادر چه زمان متوجه دو رنگ بودن چشمانم شد . آنا گفت : از دنیا آمدنت چیزی نمی گذشت و زمانی مطلع شد تو را نزد یکی از دوسان صمیمی آقای سپهر راد که پزشکی متبحر بود برد اما او هم نتوانست دلیل اصلی آن را بداند و فقط این حدس را زد که چشم سمت چپ کمی ضعیف است و شاید پس از چند سال این ضعف چشم تا نا بینا شدن تو نیز پیش برود . اما به خواست و اراده حق چنین نشد و هم اکنون نیز باید به درگاه خدا شاکر نعمت دیدن خودت باشی . چند ساعت قبل در صحبتی که با آقا داشتم گفت قصد دارد تو را با همان عنوان فرزند اصلی خود به ترکیه ببرد چون طی اجازه ای که سپهر راد در وصیت نامه خود داده آقای مهران وکیل جدید مادرت قرار گذشته را به مادرت باز پس داده . صدای بغض آلود آنا یزدان را هم دلتنگ کرد و آنا افزود : آنها می خواهند تو را وارث اصلی ثروت خود کنند این برای تو موقعیتی عالی است . یزدان پس از لحظاتی به سخن آمد و گفت : آیا ثروت بی حد آنها می تواند تضمین کننده آرامش و خوشبختی من باشد ؟ آنا می دانم که تو هم به این خواسته رضایت نمی دهی . آنا با نا امیدی گفت : اما نا راضی بودن من تاثیری بر خواسته دیگران نخواهد داشت . یزدان خشمگین فریاد زد : نمی گذارم بار دیگر با زندگیم بازی کنند . آنا گفت : شاید به صلاح تو باشد که مدتی هر چند کوتاه به همراه آنها بروی . سکوت یزدان باعث شد که آنا فکر کند خشم یزدان فرو کش کرده ، برای همین خواست که از یزدان بخواهد تا با او به سالن بروند که یزدان زمزمه کرد : فکر می کنم زمان رفتن از این خانه فرا رسیده . صحبت نا مفهوم یزدان آنا را بر جای خود ثابت کرد با سوال اینکه منظورت از گفتن این حرف چیست ؟ خود را منتظر پاسخ یزدان نشان داد . یزدان با قدمی به عقب در مقابل آنا قرار گرفت و با چهره ای مصمم گفت : آنا آیا می توانی کمک کنی ؟ و سپس به انتظار پاسخ آنا نماند و افزود : می خواهم از اینجا بروم البته بی خبر ، آنا با فریادی کوتاه وحشتش را از شنیدن صحبت یزدن نشان داد و یزدان با آرام کردنش ادامه داد : دلم می خواهد مدتی را در تنهایی بسر ببرم تا افکارم را جمع کنم . خودت بهتر از من میدانی به یقین اگر در اینجا بمانم نمی توانم آنطور که شایسته است تصمیم بگیرم . گفته یزدان اشک را بار دیگر به چشم آنا نشاند . یزدان رو به آنا گفت : می دانم پس از رفتن من از تو می خواهند مکانی را که در آن هستم به آنها بگویی برای همین تصمیم گرفتم در این مدت تو در کنار خانم مقدم بمانی . آنا با ناراحتی گفت ک یزدان پسرم قبول کن که من هم با تو بیایم . یزدان به علامت نفی خواسته نا سرش را تکان داد و گفت : آنای عزیزم در آنصورت خیالم آسوده نیست ، من می توانم در سخت ترین شرایط زندگی کنم اما تو . . . آنا نگذاشت صحبت یزدان به پایان برسد و گفت : بسیار خوب فهمیدم ، پیر زنی بمانند من همیشه دست و پا گیر است . صحبت آنا قلب یزدان را لرزاند و گفت : این چه حرفیست که می زنی تو بهترین تکیه گاه امن من هستی ، نمی خواهم برای تو مشکلی پیش آید . آنا خواهش می کنم دیگر با این صحبتها مرا آزار نده . با آرام شدن آنا یزدان بار دیگر گفت : اگر بخواهی در اینجا بمانی بدان که با رفتن من برایت شرایط سختی پیش خواهد آمد اما اگر بدانم که تو در کنار خانم مقدم هستی خیالم از بابت تو آسوده می شود . آنا پرسید اما تو کجا می خواهی بروی . یزدان با مکثی کوتاه گفت : هنوز خودم هم نمی دانم . سکوت یزدان باعث شد که آنا با آشفتگی بار دیگر سوال کند : چه موقع خیال رفتن داری آیا بهتر نیست کلید کلبه را با خودت ببری شاید بتوانی در آنجا بمانی یزدان با کمی فکر
۶۲
گفت : در مورد زمان رفتنم باید بگویم در اولین فرصت پیش آمده اما در مورد کلبه آیا کسی از وجود آن کلبه خبر دارد . آنا با کمی فکر گفت : در این چند روز که چیزی نگفتم و اگر صحبتی هم شده مربوط به سالها قبل می باشد که به حتم دیگر کسی به آن فکر نمی کند . و در پایان با چهره نگران افزود : خواهش از تو دارم ، سعی کن دلیل رفتنت را به وسله نامه ای هر چند کوتاه به آنها خبر بدهی نمی خواهم بی خبر بودن از تو خانم را دوباره دچار ناراحتی کند . یزدان از اینکه آنا در آن شرایط هم به فکر همه بود بیش از پیش به دل مهربان آنا پی برد و برای آسوده کردن خیال آنا گفت : حتما همین کار را می کنم . نزدیک سحر بود که آنا از اتاق یزدان خارج شد و با افکاری آزار دهنده به اتاقش رفت و یزدان هم تا ساعتی بعد از آن به کاری که می خواست انجام دهد فکر کرد و تمامی جنبه های آن را بررسی کرد و بهتر دید برای آسودگی خیال خودش و آنا نیز از مقصدش چیزی نگوید با این فکر به جمع کردن وسایلش پرداخت . با شروع پیاده روی مادر فکری تازه به ذهنش رسید ، با کشیدن پرده ها به کنار اتاق را بار دیگر مملو از هوای تازه کرد و خودش به آرامی بر روی تخت دراز کشد . همانطور که فکر می کرد صدای پای مادر هر لحظه نزدیکتر می شد و او بدون کوچکترین حرکتی خودش را چنین نشان داد که در خواب است . سایه مادر در ایوان بالا تا کنار پنجره آمد و پس از لحظاتی صدای قدمهایش را که دور می شد شنید و سپس از جای برخاست و به کار های باقیمانده اش پرداخت . دیدن یزدان آنهم در خوابی آسوده این باور را در ذهن مادر نشاند که یزدان با فراموش کردن آن صحبت کذای در حال استراحت است ، برای همین با گردش کوتاه در حیاط به اتاقش بازگشت . در هنگام عصر موقعیتی را که یزدان به انتظارش بود مهیا شد . مادر و پدر پس از خوردن عصرانه به اتفاق برای دیدار از آقای بصیرت به بیرون رفتند و یزدان در حالی که به صحبت آنا برای منصرف کردنش گوش می داد خود را برای رفتن آماده کرد . و پس از گذشت مدتی کوتاه با اندک وسایلی که از صبح آماده کرده بود به اتفاق آنا به سمت ماشین حرکت کرد . در میان حیاط یزدان یادش آمد که فراموش کرده تارش را بردارد برای همین بار دیگر به سمت سالن حرکت کرد . با برداشتن تار از اتاقش آخرین نگاهش را در سر تا سر اتاق جاری کرد و به سرعت از آنجا خارج شد . سرعت ماشین چنان بود که در لحظه ای کوتاه از خیابان آشنای خانه نیز گذشتند . آنا نگران و آشفته سکوت کرده بود چرا که می دانست تصمیم یزدان دیگر قابل برگشت نیست و یزدان با نگاهی کوتاه که به آنا اندخت به نگرانی او پی برد و برای اینکه بتواند با او صحبت کند گفت : آنا آیا موافقی اول به دیدن عزیزانی بروم که سالهای سال برایم نا آشنا مانده بودند . و سپس با آهی بلند زیر لب زمزمه کرد : ابتدا با هم به دیدار عزیزانم می رویم . با توقف ماشین در کنار آرامگاه سپهر راد یزدان کمک کرد تا آنا نیز از ماشین پیاده شود و سپس با خبر کردن مستخدم آرامگاه به آنجا وارد شدند . در ابتدای ورود به آنجا احساس لذت از دیدار عزیزانی که سالها از او دور بودند و حسرتی آشکار که چرا زود تر از این به این موضوع پی نبرده بود چشمانش را با لایه ای شفاف از اشک پوشاند . سکوت آنجا در نگاه مردان درون قاب فرو رفته بود . یزدان با دست کشیدن بر قاب یزدان سپهر راد سعی کرد وجودش را از نگاه گرم او پر کند ، آنا برای آسوده گذاردن یزدان به فاتحه خوانی مشغول شد . یزدان بار دیگر بمانند اولین دیدارش از آن آرامگاه قالیچه قرمز رنگ را کنار زد و نگاهش بر کلمه یزدان سپهر راد ثابت ماند و زیر لب گفت : این همان حقیقتی بود که من تا به امروز نمی دانستم و سپس به یاد صحبت آخر سپهر راد افتاد که در همان نگاه ، همان چهره مهربان فقط . . . فقط چشمان تو . . . آه خدایا پسرم تو یک «آخرین لحظات به او گفته بود
۶۳
و اینک یزدان دریافته بود که چرا پیر مرد به او گفته بود که : پسرم یزدان به من قول بده که تا »واقعیت هستی . . . آسودگی کامل من در کنارم بمانی . . . اشکهای گرم یزدان در هنگام یاد آوری آن خاطرات بی وقفه بر چهره اش جاری بودند . یزدان در میان عزیزانش بر روی زمین نشست ، نگاه هر دو چهره به او بود احساس می کرد که آنها نیز از اینکه متفاوت تر از دیدار قبل به آنجا آمده خوشنود می باشند . یزدان به آرامی با دست کشیدن بر سنگها چندین بار کلمه پدر و پدر بزرگ را تکرار کرد و در میان هر تکرار آهی بلند بود که آنها را از هم جدا می کرد . شباهت عجیب و باور نکردنیش را به تصویر پدر درک می کرد و از این تعجب می کرد که چرا پیش از آن به این نکته فکر نکرده بود . آنا با نگرانی از ناراحتی یزدان و سکوت سنگین آنجا که رفته رفته به یزدان حالتی بهت آلود داده بود به کنارش رفت و آرام به او گفت : یزدان پسرم بهتر است برویم . یزدان متوجه صحبت آنا نشد و آنا با گرفتن دست یزدان او را متوجه خود کرد و با تکرار خواسته اش سعی کرد از جای برخیزد . با خارج شدن از آرامگاه یزدان بار دیگر عینک سیاهش را بر چشم گذارد و آرام به سمت ماشین حرکت کرد . فرامرز که برای استقبال آنها به پایین آمده بود با دیدن یزدان گفت : در طول این مدت چون خبری از تو نداشتم چندبار به خانه تان زنگ زدم آیا این رسم دوستی است که پدر و مادرت را با ما آشنا نکردی ؟ یا اینکه از دوستی ما احساس شرم می کردی . یزدان رو به فرامرز گفت : این چه حرفیست ، خودت بعدا همه چیز را خواهی دانست و فرامرز را به طور خلاصه در جریان گذاشت و افزود : آنا را به شما سپردم تا خیالم از بابتش راحت باشد و خودم نیز خیال دارم مدتی را در سفر بگذرانم . فرامرز گفت : قدمش بر چشم اما بهتر نبود با آنها صحبت می کردی یزدان با گرفتن دست فرامرز گفت : از راهنمائیت متشکرم اما می خواهم مدتی را در مکانی دیگر و تنها بسر ببرم . مسائلی که در طول این سی و چند سال بر من اتفاق افتاده احتیاج به این تنهایی را در من قوت داده چرا که پس از آن بتوانم عاقلانه و منطقی در مورد اطرافیانم قضاوت کنم . فرامرز با شنیدن خواسته یزدان گفت : برادر هر طور که مایلی عمل کن ، باعث تشکر یزدان شد و با لبخندی رضایت بخش رو به فرامرز گفت : می روم اما برای عروسی تو حتما خودم را می رسانم مرجان را به انتظار نگذار . صحبت یزدان فرامرز را متعجب کرد خواست جیزی بگوید اما یزدان با گذاشتن دستش بر دهان فرامرز گفت : چیزی نگو درست است که کسی از این دلبستگی خبر ندارد اما همانطور که بار ها به تو گفتم گر چه عاشق نیستم اما عشق را به خوبی می شناسم و فقط این را بدان که بیش از این به تو نزدیک هستم . به من قول بده که در هنگام با خبری خودش همدیگر را ببینیم . لحن صمیمی یزدان باعث شد که فرامرز منقلب شود و در همان حال گفت : متشکرم برادر ، تنها کاری که می توانم در این شرایط برایت انجام دهم فقط دعاست ، موفقیتت را از خداوند می خواهم به امید دیدار . شب شده بود که یزدان از همگی خداحافظی کرد و با بوسه ای که به دست آنا زد همه را به خدا سپرد و در راهی که می بایست او را به یقین برساند حرکت کرد . آنشب آسمان بیش از هر شب دیگر در خود ستاره های درخشان داشت جاده در تکاپوی حرکت ماشینها ، آرام و صبور بنظر می رسید . یزدان به یاد سفرش که به همراه آنا ، فرامرز و خانم مقدم از این جاده گذشتند افتاد . آن زمان از اینکه در کنار هم بودند احساس رضایت می کردند ، کمی دور تز از جاده رستورانی زیبا قرار داشت که غرق در نئون های رنگارنگ در سیاهی شب می درخشید . یزدان خواست برای استراحتی کوتاه در کنار رستوران توقف کند اما با فکر شلوغ بودن رستوران که در آن هنگام به هیچ وجه حوصله آن را نداشت از این کار منصرف شد و به راه خود ادامه داد . با پیمودن مسافتی راه بی خوابی شب
۶۴
گذشته کم کم بر او اثر کرد ، به همین خاطر برای استراحتی کوتاه در کنار رستورانی کوچک ایستاد که چندی پیش در سفرشان از محیط آنجا تعریف کرده بودند . هنگام نشستن سعی کرد در سایه روشن نیمکتی بنشیند که کمتر مورد توجه قرار گیرد . صاحب رستوران با دیدن مسافری تازه وارد ، فریاد زنان رو به شاگرد خود گفت : ویگرن بدو ببین آقا چی میل دارن در صورت شام ، چای مجانا خواهد بود . در آن لحظه پسر بچه ای سیزده ساله به حالت دو خودش را به یزدان رساند و در حالی که سعی می کرد عینا صحبت صاحب رستوران را تکرار کند در مقابل یزدان به انتظار دستوری از او ایستاد . یزدان با سفارش ساده ماهی پسرک را به حرکت در آورد . در فاصله آوردن غذا یزدان با چشم همان پسرک را زیر نظر گرفته بود که با چه توانی بدون احساس خستگی برای اجرای اوامر به این سو و آن سو می رود اما با این وجود نمی توانست صاحب رستوران را راضی کند . پس گردنی ها ، برای کوچکترین خطا ، یزدان را کلافه کرده بود به طوری که بدون صرف چای از جای برخاست و قصد رفتن کرد . اما قبل از آن رو به صاحب رستوران گفت : آقای عزیز شاگرد شما بیش از توانش تلاش می کند و به نظر من دیدن این تلاشها و در مقابل نا سزا های شما هر فردی را که میهمان شما است خسته می کند . صاحب رستوران که برای جلب مشتریها قیافه ای با ظاهر مهربان به خود گرفته بود گفت : ای آقا شما نمی دانید که این پسر چقدر برای من عزیز است اگر می بینید گاهی اوقات با او کمی تندی می کنم برای این است که از همین بچگی مسئولیت را بداند . یزدان در هنگام پرداخت پول غذا زیر لب گفت : بهر حال به این ترتیب نمی شود به او مسئولیت را فهماند . صاحب رستوران رو به پسرک که نا خواسته شاهد گفتگوی آنها بود کرد و گفت : ویگران پسرم ، چرا اینجا ایستادی برو کمک کن جعبه های نوشابه را بگذارند پائین . در نظر یزدان لحن مرد که با تظاهر آمیخته بود به هیچ وجه دلچسب نشان نمی داد و به عکس انسان را منجر تر می کرد . در کنار رستوران پسرک را دید که در حال جای دادن چند جعبه نوشابه خالی در پشت ماشین بود ، او را صدا زد و پسرک سعی کرد حالت مردانه ای به خودش بگیرد به نزد یزدان رفت یزدان رو به او گفت : انعام زحمتت را نگرفتی ، بگیر مرد و اسکناسی را بسمت پسرک گرفت و او با چهره ای غرور آمیز نتیجه زحماتش را بدست گرفت و با نگاهی سپاسگزار یزدان را تا حرکت ماشین بدرقه کرد . ساعت از یازده گذشته بود و می دانست که ساعتهاست پدر و مادر از رفتنش آگاه شده اند و به خوبی می توانست در ذهن ، مادر را در حال قدم زدنهای تند و عصبیش مجسم کند . اما در نظر یزدان این تنها راهی بود که می توانست بدون دخالت مسائل دیگر تصمیم بگیرد . با این فکر سعی کرد به موزیک ملایم پخش گوش دهد تا احساس رضایت از کارش در او همچنان باقی بماند . فصل چهاردهم در کوچه ، توقف ثریا باعث شد که آقای شایگان نیز لحظه ای بایستد و برای آرام کردن همسرش در حالی که دست او را می گرفت گفت : ثریا ، عزیزم صحبتمان را فراموش نکن ما می توانیم گذشته را جبران کنیم ، یزدان مردی عاقل است و تو باید رابط بین من و او باشی خودت بهتر می دانی که باعث جدایی از یزدان من نبودم . نمی خواهم در این زمینه کدورتی از من بدل داشته باشد و این کار فقط از تو بر می آید . حتی می توانی در این راه از آنا کمک بگیری .
۶۵
ثریا در حالی که آخرین قطره اشکش را از گونه می زدود آرام سرش را به علامت تایید صحبت همسرش تکان داد و به خانه قدم گذاشت . با وجود گذشت پنجاه و پنج سال از سن ثریا ، همچنان زیبا و فریبنده نشان می داد . حرکات موزون او به راحتی و نرمی حرکات دختری جوان بود . چشمان آبیش گیرایی خاصی داشت و این تنها میراثی از وجودش بود که به یکی از چشمان یزدان داده بود . بر خلاف او شایگان مردی نسبتا چاق و کم مو بود که البته می دانست با مخاطبش چطور برخورد کند تا به راحتی باعث اطمینان شود . با ورود به خانه هر دو در نگاه اول متوجه غیبت ساکنین خانه شدند ، نبود ماشین در حیاط به آنها فهماند که به حتم یزدان بیرون رفته است . سالن با چراغهای آویز بسیار لوکس ، غرق در نور شده بود . ثریا با حرکتی آرام به سمت شومینه رفت ، نگاهش به دیوار خالی بالای شومینه ثابت ماند و در حالی که چشمانش برقی از پیروزی را داشت گفت : شایگان بهتر است تو هم ببینی یزدان سر عقل آمده و تابلوی آنا را از اینجا برداشته ، حالا دیدی بحث من چندان هم بی مورد نبود . شایگان تا آن لحظه به مطالعه ورق کاغذی که بر روی کمد ساعت ابتدای سالن گذارده شده بود مشغول بود ، با خواندن آن ملتهب و نا آرام به سمت همسرش حرکت کرد و رو به او گفت : عزیزم بهتر است زیاد هم خوش بین نباشی . حالت صحبت نیشدار شایگان باعث شد ثریا با چهره ای بر افروخته به سمت او بچرخد و تا خواست چیزی بگوید شایگان با نشان دادن ورق کاغذی که در دست داشت افزود : یزدان برای ما نامه ای نوشته ، او از اینجا رفته . جمله کوتاه شایگان ثریا را سست کرد و باعث شد بی حرکت بر روی مبلی که در کنارش بود بنشیند . شایگان ادامه داد : نامه طولانی یزدان حرف نگفته سالهاست شاید بهتر باشد آن را برایت بخوانم و در آن هنگام بی هیچ تاملی شروع به خواندن نامه کرد : آشنایان غریب من سلام : هم اکنون که در حال خواندن دلتنگیهای سی و چند ساله ام هستید از شما می خواهم برای یک بار هم که شده لحظه ای هر چند کوتاه به حرفهایم فکر کنید تا بهتر به خواسته ای که در رفتنم می جویم پی ببرید . از ابتدا برایتان می گویم هر چند که این صحبتها گوشه کوچکی از شکستهای من است . بیاد دارم در دوران مدرسه ، سیاوش یکی از همکلاسیهایم مادر به حتم اورا بیاد داری چرا که آنا در همان زمان موضوع را برایت شرح داد با ریشخندی منفور از معلم ادبیاتمان سوال کرد کسی که دو رنگ چشم داشته باشد به آن چه می گویند و آیا می شود این حالت در انسان هم دیده شود ؟ و آقای اسلامی که این سوال را پرسشی ساده می دانست پاسخ سوال را به روزی دیگر موکول کرد و در روز دیگر سیاوش با یاد آوری سوال خود از آقای اسلامی ، او را مجبور کرد به پاسخ آن کرد و او نیز گفت : نمی دانم منظور شما از این سوال چیست اما آرزو می کنم که هدف شما بالا بردن اطلاعاتتان باشد . اما می نامند اخیف فردی »اخیف «جواب پرسش شما ، روز گذشته بهچند فرهنگ لغت مراجعه کردم ، اصطلاحا آن را است که یک چشمش سیاه و دیگری ارزق یا آبی باشد . در آن روز معلم ادبیات ما با کمکی که به دانستن علم کرد مرا نیز مجبور به ترک آن مدرسه هم کرد . و از آن پس نام جدیدم بود که مرا می ترساند به طوری که از همان روز ها به زدن عینک آفتابی مبتلا شدم . خوشبختانه در مدرسه جدید کسی از این نام اطلاعی نداشت و من همچنان سعی در مخفی کردن چشمانم داشتم اعتراف می کنم که بار ها خواستم کینه را در وجودم رشد دهم اما آنای مهربان من مخالف آن بود و کینه را باعث حماقت و فرو پاشی خودم می دانست مادر تو را خطاب کردم چرا که دیگر از تلفظ بانو و یا خانم خسته شدم مادر مدتی پیش از نزدیک با خاطرات اتاق آینه آشنا شدم چه زیبا و لطیف بود به راستی با
۶۶
شکوه و غیر قابل نفوذ نشان می داد . حالا از شما سوال می کنم شمایی که چنین زیبا محبت و عشق را شناخته بودید چرا ، جرا با من که فرزند شما بودم چنین رفتار کردید آخر شما بگوید جرم من چه بود ؟ چرا همیشه نگاهم را با فریاد می بستید ؟ نه مادر روح پدر و عشق نا کام شما باعث چنین نفرینی نبود . چرا نخواستید به این فکر کنید که روح پدر برای پیوند با تو چنین یادگاری به تو داده بله من مخلوطی از دو روحم اما با عشق می توانستم زیبا باشم و این چیزی بود که از من دریغ داشتید دقیقا سی و چهار سال در عذاب واقعیتها سوختم و شما نبودید که مرحم دل زخم خورده من باشید . از همان ابتدا به هر کجا می نگریستم آنا را می دیدم که به سمتم می آمد . حال چطور از من می خواهید عکس او را از مقابل نگاهم بردارم . آقای شایگان به شما نیز می گویم پدر ، چه به گفته مادر توقع زیاد است می خواستم از شما تشکر کنم زیرا می دانم که شما با سخاوت تمام نام فامیل خودتان را بر من بی مقدار گذاشتید . و حتی این را هم می دانم که برای یاری من به ایران آمدید ، من نیز به مانند همه انسانهای دیگر قدر محبت را می دانم و برای همین از شما تشکر می کنم . شب گذشته در افکاری غریب به این سو و آن سو می رفتم . کمبود محبت و عشقی لبریز از احساس صداقت وجودم را بمانند تشنه ای خاموش بی رمق کرده بود . همان شب تصمیم گرفتم برای مدتی از رکود و سستی و تنگ نظری هایم خارج شوم و به سفر بروم . برای همین آنا را بر خلاف میلش به خانه یکی از آشنایان بردم . زیرا به حتم بودنش در اینجا می توانست وسیله ای برای شماتتهای مادر باشد . بهر حال شما را تا مدتی به خدا می سپارم و خواهشی که از شما دارم این است که مرا تا یقین و شناخت کامل خودم به حال خودم بگذارید و شاید که به خواست خداوند با احساس محبتی زیبا به زندگی معمول خود و به نزد شما باز گشتم .
برایم دعا کنید . یزدان با به اتمام رسیدن نامه ثریا دیگر در خود رمقی برای برخاستن از جای نمی دید از اینکه با صحبتهای دلتنگی پسرش آنچنان بیگانه بود که یزدان برای فهماندن آنها ناچار به نوشتن روی آورده بود از خودش متاسف شد . در خواستی را که در پایان نامه یزدان از آنها خواسته بود او را نگران می کرد چنان که با بغضی آشکار زمزمه کرد : چرا ؟ شایگان با ایستادن در مقابل شومینه نگاهش را به دیوار آنجا ثابت کرد و در همان حال گفت : آیا براستی موضوع یزدان در نظر تو چرا گفتن هم دارد ؟ و سپس با لحنی پر طعنه افزود : چرایش را بهتر است از خودت و من سوال کنی و یا به سالهای گذشته برگردی ، می بینی که پاسخ آن بسیار ساده به دست می آید . ثریا برای دفاع از خودش گفت : اما خودت بهتر می دانی که حتی در ترکیه هم بیاد یزدان بودم و هر بار که سعی می کردم با او تماس بگیرم با سردی مرا از خودش دور می کرد . از همان ابتدا می دانستم حالتی سرکش و نا آرامی دارد که نمی تواند با دیگران کنار آید . شایگان می دانست که برای خود ثریا نیز گفته اش غیر منطقی است و فقط برای آسودگی وجدانش چنین می گوید . تصمیم گرفت او را با واقعیتی که در درون برای هر دو آشکار بود آشنا کند . برای همین گفت : واقع بین باش عزیزم خودت بهتر از من می دانی لجاجت و کوتاهی ما در سالهای گذشته واقعا روح یزدان را در هم شکسته . براستی که اگر من هم جای او بودم همین کار را می کردم .
۶۷
ثریا که توقع چنین صحبتی را از همسرش نداشت با فریاد گفت : چرا آزارم می دهی لطفا دیگر بس کن . شایگان نگاهش را به دستان لرزان ثریا دوخت و دریافت که قدری در باز گو کردن حقیقت تند روی کرده . با این فکر برای آرام کردن همسرش به کنار او رفت و با ملایمت گفت : بسیار خوب عزیزم ، آرام باش ، خودت را ناراحت نکن شاید براستی با گذشت مدتی از این موضوع ، وضع به حالت عادی باز گردد بهتر است برای خودت هم که شده نگذاری بحران روحی گذشته ات باز گردد . یزدان همانطور که در نامه نیز ذکر کرده به حتم پس از مدتی کوتاه به نزد ما باز خواهد گشت . حال بهتر است بدون افکار آزار دهنده کمی استراحت کنی . ثریا چشمان اشک آلودش را به سمت همسرش چرخاند و با نا توانی گفت : در اینخانه احساس آرامش نمی کنم ، بهتر است همین امشب از اینجا بروم . شایگان پس از مکثی کوتاه گفت : برای رفتن عجله نکن نگذار اشتباه دوم را انجام دهیم یزدان شماره تلفن اینجا را می داند شاید پس از مدتی خواست با ما تماس بگیرد و این تنها فرصتی است که او را بیابیم . ثریا در تایید صحبت شایگان گفت : پیشنهاد خوبیست ، بهتر است فردا صبح کار ها را در ترکیه ردیف کنی چرا که فکر می کنم تا مدتی باید در ایران بمانیم . شایگان با اطمینان از تصمیمش گفت : نگران نباش با چند تلفن مشکل حل خواهد شد و اگر لازم شد با برادرم هم تماس می گیرم . ثریا از جای خود برخاست و در حالی که به سمت پلکان می رفت انگار که با خودش حرف می زد خطاب به همسرش گفت : از تو متشکرم امیدوارم که یزدان نیز حسن نیت تو را درک کند و هر چه سریعتر با ما تماس بگیرد . شب از نیمه گذشته بود که یزدان در کلبه مستقر شد نزدیک به یک هفته پیش بود که به همراه آنا بدور از تمامی دلواپسیها ، داشت کم کم به این باور می رسید که می تواند خوشبخت ترین مرد دنیا باشد . اما حال کلبه بی فروغ و خاموش بود که تحمل او را به حد اقل می رساند . در همان لحظات آشفته مادر ، یزدان نیز در مکانی دیگر با التهابی نا شناخته به بی خوابی مبتلا شده بود ساعتش شش صبح را نشان می داد افکار آشفته اش باعث شده بود که خودش را در مناظره پدر حقیقی اش یزدان سپهر راد و مادر ببیند ، صحنه ها و تمامی گفتگو ها خبر از عشقی ماندگار می داد ، مادر بمانند گذشته هنوز طرافوت جوانی خود را در خود داشت ، باد مو های بلندش را بمانند شلاقی سرکش در هوا به تکاپو در آورده بود با شدت گرفتن باد ناگهان دسته ای از مو های مادر به صورت پدر خورد . مادر در آن هنگام از پدر سوال کرد : آیا شلاق خوردن از مو هایم برای تو سخت است و پدر در حالی که نگاه مشتاقش را بر چهره مادر می دوخت گفت : خیر هیچگاه چنین نبود اما . . . مادر با گفتن : اما چه ؟ پدر را مورد سوال قرار داد و پدر با فاصله گرفتن از مادر آرام گفت : اما زخمی را که بر دلم گذاردی هیچگاه خوب نمی شود . تو نیمی از مرا فراموش کردی . . . ثریا با وحشت تمام از خواب پرید صحنه هایی را که در خواب دیده بود را بار دیگر از نظر گذراند با خود اندیشید آیا این پیامی بود از جانب یزدان ؟ شایگان که متوجه حال همسرش شده بود از جای برخاست و رو به او گفت : آیا باز دچار کابوس شدی ؟ ثریا به تندی نفس می کشید با ضعف زیاد خودش را بار دیگر بر روی تخت انداخت . چطور می توانست به شایگان بگوید حتی یزدان با وجود محبتی که به او داشت کارش را مورد انتقاد قرار داده بود ، چنانکه دیگر در خواب از او فاصله می گرفت . با خود گفت : حماقت من همه را به عذاب مبتلا کرده .
۶۸
شایگان برای آرام کردن همسرش در کنار او نشست و با لحنی محبت آمیز گفت : بسیار خوب آرام باش تو بار دیگر بر اثر فشاری که به خودت می آوری دچار کابوس شده ای به تو قول می دهم یزدان را بیابیم و تو فرصت خواهی کرد تا به جبران گذشته بپردازی . با لحن قاطع و محکم شایگان ثریا بار دیگر آرام شد و سعی کرد روح و جسم رنجورش را به خواب بسپارد . فصل پانزدهم باران روز قبل باعث شده بود که همه جا رنگ و بویی دیگر به خود بگیرد . در چند روز گذشته بیشتر وقت یزدان پر شده بود از نواختن آهنگهایی که در شب کنسرت نقاب به اجرا در آمده بود . یاد آوری آن روز ها یزدان را به این نکته واقف کرده بود ، گر چه گاهی اوقات دلتنگی و نا رضایتیش در آن روز ها او را کلافه می کرد اما براستی عزیزانی داشت که در آن شرایط به او پناه ببرد . اما حال می بایست همانطور که خواسته خودش بود این کوله بار را به تنهایی تا مقصد حمل کند . صدای گله ای از گوسفندان که به سمت چراگاه کوهپایه می رفتند یزدان را برای تماشا به بیرون از کلبه کشاند . پسرک همراه گله ، در هنگام دیدن یزدان با هجان به سمت او آمد و در حالی که نگاه آشنایش را به یزدان می دوخت گفت : سلام آقا ، شما پسر زیبا خانم هستید اینطور نیست ؟ یزدان از صحبت پسرک چیزی درک نکرد برای همین با مهربانی رو به او گفت : می شود بگویی زیبا خانم کی هستند ؟ پسرک با نگاهی به گله که بدون حضور او راه همیشگی را به آرامی می پیمود گفت : زیبا خانم از اقوام مادرم هستن ، دو هفته پیش که برای گردش به اینجا آمده بودید به دیدن مادرم آمده بود . یزدان تازه متوجه منظور پسرک شده بود گفت : آه حالا فهمیدم . منظور تو آنا است . با دور شدن گله پسرک نیز با عجله از یزدان خداحاقظی کرد و با سرعت به سمتی که گله گوسفندان می رفتند حرکت کرد . در همان لحظه در خانه انتهای کوچه بشدت به هم خورد و دختر بچه حدود نه ساله با شتاب از آن خارج شد و بی اعتنا به یزدان ، در حالی که با دست اشکهایش را پاک می کرد در خم کوچه نا پدید شد . مرد جوان با نگاهی کنجکاو به او ، با دیدن حالت ناراحت و مضطرب دختر بچه با خود گفت : شاید برای یکی از اعضاء آن خانه مشکلی پیش آمده . اما پس از لحظاتی که دیگر خبری نشد با خود گفت : شاید آن دختر از ترس تنبیه مادر ، برای شیطنتی که انجام داده بود به کوچه فرار کرده و به حتم تا هنگام عصر از خشم مادر کاسته خواهد شد و او بار دیگر به خانه باز خواهد گشت و با این فکر به داخل کلبه وارد شد . با گذشت ساعتی ، سکوت کلبه چنان بر او فشار آورده بود که تحمل آنجا برای یزدان به حد اقل رسید . برای همین تصمیم گرفت به جایی برود که با وجود هوای لطیف و فضای سبز از جمعیت نیز تهی باشد . با این فکر بیاد آخرین روز گردشش افتاد که برای آرام کردن طغیان افکار ناراحتش به آنجا پناه برده بود . با یاد آوری آن روز بدون تامل رهسپار کوهپایه بیرون روستا شد که البته از آنجا بیش از ساعتی فاصله نداشت . در کوهپایه یزدان به راحتی مکان مورد نظر را یافت . خورشید گاه بگاه در زیر تکه های ابر پنهان می شد و پس از لحظاتی گذر آرام ابر ها بار دیگر او را نمایان می کرد . پسرکی که ساعتی پیش با او صحبت کرده بود ، بمانند شبهی کوچک در فاصله ای دور تر مراقب گوسفندان بود . از آنجا روستا بمانند گلدانی پوشیده از درختچه های کوتاه بنظر می رسید که شدت سبزی رنگ آنجا چشم را خیره میکرد .
۶۹
ناگهان رشته افکار یزدان را صدای فریادی پاره کرد . صدا از منتهی الیه دید او در سمت چپ به گوش می رسید . با حرکت به آن سمت خیلی زود دریافت که آن فریاد متعلق به یک زن می باشد . و حدس زد از اهالی همان روستا باشد ، خواست برای کمک به سمتش برود اما با دیدن زن که آرام بر روی زمین نشسته بود برای لحظاتی از این کار منصرف شد . با نگاهی دقیق او را به یاد آورد ، لباسهای تیره رنگ او و چهره ماتم گرفته اش را از مدتها پیش بهمراه سوالات گوناگون بیشماری در ذهن داشت . آن زمان که آرام و بی اعتنا از کنارش گذشته بود . چهره دختر فاقد هر گونه شور جوانی بود که به آسانی می شد از ناراحتی و نا رضایتی درون او آگاه شد . حال در ذهن یزدان این سوال پیش آمده بود که برای چه کاری به اینجا آمده است ؟ فریاد او را در این جا هیچ کس نمی شنید . بار دیگر پژواک صدایش طنین انداز شد ، یزدان سعی کرد به طوری که دیده نشود فاصله اش را با او کم کند . در آن هنگام دختر را دید که از شدت ناراحتی بر زمین چنگ می زند : چرا . . . آخر چرا قدم پر برکتت را از چشم ما برداشتی مگر خودت ندیدی که به تو بیش از این محتاج بودیم . آخر چه وقت رفتن بود . مادر از غصه ات دارد دق می کند ، ای کاش به من می گفتی که اینها همه در خواب هستند ، بگو که بزودی پیش ما برمی گردی . کمر ویگران را دیدم که از چوب آن نمک بحرام کبود شده بود ، اگر خودت بودی مگر چنین اجازه ای به آنها می دادی ، مگر می گذاشتی کمتر از گل به او بگویند . پدر خوبم کجایی . . . کجا . . . ضجه هایش دل یزدان را نیز به درد آورده بود ، دانست که این محیط تنها پناهگاه دلتنگیهای خودش نیست . تاب ماندن در آنجا را نداشت ، شاید نمی خواست بیش از این آنهم بی خبر به خلوت تنهایی کسی راه یابد . برای همین به سرعت با افکاری آشفته تر از قبل به سمت پایین حرکت کرد اما حتی لحظه ای کوتاه هم چهره بی تاب و افسرده دختر از مقابل چشمانش کنار نمی رفت . با خود می اندیشید که من به سبک نقاب کهنه از درد هایم گفتم و آن دختر با فریادش ، من خود خواهم زیرا که با فریادم در جمع نا رضایتی ام را به اجبار به همه تفهیم کردم ، چرا که احساس می کردم ناراحتی من چنان است که باید همه از آن اگاه شوند اما این دختر بهترین راه خالی کردن ناراحتیهایش را مکانی انتخاب کرده که فریادش جز به گوش آنکس که دلش می خواهد به گوش دیگری نمی رسد ، خدا یا چقدر تا به امروز اشتباه فکر می کردم . من خود خواهم . . . با رسیدن شب سکوت سنگین و هوای خفقان آور کلبه چنان او را در خود گرفتار کرده بود که ماندن در آنجا را تحمل نکرد و با برداشتن تارش به سمت آبگیر حرکت کرد . گر چه در آن لحظات قصد نواختن آهنگی را نداشت اما احساس وابستگیش به آن ساز می توانست در او آرامشی را که بدنبالش بود بیابد . آسمان مهتابگون روستا بحدی روشن بود که کمتر ستاره ای در آن دیده می شد . الماسه های نور شاخه های درختان را براق کرده بود . صدای آرام آب و بوی رطوبتی که در آنجا وجود داشت می توانست تن هر خسته دلی را برای ساعتی التیام بخشد . گر چه هوای ثابت آنجا دست کمی از محیط کلبه نداشت اما یزدان دیدن آبگیر را بر همه چیز ترجیح می داد . اعتماد به طبیعت چنان در یزدان قوت گرفت که عینکش را از چشم بر داشت تا بهتر بتواند از آن محیط دل انگیز و فریبا استفاده کند . محوطه دایره شکلی که توسط درختان محصور شده بود را چندین بار دور زد ، در همان حال از میان درختان راهی یافت . فکری کودکانه و کنجکاو باعث شد که بخواهد بداند این راه به کجا ختم می شود ، برای همین آرام در مسیر راه حرکت کرد . . .
۷۰
گلاره با نگاهی به چهره ملتهب مادر که بی نظم و صدادار نفس می کشید بی صدا ظرف آب را از کنار در برداشت . با وجودی که دیگر توانی برای راه رفتن در خود نمی دید اما می بایست تا کنار آبگیر نیز برود . گلاب با دست کشیدن به پیشانی مادر رو به گلاره گفت : خواهر اگر خسته هستی من می روم آب می آورم . گلاره با لبخندی خسته رو به خواهرش گفت : نه گلاب جان خودم می روم می دانم از تاریکی می ترسی فکر مرا نکن زود برمی گردم . با پایان گرفتن صحبتش خواست ارز در بیرون رود که بار دیگر گلاب گفت : راستی گلاره دارویی را که بی بی زهرا خواسته بود پیدا کردی ؟ گلاره با یاد آوری رفتن به کوه خستگیش شدت گرفته بود برای همین به طور خلاصه گفت : نه هر چه گشتم نبود حتی توی کوهپایه ، فردا صبح دوباره می روم . تا برمی گردم مواظب مادر باش . و از در خارج شد . کوچه با نور مهتاب به راحتی روشن شده بود دیگر برای گلاره فرصت ترس نبود برای همین با قدمهای محکم به سمت آبگیر حرکت کرد . وقتی به این فکر می کرد که قرار بود پدر برای آب خانه فکری کند اما این فرصت هیچگاه پیش نیامد بغضش گرفته بود . با رسیدن به آبگیر ابتدا چند مشت آب به صورتش پاشید ، احساس خنکی صورتش باعث شد که با آرامش چند نفس عمیق بکشد . در آن لحظه بناگاه از میان درختان صدای قدمهایی که بر روی برگها کشیده می شد ، باعث توجهش شد . تنها بودن در آبگیر او را به این فکر کشاند شاید جانوری وحشی به روستا آمده . با این فکر خواست هر چه سریعتر آنجا را ترک کند ، ظرف آب سنگین تر از آن بود که بتواند با شتاب قدم بردارد . ناگهان در چند قدمیش بین درختان متوجه سایه ای بزرگ شد وحشت دختر زیاد به طول نینجامید و یزدان از میان درختان به سمت او حرکت کرد . با نزدیک شدن به دختر نور مهتاب از مین شاخ و برگها بر صورتش تابید چنان که چشمان یزدان او را خیره کرد . و در آن هنگام یزدان در مقابلش ایستاد فاصله بسیار کم آنها از هم به یزدان فهماند که دخترک دچار ضعف شد و بهت در او اجازه هیچ حرکتی را نمی دهد . برای همین بی اختیار دستش را برای کمک به سمتش دراز کرد و با دیدن چهره وحشت زده دختر خواست چیزی بگوید اما صدای افتادن ظرف آب او را ساکت کرد . فراید دختر در گلو ماند . یزدان با صدایی آرام رو به او گفت : لطفا آرام باشید . از من نترسید . . . صحبت یزدان تمام نشده بود که دختر بمانند صاعقه ای لرزان از مقابلش دور شد . یزدان از اینکه فرصتی پیدا نکرد تا برای او توضیح کافی دهد از خودش خشمگین شد . عصبانیتش چنان شدت گرفت که با ضربه ای به تنه درخت خواست خشمش را فرو نشاند تنه درخت بواسطه پوشیده بودن از خزه های رونده باعث شد که به دستش آسیبی نرسد . یزدان بار دیگر با یاد آوری چهره معصوم و وحشت زده دختر با شدت بر تخته سنگ کنار آبگیر نشست و این یاد آوری کوتاه مدت بی اختیار باعث ناراحتی وی شد . چنان که خشم دوباره اش را با ضربه ای به تار که در نهایت به شکسته شدن دسته آن منجر شد آشکار کرد . دیگر دیدن محیط آرامش بخش آنجا برایش جذابیت خاصی نداشت بطوری که در نهایت با دست کشیدن بر مو هایش عزم رفتن کرد اما نگاهش به ظرف روی زمیبن که از آب خالی شده بود ثابت ماند و سپس با فکری کوتاه تصمیم گرفت کار نا تمام دختر را به انتها برساند به همین منظور ظرف را پر از آب کرد و آرام بطوری که دیده نشود در پشت خانه قرار داد و سپس آرام به سمت کلبه اش حرکت کرد . درون کلبه ، گلاره از شدت ترس و دلهره ، سست و لرزان بر روی زمین نشست . برای خودش نیز این ترس جای شگفتی داشت آنچه که در زیر نور مهتاب از آن مرد دیده بود در ابتدا شبحی بلند قامت بود که در هنگام نزدیک شدن چهره آرام و ثابتش را به او دوخته بود مدتی پیش هم آن مرد را دیده بود ، آنروز که برای شستن لباس به
۷۱
آبگیر آمده بود ، بی بی زهرا پیر زن شوخ و زنده دل همسایه قدیمیشان با اشاره به سمت دیگر آبگیر که آن مرد بی توجه به چشمان کنجکاو همه در آنجا نشسته بود رو به او گفت : می دانی که آن جوان رشید پسر همسایه قدیم خودمان است ، افسوس که اگر یک دختر در خانه داشتم . . . آه افسوس . . . افسوس طنز آلود آن روز بی بی خنده تمامی زنان آنجا را بلند کرد ، چنانکه باعث شد آن مرد به خود بیاید و خیلی زود آبگیر را ترک کند . گلاره نا خود آگاه زیر لب صحبت مرد جوان را که از او خواسته بود نترسد را تکرار کرد و با خود گفت : این مرد همان بود که در آن روز بی بی زهرا به من نشان داد فقط تنها تفاوت آن در عینک سیاهی بود که آن روز بر چشم گذارده بود آه اما امشب چشمان او طوری دیگر بود ، نه فقط یکی از چشمانش رنگی روشن تر داشت و نگاه ثابتش بود که مرا ترساند خدا یا چقدر عجیب بود . و سپس باز در ذهن ادامه داد : شاید این احساس ترس ناگهانی من بود که تاثیر گرفته از تاریکی شب بود که او را چنان دیدم اما نمی دانم چرا هنوز باعث ترسم می شود . با وجود گلاب که از هر چیز در ترس بود ترجیح داد در مقابل او صحبتی از آنچه که برایش اتفاق افتاده بود نکند و فقط در پاسخ به گلاب که از او دلیل رنگ پریدگی و التهابش را سوال می کرد با مهربانی گفت : نگران نباش خواهر جان سنگینی ظرف آب باعث شد کمی خسته شوم و در پایان صحبتش از اینکه بدون آوردن آب به خانه برگشته بود از خود شرمنده شد . در آن هنگام صدایی از بیرون خانه باعث ترس هر دو شد اما گلاره با نگاهی به چهره رنجور و مهربان مادر که در بسترش به خواب رفته بود نیرویی تازه گرفت و به سمت در رفت با باز کردن در نگاهش به ظرف آب افتاد ، بی اختیار به سمت کلبه رو برو نگریست در میان کوچه مرد جوان را دید که با قدمهای آرام به سمت کلبه اش در حرکت بود . گلاب با دیدن خواهرش که همانجا در مقابل در ایستاده بود گفت : صدای چه بود ؟ گلاره با آسودگی گفت : آرام باش هیچ چیز نبود ، اما انگار که گلاب هنوز حرف گلاره را باور نداشت با لحنی لبریز از آه گفت : ای کاش ویگران هم اکنون اینجا بود گلاره در حالی که ظرف آب را به داخل می آورد گفت : کار ویگران برای ما بهتر از ماندنش در اینجاست . ویگران مرد این خانه است برای همین می بایست دوری او را تحمل کنیم . گلاب صورت نمکینش را به جانب گلاره گرفت و در حالی که چشمان معصومش نگران بنظر می رسید گفت : خواهر جان امروز که حال مادر دوباره بد شده خاله اقدس داشت گریه می کرد ، چرا مادر پیش دکتر نمی رود ؟ گلاره نمی دانست به کودکی نه ساله چه بگوید تا او را قانع کند چطور برایش شرح دهد که خیلی از مشکلات بیش از توقع آنهاست . با این وجود در پاسخ گلاب با لبخندی مهربان گفت : نگران نباش به موقع این کار را خواهیم کرد . حالا زود بخواب تا فردا صبح زود بیدار شوی نگران هیچ چیز هم نباش خدا با ماست . صحبت اطمینان بخش گلاره گلاب را خیلی زود مهیای خواب کرد . سکوت خانه گلاره را به پشت پنجره کشاند و صحنه ای که امشب برایش پیش آمده بود را بار ها از نظر گذراند . روشنایی کلبه رو برو خبر از بی خوابی فرد درون کلبه می داد . ساعتی از شب گذشته بود اما افکار نا معلوم اشخاص هر دو کلبه ، آنها را به بی خوابی مبتلا کرده بود و این وضع تا ساعتها ادامه داشت . فصل شانزدهم
۷۲
با سلام به مونس مهربان قلبم ، آنا : ای کاش می دانستی که چقدر دلم برایت تنگ شده و در این مدت فقط با یاد لحظات بیاد ماندنی گردشمان لحظاتم را می گذرانم . آنای عزیز گاهی اوقات به اینفکر می کنم که اگر در شرایط دشوار زندگی ، تو با من نبودی چطور تا به امروز تحمل می کردم می دانم که تو نیز در این مدت به مرور خاطراتی که در خانه خودمان داشتیم پرداخته ای گر چه در آن لحظات گاهی هم ، ساعاتم لبریز از خفقان و دلتنگی بود اما یادت می آید که چطور آنها را به فراموشی می سپردیم ؟ زمانی داشتیم به این باور می رسیدیم که می توان زندگی را با نگاهی دیگر تعبیر کرد اما روزگار در نهایت مخالف با ما راهی دیگر برایمان در نظر گرفت . می دانم که در پاسخ به شکوه ام مثل همیشه می گویی : حکمت خداوند را از یاد نبر شاید در این روز ها شوری زیبا نهفته باشد که بعد ها از آن آگاه می شویم . بسیار خوب آنای عزیز پس بهتر است به امید آن روز صبر کنیم . حالا بجای شکایتهای خسته کننده از خودم برایت می گویم : تا هم اکنون که برایت نامه می نویسم در کلبه تو هستم و تصمیم دارم مدتی را در اینجا بمانم . زیرا که فکر می کنم این محیط باعث می شود بهتر ازهر زمان تصمیم بگیرم . امروز عصر به شما تلفن کردم اما مثل این بود که در خانه نبودید به همین خاطر تصمیم گرفتم برایتان نامه بنویسم . راستی از قول من به خانم مقدم و فرامرز سلام برسان و به فرامرز بگو که مرا بیش از این در انتظار نگذارد ، شاید که در شود . . . آنای عزیزم نگران من نباش زیرا که پسرت را همانطور تربیت کرده رفتار خواهد کرد . گر چه گاهی هم از آن معذورم . بهر حال برای همگی شما عزیزان آرزوی سلامتی و روز های زیبا دارم و امیدوارم که این جدایی به زودی پایان پذیرد . در ضمن تنها خواهشی که دارم ، حتی کوچترین تلفن نیز به خانه نزنید . متشکرم کسی که در تمام مراحل زندگی مدیون شما خوبان است یزدان آنا در حالی که عینکش را از روی چشم بر می داشت با سر انگشت قطره اشکش را پاک کرد . خانم مقدم با مهربانی دست آنا را میان دستانش گرفت و گفت : آنا چرا گریه می کنی تو باید خوشحال باشی که یزدان خبر سلامتیش را به تو رسانده امیدوارم که خیلی زود بار دیگر در کنار هم جمع شویم . آنا با تکان سر گفته او را تایید کرد . فرامرز خواست از جایش برخیزد که خانم مقدم با لبخندی رو به او گفت : فرامرز کجا ، می خواهی فرار کنی ؟ برای ما هم بگو که یزدان در انتظار چیست ؟ فرامرز با شتابی که به راحتی در رفتارش آشکار بود گفت : یزدان را می شناسید همیشه صحبتی دارد که با آن دیگران را گرفتار می کند . آنا گفت : اما فرامرز ، گفته یزدان خبر از کار خیری می دهد . البته ما باید آخرین نفری باشیم که از آن مطلع می شویم حال برایمان تعریف کن . فرامرز بار دیگر بر روی مبل نشست و با تاملی کوتاه به آرامی گفت : البته خیلی وقت بود که می خواستم مادر و شما را در جریان بگذارم . . . خانم مقدم با دیدن تردید فرامرز گفت : پسرم می دانی که تصمیمت مرا بیش از گذشته از تو راضی می کند خوشحالم که بالاخره خودت به این نکته مهم پی بردی حالا بگو بدانم این ستاره خوشبختی تو در کدام خانه است ؟ فرامرز با همان حالت قبل رو به مادر گفت : اما شاید هنوز زمان آن نرسیده که از آن چیزی بگویم ، خواست
۷۳
صحبتش را به آینده موکول کند اما آنا در پاسخش گفت : پسرم همانطور که یزدان در نامه گفته شاید که تا آمدن آینده دیگر خیلی دیر شود و پس از آن فقط حسرتش برای تو بماند . فرامرز با نگرانی گفت : شاید اینطور باشد زیرا اولین بار یزدان بود که تردید مرا احساس کرد ، سپس با مکثی کوتاه ادامه داد : گر چه زیاد با خانواده رکنی ارتباطی نداشتم اما رفتارشان تاثیر زیادی بر من گذاشت . آنا در لحظه شنیدن نام خانواده رکنی با شگفتی به چشمان فرامرز خیره شد . خانم مقدم گفت : فرامرز چرا زود تر به من نگفتی ؟ بهر حال خوشحالم کردی پسرم ، از تو ممنونم . آنا پس از لحظاتی کوتاه رو به فرامرز گفت : پسرم به تو تبریک می گویم زیرا احساسم به من می گوید مرجان برای خوشبخت کردن تو بهترین همسر خواهد بود . و پس از آن برای اطمینان دادن به خانم مقدم ادامه داد : مدتهاست که در رفتار مرجان دقت کردم و براستی دریافتم که دختری سرشار از محبت است فرامرز پسرم می دانم در انتخابت پشیمان نمی شوی و افزود : اگر خانم مقدم رضایت دهد در آینده ای نزدیک برای آشنایی بیشتر به نزد آنها خواهیم رفت . با اعلام موافقت خانم مقدم ، آنا فرامرز را بر آن داشت تا برای خرید شیرینی بیرون برود . با سپری شدن یک هفته از برخورد آن شب آبگیر ، باران مداوم و بی وقفه باعث شده بود که یزدان کمتر از خانه بیرون رود و فقط گاهی برای تهیه مایحتاجش به مرکز روستا می رفت در این مدت دیگر حتی خبری از پسرک و گله اش هم در کوچه نبود . روز گذشته در میدان روستا ابوالفتح خان را دیده بود که با اصرار از او خواسته بود به خانه اش برود اما یزدان با تشکر ، دعوتش را به آینده موکول کردهبود . روز سه شنبه از شدت ابر ها کاسته شده بود . هوای پاک آنجا یزدان را بر آن داشت تا برای تعمیر تارش به رشت برود . برای همین ماشین را از پناهگاهی که برایش درست کرده بود بیرون آورد . جاده دهکده تا رشت پوشیده از مه رقیق بود چنان که باعث بوجود آمدن قطره های آب بر روی شیشه ماشین شده بود . با حرکت آرام برف پاکنها یزدان نگاهی به تارش انداخت در نظر او اگر تارش زبان باز می کرد به حتم می گفت : اگر مرا نداشتی چطور عصبانیتت را نشان می دادی ؟ با این فکر لبخندی زد و سعی کرد دیگر تا تعمیرش به آن نگاه نکند با طی کردن مسافتی راه در خیابان اصلی شهر نگاهش به تابلویی افتاد که بر روی آن نوشته شده بود ، تعمیر انواع ساز های زهی ( عمید ) با داخل شدن به مغازه محیطش چنان بر او تاثیر گذاشت که در ابتدا فراموش کرد برای چه کاری به آنجا آمده است . محیط داخل مغازه بسیار کوچک بود و بر دیوار هایش انواع ساز ها از قبیل گیتار ، تار ، چنگ و عود آویخته بود در انتهای مغازه سکویی قرار داشت که با قالی کهنه اش مفروش شده بود . کوسنها و پشتی ها نیز از قاعده قالی مستثنی نبودند . بر روی سکو پیر مردی نشسته بود که مو های سپیدش تا روی شانه هایش می رسید ، عینک کائوچویی قهوه ای رنگی بر چشم داشت و چنان غرق در تعمیر ویولونی بود که به هیچ وجه متوجه ورود یزدان نشد . با سلام آرام یزدان بود که وجود یزدان را در آنجا احساس کرد و با کلامی گرم و صمیمی که انسان را مجذوب خود می کرد از یزدان خواست در کنارش بنشیند و انگار که یزدان را از قبل می شناخت رو به او گفت : خوش آمدی اینجا چه می کنی ؟ یزدان در پاسخش گفت : مسافرم و فعلا در دهکده ای نزدیک رشت زندگی می کنم ، آمدم لطف کنید و برایم این تار را تعمیر کنید . پیر مرد تار را از دستش گرفت و با نگاهی به او گفت : جای تعجب است عصبانیتت غیر قابل باور بوده . یزدان با حیرت گفت : چطور مگر ؟ پیر مرد که متوجه چهره متعجب یزدان شده بود با خنده کوتاه ادامه داد : فرزندم هر کس تار تو را ببیند یقینا به این نکته پی می برد ، حال که مسافری مدتی را هم میهمان من
۷۴
باش چای آماده است . یزدان از پیر مرد تشکر کرد و افزود : نمی دانم چرا احساسم به من می گوید که شما را در جایی دیگر نیز دیده ام ، در صورتی که می دانم تا به امروز هیچگاه شما را ندیده ام . پیر مرد در حالی که استکان چای را در مقابل یزدان می گذاشت با لبخندی کوتاه گفت : درست است اگر چه من و تو هیچگاه همدیگر را جسما ندیدیم اما می دانم که ما در ارتباطی وسیع تر از دیدار روز مره با یکدیگر آشنا هستیم چرا که هر دو طغیان درونمان را بکمک سحر آمیز ترین وسیله ها به گوش دیگران می رسانیم و این همان اعجاز موسیقی است . صحبت پیر مرد ، یزدان را همچنان مبهوت خود کرده بود و پیر مرد با خنده ای کوتاه افزود : آیا می خواهی همچنان غریبه بمانی ، یزدان با تکانی به خود گفت : خیر متاسفم من یزدان سپهر راد و اهل تهران هستم . گر چه نام خانوادگی سپهر راد برای یزدان که خود را با آن نام خوانده بود کمی غیر طبیعی نشان می داد اما او تصمیم گرفته بود که از آن به بعد از نام حقیقی خانوادگی خود استفاده کند . پیر مرد گفت : من هم عمید هستم ، اما منظور من آن عینک سیاهت است نمی خواهی آن را از چشم بر داری . یزدان با تردید گفت : متشکرم اینطور آسوده ترم . پیر مرد با برخاستن از جای خود گفت : هر طور که آسوده هستی عمل کن . یزدان همانطور که با نگاهش دیوار رو برویش را می کاوید نگاهش بر قابی چوبی ثابت ماند . درون قاب با خطی خوش یکی از اشعار مولانا را نوشته بودند . یزدان زیر لب خواند : پرسید یکی که عاشقی چیست گفتم که مپرس از این معانی آنگه که چو من شوی ، بینی آنگه که بخواندت بخوانی عمید که متوجه لحن آهنگین یزدان شده بود گفت : بدون اغراق باید بگویم که اگر بخوانی می توانی بر اشعار مولانا مبصر یا همان نگهبان خوبی باشی . احسنت بر تو ، موزون بودن صدایت در روح اثری مطلوب می گذارد . یزدان با لبخندی کوتاه گفت : از تعریفتان متشکرم اما برای پرداختن به اشعار شاعران گذشته می بایست روح و جسم هر دو در این راه قدم بردارند . عمید گفت : چطور مگر ؟ آیا تو در اینها تضادی می بینی ؟ یزدان با تکان دستش فت : تضاد که نه اما روح و جسم باید به یک یقین مشترک رسیده باشند در آن صورت است که هر چیز دلنشین نشان می دهد و من در این راه فکر می کنم که باید به شناخت بیشتری برسم چرا که معجزه عشق در نزد مولانا یقینی غیر قابل انکار است . عمید با شنیدن صحبت آخر یزدان دانست که منظورش چیست برای همین با صدای بلند خواند : عقل تا تدبیر و اندیشه کند رفته باشد عشق تا هفتم سما عقل تا جوید شتر از بهر حج رفته باشد عشق بر کوه صفا
۷۵
و سپس افزود : فرزندم یقینی که مولانا در معجزه عشق بر خود روشن کرد واقعیتی ساده است که شاید همگی ما بار ها از کنار آن بی اعتنا گذشته ایم و درجه بزرگی مولانا در این بود که در کنار آن ایستاد و با فکری برتر به یقین نائل شد . یزدان گفت : شاید اینطور باشد . عمید با شتاب گفت : شاید نه پسرم ، به یقین چنین است و این را بدان که از زمان خلقت زمین عشق نیز متولد شد برای همین است که نمی شود آنها را از هم تفکیک کرد و سپس با کشیدن نفسی بلند ادامه داد : عشق ازلی است ، ایمان است ، امید است و از همه والا تر عشق است . یزدان سوال کرد : شک نکردن در این راه احتیاج به تامل زیادی دارد چطور به این یقین رسیدید ؟ عمید با لحنی که دلسوزی در آن به خوبی آشکار بود گفت : تجربه فرزند ، تجربه بود که مرا با حقیقتش آشنا کرد و دیگر نمی خواهم که برای شما جوانها دیر بدست آید . صحبت آرام و پر نفوذ پیر مرد یزدان را تا مدتی پس از تعمیر تار نیز به خود مشغول کرده بود . با تاریک شدن هوا یزدان بناچار قصد رفتن کرد گر چه در همین مدت کوتاه به پیر مرد و صحبتهایش خو گرفته بود . در هنگام جدا شدن از پیر مرد خواست که اجازه دهد بار دیگر به نزد او بیاید و عمید با مهربانی رضایت و خوشحالیش را از این پیشنهاد به یزدان نشان داد و با گفتن به امید دیدار از یکدیگر جدا شدند . در تمام طول راه افکار یزدان متوجه صحبتهای پیر مرد بود به گفته خود عمید برای یافتن این یقین زمان زیادی را وقت صرف کرده بود اما یزدان نمی خواست گذشت زمان او را در حسرت اینکه چرا پیش از این به آن اطمینان نرسیده بود بگذارد . با خود اندیشید : آیا می شود از تجربیات عمید استفاده کنم و راه را برای درک مجهولات زندگیم هموار کنم ، رسیدن به تصمیمی عاقلانه و بدور از اشتباه به دقت بسیاری احتیاج دارد و من می بایست در زمانی کوتاهتر به آن تصمیم برسم . با رسیدن به کلبه رطوبت و سردی هوای آنجا باعث شد با خود بگوید : بوی خزان کم کم به پوست طبیعت نفوذ خواهد کرد ، باید از فردا به فکر تهیه هیزم باشم و پس از سالها بخاری را از خاکستر پاک کنم . سرمای شبانه اوایل پائیز و شروع فصل سرما و همچنین یاد آوری برخورد کنار آبگیر به یزدان اجازه خروج از خانه را نداد و ترجیح داد در همان ساعات اولیه شب خود را برای استراحت آماده کند . آخر هفته بود و مراد این اجازه را به ویگران داده بود که پس از تلاش هفته های متمادی برای دیداری کوتاه به خانه برود . وخیم شدن حال مادر ، ویگران را بر آن داشته بود که از مراد بخواهد تا به او این اجازه را بدهد که از آن پس هفته ای یکبار به مادر سر بزند . ویگران در حالی که به سمت خانه می رفت نگاهش در راه آبگیر متوجه مردی شد که از اهالی روستا نبود برای همین خواست بداند که او کیست ؟ با نزدیک شدن به مرد ویگران او را شناخت زیرا که حمایت آن مرد را در مقابل مراد هیچ زمان فراموش نمی کرد و همچنین انعامی را که آنشب به او احساس بزرگی داده بود ، زمانی که آنرا به دست گلاره می داد با غرور و افتخار تمام با حالتی مردانه گفت : در نبود من اگر خدایی نکرده حال مادر بد شد با این پول نسخه اش را تکرار کن . ویگران با لبخندی آشنا به سمت یزدان رفت و خواست به او در آوردن هیزم کمک کند اما یزدان با تشکر کردن از او خواست فقط همراه وی باشد . ویگران با شادی رو به یزدان نگاهی گفت : آقا نمی دانستم مقصدتان اینجاست و گر نه آنشب منهم با شما می آمدم .
۷۶
یزدان نگاهی به پسرک کرد و با مهربانی گفت : خانه شما همین نزدیکیهاست ؟ ویگران با اشاره به کلبه انتهای کوچه رو به یزدان گفت : بله آقا آنجاست البته خودم بواسطه کار کمتر در خانه هستم اما مادر و دو خواهرم در آنجا زندگی می کنند . یزدان در حالی که متعجب به سمتی که ویگران اشاره کرده بود می نگریست همچنان سکوت کرد . از نگاه یزدان چیزی نگذشته بود که بناگاه در خانه بمانند روز های اول آمدنش به آنجا ، با شتابی وحشتزا باز شد و همان دختر بچه های که پیش از این نیز یزدان او را در همان حال دیده بود از آن خارج شد . پسرک با دیدن چهره آشفته خواهرش هراسان بسمت او رفت . گلاب با دیدن برادرش انگار که فرشته نجاتی را دیده باشد با خوشحالی به سمتش دوید و با فریادی گفت : ویگران بیا مادر . . . ویگران از صحبت کوتاه و نا تمام خواهر در یافت که موضوع مربوط به وخیم شدن حال مادر است و به همین خاطر وحشت زده از نچه که شنیده بود رو به گلاب گفت : آرام باش ، نترس ، برو به خانه بایرام پسر خاله اقدس و بگو که ماشین را آماده کند تا مادر را به شهر برسانیم . در همان هنگام یزدان رو به ویگران گفت : پسر جان ماشین نمی خواهد من دارم ، آماده شوید به شهر برویم . ویگران با گفتن : نه مزاحمتان نمی شوم باعث شد که یزدان به تندی بگوید : فعلا جای تعارف کردن نیست و با شتاب به سمت کلبه خودش حرکت کرد . رفتار گلاره به وضوح نشان می داد که از سوار شدن در ماشین یزدان احساس ناراحتی می کند . و این موضوع یزدان را متوجه خود کرده بود و می دانست که اگر حق انتخاب را به دختر وا گذار می کردند ترجیح می داد که با وسیله ای دیگر به شهر بروند . گلاب با وجودی که اصرار داشت به همراه آنها برود با تصمیم ویگران به خانه بی بی زهرا رفت . در ماشین ناله ها و سنگینی نفسهای مادر باعث شده بود که گلاره بیشتر توجهش به مادر معطوف شود و یزدان نیز برای آرامش گلاره سعی کرد نگاهش را به جاده ثابت نگاه دارد . در کنار بیمارستان ، رفتن ویگران برای یافتن دکتر محرابی باعث شد تا گلاره بار دیگر به یاد اولین برخوردش با یزدان بیفتد و این فکر بر شتاب حرکات دختر کمک بیشتری کرد چنان که زمانی که خواست از ماشین پیاده شود یکی از دمپایی هایش از پا در آمد و در ماشین جا ماند . یزدان برای کمک به او قدمی بر داشت اما گلاره بی اختیار گامی به عقب بر داشت . یزدان نمی دانست که از این کار دختر خشمگین شود یا به او این حق را بدهد که بواسطه غریبه بودن از او گریزان باشد . که البته آن را هم دلیل قانع کننده ای نمی دانست برای همین یزدان با رو کردن به او گفت : نگران نباش دختر جان من صلح طلب تر از آن هستم که به شما آسیبی برسانم . لحن آرام یزدان گلاره را شرمگین کرد کلمه متاسفم از زبان گلاره آنقدر ضعیف بود که بسختی مرد جوان را متوجه آن کرد . نگاه محجوب و معذب دختر برای یزدان دلنشین جلوه کرده بود چنان که نگاهش بر او از معمول گذشته بیشتر بطول انجامید . گلاره با پوشیدن لنگه دمپایی اش به همراه مادر به سمت در بیمارستان رفت و یزدان ترجیح داد برای آرامش گلاره در همانجا به انتظار آنها بنشیند . ویگران پس از مدتی به نزد یزدان باز گشت ، یزدان از او پرسید دکتر محرابی را پیدا کردی ؟ ویگران در پاسخش گفت : بله در حال معاینه مادرم بود که آمدم و سپس افزود : دکتر محرابی در گذشته از ساکنین روستای خودمان بود که البته مدتهاست در رشت زندگی می کند ، همیشه به ما لطف دارد خدا طول عمرش دهد . یزدان نخواست که سوالی بیشتر کند برای همین در ماشین نشست و ویگران نیز به پیروی از او
۷۷
در کنارش نشست و با اطمینانی که در کوتاه مدت به مرد جوان پیدا کرده بود به تعریف آنچه که در گذشته داشتند پرداخت : چندین سال پیش پدرم صاحب تنها مغازه عطاری در روستا بود همه اهالی روستا واقعا به دست پدرم به عنوان شفا دهنده نگاه می کردند و این اطمینان برای آن بوجود آمده بود که خودش برای تهیه گیاهان دارویی به کوه و دشت می رفت در هیچ کجای این منطقه گیاهی نبود که پدر آن را نشناسد و خاصیت آن را یک بیک نگوید . در آن اواخر پدر هر چه پس انداز داشت برای خرید مغازه ای داد که تا پیش از آن به عنوان اجاره در اختیار داشت . اما . . . دیگر فرصت نکرد به آن مغازه سر و سامانی دهد با وجودی که بار ها به تنهایی در تپه ها و کوهای اطراف به پیدا کردن گیاهان بیشماری پرداخته بود اواخر تابستان دو سال پیش بود پدر را در حالی پیدا کردند که از بلندی کوه پرت شده بود . پس از آن مادر از غصه مرگ پدر مریض شد و من ناچار شدم برای کار درسم را نیمه کاره رها کنم و به نزد مراد رستوران دار بروم . یزدان با شنیدن آنچه که ویگران برای او باز گو کرده بود با خود اندیشید : حالا متوجه علت گریه آنروز دختر شدم . برای آنکه به ویگران قوت قلبی بدهد گفت : تو پسر با هوش و فهمیده ای هستی و به راحتی می توانی از مادر و خواهرانت مراقبت کنی ، تو هم باید بمانند من حکمت و راه خلقت را همانطور که هست بپذیری . ویگران با شگفتی گفت : شما دیگر چرا ؟ مرد برازنده ای چون شما به حتم با مشکلات نا آشنا هست . یزدان از صحبت بچگانه و در عین حال ساده ویگران با صدای بلند شروع به خنده کرد و گفت : پسرم متشکرم که مرا برازنده خواندی اما باید بگویم مشکلات که همه از یک شکل پیروی نمی کنند به حتم مشکل من چیزیست که تو با آن آشنا نیستی . کلمه پسرم در ویگران این فکر را بجود آورد که یزدان صاحب پسریست به سن و سال او برای همین بدون مقدمه گفت : الان پسرتان کجاست ؟ یزدان با چهره ای متعجب در حالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند گفت : چطور به این فکر افتادی که من صاحب پسری هستم و سپس افزود : هنوز ازدواج نکردم که صاحب یک پسر به زیبایی و مسئولیت پذیری تو شوم . چهره شگفت زده ویگران در نظر یزدان بسیار جالب و زیبا بود و ویگران در آن لحظه خواست سوالی دیگر بپرسد که یزدان با حدسی که پیش از آن زده بود گفت : شما اصلا اهل کدام شهر هستید ؟ ویگران با مکثی کوتاه گفت : پدرم اهل کردستان بود اما آنطور که مادر برایمان تعریف کرده پس از ازدواجشان کمتر به کردستان می رفت . . . ویگران خواست به صحبتش ادامه دهد که متوجه نزدیک شدن مادر و گلاره شد بنابراین سکوت کرد . مادر در حالی که یزدان نگاهش را با دعای خیر خود خوشنود می کرد بار دیگر سوار ماشین شد . یزدان نگاهش را بر چهره رنگ پریده گلاره دوخت و لبخند کمرنگی بر لبش نقش بست . استراحت آرام مادر باعث شده بود تا ویگران و گلاره هر دو با آسودگی به بیرون چشم بدوزند . موسیقی آرام پخش ماشین به سرنشنینان این فرصت را می داد که به دور از افکار آزار دهنده در خود فرو روند . با رسیدن به خانه همه بار دیگر بواسطه کمکی که یزدان به آنها کرده بود از او تشکر کردند و یزدان با ورود به خانه در خود متوجه احساس غریب شده بود بطوری که افکار آشفته ، آهنگ ملایم قلبش و روح سرکش وی بار دیگر
۷۸
تردید را برایش به ارمغان آورد و برای فرار از این تردید زیر لب زمزمه کرد : برایم دعا کن آنا می دانم که خداوند صدایت را می شنود . . . فصل هفدهم دیدار دوم از عمید بی هیچ بهانه ای صورت گرفت . پیر مرد با دیدن یزدان خوشحالی خود را با در آغوش گرفتن او نشان داد و دعوت کرد تا در بالای سکوی انتهای مغازه بنشیند . رطوبت زیاد هوا باعث شده بود که اندک مهی در خیابان دیده شود . از شب گذشته هوا همچنان گرفته بود اما هنوز از باران خبری نبود . عمید رو به یزدان گفت : همانطور که می بینی طبیعت دارد به سمت خزان پیش می رود . به حتم نرسیده به شب باران شروع می شود . و در همان حال کنار یزدان نشست . یزدان با لبخندی کوتاه گفت : بنظر می رسد که در پیشگویی آب و هوا هم تبحر دارید . عمید لبخندی زد و گفت : فرزند ، تبحر پس از گذشت سالها و اندوختن هر سال تجربه زیاد هم قابل افتخار نیست . یزدان در مقابل صحبت عمید گفت : اما من به اینجا آمده ام تا از تجربیات شما استفاده کنم . صحبت یزدان به پیر مرد فهماند که می تواند تجربیات وی افتخار آمیز باشد . عمید با لبخندی صمیمی رو به یزدان گفت : حالا که چنین است می توانی روی کمک من حساب کنی ، و پس از آن از فرصت استفاده کرد و افزود : حال که دیگر بری هم نا آشنا نیستیم بهتر است آن عینک سیاه را از چشمت بر داری اینجا به قدر کافی تاریک است . یزدان خواست چیزی بگوید اما منصرف شد و عینکش را بر داشت . بر خلاف آنچه که فکر کرده بود پیر مرد با حالتی عادی رو به او گفت : حالا که عینکت را از چشم بر داشتی خیالم آسوده شد زیرا نشان دادی که در دوستی و رفاقت با من چنان که از همان لحظه نخست به این نکته پی بردم صادق هستی . یزدان پرسید : آیا تعجب نمی کنی که با دو رنگ چشم در مقابلت قرار دارم ؟ عمید با تکان منفی سر گفت : نه برای چه تعجب کنم ، زیرا می دانم در این جهان پهناور معجزاتی از عظمت پروردگار است که عقل از بزرگی آن باز می ماند . و پس با نگاهی عمیق به چهره یزدان ادامه داد : شاید خودت هنوز به این نکته پی نبردی که جذابیتت بیشتر مدیون چشمان مرموز و با نفوذت است . یزدان از شنیدن تعریف عمید با صدای بلند شروع به خنده کرد و گفت : آیا باورت می شود دومین نفری هستی که از چنان تعبیر زیبایی برایم استفاده کرده بطوری که مرا به آنچه دارم امیدوار کرد و شاید دیگر از آنهایی که با دیدنم متعجب می شوند و یا می ترسند دلگیر نشوم . عمید در حالی که تاری را به دست یزدان می داد گفت : بد بین بودن دلیل بر ضعف انسان است باید آنرا از خودت دور کنی ، اگر خودت بخواهی می توانی هر کسی را که اراده کنی به تو راغب شود و برای اینکار نباید گوش به هوای نفست دهی چرا که در آن صورت نا کام می مانی ، حالا بزن می خواهم قدرتت را بسنجم . یزدان تار را از دست عمید گرفت و شروع به نواختن کرد ، در آن لحظه خواندن اشعار کوتاهش شوری تازه در او بوجود آورده بود که باعث تشویق از سوی عمید شد . با تمام شدن کار نواختن یزدان ، عمید گفت : احسنت بر تو قدرت سحر انگیزی داری آیا این اشعار را خودت سروده بودی ؛ یزدان در پاسخ به پیر مرد گفت : نه متاسفانه به من تعلق ندارند آنها را شاعری سروده که اصلا نمی شناسمش و خواننده آن آواز ها در اصل فردی دیگر است . اما با شنیدن آنها احساس کردم که از زبان دل من صحبت می کند برای همین بار ها به تکرار آنها پرداختم و حالا دیگر برایم خواندن آنها شعر ها نوعی عادت شده است .
۷۹
عمید از روی سکو برخاست و پشت در مغازه ایستاد و در حالی که با دست مه جمع شده در پشت شیشه را پاک می کرد گفت : نگاه کن براستی که پائیز اقتدارش را به اثبات رسانید و بر طبیعت پیروز شد اما در وجود تو نباید پائیز غلبه کند باید هم اکنون که در بهار زندگیت هستی اصل حقیقت را بفهمی چرا که اگر دیر به این فکر بیفتی در خزان عمرت با حسرتی تلخ سرگردان خواهی ماند . یزدان خاموش به سخنان پیر مرد گوش فرا می داد و عمید بار دیگر افزود : به کسانی که دوستت دارند و از شادی تو خوشنود می شوند فکر کن و اگر موضوعی باعث دلتنگیت شده سعی کن با علت آن را بشناسی . یزدان در آن لحظه به کنار عمید آمد و گفت : آیا می توانم کسانی را که باعث تنهائیم و بوجود آمدن چنین احساسی در من شده اند را ببخشم . عمید با نگاه کردن در چشمان یزدان با اطمینان کامل گفت : به این فکر کن که تنهایی باعث محکم شدن جسم و روح تو شده و چه بسا اگر در این تنهایی نبودی آنها را تجربه نمی کردی . یزدان در پاسخ به صحبت عمید گفت : درست است اما . . . و عمید با بالا بردن دست ، او را به سکوت فرا خواند و گفت : تو باید جواب این اما را خودت به تنهایی بیابی تا به آنها بیش از این اطمینان کنی . در آن صورت تاثیری نیکو تر بر تو خواهد داشت . در هنگام خداحافظی عمید او را تا بیرون مغازه همراهی کرد ، در همان هنگام اولین قطره باران نیز بر سر آنها فرو بارید و یزدان گفت : مثل این است که پیشگوئیتان به حقیقت پیوست و دستش را برای خداحافظی به سمت عمید گرفت و عمید با لبخندی مهربان در همانجا از او تا دیداری دیگر خداحافظی کرد . گلاره با تمام کردن کار دوخت آخرین درز لباس ویگران ، به این فکر کرد که دقیقا دو سال می شود که دیگر پارگیهای لباس ویگران را که در اثر شیطنت با بچه های همسنش بوجود آمده را ندوخته ، در عوض تمام این مدت حتی پارگیهای لباس ویگران هم در اثر کار مردانه شده بودند و دیگر شیطنتهای آن زمان از لباس ویگران به مشام نمی رسید . گلاره با نزدیک شدن به ایوان جلوی خانه که گلاره بر آن نشسته بود گفت : خواهر مگر لباس ویگران بوی چه می دهد هان ؟ گلاره با خنده بی رنگ لباس را از صورتش پایین کشید و گفت : بوی بزرگ شدن ویگران را می دهد ، بوی مرد شدنش را در این دو سال . . . گلاب در کنار گلاره نشست و گفت : گلاره وگران باز هم آخر هفته به ما سر می زند ؟ گلاره از جایش برخاست و گفت : به این زودی دلت برای ویگران تنگ شده ، گلاب در حالی که سرش را پائین می گرفت با لحنی کودکانه گفت : هم دلم تنگ شده هم می خواهم که توپم را از بالای درخت برایم بیاورد . صحبت صادقانه گلاب باعث خنده گلاره شد بطوری که گلاب گفت : بخدا راست گفتم . گلاره لباس ویگران را بر زمین گذاشت و به نزدیگ گلاب رفت و گفت : و اگر یک نفر دیگر توپت را برایت بیاورد باز هم می گویی دلت برای ویگران تنگ شده ؟ گلاب هم به تبعیت از خواهرش با لبخندی که در واقع علتش را هم نمی دانست گفت : بخدا همیشه دلم برای ویگران تنگ می شود ، حتی زمانی هم که در کنارم هست . گلاب متعجب گفت : آنوقت دیگر چرا ؟ گلاب جواب داد : آنوقت دلم از این می گیرد که هنوز سیر ندیدمش دوباره می خواهد برود . گلاره این بار با خنده ای تلخ دست گلاب را گرفت و گفت : گلاب جان ویگران مرد ماست مگر بابا را ندیده بودی که بیشتر برای کار از دهکده بیرون می رفت حالا برویم توپت را بیاورم گفتی کجاست ، حرف آخر گلاره باعث شد
۸۰
تا گلاب به اشاره به درخت ابتدای آبگیر به خواهرش بگوید : مگر تو می خواهی از درخت بالا بروی ؟ گلاره خندان در حالی که از گلاب فاصله می گرفت گفت : حالا می بینی ، و بسمت کوچه حرکت کرد با رسیدن به پای درخت گلاره با نگاهی به توپ قرمز رنگی که در میان بالا ترین شاخه درخت جا خوش کرده بود به گلاره گفت : وای چه بالاست چطور توپت آن بالا رفت ؟ گلاب هم در حالی که سرش را برای دیدن توپش بالا گرفته بود در پاسخ به خواهرش گفت : می خواستم ببینم چقدر بالا می رود حالا اگر می خواهی باشد برای زمانی که ویگران آمد تو نمی توانی بالا بروی . گلاره با کشیدن نفسی بلند خم شد و دامن بلند و پر چینش را دور کمرش جمع کرد و دمپایی هایش را از پا در آورد و با خنده رو به گلاب گفت : شاید من زود تر از توپ تو از درخت پایین و پس آرام گفت : البته از آن بالا بیفتم بهر حال می روم ، و بدون کوچکترین مکثی تنه قطور درخت را گرفت و از آن بالا رفت . توان و قدرت گلاره با رسیدن به توپ در او به اتمام رسیده بود به طوری که با مکثی کوتاه به گلاب که در زیر درخت به انتظارش ایستاده بود نگاهی کرد و با یک دست توپ را از روی شاخه درخت برداشت و آنرا برای گلاب پرت کرد . گلاب با دیدن توپش از خوشحالی فریاد کشید و برای گرفتن آن شروع به دویدن کرد . با گرفتن توپ در بغلش دوباره به کنار درخت آمد و رو به گلاره گفت : انگار نمی خواهی پایین بیایی ، بیا دیگر . . . گلاره با تردید نگاهی به شاخه های بالا تر کرد و گفت : مثل اینکه بالا رفتن ساده تر بود تا پایین آمدن . در زمانی که گلاره برای پایین آمدنش تلاش می کرد یزدان از باغ آبگیر خارج شد و در راه آبگیر به گلاب برخورد . یزدان با رویی خوش از گلاب حال مادرش را سوال کرد و گلاب با دستپاچگی زیاد و مردد در پاسخ دادن به یزدان نگاهی به بالای درخت کرد و در آن لحظه گلاره از بالای درخت با تکان آرام سرش خواست به گلاب بفهماند که نگاه به بالا نکند و گلاب با گرفتن توپش به بغل همچنان در مقابل سوال یزدان سکوت کرد چرا که نمی دانست علت تکان سر گلاره چیست بههمین خاطر ترجیح داد که اصلا صحبتی نکند . یزدان با دیدن سکوت گلاب گفت : دختر جان چرا نمی روی خانه ات نکند منتظر دوستانت هستی ، اینطور نیست ؟ گلاب همچنان که سرش را پایین نگاه داشته بود به علامت منفی بودن حدس یزدان سرش را تکان داد و یزدان بار دیگر گفت : خوب دختر جان بیا برویم ، و دست گلاب را گرفت و گلاب با کشیدن دستش از دست یزدان بی اختیار به سمت بالا نگاه کرد و یزدان نیز با تعقیب نگاه دخترک نگاهش بر گلاره که در بالای درخت بر روی شاخه ای قطور نشسته بود افتاد . خنده آرام یزدان باعث شد که گلاره با گرفتن لبش به دندان از همان بالا چشم غره ای به گلاب برود و یزدان که متوجه نگاه تند گلاره بر خواهرش شده بود گفت : دختر جان خواهرت مقصر نبود که من متوجه تو شدم بلکه هر کس هم که جای او بود نمی توانست بیش از این خودش را از دیدن چنین صحنه ای محروم کند . گلاره با سرعتی که هر لحظه خطر سقوطش می رفت خواست از درخت پایین بیاید که یزدان گفت : آرام باشید و گر نه در این گرفتاریها شما هم باعث گرفتاری بیشتر می شوید . گلاره گر چه در آمدن به پایین شتاب داشت اما صحبت یزدان باعث شد که از شتاب خود بکاهد . یزدان با صدایی بلند رو به گلاره گفت : اگر می خواهید میتوانم کمکتان کنم و گلاره با تنگی نفسی آزار دهنده گفت : نه متشکرم . و یزدان بخواست دختر ترجیح داد در پای درخت به انتظار بماند تا از جانب دختر به کمک خوانده شود .
۸۱
و اما گلاره با شتابی زیاد تر از قبل که تر از قبل که از درخت بالا آمده بود از آن پایین آمد و زمانی که پایش به زمین رسید با کشیدن نفسی آسوده لباسش را مرتب کرد . یزدان به گلاره نزدیک شد و در همان حال با حالتی جدی گفت : بخیر گذشت اما خواهش می کنم دیگر این کار را تکرار نکنید . از دهانش خارج »چشم « لحن جدی و دلسوزانه یزدان باعث شد که گلاره رو به یزدان نگاه کند و بی اختیار کلمه شود که باعث لبخند یزدان شد . گلاره دست گلاب را گرفت و سعی کرد از مقابل یزدان کنار رود . خداحافظی آن دو چنان سریع بود که یزدان حتی فرصت نکرد تا پاسخی به آن دهد . با رفتن گلاره و گلاب ، یزدان دستهایش را بر سینه تکیه داد و شاید به بهانه دیدن آسمان ابری آنجا سعی کرد نفسی بلند بکشد ، پس از آن با یاد آوری آنچه که دیده بود لبخندی زد و در حالی که آرام به سمت کلبه اش پیش می رفت نگاهش به کلبه انتهای کوچه ثابت مانده بود . روز گذشته یزدان شاهد همکاری اهالی روستا در مرمت کردن پل رودخانه بود زیرا به گفته یکی از ساکنین روستا زمستان پر برکتی انتظارش را می کشید و اگر از هم اکنون به فکر آبند ها و پلهای نزدیک روستا نباشند چه بسا در آن روز های سرد و بارانی برای اهالی منطقه مشکلاتی بوجود می آمد . در گردشی که یزدان از جنگل داشت به وضوح پائیز را که که در میان تمامی درختان رخنه کرده بود را احساس کرد ، برگ هر کدام از درختان در سایه روشنی از رنگهای سبز ، نارنجی ، قهوه ای تیره جلوه ای با شکوه به جنگل بخشیده بود . خزه ها و سرخسها از رطوبت هوا اشباء شده بودند . سکوت دلپسند آنجا در او اثر گذاشته بود که زمان را به فراموشی سپرده بود و نمی دانست چه مدت را در حال قدم زدن گذرانیده . احساس دلبستگی شدیدی که به آن محیط رویا گونه پیدا کرده بود باعث آن شده بود که رفتن به خانه را برای مدتی به تاخیر بیندازد . حتی نم نم باران نیز این فکر را در ذهنش نینداخت و با تکیه به درختی تنومند سعی کرد بهتر به تمامی محیط اطرافش تسلط داشته باشد . صدای آب رودخانه که غلطان از مسیرش می گذشت یزدان را به خود مشغول کرده بود . اما خلوت یزدان با صدای دویدن فردی که فاصله کمی هم با او داشت به هم خورد . به سمت صدا چرخید زنی را دید که بنظر می رسید از ترس خیس شدن در باران به فکر فرار افتاده بود . در آن هنگام افتادنش بر زمین یزدان را به سمت او کشاند . در لحظه نزدیک شدن به زن یزدان ، گلاره را شناخت ، با رسیدن به نزدیک دختر آرام بطوری که صحبتش باعث ترس و نشود گفت : از دور شاهد افتادنت بودم ، می توانم بپرسم که حالت خوب است ؟ آیا آسیبی دیده ای ؟ سکوت دختر و بی حرکت بودنش باعث شد بگوید : آیا فکر می کنی من از سکوت تو بفهمم که حالت چطور است . گلاره با صدای آرام گفت : متشکرم خوبم ، زیاد محکم به زمین نخوردم . یزدان در حالی که کنار دختر می نشست گفت : حالا بهتر شد ، پایت آسیب دیده ؟ تکان ملایم سر گلاره یزدان را به خنده انداخت و گلاره دریافت که یزدان برای چه می خندد به همین خاطر خواست جوابش را نه با اشاره بلکه با صحبت به او بگوید و گفت : فکر نمی کنم و خواست از زمین برخیزد . یزدان گفت : کمکتان می کنم که از زمین برخیزید . فقط بهتر است مواظب باشید بر روی پای آسیب دیده تان بلند نشوید و سپس کمک کرد تا گلاره از زمین بلند شود و یزدان ادامه داد : اگر بتوانی خودت به تنهایی راه بروی
۸۲
هیزمها را من می آورم . سپس با لحنی شوخ گفت : اما این سزای کسی است که از باران بگریزد . گلاره گفت : و دیدید که به سزای عملمم هم رسیدم . صحبت گلاره گر چه با طنز زده نشد اما باعث خنده بلند یزدان شد و در حالی که با قدمهایی کند و آرام سعی می کرد با گلاره هم گام شود از او سوال کرد : آیا همیشه برای جمع کردن هیزم اینجا را انتخاب می کنی . گلاره با صدایی گرفته گفت : اولین بار است ، سال گذشته ویگران به جنگل پایین رفته بود اما امسال در نبودش من اینجا را انتخاب کردم که نزدیک به خانه باشد . لحن ناراحت گلاره یزدان را بیاد اولین باری که گلاره از مقابلش عبور کرده بود انداخت آن شب هم همین چهره و حالت را داشت که برای یزدان آشنا جلوه می کرد . یزدان از حال مادرش پرسید و او در حالی که هنوز نگاهش را به زمین دوخته بود گفت : بیماری قلبی مادر از سالها پیش بود اما این اواخر او را بیشتر آزار می دهد . با شدت گرفتن باران یزدان و گلاره تقریبا به باغ آبگیر رسیده بودند . با رسیدن به کنار آبگیر یزدان با نگاهی دقیق به چهره گلاره خواست تاثیر محیط را بر او ببیند و اینکه برخورد آن شب را چطور دیده . با این فکر گفت : به اعتقاد من بهترین مکان در این دهکده که بتواند انسان را آرامش دهد این مکان است . آیا این طور نیست ؟ گلاره لحظه ای درنگ کرد و در پاسخ به یزدان گفت : برای من که با این باغ و آبگیر بزرگ شدم مکانی پاک و زیبا و حتی می توانم بگویم مقدس نشان می دهد . یزدان قدمی از گلاره فاصله گرفت و رو به آبگیر ایستاد و گفت : جالب است فکر می کنم من هم در تمامی علایق شما شریک هستم مثل این آبگیر و یا آن کوه . . . گلاره با تعجب و شگفتی زیاد ناگهان گفت : کوه پایین روستا و سپس با تاملی کوتاه و حالتی پریشان افزود : آه آن کوه . . . یزدان دریافت که صحبتش باعث پریشانی دختر شده برای همین به او نزدیک شد و گفت یک شب تمامی ناراحتیم را در دامنه آن کوه گذاشتم و قول دادم که دیگر آنها را بر ندارم حتی برای یاد آوری . بهتر است شما هم همین کار را بکنید در آنصورت است که . . . یزدان با وجود تمام تلاشش نتوانست صحبت خود را به پایان برساند و خواست خیلی سریع از آنجا برود . به همین خاطر با قدهایی تند به حرکتش ادامه داد . گلاره با وجود درد پایش بناچار قدمهایش را سرعت بخشید . نمی دانست که چرا یزدان صحبتش را نا تمام گذارده بود ، تغییر ناگهانی یزدان برای او جای شگفتی داشت اما سعی کرد در سکوت کامل به راهش ادامه دهد و یزدان آنقدر در خود فرو رفته بود که اصلا متوجه نگرانی او نبود . در مقابل کلبه ، یزدان هیزمها را بر زمین گذاشت و گلاره در آن لحظه نفس نفس زنان رو به یزدان گفت : اگر من باعث ناراحتیتان شدم باید مرا ببخشید . و یزدان با لبخندی بی رنگ به سمت گلاره رفت و در مقابلش ایستاد و گفت : ای کاش باور می کردی که هیچ زمان باعث ناراحتی من نمی شوی و چه بسا بعکس باعث زنده شدن امید در من می شوی . و سپس بدون حرفی دیگر به سمت کلبه اش حرکت کرد . صحبت یزدان گلاره را متعجب کرده بود نمی دانست که بدرستی منظور او از این حرف چیست .
۸۳
با ورود مرد جوان به کلبه اش گلاره هم در زیر باران با دست کشیدن بر گونه های ارغوانی رنگش به کلبه وارد شد . تنها بودن یزدان در کلبه باعث شده بود که به افکار آشفته اش وسعت بیشتری بدهد و در آن هنگام از خودش بار ها سوال کرد که آیا گلاره همان گمشده معصوم اوست که حال در اینجا او را یافته . یزدان با این فکر از اینکه در افکارش چنان پیش رفته بود خشمگین در اتاق به قدم زدن پرداخت و با خود گفت : نه یقین دارم که آن دختر نمی تواند قلب آشفته مرا به آرامش برساند . اما در هنگام تکرار همان یقین بود که قلبش به پایکوبی مشغول بود و این دو گانگی در وجود او با یاد آوری چهره آرام گلاره به خوابی عمیق منتهی شد . . . فصل هجدهم با گذشت یکماه از رفتن یزدان لحظه ای نبود که ثریا به او و سالهای تنهاییش فکر نکند . کابوسهای شبانه دیگر برایش این یقین را بوجود آورده بود که می بایست آنها را به عنوان انتقامی از وجودش اجبارا پذیرا باشد . صبح شنبه هنگامی که شایگان از خانه خارج شد ثریا برای نخستین بار به خودش جرات داد و به درون اتاق کوچک یزدان وارد شد . در نگاه اول نا شناخته بودن آن محیط در طی سالها باعث تردید در پیشرویش شد اما پس از لحظاتی با قدمهای لرزان پا به درون اتاق گذاشت . تخت فلزی و ساده یزدان ، ثریا را به این فکر کشاند که چرا یزدان از میان اتاقهای این خانه که همگی متروک مانده اند این اتاق کوچک و این تخت را ساده را برای خودش برگزیده است . بوی گذشته که از تمامی خانه و حتی کوچکترین زوایای این اتاق به مشامش میرسید او را آزار میداد . با رسیدن به نزدیک کمد لباس به آرامی درش را گشود ، همانطور که حدس زده بود لباسهای پاکیزه یزدان در طیفی رنگی که ابتدا و انتهای آن با رنگهای روشن و تیره مشخص بود مرتب شده بودند . ثریا یکی از لباسها را برداشت و با حرص و علاقه تمام بو کرد و این کار باعث شد که قطره های اشک آرام و بی صدا از روی گونه اش به روی لباس بغلطد . در آن هنگام انگار با فردی دیگر که او هم در آن اتاق است و صدایش را میشنود شروع به صحبت کرد و زیر لب گفت : خدای من نگاه کن ، بوی یزدان در این اتاق کوچک آرامش گمشده ام را باز گردانیده ، تو هم آن را احساس میکنی ؟ سپس با لحنی محزون گفت : نمی خواهم به این فکر کنم که دیر به آن رسیده ام یزدان پسرم برگرد . . . برگرد . . . صدای گریه بلند ثریا در اتاق نیمه تاریک یزدان پیچید ، در آن لحظه در اتاق باز شد و شایگان که پس از بازگشت به خانه ، از غیبت همسرش در طبقه پایین مطلع شده بود با وارد شدن به راهرو طبقه دوم و شنیدن صدای گریه ثریا به اتاق یزدان آمد و سعی کرد او را آرام کند . به او کمک کرد تا بر روی تخت یزدان دراز بکشد و در حالی که دست او را در میان دستانش می گرفت با نگاهی لبریز از عشق به آرامی گفت : عزیزم آرام باش به تو اطمینان میدهم که یزدان به نزد ما باز میگردد و تا آن موقع تو باید آرامش خودت را حفظ کنی . ثریا دستش را بر پیشانیش قرار داد و با صدای محزون گفت : آخ ، که اگر سپهر راد همان موقع اجازه بردن یزدان را به من میداد حالا شاهد این شکاف بزرگ میان خودم و او نبودم . شایگان در پاسخ به همسرش گفت : سپهر راد با از دست دادن تنها فرزند خود این حق را به خودش داد که یادگار او را حفظ کند آن هم دورا دور چون این خواست تو و من بود . خودت بهتر از من می دانی که موضوع یزدان نمی توان کسی را مقصر اصلی نشان داد . ثریا گفت : خواهش می کنم دیگر از گذشته صحبت نکن ، هم اکنون را نمی
۸۴
دانم چکار کنم ، شایگان خواست چیزی بگوید که چشمش به میز کنار تختخواب افتاد ، بر روی آن کارت دعوتی به همراه کاست سیاه رنگی قرار داشت ، نقش چشمان بر روی آن کارت او را مبهوت کرد و بی اختیار با صدایی نسبتا بلند نوشته های روی آن را خواند . ثریا در حالی که مو هایش را با با دست کنار می زد به آرامی گفت : این چیست ، نکند نامه ای دیگر از یزدان است . و سپس برای گرفتن آن با شتاب دستش را پیش برد . شایگان لبخندی زد و رو به همسرش گفت : عزیزم نگران نباش گر چه نامه ای از یزدان نیست اما بهتر است بدانی دست کمی از آن ندارد . ثریا در حالی که از گفته همسرش چیزی درک نکرده بود بی حوصله گفت : یعنی چه اگر نامه نیست پس چیست ؟ شایگان متن کارت دعوت را با صدای بلند برای همسرش خواند و در پایان با گرفتن آن در مقابل ثریا گفت : مثل این است که چشمان یزدان معروفیت خود را بدست آورده اند . ثریا با ناراحتی گفت : چه چیز این کارت برای تو جالب است . شایگان پاسخ داد : عزیزم اگر عجول نباشی با دیدن طرح این کارت می فهمی که یزدان با گذشته اش که نمی خواست کسی به وجود او راه پیدا کند خیلی فرق کرده ، چرا که این اجازه را داده تا از نقش چشمان او استفاده کنند و سپس ، از آن خواهی فهمید این نشان خوبیست که به آمدن یزدان امیدوار باشیم . یزدان عوض شده آنهم از نوعی دلپذیر که تو دوست داری فقط کافی است که در این مدت قدری به او فرصت دهیم تا خودش را بیشتر بشناسد . نگاه کن بر روی این نوار کاست هم نقش چشمان یزدان است شاید کاست را یزدان پر کرده باشد ، می خواهی آن را گوش دهی ؟ ثریا بی اختیار گفت : می ترسم . . . شایگان با مهربانی گفت : واقعیت را باید پذیرفت بگذار در این فرصت بدست آمده او را بهتر بشناسیم حتی اگر در آن مطلبی باشد که ما را محکوم می کند . حالا بهتر است اجازه دهی آنرا بر روی ضبط صوت بگذارم . با تایید خواسته شایگان از جانب ثریا هر دو ساعتها به اشعار آرامی که در واقع گفته هایی از گذشته یزدان بود گوش سپردند و ثریا در آن لحظات آرام ، اشکهایش را نثار آتش درونش می کرد . فصل نوزدهم شب گذشته برای یزدان شبی غریب و آزار دهنده بود ، به طوری که صبح فردا با سر دردی شدید از خواب برخاست . بی خوابی شب گذشته کسالت او را مضاعف کرده بود . هوای گرفته و تراکم مهی که بر سطح زمین انباشته بود باعث شد که احساس خفقان در او بوجود آید ، و برای فرار از این حالت سعی کرد به آرامی راه آبگیر را در پیش بگیرد . باغ و آبگیر در هاله ای از مه چنان پنهان شده بودند که از فاصله نزدیک هم نمی توانست آنها را بمانند گذشته ببیند . و این تاری دید بر شدت سر دردش می افزود ، فکر کرد شاید علت سر دردش عینک تیره اش باشد که در آن محیط مه آلود شیشه هایش از قطرات کوچک آب کدر شده بود برای همین عینکش را از چشم برداشت و در مقابلش گذاشت گر چه مدتها می شد که به استفاده از آن عادت کرده بود اما در هر فرصتی عینک را از چشمش بر می داشت و این کار باعث آسودگیش می شد . در آنجا نیازش را به هوای آزاد با پاشیدن چند مشت آب بر صورتش کمی فرو نشاند و سپس با تکیه به درختی در کنار آب با خود اندیشید : ای کاش می توانستم از افکار شب گذشته ام نتیجه ای مطلوب بگیرم ، تردید ، تردید آه که اگر می دانستم برای رها شدن از این تردید چکار باید انجام دهم . و سپس با یاد آوری موضوعی به خود نهیب
۸۵
زد . اما حواست جمع باشد یکبار به خواست قلبت تردید را کشتی اما بعد ها دانستی که مهر جان . . . آه که چقدر سرم درد می کند . و این را هم می دانم که برای آرامش روح و جسمم باید تصمیمی عاقلانه بگیرم باید بهتر بفهمم شاید آن دختر . . . یزدان افکارش را نا تمام رها کرد و سرش را به درخت تکیه داد باز به این فکر کرد که چقدر نگاه دختر ساده و زیباست . و به تاثیر آنچه که اندیشیده بود زیر لب گفت : شاید که آن دختر همان گمشده صادق من باشد . . . و باز تردید بود که ذهن آرام او را دچار تلاطم کرد چنان که با فشاری بر خودش با عصبانیت پوزخندی زد و گفت : اما اگر نیت او ، تازه اگر بخواهد ، فقط برای فرار از این گرفتاریها باشد چه ، آنوقت تو ساده دل باید تقاص آن خلاء زندگی را بدهی و آیا این در توان تو است ؟ با فکر کردن به این موضوع بر شدت سر دردش افزوده شده بود . با گذشت ساعتی از روز همچنان بر شدت مه و گرفتگی هوا افزوده می شد و یزدان با این فکر که تا موجب ترس فردی آنهم در آن مه را نشده باید از آنجا برود از جای برخاست با بر داشتن اولین قدم ، در زیر پایش صدای خرد شدن شیئی را شنید و دانست بی توجهیش باعث شکستن عینکش شده . با خاطری آزرده آن را از زمین بر داشت و با نگاهی به شیشه های شکسته اش زیر لب گفت : بهر حال نقاب شکسته ابهت خودش را از دست داده و دیگر نمی تواند پنهان کردن را تجربه کند . یزدان با افکار خسته اش زمانی به خود آمد که نزدیک کلبه رسیده بود ، با نگاهی دوباره به عینک شکسته درون دستش دیگر لزومی ندید که آن را با خود ببرد برای همین آن را در بالای نرده های چوبی کنار کلبه قرار داد و به داخل خانه وارد شد . در آن لحظه با تصمیمی ناگهانی به رفتن از آنجا فکر کرد و این اندیشه باعث شد که احساس کند تصمیمش را گرفته هر چند کاری عقلانی به نظر نمی رسید . می دانست که با وجود مه زیاد نمی تواند در جاده حرکت کند برای همین تصمیم گرفت در آن فرصت به جمع کردن وسایلش بپردازد . در همان هنگام به این فکر کرد که دور شدن از محیطی که چه بسا او را بار دیگر دچار شکست می کند بهترین و عاقلانه ترین کار است . با به صدا در آمدن ، آرام در کلبه یزدان دست از کار کشید و به سمت در رفت . با گشودن در گلاره را دید که در مقابلش سر به زیر انداخته و پس از گذشت مکثی کوتاه ظرف آشی را که در دستانش قرار داشت به سمت یزدان گرفت و به آرامی گفت : به لطف شما مادر کمی حالش بهتر شده و خواست که برای شما هم آش بیاورم . یزدان از در فاصله گرفت و با حالتی معذب از نبود عینکش بر چهره ، نگاهش را به پائین چرخاند و گفت : از قول من حتما از مادرتان تشکر کنید و بگویید کاری نکردم که احتیاج به قدر دانی داشته باشد . بهر حال از لطفتان سپاسگزارم صبر کنید تا ظرف را برایتان بیاورم . با گرفتن ظرف آش از دست گلاره به کلبه وارد شد . در نبود یزدان گلاره نگاه کنجکاوش را به داخل کلبه کشاند . و دانست که او قصد رفتن دارد و با بازگشت دوباره یزدان که می گفت : متاسفم کمی دیر شد . ظرف را به سمت او گرفت و گلاره خواست چیزی بگوید اما از این کار منصرف شد و با گرفتن ظرف خواست برود . با خروجش از حیاط کلبه ، ناگهان نگاهش به عینک شکسته یزدان افتاد که بر بالای نرده های چوبی قرار داشت . گلاره با دیدن عینک لحظه ای ایستاد و بی اختیار نگاهش را به پشت سرش گرداند و یزدان را دید که هنوز در چهار چوب در کلبه ایستاده و به او می نگرد . برای همین بدون کوچکترین حرکتی دیگر از آنجا دور شد .
۸۶
گلاره در یافته بود که موضوعی از یزدان در اولین برخورد ، که در تاریکی شب و به سرعت انجام شده بود توجهش را به خود جلب کرده ، اما نمی دانست که آن چه بود . شب هنگام گر چه وزیدن باد از مقدار تراکم مه کم کرده بود اما تاریکی شب و صدای وحشت انگیز حیوانی باعث ترس گلاره شده بود بطوری که قسمت اعظم تخت چوبی کنار در را بتنهایی پشت در خانه تکیه داده بود گر چه این کارش ترس گلاب را هم بر انگیخته بود اما می توانست بفهمد از چه می ترسد و علت اصلی آن چه چیز است ؟ مادر خیلی زود به خواب رفته بود و گلاب نیز پس از لحظاتی بی هیچ صحبتی در کنار مادر به خواب رفت . خواب گلاب و مادر ، تسلای بودن در کنار هم را از دل گلاره بیرون کرد و گلاره با وحشت تمام در افکار بی اساس خود که نزدیک به دو سال تمام یعنی درست از زمان تنهائیشان او را به خود مشغول کرده بود غوطه ور شد . اما پس از لحظاتی بمانند گذشته ترسش در خوابی آرام فرو رفت . صبح فردا گلاره با صدای گلاب بتندی از جای برخاست و با نگاهی متعجب به اطرافش باعث حیرت گلاب شد و گلاب با لبخندی شیرین رو به گلاره گفت : خواهر جان چه خبر شده نکند خواب باغ شاه پریان را دیدی که حالا دنبالش می گردی . گلاره با تکان دادن سرش در حالی که آب دهانش را فرو می داد گفت : ای کاش خواب باغ شاه پریان را دیده بودم به من بگو امروز چند شنبه است ؟ گلاب با خنده زنبیلی را که در هنگام جمع کردن تخم مرغها از آن استفاده می کردند از زمین بر می داشت رو به گلاره گفت : مثل اینکه هنوز هم در خوابی اگر می توانستم آن پنجره را باز کنم و از آن بیرون بروم هرگز تو را بیدار نمی کردم حالا کمکم کن تا از در خانه بیرون بروم . گلاره با نگاهی به تخت که به در تکیه داده بود بیاد شب گذشته افتاد و با خود فکر کرد : که واقعا که روشنایی روز هر چند کم باشد ترس شب را ندارد و سپس رو به گلاب گفت : بسیار خوب الان در را باز می کنم فقط آرام باش تا مادر از بیدار نشود . گلاره به سرعت در را باز کرد و گلاب در میان در گفت : تا ساعتی دیگر که ویگران پیشمان بیاید متوجه می شوی که امروز سه شنبه است خواهر جان فعلا خدا نگهدار . . . گلاره با لبخندی دلنشین او را بدرقه کرد . دانستن اینکه ویگران تا ساعتی دیگر پیش آنها خواهد آمد او را شاد کرده بود و با خود فکر کرد : بهتر است کمی به نظافت خانه مشغول شوم و برای ناهار هم با خوراک ماهی جشنی کوچک ترتیب دهم و با این فکر به سرعت شروع به کار کرد و با برخستن مادر نزدیک به نیمی از کار ها را انجام داده بود . مادر با دانستن تصمیم گلاره خواست در انجام کار ها به او کمک کند اما گلاره رو به مادر گفت : مادر همین اندازه که شما بنشینید و با من صحبت کنید برایم کافی است خواهش می کنم قبول کنید . مانع کار کردن مادر شد . با تمام شدن کار ها و تمیز کردن حیاط که باد شب گذشته آنجا را مملو از برگهای خشکیده کرده بود برای استراحت بر پلکان جلوی در خانه نشست و به این فکر کرد آیا مسافری که دیروز قصد سفر داشت از آنجا رفته است یا نه ؟ در این چند روز حمایت مرد جوان برای او نوعی دلگرمی بجود آورده بود برای همین نمی خواست به رفتن او فکر کند . ساعت از ده گذشته بود که گلاره از فکر کردن دست کشیده بود و برای مهیا کردن ناهار با شکوهش از جای برخاست . در لحظه ای که فرصتی بدست آورد مو های مادر و سپس مو های خودش را با لذت تمام شانه زد . دیدن انبوه موم های خرمائی گلاره در نظر مادر او را بمانند عروسکهای چینی زمان کودکیش کرده بود و این یاد آوری خاطره مادر با بافته شدن مو ها در دو سمت سرش به پایان رسید . مادر در حالی که دستی به مو
۸۷
هی بافته شده گلاره می گرفت با محبتی وصف نا پذیر گفت : ای کاش به این زودی مو هایت را نمی بافتی . گلاره با بوسیدن صورت مادر گفت : موی باز برای من که در حال آشپزی هستم دست و پا گیر است اما قول می دهم در اولین فرصت آنها را برای شما یک روز کامل باز بگذارم حالا بهتر است سری به آشپزخانه بزنم . گلاره با گفتن این حرف به سمت آشپزخانه رفت . با آمدن ویگران بزم کوچک آنها با تمام صمیمیتی که تصور می شد رونقی خاص به خود گرفت ، تمامی اعضای خانواده با این فکر که آینده را به آینده خواهند سپرد سعی کردند به هم اکنون بیندیشند و این بهترین استفاده از آن لحظات بود . بر سر سفره غذا ویگران در مورد یزدان سوال کرد و گلاره با آرامشی که فقط در ظاهرش بود گفت : دیروز برای تشکر از محبتی که برای رساندن مادر به بیمارستان انجام داده بود ظرفی آش برایش بردم اما ظاهرا نشان می داد که خیال بازگشت دارد نمی دانم آیا تا به حال رفته یا نه ؟ ویگران به آرامی گفت : چطور ممکن است در آن مه خیال رفتن کرده باشد و با این صحبت تصمیم گرفت پس از ناهار به او سر بزند . عصر بود که گلاره با صدای بلند وحشت زده ویگران که او را با فریاد صدا می زد به سمت در رفت خواست به ویگران تذکر دهد که فریادش مادر را نگران کرده ، اما با دیدن قیافه نگران ویگران منصرف شد و ویگران با شتابی که در گفتن حرفش از خود نشان می داد رو به گلاره گفت : خواهر جان ، خواهر جان بیا ببین آقا یزدان بیهوش بسرعت همراه گلاب و دیگران به سمت خانه یزدان »وسط اتاق بیهوش افتاده «وسط اتاق افتاده گلاره با تکرار کلمه رفت . در بین راه ویگران با شتابی زیاد به شرح آنچه که دیده بود پرداخت : چند دقیقه پیش رفتم تا به آقا یزدان سر بزنم دیدم کسی در را باز نمی کند کمی در خانه را هل دادم که باز شود معلوم بود در قفل نیست همین که وسط اتاق را نگاه کردم دیدم او آنجا افتاده . . . با قدم گذاردن در حیاط کوچک کلبه ، ویگران جلو تر از آنها وارد کلبه شد و گلاره در حیاط باز چشمش به عینک شکسته بالای نرده ها افتاد ، خواست آن را بر دارد اما ویگران آنها را بداخل فرا خواند و گلاره فرصت بر داشت آنرا پیدا نکرد . با ورود به کلبه ، ویگران با کمک گلاره برای یزدان بستری پهن کردند و او را بر آن خواباندند . نفسهای تند و بی نظم یزدان که در ضعفی کامل قرار داشت و چهره به عرق نشسته اش که مو های مواج او را کاملا خیس کرده بود ، انقباض شدید صورتش همگی خبر از وخامت حالش می داد تب تندش باعث شد گلاره برای فرو نشاندن آن مقداری پارچه و ظرفی آب در کنار یزدان آماده کند . دیدن یزدان آنهم با آن حال همگی را دچار اضطراب کرده بود ویگران به آرامی رو به گلاره گفت : ای کاش آشنایی از او اینجا بود می ترسم خدای نکرده . . . گلاره در حالی که لبش را به دندان می گرفت حرف ویگران را قطع کرد و گفت : ویگران به جای این حرفها بهتر است به من کمک کنی و سپس با گذاردن پارچه خیس بر پیشانی یزدان دیگر چیزی نگفت .