رمان آئینه های شکسته – قسمت آخر
عینکش را کمی جا به جا کرد.تشکر و عذرخواهی کرد و بعد از خداحافظی گوشی را گذاشت.پرسیدم: _ چی شد؟واسه کدومشون اتفاقی افتاده؟ دکتر مرا به آرامش دعوت کرد: _ چیزی نیست دخترم.عسل سرما خورده.نتونستن امروز بیان. عسل…عسل سرما خورده بود؟!من…من به کیوان گفته بودم حواسش به بچه باشد.گفته بودم سرما می خورد.با لحن اعتراض آمیزی گفتم: _ خب پس چرا کیوان زنگ نزد وخبر نداد؟! دکتر جواب داد: _ مادرش میگفت هول شده و نگران بچه شده.انگار واسه همین زنگ نزده.فراموش کرده.الانم که من زنگ زدم خواب بود.بنده ی خدا تا صبح بالای سر عسل بوده. از حرفهای دکتر محبی دلم آشوب شد.قلبم آتش گرفت و بغض کردم.برای تنهایی و بی کسی عسل وکیوان…یاد خودم افتاده بودم وقتی توی کیش بودم.می فهمیدم. تنهایی را کاملا می فهمیدم و درک می کردم.دکتر به من نگاه کرد و گفت: _ ظاهرا امروز اونا نمی تونن بیان اینجا.
۵ ۹ ۴
سرم را با غصه تکان دادم و بلند شدم: _ من میرم توی اتاقم. اما صدای دکتر مانعم شد: _ ولی ما که می تونیم بریم؟ سریع برگشتم: _ ها؟! بلند شد و گفت: _ ما میریم اونجا. همانطور ماندم و نگاهش کردم که با لبخند گفت: _ پس چرا وایسادی دختر؟زود باش آماده شو دیگه. بخش سوم جمعه بود و روز استراحتم. هفته ی پر کاری داشتم . می خواستم آن روز را کاملا استراحت کنم و در مورد ابراهیم فکر کنم..قرار بود بروم پیش لیلی خانم هم که چند تا الگو ببینم و در موردشان نظر بدهم.آن روز هم آقا بهروز نبود. چادر سفیدم را سرم کردم و از آپارتمان بیرون آمدم.رفتم جلوی واحد لیلی خانم ایستادم و در زدم.چند دقیقه که گذشت در را باز کرد.داخل شدم و دیدم لباس بیرون پوشیده.متعجب پرسیدم: _ جایی می خوای بری؟ گفت: _ آره.یه کم سوپ درست کردم ببرم خونه ی خواهرم. متعجبتر از قبل پرسیدم: _ چیزی شده؟!
۵ ۹ ۵
جواب داد: _ عسل سرمای بدی خورده وخواهرمم فشارش واسه همین رفته بالا.گفتم اون که نمی تونه با این وضعش آشپزی کنه.کیوان هم به هر حال مرده و بلد نیست توی یه چنین موقعیتی چیکار کنه. خودم واسه عسل سوپ درست کردم که براش ببرم. گفتم: _ خب پس… اما مهلت نداد حرفم را بزنم و گفت: _ تو هم آماده شو بیا با هم بریم. چشمهایم گشاد شدند: _ من؟! گفت: _ آره. گفتم: _ ولی آخه… باز هم اجازه نداد حرفم را بزنم و گفت: _ برو آماده شو.زشته نیای خواهرم ناراحت میشه. چشمی گفتم و برگشتم واحد خودم.چاره ای نداشتم.مجبور بودم همراهش بروم.مخصوصا که از تنهایی می ترسیدم. آژانس گرفتیم و با هم به خانه ی کیوان رفتیم.وقتی جلوی در پیاده شدیم . لیلی خانم کرایه ی راننده را حساب کرد.در زدیم که چند دقیقه گذشت تا زن دایی در را برایمان باز کند.او سرش را با دستمالی بسته بود و رنگ صورتش قرمز قرمز شده بود.لیلی خانم با دیدن او در آن حال یکی توی صورت خودش زد و گفت: _ وای خدا مرگم بده خواهر این چه وضعیه؟!
۵ ۹ ۶
در حالی که ما را به داخل هدایت می کرد گفت: _ چی بگم خواهر همه ش از ناراحتی این بچه . لیلی خانم پرسید: _ خوبه؟ زن دایی با بغض جواب داد: _ خوب کجا بود؟دیشب تا صبح کیوان بالای سرش بوده.طفلک پلک روی هم نذاشت.بچه توی تب داشت می سوخت و مامان و باباشو صدا میزد.کیوانم از بس ناراحت بود یه لحظه آروم و قرار نداشت.صبح که دیگه تبش اومد پایین کیوان گرفت خوابید اونم به زور من وگرنه نمی رفت. لیلی خانم پرسید: _ کیوان الان خوابه؟ _ آره توی اتاق خودش خوابیده. لیلی خانم وقتی وارد شد بی معطلی ظرف سوپ را برد گذاشت توی آشپزخانه و از همانجا پرسید: _ عسل بیداره؟ زن دایی جواب داد: _ نه خوابه بچه م. من هم رو به زن دایی پرسیدم: _ شما چیزی خوردی؟ نشست و گفت: _ نه مادر.مگه چیزی هم از گلوم پایین میره. لیلی خانم از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: _ خب باید یه چیزی بخوری که قرصاتو روش بخوری دیگه!
۵ ۹ ۷
زن دایی حرفی نزد. لیلی خانم گفت: _ واسه ت چایی سبز دم میکنم فشارتو تنظیم می کنه. و رو به من گفت: _ سمیرا جان بیا یه صبونه واسه زن داییت آماده کن بخوره یه کم حالش بهتر بشه.بعدش میام فشارشو میگیرم. سری تکان دادم و خواستم بلند شوم که صدای زنگ در بلند شد.با تعجب به زن دایی و بعد به لیلی خانم که ایستاده بود جلوی آشپزخانه نگاه کردم.اما لیلی خانم خیلی معطل نکرد و رفت بیرون که در را باز کند.به اطراف نگاه کردم که چیزی به هم ریخته نباشد خوشبختانه نبود.بلند شدم و از همانجا که بودم حیاط را نگاه کردم.دکتر محبی بود همراه زن جوانی وارد شد.یک جعبه ی شیرینی هم دستش بود که داد به لیلی خانم.زن دایی پرسید: _ کیه دخترم؟ گفتم: _ دکتر محبیه با یه زن جوون. زن دایی یک یا علی گفت و بلند شد رفت به استقبالشان اما من همانطور مانده بودم.دکتر محبی اینجا چکار می کرد؟این زن جوان چه کسی می توانست باشد که همراه خودش آورده بود! کنجکاویم باعث شد دنبال زن دایی بروم دکتر و زن جوان که لیلی خانم یک دستش را گرفته بود وارد شدند و زن دایی به سمتشان رفت. _ خوش اومدین.خیلی خوش اومدین. لیلی خانم دکتر محبی و زن دایی را با هم آشنا کرد: _ بیا خواهر اینهمه دکتر محبی دکتر محبی می گفتیم همین خانوم بودن. زن دایی با خوشرویی به او خوش آمد گفت: _ بله.ذکر خیرشون که همیشه هست.من کیوانمو از ایشون دارم. و رو به دکتر گفت:
۵ ۹ ۸
_ خیلی خوش اومدی خانوم جون.صفا آوردی. _ ممنون خانوم.شما لطف دارین.ممنون. بعد نگاه زن دایی متوجه زن جوان شد و گفت: _ تو هم دخترم خوش اومدی. لیلی خانم گفت: _ این خانوم خوشگل هم بهارمست خانومه.خواهر آقا بابک.خواهر جون!بابکو که میشناسی. زن دایی جواب داد: _ دوست کیوانه دیگه. و رو کرد به آن زن جوان و گفت: _ خوش اومدی دخترم. و شروع کرد به احوالپرسی کردن از او.حرفهای زن دایی که تمام شد نگاه دکتر و بهار مست را روی خودم دیدم جلو رفتم و گفتم: _ سلام.خوش اومدین. با دکتر دست دادم و سلام و احوالپرسی کردم. لیلی خانم هم من و آن زن را به هم معرفی کرد: _ سمیرا جان ایشون بهار مسته بهار جان این خانوم خوشگل سمیرا خانومه. من به چشمهای آبی بهار مست نگاه کردم .با او دست دادم و گفتم: _ خوشوقتم. لبخند زد و گفت: _ منم همینطور.
۵ ۹ ۹
و دستم را فشرد.اما حس خوبی به او نداشتم.نمی دانستم چرا حس می کردم این زن به خاطر کیوان اینجاست.خواهر آقا بابک هم که بود و حتما هم خیلی خوب کیوان را میشناخت.حتما و بدون شک.اما من چرا باید حس خوبی نسبت به او نداشته باشم؟! فصل پنجاه و دوم
بخش اول زمان خیلی سریع گذشت.سریعتر از آنچه فکر می کردم و حال عسل خوب شد . نگرانی من هم برطرف شد.تا وقتی عسل خوب نشده بود دکتر محبی مرتب حالش را می پرسید و بهار مست سراغش را می گرفت ولی همین که خوب شد .باز او را به دیدن بهار مست بردم. اگر چه نگرانی من از بابت او راحت شد ولی بیمار شدن عسل و دیدن او در آن وضعیت که در حال تب پدر و مادرش را صدا میزد دلم را آتش زده بود و بیشتر نبودن و جای خالی برادرم و زن برادرم را حس کرده بودم. همین مرا بیشتر دلتنگ می کرد و دلم می خواست بیشتر بروم سر خاکشان و به خاطر آنها بیشتر با پگاه درد دل کنم.برای همین جمعه ها با عسل میرفتم سر خاک .دلم می خواست تنها باشم و بیشتر به خودم و آینده ی برادرزاده ی کوچکم فکر کنم .مریض شدنش مرا به فکر برده بود. بچه واقعا به یک مادر نیاز داشت.کسی که به او مادرانه محبت کند.این درست بود که من و مادرم و خاله لیلی بودیم ولی هیچ کدام از ما نمی توانست جای یک مادر را برای او بگیرد.خاله از وقتی بهار مست را دیده و ماجرای ازدواج و طلاق گرفتنش را شنیده بود و آمدنش به خانه ی ما پیش آمد چون می دانست بهار مست زمانی به من علاقه داشته و علاقه اش را به عسل می دید یک بار پیشنهاد کرد در مورد او فکر کنم. شاید فکر می کرد من هم نسبت به او احساسی دارم.اما اینطور نبود.من هنوز هم هیچ احساسی به خواهر دوستم نداشتم.شاید فقط همدردی و همدلی و نه چیز دیگری.من و بهار مست در نظرم هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتیم و دیدارهایمان هم باعث نمیشد حسی به او پیدا کنم.با این حال سردرگم بودم و نمی دانستم چکار کنم.از طرفی روابط خوب بین برادرزاده ام و بهار مست را می دیدم و علاقه و وابستگی بین آن دو تا را می دیدم و از طرفی هم هر چه به قلب خودم رجوع می کردم هیچ حسی که بشود اسمش را علاقه گذاشت نسبت به او در خودم نمیدیدم و پیدا نمی کردم.ولی اگر قرار بود عسل کسی را به عنوان مادرش بپذیرد شاید مجبور میشدم او را به عنوان همسرم انتخاب کنم. این را به دکتر محبی هم گفته بودم اما او مخالف بود و در نظرش وقتی ما هیچ وجه اشتراکی نداشتیم و احساسی از طرف من وجود نداشت نمی توانستیم با هم زندگی کنیم و فقط یک اشتباه دیگر بود.یعنی بعد از ازدواج اولم این میشد اشتباه دومم. او می گفت خوب است که به خواسته ی عسل توجه کنم ولی باید خواسته ها و شرایط خودم را هم در نظر بگیرم. همین بود که سردرگم شده بودم و بیشتر احساس تنهایی می کردم . دلم می خواست با کسی درد دل کنم.با کسی مثل پگاه.
۶ ۰ ۰
به عسل چشم دوخته بودم که کنار قبر پدر و مادرش نشسته بود و عکسهایشان را به عروسکش نشان می داد و برای عروسکش حرف میزد.به او نگاه کردم و آه کشیدم.داشتم فکر می کردم می توانم از بهار مست خواستگاری کنم ولی به فرض که او هم قبول می کرد و عسل هم راضی بود ولی پس خودم چه؟تکلیف دل خودم چه بود؟نه…دلم راضی به این کار نبود…دکتر محبی درست می گفت این کار اشتباه محض بود…نمی توانستم نه…نمی توانستم…. کلافه و ناراحت به قاب عکس خندان پگاه چشم دوختم و گفتم: _ پگاه!تو بگو چیکار کنم؟تو یه راهی پیش روم بذار. و به عسل نگاه کردم: _ من نگران این بچه م.تشنه ی محبت مادره .نمی دونی وقتی یه زن چادری از کنارش رد میشه چه طور بر می گرده و نگاش می کنه.یا وقتی یه زنی بچه شو بغل گرفته یا می بوسه چه جوری نگاش می کنه.من حسرتو توی چشماش و نگاش میبینم. دوباره به پگاه چشم دوختم و با بغض گفتم: _ ولی کاش تو بودی پگاه.کاش بودی. دوباره نگاهم را بعد از چند دقیقه از آن چشمهای خندان و قشنگ عسلی گرفتم . این بار به گنبد آبی امامزاده چشم دوختم و دلم یک طوری شد.نا خودآگاه چشمهایم را بستم و توی دلم خدا را صدا زدم.از او خواستم مرا از این سرگردانی و سردرگمی نجات دهد.بعد هم برخاستم و به سمت امامزاده رفتم.وضو داشتم و دلم هوای این را کرده بود دو رکعت نماز بخوانم.بد جوری هوای این را کرده بودم که با خدا حرف بزنم.به عسل گفتم همانجا بماند و بازیش را بکند.به متولی امامزاده هم که آشنا بود سپردم حواسش به او باشد.و رفتم که نماز بخوانم. وقت نماز خواندن با تمام وجود خدا را صدا زدم.یک حالی شده بودم که برایم عجیب بود.وقتی نماز و زیارتم تمام شد و بیرون آمدم احساس کردم خیلی سبک شده ام.سبک سبک.دیگر دلم گرفته نبود.به عسل نگاه کردم که رفته بود پای درختی و زل زده بود به آن.صدایش زدم: _ عسلی!عمو چیکار می کنی؟ برگشت و به طرفم دوید .بغلش کردم.گفت: _ عمو!اون درخته کنار نداره؟ به درخت نگاه کردم.گفتم:
۶ ۰ ۱
_ چرا ولی هنوز سبز و کوچولون.باید بذاریم بزرگ و قرمز بشن.. پرسید: _ یعنی نمی تونم بخورمشون؟ خندیدم: _ آی شکمو! بعد گفتم: _ نه عزیزم.نمیشه.هنوز مزه ی خوبی ندارن. سپس او را رها کردم و بین قبرستان چشم چرخاندم.زنی کنار قبر پگاه نشسته بود.فکر کردم حتما فامیل یا آشناست..با کنجکاوی به سمتش رفتم.عسل هم دنبالم دوید.وقتی به زن رسیدم دیدم دارد شاخه های دسته گلی را که من روی سنگ گذاشته بودم روی سنگ پخش می کند.نگاهش کردم.و انگار متوجه حضورم شد که سرش را بالا آورد.با دیدن چهره اش فکر کردم چقدر قیافه اش آشناست! او هم با دقت مرا نگاه کرد و بلند شد: _ آقای محمدی! پرسیدم: _ من…شمارو میشناسم؟! گفت: _ من ناهیدم…ناهید احمدی.دوست پگاه. ناهید!دوست پگاه!همان دختری که…دختری که پگاه می گفت از دوران مدرسه دوست و همراهش بوده!همان همکلاسی غرغروی خودمان…ولی چطور شد ککه دیر شناختمش؟!یعنی برای این بود که عوض شده بود؟!بله شاید.آخر دیگر آن دختر تپل نبود. زن جوانی بود لاغر با صورتی کشیده و جذاب.اصلا زمین تا آسمان فرق کرده بود.یادم بود آن وقتها نامزد داشت حتما حالا ازدواج کرده و شاید بچه ای هم داشت.یادم بود چادری نبود ولی حالا چهره ی سفیدش را سیاهی چادر قاب گرفته بود.ولی…ولی من چرا داشتم به جذابیت او فکر می کردم؟!نمی فهمیدم! خیلی آرام و متین گفت:
۶ ۰ ۲
_ خیلی وقته ندیدمتون.حالتون چه طوره؟ سرم را پایین انداختم: _ بله منم مدت زیادیه شما رو ندیدم.خوبم شما خوب هستین؟ گفت: _ منم خوبم.ممنون. و پرسید: _ ببخشید من می تونم بشینم؟ هول شدم و گفتم: _ بله البته بفرمایین. چادرش را جمع کرد و گفت: _ ممنون.پیاده اومدم و پاهام درد گرفتن. به عسل نگاه کردم.داشت توی محوطه ی امامزاده بازی می کرد.من هم نشستم و بدون اینکه به ناهید نگاه کنم به سنگ قبر پگاه چشم دوختم. ناهید پرسید: _ چقدر گذشته؟ گفتم: _ پنج سال شده.فردا سالگردشه. آه کشید: _ دلم خیلی براش تنگ شده. نگاهش کردم.به قاب عکس زل زده بود.نم اشک را توی چشمهایش دیدم:
۶ ۰ ۳
_ پگاه دوست خیلی خوبی بود. حرفی نزدم.احساس می کردم حرفها و سوالهای زیادی از او دارم.حرفها و سوالهایی که همزمان می خواستم بزنم و بپرسم.خودم هم نمی دانستم چرا. او سکوت کرده بود و دستهای سفید و انگشتهای باریکش را در هم پیچانده بود.اما هیچ حلقه یا انگشتری توی دستش ندیدم.متعجب از این موضوع و کلافه از سکوتی که بینمان بود پرسیدم: _ خیلی وقته اینجا نیومدین؟ جو.اب داد: _ من همیشه پنج شنبه ها میام.ولی این بار استثنا شد.مادرم مریض بود.نتونستم بیام.به جاش امروز اومدم.شما چی؟ جواب دادم: _ من جمعه ها میام.با عسل. و به برادرزاده ام که در حال بازی کردن بود اشاره کردم.ناهید به سمت او چرخید و سوال کرد: _ دخترتونه؟شنیده بودم ازدواج کردین. گفتم: _ نه اون برادرزده مه.دختر یلدا و احسان.من از زنم جدا شدم. دهانش با شنیدن حرفهای من باز ماند و دیدم صورتش را غم گرفت: _ جدا متاسفم.خبر اون اتفاقی رو که برای برادرتون افتاد رو شنیدم.خیلی متاسف شدم.ولی نتونستم برای تسلیت بیام.مادرمو برده بودم بیمارستان.حالش بد بود.واقعا متاسفم. از همدردیش تشکر کردم و او گفت: _ خیلی سخته آدم عزیزی رو از دست بده.مخصوصا پدر و مادرشو. طوری گفت که انگار درک می کرد و همین مرا متعجب کرد.اما او گفت: _ پدر منم دو سال پیش توی خواب سکته کرد و فوت شد.
۶ ۰ ۴
یک لحظه فقط نگاهش کردم اما بعد گفتم: _ من…من واقعا متاسفم.تسلیت میگم. با لبخند محزونی گفت: _ ممنون. و بعد از آهی که کشید ادامه داد: _ نبودنش برای من و مادرم خیلی سخت بود.جای خالیشو کاملا حس می کنیم. پرسیدم: _ ولی شوهرتون…اون حتما…هست و نمیذاره… پوزخندی زد که بیشتر متعجبم کرد: _ من ازدواج نکردم. حیرت زده گفتم: _ ولی شما…شما که نامزد داشتین! خندید.حس کردم خنده اش تلخ است: _ به هم زدیم.پسره خیلی لوس و مامانی بود.بعدشم که پدرم فوت کرد دیگه نخواستم مادرم تنها بمونه و… سکوت کرد.سپس آرام و محجوبانه گفت: _ قید ازدواجو زدم. نگاهم را به زمین دوختم و گفتم: _ من…واقعا متاسفم. گفت: _ زیاد متاسف نباشین.شاید قرار بود این طوری بشه.
۶ ۰ ۵
با کنجکاوی که از خودم بعید می دانستم پرسیدم: _ کار هم می کنین؟ جواب داد: _ توی یه فروشگاه فروشنده م. متعجب پرسیدم: _ چی؟!فروشگاه؟!با اون تحصیلات که… حرفم را قطع کرد و گفت: _ کار پارتی می خواد که من نداشتم.واسه همین مجبور شدم به همین کار بسنده کنم.به هر حال همین که خرج من و مادرم در میاد کافیه.خدا رو شکر. شنیدن حرفهای او برایم عجیب و جالب بود.فکر نمی کردم این همه تغییر کرده باشد!یعنی این همان دختر نق نقویی بود که گاهی با نق زدنهایش حرص پگاه را در می آورد و مرا عصبانی می کرد؟!این دختر جوانی که داشت از زندگیش ابراز رضایت می کرد همان دختر بود؟! گفتم: _ خیلی عوض شدین! متعجب پرسید: _ چی؟! گفتم: _ شما عوض شدین!اون وقتا رو یادتونه؟دانشگاه؟ کمی فکر کرد .گونه هایش کمی سرخ شد و با خنده ی کوتاهی گفت: _ بله یادمه.مرتب سر هر چیز کوچیکی غر میزدم.همه از دستم عاصی بودن.استادا بچه ها مسئولای دانشگاه پگاه افسون شما هم که دیگه… ادامه نداد اما خودم جمله اش را ادامه دادم:
۶ ۰ ۶
_ اما من که خدای شیطنت بودم تلافی این غرغر کردناتونو در می آوردم. گفت: _ دقیقا.تا من می خواستم شروع کنم به نق زدن و اعتراض سر کلاس شما شروع می کردین الکی از استاد سوال کردن و یه بحث الکی راه انداختن و حرفای بی ربط زدن و شلوغ کردن که فقط من حرف نزنم. پرسیدم: _ شما منظورمو می فهمیدین؟ با همان خنده ی کوتاه و محجوبانه اش که به دلم می نشست جواب داد: _ کی بود که نفهمه؟کل کلاس می فهمیدن.حتی استاد.منم اگه نمی فهمیدم پگاه متوجهم می کرد.یه بارم بهم گفت نق زدنام عصبانیتون می کنه. بعد پرسید: _ یادتونه یه بار با یه عده از دوستاتون یه دونه مار گرفته بودین انداخته بودینش توی یه گونی. سرم را تکان دادم.یادم بود.دانشگاه را توی بیابانهای اطراف ساخته بودند و ما از همان دور و بر یک مار پیدا کرده بودیم.از آن مارهای بی خطر بود. گفتم: _ می خواستیم دخترارو بترسونیم.همه هم ترسیدن.ولی… حرفم را خوردم.خودش فهمید چه می خواهم بگویم و با صدایی لرزان گفت: _ پگاه نترسید.دم مارو گرفت انداختش دور. و نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: _ چه بلاهایی سر ما می آوردین! دو نفری نشسته بودیم و گذشته را مرور می کردیم و گاهی می خندیدیم و گاهی با یاد آوری خاطره ای ناراحت میشدیم و سکوت می کردیم.
۶ ۰ ۷
حواسمان نبود که زمان دارد می گذرد و بالاخره وقتی عسل دوید طرف من و گفت: _ عمو!عمو!من گشنمه. فهمیدیم دو سه ساعتی را نشسته ایم به حرف زدن و این برای من تعجب آور بود.من که هنوز از دختر جماعت تا جایی که امکان داشت دوری می کردم نشسته بودم و با دختری حرف میزدم و می خندیدم! ناهید در حالیکه بلند میشد از کیفش یک ویفر شکلاتی بیرون آورد و به طرف عسل گرفت: _ بیا عزیزم.من همینو دارم.میدمش به تو. اما عسل دستهایش را پشتش قایم کرد و گفت: _ عمو گفته از غریبه ها چیزی نگیرم. ناهید لبخند زد و گفت: _ ولی من که غریبه نیستم.خاله م. عسل جواب داد: _ من خاله دارم.خاله بهار و خاله لیلی. خطاب به عسل گفتم: _ خب به این خانومم بگو خاله. عسل به من نگاه کرد.با رضایت سرم را تکان دادم.با تردید دستش را جلو برد و ویفر را گرفت. ناهید با لبخند گفت: _ آفرین دختر خوب. و دستی به چانه ی عسل کشید.بعد هم گفت: _ خب دیگه با اجازه تون من باید برم.مادرم خونه تنهاست. گفتم:
۶ ۰ ۸
_ خوشحال شدم از دیدنتون. باز لبخند زد و بعد هم از من و عسل خداحافظی کرد و رفت. در حالیکه دستم را روی شانه ی عسل می گذاشتم رفتنش را نگاه کردم. بخش دوم حالم داشت بهتر میشد.کابوسهایم کمتر شده بودند.وجود عسل و البته کیوان و دکتر محبی و دکتر مهرزاد که همه جوره مواظبم بودند باعثش بود و هر چقدر به موعد مرخص شدنم نزدیکتر میشدم علاقه ای که فکر می کردم در من نسبت به کیوان از بین رفته بر می گشت.می دیدم بیشتر با من حرف میزند و رفتارش بهتر شده و فکر می کردم حتما او هم احساسی به من پیدا کرده. همسر سابقش را در خانه اش دیده بودم و کمی حسادتم تحریک شده بود اما مطمئن بودم کیوان علاقه ای به او ندارد.پس چه اشکالی داشت که …من به او فکر کنم؟به کیوان… ولی گاهی هم میشد که با تردید به این علاقه نگاه کنم و خودم را در دل مسخره کنم.من زن مطلقه ای که در آسایشگاه زندگی می کردم و عشق؟این موضوع گاهی آنقدر در نظرم خنده دار بود که سعی می کردم به آن فکر نکنم.ولی نمی توانستم خودم را فریب بدهم.من کیوان را دوست داشتم.مطمئن بودم که اینطور است.نمی فهمیدم چه مرگم است می ترسیدم دوباره دیوانه بازی در بیاورم و باز همان آش بشود و همان کاسه و گذشته تکرار شود.دلم می خواست کیوان خوشحال باشد.اما او انگار در خودش بیشتر فرو میرفت و بیشتر میرفت توی فکر و مرا با این رفتارش کنجکاو می کرد…مخصوصا که مدتی بود تا من و عسل سرگرم بازی میشدیم میرفت به دفتر دکتر محبی و شاید مدتی طولانی با او حرف میزد. یک بار هم پنج شنبه که شد و طبق معمول منتظر او و عسل بودم نیامد و تلفنی عذرخواهی کرد .همین مرا بیشتر متعجب و کنجکاو کرد.خیلی دلم می خواست دلیل رفتارش را بدانم دکتر هم انگار می دانست ولی چیزی در این مورد بروز نمی داد .این بود که تصمیم گرفتم از زیر زبان عسل بکشم و بفهمم چه خبر است. _ توپو بنداز. یکی از هم اتاقیهای من که زن جوان و چاق و ساکتی بود و افسردگی داشت خطاب به عسل این را گفت.عسل توپ را برایش فرستاد.من روی نیم کتی نشسته و مشغول تماشای بازی بقیه بودم.عسل هم آمد کنار من نشست.نگاهش کردم و رو.ی موهایش دست کشیدم: _ خسته شدی؟ _اوهوم.
۶ ۰ ۹
فکر کردم شاید حالا وقتش است سوالم را بپرسم.آرام گفتم: _ عسل! پاهایش را تکان داد و گفت: _ بله! پرسیدم: _ چرا اون روز نیومدین پیش من؟ پرسید: _ کدوم روز؟ _ همون روز که یه عالمه شکلات واسه ت خریده بودم ولی نیومدی دادمشون بچه ها خوردنشون. جواب داد: _ رفتیم پیش مامان و بابام. منظورش این بود که رفته بودند سر خاک. گفتم: _ ولی شماها که همیشه جمعه ها میرفتین! جواب داد: _ آخه خاله ناهید هم اون موقع می خواست بیاد. متعجب و حیران پرسیدم: _ خاله ناهید! از جایش بلند شد و مقابلم ایستاد: _ بله.عمو میگه خاله ناهید دوست خاله پگاهه.
۶ ۱ ۰
ناهید؟!ناهید؟!این دیگر از کجا پیدایش شده بود؟!نمی فهمیدم چرا و برای چه کیوان همان وقت باید برود که آن زن آنجا بود!حس زنانه ام می گفت خبری است. به عسل نگاه کردم و پرسیدم: _ اونجا وقتی خاله ناهید هست چیکار می کنین؟ عسل جواب داد: _ من بازی میکنم.ولی عمو کیوان و خاله ناهید همه ش با هم حرف میزنن و خاله یه عالمه خوراکی برام میاره. با هم حرف میزنند؟!یعنی..یعنی..ممکن بود کیوان…ولی پس من…من…احساسم به او تغییری نکرده بود.بعنی امکان داشت او بخواهد…نفسم بند آمد.حس کردم دارد به آن زن که هنوز او را ندیده بودم و نمیشناختم حسودیم شده.دستم را روی قلبم گذاشتم و به نفسهای نامنظم خودم گوش سپردم.یعنی چه؟!چرا…چرا من…اینطوری میشدم…یعنی دوباره داشت به سرم میزد؟! بخش سوم طلاهایم را فروختم.پولهایی را که پس انداز کرده بودم با آنها جمع کردم.اما باز هم فایده ای نداشت.توی این مدت تمام فکر و ذکرم شده بود همین.به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم حتی به بهار مست که فهمیده بودم کیوان برای دیدنش به آسایشگاه میرود.جور نمیشد…پنجاه میلیون…من هرگز نمیتوانستم این همه پول جور کنم و به ابراهیم بدهم.نمیشد.پس باید در این مورد با او حرف میزدم.یک شماره به من داده بود که وقتی پول را آماده کردم خبرش کنم. شماره ی ابراهیم را که گرفتم نگران بودم و خدا خدا می کردم قبول کند.چند بار که بوق زد بالاخره صدایش از آن سوی خط شنیده شد: _ الو بنال بینم کی هستی؟ جواب دادم: _ الو سلام منم سمیرا. گفت: _ به سمیرا خانوم!شمایی؟!چی شد پول آماده ست؟چقدر زود!هنوز شیش ماه نشده ها! گفتم:
۶ ۱ ۱
_ نه راستش… حرفم را قطع کرد: _ چی؟!نه؟!پس واسه چی زنگ زدی؟مرض داشتی زنگ زدی؟!مرگت چی بود که… گفتم: _ گوش کن من نمی تونم اون مقدار که خواستی برات جور کنم. صدای دادش بلند شد و دلم را لرزاند: _ چی؟! چه غلطی کردی؟! گفتم: _ ببین من…من فقط تونستم با پول طلاهام و پس اندازم هفده میلیون واسه ت جمع کنم.این تموم اون چیزیه که می تونستم… حرفم را قطع کرد: _ چی؟!فقط همین؟!زنگ زدی بگی فقط تونستی همینو واسه م آماده کنی؟ گفتم: _ به خدا ندارم. با لحن تندی گفت: _ خفه شو.پس اون پسره توی این مدت چه غلطی کرده؟چرا مهریه تو بهت نداده؟ گفتم: _ خواهش میکنم پای اونو وسط نکش.این قضیه بین من و توه. داد زد: _ اتفاقا طرف حساب من اونه.واسه چی مهریه ی خواهرمو بهش نداده؟فکر کرده شهر هرته؟
۶ ۱ ۲
گفتم: _ ابی… باز داد زد: _ ابی و درد .ابی و کوفت. ابی و مرض. بعد تهدید کنان گفت: _ گوش کن من پولمو می خوام این چیزا هم حالیم نیست.حالا که تو عرضه نداری ازش بگیری من خودم میرم میگیرم. از شنیدن حرفش ناخودآگاه جیغ کوتاهی از گلویم خارج شد: _ نه… و با التماس گفتم: _ ابی!اب!یتو رو خدا سراغ اون نرو.ابی! اما او تماس را قطع کرده بود.با ترس و وحشت به گوشی توی دستم نگاه کردم و خودم را روی کاناپه ی توی سالن انداختم. اما خیلی در آن حالت نماندم و سریع گوشی را برداشتم تا کیوان را خبر کنم.ولی گوشیش خط نمی داد.کجا بود؟!چرا گوشی لعنتی خط نمی داد؟!…احساس بدی داشتم و نگرانش بودم.دوباره شماره گرفتم: _ مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا… با حالتی عصبی گوشی را انداختم یک طرف. فصل پنجاه و سوم بخش اول تقریبا پنج ماه از اولین ملاقاتم با ناهید می گذشت. پنج ماهی که حس تازه ای در من به وجود آمده بود . .نمی توانستم این حس جدید را که داشتم پیدا می کردم و با هر بار ملاقات با او بیشتر میشد نادیده بگیرم.این یک حقیقت بود که نمیشد انکارش کنم.زمان گذشته بود.ماهها از پی هم رفته بو.دند.و هر چه بیشتر می گذشت ناهید مرا
۶ ۱ ۳
بیشتر به فکر فرو میبرد و بیشتر در ذهنم و در قلبم جا می گرفت. حتی برای اینکه از احساسم مطمئن شوم بدون اینکه دلیلش را بگویم از او خواسته بودم همدیگر را بیشتر ببینیم و او هم اگر چه از این در خواست من تعجب کرده بود اما قبول کرد.ما هر جمعه همدیگر را می دیدیم و دو نفری می نشستیم مدتها حرف میزدیم.از همه چیز حرف میزدیم.از خاطرات دوران دانشگاه از زندگیمان کار و هر بحثی که می توانست پیش بیاید. ناهید حتی تمام سعیش را کرد فرصتی به دست بیاورد خودش را به مراسم سالگرد برادرم و یلدا و پدرم که فروردین ماه بود برساندو البته موفق هم شد.اوایل نمی دانستم روی احساس خودم چه اسمی بگذارم و حتی وقتی به دوست داشتن او فکر می کردم خودم را سرزنش می کردم که پگاه را فراموش کرده ام.ولی بعد کم کم از تردید بیرون آمدم و توانستم مطمئن شوم که این حس یک نوع احساس دلبستگی و دوست داشتن است و بعد از مدتی هم به این نتیجه رسیدم بهتر است این دوست داشتن به ازدواج ختم شود.چون می دیدم هر دویمان اشتراکات و افکاری مثل هم داریم.بعد هم سعی کرده بودم با ناهید و شخصیتش بیشتر آشنا شوم.از شخصیت محجوب نکته پرداز شوخ و آرامش خوشم می آمد.از اینکه توانسته بود روی پای خودش بایستد و زندگی خودش و مادرش را بچرخاند و از اینکه در همه حال عقایدش را بیان می کرد حتی اگر باعث ناراحتی یا مخالفت طرف مقابلش میشد خوشم می آمد.شخصیت مستقلی داشت.رفتارش هم با عسل صمیمانه بود.می گفت او را یاد پگاه می اندازد.او هم مثل من هنوز پگاه را فراموش نکرده بود. ولی باید قبل از هر تصمیمی و فکری نظر عسل را در این مورد می پرسیدم.در این مدت البته با دکتر محبی راجع به موضوع حرف زده بودم و در مورد احساسی که هر روز قویتر میشد با او صحبت کرده بو.دم . او هم راهنماییم کرده بود و خواسته بود در این مورد کاملا با فکر و دقت پیش بروم و حالا مدتی میشد داشتم کاملا داشتم به این قضیه فکر می کردم و در ضمن نگران این مسئله هم بودم که ناهید درخواست مرا برای ازدواج رد کند.من مردی بودم که یک بار ازدواج کرده و جدا شده بودم.با مادری پیر و دختر بچه ای که به توجه و محبت و مراقبت نیاز داشت.اما او دختر جوانی بود که تجربه ای از زندگی مشترک نداشت.پس اگر پیشنهادم را قبول نمی کرد باید کاملا به او حق می دادم.به هر حال تصمیم گرفته بودم با عسل هم صحبت کنم و نظر او را بدانم. و بالاخره هم یک شب که مادرم خانه ی خاله لیلیرفته بود .همین کار را هم کردم. من و عسل خانه مانده بودیم و باید میرفتیم دنبال مادر.اما هنوز دو ساعتی مانده بود.نشسته بودم و داشتم فکر می کردم.عسل هم کمی آنطرف تر نشسته بود روی زمین و عکسهای یکی از کتابهایش را نگاه می کرد.با خودم فکر کردم حالا نوبت اوست و باید نظرش را بپرسم.صدایش زدم: _ عسلی! دست از ورق زدن کتابش کشید.موهایش را از روی صورتش کنار زد و نگاهم کرد.گفتم: _ بیا بشین اینجا ببینم. بلند شد.کتابش را بغل کرد و آمد مقابلم نشست.
۶ ۱ ۴
پرسیدم: _ چیکار داشتی می کردی؟ گفت: _ داشتم کتاب می خوندم. با لبخند گفتم: _ آفرین. بعد گفتم: _ عسل! باز چشمهایش را به من دوخت.پرسیدم: _ یه چیزی بپرسم جواب عمو رو میدی؟ گفت: _ چی؟ پرسیدم: _ تو خاله ناهیدو دوست داری؟ کمی فکر کرد و گفغت: _ آره. پرسیدم: _ دوست داری بیاد خونه ی ما زندگی کنه؟ از روی مبل بلند شد آمد کنار پایم نشست. روی دست کشیدم .گفت:
۶ ۱ ۵
_ آره.ولی دوست دارم خاله بهارم بیاد پیشمون. خنده ام گرفت.عجب بچه ی فرصت طلبی بود!از هر فرصتی برای بودن با بهار مست می خواست استفاده کند. پرسیدم: _ اگه من دوست داشته باشم فقط خاله ناهید بیاد با ما زندگی کنه چی؟ پرسید: _ یعنی تو خاله بهارو دوست نداری؟ جواب دادم: _ چرا ولی اون نمی تونه با ما زندگی کنه. پرسید: _ چرا؟! گفتم: _ چون اذیت میشه. باز پرسید: _ چرا اذیت میشه؟ گفتم: _ آخه زندگی ما با زندگی اون خیلی فرق داره. پرسید: _ یعنی چی؟! جواب دادم: _ وقتی بزرگ شدی خودت می فهمی یعنی چی؟
۶ ۱ ۶
پرسید: _ یعنی تو می خوای با خاله ناهید عروسی کنی؟ جا خوردم و متعجب پرسیدم: _ تو از کجا فهمیدی؟ بلند شد و مقابلم ایستاد: _ خاله بهار گفت. ابرو بالا انداختم.بهار مست؟!یعنی او می دانست؟!ولی از کجا ؟!چطور؟!نکند دکتر چیزی به او گفته بود!حیرت زده پرسیدم: _ خاله بهار از کجا می دونست؟ معصومانه نگاهم کرد و گفت: _ من بهش گفتم . پرسیدم: _ تو ؟!چی بهش گفتی؟! جواب داد: _ گفتم تو و خاله ناهید با هم خیلی دوستین. با کنجکاوی پرسیدم: _ و اون چی گفت؟ جواب داد: _ اونم گفت شما دو تا می خواین با هم عروسی کنین و من باید دختر خوبی باشم . به حرف تو و خاله ناهید گوش کنم.
۶ ۱ ۷
ناباورانه به عسل نگاه کردم.یعنی واقعا بهار مست این طور گفته بود؟!برایم عجیب و جالب بود که بهار مست چنین چیزی گفته باشد.نمی دانستم در آن لحظه چه عکس العملی نشان بدهم فقط از عسل پرسیدم: _ خب حالا خاله ناهید می تونه بیاد پیش ما؟ جواب داد: _ باشه ولی اول باید منو ببری شهر بازی. پرسیدم: _ الان؟ سرش را تکان داد. گفتم: _ باشه بریم.ولی از اون ورم باید بریم دنبال مامانی. بلند شدم.هر دو آماده ی بیرون رفتن بودیم و نیازی به حاضر شدن دوباره نبود. او را شهر بازی بردم که حسابی بازی کرد و خوش گذراند. اما تمام مدت احساس می کردم کسی ما را زیر نظر دارد و دلم شور افتاده بود.حتی وقتی از خانه بیرون آمدیم حس کردم راننده ی موتورسیکلتی که در تاریکی خیابان توقف کرده حواسش را جمع ما کرده. بعد از بازی عسل که حسابی خوش گذرانده و گونه هایش گل انداخته بود از من بستنی خواست: _ عمو من بستنی می خوام. گفتم: _ عزیزم دیره باید بریم دنبال مامانی. گفت: _ عمو! و من دلم نیامد به او نه بگویم.با خنده گفتم:
۶ ۱ ۸
_ باشه.ولی بستنی رو که خوردی میریم دنبال مامانی.خب؟ سرش را تکان داد: _ خب. شهر بازی شلوغ بود و جای سوزن انداختن هم نبود.عسل را بغل کردم و با خودم بردم.اما وقت بستنی خریدن او را زمین گذاشتم و حواسم رفت سمت به خریدن بستنی .ولی همین که برگشتم دیدم نیست. اطراف را نگاه کردم و صدایش زدم: _ عسل! اما نبود.ترس تمام وجودم را فراگرفت. لای جمعیت گشتم اما خبری از بچه نبود.دلم ریخت.حس کردم یک اتفاقی قرار است بیفتد باز هم صدایش زدم و از چند نفر پرسیدم ولی نتوانستم پیدایش کنم. صدای خنده ها و جیغ و داد شاد بچه ها و بزگترها در هم آمیخته بود. اطراف را گشتم اما پیدایش نکردم.اعصابم کاملا به هم ریخته بو.د.هر چه بیشتر میگشتم کمتر پیدا می کردم.خدایا پس این بچه کجا بود؟!هزار فکر و خیال به سرم زده بود و می ترسیدم بلایی سرش بیاید. حتی فکر اینکه بلایی سر عسل بیاید دیوانه ام می کرد.بغض وحشتناکی توی گلویم گیر کرده بود تقریبا نیم ساعت گذشت و من خسته عصبی و کلافه وقتی از جست و جو نا امید شدم تصمیم گرفتم بروم و از اطلاعات پارک کمک بگیرم.در حین رفتن به آن سمت دور و برم را با دقت نگاه می کردم و به هر دختر کوچولویی که میدیدم زل میزدم شاید او را پیدا کنم اما نبود..بخش اطلاعات پارک را پیدا کردم ولی قبل از اینکه بروم و از آنها کمک بخواهم لرزش گوشیم را توی جیبم حس کردم.آن را بیرون آوردم و به صفحه اش زل زدم.شماره ناشناس بود.با تردید جواب دادم: _ الو… صدای آشنایی از آن سوی خط گفت: _ الو مهندس خودتی؟ گم شدن عسل باعث شده بود تمام تمرکزم به هم بریزد و نتوانم تشخیص دهم این صدا صدای چه کسی می تواند باشد.پرسیدم: _ شما؟
۶ ۱ ۹
خندید. بد جوری هم خندید: _ ابراهیمم نشناختی؟ فقط همین را کم داشتم.من که از گم شدن برادرزاده ام عصبانی بودم با شناختن صاحب صدا عصبانیتر شدم و گفتم: _ چیه؟چه مرگته؟تو… اما او حرفم را قطع کرد و گفت: _ صبر کن صبر کن داداش یواش چه خبرته؟.گوش کن ببین چی بهت میگم.اون بچه ای که الان گم شده و داری دنبالش می گردی پیش منه… با شنیدن حرفش ناگهان از کوره در رفتم و داد زدم: _ چی؟!تو چه غلطی کردی ؟! گفت: _ بچه پیش منه.باهات دو کلمه حرف دارم.میای پل سیاه اونجا حرفامونو میزنیم و تو هم بچه رو میبینی خیالت بابتش راحت میشه.حالش خوبه. _ عسل کجاست؟چی به سرش آوردی لعنتی؟! گفت: _ گفتم که نترس حالش خوبه.می خوای ببینیش بیا روی پل. کنترلم را از دست دادم و تهدید کنان گفتم: _ گوش کن چی بهت می گم عوضی وای به حالت اگه فقط یه مو فقط یه مو از سر بچه کم بشه.اون وقت بلایی به سرت میارم که تا عمر داری یادت نره. اما او تماس را قطع کرد.داد کشیدم: _ الو.. الو… الو.
۶ ۲ ۰
آنقدر عصبانی بودم که اگر ابراهیم همان لحظه دستم می افتاد حتما بلایی سرش می آوردم.از شهر بازی با حالی آشفته بیرون زدم.تاکسی گرفتم و رفتم همانجایی که گفته بود.وقتی رسیدم یک ساعتی از نیمه شب گذشته بود و کسی را روی پل ندیدم.تنها چیزی که بود یک موتور سیکلت که گوشه ای پارک شده بود.اطرافم را خوب نگاه کردم.اما هیچ چیز و هیچ کس نبود.حالم هر لحظه بدتر و بدتر میشد اما بالاخره بعد از چند دقیقه دیدم دارد می آید.دستش را گذاشته بود روی شانه ی عسل و داشت می آمد. با دیدن برادرزاده ی کوچولویم طاقت نیاوردم و خواستم به طرفش بروم: _ عسل! اما او گفت: _ جلو نیا همونجا که هستی بمون. گفتم: _ بذار بچه بره. خندید: _ نمیشه که…من حالا حالا ها با این بچه کار دارم. به چشمهای ترسیده ی عسل نگاه کردم. دلم داشت از سینه بیرون می پرید.نفسم به زحمت بالا می آمد.نمی توانستم ترس و ناراحتی را توی آن چشمها ببینم.ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم: _ مگه تو نمی خوای با من حرف بزنی پس بذار عسل بره. باز هم خندید: _ چرا ولی اینجوری هم میشه حرف زد. گفتم: _ یعنی تو اونقدر مرد نیستی که بیای رو به روی خودم وایسی و حرفتو بزنی و پشت یه بچه قایم میشی؟ لبخند روی لبش پر رنگتر شد.عسل را رها کرد و به طرفم آمد.عسل خواست به طرفم بدود که او با لحنی غیظ آلود مانعش شد:
۶ ۲ ۱
_ همونجا که هستی بمون بچه.از جات جم نخور. عسل به من نگاه کرد.به او گقتم:
_ عسلی !عمو کنار وایسا.
ابراهیم و من به طرف هم رفتیم و همین که به همدیگر رسیدیم با خشم پرسیدم:
_ خب؟
در ظاهر آرام بودم ولی داشتم از عصبانیت می ترکیدم.
پرسید:
_ می دونی شرط برگردوندن اون بچه چیه؟
فقط نگاهش کردم و جواب ندادم.
گفت:
_ باشه تو نگو من خودم میگم.
و با انگشت اشاره اش فهماند که پول می خواهد.
۶ ۲ ۲
ابروهایم را در هم کشیدم:
_ چه پولی؟گفته بودم باج بده نیستم.نگفته بودم؟
صورتش را کمی نزدیکتر آورد و گفت:
_ مهریه ی خواهرمو می خوام.
توی چپشمهایش زل زدم و گفتم:
_ من مهریه ی خواهرتو به خودش میدم نه به تو.
یک لحظه ایستاد.سرش را کمی چرخاند.دستی به موهایش کشید و ناگهان یقه ام را گرفت و تند گفت:
_ ببین آقا مهندس!دیگه خیلی داری پررو میشی.هر چی من هیچی بهت نمی گم و به روت می خندم تو بدتر می خوای با آبروی خونواده ی ما بازی کنی؟من پول می خوانم اونم مهریه ی خواهرمو که با نامردی طلاقش دادی.اگه هم بخوای دبه در بیاری و ندی اون وقت بد میبینی.
مچ یک دستش را که یقه ام را گرفته بود توی دستم گرفتم و در حالیکه سعی می کردم او را از خودم جدا کنم گفتم:
_ اگه فکر کردی از تهدیدت می ترسم کور خوندی چون من بهت باج نمیدم.مهریه ی خواهرتم واسه خودشه نه توی الدنگ مفت خور.
۶ ۲ ۳
در همین هنگام صدای عسل را شنیدم :
_ عمو.!
در حالیکه مچ دست ابراهیم را هنوز توی دستم گرفته بودم به برادرزاده ام که با چشمهای ترسیده نگاهم می کرد چشم دوختم و گفتم:
_ عسل برو عمو…بدو از اینجا برو.برو اونور وایسا.
عسل کمی عقب رفت خطاب به او دوباره گفتم:
_ برو…
اما ابراهیم سرش داد کشید:
_ کجا؟
و من قبل از اینکه او بخواهد به طرف برادرزاده ی کوچولویم برگردد جلویش را گرفتم و در یک لحظه با هم درگیر شدیم .زورش به من نمیرسید و سعی می کرد فقط هلم بدهد اما من که دیگر کاسه ی صبرم لبریز شده بود او را به نرده ها چسباندم و چند بار با مشت و لگد حالش راجا آوردم.اما ناگهان نفهمیدم چه طور شد که احساس سوزشی کردم و حس کردم چیزی توی شکمم فرو رفته و دوباره و دوباره و… از درد اشک توی چشمهایم جمع شد. ناباورانه به ابراهیم نگاه کردم و هل داده شدم سمت نرده های پل.گوشیم که هنوز توی دستم بود از دستم رها شد.صدای برخوردش با زمین را شنیدم.و صدای لرزان عسل را که صدایم زد:
۶ ۲ ۴
_ عمو!
چشمهایم یک لحظه بسته شد و شنیدم:
_ پول که آماده شد بچه رو بر می گردونم.
دوباره چشمهایم را باز کردم.ابراهیم دوید و عسل را برداشت.دو تا چشم عسلی دختر کوچولو هنوز به من بود و آماده ی گریه کردن و در همان حال تقلا می کرد:
_ ولم کن…ولم کن…من نمی خوام بیام..من می خوام پیش عمو کیوان باشم.می خوام برم.
ابراهیم رفت سوار موتورش شد که همانجا بود .سرم گیج رفت و پلکهایم دوباره بسته شدند.صدای موتور دور و دورتر شد.یک لحظه تعادلم را از دست دادم.اما دستم را به نرده ها گرفتم و با هر زحمتی بود بلند شدم.هیچ کس روی پل نبود و اگر ماشینی عبور می کرد توقف نمی کرد. هر طور بود و با وجود دردی که داشتم راه افتادم. یک دستم را روی شکمم گذاشته بودم و با دست دیگرم نرده های فلزی پل را گرفته بودم.روی پل کسی نبود که کمکم کند.با قدمهایی سست و لرزان راه میرفتم و گاهی نگاهی به شکمم می انداختم و انگشتهایم که خون از لای آنها بیرون میزد و با دیدن خون هر لحظه درد و سوزش بیشتری را در شکمم حس می کردم.دهانم خشک شده بود و به شدت احساس تشنگی می کردم.دیدم هر لحظه تار و تارتر میشد و دیگر به زحمت جلوی خودم را می دیدم.ولی باید…باید…خودم را میرساندم…باید عسل را پیدا می کردم…عسل…دیگر نتوانستم سر پا بمانم و با زانو روی زمین افتادم.چشمهایم بسته شد و احساس کردم کسی از راه دور…خیلی دور…صدایم میزند… بخش دوم توی ماشین روی صندلی کنار برادرم نشسسته و پلکهایم را روی هم گذاشته بودم. داشتم به چند ساعت قبل و وقتی که آسایشگاه را ترک می کردم و مرخص میشدم فکر می کردم.بابک آمده بود دنبالم که برم گرداند خانه.لحظه ی سختی بود.خداحافظی با کسانی که به آنها وابسته شده بودم برایم خیلی سخت بود.اما به هر حال باید میرفتم.وقت خداحافظی دکتر محبی مرا کنار کشبده بود و علاوه بر اینکه از من خواست تماسم را با او قطع نکنم در مورد پدرم نیز حرفهایی زده بود که با به خاطر آوردن آن حرفها هر لحظه بغض می کردم و چشمهایم پر از آب میشد.اما بیشتر
۶ ۲ ۵
از آن اجازه ی پیشروی نمی دادم.دکتر محبی گفته بود پدرم چند بار با آسایشگاه تماس گرفته و تلفنی حالم را پرسیده و حتی چند باری هم شخصا به آنجا آمده و خواسته فقط اجازه دهند از دور مرا ببیند.همین باعث شده بود در مورد پدرم فکر کنم.او آدم بدی نبود و بد اخلاق هم نبود .در واقعا مهربانترین مردی بود که در عمرم دیده بودم و همین مرا از او دلگیر کرده بود که با وجود مهربانی و محبتش با زندگی من اینطور بازی کرد.ولی از طرفی هم حرفهای دکتر برایم تلنگری شده بودند.می دانستم مادرم …بهرام… بابک هیچ کدامشان گناهی نداشتند. این را خوب می دانستم. اوایل نمی توانستم و نمی خواستم آنها را ببخشم اما همان ندیدن ها و حرفهای دکتر مرا قانع کرده بود که واقع بینانه تر به موضوع نگاه کنم.بله او درست می گفت اگر درست قضاوت می کردم و درست نگاه می کردم هیچ کدامشان گناهی نداشتند اما پدرم…نمی دانستم وقتی به خانه میرسم با او چطور رو به رو شوم و چطور رفتار کنم. بعد از خداحافظی و مرخص شدنم بابک پیشنهاد کرده بود با هم برویم بیرون شام بخوریم.دو نفری.مثل قدیمها.همین یاد آوری گذشته باعث شد دوباره بغض کنم.با هم رفتیم یک رستوران و شام خوردیم.او در مورد پانیذ برایم گفت که عروسیشان را به خاطر او عقب انداخته بود و در مورد خاطرات قدیمی که هنوز کهنه نشده بودند حرف زد.من این وسط فقط گوش می دادم و حرف نمیزدم.آن شب برادرم مرا برد که کمی تفریح و گردش کنیم و تمام سعیش را کرد که به من خوش بگذرد و حال و هوایم عوض شود. اما من هر چقدر به وقت برگشتمان به خانه نزدیکتر میشدیم بر اضطرابم افزوده میشد.بابک به من گفت که مادر با پدر از وقتی مرا مجبور به ازدواج با همایون کرده سرسنگین شده و فضای خانه سرد است.گفت که وقتی رفته اند خواستگاری پانیذ هم بینشان اوضاع همان بوده.با هم حرف نمیزده اند و مادر حتی پدر را نگاه هم نمی کرده.حرفهای بابک را که میشنیدم حس می کردم دلم برای پدر سوخته و باز هم گلویم گرفت.می توانستم او را ببخشم و همه چیز را فراموش کنم اما به زمان نیاز داشتم و تنهایی.زمان برای بیشتر فکر کردن. کنار بابک نشسته و چشمهایم را بسته بودم.حالا دیگر داشتیم بر می گشتیم خانه.یک لحظه چشم باز کردم و بیرون را نگاه کردم.یک موتور سوار با سرعت از کنارمان رد شد که بچه ای را بغل گرفته بود.با خودم فکر کردم چه کار خطرناکی! در خیابانها هنوز رفت و آمد بود اما نه آنقدر.چراغها روشن بودند و نورشان توی شیشه های مغازه ها و ماشینها انعکاس زیا و خاصی داشت.شب بهاری خوبی بود.نسیم ملایم و خنکی می وزید.کمی روی صندلی جا به جا شدم و به صدای زنگ گوشی بابک گوش سپردم: _ الو. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _ موقع رانندگی با گوشی حرف نزن. این می توانست زمینه ی آشتی ما باشد.
۶ ۲ ۶
اما او اعتنایی به حرف من نکرد و پرسید: _ ببخشید شما؟گوشی رفیق من دستتون چیکار می کنه؟ _… توجهم به این حرفش جلب شد و سرم را به سمتش چرخاندم اما او ناگهان زد روی تنرمز و داد کشید: _ چی؟! از کارش دلم ریخت و به صندلی چسبیدم. او پرسید: _ کجا؟چطور؟!کی ؟!آخه… بابک حسابی مشخص بود گیج شده و به هم ریخته: _ بله بله من دوستشم. _ … _ الان…الان…کدوم بیمارستان؟ صدایش لرزید: _ باشه باشه من الان خودمو میرسونم.
تماس را که قطع کرد دل توی دلم نبود که بپرسم کی بود و پرسیدم:
_ کی بود؟ در حالیکه ماشین را با عجله راه می انداخت با حالتی عصبی گفت: _ کیوان چاقو خورده.
۶ ۲ ۷
این را که شنیدم دلم آشوب شد.دهانم باز ماند.چشمهایم دو دو زدند و پرسیدم: _ چی؟! سریع جواب داد: _ اینی که زنگ زد از بیمارستان زنگ زد گفت روی پل پیداش کردن. پرسیدم: _ تو…تو مطمئنی؟ جواب داد: _ آره بابا شماره ای که بهم زنگ زد شماره ی کیوان بود.طرف می گفت گوشیش شکسته بوده سیمکارتشو در آورده از توی همون اسم منو پیدا کرده زنگ زده… بابک تند تند حرف میزد و متوجه نمیشدم چه می گوید.ماتم برده بود.بدنم قفل کرده بود.قدرت حتی یک ذره حرکت را هم نداشتم.کیوان…کیوان چاقو خورده…آخر برای چه؟!چه کسی می توانست با او خصومت داشته باشد؟! بخش سوم گوشیم را دستم گرفته بودم و داشتم شماره ی ابراهیم را می گرفتم.خواب به چشمم نمی آمد و ترسیده بودم.نگران کیوان بودم.مخصوصا از وقتی که فهمیدم دنبال زن دایی هم نیامده . نه تلفن خانه را جواب می داد و نه گوشی خودش را.حتم داشتم اتفاقی برای او و عسل افتاده و حتما ابراهیم می دانست چه شده.شماره را گرفتم و منتظر ماندم. چند تا بوق که زد بالاخره صدایش را شنیدم: _ بنال. گفتم: _ ابراهیم!کیوان و عسل کجان؟ جواب داد: _ من چه می دونم چرا از من می پرسی؟ گفتم:
۶ ۲ ۸
_ از سر شب تا الان هیچ خبری ازشون نشده هر چی هم زنگ میزنم خونه شون و گوشی کیوان جواب نمیده.شک ندارم پای تو در میونه و می دونی کجان.زود باش حرف بزن بگو. با بی خیالی گفت: _ نترس حال بچه خوبه.الان پیش منه. چشمهایم از ترس و تعجب گرد و گشاد شد: _ چی؟!عسل پیش توئه؟ گفت: _ آره. پرسیدم: _ پیش تو چیکار می کنه؟پس کیوان… گفت: _ اونو دیگه نمی دونم.معلوم نیست کجا رفته بود بچه رو گذاشته بود به حال خودش.بی مسئولیته دیگه وگرنه… حرفش را قطع کردم و پرسیدم: _ ابراهیم کیوان کجاست؟ و او گفت: _ راستی راستی می خوای بدونی؟ گفتم: _ آره می خوام بدونم چه بلایی سرش آوردی. گفت: _ باشه هر وقت پولی رو که می خوام جور کردی بهت میگم.
۶ ۲ ۹
فکری به سرم زد و به دروغ گفتم: _ پول آماده ست. نمسخر آمیز پرسید: _ تو که گفتی نداری پس از کجا آوردی؟ گفتم: _ دروغ گفتم من نصف مهریه مو از کیوان گرفته بودم. خندید: _ ای ناکس پس تو هم بلدی کلک بزنی؟ پرسیدم: _ پولا کجا بیارم برات؟ آدرس را داد و گفت تنها بیایم.به کسی هم چیزی نگویم.باشه ای گفتم و تماس را قطع کردم.دلم بد جوری شور افتاده بود.مدتی را دور خودم چرخیدم.احساس می کردم فرصت زیادی ندارم.عاقبت هم رفتم کیف بزرگی را که از آن کمتر استفاده می کردم برداشتم و به اطرافم نگاه کردم.دنبال یک چیزی میگشتم که سنگین و محکم باشد.نقشه کشیده بودم هر طور شده جلوی ابراهیم بایستم.فکر می کرد هنوز از او می ترسم. بله همین طور بود اما می خواستم بر این ترس غلبه کنم و به خودم جرات انجام کاری را بدهم که هر چند خطرناک بود ولی برای نجات کیوان و عسل بود.به آشپزخانه رفتم.تخته ی آشپزخانه نظرم را جلب کرد.چوبش قطور و محکم و سنگین بود.آن را برداشتم و بردم توی کیفم گذاشتم.همین خوب بود.کارم شاید به نظر خنده دار میرسید و شبیه فیلمها بود ولی چاره ای نداشتم.زیپ کیف را کشیدم.نفس عمیقی کشیدم.آماده شدم.آژانس خبر کردم.بعد از آپارتمان بیرون آمدم اما موقع بیرون آمدن با لیلی خانم رو به رو شدم.او هم نگران کیوان بود و هر چند دقیقه سری به من میزد تا ببیند خبری نشده. مرا که دید متعجب پرسید: _ کجا این وقت شب؟! گفتم: _ دارم میرم دنبال کیوان و عسل. مدتی فقط نگاهم کرد.بعد پرسید:
۶ ۳ ۰
_ مگه می دونی کجان؟ گفتم: _ فرصت ندارم توضیح بدم لیلی جون تو فقط حواست به زن دایی باشه.بعدا واسه ت میگم… گفت: _ صبر کن ببینم. اما من قبل از اینکه او جلویم را بگیرد ازپله ها پایین دویدم.با آسانسور نرفتم.می گفتند خراب است و نمی خواستم تویش گیر کنم.پله ها را دو تا و یکی طی کردم و تا رسیدم پایین نفسم به شماره افتاده بود.همین که بیرون آمدم ماشین آژانس هم رسید.در حالیکه سوار میشدم آدرس دادم.با شنیدن آدرس متعجب خیره ام شد و پرسید: _ اونجا؟! مطمئنین؟ گفتم: _ بله.فقط تو رو خدا سریع. و شماره ی پلیس را گرفتم . جسته و گریخته همه چیز را تعریف کردم و آدرس را دادم.می دانستم این عاقلانه ترین کاری است که می توانم بکنم. راننده که داشت به حرفهای من گوش می کرد پرسید: _ خانوم!اینا که گفتین جدی بود؟ گفتم: _ بله.خواهشا یه کم سریعتر. گفت: _ چشم. و بر سرعت ماشینش اضافه کرد.وقتی به جایی که ابراهیم آدرس داده بود رسیدیم پیاده شدم.راننده پرسید: _ خانوم!می خواین من بمونم؟
۶ ۳ ۱
دور و برم را نگاه کردم و به راننده که تازه متوجه شده بودم مرد جوانی است با صورتی گرد و سفید چشم و ابروی مشکی سبیلها و موهای سیاه مرتب گفتم: _ براتون دردسر میشه. گفت: _ اشکالی نداره.نمیشه که یه زن جوون تک و تنها توی این تاریکی شب. از حرفهایش حس کردم مصمم به نظر میرسد تنهایم نگذارد.گفتم: _ نمی دونم . و دویدم و خودم را رساندم همان نقطه ای که ابراهیم گفته بود.با خودم فکر کردم فقط همینم مانده بود که دزد و پلیس بازی در بیاورم. واقعا مثل فیلمها شده بود .جایی که آمده بودم نقطه ی پرتی بود . نمی دانستم چه نقطه ای از شهر است.زیر تیر چراغ برق ایستادم که چراغش هی روشن و خاموش میشد و وزوز صدا می کرد.دسته ی کیف را محکم توی دستم فشار دادم و برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.خبری از ماشین آژانس نبود.حتما رفته بود. با احساس اینکه تنها هستم.ترس به جانم افتاد. تنها توی آن شب تاریک و در آن جای خلوت و پرت در حصار درختهایی قدیمی.اما باید ترس را از خودم دور می کردم. همانجا ماندم و برای ابراهیم پیام فرستادم: _ من اومدم.کجایی؟ جواب داد: _ دارم میام. مدت کوتاهی منتظرش ماندم تا بالاخره پیدایش شد.اول یک سیاهی بود که با دیدنش ترسیدم. ولی بعد فهمیدم خودش است و او را شناختم.از پشت عسل را گرفته بود و داشت به سمت من می آمد. نزدیک که شد پرسید: _ آوردی؟ گفتم: _ آره بیا بگیرش.
۶ ۳ ۲
معلوم بود عسل خیلی ترسیده که وقتی ابراهیم رهایش کرد اصلا از جایش تکان نخورد. کیف را به ابراهیم نشان دادم.می دانستم همین که فقط کیف را ببیند همه چیز یادش میرود حتی احتیاط کردن را.او همیشه همین طور بود .پای پول که وسط می آمد چشمش بسته میشد.مخصوصا چشم عقلش.به سمتم آمد.کیف را آماده و محکم توی دستم گرفتم.خودم را محکم نشان دادم اما قلبم در حقیقت داشت از جا کنده میشد.عرق کرده بودم و نفسم به شماره افتاده بود.دهانم نیز از شدت ترس و اضطراب خشک شده بود.ابراهیم آمد مقابلم ایستاد.حالا وقتش بود.نفسم را در سینه حبس کردم و با تمام قدرت کیف را کوبیدم توی صورتش که صدای فریادش به آسمان رفت و روی زمین افتاد. از کاری که کرده بودم هل شدم و گیج به دور و برم نگاه کردم و چشمم به عسل که افتاد. خواستم بروم سمتش که ناگهان موهایم از پشت کشیده شدند.جیغ کشیدم و دست ابراهیم را که می خواست جلوی دهانم را بگیرد گاز گرفتم.صدای آخش بلند شد و پرتم کرد روی زمین.درد در تمام تنم پیچید و نفسم را برید.ابراهیم در حالیکه نفس نفس میزد با چشمهایی که از خشم سرخ سرخ شده بودند بالای سرم ایستاد و به من خیره شد.از بینیش خون می آمد: _ حالا دیگه دست روی من بلند می کنی ها؟ خودم را کنار کشیدم دنبال چیزی میگشتم که با آن دوباره بزنم توی صورتش .ولی چیزی آن اطراف نبود.دیدم راننده ی آژانس که فکر می کردم رفته چوب کلفتی را در دست گرفته و از پشت به ابراهیم نزدیک میشود.ابراهیم صدای پایش را شنید و برگشت و همین برگشتنش فرصتی شد برای من که عقب بکشم.در همین هنگام بود که پلیس سر رسید و ابراهیم که قصد فرار داشت با ضربه ی چوب راننده فرصت فرار را از دست داد.من هم خودم را چهار دست و پا به عسل رساندم که وحشت زده شاهد این صحنه ها بود.ولی وقتی متوجه من شد با گریه خودش را توی بغلم انداخت: _ خاله… فراموش کرده بودم چشم دیدنش را ندارم.محکم بغلش کردم و موهایش را نوازش کردم: _ جونم خاله.جونم عزیزم.نترس من اینجام.نترس. عسل با گریه گفت: _ اون…اون مرده عمو کیوانو زد. او را از خودم جدا کردم.از چیزی که شنیده بودم یکه خورده بودم: _ چی؟!عسل؟خاله! تو چی گفتی؟!
۶ ۳ ۳
عسل هنوز چیزی نگفته بود که صدایی گفت: _ خانوم شما… سرم را چرخاندم.افسر پلیسی بالای سرم ایستاده بود. فصل پنجاه و چهارم بخش اول کجا بودم؟نمی دانستم.بارها و بارها برق چاقویی را می دیدم.برق چاقویی را که تیز بود و مردی مقابلم می ایستاد که گاهی شبیه دانیال میشد و گاهی هم شبیه ابراهیم و هر بار با چاقویش به من ضربه میزد. چشمهایم را می بستم اما هر بار که بازشان می کردم پگاه خودش را سپرم می کرد و این او بود که چاقو می خورد.توی خواب فقط نظاره گر بودم.فقط میدیدم که پگاه بی جان می افتاد توی آغوشم و وقتی خوب دقت می کردم میدیدم لباسهایش خونی است.این صحنه را بارها و بارها دیدم و هر بار هم با خودم فکر کردم یک کابوس است و به زودی بیدار میشوم اما نمی توانستم هر کاری می کردم از خواب بیدار شوم نمیشد.یک بار هم پدرم را دیدم که گریه می کرد و شانه هایش از فرط گریه تکان می خوردند و نمی دانستم چرا گریه می کند. بعد برادرم احسان را که پشت به من ایستاده بود.وقتی هم صدایش زدم برگشت.تکیه زد به تکیه گاهی نامرئی و گفت: _ زندگی من به نفس یلدا بنده کیوان جان.من باید پیشش باشم. و رفت.حتی نگاهم نکرد و عجیب اینجا بود که نه حال عسل را پرسید و نه از مادر سراغی گرفت.پیراهن و شلوار و کفش سفید پوشیده بود.آستینهایش را هم بالا زده بود.صورتش را واضح ندیدم.بعد سرم گیج رفت به زمین نگاه کردم.خونی شده بود و متوجه شدم زخمی شده ام و از شکمم خون می آید. سرم بیشتر گیج رفت.روی زمین افتادم.سرم را کمی بالا آوردم تا از احسان کمک بخواهم اما او رفت و کم کم محو شد.صورتم را به زمین چسباندم اما همین که صدای نزدیک شدن پاهایی را شنیدم دوباره سر بلند کردم و توی روشنایی خیره کننده ای که پیش رویم بودکسی را دیدم که بالای سرم ایستاده و همین که کنارم نشست او را شناختم به رویم لبخند زد و سلام کرد.محوش شدم.بدون اینکه چیزی بگویم یا حرفی بزنم.آخر قدرت حرف زدن نداشتم و آخرین بار هم حس کردم روی تختی هستم. نه می توانم چشمهایم را باز کنم و نه می توانم تکان بخورم.اما در همان لحظه حضور کسی را کنارم و داغی بوسه ای را روی پیشانیم حس کردم.پلکهایم را از هم به آرامی باز کردم و باز پگاه را دیدم.حجاب نداشت.موهایش بلند بودند و روی شانه هایش ریخته بودند.یک لحظه در همان حالت از خودم پرسیدم پس چرا من فکر می کردم موهای پگاه کوتاه هستند؟! پیراهن نازک سفیدی تنش بود و با لبخند گفت:
۶ ۳ ۴
_ شوهر عزیزمن نمی خواد از خوب بیدار بشه؟ نفسم با شنیدن حرفش و صدایش گرفت.چشمهایم را باز کردم و در همان حال با خودم فکر کردم من که چشمهایم قبلا باز بود پس چرا دوباره از اول بیدار شده بودم؟!و دنبال پگاه چشم گرداندم.هنوز داغی بوسه اش را روی پیشانیم حس می کردم. بخش دوم خواب بودم و خودم را از سرمای کولر جمع کرده بودم. اما وقتی حس کردم چیزی رویم انداخته شد.پلکهایم را کمی از هم باز کردم.قامت مردی را دیدم که بالای سرم ایستاده بود و شنیدم که آه کشبد و به کتابخانه رفت.چشمهایم را با رفتنش کاملا باز کردم.پدر بود.بغض کردم و اشک توی چشمهایم جمع شد.در همان حال یاد کیوان افتادم و شب قبل… وقتی رسیدیم بیمارستان و سراغ کیوان را گرفتیم گفتند خوشبختانه حالش خوب است با وجودیکه خون زیادی را از دست داده ولی نجات پیدا کرده بود.اما خیال من راحت نبود مخصوصا که از سرنوشت عسل هم بی اطلاع بودم.می خواستم توی بیمارستان بمانم اما بابک اجازه نداد و مرا به خانه برگرداند .نزدیکیهای صبح بود که برگشتیم خانه.ولی بابک مرا که رساند خودش برگشت.من هم آنقدر خسته بودم که بدون خوردن آرامبخش خوابیدم و حالا که بیدار شده بودم خانه را در سکوت عجیبی می دیدم.انگار کسی نبود و فقط پدر در خانه بود.سریع سر جایم نشستم.توی سالن پذیبرایی بودم.به ساعت نگاه کردم.نه صبح بود.سریع بلند شدم و به سمت تلفن رفتم.گوشی را برداشتم و شماره ی بابک را گرفتم.مدتی گذشت تا جواب داد: _ الو! صدایش خسته بود.گفتم: _ سلام بابک.چی شد؟کیوان خوبه؟عسل پیدا شد؟فهمیدین کار کی بوده که به کیوان چاقو زده؟ نگذاشت بیشتر ادامه دهم و گفت: _ سلام.صبر کن صبر کن یواش چه خبرته؟یکی یکی سوال کن. با بی صبری گفتم: _ بگو دیگه. گفت:
۶ ۳ ۵
_ نترس کیوان خوبه.به هوش اومده.عسل هم پیدا شده.ظاهرا هم همه ی این اتفاقا زیر سر برادر سمیرا خانوم بوده.بنده ی خدا سمیرا خانوم دیشب ماجرایی داشته با برادرش که بعدا برات تعریف می کنم. سمیرا…برادر او…ماجرا…از حرفهای بابک سر در نمی آوردم و نمی خواستم در آن لحظه به آنها فکر کنم فقط می خواستم بدانم حال کیوان خوب است یا نه برای همبن پرسیدم: _ مطمئن باشم داداش کیوان خوبه؟ کلمه ی داداش را به هر زحمتی که بود عمدی به زبان آوردم .می خواستم این طوری به خودم ثابت کنم می توانم علاقه ی به او را فراموش کنم هر چند قلبم چیز دیگری می گفت. صدای متعجب بابک را شنخدم که جواب داد: _ آره آره نترس. نفس راحتی کشیدم و پرسیدم: _ عسل هم خوبه؟ گفت: _ آره سمیرا خانوم گفت خوبه. دیگر خیالم راحت شد.روی مبلی نشستم و گفتم: _ خیله خب.هر خبر دیگه ای شد بهم زنگ بزن. گفت: _ باشه. و خداحافظی کرد. تماس که قطع شد گوشی را سر جایش گذاشتم.احساس تشنگی و گرسنگی می کردم.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم اما کسی نبود.ناچار رفتم و برای خودم چای ریختم.همه چیز آماده بود. به فنجانم نگاه کردم و یاد پدرم افتادم.پدر چای خیلی دوست داشت.آرام یک فنجان دیگر برداشتم و پر کردم.
۶ ۳ ۶
و توی سینی گذاشتم.یک ظرف شیرینی هم گذاشتم کنار فنجانهای چای.موقع انجام دادن این کارها دستم می لرزید.سینی را برداشتم.آب دهانم را قورت دادم و از آشپزخانه بیرون آمدم.در همین هنگام بود که خدمتکاری که به جای ثریا آمده بود و شب قبل هم وقتی به خانه برگشته بودم او را دیده بودم پیدایش شد و وقتی سینی را دست من دید گفت: _ خاک به سرم خانوم شما چرا خودتون… نگذاشتم حرفش را تمام کند: _ مسئله ای نیست.دارم برای پدرم چای می برم. گفت: _ آخه خانوم… دوباره حرفش را قطع کردم: _ گفتم که اشکالی نداره.دو تا فنجون برداشتن منو نمیکشه.تو برو به کارات برس. بعد به سمت کتابخانه رفتم.هر چه به در نزدیک میشدم بیشتر لرزش پاهایم را احساس می کردم.به کتابخانه که رسیدم در نیمه باز بود.هلش دادم و وارد شدم.پدر نشسته بود پشت میز همیشگیش و پیشانیش را به دستش تکیه داده بود.حواسش به اطرافش نبود و متوجه ورود من نشد.با قدمهایی آهسته جلو رفتم.سینی را روی میز گذاشتم و با صدای لرزانی که انگار از ته چاه می آمد پرسیدم: _ خسته نیستین؟ تکانی خورد.سرش را بالا آورد.بغضم را فرو خوردم.اما چشمهایم خیس شدند.ناباورانه نگاهم کرد.بدون اینکه چشم از صورتم بردارد از روی صتدلیش برخاست..حس کردم نمی توانم بایستم و برای اینکه تعادلم را حفظ کنم یک دستم را به میز گرفتم. برق اشک را در چشمهای او هم دیدم. حالا مقابل هم ایستاده بودیم و من حس می کردم چقدر دلم برای آغوش پدرانه و دستهای گرمش برای نگاه تایید کننده و مهربانش تنگ شده.تنگ تنگ تنگ.اما نمی دانستم چرا هر کاری میکردم نمی توانستم تکان بخورم.گفتم: _ بابا! و با خودم فکر کردم چقدر دلم برای گفتن این کلمه تنگ شده بودو قلبم به تپش افتاد .بعد نفهمیدم چطور شد که خودم را توی آغوشش انداختم و با صدای بلند گریه کردم که صدای گریه ام با صدای هق هق او آمیخته شد.در آغوش پدرم بودم.در آغوش گرم و مهربانش و همین که احساسش کرده بودم باعث شده بود همه چیز را فراموش
۶ ۳ ۷
کنم.هر چه دلخوری و ناراحتی که فکر می کردم تقصیر پدرم بوده فراموش کردم.گریه کردم و او سرم را به سینه اش فشرد.گریه کردم و همزمان صدای گریه ی دیگری را از پشت سرم شنیدم و گرمی دستی را پشتم حس کردم.سرم را که چرخاندم مادر را دیدم.با صورتی خیس از اشک.بغلش کردم.محکم محکم بغلش کردم: _ مامان! بخش سوم تازه از خواب بیدار شده بودم و توی اتاق خواب نشسته بودم عسل را نگاه می کردم.تلفنی با بهروز حرف زده و از بابت کیوان که در بیمارستان بود خیالم راحت شده بود.وقتی از زبان عسل شنیدم ابراهیم کیوان را زده و بعد فهمیدم توی بیمارستان است خیلی ترسیده بودم اما حالا دیگر نگران نبودم.با خستگی خمیازه ای کشیدم و سرم را که به خاطر کم خوابی درد گرفته بود فشار دادم.شب قبل تا صبح توی کلانتری بودیم و تازه دو سه ساعتی میشد که برگشته بودیم.ابراهیم را پلیس دستگیر کرد و من خودم از او شکایت کردم. خودم را کمی کش و قوس دادم و بلند شدم از اتاق بیرون آمدم.صدای زنگ در خروجی که بلند شد به طرفش رفتم و بازش کردم لیلی خانم بود با یک سینی بزرگ توی دستش.کنار رفتم تا داخل شود و سلام کردم.جوابم را داد و رفت سینی را گذاشت روی میز وسط سالن و پرسید: _ چیزی خوردی؟ من که با دیدن سینی تازه یاد گرسنگیم افتاده بودم گفتم: _ نه. گفت: _ پس بشین بخور.. و پارچه ی سفیدی را که روی سینی کشیده بود برداشت.با دیدن شیرینیهای مربایی که می دانستم خودش پخته اشتهایم بعه شدت تحریک شد و یکی برداشتم توی دهانم گذاشتم.لیلی خانم برایم چای ریخت و پرسید: _ عسل هنوز خوابه؟ گفتم: _ آره. و پرسیدم:
۶ ۳ ۸
_ به زن دایی که چیزی در مورد دیشب و کیوان نگفتی؟ گفت: _ نه اگه بفهمه سکته می کنه.دیشب هم که تو رفتی هی بی قراری می کرد و حالش از نگرانی بد شده بود گفتم کیوان یه کاری براش پیش اومده رفته یه جایی مجبور شده عسلو تنها بذاره گفته تو بری پیشش.اون بنده ی خدا هم باور کرد و نکرد نمی دونم ولی دیگه حرفی نزد. شیرینی بعدی توی دهانم ماند: _ همه ش تقصیر منه. متعجب پرسید: _ تو.؟تو چه تقصیری داری دختر؟! گفتم: _ ابراهیم برادر منه.اون باعث شرمندگی منه.منو پیش کیوان شرمنده کرده و … لیلی خانم اعتراض آمیز حرفم را قطع کرد: _ چی داری میگی تو دختر؟!این چه ربطی به تو داره؟خب به فرض که اون برادرت باشه که چی؟!این که دلیل نمیشه تو خجالت بکشی و شرمنده باشی. چیزی نگفتم که گفت: _ صبونه تو بخور. _ خاله! با شنیدن صدای عسل هر دویمان به طرفش سر چرخاندیم.کنار در اتاق ایستاده بود و چشمهایش را می مالید.لیلی خانم آغوشش را باز کرد و گفت: _ جان خاله؟ای خاله لیلی فدات بشه.بیا اینجا ببینمت. عسل همانطور که چشمهایش را می مالید به سمت او آمد و در بغل او جا گرفت.لیلی خانم سرش را بوسید و پرسید:
۶ ۳ ۹
_ خوبی؟ اما عسل به جای جواب سوال او پرسید: _ خاله!عمو کیوان کجاست؟ لیلی خانم در جوابش گفت: _ رفته یه جایی.مباد خاله جون. عسل پرسید: _ رفته پیش مامان و بابام؟ لیلی خانم لب گزه ای کرد و گفت: _ نه عزیزم.نه قربونت برم.رفته یه جایی بر می گرده. بعد پرسید: _ ببینم عسل خاله گشنه ش نیست؟ اما قبل از اینکه عسل جواب بدهد من یک شیرینی به سمتش گرفتم و گفتم: _ بیا خاله. لیلی خانم آن را از دستم گرفت و داد دستش. عسل شیرینی را گرفت.لیلی خانم از او پرسید: _ دیشب خیلی ترسیدی؟ عسل سرش را تکان داد: _ اون مرده عمو رو زد.منو هم می خواست با خودش ببره. لیلی خانم گفت: _ ولی عمو کیوان حالش خوب خوبه.رفته مسافرت.چند روز دیگه هم بر می گرده خونه.
۶ ۴ ۰
عسل پرسید: _ راست میگی؟ _ آره فدات شم. عسل نگاهی به لیلی خانم و نگاهی به من انداخت و شیرینیش را گاز زد.لبخندی نا خودآگاه روی لبهایم نشست. فصل پنجاه و پنجم بخش اول آمده بودم ترمینال برای بدرقه ی سمیرا. سه هفته ای میشد از بیمارستان مرخص شده بودم.گفته بودم خودم او را بر می گردانم ایلام اما او گفت خودش میرود و هر چه اصرار کردم قبول نکرد . بعد هم گفت یک نفر همراهش است ولی نگفت چه کسی اما حالا میدیدم درست می گفته پیرزن چاقی بود که سمیرا می گفت یک نفر سفارشش را به او کرده.خوشحال بودم آنقدر اعتماد به نفس پیدا کرده که مسئولیت یک نفر دیگر را هم به عهده میگیرد. چمدانش را کنار اوتوبوس روی زمین گذاشتم که شاگرد راننده آن را برداشت برد.رو به سمیرا گفتم: _ خب وقت خداحافظیه. لبخند زد و گفت: _ بازم شرمنده م. گفتم: _ چرا شرمنده؟!تو که کاری نکردی شرمنده باشی! نفس عمیقی کشید و گفت: _ همه ش باعث ناراحتی و دردسر بودم.اگه یه کم عاقلتر بودم … گفتم: _ خودتو سرزنش نکن.منم کم اشتباه نکردم.کم لجبازی نکردم.اگه بیشتر بهت توجه می کردم اتفاق بدی توی زندگیمون نمی افتاد. سرش را پایین انداخت:
۶ ۴ ۱
_ متاسفم. گفتم: _ مهم نیست.هر چی بوده گذشته.فراموش کن. به اتوبوس نگاه کردم.مسافرها سوار شده بودند.گفتم: _ خب دیگه فکر می کنم وقت خداحافظیه. و دستم را پیش بردم: _ خداحافظ دختر عمه. به دستم نگاه کرد.دستش را جلو آورد.با هم دست دادیم.گفتم: _ مواظب خودت باش. سرش را تکان داد: _ تو هم همینطور پسر دایی. رفت و سوار اتوبوس شد.در اتوبوس بسته شد و خاطراتی که توی ذهنم از او داشتم زنده شدند.اولین دیدارمان و حرفهایمان…عقدمان…تردیدها ی من برای پذیرفتن او…عروسیمان و زندگیمان که چیز زیادی از آن نفهمیدیم. و بالاخره هم جداییمان…چقدر سریع همه چیز گذشته بود!برگشتم بروم که صدایش را شنیدم: _ کیوان! برگشتم.پنجره ی اتوبوس را باز کرده بود: _ از طرف من عسلو ببوس. به رویش لبخند زدم و برایش دست تکان دادم.اما بغض گلویم را گرفته بود.مطمئن بودم دلم برایش تنگ میشودو دیدم که او هم به چشمهایش دست کشید.برایم تند تند دست تکان داد و نشست.بعد اتوبوس آبی رنگ کم کم دور شد دور و دور و دورتر.
۶ ۴ ۲
اتوبوس که رفت.نفسم را بیرون دادم و از ترمینال بیرون زدم.تاکسیها صدا میزدند و بوق میزدند.اما من نمی خواستم با تاکسی بروم.می خواستم کمی پیاده روی کنم.از کنار خیابان گذشتم.همین روزها بود که من هم به شهر خودمان برگردم.از طرف دانشگاههای شهر خودمان چند تا پیشنهاد تدریس داشتم.می خواستم از کارم در شرکت استعفا بدهم و بروم دهلران زندگی تازه ای را شروع کنم.می خواستم با ناهید ازدواج کنم.فردا جمعه بود و باید به او پیشنهاد ازدواج می دادم. دلم می خواست بعد از ازدواج در خانه ی پدریم ساکن شوم و زندگی آرامی را شروع کنم.یک حسی به من می گفت ناهید پیشنهاد من برای ازدواج را قبول می کند.در حالیکه فکر می کردم به ساعتم نگاهی انداختم.حتما تا الان هواپیمای بهارمست هم که به سمت تهران میرفت پرواز کرده. وقتی بیمارستان بودم به ملاقاتم نیامد و از طریق بابک عذرخواهی کرد اما در جشن عروسی بابک او را دیدم.گفت می خواهد برود تهران.گفت با خانواده اش آشتی کرده.اما می خواهد برود تهران و از همانجا هم با من و عسل و خاله لیلی خداحافظی کرد.گفت از طرف او ازسمیرا هم که همراهمان نیامده بود و پیش مادرم مانده بود خداحافظیش را برسانیم.وقت خداحافظی چشمهای بهار مست از اشک چشمهایش برق میزدند.در جواب عسل هم که پرسیده بود کجا میرود گفته بود میرود سمافرت ولی یک روز بر می گردد.مثل اینکه واقعا قرار بود ماجرای ما اینطوری تمام شود و کاش واقعا این طوری تمام میشد و دیگر آرامش زندگی هیچ کداممان از بین نرود. البته ابراهیمی نبود که هیچ کداممان را تهدید کند. آخرین رای دادگاه برای او پانزده سال زندان بود.ولی به هر حال زندگی همیشه آن طور که ما می خواستیم پیش نمیر فت و ممکن بود باز هم تلخیها و سختیها خودشان را نشان بدهند.با این حال به قول بهار مست ما که طعم تلخش را چشیده بودیم و شکسته بودیم اما نباید میگذاشتیم بچه هایمان یک روزی در آینده بشکنند. نفس عمیقی کشیدم و از فکر بیرون آمدم و به آسمان نگاه کردم.به هواپیمایی که از بالای شهر میگذشت چشم دوختم و زیر لب گفتم: _ خداحافظ. و یاد اولین باری افتادم که بهار مست را دیده بودم دختری با چشمها و لباسهای آبی. بخش دوم
به پشتی صندلیم تکیه دادم.داشتم میرفتم تهران.تصمیم خودم را گرفته بودم.می خواستم همه چیز را فراموش کنم.وقتی فهمیدم توجه کیوان به دختر دیگری جلب شده و علاقه ام باز هم به کیوان یک طرفه است و دوباره در مورد حس او نسبت به خودم اشتباه کرده ام هر چند برایم قبول این واقعیت سخت بود اما تصمیم گرفتم خودم را
۶ ۴ ۳
کنار بکشم.این بار نمی خواستم بچه بازی در بیاورم و نمی خواستم گذشته را تکرار کنم.می خواستم غرورم را حفظ کنم.اما نمی توانستنم به همین راحتی او را فراموش کنم.دوستش داشتم و این غیر قابل انکار بود.ولی باید این عشق یک طرفه را از سرم بیرون می کردم.هر چند جنگیدن با احساساتم را بلد نبودم.کار خیلی سختی بود.مخصوصا برای من که هنوز یاد نگرفته بودم با احساسم چطور کنار بیایم.نیاز داشتم دور از این شهر و کیوان و خاطراتش باشم تا شاید عشقش از سرم بیرون برود.من اولین قدمها را برداشته بودم.از عسل خواسته بودم دختر خوبی باشد و به حرف عمویش و ناهید گوش کند .بعد هم جلوی بابک او را برادر خطاب کرده بودم و حتی به بیمارستان و به ملاقاتش نرفتم.می خواستم هر طور شده عشق او را از سرم بیرون کنم.همه جز پدرم فکر می کردند من عشق کیوان را فراموش کرده ام.
شبی که مساله ی رفتنم را با خانواده ام در میان گذاشتم همه غیر از پدرم که دلیل کارم را می دانست مخالفت کردند اما من با گفتن اینکه می خواهم درسم را ادامه دهم و مدتی تنها باشم و بعد زندگی جدیدی را شروع کنم راضیشان کردم.تنها کسی که این وسط کاملا از تصمیمم راضی بود پدرم بود که وقتی یاد حرفهایش می افتادم بغض می کردم. گفته بود وقتی مجبورم کرده با همایون ازدواج کنم و وقتی همایون مرا به کیش برده تازه احساس پشیمانی کرده و هر روز هم منتظر بوده که من برگردم.می گفت عذابی که در این مدت کشیده آنقدر زیاد بوده که نمی خواهد دیگر به آن فکر کند اینکه شب و روز بدون اینکه مادرم با او حرفی بزند زندگی را بگذراند برایش سخت بوده.من هم از او خواستم دیگر به آن روزها فکر نکند و عاقبت هم کاری کردم که مادر با او آشتی کند که همین طور هم شد.
حالا هم همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده بود من می خواستم بروم و از اینجا دور باشم و تا مدتها به این شهر پا نگذارم.مخصوصا حالا که دو هفته هم از عروسی بابک و پانیذ گذشته بود.یاد عروسی برادرم که افتادم لبخند زدم.همه بودند.حتی پویا و همسرش و به نظرم اگر پویا کمی از سردیش کم می کرد حتما زوج خوبی را با همسرش تشکیل می دادند. البته من می دانستم و برایم مشخص شده بود پسر عمه ام قلب مهربانی دارد ولی خب ظاهرا این طور نشان نمی داد و هر چند که هر دویشان با من کمی سرد برخورد کرده بودند اما حتما در اولین فرصت باید سعی می کردم روابطم را با آنها بهتر کنم.گیتا هم که همان گینای همیشگی بود و خیلی هم با خواهرهای شوهرش گرم و صمیمی برخورد می کرد.عمه و شوهر عمه هم مثل همیشه با مهربانی با من برخورد کردند و شرمنده ام کردند.این وسط بردیا بیشتر از همه از دیدن من ذوق زده شد اما چیزی که خیلی متعجبم کرده بود نگاههای کنجکاو فربد دوست و شریک تازه ی بهرام بود.زیر سنگینی نگاهش معذب بودم و مدام می خواستم خودم از از جلوی چشمش و از دیدش قایم کنم.وقتی هفته ی بعد از عروسی بابک بهرام مرا کنار کشید و با لحن شوخ سابقش پرسید:
_ تو با این رفیق ما چیکار کردی؟
۶ ۴ ۴
فهمیدم معنای نگاههای او و معذب بودن خودم چه بوده.اجازه خواسته بود بیاید خواستگاری.اما من یک زن مطلقه بودم با عشقی در دل که می خواستم فراموشش کنم .تصمیم داشتم زندگی جدیدی را شروع کنم ولی نه در آن موقعیت و چنان زمانی.باید میرفتم و خودم را میساختم.اینها را به بهرام هم گفتم جز آن قضیه ی عشق را و فربد پیغام فرستاده بود: _ مهم نیست.من که تا حالا ازدواج نکردم و به سی و پنج سالگی رسیدم.می تونم بازم منتظر بمونم. از حرفش خنده ام گرفته بود و یاد خودم افتاده بودم.وقتی فهمیده بودم عاشق کیوان شده ام. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم که بروم.موقع خداحافظی توی فرودگاه مادر و بابک و بقیه جز پدر که دلیل کارم را می دانست خیلی سعی کردند مرا منصرف کنند و بهرام هم با لحن شوخی گفته بود: _ زود برگردیا!این رفیق من گناه داره بنده ی خدا. زیاد منتظرش نذار.خب؟ در حالیکه به افکاری که پشت سر هم می آمدند و ردیف میشدند لبخند میزدم به مهماندار نگاه کردم و صدایش زدم.به سمتم چرخید.گفتم: _ میشه یه لیوان آب برام بیارین؟ به رویم لبخند زد: _ بله حتما. وقتی رفت.توی صندلیم فرو رفتم و چشمهایم را بستم.
بخش سوم
از پنجره ی اتوبوس بیرون را نگاه می کردم.جاده ای را که تند تند از جلوی چشمهایم می گذشت.درختهایی که انگار می دویدند و با انوبوس و بقیه ی ماشینها مسابقه می دادند و ماشینهایی که می گذشتند و گاهی هم بوق میزدند را تماشا می کردم.داشتم به شهر خودم بر میگشتم.باید میرفتم تا زندگی مستقلی را شروع کنم.یک زندگی همراه مادرم.نمی خواستم بیشتر از آن اذیت شود.به قول خودش از هیچ کداممان خیری ندیده بود.ابراهیم که به تحمل پانزده سال زندان محکوم شده بود.پدرم که با زن دیگری ازدواج کرده بود و …حداقل من می توانستنم کمی مادر را امیدوار کنم.با اعتماد به نفس و اطمینان به خودم نصمیم داشتم نشان دهم می توانم.نشان دهم ضعیف نیستم.از همه
۶۴۵
ی آنها که دوستشان داشتم و وابسته شان شده بودم خداحافظی کرده بودم تا قدم در یک راه تازه بگذارم.تا از اول شروع کنم و این بار اجازه ندهم کسی مرا بشکند.هر چند زندگی گذشته ام آن طور که باید نبود ولی این بار در زندگی جدیدی که می خواستم شروع کنم جلوی همه ی سختیها می ایستادم.این بار حتی پدر هم نمی توانست جلوی اراده ام را بگیرد.بله من قدرت این را داشتم که نترسم و روی پای خودم بایستم.کیوان گفته بود به محض اینکه جای مشخصی برای زندگی پیدا کردم جهیزیه ام را برایم می فرستد.هر چند با مخالفت من رو به رو شده بود اما می دانستم که این کار را می کند.
_ دخترم بفرما.
به پیرزن چاق لپ قرمزی که کنارم نشسته بود و همان راننده ی آژانس سفارشش را به من کرده بود نگاه کردم.مقداری شیرینی یزدی گرفته بود جلویم.به رویش لبخند زدم و یکی برداشتم: _ ممنون حاج خانوم. گفت: _ نوش جونت دخترم. و پرسید: _ داری میری ایلام؟ گفتم: _ آره. گفت: _ من دخترم اونجاست.
و شروع کرد به تعریف کردن ماجرای ازدواج دخترش و اینکه دانشجو بوده و با پسری توی دانشگاه آشنا شده و ازدواج کرده اند و حالا هم صاحب دختری شده بودند.بعد حرف را کشید به باقی اعضای خانواده اش و برادرزاده اش که همان مرد راننده ی آژانس بود و گفت که پنج سالی میشود زنش را طلاق داده و همانطور مجرد مانده.پیرزن
۶ ۴ ۶
با مزه ای بود که حرفها ی بامزه ای میزد.از سفرهای کربلا و سوریه و حج رفتنش قصه ها و ماجراهای بامزه ای تعریف می کرد و آدم را می خنداند.هم سفر خوبی بود و از اینکه با او هم صحبت شده بودم خوشم آمده بود.
بخش پایانی
_ ببخشید ناهید خانوم که اینو میگم.این سومین باریه که از شما اجازه می خوام بیام خواستگاری.که دو بارش رو جواب رد دادین.اما اگه این بارم جواب رد دادین با اوجود علاقه ای که بهتون دارم دیگه مزاحمتون نمیشم… من همه چیزو در مورد خودم براتون تعریف کردم و خودتون هم قسمتیش رو می دونین.ولی گفتین اینا مسائلی نیستن که باعث بشه جواب رد بدین.گفتین به خاطر مادرتونه و به خاطر اینه که نمی خواین به پگاه خیانت کنین.اما من میگم شما نباید نگران مادرتون باشین چون ما نمیذاریم تنها بمونن.خونه ی پدری من اونقدر بزرگ هست که همه با هم بتونیم اونجا زندگی کنیم.
در مورد پگاه هم شاید باور نکنین ولی به نظر من اونم می خواد که ما دو تا با هم ازدواج کنیم.ما اونو هیچ وقت فراموش نکردیم و نمی کنیم.خودشم می دونه.یادتونه روز اولی که دیدمتون؟اون روز از خدا و پگاه خواستم کمکم کنن تا از سر گردونی نجات پیدا کنم و یه راهی پیش روم بذارن که بعدش شما رو دیدم.ناهید خانوم من می دونم که شخص ایده آل شما نیستم ولی…می خوام جواب آخرتونو بدونم.میشه جواب بدین؟این سکوتتون…نشونه ی رضایته؟
_ آقا کیوان…من…من…حرفی ندارم….ولی مادرمم باید راضی باشه.اگه رضایت اون جلب بشه… _ پس شما اجازه میدین با خانواده م در این مورد صحبت کنم و بیایم خدمتتون؟ _ خب از نظر من…مانعی نداره. پایان