Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان آئینه های شکسته – قسمت هشتم

$
0
0

رمان آئینه های شکسته – قسمت هشتم

آینه

بخش سوم  یک هفته گذشته بود و در این مدت توی خانه ی سوت و کور یا تنها بودم یا زن دایی و لیلی خانم و فریبا به دیدنم می آمدند.زن دایی و لیلی خانم نصیحتم می کردند.می خواستند من از کیوان عذر خواهی کنم و می گفتند کیوان را هم مجبور به عذرخواهی می کنند.اما از طرفی هم فریبا می گفت من کاری نکرده ام که بخواهم عذرخواهی کنم.برای ادب کردن یک بچه یک سیلی به صورتش زده ام.می گفت کیوان چه حقی داشته به من سیلی زده و اصلا حالا که او می خواهد طلاقم بدهد من هم تمام و کمال مهریه ام را بخواهم و از این حرفها .او می گفت و من گوش می کردم و درس یاد می گرفتم.او می گفت کیوان فکر کرده ضعیف گیر آورده و یک زن تنهای بدبخت را کتک زده و اگر باز هم کوتاه بیایم باز آش همان آش است و کاسه همان کاسه می گفت حالا که او فکر می کند زورش به یک زن رسیده بیشتر از این کارها می کند و رویش باز میشود او می گفت و هر چه زن دایی و لیلی خانم میرشتند پنبه

۵ ۱ ۴
می کرد.هر بار آنها می آمدند پشیمانم کنند فریبا به نحوی از پشیمان شدن منصرفم می کرد و هر چه زن دایی و لیلی خانم از این خانه به آن خانه میرفتند تا واسطه ی آشتی من و کیوان شوند فایده ای نداشت. جوری.گاهی هم میشد که با وجود اینکه زن دایی پیشم بود باز یاد کیوان بیفتم.یاد شبهایی که با او بودم.وقتهایی که برایم گل می آورد و تعریفها و حرفها و شوخیهایش.یاد حضور گرم و نگاه مهربانش که از من دریغش نمی کرد.  و گاهی توی حرفهای فریبا تناقض هم می دیدم و باز او هر طورری بود بر آنها پرده می گذاشت.اما به هر حال اگر حتی من پشیمان میشدم کیوان هرگز هرگز هرگز کوتاه نمی آمد.  توی اتاق خواب نشسته بودم.موقع شام بود.لیلی خانم خواسته بود من و زن دایی با هم برویم توی آن یکی خانه ولی من نرفتم و لیلی خانم هم زن دایی را که نمی خواست مرا تنها بگذارد به زور با خودش برد.حالا هم تنها بودم . از این تنهایی حوصله ام سر رفته بود و بی حوصله نشسته بودم توی اتاق که سر و صدا و داد و فریادی شنیدم.صدای داد و فریاد یک مرد بود و گاهی صدای جیغ و داد آشنای یک زن اما اهمیتی ندادم.با خودم گفتم حتما همسایه ها هستند دارند دعوا می کنند.اما سر و صدا آنقدر بلند بود و صدای زن آنقدر آشنا که نمی توانستم بی تفاوت از کنارش بگذرم.بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.در خروجی را باز کردم و بیرون آمدم.اما متعجب سر جایم ماندم.فریبا بود.با سر و وضعی آ؛شفته …صورت خونی و کبود و خونی که از بینیش می آمد .گریه کنان وسط راهرو ایستاده بود.لباسهایش خاک آلود بودند و روسریش به گردنش  آویزان بود.موهایش نیز به شدت آشفته بودند.همسایه ها همه آمده بودند تماشا.آنها که متعلق به همان طبقه بودند جلوی خانه هایشان ایستاده و آنها که مال طبقه های دیگر بودند از بالا و پایین سرک می کشیدند.حتی کیوان و زن دایی و لیلی خانم هم جلوی در ایستاده بودند.  مرد چاق و قوی هیکلی که آستینهای پیراهن سفید راه راهش را بالا زده و صورتش سرخ و برافروخته بود و سبیلهای پر پشتش از عصبانیت تکان می خوردند جلوی خانه ی فرییا ایستاده بود.فریبا با همان حال زار و نزار و گریان گفت:  _ مگه من چی گفتم؟چرا تا یه چیزی میگم کتک و دعوا و فحش نصیبم میشه.خسته شدم دیگه بسمه…  مرد به سمت او خیز برداشت و داد زد:  _ برو گم شو تا بیشتر از این لهت نکردم.من زن نخواستم بلای جون خواستم.  اما همسایه ها جلوی او را گرفتند و من که تا آن روز شوهر فریبا را ندیده بودم و حتی عکسی از او هم در خانه شان ندیده بودم به مرد نگاه کردم و فهمیدم این همان شوهر فریباست.حیرت زده فقط مانده بودم و نگاه می کردم.یادم می آمد زمانی فریبا از زندگیش تعریف کرده بود . از زندگی خودش و حرف گوش کنی شوهرش گفته بود.اما حالا داشتم می دیدم آنچه او گفته با آنچه میدیدم در تضاد است.  مرد با صدای بلندی گفت:

۵ ۱ ۵
_ هر روز هر روز فتنه به پا می کنی.یه روز خواهرم…یه روز مادرم…یه روز زن برادرم…دیگه بسه..برو…برو دیگه نبینمت…
زنی از بین همسایه ها که انگار فریبا را میشناخت با لهجه ای که برایم غریب بود گفت:  _ کجا بره آقا قدرت؟بدبخت جایی و کسی رو نداره.  مرد گفت:  _ به جهنم که جایی رو نداره…به درک هر قبرستونی می خواد بره.  همانطور داشتم به صحنه ی دعوا نگاه می کردم که چشمم به کیوان افتاد که کنار در ایستاده و بی تفاوت و سرد و با اخم به صحنه نگاه می کرد.بلوز لیمویی تنش بود و آستینهایش را بالا زده بود. انگار نگاه مرا روی خودش حس کرد که سرش را بالا آورد و با دیدنم پوزخند تمسخر آمیزی بر لب آورد و رفت داخل.  فقط زن دایی و لیلی خانم ماندند و نگاه کردند کم کم همسایه ها همه رفتند.شوهر فریبا هم رفت داخل و در را محکم به هم کوبید و فقط او ماند فریبا که نشسته بود روی زمین و گریه می کرد.  زن دایی خواست به طرفش برود اما لیلی خانم نگذاشت:  _ کجا خواهر؟  _ برم کمکش کنم پاشه.  اما لیلی خانم اجازه نداد:  _ کمکش کنی؟همین زنک بود که زندگی پسرتو سیاه کرد اون وقت تو دلت واسه ش میسوزه و می خوای بری بهش کمک کنی؟  زن دایی گفت:  _ آخه گناه داره.  لیلی خانم با غیظ گفت:  _ بذار بکشه.سزای فتنه انگیزی همینه دیگه.

۵ ۱ ۶
و زن دایی را کشاند داخل.حالا دیگر کسی جز من و او بیرون نبود.فقط ایستاده بودم و نگاهش می کردم.اشک و خون بینیش قاطی شده و روی لباسهایش میریخت.متوجهم شد و سرش را چرخاند.با دیدن چشمهای خیسش دلم سوخت.رفتم بالای سرش ایستادم:  _ این همون زندگی ای بود که ازش تعریف می کردی؟  در جوابم بی صدا گریه می کرد.حس می کردم به خاطر دروغش از دستش عصبانیم.ولی…ولی نمی توانستم اجازه دهم حالا که جایی را ندارد آن وقت شب بیرون بماند.یک زن تنهای کتک خورده.خودم را که جای او تصور می کردم مو بر تنم راست میشد.  گفتم:  _ پاشو بیا بریم داخل.  با همان چشمهای خیس بهت زده نگاهم کرد.دستم را جلو بردم و جدی گفتم:  _ بیا امشبو می تونی اینجا بمونی.  بدون اینکه دستم را بگیرد خودش بلند شد و دنبالم آمد.وقتی داخل شد در را پشت سرش بستم و بلافاصله پرسیدم:  _ چرا بهم دروغ گفتی؟ چرا بهم گفتی زندگی خوبی داره و خیلی خیلی خوشبختی؟  به چشمهایم نگاه نکرد با همان سر رو به پایین گفت:  _ چون به تو حسودیم میشد.  خشکم زد.حسودیش میشد؟!به چه چیزی ؟به من؟!چرا؟!  سرش را بالا آورد وم توی چشمهایم زل زد:  _ همیشه وقتی کیوانو میدیدم و با شوهر خودم مقایسه ش می کردم با خودم می گفتم خوش به حال زن این پسره و وقتی تو رو دیدم و باب آشنایی رو باهات باز کردم دلم واسه خودم سوخت.تو همه چیز داشتی.یه زندگی خوب.پول به اندازه ی کافی که هر وقت می خواستی می تونستی واسه خودت خرج کنی و با همه ی اینا خرج نمی کردی یه شوهر خوب که هر چند دوستت نداشت ولی بهت محبت می کرد و هواتو همه جوره داشت.برات گل می خرید.می بردت بیرون.با هم میرفتین خرید.حرفی هم میزی عصبانی نمیشد که بگیردت به باد کتک حتی به قول خودت می خواست بفرستدت دانشگاه……ولی…ولی…تو زن ساده لوح و زوذد باورذی بودی.زنی بودی که خیلی راحت میشد گولت زد و من…منی که بعد از چهار پنج سال زندگی با اون مردک قصاب و خون دل خوردن از دست خواهر و مادر

۵ ۱ ۷
و زن برادرش دیگه بریده بودم وقتی زندگی تو رو دیدم دلم به حال خودم سوخت.تموم وجودم پر شد از حسادت.داشتم می ترکیدم.از خودم پرسیدم واسه چی باید اینجوری باشه؟سمیرا با این همه کم عقلی و نفغهمی شوهری به این آقایی داشته باشه که از گل نازکتر هم بهش نگه و من مردی بالای سرم باشه که از شمر هم بدتر باشه آره…من…به تو حسودیم میشد . دلم می خواست زندگیت خراب بشه و کیوان ازت زده بشه ازت متنفر بشه.برای همینم شروع کردم به میونه تونو به هم زدن که موفق هم شدم.چون تو…تو منو دوست خودت می دونستی و به حرفام کاملا اعتماد داشتی و بهشون گوش می کردی.ولی نمی دونستی من دشمن واقعیتم…آره من.  چه؟داشت چه می گفت؟دشمن…حسودیش شده بود؟از زندگی من و کیوان؟از خوشبختی من؟حسودیش…  حرفهایش را شنیدم.اما واقعا چطور چطور توانسته بود با من چنین کاری کند؟چطور توانسته بود مرا فریب دهد؟من چکار کرده بودم؟او با من چه دشمنی ای داشت؟برای چه باور کردم او دوستم است؟  انگار چشمهایم باز شده بود . حالا نگاه خصمانه ی فریبا را روی خودم می دیدم.و ناگهان کنترلم را از دست دادم.دستم را بالا آوردم و محکم توی صورتش زدم بعد دویدم توی اتاق خواب.دیگر نای ایستادن نداشتم.همانجا نشستم.بغضم شکست و زار زدم.با تمام وجود گریه کردم.دیگر…دیگر…چه طور می توانستم سرم را بلند کنم؟و …یاد پوزخند کیوان افتادم و دلم بیشتر سوخت و باز هم زار زدم که با دست خودم زندگیم را از بین برده بودم.بر بخت خودم لعنت فرستادم و بر فریبا که فتنه به پا کرده بود.  یک ساعتی را همانطور گریه کردم.آنقدر اشک ریخته بودم که از شدت سر درد سرم داشت منفجر میشد.  بالاخره هم وقتی کمی آرام گرفتم فکر کردم با فریبا چکار کنم؟باید بیرونش می کردم؟یا میگذاشتم بماند…ولی او مهمان بود .به قولزن دایی…مهمان را که بیرون نمی کردند حتی اگر دشمن بود.باید لباسهای خونیش را عوض می کرد.می توانست امشب اینجا بماند و صبح روز بعد برود گورش را گم کند.بلند شدم و به سمت کمد لباسها رفتم.بازش کردم و یک دست تونیک و شلوار طوسی را که زن دایی برایم خریده بود بیرون آوردم.نمی خواستم لباسهایی را که کیوان خریده بود بپوشد.لیاقتش را نداشت.از اتاق بیرون آمدم اما اثری از فریبا نبود.رفتم توی آشپزخانه و حمام را هم نگاه کردم.نبود سری به دستشویی زدم نبود بی رمق توی سالن نشستم…تمام این مدت داشت بازیم می داد و من نمی دانستم…نمی دانستم…  فصل چهل و شش  بخش اول  _ ای خدا چیکار کنم آبرومون داره میره.  داشتم پتو را روی عسل که خواب بود می کشیدم که صدای مادرم را از سالن پذیرایی خانه ی خاله شنیدم.بلند شدم و به سالن آمدم.مادر همچنان به زانوی خودش می کوبید و حرف میزد:

۵ ۱ ۸
_ کیوان مادر تورو خدا کوتاه بیا.برو برو مادر با سمیرا آشتی کن.  خیلی جدی گفتم:  _ حرفشو هم نزن مادر.همه چی بین ما تموم شده.  با لحن نصیحتگرش گفت:  _ آخه پسرم مگه طلاق دادان آسونه که داری مثل آب خوردن ازش حرف بزنی؟  با بی حوصلگی گفتم:  _ تو رو خدا دوباره شروع نکن.توی این مدت صد بار اینارو بهم گفتی منم بهت جواب دادم پس دیگه تمومش کن.  گفت:  _ آخه پسرم زن طلاق دادن که بی دلیل نمیشه.  نگفته بودم با عسل چه رفتاری داشته و چقدر باعث آزارم شده.جواب دادم:  _ چه دلیلی از این بهتر که با هم نمیسازیم و به درد هم نمی خوریم؟  _ آخه کدوم آدم عاقلی در عرض شیش ماه زن میگیره و طلاق میده؟بعدش کی بهت زن میده؟میگن این زن نگهدار نیست اونوقت…  از حرفش جوش آوردم نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:  _ من غلط بکنم اگه اسم زن بیارم..اینم لقمه ای بود که شما و بابای خدابیامرزم برام گرفتین.وگرنه خودم که بهتون گفته بودم راضی نیستم.صد بار هم گفته بودم.  مادر با بغض گفت:  _ ما که فقط صلاحتو می خواستیم مادر.تازه اون همه دختر جلوت اسم آوردیم قبول نکردی.آخه تقصیر ما چی بود؟چقدر بهت گفتیم دختر عموت ریحانه رو بگیر.نخواستی.قبول نکردی.  جوابش را ندادم.بلندشد و کنارم ایستاد:

۵ ۱ ۹
_ میگم الان که دیگه فریبا هم نیست بخواد بینتونو به هم بزنه و چیزی به سمیرا بگه اونم الان حتما پشیمونه بیا ببرمت آشتیتون بدم.  گفتم:  _ تو که منو میشناسی بیفتم روی دنده ی لج تمومه.تا آخرشو رفتم و الانم تصمیمم قطعی قطعیه.گفتم که پیغاممو بهش برسونین بگین رفتم دادگاه دادخواست هم دادم.  مادر با ناراحتی مرا نگاه می کرد و خاله لیلی هم در درگاه آشپزخانه ایستادهو تماشاچی بود.مادر رو به او گفت:  _ میبینی لیلی!آخر الزمون که میگن همینه به خدا.جوونای ما دیوونه شدن.  خاله سری تکان داد و گفت:  _ چی بگم خواهر اینا بیشترش به نظر من تقصیر خودتونه.به زور واسه ش زن گرفتین اینم عاقبتش بود دیگه.  مادر اخم کرد و گفت:  _ خیله خب تو هم بیا شماره ی محمدو بگیر می خوام باهاش حرف بزنم.  با اخم پرسیدم:  _ با دایی چیکار داری؟  گفت:  _ می خوام زنگ بزنم بهش بگم .دیگه چه خاکی می تونم به سرم بریزم؟به پدر و مادر سمیرا چی جواب بدم؟  با عصبانیت به طرفش رفتم و گفتم:  _ پای اونو دیگه چرا می خوای بکشی وسط؟  مادر با عجز گفت:  _ شاید داییت بتونه کاری کنه.شاید…  حرفش را قطع کردم و گفتم:

۵ ۲ ۰
_ مثلا می خواین چیکار کنه؟هان؟وقتی که بی خبر از همه رفتین خواستگاری و منو مجبورم کردین سمیرا رو عقد کنم بهش تلفن نمیزدین و می گفتین کسی دخالت نکنه حالا می خواین چیکار کنه؟اصلا روتون میشه در این مورد باهاش حرف بزنین؟  بهت زده نگاهم کرد.گفتم:  _ هیچ کس حق نداره نه به دایی نه به هر کس دیگه ای خبر بده و یا در این مورد حرفی بزنه به پدر و مادر سمیرا هم خودم میگم.تموم شد رفت.  مادر حرفی نزد.خاله هم چیزی نگفت.خیلی تلاش کرده بود مرا از تصمیمم منصرف کند اما فایده ای نداشت.حتی می خواست به دکتر مهرزاد خبر دهد که جلویش را گرفته بودم.  تصمیم خودم را گرفته بودم.می خواستم طلاقش دهم.این طوری هم برای من یهتر بود و هم برای خودش.آخر چه فایده ای داشت زندگی ای که پایه اش تظاهر بود و صداقتی تویش نبود؟ بدون هیچ علاقه ای و فقط محبت ظاهری؟نه دیگر باید تمامش می کردم. به فرض که آشتی هم می کردیم؟به فرض فریبایی دیگر نباشد اگر توی این زندگی قرار بود من هی دلم و تنم بلرزد و بترسم که نکند زنم گول یک نفر دیگر را بخورد و یا هی دلم برایش بسوزد و با ترحم با او برخورد کنم و باز همان بشود که بود…نه من دیگر نمی خواستم اینطوری بشود.چنین زندگی ای را نمی خواستم.آرامش می خواستم نه یک زندگی که لج و لجبازی پایه و اساسش باشد.پس چه بهتر که عطایش را به لقایش می بخشیدم.اصلا ازدواج من و سمیرا از اول هم اشتباه بود و نباید قبول می کردم.کاش مجبور نمیشدم…مجبور نمیشدم تن به این ازدواج بدهم…کاش…  صدای در مرا از فکر بیرون آورد.به خاله و مادرم نگاه کردم و رفتم بازش کردم.سمیرا پشت در بود.با دیدنش چهره ام در هم رفت و پرسیدم:  _ چیه؟چیکار داری؟  خیلی آرام گفت:  _ میشه میشه بیای اون ور…  با ظاهری بی تفاوت و درونی کنجکاو پرسیدم:  _ واسه چی؟  به همان آرامی قبل گفت:  _می خوام…می خوام باهات حرف بزنم.

۵ ۲ ۱
گفتم:  _ ما حرفی با هم نداریم.هر چی هست می تونی توی دادگاه بگی.  سرش را بالا گرفت و با بغض گفت:  _ _ خواهش میکنم.  نگاهش طوری بود که نتوانستم دیگر نه بگویم به عقب و به خاله و مادرم نگاه کردم و بی هیچ حرفی همراهش رفتم.در را باز کرد و کنار ایستاد تا من داخل شوم.خیلی سرد گفتم:  _ برو تو..  باز سرش را پایین انداخت و رفت داخل.دنبالش رفتم.توی سالن کاناپه را نشانم داد و گفت:  _ میشه بشینی؟  بدون اینکه چشم از او بردارم نشستم.با دستپاچگی گفت:  _ من…من برم یه قهوه برات بیارم.  گفتم:  _ لازم نیست.نمی خورم.حرفتو بزن می خوام برم.  لبهایش که به لبخند کمرنگی باز شده بودند بسته شدند.مقابلم نشست.  گفتم:  _ خب؟  دستهایش را در هم پیچاند و نگاهم کرد:  _ ازم…ازم ناراحتی؟  با پوزخند گفتم:  _ یعنی خودت نمی دونی؟

۵ ۲ ۲
چشم از صورتم برداشت:  _ متاسفم که ناراحتت کردم.من…من اشتباه کردم.  توی کاناپه فرو رفتم.داشت عذر خواهی می کرد؟که چه بشود؟که او را ببخشم و آشتی کنم؟نه هرگز چنین کاری نمی کردم.هرگز.  ادامه داد:  _ من فهمیدم که در مورد فریبا اشتباه می کردم و نباید اونطور ی رفتار می کردم.فهمیدم که سادگی کردم و نباید زود گول می خوردم و نباید سفره ی دلمو پیش اون باز می کردم.  دست به سینه نگاهش کردم و خشک و جدی پرسیدم:  _ خب حالا این حرفا رو میزنی که چی؟منظورت چیه؟می خوای از تصمیمم منصرفم کنی؟  سریع سرش را بلند کرد:  _ نه…نه به خدا…  از حرفش تعجب کردم.یعنی چه؟اگر نمی خواست مرا از فکر طلاق بیرون بیاورد پس چرا این حرفها را میزد؟و داشت عذر خواهی می کرد؟خیلی آرامتر از قبل گفت:  _ جدایی ما تنها راهیه که می تونه به هر دومون کمک کنه.  منم میگم ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم.از اول هم ازدواجمون اشتباه بود ولی نه اشتباه خودمون اشتباه بزرگترامون بود حالا هم ما داریم چوب اشتباه اونارو می خوریم.  پرسیدم:  _ یعنی تو هم طلاق می خوای؟  سرش را تکان داد و گفت:  _ حتی اگه تو هم منو ببخشی من حاضر نیستم به این زندگی ادامه بدم.  به چشمهایش نگاه کردم.پس او هم همین را می خواست؟که جدا شویم و به این زندگی ادامه ندهیم؟چطور به این نتیجه رسیده بود؟

۵ ۲ ۳
بخش دوم  چشمهایم را باز می کردم و می بستم.نمی دانستم کجا هستم.دردی را حس می کردم و نمی کردم.حالم بد بود.خیلی بد.صداهای آشنایی به گوشم می خورد.زنی زیر گوشم می گفت:  _ بهار مست!  لهجه اش آشنا بود.خیلی آشنا.اما تشخیص نمی دادم چه کسی ممکن است باشد.درد را حس می کردم.از همه جا بی خبر بودم.کسی دست سردم را در دست گرمش می گرفت.درد را حس می کردم. کابوسها به سراغم می آدند در کابوسهایم دختری بودم که کوزه بر دوش برای بردن آب میرفتم لب چشمه.پسر جوانی با چشمهای قهوه ای غمگین می ایستاد و به درختی تکیه می داد.نگاهم می کرد.به رویم لبخند میزد و عاشقم می کرد.میشدم لیلی و او میرفت و ناگهان پدرم مثل یک آدم مستبد می آمد . می گفت باید زن همایون بشوی آن وقت همایون می آمد و توی اتاقی گیرم می انداخت و…  مرا میزد تا سر حد مرگ میزد و هر بار که میزد من جیغ می کشیدم و به چیزی چنگ می انداختم و ناگهان سوزشی در ساعد دستم حس می کردم و آرام می گرفتم.آنقدر این اتفاقات تکرار شده بود که دیگر خسته شده بودم. نمی دانستم چرا بیدار نمیشوم.حتی وقتی صدایم می کردند.چرا از شر کابوسها خلاص نمیشدم؟درد داشتم.درد شدیدی که تمام تنم را در بر گرفته بود.دردی که ناله ام را در می آورد.صداها برایم گنگ و نامفهوم بودند. سردم میشد و از سرما می لرزیدم.احساس می کردم جز تاریکی چیزی اطرافم وجود ندارد.گاهی در همین سیاهی غوطه می خوردم و سیاهی بیشتر مرا در خود فرو می برد.چقدر اینطوری مانده بودم نمی دانستم فقط وقتی بعد از آن همه درد کشیدن چشمهایم را آرام باز کردم. نور چشمهایم را زد.دستم را جلوی چشمم گرفتم تا مانع عبور نور شوم و وقتی دستهایم را آرام آرام کنار زدم اولین نفری که بالای سرم دیدم زن دایی بود.اما عجیب بود.رنگش زرد شده و زیر چشمهایش گود افتاده بود.صورت چاقش شادابی همیشگی را نداشت.کنار تختی که رویش بودم نشسته بود و پلکهایش را روی هم گذاشته بواد.دلم می خواست بپرم بغلش کنم و او را تا جا دارد ببوسم.بعد از مدتها دیدن چهره ی دوست داشتنی یک آشنای قدیمی چه لذتی داشت خدا می داند.اما من نای بلند شدن را نداشتم.احساس ضعف و سستی می کردم.دلم می خواست بخوابم.چشمهایم را بستم و به خواب رفتم و در همان حال یاد همایون افتادم.پس او کجا بود؟یاد همایون که افتادم یاد بچه ام افتادم و ناگهان گفتم:  _ بچه م.  و چشمهایم را کمی باز کردم. با صورت جا خورده و نگلران زن دایی و زنی که روپوش سفید تنش بود مواجه شدم.تند تند گفتم:  _ بچه م بچه م من بچه مو می خوام.  زن دایی اخم کرد و سرش را پایین انداخت.صدای نا آشنایی که انگار مال همان زن سفید پوش بود به گوشم خورد:

۵ ۲ ۴
_ هنوز تو شوک از دست دادن بچشه.  و صدای زن دایی :  _ بشکنه دست اون نامرد.جوری زده بودش که می گفتیم هم الان میمیره.  مات ماندم.خشکم زد.نفسم به سختی بالا آمد.یک چیزی شنیده بودم.یک چیزی که باورم نمیشد.بچه بچه ی من…نیمی از وجودم…دلخوشیم.تنها دلخوشیم…را…نه…نه این امکان نداشت…چطور…چطور…ناگهان تمام تصاویر زندگیم جلوی چشمم رژه رفتند و تا اتاقی در یک ویلا کشیده شدم.ویلایی که متعلق به همایون بود و با یاد آوری کامل همایون همه چیز را به خاطر آوردم کتکهایی که زده بود و دو لگد خیلی محکمی که به شکمم زد…یادم آمد…ولی…باورم نشد…او…چکار…کرده…بود…  بخش سوم  قرار بود از هم جدا شویم.هر دویمان کاملا توافق کرده بودیم.نه من به نصیحتهای اطرافیانم گوش می کردم و نه شوهرم.کیوان گفته بود منتظر احضاریه ی دادگاه باشم.همینطور هم خواسته بود توی همان آپارتمانی که بودم بمانم حتی بعد از طلاق . اجاره اش را هم خودش پرداخت می کرد.می گفت خوشش نمی آید بی سرپناه بمانم.می گفت وظیفه دارد مواظبم باشد حتی شده از دور.خرجیم را هم هر روز می داد در حالیکه اصلا به پول نیازی نداشتم.خریدها را هم خودش و خاله اش انجام می دادند.زن دایی هم با من هم با کیوان سرسنگین شده بود اما لیلی خانم می گفت خواهرش را میشناسد اخلاقش اینطوری است ولی کم کم ناراحتیش تمام میشود.کیوان هم جز همان وقتی که با هم حرف زدیم و گفتم جدا شویم بهتر است. دیگر با من حرف نزد و حرفهایش را فقط از طریق لیلی خانم به گوشم میرساند یا با گوشی پیام می فرستاد.دلم برایش تنگ شده بود.دوست داشتم بروم خانه ی لیلی خانم ولی رویم نمیشد برای همین صبحها یا شبها پشت در می ایستادم و از چشمی نگاه می کردم تا یا سر کار برود یا برگردد و ببینمش.همین برای رفع دلتنگیهایم کافی بود.گاهی هم شبها در تنهایی خودم را سرزنش می کردم که زندگیم را خراب کرده بودم و بعد از سرزنشهای زیاد گریه می کردم.اگر زن دایی بود بی صدا و اگر نبود هق هقم بلند میشد . هر روز هم منتظر آمدن احضاریه از طرف دادگاه بودم.از پنجره ی اتاق بیرون را نگاه می کردم مردم و ماشینهای در حال رفت و آمد را تماشا می کردم.به صدای بازی بچه ها گوش می سپردم و صدای مرد ماهی فروشی که ماشینش را هر روز می آورد توی همان محله.گاهی هم کتابی دستم می گرفتم که بخوانم اما سریع آن را کنار می گذاشتم.حوصله نداشتم. این کارها بیشتر حوصله ام را سر میبرد.مدتی هم بود احساس سردرد و دلپیچه داشتم و موقع خوردن غذا حالم به هم می خورد.دلیلیش را هم نمی دانستم .ولی این دل به هم خوردگی ادامه داشت و دست بردار هم نبود.شبها دردش بیشتر میشد و بیشتر اذیتم می کرد.  داشتم می خوابیدم که درد شروع شد و توی معده ام پیچید و احساس تهوع دوباره شروع شد. اوایل که دردش کمتر بود اهمیتی ندادم اما کم کم شدید و شدیتر شد طوری که اشک توی چشمهایم جمع شد و لبم را گاز گرفتم.فکر

۵ ۲ ۵
کردم با یک قرص رانیتیدین خوب میشود برای همین از اتاق بیرون آمدم. به اتاق زن دایی نگاه کردم.چراغش خاموش بود.معلوم بود که خوابیده.یعنی من اینطور فکر کردم.به آشپزخانه رفتم و توی یکی از کشوها دنبال قرص گشتم.یادم بود یک بار قرصهایی را که کیوان مصرف می کرد و جا گذاشته بود گذاشته بودم آنجا.کشو را گشتم و قرصها را پیدا کردم.سریع یکی جدا کردم و توی دهانم گذاشتم بعد از شیر کمی آب خوردم و پشت میز آشپزخانه نشستم:  _ سمیرا!چیکار می کنی؟!چرا هنوز بیداری؟  صدای زن دایی که کنار اپن ایستاده بود مرا از جا پراند.گفتم:  _ ها هیچی معده م درد می کرد گفتم یه قرص بخورم شاید خوب شه.  با دقت نگاه م کرد و. جلو آمد:  _ دلت درد می کنه؟  سرم را تکان دادم.که یعنی بله.ایستاد و پرسید:  _ حالتم به هم می خوره؟دل به هم خوردگی داری؟  جواب دادم:  _ بله.  مثل دکترهای با تجربه و متخصص چند تا سوال دیگر پرسید که جوابش را دادم و وقتی شنید گفت:  _ به کیوان میگم قردا ببردت پیش دکتر.  متعجب پرسیدم:  _ دکتر؟!دکتر واسه چی؟!  در حالیکه داشت میرفت بیرون یک لحظه ایستاد:  _ به نظرم باردار باشی.  این را که گفت رفت و مرا تنها گذاشت.هنوز سرسنگین بود.همانطور مانده بودم و حرفش را با خودم تجزیه و تحلیل می کردم.یعنی…ممکن بود…حرف زن دایی درست باشد؟امکان داشت که من…با چشمهایی از حدقه بیرون زده به

۵ ۲ ۶
یک گوشه خیره شدم.اگر اینطور باشد آن وقت من و کیوان چکار باید می کردیم؟پای یک نفر دیگر هم به زندگیمان کشیده میشد.اینطوری جدا شدنمان سخت میشد.اگر بچه ای در کار بود…آن وقت هم باید به طلاق اصرار می کردیم؟  ولی هنوز چیزی نشده بود. معلوم نبود و مطمئن نبودم…با این همه هزار جور فکر و خیال به سراغم آمده بود.اگر واقعا بچه ای در کار بود…چه باید …چه باید می کردم؟دست و پایم را گم کرده بودم.فقط می دانستم باید هر چه زودتر به کیوان بگویم.اطرافم را نگاهی انداختم و بلند شدم.سریع به اتاق خواب برگشتم.گوشیم را از روی تخت برداشتم و نشستم . مشغول نوشتن پیام یبرای کیوان شدم:  _سلام.می تونم یه چیزی ازت بخوام؟  پیام را فرستادم و منتظر ماندم.چند دقیقه که گذشت پیامش رسید:  _ سلام.گفته بودم تا خودم پیام ندادم تو پیام نده.حالا چیه؟چی می خوای؟  جواب دادم:  _ ببخشید ولی مجبورم بودم.میشه فردا بریم پیش یه دکتر؟  پرسید:  _ دکتر واسه چی؟!  با تردید به صفحه ی گوشی زل زدم.مردد بودم بگویم یا نه.ولی بالاخره دل به دریا زدم و نوشتم:  _ چند روزه که حالم به هم می خوره و دلم درد میگیره.مادرت میگه شاید حامله باشم.  با نوشتن کلمه ی حامله صورتم داغ شد و لبم را گاز گرفتم.پیام را سریع فرستادم و منتظر ماندم.اما او جوابم را نداد و هر چه انتظار کشیدم بی فایدده بود.خبری نشد.یعنی چه؟!نکند برایش مهم نبود…ولی از او بعید بود اهمیتی ندهد!با ناراحتی گوشی را انداختم روی تخت و بلند شدم از اتاق بیرون آمدم که صدای کوبیده شدن در بلند شد.سریع رفتم و بازش کردم کیوان با عجله داخل شد.بازویم را گرفت . مرا به دیوار چسباند و در را بست.نه عصبانی بود و نه خوشحال خیلی جدی پرسید:  _ این پیام که برای من فرستادی چی بود؟راستی راستی بارداری؟  سرم را تکان دادم و گفتم:  _ نمی دونم مادرت این جوری بهم گفت.

۵ ۲ ۷
پرسید:  _ مادرم بیداره.  گفتم:  _ فکر نکنم.باید خواب باشه.  نمی دانستم به چه فکر می کند.انگار از خبر ناگهانی ای که به او داده بودم شوکه شده بود.فقط کافی بود صحت و سقم قضیه به تایید یک دکتر برسد .ولی آن وقت هم مشخص نبود چه اتفاقی می افتد شاید مجبور میشدیم برای خاطر بچه همدیگر را تحمل کنیم.من که دلم نمی خواست بچه را به پدرش بدهم.می خواستم اگر قرار بود مادر شوم خودم او را بزرگ کنم.حتی اگر شده مجبور بشوم با شوهرم زندگی را مشترکمان ادامه دهم. ولی اصلا با وجود یک بچه جدایی درست بود؟یا ادامه ی زندگی به خاطر و به بهانه ی بچه باز هم کار درستی بود؟  کیوان به زمین خیره شد و گفت:  _ فردا عصر می برمت پیش یه دکتر.  نگاهش کردم.سرش را بلند کرد.به چشمانم نگاهی انداخت و به طرف در رفت.بازش کرد و در حالیکه بیرون میرفت گفت:  _ تا فردا خداحافظ.  صدایش زدم:  _ کیوان!  برگشت.قیافه اش همانطور جدی بود.با اخمی کمرنگ بر پیشانیش.پرسیدم:  _ اگه…اگه راست باشه…اون وقت چیکار کنیم؟  جوابم را نداد.فقط کمی نگاهم کرد و در را بست.من هم کمی بعد از رفتن او به اتاقم برگشتم.اما آنقدر نگران و هیجان زده بودم که خواب به چشمم نمی آمد  فصل چهل و هفتم  بخش اول

۵ ۲ ۸
وقتی گفت احتمالا باردار است انگار دنیا را روی سرم خراب کردند .توی دلم گفتم:”همینو کم داشتم” و با اعصابی در هم ریخته که البته ظاهرم چیزی از آن نشان نمی داد خودم را به او رساندم تا مطمئن شوم ادعایش درست است. اما به جای مطمئن شدن فقط بیشتر و بیشتر گیج و نگران شدم .همین هم باعث شد کل وقتم را به این موضوع فکر کنم.اگر بچه ای در کار می بود آن وقت چکار باید می کردم؟آیا باز هم باید بر جدایی از سمیرا اصرار می کردم؟خب وقتی نمی توانستیم با هم بسازیم نمیشد به بهانه ی بچه کنار هم بمانیم.ادامه ی زندگی ما سودی به حال هیچ کداممان نداشت.اما آن بچه ی فرضی چه گناهی داشت؟نه…نمیشد…نه مهر پدری اجازه می داد برایم بی اهمیت باشد و نه وظیفه ای که بر گردنم می افتاد.نمی دانستم قرار است چه بشود.فقط خدا خدا می کردم سمیرا واقعا باردار نباشد و تا روز بعد بشود و عصر شود نتوانستم با خیال راحت حتی برای چند دقیقه هم که شده بنشینم.با هیچ کس حرف نمیزدم و هر وقت هم خاله سوالی میپرسید آن را بی جواب میگذاشتم.من برای سوالهای خودم هم جوابی پیدا نکرده بودم حالا چطور می توانستم جواب او را بدهم؟در همان مدت کوتاه آنقدر حال درونیم آشفته شده بود که نمی دانستم به چه چیزی باید فکر کنم.اصلا فکرم کاملا به هم ریخته بود.فکر بچه بدجوری آزارم می داد.مخصوصا که مادرم دوباره نصیحت کردنهایش را از سر گرفته بود.اما بالاخره زمان گذشت و همین که با رفتن نزد دکتر و تشخیص او مطمئن شدم باردار نیست خیالم راحت شد.با این حال دکتر برایش چند تا آزمایش نوشت و وقتی بعد از یک هفته جواب آزمایشها را گرفتیم خانم دکتر بیماری سمیرا را عفونت روده ای اعلام کرد و از او خواست تا می تواند مایعات مصرف کند و به سلامتیش بیشتر اهمیت دهد و کلی توصیه ی دیگر که من یکی اصلا حوصله شنیدنشان را نداشتم.با توصیه های دکتر و تجویز چند تا دارو از طرف او خیالم راحت شد ولی حس کردم هیچ وقت آن لحظه ای را که سمیرا برایم پیام فرستاد و از احتمال بارداریش گفت فراموش نخواهم کرد.  از مطب دکتر که بیرون آمدیم نفس راحتی کشیدم و به سمیرا نگاه کردم چهره اش نگران به نظر میرسید.پرسیدم:  _ چیزی شده؟  هول شد و دستپاچه جواب داد:  _ ها؟نه…نه…هیچی نشده…  اما رنگش پریده بود که من فکر کردم شاید به خاطر بیماریش باشد و یا فشارش افتاده باشد برای همین گفتم:  _ بیا بریم یه چیزی برات بگیرم بخوری.فکر کنم فشارت افتاده باشه.  گفت:  _ نه…نه…من خوبم…فقط بریم خونه.  حرفی نزدم.تاکسی گرفتیم و برگشتیم خانه .حوصله نداشتم که مجبورش کنم کاری را که من می خواهم انجام بدهد.اما او هنوز مضطرب بود.خیلی مضطرب.نمی دانستم نگرانیش به خاطر چیست.حرفی هم نمیزد.طوری با

۵ ۲ ۹
رفتارش کنجکاوم کرده بود که دوست داشتم بدانم چه شده ولی نمی خواستم سر حرف را باز کنم که فکر کند خبری است.مخصوصا هم نمی خواستم روی اعصابم فشار بیاید این مدت بدجوری اعصابم به هم ریخته بود.  از سمیرا جلوی آپارتمان خودمان جدا شدم و خواستم بروم خانه ی خاله لیلی که صدایم زد:  _ کیوان!  باز رفتم توی جلد سرد و خشک خودم:  _ چیه؟  کمی این پا و آن پا کرد و عاقبت گفت:  _ هیچی.  با بی حوصلگی گفتم:  _ حرفتو بزن.  گفت:  _ هیچی خداحافظ.  سریع در را باز کرد و رفت داخل.با تعجب به رفتنش نگاه کردم و هر چه فکر کردم نفهمیدم دلیل ترس و نگرانیش چیست و چه چیزی می خواست بگوید که نگفت.مدتی را همانطور ماندم ولی بالاخره به خودم آمدم و داخل رفتم که با ورودم خاله و مادرم به استقبالم آمدند و سوال پیچم کردند . بعد از بازجویی از من که جوابشان را دادم رفتند آن یکی واحد پیش سمیرا.من هم با عسل و نقاشیهایش خودم را سرگرم کردم اما خیلی زود خسته شدم و بلند شدم رفتم پشت پنجره و همانطور که خیابان خلوت را نگاه می کردم چشمم به چهره ی آشنایی افتاد.اما او را کجا دیده بودم؟!با خودم فکر کردم و با دقت تماشایش کردم.انمار پنجره ی آپارتمان سمیرا را زیر نظر داشت.از آن فاصله شناختنش سخت بود ولی باید او را میشناختم.من که حافظه ام ضعیف نبود!یک بار دیگر دقیقتر و عمیقتر نگاهش کردم.مرد جوانی که آن سوی خیابان بود…ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد و یادم آمد قبلا او را کجا دیده ام.یادم آمد…  بخش دوم  شوکه شده بودم.دکتر این را می گفت و می گفت هر چند از نظر روحی ضربه خورده ام ولی جسما هم خیلی ضعیف شده ام.از بین

۵ ۳ ۰
آنهایی که اطرافم می دیدم فقط و فقط یک نفر را میشناختم که آن هم زن دایی بود و پروانه که گاهی سری میزد اما یک بار با تعریفی که کرد و باعث شد حالم بدتر شود دیگر اجازه ندادند مرا ببیند. می گفت وقتی آن شب که قصد داشتم فرار کنم همایون ناگهانی رسید هول شده و نتوانسته خبرم کند و وقتی همایون به اتاق آمده و بعد صدای جیغهای من توی ساختمان پیچیده دیگر معطل نکرده و به پلیس تلفن کرده که بعد هم پلیس سر رسیده و البته همایون آن موقع ویلا را ترک کرده و خودش را گم و گور کرده بود که پروانه می گفت رفته دبیو شاید هم از آنجا رفته باشد آمریکا.به هر حال بعد از مدتی که خودم هم نمی دانستم چقدر گذشته از بیمارستان مرخص شدم و زن دایی مرا به خانه ی خودش برد.یک خانه ی نقلی کوچک و ساده که با آنچه من در تصورات قبلیم داشتم زمین تا آسمان فرق داشت.قبلترها وقتی زن دایی را می دیدم فکر می کردم با وجود پسرش که مدیر یک هتل است و ارثیه ای که از دایی برایش مانده باید زندگی شاهانه ای داشته باشد.اما زندگی او خیلی ساده بود.  و عجیب اینکه بر خلاف همیشه که مغرور و بداخلاق نشان می داد به خوبی از من مراقبت می کرد و خیلی هم مهربان بود.چیزی کعه از او بعید می دانستم.طوری با من رفتار می کرد انگار یک جسم شکستنی بودم.وقتی پا به خانه اش گذاشتم اگر چه از نظر جسمی کمی بهتر شده بودم ولی در وضعیت روحی بدی به سر میبردم.فکر می کردم خودم قاتل بچه ام هستم و خودم مقصر و گناهکارم.شبها وقتی می خوابیدم مرتب کابوس می دیدم و جیغ و داد می کردم و تا وقتی که زن دایی به دادم نمیرسید و آغوش گرمش را به رویم نمی گشود آرام نمی گرفتم.فکر بچه ی از دست داده ام مرتب آزارم می داد.همیشه حس می کردم بچه ای صدایم میزند و گاهی حتی دنبال صدا می گشتم.هر روز هم گوشه ای می نشستم و فکر می کردم و حرف هم نمیزدم یا خیلی کم و در حد جوابهای کوتاه .زن دایی هم اجازه می داد در سکوت خودم باقی بمانم شاید فکر می کرد اینطوری بهتر است.تا آن موقع شاهرخ هنوز پیدایش نشده بود.ولی بعد از یک هفته که حالم کمی فقط کمی بهتر شدم. همراه یک زن سبزه رو که قد متوسطی داشت و خوش لباس و با نمک بود به دیدنم آمد.زن را همسرش معرفی کرد.سعیده.که مودبانه با من برخورد کرد.زنی بود با لبخندی که از لبهای برجسته اش دور نمیشد و خیلی سنگین و آرام حرف میزد.طوری که آدم از شنیدن حرفهایش احساس آرامش می کرد.بعد از معرفی و آشنایی با هم او و زن دایی من و شاهرخ را تنها گذاشتند.  شاهرخ یک صندلی پیش کشید و نشست و به چهره ام نگاه کرد.سرم را بالا آوردم و تماشایش کردم.نگاه متاسفش را که روی خودم دیدم با نگاهی سرد و لحنی سردتر پرسیدم:  _ چیه؟اومدی سرزنشم کنی یا برام تاسف بخوری؟  خیلی سنگین متین موقرانه و البته با لحنی گرفته جواب داد:  _ نه دختر عمه این چه حرفیه؟من هیچ وقت چنین جسارتی نمی کنم که بخوام شما رو سرزنش کنم.  نگاهم را از او گرفتم و زمزمه کردم:

۵ ۳ ۱
_ ولی کاش این کارو می کردی.  او هم آرام گفت:  _ من نیومدم اینجا که سرزنشت کنم یا خدای نکرده برات تاسف بخورم .اومدم بهت کمک کنم.  پوزخندی از سر درد زدم و گفتم:  _ کمک؟چه کمکی؟  با همان لحنش گفت:  _ که از شر اون جونور نجات پیدا کنی.  گفت جانور و نگفت همایون.انگار می دانست حتی شنیدن اسمش هم حالم را بد می کند.با این حال حتی با به یاد آوردن او حالم به شدت بد میشد. با حرکتی عصبی موهایم را که از زیر شالم بیرون زده و روی پیشانیم ریخته بودند کنار زدم و عصبیتر پرسیدم:  _ کمک؟چه کمکی؟تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟!اصلا چرا می خوای به من کمک کنی؟  صدایم خش دار خشن و کمی بلند تر از حد معمول بود ولی او با همان ملایمت گفت:  _ من زندگیمو مدیون توام دختر عمه می خوام کمکت کنم.پس میکنم.تو نمی دونی وقتی اومدم خواستگاریت با اون جواب ردی که دادی چه کمک بزرگی بهم کردی.مادرم می خواست به زور منو مجبور کنه باهات ازدواج کنم چون تورو از همون بچگی عروس خودش می دونست اما من به دختر دیگه ای یعنی به همین سعیده که علاقه داشتم.خلاصه از مادرم اصراربود و از من انکار تا اینکه خود سعیده پیشنهاد کرد که بسیام خواستگاری تو و گفت شاید خدا یه چیز دیگه بخواد و شاید خود تو جواب رد دادی.گفت به حرف مادرم گوش کنم تا بیشتر لج نکنه که خدارو شکر حرفاش درست از آب دراومد و تو جواب رد دادی.اون موقع وقتی با سعیده ازدواج کردم با خودم فکر کردم من مدیون دخترعمه م هستم.پس باید یه روزی جبران کنم.حالا بهار مست تو خواهر من منم برادر تو هر کاری از دستم بر بیاد بگو برات انجام بدم.  نگاهش کردم تا صداقت را در چشمانش ببینم و بی مقدمه گفتم:  _ من طلاق می خوام  بدون اینکه حتی ذره ای جا بخورد و یا تعجب کند پرسید:  _ مطمئنی؟

۵ ۳ ۲
گفتم:  _ آره.من طلاق می خوام.  گفت:  _ باشه.زندگی ای که این طوری باشه بهتره تموم بشه و ادامه پیدا نکنه.من خودمم موافقم. ترتیب همه چیزو میدم.با وکیلم حرف میزنم و ازش کمک میگیرم.  حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم.چرا او را رد کردم؟چرا پسرهایی را که مثل او ملایم و آرام بودند نپذیرفتم؟چرا از بین این همه مرد من باید قسمت همایون میشدم؟و چنین بلایی سرم می آمد.چرا آن همه خواستگار را رد کردم؟چرا باعث شدم گرفتار این بلای آسمانی شوم؟  به خاطر چه؟به خاطر که؟  این سوالها که به ذهنم آمدند ناگهان یاد کیوان افتادم.کیوان…کیوان…در تمام مدتی که با همایون زندگی می کردم.کاملا او را از یاد برده بودم.ولی حالا چه شده بود که به او فکر می کردم . از خودم پرسیدم یعنی حالا او خوشبخت است اما جوابی نداشتم.شاید اگر او نبود اگر وجود او نبود من به این روز نمی افتادم.کیوان…چشمهایم را بستم تا به او فکر نکنم و وقتی دوباره بازشان کردم شاهرخ رفته بود.نمی دانستم او تصمیم دارد چکار کند ولی می توانستم روی کمکش حساب کنم. حتما می توانست کمکم کند.توی خانه ی زن دایی با وجود سعیده که گاه گاه به دیدنم می آمد و خود زن دایی و شاهرخ کم کم آرامش پیدا می کردم.کم کم آن محیط صمیمی و خانوادگی را پیدا می کردم. وکیل شاهرخ از من وکالت گرفته بود که خودش به تمام کارها رسیدگی کند می گفت همایون به خارج از کشور رفته و برای همین می توانم غیابی طلاق بگیرم.من هم می خواستم همین کار را بکنم.دیگر حاضر نبودم حتی اسما زنش باشم روزی که وکیل همه چیز را برایم توضیح داد و رفت شاهرخ هم همراهش رفت.اما سعیده ماند تا به زن دایی در کارهای روزمره کمک کند.دختر خاکی و مهربانی بود.زن دایی می گفت مهمان داریم.اما نمی گفت چه کسی است.هنوز تعادل روحیم را به دست نیاورده بودم.مثل همه ی آن مدت که مهمان خانه ی زن دایی بودم.نشسته و داشتم به سرنوشتم فکر می کردم که صدای در اتاقم را شنیدم و بعد زن دایی وارد شد و با ملایمت و مهربانی گفت:  _ بهار جان!مهمون داری.  نگاهش کردم:  _ مهمون؟!من؟!  سرش را تکان داد.یک لحظه به ذهنم رسید شاید همایون باشد و خودم را جمع کردم.

۵ ۳ ۳
_ زن دایی!زن دایی اگه اون اومده اگه…اگه اومده منو ببره بهش بگو نیاد تو.بهش بگو نمی خوام باهاش برم.بگو…  گریه ام گرفته بود و التماس می کردم.زن دایی می دانست منظورم از اون همایون است. با نگرانی به سمتم آمد و با آن لهجه ی عربیش گفت:  _ لا عزیزی این چه حرفیه؟نه.اون نیست.اصلا مگه جرات می کنه پاشو توی این خونه بذاره؟خودم قلم پاشو خرد می کنم.  _ بهار!  صدای آشنایی که به گوشم خورد باعث شد سرم را از روی سینه ی زن دایی بردارم و از بالای شانه اش نگاهی به سمت در بیندازم.اما ماتم برد.بهرام بابک و ترانه…با چشمهای خیس تماشایشان کردم.زن دایی بلند شد و کنار کشید.من هم برخاستم.چشم از هیچ کدامشان بر نمی داشتم.اینها اینجا چکار می کردند؟!چه کسی گفته بود بیایند؟من آنها را نخواسته بودم.از همه شان متنفر بودم.به خاطر اینکه با من بد تا کرده بودندوباعث و بانی بدبختیم شده بودند.چقدر گفتم؟چقدر التماس کردم؟چقدر گریه کردم؟چرا هیچ کدامشان مانع تصمیم پدرم نشدند؟  در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم:  _ اینا…اینا اینجا چیکار می کنن؟  زن دایی گفت:  _ بهار جان!  رو به زن دایی گفتم:  _ زن دایی!بهشون بگو نمی خوام ببینمشون.  او مستاصل به من نگاه کرد.صدای بغض آلود ترانه را شنیدم که گفت:  _ بهارمست!عزیزم…  اما من با صدای بلند و جیغ مانند داد زدم:  _ بهار مست مرد.برید بیرون…برید بیرون….

۵ ۳ ۴
نمی خواستم…نمی خواستم هیچ کدامشان را ببینم.نمی خواستم حتی برای یک لحظه چشمم به آنها بیفتد.نگاهشان نمی کردم.صدای آه کشیدن ترانه را شنیدم.نشستم گوشهایم را گرفتم.چشمهایم را بستم و بلندتر داد زدم:  _ برید بیرون.  و بعد صدای بهرام را شنیدم که گفت:  _ بریم.  در اتاق که بسته شد و رفتند .همین که تنها شدم شروع کردم به زار زدن.عصبی بودم و احساس می کردم باید خشمم را یک جوری نشان دهم برای همین لیوان کریستالی را که روی عسلی کنار تخت بود برداشتم و پرت کردم یک گوشه که صدای شکسته شدن و خرد شدنش کمی آرامم کرد.اما من که قبلا این طوری نبودم؟چرا…چرا؟چرا عوض شده بودم؟آن دختر شاد و شوخ و شنگ کجا رفته بود که این زن افسرده حال و عصبی جایش را گرفته بود؟من که اینقزر وحشی و عصبی و پرخاشگر و دیوانه نبودم؟!چرا…چرا…تقصیر چه کسی بود؟چه کسی مرا به این روز در آورده بود؟ خودم را انداختم روی تخت و چشمهایم را بستم.از همعه شان متنفر بودم.از تک تکشان…دلم نمی خواست هیچ کدامشان را ببینم.  بخش سوم  با حالتی ترسیده و نگران دوباره از لای پرده بیرون و پایین را نگاه کردم.مشخص نبود اینجا را از کجا پیدا کرده!چه طور پیدا کرده؟!شاید مادرم آدرس را به او داده بود و حتما هم مجبور شده…از ابراهیم بعید نبود مادر را مجبور کرده باشد به آدرس دادن.حتما هم آمده بود باج بگیرد و پول احتیاج داشت . وقتی به پول نیاز پیدا می کرد هر کاری می کرد تا به خواسته اش برسد.حتما می خواست از من و کیوان باج بگیرد.حواسم بود وقتی می رفتیم مطب دکتر و آزمایشگاه دنبالمان بود.اما به کیوان چیزی نگفتم.می ترسیدم.از عکس العمل شدید کیوان و درگیری او با ابراهیم می ترسیدم.برادرم آدم خلافی بود که به خاطر پول دست به هر کاری میزد اما از طرفی هم پشیمان شده بودم که چرا به کیوان نگفته ام.با بی قراری از پس پرده بیرون را نگاه کردم.داشت سیگار می کشید و پاکت سیگار دستش بود . دیدم چیزی را پرت کرد یک طرف و آمد سمت ساختمان.دلم ریخت فکر کردم الان می آید سراغ من.معطل نکردم.روسریم را سریع سرم کردم و دویدم سمت در.اگر تنها گیرم می آورد بدا به حالم…بهتر بود میرفتم خانه لیلی خانم .نباید آنجا می ماندم.  دویدم و در را باز کردم اما از دیدن یک نفر پشت در جیغ کوتاهی کشیدم و عقب پریدم.کیوان که پشت در ایستاده بود با چشمهایی تا آخرین حد باز شده گفت:  _ هیس!چه خبرته ؟!

۵ ۳ ۵
از ترس زبانم بند آمده بود.دستم را روی قلبم گذاشتم و از بالای شانه ی شوهرم بیرون را نگاه کردم.کسی نبود.پس کجا رفت؟ابراهیم کجا رفت؟!کیوان داخل شد و با اخم گفت:  _ چرا جیغ کشیدی؟کجا داشتی میرفتی؟  با دهانی که از ترس خشک شده بود جواب دادم:  _ دا…داشتم میومدم…پیش شما…  نگاهی به در انداخت و نگاهی به من و. پرسید:  _ واسه خاطر داداشت؟  حیرت زده نگاهش کردم.می دانست؟ولی از کجا؟!چطور فهمیده بود؟!  مثل سوالم را از چشمهایم خواند که گفت:  _ از پنجره دیدمش.به خودم گفتم اگه بدونه تنهایی میاد اینجا.  گفتم :  _این بی خودی این طرفا پیداش نشده.حتما دنبال پولی چیزی اومده.من میشناسمش.  بعد با ترس پرسیدم:  _ حالا چیکار کنیم؟  گفت:  _ نترس خودم حواسم به همه چی هست.می دونم چه جوری باهاش رفتار کنم.  پرسیدم:  _ یعنی …اینجا می مونی؟  _ آره.  نفس راحتی کشیدم.اما قلبم از حضورش شروع کرده بود به تند تند زدن.وقتی نشست پرسیدم:

۵ ۳ ۶
_ چیزی می خوری برات بیارم؟  جواب داد:  _ نه.  و باز لحنش سرد و خشک شد:  _ چرا وایسادی؟بیا بگیر بشین دیگه.  با تردید رفتم و مقابلش نشستم.سرم را پایین انداختم.مدتی را در سکوت گذراندیم.سکوتی که احساس می کردم عذاب دهنده است.سکوتی که خیلی آزار دهنده بود.زیر چشمی نگاهش کردم.خودش را با گوشیش مشغول کرده بود و اخمهایش حسابی توی هم بود.مشخص نبود اخمش برای چیست.تک سرفه ای کردم تا او را متوجه خودم کنم که برای یک لحظه سرش را بالا آورد و نگاهم کرد اما بدون اینکه حرفی بزند دوباره با گوشیش مشغول شد.سکوت بینمان را دوست نداشتم.می خواستم هر طور شده آن را بشکنم و هر طور شده سر صحبت را با او که فقط در وقت ضرورت با من حرف میزد باز کنم:  _ میگم…  حرفم را قطع کردم و با دقت نگاه کردم.سرش را بالا آورد.پرسیدم:  _ خونه پیدا کردی؟  جواب داد:  _ آره.یه چند روز دیگه میریم اونجا.  گفتم:  _ اگه شما برید…من…می ترسم…  پرسید:  _ از چی؟  جواب دادم:  _ از تنهایی.

۵ ۳ ۷
گفت:  _ ولی ما با هم یه توافقی کردیم یادت نرفته که؟  حرفش را قطع کردم و گفتم:  _ نه… نه اصلا…ولی…  گوشیش را کاملا کنار گذاشت و پرسید:  _ ولی چی؟  جوابش را ندادم.چون خودم هم نمی دانستم چه باید بگویم.  گفت:  _ نکنه پشیمون شدی؟  و گفت:  _ ما قبلا حرفامونو زدیم و هر دو هم به این نتیجه رسیدیم که نمی تونیم با هم زندگی کنیم.  با حالتی مغموم گفتم:  _ ولی من تنهایی چیکار کنم توی این شهر غریب؟  گفت:  _ نگفتم پشیمون شدی؟نترس تنها نمی مونی خودم حواسم بهت هست.خاله هم که همین نزدیکیه.مادرمم هر وقت خواستی میاد پیشت.منم خودم بهت سر میزنم.  دستهایم را رو.ی هم فشار دادم.دلم می خواست کمی صمیمانه تر برخورد کند.مثل همان اوایل ازدواجمان.ولی او خشک بود.خیلی خشک.نمی دانستم میلی که در من بر انگیخته شده بود در او هم هست یا نه ولی هر طور بود سعی داشتم احساس نیازم را سر کوب کنم.  بلند شدم و گقتم:  _ من میرم بخوابم.

۵ ۳ ۸
حرفی نزد.به اتاق خواب رفتم و خواستم روی تخت دراز بکشم ولی لحظه ای جلوی کمد لباسها مکث کردم درش را باز کردم و به لباسهایی که مدتی بود نمی پوشیدم دستی کشیدم.دلم می خواست یک بار دیگر لباس خواب قرمز بندی را که کیوان خوشش می آمد بپوشم.ولی از میلی مه می خواستم سرکوبش کنم می ترسیدم.نباید حالا که او مرا نمی خواست به خاطر نیازم خودم را کوچک کنم.نه نباید حالا که او مرا نمی خواست و خودم هم گفته بودم نمی خواهمش…در کمد را محکم بستم و رفتم دراز کشیدم.اما خواب به چشمم نمی آمد از این پهلو به آن پهلو میشدم و فایده ای نداشت .نفهمیدم چه مدتی گذشته بود که بلند شدم و فکر کردم بروم توی سالن.از اتاق بیرون آمدم و دیدم کیوان روی کاناپه خوابش برده . توی خواب اخم کرده و صورتش عرق کرده بود.فکر کردم بهتر است یک رو انداز برایش بیاورم.اگر چه اواخر تابستان بود و هوا هنوز گرم ولی می ترسیدم سرمای کولر اذیتش کند.رفتم و رواندازی آوردم و رویش کشیدم.اما باز میل خفته ام بیدار شد.دستم را جلو بردم که صورتش را لمس کنم فقط یک بار صورتش را گونه و موهایش را اما او تکانی خورد و در خواب با لحنی دردناک گفت:  _ پگاه!  دستم توی هوا ماند.همانطور ماندم و نگاهش کردم.اسم خواهر یلدا را آورد…همان دختری کعه زمانی عاشقش بود…فکر می کردم فراموشش کرده ولی هنوز خوابش را می دید.  دستم را عقب کشیدم…توی دلم خودم را سرزنش کردم.مشخص بود که من در زندگی او جایی ندارم پس این کارهایم دیگر برای چه بود؟مگرخودم نگفته بودم جدایی پس چه مرگم بود؟چرا دست بر نمی داشتم؟من که دوستش نداشتم پس چرا تمامش نمی کردم؟با سری پایین به اتاق برگشتم اما توی تاریکی اتاق کنار در ایستادم و از لای آن نگاهش کردم.آهی کشید و ناگهان نفس زنان و عرق کرده از خواب پرید.چند تا نفس عمیق کشید.بعد اطرافش را نگاه کرد.کلافه موهایش را کنار زد و به پشتی کاناپه تکیه داد.چشمهایش را بست.خم شد و صورتش را بین دستهایش گرفت.نه کیوان متعلق به من نبود.من و او هیچ وقت نمی توانستیم کنار هم خوشبخت شویم ما دو تا نمی توانستیم با هم کنار بیاییم.ما دو نیمه ی کاملا مجزا از هم بودیم.دو نیمه از دو چیز مشابه…مثل تکه های شکسته متفاوت از آینه های مشابه بودیم که هرگز کنار هم قرار نمی گرفتند و نمیشد آنها را کنار هم چسباند. نه نمیشد.  توی فکر بودم که صدای در مرا از جا پراند و کیوان را متوجه خودش کرد.کمی کنار کشیدم.سر و وضعم زیاد مناسب نبود.صدای باز شدن در را شنیدم و بعد صدای حرف زدنش را:  _ علیک.فرمایش…چی می خوای اینجا؟  صدای پشت در گنگ و نامفهوم بود و درست آن را نمیشنیدم.اما مطمئن بودم خود ابراهیم اسیت لحن حرف زدن کیوان این را نشان می داد.می خواستم بفهمم ابراهیم چه می گوید.از اتاق بیرون آمدم و دیدم کیوان اجازه داد داخل شود و وقتی مرا دید با اخم گفت :  _ ببین چیکارت داره.

۵ ۳ ۹
نگاهش کردم و سرم را به نشانه ی سلام تکان دادم.ابراهیم رو به من گفت:  _ به سلام آبجی خانوم حال شما احوال شما خیلی وقته ندیدمت دلم واسه ت تنگ شده بود. چه خبر؟خوبی؟خوش میگذره؟  چیزی نگفتم کیوان با صدای بلند گفت:  _ حرفتو بزن راهتو بکش برو.اینقدرم زر نزن.  ولی ابراهیم با لحن بی ادبانه ای گفت:  _ هوی آقا پسر من نیومدم اینجا که ققط یه چیزی بگم و برم.اولا می خوام خصوصی با آبجیم حرف بزنم دوما گشنمه می خوام یه چیزی هم بخورم.مثلا اومدم خونه ی خواهرم.با دهن خشک که آدم از خونه ی خواهرش بیرون نمیر ه.  کیوان با همان لحن قبلیش و با حرص گفت:  _ خیله خب هر غلطی می خوای بکن.زودتر.من خوش ندارم کسی مثل تو توی خونه م باشه.  بعد نشست و گفت:  _ در ضمن حواست باشه من اینجام.حواست به رفتارت با سمیرا باشه.  ابراهیم با بی عاری خندید:  _ چشم آقا مهندس.  به برادرم نگاهی انداختم .موهای فرش بلندتر و سبیلش کلفت تر و لحنش بی ادبانه تر شده بود.مشخص بود هر بار که می افتاد زندان بدتر میشد. به آشپزخانه رفتم.او هم دنبالم آمد.یک مقدار غذا توی یخچال بود برایش گرم کردم و یک مقدار ماست و سبزی و ترشی هم کنارش گذاشتم روی میز.وقتی آمد توی آشپزخانه با نگاه خریدارانه ای اطرافش را نگاه کرد.ابرو بالا انداخت و گفت:  _ به…شما هم که وضعتون خوبه !  با لحن سردی گفتم:  _ خونه ی ما نیست.اجاره ایه.  خندید و گفت:

۵ ۴ ۰
_ اشکالی نداره.چار صباح دیگه خونه هم می خرین به نامت هم میشه.تو فقط صبر کن.  از حرفهایش حرصم گرفت.دسته ی قوری را که توی دستم بود فشار دادم . نشست و با ولع مشغول خوردن شد.قوری و فنجان را توی یک سینی گذاشتم روی میز.از اینکه او برادر من بود احساس شرمندگی می کردم و از کیوان خجالت می کشیدم.توی دلم خطاب به او گفتم:  _ ابی…ابی…حالم ازت به هم می خوره.کاشکی به جای احسان برادر کیوان تو مرده بودی.  بعد خواستم از آشپزخانه بیرون بروم که با دهان پر پرسید:  _ کجا؟  ایستادم.  اشاره کرد و گفت:  _ بشین.  با اخم نشستم که پرسید:  _ چیه؟سگرمه هات توی همه؟  جوابش را ندادم.همانطور که غذایش را با اشتها می خورد گفت:  _ از ـآقام اینا خبر داری؟؟  در حالیکه سرم را پاین می انداختم گفتم:  _ نه.  با تمسخر گفت:  _ به چه اولادی!البته معلومه که نباید خبر داشته باشی.افتادی توی خوشی و اینجا واسه خودت کیف می کنی.چه می دونی مادر بدبختت چی میکشه.  دندانهایم را روی هم فشار دادم و به خودم جرات دادم و گفتم:  _ گفتی باهام حرف داری.حرفتو بزن.

۵ ۴ ۱
یک لحظه نگاهش کردم.دیدم با تعجب نگاهم کرد و ناگهان خندید و گفت:  _ نه بابا!زبونتم که خوب باز شده!این پسره مثل اینکه خوب معلمیه. زبونتو باز کرده.  حرف نزدم.برای خودش چای ریخت و فنجان را که برداشت و چای را هورت کشید پرسید:  _ می دونی آقام چیکار کرده؟  گفتم:  _ نه.  با لبخند گفت:  _ سر ننه ت هوو آورده.  حرفش را شنیدم اما باور نکردم.عجیب بود.فقط نگاهش کردم.نمی توانستم حرف بزنم.پدرم؟سر مادرم هوو آورده؟!باورم نشد.داشت دروغ می گفت.شاید این هم یک شیوه ی تلکه کردن و باج گیریش بود.شاید وگرنه این همه راه را نیامده بود که چنین خبری به من بدهد.اصلا برایش این چیزها مهم نبود.وقتی تعجب و حیرت مرا دید گفت:  _ البته خیلی و.قته که این زن دومو گرفته یه دخترم داره.اونم چه دختری.فکر کنم یه دوازده سیزده سالی هست که این زنه رو گرفته.دخترش که ده دوازده ساله نشون می داد.تازه جالب اینجاست که مادره هم می دونه.منظورم ننه ست.  ولی بدبخت توی این مدت از ترس آقام جیکش در نیومده.  به خودم آمدم و جرات پیدا کردم بگویم:  _ دروغ میگی..داری دروغ میگی…آقام…  نگذاشت حرفم را تمام کنم و عغیظ آلود گفت:  _ خودم با چشمای خودم دیدمشون.هم آقامو همه زنه و دختره رو که اومده بودن بنگاه دست بر قضا اون موقع منم اونجا بودم.از قیافه هاشونم معلوم بود مثل نو و اون ننه ی بدبختم توسری خور و بدبخت نیست..  گیج نگاهش کردم.یعنی راست می گفت؟پدر چنین کاری کرده بود؟تمام مدت محبت و توجهش را صرف زن دیگری می کرد و مادر بدبختم… یاد کتکهایی که من و مادر از پدر می خوردیم…یاد شک کردنها و بهانه

۵ ۴ ۲
گرفتنهایش…افتادم.بغض کردم و احساس حقارت کردم…چطور توانسته بود چنین کاری کند؟شک و سوء ظنش برای ما بود محبتش نصیب دیگری میشد.کتکش را ما می خوردیم.دیگری…به آن دختر که خواهر ناتنیم بود حسودیم شد و به آن زن که همسر پدرم بود…  ابراهیم به صندلی تکیه داد و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت.فکر کردم کاش می توانستم مادرم را بیاورم پیش خودم.اینطوری دیگر تنها نبود و کسی اذیتش نمی کرد.اما می دانستم پدر اجازه نمی دهد.بدون شک چنین اجازه ای نمی داد.دلم برای مادرم سوخت.زن بیچاره.هر چند محبتش را خیلی کم دیده بودم اما دلم به حالش می سوخت.  _ سمیرا!  کیوان صدایم زد.به خودم آمدم و گفتم:  _ بله!  و نگاهش کردم که یک دستش را به اپن آشپزخانه تکیه داده بود.ابراهیم باز با حالت مسخره ای گفت:  _ بدو برو ببین شوهرت چیکارت داره.بدو…  بلند شدم و به سمت کیوان رفتم.گفت:  _ برو بشین توی سالن.کلفتش که نیستی.  سرم را پایین انداختم و کاری را که گفت انجام دادم.صدایش را شنیدم که خطاب به ابراهیم گفت:  _ هی تو!غذاتو که خوردی.چاییتو هم که خوردی ورتو زدی و به قول خودت خبرتو رسوندی.زودباش برو دیگه.  اینها را که گفت کنار ایستاد ابراهیم از آشپرخانه بیرون آمد و گفت:  _ باشه آقا مهندس.ولی این رسمش نیست که مهمونو از خونه بندازن بیرونا.ولی باشه میرم.بی حرف و سخن میرم ولی…  جدی شد و صدایش خشن شد:  _ من بی خودی این همه راهو نکوبیدم و نیومدم. بی رو درواسی میگم می خوام برم دبی. به پول احتیاج دارم.حداقل بیست سی تومن.خواهر مارو بردی هیچی نگفتیم توی خونه ی خودمون دست روم بلند کردی و انداختیم بیرون…هیچی نگفتم.اینجا هم توهینا و حرفاتو نادیده میگیرم. ولی همه این خوش رفتاریای من فقط واسه یه چیزه.پول…می خوام واسه م جور کنی.

۵ ۴ ۳
به اطراف اشاره کرد و با لحن طلبکارانه ای گفت:  _ تو که معلومه خوب پول در میاری و وضعت خوبه.پس می تونی بیست سی میلیون تومن ناقابل واسه من جور کنی.  کیوان عصبانی شد و به طرفش رفت:  _ نه خیر مثل اینکه رات دادم داخل روت زیاد شده آره؟  من از ترس بلند شدم.  کیوان یقه ی برادرم را گرفت و او را کشاند دنبال خودش.  بعد پشت او را به در چسباند و گفت:  _ فکر کنم قبلا هم بهت گفتم من اهل باج دادن نیستم.ولی مثل اینکه کر بودی و نشنیدی چی گفتم.پس گوشاتو باز کن و این بار خوب گوش کن ببین چی میگم. اون جفت گوشای کرتو وا کن من… اهل باج دادن نیستم.  بعد در را باز کرد و او را هل داد بیرون:  _ حالا هم خوش اومدی.یالله هری بیرون.  کیوان با صدای بلندی حرفش را زد . ابراهیم را انداخت بیرون و در را محکم بست.آنقدر عصبانی نشان می داد که ترجیح دادم در برابرش سکوت کنم و چیزی نگویم.ابراهیم باعث شرمندگی و خجالتم بود..  فصل چهل و هشتم  بخش اول  بالاخره همه چیز تمام شد دادگاه هر چند به سختی ولی حکم جدایی ما را صادر کرد.این همان چیزی بود که هر دو منتظرش بودیم و بالاخره هم زمانش رسید. سمیرا گفته بود مهریه نمی خواهد و آن را می بخشد .اما من زیر بار نرفتم و تصمیم گرفتم برایش یک حساب باز کنم و ماه به ماه به جای دادن سکه برایش مبلغی واریز کنم.البته می دانستم حالا حالاها به آن پول نیاز پیدا نمی کند چون چیزی کم و کسر نداشت.اما به هر حال و با وجود مخالفت خودش این را حقش می دانستم که مهریه اش را بگیرد.زمانی همسرم بود و با من زندگی کرده بود پس نباید از پرداخت چیزی که حقش بود طفره می رفتم و شانه از وظیفه ای که بر دوشم بود خالی می کردم.اینها را به خودش هم گفتم و اجازه ندادم بیشتر مخالفت کند.بالاخره در آینده به آن پول نیاز پیدا می کرد.ریخت پول به حسابش باعث میشد دست برادرش هم برای باجگیری بسته بماند.

۵ ۴ ۴
از دفتر خانه که بیرون آمدیم هر دو ساکت بودیم.تمام شده بود.زندگی ای که حس می کردم برای هر دویمان فقط عذاب به دنبال دارد.نمی دانستم در چنین وضعی چه کار باید بکنم یا چه باید بگویم.تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم.فقط گفتم:  _ بر می گردیم خونه.  او هم حرفی نزد.حلقه را که توی مشتم بود محکم گرفتم.تاکسی گرفتیم و برگشتیم.حس پرنده ای را داشتم که از قفس آزاد شده و می دانستم سمیرا هم چنین احساسی دارد.ولی این احساس همراه بود با درد و ناراحتی و یک خشم فرو خورده نسبت به خودم.که احساس می کردم وظیفه ام را در مقابل همسرم درست انجام نداده ام و تمامش کوتاهی خودم بوده.با این حال من هنوز در برابر او احساس وظیفه می کردم.  وقتی رسیدیم خواستیم بی هیچ حرفی از هم جدا شویم.او به آپارتمان خودش برود و من هم بروم به کارهایم برسم اما قبل از آن صدایش زدم و گفتم:  _ سمیرا!  برگشت.حلقه را که توی مشتم گرفته بودم جلویش گرفتم.نگاهش کرد و نگاهی هم به حلقه ای که توی انگشت خودش بود انداخت.آن را در آورد و آرام به طرفم گرفت. گفتم:  _ بمونه واسه خودت.  گفت:  _ نه ممنون لازمش ندارم.بگیرش.  در جوابش سکوت کردم و هر دو همزمان حلقه هایمان را پس گرفتیم.بعد من به ساعتم نگاه کردم و گفتم:  _ الان دیگه اساسا توی راهن. پسر عموم مهدی داره میاردشون.تو تنها نمون.برو پیش خاله لیلی و مادرم.منم عسلو بر می دارم میرم خونه ی جدید.  سرش را تکان داد باشه ای گفت و گفت:  _ لباسامو عوض کنم میرم..  در این هنگام گوشیم زنگ خورد.به صفحه اش نگاه کردم.مهدی بود.پسر عمویم که راننده ی کامیون بود.پسر بزرگ عمو حاجی. گفته بودم کلید خانه را از دایی محمد بگیرد و اساس خانه ی پدری را جمع کند بیاورد که با کمال میل قبول کرده بود.تماس که برقرار شد گوشی را نزدیک گوشم گرفتم:

۵ ۴ ۵
_ جانم مهدی جان.  _ سلام داش کیوان. من رسیدم.آدرس بده بیام.  به سمیرا نگاه کردم که همان طور ایستاده بود.آدرس را به مهدی دادم و گفتم:  _ تا تو میری منم خودمو میرسونم.  _ باشه کاری امری دیگه؟  _ نه ممنون قربانت.  _ پس فعلا.  _ فعلا.  از هم که خداحافظی کردیم رو به سمیرا گفتم:  _ خب من باید برم.مهدی رسیده.تو کاری نداری؟  سری تکان داد .خداحافظی کرد و به آپارتمان خودش برگشت.من هم عسل را از خانه ی خاله برداشتم و با او به خانه ی جدید رفتیم.قرار بود فرشاد و معصومه به کمکم بیایند.خودم نخواسته بودم کسی دیگر با خبر شود.به خاله و بهروزر و مادر هم اجازه ی دخالت ندادم.نمی خواستم زیاد شلوغ شود.می خواستم کمی از این خلوت استفاده کنم.البته بابک هم که به تازگی از کیش و از دیدن خواهرش بهار مست برگشته وفهمیده بود . می خواست بیاید کمک که هر چه مخالفت کردم و خواستم خودش را اذیت نکند قبول نکرد و قرار شد بیاید کمک.خانه ی جدید را را پانیذ دختر رییسم آقای محجوب وقتی فهمید دنبال خانه می گردم پیشنهاد کرد. در همسایگی خودشان بود.برای من و مادر و عسل کافی بود و صاحبش به خاطر آشنایی با آقای محجوب سعی کرده بود با ما راه بیاید.  ار تاکسی که پیاده شدیبم عسل دوید سمت خانه چون یک بار با مادر او را آورده بودم اینجا می دانست کجاست.وقتی دوید صداایش زدم:  _ عسل!عمو ندو.  ایستاد تا برسم.وقتی رسیدم در را که نیمه باز بود و نشان می داد فرشاد و معصومه رسیده اند هول دادم.کلید را داده بودم دستشان که اگر دیر کردم خودشان اساس را ببرند داخل.اما وقتی می خواستم پایم را توی حیاط بگذارم حس کردم کسی دارد نگاهم می کند سرم را برگرداندم.اما جز سایه ای چیزی ندیدم.حین اینکه به سایه نگاه می کردم رفتم توی حیاط. صدای گفت و گوی معصومه و فرشاد را شنیدم.عسل با شنیدن صدایشان گفت:

۵ ۴ ۶
_ آخ جون عمو فرشاد و خاله معصومه.  و دوید داخل که باز صدایش کردم:  _ عسل!گفتم ندو.  اما او رفته بود.بدون اینکه حرفم را بشنود.سری تکان دادم و من هم داخل رفتم و به فرشاد سلام کردم:  _ سلام.  او که نشسته بود روی اپن آشپزخانه پرید پایین و با من دست داد:  _ سلام.  صدای عسل و معصومه از یکی از اتاقها شنیده میشد و توی کل خانه پخش میشد:  _ آره گلم.این اتاقو تو واسه خودت بردار.به کسی ندیش ها.  _ حتی به عمو؟  _ آره حتی به عمو.نذاری هم کسی بیاد توش.  _ عمو هم نیاد؟  _ نه.  _ باشه.  در حالیکه به حرفهای آن دو تا گوش سپرده بودم از فرشاد پرسیدم:  _ بابک نیومده؟  جواب داد:  _ نه هنوز ولی زنگ زد گفت میاد.  خواستم حرف دیگری بزنم که عسل و معصومه از اتاقی که در آن بودند بیرون آمدند.عسل ذوق زده به طرف من دوید.دستم را گرفت و گفت:

۵ ۴ ۷
_ عمو!عمو اون اتاق گندهه مال من باشه؟  فرشاد رو به همسرش کرد و گفت:  _ معصومه !باز تو حرف تو دهن بچه انداختی؟  معصومه خندید به من سلام کرد و گفت:  _ خب آخه مگه چی گفتم؟گفتم اتاق بزرگه رو واسه خودش برداره.به کسی هم نده.چیز بدی نگفتم.حس مالکیت رو توش به وجود آوردم.  جواب سلامش را دادم و گفتم:  _ ولی اون واسه یه بچه مثل عسل خیلی بزرگه.  معصومه گفت:  _ ولی بچه محیط باز و بزرگ می خواد که توش بازی کنه.مانور بده و راحت باشه.  به عسسل نگاه کردم که سر کوچکش را بالا گرفته بود و ما را نگاه می کرد .همانطور که نگاهش می کردم لبخند کمرنگی روی لبم نشاندم و گفتم:  _ اینم حرفیه.باشه.اون اتاق مال عسل.  دختر کوچولو با شنیدن حرف من با خوشحالی بالا و پایین پرید.اما من در ادامه ی حرفم با لحنی نیمه جدی گفتم:  _ ولی به شرط اینکه همیشه مرتب و تمیز نگهش داره.  ایستاد و نگاهم کرد:  _ باشه.  و باز دوید رفت توی همان اتاق.از کارش خنده ام گرفت اما جلوی خودم را گرفتم..فرشاد در حالیکه او را تماشا می کرد گفت:  _ بفرما حالا حتما می خواد تا ابد مونه اونجا بیرونم نیاد.  معصومه با لبخند پرسید:

۵ ۴ ۸
_ چیه؟حسودیت شده؟  فرشاد جواب داد:  _ آره والله حسودیم شده.من بچه بودم نمی دونستم این چیزا یعنی چی.وقتی هم بزرگتر شدم و فهمیدم هیچ وقت نتونستم یه اتاق جدا واسه خودم داشته باشم.اینه که عقده ای شد توی دلم.  معصومه با خنده گفت:  _ پس بگو من با یه آدم عقده ای ازدواج کردم.  آن دو تا شروع کردند به حرف زدن و شوخی کردن.گوشیم را در آوردم و نگاهی به صفحه اش انداختم که همزمان یک پیام رسید.بازش کردم.از طرف مهدی بود:  _ سر خیابونم.  گفتم:  _ بچه ها مهدی رسید.  فرشاد گفت:  _ پس یا علی بریم.  و رو به معصومه گفت:  _ تو حواست به اون شیطونک باشه تا ما بریم وسایلو بیاریم.  معصومه گفت:  _ بچه سرش گرمه.منم میام کمک.  فرشاد با اخمی که ساختگی بودنش برای من کاملا مشخص بود گفت:  _ میگم حواست به عسل باشه.  سری تکان دادم و تا آنها به جر و بحثشان برسند از خانه زدم بیرون و باز احساس کردم سایه ی قامت آشنایی را آن اطراف یک لحظه دیده ام اما با دیدن کامیون مهدی که جلوی خانه نگه داشت حواسم رفت سمت او.عرض خیابان زیاد بود و خلوت هم بود.مهدی وقتی پیاده شد به طرف من آمد:

۵ ۴ ۹
_ به سلام داش کیوان خودمون.  در حالیکه با او دست می دادم با هم روبوسی کردیم:  _ سلام آقا مهدی گل چطوری؟  _ خوب…  داشتیم با هم احوالپرسی می کردیم که بابک هم با ماشینش رسید تک بوقی زد که برایش دست تکان دادم و دستی به شانه مهدی زدم.  _ یه یا علی بگو شروع کن تا بیام.  رفتم سمت بابک که تازه از ماشینش پیاده شده بود و با هم دست دادیم و سلام کردیم . بعد بابک پرسید:  _ بچه ها رسیدن؟  گقفتم:  _ آره.  همانطور که دستمان توی دست هم بود به سمت کامیون چند قدم برداشتیم.  به بابک گفتم:  _ کاش خودتو به زحمت نمینداختی و می موندی خونه استراحت می کردی.تازه از کیش برگشتی…  اما اوحرفم را قطع کرد و گفت:  _ حرفشم نزن.  پرسیدم:  _ از خواهرت چه خبر؟  چهره اش در هم رفت و جواب داد:  _ حالش خوب نیست کیوان.حالش اصلا خوب نیست.

۵ ۵ ۰
گفتم:  _ کاش پیشش مونده بودی.  آهی کشید و گفت:  _ بهرام و ترانه موندن.  پرسیدم:  _ هنووزم حاضر نیست شمارو ببینه.  گرفته جواب داد:  _ نه.  نگاهش کردم و دیگر حرفی نزدم.باورم نمیشد که چنان بلایی سر بهار مست آمده باشد.باورم نمیشد یک نفر مدعی مردی با همسرش که حتما ادعا می کرد دوستش هم دارد چنان رفتار وحشیانه ای که بابک قبلا برایم تعریف کرده بود داشته باشد.با اینکه قبلا هم با چنین نمونه هایی رو به رو شده بودم.دانیال…بله دانیال نامزد سابق پگاه که باعث مرگ او شد…اما او که عمدا نزد…با این همه برایم سخت بود باور چنین چیزی که یک مثلا مرد همسرش را تا سر حد مرگ کتک بزند و باعث شود بچه اش سقط شود.اصلا حتی فکر کردن به آن هم تن آدم را می لرزاند.با خودم فکر کردم همایون دیگر چه حیوانی است که با دختر بیچاره چنین معامله ای کرده و واقعا آقای صادقیان چه طور توانسته بود با زندگی دخترش بازی کند؟البته بابک برایم توضیح داده بود که پدرش هر چند مرد آرامی است ولی وای به وقتی که عصبانی میشد و سر لج می افتاد آن وقت دیگر تبدیل به آدمی مستبد و غیر منطقی میشد که هیچ کس را نمیشناخت…ولی آخر تا این حد؟که دخترش را بدبخت کند و باعث شود خانواده اش و مخصوصا همسرش با او به خاطر تصمیمش سرسنگین شوند؟  به کمک فرشاد و بابک و معصومه و مهدی وسایل را کم کم به حیاط بردیم تا بعد توی خانه بچینیم.گرم کارمان بودیم که صدای متاشینی ما را متوجه خودش کرد.ماشین پانیذ محجوب بود.دختر آقای محجوب که خانه شان همان نزدیکی بود.ما را که دید پیاده شد و به سمتمان آمد:  _ سلام.پس بالاخره به سلامتی اساس کشی کردین؟  این را که گفت بلافاصله پرسید:  _ کمک نمی خواین؟

۵ ۵ ۱
جواب سوالش را دادیم اما قبل از اینکه نه بگوییم و تشکر کنیم معصومه که تازه چند هفته میشد با او آشنا شده بود گفت:  _ والله اگه مردی کنی و یه دستی بالا بزنی و کمکمون کنی ممنون میشیم.  پانیذ با لبخندی که فروتنیش را بیشتر نشان می داد گفت:  _ چشم حتما.  و قبل از اینکه ما مردها مخالفت کنیم به کمک معصومه شتافت و گوشه ی میزی را که او می خواست تنهایی بلند کند گرفت و داخل رفتند.فرشاد هم غرغر کنان نگاهشان کرد:  _ این معصومه به مادرش رفته بی تعارف از آدم کار می کشه.دختر بنده ی خدا هنوز نیومده این گرفتتش به کار.  ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم.فرشاد اینها را می گفت ولی بدجوری کشته مرده ی همسر سبزه روی خوش سر و زبانش بود.اما عادتش بود غر بزند.همانطور که لبخند کمرنگی بر لب داشتم یک لحظه سرم را چرخاندم و باز حس کردم کسی ما را نگاه می کند و نفهمیدم درست میبینم یا نه.ولی باز همان سایه بود.  بعد با حالتی متفکر سرم را چرخاندم و دیدم صورت بابک سرخ شده.می دانستم یک چیزی بین او و پانیذ هست ولی بابک حرفی نمیزد.باز مشغول کارمان شدیم و این بار پانیذ هم کمکمان کرد.دختر جوان گاهی هم با عسل بازی می کرد و یا با معصومه گرم می گرفت. در تمام این مدت متوجه نگاههای او و بابک به هم میشدم و متوجه شده بودم فرشادهم حواسش به هر دو آنها هست.اما حرفی نمیزدم.خبر داشتم بابک به ثمین خواهر خدمتکارشان ثریا علاقه مند شده بود اما ثمین خواستگاری او را رد کرد دلیلش هم این بود که آنها هم شان و هم طراز نیستند و همین هم شد که ثریا خانم با خانواده اش برگشت تهران و بابک هم دیگر حرفی در مورد ازدواج نزد و احتمالا سعی کرد ثمین را فراموش کند و با مساله کنار بیاید.اما حالا می دیدم در برابر پانیذ دست و پایش را گم می کند و آن دختر هم متقابلا چنین رفتاری را نشان می دهد.  بالاخره وسایل را بردیم داخل و با سلیقه ی خانمها چیدیم.کارمان تا ظهر طول کشید همه را مجبور کردم ناهار را آنجا بخورند و سفارش غذا دادم اما مهدی عجله داشت و باید میرفت اما تا سهم غذایش را ندادم با خودش ببرد اجازه ندادم برود.وقتی خداحافظی کرد و رفت دیگر هیچ کداممان نای ایستادن نداشتیم .هر کدام گوشه ای نشسستیم و ناهارمان را خوردیم.من و بابک و فرشاد یک گوشه و معصومه و پانیذ هم توی آشپزخانه نشستند و در حال خوردن گرم حرف زدن شدند.محیط آرامی بود و این وسط عسل رفته بود توی حیاط و داشت بازی می کرد.فرشاد در حالیکه به دیوار تکیه می داد و غذایش را می خورد گفت:  _ این بچه چقدر انرژی داره… از وقتی اومده دو دقیقه هم ننشسته…نمی خواد یه چیزی بخوره؟

۵ ۵ ۲
در جوابش سری تکان دادم و با اینکه خیلی خسته بودم رفتم کنار پنجره صدایش زدم:  _ عسل!عمو! کجایی؟بیا ناهارتو بخور.  در حالیکه کنار باغچه نشسته بود گفت:  _ گشنه م نیست.  گفتم:  _ گشنه م نیست چیه وروجک!زود باش بیا بخور بعد برو بازی…اگه نیای غذاتو میدم عمو فرشاد بخوره ها…اون وقت گشنه می مونی.بدو تا سه میشمارم…  بلند شد و با اخم نگاهم کرد.گفتم:  _ یک…  دست به سینه فقط نگاهم کرد.لجبازیش به خودم رفته بود.  گفتم:  _ دو…  که پانیذ دخالت کرد و گفت:  _ من میرم میارمش.  گفتم:  _ نه خانوم محجوب این جوری لوس میشه و عادت می کنه یکی موقع غذا خوردن بره دنبالش…  این را گفتم و عسل را صدا زدم:  _ عسل…  اخمهایش بیشتر در هم رفت.داشت خنده ام می گرفت قیافه اش با مزه شده بود.ولی خنده ام را خوردم و خواستم سه را بگویم که از حیاط گذشت و داخل شد.با همان حالت خودش دست به سینه ایستادم و گفتم:  _ چه عجب بالاخره اومدی.

۵ ۵ ۳
بعد نشستم و ظرف غذایش را برایش باز کردم که گفت:  _ من می خوام پیش خاله پانی و خاله معصومه بشینم.  ابروهایم را بالا بردم و لب گزیدم.فرشاد آهسته خندید اما غذا پرید توی گلویش و به سرفه افتاد.  آهسته رو به عسل گفتم:  _ پانی چیه؟بگو خاله پانیذ.  با اخم گفت:  _ خودش گفت بگم خاله پانی.  گفتم:  _ خیله خب ولی دیگه اینطوری صداش نزنیا.  بی حوصله و بی میل گفت:  _ چشم.  ظرفش را به دستش دادم. دستی به سرش کشیدم و گفتم:  _ آفرین به دختر خوب خودم.برو پیش خاله ها ولی اذیتشون نکیا خب؟  باشه ای گفت و رفت کنار پانیذ و معصومه نشست.فرشاد در حالیکه هنوز لبخند بر لب داشت گفت:  _ چه میکشی از دست این شیطونک.  خنده ام را خوردم و حرفی نزدم اما او ادامه داد:  _ البته حقته.اینا سزای اون شیطنتای خودته.یادته چقدر اذیت می کردی ها؟وای به حال دختری که با تو رو به رو میشد.فاتحه ش خونده بود.نفرین همون دخترا گرفتت…  بدون اینکه جوابش را بدهم حواسم را از همانجا که نشسته بودم جمع عسل کردم که مودبانه نشسته بود و غذایش را می خورد اما ناگهان بلند شد و به سمت ما آمد با تعجب تماشایش کردم کهرفت مقابل بابک و گفت:

۵ ۵ ۴
_ عمو!  بابک گفت:  _ جانم عمو!  عسل دستهایش را قلاب کرد و پرسید:  _ عمو بابک شما می خوای با خاله پانیذ عروسی کنی؟  با این سوال غذا توی گلویم پرید و به سرفه افتادم البته نه فقط من بقیه هم همینطور بودند. در همان حال فرشاد سرش را پایین انداخته بود و همان طور که سرفه می کرد بی صدا می خندید و از فشار خنده تمام تنش می لرزید.  عسل اما متعجب پرسید:  _ چرا همه تون مریض شدین سرفه می کنین؟!  در حالیکه هنوز تک سرفه میزدم دستش را گرفتم و او را آرام کشیدم به سمت خودم:  _ بیا اینجا ببینم وروجک!  مقابلم ایستاد و معصومانه نگاهم کرد:  _ این چه حرفی بود زدی؟کی بهت گفت…  نگذاشت حرفم را تمام کنم و با صدای بلندی گفت:  _ آخه عمو فرشاد گفت.  به فرشاد نگاه کردم که لبخندش را خورد تک سرفه ای زد و بلند شد:  _ خب من برم….  صورت پانیذ را نمی دیدم ولی بابک سرخ سرخ شده بود.  این وسط معصومه به داد شوهرش رسید:  _ خب بابا رودرواسی رو بذارین کنار.بچه که حرف بدی نزده.عروسی که بد نیست.خیلی هم خوبه.

۵ ۵ ۵
و رو به پانیذ گفت:  _ پانیذ جان اونطور که معلومه آقا بابک یه احساسی به شما دارن اینجا هم که غریبه ای نیست.فکر کن آقا کیوان و فرشاد برادرای خودت. بذار من خودم اولین قدمو واسه خواستگاری بردارم…  اما هنوز حرفش را تمام نکرده بود که بابک بلند شد گفت:  _ میرم دستامو بشورم.  و عسل پرسید:  _ عمو!من برم غذامو بخورم؟  گفتم:  _ تو که کار خودتو کردی وروجک…برو.  و به پانیذ نگاه کردم که سرش را پایین انداخته بود و معصومه با لبخند پرسید:  _ خب جوابت چیه؟  و با لحن شوخی گفت:  _ ببین ما دهلرانیا خیلی یه دنده ایم تا به اون چیز یا جوابی که می خوایم نرسیم دست بردار نیستیم باور نداری؟این فرشاد و آقا کیوان حی و حاضر.منم تا جوابو از تو نگیرم دست بردار نیستم همین الان باید جواب بدی وگرنه نمیذارم از اینجا بری بیرون.  من سری تکان دادم و سکوت کردم و به فرشاد نگاه کردم که ایستاده بود و با لبخند به همسرش نگاه می کرد.معصومه مصرانه گفت:  _ یالله حرف بزن.  پانیذ خیلی آرام چیزی گفت و بلند شد.کیفش را برداشت و در حالیکه صورتش قرمز قرمز شده بود گفت:  _ خب با اجازه تون.ممنون از ناهار خداحافظ.  و دوید که بیرون برود که با بابک سینه به سینه شد.یک لحظه به او نگاه کرد.بابک سریع کنار کشید و پانیذ و رفت بیرون.فرشاد متعجب پرسید:

۵ ۵ ۶
_ چی گفت؟  معصومه لبخند زنان و در حالیکه چشمهایش از خوشحالی برق می زدند جواب داد:  _ گفت باید با باباش صحبت کنه و این…  مکثی کرد و یک دقیقه ی بعد ادامه داد:  _ یعنی بله.  و رو به بابک که مات و متحیر ایستاده بود گفت:  _ مبارکه آقا بابک.  بخش دوم  طلاق غیابی…بالاخره به کمک وکیل شاهرخ غیابا طلاقم را گرفتم و راحت شدم.آزاد شدم.اما هنوز از نظر روحی اوضاع خوبی نداشتم.بهرام و ترانه مرتب می خواستند مرا ببینند و سر صحبت را باز کنند تا شاید زمینه ی آشتی را فراهم کنند اما من نمی خواستم و اجازه نمی دادم وارد اتاقم شوند.آنها هم وقتی اینطور دیدند ظاهرا پافشاری و اصرارشان برای دیدن من و حرف زدن با من تمام شد ولی بعد از مدتی حرف از برگشتن زدند.قصد داشتند مرا به خانه برگردانند که البته زن دایی با این قضیه کاملا مخالف بود و می گفت بهتر است همانجا بمانم.اما بهرام و می گفت مادر بی تاب است و می خواهد هر چه زودتر مرا ببیند .اما خودم نمی خواستم کسی را ببینم…و با این حال مجبورم کردند و هر طور بود سعیده همسر شاهرخ را که زن خوش طینت و مهربانی بود و حرف که میزد کسی روی حرفش نه نمی توانست بیاورد واسطه شد قبول کنم همراه ترانه و بهرام بروم.که به اجبار قبول کردم.روزی که از خانه ی زن دایی میرفتم دیدم او و سعیده نگاهشان چقدر غمگین است و از رفتار گذشته ام نسبت به زن دایی بیش از پیش شرمنده شدم و پیش خودم تصمیم گرفتم روزی تمام زحماتش را و رفتار بد خودم را جبران کنم.  از خانواده ی زن دایی که خداحافظی کردیم عازم اهواز شدیم.شهری که برایم پر از خاطره بود.خاطرات دور و شیرین و البته تلخ… اما در طول مسیر بازگشت هیچ حرفی بین من و برادر و زن برادرم رد و بدل نشد.من حتی به آنها نیم نگاهی هم نمی انداختم.  برگشتم بدون هیچ میل و علاقه ای و به اجبار و به محض بازگشت توی فرودگاه مورد استقبال مادرم و بابک قرار گرفتم.پدر نبود و چه بهتر که نبود چون اگر بود فقط خدا می دانست چه بر خوردی با او می کردم.مادر تا مرا دید تند و سراسیمه به سمتم دوید و مرا در آغوش کشید و گریه کرد.نالید و پر سوز گریه کرد.اما من هیچ احساسی نداشتم و یا اگر داشتم جلویشان را گرفتم.او مرا از خودش جدا کرد و صورتم را بین دستهایش قاب گرفت:  _ بهار جان مادر!

۵ ۵ ۷
می دیدم آن زن محکم و با اراده و قوی آن زن مقرراتی جدی و شیک پوش که همیشه مورد تحسینم بود چه طور شکسته شده و سر و وضعش آشفته است اما عکس العملی از خودم نشان ندادم.نیم نگاهی به صورتش انداختم و به گوشه ای دیگر چشم دوختم.دلم نمی خواست در جمع خانواده ام باشم.خانواده ای که روزی مرا مثل زباله پرت کردند جلوی یک آدم هرزه.  به محض اینکه به خانه رسیدیم یکراست به اتاقم رفتم و وقتی مادر و ترانه دنبالم آمدند با لحن سردی گفتم:  _ بیرون.  مادر با بغض گفت:  _ بهار!  که خشن جوابش را دادم:  _ بیرون.  و صدای آرام و ملیح ترانه را شنیدم که گفت:  _ بریم مادر جون.بریم که تنها باشه و استراحت کنه.  و بالاخره تنها شدم.توی اتاق خودم. همان اتاق قدیمی خودم که خیلی دوستش داشتم.اطراف را نگاه کردم و چرخی زدم و نشستم.هنوز همان طور دست نخورده مانده بود.اما چه اهمیتی داشت؟واقعا چه اهمیتی داشت؟نه…نه اصلا برایم مهم نبود .هیچ چیز برایم مهم نبود.دلم نمی خواست توی آن خانه بمانم و فقط به این امید آمده بودم که روزی بروم و زندگی مستقلی را تنهایی شروع کنم.از اینجا و آدمهایش متنفر بودم.متنفر.در حالیکه دوباره بلند شده بودم ناگهان چشمم به آینه افتاد.به زن جوان لاغر و رنگ پریده ای که با چشمهای آبیش از توی آینه به من زل زده بود خیره شدم.چشمهای آبیش مرا یاد همایون انداختند و همین که یاد او افتادم با حالتی عصبی به نفس نفس افتادم و دستم را به اطراف کشیدم چیزی را از روی میز تحریر برداشتم و به سمت آینه پرت کردم و صدای خرد شدنش که توی اتاق پیچید داد کشیدم:  _ گم شو…گم شو…  بعد جیغ کشیدم و نشستم.سرم را بین دستهایم گرفتم.یاد کتکهای همایون افتاده بودم.زار زدم .جیغ کشیدم و داد زدم:  _ گم شو.

۵ ۵ ۸
داد کشیدم:  _ گم شو لعنتی…  و ناگاه صدای باز شدن در را شنیدم و سرم را که بلند کردم مادر و بهرام را دیدم که دویدند توی اتاق.مادر مرا در آغوش کشید تا آرامم کند اما من او را پس زدم:  _ برید بیرون…بیرون…ازتون بدم میاد…ازتون متنفرم…  _ بهار… بهار جان…  مادر گریه کنان سعی می کرد مرا آرام کند اما او را از خودم دور می کردم…نمی خواستم…هیچ کدامشان را نمی خواستم…   )
بخش سوم  بالاخره کیوان رفت.با برادر زاده و مادرش به خانه ی دیگری نقل مکان کرد و من تنها ماندم.تنها بودم از قبل هم تنها تر شدم.اما با وجود زن نکته سنج بذله گو و دقیقی مثل لیلی خانم که می توانستم خیلی چیزها از او یاد بگیرم کمتر احساس تنهایی و دلتنگی می کردم . افسوس می خوردم که چرا قبل از این به او اینقدر نزدیک نشده و به جای دوستی با چنین زنی فریبا را ترجیح داده بودم!زندگی به عنوان یک زن مطلقه سخت بود اما با وجود لیلی خانم که روز به روز بر عمق صمیمیت و دوستیم با او اضافه میشد این سختی کمتر شده بود.توی همان خیاطی کوچک که با دوستش خانم رسولی در آن شریک بود برایم یک کار جور کرد و همین شد که با دو تا شاگردش هم دوستی ای به هم زدم و کم کم بر اثر مراوده با آنها ازپوسته ی انزوای خودم بیرون آمدم و اجتماعی تر شدم.هر چند هنوز ساکت و کم حرف بودم ولی تمام سعیم را می کردم که بیشتر در جمعهای دوستانه قرار بگیرم و همین هم برایم لذت بخش بود.صبحهای خیلی زود با لیلی خانم میرفتیم خیاطی و ظهرها بر می گشتیم .بعد دوباره عصرها میرفتیم.آقا بهروز زیاد خانه نبود .یعنی بیشتر وقتها اصلا نبود.همین بود که من و لیلی خانم تنها بودیم.بچه ها در هر زمینه ای که فکر می کردند به دردم می خورد تشویقم می کردند.حتی اصرار داشتند درسم را ادامه دهم که خودم هم خیلی تمایل داشتم ولی می خواستم یک روزی به شهر خودمان برگردم و همانجا به تحصیلاتم ادامه دهم.می خواستم پدرم پیشرفتم را با چشمهای خودش ببیند.می خواستم نشانش دهم که تو سری خور و بی دست و پا و بدبخت نیستم.دوستانم برای آشناییم با محیط دانشگاه گاهی که فرصت میشد مرا نیز همراه خود می بردند و همین باعث آشناییم با افراد بیشتری شده بود.در بحثهای بچه ها که معمولا در مورد مستائل مختلف صحبت می کردند هر چند نقش یک شنونده را داشتم ولی دقت می کردم تا مطالب مفیدی را از حرفهایشان یاد بگیرم و همین هم دقتم را روز

۵ ۵ ۹
به روز بیشتر می کرد.احساس می کردم دارم تبدیل به آدم دیگری میشوم و از زندگیم راضی بودم هر چند به عنوان یک زن مطلقه مشکلات و ناراحتیهای زیادی هم برایم به وجود می آمد ولی بیشتر مواقع این موضوع را جایی عنوان نمی کردم.  این وسط چیزی که خیلی نگرانم می کرد برادرم ابراهیم بود که نمی دانستم چه نقشه ای در سر دارد.از سکوتش خیلی می ترسیدم.می دانستم منتظر فرصتی است و گاهی احساس می کردم همان نزدیکیهاست و مرا نگاه می کند.اما وقتی اطرافم را نگاه می کردم چیزی نمی دیدم.همین ترس از ابراهیم باعث شده بود یک روز با لیلی خانم بروم و طلاهایم را در صندوق امانات بگذارم.می خواستم به کیوان هم هشدار بدهم مواظب ابراهیم باشد.اما او را خیلی کم می دیدم . آن هم توی خانه ی لیلی خانم و وقتی مادرش را به دیدنم می آورد که حرف زیادی بینمان رد و بدل نمیشد.جز احوالپرسی.به هر حال هر چقدر سعی می کردم در مورد ابراهیم چیزی بگویم نمی توانستم و فرصتی پیش نمی آمد.دو ماه از زندگی مجردیم گذشته بود و زندگیم می گذشت.پنج شنبه ها را گاهی با زن دایی و لیلی خانم میرفتیم سر خاک.که گاهی آقا بهروز راننده بود و گاهی هم خود لیلی خانم خودش با ماشین شوهرش ما را می برد.در این مدت دوستانم گاهی حرف از ازدواج به میان می آوردند و سعی می کردند کسانی را به من معرفی کنند که البته من از زیرش در میرفتم.دلم نمی خواست در آن موقعیت دوباره ازدواج کنم و یک شکست دیگر توی زندگیم بخورم.مخصوصا که روحیه ام نیز حساس تر و شکننده تر شده بود.اعتماد به نفس هم نداشتم و می ترسیدم دوباره اشتباه کنم.برای همین احساس می کردم هنوز خیلی زود است بخواهم به ازدواج فکر کنم.فکر می کردم راه زیادی باید بروم.دلم می خواست چیزهای بیشتری یاد بگیرم که بشود رویم حساب کرد.دلم می خواست این بار راهم را درست انتخاب کنم و با انتخاب خودم جلو بروم.  فصل چهل و نهم  بخش اول  به زندگی مجردیم برگشته بودم.یک زندگی در کنار مادرم و برادرزاده ام عسل و احساس می کردم آرامش دارد به زندگیم بر می گردد.البته نه زیاد.ولی همان کمش هم خودش غنیمتی بود.درسم را خیلی وقت بود تمام کرده بودم و داشتم فکر کردن برای گرفتن دکترا را سبک سنگین می کردم.از طرفی هم ذهنم را با کار کردن مشغول کرده و از یک طرف دیگر هم روزها و ساعات بیکاریم را با بردن عسل به پارک پر می کردم.مخصوصا وقتی مادر همراه سمیرا و خاله میرفتند سر خاک.وجود عسل باعث شده بود کمی از احساس اندوه و تنهایی و ملالی که به من دست می داد کم شود.مطمئن بودم اگر او نبود کاملا گوشه گیر و منزوی میشدم و علاقه ای به ادامه ی زندگی از خودم نشان نمی دادم.وجود عسل بود که به من این احساس را می داد باید سر پا بایستم. اما مادر انگار طور دیگری فکر می کرد که اصرار داشت دوباره ازدواج کنم و یا به سمیرا رجوع کنم. از عاقبت تنها فرزندش می ترسید.  و به قول خودش وحشت داشت از اینکه بدون زن و بچه زندگی کنم و زندگیم سر و سامان پیدا نکند.حتی به داییهایم و خاله لیلی و عموهایم نیز متوسل میشد ولی گوش من بدهکار این حرفها نبود.می خواستم تمام وقتم را صرف عسل و تربیت او کنم.فقط همین و اصلا هم با وجود او و دوستانم فرشاد و بابک احساس تنهایی نمی کردم.هر

۵ ۶ ۰
دو دوستم در هر فرصتی به من سر میزدند و معمولا وقت آزاد هر سه ما با هم پر میشد.فرشاد و همسرش معصومه زندگی خوبی داشتند ولی گاهی با هم سر چیزهای کوچک و بزرگ بحثشان میشد بعد هم خیلی زود آشتی می کردند.بابک هم با پانیذ نامزد کرده و قرار بود یک ماه بعد از این نامزدی رسما عقد کنند.اما آن طور که از وضعیت خانه شان می گفت اصلا خوب نبود.می گفت از وقتی بهار مست را به آسایشگاه روانی فرستاده اند مادرش بی حوصله تر و عصبی تر و با آقای صادقیان هم سرسنگینتر شده .می گفت دکتر محبی که من توصیه اش کرده بودم دارد حوصله ی محبوبه خانم را سر می برد.من می دانستم دکتر زن با حوصله ای است و دوست دارد آرام کارش را پیش ببرد اما بابک می گفت همین کارش مادرش را بیشتر عصبانی می کند.به همین دلیل هم بابک از من خواسته بود با دکتر محبی حرف بزنم.می گفت دکتر اجازه ی ملاقات نمی دهد . حرفش هم این است که خود بهار مست نمی خواهد آنها را ببیند بنابراین اصرارشاهایشان بی فایده مانده و کاری از پیش نبرده اند.  من هم چون خودم دکتر را توصیه کرده بودم بالاجبار قبول کردم.و با اینکه نگران بودم با بهار مست رو به رو شوم اما به خاطر اینکه خودم را در به وجود آمدن آن وضعیت مقصر می دانستم تصمیم گرفتم به دیدن دکتر بروم.اما یک روز قبل از اینکه تصمیمم را عملی کنم خودش تلفنی با من حرف زد . خواست مرا ببیند و خواست عسل را هم با خودم ببرم.  وقتی پایم را توی آسایشگاه گذاشتم.خاطرات زیادی برایم زنده شدند…مدت زیادی بود آنجا نیاده بودم . حالا بعد از مدتها پایم را اینجا گذاشته بودم.این بار هم ناجی زندگیم عسل همراهم بود.از یکی از پرستارهای قدیمی که میشناختم سراغ دکتر محبی را گرفتم که گفت رفته به یکی از مریضهای جدیدش سر بزند .سپس ما را به دفترش که جدیدا آن را عوض کرده بود برد و گفت همانجا منتظر دکتر بمانیم.وارد دفتر دکتر که شدیم من به اطراف نگاهی انداختم و نشستم.اما عسل دو دقیقه که نشست دوباره بلند شد.توپش را که با خودش به هوای پارک رفتن آورده بود نشانم داد و گفت:  _ عمو!من برم بازی؟  جواب دادم:  _ بشین عمو از اینجا که رفتیم میریم پارک.اونجا حسابی بازی کن.  با بی میلی نشست و توپش را بغل کرد.یاد آن روزهایی افتاده بودم که خودم توی این آسایشگاه بستری بودم و یاد برادرم و یلدا که حس کردم دلم برایشان خیلی تنگ شده و با به خاطر آوردن آنها به عسل نگاه کردم. برای اینکه کمتر احساس دلتنگی کنم از او پرسیدم:  _ خسته شدی عمو؟  جوابم را با تکان سر داد:

۵ ۶ ۱
_ اوهوم.  دستهایم را از هم باز کردم و گفتم:  _ بیا اینجا ببینم.  لبخند زد.بلند شد و دوید طرفم.بغلش کردم و روی پاهایم نشاندمش.موهایش را بوسیدم و متوجه در شدم که باز شد و دکتر محبی داخل شد.با دیدن او عسل را زمین گذاشتم و جلوی دکتر بلند شدم که با اخمی ساختگی و لبخندی روی لبش گفت:  _ به به چه عجب!من بالاخره موفق به دیدار شازده شدم.چند وقته بهم سر نزدی ها؟  با لبخندی خجالت زده گفتم:  _ شرمنده دکتر باور کنین…  دستش را توی هوا تکان داد و گفت:  _ نه نه نه نه لازم نیست دروغ بگی و بهونه بیاری دیگه دستت واسه م رو شده.من که می دونم هر چی میگی بهونه ست.  بعد مچ دستم را محکم گرفت و گفت:  _ آهان گرفتمت دیگه عمرا بتونی از دستم در بری.فکر کردی چون پیرم مغزمم پیر شده …هیچی نمفهمم ها؟  از کارش و لحنش خنده ام گرفت .همیشه همینطور بود.با هر قشری به زبان همان قشر حرف میزد و از اصطلاحاتشان هم استفاده می کرد.با بچه ها مثل بچه ها با نوجوانها مانند خودشان با جوانها همانطور و با پیرها هم با زبان خودشان حرف میزد.با من آنقدر صمیمانه برخورد می کرد که گاهی وقتها فکر می کردم واقعا پسرش هستم و او مادرم است.  به عسل چشم دوختم که ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.دکتر محبی با دیدن او لبخندش پر رنگتر شد.دست مرا رها کرد و به طرف برادر زداه ام رفت:  _ به به سلام همکار کوچولوی خودم.  من هم تا او با عسل سلام و احوالپرسی کند و حرف بزند رفتم سراغ شرینیهایی که گذاشته بود روی میز و یکی برداشتم.که مرا دید باز به شوخی اخم کرد و گفت:

۵ ۶ ۲
_ باز تو چشمت افتاد به به دو تا شیرینی ای که من واسه مهمونا گذاشتم؟  گفتم:  _ خب منم مهمونم.اینو هم واسه عسل برداشتم.  و شیرینی را دادم به برادرزاده ام که گرفت و گفت:  _ عمو!من برم بازی کنم.  جواب دادم:  _ عزیز دلم من که بهت گفتم میریم پارک بازی می کنیم.  دکتر محبی رفت روی مبلی نشست و گفت:  _ بذار بچه بره بازی کنه.منم با تو حرف دارم.  گفتم:  _ منم با شما حرف دارم ولی ممکنه سر و صدا کنه.  گفت:  _ نترس جز یکی دو نفر بچه ها بقیه رو بردن توی محوطه ی پشتی و اسه هوا خوری.  و رو کرد به عسل و گفت:  _ برو دخترم.برو تا دلت می خواد بازی کن.  من هم وقتی دیدم دکتر چنین حرفی میزند گفتم:  _ برو ولی جای دوری نری خب؟  گفت خب و دوید بیرون.به سمت دکتر محبی برگشتم و گفتم:  _ خب؟اول من حرفامو بزنم یا شما؟  بخش دوم

۵ ۶ ۳
روی تختم دراز کشیده و چشمهایم را بسته بودم اما خواب نبودم.یک ماه و نیم میشد که مرا آورده بودند اینجا و توی این آسایشگاه زندگی می کردم.رئیس آسایشگاه زن مسنی بود به اسم خانم محبی که زن مهربان و دوست داشتنی ای بود.توجه خاصی هم به بیمارهایش نشان می داد.موهایمان را شانه می کرد و برایمان حرف میزد.گاهی خودش با دست خودش دکمه ی افتاده ی لباسهایمان را می دوخت و برایمان شرینی می آورد.حرفهای امیدوار کننده میزد و گاهی درد و دل می کرد و از پسرش می گفت…بعضی وقتها هم از خواهرزاده اش و طوری حرف میزد که آدم علاوه بر اینکه مشتاق میشد حرفهایش را بشنود دوست داشت خودش هم چیزی بگوید.یک جوری بود که وقتی از او خواستم اجازه ندهد خانواده ام به دیدنم بیایند همین کار را کرد و به احدی از آنها اجازه ی ملاقات نداد.از محبت کردنهایش خوشم می آمد و دوست داشتم برایم حرف بزند و البته خودم هم جسته و گریخته از زندگیم برایش میگفتم.از خانواده ام.برادرهایم.پدر و مادرم و البته از کیوان که دکتر هم بیشتر در مورد او می پرسید.واقعا در کنار این زن آرامش عجیبی را حس می کردم و فکر می کردم کم کم آرامش از دست رفته ام را به دست می آورم.توی آن آسایشگاه کسانی را می دیدم که وضعیتی بدتر از من داشتند .که گاهی از شنیدن گذشته شان به شدت گریه ام می گرفت .

اما با وجود محبتها و توجهات و رسیدگیهای دکتر محبی و دکتر مهرزاد مرد جوان خوش پوش مودبی که می گفت شاگرد دکتر است و سایر کارکنان آنجا باز هم کابوسهایم ادامه داشت کابوس چشمهای همایون و کتکهایی که از او می خوردم.  به پهلو غلت زدم تا خودم را از شر افکاری که حول محور همایون می چرخید رها کنم و چشمهایم را باز کردم.هیچ صدایی شنیده نمیشد.همه را برای هواخوری بیرون برده بودند.فقط من توی اتاق بودم.صدای پاهایی را از توی راهرو می شنیدم و صدای بالا و پایین شدن توپی را ولی اهمیتی ندادم.به نظرم کسی داشت توپ بازی می کرد و مهم هم نبود.در اتاق باز بود و هر دو هم اتاقیم را برای هواخوری بیرون برده بودند.داشتم توی راهرو را آن قسمتی را که می توانستنم ببینم نگاه می کردم که توپی قل خورد و آمد توی اتاق و رفت زیرتخت کناریم و به دنبالش دختر بچه ای دوید توی اتاق و با دیدن من ایستاد.دختر بچه موهای پر پشت قهوه ای داشت که با دو تا روبان قرمز از دو طرف بسته شده بودند.بلوز و شلوار شیری رنگ تنش بود و چشمهای عسلی قشنگی داشت.به من با کنجکاوی نگاه کرد و پرسید:  _ خانوم!توپ منو ندیدین؟  نگاهش کردم.به نظرم خیلی شیرین بود و فکر کردم چقدر چهره اش برایم آشناست!احساس می کردم او را جایی دیده ام و با حسرت توی دلم گفتم خوش به حال مادر تو و حال خوشی با دیدنش در خودم حس کردم.گفت:  _ خانوم!  و زیر یکی از تختها را نگاه کرد.بی اراده بلند شدم.همانطور که زیر تخت را نگاه می کرد به من چشم دوخت.قیافه اش در آن موقعیت آنقدر بامزه شده بود که نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم و توی دلم با حسرت در حالیکه یاد

۵ ۶ ۴
بچه ی سقط شده ی خودم افتاده بودم گفتم کاش این بچه مال من بود.توپ را از زیر تختی که کنارم بود در آوردم و به طرفش قل دادم.آن را گرفت و با لحن کودکانه اش تشکر کرد .بعد با شیطنت و لبخند نگاهم کرد و توپ را به خودم برگرداند من هم دوباره آن را به سمتش قل دادم و کم کم کارمان تبدیل شد به یک بازی.دختر کوچولو خنده اش گرفته بود و من همراه با لبخند بغض کرده بودم.با هم بازی آرامی را شروع کرده بودیم و هر دو هم از آن داشتیم لذت میبردیم.یک ربع گذشت و هر دو گرم باز شده بودیم که یک نفر اسمی را صدا زد:  _ عسل!  صدا برایم آشنا بود .  صدا برایم آشنا بود اما آنقدر با دختر کوچولو سرگرم بودم که توجه زیادی نکردم و باز همان صدا را شنیدم که دخترک در جوابش با صدای بلندی گفت:  _ من اینجام عمو.  و باز همان صدا:  _ کجا رفتی وروجک؟  و همزمان با صدا قامت آشنایی در چارچوب در پدیدار شد که ناگاه از دیدنش جا خوردم و توپ توی دستم ماند.خودش بود کیوان و انگار او هم…این کیوان بود…  بخش سوم  برای خریدن چند تا کتاب قرار بود با شیرین بروم نمایشگاه کتاب.تنها بود و اصرار داشت حتما یکی همراهش باشد.افسانه عذر آورد و گفت نمی تواند .من حاضر شدم همراهش بروم ولی در نبود لیلی خانم خانم رسولی اجازه ی دو ساعته داد و گفت زود باید برگردیم.می گفت کلی کار روی سرمان ریخته و وقتی لیلی خانم هم نیست کمک کند ما نباید زیاد این ور و آن ور برویم و باید هر چه زودتر سفارشها را تحویل بدهیم.همین بود که می خواستیم زود برویم و برگردیم.  شیرین پرسید:  _ بریم؟  گفتم:  _ بریم.

۵ ۶ ۵
و پرسیدم:  _ پول کافی همرات هست؟  گفت:  _ آره بابا.  گفتم:  _ مثل دفعه ی قبل کیف پولتو جا نذاشته باشی.یه نگاه بنداز.  توی کیفش را نگاه کرد و ناگهان گفت:  _ آخ گوشیمو یادم رفت بیارم.صبر کن یه دقیقه صبر کن من برم گوشیم پیش افسانه ست بگیرمش و برگردم.  باشه ای گفتم و او دوید داخل.منتظرش ماندم و خواستم به دیوار پشت سرم تکیه بدهم که صدای آشنایی را از پشت سرم شنیدم:  _ سمیرا!  از شنیدن صدایش میخکوب شدم.خودش بود.ابراهیم.نفسم از حضورش بند آمد.هنوز از او می ترسیدم و دست خودم هم نبود.سرم را کمی چرخاندم و دیدم که به طرفم آمد.کمی عقب رفتم و پرسیدم:  _ تو اینجا چیکار می کنی؟!  با پوزخندی گفت:  _ اومدم خواهرم گلمو ببینم.کاری بدی کردم؟  پرسیدم:  _ چی می خوای؟  نزدیکتر شد . مچ دستم را گرفت و گفت:  _ گفتم که اومدم تو رو ببینم.  با التماس گفتم:

۵ ۶ ۶
_ تو رو خدا دست از سرم بردار و از اینجا برو.  با تمسخر پرسید:  _ برم؟کجا برم؟  در همین هنگام صدای شیرین را از پشت سرم شنیدم که گفت:  _ سمیرا من…  اما حرفش قطع شد و دیگر نشنیدم چیزی بگوید.ابراهیم رو به من گفت:  _ بیا کارت دارم.  و دستم را کشید که شیرین گفت:  _ آهای آقا!با دوست من چیکار داری؟  ابراهیم جواب داد:  _ به تو چه؟  و دستم را کشید.من هم سرم را چرخاندم و رو به دوستم که متعجب و مات فقط ایستاده بود و نگاه می کرد گفتم:  _ دو دقیقه صبر کن شیرین جان الان میام.  و دنبال ابراهیم رفتم.  همین که از شیرین کمی دور شدیم گفت:  _ چی شد؟چیکار کردین؟  با تعجب زل زدم به صورتش.نمی دانستم منظورش چیست.پرسیدم:  _ چی چی شد؟!  با غیظ جواب داد:  _ پول منظورم پوله.همون که قرار بود واسه م جور کنین.

۵ ۶ ۷
دستم را تند از دستش بیرون کشیدم و گفتم:  _ ما پولی نداریم که به تو بدیم.  اما او محکم دستم را فشار داد که دردم گرفت و بعد گفت:  _ مثل اینکه تو و اون جوجه مهندست فکر کردین من دارم باهاتون شوخی میکنم…  حرفش را قطع کردم و گفتم:  _ باور کن ما پولی نداریم بهت بدیم.بعدشم من و کیوان مدتیه از هم جدا شدیم.  بیشتر دستم را فشار داد و با پوزخندی گفت:  _ اینو که می دونم چون خیلی وقته حواسم بهتون هست.ولی این چیزا واسه من اهمیت نداره.من فقط پول می خوام همینم برام مهمه.شنیدی چی گفتم؟فقط پول.مهلتتون هم تموم شده و زیادی منتظر موندم.  جواب دادم:  _ گفتم که ما از هم جدا شدیم حالا هم…  حرفم را قطع کرد و با خشونت گفت:  _ من اومدم سراغ تو واسه خاطر پول نیومدم اراجیف بشنوم.و اگه به اون چیزی که می خوام نرسم می دونی چی میشه؟آقا مهندست و اون بچه ای که باهاشه پر.شنیدی چی گفتم؟  وحشت کردم.می دانستم وقتی حرفی میزند بی خود نمیزند.با ترس پرسیدم:  _ می خوای…می خوای چیکار کنی؟  دستم را رها کرد و جواب داد:  _ اینش دیگه به تو ربطی نداره.تو که میگی طلاقتو گرفتی پس دیگه…  پای پول وسط بود و هیچ چیز و هیچ کس برایش مهم نبود.نمی خواستم…نمی خواستم آسیبی به کیوان برساند اگر این اتفاق می افتاد…نه…نباید می گذاشتم.ابراهیم آدم بی رحمی بود خدا می دانست چه چیزهایی توی سرش است عقده های دلش را اینطوری خالی می کرد.با خشونت و خلاف و اذیت دیگران.مطمئن بودم از اینکه میدید کیوان از او

۵ ۶ ۸
سر است و بر او برتری دارد ناراحت است و اگر بخواهد کاری کند…حتی از تصورش هم تنم می لرزید.دستش را گرفتم و با التماس گفتم:  _ تو رو خدا با اونا کاری نداشته باش.من خودم هر چی بخوای بهت میدم.  برگشت و با لبخند گفت:  _ نه بابا مثل اینکه خیلی خاطر طرفو می خوای که واسه ش هر کاری حاضری بکنی!  بدون توجه به حرفی که زد گفتم:  _ فقط بهم مهلت بده.  پرسید:  _ چقدر؟  برای اینکه یک چیزی گفته باشم گفتم:  _ شیش ماه.  گفت:  _ شیش ماه خیلی زیاده تا اون موقع نمی تونم صبر کنم.  گفتم:  _ خواهش میکنم.  به فکر فرو رفت.نگاه منتظرم را به او دوختم.مدت کوتاهی که گذشت بالاخره گفت:  _ باشه شیش ماه.ولی باید بیست تای دیگه هم به اون سی میلیون اضافه کنی که بشه پنجاه تا.  چشمهایم از شنیدن حرفش گشاد شدند.پنجاه میلیون!آخر این همه پول را چطور می توانستم جور کنم؟!با صدای ضعیفی گفتم:  _ ولی این خیلی زیاده.من نمی تونم این همه پول جور کنم.  صورتش را کمی جلو آورد و گفت:

۵ ۶ ۹
_ این دیگه به من ربطی نداره.اگه جون اون پسره واسه ت عزیزه مجبوری قبول کنی.شده دزدی هم بکنی باید این پولی رو که خواستم بهم بدی.شیرفهم شدی؟در ضمن…  مکثی کرد و سرش را جلوتر آورد:  _ تو که حتما مهریه تو گرفتی پس بی خود نک و نال واسه من نکن و نگو ندارم.  فقط نگاهش کردم و حرف نزدم.از مهریه حرف میزد.پس فکر کرده بود موقعیت خیلی مناسب است که آمده بود سراغ من و تهدیدم می کرد.فکر می کرد مهریه ام را گرفته ام و پول زیادی به جیب زده ام.مطمئنا هر چقدر هم برایش قسم می خوردم و دلیل و مدرک نشان می دادم باور نمی کرد چیزی نگرفته ام و کیوان به اصرار خودش دارد به حسابم پول میریزد.آنقدر فکرم را با حرفهایش مشغول کرد که نفهمیدم کی رفت و وقتی به خودم آمدم که سنگینی دستی را روی شانه ام حس کردم و صدای دوستم شیرین را از پشت سرم شنیدم:  _ سمیرا!این کی بود؟!  جواب دادم:  _ برادرم بود.  و برگشتم طرفش و دیدم چشمهایش تا آخرین حد باز شده اند:  _ داداشت که می گفتی این بود؟!  سرم را تکان دادم.گفت:  _ از قیافه ش معلومه که آدم خلافیه.موندم تو چه جوری توی خونه ی بابات حضور این آدمو تحمل کردی؟!  جوابش را ندادم.می دانستم تهدید ابراهیم الکی نیست.مخصوصا که از کیوان کینه هم به دل داشت.اگر پولی را که می خواست به دستش نمی رساندم حتما بلایی سرش می آورد.می ترسیدم از اینکه بخواهد برود سراغ کیوان و به او آسیبی برساند.من باید به شوهر سابقم هشدار می دادم که مواظب خودش باشد.از طرفی دیگر باید به فکر جور کردن آن همه پول در عرض شش ماه هم می بودم.ولی اصلا امکان نداشت در چنین مدت زمان کوتاهی یک زن جوان تنها مثل من این همه پول جور کند.حتی اگر تمام پس انداز و طلاهایم را روی هم می گذاشتم باز هم به آن حد نمیرسیدند.  فصل پنجاه  بخش اول

۵ ۷ ۰
بهار مست بود!واقعا خودش بود؟!خودش بود که ایستاده و داشت مات و مبهوت مرا نگاه می کرد؟!یعنی…یعنی این واقعا خودش بود؟!همان دختری که…همان دختری که زمانی توی آپارتمان برادرش او را دیدم و به زیباییش فکر کردم…همان که والیبالش عالی بود و حرص برادرش بهرام را با کریها و شوخیهایش در آورده بود؟!چقدر لاغر و رنگ پریده شده بود!لباس آبی آسایشگاه به تنش زار میزد.زیر چشمهایش گود افتاده و رنگ پوست صورتش تیره تر شده بود.چه طور چه طور به این روز افتاده بود؟!و چرا؟!آیا علاقه ی به من باعث شد این دختر به این روز بیفتد؟!یعنی من مقصر بودم؟کسی توی ذهنم فریاد میزد بله تو مقصری و به وجود آمدن چنین وضعیتی برای این دختر و البته خانواده اش تقصیر توست.همانطور ایستاده بودم و خیره نگاهش می کردم.او هم زل زده بود به من.نگاهش سرد و بی روح نشان می داد.توی آن موقعیت نه من تکان می خوردم و نه او.توی همات حالت بودیم که صدای دکتر محبی سکوت توی اتاق را شکست:  _ شما دو تا چرا ماتتون برده؟!  صدای دکتر همزمان شد با کشیده شدن دستم و سرم را که پایین آوردم دیدم عسل است:  _ عمو!  به خودم آمدم:  _ جانم عمو.  به بهار اشاره کرد و گفت:  _ من می خوام با این خالهه توپ بازی کنم.  اما من به آن زن جوان تکیده نگاه نکردم.نمی توانستم او را آنطوری ببینم.نمی توانستم باور کنم او بهار مست است.آن وقت دوباره همان فکر آزار دهنده…همان احساس گناه به سراغم می آمد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:  _ مگه نمی خواستی بریم پارک بازی کنی؟  گفت:  _ نه من می خوام اینجا بازی کنم.  گفتم:  _ ولی عزیزم اینجا بیمارستانه جای بازی نیست.

۵ ۷ ۱
لب ورچید و گفت:  _ نمی خوام.  گفتم:  _ عسل!  با بغض گفت:  _ من می خوام اینجا با این خالهه بازی کنم.  کلافه نگاهش کردم.و نگاهم توی اتاق چرخید.بهار رفت کنار پنجره و مشغول تماشای بیرون شد.دکتر محبی هم رفت روی یکی از تختها نشست.رو به عسل با مهربانی هر چه تمامتر گفتم:  _ عسلم!عمو!  با گرهی که بر ابروهای کم پشتش انداخت گفت:  _ من باهات نمیام.  از بودن در آن محیط و حضور بهار مست در آنجا احساس ناراحتی می کردم.باز رو به عسل گفتم:  _ داری عمو رو اذیت می کنیا!  و رو به دکتر با درماندگی گفتم:  _ دکتر شما یه چیزی بگین.  با لبخند گفت:  _ من توی مسائل خونوادگی شما دخالت نمی کنم.  در همین هنگام پرستاری که انگار تازه وارد بود و او را نمیشناختم داخل شد و با دیدن من اخم کرد و گفت:  _ آقا!با اجازه ی کی اومدین اینجا شما…  اما دکتر محبی اجازه نداد حرفش را تمام کند و گفت:

۵ ۷ ۲
_ خانوم معصومی من خودم بهشون اجازه دادم.  زن به طرف دکتر برگشت و گفت:  _ شما اینجایین دکتر؟ببخشید من متوجهتون نشدم.  دکتر محبی طوری نگاه کرد که انگار می خواست بگوید مزاحم نشو.پرستار هم که معنای نگاهش را فهمید با یک عذر خواهی بیرون رفت.رو به عسل گفتم:  _ باشه.ولی فقط یه ربع.  پرسید:  _ یه ربع یعنی چقدر؟  می دانستم می داند.خودم یادش داده بودم و داشت خودش را به آن راه میزد.مثل وقتهایی که من این کار را می کردم.با انگشت ضربه ای به نوک بینیش زدم و گفتم:  _ یه ربع یعنی یه ربع.ولی دیگه پارک نمی برمتا!  لبهایش را جمع کرد.گفتم:  _ این جوری نگام نکن خودت خواستی.  یک پایش را روی زمین کشید و گفت:  _ پس باید واسه م بستنی بخری.  نه نمی توانستم بیاورم.مخصوصا در آن موقعیت که می خواستم هر چه زودتر از آن اتاق بیرون بزنم.گفتم:  _ کشتی مارو وروجک.باشه.میخرم.خوب شد؟  این را که گفتم سریع رفتم بیرون و گفتم:  _ فقط یه ربع.  و به راهرو که رسیدم یک نفس عمیق کشیدم.طاقت دیدن بهارمست را نداشتم.احساس می کردم او هم احساس مرا دارد و حس می کردم بودن من در آن اتاق و رو به رو شدن با او فقط باعث اذیت و عذابش شده.حال و روز او مرا یاد گذشته ی خودم می انداخت.یاد درد تنهایی و غمی که کشیده بودم.یاد کابوسهایم و دلتنگیهایی که اینجا کشیده

۵ ۷ ۳
بودم.توی راهرو مشغول قدم زدن شدم.حس می کردم هوای آنجا برایم سنگین است.صدای قدمهایی را پشت سرم شنیدم و بعد که صدای خنده ی عسل به گوشم رسید سریع برگشتم.دکتر محبی پشت سرم ایستاده بود و داشت به صدای خنده ی عسل و بهار مست گوش می کرد و لبخند میزد.  بخش دوم  پشت پنجره ایستاده بودم و رفتنشان را تماشا می کردم.کیوان عسل را که خوابش گرفته بود بغل کرده و داشت از محوطه ی درختکاری شده ی آسایشگاه می گذشت.پس از این مدت ندیدنش وقتی او را دیدم در همان لحظه ی اول چیزی جز احساس ناباوری به سراغم نیامد .ولی بعداز آن ناباوری جایش را به حس خشم و کینه و انزجار داد و بعد تعجبم برانگیخته شد که می دیدم توی این مدت کوتاه آنقدر تغییر کرده بود.موهای شقیقه اش کمی سفید شده بودند و رنگ پریدگیش کاملا محسوس بود.انگار از چیزی رنج می برد.می توانستم اثر یک درد عمیق یا غم بزرگی را توی چشمهایش ببینم.شاید همان غم باعث شد آرام شوم و از خشمم کاسته شود.همانطور نگاه می کردم که صدای دکتر را از پشت سرم شنیدم:  _ رفتن.  سرم را تکان دادم و برگشتم.روی تخت نشست.من هم کنارش نشستم و خیلی آرام گفتم:  _ وقتی در موردش براتون حرف میزدم نگفتین میشناسینش.  دکتر با لبخند کم رمقی گفت:  _ اونم توی همین آسایشگاه بود.  از حرفش یکه خوردم.توی همین آسایشگاه؟!به چهره ی دکتر خیره شدم که انگار داشت خاطرات قدیمی را مرور می کرد و بالاخره هم شروع کرد به حرف زدن:  _ یه وقتی بود که می خواستم خودمو بازنشسته کنم و بشینم گوشه ی خونه م و استراحت کنم.مرگ پسرم و غرق شدنش توی دریا برام یه ضربه ی بزرگ و غیر قابل تحمل بود و با این همه سر پا مونده بودم زیادی هم سر پا مونده بودم..تصمیم گرفته بودم در اولین فرصت خودمو بازنشسته کنم .اما یه روز دکتر مهرزاد در مورد یه پسر جوون برام حرف زد که به خاطر مرگ دختر مورد علاقه ش شوک بزرگی بهش وارد شده و به افسردگی خیلی شدید دچار شده بود.موافقت کردم بیارنش.  وقتی آوردنش با یه پسر جوون رو به رو شدم که بیشتر از بیست هشت یا بیست و نه سال نداشت که یه خودکشی نافرجام توی زندگی نافرجام توی کارنامه ی زندگیش داشت و عشقشو از دست داده بود.خیلی سعی کردم تا به زندگی برگرده وقتی نگاش می کردم قیافه ی بهنام خودم اولین چیزی بود که تو ذهنم مجسم میشد.هم من هم

۵ ۷ ۴
دکتر مهرزاد همه ی سعیمونو کردیم.بالاخره هم تا حدودی به نتیجه رسیدیم.البته وجود برادرزاده ی کوچولوش عسل توی درمانش خیلی تاثیر داشت .منم وقتی تاثیرشو دیدم از پدر و مادر بچه خواستم بیشتر بیارنش.  به حرفهای دکتر گوش می کردم و فکر می کردم پس کیوان اینجا بوده.توی همین آسایشگاه.دکتر هم او را میشناخت و چیزی به من نگفت.چرا؟!نکند خود کیوان اینطور خواسته بود.نکند… فکرهایی را که میرفت آزار دهنده شوند و اذیتم کنند از ذهنم پس زدم و سعی کردم خودم را نسبت به او بی تفاوت نشان دهم اما بی اختیار گفتم:  _ توی این هفت هشت ماه چقدر عوض شده!  پرسید:  _ کی کیوان؟  گفتم:  _ آره حس میکنم شکسته شده.  نفسش را بیرون داد و گفت:  _ از وقتی برادر و زن برادرش و بعدش هم پدرش رو از دست داده فشار روحی زیادی بهش وارد شده و به سختی داره فشارای عصبی رو تحمل می کنه.  از چیزی که شنیدم خشکم زد.با حالتی ناباور به طرفش چرخیدم و پرسیدم:  _ چی؟!  دکتر توضیح داد:  _ برادرش و زن برادرش توی یه تصادف کشته شدن.پدرش هم وقتی خبرو شنید سکته کرد.  حیرت زده به دکتر نگاه کردم.داشت شوخی میکرد؟!نه توی صورتش اثری از شوخی نمی دیدم.سه نفر…چه طور…چه طور ممکن بود؟!یعنی واقعا کیوان…سه نفر از اعضای خانواده اش را اینطوری…اینطوری از دست داده بود؟!یعنی عسل…عسل…  دکتر نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت:

۵ ۷ ۵
_ باور این اتفاق حتی برای من هم سخت بود چه برسه به کیوان که به گفته ی خودش اون همه به برادر و زن برادر و پدرش علاقه داشت .این اتفاقات برای کیوان ضربه های روحی بزرگی بودن که من اطمینان دارم هنوزم ازشون رنج میبره.  دکتر نفس عمیقی کشید.یک لحظه بی آنکه دلیلش را بدانم پرسیدم:  _ زنش چی؟اون کمکی به بهتر شدن روحیه ش نمی کنه.  بلند شد و گفت:  _ نه چون کیوان طلاقش داد.  حیرت زده به دکتر نگاه کردم:  _ یعنی…یعنی ازش جدا شده؟!  دکتر سرش را تکان داد.پرسیدم:  _ آخه…آخه چرا؟!  جواب داد:  _ به همون دلیلی که خیلی از زن و شوهرا جدا میشن.نداشتن تفاهم.عدم سازگاری.  بعد رو به من گفت:  _ می بینی دخترم؟ما وقتی مشکلی پیدا می کنیم فکر می کنیم هیچ کس مثل خودمون دچار مشکل نیست و عزا میگیریم وقتی درد داریم فکر می کنیم هیچ کس اندازه ی خودمون درد نداره.ولی بعد خوب که دقت می کنیم میبینیم غم و غصه ی ما یه در صد رنجی که بعضیا میکشن هم نیست.  و بعد از گفتن این حرفها لبخند کمرنگی تحویل من داد و گفت:  _ خب دیگه .من باید برم یه سری کار عقب افتاده دارم باید انجامشون بدم.وقت ناهار می بینمت.  برایم دستی تکان داد و بیرون رفت.  حرفهایش مرا به فکر فرو برد.اصلا باور نمی شد چه اتفاقات تلخی!کیوان چه طور توانسته بود با این موضوع کنار بیاید و دوام بیاورد؟!چه طور توانسته بود سر پا بماند و به زندگی فکر کند؟!مرگ عزیزانش…جدایی از همسرش

۵ ۷ ۶
قطعا باعث شده ضربه ی سختی بخورد اما با این وجود هنوز سر پا بود!من…من…حسرت مرگ بچه ی ندیده ام را می خوردم و داشتم به خاطر از دست دادنش دیوانه میشدم اما او…  من ناراحتی و عصبانیت و خشمم را نشان می دادم و آن را به هر طریقی بروز می دادم.اما او کاملا آرام به نظر میرسید.انگار نه انگار که اتفاق خاصی در زندگیش افتاده باشد.شاید…شاید اگر من جای او بودم خودم را در این شرایط زنده نمی گذاشتم… دکتر گفت کیوان و همسرش با هم تفاهم نداشتند… توافق نداشته اند یعنی نمی توانستند با هم بسازند.پس چرا در نظر من هر کسی زن کیوان میشد خوشبختیش قطعی بود؟!تضمین شده بود؟!یعنی ممکن بود اگر من جای آن زن با کیوان ازدواج کرده بودم باز هم به سرنوشت او دچار میشدم؟شاید…  بخش سوم  رفته بودم توی فکر.سه هفته ای از دیدن ابراهیم میگذشت.فکر می کردم چکار باید بکنم و چه طور می توانم آن همه پول را جور کنم.اگر به نصف آن هم راضی میشد خوب بود ولی ابراهیم را میشناختم.وقتی طمع می کرد و چیزی را می خواست باید حتما برایش فراهم میشد.وگرنه خدا می دانست چکار می کرد..از بچگی هم همینطور بود. فقط پدرم از پسش بر می آمد  با ناامیدی دست از فکر کردن برداشتم و به لیلی خانم نگاه کردم که فلاسک چای را گذاشت روی میز و گفت:  _ اینم چایی که آماده شد.  و به من نگاه کرد و پرسید:  _ چیه؟باز که رفتی توی فکر؟  نفسم را بیرون دادم و گفتم:  _ هیچی.  رفت کنار یخچال و گفت:  _ هیچی؟!هیچی هم شد جواب؟!الان چند وقتی هست همه ش توی فکری.  بدون اینکه جوابش را بدهم پرسیدم:  _ ساعت چنده؟  جواب داد:

۵ ۷ ۷
_ هفت و نیم.  و ادامه داد:  _ الانه که خواهرم و کیوان برسن.  بعد رو به من گفت:  _ قربون دستت سمیرا جون میشه بی زحمت اون میوه ها رو بذاری توی سبد؟  در حالی که بلند میشدم پرسیدم:  _ کارد گذاشتی؟  جواب داد:  _ آره.  میوه هایی را که شسته بود گذاشتم توی یک ظرف و گذاشتم توی سبد مسافرتی ای که می خواستیم با خودمان ببریم سر خاک.پنج شنبه بود و هر پنج شنبه کار من و لیلی خانم و زن دایی همین بود.کیوان همراهمان نمی آمد.همیشه خودش تنهایی میرفت.البته با عسل.شاید نمی خواست کسی گریه کردنش را ببیند.  منتظر زن دایی بودیم که بیاید با هم برویم.من هم تصمیمم را گرفته بودم که در مورد ابراهیم با کیوان صحبت کنم . او را از خطر برادرم آگاه کنم و بخواهم بیشتر مواظب باشد.میوه ها را که سر جایشان گذاشتم برگشتم و نشستم.لیلی خانم دو تا پرتقال گذاشت توی پیش دستی و مقابلم نشست.  _ میوه خوردن توی صبح خیلی می چسبه ها اونم صبا.مخصوصا پرتقال خوردن.  مشغول پوست گرفتن پرتقالی شد و پرسید:  _ نگفتی توی این مدت چی فکرتو مشغول کرده؟  جواب دادم:  _ چیز مهمی نبود.داشتم به خودم و زندگیم فکر می کردم.  نصف پرتقال را به طرفم گرفت:  _ خب به چه نتیجه ای رسیدی؟

۵ ۷ ۸
میوه را گرفتم تشکر کردم و جواب دادم:  _ هیچی تصمیم گرفتم حالا حالاها اینجا بمونم.  با لبخند گفت:  _ کار خوبی میکنی.برگردی ایلام چیکار کنی؟هیچی.میری اونجا بازم خونه نشین میشی.همینجا بمون و درس هم می خوای بخونی همین جا بخون.  گفتم:  _ نمی خوام واسه همیشه اینجا بمونم.می خوام برم پیش مادرم که تنها نمونه.میگم یه مدت طولانیتری صبر میکنم.همین.  گفت:  _ ولی به نظر من…  هنوز حرفش را تمام نکرده بود که زنگ در به صدا در آمد.بلند شد و گفت:  _ اومدن.  رفت تا در را باز کند.من هم بلند شد و سر و وضعم را مرتب کردم . قبل از اینکه دیر کنم و کیوان برود رفتم توی سالن پذیرایی و یعد هم پشت سر لیلی خانم قرار گرفتم و به هر دویشان سلام کردم.  کیوان جوابم را داد و رو به خاله اش گفت:  _ خب خاله جان من برگردم خونه عسل خوابه می ترسم بیدار بشه ببینه نیستیم بترسه.  لیلی خانم گفت:  _ باشه خاله برو به سلامت.  کیوان خواست برود ولی من سریع صدایش کردم:

۵ ۷ ۹
_ کیوان!  نگاهم کرد و همزمان سنگینی نگاه لیلی خانم و زن دایی را هم حس کردم.در حالیکه داشتم زیبر آن نگاهها ذوب میشدم از خجالت پرسیدم:  _ میشه چند دقیقه باهات تنها حرف بزنم.  کیوان حرفی نزد و فقط با تعجب نگاهم کرد و بعد به خاله اش و مادرش چشم دوخت که لیلی خانم هم رو به خواهرش گفت:  _ بیا بریم خواهر تا تو یه چایی بخوری منم آماده میشم که بریم.  و زن دایی را با خودش برد داخل.آنها که رفتند کیوان پرسید:  _ چی می خوای بگی؟  چند قدم رفتم جلو و گفتم:  _ هیچی خواستم…خواستم بگم حواست خیلی به خودت و عسل باشه.  با تعجب پرسید:  _ همین؟!  گفتم:  _ خب راستش…من یه حس بدی دارم…حس میکنم ابی…یه خیالاتی داره.  ابرو بالا انداخت و پرسید:  _ خیال؟مثلا چه خیالایی؟!  جواب دادم:  _ نمی دونم ولی حس خوبی ندارم.  با اطمینان گفت:  _ نترس.حواسم هست بخواد چپ قدم برداره خودم چپه ش میکنم.

۵ ۸ ۰
حرفش را که زد سرم را پایین انداختم.  گفت:  _ من دیگه باید برم.کاری حرفی اگه هست.  جواب دادم:  _ نه ممنون.  گفت:  _ پس با اجازه.  و صدای قدمهایش را شنیدم که توی راه پله ها پیچید.وقتی رفت زیر لب گفتم:  _ به سلامت.  در را بستم و رفتم داخل.  پشیمان شده بودم که چرا قضیه ی باج خواهی برادرم را نگفته بودم. مطمئنا اگر می گفتم می توانست در این مورد یک فکر اساسی بکند.اما می ترسیدم این طوری برایش دردسر درست شود.می ترسیدم عصبانی شود و برود سراغ ابراهیم.از طرفی هم امیدوار بودم ابراهیم را راضی کنم و فکر می کردم تا مطمئن نشده ام نباید کیوان با خبر شود.  فصل پنجاه و یک  باز هم پنج شنبه شده بود و طبق قولی که به عسل داده بودم مجبور شده بودم او را به دیدن بهار مست ببرم.  سه هفته ی مداوم پنج شنبه ها و جمعه ها او را به دیدن بهار مست میبردم. هر دویشان خیلی زود با هم انس و الفت پیدا کرده بودند.بهار شده بود همبازی عسل.توی محوطه با هم بازی می کردند و عجیب اینجا بود که عسل از بازی کردن با او بیشتر از بازی با هم سن و سالها و دوستانش لذت میبرد.  توی محوطه بازی می کردند من هم گوشه ای مینشستم و از دور تماشایشان می کردم.در این مدت طوری که دکتر محبی میگفت و دیده بودم وضعیت روحیش بهتر شده بود اما هنوز حاضر به پذیرفتن خانواده اش نبود.عسل هم شادتر و راضیتر از همیشه به نظر میرسید . این برای من هم خوشحال کننده بود که برادرزاده ی کوچکم شاد باشد.وقتی آن دو تا توی درختهای محوطه همدیگر را دنبال می کردند یادم می افتاد تا چند ماه قبل این یلدا بود که همبازی دختر کوچولویش میشد.برایش قصه می گفت .شعر می خواند .بازیهای خوب یادش می داد.اما می دیدم که

۵ ۸ ۱
حالا بهار جای او را گرفته و شاید دلیل کشیده شدن عسل به سمت این زن جوان هم برای همین بود.می دیدم که آنها دارند به هم خو میگیرند و با وجود این نگران آینده بودم.می ترسیدم این وابستگی ادامه پیدا کند و آن وقت یک روز بهار مست بخواهد زنذدگی جدیدی را شروع کند . بخواهد ازدواج کند و عسل از دوریش ضربه بخورد.  _ خاله شکلات که خوردی دندوناتو باید مسواک بزنی خراب نشن.  با صدای عسل به او چشم دوختم.سر راه که می آمدیم اصرار کرد به خاطر اینکه بهار مست به شکلات علاقه دارد برایش بخریم.حالا هم جعبه را گرفته بود جلویش و با لحن کودکانه اش او را نصیحت می کرد و حرف میزد.بهار هم مثل بچه ای که از مادرش سوال بپرسد با دختر کوچولو حرف میزد:  _ خب اگه مسواک نزنم چی میشه؟  عسل جواب داد:  _ اون وقت همه ی دندونات خراب میشن.مریض میشی باید بری پیش عمو دکتره آمپولت بزنه.  بهار خندید.همانطور از دور داشتم نگاهشان می کردم.در مدت این سه هفته من و بهار مست یک کلمه هم با هم حرف نزده بودیم.فقط سلام که آن هم از طرف او بی جواب می ماند.  _ دیگه بسه.خاله نخور.مریض میشی.بیا بریم با توپ من بازی کنیم.  بهار مست انگشتهایش را لیسید.اخم کردم.این کارش درست نبود آن هم جلوی بچه.یاد می گرفت.  _ باشه ولی چه بازی؟  عسل گفت:  _ من می دوم تو با توپ دنبالم کن.  پایم را روی پای دیگرم انداختم و مشغول تماشایشان شدم.بهار مست با توپ افتاد دنبال عسل و دختر کوچولو هر بار برای اینکه توپ به او نخورد جا خالی می داد:  _ نزدی نزدی.  داشتم همانطور تماشایش می کردم که حضور کسی را بالای سرم احساس کردم.وقتی سرم را چرخاندم دیدم دکتر محبی ایستاده و دارد بازی آن دو تا را نگاه می کند.دوباره نگاهم را به بهار و عسل دوختم و گفتم:  _ یادم میادعسل همیشه با مادرش یه چنین بازیایی می کرد.

۵ ۸ ۲
دکتر کنارم نشست و گفت:  _ ولی حالا بهار جاشو گرفته.  گفتم:  _ و من نگرانم دکتر.  پرسید:  _ از چی؟  جواب دادم:  _ از این وابستگی ای که داره بین بهار مست و عسل به وجود میاد. می ترسم بچه بهش بیشتر از این وابسته بشه و…یه روز جدا شدن ازش براش سخت بشه و…  هنوز حرفم را کامل تمام نکرده بودم که دیدم عسل زمین خورد.دلم ریخت.نگران بلند شدم که دکتر دستم را گرفت:  _ نه.صبر کن بشین.  با تعجب به دکتر نگاه کردم و بعد به بهار مست که عسل را بغل کرد . تا گریه اش را قطع کند و آرامش کرد.دیدم یک شکلات داد دستش اما نشنیدم به او چه گفت.دکتر محبی با لحن ملایمی گفت:  _ میبینی؟درست مثل یه مادر.حس مادرانه شو نشون میده.  متعجب پرسیدم:  _ چی؟!  جوابم را نداد و فقط به رو به رو اشاره کرد.بهار روی چمنها نشسته و شلوار عسل را بالا زده بود.یک ببخشید به دکتر گفتم .بلند شدم و به طرفشان رفتم و وقتی نزدیکشان رسیدم پرسیدم:  _ چیزیش شده؟  بهار سرش را چرخاند و نگاهم کرد.نگاهش یک جوری بود.غم داشت.مهربانی داشت.یک لحظه به هم خیره شدیم اما من سریع حواسم را به عسل دادم و به طرفش رفتم:

۵ ۸ ۳
_ عسلی!عمو!  عسل شکلاتش را که به دندان گرفته بود توی دستش گرفت و با بغض گفت:  _ عمو ! خوردم زمین.  کنارشان زانو زدم و گفتم:  _ ببینم پاتو.  چیزی نبود.یک خراش کوچک برداشته بود.خیالم راحت شد.پرسیدم:  _ درد که نمیکنه؟  در حالیکه شکلاتش را می خورد سرش را بالا و پایین کرد:  _ نچ  گفتم:  _ بهت گفته بودم تند ندو.  گفت:  _ خب داشتم بازی می کردم.  گفتم:  _ یه کم یواشتر می دویدی نمیشد؟  جواب داد:  _ اگه یواشتر می دویدم خاله بهار منو میزد اون وقت باید گرگ میشدم.  خنده ام گرفت.اما جلوی خودم را گرفتم.بهار هم خندید.خیلی کوتاه خندید.نگاهش کردم که خنده اش با نگاه من روی لبش ماسید .سرش را پایین انداخت.رو به عسل گفتم:  _ خیله خب بدو برو به بازیت برس.

۵ ۸ ۴
موهایش را با دست به هم زدم و بلند شدم اما او دستهایم را با دستهای شکلاتیش گرفت و گفت:  _ عغمو!تو هم بیا با ما بازی.  چشمهایم گشاد شدند و گفتم:  _ من؟!  گفت:  _ عمو!بیا.  فقط همین را کم داشتم.درمانده نگاهش کردم.می خواست من هم با آنها در بازیشان شریک شوم.اما آخر…به بهار مست نگاه کردم که با ظاهری خونسرد سرش را پایین انداخته و هنوز نشسته بود.برای اینکه بهانه ای پیدا کنم گفتم:  _ عسل!ببین چیکار کردی؟دستات شکلاتی بودن دستم کثیف شد.  عسل به دستهایش نگاه کرد و سریع آنها را پشت سرش قایم کرد.باز صدای خنده ی کوتاه بهار را شنیدم و خنده ی خودم را خوردم.بهار بلند شد و گفت:  _ اشکالی نداره عزیزم بیا بریم خودم دست و صورتتو میشورم.  به سمت عسل رفت و او را با خودش برد.همانطور که به رفتنشان نگاه می کردم رفتم نشستم اما یاد دست شکلاتی شده ی خودم افتادم و پفی کردم.برخاستم و به سمت شیر آبی که بین درختها و کمی دورتر بود رفتم.وقتی رسیدم عسل دست و صورتش را شسته بود.اما بهار مست پیدایش نبود.کنار شیر آب نشستم و در حالیکه دستهایم را می شستم گفتم:  _ ببین چیکار کردی وروجک.منم شکلاتی کردی.  و در حالیکه زیر چشمی او را می پاییدم مشتهایم را از آب پر کردم و به طرفش آب پاشیدم که صورتش از آب خیس شد . عقب پرید و دادش در آمد:  _ عمو!خیس شدم.  گفتم:  _ حقته.

۵ ۸ ۵
او هم با اخم دستهایش را زیر آب گرفت و به سمتم آب پاشید.آب بازی ما اینطوری شروع شد.توی این فاصله ای که ما با سر و صدا به هم آب می پاشیدیم بهار مست پیدایش نشد و همین باعث شد من بیشتر شیطنت کنم و بیشتر به سمت عسل که حالا می خندید و سعی می کرد از دستم فرار کند و جا خالی بدهد آب می پاشیدم.اصلا هم حواسم نبود پاییز است و توی آن هوای پاییزی بچه ممکن است سرما بخورد.مخصوصا که هوا هم ابری بود و انگار میل باریدن داشت.هر دو تایمان به هم آب می پاشیدیم و می خندیدیم که صدایی مانعمان شد:  _ چیکار می کنین؟  بهار مست بود.عسل سرش را رو به او بالا گرفت.خیلی جدی به او گفتم:  _ داریم آب بازی میکنیم.  با لحنی سرزنش آلود گفت:  _ فکر نمی کنین بچه توی این هوا خیس بشه ممکنه سرما بخوره؟  و کنار عسل رو دو پا نشست:  _ ببین چه جوری خیس شدی؟  عسل جوابش را با اشاره به من داد:  _ عمو خیسم کرد.  بهار مست شالش را از دور شانه هایش باز کرد و دور عسل پیچید:  _ بیا بریم داخل خودتو خشک کن.  عسل گفت:  _ من می خوام بازی کنم.  اما بهار مست خیلی ملایم و مادرانه به او گفت:  _ برای امروز بسه عزیزم.سرما می خوری.بر یم داخل.

۵ ۸ ۶
من هم فقط نظاره گر بودم و چیزی نمی گفتم.بهار مست عسل را با خودش برد.ایستادم و به رفتنشان نگاه کردم.کمی حسودیم شده بود.داشت عسل را کامل به سمت خودش می کشید.اطرافم را نگاه کردم تا جایی برای نشستن پیدا کنم که بهار مست بدون اینکه برگردد پرسید:  _ شما نمیاین؟  متعجب نگاهش کردم.عسل برگشت و به من چشم دوخت:  _ عمو!تو هم بیا.  بهار مست هم گفت:  _ شما هم خیس شدین.مریض میشین.بیاین تو.  مثل پسر بچه ی تخسی که اول مورد شماتت مادرش قرار بگیرد و فعد مورد توجهش کمی این پا و آن پا کردم . بعد با قدمهایی آهسته خودم را به آنها رساندم و در حالیکه عسل را بغل می کردم گفتم:  _ خودم میارمش.  عسل دستهایش را دور گردنم حلق کرد.با این کارش لبخند زدم و همراه بهار مست وارد ساختمان آسایشگاه شدیم.حین اینکه از محوطه می گذشتیم قطرات باران شروع کردند به باریدن.  وارد دفتر دکتر محبی که میشدیم با دکتر مهرزاد رو به رو شدیم که بعد از سلام و احوالپرسی ما را تنها گذاشت و وقتی داخل رفتیم با استقبال دکتر محبی مواجه شدیم.من عسل را روی یک صندلی گذاشتم.بهار مست هم کنارش نشست.دکتر به عسل و من که خیس بودیم نگاه کرد و پرسید:  _ چی شده؟شما دو تا چرا عین موش آب کشیده شدین؟!  گفتم:  _ هیچی یه خرده آب بازی کردیم.خیس شدیم.  دکتر به من نگاه کرد و پرسید:  _ توی این هوای سرد و ابری؟!  و برایمان چای ریخت.همیشه فلاسک چایش روی میزش بود.با چند تا فنجان و یک ظرف شیرینی.

۵ ۸ ۷
رفتم کنار پنجره و به بارانی که داشت نم نم می بارید نگاه کردم:  _ آره من و عسل آب بازی کردیم که حسابی هم خیس شدیم.  بهار مست گفت:  _ اگه دیرتر رسیده بودم هنوز داشتن اون بیرون آب بازی می کردن.  دکتر خندید:  _ اشکالی نداره الان یه چای داغ می خورین گرم میشین.  من که چای نمی خوردم رفتم روی نزدیکترین مبل به میز او نشستم.بهار مست هم چایش را گرفت اما عسل گفت:  _ نمی خورم.  به نظر میرسید خسته است.خودم را با مجله ای سرگرم کردم.عسل بلند شد و همانطور که شال بهار مست هنوز دورش پیچیده شده و با دستهای کوچکش آن را گرفته بود تا نیفتد به طرفم آمد.توی بغلم جا گرفت.چشمهایش را مالید و گفت:  _ عمو!من خوابم میاد.  دستی روی موهای نمدارش کشیدم و سرش را بوسیدم:  _ باشه عزیزم الان میریم خونه می خوابی.  سنگینی نگاه بهار مست را در آن لحظه احساس کردم و وقتی سرم را بلند کردم دیدم او طرف دیگری را نگاه می کند.دوباره نگاهم متوجه عسل شد که چشمهایش را بسته بود.باز دستی به موهایش کشیدم و رو به دکتر گفتم:  _ خب دکتر با اجازه تون من برم عسلو ببرم خونه.بچه خیلی خسته شده.  و در حالیکه عسل توی بغلم بود بلند شدم.دکتر و بهار مست هم برخاستند:  _ توی این بارون؟!  جواب دادم:  _ با آژانس میریم.

۵ ۸ ۸
از هردویشان خداحافظی کردم و با آژانس به خانه برگشتم.تقریبا ظهر شده بود.عسل را توی اتاقش روی تختش گذاشتم.وقتی به خانه رسیدم دیگر کاملا خوابش برده بود.  بعد هم لباسهایم را عوض کردم و خودم را با خواندن کتابی سرگرم کردم.نه من گرسنه ام بود و نه عسل بیدار تا غذایی را که مادرم قبل از رفتن برایمان پخته بود گرم کنم.بنابراین ترجیح دادم تا بیدار شدن عسل صبر کنم.شاید هم مادر زودتر برمیگشت و هر سه با هم ناهار می خوردیم.  دو ساعت از ظهر گذشت . من همچنان کتاب می خواندم و گذشت زمان را احساس نمی کردم.اما یک لحظه به ساعت نگاه کردم.کتاب را کنار گذاشتم و متعجب از اینکه عسل این همه خوابیده خواستم به اتاقش بروم که صدای زنگ در بلند شد.می دانستم مادر است که برگشته.رفتم و در را برایش باز کردم.خودش بود.سلام کردم که جوابم را داد.پرسیدم:  _ خاله رسوندت؟  گفت:  _ آره مادر.  پرسیدم:  _ پس چرا نیومد داخل.  عبایش را در آورد و تا کرد:  _ گفت قراره عصری شهرزاد خواهر آقا بهروز بره خونه شون.  و پرسید:  _ پس عسل کو؟  جواب دادم:  _ خوابه.  هر دو از حیاط گذشتیم و رفتیم داخل.  از مادر پرسیدم:

۵ ۸ ۹
_ ناهار که نخوردین؟  جواب داد:  _ نه مادر.  گفتم:  _ پس من میرم غذارو گرم کنم.با هم بخوریم.شما هم بی زحمت عسلو بیدار کن.  متعجب گفت:  _ مگه شما هنوز ناهار نخوردین؟  در حالیکه به سمت آشپزخانه میرفتم جواب دادم:  _ نه من گرسنه م نبود عسل هم خواب بود.  بعد مشغول روشن کردن شعله ی گاز شدم و در همان ال صدای مادر را شنیدم که عسل را صدا کرد.اما بعد از یکی دو بار صدا زدن.سکوت برقرار شد و ناگهان صدای هراسان مادر بلند شد:  _ کیوان!این بچه چرا اینقدر داغه؟!  چند تا ظرفی را که تازه دستم گرفته بودم روی سینک گذاشتم و سریع از آشپزخانه بیرون آمدم:  _ چی؟!  آمد توی سالن و گفت:  _ میگم این بچه چرا این قدر داغه؟!  سریع به اتاق عسل رفتم و دستم را روی پیشانیش گذاشتم.مادر درست می گفت.آب بازی چند ساعت قبل را که یادم آمد ناگهان یک وای گفتم و با دست به پیشانیم کوبیدم.مادر با نگرانی پرسید:  _ چش شده؟!چرا بچه م مریض شده؟!  جواب دادم:  _ امروز یه کم آب بازی کرد.

۵ ۹ ۰
مادر با دست توی صورت خودش زد:  _ وای خدا حتما سرما خورده .  بعد با لحن سرزنش آمیزی رو به من پرسید:  _ پس تو اون موقع کجا بودی؟!چرا گذاشتی آب بازی کنه؟  سکوت کردم.آخر من خودم یک سر قضیه بودم.دست کوچک عسل را که داغ بود توی دستم گرفتم و گفتم:  _ نترس یه درمانگاه همین نزدیکی هست الان میبرمش اونجا.  مادر گفت:  _ خب پس منم باهات میام.  گفتم:  _ زیر گاز روشنه.  و عسل را صدا زدم:  _ عسلی! عزیزم!.  کمی چشمهایش را باز کرد.با صدای ضعیفی گفت:  _ عمو!  بغلش کردم و با بغض گفتم:  _ جان عمو!الان میبرمت پیش عمو دکتره خوب میشی.  صدای ضعیفش را شنیدم که گفت:  _ من عمو دکتره نمی خوام من مامانمو می خوام.  بغضم سنگینتر شد.می دانستم دارد هذیان می گوید.تنش کوره ی آتش بود.مادر برگشت و گفت:  _ گازو خاموش کردم.بریم.

۵ ۹ ۱
سرم را تکان دادم.  بخش دوم  جمعه بود.پشت پنجره ایستاده بودم و منتظر بودم عسل از بین درختهای محوطه پیدایش شود.روز قبل که پنج شنبه بود داشت به هر دویمان خوش میگذشت اما باران و خیس شدن عسل اجازه نداد بیشتر با هم باشیم.نمی فهمیدم و درک نمی کردم چرا آن همه به عسل وابسته شده ام.شاید به خاطر اینکه بچه ام را از دست داده بودم و کسی نبود که محبت مادرانه ام را نثارش کنم و حس می کردم چه کسی بهتر از عسل که مادرش را از دست داده بود.  به کیوان حسودیم میشد وقتی می دیدم سرپرست و قیم عسل است و در این بین از دوستی و صمیمیت بین آن دو تا خوشم می آمد.روز قبل هم وقتی آنها را در حال آب بازی دیدم دیدن  آن صحنه برایم خالی از لطف نبود و دوست داشتم بیشتر تماشایشان کنم ولی مساله اینجا بود که ممکن بود عسل سرما بخورد و همینطور هم خود کیوان.برای همین هم او را سرزنش کردم.   حالا هم منتظر بودم هر دویشان بیایند اما به نظرم دیر کرده بودند.این را به دکتر که پشت میزش در حال مطالعه بود هم گفتم که جواب داد:  _ میان نگران نباش.  اما وقتی نیم ساعت دیگر هم گذشت و خبری نشد دیگر نتوانستم نگران نباشم.به سمت دکتر برگشتم و گفتم:  _ نیومدن!.  دکتر ازبالای عینکش نگاهم کرد و وقتی بی قراری مرا دید گفت:  _ کیوان آدم خوش قولیه و اگه مشکلی براش پیش بیاد و نتونه بیاد حتما زنگ میزنه.  با بی قراری گفتم:  _ ولی زنگ هم نزده.  با لبخندی زیرکانه پرسید:  _ نگران کیوانی؟  از سوالش جا خوردم.سرم را سیریع پایین انداختم و جواب دادم:

۵ ۹ ۲
_ خب…  حرفش مرا به فکر واداشت.واقعا نگران کیوان بودم؟یا عسل؟نگران…نمی توانستم با خودم رو راست باشم و می گفتم عسل…اما در واقع نگران هر دویشان بودم.با لحن مهربان و آرامش گفت:  _ نگران نباش دخترم.الان بهش زنگ میزنم.ببینم چرا دیر کرده.  روی مبل کنار میزش نشستم.او هم با خونسردی خاص خودش مشغول شماره گرفتن شد.چند دقیقه منتظر ماند و باز دوباره شماره گرفت.پرسیدم:  _ چی شد؟  در جوابم گفت:  _ خاموشه.جواب نمیده.دارم خونه شونو میگیرم.  باز گوشی را به گوشش چسباند و منتظر ماند.این بار بعد از چند دقیقه بالاخره با اشاره فهماند کسی گوشی را برداشته:  _ الو سلام علیکم خانوم.منزل محمدی!  _ …  _ ببخشید آقا کیوان هست؟  _ …  _ من محبی هستم.دکترش.  _…  _ بله خیلی ممنون.خوبم.قربان شما شما خوب هستین؟  _ …  چشم از صورت دکتر بر نمی داشتم و دیدم که یک لنگه ی ابرویش بالا رفت:  _ واقعا؟!

۵ ۹ ۳
_ …  ابروهای دکتر کمی در هم رفت:  _ دیروز که حالش خوب بود!  دلم از حرفش فرو ریخت.اطمینان پیدا کردم اتفاقی افتاده با نگرانی پرسیدم:  _ چی شده؟!  در جوابم دستی تکان داد یعنی آرام باشم.بعد از کسی که پشت خط بود پرسید:  _ الان چه طوره؟خوبه؟


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>