Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all 65 articles
Browse latest View live

رمان روناک –قسمت پنجم

$
0
0

رمان روناک – قسمت پنجم

رمان-روناک-از-طاهره-خدادیان

دکتر می دانست این زنی که روبروی او نشسته وبی تاب ونالان است تا چه اندازه به دلگرمی او نیاز دارد، از طرفی اگر واقعا «هم نمی توانست بی جهت اورا خوشبین سازد و قول سلامیت وشوهرش را بعد از عمل بدهد، پس گفت: تصمیم به این کار دارید همین امروز اقدام کنید.بعد از رفتن به تهران ومعاینه و آزمایش دکتر های متخصص آنجا، آنها بهتر می دانند که چه کاری باید انجام داد.اگر بخواهید من می توانم آدرس چند جراح مغز واعصاب درتهران را   »در اختیارتان بگذارم.به هر حال امیدتان را از دست ندهید.شاید هنوز هم دیر نشده باشد. حالتی که چند ماه پیش به ناصر ، هنگام فهمیدن بیماری اش به او دست داده بود ، اینبار به سراغ پروین آمد.خسته و درمانده از اندوهی که بر روح وجانش می تاخت، از میان مردم می گذشت.اشک هایش بی محابا وبدون شرم فرو می ریخت.دلش جای خلوتی را می طلبید که بنشیند و های های گریه کند.عصبانیت به دلیل کاری که ناصر کرده بود وجودش را پر کرده بود ودر عین حال احساس می کرد با به یاد آوردن بیماری او ، قلبش صد پاره می شود.پیش می چرا این موضوع را از من پنهان کرد؟چرا رنج این درد را تنهایی به دوش کشید؟آخر مگر «رفت واز خود می پرسید: پروین همان وطر می رفت و »من زنش نیستم؟یعنی اینقدر از جانش سیر شده؟یعنی تا این جد میل به زندگی ندارد؟ از خودش سوال می کرد مگر از این طریق علت کار ناصر را بفهمد.اما این پرسش ها نه تنها کمکی به او نمی کردند، بلکه روح حساسش ره م می خراشیدند.با همان حالش پریشان وافکار مغشوش به راهش ادامه می داد تا اینکه خود را جلوی خانه ی رحیم آقا یافت.چند لحظه ای را همان جا ایستاد.قبل از اینکه در بزند، با لبه ی چادر اشک هایش را پاک کرد.کمی که آرام گرفت، دست لرزانش را پیش برد و به سختی در را زد.حس می کرد از هم اکنون دست هایش نیز چون سایر اندام و  آمده ام « حواسش، توان خود را از دست داده اند. طولی نکشید که رحیم آقا در را باز کرد، پروین سلام کرد و گفت: خیلی خب، اول بیا تو چند دقیقه بنشین،  «رحیم آقا از میان در کنار رفت و با اشاره به اندرون گفت: »روناک را ببرم. پروین که دیگر رمق آن جا ایستادن و تعارف کردن را در خود نمی دید با اصرار  »بعد بچه ات را می دهیم ببری. در این بین صدای عصمت از داخل خانه به گوش رسید  » ممنونم اما تا بیابم تو و بنشینم هوا تاریک می شود.  «گفت: »پروین است، آمده روناک را ببرد.  «شوهرش در جواب گفت: »رحیم آقا، کیه؟  «که پرسید:

۸۱
حالا چرا نمی آیی تو دختر؟ نکند غریبی می کنی؟  «عصمت در حالی که بچه را در بغل داشت به کنار در آمد و گفت: اختیار دارید، ولی باید زودتر بروم. چیزی نمانده ناصر برگردد. ببخشید امروز  «پروین به زور لبخندی زد و گفت: » سپس روناک را از عصمت گرفت، با آن ها خداحافظی کرد و رفت. »خیلی زحمتتان دادم. هر چه دقت کردم این دختر، همان پروین همیشگی نبود. خیلی گرفته و  «بعد از رفتن او، رحیم آقا رو به زنش گفت: همه اش به خاطر شوهرش است. خب حق هم دارد. مرد به این  «عصمت که به داخل خانه می رفت گفت: »پکر بود. پس از گفتن این حرف یکدفعه به یادش  »جوانی، توی این سن و سال مرضی گرفته که کسی درمانش را نمی داند. افتاد که پروین ساعتی قبل به قصد رفتن به نزد دکتر ناصر، روناک را به او سپرده بود. در دل بر هوش و حواس خود لعن فرستاد که چرا یادش رفته تا در این مورد چیزی از پروین بپرسد و این که بفهمد دکتر چه گفته است. پس از کمی فکر کردن و با به یاد آوردن ظاهر درهم و غمگین پروین، حدس زد که می بایست اتفاقی افتاده باشد و احتمالاً دکتر حرفی در مورد بیماری ناصر گفته که پروین چنین حالی داشته است. تصمیم گرفت که فردا در اولین فرصت به خانه ی آن ها برود و از قضیه باخبر شود. پروین در اتاق را باز کرد و کودکش را به زمین نهاد. تا یک ساله شدن روناک، زمان زیادی باقی نبود. او حالا می را از دهان روناک  »بابا«توانست دو واژه ی مامان و بابا را بر زبان آورد. پروین به یاد آورد زمانی که ناصر کلمه ی شنید چقدر خوشحال شد، با چه شوقی بچه را در بغل گرفت و او را بوسه باران کرد. انگار تمام دنیا را به او داده باشند. پروین مطمئن بود که آن موقع هم ناصر از بیماری اش آگاهی داشت ولی چنان با روحیه و شاد بود که کسی نمی توانست تصور کند که او در وجودش چه دردی را تحمل می کند. پروین پیشانی اش را بر شیشه ی پنجره ی رو به حیاط نهاد و خیلی زود چشمانش بارانی شد. قطرات زلال اشک که از دیدگانش به بیرون می تراوید، چون پرده ای سفیدرنگ مقابل چشمانش را گرفت. حالا دیگر تصویر حیاط و درختان شکوفه کرده ی آن، مه آلود و نامشخص به نظر می رسید. مدتی را به همان حال باقی ماند تا این که صدای گریه ی روناک او را به خود آورد. بچه را در آغوش گرفت و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد. بعد برای فرزندش شروع به لالایی خواندن نمود. لالایی او بیشتر به یک ناله یا شعری محزون شباهت داشت. صدای باز و بسته شدن در حیاط، پروین را متوجه خود کرد و به او فهماند که همسرش بازگشته است. ناصر وارد اتاق شد و با دیدن پروین به او سلام کرد. پروین بدون این که به او نگاه کند آهسته جواب سلامش را داد. طاقت نگاه کردن به ناصر را نداشت. شاید هم می ترسید با دیدن چهره ی رنجور و بیمارگونه ی او، حرف های دکتر که هنوز هم نمی توانست آن ها را به طور جدی باور کند درست باشد. ناصر چند پاکت میوه و سبزی را که در دست خودت زحمت  « داشت همان دم در اتاق به زمین نهاد، بعد در حالی که کتش را به جارختی آویزان می کرد گفت: بعد از این حرف، به سمت پروین رفت و پس از این که نظری به روناک  »بردن پاکت ها را به آشپزخانه بکش.  .اکتفا کرد »آره«پروین فقط به گفتن کلمه ی  »خوابیده؟  «افکند پرسید: ناصر سرش را خم کرد و کودک خفته اش را بوسید. شعله ی عشق در چشمان ناصر درخشید و این بار دستش را حمایل شانه های پروین نمود و صورتش را به چهره ی همسرش نزدیک ساخت. اما پروین بلافاصله رویش را به سمت دیگری چرخاند. سپس بر زمین نشست و مشغول پهن کردن رختخواب روناک شد. ناصر از عکس العمل پروین که بچه را سر جایش مرتب می  »پروین، شام چه داریم؟  «پروین جا خورد، ولی باز هم لبخندی زد و گفت:

۸۲
شوخیت گرفته، مگر می شود توی این خانه پروینی باشد و شام  «ناصر با خنده گفت: »هیچ!  «کرد در جواب گفت: »چیزی نباشد؟ شام را می خواهیم چه کنیم؟ اصلاً برای  « پروین پتو را روی بدن روناک کشید و بدون این که به ناصر بنگرد گفت: »چه غذا بخوریم؟ ناصر حالا دیگر از رفتاد و گفتار پروین به شک افتاده بود. این برخورد سرد و این حرف های عجیب در نظرش  » خب، غذا بخوریم که نیرو بگیریم، زنده باشیم و زندگی کنیم.  «ناآشنا بود، ولی باز هم با همان لحن قبلی ادامه داد: در این جا بود که بغض فروخورده ی پروین ترکید و برای چندمین بار در آن روز اشک هایش سرازیر شد. خیلی به فکر زنده بودن هستی؟ خیلی دلت می خواهد  «برگشت، به ناصر خیره گشت و در میان گریه هایش گفت: زندگی کنی؟ پس چرا دردت را دوا نمی کنی؟ چرا مریضی ات را از همه پنهان کردی و ادای آدم های سالم را در می آوری؟ اگر این دنیا دلت را زده، اگر از من سیر شده ای، لااقل به فکر روناک باش. من و خانه و زندگی ات به جهنم. ناصر چنان از حرف های پروین جا خورده بود که نمی توانست چیزی بگوید. فقط می دانست که پروین موضوع  » بیماری اش را فهمیده ولی این که چه طور و از کجا نمی دانست. مدتی سکوت میانشان برقرار بود تا این که ناصر  »مریضی مرا از کجا فهمیدی؟  «آرام پرسید: ناصر روی لبه ی پنجره نشست و »پروین اشک هایش را با گوشه ی روسری پاک کرد و گفت:ن چه فرقی می کند؟ به پروین که زانوانش را در بغل گرفته و سرش را روی آن ها نهاده بود خیره شد. حرف های پروین را تا اندازه ای قبول داشت و به او حق می داد که این گونه برافروخته باشد. اما ناصر هم دلایلی برای کار خود داشت، ولی نمی دانست که چگونه آن را توجیه کند و پروین را آرام سازد. فهمید که اگر در این حال چیزی بگوید، هیچ فایده ندارد. پس صبر کرد تا هم پروین و هم خودش کمی آرام گردند. برخاست و پاکت ها را به آشپزخانه برد. میوه ها را شست و در یخچال گذاشت. نگاهی به سماور انداخت. خاموش و سرد بود؛ مانند فضای حاکم بر خانه شان. سماور را چای دم کردن با من.  «که پر از آب کرد و آن را روشن نمود، به داخل اتاق برگشت و به شوخی به پروین گفت: شرمنده ام که غذا پختن بلد نیستم وگرنه به شما زحمت نمی دادم. حالا هم اگر حوصله نداری یا خوشت نمی آید،  » مسئله ای نیست، می روم و از بیرون برای شام چیزی آماده می خرم. پروین سرش را بلند کرد و در چشمان قهوه ای رنگ ناصر که به او خیره شده بود نگریست. هر چه ناصر بیشتر کاش ناصر کمی بداخلاق یا بدجنس  «محبت و گذشت نشان می داد، غم پروین سنگین تر می شد. با خودش گفت: ناصر دست پروین را گرفت، او را بلند کرد و  » بود، شاید آن وقت قبول این حقیقت این قدر برایم عذاب آور نبود. از قدیم گفته اند آدم گرسنه ایمان درستی ندارد. وقتی هم که ایمان نباشد نه فکر انسان صحیح کار می کند و  «گفت: تبسمی  » نه کارهایش عاقلانه است. شام را که خوردیم با هم حرف می زنیم، یا اگر دلت خواست با هم دعوا می کنیم. آهان. این شد. بدون تعارف بگویم پروین، اصلاً قیافه ی اخمو و  «بر لبان پروین نشست. ناصر با خوشحالی گفت: »گرفته به تو نمی آید. خودت هم خوب می دانی که من عاشق آن لبخند های زیبایت هستم. پس از صرف شام، ناصر روی ایوان رفت. هوای بهاری آن شب بسیار دل انگیز. لحظاتی بعد به اتاق برگشت. روناک  »هوای بیرون عالی است. بیا برویم توی حیاط.  «را که حالا بیدار شده بود بغل کرد و به پروین گفت: و با گفتن این حرف از در خارج شد. قالیچه را پای درخت، سرجای همیشگی پهن کرد، چند دقیقه ی بعد پروین هم با بساط چای و میوه به آن ها پیوست. مدتی به سکوت سپری شد. در دل هردویشان غوغایی برپا بود. می دانستند

۸۳
» نگفتی موضوع را از کجا فهمیدی؟  «که دیگر باید پنهان کاری را کنار گذاشت و همه چیز را گفت. پس ناصر پرسید: پشیمان  «ناصر پرسید: » امروز رفته بودم پیش دکتر قادری.  «پروین که موهای روناک را نوازش می کرد جواب داد: چرا این حرف را  «پروین با دلخوری گفت: »نیستی که رفته ای؟ دوست نداشتی اگر همان طور خیالت راحت بود؟ می زنی ناصر؟ طوری می گویی که انگار من یک غریبه ام. برعکس از بعد از ظهر تا الآن، صد بار به خودم لعنت فرستاده ام که چرا زودتر این کار را نکردم. چقدر احمق بودم که این همه درد تو را به حساب یک ناراحتی اعصاب  »می گذاشتم. خب، حالا که فهمیدی، جز این است که در این چند ساعت کارت شده اشک ریختن و غصه  «ناصر سوال کرد: نه، دیگر دست روی دست گذاشتن بس است از فردا باید به فکر رفتن به تهران و  «پروین با عجله گفت: »خوردن؟ من هم نگفتم که انجامش  «پروین بلافاصله گفت: »گفتنش آسان است.  «ناصر سری تکان داد و گفت: »عمل باشیم. راحت است. می دانم سختی دارد، زحمت دارد، هزار و یک جور دردسر دارد، ولی مگر چاره ای جز این است؟ تازه  » دکتر می گفت که تا الآن هم خیلی دیر شده. پس چاره چیست؟ این کاری که تو  «پروین با عصبانیت گفت: »این که تو می گویی چاره ی کار نیست.  «ناصر گفت: مثل این که دکتر در مورد هزینه ی این  «ناصر او را به آرامش دعوت کرد و گفت: »داری می کنی علاج کار نیست. اتفاقاً این یکی را هم گفت. خرج عمل هر چه می شود  « پروین نفس عمیقی کشید و گفت: »کار به تو چیزی نگفته. بشود. خانه و اسباب آن را می فروشیم، به اضافه ی طلاهای من، بقیه اش را هم قرض می کنیم. مال دنیا در برابر  »سلامتی انسان ارزشی ندارد. پروین ساکت شد. منتظر بود تا ناصر هم سخنی بگوید. اما وقتی جوابی از او نشنید، سکوت او را به حساب پذیرفتن همه ی حرف های تو درست، اما من هم برای مخالفت با این پیشنهاد  «حرف هایش نهاد. اما بعد از کمی ناصر گفت: دلایلی دارم. به قول تو اگر دار و ندارمان را بفروشیم و از این و آن قرض کنیم و خودمان را زیر دین همه ببریم، پول عمل و هزینه ی بیمارستان جور می شود. اما فکر کرده ای که اگر این کارها را کردیم ولی دکترها هم نتوانستند کاری برای من بکنند آن وقت چه می شود؟ حدود پنج ماه قبل که پیش دکتر رفتم، او آن موقع هم در مورد خوب شدن من با عمل جراحی اطمینان نداشت. من بروم تهران به آن بزرگی که سر و تهش معلوم نیست، نزد این دکتر و آن دکتر و در بیمارستان ها که شاید دکتری پیدا بشود که بتواند مرا عمل کند، بعد تو روناک را به اما خدا این جا من به خدا امید  «ناصر گفت: »باید به خدا امید داشت. خودش کارها را درست می کند.  «پروین گفت: »رها کنم؟ ولی  « پروین گفت: » دارم. اگر امید نداشتم که حالا صبح تا شب کنج خانه می نشستم که کی مرگ به سراغم می آید. پروین! بگذار حقیقت را به تو بگویم. بیماری من  «ناصر گفت: »این بی خیالی تو هم چندان فرقی با این کار ندارد. لاعلاج است. یعنی درمان ندارد و کاری از دست هیچ دکتری ساخته نیست. جز خدا که اگر بخواهد مرا شفا می دهد و اگر حکمت او در این نباشد که در آن صورت چیز زیادی از عمر من باقی نمانده و در هر دو حالت باید راضی بود به رضای خدا. لااقل بگذار اگر قرار است که بمیرم در شهر خودم و خانه ی خودم، کنار تو و بچه ام باشم، نه این که  » توی یک شهر غریب، گوشه ی بیمارستان در حالی که هیچکس کنارم نیست از این دنیا بروم. تو را به خدا اینقدر از مرگ و مردن حرف نزن.  «پردیوت دستانش را روی گوش هایش گذاشت و با ناراحتی گفت: ما تازه دو سه سال است که زندگی مان را شروع کرده ایم. بگذار مزه ی خوشبختی را که چند وقت است چشیده ام من هم همین را می خواهم. پس بگذار مثل گذشته زندگی کنیم و خودمان  «ناصر لبخندی زد و گفت: »از بین نرود.

۸۴
را خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بدانیم و در کنار دخترمان شاد باشیم. انگار نه انگار که مسئله ای پیش آمده. اگر حالم خوب شد چه بهتر، که عمرمان را با غم و غصّه تلف نکردیم و اگر هم خوب نشدم باز هم ضرر نکرده ایم، که باقیمانده ی عمرم را در کنار زن و بچه ام با عشق و محبت سر کرده ام. به تو قول می دهم که داروهایم را به موقع  »بخورم و هر چند وقت یک بار هم پیش دکتر بروم تا بعد که ببینیم چه می شود. هر وقت که با تو صحبت می کنم، انگار حرف های تو آبی است که  « پروین که دیگر نمی دانست چه بگوید گفت: آتش درونم را خاموش می کند و تسلیم خواسته ی تو می شوم. من که دیگر نمی توانم با تو مخالفت کنم. فقط خواهش می کنم که مراقب خودت باش و پیش دکتر برو. من و روناک بعد از خدا، تنها تو را داریم. از دوستان و همکارانت سوال کن شاید توی همین شهر دکتری، دارویی برایت پیدا شود. مدتی هم از اداره مرخصی بگیر و توی اوامر دیگری  «ناصر لبخندی زد و گفت: »خانه بمان. تا تو سرکار می روی و بر می گردی من جان به لب می شوم. نیست؟ به روی چشم، هر چه شما بگویید. حالا یک چای دیگر بریز. در ضمن سعی کن دیگر کمتر به این موضوع  »فکر کنی. هر چه در تقدیر و سرنوشت ما نوشته شده باشد همان می شود. هوا که روشن شد، ناصر طبق معمول سرکارش رفت. پروین او را تا دم در بدرقه و سفارش های شب گذشته را تکرار کرد. بعد از رفتن ناصر مشغول انجام کارهای خانه و رسیدگی به بچه شد. قصد داشت خود را با کارهای مختلف سرگرم کند، اما عملاً فکر و حواسش جای دیگری بود. حالا دیگر می دانست که نگرانی هایش زاده ی خیال و بی مورد نیستند و دلشوره اش از بابت همسرش فقط به خاطر یک بیماری ساده نیست. اما او اینک اندیشه ای تاره در سر داشت. از برخورد دیروزش با ناصر به شدت پشیمان و خجل بود. اکنون می خواست هر کاری که از دستش بر می آید برای او انجام دهد و بیش از گذشته به وی و خواسته هایش توجه کند. همین طور که از انجام هر کار یا گفتن هر سخنی که ممکن بود موجب ناراحتی ناصر شود خودداری نماید. پس از این که خانه را تمیز و مرتب نمود، ساعتی به ظهر مانده چادرش را سر کرد و روناک را در بغل گرفت. پس از بیرون آمدن از خانه و گذشتن ازچند کوچه، به محل مورد نظر رسید. پنجره ای مشبک و سبز رنگ و رو به کوچه که در پشت آن دیواری سیاه و دود گرفته قرار داشت، از نظر ساکنان آن اطراف مکانی مقدس به شمار می رفت. چندتایی شمع در آن سوی پنجره در حال سوختن بود. چند تکه پارچه ی سبز رنگ هم که مطمئناً توسط افراد حاجتمند بر نرده های پنجره بسته شده بود دیده می شد. پروین شمع را از زیر چادرش بیرون آورد و آن را به وسیله ی شمع های دیگر روشن نمود و سپس کنار سایر شمع ها گذاشت. بعد از این کار شروع به دعا و استغاثه نمود. دعا برای سلامتی ناصر، عامل اصلی برای کشاندن او به آن جا بود. همان جا نذر کرد که اگر حال ناصر خوب بشود، صد عدد شمع بیاورد و در آن جا روشن کند. پس از دقایقی راز و نیاز، راه بازگشت را پیش گرفت. وقتی نزدیک خانه شد عصمت را دید که پشت در منتظر است. حدس زد که او برای جویا شدن از حال ناصر آمده است. حرف های شب قبل ناصر به یادش آمد که از او خواسته  « بود تا موضوع بیماری اش را به کسی نگوید و هنگامی که پروین علت این کار را جویا شده بود، وی در جواب گفت: باخبر شدن دیگران از این قضیه، سودی به حال هیچکس ندارد، چون کاری از دست کسی ساخته نیست. در ثانی ما قصد داریم که مثل سابق زندگی مان را بکنیم. ولی ممکن است وقتی سایرین جریان مریضی مرا بفهمند با دلسوزی و و حالا پروین با توجه به قولی که به ناصر داده بود راهی نداشت جز این که  » ترجم بی جا، این اجازه را به ما ندهند. واقعیت را از دیگران کتمان کند. حتی از عصمت که چون مادرش بود و محرم رازهای پنهانش.

۸۵
۱ پروین روزها در چهار دیواری خانه بود و امیدوار که ناصر از در وارد شود و اظهار نماید که حالش امروز نسبت به روزهای قبل بهتر است و یا حداقل بگوید که دکتری یافته که حاضر است او را با هزینه ی نه چندان زیاد عمل کند. اما وقتی ناصر را می دید که رنجورتر از دیروز به خانه برگشته و به سراغ داروهایش می رود و یا موقعی که ناصر دچار تشنج می شد، طوری که او طاقت دیدن آن صحنه را هم نداشت، می فهمید که تا چه حد آروزهایش دور از دسترس است. این بار او بود که ظاهر خود را حفظ می کرد و با حرف هایش همسرش را دلداری می داد و همچون پرستاری دلسوز و مراقب حال او بود. اما ناصر که درد را نه تنها در سر بلکه در تمام بدنش احساس می کرد و هر لحظه آن را بیشتر از قبل حس می نمود، نمی توانست خود را فریب دهد. با شروع فصل تابستان دیگر آمدن و رفتن به اداره هم برای ناصر سخت و رنج آور شده بود. از این رو به اصرار اطرافیان مدت بیست روز از اداره مرخصی گرفت. همکارانش که از بیماری او باخبر نبودند، عقیده داشتند که با یک مدت استراحت در خانه، حالش بهتر می شود. اما اینک ناصر دیگر معنای واقعی استراحت و آرامش را هم از یاد برده بود. خواب تا نیمه های شب، به دلیل حضور افکار مختلف و وحشتناک در پیرامون او، جرأت نزدیک شدن را نداشت.فکر بی پناهی زن و بچه اش ،اندیشه ی دیگر ندیدن پدر،برادر و خواهرش و کابوس برفنا رفتن آروزها و امیدهای دور و درازش که همگی ممکن بود به واسطه ی مرگش روی دهند،دیگر جایی را برای خواب نگذاشته بود. *** آن شب گفته ی ناصر،در عین حال که پروین را خوشحال و امیدوار کرد اما سبب ترس و نگرانی اش هم گشت.پس از شام ناصر از او خواست که خوب به حرف هایش گوش دهد،چرا که سخن مهمی با اودارد و پروین هم منتظر بماند من می خواهم فردا به خانه ی پدرم «تا بفهمد که شوهرش چه چیزی را می خواهد به وی بگوید.ناصر بی مقدمه گفت: بروم و هرطور که شده او را ببینم.فکر می کنم دشمنی و کینه لااقل از طرف ما دیگر کافی باشد.اگر تو موافق باشی معلوم است که می آیم.چه از این بهتر.خدا شاهد «پروین لبخندی از روی رضایت زد و گفت:»هر سه با هم می برویم. ولی ممکن است که در آن خانه «ناصر گفت:»است که چقدر دلم می خواست روزی این حرف رو از زبان تو بشنوم. هرچه بگویند مهم نیست.به خاطر تو همه چیز را «پروین مصمم گفت:»حرف هایی بشنوی که باعث ناراحتی ات بشود! »تحمل می کنم. حالا که اینطور شد بگذار حقیقتی را به تو بگویم.من چند ماه بعد از «ناصر مدتی در فکر فرو رفت و بعد گفت: ازدواجمان برای دیدن پدرم به آن جا رفتم،اما مستخدم به من اجازه ی داخل شدن را نداد.می گفت که پدرم نمی خواهد مرا ببیند.بجز آن بار،در طی این مدت،چند مرتبه ی دیگر هم رفتم،ولی هر بار به طریقی مرا از آن جا راندند.آخرین باری که رفتم رمضان در را باز کرد.از او سراغ پدرم را گرفتم و او هم گفت که ارباب با بقیه ی یعنی هرگز موفق نشدی کسی از افراد خانواده ات را «پروین با تعجب پرسید:«خانواده به تهران رفته اند. پدرم را نه،فقط یک بار منصور را از نزدیک ملاقات کردم،آن هم چه ملاقاتب!حتی «ناصر با تاسف جواب داد:»ببینی؟ توی این مدت نتوانستم یک بار هم که شده پدری را ببینم یا صدایش را بشنوم.آخر خانه شان را همان چند سال پروین »پیش فروخته بودند و الان خانواده ی دیگری جایشان زندگی می کند.شاید حالا در تهران هم نباشند.

۸۶
من شماره تلفن خانه ی قبلی آن ها رادارم.وقتی همان اوایل به آن جا «ناصر گفت:»از کجا اینقدر مطمئنی؟«پرسید: »زنگ زدم صاحب جدید خانه گوشی را برداشت. از این که این چیزهارا این همه وقت از تو پنهتن «ناصر به چهره ی پروین دقیق شد.پس از چند ثانیه ای پرسید: نه به خدا قسم.من چه حقی دارم که از این کار تو ناراحت «پروین با عجله گفت:»کرده بودم ناراحت شدی؟ بشوم؟توی این سال ها همیشه منتظر شنیدن چنین حرف هایی بودم.مخصوصا عید که می شد لحظه شماری می کردم که تو بگویی پروین،اماده شو بریم دست بوس پدم.ولی خب مثل اینکه تاحالا قسمت نبوده،ولی فردا باز هم می مگر می « ناصر با خنده نگاهب به روناک کرد و گفت: »رویم،مطمئنم وقتی پدرت نوه اش را ببیند،خوشحال می شود »شود کسی این کوچولو را ببیند و از او خوشش نیاید؟حنما دل سخت پدرم با دیدن روناک نرم می شود. آن شب خواب به چشمان پروین و ناصر راه نیافت.هردو به خاطر دیداری که ممکن بود فردا صورت بگیرد،نگران بودند.ناصر از این که احتمال داشت خانواده اش رفتار بدی با پروین پیش گیرند و یا پدرش شرط بخشیدن و قبول او را متوط به ترک کردن پروین بگذارد و یا شاید حتی پدرش هیچ یک از آن ها را نپذیرد هراس داشت.پروین هم در خیالاتش غرق بود.از برخوردهای احتمالی فردا تا حدودی می ترسید،اما تصمیم داشت که در صورت دیدن هرگونه بی حرمتی از جانب آن ها سکوت اختیار کند و دم نزند.چون به نظرش رابطه ی مجدد ناصر و خانواده اش و آشتی با آنها می توانست تاثیر بسزایی در سلامت او داشته باشد،چه از نظر روحی و چه از نظر مادی،و در این وضعیت بحرانی جبار خان می توانست به پسر بیمارش کمک شایانی کند. *** رفتن به بعد از ظهر موکول شد .ناصر کت و شلوار اتو کشیده اش را ساعتی قبل از خروج از خانه پوشیده بود و هر چند دقیقه یک بار جلوی آیینه می ایستاد و ظاهر خویش را ورانداز می کرد.پروین هم پس از اینکه بهترین لباس روناک را بر تن اوکرد و موهای نرم و سیاهش را شانه زد،مشغول عوض کردن لباش های خود شد.وقتی جلوی آیینه رفت،به تصویر مقابلش خیره گشت،می خواست با دقت به آنچه که در اینه بی کم و کاست به او نشان می داد بفهمد که آیا انسان روبرو کسی هست که بتواند مورد لطف و توجه جباریان واقع شود و وی را به عنوان همسر پسرش و عروس خود بپذیرد!به هر حال این صورت متعلق کسی بود که چند سال پیش خان اورا با خشم و غضب از خانه اش بیرون انداخته بود.اما همچنان که خیلی چیزها در اثر گذشت زمان تغییر می کنن،پروین نیز دلخوش بود که شابد پدر شوهرش هم طی این مدت،نظرش درباره ی او عوض شده باشد. پروین،طوری که ناصر خود متوجه نشود،مدتی او را نگریست.مطمئن بود که جبارخان در صورت ملاقات با ناصر از دیدن چهره ی رنگ پریده و بیمارگونه ی او تعجب خواهند کرد.اندیشید که اگر پدر ناصر نخواهد که آن ها راببیند و یا اگر مستخدم مثل دفعات قبل که ناصر را به امر اربابش از مقابل در رانده بود،این دفعه هم همانکار را لنجام دهد،آن وقت چه اتفاقی می افتد!یقین داشت که ینجور برخورد برای ناصر که آن روزها روحیه و اعصابش چون تکه ای شیشه،ترد و شکننده می نمود،بدتر از هر ضربه ی سختی بود.پروین در این بین نه به خود و نه به روناک توجهی داشت.در نظرش اصل ناصر بود که بتواند بار دیگر چون گذشته مورد توجه و الطاف پدر و سایر بستگانش قرار گیرد.درگیرو دار همین افکار ،روتاک را در آغوش گرفت و همراه ناصر از خانه خارج شد.هرچه به محله ی مورد نظر و خانه ی جبار خان که هدف نهایی شان بود،نزدیک تر می گشتند،اضطرابسان هم بیشتر و ضربان قلبشان سریع تر میشد.

۸۷
سرکوچه که از ماشین پیاده شدند،مسیر باقیمانده را با قدم های کوتاه و به کندی طی نمودند.ناصر که در طی ایام،چند بار دیگر هم این مسیر را با تشویش گذراندعه بود،این بار احساس می کرد که دلهره اش خیلی بیشتر از دفعه ای پیش است.می دانست که بیشتر از این نگرانی به خاطر پروین بود و این که می نرسید،مبادا غرور و شخصیت هردویشان با برخورد خانواده ش زیر گام خودخواهی و تکبر آن ها له شود.موقعی که خود را مقابل در بزرگ و آهنی خانه دیدند،پس از کمی درنگ،ناصر چند بار زنگ را به صدا درآورد و سپس منتظر باز شدن در صدا به گوش ناصر »چه خبر است؟صبر کن آمدم.«ماندند.سی که برای گشودن در می امد از داخل حیاط داد زد: ناآشنا بود.وقتی در باز شد،ناصر با دیدن صاحب صدا کمی جا خورد،چرا که چهره ی مرد نیز برایش ناآشنا بود.حدس زد که شاید آن مرد نوکر جدید خانه باشد.مردی بود تقریبا پنجاهو پنج ساله که ریش نسبتا بلند و بینی ناصر هم جواب »با کی کار دارید؟«کشیده ای داشت.مرد نگاهی به ناصر و زن و بچه همراش انداخت و پرسید: اولا »مرد چینی به پیشانی افمند و با اخم گفت:»تو باید مستخدم جدید این خانه باشی.من پسر جبارخان هستم.«داد: پسر جان درست صحبت کن.مستخدم یعنی چه؟من صاحب این خانه هستم.در ثنی ما اینجا کسی را به اسم جبارخان این چه حرفی است که می زندی؟اصلا شما می فهمید که چه می «ناصر با شنیدن این پاسخ با پرخاش گفت:«نداریم. آهان!حالا فهمیدم،حتما منظورت صاحب قبلی خانه است.ولی پسر جان آن ها این «مردپوزخندی زد و گفت:»گویید؟ ناصر که حرف های مرد به هیچ وجه برایش قابل درک نبود »خانه را نزدیک یک سال است که به من فروخته اند. مرد »این امکان نداره،شما مطمئنید؟شاید یک مدت رفته اند مسافرتی،جایی و دوباره برگردند.«ناباورانه پرسید: انگار حالیت نیست که من چه می گویم.من می گویم که این خانه را خریده ام و آن وقت تو می گویی که آنها «گفت: رفته اند مسافرت؟یعنی حتی تو نمی دانی که صاحب این خانه یا به قول خودت پدرت،همراه پسرش به تهران رفته تا  »در آنجا زندگی کند؟ مثل اینکه اطلاعات من راجع به پدر و برادرت و این که « مرد وقتی قیافه ی بهت زده ی ناصر را دید به طعنه گفت: حالا کجا هستند بیشتر ازتوست.تو چطور پسری هستی که نشانی خانه ی پدرت را هم نمی دانی؟شاید همگمشان ناصر یارای پاسخ را در خود نمی دید.حرف های مرد چون پتکی می مانست که بر سرش فرود آمد.و »کرده ای؟ هوش و حواسش را از مغزش بدر کرده باشد.مرد چون دیگر حرفی از جانب او نشنید،خداحافظی کرد و داخل خانه شد.ناصر درمانده بر دیوار تکیه داد و پروین هم با دیدگان نگران او را می نگریست.خود او هم از این جریان  غصه نخور ناصر حتما می« بدطوری غافلگیر شده بود و می توانست حال ناصر را درک کند.به او نزدیک شد و گفت: شود آدر آن ها را از طریق آشناها یا دوستان پدرت پیدا کرد.انها حتما نشانی شان درا دارند.قله ی قاف که نرفته  »اند.حالا بیا برویم.نباید زیاد سرپا بایستی. ناصر هم در هم شکسته و افسرده در کنار پروین به راه افتاد.مسیر بازگشت را ساکت و بدون گفتن حرفی در پیش گرفتند.قبل از امدن،هرکدام جداگانه در مورداین دیدار در نزد خود حدس و گمان های مختلفی زده بودند الا روی دادن چنین اتفاقی و سنیدن همچین خبری.ناصر در حیاط را باز کرد و داخل شدند.گونه ای روناک از فرط گرما سرخ شده بود،با ورود با اتاق،پروین پنکه را روشن کرد و سپس پارچی آب یخ زده آماده نم.د. ناصر به پشتی تیکه داد سرش را عقب بد و در هزار توی خیالات وگوناگونش گم شد.سر پنکه به چپ و راست می چرخید و همزمان باد خنکش را در اتاق پخش می کرد و وقتی به پرده ای اتاق می رسید آن ها را چون موج آبی به حرکت در می اورد.پروین توری پشه بند را روی روناک که خوابیده بود کشید.نظری به ناصر انداخت.می خواست

۸۸
چیزی بگوید،اما هرچه می کرد کلماتی که در آن موقعیت منسب باشند را نمی یافت.تا اینکه دیگر طاقت وضع بعد از » ناصر،اگر خسته ای بگیر بخواب.تو مرخصی گرفته ای که توی خانه استراحت کنی. «موجود را نیاورد و گفت: واللهمن از کجا بدانم؟حودت که «پروین جواب داد:»تو فکر می کنی کجا رفته اند؟«گذشت ثانیه هایی ناصر گفت: »مرد گفت رفته اند تهران. «بودی ا پدرم مردی نیست که به این راحتی خانه و زندگی اش را «ناصر با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: ناص ساکت شد و بعد گویا »توی ان شهر رها بکند و برود تهران.آخر برود آن جا چه بکند؟همه چیز او این جاست. اصلا شاید این هم از حقه های منصور باشد.من ساده لوح را بگو که چه زود حرف های «چیزی یادش امده باشد گفت: » آن مرد را باو کردم.باید به زور هم که شده می رفتم توی خانه. این حرف ناصر پروین را هم دچار تردید کرد.هردو به این فکر می کردند که ممکن بود ان مرد و حرف هایش همه نقشه ی از قبل تعیین شده ی منصور باشد.ناصر عین فنر از جایش برخاست و همانطور که به سمت در اتاق میرفت گفت:من باید دوباره بروم انجا . پروین به دنبال او تا توی حیاط رفت. و گفت :تو امروز خیلی راه رفته ای.بگذار از فردا برو.ناصر دم در که رسید رویش را برگرداند و گفت: من تا وقتی که نفهمم پدرم کجاست ارام نمیگیرم .رفتن و برگشتنم یکی دو ساعت طول میکشد پس دلواپس من نباش. ناصر رفت و پروین با دینایی از فکر و خیال تنها گذاشت.به اتاق برگشت تحمل یکجا نشستن و انتظار کشیدن را در خود نمیدید. از اینکه ذاشته بود تا ناصر به تنها یی برود پشیمان بود. اما کاز از کار گذشته بود پس تصمیم گرفت زمان را با انجام کار های خانه سپری کند.پس از اینکه شام را اماده کرد به حیاط رفت.شلنگ اب را بداشت و سیمای خاک گرفته ی حیاط را شست. سپس به سراغ درختان رفت و ریشه تشنه ان ها را نیز سیراب کرد. تا پایان روز چیزی باقی نبود.رفته رفته با تاریک شدن هوا صدای جیرجیرک ها هم فضای حیاط را پر کرد.پروین دیگر به اتاق بازنگشت و همانجا منتظر برگشتن ناصر ماند.دقایق برایش به کندی می گذشت.تا اینکه صدای چرخش کلید در قفل حیاط و در پی ان باز شدن در و داخل شدن ناصر به دلشوره هایش تا حدودی خاتمه داد .بهسمتش رفت و پرسید:چه شد ناصر؟ ناصر سرش تکان داد و گفت:هیچی. جواب کوتاه و نا امید کننده ی وی پروین را بر ان داشت تا دیگر چیزی نپرسد.پس در همان حال که از پله ها بالا میرفت گفت:میروم سفره ی شام را پهن کنم تو هم دست و رویت را که شستی بیا بالا.اما پروین هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای ناله ی ناصر به گوشش رسید برگشت او را دید ک سرش را محکم گرفته و بر کف حیاط زانو زده است پله را با شتاب پایین امد و خودش را به وی رساند پیکر ناصر همچون انسانی که از سرما بلرزد در حاله لرزش بود گویی سرش به اختیار خودش نبود و با رعشه های وحشتناک به انی طرف و ان طرف میرفت  پروین گریه کنان ناصر را با ان حال مشاهده میکرد و کاری از دستش ساخته نبود حالا دیگر گریه روناک هم از اتاق شنیده میشد در این لحظه صدای زنگ در هم به این سمفونی اضافه شد پروین که در این میان دستپاچه و پریشان بود سراسیمه خود را به در رساند وقتی ان را باز کرد اقای صدقی همسایه دیوار به دیوارشان را دید اقای صادقی معلم جوانی بود که همه اهل محل او را بعنوان مردی محترم و مومن میشناختند صادقی با نگرانی پرسید:پروین خانوم چه شده؟صدایگریه و زاری شما را که شنیدم امدم ببینم چه اتفاقی افتاده پروین با دست ناصر را نشان داد و گفت:به دادم برسید ناصر…

۸۹
گریه امانش را گرفت و دیگر نتوانست به حرفش ادامه دهد.صداقی با عجله به سوی ناصر شتافت.پروین یکدفعه به یاد قرص های همسرش افتاد.وارد اتاق شد روناک همچنان گریه میکرد. پروین دلش به حال او سوخت ولی در ان شرایط فرصتی برای او نداشت قرص ها را با خود به حیاط برد و ان ها را به صادقی داد و گفت:از این ها به او بدهید صادقی بلافاصله دو تا از قرص هارا به صادقی خوراند او چیز هایی درباره ی بیماری ناصر شنیده بود اما فرش را هم نمیکرد که بیماری او تا این اندازه شددید باشد کمی بعد از خوردن قرص ها حال ناصر کمی بهتر از قبل شد صادقی خطاب به او گفت:اینطوری فایده نداره بلند شو بریم دکتر.ناصر به سختی گفت :احتیاجی به دکتر نیست.حالم خوب است ممنونم.  صداقی دوباره اصرار کرد:حالا موقع تعارف کردن نیست بلند شو جانم یا علی.و زیر بازوی ناصر را گرفت و او را از زمین بلند کرد ناصر دوباره گفت:تعارف نمیکنم کمی استراحت کنم حالم خوب میشود ببخشید شما را هم به زحمت انداحتم.  در این بین حمیده خانوم همسر اقای صادقی به واسطه باز بودن در حیاط داخل گشت در حالیکه دخترش شیرین را که همسن و سال روناک بود در بغل داشت به طرف پروین رفت و پرسید:چه شده پروین جان؟انشاالله بلا دور است.پروین اشک هایش را پاک کرد و گفت:ناصر حالش بد شده بود حمیده سعی کرد تا با حرف هایش پروین را دلداری بدهد و از ان سو شادقی که نوانسته بود ناصر برای رفتن به دکتر راضی کند از او می خواست که مراقب خود باشد و هر وقت کاری داشت به وی بگوید  دیگر صدای گریه های روناک هم شنیده نمیشد شاید وقتی دریافت کسی به او توجه نمیکند ثصمیم گرفت دست از گریه کردن بردارد و ساکت با چشمانی اشک الود در اتاق را نظاره کند.به امید اینکه کسی از در وارد شود و نیازش را پاسخ دهد  با کمک صادقی ناصر از پله ها بالا رفت و با هم وارد اتاق شدند پس از تشکر و امتنان از جانب پروینو توصیه و سفارش و دعای سلامتی از سوی صادقی و همسرش خدافظی کرده به خانه شان رفتند.پس از رفتن ان ها ناصر در رختخوای که پروین برای او پهن کرده بود دراز کشید.انگاه بود که پروین متوجه روناک شد او را در اغوش کشید و بوسید و پس از کمی نوازش دوباره سر جایش نهاد.بعد از ان لحظات سخت و طوفانی ساعتی به سکوت و ارامش گذشت.پروین شام ناصر را داخل سینی گذاشت و مقابل او نهاد.اما ناصر میلی به خوردن نداشت.تنها اصرار های پروین بود که او را وادار به خوردن چند قاشق غذا نمود پس از صرف شام ، پروین سفره و بشقاب ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. روناک ابتدا از دور مدتی به ناصر نگاه کرد و سپس چهار دست و پا خودش را روی فرش کشاند ، تا اینکه به کنار او رسید. مثل این که او هم پی به ناراحتی و درد پدرش برده بود که سعی داشت با کارهای بچگانه ی توأم با خنده اش که همگی بر دل می نشست ، او را سرگرم کند. پروین کارهایش که به اتمام رسید به اتاق برگشت و به آن ها ملحق شد. چند دقیقه بعد ، ناصر رو به امروز رفتم پیش آقای نظری که یکی از دوستان قدیمی پدرم است. موضوع رفتنم به در خانه ی پدر و  «:پروین گفت  »حرف های آن مرد را برایش توضیح دادم. خب او چه گفت؟  «: پروین که به خاطر بد حال شدن ناصر ، این موضوع را به کلی فراموش کرده بود با عجله پرسید چیزی گفت که اصلاً دوست نداشتم بشنوم. او گفت که پدرم سال قبل خانه و  «:ناصر نفس عمیقی کشید و گفت  » زمین ها و همه ی املاکش را فروخته و با منصور و زن و بچه ی او به تهران رفته است. او هم علت اصلی این کار

۹۰
پدرم را نمی دانست. اما می گفت که تا چند ماه پیش با آن ها رابطه داشته و از طریق تلفن با هم صحبت می کردند. ولی چند ماهی می شود که دیگر نتوانسته با آن ها تماس بگیرد. می گفت که از آن جا هم رفته اند. اما دیگر نمی  » دانست که درحال حاضر کجا هستند. مگر چنین چیزی می شود؟ همه چیزشان را در این جا بفروشند ، بعد بروند تهران و آن جا  «:پروین با ناباوری گفت به جز این آقای نظری کس دیگری نیست که با پدرت ارتباط بیشتری داشته  «:سپس پرسید  »هم غیبشان بزند! قطره اشکی در  » نه ، مطمئناً اگر خبری می شد ، این آقا زودتر از همه می فهمید.  «:ناصر با افسوس گفت  »باشد؟  »مثل اینکه قسمت در این است که من پدرم را نبینم و بمیرم.  «:گوشه ی چشم ناصر درخشید ، آهی کشید و گفت  خدا نکند. این چه حرفی است! حالا چون امروز موفق نشدی او «:سخن ناصر قلب پروین را لرزاند. با دلخوری گفت را ببینی ، فکر می کنی که دیگر نمی بینیش؟ اما نترس. پدرت آدم سرشناسی است. هرکجا برود ، بالاخره آدرسی از بله! اما به شرطی که فردایی برای انسان باشد. ما آدم ها تا  «:ناصر گفت  »او پیدا می کنی. امروز نشد فردا ، پس فردا. وقتی زنده و سرپاییم به خیالمان وقت برای انجام هرکاری داریم و دائم امروز و فردا می کنیم. اما وقتی خوب چشممان را باز می کنیم می بینیم که دیگر فرصت نمانده و اگر هم وقتی باشد ، دیگر رمقی در بدن نیست. لعنت بر   » من که خیلی دیر دست به کار شدم. ولی آخر من از کجا می دانستم که اجلم به این زودی فرا می رسد.  «:حرف های ناصر یکی پس از دیگری چون ضربه های دشنه ، سینه ی پروین را می درید. با ناراحتی و بغض گفت تو اگر از زندگی با من پشیمانی روراست بگو ، دیگر چرا با این حرف ها آتش به قلبم می زنی؟ من از کجا می  ناصر که » دانستم که خانواده ات از این شهر می روند وگرنه یک کاری می کردم ؛ هر کاری که از دستم برمی آمدم. خدا شاهد است ،  «:انگار حرف زدن هم برایش مشکل شده بود ، نفس نفس زنان و با جملاتی بریده به پروین گفت تنها چیزی که مرا درحال حاضر آرام می کند ، بودن تو در کنارم است. موقعی که می بینم تو نزدیکم هستی ، دیگر دردهایم را فراموش می کنم. این چند سال بودنم با تو ، برایم مثل چند ساعت گذشت. وقتی که روناک به دنیا آمد ، دیگر خوشبخت تر از خودم در دنیا ، آدمی را سراغ نداشتم. ولی ظاهراً دوره ی خوشی ما کوتاه بود. اطمینان دارم که با هیچ زن دیگری ، به اندازه ی بودن با تو احساس سعادت نمی کردم. افسوس من از چیز دیگری است. از این که  »نه توانستم کاری برای تو و دخترم بکنم و نه دل پدر پیرم را به دست بیاورم. دردی که در وجود ناصر جریان داشت او را برای چند لحظه از سخن گفتن بازداشت. پروین دیگر نمی خواست بیشتر از آن ، حرف های تلخ ناصر را بشنود. تحمل آن گفته ها هم تا آن لحظه در نظرش عجیب بود. می خواست بلند شود که ناصر مچ دستش را گرفت. رمق چندانی در دستان ناصر نبود ، اما توانست با استفاده از آخرین نیروی  کدام حرف؟ این ها که می «:باقیمانده اش ، مانع برخاستن پروین شود. با خواهش و تضرع و با لحنی افسرده گفت گویی حرف نیست ، آلت شکنجه ی من است. قبول دارم که مریضی ات خطرناک است ، اما نه آن حد که تا این آخر  »شب بیدار باشی و دم از رفتن و رسیدن اجل بزنی. منطقی باش پروین. می دانم  «:ناصر تلاش می کرد تا مابقی توانش را در گفتن حرف هایش به کار گیرد ، پس گفت که مرگ و زندگی دست خداست. اما هرکسی حال خودش را بهتر از دیگران می فهمد. من شاید چندین سال دیگر هم زنده بمانم ولی حالا وظیفه ی خودم می دانم که چیزهایی که باید گفته شود را بگویم. تو هم باید صبور باشی و حالا خوب شد. فکر می کنم که حق داشته باشم به عنوان  «: و هنگامی که پروین را ساکت دید ادامه داد  »گوش کنی. شوهرت چند تقاضا از تو بکنم. اول این که : بعد از خدا ، روناک را به تو می سپارم. هرکاری می توانی برایش بکن تا

۹۱
جای خالی مرا احساس نکند. طوری او را بزرگ کن که باعث افتخارمان بشود. دوم : اگر بعد از مردنم ، پدرم را دیدی به او بگو که ناصر خیلی دوست داشت قبل از رفتنش یک بار دیگر تو را ببیند ولی نشد. از او بخواه که مرا حلال کند. تو هم پروین مرا حلال کن ، اگر شوهر خوبی برایت نبودم ، اگر قبل از این که کاری برایت بکنم ، تنهایت   » گذاشتم. ولی تو جوانی ، نباید زیاد تنها بمانی. تو حق داری با هرکسی که دوست داشتی … سخنان و یا درواقع تقاضاهای دم آخر ناصر با فریاد پروین قطع شد. دیگر نتوانست صبوری به خرج دهد. بانگ بس کن دیگر ، چرا هذیان می گویی؟ ناصر ،  «:اعتراض و صدای گریه هایش اتاق را پر کرد. با قلبی نالان گفت نگذار این وقت شب به خاطر فرار از تو و حرف هایت آواره ی کوچه ها بشوم. تا این جایش که شنیدم بس است. ما هنوز اول راهیم ، کو تا به مقصد برسیم! به آدم های دور و برت نگاه کن. با وجودی که هشتاد ، نود سال از عمرشان  و بعد لحن کلامش آرام تر شد و سپس با خواهش و »گذشته ، اما هیچ وقت از مردن و ناامیدی حرف نمی زنند. ناصر ، به خدا حاضرم تا آخر عمر کنیزیت را بکنم. هرچه بگویی همان کار را می کنم. قول می دهم که  «:زاری گفت هیچ شکایت و اعتراضی هم نکنم. فقط دیگر از این حرف ها نزن. آخر فکر کرده ای من چه هستم؟ یک تکه سنگ  » که بنشینی رو به رویش و هرچه که دلت خواست به او بگویی؟ به خدا اگر تو را نمی شناختم ، این طور با تو  «:ناصر آهی کشید. چشمان خسته اش را به زحمت باز کرد و گفت صحبت نمی کردم. تو خیلی صبورتر و عاقل تر از آنی که من فکر می کنم. این اتفاق را به عنوان سرنوشتی که از روز اول برایمان نوشته شده بپذیر ، در غیر این صورت رنج و عذاب آن را خودت خواهی کشید که این نه به نفع توست ، نه روناک و نه من از تو راضی خواهم بود. دلم می خواهد بعد از من مثل یک شیرزن به خودت و این زندگی که پس از من متعلق به توست برسی و نگذاری کسی غم تنهایی را توی صورتت ببیند. دوباره می گویم ، اجازه نده جوانی ات  »هدر برود ، ولی به فکر روناک هم باش. ناصر از گفتن باز ایستاد. به چهره ی پروین نگاه کرد که چگونه اشک مثل دو جوی باریک از چشمانش جاری شده بعد نگاهی به روناک که  » تو امروز خیلی خسته شده ای. صورتت را بشوی و راحت بگیر بخواب.  «:بود. ناصر گفت در کنارش به خواب رفته بود افکند. خم شد و صورتش را برای ثانیه هایی به صورت نرم و لطیف روناک چسباند ، سپس چند بار چهره و دستان کوچک بچه اش را بوسید. اما همچنان دست او را در دست خود گرفته بود و نوازش می کرد. پروین پس از چند دقیقه به اتاق برگشت ، به طرف روناک رفت تا او را سرجایش نهد. وقتی به سمت ناصر آمد ، او را دید که خوابیده است. صدای نفس های آرام او را که شنید ، کمی آسوده شد. او هم رفت و سرجایش دراز کشید و از همان جا به تصویر قرص ماه که از توی قاب پنجره پیدا بود ، چشم دوخت. می دانست که آن شب با وجود آن همه افکار پریشان نمی تواند خواب را مهمان چشمان خود سازد. حرف های ناصر و سخنان او را می دید و می شنید. با یادآوری آن ها ، بار دیگر گریه اش گرفت و با وجود گرمای آن شب سیاه تابستانی ، پتو را روی سرش کشید تا صدای هق هق گریه هایش را کسی نشنود.  با برآمدن آفتاب و پاشیدن انوار زرد فام خود بر کوی و بام شهر ، پروین هم از خواب بیدار شد. نیمه های شب بدون آن که خود متوجه شود خوابش برده و اینک صبحگاهان برخاسته بود. روسری اش را مرتب کرد و به سمت حیاط رفت تا دست و صورتش را بشوید. وقتی به اتاق برگشت به ناصر نگاهی کرد که آرام و راحت چشمانش را بسته و گویی به خواب عمیقی فرو رفته بود. به آشپزخانه رفت و سماور را روشن کرد. دلشوره ای عجیب در درونش

۹۲
موج می زد ؛ نگرانی مبهمی که علت آن را به درستی نمی فهمید. هرچه می کرد نمی توانست قلب تب دارش را آرام سازد. از موقعی که از خواب بیدار شده بود,این حالت را داشت و رفته رفته هم در او بیشتر جان میگرفت.دستش به کار نمیرفت.همانند کسیکه چیزی را گم کرده باشد دور خودش میچرخید .احساسی پیدا کرده بود که تا انروز صبح هیچگاه لمس نکرده بود.به روناک نگریست اوهم خوابیده بود.تصمیم گرفت ناصر را بیدار کند شاید که سخنان ارام ودلنشین وی مرهمی باشد بر دل بیقرار ان روزش ,بادست ناصر را تکان داد و اهسته او را چند بار صدا زد.اما ناصر هیچ عکس العملی از خود نشان نداد .اینبار او را محکمتر تکان داد وبلندتر صدازد ولی بازهم ناصر حرکتی نکرد.اهنگ قلب پروین هر لحظه شدیدتر میشد اما انگار میخواست چیزی را به بقبولاند که گفت:ناصر میدانم که دیروقت خوابیده ای اما بلندشو باهات کار دارم لیکن هیچ جوابی نشنید دستش را بی اختیار به سوش پیشانی ناصر برد و هنگامیکه ان را سرد و یخ کرده لمس کرد,فورا دستش را عقب کشید تمام تن پروین اشکارا میلرزید,نفسهایش مانند ادمیکه مسیری طولانی دویده باشد به شماره افتاده بود.اینبار فریاد زد:ناصر,ناصر بلندشو.باتو هستم از صدای بلند او روناک از خواب پرید و بنای گریه کردن نهاد.نگاه پروین بر چهره ناصر خیره ماند که اسوده دیدگانش را برهم گذاشته بود و گویا هیچ صدایی را در این دنیا نمیشنید ,نه فریاد پروین که عاجزانه او را صدا میکرد ونه گریه های بی امان روناک را.حتی دیگر اثری از درد و ناراحتی های مداوم چندماه گذشته هم در او پیدا نبود.پروین چون پیکری بی روح مدتی را به همان حال کنار ناصر خشکش زد و بعد اهسته بلند شد و چند گام به عقب نهاد اما ناگهان سراسیمه از اتاق بیرون دوید بی انکه متوجه گردد خود را داخل کوچه انداخت و سردرگم هر دری را که مقابل خود دید کوبید و کمی بعد درها یکی پس از دیگری باز شدند پروین با گریه وزاری از همسایه ها کمک طلبید اغلب مردان همسایه به سرکار رفته بودند اما چند نفریکه در خانه حضور داشتند بهمراه عده ای زن شتابان خود را به خانه انها رساندند صادقی که ان روز نوبت تدریسش در ساعات بعد از ظهر بود پیش از سایر مردها خودرا به اتاقی که ناصر درر انجا قرار داشت و به بالین او رساند.بادست پلکهای او را عقب برد و چون هیچ حرکتی در مردمک چشمان وی ندید سر بر روی سینه اش گذاشت اما صدای امیدوار کننده قلب ناصر راهم نشنید به بدن او دست زد و موقعی که سردی مشمئز کننده ان را احساس کرد مطمئن گشت که کار از کار گذشته اشت.زنها توی حیاط پروین را گرفته بودند واو را با سخنانشان امیدوار میکردند.اما وقتی که صدای گریه همزمان و بلند مردها را ازتوی اتاق شنیدند همگی عمق فاجعه را دریافتند پروین سعی داشت تا از میان زنان بگذرد و خود را به کنار ناصر برساند اما زنها جلویش را گرفتند و به سختی مانع از رفتنش شدند.پروین دست و پا میزد و مثل اینکه کابوسی وحشتناک ببیند میخواست که با تقلا زودتر بیدار شود و خود را ار شر دیدن ان صحنه های وحشتناک و شنیدن ان صداهای زجراور خلاص گرداند اما هرچه میکوشید فایده ای نداشت دقایقی بعد چشما پروین شاهد پایین امدن پیکر ناصر از پله ها بود.اما ناصریکه میان پتو پیچیده شده بود و چون زورقی که بر امواج ارام اب در حرکت باشد بر روی دستان مردها پیش میرفت

۹۳
صدای گریه روناک همچنان به گوش میرسید یکی از زنان به سوی اتاق رفت تا او را ارام سازد.هرقدم که مردها نزدیکتر میشدند قلب پروین هم تندتر میزد.دلش میخواست که دست فرو برده قلبش را از جا کنده و به دور افکند .نه می توانست چیزی بگوید و نه کاری کند.حس می کرد که دو زنه    سنگین به پاهایش بسته شده و توان هر حرکتی را از او گرفته است.قادر به برداشتن گامی به ٔ طرف ناصر که می رفت برای همیشه تنهایش بگذارد نبود.ناصر او می رفت که تا ابد از زندگی در این دنیا خداحافظی کند.از زنش پروین که او را عاشقانه می پرستید،از دخترش که دیوانه وار دوستش می داشت و از خانه ای که بهترین روزهای عمرش را در آن سپری کرده بود.صدای “لااله الا الله” و “محمد رسول الله”در خانه طنین انداز شده بود.زنان پروین را در حلقه    خود گرفته بودند،اما او چون مجسمه ای فقط به این مناظر می نگریست.به یکباره چشمانش هم ٔ توانایی خود را از دست دادند و مقابل دیدگانش پرده   . سیاه رنگی افتاد و دیگر چیزی نفهمید ٔ پلک های خسته و ناتوان پروین به آرامی گشوده شدند.همانند کسی که از خواب گرانی بیدار شده باشد،منتظر بود تا همه چیز را همانطور به دلخواه،چون سابق ببیند و سپس خدا رو شکر کند از این که آنچه بر او گذشته،بختکی بیش نبوده.اما صحنه هایی که در برابر چشمانش هر لحظه واضح تر و شفاف تر می گشت،غیر از آن چیزی بود که انتظارش را داشت.مبهوت و متحیر اطرافش را نگاه کرد،اتاق پر بود از زنان سیاه پوشی که با شیون و زاری خود بدترین آهنگ دنیا را به گوش او می رساندند.در میان آن هیاهو،پروین صدای آشنایی را شنید.با حالتی آکنده از ضعف و ناتوانی،سرش را چرخاند و آنگاه متوجه زنی که کنارش نشسته بود شد.عصمت را دید که با چشمانی متورم از فرط گریه به او می نگرد.چند ردیف زخم باریک برروی گونه های وی دیده می شد.پروین هیچگاه او را این چنین افسرده ندیده بود.عصمت با وی حرف میزد ولی کلماتش در میان گریه    زنان گم می شد و پروین فقط جنبیدن لبان ٔ او را میدید.به مرور تصویرهای آن روز صبح از گوشه و کنار حافظه اش بیرون آمدند و مقابل دیدگانش هویدا گشتند.دلشوره های دم صبح،بیدار نشدن ناصر از خواب،به کوچه رفتن و کمک طلبیدن،آمدن مردان به خانه،دیدن ناصر با آن وضعیت و سپس غش کرد خودش.حتی صدای گریه های روناک در گوشش زنگ میزد.  نمی دانست چه مدت بیهوش بوده،ام هنوز هم نوعی کرختی و سستی را در تنش حس می کرد.زن ها وقتی متوجه به هوش آمدن پروین شدند،منتظر ماندند تا او با شیون و مویه در عزای از دست دادن شوهرش،چشمه    اشک چشمان ٔ را جوشان کند.اما پروین که از بیدار بودن خود اطمینان داشت،این بار امیدوار بود تا بلکه مردهایی که ناصر را با خود از خانه بیرون برده بودند،الساعه همراه او بازگردند و بگویند در مورد مردن او دچار اشتباه شده اند و تمام آن مدتی که آنها فکر می کرده اند ناصر مرده،او در خواب بوده است.آخر پروین چطور می توانست بپذیرد که ناصر مرده،در حالی که او را زنده تر از هر زنده ای می پنداشت؟او چگون قادر بود برای ناصر شیون کند در صورتی که مرگ او را باور نداشت؟  رفته رفته بغض سنگین راه گلویش را می بست و در او احساس خفگی ایجاد می کرد.اتاق و آدم های داخلش چون موج دریا که به ساحل می آید و برمی گردد،در نظرش جلو و عقب می رفت.عصمت همچنان از پس پرده    اشک او ٔ را می نگریست.به خوبی می توانست حال پریشان و زار او را درک کند.خود او هم وقتی آن روز صبح به خانه    آنها ٔ آمده بود با دیدن مردان و زنان سیاهپوش،تا ساعتی همچون انسان های گیج و منگ فقط پیرامونش را نگاه می کرد.پذیرفت این حقیقت برای کسانی که ناصر را از نزدیک می شناختند سخت و باورنکردنی بود.چه کسی باورش

۹۴
می شد که جوان برازنده و خوش خلقی که در دل اطرافیانش جای داشت،ناصری که هرروز صبح آراسته و به موقع سرکار می رفت و غروب سروقت به خانه باز میگشت، کسی که در نظر دوستان و آشنایان الگوی یک انسان واقعی و شوهری نمونه بود، اینک نفس گرمش گریه کن پروین، بغض دلت  «بالا نمی آید؟ عصمت با لحنی که آکنده از غم و سرشار از ماتم بود رو به پروین گفت: را خالی کن. حواست هست؟ همه ی این آدمها را می بینی؟ برای عزای از دست رفتن ناصر به اینجا آمده اند. ناصری  »که آنهمه دوستش داشتی، برای همیشه رفت. پروین، ناصر مُرد. دیگر از مریضی و درد و رنج خلاص شد. سخنان عصمت قلب پروین را صد تکه کرد و سپس به آتش کشید. به یکباره تمام وجودش از شراره های غصه ی جانکاه درونش، شعله ور شد و سوخت. و انگاه خود، مانند آتشفشانی که مدت ها خاموش بوده است، به ناگاه فوران کرد. آن وقت بود که دیگر کسی تاب ایستادگی در برابر ناله های جانسوزش را نداشت. پروین هر چه بیشتر می گریست، بیشتر متوجه عمق مصیبت و بیچارگی اش می گشت. از این رو به مانند کسی که بخواهد آخرین توانش را با گریه و زاری از دست بدهد، ناله می کرد. بعدازظهر که شد، نوبت به خاکسپاری رسید. رحیم آقا به کمک چند تن از همسایه ها و دامادهای خودش، مراسم را اداره می کرد. وقتی زمان حرکت فرا رسید، زن ها بلند شدند تا به همراه مردها رهسپار گورستان شوند. عصمت و پروانه هم به پروین کمک کردند تا برخیزد. در پاهای او رمقی وجود نداشت. حتی تحمل برداشتن یک قام به جلو را هم در خود نمی دید. اما به هر زحمتی که بود به کمک زنان وارد حیاط و سپس سوار مینی بوسی که مقابل در ایستاده بود شد. پروین سرش را به شیشه ی ماشین نهاد. از میان کسانی که توی کوچه در رفت و آمد بودند، یک آن رحیم آقا را دید. در نظرش قیافه ی وی با چهره ای که چند روز پیش دیده بود خیلی فرق می کرد. انگار طی این مدت کوتاه، به اندازه ی چند سال پیرتر شده بود. رحیم آقا هم متوجه پروین شد و وقتی او را با آن حال و روز دید، اشکهایش بار دیگر فرو ریختند. دیدن این منظره برای آن پیرمرد، چیزی کمتر از شنیدن خبر مرگ ناصر نبود. او که پروین را همچون دختر خود دوست داشت، اینک باید شاهد نهایت غم و اندوه وی می بود. ماشین ها به راه افتادند و از کوچه و خیابان ها گذشتند. پروین از داخل مینی بوس مردمان را می دید که در نظرش شاد و آسوده به این سو و آن سو می رفتند، تلاش آنها برای زندگی و فردای بهتر بود؛ چیزهایی که در نظر او دیگر معنا و مفهموی نداشتند. ماشین ها که ایستادند، چشمش به محلی افتاد که چند سال پیش هم آن را دیده بود؛ وقتی که پدرش مرد و او را برای کفن و دفن به آنجا آوردند. پس از پیاده شدن، تعدادی از مردها به سمت غسالخانه رفتند و مابقی به همراه زنها بیرون منتظر ماندند. عصمت یکدفعه متوجه پروین شد که به حرکت درآمده و مسیر غسالخانه را در پیش گرفته بود.خودش را به او رساند، می خواهم یک بار  «اما پروین مصمم گفت:  » کجا می روی؟ صبر کن. الان او را می آورند. «دستش را گرفت و گفت: و بعد از این حرف دوباره به راه افتاد. وقتی به در غسالخانه رسید، صادقی که در داخل قرار  »دیگر ناصر را ببینم. مطمئنید که طاقت دیدن آن  «داشت با دیدنوی به سمتش آمد، او که می دانست پروین چه قصدی دارد پرسید: واژه ی مرحوم تن پروین را لرزاند. از اینکه می دید نام ناصر را با کلمه ی مرحوم یاد می  » مرحوم را دارید؟ ناصر شوهرم است.  «کنند.برای لحظاتی نفسش بند آمد. چشمان سرخش را به صادقی دوخت و به سختی گفت:  »دیدن دوباره ی او اولین و آخرین آرزوی زندگی ام است.

۹۵
بعد خودش به  »خواهش می کنم چند لحظه صبر کنید. « صادقی دیگر نتوانست چیزی بگویید. آهسته گفت: غسالخانه بازگشت. برگشتن مجدد صادقی در نظر پروین بهاندازه ی چند ساعت به طول کشید. وقتی که اجازه ی وارد شدن را به او دادند، با قدم های لرزان و کوتاه وارد شد. اولین بار بود که فضای درونی غسالخانه را می دید. حتی وقتی پدرش مرد، رحیم آقا نگذاشته بود که پروین داخل آنجا شود، زیرا عقیده داشت دیدن مرده در آن مکان و در آن حال برای یک دختر جوان خوب نیست. اما ایندفعه رحیم آقا و داماد بزرگش و همچنین صادقی و یکی دیگر از همسایه ها با دیدن او به آرامی عقب رفتند و راه را برایش باز کردند. ولی پروین متوجه حضور هیچکس نبود، چرا که کسی را نمی دید. فضای اطراف در نظرش تیره و غبار آلود می آمد. چشم هایش را چند بار باز و بسته نمود و تمام سعی اش را به کار برد تا کمی هوش و حواس خود را باز یابد. سرانجام در میان هاله ی مه گرفته ی پیرامونش، ناصر را دید که بر روی سکویی دراز کشیده و پارچه ای سفید رنگ بر روی او انداخته بودند. قسمتی از شانه های برهنه اش از زیر پارچه پیدا و چند تار از موهای مشکی رنگ و خیسش هم روی پیشانی اش افتاده بود. چهره ی ناصر در نظر پروین بیش از هر زمان دیگری مهربان و جذاب بود. دقایقی را همان طور به او نگاه کرد. می خواست گریه کند و بر سر و روی خود بزند اما دلش نیامد که با شیون و سر و صدا به خیالش این آرامش و خواب اما  » دخترم، دارد دیر می شود. بهتر است بروی. «راحت ناصر را بر هم بزند. رحیم آقا به او نزدیک شد و گفت: پروین می خواست که ساعتها همان طور کنار ناصر باشد. دلش می خواست که غم ها و غصه های آن روزش را به او بگوید. او که وقتی زنده بود، با وجود ناراحتی های زیاد خودش، سنگ صبور پروین بود و همواره با سخنان دلگرم کننده ی خود به او امید می داد. لحظه هایی که خود را تنها و غمگین می یافت، ناصر را مقابلش می دید و آنگاه وی بهترین پشتیبان و همراهش می شد. ولی اینک که بیش از هر وقتی دلش مالامال از غصه و درد بود و حالا که خود را بیشتر از هر زمانی تنها احساس می کرد، به چه کسی می توانست روی بیاورد؟ دست کمک به سوی چه کسی دراز می کرد تا او را یاری دهد؟ ناصر همانند شمع فروزان زندگیش بود که اکنون با خاموش شدنش، پروین را در تاریکی مطلق تنها گذاشته بود. موقعی که می بایست بالاجبار از ناصر جدا می شد و آرزوی دیدار مجدد او را فقط در آن دنیا به ذهن راه می داد، سر خم کرد و بوسه ای آرام بر پیشانی سرد ناصر نهاد. بوسه ای که مفاهیم بسیاری می توانست در خود داشته باشد: عشق، وفا، غم، جدایی و وداع. نیم ساعت بعد، همه در قبرستان بودند؛ گورستانی که مردم کرمانشاه آن را با نام باغ فردوس می شناسند. تشییع کنندگان عبارت بودند از رحیم آقا و عصمت به همراه دختران و شوهرانشان، همچنین همسایه ها و عده ای معدود از آشنایان. علاوه بر اینان در این جمع چند تن از همکاران ناصر هم حضور داشتند. هنگامی که آخرین بیل های خاک بر روی قبر ریخته شد، واپسین شعله ی امید پروین هم برای روی دادن معجزه ای در زیر خاکستر وجودش خاموش گشت و مُرد. پروین مردان گورکن را دید که چه بی خیال و خونسرد با پشت بیل، روی خاک را صاف کردند و رفتند. به عقیده اش اینان سنگدل ترین انسان ها بودند. اصلاً در نظر او کسی که بتواند پیکر ناصر را زیر خاک کند، نباید در سینه دلی داشته باشد. مردها که از کنار قبر فاصله گرفتند، نوبت به زن ها رسید. پروین پیش از همه خود را بر سر مزار ناصر رساند. صورتش را بر خاک نهاد و ضجه زد. و به این ترتیب آخرین ورق دفتر عمر ناصر، پسر جبار خان هم به پایان رسید. کاسه ی عمر ناصر که قدیمی ها عقیده دارند هر گاه پر شود، عمر انسان نیز به پایان می رسد، زودتر از موعد مقرر پر شده بود. پیکر پسر کوچک جبارخان، مالک بزرگ و خان معروف کرمانشاه، به دور از پدر، برادر، خواهر و سایر افراد خانواده و بستگانش به خاک سپرده شد و آرزوی دیدار مجدد

۹۶
آنها را با خود به گور برد. مراسم عزایش ساده و نسبتاً خلوت برگزار شد. بدون تشریفاتِ خاص طبقه ی دولتمندان و به دور از ازدحام تشییع کنندگان سرشناس همطراز خانواده ی خویش، در زیر آفتاب سوزان تابستان، مردی با صدای بلند آیات قرآن را می خواند و در سوی دیگر زنان شیون میکردند. آشنایان و همکاران ناصر، همان جا به رحیم آقا و پروین یا به قولی صاحبان عزا تسلیت گفتند و رفتند. جواد هم که در بین آنها بود وقتی بر سر قبر آمد، مدتی را بی توجه به دیگران به سختی گریست. صورت گوشتالودش این بار از فرط گریه سرخ شده بود.موقع رفتن به خدا قسم، ناصر را بیشتر از برادرم دوست داشتم. هنوز هم باورم نمی شود، او مرخصی  «خطاب به پروین گفت: گرفت که استراحت کند و سلامت به سر کارش برگردد. ولی امروز خبر دادند که فوت کرده. آخر او چه دردی و نتوانست ادامه دهد و دوباره به گریه افتاد. بالاخره به سختی توانست تسلیت  »داشت که او را اینطور از پا در آورد؟ بگوید و برود. مرد قرآن خوان هم رفت و کمی بعد جز مویه ی پروین و عصمت هیچ صدایی به گوش نمی رسید. با تاریک شدن هوا دیگر به غیر از رحیم آقا و عصمت و پروانه و شوهرش کسی در خانه ی ناصر باقی نمانده بود. همه به خانه هایشان برگشته بودند تا شب را در کنار خانواده ی خود، دور سفره ی شام بنشینند و به زندگیشان ادامه دهند. اما پروین در پوششی سیاه کنج اتاق نشسته و به روبرو خیره شده بود. به انسانی می مانست که روحش جای دیگری بوده و فقط جسمش در آن گوشه ی خانه افتاده باشد. تنها به هم خوردن هر چند وقت یک بار پلکهایش، خبر از زنده بودنش می داد. شاید هم روح خود را در قبرستان، کنار مزار ناصر به جای نهاده بود! خانه را سکوت رنج آوری پر کرده بود. همگی در نوعی تفکر و یا خلسه فرو رفته بودند. هر کسی غرق در افکار درهم تنیده ی خود بود همه به نوعی داشتند اتفاقات ان روز را در خاطر خویش یاد اوری و تجسم میکردند.گاهی این سکوت را نفس بلند یکی از افراد حاضر که به صورت اهی پر معنا شنیده میشد در هم میشکست.در این حین در حیاط به صدا در امد.یاور از جایش برخاست و به سمت در رفت.اضطراب و هیجان وجود پروین را فرا گرفت.در نظرش ناصر همانند مسافری بود که حالا خیلی زود از سفر بر گشته است.از ته دل خدا خدا میکرد که وقتی یاور در را باز میکند با خوشحالی برگردد و نوید بازگشت ناصر را بدهد.مسلما پروین به این زودی ها نمیتوانست رفتن ناصر را برای همیشه بپذیرد رفتنی که بازگشتی در ان نبود. در اتاق باز شد و یاور با همان قیافه ی افسرده در حالی که روناک را در بغل داشت وارد گشت.پروین دل شکسته و مایوس به دیوار تکیه داد.او حتی در ان روز روناک را هم فراموش کرده و از یاد برده بود که طفلی دارد که نیازمند اوست.یاور درحالی که بچه را به عصمت میداد گفت:”زن همسایه بود.میگفت بچه خیلی بی طاقتی میکند.گناه دارد طقل شیر خواره باید پیش مادرش باشد.”و عصمت روناک را نزد پروین برد.لب های خشک روناک حکایت از تشنگی و گرسنگی داشت.عصمت ارام گفت:”امروز بچه را گذاشتم پیش فرزانه خانم که خودش بچه ی شیر خوار دارد.ولی مثل اینکه روناک از ان بچه هایی است که شیر کسی به جز مادرش را نمیخواهد.نگاهش کن طفلک از گرسنگی لب هایش باز نمیشود بگیرش مادر این بچه چه گناهی دارد؟”پروین بی انکه به روناک نگاه کند گفت:”تو را به خدا ببریدش.چیزی که من حالا میتوانم به او بدهم فقط گریه و غصه است که هیچکدام هم سیرش نمیکند.”  )دخترش سپرد و خود به اشپز خانه ۷۹۱ عصمت که دیگر تحمل دیدن حال روناک را نداشت بلند شد واورا به ( رفت.خوشبختانه داخل یخچال کمی شیر بود.ان را بیرون اورد و گرم کرد.پس از گرم شدن شیر را در شیشه ریخت و کمی تکان داد.وقتی به اتاق برگشت روناک را در بغل گرفت و پستانک شیشه را به لب های او نزدیک کرد.بچه در

۹۷
ابتدا حاضر به خوردن ان نبود ولی کم کم که چند قطره شیر روی زبانش ریخته شد لبان کوچکش پستانک را گرفت و شروع به مکیدن کرد.   ××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××××× روز های تلخ و سیاه هم مثل روز های شاد و خاطره انگیز به سرعت میگذشتند و مراسم شب هفت هم برگزار شد.در طی این مدت اصرار رحیم اقا و عصمت به پروین برای مدتی زندگی در خانه ی انها سودی نبخشید.پروین روز و شب را با خاطرات سر میکرد.هر گوشه از خانه یاد اور لحظه ای از زندگی با ناصر بود.اینک دیگر تلخ ترین اتفاق زندگی اش را تا حدی باور داشت اما نه به طور کامل.صبح ها به این امید بیدار میشد بلکه همه ی اتفاقات را درخواب دیده باش ودر طول روز خود را دلخوش میساخت به این که با نزدیک شدن غروب ناصر مانند همیشه از اداره باز میگردد.در واقع روز ها وساعت ها دیگر در نطرش معنای همیشگی را نداشتند.انگار با مرگ ناصر زمان هم برای پروین مرده بود.روز ها بر سر مزار همسرش میرفت و ساعت ها با او دردو دل و گفت و گو میکرد.گویی ناصر مقابلش نشسته باشد وحرف های او را بشنود.و در این بین عصمت نگران پروین بود.میترسید با این روشی که او در پیش گرفته باعث نابودی خود و بچه شود.از این رو همواره پیش او بود و تنهایش نمیگذاشت.فقط در طول روز ساعتی برای رسیدگس به منزل و غذای شوهرش به خانه ی خود میرفت.در این مدت همه ی کارهای روناک بر )مانند زنی که شاهد گریه ۷۹۹عهده ی عصمت بود.از تر و خشک کردن تا خواباندن و سیر کردنش و پروین هم ( کردن شیر خوردن و خندیدن بچه ی کس دیگری باشد فقط نظاره گر بود.  تقریبا ده روز پس از فوت ناصر اوایل صبح عصمت شیر روناک را داد و بعد از اینکه اورا مرتب کرد وی را در جایش نهاد.اکنون دیگر روناک به ان شیشه ی شیر عادت کرده بود.گاهی هم حمیده می امد و اورا در شیری که متعلق به بچه اش بود سهیم میکرد.عصمت سپس به سراغ چادرش رفت و ان را بر سر انداخت.میدانست که پروین توی حیاط است.از پله ها پایین امد و اورا دید که لب حوض نشسته و چشمانش را به اب صاف ان دوخته است.به طرف او رفت و گفت:”خب پروین جان من دیگر باید بروم.”پروین متعجب و غافلگیر از جایش بر خاست و پرسید:”میخواهید بروید خانه؟ولی حالا که موقع ناهار رحیم اقا نشده.تا ظهر وقت زیادی مانده.”عصمت نگاهی به دیدگان پروین که باز هم به خاطر گریه قرمز گشته بود انداخت و گفت:”من دیگر باید رفع زحمت کنم .شرمنده ام که کار بیشتری از دستم بر نمی اید.خودت که میدانی رحیم اقا نمیتواند برای خودش یک چایی هم دم کند.من هم باید بروم سر خانه و زندگی ام نمیتوانم که برای همیشه اینجا بمانم تو هم که هرچه ما میگوییم قبول نمیکنی که مدتی بیایی و پیش ما باشی.میدانم که پایم را از این در بیرون بگذارم یک دلم این جا پهلوی تو و روناک است ولی چاره ای ندارم.”پروین ملتمسانه گفت:”شما بروید من از تنهایی چه کنم؟”عصمت نگاه معنا داری به پروین انداخت و گفت:”تنها چرا؟تو روناک را داری و بالاتر از ان خدارا.پس به خاطر خدا به بچه و زندگی ات برس.”  در این جا بود که عصمت حرفی را که چند روزی میشد در دل نگه داشته بود عنوان کرد و گفت:”تو فکر کرده ای )که ۰۲۲اگر یک جا بنشینی و دست از خودت و بچه و زندگی ات بکشی کار خوبی کرده ای؟یا به خیالت رسیده( اینطوری روح ان مرحوم از توشاد میشود؟من نمیگویم که شوهر مرحومت را فراموش کنی ولی کمی هم به فکر خودت و روناک باش.توی این چند روزه شده ای پوست و استخوان نه چیزی میخوری و نه میخوابی اگر به فکر سلامتی خودت نیستی به من مربوط نیست ولی اقلا مراقب روناک باش.تو یک مادری نمیدانم چه طور دلت می اید ده روز سراغ بچه ات را نگیری؟”لحن کلام عصمت ارام تر شد و با صدایی مملو از غم و ناراحتی گفت:”به خدا ناصر را

۹۸
از همه ی داماد هایم بیشتر دوست داشتم.مثل پسرم بود .قربان خدا بروم که همیشه ادم های خوب را زود تر از بقیه پیش خودش میبرد.چه کسی باورش میشود که ناصر دیگر نباشد؟اول بار که اورا دیدم مهرش به دلم نشست.فهمیدم جوان پاک و نجیبی است و میتواند تو را خوشبخت کند.”  عصمت به چهره ی پروین نگریست که چگونه اشک از چشمانش جاری شده بود.بعد گفت:”ولی چه باید کرد؟خواست خدا در این بوده راضی باش به رضای خدا.مطمئن باش اگر به خودت و بچه ات برسی روح ان خدا بیامرز هم توی ان دنیا از تو راضی میشود.”پروین قادر به گفتن حرفی نبود.عصمت نزدیکش شد صورت وی را بوسید وبا دست اشک های او را پاک کرد سپس گفت:”هر وقت بتوانم می ایم تا تو وروناک را ببینم.تو هم اگر نظرت عوض شد فورا به ما خبر بده.کمی از وسایلی که احتیاج داری جمع کن و بیا پیش ما زندگی کن.قدم جفتتان روی تخم چشمانم.”پروین گفت:”ولی من نمیتوانم یک روز هم دور از این خانه سر کنم.هرچه دارم و ندارم اینجاست.”کمی بعد عصمت خداحافظی کرد و رفت.  بعد از رفتن عصمت پروین توی حیاط تنها ماند.باز هم خاطرات تلخ و شیرین چند سال گذشتهاز هر طرف به او )یاداوری درد های ناصر و بیماری او خویش را لعن و نفرین میکرد.نمیتوانست خودش ۰۲۷ هجوم اوردند.همواره با( راببخشد چرا که به خیال خود اجازه داده بود اجازه داده بود بیماریی که امکان معالجه ان در تهران وجود داشت اینگونه ناصر را از پای دراورد واورا هم در عزای از دست دادن همسرش به سوگ بنشاند.خود را در مرگ ناصر مقصر اصلی قلمداد میکرد.هرگاه که در خیالات بی حاصلش غرق میشد ازخود میپرسید:”چرا قبول کردم ناصر اینده ی من و روناک را بر سلامتی خودش ترجیح دهد؟به خدا حاضر بودم توی کوچه راه بیافتم و کاسه ی گدایی دست بگیرم ولی ناصر زنده باشد.من چه طور زنی هستم که اجازه دادم شوهرم درد بکشد اما سر سوزنی از وسایلمان کم نشود؟آخر من حالا با این خانه و زندگی بدون ناصر چه کنم؟بنشینم و از ان ها لذت ببرم؟یا دلم را خوش کنم فردا صاحب خانه به سراغمان نمی اید و جل و پلاسمان را توی کوچه نمیریزد؟ویا خیالم از بابت خرجی خانه راحت باشد چون از این پس حقوق ناصر را به من میدهند؟به خدا قسم که همه ی اینها فقط باعث رنج و عذاب من است باعث خجالت و سرشکستگی ام اس تا راحتی ام.خدایا چه میشد اگر من به جای ناصر میمردم؟”جمله ی اخر کلماتی بودند که همواره پروین در پایان فکر ها و تصوراتش بر زبان می اورد.دعایی بیهوده و غیر معقول ارزویی که خودش نیز به عبث بودن ان اطمینان داشت.  صدایی که پروین را مامان خطاب میکرد او را از عالم پشیمانی و افسردگی بیرون اورد.برگشت و روناک را دید که از اتاق خارج شده و خود را بر روی پله ها رسانده است.روناک در حالی که میخندید دائم اسم مامان را تکرار میکرد.پروین با دیدن او برای لحظاتی نفسش بند امد.چرا که اگر روناک کمی جلو تر می امد از روی پله ها به پایین )ظاهری ارام و قدم ۰۲۰سقوط میکرد.پروین این اندیشه ی وحشتناک را از سر به در کرد و خیلی زود به خود امد.با( هایی اهسته طوری که روناک هول نشود و از جایش تکان نخورد به او نزدیک شد ودر یک چشم بر هم زدن او را در بغل گرفت.مهر مادری در دلش به غلیان امد و روناک را محکم در اغوش فشرد.وقتی صورتش را به چهره ی روناک چسباند اشک هایش بی محابا جاری شدند طوری که صورت روناک هم از اشک مادر خیس شد.اما ظاهرا روناک از کاری که کرده بود خرسند به نظر میرسید و از اینکه موفق شده بود چون گذشته محبت مادرش را به خود جلب کند راضی بود.مرتبا دستان کوچکش را به هم میزد وبا مامان گفتنش قلب پروین را سرشار از مهر وعطوفت خویش میکرد.در کنار خوشحالی روناک پروین هم میگفت:”دختر گلم عزیزم مامان را ببخش.اشتباه کردم.مامان به فدایت

۹۹
بشود.ولی قسم به ان دل کوچکت که دیگر یک لحظه هم تو را از خودم دور نمی کنم.”سپس سر به اسمان بلند کرد و گفت:”خدایا شکرت من قدر این نعمت تورا ندانستم.غلط کردم خدایا.”  ×××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××× ××××× هرچه زمان میگذشت پروین سعی میکرد با محبت و رسیدگی بیشتر به روناک خطایش را در مورد چند روز کوتاهی به او جبران کند.حالا دیگر تصمیم داشت ان چه را که ناصر قبل از مرگش از او خواسته بود انجام دهد.این سخن وی را همیشه در ذهن داشت که به او تاکید کرده بود تا مراقب روناک باشد و انقدر به او برسد تا کمبود وی را احساس نکند.اما پروین یقین داشت که هر کاری هم کند هیچگاه نخواهد توانست جای خالی ناصر را چه برای روناک و چه در مورد خودش پر کند.اما حالا میتوانست لحظات تنهایی و دلتنگی اش را با دخترش بگذراند.مطمئن بود که در صورت عدم حضور روناک در کنارش همان روز های نخست پس از مرگ ناصر از فرط تنهایی و بی قراری کارش به )شب را همراه بچه اش در خانه سپری میکرد.مهم ترین عاملی که باعث بیرون امدنش از ۰۲۳جنون میکشید.روز و ( خانه میشد رفتن به سر قبر ناصر بود.  به مرور زمان حرف های مرد را میشنید که چگونه تنها زندگی کردن یک زن بیوه و بچه ی کوچکش را کار درستی نمیدانند.همچنین میدانست که ممکن بود در اینده از سوی مردم مورد چه اتهامات و سوء ظن هایی قرار گیرد.به این دلیل که سایه ی مردی بعنوان شوهر بالای سرش نبود.اما او تصمیمش را گرفته بود و به هیچ عنوان قصد نداشت تا در راهی که پیش گرفته است قدمی پس بگذارد.باید این راه را میرفت چرا که این وصیت ناصر نیز بود.او هرگز نمیخواست که بار زندگی خودش را بر دوش دیگران بگذارد.حتی به این نکته هم واقف بود که نمیبایست چشمداشت کوچکترین کمکی از سوی رحیم اقا و عصمت که از همه به او نزدیک تر بودند را داشته باشد.گذران زندگی به خودی خود برای انها سخت بود چه برسد به این که بخواهند خرج نگهداری زن و بچه ای را هم تقبل کنند.پروین سر هر ماه مستمری را که اداره ی ناصر پس از مرگ او برای زن و بچه اش تعیین کرده بود دریافت میکرد.تقریبا مبلغی برابر نصف حقوقی که ناصر در گذشتهمیگرفت.پروین از لحظه ی گرفتن پول هر تومان ام را با دقت خرج میکرد تا مبادا در نیمه های راه کم اورد ودست نیاز به سوی دیگران دراز کند.هنگامی که پول را به او میدادند به یاد حرف های ناصر می افتاد که چگونه با امید از پیشرفت کارش صحبت میکرد و اینکه زمان بالا رفتن رتبه اش در اداره چقدر نزدیک است.وانگاه پس از این گفته هردو در رویاهایشان قصری میساختند که هردو به همراه بچه هایشان خوشبخت و کامروا زندگی میکردند.ولی اینک ان قصر طلایی فرو ریخته و ارمان های بزرگ هم )میشد ۰۲۴در زیر ان دفن شده بود.حالا پروین بود که میبایست ساعت ها توی صف می ایستاد و موقعی که نوبتش( حسابدار بانک با نگاهی از سر دلسوزی و ترحم مستمری او را کف دستش می نهاد و باز هم او بود و مشکلاتی که هرچه زمان میگذشت بیشتر میشدند.شب ها قبل از خواب تمام در ها و پنجره ها را قفل میکرد ولی بازهم با شنیدن کوچکترین صدایی برمیخاست و با ترذس و وحشت اطراف خانه را نگاه میکردوانگاه تا نیمه های شب از ترسدزدان و ناپاکان احتمالی خوابش نمیبرد.  روز های تنهایی و توام با حسرت گذشته و غصه ی حال و نگرانی از اینده در گذر بودند.وقتی زمان برگزاری مراسم سالگرد فوت ناصر فرا رسید پروین به سختی باورش میشد که یک سال از مرگ ناصر گذشته باشد.او که در اولین روز های از دست دادن یار زندگی اش خود را هم به مرگ نزدیک میدید و تصور میکرد که او هم دیگر مدت زیادی در این دنیا نخواهد بود اکنون شاهد گذشت یک سال از فوت ناصر بود و خودش را هنوز سالم و سر پا میدید.البته به

۱ ۰ ۰
نظر همه ی اطرافیانش او در این مدت خیلی شکسته شده بود و با داشتن سن و سال کم وجود چند چین کوچک در اطراف چشمانش حکایت از غم درون و رنج زندگی اش داشت.مراسم اولین سالگرد درگذشت ناصر ساده اما ابرومند برگزار شد.مقداری از هزینه ی مراسم را رحیم اقا به اصرار تقبل کرد و ما بقی را پروین با استفاده از پس اندازی که به سختی و مرارت در طی یک سال گذشته جمع کرده بود پرداخت.این بار هم کسی از اقوام ناصر حضور نداشت.برای کسانی که پروین و ناصر را میشناختند مانند دوستان و همسایه ها مسجل شده بود که ناصر کس و کاری نداشته و ندارد.در غیر این صورت در طول این یک سال لا اقل باید یک نفر از انها در این مراسم یا سر مزار حضور میافت.پروین هم دیگر امیدی به ملاقات دوباره ی ان ها نداشت چرا که به نظرش اگر قرار بر دیداری بود )از ان ها خبری میشد.چه عاملی مهمتر از مرگ فرزند و ۰۲۴میباید در مدت این یک سال صورت میگرفت و( برادرشان که میبایست انها را در اینجا میکشاند؟پروین میدید که حتی امکان دسترسی به یکی از افراد خانواده ی ناصر هم وجود ندارد تا در صورت اگاه نبودنشان از این اتفاق انها را خبر دار کند.انگار نه تنها جبار خان از روز نخست صاحب پسری به اسم ناصر نبوده بلکه سایرین هم وجود او را به فراموشی سپرده و برای همیشه ترکش گفته بودند.اما برای پروین غم دوری از ناصر هر روز سخت تر از قبل میشد.ولی چاره ای نداشت جز اینکه به دنبال حرکت عقربه های ساعت پیش برود و بار این غصه لا علاج را به دوش کشد.  ۱  هنوز مدنت زمانم زیادی از انقلاب نگذاشته بود که باز هم حال و هوای کشور رنگ دیگری به خود گرفت.رادیو و تلوزیون هر روز خبر از حمله ی سربازان عراقی به خاک کشور و بمباران شهر ها به وسیله ی رژیم بعثی میداد.شهر کرمانشاه به دلیل هم مرز بودن با کشور عراق از جمله نقاطی بود که بیشتر مورد حمله و موشک باران قرار میگرفت.کمتر روزی بود که صدای دلهره اور اژیر در شهر و کوچه هایش نپیچد و مردم از ترس به خطر افتادن جان خود و اطرافیانشان به گوشه ی امنی پناه نبرند.روزی که شرکت نفت کرمانشاه توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد را مردم ان دیار از یاد تخواهند برد.دود سیاه حاصل از سوختن نفت تنها پالایشگاه شهر اسمان را تیره و تار کرده بود.مردم از فاصله ی دور زبانه ها ی اتش را که به هوا برمیخاست میدیدند.در شرایط سخت ان روزها کمتر کسی به فکر مال و دارایی خود بود زیرا در ان حال که از اسمان بمب بر سر مردم فرو میریخت و از سویی خبر حمله ی قریب الوقوع نیرو های عراقی به داخل شهر به گوش میرسید دیگر افراد از زنده ماندن خود تا فردا هم مطمئن نبودند.هر روز خانواده ای در غم از دست دادن مرد خانواده سوگوار میشد و هر ساعت پدر و مادری از غم شهید شدن جوانشان سیاهپوش میشدند.جوانهایی که انقلاب را به درستی لمس نکرده بودند این دفعه برای انکه از کاروان رزمندگان عقب نمانند، دسته دسته راهی جبهه ها می شدند. جنگی آغاز شده بود که روز به روز شدت می یافت و کسی از زمان پایان آن آگاه نبود. در آن روزهای سخت و بغرنج، مهم ترین کار پروین، مواظبت از فرزندش بود. سعی در حفظ جان روناک، لحظه ای او را آرام نمی گذاشت. هنگامی که یکی از هواپیماهای عراقی از فضای بالای خانه ها می گذشت، به عزراییلی می مانست که باز هم برای ستادن جان ها آمده بود . هر کسی در کنج خانه اش، وقتی پرواز هواپیما را بر فراز بام خانه اش احساس می نمود، خود را قربانی این بار او حساب می کرد. در این مواقع پروین، تنها محل امنی که می شناخت گوشه اتاق بود که در آنجا روناک را در میان دستانش پنهان می کرد و خود را سپر بلای او می ساخت. هواپیما بار

۱ ۰ ۱
دیگر از بالای سرشان می گذشت اما صدای انفجار شدید و در پی آن لرزش شیشه های اتاق، حاکی از آن بود که نقطه ای دیگر از شهر مورد اصابت موشک قرار گرفته است. اما این جنگ هم مانند تمام جنگ های طول تاریخ به پایان رسید و صدها هزار شهید و مجروح و اسیر و هزاران کاشانه ویران و دل های خونین و قلب های شکسته بی شمارف تنها یادگاری های به جا مانده از هشت سال نبرد بی وقفه بود. در این میتن چیزی عاید کسی نشد، حتی آنان که این آتش را برافروخته بودند. اما بی شک رشادت و پایمردی و همدلی مردم در آن روزگار ناآرام و پر خطر، هیچ گاه از اذهان ملت ایران پاک نمی شود. ثمره و نهال پروین و ناصر که در آغاز انقلاب کاشته شده بود، در سال های جنگ پرورش یافت و بزرگ شد.  *** از ازل این گونه بوده است که زمان بدون لحظه ای توقف در حال گذشتن باشد و در این گذر بشر را نیز همسفر خود سازد. و انسان عبور زمان را پس ار سال ها، از روی موهای سفیدش یا چین های افتاده بر صورتش می فهمد. او که در اغاز راه زندگی، تمام امال و اهدافش را در آیینه فردا می بیند و امروز را به امید رسیدن فردا طی می کند، وقتی به آن نقطه از آینده که در انتظارش بوده می رسد، آنگاه کار شب و روزش افسوس از بابت گذشته و از دست دادن ساعات آن می شود که چه مفت از چنگش به در آمده، و انگار این قانونی است محتوم از روز نخست برای تمام انسان ها. پروین با پشت دست کف آلودش، روسری اش را که عقب رفته بود، جلو کشید. همین که دستش را از توی تشت بیرون آورد، هجوم سرما را بر روی دست خیسش احساس کرد و همین باعث شد تا بلافاصله آن را به درون تشت بازگرداند. از فرط خستگی به نفس نفس افتاده بود و در پی آن بخار ناشی از سرماف پی در پی از دهانش خارج می شد. شستن لباس ها که به اتمام رسید، نوبت آب کشیدن آنها بود. آب لوله به سردی لایه یخ روی حوض بودف اما چاره ای نبود. لباس ها را آب کشید و مشغول پهن کردن آنها شد. می دانست مه خشک شدن آنها در آن هوای سرد غیرممکن است ولی برای این که حداقل کمی از آب موجود در لباس ها کاسته شود، آنها را پهن کرد. صدای باز شدن در حیاط، او را متوجه خود ساخت. وقتی برگشت روناک را دید که از فرط سرما، صورتش سرخ شده بود. روناک با دیدن مادرش، سلام کرد. پروین که اثار خستگی در چهره اش نمایان بود، گفت: “سلام دخترم، خسته نباشی.” روناک همین که چشمش به لباس های روی بند افتاد با دلخوری گفت :”مامان، این چه کاری است که کرده ای؟ خب صبر می کردی تا من برگردم. خودم آنها را می شستم.” پروین سعی کرد خستگی خود را پنهان کند، پس لبخندی زد و گفت: “من و تو نداریم روناک جان، تو به اندازه کافی درس و مشق داری. در به خدا مامان ،من وقتی می «روناک که هنوز هم ناراحت بود گفت:»ضمن بیشتر کارهای خانه را هم که تو می کنی. این بار پروین قیافۀ »بینم تو با این سن و حالت ، توی این سرما می نشینی پای یک تشت لباس خجالت می کشم. منظورت چیست ؟ نکند فکر کرده ای من پیر شده ام ودیگر عرضه هیچ کاری را «:رنجیده ای به خود گرفت وگفت  باور کن مامان «:روناک باعجله گفت » ندارم ،نگاه به ظاهرم نکن.هنوزم از تو وده تا دختر جوان مثل خودت زرنگترم. می دانم مادر، شوخی کردم«:پروین کلام وی راقطع کردوبا خنده گفت  »،منظورم این نبود،فقط می خواستم بگویم… حالا زود باش برو تواطاق و برای خودت یک چای بریز .زیر قابلمه را هم کم کن .من هم همین که دوروبر حوض را  »شستم می آیم تو.

۱ ۰ ۲
روناک که حریف مامان نمی شد بالاجبار از پله ها بالا رفت.در اتاق که باز کرد گرمای داخل آن، صورت سرد ویخ زده اش را نوازش داد.کتری آب روی چراغ نفتی در حال جوشیدن بود وبخار از دهانۀ آن خارج می شد .روناک لباسهایش را عوض کرد وبعدبه آشپزخانه رفت .وقتی درقابلمه را باز نمود ، فهمید مادرش از صبح آبگوشت بار گذاشته است،شعله گاز را کم کرد و به اتاق برگشت ..استکانی برداشت واز توی قوری که بروی کتری قرار داشت ، برای خود چای ریخت . آنگاه استکانی چای را با خود کنار پنجره برد همان جا روی لبۀ آن نشست .بخار، شیشه پنجره را پوشانده بود.با کف دست آن را پاک کرد . سپس از ورای آن قسمت شفاف شیشه ، مادرش را دید که در حال شستن حیاط بود .از این که خودش این گونه توی اتاق گرم نشسته بود و مادرش در سرمای بیرون مشغول کار بود از خود شرمنده شد. از موقعی که خود را شناخته بود ، مادرش راهمچون پشتیبانی مطمئن و یاری دلسوز در کنار خویش دیده بود . مادری که برایش معنایی بالاتر وبرتر از یک مادر ساده داشت. در آستانه چهل سالگی ،بار مسئولیت یک زندگی را به تنهایی به دوش می کشید. روناک به یاد نداشت که هرگز مادرش در لحظات سخت زندگی ، حتی آن زمان که ریالی هم در خانه شان وجود نداشت ، دست نیازی به سوی کسی دراز کرده باشد .روناک،مادرش را همچون موجودی مقدسی می پرستید ؛ او را که در نظرش نمونۀ یک زن کامل بود .دوستانش را می دید که با وجود داشتن پدر ومادر و برخورداری از امکانات زیاد، باز هم در زندگی احساس کمبود ونیاز می کردند . اما وی به ارزش واقعی تلاش های مادر آگاه بود و می دانست که او با چه سختی و از جان گذشتگی توانسته بود طوری زندگی او را اداره کند که نه تنها کمبود های مالی ، بلکه جای خالی پدر را هم کمتر احساس کند . روناک چیزی از پدرش به یاد نداشت. اما وقتی عکس های او رانگاه می کرد ویا خاطرات گذشته را از زبان مادر می شنید ، انگار که سالیانی را با او بوده است. او تصویر گمشده پدر را امروز در مادرش می یافت.نهایت آرزویش این بود که روزی بتواند زندگی راحت و ایده آلی برای او فراهم سازد.روزی که مادر به دور از دغدغه های این چند سال اخیر ، فارغ وآسوده به استراحت بپردازد . ولی تا آن زمان ، راه زیادی در پیش بود. او در سن هیجده سالگی هنوز هم محصل بود ومی بایست تحصیل می کرد .اما وی تلاش در راه رسیدن به هدفش را آغاز کرده بود .شب ها تا دیر وقت بیدار می ماند ودرس می خواند . می خواست به هر قیمتی که شده در کنکور قبول شود . دست یافتن به قلۀ آمالش را قبولی در کنکور ورفتن به دانشگاه می دید. روناک از پشت پنجره به آسمان نگریست .ابر های تیره سراسر آسمان را پوشیده بودند سرمای آن سال از همان ابتدای زمستان غوغا می کرد . ************* تا پایان ساعت درسی ، زمان زیادی نمانده بود.دبیر ریاضی پس از این که نحوه حل مسئله را برای دانش آموزان توضیح داد،روی صندلی اش نشست وهمراه با شاگردانش منتظر به صدا در امدن زنگ شد . همین که صدای زنگ دبیرستان در راهرو ها پیچید ، در کلاسها یکی پس دیگری باز شد ودر ابتدا دبیران ودرپی آنها ، دختران با عجله خارج شدند .روناک هم همگام وهمدوش دوستانش رهسپار خانه گشت، در مسیر بازگشت،شیرین روبه روناک روناک با تعجب  ». واقعا توی این هوای سرد ، مدرسه آمدن ظلم است  «ودیگر دوست همراهشان سهیلا گفت: ظلم از این بالا تر که آدم باید توی هر شرایط آب وهوایی به مدرسه برود «:شیرین جواب داد  »چه ظلمی ؟«پرسید: .مثلا خود من صبح وقتی که زیر پتوی گرم به خواب عمیقی فرو رفته ام و در عالم هپروت سیر می کنم یک دفعه

۱ ۰ ۳
مادم می آید بالای سرم ومرتب می گوید :شیرین بیدار شو.روناک آمده دنبالت . بجنب دختر ، مدرسه ات دیر می شود . خلاصه آن قدر تکرار می کند تا من بیدار بشوم. آن وقت است که به حال هر چه آدم بی سواد غبطه می خورم ». شیرین فورا ». اگر میخواهی از فردا دنبالت نیام؟بعد تا هر وقت دلت خواست بخواب  «:روناک لبخندی زد وپرسید نه ، باور کن اصلا ً چنین منظوری نداشتم .اگر تو هم نیایی دنبالم که با هم دبیرستان برویم که دیگر دور هر  «گفت: تنبلی نکن دختر ، می خواهی حاصل زحمت این چند سال را به باد «روناک گفت: ».چه کتاب ودرس را خط می کشم تو وسهیلا خوب می دانید که من اگر دیپلم را هم بگیرم ، شاهکار «: شیرین چهره ای پکر پیدا کرد وگفت  ».بدهی کرده ام . این چند سال آخر هم از ترس بابا به مدرسه می آمدم وگرنه همان دو سه سال پیش ، درس و تحصیل را  ».می بوسیدم ومی گذاشتم کنار . بعد می رفتم پی هنری، کاری، خلاصه یک چیز دیگر شیرین با دلخوری  ».مثلا دنبال هنر مهم شوهر دارای  « سهیلا که تا آن لحظه ساکت بود ، لبخند معنا داری زد وگفت: چون خیلی سخت است . هر  «:سهیلا پاسخ داد  »اگر شوهر داری هنر است چرا خودت نمی روی یاد بگیری ؟«:گفت کسی استعداد یادگیری آن را ندارد من که این استعداد را در خودم نمی بینم .فکر می کنم تو با این هوش بالایت   ».توی این زمینه موفق بشوی هر سه از گفتۀ سهیلا به خنده افتادند، حتی شیرین. کمی جلوتر بوی کباب ساندویچ از مغازه ای بیرون می آمد ،  اگر گفتید توی این هوای سرد با یک شکم گرسنه چه می «:اشتهای رهگذران را تحریک می کرد . شیرین پرسید راه بیفت شیرین ، حالا موقع ایستادن در مغازه ها نیست . دو سه  «:روناک مقصود او را فهمید ومحکم گفت  »چسبد ؟ اما شیرین مانند بچه ای که هوس چیزی را کرده باشد دست بردار نبود . پس با  ».دقیقه صبر کنی به خانه می رسی روناک چند قدم دیگر جلو رفت » همه مهمان من به صرف یک عدد ساندویچ ، انتخابش هم با خودتان. «:اصرار گفت میل خودتان است شما اگر می خواهید بایستید ، ولی من عجله دارم .مادر منتظر «،بعد رویش را برگرداندو گفت: وپس از این حرف به راه افتاد. شیرین از یکدندگی روناک آگاهی داشت مایوس  »است تا ناهار را با هم بخوریم. روناک ، تو اصلا رحم نداری .  «وشکست خورده همراه سهیلا به حرکت در آمد .با لحنی حاکی از رنجش خاطر گفت: روناک تبسمی کرد ، سپس نگاهی به سر تا پای  ».اگر یکی جلویت بیفتد روی زمین وتلف بشود، عین خیالت نیست این هیکل را که من دارم می بینم ، ماشاالله تا تلف شدن از گرسنگی فاصلۀ زیادی دارد . آخر  «:شیرین افکند وگفت  »دختر ، تو چه طور می توانی غذای خانه را با این چیزها عوض کنی ؟ تو لابد دستپخت مادرت را با مادر من «:شیرین پوزخندی زد وگفت مقایسه می کنی!پروین خانم وقتی غذا می پزد،بوی خوشش توی کوچه می پیچد. من بدبخت وقتی می روم خانه یا غذا هنوز آماده نشده، یا سوخته و ته گرفته، یا این که اصلا مزه ندارد.باز این ها جای شکر دارد. خیلی وقت ها از شیرین جان، زود باش چیزی درست کن تا با هم «مدرسه برمی گردم، مامانم پای چرخ خیاطی اش است و می گوید: پس فکر خوبی کردی که «سهیلا با شیطنت گفت:» بخوریم. وقت نکردم غذا بپزم. لباس های مردم روی دستم مانده. می خواهی ترک تحصیل کنی.این طوری هم خودت از درس خواندن راحت می شوی و هم خانه داری را یاد می گیری. آن موقع کار های خانه را به جای مادرت انجام می دهی و عصای دستش می شوی. و مهمتر از این ها، یک تو هم که امروز هی متلک بار ما کن.نوبت «شیرین خطاب به سهیلا گفت:»عمر دعای خیر مادرت پشت سرت است. »من هم می شود.

۱ ۰ ۴
شیرین، دوست صمیمی روناک به حساب می آمد. در واقع او دختر آقای صادقی همسایه ی دیوار به دیوارشان محسوب می شد.حمیده، مادر شیرین را همه ی زنان محله می شناختند. خیاط ماهری که توانسته بود از راه خیاطی درآمد خوبی داشته باشد.حمیده بجز شیرین، دختر هشت ساله ای نیز به نام شیما داشت.در مجموع خانواده ی خوشبختی بودند که زندگی نسبتا خوبی داشتند و از لحاظ مالی در مقایسه با سایر ساکنان کوچه، در وضعیت بهتری به سر می بردند. شیرین و روناک از همان بچگی با هم بزرگ شده، دوران کودکی شان با یکدیگر سپری گشت و با هم به مدرسه رفتند.هر دو سرزنده و پر طراوت بودند، با این تفاوت که هر چه زمان پیش می رفت علاقه ی روناک به درس و ادامه ی تحصیل بیشتر می شد و بالعکس شیرین بنا به گفته ی خودش ، تنها ترس از پدر او را وادار به مدرسه رفتن می کرد.صادقی آرزو داشت که دخترانش در آینده افراد تحصیل کرده ای شوند. اما آرزویش را لااقل در مورد شیرین برباد رفته می دید و حالا فقط اکتفا کرده بود به این که او بتواند حداقل دیپلمش را بگیرد. موقعی که روناک به مدرسه می رفت، صادقی سعی کرد تا در غیاب ناصر، برخی از کارهای مربوط به تحصیل او در کنار دخترش بر عهده بگیرد. این کارها شامل ثبت نام شیرین و روناک، آگاهی هر چند وقت یک بار از وضعیت درسی آن ها و کمک به حل مسائل کتاب در هنگام امتحانات و همچنین راهنمایی در مورد انتخاب رشته و خیلی موارد دیگر در زمینه ی تحصیل بود. اما صادقی اینک آشکارا می دید که چگونه تلاش هایش در مورد یکی بی فایده و درباره ی دیگری مثمر ثمر واقع شده بود و از این که شیرین او نتوانسته بود مانند روناک در امر تحصیل موفق باشد افسوس می خورد.و حالا پس از چند سال دوستی خالصانه، در سن هجده سالگی دو دوست می رفتند تا راهشان از هم جدا شود. یکی در پی ادامه ی درس و دیگری در جستجوی راه دیگری بجز تحصیل. آن دخترکان کوچک و پر جنب و جوش دیروز اکنون تبدیل به دخترانی جوان شده بودند که وقتی در کنار یکدیگر به دبیرستان می رفتند و باز می گشتند، عابران و همسایه ها با دیده ی تحسین به آنها می نگریستند.از لحاظ قد تقریبا به یک اندازه و هر دو میانه اندام بودند. روناک با آن چشمان درشت و فتانش و ابرو های کشیده به همراه بینی و دهانی خوش حالت، تصویر زنان تابلو های مینیاتور را در ذهن بیننده زنده می کرد. انگار نقاش هستی، تمام زیبایی ها و محسنات ناصر و پروین را در او ترسیم کرده بود. روناک تعریف ها را می شنید اما به آن ها توجهی نمی کرد. او عاقل تر از آن بود که با شنیدن تعریف و تمجید از خود، همه چیز زندگی را نادیده بگیرد و بر خود ببالد.او می دانست که خوشبختی و موفقیت تنها در گرو داشتن صورتی زیبا و جمالی نیکو نیست .با این که سن زیادی نداشت، اما سختی زندگی و فقر را بسیاری اوقات با تمام وجود حس کرده بود و از این رو،مسائل زندگی را با دید بازتری نسبت به همسالانش نگاه می کرد. البته به نظر بعضی ها او دختر مغروری بود و شاید تا حدی هم این گفته صحت داشت،اما مطمئنا اگر غروری هم بود،از نوع خودخواهانه اش نبود.او دریافته بود برای آن که حس ترحم دیگران را ناخواسته جلب نکند،در برخی برخوردها،بایستی تا حدی مفرور باشد،به خصوص با افرادی که از همان بچگی،متوجه نگاه های دلسوزانۀ آن ها شده بود.صدای زن هایی که توی کوچه باهم پچ پچ می کردند و درمورد بدبختی و نداری پروین و بچه اش حرف می زدند و دل می سوزاندند،هنوز در گوشش صدا می کرد.نمی دانست که چگونه به دیگران ثابت کند که او و مادرش در کنار هم زندگی خوبی دارند و باوجود خیلی از سختی ها،حاضر به عوض کردن آن با هیچ زندگی دیگری نیستند.تنها کسی که حسرت زندگی آن ها را می خورد،شیرین بود.وی که از نزدیک شاهد عشق و علاقۀ بی حد آن

۱ ۰ ۵
دو به یکدیگر بود،دلش می خواست که مادری چون پروین می داشت که وقتی کمی با تاخیر از مدرسه برمی گردد نگران مقابل در به انتظارش ایستاده باشند؛وادری که موقع امتحانات مدرسه او را از زیر قرآن رد کرده و برای موفقیتش،آنچه را که از دستش برمی آید نذر کند. شیرین دختر پرنشاط و شلوغی بود.خصوصیات اخلاقی و رفتاری او بیشتر به پسرها شباهت داشت.در دوران تحصیل،به خصوص در ایام دبستان،معلم ها و دانش آموزان از دست شیطنت هایش به ستوه می آمدند.حتی اگر ساکت و آرام در گوشه ای می نشست،می شد آثار بازیگوشی و شیطنت را در چهره اش خواند.شاید یکنواختی درس و مدرسه بود که می خواست آن را رها کند و در پی کار دیگری برود،وگرنه همه می دانستند که او دختر با استعدادی است که اگر بخواهد می تواند در زمینۀ تحصیل هم موفق باشد.درکل رفتار و گفتارش با آن خصوصیات ظاهری مانند چشمان کشیده و بینی قلمی و لب هایی نازک به خوبی با یکدیگر همخوانی داشتند.در این سالیانی که از دوستی اش با روناک می گذشت،ثابت کرده بود که در عالم دوستی یکرنگ و باوفاست.در این بین سهیلا،دوست مشترک آن دو به شمار می رفت.از نظر اخلاقی دست کمی از شیرین نداشت،با این تفاوت که او هم مانند روناک،به درس علاقۀ زیادی داشت.پدرش یک نظامی بود و خانه شان دو کوچه پایین تر از کوچه ای که خانۀ روناک و شیرین درآن قرار داشت،واقع شده بود.مسیر رفت و برگشت به مدرسه را هرروز،سه دوست به همراه هم می پیمودند. پس از این که سهیلا،مقابل در خانه شان از آن ها جدا شد،باقی راه را دو نفری در پیش گرفتند.کمی بعد آن دو نیز  روناک،فردا خواب نمانی« خود را جلوی در خانه هایشان یافتند.شیرین برای این که سر به سر روناک بگذارد گفت: روناک به چهرۀ او خیره شد.لبخند معناداری زد و »که مجبور بشوم یک ساعت توی کوچه معطل خانم شوم. آخر او هم عادت داشت «روناک پاسخ داد:»چرا می گویی حسنی؟«شیرین پرسید:»عجب رویی داری حسنی.«گفت: و در پی حرفش خنده ای کوتاه کرد.شیرین که تازه یادش آمده بود فردای آن روز جمعه ».جمعه ها به مدرسه برود آخیش،فردا را می توانم راحت بخوابم.باور کن روناک می توانستی بابت «است،لبخندی از روی رضایت زد و گفت: زیاد هم خوشحال نباش.چون «روناک در حیاط را باز کرد و قبل از این که داخل شود گفت:»این خبر مژدگانی بگیری. شیرین ناامیدانه و لحن »در عوض شنبه دوتا امتحان سخت داریم.زنگ اول امتحان ریاضی و آخر وقت هم عربی. رفتی خانه،مثل بچه خوب «روناک گفت:»حالا اگر تو گذاشتی من برای چند لحظه راحت و شاد باشم.«غمباری گفت: سپس وارد حیاط شد و در را پشت سرش بست. »می نشینی پای درس و کتابت.خداحافظ. فردای آن روز روناک پس از این که در کارهای خانه به مادرش کمک کرد،مشغول مرور درس هایش شد.دمای هوا نسبت به روزهای پیش کمی بالا رفته بود.خورشید که چند روز در پس ابرهای سیاه پنهان گشته بود،اینک در یک روز تعطیل هرچند وقت یکبار خود را بیرون می کشید و برای لحظاتی مردم را مهمان آفتاب روح نواز خویش می کرد.پس از ناهار روناک دوباره شروع به درس خواندن نمود.روز قبلی تا پاسی از شب،عربی را مرور کرده و جمعه را به تمرین مسئله های ریاضی اختصاص داده بود.پروین هم کنار او نشست و خواندن کتابی را که چند روز پیش آغاز کرده بود،از سر گرفت.ساعت تقریبا سه و نیم بعدازظهر را نشان می داد که صدای زنگ در آن ها را متوجه زیاد مطمئن نباش.شاید «پروین گفت:»حتما شیرین است.«خود کرد.روناک سرش را از روی دفتر برداشت و گفت: سپس باعجله به سمت در به راه »من باز می کنم.« روناک خودکارش را لای کتاب نهاد و گفت: »دایه عصمت باشد. افتاد.کسی را که پشت در دید،نه شیرین بود نه دایه عصمت،بلکه زنی بود نسبتا چاق با قامتی متوسط.خال درشتی در کنار بینی اش قرار داشت پیش از سایر خصوصیات ظاهرش به چشم می آمد.قیافه اش به نظر روناک آشنا بود اما به

۱ ۰ ۶
سلام خانم،امری «درستی نمی توانست حدس یزند که او را کجا و چه موقع دیده است.روناک به خودش آمد و گفت: بله درست «روناک جواب داد:»عیلک سلام.تو باید دختر پروین خانم باشی،مگر نه؟«زن لبخندی زد و گفت:»داشتید؟ بله خانه است.می خواهید «روناک گفت:» مادرت خانه است؟ «زن به جای پاسخ دادن پرسید:»است،فرمایشی داشتید؟ »صدایش کنم؟ می خواستم چند دقیقه ای با مادرت حرف «زن چادرش را مرتب کرد و در حالی که آن را محکم می گرفت گفت: زن»خواهش می کنم،بفرمایید تو.«روناک از مقابل در کنار رفت و گفت:»بزنم،اما نه دم در،اجازه هست بیایم تو؟ هیکل سنگینش را تکانی داد و با قدم هایی کوتاه،طول حیاط را پیمود.پروین از توی خانه بیرون آمد و او هم باورود زن غریبه حیرت کرد.اما ظاهری عادی به خود گرفت و بعد از کمی سلام و احوالپرسی و تعارف،زن وارد شد و به خواست پروین در قسمت بالای اتاق نشست.رفتار زن در نظر روناک عجیب بود.طرز حرف زدن محبت آمیزش با پروین و نگاه های کنجکاوانه اش به اطراف خانه و همین طور به او،از دید روناک دور نماند.به عقیده اش این زن که هنوز نام او را نمی دانست از آن دسته زن های سروزبان دار و بی تعارفی بود که خیلی با همه کس سر صبحت را باز و رابطه برقرار می کرد. اگر اجازه «روناک سینی چای را به اتاق آورد.یکی را جلوی زن و دیگری را مقابل مادرش نهاد.سپس بلند شد و گفت: به سلامتی کلاس چندم «زن بااشتیاق پرسید:»بدهید،چون من فردا امتحان دارم بروم و درسم را بخوانم. چه « زن مثل اینکه چیز جالبی شنیده باشد،ذوق زده گفت: »سال آخر دبیرستان هستم.«روناک جواب داد:»هستی؟ خوب،اتفاقا برادرزادۀ من هم سال آخر است.به درس خیلی علاقه دارد،ولی به اصرار برادرم با یکی از پسرهای فامیل  »نامزد کرده و امسال هم چه بخواهد و چه نخواهد،سال آخرش است. روناک در پاسخ سخنان زن،فقط به لبخندی کوتاه اکتفا کرد و به اتاق کناری رفت.کتابش را باز نمود،اما نمی دانست چرا اعداد و ارقام دخل آن از دیدگانش فرار می کنند.هر چه کرد نتوانست تمرکزش را به دست آورد.گویا فکرش جای دیگری بود.چشمش به در اتاق افتاد.حس نهفته ای به او می گفت که این زن غریبه برای کار مهمی به آن جا آمده است. کتاب را بست و با همان حالت نشسته ، آرام خودش را به در نزدیک ساخت. لای در باز بود و او می توانست حرفهای مادرش و ان زن را بشنود. از اینکه یواشکی یه حرف های آنها گوش میداد قلبا راضی نبود، اما حس کنجکاوی او را  والله من « تشویق به این کار میکرد. صدای گذشتن استکان بر روی تعلبکی را شنید و سپس صدای زن را که گفت : را که شنید به یاد روناک افتاد، نگاهی به زن  »امر خیر«پروین کلمه  »با اجازه تان برای امر خیری به اینجا آمده ام حق دارید ، چون ما تازه به این «زن خنده ای کرد و گفت :  »میبخشید، ولی من شما را به جا نمی اورم«کرد و گفت : محل آمده ایم. حدود یک ماهی می شود که اسباب کشی کرده ایم. خانه مان سر کوچه است. بغل دست بنگاه آقا  »شمس الله. روناک که پشت در حرف های آنها را می شنید با این گفته زن چیزی به یادش آمد. روزی که اسباب کشی می کردند ، او و شیرین آنها را در حال پایین آوردن اسباب و اثاثیه شان از ماشین دیده بودند. زن ادامه داد:  اسمم راضیه است. توی این مدتی که به این محله آمده ام، ذکر خیر شما را از همسایه ها زیاد شنیده ام.دو سه باری  « هم دورادور شما را دیده امو از زن ها ی همسایه شنیده ام که شوهرتان چند سال پیش ، وقتی روناک جان خیلی پروین با یادآوری ناصر، غمی نمایان چهره اش را پوشاند. به آرامی  »کوچک بوده ، فوت کرده. خدا رحمتش کند.

۱ ۰ ۷
برادرم اقا رستم هم زنش را نزدیک  «زن سری به تأسف تکان داد و گفت  »خدا رفتگان شما را هم بیامرزد «گفت : به یک سال است که از دست داده. زنش با یک وانت تصادف کرد و در جا هم مرد. برادرم، مرد وفاداری است ، از   »وقتی که زنش مرده ، هنوز اسم زن دیگری را به زبان نیاورده روناک از پشت در ، با شنیدن این حرف راضیه ، به سختی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. از اینکه میشنید راضیه ، وفا را این چنین معنا میکند،در دل به اون خندید . چهره غمگین و در هم زن به یکباره با لبخندی گشوده شد. با ولی از وقتی که تعریف شما را پیش برادرم کرده ام ، نظرش  «قیافه ای مملو از محبت به پروین خیره گشت و گفت : عوض شده. به قول خودش شما را هم یکبار دیده. دیشب به خانه مان آمد و از من درخواست کرد که امروز بیایم   »اینجا و از شما خواستگاری کنم تا اگر قسمت بشود ، این وصلت سر بگیرد که انشاالل هم قسمت میشود. با شنیدن جملات آخرین راضیه ، خون در رگ های پروین منجمد شد ، احساس کرد دهانش چون یک تکه چوب خشک شده و نمی تواند زبانش را در آن بچرخاند تا چیزی بگوید . هم او و هم روناک از شنیدن این موضوع شوکه شده بودند. زن وقتی سکوت پروین را دید به گمانش که او از شنیدن پیشنهادش هیجان زده شده است ، فرصت را نه این که قصد تعریف از برادرم را داشته باشم نه ، اما خیلی از زن های  «غنیمت شمرد و در دنباله حرفهایش گفت : آشنا و فامیل و همسایه و خلاصه دور و نزدیک که شوهر ندارند، آرزویشان این است که زن برادرم بشوند. ولی ظاهرا شما زن خوش شانسی هستید که بختتان این قدر بلند بوده که توی این همه آدم ، برادرم شما را پسندیده . آقا رستم ، برادرم را می گویم ، پنج تا  « برادرم مرد سخت سلیقه ای است ، راضیه کمی مکث کرد و سپس ادامه داد : بچه دارد که چهارتایشان رفته اند سرخانه زندگی خودشان. مانده یک دخترش که برایتان گفتم ، همسن روناک ست که دو سه ماه دیگر او هم می ورد خانه بخت. اگر این وصلت سر بگیرد می ماند روناک جان ، که او هم رفتنی است . امسال نه ، سال دیگر. برادرم هم هزار ماشاا… وضعش خوب است. دروغ نگفته باشم ، از صد نفر طلبکار است. آخر هر کسی که کارش گیر میکند آید پیش برادرم و پول قرض میکند ، ولی انگار دیگر دوره رحم و مروت نمانده ، جون چند وقت بعد که برادرم پولش را طلب میکند ، عزوجز می کنند که نداریم.راستی این را برایتان نگفتم که برادرم بزنم به تخته، چشم حسودش کور،عینهو خود رستم  »است.تازه شصت سالش تمام شده ولی مثل جوان های بیست ساله قوی و سالم است. راضیه که گویی سخنرانی اش تمام شده بود نفسی کشید و بعد زیر چشمی به پروین که مانند مجسمه ای ساکت و بی خب عروس خانم، «حرکت نشسته بود نگریست.به خیال خود کار را تمام شده می دید.لبخند موذیانه ای زد و گفت: و پس از این پرسش، چشم به دهان پروین دوخت. اما در این وقت، ناگهان در »بروم وبله را به آقا رستم بگویم؟ اتاقی که روناک در آمجا به گمان پروین و راضیه مشغول درس خواندن بود، به شدت باز شد و آن دو زن را متوجه خود کرد.پروین چشمش که به روناک افتاد فهمید که او همه چیز را شنیده است. لب های دخترش را میدید که چگونه از فرط عصبانیت می لرزیدند.چشمان غضبناک روناک چنان به راضیه زل زده بود که باعث ترس او شد.راضیه روناک «که تا حدی خود را باخته بود، کمی خودش را جمع کرد و بعد در حالی که سعی داشت لبخند بزند گفت: برای چه؟مگر من چه «راضیه دست پاچه پرسید:»بلند شو برو بیرون.«روناک با خشم گفت:»جان،طوری شده؟ گفتم برو بیرون، برو تعریف آن برادر نزول خوارت را پیش کس «روناک قدمی به او نزدیک شد و گفت:»گفتم؟ خجالت بکش،این چه «راضیه به محض شنیدن کلمه ی نزول خوار با ناراحتی بلند شد و با غیض گفت:»دیگری کن. »طریقه ی حرف زدن با بزرگتر است؟البته تقصیر تو نیست، سایه ی پدر بالای سرت نبوده تا تربیت نشانت بدهد.

۱ ۰ ۸
راضیه با این حرف آتشی به دل پروین و روناک زد که فقط خود آنها توانستند عمق سوزش آن را بفهمند.روناک به حق با شماست. سایه ی پدر بالای سر من نبوده، اما مادری دارم که از صد تا مرد هم مرد تر «سختی گفت: است.مادرم مرا شانزده سال با سختی بزرگ کرد، ولی به فکر ازدواج نیفتاد ولی آقا داداش شما که به قول خودتان وضعش هم خوب است، هنوز کفن زنش خشک نشده زده به سرش زن بگیرد.آن هم سر پیری و با مادر من که راضیه چادرش را سر کشید و بعد کیفش را به دست گرفت. نگاهی به پروین و روناک  »حکم دخترش را دارد. بدبخت ها، من دلم برایتان سوخت، ولی مثل این که آدم هایی مثل شما لیاقت دلسوزی را هم «انداخت و گفت: آره، ما لیاقت نداریم ولی بنا به فرمایش «روناک پوزخندی زد و گفت:»ندارند. از قدیم گفته اند خلایق هر چه لایق. خودتان زن های زیادی هستند که آرزو دارند با برادرتان ازدواج کنند. پس این بار اگر خواستید به خاستگاری کسی  » بروید، سعی کنید از آن با لیاقت هایشان را انتخاب کنید تا به درد آقا رستم پهلوان بخورد. صورت راضیه از فرط عصبانیت سرخ شده بود.بدون اینکه بتواند حرفی بزند،از اتاق خارج شد. صدای محکم بسته شدن در حیاط را مادر و دختر شنیدند.پس از رفتن او،روناک هم توی حیاط رفت و همانجا بالای پله ها ایستاد.به آسمان نگاه کرد.از آفتاب خبری نبود و باز هم ابرهای تیره سراسر آسمان را پوشانده بود.گویی آسمان هم مثل چشمان او خیال باریدن داشت.چند دقیقه ای گذشت.روناک با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و بعد مثل اینکه خجالت نمی کشی دختر؟یعنی انقدر ضعیفی که با چند طعنه و «با کسی که مقابلش ایستاده حرف می زند گفت: توهین دیگران اینطور اشک هایت سرازیر بشود؟مگر تصمیم نگرفته بودی طوری رفتار کنی که هیچ کس پی به غم  »درونت نبرد؟پس نگذار کسی گریه هایت رابببیند. پس ازاین حرف ها، غصه اش را با نفس بلندی به میان هوای سرد حیاط بیرون فرستاد.آنگاه به اتاق برگشت.مادرش را دید که رو به روی عکس پدر که بر روی طاقچه قرار داشت، ایستاده و به آن نگاه می کند. با گام هایی اهسته به مادرش نزدیک شد. اشک های پروین نیز بی محابا روی گونه هایش می غلتیدند. پیش مادرش رفت و دستش را روی دست مادرش نهاد.نمی دانست چه بگوید،حالا که درست فکر می کرد از این که در مقابل مادرش این گونه با من فقط سه سال با «آن زن رفتار کرده شرمنده و پشیمان بود.پروین همان گونه که به عکس می نگریست گفت: ناصر زندگی کردم، ولی آن را با صد سال زندگی با هر کس دیگری عوض نمی کنم. احساس من به ناصر با وجودی که او مرده طوری است که هیچ کس نمی تواند آن را درک کند.بگذار دیگران هر طور که می خواهند فکر کنند.بگذار خیال کنند من زن بدبختی هستم. بگذار بگویند که توی زندگی شکست خورده ام، اصلا مهم نیست گفتم  »که کسی حال و احساس مرا نمی فهمد. در حال حاضر که نه، ولی شاید تو هم یک روز «پروین جواب داد:»حتی من هم نمی فهمم؟« روناک آهسته پرسید: »بفهمی. معذرت می خواهم مامان، یک لحظه قاطی کردم، خودم هم نمی دانستم که «روناک دست مادرش را فشرد و گفت: پروین با به یاد آوردن » چه می کنم و چه می گویم. اصلا من حق نداشتم در جایی که تو هستی اینطور رفتار کنم. هیچ وقت تو را انقدر عصبانی ندیده «حرف های روناک به راضیه بی اختیار خنده اش گرفت. سری تکان داد و گفت: بودم. من که از ترس داشتم سکته می کردم، وای به حال راضیه. بیچاره فکر نکنم دیگر از ترس تو، حتی از مقابل روناک هم با شنیدن حرف های مادرش به خنده » خانه مان هم رد بشود.کم مانده بود زن مردم را به کشتن بدهی.

۱ ۰ ۹
افتاد. و سپس انگار که فرد دیگری آن حرف ها را به راضیه گفته باشد، شروع کرد به تقلید سخنان چند دقیقه ی پیش خود. روز های آرام و یکنواختی که آن دو داشتند، می رفت تا در پی یک اتفاق،آرامش خود را از دست بدهد. ولی پروین و روناک همان روز تصمیم گرفتند که موضوع را فراموش کرده، و دیگر راجع به آن صحبتی نکنند.پس از آن روز گاهی روناک به طور اتفاقی راضیه را توی کوچه یا در مغازه ای می دید.راضیه با دیدن او رویش را بر می گرداند و با اخم از کنارش می گذشت. ولی در عوض روناک با دیدن وی و به یاد آوردن ماجرای آن روز، در دلش به او و کار خود می خندید.  ******  زمستان که سپری شد، باز هم حال و هوای عید، شهر را در بر گرفت. از ساعاتی قبل انتظار برای رسیدن سال نو لحظه ای او را رها نمی کند و چشمان منتظر او را به عقربه های ساعت خیره می سازد.اما به نظر می رسد که همه ی تب و تاب ها و هیجانات در آن لحظه نهفته است. چرا که پس از آمدنش همگان می بینند که چیزی تغییر نکرده و زندگی با هم به همان روال گذشته و شاید با کمی تلاش مضاعف ادامه می یابد.  در دومین روز عید، آقای صادقی به همراه همسر و دو دخترش برای تبریک سال نو به خانه ی پروین رفتند. شیرین از بدو ورود با هیجان از برنامه ی مسافرتی که پیش رو داشتند صحبت می کرد. خانواده ی صادقی تصمیم گرفته بودند، که چند روز پس از سال جدید جهت دیدن برادر اقای صادقی و خانواده اش که در گرگان زندگی می کردند، به آنجا بروند. موقع رفتن مهمان ها، پروین و روناک آن ها را تا دم در بدرقه کردند. شیرین آخرین نفری بود که از و »هر چه زودتر برای عید دیدنی بیایید.«حیاط خارج گشت، اما قبل از این که برود برگشت و خطاب به روناک گفت: به روی چشم،خدمت می «پروین لبخندی زد و گفت:» پروین خانم منتظرتان هستیم. «سپس رو به پروین هم گفت: مطمئن باش شیرین، قبل از این که تو یکی از دستمان فرار کنی و بروی خانه ی عمو «روناک به شوخی گفت:»رسیم. و بعد از این »پس بجنب تا در نرفته ام.«شیرین خنده ای کرد و گفت:»جانت،می آییم برای عید دیدنی. حرف،خداحافظی کرد و رفت. پروین و پس از او روناک وقتی به اتاق برگشتند، بشقاب های میوه و شیرینی را دیدند که اطراف اتاق پراکنده بود.روناک فوری دست به کار شد. چند تایی از بشقاب ها را روی هم گذاشت و به آشپزخانه برد. وقتی بازگشت تا مامان بگذار خودم جمع « باقی ظرفها را ببرد مادرش را دید که مشغول جمع کردن آن هاست.به سمت او آمد و گفت: و وسایل را از دست مادرش گرفت و با خود برد.لحظاتی بعد، »می کنم، چند تا بشقاب میوه خوری که بیشتر نیست. پس از این که بشقاب ها را شست و اتاق را مرتب کرد، پیش مادر رفت و کنار وی نشست، دقایقی به تلویزیون نگاه کی برویم خانه ی «کرد. برنامه ی طنزی که به مناسبت عید نوروز ساخته شده بود، در حال پخش بود. روناک پرسید: چه شد؟تو که همین چند دقیقه پیش شیرین را دیدی، به این زودی دلت «پروین با لبخند گفت:»آقای صادقی؟ شیرین می «روناک پاسخ داد:» حالا از شوخی گذشته، کی قرار است بروند گرگان؟ «و بعد گفت:»برایش تنگ شد؟ پس باید قبل از امشب برویم خانه«پروین پس از کمی فکر کردن گفت:»گفت که فردا صبح زود حرکت می کنند. خیلی خوب است مامان!یادت هست چند سال پیش که «روناک گفت:»شان.به نظرت پنج بعد از ظهر چطور است؟ روناک »آره یادم هست.«پروین گفت:» خانواده ی آقای صادقی به گرگان رفتند، چقدر سوغاتی برایمان آوردند؟

۱ ۱ ۰
شیرین که تا یک هفته فقط تعریف جاهایی که در گرگان رفته بود را برایم می کرد.می گفت گرگان «دوباره گفت: خیلی سرسبزو قشنگ است، مخصوصا کنار دریایش. از عمویش هم خیلی تعریف می کرد. می گفت بر خلاف پدرم که آدم جدی و منظمی است، عمویم خیلی شوخ و بذله گوست.وقتی می رویم گرگان یا آن ها به کرمانشاه می آیند، من و شیما و بچه های عمو تا دیر وقت می نشینیم پای حرف ها و جوک هایی که عمو برایمان تعریف می  » کند.اخلاقش بیشتر شبیه پسر بچه های دوازده ساله است تا یک مرد چهل ساله. روناک به یکباره سکوت کرد و این خاموشی به همراه چهره ی متفکرش از نگاه پروین دور نماند.حدس زد که تو هم حتما خیلی دوست «احتمالا دخترش،گفته های شیرین را در ذهن خود به تصویر می کشد.آهی کشید و پرسید: روناک با شنیدن » داشتی که عمویی داشتی و هر وقت که عید می شد به دیدنش می رفتی و یا او به دیدن تو می آمد. آره ،نه ،یعنی منظورم اینست دوست داشتم ما هم فامیل یا خویشی داشته «این پرسش به خود آمد و با عجله گفت: »باشیم،ولی حالا که نداریم نباید غصه اش را هم بخوریم. سوال مادر به نظرش خیلی غیر مترقبه می آمد و پیش بینی آن را نکرده بود. اما در حقیقت پروین حرف دل وی را بیان کرده بود.روناک وقتی ماجرای بیماری پدرش و سپس فوت او را چند سال پیش از زبان مادرش شنید،آن را به عنوان سرنوشت و خواست خدایی پذیرفت و به مرور خود را با شرایط یتیمی وفق داد. اما رفته رفته متوجه گشت که او علاوه بر محروم بودن از نعمت پدر، کمبود های دیگری نیز در زندگی دارد. عمو، عمه ، دایی، خاله، مادربزرگ و پدر بزرگ، واژه هایی بودند که در زندگی اش جایی نداشتند، چرا که هیچ گاه وجود آن ها را حس نکرده بود. روناک موضوع اختلاف پدرش با خانواده ی خود و سپس ازدواجش با مادر و بعد از آن رفتن خانواده ی پدر اش به تهران را می دانست.پروین نخواسته بود تا مطلبی را از وی پنهان کند. او همه چیز را به روناک گفته بود تا سوال بی جوابی در ذهن پرسشگر او باقی نماند. روناک هم وقتی چگونگی ازدواج پدر و مادرش را فهمید ابتدا در دل، عشق و وفاداری ان ها به یکدیگر را ستود سپس فکرش را معطوف پدر بزرگ، عمو و عمه ی خود نمود.وقتی که در دادگاه وجدانش به قضاوت می نشست،عمو منصور متهم می شد به عامل جدایی میان یک پدر و پسر و متهم اصلی ایجاد کینه و دشمنی میان آن دو نفر.اما نمی دانست که در مورد پدر بزرگ و عمه اش چه رایی دهد. با توجه به تعریف های مادرش از عمه ی پدری، حدس می زد که می بایست او زنی مهربان و قابل احترام باشد. اما همین زن خوش قلب چگونه راضی شد که برادرش را برای همیشه فراموش کند آن هم به خاطر ازدواج با دختری که مد نظر آن ها نبوده است؟و یا این که پدر بزرگش با وجود علاقه ی زیاد به پسرش چطور با تهدید پسر دیگر، وجود ناصر را نادیده گرفته و او را برای همیشه ترک کرد؟ هر گاه روناک به عکس دسته جمعی خانواده ی پدرش می نگریست، سعی می کرد که قیافه ی آن ها را پس از گذشتن تقریبا بیست سال از تاریخ گرفته شدن عکس، مجسم کند. به نظرش پدر بزرگ حالا تبدیل به پیرمردی سپید موی شده بود که با تکیه بر عصا راه می رود. مطمئن بود که پسران عمو و عمه اش تا به حال برای خود مردانی جوان شده اند و دختر عمویش در سن بیست و چهار یا بیست و پنج سالگی ممکن است که صاحب بچه ای هم باشد.همه ی اقوام و خویشانی که روناک ممکن بود داشته باشد، در یک عکس خلاصه می گشت. خویشان او و مادرش اینک شامل رحیم آقا و دایه عصمت می شدند، که روناک از زمانی که خود را شناخت،آن ها را به عنوان دو انسان غم خوار در کنار خود و مادرش دیده بود. می دانست که آن ها از لحاظ قوم و خویشی هیچ نسبتی با پدرو

۱ ۱ ۱
مادرش ندارند،اما رفتار آن ها به گونه ای بود که در نظر کسانی که آن ها را می شناختند ، پدرو مادر پروین و در نتیجه پدر بزرگ و مادر بزرگ وی قلمداد می شدند. بیگانگانی که از هر آشنایی به او و مادرش نزدیک تر بودند. روناک موقعی که متوجه گشت به خاطر حرف هایش، مادر چگونه غرق فکر و خیال شده است، سعی کرد تا بحث را مامان، ناهار که سر اجاق است، کاری هم که نداریم، لطفا کمی از عید آن سال ها «عوض کند. پس لبخندی زد و گفت: همان «روناک جواب داد:» منظورت کدام سال هاست؟ «پروین نگاهی به روناک افکند و پرسید: »برایم تعریف کن. سال هایی که خانه ی پدر بزرگ بودی و یا آن موقع که با پدر ازدواج کردی، خلاصه آن وقت ها که من هنوز به دنیا  »نیامده بودم


رمان روناک –قسمت ششم

$
0
0

رمان روناک – قسمت ششم

رمان-روناک-از-طاهره-خدادیان

لبخند ملایمی بر لبان پروین نشست. چند ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت: های خوب و بد.عید که می شد بدری خانم با شوهر و بچه هایش می آمدند کرمانشاه. وقتی بچه های او و بچه های آقا منصور به هم می رسیدند، نمی دانی که چه غلغله ای می شد. سرو صدای خنده و بازی شان همه ی خانه را پر می کرد. با رسیدن روز اول عید، آمدن مهمان های خان و رفتن آن ها به مهمانی شروع می شد. چون توی عید سرمان خیلی شلوغ بود، خان نوکر دیگری هم به خانه می آورد تا کمک دست من و بابای خدا بیامرزم باشد. گاهی اوقات هم که مهمان های پدر بزرگت از شهر دیگری می آمدند و یک هفته می ماندند، آن وقت بود که دیگر فرصت سر خاراندن هم نداشتیم. پدر خدابیامرزم با آن سن و سال می بایست از مهمان های کوچک و بزرگ پذیرایی کند. جبار خان قبل از عید یک بسته اسکناس دو تومانی تا نخورده کنار می گذاشت و موقع عید به هر کدام از نوه هایش یا بچه  »های دوست و آشنا که می آمدند، یکی از آن ها را می داد. قبلا برایم گفتی که از همان بچگی در خانه ی پدربزرگم بوده ای، پس حتما به تو هم عیدی « روناک با اشتیاق پرسید: به من؟ نه عزیزم. من و پدرم نه با خان نسبت فامیلی داشتیم و نه از دوستان «پروین سری تکان داد و گفت:»میدادند. و نزدیکان او بودیم. اما هیچ وقت یادم نمی رود آن سالی که عمه ات از تهران برایم یک روسری به عنوان عیدی با خودش آورد. یک روسری که زمینه ای سبز داشت و لبه هایش پر از ماه و ستاره های طلایی بود. خدا می داند که چقدر خوشحال شدم، روسری را گرفتم و ذوق زده تشکر کردم. وقتی می خواستم به اتاق خودمان بروم، نزدیک آنجا ناصر را دیدم، وقتی چشمش بهمن افتاد، جعبه ای را که کادو پیچ شده بود به سمتم دراز کرد و گفت:بگیر پروین این مال توست. با حیرت پرسیدم: مال من؟ ناصر لبخندی زد و گفت: از قدیم رسم بوده که مردم در سال نو، به همدیگر عیدی بدهند. این هم عیدانه ی تو. سفارش پدرم است و من آن را به سلیقه ی خودم خریده ام. امیدوارم اندازه ات باشد، راستش از تعجب نمی دانستم چه بگویم، وقتی به خودم آمدم که تشکر کنم، دیدم که ناصر رفته است. با عجله داخل اتاق رفتم و کادو را باز کردم، توی جعبه یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند بود، از همان هایی که آن زمان تازه مد شده بود و دختر های جوان می پوشیدند. اتفاقا کفش ها هم اندازه ی پایم بودند. انگار موقع خریدن خودم هم آنجا بوده ام. آن شب از خوشحالی خوابم نمی برد، ولی هنوز هم باورم نمی شد که خان به فکر من بوده، بعد ها فهمیدم که پدر بزرگت اصلا از این قضیه اطلاعی نداشته، ناصر خودش آن کفش ها را می خرد و برای این که من راحت تر آن ها را قبول کنم و هم این که نمی خواست راز دلش آن زمان فاش بشود، آن حرف ها را  »سرهم کرده بود. یادآوری خاطرات خوش گذشته، تبسم را بر لب های پروین به ارمغان آورد و او را به فکر فرو برد. روناک چند پروین چشم در دیدگان »مامان، بقیه اش را تعریف کن.« لحظه ای صبر کرد و چون مادرش را ساکت دید گفت:

۱ ۱ ۲
دیگر چه بگویم عزیز دلم؟خلاصه عید آن سال برای من با عید های دیگر فرق داشت.آخر تا «روناک افکند و گفت: آن موقع کسی به من عیدی نداده بود. مادرم را وقتی خیلی کوچک بودم از دست دادم. از موقعی هم که به یاد داشتم، دسترنج پدرم به اندازه ای بود که با آن از گرسنگی نمیریم. البته از وقتی که به خانه ی خان رفتیم،  »روزگارمان تا حدودی بهتر شد. ولی باز هم از عیدی و این جور چیز ها خبری نبود. برایت که گفتم روزهای عید با مهمانی رفتن خانواده ی پدر بزرگت و مهمان «پروین اندکی تامل کرد و بعد ادامه داد: آمدن به آن خانه می گذشت، تا این که سیزده بدر می رسید. از شب قبل همه ی وسایلی که باید فردا برده می شد را آماده می کردیم و فردا صبح کله سحر، وسایل را پشت ماشین می گذاشتند. و البته هر سال مرا هم به خاطر این که مواظب بچه ها باشم و یا توی کارها کمکشان کنم، همراه خود می بردند. اما پدرم در خانه می ماند و مراقب آنجا بود. چقدر دلم می خواست که در یکی از سیزده بدر ها، پدرم هم همراهمان باشد. بالاخره با سرو صدای بچه ها، سپیده دم حرکت می کردیم، توی آن هوای پاک بهاری اول صبح، آدم جان تازه ای می گرفت. ناصر یکی از ماشین ها را می راند و شوهر عمه ات هم آن یکی را. به از ساعتی به خانه باغ جایی که هر سال سیزده بدر به آن جا می رفتیم، می رسیدیم. باغبان و زنش بلافاصله در را باز می کردند و با گفتن خوش آمدید و صفا آوردید به استقبال ارباب و خانواده اش می آمدند. به محض رسیدن، بچه ها به طرفی می رفتند و مشغول بازی می شدند. جبار خان هم بر متکا های چیده شده روی تخت چوبی فرش شده ی داخل باغ تکیه می داد و به بازی نوه ها و کار پسر هایش نگاه می کرد. آقا منصور و ناصر، گوشت هایی را که شب قبل، لای آب لیمو و پیاز و نمک خوابانده شده بود را تکه تکه کرده و به سیخ می کشیدند و بعد آن ها را روی منقل بزرگی که توی باغ مخصوص این کار بود، کباب می کردند. زیور و بدری خانم هم توی باغ گردش می کردند و حرف می زدند. من هم باید گاهی پیش بچه ها می رفتم و گاه به زن باغبان کمک می کردم،سرت را به درد نیاورم دخترم،خلاصه آخر شب در حالی که بچه ها همگی از خستگی خوابشان برده بود سوار ماشین می شدیم و بر می گشتیم به شهر،روز بعد هم بدر خانم و شوهر و بچه هایش حرکت می کردند و بر می گشتند تهران،انگار  » همین دیروز بود.باور نمی شود که از آن زمان بیشتر از بیست سال گذشته باشد. پروین آهی کشید و دوباره سکوت اختیار کرد. روناک دوست داشت تا مادر بلز هم از گذشته بگوید،ولی هنگامی که او را غرق در افکار خود دید،دیگر دلش نیامد که او را از خاطراتش جدا سازد.پس او هم سکوت کرد تا شاید در فرصتی دیگر،مادرش باز هم ناگفته های درونش را برای او باز گوشد. * * * روزهای عید که پایان یافت، همراه با آن تعطیلی مدارس نیز به اتمام رسید. با گذشت روزها برنگرانی پروین و روناک افزوده می گشت.فرصت چندانی تا امتحان کنکور باقی نبود. از همین رو شب و روز روناک با کتاب ها و جزوه هایش سپری می شد، به این امید که او هم جزو قبول شدگان دانشگاه باشد.تا پاسی از شب گذشته،مطالعه می کرد و با مسئله های کتاب ور می رفت تا جایی که از فرط خستگی،پلک هایش سنگین می شد و همان جا روی دفتر و کتاب ها خوابش می برد. به مادرش قول داده بود که در کنکور قبول شود و همین قول باعث ترغیب و جدیت بیشترش می گشت. با شنیدن صدای در،پروین شیر آب را بست و شیلنگ را کف حیاط انداخت،همین که در را گشود،عصمت را دید،از آخرین باری که همدیگر را دیده بودند،چند روزی می گذشت. عصمت حالا در آستانۀ شصت و پنج سالگی تبدیل به

۱ ۱ ۳
پیرزنی با موهای سفید شده بود، در حالی که چین و چروک های ریز و درشت در اطراف چشم ها و روی پیشانی اش علیک «خودنمایی می کرد.پروین با خوشحالی سلام کرد.عصمت پشت چشمی نازک کرد و به شوخی گفت: سلام،شماها که دیگر ما را فراموش کرده اید.آمده ام تا به یادتان بیندازم که یک عصمت پیر و رحیم از کار افتاده عصمت  »بخشش از بزگان است.خیلی خوش آمدی،بفرما تو.«پروین با خشرویی گفت: »هم توی این دنیا وجود دارد. »حیاط می شستی ؟من می روم داخل،تو به کارت برس.«وارد حیاط شد. نگاهش بر شیلنگ افتاد و پرسید: نه،رفته پیش دوستش «پروین پاسخ داد:»روناک خانه نیست؟«عصمت قدم به اتاق نهاد. هنوز ننشسته بود که پرسید: تا کتابی از او بگیرد. سهیلا را که می شناسی!همان که خانه شان دو کوچه آن طرف تر از ماست،دیگر چیزی نمانده  »که برگردد. پروین جواب  »چه می کند با درسهایش؟«عصمت چادرش را از سر درآورد و نشست. سپس رو به پروین پرسید: اگر به حال خودش بگذارمش که بیست و چهار ساعته درس می خواند. غذایش که نصف شده،شب ها هم تا دیر «داد: پروین سپس »وقت بیدار می ماند. می ترسم خدای ناکرده مریض بشود.فکر و ذکرش شده کنکور و دانشگاه. و پس از این گفته از جا برخاست و به آشپزخانه رفت.عصمت با صدای بلند »با اجازه ات بروم چایی بیاورم«گفت: »زحمت نکش پروین جان،آمده ام چند دقیقه ای تو و روناک راببینم و بروم،بیا بنشین.«گفت: طولی نکشید که پروین با سینی چای بازگشت و آن را مقابل مهمانش نهاد. در این لحظه صدای باز شدن در حیاط را ثانیه هایی بعد در اتاق باز شد و همین که روناک عصمت را دید با » روناک هم برگشت. «هر دو شنیدند.پروین گفت: شادمانی سلام کرد و به سوی او شتافت. هر دو دست در گردن همدیگر انداختتند و بر صورت یکدیگر بوسه شما دو نفر چند وقت است همدیگر را ندیده اید که این طور یکدیگر را می بوسید و «زدند.پروین به شوخی پرسید: فکر می کنم یک هفته بیشتر «عصمت دست استخوانی اش را کنار صورت روناک گذاشت و گفت:»بغل می کنید؟ من هم به گمانم بیش از یک هفته می شود که از دایه «روناک هم با خنده گفت: »است که نوۀ گلم را ندیده ام. عصمت با  » خیلی دلم برای شما و بابا رحیم تنگ شده بود. «سپس رو به عصمت گفت: »عصمت عزیزم دور بوده ام. اگر راست می گویی پس چرا یک روز با مادرت نمیآیی تا حالی از ما «گوشۀ چشم روناک را نگاه کرد و پرسید: باور کنید این درس ها نمی گذارند تا من یک لحظه راحت باشم. طفلک «روناک گفت: »پیرمرد و پیرزن بگیری؟ مامان،بیشتر کارهای خانه را هم او می کند. اما شما که ماشالله دوروبرتان پر است،دختر و نوه های دیگری هم اولاً هر چیزی حدی دارد. درس خواندن هم اندازه ای «عصمت با تحکم گفت: .»دارید.پس من و مامان چه بگوییم؟ دارد. دوماً من صدتای دیگر هم دختر و نوه و نتیجه داشته باشم،به اندازۀ تو و مادرت آن ها را دوست ندارم.این را  »همیشه گفته ام و باز هم می گویم. »چند وقت مانده به امتحانت؟«عصمت با تعارف پروین استکان چای را برداشت و در همان حال از روناک پرسید: بله«روناک در جواب گفت: »کتاب را از سهیلا گرفتی؟«این دفعه پروین سؤال کرد: »کمتر از یک ماه. «روناک گفت: از «عصمت پرسید: »مامان،کتاب خیلی خوبی است،همین امسال چاپ شده. ولی باید یک هفتۀ دیگر به او پس بدهم. او امتحان نمی دهد. دیپلمش را که بگیرد،می  «روناک گفت: »دوستت شیرین چه خبر؟او هم مثل تو درس می خواند؟ روناک  » لابد می خواهد مثل مادرش خیاط بشود. «عصمت کنجکاوانه پرسید: »خواهد برود دنبال کار دیگری. آن هم خیلی خوب است،خب«عصمت سرتکان داد و گفت: »فکر نمی کنم، او بیشتر به ارایشگری علاقه دارد.«گفت: روناک از بچگی عاشق درس و مدرسه بود. یادت هست «سپس خطاب به پروین گفت: »هر کسی به کاری علاقه دارد.

۱ ۱ ۴
پروین  » همان موقع من به تو گفتم که این بچه هوش و استعداد زیادی دارد و در آینده باعث افتخارمان می شود؟ بله،روناک دختر درسخوانی است. مطمئنم که در کنکور قبول می شود و به «هم در تأیید سخنان عصمت گفت: لطفاً کم از من تعریف کنید. می ترسم قبول نشوم و آن وقت از تعریف «روناک به شوخی گفت: »دانشگاه می رود. هایی که از من کرده اید، پشیمان بشوید و بگویید: این دختر از همان بچگی تنبل بود،از اول می دانستیم که او چیزی  و در پی این حرف هر سه خندیدند. »نمی شود. تنها یکه هفته به آزمون سراسری کنکور باقی بود. روناک در مدت باقیمانده، کتاب های دوران دبیرستان، همین طور کتاب های چهار گزینه ای که مخصوص داوطلبان دانشگاه بود و او آن ها را از طریق مدرسه یا دوستانش به امانت می گرفت را برای چندمین بار مرور کرد. وضع مالی شان این اجازه را به او نمی داد که چون بیشتر همکلاسی هایش در کلاس های خصوصی ثبت نام کرده و یا حداقل کتاب های متنوعی که تلویزیون شب و روز آن ها را تبلیغ می کرد،خریداری کند. شبی که فردای آن می بایست در آزمون دانشگاه شرکت کند، تا پاسی از شب نتوانست بخوابد. آنگاه که دیدگانش را بر هم نهاد،خیالات پریشان و کابوس های مکرر بود که او را رها نمی کرد. خواب می دیدکه از امتحان جا مانده و هنگامی که سرجلسه می رود، جز او کس دیگری حضور ندارد. هراسان از خواب پرید،اما وقتی از توی قاب پنجره پردۀ سیاه شب و ستاره های آن را دید، خیالش آسوده شد. پس از دقایقی که خواب بر او چیره گشت،این بار در خواب دید که سر جلسه است و ورقۀ امتحان در مقابلش قرار دارد، اما هر چه سؤالات آن را نگاه می کند و به مغزش فشار می آورد، حتی نمی تواند جواب یکی از پرسش ها را بنویسد، و در آخر امتحان تمام شد، در حالی که برگۀ او سفید بود. پس از این خیالات آزار دهنده، این بار دستان با محبت و نوازشگر مادرش بود که به کمکش آمد و او را از آن رؤیای پریشان نجات داد.  »روناک جان،بلند شو مادر،یک موقع دیرت نشود.«پلک هایش را باز کرد و چهرۀ مادر را دید که با لبخند گفت: چند دقیقه ای از شش «پروین گفت:»سلام مامان،ساعت چند است؟«روناک مثل فنر از جا برخاست و گفت: روناک به حیاط رفت، در  » گذشته،زودباش دست و رویت را بشوی،نمازت را بخوان و بعد بیا صبحانه ات را بخور. حالی که هنور تصاویر شب پیش،مقابل چشمانش بود. در آن ساعت از روز،آسمان از سیاهی شب قبلش کمی در چنته داشت. هوای خنک و دلپذیر سحرگاه روزهای آغازین تابستان باعث گشت تا روناک فکرهای بد و ناامید کننده را از ذهن دور کرده و خود را هر چه بیشتر آمادۀ رفتن کند. به اتاق برگشت و پس از خواندن نماز و دعا به درگاه خدا به سمت مادرش که سفرۀ صبحانه را آماده کرده و به انتظار او نشسته بود رفت. امتحان رأس ساعت هشت صبح شروع می شد و داوطلبان می یابد از نیم ساعت قبل در جلسۀ آزمون حضور داشته باشند،با این حساب روناک تصمیم گرفته بود که ساعت هفت از خانه خارج شود. وقتی آماده شد،پروین قرآن را از سر طاقچه برداشت و آن را نزدیک پیشانی او برد. روناک کلام خدا را بوسید و از زیر آن رد شد، پروین هم بعد از بوسیدن قرآن،چادرش را برداشت و درپی روناک اتاق را ترک نمود. روناک در حیاط را باز کرد و وارد کوچه گشت. به یکباره چشمش به شیرین افتاد که به جانب او می آمد. شیرین جلو آمد و  به به،سلام روناک خانم،صبح شما بخیر.فکر کردم که دیگر قید امتحان دادن را زده ای. دختر، نیم ساعت است«گفت: مگر قرار است که «روناک با بهت نگاهی به او کرد و پرسید: »که من در مقابل خانه مان ایستاده ام و منتظر تو هستم. شیرین خنده ای کرد. در این وقت پروین هم وارد کوچه شد و در  »تو هم امتحان بدهی؟پس چرا قبلاً چیزی نگفتی؟ پروین هم از دیدن شیرین کمی  » سلام پروین خانم،صبح بخیر. «را پشت سرش بست،شیرین به محض دیدن او گفت:

۱ ۱ ۵
خوبم، ممنون. کم کم داشتم نگران «شیرین گفت: »سلام شیرین جان،حالت چطور است؟«جا خورد،اما در جواب گفت: »می شدم. با خودم گفتم نکند یک وقت دختر درسخوان کوچه از امتحان جا بماند! روناک نگاهی پرسشگر به شیرین افکند و  » تا شروع امتحان تقریباً یک ساعتی وقت مانده. «پروین گفت: شیرین قیافه ای جدی به خود گرفت و در پاسخ  »بالاخره نگفتی که این دم صبح این جا چه می کنی؟«پرسید: خب دختر، آمده ام که تو را بدرقه کنم. منتظر ماندم که قبل از رفتن به امتحان ببینمت و بگویم که هر طور «گفت: » شده باید قبول بشوی. روناک وقتی علت ایستادن شیرین در کوچه آن هم در آن موقع روز را فهمید،لبخندی حاکی از تشکر بر لب آورد و مگر دست «شیرین اخم هایش را در هم کشید و گفت:»حالا آمدیم و من قبول نشدم،آن وقت چه؟«سپس پرسید: خودت است؟من به دوست و اشنا و فامیل و خلاصه به هر کسی که رسیده ام گفته ام که نزدیکترین دوستم که اسمش روناک است،امسال صد درصد، بی برو برگرد،در یکی از رشته های مهندسی آن هم با رتبۀ عالی قبول می  شیرین شانه »حالا مجبور بودی که چاخانی به این بزرگی کنی؟«روناک با چشمانی گرد از حیرت پرسید: »شود. به من مربوط نیست. الان تو باید حتی به خاطر حفظ آبروی من هم که شده قبول « هایش را بالا انداخت و گفت: دروغ می گویم پروین خانم؟من یه عالمه پز روناک را داده ام، او هم در عوض «بعد رو به پروین ادامه داد: »بشوی. »نباید بگذارد که من دروغگو از آب دربیام. حالا »روناک توی این مدت همۀ تلاشش را کرده.« پروین ابتدا نگاهی به روناک و سپس به شیرین انداخت و گفت: دیشب کلی برایت دعا «شیرین رو به روناک گفت: »مانده انتحان که انشاءالله تلاشش نتیجه می دهد و قبول می شود. کردم.الان هم نه فقط به خاطر من،بلکه بیشتر به خاطر زحمت های مادرت همۀ سعی خودت را بکن،می دانم که تو هم از من عاقل تری و هم درسخوان تر،اما یادت باشد که سرجلسه دستپاچه نشوی و با آرامش و دقت جواب سؤال شیرین دوباره همان حالت  »اطاعت می شود قربان،فرمایش دیگری ندارید؟ «روناک لبخندی زد و گفت: »ها را بدهی. روناک  » وای،مثل این که خیلی پرحرفی کردم،بهتر است تا دیرتان نشده راه بیفتید. «شوخ را پیدا کرد و گفت: پس از ثانیه هایی دو دوست با فشردن  »گفت:نممنونم که این وقت صبح به خاطر من بیدار شدی و منتظر ماندی. دست یکدیگر از هم خداحافظی کردند و جدا شدند. وقتی به محلی که قرار بود در آن جا آزمون کنکور برگزار شود رسیدند،جلوی در حوزۀ امتحانی،تعداد زیادی زن و مرد را دیدند که سرو صدایشان از فاصلۀ دور شنیده می شد. مدران زیادی در آن جا به چشم می خورد که در حال صحبت با فرزند خود و دادن قوت قلب و تشویق او به امتحان بودند.پروین هم قبل از این که روناک وارد حوزۀ او را راهی امتحان نمود. هنگامی که داوطلبان وارد ساختمان محل امتحان  »موفق باشی دخترم« شود،با جملۀ کوتاه گشتند،در اهنی و بزرگ پشت سرشان بسته شد. داخل حوزه ولوله بود. آثار دلهره و اضطراب را می شد به خوبی در نگاه اکثر داوطلبین دید. روناک پس از کمی جستجو در طول و عرض سالن طویلی که صندلی های چیده شده در پشت سر هم مساحتش را پوشانده بود،شمارۀ کارتش را با عددی که روی یکی از صندلی ها قرار داشت،مطابقت داد و موقعی که از یکی بودن شماره ها اصمینان یافت،سرجایش نشست. پس از نشستن همۀ افراد بر روی صندلی هایشان،دفترچۀ سؤالات و همین طور برگۀ مخصوص جواب ها پخش شد و چند دقیقۀ بعد،امتحان رأس ساعت هشت رسماً آغاز گشت.

۱ ۱ ۶
روناک وقتی دفترچۀ پرسش ها را گشود و نگاهی اجمالی به آن انداخت،در همان نگاه گذرا،سؤال ها به نظرش آسان آمد و با یادآوری خوابی که شب قبل دیده بود،بی اختیار لبخندی بر لبانش نشست.  * * * روناک و پروین هر دو منظر روز اعلام نتایج بودند و این انتظار برای هردویشان سخت و بی پایان به نظر می رسید. روناک به نتیجۀ امتحانش تا حدی خوشبین بود،اما می دانست که هر گونه اظهار عقیده ای را باید به بعد از اعلام اسامی قبول شدگان موکول کرد. روز و شب را به امید آن روز سرنوشت ساز طی می کرد. وقتی که چهرۀ خسته و شکستۀ مادرش را می دید آن وقت بود که افکار گوناگونی به مغزش راه می یافت.با خود می اندیشید که در صورت قبول نشدن چگونه خواهد توانست بار دیگر این صورت مهربان و رنج کشیده بنگرد و در چشمان مشتاق و پر امیدش نگاه کند. او که در زندگی از نزدیک نظاره گر سختی ها و مرارت های مادر بود،همواره دلش می خواست که روزی محبت های او را حتی الامکان جوابگو باشد. ولی در نظرش هیچ گاه فرصت این جبران پیش نیامده بود تا این که زمان دانشگاه رفتنش فرا رسید و این بار تصمیم گرفت که آرزوی مادرش که پیشرفت او در درس و رفتن به دانشگاه بود را برآورده سازد. هر چند که این آرزوی قلبی خودش نیز بود، اما ایمان داشت که شکست وی در این مرحله بیش از خود او، احساس مادر را جریحه دار خواهد کرد. روناک نگاه از حیاط و درختان آن کند و این بار به چهرۀ مادر که در آن سوی اتاق قرار داشت خیره ماند. مدتی می شد که صورت رنگ پریده و بیمارگونۀ پروین،موجب نگرانی روناک شده بود،نوعی ضعف و ناتوانی در کارها و رفتار وی مشهود بود. روناک بارها این موضوع را به مادرش گفته و تلاش برای حفظ سلامتی را به او یادآور شده بود، اما هر بار پروین با ظاهر آرام و لحنی مطمئن ولی ساختگی، سعی در سالم جلوه دادن خود داشت. خودش هم علت اصلی پنهان نمودن ضعف جسمی و روحی خویش را نمی دانست. شاید هم نگرانی از بابت روناک و به هم خوردن آرامش فکری او،که در این برهه از زندگی به ان نیاز داشت، وی را وادار به چنین کاری می کرد. او می خواست که روناک بدون هیچ دغدغۀ خاطری،خود را آمادۀ رفتن به دانشگاه کند. روناک همان طور به مادر می نگریست که چگونه با انگشتان نحیفش، سوزن را در پارچه فرو می برد و بیرون می آورد. ناگهان مشاهده کرد که پارچه از دست مادر افتاد و دستی را که تا لحظاتی قبل مشغول دوزندگی بود،بر روی قلبش نهاد. حالت چهره اش نشان می داد که دردی در وجودش او را آزار می دهد و حتماً کانون درد همان جایی بود که آن را می فشرد. روناک با عجله خود را به او رساند،  پس از ثانیه هایی که » مامان چه شده؟کجایت درد می کند؟ «دستانش را بر شانه های وی گذاشت و با تشویش پرسید: ظاهراً حال پروین بهتر از قبل شده بود،سرش را به جانب روناک چرخاند و وقتی متوجۀ دلواپسی او شد، خود را کمی اگر چیزی نیست پس چرا این روزها «روناک با بغض گفت: »نگران نباش،چیزی نیست.«آرام تر نشان داد و گفت: این قدر رنگ و رویت پریده و پای چشم هایت گود افتاده؟ فکر می کنی من نفهمیدم که چند روز پیش توی حیاط،  »باز هم همین حالت بهت دست داد و وقتی پرسیدم چه شده،باز هم گفتی چیزی نیست از گرماست. یادت نیست دخترم آن دفعه که رفتم دکتر، خانم دکتر به من گفت که فشارم پایین «پروین تبسمی کرد و گفت: است. خب لابد علت این حال من هم از فشارم است. به هر حال آدم وقتی پا به سن مس گذارد، دیگر بالا و پایین اولاً که از آخرین بار دکتر رفتننت چند  «روناک بلافاصله گفت: »رفتن فشار و این جور چیزها برایش عادی می شود.

۱ ۱ ۷
ماهی می گذرد و آن حرف دکتر هم مربوط به خیلی وقت پیش است.در ضمن طوری حرف می زنی که انگار صد پروین  »سالت است. من حالیم نیست. باید هر چه زودتر بروی پیش یک دکتر خوب و ازمایش بدهی، ضرری ندارد.  »به روی چشم،قول می دهم که اگر بار دیگر این حالت بهم دست داد بروم دکتر.«گفت: روناک بی حوصله کتابی که مقابلش باز بود را بست و به کناری گذاشت.با این که امتحان کنکور را داده بود،خودش هم نمی دانست که چرا گهگاه به سراغ کتاب هایش می رفت و نوشته های آن ها را یک بار دیگر از خاطر می گذراند. به ساعت دیواری نگاهی کرد و سپس از جا بلند شد و به ایوان کوچک حیاط رفت. چند دقیقه ای در آن جا ایستاد و بار دیگر به داخل اتاق برگشت. نوعی بی تابی محسوس در رفتارش دیده می شد و این از چشمان پروین دور نماند.خوب می دانست که دلیل آن همه بی قراری روناک از بابت نتیجۀ امتحان بود که سه روز دیگر اعلام می روناک،دلت می خواهد که « شد. خود او هم دست کمی از روناک نداشت. صدای مادر،روناک را به خود آورد که گفت: امروز دلم خیلی هوای آن  »سر خاک پدرت «پروین در جواب گفت: »کجا مامان؟«روناک پرسید:»با هم جایی برویم؟ »جا را کرده. حس می کنم که ناصر امروز منتظرم است. روناک چند ثانیه ای را سکوت کرد و بعد بی آن که حرفی بزند به اتاق دیگر رفت و پس از چند لحظه با چادر این چادرت مامان،من «مادرش بازگشت. به کنار او آمد و چند لحظه با چادر مادرش بازگشت. به کنار او آمد و گفت: »هم بروم مانتوییم را بپوشم و با هم برویم. برقی حاکی از رضایت و خرسندی در چشمان پروین درخشید. ساعتی بعد هر دو در کنار قبر ناصر حاضر بودند. با آن که چند ساعتی از ظهر گذشته بود، اما گرمای تابستان همچنان مردم را آزار می داد. گاه مویۀ زنی که از اطراف شنیده می شد سکوت بعدازظهر را می شکست. پس از خواندن فاتحه،پروین به وسیلۀ دستمالی که به همراه داشت، روی سنگ قبر را پاک کرد و سپس شیشۀ گلاب را بر سطح آن پاشید. روناک می دانست که مادرش دوست داشت این کار را خودش انجام دهد و همیشه هم مادر بود که خانۀ پدر را گردگیری و گلاب افشانی می کرد. به صورت مادر دقیق شد. چشمان او را خیره بر سنگ قبر یافت. گویا چیزی را می نگریست،که روناک نمی توانست آن را ببیند. دقایق همان طور می گذشتتند و این برای روناک عجیب بود. چرا که هر بار با مادر سر خاک پدر می آمد، شاهد اشک ریختن و نالیدن او بود،ولی این دفعه وی را ساکت و آرام می دید.دقایقی بعد راه برگشت به خانه را در پیش روناک جان،بعد از من هر موقع که توانستی بیا سر خاک پدرت. « گرفتنند. از لابلای قبرها گذشتند که پروین گفت: روناک خواست حرفی بزند که سخن در گلویش گیر کرد و نتوانست جوابی  »مبادا با مردن من، او را فراموش کنی. دهد. حتی نمی توانست لحظه ای این فکر را به مغزش راه بدهد که مادر را هم در کنار خویش نداشته باشد. سخن مادر برای لحظاتی غمی مبهم را بر دلش نشاند. ولی با این حال بعد از برگشتن از قبرستان، احساس سبکی و آرامش می کرد. دیگر از آن خیالات و بی قراری های چند روز اخیر خبری نبود. با خودش گفت: شاید این فکر مادر بود که سر مزار پدر بیاییم و آرامش این جا باعث بشود تا من هم آرام بگیرم.  ۹فصل روناک جلوی آیینه رفت و مقنعه اش را سر کرد. تصویر مادر را که پشت سرش ایستاده بود از توی آیینه دید. برگشت و برویش لبخند زد. پروین دستانش را پایین برد و مانتوی روناک را مرتب کرد و در همان حال گفت:

۱ ۱ ۸
یادت باشه روناک که تو این موفقیت را راحت به دست نیاوردی پس آسان هم از دست نده. هر وقت که به مشکل برخوردی توکلت به خدا باشه. نکنه که دلشکسته و ناامید بشوی. روناک با همان چهره ی بشاش گفت: ولی مامان هنوز که معلوم نیست قبول شده ام یا نه. پروین سرش را تکان داد و با اطمینان گفت: من می دانم که قبول می شوی. سپس کمی جلوتر رفت و تمام عشق مادری خودش را با بوسه ای بر گونه ی روناک،نثار او کرد و بعد لحظاتی را همان طور به تماشای صورت زیبای دخترش پرداخت. روناک منظور گفته های مادرش را به درستی نمی فهمید. در نظرش حرفهای او مدتی می شد که رنگ و شکل دیگری به خود یافته بودند. صدای زنگ در شنیده شد، روناک گفت:حتما سهیلا است. آخر قرار گذاشتیم که با هم برای گرفتن نتیجه ی کنکور برویم. پروین تبسمی نمود و گفت: پس دوستت را منتظر نگذار و زودتر برو. موفق باشی. خدانگهدارتان. روناک هم خداحافظی کرد و با شتاب خود را به در رساند. در را گشود و سهیلا را دید که در کنار شیرین ایستاده بود. پس از سلام و حرفهای اولیه، روناک رو به شیرین کرد و به شوخی گفت: امروز هم آمده ای تا مثل روز امتحان قبل از رفتنم توپ و تشر بزنی؟ شیرین ابتدا خنده ای کرد و سپس گفت:نه امروز آمده ام تا با هم برویم روزنامه ی اسامی قبولی را بگیریم و البته بیشتر به این خاطر آمده ام تا برگشتنی اگر شیرینی فروشی خوبی سراغ نداشتید و یا احتمالا یادتان رفت که شیرینی بخرید نشانتان بدهم. سهیلا خندید و گفت: خانم را باش، هنوز خبری نشده شیرینی می خواهد. روناک در را بست و گفت: بقیه حرف ها باشد توی راه، باید زودتر برویم. به سر کوچه رسیدند و نزدیک مغازه ی آقا ولی که شدند سهیلا به شیرین گفت: قول می دهم اگر قبول شدم از همین دکان آقا ولی برایت یک آبنبات بخرم.از همان هایی که بچه ها توی دهانشان می گذارند و با اون سوت می زنند. شیرین گفت: تو نیت خوبی نداری سهیلا، برای همین فکر نکنم قبول بشوی، پول آن آبنبات هم پس انداز کن برای سال بعد اگر قبول شدی شیرینی بدهی. مقابل در مغازه که رسیدند همزمان حبیب پسر آقا ولی هم از مغازه خارج شد و جعبه ی نوشابه ای که در دست داشت جلوی دکان روی باقی جعبه ها گذاشت. حبیب از سال پیش که سربازی اش را تمام کرده بود توی مغازه ی خوار و ابر فروشی شان به پدرش کمک می کرد. حبیب قد بلندی داشت و از وقتی که به باشگاه بدنسازی می رفت،اندام ورزشکارانه ای پیدا کرده بود و همین امر موجب گشته بود تا عیوبی چون بیکاری و کم سوادی خود را نادیده بگیرد و تنها به هیکلش ببالد.آقا ولی و خانواده اش مثل برخی از اهالی کوچه از ساکنان قدیمی آنجا به شمار می آمدند. حبیب وقتی از سربازی برگشت چند بار مادرش را برای خواستگاری از روناک به خانه ی آنها فرستاده اما هر بار با جواب ” نه ” مواجه شده بود. اما به قول خودش او آدمی بود که تا چیزی را به دست نمی آورد، راحت نمی شد. روناک با دیدن حبیب، فوری سرش را پایین انداخت و تظاهر کرد که اورا ندیده است. اما همین که از کنار وی گذشت، صدای اورا از پشت سر شنید که گفت:” سلام روناک خانم.” روناک از خشم دندانهایش را برهم فشرد. سهیلا و شیرین با شنیدن صدا چرخیدند و به پشت سرنگاه کردند. حبیب به انها هم سلام کرد و آن دو نیز جواب سلامش را دادند. روناک هم ناگزیر برگشت و به زحمت عصبانیتش را پنهان نمود و به آرامی سلام کرد.

۱ ۱ ۹
حبیب پرسید:” حال مادرتان چطور است؟” روناک گفت :” خوب است.” و پس از گفتن این جواب مختصر، خواست برگردد که حبیب دوباره گفت: ” به پروین خانم بگویید که سهمیه قند و شکرتان را کنار گذاشته ام. اگر خودش زحمت می کشد بیاید و ببرد وگرنه خودم برایتان می آورم.” صدای آهسته شیرین را روناک و سهیلا شنیدند که  گفت:” خدا شانس بدهد. روناک، هنوز هیچی نشده از سرصف ایستادن راحت شدید.” سهیلا نتوانست خود را کنترل کند و پکی زد زیر خنده. روناک از این که حبیب سرراهش سبز شده و با حرفهایش باعث شده بود که اعصابش بهم بریزد و علاوه برآن سوژه ای جدید به دست شیرین بیفتد که تا چندروز آن را یادآوری کند و برآن بخندد، حرصش گرفت. حبیب پرسید:” روناک خانم، پس این جواب کنکور چه شد؟” روناک پاسخی نداد ولی شیرین گفت:” امروز قرار است که اسامی را بدهند. حالاهم می رفتیم که روزنامه بگیریم.” حبیب سرش را تکان داد و گفت:” که اینطور، البته ببخشید روناک خانم،اما فکر نکنم که قبول بشوید.” روناک با تمسخر گفت:” پیشگو شده اید؟” حبیب با خونسردی گفت:” احتیاج به پیشگویی نیست. یک چیزهایی هست که واضح و روشنند. اگر به حرف مادرم گوش کرده بودید و همان پارسال به فکر ازدواج می افتادید حالا اینطور نمی شد، ولی خب ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. هنوز هم دیر نشده، انشاءالله جواب رد شدن توی کنکور را که گرفتید دوباره خدمت می رسیم.” این بار روناک نتوانست خودداری کند و با خشم گفت:” به کوری چشم شما هم که شده قبول می شوم. حالا اگر امسال نشد سالهای بعد.” سپس برگشت و در حالی که از عصبانیت نفس نفس می زد به راه افتاد. شیرین و سهیلا هم در پی او به حرکت درآمدند. صدای بلند جبیب را از پشت سر میشنیدند که داد زد :” به من می گویند حبیب کله شق، حالا می بینیم که کی برنده می شود.” روناک بر سرعت قدمهایش افزود تا بلکه صدای حبیب را نشنود. مسیری طولانی را همانگونه با عجله راه می رفت که شیرین دستش را گرفت ، اورا از حرکت بازداشت و گفت:” کجا می روی روناک؟ ایستگاه اتوبوس همین جاست.” سهیلا هم به کنار آنها آمد و بعد هرسه به انتظار ایستادند. صف چندان شلوغ نبود و لحظاتی بعد که اتوبوس در ایستگاه توقف کرد، آنها هم متوقف شدند تا به همراه سایر افراد سوار شوند. مقابل دکه روزنامه فروشی، عده زیادی دختر و پسر جوان که برای اطلاع از نتیجه امتحان خودآمده بودند به چشم می خورد . انها هم پشت سر آخرین مردی که ایستاده بود، قرار گرفتند. شیرین نگاهی به اول صف انداخت و گفت:” زودباشید دیگر، یک روزنامه خریدن که این همه من و من ندارد.” سهیلا به شوخی گفت:” حق داری شیرین اینقدر دلواپس باشی، هرکسی هم که جای تو بود، توی این لحظات آرام نمی گرفت.” هردو خندیدند و به روناک نگاه کردند. او همچنان ساکت اما غرق در افکارش ایستاده بود. وقتی نوبت به آنها رسید، شیرین قبل از آن دو، روزنامه را گرفت و به کنار دیوار رفت و مشغول ورق زدن آن شد. سهیلا و روناک نیز خود را به او رساندند. سهیلا آن قسمت از برگه های روزنامه که اسامی قبول شدگانی که اول نام خانوادگی آنها ” عین ” بود را ازدست شیرین ربود و سرگرم نگاه شدن شد. اسم چند نفر با نام خانوادگی عزیزپور به چشم می خورد، اما هیچ یک از اسام، سهیلا عزیزپور نبود. چندبار ردیف را از بالا تا پایین از نظر گذرانید، اما فایده ای نداشت. یک دفعه صدای جیغ مانند شیرین، او و روناک و بعضی از کسانی را در نزدیکشان قرار داشتند متوجه خود کرد. شیرین با هیجان گفت:” روناک نگاه کن، به خدا اینجا نوشته روناک رادمنش، نگاه کن سهیلا.”

۱ ۲ ۰
روناک روزنامه را گرفت. علاوه بر اسم، مشخصات درج شده نیز همگی درست بود. اما روناک فکر می کرد که خواب می بیند. از آن خوابهای خوشی که انسان دوست ندارد با بیدار شدنش، از آن حالت سرمستی و سبکبالی جدا گردد. شیرین وقتی دید روناک خیره بر ورقه روزنامه ماتش برده پرسید:” چی شده روناک؟ مشخصات توی روزنامه با تو فرق می کنه؟” روناک آهسته گفت:” نه، درست است.” شیرین با بی حوصلگی سوال کرد:” پس چرا چیزی نمی گویی؟” روناک این بار به صورت شیرین خیره شد و پرسید:” شیرین تو مطمئنی که من خواب نمی بینم؟ آخر مهندسی عمران توی دانشگاه تهران آن هم من. باورم نمی شود.” شیرین بی آنکه روناک متوجه شود، نیشگونی از دست او گرفت، طوری که روناک ناخواسته با صدای بلند ” آخ” گفت. با فریاد او، بازهم نگاه بعضی اشخاص آن اطراف، متوجه آن جمع سه نفره شد. روناک از خجالت سرش را پایین انداخت اما شیرین راضی از کاری کرده بود با خوشحالی گفت:” حالا فهمیدی که خواب نمی بینی؟ پس خودت را به آن راه نزن. زود باش راه بیفت بریم خانه شما. خودم باید بابت این خبر از پروین خانم مژدگانی بگیرم.” روناک یک دفعه به یاد سهیل افتاد.رو به او با عجله پرسید:” روزنامه را خواندی؟ اسم تو هم بود؟” سهیلا با ناراحتی سری به افسوس تکان داد و گفت:” نه قبول نشدم.” جمله کوتاه و درعین حال همراه با دنیایی از حسرت و غصه که از دهان سهیلا خارج شد، شادی را از روناک و شیرین گرفت. برای لحظاتی سکوتی تلخ بر جمع سه نفره شان سایه انداخت. سهیلا که این چنین دید، ناراحتی اش را پنهان کرد و درحالی که لبخند می زد گفت:” عیبی ندارد، امسال تنبلی کردم، حقم بود قبول نشوم. ولی تو روناک، مزد زحمتت را گرفتی، بهت تبریک می گویم. من هم سعی می کنم برای سال آینده بیشتر تلاش کنم تا هرطور شده قبول بشوم.” کلام سهیلا بار دیگر لبخند را بر لبان آنها نشاند. روزنامه را با کمک هم جمع کرده و سپس روناک آن را تا کرد و به دست گرفت. کنار دکه هنوز هم شلوغ بود. صدای شادی پسر جوانی در فضا پیچید که داد می زد:” قبول شدم، بالاخره قبول شدم.” اما در کنار این صحنه پرشور و نشاط، در سویی دیگر افراد زیادی بودند که پس از اطلاع از عدم قبولی شان همان جا تکیه بر دیوار زده یا روی جدول خیابان زانوی غم بغل گرفته بودند و یا اینکه بدون هیچ گونه سختی، روزنامه را به طرفی پرت کرده و غوطه ور در افکار سردرگم خویش، راه بازگشت به خانه و یا هرجای خلوت و دنجی که بشود لحظاتی را در آن تنها بسر برد، در پیش می گرفتند. روناک از زیرچشم، سهیلا را نگریست . آثار تاثر را می شد به خوبی از چهره او خواند. روناک از سهیلا چشم برداشت و این بار سعی کرد تا عکس العمل کسانی که خبر قبولی اش را می شنیدند، در ذهن مجسم کند. با خود اندیشید که حتما دایه عصمت با آگاهی از این موضوع پس از کلی قربان صدقه رفتنش، از مادرش می خواهد که برای دفع چشم بد، اسپند دود کند. چهره پیر و شکسته بابا رحیم را دید که با چشمانی که به زحمت می توانست چند قدمی خود را ببیند، روزنامه را تا حد امکان به چشمهایش نزدیک می کند، تا بلکه بتواند اسم اورا بخواند. و سپس نوبت به آقای صادقی و حمیده خانم و سایرین می رسید. حتی روناک به خود این اجازه را داد که واکنش حبیب را هم در تصور مجسم کند. اما دلش نمی خواست که حالت مادرش را پس از اطلاع از موفقیتش به مغز راه دهد. چرا که به نظرش، خوشحالی مادر بیش از آن چیزی بود که بشود تصورش را کرد. می خواست که واکنش مادر را عینا دیده، احساس کند و از شاد شدن او، خودش نیز دلشاد گردد. به دنبال کلماتی می گشت تا در اولین برخورد با مادرش برزبان آورد.

۱ ۲ ۱
وقتی در مسیر بازگشت دگر بار سوار اتوبوس شدند، این دفعه به خاطر شلوغ بودن اتوبوس، جایی را برای نشستن نیافتند، پس هرسه سرپا ایستادند. شیرین دهانش را نزدیک گوش روناک برد و آهسته گفت:” طفلک بیچاره دلم خیلی برایش می سوزد.” روناک پرسید:” برای کی؟” شیرین آهی کشید و گفت:” برای حبیب بدبخت. این خبر را بشنود و سر به بیابان نگذارد هنر کرده. بی رحم، تو چطور راضی شدی دل پسر مردم را بشکنی؟” روناک قیافه ای خشن به خود گرفت و با تشر گفت:” این یادت باشد شیرین که از صبح تا حالا هی گوشه و کنایه میزنی، اصلا امروز خودم و می روم پیش این حبیب و به او می گویم حبیب آقا، این دوستم شیرین بدطوری هوش و حواسش پیش شماست. دائم نگران است که نکند شما از چیزی ناراحت بشوید و یا از غصه کسی سربه بیابان بگذارید. مدام از شما تعریف و طرفداری می کند. شما اگر همسر دلسوز و مهربان می خواهید بهتر است بروید خواستگاری شیرین. آدمی به بی رحمی و بداخلاقی مرا می خواهید چه کنید؟” شیرین دستانش را از میله اتوبوس جدا کرد، آنها را بالا گرفت:” من تسلیم روناک خانم، بنده غلط کردم. حبیب آقا هم باشد پیشکش هرکسی که اورا می خواهد.” در این حین اتوبوس با تکانی شدید ایستاد و همین امر موجب گشت تا شیرین که دستانش را از میله رها ساخته بود به عقب پرت شود و اگر روناک به موقع دستش را نگرفته بود، به کف اتوبوس می افتاد. ساعت چند « موقعی که اتوبوس به ایستگاه مد نظر آن ها رسید، روناک زودتر از سایرین پیاده شد. از شیرین پرسید: روناک به خیابان و ماشین هایی که به سرعت از  »یازده و پنج دقیقه.«شیرین به ساعتش نگاه کرد و گفت:  »است؟ دلم می خواست بال داشتم و تا خانه پرواز می کردم. مسیر رفتن تا «مقابلشان می گذشتند نظری انداخت و گفت: ولی برعکس، من دلم می خواهد تا خانه مان آن قدر راه بود که «سهیلا گفت:  » خانه به نظرم خیلی طولانی می آید. روناک وقتی سخن سهیلا را شنید از گفته »حداقل پیاده چند ساعتی طول می کشید.   خود پشیمان شد .هر چند می ٔ دانست سهیلا دختر مهربانی است و از قبولی او خوشحال شده، ولی در چنین موقعیتی، ابراز شادی در نزد او می توانست روحیه   . وی را از این که بود بدتر سازد ٔ با عبور از عرض خیابان و گذشتن از لابه لای ماشین ها، وارد پیاده رو گشتند. باز هم مزه پرانی های شیرین شروع شد. در حالی که به مغازه  روناک، نمی خواهی خبر قبولی ات را به حبیب آقا بگویی و « : آقا ولی اشاره می کرد گفت ٔ خواهش می کنم شیرین، بگذار از جلوی مغازه رد بشویم، بعد «روناک لبش را گزید و گفت:  »از او مژدگانی بگیری؟ و سپس بر شتاب گام هایش افزود. هنگامی که از جلوی مغازه رد شدند، روناک  »هر چه دلت خواست شوخی کن. نفسی به راحتی کشید. با رسیدن به خانه   بفرمایید داخل، ناهار « : سهیلا هر سه ایستادند .سهیلا رو به دوستانش گفت ٔ  شیرین به تقلید از نخوه ». در خدمت باشیم  ». استدعا می کنم، خدمت از ماست، نمک پرورده ایم « : بیان سهیلا گفت ٔ ممنونم، انشاءالله سال بعد تو هم « : روناک لبخندی زد و گفت ». باز هم تبریک می گویم « : سهیلا خطاب به روناک گفت یعنی « شیرین متعجب پرسید:  »قبول می شوی. البته سعی کن دانشگاه تهران قبول بشوی تا دو تایی کنار هم باشیم. خودت که روزنامه را «روناک وقتی تعجب شیرین را دید گفت:  »روناک، حالا باید راستی راستی بروی تهران؟ خواندی، در ضمن قرار نیست که هر کس توی شهر خودش ادامه   ». تحصیل بدهد ٔ چهره    بشاش شیرین به یکباره در هم فرو رفت .انگار تازه به یادش آمده بود که قبولی روناک در دانشگاه برابر ٔ بود با جدایی شان از یکدیگر .بالاخره از سهیلا خداحافظی کردند و به راه افتادند .چند قدم مانده به خانه    روناک، ٔ چه خبر« شیرین به حالت دو، پیش رفت و با عجله زنگ در را چند بار به صدا درآورد. روناک به او رسید و گفت: بعد کلید را از جیبش درآورد و در را باز کرد. شیرین  »است؟ مگر سر می بری؟ صبر کن من خودم کلید دارم.

۱ ۲ ۲
» قول بده هیچ حرفی نزنی تا من خودم این خبر را به پروین خانم بدهم. «دستش را مقابل روناک گرفت و گفت: پس از این حرف شیرین زودتر از روناک وارد حیاط شد و به محض ورود با  »خیلی خب، قول می دهم.«روناک گفت: مواظب باش شیرین، «روناک در را بست و با خنده گفت:  »پروین خانم، پروین خانم کجایید؟ «صدای بلند داد زد: اما شیرین بی اعتنا همچنان پروین را  » این خانه کلنگی شده، می ترسم بر اثر انعکاس صدایت دیوار خانه فرو بریزد. شیرین  »حالا چرا توی حیاط داد می زنی؟ برویم تو حتماً مامانم سرگرم کاری است.«صدا می زد. روناک پرسید: حرف او را پذیرفت و از پله های بالا رفت. کمی بعد روناک هم در پی اش وارد اتاق گشت. شیرین باز هم پروین را صدا زد اما جوابی نشنید. روناک یک لحظه فکر کرد که شاید مادرش برای خرید یا انجام کاری بیرون رفته است، در غیر این صورت مطمئناً صدای شیرین را می شنید. شیرین وارد اتاق کوچک کناری شد و روناک قدم به اتاق نهاد  »روناک زود باش بیا اینجا.« چند ثانیه بعد صدای مضطربش به گوش روناک رسید که گفت: و چشمش به مادر افتاد که روی زمین دراز کشیده بود. دست راست پروین بر روی قلبش قرار داشت و سرش به روی شانه   چپش افتاده بود .با دیدن این صحنه، روزنامه از دست روناک جدا شد و روی فرش افتاد .شیرین نگاهی ٔ روناک، مامانت چرا این موقع روز «به روناک انداخت که ماتش برده بود. با کلامی که حیرت از آن می بارید پرسید: روناک با گام هایی لرزان به مادرش نزدیک شد و کنارش زانو زد. دستش را پیش برد و او را تکان داد.  »خوابیده؟ اما گویا  » مامان، مامان چرا این جا خوابیده ای؟ مامان، خواهش می کنم بیدار شو. «اما ثمری نداشت. روناک صدا زد: خواب پروین سنگین تر از آن بود که روناک فکرش را می کرد. روناک سعی داشت که افکار بد را از خود براند و به خودش امیدواری دهد که اتفاقی نیفتاده. اما عقل این خواهش دل را رد می کرد و گواه بر خبری ناگوار می داد. روناک صورتش را برگرداند و شیرین را دید که چون انسان های مسخ شده، خشکش زده بود. روناک ناامید از شیرین بی درنگ از اتاق بیرون رفت و روناک در این  »شیرین زود باش برو مادرت را صدا کن.«تلاش خود گفت: فرصت به آشپزخانه رفت و پس از آورده لیوانی آب، چند قطره از آن را به صورت مادرش پاشید، اما فایده ای نکرد. حتی خنکی آب هم نتوانست پروین را که به خیال روناک بیهوش شده بود، به هوش آورد. طولی نکشید که حمیده و به دنبال او شوهرش وارد اتاق شدند. حمیده خود را به روناک رساند و رو به روناک که صورتش را اشک اما وقتی که بدن پروین را لمس  »نترس روناک جان انشاالله که چیزی نیست.« پوشانده بود کرد و امیدوارانه گفت: کرد به چهره   من می روم ماشین را روشن « : او دقیق شد، تا حدی از درستی گفته اش به تردید افتاد .صادقی گفت ٔ کنم و بیاورم جلوی در، شما هم کمک کنید و پروین خانم را بیاورید پایین، بجنب شیرین چرا ماتت برده؟ کمک  سپس خودش با شتاب راهی کوچه شد. »کن. وقتی پروین را روی صندلی عقب ماشین گذاشتند، روناک هم کنار او نشست و سر مادر را روی پایش نهاد. در مقابل اصرارهای شیرین که قصد داشت با آن ها به بیمارستان برود، صادقی اجازه نداده و از او خواست تا در خانه کنار خواهرش بماند. حمیده در طول راه دائم از شوهرش می خواست که سریعتر حرکت کند و هر چند لحظه یکبار حتماً فشارش «سرش را برمی گردانند و نگاهی به پروین می انداخت و سپس روناک را دلداری می داد و می گفت: پروین خانم، کمی به « پایین آمده، شاید هم ضعف کرده. این چند روزه خیلی رنگ و روش پریده بود. هی می گفتم:  »فکر خودت باش، این قدر توی فکر و خیال نرو، من و تو دیگر جوان نیستیم. حمیده صحبت می کرد، اما حواس روناک جای دیگر بود. دستش را بر صورت مادرش نهاد. در آن گرمای تابستان عجیب تن مادرش سرد بود. می خواست نبض مادرش را بگیرد و یا ضربان قلبش را بشنود تا بلکه با احساس کردن

۱ ۲ ۳
و شنیدن آن دو نقطه    امید برای ادامه ٔ   زندگی، خیالش تا حدودی آسوده گردد .اما هر چه کرد این توان را در ٔ خود ندید .ترسی مرموز، او را از این کار برحذر می داشت .در آن لحظات فقط مشغول دعا کردن بود .از ته دل می نالید که خدا یکبار دیگر مادرش را به او بازگرداند. وقتی صادقی ماشین را مقابل بیمارستان نگه داشت، خود بلافاصله پیاده شد و به داخل بیمارستان رفت. پس از لحظاتی دو پرستار در حالی که تختی را با خود همراه داشتند با راهنمایی صادقی، به طرف ماشین آمدند. سپس به کمک حمیده و روناک، پروین را روی تخت نهادند. با رسیدن به بخش مربوطه، پروین را به اتاقی بردند وپس از این که دکتر هم وارد اتاق شد در را بستند. به هیچ یک از همراهان بیمار، اجازه    داخل شدن به اتاق را ندادند .پس به ٔ ناچار همان جا پشت در، منتظر ایستادند .روناک نمی توانست یکجا آرام بگیرد. مدام از سمتی به سمت دیگر می دخترم، این قدر نگران نباش، انشاالله چیزی «رفت. حمیده که خودش هم نگران بود رو به روناک کرد و گفت:  » نیست. بیا اینجا کنار من روی نیمکت بشین تا ببینیم چه می شود! ما که کاری از دستمان بر نمی آید بجز دعا کردن. صادقی بر دیوار تکیه داده و دستانش را صلیب وار در بغل گرفته بود. او هم نگران بود، اما خصلت مردانه اش به او این اجازه را نمی داد که ناراحتی اش را بروز دهد، پس ساکت و آرام به انتظار ایستاده بود. صدای پرستار او را به صادقی سرش را بلند کرد و با دیدن پرستار به سوی او رفت. پرستار پرسید:  »آقا، با شما هستم.«خود آورد که گفت: پرستار با  »بله خودم هستم.«صادقی سریع جواب داد:  »شما همراه این خانمی که چند دقیقه پیش آوردند هستید؟«  »آقای دکتر با شما کار دارند.«دست اشاره به اتاق کرد و گفت: صادقی به دنبال پرستار وارد اتاق شد. روناک که داخل شدن صادقی را به اتاق دید، عرق سردی بر پیشانی اش نشست و قلبش با آهنگ وحشتناکی بنای تپیدن گذاشت. حس می کرد که روح و جسمش از هر طرف آماج دلشوره ودلهره است و این سکوت اینک می بایست آرامش قبل از طوفان باشد. چند دقیقه ای گذشت تا این که صادقی از اتاق بیرون آمد. اما مثل این که سردرگم و بی هدف بود، چرا که برای ثانیه هایی همان جا جلوی در به قدم زدن پرداخت. روناک می خواست به طرف او برود و از حال مادرش جویا شود، اما دستی نامرئی او را از حرکت باز می داشت. صدای صادقی را او در حالی زنش را صدا زد که  »حمیده، بیا اینجا کارت دارم. « در حالی که غم در آن موج می زد شنید که گفت: سرش را پایین گرفته بود. انگار از نشان دادن صورتش و این که روناک متوجه چیزی در قیافه ی او شود، بیم داشت. حال  « حمیده چادرش را مرتب کرد و به سمت همسرش رفت. قبل از اینکه صادقی چیزی بگوید، حمیده پرسید: زود روناک را با خودت به خانه  «پروین خانم چه طور است؟ دکتر چه گفت؟صادقی به جای پاسخ دادن، آهسته گفت: حمیده در چهره ی شوهرش دقیق شد، او هم دچار همان حالت روناک گشته بود. با  »ببر. او را ببر خانه ی خودمان. »پرسیدم دکتر چه گفت؟ «ناراحتی گفت: صادقی خواست حرفی بزند که روناک را مشاهده کرد که با قدم هایی لرزان به طرف آنها می آید. وقتی نزدیک شد  صادقی نتوانست چیزی »آقای صادقی، حال مادرم چه طور است؟ «با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد پرسید: « بگوید. سرش را به جهتی دیگر گرداند و سکوت کرد و روناک به حمیده نگریست و با حالتی تضرع آمیز گفت: به خدا من نمی دانم، به من  «حمیده گفت: »آقای صادقی که چیزی نمی گوید، تو را به خدا شما بگویید که چه شده. این بار روناک و حمیده به صادقی خیره شدند و منتظر ماندند تا بلکه حرفی بزند. صادقی سکوت  »هم چیزی نگفته.

۱ ۲ ۴
را بیش از این جایز ندانست. در حالی که سعی می کرد تا براعصابش مسلط باشد، رو به روناک با لحن شمرده ای  »دخترم، تو همراه حمیده برو خانه، خودم بر می گردم و همه چیز را توضیح می دهم. «گفت: مادر من الان توی آن اتاق است. وقتی او را می آوردیم نه تکان می  «روناک که طاقتش تمام شده بود با بغض گفت: خورد و نه حرف می زد. حالا هم نمی دانم که حالش خوب است یا نه! آن وقت شما می گویید که بروم خانه؟ در همین هنگام در اتاق یک بار دیگر باز شد و دکتر و پس از او پرستاری بیرون آمد. زن پرستار بدون دقت و توجه به  لطفا هر چه زودتر در مورد بردن میت اقدام کنید، ما با این اتاق برای مریض «حرفی که می زند رو به صادقی گفت: پرستار سخنان  »های دیگر احتیاج داریم. قبل از رفتن یادتان باشد که گواهی فوت را از بیمارستان تحویل بگیرید. آمرانه اش را که گفت از آن ها جدا شد و رفت. پس از رفتن او، روناک و حمیده با نگاهی ناباورانه به صادقی زل زدند. انگار منتظر بودند که حرف های پرستار را تکذیب کند یا این که بگوید پرستار، پروین را با مریض دیگری که مرده اشتباه گرفته است، ولی سکوت صادقی به نشانه ی تایید همه ی آن چیزهایی بود که از کابوس های شبانه و دهشناک روناک هم وحشتناک تر بود. روناک که دیگر طاقت این گونه شکنجه شدن را در خود نمی دید، با حرکتی غیر قابل پیش بینی و با سرعت به داخل اتاقی که مادرش در آن جا قرار داشت دوید. در فاصله ی چند ثانیه ای که به اتاق برسد، در برابردیدگانش تصویر مادر را می دید که سالم و سرزنده روی تخت نشسته و به محض این که او را می بیند لبخندی زده و در آغوشش می کشد. ولی همین که وارد شد، در سمت راست اتاق تختی را دید که روی آن ملحفه ای سفید کشیده بودند. آنچه مسلم بود، این بود که کسی روی تخت خوابیده و پارچه را رویش کشیده اند. روناک چند گامی مانده به تخت ایستاد. احساس کرد پاهایش از او جدا شده اند و هر آن امکان دارد که بر زمین بیفتد. چشمانش به پارچه ی سفید دوخته شده بود. پرستاری که درون اتاق بود و وسایل کنار تخت را جمع می کرد وقتی متوجه روناک شد به وی و کی به شماها اجازه  « صادقی و حمیده که در پی او داخل گشته و پشت سرش قرار داشتند نگاهی کرد و با اخم گفت: اما مثل اینکه نه روناک و نه حمیده صدای او را نشنیدند که هیچ عکس  »داد که بیایید تو؟ زود باشید بروید بیرون. العملی از خود بروز ندادند و تنها صادقی بود که می خواست با خواهش و تمنا آن ها را بیرون ببرد. صادقی سرش را به  »صادقی، پروین خانم… یعنی… « حمیده به شوهرش نگریست و با کلماتی بریده بریده گفتک علامت تایید حرف او تکان داد. ناگهان صدای گریه ی حمیده اتاق را پر کرد .روناک چند قدم دیگر را با سختی به سوی تخت برداشت، آنگاه دستش را که آشکارا می لرزید به طرف ملحفه برد و با تمام قدرتی که در خود می دید، گوشه ای از آن را کنار زد. با دیدن صورت مهربان و خفته ی مادرش دنیا در نظرش تیره و تار و امیدهایش همه تبدیل به یاس شد. احساس می کرد که با دیدن این صحنه چیزی راه نفس کشیدنش را مسدود کرده و قلبش در شرف از کار افتادن است. پرستار که تحملش به سر آمده بود، با غیض از اتاق خارج شد تا کس دیگری را به کمک آورد و آن ها را از اتاق بیرون کند. یک دفعه صدای روناک که دل سنگ را هم به درد می آورد، در اتاق پیچید. در مامان، تو را به خدا بیدار شو. مامان، تو را  «حالی که اشک پهنای صورتش را در بر گرفته بود، با سوز دل فریاد کشید: به روح بابام قسم می دهم که بیدار شوی. آخر مگر من چه کار کردم که این طور ترکم کردی؟ مگر من چه گناهی  »مرتکب شده ام که باید این جور تنهای تنها بشوم؟ روناک دستانش را دور گردن پروین حلقه کرد و سرش را بر روی سینه ی او نهاد به این امید که ناله هایش در مادر تاثیر کند و یک بار دیگر چون گذشته دست گرم و نوازشگر خود را بر سرش بکشد. اما به جای دست مهربان مادر،

۱ ۲ ۵
دستان حمیده و پرستاری بود که سعی داشتند او را از پروین جدا کنند. اما روناک نمی خواست که مادرش را ترک حالا که مامان مرده بگذارید من هم بمیرم. دیگر به چه امیدی زندگی  «:نماید. آن ها را با دستش کنار زد و گفت پرستاری که کنار حمیده ایستاده بود و چهره ای مهربان داشت، سرش را نزدیک صورت روناک برد و با  »کنم؟ عزیزم دلت می خواهد که با این حرف ها روح مادرت را آزرده کنی؟ بگذار روحش با «صدایی بغض کرده گفتک من هم مادرم را چند ماه پیش از دست دادم، حالت را  «و سپس با چشمانی گریان ادامه داد: »آرامش از این دنیا برود. کلمات »می فهمم. اما با تقدیر که نمی شود جنگید. باید صبور باشیم و راضی به سرنوشتی که برایمان رقم خورده… آرامبخش پرستار موجب گشت تا دستان گره خورده ی روناک، رفته رفته باز شود. حمیده او را بلند کرد و به آغوش گرفت و سپس صدای گریه ی هر دو در هم آمیخت. روناک یی که در زندگی همواره سعی داشت تا خود را مقاوم و صبور نشان دهد و از این که دیگران شاهد گریه کردن و اشک ریختنش حنی در مواقع خیلی سخت باشند، ابا داشت، اکنون هیچ چیز نمی توانست مانع از گریستنش شود. حالا می فهمید که وقتی دست غذار روزگارتصمیم به انجام کاری گیرد چگونه می تواند به یکباره همه چیز را به هم بریزد و عزیزترن کسان را از هم جدا کند و انسان ها بسیار ناتوان تر از ان هستند که بتوانند در برابر حکمت الهی و قضای روزگار کاری کنند. بالاخره با هر کوشش و ترفندی بود، صادقی و همسرش توانستند روناک را به خانه بازگردانند. در مسیر بازگشت، سکته ی  «مدام جمله ی دکتر در گوش روناک زنگ می زد که در جواب سوال صادقی در مورد علت مرگ گفته بود: قلبی، جز این علت دیگری نداشته است. مطمئنا مرحومه قبلا نیز دچار عارضه هایی از این قبیل گشته، اما به صورت  »خفیف، تا این که سکته ی اصلی روی داده و قلب بیمارش هم دیگر تحمل این حمله را نداشته است. حالا که مامان خانه نیست  «روناک از ابنکه راضی به برگشتن به خانه شده بود بسیار پشیمان بود. با خودش نجوا کرد: دیگر چه لزومی دارد که من برگردم آن جا! من هم باید جایی باشم که او هست. لعنت به من که مامان را تنها توی وقتی ماشین از حرکت ایستاد، حمیده و روناک پیاده شدند. روناک موقعی که  »بیمارستان رها کردم و خودم برگشتم. چشمش به در خانه شان افتاد، یک لحظه فکر کرد که شاید مادرش در خانه باشد و الان منتظر و نگران دیر آمدن اگر می توانی  «اوست. با قدم های سست و نااستوار و به حالت تردید به سمت در رفت. صادقی آهسته به زنش گفت: »نگذار به خانه ی خودشان برود. او را به منزل خودمان ببر. حالا تو می خواهی چه کار  « حمیده با چادر اشک های جمع شده در پایین چشمانش را پاک کرد و با ناراحتی پرسید: می روم تا این خبر را به رحیم آقا و زنش بدهم، بعد با کمک رحیم  «صادقی در ماشین را باز کرد و پاسخ داد: »کنی؟ مگر «صادقی گفت: » مگر خانه ی رحیم آقا را بلدی؟ «حمیده با عجله پرسید: »آقا ترتیب مراسم خاکسپاری را بدهیم. و بعد از گفتن این حرف  »یادت نیست که یک بار آن مرحومه و روناک را تا خانه ی رحیم آقا با ماشین رساندم؟ پس طوری قضیه را بگو که خدای ناکرده بلایی هم سر آن ها نیاید.  «سوار شد و در را بست. حمیده خم شد و گفت: صادقی ماشین را  » خودت که بهتر می دانی پیر شده اند. با شنیدن هر خبر بدی ممکن است یک دفعه پس بیفتند. خیلی خب، تو و شیرین هم حواستان به روناک باشد. با کمک زن های همسایه ترتیب کارهایی  «روشن کرد و گفت: که از دستتان بر می آید را بدهید. درست است که بی کس و تا حدی هم فقیرند اما پروین خانم توی این محله به  »نجابت و متانت مورد احترام بود. هر کاری که می توانیم باید انجام بدهیم تا مراسم آبرومندانه ای برگزار شود. صادقی پس از این حرف ماشین را به حرکت در آورد و از حمیده دور گشت.

۱ ۲ ۶رمانی ها
پس از رفتن او، حمیده مدتی را همان جا توی کوچه سپری کرد. در این لحظه شیرین و شیما از خانه بیرون آمدند. مامان، حال پروین خانم چه طور است؟ پس بابا و روناک کجا هستند؟  «شیرین به سوی مادرش رفت و پرسید: اما همچنان مادرش  »آن ها برگشته اند؟ «شیرین چشمش به در خانه ی پروین افتاد که باز بود. با خوشحالی پرسید: اتفاقی « را ساکت دید. به صورت او دقیق شد. تازه متوجه ی چشمان سرخ مادرش شده بود. با دلواپسی پرسید: افتاده؟ قطره اشک درشتی بر گونه ی حمیده لغزید و به زمین افتاد. شیرین این با ربا صدای بلند و آمیخته با مامان تو را به خدا بگو چه شده؟ چرا گریه می کنی؟ حمیده بغضش را فرو خورد وبا صدای لرزانی  «اضطراب پرسید: »پروین خانم فوت کرد. روناک توی خانه شان است. برو و او را بیاور خانه ی خودمان. «گفت: شیرین لحظاتی را همان گونه با نگاه به چهره ی مادرش گذراند. مثل این که چیزی را که شنیده بود باور نداشت. به حیاط خانه ی پروین دوید. وقتی وارد آن جا شد با چشمانش، روناک را جستجو کرد. اما هنگامی که او را درحیاط نیافت، وارد اتاق شد. به محض داخل شدن، روناک را دید که پشت به او، سرپا وسط اتاق ایستاده است. گویی کسی مقابلش بود که فقط خود می توانست او را ببیند. شیرین نمی دانست چه بگوید چرا که هنوز خود، سخن مادرش را باور نکرده بود. به روناک نزدیکتر شد و او را به نام صدا کرد. روناک آهسته صورتش را چرخاند. شیرین وقتی  «صورت خیس از اشک و چشمان به خون نشسته ی او را دید، دلش فرو ریخت. قبل از این که به گریه افتد پزسید: از بچگی سعی کردم تا  « روناک چه شده؟ پروین خانم کجاست؟ روناک سری تکان داد و با صدایی درد آلود گفت: سپس صدایش همراه  »غم بی پدری و یتیمی را توی دلم پنهان کنم تا کسی نفهمد از نداشتن پدر چه دردی می کشم. ولی تو بگو شیرین، از این پس با درد بی مادری چه کنم؟ مگر من بجز او چه کسی را  «با گریه بلند تر شد و گفت: شیرین طاقت نیاورد، خود را به روناک رساند و لحظاتی  » توی این دنیا داشتم؟ ای خدا، مگر من چه گناهی کرده ام؟ بعد دو دوست در کنار هم به سختی می گریستند. یکی از غم از دست دادن عزیزترین کس زندگی اش و دیگری از غم پریشانی و تنهایی بهترین دوستش. ساعتی بعد صدای شیون عصمت در حیاط خانه طنین انداخت. زن های همسایه که حالا همگی در آنجا جمع شده بودند، او را به اتاق آوردند. دسته ای از موهای سفید عصمت را از زیر سربندش بیرون آمده و قسمتی از صورتش را پوشانده بود. چشمانش را به اطراف اتاق که زن های سیاهپوش در آن قرار داشتند، چرخاند تا روناک را ببیند. اما پرده ی اشک مانع از آن بود تا او را بیابد. اما روناک همین که متوجه ی آمدن عصمت گشت، خود را از میان زن ها بیرون کشید و به طرف او رفت. عصمت دستان پینه بسته اش را جلو برد و روناک را به سینه اش فشرد. آن دو در آغوش یکدیگر، عطر و بوی تن پروین را از دیگری استشمام میکردند. عصمت سر به آسمان بلند کرد و با لحن ای خدا ، چرا من پیرزن باید زنده بمانم و داغ جگر گوشه ام را ببینم؟ پروین من جوان بود، آرزو  «سوزناکی گفت: چند نفر از زن ها، دور آن دو را گرفتند و سعی کردند تا  »داشت، چرا من باید بمانم و داغ این مصیبت بر دلم بشیند؟ دلداریشان دهند و کمی آن ها را آرام کنند.شیرین در حالی که چادر مشکی به سر داشت، کنار در ایستاده بود و گریه می کرد. دلش می خواست در آن شرایط کنار روناک می بود، اما مادرش از او خواسته بود تا در کارها به وی کمک کند تا مراسم ختم مادر دوستش به خوبی برگزار شود. بعد از ظهر همه ی افرادی که قصد رفتن به مراسم خاکسپاری را داشتند سوار ماشین شدند و راه باغ فردوس را در پیش گرفتند. روناک در طی سال ها بودن با مادرش، بارها از خودش پرسیده بود که مادر در هنگام مرگ نزدیک ترین و عزیزترین فرد زندگی اش یعنی پدر او، چه حالی داشته؟ چگونه تحمل آورده و شاهد آن صحنه های درد

۱ ۲ ۷
ناک بوده است؟ و اینک احساس می کرد که با مرگ مادر، تصاویر مربوط به فوت پدرش هم، هر چند هیچ گاه خود ندیده بود، در برابر دیدگانش ظاهر می شدند. پس از گذشت سال ها، اکنون می توانست عمق درد و رنج مادر را در آن ایام حس کند. در آن روزها مادر بود که با از دست دادن همسرش تنها و بی پناه شد و حالا او بود که تنها پشت و پناه زندگی اش را از دست رفته می دید. داخل گورستان، تشییع کنندگان که تعدادشان نیز چندان نبود در اطراف قبر حلقه زده بودند. رحیم آقا و عصمت و دخترانشان و جمعی از اهالی محل و چند تن از آشنایان تشکیل دهنده ی جمع تشییع کنندگان به شمار می آمدند. حتی مراسم تشییع پروین، بسیار خلوت تر از روزی بود که ناصر را به خاک سپردند. روناک همان گونه که در کنار قبر مادرش زانو زده بود یک آن به یاد چند روز قبل افتاد که مادر از او خواست تا بر سر مزار پدر بروند. چهره ی آرام او در آن ساعت، در خاطرش نقش بست و این سوال از مغزش گذشت که آیا مادرش از مرگ زود هنگام خود خبر داشت و می دانست به زودی به همسرش می پیوندد، که چون سابق بی تابی نمی کرد؟ روناک از خود متنفر شد. از این که پاسخ روشنی برای پرسش خود نداشت. از این که سالیانی را در کنار مادرش گذرانید، اما هیچ وقت احساس واقعی و آرزوی قلبی او را درک نکرد و قبل از آن که چیزی بفهمد، زمان بر آمد و فرصت سپری گشت. پس از ساعتی همه قصد بازگشت نمودند. آفتاب نسبتا داغ شهریور ماه، همچنان بر شهر می بارید و کسی رمق ماندن در زیر نور خورشید را در خود نمی دید. اما روناک دلش می خواست که همه بازگردند و او را با مادرش تنها بگذارند. دوست داشت که تنهای تنها در آن مکان خلوت بنشیند و با مادرش درد دل کند، بغض های گره خورده . وبی پایانش را در آن جا به اشک مبدل سازد و آن را بر خاک خشک و تشنه ی مدفن مادرش بریزد، و شب هنگام سر بر مزار مادر نهد، گویی که سر بر سینه ی او گذاشته و همان جا به خواب فرو رود، البته خوابی ابدی که سحرگاه فقط جسمش در این دنیا باشد و روحش در کنار مادر. ولی این رویایی بیش نبود، چرا که به هنگان بازگشتن، او را دلم می خواهد  «نیز بالاجبار همراه خود بردند. زمانی که به خانه رسیدند، رحیم آقا داخل حیاط رو به صادقی گفت: سپس با دستمال یزدی اش، اشک چشمانش را پاک کرد و ادامه  »بقیه ی مراسم را توی خانه ی خودم برگزار کنم. این تنها کاری است که از دستم بر می آید. تا وقتی که زنده بود کاری برایش نکردم. شکرم به کار خدا، من  «داد: پیرمرد مریض و از کار افتاده را سال های سال زنده می گذارد و بعد جوان هایی مثل ناصر و پروین را با خودش می  »برد. وقتی روناک متوجه شد که رحیم آقا قصد دارد تا مراسم فاتحه و شب هفت را در خانه ی خودش برپا کند، مخالفت کرد اما مخالفت او در مقابل تصمیمات گرفته شده نتیجه ای نداد. از این که می دید دیگران همه تصمیم ها را گرفته و به جای او نظر داده اند و به عقیده ی وی اهمیتی نمی دهند، بیش از پیش احساس ناتوانی و بیهودگی کرد. دیگران نیز فقط با این عبارات که بزرگترها بیشتر و بعتر مسائل را می فهمند و این کارها به صلاح تو هم هست، او را نیز بر خلاف میلش با خود همگام می ساختند. شب هنگام وقتی عصمت چراغ های خانه را خاموش کرد و رحیم آقا هم به در خانه قفل بزرگی زد، روناک نگاهی به در و دیوار خانه انداخت. می دانست که رفتن به خانه ی رحیم آقا، حداقل هفته ای به طول می انجامد. از این که پس از مرگ مادر، در اولین شب نبودن او، خانه بدین صورت خالی و سوت و کور می شد، نزد خود احساس شرمندگی و خجالت کرد.

۱ ۲ ۸
یک هفته از مرگ پروین می گذشت. در این مدت، روناک هر بار که تصمیم گرفته بود تا به بهانه ای به خانه شان باز گردد، رحیم آقا و عصمت مانع او شده بودند. به گونه ای که بازگشتن به خانه و زندگی در جایی که زمانی پدر و مادرش زیر سقف آن می زیسته اند، برایش تبدیل به آرزویی گشته بود. صبح روز هشتم مانتویش را پوشید و خود  »کجا می روی؟ « را آماده ی رفتن کرد. در این لحظه عصمت وارد اتاق شد، نگاهی به سر تا پای او انداخت و پرسید: می خواهم بروم خانه ی  «روناک که این بار قصد داشت تا در مقابل مخالفت آن ها مقاومت کند، با لحنی جدی گفت: سپس منتظر ماند که عصمت  »خودمان، شب هفت هم که گذشت دیگر دلیلی ندارد که من بیشتر از این این جا بمانم. » صبر کن با هم برویم. «بار دیگر مانع رفتنش بشود. اما بر خلاف انتظارش عصمت به طرف چوب رختی رفت و گفت: بعد در میان بهت روناک، چادرش را برداشت و به سر کرد و جلوتر از او از اتاق خارج شد. روناک وقتی وارد کوچه گشت، حال پرنده ای را داشت که از قفس آزاد شده بود و اینک می رفت تا دوباره به آشیانه اش بازگردد. هر چه به خانه نزدیک تر می گشتند، سرعت گام های او هم بیشتر می شد. یک هفته دور از خانه و کوچه و آدم های آن برایش به اندازه ی چند ماه طول کشیده بود. مقابل در که رسیدند، روناک با عجله کلید را در آورد و شتابزده آن را در قفل چرخاند. در را که باز کرد ابتدا عصمت و پس از او، خود داخل حیاط شد. اما همین که قدم در حیاط نهاد، ناخودآگاه قلبش گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد. همه جا را پوششی از گرد و خاک گرفته بود. آب حوض کدر و کثیف بود . لایه ای از برگ درختان، روی سطح آن را پوشانده بود. فضای سرسبز و با طراوت حیاط، اینک به نظر بسیار دلگیر و ماتمزده می آمد. به یاد نداشت که تا قبل از مرگ مادرش، هیچ وقت حیاط خانه را به این وضع دیده باشد. عصمت هم حال او را داشت، اما برای این که بیشتر از آن موجبات ناراحتی اش را فراهم نسازد، امیدوارانه گفت: “غصه نخور. حالا دو تایی آستین ها را بالا می زنیم و خانه را مثلب روز اول تمیز می کنیم. زود باش برو در اتاق را باز کن که خیلی کار داریم.”  روناک پس از باز کردن قفل در اتاق، قدم به درون گذاشت. داخل خانه هم مانند فضای بیرنی آن حزن آور بود، حتی بیشتر از آن. پرده های افتاده، مانع از تابیدن آفتاب شده بود. از همین رو، درون خانه در آن وقت روز، تاریک به نظر می رسید. روناک به سمت پنجره رفت و پرده را با یک حرکت سریع کنار زد. از پشت شیشه ی پنجره به بیرون نگاه کرد و بعد به اطراف اتاق نظری افکند. بر روی همه ی اشیاء و لوازم لایه ی نازکی از غبار نشسته بود. عصمت چادرش را درآورد و آن را به کناری گذاشت. نگاهی به پیرامونش انداخت و خطاب به روناک گفت: “ببین خانه به چه وضعی افتاده، فقط یک هفته می شود کسی توی آن نبوده.” سپس آهی کشید و گفت: “تا وقتی آن خدا بیامرز زنده بود، این خانه مثل دسته ی گل می ماند. یک بار ندیدم که روی اثاث این جا سر سوزنی گرد و خاک باشد ولی عیبی ندارد. از این پس دو تایی چند روز یک بار می آییم و نظافتش می کنیم. بعد از فوت پروین که نباید خانه اش را به امان خدا ول کنیم.” روناک سرش را پایین انداخت و بی آن که حرفی بزند به اتاق کناری رفد. چقدر دلش می خواست در آن لحظات تنها و بدون حضور شخص دیگری در خانه ای که حالا متعلق به خودش بود بنشیند و به حال زار خو گریه کند. خانه ای که می بایست اکنون از گرمای وجود پدر و مهر مادر لبریز باشد، این گونه در سکوتی تلخ و خاموشی مطلق فرو رود. چشمش به روزنامه ای که د رگوشه ی اتاق بود افتاد. بار دیگر خاطره ی صبح روزی که برای گرفتن نتیجه ی کنکور به همراه شیرین و سهیلا رفته بود در ذهنش جان گرفت. با چه اشتیاق و شتابی خود را به خانه رساند

۱ ۲ ۹
تا آن خبر را به مادرش دهد. اما مادر هیچ وقت آن خبر را نشنید، لااقل تا زمانی که زنده بود، نفهمید که روناک آرزوی هر دوشان را برآورده ساخته است. پس از مرگ پروین، روناک بارها خودش را ملامت می کرد که چرا در آن ساعت مادرش را تنها گذاشته بود. در تنهایی اش یا خود می اندیشید و می گفت: “اگر مامان را تنها نمی گذاشتم و کنارش بودم، موقع درد، او را زودتر به بیمارستان می رساندیم و حالا زنده بود، یا وقتی علایم بیماری را از چند روز پیش در او دیدم، می بایست او را خیلی زود، نزد دکتر می بردم، تا چنین اتفاقی نمی افتاد.” اندیشیدن به چنین افکاری که در نتیجه ی آن روناک همواره خود را مقصر و عامل اصلی این اتفاق می پنداشت، روح و روان آسیب دیده و مجروحش را هر چه بیشتر دستخوش اندوه و عذاب می کرد. مثل این که تراژدی مرگ ناصر و حسرت ها و رنج های بی شمار پروین پس از آن اتفاق، این بار در مورد فوت پروین و پشیمانی و غم روناک بعد از او، به اجرا در می آمد. دائم این جملات را از اطرافیان می شنید که تکرار می کردند: “خواست خدا به این کار بوده، از روز اول بخت و و سرنوشت این رن هم، این طور نوشته شده.” و این سوال ملکه ی ذهن روناک شد که: “آیا نمی شود سرنوشت و تقدیر را تغییر داد؟ یعنی برنامه ی زندگی هر کسی از قبل تعیین شده و انسان هم در این بین فقط بازیگر است و هیچ چیز به اختیار او نیست و باید به ناچار تقدیرش را بپذیرد؟ هیچ راهی وجود ندارد که انسان سرنوشت خود را تغییر بدهد؟” به سمت روزنامه رفت. خواست خم شود و آن را بردارد، اما پشیمان شد و در عوض آن را با پا به سمتی پرت کرد. گویا آن چند ورق کاغذ بی جان عامل اصلی همه ی ناراحتی ها و غصه هایش بود. صفحه های تا شده ی روزنامه باز شدند و بر روی فرش افتادند. در این موقع وارد اتاق شد. نگاهی به روزنامه های پهن شده و بعد نظری به روناک که به برگه ها خیره شده بود کرد. سپس خودش خم شد تا آن ها را جمع کند و در همان حال گفت: “قرار بود که خانه را تمیز و مرتب کنیم نه این که بدتر آن را به هم بریزم.” ورقه ها را که روی هم گذاشت، نگاه دقیقی به آن ها افکند. بعد بلند شد، به روناک نزدیک گشت و سوال کرد: ” ببینم روناک، این همان روزنامه ای است که اسم قبولی های دانشگاه را توی آن نوشته اند؟” روناک پرسید: “ازکجا فهمیدی؟” عصمت گفت: “درست است که سواد ندارم، ولی چشم که دارم و می دانم این کلمه های ریزی که پشت سر هم نوشته شده یعنی چه. صبح همان روزی که پروین فوت کرد دو تا از پسر های همسایه یکی از همین ها دستشان بود و توی کوچه تند و تند دنبال اسمشان می گشتند.” سپس با نگاهی پرسشگر از روناک پرسید: “چرا توی این چند روز هیچی به من و رحیم آقا نگفتی؟” روناک گفت: “چه چیزی باید می گفتم؟” عصمت با اشاره به روزنامه گفت: “این که توی دانشگاه قبول شده ای، آن هم تهران.” روناک با تعجب پرسید: “شما چه طور فهمیدید که من قبول شده ام؟” عصمت سگرمه هایش را در هم کشید و گفت: “همان روز از شیرین شنیدم. دو سه روز اول فرصت نشد تا بهت چیزی بگویم. بعد از آن هم گفتم حتماً خودت سر وقت همه چیز را می گویی ولی انگار تو هم روزه ی سکوت گرفته بودی که لام تا کام حرف نمی زدی. لابد فکر کردی چون ما پیر شده ایم پس هیچی حالیمان نمی شود یا اصلاً ارزش آن را نداریم که خبر به این مهمی را به ما بگویی.” روناک با بی حوصلگی سرش را تکان داد و از کنار عصمت دور شد و به جانب د ر رفت و بعد گفت :”توهم حوصله داری دایه عصمت. کدام دانشگاه؟ کدام قبولی؟ ای کاش می مردم و آن روز برای گرفتن نتیجه ی این امتحان لعنتی نمی رفتم. خواهش می کنم از این پس هم درباره ی این چیزها با من حرف نزنی چون اصلاً حال و حوصله اش را ندارم. دانشگاه هم باشد برای آن هایی که هم دلشان خوش است و هم امید زیادی به فردا دارند.”

۱ ۳ ۰
عصمت مثل این که منظور روناک را به درستی نفهمیده بود به سوی او رفت و با عصبانیت گفت: “توی چشم های من نگاه کن و رک و راست بگو که می خواهی چه کنی؟” روناک در عمق چشمان عصمت که با وجود چین و چروک های اطرافش، هنوز هم آثار آن نگاه هوشیار و دقیق گذشته در آن پیدا بود نگریست، به نظرش آمد که قطره اشکی در گوشه ی چشم او می دخشد. لحظه ای درنگ کرد و بعد با جدیت گفت: “فعلاً که کار به خصوصی در نظر ندارم، اما می دانم کهدیگر هیچ رغبتی برای دانشگاه رفتن در خودم نمی بینم. می خواهم همین جا توی این خانه زندگی کنم.” روناک ابتدا صدای نفس های تند عصمت را شنید و سپس صدای او را که پرسید: “چرا نمی خواهی بروی دانشگاه؟ اگر مشکلی داری بگو. من و رحیم آقا تا آن جا که از دستمان بربیاید کمکت می کنیم.” روناک که می خواست هر چه زودتر ا ز شر این سوال و جواب ها خلاص شود، خیلی صریح گفت: “نه، هیچ مشکلی ندارم. فقط فکر می کنم که دانشگاه رفتن برای آدمی مثل من با این شرایط، کار بیهوده ای است. چند سال زندگی توی تهران، جایی که هنوز یک بار هم آن جا نرفته ام و درس خواندن با این خرج زیاد، که چه بشود؟ آخرش که چه؟ پدرم چند سال درس خواند. با چه رنج و مکافاتی با مادرم ازدواج کرد، به سختی کار پیدا کرد، آن هم کاری که صبح زود از خانه بیرون می آمده و موقع شب بر می گشته، ولی یک دفعه همه چیز تمام می شود. پدرم می میرد و آرزوهایش را با خود به گور می برد. مادرم هم که از همان بچگی با فقر و بدبختی بزرگ می شود. خودش می گفت فقط دو سه سال زندگی با پدرم خوشبختی را حس کرد. بعد از فوت پدرم او می ماند و باز یک زندگی و بچه ی کوچکی که شب و روزش را با او می گذراند و تازه دائم مواظب رفتار و حرکاتش بود تا مبادا مردم به خاطر این که بیوه بود، از کاه برایش کوه نسازند. چند سال به همین وضع می گذرد و در یک چشم به هم زدن، بدون این که حتی به یکی از خواسته هایش برسد، می میرد. آن دنیا را نمی دانم، ولی مطمئنم که پدر و مادرم خیری از این دنیا ندیدند جز رنج و سختی آن. حالا هم من که بچه ی آن ها باشم، می خواهم چه کنم؟ من هیچ امیدی به امروز خودم ندارم، چه برسد به این که به فکر آینده باشم. بر فرض که درس خواندم و به قول معروف به جایی رسیدم. آن وقت چه؟ که شاید روزی یک دفعه قلبم برای همیشه از حرکت بایستد و یا توی خیابان با ماشینی تصادف کنم و بمیرم. یا یک بیماری لاعلاج به سراغم بیاید و از پا بیندازدم. بعد چند نفر بیایند، جنازه ام را بردارند و بگویند: “بیچاره جوان بود، سن و سالی نداشت. کس و کاری هم نداشت. خوب قسمتش این بود چه می شود کرد؟ خدا رحمتش کند. فاتحه و والسلام. یک ساعت بعد انگار که اصلاً و ابداً روناکی وجود نداشته که حالا از بین رفته باشد.” عصمت دیگر طاقت شنیدن نداشت. دست لرزان و استخوانی اش را بالا برد و با همه ی توانش آن را بر صورت روناک فرود آورد. روناک که از این واکنش عصمت خیلی جا خورده بود به یکباره سکوت کرد. دستش را بر گونه ی سیلی خورده اش نهاد. جای سیلی بر روی صورتش بد طوری می سوخت. اشک به یکباره در چشمانش حلقه زد و بعض نشسته بر گلویش به او این اجازه را نداد تا حرفی بزند. اشک های عصمت هم سرازیر شدند. با همان حالت گریان و عصبی داد زد: “پس این چند روز که ساکت کنج خانه می نشستی و حرف نمی زدی این فکر ها را می کردی تا بعداً این اراجیف را تحویلمان بدهی؟ می خواهی بمیری، بمیر، به جهنم، به قول خودت که آخر همه مردن است. پس زود باش، همین الان این کار را بکن و خودت را بکش تا دیگر انتظار مردن را نکشی. همین حالا مردن بهتر است تا یک جا نشستن و منتظر ماندن برای ولی اگر خودت را نمی کشی  « مرگ. عصمت صدایش را کمی پایین آورد و این بار با غیظ به روناک خیره شد و گفت: علط هم می کنی که دانشگاه نروی. خیلی بیجا می کنی اگز بخواهی شب و روزت را با خیال های چرند توی این خانه

۱ ۳ ۱
سر کنی. درست است که پدر و مادرت جوانمرگ شدند ولی تا وقتی زنده بودند دست از زندگی کردن نکشیدند. بگذار برایت بگویم وقتی پدرت مرد مادرت هم روزهای اول حال الان تو را داشت. فکر می کرد با مرگ ناصر دنیا هم به آخر رسیده و برای همین دست از تو و خودش و زندگی اش شست. اما بعد از مدتی دوباره زندگی را شروع کرد، آن هم فقط به خاطر تو. چون فکر می کرد اگر جوانی و عمرش را صرف تو کند تو هم روزی که بزرگ شدی یا این که دختر هستی اما می توانی اسم و یاد پدرت را زنده نگه داری. پروین می خواست حاصل عمر و زندگی خودش و ناصر مایه افتخارش بشود. دلش می خواست تو را طوری بزرگ کند که روح ناصر از تو راضی باشد. تا وقتی هم که مادرت زنده بود، خیالش راحت بود که زحمت هایش بر باد نرفته و با آرامش از این دنیا رفت. ولی نمی دانم حالا اگر این جا بود و این حرف های تو را می شنید چه می گفت. ولی حتما از اینکه زحمت و رنجش بر باد فنا رفته  » پشیمان می شد که چرا جوانی و آرزوهایش را فدای تو کرد. روناک مانند کسی که برای لحظه ای جریان برق را از تنش عبور دهند لرزش خفیفی تنهش را لرزاند. هیچ وقت چه در هنگام زنده بودن مادر یا پس از مرگ او، این چنین به زندگی نگاه نکرده بود. هیچ گاه عمق زحمت و از خودگذشتگی مادرش را تا این حد لمس ننموده بود. در یک زمان هر دو احساس کردند که زا کار خود پشیمان شده اند. روناک دیگر نتوانست خویشتنداری کند و خود را به آغوش عصمت انداخت. عصمت نیز وی را محکم در بغل الهی دستم بشکند  «گرفت. هر دو به گریه افتادند. اشک هایشان اشک غم و ندامت بود. عصمت همراه با گریه گفت: روناک سرش را از روی شانه او برداشت. دستش را گرفت و بوسید و  »که سیلی به صورت عزیزم دخترم زدم. »این حرف را نزن. من این دست را روزی صدبار می بوسم. «گفت: حرف های عصمت در ابتدا برای روناک چون آب سردی آمد که به یکباره بر پیکرش ریخته شده باشد و او از سردی آن مشمئز شود. اما وقتی سخنان عصمت به پایان رسید سردی آب هم جای خود را به خنکی آرامش بخشی می بینی روناک، ما آمده بودیم که خانه را تمییز کنیم ولی مثل دو تا بچه اینجا  «سپرد. عصمت لبخندی زد و گفت: پس پیش به سوی نظافت  « روناک هم همراه با اشک هایش تبسمی کرد و گفت: »نشسته ایم و زار زار گریه می کنیم. » حتما شیرین است «ولی قبل از اینکه دست به کار شوند زنگ در به صدا در آمد. روناک با هیجان گفت: »و پاکیزگی. به قول خودش حس ششمش خوب  «روناک جواب داد: »او از کجا فهمیده که ما آمده ایم؟ «عصمت با تعجب پرسید: روناک لبخندی زد و در حالی که به سمت در می  »حس ششم دیگر چیست؟ « عصمت با حیرت پرسید: »کار می کنه. »بگذار در را باز کنم، برگشتم برایت می گویم حس ششم چیست. «رفت با صدای بلند گفت: *********** روزهای بلند اما کم تعداد باقیمانده از تابستان به سرعت می گذشتند. در این مدت کوتاه روناک با کمک و راهنمایی های صادقی مقدمات رفتن به تهران را آماده می نمود. او که تا آنموقع مسافرت نکرده و از محدوده شهری که در آن به دنیا آمده گامی به بیرون نگذاشته بود اینک می بایست به تنهایی و در شرایطی که از نظر روحی وضعیت مطلوبی نداشت خود را مهیای رفتن می کرد. وی که از زمان مرگ مادرش در خانه رحیم آقا زندگی می کرد چند روز یکبار همراه عصمت به آنجا می رفت و به عقیده خویش شمیم وجود مادر را در آن خانه احساس کرده و بدین وسیله روح ناآرامش را کمی تسلا می بخشید. با توجه به نزدیک شدن روز رفتن می دانست که حتی نمی تواند در مراسم چهلمین روز درگذشت مادرش نیز حضور داشته باشد. مطمئن بود که به زودی می باید با دلی شکسته و

۱ ۳ ۲
خیالی پریشان به دور از غمخوار و همدردی زندگی جدیدی را در دیار غربت شروع کند و همین بر نگرانی اش می افزود. شبی که فردای آن می بایست به سوی تهران حرکت می کرد مانند شب های پیش در خانه رحیم آقا به سر برد. شام را که خوردند روناک سفره را جمع کرد و ظرف ها را به حیاط برد تا آنها را بشوید. صدای رحیم آقا را شنید که از  کاری با من «داخل اتاق او را صدا می زد. بلافاصله دستانش را شست و به اتاق برگشت. رو به رحیم آقا پرسید: روناک مطیع و آرام روبروی او نشست. عصمت  »آره دخترم، بیا بشین که باهات کار دارم. «رحیم آقا گفت: » داشتید؟ گوش کن روناک ببین چه می  «هم گوشه اتاق کنار سماور نشسته بود. پس از ثانیه هایی درنگ، رحیم آقا گفت: گوشم. طبق قرارداد، فردا صبح با هم به ترمینال می رویم. امروز که آقای صادقی این جا بود، به من قول داد فردا بیاید و ما را به ترمینال ببرد. می گفت که گرفتن بلیط برای یک نفر خیلی زیاد سخت نیست و فردا همان جا برایت بلیط می گیریم. من شرمنده ام که تا ترمینال بیشتر نمی توانم همراهت بیایم. خودت که حال و روز مرا می بینی. مریضی و پیری مرا به کلی از پا انداخته. حتی نمی توانم پیاده تا سر خیابان بروم. کاش سالم بودم و تا تهران با تو می آمدم. ولی چه می شود کرد. اما خیالم از بابت تو راحت است ، راه و چاه را بلدی، ماشاا… با سواد هم هستی و مطمئنم که می توانی به تنهایی سفر کنی. با این حال طاقتم نمی گیرد و باید حرف هایم را بزنم. ببین روناک تهران شهر بزرگ و شلوغی است. از همه جور آدمی آن جا پیدا می شود. مثل اینجا نیست که مردمش ساده و همه همزبان هم موقع دیده  « باشند. البته من خودم چند سال قبل تهران بوده ام و این ها را که حالا می گویم آن چیزهایی است که آ ام. وای به حال الان که می گوشند سر و تهش پیدا نیست و جمعیتش هم چند برابر شده است. به هر حال آنجا یک شهر بزرگ با آدم های جورواجور است و تو هم یک دختر تنها و غریبی. پس حواست را جمع کن. تو برای درس خواندن می روی. می بینی این چند سال خیلی زود می گذرد و دوباره برمیگردی شهر خودت. چند چیز دیگر هم  »هست که باید بگویم. عصمت بلند شد و  »زن این کاغذی که دیشب به تو دادم کجا گذاشتی؟ «در این لحظه به عصمت نگاه کرد و پرسید: به سمت طاقچه رفت. رویه پارچه سفید طاقچه را بالا زد و کاغذی را از زیر آن بیرون آورد و به دست شوهرش داد.  »این را بگیر «روناک با کنجکاوی از دور به کاغذ نگاهی کرد. روحیم آقا برگه را به سوی روناک دراز کرد و گفت: روناک جلو رفت و کاغذ را گرفت و آن را که بر یک طرفش آدرس جایی نوشته شده بود خواند. قبل از اینکه روناک این آدرس یک آشنا توی تهران است. تقریبا نه، ده سال پیش بود که آقا کاظم «چیزی بپرسد رحیم آقا گفت: خدابیامرز به همراه زنش امدند کرمانشاه. به قصد تفریح آمده بودند برای همین هیچ قوم و خویشی را توی این شهر نداشتند. دنبال جای می گشتند که شب را آن جا سر کنند. دم غروب بود. بعد از بستن دکان به طرف خانه می آمدم که آنها را به طور اتفاقی دیدم. آدرس هتل یا مسافرخانه ای را می خواستند که به آنجا بروند. من جای بخصوصی را نمی شناختم اما وظیفه انسانی و مهمان نوازی حکم کرد که از آنها بخواهم تا به خانه ما بیایند و شب را همین جا بمانند. پس از کلی تعارف بالاخره راضی شدند. آقا کاظم و زنش اولاد نداشتند. یعنی بچه دار نمی شدند. انها دو نفر بودند من و عصمت هم که تنها بودیم. همین سبب شد تا خیلی زود با هم صمیمی و خودمانی شویم. خلاصه چند روزی را مهمان ما بودند و بعد هم رفتند. قبل از رفتن آدرس خانه شان را به ما دادند تا هر وقت که به تهران رفتیم به دیدنشان برویم. دو سال بعد کاری دست داد که با یاور تهران رفتیم. هر طور بود خانه آقا کاظم را پیدا کردیم. ولی موقعی که به آنجا رفتیم عالیه خانم زن آقا کاظم گفت که شوهرش سال قبل فوت کرده. سرت را درد نیاورم.

۱ ۳ ۳
ساعتی آنجا بودیم و بعد از گفتن تسلیت خداحافظی کردیم و برگشتیم. حالا این ادرس خانه عالیه خانم است. زن خوبی است. البته مطمئن نیستم که حالا هم توی آن خانه باشد اما یاور پارسال که به تهران رفت از او خواستم تا سری به ان جا بزند. وقتی برگشت گفت که هنوز عالیه خانم همان جا زندگی می کند. به هر حال من این نشانی را به تو می دهم تا وقتی به تهران رسیدی اول بروی به این آدرس. هیچ دلم نمی خواهد که به محض رسیدن به تهران آواره و دربدر بشوی. داشتن دوست و آشنا توی یک شهر غریب نعمت است. می توانی در فاصله ان چند روزی که  » کلاسهایت شروع می شود و بعد که وضع جا و مکانت توی خوابگاه مشخص شد خانه عالیه خانم بمانی. رحیم آقا سخنش را که به اینجا رساند سکوت کرد. روناک به انجام این کار مطمئن نبود. یعنی رفتن به خانه زنی که حتما، خیالتان راحت  «هیچ گاه او را ندیده بود و کوچکترین شناختی از وی نداشت. با این حال کاغذ را تا کرد و گفت: زن، انی چایی سرد شده، بی  «رحیم آقا نظری به چای مقابل پایش انداخت و بعد خطاب به عصمت گفت: »باشد. عصمت بدون گفتن کلامی استکان را برداشت. ریم آقا دنباله حرف هایش را گرفت و  »زحمت ان را عوض کن. سپس کتش را که کنار دستش بود برداشت دست در جیب آن  »و اما یک چیز دیگر که خیلی هم مهم است. «گفت: «کرد و دسته ای اسکناس دویست تومانی از آن بیرون آورد. آن را همانند آدرس به جانب روناک گرفت و گفت: پول برای «رحیم آقا با اصرار گفت: »نیازی به پول نیست خودم کمی دارم. «روناک فوری گفت: »این را هم بگیر. آدمی تنها توی یک شهر غریب حکم یک همسفر به درد بخور را دارد. هر چند زیاد نیست اما آن را بگیر. حتی اگر  روناک پول را با تردید گرفت و تشکر کرد. »آن را هم خرج نکردی ولی برای اطمینان خاطر ما پیش خودت نگه دار. یعنی من خواب نمی بینم که تو امشب این قدر ساکتی و هیچ  «رحیم آقا با حیت نگاهی به عصمت انداخت و گفت: روناک فقط امشب  «رحیم آقا جواب داد: »چه بگویم؟ «عصمت شانه هایش را بالا انداخت و پرسید: »حرفی نمی زنی؟ پیش ماست. فردا اول صبح می رود. من همه سفارش ها و حرفهایم را گفتم. تو هم اگر چیزی می خواهی بگویی عصمت با لحنی که انگار با خودش حرف می زند  » همین الان بگو. آن قیافه عبوس و درهم را گرفته ای که چه بشود؟ تقریبا ده روزی است که روناک این جاست. بدجوری به او عادت کرده ام. انگار از روزی که به دنیا آمده کنار  «گفت: ما بوده. فردا او می رود و باز هم ما دو تا می مانیم و در و دیوار این خانه. داغ پروین که بر دلم نشسته هنوز تازه   »است که دور از جان روناک دوری او هم اضافه شد. صمت دوباره سکوت اختیار کرد. اینک روناک و رحیم آقا علت ناراحتی و خاموشی او را می فهمیدند. رحیم آقا نیز ها دور می شود غمگین بود اما سعی می کرد احساس خود را بروز ندهد. روناک هم  «خور قبلا از این که روناک از آ از هم اکنون دلتنگ بود. از حالا دلش برای شهرش ، کوچه ها و خانه ای که زمانی با ماردش در آن زندگی می کرد و چه و هر آن کس که زندگی اش با آن ها پیوند خورده تنگ «همچنین عصمت و رحیم آقا وش یرین و خلاصه هرآ شده بود. همان روز به خانه شان رفته و از وسایل خانه از درختان و حتی از ماهی های حوض هم خداحافظی کرده بود. بعد از ظهر نیز بر سر مزار پدر و مادرش رفته و ساعتی را در آن دیار خاموششان گذرانده بود. همه چیز و همه جا را با حسرت و ولع نگاه می کرد زیرا می دانست که تا مدت ها آن ها را نخواهد دید. دایه عصمت اگر راضی نیستی من  « روناک با نگریستن به چهره معصوم عصمت، لبخندی تصنعی بر لب آورد و گفت: لازم  «عصمت به خود آمد و محکم گفت: »بروم خیلی خب نمی روم و همین جا تا آخر عمر پیش شما می مانم. نکند دنبال بهانه ای هستی که نروی. ولی این را بدان که فردا صبح خودم راهی ات می کنم. می روی و  »نکرده. حسابی درس می خوانی . هر موقع هم توانستی بیا کرمانشاه اگر هم وقت نکردی نامه بنویس. به هر حال ما را بی

۱ ۳ ۴
عصمت  »به روی چشم. امر دیگری ندارید؟ «روناک گفت: »خبر از حال خودت نگذاری. یادت نرود که چه گفتم. روناک بلند شد که به حیاط برود که  » چشمت بی بلا. فقط زودتر بگیر بخواب که صبح زود باید بیدار بشوی «گفت: راستی روناک چیزهایی که باید با خودت ببری را جمع و جور  «صدای عصمت او را در آستانه در نگه داشت. پرسید: نبات و  « عصمت دوباره سوال کرد: »اده کرده ام و گذاشته ام توی ساک.»بله همه چیز را آ «روناک گفت: »کرده ای؟ صدای  »بله ان ها را هم گذاشته ام. «روناک با لبخند پاسخ داد: »گل گاوزبان و پونه و سکنجبین را هم گذاشتی؟ آخر زن، این چیزها دیگر برای چیست؟ بی جهت ساک این دختر را با چیزهای  «اعتراض رحیم آقا بلند شد و گفت: ب یخودی سنگین کرده ای. روناک می رود تهران، نمی خواهد برود بیابان. اگر هم خدای ناکرده طوری شد آن جا  »هم دکتر هست هم دارو.

رمان روناک –قسمت آخر

$
0
0

رمان روناک – قسمت آخر

رمان-روناک-از-طاهره-خدادیان

عصمت قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: بله،  «رحیم آقا پوزخندی زد و گفت: »اش شد، آن ساعت دکتر و دارو کجاست؟ من لابد چیزی می دانم که می گویم. عصمت از جایش  »تو خیلی حالیت می شود. همین دوا درمان های جنابعالی بود که مرا به این حال و روز انداخت. رحیم آقا  »بی خودی شلوغش نکن. اگر مراقبت های من نبود که تو حالا انیجا نبودی. «برخاست و با خونسردی گفت: لابد «رحیم آقا گفت: »خودت بهتر می دانی. «عصمت لبخند معناداری زد و گفت: » پس کجا بودم؟ «با تعجب پرسید: نترس؛ تو تا وقتی که مرا  «عصمت هم گفت: »باغ فردوس. اما ناراحت نباش به زودی گذر من هم به آن جا می افتد. »زیر خاک نکنی و غذای سال مرا نخوری تشریف نمی بری. روناک با مشاهده جر و بحث آن دو که همراه با شوخی و متلک بود تبسمی نمد و از اتاق بیرون رفت. چشمش به اتاقک کنار حیاط افتاد می دانست زمانی که مادرش هنوز ازدواج نکردهب ود مدتی را با پدرش در این اتاق زندگی می کرده است. به اتاقک که حالا تبدیل به انباری شده بود نزدیک گشت. در آن را گشود و در تاریکی با دست بر روی دیوار به دنبال کلید برق گشت. وقتی آن را پیدا کرد کلید را زد و لامپ سقف روشن شد. اتاق پر بود از لوازم زهوار در رفته و از کار افتاده. سعی کرد حال و هوای اتاق را در زمانی که مادرش در ان جا می زیسته در ذهن مجسم کند اما وجود آن همه خرت و پرت که به طور نامنظم بر روی هم تلنبار شده بود مانع از آن می شد که حتی تصور کند زمانی آن جا مکانی برای سکونت بوده است. لامپ را خاموش کرد و پس از اینکه در راب ست دگر بار به حیاط آمد. به اسمان و پوشش سیاهرنگ آن نگاه کرد. ستاره های نورانی گرد عروس آسمان حلقه زده بودند. روناک از  »آیا آسمان شب های تهران هم به زیبایی شب های اینجاست؟ «خود پرسید: ******************  محوطه بیرونی و داخل ترمینال در آغاز یکی از روزهای پایانی تابستان شاهد رفت و آمد تعداد زیادی از مردم بود. کسانی که یا قصد سفر در روز را داشتند و یا از مسافرتی شبانه باز می گشتند. عده ای آماده و سرحال برای آغاز یک سفر و دسته ای خسته و خواب آولد از ساعت ها نشستن مداوم در اتوبوس . رحیم اقا و عصمت به همراه روناک و شیرین کنار ماشین ایستاده و منتظر صادقی بودند که برای تهیه بلیط رفته بود. سپیده دم آن روز صادقی و شیرین به در خانه رحیم آقا رفته بودند تا علاوه بر رساندن روناک به ترمینال او را هم بدرقه کنند. شیرین از طرف مادرش عذر خواهی کرد که نتوانسته بود به خاطر بیماری شیما که شب قبل تب کرده بود همراهشان بیاید.

۱ ۳ ۵
در خنکای دلپذیر و پاک صبحگاهی هر چهار نفر ساکت ایستاده بودند و فقط رفت و آمد مردم را نظاره می کردند. با ها جدا می شود اما هیچ یک حتی خود روناک حرفی نمی زد و در  «این که می دانستند که تا دقایقی بعد روناک از آ بابا  «:سکوت به انتظار آمدن صادقی زمان را می گذراند. شیرین همانطور که به روبرو خیره شده بود یک دفعه گفت و سپس به پدرش اشاره کرد که در حال نزدیک شدن بود. صادقی جلو امد بلیطی را که در دست  »آمد. آن جاست. تقریبا نیم  «بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: »اتوبوس ساعت نه حرکت می کند. «داشت به روناک داد و گفت: »ساعتی به ساعت نه مانده. باید عجله کنی. بهتر است همین جا از هم خداحافظی کنیم برای بابا  « روناک سرش را به جانب رحیم آقا و عصمت چرخاند و گفت: خیلی خوب دخترم، دیگر سفارش نمی کنم.  «رحیم آقا گفت: »رحیم سخت است که تا آن سر ترمینال پیاده راه برود. روناک سر خم کرد و دست رحیم آقا راب وسید و او هم بوسه ای بر پیشانی وی نهاد.  »فقط مواظب خودت باش. به تهران که  «سپس عصمت و روناک دست در گردن هم انداختند. عصمت با لبه چادر اشکش را پاک کرد و گفت: رسیدی یک راست برو خانه عالیه خانم اگر هم توانستی در اولین فرصت به خانه آقای صادقی زنگ بزن و بگو به روناک دوباره نگاهی به آن دو افکند. بعد رویش راب رگرداند تا  » سلامت رسیده ای. حالا دیگر برو خدا به همراهت. آنها قطره اشک چکیده از دیده اش را نبینند. به سمت شیرین رفت تا از او هم خداحافظی کند اما شیرین قدمی به چی شده؟ خیلی عجله داری تا از دستم خلاص شوی؟ ولی مطمئن باش تا وقتی اتوبوس حرکت  «عقب نهاد و گفت: »کند کنارت هستم. روناک دوباره از رحیم آقا و عصمت خداحافظی کرد و بعد به همراه شیرین و صادقی به طرف اتوبوسی که می بایست با آن حرکت می کرد به راه افتاد. در آخرین نقطه ای که می شد از آن جا آن دو نفر را ببیند ایستاد، برگشت و مشاهده کرد که آنها نیز همچنان با چشم برقه می کنند. پیرزن و پیرمردی که قامت خمیده خود را به ماشین تکیه داده بودند با دیدگانشان او را تا جایی که قادر به دیدنش بودند دنبال کردند. طولی نکشید که روناک در میان جمعیت گم شد و از نظر آن ها محو گشت.  همین « صادقی به اتوبوسی که مسافران یکی پس از دیگری سوار آن می شدند اشاره کرد و خطاب به روناک گفت: اتوبوس است. به فروشنده بلیط که اتفاقا از دوستان قدیمی ام بود گفتم که جای مناسبی برایت در نظر بگیرد. او هم بابت همه زحمتهایی که توی این مدت برای من کشیدید  «روناک گفت: »صندلی کنار یک خانم را پیشنهاد کد. متشکرم. امیدوارم روزی بتوانم گوشه ای از این زحمت ها را جبران کنم. تا عمر دارم کمک های شما را فراموش نمیکنم .صادقی گفت:این چه حرفی است که میزنی؟تو با شیرین هیچ فرقی برایم نداری.اگر هم کاری کرده ام برای دخترم بوده درسهایت را خوب بخوان و اگر به مشکلی برخوردی با منزلمان تماس بگیر و یا از طریق نامه باخبرمان کن. روناک بار دیگر از او تشکر کرد و سپس به سمت شیرین برگشت.چهره شیرین برخلاف لحظاتی قبل بسیار غمگین بنظر میرسید.به یکباره روناک را در آغوش کشید و با بغض گفت:دلم خیلی برایت تنگ میشود.هنوز هم باورم نمیشود که میخواهی بروی.بعد از این حرف لبخندی به مانند همیشه زد و به شوخی گفت:نکند بعد از رفتن به تهران و پیدا کردن دوستان جدید ما را فراموش کنی.روناک با تبسم گفت:هر کسی را فراموش کنم مگر میشود که تو را هم از یاد ببرم؟شیرین گفت:ببینیم و تعریف کنیم.روناک آنجا که جاگیر شدی سروقت همه چیز را برایم توی نامه بنویس.از جای جدید و دوستان تازه ات حتما مرا باخبر کن.اصلا باید هر چند وقت یکبار مفصلا مرا در جریان

۱ ۳ ۶
کارهایت قرار دهی.روناک به مزاح گفت:اصلا گزارش کارهای روزانه ام را آخر هر روز برایت فاکس میکنم.چطور است؟ در این بین صادقی نگاهی به ساعت و و نظری به اتوبوس که حالا پر از مسافر بود انداخت و گفت:حرفهای شما خانمها تمام نشد؟اتوبوس داره حرکت میکند.و بعد رو به روناک گفت:بهتر است سوار شوی.فقط چند دقیقه به  باقی مانده.دو دوست دوباره همدیگر را بوسیدند و روناک پس از خداحافظی سوار ماشین شد.شماره بلیط ۹ساعت را با شماره یکی از معدود صندلی های خالی که کنار زنی قرار داشت تطبیق داد و هنگامی که اطمینان یافت رو به زن کرد و گفت:خانم لطفا کمی کنار بروید تا سر جایم بنشینم.زن نگاهی به روناک افکند و پرسید:جایت اینجاست؟ روناک جواب داد:بله صندلی کنار پنجره.زن کمی خود را عقب کشید و روناک سرجایش نشست شیشه را تا نصفه باز کرد.شیرین خودش را به جایی که او نشسته بود نزدیک کرد و از همان پایین گفت:روناک بابا ساک را به قسمت بار مسافران داده.وقتی رسیدی آن را تحویل بگیر.روناک سرش را کمی از پنجره بیرون برد و گفت:ممنونم راستی شیرین تا یادم نرفته اگر سهیلا و بقیه دوستانمان را دیدی از طرف من از آنها خداحافظی کن از مادرت.و شیما هم همینطور اگر توانستی بعضی وقتها به دیدن بابا رحیم و دایه عصمت برو خوشحال میشوند. مثل این بود که روناک و شیرین تا آن چند دقیقه باقیمانده فرصتی برای بیان این حرفها نداشته اند و حالا به یکباره همه سفارشها و پیغامهای خود را بخاطر می آوردند.راننده ماشین را روشن کرد.شیرین با عجله گفت:روناک نامه یادت نرود.روناک هم افزود:تو هم هر موقع تصمیم به کاری گرفتی حتما باخبرم کن.لطفا مواظب خانه ما باشید. چرخهای اتوبوس که به چرخش در آمدند شیرین هم از آن فاصله گرفت.آنگاه که ماشین شروع به حرکت نمود اشک در چشمان شیرین و روناک حلقه زد.تکان دستهایشان به علامت خداحافظی تنها کاری بود که در آن لحظات جدایی وقتی که دیگر صدای هم را نمیشیدند میتوانستند انجام دهند.مسافران همه با هم صلواتی بلند به نیت سلامتی و پایانی خوش در سفر فرستادند. توی دانشکده روناک دائم با خودش کلنجار می رفت،میان گفتن یا نگفتن مطلبی مهم به دوستان صمیمی اش تردید داشت. تا آن جا که به یاد داشت هیچ گاه نیره و ایدا چیزی را از او پنهان نکرده بودند. اما موضوع وی فرق می کرد. از این که این خبر در دانشکده بپیچد بیم داشت و از طرفی می دانست که بالاخره دیر یا زود حداقل دوستان نزدیکش اصل قضیه را خواهند فهمید.پس در فرصتی که آن روز دست داد و هر سه در کتابخانه بودند تصمیمش را اگر خبری را به شما بدهم قول می دهید که بین خودمان سه نفر «:گرفت.رو به آن دو با صدای آهسته ای گفت »بماند؟ روناک سریعاً »یعنی به ما اصمینان نداری که از ما قول می خواهی؟«آیدا به نیره نگاه کرد و سپس به روناک گفت: نه،به هیچ وجه،منظور من این نبود،چطور بگویم،مطلبم طوری است که نباید دیگران از آن با اطلاع شوند اگر «گفت: به شما می گویم دلیلش این است که نزدیک ترین دوستانم هستید و بعد هم ممکن است خودتان قضیه را بفهمید و آیدا و نیره بدطوری حس کنجکاوی شان  »آن وقت فکر کنید که من به شما اعتماد نداشته ام که آن را نگفته ام. قول می دهیم که حرفی « تحریک شده بود و می خواستند که هر چه زودتر خبر مهم او را بشنوند،نیره با اشتیاق گفت: روناک جملۀ او را ناتمام گذاشت و با تحکم »نکند کلک پای عشق و م..«و بعد لبخند معنا داری زد و گفت: »نزنیم. »به هیچ عنوان راجع به این جور چیزها نیست.پس فکرت را از این حدس و گمان ها پاک کن.«گفت: »حقیقت آن است که استاد رادمنش پسر عموی من است.« سپس صدایش را پایین تر آورد و گفت:

۱ ۳ ۷
نیره و آیدا نگاهی خیره به او افکندند و بعد از کمی سکوت که به دلیل عجیب بودن سخن روناک به وجود آمده تا به حال دروغی از من شنیده اید «روناک گفت: »شوخی ات گرفته با این که ما را دست انداخته ای؟«بود،نیره پرسید: پس چرا تا به حال آن را مخفی کرده بودی و حالا «آیدا سؤال کرد:»یا اصلاً چرا باید من چنین شوخی ای با شما بکنم؟ »می گویی؟ نیره که معلوم بود هنوز  »تا حالا نگفته بودم چون خودم هم به تازگی متوجه این مطلب شده ام.«روناک جواب داد: این دیگر از آن حرف هاست. استاد رادمنش پسر عموی جنابعالی است و بعد شما به « گفتۀ وی را باور نکرده گفت: برای خودم هم اول باور کردنش سخت بود. در  «روناک گفت: »سلامتی این را تازه فهمیده اید. خیلی جالب است. واقع استاد خودش مرا متوجۀ این واقعیت کرد. اوایل فکر کردم که حتماً مرا با کس دیگری اشتباه گرفته ولی معلوم  »شد که اشتباهی رخ نداده و حقیقت همین است. آخر چطور؟تو چنین فامیلی در زندگی «آیدا که علایم تعجب و حیرت را به خوبی می شد از چهره اش خواند پرسید: من عمویی دارم که قبل از انقلاب بدون این که «روناک خیلی خلاصه گفت: »داشته ای و از وجودش بی خبر بوده ای؟ به کسی حتی برادرش یعنی پدر من چیزی بگوید با خانواده اش به آلمان می رود و همۀ این سالها را در آن جا می ماند تا این که دو سه سال قبل به ایران بر می گردند. من از بچگی می دانستم که عمویی دارم اما نمی دانستم که نیره با شوقی » کجاست و چه می کند و این شد که بعد از سال ها این آشنایی توسط استاد رادمنش صورت گرفت. خیلی هیجان انگیز است. آدم بی خیال زندگی اش را می کنند که یک دفعه یکی می آید و می  «وصف ناپذیر گفت: بله دیده «روناک گفت: »آن ها را هم دیده ای؟ «آیدا پرسید: »گوید مژده بدهید. یک عدد عمو برایتان پیدا شده. »دیشب را مهمان استاد بودی؟ «نیره با هیجان پرسید: »ام،دیشب را مهمان آنها بودم. روناک پاسخ  »استاد چه موقع این موضوع را به تو گفت؟ «آیدا دوباره پرسید: »مهمان عمویم نه استاد.«روناک گفت: » گفتم که همین تازگی، چند روز پیش توی کتابخانه این خبر را به من داد. «داد: پس بگو این اواخر چرا تا فرصتی دست می داد بدو بدو می آمدی کتابخانه،نگو می آمدی «نیره به شوخی گفت: اگر می دانستم که از حرف هایم این طور برداشت می کنی هیچ وقت در این  «روناک عصبانی شد و گفت: »سرقرار. و پس از اندکی تامل این بار با لحنی  » به خدا شوخی کردم، از من دلگیر نشو. «نیره فوری گفت: »باره حرفی نمی زدم. روناک، بیا و در حق این دوست حقیرت لطفی کن و کمی سفارش ما را به این جناب استاد بفرما.  «ملتمسانه گفت: »چه سفارشی کنم؟ «روناک پرسید: »هرچه باشد فامیل هستید و حتماً حرف تو را زمین نمی اندازد. به استاد بگو که اگر پایان  «نیره که سؤال روناک را به حساب قبول نمودن خواسته اش تلقی کرده بود با عجله گفت: روناک »ترم کار من گیر یکی دو نمره افتاد کمکم کند و بعد این که از نمرۀ امتحانات میان ترم من چشم پوشی کند. امر دیگری نداری؟ اگر چیزی مانده بگو، دختر خانم، طوری حرف می زنی که انگار استاد و اخلاقش را نمی «گفت: شناسی. او اگر به جای پسر عمو، برادرم هم بود نه به من که حتی به هیچ کس دیگری هم یک نمره ارفاق نمی کرد. یعنی چه؟  «نیره گفت: »من دعا می کنم که از این پس به خاطر این فامیلی سخت گیری هایش در مورد من گل نکند. »این هم شد قوم و خویش؟ من اگر جای تو بودم حتماً چغلی اش را به عمویم می کردم. تو که اگر جای روناک بودی کاری می کردی که استاد دو روزه از کلاس اخراجت کند یا ان «آیدا خندید و گفت: »بیچاره را از دانشگاه فراری می دادی.

۱ ۳ ۸
خودت فکر می کنی «روناک پرسید: » حالا چرا نمی خواهی که کسی این موضوع را بداند؟ «بعد رو به روناک پرسید: وقتی بچه های کلاس این را بفهمند چه عکس العملی نشان می دهند؟مسلماً از این پس رفتار استاد را با من زیر ذره بین می گذراند و بعد این که اگر نمرۀ خوبی کسب کنم آن را به حساب نسبت من و استاد و ارفاقی که او در حق من کرده می گذارند و هزار جور فکر و خیال دیگر، آن موقع نه من دیگر سر کلاس فیزیک راحت هستم و نه  »استاد،همان بهتر که کسی جز شما این موضوع را نداند. »خیالت راحت باشد. این موضوع فقط بین ما سه نفر است.«آیدا گفت: ساعت درسی به پایان رسید بی آن که اتفاق خاصی بیفتد. روناک آن روز فقط یک بار و آن هم از فاصله ای نسبتاً دور استاد رادمنش را دید که سوار بر ماشینش از دانشگاه بیرون رفت. اما روز بعد هنگامی که همراه با نیره و آیدا از غذاخوری دانشکده بیرون می آمد چشمش به مهری افتاد که پس از این که از فاصلۀ چند متری او را با صدای بلند خطاب کرد دوان دوان خود را به وی رساند. مهری گویی سال ها از آخرین ملاقاتشان گذشته باشد،دست در گردن روناک انداخت و او را بوسید،پس از خودش و بشی با وی،با نیره و آیدا هم سلام و احوالپرسی نمود. روناک به و سپس در معرفی دوستانش به  » ایشان مهری جان دختر عموی بنده هستند. «دوستانش با اشاره به مهری گفت: »معرفی می کنم،آیدا و نیره بهترین دوستان من در دانشگاه. «مهری گفت: یعنی «نیره و ایدا که تازه متوجه هویت زن جوان و شاداب شده بودند نگاه دقیقی به او افکندند. سپس نیره گفت: هیچ معلوم «مهری رو به روناک گفت: » بله، درست حدس زدی،خواهر استاد هستند. «روناک گفت: »ایشان خواهر.. هست تو کجایی؟آن از پریشب که فلنگ را بستی و مثل مرغ از قفس پریدی و پشت سرت را هم نگاه نکردی، این تو «: روناک پرسید »هم از امروز که تمام کلاس ها را برای پیدا کردنت گشتم، تا این که حدس زدم باید این جا باشی. در این جا بود که آیدا اندیشد  »پس فکر کرده ای با شکم گرسنه آمده ام؟ «مهری خندید و گفت: »ناهار خورده ای؟ با اجازۀ شما من و نیره باید برگردیم «که بهتر است روناک و دختر عمویش را تنها بگذارند. پس رو به آن دو گفت: و پس از خداحافظی با  » کلاس، چون یک مقدار دست نوشته داریم که باید تا فردا آن ها را پاکنویس و آماده کنیم. آن ها نیره را نیز علی رغم میل باطنی او با خود برد.  طاعت «مهری گفت: »بهتر است برویم و آن جا بنشینیم.«روناک یکی از نیمکت های خالی حیاط را نشان داد و گفت: وقتی نشستند،مهری نظری به اطراف انداخت. موقعی که دختر و پسرهای  »می شود. این جا رئیس شما هستید. روناک  »یادش به خیر،چه دوران خوشی بود.«دانشجو را می دید که در حال رفت و آمد بودند آهی کشید و گفت: همین طور است. «مهری همان گونه که به مقابل خیره شده بود پاسخ داد: »منظورت زمان دانشجویی است؟ «پرسید: به نظر من یکی از دوران خوش زندگی همین روزهای درس و مدرسه و دانشگاه است. دوستان تازه، تجربه های جدید، احساس می کنی که یک دفعه به اندازۀ چند سال بزرگتر شده ای، و حالا هدفت برای آینده مشخص است. هر چند من دورۀ دانشجویی ام را توی خارج گذرانده ام ولی عقیده دارم در ماهیت امر تغییری نمی کند. دانشجو مهری شادمانه جواب  »از کار فعلی ات راضی هستی؟ «روناک سؤال کرد: »دانشجو ست، هر کجای دنیا که باشد. البته، کار تبلیغاتی خیلی جالب و سرگرم کننده است. هر روز طرح و نقشه ای بکر و تازه. مخصوصاً این که آدم «داد: همکار شوهرش هم باشد و دو نفری توی شرکت خودشان کار کنند. آن وقت است که حس رقابت بینشان بالا می  »گیرد. چون هر کدام سعی می کند تا از نظر کاری و نشان دادن استعدادش از آن یکی جلو بزند.

۱ ۳ ۹
لابد درس و تحقیق و امتحان و هزار »تو چه کار می کنی؟«پس از ثانیه هایی که به سکوت گذشت، مهری پرسید: چه می شود کرد؟راهی «روناک گفت: »جور از این عوارض دانشجو شدن فرصتی برای کارهای دیگر باقی نگذاشته. امیدوارم که موفق باشی. راستی این «مهری گفت: »است که خودمان انتخاب کرده ایم و می باید تا آخرش برویم. مگر نمی دانی؟امروز یکشنبه است و برادرت فقط ساعت اول را تدریس «روناک گفت: »داداش ما را ندیده ای؟ به ساعتش که نگاه کرد مثل این که مطلب مهمی یادش آمده  »خق با توست. اصلاً یادم نبود.«مهری گفت: »داشت. دیدی نزدیک بود به کلی فراموش کنم که برای چه آمده ام، پدر مرا فرستاده تا به تو بگویم «باشد.، با عجله گفت: جدی می گویی؟خوب«مهری با ادا گفت: »ولی من که پریشب آن جا بودم.«روناک گفت: » که امشب منتظرت هستیم. شد گفتی و گرنه یادمان می رفت. روناک خانم،عمویت کار مهمی با تو دارد، می دانم که حالا کلاس داری، پس می زوی سر کلاست، اما آخر زنگ می مانی تا دوتایی با هم برویم، فقط بگو چه ساعتی کلاست تمام می شود،تا من  »مجدداً برگردم این جا. اما مهری جان، من به عمه عالیه چیزی نگفتم. دیر بروم «روناک که اصلاً آمادگی رفتن را در خود نمی دید گفت: نگران می شود. در ضمن قرار است که برادرت فردا از ما امتحان بگیرد. در حالی که من هنوز نصف کتاب را هم به گمانم دنبال بهانه می گردی تا نیایی،  «مهری لحظاتی روناک را بروبر نگریست و سپس گفت: » مرور نکرده ام. چون این ها که تو می گویی به هیچ عنوان دلایل موجهی نیستند. در مورد مسئله اول که با یک تلفن حل می شود. به عالیه خانم زنگ می زنی و موضوع را به او می گویی، در مورد امتحان فردا هم مشکلی نیست. اگر خدای ناکرده نمره قبل از این که دهان روناک به بیان سخنی  »ات کم شد غم نخور که استاد پسر عمویت است و دلیل آن را می داند. روناک، یک کمی هم به فکر من باش، پدرم گفته که بدون تو قدم به آن  «باز شود،مهری با لحنی التماس وار گفت: تو که ازدواج کرده ای و به اصطلاح مستقل شده ای، بچه مدرسه ای نیستی  «روناک لبخندی زد و گفت: ».خانه نگذارم بله دیگر، تو که ضرر  «مهری گفت: »که حتماً باید سر ساعت در خانۀ پدرت باشی. فوقش چند روز آن جا نمی روی. نمی کنی، خلاصه من این حرف ها حالیم نیست. کلی راه را نیامده ام که جنابعالی برایم ادا و اطوار درآوری، زود باش  »بگو چه ساعتی زنگ می خورد که نیم ساعت قبلش از شرکت بزنم بیرون. خوب  «مهری گفت: »تقریباً ساعت چهار. «روناک چون او را در انجام تصمیمش مصمم تر از خود دید به ناچارگفت: است. پس قرار ما باشد ساعت چهار همین جایی که الان هستیم. خب دیگر ظاهراً چیزی به شروع کلاست نمانده. از  « روناک گفت: »طرف من باز هم از دوستانت خداحافظی کن. بچه های خیلی خوبی هستند. ببینم با من کاری نداری؟ پس از خداحافظی از یکدیگر، تا رسیدن زمان ملاقات بعدی در آن روز، هر کدام پی  »نه ممنون، به زحمت افتادی. کار و هدف خویش رهسپار سویی شدند. پس امشب هم مهمان عموجان «پس از اتمام ساعت درس، وقتی از پله ها پایین می آمدند، نیره به روناک گفت: باور کن اگر دست خودم بود نمی رفتم.فردا امتحان دارم و هنوز چیز «روناک گفت: »هستی. به جای مه هم بخور. تو دیگر چرا؟ تو که امشب منزل پدر استاد دعوت داری. البته خب تو  « نیره پوزخندی زد و گفت: »زیادی نخوانده ام. هم چندان با عرضه نیستی، و گرنه هرکس دیگری حای تو بود امشب با حقه و کلک سؤال های امتحان فردا را از زیر روناک  » به همین راحتی؟و لابد فردا سؤال ها را می آورد و به ما هم می داد. «آیدا گفت: »زبان استاد بیرون می کشید. نیره با افسوس سری تکان داد و  »خیلی متأسفم نیره جان، چون به قول خودت من عرضۀ این کارها را ندارم. «گفت: »حقا که پسر عمو و دختر عمو به هم رفته اید. خیرتان به هیچ کس نمی رسد.«گفت:

۱ ۴ ۰
وقتی روناک از دور به محل مورد نظر نگاه کرد و مهری را در انتظار خود یافت، با دوستانش به جانب او رفت. مهری ولی من اول باید به عمه خالیه زنگ «روناک گفت: »عجله کن روناک، آژانس مقابل دانشگاه منتظرمان است.«گفت: اگر منظورت از تلفن عمومی است که باید کلی سر صف آن معطل بشویم. چند دقیقۀ دیگر در «مهری گفت: »بزنم. و بار دیگر نظر مهری بر خواستۀ او فایق آمد. بعد از این که جلوی در  » خانه هستیم، از همان جا به او زنگ بزن. دانشگاه از دوستان خود جدا شد.، به همراه مهری سوار پیکان سبز رنگی که در آن نزدیکی پارک شده بود گشت. در خانۀ منصور علاوه بر او و زیور، فرزندانشان و همچنین بدری حضور داشتند. روناک پس از تماس با عالیه و با خبر کردن وی از علت دیر برگشتن خود، گوشی را سر جایش نهاد و به جمع افراد نشسته در سرسرا پیوست.  باید یک روز از«زیور گفت: »بله، خیلی هم سلام رساند.«روناک جواب داد: »به عالیه خانم زنگ زدی؟ «بدری پرسید: « بدری هم گفت: » ایشان دعوت کنیم که بیایند این جا، طبق گفتۀ روناک توی این مدت خیلی برایش زحمت کشیده. همین طور است. واقعاً بعضی وقت ها یک آدم غریبه که اصلاً نمی شناسی اش در موقع سختی از صد تا دوست و آشنا در مورد محبت و لطفی که این عالیه خانم توی این دو سال «منصور سری تکان داد و گفت: »بیشتر به درد می خورد. در حق روناک کرده که شکی نیست. اما دیگر وقت آن رسیده که روناک با آن خانه و صاحبخانه اش خداحافظی درست است. در حالی که عمو و عمۀ واقعی اش در نزدیکی او «زیور نیز در تأیید سخنان شوهرش گفت: »کند. اگر روناک موافق باشد من همین امشب آن اتاق  «بدری گفت: » هستند صلاح نیست که دیگر در خانۀ غریبه ها بماند. »طبقۀ بالای خانه مان را که خالی است برایش مرتب و آماده می کنم. نه خواهر،در جایی که من هستم آمدن روناک به خانۀ «منصور با شنیدن این حرف چینی به پیشانی انداخت و گفت: شما صحیح نیست. امروز یا فردا وسایلش را از آن جا می آوریم و همین جا توی یکی از اتاق های این خانه ماندگار  »می شود وبه درسش ادامه می دهد. از همگی متشکرم، می دانم که هدفتان راحتی من است، اما اگر  «روناک سکوت را بیشتر از آن جایز ندانست و گفت: یعنی، تو خانۀ غریبه ها را به خانۀ من که عمویت هستم و  « منصور با ناراحتی گفت: »اجازه بدهید من همان جا بمانم. روناک در پی کلماتی می  »همین طور عمه ات ترجیح می دهی؟ پس معلوم می شود که دلت هنوز با ما صاف نشده. منظور اصلاً ترجیح دادن نیست. من هر  «گشت تا بدون آن که رنجشی پیش آید مقصودش را بیان کند، پس گفت: کجا که باشم چه این جا و چه آن جا جز زحمت چیزی با خود همراه ندارم. درست است که عالیه خانم نسبتی با من ندارد، اما از خیلی جهات مدیون او هستم، در این مدت دو سال و چند ماه بارها توی لحظات سخت دستم را گرفت و  » کمکم کرد. حالا به نظر شما من اگر این موقع سال یک دفعه بگذارم و بروم چه فکر می کند؟ خب عزیزم، او الان می داند که اقوامت پیدا شده اند. او زن دنیا دیده ای است، خودش می فهمد که «بدری گفت: ولی شما او را نمی شناسید و اخلاقش را نمی دانید، «روناک با اصرار گفت: »دیگر ماندن تو در خانه اش لزومی ندارد. او زن تنهایی است و به من عادت کرده. اگر من حالا او را ترک کنم مطمئناً تصور می کند که با پیدا شدن فامیل هایم او را خیلی زود و به کلی فراموش کرده ام. لااقل بگذارید مدتی از این جریان بگذرد، آن وقت هرچه شما بگویید  »تا پایان امسال،چیزی کمتر از سه ماه دیگر.«:روناک گفت »یعنی تا کی؟«منصور پرسید:»همان را انجام می دهم. روناک هم بد نمی گوید. شاید عالیه خانم در نظر ما فقط یک زن بیگانه باشد،اما در «بدری رو به برادرش گفت: روزهایی که هیچ کدام از کنار روناک نبوده ایم، او بوده که مثل یک مادر دلسوز از او نگهداری کرده؛ درست مانند  » رحیم آقا و عصمت خانم.

۱ ۴ ۱
کاش واقعاً دلیل نیامدن روناک به این خانه همان «منصور که دیگر آن سرسختی و مخالفت اولیه را نداشت گفت: روناک برای اطمینان  »باشد که خودش گفت، در این صورت من حرفی ندارم. تا بهار می تواند منزل آن زن بماند. در این لحظه زیور رو به مهری کرد و  » مطمئن باشید که بجز این ها که گفتم علت دیگری ندارد. «بیشتر او گفت: مهری از جایش برخاست و کاسۀ میوه را مقابل حاضرین گرفت. روناک  »دختر،بلند شو میوه تعارف کن.«گفت: و اما مسئلۀ دوم که خیلی هم مهم است. شاید به «پرتقالی برداشت و توی بشقاب نهاد. پس از دقایقی منصور گفت: نظرتان حالا برای گفتنش زود باشد و وقت مناسبی برای مطرح کردنش نباشد. اما به نظر خودم هرچه زودتر گفته منظورم ارث پدری «بعد خطاب به روناک ادامه داد: »شود بهتر است، باری است که روی دوشم سنگینی می کند. »توست که باید تا نمرده ام تکلیف آن را روشن کنم. روناک بدطوری جا خورده بود. او هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بود و اینکه دربارۀ آن می شنید باور و درکش به همان اندازه که من از اموال پدرم سهم داشتم به «مشکل بود. منصور دنبالۀ کلامش را این چنین از سر گرفت: همان میزان هم پدرت سهیم بود. یادآوری گذشته و گفتن اشتباهات و این که چرا پدرت بهره ای از این ثروت نبرد دیگر فایده ای ندارد، ولی همین را بگویم که در نبود ناصر تو صاحب این ارث بجا مانده هستی، البته آن خانه و زمین ها و املاک پدری در کرمانشاه حالا تبدیل شده به این خانه و چند زمین و ملک در تهران و مقداری اندوختۀ بانکی به اضافۀ یک کارخانۀ پارچه بافی که قبل از انقلاب پدرم با یکی از دوستانش تصمیم به خرید آن گرفتنند، اما برای چند سال بدون آن که تکمیل و راه اندازی شود به امان خدا رها شد. و تو الان صاحب سه دانگ از هر کدام از این اموال  »هستی. من در حال حاظر به این « منصور برای آن که روناک هم نظرش را در این باره ابراز کند، سکوت کرد. روناک گفت: روناک از این که عمویش در نزد  »اموال نیازی ندارم،پس خواهش می کنم که دیگر در این مورد صحبتی نکنید. خویش او را مالک نیمی از دارایی هایش قلمداد می نمود خجالت کشید. به تصورش زن عمو و بچه هایش و همچنین عمه از این که منصور وی را در چیزهایی که آن ها حق مسلم و طبیعی خود می پنداشتند شریک کرده، از او رویگردان شده و از آن پس او را به چشم مزاحمی که قصد چپاول زندگی شان را دارد خواهند نگریست. منتظر بود تا سایرین به حرف های منصور اعتراض و از حقشان دفاع کنند، اما این گونه نشد و برعکس تصور وی همه ساکت و خونسرد منتظر شنیدن باقی حرف های منصور و همین طور او بودند. در قیافۀ هیچ یک نشانه ای از مخالفت و اشتباه نکن روناک،من قصد صدقه دادن یا بخشش چیزی را به تو ندارم. «ناراحتی به چشم نمی خورد. منصور گفت: این ها که گفتم حق و سهم توست و حتی اگر من بخواهم در این مورد کوتاهی کنم، تو می توانی از طریق قانون  »اقدام کنی و حقت را از من بگیری. روناک از شنیدنحرف های او کلافه شده بود. اصلاً تمایلی به ادامۀ گفتگو در این باره نداشت. به دنبال راهی بود تا از یعنی من فقط به اندازۀ « آن طریق صحبت را در این خصوص به اتمام رساند. پس بعد از کمی درنگ با دلخوری گفت: یعنی اگر پای ارث و میراث در میان نبود حالا من هم  »کسی که در این ثروت سهیم است برای شما ارزش دارم؟ باید این جا نمی بودم؟ پس در نتیجه همین که این اموال به من منتقل شد من هم باید همراه آن از این جا بروم و عزیز دلم اصلاً منظور عمویت این نبود. هر چند به نظر من هم گفتن «بدری به جای برادرش گفت: »دیگر بر نگردم؟ »این مطلب کمی زود بود، ولی برادرم کاری را که فکر می کند به صلاح همه است می خواهد انجام بدهد.

۱ ۴ ۲
زیور و مهری نیز هر یک جملاتی را برای رفع سوءتفاهم پیش آمده و دلجویی از او به زبان آوردند. اما روناک تو چرا این چنین برداشتی از حرف های من کردی؟ «همچنان ظاهر درهم خود را حفظ نمود تا این که منصور گفت: در صورتی که همه می دانند من چقدر برای دیدن تو لحظه شماری می کردم و حالا هم منتظر روزی هستم تا تو بیایی و با ما زندگی کنی، اگر این حرف ها را گفتم برای آن بود که می ترسیدم دیر بشود و من بمیرم و آن موقع کار به این مهمی را انجام نداده باشم، شاید بعد از من اتفاقاتی بیفتد که تو نتوانی به حقت برسی، پس باید این کار را هر چه برفرض که این کار هم عملی شد و سهم مرا تحویلم دادید،اما شما بگویید که «روناک گفت: »زودتر به اتمام رساند. من با آن چه کنم؟من در حال حاضر دانشجو هستم. همین که فرصت کنم و درس هایم را بخوانم هنر کرده ام، چه  او ،می توانی وکیل بگیری و کارهایت را به او بسپاری«منصور گفت: »برسد به نگهداری و مواظبت از این همه مال. نمی شود عمو «منصور گفت: »وکیل من شما باشید.«روناک بلافاصله گفت: »خودش از عهدۀ همۀ کارها بر می آید. جان،من الان پیرمرد از کار افتاده ام که ادارۀ کارهایم را به دو پسرم و همین طور به کسانی که قابل اعتمادند خب، پس با این حساب دیگر چه نیاز است که این همه خودمان را اذیت کنیم. این «روناک گفت: »سپسپرده ام. ثروت میان این خانواده است و قرار نیست که به دست دیگران بیفتد،پس به همین صورت هم باقی می ماند. من در منصور  »حال حاضر نه احتیاجی به آن دارم و نه توانایی نگهداری اش را،پس لطف کنید و به چیزی دست نزنید. یعنی تو هیچ برنامه و نقشه ای برای آینده ات نداری؟یعنی نمی خواهی از ارثی که به تو رسیده استفاده  «پرسید: چرا، اتفاقاً خیلی هم برنامه دارم. می خواهم که درسم را تمام کنم و بعد از پیدا کردن یک «روناک پاسخ داد:»کنی؟ شغل مناسب از تجربه و آموخته هاییم در کارم استفاده کنم. در مورد بهره گیری از ارث هم باید بگویم که هروقت  »فکر کردم نیاز به آن دارم خودم بدون رودربایستی به شما خواهم گفت. منصور و دیگران که ظاهراً از حرف های روناک مجاب شده بودند دیگر نتوانستند با نظر او مخالفت کنند. منصور کاری را که تو امروز کردی اگر من در زمان زنده بودن پدر و  «سرش را پایین انداخت و با آهنگی غمگین گفت: سپس آهی کشید و به نقطه ای خیره گشت. تقریباً همگی می  »برادرم انجام می دادم هیچ وقت این اتفاقات نمی افتاد. توانستند پی به افکاری که او را به خود مشغول کرده بود ببرند،سهراب برای این که پدرش را از آن حال خارج سازد خیلی عجیب است!برای اولین بار می بینم که کسی با پدر آن هم در دو مورد مخالفت کرده و پدر هم کوتاه «گفت: »آمده است. چه کنیم دیگر؟دوره دورۀ جوان ترها ست. منصفانه که قضاوت کنیم می بینیم که «منصور به خود آمد،خندید و گفت: عاقلانه تر و سنجیده تر از ما رفتار می کنند. ما که سن و سالی داریم و به قولی تجربه ها و سختی های زندگی مویمان  »را سفید کرده باز هم مقابل جوان های این دوره و زمانه کم می آوریم. پس از میان رفتن آن جو آغازین،صمیمیت و شادی بر محفل آنها حاکم شد. افراد خانوادۀ منصور پس از مشاهدۀ رفتار روناک و بلند نظری او،محبت وی را دو چندان به دل گرفتنند و اکنون بیش از پیش با دیدۀ احترام او را می نگریستند. اما در نظر روناک پذیرفتن پیشنهاد عمو نوعی سوءاستفاده از موقعیت پیش آمده و همچنین پایمال کردن حق فرزندان او و حتی عمه اش به شمار می آمد. اوکه در زندگی طعم تلخ فقر را چشیده بود و آرزوی داشتن چیزهای مورد دلخواه را طی سالیان در قفس سینه حبس کرده بود،اینک می دید که در بهترین موقعیت پیش آمده که می توانست با قبول خواستۀ عمویش به تمام آرزوهای دور و نزدیکش دست یابد چگونه آن را با شدت پس زده بود. روناک پس از یافتن عمو،آن هم در چنین رفاه و تجملی اما در عوض با قلبی شکسته و وجدانی ناراحت که مانع

۱ ۴ ۳
می شد تا از زندگی لذت ببرد، فهمیده بود که برای برخورداری از یک زندگانی سالم و به دور از دغدغه به چیزهایی مهمتر از ثروت احتیاج است. مانند وجدانی آسوده،آرامش خیال،سلامتی و دلخوشی که اگر این ها نباشد گنج قارون هم انسان را راضی و خرسند نمی سازد و غمی از غصه های آدمی نمی کاهد. همین که عمویش حق و حقوق وی را شناخته و در فکر او بوده است برایش کافی بود. شما مادر و دختر «ساعتی که گذشت کم کم همه متوجه اشارات و نجواهای مهری و زیور شدند. اردلان گفت: مهری که بی صبری به خوبی در  »مشکوک به نظر می رسید، راستش را بگویید،اگر خبری شده به ما هم بگویید. امان از دست تو دختر،نمی توانی یک ساعت جلوی زبانت را بگیری. «رفتارش مشهود بود رو به زیور کرد و گفت: مهری با خوشحالی برخاست،اما به جای این که حرفی بزند دوان دوان از  »فکر می کنم همه دیگر فهمیده اند. بگو. پله های سرسرا به طرف طبقۀ بالا حرکت کرد،همه منتظر برگشتن او بودند. ثانیه هایی بیشتر نگذشت که صدای برخورد کفش های پاشنه بلند او با پله ها شنیده شد و پیامد آن وی را دیدند که با بسته ای بزرگ نزدیک می گشت. مهری در حالی که بستۀ پیچیده شده در کاغذ کادو و نوار صورتی رنگ را در دست داشت مقابل حاضرین ایستاد و  و پس »این هدیۀ ناقابلی است از طرف من و مامان به روناک،امیدوارم که سلیقۀ ما را بپسندد و خوشش بیاید.«گفت: از آن نطق کوتاه به جانب روناک رفت و هدیه اش را پیش روی او گرفت. روناک که تا حدودی غافلگیر شده بود چیز قابل داری نیست، «لحظاتی چند مبهوت مهری و بسته را نگاه کرد. در این حال زیور با لبخندی به او گفت: روناک هدیۀ  »راستش من زیاد به سلیقۀ دخترهای امروزی وارد نیستم. این ها هم بیشتر انتخای مهری است تا من. از شما خیلی « خود را گرفت. خجالت مانع از آن بود تا بتواند حرفی بزند و تشکر کند، اما بالاخره گفت: لبخند رضایت بر لبان همه  »متشکرم،مطمئنم سلیقۀ شما و مهری را نه من که هر کسی می پسندد.باز هم ممنونم. شما که می خواستید این کار را «نشسته بود و چشمان منصور از دیدن شادی برادرزاده اش می درخشید. بدری گفت: بکنید به من هم می گفتید تا حالا این طور خجالت زدۀ روناک نشوم. معلوم می شود که شما از نظر فکری خیلی از اختیار داری،مهری از من خواست تا به کسی حرفی نزنم و به قول خودش سورپریز  «زیور گفت: »من جلوتر هستید. »باشد. دارم از فضولی می میرم. می شود آن را باز کنی تا همه ببینیم که « اردلان سرش را کمی جلو آورد و به روناک گفت: سپس به آرامی روبان ها را باز کرد و جعبه  »البته،پس با اجازۀ همگی.«روناک گفت:»چی هست!البته اگر امکان دارد! را از داخل کاغذ کادو بیرون آورد و در آخر در آن را باز نمود. آنچه می دید خیلی بیشتر از آن بود که در همان فاصلۀ چند ثانیۀ گشودن فکرش را می کرد.پیراهنی از جنس حریر و به رنگ آبی آسمانی در یک طرف بسته قرار داشت و در کنارش روسری بلندی از همان جنس و رنگ دیده می شد. در سوی دیگر، یک بلوز پشمی کرم رنگ و روسری لیمویی به همراه دامنی بلند که ترکیبی از رنگ های مشکی و کرم و قهوه ای را در خود داشت جا خوش کرده بود، در مورد هر دو دست لباس سعی شده بود تا از نظر رنگ و فرم با یکدیگر مطابقت و همخوانی داشته چون تو و مهری تقریباً هم قد هستید بنابراین لباس ها را اندازۀ او گرفتیم. خدا کند که اندازه ات «باشند. زیور گفت: دست شما  «بقیه نیز در پی حرف عمو این جمله را بیان کردند،روناک گفت: »مبارکت باشد.«منصور هم گفت: »باشند. اگر از رنگ و مد آن ها راضی باشی می ماند  «مهری گفت: »درد نکنه،به زحمت افتادید،جداً نمی دانم چه بگویم! پس به سمت روناک رفت،دست او را گرفت و رو به  » اندازۀ لباس ها که آن هم بعد از پوشیدن مشخص می شود.

۱ ۴ ۴
با اجازۀ حضار گرامی من و روناک برای رفع آخرین باقیمانده از این شک و شبهه به طبق? بالا می  «سایرین گفت: »رویم. روناک قبل از این که چیزی بگوید متوجه شد که در کنار مهری و همگام با قدم های سریع او از پله ها بالا می رود، برای نخستین بار بود که آن قسمت از خانه را می دید. در راهروی طویل و سنگفرش شدۀ طبقۀ بالا که به وسیلۀ فرشی زیبا و با همان تناسب مفروش گشته بود چندین در اتاق در کنار و روبروی یکدیگر قرار داشتند.مهری در یکی از اتاق ها را باز نمود، سپس در حالی که دستگیرۀ در را گرفته بود روناک را دعوت به داخل شدن کرد. با همان نگاه اول، روناک حدس زد که می بایست آن جا اتاق خواب باشد. تخت چوبی نسبتاً بزرگی در یک سمت آن و در طرف دیگر میز توالتی با همان طرح و رنگ تخت که در بالای آن آیینه ای مدور نصب شده بود قرار داشت، مهری پس از این که در اتاق را بست به جانب پرده که کاملاً افتاده بود رفت و قسمتی از آن را برای ورود روشنایی کنار زد. سپس قبل از روناک دست به کار شد و او را در پوشاندن لباس کمک نمود. موقعی که روناک پیراهن حریر را پوشید و جلوی آیینه ایستاد، از مشاهدۀ چهره و تصویر کسی که در آن سوی آیینه به او خیره گشته بود تعجب کرد. به نظرش تفاوت زیادی میان روناکی ملبس به آن لباس و روناکی که هروز با مانتویی سیاه رنگ و ساده به دانشگاه می رفت وجود داشت. مهری پس از این که زیپ پیراهن را از پشت کشید و موهای او را به آرامی مرتب نمود، برگشت و عالی است. ولی افسوس چند چیز کم «روبروی وی ایستاد. نگاهی مملو از دقت به سرتاپایش افکند و بعد گفت: تاجی از گل برای آراستن موهایت و گردنبدی از مروارید و در «وچون پاسخ منفی او را شنید گفت: »است،اگر گفتی؟ روناک لبخند کمرنگی  » اخر شاهزاده ای سوار بر اسب سفید که بیاید و عروس رؤیاهایش را با خود به قصرش ببرد. بهتر است هر چه زودتر این لباس ها را درآورم،چون ممکن است آن شاهزادۀ بخت برگشته گول ظاهرم «زد و گفت: و بعد منتظر مهری نماند و خود با احتیاط پیراهن  »را بخورد و به خاطر همین اشتباه عمری افسوس و ندامت سرکند. را از تن بیرون آورد. خودش هم نمی دانست چرا،ولی در همان فاصلۀ چند دقیقه که لباس را بر تن داشت،به نظرش سادگی و نجابت همیشگی را از دست داده و چون عروسک مسخره ای که جامعه ای نامناسب بر او پوشانده باشند،جلوه می کرد. اما همین که لباس بعدی را پوشید،برخلاف آن یکی وقتی خود را در ایینه دید از آن خوشش آمد و به سلیقۀ زن عمو و مهری آفرین گفت. حس خوبی داشت و در آن احساس راحتی می کرد. به اصرار مهری با همان لباس نزد سایرین برگشت. اگر او را «وقتی همگی حسن انتخاب زیور و مهری را تأیید کردند و به تمجید روناک پرداختنند مهری با هیجان گفت: در آن یکی لباس می دیدید چه می گفتید؟عمه جان اگر بدانی روناک با آن چقدر خوشگل شده بود؟انگار خیاط از  »روز اول آن را برای او دوخته باشد. اگر «روناک اصلاً دوست نداشت مهری در میان جمع این گونه از او تعریف کند.دقایقی بعد خطاب به همه گفت: روناک در جواب لبخندی زد  »و اگر اجازه ندهیم آن وقت چه؟«منصور پرسید: » اجازه بدهید من دیگر مرخص بشوم. تو «منصور گفت: »حتماً اجازه می دهید،چون مطمئناً شما دلتان نمی خواهد که من در امتحان فردا نمره نیاورم «و گفت: امروز دو بار با من مخالفت کردی،دیگر نمی گذارم که این دو سه بشود. در ثانی امتحان داری؟قبول، همین جا درس  وقتی مه هیچ کدام از«روناک گفت: »ات را بخوان،مگر حتماً باید در خانۀ عالیه خانم باشی تا بتوانی درس بخوانی؟ »کتاب هایی که مربوط به امتحان فردا می شود را همراه ندارم چطور درس بخوانم؟ برای همین حتماً باید برگردم.

۱ ۴ ۵
با شنیدن این جواب همۀ نگاه ها به سمت  »فزیک. «روناک پاسخ داد: »حالا امتحانت چه هست؟ «منصور پرسید: تو این را می دانی و چیزی نمی گویی؟ خب حالا که فهمیدیم، دیگر جای «سهراب برگشت. منصور از پسرش پرسید: و با این گفتۀ وی همگی به خنده افتادند. »نگرانی نیست،استاد آشنا از آب در آمد. لطفاً پدر بی جهت روناک خانم را دلخوش نکنید،هر چند او خودش خیلی خوب به روش «کمی بعد سهراب گفت: کاری من در دانشکده آگاه است و می داند که روش من برای همۀ دانشجویان یکسان است، بنابراین وقتی همۀ آن ها خودشان را برای امتحان فردا آماده می کنند،برادرزادۀ شما هم از این قاعده مستثنی نیست. حالا بستگی به یعنی تو می گویی که روناک باید به خاطر امتحان فردا همین الان «زیور با تعجب پرسید: »تصمیم خودشان دارد. یک راه دیگر هم وجود دارد. روناک خانم می تواند از کتاب های من استفاده و همین جا  «سهراب گفت: »برگردد؟ مطالعه کند، با توجه به شناختی که من از ایشان دارم یقیناً با دو ساعت مطالعه و تمرین آمادگی لازم را برای امتحان خوب است،هر جا هم که به مشکلی برخورد تو می توانی «منصور سرش را تکان داد و گفت: »فردا پیدا می کند. نه عزیزم،درس  «بدری گفت: » ولی آخر این طوری درست نیست،بی ادبی است. «روناک با عجله گفت: »کمکش کنی. همین طور است، حالا بلند شو و به کتابخانه برو.تا موقع شام  «منصور نیز گفت:»و تحصیل تو برای ما هم مهم است. تو هم خواهر جان به آقای «سپس رو به بدری کرد و گفت: »می توانی به دور از سرو صدای ما به درس هایت برسی. » الماسی زنگ بزن و بگو که با پسرها تشریف بیاورد این جا،شام مهمان ما هستند. نه داداش،نمی شود. ما همین پریشب این جا بودیم. خود من که بیشتر از آن که در خانه مان باشم این جا «بدر گفت: اولاً قدمتان بر سر دیده،دوماً وقتی برادر بزرگت حرفی می زند به جای جروبحث فقط «منصور با تحکم گفت: »هستم. »بگو چشم. مکانی که در آن خانه به عنوان اتاق مطالعه یا کتابخانه از آن نام برده می شد،اتاقی نه چندان بزرگ اما مرتب و جمع و جور بود که همۀ امکانات لازم برای ساعت ها مطالعۀ مفید را در خود داشت،اتاق در طبقۀ پایین قرار داشت. در داخل آن و سمت چپ دیوار قفسه هایی چوبی نصب و کتاب هایی در زمینه ها و موضوعات مختلف چیده شده بود. در بالای اتاق،میزی بزرگ و چوبی و پشت آن یک صندلی وجود داشت،چراغ مطالعه،گلدان نخل تزیینی،یک صندلی دیگر به علاوۀ سطل زبالۀ کوچکی از دیگر وسایل اتاق به شمار می آمد. سهراب به طرف یکی از قفسه ها رفت،چند می توانید از این ها استفاده کنید. هر موقع «جلد کتاب بیرون آورد و آن ها را روی میز نهاد،سپس به روناک گفت: و پس از بیان  »هم سؤالی برایتان پیش آمد یا به مشکلی برخوردید می توانید با من در میان بگذارید. موفق باشید. این توضیح کوتاه و دریافت تشکر روناک بیرون رفت و در را بست روناک برای لحظاتی افکارش متوجه جایی که در آن قرار داشت ،بود اما وقتی پشت میز نشست ویکی از کتاب ها را باز نمود ، رفته رفته خیالات متفرقه را ذهنش دور ساخت وشروع به خواندن کرد. در باز شد وسهراب وارد  »بفرمایید« صدا ی ضربه زدن در اتاق او را از دنیای کلمات وارقام جدا ساخت ، با واژۀ گشت . سینی چای را که در دستش بود روی میز گذاشت . روناک با دیدن سهراب دستپاچه شد و نتوانست چیزی نخیر ، کتاب را یک دور  «روناک با همان دستپاچگی جواب داد: »مزاحم مطالعه تان شدم ؟«بگویید سهراب پرسید : سهراب کتاب مقابل روناک را بست وسپس یکی از دو فنجان را جلوی  » مرور کردم می خواستم از نوشروع کنم که… اصلا زحمتی نداشت  «:خواهش می کنم ، شما چرا زحمت کشیدید ؟ سهراب گفت  «:وی نهاد .روناک با شتاب گفت سپس چای دیگر را برروی میز و در سمت چپ روناک  ».مهری ریخت ومن آوردم .حالا لطفا راحت باشید و بنشینید

۱ ۴ ۶
مثل اینکه این کتاب ها به «:برای خود گذاشت .بعد صندلی دیگر اتاق را نزدیک کشید ، روی آن نشست و گفت  »کلی شما را از اطرافتان وگذشت زمان غافل کرده،به نظر خودتان این همه علاقه به درس کمی عجیب نیست ؟ موضوع فقط علاقۀ من نیست .سختگیری شما هم در این بین نقش مهمی دارد .واقعا اگر من امشب به  «:روناک گفت جای این که خودم را توی این اتاق وبا این کتاب ها حبس می کردم کنار عمو وزن عمو وبقیه می نشستم وبعد فردا  « سهراب خیلی جدی گفت : »نتیجۀ امتحانم خوب نمی شد ، آن وقت شما حاضر به گذشت وچشم پوشی می شدید؟ مطمئن باشید که تنبیه شما را دو برابر سایر دانشجوها حساب می کردم .اما امیدوارم روزی نرسد که من مجبور به حالا چایتان را بخورید تا سرد نشده وگرنه می باید خودتان  «:سپس اشاره به فنجان کرد و گفت  ».این کار شوم  »بروید وعوضش کنید. »کتاب چطور بودند ؟ به مشکلی برنخوردید ؟« در حالی که در سکوت به نوشیدن چای مشغول بودند سهراب پرسید: واقعا کتاب های خوبی هستند . مطالب راسلیس و روان توضیح داده اند ،  «:روناک فنجان را روی نعلبکی نهاد وگفت وقتی پدر چند ساعت پیش از شما پرسید  «:سهراب بی مقدمه گفت  »برای همین سوالی برای انسان باقی نمی گذارند. که برنامه تان برای زندگی چیست شما در جواب گفتید می خواهید درس بخوانید وشغل مناسبی پیدا کنید . حالا می برنامه «:روناک پاسخ داد  »خواهم بپرسم که آیا واقعا تنها هدف شما برای آینده این است وهدف دیگری ندارید؟ البته شما برنامه  «:سهراب گفت  ». های دیگری هم برای آینده ام دارم.اما مهمترین واصلی ترین آن همین است ریزی خوبی کرده اید وراه مناسبی هم در پیش گرفته اید اما جداً فکر می کنید که زندگی فقط کتاب درس وفرمول  »ونوشته هاست ؟ منظورم این نبود. به نظر من انسان اگر در تحصیل پیشرفت کند وبتواند توی جامعه کار  «:روناک با عجله گفت مناسبی برای خودش دست وپا کند سایرخواسته ها وآرزو هایش هم در سایۀ این علم وآگاهی به دست می ولی من اصلا با نظر شما موافق نیستم ،ادامۀ تحصیل خیلی خوب است اما نمی شود به  «:سهراب با جدیت گفت »آید. بهانه همین یک مورد و با تکیه بر آن از خیلی چیز های زندگی غافل شد. بر فرض که شما درستان را تا حد دکترا یا فوق دکترا ادامه دادید وبعد به ریاست یک دانشگاه یا یک هیات علمی وتحقیقاتی انتخاب شدید واز نظر مالی هم در  می بخشید اما « روناک گفت: »رفاه کامل بودید ، ولی واقعا تصور می کنید که زندگی در همین ها خلاصه می شود؟ شما از کجا می دانید که من  «:سهراب سوال کرد  »خود شما هم همین راه را در پیش گرفته اید . غیر از این است؟  »هدف دیگری نداشته باشم؟ ».خب، اگر داشتید حتما تا به حال خانواده واطرافیانتان از آن با خبر شده بودند  «روناک کمی فکر کرد وگفت: کسی خبر ندارد چون هنوز به کسی چیزی نگفته ام. فکر می کنم که برای گفتنش به زمان بیشتری نیاز  «سهراب : به هیچ وجه چنین  «سهراب با تاکید گفت: ».شما آدم را از درس خواندن مایوس می کنید  «:روناک گفت  ».دارم قصدی ندارم . اگر این طور بود که در مورد امتحان فردای شما سختگیری نمی کردم ، مقصود من این است که مبادا تمام وقت وانرژی خود را پی یک کار بگذارید وباقی مواهب زندگی را نادیده بگیرید وهنگامی متوجه بشوید که با گفتن این حرف برای لحظاتی سکوت بین آن ها حاکم شد . روناک به سخنان استادش فکر  »خیلی دیر شده باشد. می کرد وسهراب در جستجوی تاثیر حرف هایش بر شاگرد خود بود .  «: روناک با تعجب پرسید  ».تا شام را بدون ما صرف نکرده اند بهتر است برویم  «:کمی بعد سهراب برخاست وگفت وقتی می گویم که درس خواندن شما را از همه چیز غافل کرده به من  «:سهراب لبخندی زد وگفت  »مگر شب شده ؟

۱ ۴ ۷
حق بدهید. ساعت از هشت هم گذشته .آقای الماسی وپسر عمه هایتان هم بیش از یک ساعت که آمده اند وتوی روناک چون به ساعتش نگاه کرد به یکباره بلند شد وبا شتاب کتاب ها را روی یکدیگر نهاد .  »هال نشسته اند. » شما بروید ، من خودم آن ها را سرجایشان می گذارم .لطفا موقع رفتن سینی را هم با خودتان ببرید. «:سهراب گفت پس از صرف شام، وقتی افراد فامیل کنار یکدیگر نشستند ، بحث در مورد موضوعات مختلف به میان آمد . صحبت از کار ،درس ، دانشکده ، مغازه وشرکت وخلاصه از هر چیزی که می شد درباره اش حرف زد ویکی از شب های بلند زمستان را با آن گذراند . روناک دیگر آن حس بیگانگی دفعۀ قبل را نداشت واینک با آن محیط وآدم هایش اخت شده بود و احساس نزدیکی وصمیمیت می کرد. هر چند هنوز هم در رفتارش نوعی کمرویی وشرم دیده می شد اما نسبت به بار اول در برقراری ارتباط با افراد آن خانه پیشرفت چشمگیری کرده بود .وقتی بدری وشوهرش به همراه پسران وعروسشان مهری ، خداحافظی کردند ورفتند، کمی بعد روناک نیز خداحافظی نمود وچون مرتبۀ پیش ، وظیفه بردن او را سهراب بر عهده گرفت.    ۷۱فصل آنگاه که اسفند پس از پرورش در دامان زمستان به دنیا آمد ، آخرین برج از بروج دوازدهگانه هم از راه رسید اکنون دیگر سال کهنه می توانست خوشبین باشد که وظیفه اش را به خوبی به انجام رسانده وپس از روز ها و ماه ها تلاش بی وقفه بار مسئولیت را از دوش بردارد وبه سال جدید سپارد .خود به جمع برادر وخواهرانی که قبل از او زاده شده بودند بپیوندد. از آشنایی روناک با اقوامش بیش از دو ماه می گذشت . در طول این مدت علاوه بر خانۀ منصور چند بار نیز بدری را در منزلش ملاقات کرده بود . هر چند خانۀ آقای الماسی از لحاظ وسعت کوچکتر از خانه منصور بود اما در کل خانه ای نوساز وساخته شده به سبک جدید بود که تمام امکانات لازم برای زندگی امروز را در خود فراهم داشت . در طی این دو ماه عالیه تنها یکبار به خانۀ منصور رفته وساعتی را در خانه خویشان روناک گذرانده بود . ولی در عوض سهراب ومهری هر کدام دوبار وبدری هم یک بار به قصد دیدار عالیه وهمچنین روناک و دیدن جایی که او در آن زندگی می کرد به منزل عالیه رفته وساکنان آن جا را از نزدیک ملاقات کرده بودند. روناک در همان روزهای آغازین ارتباط با اقوام پدری، به وسیله نامه، رحیم آقا وعصمت را از این موضوع باخبر نمود . تقریبا یک هفته پس از ان روز که روناک از قبول سهم الارث خود امتناع ورزید و انجام ان را به اینده موکول کرد،دفترچه حساب پس اندازی توسط عمویش به او داده شد.منصور شخصا برای وی حساب بانکی باز نموده و مبلغ قابل توجهی را به حساب او واریز کرده بود.بعد از این کار دفتر چه را به روناک داد تا در مواقع نیاز از موجودی ان استفاده کند.منصور در همان مدت کاملا با اخلاق و روحیات برادر زاده اش اشنا شده بود و میدانست که روناک در صورت احتیاج به چیزی و نداشتن پول کافی برای رفع نیازش،بازهم هیچ گاه خود مستقیم و با زبان خویش خواسته اش خواسته اش را عنوان نخواهد کرد پس این کار را انجام دادتا او از هر لحاظ راحت باشد و به راستی اینک دیگر روناک نگرانی و دغدغه ی اینکه مبادا موجودی اش تا قبل از پایان ماه به اتمام رسد و چگونه روزهای باقیمانده را بدون هیچ پولی سر کند نداشت.

۱ ۴ ۸
در این اواخر با توجه به یاد گرفتن مسیر خانه ی عمو دیگر خود به تنهایی در صورت روشنایی هوا به انجا می رفت.اما در موقع شب و برخورد به تاریکی همراه با سهراب راه برگشت را پیش می گرفت.هر چه میگذشت روناک حس میکرد که احساس عجیبی به سهراب پیدا کرده است؛احساسی که قبلا به او نداشت ولی حالا در وجودش ریشه زده و به مرور رش می کرد،حالتی که بیشتر از ان سبب ارامش وی می گردد باعث ترسش شده بود.تلاشش برای از بین بردن این حس غریب که خودش هم نمی دانست از کجا به سراغش امده ثمری نداشت.این روزها متوجه بود که حتی در هنگام رویارویی با سهراب ناخود اگاه قلبش بنای تپیدن نهاده و اضطرابی وصف ناشدنی سراپایش را در بر میگیرد.در وجود خود برای از بین بردنش می جنگید ولی در کمال تعجب می دید که در مقابله با این حریف درونی راه به جایی نمیبرد.  تا انجا که به یاد داشت هیچ وقت به چنین دردی مبتلا نگشته بود؛دردی که نه دارویی برای ان راغ داشت و نه درمانی.جرات ان را هم نداشت که نامی بر این بیماری جدید بگذارد و دائم با خود تکرار میکرد که این احساس زودگذر است و در اینده ای نزدیک از بین میرود،تصور میکرد اگر عامل این همه هیجان و احساس را کمتر ببیند،از شر این درد مزمن نیز خلاص خواهد شد.به همین دلیل سر کلاس تا حد امکان از نگاه کردن به سهراب پرهیز می نمود و هنگامی که به خانه عمویش می رفت ارزو میکرد که با او روبرو و هم صحبت نشود،چرا که می ترسید اهنگ قلبش و صدای لرزانش مکنونات درونی اش را اشکار سازد.  وقتی که در ماشین سهراب قرار گرفت مهر سکوت بر لب میزد و تبدیل به شنونده ای میشد که حتی به طور دقیق نمی توانست حرفهای طرف مقابل را بشنود و بفهمد.در ابتدا تصور میکرد که این احساس یک طرفه است پس باید هر چه زودتر ان را از میان برداشت تا مبادا به شخصیتش در نزد دیگران لطمه ای وارد اورده و رسوایش سازد.نمی خواست که در چشک اطرافیان چون دختر خامی که با دیدن محبت جنس مخالف عقل از کف داده و مجنون و شیدا گشته جلوه کند.به همین دلیل دست به خود ازاری زده و با احساسش می جنگید تا ان را از بین ببرد و یاحداقل مهارش کند.اما کم کم فهمید که رفتار سهراب هم با او تغییرکرده است.در اغاز ان را به حساب نتیجه گیری غلط خود نهاد.اما به تدریج بر او مسجل شد که اشتباه نمی کند.در چشمان پسز عمویش حالتی را میدید که قبلا ندیده بود.در نگاهش چیزی موج میزد که سابقا نظیرش را مشاهده نکرده بود.او را در خانه ی عمو منصور ارام و متفکر میافتو اگر فرصتی دست میداد تا بدون حضور دیگران باهم صحبت کنند،در گفته هایش اشاره به مواردی میکرد که گویی می خواست با بیان انها روناک را متوجه حقیقتی کند.واقعیتیبه نام عشق که وجود داشت و به هیچ وجه نمی شد نادیده اش گرفت.  لحن صدایش در حین ادای این کلمات اهنگ به خصوصی به خود میگرفت و دیگر از ان لحن امرانه و استاد منشانه ی سر کلاس خبری نیود.حرف های خالصانه اش شبیه سخن گفتن کسی با دوست صمیمی بود.و از همانابتدای این جریان بود که روناک واژه ای به نام ارامش خیال را از یاد برد.شبها تا دیر وقت خوابش نمیبرد و غرق اوهام و خیالات می شد.در سر کلاس تمرکز نداشت و توی خانه هم حواسش به کارها نبود.گاهی فکر می کرد که نکند این رفتار و افکار او علایم جنون بوده و به زودی دیوانه خواهد شد.به شدت احساس درماندگی میکرد و از اینکه قدرت ان را نداشت تا خود را از این وضع رهایی بخشد بیشتر زجر میکشید.انچه در این میان بیشتر باعث افسردگی اش میشداین بود که سابق بر ان هر که را که دچار این حالات شده بود،حال چه یک دوست نزدیک و یا یک شخصیت فیلم یا داشنتان،و از درماندگی او در موقع برخورد با این اتفاق اگاه میشد،او را فردی ضعیف النفس و ناتوان می

۱ ۴ ۹
پنداشت و به باد انتقاد می گرفت.اکنون می فهمید که تصوری که در این سالها داشته غلط بوده و او نیز فردی است مثل تمام انسانهای دیگر.ادمی از جنس گوشت و خون و نه از جنس اهن و سنگ با همان احساسات و عواطف بشری،شاید بتوان شعله های این خواسته و تمایلات را برای مدتی سرکوب کرد،اما دیر یا زئد شراره های ان از زیر خاکستر درون خود را بیرون اورده و زبانه خواهند کشید.روناک همواره در پایان این تفکرات بیهوده و کشمکش های درونی دست نیاز به سوی خدا دراز میکرد و از او کمک می طلبید تا وی را هر چه زود تر از این وضعیت نجات دهد و ارامش را به او باز گرداند.  پس پس از کسب اجازه از عالیه از خانه خارج شد.روز قبل در دانشگاه مهری به دیدنش امده و به او گفته بود که پدرش کار مهمی با او داردو می خواهد که وی را در اولین فرصت ببیند.روناک هم به او قول داد که روز بعد به دیدن عمو برود،به همین دلیل فردای ان روز ساعت ده صبح به طرف وعده گاه به راه افتاد.شمار روزهای باقیمانده از سال کمتر از تعداد انگشتان دو دست بود.هوای سرد اسفند ماه انسان را وا میداشت تا در هنگام خارج شدن از خانه خود را حسابی بپوشاند.خیابان ها و بازارها به روال طبیعی هر سال در چنین مواقعی شلوغ و پر ازدحام بود.بالاخره روناک توانس خودش را از میان جمعیت و ترافیک بیرون بکشد و به خانه منصور برسد.وقتی از حیاط عبور نمود و وارد منزل شد،مشاهده کرد که روی خیلی از وسایل را با پارچه های سفید پوشانده اند و بسیاری از لولزم را هم از میان دست و پا برداشته و در جای دیگری نهاده اند.بجز طلعت و شوهرش کرم،زن نسبتا جوانی هم حضورداشت که در کارها به ان دو کمک می کرد.زیور با دیدن روناک به سوی او امد و گفت:می بینی اینجا به چه وضعی در امده؟شتر با بارش گم می شود.روناک گفت:سلام زن عمو خسته نباشید.زیور هم گفت:سلام عزیزم،سلامت باشی.  روناک نگاهی به اطراف انداخت و بعد پرسید:اگر کاری هست به من بگویید تا کمک کنم.زیور خنده ای کرد و گفت:ما خودمان هم کاری نمی کنیم،من خودم توان جابه جا کردن مبلی را هم در خودم نمی بینم چه برسد به کارهای دیگر.ثریا هم رفته خانه ی پدرش و چند روزی را هم انجا می ماند،برای همین علاوه بر طلعت و کرم،زن دیگری را هم برای کمک به انها اورده ایم.در این لحظه صدای طلعت،زیور را متوجه خود کرد که پرسید:خانم،این پرده هارو هم باز کنیم؟زیور جواب داد:بله.انهارو هم پایین بیاورید.اما هر کدامتان که بالای پله میرود مواظب باشد که نیفتد.سپس رو به روناک کرد و گفت:حالا چرا اینجا توی این گرد و خاک ایستاده ای؟بیا برویم پیش عمویت.  در حین بالا رفتن روناک گفت:دیزوز مهری اومده بود دانشگاه،گفت که عمو با من کار مهمی داره.زیور گفت:بله همین طور است.برای همین امروز بالافاصله بعد از اینکه صبحانه اش را خورد،رفت و نشست توی اتاقش،حالا هم منتظر امدن توست.به در اتاق منصور که رسیدند پس از در زدن هر رو وارد شدند.روناک با دیدن او گفت:سلام عمو جان,صبح شما بخیر.منصور که سرپا کنار پنجره ایستاده بود با دیدن روناک لبخندی زد و گفت:علیک سلام دخترم،خیلی خوش امدی.چرا دم در ایستاده ای؟بیا بشین که از صبح تا الان منتظر امدنت بودم.  پس از اینکه هر سه نشستند منصور پرسید:حالت چطور است؟روناک در جواب گفت:خوبم،شما چطورید؟منصور پاسخ داد:من هم خوبم به شرطی که این زن ها بگذارند.همین که نزدیک عید می شود ارامش و راحتی از این خانه رخت بر می بندد.هر جای خانه را که می بینی بهم ریخته،هیچ چیز سرجایش نیست،این سرو صداها هم که نمی گذارد ادم کمی استراحت کند.زیور با اعتراض گفت:مگر کسی گفته که جنابعالی کاری بکنی؟تو که همین بالا توی اتاقت نشسته ای.منصور گفت:نه اینکه سر کار خانم خیلی کار می کنی.زیور گفت:درست است من هم کاری نمی کنم

۱ ۵ ۰
ولی مثل تو غر نمی رنم.اخر اگر ادم سالی یک بار هم نظافت و گرد گیری نکند که نمی شود.منصور گفت:اگر با شما زنها باشد سیصو و شصت و چنج روز سال هم وضع همین طور است.  بعد برای اینکه به جر و بحث خاتمه دهد گفت:اصلا هر کاری دلت می خواهد بکن.ولی باید تا اول عید این خانه مثل سابق مرتب شده باشد.بعد رو به روناک کرد و پرسید:خی عموجان از انجا چه خبر؟روناک جواب داد:انجا هم اوضاع همینطور است انگار عید بدون خانه تکانی اصلا معنی نداره.منصور گفت:از قرار معلوم مهری پیغام مرا به تو رسانده.روناک گفت:بله و برای همین امروز خدمت رسیدم.  منصور با تردید پرسید:نکند امروز را به خاطر من کلاس نرفته ایو اینجا امده ای؟روناک تبسمی کرد و گفت:نخیر امروز اصلا کلاس نداشتم.منصور گفت:که این طور!اتفاقا امروز هم سهراب دانشگاه نرفت گفت که تدریس ندارد.برای همین صبح زود با اردلان دوتاییر فتند کارخانه.این روزهای اخر سال سرشان خیلی شلوغ است.باید به حساب و کتابها برسند و ترتیب پارچه هارو بدهند علاوه بر اینها باید دستمزد کارگرها را هم بپردازند.اگر من هم بتوانم فردا یه تک پا میروم انجا.روناک با فهمیدن این موضوع که سهراب در خانه نیست نفسی به راحتی کشید و مقدار زیادی از ان دلواپسی که موقع امدن داشت برطرف شد.  برای لحظاتی سکوت اتاق را فرا گرفت.به نظر هم روناک و هم زیور منتظر بودند تا منصور مطلب مهمی را که قرار بود به روناک بگوید باز گو کند،سرانجام منصور پس از مدتی فکر و کلنجار رفتن با خویش خطاب به روناک اینگونه اغاز به سخن کرد:شاید درست ان بود که برای گفتن این حرف من با زیور خودمان می امدیم و ان را با تو در میان می گذاشتیم نه اینکه بخواهیم تو به اینجا بیایی،اما این را بگذار به حساب پیری ما و دیگر اینکه چون این خانه به تو هم تعلق دارد و در ان سهیم هستی پس تو در این جا نه مهمان بلکه صاحب خانه هستی.پس امیدوارم بعد از اینکه حرفهای مارو شنیدی به خاطر دعوت کردنت به اینجا از دست ما دلخور نشی.راستش را بخواهی خیلی سعی می کنم جملاتی بیایم که معنای لازم را برسانند،اما مثل اینکه من هیچ وقت نمی توانم خوب حرف بزنم و منظور واقعی ام را انطور که می خواهم بگویم.  روناک گفت:عمو جان،حرفتان را راحت بزنید و اینقدر خودتان را برای مقدمه چینی به زحمت نیندازید  منصور نگاهی به زیور انداخت که با اشاره ی چشم و ابرو از او می خواست که حرفش را بیان کند.پس ادامه داد:من هم فکر می کنم که ادم هرچه مقصودش را ساده و واضح بگویید بهتر است.کمتر از سه ماه از اولین دیدار ما با یکدیگر می گذرد در همان برخورد و دیدار اول انچنان مهرت به دلم نشست که احساس کردم تو را حتی بیشتر از بچه هایم دوست دارم،نه به این دلیل که در حق پدر . مادر بدی کرده بودم و می خواستم تلافی گذشته هارو بکنم.شاید هم ان اوایل واقعا به این علت بود ولی کم کم فهمیدم که حتی اگر ان اتفاقات نمی افتاد و مشکلی با پدر و مادرت نداشتم باز هم تورا به این اندازه دوست داشتم.خدا به سر شاهد است که این روزها اگر یک روز تو را نبینم دلم برایت تنگ میشود برای همین روز شماری می کنم که چه موقع زمان ان میرسد که تو به اینجا بیایی و برای همیشه با ما زندگی کنی.مطمئن هستم که زیور هم همین احساس مرا نسبت به تو دارد.من با خودم عهد بسته ام که هر کاری بتوانم برای خوشبختی تو بکنم.تا به حال که فرصتی نداده و کاری از پیش نبرده ام.من بیشتر عمرم را پشت سر گذاشته ام عمر هم دست خداشت و انسان نباید به زنده ماندنش حتی تا یک ساعت بعد خوشبین باشد.برای همین دلم می خواهد که تا زنده هستم دو کار را انجام بدهم اولی ترتیب یک زندگی خوب و شایسته برای توست و دومی سرو سامان دادن سهراب،تقریبا یک سالی می شود که ما به سهراب در مورد زن گرفتن اصرار

۱ ۵ ۱
می کنیم.دختر های زیادی هم از دوست و اشنا و همسایه به او پیشنهاد کردیم،ولی هر بار با این جواب او روبه رو شدیم که من فعلا قصد ازدواج ندارم.اما حالا می بینم که این خواست خدا بوده که سهراب از بین ان همه دختر هیچ کدام را انتخاب نکند.ولی این روزها مامتوجه تغییر رفتار او شده ایم،وقتی رفتار بچه ها کمی عوض می شود اولین کسانی که پی به این مسئله می برند،پدر و مادر ها هستند
و مسلما هر پدر و مادری ارزویش شادی و خوشبختی بچه هایش است.چند شب پیش از او خواستم تا باهم بنشینیم و حرف بزنیم،در ابتدا بر ملا کردن راز دلش برایش سخت بود اما بالاخرههمه چیز را اقرار کرد و گفت که به تو علاقه مند شده و اگر قرار باشد که ازدواج کند همسر مورد نظرش فقط تو هستی.اما مطمئن نبود که توام نظرت در مورد او و ازدواج با او همین باشد.اما من به سهراب گفتم که با روناک صحبت می کنم.نمی خواهم که فقط بر این گمان که روناک میلی به ازدواج ندارد تکیه کنم.جواب بله یا نه رو باید خودم از زبان او بشنوم. روناک حتی یارای پلک زدن را هم در خود نمی دید.احساس می کرد که ار را در کوره ی سوزانی گذاشته اند و تنش به مرور در حال ذوب شدن در این اتش فروزان است.غیرمنتظره بودن حرفهای عمو از یک سو شرو و حیا از سوی دیگر توان هر حرکتی را از وی سلب کرده بود پس سرش را پایین افکند و هیچ نگفت.منصور پس از کمی مکث افزود:گوش کن دخترم تو با سهراب اگر هم سالها درس بخوانید بالاخره باید روزی ازدواج کنید.این قانون زندگی است پس چه بهتر که شریک زندگی انسان کسی باشد که ادم لو را بشناسد و به اخلاق و روحیاتش اشنا باشد.من قبلا گفته ام باز هم می گویم که از هر جهت به سهراب اطمینان دارم و مطمئن هستم که مرد زندگی و عمل است حتما تو هم در این مدت با اخلاق و رفتار او اشنا شده ای.هر چند در ظاهر اهل تعریف و جلب توجه دیگران نیست و خیلی جدی برخورد می کند اما در پس این ظاهر قلب مهربان و با گذشتی دارد که او را در نظر من و مادرش سر امد بچه هایمان کرده حالا ما می خواهیم که نظر تو را درباره ی سهراب و اینکه ایا حاضر با ازدواج با او هستی بدانیم.  منصور نفسی تازه کرد و سپس ادامه داد:شاید این پیشنهاد در نظرت اوج خودخواهی ما باشد که پس از اتفاقات گذشته اکنون چنین حرفی را بر زبان می اوریم اما به خدا اگر اینقدر به این وصلت خوشبین نبودیم هیچ وقت ان را مطرح نمی کردیم.تو اصلا مارا نادیده بگیر و به سهراب فکر کن و ببین که ایا به او علاقه داری؟شاید هم ما واقعا خودخواهیم که هر چیز خوب این دنیا را برای فرزندانمام می خواهیم با این حال ایمان دارم که سهراب لیاقت تورا دارد من گفتنی هارا گفتم و حالا منتظر شنیدم جواب تو هستم.تو هیچ اجباری برای قبول این پیشنهاد نداری و کاملا ازادی که نظرت را بگویی و مسلما جواب بله تو مارا خیلی خوشحال خواهد کرد.  همیشه دلم میخواست که زم سهراب کسی باشد که او را هم به اندازه :»زیور هم که تا ان لحظه ساکت بود گفت یمهری دوست داشته باشم یعنی کسی که علاوه بر عروسم دخترم نیز باشد به خدا اگر سهراب خودش چنین پیشنهادی نمی داد من خودم دست بکار می شدم و تو را برایش خواستگاری میکردم.ما فقط بله تو را می خواهیم و بعد از اینکه خیالمان از بابت ان راحت شد مراسم عروسی را به بعد از تموم شدن درس تو موکول می کنیم پس از ان هم می توانی درست را تا هر موقع که بخواهی ادامه بدهی یقینا سهراب هم در این راه کمکت خواهد کرد حالا دیگر همه چیز بسته به نظر توست.

۱ ۵ ۲
زیور و منصور سکوت کردند تا روناک هم حرف بزند چند ثانیه ای که گذشت روناک اهسته گفت:همین الان باید نظرم را بگویم؟منصور گفت:حالا که نه می توانی فکر هایت را بکنی و بعد جواب بدهی،ولی تو که مرا خوب می شناسی،عمویت مرد صبوری نیست پس چه بهتر اگر زودتر پاسخ بدهی.زیور گفت:تقریبا یک هفته تا پایان سال باقی مانده روناک می تواند توی این مدت فکرهایش را بکند و تصمیم بگیرد.منصور ابروهایش را بالا گرفت و گفت:یک هفته برای فکر کردن؟من تا تمام شدن این هفت روز هفت بار میمیرم و زنده میشوم.زیور از حرف او به خنده افتاد.منصور گفت:پس جواب نهایی باشد برای شب اول عید.قبول است روناک؟روناک هم پاسخ داد:قبول است.  در این هنگام در اتاق با چند ضربه ی اهسته نواخته شد و کمی بعد طلعت وارد گشت سینی نسبتا بزرگی که در دست داشت و بر روی ان وسایل چایخوری برای سه نفر نهاده شده بود روی میز گذاشت زیور با رضایت خاطر گفت:دستت درد نکند منصور هم لبخندی زد و گفت:چه عجب که بالاخره توی این گیرو دار یک چای به ما دادند.طلعت که بیرون رفت زیور قوری بلند و سفید رنگ چینی را برداشت و داخل فنجان ها چای ریخت.بخاری که از دهانه قوری خارج میشد حکایت از داغ بودن چای داشت.روناک نه داغی او را بر لبانش احساس میکرد و نه صحبت های عمو و زن عمو را به درستی می فهمید.افکارش در جایی ان سوی اتاق سیر میکرد دیگر ماندن در انجا را جایز نمی دانست.از این رو دقایقی بعد گفت:اگر اجازه بدهید من دیگر باید بروم منصور متعجب پرسید:کجا؟هنوز نیامده میخواهی بروی؟روناک خواست حرفی بزند که منصور دوباره گفت:ناهار را پیش ما هستی.بعد از ان ازادی که بروی روناک گفت:ممنونم اما شما هم کلی کار دارید و سرتان شلوغ است.زیور گفت:امروز فقط من و عمویت خانه هستیم.فکر نمی کنم که اردلان و سهراب هم برای ناهار برگردند پس امروز را پیش ما بمان.منصور رو به زنش ببینم خانم حالا ما اینطور اصرار می کنیم اصلا چیزی برای ناهار داریم یا نه؟زیور گفت:خودت که می بینیهمه »گفت سرگرم کارند اما چند دقیقه دیگر به رستوران سر خیابان زنگ میزنم و سفارش غذا میدهم.منصور رو به روناک کرد و به شوخی گفت: می بینی چه زن کدبانویی دارم؟همین که می فهمد غذا آماده نیست زنگ می زند بیرون و ترتیب آوردن آن را می من از وقتی « دهد.کجای دنیا زنی پیدا می شود که غذایش در چند دقیقه آماده بشود؟زیور در دفاع از خویش گفت: که زن تو شدم و به خانه ات آمدم همیشه وظیفه پخت و پز با نوکر و کلفت ها بود.حالا که دیگر پیر شده ام تازه ار نو منصور خندید »توقع آشپزی کردن را از من داری؟تقصیر خودت است که از اول من را تنبل و بی دست وپا بارآوردی. تو چی دوست داری تا این «بعد رو به روناک کرد وپرسید:» و گفت :خوشم می آید که لااقل حقیحت را قبول داری. فرقی نمی کند,هرچی شما در نظر دارید من هم با «:روناک گفت »عیال ما در یک چشم بر هم زدن برایت آماده کند؟ آن روز روناک تا حول وحوش »پش لطفا شش پرس غذای مخصوص سر آشپز.«منصور به زیور گفت:»آن موافقم. ساعت سه بعد از ظهر در آنجا ماند.اولین بار بود که او؛منصور و زیور ساعاتی را به تنهایی در کنار هم می گذراندند.ساعات خوشی بودگر په گاهی با یادآوری پیشنهاد عمو واندیشیدن به سخنان وی روناک را نگران می ساخت و آسودگی خیال را از او می گرفت.اما در کل روزخوبی بود و روناک خدا را شکر کردکه تا زمانی که آنجا بود سهراب به خانه بازنگشت.اینک احساس می کرد که بیش از هر زمان دیگری از ملاقات و صحبت با پسر عمویش توماشاالله دختر عاقلی هستی و احتیاج به نصیحت «هراسان و مظطرب است. موقع خداحافظی منصور به او گفت: روناک هم » نداری.ولی تو این چند روز خوب فکر هایت را بکن.جواب تو هر چه که باشد برای ما قابل قبول است. سخنی را که از چند ساعت پیش قصد گفتن آن را داشت بر زبان راند و گفت:خواهشی از شما داشتم وآن اینکه

۱ ۵ ۳
دلیل خاصی ندارد « روناک جواب داد: »آخر برای چه؟«:زیور پرسید »اجازه بدهید در این یک هفته به این جا نیایم. .فقط فکر می کنم اگر این جا نباشم بهتر می توانم تصمیم بگیرم.من باید بعد از گذشت این مدت مسیر سرنوشتم را اگر گمان میکنی که با نیامدن فکر هایت را می کنی اشکالی ندارد ولی هر وقت فرصت  «منصور گفت:»انتخاب کنم. روناک همان جا داخل اتاق از عمویش خداحافظی نمود.اما زیور او را تا توی حیاط همراهی »کردی تماس بگیر. کرد.اکنون دیگر روناک ساعتی را هم نمی توانست به دوراز این افکارتازه سپری کند.دائم جملات منصورو زیور در سرش صدا می کرد و متعاقب آن چهره آرام و کلام گیرای سهراب بود که مقابل دیدگانش نقش می بست.اگر تاچند روز پیش این خیالات را ناشی از احساسات درونی و ذهنیات شخصی اش مس پنداشت ،اینک می دید که تصوراتش رنگ واقعیت به خود گرفته اند.حقیقتی که می رفت تا مهمترین حادثه زندگی اش را رقم بزند.وقتی به دلش مراجعه می کرد وصدای آن را می شنید متوجه می شد که قلبش به این وصلت راضی و خشنود است.در مغزش هم مخالفتی نمی دید ،اما متحیربودکه چرا باز هم در گرفتن تصمیم مردد است.خودش نیز دلیلش را نمی فهمید ولی آگاه بود که چگونه لحظات به سرعت می گذراند و او هنوز هم در تردید به سرمی برد.پس قصد کرد موضوع را با عالیه در میان نهد و از او به عنوان یک بزرگتر کمک بگیرد.هر چند بیان این مطلب در ابتدا برایش سخت می نموداما به هر نحوی که بود مسئله را بازگو کرد.پس از شنیدن سخنان او ،لبخندی حاکی از رضایت صورت عالیه را پوشاند نظر او با این قضیه کاملا موافق بود و از همین رو روناک را نیز تشویق به موافقت می کرد .همچون یک مادر شروع به نصیحت کردن نمود.برایش از محسنات ازدواج و زندگی مشترک گفت و این که هر دختری دیر یا زود می بایست ازدواج کند.و در آخر به تعریف خاطرات خوش زندگی با شوهرش پرداخت.می دانست که روناک نگران آینده است و نمی تواند درست فکر کند و تصمیم بگیرد .پس با جملات خوش بینانه وی را کمی آرام و نسبت به آینده تا حد زیادی امیدوار ساخت.عالیه خوب می دانست که روناک تا چند وقت دیگر از خانه او خواهد رفت،پس می خواست تا آخرین وظیفه ای را گمان می کرد در قبال دختر جوان دارد انجام دهدوسپس با خیالی آسوده از او جدا شود.تنها سه روز تا پایان سال باقی بود و آن روز آخرین روز کلاس های دانشکده به شمار می آمد.گریه دانشجویان بابت دوری از دوستانش در ایامی که پیش رو بودبا خنده های ناشی از دیدار خانواده یشان در هم آمیخته و صحنه هایی دیدنی پدید آورده بود .روناک همراه با نیره و آیدا در قسمتی از حیاظ دانشکده ایستاده بودند تا آخرین حرف هایشان را عمویم «روناک گفت:»پس عید امسال را توی تهران می مانی؟«:قبل از جدایی به هم بگویند.نیره از روناک پرسید اجازه ندادکه عید را به کرمانشاه بروم.البته قول داده که اگر در تعتیلات فرصتی دسدت داد و توانستیم ،همراه حتما پدربزرگ و مادربزرگت از این که امسال به دیدنشان نمی روی «آیدا گفت:»همچند روزی به کرمانشاه برویم. روناک از روز اول رحیم آقا و عصمت را به عنوان پدربزرگ و مادربزرگ خود به دوستانش »خیلی ناراحت می شوند! من هم خیلی دلم برایشان تنگ شده.قبلا از طریق نامه مفصلا قضیه « معرفی کرده بود.درجواب آیدا با افسوس گفت: پیدا کردن عمویم را برایشان نوشته ام .چند روز پیش باز هم نامه ای فرستادم و توی آن تعریف کردم که امسال به اصرار عمو نمی توانم به کرمانشاه بیایم ولی اگر عمو نتواند همراهم بیاید،شاید خودم به تنهایی به آنجا بروم ،هم به سپس رو به تیره کردو »قصد دیدار آن ها و هم برای رفتن به سر مزار پدر و مادرم وهم دیدن خانه خودمان. آیدا ».آره دیروز بلیط گرفتم .فردا صبح هم حرکت می کنم «نیره پاسخ داد:»تو چه کار کردی؟ بلیط گرفتی؟«پرسید: فکر کنم امشب از خوشحالی خوابت ببرد.هر چه باشدق قرار است « که قصد سر به سر گذاشتن نیره راداشت گفت: اصلا هم این طور نیست .اتفاقا دیروز مامان زنگ زد و گفت «نیره گفت:»که فردا بعد از مدت ها آقا احسان را ببینی.

۱ ۵ ۴
که احسان می خواهد برای بردنم به تهران بیاید.اما من مخالفت کردم و گفتم که از طرف من به احسان بگوکه نیره آفرین به این دختر شجاع. با این حرفت حتما حساب «آیدا گفت:»بچه نیست که نتواند خودش به تنهایی سفر کند. اما با توجه به «روناک هم به شوخی گفت: »کار دست آقا احسان آمده وازحالا فهمیده که با چه کسی طرف است. اخلاق آقا احسان که نیره خودش برایمان تعریف کرده،من مطمئنم که این آقا فردا آفتاب نزده می رود و می نیره که حسابی کلافه شده بود سر به »نشیندسر راه و چشم می دوزد به جاده که چند وقت یارش زسفر باز آید. بار الها،لطفی کن ومرحمتی فرما تا این دو دوست بی یار و همسفر من تا پایان این تعطیلات «آسمان بلند کرد وگفت: در حالی که سه نفری مشغول شوخی »یارشان را یافته و هنگامی که باز می گردم همچو من گرفتار شده باشند.آمین. آن جا را نگاه کن .استاد هم دارد بر می «و خنده بودند،نیره اشاره به روبرو کرد و در همان حال به روناک گفت: روناک به مسیری که نیره نشان می داد نگاه کرد.پسر عمویش تقریبا به همان سمتی می آمد که آن ها »گردد خانه. ایستاده بودند،اما در حقیقت او می آمد تا سوار ماشین خود که در نزدیکی آن ها پارک شده بود بشود.روناک با مثل این که ایشان پسرعموی شما «نیره با تعجب گفت:»بچه ها برویم آن طرف تر.«دیدن وی دستپاچه شد و گفت: سهراب چون به چند متری آن ها رسید،آیدا و نیره بلافاصله سلام » هستند .نمی خواهی سلامی خدمت او عرض کنی؟ استاد ، بابت همه زحماتی در این «نمود .سهراب نگاهی به شاگردانش انداخت و جواب سلامشان را داد.آیدا گفت: خواهش می کنم،من کاری نکرده ام.هرچه بود «سهراب متواضعانه گفت:»چند ماه برای ما کشیدید از شما ممنونیم. متشکرم،من هم «سهراب هم گفت »پیشاپیش سال نو را به شما تبریک می گوییم.«نیره گفت:»وظیفه بوده وبس. امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشیدو البته در این روزهای تعطیل درس را هم ».متقابلا به شما تبریک می گوییم نه تو رو به خدا استاد.لااقل بگذارید دراین ایام عید نفس راحتی « نیره با ناراحتی گفت: »فراموش نکنید. اتفاقا طرف صحبت من بیشتر با شماست خانم احمدی؛خب دیگر مزاحم نمی شوم.امیدوارم «:سهراب گفت »بکشیم. بعد نگاهی گذرا به روناک که سرش را پایین افکنده بود انداخت و »سال خوب و موفقی را پیش رو داشته باشید. تو معمولا هر موقع که پسر عمویت را «سپس خداحافظی کرد وبه طرف اتومبیلش رفت.نیره رو به روناک کرد وگفت: مثلا چه باید «روناک شانه هایش را بالا انداخت و با خونسردی گفت:»می بینی همین طور ساکتی وبا او حرف نمی زنی؟ روناک به آرامی » یک خسته نباشی مختصر .یک احوالپرسی کوتاه کسرشاُن که نمی شد. «نیره جواب داد:»می گفتم؟ در واقع روناک چیزی راجع به پیشنهادسر عمویش به دوستان خود نگفته »بس کن نیره،تو هم حوصله داری.«گفت: بود ،چرا که خودش در این رابطه تصمیم آخر رانگرفته بود و هنوز بر سر دو راهی به سر می برد .حدود نیم ساعت بعد سه دوست همدیگر را در آغوش کشیدند و از هم خداحافظی نمودند،البته روناک و آیدا به هم قول دادند که در ایام عید به دیدن یکدیگر بروند. آخرین شب سال هم فرا رسیده بود و روناک می دانست که دیگر وقت چندانی ندارد،در این یک هفته به اندازۀ چند سال فکر کرده بود. به هیچ وجه نمی خواست که در آینده از انتخابش پشیمان شده و افسوس امروز را که فرصت تصمیم گیری و تفکر را در اختیار داشته بخورد. حرف های عمو،زن عمو و عالیه را بارها نزد خود مرور کرد. در ذهنش به بررسی رفتاری که طی آن مدت از جانب سهراب دیده بود پرداخت، اما نتوانست بهانه ای قابل قبول بیابد،پس به خدا توکل کرد و با تکیه بر ندای عقل و نوای دل تصمیم آخر را گرفت،با بر امدن خورشید روز بیست و نهم اسفند ماه،تکاپوی آدم ها برای استفاده از ساعات باقیمانده از سال هم آغاز گشت،شهر را حال و هوایی خاص در

۱ ۵ ۵
برگرفته بود، گویی تا ساعاتی دیگر واقعه ای عظیم و اتفاقی مهم رخ می داد که همه خود را این چنین آمادۀ آن لحظه می کردند. روناک صبح که از خواب بیدار شد، احساس کرد حال عجیبی دارد. به حیاط رفت تا شاید هوای خنک دم صبح حالش را بهتر سازد. سارا و سمانه از هم اکنون لباس های نو خود را پوشیده بودند. هیوا هم روی تخت چوبی و در پناه آفتاب نشسته بود و به صدای شادی بچه ها که با جیک جیک گنجشکان در هم آمیخته بود گوش می داد. روناک هر چه بیشتر به اطراف نظر می انداخت حس دلتنگی را که در دلش لانه کرده بود بیشتر احساس می کرد،هنوز از آن خانه نرفته دلش برای همه چیز آن تنگ شده بود. نمی دانست چگونه غم درونش را خالی کند، احساسش به او می گفت که امروز با دادن جواب مثبت به خانوادۀ عمویش عملاً دوران حضور و سکوتش هم در آن خانه به سر می آید و باید با تمام آن چیزهای و کسانی که در این مدت به آن ها دلبسته بود و وداع نماید.از صبح که رفتار عالیه دقت کرده بود متوجه شد که او هم لحظه ای آرام ندارد و مدام در رفت و آمد و انجام کارهایی است که انجامشان چندان ضرورتی ندارد. گویا هدفش از این کارها بیشتر سرگرم کردن خود به تا چیزی دیگری. نزدیک ظهر بود که منصور با خانۀ عالیه تماس گرفت و به روناک خبر داد که تا ساعاتی دیگر کسی را برای آوردن او به آن جا خواهد فرستاد. پس از صرف ناهار و بعد از این که عقربۀ کوتاه قامت ساعت از یک گذشت،نگرانی روناک نیز رو به افزایش نهاد، به طوری که حتی نمی توانست برای چند دقیقه در یک جا بنشیند و آرام باشد. دلش می خواست زمان از حرکت بایستد.همچنان که در اتاقش قدم زنان بالا و پایین می رفت، عالیه در زد و سپس وارد عالیه  »هنوز زود است عمه.«روناک گفت: »تو چرا آماده نشده ای؟«شد. نگاهی به سرتا پای روناک انداخت و پرسید: اتفاقاً خیلی هم دیر است.زمان زیادی به تحویل سال نمانده. همین الان است که کسی برای بردنت «با اصرار گفت: »بیاید. پس دست به کار شو و لباس هایت را عوض کن. روناک که صدایش تا حدودی می لرزید  »چرا رنگ و رویت پریده؟«سپس نگاهی دقیق تر به وی افکند و گفت: می دانم نگرانیت برای « عالیه لبخندی زد و گفت: »دلواپسم. می ترسم،من نمی خواهم از این جا بروم.«جواب داد: چیست. ولی دخترم، قرار است تو امشب فقط بله را بگویی،تا ازدواج و تشکیل زندگی جدید هنوز راه زیادی مانده،در ضمن قرار است که انشاءالله تو تا چند وقت دیگر خودت صاحب خانه و زندگی بشوی و یک زندگی مستقل را اداره کنی و این یعنی بزرگ شدن، عاقل شدن، کامل شدن و بعد که به سلامتی تو از این پس به عنوان عروس خانوادۀ عمویت بیشتر از قبل به آن ها نزدیک می شوی و مورد محبت و حمایتشان قرار می گیری. نمی خواهند خدای ناکرده تو را به اسیری ببرند که این قدر دلشوره داری و ناراحتی،پس این قیافه را به خودت نگیر که اصلاً شگون  » ندارد آدم سال نو را با چهر? غمگین و درهم شروع کند. عالیه که از اتاق خارج شد، روناک نظری به ساعت انداخت. فهمید که عالیه حق داشته که او را به تعجیل وادارد، به سراغ لباس هایش رفت،چشمش به پیراهن حریری که زیور برایش خریده بود افتاد و تعریف و تمجید های مهری در هنگام پوشیدن آن در نظرش زنده شد،با دست پارچۀ لطیف آن را لمس نمود. لباس را برداشت و در حالی که آن را مقابل خود گرفته بود جلوی آیینه ایستاد. لحظه ای به ذهنش خطور کرد که آن شب در منزل عمویش این لباس را بپوشد. اما این فکر چندان دوام نیاورد و خیلی زود از انتخابش پشیمان شد و لباس را یر جایش نهاد. بالاخره لباس ساده ای برگزید و به تن کرد. مانتویی را که هفتۀ گذشته خریده بود از روی جارختی برداشت و آن را هم پوشید. مشغول بستن دکمه های آن بود که صدای در را شنید و متعاقب آن عالیه را دید که با عجله به سمت او آمد و

۱ ۵ ۶
عالیه جواب  »چرا او آمده؟«روناک با دستپاچگی گفت: »زودباش روناک جان،آقا سهراب برای بردنت آمده.«گفت: اصرار کردم بیاید داخل، الان هم توی حیاط است، من دیگر رفتم، تو هم این قدر او را منتظر نگذار.:«داد: عالیه با گفتن این حرف دوباره به حیاط برگشت.روناک به خود جرأتی داد و کنار پنجره رفت. خیلی آهسته گوشه ای از پرده را کنار زد. سهراب را مشاهده کرد که توی حیاط سرپا ایستاده بود و ظاهراً درختان و گلدان ها را تماشا می کرد. چاره ای نمی دید جز این که هر چه زودتر آماده شود. اما این بار دیگر کنترل رفتارش با خود نبود. دستانش در هنگام بستن موهایش آشکارا می لرزید، روسری اش را مرتب کرد و در آخر کیفش را برداشت،قبل از این که بیرون برود،پشت در ایستاد و مانند کسی که بخواهد به درون دریا به درون دریا ببرد و خود را به دست امواج خروشان آن بسپارد چند نفس عمیق کشید. سپس با تلاشی مضاعف ظاهری آرام به خود گرفت و قدم به حیاط گذاشت. سهراب با شنیدن صدای قدم های روناک،صورتش را به جانب وی چرخاند. روناک چون سلام کرد سهراب پیش از آن که روناک جوابی دهد صدای در آن ها را متوجه خویش ساخت. عالیه برای  »سلام،شما آماده اید؟«گفت: باز کردن آن به راه افتاد. ثانیه هایی بعد روناک چشمش به تورج افتاد که در کنار عمه اش وارد حیاط شد. از دیدن او بدطوری جا خورد و از این که تورج در چنین وقتی بدان جا آمده بود و او و سهراب را با هم می دید هراسان شد،تورج نیز با  مشاهدۀ روناک و مرد جوان کنارش که وی را قبلاً دیده و این اواخر هم فهمیده بود که پسر عموی روناک است ماتش برد. عالیه که متوجه حالت برادرزاد ه اش شده بود لبخندی بر لب آورد و با اشاره به سهراب خطاب به تورج  ». این تورج برادرزاده ام است «و بعد رو به سهراب گفت: »آقا سهراب را باید بشناسی،پسر عموی روناک است.«گفت: سهراب با خوشرویی به سمت او رفت و دو جوان با یکدیگر دست دادند و حوالپرسی نمودند. اندکی بعد سهراب رو نه مادر جان،زودتر راه بیفتید تا موقع «عالیه گفت: »خب عمه خانم،ما باید برویم،امری با ما ندارید؟«به عالیه گفت: پس از خداحافظی سهراب با عالیه و تورج، نوبت به روناک رسید، او و عمه همدیگر را  »سال تحویل در خانه باشید. بوسیدند و سال نو را پیشاپیش به هم تبریک گفتند. برای روناک سخت بود که با تورج صحبت کند ولی سرانجام از  روناک خانم، تبریک می «او خداحافظی نمود،تورج با صدایی که آثار غم و اندوه از آن به گوش می رسید گفت: اما منظور «تورج آهسته گفت: »من هم تبریک می گویم. امیدوارم سال خوبی داشته باشی. «روناک هم گفت: »گویم. و با گفتن این حرف دیگر طاقت نیاورد و از حیاط بیرون رفت. روناک به عالیه نگاه کرد و او هم که  »من این نبود. حالا شب می شود و شما هنوز راه  »پس چرا ایستاده ای؟«:دلیل ناراحتی برادرزاده اش را می دانست به روناک گفت »نیفتاده اید. تا دقایقی پس از حرکت،روناک همچنان فکرش درگیر تورج بود و در این میان خود را عامل ناراحتی او می دانست و خویش را سرزنش می کرد که چرا تلاش نکرده بود تا احساس واقعی خود را به وی نشان دهد و به او بقبولاند تا بلکه او را از این خیالات خارج سازد. تقریباً نیمی از راه را سپری کرده بودند. سهراب به خوبی آگاه بود که روناک در عالم دیگری سیر می کند. دوست داشت بفهمد که چه چیزی باعث شده تا دختر عمویش به خاطر آن این طور چرا این سؤال را «روناک به خود آمد و با تعجب گفت: » اتفاقی افتاده؟«غرق افکار خویش شود. پس به آرامی پرسید: چون از وقتی که از خانۀ عمه خانم آمده ایم می بینم که به یک نقطه خیره شده اید و «سهراب گفت: »می پرسید؟ خب، شما هم ساکت بودید و چیزی نمی «روناک برای این که سهراب متوجه موضوع نگردد گفت:»حرفی نمی زنید. یعنی همیشه باید من سر حرف را باز کنم؟چه توی دانشکده،چه در خانه و یا هر جای  «سهراب پرسید: »گفتید.

۱ ۵ ۷
زمان چقدر زود می گذرد،انگار همین دیروز «روناک جوابی نداشت پس سکوت کرد. کمی بعد سهراب گفت: »دیگر؟ بود که کارم را در دانشگاه شروع کردم و بعد توی یکی از کلاس ها شما را دیدم و در همان برخورد اول احساس کردم که شما را می شناسم،  شما«سهراب پرسید: »بله،می فهمم.«روناک پاسخ داد: »یک جور حس نزدیکی و آشنایی، می فهمید چه می گویم؟ »راستش را بخواهید نه. «روناک گفت: »چطور؟چنین احساسی را داشتید؟ روناک حدس می زد که سهراب سؤالی برای پرسیدن دارد اما در بیانش دچار تردید است. چند لحظه بعد ظن او  »پدرم گفت که شب اول عید شما جوابتان را در مورد پیشنهاد من خواهید داد.«درست از آب درآمد و سهراب گفت: » و اگر من از شما بخواهم که جوابتان را حالا بشنوم،شما این کار را می کنید؟ «و چون تأیید روناک را شنید ادامه داد: روناک به یکباره به سرش زد که کمی سهراب را اذیت کند، فکری که خودش هم متوجه نشد از کجا و به چه علت به یعنی این قدر برای شنیدن جواب نه عجله «مغزش خطور کرد. قیافه ای عادی به خود گرفت و با بی تفاوتی گفت: یعنی پاسخ شما منفی  « سهراب از سرعت ماشین کم کرد، نگاهی سرشار از ناباوری به روناک افکند و پرسید: »دارید؟ ببینید، من توی این مدت خیلی فکر کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که اگر ما همان «روناک جواب داد:  »است؟ دختر عمو و پسر عمو باقی بمانیم بهتر است. من برنامه های زیادی برای آینده ام دارم و نمی خواهم که با ازدواج آن  »ها را تباه کنم. چرا باید تباه بشود؟ من که با ادامۀ تحصیل «سهراب که اینک صدایش تقریباً حالتی عصبی به خود گرفته بود گفت: روناک  »پای کس دیگری در میان است؟«روناک حرفی نزد. سهراب این بار آهسته پرسید: »شما مخالفتی ندارم. سهراب دست چپش را از فرمان جدا  » نه، به هیچ وجه. من با هیچ کس دیگری قصد ازدواج ندارم. «بلافاصله پاسخ داد: امیدوارم «کرد و با حالتی نومیدانه به میان موهایش فرو برد. روناک برای آن که شیطنتش را کامل کرده باشد گفت: سهراب دیگر حرفی  » که از دست من ناراحت نباشید. به هر حال دختران زیادی هستند که مایلند همسر شما شوند. نزد و تا موقعی که به خانه رسیدند همچنان سکوت اختیار کرد. وقتی اتومبیل داخل حیاط شد و از حرکت ایستاد لصفاً در این مورد فعلاً به پدرم چیزی نگویید. بگذارید خودم به نحوی مسئله را برایش عنوان می  «سهراب گفت: پس از گفتن این حرف هر دو پیاده شدند،روناک وقتی لحن غمگین و چهرۀ گرفتۀ سهراب را دید از سخنان  »کنم. بی رحمانۀ خویش خجالت کشید و کم کم از شوخی خود پشیمان گشت. در منزل منصور، علاوه بر اهل خانه، خانوادۀ بدری نیز حضور داشتند، همه کنار هم جمع شده بودند تا به اتفاق به استقبال سال جدید بروند. روناک وقتی داخل خانه شد. زن ها را مشغول آماده کردن سفرۀ هفت سین یافت. بنا به خواستۀ منصور مبل ها را عقب کشیده و سفره را روی فرش پهن کرده بودند. علاوه بر وسایل و دکوراسیون همیشگی خانه، چند گلدان بزرگ که پر از گل های رنگارنگ و خوشبو بودند، در اطراف هال خودنمایی می کردند و زیبایی خاصی را بدان جا می بخشیدند،روناک پس از سلام و احوالپرسی با حاضرین به طبقۀ بالا رفت تا لباس هایش را عوض کند. همه لباس های شیک و مرتبی به تن داشتند و حسابی خود را برای آمدن عید آماده کرده بودند. حتی زیور هم برخلاف سابق که روناک همواره او را با جامه های تیره و ساده دیده بود، این بار پیراهنی نقره ای رنگ بر تن داشت. عبارات محبت آمیز و دوستانه ای که از طرف عمو و زن عمو و حتی مهری می شنید به نظرش با گذشته تفاوت داشت. بی شک آن ها از هم اکنون وی را به عنوان عروس خانوادۀ خویش به شمار آورده و از این بابت خوشحال بودند. البته روناک نمی دانست که آیا خانوادۀ عمه بدری هم از این بابت خوشحال بودند.البته روناک نمی

۱ ۵ ۸
دانست که آیا خانوادۀ عمه بدری هم از این موضوع اطلاع دارند یا نه، اما شاید شادی های آشکار منصور و زیور آن ها را نیز متوجه این قضیه کرده بود. نیم ساعت مانده به تحویل سال، سفر? هفت سین آماده گشت،همه سلیقه به خرج داده و آن را به بهترین شکل ممکن آراسته بودند. هرچه زمان پیش می رفت، هیجان و انتظار نیز افزایش می یافت. چند دقیقه ای به تحویل سال بیشتر باقی نمانده بود که افراد دور سفره به انتظار لحظۀ موعود نشستند. گیرندۀ رادیویی ضبط صوت بزرگی که در گوشۀ هال قرار داشت روشن بود.آهنگ قلب ها با صدای رادیو که شبیه به تیک تاک ساعت بود همراهی می کرد، همه ساکت بودند و از کسی صدایی برنمی خاست،حتی سیامک هم که تا دقایقی پیش خانه را از شوخی و خنده های خود انباشته بود، اینک آرام چون سایرین منتظر بود. منصور که روناک را در کنار خود داشت، دست مردانه و چروک خورده اش را پیش برد و بر روی دست او نهاد. روناک نیز به صورت او نگریست و سپس هر دو به روی هم لبخند زدند. در همین هنگام با اعلام گویندۀ رادیو و نواخته شدن شیپورهای مخصوص،سال نو آغاز شد. سکوت حاکم به یکباره شکست و حاضرین با خنده و شادی عید را به هم تبریک گفته و روبوسی کردند،صدای تبریک و شادباش همه درهم آمیخته بود. نوبت به دادن عیدی ها که رسید مهری بسته های کادو پیچ شده را آورد و به پدرش داد. اولین کادویی که تحویل صاحبش شد از آن روناک بود. جعبه ای کوچک که باز نشده می شد حدس زد که چه چیزی داخل آن است. پس از روناک، منصور عیدی بدری، زیور و سپس هدیۀ هر کس را به ترتیب به او داد،پس از دادن هدایا،سیامک رو به عیدی روناک جان و بقیه باشد فردا «بدری گفت: »مادر،نمی خواهی عیدی روناک خانم را بدهی؟«بدری کرد و گفت: آخ جان، پس با این حساب فردا همگی ناهار مهمان عمه «اردلان با خوشحالی گفت: »که تشریف آوردند خانۀ ما. »بدری هستیم. هر که فردا مهمان ما باشد تو یکی نیستی،چون فردا همراه عیالت باید «سیاوش رو به اردلان کرد و به شوخی گفت: من یک بار آن هم روز عروسی با «اردلان برای این که در مقابل جمع کم نیاورد گفت: » بروی دست بوس پدر خانمت. ثریا، دست پدر زنم را بوسیدم و دیگر تکرار نمی شود،فکرکرده ای همه مثل خودت هستند که به هر بهانه ای  قرار نبود که دو به هم زنی کنی «منصور خطاب به پسرش گفت: »مجبور می شوی دست و روی پدر خانمت را ببوسی! می بینی منصور خان! این جوان ها جروبحث و متلک گفتن را از همین اول «الماسی هم رو به منصور گفت: »اردلان. »سال شروع کرده اند، خدا تا پایان سال به دادمان برسد. تا ساعتی بعد همچنان به شوخی و خنده گذشت و به وسیلۀ شیرینی و میوه و آجیل از مهمانها پذیرایی شد. موقعی که روناک برای خوردن آب به آشپزخانه رفت، همزمان،طلعت با سینی چای از آن جا خارج شد،پس از آب خوردن همین که خواست بیرون برود،سهراب را دید که وارد شد و بدون تأمل جعبۀ کوچکی که با دقت کادو پیچ شده بود این برای شماست. نتوانستم آن را جلوی جمع به شما بدهم. لطفاً آن را به عنوان هدیۀ عید «را مقابل او گرفت و گفت: روناک با تردید دستش را پیش برد و جعبه را گرفت.  »پسر عمویی به دختر عمویش و نه چیز دیگری قبول کنید. قبل از این که بتواند تشکر کند سهراب رفته بود. به هدیۀ سهراب نگاه کرد،بسته ای کوچک بود،حتی کوچکتر از عیدی عمو.کنجکاوی اش باعث شد که جعبه را باز کرده و به داخل آن نگاه کند. وقتی چشمش به پلاک و زنجیر طلایی افتاد که بر روی آن نام خودش حک شده بود بیش از پیش از خود و شوخی بی مزه ای که با او کرده بو بدش آمد، تصمیم گرفت که هر چه زودتر به این بازی احمقانه پایان دهد،به سرسرا که برگشت سهراب را میان جمع

۱ ۵ ۹
ندید،مبل کنار منصور خالی بود، از این رو رفت و روی آن نشست. لحظاتی را در سکوت به حرف های دیگران گوش روناک، دلم می خواهد دو «می داد که یک دفعه صدای عمویش را شنید که خیلی آهسته زیر گوش او زمزمه کرد: هر طور میل «روناک هم آرام طوری که سایرین متوجه نشوند گفت: » نفری یک جای خلوت با هم حرف بزنیم. روناک کمی فکر  »به نظر تو کجای این خانه برای یک گفتگوی مهم دو نفره مناسب است؟«منصور پرسید: »شماست. »به نظر من کتابخانه از همه جا بهتر است.«کرد و سپس جواب داد: شما همین جا باشید،می «منصور گفت: »کجا داداش؟« با موافقت منصور هر دو از جایشان برخاستند. بدری پرسید: و به دنبال این پاسخ دو نفری دوشادوش هم به راه افتادند و  »خواهم چیزی را نشان روناک بدهم،الان برمی گردم. بقیه را با این سؤال که منصور قصد نشان دادن چه چیزی را به روناک دارد بر جای نهادند. وارد اتاق که شدند، خب عمو جان،قرار ما این بود که تو «منصور روی صندلی نشست و از روناک هم خواست تا بنشیند. کمی بعد پرسید: شب عید یعنی امشب تصمیمت را گرفته باشی و ما را از آن باخبر کنی. من این مدت را برای شنیدن جواب تو لحظه شماری می رکدم،نه فقط من،بلکه زیور و مهری و مطمئناً بیشتر از همۀ ما سهراب،حالا می خواهم که با خیال راحت و بدون رودربایستی حرفت را بزنی. مطمئن باش که حتی اگر جواب تو منفی هم باشد،به اندازۀ سرسوزنی از علاقۀ ما نسبت به تو کم نخواهد شد و تو همان جایگاه قبلی ات را در دل ما خواهی داشت. ولی صد البته که جوابت مثبت تو  »خیلی ما را خوشحال خواهد کرد. هر چه بزرگترها «روناک به آرامی گفت: »حالا چه می گویی؟بله یا…«منصور به او خیره شد و بعد با بی صبری پرسید:  »بله.«روناک سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: »یعنی بله؟«منصور با شوق گفت: »بگویند. سپس با »خدایا شکرت،امشب بهترین شب عیدی است که تا به حال داشته ام.«منصور سر به آسمان بلند کرد و گفت: روناک هم با شتاب »من باید بروم. دیگر طاقت ندارم. باید همه این خبر خوش را بشنوند.«عجله بلند شد و گفت: راستش را «روناک با ناراحتی گفت: » چیزی شده؟ «منصور پرسید: »یک لحظه صبر کنید عمو. «برخاست و گفت: روناک جواب  »چه کاری؟«منصور نگاهی پرسشگر به او انداخت و پرسید:»بخواهید من امروز یک کار احمقانه کردم. وقتی سهراب برای بردن من آمد،توی ماشین از من پرسید که پاسخم چیست؟ در واقع می خواست که هر چه «داد: زودتر از تصمیم من با خبر شود. من هم نمی دانم که چرا یک دفعه به سرم زد که او را کمی اذیت کنم، برای همین  جداً به او چنین جوابی«منصور با تعجب گفت: »هم گفتم که من قصد ازدواج با او را ندارم،واقعاً کار اشتباهی کردم. تو فکر نکردی که با این حرفت،جوان مردم کاری دست «و وقتی روناک را ساکت دید به شوخی گفت: »دادی؟ عمو،پسرتان قوی تر از «روناک گفت: »خودش و دیگران بدهد؟نگفتی که با شنیدن این خبر ممکن است پس بیفتد؟ »این حرف هاست. با موضوع خیلی منطقی برخورد کرد. راست می گویی؟ ولی من می گویم که تو «صدای خندۀ منصور در اتاق طنین انداخت. در میان خنده هایش گفت: ظاهرش را دیده ای. طفلک پسرم که از همین اول کار چه رودستی خورده،اما بد هم نشد. برای چند ساعتی طعم بعد  »شکست را چشیده،زودتر بروم و پیدایش کنم. حالا می فهمم که چرا از غروب تا الان گرفته و درهم بود. » شما بروید، من هم چند دقیقۀ دیگر می آیم. «روناک پاسخ داد: »تو نمی آیی پایین؟«پرسید: منصور بیرون رفت و او را تنها گذاشت. روناک متفکر به یکباره نگاهش بر ردیف کتاب ها افتاد. به سمت آن ها رفت و از میان کتب چشمش به دیوان حافظ افتاد.آن را آهسته بیرون کشید و با خود به کنار پنجره برد. قصد کرد تفالی به حافظ بزند.چشمانش را بست.پس از خواندن فاتحه و فرستادن صلوات نثار روح شاعر شیرازی و به نام شاه شجاع

۱ ۶ ۰
در دل نیت کرد و بعد آرام لای دیوان را گشود. وقتی دیدگانش بر غزلی که حاجت او را تعبیر می کرد،افتاد بی اختیار لبخندی برلبانش نقش بست. مشغول خواندن شعر بود که صدای در او را از آن عالم رؤیا گونه بیرون آورد. با  آیا حرف«روناک در باز شد و سهراب در آستانۀ آن ظاهر گشت. سهراب در را بست و پرسید: »بفرمایید.«گفتن پس آن حرف «سهراب دوباره سؤال کرد: »آیا به گفته های عمو شک دارید؟«روناک گفت: »های پدرم صحت دارد؟ بابت آن حرف ها متأسفم خودم هم «روناک با خجالت گفت: » هایی که توی ماشین به من گفتید چه می شود؟ شما حسابی مرا دست انداختید.خدا می داند که توی این «سهراب گفت: »نفهمیدم که چرا آن ها را به زبان آوردم. »چند ساعت چه ها کشیدم. چه لطفی دارد اذیت و آزار دیگران؟ متأسفانه در خارج از دانشگاه با توجه به حمایت و پشتیبانی خانواده ام از « وقتی جوابی از سوی روناک نشنید ادامه داد: روناک  »شما، من دیگر عملاً اختیاری ندارم. اما باشد این کارتان را موقعی که کلاس ها شروع شدند،تلافی کنم. در مورد « سهراب در جواب گفت: »استاد، فکر نمی کنید که کار تهدید را زودتر از زمان مقرر شروع کرده اید؟«گفت: چند لحظه گذشت و این بار سهراب در حالی که لبخند بر  »شما باید این کار را خیلی زودتر از این ها آغاز می کردم. روناک کتاب را در  »مطالعه می کنی؟«لبانش نقش بسته بود با اشاره به کتابی که در دست روناک بود پرسید: پس در واقع مزاحم خلوت شما و «سهراب گفت: » دیوان حافظ است. تفالی به آن زدم. «دستانش جابجا کرد و گفت: حضرت حافظ شدم. حالا امکان دارد که غزل مورد نظر را وصف حال هردویمان حساب کنید، چون فکر می کنم که  »نیت هردوی ما یکی است. روناک تبسمی نمود و آن گاه این شعر حافظ را خواند که فرموده: دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد آن که پرنقش زد این دایرۀ مینایی کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد  پایان

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت اول

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت اول

thumb_42616_8_thumb_709

رمان رودخانه بی بازگشت – فریده رهنما  فصل اول: پوست دستم در تماس با آب یخ زده حوض مور مور شد، اما آن را عقب نکشیدم. بدن تبدارم که عین کوره آتش می سوخت ، نیاز به این تماس داشت و فقط یخ حوض می توانست از حرارت آن بکاهد، ولی قلب گُر گرفته ام چی؟ با این یکی چه کار می توانستم بکنم که انگار ناغافل میان تنور داغی افتاده بود و بی آنکه فرصت بیابد تا فریاد رسی را طلب کند، داشت جزغاله می شد. برف سنگینی که می بارید جامه ای شد برای پوشاندن بدن عریان شاخه درختان. از هیچ کجا صدایی به گوش نمی رسید. پنجره خانه های اطراف بسته بود و به نظر می رسید زندگی عنان اختیارش را به دست آن دانه های سپید سپرده. آدم برفی بی قواره ای که روز قبل دخترم ماندانا به کمک پدرش از برفهای کوت شده در باغچه درست کرده بود، نگاه حسرت زده ام را به سوی خود می کشید. اشکهایم در موقع جاری شدن یخ زدند و بر روی مژگانم نشستند. حرارت بدنم که سرد شد، لرزش محسوسی وجودم را فرا گرفت. مادربزرگم از توی ایوان صدایم زد: – رکسانا، مگه از جونت سیر شدی دختر، داری از سرما یخ می زنی، بیا تو. چشمهایم از اشک تار بود و درست جایی را نمی دید. به پالتوی چارخانه ی کهنه نخ نمایش خیره شدم که دکم هایش افتاده بود و با حرص در دلم گفتم:”اما از دست خانجون ، معلوم نیست چه موقع دست از این پالتوی کهنه بی قواره عهد دقیانوس بر می دارد. هر کس ببینَدش گمان می کند ندار است و دلش برایش می سوزد.” سپس صدایم را بلند کردم و گفتم: – نگران نباشید، من سردم نیست. به طعنه گفت: – نکنه اونجا که تو نشستی آفتاب دراومده و ما خبر نداشتیم. کم ادا در بیار و قیافه ماتم زده به خودت بگیر. اگه خیال داری تو حیاط بگردی لااقل مثِ من یه لباس گرم بپوش. – لازم نیست . همین ژاکتی که تنم است گرمم می کند. راستی خانجون پس چه موقع می خواهید این پالتو را بدهید کاسه بشقابی چند تا لیوان بگیرید؟ چشم تنگ کرد و با دلخوری پاسخ داد: – باز تو بند کردی به این پالتو! خودت می دونی که پدربزرگ خدابیامرزت اونو واسم خریده و دلم نمی یاد ازش دل بِکَنم. یعنی به نظرت ، تو سوز و سرما به درد اومد و رفت تو ایوان و حیاط نمی خورده؟ نترس باهاش از خونه بیرون نمی رم و آبروتو جلوی قومِ شوهر نمی ریزم. سوزِ آه،سینه ام را سوزاند و گفتم: – من اصلا به این چیزها فکر نمی کنم.

۳
– پس به چی فکر می کنی؟ اصلا بگو ببینم چته؟ عین مادر مرده ها اونجا نشستی قنبرک ساختی. دفعه اول نیست که شوهرت می ره ماموریت. دلم می خواست می توانستم بگویم ” این دفعه با دفعات قبل فرق می کند ” ولی ترجیح دادم او نداند که من چه رنجی را تحمل می کنم. باید با دلتنگی هایم کنار می آمدم و آروزهایم را به صلیب می کشیدم، اما آرزوهایم را آن نامه به صلیب کشیده بود. نسیم ملایم خوشبختی ام در حالِ وزیدن بود که ناگهان بادی مخالف طوفان سهمگینی شد برای ویرانی آنچه که به زحمت بنا نهاده بودم. با وجود این که خانجون بدنش را در زیر آن بالاپوش ضخیم کاملا مستور ساخته بود، سرما را با تمام وجود حس می کرد و اصلا نمی توانست درک کند که چطور من این حس را ندارم و این چه غمی ست که حس های دیگر را در وجودم کشته؟ به التماس افتاد: – تو رو به جون ماندانا بس کن. بلندشو بیا تو. یه کم به فکر این بچه باش. اگه تو مریض بشی،چه کسی بهش می رسه و تَر و خشکش می کنه؟ می بینی که من دیگه اون قرت سابق رو ندارم که از عهده ش بربیام. بی آنکه فکرم را مشغول سخنان وی کنم ، با خود گفتم:”ان نامه را را کجا گذاشتم؟ باید یک بار دیگر بخوانمش، شاید چیز تازه ای دستگیرم شود.” نامه همانجا بود ، داخل جیب ژاکتم. از تماس دستم با آن عین برق گرفته ها بر جا خشکم زد. ماندانا بیدار شده بود و داشت گریه می کرد. قبل از این که بجنبم با همان لباس خواب نازک ، اشک ریزان وارد ایوان شد و به دامن مادربزرگ آویخت. عالیه او را در پناه پالتوی کهنه اش گرفت و نوازش کنان گفت: – خانجون به قربونت. کی بهت گفت تو این هوا با این لباس بیایی بیرون؟ تو امانت باباتی، اگه یه مو از سرت کم بشه، پدر همه مونو در می یاره.بیا قربونت بشم بیا بریم. دلم برای دخترم ضعف رفت . ماندانا ثمره پنج سال زندگی مشترک من و سامان بود، اما هرگز نمی توانستم عشق و محبتم به او را با ترازوی خشم و کینه هایم بسنجم. در حال بالا رفتن از پله های ایوان با احتیاط قدم برمی داشتم تا بر روی سطح یخ زده اش لیز نخورم. ماندانا از دیدنم عکس العملی نشان نداد. به ناز و نوازش مادربزرگ بیشتر وابسته بود تا من. آتش منقلِ کرسی بدن هر سه ما را گرم کرد. خانجون در حالی که سر ماندانا را بر روی سینه داشت، با شور و هیجان برای صدمین بار سرگرم تکرار قصع شنگول و منگول برای او شد. همین که لحاف کرسی را کنار زدم و برخاستم ، حرفش را قطع کرد و با کنجکاوی پرسید: – باز دیگه داری کجا می ری؟ خودم هم نمی دانستم قصد رفتن به کجا را دارم. منزل خانجون فقط دو اتاق تو در تو در طبقه اول داشت و یک اتاق به اصطلاح پذیرایی در طبقه بالا که فقط سالی یکی دو بار برای مهمانان رودربایستی دار از آن استفاده می شد. کجا می توانستم بروم، هر جا خودم را از دیدش پنهان می کردم، بیشتر به شک می افتد و به دنبال دلیل پریشانی ام می گشت.

۴
آشپزخانه در انتهای سرسرا درست زیر پله هایی که به طبقه دوم راه می یافت ، قرار داشت. شاید برداشتن یک لیوان آب از یخچال بهانه قابل قبولی برای خروج از اتاق بود. در حالی که نامه در مشتم بود و آن را بین انگشتان دستم می فشردم، گفتم: – تشنه ام شده. می روم آشپزخانه یک لیوان آب بخورم. اعتراضی نکرد و به ادامه قصه پرداخت. کنار اجاق به دیوار تکیه دادم و با نگاهم از پشتِ پرده اشک، پس از مکث کوتاهی بر روی هر کلمه و هر سطر کوشیدم تا با جا به جا کردن تصوراتم را وارونه جلوه دهم، اما به مقصودم نرسیدم. این سند یک خیانت بود و هیچ برداشت دیگری نمی شد از آن داشت. “محبوبم عشق فقط یک کلمه نیست، یک دنیا حرف است و من عاشقت هستم. الان و همیشه . تو با وعده های فریبنده در رویاهایم جا خوش کردی و ماندی، رویاهای شیرینی که در تصوراتم خوشبختی آینده را ترسیم می کرد. تو به من تعلق داری نه به آن زنی که شبها با نفسهایش بسترت را آلوده می سازد. وقتی که به اجبار در دیدارهایمان نامش را بر زبان می آوری، نفرت و انزجار چون سرطانی خوشه ای و رونده در تمام وجودم ریشه می دواند و مرا به سرحد مرگ می رساند. می دانم که دوستم داری و انچه تو را پای بند آن زندگی جهنمی می کند وجود دختر کوچکت است که سخت دلبسته اش هستی. دیگر تحملم تمام شده و نمی توانم نقش بَدَل را در زندگی ات به عهده بگیرم. می خواهم در کنارت باشم، برای همیشه ، بدون وجود رقیبی که دست و پای احساس وابستگی ات به من را با آن کوچولوی به قول خودت شیرین زبان بسته . اگر احساست واقعی و عاری از هوسِ زودگذر جوانی ست ، پس فردا ساعت هشت صبح همان جای همیشگی منتظرت هستم. یادت باشد این آمدن برگشتی ندارد و فقط گذران ساعتی در کنار هم نیست . بلکه صحبت یک عمر زندگی ست. وسایل مورد لزوم و اسناد و مدارک مهم را با خودت بیاور که دیگر مجبور به بازگشت به آن خانه نباشی. به قلبت رجوع کن و تصمیم بگیر. با بی صبری چشم به راهت هستم. چشمی که به رویم ز در لطف گشودی خواهم که بدین چشم نبینی دگری را ”  چقدر سعی کرده بودم قطرات اشک خطوط نامه را تَر نکند و سند خیانت همسرم بدون خدشه و پاک شدنِ جملاتش دست نخورده باقی بماند. قصه شنگول و منگول به پایان رسیده بود و خانجون داشت شیشه عمر دیو تنوره کش را به زمین می زد تا با شکستن آن و مرگ دیو، طلسم شاهزاده را بشکند و از بند او رهایی یابد. ماندانا و مادربزرگ خوب با هم کنار می آمدند. اگر آن دو را با هم تنها می گذاشتم و به دنبال ردپایی از همسر خیانتکارم می رفتم هیچ مشکلی پیش نمی آمد، ولی در آن سوز و سرما کجا می توانستم بروم؟ ته مانده آبِ لیوان را بر روی صورتم پاشیدم تا شاید با اشکهایم درآمیزد و سرخی گونه هایم را از بین ببرد. وارد اتاق که شدم خانجون با اشاره دست به طرف ماندانا که آرام در کنارش به خواب رفته بود، با صدای نجوا مانندی گفت:

۵
– تازه خوابش برده. مواظب باش بیدارش نکنی. امروز همش بهونه باباشو می گیره. حالا کو تا اون برگرده. گفتی چند روزه رفته سفر؟ با تاسف سر تکان دادم و با صدای گرفته ای گفتم: – این بار سفرش طولانی ست و معلوم نیست چه موقع برگردد. روبروی آن دو زیر کرسی نشستم و با صدای آرامی که به زحمت شنیده می شد ، ادامه دادم: – خیال دارم چند روزی بروم سفر. تُن صدایش را بالا برد و با تعجب پرسید: – کجا؟! – پیشِ سامان . حالا که قرار نیست به این زودی ها برگردد، ترجیح می دهم تنهایش نگذارم. – آخه تو ایت برف و سرما با این بچه زبون بسته کجا می خوای بری؟ – قرار نیست ماندانا را با خودم ببرم. اگه مزاحم شماس می برم می سپارمش دست عمه اش. مطمئنم سودابه عین تخم چشمش ازش مواظبت می کند. حالا که عزیز رفته مشهد، چاره دیگری ندارم. از طرز بیانم رنجید . حتی اگ بدترین ناسزاها را هم نثارش می کردم تا به این حد خشمگین نمی شد. با لحن پرغضبی گفت: – حیا کن دختر. چرا مزخرف می گی، مگه من مُردم ، لازم نکرده عمه شو به رُخ من بکشی. خودم عین تخم چشمم ازش مواظبت می کنم .بترکه چشم اون کسی که بخواد رو دست من بلند بشه، ولی سر درنمی یارم. اصلا امروز تو یه جور دیگه شدی. سر صبحی وقتی سامان داشت می رفت سرحال و خندون بودی. بعد که رفتی خونه خودن رخت چرکها رو تحویل رختشورت بدی ، موقع برگشتن حالت خراب بود. من اگه نفهمم واسه لای جرز دیوار خوبم. راست بگو چی شده؟ انگشتانم را در هم قلاب کردم و ناخنهایم را محکم بر روی پشتِ دستم فشردم . از ترس اینکه بغض گلویم بترکد و رسوایم کند ، خمیازه ای کشیدم ، چندین بار آبِ دهانم را قورت دادم تا گلویم را تَر کند و سپس گفتم: – چه حرفها می زنید. هر دفعه سامان می رود ماموریت، حالِ من همین طور دگرگون می شود. بخصوص این بار که سفرش طولانی ست. به خاطر همین است که می خواهم بروم یک مدتی پیشش بمانم. با ناباوری چپ چپ نگاهم کرد و پرسید: – پس چرا همین امروز صبح باهاش نرفتی. تازه یادت افتاده دنبالش راه بیفتی بری زاغ سیاشو چوب بزنی. نکنه فکر می کنی زیر سرش بلند شده و همه ی این حرفها بهانه س. هان بگو، راست می گم یا نه؟ از تیزبینی خانجون یکه خوردم. با وجود این خود را از تک و تا نینداختم و پاسخ دادم: – خدا نکند خانجون ، چون این تنها چیزیست که تحملش را ندارم. – نبایدم داشته باشی. مردی که سر و گوشش بجنبه ، واسه لای جرز دیوار خوبه. حالا چه موقع می خوای بری؟ – هر چه زودتر بهتر. شاید همین امروز راهی شدم. چشم تنگ کرد و به طعنه گفت: – بذار برسه، عرق تنش خشک بشه، بعدش عین اجل معلق هوارش بشو. اگر این قدر بی قرارشی، چرا با خودش نرفتی. حالا یه کاره می خوای راه بیفتی سایه به سایه تعقیبش کنی که چی؟ اونم تو این برف و یخبندون!راست بگو

۶
رکسانا چی به سرت اومده؟ می ترسم عقل از سرت پریده باشه. نمی ذارم دست به این دیوونگی بزنی. تا هوا خوب نشه، نباید بری. غم و اندوه را در گوشه قلبم مچاله کردم. به زور لبخندی بر لب نشاندم و گفتم: – تا من خانه بروم و چمدانم را ببندم، آفتاب هم در می آید. – واه! چه حرفا! تا تو کاراتو راست و ریس کنی، غروب شده. غیر ممکنه بذارم تو تاریکی شب راه بیفتی. یه امروز رو تحمل کن دختر. صلاح نیس شبونه بری تو خیابونا ول بشی. اون چشای سیاه خمارت منِ پیرزنو دیوونه می کنه، چه برسه به مردای حریص و دله کوچه و خیابون. نمی تونم بذارم الان بری. از یک طرف مادرت ، از طرف دیگه شوهرت تو رو به من سپردن رفتن. اگه واسه ت اتفاقی بیفته نمی گَند “پس تو زن گُنده چطور نتونستی جلوشو بگیری” وای که امانتداری چقدر سخته. با وجود اینکه به نیش و کنایه هایش عادت داشتم، از برداشتش حرصم گرفت و به اعتراض گفتم: – خانجون! حرفم را قطع کرد و گفت: – خانجونو بلا، خانجونو درد. تو از همون بچگی ت آستین سرخود بودی و به هیچ صراط مستقیمی نمی رفتی. حرف حرفِ خودت بود و حرفِ اون پسرعموی پدرسوخته ت داریوش که قاپِ تورو دزدیده بود. غیر از اون چشمت هیچ جا و هیچ کس رو نمی دید. دیدی که چه جوری هواش از سرت پرید و تو غبارا گم شد. دلم می خواست جوابش را می دادم و گفتم “از سرم نپرید . به زور از سرم پراندنش . ” اما همین یک جمله تا شب چانه اش را گرم می کرد و کوتاه نمی آمد. ساکت نشد و ادامه داد: – اخه مگخ بچه گول می زنی. مگه می شه سامان صبح زود راه بیفته ، به ماشینش گاز بده بره، بعدش به زنش بگه تو خودت چند ساعت دیگه راه بیفت بیا دنبالم! اونم تو این هوا! بگو زده به سرم، دیوونه شدم. این جوری خیالم راحت می شه که رفتنت بی بهونه نیس و عقل از سرت پریده. می دانستم که اگر بهش فرصت بدهم تا شب مرا سرپا نگه خواهد داشت و حرف خودش را خواهد زد. وقتی ترمز زبانش می برید، دیگر نمی شد مهارش کرد و جلوی حرکتش را گرفت. در جوابش که داشت می گفت: – نکنه می خوای دلمو از سینه بیرون بکشی بفرستی همونجایی که بابای خدابیامرزت رفته. گفتم: – خدا نکند. من که غیر از شما و عزیز کسی را ندارم. – پس تا صبح صبر کن و نذار من دل نگرون بمونم. برای خودم هم سخت بود یکه و تنها شبانه به سفر بروم. نیاز به تنهایی داشتم تا در گوشه دنجی با غم تازه از راه رسیده خلوت کنم. به طرفِ در اتاق رفتم و گفتم: – پس من می روم خانه خودم ، چمدانم را ببندم و یک مقدار پول بردارم که بین راه لنگ نمانم. فصل دوم :

۷
اصلا نفهمیدم چطور شد که این تصمیم را گرفتم. مردی که به این سادگی خانه و زندگی اش را رها کند و به دنبال زن دیگری بورد ، به چه درد می خورد؟ آن هم بعد از آن همه عشق و دلداگی و جملات فریبنده ای که به عنوان معجون عشق به خوردم داده بود. چه خوب شد که ماه زیر ابر پنهان نماند و به هیمن سادگی توانستم رسوایش کنم. همه چیز از یک لکه چربی که شب گذشته در موقع صرف شام در منزل خانجون بر روی پیراهن سفد آهاردار سامان افتاد، شروع شد. آن قدر از لکه دار شدن پیراهنش دست پاچه بود که اصلا به فکر نامه ای که در جیب آن پنهان ساخته و باعثِ لکه دار شدن دامن وفاداری و اثبات بی وفایی اش می شد، نبود. از چمدان سفری لباس دیگری بیرون آورد و پوشید و آن را به من سپرد تا ترتیب شستشویش را بدهم، اما خانجون که اصرار داشت همان شبانه شسته شود، خطاب به من گفت: – بلند شو تنبلی نکن رکسانا. لکِ چربی اگه بمونه دیگه نمی شه پاکش کرد . پاشو برو تو مطبخ آب گرم کن بشورش. با بی حوصلگی گفتم: – الان دیروقت است. کلی رختِ چرک در زیرزمین خانه ام انباشته شده، خیال داشتم وقتی آفتاب درآمد بدهم مستوره بشوید، ولی انگار به این زودی ها از آفتاب خبری نیست. باهاش قرار گذاشتم فردا صبح اول وقت در زیرزمین آب گرم کند و ترتیب شستن شان را بدهد. ای کاش همان دیشب خانجون پیله می کرد و به این راحتی ها کوتاه نمی آمد و قبل از سفر باعث رسوایی دامادِ دخترش می شد. چون قرار بود سامان صبح زود راهی شود. شب را همانجا ماندیم. در موقع خداحافظی نگاهش محبت آمیز بود و کلامش گرم و مهربان و خیلی راحت نفرتش را از این جدایی های اجباری آشکار می ساخت. دست نوازشگرش به آرامی بر روی چهره و گیسوان ماندانا در حرکت بود و می کوشید تا این نوازشها باعث بیداری و بدخوابی نشود. یعنی به همین سادگی می شود چهره واقعی را در زیر ماسک ظاهرسازی و فریب پنهان ساخت؟ برفی که شب گذشته بند آمده بود دوباره داشت می بارید. زنجیر چرخهای اتومبیل بر روی سطح یخزده کوچه می لغزیدند و به زحمت ، با کندی به حرکت ادامه می دادند. دلم شور می زد، زیر لب دعا می خواندم و از خدا می خواستم او ر ا به سلامت به مقصد برساند. همین که تنها شدیم ، خانجون شروع به نق زدن کرد و گفت: – معطل چه هستی، برو پیرهن شوهرتو بشور . پول بالاش رفته ، مجانی که به دستش نرسیده. خانه ما در ایستگاه داودیه نرسیده به دوراهی قلهک فقط یک کوچه با منزل مادربزرگم فاصله داشت و رودخانه ای که از وسط خیابان می گذاشت در فصل تابستان، لطف و صفای خاصی به آن محل می بخشید. بهتر بود تا قبل از بیداری ماندانا به منزل خودمان بروم و ترتیب شستن لباسها را بدهم. دیگ آب گرم جوش آمده بود و از رویش بخار برمی خاست. مستوره داشت رخت چرکهای سفید و رنگی را دسته بندی می کرد . وارد حیاط که شدم از پشت پنجره زیرزمین به طرفم دست تکان داد. جای خالی محل پارک اتومبیل بیوک سامان ، یادآور دوری اش بود.

۸
هر روز صبح در هیمن ساعت لباس پوشیده، سوت زنان از پله های ایوان پایین می آمد و سوار ماشینش می شد تا به محل کار برود . با چنان سرعتی گاز می داد و از حیاط بیرون می رفت که قلبم از جا کنده می شد و می ترسیدم قبل از رسیدن به سر کوچه سرنگون شود. مُحرم به کمک همسرش مستوره بر روی حوض تخته کشیده بود تا در زمستان در اثر یخبندان نخورد. سگِ شین لو از سرما در لانه کِز کرده بود و نای پارس کردن و دُم تکان دادن را نداشت. از پله های زیرزمین پایین رفتم و خطاب به مستوره که داشت پودر فاب را برای شستشو در طشت می ریخت، گفتم: – بیا بگیر اول پیرهن سیفد آقا را بشور. این قسمت را که لک شده حسابی چنگ بزن که اثرش باقی نماند. برای اولین بار وسواس به خرج داد و برخلاف همیشه که بی توجه ، محتویات جیبِ لباسها را که بیشتر اوقات اسکناس تاشده بود خالی نمی کرد و در موقع اتوکشیدن تکه پاره هایش را تحویل مان می داد، جیب پیراهن سامان را گشت و گفت: – اوا خانوم خوب شد به فکرم رسید جیب شو بگردم، وگرنه این کاغذم باهاش خیس می کردم. کاغذ تا شده را که همان نامه کذایی بود از دستش گرفتم . دلم به شور افتاد، انگار به من الهام شده بود که آن نامه جرقه ایست برای به آتش کشیدن خرمن هستی ام. سرگرم خواندنش شدم . مستوره داشت هاج و واج نگاهم می کرد. دست مُحرم در حال دستمال کشیدن بر روی طناب بند در هوا معلق ماند. سیل اشکهایم قابل مهار نبود. سوال مستوره را که می پرسید: – خدا مرگم بده خانوم جون چی شده؟ بی جواب گذاشتم و به سرعت از پله های زیرزمین بالا رفتم. صدای مُحرم را شنیدم که پشت سرم فریاد می کشید: – مواظب باشین روی برفها لیز نخورین. پاهایم خارج از اختیارم عجله داشتند تا به سرعت خود را در طبقه دوم ساختمان به کتابخانه سامان برسانند، به جایی که تمام اسناد و مدارک با ارزش او در کشوی میز کارش نگه داری می شد. اما در کشو مثل همیشه قفل بود و پی بردن به این مساله که آنها را با خود برده یا هنوز در انجا مخفی ست ، امکان نداشت. مستوره رختها را شست و بر روی بند آویخت و به نظر می رسید مُحرم پی به اهمیت آن کاغذ در زندگی من برده و به همسرش فهمانده که باید مرا به حال خود بگذارد و مزاحمم نشود. درست نمی دانم چه مدت طول کشید تا اشکهایم خشک شد و آماده رفتن به منزل مادربزرگم شدم. چه راحت می شد محبت را تبدیل به نرت کرد و بر رویش نمکِ خشم و غضب پاشید . کاش می توانستم دستِ زنی را که آن نامه را نوشته و به این راحتی خود را مالکِ مطلق پدر بچه من دانسته قلم کنم و دیدگان سامان را که در لطف را بر روی او گشوده از کاسه بیرون بیاورم که دیگر نتواند هیچ کدام از ما را ببیند. با خود گفتم ” پیدایشان می کنم. هر کجا رفته باشند به چنگشان می آورم . درست است که دیگر وجود آن مرد برایم پشیزی نمی ارزد ، اما می بایستی هر طور شده پستی اش را چون سیلی محکمی به صورتش بکوبم و بهش بفهمانم که دیگر جایی در زندگی من و دخترم ندارد و این من هستم که او را چون غذای گندیده ای تُف می کنم و به دور می اندازم.” حالا فهیدم حق با خانجون بود که وقتی می خواستم زنِ سامان شوم بهم گفت” اگه من جای تو بودم زن مردی نمی شدم که به پول و ثروت باباش می نازه، چون امروز عاشق چشمای شهلای توس و بعد وقتی دلشو زدی می ره دنبال

۹
یه چشم خمار دیگه . ثروت خوشبختی نمی یاره ، نکبت می یاره. مرد که شلوارش دوتا شد می ره دنبال هوای دلش. وای به این که مثِ خواستگار تو هم بَر و رو داشته باشه، هم مال و مکنت و هم باباش هوسباز باشه” ورود او به زندگی ام درست عین پرتاب یک موشک بود که ناغافل به هدف می خورد. چطور به فکرم رسید که احساسش واقعی ست و با مردهای دیگر فرق دارد و هرگز به دنبال هوسرانی نخواهد رفت. از یاد بردم که چقدر ان روز صبح دلم برایش شور می زد و می ترسیدم در جاده تهران زنجان در برف و کولاک گیر کند و بلایی سرش بیاید. چقدر دعا کردم به سلامت به مقصد برسد و حالا تنها آرزویم این بود که این ننگ با خون شسته شودو او و معشوقش را به درک واصل کند. به خودم نهیب زدم و گفتم “برای چه می خواهی به دنبالش بروی؟ به قول خانجون مگر از جانت سیر شدی که در این سرما و یخبندان هوای سفر به سرت زده؟ اصلا از کجا معلوم با آن زن به زنجان رفته. شاید قید ماموریت را زده و چه بسا الان در گوشه کنار همین تهران خودمان سرگرم عیش و نوش است. دندانهایم را از خشم به هم فشردم و با خودم گفتم:”لعنت به تو سامان فکر نکردی بالاخره یک روز مجبوری به خانه ات برگردی. آن وقت با چه رویی می توانی تو چشم من و دخترت و از همه بدتر خانجون و مادرم نگاه کنی؟ نکند خیال داری قید همه ی دارایی ات را بزنی و به خاطر یک هوس از خیر خیلی چیزها بگذری. گر چه مگر عزیزتر و با ارزش تر از دخترت چیز دیگری در زندگی برایت وجود داشت؟ جانت برایش در می رفت. وقتی به این سادگی ازش گذشتی، دیگر هیچ امیدی به رهایی ات نیست.” قبل از مراجعت به منزل خانجون ، سری به زیرزمین زدم. پیراهن سفید سامان روی بند آویزان بود و لکه چربی کمرنگ تر از قبل بر روی پیش سینه اش، چون لکه ننگ بر روی دامنش خودنمایی می کرد. مستوره با سرافکندگی گفت: – هر کاری کردم پاک نشد. اون قدر چنگش زدم که چیزی نمونده بود نخ نما بشه. با بی اعتنایی شانه بالا افکندم و گفتم: – عیبی ندارد فدای سرت. با دهان نیمه باز و چشمهای گرد شده از تعجب نگاهم کرد. با همه ی نادانی اش پی به تغییراتی که ظرف همین یکی دو ساعت و در اصل پس از خواندن نوشته های آن کاغذ تاشده در جیب پیراهن اربابش رخ داده ، پی برد. چه بسا در دل به خود لعنت می فرستاد که چرا این بار وسواس به خرج داده و قبل از شستن لباس محتویات آن را بیرون ریخته. فصل سوم:  تمام شب را بیدار ماندم. اشکهایم به دیدگانم مجال خواب را نمی داد. سپیده که دمید برخاستم.خانجون و ماندانا هر کدام د یک طرف کرسی آرام خوابیده بودند و صدای نفسهای یکنواختشان به گوش می رسید. خیال نداشتم وسایل زیادی همراه بردارم. به درستی نمی دانستم این سفر چند روز طول خواهد کشید و مرا به هدفی که داشتم خواهد رساند یا نه. با وجود اینکه می کوشیدم بی سر و صدا حرکت کنم و تا قبل از بیدار شدن مادربزرگم از خانه بیرون بروم ، همین که لحاف کرسی را کنار زدم و برخاستم ، از لای چشمهای نیمه بازش به من خیره شد و گفت:

۱۰
– بیا از خیر این سفر بگذر رکسانا. تا بری برگردی من نصفِ جون می شم. – ای بابا باز که شما شروع کردید. سفر قندهار که نیست. یک راست می روم ایستگاه راه آهن،سوار قطار می شوم . برگشتن هم با سامان برمیگردم. دلتان شور نزند، هیچ اتفاقی نمی افتد. با ناامیدی گفت: – من که حریف تو چشم سفید نمی شم. هر چی بگم یه چیز دیگه می گی. تو دختر همون مادری، از دخترِ زنِ بی عقلی که تو این هوا رودابه زبون بسته بهت زده رو برداشته راه افتاده رفته مشهد چه توقعی می شه داشت. تو هم مثِ اون عقلت پاره سنگ برمی داره. اینم از شانس منه که همش باید خون دل بخورم و دلشوره داشته باشم. برو به امون خدا. اگه تو وسیله گیرت اومد، من موهای سرمو از ته می تراشم. کاش لااقل برادرت برمک می اومد جلوتو می گرفت. با صدای آرامی گفتم: – شما که می دانید عزیز نذر دارد هر سال همین موقع رودابه را به امید گرفتن شفا به زیارت حرم امام رضا ببرد. برمک هم اگر درس و مشقش را رها می کرد می آمد سراغ من که نمی توانست جلوی خواهر بزرگترش را بگیرد. – اون نذر امام رضا داره، تو چی؟ تو هم نذر داری تو این برف و یخبندون دنبال شوهرت راه بیفتی بری که نکنه یه وقت تو شهر غربت از ما بهترون هوایی ش کنن. بی آنکه اعتقادی به سخنان داشته باشم گفتم: – این حرفها نیست. خودش خواسته دنبالش بروم. – خب برو، به سلامت. خیال نداشتم وسایل زیادی همراه بردارم. حمل بار سنگین مزاحمم می شد. مهم تر از هر چیز پول نقد بود و یکی دو دست لباس گرم که همه را در یک ساک کوچک جا دادم و از خانه بیرون آمدم. بعد از چند روز بارش مداوم هوا صاف و بدون لکه ای ابر بود، اما سوز و سرما بیداد می کرد. شاخه های قندیل بسته درختان در حسرتِ سرسبزی می سوختند و من در حسرتِ خوشبختی برباد رفته. در خیابان پرنده پر نمی زد . بعید می دانستم بتوانم وسیله ای برای رفتن به ایستگاه راه آهن پیدا کنم. انگار کوچه و خیابان در قُرق زمستان بود، ولی به قول خانجون من چشم سفیدتر از آن بودم که به این سادگی از میدان به در شوم. با ناامیدی نظری به اطراف افکندم و گوشهایم را تیز کردم تا شاید صدای گوشخراش زنجیر چرخِ اتومبیلی را در حال حرکت بر روی سطح یخ زده جاده بشنوم. مدتی طول کشید تا بالاخره معجزه ای رخ داد و صدای غژغژ زنجیر چرخ اتومبیل فورد آبی رنگی که داشت نزدیک می شد به گوش رسید. در دل گفتم : “چه فایده شخصی ست.” اما برخلاف تصورم به چند قدمی ام که رسید ترمز کرد و در بهت و ناباوری صدایی آشنا پرده گوشم را لرزاند که می گفت: – چه تصادفی! باورم نمی شود. این تویی رکسانا! هر دو به یک اندازه از دیدن هم تعجب کردیم. دیوار شکسته ای که هفت سال بین ما حایل بود هنوز فرو نریخته بود.

۱۱
شاید در آن لحظه او هم داشت به آن دیوار می اندیشید و به فاصله ای که نمی شد از میان برداشت . می دانست که انتظار شنیدن کلامی از زبان من بی نتیجه است. منتظر پاسخم نشد و گفت: – بعد از آن ماجرا تو در مقابل من دریایی از سکوت بودی. پدرت به روی دری که به نشانه صفا و صمیمیت بین دیوار حیاط خانه هایمان قرار داشت گچ کشید و با قفل و زنجیر برای همیشه آن را بست، ولی هرگز نتوانست احساس مرا که از زمان کودکی قلبم را به بند کشیده بود گرفتار غل و زنجیر کند. در این هوا وسیله گیر نمی آوری . کجا می روی؟ سوار شو برسانمت. نه این امکان نداشت. با وجود این که می دانستم این تنها شانس من است که به موقع خود را به ایستگاه راه آهن برسانم، هرگز نمی توانستم به خود این اجازه را بدهم که در کنار مردی بنشینم که هفت سال پیش آن حادثه هولناک رشته پیوستگی ما به هم را از ریشه کنده بود. از داریوش فاصله گرفتم وبه طرف اتومبیلی که لِک لِک کنان جان می کَند و به زحمت چرخهایش را بر روی یخ جاده می لغزاند دست بلند کردم، اما نایستاد و به حرکت لاک پشت وار خود ادامه داد. داریوش دست از تلاش برنداشت و کوشید تا با استفاده از تکیه کلامهای آشنا، فاصله های دو را نزدیک کند. – لجبازخانم، تا یخ نزدی بپر بالا. چکمه هایم در حالِ فاصله گرفتن از او در برف فرورفتند. دیدگانم برای نگریستن به وی کور بود. سر به زیر داشتم و فقط صدایش را می شنیدم و چهره اش را نمی دیدم. دوباره با همان تکیه کلام قدیمی حطاب به من گفت: – لجباز خانم مگر نشنیدی چه گفتم. خودت که می دانی در ان حادثه هولناک من و تو هیچ کدام گناهی نداشتیم و هر دو قربانی خشم و کینه پدران مان شدیم. من با عشق و امید برای گذراندن دوره سربازی به قزوین رفته بودم و انتظار فردای روشنی را می کشیدم که به تهران برگردم و با تو پای سفره عقد بنشینم. خدا می داند وقتی برگشتم و فهمیدم چه اتفاقی افتاده و دیگر هرگز به هم نخواهیم رسید، چه به روزم آمد. چطور توانستی بگذاری این بلا را سرمان بیاورند. عشق تصویری بر روی بوم نقاشی نیست که به سلیقه خودت رنگ آمیزی اش کنی بلکه به رنگ قرمز خونی ست که در قلبت می جوشد و با حرارتش به وجودت گرم می بخشد. وقتی دوباره دیدمت اجازه ندادی بهت بگویم این رسمش نیست. شاید در موقعیتی دیگر ،سخنانش آتش به جانم می زد و خاطرات کهنه را زنده می ساخت ، اما در آن لحظه به تنها چیزی که نمی اندیشیدم کنار زدن خاکِ سردِ گور گذشته هایم بود. ساکت ننشست و ادامه داد: – آقاجان تن به قضا داده بود و هیچ اظهار نظری نمی کرد. افکارش مغشوش بود و ذهنش پریشان . آخر چطور می توانست باور کند که پسر یازده ساله اش شهروز در آن ماجرا نقشی دارد. در ان گیرودار که هر کس به نوعی صدمه دیده بود، چه کسی می توانست به فکر ضربه ای که به من و تو می خورد، باشد. گفتنی زیاد است، سوار شو رکسانا لجبازی نکن. پای اراده ام که سست شد ، چهره رنج کشیده و بیمارگونه پدرم در خاطرم جان گرفت و به ملامتم پرداخت:”قول بده رکسانا. قول بده هیچ وقت فراموش نکنی که خانواده عمویت چه بلایی سر ما آوردند. خوب گوش کنید، هم تو و هم مادرت. از این لحظه به بعد من احساسم را نسبت به برادرم و خانواده اش در همان گوری که برای به خاک پسردن رامک ناکامم کنده خواهد شد به خاک می سپارم و از شما هم انتظار دارم همین کار را بکنید. چه من زنده

۱۲
باشم ،چه نباشم. هیچ کس حق ندارد از حصاری که بین حیاط خانه خودم و سیف الله خواهم کشید بگذرد و به سراغ انها برود. شنیدید چه گفتم.” بعضی خاطره ها جان سختند. انگار زره آهنی به تن کرده اند و در مقابل کشنده ترین سلاحها مقاوم اند و نابود نمی شوند. از لحظه برخورد با داریوش هنوز نگاهم بر روی چهره و نگاهش مکث نکرده بود. از نگریستن به وی هراس داشتم. چون می دانستم دیدگانش درست مانند پرده سینما خاطره های تلخ زندگی ام را در معرض تماشا خواهد گذاشت و یادآوری شان به آن گوشه قلبم نیشتر خواهد زد که زخمهایش با وجود مرهمی که بر رویش می نهادم هنوز سوزان بود. کاش می رفت و تنهایم می گذاشت . سنگینی غم تازه از راه رسیده خارج از توانم بود و فرصتی برای کلنجار رفتن با انچه در گذشته از دست داده وبدم باقی نمی نهاد. نوک انگشتان پایم درون چکمه یخ زده بود. حسی غریب و ناآشنا وجودم را در تسخیر داشت . دلبستگی ام به زندگی به صفر رسدیه بود. کاش وجود من هم چون وجودِ آدم برفی دست ساز باغچه خانجون که از انجماد اشکِ آسمان به دستِ طفلی بازیگوش ساخته شده بود، به محض تابش نور خورشید آب می شد و از بین می رفت. غیر ممکن بود که دیگر به موقع به ایستگاه راه اهن برسم. قطارِ امروز صبح زنجان را از دست می دادم. امکان یافتن وسیله دیگری هم برای این سفر وجود نداشت. حرکتی به خود دادم تا به عقب برگردم و به حال گریز از انجا دور شوم، اما فقط یک حرکت بود و یک لغزش. درد شدیدی را در کفِ دست و زانوهایم حس کردم. در تلاش برای برخاستن ناله درد را از گلویم بیرون فرستادم. ناگهان دستی زیر بازویم را گرفت و کمکم کرد که برخیزم. دردی که می کشیدم حسی برای مقاومت در وجودم باقی نگذاشته بود. صدایش آرام و چون گذشته گرم و پر از مهر بود: – دختر عموی لجباز من. درست است که حلقه و انگشتر نامزدی را پس فرستادی و رفتی شوهر کردی، اما نسبت فامیلی را که نمی توانی فراموش کنی. این بار مجبوری سوار شوی، چون از رنگ و رویت پیداست که چه دردی می کشید. می ترسیدم پایم شکسته باشد، چون همین که مماس با زمین قرار می گرفت، فریادم را به آسمان می رساند. چاره ای به غیر از همراهی اش نداشتم. دل شکسته تر از آن بودم که به جای نگریستن به آنچه پیش رو داشتم به عقب برگردم و حاطره هایم را همراه با خشم و کینه هایم در روغنِ داغ ، بر روی آتش شعله ور اجاق، بریان کنم و قلبم را به آتش کشم. نمی توانستم از هدف دور شوم و قبل از رسوا ساختن سامان از پا بنشینم. چه بسا داریوش می توانست در رسیدن به مقصود یاری ام کند. فصل چهارم: این بار نتوانستم از نگریستن به وی پرهیز کنم. نیم رخش در مقابلم بود و زیر چشمی داشت نگاهم می کرد.

۱۳
ابروان پیوسته ،چون چتری بر روی دیدگان قهوه ای سوخته اش سایه افکنده بود، پوست سبزه صورتش تیره تر از قبل به نظر می رسید . جوان لاغر اندامی که حلقه نامزدی را به انگشتم کرد، چهارشانه و درشت هیکل شده بود. در حالت مردانه و جذاب چهره اش به زحمت می شد نقشی از تصویر تکامل نیافته نوجوانی اش را یافت. معلوم نبود چشم به جاده مقابل دارد یا به من، چون به راحتی افکارم را در سکوت حزن انگیزم خواند و پرسید: – چیه؟ به نظرت خیلی تغییر کردم؟ – نه چندان، ولی خب تا حدی پخته و جاافتاده شدی. در لبخندش غم بود، لبخندی که هزاران معنا و هزاران تفسیر داشت. هنوز هم نمی دانست چرا گناه ناکرده محکوم به مجازات شد و رویاهای شیرینیش را در ویرانه آرزوهایش به خاک سپرد. چشم از جاده برداشت و به من خیره شد، انگار او هم در چهره تغییر شکل یافته زنانه ام با ابروان باریک و آرایش صورت و لبها به دنبال تصویر نوجوانی ام که دلباخته اش بود،می گشت. بالاخره به خود امد، پوزخندی زد و گفت: – نگو که پیر شدم، چون هنوز اول جوانی ام است. تو خلی فرق کردی. درست است زیباتر شدی، اما من آن حالت معصوم و ساده دخترانه ات را بیشتر دوست داشتم. بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد. با تعجب نگاه خیره اش را به صورتم دوخت و پرسید: – داری گریه می کنی، چرا؟ نکند درد پایت بیشتر شده؟ سر تکان دادم و گفتم: – نه این حرفها نیست. – پس موضوع چیست؟ اصلا بگو ببینم کجا می خواهی بروی؟ این موقع صبح توی این هوای سرد و یخبندان ، با این ساکِ سفر یک کمی عجیب و غیر عادی به نظر می رسی. راست بگو رکسانا، چرا این قدر پریشانی ، اتفاقی افتاده؟ صدایم خفه و گرفته بود: – می خواهم بروم زنجان. داشتم می رفتم ایستگاه راه آهن که سوار قطار شوم ، ولی فکر می کنم دیگر بی فایده است و به موقع به آنجا نخواهم رسید. – زنجان برای چه! تو آنجا چه کار داری؟ – سامان در وزارت راه کار می کند و اکثر اوقات محل ماموریتش آنجاست.  – خب مامورین او چه ربطی به رفتن تو دارد؟ ماندانا کجاست؟ از عمه ناهید شنیدم که یک دختر به نام ماندانا داری. – گذاشتمیش پیش خانجون. لابد از عمه ناهید این را هم شنیده ای که عزیز چون نذر دارد هر سال زمانِ تولد امام رضا با رودابه در صحن حرم باشند. امسال هم با بابک به مشهد رفته اند. عزیز شانس آورده که شوهر آزیتا مشهدی ست و انها آنجا زندگی می کنند. – نه این را نمی دانستم. من فقط در مورد تو ازش سوال می کنم نه در مورد همه فامیل. وقتی می شنوم سعادتمندی و از زندگی ات راضی هستی احساس آرامش می کنم. دلیلی ندارد اگر ما قسمت هم نبودیم، آرزوی خوشبختی ات را نداشته باشم . شنیده ام پدرشوهرت کارخانه دار است و پولش از پارو بالا می رود. آهی کشید و هق هق کنان گفتم: – به نظر تو من خوشبختم؟ – مگر نیستی ؟ عمه ناهید می گفت شوهر خوب و سر به راهی داری.

۱۴
– تا دیروز خودم هم همین فکر را می کردم، ولی حالا دیگر نه. فشار پایش بر روی پدال گاز کند شد و از سرعت اتومبیل کاست. سپس با لحنی آمیخته با حیرت پرسید: – چرا؟ مگر دیروز چه اتفاقی افتاده؟ با دست آسیب دیده ام که هنوز دردناک بود، آن نامه کذایی را بیرون آوردم و گفتم: – اگر یک جایی پارک کنی و این نامه را بخوانی ، شاید بفهمی دردم چیست. بدون معطلی اتومبیل را در حاشیه کناری جاده قدیم شمیران پارک کرد. سپس نامه را گشود و سررم خواندنش شد. گیج و سر درگم نگاهش می کردم. نمی دانستم کار درستی می کنم یا نه. شاید اولین اشتباهم نشستن در کنار مردی بود که خانواده اش از طرف پدر و مادرم طرد شده بودند و دومین اشتباهم برملاساختن رازی که دلیل شکستِ من در انتخاب شریک زندگی ام بود انتظار داشتم لبخند پیروزی را بر روی لبانش عیان ببینم، اما چهره اش گرفته و پیشانی اش پرچین بود. خواندن نامه را به پایان رساند و دوباره به مرور آن پرداخت. سچس با خشم و غضبی آشکار درست مانند ین که شیئی مزاحم را از خود می راند آن را بر روی صندلی اتومبیل نهاد. صدایش گرفته بود و کلمات به زحمت از میان لبانش خارج می شد. – بی شرفِ پست. دعا کن که به چنگت نیاورم ، وگرنه می کشمت. مرا بگو که خیال می کردم لااقل تو خوشبختی. آخر چطور ممکن است مردی با داشتن زنی مثل تو باز هم به دنبال هوسرانی برود. مگر این که کور باشد و فرق بین جواهر اصل و بدل را نداند. اگر هدفت تعقیب آنهاست، از کجا می دانی به کجا رفته اند؟ در نامه اشاره ای به محل فرارشان نشده. صدایم در گلو گره خورده بود و نمی توانستم خارجش کنم. منتظر پاسخم نشد و ادامه داد: – بعید می دانم به آنجا رفته باشند. سامان باید خیلی احمق باشد که سند بی شرفی اش را با خود به محل کارش ببرد. جای دیگری به نظرت نمی رسد که احتمال پنهان شدنشان در آنجا برود؟ فقط به علامت نفی سر تکان دادم. در تمام مدت زندگی مشترکمان حتی یک لحظه هم به این فکر نیفتادم زاغ سیاهش را چوب بزنم و به فکر یافتن مدرکی برای اثبات بی وفایی اش باشم. آن قدر در ظاهر خود را واله و شیدا نشان می داد که امکان نداشت باور کنم زیر سرش بلند شده. دوباره صدای داریوش را شنیدم که می گفت: – در هر صورت از این لحظه به بعد من در اختیار تو هستم. هر کجای دنیا را که نشان باهات می آیم . هر جا که باشد پیدایش می کنم و بهش می فهمانم که خیانت به زنش چه مزه ای دارد. بالاخره صدایم را از قید آن گره مزاحم رها ساختم و گفتم: – نه،نه نمی گذارم تو درگیر این ماجرا شوی . این مساله به من ارتباط دارد نه به تو. – من تو هستم و نمی توانی از خود جدایم بدانی. از زمان کودکی همیشه حامی ات بودم و بعد از این هم خواهم بود. مبادا این تصور غلط را داشته باشی که هدفم از تعقیبش این است که از قید او برهانمت و از ان خود کنم. گر چه هنوز هم مانند گذشته برایم عزیزی، ولی من سامان نیستم که بخواهم به حریم عشقی ممنوع تجاوز کنم. آن حسی که واردت کرد نامه را نشانِ من بدهی، نه کس دیگری ، همان حسی بود که در زمانِ کودکی وقتی کسی باعث آزارت می شد، به من پناه می بردی تا حقِ آن کسی را که به خود اجازه داده اذیتت کند، کفِ دستش بگذارم . گریه

۱۵
نکن حیف از آن چشمهای قشنگت است که پر آب شود. ما به قطار نمی رسیم. با وجود این که می ترسم در بین راه گرفتار برف و کولاک شویم، هر طور شده با ماشین خودم تو را به زنجان می برم. هر چند مطمئنم غیرممکن است آنجا پیدایشان کنیم، ولی برای شروع تعقیب جای دیگری به نظرم نمی رسد. – من ان نامه را به این قصد نشانت ندادم که وادارت کنم همراهم بیایی. این مشکل من است و با دست خودم باید حل شود. تنها خواهشی که ازت دارم این است که مرا به گاراژ شمس العماره برسانی تا از انجا با اتوبوس به این سفر بروم. زیر بار نرفت. چندین با به علامت اعتراض سر تکان داد و با لحن مصممی گفت: – حالا که مرا وارد این ماجرا کردی ،نمی توانی ازم بخواهی که کنار بکشم. من از اول تا آخرش باهات هستم. راه این تعقیب دراز است. فکر نکن به این سادگی ها به مقصود خواهی رسید. – پس کار و زندگی خودت چی،لابد الان داشتی جایی می رفتی و من مزاحم کارت شدم. به خانواده ات چه جوابی می دهی؟ – من خانواده ای ندارم که بخواهم به آنها حساب پس بدهم. محلِ کارم قزوین است . آخر هفته برای دیدن پدر و مادرم به تهران امده بودم و قبل از دیدن تو قصد داشتم برگردم قزوین. – پس فقط تا همانجا همراهت می آیم . از انجا به بعد وسیله ای برای ادامه سفر برایم پیدا کن. لب ورچید و گفت: – این یکی دیگر به خودم مربوط است و تو نمی توانی برایم تکلیف معین کنی. من رفیق نیمه راه نیستم رکسانا، از اول هم نبودم. بگذریم الان موقعیت مناسب نیست که من هم سرِ درد دلم را باز کنم، رساتی دست و پایت چطور است. هنوز درد می کند یا نه؟ – راستش را بخواهی فراموشش کرده بودم. درد زمین خوردن قابل تحمل است ، اما دردی که به دل می نشیند درمان پذیر نیست. به قول شاعر : خِلد گر به پا خاری آسان برآید چه سازم به خاری که بر دل نشیند با لحنی آمیخته با دلسوزی گفت: – حالا وقت این حرفها نیست. به نظر خسته می آیی.زیر چشمهایت گود افتاده معلوم می شود دیشب خوب آرامی نداشتی. – خواب آرام ! اصلا نتوانستم بخوابم. – پس سرت را به پشتی صندلی تکیه بده، چشمهایت را روی هم بگذار و سعی کن بخوابی. پلک چشمهایم را بر روی هم خواباندم و پس از چند سال گریز از آنچه پشت سر نهاده بودم به گذشته برگشتم و خاطره هایی را که از اندیشیدن به آنها پروا داشتم به یاد آوردم.  فصل پنجم:
از همان دوران کودکی یا به قول قدیمی ها زمان تولد ناف مرا به نام پسرعمویم داریوش بریده بودند.

۱۶
بچه که بودم مفهوم این جمله را نمیفهمیدم و در موقع شنیدنش از زباناطرافیان از داریوش متنفر می شدم که باعث بریدن نافم شده و دست بر روی شکمم می گذاشتم تا مطمئن شوم جراحتی بر رویش نیست. خانه ما در خیابان حقوقی اول جاده قدیم شمیران دیوار به دیوار هم بود و هر وقت روی ایوان می ایستادم به راحتی می توانستم حیاط منزل آنها را تماشا کنم. مادرم و زن عمو عذرا دختر خاله بودند و همین مساله باعث نزدیکی بیشتر دو خانواده به می شد. امکان نداشت غذایی در منزل یکی از این دونفر پخته شود و ظرفی از آن به خانه دیگری پیشکش نشود. اواخر تابستان در حیاط اجاق می زدند و به کمک هم سرگرم پخت رب گوجه فرنگی می شدند و به محض فراغت از این کار زمان ترشی گذاشتن و خشک کردن سبزی فرا می رسید. زیر زمین هر دو خانه محل بازی بچه ها بود. داریوش که از همه ما بزرگتر بود می کوشید تا بقیه را تحت تسلط خود داشته باشد و رهبر گروه شود. دربازیهای دسته جمعی ناجوانمردانه و بی دلیل مرا برنده اعلام می کرد و این مساله باعث حس تحریک حسادت خواهرم آزیتا و دختر عمویم شیرین می شد و اتش خشم برادرم بابک را که یک سال از داریئش کوچکتر بود بر می انگیخت. خاک گلدانهای یاس و شمعدانی از دستم خلاصی نداشتند.همین که چشم بزرگترها را دور می دیدم هوس خوردنشان دهانم را اب می انداخت.مشتی از ان بر می داشتم و به طرف دهانم میبردم. اکثر اوقات داریوش که همیشه چهار چشمی مواظبم بود خود را به من می رساند و با خشم ان را از دستم می گرفتو تشر زنان می گفت: -مگه نمیدونی این خاک ها پر از مرض و میکروبه.تاحالا کجا دیدی کسی خاک بخوره. آن موقع شش سال داشتم و او نه سال هنوز احساس عشق و دوست داشتن برایمان نامفهوم بود اما کششی که وی را به سوی من می کشاند و لذتی که از توجه اش به خود می بردم بی آن که نامی بشود بر آن گذاشت خود نوعی بیان احساس بود. وقتی که در باغچه خانه به دنبال پروانه های قرمز پر طلایی می کردم و از این که نمیتوانستم یکی از انها را بگیرم به گریه می افتادم. برای دلجویی ام به شکارشان می پرداخت و هر کدام را که به چنگ می اورد در کف دستم فرار می داد و می گفت: -بیا بگیرش ماله تو. آزیتا دوسال از من کوچکتر بود لب ورمیچید وبا ترشرویی می گفت: -چرا همه چیزهای خوب مال رکساناستپس من چی؟یکی هم واسه من بگیر. داریوش با بی حوصلگی شانه بالا می افکند و پاسخ می داد: -الان دیگه خسته شدم باشه برای یه وقت دیگه. ان موقع بود که آزیتا دلخور می شد. غم زده بر روی ایوان ماتم می گرفت و در حالی که شیرینی آب نبات چوبی را بر روی لبانش می لیسید سایه ای از اندوه بر روی پلک چشمهای سیاهش می کشید. آرزوی بزرگ شذن یم رویای بچه گانه بود رویایی که شب و روز فکرم را به خود مشغول می کرد

۱۷
مامان بازی با عروسکهای پارچه ای بدشکلی که زن عموعذرا بریمان درست می کرد رویاهای دور و دراز و پرشور حال فصل شباب را که می پنداشتم در راه است به تصویر می کشید ور این رویا ها همیشه داریوش نقش اول به عهده داشت. حسادت آزیتا کار را به جایی رساند که باقیچی خیاطی عزیز به جان عروسک پارچه ای ام افتاد و پس از تکه پاره کردن دست و پایش هر تکه اش را به گوشه ای افکند. به دیدن لاشه اسباب بازی محبوبم در حالی که گریه امانم نمیداد تا به مقابله به بمثل برخیزم داریوش به دادم رسید و پوست صورتی رنگ گونه آزیتا را با سیلی سرخ کرد وگفت: -کارتوست می دونم حسودیی بته. رگ غیرت برادرم هشت ساله ام بابک به جوش آمد وبه طرفداری از خواهر کتک خورده اش با دایوش گلاویز شد. مشابه این صحنه هر روز تکرار می شد. روزی نبود که خون از دماغ یکی از بچه ها نیاید و دست و پای آن دیگری زخمی نشود. وای به روزی که پسرهای شیطان عمه ناهید هم به این جمع اضافه می شدند.  فقط یک لحظه غفلت عزیز و زن عمو عذرا کافی بود تا پسرها با مشت و لگد به جان هم بیفتند و دختر ها گیس همدیگر را بکشند. قهر ها آنی بود وآشتی را در پی داشت. کم کم رویای بزرگ شدن داشت تحقق می یافت. قد می کشیدم و اندام یک سره و بدون برجستگی ام درست مانند افکارم به تدریج دچار تحول می شد. دیگر میلی به بازی های کودکانه نداشتم. از عروسک های بی قواره و بدترکیبم که بدن پارچه ای اش بوی چربی قاب دستمال ?شپزخانه عزیز را میداد بدم می امد. پشت لب های داریوش سبز شده بود و صدای نازک بچه گانه اش دورگه و نامانوس. دیگر نمی توانستم به او به چشم همبازی دوران کودکی بنگرم. احساسی غریب همراه با شرمی نا اشنا و تازه از راه رسیده در موقع روبرو شدن با وی وجودم را فرا می گرفت. جوانی را که به موهای مجعد خرمایی اش روغن پارافین میزد و بدنش بوی عرق تن اقاجان و عمو سیف الله را می داد نمی شناختم و اثری از شرارتهای پسر بچه ای که در زمان بچگی حامی ام بود در وجودش نمی یافتم. مادرم مواظب ارتباط ما با هم بود و مرا از تنها ماندن با وی برحذر می داشت. همین که می خواستم به زیر زمین که هنوز هم محل اجتماع بچه ها بود نزدیک شوم تشر زنان صدایم میکرد و می گفت: -خجالت بکش تو دیگر بچه نیستی که خودت را قاطی انها کنی برو به مشق درس ات برس. رویای شیرین بزرگشدنم تلخ می شد. از لمس این واقعیت که ورودم به دنیای بزرگتر ها یعنی جدایی از بسیاری از لذایذ پیوستگی ها و شور حال دوران بی خیالی و در واقع مفهومش این است که می بایستی از جنس مخالف فاصله بگیری قهقه های خنده ات را کنترل کنی ندوی بلند حرف نزنی تنها عکس العمل ابراز شادی ات این باشد که با لبخند ملیح بر گوشه لب بنشانی حالم را از این تغیرات فیزیکی بدنم به هم می زد. به نظر می رسید داریوش هم از فاصله ای که بین ما ایجاد شده و محدودیت های بوجود امده دلخور است. گاه از پشت پنجره او را می دیدم که همراه با سایر بچه ها وارد زیرزمین می شد وبا صدای بلند برادرانم را صدا می زد تا من هم بشنوم وبه آنها بپیوندم.

۱۸
با حسرت از دور تماشایش می کردم واز شنیدن صدای دورگه اش لذت می بردم اما قبل از این که حرکتی از خود برای پایین رفتن یا به طریقی جلب توجه او نشان بدهم عزیز به اعتراض می گفت: -از پشت پنجره برو کنار چند بار بهت بگویم سنگینی و وقارت را حفظ کن چه معنی دارد دختر سر گوشش بجنبد. در سیزدهسالگی هنوز اصطلاح سروگوش جنبیدن برایم مفهوم نبود و با خود فکر کردم چه عیبی دارد اگر دختر سرگوشش بجنباند و بهاین سو وان سو حرکت دهد ولی در پانزده سالگی زمانی که هیجانات درونی ام راز عشقم را فاش کرد به دلیل رنگ به رنگ شدن و تپشهای تند قلبم در زمان روبرو شدن با داریوش و دلتنگی ام در زمان دوری از وی پی بردم. هیچ وقت فرصتی پیش نمی امد تا با هم تنها باشیم . هر روز صبح من و آزیتا با درشکه رجبعلی به دبیرستان شاهدخت در خیابان شاه اباد میرفتیم و بعد از تعطیل کلاس به همراه وی به خانه باز می گشتیم. رفت وامد ها در کنترل پدرم بود .نه اجازه صحبت با بچه های محله خودمان را در کوچه و خیابان داشتیم و نه اجازه رفت و امد با همکلاسی ها و دوستان دوران تحصیل را. بهار روح درختان را در اردیبهشت ماه زنده ساخته بود. گلهای اطلسی با بوی سکر اورشان بنفشه های رنگارنگ را در حصار خود گرفته بودند و گلهای محمدی با هر وزش باد گلبرگهایشان را بر روی چمنها پراکنده می ساختند. نم نم باران چون شبنمی بر روی شاخ و برگها می نشست و پر طراوتشان می ساخت. همین کهآزیتا کوبه در را به صدا در اورد خواهر چهار ساله ام رودابه که در حیاط سرگرم طناب بازی بود در را به رویمان گشود. زن عمو عذرا که روی پله ایوان ایستاده بود و لبخند معنی داری بر لب داشت به طرفمان دست تکان داد وگفت: -چطوری خوشگل نازنینم؟ چشمان قهوه ای سوخته جذابش همرنگ چشمهای داریوش بود که تنها وجه مشترک مادر وپسر با هم به شمار می رفت چون او با قد بلند بینی گوشتی و موهای خرمایی مجعد بیشتر به پدرش شباهت داشت تا مادر آزیتا کنار گوشم زمزمه کرد: – ها چی شده؟ همین که زن عمو را میبینی گل از گلت می شکفد. بدعنقی ات مال ماست لبخندت مال انها. بی توجه به نیش و کنایه خواهرم به نزدیک ایوان که رسیدم پاسخ دادم: – خوبم زن عمو جان گونه ام را بوسید و گفت: -شب میبینمت چشم سیاه خوشگل من. سرکه بلند کردم مادرم را دیدم که چند قدم عقب تر ایستاده و چشم به من دارد. قلبم فروریخت.همیشه از خشم و عتابش می ترسیدم با وجود این که خطایی ازم سر نزده بود باز هم میترسیدم بهانه ای برای شماتت به دستش بدهم. بر خلاف تصورم این بار سرحال و بشاش بود و خیال ملامتم را نداشت.  به نزدیکش که رسیدم پرسید: -رجبعلی کجا رفت؟ -همین جا جلوی در است.گفت از شما بپرسم اگر کاری ندارید برود سراغ اقاجان. -بروصدایش کن بیاید باهاش کار دارم. ازیتا پیشدستی کرد و قبل از این که بجنبم رجبعلی را صدا زد.

۱۹
لبهای نازک رجبعلی در زیر انبوهی از ریش و سبیل ذغالی رنگ پنهان بود و در موقع سخن گفتن فقط حرکت لبها میشد فهمید که در کدام مقطه چهره اش قرار دارد. سری به علامت تعظیم در مقابل مادرم فرود اورد و پرسید: -امری بود خانوم بزرگ؟ -به اقا بگو شب مهمون داریم و این کاغذ را بهش بده تا موقع امدن برایم خرید کند. یک سری هم به خانه ات بزن صدیقه را بفرست بیاید اینجا کمک من. معلوم می شد مهمانی مفصل است که مادرم صدیقه را خبر کرده چون معمولا دوست داشت خودش به تنهایی کار های روزمره را انجام دهد و از کسی کمک نگیرد. پدرم در تیمچه حاجب الدوله در پایین بازار بزاز ها نزدیک چارسوق کوچک بلور فروشی داشت و معمولا رجبعلی که هم درشکه چی اش بود و هم خانه شاگرد و باغبان منزل همیشه بعد از رساندن ما به خانه به دنبال او می رفت. زن عمو موقع رفتن گفته بود شب میبینمت پس انها هم می امدند ولی بایستی مهمانهای دیگری هم داشته باشیم. لیوان را انباشته از اب کوزه ای که زیر طاقی ایوان به دیوار تکیه داشت کردم و در حال نوشیدن پرسیدم: -مگر امشب مهمان داریم؟ رودابه که در شیطنت دست کمی از پسر بچه ها نداشت و حتی یک لحظه هم ارام نمیگرفت در حالی که چشمان سیاه درشتش برق می زد گفت: -مهمونا می خوان بیان شیرینی بخورن. خندیدم وگفتم: -خب معمولا توی مهمانی شیرینی می خورند. در حال طناب بازی گفت: -اخه زن عمو عذرا گفت می خوان بیان واسه تو شیرینی بخورن. موجی از شادی چون نسیم ملایمی قلبم را نوازش کنان درون سینه به حرکت واداشت وسرخی شرم بر روی گونه هایم رنگ قرمز پاشید. “یعنی ممکن است منظور عذرا خانم همان باشد که من فکر می کنم” نگاهم را از نگاه مادم دزدیدم. سر به زیر افکندم تا متوجه دگرگونی حالم نشود .ازیتا زیر لبی خندید و ار مادرم پرسید: – رودابه راست می گوید عزیر؟مهمانی امشب برای خواستگاری از رکساناست؟ عزیز به جای جواب گفت: -به جای این حرف ها بروید سر سفره غذایتان را بخورید که خیلی کار داریم مهمانها یکی دونفر نیستند. عذرا مادرش و ناهید اینا رو هم خبر کرده من هم باید بفرستم دنبال بقیه فامیل. با وجود اینکه خواستگار غریبه نبود عزیز دستتپاچه بود و هول برش داشته بود. بی جهت دور خودش می چرخید. دیگ و قابلمه را به هم میزد. ه همه فرمان میداد. از کار بقیه ایراد می گرفت.میترسید چیزی کم و کسر باشد. سه بار لیست خرید را نوشت و باز دفعه چهارم چند قلم کم اورد و دوباره رجبعلی را روانه بازار کرد.

۲۰
عرق از سر رویش می ریخت و کلافه بود. موقع بیرون اوردن انگار ه های ملیله کار زنجاناز صندوق خانه که فقط در موارد خاصی از انها استفاده می شد دو تا از شربت خوری های پایه بلند کار روس را سرنگون کرد و انها را شکست. صدای فریادش مارا به انجا کشاند: -دختر هاکجایید؟ هیچ کس نمی اید به من کمک کند. لااقل یک کدام تان صدیقه را صدا بزنید با جارو خاک انداز بیاید این خرده شیشه ها راجمع کند. خانجون که در ظاهر برای کمک امده بود ودر باطن برای فرمان دادن و طعنه زدن کار را خراب تر می کرد و عزیز را بیشتر به تقلا وا می داشت. ورد زبانش این بود: -بجنب طوبی داره دیر می شه خواسگار خواسگاره فرقی نمی کنه دختر خالت باشد یا جاری ت .درسته هرروز تو خونت پلاسه ولی این بار جور دیگه به خونه زندگی ت نگاه می کنه بده صدیقه همه جارو برق بندازه.به بچه ها بگو یه امروز خرت و پرتهاشونو جمع کنن درسته مهمونا می رن طبقه بالا اما خب موقع رد شدن از راهرو چشمشون همه جا کار می کنه. من خواهرم و دخترش عذرا رو خوب میشناسم و می دونم جنس هر دوشون خرده شیشه داره و زبونشون جون می ده واسه لیچار گفتن.همین عفت مادر عذرا خواهر جون در یک قالبم بود که یک هفته پیش بهم گفت”طوبی کار خوبی نکرده دختراشو فرستاده دبیرستان شاهدخت که پاتوق جوجه فکلی های ظهیر الاسلام و شاه اباده فقط یه روز موقع تعطیلی برو اونجا ببین چه جوری دور وبرشون رژه میرن و متلک می پرونن”حالا خاله و دختر خالتو بشناس. هی نشین خاله جون و عذرا جون بهشون بگو و قربون صدقه شون برو. دختراتم هر چه زودتر شوهر بدی بهتره. وگرنه همین فامیل خودمون هزارتا حرف مفت پشت سرشون ردیف می کنن. نگو که دخترای من تافته جدا بافته ن.زمونه خراب شده. می فهمی چی میگم طوبی؟ عزیز با بی حوصلگی گفت: – میفهمم خانجون. حالا که بخت این یکی باز شده. ان یکی هم بی شوهر نمی ماند. تازه سیزده سالش است و دهانش بوی شیر می دهد. -کاش همیشه بوی شیر تازه بده نه شیر مونده. عزیز بالحنی آمیخته با رنجش گفت: -وای خانجون چه حرفها میزنید!؟ پشت پنجره ایستادم وچشم به گلهای محمدی دوختم که غنچه هایشان داشت باز می شد.پانزده سالگی چون رنگین کمان بعد از باران هفت رنگ بود و هیجانات درونی ام ملون و هر لحظه به رنگی در میآمد.
فصل ششم  آن بالا در سالن پذیرایی، سرنوشت ِ ما داشت رقم میخورد.بچه ها حق حضوردراین تصمیم گیری را نداشتند و در حیاط به دنبال هم می دویدند و سرشان به بازی گرم بود. اصلا دلشان به حال بوته های گل سرخ و اطلسی و بنفشه نمی سوخت و انها را زیر پاهایشان لگد مال میکردند. آزیتا و دختر عمو شیرین در کنار سماور جوشان صدیقه، در ایوان روی فرش نشسته بودند و با هم درددل میکردن.

۲۱
برادر هفده ساله ام بابک که عاشق گل و گیاه بود میکشوید تا بچه ها را کنترل کند و نگذارد به بوته های گل آسیب برسانند. اولین بار بود که من وداریوش، پس از منع شدن از دیدار هم میتوانستیم در اتاق نشیمن ِ طبقه اول بدون ترس از بزرگتر ها با هم تنها باشیم. صدای جیغ و داد بچه ها مانع از آن بودکه بدانم آن بالا چه خبر است. هر چه گوشهایم را تیز میکردم تا شاید از آنچه در آنجا میگذشت باخبر شوم ،چیزی نمیشنیدم همه با هم حرف میزدند و هر کس میخواست نقش موثریدر این تصمیم گیری داشته باشد. فقط صدای عمه ناهید که حرّاف و بذله گو بود در میان همهمه اطرافیان به گوش میرسید و صدای مادربزرگم خانجون که مرتب مزه می پراند. سالن پذیرایی بزرگ و تو در تو در طبقه دوم به غیر از مهمانی های رسمی و رودربایستی دار، در موارد دیگر کمتر مورد استفاده قرار میگرفت و مهمانهای خودمانی اکثرا در همان طبقه اول در اتاق نشیمن پذیرایی میشدند و لزومی نمیدیدند صاحبخانه را وادار به تحمل شکنجه رفت و آمد از مطبخ تا طبقه بالا را بر خود هموار کند. سکوتی گرم به اندازه یک دنیا حرف ، بین من و داریشو پرده ای از شرم کشیده بود. با وجود اینکه از مدتها پیش آرزوی رسیدن به این لحظه را داشتیم هر کدام منتظر بودیم آن دیگری زبان به گفتگو بگشاید. بالاخره او سکوت را شکست و گفت: – چرا ساکتی و چیزی نمیگویی؟ در حالی که موهای بافته ام را به دور انگشت میپیچاندم، پاسخ دادم: – منتظر بودم تو چیزی بگویی ، موضوع چیست، آن بالا چه خبر است؟ زیر لبی خندید و با تعجب گفت: – واقعا نمیدانی آن بالا چه خبر است ، یا دلت میخواهد از زبان خودم بشنوی؟ – درست نمیدانم، فقط حدس میزنم.  – من نمیتوانستم قبل از اینکه خیالم از جانب توراحت شودبه قزوین بروم. حیرت زده پرسیدم: – قزوین! برای چه؟تو آنچه چه کار داری؟ – محل خدمت سربازی ام آنجاست.درمدتی که اینجا نیستم، هر اتفاقی ممکن است بیفتد. من نمیتوانم صبر کنم و ببینم تو را با مرد دیگری دست به دست داده اند. به خاطر همین پدر و مادرم را وادار کردم قبل از سفرم به خواستگاری بیایند. وقتی مطمئن شوم مالِ منی، میتوانم با خیال راحت عازم سفر شوم. از فکر دوری اش دلم گرفت. غم و اندوهی نهان ،به درو قلبم که از شور و شعف رقصان بود پرده سیاهی کشید، تیره و تارش ساخت و کلمه آه را بر روی لبانم نشاند. – چرا آنجا؟! – راه زیادی نیست. هر وقت بتوانم مرخصی میگیرم و به تهران می آیم.بالاخره این دورانی است که باید طی شود. بغض گلویم داشت می شکست و اشکهایم آرام آرام آماده جاری شدن بر روی گونه هایم بودند. – مجبوری دور از تهران خدمت کنی؟

۲۲
– بالاخره نامش خدمت ِ اجباری ست و چاره دیگری نیست. ناراحت شدی؟ با صدای بغض کرده ای پاسخ دادم: – البته که ناراحت شدم. – فکر نمیکردم برایت مهم باشد. هر وقت میخواستم بهت نزدیک شوم گریز می زدی و از راه دیگری میرفتی. – دست ِ خودم نبود. عزیز میگفت دیگر بچه نیستم و نباید دور وبر پسرهای فامیل بپلکم و سرو گوشم بجنبد. حتی وقتی پست ِ پنجره می ایستادم تا از دور تماشایت کنم صدایش در می آمدو فریاد میزد” از جلوی پنجره برو کنار.” – آخه چرا؟! تو نامزد خودم هستی. این تصمیمی بود که در زمان تولدت د و خانواده با هم گرفتند و نافت را به نام من بریدند، پس چه دلیلی داشت آن طورمحدودت کنند؟نکند نظرشان برگشته و نمیخواهند تو را به من بدهند؟ – جواب این سوال تا چند ساعت دیگر معلوم میشود. شهروز وبرادرم رامک کنار حوض داشتند کشتی میگرفتند و آزیتا داشت فریاد میزد.  – این چه کاریست میکنید؟ ا ر زمین بخورید سرتان میخوردبه لبه حوض. داریوش با لحن پر حسرتی گفت: – یاد آن زمانها بخیر که من فرمانده بچه ها بودم و حامی تو. حالا که من و بابک بزرگ شدیم، دیگر نوبت شهروز است که از همه ی آنها بزرگتر است. – می بینی که از همه شَرتر است و آرامش ندارد. میترسم آخر کار دست ِ خودش یا یکی از بچه ها بدهد. – نفوس بد نزن . بهت راست از این حرفها بگذریم. فعلا مهم این است که نتیجه خواستگاری چه میشود. صدیقه با سینی خالی از پله ها پایین آمد، داریوش صدایش زد و گفت: – تو شنیدی چه میگفتند؟ با تردید پاسخ داد: – چه بگم آقا. خوب نیست آدم گوش بایسته، ولی خب توگوشام که نمیتونستم پنبه بذارم. آقا بزرگ میگفتند بهتره صبر کنیم آقا داریوش از خدمت برگرده، اما آقا سیف اله می گفتن اگه عقدشون کنیم اون با خیال راحت می ره خدمت. با بی صبری پرسیدم: – نفهمیدی آخرش چی شد؟ – نه دیگه، چون مجبور شدم بیام پایین. – به یک به بهانه ای برگرد بالا ببین چه میگویند. چنگ به صورت زد و گفت: – وا خدا مرگم بده. میخوای خانوم دستمو بگیره من و بندازه بیرون. یه کمی صبر داشته باشین. اصل موضوع اینه که شما دوتا قسمت همین.دیر یا زودش ، مهم نیس. گره چادرش را که شُل شده بود ،پشت کمر محکم کرد و از اتاق بیرون رفت.  داریوش با لحنی آمیخته با ناامیدی گفت:

۲۳
– می ترسم عمو نصرت سنگ جلوی پایمان بیندازد و به این زودی ها رضایت ندهد. شاید به نظر او من و تو هنوز به اندازه کافی بزرگ نشدیم که به فکر عروسی باشیم.ممکن است به نظرت مسخره بیاید، اما اسحاسی که مرا وادار کرد آن روز که به خاطر تکه پاره شدن عروسک پارچه ای ات اشک میریختی، دستم را به روی آزیتا بلند کنم، بی آنکه آن موقع پی به مفهومش ببرم آغاز عشق بود، راست میگویم باور کن. خاطره های شیرین کودکی لغزان ودامن کشان ما را به سوی خود فرا میخواندند. همانند گیاهی خودرو هر لحظه بیشتر رشد میکردند و چون پیچکی به دور قلبمان می پیچیدند.  در عالم خیال از پله های زیرزمین پایین رفتیم و از زیر خوشه های انگور آویخته به سقف که ذخیره زمستان مادرم بود، گذشتیم. دانه هایش وسوسه انگیز بودو دهانم را آب می انداخت. داریوش به هوا می پرید. دست دراز میکرد تا شاید بتواند یکی از آنها را به چنگ بیاورد و به من بدهد.قدش نمی رسید. نفس نفس میزد. هر چند هیج وقت موفق به این کار نشد، اما همین تلاشش برایم لذت بخش بود. طنین گرم و پرمهر صدایش مرا از عالم خیال بیرون کشید. – تصویر زیبای تو با آن موهای سیاه و آن چتری بچگانه بر روی پیشانی، با گونه های برجسته و لبهای اناری رنگ، در خواب و بیداری ذهنم را به خود مشغول میکرد، آن رشادتها و آن عرض ِاندام ها در مقابل بچه های دیگر ، فقط برای جلب ِ توجه تو بود.دوران خدمتم که تمام شود برمیگردم و در حجره پدرم در بازار مشغول کار میشوم. با وجود این که علاقه ای به کار کاسبی ندارم و هدفم ادامه تحصیل است ،فعلا ره دیگری به نظرم نمی رسد که بتوانم زندگی تو را تامین کنم. موافقی یا نه؟  رودابه زمین خورده بود و با زانوی زخمی و خون آلودگریه کنان داشت از پله ها بالا می رفت. عزیز سراسیمه خود را به طبقه پایین رساند و به محض مشاهده دست و پای زخمی دختر کوچکش مرا مورد خطاب قرار داد و گفت: – پس تو و آزیتا اینجا چه غلطی میکنید. چرا مواظب بچه ها نیستید؟ آزیتا به من که زبانم بند آمده بود، مجال پاسخ نداد و گفت: – کدام یکی شان حرف گوش میکنند. زبانم مو در آورد بس که فریاد زدم”مواظب باشید” پس چه موقع ما میتوانیم بیایم بالا عزیز جون؟ با ترشرویی پاسخ داد: – فعلا نه. به جای این حرفها برو دواقرمز و پنبه بردار بزن روی زخم پای خواهرت تا خونش بند بیاد. سپس رو به من کرد و پرسید: – داریوش کجاست؟ شما دوتا بیایید بالا. دلم شور میزد، میترسیم قلم سرنوشت بر روی نقشی که میکشیدیم خط بطلان کشد. دوران کودکی در پشت سر مانده بود و جوانی در روبرو من در حد فاصل این دو فصل از زندگی ، ورق نیمه تمامی بودم که پایانش اغاز جوانی بود.  پایان فصل ششم فصل هفتم:

۲۴
در موقع ورود به تالار پذیرایی پاهایم می لرزید و به زحمت می توانستم تعادلم را حفظ کنم. چشمهایم سیاهی می رفت و جلو پایم را نمی دیدم . با وجود اینکه همه مهمانان آشنا بودند و غریبه ای در میانشان وجود نداشت، گونه هایم از شدت شرم گل انداخته بود. شاید اگر عزیز به موقع دستم را نمی گرفت و مرا کنار نمی کشید ، پایم به لبه میز چوبی مستطیل شکلی که وسط اتاق قرار داشت می گرفت و زمین می خوردم. بدنم گُر گرفته بود و از حرارت آتش وجودم می سوخت. جرات نمی کردم سر بلند کنم و به اطراف بنگرم . سلامم کوتاه و زیرلبی بود. نمی دانم همه آن را شنیدند یا نه؟ خانجون به موقع به دادم رسید و با صدای گرم و پر مهری جواب سلامم را داد و گفت: – بیا عزیزم ، بیا اینجا بغلِ دست خودم بنشین. همین که سر بلند کردم، عمه ناهید با لبخند شیطنت آمیزی چشمکی به من زد و گفت: – چطوری سیاه سوخته خوشگلِ من. زن عمو عذرا به اعتراض گفت: – حواست را جمع کن ناهید. یادت نرود داری در مورد عروس آینده من حرف می زنی. خانجون چشم تنگ کرد و گفت: – خُبه خُبه عذرا. هنوز که نه خودش بله را داده نه بابا ننه ش . هیچ چی نشده مالکش شدی. – خیالم راحت است خاله عالیه جون که بالاخره بله را می گیریم. کنار خانجون ، روی مبل مخمل سبزی که آقاجان ماه گذشته خریده بود و ان شب تازه روکش های نایلونی اش را برداشته بودیم و اولین بار بود که رنگ مهمان به خود می دید، فرو رفتم. احساس می کردم همه ی چشمها به من است. از زمان کودکی عادت به جویدن ناخنهایم داشتم، اما یک سالی می شد که در اثر شماتت ها و تنبیه های مادرم این عادت از سرم افتاده بود. هیجان و اضطرابی که در آن لحظه وجودم را فراگرفته بود باعث شد دوباره میل شدیدی به جویدن ناخنهایم در خود حس کنم، ولی همین که انگشتم را به طرف دهانم بردم، عزیز که در کنارم نشسته بود، دستم را در هوا گرفت و مانع از تکرارش شد. داریوش از آن طرف سالن با دلخوری چشم غره ای به من رفت. جمله عمه ناهید به نظرم بی مزه آمد که داشت می گفت: – به گمانم هنوز خیلی به وقت شوهر کردن این جوجه مانده. خانجون به موقع جوابش را داد و گفت: – اگه این طوری باشه باید بگم هنوز وقت زن گرفتن برادرزاده تو هم نشده. اگه این جوجه مرغه ، اونم جوجه خروسه. آقاجان نگذاشت این بحث ادامه پیدا کند. به موقع آن را درز گرفت و گفت:
رمانی ها
۲۵
– برای مزاح بد نبود، اما حالا دیگر برویم سرِ بحث جدی. به نظر من هم حق با خانجون و ناهید است. هر دوی اینها باید یک کمی بزرگتر و عاقل تر شوند تا بدانند زندگی عروسک بازی نیست، ولی چون از همان روز اولِ تولد ناف رکسانا را به نام داریوش بریدیم و آرزو کردیم قسمت هم شوند. حالا هم مخالفتی با این وصلت ندارم. همان طور که قبلا گفتم من با نامزدی موافقم. به امید خدا دو سال دیگر که خدمت داریوش تمام شود ،اگر قسمت باشد عقدشان می کنیم که بروند سر زندگی شان. زن عمو عذرا با ناآرامی روی مبل نیم خیز شد و اعتراض خود را با تصمیم آقاجان اعلام کرد و گفت: – حالا چرا عقدشان نکنیم که به هم محرم باشند تا لااقل آخر هفته ها که داریوش به تهران می آید بتوانند با خیال راحت بروند گردش و تفریح؟ خانجون پوزخندی زد و پرسید: – مثلا کجا؟ – مثلا سر پل تجریش ، سینما یا تماشاخانه. ابرو بالا انداخت و با خنده گفت: – اونجاها که عقد کردن نمی خواد، همین جوری هم می تونن برن، فوقش یکی از بچه ها رو سر خر همراهشون می فرستیم. یه بهونه بیار که قابل قبول باشه عذرا. – خب خاله جون این جوری خیال ما راحت می شود که دختر مالِ خودمان است. – خب از اول همینو بگو. دیگه چرا هی حاشیه میری. دزدکی نظری به سوی داریوش افکندم که با نگرانی منتظر نتیجه گفت و گوی آنها بود . با شناختی که از پدرم داشتم ، بعید می دانستم به عقد رضایت بدهد. جیغ و داد بچه ها آزاردهنده بود. مثل همیشه با هم نمی ساختند و هر بار یکی از آنها فریاد می کشید. صدای اعتراض بابک بلند بود که سعی در ساکت کردنشان داشت. بالاخره آقاجان با لحن گرمی خطاب به داریوش گفت: – تو پسر خودم هستی داریوش جان. من قول رکسانا را بهت دادم و سر قولم هستم . وقتی رضایت می دهم حلقه دستش کنی، انگار عقدش کردی . من از حرفم برنمی گردم، نه الان،نه دو سال دیگر. مگر این که خدای ناکرده اتفاقی غیر قابل پیش بینی بیفتد و کاسه کوزه ها را به هم بریزد. هر وقت مرخصی گرفتی آمدی تهران دستِ نامزدت را بگیر ببرش سینما یا سر پل تجریش. حرف خانجون مزاح بود ، هیچ سرخری هم همراهتان نمی فرستم. من از تخم چشمم بهت بیشتر اطمینان دارم و می دانم حرمت قولت را نگه می داری و تا زمان عقد دست از پا خطا نمی کنی. این حرف آخر من است. اگر داداش سیف اله و زن داداش هم موافق باشند ، با اجازه خانجون و خاله هفت بقیه حرفهایمان را می زنیم. خانجون به آنها مجال جواب نداد و گفت: – کار خوبی کردی نصرت جان که همه چیزو ریختی رو داریه و حرف خودتو زدی. حالا دیگه یه راه بیشتر نمونده عذرا. سپس خطاب به خواهرش افزود: – وای از این دختر چشم سفید تو عفت که کوتاه نمی یاد.

۲۶
– چه کوتاه بیاد ، چه نیاد، به غیر از نامزدی راه دیگه ای باقی نمونده عالیه. زن عمو عذرا آماده اعتراض می شد که عمو سیف اله مجالش نداد و گفت: – خیلی خب داداش نصرت قبول. ریش و قیچی دست خودت. هر شرط و شروطی داری بگو من تسلیمم. داریوش با لب و لوچه آویزان به اشاره مادرش جواب مثبت داد و بهش فهماند که چاره ای به غیر از قبولی نیست، وگرنه شانس نامزدی را هم از دست خواهد داد. همه با هم حرف می زدند و هر کس در مورد شرایط و مراسم نامزدی اظهار عقیده ای می کرد. زن عمو عذرا که خیاط قابلی بود گفت: – پیراهن نامزدی و عروسی اش را خودم می دوزم. کاری می کنم که همه انگشت به دهن حیران بمانند و تا حالا کسی نظیرش را ندیده باشند. صدای گریه رودابه، عزیز را به طبقه پایین کشاند. خانجون بو کشید و گفت: – وای به گمونم برنج بوی دود گرفته. لابد صدیقه به جای اینکه حواسش به پخت و پز باشه یه جایی همین گوشه کنارا وایساده که ببینه بالاخره شیرین پلوی عروسی رو می خوره یا نه. نمی دانستم باید شاد باشم یا غمگین . این فقط قدم اول بود، قدم اول برای رسیدن ما به هم، اما بین اولین قدم و آخرین آن فاصله زیاد بود. آزیتا به دستور عزیز به طبقه بالا آمد تا ظرف شیرینی بله برون خواهرش را دور بگرداند. مراسم خواستگاری که به پایان رسید ، نسبت فامیلی و ارتباطات خانوادگی جو مهمانی را عوض کرد. خانجون خطاب به دختر بزرگترش طیبه گفت: – بلند شو برو به خواهرت کمک کن شامو بکشه، وگرنه بقیه برنج هم ته دیگ می شه و چیزی برای خوردن باقی نمی مونه. به محض صدور فرمان خانجون ، زن عمو عذرا و عمه ناهید هم به همراه خاله طیبه برخاستند و به طبقه پایین رفتند. خانجون سرگرم درددل با خواهرش شد . هر کس با کنار دستش اش مشغول صحبت بود. آقای فتحی که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و سرش درد می کرد برای بحث سیاسی ، موضوع را به اوضاع نابسامان و اختلافات داخلی میان رجال مملکتی کشانده بود. گاه جرات به خرج می دادم و نگاهم را به روی نگاه داریوش می کشاندم گه چون من ساکت بود و نه طرف صحبتی داشت و نه میلی به آن گفت و گوها. کاش فرصتی پیش می آمد تا دوباره با هم تنها شویم و یا حداقل در همان تالار در کنار هم بنشینیم و چون دیگران با هم اجازه بحث و گفت و گو را داشته باشیم . هیچ کس به فکر ما نبود، حتی خانجون که بی خیال با حرارت داشت با خواهرش از خاطرات گذشته یاد می کرد. در چهره داریوش اثری از شادی نمی دیدم. به نظر نمی رسید از وضع پیش آمده راضی باشد. چه بسا نگران حوادث آینده بود، آینده ای که همراه با پیشانی نوشت مان در پاکت لاک و مهر شده و دربسته ای دور از استرس مان ، قرار داشت و زمانی موفق به خواندنش می شدیم که دیگر جزیی از گذشته بود نه آینده. فصل هشتم:

۲۷
بلور فروشی اقاجان رونق چندانی نداشت. با وجود این می کوشید تا اعتبار گذشته را حقظ کند تا در ظاهر چیزی از هم صنف های خود کم نیاورد که هر کدام صاحب اتومبیل وبروبیایی شده بودند اما او هنور همان درشکه فرسوده قدیمی را داشت و به زحمت توانسته بود از اضافه در امد اندکش حقوق رجبعلی درشکه چی را بپردازد ولااقل این یکی را از دست ندهد. یکی دوبار از زبان عزیر در موقع دردل با زن عمو عذرا شنیدم که با حسرت و سوز دل می گفت: -بس که اخلاق نصرت تند است.مشتری دنبال زبان چرب و خوش خدمتی ست.چیزی که فراوان است بلور فروشی ست.مرض ندارد که برود سراغ یک کاسبکار بدعنق و زبان تلخ مثل نصرت ولی کو گوش شنوا.هر چه می گویم به خرجش نمیرود. عذرا آهی کشید و گفت: -سیفاله هم دست کمی از برادرش ندارد به جای این که به فکر فروش جنسش باشد انگار از مردم طلبکار است. بعد از مراسم شیرینی خوران و بله برون هر دوخانواده به تکاپو افتادند تا مقدمات جشن نامزدی را قبل از اعزام داریوش به خدمت فراهم کنند. دل توی دلم نبود.انگار پر در اورده بودم و از شوق روی پایم بند نمی شدم. مراسم نامزدی ساده و مختصر بود و فقط اقوام نزدیک در ان حضور داشتند.دور یقه و حاشیه پایین دامن پیراهن ساتن صورتی دوخت زن عمو عذرا با گلهای مصنوعی پوست پیازی تزیین شده بود و تاجی از ان زینت گیسوانم بود. قلبم پر هیاهو با سروصدا در کنار قلب داریوش می تپید ونوید رسیدن و یکی شدن را می داد. همین که حلقه نامزدی را به انگشتم کرد قلبم را همراه با انگشتم یه اسارت گرفتودر بند خود گرفتار ساخت. خودم را از او جدا نمی دانستم.عازم خدمت سربازی شد انگار نیمی از وجودم پاره ای از تنم را با خود برد. بی قرار وناارام ذهنم خالی از اندیشه هایم شد مدرسه چون هیولایی در مقابلم دهان گشود.مطالب کتاب برایم بیگانه بود.مفهوم انچه را که می خواندم نمی دانستم. جرات نمی کردم از پدرم بخواهم که اجازه بدهد ترک تحصیل کنم چون یقین می دانستم به محض اگاهی از این تصمیم خشمگین خواهد شد وهرگز این اجازه را به من نخواهد داد اخر هفته ها که داریوش به تهران می امد زندگی ابی بود و شفاف و زمانی که می رفت سیاه و تاریک. پدرم به وعده اش عمل کرد و به ما اجازه داد که شبهای جمعه با هم به سینما یا تئاتر برویم.در فصل تابستان برای فرار از گرمای تهران سوار اتوبوس شمیران میشدیم و مسیر راه تا پل تجریش را به درددل و گفت وگو می گذراندیم. در زیر سایه درختان همراه با نوازش باد خنکی مطبوعی زیر پوستمان می دوید وفقط یاد اوری جدایی روز بعد مزه شیرین لحظالت کوتاه با هم بودن را به کامان تلخ می کرد. کم کم سرسبزی وصفای درختان جای خود را به رنگ زرد و قهوه ای اندوه داد و نم نم باران پاییزی بازارآبپاشی باغبان را کساد کرد.حزن غروبهایش یاد اور دلتنگی هایم در زمان دوری اش بود. دیگر نمی توانستیم شبهای جمعه سوار اتوبوس شمیران شویم و در سر بالایی دربند همراه با نوای پرندگان و صدای روح نواز امواج رود خانه درد دل هایمان را بر روی اب روانش جاری سازیم وسبک شویم کنار رود خانه بر روی سنگ بنشینیم بر روی جای دندانهای هم به دانهای بلال کباب شده گاز بزنیم و قهقه ی خنده های مان را در صدای

۲۸
اب گم کنیم. فال گردو را به طور مساوی بین خودمان تقسیم کنیم و هر کدام مغز گردونی ان دیگری را از پوست بیرون بیاوریم و قسم بخوریم در اینده به همین شکل در شادی و غم شریک هم باشیم. اخرین جمعه ای که قرار بود فردایش به مدرسه بروم بی زاری ام را از ادامه تحصیل بر زبان اوردم و انچه را که هنوز جرات گفتنش را به پدرم نداشتم به داریوش گفتم: -دیگر ذهنم امادگی ادامه تحصیل را ندارد .تا همین جا که خواندم کافی است. چهره اش درست همان حالتی را به خود گرفت که در زمان کودکی در موقع پرخاش به بچه های کوچکتر از خود به ان شکل در می امد. چشمهایش تنگ شد وپیشانی اش پرچین و لحن کلامش خشن. -یعنی چه!اگر قرار باشد وجود من ذهنت را اشفته کند ومانع از درس خواندنت شود خودم را از دیدنت محروم می کنم و اخر هفته ها هم به تهران نمی ایم. یادت باشد هیچ وقت نباید احساس ما به هم جلوی پیشرفتمان در زندگی را بگیرد.. می شنوی چه می گویم؟دیگر نشنوم این حرفها را بزنی.می خواهی صبح تا شب توی خانه بنشینی و به در و دیوار نگاه کنی؟منظورت این است؟حرفت را بزن چرا ساکتی؟ زبان به اعتراف گشودم و گفتم: -ان قدر به فکر تو هستم که نمی توانم به چیز دیگری فک کنم. از شنبه تا پنجشنبه کارم شده لحظه شماری. کلامش همراه با نگاهش مهربان شد وشیفته. -مگر من کم به فکر تو هستم ولی این دلیل نمی شود که ذهنم فارغ از مسایل دیگر شود. با ناامیدی گفتم: -منظورت این است که نباید ترک تحصیل کنم!؟ -نه نتبل خانم این دو سال را هم تحمل کن تا لااقل دلم خوش باشد زن تحصیل کرده گرفتم. لب برچیدم و گفتم: -پس معلوم می شود اگر درس نخوانم دیگر دوستم نداری. تبستمی شیرین چهره اش را بشاش ساخت و گفت: -وقتی که عاشقت شدم هنوز فرق بین الف و ب را نمی دانستی و من تازه داشتم حروف الفبا را به هم میچسباندم تا جمله بسازم. ان موقع نمی توانستم کلمه عشق را معنی کنم ومفهوم دوست داشتن ودلبستگی را نمی دانستم.با وجود این در خواب وبیداری صورت زیبایت با ان چشمان سیاه موهای مدل خرگوشی وچتری روی پیشانی در مقابل دیدگانم نمایان بود. عاشق تابستانها بودم که دیگر مدرسه و درس و مسقی وجود نداشت که بین مان جدایی بیندازد وبه راحتی می توانستم صبح تا غروب در حیاط وزیر زمین خانه هایمان دلم را به دیدارت خوش کنم و در کنارت باشم. -ذهن من انباشته از خاطرات کودکی ست وعاشق شان هستم. هر وقت چشمهایم را می بندم ان روز ها را به یاد می اورم هیچ خاطره ای بدون حضور تو نیست. روز هایی که به مدرسه می رفتی و در بازی بچه ها شرکت نداشتی دست و پایم را گم می کردم و از بازی و جست وخیز متنفر می شدم. افسرده مغموم روی پله های زیرزمین چمباتمه می زدم بی ان که چیزی لز حرکت عقربه های ساعت سر در بیاورم با انگشتانم دقایق دوری را هزار بار تا ده می شمردم و دو باره به عدد یک بر می گشتم. معلوماتم قد نمی داد به شمارش بیشتر از ان ادامه بدهم.همیشهقارو قور شکم

۲۹
گرسنه ام عین پاندول ساعت بهم علامت می داد که چیزی به اذان ظهر و نزدیک شدن زمان بازگشت از مدرسه نمانده.بخصوص وقتی عزیز صدایم می زد ومی گفت”بیاسر سفره نهارت را بخور”دیگر اطمینان می یافتم که چیزی به امدنت نمانده. -حرف دل مرا میزنی رکسانا.من هم از زمان بچگی بدون تو هیچ بودم ولحظات فراق وبی هم بودن را در انتظار بکشم تا به اخر هفته برسم و به لحظه دیدار.عطر نفسهایت مستم کندوموسیقی دلنواز کلامت غذای روحم باشد. تو اینجا در میان جمعی و من انجا تنها و غریب. بخصوص شبهایی که کشیک دارم و تا صبح بیداری می کشم به جای اینکه به فکر وظیفه ای که به عهده دارم باشم به فکر تو ام. لبخند شیطنت امیزی زدم و به طعنه گفتم: -حالا دیدی من حق دارم به جای این که حواسم به درس و مدرسه باشد پیش توست؟ انگشتش را تهدید کنان به طرفم تکان داد و گفت: -میان دعوا نرخ تعیین نکن.من نه در انجام وظیفه کوتاهی می کنم نه در دوست داشتن تو. این روز ها گذران است.درست است که بر خلاف مثل یک چشم بهم زدن به کندی می گذرد وتحملش اسان نیست اما بالاخره خواهد گذشت و زمانی خواهد رسید که غروبها پشت پنجره اتاق منزل خودمان منتظر بازگشت من از محل کار باشی. روزی که سرسفره عقد بهم بله بگویی بهت قول می دهم دیگر هیچ وقت بی تو سفر نروم. دل شوره ای را که به جانم افتاده بود از او پنهان نکردم و گفتم: – نمی دانم چرا دلم شور می زند و هر وقت می خواهم روزی را مجسم کنم که برای همیشه با هم خواهیم بود صدای غلتیدن و فرو افتادن قلبم را درون سینه می شنوم و می ترسم هرگز چنین روزی را به چشم نبینم. از تصور چنین پیش امدی نگاهش تیره شد و صدایش لرزان: -نفوس بد نزن رکسانا.مگر دیوانه شده ای؟این فکر خیال ها چیست که به سرت می زند. نکند عقلت را از دست داده ای و تو حالا دیگر نامزد من هستی بزرگتر ها حرفهایشان را با هم زده اند.پدرت مردی نیست که از قولش برگردد.به جای این حرف ها برو از مادرت اشپزی یاد بگیر که غذای شور یا بی نمک و سوخته به خوردم ندهی.
فصل نهم
چیزی به پایان خدمت داریوش نمانده بود که برادرم بابک هم برای انجام خدمت سربازی عازم تبریز شد. عزیز دل شکسته و غمگین بود و طاقت دوری از پسر ارشدش را نداشت. پدرم برای دلجویی از او بچه ها را به زن عمو عذرا   قمر الملوک وزیری، آواز خوان به نام آن زمان که تصنیف – ۱( )۱ سپرد و من و مادرم را برای تماشای کنسرت قمر( )۱۳۳۲  شمسی .وفات ۱۸۲۱ های روح پرور و صفحات دلنوازش آرام بخش جان و تن پیر و جوان می شد  ( .تولد کافه رستورانی مشهور و بزرگ در خیابان سی متری – ۸( . )برد ۸(  )و سایر برنامه های تفریحی به کافه شکوفه نو که یکی از گرانترین و مشغول کننده ترین اماکن خوشگذرانی و شب زنده داری بود و در آنجا هنرمندان و خوانندگان به نام آن زمان به اجرای برنامه می پرداختند).

۳۰
گرچه صدای قمر آن گرمی و اوج سابق را نداشت و نالان و بیمارگونه از سینه بیرون می آمد، اما صدای خاطره ها بود که در کافه شکوفه نو طنین انداز می شد و اشک بر گونه همه ی آنهایی که یک زمان شیفته آوای خوشش بودند می نشاند. بعضی ها چشم بر هم می نهادند تا بی آن که به چهره خسته و گونه های فرو رفته اش بنگرند و صدای ناله وارش را بشنوند، در خاطرشان با خواننده خوش چهره و محبوبشان تجدید دیدار کنند و با گوش جان دل به زمزمه های جان بخشش بسپارند. مگر از آن روز که برای اولین بار به کنسرتی که در سینما سپه (ساختمانی در خیابان با غشاء (سپه) که گاهی به سینما، گاهی به تأتر یا کنسرت و بالماسکه اختصاص می یافت). یعنی به همین سادگی در عرض، ده سال پیری چهره جوانی اش را خط خطی کرده و زلزله به جان تارهای صوتی اش افکنده و بلیت کنسرت هایش را که به چند برابر قیمت در بازار سیاه به فروش می رفت، به شبی سی تومان اجرت تبدیل ساخته؟ چه فشاری به حنجره اش می آورد تا دوباره آن آوای خوش را از گلویش بیرون فرستد و با همان اوج و با همان صدا همنوا با مرغ سحر ناله سر دهد و بخواند.
مرغ سحر ناله سر کن **** داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرربار این قفس را **** بر فکن و زیر و زبر کن بوی کباب بره به همراه بوی نوشیدنی های مختلف از میزهای اطراف به مشام می رسید. آنهایی که می خوردند و می نوشیدند، غرق عالم خودشان بودند و من بی آن که اشتهایی به خوردن و نوشیدن داشته باشم، از دوری داریوش که ماه آخر خدمتش را می گذراند دلتنگ بودم. او داشت همان ترانه ای را می خواند که ده سال پیش در سینما سپه خوانده بود. آن موقع با وجود این که چند سال از کشفِ حجاب می گذشت، مادرم که او را عزیز صدا می زدیم، هنوز عادت نکرده بود گیسوان سیاه و پرپیچ و تابش را در معرض دید نامحرمان قرار دهد، درحالی که تور سیاه کلاهش را به دور انگشتان دست لوله می کرد، دیدگانش تحت تأثیر آوای دلکشِ قمر نمناک بود. پدرم سر را عین پاندول ساعت، همراه با نوای این ساز به این سو، آن سو می گرداند و نشان می داد که تا چه حد از تماشای آن کنسرت لذت می برد و حالا باز هم صدای خاطره ها گوششان را نوازش می داد نه صدای ناله وار کنونی. ناگهان نگاه من و مادرم همراه با هم به طرف در ورودی سالن خیره ماند و در میان آن شور و حال، چهره آشفته رجبعلی درشکه چی در میان دو لنگه در نیمه گشوده نمایان شد. بی اختیار صدای فریاد کوتاه مادرم در طنین آوای قمر گم شد که می گفت: – وامصیبتا، خدایا کمک کن!

۳۱
قلبم چون تیری از کمان رها شد و درون سینه غلتید. آقا جان که دیگر نمی توانست خونسردی و وقارش را حفظ کند، بی تابی اش را در آرامش ظاهری کشت، دستهایش را که آشکارا می لرزید در جیب شلوار پنهان ساخت و به طرف در ورودی سالن روان شد. عزیز رنگ به چهره نداشت و لبهایش می لرزید. پاهایش را درست بر روی جای پای همسرش می گذاشت و پشت سر او قدم بر می داشت. رجبعلی آنجا نایستاد و ما را به دنبال خود به داخل خیابان کشاند، چون به خوبی می دانست بیان آنچه که قصد گفتنش را دارد، چه قشقرقی به پا خواهد کرد. سپس همین که در حاشیه خیابان زیر درختهای سبز و خرم ایستادیم، کلمات را بریده بریده از دهانش بیرون راند. – عجله کنین آقا بزرگ، باید بریم مریضخونه. هر سه با هم فریاد کشیدیم: – مریضخونه، برای چی؟ – هول نکنین آقا، پیش آمده. کاریش نمی شه کرد. سیف اله خان منو فرستاد که شما رو ببرم اونجا، به گمونم آقا رامک موقع بازی سرش به دیوار خورده، شکسته. صورت مادرم از اثر انگشتان دستش پر خراش شد. یک بند هوار می زد: – چی به سر بچه ام آمده؟ راست بگو رجبعلی. – نترسین. خدا بزرگه. الان می ریم اونجا، معلوم می شه. نمی دانم اسبهای درشکه لج کرده بودند و اهمیتی به ضربات پی در پی شلاقی که درشکه چی بر پیکرشان وارد می ساخت نمی دادند و آهسته با تأنی سم بر زمین می کوبیدند یا این که عجله ما برای رسیدن به مقصد راه را طولانی و بی انتها جلوه می داد. مادرم اشک ریزان زیر لب دعا می خواند. آقا جان بی اعتنا به سیگار روشنی که در لای انگشتانش داشت خاکستر می شد، غرق افکار پریشان و التهاب و نگرانی درون بود. شب بر روی درختان سایه سیاهی افکنده بود و حرکت باد بر روی شاخ و برگهایشان، چون اشباحی سرگردانی دلهره می آفریدند. احساسم به من می گفت دیگر برادرم را نخواهم دید. نمی دانستم از کجا این افکار واهی به مغزم راه یافته، اما در هر صورت چکشی بود برای شکستن بغضِ سمج گلو و جاری شدن اشکهایم. عمو سیف اله در حیاط بیمارستان انتظار آمدن مان را می کشید. به محض دیدن مان با حرکت تندی سیگار روشن را به زمین افکند و پا به رویش کوبید. همه با هم به سویش دویدیم. چین های پیشانی اش بر روی هم سوار شده بودند و خط فاصله ای در میانشان به چشم نمی خورد. نم اشکی که چون شبنم بر روی مژه هایش نشسته بود، گویا تر از کلام آنچه را که از شنیدنش وحشت داشتم، بیان می کرد. عزیز با وجود وحشتی که از شنیدن پاسخ داشت، با بی تابی پرسید: – چی شده سیف اله خان؟ رامک کجاست؟ از بیان حقیقت طفره رفت. سر به زیر افکند و به حالتِ عصبی پاشنه کفشش را بر روی سنگفرش حیاط سابید.

۳۲
پدرم طاقت نیاورد و درحالی که شانه های برادرش را به شدت تکان می داد پرسید: – چرا حرف نمی زنی؟ یعنی این قدر حالش بد است که طاقت گفتنش را نداری؟  عمو سیف اله تکانی به خود داد تا به من و مادرم نزدیکتر شود، اما انگار کمرش که ناگهان خمیده بود و پاهایش که بی توان و قدرت شده بودند، به او نیروی پیشروی را نمی دادند. آقا جان عمق فاجعه را حس کرد. دستش را حایل دیوار ساخت و با صدای لرزانی پرسید: – نترس، حقیقت را بگو. چی به سر رامک آمده. صدای عمویم از وسطِ پرسِ بغض گلو با فشار و لرزان بیرون آمد.  – سعی کردم به موقع برسانمش اینجا، ولی بی فایده بود. – یعنی چه! منظورت را نمی فهمم. واضح تر حرف بزن. روسری عزیز از سرش پرت شد و بر روی آبِ حوض لجن گرفته درمانگاه شناور ماند. از جای خراش ناخنها بر روی پوستِ صورتش خون می آمد. دیگر اهمیت نمی داد که گیسوان شبق مانندش در معرض دید نامحرمان قرار گرفته. صدایش ضجه وار از گلو بیرون آمد. – نه غیر ممکن است. باور نمی کنم. آخه چرا او؟ کجاست. می خواهم ببینمش؟ نخ زندگی پوست چهره اش را کشید و پر از چین و شکن ساخت. چشمان درشت سیاهش، خاکستری شد و برق نگاهش به همراه رعدِ فریادهایش تبدیل به باران سیل آسایی که از دیدگانش می بارید. پاهایم از ترس، سِر و بی حس شده بودند. اولین بار بود که مرگ در مغزم خارج از کابوسهایم شکل واقعیت به خود می گرفت. شکی نداشتم که برادر نازنیم که ده سال بیشتر نداشت، مُرده.  عمو سیف اله با ترس و لرز به شرح ماجرا پرداخت: – تو بچه ها را به من و عذرا سپردی و رفتی کنسرت. فکر می کردم مشدعلی مواظبشان است. غافل از این که او هم رفته نان بخرد. سفره پهن بود. شیرین و آزیتا رفته بودند از باغچه حیاط سبزی خوردن بچینند. عذرا به تعداد بچه ها کاسه بشقاب گذاشته بود که شام بخوریم. یک دفعه صدای افتادن جسم سنگینی به حیاط و به همراه آن صدای جیغ و داد بچه ها به گوش رسید. من و عذرا هر دو با هم دویدیم توی حیاط. چطور بگویم داداش نصرت که آنجا چه دیدم. انگار سقف آسمان روی سرم خراب شد. کاش می مردم و چنین صحنه ای را به چشم نمی دیدم. برادرزاده عزیزم، رامک نازنینم غرق خون، نزدیک حوض روی زمین افتاده بود. شیرین و آزیتا صورتشان را با دستهایشان پوشانده بودند و یک بند هوار می زدند. حق داری ملامتم کنی، حق داری سرم را به دیوار بکوبی. من خودم را هرگز نمی بخشم. عذاب وجدان بیشتر از شمات تو دارد دیوانه ام می کند. تو بچه هایت را به ما سپردی و ما از آنها غافل شدیم. هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز پدرم گریه کند. تا به آن روز اشک هیچ مردی را ندیده بودم و گریه را کاری زنانه و بیشتر بچه گانه می دانستم و حالا هم اشک او را می دیدم، هم اشک عمویم را که همراه با ندامت بود و احساس گناه. آقا جان با ناباوری گفت: – بچه گول می زنی داداش. آدم الکی الکی که از پشتِ بام پرت نمی شود پایین. باید یکی هولش داده باشد، اما کِی؟

۳۳
– لابد دویده، حواسش نبوده که اگر جلوتر برود، می افتد.  درحالی که شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد، گفت: – این حرفا چیست. تو گفتی و من باور کردم. من این بچه را به تو سپردم و از تو می خوامش، کجاست؟ دستهای عمویم پرده ای شد در مقابل دیدگان شرم زده اش و از جواب عاجز ماند. چه می توانست بگوید؟ چطور می توانست این جمله را بر زبان بیاورد که دیگر رامک در قید حیات نیست. پدرم با خشمی آشکار دستِ برادرش را از روی صورت او کنار زد و گفت: – حرف بزن کجاست؟ با اشاره دست یکی از اتاقها را نشان داد و گفت: – آنجاست. پدر و مادرم بی معطلی به آن سو دویدند. عمو سیف اله دستم را کشید و نگذاشت به تختی که بدن بی حرکت برادرم بر رویش قرار داشت نزدیک شوم. صدای فریاد جگرخراش آن دو را که شنیدم، به همراهشان هوار کشیدم.
۱۱فصل  عمو سیف الله هنوز داشت برای اثبات ادعا یش پافشاری میکرد ومی کوشید تا به پدرم به قبولاند سقوط رامک از پشت بام و کشته شدنش بی مبالاتی خود و در موقع بازی بوده و پسر یازده ساله اش شهروز نقشی در این پیش آمد ناداشته،اما برادر هشت ساله ام برمک در حالی که هنوز از وحشت صحنه ی هولناکی که به چشم دیده بود به خود میلرزید،گفت: -دروغ میگه،من خودم دیدم چطور موقع بازی با هم دعوا شون شد و روی پشت بام به دنبال هم کردند و بعد یه دفعه شهروز هلش داد اون پائین. شهروز در حالی که دندان هایش را از خشم به هم میفشرد،لگدی نثار پای برمک کرد، و با لحن غضبناکی گفت: -دهن کثیفت را ببند،مزخرف نگو.من اصلا دستم بهش نخورد.خودش افتاد،ما داشتیم با هم باز میکردیم،دلیلی نداشت با هم دعوا کنیم.هیچ میدانی این حرف تو چه آتشی به پا میکند دیوانه. برمک به قصد تلافی آماده ی تهاجم شد.آقا جان که هنوز از مرگ ناگهانی فرزند دلبندش بهت زده بود،مانع ادامه ی زد و خورد آن دو شد و گفت: -دروغ که حناق نیست،بگذار هر چه میخواهند بگویند،چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.بخصوص که آن موقع رودابه هم آن بالا پیش شما بوده و همه چیز را به چشم دیده.مگر نه رودابه؟ خواهر شیش سالهام که از لحظه بازگشت ما از بیمارستان به خانه گوشه ی اتاق کز کرده بود،حرکتی از خود برای تصدیق سخنان و نشان نداد و مات و مبهوت به نقطه ای که نشان کرده بود خیره ماند. آقا جان دوباره جمله اش را تکرار کرد و گفت: -مگر نشنیدی چه گفتم پرسیدم رامک خودش افتاد یا شهروز هلش داد؟

۳۴
رودابه میلی به پاسخ نداشت.چه بسا اصلا نمیشنید پدرش چه میگوید.حالتی که در نگاهش دیدم قلبم را لرزاند. حتی مژه هایش هم حرکتی نداشتند.عزیز دست بر سر کوفت و گفت: -خاک بر سرم شد.به گمانم اصلا نمیشنود که تو چه میگویی.نکند از ترس زبانش بند آمده و لال شده. پدرم دست بلند کرد و سیلی محکمی بر صورت دخترش زد تا شاید زبان بسته اش باز شود و به خود آید،ولی تلاش بی فایده بود،.انگار به ناگهان آسمان چون کوهی ریزش کرد،ابر سیاهی را چون تکه سنگی از جا کند و بر روی روشنایی زندگی ایمان فرود آورد و تیر و تارش ساخت. با وجود اینکه ادعا ی یک پسر بچه ی هشت ساله نمیتوانست ملاک اثبات جرمی باشد که شاهد دیگری نداشت،برای پدرم شکی در صحت گفته های برمک باقی نماند.به یقین میدانست آنچه که اتفاق افتاده یک قتل است نه یک حادثه. نگاهش به برادر جان در یک قالبش خصمانه شد.دیگر نمیتوانست وجود افراد خانواده ای را که پسرشان قاتل فرزند دلبندش بوده تحمل کند.از همه ی آنها نفرت داشت.بخصوص از شهروز که یک زمان ادعا میکرد و را به اندازه ی رامک دوست دارد. نگاهش از روی تک تک چهره ها گذشت و بر روی سرخی دیدگان گریان من متوقف ماند و جمله ای را که انتظار شنیدنش را داشتم بر زبان راند. -خوب گوش بده رکسانا،هم تو و هم مادرت.از این لحظه به بعد من احساسم را نسبت به برادرم و خانواده اش در همان گوری که فردا برای به خاک سپردن رامک ناکامم کنده خواهد شد،به خاک میسپرم و از شما هم انتظار دارم همین کار را بکنید.چه من زنده باشم،چه نباشم،هیچ کس حق ندارد از حصاری که بین حیاط خانه ی خودم و خانه سیف الاه خواهم کشید بگزارد و به سراغ آنها برود.شنیدید چه گفتم؟من نمیتوانم شهروز را به سزای عملش برسانم.مطمئنم خدا ازش نخواهد گذشت و به وقتش مجازاتش خواهد کرد.از اینجا برو سیف الله .دست زن و بچه ات را بگیر و به خانه ات برگرد.حتی یک لحظه هم تحمل دیدنتان را ندارم. عمو سیف الله حرکتی برای رفتن از خود نشان نداد و گفت: -یک لحظه صبر کن نصرت،تصمیم های نادرست و قضاوت های عجولانه پشیمانی به بار میآورد.تو الان مصیبت دیده ای.مرگ رامک قلبت را پاره پاره کرده و جیگرت را آتیش زده.من همدردت هستم و نمیتوانم تنهایت بگذارم.همانطور که عذرا هم نمیتواند دختر خاله اش را در چنین موقعیتی که نیاز به دلجوئی دارد تنها بگذرد.از آن گذشته رکسانا نامزد پسر من است و ما از هم جدا نیستیم. فریاد گوش خراش پدرم قلب را لرزاند: -بود،ولی دیگر نیست.این حرفها مال گذشته هاست و هیچ کس حق ندارد تکرارش کند. -تو را به روح رامک قسم عجولانه تصمیم نگیر نصرت.لااقل بگذار مراسم خاکسپاری و عزاداریاش تمام شود.از آن گذشته تو هنوز جوابت رو از رودابه نگرفتی.. -فرقی نمیکند،شکی ندارم او هم همان حرف های برمک را خواهد زد.دلیلی ندارد چیزی را که برادرش به چشم دیده رودابه ندیده باشد. عزیز در آغوش زن عمو عذرا از حال رفته بود.آقا جان با لحنی تلخ خطاب به همسرش گفت:

۳۵
-خوب گوش کن،طوبی.اگر نیاز به دلجوئی داری،سر به روی سنگ دیوار بکوب،نه بر روی سینه ی مادر قاتل پسرت. زن عمو عذرا با وجود خویشتن داری تحمل از دست داد.سر مادرم را روی زمین نهاد و برخاست. گونه هایش از خشم گلگون شده بود و تارهای صوتیاش در موقع بیان این جمله لرزان: -دیگر تحمل این توهینها را ندارم.درست است که داغ دیده اند،ولی این دلیل نمیشود که آقا نصرت هر چه از دهنش در میآید نثار ما کند.گناه ما فقط این است که مواظب بچه ها نبودیم و گذاشتیم بروند بالات پشت بام گرگم به هوا بازی کنند.این یکی را قبول دارم،اما بیشتر از اینش تهمت است و دروغ محض.بچه ی من قاتل نیست.از ساعتی که این اتفاق افتاده رنگ به چهره ندارد.خدا میداند چقدر ناراحت است. -ننه من غریبم بازی در نیار عذرا خانم.خوب باید هم ناراحت باشد در عالم بچگی به فکرش نرسیده بود اگر هلش بدهد میافتاد میمیرد و باید حساب پس بدهد.حالا تازه میفهمد چه اشتباهی کرده است. شهروز در میان هق هق گریه گفت: -باور کنید من هلش ندادم عمو جان.تو بگو رودابه.تو که آنجا ایستاده بودی،لابد به چشم خودت دیدی چطور از آن بالا افتاد پائین.راست بگو،مگر غیر از این بود؟چرا حرف نمیزنی؟ دوباره همه ی نگاهها به سوی خواهر بیچاره ام چرخید که هنوز بهت زده کنج اتاق نشسته بود و به دیوار تکیه داشت.آزیتا به طرفش رفت،با مهربانی در آغوشش گرفت و در حال نوازش گیسوانش گفت: -چرا حرف نمیزنی رودابه جان.سعی کن یادت بیاید اون بالا چه اتفاقی افتاد.من و شیرین کنار باغچه نشسته بودیم که شهروز پرت شد پائین و نفهمیدیم قبلا چه اتفاقی افتاده،ولی تو آن بالا بودی و دیدی،پس بگو چی شده،؟ مژههایش لرزیدند،اما نه اشکی بیرون فرستد،نه زبان در دهان چرخاند. عزیز چنگ به صورت زد و گفت: -خدا مرگم بده،چی به سر این بچه اومده. آقا جان برای دلداریاش گفت: -نترس طوبی،شوکه شده،یکی دو ساعت دیگه حواسش سر جایش خواهد آمد.بچه ها گرسنه اند،شام نخوردند.یک چیزی بده بخورند و بخوابند..فردا صبح باید خودمان را برای خداحافظی با رامک نازنین مان آماده کنیم. عذرا خانم برخاست و گفت: -شا م من حاضر است.می روم بیاورم اینجا با هم بخوریم. آقا جان با خشمی آمیخته با نفرت،تشر زنان گفت: -لازم نکرده،زهر بخورند بهتر از شا م شماست.چرا نمیروید تنهایمان بگذارید تا به حال خودمان باشیم؟ غرور شکسته ی شیرین به صدا در آمد و خطاب به مادرش گفت: -مگر نشنیدید عمو جان چه گفت؟اینجا ماندن هم آنها را عذاب میدهد هم ما را.بیایید برویم. همین که آنها رفتند،صدای هق هق گریه تنها صدائی بود که سکوت را میشکست.پدرم با شانه های افتاده نگاهش را از پشت شیشه پنجره به بیرون عبور میداد و انتظار بازگشت رجبعلی را میکشید که به دنبال دعوت از اقوام برای شرکت در مراسم فردا رفته بود. شب یکه و تنها بدون طلب یاری از نور چراغ،سیاهی و ظلمات اش را در سطح حیاط و ایوان گسترده بود.

۳۶
هیچ کس به این خیال نبود تا در ایوان چراغی روشن کند،همه میگریستند به غیر از رودابه که در حالت نگاه و چهره ی مهبوتش،نه آثاری از غم بود و نه شادی.حتی به نظر نمیرسید هیچ حسی در وجودش باقی مانده باشد. فصل یازدهم   حلقه ای که با عشق به دست کرده بودم، انگار به انگشتم چسبیده بود و با زور و فشار هم بیرون نمی آمد. چه بسا حس داشت و حد وابستگی ام را به مالکش می دانست و نمی خواست دل شکسته ام کند. از همان اوان کودکی، برخلاف سایر بچه ها که وقتی مورد اذیت و آزار همبازیهاشان قرار می گیرند، اشک ریزان مادرشان را صدا می زنند، به جای این که نام عزیز را بر زبان بیاورم، داریوش را صدا می زدم و به او پناه می بردم. عشق او با من رشد کرد و به تکامل رسید و به رؤیاهای کودکانه ام رنگ واقعیت بخشید. حالا که دیگر چیزی نمانده بود تا عقربه های ساعت شمار انتظار بر روی هم قرار گیرند و زنگ به پایان رسیدنش را به صدا در آورند، دل شوره هایم بی دلیل نبودن حضورشان را در قلبم به من یادآوری می کردند و به ساده لوحی ام در باور خوشبختی پوزخند می زدند. مرگِ رامک قلبم را چون هسته ای در میان میوه خشم و نفرت نسبت به خانواده عمو سیف اله پنهان ساخت، تا مبادا دوباره یاغی شود و سودای عشق ورزی با برادر قاتلِ او را داشته باشد. رودابه هنوز بهت زده بود و مات و هیچ تغییری در حالتش مشاهده نمی شد. تلاش پدرم برای یافتن راهی برای معالجه اش به ثمر نرسید. پزشکان از درمانش عاجز بودند. امید می دادند گذشتِ زمان چاره ساز دردش خواهد شد و خاطره دردناک سقوط برادرش را به دست فراموشی خواهد سپرد و به حالت عادی بر خواهد گشت. دری که بین حیاط خانه ما و حیاط منزل عمویم قرار داشت و وسیله رفت و آمد دو خانواده با هم بود، برای همیشه بسته شد و پدرم روی آن را گچ گرفت. دیگر رنگ پنجشنبه ها آبی نبود و شفاف و چون روزهای دیگر هفته سیاه بود و تاریک و رنگ ثانیه ها و دقایق شان همرنگ جامه ی عزایی که به تن داشتیم. عزیز آرام نمی گرفت. شیون و زاری هایش مسری بود و من و آزیتا را به هم صدایی می طلبید. دیگر چون هفته های گذشته گوش به زنگ نبودم تا از خانه همسایه طنین صدای آشنای داریوش را بشنوم و از آمدنش باخبر شوم. اندیشه هایم وسعتی نداشت و به غیر از مرگِ دلخراش رامک از بقیه یادها و خاطره ها تخلیه شده بود. در داغ ترین و سوزان ترین غروبهای مرداد ماه، هوای قدم زدن در سر پل تجریش و حاشیه خیابان سعد آباد و کنار رودخانه دربند را نداشتم، بوی کباب بره و کباب جگر و دل قلوه حالم را به هم می زد و آنچه را که نمی خواستم به یاد بیاورم همراه با دل آشوبی ام از حلقومم بیرون می ریخت. ضربان قلب پدرم که چون عقربه ساعت منظم و بدون وقفه می زد کم کم حرکتش نامنظم و کُند و بیمارگونه شد و قدرت تحرک را از او گرفت. طولی نکشید که به خانه نشینی روی آورد و مغازه را به حالِ خود رها ساخت. اواخر تابستان بود که عمه ناهید دور از چشم عزیز پچ پچ کنان کنار گوشم زمزمه کرد: – خبر داری خدمت سربازی داریوش تمام شده و برگشته؟

۳۷
سکوتِ قلبم به من فهماند که شنیدن این خبر هیچ احساسی را در زوایای پنهانش زنده نمی کند. – شما دیگر چرا عمه جان! شما که بهتر از دیگران می دانید قرار نیست هیچ وقت اسم یکی از اعضای خانواده آنها در خانه ما برده شود؟ اهمیتی به اعتراضم نداد و گفت: – آن طفلکی چه گناهی کرده که بی خبر از آن قضیه با جان کَندن به امید روزی که بتواند عقدت کند، داشته دوران خدمتِ سربازی اش را می گذرانده؟ حالت تنفر به چهره ام دادم و گفتم: – حاضر نیستم حتی یک کلام دیگر در این مورد بشنوم. طفلکی رامک در موقع مرگ ده سال بیشتر نداشت، آن هم با هزار امید و آرزو به آینده. آرزوهای من و او هر دو با هم در یک گور دفن شد. شما را به جانِ نوید و فرید قسم می دهم آقا جان و عزیز این حرفها را نزنید که دارند دق می کنند. من نگران پدرم هستم که روز به روز دارد ضعیف تر می شود. مغازه به امان خدا رها شده و تا بابک از تبریز بر نگردد فرجی به باز شدنش نیست. آن وقت شما در چنین موقعیتی دارید حرف از بازگشت داریوش از سفر و قرار و مدارهای مان می زنید؟ بغضی گلوگیر صدایم را برید و به من فرصت ادامه صحبت را نداد. عمه ناهید دوباره رشته سخن را به دست گرفت و گفت: – نگران نباش. همه چیز به زمان نیاز دارد. درست است که این داغ فراموش نشدنی نیست، ولی بالاخره آنهایی که زنده اند باید زندگی شان را بکنند. دیر یا زود داداش نصرت هم به کاسبی اش خواهد رسید. تو فکر خودت باش و جوانی ات را نباز. شهروز قسم می خورد که کار او نبوده و رامک خودش دویده و از پشت بام افتاده. تازه حالا فرض کنیم بچگی کرده و هولش داده، چه دلیلی دارد یک خانواده چوبش را بخورند و حساب پس بدهند؟ – چرا دلیل دارد. کوتاهی از آنها بوده. عزیز بچه ها را به زن عمو سپرده بود. سه پسر هشت، ده و یازده ساله و یک دختر شش ساله مواظبت نمی خواست و می بایستی در پشت بام به امان خدا رها می شدند؟ – حرفهای داداش نصرت را تکرار نکن رکسانا. آزیتا هم آنجا بود. بچه که نیست، پانزده سال دارد. می توانست جلوی شان را بگیرد و نگذارد به پشت بام بروند. یا لااقل خودش هم همراهشان می رفت. – پس به قول شما مقصر اصلی آن حادثه آزیتاست، نه دیگران. – نه کاملاً، اما خُب بی تقصیر هم نبوده. بغض کردم و با ترشرویی گفتم: – این حرفها را به من می زنید که داریوش را تبرئه کنید. مرا ببخشید، ولی قضاوت شما عادلانه نیست. بی انصافی ست که چنین برداشتی از آن حادثه هولناک داشته باشید. جگرمان آتش گرفت. رامک رفت، اما رودابه چی که هر روز جلوی چشم مان است، با آن قیافه بهت زده و گُنگ. نه گوشهایش می شنود و نه زبانش قادر به بیان است. شما جای ما بودید چه احساسی داشتید؟ – احساس زنده بودن و چشم به آینده دوختن، نه به گذشته. – چرا این حرفها را به عزیز و آقا جان نمی زنید که دارند از بین می روند؟ – همین که زبان باز می کنم، داداش نصرت فریاد می زند ساکت باش ناهید. طوبی هم شیون و زاری می کند و داغ دلش تازه می شود.

۳۸
– غیر از این نمی شود از آنها انتظار داشت. بعد از سه ماه هنوز آن داغ تازه است. – داغی که با اشکِ چشم آبیاری شود، تازه می ماند. داریوش نمی تواند به این سادگی از نامزدش بگذرد. می خواهد هر طور شده تو را ببیند و باهات حرف بزند. صورتم را پشتِ دست هایم پنهان ساختم و فریاد زدم: – این امکان ندارد.  – چرا امکان ندارد؟ نصرت بر خلاف قول و قرارهایش بدون هیچ توضیحاتی حلقه و هدایا را پس فرستاده. – موقعی که قول مرا بهش می داد افزود به شرطی که اتفاقی نیفتد. شاید آن موقع قلبش گواهی می داده که ممکن است حادثه ای مانع از این وصلت شود. چه بسا به خاطر همین به عقد رضایت نداد. – حادثه که خبر نمی کند. ناگهانی و بدون مقدمه پیش می آید. تو و او کنار گودید و سیاهی لشگر این ماجرا. بالاخره دیر یا زود رودابه به زبان می آید. چه بسا بتواند نقطه های تاریک مرگ برادرش را روشن کند. فقط یک شاهد کافی نیست. آن هم پسر هشت ساله ای که هیچ وقت آبش با شهروز در یک جوب نمی رفته و همیشه ازش کتک می خورده. امیدوارم روزی که آن پرده بالا می رود و حقیقت آشکار می شود، هنوز فرصت از دست نرفته باشد. منظورم را می فهمی رکسانا؟ با لحن مصممی گفتم: – چه فرقی بین شهادت برمک و رودابه است. اگر به حساب شما باشد هیچ کدام عقل رس نیستند. چه این یکی به زبان بیاید، چه آن یکی. آقا جان ازم قول گرفته قسمم داده که هیچ وقت اسم هیچ کدام از افراد خانواده عمویم را نبرم و فراموش کنم که یک روز پسرشان نامزدم بوده. آن فرصت برای همیشه از دست رفته و من حسرت رفتنش را نمی خورم. چون حسرتی بالاتر و مصیبتی عظیم تر قلبم را به درد آورده و احساسات دیگرم را نابود کرده. فصل دوازدهم:  بین من و داریوش فقط یک دیوار فاصله افکنده بود،دیواری آجری با دری گچ گرفته در میان آن. فقط کافی بود در ایوان خانه خودمان نزدیک آن دیوار بایستم و از همانجا شاهد رفت و آمدش باشم. کاری که قبلا عادتم بود، عادتِ من و او در سالهایی که از دیدار هم منع می شدیم و من صدای پایش را که در حال پایین آمدن از پله ها می شنیدم، هر جای خانه که بودم خودم را به ایوان می رساندم و از دور به تماشایش می ایستادم. آن موقع نگاهم به آینده بود، آینده روشنی که دور نمایش در مردمکِ دیدگان او منعکس می شد، اما حالا چطور می توانستم به حیاط خانه ای بنگرم که سنگفرشش قتل گاه رامک بود. هر وقت پا به ایوان می نهاد، عزیز به دنبالم می آمد و در کمین می نشست تا مبادا هوای گذشته در دلم زنده شود و نگاهم را به آن سوی دیوار بکشاند. بالاخره یک روز طاقت نیاورد و سوز دلش را همراه با آن پر حسرتی بر زبان نشاند و گفت: – آن طرف ایوان حصار ندارد، اما تو دور قلبت حصار بکش، سرت را بینداز پایین و از این طرف برو سرم را یک وری کج کردم و با لحن رنجیده ای گفتم:

۳۹
– نه لازم به یادآوری ست، نه لازم به حصار کشیدن به دور آن دیوار، چون خیلی وقت است که من آن حصار را به دور قلبم کشیده ام. – در نگاهش تردید بود، باور نمی کرد احساسم به این سادگی قابل مهار باشد. به خیالش دلِ دیوانه ام سرکش بود و غیر قابل مهار. پدرم رودابه را آیینه دقِ من قرار می داد و با صدای ضعیف و نالانش در حالی که با انگشتِ اشاره او را نشانم می داد می گفت: – می بینی طفل معصوم را به چه روزی انداخته اند؟ خدا ازشان نگذرد، پس کی می خواهند تقاص پس بدهند. کاش آوار سقفی که شهروز گور به گور شده رامک ناکامم را از آن بالا پرت کرد پایین، روی سر همه شان بریزد و به درک واصلشان کند. یک بار طاقت نیاوردم و گفتم: – آقاجان نفرین نکنید، نفرین دامنگیر است. با غیظ نگاهم کرد و گفت: – از خدا می خواهم دامن شان را بگیرد. تو غصه چی را می خوری رکسانا، غصه آن پدر سوخته را؟ وای به روزی که اسمش را در این خانه ببری. شنیده ام برایت پیغام پسغام می فرستد. انتظار شنیدن این جمله را نداشتم و با تعجب پرسیدم: – پیغام! برای من؟ یک دستی می زنید آقاجان، من که چیزی نشنیده ام. تازه بفرستد، کی جواب می دهد. – یعنی آن ناهید ورپریده برایت پیغام نیاورده بود. خدا می داند اگر بشنوم یک کلام حرفی زده ، پایش را از این خانه می بُرم. دوست ندارم وَرِ دل تو بنشیند و یک بند کنار گوشت وزوز کند. – خیالتان راحت. حتی اگر حرفی بزند، گوشهایم برای شنیدن کَر است. خشم و غضب صدایش را لرزاند: – بایدم کر باشد. مگر این که خیلی بی چشم و رو باشی و از یاد ببری. این قوم ظالمین چه بلایی سرمان آورده اند. خانجون که اکثر اوقات دوری راه را بهانه می کرد و کمتر به ما سر می زد ، بعد از آن حادثه هفته ای یکی دو بار از ایستگاه داودیه سوار اتوبوس شمیران می شد، نفس زنان و غرولندکنان خود را به منزل ما می رساند و قبل زا غروب آفتاب و تاریکی هوا دوباره همان راه را در پیش می گرفت و به خانه اش برمی گشت. آن روز هم از صبح مهمان ما بود و به محض شنیدم این جمله ، به حالت اخم فاصله دو ابرو را کوتاه کرد و با ترشرویی با لحن تلخ و گزنده ای گفت: – حرف دیگه ای نداری بزنی نصرت؟ واسه چی این قدر به پروپاش می پیچی. این دختر خودش عقلش می رسه و خیر و صلاح شو می دونه. کم خون به دلش کنین. تو این خونه پوسید، بس که از صُب تا شب یه گوشه نشست مادرشو که تو لباس عزا عین نی قلیون شده و تو رو که هی زیر پتو ناله نفرین می کنی تماشا کرد. پاشو طوبی، پاشو برو این لباس سیاهو از تنت دربیار. سیاه، سیاهی میاره. تو دو تا دختر دم بخت داری. عزیز به هق هق افتاد و گفت: – چغندر که زیر خاک نکردم خانجون. تا سر سالش نه لباس عزایم را درمی آورم نه صورتم را اصلاح می کنم. ابرو بالا انداخت و گفت:

۴۰
– که چی بشه! می خوای به کی ثابت کنی که ماتم زده ای. دلت باید عزادار باشه، نه پیرهنت. آقاجان به طرفداری از همسرش گفت: – داغ دلشو تازه نکنید خانجون. بگذارید به حال خودش باشد. کار ما از این حرفها گذشته. – یعنی چی که گذشته. چه حرفها می زنی نصرت. آسمون که به زمین نیومده. هر کی یه سرنوشتی داره. این دخترا دارن دل مرده می شن. اگر پسر برادرت جونِ اون یکی رو گرفت، شما دو تا دارین روحِ این چار تا بچه رو می کشین. یه بندم دارین تو گوش رکسانا می خونین که چشاتو کور کن و گوشاتو کَر. از این طرف برو، از اون طرف نرو. مگه خودش عقل نداره، مگه خودش نمی فهمه که به خیال خودتون دارین درسش می دین. آقاجان زیر بار نرفت و گفت: – اگر بزرگترها راه و چاه زندگی را نشان بچه ها ندهند که آنها تو گِل می مانند. – نترس نمی مونن. به جای این که گوشه اتاق رو تشک بیفتی و اه و ناله کنی، پاشو برو دنبال کاسبی ت که زن و بچه هات گشنه نمونن. اینجا خوابیدی که چی؟ منتظری پسرت از اجباری برگرده نون آورتون بشه؟ آهی کشید و گفت: – مگر تا حالا چه کسی نان آورمان بوده. من مرد کارم نه مرد تنبلی، ولی چه کنم که قدرت بلند شدن ندارم. قلبم دارد جلز ولز می سوزد. انگار نه انگار که من آن نصرت چند ماه پیش هستم که از دیوار راست بالا می رفت.خیال می کنید خوشم می آید روی این تشک بیفتم آه و ناله کنم. – هی بگو قدرت ندارم . تکون بخوری بجنبی ، قدرت خودش می یاد. بلند شو طوبی، بلند شو یه لقمه نون بده کوفت کنیم. اینجا آدم معده درد می گیره. به گمونم رسم مهمون نوازی هم از یادتون رفته، از وقتی اومدم یه لیوان آب دستم ندادین. بعد از چهار ماه هنوز به خودت نیومدی. نه، هنوز به خودش نیامده بود. حتی اگر دستِ خودش بود نفس کشیدن را هم از یاد می برد، ولی رسم مهمان نوازی چی؟ از غفلتش شرمنده شد. کفِ دست را بر زمین نهاد تا به کمک آن بدنِ بی قدرتش را از زمین بِکَند و برخیزد، سپس خطاب به من و آزیتا گفت: – من میردم غذا بکشم. یکی از شما دو تا سفره را بیندازد و آن یکی به اندازه یک سبد سبزی خوردن از باغچه بچیند. آزیتا که هنوز از یادآوری سقوط رامک از پشتِ بام و در خون غلتیدنش در کنار بوته های گلِ سرخ و سبزی خوردن باغچه عمو سیف اله رنج می برد، به من مجال اظهار نظر نداد و گفت: – من سفره را می اندازم. چون می دانستم دردش چیست ، بی چون و چرا سبد حصیری را به دست گرفتم و پا به ایوان نهادم. برمک بی هیچ شور و شوقی دور از یار و همبازی های قدیمی با بی حوصلگی با پا به توپ فوتبالی که یادگار بازیهای دسته جمعی گذشته بود که داشت در زیر پاهای او لگد باران می شد. آسمان سیاه بود و ابرها تکه تکه ، یکی پس از دیگری پیدایشان می شد. برگ درختان هنوز سرسبز بودند و در آغاز خزان خبری از تاراج شان نبود.  طنابی که رختهای شسته شده را بر رویش آویزان می کردیم و میخ نگه دارنده اش در بالای دیوار با طناب بندِ ایوان منزل عمویم مشترک بود، داشت تکان می خورد.

۴۱
از آخرین باری که صدایش را شنیده بودم چندماه می گذشت، اما در آن لحظه این او بود که داشت می گفت: – شیرین کجایی؟ بیا این رختها را از روی بند جمع کن . هر آن ممکن است باران بگیرد. پاهایم سست شد. قدمهایم چون اسب چموش و سرکش از حرکت باز ایستادند و اهمیتی به نهیبم ندادند. نگاهم به آن سو چرخید و در نگاه داریوش نشست که چشم به ایوان خانه ما داشت. با گونه های فرو رفته و زیرچشمهای گود افتاده، لاغر و رنگ پریده به نظر می رسید و مظلوم و درمانده. نمی دانم چقدر طول کشید تا به خود نهیب زدم:”حیا کن . خجالت بکش. یعنی به همین زودی از یادت رفت چه شعارهایی می دادی. مگر قرار نبود چشمهایت را کور کنی و گوشهایت را کَر.” عزیز با دیس پلو از آشپزخانه بیرون امد و با دیدن قیافه بهت زده ام تتشرزنان گفت: – چی شده، چرا ماتت برده؟ پس سبزی خوردن چی شد؟ سرم را که به طرف ایوان خانه انها چرخاندم ، اثری از داریوش ندیدم. سبد حصیری را بر روی قلبِ پر التهابم چسباندم و از پله ها پایین رفتم.
فصل سیزدهم:  بیماری پدرم که شدت یافت ، به این نتیجه رسید که می بایستی در خرج خانه امساک کند، به همین جهت ناچار به فروش درشکه و جواب کردن رجبعلی و صدیقه شد.با وجود گریزم از درس خواندن، برای فرار از ماتمکده خانه به ادامه تحصیل پرداختم. من و آزیتا عادت کرده بودیم صبحها زودتر برخیزیم و مسیر راه از منزل تا خیابان شاه آباد را پیاده طی کنیم. زمستان رفت و آمد به مدرسه به این شکل مشکل بود، اما به هر طریقی بود گذشت و به بهارش رسیدیم. چند روز مانده به تحویل سال نو خانجون مادرم را وادار کرد صورتش را اصلاح کند و لباس عزا را از تن بیرون بیاورد و من بقچه حمام زیر بغل از خانه بیرون آمدم تا به گرمابه محل که فاصله زیادی تا منزلمان نداشت،بروم. بهار چند روزی زودتر از موعد مقرر ، زمستان را از سر راه برداشته بود و خود با گلهاس ارغوانی و بنفش اقاقیا ، درختان پرشکوفه میوه و بوی عطر سکر آور اطلسی ، یاس و بنفشه از راه رسیده بود. هوا لطافت خاصی داشت و نفس کشیدن در زیر سایه درختان سرسبزش درست مانند بوییدن و بوسیدن نوزادی که بدنش بوی شیر مادر را می داد ، لذتبخش بود. آهسته قدم برمیداشتم و عجله ای برای رسیدن نداشتم. صدای پایی را که هر لحظه به من نزدیکتر می شد شنیدم، اما به هوای این که رهگذر است اهمیتی ندادم و نایستادم. فاصله قدمهایش با من کوتاه شد و بالاخره پهلو به پهلو قرار گرفت و صدایم زد: – سلام رکسانا. یک آن طنین صدای آشنایش قلبم را لرزاند، ولی خیلی زود به خود امدم و کوشیدم تا از او فاصله بگیرم. از رو نرفت . پا به پایم آمد. دوباره جمله اش را تکرار کرد و افزود:

۴۲
خواهش می کنم به حرفهایم گوش کن رکسانا. آن حادثه فقط یک قربانی داشت. اما عموجان نصرت کاری کرد که همه ما قربانی شدیم، به خصوص من و تو. باورم نمی شود، آخر چرا؟ من این جبر را قبول ندارم و زیر بارش نمی روم. چه دلیلی دارد که من و تو هم می بایستی بر این باور باشیم که قلب و احساس مان هم زمان با سقوط رامک از پشتِ بام سقوط کرده و کشته شده. چرا آن حلقه را که با عشق به دستت کردم به آن سادگی از انگشتت بیرون آوردی و برایم پس فرستادی؟ طبق قول و قرارهای قبلی، تو الان باید زنم باشی و در کنارم ، نه تا به این حد بیگانه که بعد از ماهها دوری، حتی برنگردی نگاهم کنی.مرا بگو که چقدر خوش خیال بودم که می پنداشتم امسال عید در خانه خودمان هفت سین را می چینیم و اولین نوروز زندگی مشترکمان را با هم جشن می گیریم. خیالت عین زالو به مغزم چسبیده و جداشدنی نیست. نه تو و نه پدر و مادرت و نه خانواده خودم قدرند مغزم را بشکافند و حریف آن زالوی سمج شوند. شهروز روانی شده. شب و روز گریه می کند و فریاد می زند “به خدا کار من نبود، خودش موقع بازی پرت شد و افتاد.” تعجب می کنم چطور برمک حاضر شد چنین دروغ بزرگ را بگوید. به شنیدن این جمله بی طاقت شدم. سر برگداندم و درست روبرویش ایستادم. در نگاهش محبت بود، حبتی آمیخته با شیفتگی. بی اعتنا به زهرکلامم که داشت به جانش می ریخت، فرصتی یافت تا سیر تماشایم کند. بی توجه به رهگذرانِ کنجکاو محل به خشم و کین هایم مجال دادم تا صدایم را به اوج برساند: – تو حق نداری برمک را درغگو خطاب کنی . به دنبالم آمدی تا چه چیز را ثابت کنی؟ عشق و محبتت را به من یا پرده پوشی قتلی که برادرت مرتکب شده؟ شهروز حقش است که شب و روز گریه کند و فریاد بزند. حقش است که روانی شود و ترک تحصیل کند. آقاجان نفرینش کرده که تقاص پس بدهد. چرا از من نمی پرسی چه بر سر رودابه آمده که عقل و هوشش را از دست داده و چه بر سر پدرم ، که قلبش در اثر آن حادثه صدمه دیده و بستری ست؟ ها چرا نمی پرسی؟ غیرممکن است ندانی که چندماه است دکانش بسته است. بگو می دانستی یا نه؟ در آرامش گوش به سخنانم می داد. حتی مژه بر هم نمی زد. فقط نگاهم می کرد. همین که ساکت شدم ، گفت: – همه ی اینها را می دانم و افسوس می خورم. دلم می خواست چون گذشته محرم خانواده است بودم و قبولم داشتید ، تا لااقل در غیاب بابک ، هم تیماردار عمویم باشم و هم مغازه را بچرخانم و نگذارم بسته بماند. چرا این طور شد؟ چرا؟ تو چه راحت گذاشتی مرا از چشمت بیندازند و بین مان فاصله ایجاد کنند. دستِ من به هیچ خونی آلوده نیست رکسانا. عشقِ پاک و محبتم به تو خوبی را که در رگهایم جاری ست زلال می کند. من از تو نمی گذرم، نه حالا نه هیچ وقت دیگر. به امید روزی که حقیقت روشن شود و دیگر کدورتی بین دو خانواده نباشد، دارم ادامه تحصیل می دهم. قول بده منتظرم بمانی. پوزخندی زدم و گفتم: – خیلی مسخره است که چنین توقعی را از من داشته باشی. انگار اصلا نشنیدی چه گفتم ، چرا از سر راهم کنار نمی روی؟ چرا راحتم نمی گذاری. تو هم خونِ آن قاتلی،پس نگو که خونِ پاکی در رگهایت جاری ست. بابک اینجاست. برای تعطیلات نوروز ، مرخصی گرفته آمده. خدا می داند اگر الان مرا با تو ببیند چه الم شنگه ای به پا خواهد کرد. او هم مثل بقیه اعضا خانواده ام، به خون تو و خانواده ات تشنه است. تنها لطفی که می توانی به من بکنی این است که دیگر هرگز سر راهم قرار نگیری. با درماندگی گفت:

۴۳
– چیزی را از من می خواهی که در توانم نیست. همیشه دورادور مواظبت هستم. از پشتِ پنجره اتاقم نگاهت می کنم و از توی ایوان صدایت را می شنوم. این یکی را دیگر نمی توانی از من بگیری. صدا را در گلو پیچاندم تا بغض گلویم پنهان بماند و گفتم: – آخرش چی؟ به چه امیدی دلخوشی؟ نه خونی که پایمال شده به رگهای رامک برمیگردد و نه خشم و نفرتی که مرگش نسبت به باعث و بانی آن حادثه در قلبِ پدر و مادرمان باقی گذاشته تبدیل به مهر و محبت می شود و نه پرونده راک عشق من و تو که بسته شده دوباره باز خواهد شد، دیگر چیزی نگو ، چون جوابی نخواهی شنید. مگر نشنیدی چه گفتم ، برو، از اینجا برو. – روی برگرداندم و به حالتِ دو به راهم ادامه دادم. دیگر نه بهار بوی عطر تنِ نوزاد شیرخوار را می داد و نه بوی گلهای اطلسی و یاس سکرآور بود. داریوش دست از تعقیب من برداشت و ایستاد، اما احساسم سر به دنبالم گذاشت و قدم به قدم به تعقیبم پرداخت. به سر خیابان که رسیدم رو در روی بابک قرار گرفتم. قلبم از وحشت در سینه لرزید. این یک فاجعه بود، فاجعه ای که راهی برای مقابله با آن به خاطرم نمی رسید. گونه هایش از شدت خشم گلگون بود. با نگاهی تیز و برنده به من خیره شد و با لحن تندی پرسید: – چی شده، چه کار باهات داشت؟ زبانم لکنت گرفت. به تته پته افتادم. کلمات از مغزم می گریختند. انگار در محکمه پدرم محاکمه می شدم و بازپرسم بابک بود. چندین بار زبان را در دهان چرخاندم تا بالاخره توانستم پاسخ دهم: – به روح رامک قسم من نمی خواستم باهاش حرف بزنم، باور کن. – ولی باهاش حرف زدی، خودم دیدم. نباید جوابش را می دادی. نباید محلش می گذاشتی. خیلی خودم را کنترل کردم که جلو نیایم و توی گوشش نزنم. منتظر بودم ببینم تا چه حد می توانی جلوی احساس خودت را بگیری. این بار کلمات بی اختیار بر زبانم جاری شدند: – کاش جلوی می آمدی و می شنیدی که چه می گفتم. احساسی باقی نمانده که بخواهم جلویش را بگیرم. این چیزی بود که می خواستم بهش بفهمانم و تکلیفش را روشن کنم. قلبم از دیدارش نه تکانی خورد و نه در سینه لرزید. شاید این دیدار امتحانی بود که مطمئن شوم شفا یافته ام. – امیدوارم که این طور باشد و برای دلخوشی ام این حرف را نزنی. راست بگو تا حالا چند بار سر راهت قرار گرفته؟ – قسم می خودم اولین بار بود و مطمئنم که آخرین بار خواهد بود. سر به زیر افکند و گفت: – من همه ی حرفهایتان را شنیدم ، از همان لحظه که صدایت زد و تو برگشتی نگاهش کردی. – تو اشتباه می کنی، اصلا این طور نبود. وقتی صدایم زد برنگشتم نگاهش کنم، ولی وقتی برمک را دروغگو خطاب کرد ، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با حرفهایم توی دهنش نزنم. – نمی خواهد به من بگویی چه کار کردی و چه گفتی ، چون خودم شاهد برخوردتان بودم. در یک مورد حق را به داریوش می دهد و این حرف را قبول دارم که گفت این حادثه فقط یک قربانی نداشت، بلکه تو و او هم قربانی های دیگر این حادثه اید. درست است کنار گود بودید ، اما به ناچار به داخل گود کشیده شدید. می دانم که چقدر برایت سخت است رکسانا. نمی خواهد به من بگویی که احساسی باقی نمانده تا مجبور باشی جلویش را بگیری، چون

۴۴
مطئمنم که باقی ست. فقط احساسی قوی تر که جلویش را گرفته به آن مجال پیشروی نمی دهد. نیاز به زمان دارد تا بتوانی خفه اش کنی. آبِ دیدگانم گواهی بودند بر ادعایش. شبهای بی خوابی ، این پهلو آن پهلو غلتیدن و زار زدن. زیر پتو مچاله شدن تا مبادا صدایم به گوش آزیتا که در بستر کناری ام آرمیده برسد. آه کشیدن و بر بخت بد لعنت فرستادن. وداع با آرزوهایم، در حالِ سان دیدن از حسرتهایم، دلایل دیگری بودند برای اثبات ادعایش. با صدای خفه ای گفتم: خواهش می کنم در مورد این دیدار حرفیبه آقاجان و عزیز نزن. می دانی که طاقت شنیدنش را ندارند. به قلب بیمار آقاجان رحم کن و به سینه پر درد عزیز. نگاهش مهربان شد و لحن کلامش گرم. – لزومی نمی بینم داغِ دلشان را تازه کنم. سه ماهِ دیگر، از سربازی که برگردم، آقاجان را وادار می کنم این خانه را بفروشد و در جایی دور از این محل به دنبال خانه مناسبی برایشان می گردم. – بعید می دانم راضی شود. به قول خودش اینجا زادگاهش است . و در زیر هر خشتِ آن مشتی از خاطره هایش از زمان تولد تاکنون پنهان است. عمه ناهید به سختی راضی د سهم خودش را از این ملکِ موروثی به برادرهایش بفروشد. عزیز می گفت در موقع امضا بنچاقش گریه می کرد. حالا تو می خواهی این بلا را سر پدرمان بیاوری؟ –  – حالا وضع فرق می کند، آخرین خاطره دردناک ترینشان بود و یادآوری اش رنج آور و تلخی اش شیرینی خاطره های دیگر را تلخ می کند. هر بار که چشم هر کدام از ما به حیاط بغلی می افتد ،آن صحنه جلوی چشممان مجسم می شود و بر سوزِ دلمان دامن می زند. به نظر من هم برای شفاش آقاجان و هم شفای تو به صلاح است هر چه زودتر از این محل برویم. منظورش را نفهیمدم و با تعجب پرسیدم: – شفای من!؟ – بله رکسانا جان شفای تو از آن بیماری صعب العلاجی که وجودش را در قلبت باور نداری.   ۱۱فصل  اجل به پدرم مهلت نداد تا شاهد فروش خانه ی مورثی اش باشد و یک روز مانده به سالگرد فوت رامک،در حالیکه داشت لبحوض وضومیگرفت،دست بر روی قلبش نهاد و کنار بوته های گًل سرخ باغچه بر زمین افتاد و چشم از جهان فرو بست. چه بسا حتیاگر انتخاب محل فوت هم با خودش بود،به یاد قتلگاه فرزندش درست همان نقطه را انتخاب میکرد. در مراسم خاکسپاری اش در ابن بابویه،بعد از یک سال خانوادهی عمویم را دیدم.دور از ما و سایر اقوام زیر سایه ی درختیایستاده بودند و میگریستند.

۴۵
داریوش در حالیکه شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد زیر بازوهای پدرش را گرفته بود.به نظرم رسید عمو سیف الله به اندازهی پدرم پیر و شکسته و لاغر و نحیف شده،چه بسا و هم به اندازه ی برادرش در آن پیش آمد رنج کشیده است. شهروز را با خود نیاورده بودند تا بر آتیش دلسوخته ی ما دامن نزنند،.من و آزیتا و بابک چون دیوار گوشتی عزیز را در میان گرفتهبودیم تا چشمش به عذرا خانم و عمویم نفتد و داغ دلش تازه نشود. در راه مراجعت بابک مرا به کناری کشید،از مادرم که خانجون و خاله طیبه هوایش را داشتند فاصله گرفت و با صدای آهسته وخفه ایکنار گوشم گفت: -نباید میآمدند،هیچ کس از آنها ناخواسته بود که بیایند.وجودشان غیر از عذاب چه ثمری برایمان داشت؟خدا می دانداگر عزیزمیفهمید آنها آنجاهستند،چه حالی می شد.باز هم باید خدا رو شکر کنیم که بخیر گذشت. دستمال سفید کتانی را که با آن اشک چشمانم را پاک میکردم،در مشت فشردم و گفتم: -به گمانم فراموش کرده ای آنها چه نسبت با پدرمان و ما دارند.تا قبل از این اتفاق جانشان برای هم در میرفت.تمام جیکوپیکشان با هم بود.آقا جان به جان برادرش قسم میخورد و عمو جان به جان او.آن علایق از بین نرفته.آنها به خاطر ما نیامدند،بهخاطر دلخودشان آمدند.اگر تو توجه میکردی میدیدی،بعد از مراجعت ما ماندند تا در خلوت به دور از چشمانی که با خشم و نفرتنگاهشان میکردند،فاتحه ایبر سر خاکش بخوانند. با تعجب پرسید: -تو از کجا میدانی که ماندند؟ -چون وقتی سر برگرداندم دیدمشان که بر سر قبر آقاجان زانو زدند. پرخاش کنان پرسید: چا دلیلی داشت برگردی نگاهشان کنی؟ -چون برایم مهم بود که بدانم چه کار خواهند کرد.نه بابک،تصورغلط ناداشته باش،دلیلش آن چیزی که تو فکر میکنی نبود.بلکه فقطمیخواستم بفهمم علت آمدنشان آزردن روح سوهان زده ی ماست یا علایقو عواطف خودشان. پاسخم ابی بر آتیش خشمش نشاند.آرام گرفت و گفت: -از حرفایت معلوم است جوابت را گرفته ای. بعد از مراسم هفت،عزیز و رودابه را میفرستم خونه ی خانجون.خانه که خلوت شد،درد تنهاییو بی همدمی به سراغش خواهدآمد.هر چقدر هم ما زیر بالو پرش را بگیریم نمیتوانیم جای خالی شوهرش را پر کنیم. -امکان ندارد راضی شود خانه اش را ترک کند،حتا چه بسا از شنیدن پیشنهادت هم دلخور شود.کاری نکن دلش بشکند و به اینفکر بیفتد که این تصمیم مقدمه ی ست برای از صحنه خارج کردنش. با تعجب پرسید: -یعنی به نظرتو واقعاً این فکر را خواهد کرد؟ -من خودم اگر جای و بودم همین تصور را داشتم.اینجا من و آزیتا هوایش را داریم و نمیگذاریم زیاد غصه بخورد. -پس تو با نظرم موافق نیستی؟ -نه نیستم و نمیگذارم این کار را بکنی.فعلا از فروش خانه هم منصرف شو،چون ممکن است به این فکربیفتد که هدفت تقسیمارث بین وراث است.

۴۶
با دلخوری گفت: -هر که نداند تو که میدانیمن قبل از فوت آقا جان این تصمیم را گرفته بودم و توخودت خوب دلیلش را میدانی. -آن موقع فرق میکرد،ولیحالا برداشت دیگری از آن خواهد داشت.فراموش کن.اصلا حالا چه وقت این حرفهاست،بابک. -گردن من نینداز رکسانا،بحث فروش خانه را تو شروع کردی،وگرنه پیشنهاد من فقط فرستادن عزیز به منزل خانجون بود که تامدتی از محیط غمبار خانه اش دور باشد. شب هفت پدرم،سنگ قبرش غرق گًل سرخ بود.گًل مورد علاقه ی داریوش.شکی نداشتم که آنهاقبل از ما به آنجا آمدند و مزارشرا گ   ل باران کرده اند.عزیز غرق ماتم بود و توجه ای به اطراف نداشت،وگرنه به راحتی میشد آنها ٔ را دید که در زیر سایه ی همان درخت قبلی ایستاده بودند،. یک نظر نگاه بابک به آن سو   : چرخید و سپس روی برگرداند و زیر لب گفت ٔ -چرا راحتمان نمیگذارند؟ عمه ناهید دستمال سفیدی را که در دست داشت چندین بار پی در پی بر روی دیدگان سرخ از گریه اش کشید و گفت و سپس هق هق کنان گفت: -بی انصاف نباش بابک.این خون است که میکشد.قبل از این که باشی،من و سیف الله باهاش بودیم.هر اتفاقی بیفتد،حتی اگر خودت را هم بکشی،نمی توانی حس خواهر برادری را از بین ببری.این حس وجود دارد.شاید در گیر و دار حوادث دستخوش طوفان شود،اما همانند درختی اسیر گردباد فقط شاخ و برگش را میریزد و تنهاش باقی میماند تا دوباره شاخه هایش جوانه بزنند و سرسبز شوند.سیف الله و نصرت خدا بیامرز دو برادر جان در یک قالب بودند،اما افسوس. خاطرات کودکی همیشه پر رنگ تر و شفاف تر و به یاد ماندنی تر از بقیه ی خاطرات زندگی است و هرگز از ذهن پاک نمیشود. به نظرم رسید جمله ی آخرش خطاب به من بود که در کنارش ایستاده بودم. زندگی عزیز چون آخرین قطرات آب مانده در منبع چکه چکه و با تأنی فرو میریخت.درست دو ماه بعد از اینکه لباس عزا را از تن بیرون آورده بود دوباره آن را پوشید.آرزو میکردم که این قدرت را داشتم که بتوانم یک بار دیگر خنده بر روی لبانش بیاورم و و را به زندگی بازگردانم. نگاهش به اطراف و گوشه کنار اتاقها و حیات توأم با حسرت بود.دیوارهای ترک خورده،سنگفرش های شکسته ی حیات و کاشی های لب پر حوض با آرزوهای شکسته و کمر خمیده   . اش هماهنگی داشتند ٔ حاضر به فروش خانه نشد چون میترسید این تنها سر پناهش را همراه با یادگاری هایش از دست بدهد.هر وقت فرصتی مییافت به صندوق خانهاش پناه میبرد و با شب کلاه آقا جان که و بی آن سر به بالین نمی نهاد و تور عروسی بیدزده ی خودش که یادآور خوشترین شب زندگیاش بود،درد دل میکرد و قطرات سوزان اشک چشمش را بر رویشان مینشاند. گاه نگاه خیره ی داریوش را از پشت پنجره ی سالن طبقه ی بالای خانه شان متوجه خود میدیدم و با یادآوری بلاهایی که بعد از آن حادثه به سرمان آمده،با نفرت روی بر میگردندم.

۴۷
رودابه جای خالی آقا جان را در خانه حس میکرد.گاه با انگشت قاب عکس او را بر روی دیوار اتاق نشیمن نشان میداد و با حرکت لب میکشوید تا کله ی “کو” را به زبان بیاورد و چون موفق به ادای آن نمیشد،با حرص و درماندگی به گوشه ی اتاق پناه میبرد و ماتم میگرفت،. در هجوم سنگ باران مصائب هم پنجره ی امروز شکست هم پنجره ی فردا.نگاهم به پشت سر بود و روبرویم را نمیدیدم.از حال غافل بودم و از آینده بیمناک.در روزهای گرم و داغ تابستان در زیرزمین خانه کز میکردم و فارغ از درس و مشق مدرسه که دفترش برای همیشه بسته شده بود،نگاه حسرت بارم را به در و دیوارش میدوختم که اثر انگشتان من و سایر بچه ها و لکه ها سیاه دیگری ناشی از برخورد ضربات توپهای فوتبال داریوش و بابک هنوز بر رویشان باقی مانده بود. عمه ناهیدحق داشت که میگفت:”ذهن انسان برای ثبت و حفظ خاطرات کودکی آمادگی بیشتری دارد تا زمان جوانی و سالخوردگی. خانجون دفتر خطرت کودکیاش را که در ذهن میگشود،آن چنان راحت و بدون مکث از آن یاد میکرد که انگار تازه آن دوران را پشت سر نهاده. آزیتا برای اولین بار در تمام دوران تحصیل آن سال چند جدید آورده بود و با بی میلی و بی حوصلگی سرگرم مرور کتابهای درسیاش بود. عزیز حوصله ی سر به سر گذاشتن با هیچ کدام از ما را نداشت.به همین جهت بابک را وادار کرد در تعطیلات تابستان برمک را با خود به بازار ببرد تا هم راه و رسم کاسبی را یاد بگیرد هم کمتر پا پی مادرش بشود. بیهوده میپنداشتم که مادرم در عالم خودش است و توجهی به اطراف و بچه هایش ندارد،اما اینطور نبود و زمانی به اشتباهم پی بردم که در زیرزمین غافلگیرم کرد و فارغ از اندوه و غمهای بی شمارش،به موشکافی برای پی بردن به آنچه در دلم میگذشت پرداخت و گفت: -نمیفهمم رکسانا،تو هر روز اینجا چی کار داری؟زیر زمین نمور شده،دیوارهایش بوی کهنگی و نم میدهد.فکر نکن من از فکر تو غافلم و نمیدانم چقدر محیط سرد این خانه افسرده ات کرده.این حالت را کم و بیش همه داریم.آن قدر در را به روی خودمان بسته ایم که اصلا نمیدانیم خارج از دنیای خانه،دنیای دیگری هم هست.چطور است یک مدت تو را بفرستم منزل خانجون،شاید تغییر محیط در روحیه ات تأثیر بگذرد،موافقی؟ با آب دیدگانم که از سوز دلم سرچشمه میگرفت گونه هایم را آبیاری کردم و گفتم: -فکر میکنم همه ی ما این نیاز را داریم،چرا نمیگذارید بابک این خانه را بفروشد؟اگر میترسید مدرسه ی بچه ها دور شود،می توانیم همین اطراف دنبال خانه بگردیم. حزن و اندوه عمیقی خطوط چهره اش را در هم کشید و چون موجی روان بهتار های صوتی اش راه یافت و هجومش صدا را در گلویش شکست. -من به هر خشت و گل این خانه وابسته ام.بیست و پنج سال از بهترین سالهای عمرم با خاک و گلش عجین شده.عکس عروسیام از پشت شیشه قاب عکس روی طاقچه به من لبخند میزانه.انگار تمام خاطرات شیرین زندگی با پدرت را در لا به لای مقوای پشت قاب پنهان کرده.من برخلاف خیلی ها که ناشکرند خوشبختی ام را قبول داشتم. نه زیاده طلب بودم و نه دنبال فرصتهای طلائی.همیشه فکر میکردند بالاخره یک روز بچه هایم به دنبال زندگی یشان میروند،بعد من میمانم و نصرت و او عصای دست پیریام میشود و همدم و غمخوارم.از کجا میدانستم که قبل از

۴۸
رسیدن به چهل بیوه خواهم شد.بلند شو عزیزم،بلند شو بیا بالا،چند دست لباس برای خودت بردار.امروز همگی باهم میرویم منزل خانجون.بعد من و آزیتا و رودابه بر میگردیم،اما تو چند روز آنجا میمانی. -ولی عزیز،من دلم میخواهد پیش شما باشم.. با لحنی آمیخته به طعنه گفت: -تو که پیش من نیستی،اینجا برای خودت دنیای دیگری ساختی،بین خودت و خانواده ات فاصله ایجاد کردی.با خاطره هایی هم که اذیتت میکند و هم تو را به خود میخواند سرگرمی.به خیالت رسیده من ازت غافلم و نمیدانم چه حالی داری؟نه اینطور نیست.من خوب میدانم دردت چیست. سر بزیر افکندم،از نگاهش گریختم و گفتم: این فقط درد من نیست،درد شما هم هست و دردی نیست که با یکی دو روز رفتن دوا شود. -من به خاطره هام دلبسته ام و از آنها جدا نیستم،اما تو نباید این دلبستگی ها را داشته باشی،چون آینده را در مقابل داری که فاصله ای است میان تو و گذشته ات.لابد منظورم را میفهمی.  پس به حرفم گوش بده،پاشو بیا برویم بالا تا من در این زیر زمین رو قفل و زنجیر کنم.دلم نمیخواست با نافرمانی ام باعث آزارش شوم،با بی میلی برخاستم و گفتم: -حالا که غیر از این چاره ای نیست،من هم برای رفتم حرفی ندارم.
فصل پانزدهم   سفره خانجون همیشه گسترده بود و با غذاهای ساده و لذیذ آماده پذیرایی از بچه ها و نوه هایش. با گشاده رویی در را به رویمان گشود. سپس نظری به ساکِ دستی ام افکند و با تبسم دلنشینی گفت: – پس بالاخره از خر شیطون اومدی پایین و پیش من می مونی. عزیز به من فرصت جواب را نداد و گفت: – البته اگه مزاحم نباشم. – تو دیگه تعارف تیکه پاره نکن طوبی. خودت می دونی که تنهایی دلم اینجا پوسید. از خدامه همه تون پاشین بیایین یه مدت پیش من بمونین. حریف تو یکی که نشدم. همش می گی من از خونه زندگی م دل نمی کَنم. – خب نبایدم دل بکَنم. مگر شما با آن همه اصرار من و طیبه حاضر شدید بیایید خانه یک کدام از ما بمانید. – همیشه جواب تو آستین داری. دیر کردین، دلم از گشنگی مالش رفت. تا رکسانا سفره را بیندازد، منم غذا رو می کشم. نمی دانستم چند روز می توانم آنجا دوام بیاورم. می دانستم اگر اعتراض به ماندن کنم، عزیز و خانجون پوستم را خواهند کَند. گرچه حالا دیگر یک پای خانه پرجمعیت ما همیشه لنگ می زد. آن دور هم جمع شدنها. سر سفره با هم نشستن ها، لقمه غذا را با لذت قورت دادن، قلیان پدر را چاق کردن، قبل از سر سفره بردن، پکی به آن زدن و رقص گُل

۴۹
محمدی را در تُنگ بلورینش در حین پک زدن آقا جان به آن تماشا کردن و غرق در رؤیاهای شیرین و دور و دراز نوجوانی شدن، انگار به قرنها پیش تعلق داشت و مالِ این زمان نبود. جست و خیز رودابه که در شیطنت دومی نداشت در وسط سفره غذا، سرنگون کردنِ تُنگ دوغ و کاسه خورشت و به دنبالش ناله و نفرینهای عزیز که با غیظ دست به سینه می کوفت و فریاد می کشید: “وربپری دختر، عاصی ام کردی.” ورنپریده بود، اما وقتی نگاهش می کردم دلم ریش می شد. نمی دانستم جست و خیزهایش را به یاد می آورد یا در مغزش هیچ اثری از یاد گذشته نبود. منزل مادربزرگ ایوان نداشت و از حیاط یک راست وارد راهرویی که به اتاقها راه داشت می شدیم. بعد از صرف ناهار، عزیز رودابه را کنار پنجره خواباند تا در معرض بادی که درختان را به جنب و جوش وا می داشت. قرار گیرد. آزیتا در حال مرور کتاب هندسه خوابش برد و من چشم بر هم نهادم و با تظاهر به خواب سرگرم کلنجار رفتن با تلخ و شیرین های زندگی ام شدم.  قبل از غروب آفتاب عزیز برخاست و خطاب به آزیتا گفت: – بلند شو تا هوا تاریک نشدخ به خانه برگردیم. خانجون به اعتراض گفت: – باز نیومده قصد رفتن کردی. حالا کجا؟ بنشین. – تا ما برسیم و شامی روبراه کنیم، بابک و برمک خسته از راه می رسند. آزیتا کنار گوشم زمزمه کرد: – زیاد نمان، زود برگرد. تو که نباشی، من خیلی تنها می شوم. این اولین کلمات محبت آمیز بعد از فوت رامک و آقاجان بود که بر زبان خواهرم جاری شد. کم کم داشتم به این فکر می افتادم که مهر و محبت و سایر علائق عاطفی ما را هم در کنار بوته گلِ سرخ منزل عموسیف اله سر بریده اند. در پاسخ لب ورچیدم و گفتم: – از خدا می خواهم، ولی مگر می گذارند. عزیز به اینجا تبعیدم کرده. – خودش طاقت دوری ات را ندارد. دلش که تنگ شد می آید دنبالت. خانجون که حواسش به ما بود، پرسید: – آی شما خواهرا چی در گوشِ هم پچ پچ می کنین؟ به جای جواب هر دو خندیدیم و آزیتا به گرمی گونه ام را بوسید. خم شدم رودابه را به سینه فشردم و خطاب به مادرم گفتم: – زودتر بیایید دنبالم. دلم برایتان تنگ می شود. به جای او خانجون با توپ و تشر گفت: – خُبه خُبه حیا کن دختر نوبرشو آوردی. بی خود این ادا و اطوارها رو از خودت در نیار. همین روزا می ری خونه شوهر هفته به هفته اونا رو نمی بینی. اگه دلت می خواد تا سر خیابون دنبالشون برو، سوار اتوبوس که شدن برگرد. برو ببین لب رودخونه غروبا چه صفایی داره. دستِ رودابه را گرفتم و همراهشان به راه افتادم. عزیز برای دلجویی ام گفت:

۵۰
– هر وقت دلت تنگ شد، می توانی خانجون را برداری بیایی پیش ما، دوباره غروب برگردی. با تعجب پرسیدم: – مگر قرار است چند هفته اینجا بمانم! – تا هر وقت لازم باشد می مانی. این تصمیمی ست که من و بابک با هم گرفتیم. بیشتر نظر برادرت بود که می گفت تو باید یک مدت دور از خانه باشی. پس این نقشه بابک بود. با حرص در دل گفتم: “مگر دستم بهت نرسد بابک.”  رودابه دستم را می کشید و می خواست به زور مرا هم با خود سوار اتوبوس کند. معلوم می شد احساسات و عواطفش سر جایشان بود و تغییری نداشت.  بلندش کردم و او را روی پله اتوبوس تحویل مادرم دادم. از دور به طرفش دست تکان دادم. با تکان دست پاسخم را داد. هنوز از جلوی دیدگانم دور نشده، دل تنگ شان بودم. بی اعتنا به مقاومتم سیل اشک راه دیدگانم را در پیش گرفتند. آن قدر نگاهشان کردم تا در خم جاده ناپدید شدند. دلم نمی خواست با چشم گریان به خانه مادربزرگ برگردم. کنار رودخانه ایستادم. صدای حرکت آب چون ملودی آرام و دل نشینی روحم را نوازش می داد. شاخ و برگهای سر سبز و خرم درختانِ تنومند با طنازی از دو طرف سر به روی رودخانه خم کرده بودند و همراه با نسیم ملایمی گوش به نجوای هم می دادند. چون از قفس رها شده ای بودم که هوای آزادی سر مستش کرده. درست نمی دانم چه مدت آنجا ایستادم تا صدای پارس سگی مرا از جا پراند.

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت دوم

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت دوم

thumb_42616_8_thumb_709

هول برم داشت. چیزی نمانده بود از شدتِ وحشت به داخل رودخانه سقوط کنم. می ترسیدم سر برگردانم و به پشتِ سر نگاه کنم. در مورد سگ های هار سخن زیاد شنیده بودم و از آن می ترسیدم که در دام یکی از آنها گرفتار شده باشم. بالاخره به خود آمدم. حالت گریز به خود گرفتم. به عقب برگشتم و قبل از این که جرأت نگریستن به اطراف را بیابم، صدای نا آشنای مردی را شنیدم که می گفت: – نترسید هار نیست. از آن گذشته مهارش دستِ من است و نگرانی ندارد. به طرفش برگشتم و نگاهش کردم. قد بلند بود با پوستِ روشن و چشمهای میشی. در ترکیب صورتش هیچ عیبی و نقصی به چشم نمی خورد. بر لبهای خوش فرمش تبسم شیرینی نشاند و گفت: – تازه به این محل آمدید؟ ناچار به پاسخ شدم و گفتم: – منزل مادربزرگم مهمان هستم. – خانم ماکوبی؟ از تیزهوشی اش تعجب کردم و پرسیدم: – از کجا فهمیدید!؟ – از شباهت تان. از آن گذشته به غیر از ایشان خانواده ای را در این محل نمی شناسم که بتوانند نوه ای هم سن شما داشته باشند. معلوم می شود شما هم مثل من طبیعت را دوست دارید که این طور محو این رودخانه و سرسبزی و صفای درختانش شدید. من و فیدل هر روز غروب یک ساعتی این اطراف پیاده روی می کنیم. شما فقط امروز اینجا مهمانید؟

۵۱
– قرار است چند روزی بمانم. تبسمی بر لب نشاند و گفت: – اسم من سامان سامانی ست و خانه ام در کوچه بالایی منزل خانم ماکوبی دیوار به دیوار خانه ایشان است. منتظر شد تا من هم خودم را معرفی کنم. موقعی که پاسخی نشنید، سماجت به خرج داد و گفت: – نمی خواهید به من بگویید اسم تان چیست؟ در حالی که می کوشیدم فاصله ام را با سگش حفظ کنم پاسخ دادم: – رکسانا. – هنوز از فیدل می ترسید رکسانا خانم؟ بهتان گفتم که هار نیست، تا وقتی احساس خطر نکند کاری به کار کسی ندارد. چرا لباس سیاه پوشیدید؟ با صدای بغض کرده ای پاسخ دادم: – عزادار مرگِ پدرم هستم. حالت تأثر به چهره اش داد و گفت: – تسلیت می گویم. چند وقت است فوت کرده اند؟ – حدود چهار ماه. من دیگر باید بروم. مادربزرگم نگران می شود. خداحافظ.  منتظر پاسخ نشدم و به راه افتادم. از پشت سر صدایم زد و گفت: – صبر کنید رکسانا خانم. امیدوارم فردا غروب دوباره شما را اینجا ببینم. اگر بدانم از فیدل می ترسید، او را با خود نمی آورم. جوابش را ندادم. وارد کوچه شدم و به خود نهیب زدم: “حواست را جمع کن رکسانا. تو به اینجا نیامده ای تا با عشقی تازه بر روی زخم عشق کهنه مرهم بگذاری. او هر که می خواهد باشد و هر خیالی داشته باشد، در خارج از مدار زندگی ات قرار دارد. غروب آفتاب و گردش در کنار رودخانه را فراموش کن و بهش اجازه نده به خودش امید بدهد که به این راحتی به هدف رسیده.”  خانجون غرولندکنان در را به رویم گشود و گفت: – کجا رفته بودی ورپریده؟ دلم به هزار راه رفت. آخه فکر نکردی این پرزنو نصفِ جون می کنی. یعنی تا دمِ ایستگاه اتوبوس رفتن و اومدن این قدر طول می کشه؟ لبهایم را غنچه کردم و گفتم: – ببخشید خانجون، دلم گرفته بود. یک کم کنار رودخانه قدم زدم. – قربون دلت که همیشه گرفته ست. خُب یه سر می اومدی اینجا بهم می گفتی کجایی، بعد می رفتی. حالا فهمیدی ننه ت بدجایی نفرستادتت؟  ۱۱فصل
شب که شد مادربزرگم در حیاط، زیر سایه درخت بید، روی تختِ چوبی پشه بند زد و گفت:

۵۲
_ تو اینجا بخواب، تا باد خنک حالتو جا بیاره و تا صبح خوابهای خوش ببینی.
در تاریکی شب، تنها ماندن در زیر سایه آن درخت که شاخه هایش در بالای سرم عین شبه سرگردان با هر حرکت باد تکان می خوردند و به این سو آن سو پرتاب می شدند، چیزی نبود که در تصورم بگنجد.
زیر بار نرفتم و گفتم:
_وای نه خانجون! من می ترسم تنها اینجا بخوابم.
پوزخندی زد و گفت:
_ هوم، منو بگو که یادم رفته بود تازه از تو قُنداق بیرون اومدی. پس من پیرزن چطوری هر شب اینجا تک و تنها سر می کنم. بلند شو بیا سر اون یکی تخت رو بگیر بیار بچسبون به این، تا رو هرتادوشون پشه بند و بزنم.
در عین تلخی کلامش، خودش مهربان بود و همراه.
اولین شبی بود که دور از خانواده به بستر می رفتم. دلم هوایشان را کرد.
شاید در آن لحظه آزیتا هم داشت طبق معمول هر شب جای عزیز و رودابه و خودش را در اتاق نشیمن می انداخت و بابک و برمک داشتند برای خودشان در حیاط پشه بند می زدند. فقط آن گوشه از اتاق که من در آنجا می خوابیدم خالی می ماند.

۵۳
چه بسا آن شب عزیز هم چون من بی خواب می شد و دلش هوایم را می کرد.
ملودی حرکت آب رودخانه زمزمه وار در گوشم لالایی می خواند.
نسیم ملایمی که می وزید آرام بخش خواب شبانه ام بود.
هنوز آفتاب نزده بود که با تکان های دست خانجون از خواب پریدم:
_ بلند شو تا آفتاب نزده برو تو اتاق.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
_چرا خانجون!؟ من هنوز خوابم می یاد.
_ پاشو حیا کن.هوا که روشن بشه. از پشتِ بوم همسایه ها چشم نامحرم بهت می افته. این تن و بدن یه دختر دسته گله، نه تن و بدن چروکیده ی منِ پیرزن.
هراسان از جا پریدم، با ملافه بدنم را پوشاندم و گفتم:
_واخانجون، پس چرا زودتر نگفتید؟
_ خب حالا که دیر نشده. هنوز هوا تاریکه. متکاتو وردار بپر تو اتاق دراز بکش، تا منم برم وضو بگیرم نمازمو بخونم. معلوم نیست تو و خواهرت چه موقع یادتون می یاد مسلمونین.

۵۴
خواب از سرم پریده بود. لبِ حوض داشت وضو می گرفت و من از پشتِ پنجره تماشایش می کردم. هوای اتاق دَم کرده و خفه بود. همین که پنجره را گشودم تا هوای تازه از حرارتش بکاهد، خانجون هراسان وارد اتاق شد و گفت:
_ از پشت پنجره برو کنار دختر، حیا کن. اون همسایه روبرویی عزبه. اگه روحش خبردار بشه دختر خوشگلی مثِ تو مهمونِ منِ پیرزنه. خواب به چشمش حروم می شه و از پشت پنجره سالنِ سرتاسری خونه اعیونش تکون نمی خوره.
با تعجب پرسیدم: _ خانه اعیانی! یعنی آن ساختمان به این بزرگی مال یک نفر است؟
_ آره مال یه نفره. با دو تا کلفت و نوکر دست به سینه و یک سگ هیولا. درِ حیاطش تو کوچه بالایی باز می شه و از صدای پارس سگش همسایه ها در عذابند.
_ پس چرا من دیشب صدایی نشنیدم؟
_ الکی که پارس نمی کنه. شبا کپه مرگشو می ذاره مث ما می خوابه.
با خودم گفتم:”نکند منظورش از آن جوان عزب همان سامان است که می گفت خانه اش در کوچه بالایی است.”
گرچه برایم فرقی نمی کرد.هر که می خواست باشد. اصلا به من چه ربطی داشت. خانجون پرسید:
_ چیه، ساکت شدی. به چی فکر می کنی؟ نکنه خوابت می یاد. بهت گفتم که همین جا متکاتو بذار بخواب.

۵۵
سر بر روی متکا گذاشتم، چشمهایم را بستم و به خودم نهیب زدم:”غروبها قدم زدن کنار رودخانه موقوف” و سپس افزودم:” حیف خیلی مزه می داد و روح کسلم را تازه می کرد. خدای من این دیگر چه بلایی بود که اینجا نازل شد.”
بعد از صبحانه، یک کلاف با دو میل بافتنی به دستم داد و گفت:
_ بلدی واسم یه شال گردن ببافی؟
_ نه زیاد. میترسم خراب کنم.
_ پس این طوبی چه یاد بچه هایش داده. فردا می خواهی بری خونه شوهر، نه بلدی آشپزی کنی، نه خیاطی و بافتنی. می ترسم روز دوم پس بفرستنت خونه ننه ت. بیا اینجا بغل دستِ خودم بشین تا یادت بدم. اگه سرت به یه هنری گرم بشه، صبح تا شب تو زیرزمین منزلتون ماتم نمی گیری و آه نمی کشی.
با وجود نِق نِق و غرولندش صبور و با حوصله بود و به راحتی آنچه را که لازم بود به من می آموخت. تمام آن روز سرم به بافتن گرم بود و اصلا نفهمیدم چه موقع غروب شد و چه موقع وقتِ خواب.
صبح روز بعد موقعی که با تکان های دستِ خانجون دوباره از زیر پشه بند بیرون آمدم و به اتاق کوچ کردم، نسیم صبحگاهی بوی رودخانه را با خود به همراه آورد. در دل گفتم:”حالا که غروبها از قدم زدن در آنجا محرومم، چطور است صبح زود این کار را بکنم. شکی ندارم طرف این موقع خواب است و مزاحمم نخواهد شد.”
بی اعتنا به غرولندش که می گفت:
_ لازم نیس تو زحمت بکشی، مگه تا حالا که نبودی، کی این کارو واسم می کرد، برو تو نمی خواد تو حیاط جولون بدی.

۵۶
پشه بند و رختخوابها را جمع کردم، داخل چادر شب جا دادم و سرش را گره زدم.
سپس نفس نفس زنان به پشتی تکیه دادم و گفتم:
_ این موقع صبح پیاده روی کنار رودخانه خیلی می چسبد. هوا بهتر است و خیابان خلوت.
چشمهایش با شیطنت خندید. تبسمی بر لب نشاند و گفت:
_ برو یه گشتی بزن، کیف کن. بعد بگو خونه عالیه بد جاییه، می خوام برگردم منزل خودمون. آره چشم سفید؟
_ اختیار دارید، من چه موقع گفتم اینجا بد جایی ست. فقط دلم برای عزیز و بچه ها تنگ می شود.
_ فردا که بری خنه شوهر چی کار می کنی. هی می خوای زر بزنی زندگی رو به مَردت زهرمار کنی.
_ فعلا که دیگر قید شوهر کردن را زده ام.
_ آره جون خودت بازم به هم می رسیم. حالا پاشو برو آماده شو یه دلی از عزا در بیار. از خانه که بیرون آمدم، نسیم ملایمی به نوازش چهره و گیسوانم پرداخت. رودخانه در خلوت خیابان در تلاطم بود و پرندگان بر روی شاخسار نغمه خوان.
مرد میانسالی سفره نان به دست از دور پیدایش شد. به نزدیکم که رسید، بیگانه وار با کنجکاوی به برانداز کردنم پرداخت. سپس با بی اعتنایی از کنارم گذشت و داخل کوچه بالایی شد. در دل گفتم:”این هم یک همسایه دیگر. تفاوت طبقاتی در این محل زیاد به چشم می خورد.”

۵۷
آن روز با دید تازه ای به محله مادربزرگم که از زمان کودکی با آن آشنایی داشتم می نگریستم. کاش می دانستم این رودخانه از کجا سرچشمه می گیرد و به کجا ختم می شود.
بی هدف از زیر درخت سنگِ کوچکی برداشتم و آن را به داخل آب انداختم.
از پشتِ سر صدای غریبه تازه آشنا را شنیدم که می گفت:
_ سنگ نینداز. ممکن است سر تمساح بشکند.
با وحشت از رودخانه فاصله گرفتم و زیر لب گفتم:
_ تمساح!
_ صدای قهقهه خنده اش برخاست:
_ کسی که از سگ می ترسد، واویلا به تمساح. دیروز خیلی منتظرتان شدم.پس چرا نیامدید؟
به طرفش برگشتم. دندانهایم را از خشم بر هم فشردم و با لحن پر غضبی گفتم:
_ چی خیال کردید. به نظرتان رسید من چه طور دختری هستم؟ از کجا به این فکر افتادید که می توانید در اولین دیدار با من قرار ملاقات بگذارید؟

۵۸
بی توجه به خشم و خروشم با صدای آرامی گفت:
_ قصد بدی نداشتم. اصلا فکر نمی کردم از پیشنهادم ناراحت شوید. خانم ماکویی همسایه عزیز و محترم من هستند و همین طور نوه عزیزشان. دیروز غروب چون دیدم از سگ می ترسید، فیدل را با خودم نیاوردم. مدتها همین اطراف پرسه زدم که شاید بالاخره پیدایتان شود.
با لحن پرتمسخری پرسیدم:
_ واقعا فکر می کردید من می آیم؟
_ فقط امیدوار بودم، چون در هر صورت غروب بهترین زمان قدم زدن کنار رودخانه است.
_ حالا چی، حالا چطور فهمیدید که من اینجا هستم که بدون فیدل پیدایتان شد.
سر به زیر افکند و گفت:
_ با وجود این که متجاوز از بیست سال است که همسایه خانم ماکویی هستم،تا حالا به خودم اجازه ندادم از پشت پنجره اتاقم حیاطش را دید بزنم، اما امروز صبح ناخودآگاه این کار را کردم و دیدم که از خانه بیرون آمدید. لباس پوشیده آماده رفتن به محل کارم بودم. خدمتکارم مستوره نیز صبحانه را آماده کرده بود. همسرش با نان تازه که از راه رسید، گفت:
“انگار همسایه تازه برایمان آمده، چون یک دختر تنها داشت کنار رودخانه قدم می زد.” آن موقع بود که فهمیدم به قصد پیاده روی بیرون آمدید. از خیر صبحانه گذشتم و بدون هیچ توضیحی از خانه بیرون آمدم.

۵۹
با دقت نگاهش کردم. دیروز با لباس اسپورت همراه با سگش به پیاده روی آمده بود و اکنون با کت و شلوار آخرین مد و کراوات. پلک چشمهایم را پایین کشیدم، و به چهره ام حالت اخم دادم و با ترشرویی گفتم:
_ من نیاز به آرامش دارم. به خاطر همین مادرم مرا فرستاده منزلِ خانجون. پس سعی نکنید آرامش خیالم را به هم بزنید. بین فوت برادرم و پدرم فقط یک سال فاصله بود و بعد از آن مسایلی پیش آمد که من دچار افسردگی روحی شدم.
_ چه چیزی در آن خانه شما را اذیت می کند که به اینجا پناه آورده اید؟
_ ریشه در سالها دارد و از بیخ کندنِ آن آسان نیست. حالا بروید زودتر صبحانه تان را بخورید و قبل از این که از اداره اخراج شوید در محل کارتان حاضر باشید.
_ من رئیس خودم هستم و حتی اگر رئیسی داشتم از اخراج نمی ترسیدم.
_ ولی من از خانجون می ترسم، چون اگر دیر کنم، ممکن است مرا به خانه مان پس بفرستد، روزبخیر. فصل هفدهم:  به خانه که برگشتم، با خود گفتم: ” گردش موقوف . حالا که می بینی این پسر از پشت پنجره زاغ سیاهت را چوب می زند و همین که از خانه بیرون می روی، بلافاصله سر راهت سبز می شود، مجبور نیستی خودت را در معرض دیدش قرار دهی . مگر توی خانه پدرت دار و درختی بود و رودخانه ای ، بی خیالش باش.” همین که یک گوشه کز کردم، خانجون میل و کاموا را به دستم داد و گفت: – این جوری که تو پیش می روی، زمستون امسال که سهله ، واسه زمستون امسال که سهله ، واسه زمستون سال دیگه هم این شال گردن نصیب من نمی شه. می دانستم هدفش این است که سرگرم باشم و فکر و خیال بیهوده نکنم. غروب که شد دلم گرفت . انگار دستی قلبم را گرفته بود و داشت از سینه بیرون می کشید . نفسم داشت سنگینی می کرد. میل بافتنی در میان انگشتانم متوقف ماند. مادربزرگ که حواسش به من بود گفت: – چیه؟ ماتم گرفتی. انگار بز فیلت یاد هندوستان کرده.

۶۰
لب ورچیدم و گفتم: – دلم برای خانه خودمان تنگ شده . چطور است فردا صبح یک سری به عزیز و بچه ها بزنیم؟ با لحن تلخ و گزنده ای گفت: – چه خبره. تازه دو روزه اینجایی. حالا زوده. بذذار اقلا یه هفته بشه. اگر دلت گرفته پاشو برو یه گشتی بیرون بزن . بیا. با بی میلی گفتم: – حوصله اش را ندارم. – پس حوصله چی رو داری. پاشو آبپاش رو از آب حوض پر کن، باغچه رو آب بده.یه آبی هم تو حیاط بپاش، خنک بشه، بریم رو تخت بشینیم . تو هر سازی بزنی من پیرزن باهاش می رقصم. بلند شو یالا دیگه، چرا معطلی. پاهایم خواب رفته بود. دستم را به دیوار گرفتم و برخاستم، اما قبل از این که سرگرم آبپاشی باغچه شوم، زنگِ در به صدا درآمد. خانجون که پشت سر من وارد حیاط شده بود، گفت: – نمی خواد تو درو باز کنی، ممکنه غریبه باشه. زیر لب گفتم: “بعید می دانم آن پسر آن قدر دیوانه باشد که بیاید درِ خانه.” گوشهایم را تیز کردم ، تا صدای گفت و گویشان را بشنوم، همین که متوجه شدم طرف صحبت او یک زن است، نفس راحتی کشیدم. چند دقیقه بعد خانجون با یک کاسه آش به طرفم آمد و با لحنی آمیخته به تعجب گفت: – به حق چیزای ندیده و نشنیده. مستوره بود، کلفت همسایه ی عَزب ساختمان روبرویی ، واسمون آش رشته آورده. می گفت ” آقا امروز هوس آش کرده بود، واسش پختم، بعد خودشون گفتن یه کاسه ببر واسه خانم ماکویی” نمی فهمم از کی تا حالا خانوم ماکویی عزیز بی جهت شده! به گمونم یا آقاش تو این گرما چاییده، یا این که بوی دختر جوون و خوش بر و رو تو این خونه به مشامش خورده، وگرنه مگه تو این همه سال که با هم همسایه ایم از ویارونه هاش چیزی برام فرستاده بود. آبپاشی ت که تموم شد، بیا تو شامو بکشیم و تا سرد نشده چند قاشقش هم از این آش بخوریم. در دل گفتم:” باز هم یک دردسر دیگر. انگار این پسر دست بردار نیست.” – ببینم رکسانا، تو این گردشهای کنار رودخونه این جوونک رو ندیدی؟ خودم را به آن راه زدم و پاسخ دادم: – نمی فهمم منظورتان چه کسی ست. – خوبم می فهمی. خودتو به اون راه نزن. فقط حواستو جمع کن. اون لقمه دهن ما نیس. پدرش رو پول خوابیده. همین یه پسر و داره با یه دختر. عین ریگ به پاشون پول می ریزه. با دلخوری گفتم: – این موضوع چه ربطی به من دارد. هر که می خواهد باشد. من به دنبال دردسر نمی گردم. – آفرین دختر خوب. انگار لوله آبپاش سوراخ شده، به پا لباستو خیس نکنی. پرده پنجره اتاق ساختمان رو به رویی داشت تکان می خورد. لابد باز سرگرم چشم چرانی بود. دلم می خواست با حرص لوله آبپاش را به طرفش تکان بدهم و بهش بفهمانم که چقدر از این کارش شکارم.

۶۱
تصمیم گرفتم فردا غروب سری به کنار رودخانه بزنم و اگر آنجا بود سنگم را باهاش وابکنم و ازش بخواهم دست از سرم بردارد. سر سفره کاسه آش را کنار زدم و گفتم: – من کوکوی دست پخت شما را بیشتر دوست دارم. آش را خودتان بخورید. چپ چپ نگاهم کرد و به طعنه گفت: – چیه ناز می کنی؟ بخور خوشمزه س. اون که اینجا نیس تا ببینه ازش خوردی یا نه. از تیزهوشی اش تعجب کردم. به راحتی افکارم را می خواند و هیچ چیز از نگاهش پنهان نمی ماند.  ***  از صبح زود بعد منتظر غروب بودم تا قبل از این که دست به مانور تازه ای بزند تکلیفم را با وی روشن کنم. از تکرار روزها و شبهای یکنواخت خسته شده بودم. دلم می خواست به خانه برگردم ، گر چه آنجا هم چیزی برای ایجاد تنوع وجود نداشت، ولی همین احساس بودن در جمع خانواده مسکنی بود بر دردی که امانم را می برید. آفتاب داشت جان می کَند تا ابرها را کنار بزند و بیرون بیاید، اما لکه های سیاه چون سدی در مقابلش ایستاده بودند و به محض این که از یک گوشه ای سر بیرون می آورد ، آن نقطه را تحت محاصره قرار می دادند و با ابرهای تکه پاره رویش را می پوشاندند. خانجون میل بافتنی را که به دستم داد، با بی حوصلگی گفتم: – نه خانجون، حوصله ش را ندارم. چپ چپ نگاهم کرد و گفت: – چیه باز کشتی هات غرق شده؟! – نه، فقط دلم می خواهد به خانه برگردم. – حالا نه. هر وقت مادرت اومد دنبالت می تونی بری. – خب پس لااقل برویم یک سری به آنها بزنیم. – باشه، شاید فردا، پس فردا رفتیم. – امروز هوا خیلی خفه ست. دلم گرفته. پوزخندی زد و با مهربانی گفت: – خب چی کار کنم. می خوای به آفاتاب بگم در آد که دلت واشه. پاشو یه قلیون واسم چاق کن ببینم بلدی. – معلوم است که بلدم. همیشه برای آقاجون چاق می کردم. صدای رعد و برق که برخاست در دل گفتم:” اگر باران بگیرد، بعد از ظهر خبری از گردش در کنار رودخانه نیست و نمی توانم سامان را سر جایش بنشانم.” قلیان را چاق کردم و پُکی به آن زدم و به یاد پدرم اشک به چشم آوردم. همراه با رقص گل محمدی در تنگ بلورینش رگبار باران به شیشه پنجره اتاق شلاق می زد. خانجون زیرچشمی نگاهم کرد و پرسید:

۶۲
– چیه یاد آقاجونت افتادی؟ مُرده ها بی رحم ان، چون وقتی می رن، خاطره هاشونو جا می ذارن که دلِ زنده ها رو بسوزونن. خیال می کنی من کم یاد ماکویی می افتم و کم دلم هواشو می کنه. شش سال پیش تو همین اتاق سرشو گذاشت زمین و دیگه پا نشد. انگار همین دیروز بود. شاید تو فقط گاهی دلت هوای پدرتو بکنه، اما هوای اون همیشه تو دلِ مادرته و راحتش نمی ذاره. تو اینو نمی فهمی، ولی من می فهمم، چون خودم این روزا رو هم پشت سر دارم و هم پیش رو. دیدگانش نمناک بود. با وجود این که بار غمش سنگین بود، خودش را محکم و استوار نگه می داشت، تا در زیر سنگینی آن له نشود. آسمان ، اشکهایش را بر روی سبزه و گلها نشاند و آرام گرفت. بوی خاک با بوی گلها درآمیخت و خوش بوترین عطر دنیا را به مشامم رساند. هوا لطیف و دلپذیر بود و آسمان صاف و بدون ابر. آماده رفتن که شدم ، خانجون اعتراضی نکرد و فقط گفت: – زود برگرد. صدای پارس فیدل حاکی از آن بود که او آنجاست. درختان تَر و تازه و شاداب ، آرام بودند و جنب و جوشی از خود نشان نمی دادند. قبل از این که به کنار رودخانه برسم به من رسید، در مقابلم ایستاد و با لحن مودبانه ای گفت: – سلام، مرا ببخشید. نمی دانستم امروز افتخار دیدارتان را خواهم داشت، وگرنه فیدل را با خود نمی آوردم. با ترشرویی پاسخ سلامش را دادم و گفتم: – نیازی به عذرخواهی نیست، چون من زیاد نمی مانم. فقط آمدم از شما بپرسم هدفتان از این مانورها چیست؟ از سوالم یکه خورد. کوشید تا خونسردی اش را حفظ کند و پس از مکث کوتاهی همراه با پوزخندی گفت: – کدام مانورها! من که ارتشی نیستم. خشمم را آشکار ساختم و با لحن تندی پاسخ دادم: – چه لزومی داشت برای مادربزرگم آش نفرستید؟ شما که قبلا از این کارها نمی کردید، به همین دلیل به شک افتاده و مدام سوال پیچم می کند. – چه شکی! آش فرستادن برای یک همسایه خوب و قدیمی کاری عادی و تکراری ست. – کدام تکرار! خودش می گفت این اولین بار است که چیزی برایش فرستادید. با پررویی گفت: – خب به خاطر این که قبلا شما مهمان ایشان نبودید. – بالاخره دستتان را رو کردید. اگر به این کار ادامه بدهید، ناچارم برخلاف میل خانواده ام به خانه خودمان برگردم. شما از جانِ من چه می خواهید آقای سامانی؟ نگاهش را از من دزدید و گفت: – راستش خودم هم نمی دانم. حتی چندین بار این سوال را از خودم کردم و نتوانستم جوابی برایش بیابم. من چیز زیادی در مورد شما نمی دانم، ولی این چیزها اصلا برایم مهم نیست . خانم ماکویی خانواده مرا می شناسد. قبل از جدایی پدر و مادرم از هم آنها در همین خانه زندگی می کردند، ولی بعد از ازدواج مجدد پدرم و سکونت شان در منزل ییلاقی منظریه ، مادرم از ایران رفت و فقط من و خواهرم سودابه ماندیم که او هم چند ماه پیش به خانه بخت رفت و حالا فقط من مانده ام و این ساختمان درندشت.

۶۳
با لحن سردی گفتم: – برای چه این حرفها را به من می زنید. من به اینجا نیامدم تا شجره نامه شما را از حفظ کنم فقط آمدم از شما بخواهم که راحتم بگذارید. – قصد من ایجاد مزاحمت نیست. باور کنید. من با سودابه در مورد شما صحبت کردم. مشتاق دیدارتان شده و خیال دارد فردا به اینجا بیاید تا ترتیب ملاقاتتان را بدهم. – خواهش می کنم این کار را نکنید ، چون به هیچ وجه حاضر به این ملاقات نیستم .شما در مورد من هیچ چیز نمی دانید. آنچه مرا به اینجا کشاند یک گریز بود، گریز از گذشته ای که یادآوری آتش به جانم می زد. صبح روشن زندگی ام نورباران بود و آرزوهایم در تلالو آن درخشان. بر بال پرنده عشق در پرواز بودم و در چند قدمی رسیدن به هدف که آن اتفاق افتاد. در موقع تولد ناف مرا به نام پسرعمویم داریوش بریده بودند . از همان زمان کودکی بی آن که نام احساس مان را بدانیم ، عشق در قلبهایمان همراه با اندامهایمان رشد کرد و به تکامل رسید. سه سال پیش قبل از اعزام او به قزوین برای گذراندن دوره خدمت سربازی ، با هم نامزد شدیم به این امید که پس از پایان خدمتش پای سفره عقد بنشینم، ولی افسوس. بغضی گلوگیر نفسم را بند آورد و صدا را در حلقومم خفه کرد. با بی صبری پرسید: – خب، بعد چی شد؟ آهی کشیدم و گفتم: – گفتنش زبانم را می سوزاند و قلبم را در میان شعله های سرکش برخاسته از دل کباب می کند. نمی دانم چرا از همان روز اول نامزدی به دلم برات شده بود که اتفاقی خواهد افتاد و به قول شاعر: هزار نقش برآورد زمانه نبود یکی چنانچه در آیینه تصور ماست  تکرار آنچه بر من گذشته آسان نبود، ولی مو به مو بودن هیچ کم و کاستی تکرارش کردم. در سکوت و با دقت گوش می داد. فیدل هم، چون صاحبش با کنجکاوی چشم به دهانم دوخته بود و میلی به پارس و جلب توجه رهگذران نداشت. نیاز به خانه تکانی سفره دلم به زبانم قدرتِ بیان می داد. بغض های گره خورده در گلویم به دنبال بهانه برای شکستن و جاری شدن بر روی گونه هایم می گشتند. همین که ساکت شدم با حیرتی آمیخته با ناباوری پرسید: – یعنی به همین سادگی حلقه نامزدی را پس فرستادی؟! اصلا باورم نمی شود. آخر چرا؟! به قول معروف : گنه کرد در شهر آهنگری/ به شوشتر زدند گردن مسگری چرا باید دو جوان بی گناه در این میان فدا شوند؟ نباید زیر بار می رفتید. با صدای فریاد مانندی گفتم: – مگر برادر و خواهر بی گناهم قربانی ندانم ماری برادرِ داریوش نشدند و همین طور آقاجانم؟ بعد از مرگ رامک قلبم انباشته از کینه و نفرت بود. هر وقت می خواستیم به داریوش بیندیشیم، جسد آغشته به خون آن طفل بی گناه که در موقع مرگ ده سال بیشتر نداشت در مقابل دیدگانم نمایان می شد. پدر و مادرم بر خشم و نفرتم دامن می

۶۴
زدند و هر کدام به طریقی بلایی را که خانواده عمویم به سرمان آورده بودند به من یادآوری می کردند. چطور می توانستم مردی را دوست داشته باشم که برادرش قاتل برادرم بود. – فقط به من بگویید در این حادثه داریوش چه گناهی داشت؟ – این همان چیزی بود که داریوش می خواست به من بفهماند، اما من حاضر به شنیدن حرفهایش نبودم. – این بی انصافی ست رکسانا خانم. خلل پذیر بود هر بنا که می بینی / مگر بنای محبت که خالی از خلل است چطور گذاشتی بنای عشق و احساست را ویران کنند؟ با لحن مصممی گفتم: – عشق او عزیزتر از خواهر، برادر و پدرم نبود که هر سه قربانی آن حادثه شدند. با لحن نیشداری گفت: – پس اگر عشقت تبدیل به نفرت شده اینجا چه کار می کنی؟ برای چه مادرت تو را به منزل مادربزرگت تبعید کرده؟ برای چه صبح تا شب در زیرزمین خانه تان که محل دفن خاطره هایت است مانم می گرفتی؟ تو هنوز تکلیف خودت را نمی دانی رکسانا. فریاد زنان گفتم: – نه نمی دانم، نمی دانم. با تمام قدرت و توان می دویدم تا هر چه زودتر از سامان فاصله بگیرم و در منزل خانجون خلوتی بیابم و زار بزنم. فیدل قصد تعقیبم را داشت و پارس کنان می کوشید تا قلاده اش را از دست او رها سازد و حق دختری را که باعث خشم صاحبش شده کف دستش بگذارد. در منتهای ناامیدی از خود پرسیدم:” سامان می خواست چه چیز را به من بفهماند . یعنی من هنوز تکلیف خودم را نمی دانستم؟”
۱۲فصل  پنجره های ساختمان روبرویی بسته ماند.نه پرده هایش تکان میخورد و نه کسی پشت آن به کمین مینشست.فیدل گاه خودی نشان میداد و با پارسهایش اعلام وجود میکرد.ملودی آرام حرکت آرام رودخانه،مرا به خود میخواند،اما نه کسی از پشت سر صدایم میزد و نه از کنارم رد میشد. گاه با خانجون به دیدن مادرم میرفتیم و گاه او با بچه ها به سراغم میآمد.دیگر بهانه بازگشت به خانه را نمیگرفتم و تن به قضا داده بودم. اولین پائیز بود که در موقع خرید از میوه فروشی محل،زن میانسلی به دیدن خانجون لبخند آشنایی بر لب آورد و سلام کرد و و در پاسخ به سلامش گفت: -چطوری مستوره؟دیگه از ویارونه های ارباب خبری نیست و طرفای خونه ی ما پیدات نمیشه. بی آنکه متوجه طنزی که در کلام مادر بزرگم بود،شود گفت: -آخه آقا اینجا نیستن و نزدیک یه ماه رفتن فرنگ،دیدن مادرشون.

۶۵
رفتنش بی بهانه نبود،.من از خانه ی خودمان میگریختم او از من.وقتش شده بود که میدان را برایش خالی کنم و به منزل مادرم برگردم. تصمیم گرفتم این بار در مقبل مخالفتهای عزیز و بابک مقاومت کنم. و حرفم را به کرسی بنشانم. جمعه ی بعد که اعضا خانوادهام نهار مهمان خانجون بودند،پس از صرف غذا بشقابم را پس زدم و با لحن پر حسرتی خطاب به مادرم گفتم: -دلم برای خانه یه ذره شده،مگر از من سیر شدید عزیز؟درست است که خانون به اندازه ی کافی به من محبت میکند و اینجا بهم بد نمیگذارد،ولی هیچ کجا خانه و کاشانه ی خود آدم نمیشودلن حدود دو ماه است که اینجا هستم.دیگر کافیست. مادر بزرگ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: -چه فرقی میکنه،اینجا خونه ی خودته.خدا میدونه طوبی،از گل نازک تر ازم نشنیده.تو این دختر رو نازنازو و لوس بار آوردی. عزیز آهی کشید و گفت: -چی کار کنم پاره ی تن من است.روزها انگار یه چیزی گم کردم.آنقدر جایش در خانه خالی است که اصلا حال خودم را نمیفهمم. سپس خطاب به بابک افزود: -اینجوری بیشتر غصه میخورد.من هم روزها که بچه ها میروند مدرسه خیلی تنها هستم.بعد از ظهر و را هم همراه خود ببریم.موافقی؟ بابک متفکرانه سر تکان داد و گفت: -حالا تا بعد از ظهر. آزیتا کنار گوشم نجوا کرد: -خدا کند برگردی،بدون تو خانه سوت و کور است.همکلاسی سابقت شهناز که دوباره روفزه شده تو مدرسه سراغت را میگرفت و میگفت یک روز بیاید اینجا ببینمش. دلم به هوای مدرسه پر کشید.دبیرستان شاهدخت،با آن پنجرههای روبه حیات که از پشت پنجره طبقه ی بالایش میشد حیات را دید زد و دزدکی نظری به در ورودیاش انداخت که وقت و بی وقت داریوش،در زنگ تفریح یا زنگ ورزش از دبیرستان پسرانه گریز میزد و دور از چشم دربان مدرسه به داخل سرک میکشید تا شاید یک نظر مرا که از پشت پنجره انتظارش را میکشیدم ببیند و در موقع تعطیلی کلاس تا خانه همراهی یم نماید. کاش آرزوی بزرگ شدن،چون آرزوی جوانه ای برای شکوفایی نبود و زمان در آن روزهای تکرار نشندی متوقف میماند. بعد از ظهر خانجون و عزیز سرگرم درد دل شدند و آزیتا و برمک سرگرم حل مسایل حساب. بابک رو به من کرد و پرسید: -حوصله داری با هم برویم کنار رودخانه قدم بزنیم؟ با وجود اینکه هدفش را از این پیاده روی میدانستم،بدون معطلی برخاستم و گفتم:

۶۶
-من حاضرم برویم.دیگر آثاری از سرسبزی درختان نبود.برگهای خشک و زرد و قهوه ای دستخوش بادی که میوزید بر روی آب رودخانه شناور بودند و در تلاطمش غلتان به جلو رانده میشدند.از کجا سر در میآوردند و در کجا به نیستی میرسیدند؟ با احتیاط قدم بر میداشتم تا پا بر روی برگهای خشک که زیر پایمان ریخته بود نگذارم. بالاخره سکوت را شکست و گفت: -مگر اینجا بهت بد میگذرد؟ -نه،ولی این دلیل نمیشود که دلم هوای خانه را نکند. قدم آهسته کردزیر سایه ی درختی که در مرز تاراج خزان نیمی از برگهایش هنوز سبز بودند و نیمی زرد و قهوه ای ایستاد و گفت: –ببین رکسانا تو نباید به پشت سر نگاه کنی،همینطور که من نگاه نمیکنم. آنچه که تو حسرتش را مینامی آنجاست و فقط کافی است سر به عقب برگردانی و با کلمه ی اه یا افسوس به پیشوازشان بروی.هیچ وقت به فکرت رسید که چرا آنقدر برای فروش آن خانه اصرار داشتم.فقط به خاطر عزیز نبود،بلکه بخاطر تو و خودم هم بود. با تعجب پرسیدم:-خودت،منظورت چیست؟ -بله خودم،خیال نداشتم هیچ وقت با کسی در این مورد صحبت کنم،ولی حالا به این نتیجه رسیدم که لازم است تو یکی این موضوع را بدانی،تو منتظر پایان خدمت سربازی داریوش بودی تا پای سفره ی عقدش بشینی و من منتظر پایان خدمت سربازی خودم تا به خواستگاری شیرین بروم. با ناباوری پرسیدم: -تو و شیرین،نه هرگز فکرش را نمیکردم،پس چرا هیچ وقت در این مورد چیزی بهم نگفتی؟ با حرکت پا سنگی را که زیر پایش میلغزید به داخل رودخانه پرتاب کرد و پاسخ داد: -چون قبل از اینکه به این مرحله برسیم همه چیز نابود شد.برایت عجیب بود نه؟فکر این یکی را نکرده بودی،شاید ارتباط نزدیک ما با خانواده ی عموی مان و انس و الفتی که بین بچهها به وجود آمد باعث این پیوستگی بود و رویای شیرین آینده را در مقابل دیدگانمان به تصویر میکشید. -شیرین از احساس تو نسبت به خودش خبر داشت؟ -نمی دانم من چیزی در این مورد بهش نگفتم،ولی بدون شک حال و روزش بهتر از من نبود.. -از کجا میدانی؟ -وقتی بهش گفتم محل خدمت سربازیام تبریز افتاده است،زبانش بند آمد و نم اشک دیدگانش را تر کرد.چیزی نمانده بود که زبان بگشایم و پرده از راز دلم بردارم،اما ورود بی موقع آزیتا به اتاق کار را خراب کرد،آن موقع در دلم خواهرم را خروس بی محل نامیدم و حالا خوشحالم که فرصت نشد با امیدی عبث شیرین را دل خوش کنم.با امید رفتم و با نامیدی برگشتم.در این مدت دو سال غیبتم رنگ محبتها و دلبستگی های بین دو خانواده پریده بود و رنگ کینه و نفرت به سیاهی روزگارمان بود.من آن دفتر را برای همیشه بستم،تو چرا نمیخواهی این کار را بکنی رکسانا؟ از قضاوت ناا عادلانه اش به خشم اومدم و با غیظ گفتم:

۶۷
-خیلی بی انصافی بابک،آخر تو از کجا میدانی من این کار را نکرده ام؟اشتباه نکن.اگر گفتم دلم تنگ شده و میخواهم به خانه برگردم دلیلش آن چیزی نیست که تو در تصور داری..از نظر تو و عزیز من بیماری بودم که میبایستی در آسایشگاه خانجون بستری شوم و تا شفا نیافته ام،حق خروج از آنجا را ناداشته باشم،ولی قبل از آمدن به اینجا من شفا یافته بودم و حتی دوران نقاحت را هم پشت سر گذاشته بودم.وقتی آن روز داریوش را در راه همام دیدم،خودت همان دور و برها حضور داشتی و همه آنچه که میگفتیم،شنیدی.راست بگو به نظرت در طرز بیان من عشق و احساسی نقش داشت؟ -از تو چه پنهان به نظرم رسید در کتمان احساست نسبت به و صادق نیستی و آنچه در قلبت میگزش،آن چیزی نبود که بر زبانت جاری میشد.تو تحت تأثیر مرگ رامک و حوادث بعدی عشقت را حاشا میکردی.نگو که اشتباه میکنم رکسانا،چون خودت هم خوب میدانی که حق با من است. از کوره در رفتم و گفتم: -چرا میخواهی تفسیرهایت را بهم تلقین کنی که آن احساس هنوز وجود دارد؟به قلبت رجوع کن بابک،شاید دلیل برداشتت این باشد که خودت دچار این مرض و شفا نیافته ای با تأسف سر تکان داد و گفت: -خواهر عزیزم،تو مرا خوب نشناخته ای.درست است که شیرین بی گناه است و شاید هرگز نتوانم هیچ زنی را جای او بششانم،ولی عشقی که مرده جایش در قلب نیست،و به قول شاعر،`مرده هر چند عزیز است نگاه نتوان داشت.همیشه این را بخاطر داشته باش جای خون گرمی که با عشق میجوشد در قلب است،نه خون مرده و لخته شده ای که بوی تعفن گرفته.وقتی به خانه برگرد که قلبت از ناپاکی تخلیه شده باشد.منظورم را میفهمی یا نه؟ با لحن مصممی گفتم: -می فهمم به همین دلیل میخواهم به خانه برگردم.
فصل نوزدهم   مشغول جا دادن لباسهایم در ساک دستی بودم که خانجون پرده گلداری را که دو اتاق تو در توی طبقه اول را از هم جدا می کرد، کنار زد و در حالی که لنگه جورابی را که تقریباً یک ربعی می شد برای بافتنش همه جا را زیر و رو کرده بودم دور انگشت دستش می چرخاند، به طرفم آمد و با لحن نیشداری خطاب به مادرم گفت: – خوب نگاه کن ببین طوبی، هر لنگه جورابش از یه گوشه این خونه سر در می یاره، یکی از مغرب، یکی از مشرق. نیم ساعته داره دور خودش می چرخه که پیداش کنه. این جوری می خواستی بفرستیش خونه شوهر؟ بس که لی لی به لالای بچه هات گذاشتی و بار زندگی تو تنها رو دوش خودت انداختی، هیچ کدوم زن زندگی بشو نیستن. عزیز با صدای آرامی که مملو از مهر و محبت نسبت به بچه هایش بود، گفت: – به وقتش یاد می گیرند. مگر شما کم من و طیبه را لوس بار آوردید. هیچ کدام بلد نبودیم یک تخم مرغ نیمرو کنیم. حالا چی؟ حالا بارها خودتان گفتید از هر انگشت دخترهایم یک هنر می ریزد. آنها هم وقتی مجبور باشند، همه فن حریف می شوند.

۶۸
– تو وقتی زن اون خدا بیامرز شدی مگه چند سال داشتی؟ هنوز دست چپ و راست خودتو تشخیص نمی دادی. فرق می کنه با این دو تا دختر که صد تا مثِ من و تو رو درسته قورت می دن. درست می گم یا نه؟ می دانستم دلخوری و نیش و کنایه هایش به خاطر این است که برخلاف میلش قصد رفتن کرده ام. دوستش داشتم و حرفهایش را به دل نمی گرفتم. لنگه جوراب را داخل ساک چپاندم و یک بار دیگر نظری به اطراف افکندم تا مطمئن شوم چیزی جا نگذاشته ام. پرده پنجره ساختمان روبرویی تکان می خورد، به نظر می رسید سامان برگشته و از پشت پنجره شاهد رفتنم است. دست به دور گردن مادربزرگم حلقه کردم. لبهایم را بر روی گونه اش فشردم و گفتم: – خیلی زحمت دادم خانجون. دلم برایتان تنگ می شود. زود به زود به ما سر بزنید. دستم را کنار زد و گفت: – بی خود زبون نریز. بچه گول می زنی چشم سفید نمک نشناس. بالاخره کار خودتو کردی، منو تنها گذاشتی رفتی. – قول می دهم باز بیایم خانجون. – ببینیم و تعریف کنیم. سوار اتوبوس که شدیم، رودابه ذوق زده آمد کنارم نشست و خود را به من چسباند. انگار باورش نمی شد دارم همراهشان به خانه بر می گردم. دلم برای کوچه خاکی و پر گلِ و لای مان تنگ شده بود و برای آن زیر زمینِ نموری که در و دیوارش پر از یادگاری هایی بود که در زمان کودکی با دیکته غلط و خطی بچه گانه بر رویش می نوشتیم و هنوز آثارش دست نخورده به همان شکل باقی بود.  سر خیابان حقوقی از اتوبوس پیاده شدیم. رودابه دستم را محکم گرفته بود و رها نمی کرد.  بی اختیار نگاهم به آن سوی خیابان کشیده شد که داریوش به همراه شیرین و شهروز در خلاف جهت ما در حرکت بودند. در وهله اول بازگشت به خانه، انتظار چنین برخوردی را نداشتم. سر به زیر افکندم و به قلبم فرصت فغان را ندادم . بابک هم چون من سر به زیر داشت و عکس العملی نشان نمی داد. کاش می دانستم در دلش چه می گذرد. عزیز دست پاچه به نظر می رسید و با نفرتی آشکار عضلات چهره اش را در هم کشیده بود. با خطی عمودی فاصله دو ابرویش را به هم نزدیک ساخت و با صدای آهسته ای زیر لبی دشنامی بر لب آورد و افزود: – تقصیر پدر خدا بیامرزتان بود که گذاشت این قاتل آزاد بگردد و به ریش ما بخندد. پسر دسته گلِ من زیر خاک است و قاتلش خوش و خندان و انگار نه انگار که مرتکب قتلی شده. حالِ عزیز دگرگون بود. هیچ کس پاسخش را نداد، چون ادامه این بحث به غیر از فشاری که بر اعصاب هر کدام از ما وارد می ساخت ثمر دیگری نداشت. بابک آرام و با تأنی قدم بر می داشت و وانمود می کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده. می دانستم در درونش غوغایی برپاست و به زحمت خود را کنترل می کند تا ظاهری آرام داشته باشد. انگار دوباره آن داغ کهنه زنده شده بود و هر کس به نوعی داشت عذاب می کشید. وارد خانه که شدیم، عزیز روی پله در ورودی نشست و با صدای ضعیف و نالانی گفت: – بدو برو یک لیوان آب خنک برایم بیاور آزیتا. جگرم دارد آتش می گیرد.

۶۹
به خواهرم مجال ندادم. به سرعت به طرف آشپزخانه دویدم و با لیوان آب برگشتم. جرعه ای از آن را در گلوی خشکش چکاند و سپس همراه با آه پرسوزی گفت: – چشم ندارم قاتلِ پسرم را ببینم. دیگر تحملم تمام شده بابک. هر وقت صدایش را از توی ایوان می شنوم. دلم می خواهد فریاد بزنم و عقده دلم را خالی کنم. تو بگو تکلیف من چیست؟ بابک انگشتان دستش را در هم فشرد و با استفاده از فرصت پیش آمده پاسخ داد: – من که بهتان گفتم چاره اش فروش این خانه است. شما گوش نکردید. پاسخش برای همه ی ما حیرت آور بود: – چشم عمه ات دنبال این خانه است، بفروشش به ناهید، هر چه زودتر بهتر. بابک در عین اندوه لبخندی از رضایت بر لب آورد و گفت: – در اولین فرصت این کار را می کنم، به شرطی که بعداً پشیمان نشوید. – نه پشیمان نمی شوم. دیگر تحملش را ندارم. سپس با اشاره به من افزود: – این طفلکی را از خانه آواره کردم. دلم برایش یک ذره شده بود، اما دلم نمی آمد برش گردانم اینجا که عذاب بکشد. دیگر نمی توانم تو این محل دوام بیاورم. من حرفی ندارم هر جا می خواهی دنبال خانه بگرد. فقط حواست باشد راه مدرسه بچه ها دور نشود. بابک معطلی را جایز ندانست و از ترس این که عزیز پشیمان شود گفت: – بهتر است همین الان بروم سراغ عمه ناهید ببینم مزه دهانش چیست. فکر می کنم بد نباشد به آقای فتحی پیشنهاد معاوضه خانه خیابان هدایتشان را با اینجا بدهم. آنجا هم به مدرسه آزیتا نزدیک است هم به مدرسه برمک. نظر شما چیست؟ با لحن متفکرانه ای گفت: – بد فکری نیست. اگر راضی شود، من حرفی ندارم. حالا که کار به اینجا که رسید، دیگر توانی برای مقاومت در وجودم باقی نمانده. با وجود فشاری که بر خود وارد می آورد تا گریه نکند. گونه هایش از اشک چشم تر بود. زیر بازویش را گرفتم و گفتم: – بلند شو عزیز جون برویم توی اتاق.  بدون مقاومت برخواست و از سوز دل نالید: – بر بانی و باعث این بدبختی و دربدری لعنت. بابک رفت و تا بازگشتش به خانه ،مادرم آرام و قرار نداشت. همین که صدای پایش را شنید آشکارا از جا پرید: -یعنی ممکن است موافقت کرده باشند؟ در کلامش حسرت بود، حسرت از دست دادن آنچه که برایش عزیز بود.  بابک همانجا جلوی در اتاق چمباته زد نشست و گفت:

۷۰
– عمه ناهید از این پیشنهاد استقبال کرد.آقای فتحی هم حرفی ندارد و مثل همیشه حرف زنش برایش حجت است.فقط باید صبر کنید کار نقل و انتقال سندها انجام شود.در ضمن آقای فتحی خیال دارد قبل از اسباب کشی،به فکر تعمیر و نقاشی ساختمان باشد. عزیز با لحنی حاکی از نارضایتی گفت: – پس تکلیف ما چه میشود،من حوصله ی بنا و نقاش رو ندارم. -نگران نباشید،من هم همین را بهشون گفتم.قرار شد وسایل شان را در طبقه ی دوم ساختمان هدایت جا بدهند و بعد از اسباب کشی ما به آنجا،خودشان یک هفته ای در منزل عمو سیف الله بمانند تا بتوانند به کار بنایی نظارت داشته باشند. از ته دل ضجه کشید: – منزل آن قاتل ها، لعنت به ایل و تبارشان.  بابک با لحن آرامی گفت: – این نفرین به همه ی ما بر میگردد عزیز جون. اسلوب ساختمان منزل عمه ناهید کاملا شبیه ساختمان منزل ما بود،با این تفاوت که بر خلاف خانه ما،در مشترکی بین حیاتش با حیاط همسایه نبود.  تکلیف یادگاریهایمان چه میشد که هر کدام با خط خودمان بر چهار طرف دیوار زیر زمین نقش زده بودیم؟ من کلاس دوم دبستان بودم که با خط کج و معوج و دیکته ی غلط روی دیوارش نوشتم:” من داریوش را دوست دارم چون برایم پروانه ی طلائی میگیرد” و او کلاس ششم دبستان که در جواب نوشت: “تو ملکه ی گولهایی و همه ی پروانه ها عاشق عطر و بویت” و حالا آقا فتحی رو تمام آن یادگاریها را با کاغذ دیواری پوشانده و آن نوشتهها را زیرش دفن کرده. خانه غریبه است، دیگر آشنا نیست. نه خودش و نه وسایلش. درهای چوبی رنگ پریده، رنگ و روغن جلا خرده و براق شده. بر روی دیوار اتاقها و زیر زمین کاغذ دیواری خوش نقش و نگری چسبانده اند. درخت تنومند باغچه را که شاخههایش بر روی سنگفرش هیات سایه میانداخت و ما زیر سایهاش لی لی بازی میکردیم از ریشه کنده و جایش گل کاری کردند. نقاشها مشغول روغن جلا زدن به در زیر زمین بودند که برای آخرین وداع به آنجا رفتم. همین که نگاهم به دیوار پوشیده از کاغذ الوان افتاد، بغض گلویم را فشرد. دفتر خاطرات من آنجا بود. آنجا بر روی آن دیوار و حالا برای همیشه بسته شده بود. چه بسا یک روز داریوش هم در جست و جوی خاطره هایش به بهانه ی خانه مبارکی به منزل عمه اش می آمد و همین احساس غریبی و ناآشنایی بغض خفه ای می شد در گلویش.  یادداشتی را که یکی دو سال قبل از مراسم نامزدی داریوش برایم نوشته بود و من آن را زیر فرش اتاق نشیمن پنهان کرده بودم، در موقع مراجعت به خانه در میان زباله های انباشته شده در جلوی درب حیاط یافتم و اشکهایم را همراه حسرتهایم بر رویش نشاندم. ” چهارشنبه ها را دوست دارم، چون روز خوشبختی است و ممکن است بالاخره در یک چهارشنبه بلیط بخت آزمایی من برنده شود و تو هم مال من شوی.”

۷۱
۸۱فصل
در خانه جدید که مستقر شدیم، خانجون با اصرار مادرم را وادار کرد مرا به کلاسِ خیاطی بفرستد و گفت:
_ بذار یک هنری یاد بگیره، سرش به کار خودش گرم باشه. یه گوشه نشستن و غصه خوردن که نشد کار.
عزیز از این پیشنهاد استقبال کرد و مرا به کلاس خیاطی فرستاد. دور بودن از خانه موروثی و محیط آشنایی که خاطره های تلخ را زنده می کرد، تأثیر مطلوبی در روحیه مادرم و بقیه اعضای خانواده گذاشته بود و چون داروی شفابخشی بود برای بیمارانی که قبلاً امیدی به شفای خود نداشتند.
قبل از فرا رسیدن سال نو ، بابک و عزیز یک چرخ خیاطی دستی به عنوان عیدی برایم خریدند با چند قواره پارچه برای دوختن لباسهای عید خودم و مادر و خواهرهایم.
کم کم داشتم خودم را پیدا می کردم و به زندگی باز می گشتم. بابک فرشته نجاتم بود و یار و همراهم.
به تدریج چهره رنگ پریده ام داشت شادابی گذشته را بازمی یافت. بهار زمستان را خواب کرده بود تا سرسبزی و شادابی را به طبیعت بازگرداند. گلدانهای یاس و شمعدانی به ردیف حوض پر آبِ خانه را در میان گرفته بودند.
گلهای یاس با عطر افشانی شان، برتری خد را به رُخ اطلسی می کشیدند و اطلسی با طنازی بر این تصور باطل پوزخند می زد.عزیز برای سلامتی رودابه دست به نذر و نیاز زده بود و هرازگاهی به اتفاق خانجون و رودابه، به امامزاده صالح شمیران می رفت و یا برای زیارت حرم حضرت معصومه به قم.
اواخر تیرماه زمانی که از سفر قم بازگشت، خطاب به بابک گفت:

۷۲
_نذر کردم تا گرفتن حاجت و شفای رودابه هر سال روز تولد امام رضا در حرمش متحصن باشم. این دیگر
به عهده توست که هر سال به وقتش مادر و خواهرت را به مشهد ببری.
بابک مطیعانه سر تکان داد و گفت:
_اطاعت قربان. چه کسی جرأت دارد بگوید، نه.
زندگی یکنواخت، بی هیچ هیجانی می گذشت. گوشه نشینی ام در دو سال گذشته اکثر دوستانم را از اطرافم پراگنده ساخته بود.
شهناز که با جان کندن موفق به اخذ دیپلم شده بود، گاه به سراغم می آمد، اما دیگر آن صمیمیت سابق در میان مان نبود. انگار پل ارتباطی ما مدرسه بود که بعد از فارغ التحصیلی من و رفوزه شدن او فرو ریخته.
دری که بین حیاط خانه ی سابق ما و حیاط منزل عمو سیف اله قرار داشت و پدرم آن را بعد از مرگ رامک گچ گرفت، پس از انتقال خانواده عمه ام به آنجا همیشه گشاده بود و فقط زمانی که ما به آنجا می رفتیم
، بسته می شد.به همین دلیل هیچ وقت سرزده به دیدنشان نمی رفتیم.
جشن تولد رودابه نزدیک بود. پارچه تافته گلداری برایش خریده بودم که قصد داشتم دور یقه و پایین دامنش را در موقع دوخت با تور سفید زینت دهم.

۷۳
ساعت ده صبح به قصد خرید تور از خانه بیرون رفتم. بیست و پنجم مرداد سال هزارو سیصدو سی ودو بود و من نمی دانستم آن روز چه غوغایی برپاست.
، شاهِ وقت ناچار به ترک ایران شده بود. طرفداران دکتر مصدق در میدان بهارستان، اطراف خیابان شاه آباد و لاله زار شعار یا مرگ یا مصدق می دادند و با احزاب دیگر درگیر می شدند.
ترس برم داشت. از آمدنم پشیمان شدم، اما دیگر راهی برای برگشتن نبود. بی اختیار با جمعیت به جلو رانده می شدم. قلبم با وحشت در سینه می تپید. صدای شعارهای گوشخراشِ موافقین و مخالفین کر کننده و آزار دهنده بود.
به سر کوچه برلن که رسیدم، مرد جوانی در حال فرار از دست تعقیب کنندگانش، ساعت مچی ام را از دستم ربود و به گریز ادامه داد. در عین وحشت فریاد کوتاهی از گلویم بیرون جست.
_به دادم برسید. ساعتم را دزدیدند. تعقیب کنندگان بی اعتنا به راهشان ادامه دادند، در عین ناامیدی دستی بازویم را گرفت و صدای آشنایی کنار گوشم زمزمه کرد:
_خدای من رکسانا خانم! تو این شلوغی شما اینجا چه کار می کنید؟!
سربرگرداندم و نگاهش کردم. هیچ وقت تا به این حد از دیدنش خوشحال نشده بودم. از آن آخرین دیدارمان نزدیک به یک سال می گذشت. به یاد روزی که آبِ پاکی را روی دستش ریختم و از خود گریزانش کردم افتادم، اما بر خلاف تصورم چهره اش بشاش بود و نگاهش مهربان.
دستم را کشید و گفت:
_فعلاٌ بیا از این شلوغی دور شویم. بعد بگو اینجا چه کار می کردی.

۷۴
عنان اختیارم را به دستش سپردم و همراهش داخل پاساژی در کوچه برلن شدم.
مغازه داران از ترس غارت داشتند یکی پس از دیگری کرکره مغازه هایشان را پایین می کشیدند.
از مهلکه دور شدیم، سامان گفت:
_به گمانم بهتر است هر چه زودتر خودمان را به ماشین من برسانیم. کوچه بغلی نرسیده به لاله زار پارک است.
از پاساژ گذشتیم و داخل کوچه بعدی شدیم. در اتومبیل بیوک سیاهرنگی را گشود و گفت:
_زود باش سوار شو. هر چه بیشتر بمانیم، اوضاع بدتر می شود.
بدون معطلی سوار شدم و در کنارش نشستم. بی توجه به ضربات مشتی که تظاهر کنندگان بر روی کاپوت ماشین می زدند، با سرعت به سمت خیابان اصلی پیچید و سپس پرسید:
_خب حالا بگو اینجا چه کار داشتی؟
با صدای لرزانی پاسخ دادم:
_می خواستم از کوچه برلن تور دور یقه و پایین دامن بخرم.

۷۵
_روز بهتری را برای خرید سراغ نداشتی؟
_اصلاٌ نمی دانستم امروز چه خبر است. سر کوچه، یک نفر ساعتم را دزدید.
_فدای سرت. شکر خدا که خودت سالمی. مگر نمی بینی چه خبر است. خانه ات همان خیابان حقوقی ست؟
_نه دیگر آنجا نیستیم. فکر کردیم برای همه ی ما بهتر است که آنجا را بفروشیم.
این بار سربرگرداند، با دقت نگاهم کرد و سپس با کنجکاوی پرسید:
_آن قضیه چی؟ منظورم را که می فهمی؟
_آن قضیه با مرگ رامک و پدرم پایان یافت و کینه و نفرت جایش را گرفت. اواسطِ پاییز سالِ گذشته از منزل خانجون که به خانه برمی گشتیم، وقتی سر خیابان حقوقی با قاتلِ برادرم و داریوش و خواهرش روبرو شدیم، حال مادرم به هم خورد و اقرار کرد که دیگر تحمل زندگی در آن محل را ندارد. فرصت خوبی بود تا دوباره موضوع فروش خانه را باهاش در میان بگذاریم.
با ناباوری پرسید:
_یعنی تو هم ته دلت با این تصمیم موافق بودی؟
از نیشی که در کلامش بود رنجیدم و با دلخوری پاسخ دادم:

۷۶
_چرا که نه. همه ما نیاز به این تغییر محیط داشتیم.
_عجیب است. اصلاٌ نمی دانم چطور شد که امروز صبح یک دفعه هوس کردم بیایم دیدن دوستم که در خیابان لاله زار جواهر فروشی دارد. آخرین باری که ناامیدم کردی، تصمیم گرفتم یک مدتی جلای وطن کنم و به بهانه دیدن مادرم به پاریس بروم. تو دریچه امیدی را که داشت به رویم گشوده می شد، بستی و بهم فهماندی که دلت جای دیگری گروست. من نمی توانستم در چند قدمی ات باشم و خودم را از دیدنت محروم کنم. فردای آن روز وقتی سودابه به قصد دیدنت به خانه ام آمد، مجبور شدم به دروغ بهش بگویم که تو به منزل مادرت برگشتی. _من چه موقع بهت گفتم که دلم جای دیگری گروست، آن ماجرا مربوط به گذشته بود. تار محبتی که در آن شرایط گسست، دوباره بهم گره نخواهد خورد. ریشه درختی که خشکیده، هرگز دوباره بارور نمی شود.
با شعفی آشکار پرسید:
_این را از ته دل می گویی رکسانا؟
_دلیلی برای دروغ گفتن نمی بینم. تو محرم اسرارم شدی. آن نصفِ ماجرا بود و این نصفِ دیگرش. داشتم از ترس می مُردم. عجب قیامتی بود.
_بگو عجب قیامتی ست. مگر نمی بینی هنوز ادامه دارد. منتها حالا تو در پناه منی. به خاطر همین است که دیگر نمی ترسی. وقتی از سفر برگشتم، چندین بار خانم ماکویی را دیدم، ولی جرأت نکردم حالت را بپرسم.
_خودم را چی؟ خودم را ندیدی؟
لحظه ای مکث کرد و سپس پاسخ داد:

۷۷
_ چرا دیدمت. آن روز که داشتی همراه مادر و بقیه اعضای خانواده به خانه تان برمی گشتی، داشتم از پشت پنجره نگاهت می کردم. تقریباً یکی دو روز بعد از بازگشتم به ایران بود.
_ آن روز قبل از غروب، یکی دو ساعتی من و بابک با هم کنار رودخانه قدم زدیم و با هم درددل کردیم، ولی در پاییز آن صفا و سرسبزی گذشته را نداشت و دلگیر بود.
موجی از اندوه صدایش را لرزان ساخت:
_ بعد از آخرین دیدارمان، همیشه کنار رودخانه برای من رنگِ خزان را داشت و دلگیر بود.
حالت تعجب به چهره ام دادم و پرسیدم:
_ چرا؟
_ یعنی هنوز نفهمیدی چرا! من بچه نیستم و سی سال دارم. ازدواج ناموفق پدر و مادرم که سرانجام بعد از سالها کشمکش، چهار سال پیش منجر به طلاق شد، مرا از تشکیل خانواده بیزار کرد، ولی بعد از برخورد با تو، خیلی زود شیفته ات شدم. تو راحت و صادق بودی و حرفِ دلت با زبانت یکی بود. نه دلیلی برای تظاهر می دیدی و نه فریب طرف مقابل. با خود گفتم:”گمشده ام را یافته ام” و این مژده را به سودابه دادم. همین صداقتت باعث شد که فردای آن روز پی به راز زندگی ات ببرم و بدانم دلت جای دیگری گروست. وقتی ازت جدا شدم آن قدر درمانده و مستأصل بودم که فیدل دلش به حالم سوخت و با پوزه اش به نوازشم پرداخت. چرا با تعجب نگاهم می کنی؟ یعنی باورت نمی شود به این سادگی دلم را برده باشی؟
_ راستش را بخواهی من در مورد تو تصور دیگری داشتم و فکر می کردم قصدت هوسبازی ست. به خاطر همین وقتی قرار روز بعد را گذاشتی، عصبی شدم و آن عکس العمل تند را نشان دادم و سر قرار نیامدم. آن روز هم که برایمان آش رشته فرستادی خانجون بهم گفت که بین ما فاصله طبقاتی زیاد است و تو لقمه ای بزرگتر از دهان

۷۸
مایی. من از خانواده متوسطی هستم و حالا نان آورمان برادرم بابک است که طفلی تمام وقتش را صرف اداره بلورفروشی پدر مرحومم می کند.
_ این مسأله اصلا برایم اهمیت ندارد رکسانا. من به غیر از خودت چیزی از آنها نمی خواهم تو برای من گرانبهاترین جواهری، فقط کافی ست یک کلام بگویی اجازه میدهی سودابه را بفرستم منزل خانم ماکویی تا مقدمات خواستگاری تو را از خانواده ات فراهم کند؟
پاسخ این سؤال آسان نبود. با وجود این که از داریوش دل بریده بودم و هوایش را به سر نداشتم، هوای دیگری هم به سرم نبود. نفس در سینه ام سنگینی می کرد، فضای داخلِ اتومبیل گرم بود. از ترس مزاحمین خیابانی جرأت پایین کشیدن پنجره ها را نداشتیم.
می دانستم که از قلبم نمی توانم انتظار همراهی و جواب را داشته باشم.
رگهای احساسم بسته بود و به راحتی نمی شد آن را گشود.
سکوت که طولانی شد، سامان به زبان آمد و گفت: _ به گمانم هنوز آمادگی جواب را نداری.
ناچار به پاسخ شدم و گفتم:
_ راستش شوکه شدم. انتظار این پیشنهاد را نداشتم. از آن گذشته در این مورد باید خانواده ام تصمیم بگیرند.
تبسم شیرینی بر لبانش نقش بست و گفت:

۷۹
_ این شد یک حرفِ حساب. از خانم ماکویی شروع می کنیم و به بقیه می رسیم. خب حالا بگو خانه ات کجاست؟ چون داریم بی هدف توی خیابانها می چرخیم.
_ خیابانِ هدایت.
هنوز طنین صدای شعاردهندگان به گوش می رسید و درگیری بین موافقین و مخالفین ادامه داشت.
مشتِ محکمی که به درب طرف من نواخته شد، مرا از جا پراند. سامان با صدای بلند خندید و گفت:
_ نترس، به درِ ماشین خورد نه به تو. می دانی رکسانا ممکن است آنهایی که شعار می دهند و تظاهر می کنند به هدف نرسند، اما به گمانم من بدون شعار دادن و تظاهرات راه انداختن به هدف رسیده ام.
۸۱فصل
سامان اتومبیل را سر کوچه نگه داشت و گفت:
_ به امید دیدار. نگران ساعتت نباش، خودم یکی بهتر از آن را برایت می خرم. دزدیده شدنش برای من یک دنیا ارزش داشت، چون باعث شد گمشده ام را پیدا کنم.
مادرم با چهره ای آشفته و پریشان همراه آزیتا و رودابه جلوی در خانه ایستاده بود و نگاه دیدگان نگرانش تا سر کوچه امتداد داشت.
از سر خیابان که به داخل کوچه پیچیدم، بلافاصله برمک در مقابلم سبز شد و با تقلید از برادر بزرگترش حالت غضب به خود گرفت و با لحن تندی پرسید:
_ دیوانه کجا رفته بودی؟ تو که عزیز را نصفِ جون کردی.

۸۰
به نظرم رسید قد کشیده و بزرگ شده و بی خود نیست که ادای بزرگترها را در می آورد. حالا درست هم سن رامک در موقع مرگ بود. شباهت چهره و اندامش به او قلبم را به لرزه در آورد.
بی توجه به خشم و غضبِ تصنعی اش، با لحن آرامی پاسخ دادم:
_ رفته بودم برای پیرهن رودابه تور دوریقه بخرم. خب مگه حالا چه خبر شده؟
_ تو این شلوغی و بگیر ببند تور خریدنت چی بود؟
_ من چه می دانستم چه خبر است. مگر کف دستم را بو کرده بودم برمک خان.
دست به کمر زد، چشمهایش را به خالت اخم تنگ کرد و با لحن تحکم امیزی پرسید:
_ آن جوجه فکلی کی بود که از ماشینش پیاده شدی؟ او هم جزئی از خرید بود؟
این بار از فضولی اش به تنگ آمدم، با دست شانه اش را گرفتم و او را از سرراهم کنار زدم و گفتم:
_ فضولی به تو نیامده، برو کنار.
از رو نرفت. از جایش تکان نخورد و گفت:
_ تا نفهمم اون کی بود، دست از سرت بر نمی دارم.
ناچار به پاسخ شدم: _خیلی خب داداش کوچولو که فکر می کنی بزرگ شدی. آن آقا همسایه خانجون است. خدا رحم کرد به موقع به به دادم « دادم رسید، وگرنه معلوم نبود زنده بر می گردم. سر کوچه برلن ساعتم را زدند. داشتم فریاد می زدم ، که آقای سامانی به موقع به دادم رسید و مرا از آن مهلکه دور کرد.»برسید. ساعتم را دزدیدند

۸۱
می دانستم عزیز هم که داشت به طرفمان می آمد، حرفهایم را شنیده، به نزدیکم که رسید، با توپِ پر تشرزنان گفت:
_ تو تا مرا به کشتن ندهی، دست بردار نیستی. این روزها شهر امن نیست. دیگر حق نداری از خانه بیرون بروی. آن جوان هم هر که می خواهد باشد. فرق نمی کند آشناست یا غریبه. در هر دو صورت دیگر حق نداری سوار ماشینش شوی.
_ اگر سوار نمی شدم، ممکن بود کشته شوم. نمی دانید چه خبر بود. داشتم از ترس می مردم.
_ هر بلایی سرت بیاید حقت است، چون خودسری و یک دنده. هر دفعه باید تنم برای یک کدام تان بلرزد. خدا کند فقط بابک سالم به خانه برسد.
_ نگران نباشید. او اهل هیچ فرقه ای نیست و خودش را قاطی این جمعیت نمی کند.
_ تو چی؟ تو اهل کدام فرقه ای که قاطی آنها شدی؟
_ من اصلاً نمی دانستم چه خبر است. یک دفعه دیدم دور و برم شلوغ است.
با لحن تحکم آمیزی گفت:
_ شما دو تا دختر اینجا نایستید. زود باشید بروید توی خانه. یادتان نرود در را به روی هیچ کس باز نکنید. تا من بروم منزل خدیجه خانم، از پسرش بپرسم بازار چه خبر است.

۸۲
آزیتا دستم را کشید و مرا با خود به داخل حیاط کشاند و گفت:
_ حالا بالاخره تور خریدی یا نه؟
_ ای بابا، چه خوش خیال. کی به فکر خرید بود. تو اون هیر و ویر داشتم از ترس قالب تهی می کردم. ساعت نازنینم را هم که یک نامرد از مچ دستم کشید و برد.
_ حالا اگر آن آهن قراضه را دستت نکنی، آسمان به زمین نمی آید. راستی عجب ماشینی داشت آن بچه ژیگول!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ بچه ژیگول خودتی. یک پارچه آقاست.
_ ها. پس بگو خبرهایی هست و راحتم کن. لابد در بهشت به رویت باز شده.
با بلاتکلیفی سر تکان دادم و گفتم:
_ نمی دانم بهشت است یا جهنم. از تفسیرش عاجزم و برای انتخاب راهِ درست سرگردان.
از حرفهایم سر در نیاورد و با بی صبری گفت:

۸۳
_ واضح تر حرف بزن. این طوری داری گیجم می کنی. اصلاً نمی فهمم تو این بگیر و ببند این چشمه از کجا جوشید؟ نکند باهاش قرار قبلی داشتی و خرید تور بهانه بود. اگر منزل خانجون معجزه می کند، خب بگو من هم یک مدت بروم آنجا. ها بگو، چرا ساکتی؟
خسته بودم و حوصله شرح ماجرا را نداشتم. روی فرش ولو شدم، به پشتی تکیه دادم و زیر لب نالیدم:
_ دست از سرم بردار آزیتا. هیچ قرار قبلی باهاش نداشتم. الان هم حال و حوصله حرف زدن را ندارم. سر به سرم نگذار. سرم دارد از درد می ترکد.
کوتاه نیامد. چهار زانو کنارم نشست. انگشت دستش را تهدیدکنان به طرفم تکان داد و گفت:
_ فکر کردی به همین سادگی می توانی از جواب طفره بروی. من وِل کن نیستم تا نفهمم جریان چیست راحتت نمی گذارم. _ ای بابا عجب میخی هستی تو. چرا نمی فهمی. بهت که گفتم هنوز خبری نشده. یک کم حوصله کن. به وقتش از سیر تا پیاز ماجرا را برایت تعریف می کنم.
دست از سماجت برنداشت و گفت:
_ وقتش حالاست، نه بعد. زود بگو کجا باهاش اشنا شدی؟ شنیدم داشتی به برمک می گفتی که همسایه خانجون است. درست شنیدم یا نه؟
_ درست شنیدی دورغ که نگفتم. این برمک سرتق غوره نخورده مویز شده. دیدی چطوری داشت مرا سین جین می کرد. همین یک آقا بالاسر را کم داشتیم.

۸۴
_ بی خود حاشیه نرو. نمی فهمم همسایه خانجون چطور یک دفعه آنجا سبز شد. لابد قرار قبلی داشتی، چرا حاشا می کنی دختر.
از کوره در رفتم و تشرزنان گفتم:
_ مزخرف نگو آزیتا. من چه موقع قرار قبلی داشتم که این دومیش باشد؟ اگر زبان به دهان بگیری و ساکت باشی. همین امروز و فردا خانجون اینجا پیدایش می شود و بعد از هزار نیش و کنایه و سر کوفت، بالاخره حرفِ اصلی اش را خواهد زد و خواهد گفت، پسر همسایه روبرویی خانه اش که پولش از پارو بالا می رود خواستگار رکسانا شده و آخرش هم اضافه خواهد کرد که این لقمه به دهن ما بزرگ است، ممکن است توی گلویمان گیر کند.
آزیتا با حیرت و ناباوری به من خیره شد. سپس با شوقی زایدالوصف دست به شانه ام زد و گفت:
_ جانمی جان. شانس در خانه ات را زده. چیزی نمانده زبونم لال من هم مثل رودابه و عین مهره شطرنج مات و مبهوت شوم. بعد از تو نوبت من است. می روم منزل خانجون بست می نشینم تا شانس و اقبال به سراغم بیاید.
_ نگو آزیتا، چون هنوز نتوانسته ام جوابش را بدهم. خیلی نگرانم، می ترسم تصمیمی بگیرم که بعد پشیمان شوم.
ابرو بالا انداخت و گفت:
_ مزخرف نگو دختر. دیگر منتظر چه هستی. اگر هنوز به این خیالی که در مورد آن یکی امیدی هست که ول معطلی و اگر همانطور که وانمود می کنی، به فکرش نیستی، پس دیگر چه می خواهی. مبادا یک دفعه خر بشی بهش جواب رد بدهی. من از دور که دیدمش، چشمم چهار تا شد و داشت از حدقه بیرون می آمد. حسابی تماشایش کردم. از سرت زیاد است. بجنبی قاپش را می زنند می برند.
عزیز در حالی که دست رودابه را در دست داشت، سراسیمه وارد حیاط شد و با نگرانی گفت:

۸۵
_ بیچاره شدیم. پسر خدیجه خانم می گفت بازار شلوغ است. اگر بلایی سر پسر نازنینم بیاید چه کار کنیم.
آزیتا گفت:
_ خُبه خُبه عزیزجون. پسر خدیجه خانم که فقط بلد است خیابان شاهرضا را متر کند، از کجا می داند بازار شلوغ است. یک چیزی دهن به دهن شنیده آب و تابش داده که دل شما را به تاپ تاپ بیندازد. به قول معروف بشنو و باور نکن.
هنوز در حیاط بسته نشده بود که برمک با فشار دست آن را دوباره باز کرد و با صدایی لرزان از شوق گفت:
_ مژده عزیز. داداش بابک همین الان وارد کوچه شد. زود دویدم آمدم که به شما مژده بدهم.
مادرم با بی حالی روی پله نشست و زیر لب گفت:
_ خدا را شکر.  ۸۸فصل
انتظارم برای آمدن خانجون چند روز طول کشید. از ترس تظاهرات و درگیری ها که تا روز بیست و هشت مرداد و بازگشت شاه به ایران ادامه داشت، جرأت بیرون آمدن از خانه را نیافته بود.
آزیتا کاسه داغ تر از آش، قرار و آرام نداشت و یک بند می پرسید:

۸۶
»این چه غلطی بود که می خواستم بکنم.« _ پس کو؟ چرا خانجون نمی آید؟ نکند پسره پشیمان شده و با خود گفته
پوزخندی می زدم و پاسخی نمی دادم، بالاخره آخر هفته پیدایش شد. مخصوصا روز جمعه آمده بود که بابک هم در خانه باشد.
عرق ریزان از راه رسید و به محض ورود به اتاق، پاهایش را دراز کرد، پشتش را به پشتی تکیه داد و گفت:
_ یه لیوان خاکشیر یخ مال واسم درست کن طوبی. دارم از گرما هلاک می شم. قربونِ خونه خودم و دور و اطرافش که هم خنکه و هم صفا داره. اینجا عینِ جهنم می مونه.
سپس مشغول مالش زانوانش شد و گفت:
_ دیگه پاهام قدرت زیاد راه رفتنو نداره. از پیچ شمرون که از اتوبوس پیاده شدم تا در حیاط شما کم راهی نیس، اینم خونه س که خریدین، خوبیه اون قبلی این بود که از سر حقوقی تا کوچه تون راهی نبود.
آزیتا لیوان خاکشیر را به دستش داد و با ایما و اشاره ازم پرسید:
_ پس کی می رود سر اصلِ مطلب؟
با لذت مشغول نوشیدنش شد. سپس در حالی که شیرینی دور لبش را می لیسید. گفت:

۸۷
_ این دختره ورپریده بالاخره کار خودشو کرده و دلِ پسر عَزبِ همسایه منو برده. همون پارسال وقتی کلفتش این دفه رو کور  «مستوره برام آش رشته آورد، یه بوهایی بردم، ولی بعدش که دیدم خبری نشد با خودم گفتم »خوندی عالیه، دوزاریت کج افتاده.
وای چقدر حاشیه می رفت. عزیز و بابک با حیرت و کنجکاوی چشم به دهانش دوخته بودند. یخ باقی مانده در ته لیوان را خورد کرد و مشغول مکیدنش شد و ادامه داد:
_اون سالی که پدر خدا بیامرزت داشت خونه صد متری ما رو اونجا می ساخت، پدر این پسره هم داشت دیوار عمارت ششصد متری شونو بالا می برد. اون موقع خوابم نمی دیدم یه روزی پسرش خواسگار نوه ی خودم بشه. چند روز پیش که خواهرش سودابه، ناغافل بدون خبر قبلی اومد دیدنم، شستم خبردار شد که اومدنش بی حکمت نیس. کلی صغری کبری چید، تا بالاخره بهم گفت که سامان دلش پیش رکسانا گروست و ازم خواسته بهتون بگم اجازه بدین بیان خواسگاریش. شنیدی چی گفتم طوبی؟ من می گم اگه قبول کنین، لقمه بزرگتر از دهنتون برداشتین و  این «ممکنه تو گلوتون گیر کنه و خفه بشین. حتی خواستم اینو به سودابه هم بفهمونم، ولی زیر بار نرفت و گفت: خدا یه  » حرفا چیه خانم ماکویی! برادرم عاشق نجابت و سادگی رکسانا شده، این چیزا اصلاً واسش اهمیت نداره. شانس بده. آخه نه که دخترمون خیلی خونه دار و با سلیقه س،نه لنگه جورابشم گم می کنه، نه برای پیدا کردنِ یه دست لباس دل و روده ی کمدشو به هم می ریزه. پسره درس خونده س. به غیر از این که تو کارخونه پدرش شریکه، تو اداره راه هم کار می کنه. بهتره اینم بدونین که پول و ثروت زیاد اخلاق پدرشو خراب کرده و باعث شده زنِ همه چی تموم و با کمالِ شو طلاق بده، یه زن دیگه بگیره. از این مردا هر چی بگین بر میاد. حالا دیگه خود دانین. فردا نَگین عالیه بیشتر طرفِ اونا بود تا طرفِ ما.
مادرم و بابک نگاه تردید آمیزی با هم رد و بدل کردند. از سخنان خانجون معلوم بود که چندان تمایلی به این وصلت ندارد. بابک متفکرانه سر تکان داد و گفت:
_ به نظر من بهتر است بگذاریم بیایند حرفشان را بزنند بعد تصمیم بگیریم.
مادرم که همیشه در مقابل اظهارنظرهای پسر بزرگش تسلیم بود، گفت:

۸۸
_ من موافقم. از ادب به دور است که ندیده و نشناخته جوابِ رد بدهیم.
خانجون به دخترش توپید و گفت: _ من کی گفتم جوابِ رد بده طوبی! فقط خواستم حرفامو زده باشم که بعداً خوب و بدش به پای من نوشته نشه. تو این دور و زمونه واسطه شدن غلط کردنه. اگه خوب باشه انتخاب خودشونه، اگه بد باشه وای به حال اونی که این وسط گناهکار شده به هم معرفی شون کرده.
سپس خطاب به من افزود:
_ تو هم بی خود لب و لوچه ات آویزون نشه. گولِ مال و ثروتشو نخوری که وفا نداره. اول ببین چند مرده حلاجه، زن نگه دار هس یا نیس. چشم و دل پاکه یا هیز و چشم چرون. اینا اصل زندگیه، نه اون قاب دستمالهایی به اسم پول که دستِ هر کس و ناکسی می چرخه و خیلی ها واسه به دست آوردنش حاضرن از دیوار مردم بالا برن. ولی خُب از حق نگذریم سامان بچه خوب و سر به راهیه و سرش به کار خودشه. گناه پدرو که نمی شه به پای پسر نوشت.
آزیتا کنار گوشم زمزمه کرد:
_ بالاخره نفهمیدیم خانجون موافق این وصلت است یا مخالف.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ تو که او را می شناسی. هیچ وقت تکلیف خودش را نمی داند و بیشتر دوست دارد ساز مخالف کوک کند.
با ناامیدی پرسید:

۸۹
_ فکر می کنی کار خراب شد؟
_ بعید می دانم، چون بابک عاقل تر از این حرفهاست.
تا غروب آن روز خانجون از قول مستوره سیر تا پیاز زندگی خانوادگی آنها را روی دایره ریخت. از کشمکش ها و اختلافات زن و شوهر گفت و از قهر و آشتی ها و این که بالاخره به این نتیجه رسیدند دیگر ادامه این زندگی غیرممکن است و چاره ای به غیر از جدایی نیست و در پایان افزود:
_ عوضش اخلاق سامان و سودابه اصلاً به پدرشون نرفته و بیشتر خصلتهای مادرشونو به ارث بردن که زنِ صبور و پر تحملی س و این همه سال رو به خاطر بچه هاش دووم آورده بود. همین که چادر به سر افکند و قصد رفتن کرد، خطاب به عزیز پرسید:
_خُب تو چی می گی طوبی، سودابه منتظر جوابه. بهش بگم چه روزی بیان خواسگاری؟
_ اختیار ما دست شماست. خودتان روزش را تعیین کنید.
_ دوشنبه چطوره؟ چون به گمونم قراره فرداشب مادرشون وارد تهرون بشه. خدا به داد برسه، برخورد آقای سامانی با زنِ سابقش تو این خونه تماشائیه. چاره ای نیس هر دوشون دل دارن و می خوان واسه پسرشون بیان خواسگاری.
هنوز در را پشت سر خانجون نبسته بودیم که بابک به من اشاره کرد و گفت:
_ چطور است برویم یک کمی با هم قدم بزنیم؟ دلم برای درددل با خواهرم لک زده.

۹۰
از آخرین باری که کنار رودخانه با هم قدم زده بودیم، دیگر فرصتی پیش نیامده بود با هم تنها باشیم. از پیشنهادش استقبال کردم. شاید فقط او بود که می توانست در تصمیم گیری کمکم کند.
آسمان داشت برای نمایش غروبِ آفتابش، رنگهای الوان را در کنار هم می چید. زرد و سرخ پیشرو بودند و بدون هیچ رقیبی آماده به خدمت در قلمرو خویش.
وارد خیابان که شدیم بابک گفت:
_ این همان پسری نیست که چند روز پیش تو را با ماشینش به خانه رسانده؟
_ چرا خودش است.
_ باهاش آشنایی قبلی هم داشتی؟
_ پارسال در آن مدتی که منزل خانجون مانده بودم، یکی دو بار کنار رودخانه با هم برخورد کردیم. _ ببین رکسانا. من نمی توانم روی گفته های خانجون قضاوت درستی داشته باشم، چون او تا حدودی در اظهارنظر محتاط است، اما نظر تو برایم مهم است، پس دقیقاً بهم بگو بین شما چه گذشت و چه حرفهایی رد و بدل شد؟
_ برای من هم نظر تو خیلی مهم است بابک، جون هنوز نتوانسته ام در این مورد تصمیم قطعی بگیرم. آن روز که مرا رساند، از پیشنهادش جا خوردم و جواب درستی بهش ندادم.
_ چرا؟ دلیلش چیست؟ اگر به عشق و علاقه فکر می کنی که به تدریج بعد از ازدواج به وجود می آید، ولی اگر هنوز نتوانسته ای مغزت را از بعضی اندیشه ها شستشو بدهی، برایت متأسفم.

۹۱
با دلخوری گفتم:
_ این حرف را نزن بابک، چون واقعا ازت می رنجم. فکر نمی کردم هنوز به من شک داشته باشی.
_ دلخور نشو. این فقط یک تصور بود. مثل این که یادت رفته قرار بود همه چیز را برایم تعریف کنی.
سرخی غروب داشت جای خود را به سیاهی شب می داد. در موقع عبور از جلوی خانه ای که در حیاطش سرگرم آب دادن به پیچک های روی دیوار بودند، قطرات آب بر سر و رویمان پاشیده شد. خنکی مطبوعی را در وجودم حس کردم و به شرح آشنایی ام با سامان پرداختم.
گاه قدم هایمان آهسته می شد، گاه مکث می کردیم و می ایستادیم. بابک بدون هیچ اظهار نظری گوش به سخنانم می داد.
_ ساکت که شدم، گفت:
_ پس این رشته سر دراز دارد و او در همان یکی دو دیدار اول تو را پسندیده بود و قصد داشت ازت خواستگاری کند.
_ آن موقع آمادگی اش را نداشتم و ترجیح می دادم بهش بفهمانم که از نظر روحی دچار بحرانم.
_ به نظر من کار درستی کردی که از اول همه چیز را باهاش در میان گذاشتی. در هر صورت تو دو سال نامزد داریوش بودی و باید او این را می دانست. درست است که این آگاهی تا مدتی بین شما فاصله انداخت، ولی باعث شد زمانی دوباره به هم برسید که به قول خودت، شفا یافته باشی. ترجیح می دهم بعد از آشنایی با سامان و خانواده اش نظرم را بهت بگویم. فعلاً برگردیم خانه ببینیم عزیز چه نظری دارد.

۹۲
۸۳فصل
عزیز دامنش را تکاند و در حالِ برخاستن گفت:
_ناراحت نباشید خانجون. قضا بلا بود، فدای سر بچه ها. غصه این چیزها را نخورید. فقط خدا کند امشب بخیر بگذرد، بلکه بتوانم این دختر را راهی بخت کنم و خیالم راحت شود. طفلکی از آن یکی که خیر ندید و عاقبتش دیدید که چی شد.
_داغ دلتو تازه نکن. اون موضوع فرق می کنه و صدمش به همه تون رسید. حالا که اون خواهر شوهر خبرچینِ تو دعوت نکردی، خیالت راحت بخیر می گذره.
_راستش خانجون خیلی دلم می خواست دعوتش کنم. آخر مگر ما حالا دیگر به غیر از ناهید و فتحی از خانواده نصرتِ خدابیامرز کسی را داریم. ولی بابک نگذاشت و گفت ممکن است از دهانِ عمه دربرود و به زن عمو عذرا بگوید امشب اینجا چه خبر است.
_خب راست می گه، اون عذرای همه چی تموم که من می شناسم، فوری راپورتشو به شوهر و پچه هاش می داد. حالا که نه به باره، نه بدار شیپور برندارین همه رو خبر کنین که بعداً بهتون بخندنو بگند پسره نخواستش. همین من و طیبه و محمودی باشیم کافیه.

۹۳
دلم شور می زد. نمی دانستم سرانجام این کار به کجا خواهد رسید. شور و هیجانی در وجودم حس نمی کردم. انگار کنار گود نشسته بودم و در مراسم آن شب نقشی نداشتم.
زیر چشمی نگاهی به چهره رنگ پریده ام انداخت و خطاب به مادرم افزود:
_یه کم سرمه بکش به چشمای این دختر یه حالتی به خودش بگیره. یه فکریم واسه صورتِ رنگپریدش بکن از دیدنش وانَرن. نگاه پر مهر و محبت عزیز بر روی چهره ام نشست و گفت:
_اختیار دارید، دخترم مثل دسته گل است و نیاز به آرایش و پیرایش ندارد.
بابک که همراه با برمک با پاکتهای میوه و شیرینی از راه رسید، به دیدن چهره ماتم زده ام گفت:
_چیه چرا ماتم گرفتی. پاشو بیا لبِ حوض، در شستن میوه ها کمکم کن.
خانجون مجال نداد و گفت:
_بهتر از این دختر کسی را پیدا نکردی بهت کمک کنه. می ترسم نصفِ بیشترشو تو آبِ حوض غرق کنه. مادرت که دستِ شکستنش خوبه. لابد این یکیم دستِ غرق کردنش حرف نداره.
بابک با مهربانی به رویم لبخند زد و گفت:
_مهم نیست. آن قدر هست که اگر چند دانه اش هم نصیب آبِ حوض شود، سر ظرفِ میوه خالی نماند.

۹۴
همین که درکنارش لبِ حوض زانو زدم، پرسید:
_ناراحتی؟
_نه، چطور مگر؟
_به نظر پکر می آیی.
_یک کم دلم شور می زند.
_بسپارش دستِ من. خودت خوب می دانی که من بد تو را نمی خواهم. حرفهای خانجون را هم به دل نگیر. اقتضای طبیعتش این است.
_امیدوارم بعدها عمه ناهید از ما دلخور نشود که امشب دعوتش نکردیم.
_لزومی ندارد که بعدها بهش توضیح بدهیم که امشب اینجا چه خبر بوده.
سپس با خنده افزود:
_به قول خانجون، به پا میوه ها را غرق نکنی که وقتی برای غواصی باقی نمانده تا دانه های انگور را از ته حوض بیرون بکشیم.
_خیالت راحت باشد. این قدرها هم دست پا چلفتی نیستم.

۹۵
_البته که نیستی. پس به من اختیار می دهی که همین امشب اگر لازم باشد به آنها جوابم را بدهم؟
آهی کشیدم و پاسخ دادم:
_هر تصمیمی تو و عزیز بگیرید من حرفی ندارم.
یک ساعت بعد دیگر کاری برای انجام دادن نمانده بود. سماور قل قل می زد و با بخار مطبوعش عزیز را برای دم کردن چای به یاری می طلبید.
مادرم از ترس این که صدیقه که شوهرش رجبعلی با مشد علی نوکر عمو سیف اله رفت و آمد داشت حرفی در رابطه با مهمانی آن شب به آنها بزند، برای پذیرایی خبرش نکرده بود و در عوض به خاله طیبه سپرده بود کارگرش صغری را همراه خود بیاورد تا عهده دار پذیرایی شود.
همین که پیراهن بنفش کمرنگِ دوخت خودم را که حاشیه دامنش، بنفش سیر بود به تن کردم، خانجون با نارضایتی نگاهی به سر تا پایم افکند و گفت:
_بهتر از این لباسی نداشتی که امشب تنت کنی؟
چرخی زدم و پرسیدم:
_مگر این یکی چه عیبی دارد؟

۹۶
لب برچید و با لحن تلخی گفت:
_به نظر من که یقه ش کجه.
از آزیتا که در چند قدمی ام ایستاده بود، پرسیدم :
_تو فکر می کنی یقه این پیرهن کج است؟
خندید و با صدای آهسته ای پاسخ داد:
_نه بابا، هیچ عیبی ندارد. اگر نظر خانجون را بخواهی، هم این یقه کج است، هم این اتاق و حیاط و هم سر تا پای همه ی ما. آقای محمودی و خاله طیبه و صغری، زودتر از خانواده سامانی رسیدند. در درونم به دنبال معجزه ای بودم تا به محض به صدا در آمدن کوبه در، قلبم را به تلاطم وا دارد، اما به غیر از دل شوره و اضطرابی که وجودم را فرا گرفته بود، عکس العملی نشان نداد.
سامان به اتفاق پدرش جدا از دیگران آمده بود و بقیه اعضای خانواده همراه آقای فرامرزی همسر سودابه. برمک قادر به حمل سبد گل بزرگی که جلوی در از سامان گرفته بود نبود و نفس نفس می زد.
قدسی خانم مادر سامان سوقات فرنگ را به دستم داد و با گرمی و محبت مرا به سینه فشرد.
شباهت سامان و سودابه به مادرشان کاملاً محسوس بود، با این تفاوت که قدسی و سودابه ظریف و باریک اندام بودند و سامان چون پدرش قدبلند و چهارشانه.

۹۷
رفتار آقای سامانی با همسر سابقش سرد بود و دلیلی برای تظاهر در مقابل ما نمی دید، همانطور که قدسی هم او را تحویل نمی گرفت و نیم نگاهی هم به سویش نمی افکند.
در عوض سامان در هر مورد نظر مادرش را می پرسید و تا از وی تأیید نمی گرفت بر سر موضوع دیگری نمی رفت.
سودابه با این قصد که جو مجلس را به نفع مادرش تغییر دهد، گفت:
_ مامان فقط به خاطر دیدنِ گل روی رکساناجان و حضور در مراسم بله برون، دیشب به ایران آمده و قرار نیست مدت زیادی بماند. خانم ماکویی متجاوز از بیست سال است که خانواده ما را می شناسد و از زیر و بم زندگی مان خبر دارد، شکی ندارم قبل از آمدن ما آنچه را که لازم بوده با شما در میان گذاشته. لابد خانم سیفی شما می دانید که پدر و مادر من چند سال پیش از هم جدا شده اند و مامان الآن مقیم فرانسه است؟
خانجون به مادرم فرصت پاسخ را نداد و گفت:
_ خب معلومه بهشون گفتم. تو و سامان یه الف بچه بودین که من قدسی خانومو می شناختم. اون موقعها دور و بر زمین ما بَر بیابان بود و لونه سگ و گربه. خشتِ خونه هامون با هم بالا رفت. طوبی تازه رفته بود خونه بخت که کلنگ ساختمونشو زدیم. هر وقت می اومدیم سرکشی همدیگه رو می دیدیم. از همون موقع من به ماکویی خدا حالا هم بعد اون همه سال همین حرفو به طوبی و بابک زدم.  »زن آقای سامانی خیلی خانوم و باکماله. «بیامرز گفتم من هم شاهد شیطونی ها و از دیوار راست بالا رفتن سامان بودم و هم می دونم که الان اهل هیچ فرقه ای نیس و سرش به کار خودشه. از من گفتن. حالا دیگه تصمیم با خودشونه که جواب بِدَن. طوبی بعد از فوتِ پدر بچه ها اختیار دخترا رو داده دستِ برادر بزرگترشون. بابک باید فکراشو بکنه و جواب شما رو بده.
بابک همراه با لبخندی حاکی از رضایت گفت:
_ تا بزرگترها هستند، من چه کاره ام. شما اختیار دار ما هستید. نظرتان برای ما محترم است و ریش و قیچی دستِ خودتان است.

۹۸
_ که چی؟ که آخرش بگی تو کردی عالیه؟
آقای محمودی رشته سخن را به دست گرفت و گفت:
_ حق با بابک جان است. بزرگترها سرد و گرم روزگار را چشیده اند و نظرشان محترم است. شما خانجون دو تا دختر شوهر داده اید. خوب یادم هست وقتی من آمدم خواستگاری طیبه، چقدر مو را از ماست بیرون کشیدید و سخت گیری کردید. فرقی نمی کند. نوه که عزیزتر از دختر است. در مورد رکسانا هم ریش و قیچی را به دست بگیرید.
عزیز در تأیید سخنان آقای محمودی گفت:
_ حرف شما حجت است خانجون. من و بابک تابع نظر شما هستیم.
_ خود رکسانا چی نظر اونو پرسیدین یا نه؟
بابک با اشاره سر از من تأیید گرفت و گفت:
_ رکسانا تصمیم گیری را به عهده من گذاشته و من به عهده شما.
با لحنی آمیخته به شوخی گفت:

۹۹
_ ای پدر سوخته ها. بازم آخرش انداختین گردنِ من. اگه قول بدین بعدش هر چی پیش اومد، اسم من یکی میون نباشه و هر گلی زدین به سر خودتون بزنین من می گم مبارکه.
قدسی خانم و سودابه برخاستند و از دو طرف گونه های مادربزرگم را غرق بوسه کردند و گفتند:
_ دست شما درد نکند خانم ماکویی. از سامان خیالتان راحت باشد او جانش را فدای رکسانا می کند.  ۸۱فصل
تسلیم شدم، تسلیم سرنوشتی که نمی دانستم مرا به کجا خواهد کشاند. حلقه نامزدی ام مرا به یاد حلقه ای انداخت که با عشق به دستم کردم و در منتهای ناامیدی از انگشتم بیرون آوردم.
این بار چه به سرم می آمد و چه پایانی در انتظارم بود؟
قدسی نرفت و در منزل سامان ماندنی شد تا به کمک سودابه مقدمات جشن عقدکنان و عروسی را فراهم نمایند.
اختیار آقای سامانی دستِ همسر دومش شراره بود که بهش امان نمی داد تا زمانی که زنِ اولش در ایران است، به آنجا رفت و آمد کند.
قدسی در موقع به هم زدن خاکستر خاطرات سوخته و آرزوهای بر باد رفته اش، به یاد نمی آورد حتی یک روز خوش در آن خانه گذرانده باشد تا با یادآوری حسرت به دل بنشاند.

۱ ۰ ۰
هر خشتِ آن را با عشق و امید بنا نهاده بود، اما طولی نکشید که همان خشتها، شاهدی شدند بر تلخی روزگاری که در آن ماتمکده سر کرده.
عجله او برای بازگشت به پاریس، بهانه ای بود تا زودتر پسرش را به مراد دل برساند، وگرنه آنجا نه کاری برای انجام داشت و نه کسی انتظارش را می کشید.
جلای وطن کرده بود تا از نزدیک شاهد بی مهر و وفایی همسر سابقش نباشد و دور از شادمانی رقیب با غم و دردهای بی شمارش، بار تنهایی را به دوش بکشد.
در شانزده سالگی به خانه بخت رفت و در هیجده سالگی با تولد سامان، لذتِ مادر شدن را حس کرد، اما پنج سال بعد، پس از تولد سودابه با پی بردن به هوسرانی پدر بچه هایش رنگ خوشبختی پرید.
کوشید تا مهر و محبتش را نثار فرزندانش کند و شب زنده داری و سردی او را نادیده گیرد.
این تلاش سالهای متمادی تا زمانی ادامه داشت که پای رقیبی سرسخت برای از میدان به در کردنش به میان آمد و قدرتِ مقاومتش را شکست.
آن موقع سامان دانشجوی رشته راه و ساختمان در دانشگاه سوربن فرانسه بود و سودابه کلاس دهم دبیرستان.
چطور می توانست در چنین موقعیتی آن دختر را به حال خود رها کند؟
با وجود این که تصمیم گیری برایش دشوار بود، راه دیگری به نظرش نمی رسید.

۱ ۰ ۱
آقای سامانی با ترک خانه و اقامت در ساختمان ییلاقی منظریه تصمیم گیری را برایش آسان ساخت و او در مقابل دریافت مهریه ای که به پول آن زمان مبلغ هنگفتی بود، مُهر باطل بر قباله ازدواجشان زد.
به غیر از آن یک چهارم سهام کارخانه تولید روغن نباتی به نام قدسی بود که می توانست هر ماه از طریق پسرش دریافت نماید.
سودابه که دیپلم گرفت، سامان از مادر و خواهرش دعوت کرد چند ماهی در پاریس مهمانش باشند.
تغییر محیط در روحیه وی اثر بخشید و شادابی و طراوت را به چهره پژمرده اش تزریق کرد.
در نتیجه همانجا ماندنی شد و سامان پس از فارغ التحصیلی به اتفاق خواهرش به ایران بازگشت.
ناکامی و شکست مادرش در زندگی زناشویی، سودابه را از ازدواج گریزان ساخت، ولی سماجت فرامرزی، او را بر سر دو راهی قرار داد.
قدسی به محض آگاهی آمد و آن قدر در ایران ماند تا دخترش را پای سفره عقد نشاند.
سپس دوباره تصمیم به مراجعت به فرانسه گرفت و به سامان گفت: _ دلم نمی خواهد تنهایت بگذارم، اما حالا دیگر اینجا برای من درست مانند خانه شیاطین است. شبها که در تاریکی اتاقم تنها می مانم، انگار گروهی از اجنه در اطرافم در حرکتند، کلمه به کلمه کشمکشها و بگومگو های من و پدرت را با هم کنار گوشم زمزمه می کنند و غصه هایم را چون بختکی بر روی سینه ام می فشارند. من در پاریس خوشبخت نیستم. زندگی ام عادی بدون هیچ هیجانی می گذرد، در عوض اینجا بدبختی را با تمام وجود حس می کنم. دلم می خواهد یک چیز را بدانی سامان. تمام ثروت دنیا جای یک جو محبت را نمی گیرد. قول بده وقتی ازدواج کردی، محبتت را نثار زنت کنی نه پول و ثروتت را.

۱ ۰ ۲
و حالا محبت سامان به من داشت به خانه بی مهر و وفایی رنگ عشق و محبت را می پاشید.
با وجود فرصت کمی که قدسی قبل از سفر اخیر به ایران برای خرید داشت، در آخرین روز اقامتش در آنجا ار بهترین مزون های پاریس، پیراهن و تور عروسی ام را خریده بود.
در غیاب سامان آن را تنم کرد تا ببینید اندازه ام است یا نه. لباس قالب تنم بود. سودابه تور سفید را روی سرم انداخت و گفت:
_ حالا می تونی خودت را در آیینه تماشا کنی. فقط حواست باشد تا قبل از روز عقدکنان سامان نباید آن را به تنت ببیند. نگاه کن ببین چقدر خوشگل شدی.
خودم را در آیینه نشناختم. پشت سرم آن دو، لبخند بر لب ایستاده بودند. چهره قدسی در چهل و سه سالگی نشکسته بود. انگار زمان در موقع عبور از روی پوست صورتش آهسته و با احتیاط قدم برداشته.
مادرم راه می رفت و یک بند به جان بابک نق می زد و می گفت:
_ منِ رو سیاه چطور می توانم تو روی ناهید و فتحی نگاه کنم. تقصیر توست بابک که آبرویم را پیش آنها بردی.
بالاخره قدسی که کاملاً در جریان اختلافات ما با خانواده عمویم قرار داشت راه چاره را یافت و گفت:
_ شما نگران نباشید طوبی خانم. بهشان بگویید سامان، رکسانا را در منزل خانم ماکویی دیده و ازش خوشش آمده و یک روز سرزده با مادر و خواهرش آمده اند منزلتان موضوع را مطرح کرده اند. به همین دلیل فرصت نشده کسی را خبر کنید.

۱ ۰ ۳
عزیز زیر بار نرفت و گفت:
_ نمی شود قدسی خانم. ناهید آتشپاره است می فهمد و می رنجد. آن وقت من یک مدتی باید شاهد قهر و نازش باشم.
_ خب پس یک روز دعوتش کنید منزلتان. این بار ما بدون سامانی به آنجا می آییم. یک بار دیگر موضوع خواستگاری را مطرح می کنیم و دوباره همان قرار و مدار را می گذاریم.
عزیز این راه حل را پذیرفت. عمه ناهید پی به حقه اش نبرد، اما داغ دلش تازه شد، پس از رفتن مهمانان اشک به چشم آورد و بی محابا بر ناکامی داریوش گریست و صدایش را در میان هق هق گریه بریده، بریده از دهان بیرون فرستاد و گفت:
_ آن طفلی هنوز امیدوار است که یک روز حقیقت آشکار شود و رکسانا دوباره آن حلقه ای را که بهش پس داده به انگشتش کند.
بابک طاقت نیاورد و با لحنی که در عین تندی، تا حدودی مؤدبانه بود و گفت:
_ حقیقت آشکار شده عمه جان و داریوش وِل معطل است. ما هیچ کدام دلمان نمی خواهد خاطرات مرده را زنده کنیم. الان که وقت این حرفها نیست.
فتحی به همسرش توپید و گفت:
_ بس کن ناهید. تو هم شورش را در آوردی. بابک راست می گوید، حالا چه وقت این حرفهاست. توقع داری رکسانا یک عمر به پای تصوری موهوم بنشیند تا موهایش عین دندانهایش سفید شود؟ به جای این که بی خود تابع

۱ ۰ ۴
احساست شوی و هم خودت را عذاب بدهی، هم اینها را، خوشحال باش که دختر برادر خدا بیامرزت دارد به خانه بخت می رود و جای او را خالی کن.
به زور لبخندی بر لب نشاند و گفت:
_ امیدوارم خوشبخت شود، ولی خب چه کنم دستِ خودم نیست. دلم به حالِ آن یکی هم می سوزد.
خانجون طاقت نیاورد و گفت: _ حالا پاشین برین دار دار همه شونو خبر کنین که چه نشستین رکسانا داره عروسی می کنه. بذار این دختر سر و سامان بگیره بره سر زندگی ش و تَرک دلِ شکسته ش جوش بخوره و به خودش بیاد.
عمه ناهید حرف آخر را زد و گفت:
_ مگر می شود! من نگویم، کسانِ دیگر می گویند و گله اش می ماند برای من.
خانجون کف دستش را محکم بر روی زانوی خود زد و خطاب به دخترش گفت:
_ دیدی طوبی، دیدی گفتم این زن حرف نگه دار نیس و همین که بشنوه، شیپور می گیره دستش همه جا، جار می زنه؟
مادرم میانه را گرفت و گفت:
_ خُب بگوید، مهم نیست. بی ناموسی که نکردیم. قول و قراری هم که باهاشون نداریم. ما که حلقه برادر قاتل پسرم را پس دادیم. دیگر از جانِ ما چه می خواهند.

۱ ۰ ۵
سپس اشک به چشم آوردو افزود:
_ من کم داغ دیدم، کم عذاب کشیدم. کم رودابه آیینه دقِ مان شده. حالا دلم به این خوش است که لااقل این یکی دارد سپیدبخت می شود. رامکِ دسته گلم کجاست ناهید که جوانمرگ شد. برادر بیچاره ات کجاست که از غصه دق کرد.این بلاها را چه کسی به سرمان آورد، ها تو بگو چه کسی؟
گونه های عمه ناهید از سیل اشک شسته شد. دستهایش را با مهربانی به دور گردنِ مادرم حلقه کرد و گفت:
_ گریه نکن طوبی جان. فکر می کنی من دلم نمی سوزد. عیب من این است که از بچگی تیماردار برادرهایم بودم و غصه خورشان. مرگ رامک و نصرت جگرم را آتش زد. حالا فقط یک برادر برایم مانده. وقتی می بینم یک لحظه غفلت از بچه ها، چه بلایی سرش آورده، جگرم برای او هم آتش می گیرد.
عزیز بوسه اش را با بوسه ای پاسخ داد و گفت:
_ پس حرف آنها را جلوی من نزن که طاقت شنیدنش را ندارم.

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت سوم

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت سوم

thumb_42616_8_thumb_709

۸۲فصل
آقای سامانی به جبران خطای گذشته،،جشن عروسی مفصلی برای پسرش در هتل نادری گرفت و خانه ی خیابان داودیه را که محل سکونت فعلی او بود به نامش کرد. نور عشق در دیدگان سامان چون تابش نور شدید خورشید در صلات ظهر،چشم را میزد. قبل از رفتن به سالن پذیرایی طبقه ی اول منزلش که مراسم عقد در آنجا برگزار میشد،در خلوت اتاق نشیمن روبرویم ایستاد و تور عروسی رو از روی صورتم کنار زد و گفت:

۱ ۰ ۶
-بذار سیر نگاهت کنم تا باورم شود که خودت هستی.می ترسیدام هیچ وقت به آرزویم نرسم،و تو چون رویاهای دور و درازم دست نیافتنی باشی. -من رویا نیستم،واقعیت دارم.تنها چیزی که ازت میخواهم این است که بهم قول بدی مرد زندگیام باشی،نه نان آورم.تحمل گرسنگی و نداری برایم آسان است،ولی بی وفائی هرگز. خشمی زودگذر به نگاه چشمان شیفتهاش رنگ سرخ پاشید و با لحن رنجیده ای گفت: دوست ندارم مرا الگوی پدرم قرار دهی،.من و سودابه تا مدتها بعد از جداییاش از مادرم با او قهر بودیم.فکر میکنی چرا بعد از مراجعت از پاریس در وزارت راه استخدام شدم؟ دلیل اصلی این بود که می خواستم بهش بفهمانم حاضر نیستم در کارخانه باهاش همکاری کنم. شاید اگر یک چهارم سهامش، سهمِ هر کدام از ما نبود، هرگز قدم به آنجا نمی گذاشتم، اما سودابه یک بند به جانم نق می زد و می گفت “نگذار حقِ ما نصیب زن هرزه ای که جایگاه مادرمان را غصب کرده شود.” این قولی نیست که به تو می دهم رکسانا، بلکه این قولی ست که سالها پیش به خودم دادم که هرگز اجازه ندهم خونِ پاکِ عشق در قلبم آلوده به خونِ ناپاک هوس شود. از این نظر خیالت راحت باشد. از همان روز که در قلبم جا گرفتی، دریچه ورود و خروج قلبم را بسته ام و آنجا فقط مأوای توست. حالا بیا برویم اتاق عقد، چون عجله دارم و می خواهم قبل از این که پشیمان شوی، بله را ازت بگیرم. رودابه در لباس اُرگانزای سفید به همراه نوه ی خاله ی سامان در کنار سودابه و آزیتا منتظرم بودند تا دامن لباسم را بگیرند. از پله ها که پایین آمدیم، قدسی و مادرم در حالی که دیدگان هر دو نمناک بود، به استقبالمان آمدند و به سرمان نقل پاشیدند. کاش پدرم زنده بود و شاهد خوشبختی ام می شد.  مستوره مشتی اسفند دور سرمان گرداند و در آتش ریخت. بابک و آقای فتحی در کنار آقای سامانی و فرامرزی، جلوی در ورودی سالن انتظارمان را می کشیدند. رودابه دامن لباسم را رها کرد تا به همراه سایر بچه ها اسکناسهای بیست تومانی را که به سرم می ریختند، جمع کند. سامان در شلوغی و هلهله جمعیت با استفاده از فرصت کنار گوشم زمزمه کرد: “دوستت دارم رکسانا.”
***  باورم نمی شد در خانه خودم هستم، در جایی که فقط به من و سامان تعلق داشت. صبح ها تا هر وقت که دلم می خواست در تخت می ماندم. حتی فیدل به زبانش مُهر خاموشی می زد تا مانع خواب صبحگاهی ام نشود.  همین که از بستر بر می خاستم، مستوره با سینی صبحانه ام به اتاقم می آمد و فیدل انگار مویش را آتش زده باشند، با پارس هایش بهم صبح بخیر می گفت. گردش در کنار رودخانه، سر زدن به خانجون و مادرم که هنوز نتوانسته بودند به دوری ام عادت کنند و دلتنگم می شدند، بقیه روزهای هفته را پر می کرد.

۱ ۰ ۷
سفر ماه عسل را در اروپا گذراندیم و یک هفته ای مهمان مادر شوهرم بودیم. روی خوش زندگی به طرفِ من بود و تلخی هایش پشت به من. طلایه های خورشید مستقیم از پنجره اتاق من بر روی بسترم می تابید و به وجودم گرمی می بخشید. سامان عاشقِ سفر و سیاحت بود و از هر فرصتی برای گردش در شهرهای ایران و اروپا استفاده می کرد.  در مسافرت به شمال، خوابیدن در پلاژهای حصیری ساحل بندر پهلوی (بندر انزلی کنونی) را با اقامت در بهترین هتل دنیا عوض نمی کرد و می گفت: – ما به اینجا آمدیم تا با بوی دریا، صدای غلتیدن امواج خروشانش بر روی هم و حرکتِ پاروی قایقرانان و زمزمه ماهیگیران به خواب برویم و لذت بودن در کنار دریا را حس کنیم. در شبهای مهتاب بر روی دقایقی که نزدیک ساحل لنگر انداخته بود، به تماشای ماه شب چهارده می نشستیم که با طنازی به ستارگان فخر می فروخت. اکنون زندگی بی هیجان و یکنواخت گذشته ام پر از هیجان و تنوع بود. سامان که به مأموریت می رفت ماتم می گرفتم و بی طاقت از دوری اش به منزل خانجون یا مادرم پناه می بردم.  سودابه زن خونگرم و زودجوشی بود و خانه اش در دو راهی قلهک، فاصله چندانی با منزل ما نداشت. اکثر اوقات با هم به پیاده روی می رفتیم و در مراجعت وقت مان را در بوتیکها و فروشگاههای آن حوالی می گذراندیم. سپیده دختر او چند ماه زودتر از ماندانا متولد شد. در موقع تولد نوزادم، سامان سر از پا نمی شناخت و از کنار گهواره اش تکان نمی خورد. ساعتها همانجا می ایستاد، با لذت تماشایش می کرد و یک بند ازم می پرسید: – به گمانم بیشتر شبیه من است. درست می گویم یا نه؟ هنوز نمی شد تشخیص داد شبیه کدام یک از ماست. قدسی که به مناسبت تولد نوه هایش به ایران آمده بود، عقیده داشت با بچگی های سامان مو نمی زند. عزیز برخلاف او می گفت “برعکس بیشتر شبیه بچگی های رکساناست.” کم کم رنگ چشمهای میشی و موهای خرمایی تیره اش، شباهت ماندانا را به پدرش آشکار ساخت و او را ذوق زده کرد. خبر خواستگاری کیخسرو، مهندس جوانِ مشهدی از آزیتا که در سفر اخیر خانواده ام به مشهد، در قطار همسفرشان بوده، موضوع دیگر را تحت الشعاع قرار داد. عزیز به سختی تن به این وصلت داد. آزیتا به راه دور می رفت، به راه دوری که رفت و آمد به آنجا چندان آسان نبود. حوصله خانجون از اشک و زاری های دخترش سر رفت و به ملامتش پرداخت: بچه بازی را بذار کنار طوبی. این شتریه که در خونه همه می خوابه. یه روز چشم باز می کنی می بینی مث من یکه و تنهایی. مگه من، تو یا طیبه رو به کولم نشوندم کشیدمتون تو کنج خلوت تنهایی م. نه زندگی بهت وفادار می مونه، نه بچه هات و همه شون می رن سوی خودشون. یه وقت به دوروبرت نگاه می کنی می بینی تنهایی. اون وقت تازه دلتو می ذاری پیش دلِ من و با خودت می گی، آخر عاقبت همه همینه و حالا باید فقط وقت و بی وقت به چند ساعت دیدن بچه ها و نوه هات دلخوش باشی و یاد بگیری چطوری شبها زیر طاقِ اتاق خونه ت، به جای ولوله و سر و صدای اونا با صدای وزوز مگس و زنبور به خواب بری. دیگه نه صبح ها از قُل قُل سماور خبریه، نه روزها از دیگِ برنج بار گذاشتن. می تونی با یه قوری آبِ جوش و چند لقمه نون و پنیر، سر ته صبحونه خودتو هم بیاری و ظهر با

۱ ۰ ۸
یک کته استانبولی و یا دَمی باقلی شکمتو سیر کنی. به اون روزها هم می رسی طوبی خانم. حالا تا وقتِ پادشاهی ته، چون اون دونی رو که بفرستی خونه بخت، اون سه تای دیگه دوروبرت هستن. بالاخره عزیز با اشکِ چشم موافقت خود را با ازدواج آن دو اعلام کرد و پس از مراسم عقدکنان آزیتا به همراه همسرش عازم مشهد شد. درواقع ماندانا داشت در خانه خانجون بزرگ می شد که لحظه ای طاقت دوری اش را نداشت و می گفت: – نوه شیرین تر از بچه ی خود آدمه، اما نتیجه قند عسله. دلبستگی ماندانا به او به حدی بود که هر وقت برای آوردنش به آنجا می رفتم، خود را در آغوشش پنهان می ساخت، سرش را به سینه وی می چسباند و با فریادهای گوشخراش، اعتراضش را از بازگشت به خانه اعلام می کرد. خانجون به دنبال گوش شنوا می گشت که از صبح تا شب با حرافی هایش هم سر خود را گرم کند، هم سر مخاطبش را. به همین جهت در اثر این هم نشینی، ماندانا با وجود این که چند ماه از سپیده کوچکتر بود، زودتر از دختر عمه اش زبان باز کرد و به حرف افتاد. به نظر می رسید بابک خود را فراموش کرده و غرق مشکلاتِ زندگی خانواده اش شده. عزیز نگران بود و خطاب به من گفت: – یکی دو تا دختر خوب برای بابک نشان کردم. هر چه بهش می گویم تو دیگر بیست و شش ساله ت شده، کار و کاسبی ت هم که بد نیست، پس چرا به فکر نیستی. می ترسم بمیرم و آرزوی داماد شدنت را به گور ببرم، جواب می دهد “حالا زود است. وقتش که شد خبرتان می کنم تا برایم دست بالا کنید.” شاید هیچ وقت آن روز نیاید رکسانا. این پسر اصلاً به فکر خودش نیست. قبل از سفر ما به مشهد تو باهاش صحبت کن. – حتماً این کار را می کنم. آخر هفته ناهار منزل خانجون مهمان بودیم. ماندانا در مرز چهار سالگی با آن چشمهای درشت میشی و موهای خرمایی تابدار که تا روی شانه هایش افشان بود با شیرین زبانیهایش مشغول دلبری از عزیز بود. همین که سفره جمع شد و طاهره دختر خاله طیبه به سراغ سماور رفت تا چایی دَم کند، سامان این پا و آن پا کرد و با صدای آهسته ای به من گفت: – موضوعی پیش آمده که من مجبورم به دیدن یکی از همکارانم بروم. می دانم ممکن است خانم ماکوبی ازم دلخور شود، ولی سعی می کنم زود برگردم. با تعجب پرسیدم: – این چه کاری ست که یک دفعه پیش آمده؟ قبلاً در این مورد چیزی بهم نگفته بودی. – آخرین لحظه قبل از این که راه بیفتیم خبرش بهم رسید. ترسیدم اگر بهت بگویم، دلخور شوی و از آمدن به منزل مادربزرگت چشم بپوشی. – سعی کن زود برگردی. خانجون که زیرچشمی ما را می پایید و کنجکاو دانستن علت برخاستن سامان بود، پرسید: – اُقر بخیر، کجا؟ – کاری پیش آمده که مجبورم سری به یکی از همکارانم بزنم. شرمنده که هنوز از خجالت ناهار در نیامده ام. قول می دهم زود برگردم.

۱ ۰ ۹
– برو به امونِ خدا. معلومه خیلی مهمه که روز جمعه تو حرومش می کنی. لحن کلامش مثل همیشه آمیخته با طعنه بود. دلم به شور افتاد، چون این طور به نظرم رسید که سامان در موقع رفتن حالت عادی نداشت و پریشان بود. پس از صرف چایی، آقای محمودی کنار بخاری، متکا زیر سر گذاشت و دراز کشید. کمی دورتر برمک سرگرم مطالعه کتاب زبان انگلیسی شد. زنها چهار طرف کرسی را اشغال کردند. رودابه در کنار عزیز و ماندانا در آغوش خانجون به خواب رفت. بابک سیگاری گوشه لب گذاشت و از من کبریت خواست. از بالای تاقچه از کنار لاله شمعدان قدیمی عهد ناصرالدین شاه قوطی کبریت را برداشتم و گفتم: – بلند شو برویم کنار رودهانه، همانجا سیگارت را بکش. با ناباوری نگاهم کرد و پرسید: – توی این سرما و یخبندان آنجا چه کار داری؟ شانه بالا افکندم و با خنده پاسخ دادم: – می خواهم یک کم با بردارم گپ بزنم. اعتراضی نکرد، همان طور که سیگار گوشه لب داشت در کنارم به راه افتاد. خانجون که حواسش به همه جا بود، پرسید: – کجا؟ – می رویم کنار رودخانه قدم بزنیم. – مگه زده به سرتون. امروز انگار همه یه چیزی شون می شه. تو خونه گرم نشستین خبر از بیرون ندارین. اهمیتی به اعتراضش ندادیم و از خانه بیرون زدیم. سطح خیابان لیز بود. بابک زیر بازویم را گرفت و گفت: – مواظب باش زمین نخوری. از چیزی ناراحتی رکسانا؟ انگار سامان امروز سر حال نبود. – موضوع این نیست. من فقط از این ناراحتم که چرا برادرم به فکر خودش نیست. – منظورت من هستم؟ – خوب معلوم است. آن یکی که دارد درسش را می خواند. فقط تویی که داری خودت را فدای بقیه می کنی. – عزیز بهت گفته باهام صحبت کنی؟ – نه، خودم این تصمیم را گرفتم. – به نظرت دارم پیر می شوم و وقت زن گرفتنم می گذرد؟ من تازه بیست و شش سال دارم و هنوز خیلی مانده تا پیر شوم. بگذار خیالت را راحت کنم خواهر عزیز و نازنینم. راستش را بخواهی بعید می دانم به این زودی ها بتوانید مرا به دام بیندازید. – چرا بابک، دلیلش چیست؟ شاید به خاطر عزیز و بچه ها نمی خواهی دُم به تله بدهی. – یک دلیلش این است و دلیل دیگرش کاملاً خصوصی ست. هوا ابری بود و سوز سردی که تا پوست و استخوان را می لرزاند خبر از بارش برف می داد. دستهایم را در جیب پالتویم فرو بردم و گفتم:

۱ ۱ ۰
– حتی برای خواهرت؟ در سرمای زیر صفر دود سیگار را در فضای اطراف پراکنده ساخت و گفت: – می دانم تا جواب نگیری راحتم نمی گذاری. انتخاب شریک زندگی به این سادگی ها نیست. هنوز در موقع روبرو شدن با هیچ دختری این احساس به من دست نداده که دلم می خواهد یک عمر همدم و همراهم باشد. – نه تجربه های تلخ تکرار شدنی ست و نه فرصتهای از دست رفته قابل برگشت. یک زمان تو نصیحتم می کردی و حالا وقتش شده که من این کار را بکنم. در نگاه به پشتِ سر فقط گردنت را خسته می کنی. ته سیگار را زیر پا له کرد و چندین بار پاشنه کفشش را با حرص به رویش کوبید و گفت: – اگر چنین فکری را بکنی ازت می رنجم. من هرگز چنین خیالی ندارم تا قدم در بیراهه بگذارم که تو را از عبور آن برحذر داشتم. من نمی خواهم با نفس دمیدن بر خاطره مرده ای، زنده اش کنم. بلکه فقط منتظر معجزه ای هستم تا دوباره صدای لرزیدن دل در سینه ام را بشنوم. بهم فرصت بده رکسانا، از آن گذشته عزیز به تنهایی قادر نیست بار زندگی رودابه و برمک را به دوش بکشد و به من نیاز دارد. شاید چند سال دیگر وقتی برمک بزرگتر شد و توانست جای مرا در کنار آنها بگیرد. وقتش برسد که بتوانم فکری به حال خودم بکنم. حالا بیا قبل از منجمد شدن به خانه برگردیم.
لای در باز بود. آهسته و با احتیاط وارد حیاط شدیم و کفشهایمان را پشت در از پا در آوردیم. همه خواب بودند، حتی برمک سر بر روی کتاب زبان انگلیسی داشت و صدای نفسهای آرامش به گوش می رسید. بابک به طرف بخاری نفتی رفت تا دستهای یخ زده اش را گرم کند و من در کنار دختر خاله ام طاهره که تازه نامزد کرده بود، به زیر کرسی خزیدم و پاهایم را به منقل داغ چسباندم. چشم به ساعت دیواری دوختم که با تیک تیک یک نواخت، عقربه هایش را به جلو می راند و با حرکت سریع ثانیه شمارش، سرعت لحظه ها را برای گذاشتن نمایش می داد.  چه پیش آمده بود. از سامان بعید بود که آن طور با عجله و بدون دلیل و توضیح قبلی، آن هم در مهمانی منزل مادربزرگم، از سر سفره غذا بر خیزد و غیبت چند ساعته داشته باشد. ماندانا از خواب پرید و آب خواست. به نظر می رسید خواب بدی دیده، لیوان آب را که به دستش دادم، مژه های بلند و برگشته اش را به هم زد و شبنم اشکهایش را بر روی گونه نشاند و گفت: – بابا، پس بابا کو؟ طرز بیانش دلم را به شور انداخت و در حال نوازش گیسوان پر پیچ و تابش گفتم: – رفته بیرون. زود بر می گردد. دستهایش را به دور گردنم آویخت و گفت: – می خوام برم پیشش. منو ببر اونجا. خانجون او را از آغوشم بیرون کشید و گفت: – بیا خوشگل نازنینم. اون بابات اگه عقل داشت تو این هوا از سر سفره من پا نمی شد بره دنبالِ نخود سیاه. امروز عقل از سر همه پریده. اون از بابات. اینم از مادرت و دایی ت که تو این هوا رفتن هوا خوری. اونم از مادربزرگت که

۱ ۱ ۱
می خواد فردا رودابه زبون بسته رو برداره تو این سوز و سرما بره مشهد. خودم فدات بشم، حق داری به حالشون گریه کنی. آقای محمودی به طرفداری از سامان و عزیز گفت: – خُب خانجون طوبی خانم که نذر دارد و مجبور است ادایش کند. سامان هم لابد کاری برایش پیش آمده که رفته و عذرش خواسته است. رکسانا و بابک هم که جوانند و گرما سرما حالی شان نیست. چشم غره ای به دامادش رفت و گفت: – این چهارتا اگه تو رو نداشتن چی کار می کردن. الان سه ساعته که سامان رفته. موقع رفتن خودش گفت زود بر می گرده. حالا ببینم زودش کی هس. درست می گم یا نه رکسانا؟ – کارش تمام شود می آید. شما که می دانید سامان آدم بی ادبی نیست و عاشق دو هم جمع شدن و مهمانی ست. باید کار مهمی پیش آمده باشد که مجبور به رفتن شده. – وقتی که برگشت، معلوم می شه چقدر مهم بوده. نزدیک غروب آقای محمودی خطاب به خاله طیبه گفت: – تا برف نگرفته بهتر است برویم. ممکن است بعداً وسیله گیرمان نیاید. خاله طیبه از عزیز پرسید: – تو چی طوبی؟ شما با ما می آیید یا می مانید؟ – ما که فردا مسافریم و هزار تا کار داریم. باید وسایل مان را جمع و جور کنیم. تا حالا هم صبر کردم به خاطر این بود که شاید سامان برگردد و ازش خداحافظی کنیم. خانجون گفت: – اون که به گمونم حالا حالا ها خیال اومدن نداره. رودابه را محکم به سینه فشردم و گونه هایش را غرق بوسه کردم. در موقع بوسیدن مادرم گفتم: – امیدوارم این دفعه با دستِ پر برگردی عزیز. آهی کشید و گفت: – دعا کن رکسانا. هفت سال است بچه ام زبان به دهن گرفته و صدایش در نمی آید. دارم از غصه دق می کنم. بچه های هم سن و سالش را که می بینم، دارند به مدرسه می روند، دیوانه می شوم. آخر مگر این طفل معصوم چه گناهی کرده که باید تقاص پس بدهد. خاله طیبه گفت: – به خدا توکل کن. بالاخره جوابِ نذر و نیازهایت را می گیری. مهمانها که رفتند، پالتویم را پوشیدم و گفتم: – خب خانجون، من و ماندانا هم می رویم منزل. – کجا؟ هنوز که شوهرت برنگشته. – مهم نیست. هر وقت برگشت می آید خانه ی خودمان. – وقتی برگرده باهاش کار دارم. به این سادگی ولش نمی کنم. باید بدونم کجا رفته بود. اگر بخواد بلایی رو که پدرش سر قدسی آورده، اونم سر تو بیاره، با من طرفه.

۱ ۱ ۲
– ای بابا! سامان این کاره نیست. شما را به جانِ ماندانا قسم چیزی بهش نگویید. – آره جون خودش. قدسی هم اولش خیال می کرد شوهرش این کاره نیس، ولی بود. – ته دلم را خالی نکنید. دلم را به شور نیندازید. سپس، در حال پوشاندن لباس ماندانا افزودم: – ممنون، خیلی زحمت دادیم، خسته نباشید. – کجا می بریش؟ می خوای رو برفها بندازیش زمین، دست و پاشو بشکنی. – نترسید، مواظبش هستم. جلوی در به سامان برخوردم که داشت در ماشین را قفل می کرد. از دیدنِ من یکه خورد و گفت: – خیلی دیر کردم ببخش. انتظار نداشتم این قدر طول بکشد. با لحن سردی گفتم: – فعلاً برو تو. از دل خانجون در بیاور، بعد بیا برویم. ماندانا را که دستهایش را به طرف پدرش گشوده بود، بغل کرد و گفت: – تو هم با من بیا هوایم را داشته باش رکسانا. به دیدن سامان، خانجون که از پشتِ پنجره شاهد آمدن مان بود چین های پیشانی اش را بر روی هم خواباند و خط فاصله دو ابرو را کوتاه کرد و گفت: – حالا هم نمی اومدی. – مرا ببخشید، اما به جان ماندانا خیلی واجب بود، وگرنه چه کسی از مهمانی و پذیرایی گرم شما بدش می آید. از همه بدتر این که مجبورم پس فردا بروم زنجان و زن و بچه ام را به دستِ شما بسپارم. میان سخنش دویدم و با لحن تندی پرسیدم: – زنجان برای چی؟ آن هم توی این هوا. شرط می بندم تا یکی دو ساعت دیگر برف بگیرد. قبول نکن سامان. – نمی توانم رکسانا. رفتن امروز بی دلیل نبود. وضعیتی در آنجا پیش آمده که مجبورم بروم. سفر تفریحی نیست، مأموریت اجباری ست. خانجون گفت: – آخه مگه زن و بچه ت محتاج یه لقمه نو نن. بگو از جونم سیر نشدم، نمی خوام برم، زور که نیس. اگه زیادی حرف زدن، بیا بیرون بچسب به یه کار دیگه. با یه دست دو تا هندونه برداشتن عاقبتش همینه. کارت تو کارخونه کم بود، کار دومی ت هم شده قوز بالا قوز. سامان به زبان بازی پرداخت و گفت: – من شرمنده شما هستم خانم ماکوبی. اجازه بدهید دست تان را ببوسم و عذر بخواهم. – لازم نیست دست منو ببوسی، برو دست زنتو ببوس که جون به سرش کردی. – البته که این کار را می کنم. شما که می دانید تمام این کارها به خاطر راحتی زندگی رکسانا و مانداناست. جانم را فدای شان می کنم. – این یکی رو واسه خودت نگه دار که لازمت می شه. یادت باشه دختری که بهت دادم دلش نازکه و زود می شکنه. مبادا بشنوم یک روز اونم سر به روی همون متکایی بذاره و زار بزنه که از اشک چشم مادرت همیشه تَر بود.

۱ ۱ ۳
– خدا آن روز را نیاورد خانم ماکوبی. من یک موی رکسانا را با صد تا زن مثل نامادری ام عوض نمی کنم. – خب حالا که خیالم را راحت کردی بَرش دار برو. یادت باشه دفه دیگه هم که می خوای بیای خونه من با کس دیگه ای قرار مدار نذاری. فردا شب دست زن و بچه تو بگیر شام بیاین اینجا. تا وقتی از سفر برگردی، این دو تا این جا می مونن. چمدونتم با خودت بیار که پس فردا از همین جا بری زنجان. – محبتِ شما عین کنه ما را به این خانه چسبانده و اگر صد بار بیرونِ مان کنید، باز بر می گردیم. سپس ماندانا را بغل کرد و گفت: – بیا برویم رکسانا. از خانه که بیرون آمدیم گفتم: – غیر ممکن است بگذارم پس فردا به زنجان بروی. اصلاً خوشم نمی آید دایم در سفر باشی. هر غلطی می خواهند بکنند بهشان بگو حاضر به قبول این مأموریت نیستی. با شیفتگی نگاهم کرد و گفت: – تو واقعاً نگرانم هستی رکسانا!؟ همیشه فکر می کردم فقط در یک گوشه کوچک از قلبت جا دارم و بقیه اش گنجینه اسرار است. – تو بی خود کردی که چنین فکری به سرت راه دادی. – وقتی عصبانی می شوی، چشمهایت همان حالتی را به خود می گیرد که من دیوانه اش هستم. خیلی دوستت دارم. دلم می خواهد این جمله را همیشه آویزه گوشت کنی که من مثل پدرم نیستم و هرگز نخواهم بود و هر اتفاقی بیفتد، بی وفایی ام را باور نکن. عشق زندگی من تو هستی و ماندانا.   ۸۲فصل
تو حالا با آن نامه عاشقانه ای که مستوره بی خبر از همه جا بینِ رخت چرکها از جیب پیراهن سامان بیرون آورده بود، به همین زودی و به همین سادگی، عکس گفته های او به من ثابت می شد.
چه لزومی داشت درست در موقعی که سند خیانتش را در داخل جیب پیراهنش بر روی سینه می فشرد، با آن لحنِ گرم و عاشقانه، از عشق و وفاداری اش به من سخن بگوید.
تو پست ترین مرد روی « سرم داشت از درد می ترکید. گیج و منگ بودم و حالِ تهوع داشتم. زیر لب زمزمه کردم: »زمینی سامان.

۱ ۱ ۴
»بیدار شدی رکسانا؟«از شنیدن صدای داریوش که می پرسید:
یکه خوردم. اصلاً فراموش کرده بودم کجا هستم و چه کسی در کنارم نشسته. چشمهای بسته ام را گشودم و به دیدکان مشتاقش نگریستم و گفتم:
_عجیب است اصلاً یادم رفته بود کجا هستم.
_حسابی خوابت برده بود. دلم نیامد بیدارت کنم. حالت چطور است؟
_من نخوابیده بودم. داشتم گذشته را مرور می کردم. دارم دیوانه می شوم. اصلاً نمی توانم باور کنم که آن نامه خطاب به سامان نوشته شده باشد. بارها بهم قول داد، قسم خورد که هرگز جای پای پدر عیاشش قدم نمی گذارد و حالا صد قدم جلوتر از او برداشته.
_هرکس به اصلش برمی گردد. تظاهر به محبت هیچ وقت واقعی نیست. نمی خواهم ناامیدت کنم، ولی سند خیانتش گویای این گمان است.
_شاید بزودی همه چیز ثابت شود. دارم فکر می کنم وقتی مچش را بگیرم و رسوایش کنم، چطور رویش خواهد شد تو صورتِ من نگاه کند. الان کجاییم؟
_یک کم مانده به قزوین برسیم. الان چهار ساعت است که در راهیم. جاده خیلی خراب است. بدون شک آن طرف قزوین کولاک است.
با ناامیدی پرسیدم:

۱ ۱ ۵
_منظورت این است که مجبوریم برگردیم؟
_البته که نه. روی من زیاد است. هر طور شده تو را به مقصد می رسانم. وقتی خبر عروسی ات را شنیدم، خیلی دلم برای خودم سوخت. چون می دانستم زندگی ام را باخته ام و بعد از تو همیشه چراغ خانه عشقم تاریک خواهد بود و هرگز سعی نخواهم کرد، حتی با شعله یک شمع کم سو به فضای نیمه تاریکش نور دهم، اما حالا دلم بیشتر از خودم، برای تو می سوزد که با همه ی تلاش نتوانستی در زیر نور چلچراغ پرتلألو عشقی که ناغافل به نورافشانی پرداخته، به آنچه که می خواستی برسی.
آهی کشیدم و گفتم:
_روزی که حلقه نامزدی را به دستم کردی، به غلط پنداشتم به هرچه می خواستم رسیده ام. غافل از این که چه سرنوشت شومی در انتظارمان است. دل کندن و دل بستن آسان نبود، اما مرگِ عزیزانم آسانش ساخت. هر وقت افکارم به گذشته پر می کشید، صحنه مرگ رامک در مقابل دیدگانم مجسم می شد، خدا می داند اگر الان عزیز و بابک بدانند تو همسفرم هستی چه حالی خواهند شد.
_تصمیم های عجولانه ای که بعد ازوقوع آن حادثه گرفته شد، دودش توی چشم من و تو رفت.
ناکامی بابک را به یاد آوردم و بی اختیار پرسیدم:
_شیرین شوهر کرده یا نه؟
_زیر بار نمی رود. معلوم نیست چه دردی دارد که خواستگارهای به آن خوبی را رد می کند.
_تو برادر بزگترش هستی. باید ازش بپرسی دردش چیست.

۱ ۱ ۶
_هزار بار پرسیدم، ولی هیچ وقت جواب درستی نمی دهد. گاهی به این فکر می کنم نکند او هم به درد من دچار است. هر طور شده باید سر از کارش دربیاورم و نگذارم جوانی اش را بیهوده هدر دهد. _مگر کسی حریف تو شد؟ تو چرا به این فکر نیستی که سروسامان بگیری؟
_یک بار به این فکر افتادم و دیدی که نتیجه اش ناکامی بود. آن موقع بهانه ام علاقه و عشق بود و حالا بی هیچ بهانه ای قدم گذاشتن در آن راه حتی در تصور هم نمی گنجد.
_این طوری داری عمرت را تلف می کنی و وقتی به این نتیجه خواهی رسید که دیگر فرصتی باقی نمانده.
با صدای گوشخراشی ترمز کرد و اتومبیل را در کنار جاده پشت خودروهای دیگر متوقف ساخت. با نگرانی پرسیدم:
_چرا ایستادی؟ نکند اتفاقی افتاده؟
_مگر نمی بینی راه بسته است. فعلاً از این جلوتر نمی توانیم برویم و مجبوریم این قدر این جا بمانیم تا راه باز شود.
امیدهایم برای رسیدن به مقصد تبدیل به ناامیدی شد، بادرماندگی پرسیدم:
_حالا چه کار باید بکنیم؟
با اشاره انگشت تابلوی کافه رستورانی را که صد قدم جلوتر قرار داشت نشان داد و گفت:
_بهتر است تا توی ماشین یخ نزدیم برویم توی آن کافه که هم بدنمان را گرم کنیم و هم نهارمان را بخوریم، تا شاید بعد، فرجی بشود.

۱ ۱ ۷
_اگر نشد چی؟
_در هر صورت فعلاً چاره دیگری به غیر از صبر نداریم.
_تو را هم به دردسر انداختم داریوش.
_چه حرفا می زنی رکسانا. من حتی در خواب هم نمی دیدم یک روز دوبار موفق به دیدنت شوم. تو اینجایی در کنار من. فضای اطرافم انباشته از عطر نفسهایت است و همین برایم کافی ست. جاده حسابی یخ زده، مواظب باش زمین نخوری.
_من و تو سالها پیش زمین خوردیم. من تلوتلو خوران برخواستم و به اشتباه پنداشتم که جراحتهای ناشی از زمین خوردنم شفا یافته و حالا دوباره آن جراحتها خراش برداشته و من هر لحظه بیشتر سوزشش را حس می کنم.
_زندگی افت و خیز دارد و پر از افتادن و برخاستن است.بعضی از جراحتها قابل بخیه زدن نیستند و می مانند و فقط زمانی که دوباره سرباز می کنند و چرکی می شوند تازه به این نتیجه می رسی که درمان ناپذیرند.
هوای داخل کافه گرم و مطبوع بود. نزدیک بخاری روبروی هم نشستیم. گردش نگاهش بر روی چهره ام آرام و باتأنی بود. در چهره آرایش کرده و ابروان کمانی ام اثری از ابروان پیوسته و پوست صورتی رنگ دخترانه ام نمی یافت.
شعله های آتشِ بخاری نفتی بر روی آخرین درجه حرارت زبانه می کشید، با سروصدا می سوخت و بدنه ی استوانه ای شکلش به قرمزی می زد. نمی دانم چرا به نظرم رسید در آستانه انفجارست. صندلی ام را عقب زدم و از بخاری فاصله گرفتم.

۱ ۱ ۸
داریوش متوجه هراسی که در نگاهم بود شد و پرسید:
_چیه، از چیزی ناراحتی؟
_ناراحت نیستم، فقط می ترسم بخاری منفجر شود. بهتر نیست برویم جای دیگری بنشینیم.
لبهایش به یک سو متمایا شد، یک وری خندید و گفت:
_مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افتد. درجه اش را زیاد کرده اند تا بدن یخ زده مسافرهای سرگردانی مثل من و تو را گرم کنند، ولی خب حالا که ناراحتی، پاشو برویم پشت آن میز بنشینیم که بالایش با خطِ درشت نوشته اند:
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است
معلوم می شود کافه چی بیچاره هم کمتر از ما درد نکشیده.
در حال رفتن به طرف میز بعدی، گفتم:
_تو چشمت همه جا کار می کند داریوش.
_تصادفی چشمم افتاد، وگرنه محو تو هستم.

۱۱۹
_قرار بود چشمهایت را درویش کنی.
_از آن نظر خیالت راحت باشد. دوباره روبروی هم نشستیم و دوباره نگاهش ره به نگاهم آویخت و زبانِ حسرتهایش را به جانم ریخت و گفت:
_ای کاش پای بچه در میان نبود.
_موضوع بچه نیست. آن سد هنوز نشکسته و آن مشکل هنوز باقی ست و بعید می دانم آن مانع هیچ وقت از میان برداشته شود. اولین شکست به من درس خوبی داد و تحمل دومی اش را آسان ساخت. آنچه که در این قضیه بیشتر از هر چیزی آزارم می دهد وجود مانداناست که دلم نمی خواهد از نظر روحی و عاطفی صدمه ای ببیند.
_خودت را نارحت نکن. این خواست تو نیست، خواستِ آن شوهر بی همه چیزت است که به فکر اثری که این ماجرا در روحیه آن بچه خواهد گذاشت، نیست. در واقع دارد زن و بچه اش را قربانی یک هوس زودگذر می کند. شاید اگر زنی باشی که بتوانی صبوری پیشه کنی تا این موج بگذرد، چه بسا دیر یا زود سامان پشیمان از عمل خلافش به خانه بازگردد.
_این غیرممکن است. شاید این موج گذرا باشد، اما پیامد گذشت از آن، موج های دیگری را در پی خواهد داشت و عاقبتی مثل عاقبت قدسی، مادر سامان که بالاخره کارش به جدایی کشید. من تحمل گرسنگی و نداری را دارم، ولی خیانت را هرگز. این را بارها به خودش هم گفته ام.
_فعلاً غذایت را بخور که دارد سرد می شود.
_نمی توانم. از لحظه ای که آن نامه را خوانده ام، اشتهایم کور شده.

۱ ۲ ۰
_مرا که می شناسی.، هنوز همان داریوشم. همان طور قلدر و حریف بقیه. حتی اگر یک دانه برنج یا یک تکه کباب ته بشقابت باقی بماند، به زور آن را در دهانت می چپانم. پس ساکت باش و به هیچ چیز به غیر از سیر کردن شکم گرسنه ات فکر نکن.
در حالی که با حرص گوشتِ دور ناخن دستم را می کَندم گفتم:
_زیاد به خودت امید نده، چون حالا دیگر من بزرگ شده ام و ترسی از پسرعموی قلدرم ندارم.
ضربه ای به پشت دستم زد و گفت:
_عادت های بد گذشته را از سر نگیر رکسانا، وگرنه کمکم دخترت هم مثل خودت یا خاک گلدانها را می خورد یا ناخنهای دستش را می جود.
_ماندانا از این عادتها ندارد.
_خب کاری ندارد، از تو یاد می گیرد. منتظرم زود باش غذایت را بخور.
قاشق و چنگال را به دست گرفتم و با ترشرویی گفتم:
_حالا که زوری ست، چاره ای به غیر از سوء هاظمه گرفتن نیست.
۸۲فصل

۱ ۲ ۱
نه برف خیال بند آمدن را داشت و نه راه خیال باز شدن را. به همین زودی دلم برای ماندانا تنگ شده بود. با وجود این که می دانستم سرش در آنجا گرم است و خانجون هوایش را دارد، شکی نداشتم چند ساعت دیگر هم بگذرد، کم کم بهانه ام را خواهد گرفت.
این اولین سفری بود که بی او به جایی می رفتم. به یاد خواب بدی که دیده بودم افتادم و بی قراری هایش در دوری از پدرش. دلم به هوایش پرکشید و قلبم را در سینه لرزاند.
دیدگانم بهانه ای برای گریستن یافتند. داریوش که لحظه ای چشم از من برنمی داشت به ملامتم پرداخت و گفت:
_باز هم داری گریه می کنی، نکند به این خیالی که اگر چشمه اشکت را جاری کنی راه باز می شود.
صدایم را با فشار از گلو بیرون راندم و گفتم:
_دلم برای ماندانا تنگ شده.
_راه برگشت بسته نیست. اگر از تعقیب پشیمانی، می توانیم از همین جا برگردیم.
به اعتراض سرتکان دادم و گفتم: _من از تعقیب پشیمان نیستم و تا مچش را نگیرم و رسوایش نکنم از پا نمی نشینم. نکند تو از همراهی ام خسته شدی و به دنبال بهانه ای تا وادار به برگشتنم کنی.
_من به دنبال بهانه برای برگشت نیستم. حتی اگر بدانم این راه به جهنم ختم می شود، دلم می خواهد به همراهت در میان شعله های آتشش بسوزم. می دانم به میل خودت دستم را پس نزدی و حلقه نامزدی را به زور از دستت بیرون آوردند. می دانم که مرگِ رامک چقدر دلت را سوزاند و هرگز نتوانستی صحنه دلخراش سقوطش را فراموش کنی، ولی همیشه این سوال را از خودم می کردم که گناه من چیست و چرا باید در آتشی که در روشن کردنش نقشی نداشتم بسوزم.

۱ ۲ ۲
_یک جرقه برای سوزاندن خرمنی کافی ست. من و تو هم جزئی از آن خرمن بودیم. به غیر از ما کسی در کافه نیست. به گمانم کافه چی منتظر است به قول معروف ما گورمان را گم کنیم تا در را ببندد، چون با توجه به بدی هوا نمی تواند انتظار مسافر دیگری را داشته باشد.
_می دانم، اما چاره ای نیست. کجا برویم. آن چند تا مشتری که قبل از ما آمده بودند، سرِ ماشین هایشان را به طرف تهران کج کردند و قید سفر را زدند، ولی ما که خیالِ برگشت را نداریم.
_در هر حال، اینجا نشستن هم صورتِ خوشی ندارد. بهتر است تا بیرونِ مان نکردند، خودمان دُمِ مان را روی کولِ مان بگذاریم و برویم.
_من حرفی ندارم، البته شرطش این است که توی وسایلت لباس گرم دیگری داشته باشی.
_برای چی؟ مگر همین پالتویی که تنم است، چه ایرادی دارد؟
_ایرادی ندارد، فقط کافی نیست، چون اگر قرار باشد بخاری ماشین را روشن بگذاریم ممکن است بنزین تمام کنیم و در این صورت کم کم هوای داخل اتومبیل به زیر صفر می رسد و می ترسم سردت شود.
_مهم نیست، تحملش را دارم. برای احتیاط ساک دستی ام را از صندوق عقب بیرون بیاور تا اگر لازم شد از ژاکتم به عنوان روانداز استفاده کنم.
_فعلاً برو بنشین توی ماشین، من ترتیب همه کارها را می دهم.
_کجا می روی؟ من می ترسم اینجا تنها بمانم.

۱ ۲ ۳
_تو که این قدر شجاع بودی، پس چطوری می خواستی یکه و تنها تا زنجان بروی؟
_آن یک تصمیم عجولانه از روی درماندگی بود و حالا شهامتم را از دست داده ام.
_بچه نشو، من راه دوری نمی روم، فقط می خواهم یک فلاسک آب جوش و یک بطری آب خوردن برایت بگیرم، چون معلوم نیست چند ساعت مجبور باشیم این جا منتظر بمانیم. اگر کافه را ببندند، دیگر امروز فرجی به بازشدنش نیست و هیچ دیوانه ای به غیر از ما در این هوا از این جاده سفر نمی کند.
_مقصد تو فقط تا قزوین بود، نه تا زنجان، پس دیوانگی مرا به پای خودت نگذار و نگو ما.
_در هر صورت این دیوانگی مسری بود و مرا هم مبتلا کرد.
سپس از صندوق عقب، ساک و فلاسک آب را بیرون آورد و خطاب به من گفت:
_وسایلت را بگذار روی صندلی عقب، من الان برمی گردم.
جاده خلوت بود و هیچ رفت و آمدی در آنجا به چشم نمی خورد. درختان سر به فلک کشیده جامه سفید بر تن، انتظار باد سختی را می کشیدند، تا برف را از روی سرشان بتکاند و به آنها مجال نفس کشیدن را بدهد.
هوای داخل دستِ کمی از هوای بیرون نداشت. معلوم نبود تا چند ساعت می توانیم به این شکل دوام بیاوریم.
شیشه جلوی ماشین پوشیده از برف بود و دید نداشت. دیدگانم مستقیم، از لای پلکهای بی حرکتم درب کافه را می پاییدند، بالاخره انتظارم به سر رسید و داریوش با وسایلی که همراه داشت پیدایش شد.

۱ ۲ ۴
از دیدن پتوی کلفتی که با خود حمل می کرد، یکه خوردم و با تعجب پرسیدم:
_این دیگر چیست؟ مگر خیال داری شب این جا بخوابی؟ _هر چیزی ممکن است رکسانا. کار از محکم کاری عیب نمی کند. یک مقدار خوراکی، یک شیشه آب، فلاسک چایی و مخلفات برای پیک نیک امروز کفایت می کند. این پتو هم برای تو. البته شاید برای کسی که همیشه زیر لحاف پر قو خوابیده زیاد تمیز نباشد و به جای بوی عطر ، بوی تنِ صاحبش را بدهد و رغبت نکنی آن را رویت بندازی، ولی به قول معروف در بیابان لنگه کفش کهنه غنیمت است. زمانی که احساس کنی داری از سرما منجمد می شوی و چیزی نمانده سامان را به مراد دلش برسانی، همین پتوی کهنه از صد تا لحاف پر قو برایت باارزش تر است.
_تو فکر همه چیز را کرده ای.
_بهت که گفتم، من در اختیار تو هستم و تا هر وقت که بخواهی اینجا می مانم. اگر سردت است، فعلاَ این پتو را دور خودت بپیچ، تا من یک چای داغ برایت درست کنم. اگر می شد، بخاری کافه چی را هم از جا می کَندم و با خودم می آوردم که گرمت کنم، ولی افسوس که این یکی دیگر عملی نیست.
_مسخره ام می کنی؟
_نه بخدا جدی می گویم. زنی که مَردش را گم کرده تا پیدایش نکند، دست بردار نیست. وقتی پای رقیب به میان بیاید چشمهای همه ی آنها عین گربه در تاریکی برق می زند و با ناخنهایشان آماده چنگول زدن و دریدن سر و صورتِ غاصب خوشبختی شان هستند.
از سوز دل نالیدم:
_سر به سرم نگذار، که حوصله اش را ندارم.

۱ ۲ ۵
_خب راست می گویم. مگر غیر از این است خانم سامانی ؟
_طرفِ من رقیب نیست، سامان است. اگر هوسباز باشد. نویسنده نامه اولی نیست و آخری هم نخواهد بود و اوهم چون من بازنده خواهد شد. شاید نباید گولِ زبانِ چرب و نرمش را می خوردم و زنش می شدم. به گمانم حق با  و حالا در گلویم گیر »این لقمه برای دهانِ ما بزرگ است و در گلویمان گیر می کند. «خانجون بود که می گفت: کرده و دارد خفه ام می کند.
پوزخندی زد و گفت:
_واقعاَ خانجون این حرف را زد؟ مرا بگو که چقدر ازش دلخور بودم و می پنداشتم او بانی عروسی تو با پسر همسایه اش بوده.
_اتفاقاً برعکس تمایلی به این وصلت نداشت. خدا می داند اگر الان بفهمد سامان هم از همان قماشِ امثال پدرش است، چه حالی خواهد شد.
سرفه امانم نداد تا جمله ام را تمام کنم. داریوش دستپاچه شد و با نگرانی گفت:
_وای خدای من، نکند سرما خورده ای. بهت که گفتم توی ماشین خیلی سرد است. بیا برگردیم قزوین، می رویم توی شهر در اتاقی که من در اختیار دارم یک کمی استراحت کن. وقتی خبردار شدیم راه باز شده برمی گردیم.
بی آن که سرفه ام بند بیاید، با سرسختی سرتکان دادم و گفتم:
_چیز مهمی نیست. خیالت راحت باشد، سرما نخورده ام.

۱ ۲ ۶
_ای دختر لجباز یک دنده. همیشه حرف، حرفِ خودت است و هنوز هم مثل آن موقع ها آستین سرخودی. بیا بگیر یک لیوان چایی داغ بخور، هم بدنت را گرم می کند و هم از التهاب گلویت می کاهد.
لیوان را از دستش گرفتم و در حال نوشیدن چایی پرسیدم:
_تو سردت نیست داریوش؟ پتو به اندازه کافی بزرگ است، یک طرفش مالِ تو. _نه ممنون رکسانا.من از حدم تجاوز نمی کنم. خیلی طول کشید تا توانستم خودم را عادت بدهم که جایی در قلب و زندگی ات ندارم. باورش آسان نبود. بعد از آن همه قول و قرار، وعده و وعید و رؤیاهایی که کم کم داشت شکل واقعیت به خود می گرفت، چطور می توانستم امید و آرزوهایم را چون حبابی در سراب زندگی رها کنم و شاهد برباد رفتن شان باشم. پالتوی من در صندوق عقب ماشین است، همان را برمی دارم می پوشم.
_به قول بابک، نفس دمیدن بر خاطره های مرده بیهوده است و دوباره نمی توان زنده اش کرد.
_شاید برای تو مرده باشد، اما برای من زنده است و هرگز نمی میرد. من با آن خاطره ها زندگی می کنم و بدون آنها می میرم. هنوز هم شهروز روزی هزار بار قسم می خورد که دستش آلوده به خونِ رامک نیست. بعضی وقتها این فکر آزارم می دهد که مبادا برمک از روی قصد و غرضی آن تهمت را بهش زده.
_میان دعوا نرخ تعیین نکن. پرونده آن قتل بسته شده. همه می دانند چه کسی قاتل است و حاشا بی فایده است.
با درماندگی نگاهم کرد و گفت:
_بهتر است دیگر حرفش را نزنیم، چون می بینم که تحمل شنیدنش را نداری و عصبی می شوی.
_غیر از این چه انتظاری از من داری داریوش.

۱ ۲ ۷
_سپس سرم را زیر پتو کردم و به هق هق افتادم.
با صدای آرامی گفت:
_مرا ببخش رکسانا. خیلی احمقم که در این موقعیت باعث آزارت شدم. آرام باش و سعی کن بخوابی.
۸۲فصل
وقتی بیدار شدم، هوای اتومبیل گرم و مطبوع بود. پتو را از رویم کنار زدم و گفتم:
_وای چقدر گرم است. خیس عرق شدم، ما کجاییم؟
_هنوز همانجا که بودیم. موقعی که دیدم خوابت برده و داری زیر پتو از سرما می لرزی، طاقت نیاوردم، اول بخاری را روشن کردم و بعد سر ماشین را به عقب برگرداندم و تا پمپ بنزین قزوین رفتم. آنجا هم باک را پر از بنزین کردم و هم یک گالن ذخیره برداشتم. یک مقدار آذوقه و دو تا ساندویچ هم برای شام مان خریدم.
با تعجب پرسیدم:
_پس چطور من نفهمیدم؟
_به کمانم یکی دو شب اخیر خیلی بی خوابی کشیده بودی، چون حسابی خوابیدی.
_با این اوصاف این طور معلوم است که شام هم اینجا مهمانیم. مگر هنوز راه باز نشده.

۱ ۲ ۸
_هنوز نه. حالا دیگر ما تنها نیستیم و چند تا دیوانه تر از ما هم معلوم نیست از کجا سر درآورده اند و پشتِ سرمان منتظر باز شدن راه هستند. نگاه کن ببین چه خبر است.
_می ترسم آن قدر این جا بمانیم که مرغ از قفس بپرد و همه ی زحماتِ مان به هدر برود.
لبخند تمسخرآمیزی بر لبان داریوش نقش بست و به طعنه گفت:
_به نظر می رسد خیلی وقت است از قفس پریده و تو خبر نداشتی. پتو را تا کن بگذار صندلی عقب، تا یک چایی داغ با نان برنجی قزوین مهمانت کنم.
با بیزاری گفتم:
_نه ممنون. اصلاً میل ندارم. اسم خوراکی که می آید حالم به هم می خورد. انگار روزگار با من سر ناسازگاری دارد و همه ی راهها را به رویم بسته.
_شاید دلیلش این است که می داند آنچه که به دنبالش هستی، آنجا نیست.
_پس کجاست، بگو کجا؟
_ای کاش می دانستم و کمکت می کردم. نگاه کن راه باز شده و دارند علامت می دهند که می توانیم حرکت کنیم.
دیگر خبری از اشک آسمان که در سرمای زیر صفر منجمد می شد و می بارید نبود. غژ غژ زنجیر چرخ اتومبیل ها با هم مسابقه گذاشته بودند و صدای ناله هایشان هم آهنگ بود.
داریوش در سکوت می راند و حواسش به لغزندگی جاده بود. معلوم نبود این همه وسیله نقلیه تا حالا کجا بودند که به محض باز شدن راه به یکباره هجوم آوردند و جاده را شلوغ کردند. هر ثانیه به اندازه هزاران دقیقه کِش می آمد و به کندی می گذشت. روشنایی روز بون هیچ مقاومتی آفتاب بی رمق را تسلیم غروب کرد. شب با سیاهی هایش آهسته و بااحتیاط از راه رسید و تاریکی مطلق همه جا را فراگرفت.

۱ ۲ ۹
داریوش با حالتِ عصبی مشت بر روی فرمان کوفت و گفت:
_لعنتی، برق رفته، به گمانم سیم ها زیر برف ماندند و اتصالی کردند، این شکلی رانندگی خیلی مشکل است. محکم بنشین رکسانا. نمی خواهم بترسانمت، ولی احتمال تصادف خیلی زیاد است.
_حسابی باعث دردسرت شدم و تو را به راهی کشاندم که معلوم نیست به کجا ختم می شود. از بچگی همیشه ناچار بودی هوایم را داشته باشی. تازه داشتی از دستم نفس راحتی می کشیدی که دوباره پیدایم شد.
در حالی که حواسش به رانندگی بود، بی آنکه روی برگرداند و نگاهم کند گفت:
_خودت می دانی که چقدر برایم عزیزی. من سختی راه را به جان می خرم و هراسی ندارم. در هر صورت امروز را از دست دادیم، چون دیروقت به مقصد می رسیم و نمی توانی خبری از همسر گریز پایت بگیری.
_کارم از این حرفها گذشته. من نمی توانم زمان را در نقطه ای که می خواهم متوقف کنم. لحظه ای که داشتم بار سفر را می بستم، باید به مشکلاتش هم فکر می کردم. طفلکی خانجون زبانش مو درآورد تا بلکه مرا از رفتن منصرف کند.
پوزخندی زد و گفت:
_او که تو را خوب می شناسد و می داند چقدر یک دنده و لجبازی، پس چرا بیخود زبانش را خسته کرده. شکی ندارم حتی اگر من سر راهت سبز نمی شدم، هر طور شده وسیله ای پیدا می کردی و خود را به مقصد می رساندی حالا چه اتفاقی برایت می افتاد، خدا می داند.

۱ ۳ ۰
_حالا هم زیاد مطمئن نیستم که اتفاقی نیفتد. می دانم ته دلت داری لعن و نفرینم می کنی که تو را به اینجا کشاندم و از کار و زندگی انداختمت. اگر اسیرم نمی شدی، می توانستی الان کنار بخاری گرم در مهمانسرای قزوین روی مبل لم بدهی و روزنامه ات را بخوانی.
_هیچ وقت فکر تو نگذاشته از مطالبی که می خوانم چیزی بفهمم و حالا بعد از این دیدار دوباره و پی بردن به مشکلات زندگی ات، وضعم از این هم بدتر خواهد شد. آرزوهایی که گمان می کنی بر باد رفته اند، پشتِ دیوارهای دل بایگانی شده اند. فقط یک نشانه کافی ست تا دوباره به سراغشان بروی، دفترش را بگشایی و به محض این که سرگرم مرور حسرت هایش شوی، صدای ناله های دلت را بشنوی.
_حالا وقت گشودن آن دفتر نیست. از منطقه تاریکی رد شدیم. اینجا برق هست و جاده مقابل روشن است. خیلی مانده به زنجان برسیم؟
_از شنیدن شکوه های دلم خسته شدی و قسد داری موضوع صحبت را عوض کنی.حق با توست گشودن آن دفتر وقت تلف کردن است و دوباره بستن آن دشوار، چیزی نمانده برسیم. آن چراغهای شهر است که از دور به مسافرین چشمک می زند. این اولین سفرت به زنجان است؟
_نه، قبلاً چند بار با سامان به اینجا آمدم و تمام راه و چاه هایش را بلدم. تو چطور؟
_چند سال پیش یکی دو بار گذرم به این شهر افتاد. فعلاً باید جایی برای خوابیدن پیدا کنیم. اگر تو راه دیگری به نظرت می رسد بگو. اگر می دانی الان کجا می توانیم سامان را پیدا کنیم می توانیم به سراغش برویم.
_معمولاً وقتی به مأموریت می آید در مهمانسرای خودشان می ماند. من محلش را نشانت می دهم، تو برو سراغش را از سرایدار بگیر، چون آنجا مرا می شناسند، صلاح نیست فعلاً خودم را آفتابی کنم.
_بلاگردانت در خدمت است. داریم وارد شهر می شویم. بگو از کدام طرف بروم؟

۱ ۳ ۱
راه را نشانش دادم. سنگینی فشار درد را بر روی سینه ام حس می کردم. قلبم دیوانه شده بود و آرام و قرار نداشت. ضربانش بر دیواره های خون گرفته اش سهمگین و کوبنده بود و نفسم را به شمارش می افکند. به نقطه ای رسیده بودم که جلوتر رفتن از آن در توانم نبود. از روبرو شدن با واقعیت هراس داشتم.
داریوش زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
_چی شده رکسانا، چرا رنگت پریده!؟ آن کسی که خطا کرده باید بترسد، نه تو. _بعضی واقعیت ها جان گدازند و خانمان سوز. برای پی بردن به کنه وجودش، خودت را به آب و آتش می زنی، اما در رویارویی با آن میل به گریز و فرار از آن سراپایت را فرا می گیرد.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_باورم نمی شود این تویی که این حرفها را می زنی. شهامتت کجا رفته رکسانا؟ آن خط و نشانها. آن لُغز خواندنت که حقش را کف دستش می گذارم، نوشته ای بر باد نیست، بلکه خط درشتی ست که بر روی صفحه زندگی ات حک شده. روبرو شدن با واقعیت مسیر زندگی آینده ات را روشن می کند. ثمره سختی های این سفر باسد بارور شود و تو حقِ عقب نشینی نداری.
با صدای لرزانی گفتم:
_همین جا سر این کوچه نگه دار. چه بخواهم چه نخواهم، فرصتی برای عقب نشینی نمانده. من توی ماشین می نشینم. تو برو توی کوچه، زنگ درِ دوم را بزن و سراغ سامان را بگیر.
_خب اگر گفت آنجاست، چه کار کنم؟

۱ ۳ ۲
_بلافاصله بیا خبرم کن تا به سراغش بروم.
در حال پیاده شدن از اتومبیل گفت:
_آن موقع تکلیف من در این تعقیب چیست؟ بهتر است نداند چه نقشی در زندگی گذشته ات داشته ام، چون در این صورت فکرهای دیگری خواهد کرد و یک چیزی هم طلبکار خواهد شد.
_از روز اول دستِ من برایش رو بود و همه چیز را می دانست. من مثل تو قادر به نقش بازی کردن نیستم و دلیلی برای پنهان کاری نمی دیدم. منتظر خبرت هستم داریوش.
در را بست و با غیظ گفت:
_پدرش را در می آورم، حالا می بینی.
از پشتِ سر نگاهش می کردم. به جلوی در رسید و زنگ زد. طولی نکشید که در به رویش گشوده شد. آرزو می کردم سامان آنجا باشد، بدون همسفر و همراهی. ای کاش نوشته های آن نامه یک خیال خام بود و یک کابوس و همه چیز به روال عادی پیش می رفت.
نمی دانستم این سوز و سرمای بی امانِ شهر بود که تا اعماق وجودم را می لرزاند یا وحشت از رویارویی با واقعیت تلخی که در چند قدمی ام در شرف آشکار شدن بود.
صدای داریوش را که شنیدم از جا پریدم:
_حَواست کجاست؟ انگار در عالم دیگری سیر می کنی.

۱ ۳ ۳
با بی صبری پرسیدم:
_چی شد، آنجا بود؟
_نه نبود، سرایدار گفت آخرین بار سه هفته پیش به آنجا آمده.
به پیشواز ناامیدی رفتم که آرام آرام داشت در وجودم رخنه می کرد و با صدای نالانی پرسیدم:
_پس کجا ممکن است رفته باشد؟
_آخر کدام آدم عاقلی معشوقه اش را بر می دارد با خود می آورد به مهمانسرای محل کارش. فردا صبح معلوم می شود که اصلاً به زنجان آمده یا همانطور که من حدس می زنم این سفر به غیر از وقت تلف کردن ثمر دیگری نداشته. تصمیم بگیر هتل پارک یا هتل مقدم، در کدام یکی احتمال اطراق سامان و معشوقه اش هست؟
_اول هتل پارک و اگر آنجا نبود می رویم به هتل مقدم.
در هیچ کدام از این دو هتل نامش در لیست مسافرین نبود. داریوش خسته از رانندگی و جست و جوی بیهوده گفت:
_مطمئنم که اصلاً به زنجان نیامده. فعلاً بهتر است در همین جا دو تا اتاق بگیریم و بقیه جست و جو را بگذاریم برای صبح. موافقی؟
_دارم از سرما می لرزم. الان به غیر از یک بستر گرم به هیچ چیز دیگری نیاز ندارم.

۱ ۳ ۴
_پس تو برو بالا. من وسایلت را با خودم می آورم.  : ۳۱فصل  با وجود این که شعله های اتش در بخاری نفتی بر روی اخرین درجه حرارت زبانه می کشید زیر لحاف داشتم از سرما می لرزیدم. افکار مغشوشم و سوزی که از لای پنجره به داخل نفوذ می کرد خواب را از دیدگانم می ربود. داریوش حق داشت که می گفت:رفتن به زنجان وقت تلف کردن است.با خود گفتم:خدا می داند الان سامان و معشوقه اش در کجا دارند به خوش باوری من می خندند. مشتم را حواله متکای زیر سرم کردم و از میان بغض گره خورده در گلو نالیدم:مگر دستم بهت نرسد سامان . لعنت به تو دروغگوی متقلب. دستم بهش نمی رسید چون نمی دانستم دیگر کجا می توانم به دنبالش بگردم. فردا صبح اخرین مرحله تعقیب بی نتیجه بود با نا امیدی به پایان می رسید و من مجبور می شدم دست از پا دراز تر به تهران برگردم. چه جوابی به خانجون می دادم؟چه بهانه ای برای این سفر بی نتیجه ام می اوردم؟غیبت سامان را چطور می توانستم برایش توجیه کنم.از شنیدن ماجرای انچه به سرم امده دیوانه می شد.عزیز چی؟به عزیز و با بک چه می گفتم؟مادر بیچاره ام دلش را به این خوش کرده بود که دختر هایش سپید بخت شده اند.غافل از این که حالا به همین سادگی سپیده هایش الوده به لجن سیاه بختی شده. هر صدای پایی مرا از جا می پراند.گاه به نظرم می رسید یک نفر پشت در اتاق ایستاده و دستگیره در را می چرخاند. لحظه ها کش می امدند و شب به سر نمی رسید. برق رفت و چراغهای خیابان خاموش شد وهمان نور ضعیفی ام که از بیرون به داخل راه می یافت تبدیل به تاریکی مطلق شد. دیدگانم را بر هم نهادم تا به عین نبینم در چه موقعیتی قرار دارم. صدای حرکت قلبم را که با وحشت درون سینه می تپید می شنیدم و جیکم در نمی امد.مدتی به همان حال باقی ماندم تا خوابم برد. در پیچ وخم دهلیز های تاریک زندگی ام هیچ نوری به چشم نمی خورد.ستاره خوشبختی ام از بلندای اسمان لغزید وبر روی جاده ناهموارش غلتید و از دیده پنهان شد. تنها چیزی که باید برای حفظ ان می کوشیدم ماندانا بود.با صدای گریه اش از خواب پریدم و فریاد کشیدم: -کجایی ماندانا؟چرا گریه می کنی؟ داریوش از پشت در صدایم زد: -چی شده رکسانا چرا فریاد میزنی؟زود لباس بپوش بیا بیرون. نیازی به تعویض لباس نبود چون با همون پولیور بافتنی و شلوار کلفت در بستر بودم.در حال پوشیدن کفشم گفتم: -صدای گریه ماندانا مرا از خواب پراند.نگرانم می ترسم اتفاقی برایش افتاده باشد. -طبیعی ست که نگرانش باشی. در را که به روی داریوش گشودم پرسید: -چرا این قدر پریشانی؟مگر دیشب خوب نخوابیدی.

۱ ۳ ۵
-خواب دیدم سامان داشت دست ماندانا را می کشید و او را به زور با خود می برد. -این تصوارات خود انسان است که به صورت خواب نمایان می شود. صبحانه توی ماشین اماده است.فلاسک اب جوش نان تازه و هلیم بوقلمون. -از کجا اوردی؟ -خب معلوم است وقتی تو داشتی خواب پریشان میدیدی.من توی صف نانوایی بودم و بعد دکان هلیم فروشی.وسایلت را با خودت بیاور چون در هر صورت دیگر به هتل بر نمی گردم. -اماده است مشکلی نیست. -پس بده به من خودت هم دست و صورتت را که شستی بیا پایین. افتاب در تلاش بود تا ابرهارا کنار بزند بیرون بیاید اما لکه های سیاه ابر سمج و قلدر چون سدی در مقابلش ایستاده بودند. سوز سردی به گونه هایم شلاق زد و چکمه هایم در برف کوت شده در حاشیه پیاده رو فرو رفتند. داریوش گفت: -مواظب باش دوباره زمین نخوری. -هر چند تابستان این شهر زیباست زمستانش غیر قابل تحمل است. -الان بخاری را روشن می کنم تا موقع صبحانه خوردن از سرما نلرزی.زمستان هم لطف و صفای خودش را دارد و رنگ سپید مناظرش زیباست. -من نهسرما را دوست دارم نه گرما را.به خاطر همیم عاشق بهار و پاییزم. کاسه هلیم را به دستم داد و گفت: -تا داغ است بخور.این خوشی های زندگیست که به فصلها زیبایی می بخشد.ممکن است تو در بهار غمگین باشی در پاییز شاد. اهی کشیدم و گفتم: -فعلا در زمستان غمگینم و بعید می دانم دیگر هیچ وقت روی شادی را ببینم. -به دلت بد نیاور.شاید یک روز به افکار امروزت بخندی. سپس قاشق را داخل کاسه هلیم گرداند و افزود: -دارم دنبال گوشت بوقلمون می گردم.به گمانم یادشان رفته ان را توی دیگ بریزند. لبخند قبل از نشستن بر روی لبانم محو شد و رفت. به زحمت لقمه ای را که در دهان داشتم قورت دادم وگفتم: -هرچه بود شکم مان را سیر کرد.توفکر همه چیز هستی.برای همین ترجیح دادی صبحانه را در ماشین بخوریم که اشنایی ما را با هم نبیند. برای همه چیز ازت ممنونم. -من از تو ممنونم که بهم اعتماد کردی و گذاشتی همراهت بیایم حالا وقتش شده که راه بیفتیم و یک بار دیگر در محل کا سامان شانس مان را امتحان کنیم.لابد انجا هم من باید سراغ سامان را بگیرم و تو توی ماشین بمنی. -چاره ای نیست چون همکارانش مرا می شناسند صلاح نمی دانم خودم را الت دستشان قرار دهم و ازشان سراغ شوهر گریز پایم را بگیرم. نرسیده به محل ماموریت سامان اوتومبیل را پارک کرد و گفت:

۱ ۳ ۶
-تو همین جا بشین تا من برگردم. پرنده ای بال و پر زنان بر روی شاخه ی درخت بالای سرم به جست وخیز پرداخت و برف را بر روی شیشه جلی ماشین تکاند. ازدور داریوش را دیدم که داشت با اقای محسنی همکار سامان گفت وگو می کرد. سرم را دزدیدم تا مبادا او متوجه حضور من در چند قدمی اش شود. بعید می دانستم که ان دو هم زمان به زنجان بیایند. معمولا این ماموریت نوبتی انجام می شد. زیر لب گفتم”به اخر خط رسیدی رکسانا.بی خود وقت خودت و داریوش را با یک جست وجوی بیهوده تلف کردی حالا دیگر چاره ای به غیر از بازگشت به خانه نداری”صدای داریوش را شنیدم که می پرسید: -چی داری به خودت می گویی؟ جمله ام را با صدای بلند تکرار کردم و افزودم: -لابد محسنی بهت گفت که سامان اینجا نیست. با تعجب پرسید: -از کجا فهمیدی.بعید می دانم گوشهایت این قدر تیز باشد که از فاصله دور همه چیز را بشنود. به محض این که از دربان سراغ شوهرت را گرفتم افای محسنی از پشت سر جواب داد:سامانی اینجا چه کار می کند.معمولا یک کدام از ما به زنجان می اییم. فعلا که او یک هفته مرخصی گرفته و گفته موضوع مهمی پیش امده که مجبور است به سفر برود.وقتی ازش پرسیدم:من باهاش کارواجبی دارم نمیدانید کجا رفته؟پاسخ داد:این یکی رادیگر نمی دانم چون مسایل خصوصی هر کس به خودش مربوط است. از اول بهت گفتم که غیر ممکن است سامان با معشوقه اش به محل ماموریتتش بیاید ولی خب چون تو اصرار داشتی اعتراضی نکردم. حالا بهتر است تا دوباره هوا خراب نشده زودتر به تهران برگردیم.اصلا از کجا معلوم که او به سفر رفته چه بسا همان دوروبر ها در گوشه خلوتی در تهران مشغول عیاشی ست. -اگر تصمیم گرفته ای دلم را بسوزانی بدان که موفق شدی.فکر می کنی اگر جای من بودی چه کار می کردی؟همانجا نوی خانه می نشستی و گلهای قالی را می شمردی ومنتظر می شدی تا یک روز پشیمان شود و بازگردد؟ با صدای ارامی گفت: -من درکت می کنم رکسانا و می فهمم الان چه حالی داری. از اول هم بهت گفتم که تا اخر راه باهات هستم و حالا هم می گویم. هر جا که بخواهی بروی همراهت می ایم و تنهایت نمی گذارم. -می دانم اسین حرفت را از ته دل می زنی اما نمی خواهم بیشتر از این مزاحمت شوم.تو برگرد قزوین. دوست ندارم به خاطر من کار و زندگی ات را رها منی. اگر مسیر زندگی من در بیراهه افتاده دلیلی ندارد تو هم به بیراهه بروی. -از من نخواه به قزوین برگردم چون نمی توانم. وقتی که ببینم تو در چه گردابی دست وپا می زنی چطور می توانم انجا دل به کار بدهم. به یک بهانه ای مرخصی می گیرم و یک مدتی در تهران می مانم تا بلکه بتوانیم رد پایی از سامان بیابیم. – من نمی توانم بگذارم این کار را بکنی داریوش.ان مهربانی ها گذشت ها یادم نرفته ولی حالا خط زندگی من وتو در مسیر انحرافی افتاده و هرگز دوباره به مسیر اصلی اش بر نخواهد گشت.رمانی ها

۱ ۳ ۷
-این مساله جداست.نباید به هم ربطش بدهی.ما با هم شروع کردیم با هم تمامش می کنیم.سامان نمی تواند به این سادگی تعهدات خانوادگی را زیر پایش لگدمال کند.او در مقابل تو و دخترش مسوول است.دیشب در اتاق هتل در زیر لحافی که نمی توانست در ان سرمای زیر صفر بدنم را گرم کند با خودم خلوت کردم و به این نتیجه رسیدم که دگر وقت ان نیست که حسرت هایم را با خود یدک بکشم و با کلمه ای کاش و افسوس از گذشته سان ببینم. تو در مقابل دیدگانم نمایانی دیگر نه خیالی نه رویا وجودت لمس کردنی ست و درست مثل همان زمان ها نیاز به حمایتم داری اما به همان اندازه که به من نزدیی ازم دوری.من این واقعیت را باور دارم و می دانم که هرگز نمی توانم این فاصله را از میان بردارم.پس بدان دلیل با تو بودنم ان چیزی نیست که در تصور داری. -میدانم داریوش تو خوب تر و پاک تر از انی که بشود چنین تصوری در موردت داشت.منشرمنده ام چون هرگز نمی توانم این همه محبت تو را جبران کنم.دلم می خواست می شد به گذشته ها برگشت و از همان نقطه ای که تمام شد دوباره شروع کرد.ای کاش رامک و اقاجان هنوز زنده بودند و رودابه هم چون بچه های دیگر به مدرسه می رفت. -و ای کاش تو هنوز حلقه نامزدی مرا به انگشت داشتی دمنتظر بازگشتم از سربازی بودی و همه رویاهای مان تحقق می یافت.   :۳۱فصل  راه برگشت به سرعت طی شد . انگار نه انگار که این همان جاده ای ست که روز قبل مسافران را سرگردان کرده. خورشید فرمانروای مطلق بود و نور آفتاب مسافران را سرگردان کرده. خورشید فرمانروای مطلق بود و نور آفتاب چشم را می زد. داریوش در سکوت می راند و به من فرصت می داد تا افکارم را جمع و جور کنم. دیگر شکی در خیانتِ سامان وجود نداشت. روزهای خوشِ پنج سال زندگی مشترک مان مرده بود و بوی تعفن لاشه اش ، حالم را به هم می زد. هرگز اجازه نمی دادم ماندانا را ازم بگیرد، نه، این یکی را دیگر نه. او مالِ من بود ، نه مالِ آن مرد هرزه ای که در همان ابتدای راه در الفبای محبت درجا زده بود. بین راه نایستادم ، این خواست من بود که یک سره تا مقصد براند و حتی برای صرف ناهار هم توقف نکند. نزدیک تهران که رسیدیم سکوت را شکست و گفت: – چیزی نمانده که از هم جدا شویم. نمی توانم ازت بی خبر بمانم، چون بالاخره راه رسیدن به هدف باید با هم طی شود. هر وقت مویم را آتش بزنی، فوری خودم را به هر جا که بگویی می رسانم . فقط نمی دانم چطور می توام باهات تماس بگیرم. – من می روم منزل خانجون، آنجا تلفن در دسترسم نیست. – منزل خودتان چی؟ – آنجا تلفن داریم، اما من خیال ندارم به آن خانه برگردم. از آن گذشته تکلیفم با سامان روشن نیست. نمی خواهم تماس تو با من بهانه به دستش بدهد و به قول معروف دست پیش را بگیرد که پس نیفتد. – دفتر مرکزی ما یک ایستگاه بالاتر از منزل شماست. شماره تلفنم را می دهم تا هر وقت لازم شد بهم زنگ بزنی. – پس بخاطر همین بود که دیروز صبح یک دفعه سر راهم سبز شدی.

۱ ۳ ۸
– لابد فکر کردی ما هم مثلِ شما شمیران نشین شدیم. – تو مرا خوب می شناسی و می دانی که هیچ وقت دل به ظواهر زندگی نمی بندم. – می دانم رکسانا . منظورم این نبود . فقط یادت نرود علت ماندن من در تهران این است که هر وقت نیاز به کمکم داشتی در دسترس باشم . به همین دلیل ازت توقع دارم که ارتباطت را باهام قطع نکنی و مرا در جریان حوادث بعدی قرار دهی. بیا این کارت ویزیت من. آدرس و شماره تلفن دفتر تهران را داشته باش. – پس تو که گفتی خیال داری مرخصی بگیری. – تصمیمم عوض شد، چون به این ترتیب آن قدر بهت نزدیک هستم که بلافاصله بعد از تماس تو خودم را به اینجا برسانم. – این رشته سر دراز دارد، تا یک می خواهی الاف من باشی؟ – تا هر وقت که لازم باشد، من همان داریوشم ، همان پسر قلدری که به خاطر طرفدای از تو به صورت خواهرت سیلی زد. حالا هم آماده ام تا گردن آن نامردی را که دلت را شکسته بشکنم. – ولی آن نامرد پدر بچه من است و نمی خواهم صدمه ببیند. – حتی وقتی به خودت صدمه زده باشد؟! – ماندانا عاشقِ سامان است و آن کسی که بیشتر از همه در این ماجرا ضربه خورده اوست. – حالا بچه است نمی فهمد. بزرگ که شد ، حقایق را درک خواهد کرد و از پدر هوسبازش متنفر خواهد شد. زن عمو طوبی و بچه هاچه موقع از مشهد بر می گردند؟ تازه روز دوشنبه رفته اند. عزیز و رودابه معمولا دو سه هفته ای می مانند، اما بابک چند روز دیگر بر می گردد، چون هم برمک در منزل تنهاست و هم باید به کار و کاسبی اش برسد.راستی یادم رفت ازت حال زن عمو و عمو را بپرسم. – حالا هم دیر نشده بپرس. آقاجان در آن حادثه ناگوار و اتفاقات بعدی خیلی صدمه دید. لابد می دانی که چقدر دو برادر به هم وابسته بودند. گر چه عمو نصرت روی درِ ارتباط دو حیاط با هم را گچ گرفت، ولی هرگز نتوانست قلب مملو از مهر و عاطفه برادرش را با گچ و آهک بپوشاند و سنگ کند. چندین بار در مراسم عزاداری برادر یکی یکدانه اش قلبش گرفت و از حال رفت . عمه ناهید شاهد بود که پدرم چه کشید ، بگذریم حالا وقت این حرفها نیست، وگرنه شیون و زاری دلِ من زیاد است. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و با بی حوصلگی گفتم: – الان حوصله بحث در این مورد را ندارم، وگرنه دوباره باید از تو خاطرات تلخ گذشته را مرور کرد و از باعث و بانی اش سخن گفت . فعلا به این فکرم که به خانجون چه باید بگویم و با حوادث بعدی چطور برخورد کنم. – کار مشکلی ست می دانم، ولی در هر صورت می بایستی توضیح قانع کننده ای برایش پیدا کنی. خب حالا به ایستگاه داوودیه رسیدیم، یعنی درست به همانجایی که شانس بهم رو کرد و تو را دیدم. حالا راه خانه ات را نشانم بده. – بهتر است همین جا پیاده شوم. – چرا؟ نکند می ترسی رگِ غیرت شوهر بی غیرتت به جوش بیاید و کلکم را بکند. – سامان کجاست که غیرتی شود. فقط نمی خواهم بیشتر از این مزاحمت شوم.

۱ ۳ ۹
– عیبی ندارد این هم آخریش. لازم نیست چیزی بگویی، چون خودم می دانم کجاست. جلوی کوچه نگه داشت و گفت: – کاش عمر این سفر این قدر کوتاه نبود. با تعجب پرسیدم: – یعنی واقعا به تو سخت نگذشت؟! – چه حرفها می زنی. با تو هرگز به من سخت نخواهد گذشت. – اصلا نمی دانم چطور می توانم از این همه محبتت تشکر کنم. امیدوارم مرا ببخشی که این قدر بهت زحمت دادم. لبخندش هم تلخ بود و هم شیرین. – به یک شرط می بخشمت که قول بدهی هر روز باهام تماس بگیری و مرا از خودت بی خبر نگذاری. ازت ممنونم که بهم اعتماد کردی و اجازه دادی محرم رازت باشم. – قول بده در مورد این سفر و همین طور موضوع سامان چیزی به عمو سیف اله و زن عمو عذرا نگویی. – مگر بچه ای رکسانا. انگار تازه به هم رسیدیم و مرا خوب نمی شناسی. البته که نمی گویم . حالا پیاده شو برو، چون هر چه بیشتر بمانی ، بیتشر دلم را خواهی سوزاند. به امید دیدار. *** ساک به دست جلوی در خانه ایستادم. دستهای یخ زده ام قدرت زنگ زدن را نداشتند. سخت ترین مرحله محاکمه در دادگاه مادربزرگم بود. صدای گریه ماندانا را که شنیدم ، دستم را محکم بر روی زنگ فشردم. خانجون انتظار دیدنم را نداشتو با تعجب سراپایم را برانداز کرد و گفت: – راه قرض داشتی مجبور بودی بری برگردی؟ خدا بهت عقل بده دختر. یعنی دو روزم نمی تونستی دوری از شوهرتو تحمل کنی. بیا تو که این بچه امانِ منو برید. ماندانا صورتش را به شیشه چسبانده بود و از دور چشم به من داشت. بر روی مژگانش شبنم اشک نشسته بود و بر روی لبانش لبخند تازه از راه رسیده ای که شروی اشک را شیرین می کرد. پاهایم بالِ پرنده ای شدند برای پرواز به سویش . آغوش که به رویش گشودم، سرش را به سینه ام چسباند و با دلچسب ترین و لذت بخش ترین لحن گفت: – کجا رفته بودی مامی؟ عطر گیسوانش را بوییدم و در حالِ بوسه زدن بر روی گونه های مرطوبش گفتم:  – قربان تو دختر خوشگلِ خودم . دیدی عزیزم که زود برگشتم. لب غنچه کرد و گفت: – نه زود نبود، دیر بود. پس بابا کجاس. خانجون گفت رفتی بابا رو بیاری. زبانم به لکنت افتاد. جواب ماندانا آسان بود، ولی خانجون چی که به جای من پاسخ داد: – لابد آوردتش. اگه نمی خواست بیاردش که مرض نداشت تو این سوز و سرما بره دنبالش. ماندانا سر از روی سینه ام برداشت و نگاه پرسشگرش را به چشمانم دوخت و پرسید: – پس کوش، کجا رفت؟ ناچار به پاسخ شدم و گفتم:

۱ ۴ ۰
– بابات کار داشت و باهام نیومد. اما من این قدر دلم برایت تنگ شده بود که طاقت نیاوردم آنجا بمانم و برگشتم. لب ورچید و گفت: – پس کی می یاد؟ – دو سه روز دیگه. – چی برام خریدی؟ بسته شکلاتی را که داریوش برایش خریده بود به دستش دادم و گفتم: – بیا بگیر عزیزم این سوغاتی تو. سپس جعبه شیرینی مخصوص زنجان را به خانجون دادم و گفتم: – این هم برای شما. جعبه را از دستم گرفت و با حرص روی کرسی گذاشت و گفت: – تو رفتی پیش سامان، یا این همه راه رفتی که واسم شیرینی زنجان بیاری. سر در نمی یارم . اصلا نمی فهمم داری چه کار می کنی . شاید این بچه رو بتونی گول بزنی، ولی منو نه، از دیروز تا حالا مخم داره می ترکه. یه بند از خودم می پرسم چی شد که یه دفه این دختره جنی شد راه افتاد دنبالِ شوهرش. خر که نیستم. آن پالتو کهنه قدیمی آنتیک رو که تو هی سرکوفتشو بهم یم زنی که بی خود کهنه نکردم. اون صد تا پیرهنی که بیشتر ازت پاره کردم بهم می فهمونه دلیل رفتنت به این سادگی ها نیس. چیه رفتی مچ شو بگیری؟ مچ اون سامانی هرزه رو؟ به خودت گفتی باید برم از کاراش سر دربیارم تا مثِ قدسی سرم کلاه نره. حالا بگو چی کار کردی. بالاخره مچ شو گرفتی یا نه؟ زیر لب نالیدم: – خانجون! – خانجونو بلا. من یکی رو نمی تونی رنگ کنی . باید بهم بگی واسه چی رفتی، واسه چی به این زودی برگشتی. اون موقع که تو سرما لبی حوض ماتم گرفته بودی،پریشب که تا صبح زیر کرسی از این دنده به اون دنده می غلتیدی و داشتی تو جات پرپر می زدی، خیال می کنی نفهمیدم چه دردی تو دلته. من گیسامو تو آسیاب سفید نکردم، تا بهم نگی چی شده ، دست از سرت برنمی دارم. بغض گلویم شکست. اشکهایم را که تا مرز دیدگانم هجوم آورده بودند با سرسختی به عقب راندم . فقط یک کلمه یا جمله کافی بود تا قدرتِ مقاومتم تمام شود و زار بزنم. خانجون بِربِر نگاهم کرد و گفت: – چیع بغض کردی؟ اگه دلت پره گریه کن. من که غریبه نیستم . اگه به من نگ به کی می خوای بگی؟ طوبی که جون به لبه. دیگه طاقت و تحمل نداره . این منم که سنگ زیرین آسیابم و می تونم سنگِ صبورت بشم. چیزی نمانده بود زبان به اقرار بگشایم ولی باز هم مقاومت کردم و گفتم: – چیزی نیست. فقط دارم از گرسنگی دل ضعفه می گیرم. – خب زودتر می گفتی . امروز واسه بچه م گوشتِ ماهیچه بار گذاشتم. این قدر مامی، مامی کرد که کوفتم شد. نه خودش خورد ، نه من. الان می رم می یارم که هم خودت بخوری ، هم به خورد این بچه بدی. تو هم پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن بلکه سرحال بشی.   ۳۸فصل

۱ ۴ ۱
خانجون داشت لقمه هایم را می شمرد و منتظر سیر شدنم بود تا سر فرصت سرگرم محاکمه ام شود.
ماندانا قلم گوسفند را در میان انگشتان چربش نگه داشته بود و با کوبیدن آن بر روی بادیه می کوشید تا مغز استخوان را بیرون بیاورد.
همین که قاشق جنگال را به صورت موازی درون بشقاب قرار دادم و سفره را جمع کردم، خانجون با بی صبری پرسید:
_خب حالا که دیگه شکمت سیر شده از اول تا آخر واسم تعریف کن ببینم از دیروز تا حالا کجا بودی؟
به بهانه شستن دستِ ماندانا که داشت انگشتان دستش را می لیسید برخاستم و گفتم:
_بگذارید اول دستهای چربِ ماندانا را بشویم، بعد…
مجال نداد جمله ام را تمام کنم و با توپِ پر تشرزنان گفت:
_لازم نکرده، جون به لبم کردی دختر، حرفت را بزن. بچه ت نمی میره اگه یه ساعتی دستهاش چرب بمونه. من باید بدونم تو اون سوز و سرما که هیچ بنی بشری تو خیابون پیدا نمی شد، چطور تونستی وسیله گیر بیاری خودتو به زنجان برسونی؟
_راحت نبود، ولی بالاخره گیرم آمد.

۱ ۴ ۲
_به همین سادگی! بچه گول می زنی. فکر کردی باورم می شه که اون شوهر بی غیرتت با این زحمت تو رو بکشونه زنجان، بعد فرداش دوباره رونه ت کنه تهران. یا عقل از سرت پریده یا جرأت نمی کنی راستشو بهم بگی. از بچگی ت بین نوه هام تو یکی رو یه جور دیگه دوست داشتم. یه روز که نمی دیدمت، دلم واست ضعف می رفت. هیچ وقت نمی تونی چیزی رو ازم پنهون کنی، چون سیاهی اون چشمای خمارت عین آینه همه ی اون چه رو که تو دلت می گذره بهم نشون می ده. پریروز که رفتی خونه ت رخت چرکها رو بدی مستوره بشوره، همین که برگشتی، فهمیدم حالت دگرگونه. اون کاغذی که تو جیبِ شوهرت پیدا کردی، چی توش نوشته بود که اون طور پریشونت کرد؟ لااقل به من یکی راستشو بگو.
زبانم با سنگینی در دهان چرخید. دیدگان حیرت زده ام بیرون از حدقه، داشت نگاهم می کرد. به تته پته افتادم:
_ کدام کاغذ!؟
لبخند شیطنت آمیزی حالت تمسخر را بر لبانش پر رنگ ساخت و گفت:
_ از من می پرسی کدوم کاغذ چشم سفید! حاشا فایده نداره، چون من همه چیزو می دونم.
باید فکرش را می کردم که مستوره دهن لَق نمی تواند زبانش را نگه دارد و بهانه برای استنطاق به دستِ خانجون خواهد داد. به جای جواب پرسیدم:
_ مستوره چیزی به شما گفت؟
_ خب معلومه که از اون شنیدم، وگرنه من که علمِ غیب ندارم. وقتی دیروز صبح اومد سراغت، فهمید گذاشتی رفتی، بیچاره شدم. این چه غلطی بود که کردم. حالا جواب آقا رو چی « نمی دونی چه حالی شد. دو دستی زد تو سرش گفت به زور تونستم  »بدم. خدا به دادم برسه. همش زیر سر اون کاغذیه که تو جیبِ پیرهنِ آقا پیدا کردم دادم به خانوم. آرومش کنم و ازش بپرسم جریان چیه. تو نمی دونی از دیروز تا حالا چی به من گذشت. می ترسیدم یه بلایی سر

۱ ۴ ۳
خودت آورده باشی. مُحرم رو فرستادم سراغ سودابه، رفت برگشت خبر آورد. کلفتش گفته پریروز اونم دخترش سپیده رو برداشته رفته سفر. دیگه داشتم دیوونه می شدم. اصلاً نمی دونستم از کی باید سراغتو بگیرم و جواب طوبی رو چی بدم.
حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
_ نفهمیدید سودابه کجا رفته؟ _ من چه می دونم کدوم گوری رفته. از اون پدر داشتن همچین بچه هایی تعجب نداره. از اولش بهت گفتم به جیب پر پولش نیگا نکن به اصلش نیگا کن که خرابه، گوش نکردی. خالا حقته بکش.
_ ولی خانجون سفر سودابه ربطی به جریان سامان ندارد.
_ از کجا می دونی ؟خودش بهت گفت؟ یک کلام بگو تو اون کاغذ چی نوشته بود و خلاصم کن.
مادربزرگم سواد نداشت و فقط یاد گرفته بود نام خودش را به جای امضا در صورت لزوم زیر نامه و اسناد رسمی بنویسد. نمی دونستم چطور می توانم موضوع نامه را برایش تشریح کنم. اصلاً دلم نمی خواست او در جریان قرار بگیرد. لعنت به مستوره که کار را به اینجا کشانده بود.
تنها پاسخم اشک بود که داشت گونه هایم را تَر می کرد. ماندانا بر روی زانویم نشست و با انگشتانِ چربش به نوازش گونه هایم پرداخت.
با دستانِ لرزان نامه را از داخل کیفم بیرون آوردم و به دست خانجون دادم. در چهره پر چروک او، چشمان سیاهش که یک زمان جذاب و خواستنی بود و اکنون بی فروغ و کم نور، بر روی صفحه کاغذی دوخته شد که مطالبش آتش به جانِ زندگی ام افکنده بود.

۱ ۴ ۴
پس از لحظه ای تأمل لب ورچید و گفت:
_ من که سواد ندارم. خودت بهم بگو چی توش نوشته.
سپس نزدیکتر آمد و کنارم نشست تا در موقع خواندن آن، صدای نالانم را که به زحمت از گلویم بیرون می آمد، بشنود.
رنگِ چهره اش پریده بود و دستهایش می لرزید، با هر کلمه و جمله ای که از من می شنید، ناسزایی نثار سامان و خانواده اش می کرد. انگشتانش را در هم قلاب کرده بود و بر روی پوست دستهایش می فشرد. گاه لب به دندان می گزید و گاه قطرات مرطوب اشک را از نوک مژگانش بر روی گونه می چکاند.
همین که ساکت شدم، نگاهش را متوجه خود دیدم، رنگ سیاه دیدگانش به سرخی می زد و پوستِ گندمگون صورتش از آتش خشم می گداخت. از میان لبهای لرزانش صدای فریاد او برخاست:
_ گور پدر خودش و پدر پدرسوخته ش. من از اول می دونستم که آخرش این طوری می شه. اون وقت تو پا شدی رفتی دنبالِ این مرد که چی بشه؟ که التماسش کنی برگرده سر زندگی ش. آخه دختر بی عقل اون دیگه نه واسه تو شوهر می شه نه واسه این بچه پدر. می دونم که دست خالی برگشتی و پیداشون نکردی. همون لحظه که وارد خونه شدی فهمیدم که ناامیدی. وقتی مرغ از قفس پرید، دیگه نمی تونی رد شو بگیری و دنبالش بری. اون کبوتر جلد نیس که هر جا بره دوباره برگرده. دلِ هوسبازش اونو می کشونه و با خودش می بره. راست می گم یا نه؟
_ فکر می کردم رفته زنجان، ولی آنجا نبود.
_ خب معلومه که اونجا نیس. چطور به فکرت رسید که دستِ اون زنِ هرزه رو می گیره با خودش می بره به جایی که همه می شناسنش. آخه مگه جا قحطه.

۱ ۴ ۵
_ خب پس کجا رفته؟
_ هر قبرستونی که رفته به جهنم. جلوی ضرر رو از هر جا بگیری، منفعته. یه لقمه نون واسه تو و ماندانا تو خونه من یا مادرت پیدا می شه که گشنه نمونین. قید زندگی با این مرد و بزن، لیاقت تو رو نداره. بالاخره یه روزی اینجا پیداش می شه. اون وقت من می دونم باهاش چی کار کنم. تو این قدر خوشگلی که هیچ مردی تاب تحملِ نگاهِ تو نداره. موندم چطوری سامان تونسته ازت بگذره، بره سراغ یکی دیگه. تکلیف این دسته گل چی می شه که صبح تا شب بابا، بابا می کنه و به خیالش رسیده اون تحفه نطنزه. از قدیم می گفتن بچه مردو پابند زندگی ش می کنه، اما نه سامانی رو پابند زندگی با قدسی کرد و نه پسرشو پابند زندگی با تو.
سپس آهی کشید و ادامه داد: _ یاد مهین خدا بیامرز، زنِ اول پدربزرگت که بچه ش نمی شد بخیر. هر چی دوا درمون کرد فایده نداشت. ماکویی ده سال به پاش نشست. دلش نمی اومد اونو پس بفرسته خونه باباش یا این که هوو سرش بیاره. بالاخره این خودِ مهین بود که دنبال یه زن واسه شوهرش گشت و به زور آوردش خواسگاری م. همون سالِ اول طوبی دنیا اومد و دو سال بعدش طیبه. مهین با صبر و حوصله، عین دایه از دخترام پرستاری می کرد و مواظبشون بود. نور به قبرش بباره تا وقتی مُرد از گل نازکتر ازش نشنیدم. انگار نه انگار که من سرش هوار شدم و محبتِ شوهرشو دزدیدم. گرچه ماکویی قدر محبتهاشو می دونست و بهش به چشم زنِ سوگلی ش نیگا می کرد و عشق و علاقه ش به ما دو تا به یه اندازه بود، حتی شایدم به خاطر اون دلِ مهربون و روح بزرگِ مهین، بهش یه کمی بیشتر از من علاقه داشت. طوبی و طیبه عزیزجون صداش می کردن و خیلی دوسش داشتن. چهل و دو سالش که شد یه مرض سختی گرفت و دیگه نتونس از جاش تکون بخوره. گاه تب می کرد، گاه لرز و از استخوان درد فریاد می کشید. خودم شب و روز بالا سرش می نشستم و پرستارش بودم. اون موقع طوبی سیزده ساله بود و طیبه یازده ساله. مهین می ترسید مرضش واگیر داشته باشه و بچه ها رو از اتاق بیرون می کرد، اما مگه من حریفشون می شدم. از یه در بیرون می رفتن، از یه در دیگه می اومدن تو. ماکویی حال و روز خودشو نمی فهمید. وقتی اون داشت جون می داد، دست و پاشو می بوسید، زار می زد و بهش می گفت هیچ وقت هیچ زنی رو به اندازه ی اون دوست نداشته. خیال نکن حسودیم می شد، نه، برای من مهین همون قدر عزیز بود که واسه شوهرش. این من بودم که جا شو تو زندگی شوهرش تنگ کردم، نه اون جای منو. خدا بیامرزدش اینا رو بهت گفتم که بدونی مرد یعنی پدربزرگت، نه امثال سامانی و پسرش. مگه دستم بهت نرسه سامان. به خیالت رسید نوه عزیز دردونه من بازیچه دست توس که هر بلایی بخوای سرش بیاری و خون به دلش کنی؟ نمی ذارم آبِ خوش از گلوت پایین بره. اون بی غیرت ارزش نداره واسش گریه کنی رکسانا. اشکهاتو پاک کن و خدا رو شکر کن که اون لکِ چربی افتاد رو پیرهنش و باعث رسوایی ش شد. کی باورش می شه مردی که روزی صد بار قربون صدقه زنش می رفت، تو زرد از آب در بیاد و بهش نارو بزنه، بره دنبال هوای دلش. غصه طوبی کم بود، تو هم به غصه هاش اضافه شدی. لابد سودابه می دونه برادرش کدوم گوری رفته.

۱ ۴ ۶
_ بعید می دانم خبر داشته باشد. سامان تودارتر از آن است که به این سادگی ها وا بدهد. در اولین فرصت می روم سراغش.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ یه دفه بگو می خوام کفشِ آهنی بپوشم برم دنبال این خواهر برادر بگردم. مگه من نگفتم سودابه و دخترش رفتن سفر.
_ خب شاید برگشته باشند. امتحانش ضرر ندارد.
_ تو لجبازی. یک دنده ای، هر کاری دلت می خواد می کنی. تا سرمو بجنبونم می بینم دوباره راه افتادی رفتی رد پاشو پیدا کنی. اصلاً شاید سامانی بدونه پسرش کجاست، چرا از اون نمی پرسی؟
_ نه خانجون، فعلاً نمی خواهم پای او را وسط بکشم. صبر می کنم تا ببینم چه پیش می آید.
پوزخندی زد و گفت:
_ چرا؟ نکند می ترسی از ارث محرومش کنه و چیزی گیر تو و دخترت نیاد؟ برعکس شایدم خیلی خوشحال بشه که پسرش حلال زاده س و به خودش رفته. حالا پاشو برو صورت خودت و دستهای ماندانا رو بشور. من می رم سراغ شستن ظرفها. بعد از ظهر باید رخت و لباسهای خودت و ماندانا رو از منزل اون بی همه چیز بیرون بیاری. من دیگه نمی ذارم قدم تو خونه ش بذاری. دیگه هم حق نداری بری دنبالش زاغ سیاشو چوب بزنی. بذار بره به جهنم. http://forum.1pars.com/images/icons/icon1.png
۳۳فصل

۱ ۴ ۷
حرارت آتشِ منقل کرسی بدنم را گرم کرد و خوابم برد. شب تازه داشت سیاهی هایش را به داخل اتاق می کشید که با صدای زنگِ در از خواب پریدم. سر ماندانا بر روی سینه ام بود و نفسهای آرام و یکنواختش بوی عطر تنش را به مشامم می رساند. آهسته و با احتیاط سرش را بر روی متکا گذاشتم. بوسه ای بر گونه اش زدم و برخاستم.
از پشت پنجره چشم به حیاط دوختم. خانجون همان پالتوی کهنه و رنگ و رو رفته قدیمی را به تن کرده بود و داشت به طرف در می رفت. چشمهای دکمه ای آدم برفی ماندانا که بالا تنه اش به همان شکل، بدون هیچ تغییری در داخل باغچه پا بر جا بود، در زیر نور لامپ سر در حیاط، با نگاه خیره اش، یادآور آخرین دقایق کوچ خوشبختی ام بود.
همین که سایه چادر سفید گلدار مستوره را بین دو لنگه در نمایان دیدم، با شتاب شال پشمی ام را بر روی دوش انداختم، پالتویم را پوشیدم و کیف به دست خود را به جلوی در رساندم، تا به خانجون فرصت ندهم پرده از رازی که هنوز دلیلی بر آشکار شدنش نمی دیدم، بردارد.
به میان کلام خانجون که داشت می گفت:
_ اومده، اما چه اومدنی.
پریدم و گفتم:
_ داشتم می آمدم خانه یک مقدار لباس برای خودم و ماندانا بردارم. بیا برویم مستوره.
سپس خطاب به خانجون افزودم:

۱ ۴ ۸
_ زود برمی گردم. شما مواظب ماندانا باشید. هر لحظه ممکن است بیدار شود.
با دلخوری لب ورچید و با ترشرویی و کلامی تلخ و زهرآگین گفت:
_ مگه تا حالا کی مواظبش بود که داری سفارش اونو بهم می کنی.
مستوره گره چارقد سفیدش را زیر گلو محکم کرد. با لبخندی چهره پرآبله و پرچروکش را بشاش ساخت و در حالی که با زیرکی مرا در زیر ذره بین نگاه دیدگان ریز خاکستری اش قرار داده بود گفت:
_ الهی شکر که برگشتین. داشتم از غصه هلاک می شدم. دلم به هزار راه می رفت و می ترسیدم بلایی سرتون اومده باشه. آقا رو دیدین یا نه؟
با لحن سردی پاسخ دادم:
_ قرار نبود بروم پیش آقا.
در خانه مادربزرگ که پشتِ سرمان بسته شد به ملامتش پرداختم و افزودم:
_ تو نمی توانی زبانت را نگه داری مستوره؟ کی بهت گفت بروی پیش خانجون آن مزخرفات را سر هم کنی و دلش را به شور بیندازی.
با دستپاچگی کلمات را بریده بریده از دهان بیرون فرستاد:

۱ ۴ ۹
_ به قرآن من حرف بدی نزدم. وقتی خانوم بزرگ گفتن شما رفتین پیش آقا یه دفه به دلم برات شد اون کاغذی که منِ نادون ندونسته بهتون دادم شما رو راهی این سفر کرده. به خاطر همین از دهنم پرید و بهشون گفتم چه خطایی ازم سر زده و چه اشتباهی کردم.
_ چه اشتباهی! خالی کردن جیب لباس قبل از شستن که اشتباه نیست. فقط فضولی و حرف مفت زدن اشتباه است. بعد از این زبانت را نگه دار و زیادی حرف نزن که بد می بینی.
اولین بار بود که با این لحن با او حرف می زدم. ناباورانه با دیدگان گشاده و گرد شده از تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ چشم خانوم. غلط کردم که دیگه زبون درازی کنم.
سپس در را با کلید باز کرد و افزود:
_ مُحرم رفته خونه سودابه خانوم ببینه اونا از سفر برگشتن یا نه.
_ مگه سودابه هم رفته سفر؟
آره خانوم جون، منور بیچاره هم نصف جون شده. می گه اصلاً نفهمیدم چی شد که یه دفه خانوم ناغافل قصد سفر کرد. فیدل به استقبالم آمد و با تکان دادن دُم و پارسهای آشنا، به من خوش امد گفت. دستی از نوازش بر پشتش کشیدم و از مستوره پرسیدم:
_ هیچ خبری نشده؟

۱ ۵ ۰
_ نه هنوز.
_ آقا فرامرزی چی، او کجاست؟
_ انگار اونم باهاشون رفته.
سر در نمی آوردم. سفر آنها را بی ارتباط با جریان نامه نمی دانستم، موضوع پیچیده و بغرنج به نظر می رسید.
خانه چون روح مرده ای بود که از کالبد جدا شده. اتاقها سرد و تاریک بود و به غیر از لامپ روشن ایوان، هیچ نوری در آنجا به چشم نمی خورد. پیراهن سفید سامان هنوز بر روی بند آویزان بود. دیگر اثری از لکه چربی بر رویش دیده نمی شد. اما اثری که مطالب نوشته شده بر کاغذ تاشده در جیبش بر قلبم نهاده بود، هرگز پاک نمی شد.
انگار مستوره فکرم را خواند، چون بلافاصله دست پیش برد و آن را از روی بند برداشت و گفت:
_ یه بار دیگه شستمش. به گمونم خشک شده. فردا صبح اُتوش می کنم.
وارد هال که شدم گفتم:
_ صبر کن یک زنگ به منزل سودابه بزنم ببینم از سفر برگشته یا نه.
_ تلفن خراب شده، چون از دیروز تا حالا اصلاً صداش در نمیاد.

۱ ۵ ۱
گوشی را برداشتم و گفتم:
_ آره بوق ندارد. چرا مُحرم را نفرستادی یک سر به مخابرات بزند ببیند خرابی اش از کجاست؟
_ فکر کردیم مالِ برف و سرماس و خودش درست می شه.
_ اگر تا فردا درست نشد.مُحرم را بفرست برود مخابرات پی گیری کند. چون ممکن است آقا تماس بگیرد و نگران شود.
سپس در حال بالا رفتن از پله ها گفتم:
_ فعلاً بیا کمکم کن چمدان خودم و ماندانا را ببندم.
_ مگه کجا می خواین برین خانوم جون؟
_ همین جا منزل خانجون. چون این بار سفر آقا طولانی ست و به این زودی ها برنمی گردد.
_ پس تکلیف من و مُحرم چی می شه؟
_ فعلاً که کمبودی ندارید. یک مقدار پول بهت می دم که در نمانید. اگر باز هم لازم داشتید بیا سراغ خودم.
با وجود نادانی یقین داشت که موضوع به این سادگی ها نیست. با چهره گرفته لباسها را از دستم می گرفت و داخل چمدان جا می داد. این دومین بار بود که داشتم حلقه نامزدی را از انگشتم بیرون می آوردم. اولین بار در نهایت

۱ ۵ ۲
عشق و علاقه به داریوش، با زور و فشار دیگران این کار را کرده بودم و اکنون در نهایت خشم و نفرت آن را به دور می افکندم.
دور از چشم مستوره حلقه و انگشتر را درون جعبه جواهراتم لغزاندم و داخل کمد جا دادم.
دلم نمی خواست به غیر از وسایل شخصی ام چیزی از آن خانه بیرون ببرم. فاصله بین دل بستن و دل کندن کوتاه بود و رشته پیوستگی به نازکی یک تار مو.
فرشهای گرانقیمت، تابلوهای نفیس دیوارها، وسایلی که با ذوق و شوق در انتخابش سهمی داشتم، به اندازه ی مالکش چون آبِ چرک طشتی که مستوره رختها را در آن می شست و در باغچه سرازیر می کرد، برایم بی ارزش بودند و چون محبت سامان کاذب و دور ریختنی. شاید می شد به راحتی نقشِ مرا از در و دیوارهای این خانه پاک کرد و از بین برد، ولی نقشِ خالکوبی شده ماندانا را چی؟

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت چهارم

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت چهارم

thumb_42616_8_thumb_709

این خانه شاهد خیانتهای سامانی به زنش بود. قدسی رفت و بچه هایش ماندند و حالا این من بودم که داشتم می رفتم، اما آیا این حق را داشتم که دخترم را از حقِ مسلمش محروم کنم؟ با وجود این که در چمدان به سختی بسته می شد به زور عروسک چشم آبی ماندانا را که قدسی از فرانسه برایش آورده بود در آن چپاندم و درش را بستم. مُحرم که تازه از راه رسیده بود، نظری به بازار شامِ اتاق افکند و با تعجب پرسید:
_ شما که تازه از راه رسیدین، پس دوباره کجا دارین تشریف می برین؟
به جای جواب پرسیدم:
_ سودابه خانم را دیدی؟

۱ ۵ ۳
_ هنوز برنگشتن. منور می گفت خانوم وقتی داشت می رفت خیلی پریشون بود و اصلاً حالِ خودشو نمی فهمید.
_ خُب دیگر چه گفت؟
_ به نظرِ اون پشتِ پرده خبرهایی هس و موضوع به این سادگی ها نیس.
با تظاهر به خشم گفتم:
_ حرفهای خاله زَنک ها! مستوره و منور چه موقع می خواهند دست از این تعبیر و تفسیرها بردارند. این که تعجب ندارد. لابد کار مهمی پیش آمده که ناچار شده با عجله برود. به جای این حرفها بگو ببینم تلفن چه مرگش شده که از کار افتاده.
_ نمیدونم. از دیروز قطع شده و بوق نداره.
_ چرا نرفتی به مخابرات خبر بدهی که بیایند درستش کنند. همین فردا صبح برو مأمور بیاور.
_ خب لابد سیم هاش زیر برف موندن اتصالی کردن.
_ آنها بلدند عیبش را پیدا کنند. نمی خواهد تو زحمت بکشی.
فشار عصبی باعث تندخویی ام شده بود و کنترل اعصابم را از دست داده بودم. تا به آن روز سابقه نداشت با این لحن با آنها حرف زده باشم. مُحرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:

۱ ۵ ۴
_ چشم خانوم، همین فردا ترتیبشو می دم، اما شما کجا دارین تشریف می برین؟
_ منزل مادربزرگم، هر وقت آقا از سفر برگشت خبرم کن.
_ مگه چند روز می خواهین اونجا بمونین که این چمدونو با خودتون می برین؟
_ معلوم نیست، تا هر وقت لازم باشد می مانم. فعلاً به جای این حرفها چمدان را بردار بیاور آنجا.
۳۱فصل
می دانستم داریوش نگران من است و منتظر تماسم، اما نه تلفن در دسترسم بود و نه خبر تازه ای که گره گشای مشکلم باشد، برایش داشتم که بخواهم او را در جریان بگذارم. دست روی دست گذاشتن و به انتظار حوادث آینده نشستن، به غیر از اتلاف وقت ثمر دیگری نداشت.
بعد از چند روز بارش مداوم برف و متعاقب آن سرمای خشک و هوای ابری، بالاخره آفتاب داغ و سوزانی بر روی آدم برفی ماندانا پهن شد و کمر به آب کردنش پرداخت.
ماندانا که از دوری سامان دلتنگ بود همین که از پشت پنجره چشم به باغچه دوخت، بهانه ای برای گریه و خالی کردن عقده دلش یافت و در حالی که پا به زمین می کوبید و اشک می ریخت، گفت:
_ سر آدم برفی داره آب می شه. پس بابا کی می یاد یکی دیگه برام درست کنه؟
سرش را به سینه فشردم و گفتم:
_ همین روزها برمی گردد و هر وقت دوباره برف بیاید، یکی دیگر برایت درست می کند.

۱ ۵ ۵
خانجون در حال عبور از کنارمان، با غیظ و غضبی آشکار گفت:
_ می خوام صد سال سیاه برنگرده.
ماندانا متوجه مفهوم جمله او نشد و ازم پرسید:
_ چند روز طول می کشه تا صد سال بشه و بابا برگرده؟
دوباره به من مجال پاسخ نداد و گفت:
_ این قدری که عقلش بیاد سر جاش و قدر زن و بچه شو بدونه که بعید می دونم هیچ وقت هم چین روزی بیاد.
_ یعنی خیلی زیاد؟
به مادربزرگم اشاره کردم که کوتاه بیاید و بیش از این حس کنجکاوی ماندانا را برنیانگیزد و گفتم:
_ همین که کارش تمام شود برمی گردد. آن هم با دست پر و عروسکهای خوشگل.
سپس سرش را درست به آن نقطه از قلبم فشردم که داشت از درد تیر می کشید و دیدگانِ مرطوبم را در لابلای گیسوان پر پیچ و تاب خرمایی اش پنهان ساختم، تا بهانه ای به دست خانجون برای ملامتم ندهم، اما او با تیزبینی متوجه اندوهم شد و گفت:
_ به جای این که تو خونه بنشینی و ماتم بگیری، پاشو برو یه سر خونه سودابه بزن ببین خبری ازش شده یا نه. این دختره رو هم ببر یه هوایی بخوره، دلش واشه. سه روز از مراجعتم به خانه می گذشت و هنوز کوچکترین خبری از آنها نداشتم. بدم نمی آمد هم سر و گوشی آب بدهم و هم هوایی بخورم.

۱ ۵ ۶
هوا آفتابی بود. شاخه درختان که جامه سفید برف را از تن بیرون آورده بودند، بدن عریان و بدون برگشان را در معرض تماشای رهگذران قرار می دادند.
ماندانا به سر شوق آمده بود. پاهای کوچکش را در برفهای کوت شده در حاشیه پیاده رو فرو می بُرد، سرگرم گوله برف بازی می شد و در حال پرتاب آنها، پشت و شانه های مرا هم بی نصیب نمی گذاشت.
صدای آشنای داریوش که از پشت سر مورد خطاب قرارم داد، مرا بر جا میخکوب کرد. سر به عقب برگرداندم و با تعجب پرسیدم:
_ تو اینجا چه کار می کنی؟
_ خب معلوم است. دنبال تو می گردم. قرار بود باهام تماس بگیری، پس چی شد؟
_ از روزی که آمدم تلفن منزلمان خراب است.
_ از شوهرت چه خبر؟
_ هیچ خبر. انگار آب شده، زیر زمین فرو رفته.
پوزخندی زد و گفت:
_ نترس، آب نشده و زیر زمین هم فرو نرفته. همین دور و برها روی زمین مشغول خوش گذرانی ست. چه دختر خوشگلی داری رکسانا. مرا یاد دختر بچه قشنگی که در زمان کودکی دلم را برده بود می اندازد.

۱ ۵ ۷
_ عجیب است، چون ماندانا بیشتر شبیه پدرش است تا من. بخصوص چشمان میشی و بینی قلمی و پوست سفیدش شباهتش را به سامان کامل می کند.
_ پس بی خود نیست که برای سامان نامه های عاشقانه می رسد و می خواهند او را از چنگت بیرون بیاورند.
_ سر به سرم نگذار داریوش که حوصله ندارم.
_ حالا کجا داری می روی؟ بیا برسانمت.
_ راه دوری نیست. مگر با ماشین آمدی؟
_ کوچه روبرو پارک است. دیروز و پریروز خیلی منتظر تلفنت شدم، پس چرا تماس نگرفتی؟ بالاخره امروز تصمیم گرفتم سری به اطراف خانه ات بزنم تا شاید بتوانم ببینمت. لابد یادت نرفته که من فقط به خاطر کمک به تو در تهران ماندم و به قزوین نرفتم.
_ باید می رفتی. چون فعلاً موردی پیش نیامده که نیاز به کمکت داشته باشم. شاید برایت عجیب باشد که بشنوی سودابه خواهر سامان هم همان روز یکشنبه دخترش را برداشته و به سفر رفته.
با لحن متفکرانه ای سر تکان داد و گفت:
_ حق با توست. خیلی عجیب است. شوهرش کجاست؟
_ به درستی نمی دانم همراه زنش رفته یا قبل از او.

۱ ۵ ۸
_ فقط عجیب نیست، بودار است. حتی باید بگویم بدون شک با غیبت سامان بی ارتباط نمی تواند باشد. موضوع پیچیده و بغرنج شده. شاید پدرش بداند آنها کجا هستند. باهاش تماس نگرفتی؟
_ بعید می دانم در جریان باشد. او در عالم خودش است و به غیر از موارد ضروری با بچه هایش تماس ندارد. الان داشتیم می رفتیم خانه سودابه تا از کلفتش بپرسم از آنها خبر دارد یا نه.
_ من می رسانمتان.
_ نه داریوش. ممنون. خانه اش یک کمی بالاتر از اینجاست و راه دوری نیست.
_ با مادربزرگت چه کردی؟ _ تا رسیدم محاکمه شروع شد. اول به رویم نیاورد که مستوره او را در جریان نامه ای که در جیب سامان یافته قرار داده، ولی بعد برای این که بقیه ماجرا را از زبانم بشنود، اقرار کرد که از موضوع نامه خبر دارد.
_ و تو ناچار به شرح ماجرا شدی. در مورد همسفرت که چیزی نگفتی؟
_ جرأت نکردم اسم تو را بیاورم. با وجود این که چندین بار پرسید چطور توانستی در این هوای سرد و یخبندان وسیله پیدا کنی. جواب درستی بهش ندادم.
_ عکس العملش چه بود؟
_ از اول میانه خوبی با سامان نداشت و او را چیزی از قماش پدرش می دانست. الان که دیگر سایه اش را با تیر می زند و قدغن کرده که حق ندارم قدم در خانه اش بگذارم.

۱ ۵ ۹
_ من هم جای او بودم همین کار را می کردم.
سر کوچه ای که منزل سودابه در آنجا بود ایستادم و گفتم:
_ خب داریوش تو دیگر جلوتر نیا. صلاح نیست آشنایی ما را با هم ببیند. بخصوص در این شرایط که خودت خوب می دانی هر لغزش و خطایی به ضرر من تمام می شود. در اولین فرصت باهات تماس می گیرم.
_ من همین جا منتظر می مانم تا تو برگردی.
_ این بچه ام دهن لق است و بعید می دانم زبانش را نگه دارد و جریان این دیدار را به خانجون، یا عمه اش توضیح ندهد.
_ لازم نیست بهش بگویی من چه نسبتی باهات دارم. فعلاً خداحافظ. برو به امید خدا شاید دست خالی برنگردی.
دستِ ماندانا را گرفتم و داخل کوچه شدم. در جوابش که می پرسید:
_ پس چرا عمو داریوش باهامون نیومد؟
مات و مبهوت بر جا ماندم. شاید اشتباهم این بود که در گفت و گوهای مان چندین بار نام داریوش را بر زبان راندم و حتی یک لحظه هم به فکرم نرسید که این نام در ذهن این بچه خواهد ماند.
لحظه ای مکث کردم و پاسخ دادم:

۱ ۶ ۰
_ این آقا یک آشنای قدیمی بود. تصادفی همدیگر را دیدیم و لزومی نداشت به منزل عمه ات بیاید.
از لحن تندم جا خورد. لب ورچید و ساکت ماند. منور در را به رویمان گشود و به محض دیدنم گفت:
_ قربون شکلِ ماهت برم خانوم جون. تو رو خدا اگه از سودابه خانوم خبری دارین بهم بگین.
جوابم را گرفته بودم. معلوم می شد هنوز خبری از آنها نرسیده. ماندانا دستم را کشید و گفت:
_ من می رم پیش سپیده.
دستش را رها نکردم و گفتم:
_ نه نرو. سپیده با مامانش رفته سفر.
مژگانِ بلندش را بر روی هم خواباند، با دلخوری لب غنچه کرد و کنارم ایستاد.
از منور پرسیدم:
_ خانم چه موقع رفت سفر؟
_ روز یک شنبه صبح زود چمدونشو بست، دستِ سپیده رو که هنوز چشمانش مستِ خواب بود گرفت و از خونه بیرون رفت.

۱ ۶ ۱
_ پس آقای فرامرزی چی؟
_ اون روز قبلش رفته بود. روز جمعه ای خانوم خیلی پریشون بود. از صبح یا تو اتاق راه می رفت یا دور خودش می چرخید. هر چی بهش التماس کردم بیاد سر سفره ناهارشو بخوره، زیر بار نرفت و گفت گشنه م نیس. بعدازظهرش، سپیده رو گذاشت پیشِ من رفت بیرون، غروب برگشت و بهم گفت خیال داره پس فردا صبح زود با دخترش بره سفر. _ نگفت کجا؟
_ نه هیچ چی نگفت.
_ بعد از رفتن بهت تلفن نزد؟
_ از شانس بد تلفن این منطقه چند روزه خرابه.
_ اگر تلفن درست شد و باهات تماس گرفت یا خودش آمد، حتماً مرا در جریان بگذار. پولی چیزی لازم نداری؟
_ فعلاً دست و بالم تنگ نیس. شما از آقا سامان خبر دارین؟
_ هر وقت مأموریتش تمام شود برمی گردد. بیا برویم ماندانا.
منور با اشک چشم ما را بدرقه کرد. داریوش سر کوچه منتظرمان بود. به محض دیدن مان پرسید:
_ چه خبر؟

۱ ۶ ۲
_ هیچ چی. به گمانم سودابه و سامان بعدازظهر جمعه با هم بودند و از حرفهای منور این طور به نظر می رسد که خواهر و برادر با هم به سفر رفته اند.
_ ولی مطالب آن نامه عکس این موضوع را ثابت می کند. چه دلیلی دارد سامان خواهرش را با خود به وعده گاه ببرد. در این جریان نکته انحرافی زیاد است و نقل قول ها گمراه کننده ست. خیال داری چه کار کنی رکسانا؟
_ فکر می کنی بغیر از انتظار چاره دیگری دارم؟ من بر سر دو راهی زندگی ام قرار ندارم، بلکه سر چهارراه آن ایستاده ام و می دانم قدم گذاشتن در هر کدام از آن راهها مرا سردرگم و گمراه خواهد کرد. بهتر است تو هم برگردی قزوین. اینجا ماندنت گره از کار بسته ام نخواهد گشود.
_ با وجود این می مانم. حتی اگر ماندنم باعث شود کارم را از دست بدهم، از تهران تکان نخواهم خورد.
با صدای آهسته ای کنار گوشش گفتم:
از سؤالش جا خوردم. می  »چرا عمو داریوش با ما نیامد.« _ ماندانا کنجکاو شده، بعد از جدا شدن از تو، ازم پرسید ترسم زبان درازی کند، کافی ست لب تَر کند و اسم تو را بر زبان بیاورد آن وقت دیگر خانجون وِل کن نخواهد بود.
_ هدف من کمک به توست نه آزردنت. هر وقت این نیاز را حس کردی خودت باهام تماس بگیر. خداحافظ.
۳۲فصل  از دیدن اتومبیل بنز آخرین سیستم آقای سامانی که در مقابل منزل مادربزرگم پارک شده بود، حیرت کردم. انتظار نداشتم این موقع روز به دیدمان بیاید.

۱ ۶ ۳
با خود گفتم: “لابد موضوع خیلی مهم است که زحمت آمدن را به خود داده.” ماندانا در حالی که با شوق و ذوق جمله “بابابزرگ اینجاس” را بر زبان می آورد، به حالتِ دو خود را به در منزل رساند و چون دستش به زنگ نمی رسید، با لب و لوچه آویزان همانجا بلاتکلیف ایستاد.  مدتی طول کشید تا خانجون در را به رویمان گشود. چهره اش عبوس و گرفته بود و لحن کلامش سرد. – بیا که مهمون مزاحم داری. اول رفته خونه خودت بعد که دیده اونجا نیستی پا شده اومده اینجا. قیافه ش عین برج زهرماره. با یه من عسل نمی شه خوردش. انگار از ما طلبکاره. پرسیدم: – خیلی وقت است آمده؟ – نه تازه از راه رسیده. – چیزی که بهش نگفتید؟ – مثلاً چی؟ – در مورد آن نامه؟ – نه هنوز. برو هر گلی می خوای خودت به سرش بزن. به من مربوط نیس.  آقای سامانی مهمان خاصی بود که در طبقه ی بالا از وی پذیرایی می شد. ماندانا زودتر از من از پله ها بالا رفت. وقتی وارد اتاق پذیرایی شدم، او روی زانوی پدربزرگش نشسته بود و داشت به گونه هایش بوسه می زد. در یک دستش عروسک بود و در دست دیگرش جعبه شکلات. سلام کردم و گفتم: – خیلی خوش آمدید. پاهایش را به حالت عصبی تکان داد، چین های پیشانی اش را به حالتِ اخم بر روی هم خواباند و با لحن تند و پر غضبی گفت: – هیچ معلوم است شما کجایید؟ یکی نیست ازم بپرسد پدرجان حالت چطور است. انگار سامان از یاد برده که خودش و مادر و خواهرش هم در کارخانه سهمی دارند و لااقل باید هفته ای چند بار سری به آنجا بزند، خودش را نشان کارگرها بدهد. دو هفته است که پیدایش نیست. اگر قرار است همه ی بار آنجا روی دوش من باشد، پس او چه کاره است. روبرویش نشستم و گفتم: – از شما چه پنهان یک هفته است رفته سفر. فکر می کردم لااقل شما ازش خبر دارید. – وقتی زن و بچه اش ازش خبر ندارند، من چرا باید بدانم کجا رفته. تلفن خانه تان که جواب نمی دهد. به اداره اش زنگ زدم گفتند مرخصی گرفته. تو هم که می گویی ازش بی خبری. سر در نمی آورم، پس کجا رفته! این چه مرخصی ست که تو همراهش نیستی. نکند مشکلی با هم دارید. من غریبه نیستم. راست بگو چی شده رکسانا؟ سر به زیر افکندم و پاسخ دادم: – تا حالا که با هم مشکلی نداشتیم. وقتی که می رفت سفر خوب و سر حال بود و با خداحافظی گرمی از ما جدا شد.  ماندانا را که در آغوش بالا پایین می پرید زمین گذاشت و خطاب به من پرسید: – خب بعد چی، مگر بعد مشکلی پیش آمد؟

۱ ۶ ۴
به علامت یأس سر تکان دادم و گفتم: -نمی دانم. خانجون که تا این لحظه به زحمت خودش را کنترل کرده بود که حرفی نزند، طاقت نیاورد و با لحن سرزنش آمیزی مرا مورد خطاب قرار داد و گفت:  – یعنی چه که نمی دونم. آقای سامانی که غریبه نیستن. اگه به اون نگی پس به کی می خوای بگی. حرفتو بزن. سفره دلتو همین جا وا کن و هر چی توشه بریز بیرون. دو دل بودم. نمی دانستم صلاح است او را در جریان بگذارم یا نه. ماندانا سرگرم بازی با عروسک تازه اش بود و داشت برایش قصه می گفت. آقای سامانی برای دانستن غیبت پسرش بی تاب بود. همین که متوجه تردیدم برای بیان شد، با لحن عجولانه ای پرسید: – پس چرا حرف نمی زنی رکسانا. این حق من است که بدانم در منزل بچه هایم چه می گذرد. به قولِ خانم ماکوبی، من که غریبه نیستم، پدر شوهرت هستم. به ناچار از میان لبهای نیمه بازم نالیدم: – به من گفت می رود زنجان، اما آنجا نبود. با هزار بدبختی خودم را به آنجا رساندم و با دستِ خالی برگشتم. فکر می کردم لااقل شما ازش خبر دارید. اگر تلفن خراب نبود تا حالا باهاتون تماس می گرفتم و ازتان کمک می خواستم. با نگرانی پرسید: – یعنی چه! پس کجا رفته. سودابه و فرامرزی چی. شاید آنها ازش خبری داشته باشند. با ناامیدی سر تکان دادم و گفتم: – متأسفانه آنها هم معلوم نیست کجا رفته اند. – منظورت از آنها چیست!؟ نکند می خواهی بگویی آن دو نفر هم غیبشان زده. – همین طور است پدرجان. درجایش نیم خیز شد و فریاد کشید: – یعنی چه! مگر می شود! این جا چه خبر است؟ سر در نمی آورم! انگار من لولو سر خرمن هستم و اصلاً نباید بدانم بچه هایم چه کار می کنند. تقصیر قدسی ست. بد بارشان آورده. – مامان قدسی در این میان نقشی ندارد. پای او را به میان نکشید پدرجان. – به همین سادگی می خواهی عقب نشینی کنی رکسانا؟ بگذار پیدایش کنم بعد رو در رو می نشینیم و حرفهایمان را می زنیم. تصمیم های عجولانه پشیمانی می آورد. تو نمی توانی با تکیه به این نامه که هیچ مخاطبی ندارد، حرف از جدایی بزنی. بقیه اش را بسپار به من. اول باید بفهمم نقش سودابه و شوهرش در این میان چیست و چرا همزمان همه ی آنها با هم غیبشان زده و هیچ کس ازشان خبر ندارد. من یک پدرم. باید بدانی که قبل از هر چیز دلم برای آنها شور می زند و می ترسم مشکلی برایشان پیش آمده باشد. – مشکل سامان را این نامه روشن می کند. خانجون به طعنه گفت:

۱ ۶ ۵
– ای بابا آقای سامانی، پسرتون داره خوش می گذرونه، اون وقت شما می گین دلم واسش شور می زنه. این اونه که باید دلش واسه خونواده اش شور بزنه که اصلاً به فکر نیس. من دیگه نمی ذارم رکسانا به اون خونه برگرده. اونجا از بیخ و پایه آلوده س و تازگی نداره. سامانی متوجه منظور مادربزرگم شد، اما به رویش نیاورد و گفت: – باید ببینم چی پیش می آید. اگر سامان گنه کار باشه. من هم طرف رکسانا هستم و نمی گذارم آسیبی به او و دخترش برسد. سر راه یک سری به منور می زنم بعد می روم محلِ کار فرامرزی بپرسم او کجا رفته. اگر خبری از سامان داشتید با من تماس بگیرید. مقابل پایش برخاستم و گفتم: – شما هم همین طور پدر جان. اگر توانستید اطلاعاتی به دست بیاورید ما را در جریان بگذارید.
۳۱فصل
قلم در دستم خشک شده بود.حتی یک کلمه و یک جمله هم برای نوشتن از مغزم تراوش نمیکرد.اندیشه هام کجا بودند.انگار بال پرواز داشتند و هر لحظه از من دورتر و دورتر میشدند.ناله های قلب زخمیام از بی وفائیاش سکوت اختیار کرده بود و قصد یاریام را در بر روی کاغذ آوردن شکوهها و گلایههای غرور شکستهام را نداشت. تلاشم برای نوشتن نامه برای سامان بیثمر باقی ماند. ماندانا نحس شده بود و داشت بهانه ی پدرش را میگرفت.خانجوون با بوی پیاز داغی که از پیراهن تنش به مشام میرسید وارد اتاق شد و به من توپید: -چرا این بچه رو ساکت نمیکنی.هیچ معلومه داری چی کار میکنی.اون کاغذ و قلم چیه،داشتی چی کار میکردی؟ ماندانا را بغل کردم سرش را بر روی سینه ام چسباندم و گفتم: -می خواستم برای سامان نامه بنویسم و ببرم بگذارم روی میز توالت اتاق خواب مان. چشمش رو تنگ کرد و پرسید:-که چی بشه؟مگه خودت زبون نداری باهاش حرف بزنی؟ -ترجیح میدم دیگر با او روبرو نشوم. -به همین سادگی میخواهی میخوای میدون رو واسش خالی بذاری که هر غلطی میخواد بکنه.مگه من میزارم،باید پدرش رو در بیاری.حالا بخون ببینم چی واسه ش نوشتی. -هنوز هیچ.هر چی فکر میکنم چیزی بخاطرم نمییاد و اصلا نمیدونم چه طور شروع کنم. شانه بالا افکند و سر تکان داد و گفت:-اگه موقع حرف زدن باهاش هم همینطوری زبونت بند بیاد که دیگه خیلی خوش به حالش میشه.پاشو بساط نامه نگاری تو جمع کن به این فکر باش که اگه باهاش روبرو شودی چه جوری حقشو کفّ دستش بذاری. صدای زنگ در که برخاست ماندانا سر از روی شانهام برداشت و با صدائی که از شوق میلرزید گفت:-بابا. سپس از آغوشم پائین پرید و گفت:-بیا باهم بریم در رو به روش باز کنیم.

۱ ۶ ۶
صبح جمعه بود و هوا گرم و آفتابی.دیگر آثاری از آدم برفی دست ساز سامان و برفهای کوت شده در باغچه نبود. انتظار دیدن بابک و برمک را نداشتم. با تعجب پرسیدم:-چه موقع برگشتی بابک؟ -همین امروز صبح زود.دستت درد نکنه.هیچ فکر کردی تو این یک هفته که ما نبودیم سری به برمک بزنی و ازش بپرسی حالت چطور است.معلوم میشود خیلی بهت خوش میگذرد که از یاد برده ای فامیلی هم داری. از غفلتم شرمنده شدم گفتم: -حق با تست،ولی باور کن خیلی گرفتار بودم. -آن قدر که حتی از یاد بردی برادری هم داری؟وقتی برمک گفت اصلا ازت خبر ندارد خیلی تعجب کردم. برمک گفت: -چند بار از منزل خدیجه خانم بهت تلفن زدم جواب ندادی. -تلفن خراب است.دلم میخواست بیام ببینمت،اما روزها که تو مدرسه بودی،شبها هم برای من رفت و آمد به شهر آسان نبود.عزیز و بچهها چطور بودند بابک؟ -همه حالشان خوب است و سلام رسانند.چرا اینجایی،پس سامان کجا رفته؟ -مثل همیشه ماموریت. همانجا در حیات روبرویم ایستادند،بابک نگاه تیز و برندهاش را به نگاهم دوخت و گفت:-اول رفتم به خانه ی خودت،فکر کردم آنجایی. جریان سفرت به زنجان چه بود؟ صدای حرکت قلبم را درون سینه و فرو افتادنش را شنیدم:-لعنت به تو مستوره،بعد از آن همه سفارش باز هم نتوانستی زبانت را نگاه داری. چندین بار لبهایم را حرکت دادم تا توانستم این جمله را از میانش بیرون بکشم: -مستوره چیزی بهت گفت؟ -خوب معلوم است،وگرنه من از کجا خبر داشتم که تو رفتی زاغ سیاه شوهرت رو چوب بزنی و ببینی آنجا چه کار میکند.مگر ازش عمل خلافی سر زده؟ تعجب میکنم خانجون چطور بهت اجازه داد تنهایی به این سفر بروی؟ صدای مادر بزرگ را از پشت سرم شنیدم که گفت: -مگه من حریفش شدم.این دختر چشم سفید هر کاری دلش میخواد میکنه.زبونم مو درآورد بس که بهش گفتم بهش گفتم بشین سر جات کجا میری.خدا میدونه امونتداری چقدر ساخته بابک جون.چرا اینجا تو سرما ایستادین.بیاین تو. بابک سلام کرد و گفت: -شما نمیدانید وقتی مستوره گفت رکسانا تنهایی رفته بود زنجان چه حالی شدم.درست است که دیگر شوهر کرده و اختیارش دست ما نیست،ولی در هر صورت حق رفتن به این سفر را نداشت.اصلا معلوم نیست چرا رفت و چرا برگشت. وارد اتاق شدند و زیر کرسی لم دادند.خانجون به من اشاره کرد و گفت:

۱ ۶ ۷
-برو واسه شون یه چای داغ بردار بیار بدنشون گرم شه. دلم نمیخواست آنها را با مادر بزرگم تنها بگذارم.می دانستم که مجال نخواهد داد و به محض رفتنم به شرح ماجرا خواهد پرداخت،ولی چاره ای به غیر از اطاعت نداشتم. در موقع ریختن چای حواسم پرت شد و دستم را با آب جوش سوزاندم.از دور صدایش را میشنیدم که داشت مو به مو همه ی آنچه را که شنیده بود بازگو میکرد. سینی در دستم لرزید و چای ریخته شده در استکانها را به درون نعلبکیها لبریز ساخت.دلم میخواست گوشه ی خلوتی بیابم و به آنجا بگریزم تا دور از چشم اطرافیانم مغزم را خالی از اندیشیدن به آنچه روی داده بود و آنچه که در آینده انتظارم را میکشید،کنم. ماندانا سوغاتیهایش را گرفته بود و در یک طرف کرسی سرگرم بازی با کالسکه ی عروس و عروسکهایش بود. خانجون نظری به سینی چای انداخت و به طعنه گفت: -تو خونه ی سامان بد عادت شده،وقتی کلفت و نوکر دست به سینه در خدمتش باشند معلومه که چای ریختن و پذیرایی از یادش میره. چهره ی بابک و برمک گرفته و پریشان بود.هر دو سر به زیر داشتند و متفکر به نظر میرسیدند.سینی را روی کرسی گذشتم و کنار ماندنا زیر کرسی نشستم. بابک چای را درون نعلبکی ریخت و در حال نوشیدن آن گفت: -آن نامه را که این آتیش را به پا کرده بده من بخوانم ببینم جریان چیست. بی معطلی برخاستم نامه را آوردم به دستش دادم.برمک و بابک هر دو سر خم کردند و سرگرم خواندنش شدند. کفّ دستهایم از فشار ناخنهایم پر خراش شده بود. بالاخره بابک سر برداشت و پرسید:-از این نوشته چی میفهمی رکسانا؟ -که سامان مرد پست و خیانت کاری است. -فقط همین،کجای این نامه خطاب به شوهر توست؟قضاوت عجولانه پشیمانی میآورد.درست است که ظرف این یک دفعه ای که سامان رفته،خبری ازش نرسیده و برخلاف ادعایش به ماموریت نرفته،ولی این دلیل نمیشود که دنبال هوسرانی است،. اگر همانطور که خانجون میگوید سودابه و فرامرزی هم همان موقع غیبشان زده.به نظر من این مساله کمی بودار است. با شنیدن این جمله ماندنا دات از بازی برداشت و با کنجکاوی به میان کلام داییاش پرید و گفت: -دیروز که داشتیم میرفتیم خونه ی عمه سودابه،عمو داریوش هم به مامانم گفت سفر رفتن عمه بودار.بودار یعنی چی؟یعنی اینکه بوی بد میده؟ نگاه خیره ی بابک چون خنجر نوک تیزی نگاهم را شکافت و تا عمق آن فرو رفت. با لحن تندی پرسید: -ماندانا چه میگوید؟داریوش این واست چه کاره است؟چطوری اینجا پیدایش شد؟حرف بزن رکسانا.چطور به خودت اجازه دادی پای او را به میان بکشی؟نکند دوباره هوای گذشته در دلت زنده شده و با اولین به اصطلاح لغزش شوهرت پناهی به غیر از نامزد سابقت نیافته ای؟انتظار نداشتم کار به اینجا بکشد..

۱ ۶ ۸
بعید میدانستم ماندنا عین آن جمله را در ذهن خود حفظ کرده باشد و تحویل داییاش بدهد.این یک فاجعه بود،فاجعه ای که وقوع آن در خانواده ی ما به مانعی پشت پا زدن به قول و قرارها و وصیت پدرم محسوب میشد.چه توضیحی برایشان داشتم؟ خانجون،بابک و برمک هر سه به طرفم براق شده بودند و انتظار پاسخم را میکشیدند.به میان آمدن نام داریوش مشکل اصلی را از یاد برد. در آن لحظه هیچ کدام از آنها به خیانت سامان نمیاندیشیدند و در اصل مرا خیانت کار میدانستند،نه او را. سوز دلم آب دیدگانم را سوزان سخت و گونه هایم را به آتیش کشید.مادر بزرگم بی طاقت به زبان آمد و گفت:- دست من درد نکنه با این امانتداری ام.منو بگو که اینجا بی خیال نشستم و تو داری بی آبرویی میکنی.از کجا معلوم تو سفر زنجان هم این پسره همراهت نبوده.چرا حرف نمیزنی.یه کلم بگو چه غلطی کردی و راحت مون کن؟ حاشا بی فایده بود.کار به جایی رسیده بود که دیگر قدرت مقاومت در مقابلشان را نداشتم.هر پاسخ سوال دیگری به همراه میآورد.نه بابک دسر از سرم بر می داشت و نه خانجون.قدرت نگریستن به دیدگان برادرم نداشتم.درد دل های من و او با هم در کوچه تنگ و خاکی منزل مان در خیابان حقوقی و آخرین بار کنار رودخانه در جلوی همین خانه. پشت پا زدن او به تمنای دلش و چشم پوشی از ازدواجش با دختری که از زمان کودکی سودایش را به سر داشت،بخاطر حفظ ارزشها و اعتقادات خانوادگی و پشت کردن به خانواده ی عموم که پسرشان قاتل بردرمان بود و قول و قرارهایش با من و قسم دادنم که هرگز نام داریوش را بر زبان نیاورم،همان طور که خودش هم هرگز قصد بر زبان آوردن نام شیرین را نداشت. و حالا نتیجه از این بود که شاهد شکستن عهدم باشد.چطور میتوانستم بهش بفهمانم که اشتباه میکند،در حالی که ظواهر،عکس آن را ثابت میکرد.چاره ایبه غیر از آن نداشتم که در شرح ماجرا چیزی از قلم نیندازم. خانجون گاهی مزه میپراند،اما بابک و برمک در سکوت با چهره ی غضب الود و نگاهی ملامت آمیز گوش به سخنانم داشتند و دم نمیزدنند. همین که ساکت شدم،فریاد بابک چون زلزله ای وجودم را لرزاند: -وای بر تو رکسانا،چطور توانستی به این راحتی از یاد ببری که برادر داریوش چه بلایی سر رامک ناکام آورده و وصیت پدرمان چه بود؟یعنی توی این شهر خراب شده به غیر از خانواده ی قاتل برادرت فامیل دیگری نداشتی که در چنین موقعیتی بهش پناه ببری و ازش کمک بخوای.تو یک زن شوهر داری،چطور به خودت اجازه دادی سوار ماشین نامزد سابقت بشی،همراهش تا زنجان بری و با او در یک هتل شب را به صبح برسانی.درست است که باهم در یک اتاق نخوابیدید،اما در این مورد چه توجیهی برای شوهرت داری؟تو سامان را خیانت کار میدانی و من تو را.اگر خدای نکرده این موضوع به گوشش برسد،حق دارد دستت را بگیرد و از خانهاش بیرون بیندازد،حتی تو را از دیدن دخترت محروم کند.هیچ میدانی چه کار کردی رکسانا؟بلند شو برو وسایلتو جمع کن،بیا برویم منزل خودمان.اگر خاجون از عهده ات بر نمیآید من بر میایام.حتی شده پایت را قلم کنم،دیگر نمیگذرم تنهایی توی خیابانها راه بیفتی،سر قرار با داریوش بروی، و او به بهانه ی کمک به یک زن دل شکسته و خیانت دیده،عشق گذشته را در دلت زنده کند. -اشتباه نکن بابک،آن بیچاره چنین خیالی را ندارد.

۱ ۶ ۹
-نمی خواهد به من بگویی که قصدش از کمک به تو چیست.من پسر عمویم را بهتر از تو میشناسم و میدانم پس دادن حلقه ی نامزدی چه ضربه ای بهش زده و حالا دارد چه لذتی میبرد،وقتی که میشنود دم از شکست و نامرادی در زندگی با سامان میزانی. -اصلا اینطور نیست،باور کن. -تو ساده ای که باور کردی.خدا میداند اگر عزیز بشنود دخترش چه دسته گلی به آن داده،چه خواهد شد.مگر نشنیدی چی گفتم؟ پاشو وسایلتو جمع کن برویم.خانجون با لحن تندی خطاب به بابک گفت: -کجا؟مگه من میزارم.سامان زن و بچه شو به من سپرده رفته تا برنگرده و تکلیف اونو روشن نکنه از اینجا تکون نمیخوره. ولی خانجون شما از عهده ی این دختر بر نمییاید.افسار پاره کرده،هر کاری دلش بخواهد میکند.آنجا من به زنجیرش میکشم و نمیگذرم تکان بخورد. -چه جوری تو که صبح میری بازار شب میای.برمک هم که روزا میره مدرسه،کدوم یکی تون میتونین مواظبش باشین.اگه تاحالا جلوش رو نگرفتم واسه این بود که فکر میکردم عاقله.حالا که فهمیدم هنوز عقلش ناقصه،بعد از این میدونام باهاش چی کار کنم.نمیزارم تنهایی پاشو از این خونه بیرون بذاره.بالاخره شوهرش هر جهنّم داره ای رفته یه روز پیداش میشه میاد تکلیفشو روشن میکنه.اون موقع دیگه خود دانید،به من مربوط نیست. برمک خطاب به بابک گفت: -خانجون راست میگوید،بهتر است فعلا اینجا بماند.هر وقت عزیز و رودابه از مشهد برگشتند،اگر هنوز خبری از سامان نشده بود میاییم دنبالش و میبریمش منزل خودمان. بابک با بی میلی آشکاری رو به مادر بزرگم کرد و گفت: -من که راضی نیستم اینجا بماند،اما روی حرف شما هم جرات ندارم حرفی بزنم،ولی خدا میداند اگر بشنوم یک باره دیگر پای داریوش این طرفا رسیده،میروم جلوی در خانهشان آبرویش را میریزم.خوب گوش کن رکسانا شنیدی چی گفتم؟ -آن موقع آبروی خودمان را میریزی،چون دلم نمیخواهد عمو و زن عمو بدانند سامان چه بلایی سرم آورده. پوزخندی زد و با لحنی آمیخته به تمسخر گفت: -یعنی تو خیال میکنی داریوش چیزی به آنها نگفته؟ -تو او را میشناسی و میدانی چقدر تودار است.مطمئنم در مقبلشان لب تر نمیکند و حرفی نمیزند. -آینده ثابت خواهد کرد که ادعات تا چه حد صحت دارد  ۳۲فصل
خانجون به آشپزخانه رفت تا برنج آبکش کند چهره بابک و برمک که به اصرار وی برای نهار مانده بودند، عبوس و گرفته به نظر می رسید و میلی به گفت و گو با من نداشتند.

۱ ۷ ۰
ماندانا که متوجه بدعنقی دایی هایش و جو سنگین اتاق شده بود، داشت با صدای آهسته ای زیر لبی برای عروسکش لالایی می خواند.
صدای زنگِ در که برخاست، عروسک را که روی زانو خوابانده بود، زمین گذاشت و در حالی که دیدگانش از شادی برق می زد، گفت:
_این دیگه باباس.
بابک با لحنِ سردی خطاب به من که نیم خیز شده بودم گفت:
_من می روم در را باز کنم، تو بنشین.
ماندانا به دنبالش دوید و گفت:
_منم باهات می یام دایی جون.
آن روزها انتظار شنیدنِ یک خبر خوش، امیدی عبث و بیهوده بود. نوکِ بینی ام را به شیشه پنجره چسباندم و چشم به حیاط دوختم.
این دومین بار بود که خوشبختی ام به محض به چنگ آوردنش، چون ماهی لغزانی دُم تکان می داد، از دستم می گریخت و در آبِ روان زندگی ناپدید می شد.

۱ ۷ ۱
شاید قسمت من این بود که هرگز روی آرامش را نبینم. ماندانا جست و خیزکنان داشت به طرف در می دوید. از فکر این که جدایی ام از سامان باعثِ جدایی از او شود، قلبم از شدتِ وحشت و هراس خیز برداشت تا از سینه بیرون جهد.
به محض این که در به روی منور گشوده شد، بی توجه به بابک با کفش های لنگه به لنگه، چادر پشت و رو و چهره آشفته به حالت دو خود را به داخل ساختمان رساند و با صدای بلندی مرا صدا زد:
_رکسانا خانوم جون کجایین؟
قلبم گواهی می داد که اتفاق ناگواری رخ داده. آمادگی شنیدنش را در خود نمی یافتم و از رویارویی با واقعیتی تلخ و غیر قابل تحمل هراس داشتم.
خانجون از آشپزخانه بیرون آمد و بالحنی تحکم آمیز و آمیخته با نگرانی پرسید:
_چه خبرته، چرا فریاد می زنی؟
قبل از این که منور پاسخی بدهد، خودم را به راهرو رساندم و در حالی که از شنیدن پاسخ وحشت داشتم، پرسیدم:
_من اینجا هستم. چی شده، چرا این قدر پریشانی؟
به گریه افتاد، مشت به سینه کوفت و گفت:
_دلم داره می ترکه. خدا می دونه چی به سر خانوم و دخترش اومده. دو ساعتِ پیش آقا اومد خونه. یه راست رفت طبقه بالا، حتی یه کلوم بهم نگفت حالت چطوره منور. جرأت نکردم دنبالش برم و ازش بپرسم پس خانوم و دخترش

۱ ۷ ۲
کجا هستند. همون پایین منتظر موندم تا ببینم چی پیش می یاد. صدای پاشو می شنیدم که داشت تو اتاق خواب، این طرف اون طرف می رفت. کشو کمدها رو بیرون می کشید و چند دقیقه بعد دوباره می بست. وقتی اومد پایین یه  »پس خانوم و سپیده جون کجا هستن؟« چمدون بزرگ و یه ساک دستش بود. دیگه طاقتم تموم شد. ازش پرسیدم خودشو زد به اون راه که مثلاً صدامو نشنیده، اما مگه من وِل کن بودم. جلوشو گرفتم و قسمش دادم که شما رو به جون سپیده بهم بگین اونا کجا رفتن. آقا سامان م معلوم نیس کجا رفته. رکسانا خانوم داره از غصه دق می کنه. با بی دنبالش رفتم  »من چه می دونم هر جا که رفتن بالاخره پیداشون می شه.«اعتنایی دستمو کنار زد و با غیظ جواب داد که دوباره التماسش کنم، اما با عجله چمدونا رو پرت کرد رو صندلی عقب ماشین و نشست پشتِ فرمون، گاز داد و رفت. فکر می کنین چی به سر اونا اومده رکسانا خانوم؟ بابک پشت سر منور ایستاده بود و برمک پشت سر من. خانجون کفگیر به دست مات و مبهوت جلوی در آشپزخانه خیره نگاهش می کرد. هیچ کس قصد اظهارنظر را نداشت.
منور با دهان نیمه باز و دیدگان از حدقه درآمده چشم به من دوخته بود. کم کم به خود آمدم. از حالت بهت خارج و پرسیدم:
_نفهمیدی چه چیزهایی رابا خود برد؟
سر به زیر افکند و با لحنی آمیخته به شرم گفت:
_راستش خانوم فضولیه. خجالت می کشم بگم. بعد از رفتن آقا رفتم تو اتاق خوابشون، دیدم هم در کشوی طلا جواهرات و پولهای خانوم بازه، هم کشوی پولها و سندهای آقا و دیگه هیچ چی توش نمونده.
با ناباوری پرسیدم:
_یعنی فکر می کنی آقا همه اش را برده!؟

۱ ۷ ۳
_وا خدا مرگم بده، اگه اون نبرده باشه، پس من بردم! قبل از اومدنش همه چی سر جاش بود. کاش لااقل بهم می گفت خانوم اینا کجا هستن و تکلیف من این وسط چیه.
بابک به جای من پاسخ داد:
_تکلیفِ تو این است که محکم سر جایت بنشینی و منتظر بمانی خانم برگردد. هر جا باشد، دیر یا زود پیدایش می شود.
_پس واسه چی آقا طلا و جواهرات و پولهای خانومو هم با خودش برد، لابد دیگه خیال ندارن برگردن خونه؟
_اگر صبر و حوصله کنی دیر یا زود همه چیز روشن می شود.
خانجون به برانداز کردنش پرداخت و پرسید:
_حالا چرا چادرتو پشت و رو سر کردی و کفشهات لنگه به لنگه ست؟
_راستش خانوم بزرگ. انقدر ترسیده بودم که اصلاً نفهمیدم چی پوشیدم و چه جوری خودمو به اینجا رسوندم. دیگه می ترسم تنهایی تو اون خونه بمونم.
مادربزرگ با لحن تند و پر تمسخری گفت:
_یعنی چه! آخه زنِ گنده این حرفا چیه می زنی؟ مگه بچه ای، دزد که نیومده خونه تون. بلکه صاحبخونه دلش بخواد همه ی زندگی شو جمع کنه از خونه ببره بیرون، به تو چه.

۱ ۷ ۴
_آخه خانوم بزرگ، من جوابِ خانومو چی بدم؟
_وا چه حرفا! شاید خودش به شوهرش گفت برو این چیزا رو بردار بیار. تو چه کاره ای.
_غیر ممکنه. چون آقا تو اون چمدون فقط لباسهای خودشو برد و دست به کمد لباسهای خانوم نزد. من بعید می دونم اونا با هم باشن.
نگاه ملامت آمیز بابک را متوجه خود دیدم. انگار با زبان بی زبانی می خواست به من بفهماند این فرامرزی ست که ریگی به کفش دارد، نه سامان.
هنوز برای قضاوت زود بود. رو به منور کردم و گفتم:
_اگر می ترسی، شب برو پیش خواهرت.
_نه خانوم جون. من نمی تونم خونه رو تنها بذارم. اگه شما اجازه بدین مستوره شبا بیاد پیش من بخوابه، بهتره.
_میلِ خودت است. برای من فرق نمی کند که تو بروی پیش او یا او بیاید آنجا.
_پس الان من یه سر می رم خونه شما ببینم چه کار می تونیم بکنیم.
_تلفن درست نشده؟
_هنوز که نه. خُب من رفتم. واسم دعا کنین.

۱ ۷ ۵
خانجون گفت:
_حالا کجا برو بشین یه چایی واست بیارم با شیرینی سوقاتِ مشهد بخوری، بعد برو.
_نه ممنون، اشتها ندام. خداحافظ.
همین که صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید، بابک سکوت را شکست و گفت:
_شنیدی رکسانا خانم. به نظر من که همه ی آتشها زیر سر فرامرزی ست و چه بسا مخاطبِ آن نامه هم خود اوست، نه سامان.
_باور نمی کنم! پس در این مورد سامان چه کاره است و برای چه آن نامه در جیب پیراهن او پیدا شده، نه جیب پیراهن فرامرزی.
_شاید سودابه پیدایش کرده و به برادرش متوسل شده. یعنی درست همان روز جمعه که ما مهمانِ خانجون بودیم و بعد از نهار او با آن عجله به بهانه کار مهم از خانه بیرون رفت به سراغ خواهرش رفته، ها چه می گویی. هنوز هم شک داری؟
_نمی دانم. قبولش آسان نیست. پس چرا در این مدت هیچ تماسی با من نگرفته؟
_وقتی تلفن خراب بود، چطور می توانست تماس بگیرد؟
_می توانست به پدرش زنگ بزند.

۱ ۷۶
_شاید نمی خواست آقای سامانی در جریان قرار بگیرد. آن وقت تو هنوز آن بیچاره پا از خانه بیرون نگذاشته، راه افتادی همراهِ رقیبِ سابقش به زنجان رفتی. حالا چه جوابی داری به شوهرت بدهی؟ یعنی به نظر تو این خطایت قابل بخشش است؟
زیر بار نرفتم و پاسخ دادم:
_هنوز هیچ چیز معلوم نیست. آخر اگر دنبال فرامرزی رفته اند، پس چرا او اینجاست و آنها پیدایشان نیست؟ آنچه که تو می گویی یک حدس و گمان است، نه واقعیت و قبولش آسان نیست.
از سماجتم به خشم آمد و گفت:
_یعنی به نظر تو فقط قبول آنچه تو می گویی آسان است؟ من بهت حق می دهم که از دیدنِ آن نامه شوکه شوی و شوهرت را متهم به خیانت کنی. هر زنِ دیگری هم جای تو بود همین فکر را می کرد. حتی اگر موضوع رفتنِ سودابه و فرامرزی پیش نمی آمد من هم باهات هم عقیده می شدم، ولی عکس العملت در مقابل این پیش آمد و تصمیم های نادرست بعدی ات را هیچ وقت تأیید نمی کنم. اقدام به سفرت ناپخته و خام بود و هیچ دلیل قانع کننده ای نداشت. از همه بدتر همسفر شدن با داریوش که بزرگترین خطای زندگی ات به حساب می آید و قدم زدن در کنارش به همراه ماندانا در خیابانی که همه کسبه محل تو و شوهرت را می شناسند. هیچ فکر نکردی با این کار خودت را رسوای خاص و عام می کنی؟
با لحن رنجیده ای گفتم:
_تو موضوع را خیلی بزرگ می کنی بابک؟

۱ ۷ ۷
_بزرگ هم هست. فقط به نظر تو ساده و پیش پا افتاده می آید. نتیجه این تصورت را به زودی خواهی دید. خودت شاهد بودی که نه مستوره توانست زبانش را نگه دارد، نه ماندانا. همان طور که من از راه نرسیده در جریانِ همه ی ماجرا قرار گرفتم. توقع نداشته باش عمل خلافت از چشم سامان پنهان بماند.
_قضاوتت درست نیست. چون هنوز معلوم نشده کدام یک از ما خطاکاریم. من از خدا می خواهم سامان بی گناه باشد و سرزندگی اش برگردد. در تمام این پنج سال من خوشبختی را فقط لمس نکردم، بلکه با تمام وجود احساسش کردم و از زندگی در کنارش لذت بردم. حتی اگر یک روز کارم به جدایی بکشد، هرگز نخواهم توانست مرد دیگری را جای او بنشانم. بهتر است این را هم بدانی بابک که احساس من به داریوش همان است که شش سال پیش در موقع درد و دل با هم بهت گفتم و هرگز نمی تواند دوباره نقشی در زندگی ام داشته باشد. این را به خودش هم گفتم و متوجه شدم او هم چنین توقعی را ازم ندارد و این واقعیت را قبول کرده که من برایش فقط سایه ای از گذشته ای دور هستم. سایه محوی که هرگز پررنگ نخواهد شد. وقتی ازش حالِ شیرین را پرسیدم، جواب داد که زیر بار ازدواج نمی رود و قصد دارد برای همیشه مجرد بماند.
به میانِ کلامم پرید و با لحن پر ملامتی گفت:
_مسایل خصوصی آنها به خودشان مربوط است. لازم نیست این موضوع را پیش بکشی، آن قضیه را لوث کنی و در مورد چیزهایی حرف بزنی که ربطی به من و تو ندارد.  ۳۲فصل
سخنان بابک مرا تحت تأثیر قرار داد. هرچه می کردم نمی توانستم اتفاقاتی را که در آن هفته افتاده بود کنار هم بچینم و به نتیجه ای که می خواستم برسم.
چطور می توانستم سامان را بی گناه بدانم، در حالی که هم آن نامه عکسِ آن را ثابت می کرد و هم شواهدی که نشان می داد او، برخلافِ ادعایش به مأموریت نرفته است.

۱ ۷ ۸
خانه ی خانجون با وجود حیاط دل باز و پنجره های گشاده اش، چون زندان تنگ و تاریکی بود که زندانبانش چهارچشمی مرا می پایید و مواظبم بود که مبادا دست از پا خطا کنم یا بهانه ای برای خروج از منزل بیابم.
دلتنگی هایم هم آغوشم بودند و سینه ام را تحت فشار داشتند. این دومین بار بود که منزل مادربزرگم تبعیدگاهم می شد و هر دوبار باعث و بانی اش داریوش بود.
دلم نمی خواست وی را در این قضیه مقصر بدانم، اما در هر صورت در آن تنگنا او هم نقشی به عهده داشت.
خانجون دوباره میل بافتنی و کاموا را به دستم داد و گفت:
_به جای این که پشتِ پنجره بشینی و آه بکشی، بشین یه گوشه یه شال گردن واسه دخترت بباف.
با بی زاری دستش را پس زدم و گفتم:
_ وای نه، اصلاً حوصله اش را ندارم.
_ چیه! حوصله تو گربه خورده یا یکی از اون کشته مرده هات که هر دو تاشون تو زرد از آب در اومدن.
با حرص و نفرتی آشکار گفتم:
_ لعنت به هر دو تاشون.

۱ ۷ ۹
_ الهی آمین. منم مثل خودت به اونا لعنت می فرستم که تو رو دل شکسته کردن. زندگی بالا پایین داره، گاه لباتو به خنده وا می کنه، گاه اشک به چشمت می یاره. ماندانا رو می بینی. وقتی با عروسکهاش خوشه، واسشون قصه می گه و لالایی می خونه، ولی هم چین که یاد باباش می افته بغضش می ترکه و آبغوره می گیره. پاشو بیا نگا کن چه لبخندی رو لباشه، انگار داره خواب می بینه که پدرش برگشته دست به گردنش انداخته و اسباب بازیهای خوشگل واسش سوقاتی آورده. ببین چه خواب شیرینی داره. تو چی، تو هم خواب می بینی که سامان برگشته و واست سوقاتی آورده؟
_ ای بابا، سر به سرم نگذارید. من فقط شبها کابوس می بینم و خوابهای آشفته که قلبم را از وحشت می لرزاند.
_ همون فکرایی که تو بیداری می کنی، شبا کابوس می شن می یان سراغت.
_ از پنجره اتاق خوابِ خانه مان مستوره سر بیرون کرد و صدایم زد:
_ رکساناخانوم جون کجایین؟
قلبم گواهی می داد که خبری از سامان رسیده. میل بافتنی را که به زور مادربزرگم به دست گرفته بودم، بر زمین گذاشتم و بدون بالاپوش گرم خود را به حیاط رساندم و پرسیدم:
_ چی شده مستوره؟
آمیخته با شوقی که صدایش را می لرزاند، پاسخ داد:
_تلفن درست شده. همین الان منور زنگ زد گفت سودابه خانوم باهاش تماس گرفته گفته شما بیایین خونه خودتون تا آقا سامان بتونه باهاتون حرف بزنه.

۱ ۸ ۰
با بلاتکلیفی به طرفِ خانجون که پشتِ سرم ایستاده بود برگشتم و گفتم:
_شنیدید خانجون. سامان قرار است تا چند دقیقه دیگر بهم تلفن بزند. به نظر شما باید باهاش حرف بزنم یا نه؟ _خب معلومه دختره بی عقل. باید باهاش حرف بزنی ببینی دردش چیه که از خونه بیزار شده. یه لباس گرم بپوش برو خونه ت. اگه ماندانا خواب نبود منم باهات می اومدم ببینم جریان چیه. بعدش زود برگرد بگو چه خبر شده.
از یاد بردم که خیال نداشتم دیگر نامش را بر زبان بیاورم. شک و تردید قلبم را به دو نیم ساخته بود. نیمی از آن صدایش می زد و نیم دیگر با نفرت او را از خود می راند.
در حال پوشیدن پالتو و چکمه ام، گفتم:
_به این سادگی کوتاه نمی آیم. تا تکلیفم را با او روشن نکنم، دست بردار نیستم.
خنده تمسخر آمیزی گوشه لبهایش را کش داد و به طعنه گفت:
_بی خود واسم تیاتر بازی نکن دختر. هم بالا تو دیدیم، هم پایینتو. تا صداشو بشنوی، از خود بی خود می شی و یادت می ره چه نقشه هایی واسش کشیده بودی. برو نمی خواد منو رنگ کنی.
هر دو خواهر جلوی در ایستاده بودند. به محض دیدنم منور گفت:
_خدا می دونه وقتی صدای سودابه خانومو شنیدم چه حالی شدم. انگار دنیا رو بهم دادن. هم چین از خوشحالی جیغ کشیدم که خودم ترسیدم.بهش التماس کردم زودتر برگرده خونه ش. مجبور شدم جریان اومدن آقارو باهاس در  »بی شرفِ پست. خدا ازش نگذره. « میون بذارم. منِ ساده فکر می کردم خانوم باورش نمی شه، اما اون فقط گفت

۱ ۸ ۱
»رکسانا خانوم کجاست. بهش بگو منزلِ خودش منتظر باشه تا یه ربع دیگه آقا سامان بهش زنگ می زنه.«بعد پرسید تندی به مستوره خبر دادم و بعد خودم سوار کرایه شدم اومدم پیش خواهرم که ببینم چه خبر می شه.
_نپرسیدی کجا هستند؟
_چرا پرسیدم، ولی جواب درستی نداد. حتی بهم نگفت کی برمیگرده. حالا شما از آقا بپرسین، شاید اون بهتون بگه کی می یان خونه.
در حالِ بالا رفتن از پله ها گفتم:
_اگر تلفن زنگ زد خودم برمی دارم.
وارد اتاق خواب شدم و در را پشتِ سر بستم. گوشی را امتحان کردم، درست بود. عقربه های ساعت انگار خمار خواب بودند. با تأنی و بی شتاب می گذشتند و به دقیقه ها می رسیدند.
پیراهن کذایی سامان اتو شده و تا خورده روی تخت قرار داشت و چون زهری بود برای تلخ کردن کام شیرین زندگی ام.
روزهای سرخوشی و سرمستی ام کجا بودند؟ آنجا در همان اتاق و کنار رودخانه در جلوی همین خانه یا در زیرزمین خانه حقوقی و ایوان حیاطی که به حیاط منزل عمویم راه داشت؟ در کدام ویرانه می بایستی به دنبالشان می گشتم و کدام خاک را با ناخن انگشتانم پس می زدم تا شاید در لابلایش اثری از یک کدام شان بیابم؟
زنگ تلفن مرا از عالم خیال بیرون کشید. با شتاب گوشی را برداشتم و صدای سامان را شنیدم که می گفت:

۱ ۸ ۲
_سلام رکسانا.
لحنِ کلامم سرد بود و عاری از هیجان.
_سلام. چه عجب که یادت افتاد زن و بچه ای هم داری.
_این چیزی ست که هرگز فراموش نمی کنم. تو و ماندانا همه چیز من هستید و بهانه زنده بودنم.
با صدای بلند فریاد کشیدم:
_دروغگو. دیگر حرفهایت را باور نمی کنم. حالا فهمیدم که تو هم دستِ کمی از پدرت نداری و به راحتی ما را به یک زن هرزه فروختی.
_از چی حرف می زنی؟ مگر دیوانه شده ای! ازت خواسته بودم در هیچ شرایطی شکی در وفاداری ام نداشته باشی.
_حتی وقتی سند معتبری مثلِ آن نامه سراپا عاشقانه در جیبِ پیراهنت پیدا کردم؟ _آن نامه خطاب به من نبود باور کن. وقتی که برگردیم سودابه همه چیز را برایت توضیح خواهد داد. چند روز است که سعی می کنم باهات تماس بگیرم، ولی نه تلفن منزل خودمان جواب می داد و نه تلفن منزل خواهرم. داشتم دیوانه می شدم. می ترسیدم اتفاقی برایتان افتاده باشد.
_چرا به پدرت تلفن نزدی؟
_چون نمی خواستم او در جریان بعضی مسایل قرار گیرد و کنجکاو شود.

۱ ۸ ۳
_اگر خیلی ناراحت بودی برمی گشتی به خانه ات. غیبتت نشان می دهد که چقدر برایمان دلتنگ بودی.
_تو چه می دانی اینجا چه بر ما گذشت و چه روزهای سختی را پشتِ سر گذاشتیم. ماندانا چطور است؟
_شب و روز گریه می کند و بهانه ات را می گیرد. برای تو چه فرقی می کند که او چه حالی دارد. خیال نداشتم دیگر هیچ وقت قدم به این خانه بگذارم.
_آنجا خانه توست، نه خانه من. اگر خدای نکرده قرار باشد بین ما اتفاقی بیفتد این من هستم که باید آنجا را ترک کنم.
_که ترک کردی و به بهانه مأموریت به دنبالِ دلت رفتی.
_وقتی فهمیدم آن نامه در جیب پیراهنم جا مانده، حدس زدم تو چه فکرهایی خواهی کرد، اما متأسفانه آن موقع در موقعیتی بودم که نمی توانستم تماس بگیرم وزمانی که تماس میسر شد. تلفنِ خانه جواب نمی داد. به من اعتماد کن و بگذار سر فرصت همه چیز را برایت توضیح دهم. من همان سامان هستم، همان سامانی که آنجا کنار رودخانه دل به تو سپرد و عاشقت شد. هنوز هم به همان اندازه عاشقت هستم و دوستت دارم. سودابه دچار مشکل شده و تا مشکل او را حل نکنم آرام نمی گیرم. بهم فرصت بده رکسانا.
_نمی توانم. هر چه فکر می کنم می بینم باورش برایم آسان نیست. سند بی وفایی ات در دستِ من است و نرفتنت به زنجان دلیل اثبات آن. می خواستم به خانه مادرم برگردم، ولی خانجون نگذاشت و گفت تا تو برنگردی و تکلیفم را روشن نکنی نمی گذارد از آنجا جُنب بخورم.
_حق با اوست، چون من گرانقیمت ترین جواهراتم را که تو و ماندانا هستید بهش سپرده ام و باید از خودش تحویل بگیرم.

۱ ۸ ۴
_برای من زبان نریز، چون باور نمی کنم. حالا کجا هستید؟
_بیمارستان چالوس.
_بیمارستان! برای چی؟
_ما در جاده چالوس تصادف کردیم و زخمی شدیم. سپیده از همه بیشتر صدمه دیده. تا اجازه ندهند او را حرکت دهیم، نمی توانیم به تهران برگردیم.
_یعنی حالش خیلی بد است؟
_نه، خطر رفع شده. می ترسیدند خونریزی مغزی کرده باشد، اما بخیر گذشت. آن بی شرفی که شاهد تصادفِ ما بود و داشتیم تعقیبش می کردیم، بی خیال و بی توجه به حالِ زن و بچه اش از چنگ مان گریخت. مگر دستم بهش نرسد. ماندانا کجاست؟ می خواهم باهاش حرف بزنم و صدایش را بشنوم.
_زیر کرسی منزل خانجون خوابیده. دلم نیامد بیدارش کنم.
_الان ساعت نه و نیم صبح است. من دوباره ساعت یازده زنگ می زنم. تا آن موقع حتماً بیدار می شود. بیاورش اینجا تا صدایش را بشنوم. قول می دهی؟
_البته چرا که نه، چون می دانم چقدر از شنیدن صدایت خوشحال می شود، اما مشکل من هنوز حل نشده سامان.
_وقتی برگردم حلش می کنم و دلایلم را برای اثباتش برایت خواهم آورد. فعلاً خداحافظ.

۱ ۸ ۵
گوشی در دستم می لرزید. از آن طرفِ خط دیگر صدایی به گوش نمی رسید. شاید حق با بابک بود که می گفت در این قضیه سامان بی گناه است و آن نامه خطاب به فرامرزی ست، ولی هنوز باورش برایم آسان نبود.
باید موضوع را با داریوش در میان می گذاشتم و ازش می خواستم به قزوین برگردد و دیگر منتظر تماسم نباشد.
صدایم را که شنید گفت:
_چند روز است منتظر تماست هستم. چرا زنگ نمی زنی؟ _روزهای پرماجرایی را پشت سر گذاشتم. تو باید برگردی قزوین و دیگر منتظر تماسم نباشی.
با تعجب پرسید:
_چرا مگر چی شده؟
به شرح ماجرا پرداختم و گفتم:
_همه شواهد بر علیه فرامرزی گواهی می دهد و کم کم دارم به این نتیجه می رسم که سامان بی گناه است.
بدون لحظه ای تفکر گفت:
_با حرفهایی که ازت شنیدم، من هم شکی در خیانت شوهر سودابه ندارم و حق را به بابک می دهم. از این که حضور دوباره ام در زندگی ات باعث شد از طرف خانجون و برادرت تحتِ فشار قرار بگیری، متأسفم. دلم نمی خواست باعثِ دردسرت شوم. مرا ببخش. درست است قلبِ خانواده ات نسبت به ما انباشته از کینه و نفرت است، اما من به

۱ ۸ ۶
غیر از مهر و محبت هیچ احساس دیگری در قلبم نسبت به تک تک شما حس نمی کنم. خودت را جای من بگذار. آخر چطور می توانستم در آن روز برفی که در خیابان پرنده پر نمی زد، تو را در چنین موقعیتی تنها رها کنم و به دنبال کار خودم بروم. امیدوارم این موضوع به گوش سامان نرسد، چون در آن صورت وضع از این هم بدتر خواهد شد. من برمی گردم قزوین، ولی هر پنج شنبه صبح با همین شماره می توانی پیدایم کنی. اگر مشکلی پیش آمد باهام تماس بگیر. مطمئن باش از راه دور نگرانت هستم. _نمی خواهد نگرانم باشی. این مشکلی ست که خودم به وجود آوردم و خودم هم باید با پی آمدهایش روبرو شوم. خداحافظ.
۳۲فصل
به محض اینکه از اتاق خواب بیرون آمدم، منور و مستوره که معلوم نبود کجا گوش ایستاده اند به طرفم دویدند و هر دو با هم کنجکاو و بی قرار پرسیدند:
_ کجا بودن، چه موقع برمی گردن؟
در حال پایین رفتن از پله ها پاسخ دادم:
_ تا دو سه روز دیگر پیدایشان می شود. من می روم ماندانا را با خودم بیاورم اینجا. ساعت یازده قرار است سامان دوباره زنگ بزند که با دخترش صحبت کند.
سپس یک بسته اسکناس از کیفم بیرون آوردم، آن را به مستوره دادم و گفتم:
_ مُحرم کجاست؟ این پول را بده بهش تا یک مقدار خرید کند که وقتی آقا برگشت کم و کسری نداشته باشیم.

۱ ۸ ۷
نا جلوی درِ حیاط دنبالم آمدند تا شاید بتوانند اطلاعات بیشتری در مورد سفر اربابشان بگیرند، اما جواب درستی از من نشنیدند.
نمی دانستم با مادربزرگم چه کنم. می دانستم تا مو را از ماست بیرون نمی کشید. دست از سرم برنمی داشت.
پشتِ در کمین کرده بود. قبل از اینکه دستم را بر روی دکمه ی زنگ بفشارم، آن را به رویم گشود و با بی تابی پرسید:
_ چی شده، زود بگو، سامان چی گفت؟ بالاخره فهمیدی شوهرت سر به راهه یا نااهل؟
_ نمی دانم خانجون. دارم کلافه می شوم.
_ یعنی چه! حرفِ حسابش چیه. اگه باهاش حرف زدی، نتیجه ش چی بود، اگه حرف نزدی، پس داشتی چیکار می کردی؟
پاهای یخ زده ام را با حرارت منقل کرسی گرم کردم و گفتم:
_ موضوع به این سادگی ها نیست، آن نامه عینِ خوره افتاده به جان این خانواده و شیرازه زندگی من و سودابه را به هم ریخته.
_ از حرفات سر در نمی آرم. یا من شاگرد کودنی م یا تو بلد نیستی منو شیرفهم کنی. از اول تعریف کن اون چی گفت و تو چی گفتی؟ می دانستم دلش کوچک است. هیچ حرفی در آن جا نمی گیرد و خیلی راحت طرف مقابل را لو خواهد داد، اما مگر می شد کلمه ای را ناگفته باقی گذاشت.

۱ ۸ ۸
سخنانم را شنید و بلافاصله به اظهارنظر پرداخت.
_ وای خدا به دادت برسه. حالا چه طوری می خوای تو روی شوهرت نیگا کنی. اگه فهمید با داریوش راه افتادی رفتی زنجان دنبالش، چه جوابی می خوای بهش بدی؟
_ خواهش می کنم شما چیزی در این مورد به سامان نگویید.
لب ورچید. با دلخوری شانه بالا افکند و گفت:
_ به من چه، مگه فضولم. من نگم، اونای دیگه می گند. اولش مستوره، دومی ش دختر سرتق و فضولِ خودت که حرف تو دهنش بند نمی شه. ماه پشتِ ابر پنهون نمی مونه. همین که شوهرت پاشو از تهرون بیرون گذاشت، افسار پاره کردی و هزار و یک تهمت و بهتون بهش بستی که خودتو خلاص کنی. اون موقع باید فکر یه هم چین روزی رو می کردی. حالا دیگه هیچ بهونه ای نمی تونی واسش بیاری. باید همون موقع که داشت می رفت سفر بهش می گفتم دستِ زنتو هم بگیر با خودت ببر، من از عهده ش برنمی یام.
دستم را روی گوشهایم قرار دادم و گفتم:
_ وای خانجون چه حرفها می زنین. سرم درد گرفت. خب هر کس جای من بود با دیدنِ آن نامه توی جیبِ شوهرش همان فکری را می کرد که من کردم.
_ آره ولی مثِ تو راه نمی افتاد با نامزد سابقش بره دنبالش و دست به اون کارایی بزنه که تو زدی. وقتی برگشت بهش می گم زبونم مو در آورد بس که به زنت گفتم نرو.
_ اما قرار شد شما چیزی به او نگویید.

۱ ۸ ۹
_ اولش زبون به دهن می گیرم، بعدش که از کسای دیگه شنید، خب منم حرفامو می زنم. پاشو بچه ت بیدار شده، داره تو جاش وول می خوره، تا دوباره نحس نشده صبحونه شو بده، بعد آماده ش کن بره با پدرش صحبت کنه، بلکه دلش آروم بگیره.
قلبم در سینه ناآرام بود. انگار دنبالش کرده بودند که آن طور نفس نفس می زد و بالا پایین می پرید. از آنچه انتظارم را می کشید، می ترسیدم. تصمیم گیری های عجولانه، باعث اشتباهات پی در پی شده بود. شکی نداشتم که سامان هرگز گناهانم را نخواهد بخشید.
ای کاش لااقل خانجون باعث نمی شد آقای سامانی در جریان آن نامه قرار گیرد. چه کار باید میکردم؟ کاش می شد گذشته را در حال حل کرد و در موقع به هم زدن آن شیرینی هایش را ته نشین ساخت و ماندنی و اشتباهات و تلخی ها را همراه با درد و رنجهایش شناور و دورریختنی.
ماندانا چشم گشود و نگاهم کرد. دستم را نوازش کنان بر سرش کشیدم و گفتم:
_ پاشو عزیز دلم. زودتر دست و صورتتو بشور، صبحونه تو بخور. بعدش حاضر شو که قرار است برویم منزل خودمان با بابات تلفنی حرف بزنیم.
به محض شنیدن این جمله خواب از سرش پرید. شور و شوق چشمان درشتِ میشی خمارش را درخشان ساخت. دستم را که به طرفش دراز کرده بودم گرفت و در حال برخاستن گفت:
_ راست می گی مامی؟ یعنی امروز من می تونم با بابا حرف بزنم و بهش بگم زودتر برگرده خونه؟
_ آره عزیزم، می تونی.

۱ ۹ ۰
در موقع صبحانه خوردن عجول و بی میل بود و برای رفتن بی تاب.
خانجون چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ نمی تونستی صبر کنی صبحونه شو بخوره، سیر که شد بهش بگی کجا باید برین؟
خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم:
_ مهم نیست، عوضش ناهار خوب می خورد. هیچ وقت از جواب وانمی مونی و همیشه یه حرفی تو آستین داری. خُب زودتر حاضر بشین بریم.
با تعجب پرسیدم:
_ مگر شما هم می آیید!؟
_ خب معلومه که می آم. می خوام ببینم این پسره حرف حسابش چیه.
_ وای خانجون شما رو به جون عزیز قسم، فعلاً چیزی بهش نگین.
چشم تنگ کرد و پرسید:
_ مثلاً چه چیزی؟ هر چی بگم واسه اینه که خرابکاری های تو رو آباد کنم.

۱ ۹ ۱
_ حالا نه، باشد برای وقتی که برگشت.
ابرو در هم کشید و گفت:
_ نمی خواد یادم بدی که باید چی کار کنم. بریم داره دیر می شه. بنده خدا از راه دور زنگ می زنه، منتظر می مونه.
پالتوی ماندانا را تنش کردم و چکمه هایش را به پا. شال بافتنی را به دور گردنش پیچید و گفت:
_ خدا کنه تا باباجون برگرده، دوباره برف بیاد که بازم بتونه واسم آدم برفی درست کنه.
وارد حیاط که شدیم، فیدل پارس کنان به طرفِ ماندانا دوید. در حال تکان دادن دُم به بوییدنش پرداخت و او دستی از نوازش به سرش کشید و گفت:
_ الان عجله دارم فیدل. باباجون می خواد باهام تلفنی صحبت کنه. بعدش می آم باهات بازی می کنم.
خانجون با بیزاری چادرش را به طرف بالا جمع کرد و گفت:
_ چند بار به شوهرت گفتم سگ نجسه. هزار و یک مرض میندازه به جون بچه دسته گلت. بندازش بیرون، تو گوشش فرو نرفت که نرفت. تو هم شدی عین اون، هی فرنگی بازی در می آری، ناز و نوازشش می کنی و اصلاً حالی ت نیس که چه بلایی ممکنه سرتون بیاد.
_ ای بابا خانجون این سگ اهلی ست. هر روز حمامش می کنند. از ما تمیزتر است. روزهای اول ازش می ترسیدم، ولی حالا دوستش دارم.

۱ ۹ ۲
با چهره عبوس و خشمی زودگذر گفت:
_ از تو که عقلتو از دست دادی شاید تمیزتر باشه، اما از من نه.
مستوره به دنبالمان از پله ها بالا آمد و گفت:
_ شما رو به خدا از آقا بپرسین چه روزی می آن که ما غافلگیر نشیم.
خانجون ابرو بالا افکند و با لحن پرتمسخری گفت:
_ مگه می خوای گاو و گوسفند قربونی کنی که می ترسی غافلگیر بشی. تو همون پایین بمون تا ما برگردیم.
وارد اتاق خواب که شدیم، ماندانا با شوق و ذوق به طرف میز تلفن رفت، گوشی را برداشت و گفت:
_ پس بابا که اینجا نیس مامی.
_ گوشی را بگذار سر جایش. اول باید زنگ بزند، بعد آن را برداری.
هر دو دستش را زیر چانه قرار داد و منتظر ماند.

۱ ۹ ۳
انتظار به لحظات جان می داد تا قدرت مقاومت و ایستادگی را داشته باشد و در عوض جان منتظرین را می گرفت. ماندانا بی طاقت بود و یک بند می پرسید:
_ پس چی شد؟ بلکه یادش رفته زنگ بزنه. به زور آرامش می کردم و دلداری اش می دادم که هنوز ساعت یازده نشده، دلتنگی هایم سر بیرون کردند و بر فشارشان بر روی قلبم افزودند. حوصله ماندانا از انتظار کشیدن سر رفت. برخاست و در اتاق به گردش درآمد. به طرف میز آرایش رفت، شیشه ادوکلن سامان را برداشت و گفت:
_ این مالِ باباس.
سپس با انگشتان کوچکش سر شیشه را فشرد و بوی عطرش را در فضا پراکند. بوی عطر آشنایش، بوی خاطرات پنج سال زندگی مشترک مان با هم بود. خاطره راز و نیازهای عاشقانه و مهرورزی اش، تا چه حد در گفتارش صادق بود و تا چه حد به آنچه می گقت ایمان داشت؟
آیا دوباره می شد به آن روزها برگشت، یا خط فاصله ای که بدگمانی در میانِ مان افکنده بود، برای همیشه باقی می ماند؟
چقدر در خانه خودمان احساس آرامش و آسایش می کردم، اما آیا باز هم بعد از این ماجرا آنجا خانه ی ما بود؟
همین که زنگ تلفن برخاست، ماندانا شیشه ادوکلن را روی میز رها کرد و به آن سو دوید. به محض برداشتن گوشی ذوق زده فریاد کشید:
_ سلام باباجون.

۱ ۹ ۴
صدای سامان بلند و رسا بود:
_ سلام خوشگل نازنینم. بابا فدایت. دلم برایت لک زده.
_ پس چرا نمی آیی؟
_ تا یکی دو روز دیگر برمی گردم. شیطونی که نمی کنی؟
_ نه، آدم برفی آب شده، برگشتی باید یکی دیگه واسم درست کنی.
_ حتماً توی حیاط خانه ی خودمان یکی بزرگتر از آن را برایت درست می کنم.
پاهایش را بر زمین کوبید و با لحن عجولانه ای پرسید:
_ پس چرا این قدر دیر کردی؟
_ کار داشتم عزیزم. عمه سودابه و سپیده هم با من هستند، همه با هم برمی گردیم.
ماندانا یک لحظه مکث کرد. انگار فکر مزاحمی در سرش می چرخید که آزارش می داد. بالاخره طاقت نیاورد و گفت:
_ اون روز عموداریوش به مامی می گفت رفتن عمه سودابه و شما با هم بوداره. بودار یعنی چه؟ یعنی بوی بد می ده؟

۱ ۹ ۵
صدای سقوط قلبم را درون سینه شنیدم. بالاخره این بچه کار خودش را کرد و آنچه که از آن می ترسیدم چون بلا بر سرم نازل شد.
صدای سامان گرفته و خش دار شد:
_ تو عموداریوش را کجا دیدی؟
_ سر خیابان منزلِ مون. با من و مامی اومد دَمِ خونه عمه سودابه، بعد همونجا منتظر موند تا برگردیم. وقتی دایی بابک فهمید اون با ما بوده، خیلی با مامی دعوا کرد و اونو به گریه انداخت. بعد که اومدی باید دایی بابک رو دعواش کنی که چرا مامی رو اذیت کرده.
سامان با لحنی تند و خشن گفت:
_ گوشی را بده به مادرت.
خانجون در حالی که سرش را با تأسف تکان می داد گفت:
_ خدا به دادت برسه رکسانا. حالا به حرفِ من رسیدی؟
ماندانا بی آنکه بداند چه آتشی به پا کرده خطاب به من گفت:
_ بیا بابا با تو کار داره.

۱ ۹ ۶
سامان جواب سلامم را نداد و فریا زد: _ در غیابِ من تو چه کارها نکردی رکسانا. سرم دارد سوت می کشد. چیزی نمانده دیوانه شوم. در میان این همه بدبختی تو یکی هم شدی بلای جانم. دستت یکی یکی دارد رو می شود. منِ غافل چقدر دلم برایت شور می زد و نگرانت بودم. اول بگو برای چی رفتی زنجان. آنجا چه کار داشتی. کی بهت گفت بروی مهمانسرا و محل کارم سراغم را بگیری و آبرویم را ببری؟ دیگر با چه رویی می توانم توی صورت همکارانم نگاه کنم؟ مسخره ام می کنند. صبح بعد از تماس با تو زنگ زدم محل کارم که بگویم یک هفته دیگر مرخصی ام را تمدید کنند. محسنی گوشی را فقط بین ما تو یکی سر به راه بودی که حالا تو زرد از « برداشت و به محض شنیدن صدایم، با لحن مسخره ای گفت هفته گذشته که رفته بودم زنجان مأموریت، «پاسخ داد  »منظورت چیست«با تعجب ازش پرسیدم  »آب در آمدی جلوی در اداره یک جوان چشم قهوه ای چهارشانه را دیدم که داشت از دربان سراغ تو را می گرفت و می خواست بداند به آنجا آمده ای یا نه. وقتی برگشت برود با چشم تعقیبش کردم و دیدم سوار یک ماشین فورد آبی شد که زنِ حرف مفت نزن. غیرممکن است. رکسانا آنجا «حرفهایش برایم قابل باور نبود. بهش توپیدم  .»تو کنارش نشسته بود امکان ندارد اشتباه کرده باشم. « اما محسنی زیر بار نرفت و با اطمینان گفت  »چه کار داشت؟ حتماً عوضی دیده ای. تازه به قول تو من اشتباه دیده ام سرایدار مهمانسرا چی که وقتی شب به آنجا رفتم بهم گفت قبلش همان جوان به آنجا رفته و در موردت پرس و جو کرده و وقتی داشته برمی گشته او از دور دیده که زنت هم توی همان ماشین حالا چی حالا باز هم می خواهی حاشا کنی؟ از صبح تا حالا یک بند دارم از خودم می پرسم آن جوان  »فورد آبی ست. کیست و حالا ماندانا با یک جمله کوتاه جوابم را داد. تو رفتی آنجا تا آبرویم را بریزی، آن هم با یک مرد غریبه که فرصت مناسبی گیر آورده بود تا نامزد سابقش را از چنگ مردی که او را از چنگش بیرون آورد، در بیاورد؟ آن آبروریزی کم بود که بعد با همان جوان راه افتادی توی خیابانی که همه کسبه و اهلِ محل من و تو را می شناسند تا جلوی چشم دخترت باهاش راز و نیاز کنی. پشتِ سر من و خواهرم صفحه بگذاری و بهم تهمت ناروا بزنی؟ لعنت به من که حرفهایت را باور کردم و پنداشتم داریوش خاطره محوی ازهیجانات دوران نوجوانی توست و اثری در قلبت باقی نگذاشته، غافل از این که منتظر بودی فرصتی برای تجدید عهد گذشته بیابی. تو دیگر برایم آن رکسانایی نیستی که عاشقش شدم و شب و روز حتی درگیر و دار حوادث و مشکلاتی که قلب و روح من و سودابه را به صلابه کشیده، لحظه ای از خیالش فارغ نبودم. وقتی به توصیه محسنی به پدرم که می گفت در به در دنبال من و خواهرم می گردد، زنگ زدم، دانستم آنجا هم تو بند را آب داده ای و برای سرپوش گذاشتن بر روی گناه و خیانت خودت آن نامه بی نام و نشان را نشان داده ای. حالا دیگر چهره زیبا و معصومی را که عاشقش شدم نمی بینم، بلکه درونت را می بینم که چقدر سیاه و آلوده ست. همان طور که فرامرزی برای سودابه مُرد و دیگر برایش وجود خارجی ندارد، تو هم برای من مُردی و هرگز اجازه نمی دهم بعد از این ماندانا مادر صدایت کند. هیچ می دانی چه به روز خودت و من آوردی؟
حرفش را قطع کردم و گفتم:

۱ ۹ ۷
_تو اشتباه می کنی سامان. آن نیرویی که مرا به زنجان کشاند عشقی بود که به تو داشتم. خواندن آن نامه و تصور وجود رقیب آتش به جانم زد. اصلاً حال خودم را نمی فهمیدم. خانجون خیلی سعی کرد جلویم را بگیرد. اما مگر حریفم شد. باید می فهمیدم تو به مأموریت رفته ای یا برای همیشه ترکم کرده ای. در آن لحظه خودم نبودم، بلکه زن شکست خورده و مفت باخته ای بودم که می پنداشت با رقیب سرسختی طرف است. خوشبختی ام را در خطر می دیدم و از مشکلات راه هراسی نداشتم. در خیابان پرنده پر نمی زد و هیچ وسیله ای برای رفتن به ایستگاه قطار گیر نمی آمد. داریوش تصادفی از راه رسید. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا توانستم بر تردیدم غلبه کنم و سوار شوم.
فرصت ادامه صحبت را به من نداد و گفت:
_نمی خواهم بقیه اش را بشنوم. تا همین جا برای اثبات خیانتت کافی ست. وقتی که برگردم ماندانا را ازت می گیرم و دیگر هرگز اجازه نمی دهم نام تو را بر زبان بیاورد.
خانجون گوشی تلفن را از دستم قاپید و گفت: _بی خود جوش نزن سامان. تو که این قدر عجول نبودی. رکسانا اشتباه کرده. از تو چه پنهان وقتی بهم گفت می خواد بره زنجان، زبونم مو در آورد بس که بهش گفتم نرو، اما تو که زنِ خودتو بهتر از من می شناسی، شاید حریف گرگ بیابون بشم، ولی حریفِ این دختر نشدم. داشت پرپر می زد. اصلاً حالِ خودشو نمی فهمید. اون نامه که نمی دونم کدوم ورپریده ی خونه خراب کن نوشته، آتیش به جونش زده بود. اون موقع گمون می کردم چون طاقت دوری تو نداره دلش تنگه. بعد که مستوره بهم گفت وقتی یک کاغذ تاشده رو از جیبِ پیرهن تو درآورده به خانومش داده یه دفه اون حالی به حالی شده، تازه فهمیدم کار از کجا خرابه. این دختر دلش پیش توس، نه پیش اون برادرِ قاتل رامک ناکام که نمی دونم گور به گور شده از کجا یه دفه سر راش سبز شده، خیالت راحت باشه یه موی تو رو با صد تا مثه اون عوض نمی کنه. بی خود تهدیدش نکن که بچه شو ازش می گیری، چون نه این طفلی طاقت یه لحظه دوری بچه شو داره، نه اون دختر زبون بسته که اصلاً نفهمید چه جوری با یه حرف نسنجیده زندگی شما رو به آتیش کشید. از من به تو نصیحت، واسه حرفِ مردم خونه آباد زندگی تو ویرون نکن که پشیمون می شی.
به احترام خانجون لحن صدایش را آرام کرد و گفت:
_موضوع به این سادگی نیست خانم ماکویی. شما باید حال مرا درک کنید و بفهمید دلم از کجا می سوزد. من همه ی زندگی ام را به پایش ریختم و به غیر از وفاداری هیچ انتظاری دیگری ازش نداشتم. آن وقت او به خاطر یک نامه بی

۱ ۹ ۸
ارزش که اصلاً خطاب به من نبود، دست به چنین حرکات بچه گانه زد و با همدستی آن پسره بی شعور که انگار از یاد برده بود رکسانا شوهر دارد، آبرویم را ریخت. این چیزی نیست که بشود به این سادگی ازش گذشت. وقتی برگشتم تهران خدمت می رسم و در این مورد با شما صحبت می کنم. خداحافظ.
:۱۱فصل  سر بر روی تختی نهادم که دیگر هرگز بستر خوابم نمی شد. لبهایم را بر روی بالش فرو بردم تا صدای ناله های دلم را که در موقع خروج از سینه تبدیل به فریاد می شد، در گلو خفه کنم و صدای های های و هق هق ام به گوش مستوره که اطمینان داشتم همان دور و برها گوش ایستاده نرسد. دستهای کوچک و گرم ماندانا به دور گردنم حلقه شد و بوسه هایش، گونه هایم را نوازش داد. سپس در حالی که قلب کوچک و گرمش درون سینه نرمش که به چشتم تکیه داشت از شدت گریه در تب و تاب بود، با صدای خفه و گرفته ای گفت: – چرا گریه می کنی مامی. نکنه بابا هم مث دایی بابک بخاطر اون حرفی که من زدم، دعوات کرد؟ آخه من نمی دونستم که اون حرف بدیه. قول می دم بعد از این دیگه به هیچ کی نگم عمو داریوش چی بهت گفت. باشه مامی؟ دیگه گریه نکن. هنوز صورتم را بر بالش می فشردم و چهره خانجون را نمی دیدم ، اما حاضر بودم شرط ببندم که در ان لحظه دیدگانش به همراه لبهایش با شیطنت می خندید. با لحن دلگرم کننده ای گفت: – این دفه اولاد حلال زاده به مادربزرگش برده. مثِ من هیچ حرفی تو دهنش بند نمی شه و زود بندو آب می ده. باورت نشه رکسانا، سامان جونش واسه تو درمی ره. مگه به این سادگی ولت می کنه. می خواد ازت زَهره چشم بگیره که دفه دیگه از این کارا نکنی. نمی دانم اتاق گرم بود یا من تب کرده بودم. دانه های درشتِ عرق از سر و رویم می چکید. نفسم به سختی بالا می آمد. با خودم چه کردم، با خودم و زندگی ام؟ نباید می گذاشتم کار به اینجا بکشد. ای کاش همان موقع که روی برفها زمین خوردم پایم می شکست و نه می توانستم سوار ماشین داریوش شوم و نه به زنجان بروم. کجای کارم اشتباه بود؟ اولین قدم یا قدمهای بعدی؟ برخلاف تصور خانجون که می گفت دیر یا زود سامان به سویم باز خواهد گشت، اطمینان داشتم که او را از دست داده ام. همسفر شدن با داریوش ، یعنی با مردی که می دانست قبلا چه احساسی به وی داشته ام، به تنهایی برای اثبات بی وفایی و خیانتم کافی بود و تلاشم برای بیرون کردن این فکر از مغزش امکان نداشت. اقدامم برای سفر به زنجان ، با در دست داشتم نامه ای که می پنداشتم خیانتِ سامان است و باعث رسوایی اش، در واعق اقدام برای اثبات خیانت خودم شده بود.

۱ ۹ ۹
ماندانا دست به موهایم کشید، سرش را بر روی گردنم خم می کرد و می کوشید تا با لبهای غنچه شده اش گونه هایم را که در حال گریستن به بالش تکیه داشت، لمس کند. خانجون با لحنی که در عین ملامت مهرآمیز بود، گفت: – دیگه بسه، با آبغوره گرفتن به جایی نمی رسی. کم خون به دلِ این بچه کنو طفلکی که نمی دونه چه آتیشی سوزونده. داره خودشو هلاک می کنه واسه این که بتونه خودشو تو بغلت جا بده و ماچت کنه. بس که با پاهای کوچیکش رو پشتت سوار شد و تقلا کرد تا بلکه بتونه سر تو از رو بالش بلند کنه، از توان افتاد. به فکر خودت نیستی به فکر اون باش. سامان حق داره، تو زیادی آستین سرخود شده بودی. انگار دوره آخر زمون رسیده. آخه زمونِ ما کدوم زنی جرات می کرد بدون اجازه شوهرش پاشو از خونه بیرون بذاره، چه برسه به این که راه بیفته سفر. اونم با اون وضعی که او رفتی. به نظر منم یه گوشمالی لازم داشتی. اگر حرفی نمی زد، من یکی می گفتم بی غیرته، چه برسه به دیگرون، اما این جوری نمی مونه تو با اون چشماش خمارت می دونی چطوری دوباره بیچاره ش کنی و دلشو به دست بیاری. الان کم خیالش برای بدبختی خواهرش ناراحته. ندونم کاری تو هم شده واسش قوزبالاقوز. این وسط مونده حیرون که چی کار باید بکنه و چه قدمی برداره. پاشو اشکهاتو پاک کن. سر دختر تو بچسبون به سینه ت که بدونه هنوز جاش اونجاس و ازش دلگیر نیستی. دل سوخته تر از آن بودم که بتوانم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. سیلی که درون وجودم جاری بود و داشت بنیاد زندگی ام را از جا می کند، به این سادگی ها قصد عقب نشینی را نداشت و سیلابش گونه هایم را هدف قرار داده بود. سر برداشتم، ماندانا را که از پشن دست به گردنم داشت، در آغوش گرفتم ، سرش را به سینه چسباندم و گفتم: – عزیزدلم، همه ی زندگی ام. حالا دیگر من فقط تو را دارم. سپس در دل افزودم : – اگر تو را از من بگیرند، دیگر چه دارم؟ و از تصور این اتفاق ، هم صدای فروریختن آور قلبم را شنیدم و هم صدای ناله هایش را که از زیر آوار به گوش می رسید. خانجون نظری به دیدگانِ سرخ از گریه ام افکند و گفت: – ببین چی به روز خودت آوردی. آخه آدم عاقل کاری نمی کنه که بعدش پشیمونی به بار بیاره. پاشو کاسه کوزه تو جمع کن و به جای این کارا یه مقدار لباس و خِرت و پِرت واسه خودن و دخترت بردار بریم خونه خودمون. فقط یادت باشه چیزی رو از قلم نندازی، چون شاید به این زودی ها این پسره سر عقل نیاد و بعد از این نتونی هر وقت دلت خواست راه بیفتی بیای اینجا. یه چیزی زیر بغلت بزنی بری، طلا،جواهراتتو برداشتی؟ با لحن پر حسرتی گفتم: – نه، آنها مالِ من نیست. مالِ سامان است. وقتی خودش را از دست می دهم، این چیزها اصلا برایم اهمیت ندارد. – برای این که بی عقلی، هنوز بعد از پنج سال زندگی با شوهرت نمی دونی چه چیزایی مال توس ،چه چیزایی مالی اون. – ترجیح می دهم چیز گرانقیمتی از اینجا بیرون نبرم. یک بار دیگر با حسرت نگاهم را در اطراف اتاق به گردش درآوردم. شاید این آخرین نگاه به محیطی بود که پنج سالِ تمام از فضایش بوی مهر و محبت به مشام می رسید و اکنون بوی بدگمانی داشت مسموش می کرد.

۲ ۰ ۰
کاش زمان به عقب بر می گشت و به روزی می رسید که مستوره آن نامه را از جیب پیراهن سامان بیرون آورد و به دستم داد. آن وقت به جای این که با یک تصمیم عجولانه آینده ام را به تباهی کشم، منتظر می ماندم تا از سفر برگردد، بعد ازش توضیح بخواهم که جریان چیست. خوشبختی ام همراه با قطرات اشکی که از دیدگانم بیرون می ریخت، صورتم را هدف قرار می داد و به یک چشم به هم زدن ناپدید می شد، اما نه می توانست آتش دلم را سرد کند و نه آتشی را که از گونه های تفت زده ام بر می خاست. دل کندن از کاشانه ام درست به اندازه جان کندن مشکل بود.  خانجون با بی صبری پرسید: – چیه؟ معطل چی هستی؟ چرا این دست اون دست می کنی. کارت از استخاره گذشته، بخوای نخوای باید بیایی بریم. چرا نمی ری وسایلتو جمع کنی؟ آهی کشیدم و با صای گرفته ای که برای خودم هم ناآشنا بود و بیگانه پاسخ دادم: – بیشتر از آن چیزهایی که دفعه قبل برده ام، چیز دیگری لازم ندارم. ماندانا هم به اندازه کافی لباس و اسباب بازی در منزل شما دارد. سپس با گریه افزودم: – تازه معلوم نیست سامان بگذارد او پیش من بماند. – نفوس بد نزن به امید خدا شاید این پسر از خر شیطون پایین بیاد و دست از لجبازی برداره. برو بریم که دلم داره از گشنگی ضعف میره. با چه عشقی صبح زود پا شدم مسمای بادمجون درست کردم. با این خوراکی که او با ندونم کاری به خوردمون دادی، ناهار امروز کوفت مون می شه. از پله ها که پایین آمدیم، مستوره با بی تابی پرسید: – آقا چی گفتن؟کی قراره بیان؟ خانجون از کوره در رفت و با لحن تندی پاسخ داد: – چته؟چقدر می پرسی، کارش که تموم شد لابد می آد. نرفته که اونجا بمونه. چون نمیخواستم در آخرین لحظه ترک آن خانه دل شکسته اش کنم، با صدای آرامی گفتم: – یکی دو روز دیگه پیدایش می شود. اگر کاری داشتی بهم سر بزن. فعلا خداحافظ. ماندانا دستم را محکم چسبیده بود و رهایم نمی کرد. وارد حیاط که شدیم، بی توجه به پارس های پر ادا و اطوار فیدل که از او توقع توجه داشت، سرش را زیر پالتوی من پنهان ساخت و از یاد برد که چه وعده ای به سگش داده بود. هوا همراه با دلم ماتم گرفته بود و به نظر می رسید دوباره آماده باریدن است. به کنار رودخانه که رسیدیم، هجوم خاطرات شیرین آغاز آشنایی ام با سامان، بر اندوهم دامن زد.همانجا ایستادم و به مادربزرگم گفتم: – شما با ماندانا بروید خانه، من بعدا می آیم. چشم تنگ کرد و گفت: – که چی بشه؟ کجا می خوای بری؟

۲ ۰ ۱
– هیچ کجا . فقط می خواهم یک کمی کنار رودخانه قدم بزنم. باور کنید جایی نمی روم . نیاز دارم یک کمی تنها بمانم. با توپِ پُر گفت: – با که تو جنی شدی دختر. آخه تو این هوای سرد چه وقت قدم زدنه. می بینی که دوباره هوا اخمهاشو تو هم کرده. به گمونم عقل از کله ت پریده و زده به سرت. سپس لحن صدایم را تقلید کرد و افزود: – نیاز به تنهایی دارم . اینم شد حرف! اون دفه که نیاز به تنهایی داشتی چه گلی به سرت زدی که حالا بزنی. بیا بریم. اگه دلت گرفته، برو تو بالاخونه، یا پستو، یا هر جای دیگه خونه که واست دنج و خلوته، همونجا عقده دلتو خالی کن، اما کنار رودخانه، نه، یادم نرفته چه قولی به بابک دادم. اون بار که پیش سامان روسیاه شدم، لااقل بذار پیش برادرت روسفید بشم. ماندانا دستم را کشید و مرا دنبال خود کشاند. نمی دانستم در قلبِ کوچکش چه می گذرد و تا چه حدی احساس خطر می کند. در پیچ و خم جاده زندگی، بی راهه ای که به اشتباه قدم در آن نهاده بودم، بن بست بود و گذر از آن ناممکن. دورنمای جاد پشتِ سرم هم چون مار به خود می پیچید و راه برگشت را می بست.
۱۱فصل  روزهای تلخِ انتظار جام زندگی ام را زهرآگین می ساخت. نه از سامان خبری می رسید و نه کسی به سراغ مان می آمد. ماندانا دیگر بهانه پدرش را نمی گرفت. چه بسا چراغ خطری در مغز کوچکش روشن می شد و با یادآوری تهدیدهایی که در موقع مکالمه تلفنی اش با من شنیده بود، بهش این هشدار را می داد که بعد از بازگشتِ او دیگر هرگز نخواهد توانست طعم در کنار مادر بودن را حس کند. حزن و اندوهم از دیدگانِ کنجکاوش پنهان نمی ماند. برای به دست آوردنِ دلم دوروبرم می پلکید و با زبان شیرین کودکانه اش، درصدد دلجویی ام بود، سه روز از آخرین تماسم با سامان می گذشت. آسمان بعد از چند روز دلتنگی ابرهای تکه پاره اش را درهم فشرد و به صورتِ لکه سیاه یک پارچه ای سطح آبی اش را پوشاند. هوا تیره و تار شد و دیری نگذشت که شاخه های عریان درختان در زیر پوششی از برف مستور ماندند. جای خالی آدم برفی ماندانا در حیاط، جای خالی دلبستگی هایم را در زندگی بهم یادآوری می کرد، یعنی می شد یک بار دیگر به آن روزهایی که بی هیچ حسرتی پشت سر نهاده بودم بازگشت، خاکسترش را از زیر خروارها خاک بیرون کشید و بر آن بوسه زد؟ آهی کشیدم و با بی تابی از خانجون پرسیدم: – پس چرا نمی آید؟ نکند آمده و سراغی از ما نگرفته؟ چین های پیشانی اش را بر روی هم خواباند، چشم تنگ کرد و گفت:

۲ ۰ ۲
– منتظر چی هستی که بیاد بچه تو برداره بره؟ مطمئن باش اگه برگشته باشه می آد سراغ ماندانا. پس دعا کن حالا حالاها پیداش نشه. – غیرممکن است بگذارم او را از من بگیرد. – مثلاً چی کار می کنی؟ چطوری جلوشو می گیری؟ صورتم را با دستهایم پوشاندم و هق هق کنان گفتم: – نمی دانم. دارم دیوانه می شوم. شما کمکم کنید. – خدا کمکت کنه رکسانا، چون تو بد مخمصه ای گیر کردی. ماندانا که پشتِ پنجره چشم به حیاط داشت، ذوق زده صدایم زد و گفت: – مامی بیا ببین داره برف می آد. وقتی بابا برگرده، می تونه دوباره واسم یه آدم برفی دیگه درست کنه. سنگینی غروب داشت قلبم را از سینه بیرون می کشید. دلِ ماتم زده ام مچاله شده چون جنینی در بطنِ مادر، در یک گوشه سینه ام کز کرده بود و انتظار رهایی را می کشید. صدای زنگ در که برخاست، ماندانا با هیجانی آمیخته با شوق گفت: – این باباس، می دونم. بیا بریم درو باز کنیم. قلبم تیر کشید و نفسم را بند آورد. خانجون داشت نماز می خواند. پالتوی ماندانا را از چوب لباسی برداشتم. روی دوشش انداختم و با دلهره و هراس به همراهش از اتاق بیرون رفتم. به محض گشودن در، مستوره بیگانه وار به چهره ام زل زد و با لحن سردی گفت: – سلام، آقا اومدن. همین که رسیدن، گفتن برو منزل خانم ماکوبی، ماندانا رو بردار بیار که دیگه طاقت دوری شو ندارم. دلِ ماتم زده ام از گوشه عزلت بیرون آمد و دل شوره و اضطراب را به جانم ریخت. دیگر جایی در قلب سامان نداشتم و حالا فقط دلتنگِ دخترش بود، نه من. با ناامیدی پرسیدم: – چیز دیگری نگفت؟ – نه خانوم. پشتِ سر هم بهم می گفت یادت نره فقط ماندانا رو بردار بیار. زودم برگرد. ماندانا بی توجه به تاکید مستوره، دستم را کشید و گفت: – مگه نمی بینی بابا اومده، زود باش برو لباسهاتو بپوش بریم خونه خودمون. گونه هایم در زیر سیلاب اشک دوش گرفتند. انگشتانم بر روی دستِ ماندانا کلید شد و نالیدم: – نه مستوره نه، این طور نمی شود. برو به آقا بگو که خودش بیاید دنبالش. اول باید من باهاش حرف بزنم، بعد بچه را ببرد. مستوره با لحن سردی گفت: – نمی شه، آقا خیلی عصبانیه. تا حالا هیچ وقت اونو این طوری ندیده بودم. الان اگه بخواین باهاش حرف بزنین به جایی نمی رسین. بذارین یه کمی آروم بگیره، بعد. دوباره فریاد کشیدم: – نه غیرممکن است، امکان ندارد بگذارم او را ببری.

۲ ۰ ۳
صدای خانجون را از پشتِ سر شنیدم: – حرفِ بی ربط نزن رکسانا. بذار بچه رو ببره. خودت می دونی که دلِ ماندانا واسه دیدن پدرش لک زده. تو نمی تونی جلوشو بگیری که نره اونجا. به اشکِ چشمش نگاه نکن، دلش اونجاست. به طرفش برگشتم، روبرویش ایستادم، بغض را در گلویم پیچاندم، راه عبور صدا از سینه ام را صاف کردم و گفتم: – اگر برود، دیگر ساما نمی گذارد برگردد، آن وقت باید چه کار کنم. شما که می دانید من بدون ماندانا می میرم. ماندانا به گریه افتاد و گفت: – نه مامی تو نباید بمیری. اصلاً من پیش بابا نمی رم. همین جا پیشِ تو می مونم. وقتی می رم اونجا که تو هم باهام بیایی. خانجون خود را میان من و ماندانا حایل ساخت. سپس دست به کمر زد و خطاب به او گفت: -ببینم وروجک. مگه تو نبودی که هی بابا، بابا می کردی و زر می زدی که چرا نمی یاد واست آدم برفی درست کنه، حالا که برگشته، این ادا و اطوارها چیه. مگه نمی بینی داره برف می آد. حتماً فردا واست یه آدم برفی خوشگل تو خونه خودتون درست می کنه. چند روز دیگه مادرتم بر می گرده اونجا غصه نخور عزیز دلم. سپس خطاب به من افزود: – برو لباسهاشو تنش کن بده مستوره ببردش. اگه بخوای لج بازی کنی، کار از این هم بدتر می شه. – آخر خانجون… – آخه چی؟ الان وقتش نیس که بخوای با شوهرت بحث کنی. صبر داشته باش، آروم بگیر. من خودم بوقتش باهاش حرف می زنم. جلوی این بچه هم این قدر آبغوره نگیر، نذار بفهمه مادرش چه آشوبی به پا کرده. مگه نه این که باعث و بانی ش خودتی. نشنیدی چی گفتم، برو آماده ش کن، بره. اهمیتی به کلمات آمرانه اش ندادم و دوباره فریاد کشیدم: – نه خانجون، نه، غیرممکن است بگذارم پاره جگرم را ازم بگیرند، نه نمی گذارم. چهره اش در هم رفت، خط رنج بر روی گونه هایش شیار زد. مستوره چون سگ وفاداری آماده اجرای دستور اربابش بود و اهمیتی به وجود من نمی داد. اکنون که به یقین می دانست جایگاه اصلی ام را در آن خانه از دست داده ام، دلیلی برای فرمانبرداری نداشت. چه بسا اگر فیدل هم در آن لحظه در آنجا پیدایش می شد، دیگر نه برایم دُم تکان می داد و نه با پارس هایش دلتنگی اش را از دوری ام آشکار می ساخت. تنها بودم تنها و بدون هیچ یار و همدمی، حتی مادربزرگم هم که همیشه سنگ مرا به سینه می زد و در لحظات بحرانی زندگی به یاری ام می شتافت بیشتر طرف سامان بود تا من.

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت پنجم

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت پنجم

thumb_42616_8_thumb_709

گودالی که به دستِ خود در زیر پایم کنده بودم، مرا به سوی خود می کشید. اطرافم خالی بود و هیچ کس قصد کمک و یاری ام را نداشت. حوصله مستوره از ایستادگی و مقاومتم سر رفت و گفت: – مهم نیس خانوم بزرگ. بدینش به من، همین جوری می برمش، پالتو تنشه، سرما نمی خوره. پاهای بی جورابش زیر چادرم پنهون می کنم. تو خونه خودمون هم به اندازه کافی لباس هس که تنش کنیم. آقا منتظره. اگه بیشتر از این دیر کنیم پدرمو در می یاره. حس کنجکاوی خانجون راحتش نمی گذاشت، بالاخره طاقت نیاورد، فضولی اش گل کرد و پرسید:

۲ ۰ ۴
– سودابه و دخترشم برگشتن؟ – بله خانوم بزرگ اونا هم اومدن، ولی من هنوز ندیدمشون. آقا تازه یه ساعته پیش از راه رسید. – آقا فرامرزی چی. اونم خبر مرگش برگشته؟ – گمون نکنم دیگه روش بشه برگرده خونه. سپس خطاب به ماندانا افزود: – بیا بریم نازدار خانوم، دل بابات واست یه ذره شده. اگه بدونی چه عروسکِ خوشگلی برات خریده. ماندانا با بی زاری گفت: – من عروسک نمی خوام، مامانمو می خوام. اگه اون برگرده خونه منم باهاش می یام. سپس کوشید تا دستِ خانجون را رها کند و به آغوشِ من پناه ببرد. مستوره بی اعتنا به دست و پا زدنش با زور و جبر او را در آغوش گرفت و بی توجه به فریاد، ناسزا و لگد پرانی هایش، دوان دوان به سوی خانه روان شد. خانجون سینه سپر کرد، در مقابل من که می خواستم به دنبالش بدوم و مانع رفتن شان شوم، ایستاد و گفت: – کجا می خوای بری؟ سعی نکن خودتو سبک کنی و به التماس بیفتی. فایده ای نداره مطمئن باش سنگ رو یخ می شی. تو که می دونی این بچه اونجا آروم نمی گیره، وامونِ باباشو می بُره. سامان ناچاره اونو بهت برگردونه. اگر صبر کنی همه چی درست می شه، ولی اگه شیون و زاری راه بندازی و به بهونه نرم کردن دلِ سامان خودتو سبک کنی، می بازی و هیچ چی به دست نمی آری. من دستِ کم صد تا پیرهن ازت بیشتر پاره کردم و می دونم که این جور وقتها باید صبور باشی. فکر می کنی من طرفِ اونم و به فکر تو نیستم؟ به خیالت رسیده می ذارم به همین سادگی تو رو از زندگیش بندازه بیرون. تو نور چشم منی و عزیز دلم. درسته که اشتباه کردی و خودت ریشه بدگمونی رو تو دلش کاشتی، اما الان فقط یه جونه س و گل و میوه نداده. اگه به عهده من بذاری و به جای هوار کشیدن و زار زدن آروم باشی، خودم ریشه شو خشک می کنم و نمی ذارم شاخ و برگ بده.  ۱۸فصل
همانجا بر روی تنها پله ی جلوی در ورودی حیات نشستم و سر بر روی سنگ سردش فشردم و گریستم.نالههای دلم بی شباهت به صدای بیمار محتضری نبود.که از باقیمانده ی قوایش برای بر زبان آوردن آنچه زمان سلامتی جرات بیانش را نداشت،کمک میگیرد. از صدای زنگ در،هم حیرت کردم و هم ترسیدم،اما بلافاصله نور امیدی قالب ماتم گرفتهام را روشن ساخت و با خود گفتم: -شاید سامان از پشت پنجره ای که در آغاز عشق،با نظر افکندن به حیات منزل همسایه اش،به تماشای دختری مینشست که دلش رو برده بود،اکنون شاهد درماندگیام شده و نادم و پشیمان به سویم بازگشته.شاید هم ماندانا با بهانه گیری هایش عرصه را بهش تنگ کرده و چاره ای به غیر از پس فرستادنش ندیده.با بیم و امید به طرف در حمله بردم و آن را گشودم.انتظار هر کس را داشتم به غیر از بابک که میدانستم بعد از بازگشت از مشهد،سخت گرفتار کاسبی ست و فرصت سر خاراندن هم ندارد. نگاهش که به چشمان گریان افتاد یکه خورد و با نگرانی پرسید:

۲ ۰ ۵
-اتفاقی افتاده رکسانا؟اینجا چه کار میکنی؟چرا پشت در نشستی؟ از جواب عاجز ماندم.بیان آنچه به سرم اومده،آسان نبود،به خصوص برای بابک که میدانستم بی چون و چرا مرا مقصر خواهد دانست،اما طفره رفتن از پاسخ،راه رهایی را میبست و شکی نداشتم که بالاخره هر طور شده وادار به اعترافم خواهد کرد. کلمات بریده بریده و در میان هق هق گریه از گلویم خارج شد: موضوع بیخ پیدا کرده.سامان ماندانا را ازم گرفته و خیال ندارد پس بفرستد. -چه موقع برگشته؟ -همین یک ساعت پیش. مستوره اومد دنبالش و بی توجه به التماسهایم او را با خود برد. -نمی فهمم آخه چرا؟از اول برایم تعریف کن ببینم چی شده.البته اینجا نه،بیا بریم تو اتاق.لبهایت کبود شده.داری از سرما میلرزی.ببین چی به روز خودت آوردی.مگر از جانت سیر شودی بدون ماندانا مرگ بهتر از زندگیست. -چرند نگو،تو مادر آن بچه ای.سامان مردی نیست که بخواهد تو را از دیدنش محروم کند. در حالی که تمام بدنم از شدت گریه میلرزید،گفتم: -بهم گفت که تو لیاقت نداری که ماندانا مادر صدایت کند.مگر من چه کردم بابک؟از وقتی زنش شدم،تمام فکر و ذهنم پیش سامان و دخترم بوده. -من که درست نمیدانم دوباره چی کار کردی،ولی حدس میزنم موضوع مربوط به داریوش باشد.باز چه دسته گلی به آب دادی رکسانا؟ -وارد اتاق که شدیم،خانجون آخرین جمله ی بابک را شنیده بود،گفت: -دسته گل پشت دست گل،دیگه میخواستی چی کار کنه.به موقع امدی بابک.من که حریفش نمیشم.عین بچه    یتیمٔ ما رفته دم در روی پله ی سرد.اصلا فکر نمیکنه که سامان از پشت پنجره میپادش و دلش خنک میشه که تونسته تلافی گند کاری هاش در بیاره. بابک با بی صبری پرسید: -یک کدامتان به من بگویید چه خبر شده.دارم دیوانه میشوم.چرا حرف نمیزنی رکسانا؟ میدانستم که خانجون طبق عادت کاسه کوزهها را سر من خواهد شکست. به همین جهت مجالش ندادم و خود به شرح ماجرا پرداختم. چشم به بالش ماندانا دوختم که بر روی تشک قسمت صدرنشین کرسی جای خالی اش را نمایان میساخت.قلبم گر گرفته بود و میسوخت.دلم میخواست،پا برهنه دوان دوان خودم را به حیات برسانم،جلوی پنجره ی اتاق خوابش بأیستم و با صدای فریاد مانندی صدایش کنم و کجایی عزیز دلم،بیا که طاقت http://forum.1pars.com/images/smilies/2.gifبگویم دوری ات را ندارم. بابک با چهره ای عبوس و پیشانی پر چین چشم به دهنم داشت و حتی یک کلمه از جملاتم را که در حین گریه نامفهوم بود،ناشنیده باقی نمیگذاشت.

۲ ۰ ۶
خانجون اول سرگرم پذیرایی از بابک شد و بعد به آشپزخانه رفت تا شا م شب را آماده کند.زمانی که به شرح جدایی از ماندانا رسیدم،هوار کشیدم: -با وجود اینکه دلم ماندانا برای دیدن پدرش لک زده بود،نمیخواست همراه مستوره برود.چادر او را از سرش پائین میکشید،به صورتش چنگول میزد.با پاهای کوچیکش لگد بارانش میکرد.دستهایش را به طرفم کشیده بود و با التماس از مستوره میخاست که بگذرد پیش من بماند. صورتم را با دستهایم پوشاندم و در حال گریستن با حرکت بدن لرزانم پایههای کرسی را لرزاندم.بابک به سر حد خشم رسید.دسته را با روی دهنم قرار داد و گفت: -بس کن رکسانا،خود کرده را چاره ای نیست.از اول باید میدانستی که آخرش چه میشود.همان موقع که داشتی پای پیچ خرده ات را توی ماشین داریوش میگذاشتی،باید میفهمیدی که با این حرکت پای زندگی ات هم پیچ خواهد خورد.سامان حق دارد.اگر این کار را نمیکرد من بهش میگفتم بی غیرت است.تو نسنجیده و بدون فکر راه اوفتدی با آن پسره ی آب زیر کاه موزی که خودش خوب میدانست دارد چی کار میکند،رفتی زنجان ابروی شوهرت رو در محل کارش ریختی و به جای اینکه از این کارت شرمنده باشی،تهمتهایی بهش زدی که اصلا به او نمیچسبد.تو هیچ دلیلی برای اثبات بی گناهی یت نداری.وصیت پدر،عهد و پیمانی که سر سفره ی عقد با همسرت بستی،در مقابل یک غفلت بر باد فنا رفت.  همین طور که من نمیتوانم باور کنم از این غفلت،بوی خیانت به مشام نمیمیرسد،سامان هم باور نخواهد کرد.من هم اگر به جای او بودم.من هم اگر جای او بودم بچه    را ازت میگرفتم.تو بخاطر یک نامه ی موهوم،زمین و زمان رو به ٔ هم ریختی،پس چطور توقع داری شوهرت با این همه مدرک خیانت این کار را نکند؟ سخنان بی رحمانه ی بابک دلم را به درد آورد و مرا از یاری نزدیکانم ناا امید ساخت. به ملامتش پرداختم و گفتم: -خیلی بی انصافی که اینطور فکر میکنی.خودت خوب میدانی که من مرتکب گناهی نشدم و هرگز حتی فکر خیانت به سامان خطور نکرده،پس چرا باید به چنین جرمی مجازات شوم،،آن هم سختترین مجازات که دوری از دختر یکی یک دانهام است. از خشونتش کاسته شد و با لحن ملایمی گفت: -تو نمیتونی این فکر رو از مغزش بیرون کنی.میدانی چرا،چون او دوبار در زنگی در موارد مشابه ضربه خورده.اولین ضربه را خیانت پدر به مادرش به جسم و روحش وارد کرده و دومی هم همین مورد سودابه و شوهر پدر سوخته اشست که باعث و بانی این ماجراست.پس دلیلی ندارد که فکر نکند که توام از این قماشی.تو با این کار هم به شوهرت خیانت کردی و هم به خانواده ات.اگر قبل از ازدواج مرتکب این عمل میشدی،خودم با شلاق تنت رو سیاه و کبود میکردم.ولی حالا میبینم تنبیه سامان کاری تر است و اثر ضربات ش سخت تر.چاره ای به غیر از تحمل نداری،چون حقت است. فقط اگر دستم به داریوش برسد،میدانم باهاش چی کار کنم.او حق نداشت دوباره خودش را وارد زندگی تو کند و چنین بالایی سرت بیاورد،ما در گذشته کم از این خانواده صدمه ندیدیم.چطور توانستی فراموش کنی که برادر او قاتل رامک و آقا جان است و باعث گنگی و لالی رودابه.چه عاملی چشم عقلت را کور کرده بود؟ها بگو چه عاملی؟از

۲ ۰ ۷
همان روز که شنیدم دوباره با پسر عمویت رابطه داری،همراهش به سفر رفته ای و توی خیابانهای اطراف خانه ات جولان دادی،شب و روزم سیاه است.همش به این خیالم که اگر عزیز بشنود چه حالی خواهد شد.تو روح رامک و آقا جان را در آن دنیا لرزاندی و قلب شوهر و خانواده ات را در این دنیا.مگر من پاا به روی قلبم نگذاشتم رکسانا،مگر من ریشه ی احساسم را نخشکاندم،پس چرا تو نمیتوانی این کار را بکنی؟ از ته دل فریاد کشیدم: -با شلاق سیاهم کن،اما این حرفا رو نزن بابک.چرا نمیفهمی،من به غیر از شوهرم دل بسته ی هیچ مردی نیستم.بعد از آن شکست تازه داشتم طمع خوشبختی رو میچشیدم و مفهوم عشق و محبت رو درک میکردم،اما لحظه ای که آن نامه را خواندم،دنیا پیش چشمانم تیر و تار شد،می پنداشتم سامان را از دست داده ام،.میل به مبارزه و سرکوبی رقیب در وجودم به جنب و جوش برخاست.باید به دنبالش میرفتم.باید از حق مسلم خودم دفاع میکردم.فکر رقیب،رقیبی که مجودیتم را به تمسخر گرفته بود مرا به مرز جنون میرساند.داریوش فقط وسیله ای بود برای رساندن من به هدف و به غیر از این،هیچ نقش دیگری در زندگی یم نداشت.چرا نمیخوای بفهمی،چرا نمیخوای باور کنی؟ به کلامش رنگ محبت بخشید و با لحن آرامی گفت: -حتی اگه به همین دلیل هم همراهیاش را پذیرفتی،کارت اشتباه بود و گناهی نابخشودنی.او در هر صورت دشمن ماست.دشمن خانواده ات و رقیب سابق همسرت و برای تبرئه ی خودت هیچ دلیل قانع کننده ای نمیتوانی بیاری. -آن موقع به هیچ چیز فکر نمیکردم.فقط هدفم این بود که سامان و معشوقهاش را بیابم و رسوایشان کنم.چطور میتوانستم بگذارم به این سادگی رقیب از را برسد و شیرازه ی زندگیام را از هم بپاشد.به ماندانا چه جوابی میدادم که عاشقانه پدرش را دوست دارد و از لحظه ای که سامان به سفر میرود،یک بند بهانهاش را میگیرد. ،تو در چنین موقعیتی قرار نگرفتی تا بدانی من چه کشیدم. .-ولی میتونم مجسم کنم که در آن لحظه چه حالی داشتی،اما این دلیل نمیشود که کار اشتباهت رو تایید کنم.راهش این نبود رکسانا.میتوانستی عاقلانه به مبارزه برخیزی.نه اینکه با یک اقدام غلط کار را به اینجا بکشانی. -میدانم که اشتباه کردم،فقط حالا تو به من بگو که باید چی کار کنم. با تاسف سر تکان داد و گفت: -عقلم به جایی نمیرسد.سامان پلنگ تیر خورده است و اصلا نمیشود دروبرش آفتابی شد.فعلا چاره ای به غیر از تحمل نداری،.آرام باش و خودت رو کنترل کن.من مجبورم امشب شبانه برگردم مشهد.دلیل آمدنم به اینجا این بود که بهت بگویم دارم میرم سفر. دل در سینهام فرو ریخت.وقتش نبود که عزیز برگردد.نه او تحمل بدبختیام رو داشت و نه من تاب دیدن چهره ی رنج کشیدهاش را.میدانستم آگاهی از آنچه به سرم آمده چه ضربه ای بر قلب ناا توانش وارد خواهد کرد. با نگرانی پرسیدم: -عزیز دارد بر میگردد؟چرا به این زودی و در چنین اوضاع در هم برهمی.تو را به روح پدرمان قسم،فعلا چیزی بهش نگو. با صدای گرفته ای گفت: -موضوع این نیست رکسانا،آزیتا به منزل خدیجه خانم زنگ زده.

۲ ۰ ۸
بهش گفته به من خبر بدهد که رودابه از بالای پلهها پرت شده پائین و در بیمارستان بستری است.من باید هر چه زودتر خودم را به آنجا برسانم.میدانم عزیز چه حالی دارد. چنگ به صورتم زدم و گفتم: -همین یکی را کم داشتیم.خدا به داد برسد.نکند حالش خیلی بد است.یعنی خدیجه خانم نپرسیده چقدر صدمه دیده؟ -چرا پرسیده.آزیتا جواب داده تازه بردمش بیمارستان.هنوز هیچ چیز معلوم نیست. چه موقع این اتفاق افتاد؟ -همین چند ساعت پیش.بعد از عکس برداری مشخص میشود صدمات در چه حد است.فعلا لازم نیست چیزی به خانجون بگویی.وقتی فهمیدم اوضاع از چه قرار است منزل خدیجه خانم تماس میگیرم و به برمک میگویم تو را در جریان بگذرد.قول بده باز دست به کاری نزنی که پشیمانی به بار بیاورد.صبر داشته باش و منتظر بمان تا من برگردم.تا آن موقع سامان آرام تر میشود و میتوانم سر فرصت باهاش صحبت کنم. -به شرطی که تو هم قول بدی که حتما این کار را بکنی. -حتما شکی ناداشته باش.الان خیالم برای رودابه ناراحت است.بهم فرصت بده رکسانا. خانوج که تازه وارد اتاق شده بود،پرسید:موضوع چیه؟چه بلایی سر رودابه آمده؟ بابک با لحنی آمیخته به شوخی پاسخ داد:-پشه لگدش زده خانون. دست به کمر زد و گفت:-فکر کردی گوشام کره س و نمیشنوم شما دو تا چی میگین. همه ی حرفاتنو شنیدم..از آشپزخانه تا اتاق کرسی فقط چند وجب فاصله س.من هم هنوز شنواییم رو از دست ندادم.دستم به پخت و پزه بود گوشم به شما.غصه مون کم بود،حالا غصه ی طفلکی رودابه هم اضافه شد.تا برسی اونجا و خبر بدی،جون به لب میشم.همین که رسیدی رفتی سراغش،معطلش نکن.فوری به برمک خبر بده.بهش بگو آب دستشه بذار زمین بیاد سراغمون،ما رو در جریان بذاره.نمی فهمم آخه چرا هر بلاییه سر ما میاد. -این هم از شانس بد ماست.نگران نباشید.بعید میدانم چیز مهمی باشد.خیالتون راحت.بی خبرتان نمیگذرم.فقط شما مواظب رکسانا باشید،نگذرید زیاد غصه بخورد.درست است که بی عقلی کرده،اما در هر صورت هدفش مبارزه با رقیب خالی بوده،نه از دست دادن شوهرش. -اون غصه تو خونشه اشک تو آستینش،ولی من بلدم باهاش چی کار کنم. تو به فکر اون یکی باش که معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.
:۱۳فصل  شب ناآرامی بود . همین که چشم برهم می نهادم، از یک طرف چهره معصوم رودابه از طرفِ دیگر نگاه مایوسانه ماندانا در آخرین لحظه دیدار از مقابل دیدگانم رژه می رفتند. بدنم زیر کرسی گُر می گرفت و از تمام وجودم آتش برمی خاست.

۲ ۰ ۹
طاقت نیاوردم، برخاستم و رختخوابم را در اتاق جلویی کنار پنجره پهن کردم تا شاید بتوانم ساعتی آرام گیرم، اما تلاش بیهوده ای بود. واژه خواب برایم مفهومی نداشت و هجوم افکار پریشان بیچاره ام می کرد. لحاف را کنار زدم و خودم را از زیر باری سنگینِ آن رهاندم. به کنار پنجره رفتم و چشم به ساختمان روبرویی دوختم. چراغِ اتاق ماندانا خاموش بود و نورِ ضعیف لامپ خواب نشان می داد که او همانجا در بستر خودش خفته، نه در کنار پدرش. نگاهم همراه با آرزوی دیدارش به همان نقطه خیره ماند، تا شاید او هم چون من بی خواب شود و به پشت پنجره پناه بَرد. بارش دانه های برف آرام و بی وقفه بود و به نظر می رسید به این زودی ها خیال بند آمدن را ندارد. پشت پنجره داشتم چرت می زدم که خانجون بر سرم هوار کشید: – دختر دیوونه، این چه بساطیه درآوردی؟ می خوای خودتو از بین ببری، پاشو برو تو رختخواب. اون بچه الان تو خواب نازه، فکر کردی با نگات می تونی شیشه پنجره رو بشکنی و چشماتو بفرستی بالای سرش. آخه عقلت کجا رفته؟ اصلا چرا از زیر کرسی پا شدی اومدی رختخوابتو اینجا پهن کردی؟ این ادا اطوارا چیه، نکنه زده به سرت! در نهایت ناامیدی نالیدم: – خوابم نمی بَرد. دست خودم نیست. چه کار کنم. – خُب منم اگه پشن پنجره بنشینم و چشمم به ساختمان روبرویی باشه، خوابم نمی بره . پاشو بساطتو جمع کن، بگیر بخواب. – آخه خانجون… – آخه خانجون نداره. اون روی منو بالا نیار رکسانا. دیگه دارم از دستت ذله می شم. تو منم بی خواب کردی. پاهایم خواب رفته بود. با بی میلی به زور خودم را به طرف رختخوابم کشاندم، که ناگهان صدای فریاد مادربزرگم مرا برجا میخکوب کرد: – اونجا نه، برو زیر کرسی. به گمونت عقلم نمی رسه همین که چشم منو دور ببینی، دوباره فیلت یاد هندوستون می کنه و می ری می شینی پشتِ پنجره. چاره ای به غیر از اطاعت نداشتم. بی حسی و ناتوانی عجیبی وجودم را فراگرفته بود. قدمهایم سست و لرزان بود. با صدای آهسته ای زیر لب زمزمه کردم: – کاش مرده بودم و این بلا سرم نمی آمد. صدایم را شنید و گفت: – دشمنِت بمیره، چرا تو. این روزا می گذره، یه روزی می رسه که دوباره به اون خونه بر می گردی و سایه تو می ندازی رو سر بچه ت، عوضش تنبیه می شی. دفعه دیگه حواستو جمع کنی و بی گدار به آب نزنی. حالا بگیر راحت بخواب. خدا رو چی دیدی، شاید فردا فرجی بشه. زیر کرسی فرو رفتم، سرم را زیر لحاف پنهان ساختم تا اشکهایم از نگاهِ تیز مادربزرگم که دلی مهربان و زبانی گاه تلخ و زهرآگین و گاه شیرین و آرام بخش داشت پنهان نماند. چیزی به اذان صبح نمانده بود که خوابم برد و ساعتی بعد صدای پای خانجون که پاورچین، پاورچین قدم بر می داشت، باعثٍ بیداری ام شد.

۲ ۱ ۰
سربلند کردم و پرسیدم: – سلام، کجا دارید می روید؟ – خب معلومه ، مثِ همیشه نونوایی. با حرکت تندی برخاستم و به او که داشت پرده مابین دو اتاقِ تو در تو را کنار می زد گفتم: – امروز من می روم نان بخرم. به طرفم برگشت و به طعنه گفت: – چیه زرنگ شدی؟ روزای قبل هر وقت بهت می گفتم پاشو تنبل باشی تو برو صف نونوایی، خمیازه می کشیدی، پشتِ تو می کردی بهمو می گفتی خوابم می یاد. – امروز بی خوابم و دلم می خواهد بروم بیرون هوا بخورم. هنوز هم برف می آید یا نه؟ – آره حسابی نشسته. نکنه دست و پات زیادی کرده و می خوای بشکنی شون. – از دست و پای شما که عزیزتر نیستند. – زبون بار شدی. می دونم تو دلت چی می گذره. هیچ وقت نمی تونی منو رنگ کنی. به این امید می ری تا بلکه مستوره یا مُحرم رو تو صف ببینی و ازشون حال بچه تو بپرسی. دستم برایش رو بود و نقش بازی کردن ثمری نداشت. بغض کردم و گفتم: – از فکر ماندانا خواب و خوراک ندارم. جاش که بد نیس. سه نفر دست به سینه در خدمتش هستن و تر و خشکش می کنن. اون عادت می کنه. این تویی که داری دیوونه می شی و فکر خودت نیستی. خیلی خب امروز تو برو تو صفِ نون. فقط به پا مثِ اون دفه رو برفها لیز نخوری تا دوباره پسر عموت عین جن بو داده سر برسه و به کمکت بیاد. اصلا نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و چطور آماده بیرون رفتن شدم. خانجون چپ چپ نگاهم کرد و گفت: – گمون نکنم نونِ تو امروز واسه من صبحونه بشه، لابد می خوای این قدر اونجا بمونی تا سر و کله یکی از اون دوتا پیدا بشه و ازشون خبر بگیری. از حالا بهت بگم اونا عین فیدل سگِ وفادار اربابشونن و بعید می دونم نم پس بدن. خودتو جلوشون سبک نکن. خودم هم این را می دانستم ، ولی پیه بی اعتنایی شان را به تن مالیده بودم و با خود می گفتم:”به وقتش تلافی می کنم.” خانجون پشتِ سرم فریاد کشید: – دلم عین سیر و سرکه داره می جوشه، یه لحظه هم از فکر رودابه بیرون نمی رم. هر طور شده امروز یه خبر از اونم بگیر. – حتما خانجون. من هم مثل شما خیلی نگرانش هستم، اما تا بابک به مشهد نرسد و به خدیجه خانم زنگ نزند، راهی برای تماس نیست. صفی نانوایی شلوغ بود. تا چشم انداختم ، منور را دیدم که اوایل صف ایستاده . از دور مرا دید با اشاره سر سلام کرد و به طرفم دست تکان داد. رفتارش عادی و مثل همیشه بود. به نزدیکش که رسیدم پرسید: – چند تا نون می خواین بگین واستون بگیرم؟

۲ ۱ ۱
لحنِ کلامش مهربان و مودبانه بود و تغییری در رفتارش نسبت به من حاصل نشده بود. با خوشرویی پاسخ دادم: – نه ممنون. ترجیح می دهم صبر کنم نوبتم شود. از سودابه خانم چه خبر؟ – دیروز بعدازظهر برگشتن. هنوز خونه نیومدن. دیشب تلفن زدن گفتن شب منزل برادرشون می مونن. صبح که شد با ماندانا برمی گردن خونه خودشون. با تعجب پرسیدم: – با ماندانا! چرا آنجا؟ از پر حرفی اش پشیمان شد و با دستپاچگی پاسخ داد: – اخه روزا آقا سامان که می ره اداره، ممکنه ماندانا بی قراری کنه و اونجا بند نشه، به خاطر همین تصمیم گرفتن صبح تا غروب بیارنش پیش ما با سپیده بازی کنه و سرش گرم بشه. غروبا دوباره همه شون برگدن خونه آقاسامان. درست نمی دونم ها. این حرفا رو دیشب مستوره یواشکی پای تلفن بهم گفت و تعریف کرد که اونجا چه خبر شده. الانم قراره واسش نون بخرم منتظر بشم پیداش بشه ازش بپرسم خبر تازه چی داره. بذارین چند تام واسه شما بگیرم. از داخل کیفم یک اسکناس ده تومانی بیرون آوردم و گفتم: – بیا ده تا هم برای من بگیر. نظری به چشمانِ پراشکم افکند و گفت: – غصه نخورین خانم جون. همه چی درست می شه. صدای آشنای مستوره از پشت سر به گوش رسید: – ای وای خانوم جون شما چرا اومدین تو صف! از لحن مهربانش دلگرم شدم، به طرفش برگشتم و گفتم: – توی مستوره؟ ماندانا چطوره؟ لب به دندان گزید . با گوشه چادر اشک چشمش را پاک کرد. سپس آهی کشید و پاسخ داد: – یه لحظه زبون به دهن نگرفت. نه یه لقمه غذا خورد، نه با عروسکهایی که باباش واسش آورده بازی کرد. آقا و سودابه خانوم خودشونو کشتن تا بلکه یه لبخند به لبش بیارن. یه بند هوار می زد و شما رو می خواست، حتی به سپیده هم محل نمی ذاشت. – بالاخره آرام گرفت یا نه؟ – اون قدر گریه کرد تا بالاخره آقا کلافه شد و بهش قول داد امروز بیاردش پیشِ شما. اون موقع چشماش رو هم افتاد و خوابش برد. دلم واسه بچه م کبابه. برقِ امید در میان قطرات اشک بی نور بود و محو. یعنی ممکن بود سامان این کار را بکند؟ نه، باورم نمی شد. با وجود این پرسیدم: – راست می گویی مستوره! یعنی امروز ماندانا را می آوری پیشِ من؟ سر به زیر افکند و با لحنی آمیخته به شرم گفت: – گمون نکنم خانوم جون. آقا خیلی از دستِ شما عصبانیه. حتی اگه بفهمه من باهاتون حرف زدم و این چیزها رو بهتون گفتم ، پدرمو در می آره. می دونم چی می کشین، ولی از دستِ من کاری ساخته نیس. اگه دیروز اون شکلی

۲ ۱ ۲
ماندانا رو ازتون جدا کردم و با خودم بردم، تقصیر من نبود، آقا از پشت پنجره چشمش به دمِ در حیاط شما بود و اگه دست از پا خطا می کردم، خدا می دونه چه به روزم می اومد. اگه بدونین چه حالی بودم، داشتم از خجالت می مُردم. وقتی برگشتم خونه به مُحرم گفتم، بعد از این چه جوری می تونم تو روی خانوم نگاه کنم؟ تو رو خدا منو ببخشین؟ به دلتون نگیرین؟ آخه مگه شما چی کار کردین. کاش نمی رفتین زنجان دنبالِ آقا. لعنت به من که اون نامه رو نشونتون دادمو دلتونو به شور انداختم. هیچ وقت نمی تونم خودمو به خاطر این خطا ببخشم. برای دلجویی اش گفتم: – عیبی نداره مستوره. درست است که دیروز دل مرا شکستی و ماندانا را ازم گرفتی، ولی خُب تو مامور بودی و معذور. فقط مواظبش باش و نگذار غصه بخورد. آقا که رفت اگر دیدی موقعیت جور است، کاری کن که بتوانم ببینمش. با ترس و وحشت چند قدمی به عقب برداشت و گفت: – قربونت برم خانوم جون کو جرات! اگه بعد به گوشش برسه یا ماندانا از زبونش دربره بگه شما رو دیده، دیگه جای من و مُحرم تو اون خونه نیس و از نون خوردن می افتیم. شما راضی می شین این بلا سرمون بیاد؟ – البته که راضی نیستم . خدا نکند چنین اتفاقی بیفتد. کاش می فهمیدی چه حالی دارم مستوره. اصلا نمی فهمم برای چی دارم مجازات می شوم. من داشتم می رفتم مچ شوهرم را بگیرم و حالا او ادعا می کند که مچ مرا گرفته . آخر من از کجا می دانستم آن نامه مربوط به فرامرزی هوسباز خطاکار است.هر کس جای من بود همان کار را می کرد. بر فرض من گناهکار باشم، آن بچه بی گناه چرا باید در این میان فدا شود و از مادر جدایش کنند. تو که می دانی ماندانا چقدر به من وابسته است. غیرممکن است طاقت بیاورد. – می دونم. طفلکی همش آه می کشه و غصه می خوره. قراره بعد از صبحونه آقا، سودابه خانوم و بچه ها رو برسونه منزل اونا بعد خودش بره دنبال کارش. دیشب شنیدم داشتن به خواهرشون می گفتن:” اگه ماندانا اینجا بمونه، چشمش به خونه مادربزرگشه، قرار و آروم نمی گیره و ممکنه مادرش هم بیاد سراغش. برش دار ببر منزلِ خودت. شب می یام دنبالتون.” آخه سودابه خانوم از ترس این که فرامرزی دوباره بیاد سر وقتش، می ترسه شبها تنها بمونه. – پس تکلیف من چیست که طاقت دوری اش را ندارم. دیشب تا صبح بیداری کشیدم مستوره. – حق دارین خانوم. منم وقتی بچه ها کوچیک بودم، طاقت دوری شونو نداشتم. حالا که دیگه همه شون رفتن دنبال زندگی شون ما رو تنها گذاشتن. کاش می تونستم یه کاری واستون بکنم، اما چه کنم که آقا غضب کرده همه راهها رو بسته، ولی آخرش چی؟ بالاخره مجبوره کوتاه بیاد، چون بعید می دونم ماندانا آروم بگیره، دست از بی قراری برداره. فکری به خاطرم رسید و گفتم: – پس یه کاری برایم بکن. – اگه از دستم بربیاد رو چشمم، ولی چه کاری؟ – وقتی ماندانا با عمه ش رفت منزل آنها خبرم کن بلکه بتوانم بروم آنجا و یک طوری دل سودابه را به رحم بیاورم و بچه ام را ببینم. – تا یه ساعت دیگه یعنی بعد از صبحونه می رن اونجا ، اما اگه شما برین سراغشون می فهمن من بهتون خبر دادم.

۲ ۱ ۳
– نترس به سودابه نمی گویم می دانم ماندانا آنجاست، بلکه وانمود می کنم برای دردل با خودش به دیدنش آمده ام. این طوری به تو هم شک نمی برد قبول؟ – باشه خانوم جون. اگه دو ساعت دیگه برین سراغشون، حتما اونجان.
: ۱۱فصل  سفره نان به دست،در حالی که از ترس لیز خوردن، با احتیاط قدم بر می داشتم، راه خانه را در پیش گرفتم . لای در باز بود، موقع رفتن آن را نبسته بودم. دوباره چشمم به پنجره ساختمام روبرویی پرکشید. دستِ خودم نبود. بعد از این دیگر هرگز نمی توانستم نگاه خیره سرم را مهار کنم. جان و زندگی ام آنجا بود. حتی اگر دیدگانم نوری نداشت، باز هم به همان نقطه خیره می ماند. خانجون سرگرم صرفِ صبحانه بود. نانهای خشک را با آب چایی خیس می کرد و می خورد. مثل همیشه عجول و بی حوصله بود و طاقتِ صبر را نداشت. نان را داخل سفره نهادم و گفتم: – چرا دارید نانِ بیات می خورید. تازه و برشته اش را برایتان آورده ام.  در حالِ جویدن لقمه ای که در دهان داشت، چشم تنگ کرد و گفت: – تو دلم گفتم “عالیه اگه به امید این دختر سر به هوا بشینی ، گشنه می مونی، مگه اون حالا حالاها بر می گرده . بهتره با همون نونِ خشکِ بیات شکمتو سیر کنی، وگرنه دل ضعفه می گیری.” خب حالا چی شد که زود برگشتی؟ – منور اول صف ایستاده بود، پول بهش دادم بی نوبت برایم گرفت. – خواهرش چی، اون نیومد؟ – چرا، چند دقیقه بعد او هم پیدایش شد. – واست پشتِ چشم که نازک نکرد؟ سر سفره نشستم و پاسخ دادم: – برعکس خیلی هم تحویلم گرفت و به خاطر رفتار دیشب ازم عذرخواهی کرد. بیچاره مجبور بوده طبق دستور اربابش عمل کنه که از پشتِ پنجره همه جا را زیر نظر داشته. استکان چایی را در مقابلم نهاد و گفت: – خب معلومه اربابشو ول نمی کنه تو رو بچسبه . اون روزی شو می ده، نه تو. دیگه چی گفت؟ با حالت عصبی قاشق چایخوری را در استکان گرداندم و پاسخ دادم: – ماندانا دیشب خیلی ناآرام بوده، هر کاری می کردند ساکت نمی شده. سودابه و سپیده هم شب را آنجا مانده اند. قرار است امروز بعد از صرف صبحانه ماندانا را هم به خانه خودشان ببرند و غروب سامان برود دنبالشان. او می خواهد تا جایی که می تواند بچه را از این محیط دور کند، اما من دست بردار نیستم. – مثلا می خوای چی کار کنی؟

۲ ۱ ۴
دستم به استکان خورد، چایی داغ را درون نعلبکی سرنگون ساختم و صدای خانجون را درآوردم: – چه خبرته؟ زورت به این استکان زپرتی که به یه اشاره می شکنه رسیده. چرا دقِ دلی تو سر اون خالی می کنی؟ – حالا که نشکست . می خواستم بهتان بگویم که خیال دارم بروم منزلِ سودابه. حتی اگر تحویلم نگیرد و بهم بی اعتنایی کند ،مهم نیست، التماسش می کنم . بهش می گویم “اگر فرامرزی سپیده را ازت بگیرد چه کار می کنی؟ خودت را بگذار جای من تا ببنی چه می کشم.” چای دیگری برایم ریخت و با مهربانی گفت: – از من بهت نصیحت، خودتو پیش این طایفه ندید بدید کوچیک نکن. انگار از دماغ فیل افتادن. دلتو می شکنن، تحقیرت می کنن، به اشکت می خندن. یه کم صبر داشته بتش رکسانا. – نمی تونم خانجون. بدتر از این نمیشه. به خاطر دیدن ماندانا حاضرم هر خفت و خواری را تحمل کنم. گاهی با خودم می گویم چه بسا در مورد سامان اشتباه نمی کردم و ریگی به کفشش است و از خدایش بود که من بهانه به دستش بدهم تا با خیال راحت رقیب را سر جایم بنشاند. – گمون نکنم انقدر پست باشه. مگه باباش واسه این که سر قدسی هوو بیاره، دنبال بهونه گشت. خیلی راحت همین که اون زنِ بیچاره سرشو برگردوند، دید یکی دیگه سرجاش نشسته. اینا ختم روزگارن، هوسهاشون بهشون فرمون می ده، نه عهد و پیمون و عقلشون . فرامرزی هم یه چیزی شبیه همون سامانی پدرسوخته س، اما در مورد سامان هنوز شک دارم. پس چرا نون چاییتو نمی خوری؟ نکنه باز هم خیال داری این یکی استکانم سرنگون کنی؟ – میلم نمی کشیدو فکرم ناراحت است. کاش می توانستم عین دزدها با نردبان از دیوار حیاط بالا بروم، خودم را بکشم توی اتاق ماندانا، برش دارم بیاورم اینجا. – همین یه کارت مونده. خب دیگه چی کار می خوای بکنی؟از خواهرت چه خبر، فکر اونم هستی؟ – مگر می شود که نباشم، دردم یکی دو تا نیست. – طفلکی طوبی. به امید شفای رودابه رفته اونجا، حالا معلوم نیس با چه وضعی باید برگردوندش اینجا. – امروز بعدازظهر می روم سر کوچه از لبنیاتی یک زنگ به منزل خدیجه خانم می زنم ببینم از بابک خبری رسیده یا نه. – کار خوبی می کنی، اما اگه صبحونه تو نخوری، همین جا می خوابونمت زمین، می ریزم تو حلقت. من حوصله مریض داری رو ندارم، یه کمی هم به فکر خودت باش. می دانستم اگر لازم شود این کار را خواهد کرد. یک تکه نان برداشتم و در حالِ لقمه گرفتن گفتم: – خیلی وقت است خاله طیبه اینجا پیداش نشده. شما را به جانِ عزیز قسم اگر آمد چیزی بهش نگویید. – اون سرش گرم جهازگیری واسه طاهره س. بعید می دونم این طرفها پیداش بشه. خیالت راحت باشه. اگه هم بیاد رو زبونم قفل می زنم که حرفی از دهنم بیرون نپره، ولی اگه پرسید ماندانا کجاس و تو اینجا چه کار می کنی ، چی جواب می دی؟ – می گویم رفته منزل عمه ش با سپیده بازی کند. سامان هم ماموریت است. – تو که دَرست را حفظی و خوب بلدی چاخان کنی. سفره را که جمع کردیم گفتم: – من کم کم آماده می شوم که راه بیفتم.

۲ ۱ ۵
– من جای تو بودم، نمی رفتم. می ترسم ناامید برگردی و بیشتر غصه بخوری. اگه سودابه نذاره بری تو. اگه مجبورت کنه از همون دم در برگردی، اگه دوباره بیای اینجا ، آبغوره بگیری و آه و ناله کنی، نه من، نه تو. حالا هر کاری دلت می خواد بکن. به گریه افتادم و گفتم: – آن بچه هم مثلِ من بی قراره، نه من طاقت دوری اش را دارم، نه او طاقت دوری مرا. یعنی آن بی انصاف ها نمی دانند دارند چه کار می کنند؟ اگر سودابه دلش به رحم نیاید و جلوی مرا بگیرد، هر بلایی فرامرزی سرش بیاورد، حقش است. خانجون بی طاقت شد و گفت: – خیلی خب، بسه دیگه برو هر غلطی دلت می خواد بکن. چترتم با خودت ببر که خیس نشی. فقط بهم قول بده اگه داریوش سر رات سبز شد محلش نذاری. کارو از این خراب تر نکن رکسانا. – معلوم است که محلش نمی گذارم. درست است که نیت او خیر بود، اما ناخواسته باعث شر شد. وارد حیاط که شدم از پشتِ در ابتدا صدای ماندانا را شنیدم که در حالِ گریستن فریاد زنان می گفت: – من نمی خوام برم خونه عمه، می خوام برم پیشِ مامی. تو رو خدا همین جا نگه دار بابا. سپس صدای ویراژ تند ماشنی سامان به گوش رسید و همین که در را گشودم، دیگر اثری از آنها نبود. مات و مبهوت همانجا جلوی در ایستادم . قدرت حرکت ازم سلب شده بود. چه کار باید می کردم. آن بچه به من نیاز داشت.سودابه در وضعیت روحی بدی به سر می برد. با آن اعصاب خراب و افکار پریشان و زندگی نابسامان چطور می توانست از عهده اداره دو بچه کوچک برآید. بخصوص که هر آن ممکن بود فرامرزی به سراغش برود و درگیری و جنگ و جدل بین آن دو آغاز شود. اتومبیل سامان از آنجا دور شده بودف اما طنین گریه ماندانا هنوز در گوشم صدا می کرد، نه ، این وضعیت نمی توانست ادامه داشته باشد. چندین باز تصمیم گرفتم به آقای سامانی متوسل شوم، ولی ترسیدم دخالت او اوضاع را از این بدتر کند. دانه های درشتِ برف رنگی پالتو و گیسوان سیاهم را سپید کرده بود. متوجه نزدیک شدن مستوره نشدم، فقطصدایش را شنیدم که می گفت: – وای خانوم جون چرا اینجا وایسادین؟ نکنه از جونتون سیر شدین.مگه نمی بینین چه برفی می یاد. اقلا چترو بگیرین رو سرتون . منتظر چی هستین؟ اونا رفتن. نمی دونین ماندانا چه قشرقی به پا کرد. مگه می رفت . پاهاشو می کوبید زمین و یه بند فریاد میزد ” من نمی رم خونه عمه مگه خودت نگفتی بابا که منو می بری پیش مامی؟” آقا هر کاری کرد نتونس آرومش کنه. هر که نزدیکش می رفت یه لگد نثارش می کرد. داشت دیرش می شد. نمی دونست باید چی کار کنه. سودابه خانوم بهش گفت “اینجوری بچه رو دق مرگ می کنی. دست از لجبازی بردار. ببر بسپارش به مادرش، غیر از اون هیچ کس نمی تونه از عهده اش بربیاد و آرومش کنه.” اما آقا زیر بار نرفت و گفت “غیر ممکنه بذارم دستِ رکسانا بهش برسه .مگه دیگه تو خواب بچه شو ببینه.” بعدش رفت جلو که ماندانا رو بغل کنه، ولی اون با حرص دستشو پس زد و گفت “تو بدی، تو مامانمو اذیت کردی، دیگه دوست ندارم بابا” دلم می خواست اونجا بودین تا قیافه آقا رو می دیدین. یه دفه انگار ده سال پیرتر شد. چین هایی که تو صورتش می دیدیم حتی یکیشونم قبلا ندیده بودم. به خواهرش اشاره کرد و گفت: تو و سپیده برین تو ماشین، من الان ماندانا رو می آرم”

۲ ۱ ۶
بعد با یه حرکت تند دستاشو پشتِ کمر اون طفلکی گذاشت و عین پرقو از زمین بلندش کرد. هر چی لگد خورد داد و فریاد شنید ، اهمیتی نداد و به زور بچه بی گناهو با خودش برد.  باران اشک دسته های برف را از روی گونه هایم شست. با صدای گرفته ای گفتم: – صدای گریه اش را شنیم . وقتی داشتند از جلوی کوچه ما رد می شدند،فریاد می زد ، التماسش می کرد که بگذارد پیش من بماند. هرگز فکر نمی کردم سامان این قدر سخت و بی گذشت باشد. من دارم می روم سراغ سودابه. – من جای شما بودم نمی رفتم، چون خودم شنیدم آقا داشت به خواهرش می گفت اگه شما اومدین اونجا درو به روتون وا نکنه. می ترسم سنگِ رو یخ بشین خانوم جون. – عیبی ندارد. بالاخره او هم مثل من مادر است و می فهمد برادر کله شقش راه غلطی را پیش گرفته. روزی سودابه که مثل تو دستِ سامان نیست و می ترسد از نان خوردن بیفتد. پس توسل به او ضروری ندارد. برو به امان خدا باز هم به من سر بزن مستوره.  ۱۲فصل
کنار رودخانه ایستادم و چشم به امواج پرتلاطمش دوختم که چون خوشبختی ام گِل آلود بود. گذشته تبدیل به حال شد و در مقابل دیدگانم رژه رفت. یادآوری اولین روز آشنایی ام با سامان که پارسِ فیدل باعثِ وحشتم شد، لبخند پرحسرتی را برلبم نشاند.
دستم را در لابلای برفها فرو بردم. از میانش سنگ کوچکی را بیرون کشیدم و در حالِ پرتابِ آن به میان امواج خروشانش، گوش به زنگ ماندم تا بلکه سامان درست مثلِ آن روز از پشت سر صدایم کند و بگوید: “سنگ نینداز، چون ممکن است سر تمساح بشکند.”
اما تنها پاسخم، پارسِ سگ ولگردی بود که داشت برفها را کنار می زد تا شاید از لابلایش طعمه ای برای رفع گرسنگی بیابد.
در نقطه پایان خوشبختی ام یک علامت سؤال به جا مانده بود. “چرا گذاشتی این طور بشود، چرا؟ ”
پایم لیز خورد، چیزی نمانده بود به داخل رودخانه سقوط کنم. اصلاً آنجا چه کار می کردم؟ مگر قرار نبود به سراغ سودابه بروم.

۲ ۱ ۷
پاهایم را عقب کشیدم و به راهم ادامه دادم. خانجون و داریوش حق داشتند که به من لقب یک دنده و لجباز داده بودند. چه بسا همین کله شقی باعث به وجود آمدن این مشکلات در زندگی ام شده بود.
با اشک و آه به بدرقه آرزوهایم رفتم که بی جان و بی هیچ حرکتی در تابوت آرمیده بودند و هر لحظه از من دورتر می شدند.
تنها حسِ باقی مانده در وجودم، حسی بود که مرا به سوی ماندانا می کشاند.
به سرِ کوچه منزل سودابه رسیدم و ایستادم. ابتدا نظری به اطراف افکندم، تا اگر ماشین سامان در آن حوالی پارک شده باشد خودم را از دیدش پنهان کنم و آنجا آفتابی نشوم.
جای چرخهای اتومبیل او حکایت از آمد و رفتش داشت. نگرانی و اضطراب به قلبم چنگ زد. امیدی نداشتم آن در به رویم گشوده شود. با وجود این انگشتم را بر روی دکمه زنگ فشردم و منتظر شدم.
صدای تق تق دمپایی منور هر لحظه نز دیکتر می شد و هم آهنگ با نپش تند قلبم به گوش می رسید.
همین که در را به رویم گشود. با وحشت چند قدمی به عقب برداشت. به صدایش اوج داد تا به گوشِ سودابه برسد و گفت:
_وای رکسانا خانوم جون شمایین؟ منو ببخشین، اما تا خانوم اجازه ندادن نمی تونم بذارم بیاین تو.
اهمیتی به اعتراضش ندادم، با دست او را به عقب راندم و گفتم:

۲ ۱ ۸
_در این خانه همیشه به روی من باز بوده، دلیلی ندارد که حالا بسته شود. برو کنار، من ازت اجازه نخواستم.
سودابه در حالی که شنلِ قرمزی بر روی دوش افکنده بود پا به ایوان نهاد و خطاب به من گفت:
_بیا تو رکسانا. تو هم منور به جای این که بی خود داد و فریاد کنی، برو بالا پیشِ سپیده.
می دانستم منظورش این است که مواظبِ ماندانا باشد تا از آمدنم باخبر نشود.
چتر را بستم، برف را از روی لباسم تکاندم و در ایوان روبرویش ایستادم و گفتم:
_باید باهات حرف بزنم سودابه، تا همین دو سه هفته پیش همیشه درد دلهایمان با هم بود، پس دلیلی ندارد که حالا به حرفم گوش نکنی.
زیر چشمهایش گود افتاده بود و چروکهای ریزی که در اطرافش به چشم می خورد حکایت از پیری زودرس داشت. موهایش آشفته بود و بی حالت. از شباهتِ چهره رنج کشیده مان به هم در عجب ماندم.
لبهای ترک خورده اش لرزیدند و صدای لرزانش را بیرون فرستادند.
_اینجا خانه خودت هست. تو هنوز مثل گذشته برایم عزیزی، اما چه کنم که سامان مرا تحتِ فشار قرار داده که فراموش کنم تو زنِ برادرم هستی.
با لحنی آمیخته با رنجش گفتم:

۲ ۱ ۹
_و تو به این سادگی زیر بار حرفِ زور رفتی! _نه رکسانا من زیر بار حرفِ زور نرفتم. این روزها اعصابم خیلی خراب است. اصلاً حوصله بحث و گفت و گو را ندارم. مشکلِ خودم کم بود، مشکلِ تو و سامان هم بهش اضافه شده. فکر و خیال دارد دیوانه ام می کند. این تازه اول کار است و معلوم نیست آخرش به کجا ختم می شود. مرا ببخش. چرا اینجا ایستادی، اصلاً حواسم نبود تعارفت کنم بیایی تو.
_مهم نیست، درکت می کنم. تو هم مثلِ من دچار دردسر بزرگی شدی و در موقعیت بدی قرار گرفتی. من هم ناخواسته و ندانسته در مشکلی که فرامرزی برای تو به وجود آورده غرق شدم و در اعماقش فرو رفتم. ما که با هم غریبه نبودیم پس چرا از اول بهم نگفتی دردت چیست.
وارد اتاق پذیرایی که شدیم در را پشتِ سر بست و گفت:
_من عادت کرده ام غم و غصه هایم را با کسی تقسیم نکنم. بالاخره هر کس به اندازه خودش مشکل دارد. دردِ من کهنه شده و تازگی ندارد. بارها وقتی با تو تنها می شدم، حرفی بر روی زبانم سنگینی می کرد، اما چون می دانستم که نمی توانی چیزی را از سامان پنهان کنی، خفه خون می گرفتم و ساکت می ماندم. همان اوایل ازدواج بود که فهمیدم در انتخاب همسر دچار چه اشتباهی شده ام. فرامرزی شیفته مال و ثروتم بود نه خودم. بارها ازم خواست این خانه را به نام او کنم، ولی من زیر بار نرفتم. بخصوص امسال بدجوری مرا تحتِ فشار قرار داد تا بلکه بتواند خانه و سهام کارخانه را از چنگم بیرون بیاورد. کم کم بهش مشکوک شدم، مدتی زاغ سیاهش را چوب زدم و فهمیدم زیر سرش بلند شده و خیال هایی به سر دارد. با وجود این به خاطر سپیده دم نزدم و با خود گفتم، مگر این پست فطرت را نمی شناسی. اگر جیکت در بیاید ، بچه را برمی دارد، می برد تا تو را به زانو در بیاورد. بعضی شبها اصلاً به خانه نمی آمد و من آن قدر ازش نفرت داشتم که اصلاً برایم مهم نبود کجا سر به بالین می گذارد. فقط وقتی آن نامه را در جیبِ کتش پیدا کردم و از قراری که برای دو روز بعد داشتند آگاه شدم، دیگر طاقت نیاوردم و ناچار شدم برادرم را در جریان بگذارم. سامان بعد از خواندن نامه آن قدر دستپاچه و خشمگین شده بود که به جای این که به من برش گرداند آن را در جیب پیراهنش گذاشت و گفت که همین پس فردا سند خیانتش را رو می کنم و پدرش را در می آورم. صبح روز یکشنبه به محض این که فرامرزی از خانه بیرون رفت من و سامان برای این که شناخته نشویم با یک ماشین اجاره ای به تعقیبش پرداختیم، غافل از این که او زرنگ تر از این حرفهاست و پی به حقه مان خواهد برد. خیلی زود ما را شناخت و در پیچ و خم جاده چالوس رد گم کرد. سامان دیوانه شده بود و در نهایت خشم و غضب با سرعت می راند. چهره زنی که در ماشین شوهرم کنارش نشسته بود، به نظرم آشنا می آمد. اطمینان داشتم قبلاً یک جایی او را دیده ام، ولی کجا. هر چه به مغزم فشار می آوردم نتوانستم جواب سؤالم را بیابم. هر لحظه بر سرعت اتومبیل افزوده می شد. سپیده از ترس می لرزید. سرش را به سینه ام چسبانده بود و به سامان

۲ ۲ ۰
التماس می کرد می گفت دایی جان یواش تر، من می ترسم. زمانی که آن تصادف اتفاق افتاد، اصلاً نفهمیدم چی شد. چند ساعتی بیهوش بودم. وقتی به خود آمدم که هر سه مان در بیمارستان چالوس بستری بودیم. جراحات من و سامان سطحی بود، ولی سر سپیده در اثر اصابت به لبه ی داشبورد ماشین ضرب دیده بود و احتمال خونریزی می رفت. فرامرزی و معشوقه اش از دستِ ما گریختند، سفر بی نتیجه ای بود که عواقب بدی در پی داشت که از همه مهم تر جریان تو و اشتباهت در مورد شوهرت بود. نباید آن کار را می کردی رکسانا. تو که سامان را می شناختی و می دانستی عاشقانه دوستت دارد، چطور به خودت اجازه دادی فکر خیانتش را به مغزت راه بدهی. رفتنت به زنجان اشتباه بزرگی بود. نمی دانی وقتی از همکارش آقای محسنی شنید که او تو را همراه با یک جوان دیده، چه حالی شد. از شدت ِ خشم به سر حد جنون رسید. تازه اولش فکر می کرد با برادرت به آنجا رفته ای و بعد که دختر فضول و دهن لَقت تو را لو داد و فهمید که آن جوان داریوش، یعنی نامزد سابقت است، دیگر خشم و غضبش قابلِ مهار نبود هر چه کردم حریفش نشدم و نتوانستم بهش ثابت کنم که بی گناهی. دوست ندارم ازم دلگیر شوی، اما اگر به گوشش برسد که من باهات حرف زدم، دمار از روزگارم در خواهد آورد.
صدا را در گلو پیچاندم و از میان بغض فرو خورده و سمجی که داشت مرا به مرحله خفگی می رساند نالیدم:
_چرا سودابه، چرا؟ تو که می دانی گناه من فقط این بود که عاشقانه شوهرم را دوست داشتم. آخر چطور می توانشتم دست روی دست بگذارم و منتظر بمانم تا زن دیگری از راه برسد و او را از آنِ خود کند. _من می دانم، ولی اثباتش به سامان غیر ممکن است. او چون پلنگ تیر خورده ای آماده دریدن صیادی ست که قصد صیدش را داشته. اصلاً حرفِ حساب سرش نمی شود. نفرت جای عشقِ جنون آمیزش را به تو گرفته. انگار نه انگار که دو تا سه هفته پیش دیوانه وار عاشقت بوده.
_بالاخره یک نفر باید به داد من برسد و بهش حالی کند که تصورش باطل است. یکی دو بار تصمیم گرفتم به آقای سامانی متوسل شوم، ولی ترسیدم کار را بدتر کنم.
_اگر این کار را بکنی، راه برگشت را می بندی. دخالتِ او در این قضیه کار را بدتر خواهد کرد. اصلاً نباید می گذاشتی پدرم در جریان سفر ما و متنِ آن نامه قرار گیرد. همین موضوع باعثِ عصبانیتِ شدید سامان شد. قبول کن رکسانا کار تو خیلی نسنجیده و عجولانه بود. اصلاً جوانب را در نظر نگرفتی.
از کوره در رفتم و گفتم:

۲ ۲ ۱
_به نظر تو باید چه کار می کردم؟ دست روی دست می گذاشتم و جیکم در نمی آمد. تازه این خانجون و ماندانا بودند که حرف توی دهانشان بند نمی شد. هرکس می آمد سیر تا پیاز رفت و آمدها و شنیده ها را برایش تعریف می کردند، از آن گذشته در جریان قرار گرفتنِ پدرت تقصیر فوضولی مستوره بود. چون قبل از این که او به خانه خانجون بیاید همه چیز را می دانست و بیشتر از این عصبانی بود که چرا شما او را غریبه دانستید و چیزی بهش نگفتید. تو خودت یک مادری، کمکم کن سودابه، من طاقتِ دوری از دخترم را ندارم. دیشب تا صبح یک لحظه هم خواب به چشمم نیامد. تمام مدت پشتِ پنجره نشستم و چشم به پنجره اتاق ماندانا دوختم. این انصاف نیست که از من پنهانش کنید. یک لحظه خودت را جای من بگذار. اگر فرامرزی سپیده را ازت بگیرد تا تو را به زانو در بیاورد چه کار می کنی؟
از تجسم چنین اتفاقی تنش از وحشت لرزید و گفت:
_حتی تصورش برایم مشکل است. من بدون سپیده می میرم. حاضرم همه ی زندگی ام را بدهم، ولی بچه ام را ازم نگیرند.
_من مثلِ تو صاحبِ خانه و کارخانه نیستم که بخواهم آن را با بچه ام معاوضه کنم. تو از فرامرزی متنفری، اما من سامان را عاشقانه می پرستم و نه می توانم از او بگذرم، نه از دخترمان.
پشت به من کرد، از پنجره به بیرون خیره شد و با صدای پرحسرتی گفت:
_فرامرزی یک مردِ پست و هرزه است و از آن بدتر یک دزد سر گردنه. در غیاب ما به خانه آمده، هر چه پول و جواهر داشتم، به سرقت برده. وقتی به منور تلفن زدم و جریان را ازش شنیدم، بهش گفتم فوری کلید در حیاط را عوض کند. همین روزهاست که وقتی نتواند وارد خانه شود، از دیوار بالا برود تا بتواند فرش و سایر وسایل خانه را بدزدد. آن زن جادویش کرده و عقل را از سرش پرانده. هرچه فکر می کنم نمی فهمم چطور عاشق چنین مردی شدم و با وجود مخالفتِ پدرم و سامان هر دو پایم را در یک کفش کردم که به غیر از او زنِ کس دیگری نمی شوم. حتی مامان قدسی از فرانسه بلند شد آمد ایران و سعی کرد فکرش را از سرم به در کند، اما باز هم من زیر بار نرفتم

۲ ۲ ۲
و حالا دارم چوبِ اشتباهم را می خورم. هر شب در کابوس های شبانه ام فرامرزی پست فطرت را می بینم که به سراغم آمده تا سپیده را ازم بگیرد. من تحملش را ندارم رکسانا.
هنوز پشتش به من بود. از لرزش صدایش می دانستم در حالِ گریستن است. به طرفش رفتم، شانه به شانه اش قرار گرفتم و گفتم:
_پس من چی؟ فکر می کنی تحملش را دارم؟ بهم بگو ماندانا کجاست؟ سعی نکن بهم دروغ بگویی، چون می دانم اینجا پیشِ توست.
با تعجب پرسید:
_از کجا می دانی اینجاست؟!
_امروز صبح وقتی داشتید با ماشینِ سامان از خیابان جلوی کوچه ما رد می شدید صدایش را شنیدم که با گریه به پدرش التماس می کرد و می گفت که من نمی خواهم برم خونه عمه، منو ببر پیش مامی. درست می گویم نه؟ خواهش می کنم سودابه نگذار ناامید از این در بیرون بروم.
نگاهش را از من دزدید تا متوجه دیدگانِ گریانش نشوم. سپس با صدای پر بغضی گفت:
_اختیارش دستِ من نیست، باور کن. _چرا نیست؟ الان اینجاست، پیش تو. به سامان بگو رکسانا به زور داخل شد و من و منور حریفش نشدیم. اول صبح صدای او را از توی ماشین تو شنیده بود و می دانست اینجاست.

۲ ۲ ۳
_چرا نمی فهمی. ماندانا اگر تو را ببیند، دیگر حریفش نخواهم شد. از دیشب تا حالا امانِ همه ی ما را بریده و حتی یک لحظه هم آرام نگرفته. قبل از آمدنت به زور بردمش توی اتاقِ سپیده و هر دو را خواباندم. اگر بیدار شود دوباره ساکت کردنش غیر ممکن است.
_اگر مرا ببیند، آرام می شود. تو را به جان سپیده قسم بگذار بروم بالای سرش تماشایش کنم.
_اگر بیدار شد چی؟ تو که بچه خودت را می شناسی. همین که پدرش را ببیند گزارش اتفاقات روزانه را بهش خواهد داد. آن موقع دیگر سامان بهم اعتماد نخواهد کرد.
محکم روی مبل نشستم و با لحن مصممی گفتم:
_من تا ماندانا را نبینم، از اینجا تکان نمی خورم، حتی اگر لازم باشد تا شب همین جا می نشینم و منتظر می مانم تا سامان بیاید و تکلیفِ من و بچه اش را روشن کند. احساس و عواطفِ من سر راه نیفتاده که او پا به رویش بگذارد، لگد مالش کند و برود. تو با وجود این که دردی مشابه دردِ من داری، بی انصافی و حاضر به این فداکاری نیستی. نمی خواهم نفرینت کنم، اما فقط می خواهم بدانم اگر فائزه خواهر فرامرزی، همین بلا را سرت بیاورد و از دیدن سپیده محرومت کند، چه حالی خواهی شد؟
با صدای لرزانی گفت:
_این حرفها را نزن رکسانا. من طاقتِ شنیدنش را ندارم. تو مرا بر سر دو راهی قرار دادی. دلم می خواهد کمکت کنم، ولی از خشم و خروش سامان می ترسم. قسمم داده نگذارم تو دخترت را ببینی.
_همان موقع باید بهش می گفتی، این انصاف نیست. مگر رکسانا چه کرده که مستحق چنین مجازاتی باشد.

۲ ۲ ۴
صدای گریه ماندانا که برخاست، طاقت نیاوردم، بدون لحظه ای مکث با شتاب از سالن بیرون دویدم، پله ها را یکی پس از دیگری پشتِ سر نهادم و در حالی که زیر لب تکرار می کردم: “بچه ام دارد گریه می کند. مادر قربانِ آن چشمهای پراشکت، گریه نکن آمدم عزیز دلم.” خودم را به طبقه بالا رساندم.
سودابه به دنبالم دوید و گفت:
_صبر کن رکسانا، خواهش می کنم نرو.
ماندانا صدایم را شنید و قبل از این که من بهش برسم، به طرفم دوید. دستهایم را به سویش گشودم، سرش را به سینه فشردم. دلم برای شیرین زبانی، بوی تن، عطر گیسوانش، فشردنِ او بر روی سینه ام و شنیدنِ صدای تپشِ قلبِ من درهم می آمیخت، تنگ شده بود.
با صدایی که از شوق می لرزید گفت:
_منو با خودت ببر مامی. دیگه نمی خوام اینجا بمونم. اصلاً دوست ندارم با سپیده بازی کنم. می خوام پیشِ تو و خانجون باشم.
_نمی توانم عزیزم، بابات تو را به عمه ات سپرده. اگر بدونِ اجازه اش تو را ببرم، باهاش دعوا خواهد کرد. تو که راضی نیستی عمه سودابه ناراحت شود. هر روز می آیم اینجا می بینمت. البته به شرطی که قول بدهی به بابات نگویی مرا دیده ای. قول می دهی؟
_اگه بگم دیگه نمی ذاره تو رو ببینم؟
_آره عزیزم. غیر ممکن است دیگر بگذارد مرا ببینی.

۲ ۲ ۵
_آخه چرا؟ تقصیر من بود که بهش گفتم عمو داریوش چی گفت. واسه همینه که دیگه تو رو دوست نداره و نمی خواد بیای پیش مون. آره مامی؟
_آره عزیزم. تو نباید آن حرف را می زدی. بابات از عمو داریوش خوشش نمی آید. اگر می خواهی باز بیایم اینجا، باید قول بدهی بهش نگویی مرا دیده ای.
_قول می دهم، قسم می خورم، ولی می تونم که بهش بگم دلم واست خیلی خیلی تنگ شده و ازش بخوام تو رو برگردونه به خونه مون؟
_حتماً این کار را بکن. بگو دلت می خواهد پیش من باشی نه منزل عمه سودابه، خب؟
_باشه مامی جون. این قدر اشک می ریزم، قربون صدقه ش می رم، التماسش می کنم، تا بلکه تو را ببخشه و باز دوسِت داشته باشه.  ۱۱فصل
صدای زنگِ در همه ی ما را دستپاچه کرد. ماندانا بدن لرزانش را در آغوشم پنهان ساخت و با لحنی آمیخته به وحشت گفت:
_این باباس. حالا باید چی کار کنیم؟ اگه تو رو اینجا ببینه، دعوات می کنه.
سودابه رنگ به چهره نداشت، به دیوار تکیه داد و گفت:

۲ ۲ ۶
_زود باش رکسانا برو طبقه پایین، تو اتاق پشتی قایم شو، تا صدایت نزده ام بیرون نیا. تو هم منور بدو در را باز کن. یا فرامرزی ست یا سامان.
بوسه ای بر روی گونه ماندانا زدم و به سودابه گفتم:
_به سپیده سفارش کن در مورد من چیزی به دایی اش نگوید.
ماندانا با صداب بغض آلودی از پشتِ سر صدایم زد و پرسید:
_یعنی تو دوباره بر نمی گردی پیشِ من مامی؟
_چرا عزیزم. من همین جا تو طبقه پایین هستم و جایی نمی روم.
با عجله در اتاقِ پشتِ سالن پذیرایی پنهان شدم. دلم نمی خواست وجودم باعثِ ایجاد دردسر برای سودابه شود.
صدای آقای سامانی را که شنیدم، آرام گرفتم. در حال ورود به اتاق پذیرایی از منور پرسید:
_خانم کجاست؟
_همین الان می آن خدمتتون.
سودابه که صدای پدرش را شنیده بود، از پله ها پاییین آمد. صدای پایش در حال قدم برداشتن بر روی فرش هال گم شد. از باز و بسته شدن درِ سالن پذیرایی دانستم که به نزد پدرش آمده است. ابتدا سلام کرد و سپس افزود:

۲ ۲ ۷
_خیلی عجیب است که یادی از ما کردید.
آقای سامانی با لحن تندی پاسخ داد:
_خجالت بکش دختر. همیشه باید من آخرین نفر باشم که بدانم دوروبرم چه خبر است. طوری باهام رفتار می کنید که انگار غریبه ام. تقصیر قدسی ست بد بارتان آورده. از همان بچگی آستین سر خود بودید و خودمختار. جیک و بیک تان با مادر بود و خرج و مخارج زندگی با من. به غیر از نیاز مادی کاری باهام نداشتید. به میل خودت عروسی کردی و حالا بدون مشورت با من داری نقشه جدایی و رسوایی را می کشی. نه از مسافرت تو و برادرت خبردار شدم و نه از آمد و رفتِ تان. مادرت از راه دور بیشتر از حال و روزتان خبر دارد تا من که در چند صد متری تان هستم.
سودابه حرف پدرش را قطع کرد و گفت:
_شما به اندازه کافی در کارخانه گرفتارید. شب هم که به خانه برمی گردید خوشم نمی آید آنجا تلفن بزنم و شراره گوشی را بردارد.
_شراره چه هیزم تَری به شما فروخته؟ درست است که نمی تواند جای مادرتان را در دلتان بگیرد، ولی کاری هم به کارتان ندارد.
_خودتان خوب می دانید که چشم دیدن مان را ندارد.
_اینها همه بهانه است. حرفِ دلت را بزن، چرا حاشیه می روی. بارها گفتم، باز هم تکرار می کنم که این زنِ بیچاره نقشی در جدایی من و قدسی از هم نداشت از مدتها قبل خودم به این نتیجه رسیده بودم که جدایی تنها راه چاره است. آن موقع کسانِ دیگری این نقش را بازی می کردند و بین مان فاصله می انداختند. بر روی دیوار فاصله همیشه نقشِ یک زن بود، زنانی که در زندگی شما می آمدند می رفتند. این مسأله از چشمِ مادرم پنهان نبود و عذابش می داد.

۲ ۲ ۸
همانطور که من در زندگی با فرامرزی عذاب کشیدم. از همان زمان که دستِ چپ و راستم را از هم تشخیص دادم، این درک را داشتم که بدانم در اطراف زندگی شما دو نفر چه می گذرد، اشکهای مادرم را می دیدم و دلیلش را می دانستم. سرم را بر روی زانویش می گذاشتم و پاهایش را نوازش می کردم. دلم می خواست به طریقی بهش بفهمانم که همدردش هستم. سامان هم همان احساسِ مرا داشت. من و او بارها شاهد کشمکش بین شما بودیم. بازنده میدانِ مبارزه همیشه مامان بود که بی رحمانه محکوم به تحمل می شد. فکر می کنید الان در غربت کم دردی را تحمل می کند و کم رنج می کشد؟ از بچه هایش دور افتاده. شاهد ویرانی کاشانه خودش بوده. بی یار و همدم، در مملکتی غریب روزهایش را به شب می رساند و در بستر سرد وخالی اش، با غم و اندوه بی شمارش تنها می ماند. آرزوهای او چون دود سیگار با اولین پُک در فضای تهی و خالی اطرافش حلقه وار درهم پیچیدند و ناپدید شدند. آنچه را که از دست داده، در معاوضه با تمام ثروتهای دنیا هم هرگز نخواهد توانست دوباره به دست بیاورد. تنها دلخوشی اش نامه های من وسامان است و دیدارهایی که سالی یکی دو بار برای مدت کوتاهی فرصتش دست می دهد، اما هنوز جرأت نکرده ام در نامه هایم به مشکلاتی که با فرامرزی دارم، اشاره ای کنم، چون دلم نمی خواهد بداند که من هم مثلِ او یک زنِ شکست خورده ام. به نظر شما اگر در یک محیط گرم خانواده بزرگ می شدم و کمبود محبت نداشتم، به این سادگی در تشخیص عشق و علاقه کاذب و واقعی از هم، مرتکب چنین اشتباه بزرگی می شدم؟ به مغزتان فشار بیاورید ببینید به یاد می آورید، یک بار فقط یک بار بچه هایتان از زبانِ شما کلامی که بوی محبت بدهد شنیده باشند؟ زمانی که فرامرزی با زبانِ چرب و نرم به فکر فریب دختر میلیونر کارخانه دار معروف افتاد، چند سال از جدایی شما و مامان می گذشت و من هنوز از ضربه ای که این جدایی بر جسم و روحم وارد ساخته بود، رنج می کشیدم. شما از زندگی من چه می دانید پدر؟ دلتان به این خوش است که از مالِ دنیا بی نیازمان کرده اید، اما این بی نیازی، مرد نیاز مندی چون فرامرزی را وبالِ گردنم کرد و با زبانِ چرب و نرمش مرا فریفت…
آقای سامانی حرفش را قطع کرد و گفت:
_چند بار بهت گفتم که این بی بته به دردت نمی خورد، او لیاقتِ زندگی با تو را ندارد به گوشَت فرو نرفت که نرفت. از همان روز اول از زبانِ چرب و نرمش حالم به هم می خورد و حدس می زدم هدفش چیست. چشم او به این خانه و سهامِ کارخانه ات بود و هنوز نمی دانستی چه کلاهی سرت رفته. حالا که به این نتیجه رسیدی، دیگر خیلی دیر شده. آن پدر سوخته تا همه ی دارایی ات را از حلقومت بیرون نکشد دست بردار نخواهد بود. این بار اگر به حرفم گوش کنی برنده ای وگرنه دوباره بازنده خواهی شد. فرامرزی پا به روی رگِ خوابت خواهد گذاشت، درست به همان نقطه ای که می داند چقدر در مقابلش حساسی. او از سپیده به عنوان طعمه استفاده خواهد کرد. اگر ضعف نشان دهی و به راحتی تسلیم شوی، آن پست فطرت را خیلی راحت به هدف خواهی رساند، ولی اگر مقاومت کنی و در مورد بچه ات حساسیت نشان ندهی، ناچار به عقب نشینی خواهد شد.

۲ ۲ ۹
صدای فریاد اعتراض آمیز سودابه پر سوز بود:
_نه پدر، نه، این امکان ندارد. چیزی را از من نخواهید که انجامش محال است. برای من سپیده به اندازه تمام ثروتهای دنیا ارزش دارد و حاضر نیستم او را مورد معامله قرار دهم.
_اما آن بی همه چیز این کار را کرده و بچه اش را به حراج گذاشته. قیمت به دست آوردنش سنگین است. نمی خواهم حتی یک پاپاسی از آنچه به تو داده ام، نصیب این گرگ شود، چرا نمی فهمی؟
_منظورتان این است که حاظرید نوه نازنین تان در چنگالِ آن گرگ گرفتار شود؟ من شوهرم را بهتر از شما می شناسم. برای رسیدن به هدف و به زانو در آوردنم عذابش خواهد داد. سپیده یک هفته تمام بیهوش بود و چیزی نمانده بود از درمانش عاجز شوند. صبح تا شب بالای سرش گریه می کردم، چون احتمال خونریزی مغزی می رفت و آن پست فطرت با وجود این که شاهد تصادفِ مان بود، حتی نایستاد تا ببیند چه به سر زن و بچه اش آمده و بی خیال به راهش ادامه داد. چند روز بعد هم با استفاده از غیبتِ ما به خانه آمد و پول و جواهراتم را با خود برد. شما فکر می کنید چنین آدمی لیاقت یک ساعت نگه داری از سپیده را دارد؟
_البته که ندارد، ولی بقیه دارایی ات را هم به یغما خواهد برد. چرا نمی فهمی سودابه؟ _می فهمم پدر. از شما چه پنهان این را هم می فهمم که شما به جای این که دلتان به حالِ من و سپیده بسوزد، به حالِ مال و دارایی تان می سوزد و نگرانِ از دست رفتنش هستید. من یک موی سپیده را با تمام ثروتِ دنیا عوض نمی کنم پدر.
_تو و سامان دیوانه اید و درست مثل مادر تان کله شق و حرف نشنو. آن پسر که به خاطر هیچ و پوچ زنش را از خود رانده و بچه را ازش گرفته، اصلاً نمی فهمد دارد چه جواهری را از ذست می دهد. رکسانا مثلِ فرامرزی بی سروپا و بی پدرومادر نیست و جوهر دارد. برادرت نمی داند دارد چه کار می کند. وقتی به اشتباهش پی خواهد برد که کار از کار گذشته.
سودابه با تعجب پرسید:

۲ ۳ ۰
_این چیزها را شما از کجا می دانید؟! چه کسی بهتان گفت بین سامان و رکسانا چه گذشته؟
_قبل از آمدن به اینجا رفتم سراغ خانوم ماکویی، او بهم گفت که چه اتفاقی افتاده.
در اتاقِ پشتی نفس را در سینه ام حبس کرده بودم و صدایم در نمی آمد. مادربزرگم توبه اش نمی شد. چه بسا به آقای سامانی گفته بود که من به منزل سودابه آمده ام. با خود گفتم: “مگر قرار نبود به کسی چیزی نگویید خانجون؟ به این زودی یادتان رفت؟ حالا سامان این فضولی را هم به پای من خواهد نوشت.” آقای سامانی ادامه داد:
_تو و برادرت راه غلطی را در پیش گرفتید. به جای این که برخورد با فرامرزی را به من واگذار کنید، با بی فکری راه افتادید دنبال شوهر بی همه چیزت و آن زنِ هرزه. موضوع آن نامه، تعقیب نافرجام و تصادف توی جاده، همه اش از روی بی فکری و تصمیم غلط بود. طفلکی رکسانا حق داشت با خواندنِ آن به سامان مشکوک شود.حالا اگر تصدفاً پسر عمویش سر راهش سبز شده و با او به زنجان رفته، گناه که نکرده. با غریبه می رفت که بدتر بود. هرچه باشد آن پسر از تبار خودش است و حرمتش را نگه داشته. مقصر سامان است که قبل از رفتن، دلیل اصلی سفر و مقصد را از زنش پنهان ساخته و مأموریت را بهانه کرده. چرا برادرت اشتباه خودش را نمی بیند و بی خود و بی جهت به پروپای آن زنِ بی گناه می پیچد. الان رکسانا کجاست؟
سودابه به تته پته افتاد و کلمات را بریده بریده از دهان بیرون فرستاد:
_چرا از من می پرسید پدر. من چه می دانم کجاست. مگر منزل مادربزرگش نبود؟
__پس خانم ماکویی می گفت که آمده سراغ تو!
_سراغ من! من که ندیدمش. نگفت چه موقع از خانه بیرون آمده؟

۲ ۳ ۱
_ازش نپرسیدم.
_خدا کند که نیاید. چون سامان ازم قول گرفته نگذارم رکسانا دخترش را بببند.
لحن کلام آقای سامانی تند و آمیخته با غضب بود:
۱۲فصل  چه مدت می بایستی در آن اتاق محبوس می ماندم؟ هنوز از دیدن ماندانا سیر نشده بودم و باز هم دلم برای شیرین زبانی ها و در آغوش کشیدنش ضعف می رفت. اکنون که فرصتِ دیدار دوباره میسر شده بود، حتی نمی خواستم یک لحظه اش را هم از دست بدهم. آقای سامانی خیال داشت تا چه مدت آنجا بماند و من تا کی می بایستی به اجبار پشتِ در بسته آن اتاق خود را از نظرش پنهان کنم؟ بر بدشانسی ام لعنت فرستادم و در دل گفتم: “این چه موقع آمدن بود پدر؟” از پشتِ پنجره چشم به حیات خلوت دوختم. فرشی از برف سطح زمین را پوشانده بود، اما دیگر نمی بارید. آفتاب خمود و بی حوصله بود و خیال نداشت گوشه چشمی نشان دهد. سودابه در این خانه، رنگ خوشبختی را به خود ندیده بود و از همان ابتدا تبِ تند عشقش باعث شد که پایه اش را عجولانه کج بنا نهد، ولی من که نه تبِ عشقم تند بود و نه بنایش کج، چرا کمر به ویرانی اش بسته بودم؟ در طبقه بالا چه می گذشت؟ ماندانا به پدربزرگش چه می گفت؟  شکی نداشتم سودابه هم در تب و تاب است تا هم زودتر پدرش را دست به سر کند و هم مرا. این بار صدای زنگِ در تند بود و طلبکارانه. انگشتان دستم بر روی دسته مبل قفل شد، فشار قلبم را بر روی سینه ام حس کردم. سپس صدای سقوطش را شنیدم و با خود گفتم: “این دیگر کیست؟ انگار سر آورده.” دوباره صدای لَق لَق دم پایی منور برخاست که غرولندکنان داشت به طرف در می رفت. سودابه در حینِ عبور از جلوی اتاقِ پشتی، ضربه کوتاهی به در زد و با صدای آهسته ای گفت: – خدا به داد برسد. این دیگر فرامرزی ست. از جایت تکان نخور، تا خبرت کنم. باز یک دردسر دیگر. از شر این یکی به این سادگی ها خلاصی امکان نداشت. آن نیمه از قلبم که هنوز تحتِ تأثیر احساسات قرار نگرفته بود، مورد خطاب قرار داد و گفت: “تو همیشه احساست را حاکم بر عقلت می کنی. بی صبر و بی تابی. امروز نباید به اینجا می آمدی. این دختر بیچاره به اندازه کافی گرفتار است، تو یکی دیگر با این کارهای احمقانه ات، وضعش را از این بدتر نکن.” صدای زوزه مانند فرامرزی ساختمان را لرزاند:

۲ ۳ ۲
– کدام احمق بی شعوری قفل و کلید در حیاط را عوض کرده. تو عقلت به این چیزها نمی رسد منور. کی بهت دستور داد این کار را بکنی؟ منور لال مونی گرفت و جیکش در نیامد. فرامرزی منتظر جواب نشد و پرسید: – سپیده کجاست؟ سودابه از توی ایوان، به جای او پاسخ داد: – کلید در را من عوض کردم تا از شر آن کسی که عین دزدها وارد خانه می شود و پول و جواهرات زنش را به سرقت می بَرد، خلاص شوم. – دزد آن کسی است که از دیوار مردم بالا می رود، نه آن کسی که از در خانه خودش داخل می شود و هر چه را که دلش بخواهد با خود می بَرد. این بار آقای سامانی رشته کلام را به دست گرفت و گفت: – از کی تا حالا این خانه مالِ جنابعالی شده و طلا و جواهرات سودابه اموال شخصی ات؟ به گمانم به همین زودی یادت رفته کی بودی و چه کاره ای. با چه رویی دوباره به اینجا آمدی؟ خجالت نمی کشی کثافتِ بی همه چیز. فکر کردی به همین راحتی می توانی آنچه را که حقت نیست تصاحب کنی، بعد از این با من طرفی. پدرت را در می آورم، آبرویت را می ریزم. تو لیاقت دختر مرا نداشتی. من از روز اول می دانستم سودابه بی عقلی کرد که گولِ زبانِ چرب و نرمت را خورد و زیر بار حرفِ حسابِ پدرش نرفت. لیاقت تو همان زن هرزه خیابانی ست، نه دختر من. تا گردنت را نشکستم، برو بیرون. – هیچ کس این قدرت را ندارد که بتواند مرا از خانه ی خودم بیرون کند.  آقای سامانی بی توجه به سرهای کنجکاو همسایگان که در پشت پنجره خانه هایشان تکان می خورد، بلندتر فریاد کشید: – وقتی خانه تو بود که در صلح و صفا با زنت زندگی می کردی، نه حالا که از سر تا پایت بوی گند خیانت و دغل بازی به مشام می رسد. – در مورد اولی معلمم شما بودید. آقای سامانی از کوره در رفت، به طرفش حمله برد و گفت: – حیا کن پسره بی شرم. اگر این دهنِ کثیفت را نبندی، عینِ سگ از این خانه می ندازمت بیرون. من مثلِ تو چشم به دارایی زنم ندوخته بودم. ما در کمالِ صلح و صفا از هم جدا شدیم و در مورد مال و منال چیزی را ازش دریغ نکردم. فکر کردی من هم مثل توام. اینجا چه می خواهی؟ چرا نمی روی دنبالِ کارت؟ – آمده ام سپیده را ببرم و بدون او از این در بیرون نمی روم. صدای آقای سامانی تحکم آمیز و پر اوج بود: – غلط می کنی. اگر یک قدم جلوتر بیایی، قلم پایت را می شکنم. فرامرزی با لحن پر تمسخری گفت: حالا می بینی چه کسی برنده می شود. سپس صدای قدم های تند و محکمش به گوش رسید که به حالتِ دو داشت از پله ها بالا می رفت. آقای سامانی پشتِ سرش می دوید و فریاد می زد:

۲ ۳ ۳
– کجا داری می روی؟ مگر نشنیدی بهت گفتم گمشو برو بیرون. قلبم از حرکت باز ایستاد. اگر یکی از آن دو نفر بی هوا در اتاق نشیمن را باز می کردند چه اتفاقی می افتاد. ماندن من در آنجا جایز نبود، اما چه کنم که راه فرار بسته بود. چطور می توانستم از مخفی گاه خارج شوم که آنها مرا نبینند؟ آقای سامانی و فرامرزی روی پله ها با هم گلاویز شدند. صدای گریه ماندانا و سپیده که شاهد این درگیری بودند، به گوش می رسید. سودابه که می ترسید پدرش در این درگیری صدمه ببیند، می کوشید تا آن دو را از هم جدا کند و یک بند فریاد می زد: – کجایی منور؟ زود باش برو به برادرم تلفن بزن بگو فوری خودش را به اینجا برساند. فرامرزی به حالتِ مسخره قهقهه ای سرد داد و گفت: – چی شد شازده خانم، داری دنبال نیروی کمکی می گردی، مهم نیست هر پدر سوخته ای را می خواهی خبر کن، اما این را بدان که من بدونِ دخترم از این خانه بیرون نمی روم. آقای سامانی بر سرش هوار کشید: – سپیده را آلتِ دست قرار نده. وجود آن بچه برای تو فقط یک وسیله است، وسیله ای برای رسیدن به هدف. اگر واقعاً او را می خواستی، وقتی با چشم خودت می دیدی که تصادف کرده صدمه دیده و با آن حالِ زار بیهوش وسطِ جاده افتاده، به جای این که به دنبال هوای دلت بروی، می ایستادی و به دادش می رسیدی. تو نه عاطفه و محبت سرت می شود و نه شرف و وجدان داری. فکر و ذکرت تصاحب این خانه و سهام کارخانه زنت است. مگر من بمیرم که بتوانی به هدفت برسی. برو گم شو سگِ کثیف. – تو برو گمشو پیرِ خرفت. مگر تو عاطفه و محبت سرت می شد که حالا دم از آن می زنی. خودت می دانی که حنایت پیش من یکی رنگ ندارد. به کسی این حرفها را بزن که نشناخته باشدت. به من یکی نگو که چه کاره ای. همین دخترت که حالا داری سنگش را به سینه می زنی صد بار بهم گفته که به خاطر هوسرانی هایت چه بلاهایی سر مادرش آورده ای و چطور جانش را به لب رساندی که گذاشته رفته. – همین سودابه تو را پر کرده که حالا به خودت اجازه می دهی تو روی من بایستی، دستت را به طرفم بلند کنی و این مزخرفات را بگویی. من اگر خطا کردم، دلیلی ندارد اشتباهم سرمشقی باشد برای تو پسر خودم که همان اشتباه را تکرار کنید.  – من اینجا نیامده ام که ازت درسِ اخلاق بگیرم، بلکه آمده ام بچه ام را با خودم ببرم. قلبم داشت از جا کَنده می شد. هر لحظه ممکن بود سامان از راه برسد. چه کار باید می کردم؟ می ماندم و برای دفاع از حیثیتم، از مخفی گاه بیرون می آمدم، در مقابلش می ایستادم و بهش می فهماندم که بی گناهم و ازش طلبِ حقی را می کردم که در مقابل او، زندگی مشترکمان و فرزندم داشتم؟ ولی آیا در چنین موقعیتی که افکارش معطوف به حلِ مشکلِ سودابه می شد و تمام نیرویش را برای مقابله با فرامرزی و گرفتن حقِ خواهرش به کار می برد، تلاشِ من برای احقاقِ حقِ خودم به جایی می رسید، یا کار را از این هم بدتر می کرد؟  فریاد فرامرزی تبدیل به عربده کشی شد. چهره فریبنده ظاهری را کنار زد و از پس آن چهره کریه واقعی اش را نمایان ساخت. دیگر برایش اهمیتی نداشت هدفِ پلیدش را آشکار سازد.

۲ ۳ ۴
دشنامها و ناسزاهایی را بر زبان می آورد که قبل از آن شنیدنش از زبانِ وی در باور نمی گنجید. با وجود این که آقای سامانی با تمام نیرو می کوشید تا از رفتن وی به طبقه بالا جلوگیری کند، بالاخره توانست آن سد را بشکند و بی اعتنا به شیون و زاری سودابه خود را به اتاقِ سپیده برساند. فاجعه ای که از آن می ترسید، در حالِ وقوع بود. فرامرزی دخترش را از زنش می گرفت، همان طور که سامان دختر مرا ازم گرفته. هر چند بین هدفِ آن دو با هم فرسنگها فاصله بود، اما در هر دو مورد ضربه کاری بود و جراحتش درمان ناپذیر. سقفِ بالای سرم در اثر کشمکش سامانی و فرامرزی می لرزید. صدای گریه ماندانا و سپیده در آمیخته با هم به گوش می رسید.  دلم نمی خواست ماندانا شاهد چنین صحنه ای باشد. می دانستم که روح و جسمش در این ماجرا صدمه خواهد دید. لای در اتاق باز شد. منور سراسیمه به درون آمد. درحالی که چارقد سرش یک وری کج افتاده بود و چنگ به صورت می زد، گفت: – می بینین آقا چه آتشی به پا کرده؟ خدا به دادمون برسه. خانوم منو فرستادن تا بهتون بگم تا آقا داداششون از راه نرسیدن و سر بقیه اون بالا گرمه، بهتره شما برین خونه تون. آخه الان وقتش نیس که اون دو تا موضوع با هم قاطی بشه. برین به امونِ خدا. من خودم بعداً باهاتون تماس می گیرم می گم که بعدش چی شد. می دانستم که حق با سودابه است و فعلاً چاره ای به غیر از رفتن نیست. منور به داخل کوچه سرک کشید و همین که اطمینان یافت اثری از سامان در آنجا نیست، بهم اشاره کرد که از در بیرون بروم.
: ۱۲فصل  برف بند امده بود و هوا سوز سردی داشت. در خلوت کوچه پاهای کرخت و بی حسم را در لابلای برف ها فرو می بردم و دستهایم را حایل دیوار می کردم تا مانع از زمین خوردنم شود. به سر خیابان که رسیدم، از ترس روبرو شدن با سامان، تصمیم گرفتم برخلاف، جهت حرکت کنم تا برخوردی با او نداشته باشم. کمی که جلوتر رفتم از دور چشمم به اتومبیل فورد آلبالویی رنگ فرامرزی افتادکه گوشه خیابان پارک شده بود. زیر لب دشنامی نثارش کردم و افزودم ” بی شرف پست. نکند یادت رفته که این ماشین را هم سودابه برایت خریده.” نزدیک تر که شدم، نگاهم به داخلِ اتومبیل پر کشید و از دیدن زن موطلایی سفیدرویی که یا آرایش غلیظی در صندلی جلو نشسته بود، جا خوردم. چهره اش آشنا بود، آن قدر آشنا که خاطره های دور را در ذهنم زنده می ساخت. خاطره هایی را که تا به ان روز یادآوری اش شیرین و لذتبخش بود و اکنون تلخ و آزاردهنده. نه، باورم نمی شد، آن زن شهناز بود، تنها دوست و یار دورانِ تحصیلم. آن زمان با موهای خرمایی روشن پرپیچ و تاب و دیدگان شکلاتی رنگ، دلبر بود و نگاه ها را به سوی خود می کشید. هیچ وقت نه حوصله درس خواندن را داشت و نه حوصله حلِ فرمولهای ریاضی و مجهولات جبر را.

۲ ۳ ۵
سر امتحاناتِ ثلث، گاه با تقلب و رونویسی از رو ورقه من، گاه با قطار کردم پنج شش تجدیدی، در شهریور ماه به زور نمره ی قبولی می آورد. اما کلاس یازدهم رفوزه شد، دو سال در همان کلاس درجا زد و عاقبت ناچار به تکِ تحصیل شد. زمانی که بیزار از ادامه تحصیل، میل رفتن به مدرسه را در کشته بود، با فشار خانواده به عقد جوانی از آشنایان دور درآمد که محلِ کارش در سبزوار بود. آن موقع من هنوز عزادار مرگ پدرم بودم و نتوانستم در جشنِ عروسی اش شرکت کنم. با وجود این که اقامتش در سبزوار بین ما فاصله افکند، یکی دو روز مانده به مراسم عقدکنان بدون همسرش به تهران آمد،با دستان هنرمندش سفره عقدم را آراست و پس از شرکت در جشن ازدواجم به سبزوار بازگشت. این آخرین دیدارمان بود و بعد از آن خبری از وی نداشتم و حالا از دیدنش در اتومبیل فرامرزی با آن آرایش غلیظ که به حای به رخ کشیدن زیبایی هایش، جلوه هایش را در پشتِ پرده ای از نازیبایی پنهان می ساخت، چیزی نمانده بود از تعجب شاخ در بیاورم. شهناز از دیدنم جا خورد. انتظار این برخورد را نداشت. نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد و حضورش را در انجا به چه شکلی نوجیه کند. با ناخنهای بلندِ انگشتانِ دستش طره گیسوانش را به بازی گرفت، لبهای قلوه ای را غنچه کرد، مژگانِ بلند را بر روی هم خواباند تا از نگاهم بگریزد. سپس در پاسخ به سوالم که پرسیدم: – تو اینجا چه کار می کنی شهناز؟! بی آنکه احساس شرم کند با پررویی گفت: – منتظر فرامرزی هستم. – تو با فرامرزی چه کار داری! پس شوهرت کجاست؟ با بی اعتنایی شانه بالا افکند، به مژگان بلندش حرکتی داد تا دیدگانش را از هم بگشاید و با لحن پرتمسخری گفت: – تو چه دوستی هستی که هنوز نمی دانی من دو سال پیش از فضلی جدا شدم. – آخر چرا؟! مادرت می گفت که او مرد خوبی ست و تو را خیلی دوست دارد. – عیبش این بود که من دوستش نداشتم. – پسرت کجاست؟ – سبزوار پیش مادر شوهرم. – چطور دلت آمد به این راحتی بچه ات را از خودت جدا کنی؟ آن موقع ها حتی یک لحظه هم به خاطرم خطور نمی کرد که این قدر ذاتِ خرابی داشته باشی. یک بچه دو ساله به مادر نیاز دارد نه پدر و مادربزرگ. – وجودش وبالِ گردن بود و باعث می شد یک عمر اسیرش شوم. فکر می کنی یک زنِ جوانِ بیست و پنج ساله این حق را ندارد که یک بار دیگر بختِ خود را در بوته آزمایش بگذارد و به جای تر و خشک کردنِ بچه اش، به فکر خوشبختی خود باشد. – احمقانه است، باورم نمی شود. تو خیلی عوض شدی شهناز. انگار قلبت تازه پوست انداخته و ماهیت اصلی اش را آشکار شاخته. همیشه فکر می کردم تو هم مثل منی، دل نازک و احساساتی. آن پسر جزیی از وجود توست. نمی توانی دلبسته اش نباشی. می توانستی به خاطرش ناملایمات زندگی ات را تحمل کنی.

۲ ۳ ۶
پوزخندی زد و گفت: – چرا؟برای چه؟ پس خودم چی؟ من از معادلات ریاضی چیزی سرم نمی شود. خودت می دانی که تا چه حد از این درس بیازر بودمف اما این را می دانم که وجود فیروز در زندگی ام ، مساوی ست با یک عمر تنهایی. من می خواهم آزاد باشم، بدون هیچ دلبستگی. دندانهایم را از خشم بر هم فشردم و با لحنی آمیخته به غضب گفتم: – تو دیوانه ای . حالا تازه فهمیدم که یک دنده ات کم است و عقل درست و حسابی نداری. هنوز باورم نمی شود زنی که فرامرزی را از راه به در کرده و باعث به وجود آمدن این همه مشکل در زندگی سودابه و من شده تویی. – تو این وسط چه کاره ای و چرا خودت را نخود آش می کنی. این موضوع مربوط به من ، سودابه و فرامرزی ست . وقتی زندگی دو نفر به بن بست می رسد، چاره اش جدایی ست. خواهرشوهرت باید تکلیف خودش را بداند و کنار بکشد. از طرز فکرش عصبی شدم و با لحن تندی گفتم: – به همین سادگی! تو آسان دل می بازی و آسان دل می کَنی. آدمکهای متحرک زندگی ات، چون عروسک های طفلی هستند که فقط چند صباحی بازیچه دستش است و همین که دلش را زد، هوش داشتن عروسک تازه ای با شکل و اندازه دیگر او را از اسباب بازی قبلی اش سیر می کند. همه ی آنها عروسکند، فقط شکل ظاهریشان با هم فرق دارد. فرامرزی آش دهن سوزی نیست و از همان ابتدا با هدفِ و مقصود پلیدی به زور خود را داحل زندیگ سودابه کرده. او دارد از صدقه سر همان خانواده زندگی می کند. اگر با گشاده بازیهایش دلخوشی، باید بگویم سخت در اشتباهی، چون با یک اشاره آقای سامانی یک لاقبا بدون پول و ماشین، بی انکه حتی یک پاپاسی در جیب داشته باشد تحفه نطنزی خواهد بود که خرج خودش را هم نمی تواند در بیاورد، چه برسد به تو. فکر نکن این حرفها را بهت می زنم تا پایت را از زندگی اش بیرون بکشی، چون لایق آن بی بته همان زنی مثل توست.غیر ممکن است حتی اگر مثلِ سگ پشیمان شود و برگردد، با التماس و خواهش به پای سودابه بیفتد و غذر خطایش را بخواهد، دوباره بتواند جای کوچکی در قلب و زندگی زن و بچه اش داشته باشد. فرامرزی برای همیشه از چشم سودابه افتاده و تا سر حد مرگ از مرد حقه بازی که چشم به دارایی اش دوخته، متنفر است. شکی ندارم که خیلی راحت خودش را ز قید زندگی با چنین جانوری خلاص خواهد کرد. آن وقت تو سرخوش از این پیروزی بزرگترین باختِ زندگی ات است.  خود را از تک و تا نینداخت و گفت: – فرامرزی بهم اطمینان داده که سودابه یک موی بچه اش را با یک دنیا ثروت عوض نخواهد کرد و خیالش راحت است که خیلی زود تسلیم خواهدشد. او ناچار است بین سپیده و دارایی اش یک کدام را انتخاب کند. با لحن پرنفرتی گفتم: – می دانی دارم به چه فکر می کنم شهناز؟ از همان لحظه که تو را در ماشین آن بی همه چیز بی وجدان دیدم،هزار بار از خودم پرسیدم پشتِ آن نیمکت، در مکانی که بذر محبتها را می پاشند تا درخت دوستی بارور شود و به ثمر برسد، چطور آن قدر خام شدم که در موقع انتخاب دوست، فریب ظاهرت را خوردم و تو را به دیگران ترجیه دادم. نمی دانم وقتی سامان بداند که معشوقه شوهر خواهرش دوست و همکلاسی سابق من است به چه چشمی بهم نگاه خواهد کرد. از آن می ترسم که آن موقع گمان برد ، من هم زنی از همان قماش تو هستم، نامه ای را که برای

۲ ۳ ۷
فرامرزی نوشته بودی در جیبِ پیراهن سامان پیدا کردم و آن را خواندم. لزومی نمی بیننم بهت بگویم که آن نامه چه نقشی در زندگی ام بازی کرد و چه ماجراهایی آفرید. حالا دیگر من و تو با هم غریبه ایم. من از اینکه یک زمان آن قدر خودم را باهات صمیمی می دانستم که سفره دلم را در مقابلت می تکاندم و هر چه در آن بود بیرون می ریختم، از خودم شرمنده ام. آشنایی شما دو نفر با هم برایم یک علامت سوال است. اصلا شما کجا همدیگر را پیدا کردید؟ غم و اندوه کمانه کرد و یک راست بر روی چهره بشاشش فرود امد. هم برق نگاهش را خاموش ساخت و هم صدایش را گرفته و خفه : – بر می گردیم به اول ماجرا، به آن زمان که ازدواج تحمیلی خانواده ام مرا به سبزوار کشاند. زیستن در کنار مردی که بدون اجازه پدر و مادرش آب نمی خورد و کوچکترین قدمی در زندگی بر نمی داشت آسان نبود. خیلی زود همه رویاهایم نقش بر آب شد . آنها عروس انتخابی پسرشان را دوست نداشتند و روزی هزار بار بهم یادآوری می کردند که وصله تنشان نیستم. نیش و کنایه هایشان به قلبم نیشتر می زد. شب و روز در تنها اتاق طبقه بالا که محل زندگی مشترک مان بود اشک می ریختم و بربخت بدم لعنت می فرستادم. آن موقع تو کجا بودی تا بدانی بر سر دوست انتخابی ات در محلی که بذر محبتها بارور می شود چه آمده؟خیلی زود از مرد بی اراده ای که تحت نفوذ آنها قرار داشت بیزار شدم. آزار اذیتهایشان کار را به جایی رساند که با شکم پر به تهران برگشتم و با التماس از مادرم خواستم تکلیفم را روشن کند. مشکلات زندگی ام وقتی رو شد که کار از کار گذشته بود و وجود آن چنین ریسمان باریکی بود برای پیوند دوباره ام. فضلی به دنبالم آمد و بعد از کشمکش با پدر و مادرم به زور مرا دوباره به سبزوار برد، ولی این رشته سر دراز داشت. زنجیرهای آن زندان تنگ محکمتر به پایم بسته شد. فیروز را تازه از شیر گرفته بودم که مادر شوهرم او را به طبقه پایین برد و گفت: ” تصمیم گرفته ام خودم بزرگش کنم، تو عرضه و لیاقت نگه داری اش را نداری.” و من به جرم زبان درازی و این که تحمل ظلم هایش را نداشتم، نمی توانستم در مقابلش ساکت بنشینم و به زبانم قفلِ سکوت بزنم، محکوم به جدایی از پسرم شدم. فضلی بی اراده و بی چون و چرا تسلیم خواسته های آنها بود و اهمیتی به اشکهای مادری که در آرزوی دیدار پسرش له له می زد نمی داد . جدایی از فیروز و همسرم اجباری بود و من هیچ نقشی در تصمیم گیری هایشان و حکم دادگاه نداشتم. از من نپرس که چرا به راحتی از فرزندم گذشتم و او را به پدرش واگذار کردم، دیگر ملامتم نکن و نگو که عش و محبت سرم نمی شود ، چون روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. خیلی طول کشید تا به خود بیایم و به جای آه و ناله و حسرت خوردن از دوری بچه ام قلبم را سنگ کنم و از کنج عزلت خانه ام خارج شوم، داشتم به دیدنِ تو می آمدم تا به قولِ خودت سفره دلم را در مقابلت بتکانم ، اما همین که در ایستگاه داودیه از اتوبوس پیاده شدم، اتومبیل فورد فرامرزی جلوی پایم ترمز کرد. در کمال تعجب نامم را به یاد داشت. با وجود اینکه یکی دو بار بیشتر در مراسم عقد و عروسی ات همدیگر را ندیده بودیم شناختمش و خیلی زود دعوتش را برای سوار شدن پذیرفتم ، ولی او به جای این که مرا به منزل تو برساند، راهش را کج کرد و به طرف شمیران راند. خودم هم نمی دانم چطور بدون کوچکترین اعتراضی همراهی اش را پذیرفتم. انگار تمام وجودم نیاز به این توجه داشت . با هم دربند رفتیم . سربند پیاده شدیم و بقیه راه را در کنار هم قدم زدیم، سپس آن بالا روی تخت نشستیم و در حال گاز زدن به لقمه های نان و کباب، سفره دلم را که خیال داشتم در مقابلِ دلِ تو بتکانم، در مقابل او تکاندم و هر چه در آن بود ، بیرون ریختم. با دقت گوش کرد و برای دلجویی ام گفت: ” آن دفتر بسته شده. دلیلی ندارد بقیه عمرت را با آه و افسوس از دوری بچه ات که دیگر به

۲ ۳ ۸
تو تعلق ندارد، بگذرانی. تو جوان و زیبایی و خیلی راحت می توانی پنجره زندگی ات را به روی نور و روشنایی بگشایی و میوه عشق تازه ای را در دلت بارور کنی. اگر فیروز را از فضلی می گرفتی آن بچه یک عمر وبال گردنت می شد و مانع از خوشبختی ات. الان آزادی و می توانی با یک انتخاب درست طعم خوشبختی را بچشی.” سخنانش دریچه امید را به رویم گشود. بعد از آن اکثر روزها با هم بودیم. شاید حق با توست رکسانا و ارتباطم با فرامرزی بزرگترین اشتباه زندگی ام باشد، اما من به دیدنش عادت کردم و دیگر نمی توانم از نیمه راه برگردم. خودت می دانی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. ابتدا وجود او چون قرص مسکنی بود که درد دوری از فیروز را تسکین می داد، ولی خیلی زود آن قدر خودش را در دلم جا کرد که از تو چه پنهان عاشقش شدم . لابد یادت نرفته که من کوچکترین علاقه ای به فضلی نداشتم و با فشار خانواده زنش شدم. فکر می کنی حالا این حق را ندارم که یک بار دیگر بختم را امتحان کنم؟ – البته که این حق را داری. اما نه بر روی ویرانه های آوار فرو ریخته خوشبختی دیگری. فرامرزی امتحانش را پس داده. از حالا بهت می گویم که این بار سخت زمین می خوری. بخصوص که ناچاری پرستار دخترش هم باشی، چون بعید می دانم آقای سامانی بگذارد سودابه نگهداری اش را به عهده بگیرد. نقشه شازده فرامرزی نقش بر آب خواهد شد. نگاهم در موقع بیان آخرین جمبه، به سر کوچه سودابه خیره ماند. اتومبیل سامان داشت به سرعت به داخل کوچه می پیچید. قلبم از دیدن چهره محبوب و دوست داشتنی اش به تلاطم افتاد. پاهایم هم آهنگ با قلبِ پرهیاهویم حرکتی به خود دادند تا دوان دوان به سویش روان شوند. چه دلیلی داشت به اجبار پشت دیوار سیاه و تاریک از دید او پنهان بمانم و حق ورود به مکانی را که آفتاب زندگی ام در آنجا درخشان بود نداشته باشم؟ صدای شهناز مرا از عالم خیال بیرون کشید: – کجا داری می روی؟ تو فقط سنگِ خواهر شوهرت را به سینه می زنی و اصلا برایت مهم نیست که چه بر سر من خواهد آمد. قطرات اشک را که نوکِ مژگانم نشسته بود بر روی گونه راندم و همراه با آه پرسوزی گفتم: – تو دانسته قدم در این راه گذاشتی، پس باید عواقبش را هم تحمل کنی. اشتباهات زندگی چون کوهی ست که با ریزش سنگریزه هایش هشدار سقوط را می دهد، تو شاهد ریزش سنگریزه هایش هستی، اما توجهی به هشدارش نداری و زمانی به خود می آیی که در زیر آوارش مدفون شده ای. خداحافظ شهناز. بعد از این تو برای من فقط یک خاطره دوری، خاطره ای که آن زمان شیرین بود و اکنون تلخ و زهرآگین شده. امیدوارم این آخرین دیدارمان باشد و هرگز دوباره در ایستگاه زندگی ام مکثی نداشته باشی.
:۱۲فصل  احساس بی وزنی وجودم را فرا گرفت. از خودم متنفر شدم. چرا با یک اشتباه گذاشتم کار به اینجا بکشد؟ بعد از این بدون ماندانا و سامان چه کار باید می کردم؟ چطور می توانستم تخم بدگمانی و کینه ای را که در قلبش کاشته ام ، از بیخ و بُن بَر کَنم و به دور بیندازم؟

۲ ۳ ۹
من که شهناز نبودم تا به همین سادگی نام بچه هام را از دفتر زندگی ام خط بزنم و وجودش را دست و پاگیر خوشبختی آینده ام بدانم. دلبستگی ام به ماندانا و سامان چون آهن ربایی مرا به سویشان می کشید و عینِ کنه به در و دیوار خانه و کاشانه مان می چسباند. ای کاش می دانستم در آن لحظه در خانه سودابه چه می گذرد. دلم شور می زد و ترس از آن داشتم که درگیری سامان و فرامرزی با هم عواقبِ شومی را به دنبال داشته باشد. پای برگشت به خانه مادربزرگم را نداشتم. با وجود این که شکی نداشتم خانجون از شدتِ نگرانی زمین و زمان را به هم ریخته و با بی صبری منتظر بازگشتم است، دوباره در اطراف خانه ی خواهر شوهرم پرسه زدم. صدای داد و فریاد و ناسزاهایشان به گوش می رسید. سودابه هوار می زد و کمک می طلبید. صدای گریه ماندانا را که شنیدم، بی طاقت شدم. کاش می توانستم به طریقی، حتی اگر نتوانم از در حیاط وارد منزل شوم، از دیوارش بالا بروم، دختر نازنینم را از آن معرکه بیرون بیاورم و نگذارم شاهد چنین صحنه ای باشد. ناگهان صدای آشنا و روح نواز سامان، تند و خشن، بلند و رسا، با فاصله اندکی از آن سوی دیوار به گوش رسید: – کجا داری فرار می کنی پدر سوخته؟ خدا می داند اگر فقط یک مو از سر پدرم کم شود، زنده نمی گذارمت. دستپاچه به دنبال جایی برای مخفی شدن گشتم. سپس با شتاب به طرف بنای نیمه کاره ای که پشتِ ساختمان قرار داشت دویدم و در آنجا پناه گرفتم. فرامرزی با سر و وضع آشفته و بینی خون آلود از در بیرون آمد و به حالت دو از آنجا دور شد. برخلاف تصورم، سامان دست از تعقیبش برداشت و درحالی که زیر لب دشنامی نثارش می کرد به داخل ساختمان برگشت. آنجا چه می گذشت؟ دلیل فرار فرامرزی چه بود؟ طولی نکشید که دوباره درِ حیاط باز شد و این بار اتومبیل سامان بیرون آمد. از دور سودابه را دیدم که در صندلی عقب ماشین نشسته و در حالی که سر خون آلود پدرش را بر روی شانه داشت، با صدای بلند می گریست و فریاد می زد. با وحشت زیر لب گفتم:” پس آقای سامانی در درگیری با دامادش صدمه دیده نکند سامان هم…وای خدای من خودت کمک کن.” منتظر ماندم تا اتومبیل در خم کوچه ناپدید شد. سپس از پناهگاه بیرون آمدم، با شتاب خودم را به جلوی در رساندم و دستم را محکم بر روی دکمه زنگ فشردم . انگار خیال نداشتند در را باز کنند، اما من دست بار نبودم. چندین بار با مشت به در کوفتم و با صدای بلند گفتم: – منور منم رکسانا، در را باز کن. این بار صدای تق تق دمپایی منوره گوش رسید. در را نیمه باز کرد، نظری به اطراف افکند و در حالی که چشمهایش از وحشت از حدقه بیرون زده بود پرسید: – تنهایین؟ – خب معلوم است.مگر قرار بود با کسی باشم. اینجا چه خبر بود؟ صدای داد و فریاد تا سر کوچه می آمد. وارد حیاط که شدیم، دنبالم راه افتاد و گفت: – آخه شما که نمی دونین آقا چه بلایی سرمون آورد. مگه دست بردار بود. پاشو تو یه کفش کرد و گفت یا دار و ندار زنمو به اسمم می کنین یا سپیده رو برمیدارم میرم. هیچ کی نمی دونه ، فقط من می دونم از روز اول تا حالا چه

۲ ۴ ۰
بلاهایی سر خانوم بیچاره آورد. همیشه یه چشمش اشک بود، یه چشمش خون. از اولم چشمش به مال و منالش بود، نه خودش. حالا که دیگه خوب دستکی پیدا کرده. چون فهمیده خانوم ، جونش واسه بچه ش در می ره، پای سپیده رو کشیده وسط. از پرحرفی اش حوصله ام سر رفت، با بی تابی پرسیدم: – بالاخره آخرش چی شد؟ الان دیدم سامان داشت با ماشینش از در بیرون می رفت انگار پدر و سودابه هم باهاش بودن. سرش را عین پاندول ساعت چندین بار به این سو آن سو گرداند و با صدای لرزانی گفت: – ای رکسانا خانوم، نبودین ببینین چه قشقرقی به پا شد. آقابزرگ پاهاشو تو یه کفش کرده بود که نه بچه رو میدم، نه مال و اموال دخترمو. چشمت کور برو بمیر. سامان خان که از راه رسید، اون دو تا داشتند همدیگرو می کشتند. جلدی پرید رو سر آقافرامرزی، گردنشو گرفت، گفت خفه ت می کنم پدرسوخته. دیگه اصلا معلوم نبود کی به کیه. همدیگرو می زدن ، هول می دادن . من و خانوم تو سرمون می زدیم ، هوار می کشیدیم. بچه ها هم گریه می کردن . همه صدمه دیده بودن، به خصوص آقابزرگ که به ضربه خورد به گیجگاش و از حال رفت. با نگرانی پرسیدم: – سامان چی، اونم صدمه دید؟ – لابد، چون کم مشت و لگد که نثارش نشد. به مشتم خورد به دماغش. به گمونم ازش خونم اومد. الانم آقابزرگو انداختن تو ماشین بردنش بیمارستان. آقا فرامرزی وقتی دید اون افتاده زمین، خیلی ترسید و پا به فرار گذاشت. گمون نکنم دیگه جرات کنه این طرفها آفتابی بشه ، چون خانوم می گفت خیال دارن ازش شکایت کنن. بعید می دونم اصلا قصدش بردن سپیده بود. فقط می خواست زنشو خام کنه، اونچه که داره ازش بگیره. – معلوم است که غیر از این هدفی ندارد. ماندانا کجاست؟ می خواهم ببینمش. – بچه ها اون بالا عین دو تا جوجه بهم چسبیدن دارن از ترس به خودشون می لرزن. با چنان سرعتی از پله ها بالا رفتم که چیزی نمانده بود پاهایم بر روی پله مفروش بلرزه و زمین بخورم. ماندانا صدایم را که شنید، دوان دوان خود را به من رساند ، در آغوشم پناه گرفت و گفت: – من می ترسم مامی، منو از اینجا ببر. لبهایم را بر روی گونه مرطوبش فشردم و گفتم: از خدا می خواهم . تو همه چیز منی عزیزدلم؛ اما خودت می دانی که اگر با من بیایی، چقدر بابات عصبانی می شود. می بینی که این روزها حالِ درستی ندارد. باید صبر کنیم یک کمی حالش بهتر شود، بعد راضی اش کنیم. سرش را به سینه ام چسباند و گفت: – من دیگه عمو فرامرزی رو دوس ندارم، چون خیلی مرد بدیه. هم بابا رو اذیت کرد ، هم عمه سودابه رو. بابابزرگ رو هم زد زمینف شایدم کشته باشدش. – نه عزیزم کشته نشده. فقط یه کم حالش بد شده. – اون می خواست سپیده رو با خودش ببره، اما سپیده یواشکی بهم گفت که باباشو دوست نداره و دلش می خواد پیش مامانش بمونه، چون وقتی عصبانی بشه هم اونو می زنه هم عمه سودابه رو.

۲ ۴ ۱
تا همین چند روز پیش اصلا به خاطرم خطور نمی کرد که ممکن است این زن آن قدر مستاصل و درمانده شده باشد و تا به این حد مورد ظلم و ستم همسرش قرار گیرد. از صبر و تحملش تعجب کردم و از پایداری اش در مقابل این ستم، شاید اگر حوادث اخیر پیش نمی آمد، باز هم لب به شکوه نمی گشود. منور با شرمندگی در کنارم چمباتمه زد و گفت: – قربونتون برم خانوم جون، آقابزرگ رو بردن همین مریضخونه سر خیابون. نکنه یه دفه سامان خان برگرده شما رو اینجا ببینه. منظورش را فهمیدم و گفتم: – می دانم چه می گویی. نترس من حاضر نیستم برایت دردسر درست کنم، قول بده مواظب ماندانا باشی و اگر خبری شد مرا در جریان بگذاری. ناهار بچه ها را دادی؟ – تو این شلوغی کی به فکر شکم بود. الانه می رم غذا رو داغ می کنم می دم بخورن. شما چی، واسه شما هم بکشم؟ – نه من دیگه باید بروم. از صبح که بیرون آمدم، خبری از خانجون ندارم. خدا می داند الان چه حالی ست و چقدر دلش شور می زد. تازه باید بروم از لبنیاتی سر کوچه منزل خدیجه خانم همسایه مادرم زنگ بزنم ببینم از حالِ رودابه که در مشهد از بالای پله های منزل آزیتا پرت شده پایین و بردنش بیمارستان خبری رسیده یا نه. – راست می گین! وای خدایا خودت رحم کن. آخه چا هر بلاییه سر ما می یاد. ماندانا دامنم را گرفت و گفت: – خاله رودابه چی شده؟ – چیز مهمی نیست. از پله ها افتاده پایین. تو باید دختر خوبی باشی و بی خود ورجه وورجه نکنی و جلوی پله ها ندوی. – باشه مامی قول می دم. – یادت باشه به باباتم نگی من اینجا بودم. – نه نمی گم. به شرطی که بازم بیایی. – البته حتما می آیم. خب من رفتم منور ماندانا دستت سپرده. با کف دستش ضربه محکمی بر گونه نواخت و گفت: – وا خدا مرگم بده چه حرفها. اینجا که خونه غریبه نیس، منزل خودتونه. واسه چی دارین می رین از لبنیاتی سر کوچه تون زنگ بزنین. اگه خانوم بفهمه پدر منو درمی آره، می گه چس تو چه کاره بودی که گذاشتی بره از تلفن عمومی تماس بگیره، سامان خان مرد خوبیه. شمام که جای خودتونو دارین. بالاخره دیر یا زود با هم آشتی می کنین. این وسط منو خواهرم مستوره ایم که خاک تو سر می شیم. خدیجه خانوم با اولین زنگ گوشی را برداشت . صدایش خسته و خواب آلود بود . خمیازه کشان پاسخ سوالم را داد و گفت: – هنوز از آقا بابک خبری نشده، تا برس مهشد برن بیمارستان خبر بگیرن طول می کشه. اگه خونه خودتی، خبری شد بهت زنگ بزنم. – نه خدیجه خانم، من آنجا نیستم. منزل خانجون هم که تلفن نداره. خودم غروب باهاتون تماس می گیرم. همین که آماده رفتن شدم، سپیده نگاه مظلومش را به صورتم دوخت و با التماس گفت:

۲ ۴ ۲
– شما همین جا بمونین. من خیلی می ترسم زن دایی. اگه بابا دوباره بیاد بخواد منو ببره چی؟ اون وقت به منم مثِ ماندانا اجازه نمی دن مامانمو ببینم. اونم باید یواشکی بیاد دیدنم. بغلش کردم و پرسیدم: – تو دلت نمی خواد پیش پدرت باشی؟ – نه همیشه وقتی اون می اومد خونه، می رفتم یه گوشه ای قایم می شدم که اگه عصبانی بود من پیدا نکنه. دلم بر مظلومیتش سوخت و به سرنوشت شومی که از همان زمان کودکی داشت جای پایش را در زندگی او محکم می کرد، لعنت فرستادم.  ۲۱فصل
ساعت حدود چهار بعدازظهر بود که به خانه رسیدم. انگار خانجون در انتظار بازگشتم پشتِ در کمین کرده بود که با اولین فشار دستم بر روی دکمه زنگ، آن را گشود و به محضِ دیدنم، امان نداد تا علتِ دیر آمدنم را توضیح دهم.
دست به کمر زد، ابرو بالا افکند، پیشانی اش را پرچین ساخت و سر به فریاد برداشت و گفت:
_ جونمو به لب رسوندی دختره بی عقل. هیچ به فکرت رسید که آخه این پیرزن بیچاره دستش به کجا بنده که ازت خبر بگیره؟ داشتم از دلشوره دیوونه می شدم. به خودم گفتم لابد اون شوهر پدرسوخته ت یه بلایی سرت آورده که خبری ازت نشده. اون از ننه ت که گذاشته رفته مشهد کنگر خورده، لنگر انداخته، اینم از شوهر بی پدرمادرت که زنشو بی خرجی انداخته سرِ من معلوم نیس کجا سرش گرمه.
از سوز دل نالیدم:
_ خانجون…
به میان کلامم پرید، مشت به سینه کوفت و گفت:

۲ ۴ ۳
_ الهی خانجون بمیره که یه هم چین روزایی رو نبینه. از وقتی که رفتی قلبم تو سینه از شدت دلهره تالاپ تالاپ بالا پایین می پرید. چیزی نمونده بود سینه مو سوراخ کنه بیفته تو آتیش کرسی جلز و ولز بسوزه خاکستر بشه. آخه به من پیرزن رحم کن.
با لحن ملتمسانه ای گفتم:
_ شما مجال نمی دهید تا بگویم آنجا چه خبر بود، باور کنید بدجوری گیر افتاده بودم. حتی یک لحظه هم خلاصی نداشتم که بیایم سراغ تان.
حرفم را قطع کرد و پرسید:
_ کجا گیر افتادی؟ کدام پدرسوخته ای گیرت انداخت؟ چقدر بهت گفتم نرو بشین سر جات گوش نکردی. تو کی حرفِ حساب سرت می شد که این دومی ش باشه. زود باش حاشیه نرو بگو ببینم چی شده.
_ من که از اول می خواستم بگویم. شما مجال نمی دهید.
زیر کرسی لم داد وگفت:
_ خب من خفه خون می گیرم، حالا بگو.
چاره ای به غیر از شرح ماجرا نداشتم. با وجود این که بیانِ آنچه بر ما گذشته، آسان نبود، حرفی را ناگفته باقی نگذاشتم.

۲ ۴ ۴
یک بند مزه می پراند و به میان کلامم می پرید. همین که به شرح ماجرای برخورد با شهناز پرداختم، سینه اش را هدفِ مشتهای پی در پی قرار داد و در حالی که بی وقفه سرش را تکان تکان می داد گفت:
_ وای، وای خدا به دادت برسه رکسانا. آخه تو رو چه کار با این دختره بی آبرو. خدا می دونه اگه سامان بفهمه رفیق جون جونی ت یه زن هرزه خیابونیه و همین تُفِ سربالا شوهر خواهرشو از راه به در کرده، دیگه یه نگاه چپم بهت نمی کنه. آخه مگه تو مدرسه تون قحطی دوست بود که رفتی با این فلان فلان شده رفیق شدی؟ حالا چی کار می کنی؟ چه جوابی به سودابه و سامان می دی. من دارم از خجالت آب می شم، وای به تو.
پاهای یخ زده ام را با آتش منقل کرسی گرم کردم و گفتم:
_ تقصیر من این وسط چیست؟ آن موقع ها که شهناز این کاره نبود، بعد از این که فضلی طلاقش داد، رفت سراغ فرامرزی.
چشم تنگ کرد و پرسید:
_ یعنی اگه یه روز سامانم تو رو طلاق بده، بی کار نمی شینی می ری سراغ یه مرد دیگه!؟
با دلخوری پاسخ دادم:
_ چه حرفها می زنید! چه ربطی به هم دارد. شما که می دانید من اهل این حرفها نیستم.
با لحن پرتردیدی گفت: _ ببینیم و تعریف کنیم. بالاخره نفهمیدی آن نامَرد چه بلایی سر سامانی آورده؟

۲ ۴ ۵
_ خدا می داند. من که نتوانستم ازش خبر بگیرم.
چپ چپ نگاهم کرد و با لحن پرطعنه ای پرسید:
_ از خواهرت چی؟ اصلاً به فکرت رسید یه زنگ به خدیجه خانوم بزنی بپرسی، چه خبره.
_ از منزل سودابه باهاش تماس گرفتم، گفت هنوز از بابک خبری نرسیده.
_ این پسرِ فکر نمی کنه ما اینجا از نگرانی دل پیچه گرفتیم. به عقلش نمی رسه سر کیسه رو شُل کنه، یه دوزاری از جیبِ مبارکش در بیاره، یه خبری بهمون بده که چی به سر اون طفلِ بی گناه اومده.
_ شما که می دانید آن بنده خدا تازه دیشب دیروقت راه افتاده. تازه معلوم نیست چه موقع وسیله گیرش آمده. تا به آنجا برسد و برود سراغشان، خیلی طول می کشد. نگران نباشید حتماً امشب تماس می گیرد. فعلاً دلِ من دارد از گرسنگی ضعف می رود یک چیزی بدهید بخورم.
_ می خوای بگی اون بی انصافها گشنه تشنه روونه ت کردن اومدی اینجا؟ از این قوم ظالمین هر چی بگی بر می آد.
_ من که گفتم آنجا چه قیامتی برپا بود. حتی طفلکی بچه ها هم تا حالا هیچ چی نخورده بودند.
با دلسوزی سر به این سو آن سو گرداند و گفت:
_ بمیرم واسه ماندانای نازنین خودم. الهی کارد بخوره به شکم اونایی که این قیامتو به پا کردن. چرا دستشو نگرفتی بیاریش اینجا. اسیری که نبردنش. هر کی می اومد دنبالش، قلم پاشو می شکستم.

۲ ۴ ۶
_ اوضاع خیلی به هم ریخته ست. دلم نیامد وضع را از این بدتر کنم. از دور سامان را دیدم. انگار ده سال پیرتر شده بود. لعنت به فرامرزی و شهناز که این بلا را سرمان آوردند.
دلم در یک جا آرام نمی گرفت. افکارم از یک شاخه به شاخه دیگر می پرید. چی به سر رودابه آمده بود و چی به سر ماندانا می آمد. یعنی ممکن است وضع آقای سامانی وخیم باشد؟ اگر فرامرزی آن طرفها پیدایش شود چی؟
قاشق در نیمه راه دهانم متوقف ماند. از وحشتِ آنچه ممکن بود روی دهد بر خود لرزیدم. خانجون که زیرچشمی مرا می پایید و حرکاتم را زیر نظر داشت، پرسید:
_ چیه؟ پس چرا نمی خوری؟ تو که گفتی دلم داره ضعف می ره، پس چی شد؟
_ خیلی نگرانم. دلم به هزار راه می رود. از یک طرف مشکلاتِ خودم از طرف دیگر به این فکرم که اگر بلایی سر رودابه آمده باشد چی؟
_ نمی خواد بیشتر از این دلمو به شور بندازی. از دست من و تو که کاری ساخته نیس. باید منتظر بمونیم تا خبری ازشون برسه. حالا غذاتو بخور که دلت ضعف نره. غش کنی بمونی رو دستم. اون موقع هزار تا مدعی پیدا می کنی از یه طرف طوبی و بابک از طرف دیگه همین شوهر بی معرفتت، می آن سراغم که چرا مواظب امانتیشون نبودم.
با بی میلی غذایم را خوردم. سپس سرم را از زیر لحاف پنهان ساختم تا مادربزرگ به هوای این که خواب هستم، مرا به حال خودم بگذارد.
غروب که شد، طاقت نیاوردم، لحاف را کنار زدم، برخاستم و گفتم:

۲ ۴ ۷
_ لابد بابک تا حالا تماس گرفته. من می روم از لبنیاتی سرکوچه یک زنگی به منزل خدیجه خانوم بزنم ببینم چه خبر است.
_ فقط زود برگرد. نکنه دوباره فیلت یاد هندوستان کنه از خونه سودابه سر در بیاری.
غروب داشت روز را پس می زد تا به شب رسد. سوز سردی به صورتم شلاق زد. نوک بینی ام را در زیر شال پنهان ساختم تا از سرما در امان بمانم. بوقِ تلفن چون ناقوس مرگ در گوشم صدا می کرد. می ترسیدم خدیجه خانوم حامل خبر بدی باشد.
همین که گوشی را برداشت، با لحن عجولانه ای پرسیدم:
_ از بابک خبری شد؟ _ آره رکساناجون. منتظر تلفنت بودم. برمک می خواست بیاید سراغت بهش گفتم قرار است خودش زنگ بزند. نگران نباش رودابه زیاد صدمه ندیده. پای راستش ضرب دیده، اما نشکسته، فقط هنوز به هوش نیامده. به نظر دکتر شوکی که بهش وارد شده ممکن است باعث شود به زبان بیاید و همه چیز را به یاد بیاورد.
با شوقی آشکار پرسیدم:
_ راست می گویید خدیجه خانم!؟ یعنی ممکن است این اتفاق بیفتد و خواهر نازنینم سلامتی اش را به دست بیاورد؟
_ توکل به خدا کن. چه بسا نذر و نیازهای طوبی خانم نتیجه داده و این اتفاق فرجی باشد که بعد از سالها انتظار بالاخره این دختر شفا پیدا کند.
_ الهی آمین، خدا از دهنتان بشنود. بابک نگفت چه موقع دوباره تماس می گیرد؟ برمک آن دور و برها نیست که من باهاش حرف بزنم؟

۲ ۴ ۸
_ چرا. حمید را فرستادم دنبالش. الآن پیدایش می شود. ماندانا چطور است؟ خانم بزرگ چه کار می کند؟
_ ماندانا حالش خوب است. خانجون هم مثل من نگران رودابه است.
_ گوشی را می دهم به برمک.
صدای برمک را که شنیدم، پرسیدم:
_ راست بگو بابک چی گفت؟ حالِ بابک رودابه وخیم نیست؟
_ نه، برعکس، ممکن است خیلی هم خوب باشد. دکترها امیدوارند به هوش که بیاید، زبانش باز شود و بلبل زبانی کند.
_ صدایت گرفته. انگار زیاد سرحال نیستی، چرا؟
با دستپاچگی پاسخ داد:
_ نه چطور مگر؟ من که خودم این احساس را ندارم.
به نظرم سرحال نمی آمد. با نگرانی پرسیدم:

۲ ۴ ۹
_ راست بگو برمک، اتفاقی افتاده. نکند چیزی را ازم پنهان می کنی؟
به خود آمد و کوشید لحن کلامش آرام و عادی باشد.
_ این حرفها چیست. چرا چرت و پرت می گویی رکسانا. برای چی حرف تو دهنم می گذاری. رودابه حالش خوب است، همین . دیگر چه چیزی را می خواهی بدانی.
_ مطمئن باشم غیر از این بابک چیز دیگری بهت نگفت؟
_ نه، مگه قرار بود چه بگوید؟
باز هم تن صدایش به نظرم غیرعادی آمد. احساس می کردم چیزی را از من پنهان می کند. عجله داشت با خداحافظی سخن کوتاه کند و پاسخ کنجکاوی هایم را ندهد.
مجالش ندادم و گفتم:
_ تو را به جان عزیز قسم هر چی هست به من بگو. طاقت شنیدنش را دارم.
این بار به خشم آمد و با لحن تندی گفت:
_ دیوانه شده ای رکسانا. بهت که گفتم بابک غیر از این حرفی نزد برای چه داری حرفِ توی دهنم می گذاری و بی خودی موضوع را کش می دهی؟ خدیجه خانم شاهد و ناظر همین جا کنار من ایستاده بود و می شنید که ما چه می گفتیم. می توانی ازش بپرسی. بی خود نگران نباش.

۲ ۵ ۰
_ مطمئن باشم؟
_ کاملاً. فرداشب قرار است دوباره بابک تماس بگیرد. اگر خیلی دلت شور می زند پاشو بیا خانه خودمان. خودت باهاش حرف بزن. فعلاً خداحافظ رکسانا.
قبل از این که فرصت اعتراض داشته باشم گوشی را گذاشت. احساسم به من می گفت دلیلِ نگرانی برمک این است که مبادا رودابه گذشته را به یاد بیاورد. او دومین شاهد ماجرای سقوط رامک از پشتِ بام منزل عمو سیف اله بود و چه بسا نظرش عکس نظر برمک باشد.
در این صورت پرده از رازی برخواهد داشت که پنهان ماندنش، آتش به جانِ زندگی مان زده بود.  ۲۱فصل
تصمیم گرفتم در مورد سوء ظنی که به برمک داشتم، حرفی به مادربزرگم نزنم و بی جهت بهانه به دستش ندهم تا مسأله ای را که معلوم نبود حقیقت داشته باشد، در همه جا جار بزند.
صبح روز بعد، قبل از اینکه خانجون عزم رفتن به نانوایی کند، لحاف کرسی را کنار زدم برخاستم و گفتم:
_امروز هم من می روم نانوایی.
گره چادرقد را زیر گردنش محکم کرد، سپس پوزخندی زد و گفت:

۲ ۵ ۱
_خدا پدر سامان رو بیامرزه که باعث شد زنِ تنبلِ خوش خوابش سحرخیز بشه و هر روز صبح سحر تو این سوز سرما بره تو صفِ نونوایی.
_به شرطی که شما هم قول بدهید با نانِ بیاتِ شب مانده ناشتایی نخورید و منتظر شوید تا برایتان نانِ تازه بیاورم.
_بستگی داره شازده خانوم به موقع برگرده خونه یا این که دوباره خیابونا رو متر کنه.
_مطمئن باشید زود برمی گردم.
جای ماندانا بر روی بالش کوچکش در زیر کرسی خالی بود، بی اختیار خم شدم بالش را بغل کردم، به سینه فشردم و زیر لب نالیدم:
_الهی به قربونِ بوی عطر سر و بدنت. خدایا آخر تا کی باید دور از پاره جگرم آه بکشم و ناله کنم؟
_خُبه خُبه بس کن. نکنه نیت کردی اشکِ منم دربیاری. آخی کی می شه بچه م دوباره بیاد بغلِ خودم بخوابه تا واسش قصه شنگول و منگول رو بگم.
سپس در حالی که خاکستر منقلِ کرسی را کنار می زد تا ذغال گداخته در آتش گردان را بر رویش بریزد، افزود:
_اگه منور رو دیدی ته توی قضیه رو در بیار ببین اونجا چه خبره.
بیرون پرنده پر نمی زد. فقط صدای جریانِ آب رودخانه ی خروشان، سکوت سحرگاهی را می شکست. صفِ نانوایی مثلِ همیشه شلوغ بود، اما هر چه چشم انداختم منور و مستوره را ندیدم. قلبم درونِ سینه به تلاطم افتاد. با خود

۲ ۵ ۲
گفتم: ” یعنی چه! نکند اتفاقی افتاده؟ منور همیشه اولین نفر بود. ” پاهای یخ زده ام درون چکمه می لرزیدند. نفس در سینه ام سنگینی می کرد. از یاد بردم که در صفِ نانوایی ایستاده ام و با فشار نفر بعدی به جلو رانده می شدم.
صدای مستوره مرا از عالم خیال بیرون کشید:
_خدا مرگم بده خانوم جون. شما تو این سرما چرا این جا وایسادین. مگه من مرده بودم.
صدایش ترنم موزیک شادی را داشت که بعد از یک موسیقی حزن انگیز روح را نوازش می داد.
سربرگرداندم و گفتم:
_فکر کردم امروز خیالِ نان خریدن را نداری. پس چرا تنهایی؟ منور کجاست؟
_گمون نکنم امروز اینجا پیداش بشه.
با نگرانی پرسیدم:
_چرا مگر چه خبر شده؟! من به هوای نان خریدن آمدم تا ازش بپرسم حالِ آقای سامانی چطور است. زیاد که صدمه ندیده؟
_بنده خدا تو مریضخونه خوابیده. سرش شکسته. چند تا بخیه خورده تازه می گند ممکنه دنده هاشم شکسته باشه. امروز صبح وضعیتش معلوم می شه.

۲ ۵ ۳
_ار ماندانا چه خبر داری؟
-دیشب دیروقت آقا، سودابه خانوم و بچه ها رو آورد خونه ی خودمون که آقا فرامرزی بهشون دسترسی نداشته باشه. دیگه قرار نیست فعلاً برگردن اونجا، به گمونم یه مدتی پیش ما می مونن.
_ماندانا حالش چطور است؟
_بیقراره. همش بهونه شما رو می گیره. طفلکی سودابه خانوم یه چشمش اشکه، یه چشمش خون. دلم خیلی واسش می سوزه. گمون نکنم آقا فرامرزی به این سادگی ها دست از سرشون برداره. تا دار و ندار زنشو از چنگش بیرون نیاره، وِل کن نیس. شما تو سرما اینجا نمونین، من خودم واستون نون می خرم می یارم درِ خونه تون.


رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت ششم

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت ششم

thumb_42616_8_thumb_709

_مهم نیست، دیگر چیزی نمانده نوبتم شود. تو چتد تا می خواهی بگو برایت بخرم.
_زحمت می شه. پونزده تا کافیه. به نظرم قراره امروز صبح آقا بره از آقا فرامرزی شکایت کنه.
_بعد از این که رفت، بلکه من بتوانم بیایم ماندانا را ببینم. _گمون نکنم امروز بشه، چون بعدش خیال نداره بره اداره. یه سر می ره دنبال شکایتش، بعد بر می گرده با خواهرش می رن دیدن پدرشون.
_پس یه کاری بکن مستوره. همین که دیدی از در بیرون رفتند، ماندانا و سپیده را بردار بیا در منزل مادربزرگم، نمی دانی خانجون چقدر دلش برای او تنگ شده.
_من می ترسم. لااقل باید از سودابه خانوم اجازه بگیرم که آستین سر خود این کار رو نکرده باشم.

۲ ۵ ۴
_ببینم چی کار می کنی. بالاخره اوضاع این طور نمی ماند. یک روز من برمی گردم سر زندگی ام و تلافی می کنم.
آه پرحسرتی کشید، سپس دست به دعا برداشت و گفت:
_خدا اون روزو زودتر بیاره. واحسرتا. یادش بخیر، چه روزایی داشتیم. نمی دونم کدوممون ناشکری کردیم که به این روز افتادیم. خدا از اون کسی که این بلا رو سرمون آورد نگذره.
نان را گرفت. سهم خودش را برداشت و سهم مرا هم زیر بغل زد و گفت:
_خودم تا در خونه واستون می یارم.
_ممنون مستوره. فقط یادت نرود چشم انتظارم.اگر تو نیایی، ناچارم خودم راه بیفتم بیایم آنجا.
_اون جوری بدتره. من خودم اگه شد، می یارمش.
وارد خانه که شدم، خانجون پرسید:
_چه خبر؟ منور رو دیدی؟
_منور را نه، ولی مستوره را دیدم. سامان سودابه و بچه ها را آورده منزلِ خودش تا فرامرزی بهشان دسترسی نداشته باشه. آقای سامانی، هم سرش شکسته، هم دنده هایش. امروز تکلیفش معلوم می شود. خدا را شکر که وضعش خطرناک نیست.

۲ ۵ ۵
_ای بابا، بادمجان بم که آفت نداره. اون صد تا جون داره. جونِ همه رو می گیره، خودش آخ هم نمی گه. تو فکر خودت و بچه ات باش که آواره شدین و فکر اون زنِ بیچاره که معلوم نیس چی به سر خودشو، دخترش می یاد.
چون مطمئن نبودم مستوره بتواند ماندانا را به دیدن مان بیاورد، به مادربزرگم چیزی نگفتم که بی جهت چون من چشم انتظار نماند. آن روز تا ظهر خبری از مستوره نشد. یکی دوبار تا سرِ کوچه منزل سامان رفتم، اتومبیل او را جلوی در دیدم و ناامید برگشتم. سپس از توی حیاط چشم به پنجره اتاق ماندانا دوختم که در هوای ابری تاریک بود و نوری در آنجا به چشم نمی خورد.
معلوم می شد سامان محکم کاری کرده و برای اینکه مرا از دید دخترمان پنهان کند، اتاق او را عوض کرده تا نتواند از پشتِ پنجره مرا ببیند.
دوباره سر در گریبان فرو بردم و ماتم گرفتم. خانجون راه می رفت و نفرین می کرد:
_به زمین گرم بخورن. خدا ازشون نگذره. الهی خیر از زندگی شون نبینن.
معلوم نبود مخاطبِ نفرینش چه کسی بود. بالاخره طاقت نیاوردم و پرسیدم:
_منظورتان چه کسی است؟
_بر باعث و بانی اش لعنت. هر کی که این بلا رو سرمون آورد و همه رو در به در کرد، الهی خیر از جوونی و زندگی ش نبینه. اشکهای تو دلِ منو ریش می کنه. جیگرم واسه ماندانا آتیش گرفته که می دونم الان داره خودشو از گریه هلاک می کنه. دلم واسه سودابه و دخترش می سوزه که یه لحظه آرامش ندارن و همش می ترسن که فرامرزی بی پدرمادر بیاد سراغشون.
_پس سامان چی؟ او هم در این وسط گناهی ندارد.

۲ ۵ ۶
دستش را به حالتِ تهدید به طرفم تکان داد و تشرزنان گفت:
_ای آتیش به جون گرفته. این همه بلا سرت اومده، بازم دلت واسش ضعف می ره و هواشو داری.
_او که تقصیری ندارد، تقصیر من بود که نسنجیده قدم برداشتم. خوب شد عاقبت فهمیدی که اشتباه کردی. یه کم طاقت بیار همش نشین قنبرک بساز. بالاخره دیر یا زود جات تو اون خونه پیش شوهر و بچه ته. بذار این غائله بخوابه. تکلیف اون نامرد و نازن معلوم بشه. بعدش من خودم می رم سراغ سامان وضع تو رو روشن می کنم. حالا پاشو بیا سر سفره جوابِ شکم گرسنه تو بده.
قبل از این که حرکتی برای برخاستن از خود نشان دهم، صدای ممتد زنگِ در قلبم را لرزاند.
ذوق زده از جا پریدم و گفتم:
_وای خانجون مانداناس.
پوزخندی زد و گفت:
_آره جونِ خودت، با پای خودش اومده دیدنت.
پاسخش را ندادم. بدونِ بالاپوش به طرفِ در دویدم و به محض گشودنش از دیدن خاله طیبه یکه خوردم و بی اختیار گفتم:

۲ ۵ ۷
_ای وای خاله جون شمایین!
_آره، چرا بهتت برده. اصلاً تو اینجا چه کار می کنی؟
_آمدم دیدن خانجون.
_خب چه بهتر. من که انگار کس و کار ندارم. خواهرم که گذاشته رفته مشهد. مادر و خواهرزاده ام که اصلاً سراغی ازم نمی گیرند. بپرسند کمک نمی خواهی. پدرم تنهایی درآمد.
خانجون از پشتِ سر بر سرش فریاد کشید:
_چه خبرته دور برداشتی طیبه؟ پس اون خواهرشوهرای زبون درازت چرا نمی آن کمکت؟ زورت به منِ پیرزن رسیده، چه عجب یادت افتاد مادرم داری که اومدی سراغم.
خاله طیبه سر به عقب برگرداند و گفت:
_سلام خانجون. قربون شکل ماهتان. دلم برایتان یک ذره شده بود. هی نشستم چشم به در دوختم تا بلکه مادرم پاشو برو خودت یک سر بهش  « حالی ازم بپرسد، دیدم خبری نشد. با آن همه کار که سرم ریخته، به خودم گفتم  »بزن، دو تا ماچ گنده از لپهای خوشگلش بکن زود برگرد.
_ اِه پس بگو نیومده می خوای بری.
_حالا که هنوز نه ماچ تان کردم، نه سیر دیدمتان. در ضمن به موقع سر سفره نهار رسیدم، بوی عطر برنج دست پخته تان مستم کرده.

۲ ۵ ۸
_بیا سر سفره شکمو. رو کمک منِ پیرزنم حساب نکن. به گمونم خواهرت امروز فردا پیداش می شه می یاد کمکت.
_خودم می دانم. قبل از آمدن به اینجا بابک باهام تماس گرفت مژده داد رودابه حالش خوب شده از حالتِ گنگی بیرون آمده. یک چیزی گفت که داشتم از خوشحالی پر در می آوردم، بالاخره امام رضا جواب نذر و نیاز و حاجت طوبی را داد.
با شتاب به میانِ کلامش پریدم و پرسیدم:
_چی گفت خاله جون؟
_باورت می شود رکسانا. رودابه به زبان آمده، حرف زده، به طوبی گفته آن پیراهن گلدار قرمزی را که زن عمو عذرا برایم دوخته چه کار کردی می خواهم بپوشمش. بابک داشت از خوشحالی پر در می آورد. بهم گفت خاله جون الان برمک مدرسه است. تلفن خدیجه خانوم هم جواب نمی دهد. تلفن رکسانا هم انگار خراب است، شما اگر می توانید یک جوری به خانجون و رکسانا مژده بدهید که دکتر گفته این نشانه خوبی ست. صد در صد تا چند روز دیگر هوش و حواسش سر جایش می آید و دیگر نمی توانید جلوی بلبل زبانی هایش را بگیرید.
اشک شوق دیدگانم را تَر کرد. دست به دور گردن خاله طیبه انداختم و گفتم:
_راست می گویید خاله جون. قربان دهن خوشگل تان که این مژده را بهم دادید.
خانجون دست به دعا برداشت و گفت: الهی شکر که اقلاً تو این شلوغ پلوغی یه خبر خوش شنیدیم، پس بگو واسه چی اومدی دیدنِ مادرت. اگه بابک نمی فرستادت، این طرفا پیدات نمیشد.

۲ ۵ ۹
_نه به خدا. اتفاقاً قبل از تلفنش، قصد آمدن داشتم. راستی خانجون موضوع شلوغ پلوغی دیگر چیست.
در حالی که در دل داشتم به خودم می گفتم: “ای داد و بیداد، باز هم خانجون دارد بند را آب می دهد. ” فرصتِ پاسخ را بهش ندادم و گفتم:
_منظورش پرت شدنِ رودابه از پله هاست.
خاله طیبه با کنجکاوی نظری به اطراف افکند و پرسید:
_راستی پس ماندانا کجاست. چرا او را با خودت نیاوردی؟
_رفته منزل عمه اش با سپیده بازی کند. قرار است بعدازظهر سامان برود دنبالش.
مادربزرگم که بدش نمی آمد سر درددل را باز کند، کوتاه آمد و مشغول کشیدنِ غذا شد.
خاله طیبه گفت:
_وای آن قدر فکرم مشغول است که نزدیک بود یادم برود بگویم قرار است امشب طوبی و بچه ها راه بیفتند برگردند تهران. بد نیست رکسانا تو بروی خانه ی مادرت خاک وسایلش را بگیری، دستی به سر و گوش در و دیوارش بکشی.
خانجون با شوقی آشکار گفت:

۲ ۶ ۰
_راست می گه. باید بریم. منم می یام که وقتی بچه زبون بسته م برگشت زیر پاش گوسفند قربونی کنم.
به تته پته افتادم و گفتم:
_آخه خانجون…
_آخه نداره دیگه. تو همش چسبیدی به شوهر و بچه ت. می ریم فردا غروب برمی گردیم.
بیشتر از این نمی توانستم در مقابلِ دیدگان کنجکاو خاله ام ایستادگی کنم. ساکت ماندم و در ظاهر تسلیم شدم
۲۸فصل
خاله طیبه مجال نداد سفره را جمع کنیم، بلافاصله پالتویش را پوشید. چادر را روی سر انداخت و گفت:
_من باید بروم. لحاف کرسیِ طاهره وسط اتاق پهن است، داشتم ملافه اش می کردم که بابک زنگ زد، جلدی پاشدم آمدم اینجا.
خانجون به طرفش توپید:
_خب پهن باشد. یعنی اون دختر گُنده که داره می ره خونه شوهر، عرضه نداره چهارتا سوزن بزنه دورشو بدوزه. پس چی یادش دادی. این جوری چند ماه دیگه پسش می فرستن بازم می مونه بیخ ریش خودت.

۲ ۶ ۱
_این طورها هم نیست که شما می گویید. هم آشپزی بلد است، هم خانه داری، اما امروز رفته منزل دخترعمه اش با هم بروند پارچه برای لباسِ پاتختی ش بخرند. فردا یک سر به طوبی می زنم آنجا می بینمتان. الهی به سلامتی برگردند و خبر خوش بیاورند.
_الهی آمین. برو به سلامت. به محمودی سلام برسون. به پسر گندتم بگو یه مادربزرگ داری که سالی دوازده ماه حالشو نمی پرسی.
_طغرل سالِ آخر دبیرستان است. شب و روز دارد درس می خواند که بلکه یک ضرب دیپلمش را بگیرد.
_آره جونِ خودش. خبرشو از جیگرکی سرپلِ تجریش دارم. یا تو لاله زار اسلامبول پلاسه یا توسرپلِ تجریش. فقط واسه دیدنِ مادربزرگش وقت نداره.
_چه حرفها می زنید. خدا نکند پسرم الوات باشد. می خواهد درس بخواند دکتر شود.
_اگه اون دکتر بشه که هیچ مریضی از دستش جونِ سالم به در نمی بره.
_امیدوارم بزودی به مادربزرگش ثابت کند که این طور نیست. خداحافظ.
همین که در را پشتِ سر خاله ام بستیم، خانجون نظری به آسمانِ ابری افکند و گفت:
_آسمونم با ما شوخی ش گرفته. نه می باره، نه می ذاره آفتاب دربیاد. خُب حالا می خوای چی کار کنی. نمی شه که نریم اونجا.
هر چه کردم نتوانستم بغضی را که چون سدی راه گلویم را بسته بود فروبرم. با صدای خفه و گرفته ای از پشتِ آن سد نالیدم:
_آخر من چطور می توانم بدون ماندانا بروم آنجا بمانم. هم دلم راضی نمی شود، هم آبرویم می رود. همین خاله طیبه دیدید چه جوری داشت نگاهم می کرد؟ انگار یک بویی برده بود. اگر فردا آنجا مرا بدون ماندانا ببیند، واویلاست.

۲ ۶ ۲
_همه ی اینا رو می دونم، ولی چاره چیه. کاریش نمی شه کرد. این شوهر لجبازت از خر شیطون پایین بیا نیس.
با التماس گفتم: _شما پادرمیانی کنید. شما بروید سراغش. بلکه رضایت بدهد یک امشب و فردا بچه پیش من باشد.
_به گمونم چاره ندارم. باید برم اونجا ببینم چه خبر است. اول تو پاشو برو یه سروگوشی آب بده. اگه نتونستی کاری کنی، بعد من پا می شم می رم سراغش.
انگار منتظر شنیدن همین جمله بودم، چون بلافاصله برخاستم و آماده رفتن شدم.
اتومبیل سامان را جلوی در ندیدم. مدتی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره دستم را بر روی دکمه زنگ فشردم.
طولی نکشید که مستوره در را به رویم گشود. از دیدنم یکه خورد. چند قدمی به عقب برداشت. زبانش بند آمد. دستپاچه بود و نمی دانست چه عکس العملی باید نشان بدهد.
پس از اندکی تأمل، در حالی که گونه هایش ار آتش شرم می گداخت، گفت:
_سلام خانوم فرمایشی بود؟
_سامان خانه است؟
_نه خونه نیستن. رفتن مریضخونه. قراره یه ساعتِ دیگه آقابزرگو عمل کنن.

۲ ۶ ۳
_سودابه خانوم چی؟
فیدل بوی آشنا شنیده بود. داشت به طرفم پارس می کرد و دُم تکان می داد. سودابه از توی ایوان خطاب به مستوره گفت:
_کی بود مستوره؟
با صدای لرزانی پاسخ داد:
_رکسانا خانوم اومدن. می خوان شما رو ببینن.
_بگو بفرمایند تو.
وسطِ حیاط به هم رسیدیم. گونه های استخوانی، رنگ پریده و چشمهای گود افتاده اش حکایت از درد و رنج درونش داشت، روبرویم ایستاد و گفت:
_می بینی به چه روز افتادم رکسانا؟
_وضعِ من از تو بدتر است. دارم دیوانه می شوم. آخر مگر من چه گناهی کردم که باید به این شکل تنبیه شوم. من تحمل دوری از ماندانا را ندارم. نمی توانم به این شکل ادامه بدهم، حتی اگر سامان دیگر مرا نخواهد، قانون بهم این حق را می دهد که دخترم را ببینم.
_حق با توست. کاملاً درکت می کنم، ولی می بینی که ما چه وضعی داریم. از یک طرف آن بی وجدانِ بی همه چیز زده دنده های پدر را شکسته. قرار است یکی دو ساعت دیگر عملش کنند. الان دلم آنجاست، ولی چون شراره بالای

۲ ۶ ۴
سرش است، حاضر نیستم بروم سراغش و جانشین مادرم را ببینم، از طرف دیگر هروقت در می زنند دلم هُری می ریزد پایین، می ترسم فرامرزی آمده باشد سراغ سپیده تا دوباره آتش به پا کند.
_من هم وضع تو را درک می کنم، اما تکلیف خودم چیست. دارم داغان می شوم. دیگر تحملش را ندارم. امشب قرار است عزیز و رودابه از مشهد برگردند. فردا می رسند تهران. من باید همین امروز با خانجون بروم آنجا. رودابه در منزل آزیتا از پله ها افتاده پایین، یکی دو روز بیمارستان بستری بوده. شوکی که بهش وارد شده، زبانش را باز کرده. فردا همه ی فامیل می آیند دیدنش. وقتی بپرسند چرا ماندانا را با خودم نیاورده ام؟ چه جوابی می توانم بهشان بدهم؟ تو جای من بودی چه کار می کردی؟
لبخند در چهره غم گرفته اش محو و کمرنگ بود. کوشید تا در شوقی که در موقع بیان ماجرا در لحن کلامم آشکار بود شریک شود و گفت:
_راست می گویی رکسانا. رودابه زبان باز کرده!؟ الهی صد هزار مرتبه شکر. بیا برویم تو. برای یک لحظه از یاد بردم چه غم بزرگی روی دلم انبار شده. بالاخره مادرت حاجتش را گرفت. ماندانا از دیشب تا حالا یک لحظه هم آرام نگرفته و یک بند بهانه ات را می گیرد. اگر دست من بود می گفتم همین الان دستش را بگیر بَرش دار برو. جای بچه پیش مادرش است، ولی چه کنم که سامان یک دنده و لجباز است. _می خواهم آن قدر اینجا بمانم تا برگردد، می خواهم التماسش کنم و بهش بگویم که هرگز فکر خیانت به او به خاطرم خطور نکرده. از لحظه ای که زنش شدم بهش وفادار بودم و داریوش هیچ نقشی در زندگی ام ندارد. خب من حق داشتم وقتی آن نامه خانمان سوز را خواندم، بهش مشکوک شوم. ما پنج سال در صلح و صفا با هم زندگی کردیم. هیچ وقت اختلافی در بین مان نبود. آخر چه دلیلی داشت چشمم دنبالِ مرد دیگری باشد. آن هم برادر قاتلِ رامک ناکام. تو بگو سودابه به نظر تو من زنِ خیانتکاری هستم؟
در سالن پذیرایی خانه ام، در محلی که پنج سال تمام همیشه من میزبانش بودم، میزبانم شد و مرا دعوت به نشستن کرد و گفت:
_من بهت اطمینان دارم و حاظرم پشتِ سرت قسم بخورم که تو چنین زنی نیستی، اما خودت فکر کن ببین کار درستی کردی که همراه داریوش راه افتادی رفتی زنجان؟ کدام مردی غیرتش قبول می کند که زنش با نامزد سابقش راه بیفتد برود سفر، آن هم به جایی که محل مأموریت شوهرش است و همه او را می شناسد.

۲ ۶ ۵
_ می دانم تصمیم عجولانه ای بود. آخر نمی توانی تصور کنی چه حالی شده بودم. وقتی آن نامه را خواندم، عین دیوانه ها دور خودم می چرخیدم. تصور خیانت مردی که به پاکی اش ایمان داشتم مرا به سر حد جنون رساند، می خواستم هر جور شده آن زنِ هرزه ای را که داشت از راه به درش می کرد پیدا کنم و آن قدر گلویش را بفشارم که خفه شود. می خواستم به سامان ثابت کنم که پی به خیانتش برده ام تا به این خیال نباشد که توانسته فریبم بدهد. اقرار می کنم که اشتباه کردم، اما در آن لحظه خشم و غضب حاکم بر قلب و احساسم بود.
_من هم وقتی آن نامه را خواندم درست همین حالت بهم دست داد. فقط فرق من با تو این بود که از مدتها قبل حدس می زدم زیر سر فرامرزی بلند شده و بهم خیانت می کند، ولی تو هرگز حتی تصورش را هم نمی کردی. به خاطر همین شوکه شدی و دست به آن کار زدی.
_با وجود این تو هم همان کاری را کردی که من کردم و دست به تعقیبش زدی. آن هم با برادرت و بدون اینکه مرا در جریان قرار دهید راه افتادید رفتید دنبالشان. به نظرم کار تو و سامان هم اشتباه بوده. ببین سودابه من نیامده ام اینجا که محاکمه شوم یا تو را محاکمه کنم. فقط آمده ام تکلیفم را روشن کنی، من نمی توانم بدون ماندانا به خانه مادرم بروم. آخر چطور می توانم جوابگوی یک مشت فامیل که بین شان حرفِ مفت زن هم هست باشم؟ مادرم حاجتش را گرفته. این یک شادی بزرگ برای خانواده ماست. حالا بهم بگو در چنین موقعیتی که همه دارند از جشن و سرور حرف می زنند، من چطور می توانم غم های دلم را روی دایره زندگی شادیهایشان بکوبم و از آن صدای ناله و زاری هایم را بیرون بیاورم. من تحملش راندارم، کمکم کن.
صورتش را به صورتم چسباند. قطرات اشکش را با اشکهایم درآمیخت و گفت:
_تو فکر می کنی من تحملش را دارم. از فکر اینکه فرامرزی سپیده را ازم بگیرد شب و روز ندارم. شبها در بستر آن چنان گره دستهایم را به دور سینه اش محکم می کنم که مبادا آن دزد بی همه چیز از دیوار خانه بالا بیاید و بچه ام را هم مانند پول و طلاهایم بدزدد.
به صدایم اوج دادم و گفتم:

۲ ۶ ۶
_پس تو که خودت این احساس را داری، احساس مرا درک کن. تو را به جان سپیده قسم بگذار ماندانا را با خودم ببرم.
_خیلی دلم می خواهد این کار را بکنم، فقط از خشم سامان می ترسم.
_تو ستم دیده ای. می توانی بهش ثابت کنی که کارش منصفانه نیست و جداکردن آن بچه از مادرش بیشتر از اینکه به من صدمه بزند، به روح و جسم ماندانا صدمه خواهد زد. مگر غیر از این است سودابه؟
_حق با توست رکسانا. من هم از همین می ترسم که سپیده در این کشمکش بیشتر از خودم آسیب ببیند. به خاطر همین است که حاظرم همه ی دارایی ام را به آن هرزه پست بدهم و سپیده را از شر داشتن چنین پدری خلاص کنم. _وضع من با تو فرق می کند. من دلم می خواهد ماندانا همیشه پدرش را همین قدر دوست داشته باشد که حالا دوست دارد و آرزو می کنم او در کانون خانواده بزرگ شود، نه در میان کشمکش و اختلافِ پدر و مادرش. تو را به جانِ دخترت قسم این ها را به سامان بگو و بهش بفهمان که من بی گناهم.
_در اولین فرصت این کار را می کنم. البته به کمک مامان قدسی که قرار است فرداشب به تهران بیاید. نامه ام به دستش رسیده و تلگراف زده که فردا عازم ایران است، بودن آن در کنارم یک دلگرمی ست. شاید بتواند راه عاقلانه ای برای حلِ مشکلم پیدا کند و مثل پدر فقط مِلاکش حفظِ ثروت و دارایی ام نباشد. من می روم ماندانا را آماده کنم. برش دار برو. جوابِ سامان را خودم می دهم. به گمانم خواب است که سروصدایش نیست. اصلاً بیا با هم برویم بالا ببینیم چه کار می کند.
با شوقی آمیخته به حیرت پرسیدم:
_یعنی تو ماندانا را می دهی که من ببرم؟! باورم نمی شود؟ بعدش چه جوابی می خواهی به سامان بدهی؟

۲ ۶ ۷
_مهم نیست. مرا که نمی کشد. گرچه آن قدر از جانم سیر شده ام که به مرگم راضی ام. امروز چیزی بهش نمی گویم، چون قرار است شب پیشِ پدر در بیمارستان بماند. فردا هم یک فکری برایش می کنم.
_ممنون سودابه. قول می دهم از خانه عزیز که برگشتم ماندانا را بیاورم تحویلت بدهم و منتظر بمانم سامان در مورد آینده مان تصمیم بگیرد. شاید مامان قدسی بتواند مشکل ما را هم حل کند.
ماندانا و سپیده در دو تختخواب مجزا در اتاق مهمان که پنجره اش به حیاط خودمان باز می شد، نه حیاطِ منزلِ خانجون، آرام خوابیده بودند. بالای سرش ایستادم و سیر نگاهش کردم. گاه به حالتِ اندوه لب ورمی چید و گاه لبهایش را به حالتِ لبخند باز و بسته می کرد. به نوازش گیسوانش پرداختم. دیدگانِ بسته اش را گشود و به محضِ دیدنم، چشمهایش را مالید تا مطمئن شود خواب نمی بیند، سپس نیم خیز شد و با شور و شوق خود را به گردنم آویخت و گفت:
_پس چرا دیر کردی مامی. بغلم کن می خوام بیام پیشِ تو.
گونه هایش را که از حرارتِ بخاری اتاق داغ بود غرق بوسه کردم و عطر تنش را که با بوی عرقِ بدنش آمیخته بود با لذت بوییدم و گفتم:
_عمه سودابه دارد لباسهایت را جمع می کند. عزیز و خاله رودابه دارند از مشهد برمی گردند. قرار است با خانجون برویم آنجا. دلت می خواهد آنها را ببینی؟
_آره خیلی. تو که گفتی خاله رودابه از پله ها افتاده پایین.
_دارد حالش خوب می شود. حتی می تواند باهات حرف بزند، خوشحال نیستی؟
_یعنی دیگه لال نیس؟

۲ ۶ ۸
_نه عزیزم، زبانش باز شده.
_می تونم بهش بگم که بابا باهات قهر کرده؟
_نه قول بده به هیچ کس نگویی. ما که همیشه قهر نمی مانیم. بهتر است کسی چیزی نداند.
_باشه اگر تو نخوای نمی گم، ولی پس کی آشتی می کنین؟
_شاید بزودی.
_بزودی یعنی چند روز؟
_نمی شود شمردش. باید دید چه پیش می آید.
۲۳فصل  سودابه ساکِ ماندانا را به دستم داد و گفت: – مواظبش باش. سرما خورده. سرفه می کند. شربت سینه و قرصهایش را هم گذاشتم توی ساکش. فقط قول بده زود برش گردانی. در موقع بیان این جمله اشک به چشم داشت. خم شدم ساک را از دستش گرفتم. سامان را می شناختم و می دانستم سودابه از خشمش درامان نخواهد ماند. در زیر نور چراغ کبودی زیر چشمهایش، با وجود لوازم آرایشی که رویش را پوشانده بود، آشکارا به چشم می خورد. معلوم می شد فرامرزی طبق عادت به زنش هم رحم نکرده و او را هدف ضرباتِ پی در پی قرار داده.

۲ ۶ ۹
خدا می داند چند جای دیگر بدنش هم زخمی و کبود بود چه بسا آن بی رحم آخرین نشانه ای ظلم و ستمش را به هر جا که دستش رسیده نقش زده است. صورتش را بوسیدم و گفتم: – مطمئن باش. به محض این که از منزل عزیز برگشتم، ماندانا را می آورم تحویلت می دهم. هرگز این محبتت را فراموش نمی کنم. هر بلایی سرم می آید حقم است. به قول خانجون “خودم کردم که لعنت بر خودم باد.” خوشبختی چون توپ گردی است که در یک جا آرام نمی گیرد و مهار کردنش آسان نیست. وقتی زیر پایت قرار می گیرد، گمان می بری که مالکش هستی. فقط کافی ست در موقعِ ضربه زدن به آن دچار کوچکترین اشتباهی شوی و آن را در مسیر انحرافی بغلتانی. در مسیری که تو را یارای قدم نهادن و تعقیبش نیست. حتی اگر بخواهی دنبالش کنی، او سریعتر می دود و در همان مسیر از دیدگانت ناپدید می شود. باز هم به قولِ خانجون، به گمانم خوشی زده بود زیر دلم که نه پایم را می دیدم و نه مقابلم را. از این که باعثِ دردسرت شدم، مرا ببخش. صدای گره خورده در گلویش را همراه با آهی بیرون فرستاد و گفت: – مهم نیست رکسانا. این هم روی دردسرهای گذشته زندگی ام. من به تحملش عادت دارم. فقط زودتر برو خانه مادرت تا اگر اتفاقی سامان سرزده پیدایش شد، شما رفته باشید و دستش بهتان نرسد. – خیالت راحت باشد. ما تا نیم ساعت دیگر راه می افتیم. همین که به خانه برسم، مجال نمی دهم و خانجون را راهی می کنم. مسخره نیست سودابه. من باید از کسی فرار کنم و از روبرو شدن با کسی هراس داشته باشم که بودن در کنارش آرزوی من است. وقتی که داشت به سفر می رفت. چشمم دنبالش بود و از خدا می خواستم به سلامت برود و سلامت برگردد، اما حالا که برگشته، باید در حسرت دیدارش بسوزم و دم نزنم. – شکی ندارم که سامان چون گذشته عاشق توست، ولی غرور و تعصب قلبش را در حصار خود گرفته. احساس پر شور عشقش را در لفاف بدگمانی پیچیده و چون غریقی در خون گرم خشم و غضب شناور ساخته. – تو آن حصار را بشکن و احساس عشقش را از لفاف بدگمانی بیرون بکش و بر روی باورهایش انگشت بگذار. – من به تنهایی قادر به انجامش نیستم. یک کمی فرصت بده تا مامان قدسی از راه برسد. او تو را دوست دارد و از پسِ پسرش بر خواهد آمد، ولی هیچ کس نمی تواند از پسِ آن پست فطرتِ رذل بر بیاید و کمکم کند. – بهت اطمینان می دهم که چشم فرامرزی دنبالِ دخترش نیست. پدرت حق دارد. مطمئن باش حتی اگه دو دستی سپیده را تقدیمش کنی، او را با خود نخواهد برد. این حرفها را می زند تا وادارت کند در مقابلش تسلیم شوی و از دار و ندارت بگذری. کوتاه نیا و نگذار آنچه که حق تو و سپیده است، نصیب آن گرگهای گرسنه شود. نگاه کنجکاوش را به صورتم دوخت و با تعجب پرسید: – تو از کجا با اطمینان این حرف را می زنی رکسانا؟ وقتش نبود که این موضوع را مطرح کنم، از این که نسنجیده بی گدار به آب زدم پشیمان شدم و گفتم: – الان نمی توانم دلیلش را بهت بگویم، اما شاید وقتی ماندانا را برگرداندم در این مورد باهات صحبت کنم. باز هم ممنون. به زودی دوباره می بینمت. دستش را سد راهم کرد و گفت: – حرفی که زدی کنجکاوم کرد. تا دلیلش را نگویی، نمی گذارم از این در بیرون بروی. من باید بدانم آن نامَرد چه نقشه ی شیطانی را در سر می پروراند.

۲ ۷ ۰
– همان طور که خودت گفتی ماندن من در اینجا جایز نیست. باید زودتر ماندانا را بردارم و بروم. تنها چیزی که می توانم بهت بگویم این است که وقتی فرامرزی آن بَلوا را در خانه ات به پا کرده بود و من ناچار شدم آنجا را ترک کنم، سر کوچه منزلتان معشوقه اش را در ماشینش دیدم. برای این که از کارشان سر دربیاورم، نیم ساعتی آنجا ایستادم و باهاش کلنجار رفتم تا بهش بفهمانم راه غلطی را در پیش گرفته. آن وقت این او بود که بی هوا شوهرت را لو داد و بهم فهماند اصلاً قصد فرامرزی گرفتن سپیده نیست، بلکه فقط چشمش دنبال خانه و سهام کارخانه است و خودش آه در بساط ندارد. خط رنج به چهره اش شیار زد. خشم و غضبی آمیخته با نفرت گونه های رنگپریده اش را گلگون ساخت و گفت: – پس آن علف هرزه را هم با خودش آورده بود. تو از نزدیک دیدیش؟ راست بگو شناختیش یا نه؟ چون من همان یک نظر که دیدمش، خیلی به نظرم آشنا آمد. – بیشتر از این ازم نپرس، چون نمی توانم جوابت را بدهم. بقیه اش باشد برای بعد. الان وقت تنگ است. سر فرصت با هم صحبت می کنیم. – پس کاش اصلاً مطرحش نمی کردی. حالا باید یک بند به مغزم فشار بیاورم که بلکه به جا بیاورمش و بدانم آن زن کی بوده که بهت اطمینان کرده و باهات حرف شده. سپس ماندانا را بغل کرد و گفت: – زود برگرد عزیزم. ماندانا سر را با دلربایی به طرفش گرداند و گفت: – باشه عمه جون، زود بر می گردم. به بابام بگین غضه نخوره. اونجا هم نیاد دنبالم، مامانمو اذیت کنه. من می رم پیش خاله رودابه بعد می یام خونه. – باشه عزیزم برو. سپس خطاب به من افزود: – یادت باشد رکسانا، اسمش را بهم نگفتی. – اسمش چه فرقی می کند. همه ی عروسک های رنگ و روغن زده شبیه هم هستند و آن زن هم یکی از همانهاست. به همان نفرت انگیزی و پستی. سپس شالِ کلاه دار ماندانا را به دور سر و گردنش پیچیدم و گفتم: – مواظب باش عزیزم بیرون هوا سوز دارد. بی تابی اش برای دیدن خانجون به پاهایش شتاب داد. از ترس برخورد با سامان، بغلش کردم و یک نفس دویدم. با وجود این که سنگینی بدنش و  ساکی که در دست داشتم نفسم را بریده بود، به هر زحمتی بود به پاهایم قدرت دادم تا توانِ حملِ آن بار عزیز را داشته باشم. مادربزرگم جلوی در انتظار بازگشتم را می کشید. به دیدن ماندانا، دیدگانِ کم نورش، چون چلچراغی به نورافشانی پرداخت و دستهایش را برای در آغوش کشیدنش از هم گشود. ماندانا جستی زد، خود را در آغوشش جا داد، دستهایش را به دور گردن او حلقه کرد و سرمست از نوازهایش، گفت: – امروز چند تا قصه برام می گی خانجون؟

۲ ۷ ۱
– خانجون به قربونت. قصه ننه باباتو واست می گم تا بفهمی تو دنیا چه خبره. اول چند تا ماچ گَنده بهم بده، حظ کنم. داخل خانه که شدیم، در را پشتِ سر بست و خطاب به من افزود: – دزدیدیش؟ با دلخوری پاسخ دادم: – چه حرفها می زنید خانجون. من و دزدی؟ سودابه دلش برایم سوخت و گفت برش دار ببر خانه مادرت یکی دو روزی پیش خودت نگهش دار. حالا بهتر است تا سر و کله سامان پیدا نشده، زودتر راه بیفتیم برویم. – خب اینم مثه دزدیه. اگه وقتی فهمید خواهرش چه دسته گلی به آب داده، پا شد راه افتاد اومد خونه طوبی آبروریزی کنه چی؟ – من سامان را می شناسم. او مثلِ فرامرزی بی آبرو نیست و هرگز این کار را نمی کند. جریان رودابه را که بداند خیلی خوشحال خواهد شد. شکی ندارم تا زمان برگشتن ما از آنجا ساکت می ماند. آن موقع من خودم ماندانا را می برم تحویل سودابه می دهم. در حالِ جمع کردن وسایلش پرسید: – بهش گفتی آن زنِ هرزه دوستِ جون جونی خودته؟ – نه حالا وقتش نیست. گذاشتم سر فرصت در این مورد باهاش حرف بزنم. در هر صورت چه فرقی می کند. هرزه، هرزه است و اسم و فامیلش نقشی در اصلِ ماجرا ندارد. – برای تو که دوستت این کاره بود که فرق می کند. شما را به جانِ رودابه قسم بس کنید. این قدر موضوع را کِش ندهید. سپس در دل به خود نهیب زدم: “تقصیر خودت است که حرف توی دهنت بند نمی شود و همه چیز را بهش می گویی. پس تحمل سرکوفتش را هم داشته باش.” از داخل صندوق خانه اش، یک دست لباسِ نو که تا آن زمان به تنش ندیده بودم بیرون آورد و گفت:  – اینو با خودم می برم تا تو جشن مولودی که واسه رودابه می گیریم بپوشم. این پولِ گوسفندم تو بذار تو کیفت اونجا بهم بده ببینم کی عرضه خریدشو داره. گمون نکنم نه طغرل نه برمک این کاره باشن، بلکه آقا رسول شوهر خدیجه خانم بتونه یه پروارشو واسم گیر بیاره، خودشم ترتیب سر بریدنشو بده. فامیل به چه درد می خوره. صد رحمت به غریبه. ماندانا چادرش را کشید و پرسید: – سر کی رو می خوان ببرین خانجون؟ – سر یه بع بعی چاق و چله رو که دل و جیگرشو بدم خوشگل ناز نازی خودم بخوره. – از سرِ بع بعی خونم می آد؟ – خب یه کمی باید بیاد دیگه. پا به زمین کوبید، لب ورچید و گفت: – نه نمی خوام، گناه داره. نمی ذارم سرشو ببرین. خانجون نگاه پر ملامتش را متوجه من کرد و گفت:

۲ ۷ ۲
– این بچه رو چه جوری بار آوردین که هنوز نمی دونه اون گوشتی که با اون لذت ملچ مُلوچ می کنه می خوره، از کجا می یاد. که حالا داره واسه گوسفند، دل می سوزونه. بچه باید از اول با جربزه باشه، همه چی رو بدونه تا یه دفه از دیدنِ سر بریده حیوون از گوشت خوردن بیزار نشه. – حالا چه لزومی دارد ماندانا این صحنه را ببیند. خیلی از بزرگتر ها هم طاقتِ دیدنِ سر خون آلود حیوان را ندارند. پوزخندی زد و گفت: – البته بزرگترای ناز نازی مثِ تو آره، ولی طوبی و طیبه از همون بچگی هر وقت پدرشون گوسفند قربونی می کرد وامی ستادن سر بریدن و پوست کندنشو تماشا می کردن و با لذت گوشت کباب کردشو هم می خوردن. اصلاً آخ هم نمی گفتن. – دلهره و اضطراب قلبم را به تلاطم افکند. خانجون هنوز سرگرم جمع آوری وسایلی بو د که همراه آوردنشان اصلاً لزومی نداشت. بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم: – شما را به خدا بس کنید. من دلم شور می زند. زودتر راه بیفتیم. این همه رخت و لباس را برای چه همراه می برید. مگر چند روز می خواهید آنجا بمانید؟ – هر چقدر که لازم باشه. من واسه سلامتی ش نذر مولودی دارم. به گمونم طوبی هم سفره حضرت ابوالفضل نذر کرده، یه جشن هم باید واسش بگیریم این خودش یه هفته طول می کشه. بهت گفتم چند دست لباس بیشتر بردار، لازم می شه. – وای اگر این قدر طول بکشد. سامان دیوانه می شود می آید سراغ ماندانا آبروریزی می کند. اگرم نیاید همه بو می برند که چرا داماد مادرم آن طرفها پیدایش نیست. – بگو رفته زنجان. این که کاری نداره. زبونت که درد نمی گیره. خب من حاضرم بریم. بچه را بسپار به من، تو ساکها رو بردار. – چشم خانجون.
۲۱فصل
ماندانا که اولین بار بود سوار اتوبوس می شد، در یک جا آرام نمی گرفت. دلش می خواست به همه جایش سرکشی کند. با کنجکاوی به آنهایی که دست به حلقه های بالای سقف گرفته و ایستاده بودند می نگریست. با لذت در آغوشِ من به جست و خیز می پرداخت و قهقهه شادی سر می داد. خطاب به خانجون که محکم دستش را گرفته بود تا نگذارد برخیزد و در بین جمعیت وول بخورد گفت: _می بینی این ماشین چقدر بزرگه. آخه پس چرا ماشین بابام اونقدر کوچیکه؟ باید بهش بگم یه دونه از اینا بخره؟ توی ذوقش زد و گفت: _ساکت بچه. مگه بابات شوفر اتوبوسه. اون کراواتی قرتی رو چه به اتوبوس سواری.

۲ ۷ ۳
به مقصد که رسیدیم، ماندانا با بی میلی پیاده شد. خانجون دستِ او را گرفت، جلوتر و با فاصله از من به راه افتاد. ساکهایی که به دست داشتم سنگین بود و حملشان نفسم را بند می آورد. گاه می ایستادم تا نفسی تازه کنم و انگشتانِ خسته ام را ورزش دهم. مادربزرگ سر به عقب برگرداند و گفت: _راه بیا، جون نداری سه تا ساکِ کوچولو را تو خیابونِ صدمتری دست بگیری. ماندانا دست او را رها کرد، به طرفم دوید و گفت: _یکی شو بده من بیارم مامی. تو خسته شدی. اگه بابا باهات قهر نبود، الانه مارو با ماشینش تا اینجا می آورد، نمی ذاشت تو خسته بشی . زودتر باهاش آشتی کنی بهتره ها . _البته که بهتر است. فقط یادت نرود قول دادی به کسی نگویی که با پدرت قهرم. _نه یادم نرفته. کدومشو می دی من بیارم؟ _هیچ کدام. اینها برای دستِ تو بزرگ است. برمک از پشتِ سر صدایم زد و گفت: _سلام رکسانا. چه عجب این طرفها. نکند راه گم کردی. چه خبر است؟ چقدر بار و بندیل داری. خانجون چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _سلام به روی ماهت که لااقل طرفهای خونه خودت آفتابی شدی. یه بارم طرفای خونه مادربزرگت ابرا رو پس بزن، آفتابی شو. _وای ببخشید من شمارو ندیدم. سلام. _یعنی این قدر کوچولو شدم که به چشم دیده نمی شم. خبرداری مادرت اینا امشب راه می افتن می یان تهرون؟ برمک یکه خورد و پس از کمی مکث پاسخ داد: _شما از کجا می دونین؟! هنوز که بابک خبر نداده؟ _خاله طیبه ت اومد خبرمون کرد. مژده بده زبونِ رودابه باز شده، عینِ بلبل چهچهه می زنه. من و رکسانا واسه همین شال و کلاه کردیم با باروبندیل اومدیم که واسشون گوسفند قربونی کنیم. برمک بهت زده نگاهش کرد. در لبهای نیمه بازش کلمه آه بی صدا بود. خانجون بی آنکه دلیل تغییر حالتِ چهره اش را بداند با تعجب پرسید: _چیه چرا ماتت برده؟ نکنه بلد نیستی ذوق کنی؟ برمک به خود آمد. به زور لبخندی برلب نشاند و برای رد گم کردن با لحنی آمیخته به شوخی گفت: _چرا خانجون بلدم. می خواهید از خوشحالی ریسه بروم؟ _نمی خواد ریسه بری. یه کلام بگو الهی شکر. این حرف که زبونتو نمی سوزونه. امون از جوونای این دوره زمونه که اصلاً عاطفه و محبت سرشون نمی شه. فقط دنبال قرتی بازی خودشون هستن و هیچ چی دیگه واسشون مهم نیس. زیر لب گفت: _الهی صد هزار مرتبه شکر. سپس خم شد. ساکها را از دستم گرفت و گفت: _خسته نباشی رکسانا. سامان کجاست؟ هنوز آشتی نکردید؟ بابک بهم گفت که چی شده.

۲ ۷ ۴
آهی کشیدم و گفتم: _فعلاً میانه مان شکرآب است. سر جریان داریوش و سفرم به زنجان غضب کرده. لابد بابک جریان رو بهت گفته؟ _ای یه چیزهایی بهم گفت. عزیز خبر دارد؟ _نه قرار نیست بداند. مبادا به کسی چیزی بگویی. ماندانا را هم ازم گرفته پیش خواهرش نگه داشته. امروز این قدر به سودابه التماس کردم تا توانستم راضی اش کنم با خودم بیاورمش اینجا. کلید را در قفلِ در چرخاند و گفت: _بفرمایید خانجون. خانه حسابی بهم ریخته است. این قدر درس دارم که فرصت نکردم تمیزش کنم. خجالت می کشم بیایم تو. مادربزرگ وارد ساختمان شد. با ترشرویی در حالی که سر را به علامت تأسف تکان می داد نظری به اطراف افکند و گفت: _بایدم خجالت بکشی مرد گُنده. پس طوبی چی یاد بچه هاش داده. همه تون ناز نازی و دست به سینه بار اومدین و هیچ کاری ازتون برنمی یاد. وای این مطبخ چقدر به هم ریخته س. این همه دیگ و قابلمه، ظرفِ نَشُسته اینجا چه کار می کنه؟ اگه مادرت دو سه روز دیرتر می اومد، لابد می رفتی از در و همسایه ظرف قرض می گرفتی. خدا رحم کرد من و رکسانا اینجا پیدامون شد، وگرنه فردا آبرو برامون باقی نمی موند. مواظب ماندانا باش تا ما دست به کار شیم گند کاریهای تو رو جمع و جور کنیم . بعدش برو از خدیجه خانوم بپرس آقا رسول کی می یاد خونه، من کارش دارم.  _چی کارش دارید؟ به خودم بگویید، تا پیغامتان را بهش برسانم. با لحن تندی پاسخش را داد: _لازم نکرده. خودم زبون دارم، وکیل وصی نمی خوام. عجب بچه تُخسی هستی تو. وروجک واسه من آدم شده. سپس سرگرم تاکردن چادرش شد. برمک با لحن متفکرانه ای از من پرسید: _واقعاً رودابه به حرف افتاده؟ یعنی ممکن است همه چیز یادش باشد؟ _امیدوارم. این آرزوی همه ی ما بود که رودابه مثل اولش سلامت شود. مگر تو خوشحال نیستی؟ پلکِ چشمهایش را به هم زد. به حلاجی آنچه در مغزش می گذشت پرداخت و پاسخ داد: _البته که خوشحالم. خطاهای دوران کودکی قابل اغماض است، مگر نه رکسانا؟ _برای چه می پرسی؟ کدام یک از ما در بچگی خطا کردیم؟ از بیان جمله ای که بی اختیار از دهانش بیرون پریده بود پشیمان شد و گفت: _منظوری نداشتم. همین جوری پرسیدم. در حالی که نگاهم را مستقیم به چهره اش دوخته بودم، گفتم: _شرطش این است که وقتی انسان پی به خطایش برد، اقرارش کند و نگذارد عواقبِ بدی به دنبال داشته باشد. هر وقت به گذشته فکر می کنم می بینم با کمی فکر می توانستیم از بروز خیلی از حوادث بعدی جلوگیری کنیم، ولی ما خیلی راحت تسلیم سرنوشت مان شدیم، آن موقع تو و رودابه بچه بودید. آن طفلکی مغزش همان طور بچه ماند، اما تو بزرگ شدی. حادثه دلخراشِ مرگِ رامک که شما دو نفر شاهدش بودید، ضزبه بزرگی به خانواده ما زد. هنوز هم وقتی به آن روزها فکر می کنم تنم می لرزد و به خودم می گویم شاید اشتباه شده. می فهمی چه می گویم برمک؟

۲ ۷ ۵
پاسخم را نداد. انگار در عالم دیگری سیر می کرد. شاید در مرور گذشته به خطوط انحرافی رسیده بود، به خطوطی که در ترسیمش نقشِ اول را به عهده داشت. ساکت نماندم و افزودم: _بارها از خودم پرسیده ام. چه بسا اگر آن شکاف بین خانواده ما و عمو سیف اله بوجود نمی آمد و شهروز قاتل رامک نبود، پدرمان هنوز زنده بود و آن طور ناغافل از دنیا نمی رفت. آقاجان را فقط مرگ رامک نکشت، بلکه از غصه دق کرد. خودت می دانی که دو برادر چقدر به هم وابسته بودند. جلوی بعضی اتفاقات را نمی شود گرفت. بخصوص اگر خطایی در کار باشد. کلام برنده اش چون کارد تیزی جمله ام را قطع کرد: _منظورت از این حرفها چیست؟ سر در نمی آورم. اصلاً نمی فهمم چه می گویی. شهروز قاتلِ رامک است. خودم به چشمم دیدم. هنوز آن صحنه را به وضوح یه یاد دارم. هر کس بهت گفته غیر از این است، بشنو و باور نکن. _من نگفتم که دروغ می گویی، ولی باید دید رودابه چه می گوید. صحنه سقوط رامک بزرگترین نقطه عطف زندگی خواهرمان است و شوکی که در آن حادثه بهش وارد شده، چیزی نیست که فراموش کرده باشد. وحشت و هراس را در دیدگانش نمایان دیدم. با صدای لرزانی پرسید: _تو مطمئنی که فراموش نکرده؟! خانجون طبق عادت صدایش را روی سرش گذاشت و گفت: _چیه، چه خبرتونه؟ چرا معرکه گرفتین. کی گفته فقط من کار کنم و شما دو تا ول بگردین. ببینم برمک ، مگه بهت نگفتم مواظب ماندانا باش. این که همش دور و بر من می پلکه و نمی ذاره کارمو بکنم. بیا بگیرش. تو هم رکسانا بیا این ظرفها رو آب بکش. اون عمه ورپریده ت هم که فقط موقع پلوخوری پیداش می شه و وقت کار غایبه. بدو برمک برو دنبالش بهش بگو بیاد که هزار تا کار سرمون ریخته . بلکه شوهرشم خونه باشه بیاد با ماشینش تو رو ببره خرید. طیبه هم که می خواد شش ماه دیگه دختر شوهر بده انگار شق القمر کرده، از حالا دور و بر خودشو قُرق کرده تا حرف می زنیم می گه سرم شلوغه، وقت ندارم. دور اون یکی رو خط بکش ، بذارش به حالِ خودش. آقا رسول یادت نره. صداش کن بیاد بفرستمش یه گوسفند پروار واسه قربونی پیدا کنه. اصلاً می فهمی زبون باز کردن رودابه یعنی چی؟ یعنی روشنی دلِ همه ی ما. خانجون یه بند حرف می زد و زبانش مکثی نداشت. برمک بهانه گریز را یافت. دستِ ماندانا را گرفت و همراهش برای انجام فرمان های مادربزرگش از خانه بیرون رفت.
۲۲فصل زبانِ تلخ خانجون به شیرینی عسل بود و با فرمانهای قاطعانه اش همه را به کار وا می داشت. آقای فتحی همراه برمک برای خرید میوه و آذوقه رفت. نوید و فرید که دیگر از شیطنتهای دوران کودکی شان اثری باقی نمانده بود و پشتِ لبهایشان به سبزی می زد، دست به فرمانش بودند.

۲ ۷ ۶
عمه ناهید زمزمه کنان و بشکن زنان سرگرم نظافتِ خانه شد. گاه در میانِ زمزمه هایش ساکت می شد، آهی می کشید و می گفت: _جای برادر خدا بیامرزم خالی که آن طور غصه بی زبانی رودابه را می خورد. آقا رسول گوسفند پرواری خرید و آن زبان بسته را با طناب به تنه درختِ تنومند و سالخورده ته باغچه حیاط بست. هر وقت زنگ در به صدا در می آمد، دلم هُری فرو می ریخت و می ترسیدم سامان باشد که به قصد آبروریزی و بردن دخترش آمده است. ماندانا سرش به بازی با حیوانِ آماده ذبح گرم بود. با زبانِ شیرین کودکانه دلداری اش می داد و می گفت: _من نمی ذارم سر تو برن. غصه نخور. قول می دم تو رو ببرم خونه خودمون پیشِ فیدل، باهاش دوست بشی. آخرِ شب حمید پسر خدیچجه خانوم خبر آورد که کیخسرو همسر آزیتا تماس گرفته و اطلاع داده که آزیتا همراه سایر مسافرین چند ساعت پیش با قطار از مشهد حرکت کرده اند و فردا ساعت یازده صبح به تهران خواهند رسید. آقای فتحی داوطلب شد و گفت: _من خودم می روم دنبالشان. خانجون به تکاپو افتاد و گفت: _وای خدا. لابد فردا کلی نهار مهمان داریم. باید صبحِ زود از خواب پاشی رکسانا. عمه ناهید گفت: _شما زحمت نکشید. من خودم یک دیگ باقلاپلو با مرغ درست می کنم می آورم دور هم بخوریم. _اون یه دیگ تو که همه رو سیر نمی کنه. ما خودمونم باید یه چیزی درست کنیم. خانه که خلوت شد و همه به خانه هایشان بازگشتند. ماندانا زیر کرسی در آغوشم به خواب رفت، اما من هرچه کردم نتوانستم چشم برهم نهم. برمک هم ناآرام بود و از این سو به آن سو می غلتید. به راحتی می توانستم افکارش را بخوانم و بدانم به چه فکر می کند. آنچه که در مغزش می گذشت، برای من چون روز روشن بود. با خودش و ما چه کرده بود؟ به خود اجازه نمی دادم در آن قضیه حسرتِ به هم خوردنِ نامزدی ام با داریوش را بخورم. چون اکنون که زندگی ام در مسیر دیگری افتاده بود، اندیشیدن به آن مسأله را گناه می دانستم ، اما سرنوشت بابک و شیرین چی که هر دو به هم وفادار مانده بودند؟ اگر واقعاً این خطا از برمک سرزده باشد، چطور توانسته این همه سال پاسخ عذابِ وجدانش را بدهد؟ نه این امکان ندارد. حتماً من اشتباه می کنم. صبحِ جمعه بود. جنب و جوشِ همسایه ها دیر آغاز می شد. اما خانجون با سر و صدا برخاست و باعث بیداری بقیه شد. _بلند شید تنبلها. انگار یادتون رفته کلی کار داریم. برمک خمیازه ای کشید و گفت: _من دیشب اصلاً خوابم نبرد و تازه می خواهم الان بخوابم. به طرفش توپید: _یعنی چه! تو که همه چیزت وارونه س. فرق روز و شب رو نمی دونی. الان که وقتِ خواب نیس. بجنب. ماندانا دیدگانِ نیمه خوابش را از هم گشود، سراسیمه در بستر نشست و پرسید:

۲ ۷ ۷
_بع بعی کجاست خانجون، نکنه سرشو بریدین؟ _نه حالا زوده. هر وقت خاله رودابه رسید سرشو می بریم. _ من نمی ذارم این کارو بکنین. آخه بهش قول دادم ببرمش پیشِ فیدل. نه نمی ذارم. _پاشو بچه. تو چه می دونی چه خبره. دیری نگذشت که خدیجه خانوم و پسرش حمید به کمک مان آمدند و خانجون دوباره مَثلِ صد رحمت به غریبه را به میان کشید. آقای فتحی برای آوردن مسافرین به ایستگاه راه آهن رفت، فرید و نوید برای این که ماندانا شاهد سربریدن آن حیوان نباشد، او را با خود به گردش بردند. برمک کلافه بود. به بهانه های مختلف از خانه بیرون می رفت و کمتر دور و برمان آفتابی می شد. نزدیک ضهر خاله طیبه و بچه هایش پیدایشان شد. خانجون با دیدنشان اخم کرد و گفت: _حالا هم نمی اومدین. _خودتان می دانید که چقدر گرفتارم. _دست بردار طیبه . انگار داری فرشهاشم خودت می بافی و پنبه لحاف کرسی و تشکهاشم خودت می زنی. منو که دو تا دختر شوهر دادم که نمی تونی رنگ کنی. کم ادا دربیار. در عینِ شادی دلشوره راحتم نمی گذاشت. نمی دانستم چه پیش خواهد آمد. غم واندوه بی شمارم آماده فشردن گلوی شادیهایم بود و به من مجال ابرازش را نمی داد. از پشتِ پنجره چشم به در حیاط داشتم و نگران آمدنِ آن کسی بودم که همیشه صدای پای آمدنش، قلبم را از شور و شعف می انباشت. شاگرد مغازه آقا رسول چاقو به دست آماده اشاره اربابش بود تا به موقع گوسفند را جلوی پای رودابه قربانی کند. خانجون بی تاب بود و یک بند از من می پرسید: _پس چرا دیر کردن؟ بالاخره صدای بوق اتومبیل آقای فتحی خبر از آمدنشان داد. با شتاب به طرفِ در دویدم. این بار خاله طیبه فرزتر از دیگران خود را به مسافرین رسانده بود. عمه ناهید پشتِ سرش منتظر نوبت بود. رودابه از دور مرا دید و با شوق نامم را بر زبانم آورد. _رکسانا. هرگز تا به آن لحظه آن قدر از شنیدنِ نامم از زبانِ کسی لذت نبرده بودم. پاهایم از زمین کنده شدند. بی اختیار او را از آغوش عمه ناهید بیرون کشیدم و گفتم: _حالا دیگر نوبتِ من است. سرش را بر روی سینه ام تکیه دادم و گفتم: _دوباره صدایم بزن رودابه جان. دوباره بگو رکسانا. بگذار باور کنم که درست شنیده ام. همان طور که سر بر سینه ام داشت پاسخ داد: _درست شنیدی رکسانا جون. عزیز هردوی ما را با هم بغل کرد و خطاب به من گفت: _الهی فدایت شوم. دیدی بالاخره حاجتم را گرفتم؟

۲ ۷ ۸
بغضم ترکید. غمهایم در جست و جو برای یافتن محل امنی برای تسکین آلامم بر روی سینه اش آرام گرفتند. همین که رودابه متوجه مادربزرگ شد که داشت به طرفمان می آمد، ذوق زده خود را از آغوشم بیرون کشید و زیر لب زمزمه کرد: _خانجون… خانجون چندین بار پی در پی مشت به سینه خود کوفت و گفت: _الهی خانجون به قربونت بره. خانجون فدات بشه بالاخره نمُردم و یه همچین روزی رو دیدم. عزیز نظری به اطراف افکند و پرسید: _پس ماندانا کجاست؟ اشاره به شاگرد مغازه آقا رسول کردم که سرگرم بریدن سر گوسفند در جلوی پای رودابه بود و گفتم: _از صبح عزا گرفته که نباید سر بع بعی را ببرید. سپردمش دست فرید و نوید که با خود ببرندش گردش تا این صحنه را نبیند. _طفلکی بچه م. حالا وقتی برگردد و زنده نبیندش، لابد خیلی غصه می خورد. آزیتا در حال روبوسی با من، دنبال برمک گشت و پرسید: _پس برمک کجاست؟ این دور و برها نمی بینمش. تازه متوجه غیبتش شدم و پاسخ دادم: _همین دور و برها بود. نمی دانم کجا رفته. الان پیدایش می شود. بابک سر در گوشم نهاد و پرسید: _میانه ات با سامان چطور است؟ _خیلی خراب. ارتباطمان با هم قطع شده. حاضر نیست کوتاه بیاید. ماندانا را هم ازم گرفته. _پس تو به عزیز گفتی که با نوید رفته بیرون؟ _الان اینجاست. دیروز سودابه بدون مشورت با سامان او را تحویلم داده که آبرویم نرود. می ترسم هر لحظه سامان بیاید سراغش. _نترس. سامان آدم بدی نیست و هرگز این کار نخواهد کرد. تو داری چوب ندانم کاری خودت را می خوری. _می خواهم باهات حرف بزنم. موضوع مهمی هست که باید با تو در میان بگذارم. _باشد وقتی دور و برمان خلوت شد، برمک کجاست؟ _اتفاقاً موضوع صحبتم مربوط به او می شود. با نگرانی پرسید: _اتفاقی برایش افتاده؟ _نه حال جسمی اش کاملاً خوب است. فقط به نظر می رسد روحش معذب است، از وقتی فهمیده رودابه زبان باز کرده، کلافه است. _منظورت را فهمیدم. وای به روزش اگر اشتباه نکرده باشیم. قبل از اینکه شقه کردن گوسفند به پایان رسد. بچه ها همرا ماندانا از راه رسیدند و او به محض مشاهده گوسفند سر بریده صورتش را با دست پوشاند و فریاد کشید:

۲ ۷ ۹
_کجایی مامی؟ من به بع بعی قول دادم که نذارم سرشو ببرین. پس چرا این کارو کردین. همه تون بدین همه تون. در آغوشش کشیدم و گفتم: _نمی شد عزیزم. حالا که حال خاله رودابه خوب شده. باید برایش گوسفند قربانی می کردیم. این یک رسم است. با حرص دستم را کنار زد و گفت: _هیچ کدومتونو دوست ندارم. می خوام برم پیش بابام. از ترس اینکه به افشای رازم بپردازد ، با شتاب او را از خانه بیرون بردم و انگشتم را تهدید کنان به طرفش تکان دادم و گفتم: _اگر می خواهی بروی، همین الان تلفن می زنم عمه سودابه بیاید دنبالت. مگر تو نمی خواستی حرف زدن خاله رودابه راببینی، پس چی شد؟ کوتاه آمد و پاسخ داد: _حالا هم می خوام باهاش حرف بزنم، ولی تو نباید می ذاشتی سر بع بعی رو ببرن. _دستِ من نبود. گوشت گوسفند خوراک انسان است، اگر ما سرش را نمی بریدیم، قصاب محل این کار را می کرد. تصمیم بگیر می خواهی بروی یا بمانی؟ _می خوام پیش تو باشم. _پس اشکهایت را پاک کن. دختر خوبی شو و بیا برویم پیش عزیز و خاله رودابه. تازه خاله آزیتا هم آمده. مگر دلت نمی خواهد آنها را ببینی؟ _چرا خیلی دلم می خواد، ببینمشون. یعنی ممکنه یه روز بابا سر فیدل رو هم ببره، بعد گوشتشو بده ما بخوریم؟ _نه عزیزم. سگ نگهبانِ خانه است و گوشتش هم خوردنی نیست. ما فقط گوشت مرغ و گوسفند را می خوریم و گوشت ماهیهای دریایی را. _حیوونکی ها.
۲۱فصل در چهره و حرکات رودابه دقیق شدم. انگار برای اولین بار بود که متوجه می شدم چقدر قد کشیده و دیگر آن کودک شش ساله ای که در اثر مشاهده آن حادثه دلخراش، زبان در دهانش از سخن گفتن بازایستاده نیست و تبدیل به یک دختر جوان سیزده ساله تازه شکفته ای شده. مژگانِ بلندش سایبانِ چشمانِ سیاه خمارش بود. درست نمی دانم به من بیشتر شبات داشت یا به آزیتا. در محل صدرنشین سفره کنار مادربزرگش نشسته بود. چهره بشاش و خندانش حاکی از آن بود که تولد دوباره ای یافته و دیگر اثری از بهت زدگی در وجودش نیست. برمک که در پایین سفره در نزدیک در نشسته بود، با بی میلی قاشق را به دهان نزدیک می کرد و نیم خورده دوباره به ظرف غذایش بر می گرداند.

۲ ۸ ۰
آزیتا که سومین ماه بارداری را می گذراند، چون او بی میل بود. ماندانا در عزای جان سپردن حیوان مورد علاقه اش تکه گوشتی را که در بشقابش نهادم کنار زد و با بیزاری گفت: _نه من گوشتِ بع بعی را نمی خورم برش دار. خانجون چشم غره ای به من رفت و گفت: _آخرش یه کاری کردی که این بچه از گوشتِ هر چی حیوونه بیزار شه. درست نمی دانستم گناه من در این بیزاری چیست، اما در هر صورت روی حرف او که نمی شد حرف زد. طاهره وظیفه جمع کردن سفره و خاله طیبه و عمه ناهید شستن ظرفها را به عهده گرفتند. ماندانا روی زانوی رودابه نشست و گفت: _زبونتو درآر ببینم چطوری باز شده؟ رودابه زبانش را بیرون آورد و گفت: _این جوری. _ اِه این که عینِ زبونِ منه. پس چه جوری بسته بودیش؟ بابک که منتظر فرصت برای گفت و گو با من بود. زمانی که دید هر کس به کاری مشغول است و کسی توجهی به ما ندارد با اشاره دست از من خواست که به دنبالش از اتاق بیرون بروم. همین که در حیاط به او ملحق شدم، گفت: _بیا برویم توی کوچه یک کمی قدم بزنیم. ماندانا سرش گرم است و متوجه غیبتت نخواهد شد. بقیه هم همین طور. آسمان ابرها را کنار زده بود و با نور آفتابش بدنمان را گرم می کرد. کمی که از خانه دور شدیم، گفت: _باید ببخشید خانم سامانی که کوچه ما تنگ و باریک است و بدون آب و علف. حتی رودخانه هم ندارد تا صدای روح نواز شُر شُر آبِ روانش را بشنوی. با دلخوری گفتم: _شوخی نکن بابک که حوصله ندارم. بلاتکلیفی دارد دیوانه ام می کند. نمی دانم عاقبت کارم به کجا خواهد کشید. تنها امیدم به مامان قدسی ست که قرار بود دیشب از آلمان برگردد. شاید او بتواند پسرش را از خر شیطان پیاده کند. _تو نباید با ندانم کاری ات باعث می شدی سوار آن خر شود که حالا پیاده کردنش این قدر دشوار باشد. اگر داریوش را در این تصمیم دخالت نمی دادی حلش آسان بود، اما حالا باید منتظر بمانیم ببینیم مادرشوهرت چه کار می کند. به نظر من هم برمک خیلی تو هم است. دارم فکر می کنم یعنی این همه سال همه ی ما الاف این پسر بودیم. اگر در آن مورد دروغ گفته باشد، چطور می توانیم تو روی عموسیف اله و زن عمو عذرا نگاه کنیم و جواب کینه و عداوت بی جهت مان را بهشان بدهیم؟ هرچه به مغزم فشار می آورم تا دلیلی برای این کارش بیابم، نمی توانم. نمی فهمم آخر چه دلیلی داشته که این دروغ بزرگ را بگوید و شهروز را بی جهت متهم قلمداد کند؟ آن موقع بچه بود عقلش نمی رسید. حالا چه که پانزده سال دارد چرا باید پنهان کاری کند؟  _طبیعی ست که حالا انکارش کند، چون خودش شاهد بود که آن دروغ چه به روز خانواده ما و عمو سیف اله آورده. _چیزی نمانده مغزم را از کاسه بیرون بیاورم و نگذارم این افکار بیهوده قلبم را تحت فشار قرار دهد. اگر عزیز بفهمد پسرش چه دسته گلی به آب داده ، سکته می کند.

۲ ۸ ۱
_فعلاً چیزی بهش نگو بابک.  _البته که نمی گویم. هنوز که چیزی معلوم نیست. ولی اگر تصور ما باطل است، پس چرا برمک این قدر پریشان است و آن مزخرفات را بهت گفته؟ تو بگو رکسانا ما باید چه کار کنیم؟ _نمی دانم. وقتی که هنوز رودابه اشاره ای به آن حادثه نکرده ، ما که نمی توانیم بی دلیل متهمش کنیم. _اگر ازش بپرسیم آن شب چه اتفاقی افتاده چی؟ _بی گدار به آب نزن. این کار درست نیست. چه بسا دوباره بهش شوک وارد شود. یک کمی صبر داشته باش. شاید خودش به زبان بیاید و بخواهد در مورد آنچه دیده، حرف بزند.  _آن موقع تو یکی بازنده ترین فردِ آن حادثه ای. با تأسف سر تکان دادم و گفتم: _من نمی خواهم به آن باخت فکر کنم، چون سامان را دوست دارم و از ازدواج با او پشیمان نیستم. حتی اگر قرار به جدایی باشد بهش وفادار می مانم. به قول شاعر: دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم  بابک با لحن پرحسرتی گفت:
_در اصل این رامک بود که از گوشه بام پرید و با این پرش شیرازه زندگی مان را از هم پاشید. فرصتهای از دست رفته دوباره بر نمی گردد. _شاید بعضی از آنها قابل برگشت باشد. منظورم را فهمید. ابرو درهم کشید و گفت: _حرفش را نزن. من اصلاً دیگر به آن موضوع فکر نمی کنم. خب اگر دیگر حرفی برای گفتن نداری بهتر است به خانه برگردیم. _چرا هنوز موضوع اصلی باقی مانده. بعد از این که تو به مشهد رفتی، اتفاق بدی افتاد. فرامرزی بدجوری به زنش پیله کرده و خیلی عذابش می دهد. نمی دانم الان حوصله اش را داری که گوش کنی. _برای حرفهای تو همیشه حوصله دارم. سرپا گوش شد. وجود شهناز در این قضیه برایش غیر قابل باور و تأسف آور بود. از شنیدنش شوکه شد و چندین بار زیر لب تکرار کرد: _باور کردنی نیست. آخر چطور ممکن است. خوب یادم می آید آن موقع ها یک دختر معصوم چشم و گوش بسته بود که هر وقت می دیدمش گونه هایش از شرم سرخ می شد و سر به زیر می انداخت. یعنی ممکن است در عرض چند سال این قدر تغییر کرده باشد! _من هم مثل تو شوکه شدم. خدا می داند وقتی سامان بفهمد دوست قدیمی ام چه کاره است و باعث و بانی بدبختی سودابه اوست، چه حالی خواهد شد.

۲ ۸ ۲
_ربطی به تو ندارد. شما که الان چند سال است با هم رابطه ندارید و تقریباً بعد از عروسی ات این ارتباط قطع شده. _با وجود این سودابه او را به یاد دارد و همان یک بار که در جاده شمال در حال تعقیبشان یک نظر باهاش برخورد داشته، به نظرش آشنا آمده و مرتب دارد به مغزش فشار می آورد که قبلاً کجا آن زن هرزه را دیده. _این موضوع در حاشیه زندگی تو و سامان قرار دارد. اصلاً بهش فکر نکن. امروز دو بار مرا شوکه کردی ، اول جریان برمک و دومی شهناز. هر دویشان غیر مترقبه و غیر قابل باور است. بخصوص اولی که تحملش خارج از توانم است. _فعلاً در مورد اختلافت با سامان چیزی به عزیز نگو. الان او به بزرگترین آرزوی زندگی اش که سلامتی رودابه بود رسیده و حسابی شاد و شنگول است. دنیای پرشورش را به هم نریز. به اندازه کافی زجر کشیده و داغ دیده. _من خیال گفتنش را ندارم. کلی به خانجون و ماندانا سفارش کردم که حرفی از دهانشان در نرود، ولی تو که هر دو را خوب می شناسی. بخصوص آن کوچولوی وروجک را که با زبان شیرینش بی آن که بداند دارد چه کار می کند، من و پدرش را به جان هم انداخته. خب فعلاً درددل کافی ست، بیا برویم تو. ماندانا در آغوش رودابه نیمه خواب بود. خانجون و عزیز داشتند در مورد دعوت از مهمانان مولودی نذری مادربزرگ بحث می کردند. خانجون گفت: _اگه اون زن مؤمنی که ناهید می شناسه واسه پس فردا وقت بده، همین امروز مهمونا رو دعوت می کنیم. فعلاً که فرید رفته دنبالش خبرش کنه. به میان کلامش پریدم و گفتم: _ پس فردا خیلی دیر است. من نمی توانم بمانم. چشم غره ای به من رفت و توپید: _ چیه مهمونی هفت دولت داری یا شوهرت از دوریت غش و ضعف می کنه؟ تازه اگه زهراخانوم واسه پس فردا بهمون وقت بده، وگرنه حالا حالاها اینجا افتادیم. بعدشم که نوبت سفره حضرت ابوالفضل طوبی ست. _ وای نه خانجون. شما را به خدا لِفتش ندهید. سر به طرف عزیز گرداند و گفت: _ می بینی طوبی. این دخترت شده فرمانده کُل و توقع داره گوش به فرمونش باشیم. نترس خواهرشوهر و مادرشوهرتم دعوت می کنیم که بیان. اگه دیدی سامان از دوری بچه ش هلاکه. اونو بده به سودابه ببره پیش خودش. ماندانا دیدگان نیمه خوابش را گشود و گفت: _ من نمی رم، می خوام اینجا پیش رودابه بمونم.هر وقت مامی رفت منم باهاش می رم. لبخندی بر لب آوردم و از این که به او خوش می گذشت، احساس رضایت کردم، اما تکلیف سامان و بدقلقی هایش چه می شد؟ عزیز با کنجکاوی چهره گرفته و پریشانم را از نظر گذراند و پرسید: چته رکسانا؟ خیلی تو همی، چرا این قدر لاغر شدی؟ راستی پس سامان کجاست؟ امروز که جمعه ست و سرکار نیست، پس چرا نیامده اینجا؟

۲ ۸ ۳
در دل گفتم:” ای داد و بیداد. نکند خانجون طاقت نیاورده و دسته گل به آب داده؟ ” به خودم فشار آوردم تا پریشانی ام را در آرامش صدایم گم کنم و پاسخ دادم: _ گرفتار است. از یک طرف آقای سامانی بیمارستان بستری ست و دیروز بعدازظهر عملش کردند و از طرف دیگر قرار بود دیشب مامان قدسی از آلمان به تهران بیاید. فردا صبح هم که باید برود زنجان. _ خدا بد ندهد مرض آقای سامانی چی بود که عملش کردند؟ ماندانا به من مجال پاسخ را نداد و گفت: _ با عمو فرامرزی دعواش شد اون زد دنده شو شکست. قلبم فرو ریخت. جلوی زبانِ این بچه را هرگز نمی شد گرفت. عزیز با نگرانی پرسید: _ آنجا چه خبر است رکسانا!؟ چی شد که فرامرزی دست روی پدرزنش بلند کرد؟ ماندانا راست می گوید یا شوخی می کند؟ خدا را شکر کردم که به غیر از مادربزرگ،عزیز و خواهر برادرهایم کسی آن دوروبرها نبود که شاهد این آبروریزی باشد. به ناچار پاسخ دادم: _ این یک مسأله خانوادگی ست. فرامرزی زیاد شوهر سر به راهی نیست و نیاز به گوشمالی داشت. خانجون گفت: _ این دختره زبون درازم نیاز به گوشمالی داره. برش دار ببر زیر کرسی بخوابونش. منظور مادربزرگم را فهمیدم. دستش را گرفتم و گفتم: _ خاله رودابه خسته ست، اذیتش نکن. بیا برویم زیر کرسی بخوابیم. _ آخه من خوابم نمی یاد. _ بی خود. زود باش بیا برویم. متوجه خشم و غضبم شد و کوتاه آمد. تنها که شدیم ضربه ای به پشتِ دستش زدم و گفتم: _ مگر من بهت نگفتم فضولی نکن. حالت مظلومانه ای به خود گرفت و گفت: _ من که حرف بدی نزدم. تو فقط بهم گفتی نگم بابا باهات قهر کرده. از کجا می دونستم نباید بگم عمو فرامرزی بابابزرگو زد زمین. _ نباید این حرف را می زدی، اگر عمه سودابه بفهمد، دیگر دوستت ندارد. _ تقصیر خودت است که بهم نگفتی این حرفا رو نزنم. _ خودت باید می فهمیدی که فضولی بد است. لب ورچید و پرسید: _ پس حالا دیگه منو دوست نداری؟ با وجود این که دلم برایش ضعف می رفت، دستم را تهدیدکنان به طرفش تکان دادم و گفتم: _ چرا، اما به جان خودت قسم اگر یک بار، می فهمی فقط یک بار دیگر فضولی کنی، می فرستمت پیش عمه سودابه و دیگر هرگز نمی آیم سراغت.

۲ ۸ ۴
دستش را به دور گردنم حلقه کرد، لبهای گرمش را بر روی گونه ام چسباند و گفت: _ نه مامی جون این کارو نکن. قول می دم، قسم می خورم دیگه فضولی نکنم.   ۲۲فصل  بعدازظهر آن روز خانه شلوغ و پر رفت و آمد بود. به غیر از خانواده عمو سیف اله، بقیه ی اقوام دور و نزدیک به دیدنِ مادرم و رودابه آمدند و همه آنها به جشنِ مولودی مادربزرگم دعوت شدند. از دیدن خاله عفت، مادر زن عمو عذرا در میانِ جمع مهمانان حیرت کردم. بعد از ماجرای مرگِ رامک، میانه خانجون با خواهرش شکرآب شده بود و تقریباً با هم قطع رابطه کرده بودند. عزیز هم رفت و آمدی با خاله اش نداشت. هر چه فکر می کردم به عقلم نمی رسید هدفش از آمدن چیست. بدون شک عمه ناهید او را در جریان سلامتی رودابه قرار داده بود. چه بسا این خبر به گوش عمو سیف اله و خانواده اش هم رسیده بود. استقبال خانجون از خواهرش سرد بود، اما عزیز اعتقاد داشت مهمان حبیب خداست، با خوشرویی تحویلش گرفت و در حالِ روبوسی با وی گفت: – دیدی خاله جون، آن قدر رفتم پابوس امام رضا و آمدم تا بالاخره حاجتم را گرفتم. – الهی شکر که حاجتِ تو گرفتی. حالا دیگه باید بفرستیش مدرسه درس بخونه مثِ من و آبجی عالیه بی سواد بار نیاد. خانجون با شنیدن این جمله از زبانِ خواهرش ابرو بالا افکند، حالتِ اخم به چهره اش داد و با لحن تلخ و گزنده ای گفت: – کافر همه رو به کیش خود پندارد. اگر تو بلد نیستی اسم خودتم بنویسی، عوضش من اسممو می نویسم هیچ چی، زیرش امضا می کنم. برای به دست آوردن دلِ خواهرش گفت: – خوش به حالت آبجی، چون تو یه پله از من جلوتری. عمه ناهید جمع و جورتر نشست تا در کنار خود جا برای خاله عفت هم باز کند و بلافاصله سرگرم در گوشی حرف زدن با وی شد. حس کنجکاوی وادارم کرد به بهانه سر زدن به ماندانا که در اتاق کرسی خوابیده بود، به آن سو بروم و در حالِ عبور از پشتِ سرشان صدای خاله عفت را شنیدم که می گفت: – گره ای این کار به دست تو باز می شه ناهید. یکی از این شبا همه شونو دعوت کن منزِل خودت. بعدش رودابه رو ببر تو ایوون، از اونجا پشتِ بومِ خونه عذرا رو نشونش بده، ازش بپرس “یادت می یاد رامک چه جوری از اون بالا پرت شد پایین؟” تو که خوب می دونی ناهید، شهروز قسم خورده که بی گناهه و تقصیری تو افتادن اون طفلکی نداشته. علاقه ام به موضوع صحبتشان، باعث فضولی ام شد. به دیوار تکیه دادم و ایستادم. پاهایم قدرت حرکت را نداشتند. این رشته سر دراز داشت. آنها هم هنوز بعد از هفت سال به دنبالِ کشفِ حقیقت و پرده برداشتن از راز کشته شدن رامک بودند و رودابه کلید حل این معما بود.

۲ ۸ ۵
موج خروشانی که در راه بود و کم کم داشت پیش می آمد، به تدریج دریای آرام زندگی عزیز را پر تلاطم می ساخت. دوباره صدای عمه ناهید را شنیدم: – ماه پشتِ ابر پنهان نمی ماند. شاید شفای رودابه فرجی باشد برای این که طفلکی شهروز هم از کابوس تهمت ناروایی که بهش زدند خود را خلاص کند. صدای گریه ماندانا مرا به اتاق کرسی کشاند و بقیه صحبتهایشان را نشنیدم. روی کرسی نشسته بود. دست به چشمهای گریانش می مالید. در میان اشک و زاری پدرش را صدا می زد و بهانه او را می گرفت. هر چه کردم نتوانستم آرامش کنم. بی طاقت شدم و گفتم: – اگر گریه کنی همین فردا صبح می فرستمت پیش بابات. با حرص دستم را کنار زد و گفت: – نه من تنهایی نمی رم. باید تو هم باهام بیایی. سر لج افتاده بود. سر و صدای مهمانان باعث از خواب پریدن و نحسی اش شده بود. خانجون صدایش را شنید. به کمکم آمد و گفت: – تو بلد نیستی این بچه رو آروم کنی. برو کنار ببینم چی کار می تونم بکنم. سپس بغلش کرد. او را در کنار خود زیر کرسی خواباند و گفت: – سر تو بذار رو زانوم تا واست قصه آقا دیوه و پری خوشگله رو بگم.  سپس خطاب به من گفت: – کی به عفت گفت امشب پاشه بیاد اینجا؟ همش زیر سر اون عمه ی ورپریده توس. یه بند دارن در گوشِ هم ویزویز می کنن. این کار اون عذرای همه چی تمومه. مادرشو فرستاده ببینه اینجا چه خبره. دروغ نگم یه نقشه ی شیطونی تو سرش داره وول می خوره. تو پاشو برو دوروبرشون بپلک، ببین چه می گَند. حرفی روی زبانم سنگینی می کرد، اما خودم را کنترل کردم تا به خانجون چیزی بروز ندهم. برمک دوباره غیبش زده بود. خاله عفت و عمه ناهید هنوز نجواکنان با هم گفت و گو می کردند. به دنبال بابک گشتم که در حیاط سرگرم بدرقه آقا رسول و خانواده اش بود. قبل از این که وارد ساختمان شود، خودم را به او رساندم و گفتم: – باید باهات حرف بزنم. بیا برویم بیرون. با تعجب پرسید: – باز چی شده؟ با صدای آهسته ای گفتم: – هیس یواش تر، می شنوند، عمه ناهید و خاله عفت سرگرم توطئه چینی هستند. – یعنی پی! منظورت را نمی فهمم، واضح تر حرف بزن. – خودم شنیدم که داشتند نقشه مهمانی شام در منزل عمه ناهید را می کشیدند. – خُب چه ربطی به توطئه دارد؟

۲ ۸ ۶
– موضع این است که عمه ناهید قصد دارد آن شب رودابه را با خود به ایوان خانه اش ببرد و ازش بپرسد “تو دیدی چه اتفاقی افتاد که رامک از پشتِ بام پرت شد پایین؟” به فکر فرو رفت و پس از لحظه ای مکث گفت: – خب چه عیبی دارد؟ اتفاقاً فکر خیلی خوبی است. به نظر من هم تنها راهِ بیرون کشیدن حقیقت از زبان رودابه همین است. این موضوع نباید به دست فراموشی سپرده شود رکسانا. حرکاتِ برمک شک برانگیز است. به گمانم وقتش شده پرده از روی آن راز برداشته شود. اگر شهروز بی گناه باشد، انصاف نیست یک تهمت، آن هم تهمت به این بزرگی زندگی اش را زیرورو کند. – من از آشکار شدنش هراسی ندارم. فقط می ترسم بازسازی آن صحنه در ذهنِ رودابه شوکِ دیگری بهش وارد کند. – نترس. بعید می دانم این اتفاق بیفتد. برای من خیلی مهم است که بدانم چه عاملی باعث شده یک هم چین دروغِ بزرگی بگوید و بعد حتی وقتی که عقل رس شده، باز هم برای اثباتِ آن پافشاری کند. من یکی با مهمانی عمه موافقم. تو هم اصلاً به روی خودت نیار که در جریان دلیل این مهمانی هستی. مبادا به کسی چیزی بگویی، بخصوص به خانجون که اگر بداند، عالمی خواهد دانست. در مغز بابک چه می گذشت. شاید پرنده عشق داشت پر می کشید تا در باغچه ویرانِ امیدهای بر باد رفته اش، بر روی شاخه خشکیده آرزوهایش بنشیند و با آوای روح پرورش، جوانه های امید را بر روی آن شاخه ها بپروراند. زیر چشمی نگاهش کردم. زمانی که سرپرستی خانواده را به عهده گرفت، بیست سال بیشتر نداشت. یعنی درست به نقطه اوجِ شور و شر جوانی اش رسیده بود و می توانست چون دیگر هم سن و سالانش در شبهای پر ستاره، در زیر سایه درختان سر سبز و خرم در پل تجریش یا دربند، از بویِ خوش عطر جوانی سرمست شود و مجبور نباشد بار زندگی مادر بیوه و بردار خواهرهایش را به دوش بکشد و آمال و آرزوهای خویش را به دستِ فراموشی بسپارد. صدای بابک مرا از عالم خیال بیرون کشید: – مگر نمی خواهی سودابه و مادر شوهرت را به جشنِ مولودی خانجون دعوت کنی؟ – امروز که جمعه است، اگر تماس بگیرم سامان خودش گوشی را بر می دارد. فردا صبح حتماً یک زنگی به سودابه می زنم. اول می پرسم آنجا چه خبر است، بعد از طرف خانجون دعوتشان می کنم. خدا می داند بعد از این که سامان فهمیده ماندانا پیشِ من است چه قشقرقی به پا کرده، جای شکرش باقی ست که مامان قدسی آنجاست و تا حدودی می تواند خشم پسرش را مهار کند. – نمی دانم این قایم موشک بازی کی تمام می شود. می ترسم عزیز بو ببرد و آن قدر زیر پایت بشیند تا وادرت کند بهش بگویی دردت چیست و چرا سامان این طرفها پیدایش نمی شود. – اگر ماندانا زبانش را نگه دارد و همانطورکه درگیری آقای سامانی و فرامرزی را لو داد موضوع من و پدرش را لو ندهد، مشکلی پیش نخواهد آمد. معلوم نیست تکلیف من این وسط چیست، چون خانجون قصد ندارد به این زودی ها به خانه اش برگردد، من هم نمی توانم ماندانا را زیاد اینجا نگه دارم. – تا حالا که مشکلی پیش نیامده. بعد از این که فردا صبح فهمیدی آنجا چه خبر است، اگر دیدیم اوضاع خیلی خراب است، من خودم می روم با سامان صحبت می کنم. حالا بیا برویم داخل ببینم عمه ناهید و خاله عفت در چه حالند و به قولِ تو، توطئه هایشان به کجا کشیده.

۲ ۸ ۷
– تا خاله عفت آمد، دوباره برمک غیبش زد. نمی فهمم این پسر کجا می رود؟ – تو با این حرفها داری کاری می کنی که من نتوانم تا شب مهمانی عمه ناهید صبر کنم و هر طور شده خودم یک جوری رودابه را به حرف بیاورم و حقیقت را از زبانش بیرون بکشم. – نه بابک این را نکن. این جوری ممکن است دوباره بهش شوک وارد شود. بگذار همه چیز خود به خود پیش بیاید. مهمانها کم کم داشتند خداحافظی می کردند. خانواده عمه ناهید و خاله عفت آخرین نفراتی بودند که برخاستند. عزیز تعارف کرد که شام بمانند، اما عمه ام گفت: – نه طوبی جان. شما از راه رسیدید، خسته اید. ظهر به اندازه کافی زحمت دادیم. حالا نوبت من است که تلافی کنم. از حالا می گویم دوشنبه شب به کسی وعده ندهید. شام منتظرتان هستم. – بگذار برای بعد. این هفته سرمان خیلی شلوغ است. بعد از جشن مولودی خانجون باید تدارک سفره خودم را ببینم. – توی یک هفته دو تا سفری نذری پشتِ سر هم زیاد است. مال خودت را بگذار برای هفته بعد. به این زودی که قرار نیست دختر برگردد مشهد. مگر نه آزیتا جان؟ آزیتا پاسخ داد: – فعلاً دو هفته ای می مانم تا کیخسرو بیاید دنبالم. به نظر می رسید بابک بیشتر از آنها به این مهمانی امید بسته، به عزیز مجال اعتراض را نداد و گفت: – با نظر عمه جان موافقم، شما خسته اید. این همه سر و صدا، رفت و آمدِ پشت سر هم، بروبیا برای رودابه هم که نصف عمرش را در سکوت بوده و صدایی نمی شنیده، آزاردهنده است. دوشنبه می رویم منزل عمه ناهید. بعد از آن هم شما چند روزی استراحت کنید، تا ببینیم خدا چه می خواهد. بالاخره عزیز که چندان از این دعوت راضی به نظر نمی رسید با اکراه پذیرفت و قول داد. همه زیر کرسی خوابیده بودند، به غیر از من و آزیتا که چون او باردار بود و زیر کرسی قلبش می گرفت، جایمان را در اتاقِ جلویی انداختیم. همین که تنها شدیم، سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و با صدای آهسته ای که به زحمت می شد شنید، پرسید: – سامان چه موقع از زنجان بر می گردد؟ خدا را شکر کردم که اتاق تاریک بود و او چهره رنگ پریده ام را نمی دید. پاسخ به این سؤال یک دروغ بزرگ بود، دروغی که هر آن با نیامدن سامان به آنجا، بیم برملاشدنش می رفت. با وجود این چاره ای به غیر از پاسخ نداشتم و گفتم: – معلوم نیست. بستگی دارد کارش چند روز طول بکشد. بعضی وقتها به قصد یک روز می رود، اما ناچار می شود یک هفته و شاید هم بیشتر بماند و بعضی وقتها هم برعکس. حرفم را باور نکرد و دوباره پرسید: – راست بگو رکسانا، مطمئنی چیزی را از من پنهان نمی کنی؟  تظاهر به رنجش کردم و به جای جواب پرسیدم: – منظورت را نمی فهمم. چرا فکر می کنی چیزی را ازت پنهان می کنم!؟ – انگار رمز و رازی بین تو و بابک است، چون یک دفعه هر دو با هم غیبتان می زد و با هم بر می گشتید.

۲ ۸ ۸
با لحنی آمیخته به شوخی گفتم: – ببینم آزیتا تو کار دیگری نداری به غیر از این که ما دو تا را بپایی؟ تازگی ها من از سر و صدای زیاد سرسام می گیرم و تحملش را ندارم. بوی دود سیگار و قلیان هم از آن بدتر. به خاطر همین یکی دو بار رفتم بیرون که در هوای آزاد قدم بزنم. بابک هم برای این که تنها نمانم، باهام آمد. – همین. – خُب آره. مگر قرار بود غیر از این باشد. سپس برای این که موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم: – خب حالا خودت بگو خواهر عزیزم. تو از زندگی با شوهرت راضی هستی یا نه؟ – چرا که نه؟ کیخسرو مرد خوبی ست و خیلی هوایم را دارد. عزیز هم خیلی خوشحال است که من و تو سفید بخت شدیم. همش تو مشهد می گفت اگر بابک هم زن بگیرد، خیالم راحت می شود، اما این پسر انگار اصلاً به این فکرها نیست. آهی کشیدم و گفتم: – وقتی همه ی بار خانواده به دوش اوست، چه موقع فرصت می کند که به فکر خودش باشد. – آخرش چی؟ تا آخر عمر که نمی تواند عزب بماند؟ – نترس. دختر نیست که بگویند ترشیده شده. خانجون لای پرده بین دو اتاق تودرتو را کنار زد و با لحن تندی گفت: – آی دخترا، کم پچ پچ کنید. بذارید کپه مرگ مان را بذاریم زمین. فردا رو که ازتون نگرفتند. چشمهایمان را بستیم و هر دو با هم گفتیم: – چشم خانجون.
۲۲فصل
مغزم تحتِ فشار افکار پریشان، خواب را از چشمانم ربود. فردا صبح چه پیش می آمد؟ یعنی ممکن است سامان این فرصت را به من بدهد که ماندانا را چند روز دیگر پیش خودم نگه دارم؟
کار من و او به کجا می کشید؟ آخر چطور به همین سادگی تارهای محکم مهر و محبت مان را گسسته و دیگر مرا نمی خواهد؟

۲ ۸ ۹
تا کی می توانم این موضوع را از خانواده ام پنهان کنم؟ وای بر من اگر عزیز بفهمد داریوش در این کدورت نقش داشته، چون در آن صورت هرگز مرا نخواهد بخشید.
هیچ وقت نمی توانستم چهره برمک را در آن لحظه که فهمید دوشنبه شب شام منزل عمه ناهید دعوت داریم، از خاطر ببرم. پوستِ سبزه صورتش عین لبو سرخ شده بود. دندانهای به هم فشرده اش از لای لبهای نیمه بازِ لرزانش نمایان بود. چشمهای از حدقه بیرون آمده اش را به یک نقطه زُل زد. اصلاً نمی شد فهمید در چه فکریست.
از نظر من برملاشدن آن راز یک فاجعه بود، فاجعه ای که چون زلزله هشت ریشتری به جانِ گمانهایمان می افتاد و از بیخ و بُن ویرانشان می ساخت.
زیر لب زمزمه کردم: ” عزیز طاقت نمی آورد. مطمئنم که طاقت این بی آبرویی را نخواهد داشت. لعنت به تو برمک، چرا این کار را کردی؟ ”
آزیتا شانه هایم را تکان داد و با صدای آهسته ای پرسید:
_خوابی یا بیداری رکسانا؟
تازه به اشتباهم پی بردم. خودم را به خواب زدم تا گمان کند خواب می دیدم.
می دانستم که فردا صبح از کنجکاوی اش در امان نخواهم بود.
همان طور هم شد. صبح روز بعد در موقع چایی ریختن در آشپزخانه غافلگیرم کرد و پرسید:

۲ ۹ ۰
_دیشب تو خواب داشتی با خودت حرف می زدی. مگر برمک چه کار کرده؟ جریانِ آبروریزی چیست که می گفتی عزیز تحملش را نخواهد داشت؟
حالتِ تعجب به چهره ام دادم و گفتم: _آبروریزی؟ کدام آبروریزی؟! من در خواب حرف می زدم؟! عجیب است چرا خودم نفهمیدم؟ آها حالا یادم افتاد. دیشب خواب بدی دیدم و خیلی ترسیدم. به گمانم آن کوفته برنجی های دست پختِ خانجون که از ظهر مانده بود و من شب خوردمش، کار دستم داده.
در چهره اش خواندم که حرفم را باور نکرده، اما به رویش نیاورد و دست از کنجکاوی برداشت.
رودابه سرحال به نظر می رسید و در حال شستن دست و صورت، سرگرم زمزمه آهنگی بود که در زمان طفولیت، زمانی که به کودکستانِ برسابه می رفت یادش داده بودند.
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده
تو رختخواب مخمل آبی خوابیده
ماندانا از پشت بغلش کرد و همراهش خواند:
عروسک من چشماتو وا کن
وقتی که شب شد اون وقت لالا کن

۲ ۹ ۱
ایستادم و از دور تماشایشان کردم. این سرور و شادی تا کی ادامه می یافت؟ طوفانی که در راه بود به کدام قسمت از زندگی مان صدمه می زد و چه خرابی هایی به بار می آورد؟
برمک کیف مدرسه به دست از سر سفره صبحانه برخاست و در حالی که به لقمه نان و پنیری که در دست داشت گاز می زد به عزیز گفت:
_از الان گفته باشم من دوشنبه منزل عمه ناهید بیا نیستم، مبادا بی خود بهم پیله کنید که زشت است، نمی شود باید بیایی. نزدیکِ امتحانم است، درس دارم.
بابک با لحنِ تند و خشنی گفت:
_چرند نگو. حتی اگر قرار باشد امسال رفوزه شوی، مهم نیست. همه با هم می رویم. هیچ کس خانه نمی ماند. ما که لشگر شکسته نیستیم، با همیم. دیگر نشنوم در این مورد حرفی بزنی، شنیدی چی گفتم؟
_مهمانی رفتن که زوری نیست دادش بابک.
_منزل غریبه زوری نیست، ولی منزلِ فامیل نزدیک چرا.
برمک کوتاه آمد و با دلخوری از خانه بیرون رفت. بابک غرولند کنان زیر لب گفت:
_حالا دیگر برای من قُلدر شده، سینه سپر می کند. اگر یک بار گوشمالی اش بدهم، آدم می شود.
ماندانا که با کنجکاوی چشم به این صحنه داشت، لقمه ای را که خانجون برایش گرفته بود، به دهان گذاشت و ازش پرسید:

۲ ۹ ۲
_دایی برمک قهر کرد رفت؟
خانجون چشمکی به من زد و پاسخ داد:
_نه بابا. رفت مدرسه درس بخونه واسه خودش آدمی بشه.
_مگه حالا آدم نیس؟
_چرا، اما سواددار که بشه، بهش می گند آدم حسابی.
_پس چرا دایی بابک می خواست گوشهای اونو بماله.
عزیز لبخند پرمهری برلب آورد و گفت:
_من به قربان آن زبانِ شیرینت عزیز دلم. گوشمالی یعنی یک کتک حسابی بهش بزند.
ماندانا لقمه ای را که در دهان داشت قورت داد و زیر لب زمزمه کرد:
_آهان فهمیدم مثِ بابابزرگ که می خواست عمو فرامرزی رو کتک بزنه، بعدش… ضربه ای به پشتِ دستش زدم و با غیظ گفتم:

۲ ۹ ۳
_فضولی موقوف بچه. کم پرت و پلا بگو.
خانجون قهقهه خنده را سر داد و گفت:
_صد رحمت به زبون خانجونت که پشتِ سرش لیچار می گی. بچه خودت زبونش اصلاً چفت و بست نداره و هرچی بهش سفارش می کنی ، بدتره. رکسانا خانوم.
عزیز با شیفتگی چشم به نوه یکی یکدانه اش دوخت و گفت:
_زبان این بچه به پاکی و زلالی قلبش است و دروغ و ریا در ذاتش نیست. ما بزرگترها باید حواسِ مان را جمع کنیم و نگذاریم شاهد چنین صحنه هایی باشد.
خانجون چندین بار گهواره وار سرش را تکان داد و گفت:
_ای بابا طوبی، اون مالِ زمونِ ما بود. حالا زن و شوهرها هر سوراخ سُنبه ای قایم بشن که دور از چشم بچه شون یه داد سر هم بزنن بازم این وروجکها بی خبر نمی مونن.
یک دفعه فکری به خاطرم آمد و تصمیم گرفتم به جای تلفن زدن از منزل همسایه، یک سر بروم سراغِ مادرشوهرم و سودابه تا ببینم آنجا چه خبر است.
بدون معطلی برخاستم و گفتم:
_من می روم یک سر به قدسی خانوم بزنم و دیدنی از او که تازه از راه رسیده بکنم، برگردم. بلند شو ماندانا بلند شو برویم پیش مامان قدسی.

۲ ۹ ۴
خانجون چشم غره ای به من رفت و گفت:
_بشین دختر حالا چه وقتِ رفتنه. چرا یه دفه زد به سرت. می ترسی اگه اینجا بمونی مجبور شی یه دیگ رو برداری بذاری جای یه قابلمه.
_این حرفها نیست خانجون. مادرشوهرم از سفر آمده ، زشت است به بهانه آمدن عزیز نروم دیدنش.
به طعنه گفت:
_ اِه راست می گی خیلی زشته. می ترسی پس ت بفرستن بمونی بیخِ ریش ننه ت. باشه برو. بیا این کلید در خونه منم بگیر یه سر اونجا بزن ببین چه خبره.
ماندانا ذوق زده برخاست و گفت:
_آخ جون می ریم پیش مامان قدسی.
بابک که عازم رفتن به بازار بود، به دنبالِ مان آمد و گفت:
_مطمئنی کار درستی می کنی؟
پشتِ سرم را نگاه کردم تا اطمینان یابم کسی حرفهایمان را نمی شنود. سپس پاسخ دادم:

۲ ۹ ۵
_چاره ای ندارم. تلفن زدن به آنجا از منزلِ خدیجه خانوم هم صورتِ خوشی ندارد. ممکن است حرفهایی رد و بدل شود که صلاح نیست او بشنود. این جوری راحت ترم.
_اگر نگذارند ماندانا را با خودت برگردانی چی؟
_فکر این یکی را هم کرده ام. اگر قرار باشد نگذارند ، خودم تحویلش بدهم بهتر است تا اینکه سامان با آبروریزی بیاید دنبالش.
_نمی دانم شاید حق با تو باشد. دکان به اندازه کافی بسته مانده. این جوری کاسبی کردن هم نوبر است. خودت می دانی که من دست تنها هستم و کمکی ندارم، وگرنه خودم همراهتان می آمدم و نمی گذاشتم تنها بروید.
_لازم نیست. تو یکی داری بار همه ی خانواده را به دوش می کشی. از رویت شرمنده ام بابک.
_تو که داری زندگی ات را می کنی و زحمتی برایم نداری. یک سهم از درآمد آن دکان مال توست، ولی هیچ وقت نخواستی آن را ازم طلب کنی.
_چه حرفها می زنی ، همین که با کاسبی ات مخارج زندگی عزیز و بچه ها را در می آوری، خیلی هنر کردی. اگر خدای ناکرده کار من و سامان هم به جدایی بکشد، من یکی هم سربارت می شوم. _خدا آن روز را نیاورد از فکرش تنم می لرزد. آن پسر هم که اعصابم را خورد کرده. صبح سر سفره چیزی نمانده بود بزنم توی گوشش. صبر می کنم تا تو سوار اتوبوس شوی بعد من می روم.
_با ماشین کرایه ای شمیران برویم زودتر می رسیم که حاضر و آماده منتظر مشتریست. خداحافظ. شب می بینمت.
ماندانا از سوار شدن امتناع کرد و گفت:

۲ ۹ ۶
_نه، من می خوام با اون ماشین بزرگه برم.
بابک پوزخندی زد و گفت:
_به گمانم دخترت به همین زودی یادش رفته پدرش میلیونر است که هوس اتوبوس سواری به سرش زده. چاره ای نداری برو سوار شو. فعلاً که باید به ساز او برقصی.
منتظر ماندیم تا راننده آخرین مسافرش را هم سوار کند و راه بیفتد. ماندانا از دور برای دایی اش دست تکان داد. بازگشت به خانه برایش هیجان انگیز بود. روی زانویم آرام نمی گرفت. پاهای کوچکش درون چکمه بر روی شکمم را که همان روز  »عروسک من« فشار می آورد. از پشتِ شیشه اتومبیل چشم به مناظر اطراف داشت و زیر لب شعر صبح رودابه یادش داده بود، زمزمه می کرد. سرش را بر روی سینه ام چسباندم و در دل گفتم: ” اگر نگذارند دوباره او را با خودم به خانه عزیز برگردانم چی؟ وای نه، این ستم در حقِ من روانیست. من بدونِ ماندانا می میرم. هرگز نمی گذارم او را ازم جدا کنند. ” نور خورشید مستقیم بر روی شاخه های قندیل بسته درختان می تابید و قطرات آب شده یخ را چون دانه های مروارید اشک بر روی زمین می چکاند.
وارد کوچه که شدیم، ماندانا ذوق زده به طرفِ در خانه دوید و چون دستش به زنگ نمی رسید، چندین بار پی در پی کلون طلایی رنگش را به صدا در آورد.
صدای پارسِ فیدل بر شور و شوقش افزود و جست و خیز کنان گفت:
_مامی فیدل منو شناخت، داره صدام می کنه.
مستوره از پشتِ در پرسید:

۲ ۹ ۷
_کیه، چه خبره؟ مگه سر آوردین؟
ماندانا بی آنکه مفهوم جمله اش را درک کند، گفت:
_منم مستوره. سر نیاوردم، مامی رو با خودم آوردم.
با شتاب را در گشود، ماندانا را در آغوش کشید و گفت:
_الهی فدات شم، تو کجایی گیس گلابتونِ من؟
سپس متوجه من شد و با لحنی آمیخته به شرم و با صدای بلندی که بقیه ی اهالی خانه هم بشنوند، گفت:
_سلام رکسانا خانوم جون.
سپس لحظه ای مکث کرد. در بیان بقیه مطالبش مردد بود. به نظر می رسید منتظر دستور کسی ست. مجال ندادم و گفتم:
_سلام مستوره. سامان خانه است؟
_نه خانوم جون. آقا نیستن. رفتن اداره. فعلاً خانوم بزرگ و سودابه خانوم منزل هستن.
_برو به مامان قدسی بگو من به دیدنش آمده ام.

۲ ۹ ۸
سودابه از توی ایوان صدایم زد و گفت:
_بیا تو رکسانا. خوش آمدی.
ماندانا که سرگرم نوازش فیدل بود، به طرف عمه اش دوید و خود را در آغوشش جا داد. سودابه در حالِ بوسیدنش خطاب به من گفت:
_اگر بدانی سامان با من چه کرد؟ _خدا مرا بکشد که باعثِ دردسرت شدم، باور کن تو این دو روز، دل تو دلم نبود. همش به فکر تو بودم. خوشی دیدن عزیز و خواهرهایم از دماغم در آمد، بسکه با هول و هراس چشم به در داشتم و می ترسیدم سامان دنبال ماندانا آمده باشد.
_اگر مامان قدسی به دادم نمی رسید، بعید نبود آنجا پیدایش شود. شانس آوردم یک راست از بیمارستان رفت  »بچه ها کجا هستند، می خواهم ببینمشان.  «فرودگاه دنبال او. وقتی که برگشتند مامان بی خبر از همه جا بهم گفت ایما و اشاره ام بی فایده بود و یک راست با سامان رفت به اتاقشان و خدا می داند وقتی تختِ ماندانا را خالی دید چه قشقرقی به پا کرد. چیزی نمانده بود همان نصف شبی بیاید سراغتان.
قدسی با صدای گرم و همیشه مهربانش گفت:
_مگر من می گذاشتم یک مو از سر عروس خوشگلم کم شود. حالت چطور است رکسانا جان؟
قطرات اشک را بر روی سینه اش نشاندم و هق هق کنان گفتم:
_به دادم برسید دارم دیوانه می شوم. سامان بی گناه محکومم کرده. امیدم به شماست.

۲ ۹ ۹
_گریه نکن عزیزم. مگر من مُردم. این قدر اینجا می مانم تا این پسر را سر عقل بیاورم. زندگی که بچه بازی نیست. چرا نمی آیی تو؟ اینجا خانه توست. این تویی که باید ما را دعوت به داخل شدن به سالن پذیرایی ات کنی.
_کدام خانه؟! وقتی که شوهرم ورودم را به اینجا ممنوع کرده، جایی در آن ندارم.
_باید بمانی و از حقت دفاع کنی. وقتی گناهی نداری از چه می ترسی؟ شوهرت فرامرزی نیست که به دنبال هوسرانی باشد. هنوز هم مثل روزهای اول ازدواجتان عاشقت است. نمی خواهم ملامتت کنم، ولی تصمیم عجولانه ات برای مبارزه با مردی که گمان می کردی بهت خیانت می کند، کار درستی نبود. تو درست انگشت بر روی نقطه حساسش گذاشتی. با سوء ظن بی دلیلت زلزله بدگمانی را به جان تارهای مهر و محبتش انداختی و با چنان شدتی آن تارها را لرزاندی که هنوز دارد وجودش را می لرزاند. دو روز تمام است که دارم به کمک سودابه به گوشش می خوانم که اشتباه می کند، اما مگر زیر بار می رود.
سپس خم شد و ماندانا را که برای جلب توجه او دامنش را می کشید، در آغوش کشید و گفت:
_فدای تو نوه خوشگلِ خودم. چقدر بزرگ شدی عزیزم. یک عروسک برایت خریدم به اندازه خودت و مثل تو خوشگل و مامانی. بیا برویم تا نشانت بدهم.
سر را در میان موهای خرمایی او فرو برد و با بی تابی پرسید:
_کجاس می خوام ببینمش؟ دیگه چی برام خریدین؟
_کلی شکلات، لباس، کفش و خرس پشمالو و یک خانه برای عروسکهایت.
_آخ جون. زودتر نشونم بدین.

۳ ۰ ۰
وارد سالن که شدیم، دلم گرفت. اینجا خانه ام بود. خانه ای که با عشق و امید قدم به آن نهاده بودم. آن موقع در و دیوارش شاهد خوشبختی ام بود و حالا شاهد درماندگی و اشک و زاری هایم.
قدسی ماندانا را با خود به طبقه بالا برد تا سوقاتی هایش را نشانش بدهد.
سودابه روبرویم نشست و پرسید:
_رودابه چطور است؟
_خیلی خوب. انگار تولد دوباره ای یافته. خانه عزیز غرقِ سرور و شادمانی ست. به غیر از بابک کسی نمی داند در دلِ من چه می گذرد.
_بهتر است فعلاً ندانند. در عوض ما اینجا شدیداً تحت فشاریم. روزگارم سیاه شده. فرامرزی هنوز این دور و برها پیدایش نشده. از وقتی آن بلا را سر پدرم آورده، می ترسد اینجا آفتابی شود. با وجود این هر آن منتظر اقدام شیطانی اش هستم. آن پست فطرت بیدی نیست که با این بادها بلرزد. بعید می دانم به این سادگی دست از آزار و اذیتم بردارد. حرصِ مال دیوانه اش کرده. بخصوص که حالا باید خرج آن هرزه را هم بدهد. راستی قرار بود بهم بگویی آن زن را شناختی یا نه؟
سر به زیر افکندم و پاسخ دادم:
_من شناختمش، ولی شرمم می آید بگویم اسمش چیست، بگذریم سودابه ندانی بهتر است. _اتفاقاً برعکس باید بدانم، چون تقریباً می توانم بگویم که همان نظر اول شناختمش، ولی چون برایم عجیب و باور نکردنی بود به خودم گفتم اشتباه می کنی. این فقط یک شباهت ظاهریست، اما حالا حرفهای تو حدسم را تبدیل به یقین می کند. راست بگو رکسانا او همان شهناز دوست دوران تحصیل تو نیست؟

۳ ۰ ۱
وجودم از آتش شرم گُر گرفت. ضربانِ قلبم تند شد و صدایم لرزان:
_خودش است. وقتی دیدمش که توی اتومبیل فرامرزی نشسته شوکه شدم. نمی توانستم حضورش را در آنجا حلاجی کنم. آخر مگر ممکن بود آن دختر پاک و معصوم که وقتی بابک را می دید از خجالت سرخ می شد، معشوقه فرامرزی باشد. چهره واقعی اش پشتِ ماسکی از آرایش غلیظ پنهان بود. من هم مثل تو گمان بردم که این فقط یک شباهت است، ولی افسوس که اشتباه می کردم. نتیجه ازدواج نافرجامِ تحمیلی خانواده اش جدایی بوده، از شانس بد روزی که برای درددل و دیدنم داشته به خانه ام می آمده سر ایستگاه داودیه فرامرزی قاپش را دزدیده ، او را با خود به دربند برده و از همانجا آشنایی شان شروع شده. از رویت شرمنده ام سودابه. تو را به جانِ سپیده قسم در این مورد چیزی به سامان نگو.
_این موضوع اصلاً ربطی به تو ندارد. انسانها در طول عمر قابلِ تغییرند. شکست های زندگی بر روی بعضی از احساسات بشر اثر منفی می گذارد و بعضی را از بیخ ریشه کن می کند و حتی گاه باعث عصیان می شود.
حرفش را قطع کردم و گفتم:
_اشتباه نکن. این بستگی به ذاتِ هر کس دارد و ریشه ایست، چه بسا همان وقتها هم پشتِ چهره معصوم و ماسک زده شهناز چهره واقعی اش پنهان بود.
_دلیل اصلی شکستِ من در زندگی با آن بی وجدان، شهناز نیست. بلکه خود فرامرزی ست و می توانست هر زنِ هرزه دیگری نقشِ مقابل را به عهده داشته باشد. اگر شهناز به این دلبستگی امید ببندد، بزودی طعم تلخ شکست را خواهد چشید و به اشتباهش پی خواهد برد.
_همه ی این ها را من بهش گفتم، ولی او چون غریقی ست که دست و پازنان در نهایت ناامیدی تخته پاره ای را برای نجات یافته ، پدر چطور است؟

۳ ۰ ۲
_ای بد نیست. پریروز عملش کردند. هنوز در بیمارستان بستری ست. شراره بد ذات برای اینکه پای ما را از آنجا ببُرد، از کنار تختش تکان نمی خورد. بخصوص حالا که فهمیده زن سابقش هم از پاریس برگشته، آنجا بست نشسته. عجیب است نمی دانم این زن چه قدرتی دارد که توانسته جلوی هوسبازیهای پدرم را بگیرد و او را دربست در اختیار خود داشته باشد. همیشه فکر می کردم مهارش غیرممکن است.
قدسی که تازه همراه با ماندانا و سپیده وارد سالن شده بود، آخرین جمله دخترش را شنید و گفت:
_اگر منظورت سامانی ست، باید بگویم شاهنامه آخرش خوش است. بالاخره یک روز دوباره فیلش یاد هندوستان خواهد کرد و شراره خانم به اشتباهش در شناخت انسانها پی خواهد برد.
ماندانا در حالی که عروسک بزرگی را در آغوش داشت، هیجان زده خود را به من رساند و نفس زنان گفت:
_وای خسته شدم مامی نگاه کن ببین چقدر گُنده س.
سپیده لب ورچید و گفت:
_مالِ من از این گُنده تره، مگر نه مامان قدسی؟
_نه عزیزم مال هر دو یک اندازه است.
سپس ساکی را که در دست داشت به طرفم دراز کرد و گفت:

۳ ۰ ۳
_امیدوارم که خوشت بیاید. سفرم ناگهانی اتفاق افتاد. همین که با خبر شدم سودابه دچار مشکل شده و تو و سامان با هم اختلاف پیدا کردید، اصلاً نفهمیدم چه جوری خودم را به تهران رساندم. خیلی با عجله و تقریباً چشم بسته یک مقدار سوقاتی خریدم. خدا کند لباسها اندازه ات باشد.
نظری به محتویات داخل ساک انداختم و گفتم:
_وای چه خبر است! این همه سوقاتی برای چه؟ ممنون مامان قدسی. حسابی خجالتم دادید.
_قابل تو را ندارد عزیزم. خودت را ناراحت نکن. این قهر رو آشتی ها شیرینی زندگی ست. تا مرا داری غم نخور. کار تو درست شدنی ست. فقط ماندم با این یکی چه کار کنم. فرامرزی آدم بشو نیست. چشم به مال و منال این دختر بیچاره دوخته، ولی مگر من می گذارم یه شاهی اش نصیب آن گرگ گرسنه شود. تو الان کجایی؟
_با خانجون رفتم منزل عزیز. قرار است چند روز آنجا بمانیم. دوباره بر می گردیم منزل مادربزرگم. _خوشحالم که رودابه از حالتِ شوک بیرون آمده. همین روزها می آیم دیدن طوبی خانم.
_اتفاقاً عزیز و خانجون مرا فرستادند تا شما و سودابه را برای فردا بعدازظهر به جشن مولودی نذری خانجون برای سلامتی رودابه دعوت کنم، نمی دانم می توانید بیایید یا نه؟
_البته که می آییم. سپیده را هم می آوریم تا با ماندانا بازی کند.
با لحنی سرشار از شوق پرسیدم:
_یعنی من می توانم باز هم ماندانا را ببرم پیش خودم؟

۳ ۰ ۴
_معلوم است که می توانی. البته شرطش این است که امروز ناهار پیش ما بمانی تا هم من سیر هر دوی شما را ببینم و هم فرصت بیشتری برای صحبت داشته باشیم.
_ اگر سامان سر برسد چی؟
_ از خدا می خواهم که سر برسد و تو را اینجا ببیند. تا من اینجا هستم جرأت اعتراض را ندارد. طوری بارش نیاورده ام که تو روی مادرش بایستد و صدایش را بلند کند. نگران نباش.
_ شاید این برخورد صلاح نباشد. سامان مرا در مقابل خدمه خانه یک پول سیاه کرده و آنها دیگر برایم ارزشی قایل نیستند. حتی اگر شما و سودابه اینجا نبودید مرا به خانه راه نمی دادند. نمی خواهم بیشتر از این تحقیرم کند. من می روم منزل خانجون.ماندانا را می گذارم پیش شما. دلش برای پدرش تنگ شده. آنجا می مانم تا خبرم کنید.
_ واقعاً نمی خواهی سامان را ببینی؟
_ فعلاً نه. من مرتکب گناهی نشده ام که بخواهم بهش توضیح بدهم و توهین هایش را تحمل کنم. منتظر می مانم تا به اشتباهش پی ببرد و بی گناهی ام بهش ثابت شود.
۲۲فصل
آتش منقلِ کرسی خاکستر شده بود و بخاری خاموش بود. نه حوصله آتش درست کردن را داشتم و نه حالِ روشن کردن بخاری را.
از این که توانستم بر احساسم غلبه کنم و اشتیاقم را به دیدنِ سامان در وجودم بکشم احساس رضایت می کردم. غرورم بالاتر از عشق ایستاده بود و از لگدمال شدنش می ترسید.

۳ ۰ ۵
دوستش داشتم، ولی برای به دست آوردنش حاضر به التماس نبودم. دیگر هرگز نمی توانستم دوباره در اتاقِ پشتِ سالن پذیرایی پنهان شوم تا سامان از وجودم در آن خانه آگاهی نیابد. آن موقع به خاطر دیدنِ ماندانا بود که این خفت و خواری را پذیرفتم، اما حالا دیگر نه.
از درون می لرزیدم. نمی دانم از سرمای خانه بود یا از برودتِ وجودم.
بعد از این دیگر روی آرامش را نمی دیدم. نه در جمع خانواده و نه در خلوت تنهایی و سکوت. در انجماد وجودم تنها ضربان قلبم بود که نشانی از حیات داشت.
آنجا چه کار می کردم؟ منتظر چه بودم؟ احمقانه بود اگر انتظار انتظار آمدنِ سامان را می کشیدم. آن بدکینه هرگز به سراغم نمی آمد.
حالا دیگر باید از اداره برگشته باشد و طبق عادت که هر وقت به خانه می آمد ماندانا را روی زانویش می نشاند و سر و صورتش را غرقِ بوسه می کرد، لابد الان هم دارد همین کار را می کند.
چه بسا قدسی هم یک بند دوروبرش می پلکد و در گوشش ورد می خواند تا بلکه وادارش کند به سراغم بیاید.
یعنی ممکن است به اینجا بیاید؟ نه امکان ندارد. نباید منتظرش بمانم تقصیر خودم بود. باید همانجا می ماندم، باهاش روبرو می شدم و حرفهایم را می زدم. رو پنهان کردن و انتظار کشیدن ضررش به خودم می رسید و دودش توی چشمِ خودم می رفت. هر چند رودررو قرار گرفتن با او هم ثمری به غیر از این نداشت و نتیجه ای عایدم نمی کرد.
به زیر کرسی سرد خزیدم، سرم را زیر لحاف پنهان ساختم تا وسوسه نشوم حسرتهایم را بر روی نگاهم بنشانم و از پشتِ پنجره چشم به ساختمان روبرویی بدوزم و آه بکشم.

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت هفتم

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت هفتم

thumb_42616_8_thumb_709

برخلافِ آنها من به دور خاطرات آن زمانها سیم خاردار کشیده بودم تا نتوانم از میانِ خارهایش عبور کنم و به گذشته برگردم.
شهروز با فشار پدرش ، ناچار به تحمل برمک بود ، ولی خود میلی به ایجاد این ارتباط نداشت. در یادآوری ارتباطات گذشته خاطره ها را پس می زد و علاقه ای به تجدیدشان در وجودش حس نمی کرد. چه بسا با خود می گفت: ” از روی لاشه ی همه ی آنها می شود بی اعتنا گذشت ، اما آن آخری چی ؟ “آن یکی چون لکه جوهر پاک شدنی نبود و همیشه در ذهنش باقی می ماند.
عزیز با صدای آهسته و نجوا مانندی که دیگران نشنوند کنار گوشم گفت:
_چرا ساکت نشستی؟ تو هم یک چیزی بگو. زشت است. همه دارند نگاهت می کنند. از فردا هزار و یک حدیث دنبالت هست. عذرا و ناهید را که می شناسی.
_مهم نیست. هر چه می خواهند بگویند. حالا که آب از سرم گذشته ، دیگر به کم و زیادش اهمیت نمی دهم. تقصیر ماندانا بود، وگرنه من نباید می آمدم.
_حالا که آمدی، عین برج زهرمار ننشین. لااقل همرنگِ جماعت شو. زن عمو عذرا که حواسش به ما بود، پرسید:
_مادر و دختر چی دارند با هم پچ پچ می کنند؟ اقلاً بلندتر حرف بزنید که ما هم بشنویم.

۳ ۵ ۳
خانجون به موقع به دادمان رسید و جوابش را داد:
_وا چه حرفا. بلکه یه حرفی دارن می زنن که نخوان ما بشنویم.
سر که برداشتم، نگاه داریوش را متوجه خود دیدم. از من چه می خواست؟ چرا راحتم نمی گذاشت؟ مگر نه اینکه باعث و بانی بلایی که سرم آمده، او بود. اصلاً برای چه وسطِ هفته از قزوین بلند شده آمده اینجا تا دوباره آتش به پا کند و سامان را به جانِ من بیندازد. این دیدار چیزی نبود که بشود از سامان پنهانش کرد. حتی اگر ماندانا زبانش را نگه می داشت، من نمی توانستم بهش دروغ بگویم، چون اگر بعداً به طریقی این ملاقات رو می شد، بیشتر شک می کرد.
نگاه داریوش به من بود و صدایش بلند و رسا، و طرف خطابش بابک:
_قلمِ بی رحم روزگار در شیارزنی، خط خطی کردن و چین انداختن به چهره ها استاد است، ولی با هیچ قلمی قادر نیست به روی خاطرات شیرین دوران کودکی و نوجوانی مان خط بکشد و محوشان کند. یادش بخیر، آن روزها هرگز برنمی گردد. فقط خاطره هاست که می ماند و در هر فصلی از زندگی مان یادآوری اش شیرین و لذتبخش است.
آزیتا گفت:
_زیرزمین این خانه پر از هوای آن دوران است. هوایی در فضایش محبوس شده، حتی با باز کردن پنجره ها هم از آنجا خارج نمی شود.
شیرین گفت:

۳ ۵ ۴
_من بارها این را حس کرده ام، حتی بعد از اینکه عمه ناهید با رنگ و نقاشی در و دیوارهایش، یادگاریهایمان را از رویشان محو کرد، به هر نقطه اش که خیره می شوم، در ذهنم به خطوطش جان می دهم و نوشته های کج و معوج مان را با آن خط های بچه گانه و انشاء زیر صفر بوضوح می خوانم. چه در اینجا چه در زیرزمین خانه خودمان که هنوز آن نوشته ها باقی ست و من و داریوش نگذاشتیم دیوارهایش را رنگ کنند.
آزیتا با لحنی آمیخته با هیجان گفت:
_وای چه جالب. دلم می خواهد یادگاریهای روی دیوارهای منزل شما را بخوانم. شاید من هم در موقع خواندنش همان حس تو را داشته باشم. البته اگر زن عمو عذرا اجازه بدهد.
عمو سیف اله گفت:
_شما هنوز همان بچه ها هستید. شاید در آینده هم در هر سن و سالی که باشید باز هم در زیرزمین این دو خانه همان حس و حال را پیدا کنید. آنجا به شما تعلق دارد نه به ما. کلیدش بالای در زیرزمین است.
شیرین به من اشاره کرد و پرسید:
_تو هم می آیی رکسانا؟
بی اراده برخاستم و گفتم:
_آره چرا که نه.
داریوش خطاب به بابک گفت:

۳ ۵ ۵
من و تو هم بچه های آن دورانیم، لابد یادت نرفته که قُلدرتان من بودم. بیا ما هم برویم تا اگر بچه ها شیطنت کردند، حسابشان را برسیم.
دوباره سر جایم نشستم. عزیز با صدای آهسته ای گفت:
_ادا در نیار، زشت است. بچه که نیستی. برادرهایت هم که باهات هستند. ماندانا را هم با خودت ببر.
ماندانا که زودتر از من همراه با رودابه برخاسته بود، به طرفم آمد و گفت:
_منم می خوام بیام تو زیرزمین ببینم هواش چه جوریه که از پنجره بیرون نمی ره.
دستم را در لابلای موهای پریشانش فرو بردم و در حالِ مرتب کردنشان گفتم:
_این یک اصطلاح است. منظورشان حس و هوای دوران بچگی ست. آن موقع ها اینجا منزل عزیز بود و ما بچه ها توی زیرزمین منزل خودمان و خانه عمو سیف اله می دویدیم، با هم بازی می کردیم و روی دیوارهایش یادگاری می نوشتیم.
_پس منم می تونم رو دیوارش خط بکشم؟
_نه عزیزم. حالا اینجا منزل عمه ناهید است. دیوارهایش را رنگ کرده. نه او اجازه می دهد و نه زن عمو عذرا که کسی رویشان خط بکشد.
_پس چرا عزیز اجازه می داد؟

۳ ۵ ۶
_ما بچه های بدی بودیم و بی اجازه این کار را می کردیم. وقتی عزیز فهمید که دیگر جای سالم روی چاردیواری اش باقی نمانده بود.
در بین دو حیاط را باز کرده بودند و چون گذشته به هم راه داشت. دوباره ما بچه ها بی خیال، با شور و شوق از میانش گذشتیم و وارد زیرزمین منزل عمویم شدیم. شور و حال آن دوران ها به وجودمان برگشت، شور و شوقی همراه با مزه گسی که شیرینی هایش را با تلخی مرگ آقاجان و رامک درهم می آمیخت.
چشمه ی اشک هایم جوشید. مژه هایم را برهم زدم تا مانع فرو ریختنشان شوم. ماندانا قاطی جمع شد و من از آنها فاصله گرفتم تا به دور از هیاهویشان با غم هایم تنها بمانم.
جو زیرزمین شهروز و برمک را به هم نزدیک ساخت و موقتاً ریشه عمیق کدورت و دل آزردگی را از یاد شهروز برد.
» .این خط من است « هر کس به دنبال نوشته ها و یادگاریهای خودش می گشت و به محض یافتنش فریاد می کشید،
صدای داریوش رشته افکارم را پاره کرد:
_گریه می کنی رکسانا؟ چرا؟ نکند هنوز مشکلت حل نشده.
با صدای پر بغضی گفتم:
_مشکل من حل شدنی نیست. تصمیم عجولانه ای که برای سفر به زنجان گرفتم، شیرازه زندگی ام را از هم پاشید.

۳ ۵ ۷
_برای چه؟! اصلاً چرا دیگر با من تماس نگرفتی. خدا می داند چقدر نگرانت بودم.
_همانطوری که پای تلفن بهت گفتم آن نامه خطاب به فرامرزی شوهر سودابه بود نه سامان. بعد از آخرین دیدارمان خیلی اتفاق ها افتاد.
_راست بگو رکسانا، من هم در این ماجرا نقشی دارم؟
_بیشتر از آن که فکر کنی. ریشه اختلاف مان وجود توست.
_اگر این طور باشد هرگز خودم را نمی بخشم. خواهش می کنم بگو چه اتفاقی افتاده.
به طور خلاصه به شرح ماجرا پرداختم و در پایان افزودم:
_یک چیزی را نباید فراموش کنی داریوش. درست است که من یک زمان عاشقت بودم و به هم خوردن نامزدیمان بدجوری بهم ضربه زد، حتی از تو چه پنهان شب و روز کارم گریه، زاری بود و تا مدتها نمی توانستم فراموشت کنم، اما حالا وضع فرق کرده و من فقط عاشقِ شوهرم هستم و تصور اینکه مرد دیگری به غیر از او در زندگی ام نقشی داشته باشد، برایم غیرممکن است، ولی افسوس که تلاشم برای اثباتش به سامان بی نتیجه است. باورش نمی شود. بخصوص حالا که کدورت قبلی بین دو خانواده از بین رفته، نسبت به این موضوع حساس تر شده. خدا می داند اگر بداند امشب تو هم اینجا بودی چه به روزگارم خواهد آورد. امکان ندارد بتوانم ذهنش را از بدگمانی پاک کنم. فکرم به جایی نمی رسد، نمی دانم تکلیفم چیست. من زندگی ام را دوست دارم. دلم به هوای خانه ام پر می کشد. هوای زیرزمین بوی بی خیالی دوران بچگی را می دهد، اما هوای خانه ام انباشته از هوای عشق و محبت است. جای من آنجاست، نه در خانه خانجون یا مادرم.
_می خواهی من باهاش حرف بزنم و ذهنش را روشن کنم.

۳ ۵ ۸
_نه، نه هرگز این کار را نکن. دخالت تو کار را بدتر می کند. اصلاً اشتباه کردم امشب به اینجا آمدم. راستش قصد آمدن را نداشتم، ولی این نیم وجبی با گریه زاری هایش دست از سرم بر نداشت و کار را خراب کرد.
_آن نیم وجبی فضول خیلی شیرین و دوست داشتنی ست. نباید بگذارید اختلافات شما بهش صدمه برساند. هر دوی شما دچار اشتباه شدید. تو با بدگمانی ات دنبالش رفتی تا مچش را بگیری و او به تلافی آن عمل ناپسندت مرا بهانه تلافی قرار داد و بهت بدگمان شد. به پشتِ سرت نگاه کن رکسانا ببین روی دیوار چی نوشته.
به عقب برگشتم و خط ناپخته داریوش را با دیکته غلط در سن نُه سالگی بر روی دیوارش خواندم.
»رکسانا جون من آشقتم. بزرگ که بشم، می آم خاسگاری ت.  «
با صدای بلند خندیدم و گفتم:
_هنوز هم عاشق و خواستگاری را با الف می نویسی؟
با صدای محزون و گرفته ای پاسخ داد:
_نه حالا دیگر هم طرز نوشتن کلمه عاشقی را یاد گرفتم و هم رسم عاشقی را از یاد نبرده ام. افسوس رکسانا، افسوس که منتظرم نماندی. آخر چرا گذاشتی به این زودی شوهرت بدهند؟ شیرین و بابک را می بینی؟ متوجه نگاههایشان هستی؟ قلب و روحشان به پاکی و شیفتگی همان زمانهاست و انتظارشان بر شیرین دارد.
با لحنِ سرد و بی تفاوتی گفتم:

۳ ۵ ۹
_قرار نبود دوباره شروع کنی داریوش. من به پدرم قول داده بودم هرگز اسم تو را نبرم. آخر از کجا می دانستم حقیقت غیر از آن است که برمک ادعا می کند. ار آن گذشته سامان انتخاب خودم بود، نه خانواده ام.
_من به بی مهری ات عادت کردم و سعی می کنم دیگر حرفش را نزنم، ولی یک چیز را بدان حتی اگر همه ی عالم برمک را ببخشند، من هرگز نمی توانم قلبم را نسبت به او صاف کنم و ببخشمش، چون بیشترین ضربه را در این ماجرا من خوردم، ضربه ای که اثرش تا آخر عمرم باقی خواهد ماند. همانطور که تو نمی توانی هیچ مردی را جای شوهرت بنشانی، هیچ زنی نمی تواند به غیر از تو نقشی در زندگی ام داشته باشد و جایت را در دلم بگیرد. به قول شاعر:
در دل من از ازل نام تو را بنوشتند
نقش تقدیر است و کس را رخصت تغییر نیست
هرگز خبر عروسی پسر عمویت داریوش را نخواهی شنید و به جشن عروسی اش دعوت نخواهد شد و باعث و بانی شکست من برادرت برمک است.
دست بر روی گوشهایم نهادم و فریاد کشیدم:
_کافی ست، نمی خواهم بشنوم. همهمه و غوغای داخل زیرزمین آن قدر زیاد بود که صدایم به گوش کسی نرسید. داریوش آرام گرفت و گفت:
_مرا ببخش. اصلاً نفهمیدم چطور شد که یک دفعه از کوره در رفتم و آن حرفها را زدم. لعنت به من، نباید احساساتی می شدم. قرار بود این حرفها در دلم بماند و هرگز بر زبانم نیاید.
_من به اندازه کافی گرفتارم. سعی نکن وضع را از این بدتر کنی.

۳ ۶ ۰
_حق با توست. فراموش کن چی گفتم. یادت باشد من همان داریوشم، همان داریوش که توی همین زیرزمین به هیچ کس اجازه نمی داد از گُل نازک تر بهت حرفی بزنند. باز هم می گویم اگر فکر می کنی از دستِ من برای حل این اختلاف کاری برمی آید بگو تا قدم پیش بگذارم.
_نه داریوش، نه، اصلاً حرفش را هم نزن. همین برخوردم با تو در اینجا خودش یک مشکل بزرگ است و بعید می دانم بخیر بگذرد.
_ای کاش پایم می شکست و آن روز جلوی پایت ترمز نمی کردم. چه بسا اگر من به دادت نمی رسیدم و تو را با خود به زنجان نمی بردم، وسیله دیگری هم گیرت نمی آمد. آن وقت ناچار می شدی به خانه مادربزرگت برگردی و دست از تعقیب شوهرت برداری.
_تو که مرا می شناسی داریوش. خودت می دانی که چقدر لجباز و یک دنده ام. من برنمی گشتم و با هر وسیله ای شده خودم را به زنجان می رساندم. البته این نصفِ ماجراست، چون آن موقع بار گناهم سبک تر بود، اما وجود تو در این بازی گناهی نابخشودنی ست و سامان هرگز از آن نخواهد گذشت. من بازنده ام و این باختی ست که اشتباه خودم بوجود آورده. قصدم این نیست، ملامتت کنم که چرا خودت را قاطی این بازی کردی. در بازیهای دوران کودکیمان جراحتهای وارده از خراش روی زانو آرنج شروع می شد و نهایتش شکستگی سر یا زخمِ دست و پا بود، اما در بازیهای زندگی این قلب است که می شکند و از دستِ شکسته بند کاری برای درمانش ساخته نیست.
۱۲فصل
آسمان صاف و آبی بود و هوا دلپذیر و روح بخش. هلال ماه به دور از ستارگان با نمایش نیمی از زیبایی هایش نورافشانی می کرد.

۳ ۶ ۱
ماندانا در حالی که سر بر روی شانه بابک داشت در آغوش او غرق خواب بود. به جلوی در حیاط که رسیدیم، آقای فتحی به طرف اتومبیلش رفت و گفت:
_من شما را می رسانم.
عزیز زیر بار نرفت و به تعارفهای معموله پرداخت و گفت:
_زحمت می شود. همانطور که آمدیم، همانطور هم برمی گردیم.
_چه زحمتی راه زیادی نیست. رفت و برگشتم ده دقیقه هم طول نمی کشد، دیر وقت است وسیله گیرتان نمی آید.
بابک در حالی که نگاهش به من بود خطاب به آقای فتحی گفت:
_عده ما زیاد است. همه جا نمی شویم، هوا خیلی خوب است. من بدم نمی آید پیاده روی کنم، تو چی رکسانا؟
احساس کردم موضوعی پیش آمده که می خواهد با من در میان بگذارد. عادتش بود که هروقت حرفی برای گفتن داشت، به بهانه پیاده روی با من درددل کند. دلم پر بود و هزاران حرف ناگفته بر روی لبانم سنگینی می کرد. آن روزها بابک سنگ صبورم بود و همیشه بعد از درددل با او سبک می شدم.
از پیشنهادش استقبال کردم و پاسخ دادم:
_از تو چه پنهان من می خواستم این پیشنهاد را بدهم. الان که اصلاً خوابم نمی آید. حیف نیست به جای اینکه ریه هایمان را از این هوای تازه و دلچسب پر کنیم، بوی نفت بخاری و ذغال کرسی را به خوردش بدهیم.
خانجون گفت:
_فتحی جان این دو تا دیوونه رو بذار به حالِ خودشون. همین که سرما خوردن و ریه هاشون چرک کرد، حالشون جا می آد. تازه می فهمن چی به خورد ریه هاشون دادن. من که اصلاً حالِ پیاده روی رو ندارم.

۳ ۶ ۲
بابک که هنوز از طرف خطاب قرار دادن و سخن گفتن با برمک پرهیز می کرد، در حالی که سر به زیر داشت، به او گفت:
_بیا ماندانا را از من بگیر. فقط مواضب باش نندازیش زمین. شما با آقای فتحی بروید، ما بعداً می آییم.
منتظر شدیم تا همه سوار شوند و اتومبیل حرکت کند. سپس بعد از خداحافظی با عمه ناهید به راه افتادیم.
چند قدمی که از منزل آنها دور شدیم، بابک پرسید:
_سردت نیست؟
_نه اصلاً. اتفاقاً خیلی نیاز به این پیاده روی داشتم. وقتی پیشنهادش را دادی، خیلی خوشحال شدم.
_داریوش توی زیرزمین چی داشت بهت می گفت؟ بدجوری با هم سرگرم درددل بودید. حواست را جمع کن، با این اخلاق سامان، زیاد دوروبر پسر عمویت نپلک.
_به خاطر همین بود که نمی خواستم امشب به آنجا بیایم، ولی وقتی که آمدم صورت خوشی نداشت که خودم را برایش بگیرم. بهش کم محلی کنم و جواب سؤالهایش را ندهم.
_خب حالا چی می گفت؟
_می خواست بداند بالاخره کار من و سامان به کجا کشید. از اینکه باعث اختلاف بین ما شده، احساس گناه می کرد.

۳ ۶ ۳
_شاید حق با تو بود که نمی خواستی امشب به منزل عمه ناهید بیایی. بعید می دانم بتوانی این برخورد را از سامان پنهان کنی. باید بهش بفهمانی که نمی توانی از ارتباط خانوادگی خودت را کنار بکشی. حالا که آشتی کردیم، آنها توقع رفت و آمد دارند. هین روزهاست که عمو سیف اله و زن عمو عذرا تصمیم بگیرند به خانه ات بیایند و برایت چشم روشنی بیاورند. این درست نیست که بخواهی جلوی آمدنشان را بگیری. این حساسیت باید ازبین برود. سامان بچه نیست. خودش باید درک کند.
پوزخندی زدم و گفتم:
_چه حرفها می زنی بابک. خودت می دانی که اصلاً حاضر نیست با من یک کلام حرف بزند. خشم او به این سادگی ها قابل مهار نیست. بعید می دانم اختلاف مان حل شدنی باشد. بخصوص با اتفاقاتی که می افتد و برخوردهایی که پیش می آید، روز به روز ریشه دارتر هم می شود.
_طفلکی داریوش مفت باخت و خیلی آسان تو را از دست داد. کینه ای که او از برمک به دل گرفته عمیق است و به این سادگی ها حتی چه بسا تا آخر عمر هم قلبش نسبت به آن پسره بی شعور صاف نمی شود.
_این را خودش به من گفت و افزود در این ماجرا او بیشتر از همه صدمه دیده و غیر ممکن است بتواند باعث و بانی اش را ببخشد.
_من بهش حق می دهم. اما به هیچ وجه اجازه نمی دهم به فکر سم پاشی در زندگی ات باشد.
_مطمئن باش چنین قصدی را ندارد. حتی ازم خواست بگذارم خودش برود پیش سامان و ذهنش را روشن کند.
_تو چه جوابی بهش دادی؟

۳ ۶ ۴
_خب معلوم است، دخالت او کار را بدتر می کند. بیشتر از این نمی توانم اینجا دوام بیاورم و ماندانا را دور از سامان نگه دارم. حتی اگر خانجون به این زودی ها قصد برگشت به خانه اش را نداشته باشد. من ناچارم بروم، تا لااقل بعدازظهرها که او از اداره برمی گردد ماندانا را بفرستم پیشش. هر چه از این محیط و رفت و آمدهایتان با خانواده عمو سیف اله دور باشم راحت تر می توانم به هدف برسم.
_نظر من همین است. فقط خدا کند خانجون خودش پیشنهاد رفتن بدهد که ازت دلخور نشود. _ظاهراً که به نظر می رسد اینجا خوش است و تمایلی به برگشت به خانه ندارد. حالا دیگر من شده ام کولی سرگردان و جا و مکان درستی ندارم که اختیارش دستِ خودم باشد. اینجا منزل مادرم است و آنجا منزل مادربزرگم و مکانی را هم که با عشق قدم در آن گذاشتم نمی توانم خانه خودم بنامم، چون حالا آنجا فقط خانه سامان است.
_اشتباه نکن، قدم تو همیشه روی چشم عزیز و من است.
_من نرفتم که برگردم. نه به تجملاتش چشم دوختم و نه به امکاناتش. حتی اگر آنجا آشیانه کوچکی بود، چون پرنده ای عاشقِ لانه، آشیانه عشقم می شد.
_نگران نباش بالاخره پرنده مهاجر به آشیانه اش بر می گردد.
_بگذریم. از خودت بگو. تو می خواهی چه کار کنی؟ حالا که دیگر آن مانع از بین رفته، چرا قدم پیش نمی گذاری؟
انگار منتظر همین سؤال بود، چون بلافاصله پاسخ داد:
_اتفاقاً می خواستم در مورد همین موضوع باهات صحبت کنم. من و شیرین از بچگی بهم علاقه داشتیم. درست است که هیچ وقت آن را به زبان نیاوردیم، ولی از احساسِ هم بی خبر نبودیم. از شانس بد هفت سال پیش وقتی می خواستم بهش پیشنهاد ازدواج بدهم و ازش خواستگاری کنم، آن اتفاق افتاد.

۳ ۶ ۵
_خنده دار است. حتی داریوش هم این را می دانست. وقتی که داشت مرا ملامت می کرد که چرا منتظرش نماندم، شیرین و بابک را می بینی؟ متوجه نگاه هایشان هستی. قلب و احساسشان به پاکی همان زمانهاست و «بهم گفت  »انتظارشان بر شیرین دارد.
با تعجبی آمیخته با شوق پرسید:
_واقعاً او این حرف را زد؟! پس همه متوجه شده اند. من نمی توانم قدم پیش بگذارم رکسانا. می دانی چرا؟ چون می ترسم پدرش به تلافی بهم خوردن نامزدی تو، با عروسی مان مخالفت کند.
_عمو سیف اله دلِ مهربانی دارد و خیلی با گذشت است. مگر ندیدی چه راحت گناه به آن بزرگی برمک را بخشید. تو که غریبه نیستی بابک، چه بسا اگر آقاجان خدابیامرز جای عموی مان بود به این راحتی از خطای برادرزاده اش نمی گذشت. چرا موضوع را با شیرین مطرح نمی کنی؟ شاید او مزه دهن پدرش را بداند.
_هنوز فرصت نشده. مگر چند روز از ارتباط مجدد ما با هم می گذرد. دیشب که داشت در منزلشان از ما پذیرایی می کرد دلم آتش گرفته بود. هفت سال از بهترین سالهای عمرمان را برمک به فنا برد. گاه آن قدر عصبی می شوم که می خواهم محکم بر فرقِ سرش بکوبم و انتقام سالهای از دست رفته و ناکامی هایمان را ازش بگیرم. یعنی تو این احساس را نسبت به برادرِ پست فطرتت نداری؟
_نمی خواهم فکرم را مشغول به این موضوع کنم. من آن دوران را پشتِ سر گذاشتم و زندگی ام در مسیر دیگری افتاده. حالا، آن قدر مشغله فکری ام زیاد است که دارم دیوانه می شوم. فکر مادرمان هم باش. اگر زیاد به برمک پیله کنی، به عزیز هم صدمه خواهی زد. اگر خودت نمی توانی موضوع را با شیرین در میان بگذاری، بسپارش به آزیتا. دیدی که دیشب همش داشتند با هم پچ پچ می کردند. تو که می دانی این دو تا از همان دوران بچگی جیک و پیک شان با هم بود.
_این دیگر به عهده خود توست. سعی کن امشب یک جوری از زیر زبانِ آزیتا بیرون بکشی که با هم چه می گفتند. به تو راحت تر بروز می دهد تا به من.

۳ ۶ ۶
با یادآوری شیطنتهای ماندانا. لذتِ مادرانه ای وجودم را فرا گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
_اگر به ماندانا واگذارش می کردی، حسابی ته توی قضیه را در می آورد و حرفی را ناگفته باقی نمی گذاشت.
_همه آتش ها از زیر سر این بلا کوچولو بلند می شود. _شاید تا فردا غروب که تو از بازار برگردی، من رفته باشم، اما اگر بتوانم از زیر زبانِ آزیتا حرفی بیرون بکشم، یک جوری صبح قبل از رفتنت به بازار بهت می گویم.
_ازت ممنونم رکسانا. دلم برای داریوش خیلی می سوزد. این شکست بدجوری زمینش زده. نمی دانی با چه حسرتی از گذشته حرف می زد. حالا که فهمیده چه کلاهی سرش رفته و چه کسی با ندانم کاری اش این بلا را سرش آورده، بعید می دانم بتواند کمر راست کند.
_گذشتِ زمان به تدریج داروی فراموشی را در رگهایش تزریق خواهد کرد. داریم به خانه نزدیک می شویم. فرصت را از دست نده بابک. نگذار با امروز فردا کردنت همان بلا سرت بیاید که به سر من و داریوش آمد. فکرش را بکن اگر آقاجان هم شب خواستگاری به جای موافقت با عقدکنان ما، آن را موکول به پایان خدمت سربازی داریوش نمی کرد، امروز چیزی برای حسرت خوردن باقی نمی ماند. همه چیز ناگهانی و غیر مترقبه پیش می آید، تردید را کنار بگذار. تو خیلی خوب و مهربانی و از نظر من و بقیه فامیل یک همراه و همسر مسؤول و ایده آل. راستش را بخواهی باید بگویم به شیرین حسودی ام می شود.
قهقهه ای زد و گفت:
_هندوانه زیر بغلم نگذار خواهر نازنینم. کاش سامان همانطور که من شناختمت تو را می شناخت و قدرت را می دانست. با همه ی این حرفهایی که زدی و زبانی که ریختی حالا ببینم چه کار می توانی برایم بکنی.
_من قدم اول را بر می دارم، آزیتا قدم دوم را، بقیه اش با خودت. شب بخیر داماد خجالتی.

۳ ۶ ۷
بی صدا، پاورچین پاورچین وارد اتاق شدم و در تاریکی لباسهایم را عوض کردم. آزیتا جایم را کنار رختخواب خودش انداخته بود، همین که زیر لحاف خزیدم، سر را نزدیک گوشم آورد و با صدای آهسته ای پرسید:
_باز شما دو تا چه نقشه ای داشتید می کشیدید که ما غریبه بودیم؟
_ای خواهر جان. من اگر نقشه کشی بلد بودم برای خودم نقشه می کشیدم که زندگی ام پا در هواست. از من و تو گذشته. باید زودتر فکری به حال بابک کنیم. این پسر به جای اینکه به فکر خودش باشد، همش به فکر ماست.
_تو که وضعت بد نیست. داریوش که هنوز واله و شیدایت است و اصلاً عینِ خیالش نیست که تو شوهر کرده ای.
_این حرف را نزن آزیتا. یک زن شوهردار که یک بچه چهار ساله گرگ و زِبل به دُمش بسته به چه دردش می خورد. من اگر خیلی زرنگ باشم همین که بتوانم دلِ سامان را بدست بیاورم و بهش بفهمانم فکر و ذکرم اوست خیلی هنر کرده ام. امشب یک چیزی دستگیرم شد. نمی دانم حدسم درست است یا نه؟
به طعنه گفت:
_تو که سرت یک جای دیگر گرم بود، پس چه جوری یک چیزی دستگیرت شد؟
_من سرم هیچ جا گرم نبود. اتفاقاً هوش و حواسم خوب کار می کرد. حتی داریوش هم متوجه نگاههای معنی دار شیرین و بابک شده بود. یعنی تو متوجه نشدی؟
_من مثلِ تو و داریوش بیکار نبودم که دیگران را بپایم. تازه شما دو تا چقدر عقب افتاده اید که حالا متوجه این نگاهها شدید، گرچه حق هم دارید، چون آن موقع ها آن قدر غرق احساس خودتان بودید که دیگران را نمی دیدید. خُب چه عیبی دارد نظر بازی کنند. هر دو جوانند و از همان زمان بچگی، چشمشان دنبال هم بوده.

۳ ۶ ۸
خودم را به ندانستن زدم و گفتم: _راست می گویی؟! تو مطمئنی آزیتا یا شوخی می کنی؟
_چرا شوخی، نگو که این قدر خنگی که نفهمیدی. شیرین اگر بابک را دوست نداشت که تا حالا شوهر کرده بود. ببین طفلکی چند سال به پایش نشست و ناامید نشد.
به رویم نیاوردم که داشت به من طعنه می زد و پرسیدم:
_خودش بهت گفت یا تو حدس می زنی؟
چشمهایش در تاریکی برق زد. زیر لحاف جا به جا شد، خودش را به من نزدیکتر ساخت و پرسید:
_راست بگو جنسِ خراب، بابک مأمورت کرده زیر پا کشی کنی و ازم حرف بکشی؟ اگر راستش را بگویی زودتر به هدف می رسی. این برادر خجالتی ما پس کی می خواهد خودش به زبان بیاید.
_خب چه فرقی می کند او خواسته باشد یا من؟
_خیلی فرق می کند. اگر یادت باشد از اول هم من و شیرین خیلی به هم نزدیک بودیم و همیشه حرفهایمان را به هم می زدیم. طفلکی از همان موقع حتی قبل از رفتن بابک به سربازی منتظر بود بلکه او به زبان بیاید و ازش خواستگاری کند، با وجود این هیچ وقت این برادر تودار ما احساسش را بروز نداد، شیرین همیشه این اطمینان را داشت که علاقه اش دو طرفه است، بعد از این که همه چیز بهم ریخت و بین دو خانواده فاصله افتاد، باز هم به این نشست که شاید یک روز این کدورت رفع شود و او به آرزویش برسد. حالا دیگر بسته به همت بابک است که زودتر قدم پیش بگذارد.

۳ ۶ ۹
_بابک هم شیرین را دوست دارد. حتی دو سال پیش قبل از ازدواج من، موقعی که داشت نصیحتم می کرد فکر داریوش را از سرم بیرون کنم، از احساس خودش به شیرین حرف زد و بهم گفت خیال داشته بعد از پایان خدمتش به خواستگاری اش برود. من از تو تعجب می کنم آزیتا، تو که از اول در جریان بودی چرا هیچ وقت میانه را نگرفتی و باعث نشدی این دو تا زودتر به مراد دلشان برسند؟ حالا هم عجله کن. قبل از اینکه به مشهد برگردی با هردویشان حرف بزن و ترتیب خواستگاری را بده. من برمی گردم به خانه ام. هر چه زودتر از این معرکه دور شوم، کمتر سامان را حساس می کنم. بقیه اش با خودت. طفلکی بابک زندگی اش را وقف مادر و برادر و خواهرهایش کرده، حالا دیگر وقتش شده که به فکر خودش باشد. منتظر خبرت هستم، ببینم یک کار خیر از دستت بر می آید یا نه؟
_حالا می بینی بر می آید یا نه.
)۱( ۲۱فصل  صبح روز بعد با سر و صدای خانجون از خواب بیدار شدیم. اصلاً نمی فهمیدم دارد چه کار می کند. درست بالای سر من و آزیتا، صدای خِش خِش کاغدِ روزنامه را در آورده بود و داشت یک چیزی را لای آن می پیچید.  سرم را زیر لاحاف پنهان کردم و گفتم: -وای خانجون دارید چه کار می کنید؟ چرا نمی گذارید بخوابیم. لحاف را از رویم کشید و گفت: ـ پاشین تنبل ها. چقدر می خوابین. من دارم اسباب و اثاثیه مو جمع می کنم پاشین زودتر رختخوابهاتونو جمع کنین، سفره رو بندازی، یه لقمه صبحونه بخوریم. دیگخ یَلَلی تَلَلی بسه. می خوام برگردم خونم، مگه تو نمی آی؟ به شنیدن این جمله عینِ فنر از جا پریدم، توی رختخواب نشستم و پاسخ دادم: ـ خُب معلوم است که می آیم. با شما می آیم، با شما هم بر می گردیم. ـ ای چشم سفید، حالا دیگه مادربزرگت عزیز شده و دُت به دُمش بسته س. آزیتا خمیازه ای کشید و گفت: ـ ای بابا خانجون. صبح به این زودی که وقت رفتن نیست. شما را به خدا بگذار بخوابیم. با دست به نور آفتابی که داشت به داخل اتاق سر می کشید اشاره کرد و گفت: ـ تو خونه خودم از این اداها در می آری آزیتا خانم؟ نکنه مادر شوهرت تو رو فرستاده تهرون، صداشودر نمی یاری؟! بلند شو دختر مگه نمی بینی لِنگِ ظهره. عزیز داشت آتش گردان را در ایوان به دور سرش می گرداند تا ذغال را برای منقل کرسی سرخ کند.

۳ ۷ ۰
بابک لباس پوشید آماده وارد اتاق شد و گفت: ـ انگار امروز صبح ایوان صدایش زد و گفت: -صبحانه نخورده نرو آب سماور منتظر صبحانه جوش آمده، یک کدامتان چای را دَم کنید. می دانستم که بابک منتظر صبحانه نیست، بلکه منتظر خبر از جانبِ من است. به طرف آشپزخانه راه افتادم و گفتم: ـ من چایی را دَم می کنم. به دنبالم آمد، بالای سرم ایستاد و پرسید: -با آزیتا حرف زدی؟ ـ بله، چه جورم. همه چیز بر وفقِ مراد است. بنده خدا شیرین از همان موقع که داشتی می رفتی خدمتِ سربازی، منتظر پیشنهادت بوده. آزیتا کاملاً در جریان است. بهش گفتم همین امروز با تو و شیرین صحبت کند. من دارم با خانجون برمی گردم خانه اش. مرا بی خبر نگذارید. گونه هایش گل انداخت. تبسم شیرینی که بر لبانش نقش بست، دیدگانش را دعوت به شرکت در این سرور و شادمانی کرد. در موقعِ بیان این جمله صدایش از شوق می لرزید: ـ ازت ممنونم رکسانا. امروز دیرتر می روم بازار. باید با آزیتا صبت کنم، یک جوری همین قرار بگذارد من و شیرین حرفهایمان را بزنیم، ولی اگر عمو سیف الله قبول نکند چی؟ ـ چه حرفها می زنی! دختر یکی یکدانه شان بیخ ریش شان مانده. غیر از دلشان بخواهد یک هم چنین دامادی داشته باشند. الهی شکر دیشب خانجون خواب نما شده از صبح زود بقچه ش را بسته می خواهد به خانه اش برگردد. فردا بعد از ظهر یک سری اینجا می زنم ببینم چه کار کردید. صدای فریاد خانجون برخاست: ـ پس این چایی چی شد؟ شما دوتا تو آشپزخانه چی کار می کنین؟ باز چه خبره که معرکه گرفتین؟ سرم را از لای در بیرون آوردم و با صدای آهسته ای گفتم: ـ خُب بشه، شما را به خدا یواشتر، ماندانا بیدار می شود. بابک با لحن مهربانی گفت: ـ دلم برایت می سوزد. خدا به دادت برسد. دعا می کنم سامان زودتر سر عقل بیاید و برگردی خانه خودت. تو برو سر و صورتت را بشور، من چایی را می ریزم. جلوی در آشپزخانه به آزیتا برخوردم. شانه به شانه ام قرار گرفت و پرسید: ـ هیچ معلوم است شما دو تا چه کار می کنید؟ ـ تو دیگر چرا می پرسی؟ حالا نوبت خودت است، برو تحویلش بگیر و قرار مدارها را باهاش بگذار. آن دو تنها گذاشتنم و به دنبال کارم رفتم. سفره را جمع کردم، سرگرم بستن ساکم شدم. عزیز را ضی به رفتنم نبود و می گفت: ـ با ابن وضعی که پیش آمده، دل نگرانت هستم، حواسم پیش توست. می خواهی چه کار کنی؟ کجا می خواهی بروی. اگر سامان باهات اوقات تلخی کند چی؟ من دلم طاقت نمی آورد. یک وقت دیدی بلند شدم آمدم دنیالت. ماندانا گفت:

۳ ۷ ۱
ـ نه عزیزجون، شما نیایین، ما خودمون بازم می آییم پیش تون. الان دیگه دلِ بابا و فیدل برام یه ذره شده. یه سر میریم پیش اونا، بعد برمی گردیم اینجا. اشک به چشم آورد و گفت: ـ الهی خودم فدایت عزیز دلم. مگر تو مادرت را بکشانی بیاوری اینجا. خانجون تشر زنان گفت: ـ خیلی خوب طوبی کم آبغوره بگیر. به گمونم یادت رفته دختر تو شوهر دادی. اون باید بره دنیالِ بدبختی خودش، که باز بیاد بشینه وَردلِ ننه ش. آماده رفتن که شدیم، بابک گفت: ـ بار و بندیلتان زیاد است. من تا ایستگاه اتوبوس همراهتان می آیم. آزیتا گفت: ـ من هم می آیم. از آنجا می خواهم یک سر بروم سراغ شیرین. خانجون چپ چپ نگاهش کرد و گفت: -که چی بشه. هیچی نشد، دوباره با هم جون جونی شدین. انگار یادت رفته تا همین چند روز پیش دشمنِ خونی هم بودین و سایه شو با تیر می زدین. ـ خُب حالا فرق می کند. به گمانم یادتان رفته من و شیرین از بچگی چقدر با هم جون جونی بودیم، خُب حالا می خواهیم تلافی هفت سال محرومیت مان را در بیاورم. در موقع بیانِِ این جمله نگاهش متوجه برمک بود که داشت آماده رفتن به مدرسه می شد. موقع خداحافظی رودابه ازم پرسید: ـ نمی شه ماندانا پیش ما بمونه؟ به جای من ماندانا پاسخش را داد: ـ نه نمی شه. دلم تنک شده. قول می دم فردا دوباره بیام اینجا. بین راه قدم آهسته کردم، از خانجون فاصله گرفتم و از آزیتا پرسیدم: ـ بابک کجا دارد می آید؟ -صدایش را در نیاور. قرار است سرکوچه عمو سیف اله بایستد، تا من بوم حرفهایم را با شیرین بزنم. اگر لازم شد آن دو تا با هم صحبت کنند. ـ فکر خوبی ست موفق باشی. غروب منزلِ خدیجه خانم زنگ می زنم ازت خبر می گیرم. کوچه دلتنگ بود. صدای آب رودخانه به گوش نمی رسید. پرنده ها آواز نمی واندند، بلبل چهچه نمی زد. دلم گرفت. رودخانه بود و درختان همان درختها که روز و شب پرندگان بر روی شاخسارش بالا پایین می پریدند و به دورش بال و پر می زدند. شاید این احساس من بود که همه چیز را وارانه جلوه می داد و از خاطره هایش می گریخت. ماندانا وارد خانه مادربزرگم نشد. جلوی در ایستاد . گفت: ـ می خوام برم خونه خودمون. -ولی الان که بابات خانه نیست. ـ عمه سودابه و سپیده و مامان قدسی که هستم. مگه تو نمی آی؟

۳ ۷ ۲
خانجون گفت: ـ خب باهاش برو ببین اونجا جه خبره؟ ـ اگر سامان بود چی؟ از همون دَمِ در برگرد. نکنه بری التماسش کنی. اون ساکم بده به من یه دفه دستت نگیری بری اونجا. ماندانا مجال نداد زنگِ در را بزنم. زودتر از من دوان اوان خود را به آنجا رساند و چندین بار پی در پی کوبه در را به صدا در آورد. انتظارمان برای باز شدن در به درازا کشید. انگار هیچ کس خانه نبود. ” یعنی چه؟ مگر ممکن است!؟ امکان نداره همه با هم بیرون رفته باشند، پس مستوره و محرم چی؟” دلهره و اظطراب راحتم نمی گذاشت. قلبم گواهی می داد اتفاق بدی افتاده. این بار دستم را بر دکمه زنگ گذاشتم و دیگر برنداشتم. به غیر از پارس فیدل صدای دیگری به گوش نمی رسید، ماندانا گریه افتاد: ـ پس چرا هیج کس درو وا نمی کنه؟ ـ خُب حتماً کسی خانه نیست. آنها که نمی دانستند قرار است ما برگردیم اینجا. ـ حالا چی کار کنیم؟ ـ سوار ماشین می شویم و می رویم منزلِ عمه سودابه ، شاید منور بداند آنها کجا رفته اند. مظلومانه و با چهره عبوس در کنارم به راه افتاد بُغض کرده بود و دیگر حوصله حرف زدن را نداشت. سرخیابان از تاکسی پیاده شدیم، به سر کوچه که رسیدیم، از دیدن اتومبیل آتشنشانی که پشتِ سر هم قطار شده بودند، حیرت کردیم. خانه سودابه داشت در میان شعله های آتش می سوخت. در حالی که با صدای بلند فریاد زدم: ـ اینجا چه اتفاقی افتاده؟ وای خدای من به دادمان برس.
)۸( ۲۱فصل  به طرفِ خانه دویدم. صدای آشنای قدسی را از پشتِ سر شنیدم: ـ رکسانا کجا می روی بیا اینجا.  سودابه ،به عقب برگشتم. قدسی فقط چند قدم با من فاصله داشت. کمی دورتر در صندلی عقب اتومبیل بیوکِ سامان و سبیده نشسته نشسته بودند. ماندانا به طرف مادربزرگ دوید و خود را در آغوش او افکند. سراسیمه خود را به نزدیکشان رساندم و با لحنی آمیخته با وحشت پرسیدم: ـ اینجا چه اتفاقی افتاده؟

۳ ۷ ۳
سپیده بدنِ لزرانش را در آغوش مادرش پنهان کرده بود و همراه کرده بود و همراه وی گریست. هیچ کدام در زیر پالتو لباس مناسبی به تن نداشتند. انگار یک نفر همهی آنها را از رختخواب بیرون کشیده و به آنجا کشانده بود. سودابه سر را از پنجره ماشین بیرون آورد و هق هق کنان گفت: ـ فرامرزی بی شرف خانه را آتش زده و گورش را گم کرده. ـ آخر چرا مگر دیوانه شده؟ ـ صبح زود زنگ تلفن عین ناقوس مرگ همه ناقوس مرگ همه را از خواب بیدار کرد. منور در حالی که صدایش از وحشت صحنه ای که دیده می لرزید گفت: “عجله کنین زودتر خودتو برسونین. خونه داره تو آتشین می سوزه.” اصلاً نمی دانم چه جوری خودمان را به اینجا رساندیم. صبح کله سحر آمده بوده که باز مرا تهدید کند و سپیده را با خودش ببرد. وقتی دیده خانه خالی ست پرسیده:” پس اسباب اثاثیه ش کجاست؟ ” بعد وقتی از منور شنیده که پدرم همه چیز را ازم گرفته و من آه در بساط ندارم، دیوانه شده، رفته از زیر زمین نفت آورده پاشیده به در و دیوار، با شعله فندکش آتش به پا کرده و موقع فرار فریا کشیده:” حالا که همه چیز مالِ سامانی بی همه چیز دروغگوست، کارخونه اش راهم به آتیش می کشم. خیال کردند من احمقمو چیزی سرم نمی ش.د. با من بازی می کنند. حالا می بینند چطوری حسابشان را می رسم.” ـ پدر بیچاره را با آن حالِ مریض از رختخواب بیرون کشیده و با هم رفته اند آگاهی از فرامرزی شکایت کنند. همه چیز از دستم رفت رکسانا. من می دانستم که نمی دانستم با این پست فطرت مبارزه کنم. غیر ممکن است دست از سرمان بردارد. همه چیز بجنبم، ولی اگر بخواهد سپیده را ازم بگیرد چی؟ قدسی گفت: ـ باز شروع کردی؟ این یکی را دیگر کور خوانده. بمیرد دستش به دخترش نمی رسد. ـ به زبان آسان می آید. چطور می توانید جلویش را بگیرید. او الان پلنگ زخمی ست. چشمش به این خانه و سهام بود. وقتی دستش از همه جا کوتاه شود، به تنها حربه اش پناه خواهد برد. ـ قبل از این که دستش به سپیده برسد، پشت میله های زندان آب خنک خواهد خورد. ـ شما او را نمی شناسید، غیر ممکن است به این سادگی دُم به تله بدهد. من می ترسم رکسانا. هیچ کس به دادم نمی رسد. هیچ کس. من سودابه را در آغوش گرفتم و ماندانا سپیده را. دست به دور گردنش حلقه کردم و گفتم و گفتم: ـ آرام باش بالاخره این بازی یک جوری تمام شود تو راه برگشت نداری اگر تسلیمش شوی، و یک عمر باید به خاطر سپیده بهش باج بدهی . تعجب می کنم، چطور توانستی شش سال با این مرد دیو صفت زندگی کنی؟ ـ اسمش را نمی شود زندگی گذاشت. در واقع سوختن در آتش جهنم بود. ـ پس مستوره و محرم کجا هستند؟ هر چه زنگ زدیم کسی در را باز نکرد. قدسی گفت: ـ محرم اینجاست، جلوی ساختمان دارد با آتش فشان ها همکاری می کنند، مستوره و منور خانه هستند. ما بهشان سپردیم در را به روی هیچ کس باز نکنند، از آن بی همه چیز بعید نیست حالا که می داند سودابه منزلِ سامان است

۳ ۷ ۴
بیایید آنجا سراغ مان. الان آنجا هم امنیت ندارد. تو ماندانا را بردارد ببرد پیش خودت من هم یک مدتی سپیده را می فرستم منزل خواهرم فخری. سودابه زبان به اعتراض گشوده و گفت: ـ ولی شاید خاله فخری مایل نباشید ازش نگه داری کند. ـ غیر ممکن است. وقتی موقعیت ما را بداند روی چشمش جا دارد بخصوص سپیده را خیلی دوست دارد و مواظبش خواهد بود. همین دو سه ماه پیش، چند هفته تو پاریس مهمان من بود، حالا گناه نمی شود چند روزی نوه خوشگل و شیرین زبان من مهمانش باشد. ـ نمی دانم، من که بریدم. اصلاً حال خودم را نمی فهمم. همه جا آبرویم رفته. کم کم همه خواهند فهمید آن مرد چه به روزم آورده. دیگر چطور می توانم تو رویشان نگاه کنم. اصلاً از من نپرسید. خودتان هر کاری صلاح می دانید بکنید. به خودم جرات دادم و پرسیدم: ـ وضع سامان چطور است. هنوز از دستِ من عصبانی ست؟ قدسی چندین بار سرش را به حالت تاسف تکان داد و گفت: ـ عین اسپند روی آنتن جلز ولز می کنند. اصلاً نمی شود حرف زد. بخصوص دیشب که نمی دانست منزل عمه ات مهمانید. مثل دیوانه ها تو اتاق راه می رفت و با خودش حرف می زند. ـ بهش گفتند که ما با عمو سیف اله و خانواده اش آشتی کردیم؟ ـ تا رسیدیم منزل، خودش ازم پرسید که آنها هم آنجا بودند ی نه؟ ناچار شدم بهش بگویم که صبح همان روز رفتند منزل شان با هم آشتی کردید و عذرا خانم و دخترش هم آن شب منزلِ طوبی خانم بودند. حرفهای من بیشتر آتشش زد. انگار داشت با خودش حرف می زد. زیر لب گفت:” او دیگر نیازی به من ندارد. آنجا سرش گرم است، صبح هم که رفته دیدن نامزد سابقش. حالا باز شما بگویید برو دستِ زنت ذا بگیر برش دار بیا.” آخر چه ربطی به هم دارد. من نمی فهمم چرا سامان این قدر بد دل است. شما چه جوابی به او دادید؟ -بهش توپیدم گفتم:” یعنی چه؟ این حرفا از تو بعید است. رفتن منزل عمو و دیدن پسر عمو که گناه نیست. تازه نیست. تازه آن پسر محلِ کارش قزوین است و اصلاً آنجا نبوده بر فرض هم که بوده، چه ربطی به رکسانا دارد. مگر تو از اول نمی دانستی این دختر نامزد داشته. اگر اینقدر حسود و بددلی، چرا باهاش عروسی کردی؟” عین ترقه از جا پرید. چشمانش دو تا کاسه خون بود و پوستِ صورتش به رنگِ انار. یک بند فریاد می کشید:” برای اینکه بهم گفت با آنها قطع رابطه کرده اند. برادرش قاتل رامک است و پدرش قسم شان داده تا آخر عمر اسمِ خانواده عمویشان را نبرند. از کجا می دانستم همین که چشمش به او بیفتد، ذوق زده سوار ماشینش می شود، سفره دلش را پیشش باز می کند، به اسم تعقیب من تا زنجان همراهش می رودو برمی گردد به ریش من می خندد. بعد هم همه چیز وارانه می شود، با هم آشتی می کنند و کدورتها از بین می رود، چه بسا همین روزها مثلاً تو مهمانی منزلِ وَردلش هم بنشیند و بهش بگوید نمی دانی شوهر حسودم چه بلایی سرم آورده. ” جوابش را دادم:”همش تقصیر خودت است. این تویی که او را به حالِ خودش رها کردی و از یاد بردی که شوهرش هستی. نباید تنهایش می گذاشتی ، باید در آن مهمانی خودت در کنارش می نشستی تا به نامزد سابقش بفهمانی که رکسانا شوهر کرده و باید پایش را از زندگی اش بیرون بکشد.”

۳۷۵
حالا راست بگو دیشب داریوش هم آنجا بود؟ سربه زیر افکندم و پاسخ دادم: ـ بله آنجا بود. با وجود این که نمی دانستم آنجاست، اصلاً دلم نمی خواست به منزلِ عمه ناهید بروم، اما ماندانا آن قدر گریه کرد که طاقت نیاوردم دلش را بشکنم. ماندانا به میانِ کلامم پرید و گفت: ـ من خودم به بابا می گم که چقدر گریه کردم تا مامی راضی شد بره اونجا. همش به عزیز می گفت من و ماندانا می مونیم خونه. خب مامان قدسی آخه می شد که همه برن مهمونی ما تنهایی بمونیم خونه. قدسی در حال نوازش گیسوانِ او گفت: ـ نه تو کار بدی کردی نه مادرت. رفتن منزلِ عمه ناهید که گناه نیست. ـ آخه می ترسم بازم بابا باهاش دعوا کنه. ـ چرا باید دعوا کند؟ او که کار بدی نکرده؟ ـ آخه مامان قدسی، اگه عمو داریوش رو اونجا می دید چی؟ ـ خب چه عیبی دارد.عمو داریوش پسر عموی مامانت است. ـ پس چرا بابا دوسش نداره؟ سوال سختی بود. قدسی از جواب عاجز ماند. سودابه به دادش رسید و گفت: ـ نگاه کنید، انگار آتش مهار شده، محرم دارد می آید این طرف. توجه ماندانا به آن سو جلب شد و گفت: ـ وای ببین چه دودی ازش بلند می شه. پس چه جوری می گین خاموش شده؟ ـ این مالِ آن قسمتهای سوخته س. حالا حالا ها دودش به هواست . این خانه دیگر برای من خانه نمی شود. قدسی گفت: ـ خب نشود. جایی که هیچ وقتدر آن خوشبخت نبودی، آتش بگیرد.و از بین برود بهتر است. فدای سرت بدتر از دلت نیست که از دستِ آن بی وجدان دارد می سوزد. فکرش را نکن. بگذار حسابش را برسیم و شرش را از زندگی ات کم کنیم. بعدش از آن بهترش را برایت می خرم. من که نمردم همرن جا هسنم. غلط کنم دیگر بچه هایم را بگذارم بروم فرنگ تقصیر سامان بود که مرا کشاند پاریس. سپیده با صدای بغض آلود پرسید: ـ پس بابا چی، دیگه نمی آد پیش ما؟ ـ همان نیاید بهتر است. مگر نمیبینی چه به روز خانه تان آورده. به هق هق افتاد و پاسخ داد: ـ اون این کارو نمی کنه. شاید حواسش نبوده اگه کبریت بکشه خونه آتیش می گیره. ماندانا لبهایش را بر گونه خیس از اشک او فشرد و گفت: ـ اون مرد بدیه. مگه یادت رفته اون دفه اومده بود خونه تون می خواس به زور تو رو با خودش ببره. انداختنش زمین سرشو شکست. با فشار دست ماندانا را از خود راند و گفت:

۳ ۷ ۶
ـ نه اون بد نیس، تقصیر بابا بزرگ بود که نمی ذاشت بیاد منو ببینه. سودابه گفت: ـ می بینی رکسانا، اینم از بچه م. همه ی این بدبختی ها که دارم می کشم به خاطر این دختر است، آخرش هم با یک جمله فدایت شوم پدرش، مرا ول می کند می رود طرفِ او. ـ خُب سپیده که نمی داند دنیا چه خبر است و آن بی صف چه به روزتان آورده. قلبِ این بچه عین صاف است. تو نمی توانی منکر مهر و محیتش به پدرش شوی. آنچه که در این گیر ودار برایش مهم است این است که او دارد به خاطر به دست آوردنش می جنگید. ـ خب دلم از این می سوزد که نمی توانم بهش حالی کنم چیزی که کاملاً برای آن مرد اهمیت ندارد وجود دخترش است. اصلاً مگر قلبی توی شینه دارد که مفهوم تپیدن به خاطر عشق و محبت را بداند. ـ نباید هم چیزی در این مورد بهش بگویی. هنوز برای دانستن این موضوع و حلاجی کردنش خیلی زود است. بزرگتر که شد خودش همه چیز را درک خواهد کرد. قدسی شیشه اتومبیل را پایین و از مُحرم که به کنار اتومبیل رسیده بود، پرسید: ـ چه خبر محرم؟ ـ آتیش خاموش شده، اما چی بگم خانوم جون، دیگه چیزی واسه سوختن باقی نمونده، اون بی انصاف همه جا رو به آتیش کشیده و دقِ دلی شو سر این خونه خالی کردن. -ناراحت نشو. نوبتِ سُوختن او هم می رسد. آتش نشان ها که رفتند اگر در و پیکری باقی مانده، ببندش، برگرد خانه. ما با رکسانا می رویم منزل خانم ماکویی. اگر آقا سامان بهش بگو ما آنجا هستیم، بعد مستوره را بفرست دنبالمان. باز هم می گویم در را به روی هیچ کس باز نکنید. کلید داری؟ ـ نه خانوم جون مستوره طرز در زدنِ منو می شناسه، کلید لازم ندارم. ـ خیلی خب پس صبر کن وقتی ما خواستیم برویم، تو را هم می رسانیم. سودابه در اتومبیل را باز کرد و گفت: ـ من می روم ببینم چی به روز این ساختمان وامانده آمده. قدسی نداره، بیا با هم برویم نگاهی بهش بکنیم. ماندانا دستم را گرفت و گفت: ـ منم می خوام بیام ببینم بعدش برم واسه خانجون و عزیز تعریف کنم، بهش بگم کجاهاش سوخته. سپیده لب ورچید و گفت: ـ پس من چی ؟ اینجا خونه ماس نه خونه تو. همگی پیاده شدیم و همراه محرم به طرفِ خانه رفتیم. دلم گرفت. تنها جای سالمش حیاطی بود که گلهای با صفایش در زیر پس مانده برفهای سیاه شده و آلوده به گِل و لای مدفون مانده بودند. دیگر طبقه دومی وجود نداشت و سقفش بر طبقه اول فروکش کرده بود. سپیده به گریه افتاد و گفت: ـ پس اتاقِ من کو؟ کی خرابش کرد و گفت: ـ همون بابایی که خیلی دوسش داری اتاقتو آتیش زده. راست بگو حالام می گی بابای خوبیه؟

۳ ۷ ۷
۲۱فصل  سودابه در ویرانه های آن خانه به دنبال چه می گشت؟ یافتن اثری از خوشبختی نادیده یا تجدید خاطره با روزهای خوش گذشته که هرگز آن رنگ آن را به خود ندیده بود. در زیر کدام سقفِ فرو ریخته آن ویرانه نجوای عاشقانه و زمزمه مهر و محبتی، طنین افکنده بود؟ تا آنجایی که به یاد می آورد به غیر از دروغ و فریب، ربا و تزویر کلامی به گوشش نرسیده بود. هوای مسمومش حالش را به هم می زد. همیشه میل به گریز داشت، اما وجود سپیده چون سیم خارداری راه گریز او را از آنجا می بست و حالا راه فرار باز بود. دیگر در و پنجره ای وجو نداشت تا سیم خارداری سد راهش باشد. از میان دود مسموم و خفه کننده گذشت و خود را به ایوانِ عمارت رساند. سپس سر بر روی ستونِ گچی فرو ریخته اش نهاد و تا می توانست های های گریست. سپیده با تاسی از مادر زانو زد، دستهایش را به دور کمر او حلقه کرد و در میان اشک و زاری هایش با صدای بغض آلود او حلقه کرد و در میان اشک و زاری هایش با صدای بغض آلودی گفت: ـ مامی جون گریه نکن. به خدا من تو رو خیلی دوست دارم، ولی آخه خُب بابامو هم نمی تونم دوست نداشته باشم. قدسی زیر بار بازویش را گرفت و گفت: ـ بلند شو سودابه، باید زودتر از اینجا بیرون بریم. مگر نمی بینی هوایش چقدر مسموم است. بوی دود دارد خفه مان می کند. هر لحظه ممکن است بقیه ساختمان بر سرمان خراب شود. اگر فکر خودت نیستی، فکر این بچه باش. به کمک مادر برخاست در حالی که دستِ سپیده را در دست داشت، به ما ملحق شد و پرسید: ـ حالا کجا باید برویم؟ چه کار باید بکنیم؟ هیچ جا دیگر برایمان امن نیست، می بینی رکسانا، می بینی به چه روزی افتادم؟ کوشیدم تا آرامش کنم و گفتم: ـ مگر قرار نشد برویم منزل مادر بزرگم، فعلاً با هم می رویم آنجا تا ببینم چه پیش می آید. ـ من می ترسم رکسانا. پاهایم توانِ راه رفتن را ندارد. فرامرزی دست بردار نیست. هر جا برویم دنبالِ مان خواهد آمد. چه بسا الان هم، همین دور برها گوشه ای قایم شده و دارد ما را می پاید. ـ غیر ممکن است. حالا که خودش می داند چه غلظی کرده، محال است این اطراف آفتابی شود. همگی سوار شدیم و قدسی پشتِ فرمان نشست. به سر کوچه خانه مادربزرگم که رسیدیم، محرم را پیاده کرد و خطاب به من گفت: ـ تا تو به خانم ما کویی خبر بدهی که مزاحمین در راه هستند . من و سودابه می رویم یک زنگی به فخری می زنیم. اگر منزل بود سپیده را می بریم می گذاریم آنجا برمی گردیم پیشِ شما. ـ قدم تان روی چشم. مطمئنم خاتون هم از دیدنتان خیلی خوشحال می شود. هنوز دستم روی دکمه زنگ بود که در به رویم باز شد و خاتون پرسید: ـ چقدر طول دادی؟ مگه اونجا چه خبر بوده؟

۳ ۷ ۸
ـ وای خانجون، اگر بداند چه خبر بود. اصلاً باورتاننمی شود. ـ زودتر بگو دلمو آب کردی. وا حالا چه وقتِ مهمون اومئنه، ما خودمون تازه از راه رسیدیم. هنوز کارمو نکردم. فقط تونستم برم سر کوچه یه کم میوه و مرغ و گوشت بخرم که یه چیزی ولسه ناهار و شاممون درست کنم. ـ پس تا من جریان را برایتان تعریف می کنم، یک دستی به سر و گوش گرد و خاکِ تاقچه ی اتاقها . پذیرایی طبقه بالا بکشیم. ـ وا مگه مهمون غریبه س که می خوای ببریشون بالا؟ _ زیاد نه. عصبی شد و با حرص گفت: آ شوخی ت گرفته دختر؟ چرا سر به سرم می ذاری. خب بگو کی می خواد بیاد. ـ قدسی خانم و سودابه. ـ مگه چه خبر شده!؟ نکند می خوان دوباره بیان خواسگاری ت! ـ نه بابا. یک دفعه هم که آندند الان پشیمانند. فرامرزی بی خانمانشان کرده. بعد ا اینکه فهمید سودابه آه در یساط ندارد و سامانی همه چیز را ازش گرفته، خانه خودشان را آتش زده و گفته حاللا که مالِ سامانی ست پس بهتر است که بسوزد و جزغاله شود. بیشتر از این می ترسید که چون می داند سودابه منزل سامان است، آنجا را هم آتش بزند قدسی خانم رفته سپیده را بسپارد دستِ خواهرش فخری خانم بعد بیاید اینجا منتظر شود تا سامان از آگاهی برگردد تکلیفشان را روشن کند. ـ تکلیفی ندارن. می تونن همین جا پیش خودمون بمونن. بالاخره یه لقمه نون پیدا می ششه با هم بخوریم. انگار یه دفه زلزله افتاده به جونِ خونواده سامانی. اون از قضیه تو اینم مالِ سودابه. من میرم آشپزخونه فکر ناهار باشم. تو هم اگه یه دستمال برداری بکشی رو میزا و تاقچه ها، دستت درد نمی گیره. تازه از گرد گیری فارغ شده بودم که در زدند. قلبم فرو ریخت، این دیگر کیست؟ بعید می دانستم آنها باشند. خاجون صدایم زد: ـ کجایی رکسانا در زدند. قلبم فرو ریخت، این دیگر کیست؟ بعید می دانستم آنها باشند. خانجون رکسانا در می زنند. یعنی به همین زودی اومدن! ـ نه خانجون، منزلِ خاله فخری این نزدیک نیست که آنها به این زودی بروند برگردند. ـ پس بذار خودم برم دور و واکنم، نکنه فرامرزی با پیتِ نفت اومده خونه مارو هم آتیش بزنه. ـ پس منم با شما می آیم. ـ که چی بشه؟ انگار می خوام برم میدونِ جنگ که ینگه بخوام. اعتنایی به اعتراضش نکردم و پشتِ سرش به راه افتادم. از بس دین قدسی و سودابه و بچه ها پشتِ در یکه خوردم و با تعجب پرسیدم وو با تعجب پرسیدم: ـ به این زودی برگشتید!؟ قدسی گفت:

۳ ۷ ۹
ـ اصلاً نرفتیم که برگردیم. سر خیابان که رسیدیم، سامان جلوی پایمان سبز شد. وقتی جریان را شنید، نگذاشت برویم منزلِ فخری گفت فعلاً بیاییم پیش شما تا خبرمان کند. خانجون گفت: ـ قدم تان روی چشم. خوش آمدید. غصه نخور سودابه جون فدای سرت. اون خونه نشد دیگه. خدا نگه داره مادرتو که نمی ذاره بی سر پناه بمونی. اون از خدا بی خبرمو بالاخره به سزای عمل خلافش می رسه. دعوتِ ما برای رفتن بالا نپذیرفتند. قدسی گفت: ـ همین جا راحت تریم. خیلی وقت است زیر کرسی ننشتم. خیلی کیف دارد بعد از مدتها یک ساعتی آن زیر لم بدهم و پاهایم را با آتشِ منقلِ کرسی گرم کنم خانجون پرسید: -حالا سامان خودش کجا رفته؟ ـ رفته کلانتر محل مامور بیاورد که اطراف خانه کشیک بدهد تا به محض این که فرامرضی آمد دستگیرش کنند، بعدش می رود پدرش را برساند، چون او عنوز حالش خوب نیست و نمی تواند پشتِ فرمان بنشیند. سودابه دست روی سرش گذاشت و گفت: ـ سرم دارد از درد می ترکد. فقط می خواهم یه گوشه بیفتم بمیرم. خانجون گفت: ـ دشمنت بمیره. تو چرا بمیری. الهی خیر از زندگی ش نبینه. اون که این بلا رو سرتون آورد. نفرینش می کنم که زودتر تقاصشو پس بده. بدو بره رکسانا یه لیوان آب با یه قرصِ سر درد براش بیار بخوره زیر کرسی بخوابه. ماندانا جون تو هم برو با سپید یه گوشه بشین اسباب بازی هاتو بریز با هم بازی کنین. قدسی بالحنی آمیخته با شرمندگی گفت: ـ این مهمانهای پررو را ببخشید که بی اجازه صاحبخونه خودشان را دعوت کردند. ـ اجازه نمی خواد اینجا خوبه خودتونه. اصلاً فکر جای دیگه نباشین، تا هر وقت لازمه همین جا پیش خودم بمونین. ماندانا گفت: ـ نه خانجون، من می خوام برم پیش بابام. خودش الانه بهم گفت امشب مند میبره خونه مون. ـ این داماد نامهربونِ من، کم شبا رو اینجا صبح نرسونده. حالا مه خونش امن نیس، عوضِ این که پاشه بیاد پیش خودمون، می خواد این دختر زبون بسته رو هم برداره ببره وسط جوجه آتیش. سودابه قرصِ مسکن را خورد و پس از چند دقیقه زیر کرسی خوابش برد. ماندانا و سپیده سرشان به بازی گرم بود. خانجون به آشپزخانه رفت تا تدارک ناهار را ببیند. قدسی زیر کرسی سر در گریبان فرو برد و گفت: ـ دلم آرام نمی گیرد. نمی دانم سامان چه نقشه ای دارد. می ترسم با فرامرزی دگیر شود و بلایی سر در گیر شود و بلایی سر خودش بیاورد. بنده خدا سامانی چند روزبیشتر نیست که از اتاق عمل بیشتر بیرون آمد و حالا و ناچار درگیر این ماجرا شده البته حقش است. این بدبختی ها همه نتیجه ی بی مسولیتی و بی بند باری خودش است. اگر از اول پای بند زندگی اش بود باعث نمی شدمن بگذارم بروم. طفلی سودابه هم در محیط خانواده دوروبرش راخالی نمی دید و بی گدار به آب نمی زد که بی مطالعه زنِ آن فرامرزی آس و پاس حرومزاده شود. حالا که کار به اینجا

۳ ۸ ۰
رسیده، شازده تازه احساس مسوولیت می کند و پادش افتاده دو تا بچه دارد که هر کدام به نوعی دچار مشکل شده اند. شراره دارد خودش را می کشد. به خیالش رسیده من از پاریس پاشدم آمدم اینجا شوهر تحفه اش را از چنگش بیرون بیاورم. دلم می خوامد یک جوری به گوشش برسانم مالِ بد بیخ ریش صاحبش. همان یک بار امتحان برای هفت پشتم بس است. ـ ولی قدسی جان، آقای سامانی توی بیمارستان خودش بهم گفت که هیچ زنی جای شما را در زندگی اش و سردی رفتار شما بعد از اولین لغزشش باعث تکرار آن لغزشها شد. ـ غلط کرد یه هم چین حرفِ مفتی زد. همان دفه اول که فهمیدم چه غلطی کرده از چشمم افتاد. دیگر برایم مهم نبود سرش کجا بند است. اگر بتوانم طلاقِ سودابه را بگیرم برش می دارم می برم پاریس. البته بعد از این که وضعیت تو و سامان هم روشن شد. ـ پس سپیده چی؟ ـ خودت می دانی که سودابه بدونِ دخترش حاضرش حاضر نیست قدمی بردارد. تو و سامان هم دارید اشتباه می عمو داریوش هم منزل عمه  «کنید رکسانا یک ساعت پیش وقتی تو را پیاده کردیم. برای امتحان از ماندانا پرسیدم: برخلافِ همیشه که با هیجان و اشتباه پته همه را روی آب می ریخت و حرفی را ناگفته باقی  »ناهید آمده بود یا نه؟ نمی گذاشت، قیافه حق به جانب به خود گرفت و گفت: “من نمی دونم، من که دیدمش .” خودت می دانی که من نمی خواستم ازش حرف بکشم، چون قبلاً بهم گفتی که آنجا بود، ولی به این ترتیب او دارد به دروغگویی عادت می کند و آن قفت خوبی را که دارد از دست می دهد. ـ من هم از همین می ترسم. باورکنید من ازش نخواستم این دروغ را بگوید. حتی وقتی اصرار داشت با اتوبوس برگردیم، چون به گوش خودش شنیده بود. که پدرش به خاطر اتوبوس سواری اش بهم توپیده، افزود:” قول می دم به بابا نگم با اتوبوس اومدیم.” در جوای بهش تشر زدم و گفتم: ” همیشه راستش را بگو. اتوبوس سواری که کار بدی نیست.” چه کنم تقصیر من نیست. وقتی می بیند پدرش به چه چیزهایی حساس شده از ترس این که او مرا بیازاد، به حربه دروغ متوصل می شود. ـ دارم دیوانه می شوم. دلم خوش بود که بچه هایم دارند زندگی شان را می کنند و خوشبختند.طفلکی سودابه بد آورده و گیر آدم بدی افتاده. ازدواج عجولانه و نسنجیده اش باعث شده سپیده از بچگی شاهد صحنه هایی باشد که اثرش برای همیشه در ذهنش باقی خواهد ماند و در زندگی آینده اش تاثیر خواهد گذاشت، اما در مورد تو و سامان وضع فرق می کند. مطمئنم که هر دو عاشقانه همدیگر را دوست همدیگر را دوسست دارید. آخرچرایی خود و بی جهت با اشتباهات و بدگمانی های بیهوده، هم به خودتان صدمه می زنید و هم به این بچه بی گناه. تصدیق کن تو شروعش کردی رکسانا؟ رفتنت به زنجان، آن هم با نامزد سابقت اشتباه بزرگی بود. بعید می دانم به راحتی بتوانی آن را از ذهن سامان پاک کنی، بخصوص که حالا بعد از آشتی دو خوانواده با هم این ماجرا ادامه دارد. درست است که سامان اشتباه می کند و تو نسبت به داریوش بی تفاوتی، ولی آن پسر فراموشت نکرده و ترسِ من از این است که به خاطر عشقی که بهت دارد شروع به سم پاشی در زندگی ات کند. با اطمینان گفتم:

۳ ۸ ۱
ـ او هم چنین آدمی نیست. من می شناسمش. انکار نمی کنم که احساسِ سابق در قلبش باقی ست. با این وجود در تلاش است به طریقی به سامان باعث کند که در مورد ارتباط مان با هم اشتباه می کند و حتی داد بگذارم خودش بیاید باهاش صحب کند. ـ امیدوارم راست بگوید و هدهش این نباشد که باعثِ جدایی تان شود. ـ مطمئنم که این طور است و چنین قصدی را ندارد. وضع من نامعلوم است. منزلِ مادرم بند نمی شوم، چون می خواهم اینجا نزدیک خانه خودم باشم. این وضع نمی تواند ادامه پیدا کند. بلاتکلیفی خیلی بد است. ـ می فهمم من این روزها را گذرانده ام و خاطرات تلخی ازش دارم. هم وضع تو را درک می کنم و هم وضع سودابه را. آن طفلکی که امیدی به فرجش نیست و تنها راهش جدایی ست، اما تو و سامان هردو باید به قلب تان رجوع کنید و نگذارید اشتباهتان یک عمر پشیمانی با بیاورد.
۲۱فصل
معلوم نبود سودابه خواب است یا بیدار. با چشم بسته، زیر کرسی آرام نمی گرفت. گاه ناله کنان از این پهلو به آن پهلو می غلتید و گاه تاق باز می خوابید. لبهایش را حرکت می داد و از میانشان کلماتِ نامفهومی را بیرون می فرستاد.
قدسی نگران سامان بود و یک جا آرام نمی گرفت. برخاست و برای کمک به آشپزخانه رفت، اما خانجون او را پس فرستاد و خود به تنهایی به تدارک غذا پرداخت. همین که برگشت زیر کرسی روبرویم نشست و گفت:
_سامان خیلی دیر کرده. دلم شور می زند. می ترسم فرامرزی بلایی سرش بیاورد. نمی دانم سودابه عاشق چی چی این مرد شد که چسم بسته خودش را بدبخت کرد.
نگرانی اش به من هم سرایت کرد و دلم را به شور انداخت. حوادث آن قدر پشتِ سر هم پیش آمده بود که قدرت تفکر بر سر یک موضوع را ازم می گرفت. به فکر شهناز افتادم و با خود گفتم: ” آن زن هم با همه ی پست فطرتی اش در بد مخمصه ای گیر کرده. خودش نمی داند چه آینده ای در انتظارش است. فرامرزی به زنِ عقدی اش وفا

۳ ۸ ۲
نکرد. شهناز باید خیلی احمق باشد که فکر کند به او وفادار خواهد ماند. بیچاره سامان از کار و زندگی افتاده. با این وضعِ روحی خراب، مشکلِ خودش کم بود، حالا باید به فکر بدبختی خواهرش و حلِ مشکلات او هم باشد. ”
به یادم آمد، ظرفِ این پنج سال هر وقت مشکلی برایش پیش می آمد پناهگاهش من بودم. حرفهایم تسکینش می داد و آرام می گرفت. پس چرا ناگهان تا به این حد با من بیگانه شد که جریان سودابه و آن نامه را باهام در میان نگذاشت؟ همین پنهانکاری، کار را به اینجا کشاند و بین مان جدایی افکند.
بی اختیار زیر لب گفتم:
_اولش تقصیر خودت بود سامان، بی خود گناهش را به گردن من نینداز.
قدسی پرسید:
_چی شده؟ چرا داری با خودت حرف می زنی رکسانا؟
_داشتم فکر می کردم چرا از اولش سامان با من روراست نبود. قبلاً هیچ وقت چیزی را از هم پنهان نمی کردیم، پس چرا در مورد آن نامه مرا غریبه دانست و برای کمک به سودابه دست به پنهانکاری زد؟ سودابه با شنیدن نامِ خودش، پلکهایش را نیمه باز کرد و پرسید:
_مرا صدا زدی؟
_نه سودابه جان. فقط داشتم به مامان قدسی می گفتم چرا سامان اختلاف تو با فرامرزی و موضوع آن نامه را ازم پنهان کرد و مرا غریبه دانست.

۳ ۸ ۳
زیر کرسی به پشتی تکیه داد و گفت:
_تقصیر من بود که نمی خواستم هیچ کس حتی پدر و مادرم از آن جریان باخبر شوند. به جانِ ماندانا قسمش دادم که به تو هم چیزی نگوید. مرا ببخش رکسانا، از کجا می دانستم آن نامه را در جیبش پیدا می کنی و دنبالش راه می افتی. چه می دانستم بدبختی خودم کم است، باعثِ گرفتاری و اختلافِ شما دو تا هم خواهم شد.
_خودت را ناراحت نکن. قصد من گله نبود. خودم هم در قضاوت عجله کردم. آن اشتباه، اشتباههای بعدی را در پی داشت و کار را به اینجا کشاند. بلند شو آبی به سر و صورتت بزن. خانجون منتظر بود تو بیدار شوی بعد غذا را بکشد.
_خیلی وقت بود زیر کرسی نشسته بودم. نمی دانی مامان قدسی خواب با حرارتِ منقل کرسی چه مزه ای دارد.
تازه سفره را انداخته بودیم که در زدند. چهره گرفته قدسی بشاش شد و خطاب به من گفت:
_به گمانم سامان است. تو خودت برو در را باز کن رکسانا.
با چنان شتابی برخاستم که خانجون به طعنه گقت:
_چیه دختر، به پا نخوری زمین.
به حیاط که رسیدیم، قدم آهسته کردم و با خود گفتم: ” بی خود ذوق زده نشو رکسانا، بدجوری دلش را شکستی، تو که سامان را می شناسی به این سادگیها کوتاه نمی آید. ”

۳ ۸ ۴
دستهایم در موقع بازکردن در می لرزید. نگاه منتظرم را از لای در به بیرون عبور دادم. خودش بود سامان. هرگز او را آن طور پریشان و برآشفته ندیده بودم. به نظر می رسید حتی آن روز فرصت نکرده موهایش راشانه کند.
از دیدنم جا خورد. انگار انتظار نداشت من در را به رویش باز کنم. چهره عبوسش عبوس تر شد. پلک چشمهایش پایین افتاد و با لحنِ سردی گفت:
_فکر نمی کردم شما اینجا باشید.
قلبم به صدا درآمد: ” التماسش نکن، مثلِ خودش باش. ”
با لحنِ ملامت آمیزی گفتم:
_با من مثلِ یک غریبه حرف نزن. چطور نمی دانستی من اینجا هستم. مگر صبح ماندانا را همراه مادرت ندیدی؟
_چرا دیدم، اما به خیالم ماندانا را تحویل مامان قدسی دادی، برگشتی منزل مادرت.
_من از بچه ام جدا نیستم، حتی اگر پیش تو باشد، می خواهم در چند قدمی اش باشم.
با لحنِ بی تفاوتی گفت:
_من آمده ام دنبال آنها. بهشان بگو زودتر بیایند برویم.
_سر سفره غذا هستند. خانجون منتظر تو هم هست.

۳ ۸ ۵
_نه ممنون. همین جا صبر می کنم تا ناهارشان را بخورند.
صدای خانجون را از پشتِ سر شنیدم: _ممنون که نشد جواب. خجالت بکش مرد؟ یعنی چه اینجا صبر می کنم؟ بیا تو.
در چهره خسته و گرفته اش لبخند تلخی نمایان شد و با لحنِ مؤدبانه ای گفت:
_سلام خانم ماکویی.
_سلام داماد بی مهر و محبتِ خودمون. هیچ معلومه تو کجایی؟
_می بینید چقدر گرفتارم.
_هر چقدر گرفتار باشی ، جوابِ شکم گرسنه تو که نمی تونی ندی. بیا سر سفره، بعد هر جا می خوای بری برو. با زنت قهری، با من که قهر نیستی.
چاره ای به غیر از اطاعت نیافت، وارد حیاط شد و در را پشتِ سر بست. ماندانا ذوق زده خود را به او رساند و در آغوشش پناه گرفت.
اهمیتی به وجودم نمی داد و تحویلم نمی گرفت. وجود محو و فراموش شده ای بودم که به چشم نمی آمدم.
با مهربانی حالِ خواهرش را پرسید و خطاب به او گفت:

۳ ۸ ۶
_غصه هیچ چیز را نخور. جای نگرانی نیست. خانه تحت نظر است. همین که این طرفها آفتابی شود، دستگیرش می کنند. همین که این طرفها آفتابی شود، دستگیرش می کنند. با خیال راحت می توانید برگردید منزلِ خودمان. غیر ممکن است بگذارم آب خوش از گلویش پایین برود. شما حالتان چطور است مامان قدسی؟
آهی کشید و پاسخ داد:
_حالِ من بستگی به حالِ بچه هایم دارد.
خانجون در حالِ کشیدن غذا برای او گفت:
من این « _یادت می آید اون روز برفی صبحِ کله سحر، وقتی داشتی به قولِ خودت می رفتی مأموریت، بهم می گفتی: دو تا امونتی های عزیزمو سپردم دستِ شما. مواظبشون باشین. روزی که برگشتم اونارو صحیح و سالم تحویلم  خب پس چرا نمی آی ازم پسشون بگیری؟ »بدید.
_قدم دخترم روی چشمم، اما در مورد آن یکی، دلیلش را خودتان بهتر می دانید. مگر یک روز بیشتر پیش شما دوام آورد؟ مگر دور از چشم من راه نیفتاد با پسر عموی عزیزش رفت زنجان آبرویم را برد؟ خانم ماکویی احترام شما برایم واجب است، وگرنه غیرممکن بود دوباره قدم در جایی بگذارم که او آنجاست. حالا هم اجازه بدهید اصلاً حرفش را نزنیم. بخصوص امروز که همه ی ما وضع روحی نامساعدی داریم و روز سختی را گذرانده ایم.
_ای بابا آقا سامان، چرا اینقدر زود از کوره در می ری. این دختر جونش واسه تو در می ره. روز و شب داره آبغوره می گیره، آه می کشه، اگه یه نامه ی فدایت بشم تو جیبِ پیرهنت پیدا نمی کرد که مرض نداشت راه بیفته بره زنجان. حالا مگه گناه کبیره کرده که یه دفه این جوری از چشمت افتاده. انگار نه انگار مادر بچه ته. اگه می گی وضع روحی ت خرابه، چه کسی بهتر از زنت می تونه تَر و خشکت کنه نذاره غصه بخوری. حالا میل خودته، می خوای امانتی تو ببر، می خوای بذارش همین جا بمونه. قدمش رو چشمِ خودم.

۳ ۸ ۷
ماندانا سر به روی زانوی پدرش گذاشت و گفت:
_بابا جون، اگه منو دوست داری بذار مامی بیاد خونه خودمون.
دستش را نوازش کنان بر سر او کشید و گفت:
_تو که مرا دوست نداری.
_چرا خیلی دوسِت دارم. خیلی هم دلم برات تنگ شده بود. _اگر دوستم داشتی و دلت برایم تنگ شده بود، پس چرا پریشب با مامان قدسی و عمه ت نیامدی خانه خودمان؟
_آخه می خواستم اونجا بمانم که با مامانم بریم منزلِ عمه ناهید.
به نقطه حساس سؤالش رسیده بود. رنگِ چهره ام آشکارا پرید. کافی بود ماندانا کوچکترین اشاره ای به نامِ داریوش کند و دوباره همه چیز به هم بریزد.
سامان با لحنِ سیاستمدارانه ای که کاملاً هدفش مشخص بود گفت:
_پس بگو مهمانی رفتن را بیشتر از بابات دوست داشتی. مگر آنجا چه خبر بود؟
ماندانا قول و قرارهایش را از یاد برد، به هیجان آمد و با لحنِ پرشوری پاسخ داد:

۳ ۸ ۸
_خیلی خوش گذشت. هم خاله آزیتا، مامی و شیرین جون مثِ بچه ها شده بودن ذوق می کردن به هوا می پریدن، هم دایی بابک و عمو داریوش…
کلمه ای را که بی اراده از زبانش بیرون پریده بود، قورت داد تا شاید اثرش از بین برود.
سامان در حالِ جویدن لقمه ای که در دهان داشت پرسید:
_مگر چه کار داشتند می کردند؟
ماندانا وا رفت. صدا در گلویش گره خورد. سامان دست بردار نبود، متوجه پریشانی دخترش از بیان مطلب شد و افزود:
_تو که حرفِ بدی نزدی. خب چه عیبی دارد بعضی وقتها بزرگترها ادای بچه ها را در بیاورند. خب بگو چه کار می کردند؟
ماندانا لب ورچید. سر به زیر افکند و با صدای آهسته ای گفت:
_نمی دونم. من که عمو داریوش رو ندیدم.
در حالی که به زحمت صدایم را از میانِ بغض گلویم بیرون می فرستادم خطاب به ماندانا گفتم:
_چرا ساکت شدی مگر بابات ازت نپرسید، خب بگو چه کار می کردیم. راستش را بگو. من که قبلاً بهت گفتم دروغگویی کار بدی است.

۳ ۸ ۹
نگاه مظلومانه اش را به صورتم دوخت و پاسخ داد:
_خُب همه رفته بودیم تو زیرزمین منزل عمو سیف اله که رو دیوارای کثیف و سیاش یه چیزایی نوشته بودن. هی همه شون جیغ می زدن. به هوا می پریدن، به اون نوشته ها اشاره می کردن فریاد می زدن، این یادگاری منه، اون یادگاری توس، مگه نه مامی؟
سر را به علامت تأیید تکان دادم:
_آره عزیزم. درست همین طور بود که تو می گویی. بچه که بودیم روی دیوارهایش یادگاری می نوشتیم. بعد از فوتِ رامک دیگر هرگز قدم به آنجا نگذاشته بودم. تجدید خاطرات کودکی که گناه نیست، لذتبخش است و هیچ ربطی به احساس و عواطف قلبی ندارد. این پیشنهاد آزیتا و شیرین بود که به آن زیرزمین برویم و روی دیوارهای دوده گرفته اش به دنبال یادگاریهایمان بگردیم. اگر من به آنجا رفتم به خاطر آن بود که تو دلت می خواست همراهشان بروی. خودت می دانی عزیز دلم که از اولش هم راضی به رفتن به آن مهمانی نبودم، تو با گریه و زاری هایت وادارم کردی که همراهی شان کنیم.
ماندانا گفت:
_راست می گه بابا. مامی به عزیز گفت من و ماندانا می مونیم خونه، شما برین. اما من خودمو زدم زمین، این قدر گریه کردم که دلش سوخت، راضی شد باهاشون بریم. اون که نمی دونست عمو داریوش اونجاست، آخه گفته بودن که رفته یه شهر دیگه. باهاش دعوا نکنی ها.
خانجون به او توپید و گفت:  ۲۸فصل
آخرین نگاه دیدگان مملو از اشک ماندانا در لحظه ی خروج از خانه،آتیش به جانم زد.دستهایم را به طرفش گشودم و دهان باز کردم تا فریاد بزنم(نه ماندانا،نه،نگذار تو را ازم جدا کنند،برگرد)

۳ ۹ ۰
اما خانجون به موقع دست روی دهانم گذاشت و گفت: -صدا تو در نیار.چند روز پیش تو بود،حالا نوبت پدرشه.همون قدر که تو دوستش داری،اونم بچه شو دوست داره.به طرف در دویدم،تا از دور تماشایشان کنم،ولی در مقابل نگاه خالی از امیدم داخل کوچه ی بعدی شدند و حسرت دوباره دیدنش را در دلم باقی گذشتند. پشت در بر روی تنها پله ی رو به حیات نشستم،دستهایم را حایل صورتم کردم و کلمات را در میانهای های گریهام نامفهم از میان لبهایم بیرون فرستادم: -کجا رفتی ماندانا،کجا.اگر پدرت دیگر نگذرد تو را ببینم چی؟عزیز دلم،همه ی زندگیم،بعد از این بی تو چه کنم؟من میدانم،میدانم سامان که هدف تو از این کارها لجبازی با من است. خانجون در چند قدمیام ایستاد و با لحن پر ملامتی گفت: -اسمشو هر چی میخوای بذار.اگه هم لجبازی باشه حقته.حالا هر غلطی شما دو تا میخواهین بکنین،مختارین.ببینم آخرش کدوم یکیتون برنده میشین من که دیگه تو کارتون حیرون موندم. سپس خود را مخاطب قرار داد و افزود: -ای عالیه،خفه خون بگیر.مگه همون روز اول که به این دختره گفتی آخه واسه چی داری دنبال شوهرت راه میفتی میری زنجان،گوش به حرفت داد که حالا بده..،ولش کن بذار هر کاری دلش میخواد بکنه..با نامزد سابقش بره سفر،بعد بره تو زیر زمین خونه ی عموش،تو گوش همون پسر اه و ناله سر بده که امون از این شوهر نامهربانم که داره پدرمو در میاره. دق و دلیام رو سر او در آوردم و گفتم: -شما را به خدا اینقدر بهم سر کوفت نزنید.مردم که بس از همه ملامت شنیدم.انگار فقط من مقصرم.دیگه این حرفها سرم نمیشود..ماندانا،عزیز دلم کجایی.نفس کشیدن بدون تو محال است. با خونسردی گفت: -خوب نفس نکش.کی رو میترسونی.بی خود اینجا نشین خودتو انگشت نمای قدسی و بچه هاش نکن.مگه عقلت نمیرسه که شایدم الان دارن از پشت پنجره نگات میکنن.لابد اون شوهر غیرت ت هم داره به اشکات میخنده و دلش خنک میشه که بدجور دلتو سوزونده. با شنیدن این جمله بغض را در گلویم کشتم،با شتاب برخاستم و به طرف پله های طبقه ی بالا دویدم.روی اولین پله غافلگیرم کرد و گفت: -هی داری کجا میری؟بی خود راتو نگیر برو اون بالا یه گوشه بیفت آبغوره بگیر.بیا پائین که هزار تا کار داریم.اول ریخت و پاشهای قوم شوهرت رو جمع کن،بعدش ظرفها رو بشور،تا منم به کارهای دیگه برسم. می دانستم هدفش این است که سرم را به کار گرم کند تا کمتر فرصت فکر کردم و غصه خوردن را داشته باشم.با اشکهایم سفره را شستشو دادم.دستم به کار نمیرفت.با بی حوصلگی سرگرم شستن ظرفها شدم.لیوان که از دستم افتاد شکست،صدای فریاد خانجون که سرگرم شستن رخت چرکهایش بود به هوا رفت: -چی کار داری میکنی؟تو خونه ی شوهرت بد عادت شودی،اون محرمو و مستوره ی نمک نشناس که حالا واست تره هم خورد نمیکنن بیست و چهار ساعته دست به سینه در خدمتت بودن.حالا دیگه هیچ کاری ازت بر نمیاد.دست و پا چلفتی شودی اون چیزایی هم که توی خونه ی مادرت یاد گرفتی از یادت رفته.

۳ ۹ ۱
با شرمندگی گفتم: -وای خانجون ببخشید،اصلا نفهمیدم چطور شد که افتاد. -نبیدم میفهمیدی.وقتی حواست به کار نباشه،همینه دیگه.یا    برو کنار،تا بقیه ش رو نشکستی،چشمم کور،بذار خودم ٔ بشورمشون. سپس نگاهی به انگشت خون آلودم افکند و افزود: -انگشت دستتم که بریدی.تو کار نکنی سنگین تری.بدو برو از تو گنجه دواقرمز رو در بیار بزن روش که هم خونش بند بیاد،هم چرک نکنه.بعدم بگیر زیر کرسی بخواب بلکه آروم بگیری. در حالی که با طرف گنجه ی داروها میرفتم گفتم:- چرا خانجون،چرا سامان نمیفهمد،چرا درک نمیکند تا چه حد به او و دخترمان وابسته ام؟ به دنبالم آمد،پنبه را آغشته به مرکوکرم کرد و آن را بر روی انگشت زخمیام گذشت و پرسید: -ببینم رکسانا،اون میدونه تو یه شب توی زنجان،تو مسافرخونه خوابیدی؟ -وای خانجون،مبادا چیزی بهش بگویید.غیر از شما هیچ کس این موضوع را نمیداند که سفرم دو روز طول کشید. -بر شیطون لعنت،آخه دختره ی بی عقل،اگه بفهمه که سرتو از تنت جدا میکنه.تازه اون فکر میکنه تو صبح رفتی شب برگشتی که این قشقرق رو به پا کرده،وای به اینکه بقیه ش رو بدونه.خدا میدونه اگه اون مسافرخونه چی بهش بگه یه شب زنت با یه مرد غریبه اومد اینجا اتاق گرفت،کسی بتونه جلودارش بشه.می کشدت میفهمی میکشدت. در نهایت عجز و درماندگی گفتم: -مگر من چه کار کردم؟راه بسته بود.تا بعد از ظهر آن روز توی راه ماندیم.وقتی رسیدیم زنجان شب بود،هیچ جوری نمیتوانستیم از کسی سراغ سامان را بگیریم.ناچار شدیم دنبالش بگردیم،هتل مقدم مسافر خانه نیست،جای ابرومندی است،آنجا دو تا اتاق گرفتیم.غیر از این چه کار میتوانستیم بکنیم.توی کوچه که نمیشد خوابید؟ لب ورچید،به حالت تمسخر شانه بالا افکند و گفت: -راست میگی؟اگه جرات داری این حرفها رو به خودش بزن.دیگه چی کار میتونستی بکنی که نکردی؟خدا رو شکر کن که این یکی هنوز به گوشش نرسیده.حالا برو یه قرص مسکن بخور بگیر بخواب که دیگه دارم از دستت دیونه میشم.دلم خوش بود این یکی نوه ام عقل درست و حسابی داره،حالا میبینم از همشون بی عقل تره. با التماس گفتم: -شما را به خدا مبادا این موضوع را به گوش سامان برسانید. برو بابا دلت خوش.سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن.به خیالت من دخترتم که تا باباشو ببینه پته ی ننه شو میریزه رو آب.من میرم تو مطبخ خرده شیشهها رو جمع کنم بعد ظرفها و رختها رو بشورم.امدی یه کار واسم بکنی یه کار دیگه روش گذاشتی.خدا شانس بده،مردم نوه شون عصای دستشونه،اما من پیرزن باید عصای دست نوهام باشم. با لحنی آمیخته به رنجش گفتم: -من بر میگردم منزل مادرم.حالا که مطمئنم دیگر غیر ممکن است سامان بگذارد ماندانا را ببینم،اینجا ماندنم به غیر از زحمت برای شما ثمری ندارد. لحن صدایش مهربان شد و گفت:

۳ ۹ ۲
-چی شد،بهت برخورد؟من این حرفها رو میزنم بلکه یه کمی به خودت بیای.جای تو رو تخم چشم منه.خودت میدونی طاقت غصه هاتو ندارم،ولی چه کنم که اونقدر یک دنده و لجبازی که حرف حساب سرت نمیشه.میخوای برگردی خونه ی طوبی که غصه هاتو بریزی تو دلم اون زن بیچاره؟آخه اون خودش کم بفبختی داره؟حالا برو یه چرتی بزن،بلکه حالت جا بیاد. سرم را که زیر لحاف پنهان کردم،دنیای اطرافم تاریک شد،به سیاهی و تاریکی بخت سیاهم.رشته ی مروارید غلتان آرزوهایم گسته بود.سامان پا بر روی دانههای پراکنده آاش میگذاشت و لگد مالشان میکرد. چند ساعتی با خودم کلنجار رفتم تا بالا   . خره خوابم برد.صبح روز بعد با تکان دست خانجون از خواب پریدم ٔ -بلند شو رکسانا چقدر میخوابی.بدن خستهام را کش دادم،خمیازه ای کشیدم و پرسیدم: -مگر ساعت چند است؟ -شیش صبح. -شیش صبح؟یعنی از دیروز غروب تا حالا من خواب بودم؟ -بله خانم خانوما،،از غصه تا صبح خوابت برد. -خیلی بد شد،قرار بود دیشب به آزیتا زنگ بزنم. -عیبی ندارد،امشب بهش زنگ بزن ببین اونجا چه خبره،من دارم میرم نونوایی.آب سماور که جوش اومد،چایی رو دم کن. -شما زحمت نکشید من خودم میروم نانوایی. دست به کمر زد و به طعنه پرسید: -چیه؟باز میخوای بری سراغ مستوره ی خبرچین؟ -چه کنم خانجون دلم آنجاست. -پس پاشو زودتر حاضر شو برو که دلم داره ضعف میره،دیشب دلم نیومد واسه شا م بیدارت کنم. با عجله حاضر شدم و از خانه بیرون آمدم،از سرمای هوا کاسته شده بود،نسیم ملایمی که میوزید،پیادروی را دلپذیر میساخت،اما برای من چه فرقی میکرد هوا گرم باشد یا سرد.نه سرمایش در انجماد وجودم خود را نشان میداد و نه گرمایش،به قلبم گرمی میبخشید. مستوره اوایل صاف ایستاده بود،از دور مرا دید و به طرفم دست تکان داد. به نزدیکش که رسیدم،سلام کرد و پرسید:- چند تا نون واستون بگیرم؟ -ده تا.ماندانا چطور است؟ -دیشب خیلی بی تابی میکرد.همه مون کلافه بودیم.نمیدونستیم باهاش چی کار کنیم.بیچاره خانم بزرگ خودشو کشت تا بلکه بتونه آرومش کنه،اما مگه از عهده ش بر میاومد.النام که میبین من اینجام واسه اینه که فقط واسه خود بدبختمون نون بگیرم. با تعجبی آمیخته با دلهره و اضطراب پرسیدم: -خود بدبخت یعنی چی؟بقیه کجا هستن؟ -آقا رفت زنجان،بقیه رو هم با خودش برد.می گفت چون دو سه روز اونجا کار داره،می ترسه اونا رو اینجا تنها بزاره که مبادا یه دفعه آقای فرامرزی بیاد سراغشون،یه شری به پا کنه.

۳ ۹ ۳
صدای فریادمانندم توجه همه را به سویم جلب کرد: -یعنی ماندانا را هم با خودش برد؟آخر چرا؟ -خوب آره،نمیتونست که اونو اینجا تنها بذاره.بیچاره خانم بزرگ خودشو کشت بس که به پسرش گفت اقلاً اینبچه رو بفرست پیش مادرش،ولی منو ببخشین خانم جون که این حرف میزنم.آقا جوابشو داد:-مگه دیگه بچه شو تو خواب ببینه. در حالی که سیلاب اشک گونه هایم را شسته شو میداد پرسیدم: -چه موقع رفتند؟ -همین یه ساعت پیش.طفلکی بچه ها هنوز خواب بودن.ماندانا سرش روی شونههای باباش بود،اصلا نمیفهمید دارن اونو از مادرش جدا میکنن.بمیرم واسه دل شما و دل اون دختر معصوم. صدایم بی شباهت به ناله ی ضعیفی که از ته چاه عمیقی به گوش میرسید نبود: -فکر میکنی چه موقع برگرداند؟ -معلوم نیست یا جمعه صبح یا شنبه بعد از ظهر. -وای خدای من چرا اینقدر دیر.پس من تا آن موقع چی کار کنم.چه جوری طاقت بیارم.نفهمیدی کجا قرار است بمانند؟ -آقا اسم هتلی را گفت.شماره تلفنش رو هم داد به محرم،اما سپرد به کسی نگین ما کجا هستیم که مبادا به گوش آقای فرامزری برسه،بره سراغشون. -سعی کن یادت بیاد اسم هتل چی بود؟ -ای خانم جون،من که سواد ندارم این چیزا یادم بمونه،شما یادتونه فامیل شوهر خدا بیامرز فخری خاله خانم چی بود؟ صدای فرو ریختن قلبم را درون سینه احساس کردم و با صدای لرزانی گفتم: -آقای مقدم. -خودش،یه اسمی شبیه همین بود.حالا یادم افتاد. زیر لب نالیدم: -این هم یک بدبختی تازه. سفره ی نان را از دست مستوره گرفتم و راه بازگشت تا خانه را یک نفس دویدم. خانجون با دیدن ظاهر آشفته و حال پریشانم یکه خورد و با نگرانی پرسید: -چیه باز چه خبر شده؟ -آنها همه رفتند زنجان.ماندانا را هم با خودشان بردند.معلوم نیست کی برگردند. -خوب چه عیبی داره.یه هوایی میخورند و بر میگردند.اینکه دیگه غصه خوردن نداره. -من طاقتش را ندارم،آخر چه عیبی داشت او را با خودشان نمیبردند،می سپردنش به من. -لابد عیب داشته.مثل اینکه یادت رفته موقع رفتن بهم گفت(دیگه نمیزارم زحمت ماندانا بیفته گردن شما)یعنی تو منظورش رو نفهمیدی؟می خواست اینجور بهت بفهمونه،بی خیالش باش. -نه،خاجون نه این انصاف نیست.

۳ ۹ ۴
باید تحمل کنی دختر،اون حالا سر لج افتاده.هر چی بی قراری کنی،خودتو بی صبر نشون بدی بدتره.حالا این لشگری رو که کشیده با خودش برده اونجا کجا میخواد جاشون بده؟اداره که مسافر خونه نیست. -هتل مقدم.با تأسف گهواره وار سرش را به این و آن سو   : تکان داد و گفت ٔ -خدا به دادت برسه رکسانا،یادت میاد دیروز غروب چی بهت گفتم؟ماه پشت ابر نمیمونه.اشتباهاتی که کردی یکی یکی خودشو نشون میده،اگه بفهمه دمار از روزگارت در میاره.اون موقع دیگه اگه ماندانا رو دیدی پشت گوشتم میبینی.روی کرسی نشستم و با لحن ملتمسانه ای گفتم: -به دادم برسید خانجون.اگه سامان توی هتل ته توی قضیه رو در بیاره و بفهمد ما شب را آنجا ماندیم،دیگر هیچ جوری نمیتوانم امید به بازگشت به خانه آاش را داشته باشم. -مگه صاحب هتل تو رو میشناسه؟ -ظاهرأ که نه،چون اولین باری بود که به آنجا میرفتم،ولی باز نمیتوانم نگران نباشم.چون سامان بد پیله است و اگر شکش برده باشد،تا به هدف نرسد،ولن کن نیست.من خیلی بد شانسم،چون همیشه تا میخواهد اوضاع یک کمی بهتر شود،باز جریانی پیش میاید و بدترش میکند. -پس برو دعا کن که این بار به خیر بگذره،وگرنه کارت زاره رکسانا.
۲۳فصل
در مقابل دیدگان کنجکاو خانجون،وسایلم را داخل ساک جا دادم و آماده ی رفتن به منزل مادرم شدم.اکنون که دیگر بوی عطر نفسهای ماندانا دا چند متریام به مشام نمیرسید و او فرسنگها از من دور بود،ماندنم در آنجا ثمری نداشت. نه میتوانستم خبری ازش بگیرم و نه صدایش را بشنوم.وقتی عزیز میفهمید سامان ماندانا را با خود به محل ماموریتش برده تا از من دورش کند چه حالی میشد؟به قول خانجون بدبختی ش کم بود ،باید غصه ی مرا هم بخورد،ولی اگر آنجا نمیرفتم،پس پناهگاهم کجا بود و کجا میتوانستم آرام بگیرم؟دلم به هوای آغوش گرم و دستهای مهربانش پر کشید. خانجون کنارم زانو زد و پرسید: -داری چی کار میکنی؟ -دارم ساکم رو میبندم.یک چند روزی از دست من راحت میشوید. پیراهن تا کرده را از دستم گرفت و گفت: -لازم نکرده،بشین سر جات،من یه حرفی زدم،نباید به دلم میگرفتی.بری اونجا طوبی رو هم غصه بدی که چی بشه؟یه وقت دیدی امشب یا فردا شب اونا از زنجان برگشتن.

۳ ۹ ۵
-هر وقت برگرداند شما میفهمید و بهم خبر میدهید.آنجا که باشم سرم گرم است و کمتر غصه میخورم،به خصوص حالا که آزیتا هم تهران است،لاقل میتوانم با خواهرم درد دلم کنم.دلم خیلی گرفته،انگار راه پس و پیش به رویم بسته است.من در این میان ماندم که چه کار باید بکنم.اینجا که باشم شما را آزار خواهم داد و آنجا عزیز و بابک. -نبودنت بیشتر آزارم میده..من بهت عادت کردم،وقتی که نباشی دلم میگیره.. -پس هر جور شده باید شما را هم با خودم ببرم. -خونه زندگی خودم چی؟تازه اومدم یه سر و سامانی بهش بدم.من نمیام،تو برو.اگه دلم گرفت،خودم فردا پا میشم میام اونجا… با لحن سیاستمدارانه ای گفتم: -الان چیزی بهتان نمیگویم،اما ممکن است وجودتان آنجا لازم شود.تلفن هم ندارید تا بتوانیم خبرتان کنیم. حس کنجکاوی ش تحریک شد و با تعجب پرسید: -مثلا چه خبری؟داری منو گول میزنی که راهیم کنی؟ -نه بخدا،اصلا همچین خیالی ندارم،بعدا میفهمید.به هیجان آمد،برخاست و گفت: -اگه باهات نیام،دلم میمونه اونجا،هی به خودم میگم خونه ی طوبی چه خبر؟ پس صبر کن رختها رو از رو بند بردارم بیارم تو،یه کم هم جمع جور کنم که اگه مثل اون دفعه از راه نرسیده یه یکی اومد سراغمون،غافلگیر نشیم. نگاه حسرت زدهام را به پنجره ماندانا دوختم که پردههایش کشیده بود.چطور میتوانستم جای خالیاش را تحمل کنم؟چطور؟الان کجا بود؟داشت چه کار میکرد؟لابد بیدار شده و دارد گریه میکند.چه بسا همانطور که هر وقت در منزل خانجون یا عزیز بیدار میشد،بهانه ی پدرش را میگرفت،حالا هم دارد بهانه ی مرا میگیرد،خدا کند سرش به بازی با سپیده گرم شود و کمتر غصه بخوره.دست به روی شانهام گذاشت و گفت: باز که تو حواست رفت اونجا.خیالت راحت باشه الان خوب و خوشه.سه تا نازکش دورشو گرفتن از جون مرغ تا جون آدمیزاد رو براش حاضر میکنن.تو غصه ی خودتو بخور که یه پوست و استخوان شودی.رختها رو آوردم تو.بقیه جمع آوری باشه واسه برگشتن.بیا بریم،من حاضرم. سوار اتوبوس که شدیم،شور و شوق ماندانا را در اولین روز اتوبوس سواری ش به یاد آوردم و دلم گرفت.خانجون که در کنارم نشسته بود،آهی کشید و گفت: -یادش بخیر،بچهام چه ذوقی میکرد وقتی دفعه ی اول سوار اتوبوس شد،انگار پر در آورده بود.لآنه سوار ماشین باباشه،سرشو گذاشته روی شونه ی قدسی خوابیده،داره خواب مادرشو میبینه.باید دلشو بذار پیش سپیده ی بدبخت که معلوم نیست عاقبت کارش با اون بابای بی پدر مادرش به کجا میرسه. زیر چشمی که نگاهش کردم،دیدگان کم سویش مرطوب بود.بغضم را فرو بردم،حسرتهایم را بر روی سینهام نشاندم تا اه شوند و به فریاد آیند.به پیچ شمیران را که رسیدیم،پیاده شدیم. ساک را که از دستش گرفتم گفت: -شدیم کلیه سرگردان.یه روز در میان ساک مونو میبندیم از این خونه،به اون خونه میریم.الهی تو زودتر برگردی سر زندگیت،تا دل منم تو خونه خودم آروم بگیره و خیالم راحت باشه که نوه ی عزیز کرده م تو چند متری م خوشبخته…

۳ ۹ ۶
عزیز انتظار دیدنمان را نداشت.نگاه بهت زده ش به سر و روی آشفته و چهره رنگ پریدهام خیره ماند و با نگرانی پرسید: -چیزی شده رکسانا؟پس ماندانا کجاست؟ لعنت به اشکهایم که همیشه موقعیت زمان و مکان فراموشش میشد.گرچه گرفتگی صدایم در موقع پاسخ برای رسوایی م کافی بود. -با پدرش رفته زنجان. انجام برای چی؟این همه راه بچه ی زبون بسته را از اینجا کشانده برده آنجا که چه بشود؟ -تنها که نیستند.قدسی و سودابه و سپیده هم همراهشان هستند. خانجون فرصت پاسخ را به من نداد.مثل همیشه آماده افشا گری و فاش کردن اسرار دیگران بود. -ای بابا طوبی،تو طالع ما نوشته که نباید حتی یک روز خوش تو زندگی مون ببینیم.هر جا که میریم غم و غصه باهامون میاد.یه چایی بده بخرم که بدنم گرم شه بعد واست تعریف میکنم که بدونی چی به سر سودابه بیچاره اومده چه چی به روزگار ما.این پسر داریوش هم بدون اینکه خودش بدونه شده بختک افتاده رو زندگی رکسانا.فقط کافیه اسمشو جلوی سامان بیاری تا فوری،بدون معطلی قاطی کنه.چانه ی خانجون گرم شده بود و زحمت مرا برای پاسخ به سوالهای مادرم کم میکرد. به دنبال آزیتا به آشپزخانه رفتم و گفتم: -دیروز خیلی گرفتار شدم،بعدا برایت تعریف میکنم که چه اتفاقهایی افتاد که نتونستم باهات تماس بگیرم.اول تو بگو شیری یا روباه. -معلوم است که شیر،خیلی راحت همه چیز جور شد.اول شیرین رو کشیدم تو کوچه باهاش حرف زدم. به هیجان آمدن و پرسیدم: -خوب چی گفت،راضی بود؟ -آن طفلکی از خداشه،بعد از این مدت طولانی که به پای بابک نشسته و در خانه را به روی خواستگارهایش بسته،نتیجه ی صبوری و انتظارش را ببیند.همین که از شیرین مطمئن شدم،بابک را صدا زدم،بعد سه تایی باهم سوار اتوبوس شدیم،آمدیم پیچ شمیران،رفتیم کافه گًل و بلبل،تو طبقه بالاش نشستیم،جاتخالی گردن بابک انداختیم که ما را فالوده مهمان کند،بعد من فضول نشستم روبرویشان تا ببینم این دو تا پرنده ی عاشق چه حرفهایی به هم میزنند.انگار نه انگار این برادر خجالتی ماست.سر نطقش باز شده بود.از تته پته،سرخ شدن،زبان بند آمدن،اصلا خبری نبود.می دانستم که دیگر آنجا زیادی م،ولی پرویی کردم،از رو نرفتم و ماندم.صحبتشان گًل انداخت.بابک گفت: -بعد از آن اتفاق ها،وقتی نامزدی رکسانا هم بهم خورد و فهمیدم که دیگر هیچ امیدی به بهبود روابط دو خانواده نیست،قسم خوردم که هرگز زن نگیرم.نقشههایی که برای آینده کشیده بودم،رویایی که آغاز و پایانش تو بودی،تبدیل به کابوس شد،کابوس بر بعد رفتن آرزوهایم.من به قولی که به خودم داده بودم وفادار ماندم،بی آنکه امیدی به پایان انتظارم داشته باشم. شیرین گفت: -من هم همینطور،وقتی ازت ناا امید شدم قسم خوردم هرگز شوهر نکنم و زیر بار فشار خانواده نروم.

۳ ۹ ۷
درد دلها که تمام شد،نوبت به صحبت در مورد آینده رسید.بابک گفت: -بهتر است،هر حرفی داریم الان بزنیم که بعدا همدیگر را ملامت نکنیم که چرا از اول نگفتیم.من به پدرم قول دادم زیر بال و پر برادر خواهرهایم را بگیرم و مادرم را تا زمانی که بهم نیاز دارد تنها نگذارم،تو غریبه نیستی و از وضعیت خانوادگی ما آگاهی.آن دکان و در آمدش متعلق به همه ی ماست و تنها محل کسب مان،.قبل از فوت رامک و پدرم همیشه در رویاهایم روزی را مجسم میکردم که بتوانم دستت را بگیرم و با خودم ببرم یه خونه ی کوچیک نقلی که آنجا فقط من باشم و تو،ولی حالا وضع فرق کرده.من نمیتوانم خانواده م را رها کنم.تا وقتی بهم نیاز داشته باشند باید در کنارشان بمانم.تو با این شرایط حاضری زنم بشوی و قبول کنی بیایی آنجا؟ من هم مثل بابک دلشوره داشتم و نگران جوابش بودم،اما او بر خلاف انتظارمان با اطمینان پاسخ داد: -زندگی رویا نیست،واقعیت است و تصورات و خیال پردازیهایمان را به باد تمسخر میگیرد. زمانی که حتی کور سوی نور ضعیف یک شمع نیم سوخته نوری به قلب ناا امیدم نمیتاباند،با وجود اینکه میدانستم انتظارم بیهوده است،منتظرت ماندم.حالا که نور آفتاب درخشان خوشبختی آماده ی تابش به روی زندگی من و توست پس چه دلیلی دارد قبول نکنم.به قول شاعر: -هر کجا که تو با منی من خوشدلم اگر به روی خاک باشد منزلم. -خیلی وقت بود انوار طلایی خورشید،تابش نورش را به زندگی بابک دریغ میکرد،اما در آن لحظه حاله ای از خوشبختی چهره ی بشاش و خندانش را در میان گرفته بود.یعنی این بابک بود؟بابکی که با چهره ی خسته و ابروونی گره خرده در نوزده سالگی بار مسئولیت یک خانواده ی شیش نفری را بر روی شانههای نحیفش حمل میکرد؟باید کمکش کنیم رکسانا.میدانم که در زندگی ات مشکل داری.در راه مراجعت بابک را وادار کردم مشکلات تو را باهام در میان بگذرد.به غیر از خودت و سامان هیچ کس در این مورد مقصر نیست.اگر بچگی کنید و با لج و لجبازی راه برگشت را ببندید،هر دو باختید.وقتی شنیدم با داریوش راه افتادی رفتی زنجان،داشتم دیوانه میشودم.آخر دختر بی عقل،حتی اگر او بهت خیانت کرده بود،راه مبارزه با یک شوهر خیانت کار این نیست که با نامزد سابقت دست به تعقیب ش بزنی و آبروی خودت و او را بریزی.نمیخواهم بهت سر کفت بزنم،هان میدانم این روزها به اندازه ی کافی از هر طرف ملامت شنیدهای،ولی وضع را از این بدتر نکن،دور داریوش را خط بکش و تا وقتی حساسیت سامان از بین نرفته،جایی باهاش برخورد ناداشته باش.چی شد که ماندانا را ازت گرفت و با خودش برد زنجان؟ -دیروز روز پر مجرایی بود.از همان لحظه ی رسیدن به منزل خانجون شروع شد و تا بعد از ظهر ادامه داشت.بعد از اینکه همه ی ماجرا را برایش شرح دادم و ساکت شدم گفت: -حالا دیدی همان مهمانی عمه ناهید کار دستت داد؟کاش تسلیم اصرار ماندانا نمیشدی.با این خراب کاریهای خودت و دخترت فرجی به آشتی نیست.سامان بدجوری حساس شده.راستش را بگو رکسانا چی تو دلت میگذار؟نکند آن آتیش زیر خاکستر جرقه ای در قلبت زده و هوایی ت کرده؟ ابرو در هم کشیدم و با دلخوری گفتم: -از تو بعید است که این حرفها را بزنی.من سامان را دوست دام،تجدید خاطرات شیرین کودکی و نوجوانیام ربطی به احساسات و عواطف قلبی م ندارد.هر چند همان موقع که به زور حلقه ی نامزدی را از انگشتم بیرون آوردند،هنوز عاشق داریوش بودم،حتی وقتی آقاجان قسمم داد که دیگر هرگز اسمش را نیاورم ،قلبم ملامال از عشقش بود و او را

۳ ۹ ۸
در جریان مرگ رامک و خطای شهروز مقصر نمیدانستم.با وجود این تن به قضا دادم و به خودم تلقین کردم که باید فکرش را از سرم بیرون کنم.کار مشکلی بود آزیتا،خیلی مشکل بود،حتی با عوض کردن خانه و دور شدن از آن محیط هنوز هم تمام ریشههای احساساتم به داریوش نخشکیده بود.اولین بار که سامان ازم خواستگاری کرد،وقتی بهش جواب رد دارم این را هم به او گفتم ،اما در تظاهرات مرداد ماه سال بعد وقتی دوباره همدیگر را دیدیم،دیگر قلبم عاری از احساس قبلیام بود،به خاطر همین با اطمینان به خواستگاری ش جواب مثبت دادم. -خوب حالا تا چه حد نسبت به احساست به سامان اطمینان داری؟ -تا به آن حد که حتی اگر کارمان به جدایی بکشد به عهدی که با او بستم و قولی که بهش دادم وفادار میمانم. -پس تلاش کن تا اطمینانش را جلب کنی و مفت نبازی. -نگفتی بالا   . خره شیرین و بابک چه تصمیمی گرفتند ٔ –همان دیشب بابک موضوع را با مادر در میان گذاشت.حیف که نبودی تا ببینی عزیز چه حالی شد.اشک شوق میریخت و میگفت قبل از آن حادثه همیشه آرزویش این بوده که شیرین عروسش شود.قرار شد شیرین هم با پدر و مادرش صحبت کند اگر حرفی نداشتند فردا شب برویم خواستگاری ش. با حسرت گفتم: -من که نمیتوانم بیام. -خوب معلوم است که نباید بیایی.حتی اگر هم خودت بخواهی.من نمیگذارم.  :۲۱فصل  چرا نمی توانستم در شادی دیگران شریک باشم؟چرا لبخندهایم فقط نقشی از لبخند بود و عمقی نداشت؟طفلکی عزیز نمی دانست باید شاد باشد یا غمگین. نگاهش به بابک جوانه های امید را در دلش بارور می ساخت، اما همین که نگاهش به چهره افسرده و محزون من می افتاد، با اشک چشمه خشکیده دیدگانش را آبیاری می کرد. دفترِ مشقِ رودابه وسط اتاق پهن بود و او برای جبرانِ سالهای محرومیت از یادگیری ، با پشتکار به انجام تکالیفی که معلم سرخانه اش می داد، می پرداخت. بابک مثل همیشه تودار بود و می کوشید سرور و شادی اش را در پشتِ پرده بی تفاوتی، پنهان سازد. خانجون راه می رفت فرمان می داد و گاه سرگرم دیکته کردن حرفهایی که باید در مراسم خواستگاری گفته شود به عزیز و بابک می شد. – وا ندید، هر چه گفتن قبول نکنین، وگرنه بعدا پشیمون می شین. هول نشین، آشِ دهن سوزی نیس. چیزی که فراوونه ، دختر خوش بَرو رو و با کماله.اصلا بذارینش به عهده خودم. اگه عفت دخالت بیجا کرد می شورم می ذارمش کنار. خدا را شکر که همه خانجون را می شناختند و حرفهایش را به دل نمی گرفتند، وگرنه آن شب آبروریزی می شد. بابک اضطراب داشت و حرکاتش حاکی از بی قراری و هیجانش بود. به نظر می رسید منتظر فرصت است تا به دور از چشم دیگران با من تنها شود و حرفهایش را بزند. بالاخره من این فرصت را برایش بوجود آوردم و زمانی که داشت می رفت تا سر خیابان برای خودش جوراب بخرد همراهش رفتم. همین که چند قدمی از خانه دور شدیم، با نگرانی گفت:

۳ ۹ ۹
– می ترسم خانجون آبروریزی کند و با جبهه گیری مقابل خاله عفت و زن عمو عذرا، همه چیز را به هم بریزد. دلداریش دادم و گفتم: – نترس بابک جان. من او را بهتر می شناسم. اینجا این حرفها را می زند، آنجا که رسید قلبِ مهربانش بهش فرمان می دهد که چطور همه چیز را ردیف کند. – امیدوارم این طور باشد. اصلا نمی فهمم رکسانا. امشب یک شب خاص و فراموش نشدنی برای من است. هیچ دلیلی نمی تواند قانعم کند که تو در مراسم خواستگاری غایب باشی. با لحنِ پرحسرتی پاسخ دادم: – هیچ می دانی چند سال است که آرزو دارم خودم سبدِ گل دستم بگیرم و همراهت به خواستگاری دختر مورد علاقه ات بیایم، اما چه کنم که در این مورد نمی توانم به آرزویم برسم. دلم نمی خواهد در یک هم چین شبی آه و ناله سر بدهم و ناراحتت کنم. خودت بهتر می دانی دردم چیست. پس، یک بهانه بیاور که آبروریزی نشود. گر چه اگر اوضاع به همین منوال پیش برود، بهانه پشتِ بهانه آوردن مسخره و غیرقابل باور است. عمه ناهید خوشد آن شب دید که چطور تا اسمِ داریوش به زبان عزیز آمد، یک دفعه سامان جوش آورد و بلند شد و رفت. خون خشم چهره بابک را گلگون ساخت و گفت: – سامان شورش را درآورده، دیگر دارد حسابی کفری ام می کند. درست است که اشتباه از تو بود، ولی دلیلی ندارد این قدر موضوع را کش بدهد. اگر بخواهد به این روش ادامه بدهد، لابد خیال داری شبِ عروسی ام هم غایب باشی که مبادا آنجا چشمت به داریوش بیفتد. صدای آزیتا را از پشتِ سر شنیدم که می گفت: – ولش کن بابک. سر به سرش نگذار. بگذار به حال خودش باشد. به نظر من هم بهتر است یک مدت دور و بر خانواده عمو سیف اله نچرخد. سر به عقب برگرداندم و پرسیدم: – تو از کجا پیدایت شد!؟ انگار داشتی زاغ سیاه ما را چوب می زدی. – پس چی. به خیالتان این همه راه از مشهد پا شدم آمدم اینجا که دور از چشم من حرفهایتان را بزنید. بابک گفت: – اتفاقا تو هم باشی بهتر است. برای چه رکسانا باید از خانواده عمویش دوری کند. یعنی چه؟ سامان غلط می کند به خواهر ما وصله ناجور می چسباند. این خودش یک نوع توهین به رکساناست. وقتی برگشتم خانه آماده شو بیا برویم. اگر قرار باشد تو نیایی من قید خواستگاری را می زنم. لحن کلامم التماس آمیز بود: خواهش می کنم بابک. من نمی توانم به این شکل ادامه بدهم. من زندگی ام را دوست دارم. می خواهم برگردم به خانه ام. تو نمی دانی الان دور از ماندانا و سامان چه حالی دارم. ما به هم خیلی وابسته بودیم. هر وقت که می رفت ماموریت، انگار یک چیزی گم می کردم. دست و دلم به کار نمی رفت. چشمم به ساعت دیواری بود و حرکتِ ثانیه ها و دقیقه هایش را می شمردم تا برگردد. الان بدونِ آنها خالی ام. قلبم تکه پاره شده و هر تکه اش یک گوشه مهجور افتاده. می خواهم تکه هایش را کنار هم بچینم. می خواهم یک روز دوباره صدای تپیدنش را در کنار قلبِ آن دو بشنوم.

۴ ۰ ۰
اهمیتی به فریادهایم نداد و گفت: – با همه ی این حرفها که زدی وقتی که بهت اعتماد نداشته باشد، آن زندگی مفت هم نمی ارزد. – اعتماد داشت، اما من باعثِ سلب اعتمادش شدم. تقصیر خودم بود. حالا می خواهم جبرانش کنم. می خواهم بهش بفهمانم که اشتباه می کند. – این اعتماد با خانه ماندن ، در را به روی خود بستن به وجود نمی آید. چله زمستان تو این هوای سرد ماندانا را برداشته برده زنجان که تو را بیازارد. اصلا فکر نمی کند که آن بچه را بیشتر از تو آزار می دهد. – بیشتر از ما دو تا خودش آزار می بیند، چون نمی تواند احساس قلبی اش را ببوسد و کنار بگذارد. آن پوسته ای که به روی قلبش کشیده هنوز آن قدر سخت نشده که نتواند ماهیت اصلی اش را از میانش بیرون کشد. سامان از من دل نبریده، شکی ندارم که اشتباه نمی کنم . او قدم اول را برای آشتی زمانی برداشت و این بار هم حرفهای ماندانا باعث عقب نشینی اش شد. دیگر نمی توانم بهانه به دستش بدهم، می فهمی چه می گویم؟ آزیتا گفت: – من می فهمم. هم تو حق داری هم بابک. او دلش می خواهد حالا که پدرمان زنده نیست،لااقل خواهرهایش در مراسم خواستگاری دوروبرش باشند و تنهایش نگذارند. با وجود این موقعیت تو را درک می کنم. اگر آن شب همه ی ما با اشک و زاری و التماسهای ماندانا هم صدا نمی شدیم و رکسانا را برخلاف میلش به منزل عمو سیف اله نمی بردیم، شاید الان به جای اینکه اینجا باشد در خانه خودش در کنار همسر و دخترش بود. پس زودتر برگردیم خانه حاضر شویم برویم که دیر می شود. سبد گل سفارش دادی؟ – به عمه ناهید گفتم سرکوچه منزلِ خودشان برایم سفارش بدهد. از همانجا می گیریم، می بریم. این جوری بهتر است. خب برویم. می ترسم خاله طیبه و آقای محمودی زودتر از ما برسند. به خانه که برگشتیم، عزیز که با بی صبری منتظر نتیجه گفت و گوی ما با هم بود پرسید: – خب چی شد. بالاخره با ما می آیی یا نه رکسانا؟ خانجون به میان کلامش پرید و گفت: – چی کارش داری طوبی؟ شماها تا این دختره رو بی شوهر نکنین، دست از سرش برنمی دارین. – آخر می ترسم تنهایی حوصله اش سر برود. برمک با کمرویی پرسید: – می خواهید من پیشش بمانم؟ بابک با ترشرویی پاسخ داد: – نه،لازم نیست. همان یکی نمی آید برای آبروریزی کافی ست. دلم برای او و خودم سوخت. چقدر آرزو داشتم در شادیهایش شریک شوم و در تمام مراسمش حضور داشته باشم. مادرم با لحنِ مظلومانه ای پرسید: – واقعا نمی خواهی بیایی رکسانا؟! با درماندگی گفتم: – وای عزیز شما را به خدا دوباره شروع نکنید. چند بار باید بگویم نیامدنم صلاح است. جای مرا خیلی خالی کنید. خوش بگذرد. امیدوارم با دستِ پر برگردید.

۴ ۰ ۱
حالت تسلیم به خود گرفت و گفت: – غذا رو اجاق است، گرسنه نخواب. بدونِ تو مگر ممکن است خوش بگذرد. همیشه باید یک پای شادیهایمان بلنگد. خانجون چادر به سر افکند و گفت: – غصه این دخترو نخور، سامان جونش در می ره واسه یه نگاه چشم خمارش، ولی خب بالاخره مَرده، غیرت داره. فقط می خواد گوشمالی ش بده که دفه دیگه هوس نکنه با یه مرد دیگه راه بیفته بره دور دنیا رو بگرده. بالاخره کوتاه آمدند و آماده رفتن شدند. بی حوصله بودم. توی خونه بند نمی شدم. خوشبختانه کلید در خانه را روی تاقچه جا گذاشته بودند.به فکر افتادم بروم از سر خیابان با مستوره تماس بگیرم بپرسم از آنها خبر دارد یا نه. پالتویم را پوشیدم و از خانه بیرون آمدم. آفتاب غروب کرده بود و کم کم هوا داشت تاریک می شد. زندگی به حرکت دَوَرانی اش ادامه می داد،روز را به شب می رساند و شب را به صبح. تا چه مدت این بلاتکلیفی ادامه می یافت؟ مستوره انگار پای تلفن نشسته بود. با اولین زنگ گوشی را برداشت: – سلام خانوم جون شمایین! الان پیش پای شما خانوم بزرگ تلفن کردن تازه گوشی رو گذاشته بودم. – خب چی گفتند؟ – حالِ همه شون خوبه. فقط ماندانا خیلی بی قراری می کنه و هوای شما رو داره. آقا هنوز کارش تموم نشده. – نگفتند کی بر می گردند؟ – معلوم نیس. به گمونم شنبه رو هم بمونن. روزا می رن بازار خرید. بچه ها هم بهشون خوش می گذره. الهی شکر از آقا فرامرزی هم هیچ خبری نیس. با ناامیدی پرسیدم: – آقا هم تو هتل بود. – نه خانوم بزرگ گفتن آقا شبا تا دیر وقت کار می کنن. – محرم آن دوروبرها نیست شماره اش را برایم بخواند؟ – چرا همین جاست. گوشی رو می دم بهش، ولی شما رو بخدا نگین ما بهتون شماره تلفنو دادیم. شماره را از محرم گرفتم. آن را به صاحب مغازه دادم و گفتم: – ببخشید آقا مرتضی ، من باید یک تلفن فوری به زنجان بزنم. ممکن است بگویید این شماره را برایم بگیرند؟از خجالت تان در می آیم. – اختیار دارین، ما نمک پرورده خانوم سیفی هستیم. تشریف داشته باشین الان می گم براتون بگیرن. همانجا ایستادم و منتظر ماندم. بالاخره تماس برقرار شد قدسی از شنیدن صدایم تعجب کرد. اما اصلا نپرسید چطور پیدایشان کردم. با بغضِ گره خورده در گلو گفتم: – سلام مامان قدسی منم رکسانا. لحن صدایش مثلِ همیشه گرم و مهربان بود: – سلام عزیزدلم. حالت چطور است؟

۴ ۰ ۲
– بد، خیلی بد. دیگر طاقت دوری از ماندانا را ندارم. چیزی نمانده دیوانه شوم و سر به کوه و بیابان بگذارم. ماندانا کجاست، می خواهم صدایش را بشنوم. – اتاق بغلی پیشِ سودابه است. دارد با سپیده بازی می کند. اگر بخواهی صدایش می کنم، ولی اگر من جای تو بودم باهاش حرف نمی زدم. – چرا؟! – چون این بچه از دیشب تا حالا امان مان را بریده، بس که گریه کرده و بهانه ات را گرفته. اگر الان صدایت را بشنود، دیگر نمی توانم ساکتش کنم.در ضمن بهتر است سامان نداند تو تماس گرفتی، چون آن موقع دنبال کسی که شماره اینجا را بهت داده خواهد گشت. من دلم نمی خواهد آن بیچاره ها هم که این وسط بلاتکلیف مانده اند در این قضیه صدمه ببیند و از نان خوردن بیفتند. – چه موقع قرار است برگردید؟ – وضع ما نامعلوم است. سامان مخصوصا ماموریتش را کش می دهد که هم تا یک مدت دور از تیررس فرامرزی باشیم و هم تو دستت به دخترت نرسد. من نمی خواهم ماندانا را به دروغگویی عادت بدهم و ازش بخواهم به پدرش نگوید تو تماس گرفتی، وگرنه صدایش می زدم که باهات حرف بزند. – نه قدسی جان، صدایش نزن. همین که بدانم حالش خوب است،کافی ست. – تو الان کجایی؟ – سر کوچه منزل عزیز. از دیروز تا حالا که شنیدم شما به زنجان رفتید با خانجون برگشتم منزلِ مادرم. امشب هم رفته اند منزل عمو سیف اله، شیرین را برای بابک خواستگاری کنند. – پس تو چرا نرفتی؟! – دلیلش را خودتان که می دانید. به اندازه کافی سامان حساس شده، دیگرکافی ست. شیرین و بابک از خیل قبل از آن اتفاق به هم علاقه داشتند، اگر آن حادثه پیش نمی آمد زودتر از اینها با هم عروسی می کردند. خدا را شکر که بعد از هفت سال بالاخره دارند به آرزویشان می رسند. طفلکی بابک خیلی ناراحت شد وقتی فهمید خیال ندارم امشب همراهشان به آنجا بروم. خدا می داند چقدر آرزوی یک همچین روزی را داشتم که شاهد خوشبختی اش باشم. او بعد از فوت آقاجان با آن سنِ کم در واقع در حقِ همه ی ما پدری کرده، از رویش شرمنده ام. با تعجب پرسید: – یعنی همه رفتند فقط تو تنها ماندی خانه؟!بمیرم برایت عزیزدلم. – چاره ای نبود. نمی دانید چقدر دلم گرفته. انگار قلبم از چهارطرف تحت محاصره نیروهای موزیست که آماده اند تحتی فشارش قرار دهند و از سینه بیرونش کنند. اگر با شما تماس نمی گرفتم از غصه دلم می ترکید کاش می توانستم صدای ماندانا را بشنوم. – بمیرم برای دلت. می فهمم چه می کشی. باور کن رکسانا، خیلی سعی کردم سامان را از خرِ شیطان پیاده کنم، اما خودت که دیدی هر بار توانستم یکی کمی نرمش کنم، اتفاقی افتاد که بدتر شد. با وجود این ناامید نباش. تمام فکر و ذکرش تویی. با کمی صبوری همه چیز درست می شود. هر چند می دانم غیبتت در مراسم امشب کار زشتی بود و باعثِ ناراحتی همه ی اطرافیانت شده،ولی کار خوبی کردی که نرفتی. ناگهان صدای ماندانا به گوشم رسید که داشت می گفت:

۴ ۰ ۳
– مامان قدسی داری با مامی حرف می زنی؟گوشی رو بده به من. ترنم موسیقی دلنواز صدایش قلب و روحم را به وجد آورد. ساکت شدم و گوش فرادادم. قدسی گفت: – نه عزیزم، دارم با مستوره حرف می زنم. – ازش بپرس مامی کجاست. بهش بگو بره خونه خانجون به اون بگه ما کجاییم. دلم می خواد بیاد اینجا پیش ما.آخه خیلی دلم واسش تنگ شده. قطرات اشک گونه هایم را آبیاری کرد. آقا مرتضی زیر چشمی حرکاتم را می پایید، اما به خاطر آشنایی با خانواده ام اعتراضی به طولانی شدن مکالمه تلفنی ام نمی کرد. – تا مادرت بخواهد بیاید اینجا ما برگشتیم. خودم می برمت منزل خانجون پیش آنها. با صدای بغض آلودی گفت: – آخه بابا می گه دیگه نمی ذارم بری پیش مامی ت. – آن موقع که این حرف را زد عصبانی بود. سپس قدسی با صدای اهسته ای خطاب به من افزود: – صدایش را شنیدی.می بینی چقدر بی قرارت است. شنبه ظهر از مستوره خبر بگیر. شاید تا آن موقع معلوم شده باشد ما کی بر می گردیم. – ممنون، مواظبش باشید. نگذارید غصه بخورد. به سودابه هم خیلی سلام برسانید. خداحافظ. گوشی را گذاشتم و با شرمندگی یک اسکناس پنجاه تومانی از کیفم بیرون آوردم و گفتم: – معذرت می خوام آقا مرتضی که یک کم طولانی شد.  به طرف در که رفتم صدایم زد و گفت: – صبر کنین بقیه شو بگیرین. – قابلی ندارد، باشد خدمت تان.خداحافظ.

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت هشتم

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت هشتم

thumb_42616_8_thumb_709

شاید حق با خانجون و بابک بود که می گفتند آمدنم به اینجا اشتباه است. حرکت عقربه ساعت را دنبال نمی کردم، چون به گذشتِ زمان اهمیتی نمی دادم. بالاخره صدای زنگِ در مرا از زیر لحاف بیرون کشید. صدای تپش قلبم دو معنا می داد. در آن سوی دیوار، بَرِ شیرین صبوری ام یا تلخی اش انتظارم را می کشید؟

۳ ۰ ۶
یعنی ممکن است سامان به دنبالم آمده باشد؟ بر خوش خیالی ام پوزخندی زدم و در را گشودم.
از دیدن سودابه یکه خوردم و با تعجب پرسیدم:
_تویی؟!
_خب آره. منتظر کسی هستی؟
_نه ، بیا تو ، پس ماندانا کجاست؟
_پیش پدرش. عاشق و معشوق به هم چسبیده اند و حال می کنند. هر بار مامان حرفِ تو را پیش کشید، سامان زد توی ذوقش و گفت حرفش را نزن. عوضش آن وروجک گزارش لحظه به لحظه این چند روز را بهش داده. سامان هنوز از دستت عصبانی ست کاریش نمی شود کرد.
_می دانستم. او بدکینه است و به این راحتی دلش صاف بشو نیست.
نه دیگه ندیدمش، ولی اگه می دیدم  «او گفت  »باز عمو داریوش را دیدی یا نه؟ « _جالب است. وقتی از ماندانا پرسید »بهت نمی گفتم، چون تو ازش خوشت نمی آمد. اون دفه هم به خاطر همین با مامی قهر کردی.
تبسمی بر لب نشاندم و پرسیدم:
_سامان چه جوابی بهش داد؟

۳ ۰ ۷
_موضوع صحبت را عوض کرد و چیزی نگفت.
_فکر می کنی بگذارد ماندانا را با خودم ببرم منزل مادرم؟
_فعلاً که سرشان به بازی با هم گرم است. مامان بهش گفت که تو اینجایی و منتظری ماندانا را با خودت ببری.
_اعتراضی نکرد؟
منزل عزیز خیلی بهم خوش می  « _نه، حرفی نزد. ماندانا شعری را که از رودابه یاد گرفته بود برایش خواند و گفت سامان از طرف پدر برایم پیغام آورده که حتماً امروز سری بهش بزنم.  »گذره، دوست دارم با مامی برگردم آنجا. برای راحتی خیالم تأکید کرده شراره امروز مهمانی دعوت دارد و آنجا نیست. نهار که نخوردی؟
_نه، اصلاً اشتها ندارم.
_این طوری که نمی شود. باید حتماً یک چیزی بخوری، مامان از سر دیگ برایت زرشک پلو با مرغ کشیده و هنوز داغ است.
_ممنون، نباید زحمت می کشیدی.
وارد اتاق که شدیم، سودابه گفت:
_وای اینجا چقدر سرد است. صدرحمت به بیرون. چرا بخاری را روشن نکردی؟

۳ ۰ ۸
_حوصله اش را نداشتم.
_کرسی چی؟
_آتشش خاکستر شده.
_این جوری سرما می خوری دختر.
_مهم نیست. اصلاً دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی دهم. این وضع تا کی باید ادامه پیدا کند. بلاتکلیفی خیلی بد است.
_به کی داری این حرف را می زنی. وضع تو که خیلی از من بهتر است.
_تو از زندگی با فرامرزی راضی نبودی، ولی من عاشق سامان هستم. می فهمی سودابه؟ به تو که نمی توانم دروغ بگویم.
_پس چرا نماندی خانه تا این را بهش اثبات کنی؟ _چون غرورم بالاتر از احساسم ایستاده و نمی توانم شاهد شکستنش باشم. بخصوص در مقابلِ خدمه فضولِ خانه. امیدوار بودم بیاید اینجا دنبالم. از سرما زیر کرسی سرد مچاله شدم، تا نگاه پرحسرتم به پنجره ساختمان روبرو نیفتد. هرگز فکر نمی کردم سامان این قدر یک دنده و لجباز باشد.
_اخلاقش به مادرمان برده. اولین باری که مامان قدسی فهمید شوهرش بهش خیانت می کند، برای همیشه دور او را به عنوان همسر خط کشید و میدان را برای رقیب خالی گذاشت، غافل از این که با این کار او را به ادامه این روش تشویق می کند. آن موقع من و سامان هنوز بچه بودیم. فقط به خاطر ما در آن خانه ماند، وگرنه همان موقع ترکش می کرد، می رفت.

۳ ۰ ۹
_ولی من که به سامان خیانت نکردم و اصلاً مستحق چنین معامله ای نیستم.
_این همان چیزیست که من و مامان می خواهیم بهش ثابت کنیم.
با بی میلی مشغولِ صرف غذا شدم و پرسیدم:
_فکر می کنی بالاخره زیر بار می رود؟
_امیدوارم. می دانی چرا، چون با زبان بی زبانی به ما فهماند با وجود اینکه هنوز عاشق توست، نمی تواند از خطایت چشم پوشی کند.
_من فکر می کردم فقط من لجباز و یک دنده ام، حالا می بینم برادر تو از من هم بدتر است.
_فقط برادر نیست، شوهر تو هم هست. اگر حوصله اش را داری، غذایت را که خوردی پاشو با هم برویم دیدن پدر. حتماً از دیدنت خوشحال می شود.
_فکر خوبیست. دیدنش واجب است. فقط می ترسیدم صلاح نباشد.
_برای چه؟ عیادت از پدرشوهر دیگر صلاح مصلحت نمی خواهد.
_ماشین داری؟
_ماشین من که دستِ آن دزد بی همه چیز است. با ماشین سامان می رویم.

۳ ۱ ۰
با شوقی آمیخته با تعجب پرسیدم:
_خودش هم می آید؟!
_نه بابا، فقط من و تو می رویم.
در ماشین را که باز کرد، بوی آشنای ادکلون سامان، قلبم را از هوایش انباشت.
پشتِ فرمان نشست و گفت:
_فقط خدا کند شراره آنجا نباشد، چون اصلاً حوصله دیدنِ ریخت نحسش را ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
_دل به دل راه دارد. لابد او هم به همین اندازه عاشق تو و سامان اشت.
آقای سامانی با لبخند گرمی از من استقبال کرد و گفت:
_خوش آمدی. کم کم داشتم از آمدنت ناامید می شدم. چطوری عروس خوشگلم؟
_خودتان که می دانید چه حال و روزی دارم. شما چطورید؟

۳ ۱ ۱
_می بینی که چطورم. آن پست فطرتِ رذل دنده هایم را شکسته و معلوم نیست کجا گورش را گم کرده. صبر کن از روی این تخت بلند شوم. مگر می گذارم آبِ خوش از گلویش پایین برود. با سامان چه کردی؟
_از پسرتان بپرسید که با من چه کرده؟
ازش پرسیدم. بهم گفت که حاضر نیست کوتاه بیاید. این پسر هم مثلِ مادرش دارد اشتباه می کند. قدسی به دستِ خودش تیشه به ریشه سعادتش زد. من زنم را دوست داشتم آن خطای اول یک هوس زودگذر بود. فقط با کمی صبر و حوصله و با محبت می توانست مرا پای بند زندگی مان کند، اما او این کار را نکرد. سدی که در میانمان بست به قولِ معروف مرغ را از قفس پراند. خیلی سعی کردم بهش بفهمانم که اشتباه می کند، ولی مگر به مغزش فرو رفت. مقصر خودش بود که باعث شد آن عروسکهای خیمه شب بازی وارد زندگی ام شوند. اگر روی خوش نشان می داد و از سر تقصیرم می گذشت، هرگز زنی به نام شراره از راه نمی رسید که جای خالی یک همسر و همدم را در کنارم پُر کند. سودابه به طرفداری از مادرش گفت:
_شما که باز همه ی تقصیرها را به گردن مامان انداختید.
می دانی بدبختی من چیست رکسانا؟ صَد من عسل تو دهن این بچه ها کنی، بی فایده است. قدسی قاپشان را دزدیده و حرفِ حساب تو سرشان فرو نمی رود. مهم نیست. سالهاست که به این بی مهر و محبتی عادت کردم، اما مگر می توانم ببینم بچه هایم مشکل دارند. فکر و خیال سودابه بیشتر از درد قفسه سینه آزارم می دهد. اگر فرامرزی این روزها طرفهای خانه پیدایش نیست، دلیلش ترس از عواقب صدمه ایست که به من زده. همین که بداند حالم خوب شده و مشکلی نیست، دوباره شروع خواهد کرد. تنها راهش این است که تو خانه و سهام کارخانه را موقتاً به نام کس دیگری کنی. وقتی بفهمد که دیگر آه در بساط نداری و امیدی نیست دست از آزارت برخواهد داشت. آن موقع اگر دو دستی هم سپیده را تقدیمش کنی، قبول نخواهد کرد و من می توانم بی سر و صدا طلاقت را ازش بگیرم. بی خود این قیافه را به خودت نگیر. نکند به خیالت رسیده هدف من این است آنچه را که خودم بهت دادم دوباره ازت بگیرم. اگر این فکر به سرت آمده باشد، دیوانه ای. منظور من این است که موقتاً به طور صوری خانه و سهام کارخانه را به نام مادر یا برادرت کنی، البته می توانی دست خطی ازش بگیری که این معامله صوری و قابل برگشت است. فرامرزی نباید از جریان آن دست خط چیزی بداند، جلوی خدمه خانه هم حرفش را نزنید، چون هیچ کدامشان قابل اعتماد نیستند و هر سه را به راحتی می شود با یک مشت اسکناس خرید. روی این قضیه فکر کن. اگر موافق بودی

۳ ۱ ۲
ترتیب انجامش را بده. می توانی با قدسی و سامان هم مشورت کنی،البته نه جلوی آن اوباشی که به راحتی همه چیز را لو می دهند. ها نظرت چیست سودابه؟
_نمی دانم پدر. یعنی شما مطمئنید با این حقه فرامرزی کوتاه خواهد آمد و دست از آزار من و سپیده برخواهد داشت؟
_من نمی خواهم مادر و برادرم درگیر این ماجرا شوند. می ترسم به نام هر کدامشان کنم درصدد آزار و اذیتش باشد، از آن گذشته به نام آنها کردن به نظر بودار می آید و خیلی راحت پی به حقه مان خواهد برد، اما اگرشما موقتاً آنها را ازم پس بگیرید طبیعی تر و عملی تر به نظر می رسد.
_ببین دخترجان نمی خواهم خدا نکرده به فکرت برسد که قصد فریبت را دارم و می خواهم آنچه را که با میل و رغبت بهت دادم ازت پس بگیرم. نظر من قدسی یا سامان است. برو فکرهایت را بکن. این کار باید همین یکی دو روز آینده عملی شود، چون فردا یا پس فردا که من از اینجا مرخص شوم فضولها خبر سلامتی ام را بهش خواهند رساند و دوباره پیدایش خواهد شد. درست است که یک عمر کار مادرتان بدگویی از من بود، ولی خدا شاهد است من به غیر از سعادت و خوشبختی بچه هایم هیچ آرزوی دیگری ندارم. حتی با همه ی بی مهری قدسی، مادرتان هنوز برای من مثلِ روزهای اول عروسی مان عزیز است و هیچ کس نمی تواند جایش را در قلبم بگیرد.
سودابه پوزخندی زد و گفت:
_امروز خیلی رمانتیک شدید پدر. اصلاً بهتان نمی آید.
_همین دیگر. حالا کار تو به جایی رسیده که مسخره ام می کنی. وقتی یک آدم پر مشغله مثل من در روی تخت بیمارستان فرصتی یافته تا به پشتِ سر نگاه کند و به اشتباه گذشته خودش و همسر سابقش افسوس بخورد، باید هم بهم بخندی. یادت نرود روی پیشنهادم فکر کن. لازم نیست شراره هم از این تبانی چیزی بداند. تجربه به من آموخته که به هیچ کس نباید اعتماد کرد. روی من هم حساب نکن. به هیچ وجه حاضر نیستم نقش مقابلت را بازی کنم. یا به نام قدسی یا سامان. همین که گفتم. خودم هم تا آخر این قضیه باهات هستم پدر فرامرزی را هم در می

۳ ۱ ۳
آورم. حالا می بینی. سامان هم در اشتباه است، چون در این قضیه خودش بیشتر ضرر می کند و صدمه می بیند تا رکسانا. لج و لجبازی نتیجه این شکست است. شکستی که شاید در طول زندگی قابل جبران نباشد.
سپس با خوشرویی بدرقه مان کرد. در موقع خداحافظی دستم را فشرد و گفت:
_سامان باید خیلی احمق باشد که جواهری مثل تو را از دست بدهد. الان هنوز گرم است و نمی فهمد. چند ماه بعد خواهد فهمید که چه اشتباهی کرده. البته امیدوارم کار به آنجا نکشد و سر عقل بیاید.
سودابه برای دلجویی ام گفت:
_البته که کار به آنجا نمی کشد. سامان عاشق رکساناست. غیر ممکن است به این سادگی از دستش بدهد.
_کجای کاری دختر. مادرت هم همیشه ادعا می کرد که عاشق من است، آن وقت سر یک اشتباه و لغزش کوچکِ من، عشق و عاشقی از یادش رفت و کینه و نفرت جایش را گرفت. ما عادت نکردیم از اشتباهاتِ دیگران پند بگیریم.
_این چیزها را به سامان بگویید.
_صد بار گفتم، باز هم می گویم. خدا به همراهتان. سوار اتومبیل که شدیم، به سودابه گفتم:
_حرفهای پدرت پاک ناامیدم کرد. این طور که معلوم است سامان از خر شیطان پیاده بشو نیست.

۳ ۱ ۴
_پدر آب و روغنش را زیاد کرده، طوری حرف می زند که انگار هنوز از عشق مادرم سر به بیابان گذاشته. اینها همه شعر و سرور است. هم چین اختیار خودش را داده دستِ شراره که می ترسد اگر خانه و سهام مرا به نام خودش کند، او اجازه ندهد دوباره برش گرداند.
_حالا می خواهی چه کار کنی؟
_نمی دانم. اول باید موضوع را با مامان و سامان مطرح کنم ببینم آنها چه می گویند.
_به نظر من هم اگر پدرت آنها را به نام خودش بر می گرداند طبیعی تر بود، چون این طوری کاملاً معلوم است که صوری ست.
_حق با توست، ولی او برای نپذیرفتنش دلیل قانع کننده ای دارد.
به نزدیک خانه که رسیدیم گفتم:
_مرا جلوی منزل خانجون پیاده کن. اگر بتوانی ماندانا را زودتر به من برسانی، ممنونت می شوم، چون بهتر است تا هوا تاریک نشده به خانه عزیز برگردیم.
_حتماً این کار را می کنم.
_از پذیرایی ات ممنون. از قولِ من از مامان قدسی خداحافظی کن. فردا بعدازظهر منتظرتان هستم. زودتر بیایید. هوای مرا داشته باش سودابه جان.
_البته که هوایت را دارم.

۳ ۱ ۵
_می دانم. این را آن روز فهمیدم که بدون اجازه سامان ماندانا را به دست من سپردی. باز هم ازت ممنونم. امیدوارم هر چه زودتر مشکلاتت حل شود و از کابوس فرامرزی خلاص شوی. خداحافظ.
۱۱فصل غروب دلگیر و دلتنگ از راه رسید. انگار غم و غصه ی همه ی عالم را بر دوش داشتم. قلبم گرفت. چیزی نمانده بود سر به دیوار بکوبم و فریاد بزنم. در خانه سرد و تاریک که حتی چراغهایش را هم روشن نکرده بودم، طول و عرض اتاق را می پیمودم و انتظار می کشیدم. نه، این طور نمی شد. باید یک جوری سرم را گرم می کردم، تا کندی گذرانِ لحظاتِ انتظار آمدنِ ماندانا جانم را به لب نرساند. به فکر افتادم یکی دو دست لباس از سوقاتی های قدسی را بردارم تا در جشنِ مولودی و مهمانی عمه ناهید به تن کنم، اما پس از لحظه ای تأمل با خود گفتم: “نه، اصلاً بهتر است آن ساک را با خودم ببرم تا عزیز و آزیتا هم ببینند مادرشوهرم چه چیزهایی برایم آورده. کاش ماندانا هم سوقاتی هایش را با خودش بیاورد، ولی اگر نگذارند او بیاید چی؟”  پاهایم سِر شد. قدرت ایستادن را از دست دادم. دست به دیوار گرفتم و زیر لب نالیدم: “خدایا به دادم برس. کمکم کن پاره جگرم را ازم نگیرند.”  اشکِ غم آماده فرو ریختن بود که ناگهان کوبه در به صدا درآمد و اشکِ شوق را به جایش نشاند. زیر لب زمزمه کردم: “این مانداناست. مطمئنم که خودش است، چون فقط او چون دستش به دکمه زنگ نمی رسد، در می زند.” پاهایم قدرت حرکت را بازیافتند. نیرو و توان به وجودم بازگشت. ساک را وسطِ اتاق رها کردم و به طرفِ در دویدم. راهرو تاریک بود، اما فرصت نداشتم کلید برق را بزنم. درب حیاط را به طرفِ داخل کشیدم تا باز شود. نور لامپِ بالای تیر چراغ برق مستقیم بر روی صورتم تابید و چشمم را زد. دستهایم را به دور کمر ماندانا که روبرویم ایستاده بود حلقه کردم، او را محکم به سینه فشردم و گفتم: -آمدی عزیز دلم. بیا برویم تو ساکم را بردارم. هوا دارد تاریک می شود باید زودتر برویم. آهسته کنار گوشم پچ پچ کرد: -بابا اینجاس. اومده مارو برسونه خونه عزیز. با ناباوری سر به اطراف گرداندم و تازه متوجه او شدم که با فاصله از ما چند قدم دورتر ایستاده بود. در نگاه سردش اثری از محبت نبود. پوستِ چهره شادابش پژمرده و تیره به نظر می رسید. بر روی لبهای همیشه خندانش لبخند مرده بود. جلوتر آمد. به نزدیکم که رسید، ایستاد و با لحن تلخ و گزنده ای گفت:

۳ ۱ ۶
– برو وسایلت را بردار بیار. من شما را می رسانم منزلِ مادرت. چرا می خواستی این بچه را به اتوبوس سواری عادت بدهی؟ به نظر نمی رسید قصد آشتی داشته باشد. بیشتر سر جنگ داشت تا صلح. به قلبم که آماده پایکوبی بود نهیب زدم: “لازم نیست به خودت امید بدهی. او فقط به خاطر دخترش آمده نه من.” خودم را از تک و تا نینداختم و پاسخ دادم: -خودش دوست داشت سوار اتوبوس شود، وگرنه من ترجیح می دادم با کرایه برگردیم. حالا هم می توانیم همین کار را بکنیم و مزاحم تو نشویم. – نخیر. من خودم می رسانمتان. هوا دارد تاریک می شود. نمی خواهم باز یک پدر سوخته ای سر راهتان سبز شود و سوارتان کند. ساک ماندانا هم توی ماشین است. لازم نیست لباس دیگری برایش برداری. می دانستم منظورش از پدرسوخته داریوش است. از تعصبی که نشان می داد، دلگرم شدم. پس هنوز به وجودم اهمیت می داد و کاملاً ازم دل نبریده بود. داخلِ خانه شدم، وسایلم را برداشتم، درب ساختمان را قفل کردم، ساک به دست روبرویش ایستادم و گفتم: – من آماده ام. دلم برای صدای گرم و مهربانی هایش تنگ شده بود، اما نه کلامش گرم بود و نه خودش مهربان. کنارش نشستم و ماندانا را روی زانویم نشاندم. باید سیر نگاهش می کردم. معلوم نبود دوباره کی می توانستم ببینمش. در چهره اش اثری از شادابی گذشته نمی دیدم. چون گلی بود دور از دسترس باغبان برای آبیاری و شکفته شدن. نباید می گذاشتم این فرصت از دست برود. چه بسا مخصوصاً این فرصت را ایجاد کرده بود تا من حرفهایم را بزنم. آنجا غیر از من و او و دخترمان کسی نبود. نه خدمه فضول و کنجکاو، نه کسی از اقوامش. پس دیگر ترسی از پرخاش و کلام تندش نداشتم. آبِ دهانم را قورت دادم، زبان را در دهان چرخاندم، ولی قبل از این که کلامی بر لب بیاورم، به طرفم توپید و گفت: – چرا گذاشتی این بچه شاهد سر بریدنِ آن حیوان باشد؟ چه لزومی داشت او بداند گوشتی که با آن لذت می خورد از کجا و به قیمتِ جانِ آن زبان بسته به دست آمده که حالا سر سفره بشقاب را پس می زند و حاضر به خوردنش نیست؟ – قبل از این که سرش را ببرند، ماندانا را فرستادم بیرون. – اما بعد وقتی که برگشت، سر بریده گوسفند و پوست و گوشتش را دید که از هم جدا شده. با تعجب پرسیدم: – خودش این را بهت گفت!؟ با صدای فریاد مانندی پاسخ داد: – بله، آن هم با لحنی لبریز از بیزاری از این کشتار. به خودم گفتم مادرش هستی و نمی توانم تو را برای همیشه از دیدنش محروم کنم، ولی حالا می بینم روشی که در پیش گرفتی، تربیت غلطی ست که در آینده اش تأثیر سوء می گذارد. به خشم آمدم. به نظر می رسید فقط آمده که دلم را بسوزاند و طرز رفتارم را به تمسخر بگیرد. بلندتر از خودش فریاد کشیدم:

۳ ۱ ۷
– چرا!؟ چون نوه کارخانه دار معروف را سوار اتوبوس کردم. مشکل اینجاست که من خودم قبل از عروسی با تو با درشکه و اتوبوس رفت و آمد می کردم و کمتر رنگِ ماشین آن هم آخرین مدلش را به خود می دیدم. از ماندانا کوچکتر بودم که شاهد سر بریدن مرغ و گوسفند شدم، بدون بیزاری از خوردنِ گوشتِ لذیذش. تو به این می گویی تربیت غلط؟ پس چرا قبلاً از طرز تربیتم انتقاد نمی کردی و اختیارش را به دستم سپرده بودی؟ تو از من بیزاری چون فکر می کنی بهت خیانت کردم، درحالی که منِ احمق آن قدر دوستت داشتم که در آن هوای سرد و یخبندان، صبح کله سحر، یعنی زمانی که همه زیر کرسی گرم یا در کنار بخاری های پر شعله لمیده بودند، از خانه بیرون زدم تا چشمم را به روی واقعیتهای زندگی باز کنم و عشق و علاقه ات را به خودم محک بزنم و در جست و جو برای یافتنِ تو و معشوقه خیالی ات به نتیجه ای که می خواستم برسم و تکلیفم را بدانم. – حالا تکلیفِ خودت را دانستی. من خیانت کارم یا تو؟ به گمانت باور می کنم که قرار قبلی با داریوش نداشتی؟ با آن پسره بی شرف و بی وجدان که انگار اصلاً حالیش نیست که تو شوهر داری. – قرار قبلی!؟ من و داریوش هفت سال بود همدیگر را ندیده بودیم. آن برخورد تصادفی بود، باور کن. ماندانا که از ترس در آغوشم مچاله شده بود، با شنیدنِ نام داریوش، سرش را به سینه ام چسباند و با صدای آهسته ای گفت: – بابا داره عمو داریوش رو فحش می ده، آخه مگه اون چی کار کرده؟ سامان بلندتر فریاد کشید: نه، باور نمی کنم. وقتی زنِ من شدی هنوز عاشقش بودی و زمانی که آن نامه بی نام و نشان را خواندی و به من شک کردی، به فکر افتادی برای انتقام گرفتن از شوهر خیانتکارت دوباره بهش رو بیاوری. همراهش به زنجان رفتی تا آبرویم را بریزی. خودت و او را به همه نشان دادی تا مرا انگشت نمای همکارانم کنی. هرگز نمی بخشمت. هرگز. به انتهای خط رسیده بود، به انتها و به مرحله سقوط در گرداب ناامیدی. راه برگشت بسته بود. افکار تهی و تفکرات واهی، ریشه بدگمانی را در تمام وجودش، چون بیماری مهلک و غیرقابل علاج پراکنده ساخته بود. به حربه اشک پناه بردم. درحالی که با صدای بلند می گریستم، گفتم: – تو اشتباه می کنی سامان، این طور نیست، قسم می خورم تصادفی بهش برخوردم. اگر پایم نمی لغزید و زمین نمی خوردم، امکان نداشت سوار ماشینش شوم. به غیر از عهدی که با تو بستم، قولی هم که به پدرم داده بودم، مانع از این برخورد بود. – با وجود این سوار شدی. حرفهایت مسخره و ضد و نقیض است و بیشتر به مَثلِ با دست پس می زنی و با پا پیش می کشی شباهت دارد. تو زنِ من شدی، چون می دانستی اعتقادات و اصول اخلاقی خانواده ات هرگز این اجازه را بهت نخواهد داد که با داریوش عروسی کنی، اگر یادت مانده باشد در خواستگاری اولم موضوع نامزدی قبلی ات را پیش کشیدی و بهم جواب رد دادی و یک سال بعد وقتی به کلی از رسیدن به آرزوهایت قطع امید کردی، حاضر به ازدواج با من شدی. سپس مشت محکمش را چندین بار پی در پی بر روی فرمان کوفت و فریاد کشید: – غیر از این است رکسانا؟ صدای فریادش ماندانا را به گریه انداخت. نیم خیز شد، دست به روی دهان پدرش گذاشت و گفت: – بسه بابا. چرا داد می زنی. آخه مگه مامانم چی کار کرده که این قدر اذیتش می کنی؟ دیگه دوسِت ندارم، برو.

۳ ۱ ۸
از اوج صدایش کاسته شد. دستِ ماندانا را بوسید و آن را روی زانویش رها کرد و گفت: – تو داری کاری می کنی که این بچه هم مثلِ خودت از من بیزار شود. – من از تو بیزار نیستم سامان. با وجود این تهمت های ناروا و با وجود این همه خشونت و سرکوفت مثلِ روزهای اول برایم عزیزی. نگذار بدگمانی ریشه محبت را در دلت بخشکاند. به فکر ماندانا باش. او به هر دوی ما نیاز دارد نه به یک کدام مان. با هر کدام بماند صدمه خواهد خورد. این بچه همه چیز را درک می کند و عذاب می کشد. تازه همین بعد از ظهر از راه رسیدم.چون دوباره پس فردا صبح عازم سفرم و شنیدم که فردا هم اینجا مجلس زنانه س،از راه نرسیده به خودم گفتم هر طور شده باید خودم رو برای دستبوسی همین امروز به اینجا برسانم.نمی دانید که چقدر خوشحال شدم وقتی شنیدم،رودابه جان سر حال و سلامت است. عزیز اشک شوق به چشم آورد و گفت: -نتیجه ی نذر و نیاز هام بود.آنقدر رفتن پابوس امام رضا تا بالاخره حاجتم رو گرفتم.تو حالت خوب است؟پس چرا انقدر لاغر شودی؟ خانجون به طعنه گفت: -بس که بی خودی حرص میخوره و زندگی رو سخت میگیره. عزیز که میترسید سخنان طعنه آمیز مادرش باعث رنجش دامادش بشود به میان کلامش پرید و گفت: -اختیار دارید خانجون.آقا سامان که اهل این حرفها نیست.لابد فشار کارش زیاد است.بخصوص این سفرهای پی در پی تو فصل سرمان به زنجان که همیشه هواش زیر صفر است،لاغرش کرده. پوزخند برمک از دید عزیز پنهان ماند،اما سامان با زیرکی متوجه آن شد.ولی عکس العملی نشان نداد و برای عوض کردن موضوع صحبت به رودابه گفت: -امروز عصر ماندانا یک بند داشت شعری را که تو یادش داده بودی میخواند.این شعر را از کجا یاد گرفتی؟ -توی کودکستان برسابه. سامان حالت تعجب به چهرهاش داد و گفت: -عجیب است که یادت نرفته. -همه چی یادمه،حتی یادم نرفته چطور رامک از پشت بوم پرت شد پائین و مرد و اقاجون چه جوری قلبش گرفت. بی اختیار نگاه من و بابک متوجه برمک شد که رنگ به چهره نداشت و دستهایش را بهم قلاب کرده بود و پاهایش را به حالت عصبی تکان میداد. عمه ناهید که در آشپزخانه سر گرم پاک کردن سبزیاش نذری فردا بود،دست از کار کشید و به ما پیوست. بابک با استفاده از فرصت گفت: -رامک که مرد تو کجا بودی؟ خانجون با بی حوصلگی گفت: -خوبه خوبه حالا چه وقت صحبت از مرگ و میره.تو هم وقت گیر آوردی بابک.پاشو آزیتا یه دور چای بریز.انگار هیچ کس حواسش نیست از مهمونا پذیرایی کنه.چای گرم میچسبه،اون شیرینی که آقا سامان زحمتشو کشیده باز کن باهاش بخوریم. بابک که خود را به هدف نزدیک میدید،با دلخوری گفت:

۳ ۱ ۹
-من که حرف بدی نزدم خانجون،دلم میخواهد بدانم که واقعاً رودابه همه چیز را به یاد دارد یا فقط بعضی از آنها را. رودابه مجال نداد و گفت: -نه داداش بابک،همش یادمه.اون شب عزیز و آقاجون با رکسانا رفته بودن یه جایی که نمیشد ما رو با خودشون ببرن.من و رامک و برمک و شهروز روی پشت بوم عمو سیف الله بودیم.اون سه داشتن باهم توپ بازی میکردن.نمی دونم چی شد یهو وسط بازی شهروز با برمک دعوا ش شد.افتادن به جان هم،به قصد کشت داشتن همدیگه رو میزدن که رامک پرید وسطشون و داد زد:-بس کنین،مگه دیوونه شودین.بعدش به زور اون دو تا رو از هم جدا کرد و گفت:-حالا بیاین بازی مونو بکنیم.اما اون دو تا که هر دوشون هنوز عصبانی بودن حاضر به بازی نشدن. رامک توپ رو برداشت گذاشت زیر پاش،پشت سر هم بهش ضربه زد و بعدش…. لحظه ای مکث کرد.حالت وحشت در دیدگانش نمایان شد.قلبم فرو ریخت.نکند یادآوری آن صحنه دوباره باعث وارد شدن شک به او شود. -احمق بیشعور.این چه جور تلافی یک قهر بچگانه بود.تو با حیثیت چند نفر بازی کردی،خانواده ی عمویت را از چشم اقاجون انداختی.باعث به هم خوردن نامزدی خواهرت شودی.از همه بدتر به قلب ضعف پدر داغ دیده ات رحم نکردی و با این کار ظالمانه ات جانش را گرفتی.آن موقع بچه بودی،عقلت نمیرسید.بعد از اینکه یه نیم چه عقل تو آن کله ی پوکت فرو رفت،چرا حاضر به اقرار نشدی و گذاشتی این کینه و نفرت رشه دار شود.چطور دلت آمد شهروز بیچاره ی بی گناه فدای این تهمت شود و همه به چشم یه قاتل نگاهش کنن.ها بگو چرا؟تو مگر وجدان نداری،مگر عاطفه و محبت سرت نمیشه.باید خودت جواب گویشان باشی.من که دیگه شرمم میاد سرم را جلوی فامیل پدرم بلند کنم حتی از روی عمه ناهید هم خجلم که بارها همه ی ما حتی پدر خدابیامرزمان بخاطر پادر میانی در آشتی بین دو برادر ملامتش میکردیم. برمک در حالی که میکوشید تا گریبانش را از چنگ برادر خشمگینش رها کند،  با صدای گرفته ای گفت: -باور کن من دچار عذاب وجدان بودم،حتی شبها کابوس میدیدم.بخصوص وقتی که نامزدی رکسانا و داریوش بهم خورد،دلم برایشان خیلی سوخت.هر وقت میدیدم رکسانا گریه میکند به خودم میگفتم،اگر هدف من از این تهمت ناروا انتقام از شهروز بود،گناه خواهر بیچارهام این وسط چیست؟او چرا باید فدا شود؟)اما آن موقع دیگر همه چیز بهم ریخته بود.آقاجان دشمن عمو سیف الله شده بود و ما بچهها دشمن هم،دیگر نه داری بین دو حیات بود و نه رفت و آمدی بین دو خانواده. -این بلا را تو سرمان آوردی لعنتی.می بینی عزیز،می بینی پسرت با ما چه کرد؟ مادرم چشمهای نیمه بستهاش را گشود و صدای ناله   : مانندش را همراه با هق هق گریه از گلو بیرون راند ٔ -آره میبینم بابک.میبینم که چطور یک عمر خام بودم.چطور دست عذرای بیچاره رو پس زدم و به خاله عفّت بی حرمتی کردم.چطور به سیف الله اجازه ندادم سر قبر برادرش فاتحه بخواند و چطور گذاشتم پدر خدابیامرزت با یک تصور باطل حلقه ی نامزدی دخترش را که با هزار امید و آرزو به انگشت کرده بود،پس بفرستد و پشت پا به قول و قرارهایی که با داریوش بیچاره گذاشته بود بزند.تو پسر ناخلف چه به روزمان آوردی.آخر چرا…چرا؟به خودت اجازه دادی به خاطر یک قهر بچگانه روزگارمان را سیاه کنی؟

۳ ۲ ۰
برمک سیل اشک را رها سخت و گفت: -من بچه بودم عزیز،این چیزا حالیم نمیشد.یک حرفی از دهنم پرید که دیگر نمیتوانستم پسش بگیرم.یعنی بعد از آن ماجراها میترسیدم حاشا کنم.آن موقع نمیفهمیدم آن یاوه گوییها چه عواقبی دارد. چطور نمیفهمیدی؟مگر ندیدی پدرت چه بر سر عمویت آورد و چه بر سر آن دو جوان آرزومند که از بچگی نافشان را به نام هم بریده بودیم. نگاهم متوجه سامان شد که از دیدگانش شرارههای خشم و غضب زبانه میکشید.رنگ چهرهاش به سرخی خون بود.لب به دندان میگًزید و در حالی که سر ماندانا را بر روی زانو داشت با فشار ناخنهایش پوست دستهای در هم حلقه شدهاش را میخراشید. آخرین جمله ی مادرم را که شنید،به مرحله ی انفجار رسید.بی اختیار از جا پرید،ماندانا را از روی زانوهایش پائین گذاشت و خطاب به من گفت: -فکر میکنم دیگر اینجا جای من نیست و هر چه زودتر بروم بهتر است. خانجون که بیشتر از دیگران متوجه دلخوریاش بود،گفت: -کجا؟بیخود ناراحت نشو.اینا الان خودشونو نمیفهمن،اصلا متوجه نیستن دارن چی میگن.این یه درد دل کهنه س و قدیمی شده.هر کی رفته دنبال زندگی خودش.آب رفته رو نمیتونی به سرچشمه ش برگردونی.و یه عشق بچگی بود.قسمت هم نبود.خدا خواست اینجوری تمومش کنه.من میدونم که زنت عاشق توست.جونش واسه تو و بچه ش در میره و تره هم واسه کس دیگه ای خورد نمیکنه.اگه میخوای برگردی خونه،دست اونم بگیر با خودت ببر.اگه نه خودت هم اینجا بمون،ببین آخر این آشوبی که برمک به پا کرده به کجا میکشه. سامان در حالی که بی تاب رفتن بود گفت: -ممنون خانم ماکوئی.این یک دوای خانوادگیست .من نباشم بهتر است. عزیز که تازه به خود آمد و متوجه رنجش سامان شد بود،گفت: -خدا مرگم بده،آقا سامان من منظوری نداشتم.خدا رو شکر که دخترم عاقبت بخیر شد و شوهری خوب و با کمالی مثل تو گیرش آمد.غیر ممکن است بگذارم بری،باید شا م بمانی. -باشد برای یک وقت دیگر. سپس با اشاره ی سر از حاضرین خداحافظی کرد و به طرف در رفت.پشت سرش به راه افتادم،جلوی در به او رسیدم و گفتم: -خواهش میکنم نرو،بمان.میبینی که آنها در چه وضعی هستند.هیچ کس حال خودش را نمیفهمد. با لحنی آمیخته با نفرت گفت: -تو یکی که باید خوشحال باشی.آخرین مانعی که بین تو و داریوش فاصله میانداخت از بین رفته و دیگر مشکلی باقی نمانده.حالا دیگر او قاتل برادرت نیست و اگر من میدان را خالی کنم و کنار بروم،به آرزویش خواهد رسید. -غلط میکند چنین آرزویی داشته باشد.من زنت هستم و مادر بچه ات.حتی اگر تو مرا نخواهی،من تو را میخواهم.نمیدانم به چه زبانی این را باید بهت حالی کنم؟ -به هر زبانی که بگویی،من نخواهم فهمید،چون میدانم از ته دل نیست.هر وقت خواستی با کامل میل حاضرم تو را از قید این ازدواج مسخره خالص کنم.شب بخیر خانم سیفی.

۳ ۲ ۱
به دنبالش دویدم و قبل از اینکه سرور ماشین شود سر راهش را گرفتم و گفتم: -نه،نرو خواهش میکنم سامان.صبر کن.من باید باهات حرف بزنم. -ما دیگر حرفی برای گفتن نداریم.نمیخواهد برایم نقش بازی کنی و بی جهت خود را واله و شیدایم نشان بدهی.تو امتحان خودت را پس دادی.میدانم الان در دلت چه میگذرد.لابد داری با خودت میگویی.لابد داری با خودت میگویی که در ظرف این پنج سال زندگی با من،مفت باختی. -این حرفها چیست؟مگر دیوانه شده ای. تو را به جان ماندانا قسم اینقدر آزارم نده. پشت فرمان نشست،اتومبیل را روشن کرد،گفت: به جای اینکه این مزخرفات را سرهم کنی،برگرد به خانه،منتظرت هستند.حالا دیگر وقتش شده که دور هم جمع شوید بروید سراغ عمو و پسر عموت و عذر و خطا و اشتباهتان را ازشان بخواهی.لابد الان داری افسوس میخوری که چرا آن موقع به فکر نیفتادید که ممکن است برمک دروغ بگوید.البته به عقل شان هم نمیرسید که یک پسر هشت ساله بتواند یک همچین دروغی سر هم کند.باید از من ممنون باشی که با آن سوالم از رودابه،باعث کشف راز مرگ رامک و اثبات بی گناهی برادر داریوش شدم،تا شما دو تا بتوانید به مراد دلتان برسید.شب بخیر.  ۱۸فصل
آخرین امیدهایم بر باد رفت.ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم.اشکهایم بدرقه ی راهش بود و آرزوهایم چون فرشی گسترده در زیر پایش تا لگد مالش کند و بگذرد. دیگر مرا نمیخواست.دیگر هیچ عذر و بهانه ای را نمیپذیرفت.آینده ای که چشم به روشنایی اش دوخته بودم،تاریک بود و بنای نیمه ویران گذشته متزلزل و در حال فرو ریختن.چرا نمیفهمید؟چرا نمیتوانستم بهش حالی کنم که در آن ویرانه،نقش یادگاریهای دوران کودکی و نوجوانیام همراه با دیوارههایش فرو ریخته.اکنون دیگر نه اثری از آن خاطرهها در قلبم باقی مانده بود و نه در لابلای خاک گلش. صدای خاله طیبه مرا به خود آورد: -اینجا چرا ایستادی رکسانا؟چی شده،چرا گریه میکنی؟ بغضم ترکید و برای رد گم کردم پاسخ دادم: -اگه بدانید چی شده خاله جون. با نگرانی پرسید: -تو که مرا نصف جون کردی.خوب بگو چه اتفاقی افتاده؟ -این جوری نمیشود.باید بیایید تو تا بفهمید چه محشری بر پاست. دست بر روی قلبش نهاد و گفت: -خانجون؟ -وای نه،خدا نکند،موضوع این نیست. دستم را گرفت و مرا با خود به داخل خانه کشاند.صدای فریاد بابک ساختمان را میلرزاند:

۳ ۲ ۲
-شرم نمیکنی پسر؟انگار اصلا از کردت پشیمان نیستی،برو گمشو،برو روی پای عمویت بیفت و عذر گناهت را بخواه،گرچه بعید میدانم گناهت قابل بخشش باشد. خاله طیبه با دیدگانی گشاد از حیرت،هراسان داخل خانه شد و پرسید: -یکیتون بهم بگوید اینجا چه خبر است؟ خانجون چشم تنگ کرد.پوزخندی زد و گفت: -چه عجب!فس فس خانم پیدا ش شد،هل نکن بیا بشین اینجا تا بهت بگم این جونور چه دسته گلی به آب داده. ما بین عزیز و خانجون نشست و به محض مشاهده ی چشمان گریان و چهره ی بر آشفته ی خواهرش با نگرانی پرسید: -چرا گریه میکنی طوبی؟ ماندانا مجال نداد و گفت: -اخه خاله جون دایی برمک یه دروغ گنده گفته،دایی بابک هم عصبانی شده داره دعواش میکنه. خانجون گفت:-این فضل خانم نبود،کار ما زار بود. سپس با صدائی آهسته   . ای کنار گوش دخترش پچ پچ کنان به شرح ماجرا پرداخت ٔ عزیز رو به من کرد و گفت: -سامان رفت؟ داغ دلم تازه و برای اولین بار در مقابل مادرم لحن کلامم تند شد: اخه عزیز جون حالا چه وقت این حرفها بود.چه لزومی داشت جلوی سامان یه کاره حرف داریوش را بزنی.اه بکشی،افسوس بخوری که تهمت برمک باعث به هم خوردن نامزدی ما شده.خوب معلوم است که او ناراحت میشود،میگذرد میرود. -وا خدا مرگم بده،یعنی باهات قهر کرد؟ دوباره فضولی ماندانا گ   : ل کرد و گفت ٔ -خوب هر وقت اسم عمو داریوش بیاد،بابا باهاش قهر میکنه. چشم غره ای به طرفش رفتم و گفتم: -فضولی موقوف. -چشم مامی. عمه ناهید لبخند موذیانه ای بر لب آورد.بقیه حاضرین به شیرین زبانی اش خندیدند و مادربزرگم گفت: -اگه یه مشت فلفل بهم بدین میریزم تو دهن هر که که نتونه زبونشو نگه داره و فضولی کنه. ماندانا چادر از از سر او پائین کشید و در حالی که سرش را با طنازی یک وری کج نگه داشته بود گفت: -نه خانجون،من دیگه فضولی نمیکنم.بریزش تو دهان هر کی که دروغ گنده میگه. عمه ناهید با هیجان و بدون لحظه ای مکث،همسرش را که تازه از راه رسیده بود در جریان آنچه اتفاق افتاده،قرار میداد. زیر چشمی تغییر حالت آقای فتحی را زیر نظر گرفتم و منتظر ماندم تا ببینم او پس از آگاهی از تمام ماجرا چه خواهد کرد.

۳ ۲ ۳
بر بخت بدم لعنت فرستادم.آخر چرا باید درست در لحظه ای که تا حدودی توانسته بودم سامان را آرام کنم،این اتفاق بیفتد؟چه دلیلی داشت اولین سوالش از رودابه این باشد و آن پاسخ را دریافت کند؟ عمه ناهید که ساکت شد،آقای فتحی به طرف بابک رفت،دست او را که برای فرود ضربه ی بعدی بلند شده بود،در هوا گرفت و گفت: -بس کن از این داد و فریادت چه نتیجه ای میتوانی بگیری،ولش کن،بسپارش به من. بابک خسته و در مانده از تلاش،پشتش را به دیوار تکیه داد و گفت: -آخر شما نمیدانید کجای دلم میسوزد..این پسر هفت سال است که با یک دروغشاخدار یک فامیل را الاف خودش کرده و آبرو و حیثیت برایمان باقی نگذشته.من شرمنده عمویم هستم.دلم میخواهد زمین دهان باز کند و مرا از این خفت و خواری خلاص کند. دست بر روی شانه ی او نهاد و با لحن ملایمی گفت: -می فهمم چه حالی داری.الان همه ی ما بهت زده و کلافه ییم.یک دیوانه یک سنگ انداخته توی یه چاه که صد تا عاقل نمیتوانند بیرونش بیاورند.کاری که برمک کرده نه قابل برگشت است و نه قابل جبران.زیانهایی که به دو خانواده زده،دلهایی که شکسته،قلبی که از شدت ناراحتی از کار اوفتاده و صدمه ای که آن تهمت به روح و جسم شهروز بیچاره وارد کرده،کدام یک را میشود نادیده گرفت.تازگیها عمویت را دیده ای برمک؟دولا دولا راه میرود.هزار بار باید صدایش کنی تا بشنود و جواب بدهد.اصلا انگار به حال خودش نیست.از آن روز که آن اتفاق افتاد،هیچ وقت خنده به لبش ندیدم.آخر پسر مگر مرز داشتی که آن حرف مفت را زادی؟ برمک در حالی که از شکافت گوشه ی لب و خراشهای زیر گردنش خون جاری بود،با لحن ملتمسانه ای گفت: -من از کجا میدانستم که کار به اینجا میکشد،مگر آن موقع چند سال داشتم؟با عقل ناقص بچگانهام این حرف فقط یک رو کم کنیبچگانه بود.راستش بعدش هم که دیدم آقاجان و عمو سیف الله به جان هم افتادند،ترسیدام اقرار کنم که دروغ گفته ام. -آخر پسر دیوانه،به نظر تو به این دروغ بزرگ میگویند،یک رو کم کنی و تلافی بچگانه؟تازه بعدش چی؟یعنی وقتی دیدی نامزدی خواهرت بهم خورد،فکر نکردی مقصر این شکست تو هستی و باید یک جوری جلوی این کار را بگیری؟ -جراًتش را نداشتم.کار به جایی رسیده بود که هر وقت میخواستم زبان باز کنم،از ترس تنبیه آقاجان زهره ترک میشودم. -تو از چوب و ترکه ی پدرت میترسیدی،ولی از عاقبت این کار هراسی نداشتی؟اصلا میدانی وجدان یعنی چه؟ به جای او عزیز با صدای گرفته ای پاسخ داد: -نه،او چه میداند وجدان یعنی چه.اگر میدانست که،وقتی که دید پدرش روز به روز آب میشود و از بین میرود،آنطور علیل و ناتوان گوشه ی اتاق افتاده و با مرگ دست و پنجه نرم میکند،زبان صاحب مرده اش را باز میکرد و میگفت چه غلطی کرده.ذلیل بمیری…. حرفش را قطع کرد،لب به دندان گًزید و افزود:

۳ ۲ ۴
-اخه چه جوری دلم میاد نفرینت کنم.چه جوری بگویم شیرم را حلالت نمیکنم؟وقتی آن پسرم آنطور ورپرید و رفت،خیلی سخت است که از خدا بخواهم مکافات عملت را ببینی،ولی خدا میداند چه آتشی به دلم زدی.الهی شکر که نصرت زنده نیست تا ببیند تو چه به روزگارمان آوردی. خانجون گفت: -بسه طوبی.این قدر جوش نزن.با این حرفها که کارها درست نمیشه،منو بگو که تا حالا همش واسه عفت پشت چشم نازک میکردم و تحویلش نمیگرفتم،بعد از این نوبت اونه که تلافی کنه.الانه که خبر به گوش همشون برسه و پشت سرمون صفحه بزارن. آقای فتحی گفت: -شما ناراحت نباشید عالیه خانم،فعلا صلاح نیست طوبی خانم و بابک بروند منزل سیف الله.من خودم سر فرصت میروم میروم آنجا و موضوع را باهاش مطرح میکنم. -خوب معلومه که صلاح نیست.مگه میخوای صد تا لیچار بارشون کنن؟بهشون بگو این فقط شما نیستین که اون دروغ،بهتون ضربه زده،بلکه طوبی و بچه هاش هم کم صدمه ندیدن.بابک حق داره این پسر رو زیر لگد هاش له و لورده کنه.اخه بگو بچه مگه زده بود به سرت که حرف مفت بگی و آتیش به پا کنی.یعنی اصلا خودت نفهمیدی داری چه آتشی به پا میکنی؟ برمک به التماس افتاد و گفت: -باور کنید که اصلا نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم،بعدش که فهمیدم دیگر خیلی دیر شده بود و نمیتوانستم از حرفم برگردم. آقای فتحی گفت: -من برمک را میبرم منزل خودمان.یکی دو روز جلوی چشم شما نباشد بهتر است.کجایی ناهید؟اگر کارت تمام شده بیا برویم. هیچ کس از رفتنشان مخالفت نکرد.دیگر حس و رمقی برای مهمان نوازی در وجود عزیز باقی نمانده بود. عمه ناهید پالتویش را پوشید و آماده ی رفتن شد.خانجون در موقع خداحافظی با او گفت: -چیه؟انگار رو پات بند نیستی.به گمونم میخوای یه راست از اینجاشال و کلاه کنی بری خونه ی عذرا بهشون بگی،بی خبر اینجا نشستی و نمیدونین خونه ی طوبی چه محشری به پاست.مگه نشنیدی آقای فتحی چی گفت؟تو بشین یه گوشه کاریت نباشه،بذار شوهرت خودش قضیه رو راست و ریس کنه،بلکه اینجور نه سیخ بسوزه نه کباب. عمه ناهید لبهای غنچه شده ش را به گونه ی خانجون فشرد و گفت: -چشم خانجون.من کاری به این کارها ندارم.هفت سال است از دو طرف ملامت میشوم.طرف هر کدام را گرفتم،آن یکی پرید و گفت تو ما را به آنها فروختی.شده بودم چوب دو سر کثیف.هر کاری کردم نتوانستم بهشون ثابت کنم که برای من،طوبی و عذرا یک اندازه عزیزند و سیف الله و نصرت خدا بیامرز هم به یه به اندازه ی هم.خانه هر کدام که میرفتم یک جوری بهم میفهماندند که لابد آمدی خبر بگیری ببری برای آنها،هیچ وقت یادم نمیرود که یک بار نصرت آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت(:-اگر یک بار دیگر از طرف داریوش برای رکسانا پیغام بیاوری،پایت را از این خانه میبرم.)اخه این دو جوان عاشق چه گناهی داشتند که باید این وسط فدا میشدند. خانجون به طرفش توپید و گفت:

۳ ۲ ۵
-دهنتو آب بکش ناهید.حالا دیگه رکسانا شوهر داره،اونم شوهری که جونش واسه ش در میره.دیگه نشنوم جلوی خودش یا سامان اسم داریوش را بیاوری.مگه نشنیدی همون یه کلوم که طوبی گفت چه جوری به رگ غیرت اون پسر برخورد گذاشت رفت.حالی ت شد یا نه؟ -زبانم لال اگر دیگر حرف آن دو تا را بزنم.منظر من که الان نبود.آنقدر بی عقل نیستم که بفهمم حالا دیگر کار از کار گذشته و آن گره کور هرگز باز شدنی نیست.  ۱۳فصل
خاله طیبه نیامده رفت.هیچ کس حوصله ی مهمان بازی را نداشت.همه ساکت بودند.بابک سر در گریبان فرو برده بود و دم نمیزد.رودابه و ماندانا هر کدام در یک طرف کرسی به خواب رفتند. عزیز مات و مبهوت به یک نقطه خیره مانده.معلوم نبود که آن نقطه به آغاز ماجرا در شب حادثه بر میگشت یا به به پایانش در غروب آن روز.آزیتا چشمان نیمه بازش را به زحمت نگه میداشت تا با بقیه هماهنگ باشد. خانجون از سر سجاده ی نماز تکان نمیخورد.بی آنکه انگشتانش بر روی دانه های تسبیح حرکت کند،آن را در دست داشت.بعد از آن همهمه و هیاهو سکوت ،آزار دهنده و مزاحم بود. به نظر میرسید که همه به یک چیز میاندیشیدند،به آنچه که رویارویی با آن اجتناب ناپذیر بود.تکرار آنچه که از دم غروب موضوع بحث در اطرافش دور میزد و هر کسی به نوعی تفسیرش میکرد.کسل کننده بود. اکنون به درستی میشد فهمید چه کسی صدمه زده و چه کسی صدمه دیده.اقرار به اشتباهاتشان،در اجرای نقش در آن سناریو مشکل تر از مشکل بود.کاش میتوانستم به خانه برگردم،به خانه، به جایی که مفهومش امنیت و آرامش بود و به اتاقی عکس عروسی یمان درون قاب زینت بخش دیوارش بود.در یک گوشه ی حیات فیدل لانه داشت و چراغهای توپی در دو طرف استخر،همراه با نسیم ملایمی حرکت شاخ و برگ درختان را با انعکاس نورش بر روی آب زلال تصفیه شده منعکس میکردند.جای من آن بود نه اینجا. بالاخره عزیز سکوت را شکست و گفت: بلند شو آزیتا برو بگیر بخواب،اگر به خودت رحم نمیکنی،به آن بچه رحم کن.اگر میدانستم اینجا چه مصیبتی انتظارم را میکشد.تو را آلاخون والخون نمیکردم با خودم بیاورم تهران. انگار آزیتا منتظر همین دستور بود،چون بلافاصله برخاست و گفت: -مگر من جزی از این خانواده نیستم؟خوب هر چی پیش بیاید،من هم سهمی در آن دارم،شب بخیر. خانجون از حالت بهت بیرون آمد،تسبیح را در جانماز نهاد آن را بست و پس از جمع کردن سجاده،گفت: -خوب چرا همه نخوابیم.بلند شو رکسانا برو جای خودت و آزیتا رو بنداز بگیرین بخوابین.من و طوبی و بابک هم همینطور.از اینجا نشستن و غمبرک ساختن به جایی نمیرسیم. آن شب هیچ کس به خواب نرفت،حتی آزیتا که از این پهلو به آن پهلو غلطیدن و به پایش کش و قوس دادن،معلوم بود که خواب ناآرامی دارد. آفتاب که دمید انگار بار سنگینی را از روی دوشمان برداشتند.یکی پس از دیگری با چشمان پف کردهوا رنگ و رویی پریده از جا برخاستیم.

۳ ۲ ۶
ماندانا به محض بیداری بهانه ی پدرش را گرفت.هیچ کس حوصله ی توجه به او را نداشت. خانجون در حال دم کردن چای خطاب به من گفت: -امشب که قدسی اومد اینجا،بچه رو بده بهش اونو ببره پیش باباش.که دیگه اینقدر نقه نزنه.این روزها اینجا نباشه بهتره. از فکر دوری از او دلم گرفت و با لحن اعتراض آمیزی گفتم: -وای نه،شما که میدانید من طاقت دوریاش را ندارم. -خوبه خوبه بچه بازی در نیار.حالا چه وقت این حرفاس.توی این هیرویر بچه این چیزا رو به چشم نبینه بهتره.تازه بعدش میره راپورت همه چی رو به باباش میده. -خوب چه عیبی داره ما که کار خلافی نمیکنیم. -تو میگی خلاف نمیکنی،اما واسه اون شوهر بد دلت یه گوش چشم تو به اون پسر که میترسم اسمشو بیارم،باز گوش دخترت تیز بشه،کار خلافه.منظورمو میفهمی؟ -چه حرفها میزنند خانجون،من که نمیخواهم گوش چشمی به او نشان بدهم. عزیز با کنجکاوی آمیخته با نگرانی پرسید: -راست بگو رکسانا،بین تو و سامان اتفاقی افتاده؟تو که سال هاست پسر عمویت را ندیده ای ،پس چطور ممکن است در این اختلاف نقشی داشته باشد؟ بابک به من فرصت جواب نداد و گفت: -چیز مهمی نیست عزیز.پیله نکنید.خوب طبیعی است که سامان نسبت به نامزد سابق زنش حساس باشد.به خاطر همین هم تا شما به آن جریان اشاره کردید،گذاشت رفت. ماندانا در حالی که برق شیطنت در چشمانش میدرخشید،گفت: -تازه اون دفعه که من به بابا گفتم عمو داریوش چی به مامی گفت،باهاش قهر کرد. عزیز با بهت و حیرت چشم به من دوخت و گفت: -سر در نمیارم؟گیج شدم.اصلا نمیفهمم تو چه موقع داریوش را دیدی رکسانا.راست بگو،من که اینجا نبودم چه اتفاقی افتاد؟ خانجون چشم غره ای به ماندانا رفت و بابک بحث را درز گرفت و گفت: -حالا چه وقت این حرف هاست عزیز.هزار تا کار داریم.یک روز وقتی این دو تا داشتند میرفتند منزل سودابه خانم،داریوش سر رسیده،و چند کلمه ای باهاشون حرف زده.بعد هم همین فضل کوچولو خبرش را به گوش باباش رسانده و باعث بگو مگو شده.من باید یک ساعت دیگر بروم مغازه،اگر کاری چیزی دارید انجام بدهم. عزیز که هنوز قانع نشده بود گفت: -حالا نمیشود امروز نروی؟گور پدر کاسبی.هزار و یک درد بی درمان داریم.از یک طرف هر لحظه ممکن است فتحی بیاید و از خانه ی عذرا خبری بریمان بیاورد،از طرف دیگر برمک را فرستادم لبه ی تیغ،بالاخره هر چه باشد بچه ی من است.دلم شورش را میزند.می ترسم جوانی کند،بلایی سر خودش بیاورد. خانجون به قهقهه خندید گفت:

۳ ۲ ۷
-دست بردار طوبی،بادمجون بم آفت ندارد.این بچه اگر میخواست بلایی سر خودش بیاره،باید وقتی که فهمید چه جوری دودمان این خانواده رو به باد داده این کار رو میکرد. بابک در حال گرداندن قاشق در استکان چای گفت: -خیلی خوب عزیز امروز هم روی روزهای دیگر.تا وقتی که شما نخواهید مغازه را باز نمیکنم. قبل از اینکه سفره ی صبحانه را جمع کنیم،آقای فتحی و همه ناهید از راه رسیدند. همه ی نگاهها به سویشان برگشت و لبهای نیمه باز حاضرین همراه با طپشهای تند دلهای نگرانشان یک جمله را از زبانشان بیرون فرستاد: -چی شد؟باهاشون حرف زدید؟ کنار سفره نشستند. آزیتا سرگرم ریختن چای برایشان شد و آقای فتحی گفت: -دیشب برمک را سپردم به ناهید،خودم رفتم سراغ سیف الله.داشتند شا م میخوردند.سر سفرهشان نشستم و شریکشان شدم.اولین بار بود که تنهایی به آنجا میرفتم همیشه ناهید باهام، بود.عذرا خانم با کنجکاوی ازم پرسید: -پس ناهید کجاست؟چرا باهات نیامده؟چون ترجیح میدادم بعد از شا م موضوع را مطرح کنم،پاسخ دادم،-قضیه مفصل است فعلا غذایتان را بخورید،بعدش میروم سر اصل مطلب.پرسید:-چیه؟آخر عمری با هم قهر کردید؟با وجود اینکه حوصله ی خندیدن را نداشتم،لبخندی زورکی زدم و گفتم:-اختیار دارید عذرا خانم،به قول معروف سر پیری و معرکه گیری.همین یکی را کم داشتیم.خوب چه عیبی دارد یکک بار هم تنهایی بیاییم منزل برادر زنم؟کوتاه آمدن و منتظر شدند تا شیرین سفره را جمع کند.آن وقت پکی به قلیان زدم و آنچه را که باید بگویم،را گفتم.کار سختی بود.هیچ کس جیکش در نمیآمد.لبهایشان نیمه باز بود و چشمهایشان از حدقه بیرون زده. شیرین سینی به دست به لولای در تکیه داده بود و شهروز لبخند موذیانه ای بر لب داشت.دست سیف الله به روی قلبش بود و دست عذرا بر روی زانویش.یک لحظه به فکرم رسید که نکند سکته کردند،ولی همین که ساکت شدم،صدای گوش خراش فریاد سیف الله برخاست. -برمک کجاست؟این پسر ی بی شرم کجاست که دودمان ما را به باد داد.به پسر نازنینم تهمت زد و برادر عزیز تر از جانم و خانوادهاش را از ما روگردان،اخه چرا،چرا؟از این کار چه سودی بهش میرسید؟هزار بار این دو تا پسر با هم گلاویز شدند و دماغ همدیگر را خون انداختند،بعدش هم آشتی کردند،پس چرا این بار به اسم تلافی یک هم چین دروغ شاخداری گفت.به هم خوردن نامزدی داریوش و رکسانا برای ما یک فاجعه بود و هنوز اثرش در قلب و روح پسر بیچارهام باقی مانده.برادر من مردنی نبود،درست است که مرگ رامک کمرش را شکست،اما آتشی که برمک دیوانه به پا کرد مرگش را جلو انداخت. من و نصرت دو برادر جان در یک قالب بودیم.طوبی عذرا جانشان برای هم در میرفت و همدم و همراز بودند.پس چرا آنقدر بینمان فاصله بیفتد که من نتوانم زیر تابوتش را بگیرم و برایش فاتحه بخوانم؟چرا باید در موقع جان دادنش بالای سرش نباشم تا ازش حلالیت بطلبم؟این بلاها را برمک به سرمان آورد.روزی صد بار هر که رد میشد کنار گوش شهروز بخت برگشته کلمه ی قاتل زمزمه میکردند.اگر هم به زبان نمیآورد حالت نگاه و لبخندمزورانه اش،سخت تر از کلام به آتیش به جانمان میزد.افسوس،افسوس که برادر نازنینم با همان کینه و نفرتی که تهمت

۳ ۲ ۸
برمک در دلش کاشته بود،ناغافل پر کشید و رفت و یک هم چین روزی زنده نیست تا پی به اشتباهش ببرد و بداند شهروز پاک و بی گناه است،خدا رو شکر که آنقدر زنده ماندم تا حقیقت آشکار شودو ما رو سفید شویم. صدا در گلویش شکست،دست به روی قلبش گذاشت و سرش را بر شانه ی شهروز که در کنارش نشسته بود تکیه داد.عذرا تو سر زنان فریاد کشید: -بدبخت شدم سیف الله از دستم رفت.به دادم برسید آقا فتحی.نکند سکته کرده باشد. فقط چند لحظه طول کشید تا چشم گشود و با صدای نالانی خطاب به زن و بچه هایش که داشتند زار میزدند،گفت: -نترسید حالم خوب است. بعد شهروز را محکم به سینه فشرد و افزود: -مرا ببخش عزیز دلم که گوش هایم در مقابل التماسهایت کر بود و هرگز نتوانستم این شکّ را از دلم بیرون کنم که تو مرتکب آن قتل شودی.بگو که مرا بخشیدی،بگو،وگرنه هرگز خودم را نمیبخشم. شهروز با صدای بغض آلودی گفت: -حالا دید،حالا فهمیدید آقاجان که من دروغ نگفتم؟حالا فهمیدید که این فقط یک تهمت بود و یک دروغ محض.آخر چرا شما و عزیز زیر بار این حرف مفت رفتید و باورتان شد که من یک قاتلم؟ سیف الله به گریه افتاد.اشکهایش بی صدا آرام آرام بر روی گونه هایش مینشست.بی آنکه تلاشی برای زودودنش کند به نوازش گیسوان مجعد خرمایی پسرش پرداخت و گفت: -من از کجا باید میفهمیدم آن پسر بی شرم،بی چشم و رو دروغ میگوید.می بینی عذرا برمک چه به روزمان آورده؟حالا من باید چه کار کنم فتحی جان،تو بگو؟این گناهی نیست که قابل بخشش باشد.آخر چطور میتوانم از خطایش بگذارم؟ سعی کردم خشم و خروشش را مهار کنم و گفتم: -لابد یادت نرفته که وقتی نصرت خدابیامرز از پسرش شنید شهروز باعث مرگ رامک شده،نه به فکر تنبیهش افتاد و نه به فکر اقدام قانونی.تنها عکس العملش قطع رابطه با شما بود و بستن در بین دو حیات.آن مهر و محبتی که تو گمان میکردی مرده،نمرده بود،فقط داغ از دست دادن پسر ناکامش و شوکه شدن رودابه مجالی برای بروزش باقی نمیگذاشت.شاید یک دلیل ارگ زود هنگامش ریشه ی عاطفی داشت و از قطع رابطه با برادر آن در یک قلبش عذاب میکشید. چندین بار چشمان گریانش را باز و بسته کرد و در حالی که سینه اش را هدف مشتهایش قرار میداد،اه پر حسرتی کشید و گفت: -لعنت به این قلب نازک من که تحمل رنج هیچ عزیزی را ندارد.خدا میدند که در این چند سال چه کشیدم.بارها یک گوشه ی ایوان قیم میشودم تا شاید بتوانم نصرت را در موقع عبور از ایوان خانهاش ببینم.تنها آرزوی من و عذرا این بود که این کدورت بر طرف شود،اما آنها دائم بهش دامن میزدند. حلقه ی نامزدی رکسانا را پس فرستادند،در بین دو حیات را گچ گرفتند.موقع فوت برادرم خبرم نکردند.ما را غریبه میدانستند،کینه و نفرتشان پایانی نداشت.خانه ی مورثی یشان را که آن قدر نصرت بهش وابسته بود با ملک شما عوض کردند تا چشمشان به ما نیفتد.تو میفهمی کجای دلم میسوزد.ها فتحی،بگو میفهمی یا نه؟ پاسخ دادم:

۳ ۲ ۹
البته که میفهمم،اما خوب آنها داغ عزیز دیده بودند،داغ عزیزی که قبل از شکفتن پژمرده شد.فکر میکنی این کم دردی است،بخصوص که طبق شهادت پسرشان،شهروز را در مرگش مقصر میدانستند.آن درد کم بود،درد رودابه هم بهش اضافه شد.نصرت که طاقت نیاورد،رفت.هر کس هم که جای طوبی خانم بود،نمی توانست این همه عذاب را تحمل کند.اگر بابک قید درس خواندن را نمیزد و نان اورشان نمیشد،خدا میداند چه بلایی سرشان میآمد. عذرا خانم طاقت نیاورد و گفت: -یکی نبود به طوبی بگوید مگر من چه هیزم تری بهش فروختم که از ریختم بیزار بود.ما که از بچگی به هم انس گرفتیم و جیک و بیکمان باهم بود.حالا اگر هم بچهها یک غلطی کرده باشند که نباید به پای پدر مادرشان نوشت.گناه مادر من چه بود که خاله عالیه چشم دیدنش را نداشت و هر وقت اتفاقی جایی میدیدش،پشتش را بهش میکرد؟ای آقای فتحی از کجایش بگویم که هر کدام یک طومار است.همش به خودم میگفتم،تحمل کن عذرا ماه پشت ابر نمیماند،به کجای این پسر میآید که قاتل باشد؟مثل گل پاک و بی گناه است.حالا میبینم که حق با من بود. گریه امانش نداد و ساکت شد.این بار سیف الله رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت: -هفت سال است که این پسر قسم میخورد،التماس میکند تا شاید بتواند به ما بفهماند که بی گناه است،اما هیچ کس حرفش را باور نمیکند.حالا فقط یک جمله،فقط یک جمله ی رودابه،حقیقت را از میان شکافتها بیرون کشیده.حالا ما باید چه کار کنیم فتحی؟تو تنها بدون ناهید آمدی اینجا تا چه چیزی را از من بخواهی؟ نمی دانستم چگونه مقصودم رابیان کنم،اما بالاخره دلم به دریا زدم و گفتم: -ناهید مواظب برمک است که مبادا به خودش صدمه بزند.دیشب به زحمت توانستم از زیر مشت و لگد بابک نجاتش بدهم،چیزی نمانده بود که او را بکشد.ناچار شدم برش دارم بیاورم منزل خودمان.می گفت در تمام این مدت عذاب وجدان یک لحظه هم اسوده ش نگذاشته.فقط میترسید که اقرار به گناه کند.طوبی خانم و بابک از روی شما خجلند.نمی دانند چطور میتوانند جبران کنند و عذر اشتباهتشان را بخواهند.آخر چه کسی باور میکرد برمک بتواند یک هم چین دروغی سر هم کند.دنیا دو روز است سیف الله خان.زندگی به مویی بند است.هیچ کس از فردایش خبر ندارد.تو را به روح نصرت قسم زن و بچهاش را دریاب. فریاد اعتراض شهروز زبانم را بست. نه آقاجان نه من نمیگذارم.هفت سال است دارم عذاب میکشم.اولین باری که قاتل صدایم کردند،فقط یازده سال داشتم و اصلا نمیدانستم مفهوم این کلمه تا چه حد نفرت انگیز است و چه اثری در زندگی آیندهام خواهد داشت.هر چه بزرگتر شدم بیشتر از شنیدنش زجر کشیدم.حتی شما و مادرم قسمهایم را باور نداشتید.از درس و زندگی افتادم،منفور اقوام و دوستان شدم.شبها کابوس میدیدم و شب و روزم را نمیفهمیدم.حتی گاه دچار عذاب وجدان میشدم و از خودم میپرسیدم،نکند واقعاً من رامک را کشتهام و یادم نمیآید؟اگر برمک را پخمه و عقب افتاده ی بدبخت،بی عرضه و بی لیاقت خطاب کردم،می توانست با ناسزایی بدتر از این تلافی کند،نه با متهم کردنم به قتل برادرش.شما نباید کوتاه بیایید آقا جان. سیف الله خان با لحن آرامی گفت: -آرام باش پسرم.من دلم نمیخواهد این کینه و نفرت بین ما و خانواده ی برادرم باقی به ماند.مرگ رامک دلم مرا آتیش زد چه برسد به دلم برادر خدابیامرزم و طوبی.چه بسا اگه خدای نکرده زبانم لال به جای رامک تو از پشت بام پرت میشدی و او متهم به قتلت بود،من هم همین معامله را با آنها میکردم.تا در آن موقعیت قرار نگیری،نمی توانی

۳ ۳ ۰
قضاوت درستی داشته باشی.من کینه توز نیستم.دلم برای یادگاریهای برادرم تنگ شده،وقتی عمویتان طاقت مرگ جگر گوشهاش را نیاورد و به او پیوست،آرزو میکردم کاش میتوانستم یک جوری زیر بال و پر بچه های یتیمش را بگیرم و کمکشان کنم،اما چه کنم که آنها حتی حاضر نبودند اسم عمویشان را بشنوند.من اگر دست برمک را کنار بزنم و نگذارم عذر خطایش را بخواهد،انگار دست نصرت خدابیامرز را کنار زدم و تن او را در قبر خواهم لرزاند. عذرا خانم به میان کلامش پرید و گفت: پس یک دفعه بگو آن همه توهین و ناسزایی که شنیدیم،آن همه رنج و عذابی که در این هفت سال کشیدیم،همش کشک بود.آخر گذشت هم حدی دارد مرد.یک کمی احساساتت را کنترل کن.آن کسی که خیال بخشیدنش را داری،این آتیش را روشن کرده.به داریوش چه جوابی میدهی که با آن خفت و خاری دستش را پس زدند و هنوز به خاطر آن شکست دارد میسوزد و دم نمیزدند؟ سیف الله خان با لحن آرامی گفت: -بس کن،این قدر جوش نزن عذرا.لابد رکسانا و داریوش قسمت هم نبودند و این اتفاق افتاد تا ثابت کند هر کس سرنوشتی دارد و قول و قرارهای ما در مقابل بازی سرنوشت صنار نمیارزد. عذرا خانم به حالت تأسف سر را گهواره وار چندیدن بار پی در پی تکان داد و گفت: -هدفت این است که با این حرفها خودت و مرا گول بزنی.من که به این سادگیها زیر بار نمیروم و اجازه نمیدهم پای برمک به این خانه برسد. چین به پیشانی افکند و با صدای بغض کرده ای گفت: -نکند تو وشهروز میخواهید مرا به همنجایی بفرستید که نصرت رفته.آفتاب عمر من لب بام است.اگر آن بچه بلایی سر خودش بیاورد،هرگز خودم را نمیبخشم.برو فتحی برو به برمک بگو بیاید اینجا.این پسر یادگار برادر من است.هرگز حاضر نیستم یک روز بشنوم که سر سختیام کار دستش داده. عذرا خانم فریاد کشید: -نه،سیف الله،من نمیگذارم. شیرین کنار پای مادرش زانو زد،در حالی که سیل اشک گونههایش را شستشو میداد با لحن ملتمسانهای گفت: -خواهش میکنم عزیز قبول کن.آقاجان راست میگوید.این کینه توزی عاقبتی ندارد.ما بچهها باهم بزرگ شدیم.هزار و یک خاطره از هم داریم،آخر چرا باید از هم گریزان باشیم.چرا باید صفا و صمیمیت مان را در لفاف خشم و کینه بپیکیم و قنداقش کنیم.وقتی خبر عروسی آزیتا را شنیدم،نمی دانی چقدر دلم سوخت و حسرت خوردم که چرا من حق ندارم در جشن عقد کنان دختر عموم که یک زمان نزدیکترین دوست و یارم در زندگی بود،شرکت کنم.میخواهم ببینمش.میخواهم در کنارش بنشینم تا به کمک هم خاطره ها را روی صفحه ی دلمان به ردیف بچینیم و آوای دلنوازش را بشنویم. عذرا خانم زیر بار نرفت و با سر سختی گفت: بس کن دختر،تو چه میدانی من کجای دلم میسوزد.مادر نشدی تا بدانی وقتی جلوی چشمم شهروز را میدیدم که عین روح سرگردان دور خودش میچرخد و روز به روز افسرده تر و دلم مرده تر میشود چه میکشیدم.من توی چشمهایش بی گناهی را میخواندم .می دانستم دروغ نمیگوید و قلبش به پاکی آب زلال است.فکر میکنی یک روز

۳ ۳ ۱
برمک و شهروز بتوانند روبروی هم بنشیند و توی چشم هم نگاه کنند؟یا من و طوبی بتوانیم آن صمیمیت گذشته را با هم داشته باشیم؟ شیرین در تلاش برای نرم کردن دلم مادرش گفت: -چرا نتوانید؟فقط کافیست که کینه و نفرت را در قلبهایتان ریشه کن کنید و اثری از آن به جای نگذارید.شما دو تا آنقدر باهم خاطر دارید که تجدیدش تا آخر عمر طول میکشد. شهروز با لحن تحکم آمیزی گفت: حرف مفت نزن ساکت شو.خوب میدانم کجای دلت میسوزد و چه دردی داری. سیف الله با لحن پر غضبی به هر دویشان توپید: -کافیست،بس کنید.فضولی موقوف.من خودم بهتر میدانم چه کار کنم.برو فتحی جان،برو همهشان را بردار بیاور اینجا.از آخرین باری که از این در بیرون رفتند هفت سال میگذرد.به گمانم که یادت رفته عذرا که من و تو هم چندان در مرگ رامک بی تقصیر نبودیم.نصرت و طوبی بچههایشان را به ما سپردند رفتند کنسرت.کوتاهی از ما بود که گذاشتیم بروند بالای پشت بام به حال خودشان رها شوند و آن فاجعه را به بار بیاورند.تو دلت میسوزد که چرا پسرت افسرده شده،پس طوبی داغدیده چی که آن شب به جای اینکه امانتیهایش را صحیح و سالم تحویل بگیرد،نعش خون الود رامک را بهش تحویل دادیم. آقای فتحی چند لحظه ای سکوت اختیار کرد،سپس در حالی که خاکستر سیگار را در جا سیگاری میتکاند،خطاب به ما گفت: -به فرید گفتم برمک را آماده ی عذرخواهی از آنها بکند و خودمان آمدیم دنبالتان،بد نیست شما هم تشریف بیاورید عفت خانم،عذرا و شیرین را برای جشن مولودی امشب دعوت کنید.زودتر همه آماده شوید برویم. از جایم تکان نخوردم و گفتم: -من و ماندانا میمانیم،شما بروید برگردید. عمه ناهید گفت: -نمی شود.تو هم باید بیایی زشت است.بگذار خیالت را راحت کنم داریوش قزوین کار میکند و فقط آخر هفته تهران است.فتحی میگفت دیشب هم منزل نبوده.اگر نمیخواهی ماندانا را با خودت بیاوری بسپارش دست نوید و فرید. -موضوع این نیست. خانجون گفت:-پس موضوع چیه؟چرا ناز میکنی؟وقتی اون پسر اونجا نیست،اومدنت که گناه نیست.این بچه رو هم با خودت بیار که اگه خواست به پدرش راپورت بده،لاقل بهش بگه اونی که نمیخوام اسمشو جلوی این فضول کوچولو بیارم اونجا نبوده.
۱۱فصل

۳ ۳ ۲
چقدر سخت بود پا نهادن در مکانی که یک زمان قتلگاه رامک بود. قدمهایمان در مقابل درب خانه عمو سیف اله سست شد و از حرکت بازایستاد.رنگِ عزیز پریده بود و پاهایش می لرزید. با وجود این که برمک سر به زیر افکنده بود، به راحتی یم شد هول و هراس و اضطراب و نگرانی را در نگاهش خواند. در سخت ترین لحظات زندگی اش ایستاده بودف لحظه محاکمه و پاسخگویی و اعتراف به گناهی که از روی نادانی مرتکب شده. بابک دکمه زنگ را لمس کرد، اما برای فشردنش نیاز به تجدید قوا داشت. صرفِ نظر از سختی رویارویی با عم سیف اله و همسرش ، بعد از هفت سال مبارزه با احساسش از بروز آن در برابر شیرین در هراس بود. عمه ناهید متوجه تردید او شد و گفت: – منتظر چی هستی؟زنگ بزن. با شنیدن این جمله، دست بابک به نرمی دکمه زنگ را فشرد. خانجون ناآرام بود و یک بند نق می زد. – وای به حالت ناهید اگه ما رو آورده باشی اینجا که سنگ روی یخ مان کنی. خدا می دونه اگه عذرا بخواد واهس منو طوبی ادا اطوار دربیاره و لغز بخونه، من یکی نیستم، از همین دمِ در بر می گردم می رم خونه. – اختیار دارید عالیه خانم. از کی تا حالا،عذرا این جرات را پیدا کرده که به خاله جانش بی احترامی کند. خیالتان راحت باشد رو چشمش جا دارید. – ببینیمو تعریف کنیم. شیرین در را به رویمان گشود. سپس مهربانترین لبخند را بر روی لب نشاند و با لحن گرمی گفت: – سلام خاله عالیه، سلام زن عمو طوبی خوش آمدید. دستهایش آماده در آغوش کشیدنمان بود. از خانجون شروع کرد و هیچ کس را از قلم نینداخت نوبت به آزیتا که رسید گفت: – بی معرفت چرا مرا به عروسی ات دعوت نکردی؟ آزیتا در حالِ بوسیدنش گفت: – شرمنده ام، ولی جایت خلی خالی بود. سلامِ بابک را که پشتِ سر من ایستاده بود پاسخداد. کنار رفتم تا سدی نباشم در میانشان. خونِ شرمی آمیخته با هیجان چهره اش را گلگون ساخت. در نگاهش هزار و یک معنا بود. بابک تحمل این نگاه را نیاورد و سر به زیر افکند. از برملا شدن رازش و رسوایی می ترسید. عمه ناهید که با شیطنت حرکاتِ آن دو را زیر نظر داشت، گفت: – شیرین جان تعارف نمی کنی بیاییم تو؟ لب به دندان گزید و گفت: – خدا مرگم بده.آن قدر ذوق زده شدم که یادم رفت. بفرمایید تو، خوش آمدید. نگاهِ رودابه بر روی سنگفرش کنار باغچه میخکوب ماند. بدنِ لرزانش را به عزیز چسباند و با لحنی آمیخته با هراس گفت:

۳ ۳ ۳
– رامک که از اون بالا پرت شد، همین جا افتاد رو زمین،همین جا کنار باغچه. وقتی نگاش کردم دیدم چه خونی از سر و بدنش می رفت، زبونم بند اومد. آزیتا و شیرین تو سرشون می زدن، جیغ می کشیدن، اما من هر کاری کردم صدا از گلوم بیرون نیومد. عذرا خانم و عمویم روی پله هی ایوان از ما استقبال کردند. در موقع روبوسی همه اشک به چشم داشتند. برمک سر در گریبان فرو برده بود و از شدت شرم قادر نبود سر بلند کند. آقای فتحی دست بر روی شانه اش نهاد و گفت: – برو جلو دستِ عمو و زن عمویت را ببوس و ازشان عذر گناهت را بخواه. قدمهایش پیش نمی رفت. انگار به زمین چسبیده بود . بابک با دستِ مشت شده اش ضربه ای به پشتش زد، او را به جلو راند و گفت: – پس چرا مردی؟برو جلو ، گندی را که بالا آوردی خودت درستش کن. حرکت پاهایش نامتعادل بود. انگار در خواب راه می رفت. در موقع بالا رفتن از پله های ایوانف تعادلش را از دست داد، آقای فتحی که پشت سرش حرکت می کرد به موقع به دادش رسید و نگذاشت زمین بخورد. به نزدیک عمو سیف اله که رسید، خم شد دست او را که در پهلو آویزان بود گرفت و در حال بوسیدنش با صدای پر بغضی گفت: – مرا ببخشید عموجان. بچه بودم عقلم نمی رسید. اصلا نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم. وقتی شهروز آن حرفها را بهم زد، جری شدم. گمان نمی کردم کار به اینجا بکشد. به خیال خودم و عقل ناقصم، تنبیه شهروز فقط به چند ضربه شلاق از دستِ شما ختم می شد و اتفاق دیگری نمی افتاد. از کجا می دانستم اختلاف بین پدر و عمویم ریشه دار خواهد شد و شیرازه زندگی مان از هم خواهد پاشید. به اندازه کافی عذاب وجدان مکافاتِ عملم را داده. هر بلایی می خواهید به سرم بیاورید. کتکم بزنید، زیر دست و پایتان لگدبارانم کنید. ولی شما و زن عمو را به روح پدرم قسم می دهم که مرا ببخشید و نگذارید بیش از این عذاب بکشم. اشاره عذراخانم را برای رفتن به طبقه بالا نادیده گرفتیم و هنوز در ایوان ایستاده بودم و خیال نداشتیم قبل از این که عمویم تکلیف برمک را روشن کند، قدمی به جلو برداریم. همین که برمک ساکت شد. عمو سیف اله بدون لحظه ای مکث دستهایش را برای در آغوش کشیدنش جلو برد، او را محکم به سینه فشرد و گفت: – خودت خوب می دانی که با ما چه کردی، ولی چه کنم که تو یادگاری نصرتی، گر چه عمل خلافت باعث کدورت و اختلاف بین ما شد، حتی نتوانستم در موقع جان دادنِ او بالای سرش باشم و ازش حلالیت بطلبم و بعدش زیر بال و پر بچه هایش را بگیرم، اما مرگش کمرم را شکست. آن عمل خلافت به ما خیلی ضربه زد، ولی چه کنم که نمی توانم نبخشمت. ای کاش پدرت زنده بود و می فهمید در مرگ رامک بی گناه بود و ما بی جهت محکوم به قطع رابطه با هم شدیم و هم به خودمان ظلم کردیم و هم به بچه هایمان.بخصوص رکسانا و داریوش. سپس خطاب به همسرش افزود: – تو هم به احتارم روح نصرت خدابیامرز او را ببخش. عذرا خانم با تردید چشم به شهروز دوخت که چند قدم دورتر شاهد این صحنه بود و گفت:

۳ ۳ ۴
– آن کسی که بیشتر از همه در این قضیه صدمه دیده و مورد ظلم قرار گرفته پسر بی گناه ماست. اگر او بتواند برمک را ببخشد و از خطایش چشم پوشی کند، من هم می بخشمش. اکنون فقط یک راه برای برمک باقی مانده بود، به دست آوردن دلی که آزره، روح و جسمی که سالها بی اعتنا به احساسات و عواطف انسانی، با خشم و کینه اش که به آن لقب تلافی داده بود، به کمک کارد تیزِ زبانِ برنده اش ، جراحتی به قلب او وارد ساخته که پس از سالها هنوز التیام نیافته است. به نظر نمی رسید که شهروز قصد آشتی داشته باشد. در دیدگانش شراره خشم و نفرت زبانه می کشید. همین که برمک قدمی به سویش برداشت با صدای نعره مانندی گفت: – نزدیک نیا. دتس به من نزن. برو گمشو. ازت متنفرم. این طور به من نگاه نکنید آقاجون.آخ مگر فراموش کردید که این دروغگو با من چه کرده؟اگر یادتان نرفته پس چطور ازم توقع بخشش دارید؟تا همین دیروز از نظر ما و همه اطرافیانم من یک قاتل بودم،آن کسی که به این روزم انداخت و مرا منفور همه ساخت همین پسر بود. بله همین پسر که چون زورش بهم نمی رسید به حربه دروغ متوسل شد و با یک تهمت ناروا همه ی آرزوهایم را بر باد داد. عمو سیف اله گفت: – همه ی اینها را می دانم. تو پاره جگر منی. فکر نکن فقط دل توست که می سوزد، بلکه دل من هم بر جوانی و بی گناهی ات می سوزد و کباب می شود، اما بدن بی جان و خون آلود رامکِ ناکام همین جا کنار همین باغچه افتاد. در همین جا جان داد و پدرو مادرش را به عزایش نشاند. اقرار می کنم طوبی اقرار می کنم که من و عذرا در مواظبت از بچه هایتان در آن شب کوتاهی کردیم. درست است که شهروز در مرگش گناهی ندارد، ولی ما هم همیشه به غفلت و بی توجهی مان در آن شب غبطه می خوریم و خود را مقصر می دانیم . با وجود این که تصمیم عجولانه نصرت خدابیامرز در قطع رابطه با ما و بهم زدن نامزدی بچه ها به همه مان صدمه زد، باز هم برای ایجادِ رابطه دیر نیست و دلم به این خوش است که لااقل قبل از این که قلبِ مریضم از کار بیفتد، می توانیم دوباره با خانواده برادرم یک جا جمع شویم و جایش را خالی کنیم. برو برمک برو شهروز را بغل کن ببوس. تو هم پسر حق نداری دستِ او را پس بزنی و با سرپیچی از خواسته ام به پدرت بی حرمتی کنی. زود باشید من منتظرم. برمک پیش دستی کرد. دست پسرعمویش را گرفت، او را به طرف خود کشید و گفت: – من بهت بد کردم می دانم، اما خودم هم بد دیدم. ما به هم وابسته بودیم، آن قدر که شب و روزمان با هم می گذشت. همیشه قهر بود و بعد آشتی، ولی آن مرگِ ناگهانی رامک شوکه ام کرد. تصدیق کن تو آن روز حرفهای خیلی بدی بهم زدی و بدجوری مرا از خودت رنجاندی. اصلا نمی دانم چطور از پشتِ بام چرت شد، آن دروغ به فکرم رسید. بگو که مرا بخشیدی بگو و نگذار بیش از این عذاب بکشم. شهروز سکوت کرد و قدمی برای اشتی برنداشت . عمو سیف اله جلو امد ، دستِ او را که پشتِ سر پنهان کرده بود، به زور کشید و آن را در دستِ برمک گذاشت و گفت: – حالا همدیگر را ببوسید، همین الان، جلوی چشم ما. سپس سرهای آن دو را به هم نزدیک ساخت و ادامه داد: – زود باشدی من منتظرم. برمک در حالی که با صدای بغض گرفته ای زیر لب زمزمه می کرد: – مرا ببخش شهروز جان.

۳ ۳ ۵
او را در اغوش کشید. عزیز قدم به جلو گذاشت، دستهایش را به دور گردن عذراخانم حلقه کرد و گفت: – تو شاهد بودی که من چه کشیدم عذرا، مرگ ناگهانی رامک و بهت زدگی رودابه همه ی زندگی مان را زیر و رو کرد. از همان موقه کمر نصرت دیگر راست نشد. از زندگی دل برید. درد خودم کم بود، درد او مرا از پا انداخت. شب و روز در بستر افتاده بود و ناله می کرد. من و تو هیچ وقت از هم جدا نبودیم، نمی دانم کی ما را چشم زد که آن طور ناگهانی از هم بریدیم. بعد از مرگ عزیزانم، قلبم وابستگی ها را پس می زد. یک مدت دچار سرگردانی روحی بودم و اصلا نمی فهمیدم اطرافم چه خبر است.راست بگو عذرا تو اگر چای من بودی و خدا نکرده همین بلا سر یکی از بچه هایت می آد و بهت می گفتند برمک قاتل اوست چه معامله ای با ما می کردی؟خودت را جای من بگذار، بعد قضاوت کن. – من نمی توانم خودم را جای تو بگذارم. حتی از تصورش دیوانه می شوم. آن قدر بی انصاف نیستم که بگویم درکت نمی کنم. تو کم مصیبت ندیدی، کم عذاب نکشیدی. با وجود این حقش نبود یک دفعه چشمهایت را ببندی، درِ وسط دو حیاط را گِل بگیری ، نامزدی رکسانا و داریوش را به هم بزنی و اصلا فراموش کنی که چنین قوم و خویشی داری. – من در این تصمیم گیری ها بی تقصیر بودم. نصرت خدابیامرز سرِ خاک قول گرفت حلقه نامزدی اش را پس بفرستد و فراموش کند چه عهدی با داریوش بسته. – خدابیامرزدش. نمی خواهم پشتِ سر مرده حرف بزنم، ولی تصمیم نسنجیده اش به ضرر همه ی ما شد و دودش بیشتر توی چشم آن دو تا جوان رفت. داریوش تا مدتها بهت زده بود. اصلا نمی توانست باور کند مفهوم پس فرستادن آن حلقه به هم خوردنِ نامزدی اش است و می گفت غیرممکن است رکسانا زیر بار برود. از شنیدن خبر عروسی اش شوکه شد و برای اینکه از محیط خانه و خاطره هایش دور باشد خودش را به قزوین منتقل کرد. – از تو چه پنهان، اوایل رکسانا هم خیلی ناراحت بود، حتی گاه دزدکی از توی ایوان چشم به حیاط خانه شما می دوخت. به خاطر همین من و بابک، ناهید و فتحی را راضی کردیم خانه شان را با ما عوض کنند، اما حالا دیگر سودایی به غیر از عشق شوهرش ندارد و یک دختر دارد مثل دسته گل.ببین چه نوه ای دارم. عذراخانم ماندانا را در آغوش کشید و گفت: – الهی قربانش بروم، چقدر خوشگل است. سپس دست به دور کمر من حلقه کرد و گفت: – از همان روز اولی که تو گهواره دیدمت آرزو می کردم عروسم باشی، اما افسوس که قسمت نشد. سپس رو بابک کرد و گفت: – جای بابای خدابیامرزتان خالی، کاش زنده بود و یک همچین روزی را می دید و می فهمید بچه ی من بی گناه است. وارد اتاق نشیمن که شدم، دست خانجون را بوسید و گفت: – الهی قربان شکل ماهتان بروم خاله جان. خیلی عجب است که یادتان افتاد خواهرزاده ای هم دارید که فدایی شماست. – چه کنم،روزگاره دیگه. چرخ بازیگر کم برامون گربه می رقصونه، این بچه ها هم ما رو دور انگشتهاشون می چرخونن.

۳ ۳ ۶
دیوار خاطره ها فقط یک جرز نازک بود و می شد صدای همهمه ی غوغایشان را از آن سوی دیوار شنید که بی نوبت و با زرنگی هر کدام آن دیگری را پس می زدند تا با یادآوریشان باعث آزارم شوند. شیرین با سینی چای وارد شد و به طرف خانجون رفت. قدم هایش موزون بود. لرزش دستهایش استکانها را داخل نعلبکی می لرزاند. گیسوان قهوه ای تیره اش را پشتِ سر جمع کرده بود. لاغرتر از گذشته به نظر می رسید. خانجون در موقع برداشتن استکان چایی از سینی ، نگاه کنجکاوش را به چهره او دوخت و خطاب به زن عمو عذرا گفت: – دخترت رو ز به روز خوشگل تر می شه، پس چرا شوهرش ندادی؟ – کم خواستگار ندارد خاله جان، اما چه کنم که زیر بار نمی زود. مرغ یک پا دارد. هر چه اصرار می کنم می گوید اصلا نمی خواهم شوهر کنم. – یعنی که چه! مگه میشه. می خوای واسش حرف دربیارن بگند سرش یه جایی بند شده. – خدا نکند خاله. چه حرفها می زنید تا قسمت چی باشه. آن دو تا جوان که آن قدر مطمئن بودیم قسمت هم هستند و چیزی نمانده بود سر سفره عقد بنشینند، یک دفعه ناغافل همه چیز بهم ریخت و از هم بریدند. وقتش که برسد زبانش بسته می شود و ادا اطوار ریختن و پشتِ چشم نازک کردن یادش می زود. – امشب پاشین دو تایی بیایین خونه طوبی. من واسه سلامتی رودابه جشن مولودی گرفتم. تو هم اونجا واسه این دخترت نذر کن که یه بختِ خوب بیاد سراغش. خدا رو چه دیدی شایدم آشنا و فامیل باشه که حیابت از جانبش راحت بشه. مادرتو هم خبر کن بیاد. گونه های شیرین از شرم گُل انداخت. بابک سر به زیر افکند و چشم به گلهای قالی دوخت. آرزوهای سرکوفته در قلبهایشان که هیچ کدام امیدی به تحققش نداشتند، دوباره بر روی تارهای احساسشان پا نهادند و به پایکوبی پرداختند.  ۱۲فصل
روابط حسنه شد.عمو سیف الله از بابک و برمک دعوت کرد بعد از ظهر آن روز که در منزل ما مجلس زنانه است،همراه با آقا فتحی و بچه ها به خانه ی آنها بروند و آنجا دور هم جمع شوند. رفت و آمدها از سر گرفته میشد،اما آیا غبار کدورت از خاطره ها زدودنی بود؟دلم شور میزد. نگران بودم.نمی دانستم قدسی و سودابه به جاش مولودی خواهند آمد یا نه؟با خودم گفتم: -چه بسا سامان مانع آمدنشان شود.تکلیف من چه بود؟تا کی میبأیستی به این وضع ادامه میدادم؟ کم کم همه داشتند به روابط تیر ما پی میبردند،اگر این موضوع به گوش زن عمو عذرا هم میرسید که دیگر آبرویی برام باقی نمیماند. ماندانا پرهن سه دامن پر چین سوغاتی قدسی را که دانتل سفید زینت بخش دور یقه و چینهای دامنش بود،به تن کرد و با ذوق و شوق آن را به رودابه نشان داد و گفت: -ببین چه خوشگله؟اینو مامان قدسی واسم آورده. خانجون نظری به سر و وضع آشفته ام افکند و گفت:

۳ ۳ ۷
-چرا نمیری حاضر شیئ؟این ریختی میخوای بیای پیش مهمونا؟یه نظری تو آئینه به خودت بنداز ببین چه رنگ و رویی داری. -حوصله ندارم خانجون. -باز کشیهات کجا غرق شدن؟مسخره بازی در نیار،تو هم مثل دخترت برو یکی از اون پیرهن فرنگی هاتو که قدسی واست آورده بپوش.یه دستی هم به سر و صورتت بکش.نکنه میخوای عذرا و ناهید پشت سرت صفحه بزارن.زود باش الان پیدا شون میشه. عزیز و خاله طیبه در آشپزخانه سرگرم پخت و پز بودند و آزیتا و طاهره در طبقه ی بالا سرگرم چیدن شیرینی و میوه بر روی میزها.نگاهی در آئینه به چشمهایگود افتاده و گونه های رنگ پریده ام افکندم و با خود گفتم: -حق با خانجون است،این جوری بهانه به دست بعضی ها میدهم که فکر کنند خوشبخت نیستم. سرگرم لباس پوشیدن بودم که در زدند،با دستپاچگی شانه به موهایم کشیدم و از اتاق بیرون آمدم. هر کس به کاری مشغول بود.خانجون صدایم زد و گفت: -کجایی رکسانا،برو درو باز کن.لابد یا ناهید یا عفت و عذرا.مهمونی غریبه که به این زودی نمیان. از دیدن قدسی و سودابه در پشت در،با حیرتی آمیخته با شوق گفتم: -خوش آمدید. قدسی گفت: -مخصوصا زودتر آمدیم که سر فرصت تا سرتان شلوغ نشده،باهات حرف بزنیم. -کار خوبی کردید.دلم شور میزد،می ترسیدم که نیایید. -مگر میشد،به غیر از نذری،دیدن خانم ماکوئی و مادرت واجب بود. مادر بزرگم که از پشت پنجره چشم به حیات داشت تا ایوان به استقبالشان آمد و گفت: -قربونت برم قدسی جون،چه کار خوبی کردین که اومدین،بفرماین طبقه ی بالا. -نه خانم ماکوئی.حالا که هنوز مهمانها نیامدند،قبلش میخوام چند کلمه ای با رکسانا صحبت کنم.همینجا میشینیم.یک چیز ناقابلی برای شما و طوبی خانم و بچه ها آوردم.توی این ساک است،اسم مال هر کس رویش نوشتم. -چرا زحمت کشیدی،اصلا لازم نبود.قرار نیست که تو هر دفعه مییایی یه چیزی واسه ما بیاری. همانجا به پشتی تکیه دادند و نشستند.با بی تابی پرسیدم: -خانه چه خبر است؟سامان چه کار میکند؟دلم همش انجاس. سودابه گفت: -چه کارش کردی؟وقتی برگشت عین مرغ سرکنده پر پر میزد،اصلا نمیشد باهاش حرف زد.مثل برج زهر مار اومد روی مبل ولو شد و اخم کرد.اصلا کی جرات داشت اسم تو را بیاورد.بلافاصله فریاد میکشید.(هیچ وقت اسمش را پیش من نبرید)شا م نخورده خستهام میخوام برم http://forum.1pars.com/images/smilies/2.gifگفت بخوام)پرسیدم مگه شا م خوردی.جواب داد(نه میل ندارم) مامان قدسی حرفش را قطع کرد و گفت:

۳ ۳ ۸
-ولی مگر من ولن کن بودم،دنبالش رفتم،اهمیتی به خشم و غضبش ندادم.آن قدر آنجا ماندم تا بالاخره همه چیز را از همان اول که تو و ماندانا را سوار ماشین کرد تا آخرش که از منزلتان برگشت برایم بی کم و کاست شرح داد. تازه فهمیدم هر چه رشته بودم پنبه شده،چون من فرستاده    بودمش دنبالتان تا بلکه بتوانی با حرفهایت قانعش ٔ کنی،ولی حرف های رودابه و مادرت کار و خراب کرد.سامان به پسر عمویت حساس شده،اسم او که میآید حالش دگرگون میشود.وقتی خواستم بهش بفهمانم که اشتباه میکند و تو نظری به آن جوان نداری،گفت(چقدر ساده ای مامان،خودش که هیچی،خانواده ش هم دارند حسرت بهم خوردن نامزدی ش را میخورند.حالا همه چیز فرق کرده،بعد از آشتی دو خانواده باهم،همه ی موانع از سر راه آن دو برداشته خواهد شد.فردا که رفتی بهش بگو هر وقت خواست من حاضرم طلاقش بدم و خلاصش کنم.) با صدای پر بغضی گفتم: -ولی مامان قدسی سامان اشتباه میکند،من زندگی ام را دوست دارم.من عاشقش هستم و زیر بار جدایی نمیروم. خانجون با لحنی آمیخته به شوخی گفت: -این دختر عین کنه به پسرت چسبیده قدسی جون،مگه به این راحتی میتونه اونو بکّنه دورش بندازه.کارش شده آبغوره گرفتن،الانه به زور راضی ش کردم بره یه دستی به سر و صورتش بکشه،لباسش رو عوض کنه که ابرومون نره.طوبی خیلی چیزا رو نمیدونه.به خیالش قهر سامان با زنش به خاطر حرف اونه که دیروز از دهانش پرید گفت کار برمک باعث به هم خوردن اون دو تا شده.یه جوری به پسرت بفهمون پاشه بیاید دست زن و بچه ش رو بگیر ببره خونه ش که جون ما رو به لب رسونده. -خیالتان راحت تا کار این دو تا به سر انجام نرسانم از تهران تکان نمیخورم. خانجون برخاست و گفت: -برم ببینم چرا هیچ کی به فکر نیست یه استکان چایی واسه شما بیاره. -زحمت نکشید خانم ماکوئی .باشد وقتی طبقه ی بالا. تنها که شدیم از سودابه پرسیدم: -از فرامرزی چه خبر؟ -خبر مرگش غیبش زده. -در مورد آن موضوع که پدر گفت چه کار کردی؟ -مامان و سامان زیر بار نرفتند که به اسم آنها کنم.می گفتند اینطوری آن نخاله بو میبرد که قلابی است.دیشب به زور پدر را راضی کردم که آنها را موقتاً به نام خودش کند تا بلکه غائله بخوابد و فرامرزی دست از سرمان بر دارد.پدر هر عیبی داشته باشد،غیر ممکن است آنچه را که خودش داده از ما پس بگیرد.این یکی را مطمئنم.همین امروز که از بیمارستان مرخص شد،یک راست رفتیم محضر و تریب انتقالش را دادیم،الان هم مستوره و منور به کمک محرم دارند وسایل خانهام را بار کامیون میکنند میآورند تا موقتاً بگذرند توی زیر زمین منزل شما.تا ببینیم چه میشود.همه ی زندگیام به باد فنا رفت رکسانا.آنچه از بنیاد خراب بود،به یکباره کاملا ویران شد.منور خیال میکند پدر واقعاً آنها را ازم پس گرفته و دلش برایم میسوزد.راه میرفت به مامان میگفت:-(بیچاره سودابه خانم از هیچ طرف شانس نیاورد)آنها از اصل قضیه خبر ندارند.قرار شد خودش همانجا بماند تا اگر فرامرزی آمد بهش بگوید که

۳ ۳ ۹
من دیگر اه در بساط ندارم تا با ناله    سودا کنم،چون پدرم بعد از آن درگیری و شکستن دنده هایش عصبانی ٔ شده،خانه و سهام کارخانه را ازم پس گرفته و حاضر نیست تا زن او هستم یک شاهی هم بهم بدهد. -اگر سپیده را خواست چی؟ -من از همین میترسم،ولی پدر عقیده دارد که غیر ممکن است بچه را بخواهد.به خصوص حالا که میداند در مقابل پس دادنش چیزی برای گرفتن ندارد. -سامان چه نظری دارد؟ -با درد خود میسوزد و میسازد.آنقدر عصبی و پرخاشگر شده که اصلا نمیشود نزدیکش رفت.موقع آمدن به اینجا به مامان سپرد که حتما ماندانا را خودمان بیاوریم. دستم را به روی قلبم گذاشتم که داشت از جا کنده میشد و با صدای نالانی پرسیدم: -شما میخواهید ماندانا را با خودتان ببرید؟ قدسی پاسخ داد: -نترس من جوابش را میدهم.دلیلی ندارد هر چه او بگوید من گوش کنم. خانجون که آخرین جمله آاش را شنیده بود گفت: -آفرین به تو شیرزن.مگه تو از عهده ی این پسر بر بیای.یه کاره بند کرده به این دختره میگه هنوز حواسش پیش پسر عموشه. -بستگی به رفتار رکسانا دارد.باید خودش بهش ثابت کند که این طور نیست.گفتن ما ثمری ندارد.حالا بالاخره دو خانواده باهم آشتی کردید یا نه؟ خانجون به من مجال توضیح را نداد.خود رشته ی سخن را به دست گرفت،به شرح ماجرا پرداخت و در پایان گفت: -رکسانا نمیخواست بیاید اونجا.می ترسید به گوش سامان برسه،دوباره غیرتی بشه،ولی من بهش گفتم(زشته اونا که از درد تو خبر ندارن،باید بیایی،ماندانا رو هم با خودت بیار که اگه باباش پرسید بتونه بهش راپورت بده بگه اصلا داریوش اونجا نیست و تو قزوین مشغول کاره. -شما چه موقع برمی گردید منزل خودتان خانم ماکوئی؟ -یه چند روزی اینجا کار دارم.فردا شب شا م ناهید دعوتمان کرده،بلکه بعدش برگردیم خونه. -پس رکسانا و ماندانا را هم با خودتان بیاورید.آنجا که باشند راحت تر میشود موضوع را حل کرد. -معلومه که میارم.این دختر اونجا خونه زاد شده. عزیز با سینی چای داخل شد و با شرمندگی گفت: سلام خوش آمدید،روم سیاه،داشتم برنج دم میکردم.نتوانستم زودتر بیام خدمتتان. موضوع بحث عوض شد و صحبت به شفای رودابه کشید.ماندانا صدای عمه و مادر بزرگش را که شنید،آمد روی زانوی قدسی نشست و با اولین سوال او،بی کم و کاست،بی آنکه چیزی از قلم بیندازد،همه ی آنچه را که از صبح آن روز در منزل عمو سیف الله گذشته بود شرح داد و در پایان افزود: -عمو داریوش خونه نبود،ما که ندیدیمش.مامانش گفت اون توی یه شهر دیگه کار میکنه.یه اسمی گفتن که یادم نمونده. خانجون به قهقه خندید و گفت:

۳ ۴ ۰
-قدسی جون این بچه رو دست من بلند شده.همه میگند حرف تو دهن عالیه بند نمیشه،اما این یکی دیگه اصلا پیچ زبونش شله شله. غم کمانه کرد بر روی چهره ی گشاده ی عزیز نشست.خنده بر رو لبانش خشک شد و با صدای گرفته ای گفت: -قدسی خانم شما را به جان ماندانا و سپیده قسم یک جوری به سامان حالی کنید رکسانا حواسش جای دیگری نیست و فکر و ذکرش شوهر و بچه ش است.اگر من دیشب از دهانم پرید به برمک گفتم دروغش باعث مرگ پدرش و بهم خوردن نامزدی رکسانا و داریوش شده،منظور بدی نداشتم،فقط میخواستم به آن پسر حالی کنم که چه غلطی کرده.آخر من از کجا میدانستم سامان این قدر نسبت به نامزد سابق زنش حساس است و بهش بر میخورد.شما از طرف من یک جوری از دلش در بیاورید.مبادا خدای نکرده یه دفعه این فکر در مغزش فرو برود که حواس زنش جای دیگریست.اصلا همین امشب رکسانا را بردارید ببرید خانه ی خودش،جای زن پیش شوهرش است. قدسی به موقع به دادم رسید و گفت: -حالا که سامان نیست رفته ماموریت.خوب چه عیبی دارد رکسانا جون یکی دو روز بیشتر پیش شما بماند و سر فرصت با خواهرش که از مشد آماده درددل کند،وگرنه من از خدا میخواهم تا ایران هستم عروس و نوهام دور و برام باشند. در تائید گفته ش افزودم: -یکی دور روز میمانم تا سیر آزیتا را ببینم بعد بر میگردم خانه ی خودمان. لای در حیات را باز گذشته بودیم تا مهمانان پشت در معطل نمانند. خاله عفت در اتاق را باز کرد و گفت:- عالیه،طوبی کمک نمیخواهید؟من زودتر اومدم تا به خواهر نامهربونمو دخترش کمک کنم. خانجون به طعنه گفت: -دستت درد نکنه عفت،این زود اومدنت بود؟دیگه کاری نکرده باقی نمانده.آش روی اجاقه داره جا میافته.برنج طوبی هم دم کشیده،مرغهاش هم تو دیگ از نفس افتادن.میگی نه بیا بریم تو آشپزخونه نشونت بدم. سپس برخاست و همراه عزیز و خاله عفت به آشپزخانه رفت.مامان قدسی چشمکی به من زد و گفت: -می میرم برای زبان شیرین خانم ماکوئی که به موقع حرفهایش را میزند و از هیچ کس وا نمیماند. خانجون به اتاق برگشت و گفت: -سپردمش دست طیبه سرشو گرم کنه خودم اومدم پیش شما.عمه ناهید مثل همیشه با سر و صدا حضورش را اعلام کرد.خانجون از پشت پنجره چشم به حیات دوخت و گفت: -کجایی طوبی،بدو برو ناهید و عذرا اومدن،ولی پس چرا شیرین باهاشون نیست؟برخاستم و همراه مادرم به استقبالشان رفتم.عزیز در حال روبوسی با زن عمو پرسید: -خوش آمدی عذرا جون،پس شیرین کوو؟ -یک کمی دیر تر میاد.بهش گفتم بماند شا م مردها را روبراه کند که گرسنه نمانند. لبخندی از رضایت بر لب آوردم.پس بابک امشب از دیدن شیرین بی نسیب نمیماند.خدا کند لاقل این دو نفر به مراد دلشان برسند و پاداش هفت سال انتظارشان را بگیرند.

۳ ۴ ۱
۱۱فصل
فردای اون روز،همه صبح زود از خواب برخاستند و سرگرم جمع و جور کردن ریخت و پاشهای شب گذشته شدند. شرکت در مهمانی عمه ناهید برایم عذاب آور بود،به دنبال بهانه ای میگشتم تا هر طور شده از رفتن به آنجا شانه خالی کنم. آرزو به دل ماندیم تا خانجون کاری را بدون نقه زدن و غرولند انجام دهد.راه میرفت و غر میزد: انگار مغولها به این خونه حمله کردن.چه خبر؟هم خوردن،هم ریختن،هر چی پاک میکنی تمیزی بر نمیداره. سپس خاک انداز پر آشغال را نشانمان داد و افزود: -ببین طوبی از رو فرشهات چقدر اشغال جمع کردم. عزیز زیر لبی خندید و گفت: -خوب خانجون جارو برای همین کار است.پس به خیالتان رسید وقتی یک اتاق فسقلی این همه مهمان به خود میبیند،باید ازش دسته گًل جارو کرد. به حالت اخم و دلخوری چینی به پیشانی افکند و گفت: -دهنتو آب بکش.کجای این جای به این بزرگی فسقلی است.بیشتر از پنجاه تا مهمان توش جا شدن.ناشکری نکن.بعضیها تو نصف این اتاق یه سر عائله جا میدن.اصلا تو پاشو برو خونه ی خواهر شوهرت بهش کمک کن مهمونی امشبش ابرمند برگزار بشه.بقیه ی کارها با من. -اتفاقا دیشب خودم بهش تعارف کردم پرسیدم کمک نمیخوای،گفت تو به اندازه ی کافی خسته ای،زحمت نکش.قرار است عذرا و خاله عفت بروند کمکش.شیرین هم که هست.مهمانی هفت دولت که نیست،به غیر از ما فقط خانواده ی عمو سیف الله دعوت دارند. این پا و آن پا کردم.بی جهت در اتاق چرخیدم تا بالاخره دل به دریا زدم و گفتم: -هر چه فکر میکنم میبینم زشت است امشب من بدون سامان بیام منزل عمه ناهید. به شنیدن این جمله خانجون از کره در رفت،گوشه ی ابروانش را بالا کشید چینهای پیشانی ش را عمیق تر کرد و به طرفم توپید: -خوبه خوبه حیا کن دختر.باز حرف بی جا زدی،خونه ی غریبه که نیست خونه ی عمه ته.وقتی شوهرت رفته سفر،چه عیبی داره با مادر و برادرات بری مهمونی؟چیه،نکنه میترسی به تیریج قبای آقا سامان بر بخوره و باز واسه خودش فکر و خیال کنه که لابد با پسر عمویت اونجا قرار داشتی،واست گربه رقصونی کنه.اون موقع من میدونم و اون.دستمو میزنم کمرمو،چاک دهانمو باز میکنم میگم اگه راست میگی به جای قهر و تر بیا دست زنتو بگیر بارش در ببر خونه ی خودت که مجبور نشه بدون تو بره این ور اونور.عیب از خودته،نه از نوه ی من.. در چهره ی پرشیار عزیز،رنج و درد تازه از راه رسیده ای به دنبال جای خالی میگشت تا در آن مأوا گیرد.جارو به دست به دیوار تکیه داد.در کلامش غم بیداد میکرد: چرا موش و گربه بازی در آوردید.تو با سامان قهری؟مگه نه؟حتی پریشب هم که اومد اینجا،از قیافه ش معلوم بود که میانه تان شکر آب است.یکی به من بگوید بعد از رفتن من به مشهد،اینجا چه اتفاقی افتاده؟تو و داریوش چه سر

۳ ۴ ۲
و سری باهم دارید که شوهرت بدگمان شده؟سامان هم چین آدمی نبود که بی خود بچه بازی در بیاورد.راست بگو رکسانا چی شده؟ دیگر لزومی به پنهان کاری نبود.قبل از اینکه تصمیم بگیرم آنچه را که از گفتنش پروا داشتم بر زبان بیاورم،بابک در حالی که شیشه های خالی نوشابه را در درون جبه جا میداد،به من فرصت پاسخ را نداد و گفت: -ای بابا عزیز جون،حالا چه وقت این حرف هاست،قهر و آشتی نمک زندگی است.تقصیر دختر خودتان است که عجول و کم تحمل است. زیر بار نرفت و گفت:- من گول نمیخورم،موضوع به این سادگیها نیست.این دختر باید یک کاری کرده باشدکه قابل گذشت نیست،وگرنه آن مرد بچه نیست که بی خود و بی جهت ادا و اطوار در بیاورد. -شما که دوباره شروع کردید،اصلا سامان بی خود میکند به زنش بگوید چرا رفتی خونه ی عمه ات.حالا که زنش را آورده اینجا خودش گذاشته رفته،پس رکسانا ناچار است هر جا که ما میرویم همرهمان بیاید.غیر از این است عزیز؟ -نه لازم نکرده با ما بیاییید حالا که شوهرت حساس شده،مجبورش نمیکنم هر جا میرویم دنبال ما راه بیفتد،اصلا ما از کجا میدانیم،شاید هم داریوش آنجا باشد.گیرم که نبود.آمدن رکسانا بدون سامان به آنجا بهانه ی تازه ای برای غیبت به دست ناهید و عذرا میدهد.آنها که نزده میرقصند.هزار و یک عیب روی کس و کارشان میگذراند،این یکی دیگر نقل مجلسشان میشود.میل خودت است رکسانا،اگر دلت نمیخواهد بیای نیا.از دیشب کلی غذا مانده امروز که سهل است فردا پس فردا هم آشپزی نکنیم،باز زیادی میماند. خانجون گفت: -واسه اینکه پیمونه دستت نیست.مجبور نبودی این همه برنج خیس کنی و مرغ و گوشت بار بذاری. -شما که همش دلتان شور میزد حرص میخوردید،بهم میگفتید طوبی نکند غذا کم بیاید،آبرویمان برود. خود را از تک و تا نینداخت و گفت: -اخه من که نمیدونستم تو خودتو،بچه هاتم خونه خراب کردی.هر چی تو خونه برنج و گوشت و مرغ داشتی رو مال من گذاشتی که غذا کم نیاد. آزیتا با لحنی آمیخته به شوخی گفت: -خودتان را ناراحت نکنید خانجون مهم نیست.یک مقدارش را ناهار میخوریم.بقیه ش را هم رکسانا و ماندانا که قرار نیست بیایند منزل عمه ناهید میخورند تمام میشود. به محض شنیدن این جمعه،ماندانا که میپنداشتم هنوز زیر کرسی خواب است،پرده ی بین دو اتاق را کنار زد و در حالی چشمان خمار خوابش را میمالید گفت: -من شب نمیمونم خونه،دوست دارم بیام خونه ی عمه ناهید مهمونی.اگه هم عمو داریوش اونجا باشه،به بابا نمیگم که اونجا بود. خانجون قهقهه ای زد و گفت: -این بچه یه عیب دیگه شام اینه که گوش وا میسته.ما رو بگو که خیال میکردیم خوابه.راست بگو این نقل و نباتت که الهی قربونش برم به کی رفته رکسانا؟ آزیتا چشمکی به من زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:

۳ ۴ ۳
-پس شما که میگفتید اخلاقش به شما رفته. چپ چپ نگاهش کرد و گفت: -از وقتی رفتی مشهد خیلی زبون دراز شودی.معلوم نیست شوهرت بهت درس میده یا مادر شوهرت. -از کیخسرو درس میگیرم که از مادر شوهرم وانمانم. -آمون از بچه های این دور و زمونه. تمام روز به جمع آوری و نظافت گذشت.ماندانا توی دست و پا میپلکید،یک بند تکرار میکرد:-من شب خونه نمیمونم. غروب قبل از اینکه بقیه حاضر شوند،سارافون بنفش و پلوور کشاف سفید را از ساک سوغاتیهایش بیرون آورد و دور از چشم دیگران آن را پوشید. سپس نگاه مظلومانهاش را به من که بی خبر غرق در افکار خود بودم دوخت و گفت: -پس چرا حاضر نمیشی مامی؟ سر برداشتم و نگاهش کردم.گونه های صورتی رنگش گًل انداخته بود.برق چشم های مشی جذابش،برق نگاه آمیخته به عشق سامان را در زمان مهربانیهایش به یادم میآورد. با شیفتگی چشم به او دوختم و گفتم: -چقدر خوشگل شودی عزیزم. روی زانویم نشست و با طنازی گفت: -خوب توهم یکی از اون لباس خشگلهاتو بپوش که مامان قدسی واست آورده. -ولی ما که قرار نیست برویم مهمانی. قطرات درشت اشک چون دانه های از هم گسسته ی مروارید یکی پس از دیگری بر روی گونه هایش غلطید و با سر سختی تکرار کرد: -چرا قراره.اخه برای چی نباید بریم.به جون تو قسم میخورم که به بابا بگم من چقدر گریه کردم تا تو راضی شودی بریم اونجا.اخه نمیشه که همه برن،ما بمونیم. -چه عیبی دارد؟با هم میرویم از لبنیاتی سر کوچه،پفک و آلاسکا میخریم. با صدای گرفته ای گفت: -اگه بخری میندازمش دور.تو مامان بدی هستی.تو منو دوست نداری.میخوام برم پیش بابا،دیگه نمیخوام پیشت بمونم. بهانه گیری ش که شروع میشد،آرام کردنش امکان نداشت.خانجون سراسیمه وارد اتاق شد و پرسید: -باز که این بچه نحس شد.چه کارش کردی رکسانا؟ با عجز و درماندگی پاسخ دادم: -می خواهد برود پیش پدرش.هر کاری میکنم آرام نمیگیرد. -خوب برو از خونه ی خدیجه خانم زنگ بزن به سودابه بگو بیاید دنبالش.بس که جیغ زد گوشامون کار شد. گیسوان پر پیچ و تابش را از روی صورتش کنار زد،با طنازی سر را یک وری کج کرد و گفت: -اگه مامی نیاید،من نمیرم.

۳ ۴ ۴
-ای پدر سوخته تو که میدونی اون نمیاد.خوب بلدی یه بهونه ردیف کنی.این لباس پلو خوری چیه تنت کردی؟ -میخوام بیام خونه ی عمه ناهید،نمیشه که همه برن ما بمونیم. خانجون رو به من کرد و گفت: -بلند شو رکسانا،بلند شو این قدر خون به دل این بچه نکن.اونجا خبری نیست که تو نمیخوای بیای.از خونه ی سیف الله رفتن که بدتر نیست.این بچه هم حق داره،وقتی میبینه همه دارن میرن به غیر از خودشو مادرش،خوب دلش میگیره. -اخه خانجون…- اخه نداره پاشو.اون موقع که از روی نادونی کاسه ی قیمتی خوشبختی تو زدی زمین دو نصفش کردی،باید فکر این روزا رو میکردی،نه حالا.از چی میترسی؟از اینکه اون کاسه ی بند زده دوباره بیفته روی زمین و این دفعه دیگه قابل بند زدن نباشه؟ عزیز که آخرین جملهاش را شنیده بود گفت: -شما نصف جونم کردید.معلوم نیست این دختر چه دسته گلی به آب داده که مرتب بهش نیش و کنایه میزنید. -میخواستی چی کار کنه،اون موقع که شوهرش قربون صدقه ش میرفت،می گفت پیف پیف.حالا که محلش نمیذاره عزیز شده. ماندانا با دلخوری جوابش را داد: -مامی هیچ وقت به بابا نمیگفت پیف پیف. همه خندیدند.بابک گفت: -تکرار این حرفها چه فایده ای دارد.بلند شو رکسانا.این بچه نحس شده،اگر نیایی تا آخر شب امانت را خواهد برید.مطمئن باش آنجا خبری نیست و مشکلی پیش نخواهد آمد.از آن گذشته بعد از این خانواده ی عمو سیف الله جوزی از مهمانیهای فامیلی خواهند بود و تو نمیتوانی در خانه ات را به روی آنها ببندی.پاشو زودتر حاضر شو،دیر میشود. ماندانا دامنم را چسبید و گفت: -پاشو مامی،قول میدم اگه عمو داریوش اونجا بود به بابا نگم دیدمش.اخه مگه اون چی کار کرده که بابا دوستش نداره؟ بابک با لحن آمرانه ای گفت: -پاشو،بیشتر از این بچه رو کنجکاو نکن.ما هم معطل تویم.زودتر حاضر شو.رفتن به منزل عمه ناهید بدتر از رفتن به منزل عمو سیف الله نیست. خانجون با صدای بلند فریاد کشید: -حیا کن دختر مگ نمیبینی دخترت تی تیش مامانیهاشو پوشیده،حاضر یراق منتظر توست. تصمیم گیری برایم مشکل بود.نمیدانام چرا دلم شور میزد و نیرویی مرا از حضور در آن مهمانی منع میکرد،اما فقط یه نظر نگریستن به چهره ی معصوم و گونههای مرطوب ماندانا با آن لباس نو و چکمه های براقی که پوشیده بود،فرصت اعتراض را ازم گرفت. با بی میلی برخاستم و گفتم:

۳ ۴ ۵
-کاش میگذاشتید به حال خودم باشم. عزیز آهی کشید و نالید: -انگار قسمت من این است که حتی یک روز خوش در زندگیم نبینم.تازه داشتم دلم را به سلامتی رودابه خوش میکردم که از یک طرف غصه ی تو بلای جانم شد و از طرف دیگر آن بی آبرویی که برمک به بار آورده. برمک که هنوز مغضوب عزیز و بابک بود،حتی این جرات را در خود نمیافت که سربلند کند و به آن دو بنگرد،دستهایش را به حالت عصبی در هم قلاب کرد و جیکش در نیامد. اشکهایم چون الف هرزی که بی هیچ نیازی به بذرفشانی میروییدند،بدون هیچ تلاشی از چشمه جوشیدند و بر روی گونههایم جاری شدند.نگاهم را به نقطه ی نامعلومی دوختم و از ته دلم گفتم: -آخر چرا،چرا سامان این بلا را سرم آوردی.هرگز فکر نمیکردم این قدر ظالم باشی و بدون هیچ مدرکی بی گناه محکومم کنی.   ۱۲فصل
ماندانا از شوق بال در آورده بود. تا سر کوچه یک نفس و بدون مکث دوید. به پیچ شمیران که رسیدیم ، ایستاد اشاره به ایستگاه اتوبوس کرد و گفت:
_من دوست دارم سوار اون ماشین گُندهه بشم، خواهش می کنم مامی، قول می دم به بابا نگم با چی رفتیم خونه عمه ناهید.
نه این روش درست نبود، به این ترتیب امکان داشت عادت به دروغگویی کند و بعد از این کمتر حرف راست از زبانش بشنویم.
دستش را گرفتم و گفتم:
_نه، چه عیبی دارد. بهش بگو. اتوبوس سواری که عیب نیست. وقتی که خودش با ما نیست، با هر وسیله ای که بقیه بروند، ما هم می رویم.

۳ ۴ ۶
سر ذوق آمد. از هیجان گونه هایش گل انداخت و پرسید:
_پس می تونم بهش بگم چقدر از اتوبوس سواری خوشم می آد؟
_البته، حتماً بهش بگو. قول بده آنجا هم دختر خوبی باشی و در مورد عمو داریوش هم حرفی نزنی.
_اگه خودش اونجا بود چی؟
_اصلاً چیزی نگو که بقیه بفهمند قبلاً او را دیدی.
چاره ای نبود باز هم داشتم تشویقش می کردم به حربه دروغگویی متوسل شود و واقعیت را از دید دیگران پنهان کند.
انگار خاطره ها به دور دیوارهای رنگ و رو رفته ساختمانِ منزل عمه ناهید می چرخیدند و منتظر رسیدن ما بودند، تا یکی پس از دیگری از دیوار بالا بروند و همراهمان وارد خانه قدیمی پدرم شوند.
تلخ و شیرین هایش با فاصله از هم حرکت می کردند. صفِ شیرینی هایش دراز بود، اما به زمانِ کودکی و نوجوانی بر می گشت، ولی صف تلخی هایش با وجود کوتاهی عمق بیشتری داشت و یادآوری هر ثانیه و دقیقه اش، چون جان کندن با عذاب بود.
نگاه هایمان لبِ حوض و کنار باغچه درست به همان نقطه ای خیره ماند که به خاطره تلخ مرگ آقاجان در ذهن مان جان می بخشید. خاطره ها عجول بودند و همیشه قبل از رسیدن ما به منزل عمه ناهید، در آنجا کمین می کردند و انتظار آمدنمان را می کشیدند.

۳ ۴ ۷
چراغ های سالن پذیرایی طبقه بالا روشن بود. عزیز خطاب به بابک گفت:
_به گمانم ما دیر کردیم و بقیه مهمانها قبل از ما آمده اند.
فرید پسر بزرگ آقای فتحی که در را به رویمان گشوده بود، گفت:
_خیلی وقت است دایی سیف اله اینا آمدند.
خانجون سر تکان داد و گفت:
_چه کنیم دیگه. این بچه تنبل ها دیر حاظر شدن.
می دانستم اشاره اش به من است. به رویم نیاوردم. دستِ ماندانا را محکم در میان دستم فشردم تا قوتِ قلب بگیرم و از پله ها بالا بروم.
صدای گفت و گوی دسته جمعی حاضرین تا طبقه پایین به گوش می رسید. پا به روی سومین پله که نهادم، صدای داریوش به وضوح شنیدم که داشت می گفت:
_باور کنید آقای فتحی، همیشه فکر می کردم یک پای این قضیه می لنگد، اما نه تا به این حد که حالا می شنوم. قلبم چون تیری از ترکش رها شد و سینه ام را هدف قرار داد: ” او اینجا چه کار می کند؟ مگر قزوین نبود؟ حالا تکلیفِ من چیست؟ اشتباه کردم نباید می آمدم. ”
پاهایم همانجا بر روی پله سوم چسبیدند و قدم به جلو بر نداشتند. بابک که پشتِ سرم حرکت می کرد، پرسید:

۳ ۴ ۸
_چرا ایستادی برو؟
سر به عقب بر گرداندم و با لحنِ مصممی گفتم:
_من و ماندانا بر می گردیم خانه.
با تعجب گفت:
_که چی بشه، فقط به خاطر این که داریوش اینجاست؟ تو از چی فرار می کنی، از احساسی که دیگر وجود ندارد یا از ترسی که از سامان داری؟
_بهتر است برگردم بابک، خودت دلیل این فرار را می دانی. نمی خواهم بی جهت باز بهانه دست سامان بدهم و وضع را از این هم بدتر کنم.
با فشار دستهای قوی و محکمش مرا به جلو راند و گفت:
_مسخره بازی را بگذار کنار. قدم اولت اشتباه بود، بقیه اش پیشکشت.
خانجون که جلوتر از همه حرکت می کرد، سرگرم احوالپرسی با عمه ناهید که به استقبالمان آمده بود شد. راه برگشت بسته بود. احساسی وجود نداشت که بخواهم از آن بگریزم. این حساسیت را سامان به وجود آورده بود، وگرنه اکنون دیگر از نظر من او فقط پسر عمویم بود و یار و همبازی دورانِ کودکی ام.
نوبت به من که رسید، عمه ناهید چپ چپ نگاهم کرد و با تعجب پرسید:

۳ ۴ ۹
_پس سامان کو؟ همه آمده اند به غیر از او. نکند ما را قابل ندانسته.
_اختیار دارید عمه جان. پریشب که خودش بهتان گفت امروز صبح مسافر زنجان است. معلوم نیست مأموریتش چند روز طول بکشد. سلام رساند و عذرخواهی کرد.
_حیف شد. حالا که همه ی فامیل جمعند، جایش خالی ست. دلم می خواست امشب همه دور هم باشیم. نمی دانی با چه ترفندی داریوش را از قزوین کشاندم اینجا. از صبح تلفن بارانش کردم. بهش گفتم حالا که قرار است بعد از هفت سال همه فامیل دور هم جمع شویم، خیلی حیف است که تو نباشی. بچه م حرف شنو ست. گوش کرد و آمد.
پس آمدن او کار عمه ناهید بود. در دل گفتم: ” من هم که نمی خواستم بیایم. گریه و زاری آن نیم وجبی شیطان مرا بر خلافِ میلم به اینجا کشاند. ”
نمی دانم عمدی بود یا سهوی، اما داریوش درست همان محلی را برای نشستن انتخاب کرده بود که در روز خواستگاریمان در آنجا نشسته بود. شاید علتش این بود که می خواست عهد و پیمانهایی را که در همین اتاق بسته شد و قول و قرارهایی را که پدرم گذاشت به یادم بیاورد.
احساس می کردم همه ی اطرافیانم چشم به ما دو نفر دوخته اند و حرکاتمان را زیر نظر دارند. کوشیدم تا خونسردی ام را حفظ کنم و از زیر نگاه کنجکاوشان بگریزم.
زن عمو عذرا در موقع بوسیدنم پرسید:
_پس چه موقع چشم ما به جمال شوهرت روشن می شود؟

۳ ۵ ۰
_از مأموریت که برگردد، حتماً می آید خدمتتان. عمو سیف اله گفت:
_البته وظیفه ماست که با چشم روشنی عروسی بیاییم دیدنتان. گرچه خیلی دیر شده، ولی ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه است.
داریوش جلوی پایم برخاست و سلام کرد. در لابلای چین های زود رس پیشانی اش حسرتی نهان بود، حسرت از دست رفتنِ فرصتِ تحقق بخشیدن به آرزویی که فقط یک جمله ی خلافِ برمک بر بادش داده بود. این کینه می ماند. حتی اگر همه می توانستند فراموشش کنند و برمک را ببخشند، او نمی توانست.
چشم همه به دهانم دوخته شده بود و منتظر پاسخم بودند. آرامش صدایم برای خودم هم تعجب آور بود.
_سلام پسر عمو جان. حالت چطور است؟
با وجود این که نگاه نافذِ حاضرین معذبش می کرد، درد و رنجش را در پشت پرده ای از لبخند پنهان ساخت و پاسخ داد:
_وقتی که بعد از هفت سال دوباره همه ی خانواده دور هم جمع هستیم چرا حالم خوب نباشد. تو چطوری دختر عمو جان؟
ابتدا به زور لبخندی بر روی لب نشاندم و پس از مکث کوتاهی آهی کشیدم و گفتم:
_من هم به همان دلیل خوبم، اما وقتی جای آقاجان و رامک را در جمع خالی می بینم، دلم می گیرد.

۳ ۵ ۱
ماندانا دستم را کشید و کنار گوشم نجوا کرد:
_بهشون بگم من عمو داریوش رو یه بار قبلاً دیده بودم.
خدا را شکر که لااقل بعد از آن همه سفارش ، این بار قبل از فضولی ، این را ازم پرسید ، وگرنه این یکی هم قوزبالاقوز می شد و دوباره پای محاکمه و اعتراف پیش می آمد.
ابرو درهم کشیدم و با لحن تندی گفتم:
_نه ، لازم نکرده ، برو پیش رودابه بنشین.
از جمله تحکم آمیزم ترسید که مبادا او را به خانه برگردانم. مطیعانه سر تکان داد و کنار رودابه نشست.
هزاران سؤال بر لبانِ داریوش بود که جرأت پرسیدنش را نداشت.
قدرت ایستادن را از دست دادم. سرم داشت گیج می رفت. عزیز متوجه پریشانی ام شد و به مبلِ پهلو دستی اش اشاره کرد و گفت:
_بیا اینجا بنشین.
هیچ کس ساکت نبود. همه با هم حرف می زدند. شیرین و آزیتا درِ گوش هم پچ پچ می کردند. خانجون و خاله عفت خاطرات دوران جوانی شان را دور می زدند. به لحظه های خوشش می خندیدند ، افسوس گذشتنش را می خوردند و بر تلخی هایش دیده تَر می کردند. زن عمو عذرا و عزیز از دوستی و صمیمیت گذشته سخن می گفتند.

۳ ۵ ۲
سخنان بابک و داریوش در چهاردیواری زیرزمین و حیاط خانه هایمان و بازیهای دسته جمعی دور می زد، کتک کاری ها و خون از دماغ هم راه انداختن آن دورانها که حالا دلیلش پوچ و مسخره بود، اما یادآوری اش شیرین و لذت بخش.

رمان رودخانه بی بازگشت –قسمت آخر

$
0
0

رمان رودخانه بی بازگشت – قسمت آخر

thumb_42616_8_thumb_709

۲۲فصل  دلم می خواست می توانستم افکارم را در یک نقطه متمرکز کنم و به آنچه که در منزل عمویم می گذشت و سرنوشتِ شیرین و بابک را رقم می زد بیندیشم، اما سلولهای بازیگوش مغزم به غیز از ماندانا، بازیچه دیگری را نمی خواستند. صدایش در گوشم زنگ می زد، “به مستوره بگین بره خونه خاتون به مامی بگه بیاد اینجا پیشِ ما.” ای کاش این امکان وجود داشت که الان در کنارش باشم. من اینجا چه کار می کردم، جای من آنجا بود، پیشِ او و سامان . چرا گذاشتم این بلا سرم بیاید، چرا؟ عزیز قبل از رفتن، رختخوابِ من و آزیتا را در اتاقِ جلویی پهن کرده بود، ولی مگر در آن حالت پریشانی خوابم می برد. کم کم داشتم خودم را به مصرف داروهای آرام بخش عادت می دادم. قرص را ب زور آب، از گلویم پایین فرستادم و به بستر رفتم. مدتی طول کشید تا دارو اثر کرد و خوابم برد. خواب ناآرامی که همراه با کابوس بود.

۴ ۰ ۴
چند ساعت بعد صدای ممتد زنگِ در باعث بیداری ام شد. وحشت زده از جا پریدم. یعنی چه! چه کسی ممکن است باشد؟ ابتدا ترس بَرم داشت و بعد بلافاصله به یاد آوردم که آنها کلید را جا گذاشته بودند. در را باز کردم، عزیز دست روی قلبش گذاشت، نفس را به راحتی از سینه بیرون داد و گفت: ـ الهی شکر که حالت خوب است. کم کم داشتم نگران می شدم. می ترسیدم بلایی سرت آمده باشد. چرا در را باز نمی کردی؟ ـ تا شنیدم دویدم آمدم جلوی در. خانجون به طعنه گفت: ـ دستت درد نکنه، زحمت کشیدی. یه ساعته پشتِ دریم. تو که می گفتی شبا خوابم نمی بره. چهره بابک بشاش بود. معلوم می شد، همه چیز رو به راه است و به هدف رسیده. به جای جواب، پرسیدم: ـ عروسی افتادیم نه؟ خانجون پاسخ داد: ـ ما افتادیم تو معلوم نیس، چون با این ادا اطوارهای خودت و شوهرت لابد اون شبم غایبید؟ آزیتا گفت: ـ ای بابا خانجون، حالا که تا یک ماه و نیم دیگر. تا آن موقع به امید خدا اوضاع شان رو به راه می شود. رو به بابک کردم و گفتم. ـ با این حرفها، معلوم می شود، جشن عروسی شب عید است. مبارک است بابک جان. با مهربانی گفت: ـ تا تو نروی سر زندگی ت، فکر من راحت نمی شود. عزیز به آشپزخانه سرک کشید و همین که چشمش به قابلمه ی دست نخوورده غذا که هنوز روی اجاق بود افتاد، پرسید: ـ ای بابا. شامت که هنوز روی اجاق است. پس چرا گرسنه خوابیدی؟ ـ میل نداشتم. ـ یعنی چه میل نداشتم. مگر قصد خودکشی داری. کم دلم را خون کن دختر. فکر کردی آنجا به من خوش گذشت. همش فکر تو بودم. همه می پرسیدند. پس رکسانا و شوهرش کجا هستند. طیبه که یک بوهایی برده می خواست یک جوری از زبانم حرف بکشد. آخر تا کی می توانم مردم را گول بزنم، خر که نیستند، می فهمند و پشتِ سر مسخره ام می کنند. با درماندگی پرسیدم: ـ به نظر شما باید چه کار کنم؟ اگر دستِ من بود همین الان را هم را می گرفتم می رفتم سر زندگی ام، ولی چه کنم که سامان کوتاه نمی آید، حالا به جای این حرف ها بگویید آنجا چه خبر بود؟ آزیتا پاسخ داد: ـ خودم بعداً همه چیز را برایت تعریف می کنم. خانجون پیشدستی کردو گفت:

۴ ۰ ۵
ـ حالا تو چرا بگی، مگه هیچ کدوم ما زبون نداریم. خودم همه چیز و بریدم، دوختم. مگه به عفت و عذرا مجال دادم که این پسر نازنین رو مظلوم گیر بیارن سنگ جلو پاش بندازن و خرج به گردنش. یه کاری کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب. آخر سری هم بهشون گفتم بلکه عروسی رو تو خونه دامامون بگیریم که بزرگ است؟ ـ اینو که من که خودم می دونم. اون لونه مرغ که به درد جشن عروسی نمی خوره، منظور من خونه داماد طوباست یعنی خونه سامان. با خود گفتم:” خانجون دیگر شورش را در آورده. وقتی دهنش رو باز می کند اصاً خودش هم نمی فهمد چی دارد می گوید.” سپس با دلخوری با صدای بلند گفتم: ـ چرا این حرف را زدید؟ شما که می دانید سامان چشم دیدن داریوش و خانواده اش را ندارد. ـ بی خود چشم دیدنشو نداره. این پسره دیگه شورش رو در آورده. بی خود و بی جهت داره به پرو پای اینا می پیچه. پدرشو نکشتن که نمی تونه کوتاه بیاد. آزیتا کنار گوشم زمزمه کرد: ـ پدر ما را ر آورد. مگر گذاشت کسی حرف بزند. بنده خدا خاله عفت و زن عمو عذرا هم از ترس توپ و تشرهایش جیکشان در نمی آمد. برای اولین بار در آن روز خنده بر لب آوردم و گفتم: ـ خوب پس یکی به نفع بابک. الهی شکر که همه چی جور شد. باید از من ممنون باشید که به زور خانجون را کشاندم آوردم اینجا. ـ پس کار تو بود که به خانواده عمو سیف الله رحم نکردی. متوجه پچ پچ ما شد و پرسید: ـ شما دوتا چی دارین تو گوش هم پچ پچ می کنین؟ آزیتا با لحن شیطنت آمیزی پاسخ داد: ـ داشتم به رکسانا می گفتم که اگر شما نبودید کار دست نمی شد. ـ چه عجب بالاخره عقلِ ناقصِ تو به کار افتاد و فهمیدی دنیا دستِ کیه. گلویم می سوخت، به آشپزخانه رفتم تا یک لیوان آب بخورم. بابک به دنبالم آمد و گفت: ـ داریوش خیلی ناراحت شد که تو نیامده بودی. وقتی زم دلیلش رو پرسید، ناچار شدم علتش رو بهش بگویم تا متوجه حساسیت سامان شود و حسابِ کار خودش را بداند. ـ آن روز تو زیر زمین خودم جریان را برایش شرح دادم و بهش فهماندم تا چه حد به زندگیم با سامان وابسته ام. لحظه ای مکث کرد و سپس گفت: ـ اصلاً نفهمیدم برای چی آدرس دقیق منزل شما را ازم پرسید. البته حدودش را می شناخت و می دانست یک کوچه مانده به منزل خانجون است. ـ تو بهش آدرس دادی؟ وای بابک نباید این کار را می کردی؟ اگر برود سراغش چی؟ انگار این کار درست شدنی نیست و هر بار باید موضوعی پیش بیاید و بدترش کند. ـ چرا ناراحت شدی!؟ دلیلی ندارد برود. احمق که نیست.

۴ ۰ ۶
ـ چرا هست. ازش بعید نیست این کار را بکند، چون آن شب توی زیر زمین این پیشنهاد را بهم کرد و گفت:” اصلاً خودم می روم سراغش و همه چیز را بهش توضیح می دهم.” ـ تو چی بهش گفتی؟ ـ ازش خواستم با دخالتش در کاری که ربطی به او نداره، اوضاع را بدتر نکند، ولی لابد یادت نرفته که وقتی بچه بودیم همیشه خودش را حامی و پشتیبان من می دانست. بعید نیست برای اینکه بهم ثابت کند هنوز همان آدم است، دست بهچنین کار خطرناکی بزند. ـ خب چه عیبی دارد. حالا که از هیچ راهی به نتیجه نرسیدیم، شاید توضیح او سامان را قانع کند. دستم را به علامت اعتراض به طرفش تکان دادم و گفتم: ـ نه، نه. بهش بگو دست از سرم بردارد و پایش را از زندگی ام بیرون بکشد. خانجون سراسیمه وارد آشپزخانه شد و پرسید: ـ هیچ مهلومه شما دو تا اینجا دارین چه کار می کنین!؟ باز چه خبر شده که داد و بی داد راه انداختین!؟ باز چه خبر شده که داد و بی داد راه انداختین، بذارین کپه مرگمونو بذاریم بخوابیم. بابک با صدای آرمی گفت: ـ چشم خانجون. همین الان می آییم، چیز مهمی نیست. لام بود. یک کم با رکسانا صحبت کنم. ـ مثلاً چی می خوای بهش بگی. این دختر که دختر که نصیحت پذیر نیس. هر چی بگی از این گوش می شنوه از اون یکی در می کنه. من با این زبونی که ما رو از سوراخ بیرون می کشه باهاش حرف زدم، تو گوشش فرو نرفت که نرفت. حالا نوبت توس. بابک پوزخندی زد و منتظر شد تا او دور شود، سپس ادامه داد: ـ البته من بعید می دانم این کار را بکشند و برود سراغِ سامان، ولی حالا که تو ناراحتی همین فردا می روم منزلشان یک جوری بهش می فهمانم که در این کار دخالت نکند. آهی کشیدم و گفتم: ـ حالا که هنوز زنجان هستند و شاید به این زودی ها برنگردند. ـ از کجا می دانی؟ ـ شما ک رفتند، دلم خیلی گرفته بود. رنج دوری ماندانا، بی سروسامانی و بلاتکلیفی خودم و حسادتهای بی جای سامان دیوامه ام کرد. وقتی دیدم کلید را جا گذاشتند ه فکر افتادم بروم سرکوچه، یک جوری با قدسی تماس بگیرم. شماره هتل را از مُحرم گرفتم و به آنجا زنگ زدم. ـ فکر نکردی شاید سامان گوشی را بردارد و عصبانی شود: ـ از این نظر خیالم راحت بود، چون مستوره چند دقیقه پیش باهاشون تماس داشته و می دانسته او هنوز از اداره برنگشته. ـ با ماندانا هم صحبت کردی؟ ـ نه، چون می ترسیدم نتواند زبانش را نگه دارد و جریان را به پدرش بگوید، ولی صدایش را شنیدم و همین برایم کافی بود. سامان بی جهت دارد ماموریتش را کش می دهد. به قدسی گفتم شما رفتند خواستگاری شیرین و من در خانه مانده ام.

۴ ۰ ۷
ـ کار خوبی کردی. بگذار بفهمد چقدر دارند آزارت می دهند. همه از نیامدنت شوکه شدند. اصلاً برایشان قابل درک نبود. توضیحات مسخره من بیشتر ایجاد شک می کرد. خیلی بد شد رکسانا. داشتم از خجالت آب می شدم. سر به زیر افکندم و با شرمندگی گفتم: ـ مرا ببخش بابک. این بزرگترین آرزویم بود که در چنین شبی روبروی تو دختر مورد علاقه ات بنشینم و در شادی تان شریک باشم، شبی روبروی تو و دختر مورد علاقه ات بنشینم و در شادی تان شریک باشم، اما یک گره کورِ باز نشدنی بر روی رشته آرزوهایم هزاران گره جانبی در سر تا سرش بوجود آورده. ـ تو باید صبور باشی و بی جهت ای قدر به اعصابت فشار نیاوری. من مطمئنم وضعِ سامان از تو بدتر است. بخصوص که او درگیر حسِ حسادت بی جایی ست که عین خوره وجودش را می خورد و قلب و روحش را می آزارد. بدونِ شک هنوز عاشقِ توست. فقط حسادتش از عشق سرچشمه می گیرد. وجود رقیبی سرسخت و تصور یک عشق و علاقه ریشه ای که از زمان طفولیت در قلبت جوانه زده و رشد کرده و درگیر و دار حوادثی غیر قابل پیش بینی، در اثر زور و فشار خانواده بین تان جدایی انداخته، تا جایی برایش قابلِ قبول بود که امکان ارتباط مجدد ممکن نباشد. حالا که این ارتباط ممکن شده و بوجود آمده. در واقع تو خودت در شرایط خاص با بی فکری و نادانی ات آن را بوجود آورده ای، اثباتِ عکسش به او چندان آسان نیست. در نهایت ناامیدی و یاس پرسیدم: ـ یعنی به نظر تو همه چیز تمام شده؟ ـ بچه نشو رکسانا. من این را نگفتم. منظورم این است که چندان آسان نیست، نه این که غیر ممکن است. با رفتارهای عاقلانه، بدونِ ایجاد حساسیت بیشتر، می توانی عشق و علاقه ان را به او به اثبات برسانی. ـ من تلاش خودم را می کنم، اما سامان خیلی سخت تر و کله شق تر از آن است که باورش شود. حالا تو بگو آنجا چه کار کردی؟ رنگ چهره اش باز شد. لبخندی به رووی لبانش نشست و گفت: ـ اصلاً باورم نمی شود عمو سیف الله این قدر با گذشت و مهربان باشد. انگار نه انگار آن اتفاقها بین ما افتاده و سالها ما آشکارا به همه شان توهین می کردیم. خدا لعنت کند این برمک را که آخر عمری آقاجان را از ارتباط با برادر جان در یک قالبش محروم کرد. مزه پرانی ها و سنگ اندازی های خانجون را نادیده گرفتند و بی چون و چرا همه چیز را پذیرفتند. وقتی خواستیم از مهریه و سایر شرایط و تعهدات لازم حرف بزنیم و نظرشان را بدانیم، عمو سیف من دارم به برادرزاده عزیز خودم دخترم را شوهر می دهم، این حرفها چیست که شما می زنید، مگر  «الله گفت: نصرتِ خدا بیامرز در جریان خواستگاری ما از رکسانا صحبت این چیزها را چیزها را پیش کشید. حالا آن یکی قسمت نشد، گله ای ندارم. لااقل در مورد این یکی زودتر همه چیز را رو به راه کنید بهتر است. بابک جان پسر باجوهری ست. از ته دلم خوشحالم که شیرین را به دست بد کسی نمی سپارم. اگر برادر نازنینم هنوز زنده بود، نمی دانی رکسانا چقدر شرمنده شدم. چیزی نمانده بود آب شوم بروم زیر زمین.  »شادی و سرورمان کامل می شد. الان می فهمم ما چقدر بد بودیم و چقدر اشتباه کردیم. ـ افسوس به اشتباهات گذشته هیچ چیز را عوض نمی کند. پسر خطا  «ـ می دانی آخرش چه کار کردم؟ وقتی همه حرفها تمام شد، جلو رفتم دستِ عموجان را بوسیدم و گفتم: کارتان را ببخشید. اگر چشم مان کور بود و واقعیت ها را نمی دیدم، تقصیری نداشتم. اعتماد به شاهدی که متاسفانه

۴ ۰ ۸
هم خونِ مان بود، این تصور را بوجود آورده بود. حالا که آقاجان زنده نیست، از شما می خواهم در حقِ من پدری  »کنید. با مهربانی پیشانی ام را بوسید و گفت: اصلاً دیگر حرفِ گذشته ها را نزن، چون نمی خواهم آن خاطرات تلخ را زنده کنم. مطمئن باش تو هم پسر عزیز  « » خودم هستی و هم دامادم. ۲۱فصل
خانجون سرش حسابی در منزل مادرم گرم شده بود.حالا که صحبت انداختن سفره حضرت ابوالفضل بود،دیگه حتی زلزله هم نمیتوانست او را از جایش تکان دهد.چهار شنبه ی آینده را زمان مناسبی برای انداختن سفره میدانستند.نذری بود که باید ادا میشد و تاخیر در آن را جایز نمیدانستند. آزیتا سرگرم رسیدگی به تکالیف رودابه بود و هر دو باهم با کتاب فارسی کلاس اول کلنجار میرفتند. تا دو شنبه از بازگشت مسافرین زنجان خبری نشد.هر روز نزدیک ظهر کارم شده بود تماس با مستور و اظهار بی اطلاعی از او از تاریخ آمدنشان.شکی نداشتم حدسم درست است و هدف سامان لجبازی و آزردن من است،وگرنه تا آن تاریخ سابقه نداشت مأموریتهایش آن قدر طولانی شود. صبر و تحملم به پایان رسیده بود.با کوچکترین حرفی از کوره در میرفتم،صدایم را رو سرم میگذاشتم و فریاد میزدم.چشمه ی اشکهایم همیشه جوشان بود.دوشنبه صبح بی طاقت شدم.شیش روز از رفتنشان میگذشت.برایم غیر قابل باور بود که قدسی و سودابه با بچهها در آنجا دوام آورده باشند. نزدیک سفره ی نذری عزیز بود و با هیچ وسیلهای نمیشد خانجون را که عین سیریش به تشک کرسی چسبیده بود راضی کرد که به خانهاش برگردد.به فکر افتادم خودم به تنهایی سری به منزل او بزنم.بعد اگر موقعیت مناسب بود به سراغ مستوره بروم و وادارش کنم همانجا جلوی من با قدسی تماس بگیرد،حتی اگر خودم هم باهاش حرف بزنم.به این ترتیب شاید میشد فهمید آنجا چه خبر است،دلیل طولانی شدن اقامتشان در آن شهر چیست و چه موقع قصد مراجعت دارند. شاید به من جواب درستی نمیدادند،ولی مستوره را نمیتوانستند بی خبر بگذرند.همین که شال و کلاه کردم و آماده ی رفتن شدم،عزیز با تعجب پرسید: -کجا؟صبح کله ی سحر میخوای بری به قدسی تلفن بزنی. -نه عزیز خیال دارم یک سر بروم منزل خودم ببینم چه خبر است. خانجون پکی به قلیان زد و همراه به پوزخند تمسخر آمیزی گفت: -چه غلطا.باز زده به سرت.چرا مثل بچه آدم سنگین و رنگین نمیشینی سر جات،تا بلکه سامان وقتی دید داری براش ناز میکنی،خودش بلند شه بیاید سراغت.هر چی دنبالش بری بدتره. به گریه افتادم و گفتم:

۴ ۰ ۹
-تحملم تمام شده،هیچ کس به فکر من نیست.همین مامان قدسی که همش میگفت مگه من مردم،تا کار شما دو تا رو درست نکنم دست بردار نیستم.رفته زنجان جان خوش کرده،انگار نه انگار که من اینجا دارم از دوری ماندانا پر پر میزنم و چیزی نمانده که از غصه دق کنم. -حالا که هنوز نه پر پر زدی و نه دق کردی.روز به روزم داره آبی زیر پپستت میره و خوشگل تر میشی.فقط بلدی هی دل مادرت رو خون کنی تا شیشه ی آبغوره هاش لبریز شه. به التماس افتادم: -شما را به جان عزیز قسم بگذارید بروم..من نمیتوانم از ماندانا بی خبر بمانم.فقط اگر ممکن است کلید خانه ی خودتان را بهم بدهید،میروم آنجا اگر دیدم موقعیت مناسب است یک سر به مستوره میزنم،ازش پرس و جوی میکنم و بر میگردم. -مگه راه قرض داری،این همه راهو بری و برگردی که چی،خوب برو از سر کوچه باهاش تماس بگیر بپرس از اونا چه خبر. -این که کار هر روزم است.کم کم شکّ برام داشته.شاید آمدند و خبر نمیدهند..دیگر به هیچ کس اعتماد ندارم. -پس بگو میخوام زاغ سیاشونو چوب بزنم.این شد یه چیزی.بیا بگیر این کلید،برو ببینم میتونی رسواشون کنی یا نه. آزیتا پرسید: -میخواهی من هم باهات بیام؟ -نه آزیتا جون،خودم تنها بروم بهتر است. درست نمیدانم در گیر و دار حوادث اخیر،چند کیلو وزن کم کردم،اما بدن نحیفم چون کوهی بر روی پاهایم سنگینی میکرد و قدرت حرکت را ازم میگرفت.نه از آفتاب خبری بود،و از لکههای ابر.سرما خشک و پر سوز بود.سوار اتوبوس که شدم بیشتر جای خالی ماندانا را در کنارم حس کردم و به یاد آن روز افتادم که در آغوشم نشسته بود ،داشت پاهایش را بر روی زانوهایم فشار میداد،نگاه لبریز از شوقش را به این سو    و آن سو ٔ   میچرخاند.و از ٔ سواری در ماشین گنده لذت می برد. به نظر میرسید سالهاست که از محیط اطراف خانه م دور ماندم.نگاه سیری ناپذیرم را در اطرافش به گردش در آوردم.صدای امواج خروشان رودخانه ی پر گِل و لای،پرواز پرندگان به دور آشیانه بر روی شاخههای همیشه شاداب درخت بید مجنون،صدای پارس فیدل که انگار بوی آشنا شنیده بود،دلم را انباشته از حسرت میکرد. چه آسان باختم و چه آسان آرامش زندگیام را بهم زدم.این چه نیرویی بود که بی اراده مرا دنبال خود کشاند تا با اولین باد نامسأعد،باعث خاموشی نور درخشان و خیره کننده ی خوشبختی م شود. از دیدن اتومبیل آقای سامانی جلوی در خانه تعجب کردم.یعنی چه؟او آنجا چه کار میکرد؟نکند آنها برگشتند،جرات زنگ زدن را نیافتم.اگر سامان منزل بود چی؟ مدتی مردّد همانجا ایستادم.آقای سامانی آدمی نبود که در آن ساعت روز کار و زندگیاش را رها کند و به دیدن بچههایش بیاید،مگر در مواقع ضروری و حوادث غیر مترقبه.لابد باز هم اتفاقی افتاده که وجودش لازم شده. سر کوچه منزل خانجون پناه گرفتم.آنقدر آنجا میماندم تا پیدایش شود،بعد خودم را نشانش میدادم.سوز سردی در وجودم رخنه کرد.با وجود پوشش گرمی که به تن داشتم از درون میلرزیدم.نوک بینیام تیر میکشید و چشمهایم میسوخت.صدای باز و بسته شدن در مرا به خود آورد.صدای خداحافظی ش را با محرم و آخرین جمله ش را شنیدم:

۴ ۱ ۰
-تا رسیدند بگو فوری خبرم کنند. پس آنها هنوز نیامده بودند.به جلوی اتوموبیلش که رسید مرا دید و با تعجب پرسید: -اینجا چرا ایستادی رکسانا جان؟ قطرات اشک بر روی گونههایم یخ زد: -منتظر شما بودم پدر جان. -بیا سوار شو عزیزم،اوضاع خیلی بهم ریخته است. کنارش نشستم و پرسیدم: -چرا مگر باز چی شده؟ -از یک طرف خوشحالم که آن پست فطرت کثافت به مکافات عملش رسید و از طرف دیگه کشته    شدنش باعث ٔ گرفتاری یمان شده. از شنیدن این جمله یکه خوردم.قلبم که انگار منتظر همین ضربه بود با صدای سهمگینی درون سینه افتاد و نفسم را بند آورد.قدرت تکلّم را از دست دادم.بهت زده نگاهش کردم.لبهایم تکان میخوردند اما کلمهای از میانشان خارج نمیشد.آقای سامانی ادامه داد: -ترسیدی؟به جهنم که مرده.مرده شور ریختش رو ببرد.کم باعث بدبختی یمان نشده.طفلکی سودابه کم عذاب نکشید.لاقل حالا یک نفس راحتی میکشدوا مجبور نیست یک عمر به دخترش حساب پس بدهد که چرا از پدرش جدا شده و چرا مجبور است از ترسش یک گوشهای قائم شود تا مبادا او را ازش بگیرد.دیگر چی برایش باقی گذاشت؟خانه زندگی ش را که آتیش زد.لاشه ی متعفنش که توی ماشین سودابه افتاده.فقط بدبختی ش مانده برای من و سامان که باید به آگاهی حساب پس بدهیم و با دلیل و برهان ثابت کنیم که مقصر نیستیم. از ته دل فریاد کشیدم: -یعنی به شما و سامان مشکوک هستند؟نه خدای من،نه. -پس فکر کردی باید به چه کسی مشکوک باشند؟همه میدانند ما دو نفر به خونش تشنه بودیم.توی در و همسایههای منزلش همه خبر دارند که چه به روز سودابه آورده.روزی که با من و سامان درگیر شد،همسایههای کنجکاو و فضول از پشت پنجرههای خانه شان شاهد داد و فریادهایمان بودند و صد بار از زبانمان جملههای میکشمت بی همه چیز،زنده نمیگزارمت و فحش و ناسزاهای دیگر را شنیده اند.هیچ کس نیست که نداند او باعث آن آتیش سوزی بوده و زندگی سودابه را بر باد داده.چه کسی بیشتر از ما آرزوی مرگش را میکرده. با تردیدی آمیخته با ترس از پاسخ پرسیدم: -یعنی پدر جان شما او را کشتید؟ در عین خشم به قهقه خندید و گفت: -دیوانهای دختر جان!اصلا به من میآید که قاتل باشم؟ -پس چی؟نکند کار سامان باشد؟ این بار شانههایش از شدت خنده تکان تکان میخورد. -تو که از مامور بازجویی آگاهی بدتری و حسابی داری ما دو تا را به دام آنها میاندازی.بیچاره سامان از یک هفته پیش تا حالا زنجان است،هزار و یک شاهد دارد که از آنجا تکان نخورده،ولی باز هم ولن کن نیستند.با آبروریزی

۴ ۱ ۱
مشغول تحقیق اند تا بلکه سر نخی پیدا کنند و بدانند آیا و دیشب به تهران آماده و پس از به قتل رساندن فرامرزی دوباره به زنجان برگشته یا نه. لبهام به لرزه افتاد و گفتم: -من میترسم پدر جان.شما که میدانید او چقدر بد کینه است. -بچه نشو رکسانا.پسر من حتی اگر همه فن حریف هم باشد،محال است که بتواند سر یک مرغ را ببرد چه برسد به آدم.باید دید به غیر از ما چه کسی باهاش دشمنی داشته. -چه موقع این اتفاق افتاده و چطور کشته    شده؟ٔ -امروز صبح زود مامور گشت در خیابان پهلوی جسدش را توی ماشین سودابه پیدا کرده،ضربه ی سنگینی که به سرش زدند،امانش نداده و باعث مرد ناگهانیاش شده.قتل به خاطر سرقت نبوده،چون هم کیف پول او سر جایش است و هم ماشین که سوییچ رویش بوده و به راحتی میشد دزدیدش.به همین جهت،دلیل قتلش را دشمنی خانوادگی میدانند و به ما نسبتش میدهند. -چرا نمیروند سراغ آن زن هرزه یی که زندگی سودابه را به هم زده،شاید او بتواند سر نخی به دستشان بدهد. -خانواده ی فرامرزی از وجود آن زن اطلاعی ندارند.حتی آنها در جریان اختلافش با سودابه نبودند و از شنیدنش تعجب کردند.اما الان سودابه پای تلفن به من گفت تو او را میشناسی و ممکن است بدانی منزل پدرش کجاست.بلکه بتوانی از این طریق ازش خبر بگیری. -حتما این کار رو میکنم.وقتی در این قضیه پای شما و سامان در میان باشد،هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدهام تا بلکه ردّی از قاتلش بیابم.شما نمیدانید سامان چه موقع بر میگردد؟ -الان توی هتل نبود.رفته اداره سر کارش.به سودابه گفتم خبرش کند تا فوری راه بیفتد بیاید تهران. با شوق آشکاری پرسیدم: -پس آنها امروز بر میگردند؟ -باید برگردند.دیگر ماندنشان در آنجا لزومی ندارد.چون بعد از این خطر مزاحمت فرامرزی تهدیدشان نمیکند.تو چطوری دخترم؟ -خیلی بد پدر جان.سامان به هیچ وجهه کوتاه نمیآید.ماندانا را ازم گرفته با خودش برده زنجان.دیگر تحمل دوریاش را ندارم. -غصه نخور عزیزم.بگذار از این مخمصه خلاص شویم.یک روز سر فرصت مینشینم با سامان درباره ی تو صحبت میکنم.مردی که با آن عشق و علاقه تو را به خانهاش برد،بعید میدانم به این راحتی ازت دل بکند. -همه این حرفها را بهم میزنند.ولی در عمل خلافش بهم ثابت شده،گوش به حرف هیچ کس نمیدهد.اصلا وجود من برایش اهمیتی ندارد.دیگر خسته شدم. -دلت را بگذار پیش دل سودابه،بدون هیچ امیدی به بهبود زندگی ش،دارد سختیهایش را تحمل میکند.اصلا نمیدند جواب دختر بی پدرش را چه بدهد.گرچه مردن هم چین پدری بهتر از زنده بودنش است،اما در هر صورت بیانش برای او سخت است،چون سپیده پستیهایش را باور ندارد و مهرش از دلش به این سادگی کندنی نیست.تو الان اینجا منتظر من بودی؟

۴ ۱ ۲
-بله پدر جان،من آماده بودم از مستوره بپرسم از سامان و ماندانا چه خبر درد.ماشین تان را که جلوی در دیدم،فکر کردم آنها برگشتند به همین خاطر در نزدم و منتظر ماندم تا شما برگردید. -اتفاقا من هم میخواستم یک راست از اینجا بیایم منزل خانم ماکوئی ازت بپرسم میتونی یک جوری آن زن هرزه را پیدا کنی. -همین الان میروم منزل مادرش شاید ازش خبری داشته باشند. -من تو را میرسانم آنجا. -نه ممنون خودم میروم.منزلشان خیابان ظهیر السلام نزدیک مدرسه ی سابق مان است.لابد میدانید که متأسفانه شهناز همکلاس سابق من است. -نه نمیدانستم.کسی چیزی به من نگفت. -سودابه میدانست.آن موقعها دختر سده و معصومی بود.بعد از ازدواج ناموفقش فرامرزی سر راهش دانه پهن کرده و از راه به درش برده.همان روز که شما با فرامرزی درگیر شدید.من سر خیابان دوراهی قلهک بعد از سالها دیدمش و در جریان قرار گرفتم.از این نظر واقعاً شرمنده م. -تو چرا شرمنده باشی.انسانها در گیر و دار حوادث تغییر ماهیت میدهند.از آن گذشته شاید آن دختر بی چاره هم در اثر سادگی اش فریب ظاهر آراسته و زبان چرب و نرم فرامرزی را خورده.در هر صورت ما با همین خیابان گردیهایمان به نزدیک پیچ شمیران رسیدیم،اتفاقا من باید سری به کارخانه بزنم.ظهیر السلام سر راهم است.پس لازم شد تو را تا حوالی منزلشان برسانم. ممنونم پدر جان. -با من تماس بگیر.شماره ی کارخانه را که داری.آنجا منتظر تلفنت هستم. -از شما چه پنهان،اصلا امیدوار نیستم شهناز را آنجا پیدا کنم،چون خودش میگفت خیلی وقت است با خانوادهاش زندگی نمیکند و ساکن خانهای است که فرامرزی برایش اجاره کرده است. -کثافت لعنتی.پول سودابه ی بیچاره را خرج عیاشیهایش میکرده،وگرنه این پسره ی آسمون جول تو هفت آسمون یک ستاره هم نداشت.دست هر کسی که او را کشته    درد نکند.من یکی یک عمر دعا گویش هستم. ٔ -هیچ وقت مرگ کسی را از خدا نخواهید،حتی دشمن تان را. -گاهی انسان به حدی میرسد که نمیتواند چنین آرزویی را ناداشته باشد..آن پسر مرا به آن حد رسانده.می فهمی رکسانا؟ -با وجود این دلتان را از کینه پاک کنید و به فکر دختری هم باشید که بی پدر شده.   ۲۲ فصل  یک کوچه مانده به منزلِ خانم کبیری از اتومبیل آقای سامانی پیاده شدم. به نظر می رسید وضع مالی شان چندان تعریفی ندارد. نمای ساختمان و در و پیکرش، نشان از نیازخانه به تعمیر اساسی داشت. برادر شهناز که تقریباً هم سنِ برمک در را به رویم گشود. در نگاهش رنگِ آشنایی کمرنگ بود. خطوط چهره ام به نظرش تا حدودی آشنا می آمد، اما نه آن قدر که مرا به جا بیاورد. در پاسخ به سلامش گفتم:

۴ ۱ ۳
ـ شهریار جان، من رکسانا دوستِ شهنازم. هنوز کیف مدرسه زیر بغلش بود. معلوم می شد تازه از راه رسیده. با لهنی نه چندان دوستانه گفت، ـ اگر با شهناز کار دارید اینجا نیست. خیلی وقت است که ازش بی خبریم. خانم کبیری از توی ایوان داد زد: ـ با کی حرف می زنی شهریار؟ ـ رکسانا خانم دوستِ شهناز.  سر برهنه و ژولیده با شتاب به سویم دوید. در چین و شکن های بی شمار چهره اش اثری از صورتِ زیبایی که کپی رو توش شده اش شهناز بود، به چشم نمی خورد. به نزدیکم که رسید، ایستاد و با نگرانی پرسید: ـ شهناز چیزی شده؟ راست بگین رکسانا خانوم. این دختر ما رئ جون به لب کرده. دوساله ازش بی خبرم. اصلاً نمی گه پدر مادرم زنده ن یا مُرده. تو رو خدا اگه ازش خبری داری بهم بگو. تیرم به سنگ خورد، از آمدنم پشیمان شدم. چه جوابی می توانستم به آن زن درمانده و دل شکسته بدهم. در پاسخ به عجز و لابه هایش گفتم: ـ من آمدم از شماخبر بگیرم، آدرسش را ندارم. دلم برایش تنگ شده. مُشت به سینه کوفت. سر را به حسرت تکان داد و گفت: ـ آدرسِ اون مُرده رو از من می خوای؟ کدوم خونه، کدوم کاشونه. همشو به هم ریخت. اون شوهر بچه ننه ش چسبید وَرِ دلِ مادرش، زنشو بی خانمون کرد، بچه رو هم ازش گرفت. شهناز گناه بدبختی شو انداخت گردنِ ن و پدرش. کبیری یه سال پیش سکته کرد مُرد، اما انگار نه انگار که این دختر پدر داشته. اصلاً این طرفا آفتابی نشد. اون موقع وضع ما به هم ریخت. نون آورمون از دست رفت. دار و ندارمو خرج اون بچه ی دیگم کردم که لااقل اینا یه چیزی بشن. صداتو که شنیدم گفتم لابد تازه می فهمیدم که فقط مارو فراموش نکرده، بلکه قید دوستاشو هم زده. بیا بریم تو یه چایی داغ بخور بذار سیر تماشات کنم، تو بوی شهناز رو می دی. ـ نه ممنون. من دیگر باید بروم. اگر آمد سراغ تان حتماً بهش بگویید یک سری به من بزند. ـ باشه اگه به امید خدا این طرفها پیدایش شد، حتماً بهش می گم. تو هم اگه دیدیش بگو پدرتو که از غصه کُشتی، پس لااقل تا مادرت زنده س به دادش برش. ـ چشم، حتماً این کار را می کنم. در که پشتِ سرم بسته شد، همانجا ایستادم و به دیوار تکیه دادم. طفلکی خانم کبیری، چه بهتر که نمی دانست این دختر جه به روز خودش آورده و به چه راهی کشیده شده. پاهایم درون چکمه یخ زده بودندۀ آنجا ایستادن ثمری نداشت. بدونِ رسیدن به هدف با قدمهای شُل و وارفته به راه زیادی نبود پیاده طی کنم. در دل گفتم:” شهناز کجا رفته؟ یعنی ممکن است هنوزنداند که فرامرزی کشته شده. بعد از او چه به سرش می آمد؟ با چه رویی می توانست نزد مادرش برگردد؟ گمان نکنم هنوز بداند که پدرش مُرده. ” غرق افکار خودم بودم که صدای آشنایی از پشتِ سر به گوشم رسیده: ـ رکسانا صبر کن.

۴ ۱ ۴
بهت به عقب برگشتم، خودش بود شهناز. نیمی از صورتش را در زیر شال پشمی پنهان ساخته بود. نگاهش بی روح و خسته بود و نوک بینی اش سرما زده و سرخ. در کلامش دنیایی از بلاتکلیفی و درماندگی نهفته بود: ـ به دادم برس رکسانا. نمی دانی چه به روز خودم آروم. در موقع بیانِ این جمله شال را از روی لبها و چانه اش کنار زد. آرایِش صورتش بیات بود. به نظر می رسید از آخرین باری که چهره اش را آراسته، بیش از یک شبانه روز می گذارد. ناله و زاری اش از ته دل برمی خاست. با وجود این که بعد از آخرین دیدارمان تا سرحد مرگ ازش نفرت داشتم، اما در آن لحظه دلم برایش سوخت. درحالِ برانداز کردنش پرسیدم: ـ چی شده شهناز، چرا این قدر پریشانی؟ ـ بدبخت شدم رکسانا. دیگر نه راه به جایی دارم، نه پشت و پناهی، تو حق داشتی، من راه درستی را انتخاب نکردم. فرامرزی همان جانوری بودکه تو می گفتی و منِ احمق به این خیال بودم هدفت این است که مرا از سر راه خواهرشوهرت برداری. دنیایی که در آن سیر می کردم فرسنگها با دنیای تاریکی که الان در آن قدم بر می دارم فاصله داشت. من فنا شدم، از بین رفتم. طوری زمین خورده ام که برخاستم ممکن نیست. تو بهم بگو باید چه کار کنم رکسانا؟ ـ تو راه اشتباهی رفتنی شهناز. من و تو سالها روی یک نیمکت می نشینم. سرکلاس کارمان شده بود در گوشی حرف زدن و درددل، هیچ وقت چیزی را از هم پنهان نمی کردیم . یادت ی آید؟ ـ البته که یادم یک چیزی توی دلم بود دلم بود که هیچ وقت نتوانستم بهت بگویم. حالا که به آخر خط رسیده ام اقرار می کنم، آن موقع ها من عاشقِ برادرت بودم. هر وقت او را می دیدم سرخ می شدم و قلبم به تپش می افتاد. بابک هیچ وقت توجه ای به این احساسم نداشت. انگار کور بود و نمی دید. بارها نوک زبانم آمد که از راز دلم پیش تو پرده بردارم، ولی بی اعتنایی برادرت و بی خیالی اش بهم فهماند که احساسم یک طرفه است و اقرارش به غیر از رسوایی نتیجه دیگری ندارد. زمانی که فضلی به خواستگاری ام آمد و تحتِ فشار خانواده ام راهی به غیر از قبولِ پیشنهادش نداشتم. در نهایت ناامیدی به در خانه تان آمدم در ظاهر هدفم دیدنِ تو بود و در باطن آخرین تلاشم برای رسیدن به آرزویم. جلوی در شانه به شانه بابک قرار گرفتم. مثل همیشه در مقابلش زبانم بند آمد و صورتم گُر بابک از  »دیوانه این آخرین فرصت است، لال نشو. حرفت را بزن. « گرفت. خودم را ملامت کردم و در دل گفتم التهاب و آشفتگی درونم چیزی نمی دانست و از حرکاتِ غیر عادی ام سر در نمی آورد. چه بسا آن را نشانه شرم و پدر و مادرم می  « حیایم می دانست. تو که از راه می رسیدی زبانم باز و بدونِ مقدمه برای این که او هم بشنود گفتم اگر  «بابک که آماده ی خداحافظی بود گفت: »خواهند به زور شوهرم بدهند. من نمی خواهم زیر بار بروم رکسانا. شانس خوبی ست از دستش ندهید شهناز خانم پدر و مادر بهتر صلاحِ بچه هاشون را می دانند. شما هنوز برای این در آن لحظه به نظر رسید که از راز دلم آگاه است. در واقع با آن  » که راه را از چاه تشخیص دهید خیلی جوانید. حرفها می خواهد بهم بفهماند که نباید به امیدی واهی فرصتهای پیش آمده را از دست بدهم. ناامیدی باعث تسلیمم در مقابل خانواده شد و برداشتن اولین قدم برای فنایم.

۴ ۱ ۵
لابد حالا می خواهی ازم بپرسی برای چه این حرفها را حالا بهت می زنم؟ دلیلش این است که من به آخر خط رسیده ام و دلم می خواهد دستم کاملاً برایت رو باشد. اولین شکست، شکست های بعدی را در پی داشت. من با قلبی خالی از عشق قدم به سبزوار گذاشتم و به همین دلیل هرگز تلاشی برای از میان برداشتن مشکلاتی که سر راهمان بود نکردم و خیلی راحت تن به جدایی دادم. ابتدا از زندگی با همسرم گریختم و بعد از زندگی پرملال و شماتت های پدر و مادر آخرین پناهم فرامرزی بود و مسکن و ماوایم آپارتمان کوچکِ یک خوابه ای که او برایم اجازه کرده بود. زبانِ چرب و نرم کلماتِ فریبنده اش مرا فریفت و پنداشتم دریچه ای پر از نور و روشنایی بر روی زندگی تاریکم گشوده شده و دورانِ سختی و مرارت به سر رسیده. با همین تصور آن روز وقتی می خواستی با حرفهایت ذهنم را روشن کنی، زیر بار نرفتم و آنچه را که می گفتی باور نکردم. اصلاً برایم مهم نبود که در آن برخورد تو چه حالی داشتی و تا چه اندازه از من که تا حد یک روسپی سقوط کرده ام متنفر بودی. شخصیت آوردن ثروت سودابه، خانه اش را به آتش کشید. آن روز مثلِ دیوانه ها دیوانه ها شده بود. در آپارتمان شصت متری راه می رفت و نعره می زد. ناسزاهایش چندش آور بود و غیر قابلِ باور. وقتی مقابلش ایستادم و کوشیدم تا آرامش کنم، در نهایت خشم بهم توپید و گفت: خفه شو، حرفِ زیادی نزن. من آن زن را با آن همه مال و ثروت به یک زن پاپتی مثلِ تو فروختم، چی گیرم آمد،  « »هیچ چی. برو گمشو، دیگر نمی خواهم ببینمت. کجا می توانستم بروم؟ کجا پناهم بود؟ رفتم روی پله های طبقه بالا نشستم و منتظر ماندم منتظر ماندم تا آرام بگیرد. ساعتی بعد او را دیدم که از آپارتمان بیرون آمد و از ساختمان خارج شد. می دانستم کجای دلش می سوزد. رویای شیرین و آرزوهای دور و درازش برای دست یابی به ثروتِ زنش سرابی بود که دیگر رنگِ واقعیت را به خود نمی دید. حتی دیگر نمی توانست پشیمان به سوی آنها برگردد و به آنچه که در اختیارش می گذاشتند دل خوش باشد.  کجا «به خانه برگشتم و منتظر بازگشتش شدم. شب از نیمه گذشته بود که آمد. در پاسخ به سوالم که پرسیدم: باز هم تحمل کردم و جیکم در نیامد. یکراست به رختخواب رفت و خوابید. بعد  » به تو مربوط نیست. «گفت: »بودی؟ از آن هر روز کارش همین بود. حتی یک کلام هم با من حرف نمی زد. چون دو بیپانه ای که هر دو به حد نفرت رسیده اند به زندگی در کنار هم ادامه می دادیم. منتظر بود خسته شوم و راهم را بگیرم بروم روی برگشت به خانه مادرم را نداشتم، آخر چطور می توانستم پاسخ این دو سال غیبتم را بهشان بدهم. اگر بدانی چه کردم رکسانا، جرات گفتنش را ندارم. وای خدای من چرا گذاشتم کار به اینجا بکشد؟ چرا راه بهتری را انتخاب نکردم؟ هول برم داشت. می ترسیدم حدسم درست باشد و آن دیوانگی کار خود شهناز باشد. در حالی که پاسخی که خواهم شنید هراس داشتم پرسیدم: ـ مگر چه کار کردی شهناز؟! برو از خانه بیرون،  «ـ دیشب با اعمال و رفتارش جانم را به لب رساند، غروب که به خانه آمد با بی پروایی بهم گفت: »امشب من میهمان دارم. زمانی که دست به مقاومت زدم، به زور با قشار مرا از در بیرون راند. دوباره به طبقه بالا که به پشتِ بام راه داشت پناه بردم و روی پله ها نشستم. ساعتی بعد صدای خنده های زنی را که داشت با او وارد آپارتمان می شد، شنیدم و به حرفهایی که تو آن روز بهم می گفتی ایمان آوردم. این شکست سنگین تر از دو شکستِ قبلی بود و مرا از پا در می

۴ ۱ ۶
آوردم. این شکست سنگین تر از دو شکست قبلی بود و مرا از پا افکند. زمین خوردنی نبود که بشود قامت راست کرد و دوباره برخاست. نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که از آپارتمان خارج شدند و از پله ها پایین رفتند. دیوانه شده بودم. اصلاً حالِ خودم را نمی فهمیدم. به خانه که برگشتم، از کشوی کابینتِ آشپزخانه قندشکن بزرگی را برداشتم و آن را داخلِ کیفم پنهان ساختم. خون جلوی چشمهایم را گرفته بود. اصلاً نمی فهمدم دارم چه کار می کنم. حرکات و رفتارم غیرارادی از کنترلم خارج بود. جلوی بود. جلوی درِ ساختمان در انتظار بازگشتش در تاریکی پنهان شدم. نیم ساعتِ بعد نور چراغ های اتومبیلش در سیاهی شب درخشید. همین که ترمز کرد ایستاد، مجال ندادم پیاده شود. کنارش نشستم و بی توجه به اعتراضش گفتم: تو کثافتی، آشغالی، فکر کردی می توانی روح و جسمم را به بازی بگیری و هر وقت خسته شدی، دنبالِ دیگر مثلِ  « »خودت بگردی. دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت:  »خفه شو به تو مربوط نیست. از جانم چه می خواهی. بعد از این نمی خواهم سربارم باشی. « این بار مجالش ندادم. دستم را با قندشکن بالا بردم، آن را محکم بر فرقِ سرش کوبیدم و پا به فرار گذاشتم. تمام شب را دویدم. گاه می ایستادم، نفسی تازه می کردم و بعد به دویدن ادامه می دادم. فرار بیهوده ای که مرا به هیچ جا نمی رساند. از کاری که کردم پشیمان نیستم. او مستحقِ مرگ بود، اما من چی؟ آیا من هم مستحق چنینِ سرنوشتی بودم؟ شهناز سر بر روی شانه ام نهاد و تا می توانست گریست. فرصت دادم تا عقده دلش را خالی کند و آرام گیرد، ولی آیا بعد از این آرامش جایی درزندگی اش داشت؟ نمی دانستم او اولین قربانی فرامرزی ست یا آخرینش، اما این را می دانستم که چون یک شکارچی ناشی در حین شکار، خود نیز شکار شده است. در میان های های بی امانش گفت: ـ تو داری از خانه پدرم می آیی، درست می گویم؟ دیدمت که از کوچه ما بیرون آمدی. پس لابد خبرش بهت رسیده که چه به سر فرامرزی آمده به خاطر همین می خواهستی از مادرم سراغ مرا بگیری، درست می گویم یا نه؟ ـ بله شهناز حدسَت درست است. امروز صبح جسد فرامرزی را پیدا کردند و از آگاهی برای تحقیق آمدند. آنها به سامان و پدرش مظنون هستند. در ضمن به دنبال توهم می گردند. راز این قتل چیزی نیست که پنهان بماند. باورم نمی شد که تو قانلش باشی. فقط می خواستم بدانم آخرین باری که او را دیدی چه موقع بود و آیا به کسی مظنون هستی؟ مادرت از دیدنت خوشحال شد، چون به خیالش از طرف تو برایش پیغام آورده ام. انگار پر در آورده بود. خیلی بی انصافی شهناز چطور دلت آمد این مدت آنها را از خودت بی خبر بگذاری؟ ـ حالش چطور بود پدرم را هم دیدی؟ ـ متاسفم، پدرت یک سال پیش مُرد. تو چه دختری هستی که تا به این حد از آنها غافلی که حتی از مرگش بی خبری و چه مادری هستی که توانستی دوری از پسرت را تحمل کنی و اصلاً به فکر نیفتی ازش خبری بگیری. تو از مهر و عاطفه چه می دانی؟ وقتی اسیر هوس هایت شدی، همه چیز را به دستِ فراموشی سپردی پدرت چشم به راه از دنیا رفت. تو نمی توانی گناه شکست هایت را به گردن خانواده ایت بیندازیو ملامتشان کنی. گناه از خودت بود که قدرت مبارزه با مشکلاتت را نداشتی و زود از پا درآمدی. حتی به خاطر بچه ات هم قادر به مبارزه نبودی. شاید پدرت در انتخاب همسر برایت دچار اشتباه شد، امازندگی میدان مبارزه است. مبارزه با مشکلات و تلاش برای پیروزی. از اول

۴ ۱ ۷
راه اشتباه را رفتی شهناز، پس حقت است که حالا انگشت حسرت به دندان بگزی، حیران بمانی و حسرتِ فرصت های از دست رفته را بخوری. تو نمی توانستی به عقب برگردی، اما راه آینده هموار بود. خودت پرفراز و نشیبش کردی. حالا از قتلگاه فرامرزی یک راست آمدی اینجا که چی؟ به انتهای خط که رسیدی، یاد دامانِ پرمهر و محبتِ مادرت افتادی تا سرت را بر روی زانویش بگذاری، دست نوازش گرش را حس کنی و آرامش یابی؟ نه شهناز، نه، این رسمش نیست تو نباید بگذاری او بداند چه بلایی سرشان آوری و چطور آبرویشان را بردی. آن جانور آن انگل حقش بود که بمیرد، اما به به دست تو. به وقتش دستِ انتقام روزگار او را به سزای اعمالش م رساند. چه جوابی می خواهی در آینده به فیروز بدهی؟ در هر صورت مادر آن طفل بیچاره ای. وجودت داغ ننگی ست که برای همیشه برروی پیشانی اش خورده. بیشتر از خودت به او صدمه می زدی. لازم نیست برای من آه و ناله سر بدهی. و با یاد آوری شکستهایت خودت را تبرئه کنی، مگر من شکست نخوردم. مگر درست در زمانی که فقط چند قدم تا رسیدن حلقه ای که با هزاران امید و آرزو به انگشت کرده بودم نشدم، پس چرا به خاطر آن ناکامی، آینده ام را تباه کردم؟ با این حرف ها نمی توانی خودت را تبرئه کنی. فرار از مجازات دوای دردت نیست. حتی اگر من سکوت اختیار کنم، دیر یا زود آشکار می شود و ناچار حساب پس بدهی.ـ من نمی خواهم از مجازات فرار نم. اگر این قصد را داشتم، لزومی نمی دیدم سر راهت قرار بگیرم و اقرار به قتل راه گریز را ببندم. به اینجا آمده ام تا قبل از دستگیری پدر و مادرم را ببینم. بی آن که بدانم پدرم دیگر در قید حیات نیست. یعنی این حق را ندارم؟ ـ من نمی توانم برایت تکلیف معین کنم. شاید اگر مادرت را ببینی، نشناسی. هر آهی که از دوری ات کشیده، یک چین شده و بر پوست صورتش شیار زده، تو در میان آن شیارها به زحمت می توانی خطوط اصلی چهره جوانی هایش را بیابی. وقتی که دیدمش شکه شدم. چه به روز این زن آوردی شهناز؟ ـ می خواهم ببینمش رکسانا. می خواهم یک شب، فقط یک شب کنارش بمانم و درست مانند زمان بچگی هایم که هر وقت خواب بدی می دیدم به آغوش او پناه می بردم، برای فذار از کابوس قتل فرامرزی، گرمای آغوشش را حس کنم و آخرین شب آزادی ام را در کنارش بگذرانم. ـ خیال داری به او چه بگویی؟ جواب سوالش را که در این مدت کجا بودی، چه می دهی؟ فردا صبح که دوباره باید ترکش کنی چه بهانه ای برایش می آوردی؟ فکر اینها را کرده ای؟ دستهایش را حایل صورتش کرد و پاسخ داد: ـ نمی دانم رکسانا. عقلم قد نمی دهد. فکرم کار نمی کند. هرگز نمی توانم آخرین نگاه فرامرزی را در لحظه ای که آن ضربه را به سرش زدم از یاد ببرم. جان دادنش سخت بود، اما برای من لذتبخش، ولی حالا یادآوری اش آزارم می دهد. اصلاً باورم نمی شد که من بودم که مرتکب چنین قتلِ فجیعی شدم. روزگار چه بازی هایی دارد. من، شهناز دختر بچه ای که وقتی شاهد سر بریدن گوسفند قربانی شد، یک شبانه روز کارش گریه بود، حالا از کشتن یک انسان ککش نمی گزد. حاضری با من بیایی منزل مادر. ـ نه شهناز نرو. مادرها حس عجیبی دارند. تو نمی توانی فریبش بدهی با یک نگاه به چهره ات همه چیز را خواهد فهمید.آنچه را که زبانت قدر به بیانش نیست، نگاهت به او خواهد گفت. پس بگذار به این خیال باشد که در یک گوشه این دنیا خوشی،او خودش را به دوریت عادت داده. تو در روزهای خوش زندگی ات فراموششان کرده بودی، پس در بدبختی هایت شریکش نکن، چون تحملش را خواهد داشت. البته اگر اصرار به دیدنش داشته باشی

۴ ۱ ۸
همراهت خواهم آمد، چون می ترسم تنهایت بگذارم، دست از پا خطا کنی و یا حرفی از دهنت بیرون بیاید که جبرانش آسان نباشد. ـ من در وضعیتی نیستم که بتوانم خودم را کنترل کنم، اگر ببینمش اختیار از کف خواهم داد. این بار جدایی از او آسان نخواهد بود، چون حالا دیگر به غیر از آغوشش پناه دیگری ندارم. دیدنش آرزوی من است،اما مگر من تا حالا به کدام آرزویم رسیده ام؟ پس بگذار باز بار حسرت هایم را به دوش بکشم و نگذارم او شاهد سیه روزی ام باشد. خداحافظ رکسانا، برایم دها کن، دعا کن پشت میله هایی که مرا از دنیا خارج جدا می سازد، بتوانم خودم را از کابوس آخرین نگاه فرامرزی در موقع متلاشی شدنِ مغز فاسدش رهایی بخشم، نگاهی که تا آخرین لحظه حیاتم یاد آور آن خاطره دردناک خواهد بود. تنهایم نگذار . بعد از این تو تنها وسیله ارتباط من با دنیای بیرونی. به سودابه بگو مرا ببخشد،چون من فقط یک وسیله بودم نه عاملِ بدبختی اش.   ۲۲فصل  دوباره شال را تا روی صورتش بالا آورد و نیمی از چهره اش را تا بالای لبها در زیر آن پنهان ساخت. قطرات اشکش فرار بودند،بر روی گونه هایش آرام نمی گرفتند و راه سرازیری را تا زیر گردنش طی می کردند. ای کاش می دانستم آخرین نگاهش به من، آخرین نگاه او به فرامرزی را برایش تداعی می کرد یا آخرین نگاه به یک دوست و همکلاسی دیرین را. این بار قدمهایش استوار و محکم بود. به نظر می رسید مهم ترین تصمیم زندگی اش را که تسلیم در مقابلِ سرنوشت شومش بود گرفته است. مردد برجا ایستادم. خاطره ها زنده شدند و بی اختیار مرا با خود به دبیرستان شاهدخت کشاندند. پنجره رو به حیاط کلاسِ درس در طبقه دوم و نیمکت هایی که شاهد شیطنت ها،زمزمه های درگوشی و آرزوهای برآورده نشده ما بودند. نیمکتهای ته کلاس جایگاهِ تنبل ها بود. انگار بر روی دیوار پشتی اش نوشته شده بود، “اگر اینجا بنشینی،رفوزگی روی شاخت است.”شهناز آنجا می نشست و مرا هم به زور با خود به آنجا می کشاند. نگاهم را به اطراف گرداندم. چند قدم دورتر از من ایستاده بود و درست چشم به همان نقطه ای داشت که من نگاهم را به پنجره اش دوخته بودم، به نقطه ای که مرا با خود به سالهای سرخوشی و بی خیالی آن دوران ها می برد. شهناز مرا نمی دیدی، فاصله اش از من به اندازه فاصله ای بود که سرنوشت میانِ ما جدایی را رقم میزد. می دانستم که آقای سامانی با بی صبری منتظر تماس من است. باید چه بهش می گفتم؟ چطور می توانستم پای تلفنِ عمومی از فاجعه ای سخن بگویم که بیاینش یک طومار بود. به دنبال محا آشنایی برای تماس با او در آن حوالی می گشتم که نگاهم بر روی سر در قنادی یاس میخکوب شد. به نظر نمی رسید صاحب قنادی دختر اُرمک پوش سابق را که بارها در آنجا شیرینی خامه ای و نقل بیدمشک خورده بود به جا آورده باشد، اما در هر صورت با خوشرویی تحویلم گرفت و اجازه تلفن زدن را بهم داد. آقای سامانی با اولین زنگ گوشی را برداشت و با بی صبری پرسید: ـ زود بگو رکساناجان، شهناز را پیدا کردی؟ ـ داستانش مفصل است پدرجان. پای تلفن نمی توانم حرف بزنم، باید ببینمتان.

۴ ۱ ۹
صدای جا به جا کردن پایه صندلی حاکی از آن بود که در موقع بیان این جمله از پشتِ میز برخاسته و آماده حرکت است. ـ کجایی؟ من الان می آیم آنجا. ـ مقابل قنادی یاس. ـ تا ده دقیقه دیگر آنجا هستم، منتظرم باش. هنوز ناهار نخورده بودم و معده ام از گرسنگی مالش می رفت. با شیرینی خامه ای ته بندی کردم و در انتظار رسیدن او در همان حوالی قدم زدن پرداختم. صدای کشیده شدن خط ترمز اتومبیلش بر روی آسفالتِ خیابان گوشخراش بود، سوار مجال نداد و پرسید: ـ خب بگو چی شد؟ تند و بدون مکث بی آن که چیزی را از قلم بیندازم، از لحظه رفتن به منزلِ خانم کبیری تا دقیقه آخر جدایی از برایش شرح دادم. جرم شهناز سنگین بود، سنگین تر از بارِ سنگینِ ناملایماتی که بر روی دوشهایش حمل می کرد. آقای سامانی با ناباوری چشم به دهانم داشت. ساکت که شدم، با لحنی آمیخته با دلسوزی گفت: ـ دختر بیچاره. بین آن نامَرد چه به سر او آورده که جانش به لب رسیده و مرتکب چنین قتل فجیعی شده. دلم بیشتر از خودش برای مادر بیچاره اش می سوزد. لابد اگر آن زن دردمند از موضوع باخبر شود از غصه سکته می کند. با التماس گفتم: ـ نباید پای او را در این ماجرا به میان بکشید. زندگی اش بسته به مویی است. شیشه عمرش ترک برداشته و در حالِ شکستن است. اگر بشنود می میرد. این ظلم را در حقش نکنید. با لحن آرام و مهربانی گفت: ـ تو ناراحت نباش بسپارش به من. خودش الان کجاست؟ ـ تا یک ربع پیش جلوی بیمارستان شاهدخت داشت با خاطره هایش وداع می کرد. ـ پس می رویم آنجا. شاید هنوز نرفته باشد. بعید می دانم راه و چاه را بلد باشد و بداند کجا باید خودش را معرفی کند. پار را روی پدال گاز فشرد و به راه افتاد. شهناز چون مجسمه ی بی روحی در همان حالتی که ترکش کرده بودم، در همان نقطه ایستاده بود. اتومبیل آقای سامانی با اشاره دستِ من، جلوی پایش متوقف شد. سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم و گفتم: ـ سوار شو. گیج و منگ سر برداشت ، نگاهش را به چهره ام دوخت و پرسید: ـ کجا راه من از راه شما جداست. ـ هرجا بخواهی بروی، می برمت. با بی حالی پاسخ داد: ـ نمی دانم، تو بگو کجا باید بروم، تا حالا سر و کارم با کلانتری و آگاهی نیفتاده.

۴ ۲ ۰
آقای سامانی گفت: ـ اگر تصمیم به معرفی خودت داری من می دانم کجا باید بروی. خودم می برمت آنجا. درست مانند این که در عین ناامیدی تکیه گاهی یافته باشد، نگاهش را با یک چرخش کوتاه به سوی او معطوف ساخت و گفت: ـ شما باید آقای سامانی باشید، می شناسمتان. یکی دو بار در مراسم عقد و عروسی رکسانا دیدمتان. لابد عجله دارید زودتر تحویلم بدهید که خودتان و پسرتان خلاص شوید. اتفاقاً من هم عجله دارم زودتر خودم رامعرفی کنم تا لااقل سر پناهی بیابم. سپس سوار شد، روی صندلی عقب نشست و همراه با آه پر حسرتی گفت: ـ من فدا شدم تا دیگران از شر مزاحمت های آن با آن جانور هشت پا خلاص شوند. درست است دیر بت ذاتِ پستش پی بردم، ولی در همان مدتِ کوتاه، بعد از این که ذات و طینت پلیدش را نشانم داد به انداره یک عمر شکنجه شدم و عذاب کشیدم. آقای سامانی گفت: ـ عادتش این است. اول اظهار علاقه، چرب زبانی و نشان دادن ارِ باغ سبز و بعد از رسیدن به مقصود، ماسکی را که بر روی سیرت واقعی اش کشیده برمی دارد و رنگ عوض می کند . در هر صورت راه رهای از چنگ او این نبود دخترجان، این را از ته دل می گویم، باورکن وقتی رکسانا بهم گفت آن قتل کار توست، اصلاً خوشحال نشدم که قاتل اصلی اعتراف کرده و مشکلی برای ما پیش نمی آید. من نمی دانم چطور . چرا به آن راه کشانده شدی، ولی باز هم برای رهایی دیر نبود. گرچه سخت زمین خوردی و برخاستنت دشار بود و قدم های بعدی ات بدون یافتنِ تکیه گاهی دشوارتر، اما تو آن تکیه گاه را داشتی.می توانستی با تکیه به شانه های افتاده مادرت، از آن کابوس وحشتناک و آزار دهنده، خلاص شوی. گلوله بغضی که گلویش را می فشرد، صدایش را دورگه و نامفهوم ساخت: ـ شما نمی دانید آن شب من چه کشیدم. تا نتوانید خودتان را به جای من بگذارید و شاهد آن صحنه باشید، نمی فهمید چقدر تحملش سخت است. حرکتم ارادی نبود، از خشم و نفرت آنی سر چشمه می گرفت. خدا را شکر کنید که سودابه شاهد چنین صحنه ای نشد، و گرنه شاید او هم دست به همان کاری می زد که من زدم. سپس از داخل کیفش، دسته کایدی را بیرون آورد و افزود: ـ این کلید آپارتمانِ من است که در طبقه سوم همان خانه ای قرار دارد که اتومبیل فرامرزی در جلویش پارک شده . دیگر به درد نمی خورد. او آنجا را به نام خودش اجاره کرده بود. اگر ممکن است شما تخلیه اش کنید و کلیدش را به صاحبش برگردانید. جواهرت سودابه همانجا توی کشوی میز توالت است، با یک مقدار پول، که آنها را هم از زن خودش دزدیده بود. کم و کسرش را خرج خانه و عیاشی خایش کرده. خواهش می کنم نگذارید این خبر به گوشِ مادرم برسد و بداند که دخترش به جرم قتل زندانی شده. من برای آزادی ام نه ضامن می خواهم، نه وثیقه ای. مبادا به این قصد به سراغش بروید و دق مرگش کنند. آقای سامانی برای دلجویی اش با لحنی آمیخته با دلسوزی گفت: ـ نترس، من خودم برایت وکیل می گیرم و حق وکالتش را می دهم . به زودی ها نمی توانی انتظار آزادی را داشته باشی، اما روی کمکِ من حساب کن.

۴ ۲ ۱
ـ من به شما بد کردم، شک ندارم. در تمام این مدت مرا باعث و بانی بدبختی سودابه می دانستند و نفرینم می کردند، ولی مشکلِ سودابه من نبودم، فرامرزی بود. ای کاش آن روز پایم می شکست وبه قصد درد دل با رکسانا تصمیم نمی گرفتم به خانه اش بروم. همان روز لعنتی به دامم انداخت. او به دنبالِ طعمه می گشت، طعمه اش من بودم که بعد از خلاصی از زجر و شکنجه های همسر و مادر شوهرم ناغافل شکارچی دیگری از راه رسید و مرا اسیر دامش کرد. ـ به این سادگی فریبش را می خوردی. تو که سودابه را می شناختی و می دانستی نمی توانی حساب دیگری به غیر از هوسبازی روی شوهر او باز کنی. اگر قصدت یافتن تکیه گاهه و یک عمر زندگی در کنارش بود، نه وقت گذرانی و تفریح، باید می فهمیدی مردی که به این راحتی به زنش خیانت می کند، به تو هم وفادار نخواهد ماند. بخصوص وقتی که دستش توی جیب زنش است و در اصل سر باز اوست. کار تو از این حرفها گذشته با افسوس خوردن و آه حسرت کشیدن، چیزی را نمی توانی عوض کنی. خب بگذریم، رکسانا جان، من شهناز باید برویم به همان جایی که قبلاً از من بازجویی شده، یعنی همان حوالی منزلِ فرامرزی، تو هم با ما می آیی یا باید جای دیگری برسانمت؟ ـ نه ممنون پدرجان. من می روم منزلِِ عزیز. فکر می کنید سامان و ماندانا چه موقع به تهران برسند؟ ـ الان باید تو راه باشند. بسته به این است که کی حرکت کرده باشند.ازت ممنونم، تو کمک بزرگی به من و سودابه و همین طور شهناز کردی. نگران آن قضه هم نباش، درست می شود. دور و بر سودابه را خلوت نکنید. طفلی اصلاً نمی داند چطور می تواند سپیده را که یک بند بهانه پدرش را می گیرد نباید امیدی به دیدنش داشته باشد. ماندانا با وجود این که از او کوچکتر است خیلی آگاه تر و داناتر است. به نظر من قدرت درک و عقلش از سنش بیشتر است و خیلی راحت همه چیز را می فهمد، اما سپیده با وجود این که شاهد بوده فرامرزی چه بلایی سر مادرش و دار و ندار او آورده و اصلاً وجود این بچه برایش مهم نبوده، هرگز نمی تواند عشق و علاقه به پدرش را انکار کند و دوستش نداشته باشد. ـ به غیر از این نمی توان از سپید انتظار داشت. حتی اگر مهر و عاطفه ذاتی اش را کنار بگذاریم، این مساله را نمی توانند کتمان کنید. این روزها مرتب شاهد درگیری بین آن دو تا بوده و ظاهر قضیه این معنا را برایش می داده که هدفِ پدرش از این کشمکش ها عشق و علاقه به دخترش و گرفتن اوست. ـ بچه ها بی گناه و معصومند و از دو روی سکه فقط یک رویش را می بینند. سر خیابان هدایت ترمز کرد ایستاد. سر به عقب برگردانم و از پشتِ پرده تا اشک به چهره ماتم زده شهناز هیزه ماندم. نگاهم را که متوجه خودش دید، سرش را نزدیک صورتم آورد و با دای پر حسرتی گفت: دفتر خاطرات را به یاد داری، منظورم همان دفتری ست که در صفحه اولش نوشته بودم: طبال بزن، بزن که نابود شدم بر تارِ وجود زندگی پود شدم خداحافظ رکسانا. امروز دو بار با هم خداحافظی کردیم و یک بار هم با چند قدم فاصله از هم به یک نقطه خیزه ماندیم و به مرور خاطرات مان پرداختیم. چه بسا در زندان آن قدر فرصت داشته باشم که گذشته ام را مرور کنم و در لابلای صفحاتش در جستجوی یافتنِ علل بدبختی و آغاز اشتباهاتم به نتیجه ای که می خواهم برسم. ازت ممنون که نگذاشتی به دیدن مادرم بروم، وگرنه بعد از این دیدار هر دو به سختی می توانستیم از هم جدا شویم. هرگز در تمام عمرم تا به این حد آرزوی دیدارش را نداشتم. اعتراف می کنم در زمان خوشی، فراموشش کردم و حالا در اوج بدبختی نیارم فقط به اوست. افسوس، می دانم چقدر در مقابل خانواده شوهرت خجالت زده ای که دوستی مثلِ من

۴ ۲ ۲
داشتی. این را به شما می گویم آقای سامانی، هم خودتان بدانید و هم به سودابه بگویید. آن موقع شب قلبِ من به پاکی و شفافی آینه بود و هنوز ناکامی هایم سیاه و آلوده اش نکرده بود. تو یک بار مزه شکست را چشیدی رکسانا، اما تسلیمش نشدی و نگذاشتی با سر خم کردن در مقابلش، شکستهای بزرگتری را تجربه کنی. به خاطر همین است که قدر آنچه را که داری می دانی و با چنگ و دندان آماده مبارزه برای حفظش هستی. خودش به حالت. برایم دعا کن که بتوانم کابوس وحشتناک آن چشمهای وَرقلمبیده و سرشکافته را از مغزم بیرون کنم. چه موقع به آرامش خواهم رسیده، چه موقع؟  ۲۲فصل
همه ی اعضای خانواده ام با ناباوری چشم به دهانم داشتند. برای هیچ کدام قابل باور نبود که شهناز مرتکبِ قتلِ فرامرزی شده باشد. عزیز و آزیتا بر ناکامی اش می گریستند و خانجون بر باعث و بانی اش لعنت می فرستاد.
ساکت که شدم گفت:
_شد یه روز تو از خونه بری بیرون برگردی، یه طومار خبر واسمون نیاری، اونم خبرای بد و ناخوش. یه بار که فرامرزی زد سامانی رو لَت و پار کرد، دفه بعد خونه سودابه رو آتیش زد. حالام که شهناز انتقام همه رو از اون زاده شیطون به قیمتِ بدبختی خودش گرفته. بالاخره چاه کن افتاد تو چاه، همه رو از شر خودش خلاص کرد. بی خود هول بَرت نداره که چون اونا دارن از زنجان برمی گردن، باید پاشیم بریم خونه خودمون، چون حالا سودابه مجبوره هم به خاطر حفظ آبرو هم واسه اینکه پدر بچه شه برای اون مجلسِ عزاداری راه بندازه، به زورم شده چند قطره اشک به چشمانش بیاره. لابد فردا می رن قبرستون خاکش کنن. یکی دو روز سرشون گرمه بعد از سفره نذری پا می شیم می ریم خونه که هر جور شده یه سر به اونجا بزنیم یه تسلیت خنده دار بهشون بگیم.
زیر بار نرفتم و گفتم:
_آخه خانجون این وسط تکلیف ماندانا چیست. آن طفلِ بیچاره چه گناهی کرده که باید در این مراسم عزاداری تصنعی حاضر باشد؟

۴ ۲ ۳
_خب اون باید سپیده پدر مرده رو دلداری بده ، غصه دخترتو نخور. خوب بلده گلیمشو از آب بیرون بکشه. یه کمی دندون رو **** بذار. این قدر بی خودی خودتو سبک نکن.
عزیز در تأیید سخنان مادرش افزود:
_خانجون راست می گوید. هر چقدر هم دوری ماندانا برایت سخت باشد، به این می ارزد که وقتی یک مدت سامان ازت بی خبر بماند، فکرهایش را بکند و به این نتیجه برسد که دارد راه را اشتباهی می رود. بخصوص با کاری که امروز کردی و برای نجات او و پدرش از اتهام قتل فرامرزی باعث شدی شهناز خودش را تسلیم کند.
روز سختی را گذرانده بودم. ابتدا شوکی که بعد از شنیدن خبر قتل فرامرزی بهم وارد شد و بعد برخورد با خانم کبیری و شهناز اعصابم را به شدت تحت فشار قرار دادند. نیاز به محیط آرامی داشتم برای اندیشیدن به بلاتکلیفی خودم که در آن روز هنوز فرصتش را نیافته بودم.
فردای آن روز همه در تدارک مقدماتِ سفره نذری بودند. نمی توانستم دست روی دست بگذارم و بیکار بنشینم. همین که آماده خروج از خانه شدم، خانجون سر راهم سبز شد و پرسید:
_اُقر بخیر، کجا می خوای بری؟
_از سر کوچه تلفن می زنم بر می گردم.
_لازم نکرده، با هم می ریم. تو نمی خواد زنگ بزنی خودتو سبک کنی. شماره رو بگیر بده من خودم با هر کی گوشی رو برداشت حرف بزنم ببینم چی کار کردن.
چاره ای به غیر از تسلیم نداشتم. چادر به سر انداخت و در کنارم به راه افتاد. به محضِ شماره گیری گوشی را از دستم گرفت و پس از مکث کوتاهی صدایش را شنیدم که می گفت:

۴ ۲ ۴
_تویی مستوره، قدسی خانوم کجاس؟
صدای مستوره بلند و رسا بود: _همه رفتن امامزاده عبدالله، فقط ما موندیم و بچه ها. بعدش بر می گردن اینجا قراره عزاداری ها خونه خودمون باشه. نمی شه که هوار زد چه بلایی سر زن و بچه ش آورده. چاره ای نیس باید آبروداری کنیم. خانوم بزرگ گفتن اگه رکسانا خانوم تلفن زد بهشون بگم جلو فک و فامیل زشته اگه نیان تو مراسم خونه و مسجد. به گمونم آقا هم واسه حفظ آبرو حرفی ندارن. می شه شما بهشون بگین فردا عصری بیان اینجا؟
صدای جست و خیز قلبم را درون سینه شنیدم. خانجون با بی میلی گفت:
_بهش می گم، ولی فردا ما خودمون سفره نذری داریم. حالا ببینم چی می شه. ماندانا کجاس، می خوام صداشو بشنوم.
_همین جاس. صدای شما رو شنیده، هی می خواد گوشی رو از دستم بگیره.
_بده بهش می خوام باهاش حرف بزنم.
گوشم را به گوشی تلفن چسباندم و صدایش را شنیدم:
_خانجون جونم، سلام.
_سلام خوشگلِ ناز نازی خودم. دلم واست یه ذره شده.

۴ ۲ ۵
_مال من هزار ذره شده. از مالِ شما خیلی بیشتره. مامی کجاس؟ واسه اون که دیگه ملیون ذره شده.
_اینجا نیس مونده خونه پیش عزیز.
_من خیلی گریه کردم که بیام پیشش ، ولی بابا این روزا خیلی بداخلاق و بد شده. هی می گه نمی شه، نمی ذارم بری اونجا، آخه چرا؟
_یه کم صبر کن تا اخلاقش خوب بشه، بعدش خودم میام می آرمت پیش خودمون. دختر خوبی باش، گریه نکن.
با صدای آهسته ای گفت:
_به مامی بگین بابای سپیده مُرده. من می دونم، اما سپیده نمی دونه. مامان قدسی بهم گفته زبونِ خوشگلتو نیگردار، بهش چیزی نگو. خب منم نمی گم ، ولی خیلی خوشحالم که مُرد، چون آدم خوبی نبود. همه رو اذیت می کرد. هیچ کی دوسش نداشت، به غیر از سپیده که عقلش نمی رسه. هی گریه می کنه می گه من بابامو می خوام.
_خب آدم نمی تونه که باباشو دوست نداشته باشه.
_می شه به مامی بگین بیاد باهام حرف بزنه؟
_نه نمی شه، چون اگه بابات بفهمه اوقاتش تلخ می شه، با مستوره دعوا می کنه.
_قول می دم بهش نگم.

۴ ۲ ۶
_تو مثلِ خودم فضولی، نمی تونی زبونتو نیگرداری.
_اگه قول بدم چی؟
_باشه دفه دیگه، حالا نه. بدو برو با سپیده بازی کن.
گوشی را که گذاشت رو به من کرد و گفت:
_صداشو شنیدی؟ خیالت راحت شد؟ حالا دیدی حالش خوبه. شنیدی که مادرشوهرت چه پیغومی واست فرستاده؟
_بله شنیدم. فردابعدازظهر می روم آنجا.
_یعنی چه!؟ تو که نمی تونی آخر شبی تنهایی برگردی اینجا.
_خُب زنها سر سفره نذری مشغولند، مردها که کاری ندارند. شاید بابک و برمک هم با من آمدند.
_اگه اونا اومدن برو. هم بچه تو می بینی ، هم زبونِ حرف مفت زنها رو می بندی. سرم به کار گرم کردم، اما آرام نگرفتم. دلم به دور از آنجا در تلاطم بود. آن شب قرار بود بابک و داریوش، شیرین به سینما کریستال ببرند. آزیتا یک هفته اقامتش در تهران  »از اینجا تا ابدیت  «و آزیتا و رودابه را برای تماشای فیلم را تمدید کرده بود و دلش نمی آمد تا قبل از اینکه تکلیف من معلوم شود به مشهد برگردد.
موقعی که نتوانست مرا راضی به همراهی شان کند، گفت:

۴ ۲ ۷
_وقتی تو نیایی، ترجیح می دهم من هم نروم. برای تو هم تفریح لازم است.
_موضوع این نیست که چون داریوش با شماست ، من نمی آیم. حتی اگر او هم نبود، حوصله آمدن را نداشتم، می دانی چرا، چون بدونِ سامان و ماندانا هیچ چیز خوشحال و راضی ام نمی کند. وقتی بچه دار شدی، می فهمی چه می گویم.
_الان هم می فهمم، به خاطر همین است که دلم نمی آید تا تو به خانه ات برنگشتی من به مشهد برگردم.
_ممنون که به فکرم هستی، ولی بعید می دانم به این زودی ها رو به راه شود.
_خدا رو چه دیدی، شاید شد. حالا ببینم فردا بابک و برمک که قرار است همراهت بیایند آنجا چه کار می کنند، بلکه موقعیت جور باشد بتوانند با سامان در این مورد حرفی بزنند، مواظب خودت باش، ما رفتیم.
خانجون و عزیز در آشپزخانه سرگرم کار بودند. برمک کتاب تاریخ را به دست داشت، اما فکرش در عالم دیگری سیر می کرد.
دلم برایش سوخت. بعد از برملاشدنِ راز مرگِ رامک ، هیچ کس تحویلش نمی گرفت. یکه و تنها، به دور از جمع، کم کم داشت به گوشه نشینی و انزوا خود را عادت می داد.
موقعی که تنها شدیم، گفت:
_من می دانم کارم اشتباه بود و چه ضرری به هر کدام از شما زد. هیچ وقت با وجدانِ راحت به خواب نرفتم. وقتی خوب فکر می کنم می بینم تنها کسی که توانسته مرا ببخشد عمو سیف اله است، وگرنه نگاههای بقیه خصمانه است و خشم و نفرت جای مهر و محبت را در قلبهایشان گرفته. حتی نظر تو هم نسبت به من عوض شده ، مگر نه رکسانا؟

۴ ۲ ۸
_در مورد من یکی اشتباه می کنی. چون آن قدر درگیر مسایل و مشکلات خودم هستم که انگار از آنچه در اطرافم می گذرد، بی خبرم. کاری که تو کردی اشتباه محض بود و توجیه انگیزه اش مسخره و غیر قابل هضم، با وجود این من بهش فکر نمی کنم. بقیه هم به تدریج این فکر را از مغزشان بیرون خواهند کرد، اما خودت با این قضیه چطور کنار خواهی آمد برمک؟
_من سالهاست نتوانسته ام از فکرش بیرون بیایم،چه بسا تا آخر عمر هم نتوانم فراموشش کنم. بیشتر دلم برای تو می سوزد، چون می بینم به تو بیشتر از بقیه ظلم شده.
_فکرش را نکن. هر کس سرنوشتی دارد. شاید قسمت این بود که بابک و شیرین منتظر هم بمانند و من بختم را جای دیگری بیازمایم، آرزوی من این است که زودتر پیش سامان و ماندانا برگردم. به غیر از این هیچ آرزوی دیگری ندارم و از تغییر مسیر زندگی ام اصلاً ناراضی نیستم. آزیتا که به مشهد برگردد وظیفه رسیدگی به تکالیف رودابه به عهده تو خواهد بود. سعی کن با جبران عقب ماندگی اش، از بار گناهت بکاهی و کمکی برای عزیز باشی. _من از خدا می خواهم کاری به عهده ام بگذارند، ولی هیچ کس به بازی ام نمی گیرد. این روزها وقتی نگاههای خصمانه اطرافیانم را متوجه خود می بینم، دلم برای شهروز می سوزد، آن بیچاره، سالها با این حس زندگی کرده. حتی شاید بیشتر از عذابی که من می کشم، عذاب کشیده. چون بی گناه مارک قاتل به پیشانی اش خورده و به هیچ طریقی نتوانسته بی گناهی اش را به اثبات برساند. آن نگاهها آن شماتتها حق او نبود، اما حقِ من است. بارها از گوشه کنار می شنیدم که فکرش پریشان است و نمی تواند درس بخواند، الان که خودم به این وضعیت دچار شده ام و اصلاً از آنچه می خوانم سر در نمی آورم، تازه می فهمم او چه رنجی را تحمل کرده. خیلی سعی کردم آن حسِ بیگانگی را که در میان مان به وجود آمده از بین ببرم، اما شهروز در ظاهر از ترس پدرش مرا بخشیده، وگرنه در باطن از من بیزار است و هر چقدر سعی می کنم خودم را بیشتر بهش نزدیک کنم، بیشتر ازم گریزان می شود. طفلکی عزیز چقدر دلش می خواست هنوز در همان خانه ای زندگی کند که وقتی زنِ پدرمان شد، به عنوان عروس خانواده قدم به آنجا گذاشت. چقدر دلش می خواست از آب همان حوضی وضو بگیرد که آقاجان هر صبح در کنارش می نشست و با آبِ زلالش وضو می گرفت. من او را از خاطراتش جدا کردم. وای رکسانا، چه به روز خودم آوردم و چه به روز آنهایی که دوستشان داشتم. یعنی ممکن است داریوش بتواند کسی را ببخشد که باعث شده محبت دختری را که می پرستیده ازش بدزدد؟ نه غیر ممکن است. او هرگز مرا نخواهد بخشید. ازم متنفر است. متنفر. می فهمی رکسانا؟
با صدای فریاد مانندی گفتم:

۴ ۲ ۹
_بس کن برمک. این قدر خودت و مرا عذاب نده. زندگی چون دریای بی کرانی ست که نه ابتدایش معلوم است و نه انتهایش. این اشتباهاتِ ماست که رنگِ آبی اش را خاکستری و گِل آلود می کند. با حسرت خوردن نمی توانی دوباره آبی و شفافش کنی. تو هفت سال با اضطراب و نگرانی زندگی کردی. همیشه از این می ترسیدی که یک روز رودابه زبان باز کند و رازت برملا شود. بالاخره این اتفاق می افتاد، پس چرا خودت پیش دستی نکردی و حاظر نشدی به خطایت اعتراف کنی؟ آن موقع شاید شهروز راحت تر تو را می بخشید، نه با فشار و ترس از پدرش. یک اشتباه سرچشمه ایست برای جاری شدن اشتباهات دیگر از منشاء آن.
۲۱فصل
احساس ضعف می کردم. از روبرو شدن با سامان هراس داشتم. می ترسیدم تحویلم نگیرد و غرورم را بشکند. یک وَرِ دلم از شوقِ دیدار ماندانا غرقِ سرور و شادی بود و وَرِ دیگرش از تصور بداخمی و بی اعتنایی های سامان غرقِ اندوه و ماتم.
به جای راه رفتن تلو تلو می خوردم. بابک و برمک از دو طرف هوایم را داشتند. لباس مشکی که به تن کرده بودم به تنم زار می زد و نشان می داد در همین مدتِ کوتاه چقدر وزن کم کرده ام.
در میانِ دو لنگه در خانه که باز بود ایستادم و کوشیدم تا هیجان و اضطرابم را مهار کنم و ظاهری آرام و بی تفاوت داشته باشم. ماندانا از دور مرا دید، با شتاب به طرفم دوید و با شور و شوق خود را در آغوشم افکند. اضطراب و نگرانی چون حبابی سرگردان و بلاتکلیف، موقتاً جای خود را به لذتِ بوییدنِ عطر گیسوان او داد.
بابک و برمک به طرفِ سالنِ غذاخوری رفتند که مخصوص نشستن آقایان بود و توسط دو ستون در طرفینِ آن از سالن پذیرایی جدا می شد.
با نگاه به تعقیبشان پرداختم. سامان در جلوی پایشان برخاست و با خوشرویی از آنها استقبال کرد.

۴ ۳ ۰
حتی یک لحظه هم نگاهش بر روی چهره ام مکث نکرد، اصلاً به رویش نیاورد که مرا دیده. سردی و بی تفاوتی اش کم کم داشت حالم را به هم می زد. بیش از این تحمل این رفتارش را نداشتم.
قدسی و سودابه در صدر مجلس در کنار مادر و خواهر فرامرزی نشسته بودند. زمانی که برای بوسیدن سودابه دست به دور گردنش انداختم، به گریه افتاد و کنار گوشم زمزمه وار گفت:
_ازت ممنونم رکسانا. پدر همه چیز را برایم تعریف کرد.
نگاه فائزه به سودابه خصمانه بود. او و مادرش در حوادثِ اخیر خارج از گود بودند. نه از خیانت فرامرزی به زنش خبر داشتند و نه از آتش سوزی خانه و سرقتِ جواهراتش.
چه بسا در توجیه قتلش، سودابه را هم شریک جرم می دانستند.
خانم فرامرزی در پاسخ به عرضِ تسلیتِ هر تازه واردی گریه را سر می داد و در لابلای های های گریستنش می گفت:
_بچه م مُرد، کشتنش. معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای نقشه قتلش را ریخت و جوانمرگش کرد.
سودابه و قدسی حرص می خوردند و به سختی خود را کنترل می کردند تا پته پسر جوانمرگ او را روی آب نریزند.
آبروداری هم حدی داشت. آن دو نفر شورش را درآورده بودند. نگاهایشان تیز و بُرنده و آمیخته با خشم و نفرت بود و زبانشان آماده نیش و کنایه زدن.

۴ ۳ ۱
ماندانا آغوشم را رها نمی کرد. طوری بهم چسبیده بود که مبادا دوباره از من جدایش کنند.
لبهای گرمش را به لاله گوشم چسباند و با صدای آهسته ای گفت:
_مامی خوشگلم. خیلی دوس ت دارم. سپیده رو فرستادن خونه گلی جون دوستِ عمه سودابه با بچه ش بازی کنه که نفهمه باباش مُرده. اگه بهش می گفتن که بهتر بود، اونوقت دیگه هی گریه نمی کرد می خوام برم پیش بابام. یعنی همه ی آدمهای بد که مردمو اذیت می کنن می میرن، مامی جون؟
_بعضی هایشان می میرند، بعضی ها هم مرضهای بد می گیرند و عذاب می کشند.
_نه، من نمی خوام بابام بمیره یا مرضِ بد بگیره.
_خدا نکند عزیزم. او که آدم بدی نیست.
_پس چرا تو رو اذیت می کنه؟
از جواب عاجز ماندم. دلم نمی خواست چنین افکاری در مورد پدرش داشته باسد. توضیح دلیل اختلافِ مان برای او قابلِ فهم نبود.
در حالِ نوازش گیسوانش گفتم:
_ما فقط با هم قهریم، وگرنه خیلی هم همدیگر را دوست داریم. من کاری کردم که بابات عصبانی شده.

۴ ۳۲
_پس کی آشتی می کنین؟
_شاید به زودی.
_به زودی یعنی کی؟
_بعد از این که سرفرصت نشستیم، حرفهایمان را زدیم.
_پس زودتر باهاش حرف بزن، خب؟
_خب عزیزم. فائزه و مادرش دست بردار نبودند. انگار هدفشان بیشتر سوزاندنِ دلِ عروسشان بود تا عزاداری. سودابه داشت از کوره در می رفت. سکوت بر روی لبهایش قدرتِ تحمل را از دست داده بود و کم کم داشت جای خود را به فریاد می داد، فریادی که سالها در زوایای قلب رنج دیده اش پنهان ساخته بود و اکنون بی قرار تر از بی قرار داشت به اوج می رسید.
قدسی شاهدِ دگرگونی اش بود، قبل از این که او زبان بگشاید گفت:
_حالا نه سودابه، الان وقتش نیست. بگذار دور و برمان خلوت شود، آن وقت هر چه دلت می خواهد بگو. این دیگر آخرین پرده نمایش است.
سودابه خطاب به من گفت:

۴ ۳ ۳
_تو نمی دانی من از دستِ این ها چه کشیدم رکسانا. تا وقتی فرامرزی زنده بود اسمش را نمی آوردند. ماه به ماه نمی پرسیدند زنده ای یا مُرده. خرج زن و بچه ات از کجا می آید؟ اصلاً خودت چه کار می کنی، چرا یک کارِ درست حسابی نداری؟ حالا که مُرده عزیز شده. هر که می آید اشک و زاری سر می دهد که بچه م را کشتند، بچه م مظلوم مُرد. چشمم کور خودم کردم. از روز اول دهنم را بستم، جیکم در نیامد. حالا حقم است که این حرفها را بشنوم.
قدسی گفت:
_اگر به خاطر حفظ آبرو نبود، ما الان اینجا ننشسته بودیم و این بساط را راه نمی انداختیم. اصلاً دیگر ما را چه کار با خانواده فرامرزی. سوم که بگذرد، بقیه اش را ما دیگر نیستیم، پته پسرشان را روی آب می ریزیم. اگر زیادی حرف زدند و باورشان نشد می فرستمشان پیش شهناز بروند از زبان قاتلش بشنوند او چه کرده که به چنین عاقبتی دچار شده.
بعد از صرفِ شام، موقعی که مهمانان داشتند پراکنده می شدند، قدسی گفت:
_همه که رفتند، تو بمان. می خواهم امشب تکلیفم را با سامان روشن کنم. این جوری نمی شود. این بچه دارد از بین می رود. لج و لجبازی کافی ست. بالاخره باید بفهمم حرفِ حسابش چیست.
غرورم بیش از این به من اجازه شکستن و خورد شدن را نمی داد. تا وقتی او پی به واقعیتِ بی گناهی ام نمی برد و اولین قدم را خودش به طرفم برنمی داشت، تکرار این صحنه ها بی نتیجه و شکنجه آور بود.
با لحنِ مصممی گفتم:
_نه مامان قدسی، ممنون. من فقط به خاطر شما و سودابه و همین طور دیدنِ ماندانا به اینجا آمدم، وگرنه اصلاً هدفم این نیست که به زور خودم را به سامان تحمیل کنم، وقتی که اعتماد نباشد، وقتی که بدگمانی در تمام وجودش ریشه دوانده، آن چنان حساس شده که حتی از شنیدن نامِ پسرعموی بیچاره ام که اصلاً نقشی در این قضیه ندارد، به مرز جنون می رسد و پنج سال زندگی بی غل و غش و آمیخته با عشق و محبت مان را از یاد می برد، ادامه اش بی ثمر

۴ ۳ ۴
است، چون بارها و بارها این صحنه ها تکرار خواهد شد. من نمی توانم از خانواده ام جدا باشم. بعد از عروسی دخترعمویم شیرین، با برادرم بابک، طبیعتاً ارتباط مان با عمو سیف اله و زن و بچه هایش بیشتر خواهد شد. می دانید چقدر برایم حضور نداشتن در مراسم خواستگاریشان سخت بود. اگر وضع به این ترتیب پیش برود، لابد باید در جشن عقد و عروسی برادرم، آن هم برادری که بعد از فوت پدرم جای او را در زندگی مان پر کرده هم شرکت نداشته باشم. این خودش کم دردی نیست. من سعی خودم را کردم تا به سامان بفهمانم قصدم زندگی با اوست، نه جدایی و هیچ سودای دیگری در سر ندارم. امروز بعدازظهر وقتی وارد سالن شدم، فقط منتظر یک نگاهش بودم، نگاهی که رنگی از عشق و محبتِ گذشته را داشته باشد و به من بفهماند که هنوز ریشه اش در قلب او خشک نشده، ولی افسوس که انگار اصلاً مرا نمی دید، حتی یک نظر، یک نظر کوتاه هم به سویم نیفکند. به اندازه کافی در این خانه تحقیر شدم، دیگر بس است. وقتی مستوره پای تلفن به خانجون گفت سامان هم برای حفظ آبرو راضی ست که من برای شرکت در مراسم عزاداری به اینجا بیایم، کم تحقیر نشدم. اگر یک روز به این خانه برگردم، چطور می توانم از خدمه توقع داشته باشم ازم فرمان ببرند. از شما و سودابه ممنون به اندازه کافی سعی خودتان را کردید که این کدورت را از بین ببرید. تنها خواهشی که از شما دارم این است که فقط ازش بخواهید ماندانا را ازم جدا نکند، چون تحمل این یکی را ندارم.
با لحنِ آرام و پرملامتی گفت: _یعنی به این زودی داری عقب نشینی می کنی رکسانا. هیچ وقت تصمیمی نگیر که بعد وقتی پشیمان شدی، جبرانش آسان نباشد، چون هیچ چیز قابل پیش بینی نیست. در مورد اختلافِ سودابه و شوهرش، اصلاً می شد فکرش را کرد که پایانش به این شکل خواهد بود. پیه همه چیز را به تن مان مالیدیم. هزار و یک نقشه کشیدیم تا نگذاریم فرامرزی به هدف برسد. به گمانم همان نقشه سامانی برای فریب آن نامرد در مورد فروش خانه و سهام کارخانه، در اصل پی ریزی رو شدنِ دست او پیش شهناز و عامل قتلش بود. چون وقتی از دستبرد به اموال سودابه ناامید شد، از زنی هم که نقشش در این ماجرا او را از آن خوان نعمتِ بی کران محروم کرده منزجر شد و به دنبال طعمه دیگری گشت تا خود را بندش کند. درست است که حقش بود به آن شکلِ فجیع به قتل برسد و تقاص اعمالِ ناپسندش را پس بدهد، اما خدا می داند مرگ او آرزویمان نبود، چون در هر صورت با همه پستی پدر سپیده بود و من از دیدن چشمهای گریان و بهانه گیریهایش از دوری او، دلم می گیرد. منظورم از این حرفها این است که صبور باشی. همه چیز را به زمان بسپاری و در گرفتن تصمیم عجله نکنی. حالا که خودت مایل نیستی، من امشب سکوت می کنم و حرفی نمی زنم. فردا در مسجد همدیگر را می بینیم. این آخرین مراسمی ست که ما برایش می گیریم، بقیه اش با خودشان، هر غلطی می خواهند بکنند، همین فردا باید سنگ مان را با خانواده فرامرزی وابکنیم.
اما فائزه مجال نداد کار به فردا بکشد. همین که مهمانان رفتند و سالن خلوت شد بی مقدمه رو به سودابه کرد و گفت:

۴ ۳ ۵
_بیشتر از این نمی توانم خودم را کنترل کنم. برای ما غیر قابل باور است که یک زن خیابانی پیدا شود بدون دلیل با قندشکن بزند تو سر برادر بیچاره ام، حتماً این قاتل باید انگیزه داشته باشد.
سودابه فرصت مقابله را یافت و با غیظی آشکار پاسخ داد:
_معلوم است که انگیزه داشته. خیانت به زنِ خیانت کاری که دو سال تمام با برادر عزیز و مهربانت رابطه عاشقانه داشته. همان برادر عزیزی که سال به سال حالش را نمی پرسیدی و اصلاً نمی دانستی چه غلطی دارد می کند. می دانستید برای شهناز یعنی همان زنی که قاتلش است توی خیابان پهلوی با پولی که با هزار و یک بهانه از من می گرفت، ک آپارتمان اجاره کرده بود؟
پدرِ فرامرزی و بابک و برمک به همراه آقای سامانی و سامان به جمع ما پیوستند. در چهره فائزه و مادرش اثری از باور سخنان عروسشان مشاهده نمی شد. سودابه بدون مکث به شرح آنچه که در این سالها با خونِ دل تحملش کرده بود، پرداخت. سامان برای پرهیز از برخورد نگاهش با نگاه من سر به زیر داشت. ماندانا از آغوشم جُم نمی خورد. بخصوص درمقابل دیدگانِ پدرش حلقه دستانش را به دور گردنم تنگ تر می کرد تا به وی بفهماند که تا چه حد به محبتم نیاز دارد.
نگاه آقای سامانی گرم و پر مهر و محبت بر روی چهره ام می نشست. زمانی که سودابه در سکوت به گریستن پرداخت، پدرش زبان به سخن گشود و گفت:
_حالا فهمیدید چه ماری در آستین پروراندید و دست پرورده تان چه به روز این دختر بیچاره آورد؟ چطور در تمام این سالها در کنار گود نشستید و ازش غافل ماندید، حتی یک بار هم به این فکر نیفتادید که از او بپرسید چه غلطی دارد می کند. حالا که مُرده عزیز شده و دارید آه و ناله سر می دهید که مظلوم مُرد و بی گناه کُشتنش. همین فردا صبح به خودتان زحمت بدهید یک سری به بازداشتگاه بزنید و از قاتلش بپرسید که چطور مکظلوم مُرد و چه عاملی باعث قتلش شد. از این به بعد هم دست از سر سودابه و زندگی اش بردارید و همان طور که تا حالا سال به سال حالِ عروس و نوه تان را نمی پرسیدید، بعد از این هم از حالشان بی خبر بمانید. عزاداری سوم در مسجد، آخرین مراسمی ست که ما برایش می گیریم، بعد از آنش دیگر به عهده خودتان است. آقای فرامرزی که تحت تأثیر سخنان سودابه و آقای سامانی قرار گرفته بود، با لحنی آمیخته با شرمندگی گفت:

۴ ۳ ۶
_از شما چه پنهان، این پسر از اولش شر بود، از همان بچگی کارش مردم آزاری و خلاف کاری بود. بی خود چپ چپ نگاهم نکن خانم. حرفِ راست را باید زد. خدا بیامرزدش. وقتی زن گرفت به خودم نوید دادم که شاید آدم شود و سرش به زندگی اش باشد. غافل از این که دیوار کج راست بشو نیست.
آقای سامانی پوزخندی زد و گفت:
_به خاطر همین بود که بعد از زن گرفتنش بار سنگین وجودش را از روی دوشتان برداشتید و خیالتان راحت شد که دیگر مسؤولیتش به عهده شما نیست. چه اهمیتی دارد اگر دنده های پدرزنش را بشکند، به زنش خیانت کند و خانه و زندگی او را آتش بزند. مهم این است که دیگر شما جوابگو نیستید. پس لااقل به زن و دخترتان بسپارید، بی خود جلوی دیگران شعار ندهند و با مظلوم جلوه دادنش، خون به دلِ سودابه نکنند.
خانم فرامرزی بی طلقت و خشمگین صندلی را کنار زد، برخاست و با غیظ گفت:
_بلند شو فائزه ما برویم بهتر است. اینجا نشستیم این حرفها را گوش کنیم که چی ، که حتی حق زبون به دهن گرفتن را هم نداشته باشیم. یک دفعه بگو حق نفس کشیدن را هم نداریم.
فائزه به تأسی از او برخاست و گفت:
_تقصیر شماست، مگر خودمان خانه زندگی نداشتیم، همانجا برایش مراسم می گرفتیم.
آقای فرامرزی تنها کسی در میانشان بود که با خداحافظی از در بیرون رفت. سودابه به شانه ام تکیه داد و در حالِ گریستن گفت:

۴ ۳ ۷
_می بینی چه اشتباهی کردم رکسانا؟ شش سال از بهترین سالهای زندگی ام را در کنار مردی گذراندم که به پشیزی نمی ارزید.
برای دلجویی اش پاسخ دادم:
_برگهای زرد و خشک پاییزی را نمی شود با آبیاری دوباره تَر و تازه و شاداب کرد. گذشته تلخت را در زیر همان خاکی که فرامرزی با همه ی شرارتهایش در زیرش خفته به خاک بسپار و بعد از این فقط به سپیده فکر کن. من حاظرم بابک، به اندازه کافی مزاحم شدیم. بهتر است ما هم برویم.
آقای سامانی با لحنِ گرمی گفت:
_کجا دخترم،اینجا خانه توست، تو نیامدی که برگردی.
_نه پدر جان، ممنون. بود، ولی حالا دیگر نیست.
ماندانا حلقه دستش را به دور گردنم تنگ تر کرد و گفت:
_نه مامی هست. اینجا خونه تو هم هست. نباید بری.
حلقه ی دستش را از دور گردنم باز کردم و پاسخ دادم:
_باید بروم. عزیز و خانجون منتظرم هستند. فردا توی مسجد می بینمت.

۴ ۳ ۸
سامان اعتراضی به رفتنم نکرد، چه بسا داشت به برگهای زرد و خشک پاییزی می اندیشید و به این که دوباره نمی شد تَر و تازه و شادابش کرد، اما گذشته ما شیرین بود، نه تلخ و لزومی به خاک سپردنش نبود.   ۲۱فصل
قلبم به همراه جانِ شیفته ام در آن خانه ماند و جسم بی جانم پاهای بی نیرو و توانم را یدک کشید تا هر چه زودتر مرا از میحطی دور کند که قلبِ نافرمانم فرمانروایش بود. راه بازگشت در سکوت طی شد. انگار هر سه با هم تبانی کرده بودیم که در مورد ماجرای آن شب حرفی نزنیم. باید خودم را عادت می دادم، عادت به پاک کردن ذهنم از مهربانی ها و صفا و صمیمیت های گذشته سامان و این تصور را در مغزم به وجود می آوردم که او موجود تازه تولد یافته ایست، با افکار و ایده های جدید و عاری از احساسی که قبلاً به من داشت. برای حفظ ظاهر در مقابل اقوام و آشنایانِ، دور و نزدیک، فردای آن روز در حالی که ماندانا را در آغوش داشتم در کنار قدسی و سودابه با کمی فاصله از خانم فرامرزی و فائزه نشستم و پس از پایان مراسم، بی آن که به آنها مجالِ پیش کشیدن موضوع تکراری اختلاف مان را بدهم همراه بقیه اعضای خانواده ام به خانه برگشتم. قلبم ساکت و صامت نظاره گر تغییر رویه و تلاشم برای بی تفاوتی بود و توجهی به اشاراتی که اطرافیانم با هم رد و بدل می کردند، نداشتم. دلم پیش ماندانا بود، اما نهیبش می زدم که تحمل کن. زمانی که خانجون تصمیم گرفت به خانه اش بازگردد، تمایلی به همراهی اش نشان ندادم و گفتم: – تا وقتی آزیتا تهران است، می خواهم همین جا بمانم. چشم تنگ کرد و پرسید: – چی شد که یه دفه تصمیم گرفتی خودتو واسه شوهرت بگیری تا بهش بفهمونی هم چین آشِ دهن سوزی هم نیس. بغض را در گلویم کشتم تا بی قراری ام آشکار نشود و پاسخ دادم: – می خواهم بهش فرصت بدم با خودش کنار بیاید و تکلیف را یکسره کند. من که نمی توانم دایم به قدسی و سودابه متوسل شوم تا بهشان بفهمانم چه زجری از این بلاتکلیفی و دوری از ماندانا می کشم. هر چقدر هم تحملش سخت باشد بهتر از خوار و خفیف شدن است. – من که از اولش بهت گفتم خودتو سبک نکن. گوش به حرفم ندادی. در هر صورت من دارم می رم. خودت می دونی. درِ خونه م همیشه به روت بازه، هر وقت که دلت گرفت، پاشو بیا پیش خودم. حالا دیگه این قدرت بهت عادت کردم که اون خونه بدون تو صفا نداره. – نه خانجون، ممنون، آنجا که بیایم هوایی می شوم. آخر چطور می توانم آن قدر به ماندانا نزدیک باشم و نتوانم ببینمش. چشمکی به عزیز زد و با لحنی پر مهر آمیخته با شیطنتی که در ذاتش بود گفت: – باشه، پس هر وقت هوایی شدی، بیا.

۴ ۳ ۹
سپس ساکش را به دست گرفت و افزود: – دیگه ولگردیم تموم شد، بعد از این هر کی می خواد منو ببینه، پاشه بیاد خونه م. خانجون که رفت، خانه پر از سکوت شد. هیچ کس حوصله حرف زدن را نداشت. بعد از آن من شدم آینه دقِ عزیز، هر وقت نگاهم می کرد، آه می کشید. در شبهای تاریک و بی ستاره زندگی ام، دلتنگی هایم چون بختکی بر روی سینه ام می افتادند و آن چنان تنگ قلبم را در آغوش می فشردند که صدای شکستنش بی خوابم می کرد. نفس در سینه ام حبس می شد، دیدگانم از پشتِ شیشه تار پنجره در جست و جوی نوری که تاریکی شب را بشکافد و قلبم را از زیر فشار غصه هایم خلاص کند، به افقهای دور خیره می ماند.  آزیتا نرفت و ماند. عهد کرده بود تا من در آنجا هستم در کنارم بماند. تحمل سه هفته دوری از ماندانا و بی خبری از سامان، داشت مرا به مرز جنون می رساند. با وجود این قصد نداشتم عهدی را که با خود بسته ام بشکنم و قدمی برای تماس با آنها بردارم. کم کم صدای کیخسرو درآمد و بیماری را بهانه کرد تا همسرش را به خانه برگرداند. سماجتِ آزیتا برای ماندن باعثِ نگرانی عزیز شد و هر دو پا را در یک کفش کرد تا در اولین فرصت او را روانه مشهد کند و گفت: – الان نزدیک یک ماه و نیم است که اینجایی، کیخسرو حق دارد صدایش در بیاید. ماندنِ تو اینجا چه ثمری دارد. برو سر خانه زندگی ات. سامان و رکسانا که هر دو سرِ لج افتاده اند، معلوم نیست بالاخره کدامشان کوتاه بیایند. لااقل تو یکی به فکر زندگی خودت باش. به بابک می گویم برایت بلیت قطار بگیرد روانه ات کند پیشِ شوهرت. نمی خواهم یک روز برسد که تو هم مثلِ رکسانا آیینه دقِ من باشی، وگرنه من از خدا می خواهم بچه هایم همیشه دور و بر خودم باشند، ولی نه به قیمت به هم خوردن کاشانه سعادتشان. بالاخره آزیتا آماده مراجعت به مشهد شد. از این که در چنین موقعیتی مرا تنها می گذاشت، دلگیر بود. هیچ وقت تا به این حد به هم نزدیک نبودیم. آخر شبها در گوشی حرف زدن هایمان در بستر خواب، سر و صدای عزیز را در می آورد. پچ پچ هایمان تمامی نداشت. سه شنبه بعدازظهر زمانی که به همراه بابک برای بدرقه اش به ایستگاه راه آهن می رفتیم، سوار تاکسی که شدیم گفت: – کاش مجبور نبودم برگردم. نمی دانی موقع سفر به تهران چه شور و شوقی داشتم، با خود می گفتم:”حالا که رودابه حالش خوب شده، در جمع خانواده روزهای خوشی را خواهیم گذراند، اما اول موضوع برمک و بعد قضیه تو و سامان، خاطرات این سفر را تلخ کرد. هر چه فکر می کنم نمی توانم بفهمم هدفِ شوهرت از کِش دادن این موضوع چیست. اگر خیالِ جدایی دارد پس چرا قدم پیش نمی گذراد؟ بابک حرفش را قطع کرد و گفت:  – دلیلش این است که او هنوز رکسانا را دوست دارد، اما بدگمانی بدجوری در مغزش ریشه دوانده و هنوز به این خیال است که برخورد مجدد رکسانا و داریوش با هم آتشِ عشق کهنه را دوباره از زیر خاکستر بیرون کشیده و شعله ورش ساخته. راستش را بخواهی آزیتا من خودم هم همان روز اولی که در جریان سفر این دو تا با هم به زنجان قرار گرفتم، همین فکر را کردم، ولی بعد فهمیدم که اشتباه می کنم. فقط اثباتش به سامان آسان نیست.

۴ ۴ ۰
آهی کشیدم و گفتم: – تکرار این حرفها چه فایده ای دارد. وقتی حرفِ حساب توی مغزش فرو نمی رود، چه کار می شود کرد. دلم برای ماندانا یکذره شده، با وجود این خودم را شکنجه می کنم تا دوباره به سرم نزند برای دیدنش قدم به آن خانه لعنتی بگذارم، یا خودم را جلوی مستوره کوچک کنم و توی صفِ نانوایی ازش حالِ دخترم را بپرسم. از آخرین باری که ماندانا را دیدم حدود یکماه می گذرد. فکرش را بکنید، منی که نمی توانستم حتی یک ساعت ازش دور باشم، حالا چه می کشم. بگذریم، حرفش را نزنیم بهتر است. تکرارش آزارم می دهد. تو هم به فکر زندگی خودت باش آزیتا جان. غصه مرا هم نخور، چون دارم چوب اشتباه خودم را می خورم.  ساعت حرکتِ قطار که نزدیک شد، زمان خداحافظی فرا رسید. بهانه ای برای گریستن یافتم. بوسه هایمان طعم شور اشک هایمان را می داد. دستهایمان که در هم قلاب شد، آزیتا گفت: – امیدوارم تا شبِ عید که برای عروسی بابک برمی گردم، همه چیز درست شده باشد و تو هم سر زندگی ات باشی. مواظبِ خودت باش. – تو هم مواظبِ خودت و نی نیِ کوچولویت باش. صدای سوتِ قطار آهنگ جدایی را سر داد. بابک دست بر روی شانه ام نهاد و گفت: – بیا برویم رکسانا. بی حس و بی توان در کنارش به راه افتادم. از ایستگاه راه آهن که بیرون آمدیم، در جست و جوی تاکسی خالی نگاهش را در اطراف به گردش در آورد. هوا آرام بود. نه باد حرکتی داشت و نه هوا سوزی. اوایل اسفند بود. به قول خانجون زمین داشت نفس می کشد و ابرها در موقع شکافتن و جاری شدن در میانه راه یخ نمی زدند و تبدیل به برف نمی شدند. موقعی که از یافتن تاکسی خالی نا امید شد گفت: – این هوا جان می دهد برای پیاده روی. چطور است یک کمی قدم بزنیم بعد وسیله گیر بیاوریم. – بدم نمی آید، اما به شرطی که دوباره آن موضوع را پیش نکشی. تبسم بر لبانش بی رنگ بود. رنجی که من می کشیدم، بر روی شادترین روزهای زندگی اش سوهان می زد. – چرا از حقیقت فرار می کنی رکسانا؟ من که می دانم حرفِ دلت با زبانت یکی نیست. این جوری داری خودت را عذاب می دهی. با لحن تندی پاسخ دادم: – منظورت چیست؟ به نظر تو باید چه کار کنم؟ بروم درِ خانه سامان، التماسش کنم، نه بابک، غیرممکن است حاضر به تحملِ این خفت شوم. – کی بهت گفت برو درِ خانه اش. منظور من فقط این است که تکلیف خودت را روشن کنی. – چه جوری؟ تو بهم بگو چه جوری؟ – چطور است خودم بروم سراغش و بهش بگویم اگر قصدش از این ادا اطوارها جدایی ست، بهتر است زودتر اقدام کند و بیشتر از این تو را بلاتکلیف نگذارد. – نه این کار را نکن، چون حتی تصورش برایم غیر ممکن است. نفس را به راحتی از سینه بیرون فرستاد و گفت:

۴ ۴ ۱
– خیالم راحت شد. می ترسیدم واقعاً چنین قصدی را داشته باشی. تاکسی خالی که به دنبالِ مشتری می گشت، کنار پایمان ترمز کرد و در طول راه دیگر این بحث ادامه نیافت. جلوی درِ خانه عزیز، از دیدن اتومبیل فیات نقره ای جمع و جور و کوچک که در همان کوچه تنگ جایی برای پارک یافته بود، حیرت کردم. در حالی که دستم را بر روی دکمه زنگ می فشردم، خطاب به بابک گفتم: – آشنا به نظر نمی آید، انگار مهمانِ غریب داریم. – شاید هم یکی از اقوام ماشین نو خریده و آمده اینجا که آن را به رُخ مان بکشد. رودابه در را به رویمان گشود و بی آن که به ما مجالِ سؤال بدهد گفت: – بدو رکسانا. زود باش بیا که ماندانا رو مادربزرگشو عمه اش آوردن اینجا که تو رو ببینه. پاهایم چون پرنده ای تیز پرواز بال گشودند تا مرا زودتر به ماندانا که داشت از پله های ایوان پایین می آمد برسانند. لبهای سردم را بر روی گونه های گرمش فشردم. صدایش چون آوایی موسیقی دلنوازی روحم را نوازش می داد. – مامی جون، مامی خوشگلم، پس کجا رفته بودی؟ دلم نمی خواست در مقابل او بگریم، اما اشکِ شوقم این حرفها حالی اش نمی شد. – عزیز دلم. چقدر دلم برایت تنگ شده بود. – پس چرا نمی اومدی؟ این قدر گریه کردم. این قدر به بابا گفتم که خیلی بدی، بد مثِ عمو فرامرزی که گذاشت امروز با مامان قدسی بیام اینجا.  سودابه تا جلوی در اتاق به پیشوازم آمد. در لباس سیاه، لاغر و رنگ پریده به نظر می رسید. لبهای خشک و تَرک خورده اش را برای بوسیدنم جلو آورد و گفت: – هیچ معلوم است تو کجایی. هر روز سراغت را از خانم ماکوبی می گرفتیم. این بچه داشت خودش را می کشت. بس که گریه کرد، نفسش گرفت. – مگر ندیدی آن شب برادرت چقدر تحویلم گرفت. دیگر تحملِ بدعنقی هایش را ندارم. اگر گناهکار بودم حق داشت، ولی وقتی می بینم بی گناه محکوم به بی توجهی شده ام خیلی برایم درد دارد. قدسی گفت: – آن شب که بر خلافِ تصورش گذاشتی رفتی و حاضر نشدی سامانی پادرمیانی کند، یکه خورد. به گمانم خودش را آماده کرده بود که کوتاه بیاید. – من که این تصور را ندارم. شما متوجه نگاههای بی تفاوت و سردش نبودید، سامان چون کوه استواری ست که نفوذ در آن ممکن نیست. ماندانا بدن نرم و لطیفش را زیر کرسی در آغوشم جا داد و بی مقدمه گفت: – عمو داریوش چند دفه اومده خونه ما. هر دفه هم برای من و سپیده شکلات و آب نبات چوبی می آره. اولش بابا با مامان قدسی و عمه سودابه دعوا کرد گفت چرا اونو راه دادین تو خونه. نگاه حیرت زده ام بر روی چهره قدسی ایستاد و در همان نقطه متوقف ماند. – ماندانا راست می گوید؟ داریوش آمده بود آنجا که چه کار کند؟ – آمده بود سامان را ببیند، ولی برحسب اتفاق هر بار آمد، او خانه نبود.

۴ ۴ ۲
– نباید این کار را می کرد. اصلاً کی بهش گفته در کاری که به او ربطی ندارد دخالت کند. تو می دانستی بابک؟ بابک به علامت نفی سر تکان داد و گفت: – نه، به من حرفی در این مورد نزد. صدا را در گلو پیچاندم و تند و خشن بیرون فرستادم: – بهش بگو پایش را از زندگی ام بیرون بکشد. بهش بگو بیشتر از این باعثِ دردسر نشود. این مسأله اصلاً به او ارتباطی ندارد. تا همین جایش کافی ست. دیگر از جانم چه می خواهد. قدسی با صدای آرام و پرمهری گفت: – اتفاقاً این مسأله به داریوش ارتباط دارد. بذر این اختلاف را او در قلب سامان پاشیده. پس خودش باید درستش کند. به نظر من که پسر باشعور و فهمیده ایست. هدفش کمک به توست و قصد دیگری ندراد. اولین بار که آمد وقتی ماندانا خبرش را به گوشِ پدرش رساند، سامان قیامت کرد و گفت حق نداریم دیگر راهش بدهیم، ولی مگر گوش من بدهکار این فرمانهاست. این چند بار که آمد خیلی با هم حرف زدیم. هر بار بعد از رفتنش من و سودابه همه ی آنچه را که ازش می شنیدیم برخلاف میل سامان به زور کنار گوشش زمزمه کردیم. هر چه می گفت بس است، دیگر نمی خواهم بشونم، از رو نمی رفتیم. – مگر داریوش چه می گفت؟ – از این که آن موقع ها چقدر تو را دوست داشته، وقتی حلقه نامزدی اش را پس فرستادی، تا مدتها دچار شک شده بوده. با وجود این امیدش را از دست نداده و باز انتظار کشیده تا شاید معجزه ای رُخ دهد و همه چیز درست شود. بعد خبر عروسی ات دومین شوک را بهش وارد کرده. این بار دیگر امیدش را از دست داده و تن به قضا سپرده و برای همیشه ازت دل بریده. چطور ممکن بود باز هم هوای زنی را در سر داشته باشد که متعلق به دیگریست. – خب این حرفها چه چیزی را می توانست به سامان ثابت کند؟ – این را که دیگر هیچ اثری از عشق تو در قلبش نیست. حالا دیگر برایش فقط سایه ای از گذشته ای. سایه ای از دختر بچه ای که برای فرار از اذیت و آزار همسن و سالانش پناهگاهش او بود. هنوز هم حس حمایت از تو در وجودش باقی ست و به خاطر همین هم وقتی شاهد درماندگی ات در موقع سفر به زنجان بوده، کار و زندگی اش را رها کرده و دنبالت آمده و عشق و علایق گذشته نقشی در این همراهی نداشته. ماندانا لب ورچید و گفت: – من دیگه عمو داریوش رو دوست ندارم، چون هر دفه می یاد خونه مون سپیده رو روی زانوش می شونه، بهش شکلات و آب نبات چوبی می ده. باهاش حرف می زنه. تو گوشش یه چیزایی می گه، بعد دوتایی با هم می خندن. اون دفه به خودشم گفتم که دیگه دوسش ندارم، اما اون یواشکی تو گوشم گفت: “تو هم بابا داری، هم مامان، ولی طفلکی سپیده که بابا نداره تا دخترشو بغل کنه یا براش شکلات و آب نبات چوبی بیاره.” از رفت و آمد داریوش به خانه سامان سر در نمی آوردم. چه دلیلی داشت یک روز در میان آن هم مواقعی که می دانست سامان منزل نیست، به آنجا برود و بخواهد دلِ سپیده را به دست بیاورد. پس چرا هیچ کس به رفت و آمدش اعتراضی نمی کرد؟ از آن گذشته مگر خودش کار و زندگی نداشت؟  قدسی با کنجکاوی پرسید: – به چه فکر می کنی رکسانا؟

۴ ۴ ۳
– به این که محلِ کار داریوش قزوین است، پس تمام طولِ هفته در تهران چه کار دارد؟ – طبقِ گفته خودش برای رسیدگی به حسابهای شرکت تا آخر امسال محل مأموریتش تهران است. اتفاقاً قرار است فردابعداظهر هم دنبالِ سپیده و ماندانا بیاید و آنها را ببرد فانفار (شهربازی آن زمان که محلش میدان ونک بود.) سوار چرخ فلک کند. – خیلی عجیب است که سامان اعتراضی به رفت و آمدش ندارد. اصلاً چطور راضی شده بچه ها را دست او بسپارد؟ قدسی پلک چشمهایش را پایین کشید و با لحنِ رنجیده ای گفت: – یعنی چه!؟ منظورت این است که حالا کارم به جایی رسیده که برای رفت و آمدهایم از پسرم اجازه بگیرم. داریوش مهمان من است و تا وقتی که من اینجا هستم، حق دارد هر وقت که دلش بخواهد به این خانه بیاید. اختیار سپیده هم دستِ دایی ش نیست، دستِ سودابه است. اگر نخواهد، فقط می تواند جلوی رفتن ماندانا را بگیرد. ماندانا بغض کرد و گفت: – اگه نذاره من برم، دیگه باهاش حرف نمی زنم. اون موقع عمه سودابه هم نباید بذاره سپیده باهاش بره. عزیز گفت: – امیدوارم آمد و شدش به آنجا خیر باشد و کم کم حساسیت سامان هم از بین برود. با لحن متفکرانه ای گفتم: سر در نمی آورم. سکوتِ سامان در این قضیه برایم تعجب آور است. آخر مامان قدسی شما که می دانید او سایه داریوش را با تیر می زند و اصلاً حاضر نبود اسمش را بشنود. – دفعه اولی که شنید به اینجا آمده، خیلی داد و فریاد راه انداخت، حتی شرط کرد اگر یک بار دیگر بشنوم به اینجا آمده قلم پایش را می شکنم، گردش را می گیرم می اندازمش بیرون، وقتی جلویش ایستادم و بهش فهماندم در این مورد من تصمیم گیرنده ام و اگر بخواهد زیادی حرف بزند، جای من دیگر در آن خانه نیست، حساب کار خودش را کرد. سامان خیلی نرم تر شده. اگر یک کمی تحمل کنی، همه چیز درست می شود. امشب می توانی ماندانا را پیش خودت نگه داری. فقط فردا بعدازظهر برش دار بیاور آنجا که اگر پدرش اجازه داد با آنها برود فانفار. انگار خواب می دیدم. چه اتفاقی افتاده؟ چه پیش آمده که سامان تا این حد تغییر رویه داده و از یاد برده که قسم خورده دیگر نگذارد من دخترم را ببینم. قلبم در احاطه شور و هیجانی بود که کم کم داشت تمام وجودم را فرا می گرفت. لبهای ماندانا لاله گوشم را لمس کرد، سپس از آنجا سُر خورد و بر روی گونه ام به حرکت در آمد. برقِ شادی در چشمانش نمایان بود. زیر لب زمزمه کرد: – من پیش تو می مونم. اگه نخوای اصلاً با اونا نمی رم فانفار. بیشتر دوست دارم اینجا باشم. سپیده چون بابا نداره عمو داریوش دلش واسش سوخته. من که هم تو رو دارم هم بابامو. صورتش را به صورتم چسباندم، او را محکم به سینه فشردم و گفتم: – اگر دلت بخواهد می توانیم امشب زیر کرسی بخوابیم. – هر جا باشه مهم نیس. فقط می خوام تو بغلِ تو بخوابم. قدسی برخاست و گفت:

۴ ۴ ۴
– خب ما دیگر باید برویم. سپیده پیش مستوره و منور است. اگر بهانه گیریهایش شروع شود عاصی شان می کند. فردا بعدازظهر منتظرت هستیم. – نه قدسی جون منتظرم نباشید. ماندانا را می آورم منزل خانجون، فقط شما زحمت بکشید مستوره را بفرستید دنبالش. – معلوم می شود هنوز سرِ حرف خودت هستی. باشد هر جور میل توست. در ضمن سامانی یکی دو بار رفته ملاقاتِ شهناز. کار آن بیچاره مشکل شده، چون خانواده فرامرزی حاضر نیستند از شکایت شان صرف نظر کنند. سامانی برایش وکیل گرفته و امیدوار است بتواند کاری کند که بلکه در مجازاتش تخفیف قائل شوند. – در اولین فرصت می روم دیدنش. راستش را بخواهید این روزها اصلاً حوصله هیچ کاری را ندارم. سودابه سوئیچ ماشین را از کیفش بیرون آورد و در حال گشودنِ در اتومبیل گفت: – من هم هنوز نتوانسته ام خودم را پیدا کنم. گاهی وقت ها به این فکر می افتم که مرگِ فرامرزی یک خواب و خیال است و دوباره کابوس بودنش با همه رذالتش به سراغم خواهد آمد. – با گذشت زمان خودت را پیدا می کنی. حالا تو سپیده را داری که برایت به اندازه دنیایی ارزش دارد و دیگر شب و روز در هراس نیستی که او را ازت بگیرند. راستی ماشینت مبارک، تازه خریدی؟ – ممنون. پدرجان آن را برایم خریده، هیچ وقت دیگر نمی توانستم پشتِ فرمانِ ماشینی بشینم که از خونِ آن نامرد رنگین شده بود. خانه ای را که او ویرانه اش کرده برای فروش گذاشتیم، نظر پدرجان این است که همان حوالی منزل تو و سامان جایی را بخرم که به شما هم نزدیک باشم. قدسی گفت: – من که تنهایت نمی گذارم. تا وقتی شوهر نکردی پیش تو می مانم. بعد از آن دیگر انتخابِ محلِ زندگی با خودتان است. آن قدر چشم انداختم تا اتومبیلشان در خم کوچه ناپدید شد، سپس رو به بابک کردم و پرسیدم: – تو خبر داشتی داریوش به چه کاری مشغول است؟ تبسمی بر لب آورد و پاسخ داد: – به این شکلش را نه، ولی می دانستم که به خاطر نجاتِ زندگی تو حاضر به هر کاریست. – یعنی فکر می کنی منظورش از رفت و آمد به خانه سامان و محبت به سپیده و به دست آوردن دلِ سودابه و قدسی… مکثی کردم و پس از لحظه ای تأمل ادامه دادم: – نه، نه، باورم نمی شود. این درست نیست. من نمی خواهم به خاطر من دست به کاری بزند که برخلافِ میلش است. سر را به طرفم خم کرد، یک وری خندید و گفت: – چیه، نکند حسودیت شد؟ خُب چه عیبی دارد. کم کم داشتم نگرانش می شدم که مبادا واقعاً خیال داشته باشد تا آخر عمر مجرد بماند. هیچ می دانی این کار یعنی چه؟ یعنی از بین بردنِ حساسیت سامان نسبت به او. می دانستم که داریوش آخرین و مؤثرترین قدم را برای آشتی دادن شما با هم برخواهد داشت، اما این شکلی اش هرگز به خاطرم خطور نمی کرد. حالا می فهمم این تنها راه حل بود و غیر از اینش هرگز قادر به سوزاندنِ ریشه بدگمانی در قلب سامان نبود. تو به زودی به خانه ات باز می گردی رکسانا بعد از این هیچ مانعی در رفت و آمدت به خانه عمو

۴ ۴ ۵
سیف اله وجود نخواهد داشت و من خیالم راحت می شود که خواهر عزیزم در روز عقدکنان و شب عروسی ام غایب نخواهد بود.
(فصل آخر) :۲۸فصل
ماندانا بال درآورده بود. جست و خیز کنان به این سو و آن سو می دوید. از سر و کول عزیز بالا می رفت . موهای رودابه را می کشید و سر به سر او می گذاشت. فکر و خیال داشت دیوانه ام می کرد. نمی دانستم عاقبت رفت و آمد داریوش به خانه سامان به کجا خواهد کشید و چه نتیجه ای برای من خواهد داشت. عزیز و بابک خوشبین بودند و نوید می دادند که همه چیز بر وفق مراد پیش خواهد رفت . فکرم خسته بود. نه می توانست گذشته را مرور کند و نه به آینده بیندیشد. انگار سِر و بی حس شده بود. در دستهایم حسی برای کنار زدن خاکِ گودالهایی که انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین را در زیر خاکش مدفون ساخته اند باقی نمانده بود. چهره جدید سامان را نمی شناختم و خود را با او غریبه می دانستم. پشتِ پلکهای بسته ام هیچ تصویر روشنی نقشی بر سیاهی و تاریکی نمی زد. سر ماندانا را کهر وی سینه ام به خواب رفته بود، بلند کردم و آهسته بر روی بالش گذاشتم. فقط با حرارت وجود او می توانستم بدنِ سرد و یخ زده ام را گرم کنم. صدای نفسهای آرام یکنواختش آرام بخشِ قلبِ بی تابم بود. فقط آن شب او در کنارم بود و بعد از آن خدا می داند چه مقوع دوباره موفق به دیدنش می شدم. پلکهای بسته اش را گشود و نگاهم کرد، نگاهی حاکی از اطمینان از این که هنوز در کنارش هستم، سپس دوباره سرش را بر روی سینه ام جا داد و دیده بر هم نهاد. فردای آن روز، از فکر جدایی از او بی قرار و ناآرام بودم. گریز لحظات به سرعت برق بود. اصلا نفهمیدم چه موقع ظهر شد و چه موقع زمانِ رفتن فرا رسید. انگار یک نفر داشت با گرز بر فرقِ سرم می کوبید. از شدتِ درد به خود می پیچیدم. شقیقه هایم می زد و دردی بی امان قلبم را درون سینه به تلاطم وامی داشت. ماندانا بدعنق و بهانه گیر شده بود. هر لباسی را که می خواستم تنش کنم، با غیظ از دستم می گرفت به سویی پرتاب می کرد و می گفت: – ازش خوشم نمی یاد، تنمو می خوره. آماده رفتن که شدیم به گریه افتاد و گفت: – من نمی خوام برم فانفار، می خوام پیش تو بمونم. منو نبر اونجا. بوسیدمش و گفتم: – من منزل خانجون منتظرت می مانم. وقتی برگشتی یک راست بیا پیش خودم. قبول ؟ آرام گرفت . سر را با طنازی به یک سو خم کرد و پاسخ داد:

۴ ۴ ۶
– باشه می یام. خانجون ان به طعنه گفت: – چه عجب از این طرفا!راه گم کردی. صد رحمت به غیرت آزیتا.اقلا چند دفه با طوبی اومد اینجا. ببینم این دختره رو کجا تو تور انداختی؟ – دیروز مامان قدسی و سودابه اوردنش پیش من، الان هم قرار است مستوره بیاید دنبالش. ماندانا که انتظار بی توجهی او را نداشت، چادرش را کشید و گفت: – دیگه منو دوست نداری خانجون؟ با اشتیاق بغلش کرد و گفت: – تو رو دوست نداشته باشم؟ قروبن اون شکل ماهت . الهی فدات بشم عزیزدلم. سپس نظری به ساکی که در دست داشتم انداخت و افزود: – می بینم که ساک به دستی، پس اومدی که بمونی. بهت که گفتم هر وقت هوایی شدی پاشو بیا پیش خودم. سامان که هنوز سوار خر شیطونه.عجب رویی داره این پسر. دیگه حسابی شورشو درآورده. – اصلا دیگه بهش فکر نمی کنم. فقط به خاطر مانداناست که صدایم درنمی آید. – اتفاقا به خاطر ماندانا باید صدات دربیاد. چند روز پیش قدسی اومده بود اینجا حسابی شستمش گذاشتم کنار. بهش گفتم اگر سامان پسر من بود می دونستم باهاش چی کار کنم. صدای زنگ در رشته سخنش را گسست.برخاستم و گفتم: – حتما مستوره است بیا برویم ماندانا. لب ورچید و گفت: – می خوام پیش تو و خانجون بمونم. با لحن ملایمی گفتم: – ما که قبلا با هم صحبت کردیم عزیزدلم.الان برو شب برگرد پیشِ خودم. – اگه بابا نذاشت چی؟ – به مامان قدسی بگو راضی اش کند. با بی میلی دستم را گرفت و کنارم به راه افتاد. در را که گشودم،سودابه روددررویم قرار گرفت. آرایش ملایمی به صورتِ رنگ پریده اش حالت داده بود. به جای لباس سیاهِ عزا، پالتوی سرمه ای خوش دوختی به تن داشت و لبخند پرمهری چهره اش را زینت داد. تعارفش کردم و گفتم: – خوش آمدی، بیا تو سودابه جان. بند کیف کرکودیل گرانقیمتش را به دور انگشت پیچاند و پاسخ داد: – نه ممنون رکسانا جان، آمدم دنبال ماندانا که با خودمان ببریمش فانفار. با تعجب پرسیدم: – با خودتان؟!مگر تو هم می خواهی با آنها بروی؟ رنگ گونه هایش گلگون شد. نگاهش را از نگاهم دزدید و پاسخ داد:

۴ ۴ ۷
– راستش دلم نیامد بچه ها ر ا تنها با آقا داریوش بفرستم آنجا. ترجیح دادم خودم هم همراهشان بروم. این طوری خیالم راحت تر است. مگر نه؟ در دل گفتم:”اینجا چه خبر است؟گیج شده ام چه اتفاقی دارد می افتد؟اصلا سر نمی آورم.” سپس با صدای بلندی پاسخ دادم: – البته که بهتر است. وقتی تو همراهشان باشی خیال من هم راحت تر است. بلاتکلیف نگاهش را در اطراف حیاط به گردش درآورد و پس از مکثِ کوتاهی گفت: – ای وای داشت یادم می رفت. باید پیغام مامان قدسی را به خانم ماکویی برسانم. تو مواظب ماندانا باش، من الان برمی گردم. ماندانا با تردید از من پرسید: – مگه بزرگترام سوار چرخ فلک می شن. عمه سودابه خیلی گنده س. اگه بیاد اون بالا بچه ها بهش می خندن. – مبادا این حرف را جلویش بزنی، چون آن وقت باهات قهر می کند.بیشتر بزرگترها همراه با بچه هایشان سوار می شوند که مواظب آنها باشند. این طوری بهتر شد، چون عمو داریوش تو را بغل می کند و عمه ات سپیده را. صدای حرکت پاشنه کفش سودابه که عجولانه قدم برمی داشت خبر از برگشتنش می داد.به جلوی در که رسید ،خطاب به ماندانا گفت: – زودباش بیا برویم، دارد دیر می شود. تمام وجودم نگاه شد، نگاهی سیری ناپذیر و پر لذت. لبهای غنچه شده اش را بوسیدم و گفتم: – دختر خوبی باش و به حرف عمه سودابه گوش کن. دیدگانم را که بدرقه راهشان کردم، از دور اتومبیل فورد آبی داریوش را دیدم که سر کوچه بعدی پارک شده بود. شتابزده در را بستم و به داخل ساختمان برگشتم. خانجون چادر به سر انداخته بود و داشت کفشهایش را می پوشید. با تعجب پرسیدم: – کجا خانجون؟! – قدسی باهام کار داره. پیغام فرستاده که برم سراغش، بلکه خیر باشه. – یعنی چه؟اگر کار دارد چرا خودش نیامد اینجا؟ – من چه می دونم . اینا که هر کدومشون یه فیلم بازی می کنن. این یکی کجا رفت؟ هنوز چله شوهرش نشده سیاشو از تنش درآورده. اقلا صبر می کرد این سه چهار روزم بگذره بعد تی تیش مامانی هاشو می پوشید و به صورتش سرخاب سفیداب می مالید. – ای بابا، خانجون این بنده خدا چه خیری از آن نامردِ پست فطرت دید که حالا حرمتش را نگه دارد. – خب من رفتم . یه وقت دیدی اونجا صحبتم گل انداخت، حالا حالاها برنگشتم. هم غذا، هم میوه و شیرینی تو یخچال هست. گرسنه ات شد بخور. رفتنش به آنجا ، آن هم با این عجله به نظر مشکوک می آمد. چه دلیلی داشت قدسی بفرستند دنبالش . معمولا اگر کاری داشت خودش بلند می شد می آمد آنجا.

۴ ۴ ۸
خانجون همیشه خانه را گرم نگه می داتش و از سرما گریزان بود. پنجره را باز کردم تا هوای تازه وارد اتاق شود. نگاهم گریز زد و به پنجره اتاق خواب مان در ساختمان روبرویی خیره ماند. حدود دو ماه و نیم از آخرین شبی که فضایش انباشته از ذرات پراکنده خوشبختی مان بود و بوی عطر گلِ یاس و مریم را می داد، می گذشت. حسرتهایم جلوتر از نگاهم به حرکت درآمدند و در اطراف پرده توری اش معلق ماندند. پنجره را بستم ، دَمر روی فرش دراز کشیدم، دستهایم را که حائل صورتم کردم، قطرات اشک لابلای انگشتانم را تَر کرد. قدم نهادن در گذرگاه صعب العبوری که همای سعادت از دست رفته ام در انتهای بال گشوده بود، امکان نداشت. به هق هق افتادم و چندین بار پی در پی تکرا کردم: – چرا گذاشتم این طور بشود، چرا؟ از تماس دستی که بر روی شانه ام قرار گرفت، بدنم به لرزه افتاد. جرات سر برداشتن و نگاه کردن به آن سو را نداشتم . او که بود و از کجا توانسته وارد خانه شود؟ گریه ام بند آمد. نفس در سینه ام حبس شد. صدای آشنایش را که شنیدم، یکه خوردم. – مرا ببخش رکسانا. این صدای سامان بود، نه غیر ممکن است. حتما دارم خواب می بینم. چشمهای از حدقه درامده ام را از زیر دستهایم بیرون کشیدم،با یک خیز تند برخاستم و نشستم. کنارم زانو زده بود و داشت نگاهم می کرد. نگاهش به گرمی و شیفتگی آن زمانها بود که عاشقانه به من مهر می ورزید و دیگر اثری از سردی و بی تفاوتی آخرین دیدارمان در آن به چشم نمی خورد. با تعجب پرسیدم: – تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که از دیدنم بیزار بودی. چی شد که آمدی سراغم. اصلا در خانه که بسته بود،نکند از دیوار بالا آمدی؟ – اگر مادربزرگت بهم کلید نمی داد، بعید نبود از دیوار بالا بیایم. تو گرانبهاترین گنجی بودی که من داشتم و برای به دست آوردن دوباره گنج گمشده ام دیوار که سهل است، از کوه قاف هم بالا می رفتم. با ناباوری پرسیدم: – درست می شنوم؟این تو هستی که این حرفها را می زنی. تو دلم را شکستی. غرورم را زیر پاهایت لگدمال کردی.به خاطر هیچ و پوچ مرا از چشمت انداختی. نگاههایت خصمانه و عاری از محبت بود. هر چه کردم بهت ثابت کنم که بی گناهم، باورت نشد. هرگز نمی توانی نام این احساس را عشق بگذاری، چون نیست . تو خودخواهی، می فهمی خودخواه و به غیر از خودت هیچ کس را دوست نداری . تی اشک و التماسهای ماندانا هم دلت را نسوزاند.آخرین باری که در مراسم سوگواری آن برخورد سرد و خصمانه را ازت دیدم، با خود عهد کردم که هرگز دوباره تلاشی برای برداشتن قدمی به سویت نکنم. به خاطر همین بود که مشتهای محکمم را بر روی دلِ آرزومندم کوبیدم و سوگند خوردم حتی به خاطر جگرگوشه ام که حسرت دیدارش مرا به مرز جنون رسانده بود،گِردِ خانه ات نگردم. تو مرا تا حد یک روسپی تنزل دادی و بهم تهمت خیانت زدی. من اگر هنوز داریوش را می خواستم هگز زنت نمی شدم. تا وقتی از پاک شدنِ قلبم از عشقش اطمینان نیافتم ، پیشنهاد ازدواجت را نپذیرفتم.تو این را می دانستی،با وجود این بهم شک کردی.

۴ ۴ ۹
– اقرار می کنم که اشتباه کردم. ولی به من حق بده رکسانا. هر مد دیگری هم به غیر از من بود، همین عکس العمل را نشان می داد. تو و داریوش از زمان کودکی حتی قبل از اینکه دست چپ و راست تان را از هم تشخیص دهید عاشق هم بودید،خب معلوم است وقتی که بشنوم تو یعنی زنِ من با عاشق سابقت ر نمی توانم در مغزم فرو کنم که این یک ارتباط ساده است و رابطه دیگری در میانتان نیست.خودت را جای من بگذار بعد قضاوت کن. هیچ می دانی در این مدت چه کشیدم، خیال می کنی پشتِ آن نگاه های سرد عشق نبود؟ چرا بود، اما عشق سرخورده ای که داشت تبدیل به ناکامی می شد. می پنداشتم تو را از دست داده ام و تلاشم برای دوباره به دست آوردنت بی ثمر است. آن روز که داشتم تو و ماندانا را به منزل مادرت می بردم ، کم کم داشت حرفهایت قانعم می کرد. چیزی نمانده بود ازت بخواهم به خانه برگردی، ولی بعد که دوباره حرف ناکامی داریوش به میان آمد و مادرت افسوس به هم خوردن نامزدیتان را خورد، دوباره خوره بدگمانی به جانم افتاد و ناامید ترکت کردم. دومین بار هم که وسوسه مادرم مرا به منزل خانم ماکویی کشاندف باز هم دست به امتحانی دیگر زدم. به میان کلامش پریدم و گفتم: – و بعد وقتی دختر جریانِ مهمانی عمه ناهید را برایت شرح داد، همین که اسم داریوش به میان آمد، عینِ بچه ها قهر کردی رفتی. ببین سامان من نمی دانم برای چه بلند شدی آمدی اینجا. یک چیز را نباید فراموش کنی. من از خانواده ام جدا نیستم.خواهر داریوش نامزد برادرم است صرف نظر از ارتباطی که بعد از این با عمو سیف اله و زن و بچه اش خواهیم داشت، پیوند آن دو با هم باعث وسیع تر شدنِ رفت و آمدهایمان خواهد شد. اگر هدفت از آمدن این است که مرا به خانه بازگردانی، از همین حالا باید سنگهایمان را با هم وابکنیم. من به خاطر این که تو حساس نشوی روز خواستگاری از شیرین حاضر نشدم به منزل آنها بروم، ولی این روش نمی تواند ادامه داشته باشد. خوب که فکر کنی می بینی مسخره است،به نظرت در این مورد چه جوابی می توانم به مادر و برادرم و عمو و زن عمویم بدهم و از همه مهمتر به دلی خودم که مجبور به گوشه گیری و پشتِ پازدن به علایق خانوادگی ست؟ منظورم از این حرفها این نیست که دوستت ندارم. همین الان هم قلبم از شادی حضورت در کنارم مشغول رقص و پایکوبی ست. مگر به آن حسی که وادارم کرد در آن برف و کولاک خودم را به آب و آتش بزنم، حتی سوار ماشینِ پسرعمویم که خودم و خانواده ام دشمنش بودیم بشوم و دنبالت بگردم، به غیر از عشق می توان نام دیگری نهاد. – همه ی اینها را می دانم. تو با داریوش به زنجان رفتی، حتی با او شب در هتل مقدم ماندی و فردایش به تهران برگشتی،درست می گویم یا نه؟ از هول و هراس آنچه که شنیدم، چندین بار پلک چشمم را به هم زدم، زبانم به لکنت افتاد. قدرتِ تکلم را از دست دادم. بهت زده نگاهش کردم و یک بار صدای لرزانی پرسیدم: – تو این را از کجا می دانی؟! – همین یکی دو ساعت پیش داریوش خودش بهم گفت. دندانهایم را از خشم به هم فشردم و فریاد کشیدم: – به گمانم آن مرد دیوانه شده. چه دلیلی داشت این حرف را بهت بزند؟ تو به اندازه کافی بدبینی. برای چه می خواسته وضع را بدتر کند! با صدای آرام و مهربانی گفت:

۴ ۵ ۰
– می بینی که وضع بهتر شد، نه بدتر. حالا من اینجا هستم، در کنار تو.داریوش ترجیح می داد همه چیز رو شود و حرفی ناگفته نماند، تا بعدها دوباره مشکلی پیش نیاید، سه هفته تمام بود که با سماجت به هر دری می زد تا شاید حاضر به ملاقاتش شوم، ولی من زیر بار نمی رفتم.امروز بعدازظهرم غافلگیرم کرد، اولش از شنیدن حرفهایش طفره رفتم و تا حدودی بی ادبانه باهاش برخورد کردمف اما آن قدر ساده و بی شیله حرف می زد که کم کم جذب سخنانش شدم، از بچگی هایتان گفت، از حمایتهایش از تو و از احساس سرخوردگی و ناامیدی در اوجِ امید و آرزوهایش و این که تو در راه زنجان با وجود اینکه این تصور را داشتی که من بهت خیانت کرده ام، بهتش فهماندی که عاشق شوهرت هستی و آماده مبارزه اش تا رقیب را از سر راهت برداری. باید اقرار کنم رکسانا که عشق داریوش به تو، قوی تر از عشق من به توست. می دانی چرا چون او در مقابل بی وفایی ات کمر به نابودی ات نیست. با وجود اینکه بعد از ازدواجت به قول خودش احساسش رنگ عوض کرد و تبدیل به محبتی بی شائبه شد، به خشم و نفرتش به خاطر این شکست میدانی برای مبارزه نداد، اما من نتوانستم بر احساسِ خشم و کینه ام در مقابلِ بدگمانی هایم غلبه کنمو چیزی نمانده بود با قضاوت عجولانه ام تو را از دست بدهم. اگر داریوش به دادمان نرسیده بود خدا می داند کارمان به کجا می کشید. به خاطرات گذشته بال دادم تا پروانه وار به گِرد سرم به پرواز درآیند. اولین نگاه معصومانه داریوش به زلالی و پاکی آب چشمه بود و آخرین نگاهش در مهمانی عمه ناهید در زیرزمین خانه خودشان به همان پاکی و زلالی. او مرا دوست داشت به خاطر وجود خودم، نه به خاطر عشقی که به وجود خود داشت و با هدفی برای رسیدن به مقصود، به خاطر سعادتِ من حاضر به هرگونه فداکاری و از خودگذشتگی بود. در واقع همان همای سعادت بود، با بالهای گشوده در انتهای آن راه صعب العبور، ولی به من زحمت قدم نهادن در آن گذرگاه را نداد و خود برای رساندنم به هدف پیشقدم شد. چه بسا برای بازگرداندن من به خانه و کاشانه ام بزرگترین شکنجه زندگی اش را تحمل کرد و قیمت این شکست، شکستن عهدی ست که با خودش بسته که هرگز بعد از من نامی زنِ دیگری را نبرد. سامان که حواسش به من بود و زیرچشمی تغییر حالات چهره ام را زیر نظر داشت، با کنجکاوی پرسید: – به چه فکر می کنی؟ سر برداشتم و پاسخ دادم: – اگر بگویم ناراحت نمی شوی؟ – نمی دانم. شاید هم ناراحت شدم. – ها پس هنوز ذهنت از بدگمانی پاک نشده و می ترسی حرفی بزنم که دوباره از کوره دربروی. – مگر چه می خواستی بگویی؟ – خیلی ها بهم وعده داده بودند که برای آشتی دادن ما با هم پیشقدم خواهند شد. هرگز فکر نمی کردم کسی که موفق به این کار خواهد شد داریوش است. از تو چه پنهان سفره دلم پیش او رو بود. چه در راه سفر به زنجان و چه در مهمانی منزلِ عمه ام در زیرزمین خانه خودشان. این احساس از بچگی در خونِ من است که نمی توانم چیزی را ازش پنهان کنم. همان شب بهم گفت بگذار من خودم با سامان حرف بزنم و بهش بفهمانم که سخت در اشتباه است، اما من زیر بار نرفتم و پاسخ دادم:”حق دخالت در این کار را نداری.” حالا می فهمم که حق با او بوده. خنده دار است وقتی به خانجون گفتم داریوش این خیال را داشته،پاسخ داد:”خودش خراب کرده، بگذار خودش هم آبادش

۴ ۵ ۱
کند.”حالا می بینم همین طور هم شد. قبل از آمدنت داشتم با حسرت به پنجره اتاق خوابمان نگاه می کردم و به دنبال ذراتِ پراکنده خوشبختی مان که به دستِ خودمان ویرانش کرده بودیم می گشتم. – به کمک هم همه چیز را از نو می سازیم. موافقی؟یک سفر ماه عسل دوباره بهت بدهکارم. آچارتمان مامان قدسی تو پاریس خالی ست، ماندانا را می سپاریم به مادربزرگ و عمه اش، دوتایی با هم می رویم آنجا، چطور است؟ – بدون ماندانا حتی خاضر نیستم به بهشت هم بروم. شرطش این است که او را هم با خودمان ببریم. – هر طر میلِ عروس خانم است. – پس تکلیفِ عروسی شیرین و بابک چه می شود. قرار است فرودین عقد کنند. تبسم دلنشینی بر روی لبانش نقش بست و گفت: – خبر نداری یک عروسی دیگر هم در پیش است. امروز بعدازظهر وقتی حرفهایمان با داریوش تمام شد، او سودابه را از من و مادرم خواستگاری کرد، اگر تو موافق باشی هر دو عروسی را در خانه خودمان می گیریم.یعنی هم عروسی بابک و شیرین و هم عروسی داریوش و سودابه را. در موقع بیان این جمله با نگاه خیره اش عکس العملم را در مقابل شنیدن این خبر جست و جو می کرد. با لحنی آمیخته با شوق گفتم: – این بهترین خبریست که شنیدم.با شناختی که از داریوش دارم مطمئنم جبران شکستِ قبلی سودابه را خواهد کرد.نمی دانی چقد خوشحالم سامان که تو بهش جواب رد ندادی. – البته که نه، چون خلی راحت خودش را در دلم جا کرد، مامان قدسی و مادربزرگت با هم تبانی کردند این خانه را برایمان خلوت کنند که من و تو حرفهایمان را بزنیم، تو خیلی لاغر شدی رکسانا. – تو هم همین طور. – سفر پاریس برای هر دوی ما لازم است. هفته دیگر می رویم و ده روز بعد برمی گردیم و به هر دو عروسی می رسیم، چون سودابه خیال ندارد تا قبل از اردیبهشت ماه پای سفره عقد بنشیند. بالاخره باید جلوی یاوه گویی فضول ها را گرفت.بهتر است لااقل سه ماه از مرگ آن نامرد روزگار بگذرد. ما به خاطر آبروی خودمان نگذاشتیم دیگران بفهمند پشت پرده زندگی آن دو نفر چه خبر بوده. یک نفر باید پیشقدم شود ذهنِ عمو و زن عمویت را در مورد گذشته سودابه روشن کند تا آنها آماده خواستگاری رسمی از او شوند. – این کار را بگذار به عهده من. بالاخره باید یک طوری محبتِ داریوش را جبران کنم. – فکر خوبی ست. راستی پس چرا از مهمانت پذیرایی نمی کنی؟یعنی هیچ چی در این خانه برای خوردن پیدا نمی شود؟ – وای داشت یادم می رفت شوهرم چقدر شکموست.الان می روم سراغ یخچال خانجون. درِ یخچال را که باز کردم، صدایش زدم و پرسیدم: – کوفته برنجی دوست داری؟ – خودت می دانی که می میرم برای دست پختِ مادربزرگت. سرگرم خوردنِ شام بودیم که کوبه در به صدا درآند. ذوق زده گفتم: – این مانداناست. هر دو با هم به طرف حیاط رفتیم. همین که در را گشودم، ماندانا با شور و هیجان به آغوشم پرید و گفت:

۴ ۵ ۲
– مامی ،مامی جون می دونی چی شده؟ قراره عمو داریوش بابای سپیده بشه. خودش بهم گفت، اما سپرد فعلا چیزی به کسی نگو. – خب پس چرا به من گفتی؟ – آخه از عمو داریوش پرسیدم مامی چی. به اونم نگم، جواب داد چرا فقط به اون می تونی بگی. – حالاا آنها کجا هستند؟ – تو ماشین نشستن. – برو صدایشان کن بیایند تو. لب ورچید و پاسخ داد: – آخه می ترسم اگه بابا بشنوه ناراحت بشه. – نه خیالت راحت باشد،ناراحت نمی شود. سامان دست به دورِ کمرم حلقه کرد و گفت: – آن قدر هیجان زده بود که اصلا نفهمید من هم اینجا هستم. نگاهم در نگاه داریوش نشست که روبرویمان ایستاده بود. به دیدن سامان در کنارم لبخند پرمهری بر لب آورد و گفت: – مبارک است، خیلی خوشحالم که شما دو نفر را در کنار هم می بینم. سامان حلقه دستش را به دور کمرم تنگ تر کرد و گفت: – به خاطر لطف و محبتِ توست که من الان اینجا هستم. ازت ممنونم داریوش جان. در تایید سخنانش افزودم: – من هم همین طور. فکر نمی کردم این کار از عهده ات بربیاید. – من همان داریوشم رکسانا. همان کسی که همیشه آماده حمایت از توست. سامان باید حواسش را جمع کند، چون همیشه در این نقش در زندگی تان حضور دارم. – بهت تبریک می گویم. خبر خوش را شنیدم. نمره انتخابت بیست است. خوشحالم که عهدت را برای مجرد ماندن شکستی. همین طور به تو سودابه جان. من داریوش را خوب می شناسم و مطمئنم تکیه گاه مطمئنی یافته ای. لبخند ره گم کرده اس پس از مدتها جایگاه سابقش را بازیافت و به شیرینی همان زمانها بر روی لبان داریوش کمانه کرد و نشست. سپس خطاب به من گفت: – حالا بهت ثابت شد که چهارشنبه ها روز خوشبختی ست، هم برای تو و هم برای من؟ اشاره اش به یاداشتی بود که یک سال قبل از مراسم نامزدیمان برایم نوشته بود و من آن را زیر فرش اتاق نشیمن خانه مان پنهان کرده بودم. “چهارشنبه ها را دوست دارم، چون روز خوشبختی ست و ممکن است بالاخره در یک روز چهارشنبه بلیت بخت آزمایی من هم برنده شود و تو مالِ من شوی.” برای من که روز خوشبختی بود. از ته دل آرزو کردم برای داریوش هم همینطور باشد. ماندانا سر در گوشم نهاد و پرسید: – بابا اینجا چه کار می کند، یعنی دیگه باهات قهر نیس؟

۴ ۵ ۳
– نه عزیزم. دیگر هیچ وقت با هم قهر نخواهیم کرد. سامان در آغوشش گرفت و گفت: – قرار است هفته دیگر من و مامی، تو را سوار هواپیما کنیم و با خودمان ببریم پاریس. دستهایش را از شادی به هم کوفت و با صدایی لرزان از شوق گفت: – جانمی جان.  پایان

رمان شالیزه –قسمت اول

$
0
0

رمان شالیزه – قسمت اول

رمان-شالیزه-از-شهره-وکیلی

رمان شالیزه-شهره وکیلی   ۱فصل موهایش کوتاه است.چهره ای روشن دارد ، همچون صبح بهاری.طراوت از زیر پوست صورتی رنگش بیرون می زند.چشم های سیاه و درشتش مثل خرگوشی شیطان و کنجکاو به این طرف و آن طرف می دود.هوش شفافش را میشود در صحن پیشانی خوش ترکیبش دید. اندامش باریک و موزون و قدش کمی از بقیه بلندتر است.در طول چند روزی که به این دبیرستان آمده بود ، با کسی نجوشیده است.به دلیل بلندی قدش نیمکت آخر می نشیند.گلپر پاشایی و نازلی هورمزد هم روی همان نیمکت می نشینند ، طی روزهای گذشته هر دو سعی کردند با او گرم بگیرند اما او راه نمی داد.همان روز اول بود که نازلی سر صحبت را باز کرد: -شالیزه!اسمت ادمو یاد شالیزارهای شمال می اندازه.چه سم قشنگی داری.قبلا کدوم دبیرستان می رفتی؟ -گلچین. -ا…دختر گلچین که حرف نداره!پس چرا آمدی اینجا؟ گلپر هم گفت:”من جای تو بودم از اونجا تکون نمی خوردم.آب و هوای دور و برش معرکه است.” مقصودش یکی دو دانشکده ای بود که نزدیک دبیرستان گلچین ، قرار داشت. نازلی گفت:”دختر عمه ام اون جاست.میگه موقع تعطیل دبیرستان ، پسرهای دانشکده صف می کشند و…” گلپر پرسید:”حالا چرا دبیرستان عوض کردی؟” -پدرم می خواست. -چرا؟ -نمیدونم. -یعنی تو خبر نداری پدرت به چه دلیل دبیرستانت رو عوض کرد؟ -نه! با جواب های کوتاه و مبهم راه ارتباط را می بست. درست روز اول مهر ماه بود که آقای جهانگیر شرقی ، دخترش را برای ثبت نام به این دبیرستان آورد.کلاس ها پر شده بود و نمی خواستند ثبت نامش کنند.معدل ورقه ی معرفی نامه اش درخشان بود:نوزده و سی و دو. با این حال اگر آقای شرقی چکی با آن مبلغ درشت و چشمگیر روی میز مدیر دبیرستان ، خانم چنگیزی نگذاشته بود قبولش نمی کردند.پشت بام ها احتیاج به مرمت و آسفالت داشت و آن چک می توانست به این کار پرهزینه سر و سامان بدهد.آقای شرقی قول داده بود در مورد سایر هزینه های دبیرستان هم از هیچ کمکی دریغ نکند.خانم چنگیزی نگاهی به معرفی نامه انداخت و از اقای شرقی پرسید:”چرا می خواهید دبیرستان رو عوض کنید؟” آقای شرقی که از پیش حدس میزد در برابر چنین سوألی قرار بگیرد ، جواب را آماده کرده بود: -قصد داریم منزل رو عوض کنیم و بیاییم همین دور و برها. -پرونده رو گرفتید؟

۳
-نخیر.گفتند خودشون می فرستند. خانم چنگیزی از خانم افسری ، یکی از معاونان دبیرستان پرسید:”کدوم کلاس بره؟”  “/ج۳″او جواب داد: /ب جا نیست؟۳- /ج گفتم چون هوز سروناز مطیعی پیدا نشده است…البه روزنامه ها هم عکسش رو چاپ کرده اند.اما هنوز ۳ -نخیر. سر نخی بدست نیامده. خانم چنیگیزی به وضوح از این جواب ناراحت شد.دلش نمی خواست جلو تازه وارد ، حرف از گم شدن یکی از دختران دبیرستان زده شود.از نظر او ، این اتفاق ، دبیرستان را بد نام می کرد.همانطور که آقای شرقی متوجه ناراحتی او شد ، او هم نگرانی را در چشم آقای شرقی دید.به ناچار گفت:”در خانواده ای که نظم و اخلاق وجود نداشته باشد ، باید منتظر چنین اتفاقاتی هم بود.”به این ترتیب اشکال کار را به گردن خانواده انداخت و از روی مسأله رد شد:”خب شالیزه ، چون معدل سال قبلت خوبه ، بطور موقت ثبت نامت می کنم ، تا بعد تصمیم بگیریم.” آقای شرقی که از معلق ماندن وضعیت ثبت نام دخترش ناراحت شده بود ف فکر آشفته اش را با این جمله بر زبان آورد:”شنیدی خانم مدیر چی گفتند؟” شالیزه در حالی که سر به زیر داشت ، نیم نگاهی به پدر انداخت و جواب داد:”بله ، شنیدم.” آقای شرقی روی صندلی ، نزدیک میز خانم چنگیزی نشسته بود.شالیزه معذب و دلخور دو دست را از پشت ، در هم قلاب کرده بود و به قاب عکس های روی دیوار ها نگاه می کرد.عکس هایی سیاه و سفید از آثار تاریخی ایران ، مثل سی و سه پل ، ارگ بم ، قلعه الموت و… خانم چنگیزی در حالی که با نگاهی موشکاف و دقیق براندازش می کرد با تأکید به خانم افسری گفت: -فعلا پرونده رو درخواست نکنید.ثبت نامش موقته. /ج ببرد و معرفی کند.با پدر ۳ پس از آن قبل از این که دبیرها به کلاس بروند ، قرار شد خانم افسری او را به کلاس /ج در کریدور بخش شرقی دبیرستان قرار ۳خداحافظی کرد و با اکراه به دنبال خانم افسری به حیاط رفت.کلاس داشت.از حیاط که می گذشتند ، با نگاهی تلخ و مأیوس اطرلف را دید زد.دور تا دور حیاط کاج های کج و کوله سوزنی ، قد برافراشته بودند وفضا بوی گس میوه کاج می داد.از غربت محیط دلش گرفت.در انتهای کریدور ، به  /ج رسیدند.خانم افسری محکم به در کلاس کوبید.۳کلاس در یک لحظه سر و صداها فرونشست.گفت:”بچه ها شاگرد جدید داریم.” خطاب به سوسن احمدی ، نماینده کلاس گفت:”اسم شالیزه شرقس رو به جای سروناز مطیعی در دفتر وارد کن.” -اسم سروناز رو خط بزنم؟ -بله ، خط بزن. صدای دخترها در آمد:”خان شاید پیدا بشه!” او نخواست با صراحت بگوید اگر پیدا بشود ، صلاحیت آمدن به این دبیرستان را ندارد.فقط گفت:”وقتی پیدا شد یک فکری می کنیم.” *******************************************

۴
حدود ده روز از شروع سال تحصیلی می گذشت که خانم وزیری به کلاس آمد.دخترها به احترامش ایستادند.لبخندی زد و گفت:”بفرمایید بنشینید.”و با یک احوال پرسی کلی ادامه داد: -همگی خوب هستید؟ بعضی ها مشغول پچ پچ بودند و حواسشان نبود.از صدای “بعله” ، بقیه شاگردان به خود امدند.خانم وزیری از نماینده کلاس پرسید:”حضور و غیاب کردی؟” -بله ، دو نفر خایب داریم.روشا روشن ، سروناز مطیعی. -از روشا خبر دارید؟ رومینا پازوکی پیشدستی کرد :”خانم دیروز رفتم پیشش دکترها از مادرش قطع امید کردند.گفتند با سوختگی نود درصدی که پیدا کرده ، امید زنده موندنش خیلی کمه.” -اگر رفتی پیشش از قول من بگو ، با دبیرستان نیامدن چیزی بهتر نمیشه.جز این که از درس ها عقب می افتی و نمیتونی جبران کنی. شراره نخعی از میز دوم گفت:”خانم برادرش کوچیکه.خیلی بهانه گیری میکنه.پیش مادر بزرگشون بند نمیشه.روشا بخاطر برادرش نمیاد.” -بالاخره معلوم شد چرا مادش خوسوزی کرده؟ سودابه صدیقی از میز چهارم ، خنده ریزی کرد و گفت:”خانم نمیشه گفت…” صدای خنده بقیه در آمد.خانم وزیری با کنجکاوی پرسید:”چرا نمیشه گفت؟” صدای خنده بیشتر شد.یکی از ته کلاس گفت:”موضوع سکسیه!” در کلاس همهمه شد.مریم نفیسی گفت:”خانم تقصیر پدرش بوده…” -مگر پدرش چه کار کرده؟ او در حال خنده جواب داد:”مامانش ، پدرشو با زن دیگری دیده و …” همه با هم گفتند:”او…ه…وای…!” خانم وزیری دیگر سوأل نکرد.سوسن احمدی گفت:”سروناز مطیعی هم هنوز پیدا نشده!” -نامه ای ، یادداشتی ، چیزی نگذاشته؟ -نخیر خانم.از راه مدرسه گم شده.عکسش رو توی روزنامه ها انداختند. -مگه با سرویس نمی رفت؟ -کار سرمیس تازه امروز درست شده. -عجب دردسر بزرگی.یک دختر پانزده ، شانزده ساله کجا ممکنه رفته باشه؟!! از ته کلاس یکی داد زد:”دَدَر!”همه خندیدند.یک نفر دیگر گفته او را تکمیل کرد: -خانم حوصله اش سر رفته بود ، رفته دنبال آب و هوا. کلاس از رسمیت افتاده بود.خانم وزیری گفته ها را نشنیده گرفت:”خب.می ریم سالن.” سوسن احمدس گفت:”خانم شاگرد جدید داریم.” -کیه؟ شالیزه از میز اخر دست بلند کرد.خانم وزیری پرسید:”اسم شما…؟”

۵
-شالیزه شرقی! -خوش امدی.مال همین منطقه بودی؟ شالیزه ایستاد:”نخیر.از منطقه یک آمدم.” -به چه رشته ورزشی علاقه داری؟ -والیبال. خانم وزیری خطاب به نازنین بردبار ، سر گروه والیبال گفت:”اسمش رو در گروه خودت بنویس.” شالیزه نشست.خانم وزیری از گلپر پاشایی پرسید:”پس وسایل ورزشی چی شد؟” -خانم صبح پدرم به راننده مون گفت تا ظهر تمام وسایل رو بیاره. خانم وزیری خطاب به همه گفت:”آرام و بدون مزاحمت برای کلاس ها ، با صف میریم سالن.مسئول وسایل ورزشی کی بود؟” کیانا رفیعی دست بلند کرد.به او گفت:”وسایل رو ببر به سالن.”کیانا یک جست از پشت نیمکت بیرون پرید و از کلاس خارج شد. نیم ساعت بعد نرمش ها تمام شد و هر گروه ، وسایل مربوط به رشته خود را برداشتند و مشغول بازی شدند.سالنِ چادریِ بزرگِ دبیرستان ، شامل یک زمین والیبال و یک زمین بسکتبال بود.هر سال بخشی از مسابقات ورزشی منطقه در این سالن برگزار میشد. دو میز پینگ پنگ در حیاط قرار داشت.گروه پینگ پنگ و بدمینتون توپ و راکت ها را برداشتند و به حیاط رفتند.خانم وزیری همراهشان بود که سر و صدا نکنند.راکت را از ترانه طباطبایی گرفت و به گروهی که دور میز جمع شده بودند طرز صحیح گرفتن راکت را نشان داد.تذکراتی در مورد”فورهند”و”بک هند”میداد.سری هم به گروه بدمینتون زد.دخترها از کمبود توپ و راکت گلایه داشتند.در جوابشان گفت:”مگر نشنیدید گلپر گفت امروز وسایل رو می آرند.انشالله هفته آینده با کمبود وسایل روبرو نخواهیم بود.” به سالن برگشت.صدای دریبل های بسکتبال ، زیر چادر سالن پیچیده بود و هیاهوی گروه والیبال هم نمی گذاشت صدا به صدا برسد.سوت را از کیفش بیرون آورد به گردن انداخت و با یک سوت کشدار ، سالن را ساکت کرد:”با این سرو صداها که نمیشه کار کرد.لطفا آرام تر!” به ملاحت دبیری که دریبل کوتاه می کرد گفت:”با پنجه بزن ، نه کف دست!” گروه والیبال پشت تور قرار گرفته بودند.نازنین بردبار ، سر گروه والیبال گفت:”خانم شالیزه توی دبیرستان گلچین کاپیتان بوده ولی میگه بازی نمیکنه.” خانم وزیری با تعجب پرسید:”چرا؟!شالیزه چرا بازی نمیکنی؟برو یک سِرو بزن ببینم.” توپ دست نازلی بود با یک پاس کوتاه به طرفش پراند.شالیزه توپ را گرفت اما پشت تور نرفت.خانم وزیری گفت:”برو پشت تور…” -خانم امادگی ندارم. -نیم ساعت نرمش کردیم.چطور آمادگی نداری!زود باش.وقت تلف نکن. بچه ها نگاهش می کردند.گلپر خنده ریزی کرد و گفت:”خب خانم آمادگی نداره ، شاید وضعیت قرمزه!”صدای هر هر خنده بلند شد.

۶
خانم وزیری جواب داد:”در هر وضعیتی میشه یک سِرو زد.ساعت ورزش ، ساعت استراحت و تفریح نیست.اشتباه نکنید.” سپس لحن عوض کرد و تحکم آمیز ادامه داد:”شالیزه ریال برو پشت تور!” شالیزه با اکراه پشت تور قرار گرفت.دو سه قدم دورتر از خط ایستاد.با دست راست ، دسته مویی را که روی پیشانی اش ریخته بود کنار زد.با دست چپ توپ را بالا انداخت و با دست راست ضربه ی محکمی به آن زد که صدایش در سالن پیچید.توپ با ضرب ، به صورت آبشار در گوشه چپ زمین مقابل فرود آمد.صدای فریاد دخترها در آمد:”براوو…” خانم وزیری با تحسین نگاهش کرد:”آفرین.خب چرا نمی خواهی بازی کنی؟” نازلی هورمزد با صدای بلند گفت:”خانم بیاد توی تیم ما.بجای سروناز!” دو سه نفر از تیم مقابل اعتراض کردند:”نخیر!قرعه می کشیم.” نازلی جوابشان را داد:”ما پنج نفریم.” نازنین گفتک”دوباره یار کشی میکنیم.” خانم وزیری به بحث خاتمه داد:”فعلا در تیم نازلی باشه ، تا بعد…” نازنین اعتراض کرد:”تیم ما ضعیفه!” -فعلا یک گیم بازی کنید تا بعد. به شالیزه گفت:”فعلا با همین گروه باش.” شالیزه با اکراه داخل زمین شدوخانم وزیری سکه ای از جیب درآورد و از نازنین پرسید:”شیر یا خط؟” نازنین با دلخوری جواب داد:”خط!” سکه بالا رفت ، بچه ها با نگاه تا روی زمین بدرقه ش کردند.وقتی به زمین نشست گروه نازنین هورا کشیدند:”هورا…خط!” بازی با سوت خانم وزیری و سِرو شالیزه آغاز شد.اولین سِرو محکم و صاعقه وار چنان در زمین مقابل نشست که تیم حریف غافلگیر شد و بدون پیدا کردن فرصت دفاع هاج و واج ماند.در میان فریاد شادی اعضاء گروه ، سِرو بعدی با همان سرنوشت در زمین مقابل بی جواب ماند.از ذهن خانم وزیری گذشت:”امسال برنده مسابقات والیبال منطقه هستیم.” سرنوشت بازی می توانست با پانزده سِرو شالیزه تعیین شود اما او بنا نداشت تجربه دبیرستان قبلی را تکرار کند و شاخص شود ، تجربیاتی که اگر تکرار میشد همه چیز بهم میریخت.سِرو چهارم را قبل از صدای سوت زد.میدانست خطا میکند.این خطا را به نفع تیم مقابل مرتکب شد.تیم مقابل اگر می فهمید خطای او عمدی صورت گرفته آن همه خوشحالی نمیکرد و هیاهو را نمی انداخت. سِرو را باید سودابه صدیقی کاپیتان و بهترین بازیکن تیم مقابل می زد.با صدای سوت ، سِرو کوتاهی زد.آنقدر کوتاه که توپ روی تور گیر کرد و نِت شد و به زمین حریف رفت.شالیزه شیرجه زد زیر توپ پاس کرد به نازنین.فریاد شادی سالن را لرزاند اما نازنین نه به فریاد بچه ها که می گفتند:”پاس بده ، پاس بده!”توجه نکرد و نه به توصیه های همیشگی خانم وزیری.می خواست به شالیزه نشان بدهد کمتر از او نیست.توپ را مستقیم فرستاد به زمین مقابل.توپ در شکم تور فرو رفت.صدای اعتراض دخترها درآمد:”چرا پاس ندادی؟”

۷
سِرو دوم هم مال سودابه بود.سِروی کوتاه و کوبنده.شالیزه دیگر شیرجه نزد زیر توپ.میدان را برای دیگران باز گذاشت ولی بقیه حریف سِروی چنان کوتاه و کوبنده نبودند.توپ روی زمین خوابید و باز فریاد شادی تیم مقابل برخاست. بازی ادامه یافت.او عملا کوتاهی می کرد.خانم وزیری با بیست و یک سال سابقه کار ، خیلی زود متوجه کوتاهی های عمدی او شد.می دید او هر وقت ناخودآگاه دفاع می کند ، کارش عالی و بی عیب است.اما آگاهانه بد بازی می کند.شالیزه اگرچه از مهارت هایش در بازی استفاده نمی کرد ولی در نهایت نگذاشت گِیم اول به نفع تیم مقابل تمام شود.اواخر بازی ، انجا که پای برد و باخت در میان امد ، سنگ تمام گذاشت و فریاد تحسین همه را برآورد. آنطور که گروه بسکتبال بازی شان را رها کردند و محو بازی او دور زمین حلقه زدند.فریاد”شالیزه ، شالیزه”اوج گرفت.هیجان داخل سالن به بیرون هم سرایت کرد.حالا تعدادی از گروه پینگ پونگ و بدمینتون هم به سالن آمده و با کنجکاوی می خواستند بدانند در سالن چه اتفاقی رخ داده و فریاد “شالیزه ، شالیزه” برای چیست. صدای زنگ بخ فریادها خاتمه داد.دخترها به رختکن دویدند.شالیزه سعی داشت از آنها کناره بگیرد.پشت به آنها لباس می پوشید که نازلی دست دور کمرش انداخت: -زنده باد.عالی بود. گلپر هم از پشت ، دست در موهای سیاه و درخشانش برد و فریاد زد:”تو باید کاپیتان باشی!” شالیزه برگشت.نگاهی ترسیده و مضطرب داشت.گلپر محکم بوسیدش:”معرکه کردی!” مهراوه معینی با چهره ای عرق کرده و گونه های گل انداخته به رختکن آمد:”شالیزه کو؟” کیانا رفیعی جوابش را داد:”اینجاست.دیدی چه کار کرد!؟” -حال کردم!رو کم کنی بود!شالیزه باید کاپیتان بشه. همیشه چیزی در ظاهرش بود که وقتی در جمع واقع می شد ، نقش رهبری را به او می سپردند.سودابه به رختکن آمده بود.با قیافه دلخور ، نگاه تند وتیزی به شالیزه انداخت.کیانا با شعف خندیدی:”چیه؟چرا دلخوری؟” شالیزه با سرعت لباس پوشید.صدای خانم افسری در سالن پیچید:”زودِ زود سالن رو خالی کنید.بیایید بیرون…” گلپر داد زد:”بچه ها افسر خطر!” شالیزه از رختکن بیرون دوید و به حیاط رفت.گلپر دوش به دوشش راه افتاد:”بریم بوفه؟” -نه! -مهمون من. -نه ، نه! -باشگاه کار می کنی؟ -آره. -کدوم باشگاه؟ -اسدی. -چه روزهایی؟ -دوشنبه و چهارشنبه. -چرا وسط بازی شُل اومدی؟دلت براشون سوخت؟

۸
-شُل نیامدم! -چرا ، همه فهمیدند. دست دور کمر او انداخت.شالیزه کنار کشید.گلپر گفت: -آکله داره میاد. شالیزه به پشت سر نگاه کرد.خانم افسری با ابروهای با ابروهای گره خورده به آن سمت می امد.در گودال صورتش چشمانی نامهربان در گردش بود. گلپر گفت:”هر چی خانم راستگو آدمه ، این آشغاله!” پایان فصل اول این داستان ادامه دارد…  -قسمت دوم ۲فصل آقای شرقی همان شب به نزدیک ترین آژانس اتومبیل تلفن کرد و قرار و مدارها را گذاشت.از آن پس آقای موسوی پنجاه و پنج ساله ، دارای زن و فرزند و عروس و داماد-این مختصات به آقای شرقی اطمینان خاطر میداد- شالیزه را با لعیا خانم و بچه ها ، ساعت هفت وربع صبح سوار میکرد و به مدرسه هایشان میرساند.ظهر هم ساعت یک و نیم لعیا خانم را سوار میکرد ، اول بچه ها را از مدرسه بر میداشتند و بعد میرفتند جلو دبیرستان شالیزه را سوار میکردند و بر می گشتند. از صبح روز بعد این برنامه اجرا شد و آقای شرقی نفس راحتی کشید.نه به غرغرهای لعیا خانم کرد نه به حرف های اکبر آقا گوش داد.او همیشه اعتقاد داشت در موارد خطر باید مشکل را ریشه ای حل کرد.اما این راه حل صدای اعتراض شدید شالیزه را که در عطش دنیایی بی امر و نهی می سوخت ، در آورد. چون اولا نمیتوانست لیوسا را در راه دبیرستان ببیند در ثانی دست کم باید یک ساعت زودتر از معمول بیدار میشد و از خانه بیرون می رفتند ، تا هر دو مسیر ره به موقع طی کنند.ولی جواب اعتراض هایش یک جمله بود که  آقای شرقی پیروزمندانه داد:”خودکرده را تدبیر نیست.خودت باعث این وضع شدی.”البته او لبخند پیروزمندانه دخترش را ندید که برای روز دوشنبه لحظه شماری می کرد.فاصله باشگاه تا خانه فقط پنج دقیقه بود.حضور و غیابی هم صورت نمیگرفت که رفتن و نرفتن یا دیر و زود رفتنش مشخص شود. روز دوشنبه ساعت سه و نیم بعد از ظهر به باشگاه رسید.نیم ساعت زودتر از وقت همیشگی.نمی خواست با لیوسا در خیابان دیده شود.هنوز کسی نیامده بود.لباس عوض کرد.اندام موزون و بلندش در لباس ورزشی چسبانش زیباتر به نظر میرسید.در انتظار آمدن لیوسا لحظه شماری می کرد.از آن شب فقط یک بار آن هم با دلهره با او صحبت کرده بود.هر بار تلفن زنگ می خورد و شماره لیوسا روی صفحه نمایشگر منعکس میشد ، گوشی را بر نمیداشت و با زجر صدایش را از پیام گیر میشنید.جواب نمی داد و پیام را زود پاک می کرد.می دانست پدرش به گفته های او اعتماد ندارد.نهایت سعی اش را می کرد که بهانه دست او ندهد.وقتی در جواب پدر که پرسید:”حرف آخرت رو به اون دختره زدی؟”گفت:”بله ، همه چیز تمام شد.یعنی تمام شده بود. اما بهش گفتم دیگه حتی تلفن هم نکنه!”آقای شرقی با نگاهی مظنون برندازش کرد و فقط سر تکان داد.البته شالیزه از طرز نگاهش فهمید که حرفش را باور نکرده است.بنابراین تصمیم گرفت بیشتر احتیاط کند.

۹
دقایق به کندی می گذشتند.لحظات انتظار سخت بود و سخت تر از آن حرف هایی بود کهمی خواست به لیوسا بگوید.با هر صدای پا دلش فرو میریخت.در سه چهار روز گذشته لحظه ای از فکر حرف هایی که باید به او میزد غافل نمانده بود.توپش را همرا اورده بود و با ضربه های محکم و لجوجانه ای که به دیوار میزد خشم و عصبانیتش را بیرون میریخت.خشم و خروش از بایدها نبایدهایی که نمی گذاشت رها و آزاد با آن چه دوست دارد زندگی کند.بریدن از لیوسا آسان نبود.از سال اول دبستان روی یک نیمکت در کنار هم می نشستند.با هم بزرگ شده بودند.همه چیز را دربارۀ یکدیگر می دانستند.شالیزه موبه مو از فراز و نشیب های زندگی عزیزترین دوستش اطلاع داشت. ******************************************* پدر لیوسا ، شهرام شجاعی ، جوان بود.فقط بیست سال با دخترش تفاوت سن داشت.چهرۀ جذاب و ثروت زیادش نگذاشته بود پای بند زندگی خانوادگی بماند.روزی که عاشق روفیا ، یعنی مادر لیوسا شد فقط نوزده سال داشت.روفیا هم هجده ساله بود.ازدواجشان بی دردسر صورت نگرفت.روفیا به یک خانواده متوسط تعلق داشت.پدرش کارمند وزارت کشاورزی بود و مادرش دبیر دبیرستان.اگر شهرام پدرش را تهدید به خودکشی نمی کرد محال بود آقای شجاعی بزرگ از چنین خانواده ای برای پسرش دختر انتخاب کند.اما تهدیدهای شهرام را تو خالی نمی دید.سرانجام با اکراه تن به این وصلت داد.البته وقتی لیوسا به دنیا امد و با حرکات و شیرین زبانی هایش کم کم خود را در دل پدر بزرگ جا کرد ، اوضاع به نفع روفیا و خانواده اش تغییر کرد ولی شهرام دیگر آن جوان عاشق و دلخستۀ روفیا نبود.غیبت های چند روز به چند روز و سر به هوایی هایش نه تنها برای روفیا که برای اقای شجاعی هم قابل تحمل نبود.تا مدت ها هیچکس نمیداست شهران با زن دیگری زندگی پنهانی دارد اما راز پشت پرده نماند.در نتیجه روفیا بدون هیاهو تصمیم گرفت سر از کار شوهرش در بیاورد ، سرانجام پس از چند هفته تعقیب و گریز مچ او را  خیابان فرشته بیرون امد هم زیباتر از او بود هم جذاب تر و ۱۱ گرفت.زنی که دست در دست شهرام از خانه شماره نقطۀ پایان را بر تاریخچه هفت سال زندگی او و شوهرش گذاشت.ولی روفیا کسی نبود که بتواند با غرور لِه شده به ان زندگی ادامه دهد.البته اگر ستاره معشوقۀ شهرام زن مجردی بود او نمی توانست به ان اسانی چندین میلیون تومان بگیرد و لیوسای پنج ساله را به خانواده شوهر ببخشد و بی سر وصدا و بی آبرو ریزی از مملکت برود.ستاره شوهر داشت.اگر سر و صدای موضوع در می آمد کار به جاهای باریک می کشید.روفیا به خیال خود حسابگرانه عمل کرد.به پدرشوهر که غرورش را فراموش کرده و به اصرار از او می خواست طلاق نگیرد و زندگیش را بهم نزند تا بلکه شهرام به سوی او بازگردد ، با خشمی که روحش را آتش زده بود گفت:”کسی که یک بار خیانت می کند چرا نباید فکر کرد می تواند باز هم خیانت کند؟!” روفیا میدانست جان اقای شجاعی و شهرام به لیوسا بسته است و امکان ندارد بچه را به او بدهند.میدانست با پول رأی دادگاه را می گیرند ، در ضمن خیالش راحت بود دخترش در ناز و نعمت بزرگ میشود.به همین دلیل آسان از او گذشت.البته اگر حدس میزد درست دو سال بعد از طلاقش اقای شجاعی می میرد و لیوسا زیر دست ستره بزرگ میشود با ات پافشاری طلاق نمی گرفت. ان زمان وقتی او به اسانی صحنه را خالی کردو رفت خریدن شوهر ستاره هم اسان شد.البته شوهر ستاره می توانست رقم درشت تری از خانواده شجاعی بگیرد تا زنش را طلاق بدهد ولی او با مبلغی کمتر از یک دهم پولی که روفیا گرفت و از صحنه خارج شد موافقت کرد.

۱۰
ستاره شهرام را می پرستید.می دانست نگهداشتن مردی به زیبایی و جوانی و ثروتمندی او کار آسانی نیست.خودش او را از چنگ دیگری درآورده بود.بنابراین حواسش را کاملا جمع کرده بود تا دیگری چنین بلایی سرش نیاورد.میدانست چیزی که باعث اغوای او شده بود بسیاری از زن های دیگر را هم اغوا میکند.شهرام جذابیت هیجان انگیزی داشت. لیوسا را پرستار بزرگ می کرد اما او به شهرام اینطور می نمایاند که دخترش را بیشتر از هر کس دیگری دوست دارد و با دست های خودش او را بزرگ میکند.حتی سه سال بعد هم که خودش پسری به دنیا اورد باز هم لیوسا را به ظاهر در مرکز توجهش قرار داد.هر چند از وسواس های بیمارگونۀ شهرام نسبت به دخترش عاصی بود ، با این حال به هر شرایطی تن میداد تا آن موقعیت و موفقیت طلایی را از دست ندهد.او توانسته بود شهرام را قبضه کند ولی لیوسا از جنس دیگری بود و به تصرف در نمی آمد.هر چه بزرگ تر میشد بیشتر معلوم میشد که سر سازش با نامادری را ندارد.بخصوص که پس از چند سال سر و کله روفیا پیدا شده بود و در آرزوی داشتن دخترش حاضر بود تن به هر کاری بدهد. روفیا روزی که پا را در یک کفش کرد و طلاق خواست خیلی داغ بود.نمیدانست پول هنگفتی که گرفته و از سر راه کنار رفته تاوان آن چه از دست داده نیست.او آمده بود تا دخترش را که آنوقت دوازده ساله بود و در آغاز بلوغی سخت و توفانی قرار داشت بگیرد. روفیا با این تصور که شهرام انقدر غرق زندگی با زن و بچه هایش که حالا دو پسر شده بودند هست که ترجیح میدهد مسئولیت نگهداری لیوسا را به مادر اصلیش بسپارد خود را آفتابی کرد.غافل از اینکه ستاره هوشیارتر از آن است که بگذارد پلی بین او و شوهرش برقرار شود.با لیوسا و عصیان هایش می ساخت بدون آن که شهرام را در جریان بگذارد.اما لیوسا اهل هیچ نوع سازشی نبود.این ناسازگاری در مرحلۀ تحصیلات راهنمایی به عصیان مبدل شد.هفته ای نبود که یکی دو نفر از دبیران مدرسه ای که میرفت صدای اعتراضشان نسبت به او در نیاید.در دو ماه اول سال تحصیلی معاون مدرسه راهنمایی چهار بار با شهرام تماس گرفت و از او خواست به مدرسه بیاید تا در مورد ناسازگاری های دخترش صحبت و چاره جویی کنند.شهرام دیگر آن شهرام گذشته ها نبود.اختلال دستگاه گوارشی از او مردی بی حوصله و عبوس ساخته بود و حالا با حضور روفیا که گاه و بی گاه به مدرسه میرفت و به مدیر و کارکنانش التماس میکرد اجازه بدهند دخترش را ببیند وضع روحی بدی پیدا کرده بود.او هرگز حاضر مبود لیوسا را با کسی تقسیم کند.نه روفیا نه ستاره.لیوسا جایگاه مخصوص خودش را داشت.جایگاهی که شهرام اجازه نمیداد هیچ کس به ان دست پیدا کند.زمانیکه فهمید روفیا به ایران بازگشته و چند بار سراغ لیوسا رفته است از کارکنان مدرسه بطور اکید خواست چنین اجازه ای به او ندهند.اما روفیا یک مادر بود.مادری که تازه به صرافت افتاده بود اشتباه گذشته را جبران کند.اشتباه آسان گیری و اسان از دست دادن دخترش را. شهرام که به مردی عصبی و بد خلق مبدل شده بود در یک رویارویی با روفیا به او پیشنهاد پول کرد تا بار دیگر از سر راه زندگیش کنار برود.اما روفیا نمی خواست اشتباه گذشته را تکرار کند.میدانست پس از مرگ پدر شوهر مرغداری عظیمش سهم شهرام شده و پسر دیگرش شهریار و تنها دخترش سهم الارثشان را از بقیه ثروت او برداشته اند و پول برای شهرام بی اهمیت است.پول برای خودش هم بی اهمیت شده بود.او پولی را که در زمان طلاق از شهرام گرفته بود با راهنمایی پدرش در جایی مطمئن سرمایه گذاری کرده و بعد از ایران رفته بود.در سالهایی که خارج از مملکت بود پدرش ناظر بر فعل و انفعالات سرمایۀ او آن را به چند برابر افزایش داده بود.دیگر درد پول

۱۱
نداشت.امده بود دخترش را بگیرد.داغ دوری از لیوسا نه تنها با گذشت ایام کاهش نیافته بود که زنده تر و روشن تر ، از لذت جوانی محرومش میکرد.شهرام تهدید می کرد اگر مزاحم زندگیش شود از او شکایت خواهد کرد.غافل از اینکه او همین را می خواست.یعنی کشنکشی که لیوسا را هشیار کند تا واکنش نشان دهد.این درگیری ها از چشم لیوسا پنهان نمی ماند.او حساس و هشیار به ان چه که به او مربوط میشد گوش می سپرد و روز به روز ناسازگارتر از روز پیش عرصه را بر ستاره تنگ می کرد.در او حس قبول مادر دوم بیدار نمی شد.اولیای مدرسه هم از ناسازگاری او صدای اعتراضشان در می آمد.هر چند شهرام به عناوین مختلف مدیونشان میکرد ، مثلا کلیه کارکنان مدرسه را در تعطیلاتی دو سهروزه در شرایطی عالی به مشهد می فرستاد.برایشان در بهترین هتل ها جا می گرفت.یا هر از گاهی تعداد زیادی مرغ برایشان می فرستاد ، با این حال وقتی سرکشی های لیوسا از حد و مرز می گذشت صدای اعتراضشان در می آمد. یکبار مدیر مدرسه به شهرام پیشنهاد کرد بجای محروم کردن لیوسا از دیدن مادر او را آزاد بگذرد تا هودش انتخاب کند.این پیشنهاد چنان او را برآشفت که با الفاظی درشت جواب داد:”من از احساسات شما متشکرم. اما لطفا دیگه از این پیشنهادهای درخشان نفرمایید.” روفیا که ابتدا فکر نمی کرد با چنین مقاومتی از طرف شهرام مواجه شود ، موضع گیریش را سخت تر کرد.وقتی دید مسئولان مدرسه اجازه نمی دهند دخترش را ببیند بیرون از مدرسه در همان فاصله کوتاهی که لیوسا سوار سرویس میشد به سراغش میرفت.در آغوشش می گرفت و حرف هایی یادش میداد:”لیوسا ، من مادرت هستم نه ستاره.به بابا بگو می خواهی با من زندگی کنی!” گرچه تلاش هایش به ظاهر چیزی را عوض نمیکرد ولی خیلی طول کشید تا فهمید و باور کرد زورش نه به شهرام میرسد نه به قانون.ان موقع بود که با چشم گریان تصمیم گرفت دوباره کشور را ترک کند.زمانی که برای اخرین بار دور و بر مدرسه پرسه میزد تا دخترش را ببیند توفانی در حال شکل گیری بود.لیوسا لجوج و ناسازگارتر از پیش ، بستۀ بزرگ کادویی را که او برایش اورده بود خیره خیره نگاه کرد و گفت:”حالا که تولدم نیست.چرا کادو خریدی؟” واو که تمام احساسات مادرانه اش به فریاد امده بود در حالیکه خطوط گریه در گوشه و کنار صورتش نقش می بست در آغوشش کشید و جواب داد: -میدونم عزیز دلم ، آمدم خداحافظی کنم. -کجا میری؟ -همون جهنمی که بودم. -چرا منو نمی بری؟ -زورم به قانون نرسید. -قانون چیه؟ -قانون خمون چیزی است که ناحق و ناروا تو رو از من گرفته و داده به بابا. -خب نرو. -اینجا دیوونه میشم. -ستاره منو دوست نداره.

۱۲
-وقتی بزرگ شدی ف وقتی قانون اجازه داد خودت انتخاب کنی می برمت. روفیا سرش را روی سینۀ دختر کوچکش گذاشت و از گریه به هق هق افتاد وتلخ و دردناک برای آخرین بار بوسه بارانش کرد و رفت.اما صدای هق هق گریه اش برای همیشه در گوش لیوسا ماند تا روح و روانش را چنان تخریب کند که جز شالیزه با همه بیگانه شود. ******************************************* شالیزه هنوز با دیوار پاس کاری میکرد که لیوسا آمد.در آغوش هم فرو رفتند.تقریبا تمام بچه های باشگاه از دوستی دیوانه وار انها خبر داشتند.لیوسا که طی چند روز گذشته از احترازهای او بدجوری سرخروده و ازرده شده بود به گریه افتاد.شالیزه ناراحت و نگران او را به رختکن برد:”اِ…چیه؟چرا گریه میکنی؟اتفاقی نیفتاده!” -چرا به تلفن هام جواب ندادی؟ -آخه…فقط می خوام اعتماد بابا جلب بشه.نمیدونی ، هیچی بدتر از این نیست که خانوده به آدم بدبین بشه.اگه اون خانم بهروش عقده ای سوسه نیامده بود اینطور نمیشد.بعد از این که با بابا صحبت کرد نمیدونم چی گفت که همه چیز خراب شد و گرنه اصلا بابا قصد نداشت دبیرستانم رو عوض کنه. -یک بلایی سرش بیارم که… -سر کی؟ -اون خانم بهروش بوزینه! -نه یکهو میبینی یک شورا تشکیل میدن و از دبیرستان اخراجت می کنند! -غلط می کنند! -حالا چرا گریه میکنی؟لباس عوض کن بریم توی زمین. -حوصله بازی ندارم.خب بگو. -چی بگم؟ -گفته بودی دوشنبه حرف هاتو میزنی! -آره…ولی…اصلا ولش کن. دست های لیوسا را گرفت:”ببین ، هیچکس نمیتونه دوستی ما رو بهم بزنه.مطمئن باش.فقط باید کمی احتیاط کنیم.” -بابات گفته حق نداری منو ببینی؟ -نه ، اینجوری که نگفته.خانم بهروش توی گوشش کرد که اگه ما با هم باشیم نمیتونیم درس بخونیم وگرنه قبلا که بابا حرفی نمیزد.حالا هم اتفاقی نیفتاده! -برای تو نیفتاده ، برای من افتاده! -من دارن خوب درس میخونم که اعتماد بابا رو جلب کنم.نمره های ماهانه اول که خوب بشه دست از سختگیری برمیداره. -به من دروغ نگو.فقط موضوع درس نیست.یک چیزهایی هست که از من قایمش میکنی! -بیا بریم بیرون.آخه اینجا که نمیشه!نیم ساعت تمرین می کنیم و بعد حرف میزنیم.چهارشنبه می آیی باشگاه؟ -تو چی؟بابات و لعیا خانم و اکبر آقا و سگ و گربه های خونه تون اجازه میدن بیایی؟ -فقط منتظر پرونده هستم که بیاد این دبیرستان و ببینم سوسه نیامده باشند.اونوقت هر کار خواستیم می کنیم.

۱۳
-با کسی دوست شدی؟ -نه بابا.اصلا با هیچکس حرف نمیزنم. -رفتی توی تیم والیبال؟ شالیزه با تردید جواب داد:”توی تیم که نه ، ولی همینجوری بازی کردم.” دیگر نمی خواست از آن جلوتر برود.دست او را گرفت و به سالن برگشتند.خانم توانگر مربی باشگاه با نگاهی معنی دار براندازشان کرد و گفت:”توی رختکن چه خبر بود؟” همه خندیدند.یکی از دخترها گفت:”اسرار مگو!” شالیزه دست لیسا را رها کرد.رفت داخل زمین.لیوسا کنار تیرک تور ایستاد.شالیزه با دست علامت داد وارد زمین شود اما او بی اعتناء همان جا ایستاد.خانم توانگر چند تذکر داد: -والیبال یک بازی گروهیه.انفرادی نیست که توپ دست هر کس افتاد بدون پاس کاری مستقیم بفرسته به زمین مقابل.باید تا جاییکه میشه از سه پاس استفاده کرد و موقعیت های مناسب بوجود اورد. به یکی از دخترها اشاره کرد:”عسل ، با شما هستم.والیبال جنگ تن به تن نیست.در زمین هر کس سر جای خودش انجام وظیفه بکنه.در ضمن اَرِنج تیم بهم خورده.الان سرویس باید دست مینا باشه.شالیزه شما هم موقع سرویس مچت باید انعطاف داشته باشه.خب ، همگی اماده هستید؟”  سوت کشید وبازی شروع شد.شالیزه تمرکز نداشت.در فرصت هایی کوتاه با دست به لیوسا اشاره میداد وارد زمین شود.تیمشان با پنج بازیکن بازی میکرد.وقتی آنقدر حواسش پرت شد که توپ از بالای سرش گذشت بی آنکه او هیچ واکنش به موقع و سریعی نشان دهد ، علاوه بر فریاد اعتراض بچه های تیم صدای سوت گوش خراش و تیز خانم توانگر هم از جا پراندش.او متعاقب صدای سوت گفت: “این چه بازیه امروز؟” مهشید متلک پراند:”حواس پرتی بد چیزیه خانم!” شالیزه نگاه تندی به او انداخت.دسته مویی را که روی پیشانیش ریخته بود کنار زد و خطاب به لیوسا گفت:”بیا دیگه!” مهشید باز هم متلک پراند:”اینجوری نمیشه ، باید نازش کنی تا بیاد!” همه خندیدند.خانم توانگر روی پنجۀ پا با زانوی کمی خم شده حرکت فنرواری کرد و تذکر داد: -این جوری.روی پنجۀ پا نرم و سریع. بازی ادامه یافت.شالیزه حواسش را جمع کرده بود تا خوب بازی کند.متلک ها آزارش می دادند.ادامه بازی را با دقت عمل کرد.وقتی گرم شد تمام حواسش رفت پی توپ.آنطور که هیچ نفهمید لیوسا کی رفت.توپ دست او بود و پشت خط آمداه سرویس که متوجه شد او نیست.به این طرف و ان طرف گردن کشید.خانم توانگر گفت:”آماده!” سپس سوت زد.دست های شالیزه شل و کند عمل کردند.توپ در شکم تور نشست.بی انکه منتظر بقیه متلک ها شود زمین را ترک کرد.به رختکن دوید.لیوسا نبود.با سرعت لباس پوشید.توپش را برداشت و در برابر نگاه تمسخرآمیز بقیه با سرعت از باشگاه خارج شد.تا خیابان دوید.جلو نانوایی سر خیابان ، با لعیا خانم رخ به رخ شد.لعیا خانم ده پانزده نان لواش را تا کرده و روی دست گرفته بود و می برد.با دیدن چهره هراسان او پرسید:

۱۴
-شالیز خانم چی شده؟چرا ناراحتی؟ -با تندی جواب داد:”یعنی چی؟چرا تا به من میرسی سین جیم می کنی؟” -من که چیزی نگفتم.دیدم انگار ناراحتید ، نگران شدم. -به بابا نگو منو دیدی.خودم به موقع بهش میگم. لعیا خانم با سر و گوش آویزون راهش را گرفت و رفت.شالیزه بلاتکلیف ایستاده بود و به عبور و مرور اتومبیل ها و ادم ها نگاه میکرد.از ذهتش گذشت:”خوبه که هنوز نگفتم موضوع از چه قراره!”دو سه تا ناسزای زیر لبی نثار خانم بهروش کرد:”آشغال عقده ای فقط بلد بود جاسوسی کنه.غاز قولنگ اکبیری!” می دید ایستادن فایده ندارد.اما تکلیفش را نمیدانست.فکر کرد تا روز چهارشنبه که دوباره به باشگاه برود و لیوسا را ببیند چه کار کند.یک لحظه به ذهنش زد با تاکسی برود خانۀ آنها ، ولی فقط با یک توپ آمده بود باشگاه.پول همراهش نبود.دلخور و گرفته سلانه سلانه بطرف خانه راه افتاد.حوصله خانه رفتن نداشت.تا به خانه برسد قول و قرارهایی را که با خود گذاشته بود فراموش کرد.لیوسا را می خواست.بی قراری و اضطراب به عصیانش دامن میزد.در ارزوی یک زندگی ازاد و بی امر ونهی می سوخت. دستش را روی زنگ گذاشت و تا در باز نشد برنداشت.وارد حیاط شد.احمد و محمود بازی می کردند.لعیا خانم امد با یک جور حیرت زدگی عمدی گفت: -شالیز خانم الهی قربونت ، این چه جور زنگ زدنه!گفتم حتما اتفاقی افتاده! شالیزه چپ چپ نگاهش کرد:”یادت باشه منو سر خیابون ندیدی!” -استغفرالله.عجب گیری افتادیم ها! -چیه؟خیلی ناراحتی از اینجا برو. -شالیز خانم چرا هر چی کوتاه میام شما سر دعوا داری؟ما به امر شما اینجا نیامدیم که!آقا خودش اصرار کرد وگرنه اکبر اقا که سرایدار شرکت بود.حالا هم تکلیفمونو نمیدونیم.از یک طرف اقا سفت چسبیده که همین جا باشیم.از این طرف شما از ما بدت میاد. احمد و محمود دست از بازی کشیده بودند و با نگرانی به مادر نگاه میکردند. شالیزه گفت:”آره از ادم های فضول خوشم نمیاد.” -کدوم فضولی؟من کی فضولی کردم؟ -چه میدونم.همین سوألها و کنجکاوی ها! -دست شما دردنکنه.همین که سر خیابون پرسیدم چرا ناراحتید شد فضولی؟ -اَه…پناه بر خدا.چقدر چونه میزنی!تخم مرغ به چونه ات بستی؟ در حالیکه بطرف ساختمان خودشان می رفت گفت:”خلاصه شتر دیدی ، ندیدی!هر وقت لازم شد خودم به بابا توضیح میدم.” وارد ساختمان شدبه اتاقش دوید.گوشی تلفن را برداشت.شماره لیوسا را گرفت.ستاره جواب داد:”بله ، بفرمایید.” -سلام.منم شالیزه.می خواستم… ستاره نگذاشت جمله اش را تمام کند:”تو که از این دبیرستان رفتی.چرا دست از سرش برنمیداری؟چرا ولش نمیکنی؟”

۱۵
-من…؟من چرا دست از سرش برنمیدارم؟ -بله ، تو!الان یک ساعته توی اتاقش گریه می کنه!چه کارش کردی؟ -چرا گریه میکنه؟من که… -از من می پرسی؟ما از دست تو زندگی نداریم.گفتیم از این دبیرستان بیرونت کردند دیگه یک نفس راحت می کشیم.اما هر روز یک مشکل تازه درست میکنی! -منو از دبیرستان بیرون کردند؟نخیر خودم رفتم. آره محترمانه تر بود خودت بری.تو زندگی ما رو بهم ریختی.توی این چند روزی که مدرسه ها باز شده لیوسا اصلا لای کتاب هاشو باز نکرده.تا به حال نگذاشتم به گوش پدرش برسه اما انگار اشتباه کردم. -من کاری نکردم.از خودش بپرسید.اصلا خودم باهاش حرف میزنم. -کجا بودید؟آمده بود خونل شما؟ -نه ، باشگاه بودیم.نفهمیدم کی رفت.خداحافظی هم نکرد! -پدرش قرغن کرده بود که دیگه باشگاه نره!توی این خونه چه خبرهاست که به گوش ما نمیرسه!تا حالا خیال می کردم توی دبیرستان تمرین میکنه. -تو رو خدا حالا سر باشگاه رفتن دعوا راه نیندازید! -چرا حرف دهنتو نمی فهمی!دعوا راه نیندازم یعنی چه؟ -اِ…چرا هر حرفی میزنم شما یک جور دیگه برداشت میکنید؟حالا چرا گریه می کنه؟باز با شما دعواش شده؟ -با من؟من اصلا دیگه کاری به کارش ندارم.نه حوصله زیادی دارم نه وقت زیادی.تو هم حرف دهنتو بفهم! -حالا می گذارید باهاش حرف بزنم! -من قطع می کنم ، دوباره زنگ بزن اگه خواست خودش برمیداره.اما اگه پدرش بفهمه هنوز دست از سرش برنداشتی… -خواهش میکنم حرفی به آقای شجاعی نزنید.من… صدای تلق گذاشتن گوشی امد.دوباره با سرعت شماره گرفت.گوشی در دستش بود و زنگ میخورد.اما کسی جواب نداد.از ترس اینکه مبادا پدرش سرزده برسد و روباره نبض گوشی را بگیرد با دو انگشت گوشی را گرفته بود.زنگ ها تکرار شد و در پایان بوق اشغال به صدا در امد.قطع کرد و دوباره گرفت.اما همان وضعیت تکرار شد و بدون نتیجه گوشی را گذاشت.نمیدانست چه کار باید بکند. روز بعد چهار زنگ ریاضی و فیزیک داشتند.هیچ کاری نکرده بود.مشتش را محکم کوبید روی میز.دردش گرفت.آرزو داشت بدون واهمه از امدن پدر می رفت سراغ لیوسا.اینطوری نه میتوانست درس بخواند نه ارام بگیرد.مستأصل واندوه زده اشک در چشمش نشست.از پنجره به حیاط نگاه کرد ، چراغ اتاق لعا خانم روشن بود.یک مرتبه احساس متفاوتی پیدا کرد.برقی که در ذهنش جرقه زد ، اشکش را خشکاند.به حیاط دوید.صدا زد:”لعیا خانم!” احمد و محمود مشغول جیغ و داد بودند.لعیا خانم صدایش را نشنید.محکم به در اتاقشان کوبید.لعیا خانم سراسیمه در را باز کرد:”بله ، چی شده شالیز خانم؟” -چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیذی؟ لعیا خانم به بچه ها توپید:”قال نکنید ببینم.سرسام شدم!”

۱۶
-لعیا خانم باید یک کاری برای من بکنی! -چه کار بکنم؟ -یک نامه مینویسم ، ببر بده به لیوسا. -چرا بهشون تلفن نمیکنید؟ -وای از دست سوأل های تو.تلفنشون خرابه! -هنوز شام درست نکردم. -مهم نیست زنگ میزنم پیتزا بیارند. -اکبر اقا پیتزا دوست نداره. -چلو کباب دوست داره؟جوجه کباب و شیشلیک چطور؟می خواهی زنگ بزنم از هتل یرای اقا غذا بیارند؟بالاخره یک چیزی می خوره دیگه! -بچه ها تنها هستند! -خب ببرشون. -خونه لوسیا خانم کجاست؟ -درست بگو.لیوسا ، نه لوسیا.آدرس می نویسم.یک تاکسی در بست بگیر و برو. لویوسا خانم موبایل نداره به خودش تلفن کنید؟ -باز که غلط گفتی!نه ، باباش موبایلشو گرفته.نگاه کن چه سوألهای بی خودی میکنی!از همین چیزها حرصم میگیره.زود باش تا بابا نیامده برو و زود برگرد. -اگر آقا… -خودم به موقع بهش میگم.عجله کن.الان برات پول میارم. بطرف ساختمان دوید.لعیا خانم غر زد:”حالا دیگه نامه رسان هم شدیم!” هنوز به بچه ها لباس نپوشانده بود که شالیزه برگشت:”تو هنوز حاضر نشدی؟” -دورت بگردم ، دیگ رنگرزی که نیست.دارم لباس بچه ها رو تنشون میکنم. -زود باش.بجنب. -اگر اقا یکهو سر رسید و گفت کجا میری چی بگم؟ -آخ که چقدر دست و پا چلفتی و چلمنی!خب یک چیزی بگو.بیا این پونزده هزار تومن.اگر دیدت بگو می خواهی…چه میدونم…بگو می خواهی برای بچه ها دفتر بخری.آخ…یادم رفت نامه بنویسم.تو آماده شو الان میام. -پس همه عجله ها برای ماست؟ پول را به لعیا خانم داد و دوباره بطرف ساختمان دوید.می خواست دوستی اش با لیوسا را که روزی مانند رودخانۀ زلال و ارامی که ته یک درۀ سبز جریان دارد زیبا بود و میرفت تا در یورش حوادث کدر و گل آلود شود ، نجات دهد. کاغذ کلاسوری برداشت و نوشت: “لیوسا سلام.اگر امشب تلفن نکنی ، دیوانه میشوم.این اداها چیه در می آوری.مگر چه خبر شده؟اصلا نفهمیدم کی از باشگاه رفتی و کجا غیبت زد.چرا به تلفن جواب نمیدهی؟خیال نکن با این وضع میتونم درس بخوانم و نمره های

۱۷
ماهانۀ درست و حسابی بگیرم.بجای اینکه کمک کنی فکرم راحت باشد و درس هایم را بخوانم که ثبت نامم حتمی بشود ، کاری میکنی که از این دبیرستان هم محترمانه بیرونم ککمد!؟ لیوسا بهتر است هر دو عضو تیم والیبال دبیرستان باشیم.مسابقات که شروع بشود می توانیم روزهای مسابقه همدیگر را ببینیم.من که به دلخواه خودم از تو جدا نشدم.خانم بهروش بزمجه بابا را تحریک کرد.همان موقع ها می گفتم نباید کاری کنیم که سر و صدای کسی در بیاید گوش نمیکردی.هر روز دیر سر کلاس ها می رفتیم تا بالاخره کار به اینجا کشید.دلم می خواهد کلۀ خانم بهروش را به دیوار بکوبم.عجوزه مثل جادوگرها بابا را جادو کرد.باید با هم فکر کنیم ببینیم چطوری میشود ادبش کرد.حالا چرا به تلفن ها جواب نمی دهی؟خواهش میکنم بلافاصله که نامه را خواندی تلفن کن.اگر ببا امده بود که هیچی!فردا زنگ بزن.اگر نیامده بود حرف میزنیم.کلی ناز لعیا خانم را کشیدم که نامه را بیاورد.ایشان هم برای من ناز می کنند.به قول معروف ما به گُه شدیم راضی ، گُه به ما کند نازی! یادت باشد همین فردا برو توی تیم والیبال.من هم همین کار را میکنم.وقتی مسابقات شروع شود به کوری چشم همه بیشتر روزها همدیگر را می بینیم. دیگر فرصت ندارم بیشتر از این بنویسم.ممکن است بابا بیاید و لعیا خانم هم نتواند نامه را بیاورد.وقتی تلفن کردی ، بقیه حرف ها را میزنیم.نامه که رسید فوری تلفن کن.لیوسا از تمام دنیا بیشتر دوستت دارم.حتی بیشتر از بابا و مامان و سیاوش. خداحافظ-شالیزه نامه را در پاکت گذاشت.در پاکت را با چسب نواری بست.به حیاط دوید.لعیا خانم چادر به سر دست احمد و محمود را گرفته بود و بطرف ساختمان می آمد.شالیزه نامه را داد: -لعیا خیانم ، فقط بده به دست خودش.فهمیدی؟فقط خودش. -باشه اگه اکبر اقا آمد و پرسید کجابودی ، چی بگم؟ -سر راه یک جعبه شیرینی بخر و بیار.بگو من فرستاده بودمت شیرینی بخری.اصلا دوتا جعبه بخر یکی برای من ، یکی برای خودتون.زود باش. -حالا که اینقدر عجله دارید می گفتید آژانس بیاد دنبالم. -تاکسی دربست بگیر.آژانسی ممکنه به بابا حرفی بزنه.خودم عقلم میرسه.خر که نیستم!میفهمم با آژانس زودتر میرسی! لعیا خانم رفت.از ساختمان صدای زنگ تلفن آمد.مثل فنر پرید:”خدایا لیوسا باشه.”تلفن از امریکا بود.دلش نمیخواست جواب بدهد.حوصله هیچکس را نداشت.حتی مادرش.با اکراه گوشی را برداشت:”الو ، سلام مامان!” -سلام.چطوری؟ -بد نیستم.شما چطورید؟کار سیاوش درست شد؟ -نه بابا.دختره ول کن نیست.به هیچ قیمتی راضی نمیشه بچه رو بیاره پایین. -حالا چه شکلی هست؟خوشگله؟ -یک آشغالی مثل بقیه.از همین بلوندهای بی رنگ و بو.اصلا شک دارم بچه مال سیاوش باشه. -خود سیاوش چی میگه؟

۱۸
-با گندی که بالا آورده مثل دیوونه ها شده!دختره تهدید کرده اگه ازدواج نکنند پلیس رو در جریان اقامت غیر قانونی سیاوش می گذاره. -خب به جهنم.بگذاره.مگه چی میشه؟ -هیچی ، کسی که هنوز نه گرین کارت داره ، نه اجازه تحصیل ، سرو کارش مباید به پلیس بیفته.دختره هنوز به سن قانونی نرسیده.اسم این کار توی قانون اینجا تجاوزه.اگه این گند رو بالا نیاورده بود و دختره به سن قانونی رسیده بود میشد یک جوری سر و ته قضیه رو هم آورد. -حالا قبول داره که بچه مال خودشه؟ -نه ، میگه همه جوره مواظب بوده! -یعنی چه؟اگه همه جوره مواظب بوده ، چرا شکم دختره اومده بالا؟اگه بچه مال اون نبود که دختره اینقدر با اطمینان روی حرفش پافشاری نمیکرد.حالا چرا با دختری که به سن قانونی نرسیده رابطه کرده؟ -این هم از بدبختی ماست.بابات کجاست؟دفتر زنگ زدم نبود.موبایلش هم که میگه در دسترس نیست! -هنوز نیامده.من خبر ندارم. -از دبیرستان جدید راضی هستی؟ -متنفرم. -چرا؟چون از اون دختره جدا شدی؟آخرش نفهمیدیم اصل موضوع چی بود.بابات که حرفی نمیزنه ، دست کم خودت بگو.شالیزه تو دیگه قوز بالا قوز نشو.حواست به درس باشه.دفعۀ آخر که با بابات صحبت کردم خیلی ناراحت و عصبانی بود.هر چی پرسیدم چی شده ، نگفت.حالا خودت بگو موضوع چیه؟ -کدوم موضوع؟من میدونم چرا ناراحت بوده.خب حتما بخاطر سیاوش ناراحته.مگه شما ناراحت نیستید؟ -دلم خیلی برای تو شور میزنه.اگه این گرفتاری پیش نیامده بود تو رو از اون خراب شده می آورم.اما فعلا حال و حوصله ندارم. -شما هم بخواهید ، من امریکا بیا نیستم! -خر چه داند قیمت نقل و نبات.اینجا برای هرکس که مثل آدمزندگی کنه و به قانون احترام بگذاره واقعا بهشته! -چرا توهین می کنید؟راستی به بابا گفتید برای من موبایل بخره؟ -نه ، فعلا اینقدر قاطی هستم که حرف روزمره یادم میره.بابا رو دیدی بگو زود با من تماس بگیره.می خوام بپرسم صلاح میدونه به دختره پیشنهاد پول بکنیم یا نه! -از کجا خبر دارید دختره با چقدر راضی میشه.شاید گفت یک میلیون دلار.حالا فکر نکنه ما سر گنج قارون نشستیم. -از بریز و بپاش هایی که داداشت کرده حتما همین فکر رو هم میکنه! -نمیشه سیاوش یک جوری قاچاقی فرار کنه و بیاد؟ -چرا.از مرز مکزیک راحت میشه در رفت.ولی اقا حاضر نیست پا از امریکا بگذاره بیرون.بهش میگم بیا بریم وقتی اب ها از اسیاب افتاد دوباره بابات می فرستدت ، اما زیر بار نمیره. -مامان ، خط آمد روی خط. -ولش کن.برو به لعیا خانم بگو گوشی رو برداره.کارش دارم. -شاید بابا پشت خط باشه.

۱۹
-شک نداشت لیوسا پشت خط است.گفت:”یک دقیقه گوشی رو داشته باشید.” با خط دیگر صحبت کرد:”بفرمایید؟” -منزل آقای شرقی؟ -بله.همین جاست. -از اورژانس بیمارستان(…)زنگ می زنم.شما لعیا لواسانی می شناسید؟ -بله ، سرایدار ماست.چی شده؟ -زیاد مهم نیست.الحمدلله به خیر گذشته.با یک موتور تصادف کردند.زخمی شدند.دو تا بچه هم همراهشون هست.لطفا تشریف بیارید بیمارستان. -میتونه با من حرف بزنه؟به هوش هست؟آقا خواهش میکنم.باید هر طور هست ف با من حرف بزنه! -خانم خیالتون راحت باشه.به حرف من اعتماد کنید.اگر حالشون بد بود که می گفتم. -من به این کارها کار ندارم.یک امانتی پیشش بود می خوام بپرسم چه کارش کرده. -خب بیایید بیمارستان ، همینجا سوأل کنید. -کجا باید بیام؟ -بخش اورژانس. -الان راه می افتم. خط را قطع کرد.با خط دیگر صحبت کرد:”مامان ، رفتم سراغ لعیا خانم نبود.رفته بیرون.باشه ، بابا که اومد میگم به شما زنگ بزنه.” -چیه؟چرا هول هول حرف میزنی؟ -من؟نه!هول هول حرف نمیزنم. -الان سیاوش امد ، می خواهی صحبت کنی؟ -مامان زنگ می زنند. -برو ببین کیه برگرد. شالیزه دستش را داخل موهایش کرده بود و از شدت ناراحتی می کشید.گوشی را کنار دستگاه گذاشت. لحظاتی بعد برداشت:”کسی نبود ، اشتباه زنگ زده بودن.آخ…”رمانی ها -چی شد؟ -برق رفت. -اینجا برق رفتن معنی نداره. -وای ، چقدر تاریکه! -خب برو موتور برق رو وشن کن. -پس فعلا خدافظ.با سیاوش بعدا حرف میزنم. -مواظب باش تو یتاریکی زمین نخوری. -نه ، چراغ قوه بر میدارم. -فراموش نکنی!به بابات بگو در اولین فرصت با من تماس بگیره.

۲۰
-چشم. گوشی را گذاشت.با سرعت لباس پوشید.کیف و دسته کلید برداشت و از خانه بیرون دوید:”خدایا کمک کن!” سر خیابان جلو اولین سواری را گرفت:”آقا دربست بیوارستان…” سوار شد.در طول راه نمیدانست به کی و چی فکر کند.لیوسا؟لعیا خانم؟نامه؟درسهای فردا؟راه طولانی نبود.چند دقیقه بعد جلو بیمارستان پیاده شد.از دربان سراغ اورژانس را گرفت و سراسیمه به انجا دوید.از اولین سفید پوش پرسید:”یک خانمی تصادف کرده ، کجاست؟اسمش لعیاست.لعیا لولسانی…” -پشت پاراوان خوابیده. شتاب زده پشت پاراوان رفت.لعیا خانم با سر باندپیچی و رنگ و روی پریده روی تخت خوابیده بود.احمد و محمود کنار تختش هاج و واج ایستاده بودند.با دیدن او خوشحال شدند.لعیا خانم چشم هایش را باز کرد با ناله پرسید:”شما امدی؟اکبر اقا نبود؟” -نه ، هیچکس نبود.نه بابا ، نه اکبر اقا.تعریف کن چی شد؟ -نمیدونم منتظر تاکسی بودیم که یک دفعه یک موتور سوار ، مثل اجل معلق سر رسید و دیگه نفهمیدم چی شد.از هوش رفتم. -وقتی می رفتین ، یا موقع برگشتن؟ وقتی برمیگشتم.شیرینی خریدم ، منتظر تاکسی بودیم که یک دفعه نفهمیدم چه بلایی سرم اومد.تمام تنم دردر میکنه! -پس نامه رو دادی؟ -آره دادم.مادرش گرفت. -چرا دادی به مادرش؟مگر نگفتم فقط بده به دست خودش؟ -خودش که جلو نیامد.مادرش با اصرار از من گرفت.گفت توی اتاقش خوابیده. -در پاکت رو باز کرد؟ -من از کجا بدونم؟نامه رو گرفتم و در خونه رو همچین بست که لرزیدم.ماشالله با یک من عسل نمیشه خوردش. -خدایا…لعیا خانم چرا کاری که گفتم نکردی؟نباید به دست نامادریش می افتاد.آخه چرا سر خود کار کردی؟ لعیا خانم ضعف کرده و بی اعتنا چشم هایش را بست.دیگر حوصلۀ عتاب و خطاب های او را نداشت.تمام تنش درد میکرد. پرستاری پشت پاراوان آمد.به شالیزه گفت:”الحمدلله شکستگی نداره.اما از نظر خونریزی بد نیست تا فردا صبح همینجا باشه.” -حالا اون موتوری الاغ کجاست؟ پرستار از طرز حرف زدن او تعجب کرد.جواب داد:”خود موتوری بد جوری زخمی شده…” -به جهنم!مگه کور بود که زن به این گندگی رو ندید؟حالا من چه کار باید بکنم؟ -اگر می خواهید رضایت بدید و خانم رو ببرید. -نخیر رضایت بی رضایت. بعد خطاب به لعیا خانم پرسید:”چی کار میکنی؟می خوابی یا میریم؟”

۲۱
-کاش اکبر اقا می امد. -می خواهی همین جا باش من میرم اکبر اقا که امد می فرستم بیاد سراغت.حواست باشه مبادا بگی من فرستاده بودمت بیرون! لعیا خانم برایش پشت چشم نازک کرد:”مگه نگفتید شیرینی می خواستید؟” -آره ، آره.یادم نبود.پس بگو رفته بودی شیرینی بخری.ببینم اون زنیکه ، زن بابای لیوسا خیلی بدرفتاری کرد؟ -والله همچین در به روی من و بچه ها بست که از جا پریدیم. -گاف دادی! -چه کار کردم؟ -هیچی! -پس بی زحمت به اکبر اقا بگو پول دنبال خودش بیاره. -لازم نیست.من حساب میکنم ، بعدمیرم. -دست شما درد نکنه! از پشت پاراوان که بیرون می آمد زیر لب غر زد:”گند زدی!” پایان فصل دوم ادامه دارد… فصل سوم خانم افسری از بلندگو داد زد:”مگر صدای زنگ رو نشنیدیدید؟چرا گوله شُدید گوشۀ حیاط.اونجا چه خبره؟” با فریاد او گوله باز شد.شالیزه یطرف کلاس دوید.اما بقیه بی اعتناء به گفته او سلانه سلانه بطرف کلاس ها رفتند.دقایقی بعد حیاط خلوت شد.خانم افسری به دفتر رفت.دبیرها با هم صحبت میکردند ، بی مقدمه از دبیر ریاضی پرسید: -خانم وحیدی ، شاگرد جدیدی که امده چطوره؟ -کدوم کلاس؟  /ج.اسم خوبی داره ، یادم رفته!۳- -همون که شبیه پسرهاست؟ -آره ، آره.اسمش چی بود؟ -شالیزه ، شالیزه شرقی. -درسته!شالیزه شرقی. قبل از اینکه خانم وحیدی جواب بدهد ، خانم سنجری دبیر فیزیک گفت: -آره خیلی شبیه پسرهاست.هنوز نیامده سوکسه پیدا کرده.درسش خوبه! خانم وزیری ، دبیر ورزش هم که به بحث علاقه مند شده بود گفت: -با رپوش و مقنعه زیاد معلوم نیست.لباس ورزش که میپوشه ، با اون موهای کوتاه و قد نسبتا بلند و اندام باریکش عین پسرها میشه.حرکاتش هم شبیه پسرهاست.اما دختر بدی نیست ، والیبالش خیلی خوبه!

۲۲
خانم وحیدی گفت:”اما زیاد با بچه ها نمی جوشه!” خانم وزیری جواب داد:”عوضش دخترها ولش نمی کنند.” خانم داور ، دبیر شیمی خندید:”دخترها عوضی گرفتند.” همه زدند زیر خنده.خانم افسری گفت:”بطور موقت ثبت نامش کردیم.البته با پول علی الحسابی که پدرش به انجمن داد ، پشت بام ها رو درست کردیم.گفتم بپرسم از دستش راضی هستید که…” خانم بشارت دبیر زبان با لبخندی پر معنی گفت:”که هزینه رنگ کلاس ها رو هم به گردنش بندازید؟!” همه خندیدند.خانم بشارت ادامه داد:”دل آدم توی این کلاس ها میگیره.خیلی کثیف و دود زده است.پرده ها هم نخ نما شده.همه جا بوی کهنگی گرفته.همین جا نگهش دارید بلکه انشالله کلاس ها هم رنگ و رو پیدا کنه و پرده ها عوض بشه.حالا گذشته از شوخی ، دختر بدی نیست.” خانم نشاط با لحنی طنز آمیز پرسید:”دختر؟” خانم وحیدی گفت:”یک جوریه!خیلی تو خودشه.گاهی اوقات انگار اصلا توی کلاس نیست.البته استعدادش خیلی خوبه.با اینکه حواسش زیاد به کلاس نیست ، هر وقت پای تخته میارمش مسأله ها رو خوب حل میکنه.” خانم بشارت پرسید:”از شهرستان آمده؟!” خانم افسری جواب داد:”نه ، دبیرستان گلچین میرفته.” -چطور گلچین رو گذاشته امده اینجا؟ -پدرش می گفت قراره منزل عوض کنند و به همین دلیل دور و برها نقل مکان کنند. خانم افسری تقریبا جواب را گرفته بود.گفت:”کلاس ها اماده است. پس از رفتن دبیرها ، به اتاق خانم چنگیزی که یک درش به دفتر دبیران باز میشد رفت و گفت:”از دبیرها راجع به شالیزه شرقی سوأل کردم.از درسش راضی هستند.” -از اخلاق و رفتار چطور؟ -دختر بدی نیست ، ولی یک جوریه!به هر حال فکر میکنم تا قبل از اینکه پرونده اش رو درخواست کنیم بهتره شما با خودش صحبت کنید. -در چه موردی؟ -صبح سر موقع نمیاد هر روز بعد از مراسم صبحگاهی میرسه.زنگ های تفریح هم بچه ها رو دور خودش جمع میکنه. -برای چی جمع میکنه؟ -نمیدونم.دلم میخواد شما بپرسید. -راجع به دیر امدنش تذکر ندادی که برای مراسم صبحگاهی باید سر صف باشه؟راستی ، مگر از سرویس استفاده نمیکنه؟انگار هزینه سرویس رو پدرش پرداخته.چطور دیر میرسه؟ -یکبار پرسیدم.گفت دیگه از سرویس استفاده نمیکنه.گویا با آژانس میاد و میره. -چرا؟ما که سرویس داریم. -فکر میکنم شما این سوال رو بکنید بهتر باشه. -بسیار خب.زنگ تفریح بعد بفرستیدش پیش من.

۲۳
چند دقیقه به پایان وقت کلاس مانده بود که اقای خانی خدمتگزار دبیرستان به در کلاس زد و ان را باز کرد ، به خانم سنجری گفت: -ببخشید خانم مدیر گفتند شالیزه شرقی بره دفتر. شالیزه با شنیدن نامش گوش ها را تیز کرد.نگاه بچه ها به سویش برگشت.خانم سنجری به او اشاره کرد:”برو دفتر ببین چه کارت دارند.” گلپر از پشت میز بلند شد و راه داد تا او برود.آهسته گفت:”خانم چنگیزی خیلی سَگه.حواست جمع باشه.” تا به دفتر برسد ، دنبال دلیل احضارش گشت.پشت دفتر دسته مویی را که روی پیشانیش ریخته بود زیر مقنعه فرو کرد و با اضطراب در زد.صدای خانم افسری را شنید:”بفرمایید.” در را باز کرد:”اجازه هست؟” -بیا تو.برو پیش خانم چنگیزی ، کارت دارند. شالیزه سلام کرد.خانم چنگیزی جوابی زیر لب داد و از بالای عینک براندازش کرد.خانم افسری امد و روی یکی از صندلی ها نشست.میخواست در جریان گفتگو قرار بگیرد. خانم چنگیزی پرسید:”شما چرا از سرویس دبیرستان استفاده نمی کنی؟گزارش دادند هر روز دیر میرسی.”با شنیدن کلمۀ”گزارش”چهره خانم بهروش در نظرش مجسم شد.نگاهی زیر چشمی به خانم افسری انداخت او را شبیه خانم بهروش دید.چندشش شد.جواب داد: -پدرم خواستند با آژانس بیام. -چرا؟ -از فردا سعی میکنم زودتر برسم. -این جواب سوال من نیست.چرا پدرت خواستند با آژانس بیایی ، در حالی که شهریه سرویس رو پرداختند. به تنگنا افتاده بود.نمیدانست چه جوابی بدهد.خانم افسری فرصت گیر اورد: -روزهای اول به موقع می امدی.چند روز اخیر با تاخیر میرسی. از اینکه خانم بهروش دیگری پیدا شده بود و میخواست سر از کارش در بیاورد عزا گرفت: -گفتم که از فردا سر وقت میام. -نگفتی چرا پدرت نخواسته از سرویس استفاده کنی. از ذهنش گذشت:”باز شروع شد.”از اینکه باید دروغ می گفت دلخور بود اما چاره ای نداشت. با اکراه جواب داد:”برادرهام خیلی شیطونند.پدرم نمی خواست از سرویس استفاده کنند براشون آژانس گرفت به من هم گفت با همون آژانس بیام که مواظبشون باشم.” -چند تا برادر داری؟ -سه تا. -چند ساله هستند؟ -یکی بیست و چهار ساله ، دو تا ده ساله!(ترجیح داد احمد و محمود را برادرهای خودش به حساب بیاورد.) -دو قلو هستند؟ -بله.

۲۴
-خواهر چطور؟ -خواهر ندارم. -مادرت شاغل هستند؟ -نخیر. -چرا تا به حال هیچ تماسی با ما نداشتند؟ -مادرم اینجا نیستند.رفتند امریکا پیش برادر بزرگم. -برای چه مدت؟ -معلوم نیست.برای کارهای مربوط به برادرم رفتند. -پدرت نگفته بودند مادرت اینجا نیست! -اگر می پرسیدید می گفتند. -یعنی حالا مسئولیت برادرهای کوچک به عهدۀ توست؟ می دانست ممکن است دروغ هایش به زودی فاش شود ولی چاره ای جز ادامه ندید: -تمام مسئولیت ها که نه.چون کارگر داریم. -صحیح!این دلیل موجهی برای دیر آمدنت نیست. -مطمئن باشید از فردا سر موقع میرسم. خانم افسری گفت:”از دبیرها راجع به تو سودل کردم.از درست راضی هستند اما گفتند حواست توی کلاس نیست.” با سراسیمگی جواب داد:”خانم این چه حرفیه؟اگه حواسم توی کلاس نبود که درسم هم خوب نبود.” خانم افسری که تصمیم داشت فقط نظاره گر باشد و پرس و جوها را به خاتم چنگیزی محول کرده بود نتوانست دخالت نکند.گفت: -زنگ های تفریح گوشۀ حیاط چه خبره؟ -خانم خبری نیست. -همین زنگ تفریح قبل داد زدم چرا گوشه حیاط جمع شدید!یادت رفته؟وقتی صدا زدم متفرق شدید و رفتید طرف کلاس ها. -خانم اشکال جبر می پرسیدند. -از دور دیدم ، شاگرد اول کلاس هم بود.اون هم اشکال جبر داشت؟ -مهراوه معینی؟ -آره.یعنی تو درس تو بهتر از مهراوه است؟ -به هوای ترانه طباطبایی ایستاده بود. -بله ، هم طباطبایی هم گلپر پاشایی.طباطبایی دوست مهراوه است.چرا اشکالش رو از اون نمی پرسه؟ خانم افسری طوری می پیچاندش که گویی از یک متهم به قتل سوال میکند و او از ترس اینکه دفاعیاتش باور نشود به طرز گفتارش شتاب می بخشید: -من نمیدونم چرا اشکالشو از مهراوه نپرسید.حالا مگر از من سوال کند عیبی داره؟ -خانم چنگیزی اعتراض آمیز گفت:”قرار نیست تو از ما بازجویی کنی!”

۲ ۵
-بازجویی نکردم. -این دبیرستان مقررات خاصی داره.کسی که اینجاست باید تمام مقررات رو رعایت کنه.باید منضبط باشه.سرش هم فقط توی درس باشه.باید… پژواک “بایدها”شالیزه را منگ میکرد.او که از طبقه بندی های خسته کننده بیزار بود ، پرسه زدن در آزادی ها ی بی قید و شرط می خواست.پشت پا زدن به تمام قراردادهای پذیرفته شده و یک نواخت.و این تضاد خردکننده ای بود که آزارش میداد.با گفتن یم “چشم”می خواست موضوع را خاتمه بدهد:”چشم!همه مقررات رو رعایت میکنم.” خانم چنگیزی بیست و ششمین سال خدمتش را می گذراند و پانزده سال از این مدت را هم مدیر بود.هر چند صدای ذهن شالیزه را نشنید ولی فرق “چشم”گفتن از روی اعتقاد را با “چشم”گفتن از روی مصلحت میدانست.آن “چشم”گفتن از روی مصلحت کنجکاوش مرد تا بیشتر از کارش سر در بیاورد.پرسید: -موضوع منزل عوض کردن چی شد؟ شالیزه یادش رفته بود پدرش برای انتقال او به این دبیرستان چه دروغی سر هم کرده و به مسئولان مدرسه تحویل داده است.در برابر ان سوال واکنشی بی خبرانه نشان داد.با اندکی تأخیر محتاطانه جواب داد:”من در جریان نیستم.” خانم چنگیزی و خانم افسری به هم نگاه کردند.خانم افسری مظنونانه پرسید: -چطور در جریان نیستی؟پس برای چی به این دبیرستان آمدی؟ شالیزه باهوش بود.فقط در سرعت انتقال کم اورد.با سوال خانم افسری بود که ناگهان به ذهنش رسید پدرش چه بهانه ای تراشیده است.همان لحظه جبران کرد: -پدرم منو از تصمیماتش باخبر نمیکنه. -صحیح!پس تو خبر نداری! سوال های پی در پی ان دو نمی گذاشت تمرکز کامل داشته باشد.کم کم حس کرد ان سوال ها بی دلیل نیست.در نهایت ناامیدی به این نتیجه رسید مسئولان دبیرستان گلچین کار دستش داده اند و همه چیز را گفته اند.آرزو میکرد این قسمت از زندگیش حذف میشد.اما برای وصل شدن به ماقبل و ما بعد زندگی قابل حذف نبود.حوادث به نحوی برگشت ناپذیر جلو می رفتند.بی سلاح و بی دفاع زیر شلیک سوالات رگباری ان دو مأیوسانه مقاومت میکرد.خانم چنگیزی منتظر جوابش بود.ناچار دل به دریا زد و جوابی را که سر زبانش امد گفت: -قبل از مسافرت مادرم قرار بود خونه رو عوض کنیم اما با رفتن مامان فکر کردم موضوع منتفی شده.از پدرم می پرسم و جوابش را میدم. خانم راستگو دیگر معاون دبیرستان زنگ را به صدا رداورد.خانم افسری به ساعتش نگاه کرد و از جا برخاست.از خانم چنگیزی پرسید:”با من کاری ندارید؟” -نخیر بفرمایید. او رفت و شالیزه با نگاه دنبالش کرد.از او متنفر شده بود.همان اندازه که از خانم بهروش متنفر بود.زنگ تلفن سوال بعدی خانم چنگیزی رو نیمه تمام گذاشت: -باید یک ورقه… به تلفن جواب داد.در طول مدتی که با تلفن صحبت میکرد شالیزه به “ورقه”فکر کرد.ورقه چه می توانست باشد ، جز یک رضایت نامه از دبیرستان گلچین؟فکر کرد کدام یک از مسئولان دبیرستان گلچین از جنجال دوستی او و

۲۶
لیوسا بی خبر هستند که حاضر شدند برایش رضایت نامه بنویسند.حتی خدمتگزارها میدانستند دوستی دیوانه وار انها رنگ و لعاب دوستی های معمولی را ندارد.روزی که انها پشت آخرین درخت های حیاط مشجر و بزرگ دبیرستان گلچین سیگار اتش زدند و با اتش ان به تعداد حروف نام یکدیگر روی دستشان را سوزاندند چند نفر از دخترهای دیگر هم انجا بودند.دخترها با هر بار که اتش سیگار روی دست ان دو قرار می گرفت و می سوزاندشان جیغ می کشیدند و با هیجان و فریاد منتظر ادامه خودسوزی های انها بودند ، تشویقشان می کردند. این پیشنهاد لیوسا بود که به تعداد حروف نام هم روی دستشان با اتش علامت بگذارند که هرگز از هم جدا نشوند و شالیزه که دید نام او شش حرف است و دست لیوسا یکبار بیشتر از او باید بسوزد سیگار دیگری اتش زد و گل اتش را روی دستش گذاشت.فکر کرد اینطوری در عذابی که می کشند برابر می شود.در ان دقایق شکنجه و درد نفهمیدند کسی خانم بهروش را خبر کرد یا خود او با شنیدن صدای جیغ ها سراسیمه ظاهر شد.او که در صورت استخوانیش چشم هایش مانند دو حفره ترسناک به نظر می رسیدند وقتی ته سیگارها و فندک ها را در دست لیوسا دید بدون انکه به اصل موضوع پی برده باشد ، با تصور اینکه آنها انجا جمع شده اند و سیگار می کشند همگی شان را تهدید به اخراج از دبیرستان کرد.اما وقتی دخترها با اعتراض او را هو کردند و یکی شان گفت:”شما باید ثابت کنید من سیگار می کشیدم.من تماشاچی بودم و فقط نگاه میکردم ببینم این دو تا چه جوری روی دستشون اتش می گذارند!”تازه فهمید موضوع بدتر از ان چیزیست که تصور میکرده است.همانجا بود که تصمیم گرفت مدیر دبیرستان را قانع کند یکی از این دو نفر را بیرون کنند و به جار و جنجال ها پایان بدهدن.انها تصمیم به تصفیه گرفتند و در این میان شالیزه قربانی شد.البته این کار اسانی نبود.بخشی از بودجۀ دبیرستان از والدین همین دو نفر تأمین میشد.هر چند وضع مالی اقای شرقی در حد وضع مالی اقای شجاعی پدر لیوسا نبود ، ولی کمک هایی که به دبیرستان میکرد کمتر از کمکهای اقای شجاعی نبود.به اضافه این که برای برگزاری جشن ها و مراسم دبیرستان از امکانات شغلی اش استفاده میکرد.فیلم بردار و دوربین می فرستاد.دکوراتور می فرستاد تا سالن و سِن را درست کنند.او به دلیل مطرح بودن در فضای سینمایی کشور از اقای شجاعی معروف تر بود یا باید گفت اقای شجاعی را فقط اتحادیه مرغداران و بازرگانان ی که در این زمینه فعالیت داشتند می شناختند.در واقع سرو کارش کمتر با قشر تحصیل کرده و هنرمند بود.اما اقای شرقی را همه می شناختند.چه قشر تحصیل کرده و هنرمند چه سایر اقشار. خانم بهروش پیش از این یکبار دیگر سعی کرده بود مدیر دبیرستان را به اخراج یکی از انها راضی کند.یعنی وقتی خبرچین های دبیرستان به گوشش رساندند ، لیوسا و شالیزه انگشت هایشان را با تیغ بریده و جای بریدگی را روی هم گذاشته اند که خونشان یکی شود و با همان خون اسمشان را روی دیوار نوشته اند به مدیر دبیرستان گفت: -این دو نفر الگوهای بسیار مخربی برای دخترهای دبیرستان ما هستند.دست کم یکی از این دو نفر باید از اینجا بره. و بعد شرح ماجرای خونین انها را با اب و تاب داد ، انتظار داشت خانم ریاحی مدیره دبیرستان بلافاصله شورای دبیران را تشکیل بدهد و موضوع را مطرح نماید و ازانها بخواهد به اخراج یکی از انها رأی بدهند.اما خانم ریاحی دوراندیش تر و مدبرتر از ان بود که با چنین اخراجی سر و صدا راه بیندازد تا مسئولان منطقه در جریان قرار بگیرند.مبادا که سر و صدا بالا بگیرد و به شهرت دبیرستان لطمه وارد بیاید.او ترجیح داد کلاس های آن دو را از هم جدا کنه و از هر دوشان تعهد بگیرد دیگر کاری به کار هم نداشته باشند.

۲۷
از نظر خانم بهروش این طرز برخورد زیادی رقیق بود.از همانجا بود که از خانم ریاحی مکدر شد و حالا با چنین مدرک و دلیلی بطور تلویحی به او سرکوفت میزد و با روحیه ای پیروزمندانه از تصمیم گیری ضعیف او انتقاد میکرد:”خانم ریاحی ، با این جانورها که نمیشه با قربان صدقه طرف شد.بفرمایید این هم نتیجه اش.تازه این ظاهر قضیه است.معلوم نیست دور از چشم بنده و شما چه کارهای دیگری می کنند.لیوسا شده لیلی ، شالیزه شده مجنون!” او به وضوح می دید خانم ریاحی سخت ناراحت شده و اگر چه بر زبان نمی اورد قلبا حق را به او داده است.با توجه به این شرایط بود که دو معاون دیگر دبیرستان را هم با خود همدست کرد و گفت که اگر یکی از این دو نفر اخراج نشوند انها محل خدمتشان را تغییر خواهند داد. خانم ریاحی تحت تأثیر قرار گرفته بود.اما نه آنقدر که موضوع را طوری فیصله بدهد که به اعتبار و شهرتش لطمه وارد کند.او که اقای شرقی را نسبت به دخترش حساستر و مسئولتر می دید ، ترجیح داد او را بعنوان دلسوزی و مصلحت اندیشی متقاعد نماید ، دخترش را از دوست نابابش جدا کند.او میدانست لیوسا خانوادۀ منسجمی ندارد.نه پدرش اهل شنیدن حرف منطقی است نه نامادریش.به همین دلیل در مقابل تهدیدهای خانم بهروش با صراحت گفت:”من با جراحی مخالفم.اگر بشود عضوی را با طبابت خوب کرد ، چرا باید به تیغ جراحی متوسل شد؟!بد نام کردن این دو دختر چیزی را بهتر نمیکند.ما میدانیم پانزده ، شانزده سالگی بحرانی ترین سن آشفتگی های روحی و عاطفی و احساسی است.” و در مقابل خانم بهروش که شاخ و شانه کشیده بود و می گفت:”یک میوه لک دار بقیه میوه های جعبه رو لک زده میکنه.”یا “یک بز گر ، گله ای رو گر میکنه.”گفته بود: -چرا دنبال ریشه مشکلات نباشیم؟از کجا معلوم در همین دبیرستان دور ازچشم من و شما روابطی بدتر از این ، بین بعضی دخترها نباشد.فکر نمی کنید عیب از ما ، خانواده ، اجتماع و از همه مهم تر نظام آموزشی مان باشد؟ وقتی خانم بهروش در مقابل طرز برخورد او با قضیه به اوج رسید و گفت: -بعضی ها ذاتاً منحرف هستند! برآشفت و جواب داد:”متأسفم.ما همکار هستیم اما هم فکر نیستیم.حل این قضیه رو من به عهده می گیرم.از شما هم خواهش میکنم دیگر این کلمه رو تکرار نکنید.” ان وقت بود که اقای شرقی را به دبیرستان خواست و با بیش از دو ساعت گفتگو ، سرانجام او را قانع کرد بردن دخترش از ان دبیرستان صد در صد به نفع او و خانواده اش است.البته او حاضر نشد پرونده را بگیرد و کار انتقال را بطور کل فثصله بدهد.با این شرط پیشنهاد خانم ریاحی را قبول کرد که دبیرستان دیگری که مورد تأییدش است ، شالیزه را ثبت نام کند.روزی که دخترش را برای ثبت نام به دبیرستان جدید آورد قلبا متقاعد شده بود ماندن شالیزه در ان دبیرستان و ادامه دوستی با لیوسا به نفعشان نیست.به همین دلیل با وعده های کمک به انجمن خانه و مدرسه ، جلو مخالفت خانم چنگیزی را گرفت.در ظاهر شالیزه هم چیز قابل انتقادی وجود نداشت.نه در پوشش او اشکالی وجود داشت ف نه در طرز برخوردش.همین حالا هم که در برابر خانم چنگیزی ایستاده بود واز سوال های آنچنانی اوکلافه بود ، جای اعتراض برایش باقی نگذاشته بود. گفتگوی تلفنی خانم چگیزی آنقدر طولانی شد که زنگ تفریح به پایان رسید و دبیرها به کلاس رفتند.دلشوره ای سخت و مزاحم شالیزه را مضطرب میکرد.هر چند دلش نمی خواست از درس خانم سنجری عقب بماند در عین حال به هیچ قیمتی هم حاضر نبود تا خانم چنگیزی در مورد “ورقه”ای که گفته و موضوعش نیمه تمام مانده بود توضیح

۲۸
نداده دفتر رت ترک کند.وقتی خانم افسری به دفتر برگشت از دیدن او تعجب کرد و پرسید:”تو هنوز اینجا هستی؟” -خانم چنگیزی با تلفن صحبت می کنند. -برو سر کلاست ، زنگتفریح بعد بیا.دبیرها رفتند کلاس. خانم چنگیزی هم با دست علامت داد که برود.گفتگویش با مخاطب تلفنی با عصبانیت ادامه داشت. شالیزه با دلشوره ای که رهایش نکرده بود به کلاس برگشت.خانم سنجری تازه وارد کلاس شده بود.اجازه گرفت و رفت سرجایش نشست.گلپر با کنجکاوی پرسید: -چه کارت داشتند؟ -بازجویی می کردند. -در چه موردی؟ -همه چیز. -خانم چنگیزی گازت نگرفت؟اون گاز می گیره ، افسر خطر لگد میزنه! صدای خانم سنجری در آمد:”ته کلاس چه خبره؟” هر دو ساکت شدند.شالیزه بر خلاف همیشه چیزی از درس فیزیک نفهمید.بی خبری از لیوسا و فکر بازجویی های مدیر و معاون نمی گذاشت تمرکز داشته باشد.تمام حواسش به عقربه های ساعت بود.انتظار می کشید زودتر زنگ تفریح بخورد و دوباره به دفتر برود و موضوع “ورقه”را بفهمد.گلپر روی یک صفحه کاغذ نوشت:”چرا تو فکری؟بی خیال شو.از این هارت و پورت ها زیاد می کنند.کار دیگه ای بلد نیستند.”نوشته را جلوی او گذاشت.او خواند.زیرشنوشت:”خانم افسری چه جوریه؟” و او در جوابش نوشت: “یک عوضی ، مثل خانم چنگیزی ، تو که تازه امدی این دبیرستان در چه موردی بازجویی ات می کردند؟” شالیزه نوشت:”می پرسیدند ته حیاط چه خبر بود که جمع شده بودید.” گلپر در جواب نوشت:”می خواستی بپرسی مگه حکومت نظامیه!!پس تو برای همین ناراحتی؟” شالیزه نوشت:”بقیه بازجویی ها موند برای زنگ تفریح بعد!” “چرا؟” “پای تلفن آنقدر حرف زد که زنگ تفریح تموم شد.” “تا نفرستادند دنبالت نرو.” “من باید بفهمم چرا رفتند توی نخ من!” “توی نخ همه هستند.فقط تو یکی نیستی.” “من کهکاری نکردم!” اگر خانم سنجری پای تخته صدایش نمیکرد حواسش متمرکز نمیشد.برای حل مسأله ها که رفت مثل همیشه همه چیز را پشت سر گذاشت و ششدانگ غرق حل مسأله ها شد.پس از چهل دقیقه وقتی سر جایش برگشت با صدای زنگ تفریح فنروار از جا پرید.گلپر گفت: -نرو دفتر.شاید یادشون رفته باشه!

۲۹
صدای اعتراض خانم سنجری بلند شد:”کجا بلند شدید.درس تموم نشده…” نگاهش به شالیزه بود.گلپر گفت:”خانم شالیزه باید بره دفتر.احضارش کردند.” خانم سنجری شنید ولی اعتناء نکرد.گفت:”اگر کسی اشکال داره بپرسه.” کسی سوالی مطرح نکرد.او در حالیکه سر تکان میداد با دلخوری گفت:”الان سوال کنم صد تا اشکال داریدها ولی حواس ها جای دیگه است.به هر حال من توی دفتر هستم.اگر سوالی داشتید بیایید دفتر.” با رفتان او شالیزه دوباره فنروار از جا جهید و به توصیه مجدد گلپر توجه نکرد.با سرعا از کلاس بیرون زد.دوان دوان به دفتر رفت.در زد و اجازه گرفت.خانم چنگیزی پرسید:”بله.کاری داری؟ یاد حرف گلپر افتاد:”نرو دفتر.شاید یادشون رفته باشه.”گفت:”خانم افسری گفتند زنگ تفریح دوباره بیام.” -آهان.یک ورقه هست باید به سوالاتی که شده روشن و شفاف جواب بدی و امضاءکنی. نفس راحتی کشید.از این که موضوع ورقه تعهدنامه بود نه رضایت نامه خوشحال شد.فکر کرد:”تعهد دادن که چیزی نیست”>خانم چنگیزی از کشو میزش ورقه ای را در اورد و به او داد:”مطالعه کن و با دقت جواب بنویس.” -همین جا؟ -نه ببر.پدرت هم باید امضاءکنند.در ضمن گوشه حیاط هم معرکه نگیر. -من؟ -بله.باید مقررات مدریه را کاملا رعایت کنی.میتونی بری. از دفتر بیرون رفت.برایش مهم نبود در ورقه چه نوشته شده است.البته از این که مفاد تعهد نامه بهانه بدست پدرش میداد که سر نصیحت ها و باید و نبایدها را باز کند ناراحت بود.اما نه ان اندازه که نگران رضایت نامه بود. نازلی و گلپر پشت در دفتر منتظرش بودند.به محض اینکه بیرون امد نازلی دستش را گرفت:”موضوع چی بود؟” -هیچی.باید تعهدنامه امضاء کنم. -که چی؟ -که دندون هامو مسواک بزنم.سوپم رو هُرت نکشم.شب زود بخوابم. گلپر با خنده ای از ته دل ولی اهسته گفت:”و صدای این سگ ها رو در نیاری.” نازلی گفت:”بچه ها افسر خطر!” خانم افسری از انتهای سالن می امد.شالیزه خود را از ان دو کنار کشید.دستشرااز میان دست نازلی بیرون اورد.خانم افسری از چند قدمی پرسید: -تعهدنامه رو پر کردی؟ -خانم چنگیزی گفتند ببرم خونه.پدرم هم باید امضاء کنند. خانم افسری با لحنی باز خواست کننده از نازلی و گلپر پرسید:”شما اینجا چه کار دارید؟” نازلی حاضر جواب گفت:”راه گمکردیم.” گلپر ریز ریز خندید:”مگه اینجا منطقه ممنوعه است خانم!؟” شالیزه با یک حرکت نمایشی بدون انکه منتظر انها بماند با دو بطرف حیاط رفت و انها را جا گذاشت.سعی کرد خانم افسری را نسبت به خود حساس نکند.هنوز طعم تجربه تلخ گذشته های بسیار نزدیک در ذائقه اش بود.تجربه هایی که لیوسا و جدا شدن دردناک از او را به یادش می اورد.

۳۰
نازلی و گلپر متعجب از حرکت او دنبالش دویدند.جلوتر از انها سوسن احمدی به او رسیدند و پرسیدند:”کجا؟” -کلاس. -صبر کن. شالیزه به پشت سر نگاه کرد.گلپر و نازلی نزدیک شده بودند.فکر کرد الان است که دوره اش کنند و خانم افسری ببیند و از پشت بلند و فریاد بکشند:”اونجا چه خبره؟چرا گلوله شدید یک جا؟” با این حال هر سه به او رسیدند.سوسن گفت:”بچه ها خبر دارید؟مادر روشا مُرد.فردا تشییع جنازه ست.” نازلی و گلپر بهت زده ایستادند. شالیزه پرسید:”همون که مادرش ، خودشو آتش زده بود؟” -آره.حال روشا خیلی بَده ، دیروز عصر رفتم سراغش.خیلی لاغر شده بود.چشم هاش از گریه باز نمیشد.مادر بزرگش بدتر از همه جیغ می کشید و خودشو میزد. گلپر گفت:”باید بریم تشییع جنازه؟” نازلی پرسید:”باباش چه کار میکنه؟تقصیر بابای کثافتش بود.” گلپر از شالیزه پرسید:”تو می آیی تشییع جنازه؟” -چه جوری؟فردا که تعطیل نیست! -یک ج.ری جیم میشیم. -خب اجازه بگیریم. -از کی؟ -از خانم چنگیزی.خانم افسری! -افسر خطر رو نشناختی؟ -سوسن گفت:”سگ کی باشند که مخالفت کنند.” شالیزه پرسید:”اگه اجازه ندادند چی؟” -در میریم. -چرا در بریم؟سوسن نماینده کلاسه.از طرف همه بره ، اجازه بگیره. گلپر پرسید:”خب عصر میریم دیدنش. -چه فایده؟!عصر که تشییع جنازه تموم شده.من یکی که فردا نمیام. شالیزه گفت:”اگه اجازه گرفتید من هستم.در غیر این صورت نه!” -به تو نمیاد اینقدر ترسو باشی! ورقه را نشان داد و گفت:”این تعهد نامه است ها!موضوع سر ترسو بودن نیست.” نازلی گفت:”فرمالیته ست.از همه میگیرند.بی خیالش!” خانم افسری از پشت بلندگو داد زد:”اونجا چه خبره؟” هر سه با هم خندیدند و ادایش را در اوردند:”چرا اونجا گول ل له شدید؟!” نازلی با مسخرگی گفت:”این چرا میگه گول ل له؟!” گلپر جواب داد:”روی (ل)سه چهار تا تشدید می گذاره که اُبهت پیدا کنه.”

۳۱
شالیزه بطرف کلاس راه افتاد. لپر دست دور کمرش انداخت:”توی این کلاس همه با هم متحدیم ، جز یکی دو نفر که مجلس گند و نند.تو که اینطور نیستی؟” شالیزه دست او را کنار زد و گفت:”الان خانم افسری میبینه.شما که متحد هستید به خانم افسری بگید همگی میریم تشییع جنازه.” سوسن گفت:”من با شالیزه موافقم.الان میرم دفتر.” گلپر اعتراض کرد:”اگه در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرند نمی تونند کاری بکنند اما اگه جلو جلو خبرشون کنیم سخت میگیرندها!” سوسن توجه نکرد و رفت.چند دقیقه بعد برگشت و با خوشحالی گفت: -زنده بادشالیزه.اجازه همه رو دادند.خانم راستگو و خانموثوق هم گفتند به نمایندگی از طرف دبیرستان شرکت می کنند.کاش این افسر خطر می مُرد و همه راحت میشدیم.بنجول بزمجه هی سنگ می انداخت.می گفت برای یک نفر که نمیشه کلاس رو تعطیل کرد.با یک لحن تهدید امیز از خانم راستگو پرسید ، شما تعهد میکنی جواب اداره رو بدی؟خانم راستگو هم گفت ، نمیشه احساسات بچه ها رو ندیده گرفت.در ثانی همه در مقابل روشا وظایفی داریم.با این حرف ها زد توی پوز افسر خطر.آخ که بالاخره یک روز باید حال این عقده ای رو بگیریم.خانم راستگو یک معاونه این هم معاونه.اصلا قابل مقایسه نیستند. گلپر پرسید:”از دبیرستان میریم؟” -آره.قرار شد من گل بخرم. -تاج گل ، یا سبد؟ -تاج گل حسابی!خانم راستگو گفت پولشو دفتر میده. پایان فصل سوم ادامه دارد… فصل چهارم ورقه تعهد نامه در دست اقای شرقی بود.با لحنی هشدار دهنده گفت: -شالیزه میدونی تعهدنامه یعنی چی؟یعنی اینکه پا از اینچهار چوب بیرون بگذاری ، مدرسه حق داره بیرونت کنه.هم خودت امضاء کردی که تمام مفاد تعهدنامه رو قبول داری هم من باید امضاء کنم.چشم و گوشت رو باز کن.سرت فقط توی درس باشه.همین! -با این مقرراتی که شما گذاشتید ، هیچ روزی به مراسم صبحگاهی نمیرسم.امروز ازاولین چیزی که ایراد گرفتند همین بود.قول دادم از فردا به موقع سر صف باشم.لعیا خانم صبح ها خیلی فِس فِس میکنه.به من مربوط نیست خودتون باید جوابگوی دبیرستان باشید. -به لعیا خانم سفارش میکنم زودتر بجنبه. -تا او دو تا توله رو از خواب بیدار کنه و صبحانه بده و راه بیندازه دو ساعت طول میکشه.هر روز صبح اعصابم خرد میشه! -مقصود؟اگه فکر کردی با این بهانه ها میتونی راه فرار پیدا کنی ف در اشتباهی!

۳۲
شالیزه جیغش در امد:”من که گفتم خودتون بیایید و جوابگوی بازپرسی ها باشید.به جهنم که آبروی من میره.اینطوری بدتر فکر می کنند من چه کار کردم که شما این قدر مواظبم هستید و خونم رو توی شیشه می کنید!” -اگه ادم بودی اینطور نمیشد.تا اعتماد منو جلب نکنی وضع همینه! -کی به من فرصت دادید که اعتماد شما رو جلب کنم؟ -من حوصله بحث ندارم.الان باید سر صحنه باشم.اگه مامان تلفن کرد بگو فردا تلفن کنه.سر صحنه موبایل رو خاموش میکنم. -پس موبایل من چطور شد؟ -نمره های تِرم اول رو ببینم.بعد! -به لعیا خانم سفارش کنید صبح اینقدر فِس فِس نکنه. -الان عجله دارم.باشه برای بعد. -شب کی می آیید؟ -مقصود؟ -مقصود بخصوصی ندارم. -پس خداحافظ. -ورقه رو امضاء نکردید! -قبل از امضاء باید درست و حسابی با تو حرف بزنم. با رفتن پدر نفس راحتی کشید.از پشت پنجره نگاه کرد.او اتومبیل را از حیاط بیرون برد و رفت.تلفن صدایش میکرد.بی خبری از لیوسا کلافه اش کرده بود.شماره گرفت.کسی جواب نداد و رفت روی پیامگیر. میترسید پیام بگذارد.هنوز از سرنوشت نامه ای که بدست ستاره نامادری لیوسا افتاده بود خبر نداشت.گوشی را گذاشت.پشت میز نشست.درسها نخوانده مانده بود.همیشه از حفظ کردنی بیزار بود.به برنامه روز بعد نگاه کرد.هندسه ، جبر ، فیزیک داشتند.تنگ خلق گفت:”اَه…فردا که نیستیم درس حفظی نداریم.”

رمان شالیزه –قسمت دوم

$
0
0

رمان شالیزه – قسمت دوم

رمان-شالیزه-از-شهره-وکیلی

دقایقی بعد دوباره شماره لیوسا را گرفت.با هر بارزنگ انتظار دعا میکرد او گوشی را بردارد.اما دوباره تلفن روی پیام گیر رفت.نمی توانست با ان همه بی خبری ارامش داشته باشد.دنبال راه حل گشت.اما جز لعیا خانم فکرش به چیزدیگری نرسید.از ساختمان بیرون رفت.پشت در صدا زد:”لعیا خانم!” احمد به حیاط دوید:”مامانم خوابیده.” تیز و تند پرسید:”الان چه موقع خوابیدنه؟” -سرش درد میکنه. دنبال احمد رفت داخل.صدا زد:”لعیا خانم خوابی؟” -شالیز خانم درد دارم.افتادم به رختخواب. لعیا خانم با سر باند پیچی و صورت کبود در جایش نشست:گبفرمایید بنشینید.دور از جون شما سرم دارخ میترکه.ناغافل چه بلایی سرم امد.” -اوه…چیزی نشده!چقدر جهود بازی در میاری!یک ذره سرت شکسته که پانسمان کردند.اتفاق مهمی نیفتاده! -ده تا بخیه خورده.

۳۳
-خورده که خورده!مردم با دست و پای شکسته اینقدر آه و ناله نمی کنند.آمدم اول حالتو بپرسم و بعد… لعیا خانم با نگرانی نگاهش کرد.شالیزه گفت:”وا…چیه؟هنوز نگفتم چه کار دارم که اینطوری وحشت کردی” -من که چیزی نگفتم! -لعیا خانم فقط چند دقیقه کارت دارم. -بیرون رفتنی نباشه که تمام تنم درد میکنه! -نه…یک تاکسی دربست می گیریم و با هم میریم. -کجا؟من که سرم اندازه این اتاق شده. -با سرت کار ندارم.با پاهت کار دارم.میریم و زود برمیگردیم. -آخه کجا؟ -مادر یکی از بچه های کلاس مُرده .مسئولیت گل خریدن افتاده گردن من. -خب با من چه کار دارید؟گل فروشی که همین جا سر کوچه ست.تاکسی سوار شدن نداره. -یک گل فروشی حسابی هست ، می خوام به اون سفارش بدم.بابا رو که می بینی!برای هر چیزی بازخواست راه می اندازه.اگه همراه من باشی حرفی نمیزنه. -حالا باید چه کار کنم؟ -هیچی.چادر سر کن بیا. -بچهها درس دارند. -اینها رو دنبالت ریسه نکن.زود برمیگردیم. -شالیز خانم پسر بچه اند.میترسم بلایی سر خودشان بیارند. -خودت گفتی درس دارند. لعیا خانم ناراحت و مستأصل گفت:”گل فروشی که با گل فروشی فرق نداره.هر وقتی از جلو گل فروشی سر خیابون رد میشم ، میبینم تاج گل هایی درست کرده که ادن حظ میکنه.ماشین عروس گل میزنه به چه قشنگی.همین جا سفارشبدی راحت تره.” شالیزه لحنش را ملایم کرد:”حالا برای تو چه فرقی میکنه.با تاکسی میریم و بر میگردیم دیگه!” -پس صبر کن اکبر اقای بیاد بچه ها رو بسپارم دستش… -اَه…چقدر بهانه میتراشی.پاشو راه بیفت.تا چشم هم بگذاری رفتیم و برگشتیم.تو با این بداخلاقی هات میتونی ادم بکُشی. لعیا خانم زیر لب غُر زد:”شالیز خانم ، چقدر اذیتم میکنی!” -عوضش از خجالتت در میام.بلند شو تنبلی نکن.من رفتم لباس بپوشم. چند دقیقه بعد چهار نفری سر خیابان منتظر تاکسی شدند.شالیزه به اولین تاکسی خالی گفت:”در بست.”راننده نگهداشت و انها سوار شدند.آدرس را گفت:”لطفا زعفرانیه ، آصف.” لعیا خانم خیره خیره نگاهش کرد:”شالیز خانم این همونجاست که نامه بردم؟” شالیزه بدون آنکه نگاهش کند جواب داد:”آخ که چقدر حرف می پرسی.خب آره!” -پس چرا از اول نگفتی؟نمیدونم از دست شما چه کار کنم.اقا بفهمه بیرونمون میکنه!

۳۴
-چرا؟چه ربطی به شما داره؟بر فرض برگشتیم دیدیم بابا امده.میگیم رفته بودیم گل فروشی.البته امشب بابا خیلی دیر میاد اما گفتم اگه یک درصد کاری توی خونه داشته باشه و زود بیاد نبینه من تنها رفتم.خودم بعدا براش تعریف میکنم. -لعنت بر دل سیاه شیطون.قربون شکل ماهت.اقا که بَدِ شما رو نمی خواد.حتما صلاح و مصلحتی توی کار هست که دلش نمی خواد با هر کسی آمیزش کنی. -یواش.گوش راننده به ماست. دقایقی بعد جلو خانه پیاده شدند.شالیزه کرایه تاکسی را پرداخت کرد و بدون مقدمه چند اسکناس هزار تومانی گذاشت در دست لعیا خانم که او با تعجب پرسید:”چه کارش کنم؟” -هیچی!مال خودت. -نه والله.آخه برای چی؟ -حوصله تعارف ندارم.بگذار توی جیبت.من عقب تر ایستادم.برو زنگ بزن.زنگ که زدی از جلوی درباز کن برو کنار دوربین داره.هر کس جواب داد بگو با لیوسا کار دارم. -چه اسم سختی داره! -لی،یو،سا.کجاش سخته؟ -اگر نامادریش جواب داد چی؟ -اگه اون جواب داد هیچ حرفی نزن. لعیا خانم با اکراه زنگ زد.شالیزهاین پا و ان پا میکرد.حواسش به دربازکن بود.کسی جواب نداد.اشاره کرد دوباره زنگ بزند.تکرار زنگها به چهار باز و پنج بار کشید.مطمئن شد کسی در خانه نیست.جلو رفت.خودش دست روی زنگ گذاشت.لعیا خانم که خاطر جمع شده بود راضی از نبودن انها گفت:”اگر بودند که جواب می دادند.حتما یک مصلحتی توی کار هست که خدا نمی خواد این لی یوس ، خانم…”هنوز جمله اش تمام نشده بود که بنز سفید رنگی جلو در خانه ایستاد.شالیزه متوحش عقب رفت.اقای شجاعی شیشه اتومبیل را پایین کشید.اول متوجه او نشد.با لحنی خشن از لعیا خانم پرسید:”با کی کار داری؟” لعیا خانم به تته پته افتاد:”هیچی…هیچ کار ندارم.” شالیزه رو بر گرداند.ترجیح داد فرار کند.شجاعی شناختش.پیاده شد فریاد زد: -این زنیکه کیه می فرستی در خونه ی ما؟الان به پلیس زنگ میزنم. با این تهدید شالیزه فهمید دیگر فرار فایده نداره.ترس در اعماق جانش نفوذ کرده بود.برگشت.شجاعی در چند قدمی اش بود.از اینکه روبروی او ایستاده بود حال شوک داشت.صدای شجاعی از عصبانیت میلرزید: -چرا دست از سر دختر من برنمیداری؟مگر از دبیرستان بیرونت نکردند؟ شالیزه دست پایین را گرفت:”فقط می خواستم حالشو بپرسم.” -تو غلط میکنی حال دختر منو بپرسی.یک وقتی هم کلاسی بودید تموم شد و رفت.حالا چه کارش داری؟چرا ول نمیکنی؟ احمد و محمود از ترس یه مادرشان چسبیده بودند.لعیا خانم که دید اقای شجاعی دست بردار نیست گفت:”اقا صلوات بفرستید.جوونند.این حرفها چیه؟”

۳۵
-تو کی هستی؟نکنه همونی که نامه آورد! لعیا خانم جا خورد.دیگر حرفی نزد.شجاعی تلفن همراهش را از جیب در آورد و گفت: -الان به پلیس تلفن میکنم. شالیزه خطاب به لعیا خانم گفت:”فرار کن.زود باش!”خودش هم پا به فرار گذاشت. لعیا خانم صدا زد:”شالیز خانم کجا در میری؟صبر کن بابا!عجب گرفتاری شدیم.” دست احمد و محمود را گرفت که دنبال او برود.شجاعی سرش فریاد کشید: -کجا زنیکه؟تو کی هستی که هر روز راه می افتی می ایی در خونه من.با دخترم چه کار داری؟ -هیچی اقا.بخدا کاری به دختر شما ندارم. -کار نداری؟پس اینجا چه کار میکنی؟ لعیا خانم سخت ترسیده بود.با تته پته گفت:”اقا ماشالله پیداست از بزرگان هستی.اینها بچه اند.باید نصیحتشون کرد.باید…” شجاعی انگار می خواست دهان او را خرد کند گفت:”خفه!” و مشغول شماره گرفتن شد.شالیزه که به یک فرعی پیچیده بود از گوشه دیوار سرک کشید او را دید که شماره می گیرد.سراسیمه و دوان دوان امد.نگاه آتشناک شجاعی به او بود.در حالی که نگاهش را از او می دزدید ، التماس امیز گفت: -یک دقیقه صبر کنید.خواهش میکنم. لحن فرودست و اضطراب آلودش شجاعی را برای لحظه ای دچار تردید کرد.با این حال چنان فریاد کشید که محمود با صدای بلند شروع به گریه کرد.لعیا خانم گفت: -اقا یواش تر ، بچه زَهره ترک شد. سر محمود را در بغل گرفت و نوازش کرد.شالیزه جلو رفت.دیگر از اینکه فاصله ای که با شجاعی باید میداشت و نداشت نمیترسید.گفت: -فقط می خواستم حالشو بپرسم.همین!کبودی پاهاش خوب شده؟ -به تو مربوط نیست.نمی خوام با دختر من تماس داشته باشی.همه خبر دارند که به دلیل سوءاخلاق از دبیرستان اخراجت کردند. -نه ، به دلیل سوءاخلاق نبود.بچه ها حسودی میکردند.شایعه می ساختند.از خود لیوسا بپرسید.به خاطر همین چیزها بود که از اون دبیرستان رفتم. -تو ارامش زندگی منو به هم زدی.من نامه رو نگهداشتم تا تکلیفمو با تو روشن کنم. مصیبت زده پرسید:”نامه به دست لیوسا نرسید؟” -فرصت نکردم وگرنه تا به حال با همون نامه پدرتو در می آوردم. شالیزه تسلیم وار و آب از سر گذشته موقعیتش را فراموش کرده بود.حالا در یک قدمی او ایستاده و آمادۀ هر حادثه ای بود.بی دفاع و بی سلاح به او نگاه می کرد.حلقه اشک چشم های سیاه و درشتش را جذاب و ومعصومانه کرده بود.در این اشک ها چیزی بود که شجاعی به رغم پا فشاریش در به نمایش گذاشتن خشونتی نحکم امیز ارام

۳۶
کرد.اشک های شالیزه با اولین پلک زدن صورتش را خیس کرد.ارام ولی مصمم گفت:”اگر به پلیس تلفن کنید ، خودمو می کشم.مطمئن باشید.” این نگاه ، این صدا ، این لحن اثر گذار چیزی ساختگی و نمایشی نبود.شجاعی با سی و هشت سال سن و از گذراندن یک زندگی سراسر حادثه و شلوغ به ان حد از پختگی و تجربه رسیده بود که باور کند این چشم ها دروغ نمی گویند.با لحنی ساختگی و تمسخرآمیز گفت: -خوب نقش بازی میکنی!من گول نمی خورم.تا مطمئن نباشم دست از سر لیوسا برداشتی ، پی قضیه رو می گیرم و ولت نمیکنم.خودکشی میکنی ، بکن.چه حق داری نامه پراکنی کنی؟می خواهی مثل خودت منحرفش کنی؟ -من…من منحرف نیستم.بخدا… صدای هق و هق گریه اش شجاعی عاطفی را احساساتی میکرد.او که انگار لب و ئهانش از پرتاب ان کلمه آتش گرفته بود و میسوخت پشت پرده ای از خشم و غرور تصنعی به هارت و پورت ادامه داد.لعیا خانم متوجه تغییر حال او شد.انگار لحساس امنیت کرد که گفت:”اقا ماشالله فهمیده اید.سواد دارید.آخه خدا رو خوش نمیاد این حرف ها رو به این طفلک معصوم بزنید.شالیز خانم هم مثل دختر شما.مگر چند سالش هست!حالا صلوات بفرستید.من ضامن ، اگر این دفعه کاری به دختر شما داشت هر بلایی خواستید سر من بیارید.” شجاعی می خواست نسق را بطور کامل بگیرد.با انکه احساساتی شده بود ضربه ی دیگری فرود اورد:”اصلا تو دختری یا پسر؟من شک دارم.مثل دوجنسی ها هستی.یک دغعه دیگه بفهمم سر و کله ات این طرف ها پیدا شده ، نه آبرو برای خودت میگذارم نه برای بابای آرتیستت.” شالیزه عصیان زده از جسمی که بدنامش کرده بودند ، ددیگر نمی ترسید.نه از او نه از پلیس ، نه از پدر ، نه از آبرویش در دبیرستان جدید.ضربه چنان کاری بود که روحش را شقه شقه میکرد.نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به شجاعی لب هایش تکان میخورد اما صدایی از ان شنیده نشد.شجاعی در خانه را باز کرد.سوار اتومبیل شد به داخل رفت.شالیزه از پشت پرده اشک فضای خانه را سیر نگاه کرد.در و چنجره ها بسته بود.آرزوی دیدن لیوسا از تک تک اعضای وجودش سر می کشید. در خانه پشت سر شجاعی بسته شد.لعیا خانم گفت:”من به جهنم ، داشتم به خاطر شما سکته می کردم!آخه شالیز خانم به اینش می ارزه؟مرتیکه ی بی آبرو هر چی از دهنش در امد به شما گفت و خجالت هم نکشید.” نگاه شالیزه روی ان در بسته مانده بود.لعیا خانم دست روی شانه اش گذاشت: -دوستی یک طرفه چه فایده ای داره؟خودتو برای کی می کُشی؟لی یوس خانم که نه سراغتو میگیره نه جواب نامه رو داده.حیف از شما نیست!ماشالله مثل گل هستی.چرا منت کشی میکنی؟گور پدرش.بیا بریم.مرتیکه مثل سگ هار داشت پاچه می گرفت.حالا خدا رو شکر از خر شیطون امد پایین و پلیس خبر نکرد.بیا تا اقا نفهمیده و صدایش در نیامده ، زودتر برگردیم.دیگه اسمشو هم نیار.خیلی دلشون بخواد دخترشون یک دوست مثل شما داشته باشه. شالیزه در دنیای دیگری سیر می کرد.همه چیز را خرد شده ، ویران و در هم ریخته می دید.بی توجه به پرگویی های لعیا خانم راه افتاد.تنگار در مِه فرو میرفت.چیزی نمی دید.هر چه بود صدا بود.صدای شجاعی.کلمه ها در مغزش صدا می کردند:”می خواهی مثل خودت منحرفش کنی.”این حرف را از زبان پدر خودش هم شنیده بود.پدرش این لقب را به لیوسا داده بود.از ذهنش گذشت:”به لیوسا گفتم همه شک می کنند…”لعیا خانم دنبالش راه افتاد.سر خیابان رسیدند.گفت:”لعیا خانم ، تو تاکسی بگیر برو.من خودم میام.”

۳۷
-نه بخدا تنهات نمیگذارم.با هم امدیم ، با هم برمیگردیم. -به من کار نداشته باش. -والله بخدا اینطور ادم ها به مفت نمی ارزند.نباید از حرفشون ناراحت شد. حواس شالیزه جای دیگری بود.جایی که به فکر هیچکس نمیرسید.لعیا خانم با التماس نگاهش کرد:”شالیز خانم ، بچه هام درس دارند.الهی قربونت.کجا می خواهی بری؟بیا بریم خونه.میدونم از حرف هایی که بهت زد دلت خون شده.عیب نداره ، حوالش کن به حضرت عباس.” دستش را گرفت.شالیز کنارش زد:”چقدر وِر میزنی.گفتم برو!” لعیا خانم قصد نداشت او را تنها بگذارد.از بی احترامی های او ناراحت بود ، ولی سعی داشت هر طور شده او را با خود ببرد.شالیزه بی اعتنا به او راه افتاد و از همان مسیر آمده برگشت.لعیا خانم مستأصل و نگران دنبالش راه افتاد.نگاه شالیزه به آن درِ سیاهِ بزرگ بود.درِ سیاهی که بنز سفید و راننده اش را بلعید.می خواست بداند پشت ان در بسته چه خبر است!لیوسا کجاست ، فکر میکرد اگر او را ببیند ، اگر فقط یک بار با او روبرو شود ، حرف آخرش را که در طول برخورد تحقیرآمیز به ذهنش زده بود بگوید:”لیوسا ، بیا فرار کنیم.” روبروی در ایستاد.لعیا خانم التماس کرد:گشالیز خانم چه فکری به سرت زده؟دیدی مرتیکه چه کار کرد؟چرا می خواهی شَر درست کنی.الان از در بیاد بیرون ببینه هنوز اینجا هستیم باز الم شنگه به پا میکنه.دیگه چیزی به اومدن اکبر اقا نمونده.نه شام داریم ، نه پیغامی گذاشتیم.شما هم که نباشید فکر و خیال میکنه.” شالیزه برگشت نگاهش کرد.نگاهی که لعیا خانم چیزی از ان نفهمید.کلافه و سردرگم گفت:”خدایا چه کار کنم.والله اگر یکی از این کارها را که بخاطر شما میکنم اقا بفهمه پدرمو در میاره.کاش خانم نرفته بود.ماشالله خیلی دل سنگینه.ادم دختر جوونشو ول نمیکنه با خیال راحت بره اون سر دنیا.” دوباره دست زیر بازوی او انداخت.شالیزه دیگر مقاومت نکرد.ذهنش به جایی دیگر معطوف شده بود.پا به پایش راه افتاد.سر خیابان یک تاکسی گرفتند و سوار شدند. وقتی تاکس راه افتاد لعیا خانم پرسید:”بگیم رفته بودیم گل فروشی؟” -آره. -توی چه فکری هستی؟به چیزی فکر نکن.انگار کن اصلا هیچی نشنیدی.دوستت هم اگر دوست درست و حسابی بود جواب نامه رو میداد.معلومه مثل باباشه. -اگر بابا نیامده بود حرفی راجع به گل فروشی نمیزنیم.خودم بعدا بهش میگم. -چرا؟مگه مادر یکی از دخترهای کلاستون نمرده؟مگخ قرار نیست شما گل ببری؟ -نه ، دروغ گفتم.تهیه گل با من نیست.اصلا نمی خوام بابا بدونه فردا میرم تشییع جنازه.بعدا بهش میگم. -خود دانید.پس اگر گفت کجا بودید چی؟ -واخ…چقدر حرف میزنی.میگیم جای زخمت درد گرفته بود رفتیم پانسمانشو عوض کردیم. -لعنت بر شیطون.به اکبر اقا چی بگم؟ -لال بشی الهی!به اکبر اقا هم همین رو بگو. وقتی به خانه رسیدند نه اکبر اقا امده بود نه اقای شرقی.لعیا خانم وقتی به طرف ساختمان خودشان میرفت گفت:”پانسمان سرم که معلومه عوض نشده!”

۳۸
شالیزه که خیالش راحت شده بود نه اکبر اقا امده نه پدرش داد کشید:”حالا که کسی نفهمید کجا بودیم.به احمد و محمود سفارش کن فضولی نکنند.” لعیا خانم غر غر کرد:”طفلک بچه هام کی اهل فضولی بودند که حالا باشند.” تلفن زنگ زد ، شالیزه گوشی را برداشت.مادر بزرگش بود.بدش نمی امد تلفن را مشغول نگهدارد.فکر کرد اگر پدرش در غیابشان تلفن کرده باشد می گوید روی خط دیگر با مامانی صحبت می کرده است.مامانی ، مادر بزرگش بود با روحیه ای طلبکارانه و متوقع:”شالیزه از مامانت چه خبر؟چند روزه ازش بی خبرم.کارت تلفنم تموم شده یادم رفت کارت بخرم.” -می خواهید با شماره کارت من تلفن کنید؟ نه بابا.زنگ کیزنم روزنامه فروشی سر کوچه ، آشناست.سفارش میکنم برام کارت بیاره.تا بیرون هستم ، یادم نیست.همین که میرسم خونه یادم می افته ولی دیگه حوصله دوباره برگشتن ندارن.با تو که حرف زده؟ -بله.همین…دیروز حرف زدیم. -نگفت کی میاد؟ -فعلا که دختره حاضر نشده دست از سر سیاوش برداره. -طفلک مهرانگیز.چند روز پیش که صحبت کردیم دلش خون بود.برای تو هم خیلی ناراحت بود. -برای من چرا؟به خودم که چیزی نگفته. -اگر یکدندگی نکرده بودی و تا مامانت برگرده می امدی پیش من اینقدر خیالش ناراحت نمیشد.میترسم اعصابش بهم بریزه! -چیزی نشده که خیالش ناراحت باشه. -خب از اینکه تو تنها هستی ناراحته! -من همیشه تنها هستم.مامان وقتی هم هست ، انگار نیست.هر روز صد جور برای خودش برنامه داره. -اگر بابات اون اخلاق ها رو نداشت ، من می آمدم پیشت.اما حاضرم توی جهنم باشم ولی جایی که بابات هست نباشم.با خودش هم قهره.مامانت اگر سرش رو با دوست هاش گرم نکنه از دست بابات روانی میشه.از بابات که حرف میزنم سر درد میگیرم.بلند شو چند روز بیا پیش من. -مدرسه رو چه کار کنم؟ -برات آژانس میگیرم.یک کمی هم زودتر زاه می افتی. -مامانی ، میخوام یک چیزی بگم که فقط بین من و شما باشه. -بگو.خیالت راحت باشه.چی شده؟ شالیزه مردد بود.نمی تواست بطور کامل به قول او اعتماد کند.وقتی سکوتش طولانی شد مامانی پرسید:”پس چرا حرف نمیزنی؟بگو ، گوش میکنم.” -یادتون باشه.قول دادیدها! -خب آره.یادم هست.حالا حرفتو بزن. -من یک مقدار پول لازم دارم. -باشه.چقدر می خواهی؟

۳۹
-یک میلیون تومن. -یک میلیون تومن؟ -قرض میگیرم.همین طوری که نمی خوام. -شالیزه این پول را برای چی می خواهی؟ -فعلا نپرسید.بعدا می فهمید. -نگرانم کردی.باید یک چیزی شده باشه که توبه چنین پولی احتیاج پیدا کرده باشی.با این پول می خواهی چه کار کنی؟ -گفتم که ، بعدا می فهمید. -شالیزه به من بگو.از پول دادن حرفی ندارم.اما شک ندارم یک اتفاقی افتاده.من باید بفهمم با این همه پول می خواهی چه کار کنی.بابات اخلاق گند زیاد داره ولی خسیس نیست.میدونم هیچ وقت از پول دریغ نکرده.تا به حال هیچ وقتی از بی پولی گلایه نداشتی.مامانت هم همینطور.مطمئنم یک خبری شده. -نه بخدا چیزی نشده. -چرا!شالیزه به جون خودت که میدونی چقدر دوستت دارم از پول دادن حرفی ندارم فقط به من بگو موضوع چیه!برای کسی می خواهی؟ -نه ، برای خودم می خوام. -هنوز بابات موبایلتو نخریده؟ -نه ، هی قول الکی میده. -می خواهی موبایل بخری؟ سکوت کرد.اگر چه در ان دقایق هیچ به خرید موبایل فکر نکرده و افکار آشفته نگذاشته بود جز فرار به موضوع دیگری فکر کند ولی حالا که مادربزرگ بهانه به دستش داده بود فرصت را غنیمت شمرد و نه چندان محکم جواب داد:”از نظر شما عیبی داره؟” -نه ، ولی خودم برات میخرم. تیرش به سنگ خورد.حرفش را برگرداند:”نه موضوع خرید موبایل نیست…” -پس معلوم میشه برای کسی می خواهی. -از نظر شما عیبی داره؟ -نه ، ولی به من بگو برای کی می خواهی؟ -اگر گفتم ، دیگه سوال پیچم نمیکنید؟ -نه.اگر بفهمم کسیکه از تو پول خواسته چه گرفتاری داره خودم حلش میکنم.به من معرفی اش کن ببینم واقعا محتاجه یا نقشه ای داره! از این که تمام تیرهایش به سنگ می خورد طغیان زده گفت:”به حرف من اعتماد ندارید؟” -به تو اعتماد دارم ، ولی با این همه اتفاقاتی که هر روز دور و برم می بینم نمیتونم به همه اعتماد کنم.تو به من معرفی اش کن دیگه کارت نباشه.قول میدم کمکش کنم.میترسم طرف آدم حقه بازی باشه و از سادگی تو سوء استفاده کنه.به جون خودت به جون مامانت خیلی نگرانت شدم.این کیه که رفته توی نخ تو؟

۴۰
شالیزه به زور با صدای بلند خندید که:”شما چه زود گول میخورید!می خواستم ببینم چقدر پیش شما ارزش دارم.” -پس منو دست انداختی؟! صدای خنده ساختگی اش برای مادر بزرگ قانع کننده نبود.نمی توانست لحن جدی او را در خواستن پول ندیده بگیرد.با بیش از شصت سال عمر آنقدر پخته و سرد و گرم چشیده بود که تفاوت عمیق لحن جدی اولیه و این خنده مصنوعی نوۀ شانزده ، هفده ساله اش را بفهمد.دوباره گفت:”شالیزه کی توجلدت رفته؟” -بابا شوخی کردم.چه راحت میشه شما رو گول زدها! -اولش اصلا شوخی نکردی.اما وقتی دیدی کنجکاو شدم برای چه کاری می خواهی ، حرفتو عوض کردی!خواهش میکنم به من بگو.قول میدم بین خودمون باشه! اصرارهایش فایده نداشت.شالیزه که از گرفتن پول کاملا نا امید شده بود یعنی فهمید مادر بزرگ به ان اسانی که فکر میکرد چنان پولی را در اختیارش نخواهد گذاشت ، دیگر حوصله حرف زدن نداشت.مأیوس و سر خورده می خواست هر چه زودتر مکالمه را قطع کند.گفت: -مامانی ، شما که هیچ وقت اینطوری گول نمی خوردید.بابا نمیشه با شما شوخی کرد؟ -خب پس چرا اولش آن همه اصرار کردی کسی نفهمه! مِن و مِن کرد:”آخه…یعنی شما باور کردید من یک میلیون تومن پول میخوام؟” -آره ، باور کردم چون حرف دلت بود. -حرف دلم؟مامانی بخدا درس دارم هیچی نخوندم.اگر کاری ندارید برو سراغ درسها. -کار دارم.صبر کن.من الان میام پیشت. -خب بیایید.می خواهید با بابا صحبت کنید؟ -نه ، به بابات کار ندارم.با خودت کار دارم. -من که دارم با شما صحبت میکنم. -شالیزه کی گولت زده؟کی از سادگیت سوءاستفاده کرده؟! -فردا حسابان داریم.تمام تمرین ها حل نکرده مونده! -شالیزه به من قول بده تا با من مشورت نکردی کاری نکنی.الهی قربونت برم.توی این شهر بی درو پیکر نمیدونی چه گرگهایی خوابیدند.گول هیچکس را نخور. باز صدای خنده اش در گوشی پیچید:”شما چقدر زود باورید.مثل این که نمیشه با شما شوخی کرد.آخه یک میلیون تومن پول کمی نیست.من این همه پول رو می خوام چه کنم!باشه ، به جون خودم هر اتفاقی بیفته به شما میگم.باز هم قسم بخورم؟باشه به جون مامان راست میگم.” -زبونت یک چیزی میگه ولی صدات ، صدایی نیست که خیال منو راحت کنه. -مامانی می شنوید؟خط امد روی خط.حتما باباست.از شما خداحافظی میکنم. -شالیزه مبادا کاری بکنی که… -نه ، نه ، خیالتون راحت باشه.بخدا شوخی کردم.خداحافظ. پدرش پشت خط بود:”شالیزه برو به اتاق ببین عینکم روی میز جا مونده؟!” با تلفن سیار به اتاق رفت.عینک روی میز بود.گفت:”بله ، روی میز گذاشتید.”

۴۱
-بده آژانس بیاره دفتر. -الان می فرستم.در ضمن زودتر بیایید باید ورقه تعهدنامه رو امضاء کنید صبح ببرم. -باهات حرف دارم. -فعلا که ماشالله همه اش کار دارید.اگر به امید حرف زدن شما باشم معلوم نیست چند روز طول بکشه تا وقت پیدا کنید.فردا صبح اول وقت خام افسری میاد سراغم که ورقه کو! آقای شرقی کمی مکث کرد و به ناچار گفت:”بگذارش روی میزم.صبح قبل از رفتنت امضاء میکنم.معلومه می خواهند ثبت نامت رو اُکی کنند.مواظب اعمال و رفتارت باش.خبرداری پرونده ات رو از دبیرستان گلچین خواستند یا نه؟” -نه ، چیزی در این باره نگفتند. -مامانت زنگ نزد؟ -نه ، فقط مامانی زنگ زد. لحن پدرش تغییر کرد:”چه فرمایشی داشتند؟” -احوال پرسی کرد.از نظر شما اشکال داره من چند روزی برم پیشش؟ -برای چی؟ -هیچی اصرار کرد حالا که مامان نیست چند روز برم پیشش. -از روزی که مادرت رفته نیامده یک سر به ما بزنه.اگر دلش برای تو تنگ شده قدم رنجه کنه تشریف بیاره خونه!لازم نیست تو بری پیشش.زودتر عینک رو بفرست.در ضمن اگر محبوبی تلفن کرد بگو سه شنبه سر صحنه حاضر بشه. -بابا ، یادتون باشه گفتم امروز گیر داده بودند که چرا صبح ها دیر میرسم و سر مراسم صبح گاهی نیستم. -خب یک خرده زودتر بجنب.به آژانس هم سفارش کن نیم ساعت زودتر بیاد. لعیا خانم چی؟دو تا بچه ها رو که نمیتونه صبح به اون زودی بیدار کنه! -بزن روی شاسی تلفن ، گوشی رو برداره ، خودم باهاش حرف میزنم. -آخه… -آخه چی؟اگر هدفت اینه که موقع رفت و برگشت لعیا خانم همراهت نباشه اشتباه کردی. -پس به من چه!خودتون با مدرسه صحبت کنید. -موبایلم داره زنگ میزنه.بعدا با لعیا خانم صحبت میکنم.خداحافظ. شالیزه با حرص خداحافظی کرد و به آزانس زنگ زد که عینک را بفرستد.بعد به دو رفت سراغ لعیا خانم.در اتاق را زد:”لعیا خانم کجایی؟” -همینجا هستم. -گوش کن.بابا الان می خواست با تو حرف بزنه که موبایلش زنگ زد ، گفت بعدا تلفن میکنه. -اقا با من چه کار داره؟ -می خواد سفارش کنه از فردا نیم ساعت زودتر از خونه بریم بیرون. -ای وای…چرا زودتر؟چه جوری بچه هامو حاضر کنم.مگه همین موقع که هر روز میرفتیم چه عیبی داره؟

۴۲
-من هر روز دیر به مراسم دَری وَری صبحگاهی میرسم.یک معاون اُزگَل داریم.امروز پیله کرد باید از فردا به مراسم برسم.زیر بار حرف بابا نری ها!بگو نمیتونی بچه ها رو اون موقع حاضر کنی.اصلا بگو نمیشه هر روز صبح و ظهر دنبال من بیایی. -روی حرف اقا که نمیشه حرف زد.عجب گرفتاری شدم! -تقصیر خودته.یک بار بگو نه!نترس هیچ اتفاقی نمی افته.از همین جا به بابا زنگ میزنم.گوشی رو میدم به تو ببینم چه کار میکنی! شماره گرفت.منشی وصل کرد.لحظاتی بعد اقای شرقی جواب داد:”شالیزه تویی؟” -بله بابا.گوشی رو میدم لعیا خانم. -عینک چطور شد؟ -زنگ زدم به آژانس.گفت تا چند دقیقه دیگه ماشین میفرسته! -اوه…چرا الان نفرستاد؟ -ماشین نداشتند.گوشی! لعیا خانم گوشی را گرفت:”سلام اقا…” -علیک سلام.لعیا خانم از فردا صبح زودتر بجنب.قرار شده ساعت شش و نیم برید بیرون.شالیزه دیر به دبیرستان میرسه صدای معاون ها در امده. -اقا والله بچه ها رو نمیتونم از این زودتر بیدار کنم.وقتی گیج خواب باشند چیزی نمی خورند. -یکی یک ساندویچ درست کن بده مدرسه بخورند. -اگر اجازه می دادید اکبر اقا همراه شالیز خانم بره من هم سر موقع احمد و محمود رو می بردم. شالیزه با اشاره سر ودست فهماند با اکبر اقا نمی رود. اقای شرقی گفت:”من وقت چونه زدن ندارم.فردا صبح ساعت شش و نیم میرید.” بعد بدون حرف اضافی گوشی را گذاشت.لعیا خانم هاج و واج به شالیزه نگاه کرد.غرغرکنان گفت:”الهی ادم محتاج خلق خدا نشه.ما قرار بود سرایدار باشیم نه…” شالیزه عصبانی و کلافه در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:”وقتی عُرضه نداری از حقت دفاع کنی همین طوری میشه! صدای زنگ در خانه امد.شالیزه گفت:”برو باز کن.آژانس امده عینک بابا رو ببره.” بطرف ساختمان دوید ، عینک را آورد و به راننده داد. لعیا خانم قیافۀ ماتم زده ای داشت.شالیزه با بی اعتنایی نگاهش کرد و به ساختمان برگشت ناخواسته و با اکراه به آژانس تلفن کرد و گفت برای فردا صبح ماشین را نیم ساعت زودتر بفرستد. حال آشفته ای داشت.تشنه بود.معنی این عطش را نمیدانست.عطش دوستی با لیوسا.دلش می خواست از خانه بیرون میزد و در خیابان راه می رفت.فریاد می کشید.فحش می داد.همه چیز را می شکست.در چهار دیواری ساختمان احساس خفگی میکرد.افکاری درهم و برهم به مغزش هجوم آورده بود.فکر کرد اگر یک میلیون تومان پول داشت…اگر لیوسا را میدید…اگر با هم فرار میکردند…اگر…اگر… پایان فصل چهارم-رمان

۴۳
ادامه دارد…  -قسمت دوم ۵فصل مسافت زیادی دور نشده بودند که شالیزه به راننده گفت:”نگهدارید.همینجا پیاده میشم.” راننده از آینه اتومبیل به او نگاه کرد.با تعجب گفت:”هنوز که نرسیدیم.” -میدونم.تصمیم گرفتم برم منزل مادربزرگم. راننده ترمز کرد.شالیزه با سرعت بیرون پرید.کیفش را باز کرد.کزایه را داد و در مقابل چشمان او برای تاکسی دست نگهداشت.راننده آژانس که مرد مسنی بود خواست پیاده شود و حرفی بزند.حدس زده بود مسافر جوانش نقشه ای دارد.اما تا به خود بجنبد شالیزه سوار شد و تاکسی حرکت کرد. پس از گذشتن از یکی دو خیابان به راننده گفت:”اقا ، هر جا تلفن عمومی دیدید نگهدارید ، من باید یک تلفن بکنم.کرایه بیشتر میدم.: کمی جلوتر یک تلفن عمومی بود.هول زده گفت:”اقا نگهدارید.تلفن عمومی!” راننده هنوز بطور کامل توقف نکرده بود که او بیرون پرید.کارت تلفن دستش بود.شماره تلفن خانه را گرفت و دعا کرد دیر نشده باشد.با هر زنگی که می خورد و گوشی برداشته نمی شد بیشتر دلهره پیدا می کرد.وقتی لعیا خانم جواب داد سرش داد کشید:”لعیا خانم کجایی؟چرا به تلفن جواب نمیدی؟یک ساعته داره زنگ میزنه!” -شالیز خانم شمایی؟داشتم لباس می پوشیدم بیام عقب شما و بچه ها.شما کجایی؟ -اول بگو ببینم بابا تلفن نکرده؟ -نه ، اقا تلفن نکرده.اما من داشتم قبض روح میشدم. -باز تو مجانی قبض روح شدی؟!چه خبر شده؟چرا شلوغش میکنی! -آخه وقتی تلفن کردید ، یک جوری حرف می زدید.من یک چیز دیگه می گفتم شما یک چیز دیگه جواب می دادی.حالا به سلامتی بیام دنبالتون؟ -نه ، تو هم دهنتو سفت نگهدار.من سر موقع میرسم خونه.بعدا بهش میگم. -اگر اقا تلفن کرد سراغ گرفت چی بگم؟ -تا من نیامدم اصلا به تلفن جواب نده. -خب اقا دلواپس میشه! -هالو…خوب گوش کن.بابا از کجا میفهمه تو عقب من نیامدی؟اَه…وقتی به تلفن جواب ندی خیال میکنه امدی دنبال من. -شالیز خانم چرا هر روز یک کار تازه میکنی که پای من وسط باشه؟والله به خدا میترسم.اگر خدا نکرده اتفاقی بیفته اقا دمار از روزگار ما در میاره. -نترس اینقدر بزدل نباش.هیچ اتفاقی نمی افته! -اگر آژانس بیاد دنبالمون چه کار گنم؟ -هیچی سوار شو برو احمد و محمود رو بردار برگرد خونه.منم سر موقع میرسم. -شالیز خانم یک کاری نکنید که خدا نکرده پشیمونی دنبالش باشه! -پس تو کی یاد میگیری زیادی حرف نزنی!؟

۴۴
گوشی را گذاشت و شتابان سوار تاکسی شد:”برو خیابان برزگر…” دقایقی بعد در خیابان برزگر بود.کرایه تاکسی را پرداخت و کمی جلوتر از دبیرستان گلچین پیاده شد.از شدت اضطراب و هیجان دهانش خشک شده بود.از این که به هر طریق و به هر قیمتی به انجا امده بود احساس خوشحالی میکرد.فکر کرد نیم ساعت دیگر زنگ می خورد و لیوسا بیرون می اید.اموقت میتواند با خیال راحت با او حرف بزند.حرف هایش را از بَر بود.طی روزهای بی خبری از او بارها حرف هایش را مرور کرده بود. میدانست چه بگوید که او باور کند فقط دبیرستان هایشان از هم جدا شده ولی دوستی شان به قوت خود باقی است ، و دلش برای زجرهایی که او از ستاره می کشد میسوزد.مثل سابق حاضر است جز با او با هیچکس دیگر دوست نباشد.می توانست قسم بخورد از روزی کهبه باشگاه نرفته او هم روزهای دوشنبه و چهارشنبه به آرزوی اینکه بلکه او را ببیند فقط به آنجا سر زده ولی بازی نکرده است.باید وفاداری اش را ثابت میکرد. دقیقه به دقیقه به ساعت نگاه می کرد.نگرانی و دلشوره هایش تنها به دلیل رویارویی با لیوسا نبود.فکر اینکه پدرش از برنامه ان روز با خبر شود بیشتر به اضطرابش دامن میزد.ان همه التهاب باعث شده بود به شدت احتیاج به دستشویی پیدا کند.باید کاری میکرد.فقط پانزده دقیقه دیگر به موقع تعطیل دبیرستان مانده بود.مینی بوس های سرویس یکی یکی امده و با موتور روشن منتظر صدای زنگ بودند.سر و صدای مینی بوسها سر سامش می کرد.فکر کرد تا زنگ نخورده از توالت دبیرستان استفاده کند.اما در بسته بود.به اطراف نگاه کرد.نه مغازه ای در ان نزدیکی بود نه توالت عمومی.چاره ای ندید جز آنکه در بزند.تمام مستخدم های دبیرستان می شناختندش.همگی شان از سر و صدایی که پیرامون او بلند شده و در نتیجه به رفتنش از ان دبیرستان انجامیده بود اطلاع داشتند.با این حال فشار نیاز یه دستشویی بیش از آن بود که بتواند مصلحت اندیشی کند.ناچار در زد.ساختمان سرایدار نزدیک در بود.میدانست صدای در را می شنوند.اینپا و ان پا میشد که طوبا خانم زن اقای رحیمی سرایدار دبیرستان در را باز کرد.با دیدن او حیرت زده پرسید:”با کی کار داری؟” -طوبا خانم ، من به دستشویی احتیاج دارم. -وا…یک کاره آمدی اینجا بری مستراح!؟ -زود میرم ، زود بر میگردم. دست در کیفش کرد.دو سه اسکناس سبز چپاند توی جیب او.طوبا خانم اسکتاس ها را از جیبش در اورد و گفت:”قدغن کردند تو را به اینجا راه نَدیم.” -مگه من چه کار کردم؟وقتی برگشتم باز هم از خجالتت در میام. طوبا خانم که پول زیر دندانش مزه کرده بود گفت:”پس زود برو و برگرد.اگر خانم بهروش ببینه بابامو درمیاره…” هنوز سه دقیقه ای به زنگ مانده بود که از دستشویی بیرون امد و در همان لحظه اول با خانم بهروظ که جلو در با یکی از راننده های مینی بوس حرف میزد رو در رو شد.خانم بهروش مات زده و مثل برق گرفته ها نگاهش کرد:”تو اینجا چه کار میکنی؟” همچون پرنده ای که به دام افتاده باشد راه فرار می جُست.قلبش چنان میزد که تنفسش مُختل شده بود.خانم بهروش با چشم های گشاد شده و دهان باز نمیدانست چه تصمیمی بگیرد.گویی صحنه ای وحشتناک دیده است که آنطور چشم هایش از حدقه بیرون زده بود.او جلو در ایستاده بود و شالیزه راه فرار پیدا نمیکرد.چاره ای ندید جز

۴۵
انکه او را کنار بزند و فرار کند.هنوز خیز نگرفته بود که بالاخره او به حرف امد:”همین امروز صبح پرونده ات را دادم بردند مدرسه ات.آخ…چه اشتباهی کردم!” زنگ به صدا ردامد و شالیزه در یک حرکت ناگهانی به طرف در خروجی دوید و او را که داد می کشید:”اقای رحیمی بگیرش.”به شدت به عقب هُل داد و فرار کرد.چنان با سرعت می دوید که اقای رحیمی به گردش هم نرسید.از دو سه خیابان گذشت ، بی آنکه به پشت سرش نگاه کند.دیگر از نفس افتاده بود.به یک کوچه پیچید و به دیوار تکیه داد.بغض کرده بود.اما مثل همیشه به خود اجازه نداد تسلیم اشک شود.این غرور را از کودکی سرسختانه حفظ کرده بود.حتی سخت ترین تنبیه ها هم نتوانسته بود اشکش را در بیاورد.مگر توهین های پدر لیوسا.ضربان قلبش کم کم ارام گرفت.کوچه خلوت بود.در طول دقایقی که انجا خسته و دلتنگ به دیوار تکیه داده بود یکی دو نفر از کنارش رد شدند و با کنجکاوی براندازش کردند.تنفسش عادی شد.سرگشته و سرخورده راه افتاد.همه چیز خراب شده بود.فکر لیوسا عقب نشینی کرده و میدان را به نگرانی کشنده از طرف خانم بهروش داده بود.به ساعت نگاه کرد.میتوانست با یک تاکسی خود را به خانه برساند و به موقع برسد.اندوهی بی ترحم مهمان دلش شده بود.در ان خانه هیچکس انتظارش را نمی کشید.دلش در میان تودۀ گره خورده خیالات فشرده میشد.قدم بر میداشت و ناخواسته به سوی خانه میرفت بی انکه کوچکترین میلی به حضور در ان خانۀ بزرگ و قدیمی داشته باشد.یک ارزو ، ارزویی که برآورده شدنش را محال میدید به کلاف سردر گم ذهنش پیچیده بود.ارزوی اینکه خانم بهروش را ببیند و التماس کند از اتفاق ان روز چیزی به کسی نگوید.تا به خانه برسد کور سوی ارزو رونق گرفته بود.اما فکر کرد چطور میتواند او را ببیند.کجا؟چه موقع؟ کلید را که به در خانه انداخت لعیا خانم به حیاط دوید.با دیدن او دست روی قلبش گذاشت که: -الهی شکر که امدی.دلم هزار راه رفته بود. بی انکه جوابی بشنود پا به پای او به طرف ساختمان راه افتاد.همانطور حرف میزد:”فقط خدا میدونه چه حال خرابی داشتم.هزار تا صلوات و پنج دسته شمع نذر کردم که همه چیز به خیر بگذره.بمیرم الهی چرا رنگ به صورتت نیست.مثل مهتاب شدی.تو را خدا چیزی شده؟” او که روز مرارت باری را پشت سر گذاشته بود ظرفیت پذیرش سوالهای لعیا خانم را نداشت.با کلافگی پرسید:”بابا تلفن نکرد؟” -نه الحمدالله.اصلا تلفن زنگ نزد. نفس عمیق و سکسه واری کشید.پرسید:”راننده آژانس چیزی نپرسید؟” -نه بابا.بیچاره سرش تو کار مردم نیست. -شمع برای کی نذر کردی؟ -برای امام زاده صالح.بر مُنکرش لعنت!نشد یک وقتی نذرش بکنم و مشکل گشایی نکنه.هر گرهی توی کار باشه باز میکنه. -شمع ها رو میبری همونجا روشن میکنی؟ -آره اگر نذرش کنی زود جواب میده.هر وقت خواستی بری همراهت میام. لعیا خانم از حال و هوای او فهمیده بود مشکلی در کار است.با دقت نگاهش می کرد و پا به پاش میرفت.پشت سر هم از خواص نذر و نیاز میگفت:”اگر با دل پاک نذر کنی ، حاجتت براورده میشه.پارسال این موقع صاحب خونه

۴۶
جوابمون کرده بود.هیچ جا پیدا نمی کردیم.پول پیش که نداشتیم.کسی هم بدون پول پیش خونه اجاره نمیده.دلم شکسته بود.با همون دل شکسته نذر اقا کردم.شبش خواب دیدم اقا دو تا سیب سرخ انداخت توی دامنم.وقتی از خواب بیدار شدم گفتم حاجتم داده شده.سر هفته نشد که خدا اقا رو عمر با عزت بده وقتی دید اکبر اقا حال و روز نداره و فهمید سفیل و سرگردون هستیم گفت بیاییم اینجا و سرایدار باشیم.” شالیزه به گفته های او دل سپرده بود.ذوح و جانش تشنۀ یک پناهگاه امن یک عدالت آسمانی بود.ترسی ترحم سراپای وجودش را فراگرفته بود.در عین حال که نمیخواست به لعیا خانم زیاد رو بدهد از گفته های او ارامش پیدا میکرد. پرسید: -می ایی با هم بریم؟ -کی؟ -همین الان. -آره چرا نمیام.صبر کن بچه ها مشقاشونو بنویسند با هم میریم. -من چادر ندارم. -همونجا چادر هست. -اون چادرها رو همه سرشون می کنند؟ -آره.اما اگر دلت نمیکشه من یک چادر نماز دارم. -با روسری یا مقنعه نمیشه؟ -نه ، راه نمیدن.حرمت اقا بیشتر از این حرف هاست. -پس تا بابا نیامده بیا بریم. -باشه.الان به بچه ها میگم بنشینند سر کارشون. -زود باش. لعیا خانم دوان دوان رفت و او هم وارد ساختمان شد.یادش امد هنوز تعهدنامه را به دبیرستان نداده است.نفهمید چرا خوشحال شد.اتاق ها به نظرش مرده می آمدند.یک راست رفت سراغ تلفن.شماره اطلاعات را گرفت.شماره ای با نام بهروش خواست.از ان طرف سوال شد:”اسم کوچک؟” -نمیدونم! -صد تا بهروش هست.آدرس؟ -نمیدونم. -پس امکان نداره. گوشی را گذاشت.به شدت گرسنه بود بدون انکه چیزی میل داشته باشد.به آشپزخانه رفت.در یخچال را باز کرد.چیزی که رغبت خوردن ایجاد کند ندید.در یخچال را بست.دندان هایش را روی هم فشرد.دلش می خواست فریاد بزند.سراغ تلفن رفت.زد روی شاسی و لعیا خانم جواب داد:”بله شالیز خانم؟” -بیا زودتر بریم و برگردیم.وقتی برگشتیم بچه ها تکلیف هاشونو انجام بدن.داره غروب میشه. -آخه…

۴۷
-آخه نداره.زود برمیگردیم.مگر چه فرقی میکنه بچه ها وقتی برگشتند مشق بنویسند. -آخه زود خوابشون می گیره. بی قرار بود.ترس و ناامنی بی قرارش کرده بود.گفت:”اَه…همیشه یک بهانه ای میاری…” -نه والله.بهانه چیه؟باشه!الان حاضر میشیم.چادر می خواهی یا از همونجا میگیری؟ نه رغبت میکرد چادر او را سر کند نه چادرهای عمومی امام زاده را.با بی میلی گفت: -چادرت تمیز هست؟ -آره.شسته و تا کرده توی بقچه ست. -بیارش.زود باش. -الان آمدم. لعیا خانم در حالیکه به بچه ها در لباس پوشیدن کمک میکرد ماشین ذهنش به کار افتاده بود:”خدا میدونه چی شده که یاد امام زاده صالح و نذر و نیاز افتاده ، خدا به خیر بگردونه.حتما یک جوری پای ما هم وسط میاد…” از در که بیرون می رفتند لعیا خانم چادر را از یک کیسه پلاستیکی بیرون اورد و گفت: -ببین تمیز و شسته ست.سرت کن. -از اینجا؟ -ثوابش بیشتره.از همینجا نیت کن و با دل پاک چاد بینداز سرت. بی رغبت و ناخواسته چادر را گرفت و با اکراه روی سرش انداخت.چادر کوتاه بود.به خودش نگاه کرد:” اینکه کوتاهه!” -ماشالله شما قد بلندی.عیب نداره بزن زیر بغلت معاوم نمیشه! ناشیانه دامن چادر را زیر بغل زد.لعیا خانم گفت:”ماشالله چقدر بهت میاد.” به امام زاده صالح که رسیدند شالیزه یک پارچه درد و نیاز بود.اعیا خانم گفت:”به احترام حضرت قشنگ رو بگیر.” شالیزه چادر را روی سرش جابجا کرد و پایین کشید.گفت:”تو بیرون منتظر باش.میخوام تنها باشم.” -پس وقتی برگشتی من میرم زیارت.نمیشه تا اینجا بیام وزیارت نکنم. -اول که رفتم چی بگم؟ -همون جا تابلو اِذن دخول هست.وقتی خوندی تعظیم کن و برو تو.برو انشالله اقا حاجتت رو زود میده.من و بچه ها همینجا هستیم.با خیال راحت زیارت کن.پول همراهت هست؟ -برای چه کاری؟ -که به نیت حاجتت بیندازی توی ضریح. -چقدر باید انداخت؟ -هر چقدر دلت خواست.مگه تا حالا اینجا نیامدی؟ نه! -پس هر چی حاجت داری بخواه.دفعۀ اول آن هم با دل شکسته حُرمتش خیلی زیاده.شمع هم نذر کن که انشالله حاجت روا که شدی روشن کنی!

۴۸
شالیزه از لعیا خانم فاصله گرفت و بطرف حرم رفت.لعیا خانم گوشه صحن نشست و احمد و محمود مشغول بازی شدند.زیر لب با خودش حرف میزد:”یعنی چه اتفاقی افتاده؟حالش خیلی خرابه!نکنه خودشو لو داده باشه!؟خدایا رحم کن!” یک ساعت بعد وقتی شالیزه برگشت.با یک نگاه فهمید تمام ان مدت را گریه کرده است.گریه اش گرفت.با بغض و اشک گفت:”شالیز خانم خیالت راحت باشه ، این جا درگاه نومیدی نیست.حتما حاجت روا میشی!” شالیزه دیگر حوصله پر حرفی های او را نداشت.چادر را به او داد.لعیا خانم راه افتاد برود زیارت.دستش را گرفت:”بیا بریم.یکروز دیگه برو زیارت…” -به اقا بی حرمتی میشه! -نمیشه!گناهش گردن من. به خانه برگشتند.احساس دیگری داشت.ترسش کمتر شده بود.ان حس تنهایی و بی پناهی کم رنگ تر می نمود.با فکری که بعد از بی نتیجه ماندن دست یابی به تلفن خانم بهروش به سرش زده بود اسان تر دست و پنجه نرم میکرد.حس مطبوع تکیه بهنیرویی ماورایی از هراسش کاسته بود.انگار مطمئن شده بود یکی حمایتش میکند.روی تختخواب دراز کشید.ضعف داشت.چنان تکانده شده بود که حس میکرد نیرویی برایش باقی مانده نمانده.در سکوت مزمن خانه از این دنیا جدا و مغلوب خواب شد و تا لعیا خانم به ساختمان نیامد و صدایش نزد دو ساعت و نیم خوابید.لعیا خانم از همان دَمِ دَر گفت:”وا…اینجا چقدر تاریکه!چرا چراغ روشن نیست.” دست برد کلید چراغ را زد.وقتی هیچ صدایی نشنید به اتاق او سر کشید:”شالیز خانم کجایی؟” شالیزه چشم ها را باز کرد:”چیه؟چی شده؟” -وا…شما خوابی؟الان چه وقت خوابه؟تازه اول شبه.ظهر که چیزی نخوردی.نمیشه که گرسنه بخوابی! -شام چی داریم؟ -گوشت کبابی هست.بکشم به سیخ؟ -نه بابا ، دلم از کباب بهم میخوره. -جوجه کباب چی؟ -یک خرده آلبالوپلو درست کن.مربای آلبالو که داریم؟ لعیا خانم که از خرده فرمایش های بی موقع او خسته شده بود گفت:”آخه آقا که البالوپلو دوست نداره.خودش گفت امشب کباب درست کنم.” -من که اقا نیستم.اگر تنبلیت میاد بگو. -نه ، آخه برنج به اندازه چلو کباب خیس کردم. -نخواستم بابا.چرا هزار تا بهانه می تراشی.بگو کالیبرت گشاده! -چی چی گشاده؟ -اصلا چرا بیدارم کردی؟ -ماشالله شما چقدر دل نازکی! لعیا خانم اشپزخانه رفت.غرغرهایش را شالیزه نشنید ، چون دوباره خوابش برد.یکی دو ساعت بعد البالو پلو حاضر شده بود اما لعیا خانم بیدارش نکرد.از رفتار او دلخور بود.ساعت یازده هم که اقای شرقی امد و گفت بیرون شام

۴۹
خورده ، به آشپزخانه رفت.چراغ گاز را خاموش کرد و گفت:”اقا ، شالیزه خانم البالوپلو خواسته بود.درست کردم .شما بیدارش کنید اگر خواست بخوره.سالاد هم توی یخچال هست. اقای شرقی سر تکان داد.لعیا خانم پرسید:”با من کار ندارید؟” -نه برو. اقای شرقی لباس عوض کرد و قبل از اینکه دوش بگیره به اتاق شالیزه سر کشید.چند لحظه ای نگاهش به گره وسط ابروهای او گیر کرد.موضوع البالوپلو فراموشش شده بود.چراغ اتاق را خاموش کرد.تعهدنامه روی میز هال بود.سرسری نگاهی به ان انداخت و امضاء کرد.روز خسته کننده ای را گذرانده بود.افکاری شلوغ و درهم و برهم داشت.پس از حمام قرص ارام بخشی خورد و به رختخواب رفت. صبح اگر لعیا خانم به عادت معمول روی شاسی تلفن نمیزد که شالیزه را بیدار کند هر دو تا ساعت ها بعد می خوابیدند.شالیزه گوشی را برداشت:”لعیا خانم بیدار شدم.”گوشی را گذاشت.چند لحظه ای در رختخواب نشست.انگار هنوز موتور مغزش درست بکار نیفتاده بود.اما یک مرتبه همه چیز به یادش امد.شتاب زده از رختخواب بیرون پرید.به برنامه نگاه کرد.کتاب ها و دفترهای مربوط به برنامه درسی ان روز را داخل کیف گذاشت.لباس پوشید و به اشپزخانه دوید.دلش ضعف میرفت.قابلمه البالوپلو در یخچال بود.یک پاکت شیر برداشت در لیوان ریخت و با چند قطعه نان صبحانه ، هول هول خورد.سری به اتاق پدر کشید.او مست خواب بود.موقع عبور از هال تعهدنامه را دید.از اینکه امضاء شده بود خوشحال شد.در ساختمان را اهسته طوری که پدر بیدار نشود باز کرد.از رویارویی با او وحشت داشت.میترسید همه چیز را از چشم هایش بخواند.هم زمان با لعیا خانم و بچه ها به حیاط رفت.بچه ها سلام کردند. لعیا خانم با بدجنسی پرسید:”البالوپلو خوب شده بود؟!” -من که نخوردم!چرا وقتی حاضر شد بیدارم نکردی؟ -همه چیز اماده بود.اقا که امد گفتم شما شام نخوردید ، بیدارتون نکرد؟ -نه اصلا نفهمیدم بابا کی اومد! به کوچه رفتند.آژانس جلو در بود.سوار شدند.هنوز از کوچه بیرون نرفته بودند که شالیزه به راننده گفت:”لطفا برو خیابون برزگر.” لعیا خانم با تعجب نگاهش کرد:”چرا بره خیابون برزگر؟” اهسته طوری که راننده نشنود جواب داد:”اونجا کار دارم.وقتی من پیاده شدم تو برو.برگشتی خونه حرفی به بابا نمیزنی ها!خودم بعدا بهش میگم.” -استغفرالله…شما چرا… شالیزه نگذاشت او جمله اش را تمام کند.گفت:”به کاری که به تو مربوط نیست کار نداشته باش.” -ماشاالله شما دیگه شورشو درآوردید.هر روز یک برنامه ای سر من در می آرید.وقتی حرف میزنم میزنی تو ذوقم که به تو مربوط نیست.بعد هم سفارش میکنی چیزی به گوش اقا نرسه!چرا همه چیزو واگذار خدا نمی کنی؟آخه ادم که نمیتونه همۀ کارها رو خودش جفت و جور کنه. -ببین ، هیچ حوصلۀ این حرفها رو ندارم.اصلا میدونی موضوع از چه قراره که حرف مفت میزنی؟چه کار به کار من داری؟

۵۰
-والله بخدا من به شما کار ندارم.شما همه اش برای من کار جور میکنی.اخه صبح به این زودی اونجا چه کار دارید؟باز می خواهی سراغ لی یوس خانم بری؟میدونید اگر اقا بغهمد چه اَلم شنگه ای درست میشه.اول هم اقا مارو مقصر میگیره. -سر صبحی تخم مرغ به چونه ت بستی که اینقدر حرف میزنی؟ -اخه این کار درست نیست.الهی خانم زود بیاد من خلاص بشم. شالیزه سر خیابان برزگر پیاده شد.موقع رفتن اهسته گفت:”ظهر سر موقع بیا دنبالم.” -کجا؟اینجا؟ -نه جلو دبیرستان. در اتومبیل را بهم زد و رفت.با یک نگاه اطراف را دید زد.پشت اولین درخت ته کوچه سنگر گرفت.از انجا دید مناسبی داشت.هر کس را که از کوچه می امد میتوانست زیر نظر داشته باشد.دست روی سینه اش گذاشته بود.قلبش چنان به قفسۀ سینه می کوبید که دستش را میلرزاند.یک نگاه به سر کوچه داشت و یک نگاه به ساعت.وقتی مینی بوس های سرویس دبیرستان یکی یکی می رسیدند و دخترها را پیاده می کردند برای دقایقی کوچه شلوغ می شد و نمی توانست اشراف کافی داشته باشد.نا آرام و هول زده زیر لب به انهایی که مانع دیدش می شدند بد و بیراه می گفت:”برو گمشو کنار…آخ…احمق زودتر برو تو…اَه…گندت بزنند بکش کنار…” سرانجام لحظه موعود فرا رسید.دو سه دقیقه به ساعت هفت مانده بود که خانم بهروش به داخل کوچه پیچید. یک لحظه احساس کرد دلش می خواهد او را خفه کند.دعا می کرد مینی بوس دیگری نرسد و بچه ها او را نبینند.صبر کرد.خانم بهروش که به چند قدمی دبیرستان رسید از پشت درخت بیرون امد وبطرف او دوید. حواس خانم بهروش جای دیگر بود.شاید اگر زودتر متوجهش می شد عکس العمل دیگری نشان میداد.شالیزه از چند قدمی سلام کرد و شتابان خود را به او رساند.خانم بهروش تازه متوجهش شد:”تو دوباره این طرف ها پیدات شد؟” -خانم بهروش ، تو را خدا یک دقیقه صبر کنید. -اِوا…تو چرا دست از سر ما برنمیداری؟ قدم هایش را تند کرد.شالیزه دستش را چسبید:”یک دقیقه به حرف من گوش کنید.خواهش میکنم!” -از جون ما چی می خواهی؟بد کردم گزارش بد توی پرونده ات نگذاشتم؟چرا دوباره این طرفها پیدات شد؟الان به نیروی انتظامی زنگ میزنم. -امدم بخاطر دیروز معذرت خواهی کنم.همین!اشتباه کردم. -تو روانی هستی.همون موقع هم به پدرت گفتم وضع دخترت مشکوکه! -من…من روانی نیستم.حالا یک اشتباهی کردم.اگر تکرار شد هر کار خواستید بکنید.قسم میخورم دیگه این طرفها پیدام نشه.خواهش میکنم. خانم بهروش که هیچ کوششی برای پنهان کردن ماهیت نفرت انگیزش نداشت داد زد:”دیوانه…” -هر چی بگید قبول دارم.اما از موضوع دیروز به کسی حرفی نزنید.این دفعه رو گذشت کنید.الان باز مینی بوس ها سر می رسند.نمی خوام کسی منو اینجا ببینه. -تو از جون اون دختره چی می خواهی؟چرا دست از سرش بر نمیداری؟می دونم به هوای اون اینجا پرسه میزنی. -آخه…هیچی!اصلا فراموش کنید.

۵۱
صداقت گفته ها و التماس هایش کم کم خانم بهروش را تحت تأثیر قرار(آخییی!تحت تأثیر قرار گرفتم!) میداد:”پس من باید با پدر و مادرت صحبت کنم و تعهدنامه بگیرم.” -آخه چه تعهدی؟تو رو خدا اذیت نکنید.مامانم که اینجا نیست.فقط امدم از شما قول بگیرم و برم.مطمئن باشید دیگه این طرفها پیدام نمیشه. -چرا حواست پی دَرسِت نیست؟! -میشه یک سوال بکنم؟ بعد بدون انکه منتظر جواب شود پرسید:”حال لیوسا خوبه یا نه؟!” خانم بهروش با انزجار لب و لوچه کج و کوله کرد و گفت:”برو آقا پسر!” با این جواب او را تکان داد و بطرف دبیرستان رفت.شالیزه بغض کرده با صدای بلند گفت:”از تو متنفرم!”(منم همینطور!) خانم بهروش برگشت و با چشمانی حیرت زده نگاهش کرد.انگار باور نمیکرد درست شنیده باشد.شالیزه در پیچ و تاب خشم گفت:”تو هیچی نیستی!اگر حرفی از من به کسی بزنی خودم می کشمت ، مطمئن باش!” در اوج سر خوردگی به یاد حرف پدرش افتاد:”تو دیگه به سنی رسیدی که باید از چیزهایی که ارزشت رو پایین میاره دوری کنی!” مینی بوس دیگری به کوچه پیچید.خانم بهروش وارد دبیرستان شد.شالیزه قبل از اینکه مینی بوس جلو مدرسه توقف کند و کسی او را ببیند با سرعت دوید و رفت.به خیابان اصلی رسید.برای یک تاکسی دست نگهداشت و سوار شد.آدرس را گفت و گیج و مبهوت از ان چه پیش امده بود با پشت دست نم اشک را از چشم هایش پاک کرد.چنان غرق خود بود که فراموش کرد کجاست.گذشته های پر هیاهویش با لیوسا بهشت گمگشته ای بود که به دنبالش می گشت.دقایقی بعد راننده صدایش زد: -خانم رسیدیم. شتاب زده کیفش را باز کرد کرایه را پرداخت و بیرون پرید.هنوز پا به دبیرستان نگذاشته بود که صدای زنگ بلند شد.نفس راحتی کشید.به موقع رسیده بود.می توانست در مراسم صبحگاهی حضور داشته باشد.خانم افسری سر صف بود.سعی کرد خود را به او نشان دهد.فکر کرد حضور به موقعش میتواند جلو سم پاشیهای احتمالی خانم بهروش را بگیرد.از اینکه شانس اورده بود و پرونده اش را پیش از ماجرای آن روز به دبیرستان فرستاده بودند احساس قوت قلب میکرد.روز قبل خانم بهروش گفته بود:”همین امروز صبح پرونده ات رو دادم بردند دبیرستان.آخ …چه اشتباهی کردم…” حالا آرزو داشت بفهمد گزاشی که روی پرونده اش گذاشته اند چه مفهومی دارد.به یاد ورقه تعهدنامه افتاد.دید بهترین بهانه است تا حضور به موقعش را به رخ خانم افسری بکشد.ورقه را به او داد و سر صف ایستاد. پایان فصل پنجم ادامه دارد…  -قسمت اول ۶فصل

۵۲
حدود دو هفتۀ پر اضطراب از آن وقایع می گذشت و شالیزه کم کم به این اطمینان رسیده بود که خانم بهروش اقدامی علیه اش امجام نداده است.دوباره دغدغه های کنار گذاشته شده سرک می کشیدند و جلو می امدند.توطئه سکوت لیوسا با یک سوال بزرگ روبرویش کرده بود.دنبال دلیلی بالاتر از قهر سادۀ دو دوست می گشت. ان همه بی خبری نمی گذاشت زندگی اش روال طبیعی را داشته باشد.دوستان مشترکی داشتند که چند بار تلاش کرده بود با انها تماس برقرار کند و اطلاعات بگیرد.اما چنان گاو پیشونی سفدی شده بود که انها هم احتیاط می کردند و اطلاعات قابل اعتنایی در اختیارش نمی گذاشتند.دو نفرشان از ان دبیرستان رفته بودند ، یکی هم رشته دیگری انتخاب کرده بود.آخرین نفر یعنی بنفشه هم چنان سرد برخورد کرد که فهمید هیچ اعتباری پیش او ندارد.البته همان چند کلمه ای که سرسری گفت کافی بود تا دنیای او دوباره بهم بریزد.بنفشه گفت:”لیوسا یک خط در میان میاد دبیرستان.” همین جملۀ نه چندان بلند فکرش را بهم ریخت و دگرگونش کرد که دوباره به نقشه های گوناگون و راه حل های مختلف فکر کرد.نقشه ای برای دیدن لیوسا و گفتن تمام انچه که نه مجال یافته بود از طریق نامه به گوشش برساند ، نه تلفنی نه حضوری. مسابقات ورزشی منطقه بزودی آغاز میشد.شاید چیزی که باعث شده بود با همۀ تب و تاب ها با احتیاط تر قدم بردارد و صبر بیشتری به خرج بدهد ، امید برگزاری مسابقات بود.این امید که بالاخره او را در روزهای مسابقه خواهد دید.کمی ارام و امیدوارش می کرد.گرچه بدون او رغبتی برای رفتن به باشگاه نداشت.با این حال هنوز این امید ضعیف وجود داشت که شاید او را در انجا ببیند.روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر کار داشت و هر طور بود سری به باشگاه میزد و هر بار با اصرار خانم توانگر مربی والیبال باشگاه چند دقیقه ای پشت تور میرفت.اما همه می دیدند دیگر شوق و شور گذشته را ندارد.شاید اگر سراغ لیروسا را از او نمی گرفتند انقدر دلتنگ و عصبی نمیشد.اما هم خانم توانگر و هم بقیه بچه های عضو باشگاه هر بار سراغ لیروسا را از او می گرفتند و داغ دلش را دو چندان می کردند.در دبیرستان هم خانم وزیری دبیر ورزش می دید و می فهمید او اشتیاق روزهای اول را ندارد.یکی دو بار خصوصی با او صحبت کرد:”شالیزه اتفاقی افتاده؟چرا مثل همیشه بازی نمی کنی؟مسابقات نزدیکه.چرا سر تمرین ها حاضر نمیشی؟بجای روشا که فعلا امادگی نداره تو رو کاپیتان کردیم که تیم رو راه بیندازی.انتظار داشتم انقدرتیم را فعال کنی که خیالم از بابت مسابقات راحت بشه.حتی انتظار داشتم روی روشا اثر بگذاری و اونو دوباره به تیم برگردونی.خیلی دلم می خواد بدونم چه اتفاقی افتاده که ذوق و شوق اخیرت رو از دست دادی؟” جواب شالیزه برای او قانع کننده نبو:”هیچ اتفاقی نیفتاده خانم.” -بی خودی که ادم تغییر روحیه نمیده.بطور حتم دلیلی داره.به هر حال اگر مشکلی هست به من بگو.اگر هم نیست که انتظار دارم با علاقه کار کنی.بخصوص مشتاقم به روشا کمک کنی.روحیۀ خراب فقط با ورزش بهتر میشه.انتظار دارم کاری کنی که او با اشتیاق به تیم برگرده. روشا چنان مغلوب فاجعۀ مرگ مادرش بود که راه نفوذ دیگران را به روی خود میبست.اما پی گیری های خانم وزیری ادامه داشت.او که خود وقت کافی برای کمک به بازسازی روحی یکی از بهترین های تیم دبیرستان نداشت ، این مسئولیت را به عهده شالیزه گذاشته بود.چون هم از محبوبیت او بین بچه ها اطلاع داشت هم از سایر دبیران شنیده بود از لحاظ درسی خوب و قوی است.پی گیری های او شالیزه را در تنگنای اخلاقی قرار داده بود.انقدر که مجبور میشد با همه سردی و کناره گیری روشا خود را به او نزدیک کند.گفته های ساده و صمیمی اش نمی توانست

۵۳
بی اثر باشد.اما خاکستر سرد وجود روشا آتشی گرم و بلند می خواست.آتشی که بتواند از دل خاکستر شعله بیرون بکشد.روزی که با استیصال به خانم وزیری گفت:”بخدا خیلی سعی میکنم.اما روشا همه اش تو خودشه!” او با یک جمله غیرتش را به جوش اورد:”اگر در تو عُرضه رو نمی دیدم به یکی دیگه می گفتم روی اون کار کنه.اما عُرضه این کار رو بیش از همه در تو دیدم.کار راحتی نیست ولی مطمئنم از تو بر میاد. در این برخورد خاصیتی وجود داشت که او را کاملا تحت تءثیر قرار دا.آنطور که همان روز زنگ تفریح وقتی همه از کلاس بیرون رفتند و روشا طبق معمول ان چند روزی که به دبیرستان بازگشته بود بیرون نرفت و سرش را روی میز گذاشت و چشم هایش را بست ، او هم در کلاس ماند.پهلویش نشست و دست روی شانه اش گذاشت: -روشا ، قبول دارم که هیچکس نمیتونه بفهمه تو چقدر ناراحتی.اما باید اجازه بدی کسی کمکت کنه.اینطوری برادرت هم بیشتر ناراحت میشه.روز تشییع جنازه دیدمش همه اش به تو می چسبید.طفلک خیلی کوچیکه.نباید بگذاری روحیه اش خراب تربشه. نتیجۀ گفته هایش بلند شدن صدای هق هق گریه های او بود که شالیزه را سخت دستپاچه کرد:”چرا گریه میکنی؟نباید تو رو یاد مادرت می انداختم.ببخش گریه نکن.خواهش میکنم.با گریه و غصه خوردن که چیزی بهتر نمیشه.”دست برد زیر چانه او:”به من نگاه کن.بلند شو تا زنگ نخورده بریم صورتت رو بشور.الان زنگ می خوره.پاشو!” در این مدت یکی دو بار گلپر به سراغش امد اما شالیزه با دست اشاره داد که برود.گریه های سوزناک روشا اعصابش را خرد می کرد.بالاخره او را با خود از کلاس بیرون برد.وسط کریدور گلپر بطرفشان آمد:”چی شده؟” جوابش را شالیزه داد:”تقصیر من بود.” روشا با صدای گرفته گفت:”تو چه تقصیری داری!” گلپر همراه انها راه افتاد.به دستشویی رسیدند.شالیزه شیر آب را باز کرد:”به صورتت آب بزن.فکر نمی کردم اینقدر ناراحت بشی.معذرت می خوام.” گلپر پرسید:”مگه چی گفتی؟” روشا جواب داد:”چیزی نگفت…” به صورتش آب زد.شالیزه دستمالی از جیب درآورد:”بگیر خشک کن.تمیزه.” گلپر دستمال را گرفت.مشغول خشک کردن صورت روشا بود که نازلی صدایش زد: -گلپر کجایی؟از بلندگو صدات کردند. -کی صِدام کرد؟ -عجوزه خانم ، افسر خطر! گلپر دستمال را به روشا داد و از دستشویی بیرون دوید.سالیزه با نگرانی نگاهش می کرد.دست زیر بازویش انداخت و گفت:”بالاخره همه می میریم!” -مامان نمرد.کشته شد. -یعنی چه؟مگه خودکشی نکرد؟! چشم های روشن و خون گرفته روشا دلش را سوزاند.با احتیاط پرسید:”تقصیر کی بود؟”

۵۴
روشا جواب نداد.صدای زنگ را هر دو شنیدند.گفت:”تو خیلی از درس ها عقب افتادی ، می خواهی یک برنامه بگذاریم کمکت کنم؟اصلا بیا امروز با هم بریم خونه ما!” -حوصله درس ندارم. -خب با هم حرف میزنیم. -برادرم تنهاست. -بابات کجاست؟ -سر خاک مامان.هر روز عصر میره بهشت زهرا. -خب با برادرت بیا.سرایدار ما دو تا پسر هم سن و سال برادرت داره با هم بازی می کنند. -نه حوصله ندارم. -روشا ، من امسال به این دبیرستان امدم.هنوز با تمام بچه های کلاس درست آشنا نیستم.حق داری روی من حساب نکنی.تازه با من آشنا شدی.اما من هم به اندازه تو تنها هستم. -پدر و مادرت از هم جدا شدند؟ -نه ، ولی مادرم رفته امریکا.پدرم هم انقدر بیرون از خونه کار داره که بیشتر تلفنی با هم تماس داریم.شب ها دیر میاد انقدر دیر که من خوابم.صبح ها هم خوابه و من بدون اینکه ببینمش میام دبیرستان. خانم افسری داد کشید:”بفرمایید کلاس.بفرمایید.”(یاد ناظمایی که خودمون داشتیم افتادم ،بی خودی بهمون گیر میدادن!) از دستشویی بیرون امدند و بطرف کلاس رفتند.شالیزه گفت:”رفتیم کلاس شماره تلفنتو یادداشت میکنم ، بهت زنگ میزنم.تو هم تلفن منو یادداشت کن هر وقت دلت خواست تماس بگیر.” از وظیفه ای که هانم وزیری به عهده اش گذاشته بود ناراضی بود.روشا نشان میداد از حضور او در کنار خود خوشحال نیست.تمام راه ها را می بست.حتی شماره تلفنش را با اکراه به او داد.اگر خانم وزیری انقدر سماجت  ، نمیکرد وظیفه خود را تمام شده می دید.اما همان روز وقتی از دبیرستان بیرون میرفت ، خانم وزیری جلو در دیدش پرسید:”اوضاع چطوره؟” -من سعی ام رو میکنم.اما روشا اصلا همکاری نمیکنه! -این روحیه خیلی براش خطرناکه ، کمکش کن.حتما کمکش کن و منو در جریان بگذار. در دل به خانم وزیری غُر زد:گمگه من مددکارم ، یا دکترم…اگر راست میگی خودت کمکش کن.”غُرغُر می کرد و راه چاره می جُست تا از زیر بار این تکلیف شانه خالی کند.تصمیم گرفت دو سه مرتبه تلفنی با روشا تماس بگیره و اگر باز هم رو نشان نداد حرف اخر را به خانم وزیری بزند.همان روز اولین تلفن را زد.پسر بچه ای که حدس زد باید برادر روشا باشد گوشی را برداشت:”الو…با کی کار دارید؟” -شما برادر کوچولوی روشا هستی؟ -بله. -اسم شما چیه؟ -رامین. -رامین جان گوشی رو بده به روشا.

۵۵
رامین خواهر را صدا زد:”روشی ، بیا.دوستت تلفن کرده…” گوشی را تَلقی گذاشت و رفت.روشا انقدر دیر گوشی را برداشت که ارتباط قطع شد.ناچار دوباره شماره گرفت.این بار روشا جواب داد:”الو؟” -سلام روشا.منم ، شالیزه. -سلام. -چه کار می کردی؟ -خوابیده بودم. -الان که وقت خواب نیست.پاشو با رامین بیا خونه ما. -نه! -چرا؟الان هیچکس اینجا نیست. -ولم کن.من حوصلۀ هیچکس رو ندارم.تو خیلی خوبی ولی من… -تو احتیاج به کمک داری. روشا بی حوصله و عصبانی جواب داد:”اگر میتونی مادرمو زنده کنی ، بیا کمک کن!” -انگار عصبانیت کردم.معذرت می خوام.باشه ، یک دفعه دیگه تلفن میکنم. می خواست گوشی را بگذارد که او گفت:”مثلا چطور می خواهی به من کمک کنی!؟اصلا چه کمکی از دستت بر میاد؟همه به خیال خودشون قصد کمک دارن اما فقط حرف می زنند.” -من حرف نمیزنم.هر کاری بخواهی میکنم. روشا سکوت کرد.صدای تند نفس هایش از گوشی شنیده میشد.شالیزه گفت: -چرا ساکت شدی؟هر کار بخواهی میکنم. -چرا؟تو که تازه با من دوست شدی.دلت سوخته؟ -هم آره ، هم نه! -خب برو اون قاتلو بکش. -کدوم قاتل؟ -همون که باعث مرگ مادرم شد. -بچه های کلاس یک چزهایی می گفتند. -چی می گفتند؟ -روشا تو الان خیلی ناراحتی.بعدا تلفن میکنم. روشا بدون جواب گوشی را گذاشت.گوشی در دست شالیزه مانده بود.فکری برق آسا از ذهنش گذشت.هنوز در در بهت ان فکر بود که در خانه باز شد.از پنجره نگاه کرد پدرش بود که شتابان به ساختمان امد.شالیزه سلام کرد. -سلام.خوبی؟ -بله.چیزی شده؟چرا ناراحت هستید؟ -چیزی نیست.مامان تلفن نکرد؟ -نه!ولی شما خیلی ناراحت به نظر میرسید.

۵۶
-پُفیوز لَج کرده.بدون اطلاع من عوامل رو برده. -کی؟کجا؟ -مرادی پدر سوخته.گروه رو بدون هماهنگی با من برده بوشهر. -چرا؟اقای مرادی که دوست صمیمی شماست!حالا چرا چمدون برداشتید و لباس جمع می کنید؟ -باید برم ببینم چه غلطی می کنند.مرتیکۀ از خود راضی!تهیه کننده منم اون هر کار دلش می خواد میکنه.یک بلایی سرش بیارم که تا اخر عمر یادش نره.اون قدر پول نمیدم که به التماس بیفته. -حالا تصمیم دارید برید بوشهر؟ -آره میرم فرودگاه. -بلیط چی؟ -بلیط اُپن دارم.همونجا توی فرودگاه اُکی میکنم. اقای شرقی لباس ها را درهم و برهم ریخت توی چودان.گفت:”پول توی کمد اتاق خواب هست.هر قدر لازم داشتی بردار.اگر موردی پیش امد به مستوفی زنگ بزن.هر روز طبق معمول با لعیا خانم میری دبسریتان ، با اون برمیگردی.فهمیدی چی گفتم؟با مامان صحبت میکنم زودتر برگرده.چشم اون پسرۀ لش هم کور بره گندی رو که بالا اورده جمع کنه.من پول بده نیستم.” شالیزه هاج و واج مانده بود:”سیاوش زندانی میشه!” -به جهنم.پول به پاش ریختم بره درس بخونه!حالا که بجای درس ، گند بالا اورده چشمش کور عواقبشو تحمل کنه.شالیزه گوشِت رو خوب باز کن ، سیاوش به اندازه کافی زندگی مارو فلج کرده ، حواست جمع باشه و دست کم تو ادم باش.سرت توی درس باشه.دیدی که با چه بامبولی این مدرسه ثبت نامت کرد. -کی بر می گردید؟ -هر وقت روی این مرتیکه کم شد.لازم نیست به لعیا خانم اکبر اقا بگی.فقط بگو برای بابا یک کاری فوری پیش اومده رفت ، زود بر میگرده. بعد چمدان بدست و شتابزده از در خارج شد.شالیزه مبهوت امد و رفت برق آسای پدر را از پشت پنجرۀ رو به حیاط نگاه کرد.اکبر اقا در کوچه را باز کرد و او چمدان را در صندوق اتومبیل گذاشت پست فرمان نشست و از در بیرون رفت. هنوز در بهت لحظه ها بود که تلفن زنگ زد.گوشی را برداشت.روشا بود:”الو ، شالیزه خودت هستی؟من روشا هستم.” -سلام.چه خوب کردی تلفن زدی! -می خواستم معذرت بخوام.نباید بدون خداحافظی قطع می کردم. با شنیدن صدای روشا فکر برق آسا دوباره قوت گرفت:”من می فهمم که تو خیلی ناراحتی.عیب نداره.خودتو بخاطر من ناراحت نکن.معذرت لازم نیست…” -دست خودم نیست.بد جوری قات زدم. -منم مثل تو.خیال نکن فقط تو یکی مشکل داری ، همه دارند.من هم دارم. -تو چه مشکلی داری؟ظاهرا که خیلی خوبی!

۵۷
فکر برق اسا سر زبانش امد:”شاید من بیشتر از تو احتیاج به کمک داشته باشم…” -چه جور کمکی؟ -گفتنش هیچ فایده ای نداره. -پس چطور می خواستی به من کمک کنی؟ -مشکل من چیزی نیست که مانع کمک به تو بشه. -مشکل خانوادگیه؟ -هم آره ، هم نه! -حدس میزنم پدر و مادرت یا جدا شدند یا دارند جدا میشن! -قبلا هم گفتی ، گفتم نه!مامانم بخاطر برادرم رفته امریکا. -پس برای چی کمک می خواهی؟ -گفتم که…گفتنش هیچ فایده ای نداره. -من میتونم کاری بکنم؟ شالیزه انقدر سکوت کرد که او ادامه داد:”حتما میگی اگه کاری بلدی برو برای خودت بکن.” -نه ، من هیچوقت این حرفو نمیزنم.چون گاهی اوقات ادم برای خودش نمیتونه کاری بکنه ولی برای یک نفر دیگه میتونه! -اصرار نمیکنم.اگر دلت خواست بگو. ترسید او دوباره قطع کند.گفت:”دوستم گم شده…” -اِ…گم شده؟سروناز مطیعی هم گم شده. -نه ، اون جوری گم نشده!ما رو از هم جدا کردند. -کی جدا کرده؟برای چی؟ -قضیه اش خیلی مفصله. -اسمش چیه؟کجاست؟ -اسمشو نپرس.هیچکس نباید بفهمه! -آهان.دوست پسره؟ -نه بابا!دوست پسر کدومه؟دوست دختره.از ابتدایی با هم دوست بویم. -بارونیش هستی؟ -این حرف هادیگه قدیمی شده! -نمی فهمم ، مگه دوست دختر داشتن هم ممنوعه؟ -آره.ممنوعه!برای من و اون ممنوع شده.روشا خواهش میکنم از این موضوع چیزی به کسی نگو.پدرم خیلی به اون حساسیت داره. -از لحاظ اخلاقی مشکل داره؟ -نه ، یک جورهایی رفتند توی نخ ما. -برای چی؟

۵۸
-روشا من میتونم به تو اعتماد کنم؟ -آره بخدا.به هیچکس حرفی نمیزنم. روشا از انجماد روحی بیرون امده و نسبت به مسایل او کنجکاو شده بود.شالیزه مردد بود.نمیدانست ایا اعتماد کردنبه او کار درستی است یا نه!با مِن و مِن گفت: -من مجبور شدم دبیرستانم رو عوض کنم.یعنی مجبورم کردند. -برای چی؟ -برای اینکه با هم نباشیم. -خب یواشکی همدیگر رو ببینید.تلفن کنید. -توی باشگاه همدیگر رو می دیدیم.اما اون یکدفعه زد زیر همه چیز.اصلا درست و حسابی نفهمیدم چرا اینجوری کرد. -شاید پدر و مادرش مواظبش هستند. -مادرش که طلاق گرفته.با زن پدرش زندگی میکنه. -زن پدرش خوبه؟ -نه بابا.آشغال فقط ادای مادرها رو در میاره. -چرا مادرش طلاق گرفت؟ -باباش عاشق این عوضی شد.مادرش هم زد زیر همه چیز و طلاق گرفت و رفت. نفس های روشا به شماره افتاد.سکوت کرد.شالیزه پرسید:” -چرا نفس نفس میزنی؟ناراحت شدی؟ -حالم خوب نیست. -الان که خوب بودی. -بابای من هم عاشق یک زنیکۀ کثافت شد.اما مامانم بجای طلاق خودشو اتش زد.حالا دوستت چه کار میکنه؟از مادرش خبر داره؟ -مادرش از ایران رفته.ولی اون یواشکی بهش تلفن میکنه. -دوستت دست روی دست گذاشت که یکی بیاد جای مادرشو بگیره؟ -خیلی بچه بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند. -حالا چی؟حالا که بچه نیست.چرا زنیکه رو از خونه بیرون نمیکنه.چرا نمیره پیش مادرش؟دلم می خواد ببینمش.می خوام بفهمم چه طوری جای خالی مادرشو تحمل میکنه!من دارم می میرم.زنده زنده می سوزم.از پدرم متنفرم. -اما اون به پدرش خیلی علاقه داره.پدرش هم عاشقشه! -پس خیلی دیوونه ست.اگر من جای اون بودم خونه رو سر اون آشغال خراب می کردم.حالا چرا با تو قطع رابطه کرده؟ -مثل اینکه خیال کرده حالا که من به دبیرستن دیگری رفتم عوض شدم. -بهش ثابت کن اشتباه میکنه!

۵۹
-چه طوری؟وقتی اصلا نمی بینمش.وقتی نه به تلفن جواب میده ، نه به نامه ، چه جوری ثابت کنم؟یک دفعه رفتم سراغش از بد شانسی پدرش سر رسید و اوضاع خیلی خیط شد.یکدفعه هم رفتم دبیرستان سراغش که معاون عقده ای دبیرستان یک جا رو جنجالی راه انداخت که مجبور شدم فرار کنم.همه دسیسه ها زیر سر اون عوضی بود. -حالا می خواهی چه کار کنی؟ -صبر کردم مشابقات شروع بشه ، بلکه سر مسابقات ببینمش. -شاید در مسابقه شرکت نکنه! -والبالش خیلی عالیه.همیشه توی تیم بود.با هم میرفتیم باشگاه.اِ…اِ…منو نگاه کن.مثلا می خواستم به تو کمک کنم، بجای کمک ناراحتی های خودمو گذاشتم روی دل تو. -دلم می خواد دوستتو ببینم. -راست میگی؟ -آره.می خوام بپرسم چه کار باید بکنم که بتونم مثل اون مامان رو فراموش کنم. -روشا ، حاضری بری سراغش؟ -کجا باید سراغش برم؟ -دبیرستان گلچین رو بلدی کجاست؟ -نه.یعنی بِرم دبیرستان؟من که نمی شناسمش! -با هم میریم.من از دور نگاه می کنم.وقتی امد نشونت میدم. -تو جلو نمی ایی؟ -نه بابا!سایه منو با تیر می زنند. -مگه تو چکار کردی؟ -خودم نمیدونم.الکی انگشت نما شدم. -بر فرض از دور نشونم بِدی.برم جلو بگم امدم از تو بپرسم چطوری جای خالی مادرتو تحمل میکنی؟نمی پرسه تو کی هستی؟ آن فکر برق اسا به مرحلۀ عمل نزدیک شده بود.پاره های درخشاتی از امید قلبش را به تپش اورد.جواب داد:”یک نامه می نویسم بده بهش…” -شاید بترسه و نگیره.آخه منو که نمی شناسه! -اگه نخواست بگیره بگو شالیزه داده. -آخرش نگفتی اسمش چیه؟ -هر وقت تصمیم گرفتی بِری پیشش میگم. -میدونم بارونیش هستی! -گفتم که ، موضوع بارونی بازی نیست.ما ده سال با هم روی یک نیمکت نشستیم.از اول ابتدایی تمام حرف هامون پیش هم بود.اون بیشتر از من به این دوستی وابستگی داشت.اما نمیدونم چطور یک دفعه قطع رابطه کرد! -شماره تلفنشو بده بهش زنگ بزنم.

۶۰
-زن پدر عجوزه ش جواب میده.صبح ها با راننده شون میره جلو دبیرستان پایده ویشه.تا راننده رفت برو جلو نامه رو بده. -تا برگردیم دبیرستان دیر میشه. -خب بشه.حداکثر یک ربع دیر میرسیم. -حالا تلفنشو بده من یک زنگ بزنم. -بی فایده ست.ممکنه بیشتر گندش در بیاد. -من که پسر نیستم گندش در بیاد.نترس.بقیه ش با من.بلدم چه جوری حرف بزنم.  ۲۲۱ -باشه.اسمش لیوساست.شماره را بنویس….. -الان تلفن میکنم. -میدونم فایده نداره ولی تلفن کن.پس زود به من خبر بده.خداحافظ.من منتظرم. گوشی را گذاشت.با رفتن پدر احساس دلپذیری از آزادی پیدا کرده بود.هر چند نمیدانست عمر این ازادی چقدر خواهد بود،ولی خوشحال بود.اگر نگرانی درس ها نبود بیشتر احساس خوشحالی میکرد.قِلق درسها در هیچ شرایطی رهایش نمی کرد.از حفظ کردنی ها بیزار بود. از حیاط صدای شِرت شِرت جارو می امد.پشت پنجره رفت.اکبر اقا برگها رو جارو می کرد. تعجب کرد چرا به ان زودی امده است.همیشه دیر وقت می امد.نگاهش به او بود و گوشش به تلفن.یکدفعه فکر کرد چرا تا به حال به فکر نیفتاده از وجود اکبر اقا استفاده کند.ذهنش مشغول بررسی شد.مثلا اکبر اقا می توانست با اقا یدالله راننده پدر لیوسا که هر روز او را به دبیرستان میرساند طرح دوستی بریزد.زیر لب زمزمه کرد:”ولی چطوری؟”معمولا در اینطور مواقع با یک نفس بلند به اختراع راه حل هایی نایل می امد.همیشه در احتراق افکارش بالاخره جرقه راه حلی پیدا میشد.مثل حالا.فکر کرد میشود صبح موقع رفتن یا ظهر موقع برگشتن یک صحنه ساختگی تصادف بوجود بیاورد.انوقت میتواند به این بهانه با او دوست شود.در هیاهوی مشغله های پیچیدۀ ذهنش این راه حل برایش پنجره ای رو به اسمان بود.از این نتیجه گیری ذوق کرد.لذت یک پیروزی غیره منتظره مثل افتاب ولرم پاییز نوازشش کرد.در ان لحظات بی قیدی های شادی بخشش دیدنی بود.هیچوقت از اکبر اقا خوشش نمی امد اما حالا که او را به چشم ابزاری مؤثر نگاه میکرد احساس دیگری داشت.از اینکه تا به حال همیشه او را دست کم گرفته بود احساس پشیمانی میکرد.به فکر جبران افتاد.به اتاق خواب رفت.در کمد را باز کرد.قفسه ها را دید زد.پدرش گفته بود پول توی کمد است.دنبال پول گشت.در قفسه های پایین چیزی ندید.صندلی جلو میز توالت را زیر پا گذاشت و بالا رفت.در قفسه های چسبیده به سقف یک پاکت زرد رنگ بود.برداشت و نگاه کرد.دسته های اسکناس را دید. از خوشحالی لبخند زد:”آخ جون!”پایین امد و صندلی را سر جایش گذاشت.روی تختخواب نشست.پاکت را برگرداند.دسته های اسکناس بیرون ریخت.یازده بسته اسکناس هزار تومانی بود.ذوق زده گفت:”یک میلیون و صد هزار تومان!دیگه منت مامانی رو برای پول نمی کشم.” ادامه دارد…  -قسمت دوم ۶فصل توطئه سکوت لیوسا رابطۀ انها را یک وجهی کرده بود.شالیزه این راه کسالت آور را به تنهایی می پیمود و تصمیم های ناگهانی می گرفت.تلفن زنگ زد.پول ها را رها کرد و به تلفن جواب داد.روشا بود.پرسید:” شیری یا روباه؟”

۶۱
-به یک چیزی فکر نکرده بودیم! -به چی؟ -شماره تلفن من افتاده بود روی تلفنشون. -وای…پس افتضاح شد! -اول یک زن جوون جواب داد.وقتی گفتم با لیوسا کار دارم پرسید شما کی هستید؟گفتم یکی از دوست های دبیرستانش. -خب چی گفت؟ -شروع کرد به باز پرسی.دیدم اوضاع خراب شده گوشی رو گذاشتم.می خواستم بلافاصله به تو خبر بدوم که تلفن زنگ زد.نگاه کردم دیدم شماره تلفن انها افتاده روی تلفن ما.از ترس مُردم. -جواب دادی؟ -نه ، جواب ندادم.ترسیدم. -اَه…گفتم که تلفن فایده نداره! -حالا چه کار باید بکنیم؟ -هیچی!مطمئناً انقدر تلفن میکنه تا یکی جواب بده.بهتره جواب بدی وگرنه ممکنه شماره شمارو بده مخابرات و شکایت کنه.روشا یادت باشه گاف ندی ها!اگر بفهمند از طرف من تلفن کردی بد جوری گندش در میاد. -پس چی بگم؟آخه من که حنی یکدفعه هم با لیوسا حرف نزدم و ندیدمش.بالاخره می فهمند یک نفر آشنا شماره تلفنشو داده به من.چاره ای نیست جز اینکه راستشو بگم. -نه ، راست گفتن مساویه با اخراج من از دبیرستان. -آخه چرا؟ -بابا تو که خبر نداری ، الاغ ها انگار با جانی بالفطره طرف هستند. -اصلا چرا ولش نمیکنی؟مگر نوبر آورده.دوست قحطی که نیست! -تو که از عمق دوستی ما خبر نداری!زندگیمون بهم وصل بود. -ولش کن بابا.زندگی برای یک نفر دیگه کار اسونی نیست. -من برای لیوسا ناراحتم.خیال میکنه بهش خیانت کردم. -خیانت؟مگه دوست پسرش هستی که بهش خیانت کرده باشی؟ -خیانت که دختر و پسر نداره -بالاخره اگر مادرش هی تلفن کرد چه کار کنم؟ -هر چی می خوای بگو ولی اسمی از من نَبَر.اَه…من که گفتم تلفن نکن.بهتره چند روزی به هیچ تلفنی جواب ندی که اصلا تلفنتون اشغال هم نباشه.وقتی هیچ نتیجه ای نگرفتند فراموش می کنند. -باید تلفن ها رو از پریز در بیارم. -چه بهتر!چند روز که تلفن کردند دیدند کسی جواب نمیده موضوع یادشون میره.حالا می ایی درسهای عقب افتاده رو کمکت کنم؟ -نه.من حوصلۀ درس ندارم.اما خیلی دلم میخواست با لیوسا حرف میزدم.

۶۲
-واقعا دلت می خواد؟ -اره.حالا دیگه می خوام بفهمم چرا اینقدر بی عرضه است. -از چه لحاظ؟ -از این لحاظ که یه زن پدرش انقدر رو داده که توی همۀ کارهاش دخالت میکنه! -پس دوباره برگرد توی تیم والیبال.حتم دارم توی مسابقات شرکت میکنه.میتونی سر مسابقات ببینیش.روشا من از اینکه کاپیتان تیم شدم و جای تو رو گرفتم خیلی ناراحتم.باید خودت کاپیتان باشی.خواهش میکنم. -حوضله ندارم. -نباید به خودت تلقین کنی!تا اخر عمر که نمیتونی غصه بخوری و هیچ کاری نکنی!می خواهی الان بریم یک کافی شاپ؟مهمون من.دو تا کاپوچینوی دِبش می خوریم و …. -برادرم تنهایست. -با خودمون می بریمش. -خیلی بهانه گیر شده.یک جا بند نمیشه! -تو نه خودت کمک میکنی نه مجال میدی من کمکت کنم تا از این حال و هوا درب یایی! روشا با بغض گفت:”دلم برای مامان تنگ شده.می فهمی؟!حوضلۀ هیچی ندارم.” گریه ناگهانی اش شالیزه را دستپاچه کرد.اندوه او را بیشتر از رنج های خودش حس میکرد.با نگرانی گفت:”اَه…هر چی می خوام درستش کنم خراب تر میشه.برای همینه که میگم بیا یک کاری بکنیم.اگه به کاری مشغول باشی اینقدر فکر و خیال نمی کنی!” -مامانم مثل ذغال سوخته و جزغاله شده بود. -باید فراموشش کنی!تو که بچه نیستی… -من تا قاتل مامانو پیدا نکنم ، تا نکشمش ، راحت نمیشم. -برای این قضیه هم بعدا فکر می کنیم.می خواهی من بیاو پیشت؟سه تا پیتزا می گیرم و میام. -نه…حوصله ندارم. -تو جز حوصله ندارم حرف دیگری بلد نیستی؟کی براتون غذا درست میکنه؟ -تا حالا مادر بزرگم اینجا بود.دو سه روزه که رفته خونه خودش.چند جور غذا درست کرده گذاشته توی یخچال. -بعدش چی؟ -گفته هفته ای یک روز میاد چند جور غذا درست میکنه. -چرا با شما زندگی نمیکنه؟ -با ما زندگی کنه؟از بابام متنفره.برای شما کی غذا درست میکنه؟ -زن سرایدارمون.بابام که الحمدالله هیچ وقت خونه نیست.غذا هم بیشتر وقتها بیرون می خوره. -اخلاق بابات چه جوره؟ -بَدک نیست!اگر زیادی سر من رییس بازی در نیاره ، خوبه!فقط گاهی دستش لَقه. -یهنی چی؟ -یکهو یک چَک می خوابونه توی صورت ادم.بعدش هم پشیمون میشه و کارهایی میکنه که از دل ادم در بیاد.

۶۳
-خب…من دیگه خداحافظی میکنم. -پس قرار شد به تلفن جواب ندی.بعد هم از فردا بیایی تمرین! -حالا ببینم چطور میشه! -فردا توی دبیرستان می بینمت.خداحافظ. گوشی را گذاشتودلشوره پیدا کرده بود.میدانست با تلفنی که روشا به خانۀ لیوسا کرده یک گرفتاری جدیدی در راه است.از مسافرت غیرمنتظره پدر خوشحال بود.دسته های اسکناس روی تختخواب ولو بود.هنوز صدای شِرت شِرت جارو می امد.پول ها را به پاکت برگرداند و به اتاق خودش اورد.از دسترسی به ان همه پول احساس خاصی داشت.احساس چند وجهی.آمیزه ای از شادی ، قدرت و شوق خطر کردن ، توأم با ماجراجویی!از پنجره نگاه کرد.اکبر اقا برگ ها را در دو سه جای حیاط جمع کرده بود.به سراغش رفت:”اکبر اقا خسته نباشی!” اکبر اقا با تعجب سر برگرداند.این طرز حرف زدن او برایش اشنا نبود.جواب داد: -خیلی ممنون شالیزه خانم. -می خواهی کمکت کنم برگ ها رو بریزی توی کیسه؟ تعجب اکبر اقا طوری نبود که از چشم او پنهان بماند.اصلا او امده بود او را شگفت زده کند.اکبر اقا با چهره ای باز جواب داد:”دست شما درد نکنه.گفتم لعیا بیاد.” -حالا تا لعیا خانم بیاد من سر کیسه ها رو می گیرم. -آخه دست شما کثیف میشه! شالیزه منتظر تعارف او نشد.سر یکی از کیسه های پلاستیکی را گرفت و اکبر اقا همچنان شگفت زده یک نگاه به او داشت و یک نگاه به برگهایی که داخل کیسه می چپاند. شالیزه گفت:”وقتی توی شرکت نیستی کی سرایداری میکنه؟” -ما دو نفر هستیم.شب ها اون کشیک داره ، روزها من. -پس امروز چرا نرفتی؟ -رفتم.احمد تب کرده بود زود برگشتم بردمش درمانگاه.صبح که رفتم شرکت به همکارم گفتم عصر زودتر بیاد که من بچه رو ببرم دکتر! -پس هر وقت بخواهی همکارت بجای تو میاد؟! اکبر اقا ابروهایش را بالا برد:”البته اگر خودش کار نداشته باشه.چطور مگه؟” -هیچی!همینطوری!تو ماهی چقدر از بابا حقوق می گیری؟ اکبر اقا سر بلند کرد.از سوال های او متعجب شده بود.جواب داد:”والله اقا که خدا عمرش بده وضع ما رو می بینه اما حقوقم رو اضافه نمیکنه.حالا خدا سایه شو از سر ما کم نکنه.از روزی که امدیم اینجا خب چون اجاره خونه نداریم الحمدالله دخل و خرج می کنیم.” -هر وقتی پول خواستی به من بگو. ابروهای اکبر اقا دوباره پرید بالا.چند بار پشت سر هم پلک زد.انگار می خواست به خودش باور بدهد که خواب نیست.جواب داد:”شالیزه خانم دست شما درد نکنه.خدا از خانمی کمتون نکنه.” وقتی لعیا خانم به حیاط امد تمام کیسه ها پر از بر شده بود.با تعجب گفت:

۶۴
“اِوا…شالیز خانم شما چرا زحمت کشیدی؟” شالیزه با حضر او دیگر نمی توانست بقیه نقشه اش را پیاده کند.به ساختمان برگشت.یک دسته اسکناس از پاکت برداشت.ده برگ جدا کرد.پشت پنجره ایستاد و منتظر رفتن لعیا خانم شد.چند دقیقه بعد وقتی او رفت قدم به حیاط گذاشت.حالا اکبر اقا شیلنگ گرفته بود و حیاط را می شست.جلو رفت.اکبر اقا شیلنگ را بطرف دیگر گرفت که او خیس نشود.از کارها و حرف هایش سر در نمی اورد.شالیزه در یک قدمی اش قرار گرفت.پول را در جیبش چپاند و گفت: -بابا برای چند روز رفته مسافرت.خلاصه پول خواستی خبرم کن.ربطی هم به بابا نداره.از خودم میدم.به لعیا خانم هم نگو. -اِ…این کارها چیه شالیزه خانم.چرا خجالتم می دید! -اصلا قابل نداره.بگذار باشه.فقط به لعیا خانم حرفی نزن! -چرا لعیا نفهمه شما چقدر ماشالله ، ماشالله با کمالاتی؟! -حالا اون نفهمه من با کمالاتم اتفاق مهمی نمی افته.اصلا نگو.قول میدی؟ -والله چی بگم؟چَشم.حرفی نمیزنم. کارت که تموم شد بیا چند دقیقه کارت دارم. اکبر اقا هاج و واج مانده بود.حیاط را با سرعت شُست و باغچه ها را آب داد و رفت در زد.او بر عکس لعیا خانم هیچوقت بدون در زدن وارد نمیشد. -شالیزه خانم کار حیاط تموم شد. -بیا تو. -در را باز کرد و وارد شد.پشت در ایستاد.شالیزه گفت:”بیا بنشین.” -همینجا خوبه!بفرمایید چه کارم داشتید؟ -اینطوری که سیخ سیخ ایستادی ادم حرفش یادش میره! اکبر اقا معذب و ناراحت روی یکی از صندلی ها نشست.شالیزه روی مبلی لَم داد: -من یک کار کوچیک با تو دارم. -چه کاری؟بفرمایید.انشالله خیره! -صبح ها چه ساعتی باید توی شزکت باشی؟ -ساعت هشت. -نمیشه کمی دیرتر بری؟ -نخیر.اولا اقا پرس و جو میکنه که چرا دیر رفتم.دوم سرایدار کشیک شب منتظره باید من بیام که اون بتونه بره! -پس تا بابا نیامده باید کاری رو که میخوام انجام بدی. -این چه کاریه که باید پشت سر اقا باشه؟ -اکبر اقا از من سوال نکن.فقط گوش بده.ببین یک نفر هست که دلم می خواد خیلی تَر و تمیز باهاش دوست بشی! -با کی؟ -با یک اقایی!

۶۵
چشم های اکبر اقا گشاد شد.فکری که از ذهنش عبور کرد غیرتش را قلقلک داد. -این اقا کی باشه؟ -راننده ست. اگبر اقا گیج شده بود.می خواست سوال دیگری بکند که شالیزه گفت:”خوب گوش کن.هی سوال نکن.وقتی حرفم تموم شد ، اگر چیزی نگفته مونده بود سوال کن.” -چَشم! چشمی که گفت کانلا با اکراه بود.شالیزه ادامه داد:”باید یک جوری با این اقا دوست بشی و از یک چیزهایی سر در بیاری.اسم این اقا یدالله است.راننده خونه یکی از دوستهای منه.صبح ها دوستمو میبره دبیرستان ظهرها هم میره دنبالش.حالا دیگه چه شکلی و با چه حقه ای می خواهی سر دوستی رو باز کنی نمیدونم.من فکر کردم همین فردا صبح یک جوری سر راهش قرار بگیری و بخوری به ماشینش که انگار تصادف شده.بالاخره اون از ماشین میاد پایین و سر دوستی باز میشه…” اکبر اقا وحشت زده گفت:”یعنی خودمو به کشتن بدم؟” -اوه…ماشالله چقدر جون دوستی.نگفتم خودکشی کنی که!گفتم یک جوری بخور به ماشین که مجبور بشه بیاد پایین و خودش تو رو به یکرمانگاهی ، جایی برسونه و خلاصه دوستی پیدا کنید ، تا سر از کاری که من می خوام در بیاری! -حالا کار شما چی هست؟چرا از راهش وارد نشیم.شما بگو با این بابا ، این اقا یدالله چه کار داری شاید یک جور دیگه بشه راه حل پیدا کرد. -من یک دوست دارم که از وقتی شما آمدید اینجا ندیدینش.قبل از امدن شما خیلی می امد اینجا.یک خرده از من دلخور شده. -همون ویلوسا خان؟ -لیوسا نه ویلوسا!آره از کجا فهمیدی؟ -یک دفعه اسمشو از خودتون شنیدم. شالیزه یادش نیامد کی از لیوسا حرف زده که او شنیده است اما کنجکاوی نکرد.گفت: -آره.همون لیوسا.با من قهر کرده.نه به تلفن جواب میده ، نه به نامه ، دبیرستان رو هم که عوض کردم.اصلا نمیتونم ببینمش.طفلک خیلی مشکل داره.یک پدر عوضی و یک زن پدر عجوزه داره که هر وقت رفتم سراغش مثل سگ پاچه ام رو گرفتند. -شما آدرس بده ، من بلدم چه کار کنم! -نه ، نه.اگر بو ببرند من فرستادمت فاجعه میشه!همین کاری که گفتم از همه بهتره. اکبر اقا مِن و مین کرد.شالیزه هیجان زده گفت:”پنجاه هزار تومن بهت میدم.خوبه!؟” -ای بابا.من حرف پول نزدم.میترسم شوخی شوخی ناقص بشم.به ماشین خوردن که شوخی نیست.امدیم و راننده هول شد و نتونست به موقع ترمز کنه! -نترس نمی میری.ما دو سه روز بیشتر وقت نداریم.اگر بابا بیاد که نمی تونی دیر به شرکت بری. -شالیزه خانم شما که ماشالله خیلی فهمیده ای.من زن و بچه دارم.اگه ناقص بشم و بیفتم زن و بچه هام بی سرپرست می مونند.

۶۶
-اَه…مرد اینقدر بُزدل؟ -شما آدرس بده.گفتم که بقیه اش با من! یاد حرف روشا افتاد که او هم به زور شماره تلفن گرفت و گفت بقیه اش با من. گفت:”من باید دقیقا بفهمم چه کار می خواهی بکنی!” -میرم در میزنم.میپرسم باغبون می خواهین؟ -خب بعدش؟اگه گفتن نه ، نمی خواهیم چی؟ اکبر اقا به فکر فرو رفت.صدای لِخ لِخ دمپایی های لعیا خانم از تراس امد. شالیزه گفت:”یادت باشه ، لعیا خانم نفهمه!” لعیا خانم داخل شد.شالیزه برای رد گم کردن به اکبر اقا گفت:”خلاصه بابا گفت به شما سفارش کنم هر کس امد سراغش فقط بگو رفته مسافرت.پرسیدند کجا؟بگو نمیدونم.همین!” اکبر اقا متوجه شد او رَد گم میکند.لعیا خانم پرسید:”تو اینجایی؟خیال کردم رفتی نون بخری…” -اقا رفتن مسافرت ، آمدم بپرسم شالیزه خانم کاری ، چیزی نداره؟! شالیزه خیالش راحت شد که اکبر اقا همدستی میکند.لعیا خانم گفت: -احمد تبش رفته بالا. -پاشویه کردی؟ -آره.اما نیامد پایین. شالیزه از مزاحمت بی موقع او کلافه بود.گفت:”با آب نمک پاشویه کن میاد پایین…” اکبر اقا که دلش می خواست هر چه زودتر از دست او خلاص شود ، دنبال لعیا خانم راه افتاد. شالیزه گفت:”اکبر اقا می خواستم با لعیا خانم بِرم یک چیزهایی لازم دارم بخرم ، حالا که احمد تبش بالا رفته خوبه با شما بِرم.” قیافه اکبر اقا درهم رفت.چاره ای جز موافقت نداشت:”باشه ، تب احمد که امد پایین خبرتون میکنم…” -وا…شاید تا صبح تبش نیامد پایین! لعیا خانم حرص می خورد.گفت:”پس زودتر برید و بر گردید.” هنوز اکبر اقا دهان باز نکرده شالیزه گفت:”راست میگه ، بیا زودتر بریم.” لعیا خانم سر سنگین از سالن بیرون رفت.با رفتن او شالیزه گفت:”اکبر اقا الان حاضر میشم.”به اتاق خواب رفت.با سرعت چند اسکناس دیگر از همان بسته ای که قبلا برداشته بود برداشت و برگشت:”بگیر. من نشمردن.بعدا بشمار ببین چقدر هست.” -نه شالیزه خانم دست شما درد نکنه.آخه واسه چی؟من که هنوز کاری نکردم. -بیا فعلا بریم.توی خیابون حرفهامونو میزنیم.اینجا لعیا خانم شک می کنه! اکبر اقا انگار به سلاخ خانه میرفت.اخم آلود و بُغ کرده بود.با هم بیرون رفتند.سر کوچه که رسیدند شالیزه گفت:”خُب ، دیدی که جز راه حل من چارۀ دیگری نداریم.حالا بیا بریم خونه رو یاد بگیر.” اکبر اقا که آستانۀ تحملش چندان بالا نبود با ناراحتی گفت:”شالیزه خانم دور ما یکی رو خط بکش.فردا یک اتفاقی می افته جواب اقا رو من باید بدم…”

۶۷
شالیزه که هیچ انتظار چنین برخوردی رانداشت یک مرتبه با خشم غرید:”اگه قبول نکنی کاری می کنم که خیلی برات بد بشه!” -عجب گیری افتادم.شالیزه خانم چرا زور میگی؟من که آدم شما نیستم!دارم کار میکنم زحمت میکشم که از کسی زور نشنوم.حالا شما می خوای زور بگی!؟ هر دو چنان عصبانی بودند که متوجه رهگذرانی که با تعجب نگاهشان میکردند نبودند.شالیزه لحظه به لحظه نا امیدتر و عصبانی تر می شد:”اگه تو نخواهی این کار رو بکنی خودم میکنم.اما هر اتفاقی بیفته تقصیر توست!” -من هیچ چیزی به گردن نمی گیرم. بعد دست در جیبش کرد کرد.پول ها را در اورد و گفت:”من عادت به پول کار نکرده ندارم!” شالیزه بغض کرده بود.بدون مقدمه شروع به دویدن کرد و از او فاصله گرفت.اکبر اقا حیران مانده بود چه کند!ناچار دنبالش دوید.صدایش زد:”شالیزه خانم کجا میری؟صبر کن.آخه چرا از حرف حساب بدت میاد؟” با اینکه با سرعت دنبال او می دوید و بی توجه به عابران تنه میزد نمی توانست به او برسد.سرعتش را زیاد کرد.مثل اسب در حال دویدن نفس مفس میزد(عجب بابا!به چه چیزی تشبیه کرده بنده خدارو!)حالا فاصله اس با او کم شده بود.انقدر کم که فریادش به گوش او رسید:”باشه ، هر چی بگی قبول میکنم.اما عاقبتش هر چی شد مسئولش خود شما هستی!” شالیزه بدون انکه سرعتش را کم کند یک باره ایستاد.برگشت به پشت سر نگاه کرد.اکبر اقا به او رسید.با تعجب نگاهش کرد:”شما گریه میکنی؟!والله بخدا کار شما با عقل جور در نمیاد.آخه اینقدر که شما ناراحت لوسیا خانم هستی اونم هست؟نه والله!وگرنه قهر نمیکرد و همه را به دردسر نمی انداخت.بیایید برگردیم بریم.باشه ، فردا خودمو می اندازم جلو ماشین.خدا از اول مارو بدبخت افرید.اگر این قدر محتاجمون نکرده بود الان مجبور نمی شدم تن به هرکاری بدم.” شالیزه گفت:”اینقدر قضیه رو سوزناک نکن.انگار می خواد بره صحرای کربلا.نگفتم خودتوبینداز زیر ماشین بُکش که…” -ماشینشون چه شکلی و چه رنگی هست؟ -یه ماشین سفید دارند.یکی سیاه ، شیشه های هر دو دودی و تیره است.ماشین سفیده بیشتر زیر پای پدرشه!اقا یدالله اکثرا با ماشین سیاه اونو به دبیرستان میبره.البته گاهی هم با ماشین سفید میبردش.اصلا فردا صبح با هم میریم.لعیا خانم پیش احمد باشه.ساعت شش و نیم که رفتیم من یه جایی سر راه یک کمی دورتر مراقبت هستم. -من که هنوز نه ماشین دیدم ، نه راننده.فکر میکنم بهتره فردا ماشین و راننده رو ببینم انوقت پس فردا خودمو بزنم به ماشین. شالیزه لجوج و چموش(این کلا فکر کرده همه اسبن!) گفت:”باز داری از زیرش در میری ها!” -نه به جان احمد و محمودم.آخه تا شما بیایی نشون بدی،ماشین کدومه.رفته.اما وقتی بشناسمش منتظر شما نمیشم.اما شالیزه خانم اگر ناقص شدم چی؟ -آخه آدم حسابی توی این خیابون های شلوغ که هیچ ماشینی نمیتونه تند بره.ماشینی هم که آهسته بره بر فرض به آدم بخوره چیزی نمیشه!

۶۸
اکبر اقا با قیافه ای زار و نزار ، و لب و لوچه آویزان گفت:”حالا چه فرق میکنه خونه رو یاد بگیرم یا نگیرم.من که قراره وسط راه برم زیر ماشین.بیا زودتر برگردیم خونه ، نگران احمد هستم:بعد دست در جیبش کرد.اسکناس ها را درآورد:”اینها رو هم بگیر!” -نه پس نمی گیرم.باید پیشت باشه.باز هم میدم.هر قدر بخواهی. -نه…اگر نگیری من نیستم! -باز داری ادا و اصول در میاری؟ -نمی خوام فردا که سر و صدا در آمد آقا خیالات ناجور بکنه! -چه سر و صدایی؟چرا امواج منفی می فرستی؟بابا فرکانستو عوض کن! -چی می فرستم؟چی چی مو عوض کنم؟ -هیچی!چرا اینقدر نه توی کار میاری!مطمئن باش اگه درست به حرفم گوش کنی هیچ سر و صدایی در نمیاد. اکبر آقا اینجا رو محکم ایستاده بود.پول ها را که مچاله شده بود داد و گفت:”همین که گفتم.من پول قبول نمیکنم.یا میگیری یا من نیستم…” شالیزه دیگر حوصلۀ چانه زدن نداشت.پول ها را گرفت و در جیبش گذاشت: -باشه.بعدا جبران میکنم. -خدا عاقبت این کار رو بخیر کنه! با هم بطرف خانه راف افتادند.اکبر اقا غُرغُر می کرد:”هزار ماشالله به دل قرص و محکم خانم.چند وقته یک دختر جوون رو گذاشته و به دل راحت رفته.توی این شهر سر مردهای قلدرش هزار تا بلا میاردند و گوش به گوش خبردار نمیشه ، چه برسه به یک دختر جوون!” شالیزه دیگر به او گوش نمیداد.به فکر فردا بود.اما نمیدانست چرا با اینکه از گریه کردن متنفر است ، از چشم هایش اشک می جوشید.انگار زخم سر خوردگی هایش سر باز کرده بود. وقتی به خانه رسیدند پشت در به اکبر اقا گفت:”زیر قولت که نمیزنی؟” اکبر اقا با درماندگی نگاهش کرد.اما جواب نداد.شالیزه غرید:”چرا حرف نمیزنی؟می خواهی بزنی زیر قولت؟” او با قیافه ای ماتم زده جواب داد:”نه ، زیر قولم نمیزنم.اما اگر بلایی سرم امد زن و بچه منو ول نکنید.” -برو بابا…از هر چی مرد ترسو و بزدله ، حالم بهم می خوره.قرارمون صبح ساعت شش و نیم.یادت نره.به اعیا خانم چیزی بروز ندی ها! اکبر اقا کلید داشت.در را باز کرد و وارد شدند.هوا کاملا تاریک شده بود.شالیزه بطرف ساختمان خودشان رفت.لعیا خانم از پنجره صدایش زد:”شالیز خانم ، خانم بزرگ تلفن کرد گفت باهاش تماس بگیرید.” حوصلۀ حرف زدن با کسی را نداشت.اما تلفن مامانی را نمیشد بی جواب بگذارد.اگه تلفن نکند و او دلواپس شود راه می افتد و می آید آنجا.با اکراه زنگ زد.مامانی که خود را مهره ای از کار افتاده میدانست بیشتر با طلبکاری حرف میزد.گفت: -شالیزه بلند شو چند روز بیا پیش من.دختر تو چقدر بی عاطفه ای! شالیزه طبق معمول طفره رفت.حواسش جمع بود که راجع به مسافرت پدر چیزی نگوید.اگه او می فهمید دست از سرش بر نمیداشت.گفت:”حالا شما چند روز بیایید اینجا!”

۶۹
-جایی که بابات باشه برای من جهنمه! شالیزه هیچوقت نفهمیده بود دشمنی بین مادربزرگ و پدرش از کجا ناشی شده که هر دو از هم متنفرند ، گوشی یه گوشش بود و حواسش جای دیگر.طوری که وقتی مادربزرگ پرسید:”نه ، تو قضاوت کن ، من بد حرفی میزن؟”نفهمید راجع به چه موضوعی حرف میزدهوبه خیال اینکه طبق معمول از پدرش گله میکند سر سری گفت: -ولی بخدا بابا شما رو دوست داره! مادر بزرگ طوری گفت:”هان!چی گفتی؟”که فهمید گاف کرده.او طلبکارانه پرسید:”حواست کجاست؟از بابات حرف نمیزنم.” -میدونم.می خواستم پیش گیری کنم. -بگو اصلا به حرفت گوش نمیدادم! -اِ…ببخشید.بخدا انقدر درس دارم که خُل شدم. -خداحافظ. -اِ…ناراحت شدید؟خب یک دقیقه حواسن پرت شد ، رفت پی درس ها! مامانی گوشی را گذاشت.او شانه بالا انداخت و بدون آمادگی تصمیم گرفت درس های روز بعد را مرور کند.ورزش ، ریاضی ، زبان ، همه روی هم انبار شده بودند.گرچه این شانس بزرگ را داشت که همه چیز را سر کلاس یاد می گرفت و احتیاج زیادی به مطالعه در خانه نداشت.با این حال تمام سالهای تحصیلی دلشورۀ درس همه جا همراهش بود. تا یازده شب درس ها را مرور کرد.هر چند در طول آن مدت بارها پروانه های فکرش پرواز کردند و به اینجا و انجا رفتند ولی در مجموع زمان مناسبی را صرف درس ها کرد.کتاب ها را کنار گذاشت ، به اشپزخانه رفت لعیا خانم کتلت و سالاد الویه درست کرده و در یخچال گذاشته بود.کتلتی برداشت و بدون گرم کردن گاز زد.دقایقی بعد دندانها را شست.با اینکه میدانست لعیا خانم صبح ها طبق معمول بیدارش میکند ساعت را کرک کرد و کنار تختخواب گذاشت.جز چراغ خواب بقیه چراغ ها را خاموش کرد.از راه حلی که برای خبر گیری از لیوسا پیدا کرده بود احساس رضایت میکرد.دقایقی بعد خواب پلک هایش را سنگین کرد و با مغز بیدار خوابید. صبح با صدای زنگ بیدار شد.همه چیز یادش امد.قبل از هر کار گوشی تلفن را بداشت و روی شاسی زد.بلافاصله لعیا خانم جواب داد.بدون سلام گفت:”حال احمد بهتر شده؟” -سلام شالیز خانم.نه.بچه ام دیشب تا صبح نخوابید.دمدمه های صبح تبش کم شد و خوبش برد. -دیروز به اکبر اقا گفتم این یکی دو روز که احمد مریضه با اون میرم دبیرستان که تو پیش احمد باشی. -آخه اکبر آقا باید سر موقع بره شرکت کشیکو تحویل بگیره!دیرش میشه! -هر مشکلی پیش امد با من.حالا بیدار شده یا نه؟! -آره بابا.بیداره. -بگو بجنبه.الان آژانس میاد. بدون اینکه منتظر جواب بماند گوشی را گذاشت.گرسنه بود ولی با ان همه هیجان به هیچ چیز میل نداشت.با عجله کتاب ها را در کیفش گذاشت.زیر مانتو لباس ورزش پوشید.جلو آینه ایستاد پنجه در موهای صاف و مشکی و لَختش کرد.موهایش کمی بلند شده بود.یاد حرف پدر افتاد که گفته بود دیگر موهایش را کوتاه نکند.یک لحظه خود را با

۷۰
موهای بلند مجسم کرد.شانه بالا انداخت.تصوری از موی بلند برای خود نداشت.فکر کرد تا پدر در مسافرت است موهایش را کوتاه کند. مقنعه را سر کرد و شتابان به حیاط دوید.هوای لطیف صبحگاهی حیاط بزرگ و مشجر خانه را که روز قبل اکبر اقا تمیز و جارو کرده بود بهشت آسا جلوه میداد.باد لای شاخۀ چنارهای سر به آسمان کشیده می پیچید و نجوا می کرد.برگهای رنگارنگ با نسیم به رقص در امده بودند.در بوی نیرومند پاییز انگار عناصر طبیعت بهم پاسخ میدادند.تمام اینها زیبایی هایی بود که در ان صبح زود به رویش آغوش گشوده بودند ، بی انکه او با ان ذهن شلوغی که داشتچیزی از ان بفهمد و لذت ببرد. از وسط حیاط با صدای بلند صدا زد:”اکبر اقا حاضری؟الان ماشین میاد.” اکبر اقا از پنجره سر کشید:”من حاضرم.ماشین که امد میام.” دقایقی بعد صدای بوق اتومبیل آژانس آمد.اکبر آقا با سرعت قبل از اینکه او دوباره داد بکشد از ساختمان بیرون دوید.صورتش خسته و چشم هایش متوحش بود.چنان بد حال بود که شالیزه با تمسخر پرسید:”چرا اینجوری شدی؟مگه داری میری جنگ؟نترس بابا ، هیچ اتفاقی نمی افته.امروز که قرار نیست زیر ماشین بری.چرا از حالا غزا گرفتی؟” سوار شدند.در کمرکش خیابان به راننده گفت:”آقای موسوی همینجا نگهدارید.” آقای موسوی اهل سوال و کنجکاوی نبود.چراغ راهنما را زد و نگهداشت.هر دو پیاده شدند و او رفت.به اکبر اقا گفت:”ببین اینجا بهترین جاست.به چراغ راهنما نزدیکه و ماشین ها نزدیک چراغ راهنما برسند شُل می کنند.بی خود خودتو نباز.خیالت راحتِ راحت باشه که هیچ اتفاقی نمی افته.پلیس سر چهار راه ایستاده!جلو پلیس کسی سرعت نمیگیره.” اکبر اقا رنگ به چهره نداشت و نگاهی به خیابان و نگاهی به او انداخت.با حالی مانده و زار گفت:”تا امروز عقلم رو دست هیچکس نداده بودم.حتی زنم!” -به به!پس این همه موفقیت ها رو با عقل خودت بدست اوردی؟حتما همیشه اینقدر ترسو بودی که ترقی نکردی! این جواب بر اکبر اقا گران امد.شالیزه ادامه داد:”ادم باید زرنگ باشه.” اکبر اقا که جوشی شده بود گفت:”اگه شما زرنگی چرا خودت این کار رو نمیکنی؟” -آخه این هم سواله که میکنی؟آدم حسابی نمیدونی منو می شناسند؟تو رو که نمی شناسند خیال می کنند یک عابر هستی و امدی رد بشی خوردی به ماشین.نمی فهمند که از قصد این کارو کردی.حالا روشن شد؟یا باز هم بهانه داری؟دلم می خواست خودم میتونستم این کار رو بکنم تا ببینی شهامت یعنی چی! -حالا تا کی باید اینجا منتظر باشیم؟ -تا چند دقیقه دیگه سر و کله شون پیدا میشه! -پس فعلا بریم توی پیداه رو. شالیزه با یک جست از روی نهر بزرگ کنار خیابان به پیاده رو پرید.اکبر اقا دنبال پل می گشت.اما هنوز به پیاده رو نرفته بود که شالیزه داد زد:”نیا ، نیا.امدند.” خودش دوباره چالاک و سریع از روی نهر به خیابان پرید.پشت به مسیر اتومبیل کرد که چهره اش دیده نشود.هول زده گفت:”دیدی؟همین ماشینه!”

۷۱
چراغ قرمز شد.اتومبیل ها از جمله ماشین سفید رنگ نگهداشتند.قلب شالیزه گُرُپ گُرُپ صدا میکرد.خود را در یک قدمی لیوسا میدی بی انکه جرأت سر برگرداندن داشته باشد.پشت به اکبر اقا گفت:”زیاد زُل نزن به ماشین.شک می کنند.” اکبر اقا ماتم زده به اتومبیل سفید رنگ خیره شده بود و جنازه خودش را زیر چراغ های ان می دید.وقتی چراغ سبز شد و اتومبیل گذشتند ، شالیزه رو برگرداند:”خوب نگاه کردی؟” -شما که گفتی بیشتر با ماشین سیاه می برندش دبیرستان. -ماشین سیاهشون هم شبیه همینه.با شیشه های دودی.فقط چند مدل قدیمی تره.خب من میرم دبیرستان.تو هم برو شرکت.فردا مثل امروز می آییم همین جا.من پشت این درخت مواظب هستم.توی خیابون همینجا که هستیم صبر میکنی و متظر میشی.من از دور که دیدمشون خبرت می کنم. -کاش همین امروز کار رو تموم می کردیم.تا فردا قبض روح میشم. -می گن اَخته ها ترسو هستند!مگه اَخته ای؟! -دست شما درد نکنه!اصلا نمیدونم چرا عقلم رو دست شما دادم. شالیزه عصبی و غیظ کرده گفت:”کدوم عقل!طوری پُز عقل میدی انگار ارشمیدوسی.دیگه ننه من غریبم در نیار.بیا یک تاکسی بگیر برو شرکت.” -اول شما رو می رسونم.اقا شما رو دست من و لعیا سپرده. -تشریف بیار با هم بریم.من که پیاده شدم شما تشریف ببرید شرکت! جلو دبیرستان که رسیدند پیاده شد.یک دسته اسکناس از پنجره اتومبیل انداخت توی بغل اکبر اقا و بطرف دبیرستان دوید.تا قدم به حیاط گذاشت صدای زنگ در آمد.راضی از اینکه به موقع رسیده رفت سر صف.با بچه ها سلام و احوالپرسی کرد.نگاهی به سراسر صف انداخت.دنبال روشا می گشت.دو ساعت اول را ورزش داشتند.می خواست هر طور شده او را به تیم بیاورد.قبلا بخاطر خانم وزیری بود که می خواست با او گرم بگیرد و وادارش کند به تیم برگردد.اما حالا صرف نظر از خانم وزیری دل خودش هم می خواست.در گفتگوی تلفنی با او یک جور احساس مسئولیت به سراغش امده بود.همیشه همینطور بود.نسبت به کسانی که مشکل و گرفتاری داشتند چنین احساسی پیدا میکرد و حالا گرچه مسایل مربوط به لیوسا سخت درگیرش کرده بود ولی گریه های سوزناک و دلخراش شب قبل روشا چیزی نبود که بتواند در برابرش بی احساس بماند. مراسم صبحگاهی به پایان رسید.باید به سالن ورزش می رفتند.با نیامدن روشا دلشوره هایش شروع شد.می ترسید نیامدن او به تلفنی که شب قبل به خانه لیوسا کرده بود مربوط باشد!هروقت دلهره پیدا میکرد دهانش خشک میشد.ضعفی شدید در دست ها و پاهایش حس میکرد.طوری که دلش می خواست یکجا بنشیند و تکان نخورد. دقایقی بعد خانم وزیری به سالن امد.مثل همیشه با نشاط بود و لبخند به لب داشت.قبل از امدنش نماینده کلاس حضور و غیاب کرده بود.جز سروناز مطیعی و روشا روشن همه حاضر بودند.طبق معمول اول نرمش ها شروع شد.خانم وزیری نرم و سبک حرکات را انجام میداد و بقیه همراهی اش میکردند.چند دقیقه بعد با سوت او نرمش ها پایان گرفت.گلپر مأموریت یافت وسایل ورزشی را بیاورد.گروه ها تقسیم شدند و در جاهای مخصوص قرار گرفتند و منتظر توپ و وسایل دیگر ماندند. خانم وزیری با دست به شالیزه اشاره کرد پیشش برود.او رفت.خانم وزیری پرسید:

۷۲
-روشا کجاست؟ هنوز جواب نگرفته بود که روشا نفس زنان به سالن آمد.خانم وزیری اشاره کرد: -“چرا اینقدر دیر؟” شالیزه رو برگرداند.با دیدن او حس امنیتی مطبوع خوشحالش کرد.روشا جلو امد: -ببخشید.برادرم خواب مامان رو دیده بود گریه می کرد و نمی خواست بره مدرسه. اشک های ناگهانی اش شالیزه و خانم وزیری را منقلب کرد.نگاه معصومانه و اندهبارش از درون جهانی نا آشنا بر انسان اثر می گذاشت.(چه جهانی!؟) چشم های روشن خانم وزیری زیر هاله ای از تأثر مهربانتر شده بود.با لحنی مادرانه گفت:”خیلی متأسفم.تو دختر لایقی هستی.میدونم با مشکلاتت درست کنار میای.برو رختکن لباس عوض کن بیا.” روشا بدون جواب بطرف رختکن رفت.شالیزه به خانم وزیری گفت:”سعی میکنم بیارمش به تیم.دیروز خیلی با هم صحبت کردیم.الان میرم سراغش…” -زود بیایید. روشا روپوش را در اورده بود و مشغول پوشید لباس ورزش بود.شالیزه وارد رختکن شد:”روشا خیلی نگران شده بودم.خیال کردم مشکلی در ارتباط با تلفن خونه لیوسا پیدا شده.” -تمام تلفن ها را از پریز کشیدم بیرون. -بیا زودتر بریم.خودت باید کاپیتان باشی. -حالم از ورزش بهم میخوره. -شروع میکنیم.اگه ناراحت شدی میری کنار. وقتی به سالن برگشتند گلپر وسایل را اورده بود.گروه بسکتبال مشغول بازی شده بودند.گروه پینگ پنگ به حیاط رفته و پشت میزها بازی میکردند.با امدن شالیزه افراد تیم والیبال هم پشت تور قرار گرفتند.قبل از اینکه بازی شروع شود دست روشا را گرفت و به داخل زمین اورد.خطاب به خانم وزیری گفت:”قرار شد دوباره روشا کاپیتان باشه!” صدای اعتراض بچه ها در امد:”کاپیتان فقط شالیزه…” روشا با چهره ای گرفته و چشم هاییبارانی کنار کشید.عمق چشمانش درگیر درد بود.بچه ها تازه فهمیدند اشتباه کردند و نباید او را می رنجاندند.ولی به ظاهر دیر شده بود.روشا حاضر نشد به گروه برگردد.شالیزه هم کنار کشید و گفت:”اگه تو بازی نکنی من هم نمیکنم.” صدای خانم وزیری در امد:”کاپیتان را من تعیین میکنم.رئشا بیا پشت تور.” شالیزه دستش را گرفت:”خواهش میکنم.من به خانم وزیری قول دادم.” یکی دو نفر دیگر ، از جمله سودابه صدیقی و مهراوه معینی به فکر جبران افتادند.سرانجام با سوت خانم وزیری بازی آغاز شد. پایان فصل ششم ادامه دارد…  -قسمت اول ۱فصل

۷۳
در آن صبح زود برای شالیزه هیچ چیز بدتر از تلفن مادر نبود.او که نتوانسته بود با تلفن همراه شوهرش تماس بگیرد صبح زود تلفن کرده بود تا شالیزه از خانه بیرون نرفته پیام را به او برساند و بگوید برایش پول بفرستد. شالیزه تلفن به دست.هول هول لباس می پوشید و جواب می داد:”مگه تلفن بابا جواب نمیده؟” -نه ، اصلا قرار نبود بابا به این زودی فیلمبرادری رو شروع کنه و کلید بزنه! -تقصیر بابا نیود.اقای مرادی بدون هماهنگی بابا هر کار خواسته کرده. -می خوام برای سیاوش وکیل بگیرم.پول لازم دارم.من قطع میکنم زود با بابا تماس بگیر بگو به من تلفن کنه.از اینجا نتونستم بگیرموپ. -مامان دیرم میشه.الان ماشین میاد. -دیر نمیشه.این موقع تلفن کردم بلکه زودتر یک فکری بکنه.همین الان زنگ بزن. -بخدا خیلی دیر شده.ظهر که امدم با بابا تماس میگیرم. -به تو گفتم عجله دارم..کیل پول میخواد. از هیجان دهانش خشک شده بود.به هیچ وجه نتوانست مادر را راضی کند.بالاخره گفت: -باشه.پس شما قطع کنید تا من تماس بگیرم. گوشی را گذاشت و به اتاقش دوید.نگاهی به برنامه انداخت.کتابهای مربوط به درسهای ان روز را در کیف گذاشت.کفش پوشید از پنجره داد کشید:”اکبر اقا حاضری؟” لعیا سر از پنجره در اورد:”هنوز که ماشین نیامده!” روپوش پوشید و مقتعه را سر کرد و به سراغ تلفن رفت.شماره گرفت.اندکی بعد مادر جواب داد:”الو ، شالیزه تویی؟صدات خوب نمیاد.” -مامان جان ، به بابا تلفن کردم.گفتم زود با شما تماس بگیره.شنیدید؟ -آره.صدا بهتر شد.می خواستی تأکید کنی عجله دارم. -گفتم خیلی عجله دارید!فکر میکنم تا چند دقیقه دیگه به شما زنگ بزنه! صدای بوق اتومبیل امد.هول زده گفت:”صدای بوق ماشین میاد.اقای موسوی امده من رفتم.خداحافظ.به سیاوش سلام برسونید.” گوشی را گذاشت.زیر لب غُر زد:”خودش نمیتونه بابا رو پیدا کنه می اندازه سر من…” به حیاط دوید.اکبر اقا بطرف در میرفت.با هم رفتند و سوار شدند.اکبر اقا سکوت کرده بود و چهره ای ماتم زده داشت.شالیزه هیجان زده ولی اهسته انطور که راننده متوجه نشود گفت:”من از پشت درخت نگاه میکنم هر وقت ماشین امد سوت میزنم.یک جوری عمل کن که خیال نکنند از قصد رفتی جلو ماشین.مبادا برگردی به من نگاه کنی!من همونجا پشت درخت هستم و خودم می بینمت.فهمیدی چی گفتم؟چرا حرف نمیزنی؟” اکبر اقا با یک جفت چشم خون گرفته نگاهش کرد.پیدا بود شب قبل از فکر و خیال خوابش نبرده است.شالیزه گفت:”اگه راننده پیاده شد و بد و بیراه گفت اصلا جواب نده!خوش رفتاری کن و خلاصه کلید بزن.متوجه هستی که چی میگم؟”

۷۴
اکبر اقا دوباره رمیده و مستأصل نگاهش کرد و فقط سر تکان داد.شالیزه دیگر حالت طبیعی نداشت.ترس از درون می خوردش بی انکه به روی خود بیاورد.اضطراب و دلشوره دست به دست هم داده و هیجان زده اش کرده بودند.با نگرانی گفت: -اصلا شنیدی چی گفتم؟چرا حرف نمیزنی؟ اکبر اقا امد جواب بدهد اب دهانش بیخ گلویش جَست و به سرفه افتاد.در میان سرفه بریده بریده گفت:”کَر که نیستم.شنیدم دیگه!” به محل روز قبل نزدیک شدند.شالیزه به راننده گفت:”اقای موسوی همینجا نگهدارید.” پیاده شدند.هر دو از چهرۀ رنگ پریده هم فهمیدند حال هیچ کدام بهتر از دیگری نیست.شالیزه سعی میکرد هراس را از ذهنش بیرون کند ولی گذر از این مرحله اعصابش را خُرد میکرد:”خُب دیگه ، من میرم پشت درخت به محض اینکه سر و کله ماشین پیدا شد سوت میکشم.” سپس با یک پرش بلند به ان طرف نهر پرید.یاد شمع نذر کردن افتاد:”خدایا پنج دسته شمع نذر میکنم همه چیز خوب پیش بره.” با شمع نذر کردن هم نتوانست ارامش پیدا کند.اکبر اقا پشت به او لب جدول خیابان ایستاده بود.چهره ای وامانده داشت.صورت مفرغی اش رنگ مرگ گرفته و انگار از وحشت مرده بود.مرده ای بر سر پا.نگاهش برقی از نفرت داشت. شالیزه چشم از خیابان نمیگرفت.یک نگاه به او داشت و یک نگاه به سیل اتومبیل ها.لَبش را لای دندان گرفته و می جوید.دیگر اوضاع بیش از انکه در اختیار او باشد در معرض حوادث پیش بینی نشده بود.وقتی اتومبیل سایه رنگ را از دور دید خواست سوت بزند اما از فرط التهاب دست هایش انقدر شُل شده بودند که نتوانیست به دهان ببرد و سوت بزند.دستپاچه شده بود فریاد زد:”اکبر اقا امدند.همین ماشین سیاهه است.” اکبر اقا اشهدش را گفت و اماده شد.دیگر گریز از ان پرتگاه کذرناپذیر ممکن نبود.بنز مشکی با سرعت می امد که به چراغ قرمز برنخورد.بطور حتم چند اتومبیل پشت سرش هم همین فکر را کرده بودند که انقد رسرعت گرفته بودند.شالیزه یک بار دیگر این دفعه جیغ کشید:”اکبر اقا برو جلو!” دچار شادی آمیخته به وحشت شده بود.هر چند صدای غِژ ترمز شدید بنز سیاه گوش خراش بود ولی صدای برخورد پژو سرمه ای رنگی که در صندوق عقب بنز فرو رفت و اُپل آلبالویی رنگی که پژو را از پشت پرس کرد حتی عابران بسیار دورتر از حادثه را هم متوحش کرد.اکبر اقا که صحیح و سالم ، معجزه آسا از خطر جسته بود بدون لحظه ای توقف به طرز مضحکی پا به فرار گذاشت.اوضاع درامی بود که به شکل کُمدی در امده و همه چیز را به طرز خنده آوری فروریخته بود.او ندید چه چه بر سر سرنشینان اتومبیل های تصادف کرده امده و غیب شد. شاید اگر ستاره که در صندلی جلو کنار شهرام قرار داشت مثل شوهرش کمربندبسته بود تصادف ان ابعاد را پیدا نمی کرد و یا اگر پژوی سرمه ای و اُپل البالویی رنگ کمی بیشتر با اتومبیل جلوتر از خود فاصله را حفظ می کردند حادثه ان چنان وسیع نمیشد.شالیزه با چشم های خودش ستاره را دید که سرش از شیشه جلو بیرون امده بود و او را غرق به خون از اتومبیل بیرون کشیدند.اما با اینکه فاصله اش تا صحنه تصادف فقط به اندازه یک نهر بود نتوانست سرنشین صندلی عقب را بشناسد.صاحب ان صورت پُف آلود و چشم های تنگ را نمی شناخت.مات زده و بی حرکت چشم به ان صحنه خونین داشت.می خواست جلو برود.می خواست بداند لیوسا در کجای اتومبیل نشسته و در چه

۷۵
حالی است ، اما نتوانست قدم از قدم بردارد.زانوهایش میلرزید.چشم هایش سیاهی میرفت.رانندۀ پژو را هم بیرون کشیدند.زخمی شده بود.اما سرنشینان اُپل سالم بودند.دنبال اقا یدالله می گشت که شجاعی را از اتومبیل بیرون کشیدند.به ظاهر صدمه ندیده بود. راه بندان بدی شد.شجاعی مثل دیوانه ها فریاد می زد:”مردم کمک کنید اینهارو برسونیم بیمارستان…”راننده یک پیکان زرد رنگ جلو امد:”زخمی ها رو بیارید توی ماشین من!” ستارۀ خونین و بی هوش را پیش چشم های از حدقه بیرون زده او به پیکان زرد رنگ منتقل کردند.اما ان یکی را که صورت عجیب و غریبش از پشت ماسکی که جلو بینی داشت پیدا بود به یک دِوو سبز رنگ منتقل کردند. با بی سیمی که پلیس سر چهار راه وقوع حادثه را گزارش داد دو پلیس موتور سوار از راه رسیدند.اتومبیل های تصادف کرده به کنار خیابان منتقل شدند.شهرام شجاعی کیف دستی اش را برداشت.سوئیچ را به پلیس داد.شوار اولین اتومبیلی شد که پیش پایش توقف کرده بود تا او را به بیمارستان ببرد. شالیزه گیج و منگ دیگر نتوانست با یک جَست از روی نهر بپرد و به خیابان برود.اب نهر کم بود اما نه انقدر که کفش و قسمتی از پاچه های شللوارش را خیس نکند.پا به نهر گذاشت و به خیابان رفت.از یکی از پلس ها پرسید زخمی ها را به کدام بیمارستان بردند.او جواب داد:بیمارستان…چون نزدیک ترین بیمارستان به اینجاست. سرگردان و سرگشته به اطراف نگاه میکرد.دنبال اکبر اقا می گشت که از او هیچ خبر و اثری نبود.پیاده راه افتاد.اما نه به مقصد دبیرستان ، به بیمارستان میرفت.می خواست بفهمد چه بلایی سر ستاره امده است.میرفت و باد خنک پاییزی به سر و صورتش میخورد.برگ های زرد خش خش کنان پیش پایش روی پیاده رو می دویدند.باد خنک حالش را بجا می اورد و این فکر که لیوسا در ان اتومبیل نبوده و اقا یدالله او را با اتومبیل سفید برده قلب فشرده اش را ارامش می بخشید.فکر کرد اگر شیشه های اتومبیل دودی نبود اقای شجاعی را می دید و می فهمید لیوسا با او نیست انوقت به اکبر اقا می گفت باید صبر کنند و منتظر اتومبیل سفید بشوند.با اطمینان به اینکه لیوسا در ان حادثه حضور نداشته شادی زود گذری زیر پوستش دوید.شادی زیر پوستش بود و بغض در گلویش.میرفت و زمزمه می کرد:”خدایا مرسی که اون توی ماشین نبود.” ذهن آشفته اش با این استدلال که اگر لیوسا و اقا یدالله بعد از تصادف از ان مسیر عبور کرده باشند پس باید حادثه را دیده و ایستاده باشند درگیر بود.از خود می پرسید اگر انها بعد از حادثه از انجا عبور نکرده باشند پس باید قبل از وقوع تصادف از ان مسیر گذشته باشند.اما سوال اینجا بود:کی رَد شده بودند که او ندیده بودشان!؟به دقایق قبل برگشت.لحظه ها را مرور کرد.مطمئن بود با دقت کامل اتومبیل ها را از صافی نظر گذرانده است.حدس زد فقط یک احتمال وجود دارد.به این معنی که انها درست هنگامی که جمعیت دور سه اتومبیل بهم خورده جمع شده بودند عبور کرده و او نتوانسته از پشت دیورا گوشتی ادم ها ببیندشان. فکر کرد حالا لیورسا بی خبر از همه جا توی کلاس نشسته و اقا یدلله هم دنبال مأموریت هایش رفته است.او همیشه پس از اینکه لیوسا را به دبیرستان می رساند سراغ مرغداری مرفت و کارهایی را که در رابطه با کارگرها به او محول شده بود انجام میداد.البته قبل از پایان ساعت دبیرستان برمیگشت تا به لیوسا برسد و او را به خانه برگرداند. به این نتیجه رسید که تا بعد از ظهر هیچکدام انها از ماجرای تصادف با خبر نخواهند شد. به ان یکی فکر کرد.ان زن چاقی که ماسک به صورتش بود و در صندلی عقب قرار داشت و جمعیت از اتومبیل بیرون کشیدنش ، هیچ حرکتی نمیکرد.لَس و لوث روی دست سه چهار نفری که با ماشین دودی رنگ میبردنش افتاده

۷۶
بود.پشت دستش را دندان گرفت.موجی از پشیمانی به دلش چنگ انداخته بود.عذاب اینکه کاش به حرف اکبر اقا گوش کرده بود و از انجام چنین نقشه ای منصرف شده بود ازارش میداد.اما در ضمن از اینکه او از صحنه حادثه فرار کرده بود احساس رضایت داشت.از خود می پرسید اگر فرار نکرده بود و گیر پلیس می افتاد از کجا معلوم که همه چیز را نمی گفت! هجوم افکار نمی گذاشت طول مسافت را حس کند.فکر اینکه فردا چه دلیلی برای غیبت امروزش بتراشد و تحویل اولیاء دبیرستان بدهد ، فکر اینکه صبح به دلیل عجله ای که داشت پیغام مادر را به پدر نرسانده بود ، فکر اینکه اگر کسی بو ببرد حادثۀ خونین ان روز نقشه او بوده ، چنان ذهنش را بکار گرفته و شلوغ کرده بود که نفهمید راه چطور طی شد. بیمارستان ان طرف خیابان بود.ایستاد.به بیمارستان و رفت وامد ادم ها نگاه کردودلش می خواست بداند ستاره در چه وضعیتی است.با همه افکار پریشانی که داشت لحظه ای چهره خون آلود او از پیش چشمش دور نشده بود. نگاهش به تلفن عمومی که چند قدم جلوتر بود افتاد.حساب کرد بطور حتم اکبر اقا تا حالا به شرکن رسیده است.کارت تلفن همراهش بود.به باجه رفت و شماره تلفن شرکت را گرفت.تلفنچی جواب داد.او صدایش را می شناخت.هر وقت کاری پیش می امد به شرکت زنگ میزد او بی انکه بپرسد سلام و علیک میکرد.خواست صدایش را عوض کند اما بی حوصله تر از ان بود که بتواند نقش بازی کند. گفت:”اقای نعمتی منم.شالیزه!اکبر اقا امده؟” -بله ، همین الان رسیده.حالش بهم خورده.دارند اب قند به خوردش میدن. -بگو یک دقیقه گوشی رو بگیره ، کار مهمی دارم. -حالش خیلی بَده! -زنده که هست؟!گوشی رو بده بهش. خیلی طول کشید تا بالاخره اکبر اقا گوشی را گرفت.صدایی وامانده داشت.انگار از ته چاه شنیده میشد:”الو…” -اکبر اقا منم ، شالیزه.چیه؟چرا جهود بازی در اوردی؟!گوش کن مبادا راجع به اتفاقات صبح لب از لب باز کنی.هیچکس نباید بفهمه موضوع از چه قرار بوده.نکنه خریت کنی و به لعیا خانم چیزی بگی! اکبر اقا لال شده بود.شالیزه عصبی گفت:”چرا حرف نمیزنی؟الو…اکبر اقا…شنیدی چی گفتم؟چرا لال شدی؟” اکبر اقا به لرزه افتاد.دندان هایش بهم می خوره.شالیزه کلافه تر وعصبی تر گفت: -این اداها چیه در اوردی؟مرد به این گندگی با اون هیکل گنده که نباید مثل موش از همه چیز بترسه.اَه…دلم از هر چه مرد ترسوست بهم می خوره. اکبر اقا تته پته ای کرد و شالیزه کلافه تر از پیش سرش داد کشید:”این عوضی بازی ها چیه در اوردی؟تو که الحمدالله چیزیت نشده.جوری در رفتی که انگار نه انگار اون طرف خیابون دارم صحنه ها رو می بینم و از حال میرم.ماشالله خیلی مَردی…چشم نخوری الهی.حالا میتونی جلو ربونتو بگیری یا گند همه چیز رو در میاری؟” -شُ…شُ ما…کجایی؟ -توی لباس هام! -ظ…ظهر…کی بیام…دنبال…شما؟ -خودم میام.لازم نیست شما زحمت بکشی!رستم دستان!هِرکول…

۷۷
-آ…خه…اقا… -اگر تو آبرو ریزی در نیاری بابا خبردار نمیشه من تنها از دبیرستان برگشتم. دو نفر بیرون باجه ایستاده بودند و به شیشه میزدند:”خانم زود باش…” پشتش را به انها کرد و ادامه داد:”من رفتم.دیگه سفارش نمیکنم.همینطوری که الان لال شدی تا اخرش لال باش سوپِرمَن!” گوشی را کوبید روی دستگاه و بیرون رفت.تکلیفش را نمیدانست.برود بیمارستان سرو گوشی آب بدهد یا نه! فکر اینکه رخ به رخ پدر لیوسا شود لرزه بر اندامش انداخت.اما مثل همیشه در احتراق افکارش به راه حلی رسید.به دو طرف خیابان نگاه کرد.داروخانه ای ندید.از رهگذرها سراغ داروخانه را گرفت.داروخانه دو سه ایستگاه پایین تر بود.به خیابان امد ، جلو یک تاکسی را گرفت:”مستقیم.”

رمان شالیزه –قسمت سوم

$
0
0

رمان شالیزه – قسمت سوم

رمان-شالیزه-از-شهره-وکیلی

سوار شد.نگاهش دو طرف خیابان را می پایید.دقایقی بعد جلو داروخانه بود.پیاده شد و یک ماسک خرید.روی صورتش گذاشت.راضی از ابتکاری که به خرج داده بود به ان طرف خیابان رفت.تاکسی گرفت و جلو بیمارستان پیاده شد.ماسک را روی صورتش طوری جابجا کرد که جز چشم هایش پیدا نبود.مقنعه را هم تا روی پیشانی اش جلو کشید.داخل بیمارستان شد.کسی به کسی نبود.اطراف نگاه کرد.اثری از شهرام شجاعی ندید.از خانمی که کنار دیوار ایستاده بود پرسید: -ببخشید این تصادفی ها رو کجا بردند؟ -من تازه امدم خبر ندارم.از اطلاعات بپرسید. آهسته از خانمی که در گیشه اطلاعات نشسته بود پرسید: -می خواستم راجع به تصادفی هایی که اینجا آوردند بپرسم. -بفرمایید.چه سوالی دارید؟ -حالشون چطوره؟ -شما کی هستید؟ -من…؟من از دوست هاشون هستم. -از پذیرش سوال کنید. به قسمت پذیرش که در طرف دیگری از سالن بود رفت:”اقا می خواستم راجع به تصادفی ها بپرسم.الان کدوم قسمت هستند؟” -یکی رو بردند اتاق عمل. -چرا؟مگه چه بلایی سرش اومده؟ -شکستگی جمجمه پیدا کرده. -اون یکی چی؟ -اون یکی در حال شوک بود.بردند اورژانس.شما کی هستید؟ -من دوستشون هستم.الان خبردار شدم تصادف کردند.کدوم یکی جمجمه اش شکسته؟ستاره ستاری یا اون یکی؟ -لیوسا شجاعی شوکه شده ، ستاره ستاری جمجمه اش شکسته! مات زده به او خیره شد.زبانش بند امده بود.مرد که بُهت او را دید گفت:

۷۸
-اصلا جای نگرانی نیست.خوشبختانه الان جراحان خوبی توی بیمارستان هستند. زبان در دهانش شُل شده بود.ماسک را از روی صورتش پایین کشید.با صدایی ضعیف گفت:”لیوسا شجاعی توی ماشین نبود.اشتباه میکنید!” مرد تردید نداشت.با این حال برگه پذیرش را نگاه کرد.گفت:”اینجا نوشته لیوسا شجاعی ، هفده ساله.نام پدر شهرام.آسیب زیادی ندیده.نگران نباشید.سرش از یکی دو جا شکسته.” -نه…نه.لیوسا توی ماشین نبود.مطمئنم! یکی دو نفر ایستاده و منتظر بودند نوبتشان برسد.مرد با انگشت اشاره کرد: -از تلفن داخلی بیمارستان استفاده کنید.شماره بیست و هفت بخش جراحی است. ماسک را روی صورتش کشید.تعادل نداشت.به یکی دو نفر تنه زد.بطرف تلفن رفت.شماره بیست و هفت را گرفت.کسی جواب داد.ماسک را پایین کشید و پرسید: -خانم ببخشید.می خواستم اسم کسانی رو که چند دقیقه پیش توی تصادف زخمی شدند بپرسم. -شما کی هستید؟از کدوم قسمت تلفن می کنید؟ -از پایین تلفن میکنم.از فامیل های اقای شجاعی هستم. -صبر کنید بپرسم. با صدای کمی بلندتر از مخاطبی که شالیزه نمی دید پرسید:”اسم مجروح هایی که تازه اوردند چیه؟” صدا را شنید:”ستاره ستاری ، لیوسا شجاعی…” خواست حرف بزند.بگوید شنیده اما صدایش درنیامد.زن از ان سوی سیم گفت: -اسم یکی ستاره ستاری ست ، یکی لیوسا شجاعی. سُست و لرزان گوشی را به بغل دستی اش که در نوبت ایستاده بود سپرد.به دیوار تکیه داد.چشمش سیاهی میرفت.ماسک را روی صورتش کشید.زیر لب زمزمه کرد: -نه…نه…لیوسا نبود.یک زن چاق و گنده بود.خودم دیدمش.بخدا درست دیدم.ماسک روی صورتش بود.اما لُپ هاش زده بود بیرون.نه ، لیوسا نبود!” سوالی را که در ذهنش تکرار میشد پس میزد:”پس این اسم لیوسا شجاعی از کجا امده؟” کنار دیوار چمباتمه نشست.چشم هایش را بست.به صحنه تصادف فکر کرد.همه را جزء به جزء از نظر گذراند.اکبر اقا ، ماشین سیاه ، ماشین سرمه ای ، ماشین البالویی ، سر و صورت خون آلود ستاره و ان یکی که روی دست دو سه نفر به یک ماشین دیگر منتقل شد.نه ، هیچکدام لیوسا نبودند.دوباره و سه باره همان صحنه ها را مرور کرد.حالش کمی بهتر شد.نتیجه همان بود.هیچکدام از ان دو زن لیوسا نبودند.دست و پای یخ کرده اش کمی گرم شد.ریتم قلبش کم کم به حال عادی برگشت.شک نداشت این وسط یک اشتباهی شده.از خود سوال میکرد:”اما چه اشتباهی؟”جواب می گرفت:”احتمالا شهرام شجاعی از روی دستپاچگی اسم لیوسا را برده!” سرش را به علامت تأیید تکان داد:”آره.اسم لیوسا سر زبانش امده…”تأیید را ان قدر تکرار کرد که حالش روبراه شد.هوای سالن گرم بود.پشت ماسک احساس کلافگی میکرد.پشت به سالن رو به پنجره بزرگ رو به خیابان ایستاد.ماسک را پایین کشید.به ساعت نگاه کرد.نه و نیم بود.نمیدانست چه تصمیمی بگیرد.برود یا باز هم سوال

۷۹
کند!پای رفتن نداشت.یک جای ذهنش درگیر دغدغه بود و یک گوشه قلبش زخمی.ماسک را دوباره تا زیر چشم ها بالا کشید.بطرف ورودی بخش رفت.نگهبان مانع شد:”با کجا کار دارید؟” -بخش جراحی. -کسی رو به بخش جراحی راه نمیدن.با کی کار دارید؟ -دو نفر تصادفی اوردند اینجا.یکیش جمجمه اش شکسته. -بله.الان توی اتاق عمله! -اجازه بده من برم بالا. -الان نه وقت ملاقاته ، نه اینکه کسی اجازه داره به بخش جراحی بره.ساعت سه تا پنج وقت ملاقاته!چه نسبتی با مجروح ها دارید؟ -از فامیل هاشون هستم.اسم یکی رو اشتباهی به پذیرش گفتند. -کی اشتباه گفته؟ -یک اقایی بنام شجاعی. -پدر اون دختر خانم که در اورژانس بستری شده؟ -اون دخترش نیست! -من اطلاع ندارم.ساعت سه بیایید. -اقا ، تو رو خدا بگذار فقط یک دقیقه برم بالا. -خانم برای من مسئولیت داره.مقررات بیمارستان رو که نمیتونم ندیده بگیرم. التماسش به ناله مبدل شد:”اقا…من دارم دیوونه میشم.اسم اون لیوسا نیست.خواهش میکنم.فقط یک دقیقه میرم اورژانس و بر میگردم.اورژانس که مانعی نداره.زودِ زود میام!” در کیفش را باز کرد.دو سه اسکناس سبز در اورد.اما انقدر ناشیانه عمل کرد که یکی دو نفر از کسانی که بیرون میرفتند دیدند و نگهبان در حالی که دلش پیش پول ها بود خود را کنار کشید و مدعی هم شد:”خانم این کارها چیه؟چرا آبروریزی میکنی؟” -اخه چه کار کنم؟راه نمیدی! -برو به اطلاعات بگو پیج کنند همراهش بیاد و هر چی می خواهی بپرس. می دید اصرار فایده نداره.در حالی که بغض کرده بود گفت:”خوبه رییس بیمارستان نشدی وگرنه باور می کردی یه کسی هستی!” رو برگرداند و بطرف پنجره رفت.رو به خیابان پشت به سالن اشک هایش را پاک کرد.همیشه از گریه کردن بیزار بود.اما حالا فقط اشک بود که التیامش می بخشید.میدانست ایستادن و معطل شدن فایده نداره.اما پای رفتن نداشت.پس از چند دقیقه روی یکی از صندلی های سالن نشست.مواظب مقنعه و ماسکش بود.ان چه جای تردید نداشت این بود که شجاعی در بیمارستان و احیانا پشت در اتاق عمل است با این احتمال که او به دلیلی غفلتا از در بیرون بیاید و وارد سالن شود او را ببیند در امواج اضطرابی دست و پا میزد.میدانست اگر دیده شود دیگر نمیتواند جلو حوادث بعدی را بگیرد.

۸۰
نگهبان از آخرین جمله ای که از او شنیده بود زخمی بود.زیر نظر گرفته بودش.می خواست هر طور شده تلافی کند.شالیزه سنگینی نگاه های آتشین و کین آلود او را به روی خود حس میکرد.به خیال خود از اینکه جزغاله کرده بود حظ میکرد.با تظاهر به بی اعتنایی دقایق را پشت سر می گذاشت.احساس کوفتگی می کرد.اعصابش کش امده بود.سرش را به پشتی صندلی گذاشت و چشم هایش را بست.باز هم شروع به مرور صحنۀ تصادف کرد.حتی به یاد اورد وقتی ان یکی را روی دست به اتومبیل دیگری منتقل می کردند یک لنگه کفشش به داخل نهر افتاد.به ان لنگه کفش فکر کرد.در کشاکش فکر بود که دستی روی شانه اش خورد.از جا پرید.یکی از اُنیفورم پوش های بیمارستان بود.پرسید: -خانم اینجا منتظر چی هستید؟ -چطور مگه؟ -کقررات اجازه نمیده کسی بی دلیل توی بیمارستان باشه. هوش زیادی لازم نبود تا بفهمد کار ، کار نگهبان زخم خورده است.سیخ در جایش نشست:”به اون نگهبان بگو من بی دلیل اینجا ننشستم.” مرد تجاهل کرد:”کدوم نگهبان؟من مأمور حفاظت اینجا هستم.” -پس اول تمام اینها رو که توی سالن هستند بیرون کن ، بعد بیا سراغ من.چون به همون دلیلی که اینها هستند من هم هستم. -مردم بی کار که نیستند بخاطر مریض هاشون امدند. -اِ…خوب شد گفتی!خیال کردم امدند مهمانی.خب منم بخاطر مریض هام اینجا نشستم.بخاطر ستاره ستاری که وقتی اوردنش جمجمه اش شکسته بود! -ستاره ستاری همراه داره.فقط یک نفر حق داره بعنوان همراه مریض در بیمارستان باشه.مگر در ساعت های ملاقات. -حالا حرف حسابت چیه؟زورت به من بیچاره رسیده؟من تا فهمم اون یکی که توی اورژانس بستری شده کی هست از اینجا نمیرم. او نمیتوانست تا جوابش را نگرفته بیمارستان را ترک کند وبرای رسیدن به این قطعیت هیچ مانعی برایش عبور ناپذیر به نظر نمی رسید. نگهبان گفت:”باشه.پس اسمت رو بگو من به همراه مریض خبر میدم بیاد پایین که شما بری بالا.اسم همراه مریض چیه؟” -برو از اطلاعات بپرس.اینجا اطلاعات نیست. -شما خیلی مشکوکی! -برو پلیس بیار.زنگ بزن صد و ده.بگو یک تروریست امده توی بیمارستان می خواد بُمب گذاری کنه! مرد که از حرف او خنده اش گرفته بود لبخند را زیر سبلیش پنهان کرد.شالیزه لبخندش را دید.دل و جرأت بیشتری پیدا کرد.گفت:”از قول من به اون نگهبان بگو خودت عرضه نداشتی.رفتی بزرگ ترت رو آوردی سر من؟بهش بگو خیلی عوضی هستی.”

۸۱
با گفتن ان جملات بی انکه منتظر جواب شود از جا بلند شد و از بیمارستان بیرون رفت.هوای بیرون لطیف بود ماسک را از روی بینی پایین اورد.نفسی عمیق کشید.کنار دکه گل فروشی مقابل در اورزانس ایستاد.بوی عطر گل ها روحش را نوازش میداد.ارزو کرد کاش میتوانست یک سبد گل بخرد و بی واهمه از کسی به بخش جراحی برود و بگوید امده ملاقات.یا یک دسته گل بخرد و دل به دریا بزند و برود جلو دبیرستان گلچین و وقتی لیوسا امد مثل سابق دست در گردن هم بیندازند دسته گل را بدهد و بگوید دبیرستان هایمان از هم جدا شده ، اما گذشته ها و خاطرات و دوستی مان که پا بر جاست و عوض نشده! دقایق به سرعت می گذشتند بی انکه نتوانسته باشد با حضور در ان جا به نتیجه ای برسد.به اقا یدالله فکر کرد.ایا او از موضوع تصادف مطلع شده؟اگر شده پس کجاست؟چرا نیامده است؟ذهنش از این شاخه می پرید که دید شهرام موبایل به دست و سراسیمه بطرف در خروجی می اید.ماسک را به سرعت روی بینی اش گذاشت.مقنعه را پایین کشید و در انحنای دکه گل فروشی تا انجا که میتوانست خود را از تیررس دید او مخفی کرد.شهرام که پیدا بود به دلیل آنتن ندادن نتوانسته در محیط بیمارستان از موبایل استفاده کند و به این دلیل بیرون امد ، شماره گرفت.او با همه اشفتگی و پریشانی زیبایی چهره و جذابیت مردانه را با هم داشت. بلند بلند حرف میزد:”اقا یدالله…برو زودتر بچه ها را از مدرسه بردار ببر خونۀ خواهرم و بیا بیمارستان…صبح تصادف کردم.فعلا نمیخوام جز خواهرم کسی از ماجرا با خبر بشه.” حرف های اقا یدالله را نمی شنید.اما از جواب شهرام فهمید او چه می پرسد.چون جواب داد:”نه ، ماشین همون جاست تا پلیس تکلیفو روشن کنه.سوئیچ رو سپردم به مأموری که سر چهار راه بود.اما نه شماره تلفنی دادم نه ادرسی.بیا زودتر مدارک رو از من بگیر و ببر.بجنب!” شالیزه با گفته های او ارام گرفت.اقا یدالله باید طبق سفارش او بچه ها را از مدرسه برمیداشت.یعنی دو پسرش کیاوش و کیارش ، همچنین لیوسا را. شهرام شماره دیگری گرفت و صحبت کرد:”شهریار ، منم ، شهرام.گوش کن به کارت خون احتیاج دارم.” -… -صبح تصادف کردم.وقتی امدی خودت می بینی.زودتر خودتو برسون. -… -گفتم یدالله بچه ها رو ببره پیش شهلا.فعلا به کسی حرفی نزن.حوصله تلفن های احوالپرسی را ندارم. -… -نه ، یک الاغ پرید جلو ماشین.سرعت داشتم ولی خوب ترمز کردم.اما پشت سری از عقب کوبید به من یکی هم به پشت اون کوبید. -… -آره.پول همراهم هست.زودتر بیا.خداحافظ. مکالمه که تمام شد بی درنگ به بیمارستان برگشت.شالیزه از انحناء دکه بیرون امد.دلش گرم شده بود.کلید در بستۀ معماهایش را پیدا کرده بود. اقا یدالله او را خوب می شناخت.از خیلی سالها پیش.بارها او ولیوسا را سوار کرده و از مدرسه به خانه برده بود.یادش امد از وقتی دبستانی بود اقا یدالله را در ان خانواده می دید.مرد میان سال مهربانی که غیر از رانندگی کارهای دیگری

۸۲
هم برای خانواده شجاعی انجام میداد.یعنی هر کار به او محول می کردند ، نه ، نمیگفت میدانست الان هر جاباشد خودش را می رساند.تصمیم گرفت انقدر همانجا بماند تا او بیاید. گرسنه بود و دلش ضعف میرفت.کمی بالاتر از بیمارستان یک **** مارکت بود.تصمیم گرفت چیزی بخرد و بخورد.اما ترسید در همین فاصله اقا یدالله بیاید و نتواند او را ببیند. حدسش درست بود.خیلی زود سر و کله او پیدا شد.دست روی جیب هایش گذاشته بود و با سرعت بطرف بیمارستان می دوید.خواست جلو بدود و سوال هایش را بپرسد.اما از خود پرسید:”چه شوالی؟من که فعلا اطلاعاتم بیشتر از اقا یدالله ست.”نتیجه گرفت باید او به بیمارستان برود و وقتی برگشت خبرها را بگیرد. اقا یدالهه داخل بیمارستان شد.از پشت شیشه در ورودی با نگاه تعقیبش کرد.منتظر بود نگهبان مانعش شود.اما اینطور نشد.او راه داد.خشمی که از نگهبان داشت و در هجوم مشغله های فکریِ دیگر فراموش شده بود ، شعله ور شد.اما صلاح ندید احتیاط را از دست بدهد و به سراغش برود. هر چه صبر کرد اقا یدالله بر نگشت پایین.زمان به سرعت می گذشت.مضطرب شد.فکر کرد باید همان موقع با یک تاکسی خود را به خانه برساند که دیر نشود.گرچه پدر نبود که مراقب امد و رفت هایش باشد ولی کنترل با تلفن می توانست به همان اندازه ایجاد دردسر کند. اقای شرقی از وقتی که عذر دخترش را محترمانه از دبیرستان گلچین خواسته بودند بیشتر مراقب او بود و با نظارتی هر چند ابکی رفت و امدهایش را کنترل می کرد.او دلیل اصلی نخریدن تلفن همراه را به شالیزه نگفته بود.اما خود شالیزه اطمینان داشت قصد پدر از طفره رفتن این است که با تلفن ثابت خانه ، حضور و غیابش را کنترل کند. دلتنگ و ماتم زده از این که وقتی به مقصود نزدیک شده باید کار را در نیمه رها کند و برود زیر لب با خود حرف میزد:”اگر لعیا خانم شعور داشت ، خوب بود.بر فرض من نبودم و بابا تلفن میکرد یک دروغی میبافت و می گفت دیگه!اَه…مثل شوهرش گاوه.مرتیکۀ گنده داشت از ترس مثل بید میلرزید.” جز پاهایش که او را به سوی خانه می بردند هیچ عضوی از وجودش راضی به این کار نبود.از یادآوری شکل انزوا آلود خانه و سکوت غم انگیز ان غمش می گرفت.از ان گذشته دلشورۀ غیبت از دبیرستان را هم داشت.تا ان روز غیبت نکرده بود که بداند طرز برخورد مدیر و معاون های دبیرستان با محصلین غایب چگونه است.نمیدانست اگر سفت بگیرد و مجبورش کنند اولیایش را بیاورد تا علت غیبت را اطلاع دهند چه بگوید و چه کار بکند.شماره تلفن نماینده کلاس را هم نداشت که وقتی رسید خانه از او خبر بگیرد.با روحیه ای خراب و بغضی در گلو تاکسی گرفت و سر موقع هر روز به خانه رسید.هنوز حیاط را طی نکرده و وارد ساختمان نشده بود که لعیا خانم با شنیدن صدای در از پنجره سر کشید:”شالیز خانم شمایی؟” عقدۀ دلش را سر او خالی کرد:”می بینی که منم.چرا وقتی می بینی سوال میکنی؟” -خانم تلفن کرد.خیلی ناراحت بود. -برای چی ناراحت بود؟ -گفت مثل اینکه شما صبح دروغی بهشون گفته بودی پیغامشونو به اقا ندادید. زیر لب به خودش غر زد:”اَه…گندت بزنند.این هم از شانس ما” جوابی به اعیا خانم نداد.در ساختما را باز کرد.لعیا خانم با صدای بلند گفت:”خانم گفتند وقتی امدید خونه دوباره تلفن می کنند.من تلفن خودمونو از پریز دراوردم.احمد تازه خوابش بده.حواستون به زنگ تلفن باشه!”

۸۳
-ناهار چی داریم؟ -پلو با کباب تابه ای. -باز تنبل کباب درست کردی؟! ادامه دارد…  -قسمت دوم ۱ فصل به ساختمان رفت و در را محکم پشت سرش بهم زد.منتظر تلفن مادر نماند.تصمیم گرفت خودش زودتر تماس بگیرد و برای ساعت ملاقات به بیمارستان برگردد.به ساعت نگاه کرد ، موقع مناسبی نبود.اما نتوانست یکی دو ساعت تحمل کند تا ساعت مناسب تری باشد ، شماره گرفت.پس از سه ، چهار زنگ سیاوش جواب داد:”الو شالیزه تویی؟” -سلام.حالت چطوره؟ -اِی…بدک نیست! -موضوع حل شد؟ -نه ، پول می خواد. -خب باهاش ازدواج کن. -آشغاله.از ریختش متنفرم. -آخه زن و دختر قحط بود که رفتی با یکی که هنوز به سن قانونی نرسیده روی هم ریختی! -قد و هیکلش دو برابر منه!مگه از اول گفته بود به سن قانونی نرسیده؟ -حالا باهاش ازدواج کن.بعد که اب ها از اسیاب افتاد طلاقش بده.در عوض گرین کارت میگری و مجبور نمیشی از گیر پلیس در بری! -حداقل باید چند سال باهاش زندگی کنم. -خب بکن. -باید بابا رو راضی کنیم پول بده. -مامان کجاست؟ -خوابیده.تو چرا پیغامشو به بابا نداده بودی؟ -اخه مامان هم وقت گیر آورده بود.آژانس دم در بود دبیرستان دیر میشد.چند بار شماره بابارو گرفتم هی گفت در دسترس نیست.دیدم دیر میشه مجبور شدم یک بگم.حالا چی شده؟مامان رو بیدار کن کارش دارم. -خیلی سر درد داشت.وقتی بیدار شد خودش زنگ میزنه! -نه…من یک کار مهم دارم. -تو از کی مهم شدی که کار مهم پیدا کردی؟ -از وقتی که تو مهم شدی و کارهای مهم می کنی! -ماشالله از جواب کم نمیاری!گوشی رو نگهدار خودش بیدار شد. لحظاتی بعد صدای مادر در گوشی پیچید:”شالیزه؟ -سلام مامان جان!

۸۴
-سلام و زهرمار.منو دست می اندازی؟!این چه دروغی بود سر هم کردی گفتی؟ -سلام کردم ها!جواب سلام اینه؟ -نخیر!قربون صدقه ات میرم.هر چی منتظر شدم دیدم بابات تلفن نکرد.بالاخره هر طور بود شماره گرفتم.می پرسم چرا تلفن نکردی؟میگه مگه قرار بود تلفن کنم!می پرسم مگه شالیزه بهت نگفت من تلفن کردم پیغام دادم به من زنگ بزنی؟می بینم روحش هم خبر نداره!داشتم از عصبانیت می ترکیدم! -اینجا نیستید که بفهمید این دبیرستان چه مقرراتی داره.برای اینکه صبح ها مراسم دری وریشون نمی رسیدم کلی تعهد و امضاء از من وبابا گرفتند.شما هم وقت گیر اوردید و سر صبحی که آژانس دم در بوق میزنه می خواهید به بابا تلفن کنم.حالا که چیزی نشده!خودتون که زنگ زدیدی!بالاخره شما کی می خواهید برگردید؟می دونید چند وقته رفتید؟دلم خیلی براتون تنگ شده! این حرف را طوری زد که به دل مادر نشست.لحنش ملایم تر شد:”دل منم برات تنگ شده.چه کار کنم؟این دختره دست بردار نیست ، شکایت کرده.یک وکیل گنده هم گذاشته روی پرونده اش!” -اخرش چی؟ -خودم هم نمیدونم.نه این شازده حاضره با دختره ازدواج کنه ، نه اون لعنتی حاضره بچه رو تا از این بزرگ تر نشده پایین بیاره.نوبت دادگاهم حالا حالاها نیست.گفتم مزۀ دهنشو بفهمم ببینم حاضره پول بگیره و قال قضیه بخوابه!آشغال حرف از رقم هایی زد که دود از کله ام بلند شد. -خب توقع دارید بابا اینقدرپول بده؟ -نمیدونم چه کار کنم.تا به سیاوش میگم فعلا باهاش ازدواج کن ، بگذار خیال همه اسوده بشه مثل دخترها گریه میکنه!دارم دیوونه میشم.مجبودم وکیل بگیرم. -یعنی سیاوش توقع داره بابا بخاطر گندکاری ایشون هی پول بریزه؟ -مَردم ده تا بچه دارند اینقدر دردسر نمی کشند.اما شما دوتا دارید منو میکشید! -اِوا…من چه کار کردم؟چرا تلافی کثافت کاری های سیاوش رو سر من در می آرید؟ -آخه نه اینکه تو هیچ درد سری درست نکردی!؟همه میدونیم اگه بابا محترمانه از دبیرستان بیرونت نمی اورد خودشون اخراجت می کردند! -الحمدلله که میبینید هیچوقتی معدلم از هجده پایین نیامده! -چه عذر موجهی!خب ببینم چه خبر؟ -اَمن و اَمان.نه کسی مُرده و نه کسی عروسی کرده! -از مامانی خبر داری؟ -آره.می خوام چند روزی برم پیشش.خیلی اصرار میکنه! -از بابات اجازه بگیر.بعد برو.میبینی که الحمدلله دشمن خونی هم هستند!من نمی فهمم این دو تا چه پدر کشتگی با هم دارند.چشم ندارند همدیگرو ببینند! نگاه شالیزه به ساعت بود.دلشوره داشت.مادر ول کن نبود:”شالیزه ، به لعیا خانم بگو هم سبزی قورمه بگیره و فریز کنه ، هم سبزی پلو و سبزی کوکو…” -باشه میگم.خب کاری ندارید؟

۸۵
–بگو کرفس و نعناع جعفری هم بگیره! -اصلا میرم بهش میگم گوشی رو برداره خودتون بهش سفارش کنید. -پس از طرف تو خیالم راحت باشه؟ -بعله…راحتِ راحت.گوشی رو نگهدارید.خداحافظ. گوشی را گذاشن کنار دستگاه و به حیاط دوید:”لعیا خانم ، تلفنت رو بزن به پریز مامان کارت داره…” لعیا خانم از پنجره سر کشید:”شالیز خانم تورو خدا یک خرده یواش تر.بچه خوابیده!” شالیزه به ساختمان برگشت.به اشپزخانه رفت.غذا روی چراغ گاز بود.بی انکه زیر قابلمه را روشن کند تکه ای کباب روی برنج سرد شده گذاشت و همانطور ایستاده هول هولی خورد.تصمیم گرفت قبل از رفتن تلفنی هم به پدر بزند.فکر کرد با او که صحبت کند با خیال راحت تر به بیمارستان برود.همین کار را کرد.پس از یک ربع تلاش بالاخره توانست شماره اش را بگیرد:”سلام باباکمنم شالیزه!” -سلام.تو کجایی؟ -خونه!مگه باید کجا باشم؟ -چرا به مامانت دروغ گفته بودی؟ دید همان حرف هایی را که به مادر گفته باید تکرار کند.با مشت کوبید توی سر خودش وبالاخره با لحنی باج دهنده گفت:”نمی خواستم سر صبحی اوقات شما تلخ بشه!میدونستم مامان پول می خواد ف شما هم که تصمیمی در این مورد ندارید!پس چرا بی خودی اعصاب شما رو بهم بریزم؟” گفته اش به دل پدر هم نشست:”بله!سرکار علیه مهر انگیز خانم بالی گود نشسته ، میگه لنگش کن.فقط پول می خواد ، خیال میکنه من ضراب خونه دارم.تقصیر خوش نیست برای پول دراوردن زحمت نکشیده که بفهمه یک مَن ماست چقدر کره میده!” -نگاهش به ساعت بود.پرسید:”بالاخره چه می کنید؟” -هیچی!ایشون بره باغچۀ لواسانش رو بفروشه.من پول بده نیستم.پسرۀ تن لَش اینجا درس بخون نبود مامان جانش خیال می کرد فوفولش بره امریکا تخم دو زرده میکنه.خودش خواسته خودش هم جورش رو بکشه!هر چقدر پول فرستادم و باد هوا شد بَسه!دیگه زیر بار این فرمایش ها نِمیرم! لحنش یک مرتبه تغییر کرد:”تو هم حواستو جمع کن که دیگه حوصلۀ گندکاری های جدید ندارم.می فرستمت بری همونجا سه تایی هر غلطی می خواستید بکنید.” دلش لرزید.فکر کرد اگر دَقِ کارهایش در بیاید و ماجراها از پرده بیرون بیفتد توفان میشود.خواست سر و ته قضیه را با یک چشم گفتن هم بیاورد و هر چه زودتر خداحافظی کند.اما لحن پدر لحظه به لحظه تهدید آمیزتر میشد:”هر چی داد میزدم بابا این بچه ها رو اینقدر لوس نکن.اینقدر پیزُر لای پالونشون نگذار مگه حرف گوش میکرد؟اون از پسرۀ لَشش ، این هم از تو…” -من چه کار کردم؟چرا هر دوتون از دست سیاوش ناراحت هستید سر من تلافی می کنید؟ -مثل اینکه یادت رفته چه گُهی به سبد انداخته بودی! -من که معدلم همیشه…

۸۶
اقای شرقی با لحنی که تهاجم جنگ داشت حرفش را برید:”هُنر کردی!خدا بهت استعداد داده و من هم مثل خَر پول میریزم.چه مسئولیتی غیر از درس خوندن داری که خیال میکنی شق القمر کردی معدل بالا اوردی!اگر راست میگی برو نمره انضباطت رو درست کن ، اگه باج نداده بودم اون شانزده رو هم توی کارنامه ات نمی گذاشتند.مردم با یک حقوق بخور و نمیر کارمندی زندگی می کنند بچه هاشون دکتر و مهندس از کار در میان…” اگر یکی از عوامل گروه از راه نرسیده و شتابزده نگفته بود”اقای شرقی زود بیایید.خانم روشنک از اسب افتاده و بیهوش شده”با یک خداحافظی نیمه تمام ارتباط را قطع نمیکرد. با قطع ارتباط شالیزه نفس راحتی کشید و قبل از انکه از خانه بیرون برود تصمیم گرفت تلفن کوتاهی هم به اکبر اقا بزند.شماره گرفت و اقای نعمتی جواب داد.عجولانه گفت:”اقای نعمتی ، اکبر اقا هست؟” -گوشی. اکبر اقا جواب داد:”بفرمایید…” -اکبر اقا منم.شالیزه. اکبر اقا طوری جواب داد که انگار از شنیدن صدای او وحشت کرد: -شالیزه خانم چه خبر شده؟ -چیه؟هنوز حالت جا نیامده؟مگه صدای عزراییل شنیدی که این جوری حرف میزنی؟ -من که چیزی نگفتم! -نگفته از طرز حرف زدنت پیداست از شنیدن صدای من رَم کردی! -خبردار شدید چه بلایی سر ان بیچاره ها امده؟ -بله ، خبردار شدم.آخه ادم حسابی من گفتم اون جوری یک دفعه مثل گاوهای وحشی بپری جلو ماشینو وماتادور بازی در بیاری؟فقط جای یک شنل قرمز خالی بود.قرار بود قضیه طوری صورت بگیره که سر از دوستی با اقا یدالله در بیاری!به هر حال از یک اخلاقت خوشم امد.دیدم دهن لَق نیستی و چیزی به لعیا خانم نگفتی.یادت باشه یک دفعه خَر نشی هوس کنی حرفی به اونبزنی! -شالیزه خانم ، شما ماشالله هر چی از دهنت در میاد بارِ ما می کنی! -خُب ، خُب.برای من دل نازک نشو!زنگ زدم ببینم حالت بجا اومده یا هنوز میلرزی! بدون خداحافظی ارتباط را قطع کرد.عجولانه کیف پولش را برداشت.بجای مقنعه روسری بست و به حیاط دوید.آهسته به پنجره زد.سفارش لعیا خانم یادش بود.او بیرون امد.با دیدنش پرسید:”کجا به سلامتی؟” -اول بگو ببینم با مامان حرف زدی ، بندی که به اب ندادی؟ -نه ، چه بندی؟خانم سفارش کرد سبزی و بادمجان و چیزهای دیگه فریز کنم. -خب من مسرم باشگاه. -باشگاه که به این زودی نمیرفتید! -آخ لعیا خانم!کی یاد میگیری زیاد حرف نزنی؟هر کی کارم داشت بگو رفته باشگاه!همین.والسلام.در ضمن اگه کمی دیر امدم برنداری به مامانی تلفن کنی ها!اگه دیدم خیلی دیر میشه خودم بهت زنگ میزنم.تنبل کباب ها هم نصف بیشترش موند. -شام چی می خورید؟

۸۷
-زنگ میزنم پیتزابیارند. صدای زنگ تلفن بلند شد.دوان دوان به ساختمان برگشت.شماره روشا روی تلفن بود.بدون انکه جواب بدهد از ساختمان بیرون دوید.از پنجره به لعیا خانم گفت گوشی را برندارد.از خانه بیرون دوید.چیزی به ساعت سه نمانده بود.یک تاکسی گرفت و رفت. جلو بیماستان شلوغ بود.ساعت ملاقات شروع شده بود و عیادت کنندگان گروه گروه با گل و شیرینی و کمپوت وارد می شدند.خوشحال از ان همه شلوغی به امید انکه نگهبان متوجهش نشود از لابلای جمعیت رَد شد و به اطلاعات رفت! -ببخشید خانم ، ستاره ستاری کدوم اتاق بستری شده؟  .icu -ملاقات نداره.بردنش -چرا؟ -از دکترش بپرسید. -کدوم دکتر؟ -چه عرض کنم.از بخش جراحی سوال کنید. شیفت عوض شده بود و خبری از نگهبان صبح نبود.نگهبان این شیفت مرد مُسن و موقری بود.او نزدیک شد و سلام  ” کدوم طبقه است!icu کرد:”ببخشید اقا ، بخش -طبقه اخر.برای ملاقات امدید؟ -بله!   ملاقات ندارند.icu -مریض های -تصادفی ها دو نفر بودند.می خوام بفهمم اون یکی کیه؟ -من ساعت دو شیفت رو تحویل گرفتم.از مریض های صبح که بستری شدند خبر ندارم.از اطلاعات سوال کنید. دیگر صلاح ندید به اطلاعات مراجعه کند.ترسید شک برانگیز باشد.به نگهبان گفت: -میشه شما خبر بگیرید؟از خجالتتون در میا. -ساعت ملاقاته!من باید همین جا باشم. به داخل راهرو رفت.جلو آسانسور شلوغ بود.منتظر نشد.از پله ها با سرعت بالا دوید.در آخرین پله با دیدن شهرام  می دویدند.میخکوب شد. به اطراف سرک icuکه پریشان و هراسان همراه یک پزشک با اُنیفورم سبز به بخش کشید.ئنبال اقا یدالله می گشت.جز یکی دو پرستار ، کَسِ دیگری انجا نبود.چاره ندید جز انکه از همان راه رفته برگردد.با توجه به اینکه ساعت ملاقات تازه شروع شده بود بهتر دید در گوشه ای مشُرف به در ورودی بایستد و مراقب امد و رفت ها باشد.روزنه ای در دلش باز شده بود.فکر کرد اگر لیوسا از موضوع خبردار شده باشد می اید ملاقات.با این تصور پشت ماسکی که نفسش را تنگ میکرد لبخند زد.لحظات دیدار با لیوسا را پیش چشم مجسم کرد.مطمئن بود او را ناراحت نخواهد دید.لیوسا از ستاره متنفر بود.یاد نفرین هایش افتاد:”الهی ستاره بمیره.الهی سکته کنه.” دیگر از حادثه ای که پیش امده بود زیاد احساس ناراحتی نمیکرد.بالاخره پیروز شده و نقشه اش اگر چه انطور که انتظار داشت از آب در نیامده بود ولی نتیجه نهایی را که دیدار با لیوسا بود بدست امده می دید.

۸۸
به ساعت نگاه کرد.سه و نیم بود.خوشحال از اینکه یک ساعت و نیم دیگر فرصت برای ملاقات هست ، بی صبرانه چشم به در دوخت.پیش خود مرور میکرد:”باید قبل از اینکه بره بالاخره حرف هامو بزنم.در غیر این صورت ممکنه موقع برگشتن پدرش همراهش باشه.” این پا و ان پا می شد.دقایق به کندی می گذشتند.ده ها نفر از ملاقات کنندگاه وارد شده بودند و تعدادی هم از در بیرون میرفتند.اما خبری از لیوسا نبود.هر چه به پایان ساعت ملاقات نزدیک تر میشد بیشتر احساس سردر گُمی میکرد.در دقایق اخر بود که به یاد گفتگوی تلفنی شجاعی افتاد.او در دو تماس تلفنی که صبح در خارج از بیمارستان داشت گفته بود فعلا هیچکس نباید از موضوع باخبر شود.با چنین یادآوری به این نتیجه رسید که لیوسا هم احتمالا جزو همان کسانی است که شجاعی سفارش کرده از جریان باخبر نشوند. ساعت پنج عیادت کنندگان دسته دسته و گروه گروه بیمارستان را ترک کردند.بی انکه لیوسا یا اقا یدالله بین انها باشند.از دیدن شهرام وحشت داشت.سالن انتظار خلوت شده بود.چارهای ندید جز انکه دست خالی و بدون نتیجه از امدنش به خانه برگردد.از فکر ان خانه خالی و بی صدا چندشش شد.خانۀ خالی و خلوت وقتی برایش دلچسب بود که بتواند کارهایی را که میخواست دور از چشم پدر و مادر بماند انجام دهد.حالا که تمام تیرهایش به سنگ خورده بود ، بغضی غریب گلوگیرش شده و می خواست اشکش را دربیاورد.یک بار دیگر اطراف را دید زد.از کنار نگهبان سرک کشید و داخل راهرو را دید.مأیوس و بی حوصله و اخم آلود از بیمارستان خارج شد.می توانست تاکسی بگیرد و برگردد خانه ولی پیاده راه افتاد. باد خنکی می وزید.ماسک را از روی بینی پایین کشید.روسری را عقب برد.از امداد نسیم خنک پاییزی نفسش تازه شد.تمام راه درگیر افکار درهم و برهم و شلوغ به انچه که نمی دانست چیست امید بست.انچه از اطلاعات بیمارستان شنیده بود برایش علایم نامطمئن بودند که نمی خواست تعبیر درستش را بداند.با سماجت خود را با دروغ قانع میکرد:”اسم لیوسا بطور اشتباه به زبان شهرام امده!”در دو طرف خیابان چنارهای تنومند و سر به فلک کشیده در هیبت لباس پاییزی ، خیابان را شبیه به تونلی رنگارنگ کرده بودند.اما دیگر نه نسیم خنک نه برگهای رنگارنگ ، نه اسمان بی انتها توجهش را جلب نمیکرد.پاییز با زمزمۀ محزون برگهای زرد مهمان درون و بیرونش بود.با خود حرف میزد:”اگه امروز خبردار نشده باشه.بالاخره امشب که نه ستاره باشه و نه بابش میفهمه!اخرش که به گوش همه میرسه!بالاخره که میاد ملاقات.بالاخره که…” به خانه که رسید هوا کاملا تاریک شده بود.چراغ راهرو را که روشن کرد اکبر اقا به اعیا خانم گفت:”اومد بلند شو برو بهش بگو اقا تا حالا دو دفعه تلفن کرده.” لعیا خانم شانه بالا انداخت:”خودت برو بگو.مثلا سواد دار و اعیان هستند.یک ذره تربیت یاد بچه هاشون ندادند.بلد نیست درست و حسابی مثل ادم حرف بزنه.اصلا معلوم نیست کجامیره با کی میاد…” هر دو از پنهان کاری های جنون امیزش به ستوه امده بودند.اکبر اقا نمی خواست با او روبرو شود.هنوز ترس حادثۀ صبح در جانش بود ، بدون انکه جرأت کند چیزی به زنش بگوید.گفت:”به هوای شام برو.” -گفته زنگ میزنه برای شام پیتزا بیارند. -پس بزن روی تلفن.گوشی رو برداشت بگو. لعیا خانم دست به تلفن نبرده بود که صدای تیک تیک شماره گرفتن دستگاه در امد: -داره شماره می گیره ، حالا ولش کن.گور پدرش.

۸۹
از فردا ، من که همراهش نمیرم.اقا بفهمه چی جواب بِدم؟ -بهش بگو ما که زر خریدشون نیستیم! -عجب دل خرمی داره اون مادرش.اون سر دنیا جا خوش کرده ، نمی پرسه دختر جوونش دور از چشم ننه و بابا چه کار میکنه! -من که شک دارم باشگاه رفته باشه.هر وقت میره باشگاه توپ میبره.لباس ورزشی میپوشه!امروز نه لباس ورزشی پوشیده نه با توپ رفت.اصلا یک جوری شده و انگار گیج و منگه.یک چیزهایی شده که ما خبر نداریم. از ذهن اکبر اقا گذشت:”منم گیج و منگم.”اصرار کرد: -حالا پاشو برو بهش بگو اقا تلفن کرده.دست کم اگه خط امد روی خط بفهمه اقاست وگرنه چونه اش که گرم بشه ول کن نیست. لعیا خانم دلخور و دَمَق پا شد و رفت.پشت در ساختمان که رسید صدای او را شنید که می گفت:”شاید فردا هم نیام دبیرستان.تو به سوسن بگو برام غیبت رَد نکنه.” در نزده وارد شد:”شالیزه خانم کجا هستی؟” شالیزه چپ چپ نگاهش کرد:”خدا انگشت داده برای در زدن!کی یاد می گیری؟”  لعیا خانم ابرو بالا کشید و پشت چشم نازک کرد:”اقا دو دفعه تلفن کرد.” شالیزه به مخاطب تلفنی اش گفت:”قطع میکنم ، دوباره زنگ میزنم.” گوشی را گذاشت:”با من کار داشت؟” -هم با شما هم با اکبر اقا. با نگرانی پرسید:”با اکبر اقا چه کار داشت؟” -وا…چرا ناراحت شدید؟ -پرسیدم با اکبر اقا چه کار داشت؟چیزی راجع به من نپرسید؟ -نه بابا.شه چهار تا کار برای شرکت داشت. -به اکبر اقا بگو جاسوس بازی نداریم ها! لعیا خانم کفرش در امد:”وای…تا شغال شده بودیم همچین گنگی گیر نکرده بودیم.این حرف ها چیه بارِ ما میکنید؟” -جیغ جیغ نکن!چقدر هوچی هستی!به بابا گفتی من رفتم باشگاه؟ -اقا بیاد من که یک ساعت… -برای من خط و نشون نکش.پرسیدم گفتی رفته باشگاه؟ -بله،گفتم. دیگرنایستاد و خواست برود.شالیزه گفت:”اَه…من که ظهر به بابا تلفن کرده بودم!انگار تا وقت گیر میاره یاد من می اُفته!” -با من کاری ندارید؟ -اکبر اقا امده؟

۹۰
-بله.کارش دارید؟ -حالش خوبه؟ لعیا خانم از این سوال تعجب کرد:”مگه قرار بود حالش بد باشه؟!” -یک کلمه پرسیدم ، حالش خوبه؟یا بگو آره ، یا بگو نه!چرا حرف مازاد میزنی؟ لعیا خانم بی انکه جواب بدهد دوباره برگشت برود.شالیزه عصبانی بود.روشا خبرهای خوبی برایش نداشت ، تلافی را سر لعیا خانم در می اورد: -مگر اینجا طویله ست که همینطوری سرت رو می اندازی میای تو و بعد هم میری؟ -شالیز خانم ، شما دیگه شورش رو در اوردید.ما که زر خرید شما نیستیم.اکبر اقا توی شرکت جون میکَنه منم اینجا.اقا که نون مفت به ما نمیده که شما این قدر به سرمون سرکوفت میزنید.  خوب زبون در اوردی ها!چه خبر شده؟زیادی نازنازی هستی!هزار دفعه گفتم…۰ -اکبر اقا میگه از فردا با شما نمیاد دبیرستان. -به جهنم!من دیدم احمد مریضه گفتم تو پیشش باشی و اکبر اقا با من بیاد.حالا بیا و خوبی کن!اصلا تقصیر باباست وگرنه اینقدر زبون در نمی اوردید! -الهی خدا هیچکس رو محتاج خلق نکنه.قربون مصلحتش!به یکی صد تا صد تا خونه میده که هی برج روی برج بذاره.به یکی یک وجب جا نمیده که اینطور خوار نشه! -روضه خونی شروع شد؟شما خوار هستید؟دیگه چی می خواهید؟می خواهی به بابا بِگَم یک کارگر برای جنابعالی استخدام کنه؟ -ما قابل این حرفها نیستیم.خدا اگه یک لقمه نون بی منت بده شکرش رو هم می کنیم. -حالا فردا صبح سرکار عالی همراه من تشریف میارید؟ -چارۀ دیگری هم دارم؟من که دلم نمی خواد ینگۀ شما باشم!اقا قرار کرده! -به شما خیلی سخت می گذره که با آژانس همراه من و اقازاده هاتون بیایی و با آژانس برگردین خونه؟ -خدا این دو تا پا رو از ما نگیره ، آژانس پیش کش.مگه تا وقتی اقا نخواسته بود همراه شما بیام تا دبیرستان ، چه کار میکردم؟احمد و محمود رو پای پیاده میرسوندم مدرسه و بر می گشتم. -خب ، حالا دیگه زیادی بلبل نشو.احمد بهتر شده؟ -آره تبش کم شده. -فردا سر ساعت هر روز میریم.به اکبر اقا بگو شتر دیدی ، ندیدی! -یعنی چی؟ -هیچی!همینطوری گفتم. لعیا خانم گیج و سر در گم از پیغامی که برای شوهرش میبرد از ساختمان بیرون رفت.شالیزه به اشپزخانه رفت.پاکتی شیر برداشت و ریخت در لیوان و به اتاق برگشت. قصد نداشت به پدر تلفن کند.فکر کرد اگر کارش داشته باشد دوباره زنگ میزند.از لحن نظامی پدرش بدش می امد. شیر را جرعه جرعه نوشید و به حرف های روشا فکر کرد:”به سوسن گفتم برات غیبت رد نکنه ولی کرد.”و به اخرین جمله اش فکر کرد:”کمکم کن از اون قاتل انتقام بگیرم.”

۹۱
هر چه منتظر شد پدر تلفن نکرد.گوشی را برداشت.حواسش بود اگه خط روی خط امد فوری روی خط دوم برود.شماره خانه لیوسا را گرفت.انقدر زنگ خورد تا قطع شد.دوباره گرفت.میدانست بالاخره یکی در ان خانه هست.بعد از هفت هشت زنگِ دیگر بلقیس خانم جواب داد:”الو…کیه؟” -بلقیس خانم شمایید؟ -بلندتر بگو.نمیشنوم. میدانست گوش های بلقیس خانم سنگین است.داد زد:”لیوسا هست؟” -نه.رفته خانۀ عمه خانمش! -کی هست؟ -هیچکس.فق منم.همه رفتند خانه عمه خانم. -اقا یدالله کجاست؟ -هان؟ فریاد کشید:”پرسیدم اقا یدالله کجاست؟” -من چه میدونم؟شما کی باشین؟ -حال ستاره خانم خوبه؟ -اونم رفته خانه عمه خانم.شما کی باشین؟ با حرص گوشی را کوبید روی دشتگاه.لیوان شیر را تمتم کرد و رفت سر کتاب ها.به برنامۀ روز بعد نگاه کرد.دو زنگ اول را زبان داشتند که احتیاج به خواندن نداشت.زبانش قوی بود.دو زنگ هندسه که همه را بلد بود.دو زنگ ادبیات فارسی.خیالش از بابت درسها راحت شد.با این حال نگاهی به کتاب فارسی انداخت و تمرین ها را سرسری جواب داد.درسهای زبان را هم مرور کرد.میتوانست متن درسها را از حفظ بخواند.تمام تابستان ها کلاس های فشرده زبان رفته بود و میتوانست در حد احتیاجات روزمره به راحتی به زبان انگلیسی حرف بزند.در هر شرایطی درد درس داشت.حتی در تعطیلات تابستان.وقتی به تختخواب رفت و دراز کشید تمام فکرها هجوم اوردند.فکر پدر که گویا فراموش کرده بود برای سومین بار تلفن کند.فکر روشا که جز انتقام از زنی که زندگی شان را بهم ریخته و مادرش را به کشتن داده بود هیچ فکر و ارزوی دیگری نداشت.فکر سوسن احمدی که به حرف روشا گوش نکرده و غیبتش را به دفتر گزارش داده بود و فکر تصادف صبح و قیافه پریشان پدر لیوسا ، فکر ستاره ، اقا یدالله ، اکبر اقا ، و در اخر گفته های بلقیس خانم که حاکی از ان بود که از وقایع ان روز کاملا بی خبر است. ستاره در بیمارستان بود و او می گفت خانۀ عمه خانم است.دغدغه ای موذی ناخوداگاه ضمیرش را درگیر کرده بود.تلفن کنار تختخواب را برداشت.یک بار دیگر شماره خانۀ لیوسا را گرفت.زنگ ها به صدا در امدند و باز بلقیس خانم گوشی را برداشت:”الو…کیه؟” با صدای بلند گفت:”بلقیس خانم حال شما چطوره؟” -احمدالله.شما کی باشین؟ -من از دوستهای لیوسا هستم. -نیست.رفته خانۀ عمه خانمش! -یک کار مهم دارم.شماره تلفن عمه خانمش چیه؟می خوام بهش تلفن کنم.

۹۲
-من که سواد ندارم.هر کار داری بگو وقتی تلفن کرد بهش میگم. -خونۀ عمه اش کجاست؟هنوز همونجا نزدیک خوتونه؟ -آره همین جاست.نزدیک خودمون.اسم شما چیه؟من نفهمم شما کی باشین؟ -مرده شور گوش کَرت رو ببرند! -هان؟ با او حرف زدن را بی فایده دید.گرسنه بود ، حوصلۀ پیتزا سفارش دادن و منتظر ماندن نداشت.درگیر فکرهای گوناگون در حضور چراغ های روشن خوابش برد.برای روزی چنان گیج کننده خواب بهترین هدیه بود. صبح اگر لعیا خانم به عادت معمول بیدارش نکرده بود باز هم می خوابید.لعیا خانم بیدارش کرد و پرسید:”تخم مرغ نیمرو درست کنم؟” -سوسین سرخ کن. نیم ساعت بعد او ولعیا خانم و بچه ها بطرف دبیرستان میرفتند.در راه لعیا خانم پرسید: -ناهار چی درست کنم؟ -غیر از تاپ تاپ کباب ، هر چی می خواهی درست کن! ادامه دارد…  -قسمت سوم ۱فصل به دبیرستان که وارد شد هنوز زنگ نخورده بود.دنبال نماینده کلاس گشت.او را در کریدور دید.صدا زد:”سوسن ، سوسن…” سوسن برگشت:”سلام.دیروز کجا بودی؟” -فکر نمیکردم اینقدر بی معرفت باشی!چرا غیبت رَد کردی؟ -وقتی تمام دبیرها سراغتو میگیرند و تو نیستی چطور غیبت رد نکنم؟در ثانی وقتی غیبت تو رو گزارش نکنم بقیه بچه ها هم انتظار دارند غیبتشونو رد نکنم!حالا چیز مهمی نشده به یکی بگو بیاد غیبتتو موجه کنه! گلپر از دور دیدش.بطرفش دوید و آغوش باز کرد:”دیروز کجا بودی؟جات خالی بود.” سوسن گفت:”بفرما!همه فهمیدند جات خالی بود.” گلپر دست در کمرش انداخت و گفت:”جزوه ها رو برات نوشتم.چرا دیروز نیامدی؟” -سرم خیلی درد میکرد.حسابی گُه مرغی بودم.حالا باید چه کار بکنم؟ -هیچی!بگو یکی بیاد توضیح بده. -سرایدارمون بیاد قبول می کنند؟ گلپر زد زیر خنده:”از سرایدار مهم تر پیدا نکردی؟” -بابا رفته بوشهر فیلمبرداری.مامان هم که نیست! -حالا ولش کن.اصلا شاید یادشون رفت و صدات نکردند. صدای زنگ برخاست.برای مراسم صبحگاهی به حیاط رفتند.روشا از دور دیدش.امد سر صف کنارش ایستاد.خانم افسری مثل هر روز صبح یک سری نصایح بقول بچه ها پاستوریزه را با صدای بلند تکرار می کرد.گلپر پشت سر شالیزه ایستاده بود.گفت:

۹۳
-این همه پر حرفی میکنه ، یک حرف حسابی نمیزنه! خانم افسری پس از خط و نشان ها و پر حرفی ها در اخر گفت:گغایب های دیروز بیان دفتر.” دل شالیزه فرو ریخت.پلک هایش را بهم فشرد.روشا گفت:”چیه؟چرا ناراحت شدی؟اصلا مهم نیست.” -حوصله دفتر رفتن ندارم. -خب نرو.شاید یادشون بره. -نه ، بدتر شک میکنند. پس از مراسم صبحگاهی بجای کلاس به دفتر رفت.:”سلام خانم افسری.من دیروز غایب بودم.اما کسی نیست که بیاد توضیح بده.پدرم رفته بوشهر ، مامانم هم امریکاست.” -پس پدرت نمیدونه غیبت کردی؟حالا کجا بودی؟ -هیچ جا.سرم درد میکرد خوابیده بودم. -از دکتر گواهی بیار. -کدوم دکتر؟برای سر درد که دکتر نرفتم. -مقررات مدرسه است.یا گواهی دکتر یا اطلاع والدین! -من که دکتر نرفتم.ورقه بیارم قبول می کنید؟ -بله!ما فرض می کنیم دکترها شرافتمند هستند و گواهی دروغ امضاء نمی کنند! -صبر کنید وقتی پدرم امد بیاد دبیرستان؟ -پدرت کی میاد؟ -وقتی فیلمبرداری تموم بشه! خانم افسری به مسخره خندید:”یعنی وقت گل نی؟همون گواهی دکتر خوبه!در ضمن چرا اینقدر بچه ها به تو می چسبند؟” سوال غیر منتظره ای بود.با تعجب پرسید:”کی به من چسبیده؟!” از طرز نگاه او منزجر و مشمئز شد.خانم افسری گفت:”برو.گواهی دکتر یادت نره!” سر درس ادبیات سودابه صدیقی به دفتر احضار شد.همه نگاه ها به سوی او برگشت.خانم معتمد دبیر ادبیات اجازه داد برود.اما تأکید کرد زود برگردد.رفت و برگشت سودابه بیش از پنج دقیقه طول نکشید.از خانم وزیری پیغام اورده بود:”خانم وزیری گفتند اعضاء تیم والیبال که رضایت نامه اوردند امروز بمانند و تمرین کنند.” خیال شالیزه راحت بود که نمی تواند رضایت نامه بیاورد.اگر هم می توانست حاضر نبود بعد از تعطیل دبیرستان باز هم بماند.تمام حواسش به بیمارستان بود.زنگ تفریح از روشا پرسید:”تو رضایت نامه اوردی؟” -آره.اما برادرم تنهاست.میرم خونه! -روشا خواهش میکنم بمون.تو کاپیتان تیم هستی! -مگر تو نمیمونی؟ -نه ، کسی نیست برای من رضایت نامه بنویسه! -پس تمرین ها رو چه کار میکنی؟فعلا امروز باش…

۹۴
-نه ، خواهش میکنم تو بمون.به یکی تلفن کن بِره پیش برادرت.به بابات بگو.به مادربزرگت ، به هر کَس که می خواهی بگو. -تو چرا نمی مونی؟به خانم وزیری بگو کسی نیست برات رضایت نامه بنویسه! نتیجه گفتگوها ان شد که روشا از تلفن مدرسه به پدرش زنگ بزند و بگوید برای تمرین در دبیرستان می ماند. در اضطراب لحظه ها بالاخره به زنگ آخر رسیدند.روشا را بوسید:”ممنونم که می مونی!به خانم وزیری بگو کسی نیست برای شالیزه رضایت نامه بنویسه.شب به من زنگ بزن.” وقتی از در بیرون میرفت.نازلی و گلپر دیدنش.شتابان به سراغش رفتند: -شالیزه کجا؟امروز تمرین داریم! -پدرم نیست رضایت نامه بنویسه! با هم گفتند:”اَه…” دیگر معطل نشد.بیرون دوید.لعیا خانم و بچه ها در اتومبیل آژانس منتظرش بودند.سوار شد.به لعیا خانم گفت:”اگه یک وقت از دبیرستان تلفن کردند و پرسیدند من دیروز کجا بودم بگو سرش درد میکرد خوابیده بود.” لعیا خانم حیرت زده پرسید:”مگه دیروز نرفتید ودرسه؟!” -باز از اون سوال ها می کنی ها!تو چه کار به این کارها داری؟ -شالیز خانم اقا و خانم شما رو به دست ما سپردند! -تو مواظب خودت باش.لازم نیست مواظب من باشی.خودم بعدا به بابا توضیح میدم. -مگه دیروز با اکبر اقا نرفتید مدرسه؟ -چرا رفتم.اما کار داشتم از دبیرستان زدم بیرون. قیافۀ لعیا خانم ماتم زده شد:”آخه چرا هر چی میشه پای منو وسط می کشی شالیز خانم؟” -توی چه کاری؟اصلا من چه کار به تو دارم؟ -شما هر روز یک تکلیفی برای ما درست میکنی ، بعد میگی پای ما وسط نیست؟والله به مرگ این دو نا از جونم خسته شدم.اگه خانم باشه که اینقدر تنمون نمیلرزه!خانم موقع رفتن سفارش شما رو به من و اکبر اقا کرد.اَقلٍ کم به اقا بگید چه کارهایی میکنید.حتما الان باز غیظ میکنید که چرا زیادی حرف میزنم.اما من از کارهای شما میترسم.فردا که خدا نکرده یک اتفاقی بیفته اقا و خانم از چشم ما می بینند. -خب فرمایشات تموم شد؟حالا از دبیرستان تلفن کردند بگو دیروز سر درد داشت و خوابیده بود. لعیا خانم چنان حالی داشت که اگر می توانست همان روز از انجا میرفت.اما اجاره کردن خانه چیزی نبود که به ان زودی ها با در امدی که انها داشتند میسر شود.بقیه راه را حرف نزد و خودخوری کرد. به خانه که رسیدند گفت:”ناهار خورش کرفس درست کردم.” -دستت درد نکنه.اما تو با این بد اخلاقی هات میتونی ادمو بکشی!بهر حال من وقتی ناهار خوردم میرم. -کجا؟ -مجال بده.مگه هفت ماهه ای؟میرم دبیرستان ، تمرین والیبال! -اگر اقا تلفن کرد چی؟ -قبل از رفتن خودم بهش تلفن میکنم.خیالت راحت باشه!

۹۵
-ساعت چند می ایید؟ -نمیدونم .هر وقت تمرین تموم شد میام. -خودتون تنها میری؟ -نخیر ، ینگه می خوام.میرم دبیرستان خودمون! -خب صبح هم که میرید دبیرستان خودتون که اقا گفته با هم بریم. -حالا که صبح نیست ، برو اینقدر از من حرف نگیر.اعصابم خرده! -آخه ما چه گناهی کردیم که مسئولیت شما رو انداختند گردن ما. بدون بنکه به جلز و ولزهای او گوش کند به ساختمان رفت.در کمد اتاق خواب را باز کرد.از پاکت پول ها یک دسته اسکناس برداشت.چندتایی بیرون کشید و به حیاط دوید.صدا زد:”لعیا خانم.” لعیا خانم سر از پنجره در اورد.جلو رفت.اسکناس ها را که به نظر می امد سی چهل تایی باشد گذاشت جلو پنجره و گفت:”بگیر و اینقدر غُر نزن!” لعیا خانم پول ها را پس زد:”ما که از شما پول نخواستیم…” -بردار برای بچه ها لباس بخر.باز هم خواستی میدم. نگاه نیازمند لعیا خانم به پول بود.پرسید:”حالا شما این پول ها رو از کجا اوردی؟” -باز…عجیبه!من هر کاری میکنم تو باید سوال و جواب بکنی؟اینها مال خودمه!اینقدر هم توی نخ من نرو.می خوام بعضی روزها به احمد و محمود کامپیوتر یاد بدم. وقتی اثار خوشحالی کمرنگی در چهره او دید ادامه داد:”وقتی یاد گرفتند کامپیوتر خودمو میدم بهشون ، یکی برای خودم میخرم.” در سکوت لعیا خانم حرف هایی بود که نگفته شالیزه می شنید.باز هم ادامه داد: -تا اخر هفته هم میبریمشون همینجا کلاس زبان ثبت نامشون میکنیم.باید از حالا انگلیسی یاد بگیرند. -پس درسها و تکلیف مدرسه شون چی میشه؟ -اولا کلاس هفته ای دو سه روز بیشتر نیست.در ثانی از مادر بچه هایی که کلاس انگلیسی میرن بپرس چه کار میکنند احمد و محمود هم همان کار را بکنند.فردا که رفتیم میبینی چقدر بچه های هم سن و سال انها توی کلاس هستند. حال لعیا خانم بهتر شده بود.شالیزه به محمود که کنار مادر ایستاده بود گفت: -همین روزها یک بازی کامپیوتری برای تو و احمد میخرم که ذهنتون بیشتر فعال بشه! وعده هایش بی تأثیر نبود.لعیا خانم با لحنی التماس امیز گفت:”دست شما درد نکنه.والله شما خیلی خوبی.اما کاش پای ما رو توی کارهاتون وسط نمی کشیدید.” -من کاری به کار شما ندارم. لعیا خانم لبخندی تصنعی زد:”کار به ما ندارید؟انصاف هم چیز خوبیه!” شالیزه جواب نداد و بطرف ساختمان دوید.شتابزده غذا خورد و عجولانه شماره تلفن پدر را گرفت.بخت یارش بود که جواب سر بالا از تلفن همراه نشنید.پس از دو سه زنگ اقای شرقی جواب داد:”حالت چطوره؟دیروز کجا بودی؟” -باشگاه.شما که میدونید چه روزهایی باشگاه دارم.

۹۶
-چرا به من زنگ نزدی؟ -ار بس شماره گرفتم.انگشتهام درد گرفت.همه اش پیغام های دَری وَری میداد. -از دبیرستان چه خبر؟اوضاع مرتبه؟ -دبیرستان بدی نیست.راستی بابا قرار شده برای مدرسه چند تا کامپیوتر بخرند.گفتند هر کس ، هر کَس هر قدر میتونه کمک کنه.شما کی می ایید؟ -فعلا که بدشانسی اوردیم.یک روز هم افتاب نشده که فیلمبرداری رو شروع کنیم.من از اول با فیلمبرداری در این فصل مخالف بودم.اما حیف که… -پس من چه کار کنم؟ -توی کُمد پول هست. -کدوم کُمد؟ -کمد بزرگه ، ندیدی؟ -نه ، من پول احتیاج نداشتم که دنبال پول بگردم.راستی بابا قرار شده بعضی از بعد از ظهرها برای تمرین والیبال بمونیم دبیرستان یک زنگ به لعیا خانم بزنید که خیالش راحت بشه.دیگه چیزی به مسابقات نمونده! -باشه ف سفارش میکنم بیاد دنبالت.تمرین ها باعث نشه از درس عقب بیفتی! معنی سکوت چند لحظه ای شالیزه را اقای شرقی نفهمید.با یک حساب سریع سر انگشتی بهتر دید با توصیه ای که قرار است به لعیا خانم بکند مخالفت نشان ندهد.گفت: -من که هر سال توی تیم والیبال دبیرستان بودم مگه به درسم لطمه خورده؟خیالتون راحت باشه!شما معدل هجده به بالا می خواهید ؛ مگر نه؟ اقای شرقی که فکر میکرد با تلفن های مکرر به دختر جوانش به وظیفه اخلاقی پدریش جامه عمل می پوشاند گفت:”خلاصه اگر موبایل می خواهی روی مرز قدم بردار و درست و حسابی درس بخون.” او و همسرش چیزی از دختر جوانشان می خواستند که در چار چوب عقاید سنتی شان ارزش داشت و خلاصه مشد.درس!درس!و باز هم درس! شالیزه با گفتن چند “چشم”خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.به سراغ پاکت پول ها رفت دسته ای جدا کرد و در کیفش گذاشت.چند قاشق غذا خورد.بجای مقنعه ، روسری بست.ماسک را برداشت و بدون انکه به لعیا خانم چیزی بگوید از خانه بیرون رفت.در ان سوی خیابان ایستاد و تاکسی گرفت.دقایقی بعد جلو بیمارستان پیاده شد.هنوز ساعت ملاقات شروع نشده بود.روسری را جلو کشید.ماسک را روی صورت گذاشت و داخل شد.به اطلاعات رفت:   بیرون امدند؟icu -سلام.ببخشید ، می خواستم بپرسم خانم ستاره ستاری از بخش تلفن زنگ زد.خانم پشت گیشه بجای جواب به او تلفن را جواب داد.این پا و ان پا میکرد.نگاهش به پشت سر و ملاقات کننده هایی بود که با شروع ساعت ملاقات به سوی بخش ها میرفتند.میترسید متوجه نشود و لیوسا بالا برود. تلفن خانم تمام شد.پرسید:”بفرمایید؟”   بیرون اوردند؟icu -پرسیدم خانم ستاره ستاری رو از بخش خانم نگاهی متفاوت به او انداخت.پرسید:”چه نسبتی با ایشون دارید؟” -من دوست دخترشون هستم!

۹۷
-پس چطور از قضیه اطلاع ندارید؟امروز ظهر به سردخونه منتقلش کردند… شالیزه بهت زده پرسید:”چرا سردخونه؟” -چون فوت کرد. این جواب همچون صاعقه ای بود که درجا خشکش کرد.خانم پشت گیشه گفت:”ببخشید که ناراحتتون کردم.متأسفانه خون ریزی مغزی قطع نشد” شالیزه چند بار پشت سر هم پلک زد.انگار باور نمیکرد بیدار است و چنین خبری را میشنود.تلفن زنگ زد.خانم پشت گیشه جواب داد.دو سه نفر جلو گیشه امده و منتظر بودند تلفن خانم تمام شود و سوالشان را بکنند.صدای شالیزه در ازدحام هیاهوی جمعیت گم می شد:”نه…ستاره نمرده…نه…من…باور نمیکنم.” سرش گیج میرفت.پشت ماسک نمیتوانست درست نفس بکشد.احساس میکرد جسمش از انرژی تهی میشود. جلو آسانسور شلوغ بود.پله ها را گرفت و آهسته آهسته بالا رفت.انقدر بی حس شده بود مه نمیتوانست با سرعت پله ها را طی کند.در طبقه اخر جز چند پرستار که در رفت و امد بودند کسی دیده نمیشد.نه شهرام ، نه لیوسا ، نه اقا  ” بود به نام ستاره ستاری…icu یدالله!جلو یکی از پرستارها را گرفت:”خانم ، یک مریض تو اتاق -با کمال تأسف دو سه ساعت پیش تموم کرد. -آخه چرا؟اون که چیزیش نبود! -هم جمجمه اش شکسته بود ، هم خونریزی مغزی داشت. -شوهرش کجاست؟ -وقتی به سردخانه منتقلش کردند رفت. -کجا؟ پرستار با تعجب نگاهش کرد:”حال شما خوب نیست؟چه نسبتی با متوفی دارید؟” -هیچی!هیچی! -می خواهید کمکتون کنم؟ -چه کمکی؟من…من هیچ تقصیری ندارم. اگر پرستار به موقع نگرفته بودش نقش زمین شده بود.وقتی چشم باز کرد محیط اطراف را بجا نمی اورد.پرستاری کنارش روی صندلی نشسته بود: -دختر خانم…دختر خانم بهتر شدی؟ تکان خورد.می خواست بنشیند.پرستار کمکش کرد:”عزیزم شماره تلفنی دارید که تماس بگیرم کسی بیاد دنبالتون؟” همه چیز یادش امد:”نه…احتیاج نیست.وای…ستاره مُرده؟می خوام برم.” -شما حالتون خوب نیست.اینطوری که نمیشه!ممکنه باز هم از حال بری.نبضت خیلی ضعیف میزنه! به دور و بر نگاه کرد:”کیفم کو؟” -اینجاست.پیش من.نگران نشو. -چقدر باید پول بدم؟ -هیچی!کار بخصوصی برای شما انجام ندادیم.کمی آب قند ، چند دقیقه هم اکسیژن ، همین!

۹۸
-می خوام برم. -صبر کن ساعت ملاقات تموم بشه ، بلکه یکی از نگهبانها دنبالت بیاد. -نه…خودم میرم.آخ…ستاره!مگه میشه!باور نمیکنم! پاهایش را از تخت آویزان کرد.دنبال کفش هایش گشت.زیر تخت بود.پرستار کمکش کرد کفش هایش را پوشید.دلواپس بود.گفت:”کاش موافقت میکردی ، کسی از خانواده یا اقوام بیاد دنبالت…” -نه ، نه!من که چیزیم نیست! ایستاد.روسری بست و راه افتاد.پرستار گفت:”صبر کن از دکتر اورژانس خواهش کنم یک بار دیگه وضعیتت رو کنترل کنه.” -نمی خوتم.حالم که بد نیست. پرستار تا بیرون بیمارستان همراهیش کرد.گفت:”من مهسا معینی هستم.به منزل رسیدی یک تلفن به بیمارستان بزن بگو با من کار داری.می خوام خیالم راحا بشه.امشب من کشیک دارم.” پیش چشم پرستار سوار تاکسی شد ، اما کمی جلوتر وقتی از دسترس دید او دور شد از راننده خواست نگه دارد.مثل هر روز و بیشتر از پیش دلش نمی خواست به خانه برود.همه چیز به نظرش غم انگیز می امد.دیدن برگهای خشک و زردی که با وزش بادی نه چندان تند سقوط میکردند فضا را به نظرش اندوه زده میکرد.زیر لب با خود حرف میزد:”ستاره مُرد!من باعث مرگش شدم یا اکبر اقا که اونجوری پرید توی خیابون؟من که نگفتم اون جوری بپر جلو ماشین.حالا لیوسا چه کار میکنه؟دو تا برادر کوچیک داره!بچه ها گریه می کنند…اخ…سرم…آخ ، حالک بده…” لرزش گرفته بود.دندانهایش بهم می خورد.پی راه حل میگشت.ارزو میکرد شماره تلفن خانه عمه لیوسا را پیدا کند.میخواست سر او فریاد بزند بگوید تو باعث همه این گرفتاری ها شدی!زمزمه کرد:”اگه این مسخره بازی ها رو در نیاورده بودی اینطوری نمیشد.مگه چه کارت کرده بودم!چرا موش و گربه بازی در اوردی؟حالا چه کار کنم؟آخ…سرم.داره میترکه!از همه چیز بدم میاد.از خونه ، از اتاقم ، از لعیا خانم ، خانم افسری ، سوسن احمدی ، بابا ، مامان…آخ…مامان کجایی؟دارم می میرم.” با زمزمه های پنهانی و در گریبان راه میرفت.طوری سرگردان بود که انگار در فضا گم شده باشد.وقتی رسید زنگ نزده کلید انداخت و در را باز کرد.سکوت عظیم خانه به محض ورودش شکست.تمام بغضش را یکجا بیرون ریخت:”لعیا خانم…” لعیا خانم سرآسیمه به حیاط دوید.با دیدن وضع اشفته او نگران شد.پرسید: -چی شده؟شما گریه میکنی؟ -نامادری لیوسا مُرد! -خدا بیامرزش.حالا شما چرا غصه می خوری؟! پایان فصل هفت ادامۀ این داستان را در قسمت بعد خواهید دید..  ۸فصل کنار دکه گلفروشی ایستاده بود و به جمعیت سیاه پوشی که یکی یکی یا چند نفر ، چند نفر از راه میرسیدند نگاه میکرد.آمبولانسی جلو در بود.صدای مویه های بلند و اهسته ی زنها همچون مارش عزا به روحش خَش می

۹۹
انداخت.ماسک به صورت نداشت.با این نیت امده بود که هر چه می خواهد بشود!منتظر لیوسا بود.تصمیم داشت او را که دید همه چیز را فاش کند.می خواست کفاره گناهش را بدهد.انگار علیه خودش دست به توطئه زده بود.زنان و مردان سیاه پوش جلو در بیمارستان ازدحام کرده بودند.چند اتومبیل سواری و دو اتوبوس ان طرف خیابان پارک شده و اماده بردنِ تشییع کنندگان بودند.جلو اتوبوس ها تاج گل نصب شده بود.بعضی از سواری ها هم روی کاپوتشان تاج گل گذاشته بودند. اقا یدالله بین جمعیت در تک و دو بود.شهریار عموی لیوسا و یک نفر دیگر زیر بغل شهرام را گرفته بودند.پاهای شهرام ستونهای متزلزلی بودند که نمی توانستند جسمش را تحمل کنند.مات زده و منگ و مسخ قدم برمیداشت.موهای صاف و لَخت و سیاهش آشفته و نامنظم روی پیشانیش ریخته بود.او را برای سوار شدن به انطرف خیابان میبردند.نگاه شالیزه به او بود و دیگر از دیدن او قلبش در منگنه ترس فشرده نمیشد.از کنار دکه جلو رفت.چشم های سیاه و براقش از گریه متورم شده بود.باز هم جلوتر رفت.پیش چشم های اشکبارش جنازه را به آمبولانس منتقل کردند.بی اراده فریاد زد:”من…”بقیه اشرا نگفت.همه سرها بطرف او برگشت.حتی شهرام که به نیمه خیابان رسیده بود به عقب برگشت و نگاه غبار گرفته اش روی چهرۀ او خیره ماند.چند لحظه ای خیره نگاهش کرد.شالیزه صورتش را بین دو دست پنهان کرد و همانجا ایستاد.تمام این صحنه بیش از چند ثانیه طول نکشید. آمبولانس حرکت کرد و جمعیت بطرف اتوبوسها و سواری ها رفتند.کسی روی شانه اش زد.از لای انگشتهایش نگاه کرد.اقا یدالله بود: -دختر تو اینجا چه کار میکنی؟ خود را کنار کشید.اقا یدالله پرسید:”تو از کجا خبردار شدی؟” به ارزویش رسیده بود.اقا یدالله همان که برای دیدنش برای حرف بیرون کشیدن از او این فاجعه را به بار اورده بود ، دشو دستش بود.پرسید: -می خواهی بیایی بهشت زهرا؟ هق و هق کنان گفت:”لیوسا کجاست؟” شهریار بود که اقا یدالله را صدا زد:”اقا بیا بریم ، دیر شده…” اقا یدالله در حالیکه از او فاصله می گرفت گفت:”از هیچی خبر نداره.چیزی بهش نگفتیم.”بعد به انطرف خیابان دوید. سرگردان و بی پروا به طرف اتومبیلی که شهرام سوار شده بود رفت.به شیشه زد:”پس لیوسا کجاست؟” نگاه بی فروغ شهرام به او بود که اقا یدالله گاز داد و رفت.بلاتکلیف به ماشین هایی که گل زده به سوی بهشت زهرا میرفتند نگاه میکرد.دقایقی بعد همه رفته بودند او ماند و خیابان و دستهای خالی.گریه کنان راه افتاد. از اینکه رهگذران نگاهش کنند پروایی نداشت.بدون کیف و کتاب ، بدون اُنیفورم مدرسه ، سر از دبیرستان دراورد.زنگ تفریح بود.شب قبل از روشا خواسته بود به نماینده کلاس بگوید غیبتش را رَد نکند. حیاط دبیرستان شلوغ بود.از کنار دیوار بطرف دفتر رفت.نمیخواست با بچه های کلاس مواجه شود.خانم راستگو جلوتر از او بطرف دفتر میرفت.صدایش زد:”خانم راستگو.”او برگشت.با تعجب پرسید: -چرا با این لباس آمدی؟ -آمدم اطلاع بدم رفته بودم تشییع جنازه مادر دوستم.

۱ ۰ ۰
-دوستت کیه؟ -شما نمیشناسید.دبیرستان گلچین با هم بودیم.یعنی از بچگی ، از دبستان با هم دوست بودیم. -برای دوستت متأسفم.خب حالا می خواهی چه کار کنی؟با این لباس که نمیشه بری سر کلاس! -امدم که غیبتم غیر موجه نباشه! -هنوز غیبت قبلی رو موجه نکردی! -قبلا که گفته بودم پدرم نیست ، رفته بوشهر فیلمبرداری.اگه باور نمیکنید سرایدارمون بیاد شهادت بده اون روز حالم بد بود. -باشه ، بگو سرایدارتون بیاد.برو من به دفتر اطلاع میدم که امدی اجازه گرفتی! -خانم راستگو ، چقدر شما خوبید! خانم راستگو نقشی مطبوع و مثبت داشت.در همه ایجاد انگیزه ای صمیمانه میکرد و اقتدارش را با محبت توجه امیز افزایش میداد.لبخندی زد و گفت: -ممنونم.اینطوری برنگرد توی حیاط.صبر کن زنگ که خورد و بچه ها رفتند برو. -چَشم. ******************************************* تا به خانه برسد به سوالی که از اقا یدالله پرسیده بود:”لیوسا کجاست؟”و جواب او که:”از هیچی خبر نداره!”فکر کرد.از خود میرپسید:”لیوسا کجاست که از هیچی خبر نداره؟” سر کوچه لعیا خانم را دید.از خرید برمیگشت.با دیدنش گفت: -شما بخاطر زن بابای لیوسا خانم(نه بابا اسمشو یاد گرفتی!)نرفتی دبیرستان؟ حوصله جواب دادن نداشت.لعیا خانم نزدیکتر که شد پرسید: -چی شد؟تشییع جنازه کردند؟رفتید بهشت زهرا؟ -نه بابا.اگه رفته بودم که الان نمیرسیدم خونه.لعیا خانم از قضیه تشییع جنازه رفتنم چیزی به اکبر اقا نگو. لعیا خانم تعجب کرد:”مگه اکبر اقا خبردار بشه چی میشه؟” -لعیا خانم اینقدر سوال پیچم نکن.اگه بهش خبر بدی بالاخره من میفهمم اون وقت نه من نه تو.فردا هم که میرم دبیرستان باید بیایی به یکی از معاونها بگی اونروز که غیبت داشتم حالم خوب نبود و خونه بودم. لعیا خانم وا رفت:”استغفرالله!بیام شهادت دروغ بِدَم؟” -سر به سرم نذار که هیچ حوصله ندارم.یک وقت نشد حرفی بزنم و تو سوالهای بی خودی نکنی!کی دست از این اخلاقت برمیداری؟ لعیا خانم کلید دستش بود.در را باز کرد.شالیزه جلو رفت.لعیا خانم گفت: -اخه من که کاره ای نیستم بیام شهادت بدم. -گفتم شهادت بِدی!نگفتم به شهادت برسی که این قیافه رو به خودت گرفتی! -خانم بزرگ تلفن کرد.گفت وقتی امدید بهش زنگ بزنید.اصلا چرا از خانم بزرگ نمی خواهید بیاد دبیرستان شهادت بده؟ -خودم عقلم میرسه!حوصلۀ سوال و جواب با مامانی رو ندارم.

۱ ۰ ۱
با ان شرایط روحی تلفن به مادربزرگ شاق ترین کاری بود که باید میکرد.به ساعت نگاه کرد.ترجیح داد موقعی تلفن کند که بگوید تازه ار دبیرستان امده است.با لباس و کفش روی تختخواب افتاد.بغض به گلویش هجوم اورده بود.کسی نبود اشک های فراوانش را ببیند.وقتی صدای لِخ لِخ دمپایی های لعیا خانم از تراس امد رو برگرداند و خود را به خواب زد.لعیا خانم به اتاق سرک کشید.اهسته صدایش زد و وقتی جواب نشنید به اشپزخانه رفت.تکه های ماهی را از اب در اورد.خشک کرد پودر سوخاری زد و سرخ کرد.شالیزه با بوی ماهی سرخ کرده تازه فهمید چقدر گرسنه است.صبر کرد کار لعیا خانم تمام بشود و برود بعد غذا بخورد.دلش نمیخواست هیچکس را ببیند! لعیا خانم موقع رفتن دوباره به اتاق سرک کشید:”شالیزه خانم ناهار حاضره.من میرم دنبال بچه ها الان آژانس میاد.” شالیزه بی انکه رو برگرداند و او چشم های اشک الودش را ببیند با دست اشاره داد و گفت:”باشه برو.امروز عصر میریم برای بچه ها بازی کامپیوتری میخرم ، بعد میریم که برای کلاس زبان ثبت مانشون کنم.” یاد گرفته بود چطور دهان لعیا خانم را ببندد.لعیا خانم که نمی خواست زیر بار منت های او مجبور به سکوت و همدستی بیشتری شود ، جواب داد:”دست شما درد نکنه.اما اکبر اقا گفت تابستون که مدرسه ندارند بهتره.الان از درس عقب می اُفتند.” جوابش را نداد.بعد از ناهار به مادربزرگ تلفن کرد:”سلام مامانی!” -علیک سلام.تازه داشت خوابم میبرد. -پس بعدا تلفن میکنم! -نه دیگه بد خواب شدم. -حالتون چطوره؟ -هر چی تو بپرسی.سه روزه تب کردم افتادم اینجا.کسی نیست یک لیوان اب دستم بده! او که همه را نسبت به خود بدهکار و مدیون میدانست همیشه با دلتنگی حرف میزد.شالیزه که میدانست محکوم به شنیدن آه و ناله های اوست با کلافگی گفت:”خُب چرا نگفتید؟به لعیا خانم سفارش میکنم فردا که بچه ها رو گذاشت مدرسه با همون آژانس بیاد پیش شما.تقصیر خودتونه!چرا نمی ایید اینجا؟خب اینجا که باشید من و لعیا خانم کمکتون میکنیم.” -من از بابات بدم میاد. -بابا که نیست!گفتم رفته بوشهر! -کی گفتی؟کی رفته بوشهر؟ -یادتون رفته؟ -شالیزه دست بردار!الان دارم از تو میشنوم. -شما هیچوقت به حرفهای من درست توجه نمیکنید.حالا شما یادتون رفاه تقصیر من نیست! -الله و اکبر!نکنه من آلزلیمر گرفتم و خودم خبر ندارم. -حالا چه فرقی میکنه؟فعلا که بابا نیست! با اکراه ادامه داد:”اگه خواستید خودم میام دنبالتون.” -بابات میرفت و از من یک خداحافظی نکرد!حالا من بیام خونۀ اون! خیالش راحت شد:”خُب ، فردا صبح لعیا خانم میاد سراغتون.”

۱ ۰ ۲
-دیروز با مامانت صحبت کردم.دلش از دست سیاوش خون بود.بهش گفتم اون جا موندن فایده نداره بلند شو برش دار بیارش همینجا. -سیاوش حاضر نیست بیاد.به هیچ قیمتی! -بیچاره مهرانگیز.انقدر پای تلفن گریه کرد که اشک من هم در اومد. سر پرحرفی مادر بزرگ باز شده بود.شالیزه در اینطور مواقع گوشی را کنار میگرفت و گاهگاه “آره”یا”بله”میگفت تا او پرحرفی هایش را بکند.اما وقتی دید گفته های او پایانی ندارد گفت:”مامانی در میزنند.لعیا خانم نیست.رفته بچه ها رو بیاره.من بعدا تلفن میکنم.” -اول ببین کیه ، بعد باز کن.من گوشی رو نگه میدارم. تیرش به سنگ خورد.ناچار گوشی را کنار دستگاه گذاشت.کمی انطرف تر با صدای بلند گفت:”کیه؟” -به بازی ادامه داد:”الان میام دَم در.” گوشی را برداشت:”مامانی ، اکبر اقا خرید کرده داده راننده شرکت اورده.” -مطمئنی ناشناس نیست؟ -آره بابا.راننده شرکت رو که می شناسم. -خب برو ، وقتی برگشتی زنگ بزن. -شب زنگ میزنم.باید برگردم دبیرستان.برای مسابقه تمرین داریم.خداحافظ. ارتباط را قطع کرد به روشا تلفن زد:”سلام روشا.” -سلام.دختر تو کجایی؟چرا امروز نیامدی؟ -یک چیز بگم شاخ در بیاری.نامادری لیوسا مُرد. -اِ…چی میگی؟مُرد چرا؟ -توی تصادف کشته شد. روشا قدر سکوتی سکوت کرد و سپس گفت:”خوش به حال لیوسا.انتقام مادرش گرفته شد!کی مُرد؟” -دیروز.امروز هم تشییع جنازه بود. -لیوسا چه کار میکنه؟ -رانندشون گفت لیوسا از هیچی خبر نداره! -مگه میشه؟تو کجا بودی؟رفته بودی سراغ لیوسا؟ -نه ، رفته بودم بیمارستان. -کَسِ دیگه ای هم مُرده؟ -نه ، پدرش پشت رُل بوده اما چیزیش نشده ، ولی ستاره خون ریزی مغزی کرده. -حقش بود.پس بگو چرا دیگه به تلفن ما زنگ نزد!چطور لیوسا از موضوع بی خبره؟مگه میشه زن پدرش بمیره و اون خبردار نشه! -به خونه شون زنگ زدم.کارگرشون گفت رفته منزل عمه اش.اول باورم نشد.اما حالا که فکر میکنم میبینم درست گفته!اگه خونۀ خودشون بود خبردار میشد! -تو از کجا خبردار شدی؟

۱ ۰ ۳
شالیزه با چند لحظه تأخیر جواب داد:”یکی از هم کلاسیهای دبیرستان گلچسن تلفن کرد و خبر داد.” -باباش چه کار میکرد؟ -مثل مجسمه مات شده بود. -حالا تو می خواهی چه کار کنی؟ -الان میرم خونه شون! -مگر نگفتی پدرش گفته دور لیوسا رو خط بکش! -صبح که جلو بیمارستاندیدمش اینقدر حالش خراب بود که چشمش به من افتاد ولی فقط نگاهم کرد.حتی یک اخم هم نکرد.می خواهی بیام دنبالت با هم بریم؟ -درس ها چی میشه؟فردا از صبح حسابان داریم.تو بَلدی.درست خوبه!ولی من مثل خَر توی گِل موندم.من که اصلا نمی خواستم امسال به درس ادامه بدم ولی حالا که امدم… -من که گفتم جز حفظ کردنی ها بقیه درس ها رو کمکت میکنم.حالا بیا بریم بعدش برمیگردیم خونۀ ما و درس می خونیم. -رامین تنهاست! -بیارش.زود میریم و برمیگردی.قبول؟من با آژانس میام دنبالت. -پس زود برگردیم ها! -باشه ، الان به آژانس زنگ میزنم.متظرم باش.خداحافظ. پس از تلفن به آژانس لباس سیاه پوشید.روسری سیاه بست و از ساختمان خارج شد.به پنجره اتاق لعیا خانم زد و گفت:”من دارم میرم ختم.اگه بابا تلفن کرد بگو رفته تمرین.” لعیا خانم امد بیرون:”خُب چه عیبی داره حرف راست بزنید ، ختم رفتم که گناه نیست!” بروبر نگاهش کرد:”نه…فایده نداره.تو حرف گوش نمیکنی.تا میام حرف بزنم وِروِر سوال میکنی.” با صدای بوق اتومبیل به کوچه دوید.سوار شد و آدرس خانه روشا را داد.دقایقی بعد جلو خانه پیاده شد و به راننده گفت همانجا منتظر بماند.زنگ زد.روشا در را باز کرد.اماده نبود.شالیزه نهیب زد:”چرا حاضر نشدی؟” -رامین نمیاد.هر چی اصرار میکنم فایده نداره. -اَه…می خواستم لیوسا رو ببینی! -باشه برای یک دفعه دیگه. کیفش را باز کرد.یک دسته اسکناس در اورد و گفت:”پس یک کار برای من بکن…” -چه کاری؟ -دو تا بازی کامپیوتری بخر موقع برگشتن میام میگیرم. -برای کی می خواهی؟ -برای بچه های سرایدارمون. -رامین چند تا از این بازی ها داره.بیا هر کدومو می خواهی ببر.با اونها بازی نمیکنه.خاله ام یک بازی براش خریده بقیه رو گذاشته کنار.صبر کن الان برات میارم. به ساختمانبرگشت و دقایقی بعد با دو دستگاه بازی امد:”بیا ، اینها خوبه؟”

۱ ۰ ۴
-اره. -صبر کن برات یک کیسه پلاستیکی بیارم. -نه،پیش خودت باشه.موقع برگشتن میام می گیرم.فعلا عجله دارم. -باشه هر وقت خواستی بیا. -فعلا خداحافظ. به اتومبیل برگشت و ادرس خانه لیوسا را داد.کوچه شلوغ بود.تشییع کنندگان گریان و نالان برگشته بودند خانه.راننده را مرخص کرد.جلو رفت.همچنان دیگر ترسی از شجاعی نداشت.ماسک نزده و روسری را هم جلو نکشیده یود.زنان و مردان سیاه پوش جلو در خانه که میرسیدند صدای گرشه شان بلند میشد.یکی از زن ها شیون میکرد:”کاش من بجای تو مرده بودم.من که عمرم رو کردم.کجا رفتی عزیز دلم؟حالا با این داغ چه کنم؟” دو زن دیگر در حالیکه اشک میریختن به او کمک میکردند به زمین نیفته از خود بی خود شده بود.فکر کرد باید مادر ستاره باشد که انطور ضجه میزند.درد گناه روح و روانش را می ازرد:”من باعث بدبختی شدم.”جلوتر رفت.کنار در ورودی ایستاد.می خواست از کسی سراغ لیوسا را بگیرد اما نتوانست.در میان ان جمع هیچکس نبود که حال عادی داشته باشد.ناگهان نگاهش به شهرام افتاد.اماده تحمل هر عکس العملی از سوی او بود.به ظاهر حال او از همه بدتر بود.وقتی کنار در ورودی او را دید فقط چند لحظه نگاهش کرد.نگاهی که با تعجب توأم بود.شالیزه لب باز کرد چیزی بگوید اما صدایش در نیامد.فقط لب زد:”لیوسا…”نقش این کلمه روی لبش مانده بود که شانه های شهرام تکان خورد.شهرام مغرور ولی ذلیل شده لحظاتی بعد پا به حیاط گذاشت.دنبال اقا یدالله گشت.می خواست دل به دریا بزند و به ساختمان برود.دلهره به سراغش امد.صدای محزون یک خواننده از ساختمان می امد:”عجب رسمیه/رسم زمونه/قصۀ برگ و باد خزونه/میرن ادما از اونا فقط/خاطره هاشون بجا میمونه/.” زنی سیاه پوش از ساختمان بیرون امد.در گوشه ای از حیاط سیگاری اتش زد و مشغول کشیدن شد.سیگار به دست شروع به قدم زدن کرد.انگار نمی توانست یک جا قرار بگیرد.شالیزه به چشم یک طعمه نگاهش کرد.با تردید جلو رفت: -خانم ببخشید شما کی هستید؟ زن دود را بلعید و با چشم های خون گرفته از گریه نگاهش کرد:”چطور مگه؟” -می خوام یک سوال از شما بکنم. -بفرمایید. -لیوسا کجاست؟ -من از همکارهای اقای شجاعی هستم.اطلاع زیادی ندارم.فقط شنیدم بیماری سختی گرفته.شما کی هستید؟ -من دوستش هستم.چه بیماری گرفته؟ -گفتم که اطلاع زیادی ندارم. -الان اینجا نیست؟ -ندیدمش!شاید بیمارستان باشه.همکارها می گفتند وضعش وخیمه! -وضع لیوسا وخیمه؟ -چرا از پدرش نمیپرسید؟اقوامش هم اینجا هستند.

۱ ۰ ۵
-آخه پدرش… -شنیدم خیلی وقته مریضه!نگاه کنید اون اقا برادر اقای شجاعیه! رو برگرداند.شهریار پریشان و خسته بطرف ساختمان میرفت.جلو دوید: -اقای شجاعی! -بله؟ -من…من شالیزه هستم.قیافه من یادتون هست؟امدم دیدن لیوسا ، کجاست؟ شهریار با مکثی نسبتا طولانی جواب داد:”حواسم زیاد سر جا نیست.دوست لیوسا هستید؟” -بله.امدم ببینمش. -متأسفانه حالش خوب نیست! -چرا؟اون که مشکلی نداشت! -داشت اما مشکل خودشو نشون نداده بود.یک بیماری سخت پیدا کرده. شالیزه زبانش را روی لبهای خشکش مالید.با صدایی مرتعش پرسید:”سرطان گرفته؟” ).اون هم از نوع سختش… میگن vadculitis -نه یک بیماری عجیب گرفته ، بنام واسکولیت( .)waganerوگنر( -یعنی چی؟واسکولیت چیه؟وگنر چیه؟چه بلایی سرش اومده؟ شهریار را صدا زدند.گفت:”ببخشید کارم دارند.” رفت.شالیزه هم به دنبالش وارد ساختمان شد.آشفته و مبهوت از اولین کسی که سر راهش دید پرسید:”اقا خواهش میکنم لیوسا را صدا کنید.من دوستش هستم.” -شما که دوستش هستید چطور از حالش خبر ندارید؟در همین تصادف اسیب دیده. -در همین تصادف؟پس… -متأسفانه بله! به دیوار تکیه داد.پرسید:”حالا کجاست؟” -بیمارستان.بیماریش از یک طرف این تصادف هم قوز بالا قوز شد. -شما کی هستید؟ -من پسر عمه لیوسا هستم ف کورش. -کدوم بیمارستان خوابیده؟ -به اون کار نداشته باشید.حاضر نیشت کسی رو ببینه! -آخه چرا؟مگه مریضیش واگیر داره؟ -نه…اما… -خواهش میکنم حرف بزنید.یکنفر درست به من نگفته چه بلایی سر اون اومده. -از شکل طبیعی خارج شده!کسی نمی شناسدش. -چطوری از شکل طبیعی خارج شده؟می خوام ببینمش.کدوم بیمارستان بستریه؟ -روحیه اش خیلی خرابه.انقدر وَرم کرده که شناخته نمیشه!

۱ ۰ ۶
ناگهان از ذهنش گذشت:گپس اون زن ورم کرده که از ماشین بیرون اوردند لیوسا بود؟خدایا چه کار کردم؟!” -از اول سال تحصیلی فقط چند روز به دبیرستان رفت. -اسم بیماریش چی بود؟ -واسکولیت.این یکجور بیماریست که قوای دفاع بدن علیه خودشون اقدام میکنند.به رگها حمله میبرند.یعنی اول عروق رو مسدود میکنند بعد عصبهای اطراف رگ ها رو از کار می اندازد. شالیزه با دهان باز و چشم های وحشت زده به او نگاه میکرد.چیزهایی که میشنید از حد ظرفیتش بیرون بود.مثل اسبهای بسیار دویده ، به نفس نفس افتاده بود.پریدگی رنگش کورش را نگران کرد طوری که گفت: -شما حالتون خوب نیست.اب قند می خواهید؟ -نه خوبم.حرف بزنید.همه چیز رو تعریف کنید. -ببخشید ف اصلا یادم رفت.امده بودم بیرون کسی رو صدا کنم با اجازه! کورش با عجله به کوچه رفت.شالیزه هم به دنبالش.او به اطراف نگاه کرد.خانمی از دور می امد.با دست اشاره کرد ووقتی زن نزدیک شد گفت:”مامان شما کجت هستید؟نگران شدم.کجا بودید؟” -رفتم بیمارستان دیدن لیوسا. -دیدیش؟ -نه ، گفتند حاضر نیست کسی رو ببینه! -مامان شما که میدونید اون ناراحت میشه.چرا راحتش نمیگذارید؟ -بمیرم الهی ، لیوسا داره پَرپَر میشه! -شما نباید اینطوری حرف بزنید.بالاخره معالجه میشه. -وقتی هنوز علت این مرض شناخته نشده چطوری معالجه میشه؟ -علم طب بطور معجزه اساییداره پیشرفت میکنه.از کجا معلوم همین فردا یک دارو برای معالجه این بیماری درست نکنند؟ زن حدود پنجاه ساله به نظر میرسید ف با اینکه سعی میکرد خوددار باشد چندان موفق نمیشد:”بچه مثل گل بود.یکدفعه ناغافل نفهمیدیم چی شد؟!” شالیزه بغض کرده پرسید:”کدوم بیمارستان خوابیده؟” -بیمارستان…صبح شهرام میبردش شیمی درمانی که تصادف کردند.بمیرم الهی با این حالش شیمی درمانی هم باید بشه. -اونکه سرطان نداره! -دکترها گفتند فعلا تنها راه معالجه همینه!دکترها می گفتند هر لحظه ممکنه به عروق بزرگ یکی از اعضا ء مهم بدنش حمله کنه.مثل کلیه ، ریه ، کبد ، شهرام میگه جابجا پوست پاهاش ترکیده و خون راه افتاده. دندانهای شالیزه روی هم فشرده میشد.انچه میشنید از استانه تحملش خارج بود.دستش را جلو دهانش گرفته بود که فریاد نکشد.زن همراه پسرش راه افتاد برود او چون شبحی دنبالشان حرکت کرد.شهرام هم با دو نفر بیرون امد.باز هم او را دید.از ان مرد خشنی که ان روز با بدترین طرز برخورد با او روبرو شده بود اثری نبود.نه نگاهی

۱ ۰ ۷
تهدیدآمیز داشت نه رفتاری کوبنده.انگار با چشم های یخ زده اش از یک درد مشترک حرف میزد.دردی تلخ بنام لیوسا.شالیزه به خود جرأت داد:”می خواهم ببینمش!” چشم های بی فروغ و غم آلود شهرام از رنج ودرد حرف میزد.از غصه ای به اندازه تمام دنیا ، دنیایی درهم پیچیده که از او موجودی شکسته و خُرد شده ساخته بود. شالیزه به خود جرات داد جلو رفت و روبرویش ایستاد:”دیگه بَسه.بگذارید ببینمش!” اینبار شهرام بود که میخواست حرف بزند و صدایش در گلو گیر کرد و در نیامد.یکی از دو مردی که همراهش بودند به شالیزه گفت:”لیوسا از مرگ مادرش خبر نداره…” -مطمئن باشید من حرفی نمیزنم! شهرام با صدایی شکسته گفت:”درست از سرش بردار.حاضر نیست با اون قیافه ای که پیدا کرده کسی ببیندش…” -هر طور شده باشه برای من فرقی نمیکنه.دوستی ما به قیافه هامون ربطی نداشت. شهرام راه افتاد.آستین کتش را گرفت:”دیگه امیدی نیست؟” آن دو مرد اعتراض کردند:”این چه حرفیه؟یعنی چه؟هر مریضی بالاخره راه علاجی داره!” -ببخشید.حرف بدی زدم.بخدا دارم از غصه می میرم. شهرام راه افتاد.بطرف اتومبیلش رفت.یکی از دو مرد پشت فرمان نشست.شالیزه با چشم های خیس نگاهشان میکرد.انها دور زدند.در تندترین زاویه چرخش شهرام نگاهش کرد.نگاهی غیر قابل درک.وقتی از پیچ کوچه و دسترس دید دور شدند او بلاتکلیف و سرگردان نمیدانست کجا برود.خانه یا بیمارستان؟ به ساعت نگاه کرد.چند دقیقه بیشتر به پایان ملاقات بیمارستان نمانده بود.با خاطره ای که از نگهبان انجا داشت مطمئن بود راهش نمیدهد.راه افتاد و دقایقی بعد جلو خانه روشا از تاکسی پیاده شد.زنگ زد.روشا جواب داد و گفت:”بیا بالا…” -نه می خوام برم. چرا صدات گرفته گرفته؟گریه کردی؟مُردن زنی که اون همه بلا سر مادر لیوسا اورده گریه داره؟بیا بالا. -بالا نمیام.اگه می خواهی بیا با هم بریم دو تا بازی بخریم. -باشه.ببینم رامین میاد. رامین با وعده اینکه یک بازی جدید برایش بخرند قبول کرد.روشا لباسش را پوشاند ، بند کفشهایش را بست.دقایقی بعد جلو در بودند.با دیدن شالیزه تعجب زده پرسید:”تو چرا اینجوری شدی؟چته؟بالاخره لیوسا رو دیدی؟” چانه اش لرزید:”لیوسا یک بیماری عجیب گرفته.” -مگه دیدیش؟ -نه ، بیمارستان بستریه.شیمی درمانی میشه -سرطان گرفته؟ -نه ، یک چیز عجیب و غریب.واسکولیت.تا به حال شنیده بودی؟ -نه ف واسکولیت چیه؟

۱ ۰ ۸
-یعنی شیمی درمانی ، یعنی ورم کردن رگ ها.یعنی بی حس شدن عصب های دور و بر رگ هایی که باد کردند.وای…حالا میفهمم این همه مدت چرا نمی خواست ببینمش.حالا میفهمم چرا آخرین دفعه ای که تو باشگاه دیدمش اون همه غصه دار بود.روشا چرا لیوسا هیچی به من نگفت؟چرا نگفت یک بیماری عجیب و غریب گرفته؟ -این حرف ها رو از کی شنیدی؟ -از چند نفر ، یکی هم پدرش. -پدرش تحویلت گرفت؟ -اونقدر حالش خرابه که کارش از این حرف ها گذشتهوبهش گفتم می خوام ببینمش ، گفت لیوسا حاضر نیست هیچکس رو ببینه.یکی از فامیل هاشون گفت از شکل طبیعی خارج شده. -مرضش واگیرداره؟ -نمیدونم.اما برای من فرقی نمیکنه.من باید ببینمش. -مگه خُلی!امد و خودت هم گرفتی! -اگه قراره اون زجر بکشه منم می خوام بکشم. -خیال کردم زن پدرش مرده و راحت شده! -نه ، اصلا خبر نداره ستاره در تصادف کشته شده. -شاید بشنوه خوشحال بشه.چرا بهش نگفتند؟ -نه لیوسا اونطور که تو فکر میکنی نیست.گاهی که خیلی از اون ناراحت میشد ارزو میکرد بمیره ولی خیلی زود از حرفی که زده بود پشیمان میشد. -بیا بریم.اینقدر غصه نخور.اون که اصلا به فکر تو نیست. -لیوسا با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و من راست راست راه میرم. -مگه کاری هم از دستت بر میاد؟ -نمیدونم.خیلی به خاطرش ناراحتم. -حالا بیا بریم.دو تا اسباب بازی فروشی این دور و بر هست. قدم زنان راه افتادند.رامین روشا را چسبیده بود.انگار از ادم های دیگر میترسید.روشا دستش را گرفت:”اینقدر به من نچسب.”و رو به شالیزه گفت:”از روزی که مامان رو بردیم بیمارستان همینطور به من می چسبه.” شالیزه اهسته گفت:”احساس تنهایی چیز خیلی وحشتناکیه!گاهی که این احساس ببه سراغم میاد و مثل یه غار سیاهی توی دلم بزرگ و بزرگتر میشه دلم میخواد به یک آغوش گرم و اَمن پناه ببرم.تورو خدا هر وقت بهت میچسبه بغلش کن.بگذار احساس امنیت بکنه!” روشا با اهی که از عمق وجودش بر می امد جواب داد:”پس من چی؟من به کی پناه ببرم؟” -هر وقت خواستی هر لحظه احساس کردی احتیاج به کسی داری بیا پیش من. -پیش تو؟تو همه اش به فکر لیوسا هستی.بهش حسودیم میشه! -به لیوسا؟به اون حسودیت میشه؟اونکه… صدایش شکست.ادامه نداد.به مغازه رسیدند.شالیزه چیزهایی را که میخواست انتخاب کرد.سه بازی ارزان قیمت خرید و گفت مغازه دار کادو پیچ کرد.پولش را پرداخت و بیرون امدند.روشا پرسید:”چرا سه تا خریدی؟”

۱ ۰ ۹
-یکی برای رامین خریدم. -نه ، رامین از این بازی ها داره! نگاه رامین به بسته کادو پیچ بود.گفت:”از این جوری ندارم.” شالیزه یکی از بازی ها را به او داد.رامین با ذوق و شوق کاغذ کادو را باز کرد. روشا گفت: -چرا این کارو کردی؟ -می خواهم خوشحال بشه!حالا بیا بریم خونۀ ما.یک سرایدار داریم که حوصلۀ غُرغُرهاشو ندارم. -چه غُرغُری؟ -مامان و بابام منو دست اینها سپردند.مسخره نیست؟ -پس چرا برای بچه هاش بازی می خری؟ -می خوام خرش کنم بلکه خفه بشه.هر کاری میکنم غُر میزنه که اقا و خانم تو رو دست ما سپردند.بیا بریم.با آژانس میریم و برگشتن هم آژانس اشنا داریم برمیگردی. -رامین درس داره.دیر میشه! -خب دفتر و کتاباشو بردار ببریم. روشا مردد بود.شالیزه پافشاری کرد:”اگه ناراحتی موقع برگشتن یا خودم همراهت میام یا لعیا خانم رو می فرستم.بیا بریم.از خونه ی تنها بدم میاد.” -مثل من!وقتی مادرم بود خونه رو خیلی دوست داشتم.اما حال… چشم هایش پر از اشک شد.رامین با نگرانی نگاهش کرد.روشا با پشت دست اشکش را پاک کرد. -شماره تلفن اون قاتل رو پیدا کردم. -چه جوری؟ -بعدا تعریف میکنم.پس اول بریم کتاب و دفترهای رامین رو برداریم. دقایقی بعد وقتی به خانه رسیدند روشا از دیدن ان خانۀ بزرگ و مجلل شگفت زده گفت:”چه خونۀ قشنگی دارید!” -خیلی قدیمیه.مال پدر بزرگم بود.پدرِ پدرم.وقتی فت کرد رسید به بابام. مگه کسِ دیگری از پدربزرگت ارث نمیبرد؟ -نه ، بابام نه خواهر داره نه برادر.همه چیز رسید به پدر من. لعیا خانم پنجره را باز کرد:”شالیز خانم اومدی؟” به روشا گفت:”میبینی چقدر فضوله؟صبر کن این بازی ها رو به بچه هاش بدم وبیام.” به انسوی حیاط رفت:”لعیا خانم به احمد و محمود قول داده بودم براشون بازی کامپیوتری بخرم ، خریدم.” دو برادر جلو دویدند و بازی ها را گرفتند.کاغذ کادوها را پاره کردند و ذوق کنان تشکر کردند.لعیا خانم که اماده غُرغُر بود ، مأخوذ به حیا گفت:”خیلی خجالت دادی.دست شما درد نکنه.تا یادم نرفته اقا دو دفعه تلفن کرد.گفتم شما رفتی تمرین.” -افرین.تازه داری یاد میگیری! -شالیز خانم اگه خانم تلفن کرد بپرس کی میاد.

۱ ۱ ۰
-به مامان چه کار داری؟ -مسئولیت چیز سختیه!شما هم که ماشالله عین خیالت نیست.به ابوالفضل هر وقت میری بیرون تا برگردی دلم هزار راه میره.شهر که نیست.جنگل مولاست.صبح رفتم خرید مردم می گفتند دیشب یک دختر هفده ، هجده ساله رو توی کوچه بالا زدند کشتند. -به این حرف ها گوش نده.شام چی داریم؟من مهمون دارم. -به سلامتی مهمون کی باشه؟ با دست به اتطرف حیاط اشاره کرد:”دوستم با برادرش.برادرش هم سن و سال احمد و محموده.بچه ها رو بیار با رامین بازی کنند.” -برای شام ماکارونی درست کردم.حالا اگر چیز دیگری می خواهی درست کنم.سالاد و سبزی هم هست. -خوبه! بطرف روشا دوید:”بیا بریم.شنیدی چه جور بازخواست میکرد؟همیشه همینطوره؟” -بهش رو دادی! -من ندادم.بابا و مامان دادند. به ساختمان رفتند.روشا محو دیدن تابلوها و لوسترها و مبلمان زیبا و رنگارنگ سالن شده بود.گفت:”تا حالا خونه به این قشنگی ندیده بودم.همه این وسایل مال پدربزرگت بود یا پدرت خریده؟” -غیر از وسایل برقی مثل یخچال و ماشین رختشویی و خشک کن و این چیزها ، بقیه روی خونه بود.البته یخچال و اجاق و ماشین رختشویی هم بود ولی خیلی قدیمی بودند. -اتاق تو کجاست؟ شالیزه در اتاقش را باز کرد.روشا با سادگی گفت:”فکر نمیکردم اینقدر اعیان باشید.” -ما اعیان نیستیم.همه چیز ارث پدربزرگمه.بابام تهیه کننده و کارگردان سینماست.اگه ارث و میراث پدر بزرگم نبود نمیتونست خونۀ به این بزرگی بخره. -خیلی با سلیقه ای ، چه تختخواب و میز تحریر قشنگی داری!وای…من عاشق تابلو هستم.تابلو اتاقت از تابلوهای سالن هم قشنگ تره.چه منظره ای! -پس بیا تابلو اتاق خواب مامان و بابا رو ببین. رامین روی مبلی نشسته و سرگرم بازی کامپیوتری بود و به انها توجه نداشت.شالیزه در اتاق خواب را باز کرد.روشا با دیدن ان تابلو بزرگ که زن و مرد عریانی را نشان میداد ، شگفت زده گفت:”اینها کی هستند؟” -سامسون و دلیله ، تابلو اصل اصله.پدربزرگم از روسیه اورده.چند نفر خواستند با قیمت خیلی خوب از بابا بخرند اما نداد.مامانم خیلی این تابلو رو دوست داره. -چرا لخت؟ -خب دیگه…مثلا اتاق خوابه!! به سالن برگشتند.روشا از دیدن ان همه زیبایی سیر نمیشد:”انگار این مبل ها عتیقه ست.”

۱ ۱ ۱
-آره.پدربزرگم چند سال روسیه زندگی میکرده ، موقع جوانیش قزاق و جزو قشون بود.بعدا توده ای شد. موقع بگیر و بکش توده ای ها فرار مرد رفت روسیه.ان قدر انجا زندگی کرد تا انقلاب شد بعد از انقلاب برگشت ایران.تمام اینها رو از روسیه اورده. -تنهایی فرار کرده بود؟بابات رو نبرده بود؟ -نه.بابام با مادرش همینجا زندگی میکرد. -پدر بزرگت کی مُرد؟ -فقط سه سال از امدنش به ایران گذشته بود که تصادف کرد.مادربزرگم هم تو ماشین بود.هر دو تا مردند.اون موقع بابام تازه با مامان ازدواج کرده بود.بیا بریم کتابخونه عکس هاشون هست ، ببین. دیوارهای کتابخانه پر بود از قاب عکس های قدیمی.روشا محو عکس ها بود و شالیزه برایش توضیح میداد:”این عکس جد پدری باباست.از خان ها بوده.این هم عکس پدر بزرگمه.موقع جوونی ورزشکار بوده!این هم مادر بزرگمه از شازده های قاجار بود.” -این عروس و داماد کی هستند؟ -پدربزرگ و مادربزرگم. -مادر بزرگت چقدر خوشگل بوده.مثل هنرپیشه های قدرمی هالیووده. نگاه روشا به چند اسلحه ی روی دیوار افتاد:”این اسلحه ها مال کیه؟” -ما پدر بزرگم بوده ، گفتم که قزاق بود.بدون اسلحه راه نمیرفت. روشا جلو رفت.روی انها دست کشید بعد برگشت با طرز بخصوصی به شالیزه نگاه کرد. شالیزه پرسید:”چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟” -هیچی!این هفت تیر کار میکنه؟ -به این می گفتند تپانچه.اره همه شون سالم هستند.توی همه شون پر از فشنگه. حال روشا تغییر کرده و نگاهش روی تپانچه خیره مانده بود.شالیزه پرسید: -چیه؟خیلی خوشت امده؟ -اره.میشه بیاری پایین ببینمش؟ شالیزه جَست زد روی میز تحریر.اسلحه را برداشت و پایین پرید:”بیا.مواظب باش دستت به ماشه نخوره…” -چه جوری تیر دَر میکنند؟ -با انگشت که روی این ماشه فشار بیاد شلیک میکنه! -مگه میشه توی خونه اسلحه نگهداشت؟جرم نیست؟ -تمام اینها شناسنامه دارند.پدربزرگم مجوز داشته. روشا با دقت به تپانچه چشم دوخته بود.نگاهش برق میزد.شالیزه اماده بود ان را بگیرد و سر جایش بگذارد اما روشا دل نمیکند.بالاخره ناخواسته انرا داد و پرسید: -مامانت کی از امریکا برمیگرده؟ -معلوم نیست.منتظره پدرم پولی بفرسته که کارهاشو انجام بده و بیاد.پدرم هم حاضر نیست چنین پولی بده. -برای چه کاری پول می خواد؟

۱ ۱ ۲
-برای برادرم.راستش یک دخترۀ اُزگل امریکایی خودشو بسته به برادرم.ادعا کرده از اون حامله شده و شکایت کرده.چون سنش قانونی نبوده یا باید خسارتی که دادگاه تعیین کرده بده یا بره زندان.فکر نمیکنم مامانم حالا حالاها بتونه بیاد. -پدرت چی؟کی میاد؟ -بستگی داره فیلمبرداری کی تموم بشه!اگه خیلی طول بکشه میاد تهران سری میزنه و دوباره میره.با گروهشون بوشهر هستند. از اتاق بیرون امدند.شالیزه چراغ ها را خاموش کرد.روشا پرسید: -پدرت همیشه مسافرت میره؟ -اره.هر وقت فیلم برداری داشته باشه میره.برای جشنواره ها هم زیاد به خارج از کشور میره.خیلی از فیلم هاش جایزه گرفته. صدای دمپایی های لعیا خانم امد.مثل همیشه بدون خبر در را باز کرد:”اِوا…شالیزه خانم برای مهمونت میوه و شیرینی نیاوردی؟” به روشا سلام کرد.خطاب به او گفت:”شالیزه خانم همینطوره.اهل شکم نیست.اگر من نباشم هفته به هفته چیزی نمی خوره.” و به اشپزخانه رفت.شالیزه اهسته به روشا گفت:”امده فضولی کنه ببینه با کی هستم.” روشا سر تکان داد.اما حواسش جای دیگر بود. لعیا خانم با یک ظرف میوه امد.ظرف را روی میز گذاشت:”شالیز خانم به اقا تلقن کردی؟” -میکنم.اگه تلفن زد تو جواب بده.اگه بابا بود بزن رو شاسی برمیدارم. -اگر خانم بود چی؟یا مادر بزرگتون! -اگه مامان بود برمیدارم.اگه مامانی بود بگو رفته باشگاه هنوز نیامده.راستی مامانی مریضه تب کرده.گفتم فردا صبح میری پیشش ببینی چه کار داره که براش انجام بدی. لعیا خانم به وضوح ناراحت شد:”پس کی برگردم شما و بچه ها رو از مدرسه بیارم؟” -یک ساعت بیشتر نمون. -چرا شما پیشش نمیری؟ شالیزه چپ چپ نگاهش کرد:”همین امشب یک قابلمه سوپ درست کن فردا با خودت ببر که مجبور نشی زیاد بمونی!” لعیا خانم با اکراه گفت:”باشه” -پس چرا بچه ها نیامدند با رامین بازی کنند؟ -خجالت میکشند.کاری با من ندارید؟ -نه.حال اکبر اقا خوبه؟ لعیا خانم با تعجب پرسید:”چطور مگه؟” هیچی!همینطوری پرسیدم.

۱ ۱ ۳
این چندمین بار در ظرف دو سه روز اخیر بود که لعیا خانم چنین سوالی از شالیزه می شنید و این باعث تعجبش شده بود.دلش می خواست علتش را بپرسد اما ترسید طبق معمول از سوال هایش دلخور شود و چیزی بارش کند.از سالن بیرون رفت. شالیزه بشقاب و کارد و چنگال برای روشا و رامین گذاشت و روی مبلی روبرویشان نشست.روشا با دقت نگاهش میکرد.پرسید:”چرا موهاتو کوتاه میکنی؟” -خب ، اینطوری راحت تره.راحت تر نیست؟ -چرا.ولی خیلی موهات قشنگه.بلند کنی بهتر میشه! -خب.حالا بگو چطوری شماره تلفن رو پیدا کردی؟ روشا به رامین اشاره کرد و به علامت سکوت انگشت روی بینی اش گذاشت. شالیزه گفت: -رامین می خواهی تلویزیون روشن کنم کارتون ببینی؟ -الان کارتون نداره. -دو سه تا از کانال های ماهواره همیشه کارتون پخش میکنه.بیا بریم اتاق من اگه دوست داشتی نگاه کن. به اتاق رفت.تلویزیون را روشن کرد.روی یکی از کانال هایی که کارتون پخش میکرد متوقف شد.صدا زد:”رامین بیا ببین.” روشا میدانست او تنها نمیرود.دستش را گرفت و با هم رفتند.رامین کم کم محو دیدن کارتون شد.اسباب بازی را کنار گذاشت و چشم به تلویزیون دوخت.روشا و شالیزه از اتاق بیرون رفتند.رامین بی انکه چشم از تلویزیون بردارد گفت:”روشا نرو!” -من همین جا توی سالن نشستم.نگاه کن روبروی تو هستم. رامین برگشت نگاه کرد.خیالش راحت شد.شالیزه گفت:”خب تعریف کن.چطوری شماره تلفنشو پیدا کردی؟” روشا اهسته تر از معمول حرف میزد.نمیخواست رامین بشنود.گفت:”چند روز بود تمام وسایل مربوط به بابامو وارسی می کردم.هر چی کاغذ و دفتر و یادداشت توی قفسه ها بود دیدم.جیب همه لباس هاشو که توی کمدها اویزان بود گشتم.دیگه جایی باقی نمونده بود که بگردم جز لباس هایی که تنش بود.بالاخره دیشب که رفت حمام تمام جیب های کت و شلوار و پیراهنشو گشتم.یک دفتر تلفن کوچک توی جیب بغل کتش بود.برداشتم.” -می خواستی شماره هارو یادداشت کنی و دوباره بگذاری سر جایش.اگه بفمه دفترش رو برداشتی چی؟ -میزنم زیرش. -اسمش چیه؟ -پرستو. -خب ، بهش تلفن کردی؟ -نه ، مینرسیدم شماره بیفته روی تلفنش و بفهمه من بودم. -مطمئنی خودشه؟ -پس چی؟منشی بابام بود.مامان با هم دیده بودشون. -کجا؟

۱ ۱ ۴
-توی دفتر! -توی دفتر که دلیل نمیشه!مگه منشی یایات نبوده؟ -بود ، ولی توی بغل بابام چه کار میکرد؟ -مامانت با چشم خودش دیده بود؟ -اگه ندیده بود که خودشو نمیکشت. -خب اون زنیکه رو میکشت.چرا خودشو کشت؟ -منم بودم خودمو میکشتم.همان روز انقدر با هم دعوا کردند و چیز پرتاب کردند و شکستند که من و رامین داشتیم از ترس سکته میکردیم.بابام به مامانم میگفت اشتباه میکنی اما مامانم که همه چیزها رو به چشم خودش دیده بود نمیتونست حرف بابامو قبول کنه. بابام هم وقتی دید دستش رو شده و مامان دست بردار نیست یک چیزی گفت که مامان دیگه حرفی نزد. -چی گفت؟ -باب فریاد کشید ، آره دوستش دارم!برو هر غلطی می خواهی بکن.برو تقاضای طلاق بده. -بعد از این حرف مامانت خودشو آتش زد؟ -نه ، اون روز هیچی نگفت.مات زده شده بود.روز بعد وقتی همه از خونه رفتیم بیرون دست به کار شد.وقتی خبردار شدیم که همسایه ها مامانو رسونده بودن بیمارستان.چند روز هم زنده بود.اما سوختگی ها عفونت کردند.بعد از پنج شش روز که در بیمارستان بود دیگه چشم هاشو باز نکرد.هر چه صداش میزدم هر چی التماس میکردم مامان با من حرف بزن هیچی نمی شنید. -بابات چه کار میکرد؟ -مثل دیوونه ها شده بود.به دکترها میگفت اگه زنم بمیره از همگیتون شکایت میکنم.سر همه فریاد می کشید. به همه فحش میداد.سرشو به دیوار می کوبید.اما چه فایده… چشم های روشن روشا ، زیر پرده اشک زیباتر شده بود.شالیزه رفت کنارش نشست.سر او را روی شانه خودش گذاشت و نوازش کرد:”گریه نکن.اگه رامین ببینه ناراحت میشه.حالا می خواهی چه کار کنی؟” روشا سر از دوش او برداشت.اهسته گفت:”دلم می خواد بمیره.می خوام بمیره.میخوام انتقام مامانمو بگیرم.” -فقط پرستو که مقصر نبوده!خب پدرت هم بوده. -بابام باید باشه و همینطوری زجر بکشه.هر روز میره بهشت زهرا.مثل مرده ها شده.اما پرستو داره راست راست راه میره و زندگی میکنه. -پرستو شوهر داره؟ -نه ، از شوهرش جدا شده. -چرا از اول مامانت با منشی زن مخالفت نکرد؟ -آخه بابام عاشق مامان بود.هیچکس باور نمیکرد بهش خیانت کنه.انقدر دوستش داشت و عاشقش بود که اگر سر مامان درد میگرفت پا از خونه بیرون نمیگذاشت ، تا حال مامان خوب بشه.این جوری بود که مامان اهمیت نمیداد بابا منشی زن داشته باشه.زنیکه انقدر عشوه خرکی امد که بابا رو از راه به دَر کرد.

۱ ۱ ۵
-من بجای مامانت بودم ، بجای کشتن خودم اون دو تا رو به درک می فرستادم.وای…ببخش که به پدرت توهین کردم.ادرس پرستو رو بلدی؟ -نه ، اگه بلد بودم که تا حالا نابودش کرده بودم. -شماره تلفنش با چه عددی شروع میشه؟ روشا جیبهایش را گشت.دفتر تلفن را در اورد:”بیا نگاه کن.” -این کُد کدوم قسمت شهر میشه؟ -میشه طرفای جاده قدیم.بیا از صد و هجده ادرس دقیق رو بپرسیم. -ادرس نمیدن.ده دفعه تلفن کردم.هیچ کدوم ادرس ندادند. -حالا می خوای چه کار کنی؟ -من تا پیداش نکنم ، تا نکشمش اروم نمیشم. -پیدا کردنش غیر ممکن نیست.بالاخره توی همین شهر زندگی میکنه و منطقه اش هم معلومه اما از چه راهی میشه ادرس دقیق پیدا کرد نمیدونم.اصلا بیا تلفن کنیم.شاید یکجوری ادرس رو از زیر زبونش کشیدیم.البته اگه موبایل داشتیم خیلی عالی بود.بابا قول داده برام بخره اما هی امروز و فردا میکنه.با موبایل که حرف بزنیم نمیتونه پیدامون بکنه.یک کار دیگه هم میشه کرد.تو سالن انتظار بیمارستان…یک تلفن داخل شهری هست.میتونیم از اون جا تلفن کنیم. -راست میگی!فکرم اصلا به چنین چیزی نرسیده بود.تمام بیمارستان ها تلفن داخل شهری دارند!کی می خواهی بری بیمارستان؟ -فردا بعد از ظهر از ساعت سه تا پنج وقت ملاقاته! -اگه نخواست تو رو ببینه چی؟ -هر روز میرم بیمارستان تا بالاخره یک روز ببینمش. به زبانش امد موضوع تصادف و دیدار چند لحظه ایش را بگوید.تعریف کند لیوسا را دیده ولی نشناخته.اما خیلی زود منصرف شد.فکر کرد هیچکس حتی اکبر اقا هم نباید بفهمه نقشۀ او چه فاجعه ای به دنبال داشته است. سکوت بی مقدمه و چهره در هم رفته اش را روشا میدید.با لحنی ازرده گفت: -رفتی تو فکر لیوسا؟خیلی دوستش داری؟ جواب شالیزه یک آه بلند بود. رامیس سرک کشید:”روشا ، مشق ننوشتم…” -آخ…راست گفتی.الان دفتر و کتابتو میارم. روشا کیف او را به اتاق برد.شالیزه گفت:”رامین بیا پشت میز من بنشین و بنویس.می خواهی تلویزیون خاموش باشه وقتی کارت تموم شد دوباره تماشا کنی؟” روشا منتظر جواب رامین نشد تلویزیون را خاموش کرد.صدای رامین در امد: -می خوام نگاه کنم. -بعد از انجام تکلیف هات روشن میکنم. رامین مشغول شد و انها به سالن برگشتند.شالیزه پرسید:”می خواهی با من بیایی بیمارستان؟”

۱ ۱ ۶
-آره .میام که از تلفن بیمارستان زنگ بزنم. -با رامین چه کار میکنی؟ -هر روز که من کاری داشته باشم خودش از مدرسه میره خونه میادربزرگم.بعد من میرم برش میدارم. -پدرت کی میاد خونه؟ -دیر میاد.بعد از ظهرها میره بهشت زهرا. -چه فایده!! -خیال میکنه اینطوری وجدانش راحت میشه.انقدر ارام بخش میخوره که گاهی تعادلشو از دست میده.مثل مست ها تلو تلو میخوره. -دیگه فکرشو نکن.با ماکارونی لعیا خانم چطوری؟ -هیچی میل ندارم. -مجبوری بخوری.باید بخوری که مغزت کار بکنه.با تمرینهای والیبال چه کار میکنی؟ -حوصله ندارم بعد از ظهرها بمونم دبیرستان. -اِ…باید بمونی.خودت که میبینی خانم وزیری چقدر ناراحت میشه! -تو چرا کشیدی کتار؟ -روشا مگه نگفتم وقت ملاقات از ساعت سه هست تا پنج!هر دو تا که نمیتونیم از تیم بکشیم کنار ، شک می کنند.سر و صدای خانم وزیری درمیاد.اصلا شماره تلفن پرستو رو بده من خودم فردا از بیمارستان تلفن میکنم و ته و توی قضیه رو در میارم. -آخه تا از دبیرستان برگردم و رامین رو از مادربزرگم بگیرم و بیام خونه شب میشه. -هوا زود تاریک میشه وگرنه از لحاظ ساعت که دیر نیست.حداکثر تا ساعت پنج تمرین میکنی.تا رامین رو برداری و بری میشه پنج و نیم.روشا با این ناراحتی که برات پیش امده اتفاقا خوبه بیشتر ورزش بکنی. -چرا خودت ورزش نمیکنی؟تو هم بخاطر لیوسا خیلی ناراحتی.پس یه روز تو بمون یه روز من. -تا وقتی لیوسا رو نبینم نمیتونم بمونم.کمکم کن.خیلی ناراحتم.من و لیوسا یازده سال هر روز همدیگر و میدیدیم.نمیدونی چقدر سخته!تا حالا نمیدونستم برای چی با من بهم زده…از لحظه ای که فهمیدم به دلیل مریضیش با من قطع رابطه کرده حالم بدتر میشه.تو کمکم کن قول میدم هر کاری از من بخوای برات بکنم. نگاه روشابه سوی اتاق کتابخانه چرخید.پرسید:”هر کاری؟” -اره.هر کار بخواهی. -قولت رو فراموش نمیکنی؟ -حاضرم کتباً بنویسم و امضاء کنم. -بنویس. شالیزه فکر کرد او شوخی میکند.ولی روشا جدی حرف میزد: -برو کاغذ و قلم بیار بنویس. -واقعا می خواهی بنویسم؟ -چرا.الان مینویسم.

۱ ۱ ۷
به اتاقش رفت.کاغذ و خودکار اورد:”خب چی بنویسم؟” -بنویس اگه روشا برای تمرین مسابقات رفت قول میدم هر کاری از من خواست انجام بدم. -شالیزه نوشت و پزسید:”همین؟” -تاریخ بذار و امضاء کن. -از من مدرک میگیری؟خب بیا.این تاریخ این هم امضاء درست شد؟ -آره.درست شد. تلفن زنگ زد.لعیا خانم جواب داد و زد روی شاسی.شالیزه گفت:”حتما باباست!” گوشی را برداشت:”الو؟” -… -سلام بابا. -… -گفتم که بعد از تعطیل دبیرستان تمرین والیبال می کنیم. -… -خیالتون از بابت همه چیز راحت باشه.هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده.نه تو دبیرستان نه خونه! -… -باشه.مطمئن باشید.کی می آیید؟ -… -دلم تنگ شده ولی میدونم شما کار دارید.الان یکی از دوست هام اینجاست. -… -نه بابا!اسمش روشاست.روشا روشن. -… -من اصلا لیوسا رو ندیدم.چرا باور نمیکنید!بخدا ، به جون شما و مامان ندیدمش. -… -باشه ، خداحافظ. گوشی را گذاشت:”میبینی پدرم بی خودی چه حساسیتی به لیوسا نشون میده؟” -چرا؟حتما یک علتی داره! -علتش اینه که یک معاون عقده ای داشتیم عین افعی.بی انصاف همه رو نسبت به من بدبین کرد.حالا ولش کن. -بگو چطوری بدبین کرده بود؟تو که دَرست خیلی خوبه! -موضوع درس نیود.حرفشو میزنم ناراحت میشم.بریم اشپزخونه غذا بخوریم. -گرسنه نیستم. شالیزه از جا پرید.در حالیکه به اشپزخانه میرفت گفت:”یک چیزی با هم می خوریم.” روشا از پشت سر نگاهش کرد.نگاهی متفاوت.نگاهی با چند معنی.سپس با صدای بلند گفت: -شالیزه ، تو خیلی خوبی!

۱ ۱ ۸
او از اشپزخانه سرک کشید:”مرسی!تو هم خیلی خوشگلی.بچه ها می گفتند مامانت هم خیلی خوشگل بود.می گفتند مثل مانکن ها بود.حتما تو به مادرت رفتی.اَه…مرگ از روی مامانت خجالت نکشید؟” صدای روشا در نیامد.شالیزه متأسف از حرفی که زده بود به سالن برگشت: -آخ…ببخش.من خیلی خَرَم.نباید تو رو یاد مادرت می انداختم. روشا زمزمه وار جواب داد:”دلم می خواد بیایی خونه ما آلبوم ها رو نشونت بِدم ، ببینی چقدر خوشگل و خوش اندام بود.” شالیزه دستش را گرفت:”بیا بریم.دیگه فکر نکن!” به اشپزخانه رفتند.لعیا خانم همه چیز را اماده روی میز گذاشته بود.روشا گفت: -مامانم خیلی تمیز و با سلیقه بود.همیشه همه جا از تمیزی می درخشید.مثل خونه شما.اما حالا گند از سر و روی زندگی بالا میره. -کارگر ندارید؟ -یک کارگر داشتیم هفته ای یک روز می امد و کمک میکرد.مامانم که از دست رفت دیگه پیداش نشد. -می خواهی یک روز که بابات نیست بیام کمکت همه جا رو تمیز کنیم؟ روشا با تعجب گفت:”تو بیایی خونه ما رو تمیز کنی؟” -با هم. -تو خونه خودتون کار نمیکنی.اون وقتی می خواهی… -بخدا لعیا خانم خیلی بد اخلاق و بد عنقه وگرنه یک روز می اوردمش خونه شما.دیدی تا گفتم برو خونه مادر بزرگم تُرش کرد!هر کاری ازش می خوام فوری میگه ما برای سرایداری امدیم اینجا نه کارهای دیگه. -خوش به حال لیوسا که تو اینقدر دوستش داری! -لیوسا هم منو دوست داره.تا به حال نمیدونستم چرا با من بهم زده حالا که فهمیدم مریضه بیشتر دوستش دارم.اسم چنین مریضی رو تا به حال نشنیده بودم.واسکولیت!! روشا رامین را صدا کرد.رامین امد و کنار او نشست.گفت:”روشا همینجا بمونیم.” -چی؟اینجا بمونیم؟ شالیزه دست او را در دست گرفت:”می خواهی داداش من باشی؟” پایان فصل هشتم ادامه دارد…   -قسمت اول ۹فصل لعیا خانم دلخور و با لب و لوچۀ آویزان پشت در دبیرستان مات گرفته بود.شالیزه گفت:”همین جا منتظر باش.برم ببینم خانم راستگو آمده یا نه…” او را بیرون در گذاشت و داخل حیاط شد.خانم راستگو با یکی از دخترها صحبت میکرد.شالیزه برگشت.پرده را کنار زد:”لعیا خانم بیا.آمده.” کم مانده بود لعیا خانم بزند زیر گریه.گوشه حیاط ایستاد.شالیزه به سراغ خانم راستگو رفت:”سلام خانم راستگو.” -سلام.

۱ ۱ ۹
-سرایدارمون امده غیبت منو موجه کنه! -خب بگو بیاد. شالیزه برگشت:”لعیا خانم چرا این قیافه رو به خودت گرفتی؟خَر که نیست قیافه تو رو میبینه میفهمه زورکی اومدی.درست سلام و علیک کن و حرف بزن.” -دست خودم که نیست! شهادت لعیا خانم بیشتر از دو سه دقیقه طول نکشید.اما وقتی از دبیرستان بیرون میرفت اشک هایش سرازیر شده بود:”خدایا چه گناهی کرده بودم که گیر این آتیشپاره افتادم؟” هر چند خانم افسری آسان گیری های همکارش را قبول نداشت ولی وقتی در مقابل عمل انجام شده قرار می گرفت مجبور به تسلیم میشد.به خانم راستگو گفت: -شما چطور به حرف های ایت آتش پاره ها اعتماد میکنید؟فردا هر گندی بالا بیارند خانواده هاشون یقۀ من و شما و خانم چنگیزی رو می چشبند. -هر چه قافیه رو براشون تنگ تر کنیم بیشتر دست به دروغ و کلک میزنند.از ان گذشته مگه میشه نُهصد تا دختر شانزده ، هفده ساله رو از لوله آزمایش رَد کرد؟ -تا جایی که قدرت داریم باید مراقب باشیم.من اصلا شک دارم زنی که شرقی بعنوان سرایدار معرفی کرد واقعا سرایدارشون باشه. -این یکی رو شک ندارم.رفتارشون نسبت به هم همین معنی رو میداد.در ثانی می خواستید چه کار کنم؟راست یا دروغ میگه ، مادرش در ایران نیست که البته موقع ثبت نام پدرش هم همین ادعا رو داشت.میگه پدرش هم رفته بوشهر فیلم برداری و از این حرف ها.از نظر شما باید بیرونش کرد؟پدرش یک شماره موبایل داده.بر فرش به اون تلفن کنیم.اون هم مجبوره از همین خانم سرایدار بپرسه دخترش کجا بوده!غیر از اینه؟وقتی راه منطقی دیگری وجود نداره باید کمی خوشبین بود.درسش که بد نیست!دبیرها راضی هستند.در رفتارش هم که مشکلی نداره.پس خشونت برای چی؟من و شما در نقطه ای از زمان و مکان هستیم که هر حرکت ، رفتار و گفتارمون این شانس رو داره که در خیلی ها اثر بگذاره.خشونت ما ، جوان ها را خشن بار میاره! -والله من که سر در نمیارم.تازه اومده این دبیرستان ولی چند تا کشته و مُرده پیدا کرده! خانم راستگو بی اختیار با صدای بلند خندید:”هر وقت دخترم چموش بازی در میاره و من ناراحت میشم شوهرم از حافظ شاهد میاره و میگه:”بس طور عجب لازم ایم شباب است”، عهد شباب یعنی همین دوران که این بچه ها دارند طی میکنند.کارهای عجیب و غریب مخصوص همین سن وسال هاست.زمان من و شما این بارونی بازی ها نبود؟” -اسم اصلی این بارونی بازی ، انحرافه! -در کدوم رساله نوشته؟ -تا وقتی عقل و شعور هست و ادم میبینه و میفهمه احتیاج به رساله نیست! رسالۀ هر کَس عقل و شعور و درک و فهم خودشه.از اول که دیدم از دبیرستان به ان خوبی امده اینجا مشکوک شدم اما با ان چکی که پدرش گذاشت روی میز خانم چنگیزی شُل شد و ثبت نامش کرد. -به چی مشکوک شدید؟ -چطوری بگم؟یک ج.ریه!همه چیزش شبیه پسرهاست.

۱ ۲ ۰
-چه ضرری به حال دبیرستان داره؟ -مثل اینکه من و شما ، حرف هم را نمیفهمیم.هیچ به رفتار گلپر پاشایی دقت کردید؟یا اون یکی نازلی هورمزد. -شما به رفتارهای انها اعتراض دارید ، چرا از چشم این طفلک میبینید؟! -تازگی ها دقت کردم.روشا روشن هم بله… -یعنی چی ،”بله!” -شده رقیب گلپر و نازلی! -قول میدم وارد زندگی هر کدومشون بشیم میبینیم یک کمبود ، یک نقص تربیتی و یک مُعضل قابل طرح دارند.ما از هیچ کدوم اینها شناخت شفاف نداریم.ایا من و شما حاضریم وقت بگذاریم و این مسایل رو شناسایی و حل کنیم؟ -صدی نودشون ماجراهای عاشقانه و نامه پراکنی برای پسرها دارند. -خُب این یک اتفاق بشریه!باید راهنمایی شون کرد. -دایم هِره و کِره میکنند.از خنده های بی دلیلشون حرص میخورم. -خنده هاشون بی دلیل نیست.به من و شما به شکل کاریکاتور نگاه میکنند.ان هم کاریکاتور هیتلر!ببینید ، ما نباید از پشت میزهامون که متأسفانه بوی فضل فروشی هم میده به این بچه ها نگاه کنیم و گرنه همینطور دچار سوءتفاهم میشیم.باید طوری با اینها برخورد کنیم که براشون معنی خوب داشته باشه.باور کنید یک تعریف یا ستایش به موقع نتیجه موفقیت آمیزتری از یک عیب جویی داره.نمیشه از عناصر عجیب و غریب و ضد و نقیض و بی نظم دوران بلوغ انتظار معقولیت تام داشت.هر انسانی خودشو دوست داره و نیاز به تحسین شدن و مورد توجه دیگران قرار گرفتن از همین جا سر چشمه میگیره.این یک غریزه ست.نیازهای غریزی که برطرف بشه ان وقت عقل و تفکر مجال خودنمایی پیدا میکنه. -این جانورها اگر از ما رو ببینند مثل ماشینی که ترمزش بریده باشه دیگه قابل کنترل نیستند. -ما فقط جهش های دوران بلوغ اینها را سرکوب میکنیم ، بدون اینکه چیز با ارزشی به جاش بگذاریم.بچه ها در این سن طالب تنوع هستند.رفتار تکراری و سکسکه وار ما براشون غیر قابل تحمله!باید کمی آزادشون گذاشت و دورادور مراقب بود. -اینها آزادی نمی خوان ، از هرج و مرج خوششون میاد!لجوج و چموش هستند. -برای این لجوجی و چموشی اصلا نمیتونیم توضیح ساده ای پیدا کنیم.در ضمن شما در مورد شرارت بچه ها یک خرده اغراق میکنید!سرنوشت این طفلک ها افتاده دست امثال شما و منِ کارمند مواجب بگیر که جز بدو بدو وحل کردن گرفتاریهای زندگی روزمره مون کار دیگری نمی کنیم.خودِ من وقتی صبح از منزل بیرون میام تا ساعت سه بعد از ظهر که برگردم نمیدونم بچه هام چه کار میکنند!دختر سومم در بدترین شرایط بلوغه!آن قدر بدقلق شده که نمیتونیم سر به سرش بذاریم.شوهرم که دو جا کار میکنه و زودتر از ساعت ده شب به خونه نمیرسه.وقتی هم میاد مثل انار مکیده مچاله شده و از رمق افتاده و نمیتونم هیچ انتظاری از اون داشته باشم.من هم بدتر از اون.ساعت استراحتم همین ساعات توی دبیرستانه! از این جا که میرم سر راه یک بار خرید میکنم و میکشم به کولم.به خونه که میرسم انگار کتف هام لِه شده.اما لحظه ای وقتی استراحت ندارم.شستشوها و پخت و پزها و نظافت و صد تا کار دیگه نمیذاره یک ساعت بنشینیم و به درد دل بچه هام گوش کنم.واقعا که شغل بیرون از خونه برای زن ها یک بیگاری ست روی بیگاری های دیگه.پسر

۱ ۲ ۱
بزرگم پشت کنکور مونده.دختر بزرگم کرمان قبول شده و خدا میدونه چه هزینه سرسام آوری بابتش تحمل میکنیم.سومی هم در مقطع راهنماییه. خانم افسری میدونم شما هم کم گرفتاری ندارید.میدونم متارکه کردید و شوهرتون بچه ها رو گرفته.شما رو درک میکنم.این کم چیزی نیست.برای خراب کردن روح و روان یک زن چه ضربه ای بدتر از جدا شدن از جگر گوشه هاشه!این مشکلات نمیگذاره ما خُلق و خوی طبیعی داشته باشیم.وقتی تحت فشاریم ، بالاخره یک جوری فشارها را ازاد می کنیم. من قصد توهین ندارم.ما الگوهای مناسبی برای این طفلک ها نیستیم.ناخودآگاه خشن شدیم ، بی حوصله و عبوس هستیم.من به اولیای مدرسه دخترم حق میدم از اون شاکی باشند.اما اگر همه میفهمیدیم قربانی یک سیستم بیمار هستیم بیش از این جوان ها را سرکوب نمیکردیم.نتیجه این سرکوب ها همینه که میبینیم.راه های مستقیم تبدیل به راه های انحرافی میشه.غریزه بجای این اینکه تربیت شه و به مسیر درست بیفته مثل علف خودرو هرز میره. -این ها مشکل مالی ندارند.از بس نسنسر بار امدند نه اخلاق می شناسند نه ادب. -مشکل مالی یکی از علتهاست.صد تا علت دیگر هم ممکنه وجود داشته باشه که من و شماخبر نداریم.اما دست کم در مورد روشا همه خبر داریم در این سن و سال شاهد چه فاجعه ای بوده.اگر روشا یک دختر طبیعی و سالم باشه باید از پدرش بدش تنفر داشته باشه.در خانه ای که نه مهر مادری وجود داره نه پشتوانه عاطفه پدری ، اون نیازهای روحی و عاطفی شو در کجا و با وجود کی برطرف کنه؟آیا به نظر شما خیلی عجیبه که به دوستی های کاذب دل ببنده؟شما سام این دوستی ها رو می گذارید انحراف ، اگر دوست پسر هم داشته باشند که خوب میدونیم اکثرشون دارند میگیم منحرفند!پس خلاءها رو چه کنند؟همین گلپر!این موجود به ظاهر نازپرورده پدر و مادر!من از جلسات قمارشون اطلاع دارم.منزلشون چسبیده به منزل خواهر شوهرمه.در هفته چند شب در این مهمانی و ان مهمانی تا صبح قمار میکنند.تا بخواهید به پای گلپر پول میریزند.اما شما کمی به رفتارش دقت کنید ، اصلا اعتماد به نفس نداره.کارهای نمایشی میکنه ، اسم هر کمبودی رو برای دبیرستان میاریم فوری پیش قدم میشه.خانم وزیری میگفت تمام وسایل ورزشی رو پدر اون خریده و صد تا کار دیگه.با این حال گلپر سرخورده ست.در این سن و سال پول ارضاش نمیکنه ، توجه مادر و پدر ، محبت و عشق ارضاش میکنه.کارگر خونه شون برای خواهر شوهرم تعریف کرده زن و شوهر گاه دو ماه و سه ماه در مسافرت خارج از کشور هستند و مسئولیت گلپر و خواهر نه ساله اش به عهده کلفت و نوکر و راننده ست.و خود شالیزه!هنوز مادرشو ندیدیم.کجاست؟اصلا وجود خارجی داره؟و پدرش…؟میگه رفته بوشهر.شالیزه پیش کیه؟مادربزرگ؟عمه ، خاله ، با همین که به عنوان سرایدار معرفی کرد؟چرا دبیرستان عوض کرده؟پدرش گفت برای اینکه قرار خونه عوض کنند.یک بار پرسیدم خونه عوض کردید؟طوری نگاهم کرد که انگار از هیچ چیز خبر نداره.هیچ بعید نیست این بهانه ای بیش نبوده باشه.خانم افسری ، خلاصه جامعه ما به یک تحول بنیادی فرهنگی احتیاج داره.شما و منِ حقوق بگیرِ دست به دهن و گرفتار صد جور روزمرگی ، اشخاص صلاحیت داری برای نسل جوان این مملکت نیستیم.خودتون بهتر خبر دارید…سروناز مطیعی گم شده!کجاست؟سر از کدوم خانه فساد در خواهد آورد؟توی همین مملکته ، یا قاچاقچی های انسان ، به دبی و جاهای دیگه بردنش و از همه مهمتر کلید معما اینجاست که بفهمیم با میل خودش رفته یا قربانی یک توطئه شده.فرشته رازقی چرا خودکشی کرد؟مگر بچه دو ماهه در شکم نداشت؟تازه این دبیرستان از بهترین دبیرستان های تهرانه!در

۱ ۲ ۲
تاپ ترین منطقه شهر قرار داره.بچه های اینجا سیر هستند و به قول شما مشکل مالی ندارند.باید ببینیم در نقاط فقیر نشین چه اتفاقاتی می افته. گفته های خانم راستگو مثل معجونی ارام بخش بر همکارش اثر میگذاشت اما خانم افسری نمی خواست به چنین چیزی اذعان کند.با لحنی ارام تر گفت: -پس اینطور که شما عقیده دارید ، باید ولشون کنیم سر خودشون هر کار دوست دارند بکنند!! -یعنی بهترین نتیجه ای که شما زا حرف های من گرفتید همینه؟خیلی متأسفم. -خب ، راه حل شما چیه؟ -گفتم که ، تا وقتی که ما متولیان و معمار بنای وجود این دسته گل ها ، در گیرو دار روزمرگی های خودمون هستیم تا وقتی شما و منِ نوعی در مشکلات خودمون دست و پا میزنیم تا وقتی تأمین فکری و روحی نداریم و دایم در معرض آسیب های اجتماعی هستیم ، هیچ راه حل اساسی وجود نخواهد داشت.جز اینکه دست کم بچه ها را از خودمون ، از محیط مدرسه ، از درس و آموزش منزجر و متنفر نکنیم.دل سوزی ما نباید شکل پند و موعظه پیدا کنه وگرنه جا خالی میدن ، باید خطاهاشونو بخشید. -ولی در نظر داشته باشید از خطا تا شرارت یک پله فاصله ست ها! -بله ، درسته!اما برای این که دست به شرارت نزنند باید جوان ها رو با مشغله های مورد علاقه شون مشغول کرد.نباید بیکار بمونند.به قول مادرم شیطان برای ادم های بیکار کار پیدا میکنه.شور وشَر اینها واقعا فهمیدنیه!شما دلتون نمی خواد جای این دخترها باشید؟من که با رغبت آرزو دارم به عوالم برگردم. خانم افسری به نظر می امد که از درون پوسیده است مثل سیب کرم خورده.برعکس او همکارش ارام و پر لطیف ، مهرانگیز و خطاپوش ، سعی میکرد زاویه دید بسته او را تغییر بدهد.ادامه داد:”ارزش های به رسمیت شناخته شده قدیمی ما ، امروز برای جوان ها جذابیت نداره.ما به فکر انها هستیم.اما از چه فاصله ای؟ راستی اگر همین امروز از شما بخواهند روزی دو ساعت ، اضافه در دبیرستان باشید و به مشکلات بچه ها رسیدگی کنید ، حرف ها و درد دلها رو بشنوید، قبول میکنید؟یا خود من!ایا حاضرم این فداکاری رو بکنم؟ایا اصلا امکان انجام چنین کاری رو داریم؟” -اگر بخاطر مادرم که زمین گیر شده و با من زندگی میکنه نبود بخدا قبول میکردم! -پس یک اگر وجود داره.همه ما درگیر این اگرها هستیم.اگر شما امکانات مالی خوبی داشتید که مادرتون رو به یک خانه سالمندان خوب و گران قیمت بسپارید این قدر اسیر و گرفتار میشدید؟ -شما همه چیزها رو به مادیات مربوط میکنید! -شما و منی نوعی ، اولین دردمون گرفتاری های مالیه!چرا اعتراف نکنیم.من اگر هر روز میتونستم مثل خیلی از شاگردهای این دبیرستان با آژانس بیام و برم زنگ ساعت رو که هر روز مثل ناقوس مرگ بالای سرم دَنگ دَنگ میکوبه ، روی چهار و نیم کوک نمیکردم.من ساعت چهار و نیم هنوز خواب و استراحت کافی نکردم.خرد و خمیرم.اما مثل یک سرباز از جا میپرم.تا ساعت شش مثل فرفره دور خودم می چرخم که ناهار روبراه کنم.یکی یکی بچه ها و شوهرم رو راه بیندازم و خودم ساعت شش از منزل بزنم بیرون که ساعت هفت ف هفت و ربع اینجا باشم.اینجا که میرسم با این ترافیک کشنده و خواب نا کافی شب و نگرانی بچه هام موجود مریضی هستم که یکی

۱ ۲ ۳
باید به درد من برسه.حالا این مال روزهایی است که مثلا جسمی سلامتم.روزهایی که مریضم یا پریود هستم که اصلا ادم نیستم.خب شما غیر از این فکر میکنید؟ -بعضی ام ها ذاتا خرده شیشه دارند.ربطی به من و شما نداره.اگر جون به جونشون بکنی ، بی فایده ست. -من اگر روان شناسی نخونده بودم شاید به این فاسفه تن می دادم.اما بدبختانه چیزهایی سرم میشه که نمی گذاره فقط معلول رو ببینم و از علت ها غافل باشم.به همین دلیل عقیده دارم ما الگوهای سالم و مناسبی برای تعلیم و تربیت جوانها نیستیم.چون مشکلات ما در مسئولیت هامون خلل وارد میکنه. -اگر ما الگوهای مناسب نیستیم ، پس چه کسانی هستند؟ -یادم هست سال ها پیش مطلبی در روزنامه دیدم که هیچ وقتی فراموشم نشد.مطلب راجع به راه حلی برای سلامتی جامعه بود.خلاصه اش این بود که سه گروه در جامعه باید کلا مرفه باشند ، تا جامعه سلامت بمونه.اول معلم ، دوم قاضی ، سوم طبیب.شما غیر از این فکر میکنید؟ خانم افسری دیگر نمی توانست در مقابل حقایقی که خودش به فراوانی درگیرش بود در همان جبهه بماند.همکارش دست روی مسایلی گذاشته بود که برایش جای انکار نمیگذاشت.در حالی که پله پله از موضعش پایین می امد گفت: -زمان ما که بدتر بود! -نه ، اصلا بدتر نبود.میدونید چرا؟چون بنیاد خانواده خیلی خیلی محکم تر از امروز بود.بچه ها اگر از رفاه مالی چندانی هم برخوردار نبودند از پشتوانه محکم خانوادگی که بزرگترین نقش رو در پرورش روح و روان فرزندان داره برخوردار بودند. -بله ، بنیاد خانواده محکم بود چون زن ها با قبول فلسفه بسوز و بساز همه چیز رو تحمل میکردند و نابود میشدند. -اما امروز این فلسفه ارزش خودشو از دست داده ، مگر نه؟ -خب بله. -چی بجاش گذاشته شده؟زن به چه قیمتی آزادی بدست اورده؟آیا این آزادی همون چیزی است که خوشبختش میکنه؟ای کاش ما بجای این آزادی آبکی ، یک ذره پشتوانه قانونی داشتیم.در ان صورت اینقدر عقده مند نبودیم.این قدر از نا برابری و اجحاف حقوقی رنج نمیبردیم و به جبران حقوق زایل شده مان ، از بیراهه در صدد ثابت کردن خودمون بر نمیامدیم.چرا قانون شما رو از داشتن بچه هاتون محروم کرده؟طلاق شما ، چه خوشبختی براتون اورده؟ببخشید که اینطور رُک حرف میزنم.اما من و شما و همه زن های این مملکت یک درد مشترک داریم.درد حقوق پایمال شده مون.درد قانونی که مردها نوشتند. بگذریم…ببخشید که ناراحتتون کردم.اصلا از موضوع پرت شدم.خب من چند سالی از شما بزرگترم.فکر کنید این حرفها رو از خواهر بزرگتون شنیدید. خانم افسری به نقطه ای نامعلوم ، در فضا خیره شده بود.دیگر حرفهای خانم راستگو را نمی شنید.در ان نقطه نامعلوم سهیل و سهیلایش را میدید و مردی که هر دو را از چنگش در اورده و از مملکت برده بود. دست خانم راستگو روی شانه اش نشست:”حالا یک چیز تعریف کنم و بخندید و بعد بریم دفتر.الان تعجب میکنند من و شما این همه وقت گوشه حیاط چه درد دلی با هم میکنیم.جایی بودیم که حرف از تناسُخ و بقای روح و از این حرف ها شد.بحث خیلی داغ شده بود.یک عده مخالف بودند و دلیل های خودشونو داشتند یک عده هم موافق بودند.کسانی که مخالف بودند می گفتند اصلا چنین تفکری به وجود امده که توجیهی باشه برای بی عدالتی طبیعت.

۱ ۲ ۴
خانمی که اهل ظنزهای مخصوص به خودشه خوب به حرفها گوش داد و دست آخر گفت: من به تناسخ اعتقاد دارم.دلم میخواد دفعه بعد که روحم به این دنیا برمیگرده بره توی جسم یک پرنده! همه فکر کردیم مقصودش از پرنده شدن پرواز و پر کشیدن به سبزه زارها وو دشت ها و کوهاست اما وقتی ادامه داد از خنده ریسه رفتیم.گفت:دلم می خواد پرنده باشم و از ان بالا فضولات بریزم سر تمام مردها ، علی الخصوص شوهر بی شرف خودم که با دختر خالۀ خودم رو هم ریخت! لبخندی تلخ روی لبهای خانم افسری نشست.آه بلندی کشید و بطرف دفتر رفتند. ادامه دارد…   – قسمت دوم ۹فصل زنگ که خورد ، شالیزه گفت:”روشا ، پس تو برای تمرین هستی؟” -تو میری بیمارستان؟ -آره.زودتر میرم تا ساعت ملاقات نشده به همون شماره تلفن کنم. -یادت نره!فراموش نکنی!کی به من خبر میدی؟ -به محض اینکه رسیدم خونه.فعلا خداحافظ. وقتی از دبیرستان بیرون میرفت گلپر صدایش زد:”شالیزه کجا؟تمرین داریم.” خود را دوان دوان به او رساند.دست زیر بازویش انداخت:”کجا میری؟” -روشا که هست! -من به روشا کار ندارم.با تو کار دارم. -خب بگو.بخدا عجله دارم.شاید کارم تموم شد و برگشتم. -چه کار داری؟وقتی تو نیستی اصلا بازی مزه نداره.بخاطر من بمون. -نه بابا.یعنی چی؟ -نه ، نباید بری! -نمیشه ، آژانس جلوی در منتظره. شالیزه با یک حرکت سریع بازویش را رهاند.با یک جست از در بیرون پرید.لعیا خانم با آژانس نیامده بود.تعجب کرد.پرسید:آقای موسوی مگر دنبال لعیا خانم نرفتید؟” -چرا ، ولی هر چی در زدم بوق زدم کسی جواب نداد.مجبور شدم بیام دنبال شما. سوار شد.زیر لب غرغر کرد:”آشغال عوضی قهر کرده!” آقای موسوی بدون جواب و سوال دیگری راه افتاد.شالیزه گفت:”میرم بیمارستان…” بطرف بیمارستان حرکت کردند و دقایقی بعد رسیدند.خداحافظی کرد و پیاده شد.ساعت دو نیم بعد از ظهر بود که وارد بیمارستان شد.بطرف تلفن رفت.اول شماره تلفن خانه خودشان را گرفت.بوق انتظار انقدر ادامه پیدا کرد تا قطع شد.دو سه بار تلفن کرد و فقط زنگهای انتظار شنید.عصبانی شد:”اُزگَل لج کرده!” شماره خانه پرستو را حفظ شده بود.گرفت.با دومین زنگ جواب شنید:”بفرمایید؟” کمی دستپاچه شد:”با پرستو خانم کار دارم.” -خودم هستم.شما؟

۱ ۲ ۵
-بعدا میفهمید. -پس خداحافظ تا بعداً. پرستو مکالمه را چنان با سرعت قطع کرد که او هاج و واج ماند.دوباره شماره گرفت.همان صدا جواب داد:”الو!” -چرا قطع کردید؟ -من با آدم ناشناس کار ندارم. -اِ…صبر کنید. -اول معرفی. پس از مکثی کوتاه اولین دروغی که به ذهنش امد گفت:”من از طرف اقای روشن تلفن میکنم.”سکوت چند ثانیه ای پرستو نشان داد با جواب غیر منتظره ای روبرو شده است.شالیزه در حالی که حواسش بیشتر به در ورودی بیمارستان و مراقب ورود اقا یدالله یا پدر لیوسا بود گفت:”الو ، چرا حرف نمیزنید؟” -اقای روشن کیه؟ -هان؟ -پرسیدم اقای روشن کیه؟ -همون که شما منشی دفترش بودید. -من اقای روشن نمیشناسم.یا درست خودتو معرفی کن یا گوشی رو میگذارم. -نه ف نه.نگذارید.اگر آدرس بدید میام تا از نزدیک صحبت کنیم. -درباره چی؟ -همین دیگه.درباره اقای روشن و این حرفها. -از کجا تلفن میکنی؟ -وقتی شما رو دیدم میگم.شما خوب میدونید اقای روشن کی هست و چه بلایی سر زنش امده.مگر نه؟حالا متوجه شدید بی خودی تلفن نمیکنم! -هر چی می خواهی همین جا پای تلفن بگو. پرستو کنجکاو شده بود.یکی دو بار خواست گوشی را بگذارد ولی دغدغه خاطر مانعش شد.شالیزه گفت:”اقای روشن یک نامه داده که من برسونم به شما!” -عوضی گرفتی! -نخیر ، عوضی نگرفتم.شما رو خیلی خوب میشناسم.خب اگر نمی خواهید شما رو ببینم پس آدرس بدید که نامه رو پست کنم. -پس لازم نیست.برام بخون. -درش چسب خورده.نامه مال شماست.حتما می خواسته سِکرت باشه که درش رو بسته و چسب هم زده. -کی این شماره رو به تو داده؟ -خب معلومه اقای روشن.خیال میکنید دروغ میگم؟! -نه ، فکر میکنم حرف مفت میزنی. -اِ…من که به شما بی احترامی نکردم.چرا این جوری حرف میزنید؟

۱ ۲ ۶
-شماره بده خودم بهت تلفن میکنم. شالیزه میدید قافیه را باخته است.با من و من گفت:”تلفن من به درد شما نمی خوره ، من به غیر از اینکه نامه رو بدم هیچ کاری با شما ندارم که لازم باشه با من تماس بگیرید.” -هیچ فکر کردی شاید شماره تلفنت روی تلفنم بیفته؟ -با این شماره نمیتونید منو پیدا کنید. پرستو حدس زده بود که او از تلفن عمومی تماس گرفته است.سر و صدایی که میشنید این حدس را تقویت میکرد.شالیزه گفت:”چرا از آدرس دادن میترسید؟” -برو آدرس منو از اقای روشنت بگیر.کسی که برای من نامه نوشته باید ادرس رو به نامه رسان میداد. شالیزه احساس کرد به پایان خط رسیده.میدید پیدا کردن ادرس پرستو به ان سادگی ها که فکر میکرد نیست.حالا نگهبان از جلو در کنار رفته بود و ملاقات کنندگان به بخش ها وارد می شدند ف می خواست هر چه زودتر سراغ لیوسا برود.گفت:”من فعلا کار مهمی دارم.خداحافظ دوباره تماس می کنخم.” بدون انکه منتظر جواب شود ف گوشی را به گیره دستگاه اویزان کرد و از بیمارستان بیرون دوید. از دکه گل فروشی بزرگ ترین سبد گلش را خرید.به بیمارستان برگشت و به اطلاعات رفت: -سلام اقا.لیوسا شجاعی کدوم اتاق خوابیده؟ -همون که توی تصادف زخمی شده بود؟ -بله ، بله.مادرش هم همین جا بستری بود که مُرد.   بود.اما مرخص شد.۲۲۲ -اتاق -اِ….کی؟ تلفن ها زنگ میزدند.مسئول اطلاعات گوشی را برداشت و در همان حال به او جواب داد: -امروز پیش از ظهر. -حالش خوب بود؟ -حتما خوب بود که مرخصش کردند. مسئول اطلاعات به تلفن ها جواب داد.شالیزه سبد گل به دست همان جا ایستاده بود.نمیدانست دیگر منتظر چیست.با این حال نمی خواست باور کند به هیچ نتیجه ای نرسیده.از مرد پشت گیشه پرسید:”شما مطمئن هستید مرخص شده؟” مرد به تلفن دیگری جواب داد.شالیزه خواست سبد گل را همان جا بگذارد و برود اما فکر دیگری به ذهنش زد.بیرون رفت.متتظر تاکسی شد:”اقا دربست!” -بفرمایید بالا. آدرس خانه لیوسا را داد.سبد گل را کنار دستش گذاشت.تکیه داد و چشم ها را بست.از پشت پلک های بسته اش شلوغی و ازدحام ذهنش را میدید.چنان غرق تماشا بود که وقتی چشم باز کرد دید از سر کوچه رد شده اند.شتابزده گفت: -آقا رد شدید نگهدارید! -پس چرا زودتر نگفتید؟

۱ ۲ ۷
-دنده عقب بگیرید. خیابان شلوغ و پر ترافیک بود.راننده تلاش کرد ولی نتوانست بیش از چند قدم عقب برود.شالیزه با دلخوری گفت:”این جوری که دو ساعت طول می کشه.اصلا نگهدارید.نخواستم!” کرایه را پرداخت.سبد گل را به بغل گرفت و پیاده شد.بقیه راه را دوان دوان طی کرد.از سر کوچه تا جلو خانه به فاصله های کوتاه تاج گل های بزرگ و زیبا با روبان و تورهای سیاه و نوشته های سوزناک و تسلیت آمیز خودنمایی میکرد.زیر لب زمزمه کرد:”یعنی من باعث مرگ ستاره شدم؟!”از این فکر دلش فرو ریخت.انگار تازه از اتافاقی که افتاده بود باخبر میشد.ترسید.فکر کرد اگر روزی موضوع برملا شود چه خواهد شد.آهسته قدم برمیداشت.نگاهش روی نوشته های پارچه های سیاهی که در سراسر کوچه به در و دیوار نصب شده بود مینشست و با خواندن ان عبارات جانگداز بیشتر به عمق فاجعه پی مبرد. چند تاج گل توسط همسایه ها اهداء شده بود.با روبان های سیاه و نوشته های حاکی از تألم و تأثر.شعر روی یکی از آنها بیش از همه دگرگونش کرد: ما چه کردیم که روی از همه پنهان کردی خاک را لایق ان چهره خندان کردی قدم هایش آهسته و سست شده بود.بغض کرده بود و زیر لب زمزمه کرد:”اگر خدا نمیخواست نمی مرد.تقصیر من نیست.مادر لیوسا نفرینش کرده بود.شاید خدا خواسته اون برگرده سر زندگیش و با لیوسا زندگی کنه…” با این تلقین ها به خود روحیه میداد:”خدا خواسته حالا که لیوسا اینطور مریض شده مادرش کنارش باشه!” به خانه نزدیک شده بود که اتومبیلی از روبرو آمد.درست دقت کرد.اتومبیل سیاه شهرام بود.دیگر از او نمی ترسید.جلوتر رفت.اتومبیل جلو در نگهداشت.شهرام پیاده شد.اندوه زده بود.اندوهی تسلی ناپذیر.او را دید و ایستاد.شالیزه در چند قدمی اش بود.بدون پلک زدن به چشم هایش خیره نگاه میکرد.گویی هیپنوتیزم شده بود.شهرام بدون هیچ عکس العملی خواست وارد خانه شود.شالیزه صدایش زد:”صبر کنید…”و سبد گل را بطرفش گرفت.شهرام مردد مانده بود.شالیزه جلوتر رفت.قلبش به شدت می تپید.با لحنی التماس گونه گفت:”لطفا قبول کنید.تسلیت عرض میکنم.” شهرام با اکراه گل را گرفت.شالیزه پرسید:”لیوسا کجاست؟رفتم بیمارستان نبود.” شهارم با همان اکراه پرسید:”کدوم بیمارستان رفتی؟” شالیزه نام بیمارستان را گفت.شهرام تلخ و تند جواب داد:”از اون بیمارستان بردمش.لیوسا نمی خواد کسی رو ببینه!” -چه بلایی سرش امده؟ شهرام با تحقیر براندازش کرد:”تو کار و کاسبی نداری؟” -اقای شجاعی ، با من اینطوری حرف نزنید.چه کار کردم که اینقدر به من توهین میکنید؟ -تو مگه درس نداری؟مگه کار و زندگی نداری؟ -چند وقته دبیرستان نرفته؟ شهرام راه افتاد برود.شالیزه به دنبالش دوید:”چرا از این بیمارستان بردیدش؟” -نوبت شیمی درمانیش بود. -توی تصادف خیلی مجروح شد؟

۱ ۲ ۸
-سرش شکست.لطفا خوب گوش کن.اگر به دختر من علاقه داری راحتش بگذار.مگه نمیدونی شیمی درمانی و کورتن چه بلایی سر ادم میاره؟نمی خواد در این شرایط با کسی روبرو بشه. -کی از بیمارستان مرخص میشه؟ -هنوز نمیدونه چه اتفاقی برای همسرم افتاده.می خوام بعد از مراسم شب هفت بیارمش. شهرام از پله ها بالا رفت.شالیزه التماس آمیز پرسید:”کدوم بیمارستان خوابیده؟” -عجب ادم بد پیله ای هستی. -به تمام بیمارستان ها تلفن میکنم تا پیداش کنم. شهرام ایستاد.به عقب برگشت:”پدر و مادرت نمی پرسند الان کجا هستی؟نمی پرسند چرا بجای درس خواندن مزاحم این و ان میشی؟” اگر چشم های براقش یک مرتبه پر از اشک نشده بود شهرام به توهین هایش ادامه میداد.امادر این اشک های خاصیتی بود که روی او اثر گذاشت.با لحنی ملایم تر گفت:”کسی نمیدونه لیوسا برای من زنده می مونه یا نه! این قدر پیله نکن.برو پی کارت.” صدای شهرام میلرزید:”چرا راحتم نمیگذاری؟” -چرا نمی بریدش خارج؟ -این بیماری فعلا در تمام دنیا با شیمی درمانی و کورتن مهار میشه.با تمام مراکز پزشکی آمریکا تماس گرفتم.پرونده پزشکی اش رو فرستادم.گفتند در انجا هم این نوع بیماری دقیقا با همین روش معالجه میشه.عقیده داشتند این بیمارها در محیط خانوداه روحیه بهتری خواهند داشت.روحیه لیوسا اصلا خوب نیست. -شما کی به دیدنش میروید؟ -چه کار داری؟ -می خوام براش پیغام بفرستم بگم اگر نبینمش دیوونه میشم. شجاعی نفرت آلود نگاهش را برگرداند و به شاختمان رفت.شالیزه دست برنداشت: -کی خبر بگریم؟ اشک روی گونه هایش برق میزد.صدایش در بغض و اشک لرزید:”بهش بگید میتونم توتمام درسها کمکش کنم که فقط سر امتحان ها بره و با بچه ها امتحان بده…” شهرام بدون جواب وارد ساختمان شد و او را بلاتکلیف گذاشت.دو سه زن سیاه پوش از کنارش گذشتند و وارد ساختمان شدند.می خواست همراهشان برود ولی منصرف شد.میدید فایده ندارد.با سر و گوشی آویزان از خانه بیرون رفت.تا سر کوچه چند بار برگشت و به پشت سر نگاه کرد.پیاده راه افتاد.اشکهایش را پاک کرد.باد سردی میوزید.بالاپوش ضخیمی نداشت.سردش شده بود اما نمیتوانست تاکسی بگیرد.حوصله خانه رفتن و کشمکش با لعیا خانم را نداشت.یاد او که افتاد حرصش گرفت:”برای من آدم شده و تاقچه بالا گذاشته…”وقتی به خانه رسید از کلید استفاده نکرد و به عمد زنگ زد.میخواست اذیت کند.اما زنگ ها بی جواب ماند.وقتی باز هم زنگ زد و جوابی نشنید با کلید در را باز کرد و از همام دم در صدا زد:”لعیا خانم کَری؟” به طرف ساختمان آنها رفت:گلعیا خانم ، این عوضی بازی ها چیه درآوردی؟”

۱ ۲ ۹
به شیشه پنجره زد.باز هم جوابی نشنید.در را هسل داد.باز شد.به داخل سر کشید.احمد و محمود را صدا زد.وارد ساختمان شد.هیچکس نبود.تعجب کرد.به ساختمان خودشان رفت.یک یادداشت روی میز بود.با خط بد و ناشیانه نوشته شده بود:”شالیز خانم ، الهی بد نبینی.دور از جان ناغافل خبر مادرم را آوردند.فرصت نشد بیام دبیرستان خبرت کنم.بچه ها رو از مدرسه برداشتم برویم کرج.شب اکبر آقا میاد خانه.” یادداشت را پرت کرد گوشه هال.نفس بلندی کشید.وقتی مجبور به بازخواست نبود احساس راحتی میکرد.به آشپزخانه رفا.گرسنه بود.در یخچال را باز کرد یک ظرف کتلت و یک ظرف سالاد روی یکی از طبقه ها بود.ظرف کتلت را بیرون آورد.بدون گرم کردن دو سه تایی خورد و ظرف را به یخچال برگرداند.در یکی از کشوها چند بسته شکلات بود.دو شکلات هم خورد.به سراغ تلفن رفت و شماره روشا را گرفت.روشا چنان سریع به تلفن جواب داد که انگار کنار دستگاه نشسته بود:”الو ، شالیزه تویی؟” -آره.سلام. -سلام.شیری یا روباه؟ -با کمال تأسف یک روباه دست خالی. -چرا؟لیوسا رو ندیدی؟ -نه ، برای شیمی درمانی برده بودنش بیمارستانی که قبلا شیمی درمانی میشده! -خب میرفتی همون بیمارستان! -وقتی اسم بیمارستان رو نمیدونم کجا برم؟به قاتل مادرت هم تلفن کردم. -خب ، خب.آدرس گرفتی؟ -نه بابا ، تو چقدر ساده ای.طرف هفت خطه ، هفت خطه!از خودش نمیشه حرف درآورد.باید فکر دیگری کرد. -چی بهش گفتی؟ شالیزه شرح مکالمه اش با پرستو را داد و گفت:”بلند شو بیا خونه ما.هیچکس نیست.مادر لعیا خانم مُرده با بچه هاش رفته کرج.بیا اینجا یک فکری میکنیم.” -تو بیا.دفعه قبل من امدم.حالا نوبت توست. -من باید اینجا باشم.اگه پدرم تلفن کنه هیچکس نیست که جواب بده. -خودت تلفن کن بگو می ایی پیش من.شماره تلفن هم بده که اگه خواست تماس بگیره. -برای راحتی خیال خودم تلفن میزنم.اما بعدش میخوام تلفن تمام بیمارستان ها رو بگیرم.باید لیوسا رو پیدا کنم. -می خواهی شب توی خونه به اون بزرگی تنها باشی؟ -نه ، لعیا خانم نوشته اکبر اقا شب میاد.برای تمرین تا کی موندی؟ -یک ساعت بیشتر نموندم.حوصله بازی نداشتم.فردا خودت باید بمونی. -باشه ، یک کارش میکنم. -شالیزه ، من آدرس اون پرستوی قاتل رو می خوام. -پیدا میکنیم.صبر کن اول من لیوسا رو پیدا کنم.بعد برای پیدا کردن ادرس پرستو نقشه میکشیم.فعلا خداحافظ.حتما این که هی میاد روی خط باباست. ارتباط را قطع کرد.شماره تلفن همراه پدر را گرفت.وقتی بوق انتظار به صدا در امد با خوشحالی گفت:”معجزه شد!”

۱ ۳ ۰
به محض اینکه صدای پدر را شنید با خوشحالی گفت:”بابا معجزه شد.فقط یک بار شماره گرفتم و موفق شدم با شما صحبت کنم…” -سلامت کو؟ -اِ…از بس ذوق کردم یادم رفت.سلام. -سلام.چه طوری؟خوبی؟ -خوبِ خوب! -حواست پی درس ها هست؟ -کاملا.با معدل هجده و خرده ای موافقید؟ -آره.ببینیم و تعریف کنیم.بعد از ظهر چند بار زنگ زدم نبودی.لعیا خانم هم گوشی رو برنداشت.نگران شدم. -من که دبیرستان بودم ، تمرین داشتم.لعیا خانم هم حتما رفته بود خرید.در ضمن برای اینکه وقتی تلفن میکنید و من نیستم نگرانی پیدا نکنید زودتر برام موبایل بخرید. -این موضوع بستگی به نمره های تِرم اولت داره. -پس تا اون موقع نگرانی رو تحمل کنید. -شالیزه ، خوب درس بخون.تو که غیر از درس نه تکلیفی داری نه مسئولیت و مشکلی.ببینم امسال چکار میکنی. -مامان با شما تماس گرفته؟ -اره.بهش گفتم من به رأی دادگاه کار ندارم.اون پسره احمق رو برش دار بیار همین جا.من پول بده نیستم. -شما کی کی ایید؟ -هنوز یک روز افتابی نداشتیم.بعضی قسمت هایی که باید شب فیلم برداری میشد کارش تموم شده.در ضمن دلم برات تنگ شده! -دارم شاخ در میارم.این حرف رو شما زدید؟باور نمی کردم منو دوست داشته باشید. -خُب.دختر خوبی باش.کار داشتی زنگ بزن. -دل منم برای شما تنگ شده. -سعی میکنم بیام یم سری به تهران بزنم و برگردم.فعلا اگه کاری نداری خداحافظی میکنم. اگر چه دلش نمی خواست پدر دران شرایط به تهران بیایید با لحنی ساختگی گفت: -سوغاتی فراموش نشه! -باشه.خداحافظ. ارتباط قطع شد.گوشی را گذاشت.از ان همه ازادی و رهایی احساس غریبی داشت.احساسی که تا ان موقع تجربه نکرده بود.احساسی هم تلخ و هم شیرین.به اتاقش رفت.روی تختخواب رها شد.تلفن را کنار دستش گذاشت.دفتر یادداشت و خودکار برداشت شماره اطلاعات تلفن را گرفت.جواب که شنید گفت: -خواهش میکنم شماره تلفن تمام بیمارستان ها را لطف کنید ، یادداشت میکنم. -تمام بیمارستان ها؟دولتی یا خصوصی؟ -خصوصی! -برای چی می خواهید؟

۱ ۳ ۱
چند ثانیه مکث کرد بعد گفت:”دارم روی بیمارستان ها تحقیق میکنم.” -برای چه سازمانی کار میکنید؟بهزیستی؟ -بله ، بله.برای بهزیستی کار میکنم. -چرا روی بیمارستان های دولتی که وضعش اینقدر خرابه کار نمیکنید؟ -روی اون بعدا کار میکنم. -بسیار خب موفق باشید.یادداشت کنید. با سرعت تمام شماره ها را یادداشت کرد:”خیلی ممنونم.واقعا لطف کردید.خداحافظ!” “مریضی به نام لیوسا شجاعی دارید؟”این جمله را هفت بار تکرار کرد.شش بار جواب منفی شنید.اما هفتمین جواب ذوق زده اش کرد ، جواب مثبت بود.عجولانه شماره اتاق را پرسید.  .۳۳۲ -اتاق -لطفا وصل کنید. زنگ های انتظار تمام وجودش را میلرزاند.گوشی برداشته شد.صدایی خش دار و ناآشنا جواب داد:”بفرمایید؟”   رو گرفتم؟۳۳۲ -اتاق -درست گرف… جمله نیمه تمام ماند.شالیزه الو ، الو کرد.مخاطب جواب نداد.صدا زد:   رو گرفتم.می خوام با لیوسا شجاعی صحبت کنم.گوشی رو…۳۳۲ -الو ، من


رمان شالیزه –قسمت چهارم

$
0
0

رمان شالیزه – قسمت چهارم

رمان-شالیزه-از-شهره-وکیلی

ارتباط قطع شد.دست هایش می لرزید.خود را در یک قدمی هدف می دید.دوباره شماره گرفت:”الو ، ببخشید چند دقیقه پیش تلفن کردم.لیوسا شجاعی کدوم اتاق خوابیده؟” -خانم الان وصل کردم ، مگر صحبت نکردید؟ -فکر میکنم شماره اتاق رو عوضی دادید؟کس دیگری گوشی رو برداشت و زود قطع کرد. -همراه داره؟ -نمیدونم. -حتما همراهش بوده که جواب داده ، می خواهید دوباره وصل کنم؟ -بله ، بله!مرسی. زنگ های انتظار ادامه پیدا کرد اما دیگر کسی جواب نداد.مستأصل مانده بود.برای سومین بار تلفن بیمارستان را گرفت.همان مرد جواب داد:”بیمارستان…بفرمایید.” -اقا ببخشید… -مگر صحبت نکردید؟ -نخیر.هیچکس جواب نمیده.می خواستم بپرسم از چه ساعتی وقت ملاقات شروع میشه؟   ممنوع الملاقاته!۳۳۲ -هر روز از سه تا پنج بعد از ظهر.در ضمن بیمار اتاق -چی؟چرا؟ -از دکترش بپرسید. -کدوم…

۱ ۳ ۲
جمله اش را تمام نکرده بود که ارتباط قطع شد.میخواست دوباره شماره بگیرد ولی منصرف شد.حال غریبی داشت.خوشحال بود چون لیوسا را پیدا کرده بود.اندوه داشت برای اینکه لیوسا ممنوع الملاقات بود.مطمئن شد بیماری مُسری بوده که ممنوع الملاقاتش کرده اند.گلویش از بُغض میسوخت.با خودش حرف میزد:”من کاری به این حرف ها ندارم.اگه قراره اون بمیره خب منم بمیرم.چی میشه؟”با این نتیجه گیری کمی بهتر شد.شماره روشا را گرفت:”روشا!لیوسا را پیدا کردم.گوش کن.من سه دفعه به بیمارستان زنگ زدم دیگه تلفنچی صدای منو میشناسه.تو  “. رو بده.ببین کی جواب میده.زود به من خبر بده۳۳۲تلفن کن بگو اتاق گوشی را گذاشت.آرامش نداشت ، باز هم با خودش حرف میزد:”بهش میگم اگه قراره تو بمیری تنهات نمیگذارم.ما با هم قرار گذاشته بودیم هیچ وقت از هم جدا نشیم.یک دفعه با سیگار روی دستهایمان علامت گذاشتیم ، یک دفعه هم با خون روی درخت دبیرستان نوشتیم.حالا دبیرستان هامون عوض شده ، بقیه چیزها که تغییر نکرده.اما ته دلم روشنه.تو خوب میشی.مثل…”  ” هم وصل کردند ولی کسی جواب نداد.۳۳۲ تلفن زنگ زد.روشا بود:”تلفن زدم.به اتاق -دفعه اول که زنگ زدم یکی جواب داد اما وسط حرفم قطع کرد. -حتما خودش بوده. -نه بابا ؛ صدای لیوسا نبود. -حالا می خواهی چکار بکنی؟ -فردا میرم بیمارستان. -کی میری؟ -از اطلاعات پرسیدم ، گفت وقت ملاقات از سه هست تا پنج. -یعنی فردا هم مالیده!برای تمرین نیستی! -روشا تو که از همه چیز اطلاع داری.من باید لیوسا رو ببینم. -خب پس فردا برون بیمارستان.اَه… -خواهش میکنم.تو رو خدا.فقط فردا هم بمون.جبران میکنم.البته من که اصلا رضایت نامه ندارم.با این حال دلم نمی خواد توی مسابقات باشم.روشا ، لیوسا رو که ببینم با خیال راحت میریم سراغ قاتل. -تو کاپیتانی ، به من چه! -نه ، تو کاپیتانی!از اول هم تو بودی.من که تازه امسال آمدم این دبیرستان. روشا یک مرتبه فریاد کشید:”من از اون دبیرستان ، از اون آدم ها ، از خانم وزیری ، متنفرم…متنفرم.از همه بدم میاد…” شالیزه یکه خورد:”روشا ، روشا چرا داد میکشی؟چرا فریاد میزنی؟” -از تو هم متنفرم.از همه بدم میاد. -اِ…یکدفعه چی شد؟چیه؟کسی حرفی زده؟ صدای هق هق گریه روشا در گوشی پیچید.شالیزه متحیر مانده بود:”روشا چرا گریه میکنی؟خب باشه.هیچ کدوم نمیمونیم ، اینکه گریه نداره.اصلا توی مسابقات شرکت نمیکنیم.ولش کن.اینکه مهم نیست.فوقش خانم وزیری سر لج می افته و نمره کم میده!ببینم بابت نیست؟”

۱ ۳ ۳
-از اونم متنفرم! -تو رو خدا آروم باش.رامین کجاست؟جلوی اون بچه گریه نکن.حیوونی غصه می خوره.پاشو بیا اینجا ، هیچکس نیست.بیا با هم فکر کنیم.ببینیم چه جوری میشه آدرس اون قاتل رو پیدا کرد.پا به پات میام. -تو هم از اون دروغ گوهایی!میدونم دروغ گفتی.به اون زنیکه اصلا تلفن نکردی. -کردم.بخدا به مرگ خودم تلفن کردم.هر چی گفتم راست بود.تو چرا یکدفعه این جوری شدی؟ -هر کس به فکر خودشه!دیگه با تو هم کاری ندارم. -اِ…روشا.چرا دیوونه شدی؟ما که با هم دعوا نداریم.به جهنم که تیم ما برنده نشد.اینکه مهم نیست.همین فردا میریم پیش خانم وزیری و میگیم ما نیستیم. -خداحافظ. -صبر کن.روشا گوشی رو نگذار!خواهش میکنم.بخدا اگه نگران تلفن کردن بابام نبودم همین الان می آمدم پیشت اما بابام هر وقت دستش خالی میشه یاد من می افته و یک تلفن میکنه.اخه لعیا خانم هم نیست که سفارش کنم یک دروغی جور کنه.فکر رامین باش.خیلی بچه ست.طفلک غیر از تو هم که کسی رو نداره. -هیچکس به فکر من نیست.همه نگران رامین هستند.انگار من آدم نیستم.انگار سنگم.چوبم.آشغالم.گُهم! -چرا یکدفعه قات زدی؟اصلا بلند شو بیا خونه ما.چند تا کنال ماهواره ای داریم معرکه ست.بابام روی همه کانال ها شماره رمز گذاشته اما من رمزشو پیدا کردم.برای رامین تلویزیون خودمو روشن میکنم و براش یک کانال کارتون میگیرم.پاشو بیا اینجا.شما ماهواره دارید؟ -نه. صدای گریه روشا قطع شده بود.شالیزه با لحنی متفاوت گفت: -اون وقت ها همیشه وقتی کسی نبود لیوسا می امد خونه ما.میرفتیم روی کانال های آنچنانی.اگه بدونی چه خبره!می خواهی با آژانس بیام دنبالت؟اصلا حاضر شو الان میام. ****************************************** حدود نیم ساعت بعد رامین در اتاق شالیزه غرق دیدن فیلم های کارتون بود.ان دو هم تلویزیون میدیدند.روشا بیگانه با چنان صحنه هایی احساس سرگیجه میکرد. پایان فصل نهم ادامه دارد…   – قسمت اول ۱۰فصل ساعت ملاقات بود و بیمارستان مملو از عیادت کنندگان.شالیزه سبد گل به یک دست و کیف به دست دیگر آسانسور را برای منتظرانش گذاشت.با سرعت از پله ها بالا دوید.در طبقه سوم به شماره اولین اتاق نگاه کرد.باید به  ایستاد.از فرط التهاب تب کرده بود.انگار تمام اعضاء وجودش ۳۳۲راهرو دست چپ میپیچید.پشت در بسته اتاق نبض شده بود و میزد.ادرس را درست امده بود.خود را در یک قدمی لیوسا میدید.مشت های محکم قلبش را به روی قفسه سینه حس میکرد.آهسته دستگیره را پیچاند.قبل از اینکه او در را باز کند ، کسی از داخل در را باز کرد.شالیزه با دیدن او یک قدم عقب رفت.شهرام بهت زده در برابرش ظاهر شده بود.هر دو از دیدن هم شوکه شده-رمانی ها

۱ ۳ ۴
بودند.لحظاتی به همان منوال گذشت.همان صدای خش دار و گرفته از زاویه راست اتاق که از معرض دید دور بود ، پرسید:”بابا ، کیه؟” این صدا شجاعی را به خود آورد.محکم و با یک ضرب در اتاق را طوری به روی شالیزه بست که از جا پرید.کسی به او توجه نداشت.به دیوار کنار در تکیه داد.شک نداشت ان صدای خشن و خش دار مال لیوسا بوده ، چه کسی جز او میتوانست در اتاق باشد و شهرام را بابا خطاب کند!(نه بابا!خودت فکر کردی؟) لحظاتی بعد سبد گل را روی زمین پشت در اتاق گذاشت.آنقدر ذهنش شلوغ بود که نمی توانست تصمیم بگیرد چه کند.دقایق به کندی می گذشتند.در همچنان بسته بود.فکری به ذهنش جرقه زد.با سرعت از پله ها پایین دوید.در  را گرفت.پس از ۳۳۲سالن انتظار به دنبال تلفن گشت.تلفن نصب شده به دیوار را دید.گوشی را برداشت.شماره یکی دو زنگ صدای شهرام در گوشی پیچید:”بله؟” شالیزه دستپاچه گفت:”خواهش میکنم قطع نکنید.اگه شده تمام شبانه روز پشت در بیمارستان باشم تحمل میکنم تا ببینمش.” -شماره را اشتباه گرفتید. -نه ، خواهش میکنم.اقای شجاعی قطع نکنید. شهرام گوشی را گاشت.کسی پشت شالیزه زد:”ببخشید تلفنتون تموم شد؟” گوشی را به دست او داد و کنار رفت.حسی غریب و ناآشنا در وجودش بیدار شده بود.حسی از جنس آهن.محکم و قوی ، سرسخت.نفس نفس میزد.صدای گُرپ گُرپ قلبش روی جریان خونش اثر گذاشته بود.احساس خفگی میکرد.لحظه به لحظه داغ تر میشد.از بیمارستان بیرون رفت.هوایی خنک برای نفس کشیدن میخواست.هوا سوز داشت.دلش می خواست مقنعه را بردارد و به گوشه ای پرت کند.تا هوا به سر و گردنش بخورد.به ساعات نگاه کرد.چیزی به پایان وقت ملاقات نمانده بود.اول فکر کرد در یکی از کوچه های جنب بیمارستان مخفی شود و پس از رفتن شجاعی با ترفندی سراغ لیوسا برود اما آن حس سر سخت گردنکشی کرد.دیگر مخفی کاری نمی خواست.کار پنهانی و دزدکی را رَد میکرد.مقتعه راعقب کشید تا وسط سرش.گوش هایش را بیرون گذاشت.داغ و قرمز شده بود.کمی قدم زد.باد سرد کمی حالش را بجا آورد.به بیمارستان برگشت.روی یکی از مبلهای مشرف به پله ها و اسانسور نشست و منتظر آمدن شجاعی شد.سرانجام لحظه موعود فرارسید.شجاعی از آسانسور خارج شد او را ندید.شالیزه از جا بلند شد تا او ببیندش.اندامش را صاف نگهداشت ، سرش را بالا گرفت.انگار لجبازی میکرد تا حضور تمام و کمالش را به او گوشزد کند.شهرام یکه خورد.شالیزه انقدر بی حرکت ماند وتکان نخورد تا او به سراغش امد.تا به حال به دنبال او دویده بود.حالا او بود که جلو می امد اما نه عادی و طبیعی.حالتی تهاجمی داشت.چهره اش درهم رفته بود.انگار اماده بود سیلی به گوش او بزند.در یک قدیم اش با لحنی توهین آمیز گفت:”دخترۀ وِلِ بی سر و صاحب!!” برای شالیزه شروع دردناکی بود.عقب نشینی نکرد.لب های شجاعی سفید شده بود.موی صاف و سیاهش را از پیشانی کنار زد:”از این لحظه به بعد سر و کارت با نیروی انتظامیه!” -به چه جرمی؟ -به جرم مزاحمت. -برای کی؟

۱۳۵
-برای من ، برای خانواده ام ، برای دخترم.توی این بیمارستان چه کار داری؟از کجا فهمیدی اینجا خوابیده؟ -کار سختی نبود.وقتی تلفن تمام بیمارستان ها رو داشته باشی بالاخره یکی جواب مثبت میده. -حق ندارند آدرس و نشانی بیمارها رو در اختیار هر بی سر و پایی بگذارند. -خب از بیمارستان هم شکایت کنید. -برو بیرون! -بی انصاف!بی رحم!تو کی هستی؟یک موجود بی احساس ، بی عاطفه!تا الان نمی خواستم در برابرت بایستم اما مجبورم کردی.هر کار دلت خواست بکن.برام پلیس بیار ، به دستم دستبند بزن ، بیندازم زندان ، دیگه از هیچی نمیترسم.تا امروز هر چی دلت خواست گفتی ، توهین کردی و من فقط التماست کردم.اما از حالا به بعد نه التماس میکنم نه دَر میرم. زده بود به سیم اخر.صدایش اوج گرفته بود.کسانی که از کنارشان میگذشتند با کنجکاوی نگاهشان میکردند.شهرام با همان لحن کوبنده گفت: -تو یک حشره زبان نفهمی!یک مگس سمج و مزاحم. -تو کی هستی؟یک خرمگس پر سر و صدا! دست شجاعی بالا رفت.چنان از خود بیگانه شد که جنبه انسانیش را از دست داد.در برابر نگاه چندین نفر با صدایی شکننده سیلی محکمی به صورت او زد.دو سه نفر جلو امدند:”آقا از شما بعیده!این چه کاریه!قباحت داره.” جواب شالیزه برای انها غیر منتظره بود.در حالی که نفس های تندش باعث بریده بریده شدن کلماتش میشد ، اهانت دیده و سرکوب شده گفت:”من از کسی کمک نخواستم.به کسی مربوط نیست!” این عکس العمل شهرام را میخکوب کرد.شالیزه چشم در چشم او دوخته بود و مژه نمیزد.اگر پلک میزد صورتش از اشک خیس میشد. همه هاج و واج نگاهشان میکردند.شهرام در حالی که رنگ به چهره نداشت با تغییر موضعی غیر منتظره گفت:”نفهمیدم چی شد!معذرت می خوام!” برای چندمین بار از بلندگو اعلام شد وقت ملاقات پایان یافته است.از عیادت کنندگان درخواست میشد بیمارستان را ترک کنند. شالیزه همانطور نگاهش میکرد.شهرام گفت:”بیا بالا!”عقب گرد کرد و راه افتاد.اشک در چشمهای باز مانده شالیزه خشکیده شد.پیش ان همه ادم که سیلی خوردنش را دیده بودند دنبال او راه افتاد.شهرام برای اینکه هر چه زودتر از معرض دید نگاه ها دور شود منتظر آسانسور نشد و بطرف پله ها رفت ، شالیزه پشت سرش قدم برمیداشت.در پاگرد اول ایستاد.برگشت به پشت سر نگاه کرد.شالیزه هم ایستاد ، رو در رویش.یک لحظه چشم ها را بست و گفت:”باز هم بزن.اگه عقده مرگ ستاره و مریضی لیوسا رو می خواهی سر من تلافی کن ، بکن.” در گفته اش آتشی بود که شهرام را شعله ور کرد.آهسته گفت:”یک مرتبه کنترل از دست دادم.نفهمیدم چه کار میکنم.” -من میتونم فراموش کنم.   ایستاد: ۳۳۲شهرام پله ها را دامه داد.چند قدم مانده به اتاق -دیگه شک ندارم تو بیشتر از من دوستش داری!اما چرا!این چه دوست داشتنیه؟

۱ ۳ ۶
-شب ها کی پیشش هست؟ -یک پرستار خصوصی گرفتم.فقط ساعت های ملاقات میره بیرون. -الان هست؟ -بله ، صبر کن.همین جا منتظر باش. رفت.در اتاق را زد.پرستار بیرون امد.اهسته چیزی به او گفت.پرستار رفت.از کنار شالیزه که میگذشت با تعجب پرسید:”برای ملاقات امدید؟” -بله. پرستار از پله ها سرازیر شد.دقایق همچنان سخت و کند میگذشتند.انتظاری بی تاب کننده بی قرارش کرده بود.به دیوار تکیه داد.نگرانی اینکه پدر تلفن کند و او نباشد را پس زد.نمی خواست به هیچ چیز جز دیدار لیوسا که در یک قدمی اش بود فکر کند.بالاخره شهرام از اتاق بیرون امد.در را پشت سرش بست. شالیزه نگاهش میکرد ، میترسید چیزی سوال کند.از اینکه به مانع جدیدی بر بخورد وحشت داشت.شهرام گفت:”برو تو.فقط پنج دقیقه حق داری بمونی.میفهمی!چنج دقیقه!حرفی از ستاره نزن…سر پنج دقیقه بیا بیرون و برو گورت را گم کن!” شالیزه بقیه حرف هایش را نمی شنیدوبطرف اتاق پر کشید و در زد.آهسته دستگیره را پیچاند.هجوم دلهراه ای ناگهانی لرزه بر اندامش انداخته بود.وارد اتاق شد.زبانش بند امد.کسی که روی تخت نشسته بود ، شباهتی به لیوسا نداشت.چنان میخکوب شده بود که نمیتوانست قدم از قدم بردارد.صدایی ناشناس گفت: -خیالت راحت شد؟دیدی چی شدم؟حالا برو به همه بگو…همین رو می خواستی؟ سکوت دردبار شالیزه انگار پایانی نداشت.لیوسا خرخرکنان ادامه داد: -میدونم می خواهی فرار کنی ، ولی خجالت میکشی!خجالت نکش.فرار کن.تو لیوسا رو می خواستی.اما من دیگه لیوسا نیستم.نترس.درست نگاهم کن. پتو را از روی پاهایش کنار زد:”بیا جلو.نگاه کن.اینها اولش زخم نبود.خون توی رگهام دلمه شد و پوستش ترکید.خون راه افتاد.ببین این سه تا انگشت دستم بی حس شده.حالا برو.برو دیگه.برو به همه بگو چی دیدی…” دندان های شالیزه بی اختیار به هم میخورد.اگر روی صندلی نمینشست ریال به زمین سقوط میکرد.ان صورت باد کرده ان چشمهایی که فقط خطی از ان پیدا بود ، آن پاهای زخم الود ، زیر و زبرش کرده بود.اولین جمله ناقص و شکسته بر زبانش آمد:”تو…تو…خوب میشی.” -لیوسا کلاه سیاهی را که بر سر داشت برداشت و گفت:”درست نگاه کن.همه چیز رو ببین.دیگه مو به سرم نمونده!” شالیزه میلرزید:”نه…نه…آخه یکدفعه چی شد؟چه بلایی سرت امد؟” -برو دیگه…برو…برو به همه بگو لیوسا داره می میره! -نه…این حرف ها چیه؟اگر قراره تو بمیری با هم می میرم. تقه ای به در خورد.پرستار بود که وارد شد:”خانم بفرمایید تشریف ببرید.وقت ملاقات تمام شده!” شالیزه هراسان جواب داد:”نه ، من از اینجا نمیرم.” -نفهمیدم؟!سیستم دفاعی بدن مریض ضعیف شده.شما حامل دهها میکروب و ویروس هستید.اگر به مریض علاقه دارید به فکر سلامتی اش باشید.

۱ ۳ ۷
سپس رو به لیوسا کرد و گفت:”عزیزم ، چرا ماسک رو از جلو بینی ات برداشتی؟تو در معرض همه نوع بیماری هستی!چرا اجازه دادی کسی وارد اتاقت بشه؟” هنوز در چشم های شالیزه وحشت موج میزد.هر بار نگاهش به لیوسا می افتاد ، منقلب تر میشد.با این همه قصد نداشت اتاق را ترک کند.اما پرستار محکم و بی انعطاف ایستاده بود.شروع به التماس کرد:”خانم ، فقط امشب پیشش میمونم!” -مثل اینکه شما خیلی از مسایل مریض پرت هستید.دکتر فقط به پدرش اجازه ملاقات داده.لطفا زودتر تشریف ببرید. لیوسا در حالیکه به سرفه افتاده بود به پرستار گفت:”نفسم داره میگیره…” -این که چیزی نیست.وقتی هر کسی رو به اتاق راه میدید ، باید منتظر بدتر از اینها هم باشید. سرفه های لیوسا لحظه به لحظه شدت پیدا میکرد.طوری که دیگر نفسش بالا نمی امد.شالیزه دستپاچه شده بود:”خب یک کاری بکنید.مگه نمیبینید نفسش گرفته!” در عرض چند ثانیه کار سرفه ها به تشنج کشید و قبل از اینکه پرستار اقدامی بکند شهرام سراسیمه وارد اتاق شد.پرستار با دیدن او اعتراض کنان گفت: -اقای شجاعی شما نباید قبول میکردید مریض عیادت کننده داشته باشد. شجاعی پرخاش جویانه گفت:”زود باشید اقدام کنید.چرا ایستادید؟” پرستار بیرون دوید.شهرام سراسیمه به شالیزه گفت:”تا آمپول بهش تزریق بشه باید دنده هاشو بگیریم.دکتر میگه ممکنه در اثر فشار بشکنه.زود باش!” شهرام از یک طرف دست روی دنده های لیوسا گذاشت و شالیزه هم به تلقید از او دنده های طرف دیگر را نگهداشت.رنگ لیوسا لحظه به لحظه تیره تر میشد و رو به کبودی میرفت.وقتی پرستار همراه دکتر وارد اتاق شد دکتر بدون لحظه ای توقف سرنگ اماده را از او گرفت و اشاره کرد مریض را بخوابانند.در عین حال به شجاعی و شالیزه تأکید دنده ها را همچنان نگه دارند.تزریق را انجام داد و به پرستار گفت: -اکسیژن را بیشتر کشید. دقایق پر اضطراب سپری شدند و سرفه ها و تشنج کم کم آرام گرفت.دکتر انقدر در اتاق ماند تا دارو اثر کرد و لیوسا به خواب رفت.با دست اشاره کرد اتاق را خلوت کنند.دیگر جای هیچ درخواست و خواهشی برای شالیزه نماند.در حالی که چشم از لیوسا برنمیداشت اتاق را ترک کند.دکتر و شجاعی هم بیرون امدند.دکتر با لحنی حاکی از بازخواست ، از شالیزه پرسید:”شما چرا به اتاق مریض رفتید؟” شالیزه سرش را پایین انداخت.شجاعی گفت:”اشتباه از من بود.” -لطفا متوجه حساسیت بیماری دخترتون باشید.داروها سیستم دفاعی بدنش رو ضعیف کردند.نباید در معرض هیچ نوع میکروب یا ویروسی قرار بگیره.صریح میگم ممکنه نتونه مقاومت کنه. شجاعی نگاهی به چهره رنگ باخته شالیزه انداخت.به اسانسور رسیدند.او و دکتر سوار شدند اما شالیزه بدون ادای حرفی از انها جدا شد و از پله ها پایین رفت.کیفش را طوری به دست گرفته بود که انگار قدرت نگه داشتنش را ندارد.مقنعه تا وسط سرش عقب نشسته بود و بخشی از موهای براقش را نشان میداد.آستین هایش را بالا زده بود.ظاهری اشفته و نامنظم داشت.از کنار ستون سنگی وسط سالن که رد میشد مشت محکمی به ان زد و بی اعتنا به

۱ ۳ ۸
یکی دو نفر که از کارش تعجب کرده بودند و نگاهش میکردند گذشت.شجاعی که چند لحظه قبل از اسانسور بیرون امده بود صحنه مشت زنی اش را دید.پشت سر او از در خارج شد.شالیزه سردرگم راه افتاد.خیابان یک طرفه بود.به طرف بالا رفت.تاکسی ها برایش بوق میزدند.هوا سوز داشت و باد میوزید.مقنعه را جلو کشید که باد نبرد. اتومبیل شجاعی در نیمه های خیابان پارک شده بود.با فاصله چند قدم پشت سر او بطرف اتومبیل میرفت.اندام کشیده و موزون ، توانایی و سلامتی بی خدشه ی شالیزه نوعی حسادت و غبطه را در وجودش بیدار میکرد.از ذهنش می گذشت ، لیوسا هم روزهایی نه چنان دور سلامت و شاداب سرشار از شور و شادی پا به پای این دخترِ از نظر او منحط و سرکش مثل پروانه ها زیبا و بی نقص در باغ سر سبز زندگیش پرواز میکرد و حالا بی ذره ای شباهت به ان پروانه زیبای دیروزی با مرگ دست و پنجه نرم میکند. به اتومبیل رسید.سوار شد.شالیزه با ملغمه ای از احساسات گوناگون از خشم و عصیان گرفته تا ناامیدی و یأس همچنان میرفت.از او فاصله گرفته بود.شهرام اتومبیل را به حرکت در اورد.به او که رسید نگه داشت.شیشه را پایین کشید.صدایش زد:”دختر!” شالیزه متحیر از صدایی که شنیده بود ف برگشت.شهرام پرسید:”کجا میری؟” -نمیدونم. -بیا سوار شو. -نه. -گفتم بیا سوار شو. -نترسید.برنمیگردم بیمارستان.خیالتون راحت باشه. -اگربخواهی هم نمیتونی.امکان نداره بگذارند کسی به اتاقش بره.بیا بالا. خم شد و در را از داخل باز کرد.شالیزه مقاومت نشان نداد.بی تفاوت و سرگشته سوار شد و او راه افتاد.هر کدام غرق دنیای خود به روبرو نگاه میکردند.وارد خیابان اصلی شدند.ترافیک سنگین و متراکم بود.شالیزه مأیوس و اندوه زده سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.چشم ها را بست.پشت پرده پلک ها لیوسای نااشنا را میدید.به یاد موهای بلند و پرپشتش ، به یاد اندام متناسب و چشم های درشتش ، در دل خون گریه میکرد.دلش میخواست فریاد بکشد.همه چیز را بشکند و خرد کند. شجاعی برگشت نگاهش کرد.با لحنی تحقیآمیز پرسید:”از راه دبیرستان آمدی؟” شالیزه از لای پلک نگاهش کرد.سر تکان داد.شجاعی پرسید: -مگر تو کار و زندگی نداری؟ شالیزه به روبرو نگاه کرد.جواب داد:”نمیتونم درس بخونم!” -چرا؟ -کاری که شما کردید ، یک گناه بزرگ بود. -من؟چه کار کردم؟ -توی اون دبیرستان بدنامم کردید!کاری کردید که بیرون کنند. -بیرونت نکردند.فقط به پدرت پیشنهاد کردند تو رو به دبیرستان دیگری ببره. -چرا؟من چه کار کرده بودم؟

۱ ۳ ۹
-این تصمیم به نفع هر دو شما بود. برگشت و نگاهش کرد.لبخندی دردآلود روی لبش نشست.با تمسخر گفت:”حق با شماست.میبینید که هم به نفع من شده هم لیوسا.امسال هر دو شاگرد اول میشیم.” -مسخره میکنی؟ -احتیاج نیست کسی مسخره کنه.خودتون میبینید. -توی اون دبیرستان کسی نبود که راجع به شما دو تا حرف نزنه! -به ما حسودی میکردند.همیشه یا لیوسا شاگرد اول بود من دوم یا برعکس. -مدیر و معاون ها و دبیرها هم حسودی میکردند؟ -از خانم بهروش بزمجه حرف میزنید؟ شجاعی سکوت کرد ، شالیزه زیر لب نجوا گونه حرف میزد:”هیچکس نمیفهمید لیوسا چقدر بدبخته!فقط من میفهمیدم.حرفهاشو به من میزد.گریه هاشو پیش من میکرد.جز من به هیچکس اعتماد نداشت حرف هاشو بزنه!” شجاعی متعجب و ناباور پرسید:”به تو چی میگفت؟” -گفتنش چه فایده داره؟من دشمنش بودم و شما دوستش ، مگرنه؟ -نمیفهمم چی می خواهی بگی. -چطور نمی فهمید؟شما که خیلی باهوش هستید.انقدر باهوش هستید که فهمیدید اگه من و لیوسا رو از هم جدا کنید هر دو تا موفق و خوشبخت میشیم. وسط خیابان گیر کرده بودند.اتومبیل ها بوق میزدند و اعصاب شهرام بیش از پیش درهم میریخت.با مشت کوبید روی فرمان.شالیزه از جا پرید.بی اعتنا نگاهش کرد.تیغ نگاهش تا اعماق وجود او فرو رفت.پیش این دختر شانزده هفده ساله ، احساس عجز میکرد.نمیتوانست رفتارش را کنترل کند.با صدای بلندتر از معمول که نشان از آشوب درونش داشت گفت:”چرا پیش تو گریه میکرد؟مگر چی کم داشت؟” -چیزی کم نداشت.تازه بعضی چیزها رو هم زیادی داشت.همون زیادی ها آتشش میزد! -میتونی درست و حسابی مثل ادم حرف بزنی ، یا نه؟!چه چیزهای زیادی داشت که اتشش میزد؟ -دو تا ، دو تا مادر داشت. -مگه از مادرش دلتنگی داشت؟ -کدوم مادرش؟اون که این سر دنیا بود؟یا اون که ان سر دنیاست؟ -تو چه جانوری هستی؟ شالیزه صاف نشست.در حالی که دندانهایش را به هم فشار میداد ناگهان در اتومبیل را باز کرد.میخواست بیرون بپرد که شجاعی دستش را چسبید: -داری چه کار میکنی؟ -ولم کن.مگه نگفتی من جانور هستم؟ -بگیر بنشین!از همین دیوانه بازی ها به لیوسا هم یاد داده بودی که با هیچکس سازش نداشت.نه با من ، نه مادرش! -کی نشستید به حرفهای دلش گوش کنید تا ببینید چقدر زجر میکشه! -چه زجری؟مثل ادم حرف بزن.بجای این اداها دو تا کلمه حرف حسابی بگو.

۱ ۴ ۰
-از ستاره متنفر بود. رنگ شهرام تغییر کرد.اسم ستاره اتشش میزد:”دروغ میگی.ستاره بیشتر از یک مادر واقعی دوستش داشت…” -اما وقتی حرفهای آنچنانی شما دو تا رو از پشت در اتاق خواب میشنید تمام وجودش پر از نفرت میشد.همیشه به من میگفت بالاخره یک روز از اون خونه فرار میکنم! چنان غرق گفتگو بودند که از بوق سرسام اور اتومبیل های پشت سر متوجه شدند را کمی باز شده و جلو رفتند.شالیزه ادامه داد:”هر وقت حرف از فرار میزد منصرفش میکردم.اما وقتی از هم جدا شدیم وقتی برای اخرین بار توی باشگاه گرفته و غم زده دیدمش و بعد هم از من برید وقتی هر چی تلفن کردم و جواب نداد ، نامه براش فرستادم اعتناء نکرد فهمیدم خیلی حالش بَده.شما ما رو از هم جدا کردید.من هم از اون دبیرستان رفتم.اما دور از چشم شماها به دوستی ادامه دادیم.به هم تلفن میکردیم.توی باشگاه همدیگرو میدیدم ، ولی نفهمیدم چطور شد یکدفعه از من برید ، واقعا نفهمیدم!” تمام حواس شهرام به گفته های او بود.لحظه لحظه چهره اش بیشتر درهم میرفت.شالیزه ادامه داد:”بالاخره اون روز دل به دریا زدم و امدم دم خونه تون.یادتون هست چقدر به من توهین کردید؟میدونستم یک اتفاقی افتاده و من خبر ندارم اما چرا هیچکس به من نگفت؟”صدایش درگیر بغض شکست:”چرا هیچکس به من نمی گفت مریض شده؟چرا اون روز که امدم دم خونه شما ، نگفتید چه بلایی سرش امده؟اخه مگر من چه گناهی کرده بودم؟” -خودش نمیخواست کسی از مریضیش باخبر بشه! -از کی شروع شد؟چه جوری شروع شد؟اصلا این بیماری چی هست؟واسکولیت یعنی چی؟ -یعنی یک مرض بی پدر و مادر که هنوز توی این دنیا علتش شناخته نشده! -با همون لکه ها شروع شد؟ -بله ، اول پاهاش از سر پنجه تیکه تیکه کبود شد.از بس از استخر استفاده میکرد خیال میکردیم بیماری پوستی پیدا کرده یا زیادی کلر اب باعث این لکه ها شده.من و … ادامه نداد.شالیزه برگشت نگاهش کرد.اماده شکستن بود.سکوت کرد تا او بر خودش مسلط شد و ادامه داد:”من و ستاره یک ماه رفتیم مسافرت وقتی برگشتیم لکه ها تا زیر زانوهاش امده بود.چند تا لک هم روزی بازو و ساعدش پیدا شده بود.چون یک ماه نبودم کارها درهم پیچیده بود.به ستاره گفتم ببرش دکتر…” باز سکوت کرد.راه باز شد و وارد بزرگراه شدند.شالیزه زجرش را می دید ولذت میبرد.انقدر به دست او تحقیر شده بود که با هیجان انتظار دیدن خرد شدنش را میکشید.شهرام برگشت و با تردید پرسید:”حتما در اون یک ماه هم با هم تماس داشتید!مگر نه؟” -بله!هم با تلفن از هم خبر داشتیم هم توی باشگاه همدیگرو می دیدیم. -به تو از لکه هاش چیزی نگفت؟ -چرا.وقتی دو سه تا لکه شده بود دیدم.اما نمیدونم چرا وقتی زیاد شد از من پنهان کرد. -من میدونم ، خجالت میکشید.دلش نمیخواست کسی اون لکه های بدرنگ و بد شکل رو ببینه. -حتی من؟آخه ما که همه حرفهامن پیش هم بود! شهرام با لحنی فاتحانه جواب داد:”نه ، دیدی که نبود!”

۱ ۴ ۱
انگار با گفتن ان جمله از او انتقام میگرفت.انتقام از کسی که تا چند لحظه پیش او را به جرم بی خبر بودن از مکنونات قلبی دخترش به تمسخر گرفته بود. با لذت ادامه داد:”فقط من و ستاره از اون لکه ها خبر داشتیم.ستاره اول بردش پیش متخصص پوست که چیزی نفهمید.بردش پیش متخصص داخلی!هی آزمایش پشت ازمایش داد ، اون هم سر در نیاورد.پیش متخصص خون ، متخصص مغز و اعصاب و ده تا دکتر دیگه بردش.تا یک روز یکدفعه دیگه نتونست از تختخواب پایین بیاد.پاهاشو که روی زمین گذاشت از درد فریاد کشید.صبح جمعه بود.چند تا مهمان خارجی داشتم.از ستاره خواستم ببردش بیمارستان تا من هم خودمو برسونم.یک مربته سه تا از انگشت های دستش بی حس شد.بعد انگشت پای راستش بعد از ظهر وقتی رفتم بیمارستان دیدم صد جای دست و پاش رو سوزن فرو کردند و خون از جای سوزن ها راه افتاده. -چرا سوزن فرو کرده بودند؟ -تستش میکردند ببینند بی حسی عصب ها تا کجا وسعت پیدا کرده! -چرا؟چرا از من قایم کرد؟ با این سوال شادی بی رحمانه ای به شهرام دست داد.با حظی اشکار جواب داد: -لیوسا نمیتونست به هر کسی اعتماد کنه! طوری نگاهش کرد که انگار از چشمهایش دو فشنگ به سوی او شلیک میکند.اما شالیزه برگ برنده اش را زود رو کرد:”ولی من هر کسی نبودم.تمام رازهایش پیش من بود.نامه هایی رو که برای مادرش مینوشت اول به من نشون میداد.” این حرف هم چون جریان برق از شهرام گذشت و لرزاندش.حالا تا حد مرگ از هم نفرت داشتند.پرسید: -برای روفیا نامه مینوشت؟ -بله!روفیا هم براش نامه میداد. -دروغ میگی!به کدوم ادر؟به کجا؟ -به ادرس خونه ما.نامه ها رو پس از خوندن با هم اتش میزدیم.میگفت هیچکس نباید بفهمه با مادرش ارتباط داره. -این حرف ها رو خودش تصدیق میکنه؟ -اگر خواستید در این باره با خودش حرف بزنید اول با دکترهاش صلاح و مصلحت کنید.ممکنه… -چرا؟ -شاید شوکه بشه! شهرام چراغ راهنما رو زد و کنار بزرگراه نگهداشت.انقدر منقلب بود که دیگر نمیتوانست به رانندگی ادامه بدهد.شالیزه پرسید:”چرا ایستادید؟” -نمیتونم.نمیتونم حرف های تو رو باور کنم! -آخرین نامه مادر پیش منه.می خواستم هر طور شده بهش دسترسی پیدا کنم و از رسیدن نامه باخبرش کنم.اما نمیدونستم چرا خودشو قایم میکنه.خیال میکردم از اینکه دبیرستانم رو عوض کردم دلخوره.حتی یک روز رفتم دبیرستان ببینمش و نامه اش رو بدم.اما اون خانم بهروش عجوزه غوغا راه انداخت.

۱ ۴ ۲
لیوسا همیشه از خونه ما به مادرش تلفن میکرد.اما شماره ما رو نداده بود.میدونستم مادرش خیلی نگران و دلواپس شده.می خواستم بهش بگ اگه با من مشکل داری چرا مادرت رو بی خبر گذاشتی! -پس تو…؟ -اره.من از همه چیز خبر داشتم. -نه ، از همه چیز نه! یکبار دیگر محکم با مشت کوبید روی فرمان که:”تو از روفیا چی میدونی؟” -از اون هیچی.ولی… -ولی چی؟ -اگر باز هم می خواهید بکوبید روی فرمان ف من پیاده میشم! -تهدید نکن.حرف بزن.بگو ، ولی تو چی؟ -ولی از شما خیلی چیزها میدونم.شما به روفیا خیانت کردید! -دَری وَری نگو! -این عقیده لیوساست.خیال کردید چون اون موقع خیلی کوچک بود چیزی یادش نیست؟ -این حرف ها رو حتما اون مادر احمقش توی گوشش فرو کرده. -بگذریم.بعدش چی شد؟چطوری تشخیص دادند بیماریش واسکولیته؟ شجاعی سرش را روی فرمان گذاشت.دیگر ان مرد قدرتمند ترسناک نبود.مرگ ستاره از یک طرف ، بیماری لیوسا از طرف دیگر خردش کرده بود. شالیزه به ساعت نگاه کرد.هوا کاملا تاریک شده بود.سکوت کرده بود.نقشه میکشید در صورتی که پدرش تلفن کرده باشد و از نبودنش داد و فریاد راه بیندازد چه جواب بدهد.جواب ها در ذهنش رژه رفتند:”تمرین طول کشید”یا”باشگاه بودم”شاید هم”رفتم سری به مامانی زدم”و جواب های دیگر. به شجاعی که همچنان سر روی فرمان داشت گفت:”من دیرم میشه…” شهرام سر بلند کرد.چشم هایش زیر نور چراغ های بزرگراه بهتر دیده میشد.مرد پاک باخته ای بود با دو چشم باران زده.شالیزه با ترحم نگاهش کرد و پرسید: -نگفتید چطوری بیماری رو تشخیص دادند؟ -برات مهمه؟ -آره خیلی مهمه!دلم میخواد همه چیز رو درباره اش بدونم. -یک تکه از پوست پا و مویرگ هاشو برداشتند و دادند پاتولوژی.اما خیلی طول کشید تا پاتولوژی جواب داد.زمان زیادی رو از دست داده بودیم.بی حسی انگشت هاش بیشتر شد.دکترش با دیدن نتیجه تست ها بلافاصله شیمی درمانی رو شروع کرد.با کورتن هم بُمباردِمانش کرد.ظرف ده روز دیگه لیوسا شکل خودش نبود.همه چیز درهم ریخت و خراب شد. -حرکت نمیکنید؟دیرم شده! -به کی باید حساب و کتاب پس بدی؟پدر؟مادر؟کی؟ -یعنی چی؟

۱ ۴ ۳
-یعنی تو رو ازاد ، ول کردند سر خودت. شالیزه به مسخره خندید:”یعنی اینقدر از کوچک کردن من لذت میبرید؟” شجاعی راهنما زد و راه افتاد.شالیزه گفت:”فکر نمیکنید موقعش رسیده باشه که مادرشو خبر کنید؟” با این سوال انگار باروت در وجود او منفجر کرد.شهرام فریاد زد: -تو که ادعا میکنی همه چیز رو میدونی این رو هم میدونی که روفیا ازدواج کرده؟ -هان؟!مادرش ازدواج کرده؟نه…اگر اینطور بود لیوسا باخبر میشد. -نه ، قرار نبود لیوسا بفهمه! -شما از کجا با خبر شدید؟مگه با روفیا تماس دارید؟ -احتیاج به تماس با خودش نیست که بفهمم با یکی از نزدیک ترین دوست های من ازدواج کرده. -با دوست شما؟ -بله ، با دوست من.دوستی که قبل از ازدواج با من تماس گرفت. -چرا؟ -برای این که دلش نمی خواست در موردش فکر بد بکنم. -یعنی از شما اجازه گرفت؟ -آره!اجازه گرفت.بهش گفتم فقط نگذار لیوسا بفهمه! -نمی خواستید از دو طرف زجر بکشه؟ -از دو طرف؟یعنی از طرف من زجر میکشه؟ -خیلی…خیلی زیاد.شاید همین زجرها این بلاها رو سرش اورده! -مسخره!!پرفسورهای امریکا نفهمیدند دلیل این بیماری چیه!تو داری براش دلیل میتراشی؟خوب گوش کن از این لحظه به بعد… شالیزه هراسان میان حرفش دوید:”تا لیوسا خوب نشه به حرف هیچکس گوش نمیکنم.میدونم می خواهید تهدید کنید که دیگه سراغشو نگیرم.اما حالا که دیدمش حالا که دیگه لازم نیست خودشو از من قایم کنه ، چون همه چیز رو دیدم و میدونم ولش نمیکنم.اون به من احتیاج داره.” -تو کی هستی که مسخل زندگی من میشی؟ -من هیچکس نیستم.قصد مخل شدن هم ندارم.اما کنار هم نمیرم.لیوسا کی از بیمارستان مرخص میشه؟ -بعد از هر بار شیمی درمانی چهار ، پنج روز بستری میشه بعد مرخصش می کنند. -با من نجنگید.با جنگیدن که چیزی بهتر نمیشه.کی می خواهید از موضوع ستاره باخبرش کنید؟ شهرام با استیصال جواب داد:”نمیدونم.گیج شدم.اعصاب دارم.ستاره…” نام ستاره روی لبش ماند.انگار نقطه پایان گفته هایش بود.تا دو راهی دیگر هیچ گفتگویی بینشان رد و بدل نشد.سر دو راهی شالیزه گفت:”نگهدارید.” وقتی از اتومبیل پیاده میشد گفت:”وقتی با شما باشم اجازه ملاقات میدن!” -دست از سرش بردار.سپردم هیچکس اجازه ملاقات نداشته باشه!

۱ ۴ ۴
-من هیچکس نیستم.نگذارید اینقدر عذاب بکشم.تا به حال لیوسا نمی خواست کسی قیافه جدیدشو ببینه.حالا که من دیدم دیگه حرفی نمیزنه! -زبون نفهم!اون خودشو با تو مقایسه میکنه ، زجر میکشه! -اینقدر توهین نکنید.من کاری میکنم زجر نکشه.تمام درسهایی رو که تا حالا دادند باهاش کار میکنم.نمیگذارم امسال عقب بیفته.هر کار از دستم بر بیاد میکنم.کی میرید بیمارستان؟ -اصرارهای تو منو به شک می اندازه!چیزی نفرت الود را در من بیدار میکنه! -با همین شک ها همه چیز رو خراب کردید وگرنه انقدر به حرف یک ادم عقده ای مثل خانم بهروش اهمیت نمیدادید. -در رو ببند می خوام برم! -من فردا ساعت سه توی بیمارستان هستم. -فردا شب هفت ستاره ست!ستاره… با بردن نام ستاره صدایش چنان لرزید و شکست که شالیزه فهمید باید بگذارد و برود.در را بست.از شیشه ماشین اخرین جمله را گفت:”غصه نخورید.” وقتی این جمله را گفت نمیدانست این عبارت دو کلمه ای چه تاثیر عجیبی روی قلب داغدار شهرام میگذارد. ادامه دارد…   – قسمت دوم ۱۰فصل به خانه که رسید نه از لعیا خانم و بچه ها خبری بود نه از اکبر اقا.از همان جلو در کلید چراغ های حیاط را زد و روشن کرد.باد هنوز به شدت میوزید و اخرین برگها را از شاخه ها جدا میکرد و به زمین میریخت.به ساختمان رفت.چراغ ها را روشن کرد.کیف را روی یکی از مبل ها رها کرد و با یک ضرب دکمه های روپوش را باز کرد و در اورد و به گوشه ای انداخت.تمام صحنه های وقایع ان روز در ذهنش مرور میشد.با یاداوری چهره نا اشنای لیوسا بی اختیار فریاد کشید:”خدایا…چرا اینجوری شد؟” حال طبیعی نداشت.بحران گذشته بود ولی سردرگرمی ها همچنان در جای خود بودند.فکر کرد یک دوش بگیرد و برود بخوابد.اما قبل از دوش سراغ تلفن رفت. شماره ها را کنترل کرد.یک تلفن از امریکا بود.یک تلفن از مادربزرگ و سه تلفن از پدر.هنوز برای جواب به تلفنها تصمیمی نگرفته بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.نگاه کرد.شماره تلفن پدرش روی شماره گیر افتاده بود.گوشی را برداشت: -سلام بابا. سلام و زهرمار!توی اون خونه یک ادم زنده نیست که به این تلفن لعنتی جواب بده؟ -مگه چی شده؟ -کجا بودی؟ -هفته دیگه مسابقه ست.تمرین میکردیم. -مرده شور تو و اون مسابقه رو ببره!اصلا دیگه اجازه نداری برای تمرینها توی دبیرستان بمونی! -حالا چرا اینقدر عصبانی هستید؟کارهاتون خوب پیش نمیره سر من تلافی میکنید؟

۱ ۴ ۵
-از دست شماها روانی شدم.به مادرت میگم اون تن لش رو بردارش بیار همین جا هر غلطی میخواد بکنه برام اشک میریزه.به تو میگم سرت توی درس و مدرسه باشه ، هر روز یک بامبولی در میاری!لعیا خانم کدوم گوری رفته؟چرا به تلفن جواب نمیده؟ -دستگاه تلفنشون خرابه! -یکی از دستگاه های این طرف رو ببر بهش بده. صدای اکبر اقا امد:”شالیز خانم…” شالیزه گوشی را کنار گرفت.با صدای بلند گفت:”اکبر اقا پای تلفن هستم.” اقای شرقی گفت:”شالیز کاری نکن که…” میان حرفش دوید:”بابا اکبر اقا صدا میکنه…” -گوشی رو بده بهش ببینم! گوشی را کنار دستگاه تلفن گذاشت و بطرف در دوید.آهسته به اکبر اقا گفت: -بابا پای تلفنه.بهش نگو مادر لعیا خانم مرده ، رفته کرج. -چرا شالیز خانم؟ -فعلا نگو تا بعدا خودم بهش بگم.در ضمن گفتم دستگاه تلفن شما خرابه حواست باشه! -واسه چی؟ -چقدر سوال میکنی؟گوشی رو بردار. شالیزه دکمه ایفون تلفن را زد.اکبر اقا گوشی را برداشت.صدای هوار هوار اقای شرقی در فضا پخش شد:”از صبح تا حالا هر چی تلفن میزنم چرا کسی جواب نمیده؟” -من که شرکت بودم. -شالیزه میگه دستگاه تلفنتون خرابه! شالیزه با چشم و ابرو تهدیدش کرد.با این حال اکبر اقا جواب داد:”من که نبودم الان امدم.خبر ندارم.ببخشید اقا.والله من بی تقصیرم!” -زنت کجاست؟ اکبر اقا بین پدر و دختر گیر افتاده بود و نمیدانست چه کند.بالاخره جواب داد: -هنوز طرف خونه خودمون نرفتم.الان از راه رسیدم که امدم سراغ شالیز خانم ببینم کاری چیزی داره. اقای شرقی شارت و شورت میکرد ولی دستش به هیچ جا بند نبود.در بوشهر چنان وضعیتی پیدا کرده بود که نمیتوانست کار را نیمه رها کند و برگردد.بی خودی سر اکبر اقا داد می کشید:”ایندفعه تلفن کنم کسی جواب نده تکلیف همه رو روشن میکنم!” شالیزه گوشی را از اکبر اقا قاپید:”تقصیر شماست.اگر موبایل برام خریده بودید اینقدر مشکل پیدا نمیکردیم.میخواهید از فردا صبح دبیرستان رو تعطیل کنم بنشینم پای تلفن؟” -بلبل شدی!این مسابقه لعنتی کی تموم میشه؟ -فعلا که هنوز شروع نشده!دو هفته دیگه تازه شروع میشه! -اصلا لازم نیست توی مسابقه باشی!

۱ ۴ ۶
-چرا اینجوری میکنید؟اتفاقی نیفتاده! -همین که گفتم.فردا میری انصراف میدی!فهمیدی؟ -آخه چرا؟مگه من چه کار کردم که می خواهید از همین اول توی این دبیرستان ابروریزی کنید؟ احساس کرد هوشیارانه به هدف زده است.از عکس العمل و لحن پدر فهمید دست پایین گرفته است:”این اسمش ابروریزی نیست…” -هست.وقتی ببینند تا حالا اجازه داشتم برای تمرین بمونم و حالا ندارم خب فکر میکنند خانواده چیزی از من دیده.این ابروریزی نیست؟چرا بی دلیل همه رو به شک می اندازید؟ -من که اعصابم خرد هست تو هم قوز بالا قوز میشی؟از فردا تلفن کنم جواب ندی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی! -پس از ساعت شش به بعد تلفن کنید که من از تمرین امده باشم. اقای شرقی که میدانست هارت و پورت و تهدید هایش به جایی نمیرسد فرصت تعقیب و گریز هم ندارد برای نشان دادن ابهتش بدون خداحافظی ارتباط را قطع کرد.شالیزه که انگار از داخل منگنه بیرون پریده بود نفس راحتی کشید و گوشی را گذاشت.خطاب به اکبر قا با قیافه ای ماتم زده نگاهش میکرد گفت: “حالا لعیا خانم رفته کرج بست نشسته که چی بشه؟بگو فردا راه بیفته بیاد دیگه.میبینی که بابا چقدر ناراحت میشه!” -همه هستند.نمیشه دخترش نباشه!باید مراسم تموم بشه بعد بیاد! -خوبه یک پیرزن مرده!جوون که نبوده.اگر بابا بفهمه من تنها میرم دبیرستان و بر میگردم خیلی سه میشه ها!حالا من گفتم… -تا شب هفت که نمیشه بیاد.در ثانی ما هم که هستیم شما هر وقت دلت میخواد بدون ما میری دبیرستان و برمیگردی. -یعنی به همین راحتی احمد و محمود یک هفته از درس عقب بیفتند؟شماها دیگه کی هستید!!یک پیرزن نود ساله مرده یک قبیله کارهاشونو تغطیل کردند و نشستند اشک میریزند!به این میگن کالیبر گشادی! -یعنی چی؟ -هیچی!بگو لعیا خانم زود برگرده. -اون مرحومه بزرگ طایفه بود.حالا نمیشه شما چند روز زودتر بیایی خونه که اقا تلفن کرد… -خوب شد گفتی!!منتظر دستور جنابعالی بودم.بیا نگاه کن هیچی غذا توی یخچال نداریم و لعیا خانم با خیال راحت رفته بست نشسته! -تازه می خواستم من هم از اقا اجازه بگیرم دو سه روزی برم مرخصی! -خوبه والله.یعنی من توی این خونۀ گنده شب ها هم تنها بمونم؟آره؟ -گفتم بلکه خانم بزرگ دو سه روزی بیاد پیش شما! -اگر شب دزد امد چی؟خانم بزرگ بره دنبال دزد؟اکبر اقا تو رو خدا از لعیا خانم یاد نگیر.گاهی انقدر حرف بی خود میزنه که ادم جوش میاره!خب از روز اول قبول نمیکردید.به بابا میگفتید اهل سرایداری نیستید تا بابا هم فکر دیگری بکنه. -این چیزها که ربطی به سرایداری نداره!

۱ ۴ ۷
تلفن زنگ زد.اکبر اقا گفت:”شما خودت نمی خواهی وگرنه من که حاضرم صبح ها همراه شما باشم. -حالا برو ، تلفن زنگ میزنه! بطرف تلفن دوید.جواب داد:”الو ، بفرمایید.” پس از چند لحظه سکوت صدای مردی در گوشی پیچید:شالیزه خودت هستی؟” این صدای مردانه را هیچوقت از تلفن نشنیده بود.اما به نظرش کاملا اشنا می امد.جواب داد:”بله ، خودم هستم.شما؟” به شماره تلفن نگاه کرد.یک شماره تلفن همراه روی صفحه افتاده بود.با دست به اکبر اقا اشاره داد برود.اکبر اقا با لب و لوچه اویزان در را بست و رفت. صدا جواب داد:”من شجاعی هستم…” شگفت زده گفت:”اِ…سلام.خیلی …چیزی شده؟” شهرام من و من میکرد.انگار زورش می امد جواب سر راستی بدهد.بالاخره گفت: -لیوسا گفت تلفن کنم. -لیوسا؟اون گفت به من تلفن کنید؟! -گفت با تو تماس بگیرم که فردا بری پیشش! -چی؟خودش گفت؟باور نمیکنم!بخدا دارم از خوشحالی پر در میارم.دلم میخواد همین الان برگردم پیشش.میشه؟ نه!سفارش کردم هیچکس اجازه عیادت نداشته باشه. -فردا صبح میرم. -تو مگر درس و مدرسه نداری؟ -دارم.اما وقتی لیوسا به من احتیاج داشته باشه هیچ چیز دیگه مهم نیست! -فردا بعد از ظهر برو.منم میام که مانعی ایجاد نکنند. -اقای شجاعی هیچکس نمیتونه من و لیوسا رو از هم جدا کنه.هیچکس.فقط از شما خواهش میکنم نگذارید از حرفهایی که به شما گفتم باخبر بشه.راجع به نامه ها و تلفن های مادرش هیچ حرفی نزنید. -چرا؟از چی میترسی؟ -اگر اعتمادش از من سلب بشه دیگه به هیچکس اعتماد نمیکنه!چون همیشه میگفت فقط به من اعتماد داره.بگذارید باز هم اعتماد داشته باشه.توی دلش همیشه پر از غصه بود.خواهش میکنم بگذارید دست کم با من درد دل بکنه. -تو مگه کی هستی؟هان؟ سوالش مثل لبه چاقو تیز به قلب او نشست.اما به روی خود نیاورد و پرسید:”کی می خواهید از موضوع ستاره باخبرش کنید؟” -نمیدونم.دارم میترکم! -می خواهید من یکطوری… -نخیر!لازم نیست.این کار باید به دست خودم انجام بگیره. -باشه.من فقط می خواستم کمکتون کنم. شهرام با ریشخندی زهر اگین گفت:”شما به خودت کمک کن که بیشتر از این مجبور به…”

۱ ۴ ۸
کلامش را نیمه کاره گذاشت و حرف دیگری زد: -فردا بعد از ظهر ساعت سه توی بیمارستان باش. و بعد بدون خداحافظی ارتباط را قطع کرد.شالیزه هاج و واج مانده بود.او که برای بدست اوردن سعادت های گذشته شکنجه های تب الودی را تجربه کرده بود حال از خوشحالی در پوست نمی گنجید.چشمانش برقی تب الود داشت.شعف زده به روشا تلفن کرد و بدون مقدمه فریاد زد: -روشا ، من برنده واقعی شدم!!برنده واقعی! از خوشحالی واژه هایش را مثل پر در هوا رها میکرد.روشا با تعجب پرسید: “شالیزه تویی؟چیه؟چرا اینقدر داد میزنی؟” -همین الان ، پیش از اینکه به تو تلفن کنم پدر لیوسا تلفن کرد.باور میکنی؟خودش به من زنگ زد! -چه کار داشت؟ -گفت لیوسا خواسته دوباره به دیدنش برم.وای…باورت میشه؟بالاخره مرتیکه ادم شد.یعنی تسلیم شد. روشا با لحنی که با ان همه شادی شالیزه تناسب نداشت پرسید: -برای همین اینقر خوشحالی و جیغ میزنی؟خیال کردم چی شده!این برنده واقعی شدنه؟ -اِ…باباش به من تلفن کرد.اون مردی که سایه منو با تیر میزد!!خودش تلفن کرد گفت فردا برم دیدن لیوسا. شالیزه تمام وقایع را برایش با حرارت تعریف کرد.در آخر گفت:”امیدوارم بالاخره اون بابای خرش فهمیده باشه دخترش چه دل خونی از ستاره و خود اون داشته…” -انقدر شلوغش کردی که فکر کردم چه چیز مهمی اتفاق افتاده! -اِ…پس مهم نیست؟پوز باباشو زدم!نمیدونی چه جوری هر چی گفت گذاشتم توی کاسه ش. -اره.فردا ساعت ساعت سه میرم بیمارستان.باباش گفت خودشم میاد که کسی مانع نشه!آخ چه کیفی کردم.خیط و پیت شده!از من متنفره ولی دیگه نمیتونه خردم کنه! -پس این فیلم هایی که لیوسا در اورده بود چی بود؟چرا هی خودشو قایم میکرد؟ -روشا ، لیوسا دیگه اون لیوسای سابق نیست.یک جوری شده ، باد کرده.موهاش ریخته.پاهاش کبود و سیاه شده.از چشم های به اون قشنگیش فقط دو تا خط پیداست!اول نشناختمش.ازش ترسیدم.اه… نمیدونی چی دیدم! -حالا مرضش واگیر نداشته باشه؟ -نه ، واگیر نداره.ولی اون ممکنه همه جور بیماری دیگری پیدا کنه.سیستم دفاعی بدنش ضعیف شده و علیه خودش عمل میکنه.نباید محیطش آلوده باشه. -خب ، کاری نداری؟ -اِ…چیه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟اتفاقی افتاده؟ -نه بابا.حوصله ندارم.رامین… سکوت برقرار شد.شالیزه الو الو کرد:”روشا چیه؟رامین چی شده؟” صدای هق هق گریه ناگهانی روشا از ان طرف می امد.بریده بریده جواب داد:”هیچی…امشب تولد رامینه!پارسال مامان…” -اِ…این که گریه نداره!خب اگر زودتر میگفتی یک کاری براش میکردیم.

۱ ۴ ۹
-یعنی جشن میگرفتیم؟مامان تازه مرده! -نه ، میبردیمش بیرون.یک چیزی براش میخریدیم. -دلم برای مامان تنگ شده… -روشا تو رو خدا گریه نکن.رامین کجاست؟نگذار اشک های تو رو ببینه.پاشو بیا اینجا.چرا همه ش توی خونه نشستی؟اینطوری خیلی غصه می خوری! -هیچکس به فکر من نیست! -اِ…من که هستم ، ولی خودت میبینی که… -اصلا یادت رفته که قول دادی اون قاتل رو پیدا میکنیم! -نه ، نه!اصلا نرفته!فقط چند روز صبر کن. -که همه ش پیش لیوسا باشی؟ -من تازه پیداش کردم.تازه دارم پوز باباشو میزنم.تو چند روز صبر کن ، همه چیز درست میشه!امروز برای تمرین چه کار کردی؟ -به خانم وزیری گفتم از تیم حذفم کنه.از تو هم دلخور بود. -ولش کن ، دلخور باشه.زور که نیست!روشا گوش کن.برای پیدا کردن ادرس پرستو یک فکری به ذهنم زده.باید یکجوری وارد دفتر پدرت بشیم و ادرس رو پیدا کنیم. -چه جوری؟همین طوری یک چیزی میگی.مگر کلید دفتر پیش منه؟ -شاخک هاتو به کار بینداز ببین چی به عقلت میرسه! -در دفتر وقتی باز میشه که یا بابا اونجا باشه یا یکی از کارمندها.نکنه فکر میکنی با بودن کسی میتونم دنبال ادرس قاتل بگردم؟! -وای…یک فکر تمیزِ تمیز به ذهنم زد.کلیدهاشو کش برو. -هان؟ -درست شنیدی ، کلیدهاشو کش برو.بلافاصله هم ببر بده کلید ساز از روی کلیدها بسازه. -اگر فهمید چی؟ -این دیگه به عرضه خودت بستگی داره.کلیدها که اماده شد میریم سراغ دفتر. -امشب این کار رو میکنم. -ببینم چه کار میکنی!باید کلیدها رو که برداشتی زود ببری پیش کلیدساز و از روش بسازی و برگردونی سر جاش.اگر زود برنگردونی ممکنه بابات از بیخ قفل در محل کارشو عوض کنه!اوکی؟ -اوکی! -وقتی ادرس پیدا شد میریم تو نخش! -تو که تمام فکرت دنبال لیوساست. -فعلا که میبینی شاخک هام بهتر از مال تو کار میکنه! -قول میدی تا اخر باشی؟ -اره.مطمئن باش.قولم قوله!

۱ ۵ ۰
-می خوام جون کندنش رو ببینم.همون طور که جون کندن مامان رو دیدیم.شالیزه…من دیگه تحمل ندارم.خیلی سخته!! با یادآوری صحنه های دلخراش مرگ مادر صدای گریه اش بلند شد.در میان گریه بریده بریده گفت: -نمیدونی چند روزی که توی بیمارستان بود زیر چادر بود با بدن سوخته و جزغاله اش چه زجری میکشید.می خوام قاتلش همین جوری زجر بکشه! -صبر کن.فکر میکنیم چه جوری میتونیم زجر کُشش کنیم.خب ، من میرم یک دوش میگیرم و بعد یک نگاهی به درس های فردا می اندازم و میگیرم می خوابم.به بابا قول دادم معدلم از هجده کمتر نشه.باید خرخونی کنم وگرنه میزنه زیر قولش.قراره برام موبایل بخره.تو هم برو سراغ درسها.نمیدونم این درد درس چیه که ولم نمیکنه.میدونم همه رو بلدم ها ولی دلشوره دست برنمیداره. -شالیزه تا پرستو نمیره من نمیتونم درس بخونم. -ببین در صورتی کمکت میکنم که درس ها رو ول نکنی. -اره.خیالت راحت راحته ، از من خبر نداری.پارسال این موقع مامان زنده بود. -با گریه و زاری که نمیشه انتقام گرفت.برو سراغ کتاب ها.تا جایی که مخت جا داره یاد بگیر.فردا توی دبیرستان میبینمت.کاش دنبال تمرین ها رو میگرفتی.خب مهم نیست!اگر به مسابقات راهمون دادند میریم ، وگرنه خلاص.فعلا خداحافظ.یک کمی به فکر رامین باش. ارتباط را که قطع کرد یک تلفن سرسری هم به مادربزرگ زد.وقتی گفتگوها تمام شد ، پنجره را باز کرد و اکبر اقا را صدا زد.اکبر اقا از پنجره سرک کشید:”امدم…” -شالیزه منتظر امدن او نشد.به حیاط دوید.به پنجره اتاقش زد که: -اکبر اقا پیتزا می خوری؟ اکبر اقا به حیاط آمد:”من دوست ندارم.” -همبرگر چی؟ -دوست ندارم. -اه…خر چه داند قیمت نقل و نبات.می خواستم تلفن بزنم پیتزا بیارند.مرغ سوخاری می خواهی؟ -آخه زحمت میشه! -یعنی می خواهی!الان زنگ میزنم بیاره.یادت نره فردا لعیا خانم باید اینجا باشه.نمی خواهم بابا بفهمه تنها هستم. ادامه دارد…   – قسمت سوم ۱۰فصل صبح قبل از انکه اتومبیل برسد اکبر اقا در زد:”شالیز خانم بیداری؟” -اره.بیا تو.کاری داری؟ -می خواستم ببینم میشه امشب شما پیش خانم بزرگ… هنوز جمله اش تمام نشده بود که شالیزه فریادش در امد:”من پیش مادربزرگم نمیرم. عوض این که بگی لعیا خانم بیاد خودت هم می خواهی بری؟” -آخه توی طایفه ما رسم نیست تا هفت نشده چراغ خونه مرده خاموش بشه!

۱ ۵ ۱
-خب اگر غیرتت قبول میکنه که من شب توی این خونه تنها باشم تو هم برو پهلوی زنت. -شما که ماشالله… صدای بوق اتومبیل آژانس امد.شالیزه اماده بود.کیف را برداشت و در حالی که بطرف حیاط میرفت گفت:”بنده ناهار و شام کوفت بخورم؟”(میل خودته عزیزم اگه دوست داری بخور!) ****************************************** وارد حیاط مدرسه که شد نازلی از دور دیدش و دست تکان داد.بطرفش امد: -سلام. جواب سلامش در صدایش زنگ محو شد.شالیزه صحن حیاط را دید زد.دنبال روشا میگشت.نازلی پرسید:”دنبال گلپر میگردی؟” -نه.روشا امده؟ -نمیدونم.ندیدمش. صف ها شکل گرفتند.نازلی شانه به شانه او ایستاده بود.سر و کله خانم افسری پیدا شد.مثل هر روز حرفهای همیشگی را تکرار کرد اما با لحنی جدید.لبخندی مهر لبهایش را باز کرده بود.انگار تموج صدای همکارش علاوه بر شاگردان او را هم مجذوب کرده بود. -چه عجب شاخ و شونه نمیکشه! نازلی ریز خندید:”حتما براش شوهری پیدا شده!” -کدوم مردی از جونش سیر شده امده سراغ این اکله؟ -احتمالا یک دراز گوش! لحن تازه خانم افسری برای همه تازگی داشت.اما جز خودش هیچکس نمیدانست گفته های خانم راستگو به دلش نشسته است.گلپر تازه رسیده بود زیر گوش شالیزه وزی کرد و رفت ته صف.شالیزه به عقب برگشت. اهسته پرسید:”چی گفتی؟” -هیچی.بعدا میگم. مراسم صبحگاهی تمام شده بود و صف ها بطرف کلاس ها میرفتند که روشا امد.با صف به کلاس رفت رفت و شالیزه را صدا زد.شالیزه فت: -سلام.چقدر دیر امدی؟! روشا جلو امد.دست در جیب لباسش کرد و دسته ای کلید دراورد. اهسته گفت:”کش رفتم!” -عالیه!نفهمید؟ -خواب بود که من امدم.اما نمیدونم این همه کلید مال کجاست ، معلوم نیست کلید دفتر کدومه. -چند تاست؟ -ده تا. -از هر ده تا بده بسازند. -میدونی پولش چقدر میشه؟

۱ ۵ ۲
-بده به من.فکر پولشو نکن. -نه ، ولی… -ولی نداره.قرض میدم. -نه ، از تو پول نمیگیرم. -قرض که عیب نداره. گلپر محکم زد پشت شالیزه:”حرف های یواشکی موقوف!” شالیزه از جا پرید.گلپر از پشت بغلش کرد:”بگو چی گفتید؟” -ولم کن.الان خانم وحیدی میاد. گلپر حلقه دستهایش را محکم تر کرد:”چه بوی خوبی میدی.چه عطری زدی؟آخیش حظ کردم!” -کلینیک هَپی. -چنده؟ -چه میدونم.ولم کن.چی می خواستی بگی؟سر صف نفهمیدم چی گفتی. -یک سی دی برات اوردم توپ! -کسی نفهمه! -یواشکی میذارم توی کیفت. سوسن احمدی حاضر غایب میکرد که خانم وحیدی وارد کلاس شد.گلپر کنار کشید.همه سر جاهایشان نشستند.شالیزه به روشا علامت داد:”کلیدها رو بده به من!” -می خواهی چه کار؟ -میدم اکبر اقا از روش درست کنه. صدای خانم وحیدی بلند شد:”اون عقب چه خبره؟” هنوز درس را شروع نکرده بود که اقای تقی خانی به در زد و سرک کشید: -ببخشید ، خانم چنگیزی گفتند شرقی بره دفتر. نگاه ها بطرف شالیزه برگشت.خانم وحیدی گفت:”زود برو و برگرد.می خوام درس رو شروع کنم.” حالت شالیزه طوری بود که همه فهمیدند هراسان شده.از جا پاشد.گلپر اهسته گفت:”استین ها تو بکش پایین.” با هر قدم که به سوی دفتر برمیداشت اضطرابش بیشتر میشد.پشت در دفتر قلبش به ضربان افتاده بود.به در زد و با احتیاط وارد شد.خانم راستگو را دید.سلام کرد.او با خوشرویی جواب داد.مثل یک روان شناس خبره خیلی زود متوجه اضطرابش شد.پرسید:”چیه؟چرا نگرانی؟” -خانم چنگیزی با من کار دارند. خانم راستگو لبخندی از روی لطف زد.لبخندی ارامش بخش:”چیز مهمی نیست.برو خانم چنگیزی توی دفتر خودشون هستند.” وارد اتاق مدیر شد.خانم چنگیزی هم لبخند به لب جواب سلامش را دا:”شرقی ، با پدرت کار دارم.بگو فردا صبح سری به من بزنند.” -چیزی شده؟

۱ ۵ ۳
-قرار بود ماهی یک بار سری به دبیرستان بزنند.اما از وقتی برای ثبت نام این جا بودند دیگه سراغی از ما نگرفتند. -برای فیلم برداری رفتند بوشهر ، نیستند.قبلا که گفتم! -مادرت از مسافرت امده؟ -نخیر.اگر چیزی می خواهید من به پدرم بگویم. -قرار بود به مدرسه کمک کنند ولی خبری نشد. احساسی مطبوع و ارام بخش شالیزه را راحت کرد ، انقباض ماهیچه ها باز شد.اعتماد به نفس پیدا کرد.گفت:”چقدر باید کمک کنند؟” -هر چه بیشتر بهتر! -صد هزار تومن خوبه؟ -اصلا بگو با من تماس بگیرند. -پدرم شب ها کارشون کم میشه.اون موقع که دبیرستان تعطیله! -پس از طرف من سلام برسون بگو هنوز مشکل رادیاتورها حل نشده.هوا دیگه سرد شده.باید رادیاتورها رو نصب کنیم. -چشم.همین امشب تماس میگیرم. -بسیار خب!در ضمن خانم وزیری می گفتند برای تمرین ها نمی مونی!هفته اینده مسابقات شروع میشه.مگر نمی خواهی شرکت کنی؟ -چرا ولی من باشگاه رفتم.احتیاج به تمرین ندارم. -بالاخره باید با تیم هماهنگ باشی. -عصرها باید برم پیش مادربزرگم راهش خیلی دوره دیر میرسم. -بهتره چند جلسه با تیم تمرین داشته باشی که هماهنگی پیدا کنی. -چشم. -بسیار خب.حالا برو.زودتر پیغام منو به پدرت برسون. -چشم با اجازه. وقتی از دفتر بیرون میرفت کبوتر سبکبالی بود که حالت پرواز داشت.تا به کلاس برسد حساب و کتاب هایش را کرد و تصمیم گرفت روز بعد صد هزار تومن بیاورد و به خانم چنگیزی بدهد.خانم راستگو دیگر در دفتر نبود که شاهد خوشحالی اش باشد.به کلاس که وارد شد خانم وحیدی هنوز درس را شروع نکرده بود .وقتی سرجایش می نشست.یواشکی دور از چشم خانم وحیدی دو انگشتش را به علامت پیروزی بالا گرفت.به روشا چشمک زد و به گلپر لبخند.دلش قرص و محکم شده بود.خانم وحیدی مثل اکثر اوقات از او خواست پای تخته برود انگار با حضور او بهتر میتوانست درس را تفهیم کند. زنگ تفریح بچه ها دورش جمع شدند.سوال همه مثل هم بود:”چه کارت داشتند؟” و او جواب داد:”پول…پول می خواستند.” بقیه طول روز با ارامشی نسبی گذشت.میدانست پس از تعطیل دبیرستان با خیال راحت به بیمارستان میرود.میدانست دیگر شهرام نمیتواند سد راهش شود.میدانست لیوسا دیگر خودش را پنهان نمیکند.

۱ ۵ ۴
از دبیرستان که خارج میشدند با اصرار دسته کلید را از روشا گرفت و به او اطمینان داد که:”همین امشب اکبر اقا رو میفرستم کلیدسازی.وقتی کلیدها حاضر شد بهت تلفن میکنم اگر بابات نیامده بود میدم برات بیاره.” -یادت نره!همون طور که خودت گفتی اگر امشب کلیدها رو یک طوری به دستش نرسونم ممکنه فردا قفل ها رو عوض کنه. -اصلا یک نامه برای اکبر اقا مینویسم و کلیدها رو میفرستم اقای موسوی براش ببره.این طوری خیلی بهتره چون تا من از بیمارستان برگردم خونه و اکبر اقا بیاد دیر میشه. ادامه دارد…   – قسمت چهارم ۱۰فصل تا به بیمارستان برسد در طول راه چند خطی برای اکبر اقا نوشت.وقتی جلو بیمارستان رسید پیاده میشد نامه و دسته کلید را به اقای موسوی داد:”اقای موسوی اینها رو ببرید شرکت برسونید دست اکبر اقا نه هیچکس دیگه!” اقای موسوی طببق معمول بدون کنجکاوی و بدون علاقه به انچه که پیرامونش می گذشت اوامر را اجرا میکرد.او وظیفه داشت برای مدتی که در اختیار خانواده شرقی است ساعت بزند و به مدیر آژانس گزارش بدهد، همین!حالا هم با یک چشم دسته کلید و یادداشت را گرفت و بدون سوال و جواب رفت. شالیزه کیف به دست وارد بیمارستان شد.هنوز چند دقیقه ای به ساعت سه مانده بود.قرار و ارام نداشت.به همه جا سر کشید.از شجاعی خبری نبود.به اطلاعات رفت و سراغ او را گرفت.جواب قانع کننده نبود:”اطلاعات ما در مورد بیمارهاست نه همراهانشون!” ساعت از سه گذشته بود.دیگر طاقت نیاورد.متتظر اسانسور نشد.دو پله یکی بالا دوید.هنوز به اتاق لیوسا نرسیده بود که شهرام از اسانسور بیرون امد.با دیدن هم چند لحظه ای بی حرکت ایستادند.شالیزه اهسته سلام کرد.شهرام بدون جواب به طرف اتاق راه افتاد.او هم به دنبالش.با حالتی دگرگون گفت: -تا وقتی تو پیشش هستی ، موضوع ستاره رو مطرح میکنم.امروز باید ببرمش خونه. -به همون خونه؟مگر مراسم عزاداری تموم شده؟ -آره…دیگه از سر و صدای ادم ها و ضبط صوت ها سرسام گرفتم.صدای گریه که به گوشم میرسه ، اعصابم خرد میشه. -با دکترش مشورت کردید؟ -راه دوم وجود نداره که مشورت کنم. -نمیشه دو سه روز دیگه همین جا باشه؟ -چرا.اما خودش اصرار داره برگرده خونه.از محیط بیمارستان متنفره! -توی خونه ما هیچکس نیست.ببرمیش اونجا. شهارم با طرزی خاص نگاهش کرد.شالیزه معنی نگاهش را نفهمید.گفت: -بخدا هر کاری لازم باشه براش میکنم.مادرم امریکاست.بابام بوشهر فیلم برداری داره ، سرایدار داریم.زنش همه کار میکنه.خیالتون راحت باشه. -نه ، این کار عملی نیست.هر ساعت ممکنه به عروق حساسش حمله بشه!باید بلافاصله به بیمارستان منتقلش کنم.این مرض لعنتی که خبر نمیکنه!

۱ ۵ ۵
-چند روز ببریدش مسافرت. -اون دو تا پیش هیچکس قرار نمیگیرند.همین چند روز که پیش مادر و خواهرم بودند همه رو با گریه و بهانه گیری هاشون ذله کردند. با گفته های شهرام ملغمه ای از احساسات دردناک او را در هم میکوبید.در طول ان روزها با فرافکنی ناخودآگاه از هجوم افکار زجرآوری که همچون اره روح و روانش را می خراشید ، فرار کرده بود.اما حالا گفته های دردبار شهرام قدرت فرافکنی را از او گرفته و به یادش آورده بود مرگ ستاره تقصیر اوست.این یاداوری مثل پیچکی خاردار به سرتا پایش میپیچید و بالا می امد و زخمی اش میکرد.این مرد سی و هشت ساله مغرور که همیشه او را تحقیر و خرد کرده بود هرچند چهره جذابش پشت ان همه تألمات روحی باز هم جذاب بود ، ولی دیگر ابهت و غرور و صلابت گذشته را نداشت.غرور و تفرعنش تحلیل رفته بود.اشک نمیریخت.اما دریای خشم و اندوه بود بی انکه بداند کسی که روبرویش ایستاده ستاره اش را به زیر خاک فرستاده است.چیزی که شالیزه را دگرگون کرده بود به یاداوردن همین راز وحشتناک بود که هیچکس جز خودش از ان اطلاع نداشت.پس از ان اتفاق بیانیه ای برای وجدان به فریاد امده اش صادر کرد و نقطه پایان در انتهایش گذاشته بود تا خود را از دغدغه های ازار دهنده رها سازد.بیانیه ای با این مضمون:”من که کاری نکردم.ستاره انتقام خیانتش رو پس داد.یک زندگی رو از هم پاشید و لیوسا رو بی مادر کرد.پس حقش بود بچه های خودش بی مادر باشند.” تا ان لحظه با چنین بیانیه ای به طرزی ماهرانه از حقیقت فرار کرده بود.شاید اگر در ان لحظه بخصوص شهرام روبرویش نایستاده و مثل دیکتاتوری شکست خورده سِلاح زمین نگذاشته بود بیانیه به قوت خود باقی می ماند.اما حالا با دیدن او که از زره تفرعن و غرور پایین امده بود به عمق فاجعه پی میبرد ، با لحنی ترسیده گفت: -بچه ها رو برای یک مدت پانسیون کنید. -پانسیون رو به سر کارکنانش خراب می کنند.بی اندازه نا ارام و شلوغ هستند. -پس می خواهید چه کار کنید؟ گفتگویشان گل انداخته بود.هر دو فراموش کرده بودند دشمن هم هستند.شاید اگر در اتاق باز نشده و پرستار بیرون نیامده بود همچنان مسالمت امیز با هم تبادل نظر میکردند.پرستار با دیدن شهرام سلام کرد: -دیر تشریف اوردید.برادرتون ساعت یازده صبح با حسابداری تسویه حساب کردند.دخترتون از اون موقع منتظر شماست. -شما میتونید متقاعدش کنید چند روز دیگه اینجا تحت نظر باشه؟ -امکان نداره.در ضمن از صبح منتظر یکی از دوست هاش بود. شالیزه با شنیدن جمله اخر او منتظر ادامه گفتگو نشد.به اتاق رفت.لیوسا لباس پوشیده و اماده با دیدن او ماسک را تا زیر چشم هایش بالا کشید.شالیزه انگار اولین بار بود که او را با ان چهره نا اشنا میدی.ه دو گریان در آغوش هم فرو رفتند.شهرام به اتاق امد.منظره را دید.پیش از این دیدن چنین منظره ای میتوانست از خشم دیوانه اش کند اما حالا تاثر و تالم جای خشم و خروش را گرفته بود.صدای گرفته و خفه لیوسا که نشان از درگیری تارهای صوتی اش با بیماری داشت قلبش را جریحه دار میکرد.چشمهای دو دو زده اش بیانگر حال خرابش بود.انگار وجودش تجزیه میشد.لیوسا گفت:”شالیزه من به بابا گفتم بهت تلفن بزنه که بیایی.از صبح منتظرت بودم!”http://romaniha.ir

۱ ۵ ۶
به زبان شالیزه امد بگوید پدرت سفارش کرده عیادت کننده نداشته باشی.اما نخواست کدورت تازه ای ایجاد کند.گفت: -اگر تلفن هم نمیزد می امدم. شهرام با تک سرفه ای حضورش را اعلام کرد.به سختی سعی داشت ظاهری ارام و طبیعی از خود نشان دهد.لیوسا ، شالیزه را رها کرد.خطاب به شهرام گفت: -خب بریم. بجای او شالیزه جواب داد:”چرا عجله میکنی؟اینجا تحت نظر دکترها هستی.هر اتفاقی بیفته فوری میرسن.چند روز دیگه باش.قول میدم هر روز بیام پیشت.” -نه از اینجا ، از بیمارستان متنفرم. از شهرام پرسید:”مامان ستاره از بیمارستان مرخص شد؟” شهرام در برابر این سوال که هر روز تکرار شده و جواب منفی داده بود چنان بی دفاع و بی سلاح ایستاده بود که به نظر می امد منتظر است شالیزه کمکش کند.شالیزه موقعیت را کاملا درک میکرد.اما احساس گناه چنان بر وجودش غلبه داشت که حرفش نمی امد.سکوت طولانی هر دو آنها صدای خش دار لیوسا را درآورد:”بابا نشنیدید چی گفتم؟” شالیزه دست به کار شد:”اون بدجوری زخمی شده…” -مرخص که شده؟ شهرام بطرف پنجره رفت.پشت به انها با چهره ای منقبض شده گفت:”نه ، حالش خوب نیست.” -پس زودتر بریم ببینمش.همو بیمارستان..خوابیده؟ شالیزه دل به دریا زد:”دیگه کسی رو نمیشناسه!” -کی؟ستاره کسی رو نمیشناسه؟چرا؟مگه چه بلایی سرش آمده؟ شالیزه جواب داد:”حافظه شو از دست داده…” لیوسا بطرف شهرام رفت:”بابا به من نگاه کن.چرا راستشو نمیگی؟” شهرام باز هم رو برگرداند.شالیزه گفت:”لیوسا ، اتفاق بدی افتاده!” -چه اتفاقی؟برای کی؟ -برای ستاره! -من باید ببینمش! شانه های شهرام تکان می خورد.نفس لیوسا به خس خس افتاده بود.انگار هوا کم می آورد.شهرام سراسیمه برگشت:”نفست تنگ شده؟” -آره…اکسیژن…اکسیژن. صدایش مانند بلندگویی خراب خرخر میکرد.شالیزه با شتاب از اتاق بیرون دوید.به اولین پرستار گفت:”کمک کنید.نفسش گرفته…”پرستار به سرعت به اتاق آمد.لیوسا روی تخت افتاده بود وشهرام شیلنگ اکسیژن را در سوراخ خای بینی اش گذاشته بود.پرستار تخت را کمی بالا اورد.شیلنگ را با چسب در بینی مستقر کرد.شیرش را

۱ ۵ ۷
بیشتر باز کرد.لحظاتی بعد نفسهای لیوسا آرام گرفت و به روال طبیعی برگشت.پرستار وقتی از عادی شدن وضعیت او مطمئن شد گفت:”جای نگرانی نیست.اسپری اکسیژن همراهتون هسا؟” لیوسا با دست اشاره کرد که هست.پرستار گفت:”پس مشکلی نیست.تا نیم ساعت دیگه میتونید ببریدش…”سپس یک بار دیگر همه چیز را وارسی کرد و از اتاق خارج شد:”اگر کاری پیش امد زنگ بزنید. دست لیوسا در دست شالیزه بود و نوازشش میکرد.گفت:”اگر قبول کنی از اینجا مستقیم بریم خونه ما عالی میشه!دو سه روز که چیزی نیست.منم دبیرستان نمیرم.بعدش گواهی دکتر میبرم.” لیوسا با گفته های انها فهمیده بود اوضاع عادی نیست.اما نمی خواست قبول کند.گفت:”تو بیا پیش من.بابا دیگه کاری به ما نداره.” شهرام ان لحظات را تاب نمی اورد.در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:”من توی راهرو هستم.هر وقت امادگی پیدا کردی میریم.” با رفتن او شالیزه بال و پر باز کرد.سایه سنگین او نمی گذاشت ازادانه حرف بزندوگفت:”از مامانت خبر داری؟” -نه. -بهش تلفن نکردی؟ -نه. -نمیدونه مریض شدی؟ -نه. -اِ…چرا؟حتما تا به حال از بی خبری بیچاره شده. در کیفش را باز کرد.نامه روفیا را دراورد:”چند وقته این نامه امده.به هر وسیله ای بود می خواستم به دستت برسونم.اما تو راه نمیدادی…” لیوسا نامه را گرفت.همانطور که خوابیده بود شتابزده پاکت را پاره کرد.نامه را بیرون کشید.مشغول خواندن شد.با خواندن ان سطور اشک از گوشه چشمهایش سرازیر شد روی بالش.شالیزه با نوک انگشت اشکها را پاک میکرد و برای گذشتن از بدترین مرحله ان روز اماده میشد.لیوسا نامه را تمام کرد.خس خس کنان گفت: -قایمش کن.ممکنه بابا بیاد. -دیگه نباید بترسی. -تو که میدونی اگه بفهمه چی میشه! -هیچی نمیشه! -نکنه تو هم فراموشی گرفتی؟!بابا بفهمه با مامان ارتباط داشتم هیچی نمیشه؟! -نه ، برای اینکه من بهش گفتم. نخ نگاه لیوسا شگفت زده به چشمهای او خیره ماند.شالیزه گفت: -اتفاق های دیگه ای هم افتاده.امروز از همین جا میریم خونه ما و همه چیز رو می فهمی. -مگر بابا موافقت میکنه؟ -شاید کرد. -شالیزه ، شماها یک جوری حرف میزنید!!بلایی سر ستاره امده؟

۱ ۵ ۸
این همان چیزی بود که شالیزه می خواست.یعنی لیوسا خودش موضوع را حدس بزند.سرش را پایین انداخت.لیوسا نیمه خیز شد:”حرف بزن.چه بلایی سرش امده؟” شالیزه انگار روی لبه تیغ راه میرفت.خطر کرده بود و میترسید.جان به لبش امد تا آهسته گفت:”یادته چقدر ارزو میکردی بمیره و دوباره مادرت بیاد سر خونه و زندگیش؟” -مرده؟ -چرا ناراحت میشی؟خب خدا ازش انتقام گرفت. لیوسا سیخ در جایش نشست:”ستاره مرد؟” -تو رو بی مادر کرد ، بچه های خودش بی مادر شدند. -بابا بدون ستاره می میره! -اینقدر احساساتی نشو.ممکنه دوباره نفست بگیره. -کی این اتفاق افتاد؟چرا به من نگفتید؟ -روز بعد از تصادف مرد. لیوسا چسب های شیلنگ اکسیژن را از روی بینی اش کند.سراسیمه از تخت پایین امد:”بابا کو؟کجا رفت؟” -صبر کن!کجا؟کی هستی؟ -بابا.بابا بدون ستاره… -اگر دلت براش میسوزه ، مواظب سلامتی خودت باش.صبر کن ، بیرون نرو.من صداش میکنم. -می خوام از خودش بشنوم.من… رنگ لیوسا لحظه به لحظه تیره تر میشد.شالیزه سراسیمه زنگ زد.در یک لحظه شهرام و پرستار با هم وارد شدند.شهرام رنگ پریده بود: -چیه؟لیوسا چرا رنگت تیره شده؟ پرستار اعتراض کنان گفت:”عزیزم چرا بدون اجازه اکسیژن رو برداشتی؟”  “یاوش…� �� � لیوسا خفه و خرخر کنان چیزهایی میگفت:”بابا…ستاره…کیارش… پرستار او را خواباند.دوباره اکسیژن را وصل کرد.شهرام سراسیمه بود.شالیزه احساس خطر میکرد.شهرام پیش از این گفته بود می خواهد خودش موضوع ستاره را بگوید.از او فاصله گرفت.صدای شهرام میلرزید.از او پرسید: -تو بهش گفتی؟ -نه بخدا خودش حدس زد. پرستار باز هم اعتراض کرد:”برای همین چیزهاست که دکتر اجازه ملاقات نمیده!آقای شجاعی چرا به سلامتی دخترتون توجه نمیکنید؟استرس و هیجان برای بیمار شما خطر داره…” شالیزه از ترس به دیوار چسبیده بود و با وحشت به اوضاع نگاه میکرد.سرفه های لیوسا شروع شد.سرفه هایی پشت سر هم که اجازه نفس کشیدن به او نمیداد.پرستار سعی میکرد ارامش کند اما فایده نداشت.تشنج ها شروع شد.صورت باد کرده لیوسا لحظه به لحظه تیره تر میشد.پرستار دستپاچه و سراسیمه از اتاق بیرون دوید تا دکتر را خبر کند.شهرام سر شالیزه فریاد زد: -بیا جلو دنده هاشو بگیر.الان میشکنه!

۱ ۵ ۹
-تختشو بزنید بالا.اینطوری بدتر میشه. شهرام دستگیره تخت را پیچاند ، تخت بالا امد.هر دو دست روی دنده های چپ و راستش گذاشته بودند.لیوسا زیر دست آنها پیچ و تاب می خورد.نفس هایش به خرناسه مبدل شده بود.شالیزه با صدایی مرتعش تکرار میکرد:”نترس.الان دکتر میاد.” وقتی دکتر رسید لیوسا کبود شده بود.پرستار شالیزه را کنار زد.محل تزریق آمپول را الکل مالید.تشنج های شدید نمیگذاشت موقعیت مناسب برای تزریق فراهم شود.دکتر به شهرام گفت:”محکم تر نگهش دارید.محکم محکم.مثل من…” پرستار در یک لحظه سوزن را فرو کرد.دندان های شالیزه بهم می خورد.از دیدن ان صحنه شوکه شده بود.تشنج قصد آرام گرفتن نداشت.دستهای شهرام میلرزید.دیگر توان نگهداشتن بدن در پیچ و تاب لیوسا را نداشت.با صدایی مرتعش گفت:”دکتر ، دخترم…یک کاری بکن.” دکتر به پرستار گفت:”مرفین…” پرستار از اتاق بیرون دوید.اندکی بعد با یک سرنگ برگشت.نگاه دکتر به دست های لرزان شهرام افتاد.خطاب به شالیزه گفت:”کمکش کن.” شالیزه کنار شهرام قرار گرفت.هر دو روی لیوسا خم شدند و نگهش داشتند.دکتر تأکید کرد:”محکم.خیلی محکم!”سپس به پرستار گفت:”تزریق کن.زود باش.” تزریق بعدی انجام شد.لحظه ها ، پایدار و دیرگذر قصد عبور نداشتند.ده دقیقه بعد وقتی کم کم تشنج ارام گرفت و پلک های ورم کرده لیوسا روی هم افتاد و از چشمهایش فقط یک نخ باقی ماند ، هر چهار نفر از نفس افتاده بودند.هیاهو هرو نشست.دکتر زیر بازوی شهرام را گرفت.او را روی صندلی نشاند.موهای صاف و سیاه شهرام زولیده و پریشان روی پیشانی عرق کرده اش ریخته بود.رنگ به صورت نداشت.دکتر گفت:فعلا صلاح نیست ببریدش.بهتره یکی دو روز دیگه اینجا تحت نظر باشه…”و در حالی که سعی میکرد موضوع را ساده جلوه بدهد ادامه داد:”درگیری عروق ریه خطری جدی نداره.در مواقعی که حمله ها شروع میشه کاملا بر خودتون مسلط باشید.حالات و روحیه شما اثر مستقیم روی بیمار میگذاره.خب فکر میکنم تا فردا همین طور راحت بخوابه.ماندن شما دیگه لزومی نداره.” شالیزه نگاهی التاش آمیز داشت.با احتیاط و اهسته از دکتر پرسید: -میشه من امشب پیشش باشم؟ -نخیر.تا فردا از خواب بیدار نمیشه.از آن گذشته پرستارها هستند در ضمن پرستار اختصاصی اش هم بعد از شیفت کارش میاد.بطور حتم بیمار عادی خواهد بود.من هم با بیمارستان در تماس هستم. شهرام فرسوده و خسته با لحنی وامانده پرسید:گدکتر تا کی در بیمارستان هستید؟” -حداقل تا یک ساعت دیگه هستم.موقع رفتن دوباره بهش سر میزنم. -دکتر شما مطمئن هستید اتفاقی نمی افته؟ -اطمینان دارم.به شما هم اطمینان میدم.وضعش کاملا کنترل شده ست.خب من سری به سایر مریض ها میزنم و دوباره برمیگردم.

۱ ۶ ۰
یک ساعت بعد وقتی دکتر همراه پرستار برگشت شالیزه پشت در اتاق بود و شهرام داخل اتاق.با حالی پریشان و دگرگون چشم به چهره از فرم افتاده لیوسا دوخته بود و به صدای نفس های خش دارش گوش میداد. شالیزه پشت سر دکتر و پرستار به اتاق خزید.شهرام از جا بلند شد.دکتر به صدای نفس های لیوسا گوش داد.شروع به معاینه کرد.دست روی پیشانی اش گذاشت.نبضش را گرفت و به پرستار گفت:”تا من هستم سرمش را وصل کنید.بقیه داروها رو هم سر ساعت به سرم منتقل کنید. -چشم دکتر. پرستار رفت.دکتر نگاهی به شالیزه که مقنعه تا پشت گوشهایش عقب نشسته بود انداخت.لبخند زنان پرسید:”شما چه نسبتی با مریض دارید؟” شالیزه نگاهی به شهرام انداخت و جواب دکتر را داد:”دوستش هستم.از کلاس اول ابتدایی با هم بودیم…” -شما رو در این چند روز ندیده بودم. -من خبر نداشتم لیوسا مریض شده! نگاه غمناکش روی لیوسا ثابت مانده بود.بغض کرده و اماده گریه گفت:”امسال من از او دبیرستان رفتم.یعنی مجبورم کردند برم.” شهرام زیر چشمی نگاهش میکرد.نگاهی متفاوت.انگار تازه او را میدید.به نظرش می امد این کسی که روبرویش ایستاده با شالیزه ای که میشناخت فرق دارد.نسبت هایی که به او داده بود در گوشش زنگ می خورد.منحرف ، بی سر و پا ، بی سر و صاحب ، احساس تازه ای پیدا کرده بود.احساسی ناشناخته و تجربه نشده.این موجودی که با ان همه سرسختی خودش را به دختر او رسانده بود گویی تازه چشم های او را باز میکرد. دکتر خطاب به او گفت:”خب.خوشبختانه حال عمومی اش کاملا رضایت بخشه.میتونید با خیال راحت تشریف ببرید.دستورات لازم رو به پرستار میدم.بهتره دو سه روز دیگه اینجا باشه.” وقتی از اتاق بیرون میرفت به شالیزه گفت:”شما هم برید.اینجا معطل شدن فایده نداره.”دستی تکان داد و از اتاق خارج شد. پرستار به شهرام گفت:”با خیال راحت تشریف ببرید.تا پرستارش بیاد ، من پیشش هستم.مطمئن باشید.” -نگرانم. -هیچ جای نگرانی نیست.ما تمام شماره های تماس دکتر رو داریم.به محض این که کوچکترین اتفاقی بیفته خبرش میکنیم.هوای اتاق هر چه سنگینتر باشه ریه ها رو بیشتر خسته میکنه. شالیزه دل از انجا نمیکند.اما وقتی شهرام اماده رفتن شد چاره ای ندید جز ان که او هم اتاق را ترک کند و برود.آهسته از پرستار پرسید: -با این امپول ها که زدید چند ساعت دیگه بیدار میشه؟ -برای این که ریه هاش تحریک نشه دکتر دوز داروهای خواب اور رو بیشتر کرده که هر چه بیشتر بخوابه.شاید تا فردا همین موقع خواب باشه.البته ما بیدارش میکنیم و به دستشویی میبریمش. -غذا خوردنش چی میشه؟ -دکتر دستور داد بجای غذا سرم داشته باشه.

۱ ۶ ۱
شهرام نگاه وداع الودی به دخترش انداخت و از در بیرون رفت.با رفتن او شالیزه خم شد لب هایش را روی دست ورم کرده لیوسا گذاشت.وقتی از اتاق خارج میشد چشمهایش خیس اشک بود.به پرستار گفت:”خواهش میکنم تنهایش نگذارید.” -نه ، الان پرستارش میاد. وقتی به خیابان رسید هوا کاملا تاریک شده بود.به این طرف و ان طرف نگاه کرد.میدانست انجا ایستادن فایده ندارد و تاکسی گیرش نمیاد.تاریکی هوا دلش را به شور انداخته بود.فکر کرد با سرعت خود را به خیابان اصلی برساند و تاکسی بگیرد.با این تصمیم بند کیف را روی دوشش انداخت و شروع به دویدن کرد چند قدم بیشتر نرفته بود که صدای بوق شنید.بی اعتنا به دویدن ادامه داد.اما وقتی بوقها تکرار شد برگشت نگاه کرد.شهرام بود.نگه داشت ، شیشه را پایین کشید.گفت:”بیا سوار شو!” ادامه دارد…   – قسمت پنجم ۱۰فصل از خدا خواست.فکر اینکه به ان زودی ها وسیله گیرش نیاید سخت نگرانش کرده بود.در اتومبیل را باز کرد.سوار شد.هر دو ساکت بودند.ترافیک سنگین بود.تصادف دو سواری راه بندان سنگینی ایجاد کرده بود.سکوت را شهرام شکست:”چه طوری بهش گفتی؟” شالیزه در افکار خود غوطه می خورد.با گفته او انگار از خواب پرید:”چی گفتید؟” -پرسیدم چطوری بهش گفتی که به اون حال افتاد؟ دوباره ترس به سراغش آمد.با من و من جواب داد: -بالاخره…باید می فهمید! -نمیدونستم اینقدر به ستاره علاقه داره. شالیزه از گوشه چشم نگاهش کرد.دلش می خواست بگوید اشتباه میکند.لیوسا همیشه آرزوی مرگ او را داشت. شهرام در حالی که به روبرو نگاه میکرد گفت:”در غیاب مادر و پدرت پیش کی هستی؟” -هیچکس. -یعنی تنهایی؟ -نه ، سرایدا هست.یک زن و شوهر هستند ، دو تا پسر هم دارند. -کی بر میگردند؟ -کی؟پدر و مادرم؟ -آره. -معلوم نیست. -به امان خدا ولت کردند و رفتند؟ این جمله اگر چه شبیه توهین و تحقیرهای گذشته بود ولی با لحنی گفته شد که معنی دیگری میداد.بوی یک جور احساس مسئولیت از آن به مشام میرسید.شالیزه این معنی را درک کرد.گفت: -به من اطمینان دارند. -تو هم سوءاستفاده میکنی!

۱ ۶ ۲
-دیدن لیوسا توی بیمارستان ، سوءاستفاده ست؟ جواب سوال گونه اش شهرام را به فکر واداشت.لحظاتی بعد دوباره پرسید:”نگفتی چطور بهش گفتی!” -به خود شما هم که گفت.می خواست اونو ببینه.یک جورهایی حدس زده بود.گفت شماها یک جوری حرف میزنید.بعد یکهو پرسید اون مرده؟من هم گفتم همه می میریم.یکی زودتر ، یکی دیرتر.خلاصه همین جوری فهمید. منتظر عکس العمل شدیدی از طرف او بود.اما شهرام همان طور که به روبرو نگاه میکرد گفت:”توی این ترافیک لعنتی آدم بیچاره میشه.از رانندگی توی این شهر متنفرم!” -آقا یدالله کجاست؟ -گفتم بچه ها رو ببره بیرون.همه رو کلافه کردند.دیروز کیارش توی مدرسه خورده زمین.یک طرف صورتش کبود شده.کیاوش تب کرده. -من حاضرم بعد از ظهرها پیششون باشم. شهرام برگشت با تعجب نگاهش کرد:”تو مگر…” هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که شالیزه پرید وسط حرفش که:”تو مگر بی سر و صاحابی!مگر کار و زندگی نداری!همین ها رو می خواستید بارَم کنید؟” -نه! -آخه همیشه همین حرف ها رو میزنید.خب سرایدار ما دو تا پسر هم سن و سال کیارش و کیاوش داره. اگر با هم باشند کمتر اذیت می کنند. -اگر پدر و مادرت بودند باز همین پیشنهاد رو می کردی؟یا میتونستی شب پیش لیوسا بمونی؟بچه ها رو پیش خودت ببری؟هر روز راه بیفتی بیایی بیمارستان؟ -حالا که نیستند.مامان و بابا از من توقع خوب درس خوندن دارند.منم که با درس مشکلی ندارم. -لیوسا که مرخص بشه بچه ها رو میارم خونه.خیلی بهش علاقه دارند. -لیوسا باید استراحت داشته باشه.بلقیس خانم کجاست؟ -با بلایی که سر ستاره آمد تمام مسئولیت ها افتاده سر بلقیس خانم.میدونم خیلی خسته شده. شالیزه سکوت کرد.مشغول حلاجی حرفی بود که می خواست بزند.سرانجام گفت:”لیوسا که مرخص بشه میتونم بعد از ظهرها بیام بچه ها رو ببرم خونه خودمون.” با گفتن ان جمله منتظر یکی از همان گفته های تحقیرآمیز شد.اما بر عکس تصورش شهرام از موضعی متفاوت حرف زد: -اسم پسرهای سرایدارتون چیه؟ -احمد و محمود.بچه های خیلی خوبی هستند.خیلی تمیز و با ادب هستند. -باید ببینم لیوسا که امد خونه اوضاع چه شکلی پیدا می کنه. ترافیک کمی سبک شده بود.باز سکوت حاکم شد.فکر شالیزه بطرف اکبر آقا و دسته کلیدی که باید از او می گرفت و به روشا می رساند رفته بود.به روشا هم فکر میکرد.هر چند در شرایطی نبود که برای کمک به او در رسیدن به آرزویش به راه حل مناسبی برسد با این حال جریان سیال ذهنش به آن سو رفته بود.پیدا کردن پرستو و … با ذهنیاتش درگیر بود که شهرام با لحنی خاص ، لحنی که درگیر نوعی غرور آسیب دیده بود گفت:

۱ ۶ ۳
-یک سوأل دارم.جواب درست و حسابی میدی؟ -راجع به چی؟ -راجع به لیوسا. -خب بپرسید. -یک جواب سر راست و بدون دوز و کلک می خوام.رابطه بین تو و لیوسا بر چه اساسی بنا شده؟ -خب ما از کلاس اول ابتدایی با هم بودیم.با هم بزرگ شدیم. -این رو که میدونم.من چیزی رو که نمیدونم میپرسم.رابطه بین شما دو تا نمیتونه به همین سادگی باشه.یک راز مشترک دارید.به دنبال اون هستم. -من که گفتم… شهرام برگشت مظنونانه نگاهش کرد که:”چی گفتی؟” -راجع به مادرش!گفتم که…همه حرف هاشو به من میزد. -مقصودم این نیست!یک جور وابستگی غیر معمول بین شما دوتاست. -چرا واضح حرف نمیزنید؟منظورتون از وابستگی چیه؟ -دو تا دوست معمولی این کارها رو برای هم نمی کنند. -نکنه منظورتون دوست پسره؟ شهرام باز مظنونانه نگاهش کرد.شالیزه معذب شده بود پرسید: -چرا اینجوری نگاه می کنید؟مطمئن باشید نه لیوسا دوست پسر داره نه من.بخدا راست میگم. شهرام پوزخند زد:”تو احتیاج به دوست پسر نداری!” -ولی بیشتر دخترهای دبیرستان دوست پسر دارند. -دخترها!! -مطمئن باشید!جواب بی دوز و کلک دادم. حرکت اتومبیل ها کند بود.در حد قدم به قدم.شهرام با ان چه که بر زبان داشت و نمی توانست بگوید کلنجار میرفت.باز سکوت برقرار شد.گفته هایش شالیزه را به فکر فرو برده بود.دقایقی بعد بی آنکه او سوالی بکند گفت: -همه به دوستی ما حسودی می کردند.من و لیوسا هیچوقت با هم قهر نکردیم.هیچوقت از هم دلخور نشدیم.تمام حرف هامون پیش هم بود.تمام درد دل ها و چیزهایی که به هیچکس دیگه نمی گفتیم حتی به نمره های ما حسودی می کردند.اما من و لیوسا اهمیت نمیدادیم. شهرام مهار زبانش را شُل کرد.بی مقدمه پرسید: -پشت این لباس ها تو چی هستی؟ شالیزه یکه خورد.هاج و واج نگاهش کرد:”شما چی فکر میکنید؟” -آره.درست فهمیدی. -من چیزی نفهمیدم. -خوب هم فهمیدی.چیه؟فکر نمیکردی فهمیده باشم! -راجع به چی حرف میزنید؟

۱ ۶ ۴
شهرام زد به سیم آخر:”تو دو جنسیتی هستی!مگر نه؟” -هان…؟! طوری بهت زده شده بود که نتوانست ادامه بدهد.شهرام گره کور را باز کرد.دیگر ابایی از ادامه موضوع نداشت: -با یک عمل جراحی وضعیتت روشن میشه.چرا خانواده ات تا به حال اقدام نکرده اند؟به اونها نگفتی؟چیزی میدونند؟یا انقدر سرشون به کار خودشون گرمه که براشون اهمیت نداره؟اینطور پدر و مادرها قابل بخشش نیستند.من اگر بودم یک روز هم موضوع رو پشت گوش نمی انداختم و با یک عمل جراحی ساده همه چیز رو روشن می کردم.من خوب میدونم دو جنسیتی ها چه مشکلاتی دارند.این خودش یک جور بیماری ژنتیکی به حساب میاد.اگر دلت خواست با پدر و مادرت حرف بزن.من یک جراح فوق العاده سراغ دارم.البته اگر برای خودت سخته من میتونم با پدر و مادرت صحبت کنم. شالیزه که زیر بار سنگین ان گفته ها احساس خفگی می کرد ناگهانی و غیر منتظره فریاد زد:”من یک دخترم.یک دختر…یک دختر…” صدای هق هق گریه اش بلند شد.در حالی که بر اثر گریه کلماتش بریده ، بریده میشد گفت:”کی این حرف ها رو به شما زده؟کی خواسته منو بدنام کنه؟” صدای بوق ممتد اتومبیل های پشت سر ، شهرام را به صرافت انداخت. اتومبیل ها جلو رفته بودند و او توجه نداشت.صدای گریه پر هیاهوی شالیزه در فضای محدود اتومبیل اعصاب لرزانش را بیشتر تحریک می کرد.کمی جلو رفت.صدایش روح او را می آزرد بی آنکه در باورهایش خللی بوجود آورد.شهرام این واکنش ها را نتیجه باز شدن مچ او میدانست.” با لحنی نه چندان مشفقانه گفت:”قصد نداشتم مچت را باز کنم اما مجبورم شدم چون دوباره خودت رو به دخترن نزدیک کردی.اگر با این سماجت جلو نمی آمدی با این صراحت حرف نمی زدم.اما دیگه برام قابل تحمل نیست!” شالیزه دست به کاری زد که شهرام وحشت زده فریاد کشید: -این دیوانه بازی ها چیه؟ ترمز کرد و محکم دو دست او را که به سرعت دکمه های لباسش را باز می کرد گرفت:”احمق داری چه کار می کنی؟اینجا خیابونه.مگر کوری؟نمی بینی مردم نگاه می کنند؟” شالیزه تقلا می کرد دست هایش را رها کند.فریاد زد: -من دخترم…دختر!!آخه کی این حرف ها رو به شما زده؟بخدا می کشمش! اتومبیل های پشت سر بوق میزدند.اتومبیل های جلو حرکت کرده بودند.شهرام نمیدانست چه کند.از هیاهوی او و بوق گوش خراش اتومبیل ها سرسام شده بود.با صدایی رعد آسا فریاد کشید: -بگیر مثل آدم بنشین.همه دارند نگاه می کنند.بوق ماشین ها رو نمی شنوی؟ دست های او را رها کرد و با سرعت پا روی کلاچ گذاشت.دنده یک زد و جلو رفت.شالیزه صورتش را بین دو دست گرفته بود و با همان شدت گریه می کرد.گریه هایش به اعصاب او اره می کشید.با همان لحن خشن گفت:”مگر دو جنسیتی بودن گناهه که این دیوونه بازیها رو در آوردی؟در دنیا ادم های زیادی هستند که وجودشون رو ، بین خود و دنیا طبیعی احساس نمی کنند.خب مثل آدم بگو نه ، تو اشتباه میکنی!تقصیر خودته!رفتارت ، حرکاتت ، روحیه ات ،

۱ ۶ ۵
موهای کوتاهت ، آدم رو به فکر می اندازه.هیچوقت تو رو در قالب یک دختر به تمام معنی ندیدم.بخصوص این دو سه سال تخیر!” -تقصیرم اینه که قرتی بازی دخترهای دیگه رو ندارم. شهرام عقده دلش را خالی کرده بود و حالا بدون کشمکش درونی به گفته های ساده او گوش میداد.شالیزه صورتش را بالا گرفت.چشم هایش سرخ شده بود.باآن همه گریه و هیاهو باز آرام نگرفته بود.فریاد زد:”این حرف ها رو به لیوسا هم گفتید؟” -نه.چرا من بگم؟شما که از رازهای هم با خبرید! -پس چی؟بهش چی گفتید که از من جدا بشه؟ -هیچی!بس کن.من هیچوقت دلم نمی خواست روی اونو باز کنم.برای همین بود که از اولیای دبیرستان کمک خواستم.وقتی موضوع رو با آنها درمیان گذاشتم دیدم همگی مثل من فکر می کنند. -اون وقت بهشون گفتید منو از دبیرستان بیرون کنند!! -من فقط می خواستم جلو ادامه این دوستی رو بگیرم همین!اونها خودشون به این نتیجه رسیدند که تو به دبیرستان دیگری بری. -من از شما متنفرم. با سرعت در اتومبیل را باز کرد که بیرون بپرد.شهرام مچ دستش را گرفت:”تو داری اعصاب منو خرد می کنی!خودت متوجه نیستی که همین رفتارهات آدم رو به شک می اندازه.چرا ادای پسرها رو در میاری؟حرکاتت ظریف و دخترانه نیست!بگیر مثل آدم بنشین.” راه تقریبا باز شده بود.شهرام در حالی که سعی می کرد به لحن و صدا و گفته هایش جنبه دوستانه بدهد گفت: -هر کسی ممکنه اشتباه بکنه.شاید من اشتباه کرده باشم.اما همانطور که گفتم تقصیر خودته.آخه هر چیزی باید معنی خودشو بده.اگه خیار سیاه باشه میشه بادمجون.اگه مگش گنده باشه میشه زنبور. شالیزه دیگر به حرف های او اعتنا نداشت.صدای تَرَک برداشتن ستون های سنگی غرور او را می شنید و به روی خود نمی آورد.چهره خانم بهروش هم در نظرش ظاهر شده و جان گرفته بود.دلش به درد امده و کینه ای تلخ ، در نزده ، وارد قلبش شده بود.چیزی چون گردونه ای از آتش در سراسر وجودش می چرخید و به اتشش می کشید.دیگر بغض نبود که گلویش را می فشرد نفرتی بی مرز بود که تا خرخره اش بالا آمده بود و می خواست خفه اش کند. بقیه طول راه به سکوت گذشت.هر کدام درگیر افکار شلوغ خود ، دیگری را نادیده گرفته بود.وقتی به مقصد رسیدند شالیزه بدون ادای کلمه ای در را باز کرد و پیاده شد.شهرام صدایش زد: -صبر کن. ایستاد.شهرام پیاده شد ، جلو رفت.گفت:”اگر به سلامتی لیوسا علاقه داری چیزی از حرف های امروز بهش نگو.لیوسا مریضه.باید…” صدایش شکست.نتوانست جمله اش را تمام کند.برگشت سوار شد و رفت.شالیزه به کوچه پیچید.اکبر آقا جلو در خانه ایستاده بود.با دیدنش نفس راحتی کشید:”شالیز خانم خدا میدونه چقدر دل نگران و دلواپس شده بودم.” -واسه چی؟تو هم از لعیا خانم یاد گرفتی؟

۱ ۶ ۶
اکبر آقا کنار رفت و او وارد حیاط شد.پرسید: -پس لعیا خانم و بچه ها کجا هستند؟ -قرار شد فردا با دادشم بیان هر کار کردیم قوم و خویش ها ولش نکردند.ناچار شد بمونه. -کلیدها رو درست کردی؟ اکبر اقا دست در جیب کتش کرد.دو دسته کلید بیرون اورد و گفت: -این کلیدهای اصلی این هم کلیدهایی که ساخته شده.حالا این کلیدها مال کجاست؟ -مال یکی از دوست های دبیرستانه.صبر کن بهش تلفن کنم قرار بگذارم ببری بهش بدی. وارد ساختمان شد.اکبر اقا پرسید:”کی باید ببرم؟” -حالا برو ، صدات میکنم. اکبر اقا غرولندکنان بطرف ساختما خودشان رفت.شالیزه کیف را طرفی پرت کرد.مقنعه را در آورد و شوت کرد گوشه یکی از مبل ها.بلافاصله شماره تلفن روشا را گرفت.روشا با شنیدن صدایش پرسید: -تو کجایی؟ده دفعه تلفن کردم.تا حالا بیمارستان بودی؟ -نه بابا.دو ساعت توی ترافیک گیر کرده بودم.بابات آمده؟ -نه هنوز.کلیدها چی شد؟ -اماده س.الان میدم اکبر اقا بیاره. -حال لیوسا خوبه؟ -نه حال خودش خوبه نه حال او بابای خَرش!گُه گیجه گرفته ، سر دیگران تلافی میکنه! -چی شده؟چیزی به تو گفته؟ -اصلا ولش کن.گور باباش. -پنجشنبه مسابقه داریم. -با کی؟ -دبیرستان الوند. -بردیم! -از کجا میدونی؟ -پارسال با ما بازی داشتند.بیچارشون کردیم.دو گیمه سر نیم ساعت تمامش کردیم. -تو می آیی؟ -باشم یا نباشم برنده ایم.بعدش با کی بازی داریم؟ -اگر ببریم با علم و هنر. -دو به یک میبریم.شوتِ شوت هستند. -فردا چکار می کنی؟ -میرم بیمارستان.گوشی… از پنجره سرک کشید و صدا زد:”اکبر اقا بیا!” سپس به روشا گفت:الان کلیدها رو می فرستم.کی میری دفتر بابات؟”

۱ ۶ ۷
-نمیدونم.می ترسم! -از چی؟ -از اینکه یکهو سر برسه! -مگر بابات صبح ها دیر نمیره؟ -چرا. -خب قبل از اینکه بیایی دبیرستان برو دفترش. -با هم بریم. -آخه… -بهانه نیار.باید با هم بریم. -پس دو سه روز صبر کن. -چرا؟خا بیا فردا صبح بریم. اکبر اقا به در زد.شالیزه به روشا گفت:”گوشی…” روی کاغذ یادداشت زیر میز تلفن ادرس را نوشت و به اکبر اقا داد: -هر دو تا دسته کلیدها رو بده.این هم آدرس. -از بیرون چیزی نمی خواهید؟ -فعلا نه شام داریم ، نه ناهار.یک چیزی بخر بیار. -پیتزا بخرم؟ -آره.زود بیا. بعد به روشا گفت:”فرستادمش.تا چند دقیقه دیگه می رسه.” -فردا بریم؟ -پس باید به آژانس زنگ بزنم صبح زودتر بیاد.بعدش میام دنبالت. -اول رامین رو میرسونیم ، بعد میریم. -باشه.فعلا خداحافظ. گوشی را گذاشت.(خب میذاشتی اونم خدافظی کنه!)دکمه پیام گیر را زد.صدای مادرش پخش شد:”سلام شالیزه.پیغام رو که گرفتی تلفن کن.هر موقعی بود زنگ بزن.نگرانت هستم.” به ساعت نگاه کرد.نتیجه گرفت در لس آنجلس ساعت هفت صبح است.با اکراه شماره گرفت.حوصله حرف زدن با کسی را نداشت.گوشی را سیاوش برداشت:”الو” -سیاوش منم.سلام. -سلام.چرا این موقع زنگ زدی؟مامان خوابیده. صدای مادرش آمد:”نه بیدارم.الان گوشی رو بر میدارم.” سیاوش پرسید:”موضوع چیه؟هر وقت تلفن می کنیم نیستی.” -ببخشید که بابا برام موبایل نخریده تا هر وقت شما تلفن کردید در دسترس باشم.خب دبیرستان هستم دیگه. -نکنه دبیرستان ها شبانه روزی شدند!

۱ ۶ ۸
مادر گوشی تلفن اتاقش را برداشت:”شالیزه اصلا معلوم هست تو کجایی؟” سیاوش هنوز گوشی را نگذاشته بود.گفت:”شبانه روزی میره.” مادر خطاب به او گفت:”سیاوش گوشی رو بگذار!” او ارتباط را قطع کرد.سلام شالیزه کامل ادا نشده بود که مادر با لحنی پرخاشگرانه گفت:”تو تا این موقع کجا هستی که هر چی تلفن میکنم جواب نمیدی؟” -اولا الان نیامدم و خیلی وقت پیش آمدم.اما حساب کردم دیدم شما خواب هستید.در ثانی باشگاه بودم. -تا چه موقع؟ -خب یک کمی دیر شد.با بچه ها حرف میزدیم. -پس کی به درس و کارت می رسی؟من از دست شما دو تا چه کار کنم؟هنوز اسیر گندکاری های برادرت هستم.تو هم که سر به هوا شدی.دو سه روزه با پدرت هم نتونستم تماس بگیرم. -حتما سر صحنه ست. -با تو تماس داشته؟ با چند ثانیه تردید جواب داد:”آره ، آره.هر روز به من تلفن میکنه.شما بی جهت نگران من هستید.” -آخه چرا لعی خانم به تلفن جواب نمیده؟بزن روی شاسی گوشی رو برداره ببینم توی اون خونه چه خبره!اکبر اقا کی میاد خونه؟ -موقع همیشه!دستگاه تلفنشون خراب شده. -خب ببر یکی از دستگاه های این طرف رو بده بهشون. -باشه!ببینم شما تلفن کردید که هی سر من داد بکشید؟از دست سیاوش ناراحت هستید دقِ دلی ها رو سر من خالی میکنید؟ -برو لعیا خانم رو صدا کن بیاد.بپرسم اونجا چه خبره! -نیست.صبح رفت کرج.هنوز نیامده! -اکبر اقا کجاست؟ -رفته خرید. -پس تو تنهایی؟ -الان سر و کله همه شون پیدا میشه.شما چرا اینجوری میکنید؟اصلا چرا زودتر نمی آیید که خیالتون از طرف من راحت بشه؟ -هنوز دادگاه تشکیل نشده.دارم از دست شما دیوونه میشم. -بابا پول فرستاد؟ -اگه فرستاده بود که کار تمام میشد و یک دقیقه هم صبر نمی کردم و می آمدم. -آخه مگه بابا مسئول گندکاری های اون آقا زاده ست؟بابا زحمت میکشه پول در میاره.چرا نمی گذارید گندی رو که بالا اورده خودش درست کنه؟ -دو کلمه از مادر عروس بشنوید.سیاوش داره می میره ، هشت کیلو وزن از دست داده.از دختره متنفره! -خوبه متنفره و شکم دختره رو بالا آورده.اگه متنفر نبود چه کار می کرد!

۱ ۶ ۹
-شالیزه دست کم تو کاری نکن که فکرم از طرفت ناراحت باشه… -من چه کار کردم؟ -قول بده خوب درس بخونی.نگذار توی این دبیرستان هم سر و صدا در بیاد. -چشم!اگر معدلم کمتر از هجده شد بزنید توی گوشم. -با بابا تماس بگیر بگو به من زنگ بزنه.این موبایل ها هم که اعصاب خرد میکنه.صد دفعه می گیرم میگه در دسترس نیست.دیگه نمی خواد باشگاه بری.باشگاه رو بذار برای تابستون. -آخه چرا؟ -روزها کوتاهه!میدونم الان اونجا شبه.بابات هم که نیست.میترسم یک اتفاقی برای تو بیفته.من دیگه حوصله دردسر و بدبختی جدید ندارم. -حالا که مسابقات داره شروع میشه دست کم مسابقات تموم بشه ، بعد. -صبح ها با لعیا خانم میری؟ -بَ…عله! -برگشتن هم با او بر میگردی؟ -بَ…عله!گارد مخصوص همه جا دنبالم هست. -نمیدونم چرا حرف هات به دلم نمی شینه. -گفتم که ، تلافی گندکاری های یکی دیگه رو سر من در میارید.یعنی چه حرف هام به دلتون نمی شینه؟!می خواهید اکبر اقا امد به شما تلفن کنه که هر چی می خواهید بپرسید؟شما که الحمدالله از کوچک کردن من هیچ ابایی ندارید.فکرنمی کنم هیچکس مثل شما و بابا بچه شو کوچیک بکنه! -خودم بهش تلفن میکنم.ببر یکی از تلفن ها رو بده بهشون. -فعلا که نیست.یک ساعت دیگه تلفن کنید اما لطف کنید آبرو برای من نگذارید که فردا اکبر اقا سرایدار هم برای من تره خرد نکنه! -از دست شماها چه کار کنم؟گفتم تا بابات برگرده برو پیش مامانی.چرا حرف گوش نمیکنی؟من چقدر دلواپس و نگران باشم؟ -من پیش مامانی نمیرم. -چرا؟چی توی کاسه و کوزه ت هست که اونجا نمیری؟(چقدر به بچشون اعتماد دارن!) -من حوصله پر حرفی های مامانی رو ندارم.ماشالله مثل مِرمِر جادو حرف میزنه.خودتون حوصله شو ندارید.آنوقت از من انتظار دارید؟ -شالیزه به من قول بده کاری نکنی که… -وای…انگار دارید با یک بچه هفت ساله حرف میزنید.بابا من هفده سالمه.بچه که نیستم.چشم…قول میدم کار بد نکنم.حرف بد نزنم.چیز بد نخورم…خوبه؟ -خدا منو از دست شماها نجات بده.کاری نداری؟ -چرا.خیلی دوستتون دارم.بیشتر از همه و بیشتر از همیشه! -برو زبون باز.برو…بچه گول میزنی؟خداحافظ.

۱ ۷ ۰
ارتباط قطع شد.درد درس از یک طرف ، درد حرف هایی که از شهرام شنیده بود مثل تیغ به دلش فرو میرفت.به آشپزخانه رفت.در یخچال را باز کرد.یک پاکت شیر برداشت.در لیوان ریخت و سر کشید.عصبی و هیجان زده بود.می خواست سراغ کتاب ها برود ، ولی آرام و قرار نداشت.روبروی آینه بزرگ سالن ایستاد.تمام چراغ ها را روشن کرد.پنجه در موهای پر و سیاهش برد.کمی بلند شده بود.همیشه وقتی این اندازه میشد سراغ ارایشگاه می رفت و به خانه خادمی می گفت:”کوتاه کنید.کوتاه کوتاه…”اما حالا که روبروی آینه ایستاده بود چیز دیگری می خواست.موی بلند.بلندِ بلند.با یک ضرب بلوز یقه شومیزش را بدون انکه دکمه هایش را باز کند از سر درآورد وروی مبل انداخت.گردنش بلندتر و کشیده تر به نظر میرسید.به اتاق مادرش رفت.در کمد را باز کرد.ردیف ردیف لباس های گوناگون و رنگارنگ کنار هم آویزان بودند.یکی یکی را وارسی کرد.لباس آبی زنگاری سنگ دوزی را بیرون کشید و رو به روی آینه کمد ایستاد.لباس را جلو سینه گرفت به نظرش جور دیگری شد.شلوار جین را در آورد و پیراهن را پوشید.قدِ بلند و اندام کشیده و نسبتا لاغر را از مادر به ارث برده بود.لباس ، روی اندامش نشست.هنوز کفشهای ورزشی را به پا داشت.درآورد و به گوشه ای پرت کرد.در دیگر کمد را باز کرد.صندل های پولک دار آبی را بیرون آورد و به پا کرد.اندامش بلندتر و موزون تر در آن لباس دکولته جا افتاد.یقه را تا سر شانه پایین کشید.جلو و عقب رفت با تعجب به خود نگاه کرد.چیز دیگری شده بود.انگار با دیدن آن منظره با لذت زن بودن آشنا میشد.لذتی پیش بینی نشده.دوباره به اتاق برگشت.روبروی میز توالت نشست.درِ یکی از کرم پودرها را باز کرد.بُرُس روی ان کشید و به صورتش زد.روی گونه ها رُژ مالید.مزه ها را ریمل زد و پشت چشمها را سایه ای به رنگ لباس زد.درِ رُژ لبها را باز کرد.از میان انها رنگ توت فرنگی را پسندید.لب ها قرمز شد.برق لب را فراموش نکرد.سر را عقب کشید.باتعجب به خود خیره شده.انگار کس دیگری بود که نگاهش می کرد.کسی که تا ان روز نمیدانست ان همه زیباست.شانه پوش را از کشو درآورد.موهای بالای سر را کمی پوش داد.طره ریخته روی پیشانی را بالازد و با فیکساتور در اهتراز نگه داشت.با دم نازک شانه پوش دو سه حلقه توی پیشانی آورد.باز هم به خود خیره شد.کسی از آینه به رویش لبخند زد.لبخندی حاکی از شگفتی و نشاط.ایستاد.لبخند هنوز روی لبش نشسته بود که صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد.از آینه دل نمی کند.میدانست اکبر آقاست.اکثر چراغ ها را خاموش کرد.از پنجره صدا زد:”اکبر آقا شمایی؟” -بله شالیز خانم. -فعلا این طرف نیا تا خبرت کنم. اکبر آقا بطرف ساختمان می آمد ، ایستاد.تعجب کرد: -پیتزا سرد میشه. -ببرش طرف خودتون ، میام می گیرم. اکبر آقا متفکر و متعجب برگشت.شالیزه بلند گفت:”تممکنه مامان تلفن کنه بهش نگو لعیا خانم چند روزه رفته کرج.” -اخه اگر لعدا خبردار بشه مادر لعیا خانم مرده و اونم چند روز نبوده خیلی بد میشه! -بد نمیشه!از کجا می فهمه؟ -آقا چی؟مگه میشه به آقا نگفت؟ -بگو مادر لعیا خانم مرده.اما نگو ملک زاده خانمت چند روزه در کرج تشریف دارند.

۱ ۷ ۱
-پیتزا سرد میشه.از دهن می افته. -برای خودت هم گرفتی؟ -با اجازه شما برای خودم مرغ سوخاری گرفتم. -تو بخور.من میام می گیرم. پنجره را بست.هوای بیرون سرد بود.مور مورش شد.دلش نمی خواست لباس را از تن در بیاورد.کمد را وارسی کرد.اِشارپ پولک دوزی را برداشت.روی دوشش انداخت.به تمام آینه های خانه سرک کشید.از تمامشان تأیید و تأکید گرفت.انگار این شالیزه را تازه کشف کرده بود.می خواست این کشف را یک طوری به ثبت برساند.حال و هوایش عوض شده بود. تلفن زنگ زد.نمی خواست جواب بدهد.به شماره نگاه کرد.روشا بود.گوشی را برداشت:”سلام.کلیدها رسید؟” -آره.نمیدونی چه حال زاری دارم.خیلی می ترسم. -خب تو که اینقدر ترسویی ولش کن. -نه ف نمیتونم ولش کنم.یک دقیقه هم قیافه مامان از جلو چشمم دور نمیشه!یا باید پرستو بمیره یا من! -سر و صدا میاد. -عمه و مادربزرگم آمدند. -ناشی گری نکنی!کلیدها رو جایی بگذار که بابات خیال کنه از جیبش افتاده. -انداختم کنار جالباسی. -خوبه!حالا نرفته باشه قفل رو عوض کرده باشه! -نه ، خوشبختانه امروز نمی خواست دفتر بره.صبح از بهشت زهرا زنگ زدند گفتند سنگ قبر حاضره.رفت بهشت زهرا. -اِ…بی عقل امروز بهترین فرصت بود که بری دفتر.اصلا کلید درست کردن هم لازم نبود. -خودم فکرشو کرده بودم.اما تنهایی نمیتونم.فردا ساعت چند میایی؟به آژانس سفارش کردی زود بیاد؟ -نه هنوز. -یادت رفته بود؟چکار می کردی؟ -سری به درس های فردا زدم.الان تلفن میکنم و بهت خبر میدم.نکنه صبح به ان زودی بابات بیدار بشه و بو ببره! -نه بابا!آنقدر قرص می خوره که به هوش نمیاد. -ببین ، اصلا ساعت شش منتظرم باش.دیگه بهت تلفن نمیکنم.فردا می بینمت.رامین اون موقع بیدار میشه؟ -بالاخره مجبورم بیدارش کنم و راهش بیندازم. -نکنه صبح به ان زودی در مدرسه بسته باشه! -می سپرمش دست سرایدار مدرسه! -خب تا فردا خداحافظ. -یادت نره.الان به آژانس زنگ بزن.خداجافظ. بلافاصله به آژانس تلفن کرد و قرار ساعت یک ربع به شش صبح را گذاشت.دوباره به اینه ها سر زد.جذب خاصیت سحرآمیز لوازم آرایش شده بود.از دیدن این خانم زیبا و جذاب لذت میبرد.ایشارپ را پایین تر آورد.اندامش در

۱ ۷ ۲
آن لباس نه تنها پسرانه نبود بلکه زنی تمام عیار را به نمایش می گذاشت.سرانجام در حالی که از دیدن خود سیر نمیشد لباس را درآورد.اِشارپ و صندل ها را در کمد گذاشت و روبدوشامبر را پوشید. گرسنه بود.چند باری روی شاسی تلفن زد.اکبر آقا گوشی را برداشت: -بله شالیز خانم. -پیتزا رو میاری؟ -بله.الان می خواهید؟ -یعنی چی؟مگه نگفتی یخ میکنه؟ -داشتم نماز عشا رو شروع می کردم. -دیر نمیشه.پیتزا یخ میکنه نماز یخ نمیکنه! اندکی بعد اکبر اقا به در زدودر را به رویش باز کرد.نگاه حیرت زده اکبر اقا روی چهره اش خیره ماند.در حالی که پیتزا را از او می گرفت تازه یادش امد آرایشش را پاک نکرده است.اکبر اقا تا ان موقع او را با چنان چره ای ندیده بود.هنوز ایستاده بود که شالیزه در را بست.ناراحت شده بود.دلش نمی خواست اکبر اقا با ان شکل و شمایل ببیندش.پیتزای سرد شده را با دلخوری خورد.تلفن را برداشت و دوباره روی شاسی زد.اکبر اقا جواب داد.اما لحنش طوری بود که انگار هنوز از بهت بیرون نمیامده. شالیزه کوتاه و مختصر گفت: -من فردا زودتر میرم.گفتم خبر داشته باشی.خودم ساعت کوک میکنم اما شاید بیدار نشدم.برای نماز که بلند میشی بیا بیدارم کن. -شما ساعت چند می خواهی بری؟ -گفتم اقای موسوی ساعت یک ربع به شش بیاد. چرا اینقدر زود؟ -وا…حتما کار دارم که زود میرم. -من همراهت باشم؟ -نه ، خودم میرم.شما برو لعیا خانم رو بیار که از همه چیز واجب تره.بس که ساندویچ و پیتزا خوردم توی دلم درخت ساندویچ سبز شده. گوشی را گذاشت.جلو میز توالت نشست.با دستمال مرطوب آرایشش را پاک کرد.اما موها را به همان حالت گذاشت بماند.از حالت ان لذت می برد.بانگاهی خریدارانه از پشت میز برخاست.به اتاقش رفت.نگاهی به برنامه که زیر شیشه میز بود انداخت.بلند گفت:”اَه…باز هم تاریخ!!خَرخونی محض!” پایان فصل دهم ادامه دارد…   – قسمت اول ۱۱فصل در آن ساعت از صبح پاییزی هوا سرد و خیابان ها خلوت بود.باران شب گذشته چهره ای با طراوت به شهر داده بود.گویی شهر دوده زده را گردگیری کرده بود.درخت های نیمه *** و نهرهای پر اب دو طرف طولانی ترین خیابان شهر که از راه آهن شروع و به سر پل تجریش ختم میشد مثل روزهای قبل بیدار و اماده روزی پر غوغا و پرهیاهو بود.برگهای زرد و قهموه ای درختان حضور پاییز را با تأکید یادآور می شدند.

۱ ۷ ۳
روشا گفت:”همین جاست.بگو نگه داره.” آقای موسوی نگه داشت.شالیزه با توچه به خلوتی نسبی خیابان و تنها بودنشان در آن شرایط جانب احتیاط را نگه داشت و به آقای موسوی گفت:”شما همین جا منتظر باشید تا ما برگردیم…” آقای موسوی سر به تو و بی کنجکاوی زیر لبی جواب داد:”باشه!” پاساژ کوچک و یک طبقه شامل چند باب مغازه بود.بدون سرایدار و بدون نگهبان.روشا دست زیر بازوی شالیزه انداخت.بازویش را سفت چسبید:”من می ترسم.” شالیزه با اخم نگاهش کرد.گفت:”پشت یک کامیون نوشته بود ؛ جگر شیر نداری سفر عشق مَرو ، اگه می ترسی پشنهاد میکنم منصرف شو…از خدا بخواه خودش انتقام بگیره.این کار دردسر داره.” اما روشا عدالت اسمانی را نمی خواست.در او حسی درنده حلول کرده بود.فاجعه با مهر داغی در غیرقابل دسترس ترین بُعد روحش حک شده بود.می خواست عدالت را با دست های خودش برقرار کند. این گناه برایش گوارا بود اما به تنهای بنیه روانی چنین کاری را نداشت.با نفرت جواب داد: -پرستو رو که به جهنم بفرستم دیگه روی زمین کاری ندارم.هر طور می خواد بشه ، برای هر دردسری آماده ام. شالیزه برگشت به پشت سر نگاه کرد.آقای موسوی سرش را روی فرمان گذاشته و گویی خوابیده بود.گفت: -روشا برگرد نگاهش کن.هر وقت آقای موسوی را دیدم در حال چرت بود.مثل شیره ای ها میمونه.گفتم الان کنجکاو شده ببینه ما اینجا چه کار داریم. روشا نگاهی سرسری به پشت سر انداخت.دست در جیب مانتو کرد و دسته کلید را درآورد.شالیزه کلیدها را گرفت.روشا به وضوح میلرزید.جلو دفتر ایستادند.شالیزه گفت: -چرا اینطوری به من چسبیدی؟ولم کن.اِ…مثل موش میترسه! روشا رهایش کرد.بزرگترین کلید مال قفل بزرگ حفاظ آهنی بود که بی دردسر باز شد.شالیزه دست زیر حفاظ برد که بالا بکشد.هر چه زور زد نتوانست.گفت: -بیا کمک.سنگینه!بالا نمیره. روشا شانه به شانه اش دست زیر حفاظ برد و فشار بالا اورد.باز هم نشد.شالیزه گفت:”خشکه.روغن کاری می خواد.وگرنه با یک فشار میپرید بالا!” -به آقای موسوی بگو بیاد کمک. -نه بابا.اگر چه دهنش قرصه و اصلا حال حرف زدن نداره ولی نفهمه چه کار میکنیم بهتره.آماده باش هر چه زور داریم بزنیم.یک دو سه. حفاظ کمتر از یک وجب بالا رفت.هر دو ذوق کردند.شالیزه گفت: -اصل کار همین بود که از جاش تکان بخوره.همین جوری کم کم میره بالا.تا دستگیره بره بالا که بتونیم کلید به قفل بیندازیم ، کافیه.زود باش.حاضر؟یک دو سه. یک دو سه آنقدر ادامه پیدا کرد تا حفاظ بالاتر از دستگیره قرار گرفت. شالیزه گفت: -باید خدا رو شکر کنیم که دفتر بابات دزدگیر نداره وگرنه هیچکار نمیشد کرد.دست به در میزدیم مثل شغال زوزه می کشید.

۱ ۷ ۴
-چیزی توی دفتر نیست که احتیاج به دزدگیر داشته باشه.مبل و میز و تلفن و یکی دو تا کامپیوتر.

رمان شالیزه –قسمت پنجم

$
0
0

رمان شالیزه – قسمت پنجم

رمان-شالیزه-از-شهره-وکیلی

کلیدها را یکی یکی به در انداختند.با اولین کلیدی که چرخید ذوق کردند.در باز شد.کلید چراغ ها سمت راست دیوار بود.روشا کلید را زد و مهتابی پِت پیت کنان روشن شد.بلافاصله کشوهای میز را بیرون کشید و مشغول تفتیش شد.شالیزه گفت: -زیاد به هم نریز.بابات می فهمه کسی آمده اینجا. روشا کشوها را وارسی کرد:”اینجا که چیزی نیست!بریم اتاق کارمندها.فایل ها اونجاست.” به اتاق دیگری رفتند.شالیزه در حالی که کلیدها را به قفل فایل ها می انداخت پرسید:”بابات چند تا کارمند داره؟” -پنج تا. -باید لیست حقوق رو پیدا کنیم. قفسه های فایل را بیرون کشید.دفاتر را خارج کردند.با سرعت ورق زدند.ردی از پرستو نبود. شالیزه گفت:”توی اینها چیزی نیست.” -پس باید چکار کنیم؟ چشم های شالیزه برق زد.گفت:گکامپیوتر…!احتمالا توی حافظه کامپیوتر هست.” -ما که نمیدونیم لیست کارمندها با چه مشخصاتی وارد حافظه شده! -ساده ترین راه…فامیلی قاتل چیه؟ -رازی.پرستو رازی. set -اینجا دو تا کامپیوتر هست.خوشبختانه هر دو ست آپ ( log -) هستند.این هم از لاگ آن ( up -).از on کدوم شروع کنم؟ -از همین اولی شروع کن. -فامیلیش چی بود؟رازی؟ -آره!پرستو رازی.  ).پس وردش چیه؟میدونی؟user name -پس این هم از یوزر نیم ( -فکر میکنم بدونم.یک دفعه تلفنی با پدرم صحبت میکردم تلفن دیگه زنگ زد.در حالی که گوشی دست من بود بابا به اون تلفن جواب داد.نفهمیدم طرفش کی بود.راجع به نقل و انتقال پول حرف میزدند.بابا پس وردشو گفت. -یادت هست؟ -آره. -خب بگو ببینم. روشا یک شماره شش رقمی گفت.اندکی بعد مشخصات پرستو روی مانیتور آمد.هر دو بی اختیار جیغ زدند.همدیگر را بغل کردند.شالیزه با دو انگشت علامت پیروزی نشان داد و گفت: -زنده باد شالیزه!زود باش یادداشت کن. روشا یک برگ از دفتر یادداشتی که روی میز بود جدا کرد و مشخصات را نوشت.دیگر در انجا کاری نداشتند.شالیزه گفت: -دقت کن همه چیز سر جای خودش باشه.

۱ ۷ ۵
صندلی را که جابجا شده بود به شکل اول گذاشتند.فایل ها را مرتب کردند و با سرعت از دفتر بیرون دویدند.شالیزه ذوق کنان گفت: -آخ جون سر ساعت میرسیم دبیرستان. پایین آوردن حفاظ آهنی به سختی بالا بردن نبود.در را قفل کردند.حفاظ را پایین کشیدند و قفل زدند و به طرف خیابان دویدند.آقای موسوی روی فرمان خوابش برده بود.شالیزه در را باز کرد.روشا سوار شد.آقای موسوی از خواب پرید:”چیه؟کیه؟” -ساعت خواب آقای موسوی!ماشالله چه اعصاب راحتی دارید؟زود باشید.دبیرستان دیر میشه. وقتی جلو دبیرستان پیاده شدند زنگ خورده بود ولی مراسم صبحگاهی شروع نشده بود.هر دو لبخندی پیروزمندانه روی لبهایشان بود.سر صف بچه ها جنب و جوش و پچ پچ غیر معمولی داشتند. رومینا پازوکی از جلو صف سرک کشید و خطاب به روشا گفت: -خبر دار شدی؟سروناز پیدا شده. صدای خانم افسری از پشت بلندگو در حیاط پیچید:”امروز چه خبره؟این همه هیاهو برای چه؟” شراره نخعی با صدای بلند گفت:”خانم ، سروناز مطیعی پیدا شده!” با این جواب پچ پچ ها به هیاهو مبدل شد.خانم افسری موضوع را نشنیده گرفت و گفت:”ساکت!مراسم رو شروع میکنیم.” مراسم انجام شد ، اما هیچکس حواسش به ان نبود.موضوع پیدا شدن و کجا بودن سروناز مطیعی خبر داغی بود که حتی به گوش دبیرها رسیده بود و آنها را مشغول کرده بود.خبر را مهراوه معینی شاگرد اول کلاس آورده بود.با توجه به شناختی که همه از او داشتند ، برای هیچکس جای شکی در مورد صحت خبر نمانده بود.مهراوه معینی دختر با شخصیت و محجوبی بود که حرف بی دلیل نمیزد.خانه شان چند خانه جلوتر از خانه سروناز در یک کوچه بن بست قرار داشت.در آن بن بست خبرها زود می پیچید.اما او فقط خبر را نشنیده بود با چشم های خوش سروناز را دیده بود که سر کوچه همراه پدر و سه چهار زن و مرد دیگر از اتومبیل پیاده شد و با دیدن او صورتش را بین دو دست پوشاند.تمام مدرسه تشنه شنیدن اصل مارجرا بودند.سروناز کجا گم شده بود؟در این مدت چه می کرد؟با چه کسانی و در کجا بود؟او را ربوده بودند یا خودش ار خانه فرار کرده بود؟این کنجکاوی عطشناک را فقط شاگردهای دبیرستان نداشتند ، کادر دفتر و دبیرها هم تشنه دانستن حقیقت و علت ماجرا بودند.هر چند نه خانم چنگیزی مدیره دبیرستان چیزی از اصل ماجرا میدانست ، نه سایرین ، با این حال او به هیچ وجه صلاحیت سروناز را برای بازگشت به آن دبیرستان تأیید نمیکرد و زیر بار نمیرفت.او در جواب خانم راستگو که گفت:”ما نباید چنین بر خوردی با او داشته باشیم.” گفت:”به طور حتم سروناز در این مدت راهبه نشده و به دیر پناه نبرده بوده.یک دختر شانزده هفده ساله به هیچ محیطی غیر از محیط پاک خانه و خانواده هعلق نداره.در غیر این صورت هر جا که رفته باشه دیگه صلاحیت اخلاقی نداره آن هم با بیش از دو ماه غیبت و بی خبری!” جو چنان خشک و سنگین بود که خانم راستگو صلاح ندید همان لحظه موضوع را پی گیری کند.اما به خانم چنگیزی گفت:

۱ ۷ ۶
-من سعی میکنم بفهمم چه اتفاقی برایش افتاده بوده.شاید به لطف و محبت ما بیشتر از طرد و توهین احتیاج داشته باشه. گفته های او به وضوح بین سایر همکاران اختلاف نظر و تضاد پیش آورد.عده ای با او موافق بودند.بخصوص خانم بشارت ، که با حرارت از منطق او دفاع می کرد:”یک دختر شانزده هفده ساله نمیتونه آنقدر بد باشه که امیدی به اصلاحش نداشته باشیم.در ثانی شاید نقص محیط های آموزشی باشه که چنین اتفاقاتی رخ میده.اگر مهدکودک و آمادگی رو هم به حساب بیاوریم سرنوشت بچه های این ملکت از دو سه سالگی و در بعضی موارد که مادرها مثل خود ما شغل بیرون از خانه دارند خیلی زودتر از این به دست افرادی مثل ما سپرده میشه.آیا میتونیم ادعا کنیم هیچ نقصی در تعلیم و تربیت ما نبوده؟آیا ما کاملا مبرا و بی تقصیر هستیم؟” جواب او را خانم وحیدی با حدت و شدت داد:”یعنی چه؟اگر حرف شما درست باشه باید تمام بچه ها سرنوشتی مثل سروناز داشته باشند.در حالی که از همین محیطهای آموزشی دکترها و مهندس ها بیرون میان.در ثانی از دست ما چکاری ساخته ست؟” خانم بشارت که از لحن پرخاش جویانه او تعجب کرده بود گفت: (حالا شما ها با هم دعوا نکنید!) -اگر کاری از دست ما ساخته نیت باید از خودمان شرمنده باشیم.یعنی ما اینقدر بی عیب و نقصیم که شما با تعصب دفاع می کید؟یکی از وظایف ما ارتباط برقرار کردن با خانواده هاست.کدام یک از ما چنین کاری کرده ایم؟حتی مدیریت دبیرستان هیچ اطلاعی از خانواده سروناز نداشته و ندارد.خدا کنه اون با پای خودش نرفته باشه وگرنه من و شمای نوعی باید پیش وجدانمون خیلی خجالت زده باشیم.کدام یک از ما میدونه سروناز رو چه عاملی به این سرنوشت کشونده؟!من اقرار میکنم بعنوان عضوی از این جامعه ، بعنوان عضوی که وظیفه تعلیم و تربیت و انسان سازی را قبول کرده مقصر و شرمنده هستم.ما حتی بعد از گم شدن او با خانواده اش هیچ ارتباطی برقرار نکردیم.اصلا نمی خواستیم هیچکس خبردار بشه او شاگرد این دبیرستان بوده!غیر از این ما حتی از طریق مهراوه هم سعی نکردیم به خانواده سروناز دسترسی پیدا کنیم.فقط دامن ها را بالا گرفتیم و رد شدیم تا گردی از این بدنامی به دامنمون ننشینه.به نظر من ما هیچ اخلاقی عمل نکردیم. خانم راستگو ساکت بود.آن چه در دل داشت خانم بشارت به زبان اورده بود.فقط وقتی زنگ تفریح به پایان رسید و دبیرها آماده رفتن به کلاس شدند هم پای او تا نزدیک کلاس رفت و گفت: -شما فکر می کنید صلاح باشه به همین زودی به سراغش بریم؟ -نه.شاید در چنین شرایطی نه خانواده اش آمادگی داشته باشه نه خود سروناز.فکر میکنم بهتر باشه چند روزی صبر کنیم. در ساعت های تفریح ان روز همه به سراغ مهراوه می رفتند و با عطش می خواستند بدانند سروناز را در چه شرایطی و با چه وضعیتی دیده است.حتی گلپر که همیشه زنگ های تفریح شالیزه را رها نمی کرد به سراغ مهراوه رفته بود. ادامه دارد…   – قسمت دوم ۱۱فصل دبیرستان که تعطیل شد روشا و شالیزه با هم بیرون رفتند.روشا پرسید:”حالا باید چکار کنیم؟” -تا لیوسا از بیمارستان مرخص نشده روی من حساب نکن. -الان میری بیمارستان؟

۱ ۷ ۷
-نه.اول میرم خونه ، بعد بیمارستان. -چرا؟هر روز که از همین جا میرفتی! شالیزه چند لحظه ای فکر کرد و سپس جواب داد:”باید به بابا تلفن کنم.عجله نکن.تو که نمی خواهی کاری بکنی که بیفتی زندان!؟اگر یک نقشه درست و حسابی نکشیم نابود میشیم.” -کی از بیمارستان بر می گردی؟ -چطور مگه؟ -می خواستم بیام پیشت.از جبر هیچی نمی فهمم. -دو سه روز صبر کن.تا اینجا هر چی خوندیم یادت میدم. -بالاخره برای مسابقه می آیی؟ -نه. -جواب خانم وزیری چی میشه؟ با خنده جواب داد:”تا دروغ هست راست چرا؟بهانه میکنم بابام رضایت نامه نمیده.” -اگر از بابات بپرسند چی؟ -باز هم تا دروغ هست راست چرا؟سر بابا منت می گذارم که بخاطر درس ها نرفتم. -یک روده راست توی شکمت نیست! -به قول شاعر ، تا دروغ هست راست چرا؟ در حالی که سوار اتومبیل میشد گفت:”عجله نکن.کلکش کنده ست.خداحافظ.از بیمارستان که برگشتم بهت تلفن میکنم.” به خانه که رسید ، لعیا خانم امده بود.سراپا سیاه پوشیده و گرد غم و غصه بر سر و رویش نشسته بود.با دیدن او شروع به گریه کرد که:”آخ…نمیدونی شالیز خانم چه مادری بود!مادر نگو ، فرشته بود!” -خدا بیامرزش.جوون که نبود!خب آدم پیر که میشه باید بمیره دیگه.اگر قرار بود هیچکس نمیره الان انوشیروان عادل هنوز زنده بود و هفتاد هزار مَزدکی رو زنده به گور می کرد و باز هم همان انوشیروان عادل بود. لعیا خانم که از گفته های او چیزی دستگیرش نشده بود هاج و واج پرسید:”کِی مُرده؟” -کی؟ -همین که شما گفتید! -انوشیروان؟ -آره! -تازه مرده! -چرا؟ -از بس عادل بود. -خدابیمارزش. -بالاخره انشالله امروز ناهار داریم که؟! -من که تازه امدم.اما اگر رغبت کنید آش و حلوا آوردم.

۱ ۷ ۸
-آش چی هست؟ -رشته. -زود باش.یک کاسه بده باید زود برم. -کجا؟تازه امدید؟ -تمرین داریم.هفته دیگه مسابقه ست. -الان میارم. لعیا خانم رفت و او بطرف ساختمان دوید.روپوش و بلوز و شلوار را درآورد.به طرف کمد اتاق خواب مادر رفت.با سرعت لباس ها را پس و پیش کرد.دو سه دست کت و دامن رنگارنگ را روی تختخواب انداخت و شروع به پرو کرد.کت بلند و دامن پلیسه صورتی رنگ قالب تنش بود.دستمال گردن صورتی و سفید ابریشمی را هم دور گردنش انداخت.روبروی آینه نشست.اول موها را کمی پوش داد.از پیشانی بالا زد و فیکساتور پاشید.کرم پودر زد.به مژه ریمل کشید.رُژگونه مالید.رِژها را باز کرد.یکی از صورتی ها را به لب مالید.با خط لب محدوده اش را پر رنگ کرد.با شگفتی به خود خیره شد.لبهایش را غنچه کرد و جلو برد.تا آن موقع نمیدانست لبهایش اینقدر برجسته و خوش ترکیب است.لبخندی تحویل آینه داد.آینه بدون دروغ گفته بود چقدر زیبا شده است انگار تازه خود را کشف میکرد.با احساسی مبهم و معما گونه از آینه ها تأیید می گرفت.دنبال کفش مناسب گشت.کفش زرشکی رنگ مادر را دو سه بار پوشیده بود.همان را به پا کرد.کیف زرشکی را هم برداشت.در دیگر کمد را باز کرد.شال حریر زرشکی و صورتی را انتخاب کرد و روی سر انداخت.لعیا خانم بدون در زدن وارد شد:”شالیز خانم ، آش آوردم.” فکر کرد با خوردن آش رژ لبش پاک میشود.می خواست صرف نظر کند.اما دلش ضعف می رفت. لعیا خانم به آشپزخانه رفت.بشقاب و قاشق کنار ظرف آش گذاشت.شالیزه شتاب زده به آشپزخانه دوید.لعیا خانم با دیدنش حیرت زده گفت: -ماشالله ، هزار ماشالله چقدر خوشگل شدی شالیز خانم.اینجوری تمرین میکنید؟ -لعیا خانم امد و پرحرفی ها شروع شد!لباس های ورزشی رو گذاشتم توی دبیرستان که هر روز بار اضافی دنبالم نکشم! -آهان!! -چرا اینجوری گفتی اهان! -وا…چه جوری گفتم؟ -هیچی!بچه ها چطورند؟ لعیا خانم در حالی که همچنان با تعجب نگاهش میکرد جواب داد: -بد نیستند.فردا اول باید شما رو برسونم بعد برم مدرسه بچه ها.چند روز غایب بودند حتما اشکال می گیرند. شالیزه بدون اعتنا به نگاه خیره او با سرعت چند قاشق خورد.گفت: -خوبه!خوشمزه ست. -نوش جان.میدونستم آش رشته دوست دارید اوردم.از خانم چه خبر؟کی میان؟ از جا بلند شد و در حالی که به اتاق میرفت تا رژ لب پاک شده را ترمیم کند گفت:”حالش خوبه.ولی معلوم نیست کی میاد.”

۱ ۷ ۹
رژ مالید.از بهترین شیشه عطر مادر به خود پاشید و با شتاب عازم رفتن شد.لعیا خانم با تعجب گفت:”مانتو نپوشیدید؟” -هیچ جام پیدا نیست. مرزهای ممکن در هم ریخته بود.طوری قدم برمیداشت که نشان میداد به یک آزادی عمل رسیده.بیرون دوید وسط حیاط یدش آمد نه پولی برداشته و نه به آژانس تلفن کرده.با سرعت برگشت.اول به آژانس تلفن کرد.بعد کیف پولش را داخل کیف دستی انداخت و رفت که جلو در منتظر بماند.لعیا خانم ناباور و غصه دار به حرکات او نگاه می کرد.مطمئن بود تمرین بهانه است.وقتی او از خانه بیرون رفت شانه هایش را بالا انداخت:”اصلا به من چه!گور پدر همه شون…” شالیزه بطرف آژانس رفت.ح.صله منتظر شدن نداشت.بعضی رهگذران با کنجکاوی نگاهش می کردند.با آن لباس بیرون رفتن خَرق عادت بود.در همان فاصله کوتاه چند بار به ساعت نگاه کرد.می ترسید دیر به بیمارستان برسد و شهرام لیوسا را ببرد.به آژانس که رسید سراسیمه در را باز کرد.غرید:”آقای پهلوانی برای من ماشین نفرستادید؟” آقای پهلوی اول او را بجا نیاورد.با تعجب نگاهش کرد.اما زود فهمید او همان دختر پسرنمای آقای شرقی است.خطاب به یکی از راننده ها گفت:”شما خانم رو میبری؟” -شیفت من که تمام شده! شالیزه پرسید:”مگر ماشین دیگری ندارید؟” -همه مسافره داشتند رفتند.تا چند دقیقه دیگه سر و کله پیدا میشه. -من عجله دارم.خیلی هم عجله دارم. سپس خطاب به راننده ای که شیفتش تمام شده بود گفت:”آقا خواهش میکنم ، مانتو نپوشیدم.نمیشه تو خیابون برای تاکسی منتظر بشم.هر چی بخواهید میدم.” آقای پهلوانی از راننده تقاضا کرد او را برساند:”آقای شرقی و خانواده شون از خودمون هستند.خانم جبران می کنند.” راننده کسل و بی حوصله بلند شد و پرسید:”مسیر کجاست؟” -بیمارستان…زود باشید.دیر میشه! ساعت سه و نیم جلو بیمارستان پیاده شد و چند اسکناس درشت به راننده داد و گفت:”ما با آژانس حساب داریم.پدرم سر ماه تسویه حساب می کنه.این برای خود شماست.قابل نداره.” منتظر جواب او نماند و با دو وارد بیمارستان شد.به کفش پاشنه بلند عادت نداشت.نزدیک بود زمین بخورد.عده زیادی منتظر آسانسور ایستاده بودند.با احتیاط بطرف پله ها رفت.تازه فهمید کفش های ورزشی چه نعمتی هستند! دیگر نمی توانست با آن چکمه ها دو پله یکی بالا بدود.ناچار پله پله بالا رفت.احساس کرد از این طرز راه رفتن خوشش می آید.خرامان و ظریف.حال و هوای تازه ای پیدا کرده بود.اولین بار بود حس زنانه را با این وضوح می چشید.با پیدا شدن این حس آگاهانه تر خرامید.با یک دست کیف را گرفته بود و با دست دیگر روسری را که تا وسط سرش عقب نشسته یود جلو کشید.راهرو را طی کرد.پشت در اتاق قلبش سریع و کوبان میتپید.آرزو کرد شهرام امده باشد.به در زد و دستگیره را پیچاند.به داخل سرک کشید.بوی عطر جلوتر از او به اتاق هجوم برد.شهرام پشت به در با لیوسا صحبت می کرد.بوی عطر مشامش را نوازش داد.

۱ ۸ ۰
شالیزه سلام کرد.او بی اعتنا نیم چرخی زد که جواب سلام بدهد.اما دهانش باز و چشم هایش خیره روی او ثابت ماند.طوری نشسته بود که لیوسا نمی توانست تازه وارد را ببیند.شالیزه با حالتی پیروزمندانه تمام قدر در مقابلش قرار گرفت.لیوسا سر بلند کردودیدش.خِرخِرکنان و بهت زده تر از شهرام گفت:”شالیزه تویی؟” -سلام. جلو رفت.کیف را روی میز گذاشت:”چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟” -اصلا یک جور دیگه شدی.یک آدم دیگه.زیادی زن شدی! شالیزه از ادامه موضوع طفره رفت.گفت:”از این که نباید گل به اتاقت آورد خیلی دلخورم.دلم می خواد بهترین گلهای دنیا رو برات بیارم.” -چی شد که قیافه عوض کردی؟ شالیزه پشت به شهرام بود ولی سنگینی نگاه او را حس میکرد.به لیوسا جواب داد:”فکر کردم شاید اینطوری بهتر تحویلم بگیرند.” -راجع به کی حرف میزنی؟ -منظورم ادم به خصوصی نیست.چیه؟چرا اینقدر با تعجب نگاهم میکنی؟خودت همیشه اینجوری لباس می پوشی.مگه نه؟ -می پوشیدم.اما حالا…با این هیکل باد کرده انگار منو توی لباس فرو کردند. -همه چیز درست میشه.این که چیزی نیست.مردم قلب عوض میکنند و بعدش دوباره مثل اول صحیح و سالم راه می افتند دنبال کار و زندگیشون. -اون جوری بهتر بودی! -از نظر کی؟تو؟ -آره.تو باید همون باشی که هستی! -حالا نیستم؟ شالیزه برگشت به پشت نگاه کرد.شهرام طوری با ابهام نگاهش میکرد که گویی در معرض نوری زننده و خیره کننده قرار گرفته است. شالیزه به رغم خشونت ظاهری او نوعی تسلیم از روی عجز را در او می دید.با لحنی بلاتکلیف گفت: -همه که مثل تو فکر نمی کنند. -کدوم همه؟ شالیزه با نگاهی اریب وار به شهرام که با دست پیشانیش را مالید اشاره کرد.لیوسا گفت:”بابا!درست نگاهش کنید.اصلا شبیه خودش نیست.” پرستاری در زد و وارد شد.یک سینی استیل کوچک دستش بود.دارمها را جدا جدا در ان چیده بود.خطاب به لیوسا گفت: -این قرص را باید الان بخوری.این را هم تزریق کیکنم.این یکی هم باید ساعت هشت تزریق بشه. قرص را با لیوانی آب به او داد.گفت:”بخور و برای تزریق آماده شو.”

۱ ۸ ۱
شهرام از اتاق بیرون رفت.بیوسا به پهلو غلتید.تزریق انجام شد.پرستار در حالی که عازم رفتن بود تأکید کرد:”قرص بعدی را باید نیم ساعت بعد بخوری.فراموش نکن.” او که رفت شالیزه دست های لیوسا را به دست گرفت و گفت: -خدا رو شکر.خیلی حالت بهتره! -مریضی من مهار میشه ، ولی همیشه باید تحت نظر دکتر باشم. -یکهو دیدی از یک گوشه دنیا صدا بلند شد که داروی واسکولیت کشف شده.لیوسا با نگاهی متفاوت به او خیره شد.نگاهش مانند فانوسی بود که در مِه کور سو می زند.تیره ، سرد.شالیزه با تردیدی تفریح گونه پرسید:”چیه؟چرا اینجوری نگاهم میکنی؟” لیوسا نفسی عمیق کشید.بوی عطر فراگیر او را که هنوز در فضا آویخته بود بلعید.دردی که همچون لنگر کشتی در عمق دریا به قلبش فرو رفته بود کم کم سر از آب در می آورد.آهسته سر تکان داد.حالتی خاص پیدا کرده بود.گویی هق هقی خاموش بود که تفسیر میشد.با ناله ای خفیف گفت:”چی داری به من بگی؟” چشم های شالیزه همچون دو بیضی براق با پرتوی زنده به او بود.در نگاهش نوعی رمز و راز بود که انسان را هرگز خسته نمیکرد.با تعجب پرسید:”چی باید بگم؟” -روابط ما سرد شده!مگه نه؟ “یعنی چه؟”بعد با چهره ای شگفت زده ادامه داد:”البته!این طبیعیه!چون توی این فصل سرما از هر چیز دیگه ای آسون تر حس میشه.” -مسخره بازی در نیار.خوب میدونی من چی میگم! -حالا چرا اینقدر گرفته و غصه داری؟والله خدا به غم و غصه های ما می خنده.الحمدالله هیچکدوم غم بشریت نداریم. -چه دنیای نفرت آوریه!میدونم فقط محض ترحم تحملم میکنی! -مگه دیوونه شدی که این حرفها رو میزنی؟یک دفعه چِت شده؟ -با این شکل نکبتی که پیدا کردم نه تو که بابا هم از روی اجبار و ترحم… -دیگه ادامه نده ، بس کن.این فکرها چیه؟ -از روزی که این شکل و قیافه شدم ، بابا حتی یک بار هم رغبت نکرده منو ببوسه! -اِ…اون پدرش در آمده.هزار تا مشکل داره!ستاره مرده! -تو چه مشکلی داری؟کی از تو مرده؟ -نمی فهمم!مقصودت چیه؟ -تو هم رغبت نمی کنی…از دیدنم حالت بهم می خوره! با اخرین جمله صدای هق هق گریه اش بلند شد.گریه ای که او را با خود می برد.همچون سیلی که خانه را از جا بِکَند و ببرد.شالیزه شرآسیمه کف دست های او را روی لب هایش گذاشت:”دوستی ما رو هیچ چیز نمیتونه خراب کنه.” لیوسا تمنای پنهان و مهار شده اش را رها ساخت: -اگه راست می گی منو ببوس! در صدا کرد.شهرام بود که وارد شد.با نگاهی مظنون و چهره ای ویران.آدمی بود وانهاده و سرگشته.شالیزه در حالی که از نگاه کردن به او پرهیز میکرد ، باز نگاهشان در هم آویخت.نگاهی مبهم. برخوردی گذرا.

۱ ۸ ۲
شهرام خشن بود.خشونت به خرج می داد ، بی آنکه کاری از دستش برآید.کویری پایان ناپذیر شده بود که امید روئیدن هیچ گلی در آن نمیرفت.هر چه بود خار بود.خارهایی که بیش از شالیزه خود او را می خراشید. خطاب به لیوسا گفت:”دکتر اصرار داره تو ملاقات کننده نداشته باشی!” -دکتر میدونه من اینجا از تنهایی دِق میکنم؟ -این دلیل موجهی نیست! با گفتن آن جمله بدون توضیح از اتاق بیرون رفت.با رفتن او شالیزه بلاتکلیف نمی دانست چه کند!برود یا بماند.رفتار شهرام خُردش میکرد.با این حال سعی داشت طغیانش را مهار کند.با لحنی که از شادی تصنعی خبر میداد گفت:”کاش پدرت کمی مهربون تر بود.” لیوسا سر را بین دو دست گرفت و با صدایی خش افتاده گفت: -دلم می خواد یک چیزی رو زودتر بفهمم.آرزو دارم ببینم بابا حاضره مامان برگرده پیش ما! شالیزه یکبار با دادن خبر فوت ستاره باعث بدتر شدن حال او شده بود با وجود چنین تجربه ای دیگر حاضر نبود آب پاکی را روی دست او بریزد و بگوید مادرش ازدواج کرده است.گفت: -اول باید ببینی نظر مادرت چیه!شاید دوست نداشته باشه برگرده.شاید دلش بخواد تو بری پیشش. -مگر بابا می گذاره من برم؟ -تو که دیگه بچه نیستی کسی برات تصمیم بگیره.یک سال دیگه به سن قانونی میرسی. -نه ، بابا رو تنها نمی گذارم.حالا که ستاره نیست امیدش به منه. -بابات خیلی تاپه!زن ها ولش نمی کنند.حتما الان چند نفر براش دندون تیز کردند.اون موقع که با مامانت زندگی میکرد و همه خبر داشتند زن داره ولش نکردند چه برسه به حالا که بیوه شده! -مرد که بیوه نمیشه! -چه میدونم.بالاخره زن نداره! -دلم برای کیاوش و کیارش تنگ شده.به بابا گفتم فردا باید مرخص بشم وگرنه خودم راه می افتم میام خونه.از اینجا بدم میاد. -هیچکس از بیمارستان خوشش نمیاد.اما چاره ای نیست باید تحمل کرد. -تو هم دیگه این جوری لباس نپوش. -باشه. -شالیزه فکر میکنی موهای من در بیاد؟ -خب مسلمه!وقتی شیمی درمانی تموم بشه همه چیز بر می گرده سر جای اولش.می خواهی موهامو از ته بتراشم تا مثل تو بشم؟ -مسخره! -بخدا اگه بخواهی می تراشم. -توی کیفت آینه داری؟ -نه آینه همراهم نیست. -دروغ نگو.بده.چند روزه قیافه ی نحسم رو ندیدم!

۱ ۸ ۳
شالیزه در کیفش را باز کرد:”نگاه کن.جز این کیف پول هیچی نیست.” -ده دفعه گفتم چرا این دستشویی توالت آینه نداره.هیچکس توجه نکرده.به بابا گفتم برام آینه بیاره هر دفعه میگه یادم رفت.خیال میکنه من احمقم.شک ندارم آینه دستشویی به دستور بابا برداشته شده. -روز اول که آمدی ، آینه داشت؟ -نمیدونم.آنقدر حالم خراب بود که برام لگن می گذاشتند.دستشویی نرفتم.آه…شالیزه دلم نمی خواد هیچکس رو ببینم.از خودم متنفرم. -بخدا قشنگ تر شدی.صورتت تپل تر شده.خوش آب و رنگ شدی.کاش بیایی خونه ما چند وقت بمونی تا موهات در بیاد و پفت بخوابه.نه مامان هست نه بابا.بر فرض هم که باشند میدونم هیچ مخالفتی نمی کنند.خودم نگهداری ات میکنم.تمام درس ها رو با هم می خونیم.میتونیم برای درسهایی که سخت تره دبیر بگیریم.نباید از درس عقب بیفتی! -تو هنوز درد درس داری؟ -بگو کِرم درس!دست خودم نیست.وقتی خیالم از درس ها راحت باشه باز گناهام سبک میشه! -برو ببینم بابا کجا رفت.بگو بیاد. -چکارش داری؟بگذار راحت باشه!خودش میاد. -از بابا بدت میاد؟ -بدم می آمد.اما حالا یکجوری شده.دلم براش می سوزه. شهرام وقتی به اتاق برگشت که ساعت ملاقات تمام شده بود.لیوسا گفت:”بابا ، اگه فردا مرخصم نکنند از اینجا فرار میکنم.” شهرام سر تکان داد.زیر لبی گفت:”هوز توی اون خونه آدم میاد ، میره.روحیه ت خراب میشه…” -میرم توی اتاق خودم و در رو قفل میکنم.میدونم نمی خواهید کسی منو با این وضع ببینه.می فهمم چقدر برای شما سخته!برای من سخت تره!ولی اگه اینجا باشم دق میکنم.خواهش میکنم بابا.من از بیمارستان متنفرم.چرا متوجه نیستید؟اینجا بوی مرگ میده!دلم گرفته… صدای گریه سوزناکش دل شهرام را آتش میزد.اشک تا پشت پلکهای شالیزه هم امده بود.اما از ترس پس دادن سیاهی های ریمل نمی گذاشت سرازیر شود.بغض مثل یک تیله درشت در گلویش بالا و پایین میشد.شهرام گفت:”می خواهی ببرمت هتل؟” -نه ، خونه خودمون.دلم برای اتاقم تنگ شده.دلم برای کیارش و کیاوش یک ذره شده.از در پشتی ساختمان میریم توی خونه که هیچکس نفهمه.از پله های حیاط خلوت میرم توی اتاقم و در رو میبندم. -چرا عجله میکنی؟این سر و صداها تا دو سه روز دیگه تموم میشه.همسایه ها خیال میکنند محبت می کنند.در و دیوار کوچه رو پارچه سیاه زدند و صد جور تسلیت نوشتند.هر روز سبدهای گل جدید می فرستند.با دیدن این چیزها ناراحت میشی! -اینجا ناراحت ترم.بابا قسم بخور فردا میریم خونه. شالیزه گفت:”پس این دو سه روز که هنوز خونه شما خلوت نشده ببریمش خونه ما!”

۱ ۸ ۴
سکوت شهرام برای هر دو آنها غیر منتظره بود.هر دو اماده شنیدن مخالفت قطعی او بودند.شالیزه اطمینان خاطر متزلزلی پیدا کرد.ادامه داد:”کیارش و کیاوش رو هم میبریم.بچه های لعیا خانم خیلی خوب و با ادب هستند.دو سه روز که چیزی نیست.منم نمیرم دبیرستان.یک گواهی دکتر جور میکنم.” با هر جمله ای که می گفت التماس آمیز به شهرام نگاه می کرد.نگران عکس العمل او بود:”بخدا اینطوری از همه بهتره.سه تا اتاق مهمان داریم.هر کدوم رو خواستید انتخاب کنید.یکی برای بچه ها.یکی هم لیوسا.لعیا خانم هم دست پخت خیلی خوبی داره.هر چی بخواهیم درست میکنه.” شهرام نگاه متفاوتی به او کرد.سپس جواب لیوسا را داد:”تا فردا یک فکری میکنیم.الان که بیرون بودم با دکتر صحبت کردم.برای مرخص کردنت حرفی نداشت.اما تأکید کرد هوای محیطی که هستی باید تمیز باشه و …” شالیزه میان حرفش دوید:”هوای خونه شما با اون همه ادمهایی که هستند حتما خیلی آلوده ست!ولی هوای خونه ما تمیزه.لعیا خانم و شوهر و بچه هاش توی ساختمان اون طرف حیاط زندگی می کنند.لعیا خانم فقط برای درست کردن غذا و نظافت میاد طرف ما.حتی اگه لیوسا از بوی غذا ناراحت بشه به لعیا خانم سفارش میکنم غذا رو توی آشپزخانه خودشون بپزه که اصلا بو توی ساختمان ما نپیچه.” نگاه لیوسا متوجه پدر بود.انتظار شنیدن نظر او را می کشید.شهرام با نوعی استیصال اجتنبا ناپذیر و خلع سلاح شده خطاب به لیوسا گفت: -خودت تصمیم بگیر. شالیزه بهت زده گفت:”متشکرم.وای…لیوسا میریم خونه ما!” در زدند.پرستاری که برای لیوسا استخدام شده بود آمد.پس از سلام و احوال پرسی خطاب به لیوسا پرسید:”بهتری عزیزم؟” -بله ، بهترم.فردا میرم. -خب به سلامتی. شهرام از او پرسید:”خانم شاه بختی ، برای شما مقدور هست چند روز دیگه هم پیش لیوسا بیاید؟” -بله.اگر همین شیفت باشه حرفی ندارم. شالیزه که گویی همه چیز را تمام شده میدید ، گفت:”اتاق های مهمان دو تخته است.” شهرام گفته های او را بی جواب می گذاشت.خطاب به پرستار گفت: -ما به دو پرستار احتیاج داریم.وقتی لیوسا رو ببریم خونه ساعاتی که شما نیستید باید پرستار دیگری باشه. -با پرستارهای شیفت شب صحبت کنید.شاید حاضر باشند. -این زحمت رو به عهده شما می گذارم. -باشه.من تلفنهای تماسشون رو دارم.صحبت میکنم و خبرش رو به شما میدم.فکر میکنم همین امشب به نتیجه برسیم. هم لیوسا و هم شالیزه موافقت ضمنی شهرام را از گفته هایش برداشت کرده و هر دو به نوعی خوشحال بودند.شهرام به پرستار گفت: -خانم شاه بختی لطفاً کسی رو معرفی کنید که مثل خود شما مسلط باشه. -چَشم.خانم رهنورد خیلی مسلط و با عرضه و سابقه داره.اگر قبول کنه درست همان کسی است که شما می خواهید.

۱ ۸ ۵
وقتی در زدند و غذا آوردند لیوسا رو برگرداند:”دلم از غذا بهم می خوره.نمیتونم نگاهش کنم چه برسه که بخورم.” چند بار از بلندگو اعلام شده بود ساعت ملاقات تمام شده و از عیادت کنندگان درخواست شده بود بیمارستان را ترک کنند.پرستار خطاب به شهرام گفت:”شما و خانم نتشریف ببرید.مطمئن باشید غذاشو تا اخر می خوره.” لیوسا گفت:”بابا ، شالیزه رو برسونید.فردا صبح زودتر بیاید که دکتر ویزیتم کرد بریم!: شهرام به علامت تأیید سر تکان داد.یکبار دیگر به پرستار تأکید کرد با پرستار شیفت شب صحبت کند.دستی برای لیوسا تکان داد و از در بیرون رفت.شالیزه روسری را روی سر انداخت.کیفش را برداشت.دست در گردن لیوسا انداخت:”معرکه شد.فردا میریم خونه ما!” -صبح که تو نیستی! -هستم.میام اینجا.با هم میریم. -دبیرستان چی میشه؟ -قحطی گواهی دکتر که نیست!تا دروغ هست ، راست چرا؟چند روز پیش صِدام کردند دفتر.خیلی ترسیدم ، ولی معلوم شد موضوع پوله.هنوز پول رو نبردم.پس فردا با اسکناس میرم که از صد تا گواهی دکتر بهتر باشه.پول رو که گذاشتی روی میز میشی شاگرد منظم و با اعتبار.میشی دختر خوب و نازنین ، فرشته روی زمین. -فعلا تا بابا نرفته برو.دیگه اینجوری لباس نپوش. -دلت نمی خواد دختر باشم؟ -با این لباس دختر نیستی خانم بزرگی.با این چکمه ها مثل شتر مرغ راه میری. -به پاشنه بلند عادت ندارم. -زود باش برو.بابا میره. -خداحافظ تپل. از پرستار هم خداحافظی کرد که دوان دوان برود.اما روی آن پاشنه های بلند لَق لَق خورد.مجبور شد خرامیدن را دوباره تجربه کند. جلو آسانسور کسی نبود.ایستاد.میترسید از پله ها پایین برود و زمین بخورد.آسانسور زود رسید.سوار شد. شهرام در سالن انتظار نبود.به اطراف نگاه انداخت ف نبود.از بیمارستان خارج شد.او در اتومبیل انتظارش را می کشید.با دیدن شهرام آرام قدم برداشت.مواظب بود رفتار شتابزده و پسرانه نداشته باشد.با حرکاتی ظریف و موزون در را باز کرد.اول نشست بعد پاها را به داخل کشید.در را بست.شهرام با فشار محکم پدال گاز اتومبیل را از جا کند.بدون انکه به او نگاه کند گفت: -کمربند ببند. شالیزه کمربند را بست.دلش می خواست راجع به فردا و بردن لیوسا به خانه شان حرق بزند.می خواست مطمئن شود.اما سکوت کرد تا از او حرفی بشنود.خیابان ها مثل همیشه شلوغ و رانندگی عذاب آور بود.به خیابان اصلی که وارد شدند راه بندان بود.شالیزه به روبرو نگاه می کرد.اما از گوشه چشم حواسش به او بود.می فهمید آرام نیست.در حالی که دیگر تشویش طرد شدن را نداشت ، آنقدر به سکوت ادامه داد تا شهرام به حرف آمد:”از این شهر لعنتی بیزارم.”

۱ ۸ ۶
شالیزه منتظر حرفهای دیگری بود.حرفهایی درباره شکل و شمایل تازه اش ف لباس و آرایش زنانه اش و تعریف از بوی عطر دل آویزی که فراوان به خود پاشیده بود.به امید رسیدن به موضوع مورد نظرش گفته او را پی گرفت:”پس آقا یدالله کجاست؟” شهرام بی اعتنا به او طوری که گویی با خودش حرف میزند گفت: -بدبخت شده راننده آژانس.دسته دسته مهمان ها رو یا میاره یا می بره. -وقتی جلو چشمشون نباشه توقع نمی کنند. -مادر ستاره ، خواهرهای خودم ، هیچکدوم ملاحظه ندارند.تلفن میزنند دستور صادر می کنند بره دنبالشون. -هنوز مراسم دارید؟مگر تموم نشده؟ -اسمش مراسم نیست.به خیال خودشون دارند خدمت می کنند. -کی بچه ها رو میبره مدرسه؟ -گاهی خودم.گاهی آقا یدالله. -اگر لیوسا از بیمارستان مرخص بشه دست کم ترافیک خیابون ها و خستگی رانندگی رو تحمل نمی کنید. -دو هفته ست سری به مرغداری نزدم ، حواس ندارم.نمیتونم باور کنم…مگه میشه ستاره نباشه؟بی ستاره زندگیم سیاهه.فعلا یک آرزو بیشتر ندارم.می خوام اون پدر سگی رو که پرید جلو ماشین پیدا کنم و زندگیشو مثل زندگی خودم سیاه کنم. شالیزه لبش را گاز گرفت.با احتیاط پرسید:”قیافه اش یادتون هست؟” -نه درست.داشتم با ستاره حرف میزدم.حواسم به اون نبود خوب ندیدم.فقط یک شمایلی توی خاطرم هست. -ماشینهای عقبی هم یادشون نیست چه شکلی بود؟ -نه ، من که جلو بودم خوب ندیدم چه برسه به اون ها. با این جواب اندکی شالیزه راحت شد.پرسید:”پلیس داره دنبالش می گرده؟” -آره ، به همه شون گفتم اگه پیداش کنند مژدگانی حسابی پیش من دارند. -وقتی قیافه طرف رو نمی شناسند می خواهند یقه کی را بچسبند. -از روی گفته های من یک چیزهایی دستگیرشون شده و چهره نگاری کردند که قرار شده در روزنامه ها چاپ بشه! دندان های شالیزه روی هم فشرده شد.خیلی سعی می کرد خونسرد باشد.پرسید:”بر فرض یکی رو شبیه به شکلی که طراحی شده پیدا کنند.از کجا میشه ثابت کرد خودش بوده؟” -به حرفش میارم.میدم زیر مشت و لگد نابودش کنند تا اعتراف کنه! -اگر ثابت نشد چی؟ -آنقدر می گردم تا بالاخره اون قاتل رو پیدا کنم. تهدیدهای او جدی بود کاملا جدی.اما شالیزه هوشیارانه نتیجه می گرفت خطر جدی نیست.برای اطمینان پرسید:”تقریبا چه شکلی بود؟” -به نظرم آمد یک مرد چهل ، پنجاه ساله است.یک کمی چاق با قد متوسط. -این مشخصات رو ممکنه خیلی ها داشته باشند.مهم شکل صورتشه! -برای یک لحظه نیم رخش رو دیدم.مثل اینکه عینک هم داشت.

۱ ۸ ۷
شهرام متوجه نشد با گفتن این جمله چه آرامشی به شالیزه دست داد.اکبر آقا عینکی نبود.عینک آفتابی هم نمی زد.با خیال راحت پرسید:”لباسش چه رنگی بود؟” -میدونم.انگار کت و شلوار سیاه یا دودی رنگ تنش بود. -کت و شلوارهای مردانه اغلب همین رنگهاست. چرخی به گردنش داد و بطرف او برگشت:”الان کت و شلوار خودتون دودی پر رنگه…” ترافیک همچنان سنگین بود و حرکت قدم به قدم انجام میشد.شهرام با خشمی نفرت بار گفت:”پدر سگ اگر کُرده بود الان صد تا باعث و بانی پیدا می رکد.” -موقع تصادف پلیس آن طرف ها نبود؟ -یک پلیس بود که سرش با دُمش بازی می کرد.بجای اینکه نگذاره اون مرتیکه دَر بره امد سراغ من و دو تا ماشین عقبی که کوبیدند به من. -پس هیچکس چیز درست و حسابی از اون مرد نمیدونه! -نه بدبختانه.اما من ول کن قضیه نیستم.تا پیداش نکنم نابودش نکنم آروم نمی گیرم.اون به عمد پرید جلو ماشین. ترافیک کمی سبک تر شده بود و اتومبیل ها به حرکت افتاده بودند.گفتگوها ناخودآگاه از سوی شهرام و آگاهانه از طرف شالیزه ادامه داشت.اما تا به مقصد برسند شهرام هیچ اشاره ای به شکل و شمایل و تغییر قیافه او نکرد.انگار دیگر توان کشمکش و مبارزه با او را در خود نمی دید و فقط سرگرم درگیری ها و کشمکش های درونیش نسبت به مرگ ستاره بود.حتی وقتی او سر کوچه پیاده شد با اینکه با کمی دقت براندازش کرد چیزی نگفت.آخرین جمله را شالیزه گفت:”فردا صبح میام بیمارستان که لیوسا را بیارم خونه ما…” ادامه دارد…   – قسمت سوم ۱۱فصل لعیا خانم و اکبر آقا با نگرانی چشم به راهش بودند.دل هر دو از رفت و آمدهای نا بهنگام و پنهان کاری هایش خون بود.خود را در برابر آقای شرقی مسئول می دانستند و در عین حال چاره ای جز سکوت و تن دادن به آن چه که در مورد او می دیدند و می فهمیدند نداشتند.بخصوص ان روز بعد از ظهر دیدن شالیزه با آن لباس و آرایش غیر متعارف جای شک برای لعیا خانم باقی نگذاشته بود پای مردی در میان است.وقتی اکبر آقا به خانه آمد همه چیز را برایش تعریف کرد:”اکبر ، اگر یک بلایی سرش بیاد آقا چشم ما رو در میاره.باید یک فکر درست و حسابی بکینیم.” و اکبر آقا گرفته و غصه دار جواب داد:”تا شغال بودم توی چنین گنگی گیر نیفتاده بودم.دختره هر کار دلش می خواد میکنه!نذر کردم اگر آقا یا خانم زودتر بیان و از این وضع خلاص بشیم برم زیارت امام رضا…” -قربون غریبی امام رضا بشم.منم نذرش کردم.امروز ندیدی ورپریده چه شکلی از خونه بیرون رفت.تا حالا این جوری نیده بودمش حسابی توالت کرده بود. از لباس و کفش های خانم پوشیده بود.مانتو هم تنش نکرد و رفت.تا حالا خیال می کردم راستی راستی پسره.اما نمیدونی امروز چه شکلی شده بود.موقع راه رفتن یک قری می ریخت که نگو.حالا واسه کی خودشو درست کرده بود خدا عالمه! -میگم یک ندایی به آقا بدیم.

۱ ۸ ۸
-می ترسم آقا بفهمه این وروجک یک جوری قیافه حق به جانب بگیره و آقا گول بخوره که بدهکار هم بشیم.آخه به اینها هم میگن پدر و مادر؟هر کدومشون یک طرف هستند. شالیزه از وسط حیاط داد کشید:”لعیا خانم!” لعیا خانم به اکبر آقا گفت:”بلند شو زود برو نگاهش کن ببین خودشو چه شکلی درست کرده…” اکبر آقا از جا جهید و به حیاط رفت.با دیدن او هاج و واج ماند: -شالیز خانم…شما…؟ -چیه؟چرا حرفت یادت رفت؟گُربه بهت پریده؟آدم ندیدی؟لعیا خانم کجاست؟ -الان میاد. لعیا خانم خود را رساند:”سلام.” -لعیاخانم اتاق های مهمون مرتبه؟دستشویی و توالت و حمام بالا تمیز هست؟ -بله.چطور مگه؟ -فردا مریض داریم.لیوسا مریضه!از بیمارستان که مرخصش کنند میاد اینجا. -واسه چی میاد اینجا؟ -شد یک دفعه من حرف بزنم و جواب سوال نکنی!فقط یاد هر دو تون باشه بابا یا مامان تلفن کردند شتر دیدی ندیدی.خودم بعدا براشون تعریف میکنم. -ما باید چکار بکنیم؟ -هیچی!هر کار که همیشه می کردید. -غذا چکار کنم؟ -پرهیز غذایی نداره.هر چی درست کنی می خوره.فقط یادتون باشه شتر دیدید ندیدید.یک پرستار هم داره که باید پیشش باشه.غذا بیشتر درست کن. سپس خطاب به اکبر آقا گفت:”الان برو گوشت کبابی و جوجه کباب بخر.” -الان؟ -چیه؟مگه الان شاخت می زنند؟میوه و شیرینی و آجیل هم بخر.صبح که باید بری شرکت.الان نخری میره تا فردا شب.فردا شب هم مثل الان هیچ فرقی نمی کنه. لعیا خانم گفت:”اکبر آقا چند تا مرغ هم بخر.” شالیزه گفت:”نسکافه یادت نره.در ضمن فردا صبح دیرتر میرم.” -ساعت چند بیدارتون کنم؟ -هفت و نیم. -اون موقع که بچه ها رو بردم مدرسه. -باشه خودم ساعت کوک میکنم. دیگر منتظر سوأل و جواب نشد و بطرف ساختمان رفت.در ورودی سالن روبروی آینه قدی بزرگ باز میشد.وقتی تمام قد در آینه قرار گرفت چند لحظه خود را بجا نیاورد.جلو رفت.روسری را برداشت.دست داخل موهای سیاهش

۱ ۸ ۹
برد.لبخند زد و سراغ تلفن رفت.نه پیغامی در پیام گیر بود و نه شماره ای در حافظه.قبل از تعویض لباس شماره روشا را گرفت:”سلام.” -سلام.می خواستم همین الان تلفن کنم.کی از بیمارستان آمدی؟ -همین الان.چه خبر؟ -وقتی آمدم خونه کلیدهای بابا هنوز کنار تختخواب بود.به موبایلش زنگ زدم و گفتم کلیدها پیدا شده. -خب خب ، چی گفت؟ -هیچی!گفت می خواسته به یکی از کارمندها سفارش کنه براش کلید بسازند. -عالی شد!دیگه چه خبر؟ روشا که با استقامتی آشتی ناپذیر فکر انتقام را دنبال می کرد جواب داد:”هیچی!کی میریم سراغش؟” -فعلا که نمیشه.قرار شده فردا لیوسا مرخص بشه و بیاد اینجا. -بیاد خونه شما؟چرا؟ -هنوز عزاداری دارند.آخ ، بدم میاد از آدم های مرده خور.فکر میکنم تا چهلم تِلِپ شده باشند. -مامان و بابات خبر دارند؟ -نه بابا ، به انها گفتن نداره.الان نباید بفهمند.بعدها فهمیدند مهم نیست. -کی پیشش هست؟ -براش پرستار گرفتند.یکی برای صبح تا عصر یکی هم برای از عصر تا صبح فردا. -کی خوب میشه؟ -اصلا معلوم نیست. -یک موقع تو وانگیری؟ -نه بابا.واگیردار نیست.باید مواظب اون باشیم که از ما چیزی وانگیره.سیستم دفاعی بدنش خیلی ضعیف شده.دکترها گفتند نباید در معرض هیچ میکروبی قرار بگیره ، وگرنه زود مبتلا میشه.روشا…خیلی دلم براش میسوزه.اگر بدونی چه شکلی شده! -من میام ببینمش. -نه ، ناراحت میشه.موهای سرش ریخته.صورتش باد کرده!یک جوری شده.اگر به دلیل سر و صداها و عزاداری هاشون نبود اینجا هم نمی آمد.اما پدرش می گفت هنوز بیا و برو دارند.در ضمن من فردا نمیام دبیرستان تو رو خدا تو برای تمرین بمون. -چرا نمیای دبیرستان؟ -اخه صبح مرخص میشه!من باید باشم. -اَه…تو هم که شورش رو درآوردی!خب چند روز توی همون بیمارستان می خوابید تا مراسم تموم بشه. -آره ، گفتنش خیلی راحته.داره توی محیط بیمارستان دِق میکنه.خودت باشی تحملش رو داری؟ -مگر کَس و کار و قوم و خویش نداره که میاد خونه شما؟ -از همه خجالت می کشه.قیافه اش عوض شده.تحمل کسی رو نداره!مگه یادت رفته چطوری خودشو از من قایم کرده بود؟الهی براش بمیرم.نمیدونی چه موهایی داشت؟

۱ ۹ ۰
-تا کی باید صبر کنیم؟ -تو برو دور و بر خونه پرستو سر و گوش آب بده ببین کی میاد کی برمیگرده.چِک کن ببین آدرسش درسته یا نه.خوشبختانه ردش رو پیدا کردیم.بقیه چیزها احتیاج به نقشه درست و حسابی داره.باید یک نقشه عالی بکشیم که مولای درزش نره! -دیگه طاقت صبر کردن ندارم. -سر و گوشی آب دادی ببینی هنوز با پدرت هست یا نه؟! -نمی خوام بدونم.نمی خوام بفهمم.به اندازه کافی از بابا نفرت دارم.اصلا دلم می خواد هر دو رو بکشم.هم بابا هم اون قاتل رو.شالیزه…دلم تنگ شده!دلم برای مامان تنگ شده! -حالا چرا گریه میکنی؟اون بچه ناراحت میشه! -پای کامپیوتر نشسته!حواسش به من نیست. -باشه!به روی خودش نمیاره اما حواسش که هست. -شالیزه خواهش می کنم اینقدر عذابم نده.من دیگه طاقت ندارم.می خوام انتقام بگیرم. -همین طوری که نمیشه!باید فکر کنیم ببینیم چه جوری کلکش رو بکنیم که گیر نیفتیم. -من بکشمش بعدش هر طور می خواد بشه! -دختر با سر می افتی توی تار عنکبوت.دیوانگی که نباید کرد. -بعضی وقت ها دیوانگی لذت داره. او با فکر انتقام هر مانعی را به هیچ می گرفت.آرزوی انتقام مثل توفانی وحشی در وجودش پیچ و تاب می خورد.شالیزه با اعتراض پرسید: -یعنی پشت میله های زندان بریم؟ -برام فرق نمیکنه.بعد از اینکه انتقام گرفتم اگر بمیرم هم مهم نیست. -پس رامین چی میشه؟هیچ به فکر اون هستی؟بی مادر که شده بی خواهرم بشه؟! -چند روز نمیای دبیرستان؟ -هیچی!فقط فردا.از پس فردا میام.فردا هم به این دلیل نیمام که لیوسا صبح مرخص میشه.نمیشه من باشم خودش بیاد در بزنه و بره بخوابه؟! -خیلی از دستت حرص می خورم.زیادی خونسردی! -اگر عجله داری برو هر کار خودت می خواهی بکن. -تنهایی نمیتونم.تو قول دادی تنهام نگذاری! -پس صبر کن.خب من دیگه خداحافظی میکنم. -بالاخره کی؟ -هیچ فکر کردی چه جوری باید کلکش رو بکنی؟ -آره.فکر کردم. -خب بگو.چه جوری؟ -بعداً می فهمی!فعلا که سرت خیلی شلوغه!

۱ ۹ ۱
-باشه.من فردا صبح میرم بیمارستان.بعدا تماس می گیرم.خداحافظ. روشا با لحنی تلخ و لج زده جوابش را داد:”خوش امدی!” شالیزه گوشی را گذاشت.به اتاق خواب مادرش رفت.لباس ها را در آورد و در کمد آویزان کرد.چکمه ها را در آورد ف نفسی آسوده کشید:”اخیش ف راحت شدم!”دیگر دلش نمی خواست بلوز و شلوار بپوشد.جادوی پنهان زن بودن را در خود احساس میکرد و به میل های نهفته در طبیعتش اجازه حضور میداد.گویی زیر پوستش زندگی خفته ای جریان داشت.لباس خواب پوشید.خریدارانه به آینه نگاه کرد.گوشی تلفن را برداشت.با آقای پهلوانی مدیر آژانس اتومبیل صحبت کرد.در حالی که از دیدن خود سیر نمیشد گفت:”لطفا یادداشت کنید فردا صبح آقای موسوی که بچه ها رو به مدرسه برد ساعت هشت بیاد دنبال من!” -چشم خانم.مسیر کجاست؟ -بیمارستان … مبادا دیر بیاد؟ -خیالتون راحت باشه! یکی دو ساعت بعد وقتی لعیا خانم بدون در زدن وارد ساختمان شد تا موادی را که اکبر آقا خریده بود در فریزر بگذارد او در تختخواب مادر به خواب عمیقی فرو رفته بود. پایان فصل یازدهم ادامه دارد…   – قسمت اول ۱۲فصل ساعت ده و نیم صبح لعیا خانم با شنیدن صدای بوق اتومبیل به حیاط دوید.در را باز کرد.آقا یدالله اتومبیل را به حیاط آورد.شالیزه از ماشین بیرون پرید و پرسید:”لعیا خانم اتاق ها حاضره؟” -بله.تمام ملافه ها رو عوض کردم.حمام و دستشویی و توالت رو هم ضدعفونی کردم. اتومبیل تا نزدیک استخر جلو رفت.لعیا خانم در را بست با کنجکاوی به شهرام و آقا یدالله و لیوسا که ماسک بزرگی روی بینی اش گذاشته بود و روسری را تا مرز عینکش پایین کشیده بود نگاه می کرد. شهرام جلو نشسته بود.او که هرگز حاضر نبود از مرتبه اش پایین بیاید بلاتکلیف و معذب از اینکه قلاده تسلیم را به گردن انداخته بود و بدون اطلاع صاحب خانه در آنجا حضور یافته است احساس تلخی داشت.شالیزه شعف زده از حضور آنها گفت:”بفرمایید بریم بالا!”از خوشحالی و پیروزی می درخشید.لعیا خانم جلو امد.لیوسا روسری را پایین تر کشید.منتظر شالیزه که ایستاده بود تا شهرام را راهنمایی کند نشد.بطرف ساختمان رفت.تمام گوشه و کنارهای خانه را می شناخت.خانه ای با هزاران خاطره!طی سالهای دوستی با شالیزه بارها به آنجا آمده بود و با هم رقصیده و خوانده و بازی کرده بودند.لعیا خانم دنبالش راه افتاد که شالیزه صدایش زد: -لعیا خانم کجا؟ این عبارت را طوری گفت که او فهمید نباید دنبال لیوسا برود ، برگشت.آقا یدالله به اتومبیل تکیه داده بود و به فضای پاییزی و با صفای خانه نگاه می کرد.هوا کمی سوز داشت.برگهای زرد درختهای بلند چنار و تبریزی خانه که در حیاط پخش بود انگار دستخوش هراس شده بودند که با وزش باد به این سو و آن سو می گریختند. شالیزه منتظر تصمیم شهرام بود.بالاخره او راه افتاد.با هم وارد ساختمان شدند.از سالن پایین صدا زد:”لیوسا ، رفتی بالا؟”

۱ ۹۲
-صدای گنگ و خفه لیوسا از بالا امد:”آره ، اینجا هستم.” شالیزه به شهرام گفت:”اتاق های مهمان بالاست.” با هم از پله ها بالا رفتند.شهرام خسته و کسل بود.حالت چهره اش نشان از هیاهوی درونش داشت.بالا که رسیدند لیوسا روی یکی از مبلهای راحتی هال نشسته بود با دیدن آنها و اطمینان از اینکه کَس دیگری نست عینک را برداشت. شالیزه گفت: -یادت هست چقدر اینجا توی سر و کله هم میزدیم؟ آه عمیق لیوسا دل شهرام را لرزاند.نگاهش به حرکات جلد و چابک شالیزه بود و اندوه زده به احساسات در هم کوفته دخترش فکر می کرد. شالیزه پرسید:”پرستارت کی میاد؟” -آدرس دادیم.قرار شد تا ظهر برسه! -می خواهی تو کدوم اتاق باشی؟ -فرقی نمیکنه! خطاب به شهرام گفت:”بابا ، شما اگر کار دارید برید.” -نه صبر میکنم خانم رهنورد بیاد.تو برو بخواب. ظرف میوه و شیرینی و آجیل روی میز هال بود.شالیزه کارد و چنگال و پیشدستی گذاشت.بطرف تلفن رفت.روی شاسی زد.لعیا خانم جواب داد.از او پرسید:”چای درست کردی؟” -بله.حاضره. -برای آقا یدالله چای و شیرینی ببر. -برای بالا نیارم؟ -چرا.اول بیار بالا ، بعد برای آقا یدالله ببر. شهرام ساکت و مغموم در جایگاهی که قرار گرفته بود خود را بجا نمی آورد.شالیزه که او را در فکر میدید.پرسید:”آلبوم عکس تماشا میکنید؟” منتظر جواب او نشد.به یکی از اتاق ها رفت و اندکی بعد با دو آلبوم بزرگ آمد.گفت:”لیوسا تمام آلبوم ها را دیده.عکس های خودش هم هست.با هم که بودیم مامان گاهی از ما عکس می گرفت.مامان خیلی به عکاسی علاقه داره…” یکی از آلبوم ها را روی میز گذاشت و دیگری را به دست شهرام داد.شهرام بی حوصله شروع به ورق زدن کرد.صدای تاپ تاپ پای لعیا خانم که چای می آورد از پله ها شنیده شد.لیوسا بلند شد و به یکی از اتاق ها رفت.نگاه شهرام به او بود و به اندام باریک و موزون و بلند شالیزه. لیوسا در اتاق را بست.به شالیزه گفت:”نمی خوام منو ببینه.مثل این که یک خُرده فضوله!” -کی ، لعیا خانم؟ولش کن.ادم نیست. -حتما هی می خواد کنجکاوی کنه! -نگران نباشش.بهش میگم پاشو از پله ها بالا نگذاره.بگیر راحت بخواب.

۱ ۹ ۳
-نه نمی خوام بابا رو تنها بگذارم.این که رفت میرم پیش بابا. شالیزه بیرون آمد.لعیا خانم سینی چای را روی میز گذاشت و پرسید:”چیز دیگه لازم ندارید؟” -ناهار چی داریم؟ -کباب به سیخ کشیدم.سالاد الویه هم درست کردم. -خوبه.هر وقت خواستی بیایی بالا از همون پایین خبرم کن. لعیا خانم با دلخوری جواب داد:”می خواهید اصلا بالا نیام!!” -جواب من یک کلمه بیشتر نیست ، یک “چشم” بگو و برو. لعیا خانم که از شهرام خجالت کشیده بود بدون جواب پایین رفت.شالیزه خطاب به شهرام گفت:”آنقدر فضوله که آدم ذله میشه!” -بچه هاش کجا هستند؟ -مدرسه هستند.کیارش و کیاوش رو کی میارید؟ لیوسا که مکالمه آنها را میشنید با اطمینان به اینکه لعیا خانم نیست از اتاق بیرون آمد.روبروی شهرام ایستاد.گفت:” -همین امروز می خوام بچه ها رو ببینم ، به آقا یدالله سفارش کنید از مدرسه بیاردشون اینجا. -باشه. -لدم براشون خیلی تنگ شده. با صدای زنگ ایفون شالیزه گوشی را برداشت:”کیه؟” -منزل آقای شرقی؟ -بله.شما خانم رهنورد هستید؟ -بله. دکمه را فشار داد:”بفرمایید تو…” به شهرام و لیوسا گفت:”پرستار امد.”با سرعت از پله ها پایین دوید.حرکاتش به نظر شهرام به سبکبالی و نرمش پرواز پرنده ها بود.برگشت به لیوسا نگاه کرد.انگار صدای فکر او را می شنید.گفت: -همه چیز درست میشه.شک ندارم. -برای من غصه می خورید؟ -این چه سوالیه؟اگه این بدبختی پیش نیامده بود می بردمت امریکا تا وقتی همه چیز مثل اولش بشه و بعد برگردی! -بابا ریال برای ستاره خیلی ناراحت خستید؟ شنیدن نام ستاره کافی بود تا شهرام دیگر نتواند چیزی بگوید. خانم رهنورد با ساک بزرگ و کیف دستی همراه شالیزه از پله ها بالا امد:”سلام آقای شجاعی.سلام لیوسای عزیز.انشالله که خوبی؟” شهرام جواب داد و به احترامش نیمه خیز شد.او مرد صاحب امتیازی بود ولی نه انقدر که امتیاز مهار غرورش را در دست داشته باشد.انگار منتظر بود خانم رهنورد در مقابلش تعظیم کند.خانم رهنورد بی اعتناء به رفتار خشک او از شالیزه پرسید:”لوازمم رو کجا بگذارم؟” شالیزه راهنماییش کرد:”اینجا سه تا اتاق خواب هست.هر کدوم رو که می خواهید انتخاب کنید.”

۱ ۹ ۴
-من باید در اتاقی باشم که مریض هست.بستگی داره لیوسا جان کجا رو انتخاب کنه. لیوسا با انگشت اتاق وسط را نشان داد.خانم رهنورد گفت: -پس با اجازه. به اتاق رفت.در را که می بست گفت:”ببخشید می خوام لباس عوض کنم.” دقایقی بعد آمد و روبروی آنها نشست.از لیوسا پرسید: -صبح تزریقت انجام شده؟ -بله.یکی هم برای بعد از ظهر دارم.شما تا کی هستید؟ -تا وقتی که خانم شاه بختی بیاد.به همکارها سفارش کردم اگر کمی دیر رسیدم هوای کارها را داشته باشند.خیالت راحت باشه. نگاه شهرام روی یکی از عکسهای مشترک لیوسا و شالیزه خیره مانده بود.تا وقتی شالیزه حضور داشت ذهنش بی وقفه آن دو را با هم مقایسه می کرد.نمیدانست از او متنفر است یا دوستش دارد.این دختر با فداکاری ها ورفتار غیر معمولش او را گیج کرده بود.اگر چه دوباره شبیه پسرها لباس پوشیده بود و جست و خیز می کرد ولی شکل و شمایلی که روز قبل از خود به نمایش گذاشته بود سیاهی های شک و تردید عمیقش را اندکی کم رنگ می کرد.شالیزه ایستاده بود تا آنچه عاطفه و محبت در چنته دارد نصیب آنها کند.شهرام هنوز نمیدانست این چه نوع احساساتی است.غیرتش آسیب دیده و تعصبش در سر پنجه ی نوعی اهانت بود.از روی استیصال تحمل میکرد.دلش می خواست به جوابی قطعی برسد.تکلیفش را هنوز با ین کوه آتشفشانی که عشق و محبت را آنطور سخاوتمندانه ریخت و پاش میکرد نمیدانست.از آن گذشته حس حسادتی که از مقایسه او با لیوسا عذابش میداد نمی گذاشت نگاه مثبت تمام عیاری داشته باشد.ان احساسات چند وجهی سر در گمش کرده بود. شاید اگر شالیزه می فهمید قلب او در سر چنجه چه حسادتی اسیر است آن همه پرنده وارد جست و خیز نمی کرد که شادابیش رشک برانگیز باشد.یا اگر حدس میزد لیوسا چه غبطه ای به سلامتی و زیبایی و طراوتش می خورد به عادت معمول آنقدر دست در موهای براقش نمیبرد ، یا آلبوم عکس روزهای سلامتی و شادابی را پیش رویش نمی گذاشت تا او در حسرت گذشته ها بغض کند.عکس ها به تلخی یادآور خاطرات گذشته بودند.این اندوه عظیم هر چند بین پدر و دختر تقسیم شده بود ولی آنقدر سنگین بود که کمر هر دو را بشکند و بی طاقتشان کند تا جایی که شهرام دیگر دوام نیاورد و البوم را بست و عازم رفتن شد.به لیوسا گفت:”به محض اینکه خونه خلوت شد می برمت.” -بچه ها رو کی میارید؟ -عصر میارمشون. -زود بیایید. شهرام گرفته و دلتنگ از حضور در آن خانه ، دلتنگ از بیماری مهلک لیوسا ، دلتنگ و دل شکسته از مرگ ستاره و موضعات بزرگ و کوچکی که دست به دست هم داده بودند تا او ناخودآگاه تلافی دلتنگی ها و جدال درونش را سر خانم رهنورد در بیاورد ، در حالی که عازم رفتن بود او را مورد خطاب قرار داد که:”من از خانم شاه بختی خواستم پرستار حاذق و مسلطی به ما معرفی کنند.لطفا اگر به کارتان مسلط هستید بمانید وگرنه…”زخم چنان کاری بود که روشن بینی و منطق را از او گرفته بود.

۱ ۹ ۵
خانم رهنورد که بی مقدمه در برابر نوعی تهاجم قرار گرفته بود نگذاشت او جمله اش را تمام کند با تعجب و قدری پرخاشگرانه گفت: -من پرستار نمونه هستم.اما اگر مایل نیستید همین الان میرم. جواب او کمانه گفته تلخ شهرام بود.او در حالی که از جا بلند میشد گفت:”من فقط به دلیل اصرارهای همکارم خانم شاه بختی این مسئولیت رو قبول کردم.” شهرام از تندی که به خرج داده بود احساس پشیمانی میکرد.خانم رهنورد را مغرورتر و با عزت نفس تر از آن میدید که با یک دلجویی ساده بخواهد زیر بار آن مسئولیت سنگین برود.موقعیت دشواری بود.اما عشق لیوسا قوی تر از غرور عمل کرد.با لحنی که برای خودش هم ناآشنا بود گفت:”متأسفم که ناراحت شدید.لیوسا رو به دست شما می سپارم.از دخترم خوب پرستاری کنید.مطمئن باشید محبت شما رو فراموش نخواهم کرد. دیگر منتظر جواب نشد.نگاهی شکست خورده و سوزان داشت.لیوسا خیلی خوب معنی نگاهش را فهمید و در میکرد ، گفت: -بابا ، همه چیز درست میشه ، مگر نه؟! -آره عزیزم. سریع از پله ها پایین رفت.شالیزه هم به دنبالش دوید:”شما نگران هیچ چیز نباشید.من مواظب همه چیز هستم.” به حیاط رسیدند.آقا یدالله با یک دستمال بزرگ شیشه های اتومبیل را برق می انداخت.با دیدن انها از شهرام پرسید: -تشریف می برید؟ -آره.زود باش. آقا یدالله دستمال را به کیسه پلاستیکی برگرداند و در صندوق عقب گذاشت.با سرعت پشت فرمان نشست.شالیزه در آهنی را باز کرد و کناری ایستاد.شهرام در صندلی عقب نشست و به دستی که شالیزه برایش تکان داد توجه نکرد. آنها رفتند و شالیزه در را بست و دوان دوان به ساختمان برگشت.پله ها را دو تا یکی بالا دوید.لیوسا به اتاق رفته بود و روی تختخواب دراز کشیده بود.خانم رهنورد با اوقات تلخی مشغول آویزان کردن لباسش در کمد بود.انگار گفته های تلخ شهرام تیغ داشت و در قلبش فرو رفته بود.شالیزه در صدد دلجویی برآمد: -خانم رهنورد شما که خبر دارید چه اتفاق بدی برای اینها پیش آمده ، پدر لیوسا خیلی ناراحته!هر کس باشه طاقت نمیاره!غیر از مریضی لیوسا با اون تصادفی که کردند…خودتون که در جریان هستید؟! -برای همین چیزها بود که خواهش خانم شاه بختی رو قبول کردم.اما هر کس برای خودش هزار جور گرفتاری داره!اگه دختر من با دو تا بچه طلاق گرفته و بار مسئولیتش به دوش من افتاده باید تلافی مشکلاتم رو سر مریض ها در بیارم؟ لیوسا خواست چیزی بگوید که سرفه مجالش نداد.سرفه هایی نفس گیر و شدید.خانم رهنورد خوب میدانست اگر سرفه ها ادامه پیدا کند کار به کجا میکشد.دست به کار شد.به شالیزه گفت:”لطفا دو تا بالش بیار بگذاریم پشتش.” شالیزه بالش های تختخواب های دیگر را آورد.لیوسا را نشاندند.خانم رهنورد با سرعت کپسول دستی اکسیژن را از ساکش در آورد و شیلنگ را به بینی او وصل کرد.

۱ ۹ ۶
بلافاصله آمپول را برای تزریق به سرنگ کشید.به شالیزه اشاره کرد لیوسا را بخواباند:”محکم نگهش دار تزریق کنم.”نفس در سینه لیوسا پیچیده بود و بالا نمی آمد.خانم رهنورد با همه حذاقت و تجربه ای که داشت دستپاچه به نظر میرسید.شاید گفته های شهرام باعث دستپاچگی اش شده بود. سرفه ها لیوسا را به پیچ و تاب انداخته و حالت تشنج ایجاد کرده بود.شالیزه سعی میکرد ناحیه ای را که باید تزریق در آن قسمت انجام شود بی حرکت نگه دارد ، ولی موفق نمیشد.گفت:”لیوسا اجازه میدی از لعیا خانم کمک بگیرم؟” لیوسا چنان می لرزید که دندانهایش بهم می خورد.شالیزه منتظر جواب نماند.از پنجره رو به حیاط فریاد زد: -لعیا خانم ف لعیا خانم بدو بیا بالا.زود باش. لعیا خانم بی معطلی خود را رساند.خانم رهنورد گفت:”خانم لطفا کمک کنید موضع تزریق بی حرکت باشه.عجله کنید…” لعیا خانم که کنجکاوی بیچاره اش کرده بود بش از آنکه به گفته پرستار عمل کند سعی داشت صورت لیوسا را که به پهلو افتاده بود ببیند.بالاخره تزریق انجام شد.اما چند دقیقه زمان لازم بود تا دارو اثر کند. خانم رهنورد گفت:”کمک کنید بنشینه.” با نشستن لیوسا لعیا خانم با تعجب همه چیز را دید.چشمهایش از حیرت گشاد شده بود.شالیزه که احساس لیوسا را در مواجهه با دیگران میدانست دست پشت لعیا خانم گذاشت.او را بطرف پله ها هدایت کرد و آهسته گفت:”زودتر برو.ناراحت میشه.” دقایقی بعد وقتی دارو اثر کرد لیوسا شل و ول روی تختخواب رها شد.شالیزه پر اندوه و غصه دار گفت: -خانم رهنورد آخه این مریضی از چیه؟ -هنوز هیچکس عاتش رو کشف نکرده. بعد اهی بلند کشید و ادامه داد:”ما ادم های مغرور نمی فهمیم که همه ما در مقابل یک پشه بیچاره ایم.اگر یک شب پشه ای توی اتاق باشه تا صبح خواب نداریم.روز بعد هم از بی خوابی آدم درست و حسابی نیستیم.اما باد دماغ داریم.”کنایه اش به شهرام بود.زهر گفته های او هنوز در ذایقه اش بود. شالیزه بطرف پنجره رفت.با صدای بلند صدا زد:”لعیا خانم کمپوت داریم؟” لعیا خانم سر از پنجره در آورد:”بله ، توی یخچال پایین هست.” -دو تا قوطی باز کن بیار بالا. پلکهای لیوسا روی هم افتاد و چشمهایش مثل دو رشته نخ شد.عرق روی پیشانی و پشت لب خانم رهنورد نشسته بود.او پرستاری حاذق بود ولی نه چندان جوان.به سنی رسیده بود که کشش پذیرش وقایع ناگهانی و اتفاقات پرفشار را نداشت.با خوابیدن لیوسا نفس بلندی کشید و پرسید:”امروز حمام کرده؟” شالیزه جواب داد:”من که رفتم بیمارستان حمام نکرده بود.” -وقتی بیدار شد باید دوش بگیره.دکتر سفارش کرده هر روز دوش آب ولرم بگیره.بخیه های سرش هم که کاملا جوش خورده. با هم از اتاق بیرون آمدند.شالیزه پرسید: -اسم این آمپول که زدید چیه؟

۱ ۹ ۷
-مرفین. -اِ…مرفین که معالج نیست! -مسکن که هست ، داروی معالجش اول سیکلوفوس فامیده ، بعد کورتن. -کورتن که خیلی برای استخوانها ضرر داره! -اگر کلسیم کافی بگیره میشکل ایجاد نمیکنه. -با این آمپول که زدید چقدر می خوابه؟ -کم تزریق کردم.حدود چهار پنج ساعت می خوابه. -هیچی نخورده! -مهم نیست.وقتی بیدار شد میتونه همه چیز بخوره. -پس شما ناهار بخورید.الان به لعیا خانم میگم ناهار حاضر کنه! -شما نمی خواهی بخوری؟ -من با لیوسا می خورم. -در ضمن باید مراقب باشید آب زیاد بخوره.رسوب کلسیم کلیه رو خراب میکنه.باید دعا کرد این بیماری به عروق اعضاء دیگه حمله نکنه. -من میرم پایین.وقتی غذا آماده شد خبرتون میکنم.می خواهید براتون کتاب بیارم؟ -نه ، دیشب کشیک داشتم.احتیاج به کمی استراحت دارم ، برای ناهار بیدارم کنید. -چشم. وسط پله ها بود که تلفن زنگ زد.با سرعت پایین دوید ، گوشی را برداشت.شهرام بود.بدون سلام پرسید:”لیوسا چطوره؟” -سلام.خوابیده. -چطور الان خوابیده؟حالش خوبه؟ شالیزه قصد نداشت چیزی از تغییر حال لیوسا بگوید.خونسرد گفت: -بله.حالش خوبه! -کی خوابیده؟داروهاشو خورده؟ -بله.خانم رهنورد مواظب همه چیز هست. شهرام منتظر همین جواب بود.می ترسید خانم رهنورد با رنجشی که از او پیدا کرده در وظایفش کوتاهی کند.شالیزه ادامه داد:”نگران نباشید.من مواظب همه چیز هستم.” -تو بدون اطلاع خانواده ات این برنامه رو راه انداختی!مگر نه؟ -نه ، نه!یعنی بابا هیچ حرفی نداره.مامان هم همینطور. -در حال حاضر که هیچ کدوم خبر ندارند! -یکی دو روزه با هم تماس نداشتیم. -چرا خودت تماس نگرفتی؟حتما میدونی بازخواستت می کنند. -شما تقصیر داشتید وگرنه مامان و بابا از دوستی من و لیوسا هیچ وقت نگرانی نداشتند.

۱ ۹ ۸
-به خاطر لیوسا مجبور به سکوت هستم وگرنه تصمیم دیگری می گرفتم.فعلا می خواستم از اون بپرسم غذا چی میل داره ، بفرستم آقا یدالله بیاره.پیشش که بودم یادم رفت بپرسم. -لعیا خانم غذا درست کرده.برای همگی جوجه کباب و سالاد الویه هست.برای شب هم از لیوسا می پرسم چی دوست داره تا براش درست کنه. -ممنونم. این کلمه با لحنی متفاوت گفته شد.لحنی بی غرور ، بی اعتماد بنفس ، توأم با رگه ای از تسلیم.طوری گفته شد که شالیزه لایه های مفهمومی آن را حس کرد.کلمه ممنونم اگر چه واژه دستمالی شده و دست پایین بود ولی در جایی ارزشمند نشسته و احساس را منتقل کرده بود.شالیزه روی ان متمرکز نشد ولی به تمامی حسش کرد.با همان حس پرسید: -میتونم یک سوأل بکنم؟ -راجع به چی؟ -راجع به خودم! شهرام کمی مکث کرد.سپس گفت:”بگو!” -باز هم درباره من فکر بد میکنید؟ سکوت شهرام باعث شد او جواب خود را بدهد: -میدونم فایده نداره.خب باشه!بچه ها رو کی میارید؟ شهرام من و من کرد.از اینکه سوال او را بی جواب می گذاشت احساس خوبی نداشت.با اکراه گفت:”بچه ها رو عصر میارم.به لیوسا بگو کاری داشت تماس بگیره.خودم هم تلفن میکنم ببینم چیزی لازم داره!یا نه!در ضمن می خواستم موضوعی رو یادآوری کنم.آلبوم ها رو بردار از جلو چشمش دور کن.” سکوت شالیزه حاکی از آگاه شدن از چیزی بود که هیچ به آن فکر نکرده بود.با ناراحتی گفت:”می فهمم.کاش از اول فهمیده بودم.بخدا منظور بدی نداشتم!اَه من خیلی خنگم.” -خداحافظ. گوشی در دست او ماند.فکر کرد چطور حسن نیتش اثری وارونه داشته است.به خود بد و بیراه گفت:”کله پوک…خنگ…” سراغ لعیا خانم رفت.به پنجره زد:”لعیا خانم کجایی؟” -دارم میرم دنبال بچه ها. -اول ناهار این خانم پرستار رو حاضر کن بعد برو. -بچه ها رو که نمیشه ول کنم! -چند دقیقه توی مدرسه هستند تا بری سراغشون چیزی نمیشه! -پلو حاضره.کباب ها رو به سیخ کشیدم.سالاد و سبزی هم هست.فقط باید کباب پز روشن کنید. -من بلد نیستم.پس زود باش برو و فورا برگرد. ادامه دارد…   – قسمت دوم ۱۲فصل

۱ ۹ ۹
ساعت چهار بود که شهرام با پسرهایش امد.بچه ها که از مدت ها قبل با تغییر چهره لیوسا آشنا شده بودند بطرفش دویدند.بغلش کردند.کیاوش خود را در آغوش او جا داد و با حالتی بغض الود پرسید: -لیوسا مامان کجاست؟ سوالش همه را منقلب کرد.لیوسا بوسیدش:”یک روز همگی میریم پیشش.” -بابا میگه رفته پیش خدا. لیوسا نگاهی به پدرش انداخت.او را دوست داشت.انگار با رفتن ستاره تمام گناهانش را بخشیده بود.با همان صدای خفه و خش دار به کیوش گفت:”بابا راست میگه.ما همگی میریم پیش خدا.اول مامان ستاره رفته تا بعدش ما بریم.” -ما کی میریم؟ شهرام منقلب و آشفته برخاست ، بطرف پنجره رفت و پشت به آنها ایستاد.چنان آسیب پذیر و دل شکسته شده بود که هر حرکت و حرفی از طرف بچه ها دگرگونش میکرد.تلفن زنگ زد.شالیزه حدس میزد پدرش باشد.ترجیح داد از طبقه پایین صحبت کند.چند پله یکی پایین دوید از اتاقش گوشی را برداشت:”الو…” روشا بود:”سلام” -سلام تویی؟به شماره نگاه نکردم خیال کردم باباست.خب چه خبر؟می خواستی به سوسن سفارش کنی غیبت رد نکنه! -خودش غایب بود.دفتر حضور و غیاب رو که آوردند گلپر گرفت و نوشت غایب نداریم. -زنده باد گلپر. -خب چی شد؟لیوسا آمد خونه شما؟ -آره.الان پدر و دو تا برادرهاش هم امدند. -پس حسابی سرت گرم شده!از باباش هم دیگه شکایتی نداری ، تو که از باباش متنفر بودی! -آدم شده!یعنی حسابی ادمش کردم! -چند روز پیش تو هستند؟ -کی؟لیوسا یا بچه ها؟ -لیوسا و بقیه. -بقیه هیچی!فوقش یکی دو ساعت هستند.لیوسا دو سه روز هست تا مرده خورها دست از سرشون بردارند. -فردا می آیی؟ -حالا که امروز غیبتم رد نشده ، میشه فردا رو غیبت کنم. -مگر هیچکس پیشش نیست؟ -چرا ، پرستار هست.اما دلم می خواد منم پیشش باشم. -پس کی؟ -روشا تو چقدر عجولی!کمی صبر کن.آخه میبینی که من گرفتارم. -تو فقط به فکر لیوسا هستی! -خوبه که میدونی مریضه! -من میام ببینمش.

۲ ۰ ۰
-نه ، نه.خیلی ناراحت میشه.حتی نمی خواست لعیا خانم ببیندش. -کی میره؟ -گفتم که وقتی مرده خورها رفتند. -اگر بچه جاسوسی کنند و غیبتت رو به دفتر برسونند چی؟ -با پول میرم دفتر که دهن همه بسته بشه.خودت که میدونی همه شون برای پول غش می کنند. -بابات کی میاد؟ -فعلا که هوا خرابه!باید هوا آفتابی بشه تا دوباره فیلم برداری رو شروع کنند.خب کاری نداری؟در میزنند.فکر میکنم پرستار شیفت شب امده.قول میدم وقتی لیوسا رفت دست به کار بشیم. -اه … همه ش لیوسا … لیوسا … لیوسا! بدون خداحافظی گوشی را گذاشت.شالیزه اهمیت نداد.بطرف درباز کن رفت.خانم شاه بختی بود به حیاط دوید و با او خوش و بش کرد.با هم به طبقه بالا رفتند.رفتار او نسبت به لیوسا مادرانه تر بود.خانم رهنورد به محض دیدن او لباس پوشید و ضمن شرح مسایلی که راجع به وضعیت لیوسا و مصرف داروها میداد از همه خداحافظی کرد و رفت. شهرام برای جبران رفتار صبح به دنبالش رفت.پاکتی حاوی دو برگ چک پول را به او داد و گفت:”متأسفانه با فشارهای روحی که تحمل میکنم کم تحمل و کم ظرفیت شدم.حتم دارم شما وظایفتون رو به نحو احسن انجام خواهید داد.لیوسا رو دختر خودتو بدونید.” خانم رهنورد پرسید:”توی این پاکت چیه؟” -چیز قابل داری نیست.بعدا بیشتر جبران میکنم. -نه!من برای کاری که میکنم دستمزد می گیرم.چیز بیشتری قبول نمیکنم. -من با شما رفتار بدی داشتم. -مهم نیست! اصرار شهرام و ابرام او آن قدر طول کشید که همه را کنجکاو کرد.لیوسا گفت:”چرا بابا نیامد بالا؟” -هنوز با خانم رهنورد حرف میزنه. او مشوش و نگران گفت:”حتما راجع به من حرف میزنند.شالیزه دکتر چیزی گفته که من خبر ندارم؟” -مقصودت چیه؟ -من خوب نمیشم؟ خانم شاه بختی اعتراض کرد:”این حرف ها چیه؟ئکترت مستقیم با من در ارتباطه.مطمئن باش اگر چیزی بود مرخصت نمیکرد.” لیوسا سراسیمه بود:”من باید بفهمم اون پایین چه خبره.” از جا بلند شد و پایین رفت.پاکت را در دست شهرام دید.وحشت زده گفت: -بابا چرا از من چنهان میکنید؟ شهرام با تعجب جواب داد:”از چی حرف میزنی؟” -از پاکتی که دست شماست.توش چی نوشته؟وضع من وخیمه؟من نباید از وضع خودم خبر داشته باشم؟

۲ ۰ ۱
خانم رهنورد بلافاصه متوجه سوءتفاهم او شد:”نه عزیزم نگران نشو.حرف ما اصلا راجع به تو نیست.بیا نگاه کن خودت می فهمی.” پاکت را از شهرام گرفت و به او داد:”پدرت به من لطف دارند.اما من از کسی هدیه قبول نمیکنم.فعلا هم عجله دارم.خداحافظ…” لیوسا حریصانه پاکت را باز کرد.با دیدن چک پول ها نگاهی به شهرام و خانم رهنورد انداخت.آرام شده بود.شهرام گفت: -اگر شکی در بدست آمدن سلامتیت داشتم تا به حال از پا افتاده بودم.مطمئن باش.بیا بریم بالا.باید بچه ها رو برسونم و سری به مرغداری بزنم.سررشته کارها از دستم در رفته. بالا رفتند.بچه ها لی.لیوسا را چسبیده بودند و نمی خواستند بروند. شالیزه گفت:”بگذارید اینجا باشند.میگم احمد و محمود هم بیان با هم بازی کنند.” یخ وجود شهرام باز شده بود.اما سوال همیشگی سرجای خودش قرار داشت:”ماهیت این موجود چیه؟” شالیزه روی شاسی تلفن زد.لعیا خانم جواب داد.گفت: -لعیا خانم بچه ها رو بیار بالا براشون مهمان آمده. لعیا خانم مشتاقانه جواب مثبت داد.با سرعت لباس بچه ها رو عوض کرد.موهایشان را شانه زد و بردشان .هر چند صبح لیوسا را دیده بود ولی چنان با کنجکاوی نگاهش میکرد که شالیزه تلخ و تند گفت: -بچه ها اینجا هستند.شما برو یک چیزی برای شام درست کن. از لیوسا پرسید:”چی دوست داری؟” -هر چی باشه فرقی نمیکنه! لعیا خانم خطاب به لیوسا پرسید:”ته چین دوست دارید؟” -گفتم که فرق نمیکنه. کسی از خانم شاه بختی نپرسید او چه دوست دارد.خودش گفت: -من عاشق ته چین هستم. ته چین تصویب شد و لعیا خانم ناخواسته پایین رفت.احمد و محمود زود با کیارش و کیاوش جور شدند.وقتی کیاوش از محمود پرسید: -کی زورش بیشتره؟ او جواب داد:”من!” همه خندیدند.خانم شاه بختی گفت:”کشتی بگیرید ببینم…” کیاوش و محمود آماده کشتی شدند.جو چنان با نشاط شده بود که به ظاهر همگی مشکلات را فراموش کرده و توجهشان به آن دو معطوف شده بود. خانم شاه بختی گفت:”جایزه برنده چیه؟” شهرام جواب داد:”یک توپ فوتبال!” محمود با دقت به او نگاه میکرد.انگار میخواست ببیند راست میگوید یا نه!شالیزه گفت:”صبر کنید این میز رو بکشیم کنار…”

۲ ۰ ۲
شهرام کمکش کردومیز را کنار دیوار گذاشتند.فضا باز شد.لیوسا گفت:”بعدش نوبت کیارش و احمده…” محمود و کیاوش روبروی هم ایستادند.محمود دستش را جلو برد که دست بدهد.رفتار مردانه اش به جثه کودکانه اش نمی آمد.کیاوش دست داد.شهرام با اشتیاق نگاهشان میکرد.شالیزه گفت: -حاضر؟! محمد کمی شلوارش را بالا کشید و جواب داد:”حاضر!” -پس یک ، دو ، سه. آن دو به مصاف هم رفتند.احمد برادرش را تشویق میکرد و کیاوش هم برادر خودش را.صدای زنگ در بلند شد.شالیزه در حالی که نگاهش مشتاقانه به زورآزمایی آنها بود گوشی را برداشت.قبل از او لعیا خانم گوشی پایین را برداشته و در را باز کرده بود.شلیزه پرسید:”لعیا خانم کی بود؟” -دوستتون آمده. -دوست من؟ گوشی را گذاشت و از پنجره نگاه کرد.روشا به وسط حیاط رسیده بود ، دسته گلی دستش بود و بطرف ساختمان می آمد.با دیدن او تند و تیز از پله ها پایین دوید. خود را به حیاط رساند.با تعجب پرسید: -اِ…روشا تو اینجا چه کار میکنی؟ -امدم عیادت دوستت. شالیزه صدایش را پایین اورد:”نه بابا اون ناراحت میشه.دلش نمیخواد کسی با این شکل و قیافه ببیندش.چرا گل آوردی؟با بوی گل و گیاه نفس تنگی پیدا میکنه…” روشا سرشار از کنجکاوی ِ ارضاء نشده پرسید:”حالا کجاست؟این سرو صداها چیه؟” -بچه های لعیا خانم و برادرهای لیوسا دارند کشتی میگیرند. -خب می گفتی منم رامین رو بیارم. -اِ…راست میگی ها ، ولی آخه لیوسا…بخدا ناراحت میشه. به ساختمان رسیدند.روشا کیف به کول و گل به دست با حالتی لجبازانه ایستاده بود.پرسید:”دیگه کی هست؟” -پدر و پرستار لیوسا هم هستند. -تو بهش بگو من آمدم ببینمش شاید ناراحت نشه! -آخه اصلا تورو نمیشناسه.حالا همینجا بنشین تا ببینم چی میشه! لعیا خانم به ساختمان آمد.با روشا سلام و علیک کرد.از شالیزه پرسید:”بالا چه خبره؟” -محمود و کیاوش کشتی می گیرند. لعیا خانم مشتاق شده بودزورآزمایی پسرش را ببیند اما برای دیدن شکل و شمایل لیوسا اشتیاق بیشتری داشت.هنوز حس فضولی ذاتیش ارضاء نشده بود.بدون توجه به نظر شالیزه وقتی او را سرگرم صحبت با روشا دید با سرعت از پله ها بالا دوید.کنترل از دست شالیزه در رفته بود.جلو لعیا خانم را که نتوانسته بود بگیرد دست کم باید مانع روشا میشد.گفت:”پایین باش از خودش بپرسم اجازه میده یا نه!”

۲ ۰ ۳
روشا دسته گل را روی میز گذاشت و روی یکی از مبل ها نشست.شالیزه دلخور بود.میدانست لیوسا از چنین تقاضایی ناراحت میشود.با اکراه گفت:”بالا نیا تا خبرت کنم!” صدای کف زدن از طبقه بالا آمد.پیدا بود کشتی تمام و یکی از پسرها برنده شده.شالیزه با تردید گفت:”اگر دیر آمدم پایین ناراحت نشو.باید فرصت پیدا کنم یواشکی ازش بپرسم.” -نه ناراحت نمیشم.اصلا بهش نگفتی با من دوست هستی؟ -از وقتی با تو آشنا شدم لیوسا خودشو قایم کرده بود.بعدش هم که توی بیمارستان خوابیده بود.تا الان هیچ فرصتی پیدا نشده که راجع به تو یا دبیرستان جدید صحبت کنم. -بهش بگو ما خیلی با هم صمیمی هستیم.فکر نکنه یکی همینطوری آمده دیدنش.بگو من هم براش ناراحتم. -باشه.هر چی میل داری از یخچال بردار. -چیزی میل ندارم. شالیزه ناراضی و ناخواسته بالا رفت.جایی که روشا نشسته بود درست روبروی کتابخانه بود.نگاهش به اسلحه های روی دیوار افتاد.فکری برق آسا از جا بلندش کرد.هیچکس نبود.فقط صدای هیاهو از بالا می آمد.آهسته و پاورچین به کتابخانه رفت.نگاهش روی تپانچه خیره ماند.قلبش به ضربان افتاد.اضطراب سراسر وجودش را فراگرفت.فکر برق آسایی که به ذهنش رسیده بود با قدرت تسخیرش کرد.حال عجیبی داشت.تپانچه را میخواست.به خود نهیب زد:”زود باش!”در یک لحظه تپانچه را از روی دیوار برداشت و با سرعت به سالن برگشت.کیفش را باز کرد تپانچه را در آن گذاشت و وحشت زده سرجایش نشست.دلش میخواست همان لحظه از آنجا فرار کند.چنان آشفته بود که نمیخواست دوباره شالیزه را ببیند.میترسید او متوجه تغییر حالش بشود.کمی صبر کرد.اضطراب لحظه به لحظه پریشان ترش میکرد ، دیگر طاقت نیاورد.تصمیم گرفت یادداشتی بنویسد و روی میز بگذارد و برود. اما جرأت نکرد در کیف را باز کند.تصمیم نهایی را گرفت.کیف را بغل کرد و چون سایه آرام و بی صدا از ساختمان بیرون خزید.با سرعت خود را به در خانه رساند و بیرون رفت.آنقدر وحشت زده بود که منتظر تاکسی هم نشد و آن مسافت نسبتاً زیاد را یک نفس دوید. ****************************************** شالیزه مکدر و معذب به صحنه کشتی بچه ها نگاه میکرد.حواسش به طبقه پایین و حضور بی موقع روشا بود.هر چند به او گفته بود میرود تا از لیوسا بپرسد حاضر به دیدار او هست یا نه با این حال دلش راضی نمیشد چنین سوالی را مطرح کند.شاید اگر شهرام آنجا نبود میگفت.اما احساس حاد و غلیظ او را نسبت به دخترش میدانست.گفتگوی تعصب آمیزش با خانم رهنورد و تذکر مربوط به آلبوم عکس را شنیده بود.شک نداشت همین مساله باعث سوءتفاهمش میشود. احمد و کیارش با هم گلاویز بودند که برگشت پایین.آمد تا روشارا از ملاقات لیوسا منصرف کند.اما اثری از او ندید.دسته گل همانجا روی میز بود.به آشپزخانه و اتاق خودش سر کشید.به در توالت زد.مطمئن شد او رفته است.دل نگرانی به سراغش آمد:”حالا چه جوری از دلش دربیارم؟”شانه بالا انداخت و دلجویی از او را به وقتی مناسب موکول کرد.وقتی دوباره به طبقه بالا برگشت چندان ناراحت نبود.آن بالا همه چیز خوب بود.خانم شاه بختی برعکس همکارش آدم سرزنده و با نشاطی بود.طوری برای کشتی بچه ها ابراز احساسات میکرد که انگار به یک مسابقه هیجان انگیز جهانی نگاه میکند ، دست میزد ، بچه ها را تشویق میکرد.با دست زدن او شهرام و لیوسا و لعیا

۲ ۰ ۴
خانم هم ابراز احساسات میکردند.شالیزه اگرچه تابع شرایط دلچسب جوی بود که خودش بوجود آورده بود ولی دل مشغولی های دیگری هم داشت.دبنال فرصتی میگشت تا به پدر تلفن کند.فکر اینکه او سرزده و بدون اطلاع قبلی بیاید نگرانش میکرد.البته روز قبل به اخبار هواشناسی از تلویزیون گوش داده و مطمئن شده بود استان بوشهر ظرف سه روز آینده هوایی بارانی و توفانی دارد.این خبر همانقدر که از جهتی فکرش را آرامش میبخشید از جهتی دیگر نگرانش میکرد.هوای بارانی یعنی کار فیلمبرداری تعطیل است و گروه باید صبر کنند تا هوا مساعد شود همین شرایط میتوانست نتیجه دیگری داشته باشد ، به این معنی که پدر بخواهد از فرصت استفاده کند و برای دو سه روزی به تهران بیاید. با پایان یافتن کشتی بچه ها شهرام در حالی که آماده رفتن میشد به احمد و محمود قول یک دستگاه بازی کامپیوتری داد که فردا برایشان بفرستد.بچه ها ذوق کردند. شالیزه از لعیا خانم پرسید:”شام حاضره؟” با جواب مثبت او به شهرام گفت:”باید برای شام باشید.” پیشنهادش هم لیوسا را خوشحال کرد هم بچه ها را.اما شهرام موافق نبود:”نه ، نه.باید برگردیم منزل خواهرم.آنها زود شام میخوردندو زود می خوابند.” کیاوش و کیارش اصرار میکردند بمانند.لیوسا از ته دل میخواست شهرام و بچه ها مدت بیشتری آنجا باشند ولی به زبان نمی آورد.از اینکه برای شالیزه آن همه دردسر درست کرده بود ناراحت بود.لعیا خانم که بچه هایش را خوشحال میدید گفت: -من رفتم شام بکشم. قبراق و سریع از پله ها پایین دوید.شهرام گفت:”ما باید بریم!” لحن شالیزه التماس آمیز شد:”خواهش میکنم.مگر شام خوردن چقدر طول میکشه؟!”به لیوسا نگاه کرد:”تو یک چیزی بگو…” لیوسا جواب داد:”خیلی مزاحمت شدیم.” -اَه…چه لوس.خیال کردم یک حرف درست حسابی میزنی. خانم شاه بختی میانه را گرفت:”آقای شجاعی اینقدر سخت نگیرید.ببینید بچه ها چقدر خوشحال هستند.” لیوسا دست پدر را گرفت و خواست حرف بزند.صدایش به تازهای صوتی ضخیم شده اش گیر کردو در نیامد.به خود فشار آورد تا جمله ای کوتاه گفت:”بابا ، بخاطر من…” اصرارها مؤثر واقع شد.چند دقیقه بعد همه با هم در طبقه پایین دور میز نشستند.شالیزه احمد و محمود را هم برای شام نگه داشت.لعیا خانم برای اولین بار بود که برای صرف غذا پشت آن میز می نشست.احساس خوبی داشت.از اینکه بچه هایش را آنطور تحویل گرفته بودند ، دلتنگی هایی را که از شالیزه داشت فراموش کرده و خوشحال بود. حدود یک ساعت بعد وقتی شهرام و بچه ها میرفتند خیلی چیزها عوض شده بود جر بیماری لیوسا.بچه ها او را بغل کرده بودند و می بوسیدند.طرح کمرنگی از لبخند روی لب شهرام نشسته بود.دیدن خنده بر لب او همانقدر تعجب برانگیز بود که شکفتن گلی در زمستان در حالی که همتایانش یکسره پژمرده و پلاسیده شده اند.با رفتن آنها خانم شاه بختی داروهای لیوسا را داد و اماده استراحت شد.”خب ، من کجا بخوابم؟”

۲ ۰ ۵
لیوسا با دست اتاق وسط را نشان داد.شالیزه آنقدر آنجا ماند تا خانم شاه بختی و لیوسا دندانها را مسواک زدند ، لباس خواب پوشیدند و به تختخواب هایشان رفتند.لیوسا پرسید: -صبح ساعت چند میری دبیرستان؟ -فردا میرم.غیبت امروزم رد نشده برای غیبت فردا هم فکرشو کردم با پول میرم دفتر که بهترین جوابه!! -خواهش میکنم برو.من میدونم تو چقدر به درس اهمیت میدی. -حرف نزن.مگر نمیبینی چقدر به حنجره ات فشار میاد!فعلا بخواب.برای فردا یک فکری میکنم ، شب بخیر.هر کار داشتی فوری خبر بده.نگران هیچ چیز نباش!اکبر آقا و لعیا خانم هستند.من و خانم شاه بختی هم که هستیم.با خیال راحت بخواب. پایین امد.لعیا خانم ظرف ها را شسته و آماده رفتن بود.گفت: -چه آقای خوبی بود. شالیزه با تمسخر جواب داد:”آره … خیلی!وای به وقتی که بخواد کسی رو نابود کنه…” -یعنی چی؟ -هیچی!برو.صبح زود بیدارم نکن ، نمیرم دبیرستان. -چرا؟اگه آقا بفهمه… -باز زیادی حرف زدی؟صبحانه که حاضر شد بیدارم کن ، شب بخیر. با رفتن لعیا خانم بلافاصله شماره تلفن پدر را گرفت: -سلام بابا. -سلام.حالت چطوره؟ -خوبم. لحن طلبکارانه به خود گرفت:”شما کجا هستید؟بالاخره هوا آفتابی شد یا نه؟” -بعضی قسمت ها رو فیلم برداری کردیم.اگر اداره هواشناسی درست پیش بینی کرده باشه از پس فردا هوا صاف و آفتابی میشه. -پس حالا حالاها امدنی نیستید! -اتفاقاً وقتی دیدم هوا درست نمیشه تصمیم گرفتم چند روزی بیام و برگردم اما بچه ها مخالفت کردند.گفتند شاید در غیابم یک دفعه هوا مساعد بشه و من نباشم و فرصت خوبی از دست بره.تو که مشکلی نداری؟همه چیز روبراهه؟ -نه مشکلی ندارم.فقط دلم برای شما تنگ شده! -آی پدر سوخته ی زبون باز! -یعنی اگه دختری دلش برای پدرش تنگ شده باشه و ابراز کنه زبون بازه؟ باشه اصلا دلم تنگ نشده. -شوخی کردم.منم دلم برات تنگ شده.نمیدونم چرا این کار فیلم اینقدر به نحسی میخوره.امروز با مامان صحبت کردم میگفت سیاوش رو قانع کرده با دختره ازدواج کنه. -پس بالاخره سیاوش گوشهاش دراز شد.

۲ ۰ ۶
-آره.وکیلش گفته نمیتونه رأی برنده بگیره.فعلا ازدواج صورت بگیره بعد از یک مدت تقاضای طلاق بکنه.قول داده رأی طلاق رو حتما بگیره.اگه قرار به ازدواج باشه مامان مجبوره یک مدت دیگه تحمل کنه.چند دفعه خواسته برگرده ولی سیاوش اصرار و التماس کرده تنهاش نذاره. شالیزه نفس راحتی کشید.خودش را لوی کرد و با لحنی بچگانه پرسید:”بالاخره کی موبایل میخرید؟” -میخرم ، سر قولم هستم.تو هم قولهایی که دادی یادت هست؟ -قولم یادم نرفته.شما نمره عالی میخواهید! -از دبیرستان راضی هستی؟ -بد نیست.همین که یک معاون مثل خانم بهروش نداره جای شکرش باقی است. -اشتباهات گذشته رو تکرار نکن.وقتت رو زیاد برای والیبال نگذار. -اِ…راستی یادم رفت.دیدم وقتم خیلی گرفته میشه از تیم آمدم بیرون. -مارمولک دروغگو! -نه بخدا راست میگم!گفتم توی مسابقه شرکت نمیکنم. -کم کم داری عقل پیدا میکنی.در ضمن به اکبر آقا زنگ زدم گفتم بره با آژانس تسویه حساب کنه یادش بنداز فراموش نکنه. -باشه.فردا صبح یادآوری میکنم. -خب کاری نداری؟ -نه فقط میخواستم حال شما رو بپرسم بعد بخوابم. -برو بخواب.شب بخیر! -شب بخیر! گوشی را گذاشت.لباس خواب پوشید.جلو آینه میز توالت نشست.حس خوبی داشت.همه چیز به دلخواهش پیش میرفت.دو دست را زیر چانه ستون کرد و روی میز گذاشت.موهایش کمی شده بود.آنقدر به خود موی بلند ندیده بود که از خود تصویری با موی بلند نداشت.لباس خوابش لطیف و رکابی بود.ابریشم بنفش با گلهای ریز صورتی.به بازوها و گردنش نگاه کرد.دلش خواست موهایش بلند باشد.انقدر بلند که از دوطرف روی بازوهایش بریزد ، مثل آن وقتهای لیوسا.به یاد چهره و اندام و موهای لیوسای قبل از بیماری افتاد و قلبش فشرده شد.فکر کرد او که این همه برای لیوسا ناراحت است پس پدرش چه میکشد!به یاد تذکر شهرام افتاد:آلبوم ها رو بردار و از جلو چشم دور کن.چهره جذاب و مغرور شهرام پیش چشمش مجسم شد.شهرام درخشش را از دست داده بود اما جذابیتش را نه.دیگر از او متنفر نبود.حتی خشمگین هم نبود.دلش برای او میسوخت.یک جور دلسوزی توأم با محبت.به او فکر میکرد بدون آنکه اجازه دهد دلیل مرگ ستاره خودنمایی کند.از روزی که آن اتفاق افتاده بود ماهرانه از یاداوری اش شانه خالی میکرد. فکر کرد شهرام برای داشتن دختری به سن و سال لیوسا خیلی جوان است.یاد بعضی حرکاتش افتاد.مثل پنجه در مو بردنش!موهای شفاف و پر پشت و لختی که روی پیشانیش میریخت و اینکه او با همه گرفتاری هایی که داشت از توجه به لباس و کفش و پیراهن و سر وضعش غافل نبود.همیشه بوی عالی ترین عطرها را میداد.از اینکه آن مرد عبوس و بداخلاق دیگر او را به چشم یک حشره موذی نگاه نمیکند خوشحال بود.شهرام که به هیچ وجه حاضر نبود

۲ ۰ ۷
از مرتبه خود پایین بیاید آنقدر از موضعش به زیر آمده بود که پا به خانه انها گذاشته و بچه ها را هم اورده بود.حتی شام را با هم خورده بودند.از این یادآوری ها احساس پرواز داشت.نگاه رضایت مندانه ای به خود انداخت.به گردن و بازوهایش دست کشید.از جا بلند شد.به اتاق خواب مادر رفت.روبروی آینه نشست.دست برد و رژ لب قرمز روشنی را برداشت.لب ها را جلو برد و قرمز کرد.دنبال مداد خط لب گشت در یکی از کشوها بود.خطوط لب هایش را پر رنگ کرد.ریمل برداشت اما از مصرف آن صرف نظر کرد.چون پاک کردنش را مشکل میدید.کمی رژگونه زد.باردیگر از زیبایی خود لذت برد.در همان حال فکر لیوسا به مغزش تلنگر زد.خجالت کشید.فکر کرد دختر بیماری که در طبقه بالا در اتاق خانم شاه بختی خوابیده روزی به مراتب از او زیابنر و جذاب تر بود.باز فکر کرد ان وقت ها لی.سا خیلی به پدرش شباهت داشت.صورت ظریف و استخوانی ، بینی خوش فرم و لب های خوش حالتش شبیه شهرام بود با این تفاوت که لیوسا را دوست داشت و از پدرش متنفر بود.اما حالا افق احساسی دیگری به رویش گشوده شده بود.به قلمرویی پا میگذاشت که رویاهای شیرین ، قلبش را به تپش در می اورد. شهرام دوبار ازدواج کرده بود بدون انکه در حال حاضر همسری داشته باشد.ستاره مرده بود ورفیا بی انکه دخترش خبر داشته باشد ازدواج کرده بود.دلش نمیخواست لیوسا از این موضوع باخبر شود.چون همیشه امیدوار بود بالاخره ستاره از زندگی آنها بیرون خواهد رفت و مادرش دوباره خانم خانه شان خواهد شد.فکر شهرام به مغزش چسبیده بود با دلهره های شیرین.از شدت شعف زمین سفت را زیر پایش حس نمیکرد.انگار در آسمان ها بود.از دیدن خود سیر نمیشد.فکرهای زنانه میکرد فکرهایی که تا آن زمان به سراغش نیامده بودند.در شیشه عطرگران قیمتی را که در یکی از شکوها بود باز کرد و به خود پاشید.بویی دل انگیز به احساسات زنانه اش دامن زد.از آینه دل نمیکند.خواب از چشمش گریخته بود.به ساعت نگاه کرد عقربه ها عدد یازده را نشان میدادند.همیشه آن موقع مست خواب بود.به تابلو زن عریانی که به دیوار نصب شده بود با کنجکاوی نگاه کرد.از وقتی به یاد می آورد آن را روی دیوار اتاق دیده و بی اعتنا گذشته بود.اما انگار در آن دقایق تابلو به حرف آمده بود.حرفهایی که از هیچکس نشنیده بود.در برابرش ایستاد.همان یست را گرفت.اما ژستی ناقص!موهای بلند زن تابلو دستخوش باد بود.به عکس عروسی مادر و پدر نگاه کرد.مادر در آن عکس تقریباً هم سن وسال حالای او بود.خود را در لبای عروسی مجسم کرد.دو طرف دامن لباس خواب را گرفت و چرخ زد.زمزمه نیاز اندامش را میشنید که به اشتیاق های خاموشش عینیت می بخشید.شهرام برایش معنی تازه ای پیدا کرده بود.اما بیگانه و دور از دسترس!به چشمهایش فکر کرد.از آنها چیزی خوانده نمیشد.همچون کتیبه ای ناخوانا!مانند همه دختران جوانی که زیبایی خود را کشف میکردند با آینه به حسن تفاهم رسیده بود.با رضایت خاطر به آن نگاه میکرد.آینه خود را نسبت به او بی اعتنا نشان نمیداد.به گونه ای شگفت آور که نشانی از هیجان داشت چشمهایش با اشتیاقی روشن چون دو ستاره میدرخشیدند.ذهنش با کوششی تب آلود با گامهایی سریع و کوتاه او را به مهمانی نوعی عشق میبرد.عنان خاطر را به دست خیالبافی سپرده بود.صدای ذهنش را میشنید:”تو میخواهی دل سنگ سرنوشت را نرم کنی؟” پایان فصل دوازدهم ادامه دارد…  ۱۳فصل گوشی در دست لیوسا میلرزید.به خود فشار می آورد صدایش در بیاید:”مامان ، ببخش که دیر با شما تماس گرفتم.شالیزه از من جدا شده ، یک دبیرستان دیگه میره.نمیدونستم نامه دادید.”

۲ ۰ ۸
-خیلی نگران و ناراحت بودم.هزار جور فکر و خیال کردم.حالا چرا صدات اینجوری شده؟سرما خوردی؟ -آره.بدجوری سرما خوردم. -نمیدونی در این مدت که از تو بی خبر بودم چقدر عذاب کشیدم.از وقتی جواب نامه هام رو ندادی بارها به خونه تلفن کردم.آرزوی شنیدن صدات دیوونه م کرده بود.اما هر دفعه یکی گوشی را برمیداشت.سر و صدا هم زیاد می آمد.تو چرا به تلفن جواب نمیدادی؟ -آخه یک اتفاقی افتاده. -چه اتفاقی افتاده.چی شده؟ -ما تصادف کردیم.حال من و ستاره خیلی بد بود. -اخ …الهی برات بمیرم.درست بگو چه بلایی سرت آمده؟نکنه صدات مال همین باشه! -مگر آدم تصادف بکنه صداش می گیره؟گفتم که سرما خوردم. -بابات پشت فرمان بود؟ -آره.اما بابا چیزیش نشده.من و ستاره زخمی شدیم. -دست و پات شکسته؟صدمه ای دیدی؟ -نه فقط سرم شکسته بود که جوش خورده.اگر مشکل داشتم که امروز از خونه شالیزه تلفن نمیکردم. -لیوسا به من راست بگو. -بخدا راست میگم ، من خوب شدم.اما… -اما چی؟حرف بزن. -ستاره… -ستاره چی؟درست بگو.چرا نصفه نیمه حرف میزنی؟ -ستاره مرد. -چی میگی؟باور نمیکنم.ستاره مُرد؟ -آره بخدا. -پس اون سر و صداها… -من که بیمارستان بودم نمیدونم چه خبر بود.تا چند روز اصلا خبر نداشتم چه بلایی سر ستاره آمده. -بابات چه کار میکنه ؟ خیلی ناراحته؟ -آره ، خیلی. -میدونم عاشق ستاره بود.میتونم حدس بزنم چه حالی داره ، براش متأسفم.بچه ها چطورند؟بی تابی نمیکنند؟نکنه این چیزها روی درس خوندنت تأثیر بذاره. تلفن روی آیفون بود.شالیزه همه چیز را میشنید.گرچه پیش از تلفن لیوسا گفته بود نمیخواد چیزی از بیماریش به مادر بگوید ولی او با دست علامت میداد همه چیز را بگوید.وقتی روفیا پرسید: -دبیرستان که میری؟ به شالیزه نگاه کرد.به علامت سکوت انگشت روی بینی اش گذاشت و با بغض جواب داد:”آره میرم.دلیلی نداره که دبیرستان نرم.”

۲ ۰ ۹
“وای…چه فاجعه ای!”لیوسا نمیدانست اشاره مادر به کدام فاجعه است از ذهنش گذشت:”فاجعه اینجاست.توی دل من!”آهسته پرسید: -مامان ، حاضری پیش بابا برگردی؟ شالیزه خوب میدانست این سوال چه به روز روفیا می اورد.حریصانه منتظر شنیدن جواب بود اما سکوت آنقدر به درازا کشید که لیوسا گفت:”مامان شنیدی چی پرسیدم؟” -آره عزیزم شنیدم.شوکه شدم.مغزم کار نمیکنه ، قفل شده. -البته من چیزی از بابا نپرسیدم چون فکر میکنم خیلی زود باشه.اما میدونم این خواست خدا بود که ما دوباره با هم زندگی کنیم. -لیوسا عزیزم!در این سالها خیلی اتفاقات افتاده.هم برای پدرت هم برای من.پدرت از ستاره دو تا بچه داره.اون اگر به من علاقه داشت ، به طلاق مجبورم نمیکرد.من میدونم هیچ جایی درقلبش ندارم. -حالا دیگه ستاره وجود نداره مامان برگرد.بابا خیلی عوض شده ، احتیاج به کمک داره. صدای گریه روفیا از آیفون پخش شد.شالیزه که علت گریه ناگهانی و سوزناک او را میدانست ، دلش برای لیوسا میسوخت. روفیا بریده بریده گفت:”لعنت به این سرنوشت ، سال ها تمام آرزو و امیدم این بود که بابات از ستاره دل زده بشه و به طرف من برگرده.اما نه دعاها اثری داشت نه اشکها و التماس ها.هر بار امدم ایران شنیدم نه تنها از اون دل زده نشده بلکه یک بچه هم راه انداخته.چقدر باید صبر میکردم؟چقدر باید روز و شب اشک میریختم و توی مملکت غریب میسوختم و میساختم!چقدر باید منتظر می نشستم تا تو به سن قانونی برسی و بیایی پیش من؟لیوسا … تنهایی خیلی درد تلخیه! -من به سن قانونی نزدیکم.اصلا در همین سن هم دادگاه انتخاب رو به عهده خودم میذاره.اما نمیتونم بابا رو ترک کنم.بابا احتیاج به کمک داره.بدون من نمیتونه زندگی کنه.خودت که میدونی هیچوقت قبول نکرد من بیام پیش شما. -اگر دوستت داشت بی مادرت نمیکرد. لحن روفیا انتقام جویانه شده بود:”چون پول داشت رأی دادگاه رو گرفت.قاضی رو خرید.با کمال بی رحمی و سنگدلی تو رو از من جدا کرد.همیشه یک چشمم اشک بود یکی خون!” -همه اش که تقصیر بابا نبود.ستاره مقصر بود که رفت توی جلد بابا. -من حاضرم پیش تو برگردم ، اما پیش بابات نه! -مامان اگر بابا معذرت خواهی بکنه چی؟ -اگر ستاره نمرده بود معذرت خواهی میکرد؟ روفیا حرف آخر را نمیزد.دلش برای لیوسا می سوخت.از بازی روزگار آتش گرفته بود.از اینکه کمی بیشتر صبر نکرده و تن به ازدواج داده بود حال خود را نمی فهمید.لیوسا گفت: -مامان گریه نکن.من میدونم همه چیز درست میشه!همه چیز برمیگرده سر جای اولش.بابا جبران میکنه. -اگر جای جبران باقی نمونده باشه چی؟ -چرا جای جبران نباشه؟ -مگر من آدم نبودم؟مگر جوانی من نبود که به باد میرفت؟مگر نباید فکری به حال خودم میکردم.

۲ ۱ ۰
شالیزه روی تختخواب نشسته بود و زانوها را در بغل گرفته بود.با دلهره و تأسف به او نگاه میکرد.منتظر صحنه آخر بود خانم شاه بختی حاضر و آماده منتظر همکارش خانم رهنورد بود که لیوسا را بدست او بسپارد و برود.حرفهای او را میشنید نگران شده بود.آهسته به در اتاق زد.شالیزه بیرون امد.گفت: -مواظب دوستت باش استرس براش خوب نیست. صدای زنگ در خانه بلند شد ، شالیزه جواب داد.خانم رهنورد بود دکمه را زد و گوشی را گذاشت.آهسته به خانم شاه بختی گفت: -خبر نداره مامانش ازدواج کرده… -اوه…طفلک!مراقبش باش.فشار روحی زیاد عواقب بدی براش داره.خب من میرم پایین خانم رهنورد رو می بینم و سفارشات لازم رو میکنم. -مرسی. -در ضمن لیوسا باید فراوان آب بخوره من رفتم.خداحافظ. شالیزه همراه او از پله ها پایین رفت.خانم رهنورد به ساختمان آمد.همکارش موارد لازم را به او توضیح داد و رفت.شالیزه و خانم رهنورد با هم از پله ها بالا رفتند. شالیزه گفت:”لیوسا خیلی ناراحته…” -از چی؟حالش خوب نیست؟ -داره با مادرش تلفنی صحبت میکنه.خبر نداره اون ازدواج کرده و نمیتونه پیشش برگرده.شما به روی خودتون نیارید. -متوجه هستم.اگر فکر میکنی ناراحت میشه من فعلا پایین باشم.هر وقت آمادگی پیدا کرد خبرم کن. شالیزه از پنجره لعیا خانم را صدا زد.به او گفت برای خانم رهنورد میوه و شیرینی و چای بیاورد. همراه پرستار بالا رفت.لیوسا بی حس و رنگ باخته روی تختخواب افتاده بود.با نگرانی تکانش داد:”چیه؟چرا اینجوری افتادی؟” لبهای لیوسا مثل سرب سنگین شده و بهم چسبیده بود.با دست علامت داد نفسش تنگ شده.خانم رهنورد بدون لحظه ای تأخیر ، شیلنگ اکسیژن را در بینی اش گذاشت.چسب زد و شیر کپسول را باز کرد.با لحنی اطمینان بخش گفت:”هیچ ناراحت نشو نفس بکش.آرام و طبیعی ، الان تنفست عادی میشه!” اشک از گوشه چشمهای تنگ شده لیوسا روی گونه اش میریخت.شالیزه نوازشش میکرد.انتظار میکشید تا هر چه زودتر بفهمد در آن چند دقیقه ای که اتاق را ترک کرده بود گفتگوی مادر و دختر چگونه ادامه پیدا کرده و چطور ختم شده که لیوسا به آن حال افتاده است! لعیا خانم با ظرف چای و شیرینی بالا امد.هر سه بالای سر لیوسا بودند. خانم رهنورد یادداشتی را که همکارش نوشته و بالای تخت گذاشته بود نگاه کرد داروهایی که باید از آن ساعت به بعد مصرف میشد در سینی بود.با لحنی صمیمی پرسید:”عزیزم بهتر شدی؟میتونی قرص بخوری؟” لیوسا چشمها را باز کرد ، شالیزه پایین تخت نشست.دست او را بدست گرفت:”چیه؟چرا گریه می کنی؟” -ازدواج کرده…مامان با یکی از دوست های قدیمی بابا ازدواج کرده!

۲ ۱ ۱
-نباید می کرد؟ -نه…مامان نباید ازدواج میکرد! -آخه چرا؟مگر چقدر باید صبر میکرد؟ -تا وقتی که من برم پیشش! -تو پدرت رو ول میکردی و میرفتی؟ -آره میرفتم و مامان رو می آوردم. -مگر خبر داشتی ستاره می میره؟چرا به خودت عذاب میدی؟اگر ستاره صد سال دیگه هم زنده بود بابات ولش نمیکرد.همه میدونند خودت هم میدونی چقدر دوستش داشت. از روزنه تنگ چشمهای لیوسا اشک همچنان میجوشید.شالیزه اشک ها را با دستمال پاک میکرد ، پرسید: -به مامانت گفتی مریضی؟ -نه نگفتم.دیگه نمیخوام برام دلسوزی کنه.احتیاج به ترحمش ندارم.آخه من چه گناهی کردم که اینقدر باید زجر بکشم. -آروم باش.باید جای اون باشی تا بفهمی در چه شرایطی بوده که بالاخره تصمیم به ازدواج گرفته.تا آخر عمرش که نمیشد تنها بمونه. -دیگه بهش تلفن نمیکنم ، به نامه هاش جواب نمیدم.رفت پی خوشی خودش.نگفت یک دختر داره که آرزو میکنه دوباره با هم زندگی کنند. -یادت باشه این پدرت بود که زندگی شما رو بهم زد.اما هیچوقت ندیدم از بابات شکایتی داشته باشی ، خیلی هم دوستش داری. -وقتی مامان و بابا از هم جدا شدند من خیلی بچه بودم نمی فهمیدم کی تقصیر داره و کی نداره ، وقتی دیدم مامان رفت و بابا پیشم موند خب دل بستم به بابا. -بعدها که فهمیدی چی؟ -دیگه دیر شده بود.تمام زندگیم شده بود بابا.اما همیشه این امید توی دلم بود که یک روزی دوباره با هم زندگی کنیم.همیشه توی رویاهام اون روز رو میدیدم. خانم رهنورد گفت:”عزیزم هر کس یک سرنوشتی داره.تو برای مبارزه با این بیماری موذی باید روحیه قوی و شاد داشته باشی.مامانت چند سالش هست؟” -تقریبا هم سن باباست.سی و هشت سالشه! -خیلی فداکار بوده که تا به حال صبر کرده.پدرت که زن گرفته و صاحب دو تا بچه هم شده بود پس جای هیچ امیدی برای مادرت نبود.میدونم انتظار چنین چیزی ازش نداشتی ولی اگه کمی انصاف داشته باشی حق میدی که اون هم از زندگیش استفاده بکنه.قبول کن!اگه چند سال دیگه می گذشت و سنش بالاتر میرفت نمیتونست امیدی به تشکیل یک زندگی دوباره داشته باشه.بهار زن زود میگذره.باید به مامانت حق بدی. تلفن زنگ زد.شالیزه بیرون از اتاق گوشی هال را برداشت.شهرام بود.برعکس همیشه با سلام شروع کرد.سلامی که برای شالیزه شادی غیر منتظره ای به همراه آورد.جواب داد: -سلام حالتون خوبه؟

۲ ۱ ۲
-بد نیستم.لیوسا چطوره؟ -دیشب خوب خوب خوابید. -آقا یدالله رو فرستادم یک بازی کامپیوتری برای پسرهای لعیا خانم بخره براشون بیاره. -مگه شما نمی آیید؟ -چرا!فکر میکنم از بعد از ظهر دیگه مهمان نداشته باشیم تقریبا همه رفتند.میام لیوسا رو میبرم. -نه…خواهش میکنم دو سه روز دیگه صبر کنید.هنوز که توی کوچه تون پارچه سیاه و تاج های گل هست.لیوسا از دیدنش حتما ناراحت میشه.نمیگذارم ببریدش. -سفارش کردم همه رو جمع کنند.وضعیت تقریبا مثل سابق شده. -میدونم لیوسا با این حالی که داره توی اون خونه تنها غصه می خوره. -تو امروز هم دبیرستان نرفتی؟ -من از هیچ درسی عقب نیستم. -کسی بازخواستت نمیکنه که چرا غایب بودی؟ -غیبت دیروزم که رد نشده.به دوستم سفارش کردم بلکه امروز هم غیبت رد نکنند.نگران درس من نباشید. -آخرش چی؟لیوسا باید برگرده. -مگر دوستش ندارید؟چرا نمیگذارید وضع روحی خودتون بهتر بشه بعد ببریدش؟امشب بچه ها رو بردارید و بیایید اینجا.مثل دیشب با بچه های لعیا خانم بازی میکنند.لیوسا هم سرگرم میشه. شهرام با کمی مکث گفت:”شناختن تو کار آسونی نیست…” -هان؟چی گفتید…شناختن من؟ -هیچی!خانم رهنورد آمده؟ -بله.میخواهید صحبت کنید؟ -اول با لیوسا حرف میزنم. -ما عصر منتظر شما و بچه ها هستیم.هر چی دوست داشته باشید لعیا خانم درست میکنه. -نه ، میخوام بیاد خونه.این خونه به اون احتیاج داره!فعلا گوشی رو بده به لیوسا. “من هم احتیاج دارم…”بدون آنکه جمله اش را تمام کند خداحافظی کرد.گوشی را گذاشت و به اتاق دوید.گوشی کنار تختخواب را به لیوسا داد: -بیا صحبت کن.بابات پای تلفنه. لیوسا گوشی را گرفت.کمی بهتر شده بود.تنفسش آرام و معمولی بدون خس خس صورت می گرفت.خواست سلام کند بغض در گلویش پیچید.صدایش در نیامد.صدای شهرام از گوشی شنیده میشد: -الو ، الو لیوسا چرا حرف نمیزنی؟حالت خوبه؟ -بابا…چرا به من نگفته بودی؟ -چه چیزی رو نگفتم؟از چی حرف میزنی؟ -چرا نگفتی مامان ازدواج کرده؟ -کی این حرف رو به تو زده؟این دختره؟

۲ ۱ ۳
-هان؟مگه شالیزه خبر داشت؟شما به شالیزه گفته بودی؟آخه چرا من نباید باخبر باشم؟ گوشی را کنار گرفت.با همان صدای خفه و گرفته پرخاش کنان از شالیزه پرسید:”تو خبر داشتی!چرا به من نگفتی؟” شهرام صدایش کرد:”الو ، الو لیوسا کی به تو چنین حرفی زده؟” -مامان خودش گفت ازدواج کرده.خودش گفت با دوست شما ازدواج کرده! -کی با اون حرف زدی؟ -همسن چند دقیقه پیش!میگفت قبل از ازدواج شوهرش با شما حرف زده در حقیقت از شما اجازه گرفته.نمیخواسته درموردش فکر بد کنید. -خب بله.این که ناراحتی نداره.بالاخره اون باید ازدواج میکرد. -هیچکس به فکر من نیست.نه شما نه مامان نه هیچکس دیگه! شالیزه میخواست گوشی را بگیرد و با شهرام حرف بزند.اما ترسید بازخواستش کند که چرا در آن شرایط چنین رابطه ای بین مادر و دختر برقرار کرده.خانم رهنورد گوشی را از لیوسا گرفت: -سلام آقای شجاعی. -سلام خانم.حال دخترم چطوره؟ -خوبه!ولی نباید سرزنشش کنید.تا جایی که من در جریان قرار گرفتم فکر میکنم باید فقط کمکش کنیم تا حقایق رو بهتر تحمل کنه. -من نمیدونم این دختر از جان من و خانواده ام چی میخواد! -کی؟منظورتون کیه؟از دختر خانم صاحب خونه حرف میزنید؟ -حالا می فهمم چه مسایلی بین او و دخترم بوده که لیوسا آنقدر برایش سینه چاک میکرده!عجب گرفتاری شدم! حرف زدن با او به بهای تلاشی ویژه تمام میشد.تلاشی که خانم رهنورد را خسته میکرد.شهرام بی ابعاد واقعی بیرون از زمان و مقیاس انسانی شبیه کوهی از آتش شعله میکشید:”میخوام با اون دختره صحبت کنم!” مارهای وجودش که در طی آن چند روز گهگاه در مقابل محبتهای خالص شالیزه قطعه قطعه میشدند و باز با هر سوءتفاهمی به هم جوش میخوردند و پیوند پیدا می کردند سر برداشته بودند.او اگر چه به خیال خود سعی میکرد رعایت حال دخترش را بکند با این حال چنان توفانی بود که واژه ها با شتاب خود را از مغز او به لب هایش پرتاب میکردند:”این خانواده رو نابود میکنم!”

رمان شالیزه –قسمت آخر

$
0
0

رمان شالیزه – قسمت آخر

رمان-شالیزه-از-شهره-وکیلی

خانم رهنورد گوشی را به طرف شالیزه گرفت.او ترس خورده و دستپاچه به شهرام مجال نداد.با لحنی انفجاری دست پیش گرفت:”بیایید از خود لیوسا بپرسید.گاهی آنقدر برای مادرش دلتنگی میکرد که میخواست از غصه بمیره.همان وقتهایی که شما خیال میکردید هیچی کم نداره ، همان موقع هایی که حواستون به ستاره و کیارش و کیاوش بود و خیال میکردید لیوسا دیگه بزرگ شده و احتیاج به نوازش پدر و مادر نداره.همان موقع ها دلش پر از غم بود.من گریه هاشو میدیدم و آرامش میکردم. -ساکت! -دیگه ساکت نمیشم.شما هرکار خواستید با من و لیوسا کردید.کاری کردید از اون دبیرستان اخراجم کنند.کاری کردید بین ما جدایی بیفته. -تو دور از چشم پدر و مادرت هر کاری میخواهی میکنی.

۲ ۱ ۴
-نه دور از چشم مامانم نبود.لیوسا جلو مامانم با مادرش صحبت میکرد. -که اینطور!! لیوسا گوشی را از او گرفت.دلش می خواست با فریاد عقده ها را سر پدر خالی کند ولی صدایش در نمی آمد.خس خس کنان گفت: -بابا چرا با شالیزه دعوا میکنید؟شما هیچوقت به من اجازه نمیدادید از مامان حرف بزنم.به زور میخواستید به من تحمیل کنید مادر من ستاره ست.چون مامان رو دوست نداشتید میخواستید منم دوستش نداشته باشم.اما من دوستش داشتم میخواستم حرف هامو براش بزنم. شهرام به شدت منقلب بود.از صدای مرتعش و نفسهای به شماره افتاده اش پیدا بود چه حالی دارد.گفت: -بخاطر خودت بود.هر کار کردم برای تو بود که… -بخاطر من بود که بی مادرم کردید یا بخاطر دل خودتون بود؟!شما عاشق یک زن دیگه شدید. -من و مادرت با هم تفاهم نداشتیم. -پس چرا سر من منت میگذارید؟ -این دختره احمق سالهاست موی دماغ ما شده! -شما حق ندارید به شالیزه توهین کنید! -باید امروز بعد از ظهر برگردی خونه. -برمیگردم اما نمیگذارم مثل آنوقت ها از شالیزه دورم کنید. در چشمهای شالیزه دیگر شیطنت دیده نمیشد.با نگاهی عمیق به لیوسا چشم دوخته بود.انگار با نگاه عبادتش میکرد.خانم رهنورد غرغر میکرد: -این که نشد استراحت.مریض نباید استرس داشته باشه. شهرام چنان از خود بدر شده بود و بلند بلند حرف میزد که صدایش همچون پیچیدن باد در کوه ها آدم را میلرزاند.خشما مانند بادی طاعون خیز در فراخنای وجودش میوزید:”من از این خانواده شکایت میکنم.اینها مجرمند!” لیوسا نشان دار از زخمی کهنه با هق هق گریه ای که در خاموش کردنش می کوشید خس خس کنان گفت:”به چه جرمی؟به جرم اینکه اجازه میدادند از تلفنشون با مامان تماس بگیرم؟به جرم اینکه میفهمیدند من چقدر زجر میکشم؟” -حیف!حیف که تو مریضی و احتیاج به آرامش داری وگرنه کاری میکردم که دیگه در زندگی دیگران دخالت نکنند. -چرا؟آخه چرا با مامان تفاهم نداشتید؟من هیچوقت نتونستم به ستاره به چشم یک مادر نگاه کنم.هر چه بزرگتر میشدم بیشتر می فهمیدم ستاره چه بلایی سر خانواده ما آورده.حالا که میتونم حرفهای دلم رو بزنم میگم ستاره زندگی ما رو از هم پاشید. خانم رهنورد برزخ و عصبانی به زور گوشی را از او گرفت:”آقای شجاعی خواهش میکنم…یعنی چه؟دختر شما نباید استرس داشته باشه!این چه وضعیه!!عصب های فلج شده انگشت های لیوسا هنوز به کار نیفتاده.هیچ متوجه هستید چه کار میکنید؟وشعیت شمارو درک میکنم.با اتفاقاتی که پیش آمده حق دارید متأثر و ناراحت باشید ولی فکر نمی کنید با چنین وضع تشنج آمیزی که به وجود می آرید لیوسا دچار بحران روحی میشه؟”

۲ ۱ ۵
-این دختره ی سبک مغز سال هاست مخل زندگی ما شده! -فعلا به قول شما این دختره بیش از هر کسی به شما و لیوسا محبت واقعی میکنه.آنقدر رفتارش صمیمی و بی تکلف و دلچسبه که آدم خواهی نخواهی تحت تأثیر قرار می گیره. نگاه درمانده شالیزه به او بود و از حق شناسی موج میزد. دور به دست خانم رهنورد افتاده بود و به شهرام مجال قیل و قال نمیداد:”مطمئن باشید اگر خانواده محیط امن و سالمی باشه هیچکس جای پدر و مادر رو برای فرزند نمی گیره.اگه یک دختر یا پسر در حال بلوغ به محبت بیرون از خانه و خانواده تمایل پیدا کنه دلیلش اینه که احتیاجات روحیش در خانواده برآورده نمیشه.شما میتونید حرفهای منو قبول نکنید ولی شاهد هستید و میبینید لیوسا کس یا کسان دیگری رو به عنوان همراز و همدل انتخاب کرده.غلط یا درست این یک حقیقته!” شهرام در چمبره حوادث پیش بینی نشده ای که پشت سر هم فرا میرسید بریده بود.یک بار با خانم رهنورد تند حرف زده و واکنش او را به یاد داشت.با زحمت خودداری میکرد تا چیزی نگوید که ماجرای روز قبل تکرار شود.به همین دلیل فروکش کرد و با لحنی ملایم تر جواب داد: -وقتی دو نفر با هم تفاهم ندارند چکار باید کرد؟تا آخر عمر جریمه ی انتخاب غلطشون رو پس بدن؟بسوزند و بسازند؟ -من جامعه شناس نیستم.روان شناس هم نیستم.اما آدم پرتجربه ای هستم چون همیشه در اجتماع بودم و با مردم سر و کار داشتم.میدونم میشه با کمی از خود گذشتگی جلو خیلی از طلاق ها رو گرفت.لطفا به حرفم اعتراض نکنید که وارد نیست. -شما خیلی یک جانبه قضاوت میکنید! -کار من قضاوت نیست ، من پرستارم.کارم کمک به مریض هاست.قضاوت نکردم تجربه ام رو گفتم.بهر حال لیوسا دور از چشم شما با مادرش در تماس بوده.اگر شالیزه هم کمکش نمیکرد از طریق دیگری این کارو انجام میداد.نیاز به مادر غریزه فطری بچه هاست.به نظر من جای خوشحالی است که لیوسا در این خانواده پایگاه داشته شاید این شانس شما بوده که آدم های نابابی سر راهش قرار نگرفتند. صدای زنگ در بلند شد.شالیزه جواب داد.آقا یدالله بود.دکمه را زد.بطرف پنجره رفت.لعیا خانم را صدا زد.لعیا خانم به حیاط دوید:”بله شالیز خانم؟” -آقا یدالله امده. جعبه بزرگ یک بازی کامپیوتری دست آقا یدالله بود.شالیزه آن دو را به حال خود گذاشت و پیش لیوسا برگشت.نگران بقیه ماجرا بود.خانم رهنورد با شهرام حرف میزد:”بله آقای شجاعی امیدوارم قانع شده باشید.از نظر من بهتره لیوسا دو سه روز دیگه همین جا باشه تا شما به یک آرامش نسبی دست پیدا کنید.” -من بعد از ظهر میام میبرمش. -هر کار میخواهید بکنید من احساس مسئولیت کردم که حرفی زدم وگرنه این وسط چیزی عاید من نمیشه.میخواهید با لیوسا صحبت کنید؟ -نه بگذارید راحت باشه. -پس با اجازه خداحافظ.

۲ ۱ ۶
خانم رهنورد گوشی را گذاشت.با آن مانورها خودش را در دل لیوسا و شالیزه جا کرده بود.هر دو راضی بودند.شالیزه گفت: -شما چقدر خوب صحبت کردید. لیوسا آرنج هایش را روی زانو ستون کرده و سرش را بین دو دست گرفته بود.شالیزه کنارش نشست.دست روی شانه اش گذاشت:”حالا که پدرت همه چیزو فهمیده میتونی راحت و بی دردسر هر موقع خواستی با مادرت باشی.اصلا میتونی بری آمریکا پیشش.” -از شوهرش متنفرم. -شاید آدم خیلی خوبی باشه!چه گناهی کرده که باعث تنفرت شده؟ -هر دو تا فکر خودشون بودند. -بابات از این به بعد دیگه نمیتونه فقط فکر خودش باشه.پاشو برو یه دوش بگیر.به هیچ چیز دیگری هم جز سلامتی فکر نکن.به قول خودت میبینی که هر دو به فکر خودشون بودند. ****************************************** شهر شلوغ زندگی عصرانه خود را می گذراند.زمان فشرده شده بود.به سرعت ساعت هفت بعد از ظهر فرارسید.شهرام آمد.بدون کیاوش و کیارش.یک جور خاصی شده بود.سعی میکرد در قالب سابقش باشد.محکم ، مغرور ، با ابهت ، ولی شخصیتی که از خود به نمایش میگذاشت نمایش موفقی نبود.حتی وقتی سبیل هایش را عصبی میجوید به ابهتش افزوده نمیشد.بچه ها را نیاورده بود تا مجبور به نشستن در آنجا نباشد.میدانست اگر پای آنها به آنجا برسد میخواهند ساعت ها با احمد و محمود بازی کنند.با آقا یدالله آمده بود.آقا یدالله مشغول خالی کردن اجناس صندوق عقب اتومبیل بود.لعیا خانم ایستاده بود و با تعجب نگاه میکرد.پرسید:”اینها چیه؟” -گوشت ، مرغ ، ماهی ، میگو ، میوه ، شیرینی. -یخچال پره جا نداریم. -آقا گفت بخر. -صبر کن ببینم. لعیا خانم بدو بدو به ساختمان رفت.از پله ها بالا دوید.گفت: -شالیز خانم آقا یدالله یک خروار جنس آورده.مرغ ، گوشت ، ماهی و چیزهای دیگه.یخچال جا نداره.چکار کنم؟ شالیزه به شهرام که عبوس و عنق ایستاده بود تا لیوسا را ببرد نگاه کرد.نگاهی رنجیده.فهمیده بود او خواسته جبران کند.عصبانی شده بود.با لحنی آزرده گفت:”ما جا نداریم.یخچال ها و فریزرها پره.لعیا خانم یک عالمه چیز خریده و فریز کرده…” همه معطل مانده بود بودند چه کنند.شهرام گفت:”لعیا خانم استفاده کنه…” لعیا خانم جواب داد:”اولش اینکه یخچال ما کوچیکه ، دوم پره ، سوم ما برای خودمون جدا غذا درست نمیکنیم.فقط صبحانه سوا میخوریم.خوبه خانم رهنورد ببره.” گرچه او از روی سادگی چنین پیشنهادی داد ولی در نهایت به انکارهای خانم رهنورد گوش ندادند و آدرس را گرفتند.با این تصمیم شالیزه نفس آسوده ای کشید.به شهرام که همانطور بغ کرده منتظر ایستاده بود که لیوسا و خانم رهنورد را ببرد گفت:”لعیا خانم برای شام غذا درست کرده…”

۲ ۱ ۷
لعیا خانم گفت:”دلمه بادمجون درست کردم با خوراک زبون!” شالیزه دلتنگ اما سمج گفت:”خواهش میکنم امشب نبریدش.آقا یدالله بره بچه ها رو بیاره.اینطوری همگی خوشحال میشیم.” لیوسا با صدایی گرفته و تو گلویی گفت:”اگه شالیزه بیاد منم میام!” چیزی که گفت برای همه غیر متظره بود.شالیزه به شهرام نگاه کرد.حمایت لیوسا چنان خوشحالش کرد که با شعف دستهایش را بهم زد.لبخندی که کنج لبهایش شکفته بود تا چشمهایش رسید.بالا پرید و گفت: -اخ جون!میشه شب خیلی خوبی داشته باشم. هر چند ادامه عوالم کودکی در بزرگ سالی توی ذوق میزند ولی در مورد او اینطور نبود.او با سبکسریهای کودک وارش شهرام خلع سلاح میکرد. لعیا خانم گفت:”پس من آدرس رو ببرم بدم آقایدالله که چیزها رو ببره خونه خانم رهنورد و بچه ها رو بیاره!” شالیزه به شهرام که دیگر نمیتوانست ژستش را حفظ کند لبخند زد.لبخندی نه به سادگی لبخندهای معمولی.این لبخند بوی نیاز میداد.نیازی برآمده از تحولات احساسی.احساسی نرم و مخملی که به چاردیواری وجودش راه یافته بود. لعیا خانم آدرس بدست از پله ها پایین دوید.خبر را به آقا یدالله رساند.آقایدالله که هیچوقت بدخلق نمیشد با خنده گفت: -این دختره هر کار دلش میخواد میکنه! -کی؟لیوسا خانم؟ نه ، دوستش شالیزه.آقا آنقدر توپش پر بود که گفتم الان غوغا راه میاندازد.اما انگار دختره خوب بلده چه جوری قاپ آقا رو بدزده. -آره ماشالله اتشپاره ست.خب شما کی برمیگردی؟ -نمیدونم.با این شلوغی خیابون ها آدم اختیارش دست خودش نیست. -پس اول بچه ها رو بیار اینجا بعد برو خونه خانم رهنورد. هنوز آقا یدالله نرفته بود که اکبر آقا امد.لعیا خانم به شوهرش گفت:”اینم از آقا یدالله.صبح طحمت کشید برای بچه ها اسباب بازی رو که اقا خریده بودآورد.الان هم اینقدر جنس آورده!” اکبر آقا با او دست داد.دستش سرد بود و میلرزید. آقا یدالله گفت:”هوا که زیاد سرد نیست ولی شما داری می لرزی!” لعیا خانم با تعجب پرسید:”اکبر اقا چته؟انگار رنگت هم پریده.نکنه سرما خوردی؟” آنها نمیدانستند اتومبیلی که در حیاط پارک شده اکبر اقا را به یاد تصادفی انداخته است که او باعثش شده بود.در یک لحظه صحنه تصادف در مقابل چشمانش ظاهر شده و سرش را به دوران انداخته بود.نگاه مه آودش حس مرگ را تداعی میکرد.حادثه گذشته بود ولی شبح ها بر جا مانده بودند. پایان فصل سیزدهم ادامه دارد… فصل چهاردهم – قسمت اول

۲ ۱ ۸
شالیزه به محض ورود به دبیرستان مستقیم به دفتر رفت . صد هزار تومان در پاکتی گذاشته بود و می خواست قبل از این که سرو صدایی در مورد غیبت هایش در بیاید پیشگیری کند .  خانم چنگیزی را جلو دفتر دید سلام کرد بلافاصله پاکت را از کیفش در آورد و گفت: پدرم خیلی سلام رسوندند.گفتند از سفر که برگردند جبران می کنند .  خانم چنگیزی پاکت را گرفت نگاهی به داخلش انداخت و پرسید:  -چقدره ؟  -قابل نداره صد هزار تومن  -به پدرت سلام برسون بگو یادشون باشه به ما قول همکاری بیشتری داده بودند.  -چشم امروز تماس می گیرم اما مطوئن باشید وقتی برگردند جبران می کنند . در ضمن ببخشید من دیروز غایب بودم .  -به چه علت ؟  سرش را پائین انداخت و خجولانه جواب داد:  -هر ماه یکی دو روز دل درد و کمر درد شدید پیدا می کنم .  -گواهی دکتر آوردی ؟  -برای دل درد ماهانه که دکتر نمی رم . تا به حال مشکلم به جمعه ها افتاده بود . این دفعه این جوری شد. اگر باور نمی کنید سرایدارمون هست تلفن کنید بپرسید.  -باشه فعلا برو سر صف  -ببخشید میشه رسید پول رو بگیرم ؟  -آره آره ، برو تو به خانم تفرشی بگو بنویسه  خانم چنگیزی برگشت سر توی دغتر کرد و گفت ک خانم تفرشی یک رسید صدهزار تومنی بنویسید.  شالیزه به دفتر رفت . بالای سر خانم تفرشی ایستاده بود و با اضطراب به نوشتن او نگاه می کرد. وقتی رسید نوشته و  بکند و هم ۳۰۰ را می تواند به آسانی ۱۰۰به دستش داده شد، می خواست از خوشحالی برقصد فکر کرد هم عدد در قسمتی که رقم را به حروف نوشته شده کلمه سی را با همان رنگ خودکار جلو کلمه صد بگذارد و بشود سیصد هزار تومان تا جوابی برای پول هایی که ریخت و پاش می کرد برای پدر داشته باشد. با خوشحالی ورقه را تا کرد و در کیف گذاشت به حیاط برگشت . زنگ خورده و خانم افسری پشت بلند گو بود . خود را به صف رساند . آهسته زیر گوش سوسن احمدی که کنار صف ایستاده بود گفت :  -مرسی که غیبت پریروز رو رد نکردی !  -برای اینکه خودم غایب بودم مال دیروز رو رد کردم  جواب نداد و به انتهای صف رفت گلپر طلبکارانه ولی آهسته پرسید :  -کجا بودی ؟  -وضعییت قرمز بود.  -خبردار شدی بردیم ؟  -گفته بودم که دو به هیچ می بریم

۲ ۱ ۹
-حدست درست بود دو به هیچ بردیم  سوسن با دست اشاره داد ساکت باشند . شالیزه ار انتهای صف سرک کشید دنبال روشا می گشت . مراسم صبحگاهی که تمام شد و صف ها به طرف کلاس ها حرکت کردند. از صف خارج شد و شانه به شانه روشا راه افتاد: سلام چطوری؟  روشا مثل همیشه گرفته و اخم آلود بود. سر سنگین جواب داد :  -چه عجب آمدی گفتم حتما امروز هم نمی آیی ! بالاخره رفت ؟  -نه  -هنوز نرفته ؟ انگار خونه ی شما رو با بیمارستان اشتباه گرفته !  -دیروز یک اتفاقی افتاد که خیلی حالش بد شد . به مامانش تلفن کردو کار خراب شده  -چرا  -مادرش گفت ازدواج کرده با شنیدن این خبر آن قدر حالش بد شد که گفتم باید چند روزی همین جا باشی تا حالت خوب خوب بشه  -عالیه  -مسخره می کنی ؟  به کلاس رسیدند. گلپر از پشت پرید شالیزه را بغل زد: آخ ! نمی دونی چه بازی معرکه ای بود . ظرف یک ربع دو گیم بازی تموم شد. مثل خر توی گل مونده بودند. جات خالی که ببینی و حظ کنی .  -برو بشین الان میام تعریف کن  گلپر رفت . روشا با دلتنگی پرسید: بالاخره کی میره ؟ مگه همیشه نمی گفتی پدرش از تو بدش میاد؟ پس چشور اجازه داده دخترش این همه وقت تو خونی شما باشه .  -به من میگن شالیزه . خبر نداری دو شبه با کیاوش و کیارش میاد. بعدا برات درست وحسابی تعریف می کنم حسابی حالش رو گرفتم .  روشا با چشمانی اندوهبار نگاهش کرد . او دوران فشار را پشت سر گذاشته و به افسردگی رسیده بود.سرو کله ی خانم بشارت پیدا شد . به انتهای کلاس رفت و سرجایش نشست . پچ پچ گلپر شد . خانم بشارت تذکر داد: لطفا ساکت .  به عادت همیشه نام غایب ها را در دفترش یادداشت کرد و برای درس آماده شد . شالیزه دست بلند کرد : من بیام ؟  -کس دیگری داوطلب نیست ؟  مهراوه معینی هم اعلام آمادگی کرد. خانم بشارت گفت :مهراوه تو بیا  مهراوه هم زبان انگلیسی را بخوبی می دانست . شالیزه احتیاج به تمرین نداشت . با این حال مثل همیشه وقتی سر کلاس می نشست ، جز درس همه چیز را فراموش می کردو پشت سر می گذاشت . حتی لیوسا را . راز موفقتیش در درس ها همین بود. وقتی گلپر روی یک تکه کاغذ برایش نوشت : امروز برای تمرین می مانی ؟ با یک هیس آرام بی جواب گذاشت.  ساعت تفریح گلپر رهایش نمی کرد: امروز باید بمونی .

۲ ۲ ۰رمانی ها
-من دیگه عضو تیم نیستم  -بی خود تو و روشا به تیم ضربه زدید.  روشا اخمو و گرفته منتظر بود گلپر تنهایشان بگذارد . اما نه اخمش و نه لحن طلبکارانه اش باعث نشد او دست از سر شالیزه بردارد و برود . تنها موقعی که توانستند با هم باشند زمانی بود که دبیرستان تعطیل شد و شالیزه او را با زور با خودش برد: بیا بقیه حرفها رو تو ماشین می زنیم  -تو که می خواهی فوری برسی خونه  -توی ماشین حرف می زنیم  وقتی سوار شدند. به آقای موسوی گفت : من که پیاده شدم لطفا دوستم را برسونید  آقای موسوی سری به علامت مثبت تکان داد و راه افتاد. شالیزه گفت :  -چرا اون روز رفتی ؟ آمدم پائین دیدم دسته گل هست و خودت نیستی  -فهمیدم دلت نمی خواد من اون جا باشم.  برای من فرق نمی کرد. لیوسا ناراحت می شد. روز اول خودشو از لعیا خانم هم قایم می کرد. بهت گفتم چه شکلی شده . خب هر کسی باشه ناراحت می شه. اصلا شبیه خودش نیست .  -تو که می گفتی پدرش خیلی گند و بداخلاقه. حالا چطور شده با پسرهاش راه افتاده میاد خونه شما.  -اگر به دلیل مریضی لیوسا نبود ، با چیزهایی که بر ملا شده سر به تنم نمی گذاشت . وقتی فهمید لیوسا از خونه ی ما به مادرش تلفن می کرده و نامه های مادرش به آدرس ما می آمده . مرد! لیوسا حرف هایی بهش زد که تا اون موقع جرات نکرده بود به زبون بیاره ! اگر پرستارش گوشی رو نگرفته بود و توی شکم باباش نرفته بود کار بالا می گرفت  . -از کجا فهمید مادرش ازدواج کرده؟  -لیوسا خیال می کرد حالا که ستاره مرده وقتشه که مادرش برگزده . اما چشمت روز بد نبین ، نمی دونی وقتی فهمید مادرش ازدواج کرده و دیگه نمی تونه برگرده چه حالی شد! داشت سکته می کرد.!  -بالاخره کی می ره ؟  -اگه به من باشه دلم می خواست دست کم یک ماه بمونه  -یادت رفته چه قولی به من دادی ؟  -اصلا یادم نرفته تو چه کار کردی ؟ کشیک کشیدی ببینی کی میاد ؟ کی میره ؟  -آره  -خب خب ! دیروز رفتی سراغش ؟  -آره رامین رو از مدرسه برداشتم گذاشتم خونه و رفتم . آدرس رو پیدا کردم .  -می خواستی خیلی احتیاط کنی . اگر بو ببره گندش در میاد.  -اون طرف خیابون یک کامیون پارک شده بود پشت کامیون مخفی شدم و کشیک کشیدم . داشتم از خستگی می مردم . رامین هم توی خونه تنها بود خیلی نگران بودم تا ساعت شش صبر کردم آن قدر سردم شده بود که نزدیک بود یخ بزنم  -مگه چتر برنداشته بودی ؟

۲ ۲ ۱
-نه فکر نمی کردم رگبار بگیره  -بالاخره دیدیش ؟  -آره ساعت شش رسید. جلو در خونه از یک اپل کورسا پیاده شد و در پارکینگ رو باز کرد. ماشین رو برد توی گاراژ گذاشت و آمد بیرون در رو قف کرد . بعد از در ورودی ساختمان رفت تو.  -یعنی ممکنه هر روز همین موقع بیاد ؟  -نمی دونم  -باید سه چهار دفعه زاغ سیاهشو همین جوری چوب بزنی تا مطوئن بشب  -بیا امروز با هم بریم  -امروز؟ نه بابا لیوسا منتظره  روشا با خشم و آزردگی نگاهش کرد. شالیزه با لحنی دلجویانه گفت :  -بخدا اگر جای من باشی می فهمی در چه وضعی هستم دلم برای لیوسا می سوزه . من خنگ پریروز آلبوم عکس رو آوردم که مثلا سر باباش گرم بشه . تمام عکسهای من و لیوسا توی آلبوم بود. اصلا حواس نبود اون با دیدن عکس هاش چقدر ممکنه ناراحت بشه . تا آخرش هم نفهمیدم وقتی پدرش رفت تلفن کرد و تذکر داد آلبوم ها رو جلو دست نگذارم . تازه فهمیدم چه گاف گنده ای کردم .  -خیلی باهاش عکس داری ؟  -خیلی از کلاس اول ابتدایی تا پارسال هر چی تو مدرسه عکس گرفتیم دارم به اضافه عکس های جشن تولد ها و عکس هایی که مامان توی خونه از ما گرفته  -دلم می خواد ببینمش  -حالا که اصلا به اون لیوسای قبلی هیچ شباهتی نداره ! اگر یادم بمونه عکس هاش رو میارم.  -کاش زودتر بره  -اما من اصلا دلم نمی خواد توی خونه ای که بوی مرده می ده بره  -اگر پدرت بیاد و ببینه چی ؟  -زدم به سیم آخر می دونم غو غا راه می افته ولی مهم نیست وقتی متوجه اصل ماجرا بشه و بفهمه لیوسا چه بیماری خطرناکی مبتلا شده ،آروم می شه بابا همیشه اولش داد و قال می کنه . بعد منطقی میشه . بر عکس مامان که همیشه اولش منطقی برخورد می کنه بعدا سرو صداش در میاد.  -پس فردا می آیی بریم ؟  -برای کشیک کشیدن که لازم نیست دو نفری باشیم .  صدایش را پائین آورد . طوری که آقای موسوی نشنود . زیر گوشش گفت : من عقیده دارم اسید بپاشی تو صورتش  … روشا به تاسی از او آهسته ولی اعتراض آمیز گفت : کسی با اسید نمی میره من می خوام اون بمیره  -این که از مردن بدتره ! یک عمر عذاب می کشه !  -ولی اون باید بمیره همین طور که مامان مرد

۲ ۲ ۲
-زنی که خوشگل باشه وقتی زشت بشه و راه علاجی نداشته باشه بجای یک دفعه صد دفعه می میره یعنی هر وقت که جلوی آینه بره می میره و زنده می شه .  -نه اون نباید نفس بکشه همون طور که مامان نفس نکشید.  -خب چه فکری کردی ؟ با چی ؟  -کاش ماشین داشتم و زیرش می کردم.  این جمله شالیزه را به فکر فرو برد . صحنه ی تصادفی که اکبر آقا ، به اصرار اوبوجود آورده بود ، پیش چشمش مجسم شد. هر وقت یاد این صحنه می افتاد از این فکر که او باعث مرگ ستاره شده ، فرار می کرد. منقلب شده بود . روشا با کنجکاوی نگاهش کرد: چیه چرا حف نمی زنی؟  -هیچی داشتم فکر می کردم  -به چی ؟می ترسی ؟ می خوای بزنی زیر قولت ؟  -نه بابا تو چقدر کج خیالی من به هر کی قول بدم ،سر قولم هستم . الان هم که می بینی دست خودم نیست . لیوسا به من احتیاج داره . تازه … اون قدر دلواپسم که خدا می دونه ! بالاخره وقتی بابا بفهمه دوباره سراغ لیوسا رفتم اوضاع خیط می شه !  -حتما وقتی بفهمه و به قول تو اوضاع خیط بشه باز زیر ذره بین می ری و نمی تونی جم بخوری  -به بابا تلفن کردم . تصمیم داشته دو سه روزی بیاد و دوباره برگرده اما الحمدالله همکارها منصرفش کردن . گفتند شاید شما بری و هوا مساعد بشه فعلا که شانس آوردم خدا کنه حالا حالاها هوا خوب نشه !  -پدر لیوسا چه شکلی هست ؟  -تیکه …عین هالیوودی هاست . از تام کروز خوشگل تره . اگر ببینیش باور نمی کنی دختری به سن و سال لیوسا داشته باشه . لامصب یک لیاس هایی می پوشه ، یک عطرهایی می زنه که آدم گیج می شه .  -حتما حالا که زنش مرده دور و برش شلوغ می شه  -حیف که اخلاقش خیلی گنده  -خیلی مغروره ؟  -بود…اما حالشو گرفتم . خیلی زور می زنه با ابهت باشه ولی دیگه ژست هاش تو خالیه ! دیشب که آمد لیوسا رو ببره نمی دونی چه عزرائیلی شده بود . اما کاری کردم که ست آخر به آقا یدالله تلفن کرد کیارش و کیاوش رو برداره بیاره خونه ی ما.  -ساعت چند بود؟  -تقریبا هفت و هشت بود که آقا یدالله بچه ها رو آورد.  -شام هم بودند؟  -آره جات خالی ! لعیا خانم یک دلمه درست کرده بود که نگو، خوراک زبون هم بود خلاصه تا نزدیک ساعت ده بودند.  -تا ساعت ده شب. پس این روزها درس بی درس .  -می دونم این ترم قات می زنم ، ولی مهم نیست فوقش یک موبال از دستم میره قراره اگر معدلم بالای هجده باشه بابا برام موبایل بخره مهم نیست .

۲ ۲ ۳
جلو خانه رسیده بودند. در حالی که پیاده می شد آهسته گفت :  -اسید بهترین چیزه !  -نه باید بمیره!  به ساختمان که می رفت لعیا خانم صدایش زد: شالیزه خانم الهی چشمت روز بد نبینه نمی دونی لیوسا خانم یک دفعه چطوری نفسش گرفت . داشت خفه می شد به پرستارش گفتم به پدرش خبر بده قبول نکرد گفت تا به حال چند دفعه این جوری شده.  -حالا حالش چطوره؟  -بالاخره از اون آمپولهاش بهش زد تا کم کم آروم شد و خوابش برد.  -ناهار چی درست کردی ؟  -فسنجون  -خورد؟  -نه از وقتی آمپول بهش زده خوابیده .  -بابا تلفن نکرده ؟  -نه فقط همین چند دقیقه پیش خانم بزرگ تلفن کرد گفتم هنوز از مدرسه نیامده  -چیزی که راجع به لیوسا نگفتی ؟  -نه ولی گفت شاید عصری بیاد به شما سر بزنه  حضور مادر بزرگ برایش دوزخ واقعی بود. داد زد : چی ؟ بیاد این جا؟ آخ آخ می خواستی بهش بگی عصرها می ره تمرین .  -از بس شما میگی حرف زیادی نزن ترسیدم چیزی از دهنم در بره و شما ناراحت بشی .  -همیشه حرف زیادی می زنی این دفعه که باید حرف حسابی می زدی صرفه جویی کردی ؟ دست شما درد نکنه !خانم رهنورد غذا خورده ؟  -آره ماشاالله چقدر هم دهن داره برای شما غذا بکشم ؟  -نه هر وقت لیوسا بیدار شد با هم می خوریم .  به ساختمان رفت . پله ها را بالا دوید خانم رهنورد هنوز خوابیده بود و لیوسا روی یکی از مبل های هال نشسته بود . مقنعه را در آورد و انداخت روی میز . آهسته طوری که خانم رهنورد بیدار نشود گفت :  -حالت دوباره بد شده ؟  -آره وقتی سرفه ام می گیره ، نفسم قطع می شه به بابا تلفن کردم امروز میرم .  -چرا ؟ توی خونه خودتون بیشتر ناراحت می شی بالاخره بابات وقتی میاد و جای ستاره رو خالی می بینه قصه می خوره وقتی اون ناراحت باشه روی تو هم اثرر می گذاره راستشو بگو من نبودم چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟ لعیا خانم حرفی زده ؟  -نه بخدا بیچاره از صبح دو دفعه آبمیوه گرفته آورده خوردم غذا درست کرده هی آمده سر زده.  -چرا ناهار نخوردی؟  -می خواستم با هم بخوریم . خانم رهنورد خورد من صبر کردم

۲ ۲ ۴
-پس بیا بریم پائین دیگه حرف رفتن هم نزن  -مادر بزرگت تلفن کرد عصر میاد اینجا  -برای همین می خوای بری ؟ ول کن بابا بهش تلفن می کنم یک بهانه ای میارم این که راه حل داره  -چه بهانه ای میاری ؟  -تا دروغ هست راست چرا ؟ میگم تمرین داریم بلند شو بریم پائین  پائین که آمدند شالیزه به اتاقش رفت از کمد ربدوشامبر ساتن سرمه ای را برداشت . صدا زد: لیوسا دارم لباس عوض می کنم الان میام  وقتی با آن لباس کوتاه و نازک آمد لیوسا پرسید سردت نیست ؟  -نه بابا هوا عالیه اگر تو سردت ه شومینه رو زیاد کنم  -نه من لباس کافی پوشیدم  با هم به آشپزخانه رفتند قابلمه خورشت روی پیلوت اجاق گاز بود شالیزه در یخچال را باز کرد. سوت کشید : آخ جون ژله هم درست کرده این هم سبزی خوردن این هم سالاد زنده با لعیا خانم.  خطاب به لیوسا آهسته گفت :دست پختش حرف نداره اما جلوی خودش تعریف نمی کنم لوس می شه مثل فرفره غذا درست می کنه اون هم چه غذاهایی از مال مامان بهتر .  بشقاب و لیوان و قاشق و چنگال روی میز چیده شده بود. گفت :  -حوصله ی کشیدن ندارم میزارم روی میز و می خوریم  مشغول خوردن بودند که تلفن زنگ زد. پرید سر تلفن شماره مادر بزرگ افتاده بودجواب داد: سلام مامانی چطورید؟  -از تو باید پرسید آدم دو تا نوه داشته باشه و هر دو این قدر بی عاطفه باشند ؟  -الهی فدای مادر بزرگ خوشگلم بشم بخدا تا از دبیرستان میام و به درس ها می رسم شب می شه! شما هم که ماشاالله ساعت هشت می خوابید وای …خبرندارید درس های امسال چقدر سخته.  با این که حالم هیچ خوب نیست گفتم امروز بیام ببینمت  -آخ …امروز تمرین داریم مسابقات شروع شده اولی رو بردیم ضربه فنی شون کریم ظرف ده دقیقه بازی تموم شد آبشارهایی می زدم که تا می آمدند به خودشون بجنبند خورده بود لب خط همه بچه ها هورا می کشیدند شالیزه …شالیزه  لیوسا نگاهش می کرد و به دروغ هایش می خندید مادربزرگ پرسید:  -پس از تمرین بیا این جا هر چی می خواهی بردار که شب همین جا باشی  -یعنی بعد از تمرین عرق کرده و نوچو لوچ بیام پیش شما؟ محاله ! مسابقه بعدی مون دو روز دیگه ست از همین حالا قرارمون برای جمعه که از صبح بیام و از اون شله زردها بخورم  -یادت باشه هر دفعه یه بهانه تو آستینت داری. ادامه دارد…   – قسمت دوم ۱۲فصل با صدای بلند خندید و به لیوسا چشمک زد.به مادربزرگ گفت:

۲ ۲ ۵
-شما چقدر کج خیالید! -من که از بابات خوشم نمیاد.اما میدونم مامانت بفهمه توی این مدت پیشت نیامدم دلخور میشه.آن وقت خر بیار و باقالی بار کن. -برای همین ناراحت هستید؟تا دروغ هست راست چرا؟با دروغ گفتن که دماغ ادم دراز نمیشه!به مامان میگم چند روز پیش شما بودم. نگاه لیوسا به او بود.نگاهی پر از حسرت و غبطه.سینه اش خس خس می کرد.نفسش ان قدر سنگین بود که حسش می کرد.شالیزه چشمکی به او زد و مکالمه با مادربزرگ را اینطور تمام کرد: -پس خداحافظ تا جمعه.شله زرد یادتون نره! گوشی را گذاشت پرید پشت میز نشست :”خب این از مامانی!تا جمعه گارانتی هستیم.” لیوسا حواسش جایی دیگر بود.لبخندی تلخ روی لب داشت.با آهی بلند گفت:”یادته وقتی کوچیک بودیم چقدر توی این حیاط دوچرخه سواری می کردیم!یادته ترکت می نشستم و بغلت می کردم؟” -مگر الان نمیشه کرد؟ -نمی تونم پا بزنم.نفسم می گیره. شالیزه با شرم نگاهش کرد.انگار سلامتی اش گناهی بود در حق لیوسا.لیوسا با لحنی عاصی و خسته نفس بریده گفت: -مثل خرس شدم.روی دوچرخه بشینم می شکنه. -بخدا همه چیز درست میشه عین اولش.من هیچ شک ندارم.عوضش دیگه هیچی نمیتونه مارو از هم جدا کنه.نگاه کن بابات چطوری از آسمون آمده زمین.دیروز خوب حالشو گرفتم.خانم رهنورد که سنگ تمام گذاشت.خیلی کیف کردم. -اینطوری که میشه دلم براش می سوزه! -چطوری؟ -دل شکسته ، غصه دار ، بی غرور!حالا که فهمیده من با مامان رابطه داشنتم بیشتر خرد شده.هیچ فکر نمیکرد من بهش خیانت کنم. -خیانت؟برو بابا.اصلا می فهمی چی میگی.تو خیانت کردی یا اون که ماد رو از تو گرفت؟به قول مادربزرگم هیچ مردی آنقدر ارزش نداره که زنی بخاطرش غصه بخوره.به فکر خودت باش.دیدی که مامانت هم آخرش فقط به خودش فکر کرد. لیوسا قاشق و چنگال بدست به نقطه ای مجهول خیره شد.شالیزه قاشق زد به بشقابش: -بخور.سرد میشه!به چی فکر میکنی؟ -هیچی از خودم میترسم! -نفهمیدم!از خودت می ترسی؟ -آره!از رگهام.ازقلبم ، کلیه م، مغزم، عصب هام.هر لحظه ممکنه یکی از اینها درگیر بشه.همینطور که ریه و حنجره م درگیر شده.همینطور که اعصاب چند تا از انگشت های دست و پام درگیر شده ، به کبودی پاهام نگاه کن.رگها سیاه شدند.

۲ ۲ ۶
شالیزه قاشق و چنگال را در بشقاب رها کرد:”تو داری معالجه میشی!بیماریت مهار شده.این چیز کمی نیست.خودت گفتی توی آمریکا هم اینطور مریضها رو با همین داروها معالجه می کنند.یعنی چی؟یعنی اینکه داری درست معالجه میشی.” -چرا من؟چرا من باید از هفت ، هشت سالگی معنی چیزهایی رو که خیلی از من بزرگ ترها نمی فهمند ، بفهمم.طلاق ، خیانت ، نامادری ، تنهایی ، بی کسی، واسکولیت! -تو بی کس نیستی!این حرفها چیه؟پس من چی هستم؟بخدا مثل همیشه دوستت دارم. -با این شکل و قیافه دلم میخواد از همه فرار کنم.موهام کو؟ابروهام ، مژه هام؟ -همه اش در میاد.چرا صبر نمی کنی!هر کس شیمی درمانی کرده همینطور شده ولی بعد موهاش بهتر و پرپشت تر از قبل در آمده!لیوسا تو نباید از پیش من بری.توی اون خونه ی تنها فقط می نشینی و به این چیزها فکر میکنی. -آخرش چی؟مریضی من که کار یک روز و دو روز نیست.خود دکتر گفت دست کم دو سه سال طول می کشه! -الان چند وقت گذشته؟ -هیچی !چهار پنج ماه. شالیزه مستأصل ، بی سلاح و ناتوان دست و پا میزد و تلاش میکرد.چیزی پیدا کند و بگوید که باعث امیدواری او شود.در حالیکه میدید همه چیز قطعی و روشن است.بالاخره گفت: -باید کاری بکنیم که این مدت راحت تر بگذره.بهترین راه اینه که اصلا بهش فکر نکنیم.می خواهی ماهواره تماشا کنیم؟ -نه.از خودم بیزارم.همه فهمیدند چه به سرم آمده! -گور پدر همه! -خیال کردم کورش دوستم داره.از وقتی فهمید مریضم رفت و گم شد. -ستاره خودش چی بود که برادرزاده اش باشه!وقتی این مدت گذشت و مثل اولش صحیح و سالم شدی محل سگ بهش نمی گذاری. -فقط کورش نیست ، هرکی فهمیده رفته گم شده. شالیزه بلند خندید تا گریه نکند.میان خنده و گریه گفت: -حالا دیگه کدوم دختر خری منتظر خواستگار و خواستگار بازی می نشینه!قربون شوهر اینترنتی! لبخند لیوسا آنقدر خوشحالش کرد که قاشق و چنگال را برداشت و گفت:”فسنجون بخوریم به سلامتی شوهر اینترنتی ، بخور.مطمئن باش تا تو رو شوهر ندم شوهر نمیکنم.آنقدر چت میکنم تا یک خوشگل و پولدارشو تور بزنیم.لیوسا یک آرزو بیشتر ندارم.اگر گفتی چیه؟” -آرزو داری که من خوب بشم؟ -نه بابا.تو که خوب میشی!آرزو دارم یا تو همیشه پیش ما زندگی کنی … یا … -یا چی؟ -هیچی!نمیدونی توی آن مدت که قایم شده بودی چه حالی داشتم.یک دفعه امدم در خونتون بدشانسی همون موقع بابات رسید.داشتم سکته می زدم.طوری با من رفتار کرد که ازش متنفر شدم. -حالا چی؟باز هم متنفری؟

۲ ۲ ۷
شالیزه مکث کرد.لیوسا با دقت نگاهش کرد.پرسید: -نگفتی!حالا چه احساسی داری؟ -خیلی مظلوم شده!به قول معروف جلو من یکی که لُنگ انداخته. -فکر میکنم از بس همه از من فرار کردند وقتی دید تو یکی اهل فرار نیستی نرم شد. -من روی سگ دارم.اهل جا زدن نیستم.وقتی هم از اینجا بری هر روز میام دیدنت. -از این قیافه ای که هستم بدت نمیاد؟ -اگه من اینطوری شده بودم تو بدت می آمد؟ -اول من سوال کردم! -خب اگر بدم می آمد این قدر پیله نمی کردم بیایی اینجا.اینقدر توهین های بابات رو تحمل نمیکردم.چند دفعه که می آمدم و میدیدم اوضاع جور نیست می رفتم پی کارم. -توی رودربایستی افتادی!کی میتونه قیافه منو تحمل کنه؟ -اَه…گندت بزنند.چرا هی حال گیری میکنی؟فسنجون کوفتم شد.بخور.دیگه به این حرفهای مفت جواب نمیدم.گفتم که مثل همیشه دوستت دارم. لعیا خانم در نزده وارد ساختمان شد :” اوا…تازه دارید ناهار می خورید؟فسنجونش خوب شده؟میخواستم با گوشت قلقلی درست کنم اما دیدم مرغ راحت تره…” شالیزه گفت:”تنبل!” -خانم رهنورد کجاست؟ آهسته جواب داد:”مثل دیو خوابیده و خرناسه می کشه.برای خروپف هاش هم پول می گیره!” لعیا خانم غش غش خندید.لیوسا لبخند زد.شالیزه خوشحال از لبخند او ادامه داد:گباید حساب کنیم ببینیم هر خروپفی چند می افته…” از لیوسا پرسید:”روزی چند می گیره؟” -چه میدونم! -من باید بفهمم.لعیا خانم برو بیدارش کن بگو باسن گندشو تکون بده تشریف بیاره چای و کیک میل کنه! -هیس!ممکنه بیدار باشه بشنوه. -الان خودم صداش می کنم. لیوسا کاملاً خندید:”بابا ولش کن.بیچاره شب ها کشیک داره من که فعلا کارش ندارم.” -پس بخور وگرنه صداش میکنم بهش میگم آنقدر خواب عمیق بودی که لیوسا با پدرش رفت. صدای خنده لیوسا و لعیا خانم در هم پیچید.شالیزه همین را می خواست.خنده ی از ته دل لیوسا را.گفت:”قول میدم تی ان تی هم منفجر کنیم بیدار نشه.دلم میخواد یک جوری اذیتش کنم.” تلفن زنگ زد.پاشد گوشی را برداشت:”بله بفرمایید؟” -الو ، منم ، شهرام. -اِ…سلام.حالتون خوبه.جای شما خالی داریم فسنجون می خوریم. گوشی را کنار گرفت آهسته به لیوسا گفت:”باباته ، آدم شده!”

۲ ۲ ۸
شهرام پرسید:”امروز رفتی دبیرستان؟” -بع…له! -برای غیبتت از دکتر فرناد یک گواهی گرفتم. -اِ…خیلی ممنون.اما من امروز با صد هزار تومن غیبت رو موجه کردم. -چه کار کردی؟ -صدا هزار تومن بردم دفتر گفتم پدرم برای انجمن داده.بعدش راجع به غیبت حرف زدم.همه چیز حل شد! -خیلی خوشحالی ، چه خبر شده! -وقتی شما خوش اخلاق هستید خوشحال میشم. -بپرس لیوسا میخواد امروز بیاد خونه. -جوابش پیش منه.نه حالا حالاها نمیاد. صدای سرفه خانم رهنورد از طبقه بالا آمد.شالیزه گوشی را کنار گرفت و خطاب به لیوسا گفت:”اَکوان دیو بیدار شد!” شهرام پرسید:”چی گفتی؟” -ببخشید با شما نبودم. -بگو لیوسا صحبت کنه. -پس امشب با کیاوش و کیارش بیایید ، منتظرتون هستم.خداحافظ. منتظر جواب او نشد.گوشی را به لیوسا داد:”سلام بابا…” -سلام حالت چطوره؟ -بد نیستم. -خانم رهنورد که هنوز نرفته؟ -نه تا خانم شاه بختی نیاد نمیره. -شب میام می برمت. -باشه. شالیزه که گوشش را به گوشی چسبانده بود فریاد زد:”نه تو از اینجا نمیری.بی خود برنامه درست نکن.” صداس تق تق صندلهای خانم رهنورد از راه پله آمد.گفت: -چرا بیدارم نکردید؟ لیوسا خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.شالیزه غران و جوشان فریاد زد:”من نمیگذارم بری!” -آخ…داد نزن .توی مغزم صدا میکنه! -چرا میخواهی بری؟خیلی بد گذشته؟ -نه دلم برای خونه ، برای اتاقم ، برای باربی هام تنگ شده! -دست کم تا وقتی پدرم نیامده اینجا باش.من که نمیتونم وقتی میام پیشت تا هر وقت دلم خواست پهلوت باشم.هر روز که نمیشه گفت تمرین دارم آن هم تا نصف شب.

۲ ۲ ۹
-خب بهش بگو می آیی خونه ما.همه چیز رو بهش بگو همونطور که بابا دیگه در برابر ما تسلیم شد پدر تو هم بالاخره تسلیم میشه! -آره.بهش میگم.هر طور میخواد بشه!از اول هم بابام با دوستی ما مخالف نبود ، پدر تو باعث شد همه چیز بهم بریزه.لیوسا بدون تو… -تو هنوز از اون ناراحتی؟ -نه…حالا که واقعا با من خوب شده چرا ناراحت باشم؟میگفت برای غیبت من از دکتر فرناد گواهی گرفته. -راست میگی؟باورم نمیشه!دارم شاخ در میارم!بابا از تو متنفر بود! لعیا خانم از خانم رهنورد پرسید:”چای لیوانی یا استکان؟” -لیوان!سنگینم.غذات آنقدر خوش مزه بود که زیاد خوردم.چای هضمش میکنه. -حالا تعریف نباشه!هر کی دست پخت منو خرده تعریف کرده. لیوسا گفت:”من که خیلی از غذاهات خوشم میاد.” شالیزه حرف توی حرف آورد:”خانم شاه بختی کی میاد؟” -بابا که گفت ساعت شش میاد دنبالم. خانم رهنورد گفت:”اگر خانم شاه بختی زودتر آمد من صبر میکنم تا آقای شجاعی بیاد ببینم از فردا چکار باید بکنم.” خب معلومه!بجای اینجا می آیید خونه ما.الان آدرس می نویسم.خیلی به اینجا نزدیکه چند دقیقه بیشتر راه نیست. لعیا خانم گفت:”لیوسا خانم پدر خیلی خوبی داری.خدا حفظش کنه.احمد و محمود عاشقق شدند.جونشون به این دستگاه بازی که براشون خریده بسته است.امروز هم به هوای آقا کیارش و آقا کیاوش تند تند مشق نوشتند و درس حاضر کردند که برای کشتی حاضر باشند.” -نه دیگه بابا تنها میاد که بریم. -خیلی جاتون خالی میشه. ******************************************** چند دقیقه به ساعت شش مانده بود که شهرام آمد.نسبت به روزهای قبل چهره آرامتری داشت.در خطوط خوش نقش سیمایش هیچ نشانی از زوال جوانی نبود.چهره اش پهنه ای غم انگیز بود با نگاهی خاموش. شالیزه با همان روبدوشامبری که به تن داشت به استقبال رفت.با هم وارد ساختمان شدند.همه در سالن پایین نشسته بودند.خانم شاه بختی هم امده بود.لیوسا هنوز نمیدانست به طور حتم میرود یا نه!شاخ و شانه کشیدنهای شالیزه ادامه داشت او که طی روزهای گذشته فراز و نشیبهای روحی شهرام را پشت سر گذاشته و به شرایطی نسبتا مطمئن رسیده بود با برقی در ته چشمان گفت:”آقای شجاعی من باید بفهمم چرا میخواهید ببریدش؟” التهاب داشت.فکر اینکه با رفتن لیوسا دیگر شهرام را نمی بیند یک جور دلتنگی برایش می آورد.انگار بدیهای او به زمانهای دور تعلق داشت که فراموشش کرده بود.سوالی در ذهنش جهید:”چه کار باید بکنم؟”از درونش جوابی نیامد.شهرام نشست.لعیا خانم چای و کیک آورد.لیوسا خس خس کنان گفت: -بابا به خانم رهنورد و خانم شاه بختی آدرس دادم که فردا… شالیزه وسط حرفش پرید:”من که گفتم نمیگذارم بری!”

۲ ۳ ۰
-حالا دیگه نوبت من و باباست که از تو پذیرایی کنیم. شالیزه رنگ به رنگ شد.تا به حال معنی شرم را آنطور نپشیده بود.با لبخندی معنی دار جواب داد:”بابات قبلاً خیلی از من پذیرایی کرده.”جواب طنز دارش لیوسا را به خنده انداخت و خرده خنده هایی بر لب شهرام نشاند.نگاهش به لبخند او بود و با حسی نا آشنا درگیر. تقه ای به در خورد.اکبر آقا بود.لعیا خانم در را برویش باز کرد.قلب شالیزه فرو ریخت.بعد از تصادف این اولین بار بود که شهرام و اکبر ،اقا با هم روبرو میشدند.چنان ترسیده بود که از درون میلرزید.پیش از این شهرام گفته بود پلیس با نشانیهای او عابری را که باعث تصادف شده چهره سازی کرده و به دنبالش می گردد.با این یادآوری منتظر یک فاجعه شد.حالا آن عابر روبروی کسی ایستاده بود که به دنبالش می گشت.نگاهش دزدانه و هراسیده بین شهرام و اکبر آقا در حرکت بود.لحظاتی طول کشید تا بر خود مسلط شد.اولین فکری که به نظرش رسید این بود که اکبر آقا را از صحنه دور کند و پی نخود سیاه بفرستد.دستپاچه به او که تازه وارد شده و سلام کرده بود گفت: -اکبر آقا خوب شد زود آمدی.همین الان باید بری خونه مامانی حالش خوب نیست کمی خرید داشت.گفتم شب اکبر آقا آمد می فرستمش بیاد پیش شما. اکبر آقا زودتر آمده بود که زورآزمایی پسرهایش را با پسرهای شهرام ببیند از آمدنش پشیمان شد.چاره ای ندید جز همان راهی که امده بود برگردد.هنوز از در بیرون نرفته بود که شهرام گفت:”آقا!” همین کلمه کافی بود تا شالیزه رنگ چهره اش را ببازد.اما اکبر آقا که در روز حادثه حالش از ترس چنان خراب بود که راننده اتومبیل را از پشت شیشه های دودی اصلا ندیده بود برگشت و با حالت عادی جواب داد:”بله آقا؟” -راننده بیرون توی ماشین نشسته.لطفاً صداش کن بیاد کارش دارم. آن روز شهرام با اتومبیلی که روز حادثه سوار شده بود نیامده بود.شاید اگر با همان اتومبیل می آمد و اکبر آقا میدید وضع فرق میکرد. اکبر آقا دلخور و مکدور بیرون رفت.هیچکس نفهمید چرا با رفتن او شالیزه دست روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید. شهرام از لیوسا پرسید:”خب ، حاضری؟” -میبینید که حاضرم. شالیزه که تازه خطر را از سر گذرانده و مطمئن نبود اگر یک بار دیگر آنها یکدیگر را ببینند قضیه باز هم به همین سادگی فیصله پیدا کند ناخواسته دست از اصرار برداشت.گفت:”من که زورم به شما نمیرسه.هیچ کدوم به حرفم گوش نمیکنید.” صدای پا از تراس آمد.لعیا خانم در را باز کرد.آقا یدالله بود.با یک بسته کادوپیچ وارد شد و سلام کرد.نگاه همه به بسته کادویی دست او بود.شهرام بسته را گرفت. لیوسا با تعجب پرسید: -این چیه؟ -الان صاحب خانه باز میکنه و میبینی! شالیزه شگفت زده پرسید:”چرا من؟خب خود لیوسا باز کنه…” -مال لیوسا نیست.

۲ ۳ ۱
-یعنی مال منه؟ تبسم شهرام حدسش را تأیید میکرد.هاج و واج گفت:”اِ…کادو برای من؟به چه مناسبت؟” با همان حالت شگفت زده بسته را پیش چشمان مشتاق دیگران باز کرد.تصویر روی جعبه را که دید فریاد زد:”وای…کامپیوتر…لَپ تاپ.آخ…چه عالی!بخدا میخواستم به مامان سفارش کنم وقتی میاد برام بیاره.متشکرم…خیلی عالیه!ولی چرا؟…” نگاه شهرام به ذوق و شوق های کودکانه اش بود و نگاه شعف زده لیوسا به هر دو آنها. خانم شاه بختی گفت:”من هم بودم ذوق زده می شدم!” شالیزه کامپبوتر را بغل گرفت.مشتاقانه به شهرام نگاه کرد:”همیشه منتظر تنبیه های شما بود.یک دفعه چی شد؟” بطرف لیوسا رفت:”دیدی گفتم هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه…” بعد از شهرام پرسید:”اجازه دارم هر روز به لیوسا سر بزنم؟” احتیاج به جواب صریح نبود.لبخند محسوسی که معنی مجاب شدن داشت ، حالت چشم ها و میمیک چهره شهرام بهترین جواب ها را میداد.و او درخشان و شعف زده به کشف های تازه ای از احساسات خود میرسید.این احساس فریبنده که او هم در روی زمین صاحب وزنه ای شده به هیجانش آورده بود.انگار شهرام زیر نور ملایمی ، زندگی را نشانش میداد و تقدیمش میکرد.نگاهش به او بود و قلبش در امتداد نگاهش با هیجان می تپید. لعیا خانم گفت:”همینقدر که شالیزه خانم از این کامپیوتر خوشحال شده احمد و محمود هم از دستگاه بازی که براشون خریدید خوشحال شدند شاید هم بیشتر.الهی خدا لیوسا خانم رو شفا بده برای اون خدا بیامرز هم خدا صبرتون بده.” دقایقی بعد همگی به حیاط رفتند.هوا سرد بود ولی نه انقدر که خصومت امیز باشد.شالیزه با همان روبدوشامبر کوتاه بود و حال عجیبی داشت دیگر نه نسیم خنک ، نه گلهای باغچه ، نه آسمان بی انتها توجهش را جلب نمیکرد.در ورای اینها حسی بود که تا آن زمان نمی شناخت.حسی شیرین و غریب بنام عشق. آقا یدالله در اتومبیل را باز کرد.خانم شاه بختی و خانم رهنورد و لیوسا عقب نشستند شهرام جلو قرار گرفت.شالیزه از پنجره اتومبیل درست لیوسا را گرفت.بغض کرده بود:”قول بده اگر رفتی خونه و دیدی ناراحتی برگردی همینجا…”  ************************************************** *************************** آنها رفتند و لعیا خانم در رابست.شالیزه محصور در حصاری از احساسات آرزو برانگیز بطرف ساختما رفت.لعیا خانم گفت: -آخرش سرما میخورید.بیام شومینه روشن کنم؟ -آره روشن کن. خانه خالی دلگیرش میکرد..پس از آن روزهای پرماجرا آن ملالی که می گویند در گرما گرم حوادث پیدا نمیشد گریبانش را گرفته بود.لعیا خانم شومینه را روشن کرد و برای نظافت اتاق خواب ها به طبقه بالا رفت.کامپیوتر را بغل گرفت و به خود فشرد.سپس روی میز گذاشت.روشن کرد و با اشتیاقی سوزان با آن سرگرم شد.آن قدر مشغول بود که نفهمید ساعت چند است.

۲ ۳ ۲
تلفن زنگ زد.دلش نمیخواست جواب بدهد.حال و هوایی داشت که میدانست با شنیدن صدای مادر یا پدر خراب میشود.اما زنگ ها سمج و یک نواخت ادامه پیدا کرد.با اکراه به شماره  یر نگاه کرد.ناچار بود جواب بدهد.مادربزرگ بود که برعکس همیشه بدون غرولند صحبت کرد: -تو از کجا فهمیدی هیچی توی خونه ندارم که اکبر آقا رو فرستادی؟دستت درد نکنه نمیدونی چقدر خوشحالم کردی. تازه یادش افتاد اکبر آقارا دنبال چه مأموریتی فرستاده بود ، با ناز جواب داد:”آخه دل شالیزه پیش شماست.” -والله تو از پدر و مادرت باوفاتری.وقتی اکبر آقا در زد و گفت تو فرستادیش که برام خرید بکنه انگار خدا دنیارو به من داد.یخچال و فریزر که خالی شده بود.بار و بنش هم نداشتیم. -خرید کرد و برگشت؟ -آره عزیزم.هم دست تو درد نکنه هم اکبر آقا. -خب چرا هر وقت کار دارید خبر نمی کنید؟همه اش دلم شور شما رو میزنه! -به هر حال به قول معروف نطلبیده مراده.الهی همیشه سلامت و موفق باشی.روی ماهت رو میبوسم.تو هم کار داشتی زنگ بزن. -باشه.خواهش میکنم ملاحظه نکنید.اکبر آقا که هست هر کار داشتید زنگ بزنید میفرستمش بیاد. -قربون تو دختر.فعلا خداحافظ. گوشی را گذاشت.به یاد روشا افتاد.شماره گرفت.رامین جواب داد:”الو” -رامین جان منم ، شالیزه.گوشی رو بده به روشا. روشا سر سنگین و دلخور جواب داد:”چه عجب یاد من افتادی!” -عجب نیست.تا بعداز ظهر که با هم بودیم.زنگ زدم یک چیزی برات تعریف کنم.اولا لیوسا رفت. لحن روشا کمی تغییر کرد:”چه عجب!خب تعریف کن با کی رفت؟” -باباش آمد دنبالش.یک شاهکار هم کرد.یک لپ تاپ برام اورده معرکه!فقط باید ببینی! -به چه عنوانی؟ -عنوانش رو که نگفت.اما خودم فهمیدم.از کارهای گذشته خجالت کشیده خواسته یک جوری جبران کنه! -یعنی اینقدر با تو خوب شده؟ -آره.میگه ، میخنده ، شوخی میکنه.اصلا یک آدم دیگه شده! -قیمت لپ تاپ چنده؟ -خدا تومن! -یعنی اینقدر برات مایه گذاشته؟ -بیا خودت ببین! -فردا بیار دبیرستان ببینمش. -باشه.حتماً میارمش.نمیدونی چقدر خوشگله! -خب حالا که لیوسا رفت یاد قولت هستی؟ -یواش ، مگه بابات خونه نیست؟اگر بشنوه افتضاح میشه ها!

۲ ۳ ۳
-یک مشت قرص خورده خوابیده ، توی اتاق خودشه.اگر بمب هم منفجر بشه بیدار نمیشه.خب کی بریم سراغش؟ -با اسید موافقی؟ -تو باز حرف خودت رو میزنی! -یک سوال دارم.تو میتونی از خدا بخواهی انتقام مادرت رو از پرستو بگیره؟یعنی واگذارش کنی به خدا؟ با این پیشنهاد میخواست روشا را از تصمیم مرگبارش منصرف کند.همکاری در قتل چیزی بود که سرسری به آن پاسخ داده و روشا به جد گرفته بود.حالا گیر افتاده در پیچاپیچ قولهایی که در گرماگرم بی خبری داده بود، احساس پشیمانی میکرد. روشا که در خطوط ناخوانای افکارش هیچ حرفی از گذشت و فداکاری نبود با لحنی خشن گفت:”یعنی چی؟” -یعنی همه چیز رو واگذار خدا بکنی.یعنی خدا ازش انتقام بگیره! -بگو ترسیدی.بگو میخواهی جا بزنی! آهسته آنطور که لعیا خانم از طبقه بالا صدایش را نشنود جواب داد: -من سر نترسی دارم.اما اگر گیر بیفتیم اعدام روی شاخ هر دوتامونه!گوش کن من .من چند دفعه که رفتم شرکت بابا دیدم زمین ها رو با یک جور اسیدهایی می شورند آنقدر بوی تندی داشت که چشمهام سوخت.به اکبر آقا سفارش میکنم یک گالن از اون اسیدها بیاره.میگم برای آزمایشگاه دبیرستان لازم دارم.البته سفارش میکنم به هیچکس حرفی از بابتش نزند.توی تاریکی می پاشیم به سر و صورتش و فرار میکنیم.تا بیاد جیغ بزنه سوختم سوختم ما فرار کردیم. -اصلا تو کار نداشته باش من با چی می خوا به درک بفرستمش.فقط با من بیا. -میخواهی چاقو توی شکمش فرو کنی؟ روشا با اندکی مکث جواب داد:”آره.فعلا بیا دو سه روز با هم کشیک بکشیم ببینیم هر روز همون موقع میاد خونه ش یا نه!” -تو اصلا فکر آینده شو نمیکنی! -چطور شد یک دفعه آینده نگر شدی؟بهدا تو داری جا میزنی! -چرا داد میزنی؟باشه!از روز شنبه شروع میکنیم. -چرا انقدر دیر؟چرا از فردا شروع نکنیم؟ -لیوسا قول گرفته هر روز بهش سر بزنم. خشمی آتشین سراپای روشا را فرا گرفت.شالیزه دلیل سکوت نابهنگامش را نفهمید.صدایش زد:”روشا ، الو چرا حرف نمیزنی؟” -لیوسا چی داره که تو فقط به فکر اون هستی؟ -نمیدونی چی داره؟یک مریضی داره بنام واسکولیت.دلم براش میسوزه.نمیتونم به فکرش نباشم.امشب اولین دفعه ست که بعد از مرگ ستاره به خونه شون رفته.فردا صبح همه میرن دنبال کارهاشون.کیاوش و کیارش میرن مدرسه.باباش دنبال کارهای خودشه.اون از تنهایی می میره.میخوام تعطیل که شدیم برم پیشش.اگر بخاطر قیافه ای که پیدا کرده نبود با هم میرفتیم تا ببینی چقدر دل آدم میسوزه. -آخرش چی؟

۲ ۳ ۴
-گفتم که از روز شنبه شروع میکنیم. -اگر باز هم زیر قولت زدی چی؟ -من اصلا زیر قولم نزدم و نمیزنم.مگر چند روز دیرتر یا زودتر چه فرق میکنه! -میخوام زودتر بره اون دنیا که دل مادرم خنک بشه! صدای هق هق گریه روشا کلافه اش میکرد:”اه…روشا تو رو خدا گریه نکن.آخه چیه؟چرا اینقدر عجله به خرج میدی؟من که زیر قولم نزدم.به فکر رامین باش.این قدر با هر حرفی گریه راه نینداز.رامین بچه ست.غصه میخوره.” -خوابیده. -ممکنه از صدای تو بیدار بشه.خواهش میکنم گریه نکن. -تو دلت برای لیوسا میسوزه ولی برای من نه!برو.خداحافظ. -ا…اینطوری قطع نکن.اصلا از پس فردا شروع میکنیم.خوبه؟فردا میرم سراغ لیوسا ، پس فردا میریم سراغ پرستو.پس دیگه ناراحت نباش.قول میدی تا پس فردا فکر هیچ چیزی رو نکنی؟آره؟حالا چرا حرف نمیزنی؟ -حرفی ندارم.تو که نمیدونی به من چی میگذره! -فعلا برو بخوا.منم نگاهی به درسهای فردا می اندازم و میخوابم.خیلی دلم میخواد اون بزمجه رو ببینم.ندیده ازش متنفرم. لعیا خانم پایین امد.شالیزه با شندین صدای او به روشا گفت: -فعلا شب بخیر .راحت بگیر بخواب همه چیز درست میشه. گوشی را گذاشت.لعیا خانم پرسید:”شام چی می خورید؟” -هیچی!موز خوردم.صبح بیدارم کن.از فردا باید با هم بریم.اما موقع برگشتن خودم با آقای موسوی بر میگردم. -چطور شد؟ -اگر توضیح لازم داشت توضیح میدادم.فقط یادت باشه به اکبر آقا و بچه ها هم سفارش کن در مورد اینکه لیوسا دو سه روز اینجا بود حرفی به کسی نزنند.بابا آمد شتر دیدی ندیدی!خودم به موقع بهش میگم. -جل الخالق!از دست شما! -در ضمن بابا نباید بفهمه چند رو کرج بودی و من تنها بودم.خودم به موقع بهش میگم. -دیگه سفارشی ، چیزی ندارید؟ چپ چپ نگاهش کرد:”مسخره میکنی؟” -اوا…نه والله.اما آقا نمی پرسه این دستگاه از کجا آمده؟ -هر وقت گذاشتم ببینه خودم بهش میگم. -کاری با من دارید؟ -نه ، به اکبر آقا بگو ممنون که برای مامانی خرید کرد.البته بابا نباید بفهمه به موقع خودم بهش میگم.  ************************************************** *************************** وقتی لباس خواب پوشید و به رختخواب رفت رویای شهرام قوی تر از هر فکری ، حتی فکر کشتن پرستو به خود مشغولش کرد.

۲ ۳ ۵
فکر او سمت و سوی مشخصی نداشت.پیچیده در هاله ای از ابهام گره خورده در عواطفی تازه و تجربه نشده ، با خود می بردش.این نهانی ترین اشتغال خاطرش بود.انفجاری خودجوش ، این جهان بیگانه و مشکوک را در نظرش شگفت آورد جلوه میداد. پایان فصل چهاردهم ادامه دارد…   – قسمت اول ۱۵فصل باران ریزی شروع به باریدن کرده بود.آقای موسوی مثل همیشه در سکوت میراند.شالیزه زیر گوش روشا گفت: -حالا که خیلی زوده.برو رامین رو از مدرسه بردار بیا خونه ما. -وقتی خواستیم بریم با رامین چه کار کنم؟ -میگذاریمش پیش لعیا خانم با بچه ها بازی کنه. -باشه.فکر خوبیه. جلوی خانه پیاده شد و به آقای موسوی گفت: -لطفا روشا رو برسونید. روشا با آقای موسوی رفت و او شتابان داخل خانه شد.از وسط حیاط داد کشید:”لعیا خانم ناهار چی داریم؟” لعیا خانم از پنجره سر کشید:”خورش کرفس درست کردم.” -عصری که نمی خواهی جایی بری؟ -چطور مگه؟ -یک کلام جواب بده.آره یا نه! -نه.خوابی برام دیدید؟ -چرا اینقدر حرفهای کلفت کلفت میزنی؟روشا با برادرش میاد اینجا.میخواهیم بریم تمرین.گفتم رامین با بچه ها بازی کنه تا ما برگردیم. -باشه.حرفی ندارم. غرغرکنان بطرف ساختماتن رفت:”نخیر ، لطفا حرفی داشته باش!” غذا را تمام کرده بود که روشا آمد ، به او گفت:”بیا بخور ببین چه خورش کرفسی درست کرده.” -سیرم.سر راه ساندویچ خریدم و با رامین خوردیم. -بابات ناهار و شام چی میخوره؟ -چه میدونم!اینقدر قرص می خوره که سیر میشه! -تو دوستش نداری؟ روشا با خشم نگاهش کرد:”ازش بدم میاد.” -پیش رامین نگو.مادر که نداره دست کم بذار روی پدرش حساب کنه. -اگر نکنه چی میشه؟ -هیچی ، بی هویت میشه.اعتماد به نفسش رو از دست میده.احساس تنهایی و بی کسی میکنه. -من توی چه حال و هوایی هستم تو توی چه فکرهایی!

۲ ۳ ۶
به اتاق شالیزه رفتند.روشا گفت:”دل توی دلم نیست.دارم از دلشوره می میرم.” -برای اینکه به حرفم گوش نمیکنی.گفتم بذار خدا ازش انتقام بگیره. روشا چپ چپ نگاهش کرد:”خدا؟همون که مادرم رو گرفت؟” -با تو نمیشه حرف زد. پنجره را باز کرد.داد زد:”لعیا خانم بچه ها رو بفرست اینجاورامین آمده.” چند دقیقه بعد پسرها با لعیا خانم آمدند.احمد و محمود دستگاه بازی کامپیوتری شان را آورده بودند و سرگرم بازی شدند. روشا گفت:”بیا زودتر بریم.” -باشه، یک تلفن به لیوسا میزنم و میریم. روشا با بیزاری نگاهش را برگرداند.شالیزه بیش از بیست دقیقه با اشتیاق با لیوسا صحبت کرد.بیست دقیقه ای که روشا دستخوش اضطراب و آشوب ، دقیقه به دقیقه به او اشاره میکرد صحبت را تمام کند.بالاخره وقتی از خانه بیرون میرفتند هوا نسبتا تاریک شده بود. شالیزه گفت:”از آژانس استفاده نکنیم بهترهوتاکسی بی دردسرتره.” -دیر شده.ممکنه نبینیمش. شالیزه برای اولین تاکسی دست نگهداشت:”دربست!” راننده اشاره داد سوار شوند.هر دو بالا پریدند.راننده حرکت کرد.در طول راه هر دو ساکت بودند.روشا آشفته بود و شالیزه کنجکاو دیدن زنی که چنان ماجرایی آفریده بود دقایقی بعد در مقصد بودند.شالیزه کرایه پرداخت و پیاده شدند. روشا گفت:”من دونگم رو حساب میکنم.” -چه خوش حساب! روشا دستش را گرفت ، میلرزید.شالیزه نهیب زد: -چیه؟چرا میلرزی؟خوبه که هنوز اتفاقی نیفتاده و این حال شدی! -طاقت دیدنش رو ندارم.ازش متنفرم.تا سر حد مرگ متنفرم! نفرت همچون توده ای چسبناک و سیاه به روحش چسبیده بود.فکر انتقام چنان برایش شیرین و دلچسب بود که با همه ترس ها به هیچ راه حل دیگری اجازه خودنمایی نمیداد. دقایقی بعد رسیدند.دنبال جایی می گشتند که دیده نشوند.در آن دور و بر نه درخت تنومندی بود که پشتش پنهان شوند نه حایل دیگری. شالیزه گفت:”من جلو قرار می گیرم تو پشت سرم باش.چون منو که ندیده و نمی شناسه!” هنوز درست جابجا نشده بودند که روشا از پشت دندانهای بهم فشرده اش غرید:”خودشه…” -اه…اینکه مثل میمونه!بابات عاشق این شده بود!؟مامانت که به اون خوشگلی بود! -خوب نگاهش کن که قیافه ش یادت بمونه! پرستو پیاده شد.در پارکینگ را باز کرد.برگشت پشت فرمان نشست.اتومبیل را به داخل برد و امد بیرون که از در ساختمان وارد خانه شود.شالیزه پرسید:”همیشه این موقع میاد؟”

۲ ۳ ۷
-انگار آره.اون دفعه ها هم همین موقع می آمد. -خب باید به محض اینکه ماشین رو برد توی پارکینگ قبل از اینکه بیاد بیرون کاردیش کنیم.اما باز هم میگم بخدا اسید پاشیدن راحت تر و بی دردسرتره! پرستو در پارکینگ را قفل کرد و کمی آن طرف تر از در ساختمان به داخل رفت و در را پشت سرش بست.دندان های روشا بهم میخورد.دستش را دور کمر شالیزه انداخت.مثل کسی که دنبال پناهگاه بگردد سر را روی سینه اش گذاشت.بریده بریده گفت: -اگر تو همراهم نباشی نمیتونم بکشمش. -اه…بابات عاشق این اکبیری بزمجه شده بود؟بیا بریم ، دلم بهم خورد.مطمئنا اگر مامانت خودکشی نکرده بود خیلی راحت میتونست این کثافت رو از سر راه بابات برداره. -مامان با این آشغال احساس رقابت نمیکرد.از کار بابام احساس حقارت میکرد.از خیانتی که بهش شده بود می سوخت. موقع برگشتن هم تاکسی دربست گرفتند.در طول راه روشا سرش را روی شانه او گذاشته بود و آرام آرام اشک میریخت.شالیزه تسلی اش میداد:”دیگه چرا گریه میکنی؟کارش تمومه!خیالت راحت باشه.دیدی که زیر قولم نزده بودم!” دقایقی بعد جلو خانه از تاکسی پیاده شدند.روشا دست او را پس زد :”دیگه نوبت منه” -باشه بابا.تو بده. روشا کرایه را پرداخت و پیاده شدند.به خانه که رسیدند رامین و احمد و محمود سر میز آشپزخانه نشسته بودند و لعیا خانم مشغول سرخ کردن سوسیس بود.با دیدن انها سلام و علیک کرد و گفت: -آخ ، آخ.میدونم شالیزه خانم دوست نداره توی ساختمون بو راه بیفته.الان در و پنجره ها رو باز میکنم. شالیزه گفت:”حالا که بو راه افتاده برای ما هم سرخ کن.” لعیا خانم که به عادت همیشه منتظر عتاب و خطاب او بود با این جواب خوشحال شد و گفت:”ای به چشم!” روشا آرام گرفته بود.مشغول غذا خوردن بودند که اکبر آقا آمد.لعیا خانم فوری ساندویچی درست کرد و به او داد.اکبر آقا پرسید: -کار بیرون از خونه که ندارید؟ شالیزه گفت:”اکبر آقا هوای ما رو که داری؟”زن و شوهر با تعجب به هم نگاه کردند.تلفن زنگ زد.اکبر آقا منتظر نشد تا مقصود او را از گفتن آن حرف بپرسد.ترسید باز مسئولیتی به گردنش بیندازد.حواس شالیزه به تلفن بود که او از در بیرون رفت. لعیا خانم گوشی تلفن را برداشت:”الو بفرمایید.” -لعیا خانم.خودتی؟ -بله خانم.سلام.مشتاق صداتون.وای چقدر خوشحال شدم.خیلی صداتون خوب میاد.شما کجا هستید؟والله دلم براتون یک ذره شده. شالیزه فهمید مادر است.دکمه آیفون تلفن رو زد و صدای مادر پخش شد: -سلامت باشی.شماها خوب هستید؟اکبر آقا ، بچه ها چطورند؟

۲ ۳ ۸
-همه دعاگوی شما هستیم.به سلامتی کی تشریف میارید؟ -سه چهار هفته دیگه میام.شالیزه کجاست؟ -همین جا.از من خداحافظ.به آقا سیاوش سلام برسونید. شالیزه گوشی را گرفت:”سلام مامان خانم ، چه عجب!” -سلام.چطوری؟چرا به من تلفن نمی کنی؟ -امتحانات میان ترم شروع شده.دارم به کشت درس می خونم!شما چرا فراموشم کردید؟ برگشت به روشا چشمک زد.روشا با تعجب نگاهش میکرد.شالیزه دنبال حرف را گرفت:”شما هم که ماشالله فقط یک بچه دارید ، اون هم سیاوشه.ما که ادم نیستیم!” -چی میگی؟دایم دلم پیش توست.دیشب با بابات صحبت کردم.می گفت الحمدالله توی یکی دو روز اخیر هوا خوب شده و خیلی از قسمت ها رو فیلمبرداری کرده اند.بهش گفتم زودتر کارشو تموم کنه برگرده تهران.خیلی نگران تو هستم! -خلاصه دارم از تنهایی دِق میکنم.کارم شده گوشه اتاق درس خوندن و سر و کله زدن با کتابها. لعیا خانم به روشا نگاه کرد.سر تکان داد و زیر لبی گفت:”ماشالله به این سرو زبون…” شالیزه همچنان می گفت:”میخوام امسال شاهکار کنم.” -در عوض منم خیلی چیزها برات خریدم.الان موقع حراجه!حراج واقعی نه مثل حراج های ما که بنجل آب می کنند. -چی خریدید؟ -چکمه.لباس شب.تا بخواهی تی شرت های خوشگل ، شلوار ، لباس خواب ، لباس زیر ، باز هم هر چی به نظرت میرسه بگو بخرم. -شما که همه چیز خریدید!چیزی باقی نمونده! -دیروز به مامانی تلفن کردم خیلی دعات میکرد.میگفت خیلی به فکرش هستی! -آره.اکبر آقا رو میفرستم براش خرید بکنه.بهش سر میزنم.یکی دو رو رفتم پیشش.البته به بابا نگفتم.خودت که میدونی! -متشکرم عزیزم.آره میدونم بابات چشم دیدن مادر منو نداره. -اونجا چه خبره؟ -الحمدالله مسایل داره درست میشه! -پس رسماً عروس دار شدید! -تقریباً ، هیچ چاره دیگری نیست.سیاوش اصرار داره همین جا باشه.وکیل هم عقیده داره فعلا ازدواج صورت بگیره که از گیر دادگاه خلاصی پیدا کنیم ، بعد از مدتی تقاضای طلاق بکنه.خب از دبیرستان راضی هستی؟گفتی مشکلی نداری؟ -نه هیچ مشکلی ندارم جز اینکه دلم برای شما یک ذره شده. -دیگه چیزی نمونده.این دو سه هفته هم صبر کن انشالله بر میگردم.خب کاری نداری؟ -نه!برای چیزهایی که به فکرم بودید و خریدید ممنونم. -فدات بشم عزیزم.میبوسمت.خداحافظ.

۲ ۳ ۹
-من هم شما رو میبوسم.خداحافظ. لعیا خانم گفت:”ماشالله چه سر و زبونی داری شالیز خانم.” شالیزه نشنیده گرفت.هیچوقت به او رو نمیداد.شام را خوردند و روشا عازم رفتن شد:”رامین پاشو کیفت رو بردا بریم.” بچه ها از هم دل نمی کندند.شالیزه هم اصرار داشت بماند ولی روشا رضایت نداد.دلشوره داشت ، نمیتوانست جایی بند شود.موقع رفتن آهسته به شالیزه گفت:”فردا هم میریم.” -هر روز رفتن نداره.دیگه فهمیدیم هر روز همین موقع میاد! -شاید اتفاقی هر دفعه این موقع آمده.باید دست کم چهار مرتبه کشیک بکشیم که اطمینان صد در صد پیدا کنیم. -آخه فردا میخوام… روشا تنگ خلق و عصبی میان حرفش دوید:”لیوسا دیگه مساله ای نداره که هر روز میخواهی بری دیدنش.” -یک پیشنهاد!سر یم ساعتی قرار میذاریم همون جای دیروز همدیگر رو ببینیم.من به لیوسا سر میزنم و سر ساعت تورو همونجا میبینم ، چطوره؟چون خیلی زوده!امروز که نزدیک ساعت هفت آمد!ساعت شش و نیم برسیم خوبه! -نه.ساعت شش. -تو چقدر چونه میزنی ، باشه.ساعت شش! پس از رفتن روشا و رامین به لیوسا تلفن کرد.صدای لیوسا در نمی آمد.با حالت خفگی گفت:”نمیتونم حرف بزنم با بلقیس خانم حرف بزن.” بلقیس خانم گوشی را گرفت:”الو ، بفرمایید؟” -بلقیس خانم منم شالیزه.باز حال لیوسا بد شده؟ -شما کی باشید؟ شالیزه داد کشید:”من دوست لیوسا هستم.حالش چطوره؟” -الحمدالله حالش بد نیست.فقط صداش در نمیاد.خب طفلک بخاطر ستاره خانم غصه میخوره. -بهش بگو فردا میام پیشش! -چی گفتی؟ -اه…گوشی رو که به آدم کر نمیدن!گفتم فردا میام میبینمش. -آره تو رو خدا تنهاش نذار. -باشه.فعلا خداحافظ. ادامه دارد…  http://www.aryapdf.com/forum/images/smiliesss/65.gifقسمت آخر لعیا خانم ظرف ها را شسته بود و میخواست برود.پرسید:  -کاری ندارید؟  -نه ، صبح بیدارم کن.با هم میریم.شب بخیر.  -باشه.

۲ ۴ ۰
با رفتن لعیا خانم به اتاق خودش رفت و برنامه درسی روز بعد را نگاه کرد و سوت کشید.درسهای حفظ کردنی کفرش را در می آورد.با این حال تا نگاهی به آنها نینداخت و خیالش راحت نشد نخوابید.به رختخواب که رفت فکر پرستو گریبانش را گرفت.تا او را ندیده بود گفته های روشا برایش فقط در حد حرف بود.اما حالا فکر کشتن یک آدم معنی دیگری پیدا کرده بود.معنایی مخوف و ترسناک.  نمیدانست آیا روشا از او میخواهد در انجام چنین فاجعه ای فقط همراهش باشد یا توقع دارد که او هم کارد به دست بگیرد و با هم پرستو را بکشند.از این فکر دلش لرزید.زمانی با گیجی نشاط آوری در آن راه خطرناک پا گذاشته بود اما حالا فکر کشتن پرستو هر چه بیشتر در ذهنش پا میگرفت و بیشتر وحشت میکرد.تا آن موقع چنین وحشتی را تجربه نکرده بود.بالاخره آنقدر با خود کلنجار رفت تا باور کرد این قدرت را دارد که او را از فکر ارتکاب به قتل منصرف و به اسید پاشیدن راضی کند.با این تصمیم به خود دل گرمی داد:”منصرفش میکنم.باید منصرفش کنم.”  با چنین فکری که مثل رویا شیرین و سبک و فرار بود فکری همراه با لذتی نوبرانه که به دنیایی دیگر فرا می خواندش.دنیایی که دوست نداشت با انیفورم مدرسه در آن حضور پیدا کند.تصمیم گرفت فردا بعد از تعطیل دبیرستان اول به خانه بیاید لباس عوض کند بعد به سراغ لیوسا برود.غلتید.بالش را زیر سر جابجا کرد و به لباسهای مادر که در کمد آویزان بود فکر کرد.میخواست یکبار دیگر به قالب یک دختر تمام عیار در بیاید و شهرام را غالفگیر کند.با این تخیلات آهسته ، آهسته مغلوب خواب شد.  صبح با صدای لعیا خانم بیدار شد.کش و قوس آمد و چشمش به بسته کادوپیچ روی میز افتاد.چشمهایش را مالید خیال کرد خواب آلود است و اشتباه میبیند.از رختخواب بیرون پرید.بسته را برداشت.مطمئن شد خواب نمیبیند.لعیا خانم را صدا زد.او امد:”بله شالیز خانم؟”  -این چیه؟  لعیا خانم با تعجب پرسید:”کی آورده؟”  -اگر میدونستم که از تو نمی پرسیدم!  -من از کجا بدونم ؟ حالا بازش کنید ببینیم چی هست!  -لعیا خانم برای من فیلم بازی نکن.درست بگو موضوع چیه!؟  -اوا…چرا سر صبحی شوخی تون گرفته!نکنه پدر دوستتون اینجا گذاشته و شما ندیدید!  -چرا جفنگ میگی؟یعنی از پریشب گذاشته اینجا و من الان دارم میبینمش؟  -حالا باز کنید ببینم چی هست؟  شالیزه بسته را باز کرد.یک دست لباس محلی پر زرق و برق و پولک دوزی و منجوق کاری بود.شگفت زده پرسید:”این از کجا آمده؟”  صدای آقای شرقی از اتاقش آمد:”خوشت میاد؟گفتم یک دست لباس محلی از همه چیز بهتره!”  لعیا خانم و شالیزه با تعجب به هم نگاه کردند.لعیا خانم گفت:  -ای وای…آقا آمده!خاک بر سرم ، ما اصلا نفهمیدیم!  دست های شالیزه شل شد.لباس را روی تختخواب رها کرد.با امدن پدر یاد دروغهایش افتاد و چنان حالی شد که لعیا خانم پرسید:  -خوشحال نشدی؟

۲ ۴ ۱
چپ چپ به او نگاه کرد.زیر لبی گفت:”دارم از خوشحالی سکته میکنم.”  آقای شرقی روبدوشامبر پوشیده از اتاق بیرون آمد.شالیزه که نمی توانست آمدن نابهنگام و بی موقع او را هضم کند چاره ای جز تظاهر به خوشحالی ندید.به هال رفت.پدر را بغل کرد و گفت:”وای ، چقدر خوشحال شدم.کی آمدید که ما نفهمیدیم؟”  آقای شرقی با طعنه به لعیا خانم گفت:”سرایدار برای همین خوبه که راحت بگیره بخوابه و دزها با خیال راحت کار خودشونو بکنند.”  لعیا خانم منفعل و دستپاچه نمیدانست چه بگوید.زیر لبی گفت:”دزدها که کلید ندارند.”  شالیزه پدر را بوسید:”چقدر شما باسلیقه هستید.چه لباس قشنگی!مثل همیشه سلیقه شما حرف نداره.ساعت چند آمدید؟”  -نزدیک دو بود.  لعیا خانم با سر و گوش آویزون برای تهیه صبحانه به آشپزخانه رفت و آنها را تنها گذاشت.شالیزه روی مبلی روبروی پدر نشست.گفت:”وای چه برنزه شدید!کار فیلمبرداری تمام شد؟”  -صحنه های اصلی تمام شد.بقیه کارها رو سپردم به مرادی و رسولی نامرد!دمار از روزگار هر دوتاشون در آوردم تا دیگه سرخود کاری نکنند.  -دیگه بر نمیگردید؟  -قرار گذاشتیم اگر لازم شد خبرم کنند.  شالیزه همچون مجسمه ای بی روح ، ناباورانه نگاهش میکرد.آقای شرقی ادامه داد:”در ضمن باید می آمدم دو سه تا قرارداد امضاء میکردم.کارهای شرکت خوابیده.دیدم بهتره بقیه کارها رو بریزم سر خودشون و برگردم.خب با درس و مدرسه چطوری؟”  -خوب!عالی!  -توی این مدت چه کارها کردی؟  -هی رفتم دبیرستان ، آمدم خونه ، رفتم دبیرستان ، آمدم خونه.کاری غیر از درس خوندن نداشتم!  لعیا خانم در آشپزخانه زیر لب برای خودش حرف میزد:”آره ، رفتی دبیرستان و امدی خونه.پدر ما رو در آوردی.الهی شکر که بابات آمد.خدا میدونه کی گند کارهات در بیاد.”  آقای شرقی گفت:”همین روزها یک سری به دبیرستانت میزنم.قول داده بودم گاهگاه سر بزنم.هم از وضع تو بپرسم ، هم ببینم چه کمک هایی لازم دارند.”  شالیزه دستپاچه گفت:”پول می خواستند که من از روی پول های توی کمد برداشتم و دادم و رسید گرفتم.”  -برای چی می خواستند؟  -برای رادیاتورهای دبیرستان.  -چقدر بهشون دادی؟  -سیصد هزار تومن.رسیدشو گرفتم!  -اوه…سیصد هزار تومن؟یعنی چه؟این چه کاری بود کردی؟یکجا سیصد هزار تومن پول دادی؟چرا با من مشورت نکردی!

۲ ۴ ۲
-شما گفتید هر چی پول لازم هست از کمد بردارم.یاتون رفته؟مگر خودتو بودید چقدر میدادید؟مطمئن باشید تا دو برابرش رو نمیگرفتند دست از سرتون بر نمیداشتند.خب حالا حالاها نباید سر و کله تون اون طرف ها پیدا بشه!وگرنه جیبتون رو خالی می کنند!من که گفتم شما بوشهر هستید از کجا میفهمند برگشتید!!  -اصلا کار درستی نکردی!  -اِ…از روز اول که امدید باز خواست شروع شد؟  لعیا خانم از آشپزخانه سرک کشید که :”شالیز خانم داره دیر میشه.الان آژانس میاد.”  شالیزه چنان غافلگیر شده و دگرگون بود که حوصله دبیرستان رفتن را نداشت.تمام نقشه هایش را نقش بر آب میدید.  آقای شرقی گفت:”فعلا نگذار بفهمند من برگشتم!”  شالیزه همین را میخواست.نفس تازه کرد و پا شد برای صبحانه به آشپزخانه برود.گفت:”نه بابا.مگر عقلم کمه؟”  وقتی از خانه بیرون میرفت پدر را بوسید و گفت:”برای بالماسکه امسال ، لباسم از همه جالبتره.خیلی خیلی خوش سلیقگی کردید.خب من رفتم.خداحافظ.”  با لعیا خانم و بچه ها سوار شدند و رفتند.در طول راه آنقدر اوقاتش تلخ بود که لعیا خانم گفت:”شالیز خانم خیالتون راحت از طرف من و اکبر آقا و بچه ها راحت باشه.ما اهل حرف نیستیم.”  -میخواستم همین سفارش رو بکنم.موقعش که شد خودم همه چیز رو بهش میگم.  به دبیرستان که رسید تنگ خلق بود و حوصله حرف زدن با کسی را نداشت.گلپر سر صف پرسیید:”چیزی شده؟”  -نه!  -آخه خیلی تو همی!  -نه بابا.چیزی نیست.روشا رو ندیدی؟  -هنوز نیامده.با اون حرفت شده؟  -نه بابا.کتابش پیش منه میخواستم بهش بدم.  صف که وارد کلاس شد روشا رسید و پشت سرش خانم افسری آمد که:”امروز ساعت اول دبیر ندارید.”سپس خطاب به سوسن احمدی نماینده کلاس گفت:”حالا که دبیر ندارید بچه های والیبال رو بفرست حیاط.خانم وزیری توی حیاطه.”  گلپر و یکی دو نفر رفتند.شالیزه رفت روی نیمکت کنار روشا نشست:”سلام چرا دیر آمدی؟”  -اگر بخاطر رسوندن رامین نبود از خونه بیرون نمی آمدم.  -چرا؟چیزی شده؟اتفاق تازه افتاده؟  روشا طلبکارانه نگاهش کرد.جواب داد:”از این که قاتل مادرم داره راست راست راه میره و راحت زندگی میکنه میخوام دیوونه بشم.از همه چیز بدم میاد.”  شالیزه حوصله حرف زدن نداشت.کسل و کم حوصله بدون مقدمه گفت:”پدرم آمد.”  -چی؟پدرت آمد؟کی؟  -دو بعد از نصف شبِ ذیشب.  -حالا چرا ناراحتی؟

۲ ۴ ۳
-برای اینکه دیگه فعلا نمیتونم هیچکاری بکنم.وقتی هست ، یک میکروسکوپ میگیره دستش و منو میگذاره زیر ذره بین.  روشا با چشمهای آتشبار نگاهش کرد:”زدی زیر قولت؟داری بهانه میاری؟”  -اه…برو بابا.تو چقدر بد بینی!خودم دارم از ناراحتی می ترکم.حتی دیگه نمیتونم سری به لیوسا بزنم.صبح بیدار شدم دیدم یک بسته کادوپیچ روی میز تحریره!خیال کردم خواب میبینم.داشتم از لعیا خانم پرس و جو میکردم که بابا از اتاقش صدام زد.  -یعنی امروز مالیده؟  -چه جور!  -کی برمیگرده؟  -کارش توی بوشهر تمام شده.قرار گذاشته اگر کارش داشتند خبرش کنند.کارها رو سپرده دست همکارهاش.  -پس باید چکار کنیم؟  -باید چند رو صبر کنیم ببینیم چی میشه!حالا زوده ولی تصمیم دارم راجع به لیوسا با بابا حرف بزنم.میگم مریضه و من باید هفته ای دو سه مرتبه برم پیشش!  -چس من چی؟  -روشا من دیشب خیلی فکر کردم.دیدم ما نباید کاری بکنیم که گیر بیفتیم.  -داری محترمانه فرار می کنی!  -تو خیلی توی خواب و خیالی.دختر اگر بکشیمش میشیم قاتل!جای قاتل کله داره!باید بهش ضربه بزنیم ، ضربه ای که زنده باشه ولی تا آخر عمرش هر روز بمیره!اسید رو میشه در عرض چند ثانیه پاشید و دَر رفت.اما کشتن که به این راحتی نیست…آخه بابامون آدمکش بوده یا مادرمون؟من و تو که بلد نیستیم آدم بکشیم.بخدا اگر جای تو بودم فقط از خدا میخواستم که خودش انتقام بگیره!  -من بلدم.خوب هم بلدم آدم بکشم!  روشا به جایی رسیده بود که دیگر هیچ چیز او را آرام نمیکرد.با دندانهای فشرده به هم تأکید کرد:”آره ، خوب بلدم آدم بکشم.”  -والله دیروز که داشتی از ترس مثل بید مجنون میلرزیدی!  -از ترس نبود ، از نفرت بود.شالیزه امروز یک بهانه ای برای بابات بتراش و بیا زاغ سیاهشو چوب بزنیم.  -اگر شرکت رفته باشه میشه ولی اگر تو خونه باشه هیچ کار نمیتونم بکنم.صبر کن ببینم چی میشه!سعی میکنم یک جوری جورش کنم.در ثانی معلوم شد پرستو کی میاد خونه چقدر وسواس به خرج میدی!دیگه دوباره کشیک کشیدن نداره.  -نه ، یکی دو دفعه دیگه باید کشیک بکشیم.پس قرارمون همان ساعت شش.  -اگر آمدنی شدم تلفن میکنم.  -ساعت چند؟  -تا قبل از پنج و نیم.  -شالیزه.من جز تو کسی رو نداره.کمکم کن.

۲ ۴ ۴
-عیب تو اینه که هم مرغت یک پا داره هم صبر و تحمل نداری!  -تو که مادرت جزغاله نشده تا بفهمی من چی مکشم!  اشکهای روشا جوشید و روی گونه هایش جاری شد.شالیزه مغموم و تنگ حوصله گفت:  -اِ…چرا گریه میکنی؟من از گریه ناراحت میشم.گفتم یک ذره صبر داشته باش.دیگه تا عصر حرفشو نزن ببینم چه کار باید بکنم.خیلی از گریه بدم میاد.  پس از تعطیل دبیرستان وقتی از هم جدا می شدند شالیزه گفت:  -یک فکری کردم.ساعت پنج به من زنگ بزن.اگر بابا بیرون نرفته باشه ، صبر میکنم خودش به تلفن جواب بده.خیلی راحت خودتو معرفی کن و بگو با من کار داری.من که گوشی رو گرفتم طوری وانمود میکنم که تو میخواستی یادآوری کنی امروز برای جشن تولدت دعوت دارم.  -اگر نبود چی؟  -هیچی ، شب که آمد میگم فردا تولد دوستم دعوت دارم.بالاخره میپزمش و فردا میام دنبالت و میریم.  -نمیتونم تا فردا صبر کنم.یک کاری کن همین امروز بریم.  -باشه ، سعی میکنم.تعارفت نمیکنم با هم بریم که زودتر برسم خونه تا اگر بابا بود بهانه به دستش نیفته.  نگاه روشا بیش از آنکه التماس آمیز باشد خشن بود:  -یکی از این بهانه ها رو برای لیوسا نمیاری!  لعیا خانم منتظر در اتومبیل نشسته بود و حال بدی داشت.پنجره ماشین را پایین کشید:”شالیز خانم بیا دیگه ، دیر شد!”  روشا بدون خداحافظی رفت.شالیزه سوار شد و با عصبانیت گفت:”چیه ؟چرا شلوغش میکنی؟”  -الان احمد و محمود جلوی مدرسه سرگردونند.  -بابا رفته بیرون؟  -نه ولی الهی چشمت روز بد نبینه!  -چیه؟چی شده؟لعیا خانم بی مقدمه زد زیر گریه:”از صبح چند نفر آمدند دیدن آقا و من پذیرایی کردم.وقتی رفتند منم رفتم طرف خودمون که یک دفعه آقا یک جوری صدام زد که بند دلم پاره شد.نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم .پرسیدم آقا چی شده؟گفت یکی از اسلحه های توی کتابخونه نیست!”  -یعنی چی؟اسلحه نیست؟کدومش؟  -من چه میدونم؟گفتم آقا اسلحه چه به درد ما میخوره.توی این خونه پول و طلا ریخته ما نگاه نمیکنیم.چه برسه به اسلحه!  شالیزه حیرت زده پرسید:”بعدش چی شد؟”  -هیچی!آقا تلفن کرد به شرکت به اکبر آقا گفت زود بیا خونه!  -آمد؟  -آره آمد.ولی با چه حالی ، خیال کرده بود بلایی سر ما امده.  -حالا چرا گریه میکنی؟اه…درست و حسابی حرف بزن.

۲ ۴ ۵
-آقا طوری با اکبر آقا حرف میزد که بیچاره نفهمید چه جوری خودشو رسوند.آقا بهش گفت یا باید اسلحه پیدا بشه یا می اندازمتون زندان.هر چی من و اکبر آقا جز بلا زدیم که والله ، بالله اگر ما خبر داشته باشیم به خرشون نرفت.  -بالاخره چی شد؟  -هیچی!من گفتم شاید شالیز خانم خبر داشته باشه!  -من؟من چه خبر دارم!اصلا من به اتاق کتابخونه نرفتم که از اسلحه خبر داشته باشم.  -ای خدا…عجب مصیبتی سرمون آمده!به آقا که گفتم شاید شما خبر داشته باشی ، دلشون آروم گرفت.حالا بفهمند شما هم خبر نداری خونه رو به سرمون خراب می کنند.  -بچه ها بر نداشتند؟  -وای…شالیز خانم چه حرف ها میزنی!کی بچه های من بی اجازه اون طرف آمدند که از این غلط ها بکنند.  -پس اسلحه چی شده؟  -بخت ما سیاهه!شانس نداریم.دست به طلا بزنیم خاکستر میشه!  -تو هم که الحمدالله فقط بلدی گریه کنی.  -نذر حضرت ابوالفضل کردمه بودم شما از اسلحه خبر داشته باشی!  -فعلا کمتر آبغوره بگیر ببینم چی میشه!  به خانه که رسیدند سرآسیمه به شاختمان دوید.آقای شرقی پای تلفن بود.صحبتش که تمام شد بدون آنکه جواب سلام او را بدهد.پرسید:  -تپانچه کجاست؟  -من خبر ندارم!در این مدت اصلا توی اتاق کتابخونه نرفتم!  -پس پر در آورده و پرواز کرده و رفته!  شالیزه به اتاق کتابخانه رفت.جای تپانچه روی دیوار خالی بود.آقای شرقی عصبانی و غضبناک به دنبالش رفت.با توپ پر گفت:  -تو که خبر نداری! لعیا خانم و اکبر آقا هم زدند زیر کاینات.خب غیر از شماها کی اینجا بوده که یقه اش رو بچسبم؟  -هیچکس!  -صحیح!پس دزد آمده و همون یک اسلحه رو دزدیده و برده!  -حالا می خواهید چکار کنید؟  -منتظر تو بودم ببینم خبر داری یا نه!وگرنه تا به حال به کلانتری خبر داده بودم.  تلفن زنگ زد.آقای شرقی گوشی را برداشت.تلفن از شرکت بود.شالیزه فرصت را غنیمت شمرد و تا او سرگرم صحبت بود از ساختمان زد بیرون و سراغ لعیا خانم رفت.محکم کوبید به در.اکبر آقا جلو دوید و پشت سرش لعیا خانم ماتم زده و پریشان آمد.شالیزه گفت:  -گوش کنید.حق ندارید حرفی از لیوسا و پرستارها و پدر و برادرهایش بزنید.  اکبر آقا گفت:”آخه آقا داره به ما تهمت میزنه…”

۲ ۴ ۶
لعیا خانم گفت:”شما هر کار کردی گفتی حرف نزنیم خودم به موقع میگم.خب حالا وقتشه که همه چیز رو به آقا بگید.”  -نخیر.حالا وقتش نیست!من از شماها پشتیبانی میکنم.نگران نباشید.  لعیا خانم گفت:”یا کار خانم رهنورده یا خانم شاه بختی یا…”  شالیزه میان حرفش دوید:”حرف دری وری نزن.اگر پای اونها رو وسط بکشی به بابا میگم کار یکی از شما دو تاست.لال باشید خودم درستش میکنم.”  -صد دفعه به این مرد گفتم یک اتاق اجاره ای بی دردسر بهتر از اینجاست که هر روز یکی چیزی ببینیم و کور و کر باشیم و آخرش که گندش در آمد ما جواب و سوال پس بدیم.  شالیزه میدید هر دو آنها در حال عصیان هستند.فهمید باید کمی دست پایین بگیرد تا قضیه حل شود.با لحن نرمی که عادتش نبود گفت:”فوقش پلیس میاد یک سوال و جوابی از شما میکنه و میره.وقتی تحقیق کنند بفهمند از هیچی خبر ندارید همه چیز تموم میشه.”  اکبر آقا گفت:”آقا که دست بردار نیست!بالاخره میفهمه یکی توی این خونه آمده!”  -از کجا می فهمه؟اگر ما حرفی نزنیم نمی فهمه!  -بالاخره که اسلحه گم شده!باید ما برداشته باشیم یا کسانی که آمدند و رفتند.  اکبر آقا بنا به قانون طبیعی در برابر خطری که تهدیدشان میکرد دست به مقاومت زده بود.شالیزه گفت:”پدر لیوسا میلیاردره.اگه بخواد میتونه صد تا اسلحه داشته باشه.”  لعیا خانم گفت:”شاید کار لیوسا خانم باشه.”  -حرف اراجیف نزن.اسلحه به درد اون می خوره؟  -شاید برداشته که اگه خوب نشد خودکشی کنه!  -یعنی دست خودت نیست؟همین جور باید چرند و پرند بگی؟  آقای شرقی فریاد زد:”شالیزه کجا رفتی؟”  شالیزه هول و دستپاچه گفت:”تا بابا پای پلیس رو وسط نکشیده هیچ اتفاقی نمی افته.فوقش چند روز سر و صدا راه می اندازه و قضیه کم کم شل میشه.”  با شتاب از آنجا بیرون آمد و به ساختمان خودشان رفت.  آقای شرقی پرسید:”مقر آمدند؟”  -نه بابا.کار اینها نیست.من فکر میکنم احتمالا خودتون یکجا گذاشتید و یادتون رفته!  -چرا حرف بی خود میزنی؟  -شاید از خیلی وقت پیش سر جاش نبوده و شما تازه متوجه شدید!  -مثلا از کی؟مقصودت از خیلی وقت پیش چه موقع ست؟  -خب هر کی با شما کار داره و میاد اینجا می بریدش کتابخونه.  -شالیزه من این حرفها سرم نمیشه.این اسلحه تازه از اینجا برداشته شده.  -شاید مامان برداشته و جایی گذاشته!  -به مامان تلفن کردم.روحش خبر نداشت.

۲ ۴ ۷
-حالا چرا اینقدر موضوع رو بزرگ میکنید.بالاخره از این خونه که نرفته بیرون.پیدا میشه!  -تو برو ناهارت رو بخور تا من تصمیم بگیرم.  شالیزه به آشپزخانه رفت.از اشتها افتاده بود.دلشوره ای نامعهود بی قرارش میکرد.به لیوسا فکر کرد.گفته ی لعیا خانم یکجور وسوسه به جانش انداخته بود:”شاید برداشته که اگر خوب نشد ، خودکشی کنه!”به شهرام فکر کرد و دلش لرزید.به هیچ قیمت حاضر نبود درباره او چنین قضاوتی داشته باشد.شهرام پا به قلب او گذاشته بود.روی احساسات زنانه اش که پیش از این خفته و بی نشانه بود.احساساتی کهیکجور دلبستگی تازه متولد شده را برایش معنی میکرد.فکر کرد آیا میتواند دست روی کیارش و کیاوش بگذارد؟این فکر آنقدر سست بود که بیش از چند لحظه نپایید و فراموش شد.فکرش به سوی پرستارهای لیوسا رفت.چاره ای ندید جز آنکه یکی از آنها را مجرم بداند.این جوابی بود که به خودش میداد اما برای پدر هیچجوابی نداشت.  بدون اشتها چند قاشق غذا خورد و پیش پدر برگشت.آقای شرقی سرش را بین دو دست گرفته بود.دست روی شانه اش گذاشت که:  -بابا چرا اینقدر ناراحت هستید؟اتفاق مهمی نیفتاده!  -اتفاقی نیفتاده؟اگر با این اسلحه چند نفر را بکشند آنوقت چی؟  این جمله کافی بود تا او مثل آدمهای برق گرفته برای چند لحظه درجا خشک شود.متهم اصلی را پیدا کرده بود و نمیدانست در آن شرایط چه اقدامی بکند.با لحنی متفاوت گفت:  -حالا یکی دو ساعت بخوابید بعد بهش فکر میکنیم.چشمهاتون خیلی خسته است.  -مگر خوابم میبره!قبل از هر کار باید پلیس رو در جریان بذارم.  -آخه چرا پای پلیس رو وسط می کشید؟  -برای اینکه اگر فردا کسی با اون اسلحه کشته شد یقه منو نگیرند!دو تا آرامبخش به من بده ببینم!  شالیزه سراغ داروخانه دیواری رفت:”اُکسازپام خوبه؟”  -آره.دارم منفجر میشم.بگو اکبر آقا بیاد ببینم!  -چکارش دارید؟  -میخوام یکدفعه دیگه باهاش حرف بزنم و اخطار بدم.  -حالا یک ساعت بخوابید بعد این کارها رو بکنید.  -میترسم فرار کنه!  -ا…کجا بره؟اون توی شرکت کار میکنه.خونه و زندگیش اینجاست.مگر میتونه در عرض یک ساعت اثاث کشی بکنه و در بره.شما بخوابید من با هر دوتاشون حرف میزنم.  آقای شرقی مستأصل و پریشان به اتاق خواب رفت.شالیزه لیوانی آب به او داد که قرص ها را بخورد از اتاق که بیرون میرفت گفت:  -اصلا ناراحت نباشید.قول میدم اسلحه یکجایی توی همین خونه ست.حالا بخوابید بعد با هم همه جارو می گردیم.  در اتاق را بست.آرام و قرار نداشت باید با روشا حرف میزد.از لحظه ای که فکر کرده بود برداشتن اسلحه میتواند کار او باشد چنان منقلب شده بود که سرپا بند نبود.آرزو داشت پدر بخوابد و او با خیال راحت به روشا تلفن کند.نیم ساعت به سختی گذشت چند بار پشت در اتاق پدر رفت.گوش به در چسباند تا از خوابیدن او مطمئن شود.اما آقای

۲ ۴ ۸
شرقی نخوابیده بود.فکر و خیال همچون فوجی از ملخ هجوم آورده و مغزش را میخوردند.موجی از نگرانی به شقیقه هایش فشار می آورد و نمیگذاشت خواب به سراغش بیاید.با تلفن همراه آهسته صحبت میکرد:”اگر فروخته باشند چکار کنم؟”  شالیزه سرگشته و آشفته ، آهسته از ساختمان خارج شد و دوباره به ساختمان جنوبی رفت.در نزده وارد شد:  -اکبر آقا ، لعیا خانم!  هر دو سراسیمه جلو آمدند.گفت:”باید کاملا خونسرد باشید.بی خودی دست و پاتون رو گم نکنید.من دارم به یک نتایجی میرسم.قول میدم نگذارم هیچ اتفاقی برای شما بیفته.فقط هی پیش بابا ناله و جلز ولز نکنید.وقتی اینطوری میکنید خیال میکنه کار شماست و ترسیدید.از لیوسا و آمدنش به اینجا هیچ حرفی نزنید.وقتی گفتم درستش میکنم حتم داشته باشید میکنم.”  اکبر آقا پرسید:”کی درست میکنید؟وقتی آبروی ما رفت؟وقتی افتادیم زندان؟”  -اه…از مرد بزدل و ترسو حرصم میگیره!  -از آبروم میترسم.  -قول میدم همین دو سه روزه پیدا بشه و بابا از شماها دلجویی هم بکنه.فقط دو سه روز حرف نزنید و پای کسی رو وسط نکشید حل میشه!  لعیا خانم گفت:”پس شما خبرداری اسلحه کجاست؟”  -آدم از حرف نزدن نمی میره ها!چقدر حرف میزنی؟  از آنجا که بیرون آمد مرغ گرفتاری بود که جز پریدن از قفسِ خانه و رفتن پیش روشا فکر دیگری نداشت.  ساعت نزدیک پنج بود که آقای شرقی پریشان و متفکر از اتاق بیرون آمد و گفت:  -اصلا خوابم نبرد!  تلفن زنگ زد.شالیزه منتظر شد پدر گوشی را بردارد.میدانست به احتمال قوی طبق قراری که با روشا دارد او پای تلفن است.خود را سرگرم کرد تا پدر گوشی را برداشت.حدسش درست بود.آقای شرقی بعد از گفتگویی کوتاه گوشی را به او داد.  -سلام روشا.  -سلام ، منتظرت باشم؟  -من هنوز برات کادو نخریدم.  -پس می آیی!  -آره.  -پس منتظرت هستم.  -باشه ، خداحافظ.  قبل از اینکه فرصت پیدا کند موضوع رفتن به جشن تولد را مطرح کند آقای شرقی گوشی را برداشت و شماره گرفت.لحظاتی بعد صحبت کرد:  -الو ، کلانتری!

۲ ۴ ۹
قلب شالیزه فرو ریخت.با چشمهای فراخ شده او را نگاه میکرد.دهانش باز مانده بود.آقایش رقی در جواب افسر نگهبان گفت:  -من جهانگیر شرقی هستم.لطفا مأمور تجسس بفرستید.از خونه من یکی قبضه اسلحه سرقت شده.  – … -بله ، بله!اسلحه جواز داره.یک تپانچه قدیمی است!  – … -بله ، متأسفانه پر بود.  – …   “۲۱۱٫تلفن…۱� �� � -“یادداشت بفرمایید.خیابان…کوچه…پلا گوشی را گذاشت.شالیزه هاج و واج پرسید:”چرا پای پلیس رو وسط کشیدید؟”  -تا جنایتی رخ نداده باید تکلیف معلوم بشه!  گرچه تا چند دقیقه پیش آروزیی جز رفتن پیش روشا نداشت اما حالا با وضعیتی روبرو شده بود که نمیتوانست از اوضاع خانه و آمدن پلیس بی خبر بماند.یک ربع بعد دو مأمور از کلانتری آمدند.لعیا خانم که از پشت پنجره مأمورها را دید با صدایی لرزان گفت:  -اکبر ، خاک بر سرمون شد.دو تا مأمور آمده!  اکبر آقا پای پنجره دوید.با دیدن آنها گفت:”پای ما رو وسط بکشه سکوت نمیکنم.دیگه خسته شدم.”  -نه ، باید صبر کنیم.  -روی حرف این دختره دروغگوی همه کاره حساب میکنی؟یعنی تا دو سه روز دیگه قراره چه اتفاقی بیفته که میگه دو سه روز حرف نزنید؟!  -از اول نباید زیر بار حرف هاش میرفتیم.حالا که رفتیم شدیم شریک جرم.دهن باز کنیم گند بالا میاد.  -آخه اینها چه جورد ننه بابایی هستند.هر کدومشون یه ور میرن و این دختره رو ول میکنند به امان خدا که هر کار دلش خواست بکنه.شک ندارم گم شدن اسلحه کار خودشه!خدا میدونه چکارش کرده که میگه دو سه روز صبر کنید.توی این مدت هر کار غلطی کرد گفت شماها کور و کر و لال باشید.  صدای تِک تِک تلفن که روی شاسی زده شد او را به خود آورد.اکبر آقا خواست جواب بدهد ، لعیا خانم نگذاشت و پیشدستی کرد:”بله؟”  آقای شرقی بود:”از کلانتری مأمور آمده.بگو اکبر آقا بیاد اینجا…”  -چشم آقا.  گوشی را گذاشت.اکبر آقا رنگ به چهره نداشت.لعیا خانم گفت:  -مرد حسابی ، طلا که پاکه چه منتش به خاکه؟مگه چه کار کردی که رنگت پریده!بیا برو تا خدا رو داریم نباید از بنده خدا بترسیم.جان احمد و محمود مبادا از کارهایی که این دختره خل و چل کرده حرفی بزنی!حرف بزنی آقا میگه چرا اینقدر تلفن میکردم چیزی به من نمی گفتید!  مأمورها مشغول بازدید از اسلحه های روی دیوار اتاق کتابخانه بودند.آقای شرقی ضمن نشان دادن مجوز هر کدام توضیحاتی هم میداد که شالیزه آهسته از در خارج شد.اکبر آقا وسط حیاط رسیده بود.به محض دیدن او شروع کرد

۲ ۵ ۰
به شاخ و شانه کشیدن که :”شالیز خانم ، اگر قرار باه برای من و زنم پاپوش درست کنند ، حرفم رو میزنم.میگم والله توی چند روز گذشته هی آدم اینجا آمد و رفت.ببینید کار کیه!”  شالیزه دندان قروچه ای کردو گفت:”هیچ میدونی پلیس داره دنبالت میگرده؟”  -پلیس؟دنبال من؟مگه من گم شدم که پلیس دنبالم میگرده.دارم با پای خودم میام حرفهامو بزنم.  -این پلیس نه ، پلیس جنایی داره دنبالت میگرده!  -دیگه چی؟خدا یه عقل سالم به شما بده یک پول حسابی هم به من که اینقدر محتاج خلق خدا نباشم.  -پس لازم شد خبر داشته باشی روزی که مثل گاو پریدی جلو ماشینیادت هست؟  اکبر آقا هاج و واج نگاهش کرد.شالیزه تندتند گفت:  -خوب گوش کن.زن پدر لیوسا توی همون تصادف کشته شد.باباش یک چیزهایی از قیافه تو یادش بود که به پلیس گفت و پلیسه هم با همون نشونی ها چهره سازی کرد.اگر دهن باز کنی و از لیوسا و اینجا بودنش دم بزنی به پلیس معرفی ت میکنم.حالا برو ببینم جرأت داری حرف بزنی!  اکبر آقا با دهان نیمه باز و چشمهای وق زده ابلهانه نگاهش میکرد:”زن آقای شجاعی مرد؟”  -آره ، پس خیال کردی برای چی چند روز لیوسا رو آوردم اینجا؟آوردمش که مراسم عزاداری تموم بشه.خب حالا که همه چیز رو فهمیدی جلو زبونت رو بگیر.  اکبر آقا وارفته بود.توان حرکت نداشت.آقای شرقی سر از پنجره بیرون کرد:”شالیزه چرا اکبر آقا نیامد؟”  -داره میاد.  اکبر آقا به دنبال شالیزه وارد ساختمان شد.هر دو مامور با نگاهی مظنون مشغول کاویدنش شدند و سوال ها شروع شد:  -شما چند وقته توی این خونه زندگی میکنی؟حرف راست بزن.هر چی میپرسم عین حقیقت رو بگو  -دروغم چیه؟پنج شش ماهه!  -قبلا کجا بودی؟  -شهر ری.  -سابقه جنایی داری؟  -نه ، این سوالها چیه؟  -آدرس خونه ای رو که قبلا بودی دقیق بگو.  آدرس را گفت و یکی از مامورها یادداشت کرد.دیگری پرسید:  -یک قبضه اسلحه اینجا بوده ، نیست!شما خبر داری؟  -نه سرکار.من اصلا به این طرف کار ندارم.از صبح میرم شرکت شب که برمیگردم فقط حیاط رو آب و جارو میکنم.یا آب استخر رو ول میکنم توی باغچه ها ، همین!  شالیزه گفت:”سرکار راست میگه.اصلا با ساختمان ما کار نداره.”  هر دو مامور با کنجکاوی نگاهش کردند.یکی شان پرسید:  -شما همیشه توی خونه هستید؟  -نخیر صبح ها میرم دبیرستان.

۲ ۵ ۱
-پس از کجا خبر دارید در غیاب شما ایشون به این ساختمو نیامده ، درهارو قفل میکنید؟  -نه ولی آخه خود اکبر آقا هم از صبح زود میره شرکت.خونه نیست.خب میشه از شرکت پرسید توی این مدت غیبت داشته یا نه!  مامور ابرویش را بالا کشید:”بله ، همین کارو خواهیم کرد.اما خانم ایشون که به این ساختمون کار داره!”  -لعیا خانم اسلحه میخواد چه کنه؟خب ساختمونشون رو بگردید!  -چشم به موقع!  حمایتهایش اگرچه کارساز نبود ولی اکبر آقا را تا حدی دل گرم میکرد.بخصوص وقتی گفت:”طلاهای مامان همینجا جلو چشم لعیا خانمه.توی کمد هم کلی پول هست.اگر اهل این کارها بودند پول و طلا بر میداشتند ، نه اسلحه که هیچ به دردشون نمی خوره.”  مامور با لحنی خاص از آقای شرقی پرسید:”دختر خانم اجازه می فرمایند سوالاتی از لعیا خانم داشته باشیم!”  این طرز سوال آقای شرقی را متعجب کرد.شالیزه متوجه سوال کنایه دار آنها شد.فهمید زیادی حرف زده است.  آقای شرقی به اکبر آقا گفت:”بگو لعیا خانم بیاد.”  تلفن زنگ زد.آقای شرقی گوشی را برداشت و جواب داد.روشا بود.سراغ شالیزه را میگرفت.آقای شرقی گفت:”لطفا گوشی…”  بعد به شالیزه اخطار داد زود تمامش کند.شالیزه گوشی را گذاشت و به اتاقش دوید تا از آنجا صحبت کند:”الو ، روشا!”  -تو هنوز راه نیفتادی؟  -تو کجایی؟  -دارم از تلفن عمومی سر کوچمون زنگ میزنم.یک ساعته اینجا منتظرم.  -من خیلی با تو کار دارم.اما الان نمیتونم حرف بزنم.  -چرا؟چی شده؟چرا الکی بهانه میتراشی؟  -بهانه نیست.یک اتفاقی اینجا افتاده که بابام پلیس خبر کرده!  -چه اتفاقی؟پلیس برای چی؟  -یکی از اسلحه هاش گم شده!  سکوت نامعهود روشا شالیزه را به آن چه حدس زده بود مطمئن کرد.صدا زد:”روشا چرا ساکت شدی؟شنیدی چی گفتم؟”  -آره .خب پس نمیتونی بیایی.خودم میرم!  -نه ، تو هم امروز نرو.صبر کن فردا با هم میریم.  -چرا؟امروز با فردا چه فرقی داره؟  -من نمیتونم زیاد حرف بزنم.روشا خواهش میکنم تنها نرو.یادت باشه قرار شد تا آخرش با هم باشیم.مبادا…  -تا آخر چی؟  -همون که خودت میدونی!اصلا الان که خیلی دیر شده رفتن نداره.فردا با هم میریم.قول میدم.  -از همین قول ها که همه ش زیرس میزنی؟برو ، دیگه شناختمت.

۲ ۵ ۲
اضطرابی ناگهانی و کشنده به جان شالیزه افتاده بود:”روشا من روی حرفم هستم.خودت که میبینی اصلا قرار نبود بابا بیاد که آمد.حالا هم که آمده این اتفاق افتاده.”  -تا روزی که در اختیار لیوسا بودی هیچ اتفاقی نمی افتاد ، اما…  -اینقدر بدبین و سوءظن نباش.فردا از دبیرستان که در آمدیم رامین رو برمیداریم و می آییم اینجا.رامین با بچه ها بازی میکنه من و تو میریم و برمیگردیم.  -وقتی بابات نبود هی طفره رفتی.حالا که بابات هم آمده…  -آمده باشه.فردا میره شرکت.  شالیزه به عمد او را به حرف گرفته بود.میخواست کاری بکند وقت بگذرد و او به پرستو نرسد.از یک طرف میخواست به توصیه پدر تلفن را زیاد مشغول نگه ندارد از طرف دیگر چنان از سوی روشا احساس خطر میکرد که نمیتوانست گفتگو را قطع کند.ادامه داد:  -روشا ، اصلا بلند شو بیا اینجا.  این جمله اگر چه به منظور وقت کشی گفته شد ولی زنگ خطری بود به گوش روشا.او از تجزیه تحلیل شتاب زده اش به این نتیجه رسید که میخواهند به دامش بیندازند.تلخ و گزنده گفت:  -دیگه نمیخوام ببینمت.دروغگوی احمق.  -اِ…روشا!این حرف ها چیه؟اصلا الان خودم میام.تو چقدر بدبینی.چه عینک سیاهی به چشمت زدی.از پشت این عینک همه چیز رو سیاه و زشت میبینی.  -من دیگه به حرفهای تو گوش نمیکنم.تو یک موی لیوسا رو با صد تا مثل من عوض نمیکنی.تا به حال هم فقط دستم انداخته بودی!  کینه همچون جنازه ای که یک گوشه بیفتد و بوی گند بگیرد وجود او را متعفن کرده بود.شالیزه ناامیدانه تلاش میکرد:”تو صبر کن.من ده دقیقه دیگه پیشت هستم.”  تقه ای به در خورد.آقای شرقی صدا زد:”شالیزه هنوز پای تلفنی؟”  -آمدم.الان میام.  به روشا گفت:”شنیدی؟پدرم صدام میکنه.روشا به روح مادرت قسمت میدم امروز نرو سراغ پرستو.فردا صبح میبینمت همه حرفها رو میزنیم.”  -من دیگه با تو حرفی ندارم.یعنی با هیچکس ندارم.  صدایش میلرزید:”روشا به رامین رحم کن.مبادا اشتباهی بکنی که نشه جبران کرد!”  -چیه ؟ چرا صدات میلرزه؟تو که غصه ای نداری!مادرت هست ، پدرت هست ، لیوسا جونت هم هست.  -به مرگ بابام تو از همه برام عزیزتری.من میدونم تو چه زجرهایی کشیدی.میدونم چند روزی که مادرت بعد از آتش زدن خودش زنده بود چی دیدی و چی کشیدی!  صدای گریه لعیا خانم آمد.قلبش فرو ریخت:”روشا من میام.همین الان حرکت میکنم.خداحافظ.”  سرآسیمه از اتاق بیرون دوید.لعیا خانم در میان های های گریه گفت:  -والله به قرآن مجید من خبر ندارم.آخه آقا چرا تهمت میزنید!؟  شالیزه هراسان خطاب به دو افسر پلیس گفت:

۲ ۵ ۳
-اینها اصلا تقصیر ندارند.  تمام چشمها با تعجب به سوی او برگشت.از نگاهش پیدا بود میخواهد پرده از روی رازی بردارد.یکی از مامورها پرسید:  -میتونید ثابت کنید؟  -بله.اسلحه پیش دوست منه!اما نباید بفهمه شما خبر دارید من الان باید برم پیشش وگرنه ممکنه اتفاق بدی بیفته!  آقای شرقی بهت زده به او نگاه میکرد.شالیزه گفت:”دنبال من بیایید.من باید زود زود برم پیشش.با ماشین کلانتری نیایید.بهش گفتم پلیس آمده عقب اسلحه میگرده.”  بطرف جالباسی دوید لباس پوشید.آقای شرقی سرش فریاد زد:”اینجا چه خبره؟دیگه چه گندی بالا آوردی؟”  یکی از مامورها گفت:”آقای شرقی تمام اینها بماند برای بعد.فعلا کار مهمتری در پیش داریم.”  اکبر آقا و لعیا خانم مات و مبهوت مانده بودند.مامور به آقای شرقی گفت:”میشه از ماشین شما استفاده کنیم؟اگر خودتون هم باشید بد نیست.”  -آخه من نفهمم چه اتفاقی افتاده؟  شالیزه جلو جلو به حیاط رفت.از تیررس نگاه خشماگین پدر فرار میکرد.اکبر آقا دوید و در گاراژ را باز کرد.آقای شرقی بهت زده و گیج پشت فرمان نشست.یکی از مامورها جلو نشست.شالیزه و مامور دیگر عقب نشستند و حرکت کردند.ماموردی که جلو نشسته بود نیم چرخی به گردنش داد و به عقب برگشت.به شالیزه گفت:”تا برسیم تعریف کنید موضوع از چه قراره؟”  آقای شرقی فریاد زد:”کدوم گوری برم؟”  شالیزه ترسیده و منفعل گفت:”دو ایستگاه بالاتر…”  مامور گفته اش را تکرار کرد.شالیزه گفت:  -من نمیدونستم.همین امروز فهمیدم اسلحه نیست.همین چند دقیقه پیش هم فهمیدم باید اسلحه رو اون برداشته باشه.یک روز امد خونه ما…آخ…کار خودشه!  -از کی حرف میزنی؟  -از دوستم ، روشا.  -از کجا میدونی کار اون باشه!  -مادرش خودکشی کرده ، باباش با منشی شرکتش رابطه پیدا کرده بود . مامانش فهمیده و خودکشی کرده.روشا میخواد انتقام بگیره.میخواد منشی پدرشو بکشه.  -اسمش چیه؟  -پرستو رازی.  -الان کجا داریم میریم؟  -روشا سر کوچه شون منتظر منه.  -برای چی؟که چکار بکنید؟  -هیچی !اصلا هیچی!  -نترس.بگو.هر چی میدونی تعریف کن.میخواستید با هم چکار بکنید؟

۲ ۵ ۴
-هیچی!من بهش قول داده بودم تنهاش نذارم.همین.  -برای چه کاری تنهاش نگذاری؟  آقای شرقی برگشت به پشت سر نگاه کرد.فریاد زد:”پدر سگ باز افتضاح بالا آوردی؟من به تو نون حلال دادم ، با اخلاق پاک بزرگت کردم.چرا اینجوری از آب در آمدی؟”  مامور گفت:”متاسفانه قدرت فساد از قدرت اخلاق بیشتره…”  شالیزه نفس نفس میزد.به خانه روشا نزدیک شده بودند.  گفت:”همینجا نگهدارید.اگر شما رو ببینه خیال میکنه براش پلیس آوردم.”  آقای شرقی برگشت باز به پشت سر نگاه کرد.مشتس حواله صورت دخترش کرد.فریاد شالیزه در آمد:”آخ…”  صدای اعتراض مامور بلند شد:”آقای محترم ، در شرایط حساسی هستیم.لطفا خودتون رو کنترل کنید.”  مامور دیگر از اتومبیل پایین پرید.شالیزه هم بیرون آمد.به مامور گفت:”شما رو نباید با من ببینه.می فهمه!”  آقای شرقی فریاد زد:”می کشمش.این دختره ایحمق هر روز یک گهی به سبد می اندازد.”  همدستی با آن شرایط کاری بود که از او بر نمی آمد.شالیزه با سرعت دوید.روشا کنار کیوسک تلفن عمومی ایستاده بود.بارانی سفید پوشیده بود و دستش توی جیبهایش بود.شالیزه با دیدنش نفس نفس زنان گفت:  -روشا نمیتونی بزنی زیرش.اسلحه بابا رو تو برداشتی.مگر نه؟همان روزی که آمدی لیوسا رو ببینی برداشتی.من رفتم بالا وقتی برگشتم رفته بودی.تا امروز به اتاق کتابخونه نرفته بودم که متوجه بشم اسلحه نیست.امروز بابا فهمید.نمیدونی گه آشوبی برپا شده.بیچاره اکبر آقا و لعیا خانم!بابا خیال میکنه کار این بیچاره هاست.  هوا چنان تیره و خراب بود که گویی آسمان پرده ای دودی رنگ بر سر زمین افکنده است.بادی شدید می وزید.آنطور که انگار می خواست لباس از تن بکند.اما در آن تاریکی برق چشمهای روشا از دید شالیزه پنهان نبود.برقی غیر عادی و ترسناک.با لحنی التماس آمیز گفت:”روشا اسلحه رو کجا گذاشتی؟بیا تا گندش در نیامده بده به من.همین جا صبر میکنم برو بیارش.تو رو خدا ، جون رامین برو بیارش!”  -حال لیوساس عزیزت چطوره؟یادت رفته به من دست خط دادی هر کاری ازت خواستم بکنی؟دست خطت اینجاست.توی جیبم.اما زدی زیر قولت!  هر دو مامور دورادور منتظر موقعیت مناسب بودند که وارد صحنه شوند.شالیزه التماس کرد:  -روشا خواهش میکنم وقت رو تلف نکن.تا بابا با پلیسها رفت آمدم پیشت.زود باش میترسم تلفن کنه ، بجنب!  -از چی حرف میزنی؟اسلحه چیه؟کی دیده من برداشتم؟  -احمق نشو.کار کسی غیر از تو نیست.من هالو خیال میکردم میخواهی پرستو رو با چاقو بکشی.هی میگفتم اسید بهتره اما نگو تو فکرهای دیگه ای توی سرت بود.  روشا دندانهایش را روی هم فشرد و با خشم گفت:  -بهت که گفتم.دیگه نمیخوام ببینمت.دست از سرم بردار.تو فقط به فکر اون دختره کثافت هستی!  لحن التماس آمیز شالیزه تهدید آمیز شد:”پس من به همه میگم اسلحه پیش توست.”  -تو غلط میکنی.من اصلا اسلحه ندیدم.  -خر نشو.اون تپانچه پر از فشنگه.یک موقع دستت بخوره به ماشه شلیک میشه.هر کاری بخوای برات میکنم.فقط باید یک کمی عاقلانه رفتار کنیم.

۲ ۵ ۵
-دیگه نمیخوام ببینمت!برو گمشو.از تو هم بدم میاد.  پشت به او کرد و بطرف خانه رفت.شالیزه فریاد زد:  -روشا ، میری که اسلحه را بیاری؟  روشا برنگشت.قدمهایش را تند کرد.شالیزه به دنبالش دوید.از پشت یقه اش را گرفت :”تا نگیرم ولت نمیکنم.اسلحه پیش توست ، دیوونه بیشعور!”  در آن آشوب واژه های تلخ را بسوی هم پرتاب میکردند.  -ولم کن احمق.برو از لیوسا و پرستارها و باباش بپرس اسلحه کجاست.من که فقط چند دقیقه آمدم پیشت و برگشتم.اون بود که چند روز با یک گله آدم کنگر خورده بود لنگر انداخته بودند خونه شما.  -خودت میدونی کار اون نیست.نه خودش ، نه پرستارهاش ، نه پدر و بردارهاش.هیچ کدوم قصد کشتن کسی رو نداشتند که اسلحه لازم داشته باشند.روشا به من اعتماد کن.قول میدوم تذارم هیچکس بفهمه برداشتن اسلحه کار تو بوده.  -هه هه هه ، از همون قول های همیشگی؟یقه ام رو ول کن.  -ولت نمیکنم.یا اسلحه رو بده یا به پلیس میگم.  روشا با یک ضرب یقه اش را از دست او رهاند و شروع به دویدن کرد.حرکاتش تجسم بخش جوانان شورشی شده بود.مثل یک جیب بر پا به فرار گذاشت.هیچ عاملی نمیتوانست داغی را که بر دل او نشسته پاک کند.شالیزه فریاد زد:”دیگه فایده نداره.فرار نکن.من به پلیس خبر دادم.اگر اسلحه رو میدادی هیچکس به سراغت نمی آمد اما…”  روشا صاعقه وارد برگشت.چون آدمی خیانت دیده سرشار از نفرت بود و همه را دشمن میدید.نفس نفس میزد.همچون نفس زدنهای یک گرگ درنده برای از هم دریدن آهویی در حال فرار.پیام نگاهش واضح بود:”تو هم خیانت کردی!”  واکنش او ادامه منطقی افکارش بود.تفاله های ناپاک زهرهایی که در وجودش انباشته شده بود با جهشی شوم از اعماق وجودش سربرآورده بود.نیروهای مرموز و خطرناک درونی از خواب بیدار شده و سر به شورش برداشته بودند.هنوز جمله شالیزه تمام نشده بود که شلیک کرد.دو شلیک پیاپی.پلیس وقتی خود را به صحنه رساند که شالیزه چون برگی از شاخه جدا شد و به زمین سقوط کرد.جیغ کوتاهش مانند شعله ای در باد خاموش شد.  عابران ترسیده و وحشت زده از صدای شلیک گلوله و دیدن دختر جوانی که در خون خود می غلتید به صحنه چشم دوخته بودند.آقای شرقی و آن پلیس دیگر با شنیدن صدای شلیک گلوله برق آسا خود را رساندند.چشم پلیس به روشا افتاد که اسلحه را بطرف سینه خود نشانه گرفته بود ، در یک لحظه سرنوشت ساز دستگاه بی سیمش را باضرب بطرف او پرتاب کرد.دستگاه به گونه روشا خورد و فریادش را در آورد.پلیس برق آسا بسوی او پرید و اسلحه را از چنگش بیرون کشید.  شالیزه با چشمهای باز فقط سیاهی میدید.سیاهی سیالی که نمی گذاشت چیز دیگری ببیند.دو چشمش چون پنجره های خانه متروک و غبار گرفته بود.بی نور و بی حیات.این مرگ بود که در پیکر ترد و تازه او میپیچید.خارج از زمان و مکان عظمت تحمل ناپذیر مرگ با او بود.

۲ ۵ ۶
آقای شرقی گریان و وحشت زده به کمک کسانی که شاهد آن صحنه ها بودند شالزه غرق به خون را به اتومبیل رساند.پاهایش مثل موم گردم در حال تا شدن بود.خود با خته و از دست رفته فقط فریاد میزد:”کمک کنید.دخترم از دست رفت!”  چنان حال آشفته ای داشت که ناچار یکی از دو مامور پشت فرمان اتومبیل نشست.مامور دیگر روشا را آورد و به سوی بیمارستان حرکت کردند.  شالیزه در آغوش پدر جان میداد و نگاه وحشت بار آقای شرقی به رویش ثابت مانده بود.میان چشم ها و ابروهایش چنان نبرد دردناکی درگرفته بود که هر کس چهره اش را میدید می فهمید بر او چه می گذرد.  برای لحظه ای چشمهای شالیزه از هم باز شد.رطوبت اشک در آنها میدرخشید.لحظه ای نگاهی خاموش به پدر انداخت.نگاه مه آلودش به احساس گسست از آنچه بود دامن میزد.آقای شرقی حال طبیعی نداشت.صدایش شکست : -شالیزه عزیزم حرف بزن.بگو زنده ای…  اولین بار که او دخترش را “عزیزم”خطاب میکرد.این خطاب آنقدر قوی بود که لبخندی محو و نامحسوس بر لب های سفید شده شالیزه نشاند.تهی از آرزو تمام توانش را جمع کرد و بریده بریده پرسید:”بابا من دارم…میمیرم؟”  -نه ، نه ، تو نمی میری.چند دقیقه طاقت بیار.الان میرسیم به بیمارستان.  -رو…شا…تقصیر…نداره…  همین جمله کوتاه روشا را از حالت شوک خارج ساخت.او که تازه می فهمید چه پیش آمده و چه کرده شروع به جیغ زدن کرد:”شالیزه…شالیزه زنده بمون…زنده بمون…”  ************ ******************************** در پایان سومین روز یکبار دیگر پلکهای شالیزه از هم باز شد.چشمهایش بی فروغ ، تار ، با نگاهی کدر و محو به پدر دوخته شد.لبهایش تکان خورد:”بابا…”  آقای شرقی هیجان زده و گریان ، در میان خنده و گریه گوشش را نزدیک دهان او برد:”حرف بزن بابا…دیگه تنهات نمیذارم.دیگه ازت جدا نمیشم.امشب مامان میرسه!”  شانه هایش لرزید.بغض در گلویش شکست.صدای شالیزه ضعیف بود.انگار فقط لب میزد:”رو…شا…کجاست؟”  -اون خوبه!با وثیقه آزاد شده.من رضایت دادم.  باز لبهای شالیزه تکان خورد:”منو ببوس.”  آقای شرقی در حالی که گونه های زرد او را میبوسید تکرار میکرد:  -میبوسمت.میبوسمت عزیزم…بجای همه سالهایی که نبوسیدمت میبوسم.  -لیو…سا؟  -پدرش اینجاست.در تمام این مدت پا به پای من همه جا بوده.به لیوسا قول داده نگذارد بلایی سر تو بیاد.منم به لیوسا قول دادم.  شهرام جلو آمد.افق چشمهایش در تسخیر ابرها بود.اضراب آلود ، تو دار ، رمزآمیز و در عین حال ، گذشته از پرتوگذرایی که گهگاه در نگاهی می درخشید حالت چهره اش نشان از احساسی نا متعارف داشت:تلخ ، گرفته و رمانتیک!!

۲ ۵ ۷
شالیزه پلکهایش را به سختی باز نگهداشت.با دیدن او طرحی محو و کمرنگ از لبخند در گوشه لبش شکفت.نگاهشان با هم برخوردی گذرا کرد.گویی همه چیز در دور دست رویا قرار داشت.با ته مانده انرژی اش نفسی بلند کشید.چهره اش بر اثر عشق ، شفاف شده بود.  نفس عطرآمیزش بوی گل میداد.از نگاهش ستاره میریخت.درد عمیق چشمهایش بر او تأثیر می گذاشت.لبهایش باز هم تکان خورد:  “من … دوجنسیتی … نیستم … من … من دخترم!”
پایان

رمان همیشه با همیم –قسمت اول

$
0
0

رمان همیشه با همیم – قسمت اول

رمان-همیشه-با-همیم-از-زهرا-محمدرضایی

همیشه با همیم
نادیا: جلوی در مدرسه دبیرستان دخترونه یه نفس عمیق کشیدم و با سرعت وارد شدم.دعا میکردم از سنم ایراد نگیرن…مدرسه خیلی بزرگی بود و تو اون موقع سال تقریبا خالی از دانش اموز…وارد دفتر مدرسه شدم و رو به خانومی که پشت یه میز نشسته بود سلام کردم: -سلام،خسته نباشین…  ساله میزد…۰۴سرشو گرفت بالا…حدود -سلام…بفرمایید؟ -منو خانوم صابر فرستادن…برای استخدام… -تدریس زبان؟ -خیر،تربیت بدنی… ای بابا باز اسم این رشته اومد…دیگه ازش متنفر شدم انقدر هرجا گفتم تربیت بدنی گفتن لازم نداریم…صداش بلند شد: -بشینید… روی یکی از صندلی ها نشستم و نگاهش کردم…برعکس همه جا که فرم پر میکردم ایندفعه خانومه شفاهی مشخصاتمو پرسید: -اسم؟ -نادیا کیامِهر… -نام پدر؟ -مصطفی کیامهر… -متولد؟ وای!!!نکنه واسه سنم ایراد بگیره…وای خدایا نه… -۹۶۳۱ با تعجب نگام کرد…

۳
سالته؟۳۶- خب یه بار گفتم دیگه پرسیدن داره؟ -بله… -تحصیلات؟ -لیسانس تربیت بدنی… -دیگه چی بلدی؟ -بله؟! -منظورم اینه که کار دیگه ای هم بلدی؟هنری،چیزی… -اهان…بله…امممم…به زبان انگلیسی و فرانسه تسلط دارم…نقاشی هم میکشم گاهی هم مینویسم… -چی؟ -متون مختلف…ادبی…نثرای مدرن… -خوبه. چندبار کاغذای جلوشو زیرورو کرد و در اخر پرسید: -فکر نمیکنی سنت کمه؟ وای خدا… -البته…کم که هست ولی به نظرم با توجه به چیزی که قراره تدریس کنم خب…این مشکل ایجاد نمیکنه…تازه بهترم با بچه ها ارتباط بر قرار میکنم… روز دیگه اول مهر و بچه ها میان مدرسه…ما هنوز ۹۶شهریوره و ۹۱ -ببینید خانوم کیامهر امروز برای تربیت بدنی کسی رو استخدام نکردیم…و وقت زیادی هم نداریم…لازم به ذکر هست که این درس واسه مدیر مدرسه و البته بچه ها خیلی خیلی حائز اهمیته…دیگه که کسی که استخدام میشه مسئول تدریس دخترای دوم و سوم رو به عهده داره و باید تو هفته دو روز بیاد…مبلغ حقوق هم………شما با این شرایط مشکلی ندارین؟ -ببخشید من چه روزایی باید بیام؟ -هنوز برنامه ها مشخص نیست ولی به احتمال زیاد روزای یکشنبه و پنج شنبه… تو فکر فرو رفتم و بعد از لحظه ای گفتم: -چه ورزشی باهاشون کار میشه؟  -بسکتبال…تقریبا حرفه ای… -خوبه…ممنونم…یعنی من میتونم همینجا استخدام بشم؟

۴
دهنشو باز کرد تا کلید خوشبختی منو بده که تقه ای به در باز دفتر خورد و یه اقای خوشتیپ های کلاس وارد شد.تو دلم گفتم: -اولالا…ورنی های براقتون تو حلقم…تیریپ کارمندیتون تو لوزالمعده ام…کراوات زدنتون یه وری تو چشم… همینجوری داشتم قورتش میدادم که خانومه بلند شد و با لبخند بزرگی گفت: -به به…اقای صالحی…از این طرفا؟ -سلام خانوم نوید…خوب هستین؟راستش عجله دارم اومدم برنامه کلاسامو بگیرم برم… -چه عجله ایه؟ وای…چی گفت؟این هلو اینورا معلمه؟گوشامو تیز کردم دوباره… -گفتم که…عجله دارم… خانومه که فهمیدم اسمش نویده بلند شد و همونطور که میرفت سمت کمد توی دفتر یه پرونده رو برداشت و در حال کنکاش اون گفت: -بله بله…میدونم سرتون شلوغه…ولی چه میشه کرد؟پیش د انشگاهیامون گفتن الا و بلا یا اقای صالحی معلم فیزیک ما میشن یا ما درس نمیخونیم… ……………………. ارمان: اه…از وقتی وارد دفتر شدم این خانوم نوید داره حرف میزنه…نمیذاره تمرکز کنم…این دختره کیه اینجا؟اووووو…چادرشو…انگار داره میره کمیته بسیج…اه ارمان چه ربطی داره؟…واستا بینم…این دانش اموزه؟نه بابا…معلمه؟عمرا…مستخدمه؟نزدیک بود بزنم زیر خنده…خانوم نوید یه ریز داشت حرف میزد وقتی ساکت شد دختره گفت: ……………………. نادیا: من که تا اون لحظه عین چغندر وایساده بودم یه گوشه سرفه ای کردم و گفتم: -ببخشید…تکلیف من چی شد؟ -شما اون فرم روی میزو پر کن و بعد میتونی بری… -استخدام میشم؟  روز دیگه اول مهره…مجبورم… ۹۴ -مگه میتونم استخدام نکنم؟

۵
کوفت!!!زهرمار!!!حالا انگار من چمه که اینجوری میگه…لیسانس ندارم که دارم…زبان انگیلیسی فول نیستم که هستم…ایییش…حالا انگار چه خبره؟یاد دادن چند تا فوت و فن بسکتبال به چهارتا دختر بچه که کاری نداره… نشستم فرم رو پر کردم و بلند شدم…اون اقاهه که فهمیدم معلم فیزیکه و اسمشم صالحیه هم برنامه اشو گرفت و رفت…منم با یه تک سرفه با اجازه ای گفتم و اومدم بیرون…مدرسه بزرگی بود…نمونه دولتی بود و نسبت به مدرسه قبلی که واسه استخدام رفتم و قبول نشدم خیلی تروتمیز بود…واااای…یعنی باز میام تو جمع دبیرستانی ها؟یاد جوانی بخیر…وا!!!نادیا جوری میگی یاد جوانی   سال پیش پشت این میز و نیمکت ها درس میخوندی…۰بخیر انگار چند سالته؟بدبخت تو خودت ماه پیش افتادم…ما یه خانواده متوسط بودیم…ما ۰به سرعت اومدم بیرون و پیاده به راه افتادم…یاد سالشه و مامان نَکیسا و بابا مصطفی…حال دلمون خوب بود و ۳۲یعنی و من و داداش محمدم که زندگی با همه سختی هاش نمیتونست مارو به زانو در بیاره…تا اینکه اون مرتیکه ی مفت خور کثافت بوووووووق…اومد تو زندگیمون…به اسم دوست اومد و هرچی داشتیم و نداشتیم بالا کشید و ما موندیم و هیچی…البته هیچی که بجز خونه پدری مامانم…بابا مصطفی جون مهربونم اونقدر ادم خوبی بود که وقتی زمزمه های مردم شروع شد که بابام دستش کجه از غصه دق کرد و مرد…مامانم الان خانه داره…داداش محمدم واسه طلبکارای بابا رفته زندان…فداش بشم الهی داداش خوشگلمو…منم که الان دقیقا چهارماهه از این در به اون در میزنم کار پیدا کنم واسه امرار معاش خانواده که دو روز پیش دوست مامان،خانوم صابر،اینجارو بهم پیشنهاد کرد…ظاهرا خودش قبلا اینجا ریاضی درس میداده…هیچی دیگه اینم از زندگیه الان ما که خوشبختانه پول اجاره خونه رو لااقل گردن نداریم بدیم،پیش بابای مامانم زندگی میکنیم…پدر و مادر پدرم خیلی ساله مردن و مامان مامانم سال پیش مرد…الان فقط همین پدربزرگ از نظر دیگران اخمو رو داشتم…میگم از نظر دیگران ۵هم چون به نظر من اقاجون خیلی هم دل مهربونی داشت…ظاهرش اینجوری بود ولی اگه رگ خوابشو میگرفتی دستت خیلی باحال میشد…خب دیگه الان میرسم خونه بذارین یکم از خودم بگم…اسممو که میدونین نادیاس…عاشق شعرای سهراب سپهریم…به فیلم ترسناک علاقه وافری دارم…قدم …هیکلم چهارماهه انقدر غصه خوردم کاملا رو فرم ۹۱۴نسبتا بلند…البته نه خیلی…حدود اومده…شیرازیم ولی تو تهران به دنیا اومدم…دیگه چیییی؟امممم…اهان چشم و ابرو و موهام مشکیه و پوستم گندمی…مث همه ی شیرازیای دیگه…در ضمن عاشق کوچه مونم…یهنی کوچه  متر به زور میشه…از وسطش یه راه باریکه اب میره و از دیوار خونه ۹۴اقاجونمینا…سر و تهش هاش بنفشه ها و یاسای خوشبو کوچه رو دید میزنن…خلاصه که بهشتیه برا خودش…دستمو گذاشتم

۶
رو زنگ قدیمی خونه و دوتا تک زدم…در خونه امون باز شد ودریا پیداش شد…خدایا نمیشد روز خوبمو با این صانحه ناگوار خراب نکنی؟اقاجونم یه همسایه داشت به اسم مرضیه خانوم که اونم یه سالش بود و خیلی هم ننر بود…خدا میدونه من از این مادر و دختر ۲دختر داشت به اسم دریا که چقدر بدم میاد…یکی از اون یکی لوس تر و ندید بدید تر…دریا با اون صورت عین ماستش نگام کرد و گفت: -سلام نادیا جون…خسته نباشین…بفرما تو…خونه خودته… هلش دادم کنار و زیر لب زمزمه کردم: -گمشو کنار بابا… داشتم از در پشتی وارد خونه میشدم که از حیاط صدای مرض بلند شد: -دریا…دریای مامان…ساحلم…کی بود مامان؟ ای خدااااا….بخدا فرهادم شیرینو اینجوری صدا نمیکرد… -مامان جون نادیا بود… صدای مامان دلسوز و اروم خودم بلند شد: -اوا پس کو؟ -از در پشتی رفت… مرض:ای بابا…نادیا جون دیگه مارو تحویل نمیگیره…حقم داره بچه…خسته اس خب…از صبح تا شب دنبال کار بگرد اخرشم هیچی به هیچی…الان دیگه تو دوره و زمونه مهندسا به یه لیسانسه که کار نمیدن…اونم تربیت بدنی… بعد با صدای بلند ادامه داد: -حالا خودتو ناراحت نکن نادیا جون…اینم میگذره…ایشالله هرچه زودتر یه شوهر خوب و پولدار گیرت بیاد…بفکرش باش…میترسم اینم دیر بشه…خب دیگه نکیسا جون خدافظ…من برم واسه بچه ام فسنجون بپزم دوست داره…با اجازه…دریا…بیا بریم… و صدای بسته شدن در حیاط…جنازتو برام بیارن…بدو رفتم تو حیاط که مامان با هول بلند شد و گفت: -سلام عزیزم…خسته نباشی…خوبی؟ بدون جواب به مامان با حرص رو به در حیاط گفتم: -برو بمیر…من که میدونم دلت از کجا پره…حرصت دراومده جواب رد به اون پسر مسخره بی سوادت دادم…هرچی دلت میخواد بگو…جواب ابلهان خا…مو…شیس…

۷
بعدم با حرص رفتم نشستم رو تخت گوشه حیاط…مامان اومد کنارم نشست و دستی به مقنعه ام کشید و گفت: -الان این خاموشیت بود دیگه…نه؟روشن میشدی چیکار میکردی مرضیه خانومه بدبختو؟ یه نگاه به چشمای شیطون مامان کردم و دوتایی زدیم زیر خنده…بلند شدم و گفتم: -من برم لباسامو عوض کنم…اقاجون کو؟ -رفته بیرون…کار چی شد مادر؟ ای وای اصلا یام نبود…برگشتم و با هیجان گفتم: -استخدام شدم مامان…همونجا که خانوم صابر گفت… با شادی گفت: -واقعا؟خدارو شکر…. لبخندی زدم و منم تو دلم خداروشکر گفتم…رفتم تو خونه و یه دامن سفید با یه بلوز ابی با شال ابی سرم کردم…اخی…این چادر دیگه داشت منو ابپز میکرد…اها یادم رفت بگم من چادریم…و عاشق چادرمم…گوشیمو از کیفم برداشتم و رفتم نشستم تو حیاط…مامان داشت حیاطو ابپاچی میکرد و بوی خاک همه جا پیچیده بود…رو تخت نشستم و به گل های باغچه اقاجون نگاه کردم…انقدر که اینارو دوست داشت من و مامان نکیسا رو دوست نداشت…به مامان گفتم: -راستی…خانوم صابر این مدرسه رو از کجا میشناخت؟ -خودش معلم بوده اونجا… -میگم….معلم ریاضی…. -نه بابا…معلم شیمی بوده…الان دوساله که بازنشست س… زنگ در به صدا دراومد…با شوق و ذوق دمپایی های ابریمو پا کردم و دویدم دم در…اقاجون بود…با لبخند گفتم: -به…سلام بر پدربزرگ گرامی… -سلام… نخیر!!!این اقاجون هنوز عزم صلح نکرده…ولی من نرمت میکنم علی جون… -خسته نباشی اقاجون…کجا بودی؟چایی بیارم؟ چپ چپ نگام کرد که یعنی پاچه خواری ممنوع و بعدش گفت: -اره…کمرنگ باشه… -ای به روی چشم…

۸
-نکیسا گلای منو که اب ندادی؟ -سلام…نه اقاجون…یادمه گفتین بذارم خودتون بدین… رفتم تو خونه و سماور رو پر اب کردم و زیرشو روشن کردم…یه چایی کمرنگ ریختم با دوتا خوشرنگ و رفتم تو حیاط…نشستم رو تخت کنار اقاجون و گفتم: -اقاجون علی… -بله؟ -خبرای خوب دارم… -چه خبری؟ -کار پیدا کردم… با عصبانیت نگام کرد…قبل از اینکه چیزی بگه زودی گفتم: -الهی قربونت برم…اوقات تلخی نکن که نادیا خیلی خوشحاله…میدونم دوست نداری من کار کنم…ولی باور کن من نمیتونم تو خونه بمونم…خسته شدم…حوصله ام سررفت…دانشگاهم که تموم شده… -دختر مگه تو کمبود داری؟مردم چی میگن؟نمیگن حاج علی نمیتونه خرج دختر و نوه اشو بده؟ -نه بخدا اقاجون…چه کمبودی؟من واسه خاطر خودم میگم…مردم کیلو چنده؟در دهن مردمو که نمیشه بست…باید بگن…حالا من هرکاری بکنم اونا باز یه چیزی میگن… بعد عین گربه شرک نگاش کردم و گفتم: -اقاجون… زیر لب لا اله الا الله ای گفت و بعد روبه من گفت: -کجا هست؟ لبخند پهنی زدم و گفتم: -یه مدرسه دبیرستان دخترونه…مدرسه هم اندیشان…محیطش هم مناسبه… زیر لب غرید: -اونو تو تشخیص نمیدی… -چشم…من نمیگم…محیطشو خودتون بیاین ببینین…داشتم میگفتم…تقریبا نیم ساعت از اینجا دوره…با اتوبوس مسیرش میخوره…هفته ای دوروز باید برم…ساعتشم هنوز معلوم نیست…باور کنین واسه من عالیه…اونم تو این وضعیت بیکاری… -با محمد حرف زدی؟

۹
-نه…فردا میرم ملاقاتش بهش میگم… -اگه موافق بود منم حرفی ندارم… پریدم بر خلاف مخالفتش صورتشو بوسیدم و بلند شدم…لبخندی به مامان زدم و بدو بدو رفتم رو متری ۳پشت بوم…پشت بومش خیلی با صفا بود…منم توش با کمک خودم یه اتاق کوچولو موچولو درست کرده بودم و با وسایل ات اشغال تزئین کرده بودم توشو…یه تخت فلزی هم گوشه اتاق بود هم کنارش…با یه کمد پارچه ای ابی و صورتی…ساده ولی ۳۴۴۱و یه میزکامپیوتر و یه سیستم خوشگل…با سلیقه ایم دیگه…چه میشه کرد…نشستم رو تخت و پایین دامنمو جمع کردم…گوشیمو برداشتم و یه اهنگ گذاشتم…دلم واسه داداش محمدم پر میزد…یاد روزایی افتادم که روم غیرتی  یا وقتی سر فوتبال کل کل میکردیم…اینم یادم رفت بهتون بگم…من بر خلاف اکثر دخترا …میشد عشق فوتبالم…اگه میذاشتن فوتبالیست میشدم…حواسم معطوف اهنگ شد: از این زندگی خالی منو ببر به اون سالی که تو اسممو پرسیدی به روزی که منو دیدی به پله های خاموشی که با من روبرو میشی یه جور زل بزن انگاری نمیشه…نمیشه چشم برداری… منو ببر به دنیامو به اون دستا که میخوامو به اون شبا که خندونم که تقدیرو نمیدونم از این اشکی که میلرزه منو ببر به اون لحظه به اون ترانه شادی که تو یاد من افتادی به احساسی که درگیره به حرفی که نفس گیره از این دنیا که بی ذوقه منو ببر به اون موقع…به اون موقع… منو ببر به دنیامو به اون دستا که میخوامو به اون شبا که خندونم که تقدیرو نمیدونم از این دوری طولانی منو ببر به دورانی که هر لحظه تو اونجایی زیر بارون تنهایی منو ببر به اون حالت همون حرفا همون ساعت به اندوه غروبی که به دلشوره خوبی که تو چشمام خیره میمونی بهم چیزی بفهمونی… (نمیدونم از احسان خواجه امیری)

۱۰
حقا که عشق خواهر و برادر بی همتاست…هیچ کدوم از دوستامو و دخترای اطرافمو ندیده بودم که اینجوری دیوونه داداششون باشن…مامان گاهی میگفت این وابستگی تو به محمد کار دستت کیلو وزن کم ۳ماه بیشتر نبود که رفته بود زندان و من داشتم دق میکردم…۶میده…راست میگفت… کردم…با صدای اذان به خودم اومدم…الله اکبر موذن اینبار بیشتر از همیشه ارومم کرد…راستی چه زود شب شداااا…بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق…هوای پاک محله مونو به ریه هام فرستادم…دمپایی های ابری مو پا کردم و رفتم لبه ی دیگه ی پشت بوم…گنبد سبز مسجد امام حسین بهم لبخند میزد…چند لحظه خیره بهش نگاه کردم و بعد از پله ها سرازیر شدم تو حیاط داشتم وضو میگرفتم که اقاجون از خونه اومد بیرون…لبخندی زدم و گفتم: -مسجد میری اقاجون… -اره… -منم بیام؟ -نه… -چرا اقاجون؟ -بیای که چی بشه؟ -وا…شما میری که چی بشه؟ -مامانت تنهاس…پاهاشم یاری نمیده بیاد مسجد…بمونی پیشش بهتره… بعد از این حرف سریع رفت بیرون…پشت سرش مامان از خونه اومد بیرون و گفت: -بعد نمازت سفره رو پهن کن که مهمون داریم… -مامان شما پات درد میکنه؟ -چی؟ -پات درد میکنه؟ -نه!!!چطور؟ -اخه اقاجون گفت نرم مسجد بمونم پیش شما…پاتون درد میکنه… چند لحظه نگام کرد و بعد زد زیر خنده و گفت: -امان از این اقاجون… بعدشم رفت تو خونه…وااا…اینام یه چیزیشون میشه ها…شونه ای بالا انداختم و برگشتم تو اتاقم…بعد از نماز با فکر اینکه ممکنه مهمون اقاجون غریبه باشه یه چادر رنگی خوشگل انداختم رو شونه ام و رفتم پایین…سفره رو پهن کردم و قورمه سبزی هارو کشیدم…زنگ زدن…دلشوره

۱۱
عجیبی داشتم…فکر کنم یه خبراییه…رفتم درو باز کردم…اقاجون به همراه یه پیرمرد همسن و سالای خودش و یه پسر جوون…قیافه پسره کاملا معمولی بود…هیچ چیز زشتی نداشت و خیلی هم خوشگل نبود…از جلوی در رفتم کنار و اروم سلام دادم…پیرمرد که به نظر ادم مهربونی میومد گفت: -به به…سلام…خوبی باباجان؟ -ممنون…بفرمایید… برگشتم و رفتم تو اشپزخونه…مامان رفت بیرون تا سلام و علیک کنه…گوشامو تیز کردم: -حاج کاظم بفرمایید بالا تروخدا…ای وای مهرداد جان پسرم چرا اونجا نشستی؟کتتو بده برات بندازم… -ممنون…زحمت نکشید نکیسا خانوم… -چه زحمتی… دیگه بقیه تعارفارو بیخیال شدم…سالاد رو کشیدم تو ظرف و همونجا نشستم…مامان اومد تو اشپزخونه و خواهش کرد چایی ببرم…چایی!!!من!!!!این مهمونا!!!یه معنی بیشتر نداره….اه ه ه…سینی رو گرفتم دستم و چادرمو مرتب کردم…وقتی وارد حال شدم همه برگشتن نگاهم کردن…حاج کاظم رو به اقاجون گفت: -این دختر خوبو معرفی نمیکنی علی؟ اقاجون لبخندی دور از تصور زد و گفت: -نادیا خانوم…دختر نکیسا و نوه عزیز من… خدایا…جلل خالق…اقاجون صددرجه تغییر کرده…همونجا کنار مامان نشستم رو زمین…اون اقا پسر خجالتی هم که اسمش مهرداد بود نشسته بود روبروم…اییییی…بدم میاد از پسرای خجالتی…اخییی…الهی بگردم…داداش خودم عید مردا رفتار میکرد…خجالت به این بشر نیومده بود…قربونش برم…با حیا بود ولی از اینا نه که چونشون گردنشونو سوراخ میکنه…حدود یه ربع بعد اقاجون دستور داد شامو بیاریم…بعد از شام داشتم تنهایی ظرفارو میشستم که صدای حاج کاظم میخکوبم کرد: -علی اقا…امید داشته باشم این نوه ی منو قبول کنی واسه دختر گلت؟ و صدای سرفه اقاجون و بعد: -والا…نادیا خودش عاقله و بالغ…بهتره با خودش حرف بزنم…حالا چه عجله ایه؟ -دختر خوب رو رو هوا میبرن…

۱۲
-نترس…نادیای منو نمیبرن… دیگه هیچی نشنیدم…اصلا به جواب اره یا نه فکر نمیکردم…فکرم پیش حرف اخر حاج کاظم بود: -این یعنی مبارکه دیگه… و بعد صدای خنده اقاجون…اگه…اگه مجبورم کنن ازدواج کنم چی؟نه بابا نادیا…باز خل و چل شدی؟انگار تو یه خانواده امل زندگی میکنی…خداروشکر اقاجون اقای فهمیده ایه…والا… بعد از شستن ظرفا مامانو صدا زدم و خواهش کردم پذیرایی بعد از شام با خودش باشه…رفتم رو پشت بوم…نشستم لبه دیوار و با خودم زمزمه کردم: -“هر کجا هستم باشم. اسمان مال من است… پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین مال من است… چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچ های غربت؟” پوفی کردم و درحالی که به اسمون نگاه میکردم گفتم: -سهراب توام دلت خوشه ها…هیییی…خداااا… بلند شدم و رفتم تو اتاق…شال و چادرم برداشتم و موهامو شونه کشیدم…جلوی ایینه وایسادم…تا کمرم میرسید…باید کوتاشون میکردم…با کش جمعشون کردم و افتادم رو تخت…گوشیمو چک کردم…مثل همیشه…هیچکی جز ایرانسل بدبخت به فکر من نبود…چراغو خاموش کردم و نفهمیدم کی خوابم برد…صبح بعد از نماز صبحم اماده شدم و راه افتادم…به کسی خبر ندادم…به این کار من عادت داشتن…کفش ورزشی پوشیدم و زنگ زدم به اژانس…حدود یک ساعت بعد تا وسطای کوه بالا رفته بودم که گوشیم زنگ خورد…شماره ناشناس بود…با شک جواب دادم: -بفرمایید؟ فوت کرد… -تولدته؟اخی…بگردم… صدای جیغ جیغوی یه دختر بلند شد: -نه خانوم نمیخواد بگردی…تولدم نیست گرممه… سکوت کردم…داشتم دنبال صاحب صدا میگشتم…دوباره صداش بلند شد: -هاااا؟چته؟هنگ کردی؟تو بی معرفتی یا سفر امریکا به من ساخته صدام عوض شده؟ جیغم رفت هوا:

۱۳
-سمانه تویی؟ -نه بابا…من که مردم…این الان روحمه میخواد عذابت بده… -وااای…باور نمیکنم دختر…این همه سال…کدوم گوری بودی؟چی شد یاد من افتادی؟ -اولا باس ببینمت تا بگم…ثانیا من همیشه به فکرتم…ثالثا بمون تو خماریش… -اه…کثافت…کجایی تو؟ -مرسی عزیزم…فدات بشم… -چی میگی؟ -الهی…منم همینطور… -سمانه خوبی؟ -اوخی…عجقم…میبینمت… -سمانه؟ -قربان یو…بای… قطع شد…گفتم شاید خط رو خط افتاده…ولی صدای خود سمانه بود…با تعجب به صفحه گوشیم نگاه میکردم که زنگ خورد…همون شماره… -الو سمانه؟ -الهی فدات بشم نادیا… -چته تو؟ -هیچی…بعد برات میگم…کجایی؟ -کوه؟ -کجا؟ -هیچی تو کجایی؟ -خونمون… -همون خونه حیاط داره؟ -اره… -باشه…ببین من بعد از ظهر بهت زنگ میزنم…خوب؟ -کجاااا؟الان بیا ببینمت؟ -الان بیرونم…حالا جریان داره…بهت میگم…فعلا…

۱۴
گوشیمو قطع کردم و برگشتم پایین…از شدت هیجان چند باری خوردم زمین…پایین کوه چادرمو محکم تکوندم و به سمت قفس داداشم پرواز کردم…تو ساختمون زندان بعد از رد کردن هفت خان رستم نشستم پشت یکی از کابینا…صدای بلندگو رو میشنیدم که میگفت: -اقایونی که میگم ملاقاتی دارن…کاظم شفاهی…محمد کیامهر،.. بقیه شون مهم نبود…زل زدم به اونطرف شیشه…حدود دو دقیقه بعد دیدمش…اشک تو چشمام حلقه زد…چه قدر شکسته شده…فداش بشم… نشست پشت کابین و لبخند زد…میدونستم اونم الان دلش میخواد زار زار گریه کنه…هرچی من عاشق اون بودم اون دوبرابر خاطر تک خواهرشو میخواست…گوشیو برداشتیم…صدای گرمش وجودمو گرم کرد…هرچند که میلرزید: -به…به…نادیا خانوم از این ورا؟ بعد اخم کرد و جدی گفت: -صدبار بهت گفتم محیط اینجا خوب نیست…نیا… داشت حرص میخورد…خنده ام گرفت…اونجا هم دست از گیر دادناش بر نمیداشت… -سلام داداشی…خوبی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟هان؟غصه میخوری؟اره؟ -خوبه خوبه…ابغوره نگیر…متوهم…من کجام شیکسته؟سرومرو گنده…اینجا میگم چرا اومدی؟ عصبانی شدم و گفتم: -اههه…نمیومدم؟میذاشتم از تنهایی بمیری؟بپوسی؟بی لیاقت…حیف من که تا اینجا به خاطرت اومدم…ایییش… -پیاده شو با هم بریم…جواب سوالمو ندادی… زیر لب گفتم: -به سیریش گفته بزن کنار… لبخند زد ولی زود خودشو کنترل کرد و منتظر نگام کرد…زمزمه کردم: -راستش…دیروز کار پیدا کردم…یه مدرسه دبیرستان دخترونه است…بسکتبال میخوام درس بدم…اقاجونو راضی کردم…گفته به شرطی که توام قبول کنی… خندید و گفت: -توام الان اومدی از ولیت اجازه بگیری؟ وبلند خندید…با حرص گفتم: -کوفت!!!نخند مسواک گرونه…

۱۵
-بابا ما خودمون کارخونه تولید مسواک د اریم…نمیبینی دندونامون چه صافه؟ بعد لبخند مسخره ای زد…راست میگفت…دندوناش ریز و یه دست و سفید…دوباره با غم گفتم: -محمد نگران نباشی هااا…میاریمت بیرون…قول میدم… -بابا بیخیال…قول نده نمیتونی عمل کنی میخورمتاااا… بین اشک لبخندی زدم و گفتم: -مسخره… -مامان چطوره؟ -سلام میرسونه… -گفتم چطوره؟سرش؟ -اهان…میگرنش منظورته؟خوبه خداروشکر خیلی وقته درد نمیگیره… -خداروشکر…اقاجونم که هیچی خودم تازه دیدمش… -راستی… -چی شده؟ زدم زیر خنده و گفتم: -دیشب برام خواستگار اومده بود… -باز مث دفعه قبل پشیمونشون کردی؟نکن این کارارو دختر میترشی ها… سالگی بود…هرچی به مامان و بابا گفتم نمیخوام بیان گفتن ۹۱یادم افتاد اولین خواستگارم تو سن حالا میاد میبینیش نخواستی بگو نه…خلاصه من گفتم و اونا گفتن…نتونستم حریفشون بشم یه ابروریزی کردم که نگو…چاییارو ریختم تو سینی…تند تند میوه خوردم…مامان صدام میکرد بلند میگفتم ها؟اونقدر دیوونه بازی دراوردم که اخرش خجالت کشیدم…حالا اون همه زحمت و بی احترامی…پسره دوباره زنگ زد گفت میخوایم باز بیایم…مامانم از ترس خرابکاری من ردشون کرد…با یاد اوری اون شب و خنده های کنترل شده محمد خندیدم و گفتم: -نه…زشت بود…بابابزرگش بنده خدا سن بالا بود… -خب؟ -خب چی؟ -قبول کردی؟ نگاهم دلخور شد و گفتم: -دست شما درد نکنه…من بدون مشورت تو شوهر میکنم؟نخیر…من تا ابد بیخ ریش خودت بستم…

۱۶
لبخندی زد و گفت: -نادیا؟ -اهان وایسا یه دقه یادم رفت بگم…سمانه رو یادته؟ -سمانه؟ -اره…سمن سمن سمانه ابگوشت و … -اهان…سمانه و سپهر… -اره…برگشته ایراااان… -جدا؟ -اوهوم… -به سلامتی… -سلامت باشی.. دوباره اروم گفت: -نادیا!! –رمانی هابله؟ -مواظب خودت هستی؟ -بله… -بخدا من این تو فقط نگران توام…تو خوشگلی…تو جامعه الان… پوفی کرد و گفت: -کاش خودم کنارت بودم…مواظبت بودم… لبخندی زدمو گفتم: -یادته بچه که بودیم تو اوج قهر و دعوامونم تو تو کوچه موقع بازی با بچه های محل مواظبم بودی؟یادته یه بار تو مدرسه بودی و پسر نسرین خانوم با من دعوا کرد؟من بهش گفتم بعد از ظهر محمدو میارم سراغت…بعدش وقتی به تو گفتم بر ی باهاش دعوا کنی اخم کردی و گفتی: صدامو مثل محمد کردم و گفتم:من که همیشه نیستم…نمیشه که عین دخترای لوس هی بیای سراغ من…اگه میتونی خودت جوابشو بده…اگرم نه که به من چه؟یادته تا شب گریه کردم؟ محمد لبخند زد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد…من خندیدم و بعد درحالی که اشکا جاری شده بود گفتم:

۱۷
-محمد حرف اونروزت خیلی چیزا بهم یاد داد…اونقدر که الان که یه دختر جوونم بتونم نه مثل تو…ولی کمتر از تو از خودم مراقبت کنم…نگران من نباش داداشی… اومد حرف بزنه که پایان وقت ملاقات اعلام شد…چشماش هنوز نگران بود..دستمو گذاشتم رو شیشه و گفتم: -زمستونا دست منو میگرفتی تا گرمای بدنتو به من بدی…بیا داداشی…دستتو بذار روی دستم و هرچی غم و نگرانی داری بده به نادیا…حالا نوبت منه این بارارو از رو دوشت بردارم… دستشو از اونطرف شیشه گذاشت روی دستم و زمزمه کرد: -فعلا… -زود زود میام پیشت…فعلا… بلند شدم و راه افتادم…قد یه دنیا شاد بودم…هم از دیدن محمد هم برگشتن سمانه…ساعتو نگاه کردم…اوفففف…کی گذشت؟ساعت یک بعد از ظهر بود…یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه… ………….رمانی ها…. -الو؟ -الو؟سلام سمانه… -سلام…کجای؟ -من داشتم میومدم خونه اتون منتها ادرسو درست یادم نیست… -خیابونو که یادته؟ -اوهوم…  …همون در ابیه…۹۴ -خب…بیا کوچه بنفشه…….پلاک -صبرکن…اهان…اومدم… پیچیدم تو کوچه…دل تو دلم نبود…تو در شیشه ای یکی از خونه ها خودمو دیدم…چادر ساده…شال  سال پیش که ۳-۵سبز…با کیف مشکی…دستی به شالم کشیدم و زنگ درو زدم…ذهنم رفت به هرروز یا من اینجا بودم یا سمانه خونه ما…یه خانوم درو باز کرد…قد متوسط…خوش هیکل ولی توپر…با موهای طلایی و صورت شیرین…اوخی…چه نازه… -سلام خانوم…ببخشید من نادیام…دوست سمانه…باهاشون قرار داشتم… دیدم همونجور داره بروبر منو نیگا میکنه…اومدم دهن باز کنم که یهو جیغ کشیدم و گفتم: -وای…سمن تویی؟ پریدم تو بغلش و محکم فشارش دادم…

۱۸
-خیلی الاغی نادیا…حالا دیگه منو نمیشناسی؟ تای الان بود…موهاتم رنگ کردی…انتظار داری ۳ -خفه شو…قدت که نصف این بود…ابروهاتم بشناسم؟ -خیلی دلم برات تنگ شده بود عوضی… -منم… از بغلش اومدم بیرون و با هم رفتیم تو…عاشق حیاطشون بودم…با صفابووود…میگم با صفا یعنی باصفا هاااا…از اوناش…با اینکه خیلی بزرگ بود ولی سرد نبود…منظورم از سردی احساساتشه ها…زندگی توش موج میزد…یعنی ادم دوست داشت فقط بره تو اون باغچه خشگلشون عکس بگیر…تو حیاط همه در رفت و امد بودن…سمانه دوتا عمو و یه عمه داشت که همه باهم اینجا زندگی میکردن…منم همه شونو میشناختم…به بچه هایی که داشتن استپ هوایی بازی میکردن نگاه کردم…یه روزی من و سمانه و سپهر جای اینا بودیم…سپهر پسرعموی سمانه بود…منم وقتی میومدم اینجا همه باهم بازی میکردیم…سمانه دستمو گرفت و رفتیم تو…از همون اول سالن چشمم به یه خانوم مسن و شیک افتاد…چشمامو ریز کردم تا بشناسمش…نزدیکش که شدیم سمانه بلند گفت: -مامان…مهمون داریم… هنگ کردم…مریم جون؟مامان سمانه؟صدای شش سال پیش تو گوشم پیچید: -مریم جون…توروخدا…برا چی سمانه رو میفرستین بره خارج… -نادیا جان…میره درس بخونه… -خب همین ایرانمون مگه چشه که اینجا نمیخونه؟  سالشه…باباشم اصرار داره خارج تحصیل کنه…۹۲ -سمانه الان سمانه:مامان…من دوست ندارم برم… -زود تموم میشه مامان…برمیگردی… -نمیخوام!!!اه… -خاله جون…اخه سمن بره من چیکار کنم؟ خاله دیگه چیزی نگفت و من و سمن تو بغل هم ساعت ها واسه این جدایی اشک ریختیم…اونروز به مریم جون گفتم باهاش قهر میکنم و دیگه نمیرم خونه اشون…اونموقع الکی گفتم ولی بعد مسائل بابا که پیش اومد وقعا فراموش کردم…حالا اینجا…من…روبروی مریم جون…صداش باعث شد اشکام جاری بشه: -بالاخره اشتی کردی نادیا خانوم؟

۱۹
بدوبدو رفتم بغلش کردم…من اشک میریختم و اون لبخند میزد…یهو صدا اشنایی میخکوبم کرد: -بههه!!!!بسه دیگه…چه وضعشه؟زن عمو ولش کن این دختره بی وفارو…خدایی نکرده بی وفاییش سرایت میکنه بهت… از بغل زن عمو بیرون اومدم و ناباور بهش خیره شدم…شلوار جین مشکی با یه تیشرت زرد…موهای ژل زده رو به بالا…قدبلند و خوش استیل…اگه حرف نمیزد نمیشناختمش…فقط از صداش فهمیدم…به یاد قدیما گفتم: -به به…میبینم که ادم شدی… قبل از اینکه چیزی بگه سمن پرید وسط: -نه بابا…منم اولش فکر کردم ادم شده…ولی فقط سایز عوض کرده…عقلش اب رفته… سپهر چند قدم بهم نزدیک شد…منو میشناخت…معنی چادر روی سرمو درک میکرد…پس فقط یه لبخند زد و گفت: -چاکر ابجی کوچیکه… لبخند زدم و گفتم: -جدی تویی؟ -نه…روحمه میخواد عذابت بده… -سمن راس میگه…هنوز ادم نشدی… -اختیار دارین…نیست شما ادمین… -کجا بودی؟ -اختیار دارین…من از روزی که قهر کردی و رفتی همینجام…تکونم نخوردم…تو کجایی البالو؟ -البالو و درد… غش غش خندید و گفت: -اخ جونمی خدا جون…این هنوز نقطه ضعفشو داره… یادمه وقتی نوجوون بودم هرکی هرچی بهم میگفت زودی قرمز میشدم…سپهرم اینو میدونست و چون همش دوست داشت حرص منو دراره بهم میگفت البالو… چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: -من خیلی اتفاقا واسم افتاده…شاید ندونین…مهم هم نیست…سرفرصت میگم… با سمن به اتاقش رفتیم…بعد از این همه سال کلی حرف داشتیم باهم بزنیم…باورم نمیشد دوست خوبم برگشته…تو خونه اشون جمعیت پر بود…همه هم بچه های جوون داشتن ولی من بیشتر با

۲۰
سپهر و سمنو خودم مچ بودم…جریان ورشکستگی و محمد و زندان رو گفتم…خیلی ناراحت عصر بود که رفتم خونه…مامان وقتی فهمید سمانه برگشته داشت پر در ۵شد…ساعت حدود میاورد…مامان عاشق مریم جون بود…یادم رفت بگم بابای سمن خیلی سال پیش مرد…بگذریم…بعد از تعریف ماجرای امروز برای مامان و اقاجون رفتم تو اتاقم…نمازمو خوندم و جابجا خوابم برد…صبح تازه بیدار شده بودم و داشتم موهامو شونه میکردم که مامان اومد تو اتاقم…لبخندی زد: -سلام دخترم… اخم داشتم: -سام…صبح بخیر… -ای بابا…تو چرا هروقت از خواب بیدار میشی پاچه میگیری؟ خمیازه ای کشیدم…شونه رو گذاشتم رو میز و گفتم: -چون از خواب بیدار شدم… لبخندی زد و گفت: -میخوام باهات حرف بزنم… -بفرمایید… -بیا بشین…مسئله یه عمر زندگیه… رادارام به کار افتاد…رفتم نشستم کنارش که گفت: -نظرت راجع به پسر حاج کاظم چیه؟ -برای چی؟ -قاب کنم بزنمش رو دیوار…خب مادر برا ازدواج دیگه… خنده ام گرفت…گفتم: -قصد ازدواج ندارم… -پسر خوبیه… -نه… -خانواده داره…خوشگل و خوش اخلاقم که هست… -مامان نگفتم پسر مردم ایراد داره…میگم من نمیخوام عروسی کنم…زوده…الان میخوام کار کنم… -فقط واسه کار؟ -نه…چون الان زودمه… پوفی کرد و گفت:

۲۱
-هی من به این اقاجونت بگم این از توام بدتره مرغش یه پا داره…هی میگه نه…راضی میشه… همونطور که از اتاق بیرون میرفت صدای غرغراش کم میشد…بلند شدم…گوشیمو چک کردم…خبری نبود…لباسامو عوض کردم و رفتم رو پشت بوم…چشمامو ریز کردم و سعی کردم به خورشید نگاه کنم…سرمو اوردم پایین که یه جفت چشم دیدم…اخی…این پیرزنه همیشه تو بالکنشون اینور اونورو نگاه میکرد…بهش لبخند زدم و دست تکون دادم…اونم همین کارو کرد…حتی اسمشم نمیدونستم…خندیدم…صدایی به گوشم خورد…لعنتی… -میخندی خوردنی تر میشی… برگشتم،اسمش بیژن بود…پسر همسایه بغلی که پشت بومشون کنار پشت بوم ما بود…البته راه رفت و امد نداشت ولی همدیگه رو میدیدیم…پسره سیریش مردم ازار… -بپا رودل نکنی… -اخ اخ اخ…میدونی چیه نادیا؟اینجوری که گستاخ میشی دیوونه میشم… -ببند فکتو گوساله…نشنیدی اونبار گفتم یه بار دیگه مزاحم بشی نشدی؟ادم نمیشی نه؟ لبخند پهنی زد و گفت: -در شان تو نیست اینجوری حرف بزنیاااا… -خف بابا…الاغ… برگشتم و از پله ها رفتم پایین…عادت کرده بودم…وااای اگه محمد میفهمید زنده نمیذاشتش…بیخیال…همون بهتر که بمیره…خر…رو تخت توی حیاط نشستم و با ذوق به سفره روی اون نگاه کردم…اقاجون سرشیر و خامه شکلاتی خریده بود…عاشقش بودم…با خوشی مشغول خوردن شدم…یه هفته تقریبا بیشتر وقت نداشتم…توپ بسکتبالم رو برداشتم و شروع به تمرین کردم…باید بدنم اماده میشد… …………….. مهره…کلاس داری…بلند شدم ۵چشم باز کردم…ای وای…امروز چندمه؟خاک تو سرت نادیا…امروز و به سرعت پریدم تو دستشویی…دست و صورتمو شستم و اماده شدم…شلوار کتون کشی مشکی…مانتو مشکی اسپرت تا روی زانو . مقنعه مشکی…کفشای ورزشی سورمه ایمو هم پوشیدم و چادرمو سر کردم…ارایش فقط در حد یه کم برق لب و خط چشم…اونم برخلاف همیشه بود…فقط واسه اینکه معلوم نباشه از خواب پاشدم…رفتم پایین و مامانو دیدم که داشت روی تخت صبحونه میچید…پریدم جلو و گفتم: -سلام…

۲۲
-سلام…کجا با این عجله؟ -کلاس دارم امروز… -باشه…اروم تر… -دیرم شده… تند تند چندتا لقمه خامه و عسل خوردم و چاییمو سر کشیدم…از در خونه زدم بیرون و با گفتن بسم الله راهی شدم…با اتوبوس رفتم ولی خداروشکر به موقع رسیدم…جلوی مدرسه نگاهی به ساعتم شروع میشد…وارد شدم و ۹۴:۹۵ بود…طبق تماسی که خانوم نویدباهام گرفت کلاسم۹۴انداختم: به سمت دفتر رفتم…ظاهرا زنگ تفریح بود…برعکس دفعه قبل مدرسه پر از شلوغی بود…اروم به نفر اونجا بودن…چشم چرخوندم…من فقط ۲ سمت دفتر رفتم و در زدم…بههه!!!چه خبره؟حدود نویدو میشناختم…یکی از اونا که پسر بود هم به نطرم اشنا اومد…اهااان…این همون معلم فیزیکه است…مونده بودم چیکار کنم که خانوم نوید بلند شد و گفت: -خانوم ها و اقایون…ایشون همکار جدیدمون هستن…معلم تربیت بدنی…خانوم کیامهر… لبخندی زدم و گفتم: -سلام…خسته نباشید… همه سلام کردم…دوتا معلم مرد اونجا بود که کنار هم بودن و فقط با هم صحبت میکردن…بقیه هم با هم مشغول بودن…منم گاهی باهاشون همکلام میشدم..بالاخره صدای زنگ اومد و داد و هوارای دخترایی که به سمت کلاساشون میرفتن…چندتاییشونم جلوی دفتر وایستاده و با معلماشون کار داشتن…یکی از دخترا اروم اومد تو و اجازه گرفت: -خانوم نوید…میشه بیام تو؟ -چیکار داری عزیزم؟ -سوال درسی دارم…از اقای صالحی… -بیا عزیزم… دختر اومد تو و با گفتن ببخشیدی از جلوی ما عبور کرد و به سمت اون اقا خوشگله رفت…همچینم خوشگل نبودا…محمد ناز تر بود…ولی اینم بدنبود…پوست برنزه داشت با و موهای خرمایی تیره…تو مایه های قهوه ای یکم روشن تر…و دماغ متناسب وچشمای…چشماش چه رنگی بود؟من چه بدونم؟اصلا به من چه پسر مردمو دید بزنم؟استغفرالله…رومو برگردوندم و به پنجره چشم دوختم که خانوم نوید گفت: -میتونین برین سر کلاس…برنامه ها رو بورد هست…

۲۳
صورتمو برگردوندم…جلوی بورد همهمه بود…بلند شدم و چادرمو دراوردم…اینجا دیگه نمیشد همه اش رو سرم باشه…مقنعه امو مرتب کردم ووسایلمو برداشتم…نگاهی به برنامه ها کردم…با سوما کلاس داشتم…رفتم تو راهرو و دونه دونه در کلاسارو خوندم تا رسیدم به سوم عمومی…خنده ام  ۹۳-۹۵گرفت…تقه ای به در زدم و وارد شدم…نگاه همه متعجب بود…شاید واسه سنم…حدود نفری میشدن…چه کم…وسایلمو رو میز گذاشتم و با لبخند: -سلام… همه با هم سلام دادن…صدامو صاف کردم و گفتم: -من کیامهر هستم…دبیر تربیت بدنیتون… یهو یکی از ته کلاس گفت: -واقعا؟ -بله… همه کف زدن…دستمو روی بینیم گذاشتم و گفتم: -بچه ها…اروم تر چه خبره؟ همه ساکت شدن ولی لبخند داشتن…شاید چون جوون بودم شاد شدن…خب بچه ان دیگه…نشستم رو صندلی و دونه دونه ازشون خواستم اسماشونو بگن با ورزشی که بهش علاقه دارن…خلاصه کلی باهاشون اشنا شدم و همین!!!واسه جلسه اول خیلی هم خوب بود…وقتی از کلاس میومدم بیرون همزمان از کلاس روبرو همون یارو خوشتیپه اومد بیرون…با تعجب نگام کرد…از بالا به پایین…پایین به بالا…زهرمار!!!!http://romaniha.irبی شخصیت… اخم کردم و وارد دفتر شدم…رو میز پر از چایی بود…اخ جون چایی…نگاهی به برنامه انداختم…یه زنگ دیگه با دوما کلاس داشتم…نشستم رو یه صندلی و نگاهی به برگه اسامی توی دستم انداختم…بچه های کلاس خوب بودن…تقریبا همه شون به بسکت علاقه داشتن…سرمو اوردم بالا…بلند شدم و راه افتادم سمت خانوم نوید که معلوم بود دفترداره… -خانوم نوید… -بله؟ -میخواستم بدونم مدرسه چقدر تجهیزات داره؟منظورم توپ و طناب و هولوهوب و … -عزیزم یه انباری پایین هست…مخصوص ورزشه…خودت باید بری ببینی چیا کم داریم…لیست کن تا بدم خانوم سحرخیز… -خانوم سحرخیز؟

۲۴
-مدیر مدرسه… -اهان…بله…میشه کلید اونجارو به من بدین؟ -درش بازه… برگشتم و رفتم بیرون…بچه ها تو راهرو داشتن بدوبدو میکردن…عین دبستانی ها…رفتم سمت سرایدار مدرسه… -سلام خانوم… -سلام دخترم… -من دبیر جدیدم…کیامهر…نادیا… -خوش اومدی عزیزم…منم خانوم سرمدی ام…معلما و بچه ها زهرا خانوم صدام میکنن… -بله…زهرا خانوم…میشه انباری ورزش و نشونم بدین؟ دستمو گرفت و برد کنار یه راهرویی و گفت: -از اینجا برو پایین…پنج شیش تا اتاق هست…رو در هرکدوم نوشته مال چه درسیه…دراشونم بازه…خودت پیدا میکنی… تشکر کردم و رفتم پایین…وای خدا!!!!چه تاریک…اروم از جلوی درها رد میشدم…صدای پاهای خودمو میشنیدم…زیرلب تکرار میکردم: -ریاضی….شیمی…کتابخونه…ازمایشگاه…ایناهاش… دوتا در مونده به اخری مال ورزش بود…کلید برقو زدم و وارد شدم…بوی گرد و غبار میومد…تک سرفه ای کردم و رفتم جلو…دفترچه امو دراوردم…دونه دونه تیک میزدم…چیزی کم نبود…بجز چند تا خرده ریز…خاستم برگردم که از اتاق اخر صدای وحشتناکی بلند شد…جیغ زدم و وحشت زده به درش خیره شدم…یهو چراغش روشن شد…یا علی!!خدایا کمکم کن…نمیتونستم تکون بخورم…وسط راهرو تاریک زل زده بودم به در اتاق که اروم اروم داشت باز میشد…یهو قامت یه نفر جلوی در ظاهر شد…پشتش به من بود و داشت درو میبست…دیگه سکته رو زدم…نگاهم به کفشاش افتاد…همون ورنی های براق…اومدم بالا تر…همون کت شلوار و در اخر وقتی برگشت مطمئن شدم خودشه…نفسمو با صدا فوت کردم…از دیدنم تعجب کرد و اومد جلوتر…زل زده بود بهم…با تعجب!!صداش بلند شد: -اینجا برای چی اومدی؟ -باید از شما اجازه میگرفتم؟شما عادتتونه انقدر بیصدا و سایلنت باشین؟در ضمن اون اتاق چراغش واسه اینه که جلوی پاتونو ببینین که مردمو زهره ترک نکنین…

۲۵
از جواب یهوییم کپ کرد…دست خودم نبود…میترسیدم دیگه اشنا و غریبه نمیشناختم…پشتمو بهش کردم و به سرعت رفتم بالا…زنگ خورده بود…لیست وسایل لازمو دادم به خانوم نوید و رفتم سر کلاس…مثل زنگ قبل اشنا شدم و بعد خسته و کوفته رفتم خونه…تو کوچه خوشگل اقاجون اینا ساله…وکیل ۵۴ داشتم میرفتم که ماشینی بوق زد…برگشتم…اقای حبیبی بود…یه مرد حدودا خانوادگیمون که الان کارای محمدو انجام میداد…رفتم جلو…پیاده شد و سلام کرد: -سلام اقای حبیبی… -دخترم میشینی تو ماشین؟باید باهات صحبت کنم… -بفرمایید تو…اینجا چرا؟ -مزاحم نمیشم… -این چه حرفیه؟بفرمایید…اقاجون ناراحت میشه… باهم رفتیم تو خونه…اقاجون نبود…مامان رفت تا چایی اماده کنه…ما هم نشستیم تو پذیرایی کوچولو خونه… -چیزی شده؟ -نه…یعنی اره… -چی شده؟اون مردک بی شرم پیدا نشد؟ -یه رد هایی ازش گرفتن…هنوز نتونسته از ایران خارج بشه… -خب؟ -خب…راستش… مامان سرفه ای کرد و وارد شد…بعد از تعارف چایی یه گوشه نشست و با نگرانی اقای حبیبی رو برانداز کرد… -راستش چی اقای حبیبی؟ -چیزی نیست…نگران نباش…شما…سند دارین؟ -سند؟ -اره…کلی بدوبدو کردم تا تونستم محمدو به شرط وصیغه ازاد کنم…باید بیاد بیرون تا با کمک هم اون کلاهبردار و پیدا کنیم…پلیس که کمکی نمیکنه…معتقده محمد مقصره… اشک تو چشمام جمع شد…داداش معصوم من…زمزمه کردم: -باید با اقاجونم حرف بزنم… -ایرادی نداره…فقط هرچی عجله کنی بهتره…

۲۶
-حتما…چاییتون سرد نشه… -ممنون…من دیگه باید برم…جایی کار دارم… همزمان بلند شد…من و مامانم بلند شدیم و تا دم در رفتیم…وقتی رفت بیرون بدجوری تو فکر بودم…بدون حرفی به اتاقم پناه بردم…از شیر پشت بوم وضو گرفتم و سجاده امو توی پشت بوم پهن کردم…چادر سفیدمو سر کردم و با بغض سنگینی نشستم پای سجاده…قامت بستم و دو رکعت نماز خوندم…اشکم سرازیر بود…دعا کردم…برای سلامتی داداشیم…برای پیدا شدن اون کلاهبردار…بارها و بارها لعنتش کردم…با خدای خودم خلوت کردم و در اخر با ارامش وصف نا پذیری از سجاده جدا شدم…رفتم تو حیاط و نشستم لب حوض…انگشتمو تو اب تکون میدادم…صدای مامان بلند شد: -نادیا… نشست کنارم… -بله؟ -چیزی شده؟ -نه… -امروز مدرسه چطور بود؟ -خوب بود…بچه هاشون به بسکتبال خیلی علاقه داشتن…این کار منو راحت میکنه…فقط اینکه من با دو تا کلاس کار میکنم و جفتش تو یه روزه…اینجوری همه اش بیکارم… -بهتر از هیچیه مامان جان… -اره…خداروشکر… -خب دیگه…انقد نشین اینجا…پاشو سفره رو پهن کن الان اقا جونت میاد شام میخواد… بلند شدم و رفتم تو…بوهای خوبی میومد…منم که عشق ماکارونی… ………………. ارمان: نشستم رو تخت و به امروز فکر کردم…این دختره هم قاطی داره ها…تورو چه به معلم شدن؟والا…اِ اِ اِ…طرف پاک شاس مخ میزد…بیخیال ارمان…به توچه؟دختره ضایع…بلند شدم و گوشیمو برداشتم…شماره سهراب رو گرفتم…همیشه حالم با حرفاش خوب میشد…بس که این بشر الکی خوش بود… …………………..

۲۷
نادیا: دو هفته گذشت…سند جور نشد…سند خونه اقاجون گرو بانک بود…واسه اینکه برای یه بنده خدایی وام گرفته بود…حبیبی میگفت همچنان دنبال کلاهبردار هستن…با بچه های مدرسه کاملا جور بودیم…جدی بودنشون من رو هم به وجد میاورد…الان دارم میرم مدرسه…کلاس دارم…جلوی در مدرسه چشمم خورد به یه اعلامیه استخدام…یه نفر برای کارای کامپیوتری…مسلط به زبان انگلیسی…خدای من…یعنی میشه من قبول شم؟با شادی رفتم تو…توی دفتر فقط زهراخانوم و خانوم نوید که اسمش فهمیدم تهمینه است نشست بودن…با هیجان رفتم تو و بلند گفتم: -سلام… جفتشون پریدن بالا و با تعجب نگام کردن…بی توجه نشستم رو صندلی و گفتم: -زنگ بچه ها هنوز نخورده؟وااای…خانوم نوید این اعلامیه جلوی در چیه؟جدیه؟منم میتونم استخدام شم؟ هنوزم عین برق گرفته ها نگام میکردن…چند لحظه بعد خانوم نوید گفت: -خدا خیرت بده نادیا…دلم ریخت…چته؟فقط واسه یه استخدام؟بابا این مدرسه مال تو…چرا میزنی؟ خنده ام گرفت…بیچاره ها…صدای زهرا خانوم هم بلند شد: -مامان جان گرخیدم…یواش تر… سه تایی زدیم زیر خنده…گفتم: -ببخشید…هیجان داشتم…حالا نگفتین…قضیه اون اعلامیه چیه؟ خانوم نوید-هیچی دخترم…راستش…من تنهایی نمیرسم هم بچه هارو نظم بدم هم به کارای دفتر برسم…اینه که به خانوم سحرخیز سپردم یکی رو استخدام کنه برای کارای کامپیوتری… -به نظرت خانوم سحرخیز منو قبول میکنه؟ -تو؟؟؟؟؟ -مگه چمه؟ لبخندی زد و گفت: -چیزیت نیست…فقط تعجب کردم…تو… -من چی؟ -ناراحت نمیشی؟ -نه…بگین… -نادیا جان تو به پول احتیاج داری؟میتونم کمک….

۲۸
میلیون بدهی بابای خدابیامرزم ۹۳۴ سرمو انداختم پایین…داشتم؟چه فایده…با این پولا که نمیشه رو داد… گفتم: -نه…من فقط…تو خونه تنهام…حوصله ام سر میره…درسمم که تموم شده…از اینکه بیکار باشم متنفرم…احساس میکنم به هیچ دردی نمیخورم…الانم که هفته ای یه بار میام اینجا…بعدش بیکارم…گفتم اگه بتونم کنار تربیت بدنی یه کار دیگه هم داشته باشم عالی میشه…. -نمیدونم…کامپیوتر بلدی؟ -مسلطم کاملا… -خوبه…خب با خانوم سحرخیز حرف بزن شاید شد… -واااای…یعنی میشه… زنگ به صدا در اومد…وارد کلاس شدم…امروز قرار بود بازی کنیم…دو تا تیم…یکی از بچه های کلاس که اسمش رویا بود بسکتبالو در حد حرفه ای بلد بود…اون تو یه تیم بود و من تو تیم مقابل…چادرمو یادم رفته بود در بیارم…تو کلاس برش داشتم…یه شلوار کشی مشکی با مانتو اسپرت مشکی و روسری مشکی که کناره هاش دایره های ابی و صورتی داشت…حالت لبنانی بسته بودم…با بچه ها رفتیم تو حیاط و تقسیم شدیم…من با سوما کلاس داشتم وپیش ها هم یه گوشه حیاط داشتن درس میخوندن…با همون معلم خوشتیپه…چی بود؟هان!!!صالحی…بی توجه به اونا چندتا از حرکتارو توضیح دادم و سوت زدم…بازی شروع شد…کار همه خوب نبود ولی جدی بودن…تلاش میکردن…توپ دست من بود و تیم مقابل رویا رو فرستاده بود جلو…داشتم دیریبل میکردم… ……….. ارمان: -تموم مدت حواسم بهش بود…عین پر میدوید…دیریبل کردنش خیره کننده بود…حرکتای اکروباتیک میرفت و غیب و ظاهر میشد…حواسش کاملا معطوف بازی کردنش بود…روش زوم کردم…همیشه فکر میکردم دخترای بی اعتماد به نفس واسه پوشوندن خودشون چادر سر میکنن…یعنی طرز فکر خانواده ام اینجوی بود…ولی این دختره که میدونستم اسمش کیامهره…نمیدونم…از هیکل که هیچی کم نداشت…خوشگلم که خداییش بود…محوش شده بودم که یهو سوت زد و بلند به دانش اموزاش گفت: -بسه…عالی بودین…همینجوری پیش برین میریم مسابقات کشوری…

۲۹
به خودم اومدم و رومو برگردوندم… ………………. نادیا: نفس نفس میزدم…ولی خسته نبودم…بازی بچه ها فوق العاده بود…نگاهم رفت سمت صالحی…حواسش نبود…خب…خداروشکر…نشستم رو صندلی و به بچه ها وقت ازاد دادم…نگاهی به ساعتم انداختم…نیم ساعت مونده بود…دفترمو برداشتم و نمره هارو رد کردم…بدون اینکه بگم امتحان گرفته بودم و همه نمره خوب گرفتن…دوباره نگاهمو به صالحی دوختم…ایششش…چه سخته صالحی…کاش اسمشو کشف کنماااا…بیخیال نادی…صدای رویا توجهمو جلب کرد: -خانوم… -جانم؟ -میشه یه سوال کنم؟ -بشین بپرس… نشست رو نیمکت کنارم و گفت: -شما با اقا صالحی نسبتی دارید؟ تعجب کردم: -چطور؟ -همینجوری…بین بچه ها شایعه شده شما نامزدین… چشمام گرد شد: -نه…این طور نیست…تو مدرسه معمولا از این شایعات زیاده…ما نسبتی با هم نداریم…من حتی اسم کوچیک ایشونم نمیدونم… لبخندی زد و گفت: -اهان…پس شایعه است…بچه ها خیلی شلوغش کردنااا… خندیدم…اونم خندید…با به صدا در اومدن زنگ راهی دفتر شدم…فرم استخدامو پر کردم و دادم دست زهراخانوم که بذاره رو میز خانوم سحرخیز…از مدرسه که اومدم بیرون اه از نهادم بر اومد…موقع ورزش کفشای ال استار سورمه ایم یه کوچولو کنارش پاره شده بود…حالا با این بارون…بارون که نه…سیل بود بیشتر…حالا چیکار کنم؟از کنار خیابون راه افتادم…این خیابون به این شلوغی پل نداشت…کنار خیابون وایسادم تا رد بشم و از اونطرف تاکسی بگیرم…بارون دست بردار نبود و با سماجت قطره هاشو مشت مشت تو صورتم پرت میکرد…چادرمو بالاتر جمع کردم…اب تو

۳۰
کفشم رفته بود…باد دست بردار نبود و سعی میکرد چادرمو غارت کنه…اشکم داشت در میومد…کلا یکم زیادی لوس بودم…داشتم به کفشم نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت از کنارم رد شد…نتیجه اخلاقی چی میشه؟اینکه من بدبخت عین موش اب کشیده شدم…دست خودم نبود…به ماشینی که چند دقیقه پیش از نظرم محو شده بود بلند گفتم: -مگه نوبرشو اوردی؟اه…بی ادب…بی فرهنگ…بی تربیت… و در اخر بلند در حالی که با حرص چادرمو میتکوندم گفتم: -بی شخصیت… اوهو…منو باش…چه با کلاس فحش میدم…یه قدم رفتم عقب تر وایستادم…پشتمو ندیدم و یه پام فرو رفت تو یه گودال که پر اب شده بود…چشمام گرد شد و سریع پامو در اوردم…دیگه توان از کفم رفت…به من چه که بچه ها دارن نگام میکنن…تو هوای بارونی کسی نمیفهمه…با خیال راحت شروع کردم به گریه کردن…واقعا سردرگم شده بودم…صدام بلند شد: -لعنتی…اصلا این وقت سالو چه به این بارون؟اقاجون یه چیزی میگفتاا…اهان…زمستون و زردالو؟ تو دلم داشتم فکر میکردم اگه اون بی شرف مال مارو نمیبرد الان محمد تو زندان نبود و من زنگ میزدم بیاد کمکم…یه ماشین جلوم ترمز کرد…شیشه هاش دودی بود…یه کیا اوبتیما مشکی…اخم کردم و رفتم پایین تر…خجالتم نمیکشن…حالا خوبه چادر سرمه…تند تند بوق میزد…از بین صدای مکرر بوق صدای راننده رو شنیدم… -خانوم کیامهر… این منو از کجا میشناسه؟برگشتم و به ماشین نگاه کردم…کاش شیشه هاش دودی نبود…خواستم برم که با یه نیش گاز بهم رسید و شیشه رو کشید پایین…ووووی…این که صالحیه…فقط نگاش کردم…گفت: -میخواین سرما بخورین که مدرسه نیاین؟ -چی؟ -سوارشید لطفا…بارون شدیده… تازه فهمیدم چی میگه…سوارشم؟نشم؟بارون شدیده بذار سوار شم…نه نادیا تو که اینو نمیشناسی…بابا بهش نمیاد ادم بدی باشه…نه نادیا اعتماد نکن… سعی کردم محترمانه بگم: -ممنون…مزاحم نمیشم…تاکسی هست… -کو؟تاکسی کجا بود؟تعارف نکنید…هوا خوب نیست…درست نیست تنها وایسین اینجا…

۳۱
خواستم اعتراض کنم که دیدم کنار پلاستیک اشغالی که بغل پام بود یه گربه داره دوردور میکنه…دیگه جای فکر نبود…با اژدهای دوسر مبارزه میکردم ولی گربه…وحشت داشتم…سریع درو باز کردم و گفتم: -لباسام خیسه… -مشکلی نداره…بفرمایید… خواستم عقب سوارشم که دیدم بی احترامیه…سریع جلو نشستم و درو بستم…لرز گرفته بودم…بخاری رو روشن کرد…چند دقیقه گذشت که گفتم: -چرا حرکت نمیکنین؟ برگشتم دیدم داره با لبخند نگام میکنه… -چیزی شده؟ لبخندش تبدیل به یه خنده کوتاه شد و گفت: -شما مسیرو نگفتین… لبمو گاز گرفتم و با شرم گفتم: -ببخشید…از شدت سرما فراموش کردم…بفرمایید تو راه ادرس میدم…البته اگه کار دارین منو جلوی یه ایستگاه اتوبوس پیاده کنین… -لازم نیست… راه افتاد و من کم کم مسیرو میگفتم…خوابم میومد ولی مقابله کردم…در داشبورد رو باز کرد و ضبطشو گذاشت…خواست درو ببنده که یه چیزی چشممو گرفت…نفسم حبس شد…دستمو بردم و بی اجازه برش داشتم…دستش رو هوا خشک شد…من به عکس زل زدم و اون ماشینو یه گوشه متوقف کرد و به من زل زد…نمیتونستم روابطو تشخیص بدم…اخر صدای اون بلند  شد… -حالتون خوبه…چرا این عکسو برداشتین ؟ -…. -این اقا رو میشناسین؟ لحنش عصبی و کلافه بود…برگشتم به طرفش و گفتم: -شما از کجا میشناسینش… با تعجب گفت: -من؟بهترین دوستمه… غم عجیبی نشست تو چشماش و ادامه داد…

۳۲
-البته بود…الان مدت هاست گم کردمش… دهنم باز مونده بود…دوباره با سماجت گفت: -میشناسینش؟ -محمد…برادرمه… چشاش شد قد ماهیتابه مامان…منم که تو بهت بودم…زل زده بودیم به هم…به خودش اومد و با حیرت گفت: -نادیا؟ دیگه داشت از تعجب چشام در میومد… -شما منو میشناسین… -من؟مگه میشه نشناسم؟نادیا…همون دختری که محمد هیچوقت نذاشت بچه ها رنگشو ببینن…هونی که وقتی از پشت تلفن اسمشو شنیدم محمد گفت حق ندارم به کسی بگم…وای…محمد…محمد…الان کجاست؟ زیرلب زمزمه کردم: -زندان… دادش منو از بهت خارج کرد: -چی؟ هل شدم… -چیزه…یعنی…پدرم…اون کلاهبردار…چیزه…یکی کلاهبرداری کرد بابام مرد محمد رفت زندان… هنگ کرد…وای…من چرا اینجوری خبر بد دادم؟خاک تو سرت نادیا…نادیا…نادیا…اوخیییی…..محمدم حتی رو اسم منم متعصب بود…فداش بشم…نادیاااااا…خدا خفت کنه اونو ول کن…نگاهی بهش انداختم از چهره اش هیچی معلوم نبود…زمزمه کردم: -حالتون خوبه؟ انگار با خودش حرف بزنه گفت: -خاک تو سرت…خاک تو سرت ارمان با این رفاقتت…رفیقت تو زندانه و تو خبر نداری؟ خنده ام گرفت…حالا انگار این خبر داشته باشه چی میشه…ای وای راستی اسمش ارمانه؟چه باحال….کوفت…زهرمار نادیا…گفتم: -ببخشید من متوجه نمیشم؟این جا چه خبره؟ به خودش اومد و سرشو که نیم ساعت بود زل زده بود به مغازه پشت سر من انداخت پایین و گفت:

۳۳
-محمد…رفیقم بود…یعنی یه جورایی داداشم بود…از اونم نزدیک تر…نمیدونم چه جوری بگم…محمد…جون اون به جون من بسته بود و جون من به جون اون…یه چیزی شد…که حالا مهم نیست…ولی من محمدو گم کردم…یعنی محمد منو ول کرد و رفت…داستانش طولانیه…بعد از حدود  سال..حالا اینجا…شما…محمد…باورم نمیشه…۱ اوووو…تازه گرفتم چی شد…چی شد؟؟؟؟؟؟؟محمد؟صالحی؟ناخوداگاه گفتم: -راست میگن…کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه… سرشو به نشونه مثبت تکون داد و نفسشو فوت کرد…به خودم اومدم دیدم خیلی وقته اینجا نشستم…بارونم بند نمیومد…صاف نشستم و گفتم: -ببخشید…من یکم عجله دارم…مادرم نگران میشه…اگه مزاحم نیستم منو برسونید اگه نه که پیاده میشم… سریع صاف شد و گفت: -بله…ببخشید…حواسم نبود…کجا برم؟ سر کوچه نگه داشت…معلوم بود تعجب کرده…اروم گفت: -خونه شما اینجا نبود…درسته؟ سرمو انداختم پایین… -درسته…بعد از ورشکستگی بابا اموالشو مصادره کردن…من و مادرم پیش پدربزرگم زندگی میکنیم… -آه…من لیاقت دوستی محمدو نداشتم… -با اجازه… درو باز کردم و بی هیچ حرفی پیاده شدم…اروم راه افتادم سمت خونه…هنوز بارون میومد ولی نه با اون شدت قبل…دستمو گذاشتم رو زنگ و شوق و ذوق یه خواب راحتو حس کردم…بعد از سلام و احوال پرسی و تعویض لباس افتادم رو تخت و اخرین جمله ام این بود: -اخییییییش!!! …… ارمان: -هنوز نشسته بودم و به مسیر رفته اش نگاه میکردم…باور کردنی نبود…من…محمد…مُهَنّا…اون دعوا…قهر محمد…این همه سال…خانوم کیامهر…خدای من…نادیا…خواهر پنهان محمد…مگه میشه؟

۳۴
همسایه هاشون کم کم داشتن بد نگاهم میکردن…پامو رو گاز فشردم و به سرعت دور شدم…باید محمدو میدیدم…حالا که پیداش کردم نباید از دستش بدم…نباید!!!! جلوی در خونه مثل همیشه هرچی درگیری ذهنی داشتم پشت در چال کردم و زنگ رو زدم…صدای گرم مادرم: -سلام پسرم…خسته نباشی…بیا تو… و تیک…در باز شد…

رمان همیشه با همیم –قسمت دوم

$
0
0

رمان همیشه با همیم – قسمت دوم

رمان-همیشه-با-همیم-از-زهرا-محمدرضایی

نادیا: صبح…لعنتی…یعنی کیه؟من که کلاس ۹۴با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم…ساعتو نگاه کردم… ندارم…سعی کردم بخوابم که گوشی رفت رو پیغامگیر…صدای زهرا خانوم بود: -الو…الو نادیا؟مادر کجایی تو؟میخوای نیومده اخراج شی؟پاشو بیا دیگه یه مدرسه رو علاف خودت کردی…اهه… بووووووووووق…چشمام گرد شد…بلند شدم و رفتم سمت گوشیم…زهراخانوم خواب نما شده؟برگشتم سمت تخت…خواستم بشینم که چشمم به ایینه اتاق افتاد…یه یادداشت بود: -نادیا من هرچی بیدارت کردم خسته بودی پانشدی…زهراخانوم زنگ زد گفت واسه کارای کامپیوتری استخدام شدی…پاشو دیرت نشه…نمازتم خواب موندی…من میرم خونه مرضیه خانوم اینا… نشستم رو تخت و از اونجایی که خیلی لوسم زدم زیر گریه…جیغ زدم سر مامان…میدونستم  بود…بلند شدم و همونجوری یه مانتو تنم ۹۴/۶۴نمیشنوه ولی جیغ میزدم…ساعتو نگاه کردم… کردم با شلوار مشکی و شال ابی…چادرمو سر کردم…نفهمیدم چه جوری پریدم تو حیاط…اقاجون نشسته بود و داشت صبحونه میخورد…سلام کردم و دویدم سمت در…صداش اومد: -کجا میری نادیا؟ -اقاجون میرم مدرسه…کار دارم دیگه هر روز…مامان نگفته بود خواب موندم… بلند شد و گفت: -وایسا کتمو بردارم میرسونمت… -قربونتون برم اقاجون…میرم با اتوبوس زود میرسم…زحمت نکشید…با اجازه… مهلت حرف زدن ندادم و سریع رفتم بیرون…جلوی در مدرسه کم مونده بود باز گریه کنم…از قیافه ام قشنگ معلوم بود خواب موندم…رفتم سمت اب خوری و صورتمو شستم…مانتو و شلوارمو صاف

۳۵
کردم و چادرمو مرتب کردم…راه افتادم سمت دفتر…زنگ تفریح همون لحظه خورد و معلما تک تک وارد دفتر شدن…با دیدن چهره برزخی خانوم نوید سریع رفتم جلو و دوتا ماچ از صورتش کردم و گفتم: -سلام…فدات بشم خانوم نوید مامان بهم نگفته بود استخدام شدم…واستا معلما برن بعد من در خدمتم…همین وسط فلکم کن… اخماش باز شد ولی لبخند نزد و گفت: -اون میز دیگه جای توا…برو سر کارت تا بیام یه توضیح مختصر بدم بهت… لبخندی زدم و رفتم چادرمو اویزون کردمو بعد نشستم سرجام…تازه وقت کردم خوشحال شم…پس استخدام شدم…زهرا خانوم که اومد سلام کردم و گفتم چایی برام بیاره…یه شکلاتم برداشتم و همین شد صبحونه ام…داشتم میخوردم که صالحی اومد تو دفتر…یه سلام به همه داد و بعد نشست یه گوشه و درخواست چایی کرد…حواسم بهش بود…دوست داشتم راجع بهش زودتر با محمد حرف بزنم…همهمه و شلوغی دفتر رو نروم بود…بلند شدم و رفتم تو ابدارخونه نشستم…اخییییش….یکی از بچه های اول اومد تو و گفت: -سلام خانوم… -سلام عزیزم…اینجا چیکار داری؟ -زهراخانوم نیست؟چسب زخم میخواستم… -چی شده؟ -دستم بریده… -بیار ببینم… دستشو بررسی کردم…با اب شستم و خشک کردم و سریع روش چسب زخم زدم…تشکر کرد و رفت بیرون…زنگ هم خورده بود…کسی تو دفتر نبود…نشستم سرجام و به صفحه مانیتور چشم دوختم…قرار بود یه سال با این کامپیوتر کار کنم…اول از همه دسک تاپشو به سلیقه خودم درست کردم…داشتم عین بچه ها رنگ و وارنگ میکردم که صدای اهم اهم یه مرد از روبروم بلند شد…سرمو گرفتم بالا و چشم تو چشم یه جفت چشم عسلی شدم…صالحی…همون ارمان…اولین بار بود فهمیدم چشماش عسلیه…گلومو صاف کردم و گفتم: -سلام بفرمایید؟ -سلام…خانوم نوید نیستن؟ -چه کارشون دارین؟

۳۶
-برگه میخوام تکثیر کنم… -من از امروز مسئول کارای کامپیوتر هستم…بدین به من…چندتا؟؟؟ با تعجب برگه ای رو گرفت به طرفم و گفت:  تا…۳۰- گرفتم و رفتم سمت دستگاه…چشمم که به سوالا افتاد خنده ام گرفت…از اون معلم نامردا بودا…خیلی سخت داده بود…برگه هارو تکثیر کردم و دادم بهش…ساعت کاری که تموم شد طاقت نیاوردم…سریع رفتم تاکسی بگیرم که دیدم صالحی داره میاد طرفم…به ادب وایسادم و نگاهش کردم…گفت: -سلام…بفرمایید من برسونمتون… داشت تعارف میکرد…گفتم: -مرسی…خونه نمیرم…دارم میرم دیدن محمد… با هیجان گفت: -چه عالی…منم میخواستم ادرس بگیرم برم دیدنش…میشه باهم بریم؟ یه کم فکر کردم…خب چه اشکالی داره؟تشکر کردم و سوار شدم…توراه گوشیمو دراوردم…خاک به سرم سمن چقدر زنگ زده…اول شماره مامانو گرفتم: -بله؟ -سلام مامان… -سلام عزیزم…چیزی شده؟ -نه…مامان من دیر میام دارم میرم دیدن محمد… -ای بابا….نادیا…چه وضعشه؟من دلم داره واسه پسرم پر میزنه بعد تو فرت و فرت میری پیشش…منم دارم میام… -مامان خواهش میکنم…محمدو که میشناسی…منم با کلی اخم و تخم هر دفعه میرم…میگه محیط اونجا خوب نیست…هر دفعه هم سفارش میکنه که تو زحمت نکشی بری دیدنش… -وا…زحمت چیه؟مگه من برا اون میرم؟خودم دلم تنگ شده… -باشه حالا الان وقت این حرفا نیست…ایندفعه رو عفو کن دفعه بعد باهم میریم…خب؟ -زود برگرد… -قربونت برم خدافظ…

۳۷
قطع کردم…زشت بود جلوی صالحی زرت زرت تلفن حرف بزنم ولی نگران شده بودم…شماره سمانه رو گرفتم…بعد از سه تا بوق جواب داد… -سلاااامت کوووووووو؟؟؟؟ ترسیدم…اشتباه گرفتم؟با شک گفتم: -ببخشید…شما؟ غش غش خندید و گفت: -شما تماس حاصل نمودی…من کی ام؟؟؟ -اقای محترم من با سمانه کار دارم… -وااااااای…نادیا خیلی گیجی…سپهرم… نفسمو فوت کردم و گفتم: -بمیری…گوشیش دست تو چیکار میکنه؟ -خو داششم…نباس بدونم چیکا میکونه؟با کی میره؟با کی میا؟ -اصلا بهت نمیاد این غیرتی بازیا ها…زودباش بده بهش ببینم واسه چی انقدر زنگ زده؟ -زپرشک…بدم بهش که از پشت تلفن تلف میشی…شاکی شده شدید…میگه خبر نمیگیری؟ -لطفا گوشیو بده بهش…. -نیست.. -کجاس؟ -مضطراح… خنده ام گرفت… -باشه پس بعدا بهش زنگ میزنم…خداحافظ زودی قطع کردم که سپهر زر اضافی نزنه… ادرسو دادم به صالحی و حدود نیم ساعت بعد پشت کابین منتظر محمد بودم…صالحی اونورتر وایساده بود…محمد که اومد همچین اخمو بود که ترسیدم….گوشیرو برداشتم و گفتم: -سلام داداش… -نادیا بیام بیرون خفت میکنم…دختر چقدر بگم نیا اینجا؟منو نمیخورن که…بخدا من از دست تو اینجا دق میکنم… لبخند زدم و گفتم: -بار دومه سلامم بی جواب میمونه ها…

۳۸
فقط با حرص نگام کرد…لبخندی زدم و گفتم: -ایشششش…اژدها!!!تنها نیستم… -یعنی چی؟باکی اومدی؟نادیا نکنه به خواستگارت جواب مثبت دادی؟نادی اسمتو دیگه نمیارما… با اخم گفتم: -برو گمجو…بی جنبه…از من خدافظ…راستی الان که وقت نیست ولی بعدا باید واسم همه چیو تعریف کنی…فعلا! بلند شدم و رفتم سمت صاحی..اشاره کردم که بره…مضطرب بود…چند لحظه زل زد تو چشامو و وقتی داشت میرفت زیرلب گفت: -چشمات مثل محمده… هان؟مگه چشمای محمد چیجوریه؟اروم یکم نزدیک شدم بهشون…هنوز  ننشسته بود…محمد با بهت و یه جور غم و عصبانیت خاص نگاش میکرد…ارمان نشست و گوشیرو گرفت دستش…صداش که بلند شد حس کردم بغض داره: -سلام داداش… محمد هنوز تو بهت بود…چند لحظه زل زد بهش و بعد یهو بلند شد و رفت…وااا…چی شد؟مگه اینا دوست نبودن؟چرا خوشحال نشد؟همچین بلند شد که صندلیش پخش زمین شد و صدای بلندی داد…نگاهی به ارمان کردم سرشو گذاشت رو میز جلوش و اه کشید…رفتم جلو و اروم گفتم: -اقای صالحی… -… سرفه ای کردم و دوباره گفتم: -چی شد؟ سرشو بلند کرد…دوباره زل زد تو چشمام…دنبال چی میگشت اون تو؟عه… اروم گفت: -انتظارشو داشتم… -چرا؟ داشتم گیج میشدم…اونم همینجوری زل زده بود تو چشمای من…اعصابم خورد شد…اخم کردم و گفتم: -فکر کنم بلندگو داره میگه وقت تموم شده…نمیخواین پاشین…

۳۹
اروم بلند شد و راه افتاد…منم با تعجب شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم…بیرون زندان یهو برگشت طرفم و با عصبانیت و حرص گفت: -نمیذارم!!!نمیذارم بدون شنیدن حرفام قضاوت کنه… با تعجب نگاش کردم و دوباره شونه امو انداختم بالا و گفتم: -خوددانید…به من چه؟ برگشت و با حرص سنگ ریزه جلو پاشو شوت کرد…دیگه داشتم کلافه میشدم…بلند گفتم: -میشه به منم بگین چه خبره؟ برگشت نگام کرد و بعد اروم گفت: -نه…الان نه…شاید محمد نخواد… چند لحظه سمت راستشو نگاه کرد…اووو…چه ژست هالیوودییییی…دستاش تو جیب شلوار جین اسپرتش بود و از روی شونه اش سمت راستو نگاه میکردوووکلافکی از سروکولش میبارید…دوباره نگام کردو گفت: -سوارشین لطفا…ببخشید وقتتونو  گرفتم… بیحرف رفتم سوار شدم…چرا من نباید بدونم؟؟محمد چیو از من پنهون کرده؟چه رابطه ای این وسط هست؟نفهمیدم کی رسیدیم…بیحرف به کلمه ممنون زحمت کشیدین اکتفا کردم و پیاده شدم…اونم فورا راه افتاد و رفت…رفتم تو خونه…اقاجون که این موقع مسجد بود…مامانم گفته بود روضه دعوته…رفتم تو اشپزخونه و یه لیوان اب و یه شکلات خوردم که از حال نرم…وسایلمو که خیلی هم زیاد بود به همراه چادر برداشتم و رفتم بالا…همه رو از همون جلو در ریختم تو اتاقم و برگشتم تو پشت بوم…زل زدم به مسجد…اشکم نوک چشمم بود که بریزه ولی واسه چی؟نذاشتم بریزه…با سماجت برش گردوندم عقب که حس کردم یکی داره نگام میکنه…پیرزن روبرو که نبود…برگشتم….بعععله…نخاله…بی محل خواستم رد بشم که صداش بلند شد: -فرار نکن…به دستت میارم…دیر و زود داره…سوخت و سوز که نداره…تو مال خودمی…هر شب خوابتو میبینم…اینا نشونش چیه؟خره من عاشقتم… با حرص رفتم طرفش…تقریبا نیم متر بالاتر از پشت بوم ما بودن…من بالا رو نگاه کردم و اون زیر پاشو…با حرص گفتم: -د اخه تو بیجاکردی عاشق شدی شمبلیله…منتظر باش…به زودی یه عشق و عاشقی نشونت بدم دیگه تا اخر عمرت بجای اینکه رویای حوری بهشتی ببینی کابوس منو ببینی…الدنگ… درحالی که میرفتم تو اتاق گفتم:

۴۰
-اییش…چفت پلشت… در اتاقو کوبیدم به هم…من خیلی با ادب بودمااااا…ولی این دیگه زیادی رو نروم بود…لباسامو عوض کردم و نشستم پای کامپیوتر…فیلم تولدم…تولد پارسال که تو شلوغی طلبکارا و مریض شدن بابا هیچکی یادش نبود ولی محمد واسم یه کیک کوچولو خرید با یه دستبند ماه تولدم…اونسال بیشتر از همیشه ذوق کردم…کم کم خسته شدم و خاموش کردم و یه خواب نازو در اغوش کشیدم… نصف شب بود که با دیدن یه خواب بد پریدم بالا…جیغ نزدم…صدامو تو گلوم خفه کردم که مامانینا بیدار نشن…هق هقم به ثانیه نکشیده ازاد شد…بلند شدم و سلانه سلانه رفتم رو پشت بوم…لبه پشت بوم وایسادم و نگاهمو به گنبد همیشه سبز و روشن مسجد دوختم…زانوهام خم شد و نشستم…اشکم بیصدا ریخت رو گونم و بیصدا با معبودم حرف زدم…ولی این حرفا اینبار ارومم نکرد…بلند شدم و قدم رو رفتم…دوباره برگشتم تو اتاق…نشستم رو تخت و از ایینه زل زدم به خودم…چشمام سرخ و صورتم ملتهب بود…دوباره بغض کردم…صدای محمد تو گوشم پیچید: -نادیا یادم باشه هروقت خواستگار خواست بیاد برات دفترخاطراتتو بی اجازه بخونم تا گریه کنی…اخه گریه میکنی خیلی معصوم و خوشگل میشی… با حرص نگاش کردم و گفتم: -برو گمجو…بی ادب…برای چی دفتر شخصیمو برداشتی؟هان؟ دوباره تو ایینه خودمو نگاه کردم…انگشتم نرم رو گونه ام سر خورد و زمزمه کردم: -چت شده نادیا؟دلت شور چیو میزنه؟بخواب دختر… سلانه سلانه رفتم تو پشت بوم و وضو گرفتم…با اب سرد و هوای سردتر حسابی لرز گرفتم…نشستم پای سجاده ام و دو رکعت نماز خوندم…اروم نشدم…دیگه داشتم دیوونه میشدم…میدونستم چمه…ولی نمیخواستم مزاحم مامان شم…مثل نوجوونیام شده بودم…وقتی محمد رفت سربازی بعضی شبا دلشوره میگرفتم و تنها جایی که اروم میشدم رو پاهای مامانم بود…دلم صبح بود و مامان ۰طاقت نیاورد…بلند شدم و اروم از پله ها سرازیر شدم سمت اتاق مامان…ساعت داشت نماز صبح میخوند…نشستم کنارش و صورتشو نگاه کردم…دوسش داشتم…قد همه دنیا…نمازش که تموم شد برگشت و با تعجب نگام کرد…رنگش پرید…دستشو گذاشت رو کمرم و گفت: -چی شده نادیا؟چرا این شکلی شدی؟ بغض کردم…عین بچه ها شده بودم…اروم گفتم: -مامان…دلم هوای محمدو کرده…

۴۱
و اشکام جاری شد…مامان لبخندی زد و درحالی که بغلم میکرد گفت: -امان از دست تو…نیگاش کن توروخدا…لیلی هم واسه مجنون اینجوری زار نمیزد… جدی شد و گفت: -نادیا این وابستگی یه روز… سرمو بلند کردم و گفتم: -مامان خواهش میکنم…نصیحت نکن…دلم گرفته… لبخند تلخی زد و دوباره بغلم کرد…اروم بودم…بوی گلاب و عطر مشهد میداد…چی بهتر از این؟نفس عمیقی کشیدم و نمیدونم کی خوابم برد… صبح با صدای مامان بیدار شدم: -نادیا…نادیا بلند شو ببینم…دیشب اومدی منو بیخواب کردی خودتم میخوای باز خواب بمونی؟خانوم نوید اینبار دیگه رسما اخراجت میکنه ها…پاشو برو… بلند شدم و بعد از سلام به مامان رفتم تو حیاط…اقاجون طبق معمول نون و سرشیر خریده بود…حوصله نداشتم…به اونم سلام کردم و رفتم پشت بوم…تو اتاقم لباس پوشیدم و رفتم بیرون…جلوی شیر پشت بوم وایسادم و چند مشت اب یخ پاشیدم تو صورتم…صدایی باعث شد زیرلب هفت هشت تا فحش مارک دار بدم… -به…سلام علیکم نادیا خانوم…صبح عالیتون بخیر… بر گشتم با حرص پله هارو رفتم پایین…حوصله جواب دادن به این مرتیکه بیکارو دیگه اصلا نداشتم…همیشه هم تو پشت بوم ولو میشه…بی خاصیت…چند لقمه صبحونه خوردم و راه افتام…اه…چه روز بدی… …………………. ارمان:  ظهر…امروز کلاس نداشتم ولی باید نادیا رو میدیدم…کارش ۳ساعتو نگاه کردم… داشتم…نادیا!!!!اوهو…ارمان محمد بفهمه ابجی خانومشو به اسم کوچیک صدا زدی پوست از سرت میکنه ها….لبخند نشست رو لبم…هعععییی!!! چه روزگارا داشتیم…شیشه ماشینو کشیدم پایین و عینک افتابیمو زدم…صدای زنگ مدرسه اومد…دقت کردم تو بچه ها…بالاخره اومد بیرون…جلوی مدرسه تقریبا خلوت بود…بوق زدم و از تو ماشین صداش زدم: -نادیا خانوم…خانوم کیامهر…

۴۲
ایستاد و با تعجب نگام کرد…اروم اومد جلو و گفت: -سلام… -سلام…میشه لطفا سوارشین؟باید باهم حرف بزنیم… ابروشو انداخت بالا و گفت: -راجع به؟ -محمد… -چه حرفی؟ -خانوم کیامهر خواهش میکنم…من بعد این همه سال محمدو پیدا کردم…لطفا سوارشین…چندتا سوال دارم… پوفی کرد و اومد سوار شد…تو چهره اش دقیق شدم…کلافه به نظر میومد…برگشت نگام کرد و گفت: -چیزی شده؟ -نه چطور؟ -اخه یجوری زل زدین انگار شاخ دارم… سرمو گردوندم سمت بیرون و گفتم: -نه… راه افتادم… -به نظر کلافه میاین… -درسته…حالم اصلا مناسب نیست…شمام لطفا زودتر حرفتونو بگین… با تعجب گفتم: -نریم یه جای مناسب تر؟ -من وقت ندارم…و همینطور حوصله…لطفا همینجا!!!!بگین… گلومو صاف کردم و یه گوشه پارک کردم… -راستش…چیزه…اول میشه بگین بدهی محمد چقدره؟ فوری گفت: -محمد بدهی بالا نیاورده…به خاطر بابام اونجاست… -بله بله…خب…پدرتون بدهیش چقدر بود؟ -چطور؟

۴۳
-خواهش میکنم بگین…   میلیون…۹۳۴- -خب…بدهیشو قست بندی نکردن؟ -خیر…ولی گفتن به شرط وصیقه میتونه موقتی ازاد بشه… با شادی گفت: -خب وصیقه بذارین ازادشه… با حرص نگاش کردم و گفتم: -من واقعا منتظر بودم شما اجازه بدینااا….خودم نمیدونستم…اقای محترم خب وصیقه نداریم…خونه پدری مامانم سندش گرو بانکه… با تعجب گفتم: -مثل اینکه حالتون خیلی بده… -درسته!!!! دیگه داشت پرو میشد…نیم وجب بچه…با اخم گفتم: -بهرحال باید به سوالای من جواب بدین… صدای دندون قرچه اشو شنیدم…رومو کردم سمت پنجره و خنده امو خوردم…حقشه…دختره سرتق…دوباره صداش بلند شد: -من منتظرم… -خب…من باید با محمد حرف بزنم…و میدونین که اون نمیذاره باهاش حرف بزنم…تا وقتی اون توئه برگ برنده دستشه و من دستم بهش نمیرسه…اگه اجازه بدین…من سند دارم…بذاریم که فعلا بیاد بیرون… برگشت و با عصبانیت زل زد تو چشمام…وای…بازم چشماش!!!!کوفت ارمان… نادیا-خوب گوش کنین اقای صالحی…من احتیاجی به کمک شما ندارم…محمدم اگه خودش صلاح بدونه به حرفاتون گوش میده…حالا لطفا… پریدم وسط و گفتم: -خواهش میکنم…محمد دچار سوتفاهم شده…یه…یه دروغ…یه پاپوش که سالها پیش یه نفر واسمون دوخت…خانوم کیامهر…خواهش میکنم کمکم کنین… …………………. نادیا:

۴۴
یه کم نگاش کردم…التماس تو نگاهش بید اد میکرد…سرمو انداختم پایین…اروم زمرمه کردم: -باید با مادرم و اقاجونم صحبت کنم… صداش بلند شد…پر از شادی و امید: -ممنونم…واقعا ممنونم…امیدوارم جبران کنم… با اخم گفتم: -من هنوز کاری نکردم…اقاجونم مغروره…بعید میدونم قبول کنه… -ایشالله که قبول میکنه… دستمو بردم سمت دستگیره و گفتم: -با اجازه… -نه…دیگه چی؟محمد بیاد بیرون بفهمه خواهرشو وسط خیابون پیاده کردم تیکه بزرگم گوشمه… صاف نشستم و گفتم: -پس لطفا جلوی یه ایستگاه اتوبوس نگه دارین… خواست مخالفت کنه که همچین نگاش کردم فقط راه افتاد و جلوی ایستگاه پیادم کرد…داشتم دیوونه میشدم…از طرفی ذوق بیرون اومدن محمد…از طرفی هم ترس قبول نکردن اقاجون و از طرفی هم غرور لعنتی خودم که دوست نداشتم بهم کمک کنه…تو راه شماره اقای حبیبی رو گرفتم: -الو؟-سلام اقای حبیبی…کیامهر هستم… -سلام دخترم…چیزی شده؟ -یه سوال داشتم…وصیغه ای که گفتین بذاریم فرقی نمیکنه به نام کی باشه؟ -نه…فقط باید با ارزش باشه که کارشناس ازش ایراد نگیره… -ممنون…کاری ندارین؟ -وصیغه جور کردین؟ -نه هنوز…یعنی معلوم نیست…ببخشید من عجله دارم…فعلا… -خداحافظ… بود…بسم الله گفتم و زنگو زدم…از صبح بی حوصله بودم ولی الان ۵جلوی در خونه بودم…ساعت نگران…اگه اقاجون راضی میشد خودمو یه جوری راضی میکردم…در با صدای تیک باز شد و وارد حیاط شدم…فورا شال و چادرمو دراوردم و پنجه هامو تو موهام فرو کردم…گرم بودااا…اقاجون و مامان تو حیاط رو تخت نشسته بودن…سعی کردم لبخند بزنم…بدو بدو رفتم سمت اقاجون و با خنده گفتم:

۴۵
-بههههه…اقاجون علی خودم…قربونت بشم الهی…خوفی؟ زیرلب لا اله الا الله ای گفت و روبه من گفت: -دختر جون سلامت کو اولا…دوما مگه بچه شدی؟این کارا چیه؟ نشستم کنارش و گفتم: -اولا سلام…دوما…بیخیال اقاجون…بذار بچه باشم…این همه بزرگ بودیم چی شد؟ نگاهم به مامان افتاد که با لبخند مهربونی نگاهم میکرد…در گوش اقاجون گفتم: -نچ نچ نچ…اقاجون خشم اژدها…نکیسا خانوم بهشون بر خورده… سرمو از گوش اقاجون دور کردم و بلندگفتم: -اوووو.حالا مگه چی شده قهرمیکنی نکیسا خانوم…اقاجون چه دخمل خوشمل حسودی داری…بیا بابا…اینم مال تو…. و پریدم و گونشو محکم بوسیدم…هردو بلند خندیدن…بلند شدم و گفتم: -با اجازه ما بریم این رختامونو عوض کنیم… برگشتم و راه افتادم…صدای مامان بلند  شد: -نادیا امروز کبکت خروس میخونه…شاد شدی مامان… برگشتم و با حالت با نمکی گفتم: -اوچیکتیم نکیسا خانوم… برگشتم و به سرعت رفتم بالا…خداروشکر بیژن نبود که عین ادامس بچسبه رو مخم…رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم…موهامم شونه زدم و گوشیمو برداشتم…شماره سمانه رو گرفتم: -الو؟ -سلام… -سلام نادی تویی؟ -کجای تو؟سمن باید ببینمت… -الان؟ -نه بابا…فردا… -باشه…من که بیکارم…  …فعلا…۰ -تو همیشه بیکاری…بیا خونمون…ساعت زود قطع کردم و رفتم به نبرد اقاجون…هنوز تو حیاط بودن و هوا گرگ و میش بود…نشستم رو تخت و گفتم:

۴۶
-خووووب…باهاتون حرفا دارم… هردو بهم نگاه کردن که نفس عمیقی کشیدم و گفتم… -چیزه…تو مدرسه ما یه معلمی بود… گفتم!!!همه چیرو گفتم و بالاخره گردنمو که داشت خشک میشد بلند کردم تا اثرات حرفامو ببینم…اقاجون اخم داشت ولی مامان با هیجان گفت: -وااای…ارمان؟خدایا… اقاجون هنوز اخمو و ساکت بود که گفتم: -اقاجون…نظرتون؟ -لازم نکرده…خوبه دیگه…رسما دارین میگین حاج علی بشینه تو خونه مردم بیان خرجشو بدن… با صبوری لبخند زدم و گفتم: -فدای این حاج علی خودم بشم…اقاجون…من که حرفی نزدم…این پسره هم دوست محمده…از قرار خیلی هم به هم نزدیک بودن…چیزی هم که نگفته…یه سند میخواد بذاره بیچاره…شمام که از بس مهربونی سند خونه رو گذاشتی بانک و واسه پسر هوشنگ جغله وام گرفتی…خب بذار دیگه… بعد با التماس زل زدم بهش…هوا دیگه تاریک شده بود…بلند شد و بلند گفت: -گفتم نه یعنی نه!!!!من میرم مسجد… در حیاط که بسته شد با حرص گفتم: -فکر کردی علی اقا…من راضیت میکنم…من!!!دلم!!! واسه ی!!!داداشم تنگ شو…ده… مامان بیخیال به حرص خوردن من با هیجان گفت: -باورم نمیشه نادیا…همون ارمان؟دوست محمد؟وااای…الان دبیر فیزیکه؟چه عالیییییی…چقدر دلم تنگه براش…عین محمدک بود واسم…بهم میگفت نکیسا جون…چه پسر… کلافه گفتم: -ای بابا!!!مامان بسه دیگه…همچین میگی انگار استغفرالله خداست…چه خبرته؟ اخم کرد و گفت: -کی با تو بود؟اهه…اصلا برو تو اتاقت…اقاجونم با من…بابامه میشناسمش خودم… نگاه عصبی بهش انداختم و رفتم بالا…ای بابا…بالای پله ها یاد گوشیم افتادم و برگشتم برش داشتم…از رو تختم یه خیار برداشتم و همونجوری که میجویدم رفتم بالا…دیگه دل و دماغ شام هم نداشتم… ……………………………..

۴۷
ارمان: کلافه نشستم رو تخت…صدام بلند شد: -جانم مامان؟ -چیکار میکنی تو اون اتاق ارمان؟دلم پوسید…پاشو بیا بیرون… -مامان جان کار دارم…میام…بابا نیست؟ -نه بابا…اون کی خونه است؟همیشه تو کارخونه کار عقب افتاده داره… -چشم…میام الان… بلند شدم و رفتم دستشویی…اب سرد و باز کردم و سرمو گرفتم زیرش…چند لحظه بعد زل زدم به خودم و با حرص گفتم: -کورخوندی اقا محمد…نمیذارم یه طرفه به قاضی بری…بذار بیای بیرون…هرجوری هست باهات حرف میزنم… حوله رو انداختم رو سرم و درحالی که بیرون میومدم غر غر کردم: -بله…مگه من پخمه باشم که یکی مث مهنا داداشمو ازم بگیره…وااالا… رفتم بیرون و تو پذیرایی نشستم…بهه…بلند گفتم: -ازیتا…ازیتا خانومی…کجایی پس؟ با خنده اومد بیرون از خونه دومش(همون اشپزخونه) و گفت: -خجالت بکش پسر…از موهای سفید مادرت خجالت بکش… به صورت نازش زل زدم و گفتم: -کی؟شما؟من که موی سفید نمیبینم…اینی که جلومه یه خرمن موی شکلاتی شده اس… اخم شیرینی کرد و گفت: -ارمان!!! -جان ارمان…والا دیگه…تو تولدم هیشکی باورش نمیشد مامانمی…کی از بچه ها پرسید مجردی یا نه که با خانواده خدمت برسه… بلند خندید و گفت: -تو چی گفتی؟ -گفتم:وا غیرتا…این خانوم خانومای جیگره خوشگله ناز…مامانمه…مامان ازیتای خودم…به هیشکی ام نمیدمش… بلند خندید…ای جانم!!!چقدر این مامان خانومو دوست داشتم خدا عالمه…

۴۸
صدای زنگ بلند شد…رفتم پشت ایفون و با دیدن بابا قیافه ام اویزون شد و درو بازکردم…خیلی دوسش داشتمااا…زیاااد…ولی زیادی جدی بود…یه جورایی روش تربیتیش بود…ولی بابا من دیگه از دوران تربیت شدنم گذشته…به قول مامان خودم باید الان بچه تربیت کنم…در ورودی رو هم باز کردم و بابا اومد تو…بعد از شام دور هم نشستیم تو پذیرایی…صدامو صاف کردم و لیوان چاییمو برداشتم و گفتم: -بابا…مامان…باید باهاتون حرف بزنم… بابا بی هیچ حرفی تلویزون رو کم کرد ولی مامان چایی پرید تو گلوش و چند لحظه بعد با شادی گفت: -زن میخوای؟ چشمام گرد شد…خندیدم و گفتم: -نه عزیز من…زن چیه؟ -پس چی؟ به بابا نگاهی کردم و گفتم: -بابا محمدو یادتونه؟دوستم؟ کمی فکر کرد و گفت: -اهان…اره…خب؟ -خب…میدونین که سالها پیش من گمش کردم…یعنی اون ولم کرد و رفت…بخاطر یه سوتفاهم…الان پیداش کردم… با تعجب گفت: -جالبه…کجا؟ -زندانه… چشاش گرد شد و گفت: -تا جایی که یادمه اهل خلاف نبود… -درسته…قضیه اش مفصله…ظاهرا از پدرش کلاهبرداری میکنن و کلی بدهی بالا میاره…چند ماه بعدم فوت میشه و محمد بجاش میره زندان…  متفکر نگاهم کرد و گفت: -که اینطور… مامان با ناراحتی گفت:

۴۹
-ای بابا…بیچاره…همون که اسم مامانش نسیکا بود؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: -مامان جان نسیکا نه…نکیسا… خندید و گفت: -اها…خب به من چه؟اسمش سخته… بابا گفت: -خب؟حالا میخوای چه کنی؟ -بابا راستش محمد از داداش به من نزدیک تر بود…تمام این سالها حسرت خوردم که چرا به حرفام گوش نکرد و قضاوت کرد…الانم که اون توئه بهم گوش نمیده…برگ برنده دستشه…میخوام اگه بشه سند باغ رو بذارم تا بیاد بیرون موقتی… چند لحظه نگام کرد…مامان با نگرانی گفت: -اخه مادر از کجا بهش شک نداری؟اون الان زندانه…معلوم نیست که…اصلا تو از کجا پیداش کردی؟ بابا قبل از اینکه چیزی بگم گفت: -تو بهش اعتماد کامل داری؟ نگاهش کردم و گفتم: -از چشمام بیشتر… سرشو تکون داد و گفت: -خانواده اش چی؟چرا سند نمیذارن؟ -اونا همه چیزشونو واسه بدهی های پدر محمد فروختن…سندشون کجا بود؟الانم تو خونه پدربزرگ محمد زندگی میکنن… تک سرفه ای کرد و گفت: -باشه…اگه خودت صلاح میدونی…اون باغ مال خودته…ممنون که مشورت گرفتی… لبخندی زدم و با عذرخواهی رفتم تو اتاقم…خب…اینم از این…الان فقط نادیا باید پدربزرگشو راضی کنه… …………………………… نادیا:

۵۰
چشمامو باز کردم و از ته دل کش و قوس خوردم…نگاهی از پنجره به بیرن انداختم…زرشک…چه خوشخیال دیشب فکر میکردم برف میاد…بلند شدم و لباسامو عوض کردم…رفتم تو پشت بوم و دست و رومو شستم…خیییلی سرد بوووووود!!!!بدو بدو برگشتم تو اتاق و موهامو شونه کردم…اخیییش…چه حالی میده جمعه ها…دوباره دراز کشیدم رو تخت و گوشیمو برداشتم…هیچ خبری نبود…ساعتو نگاه کردم…ایییش…بدی مدرسه همین بود که عادت میکردی زود بیدار بود…با هزار زور و زحمت ۱ شی…مطمئن بودم اقاجون الان رفته نونوایی و مامان خوابه…اخه ساعت بلند شدم و رفتم پایین…مامانو دلم نیومد بیدار کنم…زیر ابجوشو روشن کردم و نشستم تو حال…امروز دیگه باید اقاجونو راضی میکردم…بس بود هرچی مغرور بازی دراورد…ولی خودمونیم اقاجون علیم امامه جذبه بوداااا…من نوه اش نبودم زنش میشدم…خنده ام گرفت…منم خوب بیکار بودما…صدای تلخ تولوخ نشون از این داشت که اقاجون اومد!!!!بلند شدم و رفتم نونارو از دستش گرفتم…با تعجب گفت: -بیداری؟ -سلام…بله…خیلی تعجب داره؟ لبخندی زد و گفت: -اخه جمعه اس…میخوابیدی حالا… چشام گرد شد…اقاجون و این محبتا؟ولی فکر کردی علی جون…من خر نمیشم…باید راضی بشی…لبخندی زدم و گفتم: -مرسی اقاجون…دیگه گفتم بلندشم یه امروزو تعظیلم پیش شما باشم دربست…دلم براتون تنگ شده…ایشالله محمدم چند وقت دیگه بیاد…همه دور هم جمع بشیم… فوری حرفمو گرفت و با اخم گفت: -برو نکیسا رو بیدار کن… لبخند بزرگی زدم و گفتم: -چشم… برگشتم تو خونه و مامانو بیدار کردم…امروز روز عمل بود…اقاجون باید!!!راضی میشد… ……………… ارمان: درحالی که نفس نفس میزدم در خونه رو باز کردم…مامان با لبخند جلوم ظاهر شد و گفت: -اومدی؟کی رفتی ورزش؟مامان جون برو نون بگیر دوتا…بابات خوابه هنوز…

۵۱
لبخندی زدم و گفتم: -سلام…صبحتون بخیر ازیتا خانوم… خندید و گفت: -سلام…صبح و شبت بخیر…برو دیگه… -برم این لباسای ضایع رو در بیارم؟ -برو ماددددر….ضایع کدومه؟خیلی هم باکلاسه…برو… و به زور منو هل داد بیرون…ناچارا مجبور شدم با همون قیافه از نظر مامان باکلاس برم نونوایی…دستامو فرو کردم تو جیب گرمکن توسی رنگم و از کنار پیاده رو راه افتادم…جلوی نونوایی تو صف بودم که گوشیم زنگ خورد: -الو؟ -سلام داداش… -سهراب تویی؟ -اره دیگه… -جونم؟ -کجایی؟ -نونوایی… خندید و گفت: -چه قافیه ای… منم خندیدم… -کار  داشتی؟ -اره برادر…امروز چیکاره ای؟ -بیکار…یعنی بیکار بیکارم نه ها…یه چندتا سوال باید طرح کنم و قبلی هارو صحیح کنم… -همین؟ -اره… -قربون قدت داداش…اون صحیح شدنارو بده ازیتا جون…سوالارم بیخیال شو بذار اون دخترای بیچاره یه نفسی بکشن از دست امتهانای تو…الان جلدی پاشو بیا اینجا… -کجا؟ -اینجا دیگه…خونه ما…

۵۲
-چه خبره؟ صدای نونوا حرفمو قطع کرد: -چندتا؟ -دوتا… سهراب-چی میگی؟ -با تو نبودم…نگفتی چی شده که اول صبحی بیام خونتون؟ دوباره صدای نونوا اومد:  تومن…۹۴۴۴ -بفرما… با تعجب گفتم: -گرون شده باز؟ -نشه عجیبه… نونارو برداشتم و پولو دادم و  اومدم اینطرف… سهراب-هووووی…الاغ با تواما…چی میگی؟چی گرون شده؟ -نون…لا مصب دیروز دوتا پونصد بودااا…الان هزار… -ارماااان…کثافت دارم باهات حرف میزنم… -اقا اولا عفت کلام داشته باش برادر…دوما…بنال بینم چته؟ -هیچی بابا بدبخت شدم رفتم…ننه ام میخواد زنم بده… با صدای بلند زدم زیر خنده… -درد!چته؟برو به قیافه خودت بخند… با خنده گفتم: -خب بذار بده…خوبه که… -عه…پس بذار بگم تورم بده… -به کی بده؟ -به عمه من… -نچ…خوشم نمیاد…زیادی جوونه… با حرص گفت: -ارمان من جدی اما…این امشب میخواد بره خواستگاری…پاشو بیا اینجا پا در میونی کن… -من تا تکلیفتو با خودت مشخص نکنی هیچ کاری نمیکنم…

۵۳
-یعنی چی؟ -تو اول باید بدونی بابا بالاخره این دختر خالته عموته عمته…کیه؟اونو میخوای؟یا نه؟پسر اول با خودت کنار بیا…بعد با مامانت من کنار میام… -خب…خب… -خب و زهرمار…برو فکر کن خبر بده… قطع کردم و دستمو گذاشتم رو زنگ… بعد از صبحونه رفتم تو اتاق و کتاب فیزیک سوم دبیرستانو برداشتم…سعی کردم به نصیحتای سهراب گوش کنم و یه ذره اسون بگیرم…سوال اولو که طرح کردم گوشیم زنگ خورد… -الو؟-داداش پاشو بیا… -سلام… -علیک…د میگم پاشو بیا اینجا… -چته باز؟ -هیچی تکلیفم روشن شد… -به این زودی؟مسئله یه عمر زندگیه ها…ببین اصلا به اصرار مامانت نگاه نکن اگه خودت میخوای برو جلو…اصلا کی هست؟راستی پس اون دختر خالت بود؟کی بود؟اون چی میشه؟اصلا تو چرا میخوای به حرف… پرید وسط صحبتم و گفت: -ارمان ساکت باش یه دقیقه…عین وروره جادو…نا سلامتی مردی…دست صدتا دختر پرحرفو از پشت بستی…چرا هذیون میگی؟من تکلیفم با خودم روشن شد نه با مامانم… -اهان…خب زودتر میگفتی این همه حرف زدم…نتیجه چیه؟ -هیچی دیگه من ترانه رو کاملا عاشقشم و میخوامش…حالا بیا با مامانم حرف بزن… -چه عجب!!!اوکی حالا وقت شد میام… -ارماااان…امشب خواستگاریه… -ای بابا…تو چقدر بدبختیا سهراب… -مرسی واقعا… خندیدم و گفتم: -باشه بابا…اومدم…خدافظ… و قطع کردم…نگاهی به کتاب انداختم…لبخندی زدم و گفتم:

۵۴
-نه…مث اینکه خدا واقعا نمیخواد شما امتحان بدین… بلند شدم و لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون…تو راه یه شاخه گل مریم خریدم…نگار خانوم عاشقش بود…جلوی در خونه سهراب زنگ زدم و رفتم تو…معلوم بود خبر نداشتن من دارم ساله ی سهراب و خود بیشعورش…احمق ۱ میام…همه ساکت نگام میکردن…نگارخانوم…سارا خواهر نکرده خبر بده من دارم میام…لبخندی زدم و گفتم: -سلام…مرسی نگار خانوم منم خوبم…دیگه شرمنده بی خبر اومدم… نگار خانوم با غیظ گفت: -این پسره تورو اورده پاچه خواری؟ لبخند بزرگی زدم و هیچی نگفتم…یهو برگشت طرفم و گفت: -اخه تو بگو ارمان جان…اخه این پسره که عقل نداره…میگم دختره خوبه…با حیاس…قشنگه…اشناس… یهو سهراب که پشت من شیر شده بود بلند شد و گفت: -مادر من…من نمیخوامش…دوسش ندارم… نگار خانوم خواست جواب بده که با اخم گفتم: -شما طفا تشریف ببر تو اتاقت…تو کار بزرگ ترا هم دخالت نکن… سارا با اون لپای تپلش از خنده ضعف رفت و منم به زور جلوی خودمو گرفتم که به قیافه سهراب نخندم…با حرص گفت: -ارمان میا میزنمتا…تو رفیق قافله ای یا شریک دزد؟ بلند شدم و گفتم: -برو تو اتاقت حیا کن…دبرو دیگه… وایساده بود سرجاش…رفتم جلو دستشو گرفتم بردم انداختمش تو اتاق درم قفل کردم و برگشتم پیش نگار جون و با خونسردی گفتم: -خب…میفرمودین… لبخندی زد و گفت: -امان از دست تو… منم جواب لبخندشو دادم و سکوت کردم…چهره اش تو هم رفت و گفت: -ارمان جان…یکم نصیحتش کن این بچه رو…ماشاالله واسه خودش مردی شده…معلمه…ولی فقط هیکل به هم زده…هیچی از زندگی حالیش نیست…

۵۵
-الان دقیقا مشکلتون باهاش چیه؟ -پسرمه…ارزومه تو لباس دومادی ببینمش…میگم این دختر همه چی تمومه…بیا و بگیرش…میگه دوستش ندارم…اخه یکی نیست بگه عزیز دلم…پسرخوب…علاقه بعد ازدواج به وجود میاد… و بعد اه کشید…کمی سکوت کردم و بعد گفتم: -پس شما میخواین ازدواج کنه…شخصش مهم نیست… -چرا…معلومه مهمه…باید بالاخره سرش به تنش بی ارزه…خانواده دار باشه… -خب…نظرتون راجع به…راجع به… ای بابا…کی بود این دختره؟سکوت کرده بودم و نگار خانومم داشت فقط نگام میکرد…صدای اس ام گوشیم بلند شد…لبخند زدم و با ببخشیدی گوشیمو از جیبم دراوردم و پیامو باز کردم: -خاک تو سرت…حواس پرت…اسمش ترانه است…دختر عمه امه… با لبخند سرمو اوردم بالا و گفتم: -خب…داشتم میگفتم…نظرتون راجع به ترانه…دختر عمه سهراب چیه؟ چشاش شد چارتا…با حیرت گفت: -شوخی میکنی ارمان؟این دوتا عین موش و گربه میمونن…منطورت چیه؟ پوفی کردم و گفتم: -اون دیگه از احمق بودن سهرابه…البته ببخشیدا… لبخندی زد و گفت: -میشناسمش…میگفتی… -بله…یه کلام…این اقا سهراب شیوا و شیدای این ترانه خانوم شده و روشم نمیشه بش بگه…دیگه این ریش و قیچی دست شما…هرجور میخواین ببرین… با حیرت گفت: -راستش…ارمان جان…من…من از خدامه…کی بهتر از ترانه؟هم اشناس…هم خانومه…هم قشنگه…دیگه چی میخوام؟ -یعنی مبارکه؟ -صد در صد…اگه ترانه قبول کنه… یهو اونطرف سهراب کوبید به در و با داد و بیداد گفت: -اهای…بیا باز کن این در کوفتی رو ارمان…بدوووو…

۵۶رمانی ها
با لبخند رفتم در اتاقو باز کردم که یهو پرید بیرون و منو هل داد کنار و دوید سمت نگار جون…افتاد رو سرش و حالا بوس نکن کی؟دستشو گرفته بودو تند تند میبوسید و میگفت: -ایول ایول…مامان عاشقتم…فداییتم…خیلی چاکرم… با خنده گفتم: -خجالت بکش پسر…نیگا کن…پاشو جمع کن خودتو… بلند شد و اومد بغلم کرد و گفت: -دست توام درد نکنه ها…خیلی مردی… صدای نگار خانوم اومد: -حالا زیاد مطمئن نباش ترانه قبولت کنه… با لبخند گشادی گفت: -میکنه…قبول میکنه…مگه میتونه نکنه…دلش گیره پیش من… با لبخند گفتم: -اره؟ برگشت…چشمکی زد و گفت: -اره… ……………………….. نادیا: -اقاجون منطقی باشین لطفا… چند لحظه با حرص نگام کرد…شیلنگ حیاطو تو باغچه ول کرد و اومد طرفم…نشست رو تخت کنار من و ه نگاه به مامان که نگران یه گوشه وایساده بود کرد و گفت: -فقط به یه شرط… سه متر پریدم بالا…جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: -هرچی باشه قبوله… چند لحظه زل زد تو چشمام و بعد گفت: -محمد خودش باید رضایت بده… عین توپی که سوزن بزنن بادم خالی شد… -اقاجون…اخه اینم شرطه؟این بنده خدا میخواد سند بذاره چون محمد حاضر نیست باهاش حرف بزنه…بعد شما یه چیزی میگیناااا…

۵۷
دستشو مشت کرد و گفت: -میگی چیکار کنم؟ندیده و نشناخته؟اخه این کیه؟ به مامان نگاه کردم…من دیگه کم اورده بودم…الان یک ساعت بود داشتم حرف میزدم…مامان با ارامش مصنوعی گفت: -بابا…ندیده چیه؟من میگم این پسرو…خانوادشو میشناسم… -اصلا من باید اول خودشو ببینم… با لبخند گفتم: -چشم…ببینینش حله؟ -ببینم حالا… -بش بگم امشب بیاد؟ -ساعت چنده دختر؟ -امممم…یه لحظه وایسین…اهان…سه… -خیل خوب…بگو بیاد…اصلا مگه تو شمارشو داری؟ -از مدرسه میگیرم… بلند شدم و بدو رفتم بالا…باز این بیژن بیکار اینجا پلاسه…صداش بلند شد: -بهههه…سلاااام…چه خبر؟پیدات نیست…میخواستم… بقیه حرفاشو نشنیدم…پریدم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم…یه بوق…دو بوق…اه…بردار دیگه… -الو؟ -سلام…خوبین؟ -شما؟ -وااای…زهراخانوم منم…نادیا… -عه…تویی؟خوبی عزیزم؟ -مهم نیست…گوش کن زهراخانوم…قربونت برم دستم به مانتوت…برو دفتر…پشت میز من…از کمد معلما پوشه اقای صالحی رو بردار…شمارشو برام بخون… -چی؟ چشام گرد شد و با بیحالی گفتم: -واقعا نفهمیدین؟ -نمیدونم…فکر کنم فهمیدم…گوشی یه لحظه…

۵۸
درحالی که صدای ورق زدن میومد و داشت میگشت گفت: -حالا میخوای چیکار؟سر ظهری زده به سرت؟ها؟ -پیدا نشد؟ -نه مث اینکه واقعا زده به سرت…یادداشت کن… با شادی پریدم کاغذ و قلم برداشتم و گفتم: -بگو… -خونه یا موبایلش؟ -نمیدونم…خونه اشو بده… -بنویس………. -دستت درد نکنه…جبران میکنم…فعلا خدافظ… زود قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم…شماره رو گرفتم…بعد از چندتا بوق یادم افتاد سر ظهره و خواستم قطع کنم که صدای طریف خانوم تو گوشی پیچید: -بله؟ -سلام… -سلام…بفرمایید… -منزل صالحی؟ -بله…شما؟ -من…من کیامهر هستم…اقای صالحی تشریف دارن؟ -مرتضی صالحی؟ -نه نه…اقای ارمان صالحی… -بله…گوشی چند لحظه… چند دقیقه وایسادم که صداش تو گوشی پیچید… -الو؟ -سلام… -سلام…بفرمایید؟ -خوب هستین؟ -شما؟ -عه…ببخشید…خواهرتون نگفتند؟من کیامهر هستم…

۵۹
بلند خندید و گفت: -خانوم من خواهر ندارم…خوب هستین نادیا خانوم؟ درد و مرض!!!خوبه گفتم کیامهر… -ممنون…شما خوبین؟ -بله…خب امری بود؟ -راستش…چیزه…من با پدربزرگم حرف زدم… با شادی گفت: -واقعا؟چه عالی…خب؟ -میخواد شمارو ببینه…البته ببخشیدا…ولی میگه نمیشناستتون و باید… -اهان…بله متوجه ام…من مشکلی ندارم… -خب پس امشب وقت دارین؟ -البته…کجا؟ -………. -بله بله…امری نیست؟ -عرضی ندارم…خدانگهدا… -نادیا خانوم… -بله؟ -میخواستم بگم…چیزه…بخاطر کارای محمد میگما…اگه با من امری داشتین با همراهم تماس بگیرین… -ببخشید…من شمارتونو نداشتم…وگرنه مزاحم نمیشدم… -نه بابا…این چه حرفیه…شما یاداشت کنید لطفا… -بفرمایید… شمارشو گفت…نیازی نبود یاداشت کنم…انقدر رند بود که سریع حفظ شدم… -مرسی…خدانگهدار… -خداحافظ… سریع بلند شدم از همون بالا داد زدم: -نکیسا خانومی…شب مهمون داریم… صداش اومد:

۶۰
-زنگ زدی؟ -اره…شب میاد… رفتم سرکمد و لباسامو زیرورو کردم…یه دامن قهوه ای سوخته پوشیدم با بولیز کرم با طرح های قهوه ای…یه شال قهوه ای طرح دار هم سرم کردم و موهامو کاملا پوشوندم…ارایش نکردم و بود…دیگه باید پیداش میشد…از فرصت استفاده کردم و به ۵نشستم رو تخت…ساعتو نگاه کردم سمانه زنگ زدم…تو این مدت در جریان همه اتفاقا بود… -هان؟ -هان و کوفت…سلامت کو؟ -نادی بگو… -چته باز سگ شدی؟ -خواب بودم… -همون…ببین سمانه ارمان داره میاد خونمون… جیغ کشید: -خواستگاریه؟ -گمشو بابا…داره میاد با اقاجون حرف بزنه واسه قضیه سند…دلت خوشه ها… -اهان…ایییشششش…خب منو سننه؟چرا منو بیدار کردی؟ -بی لیاقت د  اخه اگه بیدارت نمیکردم میگفتی چرا منو خبر نکردی… -نه…به من چه که کی میاد خونتون؟ -اره جون عمت…کاری نداری؟ -نه خدافظ… -جنبه خواب نداری ها… -بای… قطع کردم و بلافاصله زنگ خونه رو زدن…بلند شدم و نگاهی تو ایینه انداختم…نمیدونم چرا انقدر دستپاچه بودم…به حسم توجهی نکردم و اومدم بیرون…رفتم سمت په ها که صدای بیژن مانع شد…درحالی که داشت به حیاطمون سرک میکشید گفت: -نادیا…مهمون دارین؟ -تورو سننه؟ -خواستگار که نیست؟

۶۱
-گیریم باشه…به توچه؟ -عه؟پس این فوکول کراباتی خواستگارته؟عالی شد…فقط اگه رفتنی دندون نداشت تقصیر من نندازی هااا… -خف بمیر… پَرِت به پرش بخوره پرپرت میکنم… -عه؟یعنی اینقد خاطرشو میخوای؟ -شروور نگو…این واسه یه چیز دیگه اینجا…نبینم کرم بریزی که از ریشه ساقطت میکنما… برگشتم و بی توجه به جوابش رفتم پایین…اذر ماه بود و هوا سرد و اسمون تاریک….سلام و احوالپرسی تموم شده بود و پشت به من داشتن وارد خونه میشدن…اخر از همه ارمان بود…بلند گفتم: -سلام…خوش اومدین… یهو هرسه برگشتن…اقاجون رفت تو و مامان با عجله گفت: -نادیا جان راهنماییشون کن داخل من برم غذام نسوزه… و با عجله وارد شد…با لبخند گفت: -سلام…مرسی… -بفرمایید… و راه افتادم و کنارش به داخل اشاره کردم…تکون نخورد…برگشتم دیدم داره همینجوری با لبخند نگام میکنه…با تعجب گفتم: -چرا نمیرید داخل؟ خنده کوتاهی کرد و گفت: -اختیار دارین…بفرمایین…خانوما مقدمترن… تو دلم گفتم: -اولالا…بابا کلاس!!!!!!! بدون حرف راه افتادم و رفتم تو…اقاجون خواست دوباره بلند شه که فورا ارمان دستشو گذاشت رو شونش و گفت: -بفرمایین…خواهش میکنم… نگاهی بهش کردم…پر از التماس…اخرین امیدم بود…لبخند ارومی زد و روشو برگردوند…برگشتم و رفتم تو اشپزخونه…مامان یهو یه سینی چایی چپوند تو بغلم و گفت: -بدو تعارف کن بیا سالادارو تزئین کن…

۶۲
-عه مامان…من ببرم؟ -نه…من ببرم؟ لبامو با ناراحتی جمع کردم و گفتم: -اییییششش…من از این کار متنفرم… یه نگاه کرد که یعنی اگه نبری پخ پخ…لبخند ژوکوندی زدم و سینی رو گرفتم…خواستم برم بیرون که ذهنم جرقه زد…صداها پیچید تو گوشم… -مرسی نمیخورم… زهرا خانوم-ای بابا اقای صالحی از صبح سه تا کلاس داشتین یه چایی نخوردین… -دستتون درد نکنه…راستش من اصلا اهل چایی نیستم… -خب پس…مطمئن؟ -بله…ممنون… برگشتم به حال…سریع گفتم: -مامان از شربت البالو مون چیزی مونده؟ -وااا…تو این سرما شربت؟ -اخه این چایی دوست نداره… -خب…اخه بد نیست؟ -نه…بهتره از اینکه چایی ببرم… چایی هارو ریختم تو ظرفشویی و با خیال راحت شربت درست کردم…از چایی،چایی خوردن،چایی بردن و هرچی که در این زمینه بود متنفر بودم…سینی رو برداشتم و راه افتادم…وقتی وارد شدم اول چایی اقاجونو گذاشتم جلوش بعد شربت و جلوی این…معلوم بود تعجب کرده که من از کجا میدونستم…بی حرف لیوانو برداشت و تشکر کرد…منم برگشتم تو اشپزخونه…بعد از رفتن ارمان نشستم و زل زدم به اقاجون…با تعجب گفت: -شاخ دراوردم؟ -چی شد اقاجون؟میذارین سند بذاره؟ کمی سکوت کرد و بعد گفت: -هرکی دیگه بود نمیذاشتم…ولی این پسر… نفس عمیقی کشید و گفت: -قرار شد فردا بره دنبال کاراش…ایشالله پس فردا میاد بیرون…

۶۳
جیغی از خوشحالی کشیدم و پریدم اقاجونو بوس کردم…مامان از ذوق نمیدونست چیکار کنه…زنگ خونه رو زدن…با تعجب به هم نگاه کردیم و اقاجون رفت باز کرد…صدای ارمان بود: -چی شد ارمان جان؟ -والا…راستش…ماشینمو پنچر کردن… -ای بابا…اخه کی ؟ -نمیدونم… چادرمو برداشتم رفتم تو حیاط و بلند گفتم: -چیزی شده؟ -بله…ماشینمو پنچر کردن… لبمو گاز گرفتم و چشمامو ریز کردم…پژمان الاغ…کثافت…مفنگی…اشغال… اروم گفتم: -خب پنچر بگیرین… -بله…میدونم ولی جک ماشینم خرابه… مامان-ای بابا…ما هم که ماشین نداریم… همه سکوت کرده بودن که مامان یهو از جا پرید و گفت: -برم جک ماشین پسر مرضیه خانومو بگیرم… خواست بره که پریدم جلوش و گفتم: -وایسا ببینم مادر من…اصلا فکرشم نکن…این نزده میرقصه همینمون مونده بریم بگیم ما جکمون خرابه شما جک ماشین پسرتونو بدین به من…ایییش… مامان چشم غره رفت که گفتم: -لطفا چراغ ندین مامان جان…من نمیذارم از اینا چیزی بخواین… اقاجون گفت: -نادیا!!!! برگشتم طرفش و گفتم: -الهی دورت بگردم اقاجونم…بابا خب به منم حق بدین…نمیبینیم رفتاراشو؟مامان مهربونی تو بعضی وقتا دقم میده…اخه… صدای ارمان بلند شد… -اهم…ببخشید…

۶۴
همه ساکت نگاش کردن…با لبخند گفت: -خواهش میکنم خودتونو ناراحت نکنید…من با تاکسی میرم…ماشینمو فردا میام بر میدارم… چشام گرد شد: -ای بابا…اقای صالحی این چه حرفیه؟ اقاجون-تو مگه راه دیگه ای هم گذاشتی؟ لبمو گاز گرفتم و سرمو انداختم پایین…اقاجون گفت: -خب…پسرم پس ببخش دیگه…فکر کنم باید با همون اژانس بری…من برم یه زنگ بزنم… اقاجون رفت که با اژانس تماس بگیره…همه ساکت بودیم که مامان گفت: -راستی نادیا جان شماره اقای حبیبی رو بده به اقا ارمان کارای محمدو درست کنن… ارمان-اقای حبیبی؟ من-بله…وکیلمون هستن…کارای محمدو درست میکنن… -اهان… رفتم کنارش و سرمو کردم تو گوشیمو دنبال شماره حبیبی گشتم…یهو ارمان زنگ زد…با تعجب نگاش کردم…لبخندی زد و سریع گفت: -معذرت میخوام اشتباهی دستم خورد… سرمو انداختم زیر…خجالت کشیدم…هی اقای صالحی اقای صالحی میکنم بعد شمارش تو گوشیم ارمان سیو شده بود…اروم زمزمه کرد: -نادیا…خانوم… سرمو گرفتم بالا… -شماره لطفا… تک سرفه ای کردم و شماره حبیبی رو بهش گفتم…اژانس هم اومد و ارمان رفت…رفتم تو اتاقم و افتادم رو تخت…یه حسی داشتم…شوق…ذوق…شادی…حس پرواز…محمدم داشت برمیگشت…داداش محمدم…داداش محمد من…هییییی… …………………… ارمان: -بله بله… -همین دیگه… -خب پس اقای حبیبی الان با این وضع دقیقا کی ازاد میشه؟

۶۵
-فردا صبح میتونین برین دنبالش… -دستتون درد نکنه…امری نیست؟ – نه خداحافظ… -خدانگهدار… گوشی رو پرت کردم رو تخت و با شادی چند تا نفس عمیق کشیدم…دوست داشتم به نادیا خبر شب بود…لبخندی زدم و گوشیمو برداشت…اسمش داشت چشمک ۲ بدم…نگاهی به ساعت انداختم میزد…نادیا…اونم منو ارمان سیو کرده بود…از این بابت خوشحال بودم…شمارشو گرفتم…صداش اروم پیچید تو گوشی… -سلام… -سلام… -بفرمایید؟  صبح میام دنبالتون…۱ -نادیا خانوم…راستش غرض از مزاحمت…من فردا ساعت با تعجب-برای چی؟ -حواستون کجاست؟بریم استقبال محمد دیگه… یهو گوشام بی حس شد…همچین جیغ میکشید که داشتم کر میشدم…گوشیو از گوشم فاصله دادم…صدای جیغاش هنوزم میومد… -مامااااااان..اقاجووووووووووون….مژده…محمد فردا ازاد میشه…عاشقتم خداااا….خدااااااا…ماماااان…داداش محمد داره میاااد…خدایاااا.. و بعد صدای گریه اش…یا علی!!!!اینقدر این عاشق محمد بود؟چه باحال…فکر کنم کلا منو این پشت فراموش کرده بود…لبخندی زدم و قطع کردم…رفتم پایین و بعد از شام و یه ذره گپ و گفتگو با مامان و بابا و دادن این خبر خوش برگشتم تو اتاقم…میخواستم بخوابم…گوشیمو چک کردم…یه اس ام از نادیا: -سلام…ببخشید من بی خداحافظی قطع کردم…اصلا حواسم به شما نبود خیلی ذوق زده شدم…ممنون از خبر خوشتون…شب خوش… لبخندی زدم…در جواب فقط نوشتم: -خواهش میکنم…شب بخیر… یه زنگ هم زدم به یکی از بچه ها(پسرا معمولا یکی از بچه ها زیاد دارن تو دوستاشون)رفت ماشینمو برداشت و پنچری گرفت…

۶۶
صبح یه دوش گرفتم و یه شلوار جین ابی پوشیدم با یه ژاکت پاییزی کرم…یه شال گردن قهوه ای رم شل پیچوندم دور گردنم…ساعتمو هم انداختم و شیشه عطرو خالی کردم رو خودم…لبخندی به جلوی خونه اشون بودم…شیشه رو دادم پایین و ۲:۶۴تصویر توی ایینه زدم و راه افتادم…ساعت منتظر موندم…

Viewing all 65 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>