رمان روناک – قسمت پنجم
دکتر می دانست این زنی که روبروی او نشسته وبی تاب ونالان است تا چه اندازه به دلگرمی او نیاز دارد، از طرفی اگر واقعا «هم نمی توانست بی جهت اورا خوشبین سازد و قول سلامیت وشوهرش را بعد از عمل بدهد، پس گفت: تصمیم به این کار دارید همین امروز اقدام کنید.بعد از رفتن به تهران ومعاینه و آزمایش دکتر های متخصص آنجا، آنها بهتر می دانند که چه کاری باید انجام داد.اگر بخواهید من می توانم آدرس چند جراح مغز واعصاب درتهران را »در اختیارتان بگذارم.به هر حال امیدتان را از دست ندهید.شاید هنوز هم دیر نشده باشد. حالتی که چند ماه پیش به ناصر ، هنگام فهمیدن بیماری اش به او دست داده بود ، اینبار به سراغ پروین آمد.خسته و درمانده از اندوهی که بر روح وجانش می تاخت، از میان مردم می گذشت.اشک هایش بی محابا وبدون شرم فرو می ریخت.دلش جای خلوتی را می طلبید که بنشیند و های های گریه کند.عصبانیت به دلیل کاری که ناصر کرده بود وجودش را پر کرده بود ودر عین حال احساس می کرد با به یاد آوردن بیماری او ، قلبش صد پاره می شود.پیش می چرا این موضوع را از من پنهان کرد؟چرا رنج این درد را تنهایی به دوش کشید؟آخر مگر «رفت واز خود می پرسید: پروین همان وطر می رفت و »من زنش نیستم؟یعنی اینقدر از جانش سیر شده؟یعنی تا این جد میل به زندگی ندارد؟ از خودش سوال می کرد مگر از این طریق علت کار ناصر را بفهمد.اما این پرسش ها نه تنها کمکی به او نمی کردند، بلکه روح حساسش ره م می خراشیدند.با همان حالش پریشان وافکار مغشوش به راهش ادامه می داد تا اینکه خود را جلوی خانه ی رحیم آقا یافت.چند لحظه ای را همان جا ایستاد.قبل از اینکه در بزند، با لبه ی چادر اشک هایش را پاک کرد.کمی که آرام گرفت، دست لرزانش را پیش برد و به سختی در را زد.حس می کرد از هم اکنون دست هایش نیز چون سایر اندام و آمده ام « حواسش، توان خود را از دست داده اند. طولی نکشید که رحیم آقا در را باز کرد، پروین سلام کرد و گفت: خیلی خب، اول بیا تو چند دقیقه بنشین، «رحیم آقا از میان در کنار رفت و با اشاره به اندرون گفت: »روناک را ببرم. پروین که دیگر رمق آن جا ایستادن و تعارف کردن را در خود نمی دید با اصرار »بعد بچه ات را می دهیم ببری. در این بین صدای عصمت از داخل خانه به گوش رسید » ممنونم اما تا بیابم تو و بنشینم هوا تاریک می شود. «گفت: »پروین است، آمده روناک را ببرد. «شوهرش در جواب گفت: »رحیم آقا، کیه؟ «که پرسید:
۸۱
حالا چرا نمی آیی تو دختر؟ نکند غریبی می کنی؟ «عصمت در حالی که بچه را در بغل داشت به کنار در آمد و گفت: اختیار دارید، ولی باید زودتر بروم. چیزی نمانده ناصر برگردد. ببخشید امروز «پروین به زور لبخندی زد و گفت: » سپس روناک را از عصمت گرفت، با آن ها خداحافظی کرد و رفت. »خیلی زحمتتان دادم. هر چه دقت کردم این دختر، همان پروین همیشگی نبود. خیلی گرفته و «بعد از رفتن او، رحیم آقا رو به زنش گفت: همه اش به خاطر شوهرش است. خب حق هم دارد. مرد به این «عصمت که به داخل خانه می رفت گفت: »پکر بود. پس از گفتن این حرف یکدفعه به یادش »جوانی، توی این سن و سال مرضی گرفته که کسی درمانش را نمی داند. افتاد که پروین ساعتی قبل به قصد رفتن به نزد دکتر ناصر، روناک را به او سپرده بود. در دل بر هوش و حواس خود لعن فرستاد که چرا یادش رفته تا در این مورد چیزی از پروین بپرسد و این که بفهمد دکتر چه گفته است. پس از کمی فکر کردن و با به یاد آوردن ظاهر درهم و غمگین پروین، حدس زد که می بایست اتفاقی افتاده باشد و احتمالاً دکتر حرفی در مورد بیماری ناصر گفته که پروین چنین حالی داشته است. تصمیم گرفت که فردا در اولین فرصت به خانه ی آن ها برود و از قضیه باخبر شود. پروین در اتاق را باز کرد و کودکش را به زمین نهاد. تا یک ساله شدن روناک، زمان زیادی باقی نبود. او حالا می را از دهان روناک »بابا«توانست دو واژه ی مامان و بابا را بر زبان آورد. پروین به یاد آورد زمانی که ناصر کلمه ی شنید چقدر خوشحال شد، با چه شوقی بچه را در بغل گرفت و او را بوسه باران کرد. انگار تمام دنیا را به او داده باشند. پروین مطمئن بود که آن موقع هم ناصر از بیماری اش آگاهی داشت ولی چنان با روحیه و شاد بود که کسی نمی توانست تصور کند که او در وجودش چه دردی را تحمل می کند. پروین پیشانی اش را بر شیشه ی پنجره ی رو به حیاط نهاد و خیلی زود چشمانش بارانی شد. قطرات زلال اشک که از دیدگانش به بیرون می تراوید، چون پرده ای سفیدرنگ مقابل چشمانش را گرفت. حالا دیگر تصویر حیاط و درختان شکوفه کرده ی آن، مه آلود و نامشخص به نظر می رسید. مدتی را به همان حال باقی ماند تا این که صدای گریه ی روناک او را به خود آورد. بچه را در آغوش گرفت و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد. بعد برای فرزندش شروع به لالایی خواندن نمود. لالایی او بیشتر به یک ناله یا شعری محزون شباهت داشت. صدای باز و بسته شدن در حیاط، پروین را متوجه خود کرد و به او فهماند که همسرش بازگشته است. ناصر وارد اتاق شد و با دیدن پروین به او سلام کرد. پروین بدون این که به او نگاه کند آهسته جواب سلامش را داد. طاقت نگاه کردن به ناصر را نداشت. شاید هم می ترسید با دیدن چهره ی رنجور و بیمارگونه ی او، حرف های دکتر که هنوز هم نمی توانست آن ها را به طور جدی باور کند درست باشد. ناصر چند پاکت میوه و سبزی را که در دست خودت زحمت « داشت همان دم در اتاق به زمین نهاد، بعد در حالی که کتش را به جارختی آویزان می کرد گفت: بعد از این حرف، به سمت پروین رفت و پس از این که نظری به روناک »بردن پاکت ها را به آشپزخانه بکش. .اکتفا کرد »آره«پروین فقط به گفتن کلمه ی »خوابیده؟ «افکند پرسید: ناصر سرش را خم کرد و کودک خفته اش را بوسید. شعله ی عشق در چشمان ناصر درخشید و این بار دستش را حمایل شانه های پروین نمود و صورتش را به چهره ی همسرش نزدیک ساخت. اما پروین بلافاصله رویش را به سمت دیگری چرخاند. سپس بر زمین نشست و مشغول پهن کردن رختخواب روناک شد. ناصر از عکس العمل پروین که بچه را سر جایش مرتب می »پروین، شام چه داریم؟ «پروین جا خورد، ولی باز هم لبخندی زد و گفت:
۸۲
شوخیت گرفته، مگر می شود توی این خانه پروینی باشد و شام «ناصر با خنده گفت: »هیچ! «کرد در جواب گفت: »چیزی نباشد؟ شام را می خواهیم چه کنیم؟ اصلاً برای « پروین پتو را روی بدن روناک کشید و بدون این که به ناصر بنگرد گفت: »چه غذا بخوریم؟ ناصر حالا دیگر از رفتاد و گفتار پروین به شک افتاده بود. این برخورد سرد و این حرف های عجیب در نظرش » خب، غذا بخوریم که نیرو بگیریم، زنده باشیم و زندگی کنیم. «ناآشنا بود، ولی باز هم با همان لحن قبلی ادامه داد: در این جا بود که بغض فروخورده ی پروین ترکید و برای چندمین بار در آن روز اشک هایش سرازیر شد. خیلی به فکر زنده بودن هستی؟ خیلی دلت می خواهد «برگشت، به ناصر خیره گشت و در میان گریه هایش گفت: زندگی کنی؟ پس چرا دردت را دوا نمی کنی؟ چرا مریضی ات را از همه پنهان کردی و ادای آدم های سالم را در می آوری؟ اگر این دنیا دلت را زده، اگر از من سیر شده ای، لااقل به فکر روناک باش. من و خانه و زندگی ات به جهنم. ناصر چنان از حرف های پروین جا خورده بود که نمی توانست چیزی بگوید. فقط می دانست که پروین موضوع » بیماری اش را فهمیده ولی این که چه طور و از کجا نمی دانست. مدتی سکوت میانشان برقرار بود تا این که ناصر »مریضی مرا از کجا فهمیدی؟ «آرام پرسید: ناصر روی لبه ی پنجره نشست و »پروین اشک هایش را با گوشه ی روسری پاک کرد و گفت:ن چه فرقی می کند؟ به پروین که زانوانش را در بغل گرفته و سرش را روی آن ها نهاده بود خیره شد. حرف های پروین را تا اندازه ای قبول داشت و به او حق می داد که این گونه برافروخته باشد. اما ناصر هم دلایلی برای کار خود داشت، ولی نمی دانست که چگونه آن را توجیه کند و پروین را آرام سازد. فهمید که اگر در این حال چیزی بگوید، هیچ فایده ندارد. پس صبر کرد تا هم پروین و هم خودش کمی آرام گردند. برخاست و پاکت ها را به آشپزخانه برد. میوه ها را شست و در یخچال گذاشت. نگاهی به سماور انداخت. خاموش و سرد بود؛ مانند فضای حاکم بر خانه شان. سماور را چای دم کردن با من. «که پر از آب کرد و آن را روشن نمود، به داخل اتاق برگشت و به شوخی به پروین گفت: شرمنده ام که غذا پختن بلد نیستم وگرنه به شما زحمت نمی دادم. حالا هم اگر حوصله نداری یا خوشت نمی آید، » مسئله ای نیست، می روم و از بیرون برای شام چیزی آماده می خرم. پروین سرش را بلند کرد و در چشمان قهوه ای رنگ ناصر که به او خیره شده بود نگریست. هر چه ناصر بیشتر کاش ناصر کمی بداخلاق یا بدجنس «محبت و گذشت نشان می داد، غم پروین سنگین تر می شد. با خودش گفت: ناصر دست پروین را گرفت، او را بلند کرد و » بود، شاید آن وقت قبول این حقیقت این قدر برایم عذاب آور نبود. از قدیم گفته اند آدم گرسنه ایمان درستی ندارد. وقتی هم که ایمان نباشد نه فکر انسان صحیح کار می کند و «گفت: تبسمی » نه کارهایش عاقلانه است. شام را که خوردیم با هم حرف می زنیم، یا اگر دلت خواست با هم دعوا می کنیم. آهان. این شد. بدون تعارف بگویم پروین، اصلاً قیافه ی اخمو و «بر لبان پروین نشست. ناصر با خوشحالی گفت: »گرفته به تو نمی آید. خودت هم خوب می دانی که من عاشق آن لبخند های زیبایت هستم. پس از صرف شام، ناصر روی ایوان رفت. هوای بهاری آن شب بسیار دل انگیز. لحظاتی بعد به اتاق برگشت. روناک »هوای بیرون عالی است. بیا برویم توی حیاط. «را که حالا بیدار شده بود بغل کرد و به پروین گفت: و با گفتن این حرف از در خارج شد. قالیچه را پای درخت، سرجای همیشگی پهن کرد، چند دقیقه ی بعد پروین هم با بساط چای و میوه به آن ها پیوست. مدتی به سکوت سپری شد. در دل هردویشان غوغایی برپا بود. می دانستند
۸۳
» نگفتی موضوع را از کجا فهمیدی؟ «که دیگر باید پنهان کاری را کنار گذاشت و همه چیز را گفت. پس ناصر پرسید: پشیمان «ناصر پرسید: » امروز رفته بودم پیش دکتر قادری. «پروین که موهای روناک را نوازش می کرد جواب داد: چرا این حرف را «پروین با دلخوری گفت: »نیستی که رفته ای؟ دوست نداشتی اگر همان طور خیالت راحت بود؟ می زنی ناصر؟ طوری می گویی که انگار من یک غریبه ام. برعکس از بعد از ظهر تا الآن، صد بار به خودم لعنت فرستاده ام که چرا زودتر این کار را نکردم. چقدر احمق بودم که این همه درد تو را به حساب یک ناراحتی اعصاب »می گذاشتم. خب، حالا که فهمیدی، جز این است که در این چند ساعت کارت شده اشک ریختن و غصه «ناصر سوال کرد: نه، دیگر دست روی دست گذاشتن بس است از فردا باید به فکر رفتن به تهران و «پروین با عجله گفت: »خوردن؟ من هم نگفتم که انجامش «پروین بلافاصله گفت: »گفتنش آسان است. «ناصر سری تکان داد و گفت: »عمل باشیم. راحت است. می دانم سختی دارد، زحمت دارد، هزار و یک جور دردسر دارد، ولی مگر چاره ای جز این است؟ تازه » دکتر می گفت که تا الآن هم خیلی دیر شده. پس چاره چیست؟ این کاری که تو «پروین با عصبانیت گفت: »این که تو می گویی چاره ی کار نیست. «ناصر گفت: مثل این که دکتر در مورد هزینه ی این «ناصر او را به آرامش دعوت کرد و گفت: »داری می کنی علاج کار نیست. اتفاقاً این یکی را هم گفت. خرج عمل هر چه می شود « پروین نفس عمیقی کشید و گفت: »کار به تو چیزی نگفته. بشود. خانه و اسباب آن را می فروشیم، به اضافه ی طلاهای من، بقیه اش را هم قرض می کنیم. مال دنیا در برابر »سلامتی انسان ارزشی ندارد. پروین ساکت شد. منتظر بود تا ناصر هم سخنی بگوید. اما وقتی جوابی از او نشنید، سکوت او را به حساب پذیرفتن همه ی حرف های تو درست، اما من هم برای مخالفت با این پیشنهاد «حرف هایش نهاد. اما بعد از کمی ناصر گفت: دلایلی دارم. به قول تو اگر دار و ندارمان را بفروشیم و از این و آن قرض کنیم و خودمان را زیر دین همه ببریم، پول عمل و هزینه ی بیمارستان جور می شود. اما فکر کرده ای که اگر این کارها را کردیم ولی دکترها هم نتوانستند کاری برای من بکنند آن وقت چه می شود؟ حدود پنج ماه قبل که پیش دکتر رفتم، او آن موقع هم در مورد خوب شدن من با عمل جراحی اطمینان نداشت. من بروم تهران به آن بزرگی که سر و تهش معلوم نیست، نزد این دکتر و آن دکتر و در بیمارستان ها که شاید دکتری پیدا بشود که بتواند مرا عمل کند، بعد تو روناک را به اما خدا این جا من به خدا امید «ناصر گفت: »باید به خدا امید داشت. خودش کارها را درست می کند. «پروین گفت: »رها کنم؟ ولی « پروین گفت: » دارم. اگر امید نداشتم که حالا صبح تا شب کنج خانه می نشستم که کی مرگ به سراغم می آید. پروین! بگذار حقیقت را به تو بگویم. بیماری من «ناصر گفت: »این بی خیالی تو هم چندان فرقی با این کار ندارد. لاعلاج است. یعنی درمان ندارد و کاری از دست هیچ دکتری ساخته نیست. جز خدا که اگر بخواهد مرا شفا می دهد و اگر حکمت او در این نباشد که در آن صورت چیز زیادی از عمر من باقی نمانده و در هر دو حالت باید راضی بود به رضای خدا. لااقل بگذار اگر قرار است که بمیرم در شهر خودم و خانه ی خودم، کنار تو و بچه ام باشم، نه این که » توی یک شهر غریب، گوشه ی بیمارستان در حالی که هیچکس کنارم نیست از این دنیا بروم. تو را به خدا اینقدر از مرگ و مردن حرف نزن. «پردیوت دستانش را روی گوش هایش گذاشت و با ناراحتی گفت: ما تازه دو سه سال است که زندگی مان را شروع کرده ایم. بگذار مزه ی خوشبختی را که چند وقت است چشیده ام من هم همین را می خواهم. پس بگذار مثل گذشته زندگی کنیم و خودمان «ناصر لبخندی زد و گفت: »از بین نرود.
۸۴
را خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بدانیم و در کنار دخترمان شاد باشیم. انگار نه انگار که مسئله ای پیش آمده. اگر حالم خوب شد چه بهتر، که عمرمان را با غم و غصّه تلف نکردیم و اگر هم خوب نشدم باز هم ضرر نکرده ایم، که باقیمانده ی عمرم را در کنار زن و بچه ام با عشق و محبت سر کرده ام. به تو قول می دهم که داروهایم را به موقع »بخورم و هر چند وقت یک بار هم پیش دکتر بروم تا بعد که ببینیم چه می شود. هر وقت که با تو صحبت می کنم، انگار حرف های تو آبی است که « پروین که دیگر نمی دانست چه بگوید گفت: آتش درونم را خاموش می کند و تسلیم خواسته ی تو می شوم. من که دیگر نمی توانم با تو مخالفت کنم. فقط خواهش می کنم که مراقب خودت باش و پیش دکتر برو. من و روناک بعد از خدا، تنها تو را داریم. از دوستان و همکارانت سوال کن شاید توی همین شهر دکتری، دارویی برایت پیدا شود. مدتی هم از اداره مرخصی بگیر و توی اوامر دیگری «ناصر لبخندی زد و گفت: »خانه بمان. تا تو سرکار می روی و بر می گردی من جان به لب می شوم. نیست؟ به روی چشم، هر چه شما بگویید. حالا یک چای دیگر بریز. در ضمن سعی کن دیگر کمتر به این موضوع »فکر کنی. هر چه در تقدیر و سرنوشت ما نوشته شده باشد همان می شود. هوا که روشن شد، ناصر طبق معمول سرکارش رفت. پروین او را تا دم در بدرقه و سفارش های شب گذشته را تکرار کرد. بعد از رفتن ناصر مشغول انجام کارهای خانه و رسیدگی به بچه شد. قصد داشت خود را با کارهای مختلف سرگرم کند، اما عملاً فکر و حواسش جای دیگری بود. حالا دیگر می دانست که نگرانی هایش زاده ی خیال و بی مورد نیستند و دلشوره اش از بابت همسرش فقط به خاطر یک بیماری ساده نیست. اما او اینک اندیشه ای تاره در سر داشت. از برخورد دیروزش با ناصر به شدت پشیمان و خجل بود. اکنون می خواست هر کاری که از دستش بر می آید برای او انجام دهد و بیش از گذشته به وی و خواسته هایش توجه کند. همین طور که از انجام هر کار یا گفتن هر سخنی که ممکن بود موجب ناراحتی ناصر شود خودداری نماید. پس از این که خانه را تمیز و مرتب نمود، ساعتی به ظهر مانده چادرش را سر کرد و روناک را در بغل گرفت. پس از بیرون آمدن از خانه و گذشتن ازچند کوچه، به محل مورد نظر رسید. پنجره ای مشبک و سبز رنگ و رو به کوچه که در پشت آن دیواری سیاه و دود گرفته قرار داشت، از نظر ساکنان آن اطراف مکانی مقدس به شمار می رفت. چندتایی شمع در آن سوی پنجره در حال سوختن بود. چند تکه پارچه ی سبز رنگ هم که مطمئناً توسط افراد حاجتمند بر نرده های پنجره بسته شده بود دیده می شد. پروین شمع را از زیر چادرش بیرون آورد و آن را به وسیله ی شمع های دیگر روشن نمود و سپس کنار سایر شمع ها گذاشت. بعد از این کار شروع به دعا و استغاثه نمود. دعا برای سلامتی ناصر، عامل اصلی برای کشاندن او به آن جا بود. همان جا نذر کرد که اگر حال ناصر خوب بشود، صد عدد شمع بیاورد و در آن جا روشن کند. پس از دقایقی راز و نیاز، راه بازگشت را پیش گرفت. وقتی نزدیک خانه شد عصمت را دید که پشت در منتظر است. حدس زد که او برای جویا شدن از حال ناصر آمده است. حرف های شب قبل ناصر به یادش آمد که از او خواسته « بود تا موضوع بیماری اش را به کسی نگوید و هنگامی که پروین علت این کار را جویا شده بود، وی در جواب گفت: باخبر شدن دیگران از این قضیه، سودی به حال هیچکس ندارد، چون کاری از دست کسی ساخته نیست. در ثانی ما قصد داریم که مثل سابق زندگی مان را بکنیم. ولی ممکن است وقتی سایرین جریان مریضی مرا بفهمند با دلسوزی و و حالا پروین با توجه به قولی که به ناصر داده بود راهی نداشت جز این که » ترجم بی جا، این اجازه را به ما ندهند. واقعیت را از دیگران کتمان کند. حتی از عصمت که چون مادرش بود و محرم رازهای پنهانش.
۸۵
۱ پروین روزها در چهار دیواری خانه بود و امیدوار که ناصر از در وارد شود و اظهار نماید که حالش امروز نسبت به روزهای قبل بهتر است و یا حداقل بگوید که دکتری یافته که حاضر است او را با هزینه ی نه چندان زیاد عمل کند. اما وقتی ناصر را می دید که رنجورتر از دیروز به خانه برگشته و به سراغ داروهایش می رود و یا موقعی که ناصر دچار تشنج می شد، طوری که او طاقت دیدن آن صحنه را هم نداشت، می فهمید که تا چه حد آروزهایش دور از دسترس است. این بار او بود که ظاهر خود را حفظ می کرد و با حرف هایش همسرش را دلداری می داد و همچون پرستاری دلسوز و مراقب حال او بود. اما ناصر که درد را نه تنها در سر بلکه در تمام بدنش احساس می کرد و هر لحظه آن را بیشتر از قبل حس می نمود، نمی توانست خود را فریب دهد. با شروع فصل تابستان دیگر آمدن و رفتن به اداره هم برای ناصر سخت و رنج آور شده بود. از این رو به اصرار اطرافیان مدت بیست روز از اداره مرخصی گرفت. همکارانش که از بیماری او باخبر نبودند، عقیده داشتند که با یک مدت استراحت در خانه، حالش بهتر می شود. اما اینک ناصر دیگر معنای واقعی استراحت و آرامش را هم از یاد برده بود. خواب تا نیمه های شب، به دلیل حضور افکار مختلف و وحشتناک در پیرامون او، جرأت نزدیک شدن را نداشت.فکر بی پناهی زن و بچه اش ،اندیشه ی دیگر ندیدن پدر،برادر و خواهرش و کابوس برفنا رفتن آروزها و امیدهای دور و درازش که همگی ممکن بود به واسطه ی مرگش روی دهند،دیگر جایی را برای خواب نگذاشته بود. *** آن شب گفته ی ناصر،در عین حال که پروین را خوشحال و امیدوار کرد اما سبب ترس و نگرانی اش هم گشت.پس از شام ناصر از او خواست که خوب به حرف هایش گوش دهد،چرا که سخن مهمی با اودارد و پروین هم منتظر بماند من می خواهم فردا به خانه ی پدرم «تا بفهمد که شوهرش چه چیزی را می خواهد به وی بگوید.ناصر بی مقدمه گفت: بروم و هرطور که شده او را ببینم.فکر می کنم دشمنی و کینه لااقل از طرف ما دیگر کافی باشد.اگر تو موافق باشی معلوم است که می آیم.چه از این بهتر.خدا شاهد «پروین لبخندی از روی رضایت زد و گفت:»هر سه با هم می برویم. ولی ممکن است که در آن خانه «ناصر گفت:»است که چقدر دلم می خواست روزی این حرف رو از زبان تو بشنوم. هرچه بگویند مهم نیست.به خاطر تو همه چیز را «پروین مصمم گفت:»حرف هایی بشنوی که باعث ناراحتی ات بشود! »تحمل می کنم. حالا که اینطور شد بگذار حقیقتی را به تو بگویم.من چند ماه بعد از «ناصر مدتی در فکر فرو رفت و بعد گفت: ازدواجمان برای دیدن پدرم به آن جا رفتم،اما مستخدم به من اجازه ی داخل شدن را نداد.می گفت که پدرم نمی خواهد مرا ببیند.بجز آن بار،در طی این مدت،چند مرتبه ی دیگر هم رفتم،ولی هر بار به طریقی مرا از آن جا راندند.آخرین باری که رفتم رمضان در را باز کرد.از او سراغ پدرم را گرفتم و او هم گفت که ارباب با بقیه ی یعنی هرگز موفق نشدی کسی از افراد خانواده ات را «پروین با تعجب پرسید:«خانواده به تهران رفته اند. پدرم را نه،فقط یک بار منصور را از نزدیک ملاقات کردم،آن هم چه ملاقاتب!حتی «ناصر با تاسف جواب داد:»ببینی؟ توی این مدت نتوانستم یک بار هم که شده پدری را ببینم یا صدایش را بشنوم.آخر خانه شان را همان چند سال پروین »پیش فروخته بودند و الان خانواده ی دیگری جایشان زندگی می کند.شاید حالا در تهران هم نباشند.
۸۶
من شماره تلفن خانه ی قبلی آن ها رادارم.وقتی همان اوایل به آن جا «ناصر گفت:»از کجا اینقدر مطمئنی؟«پرسید: »زنگ زدم صاحب جدید خانه گوشی را برداشت. از این که این چیزهارا این همه وقت از تو پنهتن «ناصر به چهره ی پروین دقیق شد.پس از چند ثانیه ای پرسید: نه به خدا قسم.من چه حقی دارم که از این کار تو ناراحت «پروین با عجله گفت:»کرده بودم ناراحت شدی؟ بشوم؟توی این سال ها همیشه منتظر شنیدن چنین حرف هایی بودم.مخصوصا عید که می شد لحظه شماری می کردم که تو بگویی پروین،اماده شو بریم دست بوس پدم.ولی خب مثل اینکه تاحالا قسمت نبوده،ولی فردا باز هم می مگر می « ناصر با خنده نگاهب به روناک کرد و گفت: »رویم،مطمئنم وقتی پدرت نوه اش را ببیند،خوشحال می شود »شود کسی این کوچولو را ببیند و از او خوشش نیاید؟حنما دل سخت پدرم با دیدن روناک نرم می شود. آن شب خواب به چشمان پروین و ناصر راه نیافت.هردو به خاطر دیداری که ممکن بود فردا صورت بگیرد،نگران بودند.ناصر از این که احتمال داشت خانواده اش رفتار بدی با پروین پیش گیرند و یا پدرش شرط بخشیدن و قبول او را متوط به ترک کردن پروین بگذارد و یا شاید حتی پدرش هیچ یک از آن ها را نپذیرد هراس داشت.پروین هم در خیالاتش غرق بود.از برخوردهای احتمالی فردا تا حدودی می ترسید،اما تصمیم داشت که در صورت دیدن هرگونه بی حرمتی از جانب آن ها سکوت اختیار کند و دم نزند.چون به نظرش رابطه ی مجدد ناصر و خانواده اش و آشتی با آنها می توانست تاثیر بسزایی در سلامت او داشته باشد،چه از نظر روحی و چه از نظر مادی،و در این وضعیت بحرانی جبار خان می توانست به پسر بیمارش کمک شایانی کند. *** رفتن به بعد از ظهر موکول شد .ناصر کت و شلوار اتو کشیده اش را ساعتی قبل از خروج از خانه پوشیده بود و هر چند دقیقه یک بار جلوی آیینه می ایستاد و ظاهر خویش را ورانداز می کرد.پروین هم پس از اینکه بهترین لباس روناک را بر تن اوکرد و موهای نرم و سیاهش را شانه زد،مشغول عوض کردن لباش های خود شد.وقتی جلوی آیینه رفت،به تصویر مقابلش خیره گشت،می خواست با دقت به آنچه که در اینه بی کم و کاست به او نشان می داد بفهمد که آیا انسان روبرو کسی هست که بتواند مورد لطف و توجه جباریان واقع شود و وی را به عنوان همسر پسرش و عروس خود بپذیرد!به هر حال این صورت متعلق کسی بود که چند سال پیش خان اورا با خشم و غضب از خانه اش بیرون انداخته بود.اما همچنان که خیلی چیزها در اثر گذشت زمان تغییر می کنن،پروین نیز دلخوش بود که شابد پدر شوهرش هم طی این مدت،نظرش درباره ی او عوض شده باشد. پروین،طوری که ناصر خود متوجه نشود،مدتی او را نگریست.مطمئن بود که جبارخان در صورت ملاقات با ناصر از دیدن چهره ی رنگ پریده و بیمارگونه ی او تعجب خواهند کرد.اندیشید که اگر پدر ناصر نخواهد که آن ها راببیند و یا اگر مستخدم مثل دفعات قبل که ناصر را به امر اربابش از مقابل در رانده بود،این دفعه هم همانکار را لنجام دهد،آن وقت چه اتفاقی می افتد!یقین داشت که ینجور برخورد برای ناصر که آن روزها روحیه و اعصابش چون تکه ای شیشه،ترد و شکننده می نمود،بدتر از هر ضربه ی سختی بود.پروین در این بین نه به خود و نه به روناک توجهی داشت.در نظرش اصل ناصر بود که بتواند بار دیگر چون گذشته مورد توجه و الطاف پدر و سایر بستگانش قرار گیرد.درگیرو دار همین افکار ،روتاک را در آغوش گرفت و همراه ناصر از خانه خارج شد.هرچه به محله ی مورد نظر و خانه ی جبار خان که هدف نهایی شان بود،نزدیک تر می گشتند،اضطرابسان هم بیشتر و ضربان قلبشان سریع تر میشد.
۸۷
سرکوچه که از ماشین پیاده شدند،مسیر باقیمانده را با قدم های کوتاه و به کندی طی نمودند.ناصر که در طی ایام،چند بار دیگر هم این مسیر را با تشویش گذراندعه بود،این بار احساس می کرد که دلهره اش خیلی بیشتر از دفعه ای پیش است.می دانست که بیشتر از این نگرانی به خاطر پروین بود و این که می نرسید،مبادا غرور و شخصیت هردویشان با برخورد خانواده ش زیر گام خودخواهی و تکبر آن ها له شود.موقعی که خود را مقابل در بزرگ و آهنی خانه دیدند،پس از کمی درنگ،ناصر چند بار زنگ را به صدا درآورد و سپس منتظر باز شدن در صدا به گوش ناصر »چه خبر است؟صبر کن آمدم.«ماندند.سی که برای گشودن در می امد از داخل حیاط داد زد: ناآشنا بود.وقتی در باز شد،ناصر با دیدن صاحب صدا کمی جا خورد،چرا که چهره ی مرد نیز برایش ناآشنا بود.حدس زد که شاید آن مرد نوکر جدید خانه باشد.مردی بود تقریبا پنجاهو پنج ساله که ریش نسبتا بلند و بینی ناصر هم جواب »با کی کار دارید؟«کشیده ای داشت.مرد نگاهی به ناصر و زن و بچه همراش انداخت و پرسید: اولا »مرد چینی به پیشانی افمند و با اخم گفت:»تو باید مستخدم جدید این خانه باشی.من پسر جبارخان هستم.«داد: پسر جان درست صحبت کن.مستخدم یعنی چه؟من صاحب این خانه هستم.در ثنی ما اینجا کسی را به اسم جبارخان این چه حرفی است که می زندی؟اصلا شما می فهمید که چه می «ناصر با شنیدن این پاسخ با پرخاش گفت:«نداریم. آهان!حالا فهمیدم،حتما منظورت صاحب قبلی خانه است.ولی پسر جان آن ها این «مردپوزخندی زد و گفت:»گویید؟ ناصر که حرف های مرد به هیچ وجه برایش قابل درک نبود »خانه را نزدیک یک سال است که به من فروخته اند. مرد »این امکان نداره،شما مطمئنید؟شاید یک مدت رفته اند مسافرتی،جایی و دوباره برگردند.«ناباورانه پرسید: انگار حالیت نیست که من چه می گویم.من می گویم که این خانه را خریده ام و آن وقت تو می گویی که آنها «گفت: رفته اند مسافرت؟یعنی حتی تو نمی دانی که صاحب این خانه یا به قول خودت پدرت،همراه پسرش به تهران رفته تا »در آنجا زندگی کند؟ مثل اینکه اطلاعات من راجع به پدر و برادرت و این که « مرد وقتی قیافه ی بهت زده ی ناصر را دید به طعنه گفت: حالا کجا هستند بیشتر ازتوست.تو چطور پسری هستی که نشانی خانه ی پدرت را هم نمی دانی؟شاید همگمشان ناصر یارای پاسخ را در خود نمی دید.حرف های مرد چون پتکی می مانست که بر سرش فرود آمد.و »کرده ای؟ هوش و حواسش را از مغزش بدر کرده باشد.مرد چون دیگر حرفی از جانب او نشنید،خداحافظی کرد و داخل خانه شد.ناصر درمانده بر دیوار تکیه داد و پروین هم با دیدگان نگران او را می نگریست.خود او هم از این جریان غصه نخور ناصر حتما می« بدطوری غافلگیر شده بود و می توانست حال ناصر را درک کند.به او نزدیک شد و گفت: شود آدر آن ها را از طریق آشناها یا دوستان پدرت پیدا کرد.انها حتما نشانی شان درا دارند.قله ی قاف که نرفته »اند.حالا بیا برویم.نباید زیاد سرپا بایستی. ناصر هم در هم شکسته و افسرده در کنار پروین به راه افتاد.مسیر بازگشت را ساکت و بدون گفتن حرفی در پیش گرفتند.قبل از امدن،هرکدام جداگانه در مورداین دیدار در نزد خود حدس و گمان های مختلفی زده بودند الا روی دادن چنین اتفاقی و سنیدن همچین خبری.ناصر در حیاط را باز کرد و داخل شدند.گونه ای روناک از فرط گرما سرخ شده بود،با ورود با اتاق،پروین پنکه را روشن کرد و سپس پارچی آب یخ زده آماده نم.د. ناصر به پشتی تیکه داد سرش را عقب بد و در هزار توی خیالات وگوناگونش گم شد.سر پنکه به چپ و راست می چرخید و همزمان باد خنکش را در اتاق پخش می کرد و وقتی به پرده ای اتاق می رسید آن ها را چون موج آبی به حرکت در می اورد.پروین توری پشه بند را روی روناک که خوابیده بود کشید.نظری به ناصر انداخت.می خواست
۸۸
چیزی بگوید،اما هرچه می کرد کلماتی که در آن موقعیت منسب باشند را نمی یافت.تا اینکه دیگر طاقت وضع بعد از » ناصر،اگر خسته ای بگیر بخواب.تو مرخصی گرفته ای که توی خانه استراحت کنی. «موجود را نیاورد و گفت: واللهمن از کجا بدانم؟حودت که «پروین جواب داد:»تو فکر می کنی کجا رفته اند؟«گذشت ثانیه هایی ناصر گفت: »مرد گفت رفته اند تهران. «بودی ا پدرم مردی نیست که به این راحتی خانه و زندگی اش را «ناصر با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: ناص ساکت شد و بعد گویا »توی ان شهر رها بکند و برود تهران.آخر برود آن جا چه بکند؟همه چیز او این جاست. اصلا شاید این هم از حقه های منصور باشد.من ساده لوح را بگو که چه زود حرف های «چیزی یادش امده باشد گفت: » آن مرد را باو کردم.باید به زور هم که شده می رفتم توی خانه. این حرف ناصر پروین را هم دچار تردید کرد.هردو به این فکر می کردند که ممکن بود ان مرد و حرف هایش همه نقشه ی از قبل تعیین شده ی منصور باشد.ناصر عین فنر از جایش برخاست و همانطور که به سمت در اتاق میرفت گفت:من باید دوباره بروم انجا . پروین به دنبال او تا توی حیاط رفت. و گفت :تو امروز خیلی راه رفته ای.بگذار از فردا برو.ناصر دم در که رسید رویش را برگرداند و گفت: من تا وقتی که نفهمم پدرم کجاست ارام نمیگیرم .رفتن و برگشتنم یکی دو ساعت طول میکشد پس دلواپس من نباش. ناصر رفت و پروین با دینایی از فکر و خیال تنها گذاشت.به اتاق برگشت تحمل یکجا نشستن و انتظار کشیدن را در خود نمیدید. از اینکه ذاشته بود تا ناصر به تنها یی برود پشیمان بود. اما کاز از کار گذشته بود پس تصمیم گرفت زمان را با انجام کار های خانه سپری کند.پس از اینکه شام را اماده کرد به حیاط رفت.شلنگ اب را بداشت و سیمای خاک گرفته ی حیاط را شست. سپس به سراغ درختان رفت و ریشه تشنه ان ها را نیز سیراب کرد. تا پایان روز چیزی باقی نبود.رفته رفته با تاریک شدن هوا صدای جیرجیرک ها هم فضای حیاط را پر کرد.پروین دیگر به اتاق بازنگشت و همانجا منتظر برگشتن ناصر ماند.دقایق برایش به کندی می گذشت.تا اینکه صدای چرخش کلید در قفل حیاط و در پی ان باز شدن در و داخل شدن ناصر به دلشوره هایش تا حدودی خاتمه داد .بهسمتش رفت و پرسید:چه شد ناصر؟ ناصر سرش تکان داد و گفت:هیچی. جواب کوتاه و نا امید کننده ی وی پروین را بر ان داشت تا دیگر چیزی نپرسد.پس در همان حال که از پله ها بالا میرفت گفت:میروم سفره ی شام را پهن کنم تو هم دست و رویت را که شستی بیا بالا.اما پروین هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای ناله ی ناصر به گوشش رسید برگشت او را دید ک سرش را محکم گرفته و بر کف حیاط زانو زده است پله را با شتاب پایین امد و خودش را به وی رساند پیکر ناصر همچون انسانی که از سرما بلرزد در حاله لرزش بود گویی سرش به اختیار خودش نبود و با رعشه های وحشتناک به انی طرف و ان طرف میرفت پروین گریه کنان ناصر را با ان حال مشاهده میکرد و کاری از دستش ساخته نبود حالا دیگر گریه روناک هم از اتاق شنیده میشد در این لحظه صدای زنگ در هم به این سمفونی اضافه شد پروین که در این میان دستپاچه و پریشان بود سراسیمه خود را به در رساند وقتی ان را باز کرد اقای صدقی همسایه دیوار به دیوارشان را دید اقای صادقی معلم جوانی بود که همه اهل محل او را بعنوان مردی محترم و مومن میشناختند صادقی با نگرانی پرسید:پروین خانوم چه شده؟صدایگریه و زاری شما را که شنیدم امدم ببینم چه اتفاقی افتاده پروین با دست ناصر را نشان داد و گفت:به دادم برسید ناصر…
۸۹
گریه امانش را گرفت و دیگر نتوانست به حرفش ادامه دهد.صداقی با عجله به سوی ناصر شتافت.پروین یکدفعه به یاد قرص های همسرش افتاد.وارد اتاق شد روناک همچنان گریه میکرد. پروین دلش به حال او سوخت ولی در ان شرایط فرصتی برای او نداشت قرص ها را با خود به حیاط برد و ان ها را به صادقی داد و گفت:از این ها به او بدهید صادقی بلافاصله دو تا از قرص هارا به صادقی خوراند او چیز هایی درباره ی بیماری ناصر شنیده بود اما فرش را هم نمیکرد که بیماری او تا این اندازه شددید باشد کمی بعد از خوردن قرص ها حال ناصر کمی بهتر از قبل شد صادقی خطاب به او گفت:اینطوری فایده نداره بلند شو بریم دکتر.ناصر به سختی گفت :احتیاجی به دکتر نیست.حالم خوب است ممنونم. صداقی دوباره اصرار کرد:حالا موقع تعارف کردن نیست بلند شو جانم یا علی.و زیر بازوی ناصر را گرفت و او را از زمین بلند کرد ناصر دوباره گفت:تعارف نمیکنم کمی استراحت کنم حالم خوب میشود ببخشید شما را هم به زحمت انداحتم. در این بین حمیده خانوم همسر اقای صادقی به واسطه باز بودن در حیاط داخل گشت در حالیکه دخترش شیرین را که همسن و سال روناک بود در بغل داشت به طرف پروین رفت و پرسید:چه شده پروین جان؟انشاالله بلا دور است.پروین اشک هایش را پاک کرد و گفت:ناصر حالش بد شده بود حمیده سعی کرد تا با حرف هایش پروین را دلداری بدهد و از ان سو شادقی که نوانسته بود ناصر برای رفتن به دکتر راضی کند از او می خواست که مراقب خود باشد و هر وقت کاری داشت به وی بگوید دیگر صدای گریه های روناک هم شنیده نمیشد شاید وقتی دریافت کسی به او توجه نمیکند ثصمیم گرفت دست از گریه کردن بردارد و ساکت با چشمانی اشک الود در اتاق را نظاره کند.به امید اینکه کسی از در وارد شود و نیازش را پاسخ دهد با کمک صادقی ناصر از پله ها بالا رفت و با هم وارد اتاق شدند پس از تشکر و امتنان از جانب پروینو توصیه و سفارش و دعای سلامتی از سوی صادقی و همسرش خدافظی کرده به خانه شان رفتند.پس از رفتن ان ها ناصر در رختخوای که پروین برای او پهن کرده بود دراز کشید.انگاه بود که پروین متوجه روناک شد او را در اغوش کشید و بوسید و پس از کمی نوازش دوباره سر جایش نهاد.بعد از ان لحظات سخت و طوفانی ساعتی به سکوت و ارامش گذشت.پروین شام ناصر را داخل سینی گذاشت و مقابل او نهاد.اما ناصر میلی به خوردن نداشت.تنها اصرار های پروین بود که او را وادار به خوردن چند قاشق غذا نمود پس از صرف شام ، پروین سفره و بشقاب ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. روناک ابتدا از دور مدتی به ناصر نگاه کرد و سپس چهار دست و پا خودش را روی فرش کشاند ، تا اینکه به کنار او رسید. مثل این که او هم پی به ناراحتی و درد پدرش برده بود که سعی داشت با کارهای بچگانه ی توأم با خنده اش که همگی بر دل می نشست ، او را سرگرم کند. پروین کارهایش که به اتمام رسید به اتاق برگشت و به آن ها ملحق شد. چند دقیقه بعد ، ناصر رو به امروز رفتم پیش آقای نظری که یکی از دوستان قدیمی پدرم است. موضوع رفتنم به در خانه ی پدر و «:پروین گفت »حرف های آن مرد را برایش توضیح دادم. خب او چه گفت؟ «: پروین که به خاطر بد حال شدن ناصر ، این موضوع را به کلی فراموش کرده بود با عجله پرسید چیزی گفت که اصلاً دوست نداشتم بشنوم. او گفت که پدرم سال قبل خانه و «:ناصر نفس عمیقی کشید و گفت » زمین ها و همه ی املاکش را فروخته و با منصور و زن و بچه ی او به تهران رفته است. او هم علت اصلی این کار
۹۰
پدرم را نمی دانست. اما می گفت که تا چند ماه پیش با آن ها رابطه داشته و از طریق تلفن با هم صحبت می کردند. ولی چند ماهی می شود که دیگر نتوانسته با آن ها تماس بگیرد. می گفت که از آن جا هم رفته اند. اما دیگر نمی » دانست که درحال حاضر کجا هستند. مگر چنین چیزی می شود؟ همه چیزشان را در این جا بفروشند ، بعد بروند تهران و آن جا «:پروین با ناباوری گفت به جز این آقای نظری کس دیگری نیست که با پدرت ارتباط بیشتری داشته «:سپس پرسید »هم غیبشان بزند! قطره اشکی در » نه ، مطمئناً اگر خبری می شد ، این آقا زودتر از همه می فهمید. «:ناصر با افسوس گفت »باشد؟ »مثل اینکه قسمت در این است که من پدرم را نبینم و بمیرم. «:گوشه ی چشم ناصر درخشید ، آهی کشید و گفت خدا نکند. این چه حرفی است! حالا چون امروز موفق نشدی او «:سخن ناصر قلب پروین را لرزاند. با دلخوری گفت را ببینی ، فکر می کنی که دیگر نمی بینیش؟ اما نترس. پدرت آدم سرشناسی است. هرکجا برود ، بالاخره آدرسی از بله! اما به شرطی که فردایی برای انسان باشد. ما آدم ها تا «:ناصر گفت »او پیدا می کنی. امروز نشد فردا ، پس فردا. وقتی زنده و سرپاییم به خیالمان وقت برای انجام هرکاری داریم و دائم امروز و فردا می کنیم. اما وقتی خوب چشممان را باز می کنیم می بینیم که دیگر فرصت نمانده و اگر هم وقتی باشد ، دیگر رمقی در بدن نیست. لعنت بر » من که خیلی دیر دست به کار شدم. ولی آخر من از کجا می دانستم که اجلم به این زودی فرا می رسد. «:حرف های ناصر یکی پس از دیگری چون ضربه های دشنه ، سینه ی پروین را می درید. با ناراحتی و بغض گفت تو اگر از زندگی با من پشیمانی روراست بگو ، دیگر چرا با این حرف ها آتش به قلبم می زنی؟ من از کجا می ناصر که » دانستم که خانواده ات از این شهر می روند وگرنه یک کاری می کردم ؛ هر کاری که از دستم برمی آمدم. خدا شاهد است ، «:انگار حرف زدن هم برایش مشکل شده بود ، نفس نفس زنان و با جملاتی بریده به پروین گفت تنها چیزی که مرا درحال حاضر آرام می کند ، بودن تو در کنارم است. موقعی که می بینم تو نزدیکم هستی ، دیگر دردهایم را فراموش می کنم. این چند سال بودنم با تو ، برایم مثل چند ساعت گذشت. وقتی که روناک به دنیا آمد ، دیگر خوشبخت تر از خودم در دنیا ، آدمی را سراغ نداشتم. ولی ظاهراً دوره ی خوشی ما کوتاه بود. اطمینان دارم که با هیچ زن دیگری ، به اندازه ی بودن با تو احساس سعادت نمی کردم. افسوس من از چیز دیگری است. از این که »نه توانستم کاری برای تو و دخترم بکنم و نه دل پدر پیرم را به دست بیاورم. دردی که در وجود ناصر جریان داشت او را برای چند لحظه از سخن گفتن بازداشت. پروین دیگر نمی خواست بیشتر از آن ، حرف های تلخ ناصر را بشنود. تحمل آن گفته ها هم تا آن لحظه در نظرش عجیب بود. می خواست بلند شود که ناصر مچ دستش را گرفت. رمق چندانی در دستان ناصر نبود ، اما توانست با استفاده از آخرین نیروی کدام حرف؟ این ها که می «:باقیمانده اش ، مانع برخاستن پروین شود. با خواهش و تضرع و با لحنی افسرده گفت گویی حرف نیست ، آلت شکنجه ی من است. قبول دارم که مریضی ات خطرناک است ، اما نه آن حد که تا این آخر »شب بیدار باشی و دم از رفتن و رسیدن اجل بزنی. منطقی باش پروین. می دانم «:ناصر تلاش می کرد تا مابقی توانش را در گفتن حرف هایش به کار گیرد ، پس گفت که مرگ و زندگی دست خداست. اما هرکسی حال خودش را بهتر از دیگران می فهمد. من شاید چندین سال دیگر هم زنده بمانم ولی حالا وظیفه ی خودم می دانم که چیزهایی که باید گفته شود را بگویم. تو هم باید صبور باشی و حالا خوب شد. فکر می کنم که حق داشته باشم به عنوان «: و هنگامی که پروین را ساکت دید ادامه داد »گوش کنی. شوهرت چند تقاضا از تو بکنم. اول این که : بعد از خدا ، روناک را به تو می سپارم. هرکاری می توانی برایش بکن تا
۹۱
جای خالی مرا احساس نکند. طوری او را بزرگ کن که باعث افتخارمان بشود. دوم : اگر بعد از مردنم ، پدرم را دیدی به او بگو که ناصر خیلی دوست داشت قبل از رفتنش یک بار دیگر تو را ببیند ولی نشد. از او بخواه که مرا حلال کند. تو هم پروین مرا حلال کن ، اگر شوهر خوبی برایت نبودم ، اگر قبل از این که کاری برایت بکنم ، تنهایت » گذاشتم. ولی تو جوانی ، نباید زیاد تنها بمانی. تو حق داری با هرکسی که دوست داشتی … سخنان و یا درواقع تقاضاهای دم آخر ناصر با فریاد پروین قطع شد. دیگر نتوانست صبوری به خرج دهد. بانگ بس کن دیگر ، چرا هذیان می گویی؟ ناصر ، «:اعتراض و صدای گریه هایش اتاق را پر کرد. با قلبی نالان گفت نگذار این وقت شب به خاطر فرار از تو و حرف هایت آواره ی کوچه ها بشوم. تا این جایش که شنیدم بس است. ما هنوز اول راهیم ، کو تا به مقصد برسیم! به آدم های دور و برت نگاه کن. با وجودی که هشتاد ، نود سال از عمرشان و بعد لحن کلامش آرام تر شد و سپس با خواهش و »گذشته ، اما هیچ وقت از مردن و ناامیدی حرف نمی زنند. ناصر ، به خدا حاضرم تا آخر عمر کنیزیت را بکنم. هرچه بگویی همان کار را می کنم. قول می دهم که «:زاری گفت هیچ شکایت و اعتراضی هم نکنم. فقط دیگر از این حرف ها نزن. آخر فکر کرده ای من چه هستم؟ یک تکه سنگ » که بنشینی رو به رویش و هرچه که دلت خواست به او بگویی؟ به خدا اگر تو را نمی شناختم ، این طور با تو «:ناصر آهی کشید. چشمان خسته اش را به زحمت باز کرد و گفت صحبت نمی کردم. تو خیلی صبورتر و عاقل تر از آنی که من فکر می کنم. این اتفاق را به عنوان سرنوشتی که از روز اول برایمان نوشته شده بپذیر ، در غیر این صورت رنج و عذاب آن را خودت خواهی کشید که این نه به نفع توست ، نه روناک و نه من از تو راضی خواهم بود. دلم می خواهد بعد از من مثل یک شیرزن به خودت و این زندگی که پس از من متعلق به توست برسی و نگذاری کسی غم تنهایی را توی صورتت ببیند. دوباره می گویم ، اجازه نده جوانی ات »هدر برود ، ولی به فکر روناک هم باش. ناصر از گفتن باز ایستاد. به چهره ی پروین نگاه کرد که چگونه اشک مثل دو جوی باریک از چشمانش جاری شده بعد نگاهی به روناک که » تو امروز خیلی خسته شده ای. صورتت را بشوی و راحت بگیر بخواب. «:بود. ناصر گفت در کنارش به خواب رفته بود افکند. خم شد و صورتش را برای ثانیه هایی به صورت نرم و لطیف روناک چسباند ، سپس چند بار چهره و دستان کوچک بچه اش را بوسید. اما همچنان دست او را در دست خود گرفته بود و نوازش می کرد. پروین پس از چند دقیقه به اتاق برگشت ، به طرف روناک رفت تا او را سرجایش نهد. وقتی به سمت ناصر آمد ، او را دید که خوابیده است. صدای نفس های آرام او را که شنید ، کمی آسوده شد. او هم رفت و سرجایش دراز کشید و از همان جا به تصویر قرص ماه که از توی قاب پنجره پیدا بود ، چشم دوخت. می دانست که آن شب با وجود آن همه افکار پریشان نمی تواند خواب را مهمان چشمان خود سازد. حرف های ناصر و سخنان او را می دید و می شنید. با یادآوری آن ها ، بار دیگر گریه اش گرفت و با وجود گرمای آن شب سیاه تابستانی ، پتو را روی سرش کشید تا صدای هق هق گریه هایش را کسی نشنود. با برآمدن آفتاب و پاشیدن انوار زرد فام خود بر کوی و بام شهر ، پروین هم از خواب بیدار شد. نیمه های شب بدون آن که خود متوجه شود خوابش برده و اینک صبحگاهان برخاسته بود. روسری اش را مرتب کرد و به سمت حیاط رفت تا دست و صورتش را بشوید. وقتی به اتاق برگشت به ناصر نگاهی کرد که آرام و راحت چشمانش را بسته و گویی به خواب عمیقی فرو رفته بود. به آشپزخانه رفت و سماور را روشن کرد. دلشوره ای عجیب در درونش
۹۲
موج می زد ؛ نگرانی مبهمی که علت آن را به درستی نمی فهمید. هرچه می کرد نمی توانست قلب تب دارش را آرام سازد. از موقعی که از خواب بیدار شده بود,این حالت را داشت و رفته رفته هم در او بیشتر جان میگرفت.دستش به کار نمیرفت.همانند کسیکه چیزی را گم کرده باشد دور خودش میچرخید .احساسی پیدا کرده بود که تا انروز صبح هیچگاه لمس نکرده بود.به روناک نگریست اوهم خوابیده بود.تصمیم گرفت ناصر را بیدار کند شاید که سخنان ارام ودلنشین وی مرهمی باشد بر دل بیقرار ان روزش ,بادست ناصر را تکان داد و اهسته او را چند بار صدا زد.اما ناصر هیچ عکس العملی از خود نشان نداد .اینبار او را محکمتر تکان داد وبلندتر صدازد ولی بازهم ناصر حرکتی نکرد.اهنگ قلب پروین هر لحظه شدیدتر میشد اما انگار میخواست چیزی را به بقبولاند که گفت:ناصر میدانم که دیروقت خوابیده ای اما بلندشو باهات کار دارم لیکن هیچ جوابی نشنید دستش را بی اختیار به سوش پیشانی ناصر برد و هنگامیکه ان را سرد و یخ کرده لمس کرد,فورا دستش را عقب کشید تمام تن پروین اشکارا میلرزید,نفسهایش مانند ادمیکه مسیری طولانی دویده باشد به شماره افتاده بود.اینبار فریاد زد:ناصر,ناصر بلندشو.باتو هستم از صدای بلند او روناک از خواب پرید و بنای گریه کردن نهاد.نگاه پروین بر چهره ناصر خیره ماند که اسوده دیدگانش را برهم گذاشته بود و گویا هیچ صدایی را در این دنیا نمیشنید ,نه فریاد پروین که عاجزانه او را صدا میکرد ونه گریه های بی امان روناک را.حتی دیگر اثری از درد و ناراحتی های مداوم چندماه گذشته هم در او پیدا نبود.پروین چون پیکری بی روح مدتی را به همان حال کنار ناصر خشکش زد و بعد اهسته بلند شد و چند گام به عقب نهاد اما ناگهان سراسیمه از اتاق بیرون دوید بی انکه متوجه گردد خود را داخل کوچه انداخت و سردرگم هر دری را که مقابل خود دید کوبید و کمی بعد درها یکی پس از دیگری باز شدند پروین با گریه وزاری از همسایه ها کمک طلبید اغلب مردان همسایه به سرکار رفته بودند اما چند نفریکه در خانه حضور داشتند بهمراه عده ای زن شتابان خود را به خانه انها رساندند صادقی که ان روز نوبت تدریسش در ساعات بعد از ظهر بود پیش از سایر مردها خودرا به اتاقی که ناصر درر انجا قرار داشت و به بالین او رساند.بادست پلکهای او را عقب برد و چون هیچ حرکتی در مردمک چشمان وی ندید سر بر روی سینه اش گذاشت اما صدای امیدوار کننده قلب ناصر راهم نشنید به بدن او دست زد و موقعی که سردی مشمئز کننده ان را احساس کرد مطمئن گشت که کار از کار گذشته اشت.زنها توی حیاط پروین را گرفته بودند واو را با سخنانشان امیدوار میکردند.اما وقتی که صدای گریه همزمان و بلند مردها را ازتوی اتاق شنیدند همگی عمق فاجعه را دریافتند پروین سعی داشت تا از میان زنان بگذرد و خود را به کنار ناصر برساند اما زنها جلویش را گرفتند و به سختی مانع از رفتنش شدند.پروین دست و پا میزد و مثل اینکه کابوسی وحشتناک ببیند میخواست که با تقلا زودتر بیدار شود و خود را ار شر دیدن ان صحنه های وحشتناک و شنیدن ان صداهای زجراور خلاص گرداند اما هرچه میکوشید فایده ای نداشت دقایقی بعد چشما پروین شاهد پایین امدن پیکر ناصر از پله ها بود.اما ناصریکه میان پتو پیچیده شده بود و چون زورقی که بر امواج ارام اب در حرکت باشد بر روی دستان مردها پیش میرفت
۹۳
صدای گریه روناک همچنان به گوش میرسید یکی از زنان به سوی اتاق رفت تا او را ارام سازد.هرقدم که مردها نزدیکتر میشدند قلب پروین هم تندتر میزد.دلش میخواست که دست فرو برده قلبش را از جا کنده و به دور افکند .نه می توانست چیزی بگوید و نه کاری کند.حس می کرد که دو زنه سنگین به پاهایش بسته شده و توان هر حرکتی را از او گرفته است.قادر به برداشتن گامی به ٔ طرف ناصر که می رفت برای همیشه تنهایش بگذارد نبود.ناصر او می رفت که تا ابد از زندگی در این دنیا خداحافظی کند.از زنش پروین که او را عاشقانه می پرستید،از دخترش که دیوانه وار دوستش می داشت و از خانه ای که بهترین روزهای عمرش را در آن سپری کرده بود.صدای “لااله الا الله” و “محمد رسول الله”در خانه طنین انداز شده بود.زنان پروین را در حلقه خود گرفته بودند،اما او چون مجسمه ای فقط به این مناظر می نگریست.به یکباره چشمانش هم ٔ توانایی خود را از دست دادند و مقابل دیدگانش پرده . سیاه رنگی افتاد و دیگر چیزی نفهمید ٔ پلک های خسته و ناتوان پروین به آرامی گشوده شدند.همانند کسی که از خواب گرانی بیدار شده باشد،منتظر بود تا همه چیز را همانطور به دلخواه،چون سابق ببیند و سپس خدا رو شکر کند از این که آنچه بر او گذشته،بختکی بیش نبوده.اما صحنه هایی که در برابر چشمانش هر لحظه واضح تر و شفاف تر می گشت،غیر از آن چیزی بود که انتظارش را داشت.مبهوت و متحیر اطرافش را نگاه کرد،اتاق پر بود از زنان سیاه پوشی که با شیون و زاری خود بدترین آهنگ دنیا را به گوش او می رساندند.در میان آن هیاهو،پروین صدای آشنایی را شنید.با حالتی آکنده از ضعف و ناتوانی،سرش را چرخاند و آنگاه متوجه زنی که کنارش نشسته بود شد.عصمت را دید که با چشمانی متورم از فرط گریه به او می نگرد.چند ردیف زخم باریک برروی گونه های وی دیده می شد.پروین هیچگاه او را این چنین افسرده ندیده بود.عصمت با وی حرف میزد ولی کلماتش در میان گریه زنان گم می شد و پروین فقط جنبیدن لبان ٔ او را میدید.به مرور تصویرهای آن روز صبح از گوشه و کنار حافظه اش بیرون آمدند و مقابل دیدگانش هویدا گشتند.دلشوره های دم صبح،بیدار نشدن ناصر از خواب،به کوچه رفتن و کمک طلبیدن،آمدن مردان به خانه،دیدن ناصر با آن وضعیت و سپس غش کرد خودش.حتی صدای گریه های روناک در گوشش زنگ میزد. نمی دانست چه مدت بیهوش بوده،ام هنوز هم نوعی کرختی و سستی را در تنش حس می کرد.زن ها وقتی متوجه به هوش آمدن پروین شدند،منتظر ماندند تا او با شیون و مویه در عزای از دست دادن شوهرش،چشمه اشک چشمان ٔ را جوشان کند.اما پروین که از بیدار بودن خود اطمینان داشت،این بار امیدوار بود تا بلکه مردهایی که ناصر را با خود از خانه بیرون برده بودند،الساعه همراه او بازگردند و بگویند در مورد مردن او دچار اشتباه شده اند و تمام آن مدتی که آنها فکر می کرده اند ناصر مرده،او در خواب بوده است.آخر پروین چطور می توانست بپذیرد که ناصر مرده،در حالی که او را زنده تر از هر زنده ای می پنداشت؟او چگون قادر بود برای ناصر شیون کند در صورتی که مرگ او را باور نداشت؟ رفته رفته بغض سنگین راه گلویش را می بست و در او احساس خفگی ایجاد می کرد.اتاق و آدم های داخلش چون موج دریا که به ساحل می آید و برمی گردد،در نظرش جلو و عقب می رفت.عصمت همچنان از پس پرده اشک او ٔ را می نگریست.به خوبی می توانست حال پریشان و زار او را درک کند.خود او هم وقتی آن روز صبح به خانه آنها ٔ آمده بود با دیدن مردان و زنان سیاهپوش،تا ساعتی همچون انسان های گیج و منگ فقط پیرامونش را نگاه می کرد.پذیرفت این حقیقت برای کسانی که ناصر را از نزدیک می شناختند سخت و باورنکردنی بود.چه کسی باورش
۹۴
می شد که جوان برازنده و خوش خلقی که در دل اطرافیانش جای داشت،ناصری که هرروز صبح آراسته و به موقع سرکار می رفت و غروب سروقت به خانه باز میگشت، کسی که در نظر دوستان و آشنایان الگوی یک انسان واقعی و شوهری نمونه بود، اینک نفس گرمش گریه کن پروین، بغض دلت «بالا نمی آید؟ عصمت با لحنی که آکنده از غم و سرشار از ماتم بود رو به پروین گفت: را خالی کن. حواست هست؟ همه ی این آدمها را می بینی؟ برای عزای از دست رفتن ناصر به اینجا آمده اند. ناصری »که آنهمه دوستش داشتی، برای همیشه رفت. پروین، ناصر مُرد. دیگر از مریضی و درد و رنج خلاص شد. سخنان عصمت قلب پروین را صد تکه کرد و سپس به آتش کشید. به یکباره تمام وجودش از شراره های غصه ی جانکاه درونش، شعله ور شد و سوخت. و انگاه خود، مانند آتشفشانی که مدت ها خاموش بوده است، به ناگاه فوران کرد. آن وقت بود که دیگر کسی تاب ایستادگی در برابر ناله های جانسوزش را نداشت. پروین هر چه بیشتر می گریست، بیشتر متوجه عمق مصیبت و بیچارگی اش می گشت. از این رو به مانند کسی که بخواهد آخرین توانش را با گریه و زاری از دست بدهد، ناله می کرد. بعدازظهر که شد، نوبت به خاکسپاری رسید. رحیم آقا به کمک چند تن از همسایه ها و دامادهای خودش، مراسم را اداره می کرد. وقتی زمان حرکت فرا رسید، زن ها بلند شدند تا به همراه مردها رهسپار گورستان شوند. عصمت و پروانه هم به پروین کمک کردند تا برخیزد. در پاهای او رمقی وجود نداشت. حتی تحمل برداشتن یک قام به جلو را هم در خود نمی دید. اما به هر زحمتی که بود به کمک زنان وارد حیاط و سپس سوار مینی بوسی که مقابل در ایستاده بود شد. پروین سرش را به شیشه ی ماشین نهاد. از میان کسانی که توی کوچه در رفت و آمد بودند، یک آن رحیم آقا را دید. در نظرش قیافه ی وی با چهره ای که چند روز پیش دیده بود خیلی فرق می کرد. انگار طی این مدت کوتاه، به اندازه ی چند سال پیرتر شده بود. رحیم آقا هم متوجه پروین شد و وقتی او را با آن حال و روز دید، اشکهایش بار دیگر فرو ریختند. دیدن این منظره برای آن پیرمرد، چیزی کمتر از شنیدن خبر مرگ ناصر نبود. او که پروین را همچون دختر خود دوست داشت، اینک باید شاهد نهایت غم و اندوه وی می بود. ماشین ها به راه افتادند و از کوچه و خیابان ها گذشتند. پروین از داخل مینی بوس مردمان را می دید که در نظرش شاد و آسوده به این سو و آن سو می رفتند، تلاش آنها برای زندگی و فردای بهتر بود؛ چیزهایی که در نظر او دیگر معنا و مفهموی نداشتند. ماشین ها که ایستادند، چشمش به محلی افتاد که چند سال پیش هم آن را دیده بود؛ وقتی که پدرش مرد و او را برای کفن و دفن به آنجا آوردند. پس از پیاده شدن، تعدادی از مردها به سمت غسالخانه رفتند و مابقی به همراه زنها بیرون منتظر ماندند. عصمت یکدفعه متوجه پروین شد که به حرکت درآمده و مسیر غسالخانه را در پیش گرفته بود.خودش را به او رساند، می خواهم یک بار «اما پروین مصمم گفت: » کجا می روی؟ صبر کن. الان او را می آورند. «دستش را گرفت و گفت: و بعد از این حرف دوباره به راه افتاد. وقتی به در غسالخانه رسید، صادقی که در داخل قرار »دیگر ناصر را ببینم. مطمئنید که طاقت دیدن آن «داشت با دیدنوی به سمتش آمد، او که می دانست پروین چه قصدی دارد پرسید: واژه ی مرحوم تن پروین را لرزاند. از اینکه می دید نام ناصر را با کلمه ی مرحوم یاد می » مرحوم را دارید؟ ناصر شوهرم است. «کنند.برای لحظاتی نفسش بند آمد. چشمان سرخش را به صادقی دوخت و به سختی گفت: »دیدن دوباره ی او اولین و آخرین آرزوی زندگی ام است.
۹۵
بعد خودش به »خواهش می کنم چند لحظه صبر کنید. « صادقی دیگر نتوانست چیزی بگویید. آهسته گفت: غسالخانه بازگشت. برگشتن مجدد صادقی در نظر پروین بهاندازه ی چند ساعت به طول کشید. وقتی که اجازه ی وارد شدن را به او دادند، با قدم های لرزان و کوتاه وارد شد. اولین بار بود که فضای درونی غسالخانه را می دید. حتی وقتی پدرش مرد، رحیم آقا نگذاشته بود که پروین داخل آنجا شود، زیرا عقیده داشت دیدن مرده در آن مکان و در آن حال برای یک دختر جوان خوب نیست. اما ایندفعه رحیم آقا و داماد بزرگش و همچنین صادقی و یکی دیگر از همسایه ها با دیدن او به آرامی عقب رفتند و راه را برایش باز کردند. ولی پروین متوجه حضور هیچکس نبود، چرا که کسی را نمی دید. فضای اطراف در نظرش تیره و غبار آلود می آمد. چشم هایش را چند بار باز و بسته نمود و تمام سعی اش را به کار برد تا کمی هوش و حواس خود را باز یابد. سرانجام در میان هاله ی مه گرفته ی پیرامونش، ناصر را دید که بر روی سکویی دراز کشیده و پارچه ای سفید رنگ بر روی او انداخته بودند. قسمتی از شانه های برهنه اش از زیر پارچه پیدا و چند تار از موهای مشکی رنگ و خیسش هم روی پیشانی اش افتاده بود. چهره ی ناصر در نظر پروین بیش از هر زمان دیگری مهربان و جذاب بود. دقایقی را همان طور به او نگاه کرد. می خواست گریه کند و بر سر و روی خود بزند اما دلش نیامد که با شیون و سر و صدا به خیالش این آرامش و خواب اما » دخترم، دارد دیر می شود. بهتر است بروی. «راحت ناصر را بر هم بزند. رحیم آقا به او نزدیک شد و گفت: پروین می خواست که ساعتها همان طور کنار ناصر باشد. دلش می خواست که غم ها و غصه های آن روزش را به او بگوید. او که وقتی زنده بود، با وجود ناراحتی های زیاد خودش، سنگ صبور پروین بود و همواره با سخنان دلگرم کننده ی خود به او امید می داد. لحظه هایی که خود را تنها و غمگین می یافت، ناصر را مقابلش می دید و آنگاه وی بهترین پشتیبان و همراهش می شد. ولی اینک که بیش از هر وقتی دلش مالامال از غصه و درد بود و حالا که خود را بیشتر از هر زمانی تنها احساس می کرد، به چه کسی می توانست روی بیاورد؟ دست کمک به سوی چه کسی دراز می کرد تا او را یاری دهد؟ ناصر همانند شمع فروزان زندگیش بود که اکنون با خاموش شدنش، پروین را در تاریکی مطلق تنها گذاشته بود. موقعی که می بایست بالاجبار از ناصر جدا می شد و آرزوی دیدار مجدد او را فقط در آن دنیا به ذهن راه می داد، سر خم کرد و بوسه ای آرام بر پیشانی سرد ناصر نهاد. بوسه ای که مفاهیم بسیاری می توانست در خود داشته باشد: عشق، وفا، غم، جدایی و وداع. نیم ساعت بعد، همه در قبرستان بودند؛ گورستانی که مردم کرمانشاه آن را با نام باغ فردوس می شناسند. تشییع کنندگان عبارت بودند از رحیم آقا و عصمت به همراه دختران و شوهرانشان، همچنین همسایه ها و عده ای معدود از آشنایان. علاوه بر اینان در این جمع چند تن از همکاران ناصر هم حضور داشتند. هنگامی که آخرین بیل های خاک بر روی قبر ریخته شد، واپسین شعله ی امید پروین هم برای روی دادن معجزه ای در زیر خاکستر وجودش خاموش گشت و مُرد. پروین مردان گورکن را دید که چه بی خیال و خونسرد با پشت بیل، روی خاک را صاف کردند و رفتند. به عقیده اش اینان سنگدل ترین انسان ها بودند. اصلاً در نظر او کسی که بتواند پیکر ناصر را زیر خاک کند، نباید در سینه دلی داشته باشد. مردها که از کنار قبر فاصله گرفتند، نوبت به زن ها رسید. پروین پیش از همه خود را بر سر مزار ناصر رساند. صورتش را بر خاک نهاد و ضجه زد. و به این ترتیب آخرین ورق دفتر عمر ناصر، پسر جبار خان هم به پایان رسید. کاسه ی عمر ناصر که قدیمی ها عقیده دارند هر گاه پر شود، عمر انسان نیز به پایان می رسد، زودتر از موعد مقرر پر شده بود. پیکر پسر کوچک جبارخان، مالک بزرگ و خان معروف کرمانشاه، به دور از پدر، برادر، خواهر و سایر افراد خانواده و بستگانش به خاک سپرده شد و آرزوی دیدار مجدد
۹۶
آنها را با خود به گور برد. مراسم عزایش ساده و نسبتاً خلوت برگزار شد. بدون تشریفاتِ خاص طبقه ی دولتمندان و به دور از ازدحام تشییع کنندگان سرشناس همطراز خانواده ی خویش، در زیر آفتاب سوزان تابستان، مردی با صدای بلند آیات قرآن را می خواند و در سوی دیگر زنان شیون میکردند. آشنایان و همکاران ناصر، همان جا به رحیم آقا و پروین یا به قولی صاحبان عزا تسلیت گفتند و رفتند. جواد هم که در بین آنها بود وقتی بر سر قبر آمد، مدتی را بی توجه به دیگران به سختی گریست. صورت گوشتالودش این بار از فرط گریه سرخ شده بود.موقع رفتن به خدا قسم، ناصر را بیشتر از برادرم دوست داشتم. هنوز هم باورم نمی شود، او مرخصی «خطاب به پروین گفت: گرفت که استراحت کند و سلامت به سر کارش برگردد. ولی امروز خبر دادند که فوت کرده. آخر او چه دردی و نتوانست ادامه دهد و دوباره به گریه افتاد. بالاخره به سختی توانست تسلیت »داشت که او را اینطور از پا در آورد؟ بگوید و برود. مرد قرآن خوان هم رفت و کمی بعد جز مویه ی پروین و عصمت هیچ صدایی به گوش نمی رسید. با تاریک شدن هوا دیگر به غیر از رحیم آقا و عصمت و پروانه و شوهرش کسی در خانه ی ناصر باقی نمانده بود. همه به خانه هایشان برگشته بودند تا شب را در کنار خانواده ی خود، دور سفره ی شام بنشینند و به زندگیشان ادامه دهند. اما پروین در پوششی سیاه کنج اتاق نشسته و به روبرو خیره شده بود. به انسانی می مانست که روحش جای دیگری بوده و فقط جسمش در آن گوشه ی خانه افتاده باشد. تنها به هم خوردن هر چند وقت یک بار پلکهایش، خبر از زنده بودنش می داد. شاید هم روح خود را در قبرستان، کنار مزار ناصر به جای نهاده بود! خانه را سکوت رنج آوری پر کرده بود. همگی در نوعی تفکر و یا خلسه فرو رفته بودند. هر کسی غرق در افکار درهم تنیده ی خود بود همه به نوعی داشتند اتفاقات ان روز را در خاطر خویش یاد اوری و تجسم میکردند.گاهی این سکوت را نفس بلند یکی از افراد حاضر که به صورت اهی پر معنا شنیده میشد در هم میشکست.در این حین در حیاط به صدا در امد.یاور از جایش برخاست و به سمت در رفت.اضطراب و هیجان وجود پروین را فرا گرفت.در نظرش ناصر همانند مسافری بود که حالا خیلی زود از سفر بر گشته است.از ته دل خدا خدا میکرد که وقتی یاور در را باز میکند با خوشحالی برگردد و نوید بازگشت ناصر را بدهد.مسلما پروین به این زودی ها نمیتوانست رفتن ناصر را برای همیشه بپذیرد رفتنی که بازگشتی در ان نبود. در اتاق باز شد و یاور با همان قیافه ی افسرده در حالی که روناک را در بغل داشت وارد گشت.پروین دل شکسته و مایوس به دیوار تکیه داد.او حتی در ان روز روناک را هم فراموش کرده و از یاد برده بود که طفلی دارد که نیازمند اوست.یاور درحالی که بچه را به عصمت میداد گفت:”زن همسایه بود.میگفت بچه خیلی بی طاقتی میکند.گناه دارد طقل شیر خواره باید پیش مادرش باشد.”و عصمت روناک را نزد پروین برد.لب های خشک روناک حکایت از تشنگی و گرسنگی داشت.عصمت ارام گفت:”امروز بچه را گذاشتم پیش فرزانه خانم که خودش بچه ی شیر خوار دارد.ولی مثل اینکه روناک از ان بچه هایی است که شیر کسی به جز مادرش را نمیخواهد.نگاهش کن طفلک از گرسنگی لب هایش باز نمیشود بگیرش مادر این بچه چه گناهی دارد؟”پروین بی انکه به روناک نگاه کند گفت:”تو را به خدا ببریدش.چیزی که من حالا میتوانم به او بدهم فقط گریه و غصه است که هیچکدام هم سیرش نمیکند.” )دخترش سپرد و خود به اشپز خانه ۷۹۱ عصمت که دیگر تحمل دیدن حال روناک را نداشت بلند شد واورا به ( رفت.خوشبختانه داخل یخچال کمی شیر بود.ان را بیرون اورد و گرم کرد.پس از گرم شدن شیر را در شیشه ریخت و کمی تکان داد.وقتی به اتاق برگشت روناک را در بغل گرفت و پستانک شیشه را به لب های او نزدیک کرد.بچه در
۹۷
ابتدا حاضر به خوردن ان نبود ولی کم کم که چند قطره شیر روی زبانش ریخته شد لبان کوچکش پستانک را گرفت و شروع به مکیدن کرد. ××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××××× روز های تلخ و سیاه هم مثل روز های شاد و خاطره انگیز به سرعت میگذشتند و مراسم شب هفت هم برگزار شد.در طی این مدت اصرار رحیم اقا و عصمت به پروین برای مدتی زندگی در خانه ی انها سودی نبخشید.پروین روز و شب را با خاطرات سر میکرد.هر گوشه از خانه یاد اور لحظه ای از زندگی با ناصر بود.اینک دیگر تلخ ترین اتفاق زندگی اش را تا حدی باور داشت اما نه به طور کامل.صبح ها به این امید بیدار میشد بلکه همه ی اتفاقات را درخواب دیده باش ودر طول روز خود را دلخوش میساخت به این که با نزدیک شدن غروب ناصر مانند همیشه از اداره باز میگردد.در واقع روز ها وساعت ها دیگر در نطرش معنای همیشگی را نداشتند.انگار با مرگ ناصر زمان هم برای پروین مرده بود.روز ها بر سر مزار همسرش میرفت و ساعت ها با او دردو دل و گفت و گو میکرد.گویی ناصر مقابلش نشسته باشد وحرف های او را بشنود.و در این بین عصمت نگران پروین بود.میترسید با این روشی که او در پیش گرفته باعث نابودی خود و بچه شود.از این رو همواره پیش او بود و تنهایش نمیگذاشت.فقط در طول روز ساعتی برای رسیدگس به منزل و غذای شوهرش به خانه ی خود میرفت.در این مدت همه ی کارهای روناک بر )مانند زنی که شاهد گریه ۷۹۹عهده ی عصمت بود.از تر و خشک کردن تا خواباندن و سیر کردنش و پروین هم ( کردن شیر خوردن و خندیدن بچه ی کس دیگری باشد فقط نظاره گر بود. تقریبا ده روز پس از فوت ناصر اوایل صبح عصمت شیر روناک را داد و بعد از اینکه اورا مرتب کرد وی را در جایش نهاد.اکنون دیگر روناک به ان شیشه ی شیر عادت کرده بود.گاهی هم حمیده می امد و اورا در شیری که متعلق به بچه اش بود سهیم میکرد.عصمت سپس به سراغ چادرش رفت و ان را بر سر انداخت.میدانست که پروین توی حیاط است.از پله ها پایین امد و اورا دید که لب حوض نشسته و چشمانش را به اب صاف ان دوخته است.به طرف او رفت و گفت:”خب پروین جان من دیگر باید بروم.”پروین متعجب و غافلگیر از جایش بر خاست و پرسید:”میخواهید بروید خانه؟ولی حالا که موقع ناهار رحیم اقا نشده.تا ظهر وقت زیادی مانده.”عصمت نگاهی به دیدگان پروین که باز هم به خاطر گریه قرمز گشته بود انداخت و گفت:”من دیگر باید رفع زحمت کنم .شرمنده ام که کار بیشتری از دستم بر نمی اید.خودت که میدانی رحیم اقا نمیتواند برای خودش یک چایی هم دم کند.من هم باید بروم سر خانه و زندگی ام نمیتوانم که برای همیشه اینجا بمانم تو هم که هرچه ما میگوییم قبول نمیکنی که مدتی بیایی و پیش ما باشی.میدانم که پایم را از این در بیرون بگذارم یک دلم این جا پهلوی تو و روناک است ولی چاره ای ندارم.”پروین ملتمسانه گفت:”شما بروید من از تنهایی چه کنم؟”عصمت نگاه معنا داری به پروین انداخت و گفت:”تنها چرا؟تو روناک را داری و بالاتر از ان خدارا.پس به خاطر خدا به بچه و زندگی ات برس.” در این جا بود که عصمت حرفی را که چند روزی میشد در دل نگه داشته بود عنوان کرد و گفت:”تو فکر کرده ای )که ۰۲۲اگر یک جا بنشینی و دست از خودت و بچه و زندگی ات بکشی کار خوبی کرده ای؟یا به خیالت رسیده( اینطوری روح ان مرحوم از توشاد میشود؟من نمیگویم که شوهر مرحومت را فراموش کنی ولی کمی هم به فکر خودت و روناک باش.توی این چند روزه شده ای پوست و استخوان نه چیزی میخوری و نه میخوابی اگر به فکر سلامتی خودت نیستی به من مربوط نیست ولی اقلا مراقب روناک باش.تو یک مادری نمیدانم چه طور دلت می اید ده روز سراغ بچه ات را نگیری؟”لحن کلام عصمت ارام تر شد و با صدایی مملو از غم و ناراحتی گفت:”به خدا ناصر را
۹۸
از همه ی داماد هایم بیشتر دوست داشتم.مثل پسرم بود .قربان خدا بروم که همیشه ادم های خوب را زود تر از بقیه پیش خودش میبرد.چه کسی باورش میشود که ناصر دیگر نباشد؟اول بار که اورا دیدم مهرش به دلم نشست.فهمیدم جوان پاک و نجیبی است و میتواند تو را خوشبخت کند.” عصمت به چهره ی پروین نگریست که چگونه اشک از چشمانش جاری شده بود.بعد گفت:”ولی چه باید کرد؟خواست خدا در این بوده راضی باش به رضای خدا.مطمئن باش اگر به خودت و بچه ات برسی روح ان خدا بیامرز هم توی ان دنیا از تو راضی میشود.”پروین قادر به گفتن حرفی نبود.عصمت نزدیکش شد صورت وی را بوسید وبا دست اشک های او را پاک کرد سپس گفت:”هر وقت بتوانم می ایم تا تو وروناک را ببینم.تو هم اگر نظرت عوض شد فورا به ما خبر بده.کمی از وسایلی که احتیاج داری جمع کن و بیا پیش ما زندگی کن.قدم جفتتان روی تخم چشمانم.”پروین گفت:”ولی من نمیتوانم یک روز هم دور از این خانه سر کنم.هرچه دارم و ندارم اینجاست.”کمی بعد عصمت خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن عصمت پروین توی حیاط تنها ماند.باز هم خاطرات تلخ و شیرین چند سال گذشتهاز هر طرف به او )یاداوری درد های ناصر و بیماری او خویش را لعن و نفرین میکرد.نمیتوانست خودش ۰۲۷ هجوم اوردند.همواره با( راببخشد چرا که به خیال خود اجازه داده بود اجازه داده بود بیماریی که امکان معالجه ان در تهران وجود داشت اینگونه ناصر را از پای دراورد واورا هم در عزای از دست دادن همسرش به سوگ بنشاند.خود را در مرگ ناصر مقصر اصلی قلمداد میکرد.هرگاه که در خیالات بی حاصلش غرق میشد ازخود میپرسید:”چرا قبول کردم ناصر اینده ی من و روناک را بر سلامتی خودش ترجیح دهد؟به خدا حاضر بودم توی کوچه راه بیافتم و کاسه ی گدایی دست بگیرم ولی ناصر زنده باشد.من چه طور زنی هستم که اجازه دادم شوهرم درد بکشد اما سر سوزنی از وسایلمان کم نشود؟آخر من حالا با این خانه و زندگی بدون ناصر چه کنم؟بنشینم و از ان ها لذت ببرم؟یا دلم را خوش کنم فردا صاحب خانه به سراغمان نمی اید و جل و پلاسمان را توی کوچه نمیریزد؟ویا خیالم از بابت خرجی خانه راحت باشد چون از این پس حقوق ناصر را به من میدهند؟به خدا قسم که همه ی اینها فقط باعث رنج و عذاب من است باعث خجالت و سرشکستگی ام اس تا راحتی ام.خدایا چه میشد اگر من به جای ناصر میمردم؟”جمله ی اخر کلماتی بودند که همواره پروین در پایان فکر ها و تصوراتش بر زبان می اورد.دعایی بیهوده و غیر معقول ارزویی که خودش نیز به عبث بودن ان اطمینان داشت. صدایی که پروین را مامان خطاب میکرد او را از عالم پشیمانی و افسردگی بیرون اورد.برگشت و روناک را دید که از اتاق خارج شده و خود را بر روی پله ها رسانده است.روناک در حالی که میخندید دائم اسم مامان را تکرار میکرد.پروین با دیدن او برای لحظاتی نفسش بند امد.چرا که اگر روناک کمی جلو تر می امد از روی پله ها به پایین )ظاهری ارام و قدم ۰۲۰سقوط میکرد.پروین این اندیشه ی وحشتناک را از سر به در کرد و خیلی زود به خود امد.با( هایی اهسته طوری که روناک هول نشود و از جایش تکان نخورد به او نزدیک شد ودر یک چشم بر هم زدن او را در بغل گرفت.مهر مادری در دلش به غلیان امد و روناک را محکم در اغوش فشرد.وقتی صورتش را به چهره ی روناک چسباند اشک هایش بی محابا جاری شدند طوری که صورت روناک هم از اشک مادر خیس شد.اما ظاهرا روناک از کاری که کرده بود خرسند به نظر میرسید و از اینکه موفق شده بود چون گذشته محبت مادرش را به خود جلب کند راضی بود.مرتبا دستان کوچکش را به هم میزد وبا مامان گفتنش قلب پروین را سرشار از مهر وعطوفت خویش میکرد.در کنار خوشحالی روناک پروین هم میگفت:”دختر گلم عزیزم مامان را ببخش.اشتباه کردم.مامان به فدایت
۹۹
بشود.ولی قسم به ان دل کوچکت که دیگر یک لحظه هم تو را از خودم دور نمی کنم.”سپس سر به اسمان بلند کرد و گفت:”خدایا شکرت من قدر این نعمت تورا ندانستم.غلط کردم خدایا.” ×××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××× ××××× هرچه زمان میگذشت پروین سعی میکرد با محبت و رسیدگی بیشتر به روناک خطایش را در مورد چند روز کوتاهی به او جبران کند.حالا دیگر تصمیم داشت ان چه را که ناصر قبل از مرگش از او خواسته بود انجام دهد.این سخن وی را همیشه در ذهن داشت که به او تاکید کرده بود تا مراقب روناک باشد و انقدر به او برسد تا کمبود وی را احساس نکند.اما پروین یقین داشت که هر کاری هم کند هیچگاه نخواهد توانست جای خالی ناصر را چه برای روناک و چه در مورد خودش پر کند.اما حالا میتوانست لحظات تنهایی و دلتنگی اش را با دخترش بگذراند.مطمئن بود که در صورت عدم حضور روناک در کنارش همان روز های نخست پس از مرگ ناصر از فرط تنهایی و بی قراری کارش به )شب را همراه بچه اش در خانه سپری میکرد.مهم ترین عاملی که باعث بیرون امدنش از ۰۲۳جنون میکشید.روز و ( خانه میشد رفتن به سر قبر ناصر بود. به مرور زمان حرف های مرد را میشنید که چگونه تنها زندگی کردن یک زن بیوه و بچه ی کوچکش را کار درستی نمیدانند.همچنین میدانست که ممکن بود در اینده از سوی مردم مورد چه اتهامات و سوء ظن هایی قرار گیرد.به این دلیل که سایه ی مردی بعنوان شوهر بالای سرش نبود.اما او تصمیمش را گرفته بود و به هیچ عنوان قصد نداشت تا در راهی که پیش گرفته است قدمی پس بگذارد.باید این راه را میرفت چرا که این وصیت ناصر نیز بود.او هرگز نمیخواست که بار زندگی خودش را بر دوش دیگران بگذارد.حتی به این نکته هم واقف بود که نمیبایست چشمداشت کوچکترین کمکی از سوی رحیم اقا و عصمت که از همه به او نزدیک تر بودند را داشته باشد.گذران زندگی به خودی خود برای انها سخت بود چه برسد به این که بخواهند خرج نگهداری زن و بچه ای را هم تقبل کنند.پروین سر هر ماه مستمری را که اداره ی ناصر پس از مرگ او برای زن و بچه اش تعیین کرده بود دریافت میکرد.تقریبا مبلغی برابر نصف حقوقی که ناصر در گذشتهمیگرفت.پروین از لحظه ی گرفتن پول هر تومان ام را با دقت خرج میکرد تا مبادا در نیمه های راه کم اورد ودست نیاز به سوی دیگران دراز کند.هنگامی که پول را به او میدادند به یاد حرف های ناصر می افتاد که چگونه با امید از پیشرفت کارش صحبت میکرد و اینکه زمان بالا رفتن رتبه اش در اداره چقدر نزدیک است.وانگاه پس از این گفته هردو در رویاهایشان قصری میساختند که هردو به همراه بچه هایشان خوشبخت و کامروا زندگی میکردند.ولی اینک ان قصر طلایی فرو ریخته و ارمان های بزرگ هم )میشد ۰۲۴در زیر ان دفن شده بود.حالا پروین بود که میبایست ساعت ها توی صف می ایستاد و موقعی که نوبتش( حسابدار بانک با نگاهی از سر دلسوزی و ترحم مستمری او را کف دستش می نهاد و باز هم او بود و مشکلاتی که هرچه زمان میگذشت بیشتر میشدند.شب ها قبل از خواب تمام در ها و پنجره ها را قفل میکرد ولی بازهم با شنیدن کوچکترین صدایی برمیخاست و با ترذس و وحشت اطراف خانه را نگاه میکردوانگاه تا نیمه های شب از ترسدزدان و ناپاکان احتمالی خوابش نمیبرد. روز های تنهایی و توام با حسرت گذشته و غصه ی حال و نگرانی از اینده در گذر بودند.وقتی زمان برگزاری مراسم سالگرد فوت ناصر فرا رسید پروین به سختی باورش میشد که یک سال از مرگ ناصر گذشته باشد.او که در اولین روز های از دست دادن یار زندگی اش خود را هم به مرگ نزدیک میدید و تصور میکرد که او هم دیگر مدت زیادی در این دنیا نخواهد بود اکنون شاهد گذشت یک سال از فوت ناصر بود و خودش را هنوز سالم و سر پا میدید.البته به
۱ ۰ ۰
نظر همه ی اطرافیانش او در این مدت خیلی شکسته شده بود و با داشتن سن و سال کم وجود چند چین کوچک در اطراف چشمانش حکایت از غم درون و رنج زندگی اش داشت.مراسم اولین سالگرد درگذشت ناصر ساده اما ابرومند برگزار شد.مقداری از هزینه ی مراسم را رحیم اقا به اصرار تقبل کرد و ما بقی را پروین با استفاده از پس اندازی که به سختی و مرارت در طی یک سال گذشته جمع کرده بود پرداخت.این بار هم کسی از اقوام ناصر حضور نداشت.برای کسانی که پروین و ناصر را میشناختند مانند دوستان و همسایه ها مسجل شده بود که ناصر کس و کاری نداشته و ندارد.در غیر این صورت در طول این یک سال لا اقل باید یک نفر از انها در این مراسم یا سر مزار حضور میافت.پروین هم دیگر امیدی به ملاقات دوباره ی ان ها نداشت چرا که به نظرش اگر قرار بر دیداری بود )از ان ها خبری میشد.چه عاملی مهمتر از مرگ فرزند و ۰۲۴میباید در مدت این یک سال صورت میگرفت و( برادرشان که میبایست انها را در اینجا میکشاند؟پروین میدید که حتی امکان دسترسی به یکی از افراد خانواده ی ناصر هم وجود ندارد تا در صورت اگاه نبودنشان از این اتفاق انها را خبر دار کند.انگار نه تنها جبار خان از روز نخست صاحب پسری به اسم ناصر نبوده بلکه سایرین هم وجود او را به فراموشی سپرده و برای همیشه ترکش گفته بودند.اما برای پروین غم دوری از ناصر هر روز سخت تر از قبل میشد.ولی چاره ای نداشت جز اینکه به دنبال حرکت عقربه های ساعت پیش برود و بار این غصه لا علاج را به دوش کشد. ۱ هنوز مدنت زمانم زیادی از انقلاب نگذاشته بود که باز هم حال و هوای کشور رنگ دیگری به خود گرفت.رادیو و تلوزیون هر روز خبر از حمله ی سربازان عراقی به خاک کشور و بمباران شهر ها به وسیله ی رژیم بعثی میداد.شهر کرمانشاه به دلیل هم مرز بودن با کشور عراق از جمله نقاطی بود که بیشتر مورد حمله و موشک باران قرار میگرفت.کمتر روزی بود که صدای دلهره اور اژیر در شهر و کوچه هایش نپیچد و مردم از ترس به خطر افتادن جان خود و اطرافیانشان به گوشه ی امنی پناه نبرند.روزی که شرکت نفت کرمانشاه توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد را مردم ان دیار از یاد تخواهند برد.دود سیاه حاصل از سوختن نفت تنها پالایشگاه شهر اسمان را تیره و تار کرده بود.مردم از فاصله ی دور زبانه ها ی اتش را که به هوا برمیخاست میدیدند.در شرایط سخت ان روزها کمتر کسی به فکر مال و دارایی خود بود زیرا در ان حال که از اسمان بمب بر سر مردم فرو میریخت و از سویی خبر حمله ی قریب الوقوع نیرو های عراقی به داخل شهر به گوش میرسید دیگر افراد از زنده ماندن خود تا فردا هم مطمئن نبودند.هر روز خانواده ای در غم از دست دادن مرد خانواده سوگوار میشد و هر ساعت پدر و مادری از غم شهید شدن جوانشان سیاهپوش میشدند.جوانهایی که انقلاب را به درستی لمس نکرده بودند این دفعه برای انکه از کاروان رزمندگان عقب نمانند، دسته دسته راهی جبهه ها می شدند. جنگی آغاز شده بود که روز به روز شدت می یافت و کسی از زمان پایان آن آگاه نبود. در آن روزهای سخت و بغرنج، مهم ترین کار پروین، مواظبت از فرزندش بود. سعی در حفظ جان روناک، لحظه ای او را آرام نمی گذاشت. هنگامی که یکی از هواپیماهای عراقی از فضای بالای خانه ها می گذشت، به عزراییلی می مانست که باز هم برای ستادن جان ها آمده بود . هر کسی در کنج خانه اش، وقتی پرواز هواپیما را بر فراز بام خانه اش احساس می نمود، خود را قربانی این بار او حساب می کرد. در این مواقع پروین، تنها محل امنی که می شناخت گوشه اتاق بود که در آنجا روناک را در میان دستانش پنهان می کرد و خود را سپر بلای او می ساخت. هواپیما بار
۱ ۰ ۱
دیگر از بالای سرشان می گذشت اما صدای انفجار شدید و در پی آن لرزش شیشه های اتاق، حاکی از آن بود که نقطه ای دیگر از شهر مورد اصابت موشک قرار گرفته است. اما این جنگ هم مانند تمام جنگ های طول تاریخ به پایان رسید و صدها هزار شهید و مجروح و اسیر و هزاران کاشانه ویران و دل های خونین و قلب های شکسته بی شمارف تنها یادگاری های به جا مانده از هشت سال نبرد بی وقفه بود. در این میتن چیزی عاید کسی نشد، حتی آنان که این آتش را برافروخته بودند. اما بی شک رشادت و پایمردی و همدلی مردم در آن روزگار ناآرام و پر خطر، هیچ گاه از اذهان ملت ایران پاک نمی شود. ثمره و نهال پروین و ناصر که در آغاز انقلاب کاشته شده بود، در سال های جنگ پرورش یافت و بزرگ شد. *** از ازل این گونه بوده است که زمان بدون لحظه ای توقف در حال گذشتن باشد و در این گذر بشر را نیز همسفر خود سازد. و انسان عبور زمان را پس ار سال ها، از روی موهای سفیدش یا چین های افتاده بر صورتش می فهمد. او که در اغاز راه زندگی، تمام امال و اهدافش را در آیینه فردا می بیند و امروز را به امید رسیدن فردا طی می کند، وقتی به آن نقطه از آینده که در انتظارش بوده می رسد، آنگاه کار شب و روزش افسوس از بابت گذشته و از دست دادن ساعات آن می شود که چه مفت از چنگش به در آمده، و انگار این قانونی است محتوم از روز نخست برای تمام انسان ها. پروین با پشت دست کف آلودش، روسری اش را که عقب رفته بود، جلو کشید. همین که دستش را از توی تشت بیرون آورد، هجوم سرما را بر روی دست خیسش احساس کرد و همین باعث شد تا بلافاصله آن را به درون تشت بازگرداند. از فرط خستگی به نفس نفس افتاده بود و در پی آن بخار ناشی از سرماف پی در پی از دهانش خارج می شد. شستن لباس ها که به اتمام رسید، نوبت آب کشیدن آنها بود. آب لوله به سردی لایه یخ روی حوض بودف اما چاره ای نبود. لباس ها را آب کشید و مشغول پهن کردن آنها شد. می دانست مه خشک شدن آنها در آن هوای سرد غیرممکن است ولی برای این که حداقل کمی از آب موجود در لباس ها کاسته شود، آنها را پهن کرد. صدای باز شدن در حیاط، او را متوجه خود ساخت. وقتی برگشت روناک را دید که از فرط سرما، صورتش سرخ شده بود. روناک با دیدن مادرش، سلام کرد. پروین که اثار خستگی در چهره اش نمایان بود، گفت: “سلام دخترم، خسته نباشی.” روناک همین که چشمش به لباس های روی بند افتاد با دلخوری گفت :”مامان، این چه کاری است که کرده ای؟ خب صبر می کردی تا من برگردم. خودم آنها را می شستم.” پروین سعی کرد خستگی خود را پنهان کند، پس لبخندی زد و گفت: “من و تو نداریم روناک جان، تو به اندازه کافی درس و مشق داری. در به خدا مامان ،من وقتی می «روناک که هنوز هم ناراحت بود گفت:»ضمن بیشتر کارهای خانه را هم که تو می کنی. این بار پروین قیافۀ »بینم تو با این سن و حالت ، توی این سرما می نشینی پای یک تشت لباس خجالت می کشم. منظورت چیست ؟ نکند فکر کرده ای من پیر شده ام ودیگر عرضه هیچ کاری را «:رنجیده ای به خود گرفت وگفت باور کن مامان «:روناک باعجله گفت » ندارم ،نگاه به ظاهرم نکن.هنوزم از تو وده تا دختر جوان مثل خودت زرنگترم. می دانم مادر، شوخی کردم«:پروین کلام وی راقطع کردوبا خنده گفت »،منظورم این نبود،فقط می خواستم بگویم… حالا زود باش برو تواطاق و برای خودت یک چای بریز .زیر قابلمه را هم کم کن .من هم همین که دوروبر حوض را »شستم می آیم تو.
۱ ۰ ۲
روناک که حریف مامان نمی شد بالاجبار از پله ها بالا رفت.در اتاق که باز کرد گرمای داخل آن، صورت سرد ویخ زده اش را نوازش داد.کتری آب روی چراغ نفتی در حال جوشیدن بود وبخار از دهانۀ آن خارج می شد .روناک لباسهایش را عوض کرد وبعدبه آشپزخانه رفت .وقتی درقابلمه را باز نمود ، فهمید مادرش از صبح آبگوشت بار گذاشته است،شعله گاز را کم کرد و به اتاق برگشت ..استکانی برداشت واز توی قوری که بروی کتری قرار داشت ، برای خود چای ریخت . آنگاه استکانی چای را با خود کنار پنجره برد همان جا روی لبۀ آن نشست .بخار، شیشه پنجره را پوشانده بود.با کف دست آن را پاک کرد . سپس از ورای آن قسمت شفاف شیشه ، مادرش را دید که در حال شستن حیاط بود .از این که خودش این گونه توی اتاق گرم نشسته بود و مادرش در سرمای بیرون مشغول کار بود از خود شرمنده شد. از موقعی که خود را شناخته بود ، مادرش راهمچون پشتیبانی مطمئن و یاری دلسوز در کنار خویش دیده بود . مادری که برایش معنایی بالاتر وبرتر از یک مادر ساده داشت. در آستانه چهل سالگی ،بار مسئولیت یک زندگی را به تنهایی به دوش می کشید. روناک به یاد نداشت که هرگز مادرش در لحظات سخت زندگی ، حتی آن زمان که ریالی هم در خانه شان وجود نداشت ، دست نیازی به سوی کسی دراز کرده باشد .روناک،مادرش را همچون موجودی مقدسی می پرستید ؛ او را که در نظرش نمونۀ یک زن کامل بود .دوستانش را می دید که با وجود داشتن پدر ومادر و برخورداری از امکانات زیاد، باز هم در زندگی احساس کمبود ونیاز می کردند . اما وی به ارزش واقعی تلاش های مادر آگاه بود و می دانست که او با چه سختی و از جان گذشتگی توانسته بود طوری زندگی او را اداره کند که نه تنها کمبود های مالی ، بلکه جای خالی پدر را هم کمتر احساس کند . روناک چیزی از پدرش به یاد نداشت. اما وقتی عکس های او رانگاه می کرد ویا خاطرات گذشته را از زبان مادر می شنید ، انگار که سالیانی را با او بوده است. او تصویر گمشده پدر را امروز در مادرش می یافت.نهایت آرزویش این بود که روزی بتواند زندگی راحت و ایده آلی برای او فراهم سازد.روزی که مادر به دور از دغدغه های این چند سال اخیر ، فارغ وآسوده به استراحت بپردازد . ولی تا آن زمان ، راه زیادی در پیش بود. او در سن هیجده سالگی هنوز هم محصل بود ومی بایست تحصیل می کرد .اما وی تلاش در راه رسیدن به هدفش را آغاز کرده بود .شب ها تا دیر وقت بیدار می ماند ودرس می خواند . می خواست به هر قیمتی که شده در کنکور قبول شود . دست یافتن به قلۀ آمالش را قبولی در کنکور ورفتن به دانشگاه می دید. روناک از پشت پنجره به آسمان نگریست .ابر های تیره سراسر آسمان را پوشیده بودند سرمای آن سال از همان ابتدای زمستان غوغا می کرد . ************* تا پایان ساعت درسی ، زمان زیادی نمانده بود.دبیر ریاضی پس از این که نحوه حل مسئله را برای دانش آموزان توضیح داد،روی صندلی اش نشست وهمراه با شاگردانش منتظر به صدا در امدن زنگ شد . همین که صدای زنگ دبیرستان در راهرو ها پیچید ، در کلاسها یکی پس دیگری باز شد ودر ابتدا دبیران ودرپی آنها ، دختران با عجله خارج شدند .روناک هم همگام وهمدوش دوستانش رهسپار خانه گشت، در مسیر بازگشت،شیرین روبه روناک روناک با تعجب ». واقعا توی این هوای سرد ، مدرسه آمدن ظلم است «ودیگر دوست همراهشان سهیلا گفت: ظلم از این بالا تر که آدم باید توی هر شرایط آب وهوایی به مدرسه برود «:شیرین جواب داد »چه ظلمی ؟«پرسید: .مثلا خود من صبح وقتی که زیر پتوی گرم به خواب عمیقی فرو رفته ام و در عالم هپروت سیر می کنم یک دفعه
۱ ۰ ۳
مادم می آید بالای سرم ومرتب می گوید :شیرین بیدار شو.روناک آمده دنبالت . بجنب دختر ، مدرسه ات دیر می شود . خلاصه آن قدر تکرار می کند تا من بیدار بشوم. آن وقت است که به حال هر چه آدم بی سواد غبطه می خورم ». شیرین فورا ». اگر میخواهی از فردا دنبالت نیام؟بعد تا هر وقت دلت خواست بخواب «:روناک لبخندی زد وپرسید نه ، باور کن اصلا ً چنین منظوری نداشتم .اگر تو هم نیایی دنبالم که با هم دبیرستان برویم که دیگر دور هر «گفت: تنبلی نکن دختر ، می خواهی حاصل زحمت این چند سال را به باد «روناک گفت: ».چه کتاب ودرس را خط می کشم تو وسهیلا خوب می دانید که من اگر دیپلم را هم بگیرم ، شاهکار «: شیرین چهره ای پکر پیدا کرد وگفت ».بدهی کرده ام . این چند سال آخر هم از ترس بابا به مدرسه می آمدم وگرنه همان دو سه سال پیش ، درس و تحصیل را ».می بوسیدم ومی گذاشتم کنار . بعد می رفتم پی هنری، کاری، خلاصه یک چیز دیگر شیرین با دلخوری ».مثلا دنبال هنر مهم شوهر دارای « سهیلا که تا آن لحظه ساکت بود ، لبخند معنا داری زد وگفت: چون خیلی سخت است . هر «:سهیلا پاسخ داد »اگر شوهر داری هنر است چرا خودت نمی روی یاد بگیری ؟«:گفت کسی استعداد یادگیری آن را ندارد من که این استعداد را در خودم نمی بینم .فکر می کنم تو با این هوش بالایت ».توی این زمینه موفق بشوی هر سه از گفتۀ سهیلا به خنده افتادند، حتی شیرین. کمی جلوتر بوی کباب ساندویچ از مغازه ای بیرون می آمد ، اگر گفتید توی این هوای سرد با یک شکم گرسنه چه می «:اشتهای رهگذران را تحریک می کرد . شیرین پرسید راه بیفت شیرین ، حالا موقع ایستادن در مغازه ها نیست . دو سه «:روناک مقصود او را فهمید ومحکم گفت »چسبد ؟ اما شیرین مانند بچه ای که هوس چیزی را کرده باشد دست بردار نبود . پس با ».دقیقه صبر کنی به خانه می رسی روناک چند قدم دیگر جلو رفت » همه مهمان من به صرف یک عدد ساندویچ ، انتخابش هم با خودتان. «:اصرار گفت میل خودتان است شما اگر می خواهید بایستید ، ولی من عجله دارم .مادر منتظر «،بعد رویش را برگرداندو گفت: وپس از این حرف به راه افتاد. شیرین از یکدندگی روناک آگاهی داشت مایوس »است تا ناهار را با هم بخوریم. روناک ، تو اصلا رحم نداری . «وشکست خورده همراه سهیلا به حرکت در آمد .با لحنی حاکی از رنجش خاطر گفت: روناک تبسمی کرد ، سپس نگاهی به سر تا پای ».اگر یکی جلویت بیفتد روی زمین وتلف بشود، عین خیالت نیست این هیکل را که من دارم می بینم ، ماشاالله تا تلف شدن از گرسنگی فاصلۀ زیادی دارد . آخر «:شیرین افکند وگفت »دختر ، تو چه طور می توانی غذای خانه را با این چیزها عوض کنی ؟ تو لابد دستپخت مادرت را با مادر من «:شیرین پوزخندی زد وگفت مقایسه می کنی!پروین خانم وقتی غذا می پزد،بوی خوشش توی کوچه می پیچد. من بدبخت وقتی می روم خانه یا غذا هنوز آماده نشده، یا سوخته و ته گرفته، یا این که اصلا مزه ندارد.باز این ها جای شکر دارد. خیلی وقت ها از شیرین جان، زود باش چیزی درست کن تا با هم «مدرسه برمی گردم، مامانم پای چرخ خیاطی اش است و می گوید: پس فکر خوبی کردی که «سهیلا با شیطنت گفت:» بخوریم. وقت نکردم غذا بپزم. لباس های مردم روی دستم مانده. می خواهی ترک تحصیل کنی.این طوری هم خودت از درس خواندن راحت می شوی و هم خانه داری را یاد می گیری. آن موقع کار های خانه را به جای مادرت انجام می دهی و عصای دستش می شوی. و مهمتر از این ها، یک تو هم که امروز هی متلک بار ما کن.نوبت «شیرین خطاب به سهیلا گفت:»عمر دعای خیر مادرت پشت سرت است. »من هم می شود.
۱ ۰ ۴
شیرین، دوست صمیمی روناک به حساب می آمد. در واقع او دختر آقای صادقی همسایه ی دیوار به دیوارشان محسوب می شد.حمیده، مادر شیرین را همه ی زنان محله می شناختند. خیاط ماهری که توانسته بود از راه خیاطی درآمد خوبی داشته باشد.حمیده بجز شیرین، دختر هشت ساله ای نیز به نام شیما داشت.در مجموع خانواده ی خوشبختی بودند که زندگی نسبتا خوبی داشتند و از لحاظ مالی در مقایسه با سایر ساکنان کوچه، در وضعیت بهتری به سر می بردند. شیرین و روناک از همان بچگی با هم بزرگ شده، دوران کودکی شان با یکدیگر سپری گشت و با هم به مدرسه رفتند.هر دو سرزنده و پر طراوت بودند، با این تفاوت که هر چه زمان پیش می رفت علاقه ی روناک به درس و ادامه ی تحصیل بیشتر می شد و بالعکس شیرین بنا به گفته ی خودش ، تنها ترس از پدر او را وادار به مدرسه رفتن می کرد.صادقی آرزو داشت که دخترانش در آینده افراد تحصیل کرده ای شوند. اما آرزویش را لااقل در مورد شیرین برباد رفته می دید و حالا فقط اکتفا کرده بود به این که او بتواند حداقل دیپلمش را بگیرد. موقعی که روناک به مدرسه می رفت، صادقی سعی کرد تا در غیاب ناصر، برخی از کارهای مربوط به تحصیل او در کنار دخترش بر عهده بگیرد. این کارها شامل ثبت نام شیرین و روناک، آگاهی هر چند وقت یک بار از وضعیت درسی آن ها و کمک به حل مسائل کتاب در هنگام امتحانات و همچنین راهنمایی در مورد انتخاب رشته و خیلی موارد دیگر در زمینه ی تحصیل بود. اما صادقی اینک آشکارا می دید که چگونه تلاش هایش در مورد یکی بی فایده و درباره ی دیگری مثمر ثمر واقع شده بود و از این که شیرین او نتوانسته بود مانند روناک در امر تحصیل موفق باشد افسوس می خورد.و حالا پس از چند سال دوستی خالصانه، در سن هجده سالگی دو دوست می رفتند تا راهشان از هم جدا شود. یکی در پی ادامه ی درس و دیگری در جستجوی راه دیگری بجز تحصیل. آن دخترکان کوچک و پر جنب و جوش دیروز اکنون تبدیل به دخترانی جوان شده بودند که وقتی در کنار یکدیگر به دبیرستان می رفتند و باز می گشتند، عابران و همسایه ها با دیده ی تحسین به آنها می نگریستند.از لحاظ قد تقریبا به یک اندازه و هر دو میانه اندام بودند. روناک با آن چشمان درشت و فتانش و ابرو های کشیده به همراه بینی و دهانی خوش حالت، تصویر زنان تابلو های مینیاتور را در ذهن بیننده زنده می کرد. انگار نقاش هستی، تمام زیبایی ها و محسنات ناصر و پروین را در او ترسیم کرده بود. روناک تعریف ها را می شنید اما به آن ها توجهی نمی کرد. او عاقل تر از آن بود که با شنیدن تعریف و تمجید از خود، همه چیز زندگی را نادیده بگیرد و بر خود ببالد.او می دانست که خوشبختی و موفقیت تنها در گرو داشتن صورتی زیبا و جمالی نیکو نیست .با این که سن زیادی نداشت، اما سختی زندگی و فقر را بسیاری اوقات با تمام وجود حس کرده بود و از این رو،مسائل زندگی را با دید بازتری نسبت به همسالانش نگاه می کرد. البته به نظر بعضی ها او دختر مغروری بود و شاید تا حدی هم این گفته صحت داشت،اما مطمئنا اگر غروری هم بود،از نوع خودخواهانه اش نبود.او دریافته بود برای آن که حس ترحم دیگران را ناخواسته جلب نکند،در برخی برخوردها،بایستی تا حدی مفرور باشد،به خصوص با افرادی که از همان بچگی،متوجه نگاه های دلسوزانۀ آن ها شده بود.صدای زن هایی که توی کوچه باهم پچ پچ می کردند و درمورد بدبختی و نداری پروین و بچه اش حرف می زدند و دل می سوزاندند،هنوز در گوشش صدا می کرد.نمی دانست که چگونه به دیگران ثابت کند که او و مادرش در کنار هم زندگی خوبی دارند و باوجود خیلی از سختی ها،حاضر به عوض کردن آن با هیچ زندگی دیگری نیستند.تنها کسی که حسرت زندگی آن ها را می خورد،شیرین بود.وی که از نزدیک شاهد عشق و علاقۀ بی حد آن
۱ ۰ ۵
دو به یکدیگر بود،دلش می خواست که مادری چون پروین می داشت که وقتی کمی با تاخیر از مدرسه برمی گردد نگران مقابل در به انتظارش ایستاده باشند؛وادری که موقع امتحانات مدرسه او را از زیر قرآن رد کرده و برای موفقیتش،آنچه را که از دستش برمی آید نذر کند. شیرین دختر پرنشاط و شلوغی بود.خصوصیات اخلاقی و رفتاری او بیشتر به پسرها شباهت داشت.در دوران تحصیل،به خصوص در ایام دبستان،معلم ها و دانش آموزان از دست شیطنت هایش به ستوه می آمدند.حتی اگر ساکت و آرام در گوشه ای می نشست،می شد آثار بازیگوشی و شیطنت را در چهره اش خواند.شاید یکنواختی درس و مدرسه بود که می خواست آن را رها کند و در پی کار دیگری برود،وگرنه همه می دانستند که او دختر با استعدادی است که اگر بخواهد می تواند در زمینۀ تحصیل هم موفق باشد.درکل رفتار و گفتارش با آن خصوصیات ظاهری مانند چشمان کشیده و بینی قلمی و لب هایی نازک به خوبی با یکدیگر همخوانی داشتند.در این سالیانی که از دوستی اش با روناک می گذشت،ثابت کرده بود که در عالم دوستی یکرنگ و باوفاست.در این بین سهیلا،دوست مشترک آن دو به شمار می رفت.از نظر اخلاقی دست کمی از شیرین نداشت،با این تفاوت که او هم مانند روناک،به درس علاقۀ زیادی داشت.پدرش یک نظامی بود و خانه شان دو کوچه پایین تر از کوچه ای که خانۀ روناک و شیرین درآن قرار داشت،واقع شده بود.مسیر رفت و برگشت به مدرسه را هرروز،سه دوست به همراه هم می پیمودند. پس از این که سهیلا،مقابل در خانه شان از آن ها جدا شد،باقی راه را دو نفری در پیش گرفتند.کمی بعد آن دو نیز روناک،فردا خواب نمانی« خود را جلوی در خانه هایشان یافتند.شیرین برای این که سر به سر روناک بگذارد گفت: روناک به چهرۀ او خیره شد.لبخند معناداری زد و »که مجبور بشوم یک ساعت توی کوچه معطل خانم شوم. آخر او هم عادت داشت «روناک پاسخ داد:»چرا می گویی حسنی؟«شیرین پرسید:»عجب رویی داری حسنی.«گفت: و در پی حرفش خنده ای کوتاه کرد.شیرین که تازه یادش آمده بود فردای آن روز جمعه ».جمعه ها به مدرسه برود آخیش،فردا را می توانم راحت بخوابم.باور کن روناک می توانستی بابت «است،لبخندی از روی رضایت زد و گفت: زیاد هم خوشحال نباش.چون «روناک در حیاط را باز کرد و قبل از این که داخل شود گفت:»این خبر مژدگانی بگیری. شیرین ناامیدانه و لحن »در عوض شنبه دوتا امتحان سخت داریم.زنگ اول امتحان ریاضی و آخر وقت هم عربی. رفتی خانه،مثل بچه خوب «روناک گفت:»حالا اگر تو گذاشتی من برای چند لحظه راحت و شاد باشم.«غمباری گفت: سپس وارد حیاط شد و در را پشت سرش بست. »می نشینی پای درس و کتابت.خداحافظ. فردای آن روز روناک پس از این که در کارهای خانه به مادرش کمک کرد،مشغول مرور درس هایش شد.دمای هوا نسبت به روزهای پیش کمی بالا رفته بود.خورشید که چند روز در پس ابرهای سیاه پنهان گشته بود،اینک در یک روز تعطیل هرچند وقت یکبار خود را بیرون می کشید و برای لحظاتی مردم را مهمان آفتاب روح نواز خویش می کرد.پس از ناهار روناک دوباره شروع به درس خواندن نمود.روز قبلی تا پاسی از شب،عربی را مرور کرده و جمعه را به تمرین مسئله های ریاضی اختصاص داده بود.پروین هم کنار او نشست و خواندن کتابی را که چند روز پیش آغاز کرده بود،از سر گرفت.ساعت تقریبا سه و نیم بعدازظهر را نشان می داد که صدای زنگ در آن ها را متوجه زیاد مطمئن نباش.شاید «پروین گفت:»حتما شیرین است.«خود کرد.روناک سرش را از روی دفتر برداشت و گفت: سپس باعجله به سمت در به راه »من باز می کنم.« روناک خودکارش را لای کتاب نهاد و گفت: »دایه عصمت باشد. افتاد.کسی را که پشت در دید،نه شیرین بود نه دایه عصمت،بلکه زنی بود نسبتا چاق با قامتی متوسط.خال درشتی در کنار بینی اش قرار داشت پیش از سایر خصوصیات ظاهرش به چشم می آمد.قیافه اش به نظر روناک آشنا بود اما به
۱ ۰ ۶
سلام خانم،امری «درستی نمی توانست حدس یزند که او را کجا و چه موقع دیده است.روناک به خودش آمد و گفت: بله درست «روناک جواب داد:»عیلک سلام.تو باید دختر پروین خانم باشی،مگر نه؟«زن لبخندی زد و گفت:»داشتید؟ بله خانه است.می خواهید «روناک گفت:» مادرت خانه است؟ «زن به جای پاسخ دادن پرسید:»است،فرمایشی داشتید؟ »صدایش کنم؟ می خواستم چند دقیقه ای با مادرت حرف «زن چادرش را مرتب کرد و در حالی که آن را محکم می گرفت گفت: زن»خواهش می کنم،بفرمایید تو.«روناک از مقابل در کنار رفت و گفت:»بزنم،اما نه دم در،اجازه هست بیایم تو؟ هیکل سنگینش را تکانی داد و با قدم هایی کوتاه،طول حیاط را پیمود.پروین از توی خانه بیرون آمد و او هم باورود زن غریبه حیرت کرد.اما ظاهری عادی به خود گرفت و بعد از کمی سلام و احوالپرسی و تعارف،زن وارد شد و به خواست پروین در قسمت بالای اتاق نشست.رفتار زن در نظر روناک عجیب بود.طرز حرف زدن محبت آمیزش با پروین و نگاه های کنجکاوانه اش به اطراف خانه و همین طور به او،از دید روناک دور نماند.به عقیده اش این زن که هنوز نام او را نمی دانست از آن دسته زن های سروزبان دار و بی تعارفی بود که خیلی با همه کس سر صبحت را باز و رابطه برقرار می کرد. اگر اجازه «روناک سینی چای را به اتاق آورد.یکی را جلوی زن و دیگری را مقابل مادرش نهاد.سپس بلند شد و گفت: به سلامتی کلاس چندم «زن بااشتیاق پرسید:»بدهید،چون من فردا امتحان دارم بروم و درسم را بخوانم. چه « زن مثل اینکه چیز جالبی شنیده باشد،ذوق زده گفت: »سال آخر دبیرستان هستم.«روناک جواب داد:»هستی؟ خوب،اتفاقا برادرزادۀ من هم سال آخر است.به درس خیلی علاقه دارد،ولی به اصرار برادرم با یکی از پسرهای فامیل »نامزد کرده و امسال هم چه بخواهد و چه نخواهد،سال آخرش است. روناک در پاسخ سخنان زن،فقط به لبخندی کوتاه اکتفا کرد و به اتاق کناری رفت.کتابش را باز نمود،اما نمی دانست چرا اعداد و ارقام دخل آن از دیدگانش فرار می کنند.هر چه کرد نتوانست تمرکزش را به دست آورد.گویا فکرش جای دیگری بود.چشمش به در اتاق افتاد.حس نهفته ای به او می گفت که این زن غریبه برای کار مهمی به آن جا آمده است. کتاب را بست و با همان حالت نشسته ، آرام خودش را به در نزدیک ساخت. لای در باز بود و او می توانست حرفهای مادرش و ان زن را بشنود. از اینکه یواشکی یه حرف های آنها گوش میداد قلبا راضی نبود، اما حس کنجکاوی او را والله من « تشویق به این کار میکرد. صدای گذشتن استکان بر روی تعلبکی را شنید و سپس صدای زن را که گفت : را که شنید به یاد روناک افتاد، نگاهی به زن »امر خیر«پروین کلمه »با اجازه تان برای امر خیری به اینجا آمده ام حق دارید ، چون ما تازه به این «زن خنده ای کرد و گفت : »میبخشید، ولی من شما را به جا نمی اورم«کرد و گفت : محل آمده ایم. حدود یک ماهی می شود که اسباب کشی کرده ایم. خانه مان سر کوچه است. بغل دست بنگاه آقا »شمس الله. روناک که پشت در حرف های آنها را می شنید با این گفته زن چیزی به یادش آمد. روزی که اسباب کشی می کردند ، او و شیرین آنها را در حال پایین آوردن اسباب و اثاثیه شان از ماشین دیده بودند. زن ادامه داد: اسمم راضیه است. توی این مدتی که به این محله آمده ام، ذکر خیر شما را از همسایه ها زیاد شنیده ام.دو سه باری « هم دورادور شما را دیده امو از زن ها ی همسایه شنیده ام که شوهرتان چند سال پیش ، وقتی روناک جان خیلی پروین با یادآوری ناصر، غمی نمایان چهره اش را پوشاند. به آرامی »کوچک بوده ، فوت کرده. خدا رحمتش کند.
۱ ۰ ۷
برادرم اقا رستم هم زنش را نزدیک «زن سری به تأسف تکان داد و گفت »خدا رفتگان شما را هم بیامرزد «گفت : به یک سال است که از دست داده. زنش با یک وانت تصادف کرد و در جا هم مرد. برادرم، مرد وفاداری است ، از »وقتی که زنش مرده ، هنوز اسم زن دیگری را به زبان نیاورده روناک از پشت در ، با شنیدن این حرف راضیه ، به سختی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. از اینکه میشنید راضیه ، وفا را این چنین معنا میکند،در دل به اون خندید . چهره غمگین و در هم زن به یکباره با لبخندی گشوده شد. با ولی از وقتی که تعریف شما را پیش برادرم کرده ام ، نظرش «قیافه ای مملو از محبت به پروین خیره گشت و گفت : عوض شده. به قول خودش شما را هم یکبار دیده. دیشب به خانه مان آمد و از من درخواست کرد که امروز بیایم »اینجا و از شما خواستگاری کنم تا اگر قسمت بشود ، این وصلت سر بگیرد که انشاالل هم قسمت میشود. با شنیدن جملات آخرین راضیه ، خون در رگ های پروین منجمد شد ، احساس کرد دهانش چون یک تکه چوب خشک شده و نمی تواند زبانش را در آن بچرخاند تا چیزی بگوید . هم او و هم روناک از شنیدن این موضوع شوکه شده بودند. زن وقتی سکوت پروین را دید به گمانش که او از شنیدن پیشنهادش هیجان زده شده است ، فرصت را نه این که قصد تعریف از برادرم را داشته باشم نه ، اما خیلی از زن های «غنیمت شمرد و در دنباله حرفهایش گفت : آشنا و فامیل و همسایه و خلاصه دور و نزدیک که شوهر ندارند، آرزویشان این است که زن برادرم بشوند. ولی ظاهرا شما زن خوش شانسی هستید که بختتان این قدر بلند بوده که توی این همه آدم ، برادرم شما را پسندیده . آقا رستم ، برادرم را می گویم ، پنج تا « برادرم مرد سخت سلیقه ای است ، راضیه کمی مکث کرد و سپس ادامه داد : بچه دارد که چهارتایشان رفته اند سرخانه زندگی خودشان. مانده یک دخترش که برایتان گفتم ، همسن روناک ست که دو سه ماه دیگر او هم می ورد خانه بخت. اگر این وصلت سر بگیرد می ماند روناک جان ، که او هم رفتنی است . امسال نه ، سال دیگر. برادرم هم هزار ماشاا… وضعش خوب است. دروغ نگفته باشم ، از صد نفر طلبکار است. آخر هر کسی که کارش گیر میکند آید پیش برادرم و پول قرض میکند ، ولی انگار دیگر دوره رحم و مروت نمانده ، جون چند وقت بعد که برادرم پولش را طلب میکند ، عزوجز می کنند که نداریم.راستی این را برایتان نگفتم که برادرم بزنم به تخته، چشم حسودش کور،عینهو خود رستم »است.تازه شصت سالش تمام شده ولی مثل جوان های بیست ساله قوی و سالم است. راضیه که گویی سخنرانی اش تمام شده بود نفسی کشید و بعد زیر چشمی به پروین که مانند مجسمه ای ساکت و بی خب عروس خانم، «حرکت نشسته بود نگریست.به خیال خود کار را تمام شده می دید.لبخند موذیانه ای زد و گفت: و پس از این پرسش، چشم به دهان پروین دوخت. اما در این وقت، ناگهان در »بروم وبله را به آقا رستم بگویم؟ اتاقی که روناک در آمجا به گمان پروین و راضیه مشغول درس خواندن بود، به شدت باز شد و آن دو زن را متوجه خود کرد.پروین چشمش که به روناک افتاد فهمید که او همه چیز را شنیده است. لب های دخترش را میدید که چگونه از فرط عصبانیت می لرزیدند.چشمان غضبناک روناک چنان به راضیه زل زده بود که باعث ترس او شد.راضیه روناک «که تا حدی خود را باخته بود، کمی خودش را جمع کرد و بعد در حالی که سعی داشت لبخند بزند گفت: برای چه؟مگر من چه «راضیه دست پاچه پرسید:»بلند شو برو بیرون.«روناک با خشم گفت:»جان،طوری شده؟ گفتم برو بیرون، برو تعریف آن برادر نزول خوارت را پیش کس «روناک قدمی به او نزدیک شد و گفت:»گفتم؟ خجالت بکش،این چه «راضیه به محض شنیدن کلمه ی نزول خوار با ناراحتی بلند شد و با غیض گفت:»دیگری کن. »طریقه ی حرف زدن با بزرگتر است؟البته تقصیر تو نیست، سایه ی پدر بالای سرت نبوده تا تربیت نشانت بدهد.
۱ ۰ ۸
راضیه با این حرف آتشی به دل پروین و روناک زد که فقط خود آنها توانستند عمق سوزش آن را بفهمند.روناک به حق با شماست. سایه ی پدر بالای سر من نبوده، اما مادری دارم که از صد تا مرد هم مرد تر «سختی گفت: است.مادرم مرا شانزده سال با سختی بزرگ کرد، ولی به فکر ازدواج نیفتاد ولی آقا داداش شما که به قول خودتان وضعش هم خوب است، هنوز کفن زنش خشک نشده زده به سرش زن بگیرد.آن هم سر پیری و با مادر من که راضیه چادرش را سر کشید و بعد کیفش را به دست گرفت. نگاهی به پروین و روناک »حکم دخترش را دارد. بدبخت ها، من دلم برایتان سوخت، ولی مثل این که آدم هایی مثل شما لیاقت دلسوزی را هم «انداخت و گفت: آره، ما لیاقت نداریم ولی بنا به فرمایش «روناک پوزخندی زد و گفت:»ندارند. از قدیم گفته اند خلایق هر چه لایق. خودتان زن های زیادی هستند که آرزو دارند با برادرتان ازدواج کنند. پس این بار اگر خواستید به خاستگاری کسی » بروید، سعی کنید از آن با لیاقت هایشان را انتخاب کنید تا به درد آقا رستم پهلوان بخورد. صورت راضیه از فرط عصبانیت سرخ شده بود.بدون اینکه بتواند حرفی بزند،از اتاق خارج شد. صدای محکم بسته شدن در حیاط را مادر و دختر شنیدند.پس از رفتن او،روناک هم توی حیاط رفت و همانجا بالای پله ها ایستاد.به آسمان نگاه کرد.از آفتاب خبری نبود و باز هم ابرهای تیره سراسر آسمان را پوشانده بود.گویی آسمان هم مثل چشمان او خیال باریدن داشت.چند دقیقه ای گذشت.روناک با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و بعد مثل اینکه خجالت نمی کشی دختر؟یعنی انقدر ضعیفی که با چند طعنه و «با کسی که مقابلش ایستاده حرف می زند گفت: توهین دیگران اینطور اشک هایت سرازیر بشود؟مگر تصمیم نگرفته بودی طوری رفتار کنی که هیچ کس پی به غم »درونت نبرد؟پس نگذار کسی گریه هایت رابببیند. پس ازاین حرف ها، غصه اش را با نفس بلندی به میان هوای سرد حیاط بیرون فرستاد.آنگاه به اتاق برگشت.مادرش را دید که رو به روی عکس پدر که بر روی طاقچه قرار داشت، ایستاده و به آن نگاه می کند. با گام هایی اهسته به مادرش نزدیک شد. اشک های پروین نیز بی محابا روی گونه هایش می غلتیدند. پیش مادرش رفت و دستش را روی دست مادرش نهاد.نمی دانست چه بگوید،حالا که درست فکر می کرد از این که در مقابل مادرش این گونه با من فقط سه سال با «آن زن رفتار کرده شرمنده و پشیمان بود.پروین همان گونه که به عکس می نگریست گفت: ناصر زندگی کردم، ولی آن را با صد سال زندگی با هر کس دیگری عوض نمی کنم. احساس من به ناصر با وجودی که او مرده طوری است که هیچ کس نمی تواند آن را درک کند.بگذار دیگران هر طور که می خواهند فکر کنند.بگذار خیال کنند من زن بدبختی هستم. بگذار بگویند که توی زندگی شکست خورده ام، اصلا مهم نیست گفتم »که کسی حال و احساس مرا نمی فهمد. در حال حاضر که نه، ولی شاید تو هم یک روز «پروین جواب داد:»حتی من هم نمی فهمم؟« روناک آهسته پرسید: »بفهمی. معذرت می خواهم مامان، یک لحظه قاطی کردم، خودم هم نمی دانستم که «روناک دست مادرش را فشرد و گفت: پروین با به یاد آوردن » چه می کنم و چه می گویم. اصلا من حق نداشتم در جایی که تو هستی اینطور رفتار کنم. هیچ وقت تو را انقدر عصبانی ندیده «حرف های روناک به راضیه بی اختیار خنده اش گرفت. سری تکان داد و گفت: بودم. من که از ترس داشتم سکته می کردم، وای به حال راضیه. بیچاره فکر نکنم دیگر از ترس تو، حتی از مقابل روناک هم با شنیدن حرف های مادرش به خنده » خانه مان هم رد بشود.کم مانده بود زن مردم را به کشتن بدهی.
۱ ۰ ۹
افتاد. و سپس انگار که فرد دیگری آن حرف ها را به راضیه گفته باشد، شروع کرد به تقلید سخنان چند دقیقه ی پیش خود. روز های آرام و یکنواختی که آن دو داشتند، می رفت تا در پی یک اتفاق،آرامش خود را از دست بدهد. ولی پروین و روناک همان روز تصمیم گرفتند که موضوع را فراموش کرده، و دیگر راجع به آن صحبتی نکنند.پس از آن روز گاهی روناک به طور اتفاقی راضیه را توی کوچه یا در مغازه ای می دید.راضیه با دیدن او رویش را بر می گرداند و با اخم از کنارش می گذشت. ولی در عوض روناک با دیدن وی و به یاد آوردن ماجرای آن روز، در دلش به او و کار خود می خندید. ****** زمستان که سپری شد، باز هم حال و هوای عید، شهر را در بر گرفت. از ساعاتی قبل انتظار برای رسیدن سال نو لحظه ای او را رها نمی کند و چشمان منتظر او را به عقربه های ساعت خیره می سازد.اما به نظر می رسد که همه ی تب و تاب ها و هیجانات در آن لحظه نهفته است. چرا که پس از آمدنش همگان می بینند که چیزی تغییر نکرده و زندگی با هم به همان روال گذشته و شاید با کمی تلاش مضاعف ادامه می یابد. در دومین روز عید، آقای صادقی به همراه همسر و دو دخترش برای تبریک سال نو به خانه ی پروین رفتند. شیرین از بدو ورود با هیجان از برنامه ی مسافرتی که پیش رو داشتند صحبت می کرد. خانواده ی صادقی تصمیم گرفته بودند، که چند روز پس از سال جدید جهت دیدن برادر اقای صادقی و خانواده اش که در گرگان زندگی می کردند، به آنجا بروند. موقع رفتن مهمان ها، پروین و روناک آن ها را تا دم در بدرقه کردند. شیرین آخرین نفری بود که از و »هر چه زودتر برای عید دیدنی بیایید.«حیاط خارج گشت، اما قبل از این که برود برگشت و خطاب به روناک گفت: به روی چشم،خدمت می «پروین لبخندی زد و گفت:» پروین خانم منتظرتان هستیم. «سپس رو به پروین هم گفت: مطمئن باش شیرین، قبل از این که تو یکی از دستمان فرار کنی و بروی خانه ی عمو «روناک به شوخی گفت:»رسیم. و بعد از این »پس بجنب تا در نرفته ام.«شیرین خنده ای کرد و گفت:»جانت،می آییم برای عید دیدنی. حرف،خداحافظی کرد و رفت. پروین و پس از او روناک وقتی به اتاق برگشتند، بشقاب های میوه و شیرینی را دیدند که اطراف اتاق پراکنده بود.روناک فوری دست به کار شد. چند تایی از بشقاب ها را روی هم گذاشت و به آشپزخانه برد. وقتی بازگشت تا مامان بگذار خودم جمع « باقی ظرفها را ببرد مادرش را دید که مشغول جمع کردن آن هاست.به سمت او آمد و گفت: و وسایل را از دست مادرش گرفت و با خود برد.لحظاتی بعد، »می کنم، چند تا بشقاب میوه خوری که بیشتر نیست. پس از این که بشقاب ها را شست و اتاق را مرتب کرد، پیش مادر رفت و کنار وی نشست، دقایقی به تلویزیون نگاه کی برویم خانه ی «کرد. برنامه ی طنزی که به مناسبت عید نوروز ساخته شده بود، در حال پخش بود. روناک پرسید: چه شد؟تو که همین چند دقیقه پیش شیرین را دیدی، به این زودی دلت «پروین با لبخند گفت:»آقای صادقی؟ شیرین می «روناک پاسخ داد:» حالا از شوخی گذشته، کی قرار است بروند گرگان؟ «و بعد گفت:»برایش تنگ شد؟ پس باید قبل از امشب برویم خانه«پروین پس از کمی فکر کردن گفت:»گفت که فردا صبح زود حرکت می کنند. خیلی خوب است مامان!یادت هست چند سال پیش که «روناک گفت:»شان.به نظرت پنج بعد از ظهر چطور است؟ روناک »آره یادم هست.«پروین گفت:» خانواده ی آقای صادقی به گرگان رفتند، چقدر سوغاتی برایمان آوردند؟
۱ ۱ ۰
شیرین که تا یک هفته فقط تعریف جاهایی که در گرگان رفته بود را برایم می کرد.می گفت گرگان «دوباره گفت: خیلی سرسبزو قشنگ است، مخصوصا کنار دریایش. از عمویش هم خیلی تعریف می کرد. می گفت بر خلاف پدرم که آدم جدی و منظمی است، عمویم خیلی شوخ و بذله گوست.وقتی می رویم گرگان یا آن ها به کرمانشاه می آیند، من و شیما و بچه های عمو تا دیر وقت می نشینیم پای حرف ها و جوک هایی که عمو برایمان تعریف می » کند.اخلاقش بیشتر شبیه پسر بچه های دوازده ساله است تا یک مرد چهل ساله. روناک به یکباره سکوت کرد و این خاموشی به همراه چهره ی متفکرش از نگاه پروین دور نماند.حدس زد که تو هم حتما خیلی دوست «احتمالا دخترش،گفته های شیرین را در ذهن خود به تصویر می کشد.آهی کشید و پرسید: روناک با شنیدن » داشتی که عمویی داشتی و هر وقت که عید می شد به دیدنش می رفتی و یا او به دیدن تو می آمد. آره ،نه ،یعنی منظورم اینست دوست داشتم ما هم فامیل یا خویشی داشته «این پرسش به خود آمد و با عجله گفت: »باشیم،ولی حالا که نداریم نباید غصه اش را هم بخوریم. سوال مادر به نظرش خیلی غیر مترقبه می آمد و پیش بینی آن را نکرده بود. اما در حقیقت پروین حرف دل وی را بیان کرده بود.روناک وقتی ماجرای بیماری پدرش و سپس فوت او را چند سال پیش از زبان مادرش شنید،آن را به عنوان سرنوشت و خواست خدایی پذیرفت و به مرور خود را با شرایط یتیمی وفق داد. اما رفته رفته متوجه گشت که او علاوه بر محروم بودن از نعمت پدر، کمبود های دیگری نیز در زندگی دارد. عمو، عمه ، دایی، خاله، مادربزرگ و پدر بزرگ، واژه هایی بودند که در زندگی اش جایی نداشتند، چرا که هیچ گاه وجود آن ها را حس نکرده بود. روناک موضوع اختلاف پدرش با خانواده ی خود و سپس ازدواجش با مادر و بعد از آن رفتن خانواده ی پدر اش به تهران را می دانست.پروین نخواسته بود تا مطلبی را از وی پنهان کند. او همه چیز را به روناک گفته بود تا سوال بی جوابی در ذهن پرسشگر او باقی نماند. روناک هم وقتی چگونگی ازدواج پدر و مادرش را فهمید ابتدا در دل، عشق و وفاداری ان ها به یکدیگر را ستود سپس فکرش را معطوف پدر بزرگ، عمو و عمه ی خود نمود.وقتی که در دادگاه وجدانش به قضاوت می نشست،عمو منصور متهم می شد به عامل جدایی میان یک پدر و پسر و متهم اصلی ایجاد کینه و دشمنی میان آن دو نفر.اما نمی دانست که در مورد پدر بزرگ و عمه اش چه رایی دهد. با توجه به تعریف های مادرش از عمه ی پدری، حدس می زد که می بایست او زنی مهربان و قابل احترام باشد. اما همین زن خوش قلب چگونه راضی شد که برادرش را برای همیشه فراموش کند آن هم به خاطر ازدواج با دختری که مد نظر آن ها نبوده است؟و یا این که پدر بزرگش با وجود علاقه ی زیاد به پسرش چطور با تهدید پسر دیگر، وجود ناصر را نادیده گرفته و او را برای همیشه ترک کرد؟ هر گاه روناک به عکس دسته جمعی خانواده ی پدرش می نگریست، سعی می کرد که قیافه ی آن ها را پس از گذشتن تقریبا بیست سال از تاریخ گرفته شدن عکس، مجسم کند. به نظرش پدر بزرگ حالا تبدیل به پیرمردی سپید موی شده بود که با تکیه بر عصا راه می رود. مطمئن بود که پسران عمو و عمه اش تا به حال برای خود مردانی جوان شده اند و دختر عمویش در سن بیست و چهار یا بیست و پنج سالگی ممکن است که صاحب بچه ای هم باشد.همه ی اقوام و خویشانی که روناک ممکن بود داشته باشد، در یک عکس خلاصه می گشت. خویشان او و مادرش اینک شامل رحیم آقا و دایه عصمت می شدند، که روناک از زمانی که خود را شناخت،آن ها را به عنوان دو انسان غم خوار در کنار خود و مادرش دیده بود. می دانست که آن ها از لحاظ قوم و خویشی هیچ نسبتی با پدرو
۱ ۱ ۱
مادرش ندارند،اما رفتار آن ها به گونه ای بود که در نظر کسانی که آن ها را می شناختند ، پدرو مادر پروین و در نتیجه پدر بزرگ و مادر بزرگ وی قلمداد می شدند. بیگانگانی که از هر آشنایی به او و مادرش نزدیک تر بودند. روناک موقعی که متوجه گشت به خاطر حرف هایش، مادر چگونه غرق فکر و خیال شده است، سعی کرد تا بحث را مامان، ناهار که سر اجاق است، کاری هم که نداریم، لطفا کمی از عید آن سال ها «عوض کند. پس لبخندی زد و گفت: همان «روناک جواب داد:» منظورت کدام سال هاست؟ «پروین نگاهی به روناک افکند و پرسید: »برایم تعریف کن. سال هایی که خانه ی پدر بزرگ بودی و یا آن موقع که با پدر ازدواج کردی، خلاصه آن وقت ها که من هنوز به دنیا »نیامده بودم