رمان همیشه با همیم – قسمت سوم
نادیا: -مامان!!!! -نادیا!!!!! -اخه مگه میشه نیاین؟ -من خودم از خدامه دختر…ولی باید ناهار درست کنم پسرم بعد این همه وقت داره میاد…برو خدا به همرات…زودم بیاین… با نا امیدی برگشتم و رفتم جلوی ایینه…یه شلوار جین مشکی پوشیده بودم با مانتو همرنگش و شال بنفش…رنگ مورد علاقه محمد….با کتونی پوما مشکی و بنفشم…چادرمو مرتب کردم و رفتم تو کوچه…یه ربع زود بود ولی ارمان اومده بود…رفتم جلو و بعد از سلام کردن سوار شدم…بی حرف راه افتاد…خیلی استرس داشتم…دل تو دلم نبود…جلوی زندان نگه داشت و خواستم پیاده بشم که گفت: -نادیا خانوم…. -برگشتم: -بله؟ -راستش…یه خواهشی دارم… -بفرمایید… -به محمد یکی نگین من سند گذاشتم…یکی اینکه…سر یه فرصت مناسب…خواهش میکنم بذارینش تو عمل انجام شده که با من حرف بزنه…پشیمون نمیشین…مطمئن باشید… کمی فکر کردم…خیلی بهش مدیون بودم… -باشه…سعیمو میکنم… -مث اینکه اومد… با هیجان برگشتم و دیدمش…فورا از ماشین پیاده شدم…ساکش تو دست راستش بود…یه بلوز و شلوار مشکی تنش بود…روبروی در بزرگ زندان وایسادم و فقط زل زدم بهش…بیس متری باهام
۶۷
فاصله داشت…چند لحظه نگام کرد و بعد ساکشو انداخت و با لبخند دستاشو باز کرد…پناهگاهم…زندگیم…تکیه گاهم…همه و همه اش جلوم بود…ارمان که یه کم اونور تر به ماشینش تکیه داده بود و محمد هنوز ندیده بودش رو فراموش کردم…بدو بدو رفتم جلو و تو اغوش داداشم گم شدم…دستمو دور گردنش حلقه کردم و اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد…اشکام سرازیر شد…نمیخواستم یه لحظه هم ازش جدا بشم…صداش کنار گوشم بلند شد: -جانم…جان دلم ابجی کوچیکه…فدات بشم الهی…گریه نکن… -داداش…داداش محمد… -جانم؟گریه نکن نادیا محمد طاقت گریه هاتو نداره ها…نریز این اشکاتو… زار میزدم: -داداشی…دیگه نرو اون تو…قد دنیا دلم تنگ شده بود… اروم منو از خودش جدا کرد و با چشمای خیس لبخند زد و اشکامو پاک کرد…. -پس مامان اینا؟ -منتظرتن…تو خونه…نیومد گفت میخوام واسه شاه پسرم ناهار بذارم… لبخندی زد و گفت: -بریم؟ با نگرانی گفتم: -محمد؟ -جونم؟ -راستش… -چیه؟ -الان وقتش نیست…منم دلیلشو نمیدونم…ولی جز من یکی دیگه هم اومده استقبالت… با تعجب گفت: -کی؟ -چیز…اقای صالحی…. کمی فکر کرد…و گفت: -صالحی…صالحی… یهو عین میرغضب شد و گفت: -ارمان؟
۶۸
اب دهنمو قورت دادم و سرمو تکون دادم…با دندونای فشرده گفت: -کوش؟ -اوناها… به سمتش اشاره کردم…ارمان تکیشو از ماشین برداشت و با اون تیریپ خفنش راه افتاد اینور…محمدم راه افتاد طرفش…صداشونو میشنیدم: -سلام داداش… -به من نگو داداش…اینجا چیکار میکنی؟ -من باید باهات حرف بزنم محمد… -من با تو هیچ حرفی ندارم… راه افتاد طرف من ولی دوباره برگشت و سعی کرد اروم بگه ولی من بازم شنیدم: -در ضمن دیگه دور و بر من و خواهرم نبینمت… پوزخندی زد و گفت: -به امثال تو نمیشه اعتماد کرد…میدونی که من رو خواهرم حساسم… ارمان دهنشو باز کرد چیزی بگه که محمد برگشت و دست منو محکم گرفت و راه افتاد…جلوی اولین ماشین دست دراز کرد و سوار شدیم…معنی حرفای محمدو نمیفهمیدم…ارمان کی بود؟چیکار کرده بود؟چرا محمد اینجوری باهاش حرف زد…برگشتم سمت محمد و با ترس گفتم: -میشه یه چیزی بگم؟ قیافه متفکرش با خنده یکی شد و گفت: -کی تا حالا تو واسه حرف زدن اجازه میگیری… لبخندی زدم و گفتم: -از وقتی که داداش محمدم سر یه موضوع نا معلوم همچین اخم کرده که نمیشه با یه لیتر اب قند خوردش… خندید…دستمو گرفت تو دستش و گفت: -راجع بهش صحبت نکنیم…نمیخوام امروز خراب بشه…امروز برام خیلی با ارزشه… لبخندی بهش زدم…موافق بودم…این روز برای منم با ارزش بود…وقتی رسیدیم مامان کولاک کرد…یک ربع تمام محمدو بغل کرده بود و ول نمیکرد…محمدم با خنده نوازشش میکرد…اقاجونم خیلی مردونه بغل کرد…همین…تا شب مامان قربون صدقه محمد رفت و اقاجون از زندان پرسید و
۶۹
منم با لذت به داداشم چشم دوخته بودم…بعد از شام تا شب گفتیم و خندیدیم تا اینکه اقاجون رفت بخوابه که نماز بیدار شه…مامان هم به اصرار محمد رفت خوابید…محمد با لبخند گفت: -تو کجا میخوابی؟ -اتاقم… -اتاق؟ -بله…پاشو نشونت بدم… بلند شد و منم از خونه اومدم بیرون…تو حیاط وایساد…چند بار نفس عمیق کشید و بعد دنبال من که از پله ها میرفتم بالا راه افتاد… -اتاقت تو پشت بومه؟ -یه جورایی… -چه جورایی؟ از جلوش کنار رفتم و دستمو به طرف اتاقم دراز کردم و گفتم: -دیدی دی دینگ…اینم از کلبه درویشی ما… بلند خندید و وارد شد…دنبالش رفتم تو…با لبخند نشست لب تخت و گفت: -چه با سلیقه… نشستم کنارش… -ماییم دیگه… خندید…یهو جدی شد و گفت: -این پسره رو میشناسی؟ با تعجب-کیو؟ -همین…که امروز جلو زندان بود… سرمو انداختم پایین… -چطور؟ -میشناسی؟دور و برت می پلکه؟دخلشو بیارم؟ چشام چهارتا شد… -کم میشناسمش…تا جایی هم که شناختم اهل این حرفا نیست… -تو اصلا نمیشناسیش… -خیلی خب…چرا داد میزنی؟محمد زندان روت تاثیر گذاشته ها…چته؟
۷۰
-نادیا… -جانم؟ -خسته شدم…این قضیه داره رو دلم سنگینی میکنه…به حرفم گوش میدی؟ ذوق مرگ شدم…با ارامش گفتم: -اره…بگو…تنهایی درداتو تحمل نکن…نصفشو بذار رو دوش نادیا… لبخندی زد و شروع کرد…دراز کشید رو تختم و دست چپشو گذاشت زیر سرش و با زل زدن به سقف حرفاشو اینجوری شروع کرد: -هفت هشت سال پیش بود…من سنی نداشتم…بیست یا بیست و یک سالم بود…تازه وارد دانشگاه شده بودم…با ارمان با هم رفتیم دانشگاه…از خیلی قبل تر مشناختمش…مث داداش که نه…از داداش عزیز تر بود برام…از چشام بیشتر بهش اعتماد داشتم…یادمه اول دبیرستان همه میدونستن من یه خواهر دارم که در حد مرگ روش غیرتی ام…حتی کسی اسمتم نمیدونست…یه روز بهم خبر دادن ارمان تورو اذیت میکنه و همیشه بهت تیکه میندازه تو راه مدرسه…خندیدم…اصلا یه درصد هم شک نکردم…یادت بیاد از خودتم پرسیدم و وقتی گفتی نه با ارمان کلی به بچه ها که فکر میکردن بین مارو بهم زدن خندیدیم…گذشت…تو دانشگاه یه دختری بود…اسمش مهنا بود…من اهل این حرفا نبودم…اهل هوس بازی نبودم…نه من…نه ارمان…مُهَنا خیلی قشنگ بود…خیلی خانوم بود…نفهمیدم…اصلا نفهمیدم کی عاشقش شدم…اول از همه به ارمان گفتم…گفت انتخاب خوبیه و کمکم میکنه بهش برسم…به مهنا گفتم دوسش دارم…گفتم میخوام برم خواستگاریش…قبول کرد…همه چی خوب بود…مهنا خواست فعلا به مامان اینا چیزی نگم تا خانواده اش از سفر برگردن و بعد ما بریم خواستگاری…قبول کردم…روز به روز بیشتر عاشقش میشدم…یه روز اونم اعتراف کرد که دوسم داره…دنیارو بهم دادن…دنیام تو چشمای عسلی مهنا ختم میشد…حتی ارمان از اینکه داشتم بهش میرسیدم خوشحال بود…نمیدونم چی شد…یهو مهنا سرد شد…چیزی نمیگفت…میگفت خوبم…میگفت چند روز دیگه خانوادم میان و باید بیای خواستگاری…ولی بازم سرد بود…سرد تر از زمستون…حرف میزدم قهر میکرد…دعوا میکرد…تو اون مدت ارمان هم خیلی عجیب شده بود…نمیدونم چه جوری بود ولی عجیب بود…تا اینکه… نفس عمیقی کشید…صبر کردم تا خودش دوباره شروع کنه…بلند شد و نشست…زانوهاشو جمع کرد و تو دستاش قلاب کرد و با نگاهی دوباره به سقف اروم گفت: -تا اینکه یه روز که با مهنا قرار داشتم…میخواستم برم بهش بگم که به خانوادش بگه زودتر بیان…جلوی در خونه…یه دختری جلومو گرفت…یه پاکت داد دستم…گفت بببینش و بی هیچ حرفی
۷۱
سوار ماشین شد و رفت…پاکت تو دستم خشک شده بودم…از وسط خیابون اومدم اینطرف و تو ماشین نشستم…سرم گیج میرفت…تک تک سوالام داشت جواب داده میشد…سردی مهنا…رفتار ارمان…نگاهای همکلاسی ها…امروزوفردا کردنای مهنا…همه و همه اش به خاطر این بود؟؟؟؟؟تو پاکت چندتا عکس بود…مهنا و ارمان…تو کافیشاپ…پارک…اینور…اونور…با هم…مهنا میخندید…تو همه عکسا…همه چی دور سرم میچرخید…گازشو گرفتم…تو پاکت یه ادرس و یه ساعت بود…رفتم به اون کافیشاپ…خودشون بودن…روبروی هم…رفتم تو کافیشاپ…ارمان خیلی هول بود…مدام میخواست توضیح بده…پاکتو کوبیدم تو صورتشون و گفتم: -از هرکی انتظار داشتم به غیر از تو ارمان…خیلی بدبختی…خیلی بی لیاقتی…کثافت… برگشتم و رفتم بیرون…دیگه ارمانو ندیدم…نذاشتم ببینتم…گم و گور شدم…تا مدت ها روانی بودم…ارمان داداشم بود…ولی کجا؟در کنار عشقم…تو نمیفهمی نادیا…نمیفهمی خیانت رفیق…خیانت بردار واسه یه پسر از هرچیزی بدتره…عین مرگ میمونه…عین شکنجه…خیلی با خودم ور رفتم ولی کنار اومدم…نه…بهتر بگم…متنفر شدم…از مهنا…از عشق…از…از… اروم با اشکای جاری شده گفتم: -از ارمان… نگاهم کرد…گریه نمیکرد…هیچوقت…ولی غم تو چشماش از صدتا گریه بدتر بود…لبخند تلخی زد و سر منو تو اغوش گرفت…موهامو نوازش کرد و گفت: -جهنم…برن بمیرن…مهم نیست که…مهم تویی…از حالا به بعد محمد فقط واسه نادیا حاضره جونشو بده…من تورو دارم ابجی کوچیکه…بقیه مهم نیستن… همونطور تو بغلش خوابم برد…چه خواب راحتی…محمد برگشته بود… صبح از صدای الارم گوشیم بیدار شدم…فوری خاموشش کردم…نگاهی به محمد انداختم…رو تختم خواب برده بود…با لبخند زل زدم بهش…دستمو بردم تو موهاشو اروم گفتم: -محمد…محمد…داداشی… اروم چشماشو باز کرد و گفت: -چی شده؟ -نماز… چند لحظه چشماشو بست و بعد یهو بلند شد و گفت: -اخییییش…عجب خوابی بودااا…بعد این همه وقت راحت خوابیدم…با خنده بلند شدم و گفتم: -با اقاجون میری مسجد؟
۷۲
-برم؟ با مظلومیت گفتم… -اره…منم ببر… خندید… -نخند…اقاجون منو نمیبره… -پاشو اماده شد شیطون… -عاشقتم داداشی… بلند شدم و رفتم تو حیاط…نفس عمیقی کشیدم…رفتم لب حوض و وضو گرفتم…محمدم اومد و اون طرف نشست شروع کرد به وضو گرفتن…بلند شدمو برگشتم تو اتاق…بالاخره محمد اومد…حالا دیگه هرجا میخواستم برم میرفتم…همیشه مواظبم بود…چادرمو مرتب کردم و رفتم پایین اقاجون چند لحظه نگاهی به من و چند لحظه به محمد کرد و زیرلب با حرص گفت: -لااله الا الله… لبخندی زدم و رفتم سمت محمد…اونم بی حرف دستمو گرفت و راه افتادیم…حس قشنگی داشتم…جلوی مسجد باهاشون قرار گذاشتم و رفتم تو…بعد از یک ربع محمد به گوشیم زنگ زد و رفتیم بیرون…هوا روشن شده بود و من رو تخت تو حیاط نشسته بودم که محمد حاضر و اماده اومد بیرون… -کجا به سلامتی؟ -نیومدم اینجا لنگر بندازم که…اون تو به اندازه کافی استراحت کردم…از امروز باید برم دنبال اون نامرد خدانشناس… -عزتی؟ -اسمشو نبر کثافتو… -باشه…حالا چه عجله ایه؟ -نه دیگه…الانم دیره…تا همین الان نتونسته از ایران خارج بشه از شانس زیادمون بوده… -باشه…منم بیام؟ یه جور خیلی بدی نگام کرد که درحالی که سعی میکردم جلوی خنده امو بگیرم گفتم: -تعارف زدم بابا… صبح…بلند شدم منم اماده شدم و ۳:۶۴برگشت و بی حرف زد بیرون…نگاهی به ساعت کردم… رفتم مدرسه…حالا دیگه فقط یه حس به ارمان صالحی داشتم…
۷۳
تنفر…نه نه…انزجار…تهوع…اون کاری رو با داداشم کرده بود که قابل بخشش نبود…خیانت…حتی اسمشم از نظرم کثیفه…وارد مدرسه که شدم هر قدم یکی از بچه ها بهم سلام میداد…اوخ اوخ…امروز کلاسم داشتم…وارد دفتر شدم و بلند سلام دادم…نشستم پشت میز و کارای هرروز شروع شد…به معلما چیزای لازمو یاداوری کردم و گفتم میتونن برن سر کلاس…ارمان اخر از همه اومد جلو و گفت: -خانوم کیامهر؟ بدون اینکه نگاهش کنم-بله؟ -پلی کپی دارم…نمونه سواله…بیست تا… بازم نگاهش نکردم… -بدین خانم نوید کپی کنن…من کار دارم… بعدم بلند شدم و یه برگه گرفتم دستم رفتم سمت کمد معلما و خودمو مشغول نشون دادم…فقط زهراخانوم تو دفتر بود که اونم رفت بیرون…ارمان سریع گفت: -نادیا خانوم چیزی شده؟ برگشتم با حرص نگاش کردم و گفتم: -شما نمیدونی نباید تو محیط کار اسم منو صدا بزنی؟از حالا دیگه حق ندارین اسم منو به زبون بیارین اقای صاحی…الانم بفرمایید بیرون لطفا…خانوم نوید باید تو راهرو باشن… هنگ کرده بود…باز خواست حرف بزنه که برگشتم و از دفتر زدم بیرون…پسره پررو به روی خودشم نمیاره…عوضی…رفتم تو ابدار خونه و یه لیوان چای ریختم و مشغول شدم…دیدمش که از جلوی در رد شد بره سر کلاس…یه لحظه صبر کرد و با اخم بدون اینکه نگاهم کنه گفت: -امیدوارم قولتونو فراموش نکرده باشین…من باید!!!با محمد حرف بزنم… و رفت…اه…پسره ی…خدااااا…دلم میخواد خفش کنم…اییش…چقدر مردم پررو اند…هووووف…بیخیال نادیا…بلند شو…پاشو برو بهشم فکر نکن…لیاقت نداره که بی لیاقت…رفتم تو دفتر و بقیه روز سعی کردم جلوی دیدش نباشم…زنگی هم که کلاس داشتم حیاط نرفتم…گفتم میخوام تئوری درس بدم…بچه ها هم استقبال کردن…جلوی در خونه وایسادم و نگاهی به گوشه خیابون انداختم…یه سایه پشت سرم بود…با ترس برگشتم که یکی دستاشو محکم گرفت رو چشم و دهنم…داشتم قالب تهی میکردم…این کی بووووود؟؟؟؟صدایی کنار گوشم بلند شد: -هیییسسس!!!!چته؟ادم مگه انقدر از سایه داداشش میترسه؟
۷۴
و دستشو برداشت…فقط زل زدم تو چشمای شیطونش…دلخور بودم…بیشتر از اون عصبانی…واقعا یه لحظه وحشت کردم…برگشتم و بدون هیچ حرفی کلید انداختم و درو باز کردم…بدون اینکه برم تو اشپزخونه و به مامان سلام بدم راه پشت بومو گرفتم و بدوبدو رفتم بالا…محمدم پشت سرم میومد و تند تند میگفت: -نادی…اجی جونم…غلط کردم…این تن بمیره غلط کردم…بابا شوخی بود…فکر نمیکردم بترسی…نادی منو ببین…واستا یه دقه…مرگ داداشی غلط کردم…نادی… رسیدم رو پشت بوم…محمد هنوز نیومده بود…وایسادم و با ترس به روبروم زل زدم…میخواستم یه جوری بهش بفهمونم خفه خون بگیره ولی قبل از اینکه محمدو ببینه چاک دهنشو کشید: -به به…نادیا خانومی…کجایی شما؟چند وقته پیدات نیست؟دلمون تنگ…دلتون سنگ…چشتون خوشرنگ…اون خوشرنگا رو یه نیگا به طرف ما بندازینم بد نیستاااا…ها؟ مونده بودم محمد کجا رفت؟نباید ساکت میموندم…بغضمو خوردم… -باز اینجا چه غلطی میکنی؟ -چه عجب…خانومه قناری زبون باز کردن…اوه…چه صدای نازی…من همیشه اینجا بودم…یادت نیست؟ دهنم بسته شد…صدای نفسای محمد تمام مدت پشت سرم شنیده میشد…حالا چه فکری راجع به من میکرد؟رفتم جلو تر و گفتم: -اخرین بار چی بهت گفتم نفله؟ -اوووممممم…فکر کنم گفتی میری بزرگترتو برام میاری…منم ترسیدم و فرار کردم…اووممم…نه نه…اخرین بار گفتی با نامزدت کاری نداشته باشم…راستی چه خبر ازش؟دیدی به خاطر تو چه کار خطرناکی کردم؟دیدی لاستیک چه عروسکیو پنچر کردم؟ اه…چقدر زر میزد… -بسه دیگه…زیادی داری چرت و پرت میگی…بار اخر گفتم داداشم بفهمه زنده نمیذارتت…الان میگم دیدار به قیامت…اشهدتو بخون… برگشتم و ترسون تو چشمای محمد که پشت سرم بود و از طرف بیژن معلوم نبود زل زدم…اروم گفتم: -محمد…این…فقط… اشکام جاری شد… -نمیدونم چی بگم…ببخشید…
۷۵
برگشتم و بدو بدو رفتم تو اتاقم…نشستم رو تختم و زار زدم…ایش نادیا چرا انقدر لوس بازی در میاری؟تقصیر تو نبود که…کمی فکر کردم…من کار اشتباهی نکرده بودم ولی نمیدونم چرا از محمد میترسیدم…چند لحظه بعد صدای کثافت و بی شرف و بی غیرت گفتنای محمد و غلط کردم چیز خوردم بیجا کردم بیژن گوشامو پر کرد…چند لحظه بعدم جیغای مامان که میگفت محمد…بس کن…جون عزیزت بس کن کشتیش…محمد مرگ نادیا نزن…و بعد سکوت مطلق و ناله های بیژن…مامان مدام میپرسید چی شده…بعدم خواست بیاد اتاق من که محمد بلند گفت: -مامان لطفا برو پایین…من باید با نادیا حرف بزنم…بعدا توضیح میدم… و صدای کفشای مامان که رو زمین کشیده میشد…در اتاقم به شدت باز شد جوری که یهو سرمو اوردم بالا…صورتم خیس اشک بود…چشمای برزخی محمد داشت میرفت داد و بیدادکنه که با دیدن وضعیتم و ترسم رنگ نگاهش عوض شد و پر از دلخوری و نگرانی شد…سرمو انداختم پایین و زار زدم که با بغض کنتر شده و لحن با مزه ای گفت: -زهرمار…لوس بازی درنیار ببینما…این کی بود؟ سرمو گرفتم بالا و با اشک توضیح دادم که هیچ شخص مهمی نبوده و فقط بعضی وقتا از رو پشت بومشون با زر زدناش رو نروم بوده…دوباره برزخی شد… -رو مخت بوده و تو هیچی به من نگفتی؟میشه بدونم چرا؟ -چی میگفتم محمد؟تو اون تو چیکار میخواستی بکنی؟خودم جوابشو میدادم همیشه… یهو داد زد: -تو بیجا میکردی… اشکم بند اومد و با وحشت بهش زل زدم که اومد جلو دستامو گرفت زل زد تو چشمام و گفت: -برا چی جواب میدادی؟هان؟نادیا تو نمیدونی پسرا از دخترای حاضر جواب و سرکش خوششون میاد؟ بلندتر-نمیدونی؟چه برسه که خوشگلم باشن…نگو جواب میدادم… بلند تر…حنجره اش فکر کنم زخم شد-بگو دلبری میکردم…حریص ترش میکردم…پررو ترش میکردم… طاقت نیاوردم…دستمو گذاشتم رو گوشم و با پایین ترین ولوم ممکن گفتم: -محمد…داد نزن…خواهش میکنم… ساکت شد ولی سینه اش از حرص بالا و پایین میشد هنوز…اروم گفت: -خیل خب…باشه…داد نمیزنم…بگو…بگو…
۷۶
-چی بگم؟چی میخوای بدونی محمد…نه…من نمیدونستم…فکر میکردم تو روش وایسم بیخیال میشه…فکر میکردم تو خوشحال میشی بدونی تونستم از پس خودم بر بیام…محمد من دلیل این عصبانیتو نمیدونم واقعا…باید میگفتم؟حرفت اینه؟اره؟باشه…چشم…غلط کردم…ببخشید… -قضیه نامزد چیه؟کدوم خریو میگه؟ -نامزد چیه دیگه محمد؟ خواست حرفی بزنه که سریع گفتم: -هان…فهمیدم خودم…هیچی چرت میگفت… -یعنی چی؟ چند لحظه نگاهش کردم…نه اهل دروغ بودم نه بدقولی…به صالحی قول دادن چیزی نگم و به محمدم دوست نداشتم دروغ بگم… -چی شد؟ -هیچی…ببین محمد…من ادمی نیستم که به تو دروغ بگم…راستشم نمیتونم بگم چون قول دادم…ولی از ته قلبم بهت اطمینان میدم که نگران نباشی…اون اقایی که این پسره میگفتم برای خواستگاری و این چرت و پرتا نیومده بود خونه…کارش چیز دیگه بود… زل زد تو چشمام… -چی بود؟ -محمد…خواهش میکنم نپرس…گفتم که…قول دادم…تو نگران نباش… زل زد به اشکی که از چشمم چکید… -نمیگی؟ -گفتم که نمیتونم… نفس عمیقی کشید… -باشه…ممنون که بهم دروغ نگفتی… چیزی نگفتم… همون جا وایساده بود… -محمد… -بله؟ -تو به من اعتماد نداری؟ بدون حتی یه لحظه مکث گفت:
۷۷
-معلومه که دارم…نادیا بفهم…من به هم جنسای خودم اعتماد ندارم…نمیدونم…شاید این مشکل منه…ولی من… پوووفففف…اروم گفتم: -بیخیال…بیا مث همیشه بهش فکر نکنیم…خب؟ -چشم…حالا تو منو بخشیدی؟ لحنش ته مونده ی شوخی داشت… با تعجب-برای چی؟ -که جلوی در اونجوری زهره ترک کردمت… تازه یادم افتاد…با غیض نگاهش کردم و گفتم: -خوب شد گفتی…حالا اگه جرات داری وایسا همونجا… سینه سپر کرد و گفت: -من…محمد کیامهر…با شجاعت تمام میگم که… بلند شدم پریدم طرفش و درحالی که میپرید بیرون گفت: -میگم که اصلا جراتشو ندارم… دنبالش دویدم و رفتم تو حیاط جلوی حوض یهو مشتشو پر اب کرد و ریخت روم…اب بازی شروع شد…خیس خالی شده بودیم که صدای مامان باعث شد صبر کنیم… -ای واااای….حیاطو خیس کردین…شما دوتا عقل ندارین؟هان؟محمد؟تو الان داشتی یقه جر میدادی و پسر ملوک خانومو جنازه کردی…حالا بچه شدی اب بازی میکنی؟نادیا تو خجالت نمیکشی…ای خداااا…شکرت…دوتا بچه به من دادی یکی خل یکی چل… محمد خندید و گفت: -بیخیال مامان…این همه بزرگ بودیم یه بارم بچه باشیم… و مشتی اب به مامان پرت کرد…مامان جیغ کوتاهی کشید و گفت: -محمد….میکشمت… شلنگ حیاطو برداشت و از خجالت جفتمون دراومد…از بهترین شبام بود…واقعا خوش گذشت…اقاجونم که همون موقع رسیده بود نشست و تخت و به ما نگاه کرد…بین اب بازی هام زمزمه کردم: -خدایا…شکرت… ………………………
۷۸
ارمان: نشستم رو صندلی بالکن اتاقم و زل زدم به ستاره های شب…(البته شما فکر کنین اسمون تهران تو این کتاب الوده نیست و پر ستاره است…چه کنیم دیگه یه کمم از تخیل استفاده کنیم)ولی هیچی نمیدیدم…چهره نادیا جلوم بود…زمزمه کردم: -خدایا چش بود؟چرا امروز اینجوری کرد؟ شب بود…زنگ زدن جایز نبود پس اس ام اس دادم…۹۴ساعتو نگاه کردم… -سلام نادیا خانوم…میشه بدونم امروز شما چتون بود؟ چند دقیقه منتظر شدم تا جواب داد: -از یه معلم فیزیک انتظار نمیره انقدر حافظه اش ضعیف باشه…یه بار گفتم من کیامهر هستم…در ضمن فکر نمیکنم لازم باشه ما تلفنی در ارتباط باشیم…لطفا شمارمو پاک کنید اقای صالحی… یعنی قشنگ قرمز شدنمو حس کردم…سریع شمارو گرفتم و زنگ زدم: …the mobile set is of -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد، گوشی تو دستم بود و دندونام داشت میترکید…صدای در اتاق اومد: -ارمان…ارمان مامان دوستت اومده…سهراب… -…. -ای بابا…اقا سهراب بفرمایید تو جواب نمیده… در باز شد…پوفی کردم و دستمو کردم تو موهام…سهراب با تعجب گفت: -سلام… -… -سلام -…. -سلام -…. -سلام… با حرص نگاش کردم و گفتم: -سلام و کوفت…درد سلام… -ای بابا تو چرا… پریدم بین حرفش:
۷۹
-خفه شو سهراب حوصله ندارم… اومد جلو و نشست کنارم رو یه صندلی دیگه…تازه جعبه شیرینی تو دستشو دیدم… -خبریه؟ -چطور؟ -شیرینی… -اهان…اره دیگه…ذوقمو کور کردی…اومدم بگم ترانه بله رو داد… نادیا رو یادم رفت و با خنده بغلش کردم و گفتم: -بهههه بهههه…پس به زودی قاطی خروسا میشی… -تو چی؟ -من چی؟ -مرغ داری خوش میگذره ها… -زهرمار… -جدی…چه خبر؟ -هیچی بیخبر… -ای بابا…محمد چی؟ -نمیدونم…بیخیال… کمی سکوت کردیم که دوباره گفت: -میگم هوا سرده ها… نگاش کردم…سگ لرزه میزد بدبخت…خندیدم… -پاشو بریم تو…. ………………………….. نادیا: تند تند قدم برمیداشتم…از در مدرسه که رفتم بیرون اینور اونورو نگاه کردم…میخواستم برم واسه تولد محمد خرید کنم…پیچیدم تو کوچه کنار مدرسه و راه افتادم که از ته کوچه اژانس بگیرم…یهو یه ماشین کنارم چنان زد رو ترمز که ناخوداگاه وایسادم…فکر کردم بازم محمده…نگاهش کردم…شیشه هاش دودی بود…محمد ماشینش شیشه دودی نداشت…ای بابا نادی خل شدی؟محمد که اصلا ماشین نداشت…عه…این ماشینه چه اشناس…بیخیال خواستم رد شم که شیشه اومد پایین و صدای ارمان صالحی بلند شد:
۸۰
-بیاید سوار شید لطفا… عصبی بود…حقشه…الان حدود یه ماه میشد که حتی جواب سلامشم نمیدادم…بدون اینکه بدونه چرا…برنگشتم…جوابم ندادم..به راهم ادامه دادم…کوچه خلوت بود و این عصبیم میکرد…صدای در ماشینو شنیدم…قدمامو تند تر کردم…ولی یه دفعه دستم از روی چادر کشیده شد…بدون اینکه نگاهم کنه منو کشید سمت ماشین…اروم گفتم: -ولم کن… -…. -جیغ میکشم ابروت میره ها… پوزخند زد…در ماشینو باز کرد و هولم داد تو و سریع سوار شد…خواستم پیاده شم که قفل کودکو زد…خیلیم ممنون!!!!نگاهش کردم…به جلوش خیره بود…با حرص گفتم: -درو باز کن… -ساکت باش… -میگم درو باز کن… -میگم دهنتو ببند… پاشو گذاشت روگاز و راه افتاد…نمیدونستم کجا میره…داد زدم: -میگم نگه دار عوضی… بلندتر از من داد زد: -منم یه بار بهت گفتم دهنتو ببند…اعصابمو بهم نریز…ساکت باش… همچین داد زد که قفل کردم…به زور گفتم: -داری منو کجا میبیری؟ همه وجودم میلرزید…با حرفای محمد…نکنه میخواد اذیتم کنه؟وای خدایا…چیکار کنم؟ داشت میرفت سمت کوهسار…سر ظهر بود و جاده خلوت…جاده پیچ وا پیچ باعث شده بود حالت تهوع بگیرم…افتاب ظهرم حالمو بدتر میکرد…کنار یه خاکی کنار جاده داد زدم: -همینجا نگه دار…خودمو میندازم پایین…به مرگ محمد از همین شیشه میپرم بیرون… با شنیدن اسم محمد زد رو ترمز و ماشینو کشید یه کنار…سریع پیاده شدم…خواستم بدوام سمت جاده ماشین بگیرم که پیاده شد و داد زد: -همونجا وایسا… وایسادم…صداش کم کم داشت بهم نزدیک میشد…همونجوری میگفت:
۸۱
-کجا؟عجله داری؟اول باید جواب منو بدی…چته؟هان؟چه مرگته؟تو مگه قرار نبود یه کاری کنی محمد باهام حرف بزنه…پس چته؟کجا میخوای بری؟ داد زد: -هان؟باید بمونی…بمونی و جواب منو بدی… برگشتم سمتش…بیست متر اونور تر پشت سرش تهران زیر پام بود…ماشین هر از چندگاهی یدونه رد میشد…زل زدم تو چشماش…چشمامو ریز کردم و گفتم: -بمونم؟بمونم که چی بشه؟که تو اذیتم کنی؟؟؟فکر کردی منم محمدم؟مهنام؟ساده ام؟خرم؟که خام تو بشم؟نخیر محمد همه چیو بهم گفته… داد زدم: -همه چیو…اینکه عشقشو ازش گرفتی…اینکه دروغ گویی…پستی…خیانت کاری… بلندتر-هرزه ای…هرزه… سوختم..بدجوری سوختم…تو عمرم همچین سیلی نخورده بودم…فقط نگاش کردم…چه حقی داشت؟اون چه حقی داشت…یادم رفت…همه چیز یادم رفت…دستمو بلند کردم و اومدم بزنم تو گوشش که تو یه سانتی صورتش مچ دستمو گرفت…خون از چشماش میبارید…حرص از حرف زدنم پیدا بود… -چیکار کردی؟هان؟تو چه غلطی کردی؟ دستمو اورد پایین…هنوز فشارش میداد… -حقش بود از این بالا پرتت کنم پایین تا دفعه بعد حواست باشه چه صفتی رو به کی نسبت میدی… بغضمو خوردم…عمرا اگه جلوی این گریه میکردم… -چی؟چه صفتی؟اینکه بهت گفتم هرزه؟اره…منظورت همین بود؟مگه نیستی؟نه؟مگه هرزه نیستی؟مگه تو نبودی که… دستمو همچین فشار داد که بلند گفتم اخ و دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم…سرمو انداختم پایین و زمزمه کردم: -دستمو ول کن… فشار دستاش کم شد…باد چادرمو به بازی گرفته بود…سرمو گرفتم بالا که بگم دستمو کاملا ول کنه که دیدم زل زده بهم…یه حسی تو چشماش بود…شاید پشیمونی…خواستم حرف بزنم که گفت: -هیسسس…هیچی نگو…خیلی بد کردی خانوم نادیا کیامهر…شرافت منو زیر سوال بردی…
۸۲
دوباره اشک جاری شد…چی میگفت؟مگه غیر از این بود که ارمان صالحی یه عوضی و خیانتکاره…اشکم که جاری شد دستمو ول کرد…چادرمو گرفت تو دستاش… -تو برای چی اینو سرت میکنی؟بگی پاکی؟مسلمونی؟خوبی؟مقیدی؟خانوم کیامهر تو با قضات بیجات در مورد یه پسر پاک همه ی قداست این چادرو زیر سوال بردی…همه احترامشو زیر سوال بردی…اسلام و مسلمونو زیر سوال بردی… بغض داشت…حس میکردم از بغضش کلافه اس…داد زد: -تو ایمان من و خودتو زیر سوال بردی… زل زد تو صورتم…منم نمیتونستم چشم از چشمای خونبارش بردارم…با درد زیادی تو چشماش گفت: -من هرزه نیستم… چادرمو اورد بالاتر… -به حرمت همین چادر قسم من هرزه نیستم…یه عمر با شرافت زندگی نکردم که تو یه شبه همه زندگیمو ببری زیر یه علامت سوال… تنها چیزی که تونستم بگمو به زبون اوردم… -بهم ثابت کن! چی گفتم؟چرا گفتم؟مگه من از محمد همه چیو نشنیده بودم؟لعنت به تو نادیا…لعنت به تو ارمان…اه… چادرمو بدون اینکه ول کنه کشید و رفت سمت ماشین…در طرف منو باز کرد…به اجبار سوار شدم…خودشم رفت سوار شد و چندتا نفس عمیق کشید و گفت: -باشه…من ثابت میکنم…توام باید به قولت عمل کنی و قرار ملاقات من و محمدو بذاری… نگاهش کردم… -اگه بهم ثابت شد و قانع شدم…سر قولم هستم… ماشینو روشن کرد و راه افتاد…چند دقیقه بعد روی کوه وایساد و گفت که پیاده بشم…قبلش ساعتو ظهر بود و هنوز کادو محمدو نخریده بودم…اومدم پایین و رفتم طرفش…یه محوطه ۶نگاه کردم… گرد که تهران زیر پامون بود…به یکی از نرده ها تکیه دادم و اونم جلوم وایساد…کسی اونجا نبود..گرما داشت حالمو بد میکرد ولی با این حال نسیم میومد…شروع کرد…
۸۳
-گفتی همه چیو از محمد شنیدی…ولی خب…کافی نبوده…باید از منم بشنوی…حوصله مقدمه چینی ندارم…فقط اینکه وقتی محمد رفت من فهمیدم هردو ما اسیر توطئه و حسادت دوتا دختر شده بودیم…مهنا و رومینا… -رومینا؟ -اره…محمد میشناستش…ولی مطمئنم یه درصد هم احتمال نمیده اون تو قضیه مهنا دست داشته باشه…ترم سوم بودیم که رومینا عاشق محمد شد…دختری نبود که محمد بتونه دوستش داشته باشه…هم از نظر فرهنگ…هم دین…هم پوشش و خیلی چیزای دیگه…رومینا به محمد ابراز علاقه کرد…همه دانشگاه هم اینو میدونستن…ولی محمد خیلی محترمانه گفت نمیتونه رومینا رو دوست داشته باشه…کینه به دل گرفت…بد کینه ای به دل گرفت…محمدو به اتیش کشید…دو ترم بعد…مهنا وارد دانشگاه شد…یه دختر چادری…مهربون…مقید و درس خون…خیلی زود قبل از اینکه محمد بگه فهمیدم عاشقش شده…براش قسم خوردم کمکش کنم…به مهنا نگفته بود دوسش داره…یه روز از مهنا خواستم همو ببینیم…برای اینکه بهش بگم محمد دوسش داره…اومد…حرفامو شنید…گفت اگه محمد خودش بگه قبول میکنه…از گوشه و کنار میشنیدم که مهنا منو دوست داره…ولی باور نکردم…بعد از ابراز عشق محمد مهنا گفت از اولش اونو دوست داشته…پس نمیتونست به من فکر کنه…مهنا و محمد با هم بودن…محمد اصرار داشت زودتر بره خواستگاری…یه مدت بعد مهنا ازم خواست ببینمش…تو یه کافیشاپ دنج…گفت راجع به محمده…اونروز هیچی از حرفاش نفهمیدم…معلوم نبود چی میگه…از اینکه حس میکنه محمد مرد رویاهاش نیست…از اینکه اشتباه کرده…خلاصه حسابی گیجم کرد…بعدشم رفت…چندبار دیگه باهام قرار گذاشت…اصرار عجیبی داشت که محمد ندونه…اخرشم…تو یکی از قرارا که مهنا داشت میگفت میخواد محمدو به خاطر من پس بزنه…محمد سر رسید…رفت…پیداش نکردم…ولی روزگار رومینا و مهنا رو سیاه کردم…مهنا از دوستای رومینا بود…منو دوست داشت و روزی که از عشق محمد گفتم میخواسته بهم ابراز علاقه بکنه…ولی بدجوری خورده تو ذوقش…مثل رومینا…بعد هم فهمیدم تو همین قرارا ازمن و مهنا عکس میگرفتن و دادن به محمد…همین…دوتا دختر با عشقای بچه گانه و تفکرات احمقانه اشون نقشه کشیدن منو محمدو… پوفی کرد…نگاهم کرد و گفت: -محمد نفهمید…همه این سال ها نفهمید من اونی نیستم که فکرشو میکنه…نادیا…الان تو باید بهش بگی…باید بگی اشتباه میکنه…من نمیخوام دوباره محمدو از دست بدم…
۸۴
پشتمو بهش کردم…باد چادرمو تکون میداد…نگاهمو دوختم به تیزی برج میلاد که تو الودگی تهران به سختی دیده میشد…گفتم: -از کجا باور کنم راست میگی؟ سکوت محض…چند لحظه بعد گفت: -مجبور نیستی باور کنی… نفس عمیقی کشیدم…دلم تا حالا بهم دروغ نگفته بود…برگشتم سمتش… -ولی باور میکنم…نمیدونم چرا و چجوری…ولی دلم دروغ نمیگه بهم…حس میکنم حرفات راسته… با لبخند تلخی نگام کرد و گفت: -پس با محمد حرف میزنی؟ -نه…من نه…خودت بگو… -گوش میده؟ -سعی کن…محمد هنوز از تو متنفر نیست…اینو مطمئنم…حس خواهرانه ام میگه اونم دوست داره همه چی دروغ باشه… -امیدوارم… …نگاهش کردم و گفتم:۰:۶۴ -مطمئن باش…خوب دیگه…ساعت چنده؟اوه اوه ساعت -میشه منو برسونی؟ لبخندی زد و گفت: -بله… راه افتادم و سوار ماشین شدم…چادرمو تو ایینه مرتب کردم که اومد…تو شهر داشت میرفت سمت خونه که چشمم به یه مرکز خرید لوکس افتاد…سریع گفتم: -نگه دارین… کنار خیابون زد رو ترمز… -چیزی شده؟ -نه…من همینجا پیاده میشم…کاری ندارین؟ -کاری چی؟ -هان؟ -چی گفتی الان؟ -گفتم امری ندارین…
۸۵
-تو تکلیفت با خودت مشخصه؟ با تعجب-چطور؟ -بالاخره تو یا شما؟کار نداری یا کار ندارین؟ خنده ام رفت…بچه پررو…چند لحظه نگاهش کردم… -کار نداری؟ خندید… -چرا اینجا پیاده میشی؟ -میخوام خرید کنم… -برای تولد محمد؟ با تعجب گفتم: -میدونستین؟ چپ چپ نگام کرد که خندیدم و گفتم: -خیلی خب…میدونستی؟؟؟ -محمد داداشمه…یادت که نرفته… -نه…باشه…پس خدافظ… -میخوای بیام؟ -نه…مرسی…فعلا… -به سلامت… پیاده شدم و رفتم تو پاساژ و بعد از خریدن کادو که یه ست کیف پول و کمربند و فندک و شده بود و هوا داشت تاریک میشد…کلید انداختم واروم ۳جاسوییچی چرم بود رفتم خونه…ساعت درو باز کردم…مامان تو حیاط پشتش به من بود و نمیدونم داشت چیکار میکرد…رفتم جلو و اروم سلام دادم…یهو پرید بالا و جیغ خفیفی کشید… -عه…چی شدی مامان؟ -الهی بترکی نادیا… -عه مامان!!! -یامان…قلبم اومد تو دهنم…بیشعور… -مامان!!!!!!بابا ببخشید…نمیخواستم محمد بفهمه من اومدم… -دختره ی بی عقل…این کارا چیه؟چرا نفهمه؟
۸۶
-ای بابا…هیچی…کیک خریدین؟ -بله…تو یخچاله… -اقاجون کو؟ -تو خونه نشسته اخبار میبینه… -محمد؟ -تو اتاق جنابعالی… چشام گرد شد: -اتاق من؟؟؟؟ -کوفت…چشاتو بکن تو…اره دیگه…فرستادمش پی نخود سیاه… -ماماااان!!!نخود سیاه تو اتاق من چه غلطی میکنه؟ هنوز داشتیم اروم اروم حرف میزدیم… -هییسسسس….حرف نزن نادیا…بیا برو بالا نذار بیاد پایین من یه ذره گل و بلبل اویزون کنم به در و دیوار خونه… -همون تزئین دیگه؟ چپ چپ نگام کرد و گفت: -برو نادیا!!!!!!!!!!!!!! دندونامو فشار دادم رو هم و پلاستیک دستمو گذاشتم رو تخت و گفتم: -بی زحمت اینم کادو کن نکیسا خانوم!!!!!! برگشتم و رفتم بالا…اروم درو باز کردم…دراز کشیده بود رو تخت…یه دفتر دستش بود…خاک بر سرم این که دفتر خاطرات منه که…وارد شدم…حواسش به من نبود…یهو پریدم رو تخت و گفتم: -هی اقا…بی اجازه… چشاش گرد شد و نفس عمیقی کشید…دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: -نمیری نادیا…داشتی میکشتیم… لبخند زدم…دفترو از دستش کشیدم و گفتم: -اقا محمد…اینا خصوصیه… لبخند زد و گفت…. -خصوصی؟این که همه اش از منه…چند تا ام شعر سهراب… -از تو هست…ولی حرفای منه…
۸۷
-بگم ببخشید کافیه؟ -نخیر باید جبران کنی… خندید… -ای شیطون… بلند شد و نشست روبروم رو تخت… چجوری جبران کنم؟ -اممممم… لبخند زدم…بلند شدم رفتم جلوی ایینه…چادر و شالمو برداشتم…کش موهای بلندمو باز کردم و برسمو هم برداشتم…نشستم جلوش…لبخندزد…پشتمو کردم بهش و گفتم: -بفرمایید… دوباره خندید و گفت: -عه؟ای به چچچچشم… شونه رو گرفت و اروم مشغول شونه زدن موهام شد…حدود بیست دقیقه طول کشید…بدون اینکه بفهمه به مامان اس دادم که ما داریم میایم…کش موهامو از بالا بستم و لباسامو عوض کردم…به محمد گفتم: -پاشو بریم پایین… -تو برو من واسه شام میام… -نخیر…الان پاشو…بدو زودباش… چند لحظه نگام کرد و بعد به اجبار بلند شد و باهام راه افتاد…تو حیاط گفت: -چرا چراغا خاموشه؟ -حتما مامان رفته خونه همسایه ها…اقاجونم که مسجده دیگه… رفتم جلو و درو باز کردم…محمد که وارد شد چراغا روشن شدن و مامان و من و اقاجون شروع کردیم دست زدن…محمد با خنده دستشو کرد تو موهاش و گفت… -عه…امروز تولدمه… مامان رفت بوسیدش و تولد رو تبریک گفت…منم بعد از اقاجون ازش ویزون شدم…اون شب هم به خوبی گذشت…موقع خواب کلی فکر کردم و بالاخره واسه روبرو کردن ارمان و محمد یه نقشه ای کشیدم…عه چه جلب…دوباره شد ارمان…هعععی…امان از تو نادیا..صبح بعد از مدرسه رفتم خونه
۸۸
سمانه اینا و تو راه نقشه امو به ارمان خبر دادم…جلوی در خونه اشون وایسادم که در باز شد…با لبخند بغلش کردم و گفتم: -سلام… -سلام و مرض…کدوم گوری بودی تو عزیزم؟ همه ی اینارو با لحن مهربون میگفت…از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت…رفتیم تو حیاط…داشت میرفت بالا که گفتم: -نه سمانه همین جا بشین کارت دارم… تو الاچیق گوشه حیاطشون نشستم و اونم نشست جلوم…با نگرانی گفت: -اتفاقی افتاده؟راستی ازاونشب که اس دادی محمد فردا ازاد میشه ازت خبر ندارم…چی شد؟ -هیچی اونکه ازاد شد…الان باهات یه کاری دارم…قضیه ارمان صالحی رو که میدونی؟ -دوست محمد بوده؟ -اره… -خب؟ -خب محمد یه چیزایی گفت…بحث عشق و عاشقی و این حرفا…بعدم خیانت ارمان به محمد و عشقش و این حرفا…ولی با حرفای ارمان فهمیدم محمد یه جایی داره اشتباه میکنه…الان محمد حاضر نیست به هیچ وجه ارمانو ببینه تو باید کمکم کنی با هم روبروشون کنم… با هیجان خودشو کشید جلوتر…دستمو گرفت و گفت: -ای ول چه باحال…حتما بعدشم ارمان میادتورو از محمد خواستگاری میکنه و محمدم ابجی خانومه ارمانو میگیره… خندیدم و گفتم: -برو گمشووو…بی جنبه…اصن فهمیدی من چی گفتم؟ -اره….خب حالا من باید چیکار کنم؟ جلوی کافی شاپ(……)باشه…بلند شدم و زدم ۵تند تند نقشه روواسش گفتم و گفتم ساعت بیرون…تو راه دوباره به ارمان زنگ زدم…خیلی استرس داشتم…گفتم همه چی پای خودشه و اونم قبول کرد…فقط گفت قرارمون تو پارک کنار کافیشاپ باشه…منم زنگ زدم و به سمانه خبر بود…رفتم نشستم پیش ۰دادم…رسیدم خونه و صاف رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم…ساعت محمد… -سلام داداشی…
۸۹
-سلام خااانوم…اوقور بخیر؟کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟ -پاشو بریم بیرون… با تعجب-چی؟ -محمد نه نیار که جیغ میزنما…بلند شو منو ببر بیرون حوصله ام سر رفته… خندید و گفت: -جن زده شدی نادیا؟ -محمد!!!!! -چرا بیشگون میگیری…عه…خب اخه کجا بریم؟ -اونو دیگه من میگم…پاشو حاضر شو…زودباش…بستنی هم باید برام بخریااا… خندیدو بلند شد و رفت تو اون اتاق…ده دقیقه نکشید که خوشتیپ و دلبر حاضر شد و اومد بیرون…به مامان اینا خبر داد و دست منو گرفت و راه افتادیم…یه تاکسی گرفت و من ادرس دادم…تو راه انقد وراجی کردم که اصلا وقت نکرد بهم شک کنه…جلوی پارک ماشین سپهرو دیدم…پس با سپهر اومده…پیاده شدیم و رفتیم تو پارک…نشستیم رو یه صندلی و من باز شروع کردم به ور زدن…یهو گفتم: -چرا انقد ساکتی؟ -مگه تو میذاری من حرف بزنم؟ خندید…منم خندیدم و گفتم: -محمد… -جانم؟ -تو داری اشتباه میکنی… -برای چی!!!!؟؟؟؟ -خب…خب…اگه من یه کاری کرده باشم که تو ناراحت شی…ولی بعدش خوشحال بشی…ناراحت میشی؟ بلند خندید و گفت: -دیوونه… -جدی گفتم… -خب اخه یعنی چی؟
۹۰
-هیچی…ببین من الان یه کاری میکنم…تو عصبانی میشی…ولی قول بده چند دقیقه صبرکنی بعد عصبانی شو… با شک نگام کرد…لبخند استرسیی زدم و بلند شدم… با تعجب-کجا؟ -من همین دوروبرام…فعلا… فوری از کنارش رد شدم و قبل از اینکه دنبالم بیاد ارمان دستشو گرفت…سرعتمو بیشتر کردم و سوار ماشین سپهر شدم…سمانه و سپهر کله هاشونو اوردن بالا و گفتم: -سلام… -سلام… -چرا نفس میزنی؟ -هیچی…بریم یه ذره اونور تر… راه افتاد…گوشیمو برداشتم و به محمد اس زدم…تا از من خیالش راحت نمیشد یه کلمه از حرفای ارمانم نمیفهمید… -داداشی غلط کردم…ببخش..نگران من نباشی ها…من با سمانه اینا همین ورا هستم…فدات… گوشیرو گذاشتم تو جیبم و به چشمای خندون سپهر و سمانه نگاه کردم…فهمیدم طبق عادتم بلند بلند خوندم و نوشتم…یهو بلند زدیم زیر خنده… ………………………… ارمان: هنوز دستشو محکم نگه داشته بودم…هیچ کدوم حرفی نمیزدیم…نشسته بودیم رو همون نیمکت و من محمدو نگاه میکردم محمد با حرص درخت روبروشو…صدای زنگ اسمسش که بلند شد خواست دستشو از دستم در بیاره که محکم تر گرفتمش…یه نگاه بدی بهم کرد و محکم دستشو پس کشید و گوشیشو برداشت…از فک منقبضش حدس زدم باید نادیا باشه…بدون جواب گوشیو گذاشت تو جیبش و دست به سینه زل زد به همون درخت…نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -محمد من اومدم که بگم… -صبرکن!مهم نیست چی میخوای بگی…من باور نمیکنم…الانم به خاطر قسم خواهرم اینجا نشستم…همین… سرمو انداختم پایین… -محمد داری اشتباه میکنی…
۹۱
سکوت کرد…سرمو بلند کردم نگاهش کنم که دیدم با چشمای برزخی داره نگام میکنه…انگشتشو جلوی چشماش گرفت و گفت: -چیو؟چیزی که با چشمام دیدم مگه میشه غلط باشه؟ -محمد… -هیسسس….خفه شو…خفه شو…اسم منو نیار…فکر کردی باور میکنم؟اره؟چی میخوای بگی؟چه بهونه ای جور کردی ها؟من که میدونستم…از همون موقع میدونستم مهنا پیش تو نمیمونه…اون رهگذر بود…وقتی واسه من نبود واسه تو ام نمیتونست باشه…الانم دیگه بس کن…یه بار دیگه…فقط یه بار دیگه ببینمت دور و بر و منو خواهرم میپلکی به امام حسین زنده ات نمیذا… بلند گفتم: -ساکت باش محمد…چی میگی تو؟بذار حرف بزنم… قبل از مخالفتش شروع کردم و بیخیال حس و این حرفا تند تند همه چیو گفتم… سکوت کرده بود…یعنی داشت حرفامو هضم میکرد…زل زده بود بهم…نفس عمیقی کشیدم و چشم تو چشمش گفتم: -محمد ما رفاقتمونو به حسادت دوتا دختر باختیم…چرا نمیفهمی…ما گول خوردیم…هردومون…باور کن دارم راست میگم… نگام کرد… -باور کنم؟چجوری؟من پنج ساله با فکر به خیانت تو نابود شدم…با فکر اینکه داداشم با عشقم ریخته رو هم نابود شدم…هر لحظه با دیدن و به یاد اوردن اون عکسا بهم ریختم…تو این چند وقت فهیدم عشقم به مهنا اونقدرم نبوده…ولی تو…اینکه رفیقم بهم خیانت کنه….داغونم کرد…الان چجوری باورکنم همه اش دروغ بوده…هان؟ چیزی نگفتم…با حالت گیجی گفت: -یعنی…ارمان؟! با لبخند بهش خیره شدم…بعد پنج سال اسممو به زبون اورده بود…با لبخند و بغضی که تو گلوم بود گفتم: -جونم دادا؟ -داری راستشو میگی؟ -اره دادا… -قسم بخور…
۹۲
لبخندی زدم… -به رفاقتمون قسم دادا… خندید… محمد-خیلی دلم برات تنگ بود دادا… لبخند تلخی زدم و همدیگرو بغل کردیم…روحم داشت از بدنم خارج میشد…من تو این پنج سال با هیچکس نتونسته بودم عین محمد باشم…اما حالا بالاخره پیداش کردم…از بغل هم اومدیم بیرون و گفت: -ببخش ارمان…ببخش از قضاوت الکیم که رفاقتمونو نابود کرد… -این چه حرفیه…دیوونه شدی؟ لبخندی زدم و گفتم: -راستی من این روزو مدیون ناد…ببخشید…عه…مدیون خواهرتم… با خنده گوشیشو دراورد و گفت: -عزیییزم…الان داره زهره ترک میشه از ترس… بعد رفت اونور و مشغول صحبت شد…نشستم و به این فکر کردم که نادیا وقتی میترسه چه شکلی میشه…تو راه کوهسار تو ماشین با همه تلاشش بازم معلوم بودکه ترسیده…چشمامو بستم و سعی کردم یادم بیاد چه شکلی بوده…خوووب….امممم…اون همیشه خوشگل بود…وقتی میترسید انگشتای کشیده اشو تو هم قفل میکرد که نلرزه…چشماش درشت میشد و نوک دماغش قرمز میشد…لباشم میلرزید…خوب خیلی خوشگل تر میشد…عه…ارمان!!!!کوفت…بی ادب…توکه محمدو میشناسی غلط میکنی خواهرشو دید میزنی؟برو بابا…خوب مگه چیه؟یعنی محمد هیچوقت هیچ دختری رو دید نمیزنه؟اصن من که دید نزدم…همینجوری یادم مونده…اره…دید نزدم… -ارمان… چشمامو باز کردم… -جونم؟ -پاشو بریم یه جایی…به خواهرم گفتم به مامان اینا بگه شب دیر میام…راستش کلی کار باهات دارم… لبخندی زدم و بلند شدم…منم باهاش کار داشتم… ………………. نادیا:
۹۳
یه ذره با سپهر و سمانه قدم زدیم که رادارام یه خبرایی بهم داد…یعنی از اولم معلوم بود بین این دوتا یه چیزی هست…با لبخند رو به سمانه گفتم: -امروز مهمون منی… با تعجب نگام کرد… -هان؟چته؟اخ و اوخ و نه و نمیتونم و کار دارم و وای اله و وای بله و وای جیمبله و…اینا هم قبول ندارم… با حیرت گفت: -نادیا… یه نگاه خون اشامی کردم و گفتم: -میای!!!!!!!!!!! حرفی نزد و فقط چپ چپ نگام کرد…محمد که حالا حالا نمیومد…به سپهر گفتم مارو برسونه خونه و خودش رفت…نیم ساعت فقط احوالپرسی سمن و مامان طول کشید و بعد از پذیرایی با بی صبری بردمش تو اتاق خودم…چپ چپ نگام کرد و گفت: -چته تو؟اه!!!!نمیذاری چاییمو کوفت کنم… -اونو بعدا میارم کوفت میکنی…الان بگو بینم… -چیو؟ -ببین منو دور نزنا میزنم خوردت میکنم… چشاش گرد شد… -ایییش….خر الاخ….خب من چی بگم؟اصلا تو خوبی؟ -راجع به سپهر… رنگش پرید… -خب؟ -خب به جمالت…بنال ببینم چی گفتین به هم که چشاتون اینجوری ستاره میپروند واسه هم؟ لباشو گاز گرفت که نخنده…بعد اروم اروم گفت: -خیلی خری…ورپریده… -همینه که هست…بنال بینم… -خب…خب…اون هیچی نگفته…منم….منم که عاشقش شدم… بعد یهو با هیجان گفت:
۹۴
-وای اون عالیه…وقتی… پریدم وسط حرفشو با حرص گفتم: -ببند گاله رو…من سپهرو میشناسم نمیخواد توضیح بدی چجور پسریه…ادامه همون جمله ات کامل کن که گفتی عاشقشی… خورد تو ذوقش و گفت: -مرض…خب هیچی دیگه….عاشقشم… -بهش گفتی؟ -گفتن که نه…غیر مستقیم…خب اونم خر نیست میفهمه…حس میکنم اونم منو دوست داره…وقتی اومدم ایران تنها کسی که باهام خوب بود اون بود… خندیدم و گفتم: -به به…مبارکه…چه بهم دیگه هم میاید… لبخندی زد…بحث عوض شد و سمانه بعد از شام سپهر اومد دنبالش که با محمد برخورد کردن و بعد از سلام و احوالپرسی رفتن بیرون…وایسادم وسط حیاط و با لبخند زل زدم به محمد…اونم درو پشت سرش بست و زل زد به من…با لبخند گفت: -کَرِتیم ابجی… همونجوری با لبخند اخم کردم و گفتم: -بیخود…بی ادب…نه به اون اخم و تخمش جلو زندان نه به الانش…ایییششششش… خندید و گفت: -الان یعنی قهری؟ زیر چشمی نگاش کردم و گفتم: -بستگی به اونی داره که پشت دستت قایم کردی… خندید و در حالی که میومد طرفم گفت: -بزغاله… و یه بسته شکلات گرفت جلوم…پریدم از یقه اش اویزون شدم ماچ بارونش کردم و با بسته شکلات برگشتم به اتاقم…گوشیمو برداشتم اهنگ گوش کنم…سه تا اس ام اس داشتم…یکیش ایرانسل یکیش تور سه روزه ترکیه و اون یکی…ارمان…نوشته بود… -سلام…ازت ممنونم…خیلی زیاد…این تنها حرفیه که میتونم بزنم…امیدوارم جبران کنم برات… لبخند زدم…جواب دادم:
۹۵
-خواهش میکنم…بیشتر واسه ارامش محمد اینکارو کردم….شبخیر… هه!!!!دماغ سوخته میخریم…با خیال راحت یه اهنگ گذاشتم و دراز کشیدم رو تخت…از اونجایی که خیلی شاد بودم دوست داشتم یه اهنگ خاص گوش بدم…اروم زمزمه کردم…تقدیم به خدا جوووووونم… -سر عشقت خودمو لو دادم راز چشمامو همه فهمیدن عاشقی خونه امو ویرون کرده عشق یعنی تورو هرشب دیدن منو اواره دنیا کردی تا بیام دوباره مهمونت شم جاده عشق تو راهش بازه تا کجا قراره مدیونت شم؟ بین این همه غم تکراری شک ندارم که تو دوسم داری من بدون عشق تو گم میشم نکنه که چشم ازم برداری خیلی جاها خودمو گم کردم خیلی وقتا تورو دلخور کردم تو همیشه عاشق من بودی من همه اش میرم و برمیگردم تو همه چی رو ازم میدونی خیلی بی وفایی از من دیدی من فقط سوالم از تو اینه چرا یک عمره نجاتم میدی؟ بین این همه غم تکراری شک ندارم که تو دوسم داری من بدون عشق تو گم میشم نکنه که چشم ازم برداری…
۹۶
بین این همه غم تکراری… گوشیمو خاموش کردم و اروم به خواب رفتم… ………………….