Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all 65 articles
Browse latest View live

رمان همیشه با همیم –قسمت سوم

$
0
0

رمان همیشه با همیم – قسمت سوم

رمان-همیشه-با-همیم-از-زهرا-محمدرضایی

نادیا: -مامان!!!! -نادیا!!!!! -اخه مگه میشه نیاین؟ -من خودم از خدامه دختر…ولی باید ناهار درست کنم پسرم بعد این همه وقت داره میاد…برو خدا به همرات…زودم بیاین… با نا امیدی برگشتم و رفتم جلوی ایینه…یه شلوار جین مشکی پوشیده بودم با مانتو همرنگش و شال بنفش…رنگ مورد علاقه محمد….با کتونی پوما مشکی و بنفشم…چادرمو مرتب کردم و رفتم تو کوچه…یه ربع زود بود ولی ارمان اومده بود…رفتم جلو و بعد از سلام کردن سوار شدم…بی حرف راه افتاد…خیلی استرس داشتم…دل تو دلم نبود…جلوی زندان نگه داشت و خواستم پیاده بشم که گفت: -نادیا خانوم…. -برگشتم: -بله؟ -راستش…یه خواهشی دارم… -بفرمایید… -به محمد یکی نگین من سند گذاشتم…یکی اینکه…سر یه فرصت مناسب…خواهش میکنم بذارینش تو عمل انجام شده که با من حرف بزنه…پشیمون نمیشین…مطمئن باشید… کمی فکر کردم…خیلی بهش مدیون بودم… -باشه…سعیمو میکنم… -مث اینکه اومد… با هیجان برگشتم و دیدمش…فورا از ماشین پیاده شدم…ساکش تو دست راستش بود…یه بلوز و شلوار مشکی تنش بود…روبروی در بزرگ زندان وایسادم و فقط زل زدم بهش…بیس متری باهام

۶۷
فاصله داشت…چند لحظه نگام کرد و بعد ساکشو انداخت و با لبخند دستاشو باز کرد…پناهگاهم…زندگیم…تکیه گاهم…همه و همه اش جلوم بود…ارمان که یه کم اونور تر به ماشینش تکیه داده بود و محمد هنوز ندیده بودش رو فراموش کردم…بدو بدو رفتم جلو و تو اغوش داداشم گم شدم…دستمو دور گردنش حلقه کردم و اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد…اشکام سرازیر شد…نمیخواستم یه لحظه هم ازش جدا بشم…صداش کنار گوشم بلند شد: -جانم…جان دلم ابجی کوچیکه…فدات بشم الهی…گریه نکن… -داداش…داداش محمد… -جانم؟گریه نکن نادیا محمد طاقت گریه هاتو نداره ها…نریز این اشکاتو… زار میزدم: -داداشی…دیگه نرو اون تو…قد دنیا دلم تنگ شده بود… اروم منو از خودش جدا کرد و با چشمای خیس لبخند زد و اشکامو پاک کرد…. -پس مامان اینا؟ -منتظرتن…تو خونه…نیومد گفت میخوام واسه شاه پسرم ناهار بذارم… لبخندی زد و گفت: -بریم؟ با نگرانی گفتم: -محمد؟ -جونم؟ -راستش… -چیه؟ -الان وقتش نیست…منم دلیلشو نمیدونم…ولی جز من یکی دیگه هم اومده استقبالت… با تعجب گفت: -کی؟ -چیز…اقای صالحی…. کمی فکر کرد…و گفت: -صالحی…صالحی… یهو عین میرغضب شد و گفت: -ارمان؟

۶۸
اب دهنمو قورت دادم و سرمو تکون دادم…با دندونای فشرده گفت: -کوش؟ -اوناها… به سمتش اشاره کردم…ارمان تکیشو از ماشین برداشت و با اون تیریپ خفنش راه افتاد اینور…محمدم راه افتاد طرفش…صداشونو میشنیدم: -سلام داداش… -به من نگو داداش…اینجا چیکار میکنی؟ -من باید باهات حرف بزنم محمد… -من با تو هیچ حرفی ندارم… راه افتاد طرف من ولی دوباره برگشت و سعی کرد اروم بگه ولی من بازم شنیدم: -در ضمن دیگه دور و بر من و خواهرم نبینمت… پوزخندی زد و گفت: -به امثال تو نمیشه اعتماد کرد…میدونی که من رو خواهرم حساسم… ارمان دهنشو باز کرد چیزی بگه که محمد برگشت و دست منو محکم گرفت و راه افتاد…جلوی اولین ماشین دست دراز کرد و سوار شدیم…معنی حرفای محمدو نمیفهمیدم…ارمان کی بود؟چیکار کرده بود؟چرا محمد اینجوری باهاش حرف زد…برگشتم سمت محمد و با ترس گفتم: -میشه یه چیزی بگم؟ قیافه متفکرش با خنده یکی شد و گفت: -کی تا حالا تو واسه حرف زدن اجازه میگیری… لبخندی زدم و گفتم: -از وقتی که داداش محمدم سر یه موضوع نا معلوم همچین اخم کرده که نمیشه با یه لیتر اب قند خوردش… خندید…دستمو گرفت تو دستش و گفت: -راجع بهش صحبت نکنیم…نمیخوام امروز خراب بشه…امروز برام خیلی با ارزشه… لبخندی بهش زدم…موافق بودم…این روز برای منم با ارزش بود…وقتی رسیدیم مامان کولاک کرد…یک ربع تمام محمدو بغل کرده بود و ول نمیکرد…محمدم با خنده نوازشش میکرد…اقاجونم خیلی مردونه بغل کرد…همین…تا شب مامان قربون صدقه محمد رفت و اقاجون از زندان پرسید و

۶۹
منم با لذت به داداشم چشم دوخته بودم…بعد از شام تا شب گفتیم و خندیدیم تا اینکه اقاجون رفت بخوابه که نماز بیدار شه…مامان هم به اصرار محمد رفت خوابید…محمد با لبخند گفت: -تو کجا میخوابی؟ -اتاقم… -اتاق؟ -بله…پاشو نشونت بدم… بلند شد و منم از خونه اومدم بیرون…تو حیاط وایساد…چند بار نفس عمیق کشید و بعد دنبال من که از پله ها میرفتم بالا راه افتاد… -اتاقت تو پشت بومه؟ -یه جورایی… -چه جورایی؟ از جلوش کنار رفتم و دستمو به طرف اتاقم دراز کردم و گفتم: -دیدی دی دینگ…اینم از کلبه درویشی ما… بلند خندید و وارد شد…دنبالش رفتم تو…با لبخند نشست لب تخت و گفت: -چه با سلیقه… نشستم کنارش… -ماییم دیگه… خندید…یهو جدی شد و گفت: -این پسره رو میشناسی؟ با تعجب-کیو؟ -همین…که امروز جلو زندان بود… سرمو انداختم پایین… -چطور؟ -میشناسی؟دور و برت می پلکه؟دخلشو بیارم؟ چشام چهارتا شد… -کم میشناسمش…تا جایی هم که شناختم اهل این حرفا نیست… -تو اصلا نمیشناسیش… -خیلی خب…چرا داد میزنی؟محمد زندان روت تاثیر گذاشته ها…چته؟

۷۰
-نادیا… -جانم؟ -خسته شدم…این قضیه داره رو دلم سنگینی میکنه…به حرفم گوش میدی؟ ذوق مرگ شدم…با ارامش گفتم: -اره…بگو…تنهایی درداتو تحمل نکن…نصفشو بذار رو دوش نادیا… لبخندی زد و شروع کرد…دراز کشید رو تختم و دست چپشو گذاشت زیر سرش و با زل زدن به سقف حرفاشو اینجوری شروع کرد: -هفت هشت سال پیش بود…من سنی نداشتم…بیست یا بیست و یک سالم بود…تازه وارد دانشگاه شده بودم…با ارمان با هم رفتیم دانشگاه…از خیلی قبل تر مشناختمش…مث داداش که نه…از داداش عزیز تر بود برام…از چشام بیشتر بهش اعتماد داشتم…یادمه اول دبیرستان همه میدونستن من یه خواهر دارم که در حد مرگ روش غیرتی ام…حتی کسی اسمتم نمیدونست…یه روز بهم خبر دادن ارمان تورو اذیت میکنه و همیشه بهت تیکه میندازه تو راه مدرسه…خندیدم…اصلا یه درصد هم شک نکردم…یادت بیاد از خودتم پرسیدم و وقتی گفتی نه با ارمان کلی به بچه ها که فکر میکردن بین مارو بهم زدن خندیدیم…گذشت…تو دانشگاه یه دختری بود…اسمش مهنا بود…من اهل این حرفا نبودم…اهل هوس بازی نبودم…نه من…نه ارمان…مُهَنا خیلی قشنگ بود…خیلی خانوم بود…نفهمیدم…اصلا نفهمیدم کی عاشقش شدم…اول از همه به ارمان گفتم…گفت انتخاب خوبیه و کمکم میکنه بهش برسم…به مهنا گفتم دوسش دارم…گفتم میخوام برم خواستگاریش…قبول کرد…همه چی خوب بود…مهنا خواست فعلا به مامان اینا چیزی نگم تا خانواده اش از سفر برگردن و بعد ما بریم خواستگاری…قبول کردم…روز به روز بیشتر عاشقش میشدم…یه روز اونم اعتراف کرد که دوسم داره…دنیارو بهم دادن…دنیام تو چشمای عسلی مهنا ختم میشد…حتی ارمان از اینکه داشتم بهش میرسیدم خوشحال بود…نمیدونم چی شد…یهو مهنا سرد شد…چیزی نمیگفت…میگفت خوبم…میگفت چند روز دیگه خانوادم میان و باید بیای خواستگاری…ولی بازم سرد بود…سرد تر از زمستون…حرف میزدم قهر میکرد…دعوا میکرد…تو اون مدت ارمان هم خیلی عجیب شده بود…نمیدونم چه جوری بود ولی عجیب بود…تا اینکه… نفس عمیقی کشید…صبر کردم تا خودش دوباره شروع کنه…بلند شد و نشست…زانوهاشو جمع کرد و تو دستاش قلاب کرد و با نگاهی دوباره به سقف اروم گفت: -تا اینکه یه روز که با مهنا قرار داشتم…میخواستم برم بهش بگم که به خانوادش بگه زودتر بیان…جلوی در خونه…یه دختری جلومو گرفت…یه پاکت داد دستم…گفت بببینش و بی هیچ حرفی

۷۱
سوار ماشین شد و رفت…پاکت تو دستم خشک شده بودم…از وسط خیابون اومدم اینطرف و تو ماشین نشستم…سرم گیج میرفت…تک تک سوالام داشت جواب داده میشد…سردی مهنا…رفتار ارمان…نگاهای همکلاسی ها…امروزوفردا کردنای مهنا…همه و همه اش به خاطر این بود؟؟؟؟؟تو پاکت چندتا عکس بود…مهنا و ارمان…تو کافیشاپ…پارک…اینور…اونور…با هم…مهنا میخندید…تو همه عکسا…همه چی دور سرم میچرخید…گازشو گرفتم…تو پاکت یه ادرس و یه ساعت بود…رفتم به اون کافیشاپ…خودشون بودن…روبروی هم…رفتم تو کافیشاپ…ارمان خیلی هول بود…مدام میخواست توضیح بده…پاکتو کوبیدم تو صورتشون و گفتم: -از هرکی انتظار داشتم به غیر از تو ارمان…خیلی بدبختی…خیلی بی لیاقتی…کثافت… برگشتم و رفتم بیرون…دیگه ارمانو ندیدم…نذاشتم ببینتم…گم و گور شدم…تا مدت ها روانی بودم…ارمان داداشم بود…ولی کجا؟در کنار عشقم…تو نمیفهمی نادیا…نمیفهمی خیانت رفیق…خیانت بردار واسه یه پسر از هرچیزی بدتره…عین مرگ میمونه…عین شکنجه…خیلی با خودم ور رفتم ولی کنار اومدم…نه…بهتر بگم…متنفر شدم…از مهنا…از عشق…از…از… اروم با اشکای جاری شده گفتم: -از ارمان… نگاهم کرد…گریه نمیکرد…هیچوقت…ولی غم تو چشماش از صدتا گریه بدتر بود…لبخند تلخی زد و سر منو تو اغوش گرفت…موهامو نوازش کرد و گفت: -جهنم…برن بمیرن…مهم نیست که…مهم تویی…از حالا به بعد محمد فقط واسه نادیا حاضره جونشو بده…من تورو دارم ابجی کوچیکه…بقیه مهم نیستن… همونطور تو بغلش خوابم برد…چه خواب راحتی…محمد برگشته بود… صبح از صدای الارم گوشیم بیدار شدم…فوری خاموشش کردم…نگاهی به محمد انداختم…رو تختم خواب برده بود…با لبخند زل زدم بهش…دستمو بردم تو موهاشو اروم گفتم: -محمد…محمد…داداشی… اروم چشماشو باز کرد و گفت: -چی شده؟ -نماز… چند لحظه چشماشو بست و بعد یهو بلند شد و گفت: -اخییییش…عجب خوابی بودااا…بعد این همه وقت راحت خوابیدم…با خنده بلند شدم و گفتم: -با اقاجون میری مسجد؟

۷۲
-برم؟ با مظلومیت گفتم… -اره…منم ببر… خندید… -نخند…اقاجون منو نمیبره… -پاشو اماده شد شیطون… -عاشقتم داداشی… بلند شدم و رفتم تو حیاط…نفس عمیقی کشیدم…رفتم لب حوض و وضو گرفتم…محمدم اومد و اون طرف نشست شروع کرد به وضو گرفتن…بلند شدمو برگشتم تو اتاق…بالاخره محمد اومد…حالا دیگه هرجا میخواستم برم میرفتم…همیشه مواظبم بود…چادرمو مرتب کردم و رفتم پایین اقاجون چند لحظه نگاهی به من و چند لحظه به محمد کرد و زیرلب با حرص گفت: -لااله الا الله… لبخندی زدم و رفتم سمت محمد…اونم بی حرف دستمو گرفت و راه افتادیم…حس قشنگی داشتم…جلوی مسجد باهاشون قرار گذاشتم و رفتم تو…بعد از یک ربع محمد به گوشیم زنگ زد و رفتیم بیرون…هوا روشن شده بود و من رو تخت تو حیاط نشسته بودم که محمد حاضر و اماده اومد بیرون… -کجا به سلامتی؟ -نیومدم اینجا لنگر بندازم که…اون تو به اندازه کافی استراحت کردم…از امروز باید برم دنبال اون نامرد خدانشناس… -عزتی؟ -اسمشو نبر کثافتو… -باشه…حالا چه عجله ایه؟ -نه دیگه…الانم دیره…تا همین الان نتونسته از ایران خارج بشه از شانس زیادمون بوده… -باشه…منم بیام؟ یه جور خیلی بدی نگام کرد که درحالی که سعی میکردم جلوی خنده امو بگیرم گفتم: -تعارف زدم بابا… صبح…بلند شدم منم اماده شدم و ۳:۶۴برگشت و بی حرف زد بیرون…نگاهی به ساعت کردم… رفتم مدرسه…حالا دیگه فقط یه حس به ارمان صالحی داشتم…

۷۳
تنفر…نه نه…انزجار…تهوع…اون کاری رو با داداشم کرده بود که قابل بخشش نبود…خیانت…حتی اسمشم از نظرم کثیفه…وارد مدرسه که شدم هر قدم یکی از بچه ها بهم سلام میداد…اوخ اوخ…امروز کلاسم داشتم…وارد دفتر شدم و بلند سلام دادم…نشستم پشت میز و کارای هرروز شروع شد…به معلما چیزای لازمو یاداوری کردم و گفتم میتونن برن سر کلاس…ارمان اخر از همه اومد جلو و گفت: -خانوم کیامهر؟ بدون اینکه نگاهش کنم-بله؟ -پلی کپی دارم…نمونه سواله…بیست تا… بازم نگاهش نکردم… -بدین خانم نوید کپی کنن…من کار دارم… بعدم بلند شدم و یه برگه گرفتم دستم رفتم سمت کمد معلما و خودمو مشغول نشون دادم…فقط زهراخانوم تو دفتر بود که اونم رفت بیرون…ارمان سریع گفت: -نادیا خانوم چیزی شده؟ برگشتم با حرص نگاش کردم و گفتم: -شما نمیدونی نباید تو محیط کار اسم منو صدا بزنی؟از حالا دیگه حق ندارین اسم منو به زبون بیارین اقای صاحی…الانم بفرمایید بیرون لطفا…خانوم نوید باید تو راهرو باشن… هنگ کرده بود…باز خواست حرف بزنه که برگشتم و از دفتر زدم بیرون…پسره پررو به روی خودشم نمیاره…عوضی…رفتم تو ابدار خونه و یه لیوان چای ریختم و مشغول شدم…دیدمش که از جلوی در رد شد بره سر کلاس…یه لحظه صبر کرد و با اخم بدون اینکه نگاهم کنه گفت: -امیدوارم قولتونو فراموش نکرده باشین…من باید!!!با محمد حرف بزنم… و رفت…اه…پسره ی…خدااااا…دلم میخواد خفش کنم…اییش…چقدر مردم پررو اند…هووووف…بیخیال نادیا…بلند شو…پاشو برو بهشم فکر نکن…لیاقت نداره که بی لیاقت…رفتم تو دفتر و بقیه روز سعی کردم جلوی دیدش نباشم…زنگی هم که کلاس داشتم حیاط نرفتم…گفتم میخوام تئوری درس بدم…بچه ها هم استقبال کردن…جلوی در خونه وایسادم و نگاهی به گوشه خیابون انداختم…یه سایه پشت سرم بود…با ترس برگشتم که یکی دستاشو محکم گرفت رو چشم و دهنم…داشتم قالب تهی میکردم…این کی بووووود؟؟؟؟صدایی کنار گوشم بلند شد: -هیییسسس!!!!چته؟ادم مگه انقدر از سایه داداشش میترسه؟

۷۴
و دستشو برداشت…فقط زل زدم تو چشمای شیطونش…دلخور بودم…بیشتر از اون عصبانی…واقعا یه لحظه وحشت کردم…برگشتم و بدون هیچ حرفی کلید انداختم و درو باز کردم…بدون اینکه برم تو اشپزخونه و به مامان سلام بدم راه پشت بومو گرفتم و بدوبدو رفتم بالا…محمدم پشت سرم میومد و تند تند میگفت: -نادی…اجی جونم…غلط کردم…این تن بمیره غلط کردم…بابا شوخی بود…فکر نمیکردم بترسی…نادی منو ببین…واستا یه دقه…مرگ داداشی غلط کردم…نادی… رسیدم رو پشت بوم…محمد هنوز نیومده بود…وایسادم و با ترس به روبروم زل زدم…میخواستم یه جوری بهش بفهمونم خفه خون بگیره ولی قبل از اینکه محمدو ببینه چاک دهنشو کشید: -به به…نادیا خانومی…کجایی شما؟چند وقته پیدات نیست؟دلمون تنگ…دلتون سنگ…چشتون خوشرنگ…اون خوشرنگا رو یه نیگا به طرف ما بندازینم بد نیستاااا…ها؟ مونده بودم محمد کجا رفت؟نباید ساکت میموندم…بغضمو خوردم… -باز اینجا چه غلطی میکنی؟ -چه عجب…خانومه قناری زبون باز کردن…اوه…چه صدای نازی…من همیشه اینجا بودم…یادت نیست؟ دهنم بسته شد…صدای نفسای محمد تمام مدت پشت سرم شنیده میشد…حالا چه فکری راجع به من میکرد؟رفتم جلو تر و گفتم: -اخرین بار چی بهت گفتم نفله؟ -اوووممممم…فکر کنم گفتی میری بزرگترتو برام میاری…منم ترسیدم و فرار کردم…اووممم…نه نه…اخرین بار گفتی با نامزدت کاری نداشته باشم…راستی چه خبر ازش؟دیدی به خاطر تو چه کار خطرناکی کردم؟دیدی لاستیک چه عروسکیو پنچر کردم؟ اه…چقدر زر میزد… -بسه دیگه…زیادی داری چرت و پرت میگی…بار اخر گفتم داداشم بفهمه زنده نمیذارتت…الان میگم دیدار به قیامت…اشهدتو بخون… برگشتم و ترسون تو چشمای محمد که پشت سرم بود و از طرف بیژن معلوم نبود زل زدم…اروم گفتم: -محمد…این…فقط… اشکام جاری شد… -نمیدونم چی بگم…ببخشید…

۷۵
برگشتم و بدو بدو رفتم تو اتاقم…نشستم رو تختم و زار زدم…ایش نادیا چرا انقدر لوس بازی در میاری؟تقصیر تو نبود که…کمی فکر کردم…من کار اشتباهی نکرده بودم ولی نمیدونم چرا از محمد میترسیدم…چند لحظه بعد صدای کثافت و بی شرف و بی غیرت گفتنای محمد و غلط کردم چیز خوردم بیجا کردم بیژن گوشامو پر کرد…چند لحظه بعدم جیغای مامان که میگفت محمد…بس کن…جون عزیزت بس کن کشتیش…محمد مرگ نادیا نزن…و بعد سکوت مطلق و ناله های بیژن…مامان مدام میپرسید چی شده…بعدم خواست بیاد اتاق من که محمد بلند گفت: -مامان لطفا برو پایین…من باید با نادیا حرف بزنم…بعدا توضیح میدم… و صدای کفشای مامان که رو زمین کشیده میشد…در اتاقم به شدت باز شد جوری که یهو سرمو اوردم بالا…صورتم خیس اشک بود…چشمای برزخی محمد داشت میرفت داد و بیدادکنه که با دیدن وضعیتم و ترسم رنگ نگاهش عوض شد و پر از دلخوری و نگرانی شد…سرمو انداختم پایین و زار زدم که با بغض کنتر شده و لحن با مزه ای گفت: -زهرمار…لوس بازی درنیار ببینما…این کی بود؟ سرمو گرفتم بالا و با اشک توضیح دادم که هیچ شخص مهمی نبوده و فقط بعضی وقتا از رو پشت بومشون با زر زدناش رو نروم بوده…دوباره برزخی شد… -رو مخت بوده و تو هیچی به من نگفتی؟میشه بدونم چرا؟ -چی میگفتم محمد؟تو اون تو چیکار میخواستی بکنی؟خودم جوابشو میدادم همیشه… یهو داد زد: -تو بیجا میکردی… اشکم بند اومد و با وحشت بهش زل زدم که اومد جلو دستامو گرفت زل زد تو چشمام و گفت: -برا چی جواب میدادی؟هان؟نادیا تو نمیدونی پسرا از دخترای حاضر جواب و سرکش خوششون میاد؟ بلندتر-نمیدونی؟چه برسه که خوشگلم باشن…نگو جواب میدادم… بلند تر…حنجره اش فکر کنم زخم شد-بگو دلبری میکردم…حریص ترش میکردم…پررو ترش میکردم… طاقت نیاوردم…دستمو گذاشتم رو گوشم و با پایین ترین ولوم ممکن گفتم: -محمد…داد نزن…خواهش میکنم… ساکت شد ولی سینه اش از حرص بالا و پایین میشد هنوز…اروم گفت: -خیل خب…باشه…داد نمیزنم…بگو…بگو…

۷۶
-چی بگم؟چی میخوای بدونی محمد…نه…من نمیدونستم…فکر میکردم تو روش وایسم بیخیال میشه…فکر میکردم تو خوشحال میشی بدونی تونستم از پس خودم بر بیام…محمد من دلیل این عصبانیتو نمیدونم واقعا…باید میگفتم؟حرفت اینه؟اره؟باشه…چشم…غلط کردم…ببخشید… -قضیه نامزد چیه؟کدوم خریو میگه؟ -نامزد چیه دیگه محمد؟ خواست حرفی بزنه که سریع گفتم: -هان…فهمیدم خودم…هیچی چرت میگفت… -یعنی چی؟ چند لحظه نگاهش کردم…نه اهل دروغ بودم نه بدقولی…به صالحی قول دادن چیزی نگم و به محمدم دوست نداشتم دروغ بگم… -چی شد؟ -هیچی…ببین محمد…من ادمی نیستم که به تو دروغ بگم…راستشم نمیتونم بگم چون قول دادم…ولی از ته قلبم بهت اطمینان میدم که نگران نباشی…اون اقایی که این پسره میگفتم برای خواستگاری و این چرت و پرتا نیومده بود خونه…کارش چیز دیگه بود… زل زد تو چشمام… -چی بود؟ -محمد…خواهش میکنم نپرس…گفتم که…قول دادم…تو نگران نباش… زل زد به اشکی که از چشمم چکید… -نمیگی؟ -گفتم که نمیتونم… نفس عمیقی کشید… -باشه…ممنون که بهم دروغ نگفتی… چیزی نگفتم… همون جا وایساده بود… -محمد… -بله؟ -تو به من اعتماد نداری؟ بدون حتی یه لحظه مکث گفت:

۷۷
-معلومه که دارم…نادیا بفهم…من به هم جنسای خودم اعتماد ندارم…نمیدونم…شاید این مشکل منه…ولی من… پوووفففف…اروم گفتم: -بیخیال…بیا مث همیشه بهش فکر نکنیم…خب؟ -چشم…حالا تو منو بخشیدی؟ لحنش ته مونده ی شوخی داشت… با تعجب-برای چی؟ -که جلوی در اونجوری زهره ترک کردمت… تازه  یادم افتاد…با غیض نگاهش کردم و گفتم: -خوب شد گفتی…حالا اگه جرات داری وایسا همونجا… سینه سپر کرد و گفت: -من…محمد کیامهر…با شجاعت تمام میگم که… بلند شدم پریدم طرفش و درحالی که میپرید بیرون گفت: -میگم که اصلا جراتشو ندارم… دنبالش دویدم و رفتم تو حیاط جلوی حوض یهو مشتشو پر اب کرد و ریخت روم…اب بازی شروع شد…خیس خالی شده بودیم که صدای مامان باعث شد صبر کنیم… -ای واااای….حیاطو خیس کردین…شما دوتا عقل ندارین؟هان؟محمد؟تو الان داشتی یقه جر میدادی و پسر ملوک خانومو جنازه کردی…حالا بچه شدی اب بازی میکنی؟نادیا تو خجالت نمیکشی…ای خداااا…شکرت…دوتا بچه به من دادی یکی خل یکی چل… محمد خندید و گفت: -بیخیال مامان…این همه بزرگ بودیم یه بارم بچه باشیم… و مشتی اب به مامان پرت کرد…مامان جیغ کوتاهی کشید و گفت: -محمد….میکشمت… شلنگ حیاطو برداشت و از خجالت جفتمون دراومد…از بهترین شبام بود…واقعا خوش گذشت…اقاجونم که همون موقع رسیده بود نشست و تخت و به ما نگاه کرد…بین اب بازی هام زمزمه کردم: -خدایا…شکرت… ………………………

۷۸
ارمان: نشستم رو صندلی بالکن اتاقم و زل زدم به ستاره های شب…(البته شما فکر کنین اسمون تهران تو این کتاب الوده نیست و پر ستاره است…چه کنیم دیگه یه کمم از تخیل استفاده کنیم)ولی هیچی نمیدیدم…چهره نادیا جلوم بود…زمزمه کردم: -خدایا چش بود؟چرا امروز اینجوری کرد؟  شب بود…زنگ زدن جایز نبود پس اس ام اس دادم…۹۴ساعتو نگاه کردم… -سلام نادیا خانوم…میشه بدونم امروز شما چتون بود؟ چند دقیقه منتظر شدم تا جواب داد: -از یه معلم فیزیک انتظار نمیره انقدر حافظه اش ضعیف باشه…یه بار گفتم من کیامهر هستم…در ضمن فکر نمیکنم لازم باشه ما تلفنی در ارتباط باشیم…لطفا شمارمو پاک کنید اقای صالحی… یعنی قشنگ قرمز شدنمو حس کردم…سریع شمارو گرفتم و زنگ زدم:  …the mobile set is of -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد، گوشی تو دستم بود و دندونام داشت میترکید…صدای در اتاق اومد: -ارمان…ارمان مامان دوستت اومده…سهراب… -…. -ای بابا…اقا سهراب بفرمایید تو جواب نمیده… در باز شد…پوفی کردم و دستمو کردم تو موهام…سهراب با تعجب گفت: -سلام… -… -سلام -…. -سلام -…. -سلام… با حرص نگاش کردم و گفتم: -سلام و کوفت…درد سلام… -ای بابا تو چرا… پریدم بین حرفش:

۷۹
-خفه شو سهراب حوصله ندارم… اومد جلو و نشست کنارم رو یه صندلی دیگه…تازه جعبه شیرینی تو دستشو دیدم… -خبریه؟ -چطور؟ -شیرینی… -اهان…اره دیگه…ذوقمو کور کردی…اومدم بگم ترانه بله رو داد… نادیا رو یادم رفت و با خنده بغلش کردم و گفتم: -بهههه بهههه…پس به زودی قاطی خروسا میشی… -تو چی؟ -من چی؟ -مرغ داری خوش میگذره ها… -زهرمار… -جدی…چه خبر؟ -هیچی بیخبر… -ای بابا…محمد چی؟ -نمیدونم…بیخیال… کمی سکوت کردیم که دوباره گفت: -میگم هوا سرده ها… نگاش کردم…سگ لرزه میزد بدبخت…خندیدم… -پاشو بریم تو…. ………………………….. نادیا: تند تند قدم برمیداشتم…از در مدرسه که رفتم بیرون اینور اونورو نگاه کردم…میخواستم برم واسه تولد محمد خرید کنم…پیچیدم تو کوچه کنار مدرسه و راه افتادم که از ته کوچه اژانس بگیرم…یهو یه ماشین کنارم چنان زد رو ترمز که ناخوداگاه وایسادم…فکر کردم بازم محمده…نگاهش کردم…شیشه هاش دودی بود…محمد ماشینش شیشه دودی نداشت…ای بابا نادی خل شدی؟محمد که اصلا ماشین نداشت…عه…این ماشینه چه اشناس…بیخیال خواستم رد شم که شیشه اومد پایین و صدای ارمان صالحی بلند شد:

۸۰
-بیاید سوار شید لطفا… عصبی بود…حقشه…الان حدود یه ماه میشد که حتی جواب سلامشم نمیدادم…بدون اینکه بدونه چرا…برنگشتم…جوابم ندادم..به راهم ادامه دادم…کوچه خلوت بود و این عصبیم میکرد…صدای در ماشینو شنیدم…قدمامو تند تر کردم…ولی یه دفعه دستم از روی چادر کشیده شد…بدون اینکه نگاهم کنه منو کشید سمت ماشین…اروم گفتم: -ولم کن… -…. -جیغ میکشم ابروت میره ها… پوزخند زد…در ماشینو باز کرد و هولم داد تو و سریع سوار شد…خواستم پیاده شم که قفل کودکو زد…خیلیم ممنون!!!!نگاهش کردم…به جلوش خیره بود…با حرص گفتم: -درو باز کن… -ساکت باش… -میگم درو باز کن… -میگم دهنتو ببند… پاشو گذاشت روگاز و راه افتاد…نمیدونستم کجا میره…داد زدم: -میگم نگه دار عوضی… بلندتر از من داد زد: -منم یه بار بهت گفتم دهنتو ببند…اعصابمو بهم نریز…ساکت باش… همچین داد زد که قفل کردم…به زور گفتم: -داری منو کجا میبیری؟ همه وجودم میلرزید…با حرفای محمد…نکنه میخواد اذیتم کنه؟وای خدایا…چیکار کنم؟ داشت میرفت سمت کوهسار…سر ظهر بود و جاده خلوت…جاده پیچ وا پیچ باعث شده بود حالت تهوع بگیرم…افتاب ظهرم حالمو بدتر میکرد…کنار یه خاکی کنار جاده داد زدم: -همینجا نگه دار…خودمو میندازم پایین…به مرگ محمد از همین شیشه میپرم بیرون… با شنیدن اسم محمد زد رو ترمز و ماشینو کشید یه کنار…سریع پیاده شدم…خواستم بدوام سمت جاده ماشین بگیرم که پیاده شد و داد زد: -همونجا وایسا… وایسادم…صداش کم کم داشت بهم نزدیک میشد…همونجوری میگفت:

۸۱
-کجا؟عجله داری؟اول باید جواب منو بدی…چته؟هان؟چه مرگته؟تو مگه قرار نبود یه کاری کنی محمد باهام حرف بزنه…پس چته؟کجا میخوای بری؟ داد زد: -هان؟باید بمونی…بمونی و جواب منو بدی… برگشتم سمتش…بیست متر اونور تر پشت سرش تهران زیر پام بود…ماشین هر از چندگاهی یدونه رد میشد…زل زدم تو چشماش…چشمامو ریز کردم و گفتم: -بمونم؟بمونم که چی بشه؟که تو اذیتم کنی؟؟؟فکر کردی منم محمدم؟مهنام؟ساده ام؟خرم؟که خام تو بشم؟نخیر محمد همه چیو بهم گفته… داد زدم: -همه چیو…اینکه عشقشو ازش گرفتی…اینکه دروغ گویی…پستی…خیانت کاری… بلندتر-هرزه ای…هرزه… سوختم..بدجوری سوختم…تو عمرم همچین سیلی نخورده بودم…فقط نگاش کردم…چه حقی داشت؟اون چه حقی داشت…یادم رفت…همه چیز یادم رفت…دستمو بلند کردم و اومدم بزنم تو گوشش که تو یه سانتی صورتش مچ دستمو گرفت…خون از چشماش میبارید…حرص از حرف زدنم پیدا بود… -چیکار کردی؟هان؟تو چه غلطی کردی؟ دستمو اورد پایین…هنوز فشارش میداد… -حقش بود از این بالا پرتت کنم پایین تا دفعه بعد حواست باشه چه صفتی رو به کی نسبت میدی… بغضمو خوردم…عمرا اگه جلوی این گریه میکردم… -چی؟چه صفتی؟اینکه بهت گفتم هرزه؟اره…منظورت همین بود؟مگه نیستی؟نه؟مگه هرزه نیستی؟مگه تو نبودی که… دستمو همچین فشار داد که بلند گفتم اخ و دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم…سرمو انداختم پایین و زمزمه کردم: -دستمو ول کن… فشار دستاش کم شد…باد چادرمو به بازی گرفته بود…سرمو گرفتم بالا که بگم دستمو کاملا ول کنه که دیدم زل زده بهم…یه حسی تو چشماش بود…شاید پشیمونی…خواستم حرف بزنم که گفت: -هیسسس…هیچی نگو…خیلی بد کردی خانوم نادیا کیامهر…شرافت منو زیر سوال بردی…

۸۲
دوباره اشک جاری شد…چی میگفت؟مگه غیر از این بود که ارمان صالحی یه عوضی و خیانتکاره…اشکم که جاری شد دستمو ول کرد…چادرمو گرفت تو دستاش… -تو برای چی اینو سرت میکنی؟بگی پاکی؟مسلمونی؟خوبی؟مقیدی؟خانوم کیامهر تو با قضات بیجات در مورد یه پسر پاک همه ی قداست این چادرو زیر سوال بردی…همه احترامشو زیر سوال بردی…اسلام و مسلمونو زیر سوال بردی… بغض داشت…حس میکردم از بغضش کلافه اس…داد زد: -تو ایمان من و خودتو زیر سوال بردی… زل زد تو صورتم…منم نمیتونستم چشم از چشمای خونبارش بردارم…با درد زیادی تو چشماش گفت: -من هرزه نیستم… چادرمو اورد بالاتر… -به حرمت همین چادر قسم من هرزه نیستم…یه عمر با شرافت زندگی نکردم که تو یه شبه همه زندگیمو ببری زیر یه علامت سوال… تنها چیزی که تونستم بگمو به زبون اوردم… -بهم ثابت کن! چی گفتم؟چرا گفتم؟مگه من از محمد همه چیو نشنیده بودم؟لعنت به تو نادیا…لعنت به تو ارمان…اه… چادرمو بدون اینکه ول کنه کشید و رفت سمت ماشین…در طرف منو باز کرد…به اجبار سوار شدم…خودشم رفت سوار شد و چندتا نفس عمیق کشید و گفت: -باشه…من ثابت میکنم…توام باید به قولت عمل کنی و قرار ملاقات من و محمدو بذاری… نگاهش کردم… -اگه بهم ثابت شد و قانع شدم…سر قولم هستم… ماشینو روشن کرد و راه افتاد…چند دقیقه بعد روی کوه وایساد و گفت که پیاده بشم…قبلش ساعتو ظهر بود و هنوز کادو محمدو نخریده بودم…اومدم پایین و رفتم طرفش…یه محوطه ۶نگاه کردم… گرد که تهران زیر پامون بود…به یکی از نرده ها تکیه دادم و اونم جلوم وایساد…کسی اونجا نبود..گرما داشت حالمو بد میکرد ولی با این حال نسیم میومد…شروع کرد…

۸۳
-گفتی همه چیو از محمد شنیدی…ولی خب…کافی نبوده…باید از منم بشنوی…حوصله مقدمه چینی ندارم…فقط اینکه وقتی محمد رفت من فهمیدم هردو ما اسیر توطئه و حسادت دوتا دختر شده بودیم…مهنا و رومینا… -رومینا؟ -اره…محمد میشناستش…ولی مطمئنم یه درصد هم احتمال نمیده اون تو قضیه مهنا دست داشته باشه…ترم سوم بودیم که رومینا عاشق محمد شد…دختری نبود که محمد بتونه دوستش داشته باشه…هم از نظر فرهنگ…هم دین…هم پوشش و خیلی چیزای دیگه…رومینا به محمد ابراز علاقه کرد…همه دانشگاه هم اینو میدونستن…ولی محمد خیلی محترمانه گفت نمیتونه رومینا رو دوست داشته باشه…کینه به دل گرفت…بد کینه ای به دل گرفت…محمدو به اتیش کشید…دو ترم بعد…مهنا وارد دانشگاه شد…یه دختر چادری…مهربون…مقید و درس خون…خیلی زود قبل از اینکه محمد بگه فهمیدم عاشقش شده…براش قسم خوردم کمکش کنم…به مهنا نگفته بود دوسش داره…یه روز از مهنا خواستم همو ببینیم…برای اینکه بهش بگم محمد دوسش داره…اومد…حرفامو شنید…گفت اگه محمد خودش بگه قبول میکنه…از گوشه و کنار میشنیدم که مهنا منو دوست داره…ولی باور نکردم…بعد از ابراز عشق محمد مهنا گفت از اولش اونو دوست داشته…پس نمیتونست به من فکر کنه…مهنا و محمد با هم بودن…محمد اصرار داشت زودتر بره خواستگاری…یه مدت بعد مهنا ازم خواست ببینمش…تو یه کافیشاپ دنج…گفت راجع به محمده…اونروز هیچی از حرفاش نفهمیدم…معلوم نبود چی میگه…از اینکه حس میکنه محمد مرد رویاهاش نیست…از اینکه اشتباه کرده…خلاصه حسابی گیجم کرد…بعدشم رفت…چندبار دیگه باهام قرار گذاشت…اصرار عجیبی داشت که محمد ندونه…اخرشم…تو یکی از قرارا که مهنا داشت میگفت میخواد محمدو به خاطر من پس بزنه…محمد سر رسید…رفت…پیداش نکردم…ولی روزگار رومینا و مهنا رو سیاه کردم…مهنا از دوستای رومینا بود…منو دوست داشت و روزی که از عشق محمد گفتم میخواسته بهم ابراز علاقه بکنه…ولی بدجوری خورده تو ذوقش…مثل رومینا…بعد هم فهمیدم تو همین قرارا ازمن و مهنا عکس میگرفتن و دادن به محمد…همین…دوتا دختر با عشقای بچه گانه و تفکرات احمقانه اشون نقشه کشیدن منو محمدو… پوفی کرد…نگاهم کرد و گفت: -محمد نفهمید…همه این سال ها نفهمید من اونی نیستم که فکرشو میکنه…نادیا…الان تو باید بهش بگی…باید بگی اشتباه میکنه…من نمیخوام دوباره محمدو از دست بدم…

۸۴
پشتمو بهش کردم…باد چادرمو تکون میداد…نگاهمو دوختم به تیزی برج میلاد که تو الودگی تهران به سختی دیده میشد…گفتم: -از کجا باور کنم راست میگی؟ سکوت محض…چند لحظه بعد گفت: -مجبور نیستی باور کنی… نفس عمیقی کشیدم…دلم تا حالا بهم دروغ نگفته بود…برگشتم سمتش… -ولی باور میکنم…نمیدونم چرا و چجوری…ولی دلم دروغ نمیگه بهم…حس میکنم حرفات راسته… با لبخند تلخی نگام کرد و گفت: -پس با محمد حرف میزنی؟ -نه…من نه…خودت بگو… -گوش میده؟ -سعی کن…محمد هنوز از تو متنفر نیست…اینو مطمئنم…حس خواهرانه ام میگه اونم دوست داره همه چی دروغ باشه… -امیدوارم…  …نگاهش کردم و گفتم:۰:۶۴ -مطمئن باش…خوب دیگه…ساعت چنده؟اوه اوه ساعت -میشه منو برسونی؟ لبخندی زد و گفت: -بله… راه افتادم و سوار ماشین شدم…چادرمو تو ایینه مرتب کردم که اومد…تو شهر داشت میرفت سمت خونه که چشمم به یه مرکز خرید لوکس افتاد…سریع گفتم: -نگه دارین… کنار خیابون زد رو ترمز… -چیزی شده؟ -نه…من همینجا پیاده میشم…کاری ندارین؟ -کاری چی؟ -هان؟ -چی گفتی الان؟ -گفتم امری ندارین…

۸۵
-تو تکلیفت با خودت مشخصه؟ با تعجب-چطور؟ -بالاخره تو یا شما؟کار نداری یا کار ندارین؟ خنده ام رفت…بچه پررو…چند لحظه نگاهش کردم… -کار نداری؟ خندید… -چرا اینجا پیاده میشی؟ -میخوام خرید کنم… -برای تولد محمد؟ با تعجب گفتم: -میدونستین؟ چپ چپ نگام کرد که خندیدم و گفتم: -خیلی خب…میدونستی؟؟؟ -محمد داداشمه…یادت که نرفته… -نه…باشه…پس خدافظ… -میخوای بیام؟ -نه…مرسی…فعلا… -به سلامت… پیاده شدم و رفتم تو پاساژ و بعد از خریدن کادو که یه ست کیف پول و کمربند و فندک و شده بود و هوا داشت تاریک میشد…کلید انداختم واروم ۳جاسوییچی چرم بود رفتم خونه…ساعت درو باز کردم…مامان تو حیاط پشتش به من بود و نمیدونم داشت چیکار میکرد…رفتم جلو و اروم سلام دادم…یهو پرید بالا و جیغ خفیفی کشید… -عه…چی شدی مامان؟ -الهی بترکی نادیا… -عه مامان!!! -یامان…قلبم اومد تو دهنم…بیشعور… -مامان!!!!!!بابا ببخشید…نمیخواستم محمد بفهمه من اومدم… -دختره ی بی عقل…این کارا چیه؟چرا نفهمه؟

۸۶
-ای بابا…هیچی…کیک خریدین؟ -بله…تو یخچاله… -اقاجون کو؟ -تو خونه نشسته اخبار میبینه… -محمد؟ -تو اتاق جنابعالی… چشام گرد شد: -اتاق من؟؟؟؟ -کوفت…چشاتو بکن تو…اره دیگه…فرستادمش پی نخود سیاه… -ماماااان!!!نخود سیاه تو اتاق من چه غلطی میکنه؟ هنوز داشتیم اروم اروم حرف میزدیم… -هییسسسس….حرف نزن نادیا…بیا برو بالا نذار بیاد پایین من یه ذره گل و بلبل اویزون کنم به در و دیوار خونه… -همون تزئین دیگه؟ چپ چپ نگام  کرد و گفت: -برو نادیا!!!!!!!!!!!!!! دندونامو فشار دادم رو هم و پلاستیک دستمو گذاشتم رو تخت و گفتم: -بی زحمت اینم کادو کن نکیسا خانوم!!!!!! برگشتم و رفتم بالا…اروم درو باز کردم…دراز کشیده بود رو تخت…یه دفتر دستش بود…خاک بر سرم این که دفتر خاطرات منه که…وارد شدم…حواسش به من نبود…یهو پریدم رو تخت و گفتم: -هی اقا…بی اجازه… چشاش گرد شد و نفس عمیقی کشید…دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: -نمیری نادیا…داشتی میکشتیم… لبخند زدم…دفترو از دستش کشیدم و گفتم: -اقا محمد…اینا خصوصیه… لبخند زد و گفت…. -خصوصی؟این که همه اش از منه…چند تا ام شعر سهراب… -از تو هست…ولی حرفای منه…

۸۷
-بگم ببخشید کافیه؟ -نخیر باید جبران کنی… خندید… -ای شیطون… بلند شد و نشست روبروم رو تخت… چجوری جبران کنم؟ -اممممم… لبخند زدم…بلند شدم رفتم جلوی ایینه…چادر و شالمو برداشتم…کش موهای بلندمو باز کردم و برسمو هم برداشتم…نشستم جلوش…لبخندزد…پشتمو کردم بهش و گفتم: -بفرمایید… دوباره خندید و گفت: -عه؟ای به چچچچشم… شونه رو گرفت و اروم مشغول شونه زدن موهام شد…حدود بیست دقیقه طول کشید…بدون اینکه بفهمه به مامان اس دادم که ما داریم میایم…کش موهامو از بالا بستم و لباسامو عوض کردم…به محمد گفتم: -پاشو بریم پایین… -تو برو من واسه شام میام… -نخیر…الان پاشو…بدو زودباش… چند لحظه نگام کرد و بعد به اجبار بلند شد و باهام راه افتاد…تو حیاط گفت: -چرا چراغا خاموشه؟ -حتما مامان رفته خونه همسایه ها…اقاجونم که مسجده دیگه… رفتم جلو و درو باز کردم…محمد که وارد شد چراغا روشن شدن و مامان و من و اقاجون شروع کردیم دست زدن…محمد با خنده دستشو کرد تو موهاش و گفت… -عه…امروز تولدمه… مامان رفت بوسیدش و تولد رو تبریک گفت…منم بعد از اقاجون ازش ویزون شدم…اون شب هم به خوبی گذشت…موقع خواب کلی فکر کردم و بالاخره واسه روبرو کردن ارمان و محمد یه نقشه ای کشیدم…عه چه جلب…دوباره شد ارمان…هعععی…امان از تو نادیا..صبح بعد از مدرسه رفتم خونه

۸۸
سمانه اینا و تو راه نقشه امو به ارمان خبر دادم…جلوی در خونه اشون وایسادم که در باز شد…با لبخند بغلش کردم و گفتم: -سلام… -سلام و مرض…کدوم گوری بودی تو عزیزم؟ همه ی اینارو با لحن مهربون میگفت…از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت…رفتیم تو حیاط…داشت میرفت بالا که گفتم: -نه سمانه همین جا بشین کارت دارم… تو الاچیق گوشه حیاطشون نشستم و اونم نشست جلوم…با نگرانی گفت: -اتفاقی افتاده؟راستی ازاونشب که اس دادی محمد فردا ازاد میشه ازت خبر ندارم…چی شد؟ -هیچی اونکه ازاد شد…الان باهات یه کاری دارم…قضیه ارمان صالحی رو که میدونی؟ -دوست محمد بوده؟ -اره… -خب؟ -خب محمد یه چیزایی گفت…بحث عشق و عاشقی و این حرفا…بعدم خیانت ارمان به محمد و عشقش و این حرفا…ولی با حرفای ارمان فهمیدم محمد یه جایی داره اشتباه میکنه…الان محمد حاضر نیست به هیچ وجه ارمانو ببینه تو باید کمکم کنی با هم روبروشون کنم… با هیجان خودشو کشید جلوتر…دستمو گرفت و گفت: -ای ول چه باحال…حتما بعدشم ارمان میادتورو از محمد خواستگاری میکنه و محمدم ابجی خانومه ارمانو میگیره… خندیدم و گفتم: -برو گمشووو…بی جنبه…اصن فهمیدی من چی گفتم؟ -اره….خب حالا من باید چیکار کنم؟ جلوی کافی شاپ(……)باشه…بلند شدم و زدم ۵تند تند نقشه روواسش گفتم و گفتم ساعت بیرون…تو راه دوباره به ارمان زنگ زدم…خیلی استرس داشتم…گفتم همه چی پای خودشه و اونم قبول کرد…فقط گفت قرارمون تو پارک کنار کافیشاپ باشه…منم زنگ زدم و به سمانه خبر بود…رفتم نشستم پیش ۰دادم…رسیدم خونه و صاف رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم…ساعت محمد… -سلام داداشی…

۸۹
-سلام خااانوم…اوقور بخیر؟کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟ -پاشو بریم بیرون… با تعجب-چی؟ -محمد نه نیار که جیغ میزنما…بلند شو منو ببر بیرون حوصله ام سر رفته… خندید و گفت: -جن زده شدی نادیا؟ -محمد!!!!! -چرا بیشگون میگیری…عه…خب اخه کجا بریم؟ -اونو دیگه من میگم…پاشو حاضر شو…زودباش…بستنی هم باید برام بخریااا… خندیدو بلند شد و رفت تو اون اتاق…ده دقیقه نکشید که خوشتیپ و دلبر حاضر شد و اومد بیرون…به مامان اینا خبر داد و دست منو گرفت و راه افتادیم…یه تاکسی گرفت و من ادرس دادم…تو راه انقد وراجی کردم که اصلا وقت نکرد بهم شک کنه…جلوی پارک ماشین سپهرو دیدم…پس با سپهر اومده…پیاده شدیم و رفتیم تو پارک…نشستیم رو یه صندلی و من باز شروع کردم به ور زدن…یهو گفتم: -چرا انقد ساکتی؟ -مگه تو میذاری من حرف بزنم؟ خندید…منم خندیدم و گفتم: -محمد… -جانم؟ -تو داری اشتباه میکنی… -برای چی!!!!؟؟؟؟ -خب…خب…اگه من یه کاری کرده باشم که تو ناراحت شی…ولی بعدش خوشحال بشی…ناراحت میشی؟ بلند خندید و گفت: -دیوونه… -جدی گفتم… -خب اخه یعنی چی؟

۹۰
-هیچی…ببین من الان یه کاری میکنم…تو عصبانی میشی…ولی قول بده چند دقیقه صبرکنی بعد عصبانی شو… با شک نگام کرد…لبخند استرسیی زدم و بلند شدم… با تعجب-کجا؟ -من همین دوروبرام…فعلا… فوری از کنارش رد شدم و قبل از اینکه دنبالم بیاد ارمان دستشو گرفت…سرعتمو بیشتر کردم و سوار ماشین سپهر شدم…سمانه و سپهر کله هاشونو اوردن بالا و گفتم: -سلام… -سلام… -چرا نفس میزنی؟ -هیچی…بریم یه ذره اونور تر… راه افتاد…گوشیمو برداشتم و به محمد اس زدم…تا از من خیالش راحت نمیشد یه کلمه از حرفای ارمانم نمیفهمید… -داداشی غلط کردم…ببخش..نگران من نباشی ها…من با سمانه اینا همین ورا هستم…فدات… گوشیرو گذاشتم تو جیبم و به چشمای خندون سپهر و سمانه نگاه کردم…فهمیدم طبق عادتم بلند بلند خوندم و نوشتم…یهو بلند زدیم زیر خنده… ………………………… ارمان: هنوز دستشو محکم نگه داشته بودم…هیچ کدوم حرفی نمیزدیم…نشسته بودیم رو همون نیمکت و من محمدو نگاه میکردم محمد با حرص درخت روبروشو…صدای زنگ اسمسش که بلند شد خواست دستشو از دستم در بیاره که محکم تر گرفتمش…یه نگاه بدی بهم کرد و محکم دستشو پس کشید و گوشیشو برداشت…از فک منقبضش حدس زدم باید نادیا باشه…بدون جواب گوشیو گذاشت تو جیبش و دست به سینه زل زد به همون درخت…نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -محمد من اومدم که بگم… -صبرکن!مهم نیست چی میخوای بگی…من باور نمیکنم…الانم به خاطر قسم خواهرم اینجا نشستم…همین… سرمو انداختم پایین… -محمد داری اشتباه میکنی…

۹۱
سکوت کرد…سرمو بلند کردم نگاهش کنم که دیدم با چشمای برزخی داره نگام میکنه…انگشتشو جلوی چشماش گرفت و گفت: -چیو؟چیزی که با چشمام دیدم مگه میشه غلط باشه؟ -محمد… -هیسسس….خفه شو…خفه شو…اسم منو نیار…فکر کردی باور میکنم؟اره؟چی میخوای بگی؟چه بهونه ای جور کردی ها؟من که میدونستم…از همون موقع میدونستم مهنا پیش تو نمیمونه…اون رهگذر بود…وقتی واسه من نبود واسه تو ام نمیتونست باشه…الانم دیگه بس کن…یه بار دیگه…فقط یه بار دیگه ببینمت دور و بر و منو خواهرم میپلکی به امام حسین زنده ات نمیذا… بلند گفتم: -ساکت باش محمد…چی میگی تو؟بذار حرف بزنم… قبل از مخالفتش شروع کردم و بیخیال حس و این حرفا تند تند همه چیو گفتم… سکوت کرده بود…یعنی داشت حرفامو هضم میکرد…زل زده بود بهم…نفس عمیقی کشیدم و چشم تو چشمش گفتم: -محمد ما رفاقتمونو به حسادت دوتا دختر باختیم…چرا نمیفهمی…ما گول خوردیم…هردومون…باور کن دارم راست میگم… نگام کرد… -باور کنم؟چجوری؟من پنج ساله با فکر به خیانت تو نابود شدم…با فکر اینکه داداشم با عشقم ریخته رو هم نابود شدم…هر لحظه با دیدن و به یاد اوردن اون عکسا بهم ریختم…تو این چند وقت فهیدم عشقم به مهنا اونقدرم نبوده…ولی تو…اینکه رفیقم بهم خیانت کنه….داغونم کرد…الان چجوری باورکنم همه اش دروغ بوده…هان؟ چیزی نگفتم…با حالت گیجی گفت: -یعنی…ارمان؟! با لبخند بهش خیره شدم…بعد پنج سال اسممو به زبون اورده بود…با لبخند و بغضی که تو گلوم بود گفتم: -جونم دادا؟ -داری راستشو میگی؟ -اره دادا… -قسم بخور…

۹۲
لبخندی زدم… -به رفاقتمون قسم دادا… خندید… محمد-خیلی دلم برات تنگ بود دادا… لبخند تلخی زدم و همدیگرو بغل کردیم…روحم داشت از بدنم خارج میشد…من تو این پنج سال با هیچکس نتونسته بودم عین محمد باشم…اما حالا بالاخره پیداش کردم…از بغل هم اومدیم بیرون و گفت: -ببخش ارمان…ببخش از قضاوت الکیم که رفاقتمونو نابود کرد… -این چه حرفیه…دیوونه شدی؟ لبخندی زدم و گفتم: -راستی من این روزو مدیون ناد…ببخشید…عه…مدیون خواهرتم… با خنده گوشیشو دراورد و گفت: -عزیییزم…الان داره زهره ترک میشه از ترس… بعد رفت اونور و مشغول صحبت شد…نشستم و به این فکر کردم که نادیا وقتی میترسه چه شکلی میشه…تو راه کوهسار تو ماشین با همه تلاشش بازم معلوم بودکه ترسیده…چشمامو بستم و سعی کردم یادم بیاد چه شکلی بوده…خوووب….امممم…اون همیشه خوشگل بود…وقتی میترسید انگشتای کشیده اشو تو هم قفل میکرد که نلرزه…چشماش درشت میشد و نوک دماغش قرمز میشد…لباشم میلرزید…خوب خیلی خوشگل تر میشد…عه…ارمان!!!!کوفت…بی ادب…توکه محمدو میشناسی غلط میکنی خواهرشو دید میزنی؟برو بابا…خوب مگه چیه؟یعنی محمد هیچوقت هیچ دختری رو دید نمیزنه؟اصن من که دید نزدم…همینجوری یادم مونده…اره…دید نزدم… -ارمان… چشمامو باز کردم… -جونم؟ -پاشو بریم یه جایی…به خواهرم گفتم به مامان اینا بگه شب دیر میام…راستش کلی کار باهات دارم… لبخندی زدم و بلند شدم…منم باهاش کار داشتم… ………………. نادیا:

۹۳
یه ذره با سپهر و سمانه قدم زدیم که رادارام یه خبرایی بهم داد…یعنی از اولم معلوم بود بین این دوتا یه چیزی هست…با لبخند رو به سمانه گفتم: -امروز مهمون منی… با تعجب نگام کرد… -هان؟چته؟اخ و اوخ و نه و نمیتونم و کار دارم و وای اله و وای بله و وای جیمبله و…اینا هم قبول ندارم… با حیرت گفت: -نادیا… یه نگاه خون اشامی کردم و گفتم: -میای!!!!!!!!!!! حرفی نزد و فقط چپ چپ نگام کرد…محمد که حالا حالا نمیومد…به سپهر گفتم مارو برسونه خونه و خودش رفت…نیم ساعت فقط احوالپرسی سمن و مامان طول کشید و بعد از پذیرایی با بی صبری بردمش تو اتاق خودم…چپ چپ نگام کرد و گفت: -چته تو؟اه!!!!نمیذاری چاییمو کوفت کنم… -اونو بعدا میارم کوفت میکنی…الان بگو بینم… -چیو؟ -ببین منو دور نزنا میزنم خوردت میکنم… چشاش گرد شد… -ایییش….خر الاخ….خب من چی بگم؟اصلا تو خوبی؟ -راجع به سپهر… رنگش پرید… -خب؟ -خب به جمالت…بنال ببینم چی گفتین به هم که چشاتون اینجوری ستاره میپروند واسه هم؟ لباشو گاز گرفت که نخنده…بعد اروم اروم گفت: -خیلی خری…ورپریده… -همینه که هست…بنال بینم… -خب…خب…اون هیچی نگفته…منم….منم که عاشقش شدم… بعد یهو با هیجان گفت:

۹۴
-وای اون عالیه…وقتی… پریدم وسط حرفشو با حرص گفتم: -ببند گاله رو…من سپهرو میشناسم نمیخواد توضیح بدی چجور پسریه…ادامه همون جمله ات کامل کن که گفتی عاشقشی… خورد تو ذوقش و گفت: -مرض…خب هیچی دیگه….عاشقشم… -بهش گفتی؟ -گفتن که نه…غیر مستقیم…خب اونم خر نیست میفهمه…حس میکنم اونم منو دوست داره…وقتی اومدم ایران تنها کسی که باهام خوب بود اون بود… خندیدم و گفتم: -به به…مبارکه…چه بهم دیگه هم میاید… لبخندی زد…بحث عوض شد و سمانه بعد از شام سپهر اومد دنبالش که با محمد برخورد کردن و بعد از سلام و احوالپرسی رفتن بیرون…وایسادم وسط حیاط و با لبخند زل زدم به محمد…اونم درو پشت سرش بست و زل زد به من…با لبخند گفت: -کَرِتیم ابجی… همونجوری با لبخند اخم کردم و گفتم: -بیخود…بی ادب…نه به اون اخم و تخمش جلو زندان نه به الانش…ایییششششش… خندید و گفت: -الان یعنی قهری؟ زیر چشمی نگاش کردم و گفتم: -بستگی به اونی داره که پشت دستت قایم کردی… خندید و در حالی که میومد طرفم گفت: -بزغاله… و یه بسته شکلات گرفت جلوم…پریدم از یقه اش اویزون شدم ماچ بارونش کردم و با بسته شکلات برگشتم به اتاقم…گوشیمو برداشتم اهنگ گوش کنم…سه تا اس ام اس داشتم…یکیش ایرانسل یکیش تور سه روزه ترکیه و اون یکی…ارمان…نوشته بود… -سلام…ازت ممنونم…خیلی زیاد…این تنها حرفیه که میتونم بزنم…امیدوارم جبران کنم برات… لبخند زدم…جواب دادم:

۹۵
-خواهش میکنم…بیشتر واسه ارامش محمد اینکارو کردم….شبخیر… هه!!!!دماغ سوخته میخریم…با خیال راحت یه اهنگ گذاشتم و دراز کشیدم رو تخت…از اونجایی که خیلی شاد بودم دوست داشتم یه اهنگ خاص گوش بدم…اروم زمزمه کردم…تقدیم به خدا جوووووونم… -سر عشقت خودمو لو دادم راز چشمامو همه فهمیدن عاشقی خونه امو ویرون کرده عشق یعنی تورو هرشب دیدن منو اواره دنیا کردی تا بیام دوباره مهمونت شم جاده عشق تو راهش بازه تا کجا قراره مدیونت شم؟ بین این همه غم تکراری شک ندارم که تو دوسم داری من بدون عشق تو گم میشم نکنه که چشم ازم برداری خیلی جاها خودمو گم کردم خیلی وقتا تورو دلخور کردم تو همیشه عاشق من بودی من همه اش میرم و برمیگردم تو همه چی رو ازم میدونی خیلی بی وفایی از من دیدی من فقط سوالم از تو اینه چرا یک عمره نجاتم میدی؟ بین این همه غم تکراری شک ندارم که تو دوسم داری من بدون عشق تو گم میشم نکنه که چشم ازم برداری…

۹۶
بین این همه غم تکراری… گوشیمو خاموش کردم و اروم به خواب رفتم… ………………….


رمان همیشه با همیم –قسمت چهارم

$
0
0

رمان همیشه با همیم – قسمت چهارم

رمان-همیشه-با-همیم-از-زهرا-محمدرضایی

ارمان:  ۰چشمامو باز کردم…اوووفففففف…این وقت سال و این همه گرما؟؟؟ساعتو نگاه کردم… صبح…پیرهنمو در اوردم و با شلوارک پریدم تو تخت…اخیییش…چشمامو بستم…صبح با صدای مامان بیدار شدم و یه تیپ و البته مناسب کار زدم و رفتم مدرسه…به محض ورود به دفتر نادیا رو دیدم…یه شال صورتی سرش بود…وای!!!!چه بهش میاد…خیلی نازتر شده بود…چشمامو بستم و هفت هشت تا دری وری به خودم گفتم و رفتم سر کلاس…تمام اون روز هر وقت میدیدمش یه جور خاصی تو چشمم میدرخشید…اوپس!!!!بابا ارمان بیخیال…اه… زنگ که خورد راه افتادم رفتم بیرون…سوار ماشینم شدم و تخته گاز رفت پیش سهراب…همه چیو تعریف کردم که گفت: -ای بابا…این باز اومد… خندیدم…با صدای بلند….محمد با سهراب قضایا داشتن…سهراب شوخ و باحال و محمد اصلا از رفتارش خوشش نمیومد…میگفت سبکه…جفتشون با هم سر جنگ داشتن…البته لفظی…برگشتم خونه…جلوی در لبخند زدم…چندتا گارگر داشتن کیسه های برنجو میربردن تو…به همراه لوبیا و سبزی…خب خب…خبرای خوب در راهه انگار…قرمه سبزی!!!!اونم نذری مامان….گوشیم زنگ خورد… ………………………… نادیا: پیچیدم تو کوچه…لبخند عریضی زدم…محمد با یه پلاستیک جلوی در وایساده بود و گوشیش دستش بود…یه پارچه مشکی هم بالای در بود…رفتم جلوتر… -سلام… -سلام خانوم…خسته نباشی… -مرسی…سیاه کاریه؟ -وقتشه دیگه…پس فردا اول محرمه… -کمک میخوای؟ -فدات…زنگ زدم ارمان داره میاد…

۹۷
چپ چپی نگاش کردم که فقط خندید…وارد خونه شدم…مامان به همراه زهراخانوم همسایه مون داشت از زیر زمین دیگ میاورد بیرون…با لبخند سلام و علیک کردم و رفتم تو…بعد از تعویض لباسام از کشوی محمد یه پیرهن مشکی برداشتم و رفتم تو خونه…میز اتو رو برداشتم و لباسشو اتو کردم…لبخند از رو لبم نمیرفت….عاشق محرم بودم…حال و هواش…آش نذری اقاجون…همه و همه…خودمم یه شلوار کتون مشکی با مانتو مشکی و مقنعه مشکی پوشیدم…چون کار داشتیم با مقنعه راحت تر بودم…لباس محمدم گرفتم دستم و با یه چادر رنگی رو شونه هام رفتم جلوی در…محمد رو چهارپایه داشت با پونز پرچم های یا حسین و نصب میکرد…ارمان هم پشتش به من بود و چهارپایه رو محکم گرفته بود…رفتم جلوتر… -سلام… برگشت طرفم…محمدم پایینو نگاه میکرد…ارمان سرشو انداخت پایین…اوووووو…ببین جلو محمد چجوری فیلم بازی میکنه…چه با ادب شده بچمممم…جواب داد… -سلام…خوب هستین؟ -ممنون…مرسی که اومدین…باعث زحمت شدین… -این چه حرفیه…اینجا مجلس امام حسینه و ما هم نوکر ارباب… محمد اهم اهمی کرد که من نگاش کردم…چشم غره یواشکی رفت و گفت: -کاری داشتی؟ -اره…بیا این لباس مشکیتو اتو کردم…بپوش… -بده دست ارمان… لباسارو داد بهش و برگشتم رفتم تو خونه…لحظه اخر برگشتم و لباسای ارمانو نگاه کردم…یه شلوار پارچه ای مشکی با پیرهن مشکی که خاکی شده بود و استیناشم داده بود بالا…خداییش خیلی تیکه بود…نادیا!!!!!!!!ببخشید…چشم… رفتم تو حیاط و شروع کردم به پاک کردن عدس و نخود لوبیای آش…از سمانه هم خواستم بیاد کمکم…تا شب همه چی اماده بود…مامان شام کوکو درست کرد و از سمانه و ارمان که خیلی کمک کرده بودن خواست پیشمون بمونن…اونام جفتشون گشاااااد…سریع قبول کردن…تا اخر شب حس کردیم نگاه های ارمان بدجوری عوض شده…نمیدونم چجوری ولی عوض شده بود…میگم حس کردیم چون سمانه هم اینو بهم گوشزد کرد…داشتیم ظرفارو میشستیم که گفت: -واااای…نادی این دوست داداشت عجب تیکه ایهههه… -نیشتو ببند…تا به سپهر نگفتم…

۹۸
خندید… -ولی نادی بد نگات میکرد… -برو گمشووو…تو جوگیری… -شاید… خندیدم…سمانه دستاشو شست و چایی برد منم ظرفشویی رو تمیز کردم و رفتم… ……………………. ارمان: درحالی که دستاشو با مانتوش خشک میکرد از اشپزخونه اومد بیرون…زل زده بودم بهش که صدای نازک دختری کنار گوشم گفت: -بیخشید…چایی… خاک بر سرت ارمان!!!!ضایع!!!!!یه چایی برداشتم و تشکر کردم…نادیا نشست کنار خاله نکیسا و اون دختره که اسمش فکر کنم سمانه بود و دوست نادیا کنارش نشست و در گوشش یه چیزی گفت که نادیا سریع به من نگاه کرد و وقتی نگاه خیره منو دید سقلمه ای به اون دختره زد و با اخم سرشو انداخت پایین…با یه نگاه سرسری فهمیدم وقتی اخم میکنه جذاب تر میشه…ولی وقتی میترسه دوست داشتنی میشه…حس کردم داره جذبم میکنه…البته بیشتر شخصیتش…ارمان!!!!!!!!!!!!!عه…خب مرض…مگه چی گفتم؟من حق ندارم به چشم…چه چشمی؟اه..اصلا بیخیال…من حق ندارم یکی رو نگاه کنم؟هان؟ اونشب هم تموم شد…اول محرم شد و من هرشب خونه محمدینا بودم…هیئت داشتن…اخخخخ….یادم نمیره…اونشب شب سوم محرم که مجبور شده بود از توی خونه به محمد زنگ بزنه بگه میخواد بره قسمت زنونه که خونه همسایه بود…محمد عین یه پرده از جلوی در تا حیاط نذاشت نگاه هیشکی به خواهرش بیوفته…چند دقه بعد محمد اومد تو و بهم اشاره کرد برم طرفش و بعدم گفت: -قربون دستت داداش…من باید اینجا باشم…برو یه چندتا لیوان یه بار مصرف بگیر واسه خانوما… و بعد با سرعت رفت تو و من تو کوچه بودم…داشتم میرفتم سمت ماشین که نادیا با سرعت از پله های خونه ی همسایشون که قسمت زنونه بود اومد پایین و گفت: -محمد چندتا بسته… و با دیدن من حول شد و دستپاچه کوچه رو نگاه کرد و بعد به من که خیره نگاش میکردم نگاه کرد…اونشب به زیباییش ایمان اوردم…چشمای اشکیش درشت تر به نظر میرسید و دماغش قرمز

۹۹
شده بود و ته چشمش معصومیت خاصی داشت…نفس عمیقی کشیدم…یه لحظه در برابر اینهمه زیبایی احساس مسئولیت کردم و بدون اینکه به خودم زحمت بدم نگاه خیره امو بردارم با اخم گفتم: -چند تا بسته چی؟ همچین اخم کردم که بیچاره با تعجب فقط گفت: -قند… با همون اخم گفتم: -میخرم…برو بالا… چشاش گردشد و خواست حرفی بزنه که از بالا یه خانمی که فکر کنم همون سمانه بود گفت: -نادیا..کجا موندی؟ یه چشم غره به من رفت که یعنی به من دستور نده و برگشت که بره و منم بدتر اخمامو تو هم کردم…لیوانا و قندم دادم محمد بهش داد…روز تاسوعا ما نذر قورمه سبزی داشتیم…اونام بودن…هنوز مهمونا نیومده بودن که نادیا و محمد اومدن مثلا کمک کنن…تو حیاط داشتم خوشامد میگفتم که مامان با اون لباسای مشکیش اومد بیرون و بلند گفت: -ارمان بیا برو لباساتو عوض کن…خاک شده همه اش… رفتیم جلوتر…مامان به اونا خوشامد گفت و من گفتم: -ایشون مادرم ازیتا خانوم… گرد شدن چشمای نادیا رو دیدم…حق داشت…الان میگفتم این نامزدمه کمتر تعجب میکرد…ماشاالله مامانم عروسکی بود برا خودش…بوتاکس دیگه…چه میشه کرد…نادیا رفت تو کمک کنه و محمدم اومد پیش من تا زیر دیگو روشن کنیم…مامان هی نادیا رو میفرستاد بیاد به ما دستور بده و من ممنون بودم که فرصت بیشتر دیدنشو فراهم میکنه…خودمم نمیدونستم چرا دلم میخواد بیشتر ببینمش…بعد از پخش نذری و جمع و جور کردن خونه نادیا با دوستش رفتن و محمدم موند به من کمک کنه…رزو عاشورا مث هرسال بارون گرفت…اصلا نادیا رو ندیدم…مث اینکه جایی با دوستش رفته بودن تعزیه…حال و هوای محرم هم کم کم رختاشو جمع کرد و رفت…و من!!!!!ارمان صالحی به خودم اعتراف کردم که نادیا رو دوست دارم…و البته به خودشم قرار بود بگم…اصلا از این افکار که غرورم خورد میشه و این مسخره بازی ها خوشم نمیومد…بنظرم وقتی کسی رو دوست داری باید بهش بگی…اگه اون ارزشش از غرورت کمتر باشه که خب دیگه دوست داشتن نمیشه…لباس مشکیامون کم کم در اومد و من باید میرفتم مدرسه…اونروز قرار بود بهش

۱ ۰ ۰
بگم دوسش دارم…اونروز خیلی مهم بود…خیلی!!!اونقدر که از بچه ها کوئیز نگرفتم…دیگه ببین چقدر مهم بود…. …………………… نادیا: -با دهن باز زل زدم به صورت خانوم نوید…با خنده گفت: -چته دختر؟ -راس میگی خانوم نوید؟ -اره…عزیزم… با هیجان دفترمو برداشتم و رفتم سر کلاس…اگه میشد عاااالی میشد…دفترمو گذاشتم رو میز و به چهره تک تک بچه ها زل زدم…. -سلام…هیسسس….یه دقه ساکت…بچه ها گوش کنین…قراره بفرستیمتون منطقه…واسه بسکت…شما همه پتانسیلشو دارین اگه خوب تمرین کنین تیم خوبی میشین…اگه تو منطقه برنده بشین میرین اداره و با یه کم تلاش مسابقات کشوری… جیغشون رفت هوا…با لبخند ساکتشون کردم… ارزو-وای خانوم یعنی میشه؟به نظرتون شانسمون چقده؟ -خیلی زیاد…شما خیلی استعداد دارین…فقط باید یه برنامه تیز و خوب بچینیم…کارا فشرده اس…دوماه فقط وقت داریم…امتحاناتونم که دوماه دیگه وقتشه…خب….از کی حاضرین که شروع کنیم؟ همه با هیجان گفتن: -همین امروز…. رفتیم تو حیاط و بعد از گفتن چند تا نکته دیریبل حرفه ای رو باهاشون کار کردم…خوششون اومده بود و زود یاد میگرفتن…چه بهتر…اگه برنده میشدن سابقه کاری خوبی برام میشد…خوب؟نهههه…عااااالی بوووووووووووود… ……………………………… ارمان: از سمت تخته برگشتم و با اخم همیشگیم گفتم: -خب…حالا اینارو تو جزوه اتون بنویسین…

۱ ۰ ۱
صدای ایش و اوش و غرغرا ریز ریز شنیده میشد…همیشه همین بود…تخته رو پر میکردم و نمیذاشتم بنویسن تا خوب گوش بدن و بعد میگفتم وارد کنن…رفتم سمت پنجره کلاس و به حیاط زل زدم…فکم اومد کف زمین…خودش بود…مثل همیشه…سبک عین پر میدوید و دیریبل میکرد…می ایستاد…یه چیزی رو توضیح میداد…از بچه ها میخواست انجام بدن و یه حرکت جدید…صدای وزوز بچه ها بهم فهموند خیلی وقته وایسادم اونجا…برگشتم…خخخخخ…وا رفته بودن…همه داشتن دستشونو از درد تو هوا تکون میدادن…ولی اینا واسه رتبه خوب تو کنکور لازم بود…یه بار دیگه شروع کردم تخته رو پر کردم و بعد زنگ خورد…با دیدن برگه المپیاد فیزیک رو برد معلما و دانش اموزا لبخندی زدم…من بدون اینکه کسی بفهمه از اول سال با بچه ها المپیادی کار کردم…الان حتی میتونستم اطمینان بدم که جایزه مال خودشونه…تا اداره…از اونجا به بعد که کشوری میشد باید خودشونم یه تلاشی میکردن…از مدرسه اومدم بیرون…یه زنگ مونده بود که من کلاس نداشتم…نشستم تو ماشین و ضبطو روشن کردم…زل زدم به درمدرسه…یک ساعت تمام…تا بالاخره اومد بیرون…اوه…چه سخته… ………………….. نادیا: واااای….خداجونم از پا افتادم…کجایی بالش مهربانم که یادت بخیر…دارم میام پیشت…اووووه…پام…ماشینی جلوی پام ترمز کرد…شیشه اشو دادپایین و گفت: -میتونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟ با تعجب گفتم: -من؟ -اره…یعنی بله… -چیزه…ببخشید…من امروز واقعا خسته شدم…واجبه؟ یجورایی گفتم برو جون مادرت بیخیخی ولی از رو نرفت: -بله خیلی واجبه…لطفا سوارشو…زیاد وقتتو نمیگیرم… چند لحظه فکر کردم…بهتر از اتوبوس بود با این پام…سوار شدم و ساکت نشستم…سریع گفت: -ممنون که اومدی…کجا بریم واسه حرفام؟ اییشششش…چی میخواد بگه مگه؟من بالشمو میخواااااام… -اگه میشه تو ماشین حرف بزنیم… یکم فکر کرد…

۱ ۰ ۲
-اوهوم…باشه… راه افتاد و رفت جلوی یک بستنی فروشی وایساد دو لیوان اب البالو گرفت و درحالی که میداد دستم گفت: -گفتی خسته ای…این واسه رفع خستگی خوبه… -مرسی…امرتون؟ -امرتون؟؟؟ عصبی گفتم:خب امرت؟؟؟ -انگار خیلی خیلی خسته ای… -اره…همه جارو بالشم میبینم… بلند خندید… -ببخشید…سعی میکنم وقتتو زیاد نگیرم… یه گوشه پارک کرد و حرفاشو اینجوری شروع کرد… -اهل مقدمه چینی نیستم… -خوبه…رک و راست حرفتونو بزنید… -دوستت دارم… اب البالو پرید تو گلوم و از ته حلقم شروع به سرفه کردم…خواست بزنه پشتم که دستمو گرفتم جلوش و بعد از چند دقیقه اروم شدم…با حیرت نگاش کردم…ای الهی سنگ قبرتو بشورم ارمان…یه مقدمه ای…چیزی…خفه شو نادیا خودت گفتی رک بگه…وا…خب من نمیدونستم میخواد چی بگه؟این فرق میکنه…این چه وضعشه؟وای!!!!!چی گفت؟اب دهنمو قورت دادم… -ببخشید…چی؟ لبخندی زد و گفت: -ببخشید…خیلی بد گفتم…خب چیکار کنم؟من بلد نیستم مقدمه چینی کنم…منو میشناسی…محمدم میشناسه…خانواده ام رو هم میشناسه…حالام من دارم میگم دوستت دارم…این حرف دلمه که خودت خواستی رک و راست بهت بگم…من دوستت دارم… زل زده بودم بهش…اولین چیزی که به ذهنم اومد، اومد توی دهنم… -چرا؟ لبخند مهربونی زد… -دوست داشتن دلیل نمیخواد…

۱ ۰ ۳
سرمو انداختم پایین…خیلی غافلگیر شدم…خب من الان چیکار کنم؟دستمو بردم  سمت در…هوای ماشین خیلی خفه بود…سریع گوشه چادرمو گرفت و گفت: -کجا؟ برگشتم و نگاش کردم… -از من چی میخوای؟ -اینکه اگه خودت راضی هستی با محمد حرف بزنم… زل زدم بهش…دندونامو ساییدم رو هم… -نه…نیستم… لبشو گاز گرفت و یه لحظه برق خشم اومد تو چشمش…چادرمو ول کرد و گفت: -باشه…ولی میرسونمت… و قبل از اینکه پیاده بشم گازشو گرفت…سرکوچه نگه داشت…خواستم پیاده بشم که با پوزخند گفت: -ارزش یه ربع فکر کردنم نداشتم؟ نگاش کردم… -من منظورم… -من عجله دارم… وا…به جهنم… پیاده شدم…داشتم میرفتم که شیشه رو کشید پایین و گفت: -نادیا… برگشتم سمتش…واااا…اخماش کو؟با یه لبخند کجکی گفت: -راضی میشی… و پاشو گذاشت رو گاز و رفت…وااا…خل دیوونه…اه…یعنی چی دوستت دارم؟بیشعور…یکوری اومده میگه بیام خواستگاری…محمد میشناسه…انگار میخواد محمدو بگیره…وای فک کن محمد ارایش کنه لباس عروس بپوشه…از فکر خودم با صدای بلند زدم زیر خنده…رفتم تو خونه…محمد نبود…حتما دنبال کارای اون بی پدره کلاهبرداره…سلامی به مامان و اقاجون دادم و رفتم تو اتاقم…لباسامو در اوردم و صاف رفتم تو تخت…چشمامو بستم؟نمیدونم…فکر کنم قبل از اینکه ببندم خوابم برده بود…

۱ ۰ ۴
بود که بیدار شدم…رفتم تو حموم…وایسادم زیر شیر اب و به فکر فرو ۳ساعت حدود رفتم…نمیدونم چرا حرص میخوردم…اشکم سرازیر شد…چرا؟نمیدونم…دوست نداشتم دوستم داشته باشه…مگه چیکار کردم که عاشقم شده؟عاشق؟نادیا از کجا معلوم راست میگه؟خب خنگول اگه سرکاری بود که نمیگفت با محمد حرف بزنم…نمیدونم…خدا…خدا…خدایا کمکم کننننن… اومدم بیرون…نگاهی به گوشیم انداختم…سه تا اس ام اس…یکیش اهنگ پیشواز…یکیش یه شماره ناشناس:سلام نادیا…من سپهرم…وقت داری؟باید باهات حرف بزنم…راجع به سمانه است…  پارک……….میام…۵نوشتم:اره…فردا ساعت اس ام اس بعدی رو نگاه کردم…ارمان بود: خدایا،دنیایت ارزانی دیگران…فقط انکه دنیای من است،دنیای دیگری نباشد…دنیای من دوستت دارم… گوشی از دستم ول شد…اوفففففف…این که خیلی جوگیره…چندبار اس ام اسو خوندم…گوشیو برداشتم چهارتا دری وری بارش کنم که صدای محمد تو گوشم پیچید… -نمیدونی؟نادیا تو نمیدونی مردا از دخترای سرکش خوششون میاد؟نه؟ گوشیو گذاشتم رو تخت…محلش نمیدم تا خودش ادم شه…خواستم به سمانه بگم ولی دیدم بیخیال…چیز مهمی نیست….شاید بهتر باشه کسی ندونه…فکرم رفت سمت سپهر…چی راجع به سمانه قرار بود بگه؟من تا فردا از فوضولی دق میکنم که… ……………………… ارمان: گوشیو گذاشتم زمین…نخیر…نمیخواد جواب بده…باوووشه…دارم برات نادیا…ارمان!!!!باز گفتی نادیا؟عهههه…اره…گفتم نادیا…اصلا گفتم نادیا جان…اصلا گفتم عشقم نادیا…نادیا خانومی…به تو چه؟هان؟برو بگیر بکپ دیگه…مردم وجدان دارن ما هم وجدان داریم…اه… ………………………. نادیا: چادرمو مرتب کردم…چند لحظه صبر کردم تا التهاب درونیم فروکش کنه…از مدرسه تا اینجا حرص خوردم…ارمان فقط منتظر یه فرصت بود…تیکه…جمله های عاشقونه…لبخند بود که به سمتم پرتاب میشد…حیف که کارمو لازم دارم والا استعفا میدادم خب…نگاهی به نیمکت پارک کردم…سپهر تنها نشسته بود و سرش پایین بود…رفتم جلو تر…. -به به…داش سپهر…چطوری؟سلامت کوووووو؟

۱ ۰ ۵
لبخندی زد و گفت: -مگه تو میذاری؟سلام…بشین… نشستم با فاصله رو نیمکت و گفتم: -نمیگفتی هم میشستم…خب چه خبر؟ برگشت سمتم…چشاش یه جوری نگران بود… -نادیا وقت ندارم…باید بگم و برم… نگران شدم… -چیو؟ -ببین نادیا…چجوری بگم؟سمانه…سمانه منو…دوست داره… خنده ام گرفت… -خب؟ -خب…خب اون دوست داشتن نه…منم دوسش دارم…ولی اون عاشقمه…. شونه امو انداختم بالا… -خب؟ -خب فکر میکنه منم دوسش دارم… -مگه نداری؟ کلافه بود… -چرا دارم…ولی…نه اونجوری که اون فکر میکنه…ببین….من میدونم که اون شکننده است…منم مثل خواهرم دوسش دارم…ولی اون جور دیگه ای فکر میکنه… عصبی بودم…با اخم گفتم: -منظورت چیه؟ -نادیا…من نمیخوام با اون ازدواج کنم…سمانه خواهرم…فقط خواهرم… پوزخند زدم… -اونموقع که خرش میکردی خواهرت نبود؟ خشم تو چشاش بیداد کرد… -درست حرف بزن نادیا…من هیچ خطایی مرتکب نشدم…فقط باهاش مهربون بودم…اونم محض اینکه با رفتار گند خانواده و فامیل حس نکنه تنهاس… بغض کردم…

۱ ۰ ۶
-تو نمیدونی کسی که تنهایی های یه دخترو پر میکنه میشه همه کسش؟نه؟ سرشو انداخت پایین…گفتم: -از من چی میخوای؟ -اینکه کمکم کنی بهش بگم… -چه کمکی؟ -نمیدونم…نمیدونم چجوری بگم… نفس عمیقی کشیدم… -نکنه میخوای من بگم؟ با التماس زل زد بهم… -میگی؟ -نخیر!!!!اینجوری بیشتر خوردش میکنی… چشاش گرد شد… -اشتباه میکنی نادیا…من…من مطمئنم حتی سمانه هم عاشق من نیست…اون فقط عادت کرده…فقط وابسته شده… -از کجا میدونی؟ -میدونم…مطمئنم…شک ندارم… ساعتمو نگاه کردم و بلند شدم… -بهرحال…خودت بگی بهتره…منم سعی میکنم بعدش باهاش حرف بزنم که دید بدی نسبت بهت پیدا نکنه….ولی هیچ قولی نمیدم… -من فقط میخوام اماده اش کنی که منطقی با قضیه کنار بیاد… پوزخند زدم… -منطقی؟تو سمانه رو نمیشناسی… -تو که میشناسیش…باهاش یه جوری حرف بزن که… -سعیمو میکنم… راه افتادم و رفتم تو خیابون…تاکسی که به سلامتی خبری نبود…جهنم و ضرر…یه اژانس گرفتم و رفتم خونه…همزمان با محمد رسیدیم…لبخندی زدم و گفتم: -سلام…چه خبر؟ -سلام…خسته نباشی…از چی؟

۱ ۰ ۷
-از اون ادمه…ای خداااا….من هیچی نمیگم خودت جوابشو بده… لبخندی زد و گفت: -هیچی…فعلا که پیداش نکردن…تو چه خبر؟خبرای خوب شنیدم؟ با تعجب گفتم: -چه خبری؟ -دیگه دیگه…مثلا اینکه ابجی خانوم ما قراره بچه هاشو بفرسته المپیک بسکتبال…اره؟ با حیرت گفتم: -تو از کجا میدونی؟ -بهههه…خبر نداری…من خیلی چیزا میدونم… و با لبخند موذی رفت تو…رفتم داخل اشپزخونه و گفتم: -به به…مامان خانوم چه کردن…چه بویی راه انداختی نکیسا خانوم… -علیک سلام… -سلام سلام…حالا شام چی داریم؟ -اقاجون هوس قیمه بادمجون کرده بود… -کجاست؟ -کی؟ -علی جون دیگه… چپ چپ نگام کرد و گفت: -خجالت بکش نادیا… -حالا کجاست؟ -مسجد… برگشتم و رفتم بالا…لبه پشت بوم وایسادم و به گنبد سبز رنگ نگاه کردم…با حرص گفتم: -حالا چی میشد منم ببری؟ من نمیدونم این اقاجون چه اصراری داشت من تو خونه نماز بخونم…خود محمد با اون همه گیر دادناش میگفت مسجد خوبه…حالا نه اینکه اقاجون بگه بده هاااا…نه…فقط نمیذاشت من برم… رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم…ای بابا…حالا با این سپهر چیکار کنم؟عجب غلطی کردم قول دادمااااا….گوشیمو برداشتم و به سمانه زنگ زدم…سریع پشیمون شدم و قطع کردم…اوووو الان میخواد مخ منو تیلید کنه…اس ام اس دادم:

۱ ۰ ۸
-میخوام ببینمت…خونه ما نه خونه شمام نه…فردا زنگ بزن بگم کجا بیای…الانم اس نده حوصله اتو ندارم… و سریع گوشیمو خاموش کردم…خداییش بعضی وقتا حرف زدن با سمانه صبر ایوب میخواست…حرفاش تموم نمیشد که…بسکه حرف میزد…صدای در حیاط بلند شد…رفتم پایین و گفتم: -به به…سلاااام…خوبی اقاجون… لبخند که به این بشر نیومده بود…هرچند من میدونستم ته دلش خیلی مهربونه…همونجوری جدی گفت: -سلام بابا…کم پیدا شدی؟ -چه کنیم دیگه…مشغله داریم… -بیا این نونارو ببر تو…بذار تو سفره… لبخندی به محمد زدم که داشت به نونا نگاه میکرد…چشمکی زد که در جوابش منم چشمکی زدم و رفتم تو اشپزخونه و با یه ظرف پنیر و سبزی و چایی برگشتم…به این میگن عصرونه ی چسبونکی… صبح بعد از مدرسه به سمانه گفتم بیادهمون پارک دیروزی…همه چیو براش گفتم…گریه کرد…حرص خورد…چرت و پرت گفت…بلندش کردم و رفتیم خونه اشون…تو یکی از ساختمونا که مال خودشون بود و فعلا کسی نبود چون همه رفت بودن جنوب نشستیم…بردمش رو کاناپه و دستشو گرفتم… -اروم باش…چیزی نشده که…اون بیچاره هم حق داره…تو عین دختر بچه ها نشستی واسه خودت رویا بافتی و الانم دنبال مقصری؟این درسته؟ -تو نمیفهمی نادیا…نمیفهمی… خواستم جوابشو بدم که سپهر درو باز کرد و اومد تو…موقع اومدن تو باغ مارو دیده بود…با اشاره ش بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه…صداشونو نمیشنیدم…حدود یه ربع بعد در باز شد و صدای سپهر: -برات ارزوی خوشبختی میکنم…امیدوارم با… با صدای داد سمانه رفتم بیرون…خدای من…عین ابر بهار داشت اشک میریخت…زل زد به سپهر و داد زد: -بس کن…وقتی داری میری…برو…هی زر نزن که خوشبخت بشی و این چرت و پرتا…وقتی میری…دیگه خوشبختی من به تو ربطی نداره…بهت مربوط نیست…وقتی میخوای بری…فقط خدافظ…خداحافظ!!!!

۱ ۰ ۹
سپهر چند لحظه نگاش کرد و بعد رفت…بدو بدو اومد پیشم و تو بغلم رها شد…نوازشش کردم…کنار میومد بالاخره…البته امیدوار بودم… *** روز مسابقه…دل تو دلم نبود…بچه ها داشتن اماده میشدن…رفتم تو رخت کن و گفتم: -بچه ها…ردیف شین… همه به ردیف ایستادن… نفس عمیقی کشیدم… -اماده این؟ -بله… -میدونین که این مسابقه چقدر مهمه؟ -بله… -و رقابت چقدر سخته؟ -بله… -بازم اماده این؟ -اماده ی اماده… یه توضیح سریع دادم که کی کجا وایسه و سوت و زدن…رفتیم تو زمین و من کنار زمین وایسادم…برگشتم سمت تماشا چیا…سمانه…محمد…ارمان هم اومده بود…تو این مدت هنوزم سیریش بود…هرشب اس ام اس میداد……خانوم نوید هم بودوووو  بقیه رو نمیشناختم…خانواده های بچه ها و بقیه…بازی شروع شد…رقیب قدر بود ولی تیم ما هم کم حرفه ای نبود…با دیریبل و پاس و چندتا حرکت که بهشون گفته بودم توپو رسوندن به ارزو…توپ و گرفت و سریع شروع به دیریبل کرد…رفت جلو…جلوتر…صدای تماشاچیا کر کننده بود…زیاد نبودن ولی صداشون ماشاالله…یه لحظه پشت سرمو نگاه کردم…ارزو تو ارامش بهتر عمل میکرد…همه داشتن خودکشی میکردن…دستمو به نشانه ساکت تکون دادم…هیشکی جز ارمان حواسش نبود…با دیدن نگاهش با حرکت لب گفتم: -ساکت…توروخدا… و دستمو گذاشتم رو بینیم…فکر کنم از نگرانی چشام گرفت چی میگم…بازوی محمد و گرفت و کم کم ساکت شدن…چون تیم ما در حال حمله بود از تماشاچیای رقیب هم خبری نبود…همه ساکت و با ترس زل زده بودن به زمین…با استرس زل زدم به دستای ارزو…لبخند رو لبش بود…به نظر میومد

۱ ۱ ۰رمانی ها
از سکوت سالن راضیه…فقط یه زیر صدای اروم میومد ولی هیجانات کم بود…نزدیک تور شد…دستمو گرفتم جلوی صورتم و با استرس خم شدم…این گل سرنوشت بازیو مشخص میکرد…سه گام رفت و….پرتاپ…. ……………………….. ارمان: زل زده بودم به توپ…لبه ی سبد ایستاد…قل…قل…و دوباره قل خورد و در اخر از وسط تور رد شد…سالن منفجر شد…محمد…سمانه دوست نادیا…تماشا چیا…جیغ میزدن و شادی میکردن…بچه ها همدیگه رو بغل کرده بودن…نگاهمو چرخوندم سمت کنار زمین…نادیا دستشو گذاشته بود رو صورتش و از لرزش شونه هاش معلوم شد داره گریه میکنه…به خودم اومدم دیدم ای دل غافل…همه رفتن دور بازیکنا…محمد و سمانه هم پیش نادیا بودن…از جایگاه تماشاچی اومدم پایین و رفتم پیشش…حیف محمدم اونجا بود…با لبخند گفتم: -تبریک میگم… قبل از اینکه جوابی بده بچه ها دورشو گرفتن و بغلش کردن…کارش واقعا عالی بود…برگشتم و رفتم تو فضای بیرون باشگاه…اوففففف…چه گرم بود…گوشیمو برداشتم…اس ام اس دادم:تبریک میگم خانومی…میدونستم برنده میشی…با ارزوی موفقیت های بیشتر…  لبخند زدم…دنیام شده بود…خیلی وقت بود…درست یه ماهه که Send to doniaye man بهش اس میدم…پر از احساسات صادقانه…ولی دریغ از یه جواب…حتی فحش و بد و بیراه…ولی رامش میکنم…مطمئنم… …………………… نادیا: نفهمیدم ارمان کجا رفت…دور و برم شلوغ پلوغ بود…حدود دو ساعت به مصاحبه و این حرفا و دادن جایزه و اینا گذشت…تازه کارمون شروع شده بود…وقتی رفتیم خونه تازه یه جشن مامان گرفته بود ولم کردن برم بگیرم بخوابم…گوشیمو چک ۹۴برام…خلاصه ساعت کردم…سمانه…سمانه…سمانه…ایرانسل…ارمان…همه رو خوندم…همه اش تبریک بود…به ارمان عادت کرده بودم…تقریبا هرشب اگه پیاماش نمیومد خوابم نمیبرد…اونم تبریک گفته بود…جواب   دوباره اس ام اس داد:۹۴:۹۵ندادم…ساعت -دوست داشتم الان اونجا بودم،توبخوابی…منم به چهارچوب در تکیه بدم و زل بزنم به صورت قشنگت و تو دلم بگم:خدایا…دنیای منه…ازم نگیرش…شبت بخیر عزیزم…

۱ ۱ ۱
بهههههه!!!!!دیگه داشت پررو میشد…باید باهاش حرف میزدم…اگه جواب نمیداد به داداشی جونم میگفتم…یه چیزی درونم فریاد زد: -چته؟چته نادیا؟مگه چیکار کرده؟مث ادم داره میگه دوستت داره… جواب صدای درونیمو دادم: -مث ادم؟این شورشو در اورده… -نه اینکه تو بدت میاد…با خودت صادق باش…خر که نیستی…خودتم خوب میدونی که از این حرفاش خوشت میاد… -نخیرم… -نه؟ -خب حالا چرا…یکم…یعنی…اه… -کوفت… گوشیمو برداشتم…دستم ناخوداگاه رفت رو دکمه ها: -میشه بپرسم چرا ولم نمیکنی؟از جونم چی میخوای؟ به دقیقه نرسیده بود که جواب داد: -انقدر نگو چرا…قبلا هم گفتی منم جواب دادم دوست داشتن دلیل نمیخواد… -دست از سرم بردار… -چرا؟ نگاهم به صفحه گوشی خیره بود…واقعا چرا؟نمیدونستم چی جواب بدم…نوشتم: -هیچی…فقط فراموشم کن… دوباره جواب داد: -فراموش؟اتفاقا هرشب هزار بار مینویسم دوستت دارم تا هیچوقت یادم نره…خانوم نادیا کیامهر…شما جزئی از وجود منی…فراموش نمیشی…هیچوقت… جوابشو ندادم…چند دقیقه بعد دوباره اس ام اس داد: -شب بخیر جزئی از وجودم… تخس!!!گوشیمو خاموش کردم…میترسیدم دروغ بگه…اخه مگه میشه؟بدون هیچ برخوردی ادم عاشق بشه؟اونم به این شدت؟دوباره صدای درونم فریاد زد: -نادیا برخورد از این بیشتر؟اون هرروز تورو میبینه…کافی نیست؟

۱ ۱ ۲
کلافه نشستم سرجام…در اتاقم زده شد…سریع سرمو گرفتم بالا…سایه محمد بود…لبخند ارومی زدم… -بیا تو… درباز شد و اومد نشست رو صندلی میز کامپیوترم… -گوشیت چرا خاموشه؟ با تعجب-امممم…باطریش همین الان تموم شد…چطور؟ -مامان گفت بگم یکی به اسم خانوم نوید زنگ زده…میشناسیش؟ -اره…از کادر مدرسه است…چی گفته؟چرا به مامان زنگ زده؟ –خب گوشی تو که خاموشه…زنگ زده بگه از هفته اینده یکشنبه امتهان ترم اول بچه ها شروع میشه و این یعنی معلما تعطیلن… با خوشی نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -چه خوب….ولی من که دو روز بیشتر در هفته کلاس ندارم…به عنوان معاون اموزشی باید برم… -نه…گفت لازم نیست…داوطلب واسه مراقب امتحان زیاد هست…راجع به یه سری چیزام که من سردرنیاوردم گفت خانومی به اسم سحرنیر…سحرباز…سحر… خندیدم… -سحرخیز… -اهان…اره همون…گفت این خانومه گفته که راجع به همون مسایل خود خانوم نوید کارارو پیش ببره بهتره… خندیدم… -ای ول…پس پیش به سوی یه ماه بخور و بخواب… رو ۹۹اونم خندید و رفت بیرون…گوشیمو روشن کردم و سمانه رو گرفتم…با نگاهی به ساعت که نشون میداد سریع قطع کردم و بعد از خوندن نمازم خوابیدم…اخییییش!!!!!!! صبح بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد…هوا سرد شده بود…یه شنل بافتنی رو از روی بلوز و دامنم دور خودم پیچیدم و لبه ی پشت بوم زل زدم به گنبد…به همه چی فکر کردم…به ارمان…به محمد…اون تبهکار…پیدا نشدنش…ارمان…احتمال برگشت محمد به زندان…ارمان…عشق…ارمان…خدا و بزرگیش…ارمان…اه!!!!همه اش فکرم میرفت سمت ارمان…چرااااا؟؟؟نفس عمیقی کشیدم…خدایا…همیشه مواظبم بودی…بازم مواظبم باش…این تنها دعایی بود که میتونستم بکنم…هوا کم کم داشت روشن میشد…اروم برگشتم تو اتاق…میخواستم

۱ ۱ ۳
زودتر برم مدرسه…لباسامو پوشیدم و بعد از صبحونه محمد منو رسوند مدرسه…بعد از ساعت مدرسه به سمانه زنگ زدم که ببینمش…بعد از سپهر یه کم افسرده شد ولی الان خوب داشت کنار میومد…انگار سپهر راست میگفت که یه وابستگیه ساده است…حالا اون وابستگی اروم اروم داشت از بین میرفت…رفتم خونه سمانه اینا…زنگو فشار دادم…تا در باز شد سمانه لبخندی زد و گفت: -بفرما تو… -شما خونه اتون ایفون نداره؟هی پا میشی میای خودت در باز میکنی؟ خندید و گفت: -اونش به من و خودم ربط داره… رفتم تو با مامانش و بقیه سلام و علیک کردم و برگشتیم تو حیاط و رفتیم تو الاچیق…نشست روبروم… -خب…چه خبر نادی خانوم یادی از ما کرد؟ -هیچی بابا…موقع امتحاناته و تعطیلی ما معلما…اومدم باهم یه برنامه توپ بچینیم این روزا رو از دست ندم… -پس اومدی مشورت بخوای؟ -گمجو…اخه تو ادمی که من باهات مشورت کنم؟اومدم بگم که اگه خواستی جایی بری تنها تنها نری…من بیکارم… -خب تو عقل نداری خواهر گلم…من که الکی پا نمیشم جایی برم…توام که میخوای بشینی به امید من…خب احمق همین جوری تعطیلاتت از دست میره…خودت باید دست به کار شی یه برنامه درست و حسابی بریزی… -چه برنامه ای؟ -چمیدونم…به داداشت گفتی؟شاید بخواین خونوادگی برین مسافرتی…جایی… -نمیدونم…اره با اونم باید حرف بزنم…حالا اینو بیخیال از خودت بگو؟ -از چیه خودم؟ نگاهی به اطراف کردم… -سپهر کجاست؟ چشاش گرد شد… -سرکار… کلافه گفتم:

۱ ۱ ۴
-نه…یعنی کلی میگم… -اهان…خب خونشونه دیگه…همین ساختمون روبرویی… -تو اذیت نمیشی همه اش جلو چشمته؟ چند لحظه سکوت کرد… -اگه بگم نمیشم که دروغه…ولی خب…شدید نیست…زیادم همو نمیبینیم..لااقل نسبت به قبل خییییلی کمتر شده… -فراموشش کردی؟ خندید… -چرا باید فامیلمو فراموش کنم… -فامیلتو نه…عشقتو… نفس عمیقی کشید… -ببین نادیا…نزدیک دوماه گذشته…تو این دوماه خیلی فکر کردم…اوایل خیلی زود دلتنگش میشدم…الانم میشم…ولی نه به شدت سابق…خب…فکر میکنم حق با سپهر بود…احساس من عشق نیست…یه جورایی…چی بگم؟حس میکنم وقتی تا الان انقدر کمرنگ شده پس با مرور زمانم از بین میره…عشق که از بین نمیره… لبخندی زدم… -باریکلا…راه درستو انتخاب کردی…امیدوارم هرچی زودتر بشی همون سمنو خودمون… خندید… -من هنوزم همون سمنوام خانوم دونات…پاشو…پاشو گمشو با خان داداشت بحرف یه برنامه بریز منم بی خبر نذار… بلند شدم…چادرمو سر کردم و گفتم: -پس از مامان اینا خدافظی کن… -باشه… -خدافظ… -به سلامت… اومدم بیرون…با تاکسی راهی شدم و وارد خونه شدم…با تعجب به گوشه حیاط خیره شدم…هیشکی نفهمیده بود من اومدم…اقاجون دستاش رو به بالا داشت دعا میکرد…مامان و محمد تو بغل هم بودن…محمد پشتش به من بود ولی مامان داشت گریه میکرد…ایییششششش….این دختره دریا هم

۱ ۱ ۵
که خونه ماست…یه موز دستش بود و داشت عین بوزینه موز میخورد…قالب تهی کردم…سه تا صلوات دادم و رفتم جلو…گریه مامان…وحشتمو چند برابر کرده بود…هنوز منو ندیده بودن که صدای جیغ دریا بلند شد: -سلام نادیا… همه استرسمو کنار گذاشتم و از شدت دلشوره سرش داد زدم: -به تو ادب یاد ندادن؟مگه من همسن توام که هی زرت وزرت نادیا نادیا میکنی؟هان؟ بیچاره همونجوری ساکت شد…اقاجون با تعجب از داد من نگام میکرد…مامان اشکش بند اومده بود و محمد داشت با چشای گرد شده نگاهم میکرد…طاقت نیاوردم…با عصبانیت گفتم: -سلام…چی شده؟ دریا-هیچی… یه نگاهی بهش کردم که یعنی تو خفه…به محمد نگاه کردم…خواست حرف بزنه که مامان پرید تو بغلم و گفت: -پیداش کردیم…نادیا مامان شریک باباتو پیداش کردیم… مامانو از خودم جدا کردم و رفتم سمت محمد…با شک گفتم: -مامان چی میگه محمد؟ چشاش خندید…لباش هم… -تو مگه وقت میدی ادم توضیح بده؟پیداش کردم…الان بازداشگاهه…پولامونو که پس بده باید بره اب خنک نوش جان کنه… لبخندی زدم…پیروزمندانه…از گردنش اویزون شدم و گفتم: -مرسی…میدونستم پیداش میکنی… رفتم سمت اقاجون…چپ چپ نگام کرد…تو یه حرکت ناگهانی پریدم روشو لپشو ماچ کردم و رفتم تو خونه…تا ته دنیا خوشحال بودم…اندازه همه اسمون…سریع وضو گرفتم و پریدم رو سجاده…کلی با عشقم حرفا داشتم…بعد نمازم حس خوبی که نگرفتم هیچ…بدترم شدم…حس میکردم خدا خوشحال نیست…تو این شادی سهیم نیست…پوزخندی زدم…معلومه…خدایی که من دارم مگه تو وجود مقدسش انتقام معنایی داره؟بلند شدم…هوا تاریک شده بود…با همون چادر سفید نمازم رفتم بیرون…پله هارو اروم اروم رفتم پایین…اقاجون رو تخت نشسته بود فقط..رفتم کنارش…مثل همیشه جدی…نفس عمیقی کشیدم…اونقدر سکوت کردم تا خودش به حرف اومد… -چیزی شده؟

۱ ۱ ۶
-اقاجون؟ -بله؟ -یه چیزی بگم؟ -الان من بگم نه تو نمیگی؟ خندیدم…اقاجونم راه افتاده هاااا… -بگم؟ -بگو… -اقاجون… لحنم غمگین شد…پر از تشویش… -حس خوبی ندارم… صدای اقاجون ولی اروم بود…سرشار از ارامش ذاتیش… -نسبت به چی حس خوبی نداری؟ -نمیدونم…یعنی…میدونم…نسبت…نسبت به پیدا شدن اون یارو کلاهبرداره…حالا مامان و محمد و صد البته شما میخواین مجازات بشه نه؟ با شک نگام کرد… -تو نمیخوای؟ نمیدونم چرا بی دلیل بغض نشست تو صدام…زل زدم به چشمای اقاجون…چشمای جدیی که فقط من میتونستم درک کنم پشتش چه مرد مهربونی هست…با لرزش محسوس صدام گفتم: -راستشو بگم؟ اخم ظریفی کرد و گفت: -مگه من یا نکیسا چیزی جز راستگویی بهت یاد دادیم… سرمو انداختم پایین…گوشه چادر نمازم و گرفتم دستم و اوردم بالا…یواشکی بو کشیدم…بوی حرم امام رضا پیچید تو دماغم…اروم با همون سر زیر افتاده گفتم: -نه اقاجون…من با خدامم…خدای من اونقدر مقدسه که انتقام تو هستیش جایی نداره…نمیدونم…شاید حرفام بوی خودخواهی بده…ولی… کلافه نفسمو فوت کردم… -اقاجون اصلا ولش کنین…بیخیال…نه؟ با چشم غره نگام کرد و گفت:

۱ ۱ ۷
-بیخیال یعنی چی؟اولا درست صحبت کن… صاف نشستم سرجام و با تعجب گفتم: -ببخشید… با ارامش نسبی ادامه داد… -و در مورد اون حرفات…تو شاید درست بگی…ولی شکایت نکردن ما دردی رو دوا نمیکنه…اون  نفره…ولی بازم…خب منم تقریبا باهات موافقم بابا…تو مرام اقام امام ۹۴تعداد شاکیاش بیش از علی تلافی جایی نداشت…ماهم شیعه همون بزرگیم… با لبخند گفتم: -چه خوبه که ما شکایتمونو پس بگیریم…کار بقیه شاکیا به ما چه؟ اقاجون با کمی تحکم گفت: -نمیشه نادیا…بابات بخاطر اون مرد دق کرد و مرد…تو اگه بتونی…من اگه بتونم…محمد اگه دووم بیاره…مادرت نمیتونه از خون شوهرش بگذره… -اقاجووون…مامان نکیسا دختر شماست…اون انتقام جو نیست… اه عمیقی کشید… -شاید…درسته که من انتقامو به مادرت یاد ندادم ولی اون الان خیلی عصبانیه…نادیا تو خیلی جوونی…نمیتونی بفهمی مادرت چه کشید وقتی بابات رفت…اون همه امیدش به داداشت بود که اون کلاهبردار عوضی هم فرار کرد و داداش بی گناهتو انداخت زندان…برای یه مادر خیلی سخته با یه دختر جوون ویلون و اواره بشه… گریه ام گرفته بود…با ناراحتی گفتم: -اقاجون اواره چیه؟ما هنوز شمارو داریم…محمد که بی گناهیش با پیدا شدن اون نامرد اثبات شده…شمام که سایه بالا سرمونین…دیگه چی از خدا میخوایم؟من مطمئنم مامان رضایت میده به پس گرفتن شکایت… اخم ظریفی کرد و گفت: -فعلا راجع بهش چیزی نگو… سرمو زیر انداختم… -چشم… -راستی نادیا… نگاش کردم…

۱ ۱ ۸
-بله اقاجون؟! زل زد تو چشمام… -چند وقته تو خودتی… مضطرب شدم… -نه اقاجون…چطور… نفسی تازه کرد… -هیچی…پاشو برو بخواب…فردا هم حاضر شو واسه رفتن… و از جا بلند شد…با نعجب گفتم: -کجا؟ -محمد نگفته؟ -نه والا… -حالاکه تو تعطیلی یه سر میخوان برن شمال… جیغ کشیدم… -چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یهو تو جاش پرید و با غیض گفت: -ای…لا اله الا الله…دختر چرا جیغ میکشی؟هان؟برو…برو تا زبونمو باز نکردی نادیا… با صورت وا رفته گفتم: -یعنی چی؟واسه تعطیلات من برنامه چیدین بعد خودم اخرین نفر باید بفهمم؟ درحالی که میرفت داخل گفت: -کی گفته واسه تو برنامه چیدن…خودشون خسته بودن گفتن وایسن توام بیکارشی…پاشو بیا تو هوا سرده… وا رفتم رو صندلی حیاط…پریدم از پله ها رفتم بالا و گوشیمو چنگ زدم…باید به سمانه هم میگفتم بیاد…من و محمد و مامان و اقاجون تنهایی که نمیشه…با اونا بیشتر میچسبه…چراغ گوشیم که روشن شد لبخند زدم…بعععله…منتظر بودم…اس ام اشو باز کردم…منتظر یه جمله عاشقونه دیگه بودم که چشام گرد شد و دهنمو گرفتم که جیغ نکشم: -سلام عزیزم،خوبی؟اماده شدی واسه سفرمون؟من که دلم داره مث گنجشک میزنه واسه دیدنت…توچی؟

۱ ۱ ۹
هنگ کردم…ارمان…سفر…وااااااااااااااای…نگام رو صفحه گوشیم قفل شده بود…میرفتم سر محمد داد میزدم که چرا ارمانو دعوت کردی؟خب اونم میگه تو از کجا میدونی؟میگفتم من نمیام؟خب اونا واسه من دارن میرن…زنگ میزدم به ارمان بگم کی تورو دعوت کرده؟خب معلومه…محمد!!!!محمممممممممممممممد…خدایاااااااااا….منو نجات بده…یه لحظه یه فکر بکر باعث شد قلبم از هیجان وایسه…شاید محمد دعوتش نکرده…به خدا ازاین بعید نیست بخواد الکی خودشو چتر کنه…اصلا محمد مگه با وجود من میذاره ارمان مجرد بیاد…یهو بادم خالی شد…اکهههه ای…خب بخواد خودشو چتر کنه هم باز محمد چی میتونه بگه؟ولی…شاید هنوز به محمد نگفته میخواد چترشه…اره…ممکنه…اه…دیوونه شدم…گوشیمو برداشتم و بدون مکث دستم رو دکمه ها جابجا میشد… -مگه شمام تشریف میارین؟ چند دقیقه طول کشد تا جواب داد… -(ارم خنده)دختر مگه من چند تام؟ تعجب کردم…جواب دادم: -بله؟ به دقیقه نکشید جواب داد: -میگم مگه منو چندتا میبینی هی شما شما میکنی؟هان؟ حرصم گرفت…پسره ی….چهارساعته منو سرکار گذاشته… -اقای بانمک!!!!دیشب تو اب نمک خوابیدی؟ -نه…با خیارشورا پارتی داشتم… خنده ام گرفت…خداروشکر منو نمیدید…جواب دادم… -جواب منو ندادید؟باید حضورتونو تو این سفر متحمل بشم؟ از قصد رسمی حرف میزدم…دوباره سریع جواب داد… -بله…میتونی افتخار بودن در کنا مارو داشته باشی… دستام با تعجب رو دکمه لغزید… -مگه چند نفرین؟ -منو و اونی که تو میبینی و باعث میشه به من بگی شما… با حرص بدون جواب گوشیمو پرت کردم کنارم…ولی سریع برش داشتم و شماره سمانه رو گرفتم: -الو؟

۱ ۲ ۰
سمانه:الوووو؟همه نامردا…همه بی معرفتااا…همه بی مراما….گدوم گوری هستی مارو تحویل نمیگیری؟ عصبی گفتم: -سمن خفه شو… یهو سکوت کرد…حس کردم دلخورشده…اروم گفتم: -سمن… -…… -اییییش….خبه حالا…قهر بهت نمیادا..خب حالم خوب نیست تو هم تا گوشیو برمیداری عین ورور جادو شروع میکنی…. -……….. -سمان؟ -…… -سمانه؟ -مرض…حالا منم که حرف زدم…چرا پاچه میگیری؟ -ببین سمانه مرگ نادیا بیخیال شو یه دقیقه…بیا بریم شمال؟ انقدر یهویی گفتم که هنگ کرد… -هااااا؟ -ببین…داداش خاک بر سرم اومده لطف کنه منو سورپرایز کنه میخواد منه خاک بر سرو ببره شمال اونم نه تنها…خودمون با اون ارمانه خاک بر سر…بعد وقتم ندارم فردا احتمالا میریم حالا من چه خاکی بر سرم کنم؟ چند لحظه سکوت کرد و بعد مث خودم تند تند گفت: -خب توعه خاک بر سر چرا به من زنگ زدی؟من که نمیتونم بیام حداقل یه چند روز جلوتر میگفتی تا یه خاکی بر سرم بریزم خاک برسر!!! هم خنده ام گرفته بود و هم حرص میخوردم… -سمانه!!!!!میام یه بلایی سرت میارم جفتمون خاک بر سر بشیماااا…. و جفتون زدیم زیر خنده…این خاک بر سر اخریه ناخوداگاه اومد…یه کم که خندیدیم گفتم: -چی شد؟میای؟ -نمیدونم…کیا هستین؟

۱ ۲ ۱
-دقیق نمیدونم…خودمونیم دیگه… -من تنها بیام؟ -با هرکی دوست داری… -خب اخه بدبختی اینه کسیم ندارم… -مریم جون؟ -فکر نکنم بیاد…حالا شایدم بیاد…به نظرتو میاد؟ با حرص گفتم… -امان از تو سمانه…گمشو برو باهاش حرف بزن بهم خبر بده… صدای بوق کوتاهی بهم فهموند اس ام اس اومده…و بعد صدای سمانه… -خیلی خب بابا…اییشششش…نکبت!!! بعدم قطع کرد…گوشیمو نگاه کردم…پیام تحویل گرفته شد از ارمان… -(شبت بخیر عزیزم) میدونستم پیام میده…تا شبخیر نمیگفت بیخیال نمیشد…تو این سفر حتما باید بهش بفهمونم بیخیال من بشه…دوباره صدای درونیم بلندشد:اخه چرا؟ محکم زدم تو دهن خودم و به صدای درونیم گفتم: -خفه شو…خب؟ و سریع بلند شدم رفتم پایین که جواب نده…منم با خودم درگیرماااا… بعد از شام همون پایین کنار مامان خوابیدم… صبح…دیشب ۹۹ساکمو بلند کردم و گذاشتم دم پله ها تا محمد بیاد ببره…ساعتمو نگاه کردم محمد گفت میریم رامسر…من و خودش و ارمان که منم گفتم سمانه هم میاد…جمعمون قرار بود خانوادگی باشه که اقاجون گفت حوصله نداره و مامانم گفت میمونه پیش اقاجون و مریم جونم که دید مامان نمیاد اجازه داد سمانه بدون اون بیاد…چهارنفری میخواستیم بریم مسافرتی که میدونستم زهرم میشه…دوباره برگشتم تو اتاق که اماده بشم…اوایل دیماه بود و هوا سرررد…من موندم این موقع شمال رفتنش چیه…یه شلوار مشکی کتون پوشیدم با یه مانتو مشکی…زیر چادر نمیتونستم پالتو بپوشم…هرچند تو ماشین دیگه چادرمو برمیداشتم…شال مشکی با طرحهای بنفش با یه سویشرت بنفش ناااازززز…یه کتونی اسپرت مشکی هم تیپمو کامل کرد…با فکر به اینکه ارمان میاد دنبالمون و قراره جلوی در سوار بشیم…و فکر به اینکه من خود درگیری ندارم چادرمو تا کردم و گذاشتم تو ساک…یه سری لوازم شخصی که تو راه مورد استفاده قرار میگرفت با یه عااالمه خوراکی

۱ ۲ ۲
هم گذاشتم تو یه کوله مشکی و رفتم پایین…محمد تو حیاط داشت بند کتونی هاشو میبست…یه شلوار جین ابی پررنگ پوشیده بود با یه تیشرت سفید و کتونی های قهوه ای…فداش بشم که انقدر خوشتیپه…با لبخند گفتم: -بابا خوشتیپ… برگشت سمتم و یه نگاه به سرتاپام کرد…منتظر جمله اش بودم که خیلی زود گفت: -چادرت کو؟ خنده ام گرفت…هیچوقت منو اجبار نمیکرد چادر بپوشم ولی وقتی نمیپوشیدم این سوالو میپرسید… -مگه با ماشین نمیریم؟خب تو ماشین که دیگه سر نمیکنم… سرشو تکون داد… -ساکت کو؟ -دم پله ها دست شمارو میبوسه… چپ چپ نگام کرد و رفت بالا…زنگو زدن…صدای اقاجون از تو خونه اومد… -محمد برو درو باز کن… محمد که بالا بود خودم باید میرفتم…یه چادر رنگی انداختم رو شونه ام…بالاخره شاید غریبه باشه…درو که باز کردم چهره خندون ارمان ظاهر شد…ای خداااا…اومد…سرمو انداختم پایین و با اخم کمرنگی گفتم: -سلام… کمی سکوت کرد…سرمو اوردم بالا ببینم چرا ساکته که دیدم داره تو حیاطو دید میزنه…وقتی دید کسی نیست…با لبخند زل زد بهم و گفت: -سلام به روی ماهت… دلم یه جوری شد…بهش محل ندادم…اخممو غلظت بخشیدم…رفتم کنار و گفتم: -بفرمایید تو… با لبخند وارد شد و بلند گفت: -یا الله… مامان فوری اومد بیرون و گفت: -سلام پسرم…تویی…خوش اومدی عزیزم…بفرما تو… درحالی که میرفت سمت مامان زیرلب گفت: -کاش یکم به مامانت میرفتی…

۱ ۲ ۳
با حرص فقط دندونامو فشردم به هم…محمد هن هن کنون اومد پایین و چمدونو گذاشت رو زمین… -نادیا چی پر کردی این تو؟ هنوز نمیدونست ارمان اومده…عمرا اگه اسممو جلوش میبرد…زرشک!!!!!خبر نداره این اقا هرشب هرشب چه حرفا که به من نمیزنه…با دیدن ارمان با لبخند رفت سمتش…مردونه همدیگه رو بغل کردن و گفت: -اومدی داداش؟ -اره دیگه…بریم؟ -اره…بریم دیر نشه… خواستن برن که سریع گفتم: -محمد… برگشت نگام کرد: -بله؟ -سمانه… -سمانه؟؟؟؟ -ای بابا دوستم… -اهان…ای بابا… رو به ارمان گفت: -داداش یه چند دقه صبر کن…دوست ابجیمم میاد که تنها نباشه… اب زرشک!!!ابجی!!!هه!!!ارمان سرشو تکون داد و گفت: -سهراب و نامزدشم میان… چشمای محمد گرد شد و زیرلب جوری که ما نشنویم گفت: -اون مرتیکه رو چرا دعوت کردی؟ ولی من شنیدم…ارمان با خنده گفت: -واسه اینکه یه ذره بهتون بخندم حوصله ام سر نره…در ضمن…اونم نمیدونه تو داری میای… دست محمد مشت شده بود… -ارمان شیطونه میگه بزنم همین وسط… ززززینگ…بدو بدو رفتم و درو باز کردم…سمانه اومد تو…تو گودی در بود و تو حیاطو نمیدید…با همون صدای بلندش با خنده گفت:

۱ ۲ ۴
-سلااااام…چطوری جیگر طلا…به به چه صبح بهاری قشنگی…وای چه ناز شدی نادیا…شیطون بلا خان داداش اژدهاتون گیر نمیده اینجوری تیپ زدی؟ هرکاری کردم با ایما اشاره بفهمونم خفه شه نفهمید…حیاطم کاملا ساکت بود و معلوم بود دارن به چرت و پرتای این دیوونه گوش میدن…تنها چیزی که تونستم بگم این بود… -سمانه الان فصل زمستونه…کدوم صبح بهاری… با تعجب گفت: -از همه حرفام فقط اینو شنیدی؟ با صدای اهم اهم محمد سریع گفت: -کسی خونتونه؟ با حرص گفتم: -میخواستی تنها باشم؟ و دستشو کشیدم و بردم داخل…صورت سفیدش تو یه لحظه شد رنگ لبو… -سمانه جان دوستم…سمانه ایشونم داداش محمدم و این اقا از دوستانشون هستن اقای صالحی… -س…سلام!!!! ارمان کوتاه و مختصر گفت سلام و رفت اونور که جلوی خنده اشو بگیره…مامان که به این حرکتای سمن عادت داشت تو درگاه در خونه داشت میخندید…منم زبونم گاز گرفتم که نخندم ولی محمد…عین شیر زخمی با اخم  داشت سمانه رو نگاه میکرد…سمانه هم با ترس سرشو انداخته بود پایین که محمد یهو رفت سمتش…اونم تو جاش پرید و با ترس زل زد به محمد…خیلی وقت بود محمدو ندیده بود…شاید چندسال…خب محمدم خیلی تغییر کرده بود…فکر کردم الان سمانه رو میزنه که بی توجه بهش از در رفت بیرون و بلند گفت: -ارمان ساکا رو بردار بیا اتیش کن سریع… ارمانم که از خنده سرخ شده بود ساکارو برداشت و بعد از خدافظی از مامان رفت بیرون…به سمانه نگاه کردم…نفس نفس میزد…نتونستم وایسم و بلند زدم زیر خنده…خودشم خنده اش گرفته بود… -به داداش من میگی اژدها؟ و دوباره زدم زیر خنده…در گوشم گفت: -ولی خودمونیم عجب اژدهای تیکه ای داری…

۱ ۲ ۵
چپ چپ نگاش کردم که با خنده رفت سمت مامان…منم ازش خدافظی کردم و رفتیم بیرون…منو سمانه کنار هم نشسته بودیم…ارمان پشت فرمون بود…محمدم بیرونو نگاه میکرد…سکوت بدی حکم فرما بود…ارمان: -سهراب ماشین میاره…خودشون میان…باهاشون تو رامسر قرار گذاشتم… محمد چیزی نگفت…دستم توسط سمانه فشرده شد نگاش کردم…لباشو تو دهنش جمع کرد و نا محسوس به ارمان اشاره کرد…سرمو که اوردم بالا دیدم ایینه رو رو من تنظیم کرده…با حرص سرمو برگردوندم…ضبطو روشن کردو چند تا ترک عقب و جلو کرد…ناخوداگاه نگاش کردم…با حرکت چشماش بهم گفت گوش کن…خب یعنی این اهنگو برای من گذاشته…صدای خواننده پیچید تو ماشین…یه اهنگ با ریتم اروم…سرمو انداختم پایین…تو واژه به واژه اهنگ غرق شدم…خدایا…این پسر چی داره به روزم میاره؟ نباشی تو دنیا میخوام نباشه این روزگار روزگارش سیاه شه دلم واسه کی جز خودت فدا شه نباشی تو دنیا میخوام نباشه سرمو کج کردم و از پنجره بیرونو نگاه کردم…سنگینی نگاهش حس میشد…نمیدونم چرا بغضم گرفته بود… عشق تو ابروی من داشتنت ارزوی من اسم قشنگت با یه بغض همیشه تو گلوی من جز تو کسی رو ندارم سر روی شونه اش بذارم خودت میدونی نازنین که من چقدر دوست دارم صدای ضبطو زیاد کرد…نگاش کردم…تو چشماش عشق داشت فریاد میزد… نباشی تو دنیا میخوام نباشه این روزگار روزگارش سیاه شه دلم واسه کی جز خودت فدا شه

۱ ۲ ۶
نباشی تو دنیا میخوام نباشه… سمانه دستمو فشرد…نگاش کردم…در گوشم گفت: -بابا این خیلی مجنونه… صدای اهنگ خیلی بلند بود…یه قطره اشک چکید…پاکش کردم… عشق تو ابروی من داشتنت ارزوی من اسم قشنگت با یه بغض همیشه تو گلوی من جز تو کسی رو ندارم سر روی شونه اش بذارم خودت میدونی نازنین که من چقدر دوست دارم… نباشی تو… (نباشی تو-از امین رستمی-من که عاشقشم…حتما بگوشید عاااالیه) دیگه تو جاده چالوس بودیم…اخ که من عاشق این هوای سردم…محمد صدای ضبطو کم کرد…سری رومو برگردوندم که چشمای سرخمو نبینه… -ارمان بزن کنار… -چرا… -تو بزن!!!! پمپ بنزین بود…محمد پیاده شد و رفت سمت دستشویی… سمانه هم سریع پیاده شد و یواشکی گفت: -بعضی جاها بدرد میخوره…داشتم میترکیدم… وقتی رفت استرس وجودمو پر کرد…سرمو چرخوندم سمت شیشه ماشین…صداش تو گوشم پیچید: -نادیا… جواب ندادم…سرمو انداختم پایین… -نادیا… فقط سکوت…حرف میزدم اشکم در میومد… -خیلی بی رحمی نادیا…

۱ ۲ ۷
و باز هم سکوت… -نادیا!!!! با حرص گفت…نگاش کردم…با اخم گفت: -چرا چشات قرمزه؟ از تو ایینه داشت نگام میکرد…لب باز کردم بگم اشغال رفته تو چشمم که یه قطره اشک سمج ریخت رو صورتم…سرمو برگردوندم…ولی اون دید…با عصبانیت گفت: -چرا گریه میکنی؟ -…….. -زبونتو موش خورده؟ -…. -نادیا…. نگام افتاد به اون طرف…محمد و سمانه داشتن میومدن…اروم گفت: -باشه حرف نزن…ولی بدون که اگه نباشی میخوام دنیا نباشه… همون لحظه در ماشین باز شد و اون دوتا سوار شدن…دوباره سکوت…سمانه که کسیو نمیشناخت جز من…اون دوتام که ساکت بون…باید یه جوری این جو رو میخوابوندم…دیگه بغض نداشتم…قورتش دادم…سرخی چشمامم بهتر شده بود…کمی جابجا شدم و گفتم: -محمد؟ نگام کرد…بی حرف… -ای بابا…چیزی شده؟چرا انقدر ساکتی؟ -چی بگم؟مگه همیشه شلوغ کار بودم؟ پنچر شدم… -خب…نه…راست میگیا تو همیشه ساکتی…ولی همیشه که اخم نداری… اخماش باز شد ولی چهره اش جدی بود…کمی فکر کردم… به سمانه که چسبیده بود رو صندلی نگاه کردم… -تو چرا انقد ساکتی؟تو که دیگه مدلت اینجوری نیست…ولت کنن اینجارو میذاری رو سرت… قبل از اینکه جواب بده محمد با پوزخند گفت: -بله…یه گوشه ایشو تو خونه دیدیم…شما چرا ساکتید سمانه خانوم… سمانه با حرص گفت:

۱ ۲ ۸
-بله من عادت ندارم یه جا ساکت بشینم…ولی تو این جمع فقط نادیا رو میشناسم که اونم حواسش جای دیگ است… با بهت نگاش کردم…ای لال شی سمانه من حواسم کجاس مگه؟ یهو ارمان با صدای بلند زد زیر خنده…هیچی دیگه ابروم رفت…محمد با غضب نگاش کرد که با خنده گفت: -خب نادیا خانوم درست میگن دیگه…مثلا اومدیم سفر تفریحی…من که زیاد خواهرتو نمیشناسم…تو و سمانه خانوم هم که سمن بکم نشستین اینجا…حوصله ادم سر میره… اره جون عمه ات…تو منو نمیشناسی…. محمد کلافه گفت: -اهنگ بذار حوصله ات سر نره… سمانه هم که خوشش اوده بود با شادی گفت: -اره…یه اهنگ شاد بذارین… ارمان نفسشو فوت کرد و گفت: -دو نفر با اهنگ موافقن…شما چی نادیا خانوم… با تعجب نگاش کردم… -من چی؟ -شمام یه رای بدین…سکوتمونو با اهنگ بشکنم… چشمام پر حرص شد… -من تابع جمعم… -پس اهنگ میذارم… و یه سی دی دیگه گذاشت و صداشو زیاد کرد…یه اهنگ شاد…بازم نگاش به من معنی دار بود…ای بابا… -یه کاری میکنم عاشق من شی نتونی از دلم ساده تو رد شی یه کاری میکنم هر شب و هرروز بگی دوسم دارم عاشق من شی بگی دوسم دارم عاشق من شی نگاهش شیطون شده بود…خنده ام گرفت…عین پسرای هجده ساله رفتاد میکرد…

۱ ۲ ۹
-من میگم عاشقتم صدام کن با چشات بازم منو نگام کن هرچی خاستی تو بگی قبوله روی دوست داشتن من حساب کن روی دوست داشتن من حساب کککککککن… خنده ام گرفته بود بود…قلبم بدجوری میلرزید…اونم با لبخند و شیطنت نگام میکرد…سمانه و محمد یه درصدم حواسشون نبود…صدای اهنگو زیاد کرد و چشمک زد…سرمو با لبخند انداختم پایین… -دوست دارم به دلم خیلی نشستی نگو دل به من نبستی اون که میخوام پیش من باشه تو هستی نگو دل به من نبستی میخوام بیام و دست تورو بگیرمو همیشه پیش تو بشینمو هرشب خواب تورو ببینمو من میگم عاشقتم صدام کن با چشات بازم منو نگام کن هرچی خواستی تو بگی قبوله روی دوست داشتن من حساب کن روی دوست داشتن من حساب کن گوشیم لرزید…اس ام اسشو باز کردم: -همه این دیوونگیا بخاطر توا هااا…حالا هی بگو چرا من دوست دارم…واسه این… سرمو بلند کردم و نگاش کردم بپرسم واسه چی که با ابرو به ضبط اشاره کرد و صداشو بلند تر کرد…همون لحظه خواننده خوند: -دوست دارم به دلم خیلی نشستی نگو دل به من نبستی

۱ ۳ ۰
اون که میخوام پیش من باشه تو هستی به دلم خیلی نشستی من میگم عاشقتم صدام کن با چشات بازم منو نگام کن هرچی خواستی تو بگی قبوله روی دوست داشتن من حساب کن روی دوست داشتن من حساب کن… (دوست دارم-احمد سعیدی-اینم فوق العاده اس) بلافاصله بعد از اتمام اهنگ اس ام اس اومد…بازش کردم: -روی دوست داشتن من حساب کن… هرکاری میکردم این لبخند لعنتی جمع نمیشد…یه نگاه به سمانه کردم…با اخم داشت بیرونو نگاه میکرد…دستشو کشیدم سمت خودم و گوشیمو پرت کردم تو بغلش…با اخم برداشت ولی بعد از خوندنش با لبخند یه نگاه به من کرد یه نگاه به ارمان و بعد تو گوشیم یه چیزی نوشتو داد دستم… -اسم بچه اتونو باید بذارین اژدر…وگرنه دیگه نه من نه تو… با خوندنش یه نگاه بهش انداختم و بلند زدم زیر خنده…از صدای بلندم سمانه هم جا خورد…اهنگ تموم شده بود و صدای خنده من تو ماشین پیچید…سمانه هم شروع کرد به خندیدن و اون دوتا با تعجب داشتن نگام میکردن…تو چشمای ارمان با تعجب یه چیز دیگه هم بود…یه چیزی تو مایه های ذوق…نمیتونستم این نگاهو تاب بیارم…با دیدن یه دکه تو راهی گفتم: -محمد… نگام کرد: -حالم خوب نیست… با تعجب گفت: -خب چیکار کنم؟ارمان نگه دار… ارمان دقیقا کنار دکه زد رو ترمز… سمانه-یه چیزی بخور…خوراکی اوردی؟ الکی خودمو زدم به بیحالی… -وای اره…ولی همه اش چیپس و پفکه…

۱ ۳ ۱
ارمان-اینجا دکه هست…چی میخورین بخرم؟ (خخخخ…دقت کنین فقط این جلو محمد چه فعلاش جمع میشه)با تعجب نگاش کردم…وقتی محمد هست این چرا بخره…بیخیال نادیا تیرت خورد به هدف…با لبخند و چشای شیطون به محمد گفتم: -لیمو ترش!!!!!!! چشاش گرد شد… سریع گفتم: -مرگ من محمد…خودت که میشناسیم…لیمو بخورم خوب میشم… سرشو با تاسف تکون داد و پیاده شد…با لبخند برگشتم سمت سمانه… -سمنو تو کیفت چیا داری؟ با دهن باز گفت: -همون چیزایی که مردم تو کیفاشون دارن… غرور مرورو بیخیال شدم و به ارمان که از ایینه نگام میکرد گفتم: -اقای صالحی نمک دارین تو ماشین؟ چپ چپی نا محسوس نگام کرد و با حرص گفت: -نادیا خانوم اینجا که محیط کار نیست…نیاز نیست منو اقای صالحی صدا بزنین… بی توجه به حرفش گفتم: -اهان….بله…نمک دارین؟ پیاده شد و در همون حال گفت: -تو صندوق هست… تازه لباساشو دیدم…جین مشکی با تیشرت سبز و کتونی مشکی…موهاشم داده بود بالا…اسپرت و شیک…بیرون ماشین بدنشو کش و قوس داد و از صندوق یه نمکدون اورد داد دستم…محمدم اومد…نشستیم و راه افتادیم…نیم کیلو لیمو ترش خریده بود…همه اشم تازه…با هیجان گفتم: -سمن کوله امو از زیر پات بده… کوله رو داد دستم…زیپشو کشیدم و چاقومو دراوردم…محض امنیت همیشه پیشم بود…لیمو رو از وسط نصف کردم…محمد که سرش تو گوشیش بود گفت: -کم بخور…فشارت میوفتده… با بدخلقی گفتم: -حالا بذار بخورم…

۱ ۳ ۲
یه نگاه به سمن کردم: -سمن میخوری؟ صورتشو جمع کرد و اونورو نگاه کرد…انگار از همون فاصله ترشیشو احساس کرد…خندیدم بهش…زشت بود تعارف نکنم… -اقا ی صالح…عه…ببخشید اقا ارمان شما میخوری؟ -ممنون پشت فرمونم نمیخورم… اوهو…بابا قانون مند…یه نگاه به محمد کردم… -داداش؟ سرشو تکون داد که یعنی نمیخورم… لبخندی زدم و رو لیمو ترشا نمک زدم…بهتر!!!همه اش برا خودم…اب از دهنم جاری بود…گذاشتم تو دهنم و محکم چلوندم..همه اجزای صورتم منقبض شد و ملچ مولوچ دهنم براه افتاد…سمانه بلند بلند خندید و گفت: -کوفت بخوری ادمو وسوسه میکنی…بده بینم… نصف دیگه رو دادم دستش و اونم با نمک خورد…حالا جفتمون همون کارو میکردیم…یه لحظه نگام افتاد تو ایینه…با چشاش داشت میخندید…نیم نگاهی به محمد انداخت…گوشیشو برداشت…سریع گوشیمو برداشتم…تا اس ام اس داد بازش کردم(این حرفم شاید ناراحتت کنه ولی نتونستم نگم…وقتی اونجوری ملچ مولوچ میکنی و صورتتو مث بچه ها جمع میکنی خیلی خوردنی میشی…پیشی چشم سیاه!!!!)

رمان همیشه با همیم –قسمت پنجم

$
0
0

رمان همیشه با همیم – قسمت پنجم

رمان-همیشه-با-همیم-از-زهرا-محمدرضایی

دهنم باز مونده بود…سرمو گرفتم بالا…تو ایینه یه چشمک زد و نگاشو دزدید…یا علی!!!!!!!چی گفت؟خدا لعنتت کنه نادیا…اومدی دهنشو تو این سفر ببندی بدتر شد…دهنشو ببندم؟هه…اون داره کم کم دهن منم باز میکنه…من دهنشو ببندم؟خدا خفه ات نکنه ارمان…چه به روزم اوردی…اشتهام کور شد…لیمو هارو گذاشتم کنارم و از شیشه بیرونو نگاه کردم…کوهای بلند که همه جاش سبز بود…من سمت چپ بودم و کنارم دره بود…جاده های پیچ وا پیچ…نا خوداگاه شیشه رو دادم پایین و دست چپمو با سرم بردم بیرون…بادی که به صورتم میخورد شرجی بود و نم داشت…شالم یه ذره رفت عقب و موهام تو دست باد پریشون شد…برگشتم تو ماشین ومرتبشون کردم…نگاهی به بود…برگشتم سمت سمانه…اونم سرش از شیشه بیرون بود ولی از سمت ۳ساعت انداختم… جاده…کارش خطرناک بود…دستشو گرفتم و کشیدمش داخل… -چته؟

۱ ۳ ۳
-خل شدی؟میخوای سرتو به باد بدی؟ -بابا بیخیال…هوا خوبه… -تو به این هوای شرجی میگی خوب؟ و دوباره کشیدمش… با حرص دستمو پس زد و گفت: -اهههه…عین کش دستمو میکشه…هوا خوب نیست و تا کمر خم شدی بیرون؟ و با قهر برگشت و اینبار فقط دستشو برد بیرون…منم بی توجه بهش نشستم…حدود نیم ساعت گذشته بود…چالوس و چندتا از شهرای دیگه رم رد کرده بودیم و دیگه نزدیکای رامسر بودیم…با حرص گفتم: -خب حالا بیاید راجع به یه موضوع دیگه سکوت کنیم… با این حرفم ناخوداگاه هر سه شو زدن زیر خنده…منم با حرص رومو برگردوندم سمت پنجره…هنوز داشتن میخندیدن…سمانه با خنده بازومو کشید…برگشتم طرفش… -چه دردته؟ بیشتر منو خم کرد سمت خودش و تقریبا در گوشم گفت: -همیشه اینجوری شیرین زبونی نکن… با تعجب و چشای گرد شده نگاش کردم که دوباره در گوشم گفت: -اقاتون خیلی ذوق مرگ میشن…نگرانشونم… اول نفهمیدم چی گفت ولی با یه نگاه به ارمان و لبخند رو لبش و دیدن اینکه تو یه عالم دیگه است دوزاریم افتاد…خداااا…یعنی راست میگه؟چی میگن مردم که ادم از چشمای طرفش میفهمه راست میگه یا دروغ…پس چرا من نمیفهمم؟؟؟نگاهی به خیابون انداختم…یه بنر بزرگ با این مضمون…مقدمتان گلباران…به شهر زیبای رامسر خوش امدید… با شادی گفتم: -هی…بالاخره رسیدیم… محمد با لبخند گفت: -بد گذشت؟ با حرص نگاش کردم و گفتم: -نه اتفاقا از اون چند تا موضوعی که راجع بهش سکوت کردیم خیلی لذت بردم…

۱ ۳ ۴
و رومو کردم سمت پنجره که باز همه بیصدا خندیدند…مرض…ملیجک گیر اوردن…سمنه در گوشم گفت: -نه مث اینکه جدی جدی دوست داری ذوق مرگ بشه… بهش چشم غره رفتم…صدای محمد بلند شد… -ارمان ویلای کدوم دوستته؟ ارمان لباشو به داخل جمع کرد و روشو برگردوند…از چروک شدن شقیقه اش فهمیدم داره میترکه که نخنده…چرا؟با صدای لرزون گفت: -چه فرقی داره؟ویلاست دیگه… صدای محمد عصبی بود-مال سهرابه؟ویلای اون میریم؟ یهو ارمان نتونست دووم بیاره بلند زد زیر خنده که با این کارش محمد با حرص دست مشت شدشو کوبوند رو پاش!!!ارمان با خنده گفت: -محمد باور کن سهراب عوض شده…مرگ من…اخه تو چه پدرکشتگی با اون بیچاره داری؟ محمد جوابی نداد…داشتم دق میکردم بفهمم این سهراب کیه…جلوی در یه ویلای نسبتا بزرگ ولی خییلی ناز نگه داشت و بوق زد…یه اقای جوونی درو باز کرد که اول فکر کردم سرایداره ولی بعد فهمیدم سهرابه…ماشینو بردیم تو و همه پیاده شدیم…سهراب با خنده اومد سمت ارمان: -بهههه….داداش با گاری میومدی زودتر میرسیدی…کجایی تو؟ و با ارمان دست داد…ارمان نیم اشاره ای به محمد کرد که سهراب رفت سمتش و با اکراه و کاملا مصنوعی گفت: -به به…محمد…تو کجا اینجا کجا؟پارسال دوست…امسال غریبه…کجایی داداش؟ محمدم لبخندی مصلحتی زد و همونجور که دستشو میفشرد گفت: -سلام سهراب…خوبی؟والا تو که دیگه آنتنت به آنتن ارمان وصله…بعید میدونم ندونی کجا بودم… سهراب بلند خندید و گفت: -اره خب…میدونم… خب خیلی راحت فهمیدم مشکلشون چیه…سهراب پسر راحت و شوخ و بذله گویی بود و محمد از این تیپ ادما بدش میومد…من و سمانه همونجوری وایساده بودیم و نگاشون میکردیم که در خونه باز شد و یه دختر بیست بیستو دو ساله اومد بیرون…قدش متوسط و هیکل ناز و توپر…با صورت سفید و گرد و چشم ابی موهای کمی که از شالش بیرون بود قهوه ای تیره…و لبای کوچولو صورتی و

۱ ۳ ۵
دماغ کوچولویی که یکم قوس داشت…از همون اول لبخند پاک و خالصش به دلم نشست…اومد جلو و با ارمان سلام و علیک کرد و به محمد خوشامد گفت…رو به من گفت: -شما باید نادیا باشی؟خواهر اقا محمد؟هوم؟ لبخند زدم… -درسته… خندید…باهام دست داد و گفت: -من ترانه ام…نامزد سهراب… -خوشبختم… رو به سمانه گفت: -و شمام احتمالا همسر اقا محمد… سمانه چشاش گرد شد…محمدم همینطور…هردو یه نگاه به هم کردن یه نگاه به ترانه و محمد نفسشو کلافه فوت کرد و روشو برگردوند…سمانه هم گفت: -نه…خب…من دوست نادیا هستم…همین… ترانه لبخندی زد و گفت: -عه…ببخشید…خوش اومدین… -خواهش میکنم…مرسی… همه رفتیم تو…ویلای قشنگی بود…از در که وارد میشدی یه پذیرایی گرد بود و روبرو سمت راست اشپزخونه قرار داشت…کنار در سمت چپ هم سرویس بهداشتی و یه پله چوبی گرد که میرفت بالا…از پایین بالا معلوم نبود…چمدونم که بزرگ بود…از محمد خواستم بیارتش و من و سمانه مال اونو دوتایی بردیم بالا…اونجام دو تا اتاق بود که جفتش شبیه اتاق مهمان…یکیش دو تا تخت یه نفره داشت و یکیش یدونه…رفتیم تو اون دو تخته و چمدونارو گذاشتیم…قرار شد همگی ساعتی استراحت کنیم تا خستگی راه از تنمون بره…لباسامو عوض کردم و یه شلوار گرمکن سورمه ای ادیداس که خیلی خوش مدل بود پوشیدم با یه مانتو سرمه ای ساده و شال ابی کمرنگ…دراز کشیدم رو تخت و سمانه هم لباساش به یه دست مانتو و شلوار سفید و شال ابی عوض کرد و گرفت خوابید…حدود دو ساعت بعد از سروصدای پایین بیدار شدم و سمانه رم بیدار کردم…دوتایی رفتیم پایین…محمد نشسته بود با ارمان شطرنج بازی میکرد و ترانه هم تو اشپزخونه داشت کار میکرد و سهراب هم خونه نبود…سلام دادم…نگاه همه اومد رو ما…ارمان لبخند مهربونی بهم داد…وااا… محمد:

۱ ۳ ۶
-سلام…ساعت خواب؟ خندیدم… -ببخشید خیلی خسته بودم… ترانه اومد بیرون و با لبخند گفت: -این چه حرفیه عزیزم…راحت باشین اینجا…سمانه جان راحت خوابیدی؟ سمانه-مرسی…عالی بود… رفتیم نشستیم رو مبل…صدای ارمان اومد که با خنده بلندی به محمدگفت: -کیش… منم لبخند زدم…عاشق شطرنج بودم و همیشه با محمد بازی میکردیم…نتونستم وایسم…رفتم سمتشون…روی زمین رو بروی هم نشسته بودن و صفحه شطرنج رو یه میز عسلی بود…نشستم کنار محمد…متفکر زل زده بود به صفحه…حواسش به من نبود…ارمانم داشت یه جوری با شک و شیطنت نگام میکرد…سمانه رفته بود پیش ترانه…محمد زل زده بود به مهره ها… ارمان-زحمت نکش داداش…باختو بپذیر…کیشت کردم… محمد دستشو برد جلو مهره فیلو حرکت بده که دستمو گذاشتم رو دستش…فقط نگام کرد…لبخن بدجنسی زدم و مهره اسبو با یه حرکت جابجا کردم و زل زدم به ارمان…با لبخند بدجنسم گفتم: -کیش و مات… صدای دست محمد و سوت سمانه بلند شد…از رو اپن داشت نگامون میکرد…ارمان خندید و گفت: -خوبه خوبه…شلوغش کردین…شانسی زد… لبخند ژوکوندی زدم و گفتم: -شما درست میگی… و بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه…اون دوتا هم بساطتشونو جمع کردن و رفتن پای تلویزیون… به ترانه گفتم: -ترانه جون… برگشت سمتم-جونم؟ -کمک نمیخوای؟ -نه عزیزم…شامو لب دریا ماهی کباب میکنیم…سهرابم رفته سوروساتشو بگیره… لبخند زدم… -کی میریم؟

۱ ۳ ۷
-الانا دیگه سهراب میاد…اون بیاد میریم… سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاق…شلوارمو با یه جین ابی خوشرنگ عوض کردم…مانتو و شالم خوب وبود…فقط شلوارمو عوض کردم…چادرمو مرتب گذاشتم تو ساک چون لب ساحل تنها بودیم و بهش نیازی نداشتم…نمیشه که همه اش چادر رو سرم باشه…رفتم پایین…سهراب هم اومده بود…همگی راه افتادیم و پیاده رفتیم سمت ساحل…ساحل شخصی بود…من کنار محمد قدم میزدم… محمد-نادیا… نگاش کردم… -بله؟ -اینجا راحت باش…غریبی نکن…گفتم شاید تو راه از کل کلای منو ارمان بد برداشت کرده باشی… با تعجب گفتم: -چه برداشتی؟ -سهرابو میگم…پسر بدی نیست…شیطون هست ولی ادم خوبیه… خندیدم… -مبارک صاحابش… چپ چپ نگام کرد و گفت: -میگم یعنی راجع بهش جوری فکر نکن که بخوای معذب بشی… لبخند زدم… -چشم… -حالام برو پیش اون دوستت تنهاست… سرمو چرخوندم…راست میگفت…رفتم پیش سمانه و یکم بعد ترانه هم به ما پیوست…دختر اروم ولی خیییلی شیطونی بود…و همینطور با نمک…تمام راه گفتیم و خندیدیم…وقتی رسیدیم غروب شده بود…عاشق دریای رامسر بودم…اب پاک…زلال…خییییلی خوشرنگ…سریع زیر اندازو پهن کردیم و من نشستم روش…زانوهامو بغل کردم و به دریا زل زدم…پسرا داشتن بلال کباب میکردن…صدای ترانه اومد… -بچه ها پاشین بریم استپ هوایی… سریع محمدو نگاه کردم…لبخندی زد و سرشو تکون داد…بلند شدم و رفتیم پیش هم…هوا تاریک بود ولی دوتا تیر چراغ برق اونجا بود که محوطه رو روشن میکرد…وسط وایسادیم اسمارو گفتیم و سهراب شروع کرد…نگاهی به جمع انداخت…توپو انداخت بالا و همزمان داد زد:

۱ ۳ ۸
-قناری… ترانه قناری بود…بدو بدو فرار کردیم و ترانه رفت زیر توپ…بلند داد زد: -استپ… همه سر جامون وایسادیم…نگاهی به جمع انداخت و چون ارمان نزدیک ترش بود توپو سمتش پرتاب کرد…نخورد…همه بلند گفتیم ترانه یدونه ای شد… ارمان توپو برداشت و رفت وسط…پیرهن مردونه اسپرت مشکی پوشیده بود با شلوار مشکی کتون…پاچه هاشو تا زده بود…هیچکدوم کفش نداشتیموووراه رفتن رو شنای ساحل تو اون هوای خنک واقعا لذت بخش بود…ارمان نگاهی به همه کرد…یکم رو من مکث کرد…توپو انداخت بالا و داد زد: -کانگرو… چشام گرد شد…انتظار نداشتم منو صدا بزنه…همه پا به فرار گذاشتن و من پریدم زیر توپ…سریع گرفتمش ولی نمیدونم چی شد از دستم ول شد…رفت تو اب…منم رفتم جلو تا بگیرمش…صدای محمد اومد: -نادیا ول کن بیا بیرون… ولی نزدیک بود…راحت میگرفتمش…خم شدم دستمو دراز کردم که یه موج بزرگ و بعد هم احساس رها شدن…شنا بلد بودم…ولی اب اونقدر یخ بود که بدنم سر شد…همه توانمو جمع کردم…نفس نداشتم…دستمو از اب بردم بیرون و چند بار تکون دادم که حس کردم از یه جهت کشیده شدم…سرم از اب رفت بیرون و محکم نفسمو دادم بیرون…برگشتم ببینم کجام…چشام گرد شد…بجای محمد ارمان بود که کمر منو گرفته بود و داشت از اب میبرد بیرون…غرق خجالت شدم…هنوز نفسم درست نمیومد…شالم از سرم افتاده بود…داشتم اب میشدم…نگاهی به ارمان انداختم…نگاش به سمت بچه ها بود…من کی انقدر رفتم جلو؟رسیدیم ساحل…وای خاک بر سرم…همه راه این منو اورد؟خاک تو گورت نادیا…منو تو ساحل گذاشت رو زمین…دراز کشیدم…حالم اصلا خوب نبود…ارمانم کنار من با فاصله افتاد و نفس نفس زد…همه اومدن دورمون…محمد چشاش از نگرانی پر بود…دستمو گرفت…صورتمو نوازش کرد و گفت: -نادیا…عزیزم..خوبی ابجی؟ نفس عمیقی کشیدم…حالت تهوع داشتم…اروم گفتم: -خو…خوبم…محمد…نترس… دستمو فشار داد…

۱ ۳ ۹
-جانم…جانم ابجی خانوم…اروم باش…حرف نزن فدات شم…نفس بکش اروم… و سرمو بغل کرد…کاراش جلوی جمع دست خودش نبود…هر چقدر من اونو دوست داشتم اونم عاشق من بود…سرمو تو بغلش قایم کردم…سردم بود…هوا دیگه کامل تاریک شده بود…چراقا خاموش و فقط نور اتیش بود…سرمو از بغلش جدا کردم…چشمم افتاد به ارمان…لباساش بهش چسبیده بودن و یقه پیرهنش تا دو سه تا دکمه باز بود…موهاش تو صورتش ریخته بودن و اب از سر و روش میچکید…عین پسربچه ها معصوم شده بود…خیلی دوست داشتم بدونم چرا بجای محمد اون نجاتم داد… ……………………………. ارمان: داشتم نگاش میکردم…تو دلم صدبار خدارو شکر کردم…اگه چیزیش میشد دق میکردم…نگاش به من بود…دوباره دلم لرزید…سیاهی چشماش غرقم میکرد…وقتی افتاد تو اب صبر نکردم محمد بره…قبل از هر عکس العملی چون نزدیک تر بودم بهش پریدم تو اب…وقتی گرفته بودمش تو بغلم نگاش نکردم ولی شرمشو حس میکردم…خودم بدتر از اون…دوباره نگاش کردم…روسریش تو اب افتاده بود…ترانه رفت پیشش و یه شال سفید بهش داد و اونم سرش کرد…داشت با محمد حرف میزد…بلند گفتم: -بهتره دیگه برگردیم… نادیا خانوم سرما میخوره…همه موافق بودن… ………………….. نادیا: خواستن برگردن ویلا که من مخالفت کردم…حالم بهتر بود…اتیشو هیزم ریختیم روشن کردیم و دورش نشستیم که لباسامونم خشک بشه…حالم کم کم بهتر شد…ماهیارو کباب کردیم و خوردیم…سهراب یه کیف اورد…با دیدن گیتار همه لبخند زدیم…نشست و گفت: -خب…همه چی امشب عالیه فقط صدای معجزه گر من کمه…به افتخار خودم… و شروع به دست زدن کرد…همه خندیدیم… ارمان-داداش یکم نوشابه باز کن برا خودت… -نه فدات بشم دیگه بسه بعضیا دارن بد نگاه میکنن… و به محمد نگاه کرد و خندید…ماهم خندیدیم…رو به جمع گفت: -خب خب خب…چی بخونم؟ همه سکوت کردن…سمانه:

۱ ۴ ۰
-یه چیزی که از دل بیادو به دل بشینه… خندید… -دل من شاید به دل شما نشینه… ارمان-اِبی بخون…مست چشات… یه ابروشو انداخت بالا و با شیطنت گفت: -حالا به کی تقدیم میکنیش؟ با اخم لبخند زد-اونش دیگه به تو مربوط نیست…تو کارتو بکن… همه سکوت کردن…ارمان یه نگاه معنی دار به من کرد و سرشو چرخوند…پس واسه من میخواست بخونه…پ ن پ نادیا…واسه محمد میخواد بخونه…این اهنگو نشنیده بودم…دست سهراب رو سیمای گیتار لغزید و گفت: -البته این اهنگو با گیتاز نزدن و نمیشه زد…ولی یه کاریش میکنیم دیگه…یه داداش ارمان که بیشتر نداریم… و گلوشو صاف کرد…وقتی شروع کرد با همه وجودم گوش شدم…میخواستم ببینم چی بهم میگه… اون دوتا مست چشات داره خوابم میکنه ذره ذره اون نگات داره ابم میکنه داره میمیره دلم واسه مخمل نگات همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات مثل یک رویای خوش پا گرفتی تو شبام از یه دنیای دیگه قصه ها گفتی برام هنوز از هرم تنت  داره میسوزه تنم از تو سبزه زار شده

۱ ۴ ۱
خاک خشک بدنم دستای عاشق تو منو از نو تازه ساخت دل ناباور من جز تو عشقی نشناخت داره میمیره دلم واسه مخمل نگات همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات اون دوتا مست چشات… سکوت و بعد صدای دست و سوت…صداش عالی بود سعی نمیکرد مثل ابی بخونه…اهنگ اونو با صدای خودش… ولی بیشتر از اون اهنگش…دلم ناخوداگاه غم گرفت…به ارمان نگاه کردم…با لبخند تلخی زل زده بود بهم…گوشیمو برداشتم…حالم خراب بود…خیلی…اس ام دادم: -ارمان این کارا چیه؟نمیتونم بفهممت… گوشیشو برداشت و خوند…لبخند شیرینی زد و در جوابم فقط نوشت: -داره میمیره دلم واسه مخمل نگات نادیا… نفسم حبس شد…خدایا این پسر چرا اینجوری بود…بغض کردم…دوباره اس ام داد: -نبینم غمو اشکو تو چشمات خااانوم…میخوام برات بخونم…گوش کن… با تعجب سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم…بلند گفت: -سهراب بده من ببینم…میخوام بخونم… همه با تعجب نگاش کردن… محمد-تو میخوای بخونی؟؟؟؟؟؟؟ حق به جانب گفت: -چمه مگه؟ سهراب-زرشک…تو از کی تا حالا خواننده شدی؟ ارمان لبخند محوی زد…

۱ ۴ ۲
-تازگی ها میخونم…البته صدام تعریفی نداره هااا…شما ببخشین دیگه… ترانه بلند گفت: -گیتار بلدین؟ سرشو خواروند… -نه خب…هیچ یادم نبودااا… من گیتار بلد بودم…خواستم بگم بذار من بزنم ولی خب سهراب بود دیگه…گیتارو گرفت سمت سهراب… -داداش خودت زحمتشو بکش… سهراب گرفت و زیر لبی گفت: -مست چشای طرف کار خودشو کرد؟ که من و ترانه شنیدیم و بلند خندیدیم…ارمان از صدای خندم برگشت و لبخند مهربونی بهم زد…خوبه محمد سرش تو گوشیش بود که ندید وگرنه الفاتحه…هنوزم بغض داشتم…در گوش سهراب یه چیزی گفت و اونم بلند گفت: -خب خب…همه ساکت….این یکی با گیتار قشنگه… سهراب شروع به گیتار زدن کرد و ارمان خوند…صداش معمولی بود ولی متن اهنگ…بغضم شدید تر شد… -خیلی وقته دلم میخواد بگم دوستت دارم بگم دوستت دارم از تو چشمای من بخون که من تورو دارم فقط تورو دارم بی تو کم میارم همه زل زده بودن به اتیش…نگاش کردم…اهنگ اوج میگرفت…ارمان یه نگاه بهم کرد و چشماشو بست و سرشو گرفت بالا…صدای قشنگ بود اتفاقا…یه قطره اشک چکید…بغضم هرلحظه بزرگر میشد…زل زدم به اتیش و اون ادامه داد: نبینم غم و اشکو تو چشمات نبینم داره میلرزه دستات نبینم ترسو توی نفس هات ببین دوستت دارم

۱ ۴ ۳رمانی ها
منم مثل تو با خودم تنهام منم خسته است تموم دنیام منم سخت میگذره همه شبهام ببین دوستت دارم ببین دوستت دارم… دوباره نگاش کردم…نگاهشو غافلگیر کردم…یه قطره دیگه اشک چکید…اخم کرد…رومو برگردوندم ولی سنگینی نگاهشو حس میکردم…صداشو شنیدم: دوس ت دارم وقتی که چشماتو میبندی با من به دردای این دنیا میخندی اروم میشم بگی از غمات دل کندی بیا به هم بگیم دوستت دارم دوستت داااارم… دوست دارم من اون چشمای قشنگتو   دارم واسه ات میخونم این اهنگتو نگاش کردم…نگاش به اتیش بود… -هرچی میخوای بگو از دل تنگتو بیا به هم بگیم دوستت دارم قسمت بی کلام اهنگ بود…سهراب گیتار میزد و من نگامو چرخوندم…ترانه نگام میکرد…یه لبخند بهش زدم و نگامو ادامه دادم…قفل شد رو ارمان…لب زد: -بخند!!! با تعجب نگاش کردم… لبخند زد…دوباره با حرکت لب گفت: -بخند عزیزم… و با ریتم اهنگ ادامه داد: -نبینم غم و اشکو تو چشمات نبینم داره میلرزه دستات نبینم ترس و توی نفس هات ببین دوستت دارم

۱ ۴ ۴
منم مثل تو با خودم تنهام منم خسته است تموم دنیام منم سخت میگذره همه شبهام ببین دوستت دارم سهراب دوتا نوت پایانیو زد و ارمان بدون اهنگ ادامه داد :ببین دوستت دارم!!!!! همه دست زدن…نگاهی بهم کرد لبخندی زد و روشو برگردوند…سهراب زیر گوشش چیزی گفت و غش غش زد زیر خنده…نگاهی به محمد کردم…اخماش حسابی توهم بود…یادم باشه بعدا بپرسم چشه…طاقت موندن نداشتم…بلند شدم و رفتم لب دریا…سرد بود ولی لذت بخش…به سیاهی ترسناک دریا زل زدم…ارمانو اوردم تو ذهنم…چه حسی بهش داشتم؟اسمش…ارمان…یعنی ارزو…نادیا هم یعنی ارزو…چه جالب..دقت نکرده بودم معنی اسمامون یکیه…بهشم میخورد…قیافه اش…شاید ارزوی خیلیا بود…جذاب و خوشگل…تیپ و هیکل…خب معلومه خیلی واسش زحمت کشیده…رفتارش…مردونه و شیطون…یه کم مبهم…یا شایدم زیادی ساده و بی الایش یه جوری که من نمیفهممش…خب با این حساب من چه حسی بهش داشتم؟چیزی از خانواده اش نمیدونم…ولی خودش…خب….وجدان داد زد…خب و کوفت…خب و مرض…نادیا از چی فرار میکنی الاغ؟ جوابشو دادم…چی میگی تو؟کی فرار کرد؟اصلا… هییششش…نادیا حرف نزن…دوسش داری!!!!اینو قبول کن… پاهام سست شد…من نمیتونم به خودم دروغ بگم…لب دریا رو زانوهام نشستم رو زمین…سرمو گرفتم بالا…باشه…تو برنده شدی…من…نادیا کیامهر…قبول کردم که دوسش دارم… و از این فکر ناخوداگاه با بغض لبخند زدم…نگامو دوختم به ماه تو اسمون…خدایا…دوسش دارم…ولی نه بیشتر از تو…بخاطرش جلوی خیلیا وای میسم ولی نه جلوی تو…و هنوزم که هنوزه عشق واقعی رو فقط در وجود تو میبینم…عاشقتم خدا… صدای سمانه بلند شد… -اهاوی…نادی…چته تیریپ دِپ برداشتی؟بیا اینجا میخوایم برگردیم ویلا… بلند شدم…ولی حس میکردم سبک شدم…به خودم اعتراف کردم و این خیلی خوشاینده…ولی تصمیم داشتم فعلا بهش نگم…من عشقشو باور کردم و حالا میخواستم شیطونی کنم…وسایلو جمع کردیم و راه افتادیم ویلا…منو ترانه و سمن تو یه اتاق خوابیدیم اون سه تام تو یه اتاق…یه هفته عین برق و باد گذشت و محمد و ارمان زمزمه رفتن سر دادن…تو این یه هفته خیلی بهم خوش

۱ ۴ ۵
گذشت…نگاهای گاه و بی گاه ارمان…اس ام اساش…حرفاش…اخماش و حرص خوردناش…تقریبا همه خوشیم از وجود اون بود…امشب به عنوان اخرین شبی که تو شمال بودیم قرار بود بریم بیرون ولی به خاطر بارون نشد…تو حیاط ویلا زیر الاچیق نشسته بودیم…شام خورده بودیم و حالا منتظر بودیم سهراب و محمد که ظاهرا اشتی کرده بودن بستنی بخرن و بیارن…بعد از اومدنشون نشستیم دور هم…هوا سرد بود و مطمئنا دماغم قرمز شده بود…صدای بارون میومد ولی ما چون تو الاچیق بودیم خیس نمیشدیم…شال بنفش برّاقی سرم بود با شلوار جین مشکی و مانتو سفید…شیک و با حجاب و ساده…بنفش بهم خیلی میومد و اینو میدونستم…رو قسمت شیشه ای میز به خودم نگاه کردم…جدیدا خیلی به خودم میرسیدم…با دماغ سرخ و شال بنفش خیلی ناز شده بودم…چشمام هم توش اشک جمع شده بود از سرما…واسه همین عین نورافکن برق میزد…نشسته بودیم دور هم و بستنی میخور دیم که سمانه گفت: -کیا تو این جمع اهل شعر و شاعرین؟ من و محمد که پایه بودیم شدید…ارمانم دستشو برد بالا…سهرابم اعلام امادگی کرد…سمانه و ترانه هم به عنوان نخودی قرار شد تماشا کنن..میخواستیم مشاعره کنیم…رو به سهراب گفتم: -از اینجا شروع کنین… کمی فکر کرد… -توانا بود هرکه دانا بود    ز دانش دل پیر برنا بود محمد-خسته نشی…د بدم؟ -دردم از یار است و درمان نیز هم      دل فدای او شد و جان نیز هم خندیدیم… سهراب-داداش حالا حالا باید جان و دل فدا کنی تا یار نگات کنه…یکیش من… و به ترانه نگاه کرد…همه خندیدیم و ترانه پشت چشم نازک کرد…ارمان با خنده گفت: -اره داداش به تو یکی که واقعا باید خسته نباشید گفت…خیلی جان و دل فدا کردی…بمیرم برات…. همه دوباره خندیدن و من فقط با لبخند نگاش کردم…نگاش به من که افتاد یه جوری شد…با لبخند گفت: -نوبت شماست… لبامو جمع کردم و فکر کردم… -ما ز یاران چشم یاری داشتیم      خود غلط بود انچه میپنداشتیم ای شعرو همینجوری خوندم که کم نیارم…نگاها چرخید رو سهراب…

۱ ۴ ۶
-م بدم؟ من از بازوی خود دارم بسی شکر    که زور مردم ازاری ندارم صدای ارمان بلند شد -نه بابااااااا…مرگ من؟؟؟؟؟ محمد بلد نبود سوخت…اختیار نگاهام دست خودم نبود…زل زدم بهش و با لبخند گفتم: مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت   خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت… همه ساکت شدن…هیچکی از لحن حرفم شک نکرد…ولی ارمان…زل زد تو چشام…داشتیم ضایع میشدیم…سرمو انداختم پایین ولی صداشو میشنیدم… -تا تو نگاه میکنی کار من اه کردن است    ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟ قلبم داشت خودشو تیکه تیکه میکرد…احساساتم فوران کرد…از اونجایی که قحطی ت اومده بود سهرابم سوخت…نفسم بالا نمیومد…داغ کرده بودم…به زور دهنمو باز کردم…با همه حسم… -تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت     جانم از اتش مهر رخ جانانه بسوخت لبخند زد…از چشمام همه چیو خوند…مگه میشه این همه عشقو ندید؟سمانه و محمد حواسشون به ما نبود…نفس عمیقی کشیدم و منتظر شدم… -تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد     وجود نازکت ازرده گزند مباد کم اوردم…تا بخوای د بلد بودم ولی تحمل فضا واقعا غیر ممکن شده بود…سکوتم باعث شد همه دست بزنن و ترانه و سمانه و سهراب شلوغ کاری کردن که من باختم و اون برد…چه اشکالی داره؟ببره…تو بازی قلبامون من بردم…من به زانو دراوردم…بلند شدم…همه نگام کردن…برعکس بقیه تو نگاه ارمان هیچ تعجبی نبود…انگار درکم میکرد…سعی کردم بخندم… -چیه…چرا مث علامت سوال شدین؟ سمانه-کجا؟ -میرم بالا…کار دارم…میام الان… و به سرعت رفتم تو و از پله ها رفتم بالا…نشستم رو تخت و انگشتامو به هم فشار دادم…داشتم تخلیه استرسی میکردم که صدای گوشیم بلند شد…پریدم سمت کیفم و درش اوردم…اسم ارمان خاموش و روشن میشد…جواب بدم؟نهههه…نمیتونم…ریجکتش کردم…اس ام اس اومد: -از چی فرار میکنی خانوم؟چرا جواب نمیدی؟چرا نمیخوای قبول کنی دل کوچولوت بی قراره؟هان؟عزیزم؟ وسط عشق و هیجان خنده ام گرفت…پررو…جواب دادم:

۱ ۴ ۷
-کی همچین حرفی زده؟ چند لحظه انتظار…و جوابش اومد… -چشمای تو دنیای منه…نمیتونی چیزی رو ازم پنهون کنی…تو سیاهی چشمات عشقو دیدم نادیا… هیجانم رفت رو هزار … -مطمئنی اون عشق بود؟ جواب نداد…تماس گرفت…قطع کردم…جواب داد: -خیلی نامردی…جواب بده دیگه…بزار صداتو بشنوم تا جواب سوالتو بدم… و دوباره تماس گرفت…قطع کردم و ناخوداگاه زدم زیر خنده…یهو اس ام اس داد: -الهی فدای خنده هات بشم…همیشه بخند عزیزم… چشام گرد شد…این از کجا شنید؟هنوز تو شوک بودم که اس ام بعدیش اومد: -چیه خانومی؟چرا تعجب کردی؟ سریع نوشتم: -تو از کجا فهمیدی من خندیدم؟ -روسری سرته؟ چشام بیشتر گرد شد… -چی میگی؟اره…چطور؟ منتظر جواب بودم که در اتاق باز شد…جیغ خفیفی کشیدم و با وحشت نگاش کردم…همونجوری کنار کیفم روی دوتا زانوم نشسته بودم…لبخند شیطونی زد… -تو…تو اینجا چیکار میکنی؟ بی حرف اومد جلو…ترسیدم…بلند شدم و عقب عقب رفتم…خوردم به دیوار اتاق…اومد جلوتر…روبروم ایستاد و دست راستشو گذاشت رو دیوار بالا سرم…روم خیمه زد و گفت: -بگو… وحشت کرده بودم… -چ…چیو؟ چهره اش جدی بود ولی چشاش شیطنت داشت… -همونی که من صدبار بهت گفتم… -م…منظورت چیه؟ -همونی که بیچاره ام کردی تا بهش اعتراف کنی…

۱ ۴ ۸
-چی میگی ارمان؟ صدای هردومون فوق اروم بود…هنوز نمیدونستم چی میخواد…چشاش رو صورتم لغزید…اروم گفت:  حرفی…۱ -همون جمله دو واژه ای اهان…گرفتم…زکی…من بگم؟عمرا…خواستم جواب بدم که زودتر زمزمه وار گفت: -رنگ بنفش بی نهایت به سیاهی چشمات میاد…خواستنی تر میشی…دیگه این رنگو سر نکن… اخم مصنوعی کردم… -چرا اونوقت باید به حرف تو گوش بدم؟ لبخند زد…کوچولو و محو… -چون من دوستت دارم… نفس عمیقی کشیدم… -به من چه ربطی داره؟ فاصله اش نزدیک تر شد… -چون توام منو دوست داری… فقط نگاش کردم…دیگه شیطون نبود…غم تو چشماش بود…زمزمه کرد… -بگو نادیا…بگو که اونی که تو چشمات دیدم راست بود…بگو که اشتباه نکردم…بگو وقتی اومدی بالا کاری نداشتی…بگو از شدت هیجان فرار کردی… دستمو گرفت گذاشت رو قلبش…هول شدم…مات شدم…هیچ کاری از دستم بر نیومد…اولین بار بود دست پسری رو لمس میکردم…با التماس گفت: -بببین…داره میترکه…میخواد بزنه بیرون…دارم دیوونه میشم نادیا…بگو و راحتم کن…بگو نادیا… نگامو از چشاش گرفتم و زل زدم به دستامون…تپش قلبش زیر دستم فقط عذاب وجدان میداد بهم…اروم دستمو ول کرد…نگام نمیکرد…اروم زمزمه کرد: -معذرت میخوام…دست خودم نبود…واقعا بخشید… زل زدم تو چشاش…وقتش بود…بسش بود…بس بود…خودمم طاقت نداشتم…قلب منم داشت خودشو به دیواره سینه ام میکوبوند…کف دستامو چسبوندم به دیوار سرد پشت سرم…صدامون شبیه پچ پچ بود… -ارمان… صدام به زور در میومد…

۱ ۴ ۹
-جانم؟جان ارمان؟بگو عزیزم… نفس عمیقی کشیدم… -درست دیدی ارمان…اونی که تو سیاهی چشمام به رخت کشیدمو درست دیدی…من از شدت هیجان فرار کردم توخونه…از شدت…شدت… با لبخند زیبایی که رو لبش داشت گفت: -از شدت عشق…درست مثل من…  و نفس عمیقی کشید… ………………………… ارمان: زل زده بودم به نی نی چشمای بی قرارش…اونم زل زده بود به من…سرشو انداخت پایین…یه چیزی تو چشماش دیدم شبیه شرم…و چقدر دلم میخواست اینجور مواقع که خجالت میکشید محکم بکشمش تو بغلم…نمیخواستم این اتفاق بیوفته…نادیا ادمی نبود که بدون اجازه و محرمیت بهش دست بزنم…شخصیتی داشت که با این کار لگدمال میشد…سعی کردم بحثو عوض کنم… -یادت میمونه چی گفتم؟ شرم نگاهش تبدیل شد به تعجب…سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد… -چی گفتی؟ -همین که با رنگ بنفش خواستنی تر میشی و دیگه این رنگو سر نکن… از چشماش هیجان و خوندم…نمیدونم…منم هیجان داشتم…میترسیدم کاری بکنم که پشیمون شم…چشمامو بستم…صدای زمزمه وار نادیا رو شنیدم… -برو بیرون ارمان… بدون هیچ مخالفتی برگشتم و رفتم بیرون…این بهتر بود…برای هردومون…نگاهی به اطراف انداختم…حیاط که قوروق بود…اروم سمت راه پله های گوشه راهرو رفتم…حدس زدم باید بره سمت پشت بوم…درشو که باز کردم آهم بلند شد…بههه!!!خدا نکشتت ارمان اینجا رامسره…خاک بر سرت خب شمال پشت بوم نداره که…همه اش شیروونیه…درشو بستم و برگشتم پایین…رفتم تو اتاق خودمون و رفتم تو تراس…نفس عمیقی کشیدم…قلبم یهو سرعتش چند برابر شد…یه حس عجیبی داشتم…نمیدونستم چمه…یهویی همه وجودم به التهاب افتاد…کلافه دورو برو نگاه میکردم که صدایی رو از تراس بغلی شنیدم…تراس بغلی!!!!!تراس اتاق نادیا…

۱ ۵ ۰
-خدایا…مرسی…مرسی خداجونم…تو این راه کمکم کن…خدایا فقط تورو دارم…هنوزم از همه بیشتر عاشق خودتم…بعد از تو تنها عشقم…کسی که معتقدم تو بهم هدیه دادی…خدایا…کمکم کن…چرا انقدر پر از تشویشم؟چرا بی قرارم؟چرا نگرانم؟ و سکوت…خدایا…صدای در بالکن اومد…قلبم اروم شد…یعنی این همه تلاطم از نزدیکی کسی بود که قلبم متعلق به اونه؟نشستم رو صندلی…خدایاااا…یعنی نادیا هم حس منو داره؟کلافه؟بی قرار؟پر از تشویش…اه بلندی کشیدم…از سروصداهای حیاط فهمیدم نادیا رفته تو حیاط…رفتم بیرون و ابی به سروصورتم زدم…رفتم تو حیاط…سهراب و محمد مچ مینداختن و بقیه تشویق میکردن…نگاهم چرخید رو نادیا…خدایااااا…هزاربرابر عاشقش شدم…اخه این دختر چرا اینجوری میکنه با دل من؟چرا منو خل میکنه؟؟؟شالشو در اورده بود و بجاش یه شال ابی سر کرده بود…اینم بهش میومد…کلا خوشگل بود…وقتی متوجه نگاهم شد سریع سرشو انداخت پایین و پوست سفیدش قرمز شد…ای جانم!!!!خجالت کشید…رفتم جلوتر و نشستم رو صندلی…اهم اهمی گفتم و خواستم حرف بزنم که محمد مچ سهرابو خوابوند و سروصدا اوج گرفت…با لحن پر غروری گفتم: -خب…برنده باید بامن مچ بندازه… استینامو زدم بالا و با ژست خاصی دستمو گذاشتم رو میز…محمدم لبخندی زد و همین کارو کرد…تو بچگی همیشه مچ مینداختیم…دستامونو تو هم قفل کردیم و هرکسی به سمتی فشار میداد…همه هیاهو میکردن…زور محمد زیاد بود و داشتم کم میاوردم…تو اون همه سروصدا صدای اروم نادیا رو فقط من شنیدم… -بدو ارمان…بزن… انگار بهم قدرت تزریق شد…با یه حرکت دستشو خوابوندم رو میز…صدای هورا بلند شد…محمدم لبخندی زد و زیرلب به من گفت: -بزرگ شدی… خندیدم…بچه بودیم همه اش اون میبرد…و هر دفعه هم میگفت برو بچه…برو بزرگ شو…حالا هنوزم یادش بود…کم کم خمیازه ها شروع شد و سهراب گفت چون قراره فردا تو جاده باشیم بهتره بریم بخوابیم…همه بلند شدیم و رفتیم بالا…تو اتاق چون نوبتی میخوابیدیم من رو تخت خوابیدم و اون دوتا هم جا انداختن و رو زمین خوابیدن…ده دقیقه نگذشته بود که خور خورشون بلند شد… ولی من اصلا خوابم نمیومد…یعنی الان نادیا خوابش برده؟گوشیمو برداشتم…سایلنت کردم و بهش اس ام اس دادم:

۱ ۵ ۱
-عزیزم…خوابی؟ چند لحظه طول کشید تا جواب اومد… -نه…خوابم نمیبره… این جواب ناخواداگاه خوشحالم کرد… -پس مثل منی…نادیا… -بله؟ اخم کردم…دختره ی…ببین چیجوری حال ادمو میگیره ها…هنوزم تخسه…خب منم عاشق همین تخس بودنشم… -نه دیگه…دوران بله گفتن تموم شد…الان باید یه چیز دیگه بگی… -چی بگم؟ از راه دور که فقط یه دیوار و دوتا در بود حس کردم نادیا داره شیطونی میکنه…جواب دادم: -تو منو صدا کن تا بگم… چند لحظه انتظار… -ارمان… جواب دادم: -جانم؟جونم عزیزم؟بگو فدات شم؟بگو قربون ارمان گفتنت بشم… چند لحظه بعد جواب داد… -اینجوری بگم که میچایی… -داری اذیت میکنی؟ -نه والا… -چرا…داری اذیت میکنی… -حالا… -نادیا… صبر کردم…بازم صبر کردم…خیلی گذشت که جوابش اومد… -جانم؟ حتی از این فاصله هم شرم کلامشو حس کردم… -جانت سلامت… -کارتو بگو…

۱ ۵ ۲
-کاری ندارم…دلم تنگ شده بود… -همین الان منو دیدی… -بازم تنگ شد… -ارمان فردا مسافریمااا…خوابت نمیاد؟ -تو خوابت میاد؟ -نه!!! -منم نه!!!! -ولی برو بخواب…شبخیر… لبخندی زدم… -شیطون خب بگو خوابم گرفته دیگه…قربون اون چشات که الان خمار شده…شبت بخیر عزیزم… و گوشیمو گذاشتم کنارم…خنده ام گرفت…نمیدونم چرا…همینجوری خندیدم…به زور گرفتم خوابیدم و صبح با صدای سهراب بیدار شدم… -ارمان…ارمان…ارمان…ارمااااااان…ارمان…ارمان… بالشو پرت کردم طرفش و گفتم: -زهرمار…چته؟الاغ… پالشو پرت کرد سمت خودم و گفت: -د پاشو دیگه…شورشو در اوردی…خرس قطبی… نیم خیز شدم…دستی رو صورتم کشیدم و گفتم: -ساعت چنده مگه؟ -۳ چشام گرد شد…همونجوری که پتو رو از روم برمیداشتم خیز برداشتم و گفتم: -سهراب میکشمت به خدا… فرار کرد اونطرف و مث پسربچه ها جمع شد و گفت: -غلط کردم…غلط کردم… با حرص گفتم:   صبح منو بیدار کردی که چی؟هاااان؟۳ -مرتیکه خندید و گفت:

۱ ۵ ۳
-مجنون بیچاره…رفتم نون بگیرم دیدم لیلی جونت داره تو حیاط ورزش میکنه گفتم شاید بخوای بری پیشش…مخصوصا که نگهبان لیلی جونت هنوز خوابه… داد زدم: -به جهنم که لیلی من تو… یهو چشام گرد شد… -گفتی نگهبانش؟ خندید… -محمد هنوز خوابه…یعنی همه خوابن…منم میخوام بخوابم… و بی توجه به من بدبخت پرید رو تختم…تختم؟؟؟!!!!نکنه الکی گفته جامو تصاحب کنه؟رفتم طرف پنجره…خودش بود…یه شلوار گرمگن سفید پاش بود با مانتو ابی و سویشرت سفید…داشت مث پر میدوید و ورزش میکرد…لبخندی زدم و یه گرمگن توسی با یه تیشرت سبز پوشیدم و سویشرتمو انداختم دور گردنم و رفتم پایین…پشتش به من بود…با لبخند رفتم جلو و بلند گفتم: -صبح بخیر… هین بلندی گفت و برگشت سمتم…با هیجان گفت: -ترسیدم…چته؟ از تحرک زیادسرخ شده بود…لبخندی زدم و گفتم: -سلام عزیزم… سریع سرخی هیجانش تبدیل به سرخی خجالت شد… -سلام.. -خوبی؟ -مرسی…تو خوبی؟چه زود پاشدی… -خوبم…تو چرا زود پاشدی؟ -ورزش میکردم… رفتم نزدیک تر… -همیشه ورزش میکنی صبحا؟ سرشو  انداخت پایین…چند ثانیه ساکت شد و بعد نگام کرد…زل زد تو چشام  گفت: -نه…وقتایی که خیلی هیجان دارم… لبخند زدم…این حرفش خیلی معنیا برام داشت…میخواستم یه چیزی بگم ولی چی؟

۱ ۵ ۴
-نادیا؟ نگام کرد… -بله؟ خندیدم… -نه دیگه…بله نه…نشد…یادت رفت؟دیشب بهت یاد دادم چی بگی؟ خندید… -من چیزی یادم نمیاد… -عه؟یادت نمیاد؟همون جانم؟بگو عزیزم؟یادت اومد؟بگو فدای چشات… یه ابروشو داد بالا و چشماشو ریز کرد… -الان اینجوری بگم دیگه؟کم نباشه؟ بی توجه به حرفش گفتم… -عههه…ایول…چه باحال…چجوری یه ابروتو میدی بالا؟بده… و با هیجان نگاش کردم…اول تعجب کرد ولی بعد بلند بلند زد زیر خنده…خل شدم…دیگه دست خودم نبود…سعی کردم نشنوه…اروم گفتم: -ای جانم!!!!عاشق همین خنده هاتم…دیوونه ام کردی…دیوونه ترم نکن… یهو لبخندش جمع شد و با خجالت سرشو انداخت پایین…منم جدی تر شدم…اروم و مهربون گفتم: -نادیا… سرشو بلند نکرد ولی چشماشو اورد بالا…چند لحظه نگام کرد و بعد دوباره سرشو انداخت پایین…زمزمه کرد: -ب…ج…جانم؟ انقدر اروم گفت که میخواستم بپرم بغلش کنم… -بیا یه قولی بدیم به هم… -چه قولی؟ -نادیا تو رابطه و زندگیمون فقط سه تا چیز ازت میخوام…و قول میدم این سه تارو بهت با همه وجود هدیه کنم… -چه چیزایی؟ نفس عمیقی کشیدم… -اعتماد…احترام…عشق…قول میدم با این سه تا خوشبختت کنم…

۱ ۵ ۵
لبخند زد… -ارمان… -جانم؟ -اممم…چیزه…من…من… خندیدم… -چی عزیزم؟دوسم داری؟نمیتونی بگی؟نمیخواد بگی…خودم میدونم…منم دوستت دارم… خندید… -نه چیزه… گوشیش زنگ خورد…ناخوداگاه حساس شدم…زرشک!!!!خاک بر سرت ارمان خوبه خودت گفتی اعتماد…-گمشو بابا…خب این فرق میکنه…کی باید سر صبحی زنگ بزنه بهش؟-تورو سننه؟هان؟اصلا هرکی…-کاش توام فک داشتی بزنم فکتو خورد کنم… نادیا: -الو؟ -…. -چته؟ -…. -چی میگی؟ -….. -ای وای…. قطع کرد و گفت: -برو…برو تو محمد بیدار شده داره میاد تو حیاط… لبخند زدم… -کی بود؟ -وای برو ارمان…سمانه بود… -خیلی زود با محمد حرف میزنم…نگران نباش… و برگشتم و رفتم تو دستشویی که گوشه حیاط بود…صدای ارومشو شنیدم… -وااا…چرا رفتی اون تو؟

۱۵۶
فرصت نشد چیزی بگم…محمد اومد بیرون…از شیشه شکسته دستشویی متروکه کاملا میدیدمشون… محمد-نادیا…نادیا کوشی؟ از پشت درخت رفت بیرون… -سلام داداشی…ورزش میکردم… محمد اومد پایین و گفت: -صبحت بخیر… -مال توام… و رفت طرف محمد و گونشو بوسید…بیشعور!!!خی منم دلم میخواد…نگا کنا…به من یه جانم زورش میاد بگه… -بیا حاضرشو بعد صبحونه راه میوفتیم…ارمانو ندیدی؟ -اممم…نه…من خیلی زود بیدار شدم…شاید هنوز خوابه… ای نادیای…که منو ندیدی اره؟ محمد-خواب نبود…باشه…بیا تو… و برگشت و رفت تو…نادیا برگشت نگاهی به در دستشویی انداخت…دستی تکون داد و بدو بدو رفت تو…رفتم بیرون…نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اخیییش….خفه شدم… و رفتم سمت خونه…سر سفره نادیا همه اش سرش پایین بود و سهراب و سمانه و ترانه که احتمالا از سهراب همه چیو شنیده بود بد نگامون میکردن… ………………… نادیا: ای خدا اینا چرا این مدلی مارو نگاه میکنن؟یعنی همه میدونن چه خبره؟سمانه که خودم بهش گفتم…سهرابم که خب لابد آرمان بهش گفته و اونم که صاف گذاشته کف دست ترانه…هیچی دیگه پاک ابروم رفته…اه..بابا گشنمه خب یه دقه روتونو بکنین اونور کوفتم شد…محمد سرشو یه لحظه بلند کرد و با دیدن بقیه که همه زل زده بودن به من با تعجب نگام کرد…ای بابا الان سوتی میشه که…سعی کردم لبخند بزنم… -بچه ها من شاخ دراوردم؟

۱ ۵ ۷
سمانه چشای خوشگلشو ریز کرد و یه ابروشو داد بالا…سهراب با لبخند ترانه رو نگا کرد و اونم سرشو انداخت پایین…نگاهی به محمد کردم…هنوز با تعجب منو دید میزد…شونه بالا انداختم و مشغول شدم…و تمام این مدت حواسم بود که ارمان منتظر یه تلنگره که قهقهه بزنه…قرمز شده بود و مدام لباشو تو دهنش جمع میکرد که نخنده…کوفت!!!!حسابتو میرسم…بالاخره با هر بدبختی بود دو لقمه نون و پنیر کوفت کردم و بلند شدم… -داداش کی میریم؟ محمد ساعتشو نگاه کرد و گفت: -حاضرشو…یه یک ساعت دیگه راه میوفتیم… سرمو تکون دادم…رفتم تو اتاق و لباسامو جمع کردم…یه شلوار کتون مشکی هم با یه مانتو سفید تابستونی و شال ابی پوشیدم و چادرمو گرفتم دستم و رفتم بیرون…تازه نیم ساعت گذشته بود…همه داشتن جمع و جور میکردن…رفتم کنار محمد و گفتم: -من کارام تموم شده…میشه یه بار دیگه برم دریا؟ اخم ظریفی کرد… -تنها؟ -محمد…خواهش…بچه که نیستم….ساحلم که شخصیه کسی نیست…من با کارای مدرسه دیگه کوووو تا بیام شمال… نفسشو فوت کرد و گفت: -باشه…دور نریا…نیم ساعت دیگه هم خونه باش که بریم…من کار دارم وگرنه میومدم باهات… -نمیخواد…زودی میام… برگشتم و بدو از خونه زدم بیرون..چادرمو سر کردم و راه افتادم سمت ساحل…لب دریا صدای موجا ارامشو بهم تزریق کرد اساسی…نگاهی به ساعت کردم…حالا وقت داشتم…کنار ساحل وایسادم…شخصی بود و هیچکس توش نبود…خودم تنها…باد چادرمو به بازی گرفته بود…نشستم رو یه تخته سنگ و چادرمو جمع کردم…دستمو زدم زیر چونه م و به دریا خیره شدم…به چند روز اخیر فکر کردم…محو ارامش و صدای امواج بودم که یکی صدام کرد…همین که برگشتم صدای چیک اومد و بعد ارمان که با خنده در حالی که گوشیش تو دستش بود اومد طرفم و گفت: -داشتن یه عکس از عشقم واسه اوقات دلتنگی  واجبه… و بالای سرم ایستاد…با چشمای گرد گفتم: -بده بینم گوشیتو…به چه حقی؟برا چی عکس گرفتی؟

۱ ۵ ۸
بلند شدم روبروش ایستادم و خواستم گوشیو از دستش بگیرم که دستشو برد بالا…همونطور که با خنده دستشو دور میکرد تو گوشیش میگشت و میگفت-حالا بذار ببینم چه شکلی افتادی عزیزم… مهم نبود عکسمو داشته باشه…با حجاب بودم دیگه…بیشتر میخواستم ببینم چجوری افتادم…رو پنجه بلند شده بودم و سعی داشتم از دستش گوشیو بکشم ولی مگه میشد؟الکی با قهر پشتمو کردم بهش…گوشیو گرفت جلوم و گفت: -ببین چه ناز افتادی؟دلت میاد؟ راست میگفت…ابی شالم با ابی دریا همخونی داشت و این وسط سیاهی چادرم زیبایی بیشتری به صحنه داده بود…یهو دستمو اوردم بالا گوشیو بگیرم که اون یکی دستشم گذاشت رو گوشی…از پشت تو بغلش بودم ولی بهم نمیخورد…گوشیو محکم نگه داشته بود…با حرص برگشتم طرفش که دیدم فقط چند سانت فاصله داریم…زل زده بود بهم با یه لبخند مهربون…سرمو انداختم پایین… -دستتو بردار بریم… حالا دستش اصلا رو من نبودا…ولی یه جورایی محاصره اش بودم…دستاشو از دورم باز کرد…عقب عقب خواستم یه قدم برم عقب که یه چیزی رو کنار پام حس کردم…یه کفش تابستونی پام بود…سرمو که گرفتم پایین بادیدن خرچنگ به اون گندگی نفسم رفت…خب اگه یادتون باشه گفته سالگی یه بار گازم گرفته…اینا همه ۹۵بودم یکم زیادی لوسم…از خرچنگم خییلی میترسم چون تو دست به دست هم داد که بدون اینکه بفهمم چه خبره با جیغ رفتم تو بغل ارمان و پاهامو گذاشتم رو پاهاش…واسه اینکه نیوفته دستشو انداخت دور کمرم و با تعجب گفت: -چی شد؟چه خبره؟ با ترس و حالت گریه گفتم: -خر…خر…خرچنگ… چند قدم رفت عقب و با دیدن خرچنگ با خنده گفت: -عزیزززم…میترسی؟ و جفت دستاشو انداخت دور کمرم با لبخند بهم خیره شد…تازه فهمیدم کجام..وای یا خدا خدایا غلط کردم ببخش…سریع ازش جدا شدم و سرمو انداختم پایین…خرچنگه هم برگشته بود تو دریا…معذب بودم…نگامو ازش میدزدیدم…با صدای ارومی گفت: -خودتو ناراحت نکن…ترسیدی دیگه…دست خودت که نبود…نمیگم لذت نبردم چون نگاه کردن به تو منو غرق لذت میکنه چه برسه بغل کردنت…ولی قسم میخورم اگه اروم شدم از روی هوس نبوده نادیا…ناراحت نباش…

۱ ۵ ۹
و بعد اروم تر گفت: -حالا بریم؟ سرمو تکون دادم و راه افتادم…اونم کنارم اومد…نزدیک ساختمون گفتم: -من زودتر میرم… با خنده گفت: -این محمد چیکار کرده انقدر ازش حساب میبری؟خودش گفت بیام دنبالت نترس… با خیال راحت تر  کنارش قدم برداشتم…تو ویلا داشتن وسایلو بار ماشینا میکردن…یکم منتظر موندم حوصله ام سر رفت…راه افتادم سمت ماشین ارمان…خب مسلما با سهراب که نمیرفتیم…نشستم صندلی عقب و منتظر شدم…یه ربع بعد سمانه هم کنارم سوار شد و بقیه هم اومدن و راه افتادیم…رو به سمانه گفتم: -خب…خوش گذشت؟ چپ چپ نگام کرد و اروم گفت: -نادیا دهنتو ببند که من حالا با تو کار دارم…دختره ی بیشعور منو دنبال خودت راه انداختی با یه مشت ادم غریبه اوردی شمال بعد خودت رفتی پی عشق و حالت؟تو اصن تو این یه هفته منو دیدی؟ فکر کردم شوخی میکنه ولی قیافش اینو نمیگفت…خب راست میگه دیگه…بیچاره…سعی کردم از دلش دربیارم ولی مگه میشد؟ماشین کاملا ساکت بود و نمیتونستم حرف بزنم…اگه میگفتم چی شده مطمئنا از هیجان ناراحتیش یادش میرفت…صاف نشستم سرجام…بازم پشت ارمان بودم و ایینه رو من تنظیم شده بود…بلند گفتم: -اون سکوت اومدنی الانم بخواد تکرار بشه خودمو از پنجره میندازم زیر کامیونا… محمد و ارمان خندیدن ولی سمانه اصلا…روشو برگردونده بود بیرون…هرچی فکر کردم چیکار کنم اینا حرف بزنن چیزی به ذهنم نرسید اخر سر اجبارا گفتم: -ارمان خان میشه یه اهنگ بذارین؟ لبخندی زد و ضبطو روشن کرد… -میشه زیادش کنید؟ صداشو زیاد کرد…بی توجه به اهنگ پریدم کنار سمانه و در گوشش تند تند یه چیزایی گفتم…همونجور که حدس میزدم کلی هیجان زده شد… -وااای…مرگ من راست میگی نادیا؟ -هیسس…یواش تر…اینارو گفتم که دیگه واسه من قیافه نگیری…بدونی که دلیل داشتم…

۱ ۶ ۰
چشم غره ای رفت و گفت: -بله خب…سرتون شلوغ بود… و به ارمان اشاره کرد…گوشیم چراغش روشن شد…نگاهی به اس ام اس و اسم ارمان انداختم قبل از اینکه بازش کنم سمن با شیطنت بلند گفت: -اقا ارمان پشت فرمون انقدر با گوشیتون کار نکنین خطرناکه به خدا…جون چندتا جوون دست شما امانته ها… ارمان لبخند زد و بی حرف نگاشو به جلو دوخت…خر که نبود تیکه سمن و گرفت که جواب نداد…رفتم اونور تر و اس ام اسشو باز کردم… -بی ذوق اهنگو برای تو گذاشتمااا…عین خیالت نیست… لبخند زدم… -حواسم نبود…دوباره بذارش خب… زنگ گوشیش که بلند شد بعد از چند دقیقه صدای خواننده پیچید و من با دقت گوش کردم ببینم ارمان چی میخواد بهم بگه… -زندگی با تو دیگه رویا نیست پر شدم از تو،تو دلم جا نیست از سر شوقه،همه ی اشکام خیلی خوشبختم عزیزم تا تویی همرام زندگی با تو دیگه رویا نیست پر شدم از تو تو دلم جا نیست از سر شوقه همه ی اشکام خیلی خوشبختم عزیزم تا تویی همرام اهنگ خالی پخش میشد که نگاهی بهم کرد و روشو با ژست خاصی برگردوند سمت پنجره… -تو نزدیکی به من و حسم میخواستم که برم اما نتونستم یه فرقی هست بین عشق ما با تموم عاشقای کنج این دنیا چه ارومو گرمه اغوشت میخوام که غصه هات بشه فراموشت

۱ ۶ ۱
عشق تو رویاست که شده تعبیر میخوام واسه تو دنیارو بدم تغییر زندگی باتو دیگه رویا نیست پر شدم از تو تو دلم جا نیست… ساده میگیری به من این روزا تا نشم دلگیر توی این دنیا با تو میخوابم تو شب چشمااات سمت من میره موج خوبیهات بی تو تو قلبم غصه میمونه بی تو هر لحظه خونه زندونه توی سختی هام تو یه همدردی از تو ممنونم عاشقم کردی زندگی باتو دیگه رویا نیست…نیست… خیلی خوشبختم عزیزم تا تویی…تا تویی همرام… اهنگ که تموم شد لبخند زدم…همیشه حرفاشو اینجوری میزد…دوست داشتم منم یه اهنگ تقدیمش کنم ولی گذاشتم واسه موقعیت بهتر…نگاهمو ازش گرفتم و لبخند زدم…نمیتونم بگم چه حسی داشتم… محمد-ارمان یه جا نگه دار برای ناهار… سرشو تکون داد و گوشیشو برداشت…وااا…کی ناهار شد؟چه زود گذشت…صدای ارمان اومد: -الو سلام داداش کجایی تو؟ -…… -اهان…بیا ما جلوتریم…یه جا نگه میدارم ناهار… -……. -ای بابا چرا؟ -باشه باشه…بیا دیگه…همون همیشگی… و قطع کرد… سمانه-چی شده؟ -نه…مثل اینکه ترانه یکم حالش بد شده…پیچ جاده گرفتتش…گفت نگه داشتیم الان میایم…

۱ ۶ ۲
من-چیزی شده؟ -نه گفت بهتره…دارن میان… و جلوی یه رستوران نگه داشت…یعنی با صفا بودااا…بوی نم میومد و جلوش پر از گل و درخت بود…پله های اسفالتش خیس بودن و باید ازشون میرفتی بالا تا برسی به یه محوطه باز پر از تخت های سنتی که روشون تک و توک نفراتی بودن…محو فضای اطرافم بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد…ارمان بود…با تعجب اینور اونورمو نگاه کردم دیدم پایین پله ها جلوی در رستورانه…شاید وایساده که سهراب گممون نکنه…جواب دادم… -بله؟ -باز تو گفتی بله؟ خندیدم… -بـــــــــله… -ای بابا…منم بلدم تلافی کنمااا… -مثلا چجوری؟ -مثلا همین الان میخوام تورو از محمد خواستگاری کنم… دادز دم: -چی؟ -همین که شنیدی…حالا بریم تهران تا سرمون خلوت شه و خستگی مسافرت بره و امادگی و این حرفااا…من دق میکنم از درد دوری…میخوام مثل تو شم اما چجوری؟ قسمت اخر حرفشو با اهنگ خوند…با عصبانیت گفتم: -دیوونه بس کن…چی کار میخوای بکنی؟ -همین دیگه…میخوام عشقمو از داداشش خواستگاری کنم… -بیخود…محمد میکشتت… -نمیخوام بدزدمت یا به زور بگیرمت که…میخوام رسما شرعا عرفا قانونا ازت خواستگاری کنم… -ارمان دیووونه نشو… -کاری نداری عزیزم؟ -ارمان!!!! -منم دوستت دارم قربونت برم…بای…

۱ ۶ ۳
و قطع کرد…دوست داشتم جیغ بکشم…استرس داشت خفه ام میکرد…دیدم محمد و سمانه نشستن رو یکی از تختا و سمن هی چشم غره میره به من…رفتم طرفشون و اروم کفشامو دراوردم و نشستم…صدای زنگ گوشیم البته زنگ اس ام اسش بلند شد… -عزیزم حالا خودتو اذیت نکنی هااا…نگران نباش راحت غذا بخور… زیر لب با خودم گفتم:کوفت بخورم جای ناهار… چند لحظه بعد ارمان با سهراب و ترانه اومدن…رنگم پرید…نکنه تو جمع بگه؟ ……………………… ارمان: رفتیم طرف تخت…نیگا دختره رو…رنگش شده عین پشمک وانیلی…ای جانم!!!!ترسیده…رفتیم جلوتر و اون دوتا سلام دادن و نشستیم…منو رو برداشتم و از همه پرسیدم چی میخورن…یه نگاه به نادیا کردم: -نادیا خانوم شما چی میخوری؟ چپ چپ نگام کرد و دوتا کلمه به زور از دهنش دراومد… -ممنون من پیچ جاده گرفتتم نمیتونم چیزی بخورم…لطفا یدونه لیمو… اخمامو کردم تو هم…رفتم قسمت پذیرش سفارشات و سفارش بچه هارو گفتم و مونده بودم واسه نادیا چی بخرم که قوه منطق داش مشتیم گفت ادم بچه ایرون باشه و کوبیده دوست نداشته باشه؟پس واسه اونم یه پرس کوبیده گرفتم و برگشتم پیششون…اول مخلفاتو اوردن بعد غذارو…کوبیده رو با یه ظرف پر لیمو گذاشتم جلوش… -بفرمایین…معده خالی لیمو بخورین واویلا میشه….یکم از این غذا بخورین بعد لیمو… نفسشو با اوج حرصش فوت کرد و روشو برگردوند…غذای بقیه رم دادم که با یه عالم شوخی و خنده خوردیم که این وسط فقط نادیا ساکت بود…بعد از ناهار سهراب و ترانه قلیون سفارش دادن…مونده بودم نادیا اهلش هست یانه…فکر نمیکنم…صدای محمدو شنیدم… -ارمان ما هم میخوایم… -شما؟ -اره منو نادیا… با تعجب به نادیا نگاه کردم… -چه طعمی؟ نادیا با ذوق و لبخند نشست ور دل محمد و به من گفت:

۱ ۶ ۴
-دوسیب…تو محفظه اش جای اب اب انار بریزن… با تعجب نگاش کردم…چه حرفه ای…محمد با خنده گفت: -خوردیش خواهرمو…برو بچه پررو… همه تعجب کرده بودن..رفتم همه چیو سفارش دادم و برگشتم.. -محمد… -جونم داداش؟ -میای یه دقیقه؟ نادیا که داشت با ترانه حرف میزد سریع سرشو بلند کرد…جدی بودم… محمد-اره داداش اومدم… خواستم برم که نگام افتاد به سمانه… -سمانه خانوم شما قلیونی نیستی؟ با حرص گفت: -چه عجب…یکی مارو دید…ممنون میشم یدونه… خندیدم… -میگم بیارن…طعم؟ -نه مرسی شما که دارین میرین من با نادیا میکشم… سرمو تکون دادم و راه افتادم…پشت رستوران یه جنگل کوچولو بود…من میرفتم و محمدم دنبالم…وسط جنگل کنار یه رودخونه وایسادم و برگشتم سمتش…با تعجب گفت: -خوبی؟چرا منو اوردی اینجا؟ ژست مردونه خاصی گرفتم… -میگم الان!!…ببین محمد….از حرف الانم شاید عصبی بشی…ولی منطقی فکر کن…من امروز…امروز میخوام شرعا و عرفا…نادیا رو…از تو…خوا.. با فریادش ساکت شدم و سرمو بلند کردم… -ببند دهنتو… -محمد… -خفه شو…خاک بر سر من که به تو اعتماد داشتم…که اجازه دادم دردونه خواهرم راحت باهات رفت و امد کنه…فکر میکردم داداششی… بلند تر داد زد-فکر میکردم نگاهت عین خودمه…پاک نگاش میکنی…نگو اقا یه عمره داره….

۱ ۶ ۵
پریدم وسط حرفش…خیلی سنگین حرف زد…با اخم غلیظی گفتم: -مواظب باش چیو داری به کی میگی؟تو منو خوب میشناسی…محمد من اهل نگاه بدم؟محمد چته تو؟دارم رسما ازت خواس… -ساکت شو ارمان…ساکت شو…اره تورو میشناسم…میشناسم که میگم…ارمان تو به چه حقی این همه مدت با قصد غرض به خواهر من نگاه میکردی؟ -هنجره اتو ترکوندی پسر…اروم…غرض چیه؟محمد من تاحالا تو صورت ابجیتم زل نزدم…من تا حالا تو چشاش نگاه نکردم…میفهمی اینارو؟ تو دلم گفتم:-اره ارواح خاک عمع ات…تو زل نزدی؟تو بغلشم کردی ولت میکرد میبوسیدیش… از تصورشم غرق لذت شدم و لبخند زدم…صدای پوزخند محمدو شنیدم… -اره از این لبخندت معلومه نگاش نکردی… خواست بره که دستشو گرفتم… -محمد مشکلت با من چیه؟ -مشکل من… سالمه…تک بچه ام و فیزیک هسته ۳۱ -هیسسس….صبرکن…اول گوش بده…من…ارمان صالحی… ای خوندم…تحصیلاتم تا دکتراست…معلم هستم و در کنارش هم تو کارخونه پدرم یک سوم سهام رو خریدم…خونه و ماشین از خودم دارم…اینا مهم نیست…تا این سن هیچ دختری تو زندگیم نبوده جز یه مورد که خودت میدونی کیه و قضیه چیه…از روزی که خواهرتو دیدم بدون اینکه بدونم خواهر توا نظرم جلب شد…ولی هیچ نگاه بدی بهش نکردم…وفتی فهمیدم داداشش تویی دیگه اصلا نگاشم نکردم…ولی تو صداش و جدیتش و یا وقتی با عشق راجع به تو حرف میزد یه چیزی جذبم میکرد…البته بازم من مراقب رفتارم بودم و تو این زمینه شخصیت خواهرت خیلی تاثیر داشت…بازم میگم من اصلا تا همین سفر شمال رنگ چشماشم نمیدونستم…دلیل تصمیم و به نوعی علاقه ام…این بود که فکر کردم دختری که اینجوری پشت داداششه حتما میتونه خانوم خوبی واسه زندگی باشه…تا اینکه امروز رسما دارم این دخترو از بزرگترش که شما باشی خواستگاری میکنم…خب…حالا بگو…مشکلت با این موضوع چیه؟ زل زده بود تو صورتم…صدای رودخونه یه حس عجیب استرس بهم میداد… اومد طرفم…اروم گفت: -جدی نمیدونستی رنگ چشماش چیه؟ با تعجب نگاش کردم…چه ربطی داشت؟

۱ ۶ ۶
-نه…نمیدونستم… -خودش میدونه خواستگارشی؟ اوه اوه…الانه که غیرتی شه…خدایا منو ببخش… -نه…من بهش نگفتم… لبخند شیطنت امیزی زد و گفت: -برو بهش بگو…نظرشو بپرس…از قول منم بگو داداشت گفت یه همچین دوماد خریو نباید از دست داد… با حیرت نگاش کردم و خواستم بغلش کنم که دستشو زد رو شونم و بدو بدو رفت…بزنم؟نزنم؟اره؟نه؟گور بابای سورپرایز من میمیرم اگه نزنم…گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم…صداش اروم بود…خب تو جمعه دیگه… -الو؟ -سلاااامممممم عزییییییزم…نادیاااااااااااا….قربونت برررررررررررررم…. از صدای دادم جا خورده بود… -ممنون…شما خوب هستین؟ -عااالی…..نادیااااا….فداااااات بشه ارمان… خنده ارومی کرد… -چیزی شده؟ -اره فدات شم…اره قربونت برم….راضی شد…محمد راضی شد عزیز دلم خانوم خونه ام بشه… چند لحظه سکوت کرد و بعد اروم گفت: -جدی میگین؟ -دروغم چیه فدات شم؟محمد اونجاست؟ -بله…بله… -باشه نفسم…منم دارم میام…به روی خودت نیار که چیزی میدونی… راه افتادم سمتشون…جز ترانه و نادیا همه پشتشون به من بود…یه چشمک ناز واسش فرستادم و رفتم نشستم رو تخت…قلیونشون تموم شده بود… راه افتادیم که سوار بشیم…. ……………………… نادیا:

۱ ۶ ۷
باورم نمیشد…چه زود یک ماه گذشت…بعد از اون سفر محمد دوشب بعد اومد تو اتاقم و باهام حرف زد و منم جواب مثبتمو اعلام کردم…سه شب بعدش خانواده ارمان اومدن خواستگاری…یادم نمیره…ازیتاجونو که دیدم باهاش دست دادم و گفتم شما باید خواهر ارمان باشین درسته؟ولی شلیک خنده همه رفت هوا و ارمان گفت مادرمه و من از اون همه زیبایی و جوانی و طراوت هنگیدم…راستش تو محرم با وجود اون لباسا و بدون اراویرا هم خیلی جوون بود ولی الان دیگه از ارمانم بچه تر میزد…والاااا….اون شب اقاجون بینمون صیغه خوند و یادم نمیره قبل از صیغه رفتیم تو پشت بوم باهم حرف بزنیم که جلوی گنبد سبز مسجد محلمون قسم خوردیم با هم بمونیم…و بعد از صیغه حتی یه لحظه هم اجازه ندادم باهام تنها باشه و تو این یه ماه فقط اجازه دادم دستمو بگیره…مخالفتی نداشت…من میخواستم تشنه ام بشه و اونم به سیرابی بعد از تشنگی فکر میکرد…و بهمنه و مدرسه دوباره باز ۳حالا بعد از یک ماه خونه یکی از اقوام ارمان دعوتم…پس فردا میشه…یعنی باز بود….امتحانا تموم میشه…یه مهمونی بزرگ به مناسبت برگشت پسرعموی ارمان از آلمان…داشتم اماده میشدم…کلی ذوق داشتم…تو مهمونی امشب قرار بود به همه معرفی بشم…و هفته اینده عروسیمون بود…مهمونی امشب به گفته ارمان مختلط بود…لباسی که میخواستم بپوشم پیراهن مجلسی بود که البته پوشیده بود…به ساعت نگاهی کردم…یک ساعت وقت داشتم…اول موهامو اتو کردم تا حجم کمتری بگیره و با گیره بالای سرم بستم…فوری لباسمو عوض کردم…یه پیراهن نارنجی خوششششمل….بلند بود و روی سینه اش تا کمرش جذب بودو همه اش نگین…از اون جا به بعد ازاد میشد و یه نمه خیلی کم پف داشت و پشتش دنباله نداشت…مدل پرنسسی بود…رو دامنش تماما اکلیل نارنجی کار شده بود و یه قسمت با ساتن مشکی اکلیلی پوشونده شده بود…ساتن مشکی به صورت اریب رو دامنم بود…یه کت استین بلند مشکی هم داشت که بپوشم…یقه لباس کاملا بسته بود چون گردنی بود…استیناشو پشتشم با کت پوشیده میشد…کتمو گذاشتم رفتنی بپوشم…سیاهی موهام با سیاهی اون ساتن براق و نارنجی لباسم فوق العاده زیبا شده بود…وای که امشب چه پدری از این ارمان در بیارم….مامان اینا رفته بودن…من خونه ارمان اینا داشتم اماده میشدم و ارمان رفته بود بیرون تا بعد بیاد دنبالم…ازیتا جونم پایین بود…لوازم ارایشمو برداشتم و مشغول شدم…از سایه خوشم نمیومد ولی یه لایه سایه مسی زدم رو چشمم…اصلا معلوم نبود…فقط یه هاله…رژ مسی زدم با خط چشم سیااااه و رژگونه نارنجی…نارنجی لباسم تو ذوق نمیزد…جالب بود و تک…حوصله لباسای یاسی و صورتی و مشکی که تکراری بودو نداشتم…این رنگ تک بود…داشتم رژگونه میزدم که صدای بوق ماشین اومد…از پنجره بیرونو نگاه کردم…ارمان بود…لبخندی زدم و دوباره برگشتم سرجام…یهو صدای موزیک خونه رو پر کرد…ضبط ماشینو زیاد

۱ ۶ ۸
کرده بود…وایسادم جلو ایینه و داشتم دنبال عیب و ایراد میگشتم که دهنم باز موند…ووووی…این اهنگ؟چه هماهنگ با موقعیت…دوباره حیاطو نگاه کردم…تکیه داده بود به ماشین و داشت اسمونو نگاه میکرد…صدای خواننده پیچید و من برگشتم جلوی ایینه…. -امشب پیراهن تازه اتو بپوشو موهای نازتو بذار پشت گوشو توی ایینه با خودت روبرو شو… چی میبینی؟بگو دو چشم سیاهو… خنده شیرینو یه صورت ماهو بیا بیا تو نذار دیگه منو چشم به راهوووو بیاااااا بیا یه قدم جلو دستامو بگیرو بیا یه قدم جلو تا نشده دیرو اره با خودتم میخوابم بهت بگم فدات شممممم عزیز منی…عزیزم… خنده ام گرفت…برگشتم سمت پنجره…نبود…کوش؟یهو در باز شد و ارمان با لبخند اومد تو…وای چه جیگری شده…کت شلوار مشکی…پیرهن نارنجی با کراوات مشکی…صورت سه تیغ…موهاشو ژل زده بودعقب…یهو یاد خودم افتادم…وای کتم؟با لبخد اومد جلوتر و پرده رو از دستم کشید انداخت…با حیرت نگاش میکردم…خواننده دوباره خوند… -تو خوبی من خوبم فضا فوق العاده است بهتر از این مگه چیز دیگه ای هست؟ پس چرا ساکتی تکون نمیدی دست…

رمان همیشه با همیم –قسمت ششم

$
0
0

رمان همیشه با همیم – قسمت ششم

رمان-همیشه-با-همیم-از-زهرا-محمدرضایی

دستاشو اورد بالا و کلیپسمو باز کرد…همه موهام ریخت دورم…دیگه لبخند نمیزد…خواننده داشت میخوند و من حس میکردم تو چشمای ارمان یه چیزی شبیه التماس هست… -یه قددددم بیا جلوتر تا بشه کمتر فاصله هامون تااا…بهت بگم من…میخوامت…میخوامت…از دل و جون… نفهمیدم چی شد…دستشو گذاشت پشت گردنم و منو کشید تو بغلش و اون یکی دستشو گذاشت رو کمر لختم…همه اینا یه لحظه بود و بعد حس کردم از هیجان منفجر شدم…خدایااا…چه حس خوبی؟…اولین بوسه از عشقم…ارمان کمرمو محکم فشار میداد و لباش خیلی نرم با لبام بازی

۱ ۶ ۹
میکرد…من کاری نمیکردم…ولی جلوشم نمیگرفتم…نمیتونستم بگیرم اصلا…و اون…انگار میخواست تشنگیشو برطرف کنه…خواننده هنوز داشت میخوند… -بیا یه قدم جلو دستامو بگیرو بیا یه قدم جلو تا نشده دیرو اره با خودتم….میخوام بهت بگم فدات شممم… عزیز منی…عزیزم… ازم جدا شد…هردو نفس نفس میزدیم…بعد چند ثانیه دوباره لباشو گذاشت رو لبام…اینبار نه با اون ملاطفت…محکم تر…جوری که میترسیدم لبم کبود بشه… بیا یه قدم جلو دستامو بگیرو بیا یه قدم جلو تا نشده دیرو اره با خودتم…میخوام بهت بگم فدات شممم عزیز منییی…عزیزم… (بیا یه قدم جلو-شهاب تیام) خواننده سکوت کرد و همه جا ساکت شد و ارمان لباشو برداشت…فقط نگاش میکردم و نفس نفس میزدم…فط نگام میکرد و نفس نفس میزد…باورمون نمیشد…اتاق غرق سکوت بود و فقط صدای نفسهای ما میومد…هردومون حیرت زده همو نگاه میکردیم…اون زودتر به خودش اومد…خواست دوباره بیاد جلو که کشیدم کنار…پریدم سمت میز ارایش و با اخم و بغض گفتم… -لبام ورم کرد… صورت حیرت زده اش یهو شکفت و لبخند زد…فکر کنم میترسید الان قهر کنم…اومد سمتم…از تو ایینه نگام کرد و گفت: -فدای سرت… -ارمان!!!!!!!!!! -جانم؟ -حالا چیکار کنم؟چجوری برم بیرون؟ سرشو انداخت پایین… -ببخشید…خب اخه خیلی ناز شدی…اولین بارم بود اینجوری میدیدمت…بهم هم که محرمی…خب نتونستم جلوی خودمو بگیرم دیگه…حالا بذار بوسش کنم خوب بشه… چشم غره رفتم که لبخند دندون نمایی زد…با ناراحتی

۱ ۷ ۰
لبامو غنچه کردم… -خب اروم تر…چه خبرته؟ببین لبمو چکار کردی؟ سرشو بلند کرد و تو ایینه زل زد به لبام…اروم شونه امو گرفت و برم گردوند…زل زد تو چشمام… -رژت بیست و چهار ساعته است؟ با تعجب نگاش کردم…ادامه داد… -من اول اروم بودم…بعدش دیدم فایده نداره…اون همه لبامو فشار دادم و با لبات بازی کردم که رژت بره…بازم هست… نفسم حبس شد…سرمو با خجالت انداختم پایین که اروم گفت: -از شوهرت خجالت نکش قربونت برم… و خندید…زیرلب با حرص گفتم: -بی حیا… بلند خندید و گفت: -همینه که هست…توام باید بی حیا باشیا…گفته باشم…من زن بی حیا دوست دارم…البته فقط واسه خودم… اروم سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم…دستمو اوردم بالا و کشیدم رو لبش…رژ لبم خورده بود به لبش و پاکم نمیشد…خنده ام گرفت…اره خب…بیست و چهار ساعته بود…دستمو بردم عقب و شیرپاکنو برداشتم خواستم بکشم رو لبش که از دستم گرفت…لبخندی زد و اروم لباشو گذاشت رو لبام…هیچ حرکتی نمیکرد…لرزه افتاده بود تو جونم…میخواست من ببوسمش؟میخواست رژو اینجوری پاک کنم؟جهنم…من که دلم داره ضعف میره از تصور بوسیدنش…حیا میارو بیخیال…خودش گفت بی حیا باش…محرم هم که هستیم…اروم لبامو تکون دادم و بوسیدمش…اونم همراهیم کرد…وقتی رفتیم عقب به هم لبخند زدیم…مال من از خجالت و مال اون با مهربونی…رژ هردومون پاک شده بود…با صدای ازیتا جون سریع برگشتم رژمو تجدید کردم و بعد از پوشیدن کت مشکی و یه شال خوشگل مشکی و نارنجی با ارمان رفتیم بیرون…هنوز از هیجان نفس نفس میزدم…ارمان منو بوسیییید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وووووی…غلط کرد…به چه حقی؟نادیا خفه شو خودتم میدونی به چه حقی…برو بابا نه من نمیدونم به چه حقی؟…نادیا خودت بهش اجازه دادی و قیافت داره داد میزنه بازم دوست داری این کارو بکنی پس دهنتو ببند به این فکر کن که اون شوهرته…برو بابا…خودت برو بابا…ببین وجدان میزنم خوردت میکنماااا… صدای ازیتا جون اومد…

۱ ۷ ۱رمانی ها
-وااای…هزار ماشاالله…چه ناز شدی نادیا…ارمان قربونت بره… منو ارمان بلند خندیدیم… ارمان-دستت درد نکنه مامان جان…لطف داری به من… -خب حالا…بیا دست زنتو بگیر برین با هم…منم الان بابات میاد یه دوش میگیره با هم میریم… -بله دیگه…به زبون بی زبونی دارین میفرستینمون پی نخود سیاه…میخواین با خروس عشقتون تنها باشین… نگاه چپ چپی به ارمان انداخت و گفت: -برو پسر…برو روتو کم کن…من بدبختو بگو میخوام شما تنها باشین…بی لیاقت…اصلا نادیا میمونه با ما میاد… و دنبال حرفش اومد جلو و دست منو گرفت که ارمان پرید از پشت کمرمو گرفت و گفت: -غلط کردم ازی جون…زن منو پس بده…من میرم… و با خنده دست منو کشید و رفتیم بیرون…تو ماشین داشتم با ضبط ور میرفتم ولی اهنگ قشنگی نبود…ناخوداگاه رفتم تو پوشه شهاب تیام و همون اهنگو گذاشتم…ارمان نگاهی بهم کرد و خندید…دستمو گرفت تو دستش و با اهنگ شروع کرد به همخونی…وقتی رسیدیم ایینه روی سقفو باز کردم و صورتمو وارسی کردم… -بابا خوشگلی… خندیدم… -استرس داری؟ با تعجب نگاش کردم… -استرس چی؟ -نمیدونم…همینجوری… چشم غره ای رفتم و پیاده شدم…اونم اومد پایین و با هم رفتیم…از حیاط که گذشتیم جلوی در یه نفر مانتو و کیفمو گرفت…دستمو دور بازوی ارمان انداختم و بهش لبخند زدم…وقتی وارد شدیم ساله حدودا با یه ۵۵نگاه خیلیا نه…بلکه نگاه همه اومد رو ما…ارمان منو کشید به سمتی که یه اقای  وایساده بودن…۵۴-۰۵خانوم تو سنای -سلام عموجان… -سلام پسر…معرفی نمیکنی؟ -ایشون نامزدم نادیا…

۱ ۷ ۲
و رو به من گفت: -ایشون عمو طاهر و ایشونم زنعمو منصوره…پدر و مادر همون اقا طاها و میزبان امشب… لبخندی زدم و با زنعموش دست دادم… -خوشبختم… هردو مهربون نگام کردن که رفتیم و با بقیه فامیلاشم اشنا شدیم…نگام افتاد به مامان اینا…با ارمان رفتیم سمتشون… مامان-ماشاالله…ماشاالله…چه بهم میاین؟ من-سلام… ارمان-سلام…خوش اومدین… اقاجون-مرسی بابا…شما چرا دیر کردین؟ ارمان-دیگه نادیا داشت حاضر میشد دیگه… محمد-ای کوفتت بشه ارمان خواهرمو از چنگم دراوردی…بمونه تو حلقت…پسش بده… همه خندیدیم…محمدم با خنده اومد پیشونیمو بوسیدو گفت خیلی خوشگل شدم…از ارمان سرترم…یکم تو سروکله هم زدیم و بالاخره با ارمان نشستیم یه گوشه… من-ارمان… -جونم؟ -پس پسرعموت کوش؟مگه مهمونی واسه اون نیست؟ -چرا…عمو میگفت طاها داره حاضر میشه…الاناست پیداش بشه… نگاهی به اطرافم انداختم…به به…به به…مهمونی مختلط نیومده بودیم که اومدیم…اینارووو…ماشاالله…یه دختره داشت با یه پسری میرقصید…البته فقط همین نیست…منظور لباساشه…یه دکلته قرمززززز کوتاه تا بالای زانو…اصلا حس بدی نداشتم…خب اینم عقاید خودشو داره دیگه…خوشحال بودم که دکور سالن تقریبا بیشترش سفیده…اینجوری لباسم خوب معلوم میشد…تو رنگای ابی و بنفش و صورت و اینا نارنجی خیلی ضایع بود…برگشتم سمت ارمان…داشت با لبخند منو نگاه میکرد…شیطنتم گل کرد… -ارمااااان… -جوووونننننننم؟ خندیدم… -من از این لباس کوتاها بپوشم چیکار میکنی؟

۱ ۷ ۳
خندید.. -هیچی…قربون صدقه ات میرم… اخم کردم… -یعنی برات مهم نیست بین  این همه مرد اینجوری بگردم… لبخند شیطانی زد… -من نگفتم بین این همه مرد…فقط واسه خودم حق داری بپوشی…اونوقت قربون صدقه ات میرم… خندیدم…اونم خندید…خواستم جواب بدم که ارکستر اعلام کرد این طاها خان بالاخره داره میاد…از پله های خونشون اومد…نگاه همه دخترا میخش بود…ارمان داشت با لبخند خاصی نگاش میکرد…یه شلوار کتون مشکی با پیراهن اسپرت مردونه قهوه ای و کت سفید کتون…اسپرت و خوشتیپ…بین نگاه اون همه دختر پایین پله ها رفت سمت یه دختر ریزه میزه با نمک هم سنای خودم…پیراهن ابی خوشگلی پوشید بود…دستشو گرفت و بوسید…بعدشم راه افتاد خوشامد گویی…ارمان بلند زد زیر خنده…با تعجب نگاش کردم… -مرض…چته؟ -وای نادیا خبر نداری که… -چیو؟ -اون دختره که داشت با حسام اون وسط میرقصید؟ -حسام کیه؟ -ای بابا…اون دختره که لباسش کوتاه قرمز بود… -اهان…خب؟ -اون دختر شریک عمو طاهره…بدجوری گیر داده بود به طاها…تو خارج از کشورم با هم تو یه دانشگاه بودن…طاها بدبخت همیشه از دستش ذله است…الانم با نفس همون دختره که ابی پوشیده بود نقشه کشیدن پوز این دختره رو بمالن به خاک…نفس دختر اون یکی عمومه…عمو سعید…دختر شیطونیه… -اووووووووو…چه باحال…ایول… -اره دیگه…همچین فامیلایی داریم!!!!! چند بار ازمون خواستن برقصیم که من نرفتم و ارمانم با احترام تمام نرفت…اونشب عاااالی بود…وقتی بلند اعلام کردن من نامزد ارمان و عروس خانواده صالحی ام با نگاهای مردم حس غرور بهم دست میداد…بعضی از اشناهاشون خیلی بد برخورد کردن ولی اکثر فامیلای درجه یک خیلی

۱ ۷ ۴
صمیمی و خوب بودن…برام جالب بود که حجاب سفت و سختم اصلا براشون عجیب نبود…اونشب با محمد برگشتیم خونه و قرار گذاشتیم پس فردا بریم خرید عروسی!!!!!البته جهیزیه ام تکمیل بود یعنی نخریده بودم چون ارمان میگفت نخر یم…حالا چرا…نمیدونم والا… قرار بود لباس عروس و…اینارو بخریم…از مامان خواستم همراهمون باشه ولی گفت تنها باشیم بهتره…اخ جون خرید!!!!!! ……… -نادیا…نادی پاشو دیگه تنبل…اون شوهر بدبختت یه ساعته دم در علافه… با حرص پتورو از صورتم کنار زدم: -ول کن تورو جدت محمد…ساعت چنده مگه؟ بلند زد زیر خنده و گفت: -پاشو خودتو ببین تو ایینه…نه…مرگ من پاشو ببین… با حرص به قهقهه زدنش نگاه کردم..رفتم جلو ایینه و دهنم باز موند…موهام اشفته و ارایش پاک نشده ام پخش صورتم بود…چشام پف داشت و لباسم کج شده بود…برگشتم یه نگاه خطرناک به محمد کردم که به زور خنده اشو خورد و گفت: -خوب شد نذاشتم ارمان بیاد بیدارت کنه…بدو حاضر شو منتظره.. و رفت…عین جت پریدم سمت شیرپاکن…اه…اینم که داره تموم میشه…به زور و بدبختی صورتمو پاک کردم و با شیر پشت بوم اب زدم…موهامو شونه سرسری زدم و یه جین ابی با مانتو مشکی و شال ابی و کیف ابی و کفش پاشنه دار ابی پوشیدم…عاشق چادر با کفش پاشنه بلند بودم…شیک و رسمی…چادرمو انداختم رو سرم و رفتم پایین…تو حیاط داشتن صبحونه میخوردن… من-صبح همگی بخیر…تو این سرمام دست از سر این حیاط بر نمیدارین؟ محمد-ظهرت بخیر اباجی…ماشاالله خواب بهت نساخته ها…سرما کجا بود اخه؟افتابو نمیبینی؟ نگاهی به ساعتم کردم…   شده…ارمان پاشو بریم دیگه…۱ -اووو…ظهر کجا بود؟تازه خندید… -سلام عرض شد… -ای وای راستی سلام…خوبی؟ -دست شما درد نکنه…بیا بشین یه چیزی بخور تا بریم… پریدم رو تخت یه کم از کیک خونگی مامان برداشتم و چایی محمدو کش رفتم و با هم خوردم…دادش دراومده بود که بی توجه به حضور جمع دست ارمانو کشیدم و بلند گفتم:

۱ ۷ ۵
-الفرار…بدو ارمان…اقاجون با اجازه… -اقاجون-خدا به همراتون… درو بستیم و پریدم تو ماشین…تازه داشتم ارمانمو میدیدم…اووفففف…چه کرده اقامون…یه شلوار کتون مشکی تنگ با پیرهن اسپرت مردونه سفید و یه شال اسپرت ابی سفید که دور گردنش بود و موهاشم ازاد ول کرده بود و دور سرش یه کش انداخته بود عین ورزشکارا…کشو از زیر موهاش رد کرده بود و حالت خیییلی ملوسی بهش داده بود…وقتی سوار ماشین شد بی اختیار خم شدم و محکم گونه اشو ماچ کردم…با تعجب دستی رو صورتش کشید و گفت: -جونم سورپرایز…چی شد؟ -وااای…چه جیگر شدی ارمان…این کشه خیلی بهت میااااد… بلند خندید و دنده رو جا انداخت و راه افتاد… -مرسی…پس همیشه از اینا میزنم… -ارمانیییی… -جووونم؟ -اول کجا میریم؟ -اول کجا بریم؟ -بریم لباس عروس ببینیم… -خب کجا؟ -من از سمن ادرس یه مزون و گرفتم میگه خوبه…بریم اونجا… -چشم…ادرس؟ -خیابون… رو زدم…صدای نازک دختری ۵طبقه وایساد و پیاده شدیم…زنگ طبقه ۲جلوی یه ساختمان سفید اومد… -بله؟ -سلام…من کیامهر هستم…سمانه گفته بود… -اهان بله…بیا تو گلم…همسرتم هست؟ -بله… -اوکی…طبقه پنجم..

۱ ۷ ۶
و ایفونو گذاشت…ارمان با لبخند دستمو گرفت و هردو رفتیم..در خونه رو که باز کردن یه تای ساله با تاپ و شلوارک بدون روسری جلوی در بود…ارمان ۳۵-۳۰ ابروم رفت بالا…یه دختر جوون دستمو محکم فشار داد و جواب سلام دختره رو داد…چه دلیلی داره من بدم بیاد؟خب اینم عقاید خاص خودشو داره دیگه…با هم رفتیم تو و یه خانم نسبتا مسن اومد…این یکی حجاب داشت… خانوم مسن-سلام…بفرمایید…چه کمکی میتونم بکنم؟ دختر جوون-ستاره جون برای پرو لباس عروس اومدن… -باشه…چه مدلی میخواین؟تقریبا؟ نگاهی به ارمان کردم…اونم منتظر نگام میکرد… ارمان-راستش مدل خاصی مد نظر نیست… -اهان…مریم…بیا ایشونو راهنمایی کن ویترینو ببینن… با ارمان رفتیم قسمتی از سالن که گرد بود و توش کمه کم بیست مدل لباس عروس چیده بودن…از اول همه رو نگاه کردم…هیچکدوم اونی نبود که بخوام…یا تکراری…یا بد مدل…گوشه ترین نقظه سالن یه لباسی چشممو گرفت…بالاتنه اش یه تاپ گردنی بود که روش خیلی ظریف مروارید دوزی شده بود…پارچه اش ساتن و خیلی مونجوق دوزی و شلوغ نبود…دامنشم یه دامن سفید که پفش خیلی استاندارد نه کم و نه زیاد بود و روش چندلایه مدل های مختلف تور کار شده بود و از همون مرواریدای تاپش داشت…یه جفت دستکش خیییلی ناز پرنسسی تا ارنج هم داشت…پشت لباس کمرم کاملا باز بود…داشتم نگاش میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد و بعد صدای اروم ارمان… -از همین الان میتونم تصور کنم تو این لباس چقدر خواستنی میشی… لبخندی زدم و برگشتم سمتش… -همینو میخوام… چشماشو نرم باز و بسته کرد و رفت سمت همون خانومه که اسمش ستاره بود… -اون لباس اخریه رو میخوایم پرو کنیم… -اوه…حتما…چه با سلیقه…اون لباس خیلی خاصه…طراحی ایتالیایی داره…امیدوارم سایز بشه… و رفت تا لباسو برامون بیاره…رفتم تو اتاق پرو و همه چیمو دراوردم…وقتی لباسو پوشیدم دهنم باز موند…اینو برا من دوخته بودن…وااای…چه جیگری شدم…چند ضربه به در خورد… -عزیزم…پوشیدی؟ -اره… -خب بازکن ببینم…

۱ ۷ ۷
تند تند لباسمو عوض کردم و پیراهن به دست رفتم بیرون… -عه…چی شد؟خوب نبود؟ -چرا عالی بود… -پس… -هیچی دیگه بخریمش… و رفتم سمت ویترین تاج ها…یه تاج ساده تل مانند که تماما نگین بود هم انتخاب کردم و اونم خریدیم…ارمان حرص میخورد که نذاشتم ببینه…زنه میخواست حساب کنه که با ارمان رفتیم یکم اونور تر سمت لباس مجلسی ها…ارمان با لبخند دست گذاشت رو یکیشون و گفت: -بیا اینم بپوش بخریم… چشام گرد شد… -من اینو کجا بپوشم؟ -تو خونه… دهنم باز موند…لباس گرون قیمتی که هیچی نداشت…یه لباس دکلته مشکی تنگ که تا زانو بود و ساده ساده رو کمرش یه زنجیر طلایی میخورد…پشتش روی کمرم کاملا باز بود و از پایینم که هیچی نداشت…هنوز تو بهت بودم که بلند گفت: -ستاره خانوم لطفا از این لباس مشکیه یدونه همون سایز هم بدین… -چشم…حتما… من-ارمان!!!!!!!!!! -هیششششش…تو چیکار داری؟من دارم میخرم… دیگه هیچی نگفتم…شیطنت تو صداش همراه با اون تحکم مردونه دیوونه کننده بود…لباسارو خریدیم و رفتیم بیرون…ماشین که راه افتاد تکیه دادم به در ماشین و روبه ارمان نشستم و نگاش کردم…اونم نگام کرد… -خوووب…حالا کجا بریم خانومم؟ لبخند بچه گونه ای زدم… -اووومممم…بریمممم…اهان…کفش…نه کیف…مانتو مانتو…وای شال و روسری… بلند زد زیر خنده و گفت: -خیلی خوب بابا…میخریم همه رو…بریم پاساژ قائم؟ -نه…اونجا همه اش کیف و کفشه…بریم یه جا که همه چی داشته باشه…

۱ ۷ ۸
سرشو تکون دادو حدود نیم ساعت بعد جلوی یه پاساژ فوق العاده شیک وایساد… -بفرمایین… و پیاده شد…چادرمو درست کردم و پریدم پایین…دستمو گرفت و دوتایی رفتیم تو… من-اول مانتو… -کفش واسه لباس عروست؟ -اهان اره…اول اون… خندید و دستمو کشید سمت ویترین یکی از مغازه ها…با شادی گفتم: -ارمانییی….این کفش سفیده خوبه؟براقه جلوش پاپیون ساتن داره… متفکر نگاهی کرد و گفت: -اوهوم…ساتنشم با ساتن لباست ست میشه… -بریم… رفتیم تو و اون کفشو خریدم…بعد از اونم یه ست کیف و کفش ورنی قهوه ای بیرونی…با یه مانتو شیری و کرم که کمربند قهوه ای داشت با شلوار و روسری ستش…مرده بودم از خستگی…جلوی ویترینا راه میرفتیم و من تقریبا اویزون ارمان بودم ولی اون با انرژی تمام داشت انتخاب میکرد… -وااای…ارمان مردم…تو خسته نیستی؟ -عزیزم همینه دیگه…الان میریم ناهار بخوریم… -خوابم میااا… اومد جواب بده که نفهمیدم و چادرم رفت زیر پام و اوپس…چون از دست ارمان اویزون بودم خودم که افتادم هیچ اونم تا وسطای راه با خودم اوردم…چشم جفتمون گرد شده بود و مردم داشتن نگامون میکردن…یهو ارمان خنده اش گرفت و دستشو گذاشت پشت کمرم و بلندم کرد…سرمو انداختم پایین و لبمو گاز گرفتم و اونم درحالی که از شدت خنده صداش در نمیومد به زور گفت: -بفرمایید…چیزیی نشده… مردم که پراکنده شدن دوتایی زدیم زیر خنده…اروم گفت: -نه مث اینکه واقعا خوابت میاد… با خنده گفتم: -پرید… -عه؟بهتر…بیا بریم چند تیکه مونده بخریم تا بریم ناهار….

۱ ۷ ۹
وارد یه لوازم همه چی فروشی شدیم و من مشغول انتخاب لوازم ارایش شدم…ارمانم با صبر و حوصله کنارم وایساده بود…داشتم رژلب انتخاب میکردم…یه رنگ صورتی نازززز…ارمان با لبخند سلیقه امو تایید کرد و دستشو برد سمت باکس رژلبا و یه رژ قرمزززز برداشت گذاشت رو خریدام…با تعجب نگاش کردم که خندید و گفت: -واسه خودم خریدم…ای بابا… فروشنده هم داشت با لبخند نگامون میکرد…لوازم ارایش که تموم شد رفتیم سراغ شامپو ها و بعدش؟؟؟؟یهو خانوم فروشنده گفت: -خب عزیزم…لباس زیرم میخوای دیگه؟لباس خواب؟بیا این طرف تا نشونت بدم… نفسم حبس شد و سرمو با خجالت انداختم پایین…وای…چیکار کنم حالا…سرم هنوز پایین بود که ارمان خم شد در گوشم گفت: -فدای خانوم خجالتی خودم بشم من…من میرم بیرون گلم…راحت باش… خواست بره بیرون داشتم نفس راحتی میکشیدم که برگشت در گوشم گفت: -فقط یه چیزی…من عاشق رنگ قرمزم…گفته باشم… و سریع رفت…از شرم عرق کرده بودم…وای خدا!!!!!!ارمان بی حیا…دستام میلرزید…رفتم سمت پیشخون و ناخوداگاه دو تا ست لباس زیر یکی قرمز با یکی مشکی برداشتم و لباس خواب…وووی…چه لباسایییی…یاد مشنگ بازی های سمانه افتادمم… -خره تو خرید عروسیت یه عالمه لباس خواب بخر…موقع قهر با همه اشون شوهرتو دق بده…خب؟ خنده ام گرفته بود…یه لباس تماما تور به رنگ قرمز اتیشی خریدم با یه لباس خواب شنل دار ابی و یه تاپ و شرتک سورمه ای اسپرت…همه رو با هم گذاشتم و بعد ارمانو صدا کردم حساب کنه…وقتی اومد تو با شیطنت داشت نگام میکرد و منم با خجالت لب میگزیدم…وقتی رفتیم بیرون دیگه روم نمیشد حرف بزنم…رفتیم کافی شاپ پاساژ و بستنی سفارش دادیم…ارمان دستشو زده بود زیر چونه اش منو نگاه میکرد و منم سرم همچنان پایین بود… -وای نادیا عاشقتم یعنی…تا حالا خوش خرید تر از تو ندیدم…تو هر مغازه اولین چیزی که میبینی رو میخری… وقتی دیدم اون به روی خودش نمیاره لبخندی زدم و منم گفتم: -بابا بیخیال…من اسون پسندم…ولی تو… خندیدم… -از صدتا زن بدتری…

۱ ۸ ۰
اونم خندید… بعد از بستنی ها رفتیم یه ساندویچی به پیشنهاد من و همبرگر دوبل خوردیم و قرار شد ارمان منو بعد از ظهر بود…سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و نفهمیدم ۶برگردونه خونه…ساعتو نگاه کردم… کی خوابم برد…وقتی بیدار شدم نمیدونستم کجام…یکم که دقت کردم ترس برم داشت…یه اتاق نسبتا بزرگ با تخت دونفره سفید و قرمز و کمد و میز ایینه و یه پنجره بزرگ که پرده اش ست روتختی بود…وای!!!!اینجا کجاست؟از اونجایی که قبلا هم گفتم و خودتون میدونین من یکم لوس تشریف دارم…بغض کردم و اروم زدم زیر گریه…بلند شدم و نگاهی به خودم کردم…همون شلوار خودم تنم بود با تاپی که زیر مانتوم پوشیده بودم که بندی بود و صورتی…مانتوم کو؟پریدم سمت پنجره…شب شده…وای…گریه ام شدیدتر شد…نکنه منو دزدیدن؟وای دختره ی مشنگ کی دزدیده…تو با ارمان بودی…خب شاید من خواب بودم ارمان منو گذاشته جلوی در خونمون و یکی منو دزدیده…نکنه بیژن مشنگ منو اورده اینجا؟با این فکر نشستم همونجا کنار پنجره و شروع کردم بلند بلند گریه کردن…ناخوداگاه با زجه داد زدم… -ارمااااان… یهو در اتاق با ضرب باز شد و من از ترس جیغی کشیدم و وایسادم…ارمان بود…یه شلوارک پاش بود و دیگه هیچی…از ترس سکسکه ام گرفته بود…ارمان اومد تو و گفت: -چی شده؟چرا گریه میکنی؟هان؟نادیا؟ جلوی در وایساده بود…یهو بدو بدورفتم سمتش و خودم جوری پرت کردم تو بغلش که با کمر خورد به دیوار کنار در…سرمو بهش فشار دادم و هق هقمو تو سینه برهنه اش خالی کردم…دستاشو دورم حلقه کرد و در حال نوازش موهام گفت: -چی شده عزیزم؟خانومی…چرا گریه میکنی؟….خواب دیدی گلم؟….نادیا…نادیا ی من!!!… با هق هق گفتم: -این جا کجاست؟ -عزیز دلم اینجا خونه امه… -خونت؟من که خونه شما اومدم… -نادیا یه لحظه گریه نکن بذار حرف بزنم…اینجا خونه خودمه…مال خودم…تو راه خونتون خوابت برد دلم نیومد بیدارت کنم زنگ زدم به محمدگفتم میریم خونه ما مامانم شام پخته…تو خونمونم راحت نبودم بغلت کنم بیارمت تو اوردمت اینجا… سرمو از رو سینه اش بلند کردم و مظلوم گفتم:

۱ ۸ ۱
-راست میگی؟ لبخند زد…موهای اشفته امو از صورتم کنار زد و گفت: -دروغم چیه فدات شم؟ دوباره بغض کردم…چونه ام که لرزید یهو ارمان منو از خودش جدا کرد و تو یه حرکت منو چسبوند به دیوار و روبروم وایساد…جامون برعکس شد…با اخم گفت: -یه قطره اشک بریزی نریختی ها… -مانتوم… سرشو انداخت پایین…اروم گفت: -تو به من اعتمادنداری نادیا؟ببخشید…معذرت میخوام…گفتم شاید با مانتو راحت نباشی بخوابی برات درش اوردم….دیگه تکرار نمیشه عزیزم… با بغض گفتم… -من کی گفتم اعتمادندارم؟ -داری؟ -بله که دارم… زل زد تو چشام و گفت: -باور کنم؟ لبخندی زدم… -باور کن… خندید… -چشم…حالا میای بریم خونه اتو ببینی؟ با شادی گفتم: -راستی کلک نگفته بودی خونه مجردی داری… -حالا که گفتم… -خب دیر گفتی…حالا بیخیال بیا بریم خونه رو ببینیم… با هم رفتیم بیرون…یه خونه نسبتا که نه!!!!کاملا بزرگ…از در که وارد میشدی سمت چپت یه سالن شیک با سرامیکای سفید براق بود با یه دست مبل سفید و یه فرش کوچولو سرمه ای که وسط پهن بود با دو تا گلدون سورمه ای با گلای سفید…رو دیوارا هم چند تا تابلو فرش خوشگل و یه عکس از خود ارمان…یه عکس حدودا بزرگ که ارمان توش کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن مشکی

۱ ۸ ۲
و کراوات ابی…موهاشو خوشگل داده بود بالا…اوهو!!!!خودشیفته…چند تا مجسمه شیک هم رو میز عسلی ها بود…انتهای اون سالن سه تا پله میخورد به پایین که یه سالن دیگه بود و فکر کنم نشیمن بود…ست اینجا سفید و قرمز بود…یه دست راحتی قرمز رنگ خوشگل با فرش سفید با طرح های قرمز و وسط مبلا تلویزون بزرگی که به دیوار نسب بود و چند تا گلدون هم به رنگ سفید با رزای مصنوعی قرمز تو گوشه و کنار سالن بود و یه میز عسلی بلند که گوشه سالن بود و پایه هاش پیچ وا پیچ بود و روش یه تلفن بود…اینجا برعکس تابلو فرشای مهمونخونه چند تا تابلو از شکل های هندسی به رنگ سفید و مشکی و قرمز بود…و باز هم یه عکس بزرگ از ارمان که برعکس اونطرف یه شلوار کتون سفید با پیراهن جذذذذب مردونه اسپرت سفید با یه دستمال گردن که شل پیچیده بود دور گردنش به رنگ قرمز و یه دستبند چرم قرمز که به دست داشت…اخر سالن یه در بود که رفتم سمتش و فهمیدم میره به اشپزخونه…اپن نبود و از بیرون دید نداشت ولی عالمی داشت برا خودش…کابینتاش مشکی بود با حاشیه های قرمز و یه میز ناهارخوری چهار نفره به شیشه ای با صندلی های سفید و روی میز یه گلدون مشکی با گلای قرمز…بقیه وسایل مث ماشین لباس شویی و فر و ماکرویو و …همه به رنگ سفید یا مشکی بودن…با هیجان برگشتم سمت ارمان…دهنم باز مونده بود… -ارمان… -جانم؟ -اینجا قراره خونه ما بشه؟ -اینجا خونه شما هست عزیزم… خندیدم…از ته دل… -قرمز خیلی دوست داری؟ لبخند زد…اطرافشو نگاهی انداخت و گفت: -اره…خیلی… خندیدم… -اتاقا؟ -بیا خانومم… دستمو گرفت و از اشپزخونه زدیم بیرون…سمت چپمون یه راهرو بود که تهش یه در بود و سمت راست یه در و سمت چپ دو تا در…وارد راهرو شدیم و من اروم زمزمه کردم: -چه پیچ در پیچ…

۱ ۸ ۳
با لبخند رفتم جلو و اولین در سمت چپو باز کردم…اتاق مهمان…یه تخت یه نفره قهوای با روتختی کرم و یه کمد معمولی با یه میز ایینه و یه در که حدس میزدم حموم باشه…اومدم بیرون و دومین درو باز کردم…دستشویی بود…تماما سفید فقط جلوی ایینه یه گلدون خیییلی ریزه میزه فانتزی به رنگ قرمز بود…اومدم بیرون و در سمت راستو باز کردم…یه اتاق بزرگ و دلباز با یه پنجره بزرگ ولی خالی خالی…هیچی توش نبود…برگشتم با تعجب ارمانو نگاه کردم که با لبخند اومد جلو و دستشو گذاشت پشت کمرم… -این جا اتاق خوابمونه خانومم…گذاشتم به سلیقه خودت بچینیش…اون یکی هم ایشاالله در اینده اتاق بچه امون…اونم خودت باید بچینی…با لبخند برگشتم طرفش و از خود بیخود محکم بغلش کردم… -تو دیوونه ای ارمان… در گوشم گفت: -دیوونه تو… -گشنه ات نیست… -چرا ولی غذا نداریم… سرمو بردم عقب و گفتم: -جون ارمان؟ خندید… -جون نادیا… -خب درست میکنم اقا…غمت نباشه… و بدو رفتم تو اشپزخونه…همه چی بوی نویی میداد… -ارمان چرا همه چی نو؟ -عزیزم چون یه ماه پیش همه چیو فروختم و اینجا رو واسه زندگی مشترکمون اماده کردم…به پیشنهاد مامانم…فقط هرکاری کرد نذاشتم اتاقا رو هم بچینیم…اتاق خوابمون باید به سلیقه خودت باشه… لبخند زدم… -چیزی تو یخچال داری؟ -فکر کنم…

۱ ۸ ۴
رفتم سمت یخچال و با مختصر چیزی که بود یه املت مشت زدم…داشتم با همه وجود از اشپزی تو غذا اماده شد…بلند صداش کردم…وقتی ۱ خونه خودم لذت میبردم…ارمان تلویزیون میدید…ساعت اومد هنوز همون یه شلوارک پاش بود…انقدر تو ذوق خونه بودم که اصلا متوجهش نشده بودم…اوهو…عضله هات تو حلقم…از خجالت سرمو انداختم پایین… -ارمان این چه وضعه لباس پوشیدنه؟ اومد پشت میز نشست و گفت: -زنمه…به تو چه؟ فقط نگاش کردم… -به به…چه کردی؟املت بخوریم یا خجالت؟ -شما واسه گشنگیت املت بخور ولی واسه لباسات یکم خجالتم بد نیست… خواست چیزی بگه که یهو پریدم پشت میزو گفتم: -عه…ارمان کم حرف بزن…غذاتو بخور دیر شد…بدو باید منو برسونی خونمونا…زودباش… با دهن باز داشت نگام میکرد… -کجا با این عجله؟چه خبره؟ با غضب نگاش کردم…  شبه هاا…بخور سریع…۲ -چه خبره؟ساع با اخم و دلخوری گفت:  باشه…زنمی…غریبه که نیستم…۹۴باشه…اصلا ۲- سعی کردم اروم باشم…یه لبخند زورکی زدم و گفتم: -ارمانم…عزیزم…محمدو که میشناسی…گیر بیخودی میده…الان منو ببر خونه…بعد هروقت خواست زن بگیره تلافیشو درار…خب؟ خندید و گفت: -بدجنس…حالا غذاتو بخور…میریم… دوتایی یه املت داش مشتی زدیم تو رگ و من تند تند ظرفارو ریختم تو ظرفشویی و با گفتن یه بود که جلوی ۱:۶۴ دستتو میبوسه به ارمان پریدم تو اتاق و مانتو و شالمو پوشیدم…خلاصه ساعت خونه امون پیاده شدم و هرچی اصرار کردم ارمان بیا تو نیومد…زنگو که زدم محمد درو باز کرد…ارمان دوتا بوق زد و رفت..وقتی برگشتم محمد داشت با اخم نگام میکرد… -سلام…

۱ ۸ ۵
-علیک سلام… -میشه بیام تو؟ از جلوی در رفت اونور و با حرص گفت: -بفرمایید… وارد حیاط شدم…خودمو جمع کرده بودم و ابروهام از ترس رفته بود بالا…اروم رفتم سمت پله ها که اروم و با حرص گفت: -کجا؟ برگشتم سمتش…این چشه؟ارمان که گفت خبر داده…در خونه باز شد و مامان و اقاجون اومدن بیرون…یه نگاه بهشون کردم و با ترس اب دهنمو قورت دادم و دوباره برگشتم سمت محمد… -ا…ای…این…ارامش قبل از طوفانه؟ محمد ترکید…دو قدم اومد جلو و تو دوقدمی من وایساد و داد زد: -طوفان؟طوفان؟طوفان برای تو بسه؟کحا بودی؟کجا بودی نادیا؟با اجازه کی تا این وقت شب بیرونی؟هااااان؟  با ترس گفتم: -محمد…ارمان گفت بهت زنگ زده… قرمز شده بود… -زنگ زده؟اون به من زنگ زده؟ با ترس گفتم: -نزده؟ -زده…ولی چی گفته؟نادیا ارمان گفت خونه خودشون بودین…ولی من زنگ زدم نبودین…کجاااا بودین نادیا؟ خواستم حرف بزنم که مامان اومد جلو و با تحکم گفت: -داد نزن محمد…ابرومون رفت…ارمان به من گفته بود…رفته بودن…شهربازی… برگشتم با تعجب مامانو نگاه کردم…جونم پیچ!!!!ارمان با حرص گفت: -تا این وقت شب شهربازی؟از صبح تا حالا؟ سریع گفتم: -محمد صبح که تا بعدازظهر خریدا و بعد شهربازیم… خب بعدش رفتیم شام بخوریم…حالا مگه چی شده؟

۱ ۸ ۶
خواست چیزی بگه که اقاجون دخالت کرد: -خیلی خب…بسه…نادیا برو  لباساتو عوض کن بیا…محمد تو ام بیا برو شامتو بخور پسر… برگشتم و با خستگی رفتم بالا…واای…فردا…مدرسه…اههه…وارد اتاقم که شدم بلافاصله پریدم رو تخت…برام جالب بود این بیژن مشنگ دیگه اینورا نیست…یعنی کلا نمیبینمش…فکر کنم بدبخت از این شهر فرار کرده…بلند شدم و لباسامو داوردم و یه دست راحتی پوشیدم و رفتم تو تخت…به خریدای امروزم فکر میکردم و اون لباس قرمزه که به چه رویی خریدمش و اینکه ارمان میگفت من قرمز دوست دار و اینا که گوشیم روشن خاموش شد…گوشیمو برداشتم و پیامو باز کردم… -عزیزم محمد عصبانی بود؟ -اره… -من که بهش گفته بودم… -زنگ زده خونه ازیتا جونینا فهمیده دروغ گفتی… -ای وای!!!!خیلی دعوات کرد؟ شیطنتم گل کرد…با لبخند خبیثی نوشتم… -اره…کتکم زد…اقاجون نمیومد وسط مرده بودم… یهو گوشیم زنگ زد..سعی کردم لحنم ناراحت باشه…و با بغض!!! -الو؟ -الو…نادیا…چی گفتی؟ -سلام… -داری گریه میکنی؟نادیا محمد کتکت زد؟اره؟ -اره… از صدای عربده اش چشام گرد شد… -بیجا کرد…میکشمش…به اون چه؟زنمه…عشقمه…زندگیمه…اصلا دلم میخواد ببرمش بیرون…خونه ام…غلط کرده  نادیا…به چه حقی رو تو دست بلند کرده؟هاااااان؟ از صدای بلندش مغرم قفل کرده بود…با دهن باز داشتم گوش میدادم…مغزم فرمان نمیداد… -الو؟گل من؟الان خوبی؟حالت الان خوبه؟دارم میام…الان میام نادیا… سریع مخم کار افتاد… -نه…صبر کن ارمان…شوخی کردم… -نمیخواد الکی بگی…سنگ محمدو نزن به سینه ات…پدرشو در میارم…زن منو میزنه؟

۱ ۸ ۷
-نه…نه ارمان به جون تو شوخی کردم… چند لحظه ساکت شد…اروم گفت: -یعنی دعوات نکرد؟ -چرا…یه ذره…مامان ارومش کرد…چیز مهمی نیست… -الان سالمی؟ -اره عزیزم…خوب خوبم… چند لحظه سکوت و بعد قطع شد…ای وای!!!ناراحت شد؟سریع باهاش تماس گرفتم…ریجکت کرد…دوباره و سه باره…بازم ریجکتم کرد…ترسیدم خاموش کنه…اس ام دادم: -ارمانی ناراحت شدی؟ پنج دقیقه صبر کردم…خبری نشد…دوباره اس ام دادم: -ارمااان…عزیززززم…پسرررررم…باهام قهری؟ فقط سکوت…بازم خودم اس ام دادم: -ارمانم…حرف نمیزنی باهام؟جواب بده دیگه…خب شوخی کردم ارمان…ببخشید… جواب داد: -این چه شوخی بود؟تو همون چند دقیقه نفهمیدم چندتا فحش به محمد دادم…گفتی شوخی کردی تو ماشینم بودم که بیام…دلم داشت میترکید که بخاطر اشتباه من محمد تورو زده باشه…اینم شوخیه؟ با اس امش بغضم گرفت…نوشتم: -ببخشید…فقط یه شوخی بود…معذرت… -الان خوبی؟ دلم ریخت…بازم حالمو میپرسه…بابا این دیگه خیلی رد کرده…مجنونه…نوشتم: -اره عزیزم…محمد هیچوقت رو من دست بلند نمیکنه…تو خوبی؟ -مرسی…فردا مدرسه داری؟ -اوهوم…شیش صبح… -باشه گلم…پس بخواب…شبت بخیر… -شب تو هم بخیر… با خیال راحت پتو رو کشیدم رو سرم و به خواب رفتم…صبح برای نماز صبح که بیدار شدم بعدش دیدم خوابم نمیاد…یه ساعت وقت داشتم…با همون چادر نمازم نشستم لب پشت بوم و زل زدم به

۱ ۸ ۸
گنبد مسجد…نگاش میکردم و بی هیچ حرفی از نورش ارامش میگرفتم…یهو صدای محمدو از پشت سرم شنیدم.. -قشنگه… جیغ خفیفی کشیدم و نگاش کردم…نفسمو ازاد کردم و گفتم: -سلام…کی اومدی؟ اومد مث من لب پشت بوم نشست… -سلام…همین الان…قبول باشه… به چادرم اشاره کرد…لبخندی زدم و گفتم: -اره…قشنگه…اروم و قشنگ… -نادیا… -بله؟ -نگام کن… نگاهمو از مسجد گرفتم و به چشمای سیاهش دوختم… -معذرت ابجی خانوم… لبخند مهربونی زد…اخم ظریفی کردم کردم… -چی میگی؟من باید اینو بگم…تو ببخشید… -بسه نادیا…زیاده روی کردم…خودمم میدونم…بالاخره ارمان شوهرته…چند روز دیگه عقد میکنید…من نباید اونجوری میکردم…ولی باور کن نادیا اون لحظه… -هییسسسسس…بس کن محمد…بیخیال داداشی…ارمان نباید دروغ میگفت…مامانم همینطور.. یهو سرشو بلند کرد…هیییی…خاک تو کفنت بریزم نادیا…سوتی دادی که…حالا چه غلتی بکنممممم؟ -چی گفتی؟مامان؟مگه اونم دروغ گفت؟ سرمو با دستپاچگی برگردوندم سمت گنبد… -نادیا…با توام…شما کجا بودین؟مامان چه دروغی گفته؟هان؟ سرمو بلند کردم…اروم گفتم: طول کشید…داشتم ۰-۶ -صبح زود رفتیم خرید…شبش تا نصف شب بیدار بودم…خریدم تا حدود میمردم…بعد از نهار داشتیم برمیگشتیم که تو ماشین خوابم برد…وقتی بیدار شدم حول و بود…نمیدونستم کجام…داشتم گریه میکردم که ارمان درو باز کرد و اومد تو…گفت رفتیم ۳حوش

۱ ۸ ۹
خونه اش…من نمیدونستم از خودش خونه داره…اعتراض کردم…کلی شرمنده شد…فکر نمیکرد ناراحت بشم…گفت خواب بودم و…محمد منو که میشناسی…میخوابم دیگه توپم نمیتونه بیدارم کنه…مخصوصا بعد از ظهرا…مثل اینکه هرچی صدام زده بیدار نشدم…جلوی مامانش ظاهرا راحت نبوده که…خب…منو بلند کنه و ببره تو…برده خونه خودش…اخرشم گفت خیلی دوست داشته خونه رو نشونم بده واسه همین رفتیم اونجا…همین…محمد همین…هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد…ببخش داداشی…به توام خجالت کشیده بگه…من میخواستم دیشب بگم خودم…ولی خیلی ترسیده بودم…مامانم با اون حرف یهوییش دیگه باعث شد منم ساکت شم…ببخشید داداش…معذرت… برگشتم دیدم بهت زده داره منو نگاه میکنه… -ای بابا…از مامان دیگه انتظار نداشتم… لبخندی زدم و گفتم: -بخشیدی؟ چپ نگام کرد… -دختر مگه من هیولا بودم که ترسیدی؟ -محمد تو که خودتو ندیدی…کم از هیولا نداشتی به خدا…کم مونده بود از گوشات دود بزنه بیرون… بلند خندید… -خیلی باحالی نادیا… با سماجت گفتم: -بخشیدی؟ لبخند زد… -این چه حرفیه؟گفتم که من خیلی تند رفتم…ارمانم شوهرته…حق داره…الانم پاشو برو اماده شو که مدرسه ات دیر نشه…ارمانم کلاس داره امروز؟ نگاهی به اطرافم کردم…هوا داشت کم کم روشن میشد… -نه…اون امروز کلاس نداره…من برم دیر شد… سرشو تکون دادو بلند شد رفت…تندی لباسامو عوض کردم و چادر به سر رفتم بیرون…قرار نبود تو مدرسه کسی بفهمه…اونروز بهم پیشنهاد دادن بسکت اولا و دوما رم به عهده بگیرم که قبول نکردم…خیلی وقت داشتم؟بعد از مدرسه ارمان اس ام اس داد برم کوچه پشتی…خنده ام گرفت…قایم شده بود…سوار ماشین شدم و با لبخند سرتاپاشو برانداز کردم…شلوار کتون ابی

۱ ۹ ۰
تیره…روشن تر از سورمه ای…با پیراهن مردونه چهارخونه سفید سورمه ای…ماشاالله…من نگاش میکردم و اونم با لبخند جذابی باشیطنت زل زده بود به من…بالاخره نگاهمو اوردم بالا و تو چشماش دوختم…موهاشم داده بود عقب… -دید زدنتون تموم نشد؟ لبخند پهنی زدم… -سلام اقامون… -سلام خانومم…خسته نباشی… -مرسی…تو هم… -خب…اول کجا بریم؟ چشام گرد شد… -چی؟ -میگم کجا بریم؟ -خونه ما دیگه… اخم با نمکی کرد… -امروز چندشنبه است؟ -اممم…چطور؟فکر کنم دوشنبه… -نخیر م سه شنبه است… -خب؟ -خب دیگه…نادیا… کلافه شده بود… -چیه خب؟نمیفهمم منظورتو… -دختر چند روز مونده تا عروسیمون؟ -اممم…سه روز… -خب؟ -خب دیگه… -وااای…تو چه خنگی…وسایل اتاق خوابمونو نخریدیم…کلی کار داریم… -ای وای…راست میگی…ارمان بدو… همچین داد زدم بدو که بلند زدزیر خنده و ماشینو روشن کرد…

۱ ۹ ۱
-دوزاریتو صاف کن دختر…خیلی کجه… خنده ام گرفت…گوشیمو برداشتم… -یه زنگ به مامان اینا بزنم… -نمیخواد…ایندفعه دیگه شخصا با محمد هماهنگ کردم… -چی گفت… -هیچی…گفت برید…مواظب خودتونم باشید… لبخندی زدم و اروم نشستم سر جام…نصف مسیرو رفته بودیم و هردو ساکت بودیم…یهو یاد یه چیزی افتادم…گوشیمو برداشتم و شماره سمن رو گرفتم… -جانم؟ -اوهو…نمنه؟ -بنال… -اهان پس خودتی…گفتم اشتباه گرفتم… خندید… -جنبه نداری دیگه…بگو… -خوبی؟ -نگو زنگ زدی حالمو بپرسی…از شوورت چه خبر؟ نگاهی به ارمان کردم…داشت جلوشو نگاه میکرد ولی میفهمیدم حواسش هست… -خوبه…ببین چی میگم… -بنال… -ادرس یه ارایشگاه توپ… -برای چی؟ -پیچپیچی…چند روز دیگه عروسیمه ها…میخوام برم تمیزکاری… خندید… -وای که تو چه تغییری بکنی…ببین برو سالن(…)فقط اصلاح صورت؟ -واسه پسفردا فقط همین ولی روز عروسی هم وقت میخوام دیگه… -ای بابا…دختر تو هنوز وقت نگرفتی؟این ماه دیگه به زور وقت ارایش عروس بده… -واای…تورو خدا یه کاریش کن…من اصلا یادم نبود… -حالا شاید تونستم یه زیرزمینی جایی رو برات جور کنم…

۱ ۹ ۲
جیغ کشیدم… -گمشووو…سمانه میکشمت…بهترین سالن این شهرو میگیری…چشم در اومده بذار نوبت خودت بشه… خنده بلندی کرد… -حالا چرا اتیشی میشی؟شوهر کردی جنبه نداری ها…پس یه ارایش عروس برا جمعه با یه اصلاح صورت برا پنج شنبه… بی توجه به حضور ارمان از دهنم پرید… -اصلاح و اپیلاسیون کل بدن… -باشه باشه…من زنگ میزنم ببینم که… سمانه حرف میزد و من با دهن باز به سوتی خودم و لبخند پهن و شیطون ارمان نگاه میکردم…ابروم رفت…هنوز داشت ور میزد…گفتم: -باشه… با تعجب گفت: -چی باشه؟ -چی گفتی؟ -کجایی؟من گفتم اپیلاسیون کن با لباس خواب خوشگلات برو جلو ارمان بعد الکی بگو عادت شدم حالشو بگیر…بعد تو گفتی باشه… خنده ام گرفت… -بمیر سمانه…گمشو کاری باری؟ -نه بای… -بای… گوشیو که قطع کردم لبخند ارمان شد قهقهه…وااای خدا ابروم رفت…پشت چراغ قرمز بودیم…با خجالت سرمو انداختم پایین و لبمو گاز گرفتم…صددرصد الان مث لبو شده بودم…یهو دستمو از روی پام کشید محکم بغلم کرد و گفت: -فدای خجالت کشیدنت…عزیز دلللم… سریع رومو برگردوندم و از پنجره بیرونو نگاه کردم…اونم یه اهنگ گذاشت و بعد از یه ربع رسیدیم…پیاده شدم و دستمو گرفت و باهم وارد یه پاساژ شدیم…اوووو…سرویس خوابا روووو…شیک…سرویس عروس…تور دار…اسپرت…شب رویایی…اینا همه اسم سرویس خوابا

۱ ۹ ۳
بود…همین جوری که داشتیم رد میشدیم چشمم خورد به سرویس خواب داخل یکی از مغازه ها…نه ساده…نه خیلی سلطنتی…خیلی جیگر بود…چوبش مشکی بود و بالای تاج تخت مثل تاقچه بود و از جنس شیشه که تو شیشه ها لامپ های ابی بود که حکم چراغ خوابو داشتن…دو طرف تخت دوتا مربع شیشه ای بود که وقتی روشن میشد بخاطر طرحای روش دیوارا و سقفو پر از ستاره های ابی میکرد…و در اخر یه تور ابی خوشگل که روی تخت میوفتاد…عین تخت این پرنسسا توی کارتونا…داشتم فکر میکردم این با یه رو تختی سورمه ای مشکی…چه شود…میز ایینه و کمد و میز عسلی ستش هم بود…داشتم نگاش میکردم که ارمان دستمو فشار داد…نگاش کردم دیدم اونم داره همون سرویسو نگاه میکنه…صداش اروم کنار گوشم بلند شد… -فکرشو بکن…این سرویس…تو اتاق ما…من و تو…یه شب رویایی…وقتی ماه تو اسمون نورشو میندازه رو صورت تو…زیر این ستاره ها…تصورشم قشنگه نه؟ همه وجودم داغ شد…خدایا…همیشه با حرفاش گرمم میکرد…نه نه…اتیشم میزد…نفسمو به سختی دادم بیرون… -ارمان بریم اینو ببینیم… وارد مغازه شدیم و از نزدیک دیدمش…خیلی شیک و رویایی…وقتی قیمتشو گفت سرم سوت کشید…هاااان؟وووی…اومدم برم بیرون که ارمان دستمو گرفت و گفت: -اقا ما این سرویسو میخوایم…شما فقط پول نقد قبول میکنید؟ -نه اقا…یه مقدارشو نقد…بقیه اش چک…ارمان لبخندی زد و تقریبا نصف پولو نقد داد و بقیه اشم یه چک روز…بابا…جنتلمن…ولی حیف باشه خیلی گرون بود…ادرس خونه ارمانو دادیم و قرار شد فردا بیارنش…اومدیم بیرون…با اعتراض گفتم: -ارمان خلی گرون بود… -فدای سرت…می ارزید به دیدن صورت مهتاب خورده تو زیر اون ستاره ها… دوباره داغ شدم…ارمانم لبخندی زد و با هم سوار ماشین شدیم و چند دقیقه بعد باز پیاده شدیم…واسه خرید رو تختی…چون میدونستم چی مد نظرمه خیلی زود خریدیم و ارمانم خوشش اومد…از اینایی که روش پر از مرواریدو و گله خوشم نمیاد…یه چیزی خوشگل که به تازه عروس بخوره ولی ساده و راحت باشه…مشکی و سورمه ای…بعد از اونم رفتیم یه پرده ابی روشن خوشگل واسه پنجره ها خریدیم…کف اتاق سرامیک براق سفید بود…یه فرش ترکیبی از رنگای سورمه ای و سفید و ابی روشن و مشکی با یه رده خییییییلی کوچولو از قرمز هم خریدیم…روانشناسی رنگا خیلی

۱ ۹ ۴
برام مهم بود…بین اون همه رنگ سرد یا خنثی این یه رده رنگ گرم قرمز قشنگی خاصی میداد…فرشم قرار شد بیارن…خسته و کوفته داشتیم از پاساژ میومدیم بیرون که ارمان با ذوق گفت: -واااای…نادیا این سیسمونیه رو ببین چه نازه…بخریمش؟ نگاهی به سیسمونی انداختم…خیلیم ناز نبودا…بچه ام ذوق مرگه… -ارمان!!!!حالا کو تا بچه…ما اصلا نمیدونیم دخترونه بگیریم یا پسرونه…بعدشم…سیسمونیو مامانم باید بخره…جهیزیه که نذاشتی بخره لااقل دلش به این سیسمونی خوشه… با ناراحتی گفت: -عه…خب…اون اتاق خالی بمونه؟ خندیدم… -درشو قفل میکنیم هر وقت خواستیم نی نی بیاریم میایم خرید… سرشو تکون داد و رفتیم بیرون…تو ماشین سمانه زنگ زد… -هان؟ -هان نه و بله…خاک بر سر بی لیاقتت اشغال…حیف من که دو ساعت به خاطر تو التماس الهه جونو کردم…اصلا تو لیاقت نداری که نخاله… -اوووو…چته؟چی میخوای بگی؟ -هیچی راجع به ارایشگاتون… سیخ نشستم سر جام… -وقت داد… باید اونجا ۹۹بعد از ظهر واسه صورت و اپیلاسیون…جمعه هم ساعت۰ -اره…پنج شنبه ساعت باشی… -دستت مرسی عزیزم…ادرسشم اس کن… -گمشو…الان شدم عزیزم؟ -حالا سالنش خوب هست؟ -از سرتم زیاده…بای… و قطع کرد…داشتم بهش میخندیدم که صدای ارمان بلند شد… -میخوای بری خودتو واسه من خوشگل کنی؟ برگشتم سمتش…هنوز خجالت میکشیدم…لبخند زد… -تو همینجوریشم برای من خوشگلی…

۱ ۹ ۵
خندیدم…منو رسوند خونه و رفت دنبال کارای تالار…خسته و کوفته افتادم تو جام…شب شام قرمه سبزی داشتیم…زنگ زدم از مدرسه مرخصی گرفتم…خانوم نوید از دستم شاکی بود ولی بهش قول دادم توضیح قانع کننده بدم…اونم با کلی حرف گفت واسم مرخصی رد میکنه…صبح فردا خیلی هول بودم…هیچکاری نکرده بودم…همه لباسامو که خریده بودم با لوازم حمومم و همه چیو ریختم تو یه ارمان اومد دنبالم…رفتیم خونه اش…حدود یک ساعت بیکار بودیم که من شیشه ۱ساک و ساعت های اتاق با سرامیکاشو برق انداختم و بعدش تختو با فرش اوردن…همه چیو گذاشتن تو اتاق…تیکه های تخت از هم جدا بود و یه نقشه دادن که از روش نصبش کنیم…جمع کردیم و رفتیم تو اتاق نسب کنیم چون از در رد نمیشد…یه شلوار دامنی مشکی راحت پوشیده بودم با بولیز استین بلند زرد…موهامو با گیره بالا جمع کردم و نشستم پای نقشه….چند دقیقه بعد ارمانم با یه شلوار راحتی و تیشرت خونگی اومد پیشم…نشستیم پای تخت و با دقت بستیمش…عین پت و مت بودیم…کلی سرش خندیدیم…هر تیکه رو من گردگیری میکردم میدادم ارمان ببنده…شیشه هارم تمیز کردم و لامپاشو بستم و گذاشتم سر جاشون…یه میله ی مخصوص داده بودن…ارمان با نردبون رفت بالای تخت نصبش کرد…رفتیم سر بقیه وسایل…کمد…میز ایینه….همه چیو سر جای خودش چیدیم…یه تابلوی خوشگلم خریده بودم که زدم روی دیوار…اتاق بزرگی بود و این دستمونو باز میکرد…خونه ای بود واسه خودش…ارمان رفت تو حموم تا قفسه حمومو وصل کنه و بعدشم یه سری کارای فنی داشت…منم تند تند لباسای هردومونو چیدم توی کشو ها و لوازم ارایشمو هم چیدم رو میز…ارمانم کارش تموم شد…با هم رفتیم فرشو اوردیم تو اتاق و وسط اتاق پهن کردیم…یه جورایی حکم قالیچه رو داشت…کف اتاق سرامیک بود و اونم یه قالیچه تزئینی…بعد از اون تشک تختو که خیلی هم محکم بود گذاشتیم روش…رو تختی مو با دقت و ظرافت چیدم رو تخت…خیییلی ناز بود…تور ابی رو دادم به ارمان و اونم رفت بالای تخت و نصبش کرد…بعدم رفت پرده اتاقو وصل کنه…منم بالشارو توی روبالشی روتختیم کردم و خوشگل چیدمشون رو تخت…کارم که تموم شد نگاهی به ظهر بود و هنوز ناهارم نخورده بودیم…خیییلی…خسته بودم…یه پیام دادم به محمد ۵ساعت کردم… که هنوز اتاق کامل نشده شاید دیر بیایم…ولو شدم رو تخت…اون پارچه توری عین یه کلبه شده بود…ارمانم اومد کنارم دراز کشید…سرامون نزدیک هم بود و بدنمون عین دو ضلع مثلث از هم دور بود…نفس نفس میزدم…حدود ده قیقه هردو ساکت بودیم…برگشتم دیدم ارمان چشماش بسته است و اروم خوابیده…هنوز کار داشتم…رفتم وسایل حموم رو هم برداشتم و چیدم تو قفسه حموم…حمومش کاملااسفید بود…وارد که میشدی یه جای بزرگ سفید که کنارش چند تا قفسه واسه حوله بود و گوشه اش یه اتاقک شیشه ای که توش یه وان سفید بود…با ذوق رفتم جلو…حوله هامونو

۱ ۹ ۶
گذاشتم تو قفسه ها رفتم سمت وان…دور تا دورشو گلای تزئینی خوشگل چیدم و تو یه قفسه شیشه ای مخصوص بالای وان همه شامپو هارو گذاشتم…دو جفت دمپایی سفید هم گذاشتم تو حموم…عااالی شد…حموم اتاقای دیگه ساده بود و این همه دم و دستگاه نداشت…رنگشم سفید و سورمه ای بود…همه اتاقا حموم داشتن…اومدم بیرون و با خستگی رفتم تو پذیرایی…زنگ زدم یه پیتزا سفارش دادم و برگشتم پیش ارمان…اروم دراز کشیدم کنارش و منتظر پیتزاها بودم که خوابم برد…نمیدونم چقدر خوابیده بودم…زیاد نبود چون حس میکردم خوابم سبک بوده…احساس کردم یه چیزی رو صورتم کشیده میشه…صدا نفساشو از کنار صورتم میشنیدم…چشمامو باز نکردم…دستشو گذاشت پشت گردنم و سرمو بلند کرد…بازوی راستشو گذاشت زیر سرم و با اون یکی دست منو چرخوند سمت خودش و اروم فشارم داد…دست راستشو از زیر سرم برد تو موهام و اونیکی رو گذاشت رو بازوم…منم صورتم جلوی سینه اش بود…چند لحظه گذشت که اروم گفت: -ارزوم بود…این لحظه ها ارزوم بود یه روز…که بگیرمت تو بغلم و با ارامش تو بخوابم…اینکه سرتو بذاری رو بازوم…کاش میدونستی…کاش میتونستم بهت بفهمونم که چقدر میخوامت…از همه بیشتر…از خودم بیشتر…اصلا خودم در برابر وجودت ارزشی نداره…خدایا…میبینی؟میبینی یه گربه ی وحشی خوشگل چجوری با پنجولاش منو عاشق کرده؟چجوری دیوونه ام کرده…کاش میتونستم الان تو بغلم نگهت دارم و بخوابم…حیف…حیف که میترسم ناراحت بشی…حیف که محمد نگرانت میشه…کی میشه این چند روزم بگذره؟بیتابتم…تو دلم ولوله است واسه خواستنت نادیا… اینارو اروم میگفت و دستاشو رو بازوم و تو موهام حرکت میداد…خم شد روم…بوسه ی طولانی رو پیشونیم گذاشت…بعد چشمام…گونه ام…خدایا دارم میمیرم…خواست لبامو ببوسه که تکونی دادم به خودم و اروم چشمامو باز کردم…خودمو متعجب نشون دادم… -سلام… خندید… -سلام عزیزم… -الان کیه؟ -قربونت بشم زیاد نیست خوابیدیم…تو زنگ زدی پیتزا بیارن؟ -اوردن؟ -اره…چند دقیقه پیش…پاشو بریم شام… نگاهی به خودم که تو بغلش بودم انداختم… -خب بذار تا پاشم…

۱ ۹ ۷
چشاش پر از شیطونی شد و گفت: -خب پاشو دیگه…با من چیکار داری؟ -واااا…خب تو منو نگه داشتی… خندید و یهو بلند شد و همزمان منم بلند کرد رو دستاش و رفت از اتاق بیرون…جیغ بلندی کشیدم… -ایییی….ارماااااان…بذارم زمیییییین….ماماااااان… سر پیچ راهرو یهو پیچید که پهلوم با همه قدرتش خورد تو دیوار…جیغ بلندی کشیدم و از شدت درد سریع زدم زیر گریه…صورتمو نمیدید…با گریه داد زدم… -بذارم زمین دیوونه…آی…پهلوم… و هق هق…با تعجب سریع منو خوابوند رو راحتی های سالن نشیمن و با نگرانی گفت: -چیه نادیا؟گریه میکنی؟ با هق هق گفتم: -کوری؟نمیبینی؟ -عزیزم میگم یعنی چرا گریه میکنی؟گریه نکن گل من… اومد بغلم کرد که جیغم مستقیم رفت تو گوشش…دستشو گذاشت رو گوشش و یکم ماساژ داد… -چته؟ دردم خیلی وحشتناک بود… -ارمان…پهلوم… با ترس دستشو گذاشت رو پهلوی چپم که بهش نزدیک تر بود…هیچ کاری نکردم…گذاشت رو اون پهلوم…جیغ کشیدم و هق هقم رفت هوا…خیلی هول شده بود… -این…اینجاست؟چیکار کنم؟پاشو بریم دکتر…کجا خورد؟ -نمیتونم…نمیتونم پاشم…خورد به گوشه دیوار…همه اش تقصیر توئه…خله دیوونه… با کلافگی نگام کرد…منم بچه شده بودم…لوس بودم دیگه…تحمل درد نداشتم… دستشو برد سمت لباسم…دستشو گرفتم: -چیکار میکنی؟ -هیچی…بذار ببینم…

۱ ۹ ۸
دستامو با یه دستش محکم نگه داشت…من رو مبل خوابیده بودم و سمت چپم سمت اون بود…اونم رو دو زانو رو زمین نشسته بود و خم شده بود روم که پهلوی راستمو ببینه…جفت دستامو نگه داشت و لباسمو زد بالا…دستاش شل شد…منم با دیدن خودم تقلا یادم رفت…با وحشت گفتم: -این..این…ارمان…ارماااان…. زدم زیر گریه….اونم بهت زده به پهلوی من که کاملا کبود شده بود نگاه میکرد…دستشو گذاشت بالای کبودی…اروم گفت: -من…من چه غلتی کردم؟ ای وای از دست رفت…بابا بیخی من شلوغش کردم…عادت دارم کبود بشم…ولی خداییش خیلی درد میکردااا…با بغض اروم گفتم: -چیزی نیست ارمان…خوب میشم… سرشو بلند کرد و سردرگم نگام کرد…ای بابا…دستمو گذاشتم رو دستش که بالای کبودیم بود و گفتم: -ارمان…میگم چیزی نیست…منم پوستم یکم حساسه فوری کبود میشم… لب پایینشو گاز گرفت: -ببخش نادیا…الهی بمیرم…خیلی درد داره؟ –درد که داره ولی نه زیاد… بلند شد و رفت طرف گوشیش…با کلافگی یه شماره گرفت و گذاشت دم گوشش… -به محمد نگی… سرشو به نشونه نه تکون داد و تو گوشی گفت: -الو؟ -…. -سلام ارمانم… -…. -ای بابا یه دقه خفه شو شهرام… -… یهو ارمان داد زد… -میشه بسه؟ -….

۱ ۹ ۹
با کلافگی گفت: -خب کارت دارم پسر خوب توام یه سره داری ور میزنی… -… -راستش…پهلوم ضرب دیده کبود شده بد…چیکار کنم؟ -… -نه دکتر نمیخوام برم… -… -اهان…خب…خب…باشه…گرم؟اهان اهان…مرسی داداش…قربونت…خدافظ… گوشیو قطع کرد و سریع بلند شد…رفت تو اشپزخونه و چند دقیقه بعد با یه پماد اومد…با تعجب داشتم نگاش میکردم…منو با احتیاط کاملا خوابوند رو مبل…رو شکم خوابیدم…لباسمو زد بالا…وای خاک بر سرم…نمیدیدمش…ولی کاری نمیکرد…سرمو چرخوندم دیدم زل زده به کمرم…تک سرفه ای کردم: -ارمان…چته؟ یهو سرشو تکون داد و در پمادو باز کرد…منم باز سرمو چرخوندم و دیگه ندیدمش…سردی پمادو رو پهلوم حس کردم و بعد گرمی دستایی رو که با احتیاط و نوازش گونه پمادو میمالید…دردم میومد…بغض کردم و اشکام اروم سرازیر شد…فکر کنم ارمان فهمید…با صدای لرزونی که سعی میکرد شاد باشه گفت: -دردت میاد؟ با بغض… -اوهوم… -میخوای بوسش کنم خوب بشه؟ خنده ام گرفت: -نخیرم… -پس چیکارش کنم؟ شونمو انداختم بالا… -ولی بوسش کنم خوب میشه ها… -نه… چیزی نگفت…دردم یادم رفته بود…چند دقیقه بعد با لحن ناراحتی گفت:

۲ ۰ ۰
-دستم بشکنه…حیف این کمر خوشگلو باریکت نیست که زدم داغونش کردم؟ همه تنم گرم شد…چیزی نگفتم…اینبار با شیطنت گفت: -میگما…چرا یهویی کمرت داغ شد؟ واای…خاک بر سرم…خودمو تکون دادم و اروم گفتم: -بسه…بذار پاشم… خواستم برگردم ولی طرف سالم پهلومو فشار داد و منو خوابوند…رفت تو اشپزخونه و با یه سری وسایل برگشت…نشست کنارم و یکم دیگه پماد زد به پهلوم…خم شد رو پشتم و لباشو نرم گذاشت رو کمرم که داشتم میمردم…برم نمیداشت…چند تا بوسه اروم رو کمرم گذاشت و بعد بلند شد و بی هیچ حرفی پهلومو با یه دستمال و باند بست…جرئت نداشتم بلند بشم…خودش یواش منو برگردوند و نشوند روبروش…اروم با لبخند مهربونی گفت: -بهتری؟ سرمو انداختم پایین و یواش تکون دادم… -بریم پیتزا بخوریم؟ لبخند زدم…سرمو به راست خم کردم و دوتایی رفتیم تو اشپزخونه….شامو تو سکوت خوردیم و بعدش رفتم اماده بشم که منو ببره خونمون…وارد اتاق خواب شدم و با لبخند اطرافمو نگاه کردم…چراغو خاموش کردم و ستاره های تختو روشن کردم…خیلی رویایی بود…لبخندی زدم و رفتم سمت کمد…تو تاریک و روشن اتاق لباسمو دراوردم و شلوار جین و مانتو خودمو پوشیدم…شالمو انداختم رو سرم و چادرمو گرفتم دستم…با لبخند رفتم سمت ستاره ها…خاموششون کردم…داشتم تورای تختو جمع میکردم که صدای ارمان از پشت سرم بلند شد… -چرا جمع میکنی؟ به کارم ادامه دادم… -خب میخوای بخوابی…بهم میریزه خراب میشه… اومد جلو و دستمو گرفت…روشو بوسید و با لبخند گفت: -من این اتاقو با خانومم افتتاح میکنم…تنهایی توش نمیخوابم… با ذوق لبخندی زدم…وای!!!!ارمان تو چقدر ماهی پسر!!!!!رو پام بلند شدم…هرچند امشب نگاهش خطرناک شده بود ولی نتونستم خودمو نگه دارم…لبامو اروم رو گونه اش فشار دادم که اونم همزمان لبخند زد…رفتم عقب و گفتم: -بخاطر همه چی ممنونم…

۲ ۰ ۱
لبخند زد… -قابل تورو نداشت…فدای یه تار موهای خوشگلت… لبخند زدم… -بریم؟دیر میشه… -بریم خانومم… اونشب منو رسوند خونه و خودش رفت…فردا وقت ارایشگاه داشتم…دل تو دلم نبود…وسایل لازمو جمع کردم و زنگ زدم سمانه بیاد دنبالم…مامان دوست داشت بیاد ولی سرش خیییلی شلوغ بود…قبل از اومدن سمانه محمد اومد تو اتاقم…داشتم چادر سر میکردم…نشست رو تخت و گفت: -ارمان میاد دنبالت؟ -نه…سمانه… حس کردم قیافش یه جوری شد…انگار عصبی شده بود…بمیرم…حس میکردم از سمانه خوشش نمیاد…خب اون دختر ازادی بود…ولی خیلیم پاک و ساده بود…گفت: -میخوای خودم ببرمت؟ -نه دیگه…میریم خودمون… سرشو تکون داد که زنگ زدن…مامان باز کرد…از بالای پله ها خم شدم… -مامان سمانه است؟ سمانه وارد حیاط شد و گفت: -پ ن پ…فکر کردی ارمانه؟شتر جون مگه تو خواب ببینی…بدو حاضر شو دیره… -حاضرم… رفتم پایین و بغلش کردم…یه شلوار جین ابی دمپا پوشیده بود با یه مانتو قرمز اسپرت و کتونی و شال سفید…یه کوله پشتی هم رو دوشش بود…عین عروسکا شده بود…گوشیو و عینکشم تو دستش بود…با لبخند گفتم: -خوشگل کردی… پشت چشم نازک کرد… -بوووودم… و همزمان روشو برگردوند که یهو چشماش گرد شد و با دستپاچگی گفت: -سلام… محمد هم با اخم جواب داد…بلند داد زدم…

۲ ۰ ۲
-مامان…نکیسا جووون…علی اقاااا…اقاجونممممم… هردو اومدن بیرون…اقاجون از لفظ علی اقا شاکی بود…با لبخند به مامان گفتم: -مطمئنی نمیای؟ -نه قربونت برم…خیلی دلم میخواست باشم…ولی واقعا سرم شلوغه… سمانه سریع گفت: -خاله اگه خیلی کار دارین من بمونم کمک؟ مامان خندید… -نه عزیزم…میخوای دخترمو غریب بفرستی؟ من-اقاجون… -بله؟ -شما امری ندارین؟ اومد جلو…از تو جیبش یه جعبه در اورد و داد دستم…با حیرت گفتم: -این چیه؟ -رونمای صورتت بابا…این یادگار مادر بزرگته…خوب مواظبش باش… لبخند زدم… -مرسی اقاجون…واقعا مرسی… -به سلامت بابا…برید… -با اجازه… برگشتم… -سمن بریم… رفتم سمت در که محمد گفت: -واستا… برگشتم سمتش…سمانه پشت سرم بود…با لبخند گوشیشو دراورد و یه عکس از من انداخت… -وااا…خوبی؟ خندید… -میخوام قبل و بعدتو عکس بگیرم ببینم چقدر تغییر میکنی… سرخ شدم…سرمو انداختم پایین و بدو از در رفتم بیرون…سمان ماشینشو اورده بود…سوار شدیم و رفتیم سمت ارایشگاه…الحق که خیلی سالن شیک و خوشگلی بود…دست سمنو گرفتم و گفت:

۲ ۰ ۳
-دست مریزاد ابجی… خندید…با یه خانومی که فکر کنم همون الهه بود و برعکس تصورم خیلیم جوون بود حرف زد و بعد رو به من گفت: -اول اپیلاسیون… سرمو تکون دادم…یه خانومی به یه اتاق راهنماییم کرد و لباسامو دراوردم…با ترس گفتم: -دردم داره… لبخند مهربونی زد… -نه زیاد گلم…عروسی؟ -بله… -به سلامتی… -مرسی… مشغول شد…حدود یک ساعت بعد کارش تموم شد…ووووی…چه پوستم نرم شده…چه باحال…درد داشت…ولی میارزید…شلوارمو با تیشرت پوشیدم و مانتو به دست رفتم بیرون…سمانه نشسته بود رو یه مبل و داشت مجله ورق میزد…لبخندی زد و با نگاهی شیطانی گفت: -عزیزم تموم شد؟ چپ چپ نگاش کردم… -اره…تموم شد… -چه خوب که تموم شد… خنده ام گرفت…با راهنمایی همون الهه رفتم نشست رو یه صندلی دیگه و خودش نشست بالا سرم…جیغم داشت میرفت هوا…وااای…چه سخته…صورتمو که برداشت با هیجان بلند شدم خودمو ببینم که نذاشت و مشغول ابروهام شد…بهش گفتم نه پهن نه کوتاه…اونم یه حلالی خیییلی ناز برداشت…وقتی خودمو دیدم دهنم باز موند…پوست گندمیم حالا بیشتر سفید بود…ابروهای تمیز شده و دیگه خبری از زیرگیسامم نبود…واو…چه خوشگل شدم امروز…سمانه هم با تحسن نگام میکرد…پولو حساب کردم و رفتیم خونه…انگشتر مامان بزرگم دستم بود…یه طلای سفید با نگین فیروزه…جالب بود چون شالمم ابی بود…وقتی رفتیم خونه محمد وانمو میکرد منو نمیشناسه و کلی مسخره بازی دراورد و منو راه نمیداد تو خونه…اخرشم با خنده پیشونیمو بوسید و یه پلاک زنجیر خوشگل که شکل یه فرشته ناز بود انداخت گردنم…مخلوطی از طلا سفید و زرد…مامانم بهم یه النگو

۲ ۰ ۴
داد…اوووو…مایه دار شدماااا…سمانه بعد از شام رفت خونه اشون…ساعت نه شب بود و تو پذیرایی جلوی تلویزیون نشسته بودیم…نور گوشیم بلند شد…پیام از طرف ارمان…بازش کردم… -سلام خانوم خوشگله…کجایی؟ -سلام…کجا باشم؟…خونه… -چه عالی…پس پاشو بیا جلوی در… -چی؟تو کجایی؟ -جلوی درتون.. -چرا؟ -میخوام ببینمت… -لازم نکرده من نیستم… -الان گفتی خونه ای… -دروغ گفتم… -میای یا زنگ بزنم بیام تو؟ -ای بابا… -اومدمااا… یهو یه فکر شیطانی زد به سرم… -خب بیا… سریع صدای زنگ اومد…گوشیموبرداشتم و فوری اس دادم… -داداشی من میرم بالا…به هیچ عنوان نذار بیاد بالا…فداااات…جبران میکنم… و رفتم بالا…در حیاط باز شد و صدای سلام و احوال پرسی اومد…یه یه ربع بعد ارمان اس داد… -نادیا اومدی پایین یا من بیام؟ -تونستی بیا… و ریز ریز خندیدم…نیم ساعت بعد داد… -نگهبان میذاری؟بیا پایین نامرد…دلم تنگ شده… -فردا میبینی منو… -نادیا… -نه!!!

۲ ۰ ۵
چند دقیقه بعد صدای مامان اومد که با سماجت از من میخواست برم پایین…بهتر…تا الان حرصش در اومده…الانم برم پایین جلوی اونا کاری نمیتونه بکنه…حسابی کنف میشه…بلند شدم یه دامن سفید که پاییناش سه تا نوار سرخابی داشت پوشیدم با پیرهن دکمه ای حالت مردونه به رنگ صورتی با یه شال سفید…خیلی باحال شدم…اروم اروم از پله ها رفتم پایین و گوش وایسادم…میگفتن و میخندیدن…زدم به در و رفتم تو…ارمان از همون اول با چشماش برام خط و نشون کشید و بعد از چند ثانیه انگار متوجه تغییر صورتم شده باشه مات بهم نگاه کرد…خنده ام گرفت…با یه لبخند مصلحتی گفتم: -سلام…خوش اومدی چه بی خبر… چپ چپ نگام کرد ولی چشماش هنوزم برق میزد…برق تحسین و تعجب…با لبخند گفتم: -راستش خواب بودم…خیلی خسته شدم امروز…ببخشید دیر اومدم پایین… حس کردم اقاجون و محمد هرکدوم صورتشونو برگردوندن یه طرف تا جلوی خنده اشونو بگیرن…ارمان داشت با حرص نگام میکرد و مامانم رفته بود چایی بیاره…شالمو با یه حرکت نمایشی رو سرم مرتب کردم و گفتم: -حالا چرا انقدر ساکتین؟ مامان اومد… –نادیا فردا ساعت چند باید بری ارایشگاه؟  اونجا باشم…چون بعد از ظهرم باید بریم اتلیه…۹۹ -والا مامان…سمن میگفت دیگه دیر برم باید ارمان با لبخند سرشو انداخت پایین…نمیدونم محمد چی در گوشش وزوز میکرد که خودش میزد زیر خنده و سرخ میشد و ارمانم مدام لبخند ژوکوند تحویلش میداد…ارمان بلند شد و گفت:  اماده باش میام چون فکر کنم راهم زیاده..۱ -خب پس من برم دیگه…فردا سرمو تکون دادم و گفتم:  حاضرم…۱ -باشه… رفت بیرون و ما هم رفتیم بدرقه اش…با سرعت نور در ثانیه خودمو رسوندم به اتاقم و با گوشیم شماره سمانه رو گرفتم… -هااان؟ -هان و مرًض…چته؟ -الاغ ساعت یازده زنگ زدی میگی چمه؟ -مگه مرغی ساعت یازده کپیدی؟

۲ ۰ ۶
-برو بابا…به خواب ادمم کار دارین؟قبل دوازده میخوابیم میگین مگه مرغی؟بعدش میخوابیم میگین جغدی…دوازده هم بخوابیم میگین برو بابا با این سر ساعت خوابیدنت…خب پس من کی بخوابم؟ خندیدم… -خب حالا…مگه چی گفتم…بیخیال واسه یه چیز دیگه زنگیدم… -چی؟  صبح اینجا باش…۱ -فردا قبل از ساعت -چی؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! -ار پی جی…چرا داد میزنی؟ -دختره ی…اخه…من به تو چی بگمممممم؟ -چرا؟ -محض ارا…الاغ…کثافت بی فکر… -ای بابا چته؟ اونجا باشم؟من؟اونجا؟از اینجا؟تنها؟اصلا چرا ۲ -الان ساعت یازده و نیم شب زنگ زدی میگی من باید اونجا باشم؟ -اهااااان…از اون لحاظ؟خب الان بیا شبو بمون…ببین من باید حال این ارمانو بگیرم..مرگ نادیاااا…سمااانهههههه…مممممنننننن….خواهششششششش… -برو بابا…مرگ من…مرگ تو که صحله تو بگو مرگ…اصلا بگو مرگ…اصلا هرکی…همتون بمیرید…من یازده شب راه نمی افتم تو خیابوناااا… -ای بابا…بیام دنبالت میای؟ -تو بیای دنبالم؟یه چیزیت بشه شوهرت خر منو بچسبه… -با محمد میام… یهو ساکت شد.. -سمن… صداش یه لرزشی داشت… -لازم نکرده…میام خودم… -نه نمیخواد…خطرناکه…بشین میایم دنبالت… -اخه…

۲ ۰ ۷
قطع کردم…بماند محمد با چه حرص خوردن و اخم و تخمی قبول کرد ولی رفتیم دنبالش و از مریم بلند شدم…یعنی اصلا نخوابیدم که بلند بشم…یه ۵جونم کللللی معذرت خواهی کردم…صبح ساعت استرس وحشتناکی افتاده بود تو جونم…سمانه بجای منم خوابید…رفتم دوش گرفتم و هه وسایل سمانه بیدارشد و ۱مثل لباس عروس و کفش و تور و سرویس طلا و هزار تا چیز دیگه…ساعت حاضر شد ولباساشو که دیشب اورده بود مثل من گذاشت تو ساک…یه پیرهن خوشگل مشکی خریده بود…از الان میدونستم توش خیلی ناز میشه…ارمان زنگو که زد همه بیدار بودن…مامانم استرس داشت…محمد سر به سرم میذاشت ولی غم چشماش مشهود بود…اقاجون پدرانه نگام میکرد و مدام ارزوی خوشبختی میکرد…ارمان یه جین ابی پوشیده بود با تیشرت سفید…با لبخند رفتم رفش…سمانه هنوز بالا بود…

رمان همیشه با همیم –قسمت هفتم

$
0
0

رمان همیشه با همیم – قسمت هفتم

رمان-همیشه-با-همیم-از-زهرا-محمدرضایی

-سلام…صبحت بخیر… -سلام…صبح توام بخیر…دیدی گیرت انداختم؟دیدی؟حالا هی فرار کن… با لبخند گفتم: -عزیزم من کی فرار کردم؟ قبل اینکه چیزی بگه بلند داد زدم: -سمانه…مردی؟دیرمون شدااا….بدو… برگشتم سمت ارمان…با دهن باز داشت نگام میکرد…دوباره لبخندی زدم و با لحن حرص دراری گفتم: -منم دوستت دارم عزیزم…توام خیلی خوشگل شدی…  و رد شدم و با سمانه نشستیم تو ماشین…تا اونجا حرفی نزد…قهر کرده مثلا…پیاده شد و وسایل منو سمانه رو گذاشت دم در و رفت…سمانه خنده اش گرفته بود…منم…رفتیم بالا و اول لباس عروسمو پوشیدم…تو یه اتاق جدا بودم و سمانه هم منو نمیدید…نشستم رو صندلی و شروع کرد…فکر کنم بود که رضایت داد بره اونور…بلند شدم و با هیجان رفتم سمت ایینه قدی که اونجا ۶ساعت بود…لباسم خیلی خوب رو تنم نشسته بود…قد بلندم با کفش بلندتر شده بود….موهامو بالا جمع کرده بود و چند تا دسته فر درشت کنار صورتم رها بود…ارایشم عااالی بود…چشمام ساده بود و سایه های رنگ و وارنگ نداشت ولی با حرفه ارایشگر جوری سیاه شده بود که چشام خیلی درشت و گیرا به نظر میرسید…رژلبم قرمز بود ولی نه جیغ…یه قرمز مات…یه قرمز دوست داشتنی..به حلقه توی دستم نگاه کردم…یه رینگ ساده طلای زرد…عین مال ارمان…وای که چقدر به دستامون

۲ ۰ ۸
میومد…کاملا راضی بودم…وقتی رفتم بیرون سمانه دهنش باز موند…بعد با سرعت اومد طرفم…دستامو باز کردم بغلش کنم که یه چیزی عین بلای اسمونی نازل شد پس گردنم… -آییی…وحشی… پس گردنی زده بود… -دختر تو چرا انقدر خوشگل شدی؟ با حرص نگاش کردم و بعد با ناز گفتم: -تا چشت دراد!!!! اومد جواب بده که مهسا که شاگرد الهه بود با هیجان درحالی که از پنجره بیرونو میدید گفت: -دوماد اومد… استرس گرفتم…رفتم سمت ایینه…عالی بود…فیلم بردار گفته بود شنلتو ننداز تا دوماد بندازه…معذب بودم…هیجان داشتم…موهامو بیشتر بالا جمع کرده بود و کمرم برهنه بود…دستکشامم دستم کرده بودم…تورم بلند نبود زیاد…کوتاه و شیک…کلا ساده و مدل عروس ایتالیایی شده بودم…زیاد عجق وجق نبودم…ارایشگاه یه ساختمون یه طبقه شیک بود که حیاطش به جایی دید نداشت…بدون شنل تنهایی رفتم تو حیاط…ارمانم اومد تو…مات و مبهوت داشت نگام میکرد…منم مات اون…اروم اومد جلو…شنلم به همراه یه دستگل رز قرمز دستش بود…لبخند مهربونی زد…هیچی نمیگفت…منم بهش لبخند زدم…صورتش شصت تیغ شده بود…کت شلوار مشکی با پیراهن سفید و کراوات مشکی با طرحای قرمز…خندیدم…گفتم: -علیک سلام…مرسی عزیزم…توام خوشگل شدی… الهه جون و سمانه و فیلم بردار زدن زیر خنده…ارمانم با لبخند اروم گفت: -نادیا بریم خونه؟ با تعجب نگاش کردم و بعد با خنده گفتم: -عزیزم این گل برای منه؟ کلا بچه ام هول بود…نمیدونست چیکار کنه…با لبخند قشنگی گلو گرفت به سمتم…گذاشت تو دستم و دست راستمو اورد بالا و بوسید…منم یه شاخه از گلمو برداشتم و گذاشتم تو جیب کتش و رو پام بلند شدم و گونه اشو بوسیدم…که خندید…شنلمو باز کرد و با دقت انداخت روشونه و موهام…دستمو گرفت و دوتایی رفتیم بیرون…برگشتم سمت سمانه… -سمن با کی میری؟ -تو برو گلم…منم میام یجوری…

۲ ۰ ۹رمانی ها
-اخه… -برو عزیزم…من فامیل بیکار زیاد دارم… خندیدم…ارمان درو باز کرد و کمکم کرد سوار بشم…رفتیم اتلیه و بعد از یه عالمه عکس و مدل و ژست رفتیم سمت تالار…جلوی سالن یه باغ خوشگل بود…ارمان اومد پیاده ام کرد…مهمونا تو سالن بودن و فقط اشناهای نزدیک اومدن استقبال…مامان اشک میریخت و کل میکشید…ازیتا جون که هیچی مث خواهر شوهر بود بیشتر…از نظر جوونیش…اقاجون با لبخند پدرانه ای مثل همیشه با صلابت نگاهم میکرد…محمد تند تند شوخی میکرد تا منو ارمانو اذیت کنه…بابای ارمان هم اروم و پدرانه داشت نگاهمون میکرد…تو دود اسفند و جیغ و کل و نقل و نبات رفتیم تو سالن…قبل از اینکه مردم ببیننمون رفتیم تو اتاق عقد…خیییلی خوشگل تزئین شده بود…نشستم رو صندلی و ارمانم کنارم…سمانه و مامان و اقاجون و محمد و ازیتا جون و پدرجون با چند تا از خاله ها و عمو های ارمان اومدن…نفس دختر عمو سعید با سمانه یه پارچه گرفتن رو سرم و مامان دو تا قند برداشت و مشغول شد…شنل هنوزم رو سرم بود ولی میتونستم بیرونو ببینم…سرمو گرفتم بالا و نگاهمو چرخوندم…اقاجون اروم بود و نگرانی پدرانه ای از چشماش معلوم بود…فامیلای ارمان شاد و خوشحال میخندیدن…محمد…تا دیدمش بغض کردم…سیب گلوش میلرزید…حاج اقا داشت میخوند…محمد لبخند  میزد ولی بغض داشت…نگامو چرخوند رو ارمان…استرس داشت انگار…تردید افتاده بود تو جونم…کارم درسته؟اگه ارمان عوض شد چی؟اگه بد شد؟اگه…صدای مامان از بالای سرم بلند شد: -عروس رفته گل بچینه… استرسم بیشتر شد…نگاه لرزونمو دوختم به قران روی پام و اروم بازش کردم…زیر لب اسم سوره رو زمزمه کردم… -مریم… دوباره صدای مامان بلند شد… -عروس رفته گلاب بیاره… و بعد صدای شوخ حاج اقا… -خب برای بار سوم میپرسم…دوشیزه محترمه سرکار خانوم نادیا کیامهر…اگر گلاتو چیدی…گلابتو اوردی…به بنده وکالت میدهی شمارو به عقد و نکاه دائم جناب اقای ارمان صالحی  با مهریه مشخص در بیاورم؟

۲ ۱ ۰
نگاهم هنوز رو اسم مریم بود..اروم شده بودم…لب باز کردم جواب بدم که بسته ای روی دستم قرار گرفت…این چیه؟برش داشتم و باز کردم…یه سرویس ظریف خیییلی ناز طلا…هااااان…این زیر لفظیه…بگوووو…اروم برش داشتم و با صدای لرزونی گفتم: -با اجازه برادرم و روح پدرم و بقیه بزرگترا…بله… دست و سوت اوج گرفت ولی بغض همه مشهود بود…شاید واسه اینکه از روح پدرمم اجازه گرفتم…همه هجوم اوردن سمتم روبوسی کنن که با صدای حاج اقا وایسادن… -ای بابا…داماد بیچاره یک عمر قراره اسارت ببینه…شما فقط منتظر رضایت عروس خانوم بودین؟بذارین دامادم بله رو بگه… همه با خنده و بی صبری ایستادن…حاج اقا مختصر و مفید از ارمان سوال کرد و اونم گفت: -با اجازه پدرم و توکل به خدا…بله… اونقدر مردونه گفت که بغضم یادم رفت و جاشو دوباره به عشق داد…عشقی که حس میکردم خیلی بیشتر از چند دقیقه پیشه…ارمان دستمو گرفت و با نفس عمیقی گفت: -دیگه رسما مال خودم شدی… خندیدم…اروم کلاه شنلمو زد بالا و پیشونیمو بوسید…همه یکی یکی تبریک گفتن و هدایایی دادن…بالاخره رفتیم تو سالن… رفتیم سمت جایگاه و ارمان شنلمو برداشت…موهامو مرتب کردم و دست در دست هم رفتیم به مهمونا خوشامد گفتیم…ارمان یه ساعتی تو مردونه بود و بعد اومد پیش ما…نشست کنارم و اروم گفت: -خوبی عشقم؟ غر زدم… -نه اصلا… با تعجب… -چرا؟ -چرا نداره…هی میری مردونه…بگیر بشین سر جات دیگه…اه… خندید…بلند بلند…صدای ارکس اومد… -خب…اقا داماد درخواست یه اهنگ دادن که خواهش میکنم پیستو خالی کنین تا با عروس خانوم دوتایی برقصن…

۲ ۱ ۱
برگشتم سمتش…لبخند زد و دستمو گرفت…وقتی رفتیم وسط از شنیدن صدای اهنگ لبخند نشست رو لبام…اهنگش اروم بود ولی مهم متنش بود که ارمانم باهاش همخوانی میکرد…تا حالا رقصمو ندیده بود…خب اگه اغراق نباشه اونجوری که سمانه میگفت رقصم خیلی ناز و خوشگله…میگفت عشوه داری…اهنگشو میشناختم پس هماهنگ باهاش شروع کردم تکون خوردن…سرجام میرقصیدم و ارمان همه ی اهنگو رو به من و با اشاره به من میخوند… -ای جونم قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو گرمی خونه ام شو ببین پریشونه دلم بیا ارومم کن ای جونم میخوام عطر تنت بپیچه تو خونه ام تو که نیستی یه سرگردون دیوونه ام ای جونم بیا که داغونننم ای جونم،عمرم،نفسم،عشقم…تویی همه کسم وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم ای جونم دلیل بودنم عشقت مث خون تو تنم وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم اهنگ خالی پخش میشد…من سرجام با ناز میرقصیدم و دستو کمرم و تکون میدادم و ارمانم با لبخند همراهیم میکرد…با ریتم اهنگ دستمو گرفت و یه دور چرخوند و جامون عوض شد…دستاشو انداختم دور کمرم و منم با خنده به رقصیدنم ادامه داد…دوباره خواننده خوندو من با ریتمش از ارمان فاصله گرفتم و عقب عقب رفتم…

۲ ۱ ۲
-ای جونم(ای جونم) خزونم بی تو ابره پره بارونم بیا جونم بیا که قدر بودنتو میدونم(میدونم) میدونی اگه بگی که میمونی منو به هرچی میخوام میرسونی تو که جونی بیا بگو که میمونی ای جونم عشقم نفسم عمرم تویی همه کسم وای که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم… با ریتم اهنگ چرخیدم که دامنم رفت زیر پام…با سر داشتم سقوط میکردم که ارمان کمرو گرفت و کشیدم جلو…افتادم تو بغلش و مردم دست زدن…ارمان اروم گفت: -خوبی؟ از بغلش اومدم بیرون…سرمو تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم…اروم گفت: -داری دیوونه ام میکنی دختر… زل زدم تو چشماش…شیفتگی بیداد میکرد…رومو برگردوندم و با ادامه اهنگ رقصیدم…سعی کردم کمتر عشوه بریزم ولی خب نمیشد… -ای جونم من این حس قشنگو به تو مدیونم میدونم تا دنیا باشه عاشق تو میمونم میدونم…میدونم ای جونم…عمرم نفسم………. (ای جونم-سامی بیگی) با پایان اهنگ ارمان دستمو گرفت کشید سمت خودش و پیشونیمو بوسید…در گوشم گفت: -نادیا حس قشنگ الانمو و تمام حسای قشنگ عمرمو مدیون توام عزیزم… خندیدم…به سمانه اشاره کردم بیاد…

۲ ۱۳
-گور مرگ بگیری دختر کم عشوه بریز پسر مردم از دست رفت…دختره ی چش سفید… خندیدم… -سمانه میری به ارکس بگی اهنگ…………بخونه؟ -عه؟بحث کل انداحتنه؟هرکی عاشق تر بود؟ خندیدم… -سمانه….برو… ارمان نشسته بود…رفتم جلو دستشو رفتم و به زور بلندش کردم…با تعجب گفت: -نادیا…الان رقصیدیم… وایسادیم وسط پیست…اهنگ پخش شد… -اهنگ تقدیم میکنی جوابتو بگیر… ریتم این یکی یه ذره تند تر بود…ارمان سر جاش تکون میخورد و برعکس ایندفعه من با اشاره به اون میرقصیدم و جلو عقب میرفتم… -هرجا میرم میبینمت عادت کردم به همیشه بودنتو اروم میشم وقتی پیشم باشی همه اش دلم خوشه به دیدن تو کاش همینجوری بمونیم من و تو او…او… من عوض نمیشمو تو هم نشو او…او… بیا با هم بمونیم فقط همین من که جایی نمیرم توام نرووو به سمتش خم شدم و از ته دلم خوندم و دستمو به طرفش گرفتم… -این حس قشنگو مدیون تو هستم تو با منی و من

۲ ۱ ۴
از عشق تو مستم دستاتو میگیرم (دستای ارمانو گرفتم و با خودم تکونش دادم) مثل پر پرواز دنبال توام راه تو پیش منی باز دستمو گرفت و یه دور چرخیدم و رفتم عقب… نمیتونم باور کنم تو با منی بهم بگو خوابم یا بیدار میترسم از دستم خسته بشی بهم بگی خدانگهدار بی تو روزام دیگه رنگی نداره او…او… به دلت بگو که تنهام نذاره او…او… این فقط تویی تو دنیای منی که واسم دلیل موندن میاره… (چرخی خوردم و دستامو گذاشتم رو بازوش…) این حس قشنگو مدیون تو هستم تو بامنی و من از عشق تو مستم دستاتو میگیرم مثل پر پرواز دنبال توام راه تو پیش منی باز

۲ ۱ ۵
(حس-امیر یگانه) اهنگ که تموم شد اروم رفتم تو بغل ارمان و اونم در گوشم گفت: -انقدر خوشمزه نشو…میخورمتاااا… خندیدم و عقب رفتم…برگشتم پشت سرم…هنوز داشتن دست میزدن و جیغ میکشیدن…سمانه…خانوم نوید…معلما…زهراخانومم دعوت بود…اهنگ دیگه ای پخش شد و من و ارمان نشستیم…بعد شام دونفرمون دوباره چندتا اهنگ پخش شد…دخترای فامیل جلومون میرقصیدن…مامان اومد سمتم…بهش لبخند زدم… -نادیا جان مامان بابا اینا دارن میان … -برای چی؟ -عزیزم میان دیگه…اخرای جشنه…باید بیان… دلش نمیومد بگه بیان خداحافظی…سرمو انداختم پایین… -باشه مامان…غریبه که نیست شنل بپوشم؟ -نه گلم اقاجون و محمد…البته بابای ارمانم هست… -اون عیب نداره…بگو بیان… نگاهی به ارمان کردم…با خنده داشت یه سمتیو نگاه میکرد…سرمو چرخوندم…نفس بود…داشت بابا کرم میرقصید…چه بانمک بود این بشر…نگاهم بهش بود که یکی در گوشش یه چیزی گفت که سریع رفت سر میزش و شالشو انداخت رو شونه اش…سنگینی نگاه ارمانو رو خودم حس کردم…نگاهش کردم… -خانومم چیو نگاه میکنه؟ تصمیم گرفتم اذیتش کنم… -همونی که تو نگاش میکردی… با تعجب و بهت گفت: -ناراحت شدی؟ زل زدم تو چشماش.. -نمیدونم… -نادیا…من…اون…مث خواهرمه…منظوری نداشتم…فکر نمیکردم ناراحت بشی… دلم نمیومد اذیتش کنم…با خنده گفتم: -بیخیال ارمان…نفس قشنگ میرقصید…منم بودم نگاهش میکردم…بعدشم…من بهت اعتماد دارم…

۲ ۱ ۶
نگاهش سرشار از ذوق و قدردانی شد…صدای ارکستر اومد که اعلام میکرد بابا اینا دارن میان…با ارمان به احترامشون بلند شدیم…نگاهم از روی محمد تکون نمیخورد…حس کردم داره یه چیزی رو نگاه میکنه…رد نگاهشو گرفتم رسیدم به سمانه…دوباره نگاه کردم…درسته…سمانه…اون دختر راحت…بخاطر ورود اون سه نفر مانتو و شالشو تن کرده بود…دوباره محمدو نگاه کردم…اونم داشت نگام میکرد…لبخندی زد و جلوم وایساد… -نخوری دوستمو… چشاش گرد شد… -چی؟ -هیچی…میگم خوبی؟ دستپاچه شده بود… -اره…چطور؟ -هیچی گفتم من دارم میرم شاید ناراحتی… لبخند مهربونی زد… -افتخار یه دور رقص با این حقیرو میدی اتیش؟ خندیدم… -بله…با کمال میل جا یخی… خندید…رو به ارمان گفت: -داداش من زنتو بردم برقصم باهاش… ارمان با چشمای گرد… -تو؟رقص؟اینجا؟بین اینا؟یه چیزی بگو باور کنم پسر… محمد خندید…منم خندیدم…با هم رفتیم وسط و یه دور رقصیدیم…محمد که بیشتر سرجاش درجا میزد و من میرقصیدم…بعد از اون کم کم باید میرفتیم…رفتم جلوی اقاجون…خم شدم دستشو ببوسم که بلندم کرد و پیشونیمو بوسید… -خوب کسی شده تکیه گاهت دخترم…خوشبخت بشی ان شاالله… -ممنونم اقاجون… رفت سمت ارمان و منو سپرد دستش و رفت اونطرف… بغضم هنوز تو گلوم خفه بود…رفتم جلوی مامان…بی محابا اشک میریخت… ارمان با لبخند گفت:

۲ ۱ ۷
-مادر جون این کارا چیه؟نادیا رو اسارت نمیبرم که… مامان میون گریه لبخندی زد و دست منو گذاشت تو دست ارمان… -پسرم…نادیا رو به تو سپردم و جفتتونو به خدا…خوشبخت بشین… ارمان با اطمینان پلک زد و من رفتم تو بغل مامان…خیلی جلوی خودمو گرفتم گریه نکنم…دیگه نفس نداشتم…اروم ازش جدا شدم و رفتم اونور…محمد با لبخند نگاهم میکرد ولی چشماش لبالب اشک بود…خدای من…نکنه این اشکا جاری بشن؟نه!!!!نباید…غرور داداشم نباید با دو قطره اشک بریزه…سعی کردم لبخند بزنم…ولی همین لبخندای تلخ باعث شد بالاخره سد بشکنه و با هق هق رفتم تو بغل داداشم…اونم بازوهاشو دورم حلقه کرد…بلند بلند گریه میکردم و اونم نفسای بلند میکشید که بغضش بخوابه…به سینه اش چنگ زدم…کمرمو فشار داد…هق هقم تمومی نداشت…بعد از پنج دقیقه ازش جدا شدم و زل زدم تو سیاهی چشماش… -محمد… دستاش رو بازوهام بود… -جانم؟ -داداشی؟ -بله خواهری؟بگو عزیزم…گریه نکن خوب نیست…شگون نداره… -دلم برات تنگ میشه… -منم…منم نادیا…چجوری از شیطنتات دل بکنم؟نادیا…کوفتش بشه ارمان که تورو داره… لبخندی زدم… -داداشی من فرار نمیکنم که…تند تند میام پیشتون… -میدونم گلم…خوشبخت بشی عزیزم..اینو بدون همیشه پشتتم…عین یه کوه…نگران هیچی نباش… قلبم پر از ارامش شد و لبخند زدم…اروم رفتم کنار و محمد رفت جلوی ارمان…ارمان با لبخند مهربونی نگاش میکرد…نمیدونم در گوشش چی گفت که محمد فقط یه کلمه با صدایی سرشار از خواهش گفت: -عزیزه برام…بیشتر از جونم…مواظبش باش ارمان…خیلی شکننده است…نشکنش… ارمانم با اطمینان سرشو تکون دادو گفت قول میدم… بین اشک و زاری با سمانه و بقیه هم خدافظی کردیم و سوار شدیم…ضبطو روشن کرد و یه اهنگ شاد گذاشت…اهنگ دلم کو از شهاب تیام…کم کم گریه ام بند اومد و از بوق بوق ماشینا لذت

۲ ۱ ۸
بردم…وقتی رسیدیم کم کم ماشینا رفتن و ما رفتیم تو…تو اسانسور کلاه شنلمو برداشتم و با نفس بلندی گفتم: -اخی…راحت شدم…دیگه نفس نداشتم… هیچی نمیگفت…فقط با لبخند نگام میکرد…هول شدم و سرمو انداختم پایین…وارد خونه که شدیم دور تا دورو نگاهی کردم…ارمان رفت تو اشپزخونه …رفتم تو اتاق…سریع شنلمو برداشتم و پرت کردم یه گوشه…میخواستم اول برم حموم…گیره های موهام خیلی سفت بود…تصمیم گرفتم زیر اب بازشون کنم…لباسمم سخت در میومد…هرچی سعی کردم زیپشو بکشم نشد…نشستم رو صندلی میز ارایش و با حرص گفتم: -لعنتی… یهو در باز شد و ارمان اومد تو…با تعجب گفت: -چی شده؟چرا داد میزنی؟ سرمو انداختم پایین… -لباسم در نمیاد… بلند خندید…اومد پشتم و بازوهامو گرفت بلندم کرد…از تو ایینه گفت: -خب چون این لباس رو من باید در بیارم… با شرم سرموانداختم پایین… -ارمان میخوام برم حموم… دستشو نرم کشید رو بازوم و اروم زیپ لباسو باز کرد…تا ته باز کرد و بد خم شد و لباشو نرم گذاشت رو گردنم…همه تنم سست شد…اروم لباشو برداشت و گفت: -باشه گلم…منم میرم اون اتاق دوش بگیرم… و سریع رفت بیرون…نفس عمیقی کشیدم…چقدر ممنونش بودم…تند تند لباسمو دراوردم و گذاشتم یه گوشه…پریدم تو حموم…وقت وان نداشتم…دوشو باز کردم و رفتم زیرش…گیره هارو اروم باز کردم و سرمو با چند مدل شامپو شستم…شامپو بدنم زدم و رفتم بیرون…حوله سفیدمو پیچیدم دورم و رفتم بیرون…نبود…سریع رفتم سمت کمد…خجالت میکشیدم ولی یه لباس خواب سفید پوشیدم…همه اش تور بود و ازاد وای میساد…رو شکمش یه دایره پارچه ساتن بود که طرحای جالبی داشت…خیلی خوب شدم…رفتم سمت میز و یه ارایش خیلی کمرنگ ولی خوشگل کردم…یه ارایش صورتی سفید…موهامو فقط یکم با حوله خشک کردم و چراغو خاموش کردم…از هیجان میلرزیدم…اروم رفتم سمت تخت و ستاره های ابی اتاقو پر کردن…پارچه حریرو اویزون کردم و

۲ ۱ ۹
رفتم زیرش…اروم رفتم زیر پتو و چشمامو بستم…چند لحظه بعد در باز شد و ارمان اومد تو…چند لحظه صدای خش خش اومد و بعد تخت تکون خورد…انگشتاش اروم کشیده شد رو چشمام…ناخوداگاه بازشون کردم…زل زده بود بهم…یه برق خاصی تو چشماش بود…اب دهنمو قورت دادم…تیشرتشو در اورد و پرت کرد یه گوشه…ناخوداگاه چشمام سر خورد رو عضله هاش…اروم خم شد روم و بعدش من بودم و گرمی بوسه هاش…که جای جای صورتمو میسوزوند…من بودم و دستای پر محبت و پر قدرتش که اروم سرشونه لباس خوابمو میکشید پایین تا لباس گشادم از تنم بیاد بیرون…من بودم و یکی شدن…فاصله گرفتن از دنیای دخترانه ام و قدم گذاشتن به دنیایی که پر بود از مسئولیت… ………………….. ارمان: اروم چشمامو باز کردم…هوا تاریک بود…سرمو گرفتم پایین…خدایا…اشکم داشت در میومد…باورم نمیشد این نادیا بود؟تنها عشق زندگیم؟الان تو بغل من خوابیده بود؟…مال خودم بود…من دیگه صاحب همه وجود این دختر شده بودم…سرش رو بازوم بود و دستاشو گذاشته بود رو سینه برهنه ام…اروم نفس میکشید و چهره اش معصوم بود…اروم اون یکی دستمو کشیدم رو کمر لختش…انگار میترسیدم بیدار بشه…محکم به خودم فشارش دادم…سرشونه اشو بوسیدم…بازوشو بوسیدم…دستمو نرم کشیدم رو کمرش و با ارامش دوباره به خواب رفتم…با صدای گریه یه نفر بیدار شدم…چشمامو باز کرد…افتاب زد و دوباره بستمشون و دوباره باز کردم…با وحشت به نادیا که گوشه تخت مچاله شده بود و زار زار گریه میکرد نگاه کردم…یهو نشستم رو تخت…تا متوجه من شد یه لحظه ساکت شد دوباره زد زیر گریه…اروم رفتم جلو و نگاهش کردم…ملافه رو پیچیده بود دور خودش و دستش از رو ملافه رو شکمش بود و فشار میداد…اروم گفتم: -نادیا…عزیزم…چی شده؟هان؟ با هق هق گفت: -ارماااان…دلم…دلم داره منفجر میشه… قلبم وایساد…لعنتی…همه اش تقصیر منه…با کلافگی بلندش کردم که دادش رفت هوا…پاهامو دراز کردم و نشوندمش رو پام…کمرشو چسبوندم به شکمم…به عقب مایل شدم که دراز کش باشه… -گریه نکن گلم…ببخشید همه اش تقصیر من شد…خم نشو…نباید خم بشی…

۲ ۲ ۰
دستمو گذاشتم رو شکمش و اروم ماساز دادم…هنوزم با شدت گریه میکرد…خوابوندمش رو تخت و سریع لباس تنم کردم و رفتم تو اشپزخونه…با یه کیسه اب گرم برگشتم و گذاشتم رو شکمش…دراز کشیدم کنارش و مشغول نوازش موهاش شدم… -فدای اون گریه هات…اروم باش…ببخشید…تقصیر من شد… با هق هقی که ارومتر شده بود گفت: -نه ارمان…طبیعیه…تقصیر تو نیست… -هیشششش….هیش….اروم باش…بریم دکتر؟ -نه…دارم بهتر میشم… -باشه…اروم باش گلم…اروم…میتونی بخوابی؟ -نه…درد دارم هنوز… صداش بغض داشت…دلم داشت اتیش میگرفت…با اینکه با یاداوری دیشب همه تنم گرم میشد ولی حس پشیمونی داشتم… -عزیز دلم تحمل کن…دوست ندارم بهت مسکن بدم…با هزار تا عوارض…سعی کن تحمل کنی… کم کم خوابش برد…کیسه اب گرم سرد شده بود…برش داشتم و دستمو گذاشتم رو شکم تختش…اروم کشیدمش تو بغلم و رفتم تو فکر…یک ساعتی گذشته بود که اروم بلند شدم…رفتم تو حموم و یه دوش گرفتم…وانو پر از اب گرم کردم و رفتم بیرون…صورتم جمع شد…تموم ملافه کثیف بود…اروم رفتم سمت نادیا و نشستم لب تخت…دستمو کشیدم رو صورت رنگ پریده اش و اروم گفتم: -نادیا…خانومم…عزیز دلم… اروم چشماشو باز کرد و گنگ نگام کرد… -عزیزم پا میشی؟وانو پر کردم برو تو اب گرم بهتر میشی… اروم چشماشو مالوند و نشست سرجاش…داشت بدنشو میکشید که نگاهش به خودش افتاد و با جیغ ملافه رو کشید رو خودش…بلند زدم زیر خنده…دختر بچه تخس…انگار من اینو ندیدم…با خنده گفتم: -قربونت برم من…عزیز دلم…اره…قایمش کن…من که ندیدم… سرشو اروم از زیر ملافه اورد بیرون و لباشو با لبخند غنچه کرد و همونجوری هم اخم کرد…دلم ضعف رفت براش…لبخندی زدم و سریع گفتم: -پاشو شیطون برو حموم…بهتری؟

۲ ۲ ۱
چماشو اروم باز و بسته کرد و با همون ملافه دورش رفت تو حموم…ملافه های تختو ریختم تو سبد لباسا و ملافه تمیز کشیدم و تختو مرتب کردم…رفتم تو اشپزخونه و میزو چیدم…داشتم چایی میریختم که اومد…صداشو از پشت سرم شنیدم… -صبح بخیر… برگشتم طرفش…مات شدم…یه شلوارک یا بهتر بگم…شرتک لی خیلی کوتاه پاش بود که پایینش ریش ریش بود با یه تاپ صورتی گردنی…موهاشو دم اسبی بسته بود…چقدر این دختر ملوس و خواستنی بود اخه؟…اخم کردم…تعجب کرد..با اخم گفتم: -این چیه پوشیدی؟ -چشه؟خوبه که… -این خوبه؟برو درش بیار…زودباش… لباشو ورچید و سرشو انداخت پایین… -اخه چرا؟ -دختر تو یه ساعت پیش داشتی دور از جون زبونم لال از درد میمردی…الان این لباسارو پوشدی از سرما…برو درش بیار… بی توجه اومد سمتم…دستشو انداخت دور گردنم و گفت: -ارمان…بیخیال…درد من طبیعی بود…الانم خوب خوبم…عاااالی…به لطف اب گرمی که شما اماده کردی بهتر از این نمیشم… زل زدم تو صورتش…پشت شب چشماش یه سایه صورتی زده بود…اروم و با تعجب گفتم: -نادیا تو این همه نازو کجا قایم کرده بودی؟ بلند خندید و گفت: -چیه فکر کردی من از سنگم؟تا حالا دلیلی نمیدیدم ناز کنم… -الان میبینی؟ -بلهههه… و خندید… هنوزم دستاشو دور گردنم بود…دستی رو بازوش کشیدم و گفتم: -همیشه اینجوری لباس بپوش… خندید… -عه؟شما الان نمیگفتی برو درار؟سرما میخوری؟

۲ ۲ ۲
دستامو حلقه کردم دورش… -خب من بغلت میکنم که گرم بشی… چشم غره ای رفت و از بغلم اومد بیرون…نشست پشت میز و گفت: -همون دیشب گذاشت بغلم کنی برا هفت پشتم بسه… با شرمندگی گفتم: -من بهت گفتم خوشمزه نشو…میخورمت…هی تو خوشمزه شدی… بدون جواب به حرفم زل زد به میز… -به به…ببین پسر گلم چه کرده…افرین پسرم… رفتم نشستم روبروش و مشغول شدیم…لقمه های شیرین میگرفتم میدادم دستش..باید تقویت میشد…وقتی حسابی دادم خورد گفت: -دستت طلا پسر خوب…اجرتون چقدر میشه اقا؟ ظرف مربا رو گذاشتم تو ظرفشویی و گفتم: -به ازای هر لقمه صد بوسه از صورت قشنگت… از پشت میز بلند شد…نشست رو اپن و منم داشتم ظرفارو میچیدم تو ماشین ظرفشویی… -نه ااااقااااا…میدونی اگه شوهرم بفهمه چی میشه؟ درشو بستم و روشنش کردم…برگشتم طرف نادیا… -نترس…من نمیذارم بفهمه…حالا بدو بیا بغلم… …………………. نادیا: یک ماه گذشت…یک ماه از زندگی مشترک من و ارمان…یک ماهی که مثل همه نو عروس دامادا عین قند و عسل شیرین بود…فردای عروسی یه هفته رفتیم مشهد ماه عسل…بعدم زندگی به روال  میرفت و ۲ عادی برگشت…دیگه فقط واسه مربی تربیت بدنی میرفتم مدرسه…ارمانم هرروز ساعت خونه بود…امشب شب تولدش بود…همه رو دعوت کردم و خودمم خونه رو گردگیری ۲ساعت کردم…ازیتا جون و مامان اومدن کمکم و شام غذای مورد علاقه ارمانو پختیم… یعنی…لازانیا!!!!!!!داشتم خونه رو تزئین میکردم…اقاجون روزنامه میخوند…مامان و ازیتا جون نشسته بودن چایی میخوردن و محمد عین جوجه که دنبال مامانش راه میوفته دنبال من میومد و نظر میداد…کل خونه اماده شد…رفتم حاضر شم…لحظه اخر محمد تهدید وار گفت: -بری خوشگل کنی من میدونم تو…

۲ ۲ ۳
خندیدم…رفتم اول از همه یه دوش گرفتم…موهام که با اب فر شده بودو ژل و تافت زدم تا وایسه و جلوشو چتری صاف ریختم تا روی ابروم…وای چه جیگری شدم…یه کت شلوار شیک مشکی پوشیدم با پیرهن مدل مردونه قرمز…یه گیره قرمزم زدم به موهام…با کفش پاشنه بلند مشکی…یه ارایش خوشگلم کردم…رژ قرمز درست نبود جلو بابا و مامان اینا…مطمئن نبودم ارمان بتونه خودشو نگه داره…به افکار خودم لبخند زدم…صدای ایفون که بلند شد عین قرقی پریدم بیرون…همه تو هول و ولا بودن…ساکتشون کردم و چراغو خاموش کردم…محمد مسئول روشن کردن چراغ بود…ازیتا جون سوت…یه سوتایی میزد کر میشدم…منم یه بمب شادی گرفتم دستم که وقتی وارد شد بترکونم…چند بار زنگ زد و بعد صدای زنگ اپارتمان اومد…کلید داشت ولی میگفت دلم میخواد تو درو بروم باز کنی…بعد از پنج بار در باز شد و صدای نگرانش پیچید… -نادیا….نادی…نادیا…کجایی؟ناد… همین جوری داشت میرفت سمت اتاق که تو قدم اول چراغا روشن شد و کاغذای ریز ریخت رو سرش و صدای سوت رفت هوا و همه کف زدن…صبح که میرفت یجوری که شک نکنه یه شلوار کتون مشکی با پیرهن اسپرت مردونه قرمز دادم بپوشه…با دهن باز داشت همه رو نگاه میکرد…با اشاره ازیتا جون رفتم جلو…خجالت کشیدم جلو اقاجون و محمد ولی بلند شدم رو پام و گونه اشو بوسیدم… -تولدت مبارک ارمان… از بهت خارج شد… -تولد؟مگه امروز؟ببینم؟امروز تولدمه؟ خندیدم… -فکر کنم… رضایت از سر و صورتش میبارید…اونشب کلی رقصیدیم و بگو و بخند و کیک و کادو…منم براش یه عطر خیییلی گرون قیمت خریده بودم با ست کیف و کمربند چرم…کلی خوشش اومد…بعد از شام نشسته بودیم دور هم که من یهو گفتم: -مامان تو نمیخوای این محمدو زن بدی؟ یهو پرتقال پرید تو گلوی محمد و شروع به سرفه کرد…ارمان که کنار من نشسته بود گت: -نگاه کن پدرسوخته رو…این سرفه یهویی نشونه عاشقیه هاااا… با شک نگاش کردم و گفتم: -مطمئن؟

۲ ۲ ۴
لبخند زد…ژست با نمکی گرفت و اروم گفت: -شرفمو میذارم… خندیدم…برگشتم سمت محمد…با حرص نگام میکرد…سرخ شده بود بیچاره…قربونشش بررررم…با عصبانیت گفت: -تورو شوهر دادیم بسه… با اخم و لحن تخس مختص به خودم گفتم: -عه…چرا؟من زنداداش میخوام…ببین خجالت نکش من خودم دختر خوب زیاد سراغ دارم…مثلا همین دریا…دختر مرضیه…ماشاالله مثل درخت میمونه قدش…صورتشم عین ماست پگاه…هم خوشگل هم خوش هیکل…حالا یه ذره بچه اس که اونم عیب نداره مهم دله… سرخ سرخ شده بود…مامان و اقاجون و ارمان که دریا رو میشناختن مرده بودن از خنده…به روی خودم نیاوردم…حالت هیجانی گرفتم به خودم و گفتم: -خوشت نیومد؟فدای سرت چیزی که زیاده دختر خوب…ببین من یه همکلاسی داشتم تو دبیرستان؟یادته؟با هم میومدیم خونه؟تپل چاقه؟شبیه تراکتور بود؟البته الان شنیدم لاغر کرده…همونی که چشاش چپولی بود…اونو میخوای؟ برگشتم سمت مامان… -مامان خوب بودااا…اسمشم سحر بود…حالا چشاش چپه که باشه…عمل میکنیم…نه؟ محمد فقط با حرص نگام میکرد… -ای بابا داداشی توام یه چیزی بگو…بحث یه عمر زندگیه…ببین من خودم زیاد با دریا موافق نیستم…تو چند تا انتخاب داری…یکیش همین سحر چپوله که با عمل درستش میکنیم…یکی اون دخترعمه ی ارمان بود؟گیر داده بود بیا با من برقص؟چی بود ارمان؟هاااان…ترلان…اره…عین بوقلمونم راه میرفت…البته تورو خدا ببخشیدا پدرجون…اصلا بوقلمون مده….اینم یه انتخاب…حالا به جز اینا اگه بخوای… یهو محمد داد زد: -نادیا میشه بس کنی؟ همه ساکت شدن…تک تک افراد جمع جلوی دهنشونو گرفته بودن نخندن…ولی من انگار نه انگار…چند لحظه مظلوم محمدو نگاه کردم و بعد یهو جیغی زدم که ارمان بغلم تو جاش پرید…

۲ ۲ ۵
-فهمیدم…سمانه…سمانه رو میخوای؟یکم خل مشنگ هست…شیش و هشتم میزنه ولی یه ذره صاف کاری نقاشیش کنیم خوب میشه…هان؟بخدا هیجا گیرت نمیادااا…سمنو بهتر پیدا نمیکنی…درسته شیرین عقله دوستم ولی خواهان زیاد داره… رنگ نگاه محمد فرق کرده بود…دیگه عصبی نبود ولی داشت حرص میخورد…همه ساکت بودن…انگار منتظر بودن محمد یه چیزی بگه…راوم گفتم: -دااشی سکوت علامت رضایته؟ بلند شد…چپ چپ نگام کرد و گفت: -نخیرم…جواب ابلهان خاموشیه… یعنی عین تایر فولکس قورباغه ای که بهش سوزن بزنن بادم خالی شد…کفاثت بد ضایع ام کرد…با لب و لوچه اویزون برگشتم سمت مامان… -مامااان…میگم زنش بدین واسه همینه دیگه…بی ادب شده… ازیتا جون با مهربونی و خنده گفت: -مگه بچه است زنش بدین؟ولش کن جوونی کنه…خودش که عاشق شد عروسی میکنه… ارمان هم با لحن مظلومی گفت: -اره…بذارین جوونی کنه…عشق و حال کنه…من اول جوونی تا به خودم بیام اسیر شدم بسه… با چشمای گرد شده برگشتم سمتش… -ارماااان؟؟؟؟؟؟ با لبخند ابروهاشو برد بالا و چند بار بالا پایین کرد…خنده ام گرفت ولی رومو با قهر برگردوندم…چند دقیقه بعد که دوباره بحث زن گرفتن محمد بالا گرفت ارمان در گوشم گفت: -چته دیوونه…چی بهتر از اینکه ارمان جوونیشو با زنش…عشقش بگذرونه… برگشتم سمتش و با اخم گفتم: -من اسیرت کردم؟؟؟ لبخند مهربونی زد…دستمو گرفت و گفت: -اره…خیلی وقته اسیر چشمات شدم…ولی من اسارتم کنار تو دوست دارم… خندیدم… -اووو…باشه بابا بخشیدم…حالا دیگه کلیشه ایش نکن انقد… صدای مامان بلند شد… -نادیا راست میگیا…بچه ام پیر شد…تو باهاش حرف بزن بلکه عقلش اومد سرجاش…

۲ ۲ ۶
از جام بلند شدم و گفتم: -نکیسا خانوم من باهاش حرف میزنم…ولی اخه این اصلا عقل داره که بیاد سرجاش…بچه ام فقط خوشگلی داره… درحالی که میرفتم سمت تراس که محمد توش بود ادامه دادم… -خدا هرچی شوهر من خوشگلی داشته گرفته داده به محمد…شما موندیو یه پسر خوشگل بی عقل…من موندم و یه شوهر زشت کپک زده… صدای خنده همه بلند شد…لحظه اخر برگشتم به صورت ارمان که لبخند کمرنگی روش بود یه چشمک زدم و رفتم تو تراس…دستاشو گذاشته بود رو دیوار تراس و بهشون تکیه داده بود و بیرونو تماشا میکرد…بیرون یعنی ساختمونای اطراف و کوچه خلوتمون…فکر نکنین خونه امون رو به دریا و جنگله… اروم بهش نزدیک شدم…کنارش ایستادم و منم تکیه دادم به دیوار تراس…یه جورایی جای نرده بود…اروم و با لحن خشکی گفت: -اینجا چیکار میکنی؟ نفس بلندی کشیدم… -محمد!!!!! از لحن محکم و تهاجمیم جا خورد…نگاهم کرد… -بله؟؟؟!!!!!!!! برگشتم طرفش…اونم روبروم وایساد… -انتظار نداشتم ازم پنهون کنی… با تعجب… -چی؟چیو؟ -همونی که خودت میدونی…همونی که خودم میدونم… برگشتم رو به بیرون… -ولی دوست دارم خودت بگی… -خوبی؟چیو؟ دوباره برگشتم سمتش… -اینکه کی دل داداشمو دزدیده؟کی باعث شده دلت بلرزه… چشماش گرد شد…یه لحظه دستپاچه شد ولی سریع خودشو جمع کرد و با اخم کمرنگی روشو برگردوند سمت بیرون…

۲ ۲ ۷
-چرت میگی… زل زدم به نیمرخ جذابش… -تو اینجوری فکر کن…ولی من مطمئنم تو یه چیزیت هست… اروم تر ادامه دادم… -محمد من تورو از خودت بهتر میشناسم…بهم بگو…یعنی دیگه اینقدر غریبه شدم داداشی؟ اروم گفت: -چیو میخوای بدونی؟ -اینکه چرا داری سرکوبش میکنی… -چیو سرکوب میکنم؟ -احساستو… -چون نباید باشه… -چرا؟ -چون درست نیست…منطقی نیست…مثل تو و ارمان نیست…غیر منطقی و بچگانه است… -عشق که منطق نمیشناسه… -ولی دوست داشتن منطق میشناسه… -ولی تو عاشقی… برگشت سمتم… – ولی دوست داشتن از عشق بهتره…. لبخند ارومی زدم… -بهتر نیست…دردسرش کمتره…عشق بهتره…اگه دردسراشو واسه معشوق تحمل کنی… روشو کرد سمت بیرون… -من نمیتونم تحمل کنم… -اون چی؟ لحنش خیلی سرگردون بود… -نمیدونم…. -نمیخوای بگی کیه؟؟؟ -برای چی مخیوای بدونی؟ -میخوام کمکت کنم…

۲ ۲ ۸
-میگم…به شرط اینکه تو باهاش حرف بزنی… -بگو…ولی قول نمیدوم باهاش حرف بزنم…قول میدم کمکت کنم… برگشت طرفم…سرشو انداخت پایین…قربونش برم با این هیکلش خجالت میکشه… -سمانه… لبخند زدم…میدونستم…اروم گفتم: -محکم باش محمد…سمانه یه بار شکست خورده…اونبار عاشق نبود…فقط وابسته بود…کارت الان سخت تره…من باهاش حرف نمیزنم…چون سمانه دوست داره طرفش خودش بره جلو…ولی اینو یادت باشه…اگه تونستی قلبشو تسخیر کنی…سمانه کسیه که دردسرای عشقو تحمل میکنه…به هر قیمتی که باشه…فقط قلبشو به دست بیار… سرشو اورد بالا…چشماش قرمز بود… -میتونم؟ اروم پلک زدم…همین…برگشتمو از تراس رفتم بیرون…همه چهارچشمی عین قورباغه داشتن نگام میکردن…خندیدم…نشستم پیش مامان و با تک سرفه ای گفتم: -عرضم به حضورتون که…والا…یه خواستگاری افتادیم…البته نه به این زودی… مامان دیگه از ذوق نمیدونست چی بگه…اقاجون خوشحال بود…به خوشبختیمون لبخند میزد…چند دقیقه بعد همه رفتن…با خستگی رفتم تو اتاق…ارمان دستشویی بود…لباسامو دراوردم و یه شرتک کتون سفید با یه تاپ قهوه ای پوشیدم…صورتمو تمیز کردم و عین خرس ولو شدم رو تخت…ارمان اومد تو…چراغو خاموش کرد و نشست رو تخت…به عادت همیشه اش تیشرتشو در اورد…دستشو گذاشت رو دکمه کنار تخت و گفت: -روشنش کنم؟ خمیازه کشیدم… -نه…ولش کن..بگیر بخواب… -تو بخواب… -تو چیکار میکینی؟ -هیچی…خوابم نمیاد…میرم تلویزون بینم.. -ارمااااان… -جانم؟ -بخواب دیگه…

۲ ۲ ۹
با شیطنت گفت: -چرا؟خب تو بخواب دیگه… چپ چپ نگاش کردم…حقیقت این بود که به اغوشش عادت داشتم…تا سرمو رو بازوش نمیذاشتم و تا دستشو تو موهام حس نمیکردم خوابم نمیبرد…نشستم رو تخت کنارش…دستمو محکم کوبیدم تخت سینه اش و گفتم: -بدجنس… خندید…دستمو گرفت و کشید…پرتاب شدم تو بغلش…دستاشو محکم پیچید دور کمرم و گفت: -بخواب خانومم…بخواب نازگلم…مگه من بی تو خوابم میبره؟ لبخند زدم…اروم هلش  دادم و گفتم: -پاشو برو گوشیتو بردار ساعت بذار…من یادم رفت…فردا خواب میمونی.. تو جاش جابجا شد…سرمو گذاشت رو سینه اش و گفت: -فردا جمعه اس…بخواب… چشمام گرد شد…سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم… -ارمان فردا جمعه است؟ اخم کرد… -بخواب دیگه… -پاشو ببینم…از بعد عروسیمون یه روز در میون میری سرکار… کلاس دارم…بیدار ۹۹ -نادیا…بابا کارمند که نیستم…شرکت خودمه نمیخوام برم…مدرسه ام فردا میشم حالا… دوباره سرمو گذاشت رو سینه اش…ساکت بودم…صدای ارومشو شنیدم.. -نادیا؟ -بله؟ خندید… -دختر تو هنوز یاد نگرفتی… لبخند زدم… -اهان حواسم نبود…خب جانم؟بگو عزیزم؟بگو فدات بشم… موهامو بوسید… -خدانکنه عزیز دلم…میخواستم بگم…مرسی…

۲ ۳ ۰
-بخاطر چی؟ -همه چی؟امشب…وجودت…تولد…بخاطر خوشبختیی که بهم هدیه دادی…بخاطر اینکه به خونه ام اومدی…بخاطر اینکه دوستم داری…واسه همه چی ممنونم… سرمو بلند کردم و نگاش کردم… -هیشش…چی میگی ارمان؟من بهت خوشبختی دادم…در ازاش ازت ارامش و خوشبختی گرفتم…بهت علاقه دادم…عشق گرفتم…قلبمو دادم…وجود با ارزشتو گرفتم…من هرچی دادم دوبرابر گرفتم…پس من باید ممنون باشم… -ولی این… دستمو گذاشتم رو لبش… -هیسسس…دوستت دارم…خیلی دوستت دارم ارمانم… و لباموگذاشتم رو لبش…اولین بار بود که من پیشقدم میشدم…بعد از یه بوسه طولانی در حالی که داشتیم میخوابیدیم صداشو شنیدم… -بهترین هدیه تولدم…امشب…توسط عشقم روی لبام نشست…ممنونم ازت… و هردو در کمال ارامش به خواب رفتیم… هیییییی…کی فکرشو میکرد؟من…نادیا کیامهر…از کجا؟به کجا؟از یه خانواده سخت گیر بتونم رضایت بگیرم که کار کنم…که خرج بدهی بابام در بیاد…که داداشم ازاد شه…بعد تو محل کارم دوست داداشمو ببینم…کسی که سال هاست دنبال محمده…بعد اون بیاد وصیغه بذاره…محمد ازاد شه…بعد عاشق من شه…من عاشقش بشم…بریم شمال…ازدواج کنیم…خدایا…من…نادیا کیامهر…تو بدترین وضعیت زندگیم کاری کردی که الان خوشبخت ترین زن عالمم…رو ابرام…هیچ غمی ندارم…ولی دنیا اینجا تموم نمیشه…مشکلات من با ازرواج به ارمان به ته خط رسید…تموم شد…الان باید بگیم نقطه…سرخط…فصل جدیدی از زندگی…فصل جدیدی از مشکلات… ………………………….. ارمان: -الو؟الو؟سهراب؟ -بگو…میشنوم… -پسر این رسمشه؟همینجوری بیخبر پاشدی دست نامزدتو گرفتی رفتی ترکیه؟ -ببین جون داداش یهویی شد…کادو تولد ترانه باباش بلیط گرفته بود… -باشه بابا…بیخی…راستش سالگرد ازدواج من و نادیا میخواستیم جشن بگیریم دعوتتون کنیم…

۲ ۳ ۱
-عه؟عجججب….حیف شد…ما نیستیم که اونموقع… -باشه داداش…عیب نداره…کاری نداری؟ -نه قربونت…خدافظ… قطع کردم و نگاهمو به صورت نادیا انداختم… -نیستن…ترکیه… با اخم گفت: -اه…یعنی چی؟اون از اقاجون که مافرت رفتنش گرفته با دوستاش رفته مشهد…اون از محمد سرتق بیشعور که دست سمانه جونشو گرفته رفتن شمال نامزد بازی…اینم از ازیتا جون و پدرجون که همین الان باید یاد جوونیاشون میکردن میرفتن المان…خب یعنی هیچکس نیست یه امشبو پیش ما باشه؟مامانم که میگه هیچکی نیست من کجا پاشم بیام؟راضی نمیشه… لبخند زدم…رفتم کنارش رو مبل نشستم و دستمو دور بازوش حلقه کردم…یه شلوارک جین کمرنگ تا زانو پوشیده بود با تاپ قرمز…هنوزم بعد یه سال عشمون تند بود…داغ…دوسش داشتم…همه چیشو…قهرم داشتیم…دعواهم داشتیم…ولی عشقمون خیلی قوی تر از اینا بود…موهاشو که با اتو لخت کرده بود ناز کردم و گفتم: -خانومم..عزیز دلم…قربون سیاهی چشات…مهم ماییم…من و تو…ما باید این شبو کنار هم باشیم که هستیم… لباشو جمع کرد و گفت: -اخه تنهایی؟بد میگذره… -نمیذارم به خانومم بد بگذره…سه روز دیگه سالگرد ازدواجمونه…پاشو جمع کن بریم شمال…دوتایی قشنگ… از بغلم اومد بیرون و با ذوق گفت: -راست میگی؟مرخصی میدن بهت؟ لبخند شیطونی زدم… -نمیدونم…مسئول دفتر مدرسه ما یه خانوم اخمو و بداخلاقیه اسمش نادیاست…باید ببینم اون برام مرخصی رد میکنه یانه… خندید…منم خندیدم…با صدای بلند…این خنده هامو مدیون نادیا بودم… ………………………… نادیا:

۲ ۳ ۲
-مقنعمه مو درست کردم و رفتم تو دفتر…برگه های مرخصی رو گذاشتم رو میز خانوم نوید و با التماس زل زدم تو صورتش…جفتشو خوندو با عصبانیت گفت: -امکان نداره…وقت امتحانای فیزیک…اقای صالحی باید باشن…توام که کلا یه روز در میون میای…باید کارنامه هارو درست کنیم… چشمامو مظلوم کردم… -خانوم نوید…سالگرد عروسیمونه… یهو لبخند زد…گل از گلش شکفت… -راستی؟مبارکه…خوشبخت باشی عزیزم… لبخند پهنی زدم… -حله دیگه؟ خندید… -برو شیطون….برو حله… پریدم لپشو کشیدم و گفتم: -فدات بشم خانوم نوید…بای بای… با سرعت جت چادرمو سر کردم و پریدم بیرون…ارمان جلوی در بود…سوار ماشین که شدم سریع گفت: -چیشد؟ خندیدم… -برو اقا…حله… با لبخند راه افتاد…مستقیم میرفتیم شمال…چادرمو دراوردم و کلافه مقنعمو در اوردم و انداختم رو سرم… -واااای…چرا انقدر هوا شرجیه؟کی میرسیم؟ شیشه رو داد بالا…کولرو روشن کرد… -میرسیم یه یک ساعت دیگه… سکوت کردم و صورتمو بردم جلوی دریچه کولر…صداش اومد… -نادیا؟ -جونم؟ -یه چیزی بپرسم؟

۲ ۳ ۳
-دوتا بپرس… -اولین بار که منو دیدی چه فکر کردی؟ خندیدم…اوین بار تو دفتر خانوم نوید بود… -داشتم فکر میکردم اوهو عجب تیکه ای هستی… بلند بلند خندید… -جدی؟ -اره…توچی؟ -من همه وجودمو کنجکاوی گرفته بود که تو کی هستی؟بهت نه میومد معلم باشی نه شاگرد…دوست داشتم اگه شاگردی مال من باشی…خداییش شاگرد به این خوشگلی نوبر بود… لبخند زدم…سرمو از جلوی کولر بردم عقب و گفتم: -اقا… لبخند زد… -جونم؟ -ما یه چیزی بگیم؟ -بفرمایین عزیزم… -اقا ما هوس تَمِشک کردیم… خندید… -خانوم شما خودت اندازه ده تا تمشک خوشمزه ای…تمشک میخوای چیکار؟ جیغ زدم و با صدای بچه گونه گفتم: -من تمشت عیخوام…عهههه!!!!!!!!بخل دیده…(بخر دیگه) اروم ماشینو کنار جاده نگه داشت…یه پسر کوچولو داشت تمشک کوهی میفروخت…یه ظرف خرید و برگشت سمتم… -نادیا خانوم…این تمشکو بگیر…صد دفعه هم گفتم وقتی پشت فرمونم اینجوری ناز نکن واسم…تصادف میکنمااا..

Viewing all 65 articles
Browse latest View live