Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all 65 articles
Browse latest View live

رمان آئینه های شکسته – قسمت هفتم

$
0
0

رمان آئینه های شکسته – قسمت هفتم

آینه

وقتی رسیدیم پیش روی خودم ویلایی را دیدم که شباهت زیادی با ویلای همایون داشت و تنها فرقش رنگش بود که سفید بود.وقتی داخل شدیم سر در آوردن شالم با همایون بحثم شد.او اصرار داشت شال را در بیاورم اما من نمی خواستم این کار را بکنم.در حال بگو مگو بودیم و یکی به دو کردن که صدایی مانعمان شد:  _ به به همایون خان چه عجب بالاخره پیداتون شد!  همزمان سرهایمان را چرخاندیم و همایون با دیدن مرد جوانی که به نظر معقول میرسید و موهایش کوتاه…کت و شلوارش کرم رنگ و پیراهنش شکلاتی بود با خوشحالی به طرفش رفت او را در آغوش گرفت و با هم روبوسی کردند.بعد از آن مرد سرش را چرخاند و کسی را صدا زد:  _ سوزی سوزی بیا ببین کی اومده.  و به من اشاره کرد و رو به همایون گفت:  _ آشنایی نمیدی؟  همایون با لبخند پرسید:  _ مگه سوزی برات تعریف نکرده؟  کامبیز ابرو بالا انداخت و گفت:  _ نه حرفی نزده.من همین امروز صبح از آلمان رسیدم.  همایون خندید و گفت:  _ باشه.پس خودم بهت معرفیش می کنم.رفیق با همسرم بهارمست آشنا شو.  و خطاب به من گفت:  _ بهارجان با کامبیز آشنا شو.یکی از بهترین دوستای منه.

۴ ۳ ۴
مرد جوان لبخند زنان دستش را به طرفم دراز کرد:  _ هوم چه اسم قشنگی.بهارمست…از آشناییت خوشوقتم.  دستهایم را پشت سرم قایم کردم و با لحن سردی گفتم:  _ من هم همینطور.  رفتارم باعث شد او لبخندش محو شود و با اینکه حس کردم همایون از کارم عصبانی شده اهمیتی ندادم.در همان حال بودیم که زنی لاغر اندام و قد بلند که موهای طلییش روی شانه های نیمه عریانش ریخته و پیراهن طلایی براقی تنش بود پیدایش شد و ذوق زده به طرفش آمد:  _ اوه همایون جان بالاخره اومدی؟  همایون باز لبخند زد و وقتی زن جوان به او رسید خیلی دوستانه با هم دست دادند:  _ سلام به سوزی عزیزم.حالت چطوره؟  سوزی خندید اما در میان خنده اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند:  _ مرسی من خوبم.ولی یادت باشه با اینکه مهمونیو به افتخار تو و همسرت گرفتم ولی پنج دقیقه دیر کردی.بچه ها همه منتظرتون بودن.  _ پس منتظرمن.خب بابا بریم داخل دیگه.واسه چی اینجا نگهم داشتین؟!
سوزی در جواب همایون با صدا خندید و به من اشاره کرد.  _ صبر کن ببینم اول این یار و دلبرت رو که همیشه ازش برام تعریف می کردی معرفی کن بعد اجازه میدم بری داخل.  این را که گفت همایون ما را به هم معرفی کرد که فهمیدم این همان دوست همایون است که به افتخار ما برایمان جشن گرفته.  و بالاخره سوزی و کامبیز ما را به جمع باقی مهمانها بردند که به آنها هم معرفی شدم و تبریک شنیدم.خودم را در جمعی میدیدم که حس می کردم مردهایشان از زنهایشان معقولتر و پوشیده تر لباس پوشیده اند ولی با این همه به آنها هیچ اعتمادی نیست.صدای موسیقی هم اگر چه ملایم اما دلهره آور بود.همایون هم به محض قرار گرفتن در

۴ ۳ ۵
جمع دوستانش مرا فراموش کرد و حواسش رفت پی دخترهایی که جدیدا با آنها آشنایی به هم زده بود.من هم که در آن جمع احساس غریبی می کردم رفتم گوشه ای نشستم و در همان حال به نوشیدنی هایی که در مهمانی سرو میشد چشم دوختم.تشنه ام شده بود.اما می ترسیدم.مثل همان که توی آپارتمان همایون خوردم مشروب باشند که حتما هم بودند.پس بهتر بود که لب به آنها نزنم.داشتم به همین موضوع فکر می کردم که یک نفر یک سینی جلویم گرفت.یک سینی که چند تا گیلاس پایه دار تویش بود:  _ خانوم!  نگاهش کردم.مرد جوان قد بلندی بود با ریش بزی و موهای آشفته و در هم.یک لحظه در دل به خودم گفتم خدایا!من در این جمع چکار می کنم؟  و سرم را تکان دادم و گفتم:  _ نه ممنون.نمی خورم.اهلش نیستم.  سینی را روی میز مقابلم گذاشت و آمد روی مبل کناریم نشست.بی توجه به اوبه همایون چشم دوختم که چند تا دختر را دور خودش جمع کرده و داشت برایشان حرف میزد و نوشیدنی بی رنگی را می نوشید.دخترها هم از حرفهای او ریسه می رفتند.از رفتار جلف آنها و از نگاههای خیره ی همایون به اندامشان حالم بد شد و سرم را چرخاندم و متوجه همان جوان ریش بزی شدم:  _ چیزی شده؟  جواب داد:  _ نه.  _ پس چرا زل زدین به من؟  گفت:  _ هیچی.همینجوری.  و بعد از چند دقیق پرسید:  _ از همایون خوشت میاد؟  جوابش را ندادم.نمی خواستم با او همکلام شوم.اما دست بردار نبود:

۴ ۳ ۶
_ می دونی آدم قابل اعتمادی نیست.خیلی وقتا شده که به من نارو زده.  باز اعتنایی نکردم که گفت:  _ حیف تو نیست که زن این شدی؟  از حرفهایش داشتم کلافه میشدم.اما باز سکوت کردم.  _ اگه جای تو بودم حتی…  دیگر نتوانستم تحمل کنم.تند از جایم بلند شدم و از او دور شدم.احساس می کردم دارم در این فضا حفه میشوم.و حس می کردم نگاه مردهای آن جمع به من است.یک گوشه دو نفر از همان مردهای به ظاهر معقول و موجه برگشتند و با چشمهای خیره سر تا پایم را ور انداز کردند که حال بدی پیدا کردم.با خودم فکر کردم بهتر است همین آرایشی را که دارم پاک کنم.بنابریان از خدمتکاری پرسیدم کجا می توانم دستشویی را پیدا کنم.او هم طبقه ی بالا را نشان داد.من هم رفتم بالا.دستشویی را پیدا کردم.رفتم داخل.کل آرایشم را پاک کردم و بیرون آمدم.اما همین که خارج شدم کسی دستم را گرفت.یک لحظه دلم از وحشت ریخت و چشمهایم گشاد شدند.اما فکر کردم شاید همایون باشد و با این فکر سریع سرم را چرخاندم اما با دیدنش زبانم بند آمد و نفس در سینه ام حبس شد.کامبیز بود.دوست همایون.به حالت می زده و خمارش نگاه کردم و با التماس و لکنت گفتم:  _ و…ولم..کن…  اما او دستم را کشید سمت خودش که افتادم توی بغلش و قلبم شروع کرد به سرعت تپیدن:  _ ولت کنم؟!چرا؟!تازه پیدات کردم.  از شدت وحشت زبانم بند آمده بود خواستم همایون را صدا بزنم اما فقط توانستم بگویم:  _ ه…ه…هما…  کامبیز شانه هایم را گرفت و با خشونت مرا به دیوار چسباند.صورتش را به صورتم نزدیک کرد و گفت:  _ می خوای همایونو صدا بزنی؟هه.اون الان با دخترا سرش گرمه.صداتو نمیشنوه.باور کن اون لیاقت تو رو نداره.بذار سرش گرم دخترا باشه.  با التماس و وحشت زده نگاهش کردم و خواستم خودم را از چنگالش خلاص کنم اما او خیلی قویتر از من بود.به در اتاقی نگاه کرد و مرا هل داد آن سمت.قلبم به شدت در سینه ام می کوبید.انگار می خواست از سینه ام بیرون بپرد.در دل مدام همایون را لعنت می کردم و هر چه می کردم فریاد بزنم صدا از گلویم خارج نمیشد.

۴ ۳ ۷
داشتم خفه میشدم.کامبیز رهایم نمی کرد.داشت مرا می کشید سمت یکی از اتاقها.می دانستم اگر کاری نکنم چه چیزی در انتظارم است.دست و پا زدم تا از بغلش خودم را بیرون بکشم اما نمی توانستم.سعی کردم با پاشنه ی تیز کفشم روی پایش بکوبم اما نمیشد.از روی زمین بلندم کرده بود.در آن موقعیت ناگهان ذهنم جرقه ای زد و دستش را که تلاش می کرد با آن جلوی دهانم را بگیرد بین دندانهایم گرفتم و محکم محکم گازش گرفتم.با تمام نفرتی که در وجودم حس می کردم.صدای فریادش بلند شد و رهایم کرد که پرت شدم روی زمین و سریع خودم را کنار کشیدم.چهار دست و پا خودم را به ته راهرو رساندم اما با پاهایی برخورد کردم.دلم ریخت.بیشتر وحشت کردم و جیغ بلندی کشیدم.اما صدایی سعی کرد آرامم کند:  _ نترس نترس آروم باش.آروم.  خودم را عقب کشیدم و با چشمهای از حدقه در آمده به صاحب صدا خیره شدم.همان پسر ریش بزی بود.  عقبتر رفتم.آمد و در حالیکه سعی می کرد آرامم کند زیر بازویم را گرفت و سریع بلندم کرد و قبل از اینکه بتوانم عکس العملی از خودم نشان بدهم مرا به سمتی کشید و از آنجا دور کرد.حتی فرصت نداد پشت سرم را نگاه کنم.از چند تا پله پایین رفتیم.دری را باز کرد و توانستم هوای آزاد را استشمام کنم.به شدت نفس نفس میزدم و دیگر جانی برایم باقی نمانده بود.نمی دانستم چه قصدی دارد و نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم تا بتوانم از خودم دفاع کنم.  جایی که مرا آورده بود محوطه ی کوچکی بود به اندازه ی شصت متر.با دیوارهای بلند نرده دار.با لکنت و التماس گفتم:  _ چ…چرا…چرا منو آوردی اینجا؟  در آن حیاط کوچک را باز کرد و گفت:  _ که برات آژانس بگیرم برگردی خونه ت.  با ترس پرسیدم:  _ پس همایون…  جواب داد:  _ اون سرش گرم دختراست.اگه هم بفهمه می خوای برگردی خونه اجازه نمیده.  پرسیدم:

۴ ۳ ۸
_ چرا…چرا این کارو می کنی؟  بدون اینکه نگاهم کند چشم به خیابان دوخت و گفت:  _ واسه اینکه حیفی و جات اینجور جاها و مهمونیا نیست.  به نشانه ی تشکر و با تردید سرم را تکان دادم.اصلا فکرش را هم نمی کردم این پسر کمکم کند.به ظاهر و قیافه اش نمی آمد.برایم آژانس گرفت و خودش به راننده آدرس داد و اینطوری فهمیدم به ویلای همایون رفت و آمد دارد.  وقتی به خانه رسیدم و وارد ویلا شدم به خاطر اینکه هنوز احساس امیت نمی کردم با سرعت هر چه تمامتر و بدون توجه به نگاههای کنجکاو و متعجب خدمتکارها تا اتاق خواب دویدم و تازه وقتی پایم را آنجا گذاشتم کمی احساس آرامش کردم.اما دیگر نا برایم باقی نمانده بود.برای همین همانجا روی زمین ولو شدم .بدنم به شدت خسته و کوفته بود و به محض ایکه روی زمین دراز کشیدم پلکهایم سنگین شدند و به خواب رفتم.  اما هنوز درست خوابم نگرفته بود که در به شدت باز شد و مردی در آستانه ی در ظاهر شد.صورتش در تاریکی مشخص نبود اما همین که پا به روشنایی گذاشت توانستم صورتش را تشخیص دهم.کامبیز بود.با لبخند عجیب به سمتم آمد که جیغ بلندی کشیدم و از جا پریدم.اما کسی نبود.اتاق در سکوت فرو رفته بود.فهمیدم داشتم کابوس می دیدم.نفس راحتی کشیدم و دوباره دراز کشیدم.اما از ترس اینکه کامبیز دوباره به خوابم بیاید.چشمهایم را نبستم.با این حال آنقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.ولی دوباره با صدای در که به شدت باز شد از خواب پریدم و باز مردی را در چارچوب در دیدم.فکر کردم این بار هم خواب میبینم و خواستم بیدار شوم.اما نشد.مرد قدم به اتاق گذاشت و چون چراغ اتاق روشن بود توانستم چهره اش را تشخیص دهم.همایون بود.اما انگار از مستی روی پایش بند نبود.حرکاتش نوسان داشت و یکجا بند نمیشد.خودم را کمی کشیدم عقب اما او در حالیکه جلو می آمد گفت:  _ تو…تو…زن احمق بیشعور…چه طور تونستی…آبروی منو پیش دوستام ببری.هیع…  حیرت زده از حالات و حرفهایش فقط خیره نگاهش کردم.سکسکه کنان پیلی پیلی خورد و وقتی به من رسید بد و بیراه گفت.  با اخم پرسیدم:  _ تو مستی آره؟  به جای اینکه جوابم را بدهد گفت:  _ کی بهت اجازه داد برگردی خونه.هیع…تو آبروی منو جلوی سوزی بردی…هیع…

۴ ۳ ۹
و خم شد.موهای کوتاهم را گرفت توی مشتش.درد پیچید بیخ موهایم و صدای ناله ی پر از بغضم بلند شد.مرا کشید بالا و و هلم داد که پهلویم به لبه تخت خورد و دادم بلند شد.از درد اشک به چشمم آمد و خم شدم روی زمین.اما او دست بردار نبود.مرا گرفت زیر ضربات مشت و لگد و فحش و بد و بیراه نثارم کرد.دلم داشت از این کتکها از حال میرفت.اما سعی می کردم از خودم دفاع کنم:  _ ولم کن دیوونه ی روانی.چی از جونم می خوای؟  با لحن کشداری گفت:  _ خفه شو لعنتی…خفه شو…  افتاده بود به جانم و دست بردار نبود.آنقدر کتکم زد که خودش هم خسته شد و یک گوشه ولو شد.من هم دیگر نای بلند شدن نداشتم.فقط با صدای بلند می نالیدم و گریه می کردم.به حال خودم گریه می کردم که از اوج راحتی و خوشبختی به بدبختی بزرگی دچار شده بودم.ناله می کردم و اشک میریختم.اولین باری بود که در عمرم کتک می خوردم.اولین باری بود از کسی فحش و ناسزا میشنیدم.درد در تمام وجودم پیچیده بود.چقدر من بدبخت بودم…  بخش سوم  تنها چیزی که اطرافم می دیدم رنگ سیاه بود و تنها صدایی که میشنیدم صدای جیغ و شیون و گریه بود.آشنا و غریبه می آمدند و می رفتند و گاهی هم حرفهایی میزدند که که من هم از صحت آنها خبر نداشتم.  _ جنازه ی احسان یه خراش هم نداشته.معلوم نیست چطور…  _ من شنیدم می گفتن وقتی اومدن از ماشین کشیدنشون بیرون احسان زنده بوده.حتی بهشون گفته زنمو نجات بدین.ولی وقتی چشمش خورده به جنازه ی خونی یلدا و فهمیده زنده نیست در جا تموم می کنه.  _ آخ بمیرم…  _ دخترشون هنوز سه سالشه.بچه ی بیچاره از همین الان باید درد یتیمی رو تحمل کنه.  _ چشمشون زدن.  _ خواهر پا قدم نحس بود.نحوست گرفتشون.  معنی این جمله را می فهمیدم.این یعنی من نحس بودم.نگاههایشان هم همین را می گفت.جوری زل میزدند به من انگار که مقصر این مرگ و میرها من بودم.پچ پچ می کردند و گاهی چپ چپ نگاهم می کردند.حتی خودم با گوشهای خودم میشنیدم که می گفتند:

۴ ۴ ۰
_ هنوز یه ماه نشده ببین پا قدمش چیکار کرد؟  _ اون پسر بدبخت که راضی نبود بابای خدا بیامرزش مجبورش کرد.  _ همینه دیگه.همینه.یه آدم نحسو بیار تو زندگیت.همه شو به باد فنا میده.  _ والله.  حرفهایشان نیشتری بود بر قلبم.غیر قابل تحمل و تلخ.اما مجبور بودم تحمل کنم.ساکت و سر به زیر فقط گوش می کردم.کیوان را هنوز ندیده بودم.امیدوار بودم در مراسم تشییع جنازه ها که تازه اجازه ی دفنشان داده شده بود او را ببینم.دلم برایش تنگ شده بود.  گوشم پر شده بود از صدای گریه و ناله.دیگر حوصله ام داشت سر میرفت.اصلا تحمل چنین مراسمهایی با چنین جمعیتی را نداشتم.هر کس در آن مجع عزادار سیاه پوش قرار می گرفت گریه می کرد.حتی مادر من که داعا می کرد برای هیچ کس گریه نکرده با صدای بلند می نالید.اما من بیشتر احتمال می دادم نه به خاطر برادرش بلکه به خاطر جوانی احسان و یلدا گریه می کند.  برای مدت کوتاهی گریه ها قطع شده بود و داشتیم چای پخش می کردیم.من خسته از کار زیاد و کم خوابی این مدت ایستاده بودم کنار در آشپزخانه و تکیه ام را به دیوار داده بودم که صدای جیغ کسی را از حیاط شنیدم و همین که خواستم تکانی به خودم بدهم.یک عده دویدند توی حیاط و زنهایی که توی اتاق پذیرایی نشسته بودند بلند شدند.  با این حرف ناگهان ولوله ای بین دخترها افتاد و همه از آشپزخانه بیرون زدند.  صدای جیغ و ناله یک لحظه قطع نمیشد.یکی از دخترها دوید سمت من و گفت:  _ زود باشش بدو برو یه لیوان آب قند درست کن بیار.بدو.ولرم باشه.  از لحن دستوریش خوشم نیامد.انگار داشت با یک بچه حرف میزد.اما چیزی نگفتم.اصلا چیزی نمی توانستم بگویم.به آشپزخانه رفتم.سریع یک لیوان آب قند درست کردم و به حیاط رفتم.کنجکاو بودم بدانم این صدای جیغ چه کسی است.لیلی خانم و ساره خانم و خاله جیران بازوی زن جوانی را گرفته بودند که سر و رویش خاک آلود بود.خوب که دقت کردم او را شناختم.همان بود که در عروسیش هم شرکت کرده بودم.اسمش چه بود؟الهه.بله خودش بود.همان که در عروسیش دایی خدا بیامرزم من و کیوان را نامزد اعلام کرد.ضجه میزد و گاهی احسان را صدا میزد و گاهی هم یلدا را.معلوم بود ارتباط خوبی با آنها داشته.هر چه می کردند آب قند را به خوردش بدهند نمی خورد و آن را پس میزد:  _ کو؟کو عمه م؟کجاست؟

۴ ۴ ۱
لیلی خانم با صورتی خیس از اشک سعی کرد آرامش کند:  _ قربونت برم عمه.نکن با خودت این کارو.آروم باش…  چه جوری آروم باشم؟چطور؟چرا…چرا بهم خبر ندادین؟  خاله جیران با صدای گرفته گفت:  _ عزیز دلم تو مسافرت بودی.چطور می تونستیم خبرت کنیم.گفتیم…  الهه نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت:  _ عمه لیلی عمه جون بگو…بگو…دروغه.بهم بگو زنده ن.  و رو کرد به ساره خانم:  _ زن عمو تو رو جون میلادت بگو…  و باز جیغ کشید و ضجه زد.چشمهای آبیش خیس خیس بودند.هیچ کس حرفش نمیشد.دستهایش را به زور گرفته بودند که توی سر و صورت خودش نزند.  _ احسان قول داده بود…قول داده بود تابستون همه با هم میریم شمال.  عمه لیلی بغلش کرد و گفت:  _ فدات شم نکن با خودت.بسه…  الهه با گریه گفت:  _ من…من…یلدا رو می خوام.اون عین خواهرم بود…اون دوستم بود…اون…  و باز جیغ کشید:  _ بگین بیاد…بگین الهه اومده…خودشو میرسونه.  هی حرف میزد و گریه می کرد.کسی واققعا حرفش نمیشد.به زور او را بردند داخل که هراسان گفت:  _ عسل…عسل…کجاست؟

۴ ۴ ۲
و لیلی خانم با هق هق جوابش را داد:  _ نترس عمه.نترس قربونت برم.اون حالش خوبه.اون خوبه.  الهه با التماس گفت:  _ می خوام ببینمش.برام بیارینش.می خوام بغلش کنم.می خوام بوش کنم.می خوام ببوسمش.من جای عمه ی نداشته شم.  با حرفش همه به گریه افتادند و مجبورش کردند به اتاق پذیرایی برود که با ورود به آنجا هم صدای جیغش به آسمان رفت:  _ عمه عمه دیدی چی به سرت اومد؟کو پسرت؟کو احسانت؟داداشم کجاست؟  و نالید و به من از شنیدن و دیدن آن همه اشک و آه حال بدی دست داد.  فصل چهلم  بخش اول  قبرستان امامزاده شلوغ بود.جای سوزن انداختن نبود.مراسم تشییع بود.مراسم وداع با پدر و برادر و زن برادرم.یاد آوری دیدن سه تابوت در یک زمان داشت قلبم را از جا می کند.همه آمده بودند.دوستها و آشناهای هر دو فامیل و خانواده.در این بین صدای شیون مادرم و مادر یلدا یک لحظه قطع نمیشد.خاله لیلی هم هیچ تلاشی برای آرام کردنشان نمی کرد.با سر شانه های گل مالی شده نشسته بود توی ماشین شوهرش و سرش را روی فرمان گذاشته بود.شایان شانه های پدرش را گرفته بود که نیفتد اما مشخص بود خوش هم وضعیت خوبی ندارد.یکی باید خودش را می گرفت.من هم حال درستی نداشتم.چشمهایم می سوخت و داشتم از غصه دیوانه میشدم.احساس می کردم دارم هوا برای نفس کشیدن کم می آورم.درد معده ام نیز هر لحظه شدیدتر میشد.صدای شیون و ناله از هر طرف احاطه ام کرده بود.یاد آوری اتفاقاتی که گذشته بود برایم دردناک بود و دردناکترینشان چند لحظه ی قبل رخ داده بود.وقتی جسد پدر و برادرم را در قبر گذاشتم و وقتی صورتهایشان را برای آخرین بار دیدم.چهره ی آرام هر دویشان دلم را به درد آورد و هر چند دلم می خواست یک بار فقط یک بار پیشانی برادرم را برای آخرین بار ببوسم اما نشد.نگذاشتند.از او جدایم کردند. از او و پدرم.پدرم که همان لحظه دلم خواست یک بار دیگر دستش را ببوسم و او هم یک بار دیگر محبتش را با کشیدن دستی روی موهایم نشان بدهد.درست مثل بچگیهایم که محبتش را اینطوری نشان می داد.سعی کردم از یاد آوری این چیزها اشکم در نیاید.اما سخت بود و اشکها خودسرانه راه خودشان را پیدا کردند و گونه ام را خیس کردند.یادم آمد وقتی رویشان خاک ریخته بودند قلبم تکان خورده و دیدم تار شده بود.حتی احساس کردم کمرم دارد زیر بار این غم میشکند.احساس کردم صدای قرچ قرچ شکستن ستون فقراتم را میشنوم.چشمهایم از فرط گریه جایی را نمی دیدند.یاد آوریها کار خودشان را کرده بودند.روی

۴ ۴ ۳
زمین نشسته بودم و به جمعیتی که اطراف هر سه قبر جمع شده بودند نگاه می کردم و با خودم می گفتم کاش اجازه نمی دادم رویشان خاک بریزند.یلدا…یلدا نباید میرفت زیر خاک.عسل هنوز به وجودش احتیاج داشت…احسان برادرم…دوستم…رفیقم.نباید می گذاشتم من و برادرم را از هم جدا کنند.ولی کاری از دستم بر نیامده بود جز با چشمهای خیس پر از اشک نگاه کردن.  پنجه ام را در خاک نرمی که کنارم بود فرو بردم و خاک را توی دستهایم مشت کردم.کسی زیر بازویم را گرفت و بلندم کرد.دایی محمد بود.صورت او هم خیس خیس بود.چهره اش شبیه احسان بود.همه همین را می گفتند.می گفتند خواهرزاده و دایی عین سیبی هستند که از وسط نصف کرده باشند.باز یاد برادرم افتادم و سرم را روی سینه ی داییم گذاشتم.که او هم دستی به موهایم کشید.صدای جیغ مادر هنوز هم توی گوشم بود.داشت احسان را صدا میزد.پسر بزرگش را.صدای او مرا به خودم آورد.نه…باید…باید…قوی می ماندم.عسل و مادرم به من احتیاج داشتند.باید به خاطر آنها هم که شده می ماندم.سر پا می ماندم.نباید ضعف نشان می دادم.باید از هر دویشان مواظبت می کردم.من تنها امیدشان بودم.مادرم حالا دیگر تنها بود و بیشتر به من احتیاج داشت.به پسر کوچکش.نباید تنهایش میگذاشتم.تمام نیرویم را مجع کردم.از دایی محمد جدا شدم.یک نفس عمیق کشیدم و به سمت مادر رفتم.داشت خاکها را توی سرش میریخت و کسی هم جلودارش نبود.حتی دایی احمد هم از پسش بر نمی آمد.کمی آنطرفتر مادر یلدا هم همین وضع را داشت.کنار مادرم زانو زدم و صدایش زدم:  _ مامان…مامان…  نگاهم کرد و نالید:  _ کیوان…کیوان…مادر…برادرت کو؟احسانم…جگر گوشه م…نور چشمم.بابات کجاست؟سایه ی سرم کجاست؟کیوان مادر بگو…بگو یلدا عسل تنهاست…بگو هنوز بچه ست….به زن داداشت بگو…  سرش را بغل کردم و روی سینه ام فشار دادم:  _ مامان…  اما درد شدیدی توی معده ام پیچید.لبم را گاز گرفتم تا ناله ام بلند نشود.  _ خدا!خدا!چرا جای بچه هام منو نبردی؟چرا؟آخه من به چه امیدی زنده بمونم؟  از تصور اینکه مادرم را هم نداشته باشم یک لحظه تنم از وحشت لرزید و تند تند گفتم:  _ نگو…تورو خدا مامان دیگه اینارو نگو…اگه خدای نکرده تو هم چیزیت بشه کیوانت دق می کنه.به خدا میمیره…  مادر زار میزد و احسان را می خواست…زار میزد و عروسش را صدا میزد…زار میزد و اسم پدر را به زبان می آورد.

۴ ۴ ۴
دوباره درد معده ام شدت پیدا کرد و در همان حال چشمم به الهه افتاد که سرش روی زانوی مادرش بود و شوهرش شهاب که سعی می کرد بلندش کند.مشخص بود حالش خوب نیست.سمیرا را صدا زدم و خواستم مواظب مادرم باشد و خودم رفتم سمت دخترداییم.  _ الی…الهه جان…عزیزم…  شهاب نگران و ماتم زده صدایش میزد.اما او جواب نمی داد.وقتی به آنها رسیدم از شهاب پرسیدم:  _ حالش خوب نیست؟  در جوابم سر تکان داد.رنگ الهه مثل گچ سفید شده بود و چشمهایش را بسته بود.دستم را روی پیشانیش گذاشتم.مثل یک تکه یخ سرد بود.با اعصابی به هم ریخته رو به شهاب و زن دایی گفتم:  _ اینکه فشارش افتاده.  شهاب آشفته دستی به موهایش کشید.می دانستم نگران است.به شدت هم نگران است.خطاب به او گفتم:  _ برو از خاله لیلی یه کم آب و چند تا قند بگیر بیار.تو ماشینشون هست.خودش بهت میده.زود باش.  باشه ای گفت و با عجله دوید سمت ماشین بهروز.  دستم را روی معده ام که تیر می کشید فشار دادم و الهه را صدا زدم:  _ الی…الهه…آبجی کوچیکه…  به خاطر درد معده ام بریده بریده حرف میزدم و با این حال نمی خواستم جلوی زن دایی نشان دهم درد دارم:  _ الهه!  ولی با همه ی فشاری که به خودم می آوردم بالاخره درد امانم را برید:  _ آخ…  زن دایی وحشت زده پرسید:  _ چی شد؟  لبم را گاز گرفتم و گفتم:

۴ ۴ ۵
_ هیچی.  اما درد رهایم نمی کرد.می خواستم به الهه کمک کنم ولی حال خودم از او بدتر بود.بالاخره شهاب با یک بطری آب معدنی پیدایش شد:  _ قندا رو ریختم توش.شیرینش کردم.  سرم را در جوابش تکان دادم.زن دایی سر الهه را بالا آورد.آب قند را به خورد دختر دایی دادیم.  _ آخ…  درد دیگر از حد تحملم خارج شده بود.چشمهایم را بستم و معده ام بیشتر فشار دادم.  زن دایی نگران گفت:  _ کیوان!  دستم را تکان دادم که یعنی چیزی نیست و بلند شدم که به محض برخاستن نفسم از درد بند آمد.دیگر طاقت ایستادن نداشتم.شهاب که متوجه حالم شده بود بازو و شانه ام را گرفت:  _ تو حالت خوب نیست.باید…  حرفش را قطع کردم:  _ نترس خوبم.  اما خوب نبودم.داشتم از درد از حال میرفتم.با این وجود نمی خواستم کسی بفهمد.  _ چی شده؟  صدای دایی احمد بود و همین که صدایش را شنیدم چنان دردی توی معده ام پیچید که حس کردم دارم از حال میروم و دیگر چیزی نفهمیدم.تنها صدای جیغ زن دایی بود که در گوشم نشست.  آن روز وقتی به هوش آمدم که روی تخت بیمارستان بودم و سرمی به دستم وصل بود.مجبور شدم یک روز تمام را همانجا بمانم.اما همین که بهتر شدم با اصرار خواستم که مرخص شوم.دایی هم مرا به خانه ی خودشان برد که به خاطر مادر و عسل قبول کردم.

۴ ۴۶
وارد خانه ی دایی محد که شدم هنوز کمی به خاطر اثر آرامبخش گیج بودم.شب بود و با این حال توی سالن پذیرایی کسی نبود.سفره پهن بود.ولی غذاها دست نخورده مانده بودند.اولین کسی که به استقبالم آمد عسل بود.دختر کوچولو دوان دوان خودش را به من رساند و وقتی بغلش کردم با لحنی گلایه آمیز گفت:  _ عمو!کجا بودی؟پس چرا هر چی منتظر موندم نیومدی؟  بوسیدمش و با صدای گرفته گفتم:  _ کار داشتم.عمو رفته بودم یه جایی.  پرسید:  _ کجا؟ پیش مامان و بابا؟  دایی با شنیدن این حرف از عسل نفسش را بیرون داد و یک لااله الاالله گفت.بعد گفت میرود وضو بگیرد.  جواب عسل را با دلی گرفته دادم:  _ نه عزیزم.یه کار دیگه داشتم.  بعد پرسیدم:  _ شام خوردی؟  سرش را بالا و پایین کرد:  _ نچ.  پرسیدم:  _ چرا عزیزم؟  لب ورچید و جواب داد:  _ گشنه م نبود.  این وسط مرضیه دختر دایی احمد و زن امین از آشپزخانه بیرون آمد.سلام کرد و با گلایه گفت:

۴ ۴ ۷
_ هیچ کس هیچی نخورده.امین امیر حسینو برد خونه ی بابام اینا.الهه و عمه لیلی و مادرت توی اون یکی اتاق خوابیدن.آقا شهاب هم دید الهه هیچی نمی خوره زد بیرون.خب معلومه بچه هم به بزرگترا نگاه می کنه که چیزی نمیخوره.  عسل را روی زمین گذاشتم و گفتم:  _ عسلی!عمو!برو بشین کنار سفره تا برم بقیه رو بیارم.  یک دستش را پشتش گذاشت و کودکانه گفت:  _ ولی من که گشنه م نیست.  با لحنی جدی گفتم:  _ ولی باید غذا بخوری که زود بزرگ بشی.بدو بشین تا من هم بیام.  پرسید:  _ اگه غذا بخورم.بزرگ میشم می بریم پیش مامان و بابام؟  با درد جواب دادم:  _ آره عزیزم.  روی لبهای کوچکش لبخند رضایت نشست.  رو به مرضیه گفتم:  _ خاله مرضیه بی زحمت برای عسل غذا می کشی؟  مرضیه در جوابم گفت:  _ چشم حتما.  و او را با خودش کنار سفره برد.حالا باید مادرم و بقیه را مجبور می کردم چیزی بخورند.هر چند حق می دادم نتوانند چیزی بخورند چون خودم هم در این مدت چیزی از گلویم پایین نرفته بود و هر چه هم خورده بودم به زور دایی محد و پسر داییم امین بود و یا با سرم سر پا مانده بودم.

۴ ۴ ۸
به سمت اتاقی که مرضیه نشانم داده بود رفتم.تقه ی کوتاهی به در زدم و داخل رفتم.در اتاق خاله لیلی سرش را با دستمالی بسته و دراز کشیده بود.مادر هم مکنه ی سیاهش را روی صورتش کشیده و ظاهرا خواب بود.الهه هم یک گوشه کز کرده بود.با دیدنشان در آن وضعیت اخمهایم در هم رفت و دلم سوخت.صدایم را صاف کردم و با لحنی جدی گفتم:  _ شماها نمی خواین چیزی بخورین؟  خاله با صدای گرفته گفت:  _ من یکی که گرسنه نیستم.  با اخم رفتم کنار او و مادرم نشستم:  _ از شما بعیده خاله.به جای اینکه بقیه رو دلداری بدی خودت…  نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:  _ تو رو خدا کیوان بذار یه کم بخوابم.سرم بد جوری درد می کنه.  با همان اخم جواب دادم:  _ نمیشه.همین حالا پا میشین میاین سر سفره شامتونو می خورین بعد استراحت می کنین.  و رو کردم به الهه و گفتم:  _ با تو هم هستم الهه خانوم.پاشو.شهاب بنده ی خدا هم واسه خاطر تو شام نخورده.  با بغض گفت:  _ ولم کن کیوان.حوصله ندارم.  گفتم:  _ من این چیزا حالیم نمیشه.همین الان پاشو.  و شانه ی مادرم را تکان دادم:  _ مامان!مامان بیداری؟

۴ ۴ ۹
مادر اما بدون اینکه جوابم را بدهد باز گریه کردنش شروع شد و دل سوخته ی مرا بیشتر سوزاند.به زحمت جلوی خودم را گرفته بودم و بدون حرکت نشته بودم.فقط نگاهش می کردم.در همان حال بود که دایی در آستانه ی در ظاهر شد:  _ باز که شروع کردی خواهر من…به خودت رحم نمی کنی به این پسر رحم کن.به جوونیش رحم کن.ای بابا…  آهی کشیدم و مادر را به زحمت بلند کردم.وقتی نشست سرش را در آغوش گرفتم و گذاشتم تا می تواند گریه کند و زار بزند.بغض کرده بودم اما نمی خواستم اشک بریزم.باید سفت و سخت می ماندم و تکیه گاه مادرم میشدم.پناه عسل میشدم.  _ عمو!عمو…پس چرا نمیای؟اگه تو نیای من هیچی نمی خورم.  چشمهایم را بستم و باز کردم:  _ جانم عسلی؟چیه عمو؟  لبهایش را جمع کرد و پرسید:  _ داری گریه می کنی؟  مادر را که حالا کمی آرام شده بود رها کردم و سعی کردم به روی عسل لبخند بزنم.بعد سریع بغلش کردم و زیر نگاههای متعجب و حیران بقیه او را بردم توی سالن پذیرایی:  _ نه عزیز عمو.گریه نمی کردم.  کنار سفره نشاندمش که دستم را گرفت و گفت:  _ تو هم بمون پیشم.  برای دلخوشیش گفتم:  _ باشه چشم.  باز لبخند رضایت روی لبهایش نشست که آرامم کرد.  مرضیه رو به من پرسید:  _ برات بکشم؟

۴ ۵ ۰
قبل از اینکه جوابش را بدهم عسل گفت:  _ عمو با من شام می خوره.  به مرضیه که نگاه غمگینش را به برادرزاده ی کوچکم دوخته بود نگاه کردم و با یک لبخند مصنوعی گفتم:  _ راست می گه ما دو تا با هم می خوریم.  عسل هم ذوق زده از حرف من با انگشتهای کوچکش یک تکه مرغ را از استخوان جدا کرد و به طرفم گرفت:  _ عمو دهنتو باز کن.  به حرفش گوش کردم و دهانم را باز کردم.تکه گوشت را توی دهانم گذاشت که آن را جویدم و باز برای دلخوشی او گفتم:  _ اوم چقدر خوشمزه بود.  اما در اصل چیزی از مزه اش نفهمیده بودم.عسل خندید و به کارش ادامه داد.هر لقمه ای که می خورد یک لقمه هم به خورد من می داد.انگار می دانست چند روز است غذای درستی نخورده ام.خوردم و صدای دایی را شنیدم که با لحن شماتت باری خواهرها و دخترش را مخاطب قرار داده بود:   _ پاشین.پاشین از این بچه خجالت بکشین.بیشتر از این ادامه ندین.  دخالتی نکردم.با حرف دایی موافق بودم.بهتر بود برای دلخوشی عسل هم که شده حداقل یک گوشه کز نمی کردند.  دایی مجبورشان کرد بلند شوند و بیایند کنار سفره بنشینند و وقتی خودش هم نشست و با مهربانی رو به عسل گفت:  _ عسل دایی!واسه مون غذا می کشی؟  دختر کوچولو با شنیدن حرف دایی به من نگاه کرد و با ذوق و شوق زیاد سرش را تکان داد.مرضیه هم گفت:  _ بیا عزیزم من هم کمکت می کنم.  دستی به سر عسل کشیدم . بلند شدم و رو به دایی گفتم:  _ دایی جان با اجازه تون من برم یه کم استراحت کنم.احساس می کنم هنوز خسته م.  _ برو دایی.

۴ ۵ ۱
به اتاق کوچک خانه که پا گذاشتم سمیرا را آنجا دیدم.نشسته بود و داشت توی کیفش دنبال چیزی می گشت.توی این مدت کاملا او را فراموش کرده بودم.انگار نه انگار که او هم وجود دارد.از یاد آوری این موضوع از دست خودم حرصم گرفت.ولی رفتار این چند روزم که دست خودم نبود.تازه هنوز هم وضع روحی مناسبی نداشتم.اگر هم سر پا ایستاده بودم به خاطر عسل و مادرم بود.  با ورود من سمیرا رویش را به طرفم کرد.بلند شد و سلام کرد.سرم را تکان دادم و پرسیدم:  _ تو چرا اینجایی؟مگه شام نمی خوری؟  جواب داد:  _ خوردم.  نشستم و گفتم:  _ یه بالشبهم میدی؟می خوام یه کم بخوابم.  چشمی گفت و کمد را باز کرد.یک بالش و پتو برایم آورد اما فقط بالش را گرفتم و گفتم:  _ پتو نمی خواد همین بالشه کافیه.  و دراز کشیدم و ساعدم را روی چشمهایم گذاشتم:  _ رفتی بیرون چراغارو هم خاموش کن.  این حرف را زدم که بفهمد می خواهم تنها باشم.  در جوابم چشم دیگری گفت و باز مشغول گشتن توی کیفش شد.  چشمهایم را بستم و خواستم خودم را به دست خواب بسپارم که صدای دویدن پاهایی را شنیدم و بعد احساس سرمای دستهای کوچکی باعث شد چشم باز کنم.  _ عمو خوابیدی؟  عسل بود که بالای سرم نشسته و این سوال را پرسیده بود.  جواب دادم:  _ جانم عمو.

۴ ۵ ۲
با همان لحن شیرین کودکانه اش گفت:  _ من خوابم نمیبره.  با لبخند کمرنگی که بیشتر از سر درد بود پرسیدم:  _ می خوای همینجا بخوابی؟سرش را با خوشحالی تکان داد:  _ اوهوم.  رو به سمیرا کردم و گفتم:  _ میشه یه بالش دیگه بهم بدی؟کوچیک باشه.  بدون هیچ حرفی یکی از کمد بیرون آورد و به دست عسل داد.دختر کوچولو هم آن را گرفت گذاشت کنار من و دراز کشید:  _ خب حالا برام قصه بگو.  پرسیدم:  _ چی برات بگم؟  فکری کرد و جواب داد:  _ ماهی سیاه کوچولو  ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را می گفت.ابروهایم بالا رفت و یادم آمد یلدا همیشه از این دست قصه ها برای دختر کوچولویش تعریف می کرد.دلش می خواست دخترش با چنین قصه هایی بزرگ شود.حتی شعرها را هم با دقت برایش انتخاب می کرد.پس من هم باید همین کار را می کردم.باید عسل همانطور که برادرم و همسرش دوست داشتند تربیت میشد.یک دختر فهیم و با فکر.  در حال فکر کردن نگاهم متوجه سمیرا شد که داشت زیر چشمی ما را می پایید.اما معنای نگاهش را نفهمیدم.   )۲بخش( _ بهار جان!خانومم.

۴ ۵ ۳
همایون بود که صدایم میزد.اما من که بی اعتنا به او روی تخت دراز کشیده بودم به پهلو غلت زدم و پشت به در خوابیدم.  _ بهاری!کجایی عزیز دلم؟  از بعد آن مهمانی کذایی و کتکی که از او خورده بودم یک کلمه هم با او حرف نزده بودم.  حس کردم وارد اتاق شده و دارد نزدیک میشود.سریع چشمهایم را بستم و خودم را به خواب زدم.حتی گرمای دستهایش هم باعث نشد تکان بخورم:  _ بی خود واسه من نقش بازی نکن خانوم خانوما.می دونم بیداری و خودتو به خواب زدی.  جوابش را ندادم.  _ هنوزم از دستم ناراحتی؟  بدون اینکه چشمهایم را باز کنم با بد اخلاقی گفتم:  _ برو دست از سرم بردار.حوصله تو ندارم.  اما او دست بردار نبود.داغی نفسهایش را کنار گوشم حس کردم و خودم را کنار کشیدم.  _ من که گفتم دست خودم نبوده.خودت که دیدی وقتی فهمیدم چه غلطی کردم عین سگ پشیمون شدم.ولی تو هم خب کار درستی نکردی.وسط مهمونی برگشتی خونه.می دونی سوزی چقدر ناراحت شد.می گفت همه شو از چشم من میبینه.  خودم را بیشتر کنار کشیدم و گفتم:  _ به درک.  بازویم را کشید سمت خودش و با حرص گفت:  _ یعنی چی به درک؟می دونی اگه هر کس دیگه ای ایجوری جلوم حرف میزد چی به سرش می آوردم؟  حرفش را بی جواب گذاشتم.اما باز گرمی نفسهایش را روی پرستم حس کردم:  _ جون همایون دیگه تمومش کن.یه چیزی بوده گذشته دیگه.فراموشش کن.من هم دیگه غلط بکنم دست روت بلند کنم.اصلا دستم بشکنه اگه دفعه ی دیگه…

۴ ۵ ۴
چیزی نگفتم.لبهایش را روی گونه ام احساس کردم و بوسه اش را که روی صورتم نشاند:  _ ببین سوزی خیلی ناراحته.باید از دلش در بیاریم.  با پوزخند گفتم:  _ خب برو از دلش در بیار.دیگه چرا اینارو به من میگی؟  جواب داد:  _ آخه بیشتر از تو ناراحته.  گفتم:  _ خب باشه.  با صدایی که سعی می کرد بالا نرود گفت:  _ باید از دلش در بیاری.  گفتم:  _ به من چه؟  خیلی ملایمتر از قبل کنار گوشم زمزمه کرد:  _ اگه یه مهمونی ترتیب بدم ازش عذرخواهی می کنی؟  با شنیدن اسم مهمانی مثل برق گرفته ها از جا پریدم.وای…باز هم مهمانی…آن هم نه یک جای دیگر که توی همین ویلای لعنتی؟همین را کم داشتم.حتما قرار بود کامبیز هم بیاید…نه…نه…نه.این یکی دیگر غیر قابل تحملتر بود.با لحن تندی گفتم:  _ مهمونی؟اون هم توی این خونه؟محال ممکنه.  از حرفم جا خورد:  _ چی؟!منظورت چیه؟!یعنی چی محال ممکنه؟!  کامل سر جایم نشستم و گفتم:

۴ ۵ ۵
_ یعنی همین.یعنی اینکه من اجازه ی چنین کاری رو نمیدم.  با عصبانیت گفت:  _ ولی من عادت دارم هراز چندگاهی دوستامو دعوت کنم خونه م.  از روی تخت پایین آمدم و گفتم:  _ دیگه نمیشه.چون من نمیذارم.  بلند شد و مقابلم ایستاد.مشخص بود کاملا جوش آورده:  _ تو غلط می کنی.من زن نگرفتم که نگهبانم باشه فهمیدی؟  جوابش را ندادم و خواستم از اتاق بیرون بروم که گفت:  _ همین امشب ترتیب یه مهمونی رو میدم.تو هم باید باشی.حاضر و آماده و مرتب.فهمیدی؟  با صدای بلند گفتم:  _ نه نفهمیدم.  شانه ام را گرفت و کشید:  _ وقتی میگم یه کاری رو بکن فقط باید بگی چشم.چون اصلا خوش ندارم از کسی نه بشنوم.  جوابش را خیلی تند دادم:  _ ولی من میگم.  _ تو غلط می کنی.  یکی خواباند بیخ گوشم که از درد صورتم آتش گرفت بغض کردم اما گریه نکردم و با چشمهای نمدار که هر لحظه بیم آن میرفت خیس خیس شوند زل زدم به چشمهای آبی خشمگینش.با اخم رویش را طرف دیگر برگرداند و به سمت در رفت:  _ می خوام امشب بهترین لباستو بپوشی.یعنی همونی رو که خودم برات انتخاب کردم.سر ساعت هم میای پایین.

۴ ۵ ۶
همه ی اینها را که گفت.رفت و من همین که تنها شدم روی تخت نشستم و صورتم را بین دستهایم پنهان کردم.آخ خدایا!این دیگر چه سرنوشتی بود نصیب من کردی؟حالا باید چکار می کردم؟اگر آن مردک هیز کامبیز می آمد آن وقت چه میشد؟اگر همایون مجبورم می کرد آن لباس علامتی را بپوشم…  نمی خواستم با آدمی مثل کامبیز رو به رو شوم.می ترسیدم.از او و از آنهایی که با همایون آشنا بودند.در آن ویلا احساس نا امنی می کردم.از زندگی با مردی که ذره ای نسبت به همسرش احساس مسئولیت نداشت و فقط به فکر خوشیهای زودگذر خودش بود.حتی نگذاشته بود دو سه هفته ای از زندگیمان بگذرد بعد حواسش برود پی خوش گذرانیش.عید بود ولی اصلا احساسش نمی کردم.سالهای قبل تعطیلات عید را خیلی خیلی متفاوت می گذراندم ولی حالا…  چه فایده ای داشت که آنها را به خاطر بیاورم؟نه…حتی نمی خواستم فکرش را هم به ذهنم راه بدهم.  بلند شدم و فکر کردم چه طور از شر آن مهمانی و مهمانان کذایی همایون خلاص شوم ؟من در برابر او ضعیف بودم.زورم به او نمیرسید.بنابر این فقط یک راه می ماند باید تا آخر مهمانی در اتاق را روی خودم قفل می کردم و اجازه نمی دادم کسی داخل شود.بله.همین بهترین راه بود.مهم هم نبود بعد از آن همایون چه عکس العملی نشان می داد و چکار می کرد مهم این بود که نشان دهم نمی تواند مرا تحت سلطه ی خودش بگیرد. مهم نبود همایون بعد از مهمانی چطور رفتارم را تلافی می کند و دوباره از او کتک می خوردم یا فحش میشنیدم. فقط می خواستم از او و جمع دوستانش دور باشم با این افکاری که در ذهنم می چرخیدند در رابستم و آن را قفل کردم.خدا را شکر کلید روی قفل بود.در را که قفل کردم رفتم روی تخت نشستم اینطوری کمی بیشتر احساس امنیت می کردم.با این حال هنوز می ترسیدم.چند ساعتی را که به مهمانی همایون مانده بود توی اتاق ماندم و حتی وقتی خدمتکار آمد و گفت همایون خواسته به طبقه ی پایین بروم در جوابش گفتم حالم خوب نیست و می خواهم استراحت کنم که وقتی رفت چند دقیقه ی بعد دوباره صدای تقه ی در آمد:  _ بهار مست!بهار مست!  صدای همایون بود.خودم را جمع کردم:  _ بهار مست درو واکن ببینم.  جوابش را ندادم که صدایش کمی بالا رفت:  _ می گم وا کن این درو.  با صدایی که می لرزید گفتم:  _ برو همایون.حالم خوب نیست.برو دست از سرم وردار.

۴ ۵ ۷
دستگیره را تکان داد و گفت:  _ حالت خوب نیست هان؟من که می دونم چه مرگته می خوای تو مهمونی نباشی.  نفسم را حبس کردم و به اطرافم نگاه کردم.  _ وا کن این در لعنتی رو.  به در ضربه میزد و مرا بیشتر می ترساند.می ترسیدم باز شود و او داخل شود.زانوهایم را توی شکمم جمع کردم و با چشمهای ترسیده به در اتاق نگاه کردم.  اما چند دقیقه که گذشت و با آخرین ضربه ی محکمی که زد با یک صدای بلند گفت:  _ باشه هر غلطی می خوای بکن.حیف بچه ها دارن میان وگرنه می دونستم چیکارت کنم.بذار مهمونی تموم بشه یه درسی بهت میدم که خودت به غلط کردن بیفتی.  تهدیدهایش را که کرد صدای تند قدمهایش را شنیدم و فهمیدم رفته. نفسم را از سینه بیرون دادم.فقط همین را کم داشتم که همایون اختیار دار من باشد.اشک نمی ریختم چون حس می کردم دیگر اشک ریختن معنایی ندارد.اصلا دیگر احساس خاصی نداشتم و فکر می کردم در همان مدت کوتاه تمام احساساتم را فراموش کرده ام و هر چه در وجودم است نفرت است و بس.اسیر دست مردی شده بودم که دوستش نداشتم و او هم این موضوع برایش مهم نبود و فقط پی خوشگذرانیش بود.  مدتی گذشت و کم کم سر و صداها بلند شد.صدای موسیقی صدای خنده ها و صدای پاها دست ها و حتی به هم خوردن شیشه ها.معلوم نبود چکار دارند می کنند.صداها از طبقه ی پایین شنیده میشد و گاهی هم صدای پاهایی را می توانستم بشنوم که از جلوی اتاق من رد میشدند.کنجکاو شده بودم و این حس کنجکاوی آزار دهنده رهایم نمی کرد.نمی دانستم چرا برایم سوال پیش آمده بود که همایون جز توجه به دخترها و مست کردن در یک چنین مهمانیهایی کار دیگری هم بلد است یا نه.با این سوال که به ذهنم آمد و کنجکاوی ناشی از آن و به خاطر اینکه چند باری دیده بودم بد جوری به یکی از خدمتکارهای جوان چشم می دوزد و سر تا پایش را ور انداز می کند.تصمیم گرفت بروم بیرون ببینم چه خبر است.آن هم فقط و فقط محض کنجکاوی …می خواستم بدانم چه کارهای دیگری از او سر میزند.اما با این حال مدتی را با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره توانستم به خودم جرات بیرون آمدن بدهم.اما عقلم همچنان فرمان می داد خودم را توی دردسر نیندازم و همانجایی که هستم بمانم و با این حال به طرف در رفتم کلید را در قفل چرخاندم و آن را آهسته باز کردم.کسی آن اطراف نبود.بیرون آمدم اما ناگهان با کسی بر خورد کردم و از ترس نفسم بند آمد.   با صدای جیغ کوتاه و خفه ی او برگشتم و وقتی دیدم طوبی است که با من برخورد کرده.نفس راحتی کشیدم.او با رنگ و روی برافروخته و وحشت زده سر تا پایم را نگاه کرد و سریع دوید و رفت.

۴ ۵ ۸
متعجب از حرکتی که کرده بود رفتنش را تماشا کردم اما بعد متوجه اتاقی شدم که درش باز بود.بی سر و صدا رفتم سمت همان اتاق و از لای در آن نگاهی به داخل انداختم.  مردی روی تخت خوابیده بود و حرفهای نامفهوم میزد.  صورتش را نمی توانستم ببینم اما وقتی به سمت من غلت زد و توانستم قیافه اش را تشخیص دهم با دیدنش دلم ریخت.خودش بود.کامبیز.ولی توی این اتاق چکار می کرد؟!یعنی…یعنی ممکن بود…قیافه ی طوبی را که بر افروخته بود به یاد آوردم.یعنی ممکن بود با او…  چشمهایم از ترس و خشم و تعجب گشاد شدند دستم را مشت کردم و خیلی آهسته از آنجا دور شدم.  مردک معلوم بود مست است و تا خرخره خورده.  باید تکلیف این دخترک وقیح طوبی را بعدا روشن می کردم.پشتم که به نرده های طبقه ی دوم خورد از جا پریدم اما با دیدن نرده ها خیالم کمی راحت شد و از همان بالا بی سر و صدا سالن پذیرایی را که شلوغ بود زیر نظر گرفتم.  داشتند چکار می کردند؟!  _ بازی کن همایون…  _ صبر کن بینم آزاده داره تقلب می کنه.  _ ا؟کو.تقلب کجا بود؟نه به جون سام.  داشتند پوکر بازی می کردند.  سوزان را دیدم که موهای طلاییش را دم اسبی بسته بود.بلوز قرمزآتشینی تنش بود که آستینهایش را تا آرنج بالا زده بود شالش را انداخته بود دور گردنش.  زنک درست رو به روی من نشسته بود.  آنهایی که نشسته بودند و بازی می کردند و آنها که ایستاده بودند و تماشا می کردند گاهی دعوایشان می گرفت و گاهی از شوخیهای هم می خندیدند.مشخص بود بازی سوزان از بقیه بهتر است و وقتی با صدای شادی گفت:  _ خب آقایون و خانوما متاسفم برای باختتون.لطف کنین هر چی دارین رد کنین بیاد.  بقیه با غر غر فراوان پولهایشان را انداختند وسط.

۴ ۵ ۹
به همایون نگاه کردم حالتش نشان می داد نیمه مست است.دلم به حال خودم سوخت و فکر کردم وای به حال من که باید آخر شب این جانور را تحمل می کردم.  _ بیاین یه بار دیگه بازی کنیم.این بار مطمئن باشین شانس با منه.  سوزان در جواب همایون خندید:  _ چی؟تو؟نه بابا عمرا…  در این هنگام دختر جوانی که پیراهنی سفیذ با دامن کوتاه تنش بود و موهایش را روی شانه هایش ریخته بود نفس زنان خودش را به جمع رساند و رو به همایون گفت:  _ همایون جان یه دور میرقصی؟
دیگر نتوانستم تحمل کنم و بلند شدم تا به اتاق برگردم.  به قدر کافی دیده بودم.برگشتم و به در اتاقی که کامبیز تویش خوابیده بود نگاه کردم.  حالا دیگر کاملا مطمئن شده بودم این مردک مرد هرزه ای است که دهانش برای زنهای جوان آب می افتد.
له له میزند برای اینکه زن جوانی را به دست بیاورد و تصاحب کند و حتما همایون از قماش همین دوستش بود.  باز از بدبختی خودم بغضم گرفتم و قطره ای اشک از گوشه ی چشمم روی گونه ام سر خورد.به اتاق برگشتم و هنگام داخل شدن نگاهی به خودم توی آینه انداختم.  کاش میشد از این بدبختی نجات پیدا کنم.کاش میشد از شر همایون خلاص شوم و یاد پایان مهمانی و تهدید همایون افتادم و تنم لرزید.  بخش سوم  تا چشم روی هم گذاشتیم مراسم ختم هم گرفته شد و قرار شد بعد از یک هفته عزاداری به خانه برگردیم.اما دیگر قرار نبود با شوهرم تنها زندگی کنم.شوهری که هنوز درست رنگ و روی محبت کردنهایش را ندیده و به آنها کاملا عادت نکرده بودم مسئولیت نگهداری از دو نفر دیگر را هم بر عهده گرفته بود.بعد از مراسم ختم و برچیده شدن عزاداری بزرگترهای فامیل یک جلسه گرفتند تا وضعیت عسل و زن دایی را مشخص کنند که در همان جلسه کیوان اعلام کرده بود حضانت عسل را با توافق خانواده ی یلدا خودش به عهده میگیرد و از این به بعد مادرش هم با ما

۴ ۶ ۰
زندگی می کند که هیچ کدام از اینها برای من خوشایند نبودند.از اینکه سکوت خانه ام از بین برود و آن را فراموش کنم.از اینکه مجبور شوم خلوت و سکوت خانه ام را فراموش کنم راضی نبودم.دو نفر دیگر هم قرار بود در زندگیم شریک شوند.اما این انصاف نبود.چه کسی با مادر شوهرش زندگی می کرد که من این کار را بکنم؟دلم می خواست ناراحتی و اعتراضم را نشان دهم اما از کیوان خجالت می کشیدم و می ترسیدم عصبانی شود.توی همان یک هفته هر وقت او را می دیدم احساس می کردم حوصله و اعصاب درستی ندارد و مثل قبل آرام و ملایم نیست.در تمام مدتی که با او رو به رو میشدم سکوتش توی فکر رفتنش و گاهی حرکات تند و عصبیش این را نشان می داد.اما هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.هر چند دلم تنگ شده بود برای اینکه یک بار دیگر با هم تنها باشیم و هر چند دلم برای گرمای آغوشش تنگ شده بود اما از طرفی نیز می ترسیدم با ضربه ای که از مرگ برادر و زن برادر و پدرش خورده حالت بیماری روانیش را برگردانده باشد و بلایی سرم بیاورد..اما او انگار توجهی به من نداشت.تمام حواسش به مادرش و برادرزاده اش بود.انگار نه انگار من هم وجود داشتم.اصلا نه او و نه دیگران انگار مرا نمی دیدند.حتما اگر فریبا بود و این وضعیت را می دیذد و یا در این مورد می شنید می گفت بی دست و پایم و عرضه ندارم.نمی فهمیدم آخر یک بچه ی سه ساله آن همه توجه و محبت می خواست چکار؟من که یادم نمی آمد حتی از پدر و مادرم محبت دیده باشم چه برسد به فامیل هر کس به او میرسید سعی می کرد توجه و محبتش را نشانش دهد.حتی لیلی خانم اعلام کرده بود خانه ی کوچکی را که متعلق به خودش بود و مدتی هم احسان و یلدا در آن زندگی کرده بودند به عسل بخشیده و یک شب هم تمام وسایل خانواده ی از دست رفته ی دخترک را آنجا جا دادند.  توی این فامیل که این همه با محبت به یک بچه ی سه ساله توجه می کردند انگار جایی برای من نبود.ولی آخر من هم به توجه و محبت نیاز داشتم.نمی فهمیدم چرا هیچ کدامشان چشم دیدنم را ندارند و کسی مرا نمی خواست؟چرا توی آن مدت کیوان یا سرش گرم عسل و مادرش بود یا سکوت می کرد و توی فکر میرفت یا از خانه بیرون میزد و ساعتها بعد که پیدایش میشد چشمهایش قرمز قرمز بودند.من یکی که دیگر کاملا از این وضعیت خسته شده بودم.  فصل چهل و دوم  به خانه برگشتیم.با ذهنی آشفته و پر از خاطرات به خانه برگشتیم اما قلب من زیر خاکهای محوطه ی امامزاده باقی ماند.تکه های شکسته اش همانجا کنار عزیزانم دفن شد.پگاه را از دست داده بودم کافی نبود که باقی عزیزانم را هم از دست دادم؟ولی این اتفاق افتاده بود و مجبور بودم به خاطر مادرم و عسل این موضوع را بپذیرم.اگر به خاطر آنها نبود حتما از پا می افتادم و دیگر سر پا ماندن برایم معنا پیدا نمی کرد.تنها به خاطر وجود همین دو موجود عزیز و دوست داشتنیم بود که می خواستم بمانم.شاید بعضی فکر می کردند آدم بی خیالی هستم که مرگ عزیزانم برایم اهمیتی ندارد و تاثیری رویم نداشته ولی خبر نداشتند شوق به زندگی نیست که مرا زنده نگه داشته و فقط نگرانی از آینده ی امانتی برادرم مرا به تکاپو وامیداشت.آنچه آنها می دیدند ظاهرم بود و خبر نداشتند از درون کاملا شکسته ام و نابود شده ام.خبر نداشتند تنها نقطه ی اتصال من به این دنیای لعنتی همان عسل کوچک بود و بس.خودم فقط خودم می دانستم چه ضربه ی بزرگ و وحشتناکی خورده ام.مرگ برادرم وهمسرش و پدرم ضربه ی بزرگی به روحم وارد کرده بود.تبدیلم کرده بود به یک آدم عصبی گوشه گیر و کم حرف که کافی بود بر خلاف میلش حرفی را بشنود.

۴ ۶ ۱
قبل از برگشتن به خانه یک بار دیگر رفتم سر خاک احسان و یلدا و پدرم و پگاه و یاسین کوچو لو.بعد هم که برگشتم ذهنم پر از خاطراتی بود که از آنها به جا مانده بود.همه چیز برای رفتن آماده بود.از دوست و شریک احسان خواسته بودم سهم احسان را همچنان نگه دارد و با آن کار کند و همچنان شراکتمان باقی بماند.خواستم سهم من و احسان یکی شود و همه برای عسل بماند.قصد داشتم او را بفرستم به بهترین مهد کودک و بعد هم بهترین مدرسه.می خواستم تا آنجا که می توانم در تربیتش تلاش کنم نمی خواستم اجازه دهم ذره ای احساس کمبود و ناراحتی کند.  به خانه که برگشتیم انگار به جای جدید و غریبه ای پا گذاشته بودم خوب به اطراف دقیق شدم و بعد مادرم را به سمت اتاقی که برایش در نظر داشتم راهنمایی کردم و پس از آن هم عسل را که توی بغلم خوابش برده بود به اتاق خودش بردم و روی تختش گذاشتم.دلم نمی آمد حتی وقتی خواب است چشم از او بردارم.اما خسته بودم و احتیاج به استراحت داشتم.برای همین به محض اینکه از اتاق او بیرون آمدم خودم را انداختم روی کاناپه و چشمهایم را بستم.به آرامش احتیاج داشتم.آرامش و سکوت.  _ کیوان!  صدای سمیرا بود و با اینکه حوصله اش را نداشتم گفتم:  _ چیه؟  گفت:  _ میگم شام چی می خوری؟  گفتم:  _ من چیزی نمی خورم.واسه مادرم به خاطر فشار خونش یه غذای سبک کم چرب و کم نمک درست کن.واسه خودت و عسل هم یه چیزی درست کن که بچه دوست داشته باشه.  اینها را که گفتم چشمهایم را باز کردم و نگاهش کردم.نگاهش یک طوری شده بود اما زیاد توجه نکردم.  پرسید:  _ تو…گرسنه ت نیست؟  گفتم:  _ نه.

۴ ۶ ۲
و بلند شدم و گفتم:  _ من میرم یه کم استراحت کنم.  آن لحظه آنقدر خسته بودم که حتی نمی خواستم حرف بزنم.یا سوال دیگری از او بشنوم.به اتاق خواب رفتم و بدون اینکه چراغی روشن کنم در را بستم و روی تخت نشستم.حتی حوصله ماندن در روشنایی را هم نداشتم.دراز کشیدم و مچ دستم را روی چشمهایم گذاشتم.نمی توانستم بخوابم.می دانستم به محض اینکه خواب به چشمهایم بیاید پشت سرش کابوسها که جدیدا بیشتر هم شده بودند می آیند سراغم.برای همین فقط چشمهایم را بستم اما خستگی باعث سنگین شدن پلکهایم شد.  و خوابم گرفت اما همان بهتر که نمی خوابیدم چون با دیدن اولین کابوسی که به سراغم آمد چنان از خواب پریدم که نزدیک بود از تخت بیفتم پایین.  ولی محکم خودم را گرفتم و در همان حال متوجه شدم خیس عرق شده ام.چه دیده بودم؟خودم یادم نمی آمد فقط سرخی خون را یادم می آمد و بس.درد شدیدی در سرم پیچیده بود.  دوباره روی تخت دراز کشیدم و کف دستم را روی پیشانیم گذاشتم که صدای تقه ی در مرا متوجه خودش کرد اما در همان حالتی که بودم ماندم و گفتم:  _ بیا تو.  در باز شدم.سمیرا داخل شد و به محض ورود دستش به سمت کلید چراغ رفت که سریع گفتم:  _ روشنش نکن بذار خاموش بمونه.  لحظه ای مردد نگاهم کرد که پرسیدم:  _ چیه؟  جلو آمد و گوشیم را به سمتم گرفت:  _ گوشیت زنگ خورد برات آوردمش.  گوشی را از دستش گرفتم و نگاهی به صفحه اش انداختم.برایم پیام رسیده بود.  سمیرا کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره رفت بیرون.همانطور دراز کشیده پیامها را باز کردم.فرشاد بود.پیامش را خواندم:

۴ ۶ ۳
_ سلام کیوان جان من و معصومه داریم میریم ماه عسل گفتم ازت خداحافظی کنم.  سرم را توی بالش فرو کردم و فکر کردم برایش چه بنویسم  .فرشاد به خاطر اتفاقاتی که برای خانواده ی من افتاده بود با موافقت نامزدش معصومه و خانواده هایشان از گرفتن جشن عروسی منصرف شده بود و قصد داشت با همسرش برود ماه عسل.اما من ناراضی بودم.نمی خواستم او و معصومه به خاطر من جشنشان را نگیرند.ولی آنها به خاطر دوستیشان این کار را کرده بودند که باید از هر دویشان تشکر می کردم برای همین برایش نوشتم:  _ ممنون به خاطر این کارت.ولی باور کن من اصلا راضی نبودم.کاش عروسیتونو می گرفتین و منو شرمنده ی خودتون نمی کردین.  پیام را فرستادم که چند دقیقه ی بعد جوابش را داد:  _ نه داداش این چه حرفیه؟دشمنت شرمنده باشه.درسته احسان برادر تو بود ولی واسه من هم دوست خوبی بود ما اینقدر بی معرفت نیستیم که وقتی رفیقمون عزادار باشه بریم دانبال و دینبول راه بندازیم.تازه این کمترین کاریه که واسه رفیق و داداشم که تو باشی انجام میدم.
در حالیکه بغض کرده بودم و هر آن انتظار میرفت چشمهایم خیس خیس شوند جواب پیامش را دادم:  _ ممنون.بهتون خوش بگذره و مبارکتون باشه.امیدوارم که بتونم کارتونو جبران کنم.  نوشتم و اشکهایم هر طور بود راه خودشان را باز کردند.  بعد از چند تا پیام دیگر که رد و بدل کردیم از هم خداحافظی کردیم و بالاخره گوشی را یک گوشه انداختم و چشمهایم را بستم  .دلم گرفته بود.خیلی گرفته بود.یک جای خلوت خلوت می خواستم که مدتی را تنهای تنها بگذرانم.اما نمیشد.امکان نداشت.باید به وظایف و مسئولیتهایم میرسیدم.  چند دقیقه که گذشت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم تا ببینم شام آماده است یا نه که سمیرا گفت شام مادرم را داده اما عسل هنوز خواب بود.  مشخص بود بچه از همه ی ما خسته تر بوده. احساس می کردم ضعیف و پژمرده شده.احساس می کردم او بیشتر از من از دوری یلدا و احسان رنج می کشد.بچه بود.درست.ولی با همین بچگیش خیلی چیزها می فهمید.

۴ ۶ ۴
کنار تختش زانو زدم و بدون اینکه چشم از چهره ی معصومش بردارم به موهایش دست کشیدم.صورتش ترکیبی بود از چهره ی یلدا و احسان و مرا یاد هر دویشان می انداخت و البته خاطره ی پگاه را هم برایم زنده می کرد.  باز یاد پگاه افتادم و با یاد آوری خاطراتی که به ذهنم هجوم آوردند سعی کردم ذهنم را به سمت دیگری منحرف کنم.  به ساعت نگاه کردم عقربه ها از ده گذشته بودند.پس بهتر بود بیدارش نمی کردم که بد خواب نشود.بلند شدم و در همان حال گونه اش را بوسیدم واز اتاق بیرون آمدم.  خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود.به اتاق خواب برگشتم و باز روی تخت دراز کشیدم و کتابی را برای سرگرم شدن برداشتم که بخوانم اما با اینکه داشتم با دقت آن را می خواندم چیزی از مطالبش نفهمیدم و بالاخره هم حوصله ام سر رفت و گذاشتمش کنار که در باز شد و سمیرا داخل شد.  با دیدن او نیمخیز شدم و پرسیدم:  _ عسل بیدار نشد؟  جواب داد:  _ نه.  و روسریش را که از پشت بسته بود در آورد و گذاشت روی میز آرایش.  کش موهایش را باز کرد و گذاشت روی میز و مشغول شانه کردن موهایش شد.  مدتی بود که رابطه مان قطع شده بود ولی حالا که دوباره تنها شده بودیم و توی اتاق خودمان…حس می کردم هیچ علاقه ای به برقراری رابطه ندارم.  اما سمیرا همسرم بود و وظایفم را در برابرش نباید فراموش می کردم . دوری کردن از او درست نبود.  اگر به نیاز خودم نمی خواستم توجه کنم باز مجبور بودم به نیاز او توجه کنم و اهمیت بدهم.  این درست بود که نمی خواستم.درست بود که دیگر هیچ احساسی نداشتم و در چنین شرایطی اصلا دلم نمی خواست به اینجور چیزها فکر کنم ولی باید خودم را به ادامه ی این زندگی مجبور می کردم.  چاره ای جز این نداشتم.اما…اما…من با این روحیه و این حال خراب نمی توانستم…نمی توانستم…

۴ ۶ ۵
دوباره نگاهش کردم و بالاخره تصمیمم را گرفتم.داشت بلوزش را در می آورد که آرام صدایش زدم:  _ سمیرا!  برگشت و نگاهم کرد.اشاره کردم بیاید کنارم بخوابد.  آرام آمد دراز کشیدو سرش را روی بازویم گذاشت.
او را به سمت خودم کشیدم.اما هیچ میلی در من بر انگیخته نشد.  با این حال باید خودم را با شرایط جدید وفق می دادم با اینکه این کار برایم سخت بود و از من بر نمی آمد ولی نمی خواستم از دل پردردم با خبر شود.  نمی خواستم از مشکلات روحیم با او حرفی بزنم.چون فهمیدنش چیزی جز ترس و نگرانی برایش به دنبال نداشت آن هم با درک و فهم ضعیفی که او داشت.  سمیرا زنی نبود که قابل اعتمادم باشد و به عنوان یک تکگیه گاه آرامش دهنده بشود به او اعتماد کرد.  او را نمیشد یک همراز خوب نامید.همه ی اینها را در همین مدت کمی که از زندگی مشترکمان می گذشت فهمیده بودم و همین بود که نمی خواستم به او اعتماد کنم و نمی خواستم بگذارم از دردهایم با خبر شود.  ولی با این حال خواسته یا نا خواسته او همسرم بود و به محبت من احتیاج داشت.  با این فکر دستم را حصارش کردم و بدون هیچ حرفی فقط نگاهش کردم.او هم سکوت کرده و چیزی نمی گفت.حتما هنوز خجالت می کشید حرف بزند.  سخت بود.برایم خیلی سخت بود.  اما بعد از چند دقیقه بالاخره خودم این سکوت آزار دهنده را شکستم.در حالیکه دکمه های پیراهن سیاهم را یکی یکی باز می کردم گفتم:  _ یادت باشه از این به بعد دیگه تنها نیستیم عسل و مادر هم هستن و علاوه بر اینکه باید مراعات حالشونو بکنیم باید ازشون مواظبت هم بکنیم.  نشستم.پیراهنم را و بعد زیر پوشم را در آوردم کمی به طرفش خم شدم:

۴ ۶ ۶
_ هم من و هم تو در برابرشون مسئولیم.عسل هنوز خیلی کوچیکه.خیلی…نبود مادرش حتما خیلی آزارش میده و کسی رو می خواد که براش مادری کنه.درسته که تو نمی تونی جای مادرشو براش بگیری ولی می تونی بهش محبت کنی و یه کم از غم بی مادریش کم کنی.  وقتی لباسهایم را در آوردم ادامه دادم:  _ می خوام وقتی نیستم تو حواست به مادرم و عسل باشه و نذاری اجساس ناراحتی بکنن.فهمیدی؟  سرش را تکان داد که معنایش را نفهمیدم و فکر کردم حتما خودش هم مفهومش را نمی داند.  اما من این را نمی خواستم می خواستم از طرفش کاملا مطمئن شوم.  می خواستم هر وقت نبودم او مواظب برادرزاده ی کوچکم و مادرم باشد آن هم به خوبی.  برای همین گفتم:  _ نه اینطوری نمیشه.باید درست حرف بزنی.یا بگو بله فهمیدم یا بگو نه نفهمیدم.  مظلومانه گفت:  _ بله.  حوصله ام را داشت سر می برد:  _ بله چی؟  گفت:  _ فهمیدم.  اخمی کردم و سرم را تکان دادم  یکی باید مواظب خودش باشد آن وقت من می خواستم مادرم و عسل را در نبودم دست او بسپارم.  مسخره بود.دیگر حرفی نزدم.او هم چیزی نگفت.  بودن با او اصلا برایم لذتی نداشت حس می کردم اصلا حال خوبی ندارم.حس بدی داشتم.  انگار داشتم کار خلافی انجام داده می دادم.
رمانی ها
۴ ۶ ۷
نه لطافت پوست سفیدش و نه گرمای تنش هیچ لذتی برایم نداشتند حتی وقتی او را می بوسیدم حالم بد و بدتر میشد.  داشت از خودم بدم می آمد و حتی از او که به خاطرش مجبور به کاری که فقط از سر اجبار خودم بدم آمد و حتی از او.  بخش دوم  به آینه نگاه کردم و برای چندمین بار صورت کبود خودم را ور انداز کردم.چه وحشیگری بزرگی!دیگر رویش باز شده بود و تا ذره ای عصبانی میشد چه عامل عصبانیت خود من بودم چه چیز یا کس دیگری به جانم می افتاد.انگار کیسه ی بوکسش بودم.من هم که اصلا به این سبک زندگی عادت نداشتم و اصلا در طول زندگیم نازکتر از گل نشنیده بودم نمی توانستم چنین چیزی را تحمل کنم.یعنی تحمل چنین رفتارهایی از من بر نمی آمد.از منی که یک عمر در رفاه و آسایش بودم و اکثر اوقات نازم را کشیده بودند.نه… تحمل چنین رفتار وحشیانه ای از من ساخته نبود.اما با این حال نمی توانستم در برابرش بایستم.در برابرش خیلی ضعیف بودم به علاوه می ترسیدم بلای بدتری به سرم بیاورد.کاری هم جز خوشگذرانی نداشت.ارث کلانی که عمو برایش گذاشته بود باعث شده بود از نظر مالی تامین باشد و نگرانی نداشته باشد.مرتب یا مهمانی میرفت یا مهمانی می داد قمار می کرد و …اما زندگی من که زمانی یک جا بند نمیشدم محدود شده بود در اتاق خواب و سالن پذیرایی.  حضورش را در اتاق حس کردم.اما اعتنایی نکردم.چند ساعت قبل کتک سختی از او خورده بودم.آن هم به خاطر یک دخترک وقیح هر جایی …همان طوبی خدمتکار جوانی که نظر همایون را جلب کرده بود.گفته بودم دیگر حق ندارد توی آن خانه بماند و باید برود.می خواستم اخراجش کنم.آخر دیده بودم همایون گاه گاهی به اتاق او سر میزند.اما اینکه همایون چه غلطی می کرد برایم مهم نبود.گند کاریها و کثافت کاریهایش اصلا برایم مهم نبودند فقط می خواستم همانطور که او مرا اذیت می کرد و عذابم می داد من هم با جلوگیری از گندکاریهایش اذیتش کنم.اما همین که فهمید می خواهم معشوقه اش را بیرون کنم باز از راه کتک وارد شد و بعد هم از لج من رفت سراغ طوبی و حالا هم آمده بود سراغ من.  _ بهار مست!  دستم را گوشه ی لبم که زخم بود و میسوخت گذاشتم.بی اعتنا به او به آینه خیره شدم و جوابش را ندادم.از او و از هر کسی که دور و برش بود نفرت داشتم.یک نفرت عمیق که پاک نشدنی بود.دستش را روی شانه ام حس کردم اما آن را پس زدم و با غیظ بلند شدم که شانه ام را گرفت و مرا به شدت به سمت خودش کشید و مقابلش نگه ذداشت:  _ چیه؟باز که سگ شدی!  جوابش را تند دادم:

۴ ۶ ۸
_ سگ خودتی عوضی.اون دست کثیفتو بکش کنار.  نگاهش را به دستش دوخت و آن را آورد بالا و روی گونه ام کشید و لبخند تمسخر آمیزی زد:  _ منظورت اینه که من کثیفم آره؟  بلند جو.اب دادم:  _ آره کثیفی… تویی که با یه زن هر جایی هم خوابه میشی کثیفی.  پوزخندی روی لبهایش نشست و گفت:  _ چی دارم میشنوم؟!زنم داره به من می گه کثیفم! عجب!  و پوزخندش پرنگتر شد و ادامه داد:  _ پس کثیفم آره؟باشه.الان بهت نشون میدم کثیف یعنی چی؟  و دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد.با دیدن این صحنه خواستم خودم را عقب بکشم که محکم نگهم داشت:  _ کجا؟  با لحن خیلی تندی گفتم:  _ ولم کن عوضی.  _ تو زن منی مگه میشه یه مرد از زنش دوری کنه؟  این را که گفت پرتم کرد روی تخت و پیراهنش را از تنش در آورد:  _ هر چقدرم زنای دیگه واسه م جذابیت داشته باشن و باهاشون باشم و لذت ببرم ولی بازم تو یه چیز دیگه ای و لذت با تو بودن یه چیز دیگه ست.  خودم را عقب کشیدم و گفتم:  _ برو گم شو احمق بیشعور.

۴ ۶ ۹
باز پوزخندی زد و کمربندش را باز کرد.خواستم بلند شوم و از اتاق بزنم بیرون اما نگذاشت و مرا خواباند روی تخت:  _ من زن گرفتم که نیازمو برآورده کنه ولی شده بلای جونم و فقط اذیتم می کنه.  نفسم زیر سنگینی تنش به شماره افتاد دستم را روی سینه اش گذاشتم و خواستم هلش بدهم:  _ من…دیگه…با…تو…حاضر نیستم…یه جا بمونم…  _ ولی من می خوام همین جا پیش خودم باشی…  اما من…من نمی خواستم حتی دستش به تنم برسد.نه دیگر نمی خواستم مردی که اسمش را گذاشته بود شوهر و با زنهای دیگر رابطه داشت به من حتی دست بزند.چه برسد به اینکه در آغوشم بکشد.از اینکه بعد از ارتباط با یک زن هر جایی هرزه بخواهد با من رابطه برقرار کند نفرت داشتم و حالم به هم می خورد.  از آن آغوش نفرت انگیز و آن بوسه های چندش آور متنفر بودم.یک نفرت بی حد و حصر.اما او لذت میبرد که هر بلایی سر من بیاورد.لذت می برد.  با چشمهای خمار و نفس زنان به من که هق هق می کردم نگاه کرد و دستش را روی گونه ام کشید:  _ وای بهاری تو چه شرابی هستی.بی خود نبود پویا…  با گریه گفتم:  _ خفه شو اسم پویارو نیار.دهنتو آب بکش…  خندید و گفت:  _ چرا؟تو که بهش جواب رد داده بودی حالا چی شده که اینو میگی و ازش دفاع می کنی؟  این را گفت و باز مرا در آغو.ش کشید.  گریه کردم.باز هم گریه کردم.اشکهایم قطع نمی شدند خرد و خسته و شکسته در آغوش مردی بودم که از او نفرت داشتم.روحم در هم شکسته و تحقیر شده بود.از او حالم به هم می خورد.ازخودم هم حالم به هم می خورد.  پویا را در برابر همایون مقایسه نشدنی و فرشته می دانستم و از این پشیمان شده بودم که چرا حداقل به او جواب مثبت نداده بودم که حالا تنم به گند کشیده شود و تحقیر شوم.اشکهایم بند نمی آمدند.دلم می خواست بمیرم و از این دنیای لعنتی خلاص شوم.از دست این حیوانی که خودش را شوهر و صاحب اختیارم می دانست .

۴ ۷ ۰
بخش سوم  در را که باز کردم فریبا پشت آن بود.دلم برایش خیلی تنگ شده بود.هر چند کم و بیش از طریق پیام با هم در ارتباط بودیم.ولی دیدنش چیز دیگری بود. با دیدنش ذوق زده سلام بلند بالایی کردم که با خوشرویی جوابم را داد و هر دو طرف صورتم را محکم بوسید:  _ سلام عزیز دلم.  من هم او را بوسیدم و گفتم:  _ دلم خیلی برات تنگ شده بود.  لبخند بر لب گفت:  _ منم همینطور.  کنار کشیدم و گفتم:  _ بیا تو.  داخل شد .دستم را گرفت و گفت:  _ وای سمیرا جون این چند وقتی که نبودی داشتم از دوریت دق می کردم.همه ش میومدم دم در ببینم برگشتی یا نه اما خبری نبود.  داشت حرف میزد که صدای زن دایی را از اتاقش شنیدم:  _ سمیرا!مادر!کیه؟  جواب دادم:  _ دوستمه.  و به اشاره ی فریبا که پرسید:  _ کیه؟  جواب دادم:

۴ ۷ ۱
_ مادر کیوانه.  متعجب پرسید:  _ پس چرا اینجاست؟  گفتم:  _ بریم تو آشپزخونه بهت می گم.  سری تکان داد و همین که خواستیم برویم توی آشپزخانه زن دایی از اتاقش بیرون آمد که فریبا زودتر متوجهش شد و گفت:  _ سلام مادر حالتون چطوره؟خوب هستین؟  و با صدای آرامتری گفت:  _ بهتون تسلیت می گم.خدا آقا کیوان و سمیرا جونو براتون نگه داره.  زن دایی با نگاه بی فروغ و صدای گرفته اش جواب داد:  _ ممنون دخترم.  دلخور نگاهش کردم.انتظار داشتم با دوستم گرمتر برخورد کند.اما انگار متوجه نبود یا شاید هم غریبی می کرد. به هر حال رو به من پرسید:  _ دخترم! عسل کجاست؟  جواب دادم:  _ کیوان بردش بیرون یه کم بگرده.  دیگر حرفی نزد و رفت توی اتاقش.من و فریبا هم به آشپزخانه رفتیم و مقابل هم نشستیم.برایش چای ریختم و او در حالیکه تشکر می کرد و فنجان را بر می داشت گفت:  _ خب تعریف کن ببینم.چه خبر؟چیکار کردی این مدت؟  کمی از چایم را نوشیدم و گفتم:

۴ ۷ ۲
_ هیچی بابا عزاداری که تعریف کردن نداره.  جواب داد:  _ من هم عزاداری رو نمی گم.دارم بعد از اونو میگم.  پرسیدم:  _ چطور؟  اشاره ای به اتاق زن دایی کرد:  _ حس شیشمم بهم میگه یه اتفاقایی افتاده. آخه میبینم مهمون داری.اون هم نه یکی بلکه دو تا.  گفتم:  _ آره حالا که داییم هم فوت کرده کیوان مادرشو آورده پیش خودمون.حضانت عسلو هم به عهده گرفته.  فنجان را گذاشت روی میز و گفت:  _ حتما تو هم قبول کردی آره؟  جواب دادم:  _ آره.چیکار می تونستم بکنم؟  سری تکان داد و با افسوس گفت:  _ خیلی بی دست پا و ساده ای دخترجون.هم شدی لله ی بچه شون هم مجبوری با مادر شوهرت توی یه خونه زندگی کنی.آخه دختر عاقل تو خودت فردا پس فردایی می خوای مادر بشی خیر سرت اون وقت چطور می خوای از بچه ی مردم مواظبت کنی؟یا اصلا این روزا کدوم آدم عاقلی با مادر شوهرش زندگی می کنه که تو این کارو می کنی ها؟ببینم اصلا مگه این بچه فامیل دیگه ای نداشت که نگهش داره؟  گفتم:  _ چرا داره.خانواده ی یلدا هستن پدرو مادر و برادرش ولی کیوان راضیشون کرد خودش حضانتشو به عهده بگیره.بعد تعطیلات عید هم می خواد بره دنبال کارای حضانت.

۴ ۷ ۳
ابرو بالا انداخت و گفت:  _ اونا هم که از خدا خواسته قبول کردن و از زیر بار مسئولیت شونه خالی کردن.

گفتم:  _ چیکار میشه کرد؟کاری از دست من که بر نمیاد.  اخم کرد و گفت:  _ چرا بر نمیاد؟  و صدایش را پایین آورد و گفت:  _ خودم بهت میگم چیکار کنی…  این جمله را که به زبان آورد صدای در بلند شد و بعد صدای عسل را شنیدیم که گفت:  _ عمو!میشه برم به مامان بزرگ هم نشونش بدم؟  و صدای کیوان را که گفت:  _ بله معلومه که می تونی.بدو برو نشونش بده.  با صدای آنها هراسان از جایم بلند شدم.اصلا انتظار نداشتم اینقدر زود پیدایشان شود.می ترسیدم کیوان فریبا را ببیند و عصبانی شود.آخر از او خوشش نمی آمد.فریبا تک سرفه ای کرد و بلند شد:  _ خب دیگه من باید برم.بعدا میام با هم حرف بزنیم.  و من که از نگرانی عکس العمل کیوان از دیدن فریبا روی پا بند نبودم فقط تند سرم را تکان دادم.  _ سمیرا.  کیوان بود که صدایم زد.با دستپاچگی گفتم:  _ بله!

۴ ۷ ۴
فریبا از آشپزخانه بیرون آمد و من هم دنبالش راه افتادم که بین راه با کیوان رو به رو شدیم من با نگاه متعجب و ناراضی کیوان سرم را پایین انداختم.اما فریبا با خونسردی و بی خیال شروع کرد به احوالپرسی و تسلیت گفتن که کیوان بعد ازاینکه مدتی نگاهش کرد خیلی سرد جواب داد:  _ ممنون.  فریبا از شنیدن جواب کیوان نگاهی پر افسوس به من انداخت و گفت:  _ خب دیگه.با اجازه تون.سمیرا جون خداحافظ.  و سریع رفت در را باز کرد.بیرون رفت و من و کیوان را تنها گذاشت.منتظر بودم همان لحظه کیوان بازخواستم کند اما او از کنارم رد شد و با لحنی که نمی توانستم حالتش را تشخیص دهم گفت:  _ دنبالم بیا باهات کار دارم.  برگشتم و از پشت نگاهش کردم.نمی دانستم چرا دلهره به جانم افتاده.نمی توانستم بفهمم ناراحت یا عصبانی است.  رفت توی اتاق عسل که دنبالش رفتم .دستش را به نرده ی تخت او تکیه داد .دلم گواهی می داد رفتار و وکاکنش خوبی از او نخواهم دید. وقتی مقابلش ایستادم خواست حرف بزند که عسل کتاب به دست از اتاق مادربزرگش بیرون امد و دوان دوان خودش را به او رساند:  _ عمو!عمو!میای برام بخونیش؟  کیوان کتاب را گرفت.دستی به سر برادرزاده اش کشید و با ملایمت و مهربانی گفت:  _ باشه عزیزم تو برو بشین من الان میام برات می خونم.  دختر کوچولو نگاهی به من و نگاهی به عمویش انداخت و رفت و دوباره من و شوهرم تنها شدیم.آن وقت کیوان رو به من گفت:  _ خب|!  حرفی نزدم .آخر حرفی برای گفتن نداشتم.وقتی سکوت مرا دید پرسید:  _ این اینجا چیکار می کرد؟  منظورش را فهمیدم.فریبا را می گفت.اما توضیحی نداشتم بدهم.چه باید می گفتم؟باید می گفتم گفته درست نیست آدم با مادر شوهرش زیر یک سقف زندگی کند و هیچ دختری این را دوست ندارد.باید می گفتم گفته فردا پس

۴ ۷ ۵
فردایی که خودمان بچه دار شدیم چطور می توانیم از عسل مواظبت کنیم؟اگر می گفتم او این حرفها را زده حتما حتما کیوان عصبانی میشد.چون در نظر او بر خلاف نظر من حرفهای فریبا فضولی در زندگی خصوصیمان بود. برای همین سعی کردم خودم را به آن راه بزنم و پرسیدم:  _ کی؟  طوری نگاهم کرد که از خجالت عرق به تنم نشست:  _خودتو به اون راه نزن منظورم همین زن همسایه ست.  به تته پته افتادم و گفتم:  _ خ…خب…دوستم…دوستمه اومده بود منو ببینه و تسلیت بگه.  با تمسخر گفت:  _ همین!چیز دیگه ای نگفت؟!  عجیب بود.انگار می دانست حرف دیگری هم زده.اما چطور و از کجا فهمیده بود.او که خانه نبود حرفهای ما را بشنود.همین الان آمده بود.تازه ی تازه.لیلی خانم هم که خانه ی خودش بود. از آن همه هوش و فراستش جا خورده بودم.حرف نزدم.چیزی نداشتم که بگویم.اصلا این بازخواستش مرا گیج کرده بود.خیلی جدی گفت:  _ هر چند غیر مستقیم و با ملایمت ولی بهت گفته بودم خوشم نمیاد این زن توی این خونه رفت و آمد داشته باشه.گفته بودم یه کم اون عقلتو به کار بنداز و تو ارتباطت با اون تجدید نظر کن ولی مثل اینکه منظورمو نگرفتی یا نخواستی مغزتو به کار بندازی که بفهمی چی گفتم.  با بغض گفتم:  _ ولی اون دوستمه.  پوزخندی زد و گفت:  _ دوست؟هه.شک دارم.  شک داشت!به دوستی فریبا شک داشت!به محبتی که در حق من روا می داشت شک داشت!بله.فریبا دوستم بود.تنها دوستم.چون به من محبت کرده بود.چیزی که همه تاز من دریغ کرده بودند و سالها در عطشش میسوختم. با من صمیمی شده و به حرفهایم گوش کرده بود.پس چرا کیوان شک داشت او دوست من باشد؟چرا؟!باز سکوت

۴ ۷ ۶
کردم..بد جوری مرا به خاطر حضور فریبا زیر سوال برده بود و با اینکه او را در این کار محق نمی دانستم اما نمی توانستم کاری کنم یا حرفی بزنم و باز هم او سکوت بینمان را شکست و گفت:  _ یه چیزی رو بهت میگم یادت نره.من خوشم نمیاد این زن مرتب توی زندگی خصوصیم سرک بکشه و فضولی کنه.فهمیدی؟پس دیگه توی این خونه راهش نده.بفهمم گوش نکردی و دوباره آوردیش خودم میرم بهش رک و راست میگم نیاد توی این خونه.   تم:۵با بغضی که هر آن انتظار داشتنم بشکند گف _ خودش میاد من هم که نمی تونم مهمونو بندازم بیرون.  اخم کرد و گفت:  _ همین که گففتم بهش نگی خودم میگم تموم.  حرفهایش را که زد مرا تنها گذاشت و رفت توی سالن کنار عسل نشست:  _ خب بگو ببینم چیکار می خواستیم بکنیم؟  عسل در جوابش با ذوق کودکانه ای گفت:  _ می خواستیم کتاب بخونیم.  کیوان با لبخند گفت:  _ آهان.پس خوب گوش کن تا بخونم.  دیگر تحمل دیدن چنان رفتاری را نداشتم.از وقتی عسل پدر و مادرش را از دست داده و آمده بود با ما زندگی کند محبت و توجه کیوان هم به من کم شده بود . انگار اصلا مرا نمی دید.عوض شده بود.با ناراحتی رفتم توی آشپزخانه و پشت میز نشستم.چانه ام را به دستهایم تکیه دادم و سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم.  صدای کیوان که داشت برای برادرزاده ی کوچکش کتاب می خواند توی گوشم زنگ خورد:  _ من یه شکارچی هستم تفنگ دارم تو دستم دشمن ببر و شیرم گوزنا رو میگیرم  _ عمو صبر کن صبر کن من تشنمه برم آب بخورم و برگردم.  _ باشه عزیزم برو و زود برگرد بقیه شو واسه ت بخونم.

۴ ۷ ۷
لحن مهربان او که داشت با برادرزاده اش حرف میزد حسادتم را بیشتر تحریک کرد و بیشتر ناراحتم کرد آنقدر که متوجه حضور عسل نشدم:  _ زن عمو!زن عمو!میشه یه کنم آب بهم بدی؟  احساس کردم از او بیزارم.در برابرش احساس حقارت می کردم.از لحن مودبانه و از بودنش در آنجا بدم آمد و در جوابش با غیظ گفتم:  _ نه.  دخترک متعجب و با چشمهای ترسیده و بغض آلود پرسید:  _ چرا؟!  ناگهان برای یک لحظه از دیدن ترسی که در چشمهایش بود لذت بردم.خواستم حرفی بزنم و گریه اش را در بیاورم که کیوان داخل شد:  _ عسلی!عمو!چی شد آب نخوردی؟  انگار صدای ما را شنیده بود که خودش را رسانده بود.عسل رو به او مظلومانه گفت:  _ زن عمو بهم آب نمیده.  کیوان به من نگاه کرد.می توانستم در چشمهایش عصبانیت را ببینم.بدون اینکه چشم از من بردارد گفت:  _ اشکالی نداره دخترم بیا خودم بهت آب میدم.  این را که گفت خودش رفت برای عسل یک لیوان آب آورد و به خوردش داد.بعد کتاب را داد دست او و گفت:  _ برو بشین توی سالن تا من بیام.خب؟  _ خب.  بچه که رفت کیوان هم به سمت من آمد.از ترسش بلند شدم.توی چشمهایم زل زد و با صدایی خفه و عصبانی گفت:  _ هیچ معلوم هست چه مرگته؟چرا با بچه اینطوری رفتار می کنی؟مثلا خواسته بودم ازش مواظبت کنی ؟  جوابش را ندادم.چون نمی توانستم.بد جوری بغض توی گلویم گیر کرده بود و حتی نمی توانستم نفس بکشم.چشمهایم داشتند خیس میشدند.

۴ ۷ ۸
_ بار آخرت باشه اینجوری باهاش حرف میزنی.وای به حالت اگه …  حرفش را ناتمام گذاشت و با خشم به صورتم چشم دوخت.هیچ وقت او را اینطوری ندیده بودم. همانطور ایستاده بودم و نفسم را نگه داشته بودم.اما بالاخره وقتی از آشپزخانه بیرون رفت.نفسم را بیرون دادم و همزمان اشکهایم نیز جاری شدند.    )
فصل چهل و سوم
بخش اول
تعطیلات به پایان رسید و بعد از آن بیشتر وقتم به رفتن به دادگاه و جمع کردن مدارک تایید صلاحیتم برای گرفتن حضانت عسل صرف شد و بالاخره هم با هر بدبختی ای که بود موفق شدم قیم قانونیش شوم..در تمام این مدت آنقدر مشغول بودم که از سمیرا بیشتر غافل شده بودم اما هر بار فکر می کردم کارم که تمام شد مجبورش می کنم به دیدن دکتر محبی برویم.آنقدر لجباز و خودسر شده بود که گاهی اعصابم را به هم می ریخت و اگر خودم را کنترل نمی کردم حتما کتک مفصلی می خورد.می دانستم کار کار همان زن همسایه فریباست و قصد داشتم به محض پیدا کردن فرصت حتما فکری در مورد این مشکل بکنم.موقتا خاله را در جریان گذاشته بودم که به بهانه ی دیدن مادرم هم که شده همسرم را تنها نگذارد تا من خیالم بابت عسل از هر جهت راحت شود. آخرین مرحله ی کارهایم این بود که برادرزاده ام را به مهد کودک بفرستم.هر چند دیر بود ولی نمی خواستم وقتی نیستم در نبودم و یا دور از چشم مادرم سمیرا اذیتش کند اصلا به او اعتماد نداشتم.برای همین به سفارش دکتر محبی که یکی از آشنایانش مدیر یک مهد کودک بود یک روز دختر کوچولو را برای ثبت نام با خودم به آن مهد بردم.
_ سلام.خوش اومدین بفرمایین.
مدیر مهد بود که خودش به استقبالمان آمده بود.فضای رنگارنگ کودکانه ای بود پر از سر و صدا و با وجود در بسته ی اتاقها باز صدای بچه ها شنیده میشد.

۴ ۷ ۹
جواب سلامش را دادم و گفتم:
_ محمدی هستم قرار بود برای ثبت نام برادرزاده م خدمتتون برسم.
خانم مدیر که بسیار جوان به نظر میرسید با خوشرویی گفت:
_ بله منتظرتون بودم.خوش اومدین.صباحی هستم.مدیر مهد.
در جوابش گفتم:
_ خوشوقتم.
گفت:
_ منم همینطور.
و رو به عسل با لبخند گفت:
_ وای چه دختر نازی!ببینمت عزیزم!اسمت چیه؟
عسل مودبانه گفت:

۴ ۸ ۰
_ عسل .
_ عسل؟چه اسم شیرینی!به مدرسه ی ما خوش اومدی عسل خاتنوم.
برادرزاده ی کوچکم به من نگاه کرد و بعد به خانم صباحی و جواب داد:
_ مرسی.
_ به به چه دختر مودبی.
انگار عسل از تعریف خانم صباحی خوشش آمد و لبخند زد و دستهاش را پشتش قلاب کرد.تمام حالتهایش را خیلی خوب میشناختم.
خانم مدیر پرسید:
_ اجازه میدین قبل از هر چیزی چند تا سوال از کوچولوتون بپرسم؟
سوال؟هنوز نیامده می خواست از عسل سوال بپرسد.ولی من برای ثبت نامش آمده بودم.نه اینکه بچه را بیاورم سوال پیچش کنند.ولی چکار میشد کرد اینجا تنها جایی بود که امیدوار بودم برادرزاده ام را ثبت نام کنم.بنابراین گفتم:
_ بله البته خواهش می کنم.بفرمایین.
خانم صباحی به نشانه ی تشکر سری تکان داد و مبلی را به من نشان داد:

۴ ۸ ۱
_ شما راحت باشین.بشینین لطفا.
تشکر کردم و نشستم.خانم مدیر هم نشست.دست عسل را در دستش گرفت و او را مقابل خودش نگه داشت:
_ خب عسل خانوم بگو ببینم خونه تون قبلا کجا بوده؟
دختر کوچولو به من نگاه کرد.با لبخند سرم را تکان دادم جواب داد:
_ دهلران.
خانم مدیر با لبخند پرسید:
_ بعد اونوقت اونجا که میرفتی مهد چیا بهتون یاد دادن؟
عسل دامن لباسش را توی دستش گرفت و جواب داد:
_ خیلی چیزا.شعر قصه نقاشی …ام…بازی…ای بی سی دی.
خانم صباحی با لحن شوخی گفت:
_ خیلی خوبه پس ای بی سی دی هم بهتون یاد دادن.

۴ ۸ ۲
عسل سرش را تکان داد و گفت:
_ بله می تونم…می تونم شعر انگلیسی هم بخونم.
ابروهای خانم صباحی بالا رفت:
_ اوم…راست می گی؟بخون ببینم.
عسل با لحن شیرین کودکانه اش شروع کرد به خواندن:  Twinkle, twinkle, little star,  How I wonder what you are.  Up above the world so high,  Like a diamond in the sky.  Twinkle, twinkle, little star,  How I wonder what you are!
that was great Barney
I ‘m gonna make wish on one of these stars
Now what should I wish for?
Star light, star Bright, first star I see tonight
I wish I may, I wish I might have the wish

۴ ۸ ۳
I made my wish Barney,
Let make a wish together  Oh, Good!
Star light, star Bright, first star I see tonight
I wish I may, I wish I might have the wish
I wish tonight I wish tonight
(توضیح نویسنده:ترجمه شعر: چشمک بزن ,چشمک بزن ستاره کوچولو  متعجبم که تو چی هستی!  در بلندترین نقطه جهان  مثل یک نگین الماس در آسمان  متعجبم که تو چی هستی!  وقتی که خورشید آتشین میره  وقتی هیچ روشنی و درخشندگی نداره  اونوقته که تو نور کم خودتو نشون می دی  ودر طول شب چشمک ,چشمک میزنی  چشمک بزن ,چشمک بزن ستاره کوچولو  متعجبم که تو چی هستی !  وقتی که مسافران شب در تاریکی  از نور کم تو سپاسگزاری می کنند  اگر چشمک زدن تو نبود  نمی دونستند از کدام راه برونند

۴ ۸ ۴
چشمک بزن ,چشمک بزن ستاره کوچولو  متعجبم که تو چی هستی!)  خواندنش که تمام شد لبخند خانم مدیر پر رنگتر شد و برای عسل دست زد و با رضایت گفت:  _ آفرین آفرین به تو دختر خوب.خیلی خوب خوندی.  بعد پرسید:  _ بگو ببینم این شعر خوشگلو کی بهت اینقدر خوب یاد داده؟  عسل لب ورچید و گفت:  _ مامانم.  بغض توی صدایش را تشخیص دادم.حتما یاد مادرش افتاده بود.خانم مدیر به من نگاه کرد و گفت:  _ چه مامان خوبی!خوش به حالش که همچین دختری داره.  بعد پرونده ی عسل را نگاه کرد و رو به من گفت:  _ راستش آقای محمدی من قبل از دونستن شرایط عسل کوچولوی شما و قبل از دیدنش نمی خواستم ثبت نامشو قبول کنم.چون به هر حال خیلی دیر شده واسه این کار و ما هم واسه مهدمون یه سری مقررات داریم و بر اساس همون مقررات خاص خودمون ظرفیت مهدو تکمیل می دونستیم در واقع این دیدار ما هم تو رودرواسی با خانوم محبی که خیلی به ما لطف داشتن صورت گرفته.اما حالا میبینم کار درستی کردم و این دختر کوچولوی باهوشو با رضایت قلبی خودم قبول می کنم. در ضمن می خوام عسلو ببرم توی کلاس خودم.خیلی دوست دارم خودم مربیش باشم.  تشکر کردم و بعد از آن در مورد شهریه و نحوه ی پرداختش صحبت کردیم و حرفهایمان که تمام شد و وقت خداحافظی رسید خانم مدیر گفت:  _ می تونین از همین الان دختر کوچولوتونو بذارین اینجا بمونه که به محیط اینجا عادت کنه.  از جایم بلند شدم و گفتم:  _ بسیار خب ممنون.

۴ ۸ ۵
و به عسل نگاه کردم که به حرکات ما چشم دوخته بود.کنارش روی دو پا نشستم تا خودم را همقدش کنم و گفتم:  _ خب دیگه عزیزم من باید برم.کلی کار دارم.ولی تو اینجا می مونی خب؟  حرفی نزد.  پرسیدم:  _ ظهر میام دنبالت.کاری نداری؟  در جوابم فقط سرش را بالا و پایین کرد:  _ نچ.  می دانستم ناراحت است.غریبی می کند و از اینکه از من جدا میشود و در محیط جدیدی قرار میگیرد غصه دار است.خودم هم دست کمی از او نداشتم:  _ چیه نمی خوای با عمو حرف بزنی وروجک؟  با بغض گفت:  _ نه حرف بزنم گریه م می گیره اون وقت تو هم ناراحت میشی.  از حرفش یکه خوردم.چه حرفی زده بود!از یک طرف نمی خواست مرا ناراحت کند و حرفی بزند و از طرف دیگر صادقانه گفته بود غصه دارد.در نظرم اینها برای یک دختر بچه ی سه چهار ساله خیلی زیاد بود بغلش کردم و گفتم:  _ قربونت برم که اینقدر به فکر عمویی.  بعد از خودم جدایش کردم و بینی کوچکش را بین دو انگشتم گرفتم .فشار دادم و بلند شدم:  _ خب خانم صباحی عسل ما پیش شما امانت.  خانم مدیر با لبخند گفت:  _ حتما .اصلا نگران نباشین.حواسمون کاملا بهش هست.  تشکر کردم و گفتم:  _ پس با اجازه من دیگه باید برم.

۴ ۸ ۶
_ به سلامت.  خانم مدیر دست عسل را گرفت و تا دم در مرا بدرقه کرد.موقع رفتن برای عسل دست تکان دادم که او هم همین کار را کرد و لبخند زد.با لبخندش خیالم راحت کرد.از مهد که بیرون آمدم.تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم و خودم را برسانم شرکت ولی یک لحظه با دیدن شوهر خاله ام بهروز همراه یک زن و کودکی که شاید پنج شش ساله به نظر میرسید خشکم زد.این زن که بود؟چرا با بهروز بود؟!او را تا آن روز ندیده بودم.شاید هم دیده بودم و برایم آشنا بود اما نه در فامیل خودمان و نه فامیل آنها چنین زنی نداشتیم.ولی پس که بود؟!با بهروز چکار می کرد؟!آن بچه…  احساسم می گفت خبری است…همین بود که وقتی تاکسی گرفتم به جای رفتن به شرکت یکراست برگشتم خانه و رفتم آپارتمان خاله لیلی.نمی توانستم بی خیال از این موضوع بگذرم.شکی توی دلم افتاده بود که باید برطرفش می کردم. نمی خواستم زود قضاوت کنم و می خواستم مطمئن شوم.همین که رسیدم در زدم و وقتی خاله در را باز کرد داخل شدم:  _ سلام خاله.  متعجب سر تا پایم را ور انداز کرد:  _ سلام.  سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و رفتم روی مبلی نشستم و پرسیدم:  _ آقا بهروز نیست؟فکر می کردم گفته بودی امروزو بهش مرخصی دادن که فردا بره ماموریت درسته؟  از حرفم جا خورد.کاملا واضح بود. گفتم:  _ خاله!  جواب داد:  _ آ…آره خب…ولی همین امروز رفت.  با دقت نگاهش کردم.توی دلم گفتم بیچاره خاله…ولی بعد خودم را سرزنش کردم.از کجا معلوم حدسی که زده بودم و شکم درست بوده باشد؟ نباید می گذاشتم چیزی بداند.باید اول مطمئن میشدم ماجرا از چه قرار است بعد همه چیز مشخص میشد.زیر نگاه من نا آرام بود.نمی فهمیدم چرا….  پرسید:

۴ ۸ ۷
_ میگم تو چرا سر کارت نرفتی؟  جواب دادم:  _ خب منم گفتم امروزو مرخصی بگیرم خونه باشم.مگه بده؟ناهارم خونه ی شمام خوبه؟  بلند شد که برود:  _ معلومه که خوبه.خوشحال هم میشم.  فکر کردم چطور می توانم بفهمم.چطور شکم را برطرف کنم یا سند و مدرکی گیر بیاورم برای درست بودنش.داشتم فکر می کردم که تلفن زنگ خورد و چون من نزدیکتر بودم گوشی را برداشتم:  _ الو!  _ الو…  صدای بهروز بود.پایم را روی پای دیگرم انداختم و گفتم:  _ سلام آقا بهروز بازم که تو رفتی ماموریت این خاله ی مارو تنها گذاشتی.  _ تویی کیوان؟!چطور این وقت روز خونه ای؟!  کمی جا به جا شدم و گفتم:  _ خب راستش گفتم امروز مرخصی بگیرم که با بچه ها بیایم پیش خاله تنها نباشه.  خندید و گفت:  _ پس خوش به حال لیلی.ببینم تو از کی تا حالا خاله دوست شدی؟  خیلی جدی گفتم:  _ اولا اون قبل از اینکه خاله م باشه خواهر بزرگترمه.دوما من همیشه به فکرشم و همیشه هم دوستش داشتم و دارم.  و بعد بلافاصله پرسیدم:  _ الان توی راهی دیگه درسته؟

۴ ۸ ۸
جواب داد:  _ آره.دارم میرم آبادان.  گفتم:  _ آها.خیله خب خوش بگذره.  _ چی چی رو خوش بگذره.مگه ماموریت رفتن اونم توی این گرما خوش گذشتن داره؟  نمی توانستم کنایه نزنم :  _ خب آخه من فکر کردم شاید خوش بگذره.  گفت:  _ خیالاتی شدی داداش!گوشی رو بده خاله ت باهاش حرف بزنم.کارش دارم.  گفتم:  _ چشم .  و خاله را صدا زدم و با این که می دانستم کارم درست نیست تلفن را عمدا گذاشتم روی آیفون اما در آخرین لحظات صدای کودکانه ای گفت:  _ بابا بهروز!بابا!  از شنیدن صدای بچه مثل برق گرفته ها و به خاله خیره شدم که رنگش مثل گچ سفید شده بود.حالا دیگر مطمئن شدم.مطمئن شدم که..که بهروز جز خاله ی من زن دیگری دارد…و شاید خاله هم…می دانست…  گوشی را آرام گذاشتم سر جایش و به خاله لیلی خیره شدم که کاملا هول شده بود.  پرسیدم:  _ صدای بچه بود؟!  خاله گفت:  _ چیزه…فکر می کنم.

۴ ۸ ۹
بدون اینکه چشم از او بردارم گفتم:  _ گفت بابا بهروز!  گفت:  _ خب…خب…شاید منظورش کس دیگه ای بوده.  مشکوک نگاهش کردم. خبر داشت؟اگر نه چرا اینقدر هول شده بود.چرا رنگش پریده بود؟!بدون اینکه چشم از صورتش بردارم پرسیدم:  _ واقعا؟  اخم کرد و پرسید:  _ چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟به چیزی شک داری؟  محکم جواب دادم:  _ آره.  باز صورتش رنگ به رنگ شد.بدون لحظه ای تردید گفتم:  _ امروز بهرزو با یه زن و یه بچه دیدم.  حرف نزد.حرکاتش عصبی بود.اما نه تعجب کرد و نه جا خورد حالا دیگر مثل روز برایم روشن شده بود که از همه چیز خبر دارد.بلند شدم و رفتم طرفش:  _ اول فکر کردم زنه یکی از فامیلاشونه.ولی بین فامیلای بهروز همچین زنی وجود نداره.چادری…قد بلند…لاغر…تا حالا ندیده بودمش.شاید هم دیدمش و یادم نیست…  خاله در سکوت سرش را پایین انداخته بود و دستهایش را در هم گره کرده بود.سکوتش مطمئنترم کرد که از همه چیز خبر دارد.از فکر اینکه می داند و چیزی نگفته عصبانی شدم. با لحنی عصبی گفتم:  _ فکر می کنم یه توضیح کامل بهمون بدهکاره درسته؟  سریع جواب داد:

۴ ۹ ۰
_ نه.  ایستادم و زل زدم به صورتش.آرام گفت:  _ احتیاجی به توضیح نیست.  پرسیدم:  _ داری ازش دفاع می کنی؟  گفت:  _ من خودم از همه چی خبر دارم.  چشمهایم را باریک کردم و گفتم:  _ خب؟  گفت:  _ خب که خب سمانه زن بهروزه یه پسر هم دارن که پنج سالشه.  به چهره اش خیره شدم.اما او نگاهش رو به پایین بود.باورم نمیشد حدسم اینقدر درست از آب در بیاید.انتظار داشتم حداقل خاله انکار کند یا شوکه شود و خبر نداشته باشد.اما خودش هم با خبر بود!خبر داشت که شوهرش یک زن دیگر دارد و تایید می کرد؟ولی چرا با اینکه می دانست سکوت کرده بود؟!چرا گذاشته بود چنین اتفاقی بیفتد؟!  با لحنی پر از سرزنش و گلایه گفتم:  _ می دونستی و سکوت کرده بودی آره؟  گفت:  _ آره چون خودم خواستم.  با شنیدن این جمله چشمهایم از فرط تعجب نزدیک بود از حدقه بیرون بزنند:  _ چ…چی؟!  سعی کرد جلوی اشکهایش را بگیرد و با صدایی که می لرزید گفت:

۴ ۹ ۱
_ اون راضی نبود من خودم مجبورش کردم دوباره ازدواج کنه.  سست شدم.دستم را بردم لای موهایم و پرسیدم:  _ چ…چرا…چرا این کارو کردی؟!  نشست و بدون اینکه به من نگاه کند گفت:  _ وقتی فهمیدم نمی تونم بچه دار بشم؛ وقتی همه ی راه ها رو رفتم و فهمیدم مادر نمی شم؛ وقتی دیدم بهروز با آوردن بچه از پرورشگاه مخالفت می کنه اما با این حال دلش یه بچه می خواد؛ و بعد که فهمیدم یکی از زنایی که همکارشن خیلی دور و برش می چرخه و البته آدم درستی هم نیست؛ این تصمیمو گرفتم.می دونستم عاقبت شوهرم، یه جایی، یه روزی، تسلیم می شه.تو مردی و باید درک کنی چی میگم. من هم تصمیم گرفتم قبل از اینکه زندگیم نابود بشه؛ قبل از اینکه اتفاق بدی بیفته؛ برای نجات زندگیم دست به یه کاری بزنم. کاری که اگر چه برام خیلی دردناک بود؛ اما انجامش باعث شد کسی رو که دوستش دارم از دست ندم. یه دوست صمیمی داشتم که مدتی بود شوهرشو از دست داده و بیوه شده بود.تو خیلی سال پیش یکی دو بار دیده بودیش.میومد که با هم بریم کلاس خیاطی.همینه که یه کم برات آشنا اومده. رفتم و ازش برای بهروز خواستگاری کردم و بعد اونو مجبور کردم عقدش کنه. این طوری حداقل در مقابل یه عمل انجام شده هم قرار نمی گرفتم و می دونستم این طوری برای بهروز هم بهتره. برای اینکه راحت باشه و به خاطر من اذیت نشه؛ به دروغ می گفتم ماموریته. در حالی که اون پیش زن دومش بود. حالا هم یه بچه دارن که پنج سالشه. تمام اعضای خانواده ی شوهرم اینو می دونن و تنها کسی که از فامیل و خونواده ی خودمون جریانو می دونست یلدا بود که قسمش داده بودم حرفی نزنه.  باورم نمیشد…باورم نمیشد خودش چنین کاری کرده باشد…چطور توانسته بود؟یلدا را هم قسم داده بود؟به چه؟به جان احسان؟یا عسل؟نفسم به زحمت بالا می آمد…برایم سخت بود…خیلی سخت که با چنین حقیقتی مواجه شوم. خیره نگاهش کردم و گفتم:  _ می ترسیدی…می ترسیدی بهروز خودش بره دوباره زن بگیره؟ولی مگه اون می تونست چنین کاری بکنه؟کی یادش رفته اون وقتی اومد خواستگاری تو صد بار رفت و اومد تا مادرم و دایی محمد راضی شدن.خودش خواسته بود…خودش تو رو خواسته بود و کسی مجبورش نکرده بود.باید هم به پات می موند…  با اندوه نگاهم کرد و گفت:  _ نه کیوان اشتباه نکن اون نباید زندگیشو به پای من هدر می داد…نباید…به پای من میسوخت…  بلند شدم و با خشم گفتم:  _ ولی اون حق نداشت با تو این کارو بکنه.

۴ ۹ ۲
خاله با چشمهای خیس گفت:  _ من خودم اینطور خواستم.خواهش می کنم…خواهش می کنم نه به روش بیار و نه به کسی بگو.تو رو به جون عسل…  کار خودش را کرد.قسمم داد.به جان عزیزترین موجود زندگیم.حتما…حتما با یلدا هم همین معامله را کرده بود…با حالتی عصبی و رو به انفجار شروع کردم به قدم زدن توس سالن.فقط همین را کم داشتیم انگار بدبختیهای خانواده ی ما قرار نبود پایان داشته باشد.مادرم اگر می فهمید خواهرش چه بر سر زندگی خودش آورده حتما سکته می کرد.به خاله نگاه کردم.نگاهش پر از التماس بود.بدون اینکه حرف دیگری بزنم از خانه اش زدم بیرون.حس می کردم به هم ریخته ام آن هم به شدت و در موقعیت مناسبی نبودم که سر کارم بروم برای همین پانیذ محجوب را خبر کردم که نمی توانم شرکت بروم و توی همان راهرو تلفنی با او حرف زدم و تماس را که قطع کردم دیدم خانه ی همسایه ی بغلی باز شد و سمیرا و فریبا بیرون آمدند.ایستادم و به سمیرا نگاه کردم.هر دویشان با دیدن من رنگشان پرید.فریبا که مشخص بود کاملا ترسیده گفت:  _ سلام آقا کیوان حال شما خوبه؟ببخشید من باید برم الان غذام میسوزه.با اجازه.  و سریع رفت توی خانه اش.در را بست.دوباره به سمیرا چشم دوختم و با صدایی که به زحمت جلوی بلند شدنش را گرفته بودم گفتم:  _ برو خونه.  انداختمش جلو و همین که رفت داخل خواستم توی گوشش بزنم ولی جلوی خودم را گرفتم.مادرم خانه بود و نمی خواستم جلوی او دعوا و مرافعه راه بیندازم.ولی فقط خدا می دانست آن لحظه چه اندازه عصبانیم بودم .فکر کردم مادرم را به بهانه ای بفرستم خانه ی خاله لیلی و بعد به شدت سمیرا را بازخواست کنم.بنابراین خودم را خونسرد نشان دادم و مادرم را صدا زدم:  _ مادر!  از اتاقش بیرون آمد:  _ بله پسرم!  گفتم:  _ فکر کنم خاله لیلی کارت داره.گفت یه سر برو پیشش.

۴ ۹ ۳
با تعجب پرسید:  _ چیکار داره؟!  گفتم:  _ نمی دونم.  حرفی نزد به سمیرا نگاه کرد که سرش پایین بود .آرام آرام به سمت در رفت.بازش کرد و همین که از خانه بیرون زد با خودم فکر کردم.  حالا وقتش است که یک درس حسابی به این سمیرای لعنتی بدهم.می خواستم هر چه عصبانیت دارم سرش خالی کنم.می خواستم کاری کنم که دفعه ی بعد مثل آدم به حرفم گوش کند.  اما به هر ترتیبی که بود خودم را کنترل کردم و گفتم بنشیند.با ترس و تردید نشست.مدتی را در سکوت و زیر نگاه ترسیده ی او قفدم زدم تا آرام شوم.چند تا نفس عمیق و پشت سر هم کشیدم و بالاخره به سمتش رفتم و کنارش نشستم.خودش را جمع کرد.نمی دانستم در موردم چه فکر می کند.اما من کسی نبودم که دست روی یک زن بلند کند.البته اهمیتی هم برایم نداشت چه فکری می کند.سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و به آرامی و با ملایمت با او حرف بزنم:  _ چرا این کارو می کنی؟چرا وقتی چیزی بهت میگم گوش نمیدی؟چرا برای حرفام اهمیت قائل نمیشی؟چرا هی میری سراغ این زنه فریبا؟واسه چی چشم ندید عسلو که هنوز یه بچه ی کوچیکه داری ها؟  حرف نزد.  گفتم:  _ سمیرا!تو عوض شدی.دیگه اون دختر سر به زیر ساکت و خجالتی نیستی که به زور ازش حرف می کشیدم.شدی یه آدم خودسر و لجباز.هنوز دو ماه از زندگی مشترکمون نرفته یه آدم دیگه شدی و من همه رو از چشم اون زنه میبینم.آخه تو چرا چسبیدی به اون؟مگه کیه؟چی داره؟  باز سکوت کرد.به طرفش چرخیدم که خودش را عقب کشید:  _ حرف بزن دیگه نمیشه که هی من بگم و تو بشنوی.  اینها را که گفتم چشمهایش دو دو زد لبهایش لرزید و شروع کرد به گریه کردن و در میان گریه بریده بریده گفت:

۴ ۹ ۴
_ من…من…خیلی تنهام…فریبا تنها دوستمه.باهام حرف میزنه و حرفامو گوش می کنه.شوخی می کنه…خواهر صدام میزنه و من دوستش دارم.تو سرت گرم عسله و مادرت…اونا برات مهمن…  نگاهش کردم.چه حرفهایی میزد؟!یعنی به خاطر همین رفتارش عو.ض شده بود؟  ولی تا جایی که یادم می آمد تا قبل از ورود عسل و مادرم یه این خانه هم او تحت تاثیر حرفهای فریبا قرار گرفته و کارهایی می کرد که باعث عصبانیتم میشد.این حرفهایش در نظر من بهانه بود.فقط و فقط بهانه.با این حال خودم را به او نزدیکتر کردم و دستم را روی دستش گذاشتم:  _ یعنی درد تو فقط تنهایی و کم توجهی منه؟  حرفی نزد و فقط گریه کرد.  باز احساس ترحم به سراغم آمد.نمی خواستم چنین حسی داشته باشم ولی سمیرا باعث به وجود آمدن این حس میشد.دستش را گرفتم و او را کشیدم سمت خودم و آرام بغلش کردم:  _ باشه گریه نکن اگه واقعا همین ناراحتت کرده و باعث شده به فریبا نزدیک بشی دیگه از این به بعد نمیذارم تنها بمونی.اگه هم واقعا به دوست احتیاج داری باشه خب مهسا خواهرزاده ی دکتر محبی به اون خانومی و عاقلی و فهمیدگی و با سوادی هست.معصومه زن فرشاد هم هست.زن خیلی شوخ و با مزه ایه.خودت که دیدیش و می دونی.هر دوی اینا رو که گفتم خانومای تحصیل کرده و خوبی هستن. خاله ی به اون خوبی هم که دارم.می تونی هر وقت احساس تنهایی کردی بری پیش اون.تازه من که همون روزای اول بهت گفتم عسل دلخوشی منه چرا فکر می کنی جای تو رو تنگ کرده ها؟سکوت کردم تا اگر حرفی دارد بزند اما وقتی سکوتش طولانی شد گفتم:  _ از این به بعد جوری برنامه می چینم که بیشتر باهم باشیم .خوبه؟  حرفی نزد.ساکت شده بود.او را از خودم جدا کردم و گونه های خیسش را لمس کردم:  _ نیگا نیگا مثلا تو بیست و هفت هشت سالته و شوهر داری بعد عین بچه ها گریه می کنی؟!  سکسکه کنان نگاهم کرد.هیچ احساسی نسبت به او نداشتم جز حس آزار دهنده ی ترحم.  بخش دوم  زندگیم شده بود شب و ر.وز عذاب کشیدن از دست همایون و کتک خوردن و تحقیر شدن به وسیله ی او.دیگر کاملا رویش باز شده بود و هر کاری دلش می خواست انجام می داد و حتی قدغن کرده بود بدون اجازه ی او تا سالن پذیرایی هم بروم و پیرترین خدمتکار خانه همان پیرزن بدعنق اخمو که اسمش مامان سلیمه بود را مامور و نگهبانم کرده بود.یک جورهایی آن پیرزن زندانبانم شده بود.شده بودم آدمی که فقط راه میرفت و گاهی چیزی می خورد نه

۴ ۹ ۵
احساسی نه شوقی برای ادامه ی زندگی نه خنده ای نه انگیزه ای حتی به تلفنهای خانواده ام جواب نمی دادم و البته که همایون راضی بود به این کارم.همه چیز در من مرده بود همایون همه چیز را در من کشته بود.در عرض سه ماه چنان رنگ عوض کرد که خودم هم باورم نمیشد.شده بودم وسیله ای که هر وقت می خواست و میلش میکشید به سراغش می آمد که ته مانده ی نیازش را برطرف کند و در همان حال نیز دم از عشق و علاقه ی زیادش به من میزداما من از او متنفر بودم وبیشتر از او از خودم بدم می آمد و متنفر بودم.دلم می خواست بمیرم و فکر می کردم فقط مرگ می تواند مرا از آن نکبت رها کند.مرا از آن زندگی لعنتی خلاص کند و بالاخره هم یک روز تصمیم به خودکشی گرفتم.چون آنقدر عرصه بر من تنگ شده بود که راهی جز این نمی دیدم.خیلی آرام و بی سر و صدا از اتاق زدم بیرون و وقتی دیدم کسی نیست خواستم بروم توی حمامی که در راهرو بود و با قرصهایی که پیدا کرده بودم خودم را از بین ببرم اما ناگهان دلم زیر و رو شد.حالم به هم خورد و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و در نهایت هر چه توی معده ام بود کف راهروی طبقه ی دوم بالا آوردم.زانو زدم و بالا آوردم و بی حال نشستم.نمی توانستم بلند شوم.حال نداشتم.صدای پاهایی را شنیدم که انگار از پله ها بالا می آمد سعی کردم بلند شوم اما نتوانستم و صدای مامان سلیمه توی گوشم زنگ زد:  _ وای خدا!خانوم چی شده؟چرا…  نگاهش کردم.برگشت و یکی از خدمتکارها را بلند صدا زد:  _ پروانه!پروانه!  چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله ی پروانه پیدا شد و مامان سلیمه به او دستور داد مرا به اتاق ببرد.او هم کمکم کرد بلند شوم و مرا به اتاق برد و در حالیکه کمکم می کرد روی تخت بنشینم پرسید:  _ خانوم حالتون خوبه؟  بریده بریده گفتم:  _ برو بیرون…بیرون…می خوام…لباسامو عوض کنم.  پرسید:  _ می خواین کمکتون کنم؟  سرم را تکان دادم و گفتم:  _ نه.خودم می تونم…تو برو..

۴ ۹ ۶
حرفی نزد و رفت بیرون.به زحمت بلند شدم و هر طور بود لباسهایم را عوض کردم بعد خودم را روی تخت انداختم.حالم اصلا خوب نبود.دستم را روی قفسه ی سینه ام که بالا و پایین میرفت گذاشتم.به شدت خواب آلود بودم.قوطی قرصها را رها کردم چشمهایم را بستم که بخوابم و خوابم برد و نفهمیدم چه مدت گذشته که با بوی تند الکل چشمهایم را باز کردم و همایون را تکیه داده به دیوار اتاق دیدم.مشخص بود که باز زهرماری کوفت کرده.با احساس بوی الکل که در نظرم مشمئز کننده ترین بویی بود که تا آن لحظه حس کرده بودم باز حالم به هم خورد.با دست جلوی دهانم را گرفتم سریع بلند شدم و خودم را به حمام رساندم و محتویات معده ام را که جز زهرآب تلخ زردی نبود روی سرامیکهای کف حمام ریختم و به سرفه افتادم و باز بالا آوردم.معده ام داشت از جا کنده میشد و دهانم تلخ تلخ شده بود.بی حال تکیه دادم به در حمام و همانجا نشستم.باز حضورش را که مثل اجل معلق بالای سرم ظاهر شده بود حس کردم. روی پا بند نبود:  _ چی شده حالت بده؟  سرم را به در حمام تکیه دادم . پلکهایم را روی هم گذاشتم و با همان حال نزار گفتم:  _ گم شو برو دست از سرم بردار همایون حالم خوش نیست..  _ جدی؟تو کی حالت خوش بوده که الان باشه؟  جوابش را ندادم.  بخش سوم  از این که توجهش دوباره به سمتم جلب شده بود خوشحال بودم.باز داشت همان کیوان سابق میشد.خوشحال بودم که دوباره محبتش را جلب کرده ام.اما هنوز بیشتر توجهش صرف عسل میشد. با این حال همین که به من هم توجه می کرد کافی بود.اما این در حالی بود که کاملا از دیدن فریبا منع شده بودم و طوری شده بود که اصلا او را نمی دیدم .همین شده بود که مرتب برایم پیام می فرستاد و یا اظهار دلتنگی می کرد یا سرزنش و مسخره ام می کرد.دیگر کلافه شده بودم.فریبا را دوست داشتم چون با او راحت بودم.نمی توانستم ناراحتیش را تحمل کنم.ولی کیوان اصرار داشت با معصومه که همسر دوستش بود و مهسا خواهرزاده ی دکتر محبی که به تازگی با دکتر مهرزاد نامزد شده بود رابطه ی دوستی برقرار کنم.اما نمی توانستم این کار را بکنم.برایم سخت بود.در برابر آنها احساس حقارت و نادانی می کردم.معصومه را دو سه باری دیده بودم.زن جوان سبزه ای بود با قد متوسط شوخ و سر و زبان دار که به هر حال به خاطر دانشگاه رفتنش سوادش ازمن بالاتر بود و بیشتر می فهمید.همان او هم با عسل و زن دایی و حتی لیلی خانم ارتباط خیلی خوبی داشت.  کیوان اصرار داشت به دیدن دکتر محبی برویم ولی من از او خواهش کردم این کار را نکنیم و حتی قول دادم فریبا را دیگر نمیبینم ولی خانه ی دکتر نرویم.که البته نرفتن من نزد دکتر محبی به خاطر این بود که از تمسخر فریبا می ترسیدم.می ترسیدم او مسخره ام کند.

۴ ۹ ۷
نمی توانستم با آدمهایی بالاتر از خودم ارتباط برقرار کنم.نبود وشاید کیوان تنها کسی بود که هم صحبتم بود و البته گوشیم که سرگرمم می کرد و پیامهای فریبا که تمامی نداشت.  داشتم کتاب می خواندم.یک کتاب در مورد مردها و رفتارهایشان و خلق و خویشان که کیوان پیشنهادش کرده بود.اما برایم کسل کننده بود.نمی فهمیدم خودش چطور آن همه کتاب می خواند و خسته نمیشد.  همانطور داشتم مطالب صفحه ها را نصفه و نیمه می خواندم و کتاب را ورق میزدم که صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد.برش داشتم و نگاهش کردم.صندوق پیام را باز کردم دیدم فریباست.با دو دلی به پیامش نگاه کردم.می ترسیدم باز مسخره ام کرده باشد یا گوشه و کنایه زده باشد.با تردید گوشی را سر جایش گذاشتم اما نمی توانستم بی خیالش شوم و بالاخره پیام را باز کردم:  _ سلام سمیرا خانوم.خوبی؟تو که یادی ازما نمی کنی و انگار واقعا پاک ما رو فراموش کردی ولی بدون من مثل تو بی وفا نیستم و به یادت بودم.پیام دادم بپرسم میای بریم خرید؟یه نمایشگاه زدن که فقط باید ببینی.  نمی دانستم جوابش را بدهم یا نه.خیلی دلم می خواست یک بار هم با دوستی به خرید بروم.خرید رفتن با کیوان را دوست داشتم.ولی دلم می خواست آن را با یک دوست هم تجربه کنم.هر چند یکی دو بار معصومه خواسته بود همراهیش کنم و کیوان هم از این پیشنهاد راضی بود اما بهانه آورده و قبول نکرده بودم.علاوه بر این کیوان می خواست محل زندگیمان را تغییر دهد و گفته بود به محض مساعد شدن شرایط یک خانه ی کوچک ویلایی پیدا می کند.همین بود که مرا بیشتر دلتنگ فریبا می کرد.  صدای زنگ گوشیم مرا به خود آورد .برش داشتم و پیام را خواندم:  _ چیه؟چرا جواب نمیدی؟نکنه می خوای با شوهر جونت بری آره؟  انگشتم روی صفحه ی لمسی گوشی ماند.از پیامی که فرستاده بود رنجیدم.چه طور می توانست اینطوری اذیتم کند؟یک پیام دیگر رسید:  _ باشه.هر طور میلته.ولی واقعا برای خودم متاسفم فکر می کردم بعد یه عمری یه دوست خوب پیدا کردم ولی مثل اینکه اشتباه کرذدم.ببخشید خانوم مرد ذلیل من دیگه مزاحمت نمیشم.
خواندن پیامش باعث شد احساس بدی پیدا کنم.سریع و بدون لحظه ای مکث برایش پیام نوشتم و فرستادم:  _ تو رو خدا ناراحت نشو فریبا جون.دستم بند بود نتونستم جوابتو بدم.  دروغ گفتم چون نمی خواستم ناراحتش کنم.

۴ ۹ ۸
پیامش رسید که:  _ خیله خب باشه.حالا می خوای بیای یا نه؟  نه نمی توانستم ناراحتش کنم.دوستم بود.نمی توانستم توی حرفش نه بیاورم.حداقل برای آخرین بار می توانستم با او باشم.می توانستم بگویم قرار است برویم جای دیگر.اما پس کیوان را چکار می کردم؟اگر می فهمید؟گیر کرده بودم.مانده بودم چکار کنم. که پیام دیگری رسید:  _ چیکار می کنی بالاخره؟میای یا نه؟  بدون اینکه فکر کنم جواب دادم:  _ باشه میام.  فصل چهل و چهارم  بخش اول  دستم را پشت سرم قایم کردم . به عسل نگاه کردم و چشمکی تحویلش دادم.خنده اش گرفت و دستهای کوچکش را جلوی دهانش گذاشت.در که باز شد و سمیرا جلوی آن ظاهر شد. من و عسل سلام کردیم .داخل شدیم و من دسته گل را که پشتم قایم کرده بودم بیرون آوردم و به طرف سمیرا گرفتم:  _ بفرمایین خانوم.  با دیدن دسته گل ذو.ق زده و با خوشحالی آن را گرفت و گفت:  _ وای ممنون.  لبخند زدم و چشمم را به عسل دوختم که دوید رفت توی اتاقش تا کیفش را بگذارد و صدایش زدم:  _ عسلی!عمو! لباساتو عوض کن بدو دست و صورتتو بشور.  در جوابم بلند گفت:  _ چشم.

۴ ۹ ۹
دوست داشت خودش لباس هایش را عوض کند یا بپوشد.در هیچ کاری از ما کمک نمی گرفت.مگر اینکه مجبور میشد.که البته من هم از این روحیه ی استقلال طلبانه ی برادرزاده ی کوچکم راضی بودم.اینطوری به کسی وابسته نمیشد و دختر مستقلی بار می آمد.لوس هم نمیشد.در حالیکه می رفتم بنشینم و کمی استراحت کنم پرسیدم:  _ مادر کجاست؟  سمیرا در همانطور که دسته گل را به آشپزخانه می برد جواب داد:  _ خونه ی خاله ت.  پرسیدم:  _ کمک نمی خوای؟  جواب داد:  _ نه ممنون.  و چند دقیقه که گذشت با فنجان قهوه پیدایش شد.سینی را جلویم گرفت. فنجان را برداشتم و تشکر کردم.در همان حال عسل نیز که لباسهایش را عوض کرده بود و صورتش را شسته بود دوید و کنار من برای خودش جا باز کرد که با حضورش سمیرا بلند شد و گفت:  _ میرم میز ناهارو بچینم.  گفتم:  _ باشه برو.منم الان میام کمکت.  او که رفت فنجان قهوه ام را روی میز گذاشتم و رو به عسل پرسیدم:  _ خب وروجک بگو ببینم چه خبر؟  لب باز کرد که حرف بزند اما صدای در مانع شد و باعث شد او بلند شود برای باز کردن در بدود اما وقتی رسید و سعی کرد قفل را باز کند دستش نرسید و مرا به خنده انداخت.در حالیکه با خنده بلند میشدم گفتم:  _ ای قربون قد و بالات بره عمو.

۵ ۰ ۰
و خودم در را باز کردم.اما بر خلاف انتظارم که فکر می کردم مادر است یا خاله.فریبا بود که لبخند بر لب پشت در ایستاده بود.سلام که کرد جوابش را به سردی دادم و گفتم:  _ بفرمایین.  گفت:  _ ببخشید آقا کیوان راستش امروز من و سمیرا جون با هم رفته بودیم خرید اون کیف پولشو پیش من جا گذاشته بود گفتم واسه ش بیارم.  شنیدن حرفش بیشتر از آنکه باعث تعجبم بشود باعث شد معده ام تیر بکشد.عسل بین ما دو نفر ایستاده بود و یک نگاه به من و یک نگاه به فریبا می انداخت.  فریبا با همان لبخند موذیانه اش گفت:  _ خب با اجازه سلام برسونین.  و گونه ی عسل را کشید و رفت.خشکم زده بود.وقتی رفت همانطور مانده بودم چکار کنم و چه بگویم.باز سمیرا بر خلاف حرفها و خواسته ی من کار کرده بود.باز هم داشت…معده ام دوباره تیر کشید…نه این زن تا مرا به کشتن نمی داد انگار خیالش راحت نمیشد.در را محکم بستم و دستم را روی معده ام گذاشتم.عسل دست دیگرم را که آزاد بود کشید:  _ عمو!عمو!خوبی؟!  سرم را تاکان دادم و گفتم:  _ عسلی!عمو!میری پیش خاله و مامانی بمونی؟منم بعدا میام پیشت خب؟  نگاهم کرد و پرسید:  _ مریض شدی عمو؟  سعی کردم لبخند بزنم :  _ نه عزیزم.فقط تو برو تا منم بعد میام خب؟

۵ ۰ ۱
باشه ای گفت .در را برایش باز کردم و تا وقتی که در نزد و داخل خانه ی خاله نرفت منتظر ماندم . بعد در را بستم و در حالیکه سعی می کردم عصبانیتم را کنترل کنم .به آشپزخانه رفتم .سمیرا که داشت پارچ آب را روی میز می گذاشت پرسید :  _ کی بود؟  کیف پولش را روی میز انداختم و گفتم:  _ فریبا بود.  همانطور پارچ به دست ماند.گفتم:  _ کیف پولتو آورده بود.گفت امروز که باهاش رفته بودی خرید پیش اون جا گذاشتیش.  در سکوت فقط نگاهم کرد.دیگر از این سکوت و حرف نزدنهایش حالم به هم می خورد احساس می کردم مظلوم نمایی دروغی است.بد جوری آزارم می داد.گفتم:  _ برو تو اتاق باهات کار دارم.  اما او همانجا ایستاده بود و تکان نمی خورد.با صدای بلندتری حرفم را تکرار کردم:  _ بهت گفتم برو توی اتاق کارت دارم.  اما باز هم از جایش جم نخورد.با عصبانیت تمام جلو رفتم.دستش را گرفتم و او را دنبال خودم کشیدم. همین که رفتیم توی اتاق خواب پرتش کردم روی تخت و زل زدم توی چشمهای ترسیده اش.مقابلش ایستادم.خودش را عقب کشید.  _ تو مثل اینکه خیلی…خیلی دوست داری روی اعصاب من راه بری آره؟  باز هم جوابم فقط سکوت بود.داد زدم:  _ در حرف بزن لعنتی.  من و من کنان گفت:  _ من..من…  چرخی توی اتاق زدم.بعد برگشتم سمتش و پرسیدم:

۵ ۰ ۲
_ چرا؟چرا نمیذاری یه ساعت فقط یه ساعت اعصابم آروم باشه؟چرا همه چی که آرومه تو گند میزنی به آرامش این خونه.  بلند شد و گفت:  _ من فقط رفته بودم خرید همین.  با صدای بلندی گفتم:  _ گفته بودم دور این زنک فریبا رو خط بکش.ولی مثل اینکه گوشات عیب داره و کری .گفته بودم مثل آدم نشستم برات حرف زدم که آدم باشی که درست رفتار کنی ولی انگار توی گوشات پنبه فرو کردی.گریه کردی گفتی تنهام گفتم باشه از این به بعد بیشتر کنارت می مونم.گفتی دوستی ندارم گفتم معصومه هست مهسا هست خاله لیلی هست حتی می خواستم با خانوم محجوب معاون شرکتمون آشنات کنم.گفتی محبت می خوام از توجه و محبت بهت کم نذاشتم دیگه چه مرگته؟چه مرگته؟  با چشمهای خیس و صدای بغض کرده گفت:  _ من از اینا که گفتی خوشم نمیاد.من دلم می خواد با یه نفر مثل خودم باشم.  با لحنی پر از تمسخر گفتم:  _ آره بایدم خوشت نیاد.لیاقت تو همون فریبای حسود دو به هم زنه.یه آدم بی سواد بی مغز…  بلند شد و با صدای لرزان گفت:  _ آره…همون لایقمه.اگه لیاقتم بیشتر بود که منو به یه دیوونه ی روانی مثل تو نمی دادن.  خشکم زد.با ناباوری نگاهش کردم.درست شنیدم؟!اصلا داشتم درست می دیدم؟!این سمیرا بود؟!همان سمیرای آرام و مظلوم که به زور از زبانش حرف می کشیدم؟!این حرفی که زد حرف خودش بود؟!باورم نمیشد.اصلا باورم نمیشد.  با گریه گفت:  _ فکر می کنی خودت خیلی خوبی؟یه دیوونه که با یه مشت قرص سر پاست…  باقی حرفهایش را نشنیدم.یعنی نخواستم که بشنوم.آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست همان لحظه بگیرمش زیر مشت و لگد و تا می خورد بزنمش.ولی دستم را مشت کردم و جلوی خودم را گرفتم.نباید…نباید…روی یک زن

۵ ۰ ۳
دست بلند می کردم.دندانهایم را روی هم فشار دادم و بعد از یک مکث کوتاه از اتاق بیرون زدم.از خانه و از مجتمع نیز …  بخش دوم  دکتر گفت باردارم و دنیا جلوی چشمهایم تیره و تار شد.دکتر گفت باید به خودم برسم و حواسم به خودم و بچه ام از هر نظر باشد و من به شرایطی فکر کردم که در آن قرار داشتم . به اینکه اینطوری بیشتر اسیر همایون میشدم.به آینده ای که پیش روی خودم و بچه ام بود فکر کردم.آینده ای که توی دستهای همایون لاابالی بود.از اینکه بچه ام بشود یکی مثل پدرش…از اینکه مثل او…نه حتی فکرش هم برایم دردناک و کشنده بود. همایون که از زبان دکتر شنید باردارم بی تفاوتی را توی چشمهایش دیدم و همین مرا ترساند بی تفاوتی یعنی بی مسئولیتی.بی مسئولیتی در قبال بچه ای که توی راه بود.برایم مهم نبود چه احساسی دارد.برای من مهم بچه ای بود که در شکم داشتم.بچه ای که قرار بود در محیط بد و فضای نامساعد آن ویلای لعنتی زندگی می کرد.  بچه ای که نا خواسته بود و با وجود ناخواسته بودنش باز قسمتی از وجودم بود و شاید هم دلخوشیم.ولی نه…نه…نه…نباید نباید این بچه قربانی این زندگی میشد.باید نجات پیدا می کرد.اما چه طور؟کاش…کاش می توانستم نجاتش دهم…ولی نمیشد…کاری نمی توانستم بکنم.من اسیر بودم.اسیر همایون و با این حال می خواستم کودکم را نجات دهم.از آن محیط مسموم و. هوای ناسالم که حتی استنشاق هوایش برای یک دقیقه آدم را بیمار می کرد.بله باید سر فرصت نقشه ای می کشیدم…باید به نقشه ای فکر می کردم باید فرزندم را نجات می دادم.حتی اگر خودم قربانی میشدم.مهم نبود باید او را به محیط امن و سالمی میرساندم…  باید قبل از دنیا آمدنش فکری به حالش می کردم.دستم را روی شکمم گذاشتم و توی دلم خطاب به او گفتم:  _ نترس عزیزم مامانی نمیذاره اذیت بشی.  صدای در را که شنیدم سرم را بالا آوردم و گفتم:  _ بیا تو.  در باز شد و مامان سلیمه با آن نگاه یخی و سرد که مو بر تن آدم راست می کرد و صورت و لبهای چروک خورده سینی به دست پیدایش شد:  _ خانوم!ناهارتون.  گفتم:  _ بیار بذار روی میز و برو.

۵ ۰ ۴
آمد سینی را روی میز گذاشت و با لحن خشک و سردش گفت:  _ خانوم!لطفا تا آخر غذاتونو بخورین.  بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:  _ خیله خب باشه.برو بیرون.  حرفی نزد و رفت.این هم شده بود نگهبان و زندانبان من وهی دستور می داد.لعنتی.قبل از هر چیز باید از شر این پیرزن خلاص میشدم.مطمئن بودم تمام کارهایم را به همایون گزارش می کند.پس باید یک جوری از شرش راحت میشدم.  بله.باید راحت میشدم.  بخش سوم  میانه من و کیوان بد جوری شکرآب شده بود.او سرد و خشک شده بود.با همه رفتارش خوب بود جز من.یعنی فقط با من اینطور بود.می دانستم از دستم عصبانی است .من هم هر چند از فریبا به خاطر آوردن کیف در آن موقعیت دلخور بودم ولی از لج کیوان با او بیشتنر رفت و آمد می کردم و سعی می کردم حرفهایش را به یاد بسپارم و همین باعث میشد خیلی چیزها از او یاد بگیرم و بیشتر با شوهرم اختلاف پیدا کنم.خیلی چیزها از فریبا یاد گرفته بودم که دوست داشتم امتحانشان کنم.وقتی رفتار گرم و محبت آمیز کیوان را با برادرزاده و مادر و حتی خاله اش می دیدم بیشتر حرصم می گرفت و لجم در می آمد.دلم می خواست حرصم را سر یکی از آنها خالی کنم ولی زورم جز عسل به کس دیگری نمیرسید.از نظر خودم حقم نبود این طور سرد با من رفتار شود و فکر می کردم مگر چه گفته ام؟یعنی شنیدن حقیقت اینقدر برایش ناراحت کننده بود؟ولی باید قبول می کرد.باید قبول می کرد که بیمار است.یک بیمار روانی…اما او فکر می کرد حق با خودش است و می خواست مرا هم مجبور به پذیرش اشتباهات نکرده ام بکند و به انجام کارهایی که دوست نداشتم و من هم که زیر بار نرفته بودم عصبانی شده بود و بد اخلاقی کرده بود.واقعا که فریبا درست می گفت از یک دیوانه بیشتر از این انتظار نمی رفت.  لیاقتش همان زندگی با خاطرات یک دختر مرده بود. چقدر دلم می خواست از لج او هم که شده کاری کنم تا دلم خنک شود و لج او را در بیاورم و توجهش را هم جلب کنم شاید از این بی تفاوتی دست بکشد.آخر سردی و بی اعتناییش بیشتر آزارم میداد و حرصم را در می آورد.  با فریبا توی آشپزخانه نشسته بودم و داشتیم با هم حرف میزدیم که عسل دوید توی آشپز خانه.یک لیوان پلاستیکی برداشت و یکراست رفت سمت یخچال که با غیظ گفتم:  _ کجا؟

۵ ۰ ۵
بذدون اینکه یک لحظه بایستد گفت:  _ می خوام یه کم آب ببرم.  با عصبانیت ساختگی گفتم:  _ چه خبرته؟دم به ساعت میای آب می بری مگه از خشکسالی اومدی؟خب این آبسرد کن بی صاحب خراب میشه.  ایستاد و مظلومانه نگاهم کرد که فریبا گفت:  _ یتیم مونده چه نگاهی هم می کنه!  هنوز این حرف درست از دهان او خارج نشده بود که صدای زن دایی را شنیدم که آمده بود جلوی آشپزخانه:  _ سمیرا! مادر !چی شده؟چرا داد میزنی؟!  گفتم:  _ از این وروجک بپرسین دم به دقیقه میاد اینجا و میره دکمه ی این آبسرد کنو عین ندیده ها فشار میده خب خراب میشه.  زن دایی کمی به من نگاه کرد:  _ خب دخترم من تشنه م بود گفتم به عسل برام یه کم آب بیاره.دیگه چرا این همه داد و بیداد می کنی؟  یه بار اومد واسه خودش آب خورد بار دوم من ازش خواستم.بعدش هم نه این بچه ندیده نیست.باباش تا زنده بود از هیچی واسه ش کم نذاشته بود و همه چی هم واسه ش مهیا بوده.  به فریبا نگاه کردم شانه ای بالا انداخت و تکه سیب توی دستش را گاز زد.عسل سرش را پایین انداخت و به طرف مادربزرگش رفت.بلند شدم و گفتم:  _ خب مادرجون می گفتین من خودم براتون بیارم.  زن دایی دستش را روی سر عسل کشید و گفت:  _ نه مادرجون زحمت نکش شما به مهمونت برس واجبتره.  این را گفت و به فریبا اشاره کرد. بعد خطاب به عسل گفت:

۵ ۰ ۶
_ بیا مادر.بیا بریم پیش خاله لیلی.الان حتما تنهاست.بیا عزیز دلم.  عسل دنبال مادربزرگش رفت. فریبا پشت چشمی نازک کرد و گفت:  _ بیا.میبینی تو رو خدا همینجوری روز به روز توقعشون میره بالا دیگه.حالا خوبه خونه ی خودشون نیست.مقصر هم خودتی.صد بار بهت گفتم این قدر جلوشون کوتاه نیا.  او گفت و من شنیدم و به تایید سر تکان دادم و باز هم مشغول حرف زدن با هم شدیم.تا نیم ساعت قبل از آمدن کیوان کنارم ماند و بعد هم برگشت خانه اش.مدتی که گذشت ناگهان در به شدت باز شد و سر و صدایی توی خانه بلند شد:  _ ولم کن مامان ببینم کی جرات کرده به عسل از گل نازکتر بگه.ولم کن.  _ کیوان جان! مادر! حالا یه حرفی زده شده شاید از روی اشتباه بوده.کوتاه بیا مادر.  _ شما برو مامان بذار من حق این…  _ کیوان…  از سر و صدای آنها وحشت زده بلند شدم که کیوان وارد آشپزخانه شد و پشت سرش مادرش.با ترس به چشمهایش نگاه کردم که پر از خشم بودند:  _ حالا کارتون به جایی رسیده که بچه رو اذیت می کنین ها؟  جوابش را سریع دادم تا کم نیاورده باشم:  _ ما کاری نکردیم که اینطور صداتو بلند می کنی!  با تمسخر گفت:  _ ا؟نه بابا مثل اینکه فریبا جونت خوب معلمی بوده.خوب زبونت روون شده.  زن دایی سعی کرد دخالت کند:  _ کیوان مادر…  کیوان نگذاشت او حرف بزند:

۵ ۰ ۷
_ شما دخالت نکن مادر.می خوام ببینم کی به خودش جرات داده و غلط زیادی کرده.کی جرات کرده به عسل بگه یتیم مونده.کی سرش داد زده و بهش گفته ندید بدید.
کمی عقب رفتم.از نگاهش خیلی ترسیده بودم.حرف نزدم که با صدای بلند و لحن عصبی گفت:  _ پس چرا لال شدی ها؟تو که الان زبونت خیلی خوب کار می کرد.تو و اون دوستت..بگو چه غلطی کرده بودین ها؟  با بغض گفتم:  _ من هیچی نگفتم.  با عصبانیت مادرش را نشان داد و گفت:  _ پس این پیرزن بنده ی خدا و اون بچه بی خودی به خونه ی خاله م پناه آورده بودن؟  گفتم:  _ من هیچی نگفتم.  خواست به طرفم بیاید اما زن دایی که از چشمهایش نگرانی می بارید بازویش را گرفت و سعی کرد او را به طرف خودش بکشد اما کیوان دستش را محکم کوبید به میز که از جا پریدم.بعد صورتش را جلو وآرد و تهدید کنان گفت:  _ به خاطر مادرم کاریت ندارم.ولی وای به حالت وای به حالت اگه یه بار دیگه بفهمم عسلو اذیت کردی.این اولین و آخرین بارت باشه.  بعد بد جوری نگاهم کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. مادرش هم نگاهی به من انداخت . با تاسف سری تکان داد و رفت بیرون.  وقتی رفتند خودم را انداختم روی صندلی.از عصبانیت و نگاهش ترسیده بودم.اما خیالم راحت شده بود بدترین عکس العملش این بود که تهدید کند و با عصبانیت نگاهم کند .خیالم از این بابت راحت بود . راحتتر می توانستم حرصم را خالی کنم و همانطور که فریبا گفته بود لجش را در بیاورم.  فصل چهل و پنجم  بخش اول

۵ ۰ ۸
شش ماه گذشته بود.شش ماه از ازدواج من و سمیرا گذشته بود.شش ماهی که یک لحظه و یک روز خوش در آن ندیده بودم.مدام بهانه گیری مدام دعوا و لجبازی و جنگ اعصاب.دیگر خسته شده بودم.سعی می کردم اختلافاتمان را از همه پنهان کنم حتی از دکتر محبی و دکتر مهرزاد و خاله لیلی.دلم نمی خواست هیچ کس حتی آنها چیزی بدانند و پا درمیانی کنند می خواستم بدانم این زن تا کجا پیش میرود.ولی مادر فهمیده بود و مدام هر دویمان را نصیحت می کرد که از خر شیطان بیاییم پایین اما حتی حرفهای او هم باعث نمیشد من کوتاه بیایم می خواستم کارش را یکسره کنم دیگر بس بود هر چه کشیده بودم.دوست داشتم خودم را از شرش خلاص کنم.از شر آن زن زبان نفهم که به هیچ شکلی نمی خواست مثل آدم رفتار کند.عسل را برای اینکه روحیه اش خراب نشود بیشتر وقتها می بردم خانه ی آقای نوران و حتی اجازه می دادم چند روزی هم آنجا بماند آنها هم با کمال میل و با خوشحالی پذیرایش می شدند.سپیده همسر شایان او را مثل فرزندی دوست داشت و حتی می توانستم بگویم می پرستیدش و همین بود که وقتی رفتار او را با عسل می دیدم و آن را با رفتار سمیرا مقایسه می کردم نمی توانستنم بفهمم چرا دو نفر اینقدر باید با هم فرق داشته باشند…اینطوری کمی خیالم راحت شده بود و فکر می کردم دیگر سمیرا زیاد با بچه کاری ندارد و نمی دانستم و خبر نداشتم از حقیقتی که قرار بود با آن رو به رو شوم و عسل از آن چیزی به من نگفته بو.د.سمیرا اذیتش می کرد و دختر کوچولو چیزی به من و مادربزرگش و یا کس دیگری نمی گفت انگار او هم از اختلافات من و همسرم با خبر بود و نمی خواست به این اختلافات دامن بزند.بچه با همه ی بچگیش و با وجود اینکه تازه چهارسالش شده بود می فهمید و سمیرا نمی فهمید.اصلا نمی فهمید.  تازه برگشته بودم خانه و خسته بودم.بهروز مادر و خاله لیلی را برده بود سر خاک و عسل با سمیرا خانه مانده بود من هم به خاطر عسل زودتر برگشته بودم.آن روز توانسته بودم یک خانه ی ویلایی پیدا کنم که تصمیم گرفته بودم هر چه زودتر اساس کشی کنم و از آن مجتمع دور شوم.وقتی رسیدم خانه در را بی صدا باز کردم و داخل شدم.خیلی خسته بودم و حتی نای ایستادن هم نداشتم.  اما به محض اینکه داخل شدم صدای عصبانی سمیرا توجهم را جلب کرد:  _ تو…تو…بچه ی مزاحم همه ش سر راه منی…چرا تو هم با پدر و مادرت نمردی از دستت خلاص شیم؟ها؟چرا اینقدر مایه ی دردسری؟  با شنیدن حرفهایش خشکم زد داشت با چه کسی اینطووری حرف میزد؟!با…عسل؟!  _ فقط بلدی خرابکاری کنی و همه چیزو به هم بریزی؟؟پس اون پدر و مادرت چی بهت یاد دادن؟  همه ی اینها را میشنیدم و با قدمهای سنگین جلو میرفتم .باورم نمیشد سمیرا تا این حد پیش رفته باشد…اما دیدم توی راهرویی که منتهی به آشپزخانه بود جلوی عسل ایستاده و دیدم که دستش را بالا برد و …بالا برد و…زد توی صورت بچه…توی صورتی که جای بوسه های برادرم بود…جای بوسه های یلدا…زد توی صورت نرم و ناز عسل…که…ضربه ی سیلی چنان تکانم داد که مدتی را فقط مات و مبهوت نگاه کردم و دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم…عسل…عسل را زده بود…بچه ای را که مادرش او را بند جگرش می نامید و پدرش حتی یک بار…یک بار به

۵ ۰ ۹
رویش به شوخی هم اخم نکرد…عسل را که دل غریبه و آشنا را برده بود…بچه ای که تازه چهار سالش شده بود…عسل را که شیرینی و دلخوشی زندگی من بود…امیدم بود…  با صدای گریه ی عسل به خودم آمدم و هر طور بود خودم را به او رساندم.سمیرا با دیدنم رنگش پرید.به برادرزاده ی کوچولویم نگاه کردم و چشمم به تکه های گلدان شکسته ای افتاد که روی زمین بود.عسل را بغل کردم و به سمیرا نگاه کردم که من و من کنان گفت:  _ گل…گلدونو … زد شکست منم….  بی اعتنا به حرفش عسل را به سینه ام فشار دادم وم گونه اش را بوسیم.همان جایی را که سمیرا سیلی زده بود:  _ چیزی نیست عزیزم.آروم باش قربونت برم.  اما عسل همانطور گریه می کرد و چشمهایش را با دست می مالید.  _ جون عمو گریه نکن دلمو نسوزون.  با بغض حرف میزدم طاقت دیدن حتی یک قطره ی اشکش را هم نداشتم.  اشکهایش را با سر انگشت پاک کردم.در حالیکه بغلم بود او را بردم و صو.رتش را شستم.گریه اش تقریبا قطع شده بود ولی سکسکه می کرد و چشمهایش را می مالید.دوباره او را بوسیدم و گفتم:  _ گریه نکن فدات شم.گریه نکن عمو دق می کنه.  هر طور بود آرامش کردم و وقتی گریه اش کاملا بند آمد.بردمش توی اتاقش و گفتم:  _ بیا عزیزم همین جا بشین.تکون هم نخور خب؟  با بغض و لبهای لرزان گفت:  _ نه عمو کجا می خوای بری؟پیشم بمون.  با لبخندی که از سر درد بود گفتم:  _ میام عزیز دلم.میام.صبر کن میام  با ترس به من چشم دوخت.طاقت دیدن آن نگاه خیس و ترسیده را نداشتم.سرش را بوسیدم و از اتاق آمدم بیرون.باید میرفتم سراغ سمیرا.این بار دیگر نه سکوتی در کار بود و نه بخششی.

۵ ۱ ۰
داشت تکه های گلدان را جمع می کرد.بالای سرش که ایستادم تمام وجودم از فرط خشم می لرزید.چطور…چطور توانسته بود روی یک بچه دست بلند کند؟اصلا چطور جرات کرده بود؟  متوجه حضورم شد و سر بلند کرد.بعد ایستاد که مهلتش ندادم و یکی خواباندم بیخ گوشش :  _ این به خاطر عسل.  گردنش کج شد.یکی دیگر زدم آنطرف صورتش:  _ اینم به خاطر یلدا و احسان که با امانتیشون این رفتارو کردی.  دستش را گرفت روی صورتش با همان خشم و عصبانیت گفتم:  _ گفته بودم…گفته بودم عسل دلخوشی منه.ولی تو …تو …  حرفم را ناتمام گذاشتم و با خشم بیشتری به صورتش زل زدم:  _ به خاطر خودم نزدمت که بدونی این سیلیا واسه خاطرخودم نبوده.  حرفم را که زدم با لحن خشنتری گفتم:  _ توی همین خونه می مونی تا نامه ی دادگاه واسه ت میاد.  به اتاق عسل برگشتم.با دیدن من از روی تختش بلندشد و به سمتم دوید.بغلش کردم و گفتم:  _ خب دیگه بریم عزیزم.  پرسید:  _ کجا میریم؟  گونه اش را بوسیدم:  _ میریم خونه ی خاله لیلی.  این را که گفتم همراهش از خانه زدم بیرون و چون کلید خانه ی خاله را داشتم درش را باز کردم و رفتیم داخل.

۵ ۱ ۱
دیگر نمی خواستم سمیرا را ببینم و البته نمی خواستم از خانه بیرونش کنم.غیرتم اجازه نمی داد.حتی اگر طلاقش هم می دادم این کار را نمی کردم.در مورد طلاق دادنش جدی بودم.خیلی خیلی جدی.آنقدر از دستش عصبانی بودم که حتی نمی خواستم اسمش را به خاطر بیاورم.  بخش دوم  باید میرفتم.باید از این ویلای خراب شذده میرفتم.تصمیم خودم را گرفته بودم.به کمک پروانه خدمتکاری که به من رسیدگی می کرد برای زن دایی و شاهرخ پیغام فرستادم و خواهش کردم کمکم کنند. به خاطر رفتار بدم آن روزی که به خواستگاریم آمده بودند عذرها خواستم..فقط خواهش کرده بودم به بچه ام رحم کنند و اجازه دهند مدتی را پیششان بمانم. همین که با خیال راحت در محیط امن و آرامی قرار می گرفتم و نوزادم را به دنیا می آوردم کافی بود.اگر اینجا می ماندم همایون که هر شب مست و لایعقل به خانه می آمد و آنطور که از پروانه شنیده بودم مدتی بود بدجوری به قمار کردن وابسته شده و کلی از داراییهایش را پای همین قمار باخته بود حتما بلایی سر بچه و خودم می آورد. نمی دانستم ولی حس می کردم چنین اتفاقی می افتد.احساسم این طور می گفت و من باید قبل از وقوع هر اتفاقی کاری می کردم.آنجا که همایون بود جای من نبود.قرار شده بود پروانه با کولی بازی خاص خودش سر مامان سلیمه و بقیه را گرم کند و بعد مرا خبر کند تا از آنجا فرار کنم.در این مدت او تنها کسی بود که توانسته بود اعتمادم را جلب کند و کمکم کند.  لباسهایم را پوشیده بودم و آماده شده بودم بروم بیرون.فقط منتظر اشاره ی پروانه بودم.نمی دانستم چطور می خواهد سرشان را گرم کند فقط گفته بود اون با من و گفته بود هر وقت موفق شد خودش می آید خبرم می کند.روی تخت نشستم و خودم را مرتب کردم. از طرفی از اینکه آزادیم را به دست می آوردم خوشحال بودم و از طرف دیگر هم دلهره و اضطراب داشتم هم می ترسیدم یکدفعه همایون سر برسد و همه چیز خراب شود.اگر می آمد و می دید من قصد فرار دارم فقط خدا می دانست چه بلایی سرم می آورد.اما من دیگر نمی خواستم از او کتک بخورم.نه… بیشتر از این… نه… می خواستم بروم و آزاد شوم.یا حداقل بچه ام را نجات دهم.به ساعت روی میز نگاه کردم ده دقیقه از یک ربعی که پروانه گفته بود گذشته بود.پنج دقیقه دیگر باید می آمد تا از آنجا خارجم کند.پنج دقیقه. بله …پنج دقیقه ی دیگر میرفتم و همه چیز تمام میشد.باید باید خودم را از دست همایون نجات می دادم و بعد هم طلاق می گرفتم…طلاق…طلاق…طلاق…عج یب بود…این فکر تا به حال به ذهنم نرسیده بود اما حالا…نفسم از فکری که کرده بودم در سینه حبس شد.اگر عدم صلاحیت همایون را می توانستم ثابت کنم…آن وقت…ولی قبل از انجام هر کاری باید از اینجا میرفتم.بعد می توانستم یک دادخواست بدهم و از شر این جانور خلاص شوم.کار سختی نبود کمی صبر نیاز داشت.همانطور فکر می کردم و به ساعت نگاه می کردم اگر همایون می آمد و می دید من نیستم خدا می دانست چه کار می کرد.به ساعت نگاه کردم یک ربع شد.دستگیره ی در با رفتن عقربه روی پانزدهمین دقیقه چرخید سریع بلند شدم اما با دیدن همایون در چارچوب در خشکم زد..یعنی چه؟این…این…چرا….خشکم زده بود و نمی توانستم تکان بخورم.داشتم پس می افتادم.قلبم داشت از جا کنده میشد.کاملا غافلگیر شده بودم.او در درگاه ایستاده بود و با چشمهای سرخ مرا نگاه می کرد.من ماتم برده بود و دستم را به تاج تخت گرفته بودم.مشخص بود

۵ ۱ ۲
کاملا مست است.تلو تلو خوران داخل شد و در را باز گذاشت.من همانطور که ایستاده بودم.یک چشمم به در بود و یک چشمم به همایون.  او در حالیکه به من نزدیک میشد پرسید:  _ جایی تشریف می بردین بانو؟  جوابش را ندادم و کنار کشیدم.خواستم بروم سمت در که مچ دستم را گرفت:  _ کجا با این عجله؟  از دردی که توی مچم پیچید نفسم بند آمد ولی با این حال گفتم:  _ ولم کن همایون.تو مستی.  معلوم نبود چه چیزی کوفت کرده که به سکسکه افتاده بود در حالیکه مچم را محکم گرفته بود مرا به سمت خودش کشید و گفت:  _ ولت کنم؟ولت کنم که چی بشه؟می خوام باشی که خوشیم کامل بشه عزیزم.  با صدای بلندی گفتم:  _ ولم کن بذار برم.دست از سرم بردار.  و تقلا کردم تا خودم را از دستش نجات دهم.اما او دست بردار نبود:  _ بیا بیا بهارم…بیا عزیزم…  و حرفهای نامفهموی زد که معنایشان را نفهمیدم.نمی خواستم نمی خواستم دیگر نزدیکم شود.بوی الکلش حالم را به هم میزد و داشتم بالا می آوردم اما به هر زحمتی که بود جلوی خودم را گرفته بودم.و سعی کردم در برابرش مقاومت کنم ولی او وقتی مقاومت مرا دید با همان حالت مستی گفت:  _ چیکار می کنی؟  و ناگهان یک سیلی خواباند بیخ گوشم که پرت شدم یک گوشه و آمد بالای سرم و گفت:  _ الان…الان حالیت می کنم جلوی من وایسادن ….یعنی چی…  خودم را کشیدم کنار دیوار و با ترس زل زدم به صورتش:

۵ ۱ ۳
_ می خوای…می خوای چیکار کنی؟  خم شد و یقه ام را گرفت.از رو.ی زمین بلندم کرد.به سختی نفس می کشیدم و تمام نگرانیم بچه ی توی شکمم بود.می ترسیدم…می ترسیدم از ایتنه به او آسیبی برسد.برای همین به التماس افتادم:  _ همایون…همایون…تو رو خدا…نه…به بچه مون رحم کن…  قهقهه زد:  _ خودتو و اون توله رو با هم می کشم.  پرتم کرد روی تخت.داد زدم:  _ ولم کن لعنتی چی از جونم می خوای؟  داشت لباسهایش را در می آورد .اما من که دیگر نمی خواستم تسلیمش شوم بلند شدم.خواست جلویم را بگیرد ولی با ناخن صورتش را خراش دادم دادش در آمد وبه جانم افتاد.با مشت و لگد به جانم افتاد:  _ وحشی بی همه چیز…حالا دیگه به من حمله می کنی آره؟  _ نزن…نزن تو رو خدا نزن…به بچه م رحم کن…  جیغ می کشیدم.از ته دل از درد و ترس و نگرانی جیغ می کشیدم.اما او نمیشنید و نمی خواست بشنود..فقط می خواستم جلویش را بگیرم که نمیشد.نمیشد و ناگهان یکی از ضربه هایش به شکمم خورد و با همان ضربه ناگهان نفسم رفت و چشمهایم تا آخرین حد باز شدند.دردی توی شکمم پیچید و دیگر چیزی نفهمیدم.هیچ چیز…


رمان آئینه های شکسته – قسمت هشتم

$
0
0

رمان آئینه های شکسته – قسمت هشتم

آینه

بخش سوم  یک هفته گذشته بود و در این مدت توی خانه ی سوت و کور یا تنها بودم یا زن دایی و لیلی خانم و فریبا به دیدنم می آمدند.زن دایی و لیلی خانم نصیحتم می کردند.می خواستند من از کیوان عذر خواهی کنم و می گفتند کیوان را هم مجبور به عذرخواهی می کنند.اما از طرفی هم فریبا می گفت من کاری نکرده ام که بخواهم عذرخواهی کنم.برای ادب کردن یک بچه یک سیلی به صورتش زده ام.می گفت کیوان چه حقی داشته به من سیلی زده و اصلا حالا که او می خواهد طلاقم بدهد من هم تمام و کمال مهریه ام را بخواهم و از این حرفها .او می گفت و من گوش می کردم و درس یاد می گرفتم.او می گفت کیوان فکر کرده ضعیف گیر آورده و یک زن تنهای بدبخت را کتک زده و اگر باز هم کوتاه بیایم باز آش همان آش است و کاسه همان کاسه می گفت حالا که او فکر می کند زورش به یک زن رسیده بیشتر از این کارها می کند و رویش باز میشود او می گفت و هر چه زن دایی و لیلی خانم میرشتند پنبه

۵ ۱ ۴
می کرد.هر بار آنها می آمدند پشیمانم کنند فریبا به نحوی از پشیمان شدن منصرفم می کرد و هر چه زن دایی و لیلی خانم از این خانه به آن خانه میرفتند تا واسطه ی آشتی من و کیوان شوند فایده ای نداشت. جوری.گاهی هم میشد که با وجود اینکه زن دایی پیشم بود باز یاد کیوان بیفتم.یاد شبهایی که با او بودم.وقتهایی که برایم گل می آورد و تعریفها و حرفها و شوخیهایش.یاد حضور گرم و نگاه مهربانش که از من دریغش نمی کرد.  و گاهی توی حرفهای فریبا تناقض هم می دیدم و باز او هر طورری بود بر آنها پرده می گذاشت.اما به هر حال اگر حتی من پشیمان میشدم کیوان هرگز هرگز هرگز کوتاه نمی آمد.  توی اتاق خواب نشسته بودم.موقع شام بود.لیلی خانم خواسته بود من و زن دایی با هم برویم توی آن یکی خانه ولی من نرفتم و لیلی خانم هم زن دایی را که نمی خواست مرا تنها بگذارد به زور با خودش برد.حالا هم تنها بودم . از این تنهایی حوصله ام سر رفته بود و بی حوصله نشسته بودم توی اتاق که سر و صدا و داد و فریادی شنیدم.صدای داد و فریاد یک مرد بود و گاهی صدای جیغ و داد آشنای یک زن اما اهمیتی ندادم.با خودم گفتم حتما همسایه ها هستند دارند دعوا می کنند.اما سر و صدا آنقدر بلند بود و صدای زن آنقدر آشنا که نمی توانستم بی تفاوت از کنارش بگذرم.بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.در خروجی را باز کردم و بیرون آمدم.اما متعجب سر جایم ماندم.فریبا بود.با سر و وضعی آ؛شفته …صورت خونی و کبود و خونی که از بینیش می آمد .گریه کنان وسط راهرو ایستاده بود.لباسهایش خاک آلود بودند و روسریش به گردنش  آویزان بود.موهایش نیز به شدت آشفته بودند.همسایه ها همه آمده بودند تماشا.آنها که متعلق به همان طبقه بودند جلوی خانه هایشان ایستاده و آنها که مال طبقه های دیگر بودند از بالا و پایین سرک می کشیدند.حتی کیوان و زن دایی و لیلی خانم هم جلوی در ایستاده بودند.  مرد چاق و قوی هیکلی که آستینهای پیراهن سفید راه راهش را بالا زده و صورتش سرخ و برافروخته بود و سبیلهای پر پشتش از عصبانیت تکان می خوردند جلوی خانه ی فرییا ایستاده بود.فریبا با همان حال زار و نزار و گریان گفت:  _ مگه من چی گفتم؟چرا تا یه چیزی میگم کتک و دعوا و فحش نصیبم میشه.خسته شدم دیگه بسمه…  مرد به سمت او خیز برداشت و داد زد:  _ برو گم شو تا بیشتر از این لهت نکردم.من زن نخواستم بلای جون خواستم.  اما همسایه ها جلوی او را گرفتند و من که تا آن روز شوهر فریبا را ندیده بودم و حتی عکسی از او هم در خانه شان ندیده بودم به مرد نگاه کردم و فهمیدم این همان شوهر فریباست.حیرت زده فقط مانده بودم و نگاه می کردم.یادم می آمد زمانی فریبا از زندگیش تعریف کرده بود . از زندگی خودش و حرف گوش کنی شوهرش گفته بود.اما حالا داشتم می دیدم آنچه او گفته با آنچه میدیدم در تضاد است.  مرد با صدای بلندی گفت:

۵ ۱ ۵
_ هر روز هر روز فتنه به پا می کنی.یه روز خواهرم…یه روز مادرم…یه روز زن برادرم…دیگه بسه..برو…برو دیگه نبینمت…
زنی از بین همسایه ها که انگار فریبا را میشناخت با لهجه ای که برایم غریب بود گفت:  _ کجا بره آقا قدرت؟بدبخت جایی و کسی رو نداره.  مرد گفت:  _ به جهنم که جایی رو نداره…به درک هر قبرستونی می خواد بره.  همانطور داشتم به صحنه ی دعوا نگاه می کردم که چشمم به کیوان افتاد که کنار در ایستاده و بی تفاوت و سرد و با اخم به صحنه نگاه می کرد.بلوز لیمویی تنش بود و آستینهایش را بالا زده بود. انگار نگاه مرا روی خودش حس کرد که سرش را بالا آورد و با دیدنم پوزخند تمسخر آمیزی بر لب آورد و رفت داخل.  فقط زن دایی و لیلی خانم ماندند و نگاه کردند کم کم همسایه ها همه رفتند.شوهر فریبا هم رفت داخل و در را محکم به هم کوبید و فقط او ماند فریبا که نشسته بود روی زمین و گریه می کرد.  زن دایی خواست به طرفش برود اما لیلی خانم نگذاشت:  _ کجا خواهر؟  _ برم کمکش کنم پاشه.  اما لیلی خانم اجازه نداد:  _ کمکش کنی؟همین زنک بود که زندگی پسرتو سیاه کرد اون وقت تو دلت واسه ش میسوزه و می خوای بری بهش کمک کنی؟  زن دایی گفت:  _ آخه گناه داره.  لیلی خانم با غیظ گفت:  _ بذار بکشه.سزای فتنه انگیزی همینه دیگه.

۵ ۱ ۶
و زن دایی را کشاند داخل.حالا دیگر کسی جز من و او بیرون نبود.فقط ایستاده بودم و نگاهش می کردم.اشک و خون بینیش قاطی شده و روی لباسهایش میریخت.متوجهم شد و سرش را چرخاند.با دیدن چشمهای خیسش دلم سوخت.رفتم بالای سرش ایستادم:  _ این همون زندگی ای بود که ازش تعریف می کردی؟  در جوابم بی صدا گریه می کرد.حس می کردم به خاطر دروغش از دستش عصبانیم.ولی…ولی نمی توانستم اجازه دهم حالا که جایی را ندارد آن وقت شب بیرون بماند.یک زن تنهای کتک خورده.خودم را که جای او تصور می کردم مو بر تنم راست میشد.  گفتم:  _ پاشو بیا بریم داخل.  با همان چشمهای خیس بهت زده نگاهم کرد.دستم را جلو بردم و جدی گفتم:  _ بیا امشبو می تونی اینجا بمونی.  بدون اینکه دستم را بگیرد خودش بلند شد و دنبالم آمد.وقتی داخل شد در را پشت سرش بستم و بلافاصله پرسیدم:  _ چرا بهم دروغ گفتی؟ چرا بهم گفتی زندگی خوبی داره و خیلی خیلی خوشبختی؟  به چشمهایم نگاه نکرد با همان سر رو به پایین گفت:  _ چون به تو حسودیم میشد.  خشکم زد.حسودیش میشد؟!به چه چیزی ؟به من؟!چرا؟!  سرش را بالا آورد وم توی چشمهایم زل زد:  _ همیشه وقتی کیوانو میدیدم و با شوهر خودم مقایسه ش می کردم با خودم می گفتم خوش به حال زن این پسره و وقتی تو رو دیدم و باب آشنایی رو باهات باز کردم دلم واسه خودم سوخت.تو همه چیز داشتی.یه زندگی خوب.پول به اندازه ی کافی که هر وقت می خواستی می تونستی واسه خودت خرج کنی و با همه ی اینا خرج نمی کردی یه شوهر خوب که هر چند دوستت نداشت ولی بهت محبت می کرد و هواتو همه جوره داشت.برات گل می خرید.می بردت بیرون.با هم میرفتین خرید.حرفی هم میزی عصبانی نمیشد که بگیردت به باد کتک حتی به قول خودت می خواست بفرستدت دانشگاه……ولی…ولی…تو زن ساده لوح و زوذد باورذی بودی.زنی بودی که خیلی راحت میشد گولت زد و من…منی که بعد از چهار پنج سال زندگی با اون مردک قصاب و خون دل خوردن از دست خواهر و مادر

۵ ۱ ۷
و زن برادرش دیگه بریده بودم وقتی زندگی تو رو دیدم دلم به حال خودم سوخت.تموم وجودم پر شد از حسادت.داشتم می ترکیدم.از خودم پرسیدم واسه چی باید اینجوری باشه؟سمیرا با این همه کم عقلی و نفغهمی شوهری به این آقایی داشته باشه که از گل نازکتر هم بهش نگه و من مردی بالای سرم باشه که از شمر هم بدتر باشه آره…من…به تو حسودیم میشد . دلم می خواست زندگیت خراب بشه و کیوان ازت زده بشه ازت متنفر بشه.برای همینم شروع کردم به میونه تونو به هم زدن که موفق هم شدم.چون تو…تو منو دوست خودت می دونستی و به حرفام کاملا اعتماد داشتی و بهشون گوش می کردی.ولی نمی دونستی من دشمن واقعیتم…آره من.  چه؟داشت چه می گفت؟دشمن…حسودیش شده بود؟از زندگی من و کیوان؟از خوشبختی من؟حسودیش…  حرفهایش را شنیدم.اما واقعا چطور چطور توانسته بود با من چنین کاری کند؟چطور توانسته بود مرا فریب دهد؟من چکار کرده بودم؟او با من چه دشمنی ای داشت؟برای چه باور کردم او دوستم است؟  انگار چشمهایم باز شده بود . حالا نگاه خصمانه ی فریبا را روی خودم می دیدم.و ناگهان کنترلم را از دست دادم.دستم را بالا آوردم و محکم توی صورتش زدم بعد دویدم توی اتاق خواب.دیگر نای ایستادن نداشتم.همانجا نشستم.بغضم شکست و زار زدم.با تمام وجود گریه کردم.دیگر…دیگر…چه طور می توانستم سرم را بلند کنم؟و …یاد پوزخند کیوان افتادم و دلم بیشتر سوخت و باز هم زار زدم که با دست خودم زندگیم را از بین برده بودم.بر بخت خودم لعنت فرستادم و بر فریبا که فتنه به پا کرده بود.  یک ساعتی را همانطور گریه کردم.آنقدر اشک ریخته بودم که از شدت سر درد سرم داشت منفجر میشد.  بالاخره هم وقتی کمی آرام گرفتم فکر کردم با فریبا چکار کنم؟باید بیرونش می کردم؟یا میگذاشتم بماند…ولی او مهمان بود .به قولزن دایی…مهمان را که بیرون نمی کردند حتی اگر دشمن بود.باید لباسهای خونیش را عوض می کرد.می توانست امشب اینجا بماند و صبح روز بعد برود گورش را گم کند.بلند شدم و به سمت کمد لباسها رفتم.بازش کردم و یک دست تونیک و شلوار طوسی را که زن دایی برایم خریده بود بیرون آوردم.نمی خواستم لباسهایی را که کیوان خریده بود بپوشد.لیاقتش را نداشت.از اتاق بیرون آمدم اما اثری از فریبا نبود.رفتم توی آشپزخانه و حمام را هم نگاه کردم.نبود سری به دستشویی زدم نبود بی رمق توی سالن نشستم…تمام این مدت داشت بازیم می داد و من نمی دانستم…نمی دانستم…  فصل چهل و شش  بخش اول  _ ای خدا چیکار کنم آبرومون داره میره.  داشتم پتو را روی عسل که خواب بود می کشیدم که صدای مادرم را از سالن پذیرایی خانه ی خاله شنیدم.بلند شدم و به سالن آمدم.مادر همچنان به زانوی خودش می کوبید و حرف میزد:

۵ ۱ ۸
_ کیوان مادر تورو خدا کوتاه بیا.برو برو مادر با سمیرا آشتی کن.  خیلی جدی گفتم:  _ حرفشو هم نزن مادر.همه چی بین ما تموم شده.  با لحن نصیحتگرش گفت:  _ آخه پسرم مگه طلاق دادان آسونه که داری مثل آب خوردن ازش حرف بزنی؟  با بی حوصلگی گفتم:  _ تو رو خدا دوباره شروع نکن.توی این مدت صد بار اینارو بهم گفتی منم بهت جواب دادم پس دیگه تمومش کن.  گفت:  _ آخه پسرم زن طلاق دادن که بی دلیل نمیشه.  نگفته بودم با عسل چه رفتاری داشته و چقدر باعث آزارم شده.جواب دادم:  _ چه دلیلی از این بهتر که با هم نمیسازیم و به درد هم نمی خوریم؟  _ آخه کدوم آدم عاقلی در عرض شیش ماه زن میگیره و طلاق میده؟بعدش کی بهت زن میده؟میگن این زن نگهدار نیست اونوقت…  از حرفش جوش آوردم نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:  _ من غلط بکنم اگه اسم زن بیارم..اینم لقمه ای بود که شما و بابای خدابیامرزم برام گرفتین.وگرنه خودم که بهتون گفته بودم راضی نیستم.صد بار هم گفته بودم.  مادر با بغض گفت:  _ ما که فقط صلاحتو می خواستیم مادر.تازه اون همه دختر جلوت اسم آوردیم قبول نکردی.آخه تقصیر ما چی بود؟چقدر بهت گفتیم دختر عموت ریحانه رو بگیر.نخواستی.قبول نکردی.  جوابش را ندادم.بلندشد و کنارم ایستاد:

۵ ۱ ۹
_ میگم الان که دیگه فریبا هم نیست بخواد بینتونو به هم بزنه و چیزی به سمیرا بگه اونم الان حتما پشیمونه بیا ببرمت آشتیتون بدم.  گفتم:  _ تو که منو میشناسی بیفتم روی دنده ی لج تمومه.تا آخرشو رفتم و الانم تصمیمم قطعی قطعیه.گفتم که پیغاممو بهش برسونین بگین رفتم دادگاه دادخواست هم دادم.  مادر با ناراحتی مرا نگاه می کرد و خاله لیلی هم در درگاه آشپزخانه ایستادهو تماشاچی بود.مادر رو به او گفت:  _ میبینی لیلی!آخر الزمون که میگن همینه به خدا.جوونای ما دیوونه شدن.  خاله سری تکان داد و گفت:  _ چی بگم خواهر اینا بیشترش به نظر من تقصیر خودتونه.به زور واسه ش زن گرفتین اینم عاقبتش بود دیگه.  مادر اخم کرد و گفت:  _ خیله خب تو هم بیا شماره ی محمدو بگیر می خوام باهاش حرف بزنم.  با اخم پرسیدم:  _ با دایی چیکار داری؟  گفت:  _ می خوام زنگ بزنم بهش بگم .دیگه چه خاکی می تونم به سرم بریزم؟به پدر و مادر سمیرا چی جواب بدم؟  با عصبانیت به طرفش رفتم و گفتم:  _ پای اونو دیگه چرا می خوای بکشی وسط؟  مادر با عجز گفت:  _ شاید داییت بتونه کاری کنه.شاید…  حرفش را قطع کردم و گفتم:

۵ ۲ ۰
_ مثلا می خواین چیکار کنه؟هان؟وقتی که بی خبر از همه رفتین خواستگاری و منو مجبورم کردین سمیرا رو عقد کنم بهش تلفن نمیزدین و می گفتین کسی دخالت نکنه حالا می خواین چیکار کنه؟اصلا روتون میشه در این مورد باهاش حرف بزنین؟  بهت زده نگاهم کرد.گفتم:  _ هیچ کس حق نداره نه به دایی نه به هر کس دیگه ای خبر بده و یا در این مورد حرفی بزنه به پدر و مادر سمیرا هم خودم میگم.تموم شد رفت.  مادر حرفی نزد.خاله هم چیزی نگفت.خیلی تلاش کرده بود مرا از تصمیمم منصرف کند اما فایده ای نداشت.حتی می خواست به دکتر مهرزاد خبر دهد که جلویش را گرفته بودم.  تصمیم خودم را گرفته بودم.می خواستم طلاقش دهم.این طوری هم برای من یهتر بود و هم برای خودش.آخر چه فایده ای داشت زندگی ای که پایه اش تظاهر بود و صداقتی تویش نبود؟ بدون هیچ علاقه ای و فقط محبت ظاهری؟نه دیگر باید تمامش می کردم. به فرض که آشتی هم می کردیم؟به فرض فریبایی دیگر نباشد اگر توی این زندگی قرار بود من هی دلم و تنم بلرزد و بترسم که نکند زنم گول یک نفر دیگر را بخورد و یا هی دلم برایش بسوزد و با ترحم با او برخورد کنم و باز همان بشود که بود…نه من دیگر نمی خواستم اینطوری بشود.چنین زندگی ای را نمی خواستم.آرامش می خواستم نه یک زندگی که لج و لجبازی پایه و اساسش باشد.پس چه بهتر که عطایش را به لقایش می بخشیدم.اصلا ازدواج من و سمیرا از اول هم اشتباه بود و نباید قبول می کردم.کاش مجبور نمیشدم…مجبور نمیشدم تن به این ازدواج بدهم…کاش…  صدای در مرا از فکر بیرون آورد.به خاله و مادرم نگاه کردم و رفتم بازش کردم.سمیرا پشت در بود.با دیدنش چهره ام در هم رفت و پرسیدم:  _ چیه؟چیکار داری؟  خیلی آرام گفت:  _ میشه میشه بیای اون ور…  با ظاهری بی تفاوت و درونی کنجکاو پرسیدم:  _ واسه چی؟  به همان آرامی قبل گفت:  _می خوام…می خوام باهات حرف بزنم.

۵ ۲ ۱
گفتم:  _ ما حرفی با هم نداریم.هر چی هست می تونی توی دادگاه بگی.  سرش را بالا گرفت و با بغض گفت:  _ _ خواهش میکنم.  نگاهش طوری بود که نتوانستم دیگر نه بگویم به عقب و به خاله و مادرم نگاه کردم و بی هیچ حرفی همراهش رفتم.در را باز کرد و کنار ایستاد تا من داخل شوم.خیلی سرد گفتم:  _ برو تو..  باز سرش را پایین انداخت و رفت داخل.دنبالش رفتم.توی سالن کاناپه را نشانم داد و گفت:  _ میشه بشینی؟  بدون اینکه چشم از او بردارم نشستم.با دستپاچگی گفت:  _ من…من برم یه قهوه برات بیارم.  گفتم:  _ لازم نیست.نمی خورم.حرفتو بزن می خوام برم.  لبهایش که به لبخند کمرنگی باز شده بودند بسته شدند.مقابلم نشست.  گفتم:  _ خب؟  دستهایش را در هم پیچاند و نگاهم کرد:  _ ازم…ازم ناراحتی؟  با پوزخند گفتم:  _ یعنی خودت نمی دونی؟

۵ ۲ ۲
چشم از صورتم برداشت:  _ متاسفم که ناراحتت کردم.من…من اشتباه کردم.  توی کاناپه فرو رفتم.داشت عذر خواهی می کرد؟که چه بشود؟که او را ببخشم و آشتی کنم؟نه هرگز چنین کاری نمی کردم.هرگز.  ادامه داد:  _ من فهمیدم که در مورد فریبا اشتباه می کردم و نباید اونطور ی رفتار می کردم.فهمیدم که سادگی کردم و نباید زود گول می خوردم و نباید سفره ی دلمو پیش اون باز می کردم.  دست به سینه نگاهش کردم و خشک و جدی پرسیدم:  _ خب حالا این حرفا رو میزنی که چی؟منظورت چیه؟می خوای از تصمیمم منصرفم کنی؟  سریع سرش را بلند کرد:  _ نه…نه به خدا…  از حرفش تعجب کردم.یعنی چه؟اگر نمی خواست مرا از فکر طلاق بیرون بیاورد پس چرا این حرفها را میزد؟و داشت عذر خواهی می کرد؟خیلی آرامتر از قبل گفت:  _ جدایی ما تنها راهیه که می تونه به هر دومون کمک کنه.  منم میگم ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم.از اول هم ازدواجمون اشتباه بود ولی نه اشتباه خودمون اشتباه بزرگترامون بود حالا هم ما داریم چوب اشتباه اونارو می خوریم.  پرسیدم:  _ یعنی تو هم طلاق می خوای؟  سرش را تکان داد و گفت:  _ حتی اگه تو هم منو ببخشی من حاضر نیستم به این زندگی ادامه بدم.  به چشمهایش نگاه کردم.پس او هم همین را می خواست؟که جدا شویم و به این زندگی ادامه ندهیم؟چطور به این نتیجه رسیده بود؟

۵ ۲ ۳
بخش دوم  چشمهایم را باز می کردم و می بستم.نمی دانستم کجا هستم.دردی را حس می کردم و نمی کردم.حالم بد بود.خیلی بد.صداهای آشنایی به گوشم می خورد.زنی زیر گوشم می گفت:  _ بهار مست!  لهجه اش آشنا بود.خیلی آشنا.اما تشخیص نمی دادم چه کسی ممکن است باشد.درد را حس می کردم.از همه جا بی خبر بودم.کسی دست سردم را در دست گرمش می گرفت.درد را حس می کردم. کابوسها به سراغم می آدند در کابوسهایم دختری بودم که کوزه بر دوش برای بردن آب میرفتم لب چشمه.پسر جوانی با چشمهای قهوه ای غمگین می ایستاد و به درختی تکیه می داد.نگاهم می کرد.به رویم لبخند میزد و عاشقم می کرد.میشدم لیلی و او میرفت و ناگهان پدرم مثل یک آدم مستبد می آمد . می گفت باید زن همایون بشوی آن وقت همایون می آمد و توی اتاقی گیرم می انداخت و…  مرا میزد تا سر حد مرگ میزد و هر بار که میزد من جیغ می کشیدم و به چیزی چنگ می انداختم و ناگهان سوزشی در ساعد دستم حس می کردم و آرام می گرفتم.آنقدر این اتفاقات تکرار شده بود که دیگر خسته شده بودم. نمی دانستم چرا بیدار نمیشوم.حتی وقتی صدایم می کردند.چرا از شر کابوسها خلاص نمیشدم؟درد داشتم.درد شدیدی که تمام تنم را در بر گرفته بود.دردی که ناله ام را در می آورد.صداها برایم گنگ و نامفهوم بودند. سردم میشد و از سرما می لرزیدم.احساس می کردم جز تاریکی چیزی اطرافم وجود ندارد.گاهی در همین سیاهی غوطه می خوردم و سیاهی بیشتر مرا در خود فرو می برد.چقدر اینطوری مانده بودم نمی دانستم فقط وقتی بعد از آن همه درد کشیدن چشمهایم را آرام باز کردم. نور چشمهایم را زد.دستم را جلوی چشمم گرفتم تا مانع عبور نور شوم و وقتی دستهایم را آرام آرام کنار زدم اولین نفری که بالای سرم دیدم زن دایی بود.اما عجیب بود.رنگش زرد شده و زیر چشمهایش گود افتاده بود.صورت چاقش شادابی همیشگی را نداشت.کنار تختی که رویش بودم نشسته بود و پلکهایش را روی هم گذاشته بواد.دلم می خواست بپرم بغلش کنم و او را تا جا دارد ببوسم.بعد از مدتها دیدن چهره ی دوست داشتنی یک آشنای قدیمی چه لذتی داشت خدا می داند.اما من نای بلند شدن را نداشتم.احساس ضعف و سستی می کردم.دلم می خواست بخوابم.چشمهایم را بستم و به خواب رفتم و در همان حال یاد همایون افتادم.پس او کجا بود؟یاد همایون که افتادم یاد بچه ام افتادم و ناگهان گفتم:  _ بچه م.  و چشمهایم را کمی باز کردم. با صورت جا خورده و نگلران زن دایی و زنی که روپوش سفید تنش بود مواجه شدم.تند تند گفتم:  _ بچه م بچه م من بچه مو می خوام.  زن دایی اخم کرد و سرش را پایین انداخت.صدای نا آشنایی که انگار مال همان زن سفید پوش بود به گوشم خورد:

۵ ۲ ۴
_ هنوز تو شوک از دست دادن بچشه.  و صدای زن دایی :  _ بشکنه دست اون نامرد.جوری زده بودش که می گفتیم هم الان میمیره.  مات ماندم.خشکم زد.نفسم به سختی بالا آمد.یک چیزی شنیده بودم.یک چیزی که باورم نمیشد.بچه بچه ی من…نیمی از وجودم…دلخوشیم.تنها دلخوشیم…را…نه…نه این امکان نداشت…چطور…چطور…ناگهان تمام تصاویر زندگیم جلوی چشمم رژه رفتند و تا اتاقی در یک ویلا کشیده شدم.ویلایی که متعلق به همایون بود و با یاد آوری کامل همایون همه چیز را به خاطر آوردم کتکهایی که زده بود و دو لگد خیلی محکمی که به شکمم زد…یادم آمد…ولی…باورم نشد…او…چکار…کرده…بود…  بخش سوم  قرار بود از هم جدا شویم.هر دویمان کاملا توافق کرده بودیم.نه من به نصیحتهای اطرافیانم گوش می کردم و نه شوهرم.کیوان گفته بود منتظر احضاریه ی دادگاه باشم.همینطور هم خواسته بود توی همان آپارتمانی که بودم بمانم حتی بعد از طلاق . اجاره اش را هم خودش پرداخت می کرد.می گفت خوشش نمی آید بی سرپناه بمانم.می گفت وظیفه دارد مواظبم باشد حتی شده از دور.خرجیم را هم هر روز می داد در حالیکه اصلا به پول نیازی نداشتم.خریدها را هم خودش و خاله اش انجام می دادند.زن دایی هم با من هم با کیوان سرسنگین شده بود اما لیلی خانم می گفت خواهرش را میشناسد اخلاقش اینطوری است ولی کم کم ناراحتیش تمام میشود.کیوان هم جز همان وقتی که با هم حرف زدیم و گفتم جدا شویم بهتر است. دیگر با من حرف نزد و حرفهایش را فقط از طریق لیلی خانم به گوشم میرساند یا با گوشی پیام می فرستاد.دلم برایش تنگ شده بود.دوست داشتم بروم خانه ی لیلی خانم ولی رویم نمیشد برای همین صبحها یا شبها پشت در می ایستادم و از چشمی نگاه می کردم تا یا سر کار برود یا برگردد و ببینمش.همین برای رفع دلتنگیهایم کافی بود.گاهی هم شبها در تنهایی خودم را سرزنش می کردم که زندگیم را خراب کرده بودم و بعد از سرزنشهای زیاد گریه می کردم.اگر زن دایی بود بی صدا و اگر نبود هق هقم بلند میشد . هر روز هم منتظر آمدن احضاریه از طرف دادگاه بودم.از پنجره ی اتاق بیرون را نگاه می کردم مردم و ماشینهای در حال رفت و آمد را تماشا می کردم.به صدای بازی بچه ها گوش می سپردم و صدای مرد ماهی فروشی که ماشینش را هر روز می آورد توی همان محله.گاهی هم کتابی دستم می گرفتم که بخوانم اما سریع آن را کنار می گذاشتم.حوصله نداشتم. این کارها بیشتر حوصله ام را سر میبرد.مدتی هم بود احساس سردرد و دلپیچه داشتم و موقع خوردن غذا حالم به هم می خورد.دلیلیش را هم نمی دانستم .ولی این دل به هم خوردگی ادامه داشت و دست بردار هم نبود.شبها دردش بیشتر میشد و بیشتر اذیتم می کرد.  داشتم می خوابیدم که درد شروع شد و توی معده ام پیچید و احساس تهوع دوباره شروع شد. اوایل که دردش کمتر بود اهمیتی ندادم اما کم کم شدید و شدیتر شد طوری که اشک توی چشمهایم جمع شد و لبم را گاز گرفتم.فکر

۵ ۲ ۵
کردم با یک قرص رانیتیدین خوب میشود برای همین از اتاق بیرون آمدم. به اتاق زن دایی نگاه کردم.چراغش خاموش بود.معلوم بود که خوابیده.یعنی من اینطور فکر کردم.به آشپزخانه رفتم و توی یکی از کشوها دنبال قرص گشتم.یادم بود یک بار قرصهایی را که کیوان مصرف می کرد و جا گذاشته بود گذاشته بودم آنجا.کشو را گشتم و قرصها را پیدا کردم.سریع یکی جدا کردم و توی دهانم گذاشتم بعد از شیر کمی آب خوردم و پشت میز آشپزخانه نشستم:  _ سمیرا!چیکار می کنی؟!چرا هنوز بیداری؟  صدای زن دایی که کنار اپن ایستاده بود مرا از جا پراند.گفتم:  _ ها هیچی معده م درد می کرد گفتم یه قرص بخورم شاید خوب شه.  با دقت نگاه م کرد و. جلو آمد:  _ دلت درد می کنه؟  سرم را تکان دادم.که یعنی بله.ایستاد و پرسید:  _ حالتم به هم می خوره؟دل به هم خوردگی داری؟  جواب دادم:  _ بله.  مثل دکترهای با تجربه و متخصص چند تا سوال دیگر پرسید که جوابش را دادم و وقتی شنید گفت:  _ به کیوان میگم قردا ببردت پیش دکتر.  متعجب پرسیدم:  _ دکتر؟!دکتر واسه چی؟!  در حالیکه داشت میرفت بیرون یک لحظه ایستاد:  _ به نظرم باردار باشی.  این را که گفت رفت و مرا تنها گذاشت.هنوز سرسنگین بود.همانطور مانده بودم و حرفش را با خودم تجزیه و تحلیل می کردم.یعنی…ممکن بود…حرف زن دایی درست باشد؟امکان داشت که من…با چشمهایی از حدقه بیرون زده به

۵ ۲ ۶
یک گوشه خیره شدم.اگر اینطور باشد آن وقت من و کیوان چکار باید می کردیم؟پای یک نفر دیگر هم به زندگیمان کشیده میشد.اینطوری جدا شدنمان سخت میشد.اگر بچه ای در کار بود…آن وقت هم باید به طلاق اصرار می کردیم؟  ولی هنوز چیزی نشده بود. معلوم نبود و مطمئن نبودم…با این همه هزار جور فکر و خیال به سراغم آمده بود.اگر واقعا بچه ای در کار بود…چه باید …چه باید می کردم؟دست و پایم را گم کرده بودم.فقط می دانستم باید هر چه زودتر به کیوان بگویم.اطرافم را نگاهی انداختم و بلند شدم.سریع به اتاق خواب برگشتم.گوشیم را از روی تخت برداشتم و نشستم . مشغول نوشتن پیام یبرای کیوان شدم:  _سلام.می تونم یه چیزی ازت بخوام؟  پیام را فرستادم و منتظر ماندم.چند دقیقه که گذشت پیامش رسید:  _ سلام.گفته بودم تا خودم پیام ندادم تو پیام نده.حالا چیه؟چی می خوای؟  جواب دادم:  _ ببخشید ولی مجبورم بودم.میشه فردا بریم پیش یه دکتر؟  پرسید:  _ دکتر واسه چی؟!  با تردید به صفحه ی گوشی زل زدم.مردد بودم بگویم یا نه.ولی بالاخره دل به دریا زدم و نوشتم:  _ چند روزه که حالم به هم می خوره و دلم درد میگیره.مادرت میگه شاید حامله باشم.  با نوشتن کلمه ی حامله صورتم داغ شد و لبم را گاز گرفتم.پیام را سریع فرستادم و منتظر ماندم.اما او جوابم را نداد و هر چه انتظار کشیدم بی فایدده بود.خبری نشد.یعنی چه؟!نکند برایش مهم نبود…ولی از او بعید بود اهمیتی ندهد!با ناراحتی گوشی را انداختم روی تخت و بلند شدم از اتاق بیرون آمدم که صدای کوبیده شدن در بلند شد.سریع رفتم و بازش کردم کیوان با عجله داخل شد.بازویم را گرفت . مرا به دیوار چسباند و در را بست.نه عصبانی بود و نه خوشحال خیلی جدی پرسید:  _ این پیام که برای من فرستادی چی بود؟راستی راستی بارداری؟  سرم را تکان دادم و گفتم:  _ نمی دونم مادرت این جوری بهم گفت.

۵ ۲ ۷
پرسید:  _ مادرم بیداره.  گفتم:  _ فکر نکنم.باید خواب باشه.  نمی دانستم به چه فکر می کند.انگار از خبر ناگهانی ای که به او داده بودم شوکه شده بود.فقط کافی بود صحت و سقم قضیه به تایید یک دکتر برسد .ولی آن وقت هم مشخص نبود چه اتفاقی می افتد شاید مجبور میشدیم برای خاطر بچه همدیگر را تحمل کنیم.من که دلم نمی خواست بچه را به پدرش بدهم.می خواستم اگر قرار بود مادر شوم خودم او را بزرگ کنم.حتی اگر شده مجبور بشوم با شوهرم زندگی را مشترکمان ادامه دهم. ولی اصلا با وجود یک بچه جدایی درست بود؟یا ادامه ی زندگی به خاطر و به بهانه ی بچه باز هم کار درستی بود؟  کیوان به زمین خیره شد و گفت:  _ فردا عصر می برمت پیش یه دکتر.  نگاهش کردم.سرش را بلند کرد.به چشمانم نگاهی انداخت و به طرف در رفت.بازش کرد و در حالیکه بیرون میرفت گفت:  _ تا فردا خداحافظ.  صدایش زدم:  _ کیوان!  برگشت.قیافه اش همانطور جدی بود.با اخمی کمرنگ بر پیشانیش.پرسیدم:  _ اگه…اگه راست باشه…اون وقت چیکار کنیم؟  جوابم را نداد.فقط کمی نگاهم کرد و در را بست.من هم کمی بعد از رفتن او به اتاقم برگشتم.اما آنقدر نگران و هیجان زده بودم که خواب به چشمم نمی آمد  فصل چهل و هفتم  بخش اول

۵ ۲ ۸
وقتی گفت احتمالا باردار است انگار دنیا را روی سرم خراب کردند .توی دلم گفتم:”همینو کم داشتم” و با اعصابی در هم ریخته که البته ظاهرم چیزی از آن نشان نمی داد خودم را به او رساندم تا مطمئن شوم ادعایش درست است. اما به جای مطمئن شدن فقط بیشتر و بیشتر گیج و نگران شدم .همین هم باعث شد کل وقتم را به این موضوع فکر کنم.اگر بچه ای در کار می بود آن وقت چکار باید می کردم؟آیا باز هم باید بر جدایی از سمیرا اصرار می کردم؟خب وقتی نمی توانستیم با هم بسازیم نمیشد به بهانه ی بچه کنار هم بمانیم.ادامه ی زندگی ما سودی به حال هیچ کداممان نداشت.اما آن بچه ی فرضی چه گناهی داشت؟نه…نمیشد…نه مهر پدری اجازه می داد برایم بی اهمیت باشد و نه وظیفه ای که بر گردنم می افتاد.نمی دانستم قرار است چه بشود.فقط خدا خدا می کردم سمیرا واقعا باردار نباشد و تا روز بعد بشود و عصر شود نتوانستم با خیال راحت حتی برای چند دقیقه هم که شده بنشینم.با هیچ کس حرف نمیزدم و هر وقت هم خاله سوالی میپرسید آن را بی جواب میگذاشتم.من برای سوالهای خودم هم جوابی پیدا نکرده بودم حالا چطور می توانستم جواب او را بدهم؟در همان مدت کوتاه آنقدر حال درونیم آشفته شده بود که نمی دانستم به چه چیزی باید فکر کنم.اصلا فکرم کاملا به هم ریخته بود.فکر بچه بدجوری آزارم می داد.مخصوصا که مادرم دوباره نصیحت کردنهایش را از سر گرفته بود.اما بالاخره زمان گذشت و همین که با رفتن نزد دکتر و تشخیص او مطمئن شدم باردار نیست خیالم راحت شد.با این حال دکتر برایش چند تا آزمایش نوشت و وقتی بعد از یک هفته جواب آزمایشها را گرفتیم خانم دکتر بیماری سمیرا را عفونت روده ای اعلام کرد و از او خواست تا می تواند مایعات مصرف کند و به سلامتیش بیشتر اهمیت دهد و کلی توصیه ی دیگر که من یکی اصلا حوصله شنیدنشان را نداشتم.با توصیه های دکتر و تجویز چند تا دارو از طرف او خیالم راحت شد ولی حس کردم هیچ وقت آن لحظه ای را که سمیرا برایم پیام فرستاد و از احتمال بارداریش گفت فراموش نخواهم کرد.  از مطب دکتر که بیرون آمدیم نفس راحتی کشیدم و به سمیرا نگاه کردم چهره اش نگران به نظر میرسید.پرسیدم:  _ چیزی شده؟  هول شد و دستپاچه جواب داد:  _ ها؟نه…نه…هیچی نشده…  اما رنگش پریده بود که من فکر کردم شاید به خاطر بیماریش باشد و یا فشارش افتاده باشد برای همین گفتم:  _ بیا بریم یه چیزی برات بگیرم بخوری.فکر کنم فشارت افتاده باشه.  گفت:  _ نه…نه…من خوبم…فقط بریم خونه.  حرفی نزدم.تاکسی گرفتیم و برگشتیم خانه .حوصله نداشتم که مجبورش کنم کاری را که من می خواهم انجام بدهد.اما او هنوز مضطرب بود.خیلی مضطرب.نمی دانستم نگرانیش به خاطر چیست.حرفی هم نمیزد.طوری با

۵ ۲ ۹
رفتارش کنجکاوم کرده بود که دوست داشتم بدانم چه شده ولی نمی خواستم سر حرف را باز کنم که فکر کند خبری است.مخصوصا هم نمی خواستم روی اعصابم فشار بیاید این مدت بدجوری اعصابم به هم ریخته بود.  از سمیرا جلوی آپارتمان خودمان جدا شدم و خواستم بروم خانه ی خاله لیلی که صدایم زد:  _ کیوان!  باز رفتم توی جلد سرد و خشک خودم:  _ چیه؟  کمی این پا و آن پا کرد و عاقبت گفت:  _ هیچی.  با بی حوصلگی گفتم:  _ حرفتو بزن.  گفت:  _ هیچی خداحافظ.  سریع در را باز کرد و رفت داخل.با تعجب به رفتنش نگاه کردم و هر چه فکر کردم نفهمیدم دلیل ترس و نگرانیش چیست و چه چیزی می خواست بگوید که نگفت.مدتی را همانطور ماندم ولی بالاخره به خودم آمدم و داخل رفتم که با ورودم خاله و مادرم به استقبالم آمدند و سوال پیچم کردند . بعد از بازجویی از من که جوابشان را دادم رفتند آن یکی واحد پیش سمیرا.من هم با عسل و نقاشیهایش خودم را سرگرم کردم اما خیلی زود خسته شدم و بلند شدم رفتم پشت پنجره و همانطور که خیابان خلوت را نگاه می کردم چشمم به چهره ی آشنایی افتاد.اما او را کجا دیده بودم؟!با خودم فکر کردم و با دقت تماشایش کردم.انمار پنجره ی آپارتمان سمیرا را زیر نظر داشت.از آن فاصله شناختنش سخت بود ولی باید او را میشناختم.من که حافظه ام ضعیف نبود!یک بار دیگر دقیقتر و عمیقتر نگاهش کردم.مرد جوانی که آن سوی خیابان بود…ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد و یادم آمد قبلا او را کجا دیده ام.یادم آمد…  بخش دوم  شوکه شده بودم.دکتر این را می گفت و می گفت هر چند از نظر روحی ضربه خورده ام ولی جسما هم خیلی ضعیف شده ام.از بین

۵ ۳ ۰
آنهایی که اطرافم می دیدم فقط و فقط یک نفر را میشناختم که آن هم زن دایی بود و پروانه که گاهی سری میزد اما یک بار با تعریفی که کرد و باعث شد حالم بدتر شود دیگر اجازه ندادند مرا ببیند. می گفت وقتی آن شب که قصد داشتم فرار کنم همایون ناگهانی رسید هول شده و نتوانسته خبرم کند و وقتی همایون به اتاق آمده و بعد صدای جیغهای من توی ساختمان پیچیده دیگر معطل نکرده و به پلیس تلفن کرده که بعد هم پلیس سر رسیده و البته همایون آن موقع ویلا را ترک کرده و خودش را گم و گور کرده بود که پروانه می گفت رفته دبیو شاید هم از آنجا رفته باشد آمریکا.به هر حال بعد از مدتی که خودم هم نمی دانستم چقدر گذشته از بیمارستان مرخص شدم و زن دایی مرا به خانه ی خودش برد.یک خانه ی نقلی کوچک و ساده که با آنچه من در تصورات قبلیم داشتم زمین تا آسمان فرق داشت.قبلترها وقتی زن دایی را می دیدم فکر می کردم با وجود پسرش که مدیر یک هتل است و ارثیه ای که از دایی برایش مانده باید زندگی شاهانه ای داشته باشد.اما زندگی او خیلی ساده بود.  و عجیب اینکه بر خلاف همیشه که مغرور و بداخلاق نشان می داد به خوبی از من مراقبت می کرد و خیلی هم مهربان بود.چیزی کعه از او بعید می دانستم.طوری با من رفتار می کرد انگار یک جسم شکستنی بودم.وقتی پا به خانه اش گذاشتم اگر چه از نظر جسمی کمی بهتر شده بودم ولی در وضعیت روحی بدی به سر میبردم.فکر می کردم خودم قاتل بچه ام هستم و خودم مقصر و گناهکارم.شبها وقتی می خوابیدم مرتب کابوس می دیدم و جیغ و داد می کردم و تا وقتی که زن دایی به دادم نمیرسید و آغوش گرمش را به رویم نمی گشود آرام نمی گرفتم.فکر بچه ی از دست داده ام مرتب آزارم می داد.همیشه حس می کردم بچه ای صدایم میزند و گاهی حتی دنبال صدا می گشتم.هر روز هم گوشه ای می نشستم و فکر می کردم و حرف هم نمیزدم یا خیلی کم و در حد جوابهای کوتاه .زن دایی هم اجازه می داد در سکوت خودم باقی بمانم شاید فکر می کرد اینطوری بهتر است.تا آن موقع شاهرخ هنوز پیدایش نشده بود.ولی بعد از یک هفته که حالم کمی فقط کمی بهتر شدم. همراه یک زن سبزه رو که قد متوسطی داشت و خوش لباس و با نمک بود به دیدنم آمد.زن را همسرش معرفی کرد.سعیده.که مودبانه با من برخورد کرد.زنی بود با لبخندی که از لبهای برجسته اش دور نمیشد و خیلی سنگین و آرام حرف میزد.طوری که آدم از شنیدن حرفهایش احساس آرامش می کرد.بعد از معرفی و آشنایی با هم او و زن دایی من و شاهرخ را تنها گذاشتند.  شاهرخ یک صندلی پیش کشید و نشست و به چهره ام نگاه کرد.سرم را بالا آوردم و تماشایش کردم.نگاه متاسفش را که روی خودم دیدم با نگاهی سرد و لحنی سردتر پرسیدم:  _ چیه؟اومدی سرزنشم کنی یا برام تاسف بخوری؟  خیلی سنگین متین موقرانه و البته با لحنی گرفته جواب داد:  _ نه دختر عمه این چه حرفیه؟من هیچ وقت چنین جسارتی نمی کنم که بخوام شما رو سرزنش کنم.  نگاهم را از او گرفتم و زمزمه کردم:

۵ ۳ ۱
_ ولی کاش این کارو می کردی.  او هم آرام گفت:  _ من نیومدم اینجا که سرزنشت کنم یا خدای نکرده برات تاسف بخورم .اومدم بهت کمک کنم.  پوزخندی از سر درد زدم و گفتم:  _ کمک؟چه کمکی؟  با همان لحنش گفت:  _ که از شر اون جونور نجات پیدا کنی.  گفت جانور و نگفت همایون.انگار می دانست حتی شنیدن اسمش هم حالم را بد می کند.با این حال حتی با به یاد آوردن او حالم به شدت بد میشد. با حرکتی عصبی موهایم را که از زیر شالم بیرون زده و روی پیشانیم ریخته بودند کنار زدم و عصبیتر پرسیدم:  _ کمک؟چه کمکی؟تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟!اصلا چرا می خوای به من کمک کنی؟  صدایم خش دار خشن و کمی بلند تر از حد معمول بود ولی او با همان ملایمت گفت:  _ من زندگیمو مدیون توام دختر عمه می خوام کمکت کنم.پس میکنم.تو نمی دونی وقتی اومدم خواستگاریت با اون جواب ردی که دادی چه کمک بزرگی بهم کردی.مادرم می خواست به زور منو مجبور کنه باهات ازدواج کنم چون تورو از همون بچگی عروس خودش می دونست اما من به دختر دیگه ای یعنی به همین سعیده که علاقه داشتم.خلاصه از مادرم اصراربود و از من انکار تا اینکه خود سعیده پیشنهاد کرد که بسیام خواستگاری تو و گفت شاید خدا یه چیز دیگه بخواد و شاید خود تو جواب رد دادی.گفت به حرف مادرم گوش کنم تا بیشتر لج نکنه که خدارو شکر حرفاش درست از آب دراومد و تو جواب رد دادی.اون موقع وقتی با سعیده ازدواج کردم با خودم فکر کردم من مدیون دخترعمه م هستم.پس باید یه روزی جبران کنم.حالا بهار مست تو خواهر من منم برادر تو هر کاری از دستم بر بیاد بگو برات انجام بدم.  نگاهش کردم تا صداقت را در چشمانش ببینم و بی مقدمه گفتم:  _ من طلاق می خوام  بدون اینکه حتی ذره ای جا بخورد و یا تعجب کند پرسید:  _ مطمئنی؟

۵ ۳ ۲
گفتم:  _ آره.من طلاق می خوام.  گفت:  _ باشه.زندگی ای که این طوری باشه بهتره تموم بشه و ادامه پیدا نکنه.من خودمم موافقم. ترتیب همه چیزو میدم.با وکیلم حرف میزنم و ازش کمک میگیرم.  حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم.چرا او را رد کردم؟چرا پسرهایی را که مثل او ملایم و آرام بودند نپذیرفتم؟چرا از بین این همه مرد من باید قسمت همایون میشدم؟و چنین بلایی سرم می آمد.چرا آن همه خواستگار را رد کردم؟چرا باعث شدم گرفتار این بلای آسمانی شوم؟  به خاطر چه؟به خاطر که؟  این سوالها که به ذهنم آمدند ناگهان یاد کیوان افتادم.کیوان…کیوان…در تمام مدتی که با همایون زندگی می کردم.کاملا او را از یاد برده بودم.ولی حالا چه شده بود که به او فکر می کردم . از خودم پرسیدم یعنی حالا او خوشبخت است اما جوابی نداشتم.شاید اگر او نبود اگر وجود او نبود من به این روز نمی افتادم.کیوان…چشمهایم را بستم تا به او فکر نکنم و وقتی دوباره بازشان کردم شاهرخ رفته بود.نمی دانستم او تصمیم دارد چکار کند ولی می توانستم روی کمکش حساب کنم. حتما می توانست کمکم کند.توی خانه ی زن دایی با وجود سعیده که گاه گاه به دیدنم می آمد و خود زن دایی و شاهرخ کم کم آرامش پیدا می کردم.کم کم آن محیط صمیمی و خانوادگی را پیدا می کردم. وکیل شاهرخ از من وکالت گرفته بود که خودش به تمام کارها رسیدگی کند می گفت همایون به خارج از کشور رفته و برای همین می توانم غیابی طلاق بگیرم.من هم می خواستم همین کار را بکنم.دیگر حاضر نبودم حتی اسما زنش باشم روزی که وکیل همه چیز را برایم توضیح داد و رفت شاهرخ هم همراهش رفت.اما سعیده ماند تا به زن دایی در کارهای روزمره کمک کند.دختر خاکی و مهربانی بود.زن دایی می گفت مهمان داریم.اما نمی گفت چه کسی است.هنوز تعادل روحیم را به دست نیاورده بودم.مثل همه ی آن مدت که مهمان خانه ی زن دایی بودم.نشسته و داشتم به سرنوشتم فکر می کردم که صدای در اتاقم را شنیدم و بعد زن دایی وارد شد و با ملایمت و مهربانی گفت:  _ بهار جان!مهمون داری.  نگاهش کردم:  _ مهمون؟!من؟!  سرش را تکان داد.یک لحظه به ذهنم رسید شاید همایون باشد و خودم را جمع کردم.

۵ ۳ ۳
_ زن دایی!زن دایی اگه اون اومده اگه…اگه اومده منو ببره بهش بگو نیاد تو.بهش بگو نمی خوام باهاش برم.بگو…  گریه ام گرفته بود و التماس می کردم.زن دایی می دانست منظورم از اون همایون است. با نگرانی به سمتم آمد و با آن لهجه ی عربیش گفت:  _ لا عزیزی این چه حرفیه؟نه.اون نیست.اصلا مگه جرات می کنه پاشو توی این خونه بذاره؟خودم قلم پاشو خرد می کنم.  _ بهار!  صدای آشنایی که به گوشم خورد باعث شد سرم را از روی سینه ی زن دایی بردارم و از بالای شانه اش نگاهی به سمت در بیندازم.اما ماتم برد.بهرام بابک و ترانه…با چشمهای خیس تماشایشان کردم.زن دایی بلند شد و کنار کشید.من هم برخاستم.چشم از هیچ کدامشان بر نمی داشتم.اینها اینجا چکار می کردند؟!چه کسی گفته بود بیایند؟من آنها را نخواسته بودم.از همه شان متنفر بودم.به خاطر اینکه با من بد تا کرده بودندوباعث و بانی بدبختیم شده بودند.چقدر گفتم؟چقدر التماس کردم؟چقدر گریه کردم؟چرا هیچ کدامشان مانع تصمیم پدرم نشدند؟  در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم:  _ اینا…اینا اینجا چیکار می کنن؟  زن دایی گفت:  _ بهار جان!  رو به زن دایی گفتم:  _ زن دایی!بهشون بگو نمی خوام ببینمشون.  او مستاصل به من نگاه کرد.صدای بغض آلود ترانه را شنیدم که گفت:  _ بهارمست!عزیزم…  اما من با صدای بلند و جیغ مانند داد زدم:  _ بهار مست مرد.برید بیرون…برید بیرون….

۵ ۳ ۴
نمی خواستم…نمی خواستم هیچ کدامشان را ببینم.نمی خواستم حتی برای یک لحظه چشمم به آنها بیفتد.نگاهشان نمی کردم.صدای آه کشیدن ترانه را شنیدم.نشستم گوشهایم را گرفتم.چشمهایم را بستم و بلندتر داد زدم:  _ برید بیرون.  و بعد صدای بهرام را شنیدم که گفت:  _ بریم.  در اتاق که بسته شد و رفتند .همین که تنها شدم شروع کردم به زار زدن.عصبی بودم و احساس می کردم باید خشمم را یک جوری نشان دهم برای همین لیوان کریستالی را که روی عسلی کنار تخت بود برداشتم و پرت کردم یک گوشه که صدای شکسته شدن و خرد شدنش کمی آرامم کرد.اما من که قبلا این طوری نبودم؟چرا…چرا؟چرا عوض شده بودم؟آن دختر شاد و شوخ و شنگ کجا رفته بود که این زن افسرده حال و عصبی جایش را گرفته بود؟من که اینقزر وحشی و عصبی و پرخاشگر و دیوانه نبودم؟!چرا…چرا…تقصیر چه کسی بود؟چه کسی مرا به این روز در آورده بود؟ خودم را انداختم روی تخت و چشمهایم را بستم.از همعه شان متنفر بودم.از تک تکشان…دلم نمی خواست هیچ کدامشان را ببینم.  بخش سوم  با حالتی ترسیده و نگران دوباره از لای پرده بیرون و پایین را نگاه کردم.مشخص نبود اینجا را از کجا پیدا کرده!چه طور پیدا کرده؟!شاید مادرم آدرس را به او داده بود و حتما هم مجبور شده…از ابراهیم بعید نبود مادر را مجبور کرده باشد به آدرس دادن.حتما هم آمده بود باج بگیرد و پول احتیاج داشت . وقتی به پول نیاز پیدا می کرد هر کاری می کرد تا به خواسته اش برسد.حتما می خواست از من و کیوان باج بگیرد.حواسم بود وقتی می رفتیم مطب دکتر و آزمایشگاه دنبالمان بود.اما به کیوان چیزی نگفتم.می ترسیدم.از عکس العمل شدید کیوان و درگیری او با ابراهیم می ترسیدم.برادرم آدم خلافی بود که به خاطر پول دست به هر کاری میزد اما از طرفی هم پشیمان شده بودم که چرا به کیوان نگفته ام.با بی قراری از پس پرده بیرون را نگاه کردم.داشت سیگار می کشید و پاکت سیگار دستش بود . دیدم چیزی را پرت کرد یک طرف و آمد سمت ساختمان.دلم ریخت فکر کردم الان می آید سراغ من.معطل نکردم.روسریم را سریع سرم کردم و دویدم سمت در.اگر تنها گیرم می آورد بدا به حالم…بهتر بود میرفتم خانه لیلی خانم .نباید آنجا می ماندم.  دویدم و در را باز کردم اما از دیدن یک نفر پشت در جیغ کوتاهی کشیدم و عقب پریدم.کیوان که پشت در ایستاده بود با چشمهایی تا آخرین حد باز شده گفت:  _ هیس!چه خبرته ؟!

۵ ۳ ۵
از ترس زبانم بند آمده بود.دستم را روی قلبم گذاشتم و از بالای شانه ی شوهرم بیرون را نگاه کردم.کسی نبود.پس کجا رفت؟ابراهیم کجا رفت؟!کیوان داخل شد و با اخم گفت:  _ چرا جیغ کشیدی؟کجا داشتی میرفتی؟  با دهانی که از ترس خشک شده بود جواب دادم:  _ دا…داشتم میومدم…پیش شما…  نگاهی به در انداخت و نگاهی به من و. پرسید:  _ واسه خاطر داداشت؟  حیرت زده نگاهش کردم.می دانست؟ولی از کجا؟!چطور فهمیده بود؟!  مثل سوالم را از چشمهایم خواند که گفت:  _ از پنجره دیدمش.به خودم گفتم اگه بدونه تنهایی میاد اینجا.  گفتم :  _این بی خودی این طرفا پیداش نشده.حتما دنبال پولی چیزی اومده.من میشناسمش.  بعد با ترس پرسیدم:  _ حالا چیکار کنیم؟  گفت:  _ نترس خودم حواسم به همه چی هست.می دونم چه جوری باهاش رفتار کنم.  پرسیدم:  _ یعنی …اینجا می مونی؟  _ آره.  نفس راحتی کشیدم.اما قلبم از حضورش شروع کرده بود به تند تند زدن.وقتی نشست پرسیدم:

۵ ۳ ۶
_ چیزی می خوری برات بیارم؟  جواب داد:  _ نه.  و باز لحنش سرد و خشک شد:  _ چرا وایسادی؟بیا بگیر بشین دیگه.  با تردید رفتم و مقابلش نشستم.سرم را پایین انداختم.مدتی را در سکوت گذراندیم.سکوتی که احساس می کردم عذاب دهنده است.سکوتی که خیلی آزار دهنده بود.زیر چشمی نگاهش کردم.خودش را با گوشیش مشغول کرده بود و اخمهایش حسابی توی هم بود.مشخص نبود اخمش برای چیست.تک سرفه ای کردم تا او را متوجه خودم کنم که برای یک لحظه سرش را بالا آورد و نگاهم کرد اما بدون اینکه حرفی بزند دوباره با گوشیش مشغول شد.سکوت بینمان را دوست نداشتم.می خواستم هر طور شده آن را بشکنم و هر طور شده سر صحبت را با او که فقط در وقت ضرورت با من حرف میزد باز کنم:  _ میگم…  حرفم را قطع کردم و با دقت نگاه کردم.سرش را بالا آورد.پرسیدم:  _ خونه پیدا کردی؟  جواب داد:  _ آره.یه چند روز دیگه میریم اونجا.  گفتم:  _ اگه شما برید…من…می ترسم…  پرسید:  _ از چی؟  جواب دادم:  _ از تنهایی.

۵ ۳ ۷
گفت:  _ ولی ما با هم یه توافقی کردیم یادت نرفته که؟  حرفش را قطع کردم و گفتم:  _ نه… نه اصلا…ولی…  گوشیش را کاملا کنار گذاشت و پرسید:  _ ولی چی؟  جوابش را ندادم.چون خودم هم نمی دانستم چه باید بگویم.  گفت:  _ نکنه پشیمون شدی؟  و گفت:  _ ما قبلا حرفامونو زدیم و هر دو هم به این نتیجه رسیدیم که نمی تونیم با هم زندگی کنیم.  با حالتی مغموم گفتم:  _ ولی من تنهایی چیکار کنم توی این شهر غریب؟  گفت:  _ نگفتم پشیمون شدی؟نترس تنها نمی مونی خودم حواسم بهت هست.خاله هم که همین نزدیکیه.مادرمم هر وقت خواستی میاد پیشت.منم خودم بهت سر میزنم.  دستهایم را رو.ی هم فشار دادم.دلم می خواست کمی صمیمانه تر برخورد کند.مثل همان اوایل ازدواجمان.ولی او خشک بود.خیلی خشک.نمی دانستم میلی که در من بر انگیخته شده بود در او هم هست یا نه ولی هر طور بود سعی داشتم احساس نیازم را سر کوب کنم.  بلند شدم و گقتم:  _ من میرم بخوابم.

۵ ۳ ۸
حرفی نزد.به اتاق خواب رفتم و خواستم روی تخت دراز بکشم ولی لحظه ای جلوی کمد لباسها مکث کردم درش را باز کردم و به لباسهایی که مدتی بود نمی پوشیدم دستی کشیدم.دلم می خواست یک بار دیگر لباس خواب قرمز بندی را که کیوان خوشش می آمد بپوشم.ولی از میلی مه می خواستم سرکوبش کنم می ترسیدم.نباید حالا که او مرا نمی خواست به خاطر نیازم خودم را کوچک کنم.نه نباید حالا که او مرا نمی خواست و خودم هم گفته بودم نمی خواهمش…در کمد را محکم بستم و رفتم دراز کشیدم.اما خواب به چشمم نمی آمد از این پهلو به آن پهلو میشدم و فایده ای نداشت .نفهمیدم چه مدتی گذشته بود که بلند شدم و فکر کردم بروم توی سالن.از اتاق بیرون آمدم و دیدم کیوان روی کاناپه خوابش برده . توی خواب اخم کرده و صورتش عرق کرده بود.فکر کردم بهتر است یک رو انداز برایش بیاورم.اگر چه اواخر تابستان بود و هوا هنوز گرم ولی می ترسیدم سرمای کولر اذیتش کند.رفتم و رواندازی آوردم و رویش کشیدم.اما باز میل خفته ام بیدار شد.دستم را جلو بردم که صورتش را لمس کنم فقط یک بار صورتش را گونه و موهایش را اما او تکانی خورد و در خواب با لحنی دردناک گفت:  _ پگاه!  دستم توی هوا ماند.همانطور ماندم و نگاهش کردم.اسم خواهر یلدا را آورد…همان دختری کعه زمانی عاشقش بود…فکر می کردم فراموشش کرده ولی هنوز خوابش را می دید.  دستم را عقب کشیدم…توی دلم خودم را سرزنش کردم.مشخص بود که من در زندگی او جایی ندارم پس این کارهایم دیگر برای چه بود؟مگرخودم نگفته بودم جدایی پس چه مرگم بود؟چرا دست بر نمی داشتم؟من که دوستش نداشتم پس چرا تمامش نمی کردم؟با سری پایین به اتاق برگشتم اما توی تاریکی اتاق کنار در ایستادم و از لای آن نگاهش کردم.آهی کشید و ناگهان نفس زنان و عرق کرده از خواب پرید.چند تا نفس عمیق کشید.بعد اطرافش را نگاه کرد.کلافه موهایش را کنار زد و به پشتی کاناپه تکیه داد.چشمهایش را بست.خم شد و صورتش را بین دستهایش گرفت.نه کیوان متعلق به من نبود.من و او هیچ وقت نمی توانستیم کنار هم خوشبخت شویم ما دو تا نمی توانستیم با هم کنار بیاییم.ما دو نیمه ی کاملا مجزا از هم بودیم.دو نیمه از دو چیز مشابه…مثل تکه های شکسته متفاوت از آینه های مشابه بودیم که هرگز کنار هم قرار نمی گرفتند و نمیشد آنها را کنار هم چسباند. نه نمیشد.  توی فکر بودم که صدای در مرا از جا پراند و کیوان را متوجه خودش کرد.کمی کنار کشیدم.سر و وضعم زیاد مناسب نبود.صدای باز شدن در را شنیدم و بعد صدای حرف زدنش را:  _ علیک.فرمایش…چی می خوای اینجا؟  صدای پشت در گنگ و نامفهوم بود و درست آن را نمیشنیدم.اما مطمئن بودم خود ابراهیم اسیت لحن حرف زدن کیوان این را نشان می داد.می خواستم بفهمم ابراهیم چه می گوید.از اتاق بیرون آمدم و دیدم کیوان اجازه داد داخل شود و وقتی مرا دید با اخم گفت :  _ ببین چیکارت داره.

۵ ۳ ۹
نگاهش کردم و سرم را به نشانه ی سلام تکان دادم.ابراهیم رو به من گفت:  _ به سلام آبجی خانوم حال شما احوال شما خیلی وقته ندیدمت دلم واسه ت تنگ شده بود. چه خبر؟خوبی؟خوش میگذره؟  چیزی نگفتم کیوان با صدای بلند گفت:  _ حرفتو بزن راهتو بکش برو.اینقدرم زر نزن.  ولی ابراهیم با لحن بی ادبانه ای گفت:  _ هوی آقا پسر من نیومدم اینجا که ققط یه چیزی بگم و برم.اولا می خوام خصوصی با آبجیم حرف بزنم دوما گشنمه می خوام یه چیزی هم بخورم.مثلا اومدم خونه ی خواهرم.با دهن خشک که آدم از خونه ی خواهرش بیرون نمیر ه.  کیوان با همان لحن قبلیش و با حرص گفت:  _ خیله خب هر غلطی می خوای بکن.زودتر.من خوش ندارم کسی مثل تو توی خونه م باشه.  بعد نشست و گفت:  _ در ضمن حواست باشه من اینجام.حواست به رفتارت با سمیرا باشه.  ابراهیم با بی عاری خندید:  _ چشم آقا مهندس.  به برادرم نگاهی انداختم .موهای فرش بلندتر و سبیلش کلفت تر و لحنش بی ادبانه تر شده بود.مشخص بود هر بار که می افتاد زندان بدتر میشد. به آشپزخانه رفتم.او هم دنبالم آمد.یک مقدار غذا توی یخچال بود برایش گرم کردم و یک مقدار ماست و سبزی و ترشی هم کنارش گذاشتم روی میز.وقتی آمد توی آشپزخانه با نگاه خریدارانه ای اطرافش را نگاه کرد.ابرو بالا انداخت و گفت:  _ به…شما هم که وضعتون خوبه !  با لحن سردی گفتم:  _ خونه ی ما نیست.اجاره ایه.  خندید و گفت:

۵ ۴ ۰
_ اشکالی نداره.چار صباح دیگه خونه هم می خرین به نامت هم میشه.تو فقط صبر کن.  از حرفهایش حرصم گرفت.دسته ی قوری را که توی دستم بود فشار دادم . نشست و با ولع مشغول خوردن شد.قوری و فنجان را توی یک سینی گذاشتم روی میز.از اینکه او برادر من بود احساس شرمندگی می کردم و از کیوان خجالت می کشیدم.توی دلم خطاب به او گفتم:  _ ابی…ابی…حالم ازت به هم می خوره.کاشکی به جای احسان برادر کیوان تو مرده بودی.  بعد خواستم از آشپزخانه بیرون بروم که با دهان پر پرسید:  _ کجا؟  ایستادم.  اشاره کرد و گفت:  _ بشین.  با اخم نشستم که پرسید:  _ چیه؟سگرمه هات توی همه؟  جوابش را ندادم.همانطور که غذایش را با اشتها می خورد گفت:  _ از ـآقام اینا خبر داری؟؟  در حالیکه سرم را پاین می انداختم گفتم:  _ نه.  با تمسخر گفت:  _ به چه اولادی!البته معلومه که نباید خبر داشته باشی.افتادی توی خوشی و اینجا واسه خودت کیف می کنی.چه می دونی مادر بدبختت چی میکشه.  دندانهایم را روی هم فشار دادم و به خودم جرات دادم و گفتم:  _ گفتی باهام حرف داری.حرفتو بزن.

۵ ۴ ۱
یک لحظه نگاهش کردم.دیدم با تعجب نگاهم کرد و ناگهان خندید و گفت:  _ نه بابا!زبونتم که خوب باز شده!این پسره مثل اینکه خوب معلمیه. زبونتو باز کرده.  حرف نزدم.برای خودش چای ریخت و فنجان را که برداشت و چای را هورت کشید پرسید:  _ می دونی آقام چیکار کرده؟  گفتم:  _ نه.  با لبخند گفت:  _ سر ننه ت هوو آورده.  حرفش را شنیدم اما باور نکردم.عجیب بود.فقط نگاهش کردم.نمی توانستم حرف بزنم.پدرم؟سر مادرم هوو آورده؟!باورم نشد.داشت دروغ می گفت.شاید این هم یک شیوه ی تلکه کردن و باج گیریش بود.شاید وگرنه این همه راه را نیامده بود که چنین خبری به من بدهد.اصلا برایش این چیزها مهم نبود.وقتی تعجب و حیرت مرا دید گفت:  _ البته خیلی و.قته که این زن دومو گرفته یه دخترم داره.اونم چه دختری.فکر کنم یه دوازده سیزده سالی هست که این زنه رو گرفته.دخترش که ده دوازده ساله نشون می داد.تازه جالب اینجاست که مادره هم می دونه.منظورم ننه ست.  ولی بدبخت توی این مدت از ترس آقام جیکش در نیومده.  به خودم آمدم و جرات پیدا کردم بگویم:  _ دروغ میگی..داری دروغ میگی…آقام…  نگذاشت حرفم را تمام کنم و عغیظ آلود گفت:  _ خودم با چشمای خودم دیدمشون.هم آقامو همه زنه و دختره رو که اومده بودن بنگاه دست بر قضا اون موقع منم اونجا بودم.از قیافه هاشونم معلوم بود مثل نو و اون ننه ی بدبختم توسری خور و بدبخت نیست..  گیج نگاهش کردم.یعنی راست می گفت؟پدر چنین کاری کرده بود؟تمام مدت محبت و توجهش را صرف زن دیگری می کرد و مادر بدبختم… یاد کتکهایی که من و مادر از پدر می خوردیم…یاد شک کردنها و بهانه

۵ ۴ ۲
گرفتنهایش…افتادم.بغض کردم و احساس حقارت کردم…چطور توانسته بود چنین کاری کند؟شک و سوء ظنش برای ما بود محبتش نصیب دیگری میشد.کتکش را ما می خوردیم.دیگری…به آن دختر که خواهر ناتنیم بود حسودیم شد و به آن زن که همسر پدرم بود…  ابراهیم به صندلی تکیه داد و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت.فکر کردم کاش می توانستم مادرم را بیاورم پیش خودم.اینطوری دیگر تنها نبود و کسی اذیتش نمی کرد.اما می دانستم پدر اجازه نمی دهد.بدون شک چنین اجازه ای نمی داد.دلم برای مادرم سوخت.زن بیچاره.هر چند محبتش را خیلی کم دیده بودم اما دلم به حالش می سوخت.  _ سمیرا!  کیوان صدایم زد.به خودم آمدم و گفتم:  _ بله!  و نگاهش کردم که یک دستش را به اپن آشپزخانه تکیه داده بود.ابراهیم باز با حالت مسخره ای گفت:  _ بدو برو ببین شوهرت چیکارت داره.بدو…  بلند شدم و به سمت کیوان رفتم.گفت:  _ برو بشین توی سالن.کلفتش که نیستی.  سرم را پایین انداختم و کاری را که گفت انجام دادم.صدایش را شنیدم که خطاب به ابراهیم گفت:  _ هی تو!غذاتو که خوردی.چاییتو هم که خوردی ورتو زدی و به قول خودت خبرتو رسوندی.زودباش برو دیگه.  اینها را که گفت کنار ایستاد ابراهیم از آشپرخانه بیرون آمد و گفت:  _ باشه آقا مهندس.ولی این رسمش نیست که مهمونو از خونه بندازن بیرونا.ولی باشه میرم.بی حرف و سخن میرم ولی…  جدی شد و صدایش خشن شد:  _ من بی خودی این همه راهو نکوبیدم و نیومدم. بی رو درواسی میگم می خوام برم دبی. به پول احتیاج دارم.حداقل بیست سی تومن.خواهر مارو بردی هیچی نگفتیم توی خونه ی خودمون دست روم بلند کردی و انداختیم بیرون…هیچی نگفتم.اینجا هم توهینا و حرفاتو نادیده میگیرم. ولی همه این خوش رفتاریای من فقط واسه یه چیزه.پول…می خوام واسه م جور کنی.

۵ ۴ ۳
به اطراف اشاره کرد و با لحن طلبکارانه ای گفت:  _ تو که معلومه خوب پول در میاری و وضعت خوبه.پس می تونی بیست سی میلیون تومن ناقابل واسه من جور کنی.  کیوان عصبانی شد و به طرفش رفت:  _ نه خیر مثل اینکه رات دادم داخل روت زیاد شده آره؟  من از ترس بلند شدم.  کیوان یقه ی برادرم را گرفت و او را کشاند دنبال خودش.  بعد پشت او را به در چسباند و گفت:  _ فکر کنم قبلا هم بهت گفتم من اهل باج دادن نیستم.ولی مثل اینکه کر بودی و نشنیدی چی گفتم.پس گوشاتو باز کن و این بار خوب گوش کن ببین چی میگم. اون جفت گوشای کرتو وا کن من… اهل باج دادن نیستم.  بعد در را باز کرد و او را هل داد بیرون:  _ حالا هم خوش اومدی.یالله هری بیرون.  کیوان با صدای بلندی حرفش را زد . ابراهیم را انداخت بیرون و در را محکم بست.آنقدر عصبانی نشان می داد که ترجیح دادم در برابرش سکوت کنم و چیزی نگویم.ابراهیم باعث شرمندگی و خجالتم بود..  فصل چهل و هشتم  بخش اول  بالاخره همه چیز تمام شد دادگاه هر چند به سختی ولی حکم جدایی ما را صادر کرد.این همان چیزی بود که هر دو منتظرش بودیم و بالاخره هم زمانش رسید. سمیرا گفته بود مهریه نمی خواهد و آن را می بخشد .اما من زیر بار نرفتم و تصمیم گرفتم برایش یک حساب باز کنم و ماه به ماه به جای دادن سکه برایش مبلغی واریز کنم.البته می دانستم حالا حالاها به آن پول نیاز پیدا نمی کند چون چیزی کم و کسر نداشت.اما به هر حال و با وجود مخالفت خودش این را حقش می دانستم که مهریه اش را بگیرد.زمانی همسرم بود و با من زندگی کرده بود پس نباید از پرداخت چیزی که حقش بود طفره می رفتم و شانه از وظیفه ای که بر دوشم بود خالی می کردم.اینها را به خودش هم گفتم و اجازه ندادم بیشتر مخالفت کند.بالاخره در آینده به آن پول نیاز پیدا می کرد.ریخت پول به حسابش باعث میشد دست برادرش هم برای باجگیری بسته بماند.

۵ ۴ ۴
از دفتر خانه که بیرون آمدیم هر دو ساکت بودیم.تمام شده بود.زندگی ای که حس می کردم برای هر دویمان فقط عذاب به دنبال دارد.نمی دانستم در چنین وضعی چه کار باید بکنم یا چه باید بگویم.تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم.فقط گفتم:  _ بر می گردیم خونه.  او هم حرفی نزد.حلقه را که توی مشتم بود محکم گرفتم.تاکسی گرفتیم و برگشتیم.حس پرنده ای را داشتم که از قفس آزاد شده و می دانستم سمیرا هم چنین احساسی دارد.ولی این احساس همراه بود با درد و ناراحتی و یک خشم فرو خورده نسبت به خودم.که احساس می کردم وظیفه ام را در مقابل همسرم درست انجام نداده ام و تمامش کوتاهی خودم بوده.با این حال من هنوز در برابر او احساس وظیفه می کردم.  وقتی رسیدیم خواستیم بی هیچ حرفی از هم جدا شویم.او به آپارتمان خودش برود و من هم بروم به کارهایم برسم اما قبل از آن صدایش زدم و گفتم:  _ سمیرا!  برگشت.حلقه را که توی مشتم گرفته بودم جلویش گرفتم.نگاهش کرد و نگاهی هم به حلقه ای که توی انگشت خودش بود انداخت.آن را در آورد و آرام به طرفم گرفت. گفتم:  _ بمونه واسه خودت.  گفت:  _ نه ممنون لازمش ندارم.بگیرش.  در جوابش سکوت کردم و هر دو همزمان حلقه هایمان را پس گرفتیم.بعد من به ساعتم نگاه کردم و گفتم:  _ الان دیگه اساسا توی راهن. پسر عموم مهدی داره میاردشون.تو تنها نمون.برو پیش خاله لیلی و مادرم.منم عسلو بر می دارم میرم خونه ی جدید.  سرش را تکان داد باشه ای گفت و گفت:  _ لباسامو عوض کنم میرم..  در این هنگام گوشیم زنگ خورد.به صفحه اش نگاه کردم.مهدی بود.پسر عمویم که راننده ی کامیون بود.پسر بزرگ عمو حاجی. گفته بودم کلید خانه را از دایی محمد بگیرد و اساس خانه ی پدری را جمع کند بیاورد که با کمال میل قبول کرده بود.تماس که برقرار شد گوشی را نزدیک گوشم گرفتم:

۵ ۴ ۵
_ جانم مهدی جان.  _ سلام داش کیوان. من رسیدم.آدرس بده بیام.  به سمیرا نگاه کردم که همان طور ایستاده بود.آدرس را به مهدی دادم و گفتم:  _ تا تو میری منم خودمو میرسونم.  _ باشه کاری امری دیگه؟  _ نه ممنون قربانت.  _ پس فعلا.  _ فعلا.  از هم که خداحافظی کردیم رو به سمیرا گفتم:  _ خب من باید برم.مهدی رسیده.تو کاری نداری؟  سری تکان داد .خداحافظی کرد و به آپارتمان خودش برگشت.من هم عسل را از خانه ی خاله برداشتم و با او به خانه ی جدید رفتیم.قرار بود فرشاد و معصومه به کمکم بیایند.خودم نخواسته بودم کسی دیگر با خبر شود.به خاله و بهروزر و مادر هم اجازه ی دخالت ندادم.نمی خواستم زیاد شلوغ شود.می خواستم کمی از این خلوت استفاده کنم.البته بابک هم که به تازگی از کیش و از دیدن خواهرش بهار مست برگشته وفهمیده بود . می خواست بیاید کمک که هر چه مخالفت کردم و خواستم خودش را اذیت نکند قبول نکرد و قرار شد بیاید کمک.خانه ی جدید را را پانیذ دختر رییسم آقای محجوب وقتی فهمید دنبال خانه می گردم پیشنهاد کرد. در همسایگی خودشان بود.برای من و مادر و عسل کافی بود و صاحبش به خاطر آشنایی با آقای محجوب سعی کرده بود با ما راه بیاید.  ار تاکسی که پیاده شدیبم عسل دوید سمت خانه چون یک بار با مادر او را آورده بودم اینجا می دانست کجاست.وقتی دوید صداایش زدم:  _ عسل!عمو ندو.  ایستاد تا برسم.وقتی رسیدم در را که نیمه باز بود و نشان می داد فرشاد و معصومه رسیده اند هول دادم.کلید را داده بودم دستشان که اگر دیر کردم خودشان اساس را ببرند داخل.اما وقتی می خواستم پایم را توی حیاط بگذارم حس کردم کسی دارد نگاهم می کند سرم را برگرداندم.اما جز سایه ای چیزی ندیدم.حین اینکه به سایه نگاه می کردم رفتم توی حیاط. صدای گفت و گوی معصومه و فرشاد را شنیدم.عسل با شنیدن صدایشان گفت:

۵ ۴ ۶
_ آخ جون عمو فرشاد و خاله معصومه.  و دوید داخل که باز صدایش کردم:  _ عسل!گفتم ندو.  اما او رفته بود.بدون اینکه حرفم را بشنود.سری تکان دادم و من هم داخل رفتم و به فرشاد سلام کردم:  _ سلام.  او که نشسته بود روی اپن آشپزخانه پرید پایین و با من دست داد:  _ سلام.  صدای عسل و معصومه از یکی از اتاقها شنیده میشد و توی کل خانه پخش میشد:  _ آره گلم.این اتاقو تو واسه خودت بردار.به کسی ندیش ها.  _ حتی به عمو؟  _ آره حتی به عمو.نذاری هم کسی بیاد توش.  _ عمو هم نیاد؟  _ نه.  _ باشه.  در حالیکه به حرفهای آن دو تا گوش سپرده بودم از فرشاد پرسیدم:  _ بابک نیومده؟  جواب داد:  _ نه هنوز ولی زنگ زد گفت میاد.  خواستم حرف دیگری بزنم که عسل و معصومه از اتاقی که در آن بودند بیرون آمدند.عسل ذوق زده به طرف من دوید.دستم را گرفت و گفت:

۵ ۴ ۷
_ عمو!عمو اون اتاق گندهه مال من باشه؟  فرشاد رو به همسرش کرد و گفت:  _ معصومه !باز تو حرف تو دهن بچه انداختی؟  معصومه خندید به من سلام کرد و گفت:  _ خب آخه مگه چی گفتم؟گفتم اتاق بزرگه رو واسه خودش برداره.به کسی هم نده.چیز بدی نگفتم.حس مالکیت رو توش به وجود آوردم.  جواب سلامش را دادم و گفتم:  _ ولی اون واسه یه بچه مثل عسل خیلی بزرگه.  معصومه گفت:  _ ولی بچه محیط باز و بزرگ می خواد که توش بازی کنه.مانور بده و راحت باشه.  به عسسل نگاه کردم که سر کوچکش را بالا گرفته بود و ما را نگاه می کرد .همانطور که نگاهش می کردم لبخند کمرنگی روی لبم نشاندم و گفتم:  _ اینم حرفیه.باشه.اون اتاق مال عسل.  دختر کوچولو با شنیدن حرف من با خوشحالی بالا و پایین پرید.اما من در ادامه ی حرفم با لحنی نیمه جدی گفتم:  _ ولی به شرط اینکه همیشه مرتب و تمیز نگهش داره.  ایستاد و نگاهم کرد:  _ باشه.  و باز دوید رفت توی همان اتاق.از کارش خنده ام گرفت اما جلوی خودم را گرفتم..فرشاد در حالیکه او را تماشا می کرد گفت:  _ بفرما حالا حتما می خواد تا ابد مونه اونجا بیرونم نیاد.  معصومه با لبخند پرسید:

۵ ۴ ۸
_ چیه؟حسودیت شده؟  فرشاد جواب داد:  _ آره والله حسودیم شده.من بچه بودم نمی دونستم این چیزا یعنی چی.وقتی هم بزرگتر شدم و فهمیدم هیچ وقت نتونستم یه اتاق جدا واسه خودم داشته باشم.اینه که عقده ای شد توی دلم.  معصومه با خنده گفت:  _ پس بگو من با یه آدم عقده ای ازدواج کردم.  آن دو تا شروع کردند به حرف زدن و شوخی کردن.گوشیم را در آوردم و نگاهی به صفحه اش انداختم که همزمان یک پیام رسید.بازش کردم.از طرف مهدی بود:  _ سر خیابونم.  گفتم:  _ بچه ها مهدی رسید.  فرشاد گفت:  _ پس یا علی بریم.  و رو به معصومه گفت:  _ تو حواست به اون شیطونک باشه تا ما بریم وسایلو بیاریم.  معصومه گفت:  _ بچه سرش گرمه.منم میام کمک.  فرشاد با اخمی که ساختگی بودنش برای من کاملا مشخص بود گفت:  _ میگم حواست به عسل باشه.  سری تکان دادم و تا آنها به جر و بحثشان برسند از خانه زدم بیرون و باز احساس کردم سایه ی قامت آشنایی را آن اطراف یک لحظه دیده ام اما با دیدن کامیون مهدی که جلوی خانه نگه داشت حواسم رفت سمت او.عرض خیابان زیاد بود و خلوت هم بود.مهدی وقتی پیاده شد به طرف من آمد:

۵ ۴ ۹
_ به سلام داش کیوان خودمون.  در حالیکه با او دست می دادم با هم روبوسی کردیم:  _ سلام آقا مهدی گل چطوری؟  _ خوب…  داشتیم با هم احوالپرسی می کردیم که بابک هم با ماشینش رسید تک بوقی زد که برایش دست تکان دادم و دستی به شانه مهدی زدم.  _ یه یا علی بگو شروع کن تا بیام.  رفتم سمت بابک که تازه از ماشینش پیاده شده بود و با هم دست دادیم و سلام کردیم . بعد بابک پرسید:  _ بچه ها رسیدن؟  گقفتم:  _ آره.  همانطور که دستمان توی دست هم بود به سمت کامیون چند قدم برداشتیم.  به بابک گفتم:  _ کاش خودتو به زحمت نمینداختی و می موندی خونه استراحت می کردی.تازه از کیش برگشتی…  اما اوحرفم را قطع کرد و گفت:  _ حرفشم نزن.  پرسیدم:  _ از خواهرت چه خبر؟  چهره اش در هم رفت و جواب داد:  _ حالش خوب نیست کیوان.حالش اصلا خوب نیست.

۵ ۵ ۰
گفتم:  _ کاش پیشش مونده بودی.  آهی کشید و گفت:  _ بهرام و ترانه موندن.  پرسیدم:  _ هنووزم حاضر نیست شمارو ببینه.  گرفته جواب داد:  _ نه.  نگاهش کردم و دیگر حرفی نزدم.باورم نمیشد که چنان بلایی سر بهار مست آمده باشد.باورم نمیشد یک نفر مدعی مردی با همسرش که حتما ادعا می کرد دوستش هم دارد چنان رفتار وحشیانه ای که بابک قبلا برایم تعریف کرده بود داشته باشد.با اینکه قبلا هم با چنین نمونه هایی رو به رو شده بودم.دانیال…بله دانیال نامزد سابق پگاه که باعث مرگ او شد…اما او که عمدا نزد…با این همه برایم سخت بود باور چنین چیزی که یک مثلا مرد همسرش را تا سر حد مرگ کتک بزند و باعث شود بچه اش سقط شود.اصلا حتی فکر کردن به آن هم تن آدم را می لرزاند.با خودم فکر کردم همایون دیگر چه حیوانی است که با دختر بیچاره چنین معامله ای کرده و واقعا آقای صادقیان چه طور توانسته بود با زندگی دخترش بازی کند؟البته بابک برایم توضیح داده بود که پدرش هر چند مرد آرامی است ولی وای به وقتی که عصبانی میشد و سر لج می افتاد آن وقت دیگر تبدیل به آدمی مستبد و غیر منطقی میشد که هیچ کس را نمیشناخت…ولی آخر تا این حد؟که دخترش را بدبخت کند و باعث شود خانواده اش و مخصوصا همسرش با او به خاطر تصمیمش سرسنگین شوند؟  به کمک فرشاد و بابک و معصومه و مهدی وسایل را کم کم به حیاط بردیم تا بعد توی خانه بچینیم.گرم کارمان بودیم که صدای متاشینی ما را متوجه خودش کرد.ماشین پانیذ محجوب بود.دختر آقای محجوب که خانه شان همان نزدیکی بود.ما را که دید پیاده شد و به سمتمان آمد:  _ سلام.پس بالاخره به سلامتی اساس کشی کردین؟  این را که گفت بلافاصله پرسید:  _ کمک نمی خواین؟

۵ ۵ ۱
جواب سوالش را دادیم اما قبل از اینکه نه بگوییم و تشکر کنیم معصومه که تازه چند هفته میشد با او آشنا شده بود گفت:  _ والله اگه مردی کنی و یه دستی بالا بزنی و کمکمون کنی ممنون میشیم.  پانیذ با لبخندی که فروتنیش را بیشتر نشان می داد گفت:  _ چشم حتما.  و قبل از اینکه ما مردها مخالفت کنیم به کمک معصومه شتافت و گوشه ی میزی را که او می خواست تنهایی بلند کند گرفت و داخل رفتند.فرشاد هم غرغر کنان نگاهشان کرد:  _ این معصومه به مادرش رفته بی تعارف از آدم کار می کشه.دختر بنده ی خدا هنوز نیومده این گرفتتش به کار.  ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم.فرشاد اینها را می گفت ولی بدجوری کشته مرده ی همسر سبزه روی خوش سر و زبانش بود.اما عادتش بود غر بزند.همانطور که لبخند کمرنگی بر لب داشتم یک لحظه سرم را چرخاندم و باز حس کردم کسی ما را نگاه می کند و نفهمیدم درست میبینم یا نه.ولی باز همان سایه بود.  بعد با حالتی متفکر سرم را چرخاندم و دیدم صورت بابک سرخ شده.می دانستم یک چیزی بین او و پانیذ هست ولی بابک حرفی نمیزد.باز مشغول کارمان شدیم و این بار پانیذ هم کمکمان کرد.دختر جوان گاهی هم با عسل بازی می کرد و یا با معصومه گرم می گرفت. در تمام این مدت متوجه نگاههای او و بابک به هم میشدم و متوجه شده بودم فرشادهم حواسش به هر دو آنها هست.اما حرفی نمیزدم.خبر داشتم بابک به ثمین خواهر خدمتکارشان ثریا علاقه مند شده بود اما ثمین خواستگاری او را رد کرد دلیلش هم این بود که آنها هم شان و هم طراز نیستند و همین هم شد که ثریا خانم با خانواده اش برگشت تهران و بابک هم دیگر حرفی در مورد ازدواج نزد و احتمالا سعی کرد ثمین را فراموش کند و با مساله کنار بیاید.اما حالا می دیدم در برابر پانیذ دست و پایش را گم می کند و آن دختر هم متقابلا چنین رفتاری را نشان می دهد.  بالاخره وسایل را بردیم داخل و با سلیقه ی خانمها چیدیم.کارمان تا ظهر طول کشید همه را مجبور کردم ناهار را آنجا بخورند و سفارش غذا دادم اما مهدی عجله داشت و باید میرفت اما تا سهم غذایش را ندادم با خودش ببرد اجازه ندادم برود.وقتی خداحافظی کرد و رفت دیگر هیچ کداممان نای ایستادن نداشتیم .هر کدام گوشه ای نشسستیم و ناهارمان را خوردیم.من و بابک و فرشاد یک گوشه و معصومه و پانیذ هم توی آشپزخانه نشستند و در حال خوردن گرم حرف زدن شدند.محیط آرامی بود و این وسط عسل رفته بود توی حیاط و داشت بازی می کرد.فرشاد در حالیکه به دیوار تکیه می داد و غذایش را می خورد گفت:  _ این بچه چقدر انرژی داره… از وقتی اومده دو دقیقه هم ننشسته…نمی خواد یه چیزی بخوره؟

۵ ۵ ۲
در جوابش سری تکان دادم و با اینکه خیلی خسته بودم رفتم کنار پنجره صدایش زدم:  _ عسل!عمو! کجایی؟بیا ناهارتو بخور.  در حالیکه کنار باغچه نشسته بود گفت:  _ گشنه م نیست.  گفتم:  _ گشنه م نیست چیه وروجک!زود باش بیا بخور بعد برو بازی…اگه نیای غذاتو میدم عمو فرشاد بخوره ها…اون وقت گشنه می مونی.بدو تا سه میشمارم…  بلند شد و با اخم نگاهم کرد.گفتم:  _ یک…  دست به سینه فقط نگاهم کرد.لجبازیش به خودم رفته بود.  گفتم:  _ دو…  که پانیذ دخالت کرد و گفت:  _ من میرم میارمش.  گفتم:  _ نه خانوم محجوب این جوری لوس میشه و عادت می کنه یکی موقع غذا خوردن بره دنبالش…  این را گفتم و عسل را صدا زدم:  _ عسل…  اخمهایش بیشتر در هم رفت.داشت خنده ام می گرفت قیافه اش با مزه شده بود.ولی خنده ام را خوردم و خواستم سه را بگویم که از حیاط گذشت و داخل شد.با همان حالت خودش دست به سینه ایستادم و گفتم:  _ چه عجب بالاخره اومدی.

۵ ۵ ۳
بعد نشستم و ظرف غذایش را برایش باز کردم که گفت:  _ من می خوام پیش خاله پانی و خاله معصومه بشینم.  ابروهایم را بالا بردم و لب گزیدم.فرشاد آهسته خندید اما غذا پرید توی گلویش و به سرفه افتاد.  آهسته رو به عسل گفتم:  _ پانی چیه؟بگو خاله پانیذ.  با اخم گفت:  _ خودش گفت بگم خاله پانی.  گفتم:  _ خیله خب ولی دیگه اینطوری صداش نزنیا.  بی حوصله و بی میل گفت:  _ چشم.  ظرفش را به دستش دادم. دستی به سرش کشیدم و گفتم:  _ آفرین به دختر خوب خودم.برو پیش خاله ها ولی اذیتشون نکیا خب؟  باشه ای گفت و رفت کنار پانیذ و معصومه نشست.فرشاد در حالیکه هنوز لبخند بر لب داشت گفت:  _ چه میکشی از دست این شیطونک.  خنده ام را خوردم و حرفی نزدم اما او ادامه داد:  _ البته حقته.اینا سزای اون شیطنتای خودته.یادته چقدر اذیت می کردی ها؟وای به حال دختری که با تو رو به رو میشد.فاتحه ش خونده بود.نفرین همون دخترا گرفتت…  بدون اینکه جوابش را بدهم حواسم را از همانجا که نشسته بودم جمع عسل کردم که مودبانه نشسته بود و غذایش را می خورد اما ناگهان بلند شد و به سمت ما آمد با تعجب تماشایش کردم کهرفت مقابل بابک و گفت:

۵ ۵ ۴
_ عمو!  بابک گفت:  _ جانم عمو!  عسل دستهایش را قلاب کرد و پرسید:  _ عمو بابک شما می خوای با خاله پانیذ عروسی کنی؟  با این سوال غذا توی گلویم پرید و به سرفه افتادم البته نه فقط من بقیه هم همینطور بودند. در همان حال فرشاد سرش را پایین انداخته بود و همان طور که سرفه می کرد بی صدا می خندید و از فشار خنده تمام تنش می لرزید.  عسل اما متعجب پرسید:  _ چرا همه تون مریض شدین سرفه می کنین؟!  در حالیکه هنوز تک سرفه میزدم دستش را گرفتم و او را آرام کشیدم به سمت خودم:  _ بیا اینجا ببینم وروجک!  مقابلم ایستاد و معصومانه نگاهم کرد:  _ این چه حرفی بود زدی؟کی بهت گفت…  نگذاشت حرفم را تمام کنم و با صدای بلندی گفت:  _ آخه عمو فرشاد گفت.  به فرشاد نگاه کردم که لبخندش را خورد تک سرفه ای زد و بلند شد:  _ خب من برم….  صورت پانیذ را نمی دیدم ولی بابک سرخ سرخ شده بود.  این وسط معصومه به داد شوهرش رسید:  _ خب بابا رودرواسی رو بذارین کنار.بچه که حرف بدی نزده.عروسی که بد نیست.خیلی هم خوبه.

۵ ۵ ۵
و رو به پانیذ گفت:  _ پانیذ جان اونطور که معلومه آقا بابک یه احساسی به شما دارن اینجا هم که غریبه ای نیست.فکر کن آقا کیوان و فرشاد برادرای خودت. بذار من خودم اولین قدمو واسه خواستگاری بردارم…  اما هنوز حرفش را تمام نکرده بود که بابک بلند شد گفت:  _ میرم دستامو بشورم.  و عسل پرسید:  _ عمو!من برم غذامو بخورم؟  گفتم:  _ تو که کار خودتو کردی وروجک…برو.  و به پانیذ نگاه کردم که سرش را پایین انداخته بود و معصومه با لبخند پرسید:  _ خب جوابت چیه؟  و با لحن شوخی گفت:  _ ببین ما دهلرانیا خیلی یه دنده ایم تا به اون چیز یا جوابی که می خوایم نرسیم دست بردار نیستیم باور نداری؟این فرشاد و آقا کیوان حی و حاضر.منم تا جوابو از تو نگیرم دست بردار نیستم همین الان باید جواب بدی وگرنه نمیذارم از اینجا بری بیرون.  من سری تکان دادم و سکوت کردم و به فرشاد نگاه کردم که ایستاده بود و با لبخند به همسرش نگاه می کرد.معصومه مصرانه گفت:  _ یالله حرف بزن.  پانیذ خیلی آرام چیزی گفت و بلند شد.کیفش را برداشت و در حالیکه صورتش قرمز قرمز شده بود گفت:  _ خب با اجازه تون.ممنون از ناهار خداحافظ.  و دوید که بیرون برود که با بابک سینه به سینه شد.یک لحظه به او نگاه کرد.بابک سریع کنار کشید و پانیذ و رفت بیرون.فرشاد متعجب پرسید:

۵ ۵ ۶
_ چی گفت؟  معصومه لبخند زنان و در حالیکه چشمهایش از خوشحالی برق می زدند جواب داد:  _ گفت باید با باباش صحبت کنه و این…  مکثی کرد و یک دقیقه ی بعد ادامه داد:  _ یعنی بله.  و رو به بابک که مات و متحیر ایستاده بود گفت:  _ مبارکه آقا بابک.  بخش دوم  طلاق غیابی…بالاخره به کمک وکیل شاهرخ غیابا طلاقم را گرفتم و راحت شدم.آزاد شدم.اما هنوز از نظر روحی اوضاع خوبی نداشتم.بهرام و ترانه مرتب می خواستند مرا ببینند و سر صحبت را باز کنند تا شاید زمینه ی آشتی را فراهم کنند اما من نمی خواستم و اجازه نمی دادم وارد اتاقم شوند.آنها هم وقتی اینطور دیدند ظاهرا پافشاری و اصرارشان برای دیدن من و حرف زدن با من تمام شد ولی بعد از مدتی حرف از برگشتن زدند.قصد داشتند مرا به خانه برگردانند که البته زن دایی با این قضیه کاملا مخالف بود و می گفت بهتر است همانجا بمانم.اما بهرام و می گفت مادر بی تاب است و می خواهد هر چه زودتر مرا ببیند .اما خودم نمی خواستم کسی را ببینم…و با این حال مجبورم کردند و هر طور بود سعیده همسر شاهرخ را که زن خوش طینت و مهربانی بود و حرف که میزد کسی روی حرفش نه نمی توانست بیاورد واسطه شد قبول کنم همراه ترانه و بهرام بروم.که به اجبار قبول کردم.روزی که از خانه ی زن دایی میرفتم دیدم او و سعیده نگاهشان چقدر غمگین است و از رفتار گذشته ام نسبت به زن دایی بیش از پیش شرمنده شدم و پیش خودم تصمیم گرفتم روزی تمام زحماتش را و رفتار بد خودم را جبران کنم.  از خانواده ی زن دایی که خداحافظی کردیم عازم اهواز شدیم.شهری که برایم پر از خاطره بود.خاطرات دور و شیرین و البته تلخ… اما در طول مسیر بازگشت هیچ حرفی بین من و برادر و زن برادرم رد و بدل نشد.من حتی به آنها نیم نگاهی هم نمی انداختم.  برگشتم بدون هیچ میل و علاقه ای و به اجبار و به محض بازگشت توی فرودگاه مورد استقبال مادرم و بابک قرار گرفتم.پدر نبود و چه بهتر که نبود چون اگر بود فقط خدا می دانست چه بر خوردی با او می کردم.مادر تا مرا دید تند و سراسیمه به سمتم دوید و مرا در آغوش کشید و گریه کرد.نالید و پر سوز گریه کرد.اما من هیچ احساسی نداشتم و یا اگر داشتم جلویشان را گرفتم.او مرا از خودش جدا کرد و صورتم را بین دستهایش قاب گرفت:  _ بهار جان مادر!

۵ ۵ ۷
می دیدم آن زن محکم و با اراده و قوی آن زن مقرراتی جدی و شیک پوش که همیشه مورد تحسینم بود چه طور شکسته شده و سر و وضعش آشفته است اما عکس العملی از خودم نشان ندادم.نیم نگاهی به صورتش انداختم و به گوشه ای دیگر چشم دوختم.دلم نمی خواست در جمع خانواده ام باشم.خانواده ای که روزی مرا مثل زباله پرت کردند جلوی یک آدم هرزه.  به محض اینکه به خانه رسیدیم یکراست به اتاقم رفتم و وقتی مادر و ترانه دنبالم آمدند با لحن سردی گفتم:  _ بیرون.  مادر با بغض گفت:  _ بهار!  که خشن جوابش را دادم:  _ بیرون.  و صدای آرام و ملیح ترانه را شنیدم که گفت:  _ بریم مادر جون.بریم که تنها باشه و استراحت کنه.  و بالاخره تنها شدم.توی اتاق خودم. همان اتاق قدیمی خودم که خیلی دوستش داشتم.اطراف را نگاه کردم و چرخی زدم و نشستم.هنوز همان طور دست نخورده مانده بود.اما چه اهمیتی داشت؟واقعا چه اهمیتی داشت؟نه…نه اصلا برایم مهم نبود .هیچ چیز برایم مهم نبود.دلم نمی خواست توی آن خانه بمانم و فقط به این امید آمده بودم که روزی بروم و زندگی مستقلی را تنهایی شروع کنم.از اینجا و آدمهایش متنفر بودم.متنفر.در حالیکه دوباره بلند شده بودم ناگهان چشمم به آینه افتاد.به زن جوان لاغر و رنگ پریده ای که با چشمهای آبیش از توی آینه به من زل زده بود خیره شدم.چشمهای آبیش مرا یاد همایون انداختند و همین که یاد او افتادم با حالتی عصبی به نفس نفس افتادم و دستم را به اطراف کشیدم چیزی را از روی میز تحریر برداشتم و به سمت آینه پرت کردم و صدای خرد شدنش که توی اتاق پیچید داد کشیدم:  _ گم شو…گم شو…  بعد جیغ کشیدم و نشستم.سرم را بین دستهایم گرفتم.یاد کتکهای همایون افتاده بودم.زار زدم .جیغ کشیدم و داد زدم:  _ گم شو.

۵ ۵ ۸
داد کشیدم:  _ گم شو لعنتی…  و ناگاه صدای باز شدن در را شنیدم و سرم را که بلند کردم مادر و بهرام را دیدم که دویدند توی اتاق.مادر مرا در آغوش کشید تا آرامم کند اما من او را پس زدم:  _ برید بیرون…بیرون…ازتون بدم میاد…ازتون متنفرم…  _ بهار… بهار جان…  مادر گریه کنان سعی می کرد مرا آرام کند اما او را از خودم دور می کردم…نمی خواستم…هیچ کدامشان را نمی خواستم…   )
بخش سوم  بالاخره کیوان رفت.با برادر زاده و مادرش به خانه ی دیگری نقل مکان کرد و من تنها ماندم.تنها بودم از قبل هم تنها تر شدم.اما با وجود زن نکته سنج بذله گو و دقیقی مثل لیلی خانم که می توانستم خیلی چیزها از او یاد بگیرم کمتر احساس تنهایی و دلتنگی می کردم . افسوس می خوردم که چرا قبل از این به او اینقدر نزدیک نشده و به جای دوستی با چنین زنی فریبا را ترجیح داده بودم!زندگی به عنوان یک زن مطلقه سخت بود اما با وجود لیلی خانم که روز به روز بر عمق صمیمیت و دوستیم با او اضافه میشد این سختی کمتر شده بود.توی همان خیاطی کوچک که با دوستش خانم رسولی در آن شریک بود برایم یک کار جور کرد و همین شد که با دو تا شاگردش هم دوستی ای به هم زدم و کم کم بر اثر مراوده با آنها ازپوسته ی انزوای خودم بیرون آمدم و اجتماعی تر شدم.هر چند هنوز ساکت و کم حرف بودم ولی تمام سعیم را می کردم که بیشتر در جمعهای دوستانه قرار بگیرم و همین هم برایم لذت بخش بود.صبحهای خیلی زود با لیلی خانم میرفتیم خیاطی و ظهرها بر می گشتیم .بعد دوباره عصرها میرفتیم.آقا بهروز زیاد خانه نبود .یعنی بیشتر وقتها اصلا نبود.همین بود که من و لیلی خانم تنها بودیم.بچه ها در هر زمینه ای که فکر می کردند به دردم می خورد تشویقم می کردند.حتی اصرار داشتند درسم را ادامه دهم که خودم هم خیلی تمایل داشتم ولی می خواستم یک روزی به شهر خودمان برگردم و همانجا به تحصیلاتم ادامه دهم.می خواستم پدرم پیشرفتم را با چشمهای خودش ببیند.می خواستم نشانش دهم که تو سری خور و بی دست و پا و بدبخت نیستم.دوستانم برای آشناییم با محیط دانشگاه گاهی که فرصت میشد مرا نیز همراه خود می بردند و همین باعث آشناییم با افراد بیشتری شده بود.در بحثهای بچه ها که معمولا در مورد مستائل مختلف صحبت می کردند هر چند نقش یک شنونده را داشتم ولی دقت می کردم تا مطالب مفیدی را از حرفهایشان یاد بگیرم و همین هم دقتم را روز

۵ ۵ ۹
به روز بیشتر می کرد.احساس می کردم دارم تبدیل به آدم دیگری میشوم و از زندگیم راضی بودم هر چند به عنوان یک زن مطلقه مشکلات و ناراحتیهای زیادی هم برایم به وجود می آمد ولی بیشتر مواقع این موضوع را جایی عنوان نمی کردم.  این وسط چیزی که خیلی نگرانم می کرد برادرم ابراهیم بود که نمی دانستم چه نقشه ای در سر دارد.از سکوتش خیلی می ترسیدم.می دانستم منتظر فرصتی است و گاهی احساس می کردم همان نزدیکیهاست و مرا نگاه می کند.اما وقتی اطرافم را نگاه می کردم چیزی نمی دیدم.همین ترس از ابراهیم باعث شده بود یک روز با لیلی خانم بروم و طلاهایم را در صندوق امانات بگذارم.می خواستم به کیوان هم هشدار بدهم مواظب ابراهیم باشد.اما او را خیلی کم می دیدم . آن هم توی خانه ی لیلی خانم و وقتی مادرش را به دیدنم می آورد که حرف زیادی بینمان رد و بدل نمیشد.جز احوالپرسی.به هر حال هر چقدر سعی می کردم در مورد ابراهیم چیزی بگویم نمی توانستم و فرصتی پیش نمی آمد.دو ماه از زندگی مجردیم گذشته بود و زندگیم می گذشت.پنج شنبه ها را گاهی با زن دایی و لیلی خانم میرفتیم سر خاک.که گاهی آقا بهروز راننده بود و گاهی هم خود لیلی خانم خودش با ماشین شوهرش ما را می برد.در این مدت دوستانم گاهی حرف از ازدواج به میان می آوردند و سعی می کردند کسانی را به من معرفی کنند که البته من از زیرش در میرفتم.دلم نمی خواست در آن موقعیت دوباره ازدواج کنم و یک شکست دیگر توی زندگیم بخورم.مخصوصا که روحیه ام نیز حساس تر و شکننده تر شده بود.اعتماد به نفس هم نداشتم و می ترسیدم دوباره اشتباه کنم.برای همین احساس می کردم هنوز خیلی زود است بخواهم به ازدواج فکر کنم.فکر می کردم راه زیادی باید بروم.دلم می خواست چیزهای بیشتری یاد بگیرم که بشود رویم حساب کرد.دلم می خواست این بار راهم را درست انتخاب کنم و با انتخاب خودم جلو بروم.  فصل چهل و نهم  بخش اول  به زندگی مجردیم برگشته بودم.یک زندگی در کنار مادرم و برادرزاده ام عسل و احساس می کردم آرامش دارد به زندگیم بر می گردد.البته نه زیاد.ولی همان کمش هم خودش غنیمتی بود.درسم را خیلی وقت بود تمام کرده بودم و داشتم فکر کردن برای گرفتن دکترا را سبک سنگین می کردم.از طرفی هم ذهنم را با کار کردن مشغول کرده و از یک طرف دیگر هم روزها و ساعات بیکاریم را با بردن عسل به پارک پر می کردم.مخصوصا وقتی مادر همراه سمیرا و خاله میرفتند سر خاک.وجود عسل باعث شده بود کمی از احساس اندوه و تنهایی و ملالی که به من دست می داد کم شود.مطمئن بودم اگر او نبود کاملا گوشه گیر و منزوی میشدم و علاقه ای به ادامه ی زندگی از خودم نشان نمی دادم.وجود عسل بود که به من این احساس را می داد باید سر پا بایستم. اما مادر انگار طور دیگری فکر می کرد که اصرار داشت دوباره ازدواج کنم و یا به سمیرا رجوع کنم. از عاقبت تنها فرزندش می ترسید.  و به قول خودش وحشت داشت از اینکه بدون زن و بچه زندگی کنم و زندگیم سر و سامان پیدا نکند.حتی به داییهایم و خاله لیلی و عموهایم نیز متوسل میشد ولی گوش من بدهکار این حرفها نبود.می خواستم تمام وقتم را صرف عسل و تربیت او کنم.فقط همین و اصلا هم با وجود او و دوستانم فرشاد و بابک احساس تنهایی نمی کردم.هر

۵ ۶ ۰
دو دوستم در هر فرصتی به من سر میزدند و معمولا وقت آزاد هر سه ما با هم پر میشد.فرشاد و همسرش معصومه زندگی خوبی داشتند ولی گاهی با هم سر چیزهای کوچک و بزرگ بحثشان میشد بعد هم خیلی زود آشتی می کردند.بابک هم با پانیذ نامزد کرده و قرار بود یک ماه بعد از این نامزدی رسما عقد کنند.اما آن طور که از وضعیت خانه شان می گفت اصلا خوب نبود.می گفت از وقتی بهار مست را به آسایشگاه روانی فرستاده اند مادرش بی حوصله تر و عصبی تر و با آقای صادقیان هم سرسنگینتر شده .می گفت دکتر محبی که من توصیه اش کرده بودم دارد حوصله ی محبوبه خانم را سر می برد.من می دانستم دکتر زن با حوصله ای است و دوست دارد آرام کارش را پیش ببرد اما بابک می گفت همین کارش مادرش را بیشتر عصبانی می کند.به همین دلیل هم بابک از من خواسته بود با دکتر محبی حرف بزنم.می گفت دکتر اجازه ی ملاقات نمی دهد . حرفش هم این است که خود بهار مست نمی خواهد آنها را ببیند بنابراین اصرارشاهایشان بی فایده مانده و کاری از پیش نبرده اند.  من هم چون خودم دکتر را توصیه کرده بودم بالاجبار قبول کردم.و با اینکه نگران بودم با بهار مست رو به رو شوم اما به خاطر اینکه خودم را در به وجود آمدن آن وضعیت مقصر می دانستم تصمیم گرفتم به دیدن دکتر بروم.اما یک روز قبل از اینکه تصمیمم را عملی کنم خودش تلفنی با من حرف زد . خواست مرا ببیند و خواست عسل را هم با خودم ببرم.  وقتی پایم را توی آسایشگاه گذاشتم.خاطرات زیادی برایم زنده شدند…مدت زیادی بود آنجا نیاده بودم . حالا بعد از مدتها پایم را اینجا گذاشته بودم.این بار هم ناجی زندگیم عسل همراهم بود.از یکی از پرستارهای قدیمی که میشناختم سراغ دکتر محبی را گرفتم که گفت رفته به یکی از مریضهای جدیدش سر بزند .سپس ما را به دفترش که جدیدا آن را عوض کرده بود برد و گفت همانجا منتظر دکتر بمانیم.وارد دفتر دکتر که شدیم من به اطراف نگاهی انداختم و نشستم.اما عسل دو دقیقه که نشست دوباره بلند شد.توپش را که با خودش به هوای پارک رفتن آورده بود نشانم داد و گفت:  _ عمو!من برم بازی؟  جواب دادم:  _ بشین عمو از اینجا که رفتیم میریم پارک.اونجا حسابی بازی کن.  با بی میلی نشست و توپش را بغل کرد.یاد آن روزهایی افتاده بودم که خودم توی این آسایشگاه بستری بودم و یاد برادرم و یلدا که حس کردم دلم برایشان خیلی تنگ شده و با به خاطر آوردن آنها به عسل نگاه کردم. برای اینکه کمتر احساس دلتنگی کنم از او پرسیدم:  _ خسته شدی عمو؟  جوابم را با تکان سر داد:

۵ ۶ ۱
_ اوهوم.  دستهایم را از هم باز کردم و گفتم:  _ بیا اینجا ببینم.  لبخند زد.بلند شد و دوید طرفم.بغلش کردم و روی پاهایم نشاندمش.موهایش را بوسیدم و متوجه در شدم که باز شد و دکتر محبی داخل شد.با دیدن او عسل را زمین گذاشتم و جلوی دکتر بلند شدم که با اخمی ساختگی و لبخندی روی لبش گفت:  _ به به چه عجب!من بالاخره موفق به دیدار شازده شدم.چند وقته بهم سر نزدی ها؟  با لبخندی خجالت زده گفتم:  _ شرمنده دکتر باور کنین…  دستش را توی هوا تکان داد و گفت:  _ نه نه نه نه لازم نیست دروغ بگی و بهونه بیاری دیگه دستت واسه م رو شده.من که می دونم هر چی میگی بهونه ست.  بعد مچ دستم را محکم گرفت و گفت:  _ آهان گرفتمت دیگه عمرا بتونی از دستم در بری.فکر کردی چون پیرم مغزمم پیر شده …هیچی نمفهمم ها؟  از کارش و لحنش خنده ام گرفت .همیشه همینطور بود.با هر قشری به زبان همان قشر حرف میزد و از اصطلاحاتشان هم استفاده می کرد.با بچه ها مثل بچه ها با نوجوانها مانند خودشان با جوانها همانطور و با پیرها هم با زبان خودشان حرف میزد.با من آنقدر صمیمانه برخورد می کرد که گاهی وقتها فکر می کردم واقعا پسرش هستم و او مادرم است.  به عسل چشم دوختم که ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.دکتر محبی با دیدن او لبخندش پر رنگتر شد.دست مرا رها کرد و به طرف برادر زداه ام رفت:  _ به به سلام همکار کوچولوی خودم.  من هم تا او با عسل سلام و احوالپرسی کند و حرف بزند رفتم سراغ شرینیهایی که گذاشته بود روی میز و یکی برداشتم.که مرا دید باز به شوخی اخم کرد و گفت:

۵ ۶ ۲
_ باز تو چشمت افتاد به به دو تا شیرینی ای که من واسه مهمونا گذاشتم؟  گفتم:  _ خب منم مهمونم.اینو هم واسه عسل برداشتم.  و شیرینی را دادم به برادرزاده ام که گرفت و گفت:  _ عمو!من برم بازی کنم.  جواب دادم:  _ عزیز دلم من که بهت گفتم میریم پارک بازی می کنیم.  دکتر محبی رفت روی مبلی نشست و گفت:  _ بذار بچه بره بازی کنه.منم با تو حرف دارم.  گفتم:  _ منم با شما حرف دارم ولی ممکنه سر و صدا کنه.  گفت:  _ نترس جز یکی دو نفر بچه ها بقیه رو بردن توی محوطه ی پشتی و اسه هوا خوری.  و رو کرد به عسل و گفت:  _ برو دخترم.برو تا دلت می خواد بازی کن.  من هم وقتی دیدم دکتر چنین حرفی میزند گفتم:  _ برو ولی جای دوری نری خب؟  گفت خب و دوید بیرون.به سمت دکتر محبی برگشتم و گفتم:  _ خب؟اول من حرفامو بزنم یا شما؟  بخش دوم

۵ ۶ ۳
روی تختم دراز کشیده و چشمهایم را بسته بودم اما خواب نبودم.یک ماه و نیم میشد که مرا آورده بودند اینجا و توی این آسایشگاه زندگی می کردم.رئیس آسایشگاه زن مسنی بود به اسم خانم محبی که زن مهربان و دوست داشتنی ای بود.توجه خاصی هم به بیمارهایش نشان می داد.موهایمان را شانه می کرد و برایمان حرف میزد.گاهی خودش با دست خودش دکمه ی افتاده ی لباسهایمان را می دوخت و برایمان شرینی می آورد.حرفهای امیدوار کننده میزد و گاهی درد و دل می کرد و از پسرش می گفت…بعضی وقتها هم از خواهرزاده اش و طوری حرف میزد که آدم علاوه بر اینکه مشتاق میشد حرفهایش را بشنود دوست داشت خودش هم چیزی بگوید.یک جوری بود که وقتی از او خواستم اجازه ندهد خانواده ام به دیدنم بیایند همین کار را کرد و به احدی از آنها اجازه ی ملاقات نداد.از محبت کردنهایش خوشم می آمد و دوست داشتم برایم حرف بزند و البته خودم هم جسته و گریخته از زندگیم برایش میگفتم.از خانواده ام.برادرهایم.پدر و مادرم و البته از کیوان که دکتر هم بیشتر در مورد او می پرسید.واقعا در کنار این زن آرامش عجیبی را حس می کردم و فکر می کردم کم کم آرامش از دست رفته ام را به دست می آورم.توی آن آسایشگاه کسانی را می دیدم که وضعیتی بدتر از من داشتند .که گاهی از شنیدن گذشته شان به شدت گریه ام می گرفت .

اما با وجود محبتها و توجهات و رسیدگیهای دکتر محبی و دکتر مهرزاد مرد جوان خوش پوش مودبی که می گفت شاگرد دکتر است و سایر کارکنان آنجا باز هم کابوسهایم ادامه داشت کابوس چشمهای همایون و کتکهایی که از او می خوردم.  به پهلو غلت زدم تا خودم را از شر افکاری که حول محور همایون می چرخید رها کنم و چشمهایم را باز کردم.هیچ صدایی شنیده نمیشد.همه را برای هواخوری بیرون برده بودند.فقط من توی اتاق بودم.صدای پاهایی را از توی راهرو می شنیدم و صدای بالا و پایین شدن توپی را ولی اهمیتی ندادم.به نظرم کسی داشت توپ بازی می کرد و مهم هم نبود.در اتاق باز بود و هر دو هم اتاقیم را برای هواخوری بیرون برده بودند.داشتم توی راهرو را آن قسمتی را که می توانستنم ببینم نگاه می کردم که توپی قل خورد و آمد توی اتاق و رفت زیرتخت کناریم و به دنبالش دختر بچه ای دوید توی اتاق و با دیدن من ایستاد.دختر بچه موهای پر پشت قهوه ای داشت که با دو تا روبان قرمز از دو طرف بسته شده بودند.بلوز و شلوار شیری رنگ تنش بود و چشمهای عسلی قشنگی داشت.به من با کنجکاوی نگاه کرد و پرسید:  _ خانوم!توپ منو ندیدین؟  نگاهش کردم.به نظرم خیلی شیرین بود و فکر کردم چقدر چهره اش برایم آشناست!احساس می کردم او را جایی دیده ام و با حسرت توی دلم گفتم خوش به حال مادر تو و حال خوشی با دیدنش در خودم حس کردم.گفت:  _ خانوم!  و زیر یکی از تختها را نگاه کرد.بی اراده بلند شدم.همانطور که زیر تخت را نگاه می کرد به من چشم دوخت.قیافه اش در آن موقعیت آنقدر بامزه شده بود که نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم و توی دلم با حسرت در حالیکه یاد

۵ ۶ ۴
بچه ی سقط شده ی خودم افتاده بودم گفتم کاش این بچه مال من بود.توپ را از زیر تختی که کنارم بود در آوردم و به طرفش قل دادم.آن را گرفت و با لحن کودکانه اش تشکر کرد .بعد با شیطنت و لبخند نگاهم کرد و توپ را به خودم برگرداند من هم دوباره آن را به سمتش قل دادم و کم کم کارمان تبدیل شد به یک بازی.دختر کوچولو خنده اش گرفته بود و من همراه با لبخند بغض کرده بودم.با هم بازی آرامی را شروع کرده بودیم و هر دو هم از آن داشتیم لذت میبردیم.یک ربع گذشت و هر دو گرم باز شده بودیم که یک نفر اسمی را صدا زد:  _ عسل!  صدا برایم آشنا بود .  صدا برایم آشنا بود اما آنقدر با دختر کوچولو سرگرم بودم که توجه زیادی نکردم و باز همان صدا را شنیدم که دخترک در جوابش با صدای بلندی گفت:  _ من اینجام عمو.  و باز همان صدا:  _ کجا رفتی وروجک؟  و همزمان با صدا قامت آشنایی در چارچوب در پدیدار شد که ناگاه از دیدنش جا خوردم و توپ توی دستم ماند.خودش بود کیوان و انگار او هم…این کیوان بود…  بخش سوم  برای خریدن چند تا کتاب قرار بود با شیرین بروم نمایشگاه کتاب.تنها بود و اصرار داشت حتما یکی همراهش باشد.افسانه عذر آورد و گفت نمی تواند .من حاضر شدم همراهش بروم ولی در نبود لیلی خانم خانم رسولی اجازه ی دو ساعته داد و گفت زود باید برگردیم.می گفت کلی کار روی سرمان ریخته و وقتی لیلی خانم هم نیست کمک کند ما نباید زیاد این ور و آن ور برویم و باید هر چه زودتر سفارشها را تحویل بدهیم.همین بود که می خواستیم زود برویم و برگردیم.  شیرین پرسید:  _ بریم؟  گفتم:  _ بریم.

۵ ۶ ۵
و پرسیدم:  _ پول کافی همرات هست؟  گفت:  _ آره بابا.  گفتم:  _ مثل دفعه ی قبل کیف پولتو جا نذاشته باشی.یه نگاه بنداز.  توی کیفش را نگاه کرد و ناگهان گفت:  _ آخ گوشیمو یادم رفت بیارم.صبر کن یه دقیقه صبر کن من برم گوشیم پیش افسانه ست بگیرمش و برگردم.  باشه ای گفتم و او دوید داخل.منتظرش ماندم و خواستم به دیوار پشت سرم تکیه بدهم که صدای آشنایی را از پشت سرم شنیدم:  _ سمیرا!  از شنیدن صدایش میخکوب شدم.خودش بود.ابراهیم.نفسم از حضورش بند آمد.هنوز از او می ترسیدم و دست خودم هم نبود.سرم را کمی چرخاندم و دیدم که به طرفم آمد.کمی عقب رفتم و پرسیدم:  _ تو اینجا چیکار می کنی؟!  با پوزخندی گفت:  _ اومدم خواهرم گلمو ببینم.کاری بدی کردم؟  پرسیدم:  _ چی می خوای؟  نزدیکتر شد . مچ دستم را گرفت و گفت:  _ گفتم که اومدم تو رو ببینم.  با التماس گفتم:

۵ ۶ ۶
_ تو رو خدا دست از سرم بردار و از اینجا برو.  با تمسخر پرسید:  _ برم؟کجا برم؟  در همین هنگام صدای شیرین را از پشت سرم شنیدم که گفت:  _ سمیرا من…  اما حرفش قطع شد و دیگر نشنیدم چیزی بگوید.ابراهیم رو به من گفت:  _ بیا کارت دارم.  و دستم را کشید که شیرین گفت:  _ آهای آقا!با دوست من چیکار داری؟  ابراهیم جواب داد:  _ به تو چه؟  و دستم را کشید.من هم سرم را چرخاندم و رو به دوستم که متعجب و مات فقط ایستاده بود و نگاه می کرد گفتم:  _ دو دقیقه صبر کن شیرین جان الان میام.  و دنبال ابراهیم رفتم.  همین که از شیرین کمی دور شدیم گفت:  _ چی شد؟چیکار کردین؟  با تعجب زل زدم به صورتش.نمی دانستم منظورش چیست.پرسیدم:  _ چی چی شد؟!  با غیظ جواب داد:  _ پول منظورم پوله.همون که قرار بود واسه م جور کنین.

۵ ۶ ۷
دستم را تند از دستش بیرون کشیدم و گفتم:  _ ما پولی نداریم که به تو بدیم.  اما او محکم دستم را فشار داد که دردم گرفت و بعد گفت:  _ مثل اینکه تو و اون جوجه مهندست فکر کردین من دارم باهاتون شوخی میکنم…  حرفش را قطع کردم و گفتم:  _ باور کن ما پولی نداریم بهت بدیم.بعدشم من و کیوان مدتیه از هم جدا شدیم.  بیشتر دستم را فشار داد و با پوزخندی گفت:  _ اینو که می دونم چون خیلی وقته حواسم بهتون هست.ولی این چیزا واسه من اهمیت نداره.من فقط پول می خوام همینم برام مهمه.شنیدی چی گفتم؟فقط پول.مهلتتون هم تموم شده و زیادی منتظر موندم.  جواب دادم:  _ گفتم که ما از هم جدا شدیم حالا هم…  حرفم را قطع کرد و با خشونت گفت:  _ من اومدم سراغ تو واسه خاطر پول نیومدم اراجیف بشنوم.و اگه به اون چیزی که می خوام نرسم می دونی چی میشه؟آقا مهندست و اون بچه ای که باهاشه پر.شنیدی چی گفتم؟  وحشت کردم.می دانستم وقتی حرفی میزند بی خود نمیزند.با ترس پرسیدم:  _ می خوای…می خوای چیکار کنی؟  دستم را رها کرد و جواب داد:  _ اینش دیگه به تو ربطی نداره.تو که میگی طلاقتو گرفتی پس دیگه…  پای پول وسط بود و هیچ چیز و هیچ کس برایش مهم نبود.نمی خواستم…نمی خواستم آسیبی به کیوان برساند اگر این اتفاق می افتاد…نه…نباید می گذاشتم.ابراهیم آدم بی رحمی بود خدا می دانست چه چیزهایی توی سرش است عقده های دلش را اینطوری خالی می کرد.با خشونت و خلاف و اذیت دیگران.مطمئن بودم از اینکه میدید کیوان از او

۵ ۶ ۸
سر است و بر او برتری دارد ناراحت است و اگر بخواهد کاری کند…حتی از تصورش هم تنم می لرزید.دستش را گرفتم و با التماس گفتم:  _ تو رو خدا با اونا کاری نداشته باش.من خودم هر چی بخوای بهت میدم.  برگشت و با لبخند گفت:  _ نه بابا مثل اینکه خیلی خاطر طرفو می خوای که واسه ش هر کاری حاضری بکنی!  بدون توجه به حرفی که زد گفتم:  _ فقط بهم مهلت بده.  پرسید:  _ چقدر؟  برای اینکه یک چیزی گفته باشم گفتم:  _ شیش ماه.  گفت:  _ شیش ماه خیلی زیاده تا اون موقع نمی تونم صبر کنم.  گفتم:  _ خواهش میکنم.  به فکر فرو رفت.نگاه منتظرم را به او دوختم.مدت کوتاهی که گذشت بالاخره گفت:  _ باشه شیش ماه.ولی باید بیست تای دیگه هم به اون سی میلیون اضافه کنی که بشه پنجاه تا.  چشمهایم از شنیدن حرفش گشاد شدند.پنجاه میلیون!آخر این همه پول را چطور می توانستم جور کنم؟!با صدای ضعیفی گفتم:  _ ولی این خیلی زیاده.من نمی تونم این همه پول جور کنم.  صورتش را کمی جلو آورد و گفت:

۵ ۶ ۹
_ این دیگه به من ربطی نداره.اگه جون اون پسره واسه ت عزیزه مجبوری قبول کنی.شده دزدی هم بکنی باید این پولی رو که خواستم بهم بدی.شیرفهم شدی؟در ضمن…  مکثی کرد و سرش را جلوتر آورد:  _ تو که حتما مهریه تو گرفتی پس بی خود نک و نال واسه من نکن و نگو ندارم.  فقط نگاهش کردم و حرف نزدم.از مهریه حرف میزد.پس فکر کرده بود موقعیت خیلی مناسب است که آمده بود سراغ من و تهدیدم می کرد.فکر می کرد مهریه ام را گرفته ام و پول زیادی به جیب زده ام.مطمئنا هر چقدر هم برایش قسم می خوردم و دلیل و مدرک نشان می دادم باور نمی کرد چیزی نگرفته ام و کیوان به اصرار خودش دارد به حسابم پول میریزد.آنقدر فکرم را با حرفهایش مشغول کرد که نفهمیدم کی رفت و وقتی به خودم آمدم که سنگینی دستی را روی شانه ام حس کردم و صدای دوستم شیرین را از پشت سرم شنیدم:  _ سمیرا!این کی بود؟!  جواب دادم:  _ برادرم بود.  و برگشتم طرفش و دیدم چشمهایش تا آخرین حد باز شده اند:  _ داداشت که می گفتی این بود؟!  سرم را تکان دادم.گفت:  _ از قیافه ش معلومه که آدم خلافیه.موندم تو چه جوری توی خونه ی بابات حضور این آدمو تحمل کردی؟!  جوابش را ندادم.می دانستم تهدید ابراهیم الکی نیست.مخصوصا که از کیوان کینه هم به دل داشت.اگر پولی را که می خواست به دستش نمی رساندم حتما بلایی سرش می آورد.می ترسیدم از اینکه بخواهد برود سراغ کیوان و به او آسیبی برساند.من باید به شوهر سابقم هشدار می دادم که مواظب خودش باشد.از طرفی دیگر باید به فکر جور کردن آن همه پول در عرض شش ماه هم می بودم.ولی اصلا امکان نداشت در چنین مدت زمان کوتاهی یک زن جوان تنها مثل من این همه پول جور کند.حتی اگر تمام پس انداز و طلاهایم را روی هم می گذاشتم باز هم به آن حد نمیرسیدند.  فصل پنجاه  بخش اول

۵ ۷ ۰
بهار مست بود!واقعا خودش بود؟!خودش بود که ایستاده و داشت مات و مبهوت مرا نگاه می کرد؟!یعنی…یعنی این واقعا خودش بود؟!همان دختری که…همان دختری که زمانی توی آپارتمان برادرش او را دیدم و به زیباییش فکر کردم…همان که والیبالش عالی بود و حرص برادرش بهرام را با کریها و شوخیهایش در آورده بود؟!چقدر لاغر و رنگ پریده شده بود!لباس آبی آسایشگاه به تنش زار میزد.زیر چشمهایش گود افتاده و رنگ پوست صورتش تیره تر شده بود.چه طور چه طور به این روز افتاده بود؟!و چرا؟!آیا علاقه ی به من باعث شد این دختر به این روز بیفتد؟!یعنی من مقصر بودم؟کسی توی ذهنم فریاد میزد بله تو مقصری و به وجود آمدن چنین وضعیتی برای این دختر و البته خانواده اش تقصیر توست.همانطور ایستاده بودم و خیره نگاهش می کردم.او هم زل زده بود به من.نگاهش سرد و بی روح نشان می داد.توی آن موقعیت نه من تکان می خوردم و نه او.توی همات حالت بودیم که صدای دکتر محبی سکوت توی اتاق را شکست:  _ شما دو تا چرا ماتتون برده؟!  صدای دکتر همزمان شد با کشیده شدن دستم و سرم را که پایین آوردم دیدم عسل است:  _ عمو!  به خودم آمدم:  _ جانم عمو.  به بهار اشاره کرد و گفت:  _ من می خوام با این خالهه توپ بازی کنم.  اما من به آن زن جوان تکیده نگاه نکردم.نمی توانستم او را آنطوری ببینم.نمی توانستم باور کنم او بهار مست است.آن وقت دوباره همان فکر آزار دهنده…همان احساس گناه به سراغم می آمد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:  _ مگه نمی خواستی بریم پارک بازی کنی؟  گفت:  _ نه من می خوام اینجا بازی کنم.  گفتم:  _ ولی عزیزم اینجا بیمارستانه جای بازی نیست.

۵ ۷ ۱
لب ورچید و گفت:  _ نمی خوام.  گفتم:  _ عسل!  با بغض گفت:  _ من می خوام اینجا با این خالهه بازی کنم.  کلافه نگاهش کردم.و نگاهم توی اتاق چرخید.بهار رفت کنار پنجره و مشغول تماشای بیرون شد.دکتر محبی هم رفت روی یکی از تختها نشست.رو به عسل با مهربانی هر چه تمامتر گفتم:  _ عسلم!عمو!  با گرهی که بر ابروهای کم پشتش انداخت گفت:  _ من باهات نمیام.  از بودن در آن محیط و حضور بهار مست در آنجا احساس ناراحتی می کردم.باز رو به عسل گفتم:  _ داری عمو رو اذیت می کنیا!  و رو به دکتر با درماندگی گفتم:  _ دکتر شما یه چیزی بگین.  با لبخند گفت:  _ من توی مسائل خونوادگی شما دخالت نمی کنم.  در همین هنگام پرستاری که انگار تازه وارد بود و او را نمیشناختم داخل شد و با دیدن من اخم کرد و گفت:  _ آقا!با اجازه ی کی اومدین اینجا شما…  اما دکتر محبی اجازه نداد حرفش را تمام کند و گفت:

۵ ۷ ۲
_ خانوم معصومی من خودم بهشون اجازه دادم.  زن به طرف دکتر برگشت و گفت:  _ شما اینجایین دکتر؟ببخشید من متوجهتون نشدم.  دکتر محبی طوری نگاه کرد که انگار می خواست بگوید مزاحم نشو.پرستار هم که معنای نگاهش را فهمید با یک عذر خواهی بیرون رفت.رو به عسل گفتم:  _ باشه.ولی فقط یه ربع.  پرسید:  _ یه ربع یعنی چقدر؟  می دانستم می داند.خودم یادش داده بودم و داشت خودش را به آن راه میزد.مثل وقتهایی که من این کار را می کردم.با انگشت ضربه ای به نوک بینیش زدم و گفتم:  _ یه ربع یعنی یه ربع.ولی دیگه پارک نمی برمتا!  لبهایش را جمع کرد.گفتم:  _ این جوری نگام نکن خودت خواستی.  یک پایش را روی زمین کشید و گفت:  _ پس باید واسه م بستنی بخری.  نه نمی توانستم بیاورم.مخصوصا در آن موقعیت که می خواستم هر چه زودتر از آن اتاق بیرون بزنم.گفتم:  _ کشتی مارو وروجک.باشه.میخرم.خوب شد؟  این را که گفتم سریع رفتم بیرون و گفتم:  _ فقط یه ربع.  و به راهرو که رسیدم یک نفس عمیق کشیدم.طاقت دیدن بهارمست را نداشتم.احساس می کردم او هم احساس مرا دارد و حس می کردم بودن من در آن اتاق و رو به رو شدن با او فقط باعث اذیت و عذابش شده.حال و روز او مرا یاد گذشته ی خودم می انداخت.یاد درد تنهایی و غمی که کشیده بودم.یاد کابوسهایم و دلتنگیهایی که اینجا کشیده

۵ ۷ ۳
بودم.توی راهرو مشغول قدم زدن شدم.حس می کردم هوای آنجا برایم سنگین است.صدای قدمهایی را پشت سرم شنیدم و بعد که صدای خنده ی عسل به گوشم رسید سریع برگشتم.دکتر محبی پشت سرم ایستاده بود و داشت به صدای خنده ی عسل و بهار مست گوش می کرد و لبخند میزد.  بخش دوم  پشت پنجره ایستاده بودم و رفتنشان را تماشا می کردم.کیوان عسل را که خوابش گرفته بود بغل کرده و داشت از محوطه ی درختکاری شده ی آسایشگاه می گذشت.پس از این مدت ندیدنش وقتی او را دیدم در همان لحظه ی اول چیزی جز احساس ناباوری به سراغم نیامد .ولی بعداز آن ناباوری جایش را به حس خشم و کینه و انزجار داد و بعد تعجبم برانگیخته شد که می دیدم توی این مدت کوتاه آنقدر تغییر کرده بود.موهای شقیقه اش کمی سفید شده بودند و رنگ پریدگیش کاملا محسوس بود.انگار از چیزی رنج می برد.می توانستم اثر یک درد عمیق یا غم بزرگی را توی چشمهایش ببینم.شاید همان غم باعث شد آرام شوم و از خشمم کاسته شود.همانطور نگاه می کردم که صدای دکتر را از پشت سرم شنیدم:  _ رفتن.  سرم را تکان دادم و برگشتم.روی تخت نشست.من هم کنارش نشستم و خیلی آرام گفتم:  _ وقتی در موردش براتون حرف میزدم نگفتین میشناسینش.  دکتر با لبخند کم رمقی گفت:  _ اونم توی همین آسایشگاه بود.  از حرفش یکه خوردم.توی همین آسایشگاه؟!به چهره ی دکتر خیره شدم که انگار داشت خاطرات قدیمی را مرور می کرد و بالاخره هم شروع کرد به حرف زدن:  _ یه وقتی بود که می خواستم خودمو بازنشسته کنم و بشینم گوشه ی خونه م و استراحت کنم.مرگ پسرم و غرق شدنش توی دریا برام یه ضربه ی بزرگ و غیر قابل تحمل بود و با این همه سر پا مونده بودم زیادی هم سر پا مونده بودم..تصمیم گرفته بودم در اولین فرصت خودمو بازنشسته کنم .اما یه روز دکتر مهرزاد در مورد یه پسر جوون برام حرف زد که به خاطر مرگ دختر مورد علاقه ش شوک بزرگی بهش وارد شده و به افسردگی خیلی شدید دچار شده بود.موافقت کردم بیارنش.  وقتی آوردنش با یه پسر جوون رو به رو شدم که بیشتر از بیست هشت یا بیست و نه سال نداشت که یه خودکشی نافرجام توی زندگی نافرجام توی کارنامه ی زندگیش داشت و عشقشو از دست داده بود.خیلی سعی کردم تا به زندگی برگرده وقتی نگاش می کردم قیافه ی بهنام خودم اولین چیزی بود که تو ذهنم مجسم میشد.هم من هم

۵ ۷ ۴
دکتر مهرزاد همه ی سعیمونو کردیم.بالاخره هم تا حدودی به نتیجه رسیدیم.البته وجود برادرزاده ی کوچولوش عسل توی درمانش خیلی تاثیر داشت .منم وقتی تاثیرشو دیدم از پدر و مادر بچه خواستم بیشتر بیارنش.  به حرفهای دکتر گوش می کردم و فکر می کردم پس کیوان اینجا بوده.توی همین آسایشگاه.دکتر هم او را میشناخت و چیزی به من نگفت.چرا؟!نکند خود کیوان اینطور خواسته بود.نکند… فکرهایی را که میرفت آزار دهنده شوند و اذیتم کنند از ذهنم پس زدم و سعی کردم خودم را نسبت به او بی تفاوت نشان دهم اما بی اختیار گفتم:  _ توی این هفت هشت ماه چقدر عوض شده!  پرسید:  _ کی کیوان؟  گفتم:  _ آره حس میکنم شکسته شده.  نفسش را بیرون داد و گفت:  _ از وقتی برادر و زن برادرش و بعدش هم پدرش رو از دست داده فشار روحی زیادی بهش وارد شده و به سختی داره فشارای عصبی رو تحمل می کنه.  از چیزی که شنیدم خشکم زد.با حالتی ناباور به طرفش چرخیدم و پرسیدم:  _ چی؟!  دکتر توضیح داد:  _ برادرش و زن برادرش توی یه تصادف کشته شدن.پدرش هم وقتی خبرو شنید سکته کرد.  حیرت زده به دکتر نگاه کردم.داشت شوخی میکرد؟!نه توی صورتش اثری از شوخی نمی دیدم.سه نفر…چه طور…چه طور ممکن بود؟!یعنی واقعا کیوان…سه نفر از اعضای خانواده اش را اینطوری…اینطوری از دست داده بود؟!یعنی عسل…عسل…  دکتر نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت:

۵ ۷ ۵
_ باور این اتفاق حتی برای من هم سخت بود چه برسه به کیوان که به گفته ی خودش اون همه به برادر و زن برادر و پدرش علاقه داشت .این اتفاقات برای کیوان ضربه های روحی بزرگی بودن که من اطمینان دارم هنوزم ازشون رنج میبره.  دکتر نفس عمیقی کشید.یک لحظه بی آنکه دلیلش را بدانم پرسیدم:  _ زنش چی؟اون کمکی به بهتر شدن روحیه ش نمی کنه.  بلند شد و گفت:  _ نه چون کیوان طلاقش داد.  حیرت زده به دکتر نگاه کردم:  _ یعنی…یعنی ازش جدا شده؟!  دکتر سرش را تکان داد.پرسیدم:  _ آخه…آخه چرا؟!  جواب داد:  _ به همون دلیلی که خیلی از زن و شوهرا جدا میشن.نداشتن تفاهم.عدم سازگاری.  بعد رو به من گفت:  _ می بینی دخترم؟ما وقتی مشکلی پیدا می کنیم فکر می کنیم هیچ کس مثل خودمون دچار مشکل نیست و عزا میگیریم وقتی درد داریم فکر می کنیم هیچ کس اندازه ی خودمون درد نداره.ولی بعد خوب که دقت می کنیم میبینیم غم و غصه ی ما یه در صد رنجی که بعضیا میکشن هم نیست.  و بعد از گفتن این حرفها لبخند کمرنگی تحویل من داد و گفت:  _ خب دیگه .من باید برم یه سری کار عقب افتاده دارم باید انجامشون بدم.وقت ناهار می بینمت.  برایم دستی تکان داد و بیرون رفت.  حرفهایش مرا به فکر فرو برد.اصلا باور نمی شد چه اتفاقات تلخی!کیوان چه طور توانسته بود با این موضوع کنار بیاید و دوام بیاورد؟!چه طور توانسته بود سر پا بماند و به زندگی فکر کند؟!مرگ عزیزانش…جدایی از همسرش

۵ ۷ ۶
قطعا باعث شده ضربه ی سختی بخورد اما با این وجود هنوز سر پا بود!من…من…حسرت مرگ بچه ی ندیده ام را می خوردم و داشتم به خاطر از دست دادنش دیوانه میشدم اما او…  من ناراحتی و عصبانیت و خشمم را نشان می دادم و آن را به هر طریقی بروز می دادم.اما او کاملا آرام به نظر میرسید.انگار نه انگار که اتفاق خاصی در زندگیش افتاده باشد.شاید…شاید اگر من جای او بودم خودم را در این شرایط زنده نمی گذاشتم… دکتر گفت کیوان و همسرش با هم تفاهم نداشتند… توافق نداشته اند یعنی نمی توانستند با هم بسازند.پس چرا در نظر من هر کسی زن کیوان میشد خوشبختیش قطعی بود؟!تضمین شده بود؟!یعنی ممکن بود اگر من جای آن زن با کیوان ازدواج کرده بودم باز هم به سرنوشت او دچار میشدم؟شاید…  بخش سوم  رفته بودم توی فکر.سه هفته ای از دیدن ابراهیم میگذشت.فکر می کردم چکار باید بکنم و چه طور می توانم آن همه پول را جور کنم.اگر به نصف آن هم راضی میشد خوب بود ولی ابراهیم را میشناختم.وقتی طمع می کرد و چیزی را می خواست باید حتما برایش فراهم میشد.وگرنه خدا می دانست چکار می کرد..از بچگی هم همینطور بود. فقط پدرم از پسش بر می آمد  با ناامیدی دست از فکر کردن برداشتم و به لیلی خانم نگاه کردم که فلاسک چای را گذاشت روی میز و گفت:  _ اینم چایی که آماده شد.  و به من نگاه کرد و پرسید:  _ چیه؟باز که رفتی توی فکر؟  نفسم را بیرون دادم و گفتم:  _ هیچی.  رفت کنار یخچال و گفت:  _ هیچی؟!هیچی هم شد جواب؟!الان چند وقتی هست همه ش توی فکری.  بدون اینکه جوابش را بدهم پرسیدم:  _ ساعت چنده؟  جواب داد:

۵ ۷ ۷
_ هفت و نیم.  و ادامه داد:  _ الانه که خواهرم و کیوان برسن.  بعد رو به من گفت:  _ قربون دستت سمیرا جون میشه بی زحمت اون میوه ها رو بذاری توی سبد؟  در حالی که بلند میشدم پرسیدم:  _ کارد گذاشتی؟  جواب داد:  _ آره.  میوه هایی را که شسته بود گذاشتم توی یک ظرف و گذاشتم توی سبد مسافرتی ای که می خواستیم با خودمان ببریم سر خاک.پنج شنبه بود و هر پنج شنبه کار من و لیلی خانم و زن دایی همین بود.کیوان همراهمان نمی آمد.همیشه خودش تنهایی میرفت.البته با عسل.شاید نمی خواست کسی گریه کردنش را ببیند.  منتظر زن دایی بودیم که بیاید با هم برویم.من هم تصمیمم را گرفته بودم که در مورد ابراهیم با کیوان صحبت کنم . او را از خطر برادرم آگاه کنم و بخواهم بیشتر مواظب باشد.میوه ها را که سر جایشان گذاشتم برگشتم و نشستم.لیلی خانم دو تا پرتقال گذاشت توی پیش دستی و مقابلم نشست.  _ میوه خوردن توی صبح خیلی می چسبه ها اونم صبا.مخصوصا پرتقال خوردن.  مشغول پوست گرفتن پرتقالی شد و پرسید:  _ نگفتی توی این مدت چی فکرتو مشغول کرده؟  جواب دادم:  _ چیز مهمی نبود.داشتم به خودم و زندگیم فکر می کردم.  نصف پرتقال را به طرفم گرفت:  _ خب به چه نتیجه ای رسیدی؟

۵ ۷ ۸
میوه را گرفتم تشکر کردم و جواب دادم:  _ هیچی تصمیم گرفتم حالا حالاها اینجا بمونم.  با لبخند گفت:  _ کار خوبی میکنی.برگردی ایلام چیکار کنی؟هیچی.میری اونجا بازم خونه نشین میشی.همینجا بمون و درس هم می خوای بخونی همین جا بخون.  گفتم:  _ نمی خوام واسه همیشه اینجا بمونم.می خوام برم پیش مادرم که تنها نمونه.میگم یه مدت طولانیتری صبر میکنم.همین.  گفت:  _ ولی به نظر من…  هنوز حرفش را تمام نکرده بود که زنگ در به صدا در آمد.بلند شد و گفت:  _ اومدن.  رفت تا در را باز کند.من هم بلند شد و سر و وضعم را مرتب کردم . قبل از اینکه دیر کنم و کیوان برود رفتم توی سالن پذیرایی و یعد هم پشت سر لیلی خانم قرار گرفتم و به هر دویشان سلام کردم.  کیوان جوابم را داد و رو به خاله اش گفت:  _ خب خاله جان من برگردم خونه عسل خوابه می ترسم بیدار بشه ببینه نیستیم بترسه.  لیلی خانم گفت:  _ باشه خاله برو به سلامت.  کیوان خواست برود ولی من سریع صدایش کردم:

۵ ۷ ۹
_ کیوان!  نگاهم کرد و همزمان سنگینی نگاه لیلی خانم و زن دایی را هم حس کردم.در حالیکه داشتم زیبر آن نگاهها ذوب میشدم از خجالت پرسیدم:  _ میشه چند دقیقه باهات تنها حرف بزنم.  کیوان حرفی نزد و فقط با تعجب نگاهم کرد و بعد به خاله اش و مادرش چشم دوخت که لیلی خانم هم رو به خواهرش گفت:  _ بیا بریم خواهر تا تو یه چایی بخوری منم آماده میشم که بریم.  و زن دایی را با خودش برد داخل.آنها که رفتند کیوان پرسید:  _ چی می خوای بگی؟  چند قدم رفتم جلو و گفتم:  _ هیچی خواستم…خواستم بگم حواست خیلی به خودت و عسل باشه.  با تعجب پرسید:  _ همین؟!  گفتم:  _ خب راستش…من یه حس بدی دارم…حس میکنم ابی…یه خیالاتی داره.  ابرو بالا انداخت و پرسید:  _ خیال؟مثلا چه خیالایی؟!  جواب دادم:  _ نمی دونم ولی حس خوبی ندارم.  با اطمینان گفت:  _ نترس.حواسم هست بخواد چپ قدم برداره خودم چپه ش میکنم.

۵ ۸ ۰
حرفش را که زد سرم را پایین انداختم.  گفت:  _ من دیگه باید برم.کاری حرفی اگه هست.  جواب دادم:  _ نه ممنون.  گفت:  _ پس با اجازه.  و صدای قدمهایش را شنیدم که توی راه پله ها پیچید.وقتی رفت زیر لب گفتم:  _ به سلامت.  در را بستم و رفتم داخل.  پشیمان شده بودم که چرا قضیه ی باج خواهی برادرم را نگفته بودم. مطمئنا اگر می گفتم می توانست در این مورد یک فکر اساسی بکند.اما می ترسیدم این طوری برایش دردسر درست شود.می ترسیدم عصبانی شود و برود سراغ ابراهیم.از طرفی هم امیدوار بودم ابراهیم را راضی کنم و فکر می کردم تا مطمئن نشده ام نباید کیوان با خبر شود.  فصل پنجاه و یک  باز هم پنج شنبه شده بود و طبق قولی که به عسل داده بودم مجبور شده بودم او را به دیدن بهار مست ببرم.  سه هفته ی مداوم پنج شنبه ها و جمعه ها او را به دیدن بهار مست میبردم. هر دویشان خیلی زود با هم انس و الفت پیدا کرده بودند.بهار شده بود همبازی عسل.توی محوطه با هم بازی می کردند و عجیب اینجا بود که عسل از بازی کردن با او بیشتر از بازی با هم سن و سالها و دوستانش لذت میبرد.  توی محوطه بازی می کردند من هم گوشه ای مینشستم و از دور تماشایشان می کردم.در این مدت طوری که دکتر محبی میگفت و دیده بودم وضعیت روحیش بهتر شده بود اما هنوز حاضر به پذیرفتن خانواده اش نبود.عسل هم شادتر و راضیتر از همیشه به نظر میرسید . این برای من هم خوشحال کننده بود که برادرزاده ی کوچکم شاد باشد.وقتی آن دو تا توی درختهای محوطه همدیگر را دنبال می کردند یادم می افتاد تا چند ماه قبل این یلدا بود که همبازی دختر کوچولویش میشد.برایش قصه می گفت .شعر می خواند .بازیهای خوب یادش می داد.اما می دیدم که

۵ ۸ ۱
حالا بهار جای او را گرفته و شاید دلیل کشیده شدن عسل به سمت این زن جوان هم برای همین بود.می دیدم که آنها دارند به هم خو میگیرند و با وجود این نگران آینده بودم.می ترسیدم این وابستگی ادامه پیدا کند و آن وقت یک روز بهار مست بخواهد زنذدگی جدیدی را شروع کند . بخواهد ازدواج کند و عسل از دوریش ضربه بخورد.  _ خاله شکلات که خوردی دندوناتو باید مسواک بزنی خراب نشن.  با صدای عسل به او چشم دوختم.سر راه که می آمدیم اصرار کرد به خاطر اینکه بهار مست به شکلات علاقه دارد برایش بخریم.حالا هم جعبه را گرفته بود جلویش و با لحن کودکانه اش او را نصیحت می کرد و حرف میزد.بهار هم مثل بچه ای که از مادرش سوال بپرسد با دختر کوچولو حرف میزد:  _ خب اگه مسواک نزنم چی میشه؟  عسل جواب داد:  _ اون وقت همه ی دندونات خراب میشن.مریض میشی باید بری پیش عمو دکتره آمپولت بزنه.  بهار خندید.همانطور از دور داشتم نگاهشان می کردم.در مدت این سه هفته من و بهار مست یک کلمه هم با هم حرف نزده بودیم.فقط سلام که آن هم از طرف او بی جواب می ماند.  _ دیگه بسه.خاله نخور.مریض میشی.بیا بریم با توپ من بازی کنیم.  بهار مست انگشتهایش را لیسید.اخم کردم.این کارش درست نبود آن هم جلوی بچه.یاد می گرفت.  _ باشه ولی چه بازی؟  عسل گفت:  _ من می دوم تو با توپ دنبالم کن.  پایم را روی پای دیگرم انداختم و مشغول تماشایشان شدم.بهار مست با توپ افتاد دنبال عسل و دختر کوچولو هر بار برای اینکه توپ به او نخورد جا خالی می داد:  _ نزدی نزدی.  داشتم همانطور تماشایش می کردم که حضور کسی را بالای سرم احساس کردم.وقتی سرم را چرخاندم دیدم دکتر محبی ایستاده و دارد بازی آن دو تا را نگاه می کند.دوباره نگاهم را به بهار و عسل دوختم و گفتم:  _ یادم میادعسل همیشه با مادرش یه چنین بازیایی می کرد.

۵ ۸ ۲
دکتر کنارم نشست و گفت:  _ ولی حالا بهار جاشو گرفته.  گفتم:  _ و من نگرانم دکتر.  پرسید:  _ از چی؟  جواب دادم:  _ از این وابستگی ای که داره بین بهار مست و عسل به وجود میاد. می ترسم بچه بهش بیشتر از این وابسته بشه و…یه روز جدا شدن ازش براش سخت بشه و…  هنوز حرفم را کامل تمام نکرده بودم که دیدم عسل زمین خورد.دلم ریخت.نگران بلند شدم که دکتر دستم را گرفت:  _ نه.صبر کن بشین.  با تعجب به دکتر نگاه کردم و بعد به بهار مست که عسل را بغل کرد . تا گریه اش را قطع کند و آرامش کرد.دیدم یک شکلات داد دستش اما نشنیدم به او چه گفت.دکتر محبی با لحن ملایمی گفت:  _ میبینی؟درست مثل یه مادر.حس مادرانه شو نشون میده.  متعجب پرسیدم:  _ چی؟!  جوابم را نداد و فقط به رو به رو اشاره کرد.بهار روی چمنها نشسته و شلوار عسل را بالا زده بود.یک ببخشید به دکتر گفتم .بلند شدم و به طرفشان رفتم و وقتی نزدیکشان رسیدم پرسیدم:  _ چیزیش شده؟  بهار سرش را چرخاند و نگاهم کرد.نگاهش یک جوری بود.غم داشت.مهربانی داشت.یک لحظه به هم خیره شدیم اما من سریع حواسم را به عسل دادم و به طرفش رفتم:

۵ ۸ ۳
_ عسلی!عمو!  عسل شکلاتش را که به دندان گرفته بود توی دستش گرفت و با بغض گفت:  _ عمو ! خوردم زمین.  کنارشان زانو زدم و گفتم:  _ ببینم پاتو.  چیزی نبود.یک خراش کوچک برداشته بود.خیالم راحت شد.پرسیدم:  _ درد که نمیکنه؟  در حالیکه شکلاتش را می خورد سرش را بالا و پایین کرد:  _ نچ  گفتم:  _ بهت گفته بودم تند ندو.  گفت:  _ خب داشتم بازی می کردم.  گفتم:  _ یه کم یواشتر می دویدی نمیشد؟  جواب داد:  _ اگه یواشتر می دویدم خاله بهار منو میزد اون وقت باید گرگ میشدم.  خنده ام گرفت.اما جلوی خودم را گرفتم.بهار هم خندید.خیلی کوتاه خندید.نگاهش کردم که خنده اش با نگاه من روی لبش ماسید .سرش را پایین انداخت.رو به عسل گفتم:  _ خیله خب بدو برو به بازیت برس.

۵ ۸ ۴
موهایش را با دست به هم زدم و بلند شدم اما او دستهایم را با دستهای شکلاتیش گرفت و گفت:  _ عغمو!تو هم بیا با ما بازی.  چشمهایم گشاد شدند و گفتم:  _ من؟!  گفت:  _ عمو!بیا.  فقط همین را کم داشتم.درمانده نگاهش کردم.می خواست من هم با آنها در بازیشان شریک شوم.اما آخر…به بهار مست نگاه کردم که با ظاهری خونسرد سرش را پایین انداخته و هنوز نشسته بود.برای اینکه بهانه ای پیدا کنم گفتم:  _ عسل!ببین چیکار کردی؟دستات شکلاتی بودن دستم کثیف شد.  عسل به دستهایش نگاه کرد و سریع آنها را پشت سرش قایم کرد.باز صدای خنده ی کوتاه بهار را شنیدم و خنده ی خودم را خوردم.بهار بلند شد و گفت:  _ اشکالی نداره عزیزم بیا بریم خودم دست و صورتتو میشورم.  به سمت عسل رفت و او را با خودش برد.همانطور که به رفتنشان نگاه می کردم رفتم نشستم اما یاد دست شکلاتی شده ی خودم افتادم و پفی کردم.برخاستم و به سمت شیر آبی که بین درختها و کمی دورتر بود رفتم.وقتی رسیدم عسل دست و صورتش را شسته بود.اما بهار مست پیدایش نبود.کنار شیر آب نشستم و در حالیکه دستهایم را می شستم گفتم:  _ ببین چیکار کردی وروجک.منم شکلاتی کردی.  و در حالیکه زیر چشمی او را می پاییدم مشتهایم را از آب پر کردم و به طرفش آب پاشیدم که صورتش از آب خیس شد . عقب پرید و دادش در آمد:  _ عمو!خیس شدم.  گفتم:  _ حقته.

۵ ۸ ۵
او هم با اخم دستهایش را زیر آب گرفت و به سمتم آب پاشید.آب بازی ما اینطوری شروع شد.توی این فاصله ای که ما با سر و صدا به هم آب می پاشیدیم بهار مست پیدایش نشد و همین باعث شد من بیشتر شیطنت کنم و بیشتر به سمت عسل که حالا می خندید و سعی می کرد از دستم فرار کند و جا خالی بدهد آب می پاشیدم.اصلا هم حواسم نبود پاییز است و توی آن هوای پاییزی بچه ممکن است سرما بخورد.مخصوصا که هوا هم ابری بود و انگار میل باریدن داشت.هر دو تایمان به هم آب می پاشیدیم و می خندیدیم که صدایی مانعمان شد:  _ چیکار می کنین؟  بهار مست بود.عسل سرش را رو به او بالا گرفت.خیلی جدی به او گفتم:  _ داریم آب بازی میکنیم.  با لحنی سرزنش آلود گفت:  _ فکر نمی کنین بچه توی این هوا خیس بشه ممکنه سرما بخوره؟  و کنار عسل رو دو پا نشست:  _ ببین چه جوری خیس شدی؟  عسل جوابش را با اشاره به من داد:  _ عمو خیسم کرد.  بهار مست شالش را از دور شانه هایش باز کرد و دور عسل پیچید:  _ بیا بریم داخل خودتو خشک کن.  عسل گفت:  _ من می خوام بازی کنم.  اما بهار مست خیلی ملایم و مادرانه به او گفت:  _ برای امروز بسه عزیزم.سرما می خوری.بر یم داخل.

۵ ۸ ۶
من هم فقط نظاره گر بودم و چیزی نمی گفتم.بهار مست عسل را با خودش برد.ایستادم و به رفتنشان نگاه کردم.کمی حسودیم شده بود.داشت عسل را کامل به سمت خودش می کشید.اطرافم را نگاه کردم تا جایی برای نشستن پیدا کنم که بهار مست بدون اینکه برگردد پرسید:  _ شما نمیاین؟  متعجب نگاهش کردم.عسل برگشت و به من چشم دوخت:  _ عمو!تو هم بیا.  بهار مست هم گفت:  _ شما هم خیس شدین.مریض میشین.بیاین تو.  مثل پسر بچه ی تخسی که اول مورد شماتت مادرش قرار بگیرد و فعد مورد توجهش کمی این پا و آن پا کردم . بعد با قدمهایی آهسته خودم را به آنها رساندم و در حالیکه عسل را بغل می کردم گفتم:  _ خودم میارمش.  عسل دستهایش را دور گردنم حلق کرد.با این کارش لبخند زدم و همراه بهار مست وارد ساختمان آسایشگاه شدیم.حین اینکه از محوطه می گذشتیم قطرات باران شروع کردند به باریدن.  وارد دفتر دکتر محبی که میشدیم با دکتر مهرزاد رو به رو شدیم که بعد از سلام و احوالپرسی ما را تنها گذاشت و وقتی داخل رفتیم با استقبال دکتر محبی مواجه شدیم.من عسل را روی یک صندلی گذاشتم.بهار مست هم کنارش نشست.دکتر به عسل و من که خیس بودیم نگاه کرد و پرسید:  _ چی شده؟شما دو تا چرا عین موش آب کشیده شدین؟!  گفتم:  _ هیچی یه خرده آب بازی کردیم.خیس شدیم.  دکتر به من نگاه کرد و پرسید:  _ توی این هوای سرد و ابری؟!  و برایمان چای ریخت.همیشه فلاسک چایش روی میزش بود.با چند تا فنجان و یک ظرف شیرینی.

۵ ۸ ۷
رفتم کنار پنجره و به بارانی که داشت نم نم می بارید نگاه کردم:  _ آره من و عسل آب بازی کردیم که حسابی هم خیس شدیم.  بهار مست گفت:  _ اگه دیرتر رسیده بودم هنوز داشتن اون بیرون آب بازی می کردن.  دکتر خندید:  _ اشکالی نداره الان یه چای داغ می خورین گرم میشین.  من که چای نمی خوردم رفتم روی نزدیکترین مبل به میز او نشستم.بهار مست هم چایش را گرفت اما عسل گفت:  _ نمی خورم.  به نظر میرسید خسته است.خودم را با مجله ای سرگرم کردم.عسل بلند شد و همانطور که شال بهار مست هنوز دورش پیچیده شده و با دستهای کوچکش آن را گرفته بود تا نیفتد به طرفم آمد.توی بغلم جا گرفت.چشمهایش را مالید و گفت:  _ عمو!من خوابم میاد.  دستی روی موهای نمدارش کشیدم و سرش را بوسیدم:  _ باشه عزیزم الان میریم خونه می خوابی.  سنگینی نگاه بهار مست را در آن لحظه احساس کردم و وقتی سرم را بلند کردم دیدم او طرف دیگری را نگاه می کند.دوباره نگاهم متوجه عسل شد که چشمهایش را بسته بود.باز دستی به موهایش کشیدم و رو به دکتر گفتم:  _ خب دکتر با اجازه تون من برم عسلو ببرم خونه.بچه خیلی خسته شده.  و در حالیکه عسل توی بغلم بود بلند شدم.دکتر و بهار مست هم برخاستند:  _ توی این بارون؟!  جواب دادم:  _ با آژانس میریم.

۵ ۸ ۸
از هردویشان خداحافظی کردم و با آژانس به خانه برگشتم.تقریبا ظهر شده بود.عسل را توی اتاقش روی تختش گذاشتم.وقتی به خانه رسیدم دیگر کاملا خوابش برده بود.  بعد هم لباسهایم را عوض کردم و خودم را با خواندن کتابی سرگرم کردم.نه من گرسنه ام بود و نه عسل بیدار تا غذایی را که مادرم قبل از رفتن برایمان پخته بود گرم کنم.بنابراین ترجیح دادم تا بیدار شدن عسل صبر کنم.شاید هم مادر زودتر برمیگشت و هر سه با هم ناهار می خوردیم.  دو ساعت از ظهر گذشت . من همچنان کتاب می خواندم و گذشت زمان را احساس نمی کردم.اما یک لحظه به ساعت نگاه کردم.کتاب را کنار گذاشتم و متعجب از اینکه عسل این همه خوابیده خواستم به اتاقش بروم که صدای زنگ در بلند شد.می دانستم مادر است که برگشته.رفتم و در را برایش باز کردم.خودش بود.سلام کردم که جوابم را داد.پرسیدم:  _ خاله رسوندت؟  گفت:  _ آره مادر.  پرسیدم:  _ پس چرا نیومد داخل.  عبایش را در آورد و تا کرد:  _ گفت قراره عصری شهرزاد خواهر آقا بهروز بره خونه شون.  و پرسید:  _ پس عسل کو؟  جواب دادم:  _ خوابه.  هر دو از حیاط گذشتیم و رفتیم داخل.  از مادر پرسیدم:

۵ ۸ ۹
_ ناهار که نخوردین؟  جواب داد:  _ نه مادر.  گفتم:  _ پس من میرم غذارو گرم کنم.با هم بخوریم.شما هم بی زحمت عسلو بیدار کن.  متعجب گفت:  _ مگه شما هنوز ناهار نخوردین؟  در حالیکه به سمت آشپزخانه میرفتم جواب دادم:  _ نه من گرسنه م نبود عسل هم خواب بود.  بعد مشغول روشن کردن شعله ی گاز شدم و در همان ال صدای مادر را شنیدم که عسل را صدا کرد.اما بعد از یکی دو بار صدا زدن.سکوت برقرار شد و ناگهان صدای هراسان مادر بلند شد:  _ کیوان!این بچه چرا اینقدر داغه؟!  چند تا ظرفی را که تازه دستم گرفته بودم روی سینک گذاشتم و سریع از آشپزخانه بیرون آمدم:  _ چی؟!  آمد توی سالن و گفت:  _ میگم این بچه چرا این قدر داغه؟!  سریع به اتاق عسل رفتم و دستم را روی پیشانیش گذاشتم.مادر درست می گفت.آب بازی چند ساعت قبل را که یادم آمد ناگهان یک وای گفتم و با دست به پیشانیم کوبیدم.مادر با نگرانی پرسید:  _ چش شده؟!چرا بچه م مریض شده؟!  جواب دادم:  _ امروز یه کم آب بازی کرد.

۵ ۹ ۰
مادر با دست توی صورت خودش زد:  _ وای خدا حتما سرما خورده .  بعد با لحن سرزنش آمیزی رو به من پرسید:  _ پس تو اون موقع کجا بودی؟!چرا گذاشتی آب بازی کنه؟  سکوت کردم.آخر من خودم یک سر قضیه بودم.دست کوچک عسل را که داغ بود توی دستم گرفتم و گفتم:  _ نترس یه درمانگاه همین نزدیکی هست الان میبرمش اونجا.  مادر گفت:  _ خب پس منم باهات میام.  گفتم:  _ زیر گاز روشنه.  و عسل را صدا زدم:  _ عسلی! عزیزم!.  کمی چشمهایش را باز کرد.با صدای ضعیفی گفت:  _ عمو!  بغلش کردم و با بغض گفتم:  _ جان عمو!الان میبرمت پیش عمو دکتره خوب میشی.  صدای ضعیفش را شنیدم که گفت:  _ من عمو دکتره نمی خوام من مامانمو می خوام.  بغضم سنگینتر شد.می دانستم دارد هذیان می گوید.تنش کوره ی آتش بود.مادر برگشت و گفت:  _ گازو خاموش کردم.بریم.

۵ ۹ ۱
سرم را تکان دادم.  بخش دوم  جمعه بود.پشت پنجره ایستاده بودم و منتظر بودم عسل از بین درختهای محوطه پیدایش شود.روز قبل که پنج شنبه بود داشت به هر دویمان خوش میگذشت اما باران و خیس شدن عسل اجازه نداد بیشتر با هم باشیم.نمی فهمیدم و درک نمی کردم چرا آن همه به عسل وابسته شده ام.شاید به خاطر اینکه بچه ام را از دست داده بودم و کسی نبود که محبت مادرانه ام را نثارش کنم و حس می کردم چه کسی بهتر از عسل که مادرش را از دست داده بود.  به کیوان حسودیم میشد وقتی می دیدم سرپرست و قیم عسل است و در این بین از دوستی و صمیمیت بین آن دو تا خوشم می آمد.روز قبل هم وقتی آنها را در حال آب بازی دیدم دیدن  آن صحنه برایم خالی از لطف نبود و دوست داشتم بیشتر تماشایشان کنم ولی مساله اینجا بود که ممکن بود عسل سرما بخورد و همینطور هم خود کیوان.برای همین هم او را سرزنش کردم.   حالا هم منتظر بودم هر دویشان بیایند اما به نظرم دیر کرده بودند.این را به دکتر که پشت میزش در حال مطالعه بود هم گفتم که جواب داد:  _ میان نگران نباش.  اما وقتی نیم ساعت دیگر هم گذشت و خبری نشد دیگر نتوانستم نگران نباشم.به سمت دکتر برگشتم و گفتم:  _ نیومدن!.  دکتر ازبالای عینکش نگاهم کرد و وقتی بی قراری مرا دید گفت:  _ کیوان آدم خوش قولیه و اگه مشکلی براش پیش بیاد و نتونه بیاد حتما زنگ میزنه.  با بی قراری گفتم:  _ ولی زنگ هم نزده.  با لبخندی زیرکانه پرسید:  _ نگران کیوانی؟  از سوالش جا خوردم.سرم را سیریع پایین انداختم و جواب دادم:

۵ ۹ ۲
_ خب…  حرفش مرا به فکر واداشت.واقعا نگران کیوان بودم؟یا عسل؟نگران…نمی توانستم با خودم رو راست باشم و می گفتم عسل…اما در واقع نگران هر دویشان بودم.با لحن مهربان و آرامش گفت:  _ نگران نباش دخترم.الان بهش زنگ میزنم.ببینم چرا دیر کرده.  روی مبل کنار میزش نشستم.او هم با خونسردی خاص خودش مشغول شماره گرفتن شد.چند دقیقه منتظر ماند و باز دوباره شماره گرفت.پرسیدم:  _ چی شد؟  در جوابم گفت:  _ خاموشه.جواب نمیده.دارم خونه شونو میگیرم.  باز گوشی را به گوشش چسباند و منتظر ماند.این بار بعد از چند دقیقه بالاخره با اشاره فهماند کسی گوشی را برداشته:  _ الو سلام علیکم خانوم.منزل محمدی!  _ …  _ ببخشید آقا کیوان هست؟  _ …  _ من محبی هستم.دکترش.  _…  _ بله خیلی ممنون.خوبم.قربان شما شما خوب هستین؟  _ …  چشم از صورت دکتر بر نمی داشتم و دیدم که یک لنگه ی ابرویش بالا رفت:  _ واقعا؟!

۵ ۹ ۳
_ …  ابروهای دکتر کمی در هم رفت:  _ دیروز که حالش خوب بود!  دلم از حرفش فرو ریخت.اطمینان پیدا کردم اتفاقی افتاده با نگرانی پرسیدم:  _ چی شده؟!  در جوابم دستی تکان داد یعنی آرام باشم.بعد از کسی که پشت خط بود پرسید:  _ الان چه طوره؟خوبه؟

رمان آئینه های شکسته – قسمت آخر

$
0
0

رمان آئینه های شکسته – قسمت آخر

آینه

عینکش را کمی جا به جا کرد.تشکر و عذرخواهی کرد و بعد از خداحافظی گوشی را گذاشت.پرسیدم:  _ چی شد؟واسه کدومشون اتفاقی افتاده؟  دکتر مرا به آرامش دعوت کرد:  _ چیزی نیست دخترم.عسل سرما خورده.نتونستن امروز بیان.  عسل…عسل سرما خورده بود؟!من…من به کیوان گفته بودم حواسش به بچه باشد.گفته بودم سرما می خورد.با لحن اعتراض آمیزی گفتم:  _ خب پس چرا کیوان زنگ نزد وخبر نداد؟!  دکتر جواب داد:  _ مادرش میگفت هول شده و نگران بچه شده.انگار واسه همین زنگ نزده.فراموش کرده.الانم که من زنگ زدم خواب بود.بنده ی خدا تا صبح بالای سر عسل بوده.  از حرفهای دکتر محبی دلم آشوب شد.قلبم آتش گرفت و بغض کردم.برای تنهایی و بی کسی عسل وکیوان…یاد خودم افتاده بودم وقتی توی کیش بودم.می فهمیدم. تنهایی را کاملا می فهمیدم و درک می کردم.دکتر به من نگاه کرد و گفت:  _ ظاهرا امروز اونا نمی تونن بیان اینجا.

۵ ۹ ۴
سرم را با غصه تکان دادم و بلند شدم:  _ من میرم توی اتاقم.  اما صدای دکتر مانعم شد:  _ ولی ما که می تونیم بریم؟  سریع برگشتم:  _ ها؟!  بلند شد و گفت:  _ ما میریم اونجا.  همانطور ماندم و نگاهش کردم که با لبخند گفت:  _ پس چرا وایسادی دختر؟زود باش آماده شو دیگه.  بخش سوم  جمعه بود و روز استراحتم. هفته ی پر کاری داشتم . می خواستم آن روز را کاملا استراحت کنم و در مورد ابراهیم فکر کنم..قرار بود بروم پیش لیلی خانم هم که چند تا الگو ببینم و در موردشان نظر بدهم.آن روز هم آقا بهروز نبود.  چادر سفیدم را سرم کردم و از آپارتمان بیرون آمدم.رفتم جلوی واحد لیلی خانم ایستادم و در زدم.چند دقیقه که گذشت در را باز کرد.داخل شدم و دیدم لباس بیرون پوشیده.متعجب پرسیدم:  _ جایی می خوای بری؟  گفت:  _ آره.یه کم سوپ درست کردم ببرم خونه ی خواهرم.  متعجبتر از قبل پرسیدم:  _ چیزی شده؟!

۵ ۹ ۵
جواب داد:  _ عسل سرمای بدی خورده وخواهرمم فشارش واسه همین رفته بالا.گفتم اون که نمی تونه با این وضعش آشپزی کنه.کیوان هم به هر حال مرده و بلد نیست توی یه چنین موقعیتی چیکار کنه. خودم واسه عسل سوپ درست کردم که براش ببرم.  گفتم:  _ خب پس…  اما مهلت نداد حرفم را بزنم و گفت:  _ تو هم آماده شو بیا با هم بریم.  چشمهایم گشاد شدند:  _ من؟!  گفت:  _ آره.  گفتم:  _ ولی آخه…  باز هم اجازه نداد حرفم را بزنم و گفت:  _ برو آماده شو.زشته نیای خواهرم ناراحت میشه.  چشمی گفتم و برگشتم واحد خودم.چاره ای نداشتم.مجبور بودم همراهش بروم.مخصوصا که از تنهایی می ترسیدم.  آژانس گرفتیم و با هم به خانه ی کیوان رفتیم.وقتی جلوی در پیاده شدیم . لیلی خانم کرایه ی راننده را حساب کرد.در زدیم که چند دقیقه گذشت تا زن دایی در را برایمان باز کند.او سرش را با دستمالی بسته بود و رنگ صورتش قرمز قرمز شده بود.لیلی خانم با دیدن او در آن حال یکی توی صورت خودش زد و گفت:  _ وای خدا مرگم بده خواهر این چه وضعیه؟!

۵ ۹ ۶
در حالی که ما را به داخل هدایت می کرد گفت:  _ چی بگم خواهر همه ش از ناراحتی این بچه .  لیلی خانم پرسید:  _ خوبه؟  زن دایی با بغض جواب داد:  _ خوب کجا بود؟دیشب تا صبح کیوان بالای سرش بوده.طفلک پلک روی هم نذاشت.بچه توی تب داشت می سوخت و مامان و باباشو صدا میزد.کیوانم از بس ناراحت بود یه لحظه آروم و قرار نداشت.صبح که دیگه تبش اومد پایین کیوان گرفت خوابید اونم به زور من وگرنه نمی رفت.  لیلی خانم پرسید:  _ کیوان الان خوابه؟  _ آره توی اتاق خودش خوابیده.  لیلی خانم وقتی وارد شد بی معطلی ظرف سوپ را برد گذاشت توی آشپزخانه و از همانجا پرسید:  _ عسل بیداره؟  زن دایی جواب داد:  _ نه خوابه بچه م.  من هم رو به زن دایی پرسیدم:  _ شما چیزی خوردی؟  نشست و گفت:  _ نه مادر.مگه چیزی هم از گلوم پایین میره.  لیلی خانم از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:  _ خب باید یه چیزی بخوری که قرصاتو روش بخوری دیگه!

۵ ۹ ۷
زن دایی حرفی نزد.  لیلی خانم گفت:  _ واسه ت چایی سبز دم میکنم فشارتو تنظیم می کنه.  و رو به من گفت:  _ سمیرا جان بیا یه صبونه واسه زن داییت آماده کن بخوره یه کم حالش بهتر بشه.بعدش میام فشارشو میگیرم.  سری تکان دادم و خواستم بلند شوم که صدای زنگ در بلند شد.با تعجب به زن دایی و بعد به لیلی خانم که ایستاده بود جلوی آشپزخانه نگاه کردم.اما لیلی خانم خیلی معطل نکرد و رفت بیرون که در را باز کند.به اطراف نگاه کردم که چیزی به هم ریخته نباشد خوشبختانه نبود.بلند شدم و از همانجا که بودم حیاط را نگاه کردم.دکتر محبی بود همراه زن جوانی وارد شد.یک جعبه ی شیرینی هم دستش بود که داد به لیلی خانم.زن دایی پرسید:  _ کیه دخترم؟  گفتم:  _ دکتر محبیه با یه زن جوون.  زن دایی یک یا علی گفت و بلند شد رفت به استقبالشان اما من همانطور مانده بودم.دکتر محبی اینجا چکار می کرد؟این زن جوان چه کسی می توانست باشد که همراه خودش آورده بود!  کنجکاویم باعث شد دنبال زن دایی بروم دکتر و زن جوان که لیلی خانم یک دستش را گرفته بود وارد شدند و زن دایی به سمتشان رفت.  _ خوش اومدین.خیلی خوش اومدین.  لیلی خانم دکتر محبی و زن دایی را با هم آشنا کرد:  _ بیا خواهر اینهمه دکتر محبی دکتر محبی می گفتیم همین خانوم بودن.  زن دایی با خوشرویی به او خوش آمد گفت:  _ بله.ذکر خیرشون که همیشه هست.من کیوانمو از ایشون دارم.  و رو به دکتر گفت:

۵ ۹ ۸
_ خیلی خوش اومدی خانوم جون.صفا آوردی.  _ ممنون خانوم.شما لطف دارین.ممنون.  بعد نگاه زن دایی متوجه زن جوان شد و گفت:  _ تو هم دخترم خوش اومدی.  لیلی خانم گفت:  _ این خانوم خوشگل هم بهارمست خانومه.خواهر آقا بابک.خواهر جون!بابکو که میشناسی.  زن دایی جواب داد:  _ دوست کیوانه دیگه.  و رو کرد به آن زن جوان و گفت:  _ خوش اومدی دخترم.  و شروع کرد به احوالپرسی کردن از او.حرفهای زن دایی که تمام شد نگاه دکتر و بهار مست را روی خودم دیدم جلو رفتم و گفتم:  _ سلام.خوش اومدین.  با دکتر دست دادم و سلام و احوالپرسی کردم.  لیلی خانم هم من و آن زن را به هم معرفی کرد:  _ سمیرا جان ایشون بهار مسته بهار جان این خانوم خوشگل سمیرا خانومه.  من به چشمهای آبی بهار مست نگاه کردم .با او دست دادم و گفتم:  _ خوشوقتم.  لبخند زد و گفت:  _ منم همینطور.

۵ ۹ ۹
و دستم را فشرد.اما حس خوبی به او نداشتم.نمی دانستم چرا حس می کردم این زن به خاطر کیوان اینجاست.خواهر آقا بابک هم که بود و حتما هم خیلی خوب کیوان را میشناخت.حتما و بدون شک.اما من چرا باید حس خوبی نسبت به او نداشته باشم؟!  فصل پنجاه و دوم
بخش اول  زمان خیلی سریع گذشت.سریعتر از آنچه فکر می کردم و حال عسل خوب شد . نگرانی من هم برطرف شد.تا وقتی عسل خوب نشده بود دکتر محبی مرتب حالش را می پرسید و بهار مست سراغش را می گرفت ولی همین که خوب شد .باز او را به دیدن بهار مست بردم. اگر چه نگرانی من از بابت او راحت شد ولی بیمار شدن عسل و دیدن او در آن وضعیت که در حال تب پدر و مادرش را صدا میزد دلم را آتش زده بود و بیشتر نبودن و جای خالی برادرم و زن برادرم را حس کرده بودم. همین مرا بیشتر دلتنگ می کرد و دلم می خواست بیشتر بروم سر خاکشان و به خاطر آنها بیشتر با پگاه درد دل کنم.برای همین جمعه ها با عسل میرفتم سر خاک .دلم می خواست تنها باشم و بیشتر به خودم و آینده ی برادرزاده ی کوچکم فکر کنم .مریض شدنش مرا به فکر برده بود. بچه واقعا به یک مادر نیاز داشت.کسی که به او مادرانه محبت کند.این درست بود که من و مادرم و خاله لیلی بودیم ولی هیچ کدام از ما نمی توانست جای یک مادر را برای او بگیرد.خاله از وقتی بهار مست را دیده و ماجرای ازدواج و طلاق گرفتنش را شنیده بود و آمدنش به خانه ی ما پیش آمد چون می دانست بهار مست زمانی به من علاقه داشته و علاقه اش را به عسل می دید یک بار پیشنهاد کرد در مورد او فکر کنم. شاید فکر می کرد من هم نسبت به او احساسی دارم.اما اینطور نبود.من هنوز هم هیچ احساسی به خواهر دوستم نداشتم.شاید فقط همدردی و همدلی و نه چیز دیگری.من و بهار مست در نظرم هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتیم و دیدارهایمان هم باعث نمیشد حسی به او پیدا کنم.با این حال سردرگم بودم و نمی دانستم چکار کنم.از طرفی روابط خوب بین برادرزاده ام و بهار مست را می دیدم و علاقه و وابستگی بین آن دو تا را می دیدم و از طرفی هم هر چه به قلب خودم رجوع می کردم هیچ حسی که بشود اسمش را علاقه گذاشت نسبت به او در خودم نمیدیدم و پیدا نمی کردم.ولی اگر قرار بود عسل کسی را به عنوان مادرش بپذیرد شاید مجبور میشدم او را به عنوان همسرم انتخاب کنم. این را به دکتر محبی هم گفته بودم اما او مخالف بود و در نظرش وقتی ما هیچ وجه اشتراکی نداشتیم و احساسی از طرف من وجود نداشت نمی توانستیم با هم زندگی کنیم و فقط یک اشتباه دیگر بود.یعنی بعد از ازدواج اولم این میشد اشتباه دومم. او می گفت خوب است که به خواسته ی عسل توجه کنم ولی باید خواسته ها و شرایط خودم را هم در نظر بگیرم.  همین بود که سردرگم شده بودم و بیشتر احساس تنهایی می کردم . دلم می خواست با کسی درد دل کنم.با کسی مثل پگاه.

۶ ۰ ۰
به عسل چشم دوخته بودم که کنار قبر پدر و مادرش نشسته بود و عکسهایشان را به عروسکش نشان می داد و برای عروسکش حرف میزد.به او نگاه کردم و آه کشیدم.داشتم فکر می کردم می توانم از بهار مست خواستگاری کنم ولی به فرض که او هم قبول می کرد و عسل هم راضی بود ولی پس خودم چه؟تکلیف دل خودم چه بود؟نه…دلم راضی به این کار نبود…دکتر محبی درست می گفت این کار اشتباه محض بود…نمی توانستم نه…نمی توانستم….  کلافه و ناراحت به قاب عکس خندان پگاه چشم دوختم و گفتم:  _ پگاه!تو بگو چیکار کنم؟تو یه راهی پیش روم بذار.  و به عسل نگاه کردم:  _ من نگران این بچه م.تشنه ی محبت مادره .نمی دونی وقتی یه زن چادری از کنارش رد میشه چه طور بر می گرده و نگاش می کنه.یا وقتی یه زنی بچه شو بغل گرفته یا می بوسه چه جوری نگاش می کنه.من حسرتو توی چشماش و نگاش میبینم.  دوباره به پگاه چشم دوختم و با بغض گفتم:  _ ولی کاش تو بودی پگاه.کاش بودی.  دوباره نگاهم را بعد از چند دقیقه از آن چشمهای خندان و قشنگ عسلی گرفتم . این بار به گنبد آبی امامزاده چشم دوختم و دلم یک طوری شد.نا خودآگاه چشمهایم را بستم و توی دلم خدا را صدا زدم.از او خواستم مرا از این سرگردانی و سردرگمی نجات دهد.بعد هم برخاستم و به سمت امامزاده رفتم.وضو داشتم و دلم هوای این را کرده بود دو رکعت نماز بخوانم.بد جوری هوای این را کرده بودم که با خدا حرف بزنم.به عسل گفتم همانجا بماند و بازیش را بکند.به متولی امامزاده هم که آشنا بود سپردم حواسش به او باشد.و رفتم که نماز بخوانم.  وقت نماز خواندن با تمام وجود خدا را صدا زدم.یک حالی شده بودم که برایم عجیب بود.وقتی نماز و زیارتم تمام شد و بیرون آمدم احساس کردم خیلی سبک شده ام.سبک سبک.دیگر دلم گرفته نبود.به عسل نگاه کردم که رفته بود پای درختی و زل زده بود به آن.صدایش زدم:  _ عسلی!عمو چیکار می کنی؟  برگشت و به طرفم دوید .بغلش کردم.گفت:  _ عمو!اون درخته کنار نداره؟  به درخت نگاه کردم.گفتم:

۶ ۰ ۱
_ چرا ولی هنوز سبز و کوچولون.باید بذاریم بزرگ و قرمز بشن..  پرسید:  _ یعنی نمی تونم بخورمشون؟  خندیدم:  _ آی شکمو!  بعد گفتم:  _ نه عزیزم.نمیشه.هنوز مزه ی خوبی ندارن.  سپس او را رها کردم و بین قبرستان چشم چرخاندم.زنی کنار قبر پگاه نشسته بود.فکر کردم حتما فامیل یا آشناست..با کنجکاوی به سمتش رفتم.عسل هم دنبالم دوید.وقتی به زن رسیدم دیدم دارد شاخه های دسته گلی را که من روی سنگ گذاشته بودم روی سنگ پخش می کند.نگاهش کردم.و انگار متوجه حضورم شد که سرش را بالا آورد.با دیدن چهره اش فکر کردم چقدر قیافه اش آشناست!  او هم با دقت مرا نگاه کرد و بلند شد:  _ آقای محمدی!  پرسیدم:  _ من…شمارو میشناسم؟!  گفت:  _ من ناهیدم…ناهید احمدی.دوست پگاه.  ناهید!دوست پگاه!همان دختری که…دختری که پگاه می گفت از دوران مدرسه دوست و همراهش بوده!همان همکلاسی غرغروی خودمان…ولی چطور شد ککه دیر شناختمش؟!یعنی برای این بود که عوض شده بود؟!بله شاید.آخر دیگر آن دختر تپل نبود. زن جوانی بود لاغر با صورتی کشیده و جذاب.اصلا زمین تا آسمان فرق کرده بود.یادم بود آن وقتها نامزد داشت حتما حالا ازدواج کرده و شاید بچه ای هم داشت.یادم بود چادری نبود ولی حالا چهره ی سفیدش را سیاهی چادر قاب گرفته بود.ولی…ولی من چرا داشتم به جذابیت او فکر می کردم؟!نمی فهمیدم!  خیلی آرام و متین گفت:

۶ ۰ ۲
_ خیلی وقته ندیدمتون.حالتون چه طوره؟  سرم را پایین انداختم:  _ بله منم مدت زیادیه شما رو ندیدم.خوبم شما خوب هستین؟  گفت:  _ منم خوبم.ممنون.  و پرسید:  _ ببخشید من می تونم بشینم؟  هول شدم و گفتم:  _ بله البته بفرمایین.  چادرش را جمع کرد و گفت:  _ ممنون.پیاده اومدم و پاهام درد گرفتن.  به عسل نگاه کردم.داشت توی محوطه ی امامزاده بازی می کرد.من هم نشستم و بدون اینکه به ناهید نگاه کنم به سنگ قبر پگاه چشم دوختم.  ناهید پرسید:  _ چقدر گذشته؟  گفتم:  _ پنج سال شده.فردا سالگردشه.  آه کشید:  _ دلم خیلی براش تنگ شده.  نگاهش کردم.به قاب عکس زل زده بود.نم اشک را توی چشمهایش دیدم:

۶ ۰ ۳
_ پگاه دوست خیلی خوبی بود.  حرفی نزدم.احساس می کردم حرفها و سوالهای زیادی از او دارم.حرفها و سوالهایی که همزمان می خواستم بزنم و بپرسم.خودم هم نمی دانستم چرا.  او سکوت کرده بود و دستهای سفید و انگشتهای باریکش را در هم پیچانده بود.اما هیچ حلقه یا انگشتری توی دستش ندیدم.متعجب از این موضوع و کلافه از سکوتی که بینمان بود پرسیدم:  _ خیلی وقته اینجا نیومدین؟  جو.اب داد:  _ من همیشه پنج شنبه ها میام.ولی این بار استثنا شد.مادرم مریض بود.نتونستم بیام.به جاش امروز اومدم.شما چی؟  جواب دادم:  _ من جمعه ها میام.با عسل.  و به برادرزاده ام که در حال بازی کردن بود اشاره کردم.ناهید به سمت او چرخید و سوال کرد:  _ دخترتونه؟شنیده بودم ازدواج کردین.  گفتم:  _ نه اون برادرزده مه.دختر یلدا و احسان.من از زنم جدا شدم.  دهانش با شنیدن حرفهای من باز ماند و دیدم صورتش را غم گرفت:  _ جدا متاسفم.خبر اون اتفاقی رو که برای برادرتون افتاد رو شنیدم.خیلی متاسف شدم.ولی نتونستم برای تسلیت بیام.مادرمو برده بودم بیمارستان.حالش بد بود.واقعا متاسفم.  از همدردیش تشکر کردم و او گفت:  _ خیلی سخته آدم عزیزی رو از دست بده.مخصوصا پدر و مادرشو.  طوری گفت که انگار درک می کرد و همین مرا متعجب کرد.اما او گفت:  _ پدر منم دو سال پیش توی خواب سکته کرد و فوت شد.

۶ ۰ ۴
یک لحظه فقط نگاهش کردم اما بعد گفتم:  _ من…من واقعا متاسفم.تسلیت میگم.  با لبخند محزونی گفت:  _ ممنون.  و بعد از آهی که کشید ادامه داد:  _ نبودنش برای من و مادرم خیلی سخت بود.جای خالیشو کاملا حس می کنیم.  پرسیدم:  _ ولی شوهرتون…اون حتما…هست و نمیذاره…  پوزخندی زد که بیشتر متعجبم کرد:  _ من ازدواج نکردم.  حیرت زده گفتم:  _ ولی شما…شما که نامزد داشتین!  خندید.حس کردم خنده اش تلخ است:  _ به هم زدیم.پسره خیلی لوس و مامانی بود.بعدشم که پدرم فوت کرد دیگه نخواستم مادرم تنها بمونه و…  سکوت کرد.سپس آرام و محجوبانه گفت:  _ قید ازدواجو زدم.  نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:  _ من…واقعا متاسفم.  گفت:  _ زیاد متاسف نباشین.شاید قرار بود این طوری بشه.

۶ ۰ ۵
با کنجکاوی که از خودم بعید می دانستم پرسیدم:  _ کار هم می کنین؟  جواب داد:  _ توی یه فروشگاه فروشنده م.  متعجب پرسیدم:  _ چی؟!فروشگاه؟!با اون تحصیلات که…  حرفم را قطع کرد و گفت:  _ کار پارتی می خواد که من نداشتم.واسه همین مجبور شدم به همین کار بسنده کنم.به هر حال همین که خرج من و مادرم در میاد کافیه.خدا رو شکر.  شنیدن حرفهای او برایم عجیب و جالب بود.فکر نمی کردم این همه تغییر کرده باشد!یعنی این همان دختر نق نقویی بود که گاهی با نق زدنهایش حرص پگاه را در می آورد و مرا عصبانی می کرد؟!این دختر جوانی که داشت از زندگیش ابراز رضایت می کرد همان دختر بود؟!  گفتم:  _ خیلی عوض شدین!  متعجب پرسید:  _ چی؟!  گفتم:  _ شما عوض شدین!اون وقتا رو یادتونه؟دانشگاه؟  کمی فکر کرد .گونه هایش کمی سرخ شد و با خنده ی کوتاهی گفت:  _ بله یادمه.مرتب سر هر چیز کوچیکی غر میزدم.همه از دستم عاصی بودن.استادا بچه ها مسئولای دانشگاه پگاه افسون شما هم که دیگه…  ادامه نداد اما خودم جمله اش را ادامه دادم:

۶ ۰ ۶
_ اما من که خدای شیطنت بودم تلافی این غرغر کردناتونو در می آوردم.  گفت:  _ دقیقا.تا من می خواستم شروع کنم به نق زدن و اعتراض سر کلاس شما شروع می کردین الکی از استاد سوال کردن و یه بحث الکی راه انداختن و حرفای بی ربط زدن و شلوغ کردن که فقط من حرف نزنم.  پرسیدم:  _ شما منظورمو می فهمیدین؟  با همان خنده ی کوتاه و محجوبانه اش که به دلم می نشست جواب داد:  _ کی بود که نفهمه؟کل کلاس می فهمیدن.حتی استاد.منم اگه نمی فهمیدم پگاه متوجهم می کرد.یه بارم بهم گفت نق زدنام عصبانیتون می کنه.  بعد پرسید:  _ یادتونه یه بار با یه عده از دوستاتون یه دونه مار گرفته بودین انداخته بودینش توی یه گونی.  سرم را تکان دادم.یادم بود.دانشگاه را توی بیابانهای اطراف ساخته بودند و ما از همان دور و بر یک مار پیدا کرده بودیم.از آن مارهای بی خطر بود.  گفتم:  _ می خواستیم دخترارو بترسونیم.همه هم ترسیدن.ولی…  حرفم را خوردم.خودش فهمید چه می خواهم بگویم و با صدایی لرزان گفت:  _ پگاه نترسید.دم مارو گرفت انداختش دور.  و نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:  _ چه بلاهایی سر ما می آوردین!  دو نفری نشسته بودیم و گذشته را مرور می کردیم و گاهی می خندیدیم و گاهی با یاد آوری خاطره ای ناراحت میشدیم و سکوت می کردیم.

۶ ۰ ۷
حواسمان نبود که زمان دارد می گذرد و بالاخره وقتی عسل دوید طرف من و گفت:  _ عمو!عمو!من گشنمه.  فهمیدیم دو سه ساعتی را نشسته ایم به حرف زدن و این برای من تعجب آور بود.من که هنوز از دختر جماعت تا جایی که امکان داشت دوری می کردم نشسته بودم و با دختری حرف میزدم و می خندیدم!  ناهید در حالیکه بلند میشد از کیفش یک ویفر شکلاتی بیرون آورد و به طرف عسل گرفت:  _ بیا عزیزم.من همینو دارم.میدمش به تو.  اما عسل دستهایش را پشتش قایم کرد و گفت:  _ عمو گفته از غریبه ها چیزی نگیرم.  ناهید لبخند زد و گفت:  _ ولی من که غریبه نیستم.خاله م.  عسل جواب داد:  _ من خاله دارم.خاله بهار و خاله لیلی.  خطاب به عسل گفتم:  _ خب به این خانومم بگو خاله.  عسل به من نگاه کرد.با رضایت سرم را تکان دادم.با تردید دستش را جلو برد و ویفر را گرفت.  ناهید با لبخند گفت:  _ آفرین دختر خوب.  و دستی به چانه ی عسل کشید.بعد هم گفت:  _ خب دیگه با اجازه تون من باید برم.مادرم خونه تنهاست.  گفتم:

۶ ۰ ۸
_ خوشحال شدم از دیدنتون.  باز لبخند زد و بعد هم از من و عسل خداحافظی کرد و رفت.  در حالیکه دستم را روی شانه ی عسل می گذاشتم رفتنش را نگاه کردم.  بخش دوم  حالم داشت بهتر میشد.کابوسهایم کمتر شده بودند.وجود عسل و البته کیوان و دکتر محبی و دکتر مهرزاد که همه جوره مواظبم بودند باعثش بود و هر چقدر به موعد مرخص شدنم نزدیکتر میشدم علاقه ای که فکر می کردم در من نسبت به کیوان از بین رفته بر می گشت.می دیدم بیشتر با من حرف میزند و رفتارش بهتر شده و فکر می کردم حتما او هم احساسی به من پیدا کرده.  همسر سابقش را در خانه اش دیده بودم و کمی حسادتم تحریک شده بود اما مطمئن بودم کیوان علاقه ای به او ندارد.پس چه اشکالی داشت که …من به او فکر کنم؟به کیوان…  ولی گاهی هم میشد که با تردید به این علاقه نگاه کنم و خودم را در دل مسخره کنم.من زن مطلقه ای که در آسایشگاه زندگی می کردم و عشق؟این موضوع گاهی آنقدر در نظرم خنده دار بود که سعی می کردم به آن فکر نکنم.ولی نمی توانستم خودم را فریب بدهم.من کیوان را دوست داشتم.مطمئن بودم که اینطور است.نمی فهمیدم چه مرگم است می ترسیدم دوباره دیوانه بازی در بیاورم و باز همان آش بشود و همان کاسه و گذشته تکرار شود.دلم می خواست کیوان خوشحال باشد.اما او انگار در خودش بیشتر فرو میرفت و بیشتر میرفت توی فکر و مرا با این رفتارش کنجکاو می کرد…مخصوصا که مدتی بود تا من و عسل سرگرم بازی میشدیم میرفت به دفتر دکتر محبی و شاید مدتی طولانی با او حرف میزد. یک بار هم پنج شنبه که شد و طبق معمول منتظر او و عسل بودم نیامد و تلفنی عذرخواهی کرد .همین مرا بیشتر متعجب و کنجکاو کرد.خیلی دلم می خواست دلیل رفتارش را بدانم دکتر هم انگار می دانست ولی چیزی در این مورد بروز نمی داد .این بود که تصمیم گرفتم از زیر زبان عسل بکشم و بفهمم چه خبر است.  _ توپو بنداز.  یکی از هم اتاقیهای من که زن جوان و چاق و ساکتی بود و افسردگی داشت خطاب به عسل این را گفت.عسل توپ را برایش فرستاد.من روی نیم کتی نشسته و مشغول تماشای بازی بقیه بودم.عسل هم آمد کنار من نشست.نگاهش کردم و رو.ی موهایش دست کشیدم:  _ خسته شدی؟  _اوهوم.

۶ ۰ ۹
فکر کردم شاید حالا وقتش است سوالم را بپرسم.آرام گفتم:  _ عسل!  پاهایش را تکان داد و گفت:  _ بله!  پرسیدم:  _ چرا اون روز نیومدین پیش من؟  پرسید:  _ کدوم روز؟  _ همون روز که یه عالمه شکلات واسه ت خریده بودم ولی نیومدی دادمشون بچه ها خوردنشون.  جواب داد:  _ رفتیم پیش مامان و بابام.  منظورش این بود که رفته بودند سر خاک.  گفتم:  _ ولی شماها که همیشه جمعه ها میرفتین!  جواب داد:  _ آخه خاله ناهید هم اون موقع می خواست بیاد.  متعجب و حیران پرسیدم:  _ خاله ناهید!  از جایش بلند شد و مقابلم ایستاد:  _ بله.عمو میگه خاله ناهید دوست خاله پگاهه.

۶ ۱ ۰
ناهید؟!ناهید؟!این دیگر از کجا پیدایش شده بود؟!نمی فهمیدم چرا و برای چه کیوان همان وقت باید برود که آن زن آنجا بود!حس زنانه ام می گفت خبری است.  به عسل نگاه کردم و پرسیدم:  _ اونجا وقتی خاله ناهید هست چیکار می کنین؟  عسل جواب داد:  _ من بازی میکنم.ولی عمو کیوان و خاله ناهید همه ش با هم حرف میزنن و خاله یه عالمه خوراکی برام میاره.  با هم حرف میزنند؟!یعنی..یعنی..ممکن بود کیوان…ولی پس من…من…احساسم به او تغییری نکرده بود.بعنی امکان داشت او بخواهد…نفسم بند آمد.حس کردم دارد به آن زن که هنوز او را ندیده بودم و نمیشناختم حسودیم شده.دستم را روی قلبم گذاشتم و به نفسهای نامنظم خودم گوش سپردم.یعنی چه؟!چرا…چرا من…اینطوری میشدم…یعنی دوباره داشت به سرم میزد؟!  بخش سوم  طلاهایم را فروختم.پولهایی را که پس انداز کرده بودم با آنها جمع کردم.اما باز هم فایده ای نداشت.توی این مدت تمام فکر و ذکرم شده بود همین.به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم حتی به بهار مست که فهمیده بودم کیوان برای دیدنش به آسایشگاه میرود.جور نمیشد…پنجاه میلیون…من هرگز نمیتوانستم این همه پول جور کنم و به ابراهیم بدهم.نمیشد.پس باید در این مورد با او حرف میزدم.یک شماره به من داده بود که وقتی پول را آماده کردم خبرش کنم.  شماره ی ابراهیم را که گرفتم نگران بودم و خدا خدا می کردم قبول کند.چند بار که بوق زد بالاخره صدایش از آن سوی خط شنیده شد:  _ الو بنال بینم کی هستی؟  جواب دادم:  _ الو سلام منم سمیرا.  گفت:  _ به سمیرا خانوم!شمایی؟!چی شد پول آماده ست؟چقدر زود!هنوز شیش ماه نشده ها!  گفتم:

۶ ۱ ۱
_ نه راستش…  حرفم را قطع کرد:  _ چی؟!نه؟!پس واسه چی زنگ زدی؟مرض داشتی زنگ زدی؟!مرگت چی بود که…  گفتم:  _ گوش کن من نمی تونم اون مقدار که خواستی برات جور کنم.  صدای دادش بلند شد و دلم را لرزاند:  _ چی؟! چه غلطی کردی؟!  گفتم:  _ ببین من…من فقط تونستم با پول طلاهام و پس اندازم هفده میلیون واسه ت جمع کنم.این تموم اون چیزیه که می تونستم…  حرفم را قطع کرد:  _ چی؟!فقط همین؟!زنگ زدی بگی فقط تونستی همینو واسه م آماده کنی؟  گفتم:  _ به خدا ندارم.  با لحن تندی گفت:  _ خفه شو.پس اون پسره توی این مدت چه غلطی کرده؟چرا مهریه تو بهت نداده؟  گفتم:  _ خواهش میکنم پای اونو وسط نکش.این قضیه بین من و توه.  داد زد:  _ اتفاقا طرف حساب من اونه.واسه چی مهریه ی خواهرمو بهش نداده؟فکر کرده شهر هرته؟

۶ ۱ ۲
گفتم:  _ ابی…  باز داد زد:  _ ابی و درد .ابی و کوفت. ابی و مرض.  بعد تهدید کنان گفت:  _ گوش کن من پولمو می خوام این چیزا هم حالیم نیست.حالا که تو عرضه نداری ازش بگیری من خودم میرم میگیرم.  از شنیدن حرفش ناخودآگاه جیغ کوتاهی از گلویم خارج شد:  _ نه…  و با التماس گفتم:  _ ابی!اب!یتو رو خدا سراغ اون نرو.ابی!  اما او تماس را قطع کرده بود.با ترس و وحشت به گوشی توی دستم نگاه کردم و خودم را روی کاناپه ی توی سالن انداختم.  اما خیلی در آن حالت نماندم و سریع گوشی را برداشتم تا کیوان را خبر کنم.ولی گوشیش خط نمی داد.کجا بود؟!چرا گوشی لعنتی خط نمی داد؟!…احساس بدی داشتم و نگرانش بودم.دوباره شماره گرفتم:  _ مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا…  با حالتی عصبی گوشی را انداختم یک طرف.  فصل پنجاه و سوم  بخش اول  تقریبا پنج ماه از اولین ملاقاتم با ناهید می گذشت. پنج ماهی که حس تازه ای در من به وجود آمده بود . .نمی توانستم این حس جدید را که داشتم پیدا می کردم و با هر بار ملاقات با او بیشتر میشد نادیده بگیرم.این یک حقیقت بود که نمیشد انکارش کنم.زمان گذشته بود.ماهها از پی هم رفته بو.دند.و هر چه بیشتر می گذشت ناهید مرا

۶ ۱ ۳
بیشتر به فکر فرو میبرد و بیشتر در ذهنم و در قلبم جا می گرفت. حتی برای اینکه از احساسم مطمئن شوم بدون اینکه دلیلش را بگویم از او خواسته بودم همدیگر را بیشتر ببینیم و او هم اگر چه از این در خواست من تعجب کرده بود اما قبول کرد.ما هر جمعه همدیگر را می دیدیم و دو نفری می نشستیم مدتها حرف میزدیم.از همه چیز حرف میزدیم.از خاطرات دوران دانشگاه از زندگیمان کار و هر بحثی که می توانست پیش بیاید. ناهید حتی تمام سعیش را کرد فرصتی به دست بیاورد خودش را به مراسم سالگرد برادرم و یلدا و پدرم که فروردین ماه بود برساندو البته موفق هم شد.اوایل نمی دانستم روی احساس خودم چه اسمی بگذارم و حتی وقتی به دوست داشتن او فکر می کردم خودم را سرزنش می کردم که پگاه را فراموش کرده ام.ولی بعد کم کم از تردید بیرون آمدم و توانستم مطمئن شوم که این حس یک نوع احساس دلبستگی و دوست داشتن است و بعد از مدتی هم به این نتیجه رسیدم بهتر است این دوست داشتن به ازدواج ختم شود.چون می دیدم هر دویمان اشتراکات و افکاری مثل هم داریم.بعد هم سعی کرده بودم با ناهید و شخصیتش بیشتر آشنا شوم.از شخصیت محجوب نکته پرداز شوخ و آرامش خوشم می آمد.از اینکه توانسته بود روی پای خودش بایستد و زندگی خودش و مادرش را بچرخاند و از اینکه در همه حال عقایدش را بیان می کرد حتی اگر باعث ناراحتی یا مخالفت طرف مقابلش میشد خوشم می آمد.شخصیت مستقلی داشت.رفتارش هم با عسل صمیمانه بود.می گفت او را یاد پگاه می اندازد.او هم مثل من هنوز پگاه را فراموش نکرده بود.  ولی باید قبل از هر تصمیمی و فکری نظر عسل را در این مورد می پرسیدم.در این مدت البته با دکتر محبی راجع به موضوع حرف زده بودم و در مورد احساسی که هر روز قویتر میشد با او صحبت کرده بو.دم . او هم راهنماییم کرده بود و خواسته بود در این مورد کاملا با فکر و دقت پیش بروم و حالا مدتی میشد داشتم کاملا داشتم به این قضیه فکر می کردم و در ضمن نگران این مسئله هم بودم که ناهید درخواست مرا برای ازدواج رد کند.من مردی بودم که یک بار ازدواج کرده و جدا شده بودم.با مادری پیر و دختر بچه ای که به توجه و محبت و مراقبت نیاز داشت.اما او دختر جوانی بود که تجربه ای از زندگی مشترک نداشت.پس اگر پیشنهادم را قبول نمی کرد باید کاملا به او حق می دادم.به هر حال تصمیم گرفته بودم با عسل هم صحبت کنم و نظر او را بدانم.  و بالاخره هم یک شب که مادرم خانه ی خاله لیلیرفته بود .همین کار را هم کردم.  من و عسل خانه مانده بودیم و باید میرفتیم دنبال مادر.اما هنوز دو ساعتی مانده بود.نشسته بودم و داشتم فکر می کردم.عسل هم کمی آنطرف تر نشسته بود روی زمین و عکسهای یکی از کتابهایش را نگاه می کرد.با خودم فکر کردم حالا نوبت اوست و باید نظرش را بپرسم.صدایش زدم:  _ عسلی!  دست از ورق زدن کتابش کشید.موهایش را از روی صورتش کنار زد و نگاهم کرد.گفتم:  _ بیا بشین اینجا ببینم.  بلند شد.کتابش را بغل کرد و آمد مقابلم نشست.

۶ ۱ ۴
پرسیدم:  _ چیکار داشتی می کردی؟  گفت:  _ داشتم کتاب می خوندم.  با لبخند گفتم:  _ آفرین.  بعد گفتم:  _ عسل!  باز چشمهایش را به من دوخت.پرسیدم:  _ یه چیزی بپرسم جواب عمو رو میدی؟  گفت:  _ چی؟  پرسیدم:  _ تو خاله ناهیدو دوست داری؟  کمی فکر کرد و گفغت:  _ آره.  پرسیدم:  _ دوست داری بیاد خونه ی ما زندگی کنه؟  از روی مبل بلند شد آمد کنار پایم نشست. روی دست کشیدم  .گفت:

۶ ۱ ۵
_ آره.ولی دوست دارم خاله بهارم بیاد پیشمون.  خنده ام گرفت.عجب بچه ی فرصت طلبی بود!از هر فرصتی برای بودن با بهار مست می خواست استفاده کند.  پرسیدم:  _ اگه من دوست داشته باشم فقط خاله ناهید بیاد با ما زندگی کنه چی؟  پرسید:  _ یعنی تو خاله بهارو دوست نداری؟  جواب دادم:  _ چرا ولی اون نمی تونه با ما زندگی کنه.  پرسید:  _ چرا؟!  گفتم:  _ چون اذیت میشه.  باز پرسید:  _ چرا اذیت میشه؟  گفتم:  _ آخه زندگی ما با زندگی اون خیلی فرق داره.  پرسید:  _ یعنی چی؟!  جواب دادم:  _ وقتی بزرگ شدی خودت می فهمی یعنی چی؟

۶ ۱ ۶
پرسید:  _ یعنی تو می خوای با خاله ناهید عروسی کنی؟  جا خوردم و متعجب پرسیدم:  _ تو از کجا فهمیدی؟  بلند شد و مقابلم ایستاد:  _ خاله بهار گفت.  ابرو بالا انداختم.بهار مست؟!یعنی او می دانست؟!ولی از کجا ؟!چطور؟!نکند دکتر چیزی به او گفته بود!حیرت زده پرسیدم:  _ خاله بهار از کجا می دونست؟  معصومانه نگاهم کرد و گفت:  _ من بهش گفتم .  پرسیدم:  _ تو ؟!چی بهش گفتی؟!  جواب داد:  _ گفتم تو و خاله ناهید با هم خیلی دوستین.  با کنجکاوی پرسیدم:  _ و اون چی گفت؟  جواب داد:  _ اونم گفت شما دو تا می خواین با هم عروسی کنین و من باید دختر خوبی باشم . به حرف تو و خاله ناهید گوش کنم.

۶ ۱ ۷
ناباورانه به عسل نگاه کردم.یعنی واقعا بهار مست این طور گفته بود؟!برایم عجیب و جالب بود که بهار مست چنین چیزی گفته باشد.نمی دانستم در آن لحظه چه عکس العملی نشان بدهم فقط از عسل پرسیدم:  _ خب حالا خاله ناهید می تونه بیاد پیش ما؟  جواب داد:  _ باشه ولی اول باید منو ببری شهر بازی.  پرسیدم:  _ الان؟  سرش را تکان داد.  گفتم:  _ باشه بریم.ولی از اون ورم باید بریم دنبال مامانی.  بلند شدم.هر دو آماده ی بیرون رفتن بودیم و نیازی به حاضر شدن دوباره نبود.  او را شهر بازی بردم که حسابی بازی کرد و خوش گذراند.  اما تمام مدت احساس می کردم کسی ما را زیر نظر دارد و دلم شور افتاده بود.حتی وقتی از خانه بیرون آمدیم حس کردم راننده ی موتورسیکلتی که در تاریکی خیابان توقف کرده حواسش را جمع ما کرده.  بعد از بازی عسل که حسابی خوش گذرانده و گونه هایش گل انداخته بود از من بستنی خواست:  _ عمو من بستنی می خوام.  گفتم:  _ عزیزم دیره باید بریم دنبال مامانی.  گفت:  _ عمو!  و من دلم نیامد به او نه بگویم.با خنده گفتم:

۶ ۱ ۸
_ باشه.ولی بستنی رو که خوردی میریم دنبال مامانی.خب؟  سرش را تکان داد:  _ خب.  شهر بازی شلوغ بود و جای سوزن انداختن هم نبود.عسل را بغل کردم و با خودم بردم.اما وقت بستنی خریدن او را زمین گذاشتم و حواسم رفت سمت به خریدن بستنی .ولی همین که برگشتم دیدم نیست.  اطراف را نگاه کردم و صدایش زدم:  _ عسل!  اما نبود.ترس تمام وجودم را فراگرفت. لای جمعیت گشتم اما خبری از بچه نبود.دلم ریخت.حس کردم یک اتفاقی قرار است بیفتد باز هم صدایش زدم و از چند نفر پرسیدم ولی نتوانستم پیدایش کنم.  صدای خنده ها و جیغ و داد شاد بچه ها و بزگترها در هم آمیخته بود. اطراف را گشتم اما پیدایش نکردم.اعصابم کاملا به هم ریخته بو.د.هر چه بیشتر میگشتم کمتر پیدا می کردم.خدایا پس این بچه کجا بود؟!هزار فکر و خیال به سرم زده بود و می ترسیدم بلایی سرش بیاید. حتی فکر اینکه بلایی سر عسل بیاید دیوانه ام می کرد.بغض وحشتناکی توی گلویم گیر کرده بود  تقریبا نیم ساعت گذشت و من خسته عصبی و کلافه وقتی از جست و جو نا امید شدم تصمیم گرفتم بروم و از اطلاعات پارک کمک بگیرم.در حین رفتن به آن سمت دور و برم را با دقت نگاه می کردم و به هر دختر کوچولویی که میدیدم زل میزدم شاید او را پیدا کنم اما نبود..بخش اطلاعات پارک را پیدا کردم ولی قبل از اینکه بروم و از آنها کمک بخواهم لرزش گوشیم را توی جیبم حس کردم.آن را بیرون آوردم و به صفحه اش زل زدم.شماره ناشناس بود.با تردید جواب دادم:  _ الو…  صدای آشنایی از آن سوی خط گفت:  _ الو مهندس خودتی؟  گم شدن عسل باعث شده بود تمام تمرکزم به هم بریزد و نتوانم تشخیص دهم این صدا صدای چه کسی می تواند باشد.پرسیدم:  _ شما؟

۶ ۱ ۹
خندید. بد جوری هم خندید:  _ ابراهیمم نشناختی؟  فقط همین را کم داشتم.من که از گم شدن برادرزاده ام عصبانی بودم با شناختن صاحب صدا عصبانیتر شدم و گفتم:  _ چیه؟چه مرگته؟تو…  اما او حرفم را قطع کرد و گفت:  _ صبر کن صبر کن داداش یواش چه خبرته؟.گوش کن ببین چی بهت میگم.اون بچه ای که الان گم شده و داری دنبالش می گردی پیش منه…  با شنیدن حرفش ناگهان از کوره در رفتم و داد زدم:  _ چی؟!تو چه غلطی کردی ؟!  گفت:  _ بچه پیش منه.باهات دو کلمه حرف دارم.میای پل سیاه اونجا حرفامونو میزنیم و تو هم بچه رو میبینی خیالت بابتش راحت میشه.حالش خوبه.  _ عسل کجاست؟چی به سرش آوردی لعنتی؟!  گفت:  _ گفتم که نترس حالش خوبه.می خوای ببینیش بیا روی پل.  کنترلم را از دست دادم و تهدید کنان گفتم:  _ گوش کن چی بهت می گم عوضی وای به حالت اگه فقط یه مو فقط یه مو از سر بچه کم بشه.اون وقت بلایی به سرت میارم که تا عمر داری یادت نره.  اما او تماس را قطع کرد.داد کشیدم:  _ الو.. الو… الو.

۶ ۲ ۰
آنقدر عصبانی بودم که اگر ابراهیم همان لحظه دستم می افتاد حتما بلایی سرش می آوردم.از شهر بازی با حالی آشفته بیرون زدم.تاکسی گرفتم و رفتم همانجایی که گفته بود.وقتی رسیدم یک ساعتی از نیمه شب گذشته بود و کسی را روی پل ندیدم.تنها چیزی که بود یک موتور سیکلت که گوشه ای پارک شده بود.اطرافم را خوب نگاه کردم.اما هیچ چیز و هیچ کس نبود.حالم هر لحظه بدتر و بدتر میشد اما بالاخره بعد از چند دقیقه دیدم دارد می آید.دستش را گذاشته بود روی شانه ی عسل و داشت می آمد.  با دیدن برادرزاده ی کوچولویم طاقت نیاوردم و خواستم به طرفش بروم:  _ عسل!  اما او گفت:  _ جلو نیا همونجا که هستی بمون.  گفتم:  _ بذار بچه بره.  خندید:  _ نمیشه که…من حالا حالا ها با این بچه کار دارم.  به چشمهای ترسیده ی عسل نگاه کردم. دلم داشت از سینه بیرون می پرید.نفسم به زحمت بالا می آمد.نمی توانستم ترس و ناراحتی را توی آن چشمها ببینم.ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم:  _ مگه تو نمی خوای با من حرف بزنی پس بذار عسل بره.  باز هم خندید:  _ چرا ولی اینجوری هم میشه حرف زد.  گفتم:  _ یعنی تو اونقدر مرد نیستی که بیای رو به روی خودم وایسی و حرفتو بزنی و پشت یه بچه قایم میشی؟  لبخند روی لبش پر رنگتر شد.عسل را رها کرد و به طرفم آمد.عسل خواست به طرفم بدود که او با لحنی غیظ آلود مانعش شد:

۶ ۲ ۱
_ همونجا که هستی بمون بچه.از جات جم نخور.   عسل به من نگاه کرد.به او گقتم:
_ عسلی !عمو کنار وایسا.
ابراهیم و من به طرف هم رفتیم و همین که به همدیگر رسیدیم با خشم پرسیدم:
_ خب؟
در ظاهر آرام بودم ولی داشتم از عصبانیت می ترکیدم.
پرسید:
_ می دونی شرط برگردوندن اون بچه چیه؟
فقط نگاهش کردم و جواب ندادم.
گفت:
_ باشه تو نگو من خودم میگم.
و با انگشت اشاره اش فهماند که پول می خواهد.

۶ ۲ ۲
ابروهایم را در هم کشیدم:
_ چه پولی؟گفته بودم باج بده نیستم.نگفته بودم؟
صورتش را کمی نزدیکتر آورد و گفت:
_ مهریه ی خواهرمو می خوام.
توی چپشمهایش زل زدم و گفتم:
_ من مهریه ی خواهرتو به خودش میدم نه به تو.
یک لحظه ایستاد.سرش را کمی چرخاند.دستی به موهایش کشید و ناگهان یقه ام را گرفت و تند گفت:
_ ببین آقا مهندس!دیگه خیلی داری پررو میشی.هر چی من هیچی بهت نمی گم و به روت می خندم تو بدتر می خوای با آبروی خونواده ی ما بازی کنی؟من پول می خوانم اونم مهریه ی خواهرمو که با نامردی طلاقش دادی.اگه هم بخوای دبه در بیاری و ندی اون وقت بد میبینی.

مچ یک دستش را که یقه ام را گرفته بود توی دستم گرفتم و در حالیکه سعی می کردم او را از خودم جدا کنم گفتم:
_ اگه فکر کردی از تهدیدت می ترسم کور خوندی چون من بهت باج نمیدم.مهریه ی خواهرتم واسه خودشه نه توی الدنگ مفت خور.

۶ ۲ ۳
در همین هنگام صدای عسل را شنیدم :
_ عمو.!
در حالیکه مچ دست ابراهیم را هنوز توی دستم گرفته بودم به برادرزاده ام که با چشمهای ترسیده نگاهم می کرد چشم دوختم و گفتم:
_ عسل برو عمو…بدو از اینجا برو.برو اونور وایسا.
عسل کمی عقب رفت خطاب به او دوباره گفتم:
_ برو…
اما ابراهیم سرش داد کشید:
_ کجا؟
و من قبل از اینکه او بخواهد به طرف برادرزاده ی کوچولویم برگردد جلویش را گرفتم و در یک لحظه با هم درگیر شدیم .زورش به من نمیرسید و سعی می کرد فقط هلم بدهد اما من که دیگر کاسه ی صبرم لبریز شده بود او را به نرده ها چسباندم و چند بار با مشت و لگد حالش راجا آوردم.اما ناگهان نفهمیدم چه طور شد که احساس سوزشی کردم و حس کردم چیزی توی شکمم فرو رفته و دوباره و دوباره و… از درد اشک توی چشمهایم جمع شد. ناباورانه به ابراهیم نگاه کردم و هل داده شدم سمت نرده های پل.گوشیم که هنوز توی دستم بود از دستم رها شد.صدای برخوردش با زمین را شنیدم.و صدای لرزان عسل را که صدایم زد:

۶ ۲ ۴
_ عمو!
چشمهایم یک لحظه بسته شد و شنیدم:
_ پول که آماده شد بچه رو بر می گردونم.
دوباره چشمهایم را باز کردم.ابراهیم دوید و عسل را برداشت.دو تا چشم عسلی دختر کوچولو هنوز به من بود و آماده ی گریه کردن و در همان حال تقلا می کرد:
_ ولم کن…ولم کن…من نمی خوام بیام..من می خوام پیش عمو کیوان باشم.می خوام برم.
ابراهیم رفت سوار موتورش شد که همانجا بود .سرم گیج رفت و پلکهایم دوباره بسته شدند.صدای موتور دور و دورتر شد.یک لحظه تعادلم را از دست دادم.اما دستم را به نرده ها گرفتم و با هر زحمتی بود بلند شدم.هیچ کس روی پل نبود و اگر ماشینی عبور می کرد توقف نمی کرد. هر طور بود و با وجود دردی که داشتم راه افتادم. یک دستم را روی شکمم گذاشته بودم و با دست دیگرم نرده های فلزی پل را گرفته بودم.روی پل کسی نبود که کمکم کند.با قدمهایی سست و لرزان راه میرفتم و گاهی نگاهی به شکمم می انداختم و انگشتهایم که خون از لای آنها بیرون میزد و با دیدن خون هر لحظه درد و سوزش بیشتری را در شکمم حس می کردم.دهانم خشک شده بود و به شدت احساس تشنگی می کردم.دیدم هر لحظه تار و تارتر میشد و دیگر به زحمت جلوی خودم را می دیدم.ولی باید…باید…خودم را میرساندم…باید عسل را پیدا می کردم…عسل…دیگر نتوانستم سر پا بمانم و با زانو روی زمین افتادم.چشمهایم بسته شد و احساس کردم کسی از راه دور…خیلی دور…صدایم میزند…  بخش دوم  توی ماشین روی صندلی کنار برادرم نشسسته و پلکهایم را روی هم گذاشته بودم. داشتم به چند ساعت قبل و وقتی که آسایشگاه را ترک می کردم و مرخص میشدم فکر می کردم.بابک آمده بود دنبالم که برم گرداند خانه.لحظه ی سختی بود.خداحافظی با کسانی که به آنها وابسته شده بودم برایم خیلی سخت بود.اما به هر حال باید میرفتم.وقت خداحافظی دکتر محبی مرا کنار کشبده بود و علاوه بر اینکه از من خواست تماسم را با او قطع نکنم در مورد پدرم نیز حرفهایی زده بود که با به خاطر آوردن آن حرفها هر لحظه بغض می کردم و چشمهایم پر از آب میشد.اما بیشتر

۶ ۲ ۵
از آن اجازه ی پیشروی نمی دادم.دکتر محبی گفته بود پدرم چند بار با آسایشگاه تماس گرفته و تلفنی حالم را پرسیده و حتی چند باری هم شخصا به آنجا آمده و خواسته فقط اجازه دهند از دور مرا ببیند.همین باعث شده بود در مورد پدرم فکر کنم.او آدم بدی نبود و بد اخلاق هم نبود .در واقعا مهربانترین مردی بود که در عمرم دیده بودم و همین مرا از او دلگیر کرده بود که با وجود مهربانی و محبتش با زندگی من اینطور بازی کرد.ولی از طرفی هم حرفهای دکتر برایم تلنگری شده بودند.می دانستم مادرم …بهرام… بابک هیچ کدامشان گناهی نداشتند. این را خوب می دانستم. اوایل نمی توانستم و نمی خواستم آنها را ببخشم اما همان ندیدن ها و حرفهای دکتر مرا قانع کرده بود که واقع بینانه تر به موضوع نگاه کنم.بله او درست می گفت اگر درست قضاوت می کردم و درست نگاه می کردم هیچ کدامشان گناهی نداشتند اما پدرم…نمی دانستم وقتی به خانه میرسم با او چطور رو به رو شوم و چطور رفتار کنم.  بعد از خداحافظی و مرخص شدنم بابک پیشنهاد کرده بود با هم برویم بیرون شام بخوریم.دو نفری.مثل قدیمها.همین یاد آوری گذشته باعث شد دوباره بغض کنم.با هم رفتیم یک رستوران و شام خوردیم.او در مورد پانیذ برایم گفت که عروسیشان را به خاطر او عقب انداخته بود و در مورد خاطرات قدیمی که هنوز کهنه نشده بودند حرف زد.من این وسط فقط گوش می دادم و حرف نمیزدم.آن شب برادرم مرا برد که کمی تفریح و گردش کنیم و تمام سعیش را کرد که به من خوش بگذرد و حال و هوایم عوض شود. اما من هر چقدر به وقت برگشتمان به خانه نزدیکتر میشدیم بر اضطرابم افزوده میشد.بابک به من گفت که مادر با پدر از وقتی مرا مجبور به ازدواج با همایون کرده سرسنگین شده و فضای خانه سرد است.گفت که وقتی رفته اند خواستگاری پانیذ هم بینشان اوضاع همان بوده.با هم حرف نمیزده اند و مادر حتی پدر را نگاه هم نمی کرده.حرفهای بابک را که میشنیدم حس می کردم دلم برای پدر سوخته و باز هم گلویم گرفت.می توانستم او را ببخشم و همه چیز را فراموش کنم اما به زمان نیاز داشتم و تنهایی.زمان برای بیشتر فکر کردن.  کنار بابک نشسته و چشمهایم را بسته بودم.حالا دیگر داشتیم بر می گشتیم خانه.یک لحظه چشم باز کردم و بیرون را نگاه کردم.یک موتور سوار با سرعت از کنارمان رد شد که بچه ای را بغل گرفته بود.با خودم فکر کردم چه کار خطرناکی! در خیابانها هنوز رفت و آمد بود اما نه آنقدر.چراغها روشن بودند و نورشان توی شیشه های مغازه ها و ماشینها انعکاس زیا و خاصی داشت.شب بهاری خوبی بود.نسیم ملایم و خنکی می وزید.کمی روی صندلی جا به جا شدم و به صدای زنگ گوشی بابک گوش سپردم:  _ الو.  بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:  _ موقع رانندگی با گوشی حرف نزن.  این می توانست زمینه ی آشتی ما باشد.

۶ ۲ ۶
اما او اعتنایی به حرف من نکرد و پرسید:  _ ببخشید شما؟گوشی رفیق من دستتون چیکار می کنه؟  _…  توجهم به این حرفش جلب شد و سرم را به سمتش چرخاندم اما او ناگهان زد روی تنرمز و داد کشید:  _ چی؟!  از کارش دلم ریخت و به صندلی چسبیدم.  او پرسید:  _ کجا؟چطور؟!کی ؟!آخه…  بابک حسابی مشخص بود گیج شده و به هم ریخته:  _ بله بله من دوستشم.  _ …  _ الان…الان…کدوم بیمارستان؟  صدایش لرزید:  _ باشه باشه من الان خودمو میرسونم.
تماس را که قطع کرد دل توی دلم نبود که بپرسم کی بود و پرسیدم:
_ کی بود؟  در حالیکه ماشین را با عجله راه می انداخت با حالتی عصبی گفت:  _ کیوان چاقو خورده.

۶ ۲ ۷
این را که شنیدم دلم آشوب شد.دهانم باز ماند.چشمهایم دو دو زدند و پرسیدم:  _ چی؟!  سریع جواب داد:  _ اینی که زنگ زد از بیمارستان زنگ زد گفت روی پل پیداش کردن.  پرسیدم:  _ تو…تو مطمئنی؟  جواب داد:  _ آره بابا شماره ای که بهم زنگ زد شماره ی کیوان بود.طرف می گفت گوشیش شکسته بوده سیمکارتشو در آورده از توی همون اسم منو پیدا کرده زنگ زده…  بابک تند تند حرف میزد و متوجه نمیشدم چه می گوید.ماتم برده بود.بدنم قفل کرده بود.قدرت حتی یک ذره حرکت را هم نداشتم.کیوان…کیوان چاقو خورده…آخر برای چه؟!چه کسی می توانست با او خصومت داشته باشد؟!  بخش سوم  گوشیم را دستم گرفته بودم و داشتم شماره ی ابراهیم را می گرفتم.خواب به چشمم نمی آمد و ترسیده بودم.نگران کیوان بودم.مخصوصا از وقتی که فهمیدم دنبال زن دایی هم نیامده . نه تلفن خانه را جواب می داد و نه گوشی خودش را.حتم داشتم اتفاقی برای او و عسل افتاده و حتما ابراهیم می دانست چه شده.شماره را گرفتم و منتظر ماندم. چند تا بوق که زد بالاخره صدایش را شنیدم:  _ بنال.  گفتم:  _ ابراهیم!کیوان و عسل کجان؟  جواب داد:  _ من چه می دونم چرا از من می پرسی؟  گفتم:

۶ ۲ ۸
_ از سر شب تا الان هیچ خبری ازشون نشده هر چی هم زنگ میزنم خونه شون و گوشی کیوان جواب نمیده.شک ندارم پای تو در میونه و می دونی کجان.زود باش حرف بزن بگو.  با بی خیالی گفت:  _ نترس حال بچه خوبه.الان پیش منه.  چشمهایم از ترس و تعجب گرد و گشاد شد:  _ چی؟!عسل پیش توئه؟  گفت:  _ آره.  پرسیدم:  _ پیش تو چیکار می کنه؟پس کیوان…  گفت:  _ اونو دیگه نمی دونم.معلوم نیست کجا رفته بود بچه رو گذاشته بود به حال خودش.بی مسئولیته دیگه وگرنه…  حرفش را قطع کردم و پرسیدم:  _ ابراهیم کیوان کجاست؟  و او گفت:  _ راستی راستی می خوای بدونی؟  گفتم:  _ آره می خوام بدونم چه بلایی سرش آوردی.  گفت:  _ باشه هر وقت پولی رو که می خوام جور کردی بهت میگم.

۶ ۲ ۹
فکری به سرم زد و به دروغ گفتم:  _ پول آماده ست.  نمسخر آمیز پرسید:  _ تو که گفتی نداری پس از کجا آوردی؟  گفتم:  _ دروغ گفتم من نصف مهریه مو از کیوان گرفته بودم.  خندید:  _ ای ناکس پس تو هم بلدی کلک بزنی؟  پرسیدم:  _ پولا کجا بیارم برات؟  آدرس را داد و گفت تنها بیایم.به کسی هم چیزی نگویم.باشه ای گفتم و تماس را قطع کردم.دلم بد جوری شور افتاده بود.مدتی را دور خودم چرخیدم.احساس می کردم فرصت زیادی ندارم.عاقبت هم رفتم کیف بزرگی را که از آن کمتر استفاده می کردم برداشتم و به اطرافم نگاه کردم.دنبال یک چیزی میگشتم که سنگین و محکم باشد.نقشه کشیده بودم هر طور شده جلوی ابراهیم بایستم.فکر می کرد هنوز از او می ترسم. بله همین طور بود اما می خواستم بر این ترس غلبه کنم و به خودم جرات انجام کاری را بدهم که هر چند خطرناک بود ولی برای نجات کیوان و عسل بود.به آشپزخانه رفتم.تخته ی آشپزخانه نظرم را جلب کرد.چوبش قطور و محکم و سنگین بود.آن را برداشتم و بردم توی کیفم گذاشتم.همین خوب بود.کارم شاید به نظر خنده دار میرسید و شبیه فیلمها بود ولی چاره ای نداشتم.زیپ کیف را کشیدم.نفس عمیقی کشیدم.آماده شدم.آژانس خبر کردم.بعد از آپارتمان بیرون آمدم اما موقع بیرون آمدن با لیلی خانم رو به رو شدم.او هم نگران کیوان بود و هر چند دقیقه سری به من میزد تا ببیند خبری نشده. مرا که دید متعجب پرسید:  _ کجا این وقت شب؟!  گفتم:  _ دارم میرم دنبال کیوان و عسل.  مدتی فقط نگاهم کرد.بعد پرسید:

۶ ۳ ۰
_ مگه می دونی کجان؟  گفتم:  _ فرصت ندارم توضیح بدم لیلی جون تو فقط حواست به زن دایی باشه.بعدا واسه ت میگم…  گفت:  _ صبر کن ببینم.  اما من قبل از اینکه او جلویم را بگیرد ازپله ها پایین دویدم.با آسانسور نرفتم.می گفتند خراب است و نمی خواستم تویش گیر کنم.پله ها را دو تا و یکی طی کردم و تا رسیدم پایین نفسم به شماره افتاده بود.همین که بیرون آمدم ماشین آژانس هم رسید.در حالیکه سوار میشدم آدرس دادم.با شنیدن آدرس متعجب خیره ام شد و پرسید:  _ اونجا؟! مطمئنین؟  گفتم:  _ بله.فقط تو رو خدا سریع.  و شماره ی پلیس را گرفتم . جسته و گریخته همه چیز را تعریف کردم و آدرس را دادم.می دانستم این عاقلانه ترین کاری است که می توانم بکنم.  راننده که داشت به حرفهای من گوش می کرد پرسید:  _ خانوم!اینا که گفتین جدی بود؟  گفتم:  _ بله.خواهشا یه کم سریعتر.  گفت:  _ چشم.  و بر سرعت ماشینش اضافه کرد.وقتی به جایی که ابراهیم آدرس داده بود رسیدیم پیاده شدم.راننده پرسید:  _ خانوم!می خواین من بمونم؟

۶ ۳ ۱
دور و برم را نگاه کردم و به راننده که تازه متوجه شده بودم مرد جوانی است با صورتی گرد و سفید چشم و ابروی مشکی سبیلها و موهای سیاه مرتب گفتم:  _ براتون دردسر میشه.  گفت:  _ اشکالی نداره.نمیشه که یه زن جوون تک و تنها توی این تاریکی شب.  از حرفهایش حس کردم مصمم به نظر میرسد تنهایم نگذارد.گفتم:  _ نمی دونم .  و دویدم و خودم را رساندم همان نقطه ای که ابراهیم گفته بود.با خودم فکر کردم فقط همینم مانده بود که دزد و پلیس بازی در بیاورم. واقعا مثل فیلمها شده بود .جایی که آمده بودم نقطه ی پرتی بود . نمی دانستم چه نقطه ای از شهر است.زیر تیر چراغ برق ایستادم که چراغش هی روشن و خاموش میشد و وزوز صدا می کرد.دسته ی کیف را محکم توی دستم فشار دادم و برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.خبری از ماشین  آژانس نبود.حتما رفته بود. با احساس اینکه تنها هستم.ترس به جانم افتاد. تنها توی آن شب تاریک و در آن جای خلوت و پرت در حصار درختهایی قدیمی.اما باید ترس را از خودم دور می کردم.  همانجا ماندم و برای ابراهیم پیام فرستادم:  _ من اومدم.کجایی؟  جواب داد:  _ دارم میام.  مدت کوتاهی منتظرش ماندم تا بالاخره پیدایش شد.اول یک سیاهی بود که با دیدنش ترسیدم. ولی بعد فهمیدم خودش است و او را شناختم.از پشت عسل را گرفته بود و داشت به سمت من می آمد. نزدیک که شد پرسید:  _ آوردی؟  گفتم:  _ آره بیا بگیرش.

۶ ۳ ۲
معلوم بود عسل خیلی ترسیده که وقتی ابراهیم رهایش کرد اصلا از جایش تکان نخورد.  کیف را به ابراهیم نشان دادم.می دانستم همین که فقط کیف را ببیند همه چیز یادش میرود حتی احتیاط کردن را.او همیشه همین طور بود .پای پول که وسط می آمد چشمش بسته میشد.مخصوصا چشم عقلش.به سمتم آمد.کیف را آماده و محکم توی دستم گرفتم.خودم را محکم نشان دادم اما قلبم در حقیقت داشت از جا کنده میشد.عرق کرده بودم و نفسم به شماره افتاده بود.دهانم نیز از شدت ترس و اضطراب خشک شده بود.ابراهیم آمد مقابلم ایستاد.حالا وقتش بود.نفسم را در سینه حبس کردم و با تمام قدرت کیف را کوبیدم توی صورتش که صدای فریادش به آسمان رفت و روی زمین افتاد.  از کاری که کرده بودم هل شدم و گیج به دور و برم نگاه کردم و چشمم به عسل که افتاد. خواستم بروم سمتش که ناگهان موهایم از پشت کشیده شدند.جیغ کشیدم و دست ابراهیم را که می خواست جلوی دهانم را بگیرد گاز گرفتم.صدای آخش بلند شد و پرتم کرد روی زمین.درد در تمام تنم پیچید و نفسم را برید.ابراهیم در حالیکه نفس نفس میزد با چشمهایی که از خشم سرخ سرخ شده بودند بالای سرم ایستاد و به من خیره شد.از بینیش خون می آمد:  _ حالا دیگه دست روی من بلند می کنی ها؟  خودم را کنار کشیدم دنبال چیزی میگشتم که با آن دوباره بزنم توی صورتش .ولی چیزی آن اطراف نبود.دیدم راننده ی آژانس که فکر می کردم رفته چوب کلفتی را در دست گرفته و از پشت به ابراهیم نزدیک میشود.ابراهیم صدای پایش را شنید و برگشت و همین برگشتنش فرصتی شد برای من که عقب بکشم.در همین هنگام بود که پلیس سر رسید و ابراهیم که قصد فرار داشت با ضربه ی چوب راننده فرصت فرار را از دست داد.من هم خودم را چهار دست و پا به عسل رساندم که وحشت زده شاهد این صحنه ها بود.ولی وقتی متوجه من شد با گریه خودش را توی بغلم انداخت:  _ خاله…  فراموش کرده بودم چشم دیدنش را ندارم.محکم بغلش کردم و موهایش را نوازش کردم:  _ جونم خاله.جونم عزیزم.نترس من اینجام.نترس.  عسل با گریه گفت:  _ اون…اون مرده عمو کیوانو زد.  او را از خودم جدا کردم.از چیزی که شنیده بودم یکه خورده بودم:  _ چی؟!عسل؟خاله! تو چی گفتی؟!

۶ ۳ ۳
عسل هنوز چیزی نگفته بود که صدایی گفت:  _ خانوم شما…  سرم را چرخاندم.افسر پلیسی بالای سرم ایستاده بود.  فصل پنجاه و چهارم  بخش اول  کجا بودم؟نمی دانستم.بارها و بارها برق چاقویی را می دیدم.برق چاقویی را که تیز بود و مردی مقابلم می ایستاد که گاهی شبیه دانیال میشد و گاهی هم شبیه ابراهیم و هر بار با چاقویش به من ضربه میزد. چشمهایم را می بستم اما هر بار که بازشان می کردم پگاه خودش را سپرم می کرد و این او بود که چاقو می خورد.توی خواب فقط نظاره گر بودم.فقط میدیدم که پگاه بی جان می افتاد توی آغوشم و وقتی خوب دقت می کردم میدیدم لباسهایش خونی است.این صحنه را بارها و بارها دیدم و هر بار هم با خودم فکر کردم یک کابوس است و به زودی بیدار میشوم اما نمی توانستم هر کاری می کردم از خواب بیدار شوم نمیشد.یک بار هم پدرم را دیدم که گریه می کرد و شانه هایش از فرط گریه تکان می خوردند و نمی دانستم چرا گریه می کند. بعد برادرم احسان را که پشت به من ایستاده بود.وقتی هم صدایش زدم برگشت.تکیه زد به تکیه گاهی نامرئی و گفت:  _ زندگی من به نفس یلدا بنده کیوان جان.من باید پیشش باشم.  و رفت.حتی نگاهم نکرد و عجیب اینجا بود که نه حال عسل را پرسید و نه از مادر سراغی گرفت.پیراهن و شلوار و کفش سفید پوشیده بود.آستینهایش را هم بالا زده بود.صورتش را واضح ندیدم.بعد سرم گیج رفت به زمین نگاه کردم.خونی شده بود و متوجه شدم زخمی شده ام و از شکمم خون می آید. سرم بیشتر گیج رفت.روی زمین افتادم.سرم را کمی بالا آوردم تا از احسان کمک بخواهم اما او رفت و کم کم محو شد.صورتم را به زمین چسباندم اما همین که صدای نزدیک شدن پاهایی را شنیدم دوباره سر بلند کردم و توی روشنایی خیره کننده ای که پیش رویم بودکسی را دیدم که بالای سرم ایستاده و همین که کنارم نشست او را شناختم به رویم لبخند زد و سلام کرد.محوش شدم.بدون اینکه چیزی بگویم یا حرفی بزنم.آخر قدرت حرف زدن نداشتم و آخرین بار هم حس کردم روی تختی هستم. نه می توانم چشمهایم را باز کنم و نه می توانم تکان بخورم.اما در همان لحظه حضور کسی را کنارم و داغی بوسه ای را روی پیشانیم حس کردم.پلکهایم را از هم به آرامی باز کردم و باز پگاه را دیدم.حجاب نداشت.موهایش بلند بودند و روی شانه هایش ریخته بودند.یک لحظه در همان حالت از خودم پرسیدم پس چرا من فکر می کردم موهای پگاه کوتاه هستند؟!   پیراهن نازک سفیدی تنش بود و با لبخند گفت:

۶ ۳ ۴
_ شوهر عزیزمن نمی خواد از خوب بیدار بشه؟  نفسم با شنیدن حرفش و صدایش گرفت.چشمهایم را باز کردم و در همان حال با خودم فکر کردم من که چشمهایم قبلا باز بود پس چرا دوباره از اول بیدار شده بودم؟!و دنبال پگاه چشم گرداندم.هنوز داغی بوسه اش را روی پیشانیم حس می کردم.  بخش دوم  خواب بودم و خودم را از سرمای کولر جمع کرده بودم. اما وقتی حس کردم چیزی رویم انداخته شد.پلکهایم را کمی از هم باز کردم.قامت مردی را دیدم که بالای سرم ایستاده بود و شنیدم که آه کشبد و به کتابخانه رفت.چشمهایم را با رفتنش کاملا باز کردم.پدر بود.بغض کردم و اشک توی چشمهایم جمع شد.در همان حال یاد کیوان افتادم و شب قبل…  وقتی رسیدیم بیمارستان و سراغ کیوان را گرفتیم گفتند خوشبختانه حالش خوب است با وجودیکه خون زیادی را از دست داده ولی نجات پیدا کرده بود.اما خیال من راحت نبود مخصوصا که از سرنوشت عسل هم بی اطلاع بودم.می خواستم توی بیمارستان بمانم اما بابک اجازه نداد و مرا به خانه برگرداند .نزدیکیهای صبح بود که برگشتیم خانه.ولی بابک مرا که رساند خودش برگشت.من هم آنقدر خسته بودم که بدون خوردن آرامبخش خوابیدم و حالا که بیدار شده بودم خانه را در سکوت عجیبی می دیدم.انگار کسی نبود و فقط پدر در خانه بود.سریع سر جایم نشستم.توی سالن پذیبرایی بودم.به ساعت نگاه کردم.نه صبح بود.سریع بلند شدم و به سمت تلفن رفتم.گوشی را برداشتم و شماره ی بابک را گرفتم.مدتی گذشت تا جواب داد:  _ الو!  صدایش خسته بود.گفتم:  _ سلام بابک.چی شد؟کیوان خوبه؟عسل پیدا شد؟فهمیدین کار کی بوده که به کیوان چاقو زده؟  نگذاشت بیشتر ادامه دهم و گفت:  _ سلام.صبر کن صبر کن یواش چه خبرته؟یکی یکی سوال کن.  با بی صبری گفتم:  _ بگو دیگه.  گفت:

۶ ۳ ۵
_ نترس کیوان خوبه.به هوش اومده.عسل هم پیدا شده.ظاهرا هم همه ی این اتفاقا زیر سر برادر سمیرا خانوم بوده.بنده ی خدا سمیرا خانوم دیشب ماجرایی داشته با برادرش که بعدا برات تعریف می کنم.  سمیرا…برادر او…ماجرا…از حرفهای بابک سر در نمی آوردم و نمی خواستم در آن لحظه به آنها فکر کنم فقط می خواستم بدانم حال کیوان خوب است یا نه برای همبن پرسیدم:  _ مطمئن باشم داداش کیوان خوبه؟  کلمه ی داداش را به هر زحمتی که بود عمدی به زبان آوردم .می خواستم این طوری به خودم ثابت کنم می توانم علاقه ی به او را فراموش کنم هر چند قلبم چیز دیگری می گفت.  صدای متعجب بابک را شنخدم که جواب داد:  _ آره آره نترس.  نفس راحتی کشیدم و پرسیدم:  _ عسل هم خوبه؟  گفت:  _ آره سمیرا خانوم گفت خوبه.  دیگر خیالم راحت شد.روی مبلی نشستم و گفتم:  _ خیله خب.هر خبر دیگه ای شد بهم زنگ بزن.  گفت:  _ باشه.  و خداحافظی کرد.  تماس که قطع شد گوشی را سر جایش گذاشتم.احساس تشنگی و گرسنگی می کردم.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم اما کسی نبود.ناچار رفتم و برای خودم چای ریختم.همه چیز آماده بود. به فنجانم نگاه کردم و یاد پدرم افتادم.پدر چای خیلی دوست داشت.آرام یک فنجان دیگر برداشتم و پر کردم.

۶ ۳ ۶
و توی سینی گذاشتم.یک ظرف شیرینی هم گذاشتم کنار فنجانهای چای.موقع انجام دادن این کارها دستم می لرزید.سینی را برداشتم.آب دهانم را قورت دادم و از آشپزخانه بیرون آمدم.در همین هنگام بود که خدمتکاری که به جای ثریا آمده بود و شب قبل هم وقتی به خانه برگشته بودم او را دیده بودم پیدایش شد و وقتی سینی را دست من دید گفت:  _ خاک به سرم خانوم شما چرا خودتون…  نگذاشتم حرفش را تمام کند:  _ مسئله ای نیست.دارم برای پدرم چای می برم.  گفت:  _ آخه خانوم…  دوباره حرفش را قطع کردم:  _ گفتم که اشکالی نداره.دو تا فنجون برداشتن منو نمیکشه.تو برو به کارات برس.  بعد به سمت کتابخانه رفتم.هر چه به در نزدیک میشدم بیشتر لرزش پاهایم را احساس می کردم.به کتابخانه که رسیدم در نیمه باز بود.هلش دادم و وارد شدم.پدر نشسته بود پشت میز همیشگیش و پیشانیش را به دستش تکیه داده بود.حواسش به اطرافش نبود و متوجه ورود من نشد.با قدمهایی آهسته جلو رفتم.سینی را روی میز گذاشتم و با صدای لرزانی که انگار از ته چاه می آمد پرسیدم:  _ خسته نیستین؟  تکانی خورد.سرش را بالا آورد.بغضم را فرو خوردم.اما چشمهایم خیس شدند.ناباورانه نگاهم کرد.بدون اینکه چشم از صورتم بردارد از روی صتدلیش برخاست..حس کردم نمی توانم بایستم و برای اینکه تعادلم را حفظ کنم یک دستم را به میز گرفتم. برق اشک را در چشمهای او هم دیدم. حالا مقابل هم ایستاده بودیم و من حس می کردم چقدر دلم برای آغوش پدرانه و دستهای گرمش برای نگاه تایید کننده و مهربانش تنگ شده.تنگ تنگ تنگ.اما نمی دانستم چرا هر کاری میکردم نمی توانستم تکان بخورم.گفتم:  _ بابا!  و با خودم فکر کردم چقدر دلم برای گفتن این کلمه تنگ شده بودو قلبم به تپش افتاد .بعد نفهمیدم چطور شد که خودم را توی آغوشش انداختم و با صدای بلند گریه کردم که صدای گریه ام با صدای هق هق او آمیخته شد.در آغوش پدرم بودم.در آغوش گرم و مهربانش و همین که احساسش کرده بودم باعث شده بود همه چیز را فراموش

۶ ۳ ۷
کنم.هر چه دلخوری و ناراحتی که فکر می کردم تقصیر پدرم بوده فراموش کردم.گریه کردم و او سرم را به سینه اش فشرد.گریه کردم و همزمان صدای گریه ی دیگری را از پشت سرم شنیدم و گرمی دستی را پشتم حس کردم.سرم را که چرخاندم مادر را دیدم.با صورتی خیس از اشک.بغلش کردم.محکم محکم بغلش کردم:  _ مامان!  بخش سوم  تازه از خواب بیدار شده بودم و توی اتاق خواب نشسته بودم عسل را نگاه می کردم.تلفنی با بهروز حرف زده و از بابت کیوان که در بیمارستان بود خیالم راحت شده بود.وقتی از زبان عسل شنیدم ابراهیم کیوان را زده و بعد فهمیدم توی بیمارستان است خیلی ترسیده بودم اما حالا دیگر نگران نبودم.با خستگی خمیازه ای کشیدم و سرم را که به خاطر کم خوابی درد گرفته بود فشار دادم.شب قبل تا صبح توی کلانتری بودیم و تازه دو سه ساعتی میشد که برگشته بودیم.ابراهیم را پلیس دستگیر کرد و من خودم از او شکایت کردم.  خودم را کمی کش و قوس دادم و بلند شدم از اتاق بیرون آمدم.صدای زنگ در خروجی که بلند شد به طرفش رفتم و بازش کردم لیلی خانم بود با یک سینی بزرگ توی دستش.کنار رفتم تا داخل شود و سلام کردم.جوابم را داد و رفت سینی را گذاشت روی میز وسط سالن و پرسید:  _ چیزی خوردی؟  من که با دیدن سینی تازه یاد گرسنگیم افتاده بودم گفتم:  _ نه.  گفت:  _ پس بشین بخور..  و پارچه ی سفیدی را که روی سینی کشیده بود برداشت.با دیدن شیرینیهای مربایی که می دانستم خودش پخته اشتهایم بعه شدت تحریک شد و یکی برداشتم توی دهانم گذاشتم.لیلی خانم برایم چای ریخت و پرسید:  _ عسل هنوز خوابه؟  گفتم:  _ آره.  و پرسیدم:

۶ ۳ ۸
_ به زن دایی که چیزی در مورد دیشب و کیوان نگفتی؟  گفت:  _ نه اگه بفهمه سکته می کنه.دیشب هم که تو رفتی هی بی قراری می کرد و حالش از نگرانی بد شده بود گفتم کیوان یه کاری براش پیش اومده رفته یه جایی مجبور شده عسلو تنها بذاره گفته تو بری پیشش.اون بنده ی خدا هم باور کرد و نکرد نمی دونم ولی دیگه حرفی نزد.  شیرینی بعدی توی دهانم ماند:  _ همه ش تقصیر منه.  متعجب پرسید:  _ تو.؟تو چه تقصیری داری دختر؟!  گفتم:  _ ابراهیم برادر منه.اون باعث شرمندگی منه.منو پیش کیوان شرمنده کرده و …  لیلی خانم اعتراض آمیز حرفم را قطع کرد:  _ چی داری میگی تو دختر؟!این چه ربطی به تو داره؟خب به فرض که اون برادرت باشه که چی؟!این که دلیل نمیشه تو خجالت بکشی و شرمنده باشی.  چیزی نگفتم که گفت:  _ صبونه تو بخور.  _ خاله!  با شنیدن صدای عسل هر دویمان به طرفش سر چرخاندیم.کنار در اتاق ایستاده بود و چشمهایش را می مالید.لیلی خانم آغوشش را باز کرد و گفت:  _ جان خاله؟ای خاله لیلی فدات بشه.بیا اینجا ببینمت.  عسل همانطور که چشمهایش را می مالید به سمت او آمد و در بغل او جا گرفت.لیلی خانم سرش را بوسید و پرسید:

۶ ۳ ۹
_ خوبی؟  اما عسل به جای جواب سوال او پرسید:  _ خاله!عمو کیوان کجاست؟  لیلی خانم در جوابش گفت:  _ رفته یه جایی.مباد خاله جون.  عسل پرسید:  _ رفته پیش مامان و بابام؟  لیلی خانم لب گزه ای کرد و گفت:  _ نه عزیزم.نه قربونت برم.رفته یه جایی بر می گرده.  بعد پرسید:  _ ببینم عسل خاله گشنه ش نیست؟  اما قبل از اینکه عسل جواب بدهد من یک شیرینی به سمتش گرفتم و گفتم:  _ بیا خاله.  لیلی خانم آن را از دستم گرفت و داد دستش.  عسل شیرینی را گرفت.لیلی خانم از او پرسید:  _ دیشب خیلی ترسیدی؟  عسل سرش را تکان داد:  _ اون مرده عمو رو زد.منو هم می خواست با خودش ببره.  لیلی خانم گفت:  _ ولی عمو کیوان حالش خوب خوبه.رفته مسافرت.چند روز دیگه هم بر می گرده خونه.

۶ ۴ ۰
عسل پرسید:  _ راست میگی؟  _ آره فدات شم.  عسل نگاهی به لیلی خانم و نگاهی به من انداخت و شیرینیش را گاز زد.لبخندی نا خودآگاه روی لبهایم نشست.  فصل پنجاه و پنجم  بخش اول  آمده بودم ترمینال برای بدرقه ی سمیرا. سه هفته ای میشد از بیمارستان مرخص شده بودم.گفته بودم خودم او را بر می گردانم ایلام اما او گفت خودش میرود و هر چه اصرار کردم قبول نکرد . بعد هم گفت یک نفر همراهش است ولی نگفت چه کسی اما حالا میدیدم درست می گفته پیرزن چاقی بود که سمیرا می گفت یک نفر سفارشش را به او کرده.خوشحال بودم آنقدر اعتماد به نفس پیدا کرده که مسئولیت یک نفر دیگر را هم به عهده میگیرد.  چمدانش را کنار اوتوبوس روی زمین گذاشتم که شاگرد راننده آن را برداشت برد.رو به سمیرا گفتم:  _ خب وقت خداحافظیه.  لبخند زد و گفت:  _ بازم شرمنده م.  گفتم:  _ چرا شرمنده؟!تو که کاری نکردی شرمنده باشی!  نفس عمیقی کشید و گفت:  _ همه ش باعث ناراحتی و دردسر بودم.اگه یه کم عاقلتر بودم …  گفتم:  _ خودتو سرزنش نکن.منم کم اشتباه نکردم.کم لجبازی نکردم.اگه بیشتر بهت توجه می کردم اتفاق بدی توی زندگیمون نمی افتاد.  سرش را پایین انداخت:

۶ ۴ ۱
_ متاسفم.  گفتم:  _ مهم نیست.هر چی بوده گذشته.فراموش کن.  به اتوبوس نگاه کردم.مسافرها سوار شده بودند.گفتم:  _ خب دیگه فکر می کنم وقت خداحافظیه.  و دستم را پیش بردم:  _ خداحافظ دختر عمه.  به دستم نگاه کرد.دستش را جلو آورد.با هم دست دادیم.گفتم:  _ مواظب خودت باش.  سرش را تکان داد:  _ تو هم همینطور پسر دایی.  رفت و سوار اتوبوس شد.در اتوبوس بسته شد و خاطراتی که توی ذهنم از او داشتم زنده شدند.اولین دیدارمان و حرفهایمان…عقدمان…تردیدها ی من برای پذیرفتن او…عروسیمان و زندگیمان که چیز زیادی از آن نفهمیدیم.  و بالاخره هم جداییمان…چقدر سریع همه چیز گذشته بود!برگشتم بروم که صدایش را شنیدم:  _ کیوان!  برگشتم.پنجره ی اتوبوس را باز کرده بود:  _ از طرف من عسلو ببوس.  به رویش لبخند زدم و برایش دست تکان دادم.اما بغض گلویم را گرفته بود.مطمئن بودم دلم برایش تنگ میشودو دیدم که او هم به چشمهایش دست کشید.برایم تند تند دست تکان داد و نشست.بعد اتوبوس آبی رنگ کم کم دور شد دور و دور و دورتر.

۶ ۴ ۲
اتوبوس که رفت.نفسم را بیرون دادم و از ترمینال بیرون زدم.تاکسیها صدا میزدند و بوق میزدند.اما من نمی خواستم با تاکسی بروم.می خواستم کمی پیاده روی کنم.از کنار خیابان گذشتم.همین روزها بود که من هم به شهر خودمان برگردم.از طرف دانشگاههای شهر خودمان چند تا پیشنهاد تدریس داشتم.می خواستم از کارم در شرکت استعفا بدهم و بروم دهلران زندگی تازه ای را شروع کنم.می خواستم با ناهید ازدواج کنم.فردا جمعه بود و باید به او پیشنهاد ازدواج می دادم.  دلم می خواست بعد از ازدواج در خانه ی پدریم ساکن شوم و زندگی آرامی را شروع کنم.یک حسی به من می گفت ناهید پیشنهاد من برای ازدواج را قبول می کند.در حالیکه فکر می کردم به ساعتم نگاهی انداختم.حتما تا الان هواپیمای بهارمست هم که به سمت تهران میرفت پرواز کرده.  وقتی بیمارستان بودم به ملاقاتم نیامد و از طریق بابک عذرخواهی کرد اما در جشن عروسی بابک او را دیدم.گفت می خواهد برود تهران.گفت با خانواده اش آشتی کرده.اما می خواهد برود تهران و از همانجا هم با من و عسل و خاله لیلی خداحافظی کرد.گفت از طرف او ازسمیرا هم که همراهمان نیامده بود و پیش مادرم مانده بود خداحافظیش را برسانیم.وقت خداحافظی چشمهای بهار مست از اشک چشمهایش برق میزدند.در جواب عسل هم که پرسیده بود کجا میرود گفته بود میرود سمافرت ولی یک روز بر می گردد.مثل اینکه واقعا قرار بود ماجرای ما اینطوری تمام شود و کاش واقعا این طوری تمام میشد و دیگر آرامش زندگی هیچ کداممان از بین نرود.  البته ابراهیمی نبود که هیچ کداممان را تهدید کند. آخرین رای دادگاه برای او پانزده سال زندان بود.ولی به هر حال زندگی همیشه آن طور که ما می خواستیم پیش نمیر فت و ممکن بود باز هم تلخیها و سختیها خودشان را نشان بدهند.با این حال به قول بهار مست ما که طعم تلخش را چشیده بودیم و شکسته بودیم اما نباید میگذاشتیم بچه هایمان یک روزی در آینده بشکنند.  نفس عمیقی کشیدم و از فکر بیرون آمدم و به آسمان نگاه کردم.به هواپیمایی که از بالای شهر میگذشت چشم دوختم و زیر لب گفتم:  _ خداحافظ.  و یاد اولین باری افتادم که بهار مست را دیده بودم دختری با چشمها و لباسهای آبی.  بخش دوم
به پشتی صندلیم تکیه دادم.داشتم میرفتم تهران.تصمیم خودم را گرفته بودم.می خواستم همه چیز را فراموش کنم.وقتی فهمیدم توجه کیوان به دختر دیگری جلب شده و علاقه ام باز هم به کیوان یک طرفه است و دوباره در مورد حس او نسبت به خودم اشتباه کرده ام هر چند برایم قبول این واقعیت سخت بود اما تصمیم گرفتم خودم را

۶ ۴ ۳
کنار بکشم.این بار نمی خواستم بچه بازی در بیاورم و نمی خواستم گذشته را تکرار کنم.می خواستم غرورم را حفظ کنم.اما نمی توانستنم به همین راحتی او را فراموش کنم.دوستش داشتم و این غیر قابل انکار بود.ولی باید این عشق یک طرفه را از سرم بیرون می کردم.هر چند جنگیدن با احساساتم را بلد نبودم.کار خیلی سختی بود.مخصوصا برای من که هنوز یاد نگرفته بودم با احساسم چطور کنار بیایم.نیاز داشتم دور از این شهر و کیوان و خاطراتش باشم تا شاید عشقش از سرم بیرون برود.من اولین قدمها را برداشته بودم.از عسل خواسته بودم دختر خوبی باشد و به حرف عمویش و ناهید گوش کند .بعد هم جلوی بابک او را برادر خطاب کرده بودم و حتی به بیمارستان و به ملاقاتش نرفتم.می خواستم هر طور شده عشق او را از سرم بیرون کنم.همه جز پدرم فکر می کردند من عشق کیوان را فراموش کرده ام.
شبی که مساله ی رفتنم را با خانواده ام در میان گذاشتم همه غیر از پدرم که دلیل کارم را می دانست مخالفت کردند اما من با گفتن اینکه می خواهم درسم را ادامه دهم و مدتی تنها باشم و بعد زندگی جدیدی را شروع کنم راضیشان کردم.تنها کسی که این وسط کاملا از تصمیمم راضی بود پدرم بود که وقتی یاد حرفهایش می افتادم بغض می کردم. گفته بود وقتی مجبورم کرده با همایون ازدواج کنم و وقتی همایون مرا به کیش برده تازه احساس پشیمانی کرده و هر روز هم منتظر بوده که من برگردم.می گفت عذابی که در این مدت کشیده آنقدر زیاد بوده که نمی خواهد دیگر به آن فکر کند اینکه شب و روز بدون اینکه مادرم با او حرفی بزند زندگی را بگذراند برایش سخت بوده.من هم از او خواستم دیگر به آن روزها فکر نکند و عاقبت هم کاری کردم که مادر با او آشتی کند که همین طور هم شد.
حالا هم همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده بود من می خواستم بروم و از اینجا دور باشم و تا مدتها به این شهر پا نگذارم.مخصوصا حالا که دو هفته هم از عروسی بابک و پانیذ گذشته بود.یاد عروسی برادرم که افتادم لبخند زدم.همه بودند.حتی پویا و همسرش و به نظرم اگر پویا کمی از سردیش کم می کرد حتما زوج خوبی را با همسرش تشکیل می دادند. البته من می دانستم و برایم مشخص شده بود پسر عمه ام قلب مهربانی دارد ولی خب ظاهرا این طور نشان نمی داد و هر چند که هر دویشان با من کمی سرد برخورد کرده بودند اما حتما در اولین فرصت باید سعی می کردم روابطم را با آنها بهتر کنم.گیتا هم که همان گینای همیشگی بود و خیلی هم با خواهرهای شوهرش گرم و صمیمی برخورد می کرد.عمه و شوهر عمه هم مثل همیشه با مهربانی با من برخورد کردند و شرمنده ام کردند.این وسط بردیا بیشتر از همه از دیدن من ذوق زده شد اما چیزی که خیلی متعجبم کرده بود نگاههای کنجکاو فربد دوست و شریک تازه ی بهرام بود.زیر سنگینی نگاهش معذب بودم و مدام می خواستم خودم از از جلوی چشمش و از دیدش قایم کنم.وقتی هفته ی بعد از عروسی بابک بهرام مرا کنار کشید و با لحن شوخ سابقش پرسید:
_ تو با این رفیق ما چیکار کردی؟

۶ ۴ ۴
فهمیدم معنای نگاههای او و معذب بودن خودم چه بوده.اجازه خواسته بود بیاید خواستگاری.اما من یک زن مطلقه بودم با عشقی در دل که می خواستم فراموشش کنم .تصمیم داشتم زندگی جدیدی را شروع کنم ولی نه در آن موقعیت و چنان زمانی.باید میرفتم و خودم را میساختم.اینها را به بهرام هم گفتم جز آن قضیه ی عشق را و فربد پیغام فرستاده بود:  _ مهم نیست.من که تا حالا ازدواج نکردم و به سی و پنج سالگی رسیدم.می تونم بازم منتظر بمونم.  از حرفش خنده ام گرفته بود و یاد خودم افتاده بودم.وقتی فهمیده بودم عاشق کیوان شده ام.  اما من تصمیم خودم را گرفته بودم که بروم.موقع خداحافظی توی فرودگاه مادر و بابک و بقیه جز پدر که دلیل کارم را می دانست خیلی سعی کردند مرا منصرف کنند و بهرام هم با لحن شوخی گفته بود:  _ زود برگردیا!این رفیق من گناه داره بنده ی خدا. زیاد منتظرش نذار.خب؟  در حالیکه به افکاری که پشت سر هم می آمدند و ردیف میشدند لبخند میزدم به مهماندار نگاه کردم و صدایش زدم.به سمتم چرخید.گفتم:  _ میشه یه لیوان آب برام بیارین؟  به رویم لبخند زد:  _ بله حتما.  وقتی رفت.توی صندلیم فرو رفتم و چشمهایم را بستم.
بخش سوم
از پنجره ی اتوبوس بیرون را نگاه می کردم.جاده ای را که تند تند از جلوی چشمهایم می گذشت.درختهایی که انگار می دویدند و با انوبوس و بقیه ی ماشینها مسابقه می دادند و ماشینهایی که می گذشتند و گاهی هم بوق میزدند را تماشا می کردم.داشتم به شهر خودم بر میگشتم.باید میرفتم تا زندگی مستقلی را شروع کنم.یک زندگی همراه مادرم.نمی خواستم بیشتر از آن اذیت شود.به قول خودش از هیچ کداممان خیری ندیده بود.ابراهیم که به تحمل پانزده سال زندان محکوم شده بود.پدرم که با زن دیگری ازدواج کرده بود و …حداقل من می توانستنم کمی مادر را امیدوار کنم.با اعتماد به نفس و اطمینان به خودم نصمیم داشتم نشان دهم می توانم.نشان دهم ضعیف نیستم.از همه

۶۴۵
ی آنها که دوستشان داشتم و وابسته شان شده بودم خداحافظی کرده بودم تا قدم در یک راه تازه بگذارم.تا از اول شروع کنم و این بار اجازه ندهم کسی مرا بشکند.هر چند زندگی گذشته ام آن طور که باید نبود ولی این بار در زندگی جدیدی که می خواستم شروع کنم جلوی همه ی سختیها می ایستادم.این بار حتی پدر هم نمی توانست جلوی اراده ام را بگیرد.بله من قدرت این را داشتم که نترسم و روی پای خودم بایستم.کیوان گفته بود به محض اینکه جای مشخصی برای زندگی پیدا کردم جهیزیه ام را برایم می فرستد.هر چند با مخالفت من رو به رو شده بود اما می دانستم که این کار را می کند.
_ دخترم بفرما.
به پیرزن چاق لپ قرمزی که کنارم نشسته بود و همان راننده ی آژانس سفارشش را به من کرده بود نگاه کردم.مقداری شیرینی یزدی گرفته بود جلویم.به رویش لبخند زدم و یکی برداشتم:  _ ممنون حاج خانوم.  گفت:  _ نوش جونت دخترم.  و پرسید:  _ داری میری ایلام؟  گفتم:  _ آره.  گفت:  _ من دخترم اونجاست.
و شروع کرد به تعریف کردن ماجرای ازدواج دخترش و اینکه دانشجو بوده و با پسری توی دانشگاه آشنا شده و ازدواج کرده اند و حالا هم صاحب دختری شده بودند.بعد حرف را کشید به باقی اعضای خانواده اش و برادرزاده اش که همان مرد راننده ی آژانس بود و گفت که پنج سالی میشود زنش را طلاق داده و همانطور مجرد مانده.پیرزن

۶ ۴ ۶
با مزه ای بود که حرفها ی بامزه ای میزد.از سفرهای کربلا و سوریه و حج رفتنش قصه ها و ماجراهای بامزه ای تعریف می کرد و آدم را می خنداند.هم سفر خوبی بود و از اینکه با او هم صحبت شده بودم خوشم آمده بود.
بخش پایانی
_ ببخشید ناهید خانوم که اینو میگم.این سومین باریه که از شما اجازه می خوام بیام خواستگاری.که دو بارش رو جواب رد دادین.اما اگه این بارم جواب رد دادین با اوجود علاقه ای که بهتون دارم دیگه مزاحمتون نمیشم… من همه چیزو در مورد خودم براتون تعریف کردم و خودتون هم قسمتیش رو می دونین.ولی گفتین اینا مسائلی نیستن که باعث بشه جواب رد بدین.گفتین به خاطر مادرتونه و به خاطر اینه که نمی خواین به پگاه خیانت کنین.اما من میگم شما نباید نگران مادرتون باشین چون ما نمیذاریم تنها بمونن.خونه ی پدری من اونقدر بزرگ هست که همه با هم بتونیم اونجا زندگی کنیم.
در مورد پگاه هم شاید باور نکنین ولی به نظر من اونم می خواد که ما دو تا با هم ازدواج کنیم.ما اونو هیچ وقت فراموش نکردیم و نمی کنیم.خودشم می دونه.یادتونه روز اولی که دیدمتون؟اون روز از خدا و پگاه خواستم کمکم کنن تا از سر گردونی نجات پیدا کنم و یه راهی پیش روم بذارن که بعدش شما رو دیدم.ناهید خانوم من می دونم که شخص ایده آل شما نیستم ولی…می خوام جواب آخرتونو بدونم.میشه جواب بدین؟این سکوتتون…نشونه ی رضایته؟
_ آقا کیوان…من…من…حرفی ندارم….ولی مادرمم باید راضی باشه.اگه رضایت اون جلب بشه…  _ پس شما اجازه میدین با خانواده م در این مورد صحبت کنم و بیایم خدمتتون؟  _ خب از نظر من…مانعی نداره.  پایان

رمان راز دل وحشی –قسمت اول

$
0
0

رمان راز دل وحشی – قسمت اول

re1244

رمان خواندنی راز دل وحشی – اعظم غنی زاده  فصل اول   ای کاش می توانستم با آنچه در اطرافم قرار دارد به مخالفت برخیزم ، و چنان نیرویی در خود بیابم که همه چیز را  « مطابق خواسته ام تغییر دهم . آه که اگر به راستی چنین می شد دیگر این خانه بزرگ اما بی تحرک در نظرم سیاه و نفس گیر نبود .  بوی خفقان آور گذشته از همه چیز ، از همه جا به مشام می رسد و این مرا به وحشت می اندازد . اما نه ، مگر نه اینکه من آنا رادارم . آنای پیر و مهربانی که مجبور شد برای داشتن احساس لطیف مادری تمام زندگیش را وقف من کند ، و آیا براستی راهی دیگر برای ارضاء این حس نبود ؟ اما نه این غیر ممکن است ، نمی توانم محبت و عشق آنا را به  در یکجا قرار دهم .  »اجبار  «خود با کلمه آزار دهنده ای چون   » . . اما اجبار، همین اجبار کلمه ای در خور توجه و قابل فهم برای پدر و مادرم می باشد . آه که دیگر خسته شده ام . مرد جوان از یاد آوری آنچه که در طول سالیان طولانی بر او گذشته بود ، به تندی از روی نرده ایوان برخاست و به سمت در اتاق پیش رفت .  با وجود آغاز فصل تابستان در خود هیچ گرمی احساس نمی کرد . در آن لحظات با خود چنین می اندیشید که سالهاست شوق زندگی و امید به آینده را از دست داده ، بطوری که حتی شمارش آن سالها را نیز دیگر نمی خواست بخاطر آورد .  اشعه نور خورشید که به شیشه پنجره اتاقش برخورد می کرد باعث شد ، انعکاس تصویر خودش را درون آن ببیند . اما این نگاه مدت زیادی بطول نینجامید زیرا که با شتاب روی از پنجره گرفت و با خشم فریاد زد : خدایا دیگر خسته شده ام آخر چرا من ، بگو تاوان چه چیز را اینچنین باید بپردازم . و در ادامه با لحن تمسخر آمیزی افزود : ای کاش بانو ثریا هم اکنون فرزندش را می دید که ریشه ترس همه وجودش را در خود گرفته ، چنان که دیدن تصویر خودش نیز او را دچار وحشت می کند .  مرد جوان از حماقتی که در گفتن دلتنگیش آنهم با صدای بلند انجام داده بود بر خود خشم گرفت به طوری که بار دیگر شتابان راه ایوان را در پیش گرفت و از آنجا نیز با گذشتن از چند پلکان به سمت ایوان پایین حرکت کرد .  با ورود با سالن صدای آنا را شنید که از داخل آشپزخانه اشعاری را با همان احساسی که از زمان کودکیش بیاد می آورد زمزمه می کرد . گر چه این شعر را بار ها از زبان دایه مهربانش شنیده بود اما باز دلش می خواست ساعتها به آن صدای صمیمی گوش دهد تا باری دیگر از لا بلای آنها لذت امنیت دوران کودکیش را بجوید .  با داخل شدن به آشپزخانه آنا که متوجه حضورش شده بود با همان لبخند همیشگیش رو به او گفت : یزدان پسرم چه خوب شد که آمدی ، هم اکنون در فکر سر و سامان دادن به خانه بودم زیرا به یقین این تابستان را تنها نخواهیم بود و پدر و مادرت حتما برای دیدار به نزد ما خواهند آمد . البته باید در اجرای این تصمیم تو نیز مرا یاری دهی .  مرد جوان خاموش بر روی صندلی نشست ، سکوتش باعث شد تا بار دیگر آنا با حالتی معترضانه گفته اش را تکرار کند و در ادامه افزود : جوانی بمانند تو هیچ زمان نباید اینچنین تاثیر فصول را بر خود اندک بداند و گر نه هیچیک از

۳
فصلهای سال را به درستی نخواهد دید . ودر آن صورت پس از گذشت سالها این حسرتش است که برایت باقی خواهد ماند .  یزدان دستش را در مو های سیاه و مواجش فرو برد ، نتوانست به آنا بگوید حتی تاثیر فصول سال نیز مدتهاست برای او بیگانه شده اند ، بجز سردی زمستان خاموش هیچ چیز نیست که او را بشناسد . مرد جوان از گفتن آنچه که در افکارش بود واهمه داشت زیرا می ترسید که پیر زن مهربان را از خود برنجاند . اما بر خلاف سکوتش آنا از نگاه او درک کرد که به چه می اندیشد . بنابراین با دلتنگی رو به یزدان گفت : باشد تو ناراحت نباش خدا بزرگ است ، شاید به مرور زمان ما نیز با همه چیز آشتی کردیم . یزدان با شنیدن پاسخ آنا که می دانست فقط بخاطر او حاضر به فراموش کردن همه چیز حتی خواسته قلبی اش بود از بی اعتنایی خود ناراحت شد ، سکوتش را شکست و گفت : آنای عزیزم من به تابستان پر طراوت و سبز خوش آمد خواهم گفت آنهم فقط بخاطر تو ، حال راضی شدی .  آنا مو های سپیدش را از پیشانیش کنار زد و با خوشحالی دست از کار کشید و به سمت یزدان رفت و او را در آغوش گرفت . یزدان از اینکه می دید دل دایه اش را با صحبت کوتاه خود راضی و خشنود کرده نفسی آسوده کشید . آنا در ادامه مرور تصمیماتی که شب قبل گرفته بود اضافه کرد : باید تحول این خانه آنقدر واضح باشد که زمانی آقا و خانم به اینجا می آیند دیگر دلشان نخواهد ما را ترک کنند . یزدان بمانند همیشه از شنیدن نام پدر و مادرش بر آشفت و در حالی که سعی می کرد خودش را در مقابل آنا کنترل کند گفت : آنا خواهش می کنم بس کن آنطور که تو می خواهی عمل خواهم کرد آنهم فقط به خواست تو . آنا با لحنی دلسوزانه رو به یزدان گفت : پسرم یزدان سخت گیری انسان را دچار حماقت می کند سعی کن از دل مهربانت سهمی نیز به دیگران وا گذار کنی . مرد جوان با بغض و غضب در کنار در آشپزخانه پشت به آنا ایستاد و با کلماتی بریده گفت : گفتی دل مهربانم ، کدام دل مگر آنها به من از محبتشان چه دادند که من نیز سهمی به آنها بدهم . مگر همانها نبودند که با رضایت تمام مرا به تو وا گذار کردند و خودشان رفتند مگر من فرزندشان نبودم که با دیدنم . . . آنا نگذاشت صحبت یزدان ادامه پیدا کند و برای آرامش او گفت : قضاوتت را باید به آینده موکول کنی زیرا آن زمان بر تو واقعیتهایی آشکار خواهد شد که پاسخی کامل بر تمام ابهاماتت خواهد بود . اما امروز از من نخواه چیزی از آن بگویم . از او خواست دیگر صحبتی از گذشته نکند و خودش را با افکار آزار دهنده بیش از این خسته نکند . یزدان با درک ناراحتی آنا خود را آرام کرد و رو به او با صدایی آرام گفت : آنا دیگر از گذشته صحبتی نخواهم کرد ولی بدان در عقیده ام چنان ایستاده ام که کوچکترین تغییری حتی در آینده به آن نخواهم داد . آنا از شنیدن پاسخ یزدان بار دیگر با ترشرویی در چشمان یزدان نگریست و گفت : تکرار این کلمات خسته کننده به مرور زمان بر تو تاثیر خواهد گذاشت بهتر است از این کار خودداری کنی و به مسائل خوشایندی که می تواند در آینده جریان پذیرد بپردازی و اگر چنان که از تو خواسته ام عمل نکنی شاید در آینده ای کوتاه ما هیچگاه به تفاهم صحبتهای متقابل خود نرسیم و این تهدید کاملا مادرانه است . مرد جوان با خنده دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت : بسیار خوب دیگر قرار نشد شکنجه ام دهی ، اوامرتان یک به یک انجام خواهد شد .  آنا از کار و لحن یزدان به خنده افتاد و ترجیح داد دیگر صحبتی نکند .  در هنگام صرف نهار آنا به مرور برنامه تحول خانه پرداخت و با تقسیم کار ها تصمیم داشت یزدان را به انجام آنها راغب کند و به این ترتیب سکون زندگی چندین ساله اش را بار دیگر به تحرک وا دارد .

۴
کشیدن تصویر آنا مدتها بود که وقت یزدان را به خود مشغول کرده بود . بار ها در طول ترسیم نقش از فکر دیدن چهره شگفت زده آنا در هنگام دیدن تابلو به وجد آمده بود ، در آن لحظات یزدان به این می اندیشید که چرا هیچ زمان از آنا سوال نکرده است به چه دلیل میان دو راهی زندگی که مختار به انتخابش بود به واسطه او خلوت این خانه را برگزیده و سالها در تنهایی و سکوت به کج خلقی های او گوش سپرده و هیچگاه لب به شکایت نگشوده بود . مرد جوان از اینکه به آنا سمبولی از عشق و علاقه می اندیشید احساس رضایت می کرد بار ها تشبیهات او را از خود چنان زیبا می دید که در آن لحظات به واقع می خواست به تاثیر آنها تمامی حصار هایی را که از چند سال پیش تا به امروز در اطرافش تنیده بود از میان بردارد . با صدای آنا که او را از حیاط می خواند ، از کشیدن تابلو دست کشید و به ایوان آمد آنا از یزدان خواست که هم اکنون کار کمک به او را از تخلیه و تمیز کردن استخر شروع کند . یزدان خواست بگوید کار تمیز کردن آن هم با حساسیتی که تو داری به این سرعت مشکل است ، اما با دیدن شوق و رضایت آنا از این خواسته او نیز به حیاط آمد . استخر از لجنهای سبز رنگ پوشیده شده بود بطوری که تمامی سطح دیوار های آبی رنگش را در خود مخفی کرده بود ، به همین علت یزدان تصمیم گرفت ابتدا آب آن را خالی کند و بعد تمام برگهای خشکیده باغچه ها را که مدتها بود در پائین درختان حیاط جا خوش کرده بودند در وسط استخر جمع آوری کند و آنها را بسوزاند و نهایتا بمانند گذشته آنرا رنگ بزند با اعلام رضایت آنا از شنیدن تصمیمش با فکر اینکه اولین قدم را در جلب رضایت آنا برداشته است به تخلیه آب استخر پرداخت . (۲) لایه رویی اولیه استخر تا ساعت چهار بعد از ظهر به طول انجامید . در آن هنگام آنا برای دیدن استخر به یزدان پیوسته در لحظه ستودن و تعریف از کار یزدان از او خواست ما بقی کار را به فردا موکول کند و یزدان نیز با دست کشیدن از کار بار دیگر برای تکمیل کردن تابلو به اتاقش باز گشت و تا هنگام شام همچنان بر روی نقش چشمان آنا کار کرد زیرا تصمیم داشت آنچنان که هستند و وجود دارند به تصویر کشیده شوند .  در هنگام شام آنا با زیرکی صحبتش را به تعریف از همسایگان جدیدشان کشاند و گفت : امروز عصر که تو در حال تمیز کردن استخر بودی با ظرفی شیرینی به خوش آمد گویی خانواده رکنی رفته بودم ، اغراق نباشد خانواده بسیار خوب و محترمی هستند که در همان دیدار اول به دل می نشینند ، به حق که خانم رکنی تمام سعی اش را برای بهتر تربیت کردن دخترانش بکار برده ، و سپس با مکثی کوتاه افزود : اگر تو اجازه دهی برای آشنایی بیشتر و اینکه از تنهایی خارج شویم چند روز دیگر دعوتشان کنم . یزدان با تبسمی کوتاه رو به آنا گفت : فکر نمی کنی برای این دعوت قدری زود است . آنا برای رد گفته یزدان گفت : من که چنین فکر نمی کنم بهر حال این آشنایی باید دیر یا زود انجام شود پس بهتر است که در آن قدری تعجیل کرد . و در ادامه برای تعریف بیشتر از خانواده ای که در این دو روز اخیر فکر او را مشغول کرده بود گفت : روز ها خانم رکنی با دختر بزرگش که مدتیست درسش را به پایان رسانده تنهاست به همین خاطر تصمیم گرفته ام اگر برای تو مشکلی نباشد ساعات تنهایی خود را با آنها بگذرانم . یزدان با درک هدف اصلی آنا و احساسی که در تعریف از آنها بکار برده بود به خنده افتاد و گفت : آنای عزیز ، انسان شناسی به مانند تو که با یک بار دیدن خیلی زود به محسنات همه پی می برد مرا به تعجب می اندازد . بهر حال برای رفع تنهایی تو فکر خوبیست ، اما بهتر است از هم اکنون اعلام کنم رویه ام را بمانند گذشته تا به آخر حفظ خواهم کرد و بهتر است بخاطر من خودت را دچار زحمت نکنی زیرا از هم اکنون می دانم و می خواهم که هیچ فایده

۵
ای نداشته باشد . آنا از اینکه یزدان دستش را خوانده بود با لحنی قهر آلود رو به او گفت : چطور از من می خواهی آرزوی ازدواج پسرم را نداشته باشم .  یزدان غذا را نیمه رها کرد و از پشت میز برخاست و در همان حال گفت : آنای عزیز آرزویت غیر معقول نیست اما همانطور که خودت نیز می دانی از همان اوایل می بایست به خودت می گفتی هیچ کس حاضر به قبول ازدواج با پسر من نیست . آنا با شنیدن پاسخ یزدان چنین بر داشت کرد که او از سالهای گذشته نسبت به ازدواج کمی نرم شده ، برای همین افزود : حال که ضرر نمی کنیم امتحانش بد نیست البته اگر تو هم بخواهی و کمی عاقلانه با این موضوع برخورد کنی یزدان همانطور که به سمت صندلی راحتیش می رفت با قاطعیت تمام گفت : دیگر به هیچ وجه این راه را نخواهم رفت ، آنای عزیز بهتر است دیگر صحبتش را هم نکنیم زیرا تو خودت بهتر از من عاقبتش را می دانی ، افسوس که اگر گذشته را بیاد می آوردی از من چنین خواسته ای نداشتی . آنا با نا امیدی گفت : اما آن موضوع نباید باعث ترس و تردید تو شود ، اگر بخواهی ، از همان ابتدای آشنایی تو را چنان که خودت راضی باشی به آنها معرفی خواهم کرد . و این را بدان تو امتیازاتی داری که آنها را نیز به این آشنایی راغب می کند .  یزدان در سکوتی خاموش به انتهای سالن چشم دوخته بود و در همان حال ذهنش را در عالمی دور از خود به پرواز در آورده بود . آنا پس از مکثی کوتاه صحبتش را چنین ادامه داد : یزدان پسرم تو تنها فرزند یکی از خانواده های سر شناس تهران می باشی که به حتم از جانب آنها پاسخ منفی نخواهی شنید .  یزدان بار دیگر از اینکه او را به کسانی نسبت داده اند که به عمد یا غیر عمد باعث بوجود آمدن گذشته نا مطلوبی برای او شده بودند ، دچار خشم شد و با تندی گفت : اگر منظورت این است که مرا به رسم مادی گرایان با نام خانوادگی شایگان می خواهند هیچگاه چنین کاری نخواهم کرد . و برای شنیدن پاسخی که دوست دارم از کسانی یاد نمی کنم که در ذهن من سالها فراموش شده اند . سپس با لحنی طعنه آمیز افزود : چرا که آقای بصیرت وکیل متبحرشان در تهران برای من آشنا تر است . زیرا که تعداد دیدار هایم با او بیش از پدر و مادرم است گر چه خودم نیز این چنین راضی تر هستم . آنا برای دلجویی از یزدان و اینکه نمی بایست به این سرعت چنین پیشنهادی را مطرح می کرد به سمت یزدان رفت و در کنار او بر روی مبل نشست و پس از گذشت دقایقی رو به یزدان گفت : پسرم متاسفم ، نمی خواستم با چنین سرعتی تصمیمم را بگویم اما از اینکه می بینم تو چطور خودت را در این خانه حبس کردی می ترسم ، گاهی فکر می کنم پس از من تو چکار خواهی کرد ای کاش بدانی که چه می گویم و از من بواسطه صحبتم دلگیر نشوی ، یزدان با هر تکان آرام صندلی خیره به سیاهی شب که از پنجره بزرگ سالن بخوبی پدیدار بود می نگریست و انگار که با خود زمزمه می کند با حالتی افسرده گفت : گاهی با خود می اندیشم در گذر هر یک از روز ها گامی بند به سوی جنون بر می دارم و می دانم از این می ترسی که سالهای دیگر بکلی با محیط اطراف بیگانه شوم ، گاهی فریاد می کشم کجاست آقای جهانگیر و بانو ثریا شایگان تا ببینند تنها فرزندشان چطور در دهلیز ترس آور زندگی تنها رها شده و دست و پا می زند . آه که چطور خودم را حقیر می دانم احساس تنهایی می کنم ای کاش آن سال به دیدنم نمی آمدند و مرا با آن سوغات شوم خود آشنا نمی کردند چرا که دیر یا زود از سر اجبار هم که بود ، هر روز قدمی هر چند کوتاه برای قبول خودم بر می داشتم اما آنها مرا به نقاب دروغین عادت دادند . دوران کودکیم ، نوجوانی و بالاخره جوانی ، آه که در تمام این سالها به خودم افتخار می کردم که هیچکس مرا به خوبی نمی شناسد . اما آن شب . . . آن شب کابوسی را که همیشه می ترسیدم با حقیقت یکی شد . . .

۶
ای کاش می توانستم آقا و خانم را به خاطر ظلمی که در حقم روا داشتند نفرین کنم ، اما نمی توانم چطور می توانم چیزی را که تو به من نیاموخته ای در مورد آنها اجرا کنم . هر چند که می دانم خانم از دیدن من در همان لحظات نخست تا به آخر از آوردن فرزندی دیگر ترسیده شد . اما هیچگاه محبتی هر چند اندک هم برای تنها فرزندش از خود نشان نداده حال چطور از من می خواهی که از نام آنها استفاده کنم و سپس با خنده ای بی رنگ ادامه داد : آنا اگر چنین کاری هم بتوان انجام داد من دیگر طاقت آنرا ندارم ، چرا که خیلی وقت پیش چهره ایده آل اما دروغینم را در پای گل دوست داشتنیم مدفون کردم و خودت بهتر از من میدانی که دیگر طالب دیدن هیچ نگاه متعجب و وحشت زده ای نیستم .  آنا با تفکر اینکه یزدان باز دچار افکار ناراحت کننده گذشته شده است با مهربانی رو به او گفت : به خدا قسم افسرده بودن تو مرا به فکر این تصمیم انداخت ، ای کاش به مانند گذشته به دیدار سپهر راد می رفتی و یا دوستت فرامرز به دیدار تو می آمد . خودت می دانی که آنها در دوستی با تو کمال محبت و صداقت را دارند ، اما متاسفانه مخالفت تو برای دیدار از سپهر راد و همچنین مشغله تدریس فرامرز تو را از آنها بی خبر گذارده . یزدان پسرم آقای سپهر راد تو را بمانند پسرش دوست دارد و این برای تو نیز آشکار است .  وکالت کار های مادرت باعث نشده که در رابطه با تو کوچکترین تعللی داشته باشد ، او تو را دوست دارد حتی این را از زبان خودش نیز بار ها شنیده ام و فرامرز نیز از دوستان قدیمی ات است که براستی بمانند برادری دلسوز در تمامی مراحل با تو همراه بوده .  یزدان با لحنی محزون گفت : سپهر راد و یا فرامرز هر دو در مورد من چنان فکر خواهند کرد که دیگران می کنند پس دیگر لزومی نیست به آنها فکر کنم . آنا با گذاردن دست چروکیده اش بر دست یزدان به آرامی گفت : آقای سپهر راد ماه گذشته از ترکیه باز گشت و در این مدت بار ها از تو خواسته که به دیدارش بروی ، و اما در مورد فرامرز شاید کاری برایش پیش آمده که در این مدت نتوانسته به دیدار تو بیاید . یزدان نگاهش را از پنجره گرفت و به چشمان مرطوب آنا نگریست و در همان حال گفت : بهانه ، بهانه های مختلف . گر چه در لحظه اول انسان را راضی خواهند کرد اما مرا نه ، زیرا بدرستی می دانم که سپهر راد بر خلاف گفتار و رفتار صمیمانه اش هیچگاه برای دیدار من به این خانه پا نگذارده . و این را بار ها به تو گفته ام پس بهتر است دیگر در مورد آن صحبت نکنیم . آنا با از جای برخاست و یزدان در آن دقایق آشفته تر از آن بود که به گفته آنا  »او نمی تواند به اینجا بیایید  « تکرار کلمه توجهی نشان دهد . به همین خاطر بار دیگر در میان صدای آرام گریه آنا که از سوی دیگر سالن به گوش می رسید خیره به سیاهی شب که برای او آرامشی خاص داشت نگریست . فصل دوم   گذر روز های آرام و یکنواخت ، باعث شده بود که آنا و یزدان هر کدام روال عادی و خسته کننده ای را در پیش بگیرند که در واقع این کار بر خلاف خواسته آنا بود بطوریکه برای بهبود در رفع این سکون با رضایت تمام خرید های خانه را خود انجام می داد و گاهی نیز وقتش را به سر زدن از همسایگانش می گذراند .  و شب هنگام ساعتها برای یزدان از آنچه که در طول روز بر او گذشته بود به صحبت می پرداخت و میتوان گفت بجز رسیدگی به گلهای گلخانه و حیاط این تنها تفریح مرد جوان محسوب می شد .

۷
با تصمیم آنا برای دعوت از خانواده رکنی به خانه ، یزدان بمانند همیشه با قبول پیشنهاد آنا و با این فکر که در ساعات حضور آنها به تمرین تار خواهد پرداخت پیر زن را خوشحال کرد . و برای برگزاری بهتر این میهمانی که رضایت آنا نیز در آن بود خود برای کمک به او پیشقدم شد . روز پنجشنبه آنا بر خلاف هر روز با لذت و رضایت به پختن انواع شیرینیها پرداخت ، یزدان نیز به تمیز کردن حیاط مشغول شد و استخر را که کار رنگش چند روزی به پایان رسیده بود بار دیگر پر از آب کرد . صندلی و میز زیبای حیاط در زیر طاقبست کنار استخر چیده شد ، با این تحول ، زیبایی حیاط افزون شده بود و حوضهای کوچک در اطراف استخر نیز به مانند سالهای گذشته با شکوه و سرشار از لطافت می نمود بطوریکه با باز کردن فواره ها طراوت هوا و سبزی درختان حواس انسان را ساعتها به خود مشغول می کرد .  آنا پس از دیدن حیاط برای ادامه کار به آشپزخانه باز گشت و به تاثیر زیبایی حیاط در هنگام کار بیاد آخرین جشنی که در این خانه برگزار شده بود افتاد . آن زمان یزدان فقط شش روز از تولدش را سپری کرده بود . یاد آوری گذشته باعث شد که آهی بکشد و بگوید : سالها از آن زمان می گذرد ولی درست بیاد دارم که آن شب این خانه غرق نور بود ، زیبا و بیاد ماندنی .  یزدان با وارد شدن به آشپزخانه جملات آخر آنا را شنید و با خنده رو به آنا گفت : چه چیز زیبا بود که یاد آوریش باعث حسرت تو شده ؟ آنا لبخندی زد و در حالی که آرد الک شده را مایع کیک اضافه می کرد گفت : براستی یاد آوری لحظاتی از زندگی که در گذشته ها جا مانده اند باعث حسرت انسان می شود . داشتم به این فکر می کردم آخرین جشن زیبای این خانه زمانی بود که از بدنیا آمدنت فقط شش روز می گذشت و این خانه به یمن قدم تو غرق نور و شادی بود . یزدان با تمسخر گفت : به حتم آن زمان هنوز کسی مرا بدرستی ندیده بود و یا شاید آن روز ها زرنگیم چنان بود که خود را به خواب زده بودم و بعد پیش از آنکه آنا چیزی بگوید سوال کرد : آیا از آن زمان عکسی نیز مانده است ؟ آنا لحظاتی دست از کار کشید و به فکر فرو رفت و پس از مکثی کوتاه گفت : چند آلبوم از گذشته در اتاق آئینه هست در اولین فرصت حتما برایت آنها را خواهم آورد ، آه یادم آمد یک آلبوم کوچک هم در کمد سالن وجود دارد شاید دیدنش برایت جالب باشد گر چه تمامی عکسها سالهای کودکی و نوجوانی تو را در بر دارند . و بعد در حالی که می خواست صحبتش را عوض کند گفت : حال بگو از میهمانی زنانه ای که ترتیب داده ام دلخور نیستی ؟ یزدان با تکیه به دیوار آشپزخانه گفت : نه ابدا همانطور که گفتم : تصمیم دارم در طول زمانی که در حال پذیرایی از میهمانانت هستی به کار های عقب مانده ام و تمرین تار بپردازم پس کاملا خیالت آسوده باشد و در حالی که نگاهش را به کف آشپزخانه دوخته بود ادامه داد : البته نه تا زمانی که به محدوده من وارد شوند . آنا مقصود یزدان را از این حرف دریافت به همین خاطر با نگاهی مهربان به یزدان گفت : به تو اطمینان خواهم داد خیالت آسوده باشد حال اگر کارت تمام شده بهتر است سری به گلخانه بزنی مدتی است که وقت رسیدگی به آنجا را پیدا نکرده ای . یزدان در حالی که نگاهش را بسوی آنا می گرفت با لبخندی کوتاه گفت : بسیار خوب و بعد از آنجا یکراست به اتاقم خواهم رفت تا دیدار شب خدا نگهدار . زمانی که یزدان آشپزخانه را ترک کرد آنا به آرامی گفت : خدا را چه دیدی شاید با آمدن آنها امید نیز به این خانه پا بگذارد و بعد بار دیگر به کار خود ادامه داد . در لحظه عبور از سالن ، یزدان با مکثی کوتاه بیاد آلبومی که آنا وعده اش را به او داده بود افتاد و با فکر اینکه دیدن عکسهای آن می تواند لحظاتی وقت او را به خود مشغول کند به سمت کمد سالن رفت ، جستجوی او زیاد به طول نیانجامید و آنچه را که در صدد یافتنش بود بدست آورد و با خود به اتاقش برد . با نگاهی اجمالی به آن دیدن کامل آن را به

۸
ساعتی دیگر موکول کرد و از راه ایوان حیاط به سمت گلخانه رفت و تا آخرین دقایق ورود میهمانان آنا ، خود را در گلخانه مشغول کرد ، پس از آمدن آنها بطوریکه دیده نشود از پلکان پشت درختان باغ به اتاقش باز گشت . خانم رکنی با اولین قدمی که به حیاط زیبای خانه گذارد آنرا مانند بهشتی بدیع توصیف کرد و به آنا از اینکه در چنین مکان روحبخشی اقامت دارد تبریک گفت . آنا با شنیدن تعریف خانم رکنی و دخترانش به وجود آمد و با خوشحالی گفت : در واقع زیبایی این مکان به کمک پسرم کامل شده ، زیرا او علاقه عجیبی به باغبانی و پرورش گل دارد و بعد افزود ، در فرصتی مناسب شما را به تماشای گلخانه اش نیز خواهم برد ، زیرا آنجا هم زیبایی زیادی دارد  . با نشستن میهمانان ، آنا بی هیچ تاملی به پذیرایی مشغول شد . در آن لحظه یزدان با حالتی کنجکاو از میان پرده ترمه اتاقش تمامی حرکات آنها را زیر نظر گرفته بود . دلش می خواست خانواده ای که آنا با تمام احساس از آنها یاد میکند را با دقت ببیند اما نگاه کردنش در پشت پنجره زیاد به طول نیانجامید ، با نواختن زنگ در خانه بی اختیار نگاهش را از آنها گرفت و به در حیاط دوخت آنا برای پاسخگویی از میهمانان جدا شد پس از دقایقی با تعجب بسیار فرامرز را دید که همگام با آنا به حیاط وارد شد ، فرامرز ابتدا به سمت خانمهای حاضر در زیر طاقبست رفت و پس از دقایقی به سمت سالن حرکت کرد با ورود به سالن ، فرامرز در میان پلکان یزدان را دید که با ظاهری آشفته بدون هیچ حرکتی در مقابل او ایستاده ، فرامرز با دیدن یزدان در حالی که به سمت او پیش می رفت با خنده گفت : مثل این است که گردش جنگلی ات مدتی نیست به اتمام رسیده ، از اینکه برگشتی بسیار خوشحالم ، اما یزدان بی توجه به شوخی فرامرز به تندی گفت : در شگفتم که چطور برایت فرصتی پیش آمد تا به اینجا بیایی . زیرا مدتها بود به این نتیجه رسیده بودم که انتظارم برای دیدار تو آنهم به این زودیها نتیجه است . فرامرز با درک دلگیربودن یزدان از او در مقابلش ایستاد و گفت : مثل این است که اگر دلیل نیامدنم را نیز بدانی باز باور نخواهی کرد ، اما باید برایت بگویم تنها مسئله ای که در این مدت مرا از تو بی خبر گذاشته بود نا خوشی مادرم بود . زیرا می بایست تمام وقتم را در کنارش می گذراندم ، متاسفم فکر بیماری مادر مرا از تو غافل کرد و این بر خلاف میلم بود . یزدان با دانستن علت تاخیر دیدار فرامرز سکوت کرد و فرامرز با همان لحن صمیمی ادامه داد : باور کن در این مدت با مادر آنقدر از تو صحبت کرده ام که او نیز مشتاق دیدار تو و آنا شده و امروز برای این مرا به اینجا فرستاده که هر چه زود تر زمانی برای این آشنایی تعیین کنم و بدان این خواسته از سالها ذهن مادر را به خود مشغول داشته و حال مرا به اتاقت دعوت میکنی ؟ یزدان از میان پلکان به کنار رفت و همراه با فرامرز به سمت اتاقش پیش رفت . با ورود به اتاق ، فرامرز در مورد میهمانان آنا سوال کرد و یزدان در پاسخ سوال دوستش گفت : خانواده آقای رکنی مدت کمی است که به این کوچه نقل مکان کرده اند ، آنا برای آشنایی بیشتر از آنها دعوت کرده تا به اینجا بیایند فرامرز در حالی که از میان پرده پنجره به حیاط می نگریست گفت : به راستی که خانواده با نزاکتی هستند ، در لحظه دیدار حسابی دست و پایم را گمکرده بودم . یزدان با خنده در حالی که تار را به دست فرامرز می داد گفت : بهتر است این را نیز به گفته های آنا اضافه کنم که دختر بزرگشان بسیار قابل احترام است . یزدان گر چه با لحنی شوخ این نکته را به او گفته بود اما فرامرز با شتابی که در صحبتش کاملا مشخص بود در پاسخ به یزدان گفت : نمی دانم شاید ، گفتی فامیلشان چیست ؟ یزدان با لبخندی آرام گفت : رکنی . و در مورد اطلاعات دیگر بهتر است کمی صبر داشته باشی و از آنا سوال کنی . حال بهتر است کارمان را شروع کنیم . فرامرز از کنار پنجره فاصله گرفت و بر روی صندلی نشست و بهمراه یزدان با تار دیگر او که مدتها به دیوار اتاق آویخته شده بود ، پس از تنظیم آن آهنگی موزون را شروع به نواختن کردند .

۹
صدای آهنگ باعث شد میهمانان آنا لحظه ای در سکوت به آن گوش فرا دهند و مرجان دختر بزرگ خانواده رکنی با بستن چشمانش سعی کرد به این طریق بهتر با احساسات نوازنده ها آشنا شود . در پایان آهنگ خانواده رکنی با دست زدن از نوازندگان تشکر کردند ، در آن هنگام بود که فرامرز و یزدان با شگفتی دریافتند لحظه نواختن ، شنوندگانی با احساس نیز به آهنگشان دلسپرده بودند . آنا با رضایت زیاد از اینکه موجبات لحظاتی دلپذیر برای میهمانانشان بوجود آمده بود ، همزمان با هم پذیرایی از یزدان و فرامرز را نیز انجام می داد . و در دل از اینکه می دید یزدان نیز ساعتی را بدور از تنهایی سپری می کند خشنود بود . در لحظاتی که فرامرز مشغول خوردن چای بود با دقت تمام یزدان را که مشغول نواختن آهنگی جدید بود ، زیر نظر گرفت و از نتیجه این نگاه دریافت که مرد جوان از چند ساعت پیش لاغر تر و آشفته تر به نظر می رسد اما ناهش بمانند گذشته همچنان وحشی و نا آرام نشان می دهد در آن هنگام فرامرز بی توجه به نواختن یزدان رو به او گفت : چه مدتی است که دستی به سر و صورتت نکشیدی ؛ یزدان دست از نواختن کشید و مستقیم به چشمان فرامرز نگریست . فرامرز با خود اندیشید ، اگر مدتها از دوستیمان نمی گذشت به یقین نگاهت مرا در این لحظه دچار ترس می کرد . و با این فکر ادامه داد . اگر بگویم به خودت نمی رسی باید جواب پس دهم یا اینکه اگر از تو بخواهم مدتی را نیز در بیرون از خانه سپری کنی باز اشتباه می کنم . خودت بهتر از من می دانی من نیز با مادرم تنها و بر خلاف تو در خانه ای به مراتب ساده تر و کوچکتر زندگی می کنم . چرا نمی خواهی خودت را با زندگی آشتی دهی ، لحظه ای در آینه نگاه کن با این صورت اصلاح نشده و این مو های بلند و آشفته ات بمانند پیر مردان عبوس و افسرده بنظر می رسی . یزدان از تشبیه فرامرز به خنده افتاد و گفت : خوب است که انسان دوست دلسوزی بمانند تو داشته باشد ، خوب دیگر چه ، بگو بدانم فرامرز بی توجه به صحبت یزدان از روی صندلی برخاست و به سمت او رفت و گفت : اگر ناراحت نمی شوی باید بگویم . به تمام معنا یک وحشی شده ای یزدان با شنیدن پاسخ فرامرز بر خلاف گذشته با صدای بلند شروع به خنده کرد و گفت : تعریف جالبیست اما بگو بدانم کی به این مسئله مهم رسیده ای فرامرز تار یزدان را از دستش گرفت و با بصدا در آوردن نتی کوتاه به جای اولش باز گشت و گفت : زمانی که مادرم در بیمارستان بسر می برد به خود آمدم ، در ن زمان تنها سوالم این بود که برای راضی کردن دل مهربانش چه کاری انجام داده ام ؟ حال نگذار برای تو نیز چنین سئوالی پیش آید ، زیرا تو خودت بهتر می دانی آنا از تو چه می خواهد . یزدان با تاسف سری تکان داد و گفت : این را بخوبی می دانم اما ای کاش کسی به من می گفت که چه باید بکنم ؟ کسی که از گذر تمامی لحظاتم بی اطلاع نباشد و از همه مهمتر هیچگاه تنهایم نگذارد تا در هنگام آشفتگیهای معمول روحیم به او رجوع کنم . فرامرز از شنیدن پاسخ رضایت آمیز یزدان با مهربانی در کنارش نشست و گفت : برادر عزیزم اگر مرا لایق بدانی دلم می خواهد همیشه با تو باشم و تو نیز با من و این را بدان پیش از آنکه تو به من احتیاج داشته باشی من به دوستی و هم صحبتی با تو محتاج می باشم . حال به تو می گویم بهتر است ابتدا به وضع ظاهرت توجه کنی و بعد به رفع مسائل دیگر نیز خواهیم پرداخت . یزدان با لبخندی بی رنگ رو به دوستش گفت : یعنی تو می توانی وحشی ترسانی را با خودت همراه سازی کاری که سالها خود من نتوانستم انجام دهم ؟ فرامرز با اطمینان از کار خویش گفت : بحث و مجادله دیگر کافیست بهتر است در عمل نیز نشان دهیم که دیگر زمان گذشته های اندوه با تمام شده ، بار دیگر یزدان را متوجه تارش کرد . آنا بی اطلاع از صحبت و تصمیمی که در آن لحظات بین فرامرز و یزدان جریان داشت در جمع خانم رکنی و دخترانش مرجان و مژده ساعتی دلپذیر را میگذراند خانم رکنی با تعریفاتی که از شیرینیهای پخته شده
رمانی ها
۱۰
آنا می کرد ، تصمیم گرفت در اولین فرصت طرز پختشان را از وی سوال کند . پس از دقایقی صحبت بر سر نام آنا پیش آمد و آنا برای توضیح نامش گفت : باید بگویم این اسم همراه با تولد یزدان پسرم بهمن داده شده و یزدان از همان ابتدا مرا به این نام می خواند و حال با گذشت سالها دیگر به آن عادت کردم ، بطوری که گاهی اوقات نام اصلیم را نیز فراموش می کنم . و سپس با لبخندی کوتاه افزود : زیرا با نام آنا که در زبان فارسی به معنای مادر است رابطه احساسی بیشتری دارم . خانم رکنی با شنیدن توضیحات آنا گفت : از صحبت شما اینطور درک کردم که نام آنا برای شما حالت خاصی دارد و بیشتر مایلید آنرا از زبان پسرتان بشنوید ، اگر رضایت دهید ما شما را با نام خانم بزرگ صدا خواهیم زد . با قبول پیشنهاد از سوی آنا بار دیگر خانم رکنی با خنده اعلام کرد : خانم بزرگ نام جدیدتان را به شما تبریک می گوییم .  مرجان در ادامه صحبت مادرش افزود : با این نام دیگر آقا پسران نگرانی به خود راه نخواهد داد که افرادی دیگر از نام آنا استفاده می کنند اما بهر حال باید بگویم در محبت شما همگی سهیم هستیم . نام جدید و صحبت مرجان باعث رضایت و خنده آنا شد . در اتاق فرامرز با شنیدن صدای خنده ای که از دورم حیاط شنیده میشد به شوخی در حالی که آستین لباسش را بالا می زد رو به یزدان گفت : این هم تاییدی است برای قبول کردن من به عنوان برادر ، حال دیگر بهتر است برای تحول ظاهر ات از همین لحظه دست بکار شویم . یزدان خواست چیزی بگوید اما فرامرز با بلند کردن دستش به علامت سکوت گفت : متاسفم اما دیگر برای برگشت از صحبت و تصمیممان دیر شده ، او را از جای بلند کرد . یزدان رو به فرامرز گفت : حمام می روم اما اصلاح صورتم باشد برای روزی دیگر . فرامرز با ترشرویی گفت : حمام رفتن که هنر نیست مگر تا به حال از آن رو گردان بوده ای ؟ زود دست بکار شو ، می خواهم آنا را شگفت زده کنم . یزدان در حالی که توسط فرامرز به سمت در کشیده می شد با خنده گفت : باور کن که من هم می خواستم طوری آنا را شگفت زده کنم ، البته با ترسیم صورت مهربانش بر روی تابلو . بهتر است ابتدا نگاهی به آن بیندازی . فرامرز با شنیدن صحبت یزدان لحظه ای مکث کرد و سپس با هیجان رو به یزدان گفت : فکری به نظرم رسید بهتر است تحول ظاهرت را با تقدیم تابلو همزمان کنی . در این صورت تاثیرش برای نا چند برابر خواهد شد . یزدان با نشان دادن تصویر کامل شده آنا گفت : برای خشک شدن رنگش آن را مدتیست درون کمد گذاشته ام تا آن زمان که بتوانم قابی زیبا برایش درست کنم . فرامرز با دیدن تابلو تحسین وار گفت : این تابلو لایق قابی زیباست ، بهتر است امشب آن را ببرم و عصر فردا با قابی که جلوه گر زیبایی بیشترش باشد برگردانمش ، تا آن لحظه بهتر است به فکر تحول خودت نیز نیفتی ، فردا شب می توانیم جشنی کوچک بگیریم و بهترین زمان است که مادرم را نیز با آنا آشنا کنم . تو که موافقی ؟ یزدان به آرامی گفت : شاید مادرت نتواند محیط اینجا را تحمل کند . فرامرز منظور یزدان را دانست برای همین بار دیگر با لحنی طنز آلود گفت : نگران نباش از قبل به مادرم گفته ام که گاهی به دیدار بارونی وحشی در قصری طلسم شده می روم ، از این بابت اصلا نگران نباش . او خیلی وقت است که با تو آشنا شده . با قبول پیشنهاد از جانب یزدان ، فرامرز آماده رفتن شد . یزدان او را تا سالن همراهی کرد در پایین پلکان فرامرز با اشاره به تصویر آنا که در میان روزنامه پیچیده شده بود گفت : زمانی باید به رسم سنت دوستیمان تصویری از مادرم بکشی تا من نیز به این وسیله بتوانم از او قدر دانی کنم .  یزدن با اطمینان از انجام دادن خواسته اش همانجا از او تا روز دیگر خداحافظی کرد .

۱۱
یزدان فرامرز را از پشت پنجره سالن دید که برای خداحافظی بار دیگر به سمت خانمها رفت و پس از دقایقی با بدرقه آنا از حیاط خارج شد .  شب هنگام بلا رفتن خانمهای رکنی آنا ساعتها برای یزدان از نزاکت و مهربانی این خانواده صحبت کرد و آرزو کرد رابطه صمیمانه ای که طرفین مایل به استمرار آن بودند ادامه داشته باشد . نا این آشنایی را فرصتی می دانست برای تحول زندگی یکنواخت خود و یزدان به این نکته نیز سخت امید داشت .  آن شب آنا و یزدان تا نیمه های شب به افکار متفاوتشان می اندیشیدند ، آنا به آرزو های زیبایی که می توانست آنها را نیز از خوشبختی و رضایت بی نصیب نکند فکر می کرد و یزدان بر خلاف او به گذشته ای می اندیشید که سالها ذهن او را به خود مبتلا کرده بود . به ابتدای آشناییش با فرامرز در هنرستان بهار که موسس آن استاد دانشگاهیش دکتر بهزاد فروهر بود . دوستی و احساس صمیمیتش با دکتر فروهر باعث شد که به دعوت او گاهی اوقات برای تدریس تار در فوق برنامه های عصر به هنرستان برود و فرامرز نیز یکی از هنر آموزان او به شمار می آمد .  مرد جوان از یاد آوری آن روز ها با چهره ای آشفته از روی تختش برخاست و به سمت پنجره پیش رفت . حیاط در شب با آن چراغهای زرد پایه دار به هاله ای از رویا و سکون فرو رفته بودند بطوریکه یزدان در مقابل آن ، خیره به زیبا ترین صحنهای که در مقابل چشمانش وجود داشت در سکوت به تحسین آن پرداخت ، اما از این احساس پیزی نگذشته بود که بار دیگر بی هیچ اختیاری ذهنش به هنرستان بهار کشیده شد و همچنین اعتماد بنفسی را که آن نقاب به او داده بود ، به طوری که در نظر همگان او را مردی امیدوار به آینده ای درخشان نشان می داد که با لطافت طبعش کسی نمی توانست رقابت کند .  کنسرتها و صحبتهای امیدوار کننده استادش . . . و اما از گذشته تنها کسی که برایش باقی مانده بود فرامرز این دوست و آشنای صمیمیش بود که به خواست و اصرار خودش به زمان حال قدم گذاشت و براستی اگر آشفتگیهای روحی مرد جوان نبود نمی توانست هر لحظه به این دوستی افتخار کند .  یزدان با تکیه به پنجره اتاقش نگاهش را به آسمان صاف و لطیف کشاند در آن لحظه دیدن ستاره های کوچک نقره ای در کنار ماه ، نگذاشت که او به افکار آزار دهنده اش وسعت بیشتری دهد ، بنابراین با فکر اینکه نیروی آرام بخشی را که امشب در جستجویش بود از آسمان زیبای شب کسب کرده ، برای استراحت به تختش باز گشت . فصل سوم  صبح فردا یزدان بطور خلاصه آنا را از آمدن فرامرز برای شام آگاه کرد و دیگر صحبتی از همراهی خانم مقدم مادر فرامرز و تصمیمات دیگرش نکرد . آنا با همان رضایتی که از شنیدن نام میهمان در او ایجاد شده بود به تدارک پذیرایی پرداخت . و یزدان نیز برای کسب آرامش و جمع کردن افکار خود به گلخانه مطبوعش پناه برد . انبوه گلها و درختچه گلخانه محیط آنجا را بمانند جنگلهای استوایی نشان می داد ، فواره حوض کاشی چند طبقه آنجا روز گذشته که خانمهای رکنی برای دیدار از گلخانه به آنجا آمده بودند همچنان در حال پخش آب بود . یزدان ابتدا به تمامی سبد های آویز گلخانه سر کشی کرد و پس از آن به تمیز کردن لکه های آب بر دیوار گلخانه که قسمت وسیعی از آنجا را طرح مینیاتور زیبایی به خود اختصاص داده بود کرد . و سپس با پایان یافتن کارش بر روی صندلی حصیری آنجا نشست و سعی کرد به مسائلی که روز گذشته پس از آن همه روز های یکنواخت و خسته کننده اتفاق افتاده بود بیندیشد و سپس بی آنکه خود بخواهد افکارش به سمت پیشنهاد آنا برای در نظر گرفتن دختر بزرگ خانواده رکنی به عنوان ستاره زندگیش کشیده شد . در ذهنش او را به بانوی زیبای قصر تنهاییش تعبیر کرد که با

۱۲
تحمل مشقات فراوان او را یافته است . اندیشه های شیرینی که در آن محیط مطلوب می توانست ساعتها افکارش را به خود مشغول کند . اما چندی نگذشته بود که یزدان با نهیب وجدانش به خود گفت : اما نه نمی تواند چنین باشد آن دختر می تواند با هر کس که بخواهد سعادتمند شود و من فعلا ترجیح می دهم به تحولی هر چند کوتاه در خود بیندیشم که البته همان نیز تا آخر برایم کفایت می کند . و با این تصمیم برای جلوگیری از افکاری که به اعتقادش بیهوده اندیشی بود خود را تا هنگام ظهر با گلدانهای جدیدی که به تازگی کاشته بود سرگرم کرد . گر چه در آن موقع از سال لزومی نبود که گلخانه آنطور انبوه از گیاهان باشد اما یزدان نمی خواست محیطی را که به او احساس آرامش همراه با امنیت می داد را به فضای باز بکشاند . با رسیدن وقت نهار آنا با به صدا در آوردن گوشی تلفن گلخانه یزدان را برای آمدن مطلع کرد .  مرد جوان به تاثیر از میهمانی شب در طول صرف غذا بار ها طعم آن را مورد تمجید قرار داد و آنا از اینکه می دید یزدان روحیه ای متفاوت نسبت به روز های دیگر دارد بی هیچ کنجکاوی در دانستن علت آن ، او نیز به وجد آمده بود و در دل چندین بار خدا را شکر کرد که یزدان عزیزش را امروز پس از مدتها آنطور که آرزو داشت می دید .  هنگام نماز آنا برای پسرش که تمامی روز های زندگیش را برای او گذرانده بود دعا کرد و از خداوند خواست که به قلب نا آرام یزدان آرامش بخشد . یزدان در آن لحظات خاموش با نشستن بر سکوی شومینه غرق تماشای آنا شده بود و با آرزوی اینکه بتواند ساعتها این خضوع ملکوتی را تماشا کند لحظه ای نگاهش را از آنا نمی گرفت . با به پایان رسیدن نماز نا ، یزدان در حالی که رطوبت چشمانش را با دست پاک می کرد رو به آنا گفت : ای کاش برای من نیز سهمی از دعای پاکت کنار می گذاشتی و از خدا می خواستی که مرا به حال خودم رها نکند . آنا در همان حال که سجاده اش را می بست رو به یزدان گفت : پسرم همانطور که خودت می دانی در تمامی لحظات زندگیم این تنها آرزو و خواسته ام از خدا می باشد . نگران نباش دلم روشن است که پنجره قلب مهربانت در آینده ای کوتاه به وسیله خورشید مهربانی گشوده می شود . یزدان با شنیدن پاسخ ساده آنا که از صحبتش چیزی دیگر بر داشت کرده بود با خنده گفت : که اینطور اما خودت بهتر می دانی پنجره قلبم به این سادگیها خیال باز شدن ندارد . آنا از اینکه یزدان او را دست انداخته بود در حالی که دستش را برای بلند شدن از جای بر زمین می گذاشت به سختی از جای برخاست و با ترشرویی رو به او گفت : زیاد ادعایت را فریاد نکن زیرا اگر خواست خداوند باشد تو نیز تسلیم می شوی . حال بهتر است آماده شوم تا به همراه خانم رکنی برای خرید بروم اگر بخواهم به حرفهای تو گوش دهم شب نمی توانی از فرامرز پذیرایی کنی .  یزدان با نشستن بر صندلی راحتیش رو به آنا گفت : بسیار خوب آنای سختگیر من درست می گویی اما بهتر است در به دست آوردن آن خورشید زیاد عجله ای نداشته باشم و بهتر است تو نیز دیگران را با تعریف و تمجید های خود خسته نکنی تا آنها مجبور به فرار شوند .  آنا در پاسخ به یزدان با خنده چندین بار سرش را تکان داد و از سالن خارج شد .  با رفتن آنا یزدان با قدم زدن در سالن خواست جایی را برای نصب تابلوی آنا انتخاب کند ، جستجویش زیاد به طول نیانجامید زیرا با توقف در مقابل شومینه با مکثی کوتاه دریافت که بهترین جایگاه را برای دید کامل تابلو یافته است زیرا که تا پیش از این برای نصب تابلو به میخ آماده درون دیوار نیز توجهی نکرده بود . با تصمیم نهایی به سمت تلفن رفت تا به فرامرز تلفن کند ، اما با فکر این که ابتدا برای کامل کردن میهمانی شب همانطور که فرامرز نیز خواسته بود می بایست به وضع ظاهرش برسد ، از کنار میز تلفن دور شد و با نگاهی به ساعت پاندولی پایه دار

۱۳
قدیمی سالن به سمت پلکان پیش رفت . ساعت از شش گذشته بود که آنا به خانه آمد نبود یزدان در سالن او را به این فکر انداخت که طبق معمول به گلخانه رفته و تا آمدن فرامرز خود را در آنجا مشغول خواهد کرد . ساعت از هفت گذشته بود که کار آنا در آشپزخانه به پایان رسید . حساسیت ناشی از انجام بهتر پذیرایی طبق معمول باعث شده بود که تا آن لحظه اصلا بخودش استراحتی ندهد و برای همین با تمام شدن کار ها سعی کرد با نشستن بر روی مبل راحتی در سالن دقایقی را استراحت کند . درد پایش شدت گرفته بود و به اعتقاد خودش علائم پیری در او بار دیگر ظاهر شده بود ، در حالی که دستی به زانویش میکشید با شگفتی تمام به گذشت سریع روز ها اندیشید ، سی و چند سال پیش برایش همین دیروز بود که زندگی در این خانه اعیانی با تحولی هر چند نا خوشایند به سمتی حرکت کرد که قلم تقدیر برای اهالی این خانه رقم زده بود . سپس بیاد تلفن امروز سپهر راد افتاد که از او حال یزدان را پرسیده بود ، نا خوشی سپهر راد و در خواستش برای آمدن یزدان به نزد او از نگاه پیر زن مسئله ای نگران کننده به حساب می آمد ، آنهم در حالی که یزدان پس از مدتها بار دیگر سعی در فراموش کردن گذشته ش داشت . اگر سپهر راد بخواهد برای او مسئله گذشته را باز گوید با روحیه حساسی که در یزدان سراغ داشت به حتم او را خرد می کرد ، برای همین در این مدت کمتر از یزدان خواسته بود که به دیدار سپهر راد برود و اگر این دیدار میسر می شد تا هنگام مراجعت یزدان همچنان آشفته به انتظارش می نشست و پس از آن این سوالات آنا بود که در هنگام ورود یزدان به خانه او را به خود مشغول می کرد .  آنا برای پایان دادن به افکار خسته کننده اش خواست با تلفن یزدان را از گلخانه صدا کند که در همان لحظه با صدای زنگ خانه برای پاسخ گویی از جا بلند شد و به سمت حیاط رفت .  و چقدر تعجب کرد زمانی که فرامرز را بهمراه مادرش خانم مقدم دید بطوریکه برای لحظاتی کوتاه فراموش کرد آنها را به درون خانه دعوت کند ، اما خیلی زود با آرامشی که از نگاه اطمینان بخش میهمانان گرفت با مهربانی آنها را به سمت سالن هدایت کرد در میان حیاط فرامرز با در دست داشتن تابلو که میان زر ورقهای رنگی پیچیده شده بود از آنا راجع به یزدان سوال کرد و آنا در پاسخش گفت : امروز تمام وقتش را در گلخانه بسر برده الان برای خبر کردنش می روم ، اما فرامرز پس از حرکت آنا با شتاب گفت : نه من می روم شما بهتر است با مادر به داخل بروید ، هم اکنون ما نیز به جمع شما خواهیم پیوست . آنا با با حالتی شگفت زده که ناشی از حضور خانم مقدم و شتاب فرامرز برای دیدار سریع یزدان بود سعی کرد همانطور که فرامرز خواسته بود به همراه خانم مقدم به سالن برود . خانم مقدم با نزاکت و مهربانی که در چهره اش نیز به خوبی نمودار بود در همان لحظات نخست توانست توجه آنا را به خود جلب کند و آنا نیز با دانستن دعوت یزدان از هر دوی آنها با آسودگی برای آشنایی بیشتر تا آمدن فرامرز و یزدان در کنارش نشست .  فرامرز با ورود به گلخانه یزدان را در آنجا نیافت به همین خاطر از پلکان حیاط به سمت اتاق یزدان حرکت کرد . در لحظه ورود به اتاق نیمه تاریک ، نگاهش به یزدان افتاد که کاملا متفاوت با گذشته بود ، مردی را که در مقابلش می دید با آن چشمان متفاوت که در همه حال از حرفی نگفته سخن می گفت و آن چهره آرام و قد بلندی که شکستگی قلبی غمگین او را نیز در خود فرو برده بود همگی آنها صفاتی بودند که در همان نگاه اول نیز او را مردی جذاب معرفی می کرد . مو های مجعدش از آشفتگی گذشته رهایی یافته بود و این خود تحولی آشکار به حساب می آمد . فرامرز با هیجان زیاد به سمت دوستش پیش رفت و دستان یزدان را میان دستانش گرفت و با دقتی خاص به او نگریست .

۱۴
پس از لحظاتی این یزدان بود که سکوت میانشان را شکست و گفت : نظرت چیست ؟ نگفتی چطور شده ام ؟ فرامرز بدون تغییر در نگاهش به آرامی گفت : سمبلی از ابهت و شکوه که در عین جذابیت به اطرافیانت اخطار می کنی که به تو نزدیک نشوند . با تمام شدن صحبت فرامرز هر دو خندیدند .  تاق نیمه تاریک ، فرامرز را به یاد گفته یزدان انداخت که در تمامی مدت آشنائیشان پس از ماجرای هنرستان بهار خودش را با کلمه عجیب ترین انسان می خواند . در آن لحظه فرامرز با خود گفت : براستی تو انسانی عجیب و غیر قابل شناخت هستی اما در مورد خصوصیات اخلاقی و پنهان تو نیز باید بگویم بسیار صادق و خوب است گر چه برای شناخت آن ابتدا باید از مانع ظاهر سرد و خشکت گذر کرد . فرامرز به تاثیر افکار خود رو به یزدان گفت : ای کاش می دانستم که این چشمان یاغی در جستجوی چیست ؟ یزدان بیدرنگ در پاسخ فرامرز با لحنی آرام و شمرده گفت : به دنبال آرامش روح خود می گردم که تا به امروز نتوانسته ام او را بیابم .  فرامرز به آرامی بر شانه یزدان زد و گفت : بزودی آن را نیز خواهی یافت زیرا که تا امروز به نیاز آن در وجودت فکر نکرده بودی حال بهتر است به نزد مادر ها برویم ، آنا از دیدن مادرم حسابی جا خورده بود و این را می دانم که در آن لحظه از عکس العمل تو بیش از هر چیز بیم داشت .  یزدان با خنده گفت : پس به این ترتیب اولین کار برای متعجب کردن آنا انجام شد می دانم که دیدن تابلو نیز او را خوشحال خواهد کرد . فرامرز در آن لحظه خواست تابلو را به او نشان دهد اما یزدان مانع شد و گفت : دلم می خواهد آن را در سالن و در جایگاه اصلیش که بالای شومینه است ببینم و با این تصمیم هر دو به سمت در اتاق حرکت کردند .  در سالن خانم مقدم به انتظار آمدن آنا از آشپزخانه بر روی مبل نشسته بود که با ورود فرامرز و یزدان از جا برخاست و یزدان را که با گامهای موقر و آرام برای خوشامد گویی ، به او نزدیک می شد از نظر گذراند . نگاه دقیق خانم مقدم بر یزدان او را به این باور رساند که او مردیست آزموده و در عین حال اندکی نا شناخته و مرموز و این تنها توصیفاتی بود که در آن لحظه از ذهنش گذشت . صدای احوالپرسی یزدان با خانم مقدم باعث شد که آنا نیز از آشپزخانه به سالن بیاید . پیر زن با دیدن یزدان که پس از مدتها او را کاملا متفاوت نسبت به گذشته می دید در میان راه ایستاد . یزدان در حالی که به چهره مبهوت و شگفت زده آنا می نگریست با لبخندش به او این اطمینان را داد . که آنچه را می بیند حقیقت دارد ، و سپس آرام به سمت آنا رفت و او را در آغوش گرفت آنا همچنان با شگفتی از این تحول ناگهانی پسرش ، با چشمانی اشک آلود با جملاتی کوتاه و لرزان شادیش را بر زبان آورد . فرامرز در آن هنگام با گذاردن تابلو عکس آنا بر روی دیوار بالای شومینه کار یزدان را آسان کرد . آنا با دست کشیدن بر سر یزدان رو به او گفت : یزدان پسرم چطور آنچه را که می بینم باور کنم . آیا در خواب هستم و این لحظه رویایی ، کوتاه است ؟ یزدان به آرامی با بوسه ای که بر دستان چروکیده آنا می زد گفت : آنای مهربانم برای باور کردن این لحظه می توانی به بالای شومینه نگاهی بیندازی زیرا تمام بهانه زندگیم در آنجا نقش بسته است . آنا به همان سمتی که یزدان گفته بود نگریست و با تعجبی زیاد تر از قبل ، تصویر خودش را در میان قاب چوبی زیبایی در بالای شومینه یافت . آنا با درک اهمیتش در زندگی یزدان بار دیگر به آرامی گریست . تاثیر احساسات آنا بر خانم مقدم که او نیز عواطف مادرانه ای داشت باعث شد که او نیز نا خود آگاه چشمانش پر از اشک شود . پس از سپری شدن دقایقی یزدان پیشنهاد کرد که جشن کوچکشان را با نشستن در کنار هم آغاز کنند . و هر یک از اعضای این جمع

۱۵
کوچک بی هیچ تذکری می دانستند که نمی بایست سخنی از گذشته کرد برای آنها در آن لحظات تنها مسئله ای که اهمیت داشت حال بود و بعد از آن آینده . . . پس از صرف شام به پیشنهاد یزدان و موافقت جمع ادامه این شب نشینی به حیاط منتقل شد صدای دلنشین قطرات آب فواره های حوض که بر سطح آب برخورد می کرد و صدای جیر جیرکهایی که با هم آواز سر داده بودند در لحظات نخست همه را به سکوت دعوت کرد و پس از دقایقی که به سکوت سپری شد با تمایل و اشتیاق جمع با گذر از زمان حال به صحبت در مورد آینده پرداختند ، آینده ای که هر کدام از آنها به تاثیر از محیط دلپذیر اطراف می گفتند ، بیش از همه یزدان را به فکر و در نهایت رضایت از آن فرا می خواند شب از نیمه گذشته بود که فرامرز با یادآوری اینکه مادرش دوران نقاهت خود را می گذراند و بایستی به استراحت بپردازد رو به مادرش گفت : مادر جان بهتر نیست که در همینجا از یزدان و آنا برای آخر هفته قول گرفت که شبی را نیز به کلبه محقر ما قدم بگذارند . خانم مقدم با رضایت از یاد آوری پسرش رو به یزدان و آنا گفت : آخر هفته برای ادامه آشنایی زمان بسیار خوبی است آیا شما آنرا قبول دارید ؟  آنا با نگاهی به یزدان تصمیم گرفتن را در مورد خواسته فرامرز و مادرش به او محول کرد و یزدان با رضایتمندی از شبی که گذرانده بود گفت : من و آنا با افتخار دعوتتان را می پذیریم اما اگر رضایت دهید زمان آنرا به روزی موکول خواهیم کرد که شما دوران نقاهتتان را سپری کرده باشید به اینصورت ما نیز احساس آسودگی بیشتری خواهیم کرد .  با قبول صحبت یزدان از سوی آنا و اصرار هر دو بر این کار زمان آنرا به آینده ای نزدیک موکول کردند .  ساعتی پس از رفتن فرامرز و مادرش یزدان برای استراحت به اتاقش وارد شد و بدون آنکه چراغی روشن کند به سمت تختش رفت تاریکی اتاق به مرد جوان این فرصت را می داد که پس از سالها به مسائل خوشایندی که امشب برایش پیش آمده بود فکر کند . با دراز کشیدن بر تخت نگاهش را در تاریکی به نقطه ای نا معلوم ثابت کرد ، احساس می کرد که این میهمانی برای او پیامی را به همراه داشت و آن اینکه به گفته فرامرز نیاز اولین گام در خواستن و بدست آوردن است و حال پس از سالها این احساس در او رشد کرده که دیر یا زود برای رفع سکون و نفرت از گذشته قدمی بردارد . به اعتقاد خودش این امر در حالی میسر میشد که بار دیگر بدون هیچ واهمه ای به گذشته رجوع کند با این فکر به یاد آلبومی که از کمد سالن طبقه پایین برداشته بود افتاد با وجودی که دو روز پیش آنرا از جای همیشگیش در کمد سالن برداشته بود اما تا به حال فرصت نگاه کامل آنرا پیدا نکرده بود . به همین خاطر از جای برخاست و با روشن کردن چراغ اتاقش آلبوم را از روی میز کنار تختش برداشت و به ورق زدن آن پرداخت .  اولین عکس پسر بچه ای را نشان می داد که در میان گلهای باغچه با لبخندی صمیمی نشسته بود به درستی زمان گرفتن آن عکس را بیاد نمی آورد اما همینقدر می دانست که این عکسها همگی در زمان دیدار مادر و پدر از او گرفته شده بود . با این فکر بار دیگر گزند تلخ گذشته بر قلبش نشانه رفت بطوری که با شدت آلبوم را به هم کوبید و بر روی تخت دراز کشید اما این کار نیز زیاد به طول نیانجامید و بار دیگر مرد جوان با فکر تصمیمی که گرفته بود بر جای نشست و به ورق زدن ما بقی آلبوم پرداخت در صفحات آخر عکس از زمان هفده سالگیش توجه او را به خود جلب کرد در میان جمع بود آری میان جمع و هدیه مادر آن نقاب دروغین چهره او را زیبا و معمولی نشان می داد . برای دیدن بهتر عکس آن را از لفاف کدر و رنگ و رو باخته آلبوم خارج کرد در آن هنگام متوجه عکس دیگر

۱ ۶
در زیر آن عکس شد عکس پنهان شده تصویر خودش بود ، اما با نگاهی دیگر در یافت که آن عکس متعلق به او نیست حتی محیط اطراف نیز برای او نا آشنا بود در پشت عکس نیز توضیحی در موردش نوشته نبود . زرد رنگ بودن عکس مرد جوان را به این یقین رساند که این عکس می بایست متعلق به زمانی دیگر باشد که از آن سالهای بسیاری گذشته ، و این شخص به یقین بواسطه شباهت ظاهریش به خود او از اقوامی بوده که هیچگاه آن را ندیده اما این باور بر او خیلی زود روشن شد که آن نگاه را در جایی دیگر و در زمان حال دیده . یزدان پس از مدتی نسبتا طولانی که به تصویر نگریسته بود برای اینکه ذهن خود را بیش از این مشغول نکند با خود گفت : آن تصویر متعلق به گذشته است و به حتم این شخص از اقوامی بوده که تا به امروز او را ندیده ام و این خطای ذهن من است که او را آشنا احساس می کنم . با این فکر عکس را به جای اولش باز گرداند و با خاموش کردن چراغ اتاق خود را مهیای استراحتی که به آن احتیاج داشت کرد . و در همان حال با درک تشابه آن عکس با سپهر راد به یاد پیر مرد افتاد و با فکر اینکه صبح فردا پس از مدتها بار دیگر به دیدار سپهر راد می رود التهاب ذهنش که تاثیر گرفته از هیجان آن شب بود را به خواب آرام بخشی سپرد . فصل چهارم   یزدان با ایستادن در مقابل ساختمان وکلای عدالت ، بار دیگر در ذهن به تکرار تاریخچه این موسسه پرداخت . جمعی از خبره ترین وکلای تهران در اینجا جمع بودند و به عبارت ساده تر ، این ایده از فکور ترین عضو اصلی این موسسه به مرحله اجرا در آمده بود . با وجودی که سپهر راد در آستانه هشتاد و دو سالگی خود بود و می بایست خیلی وقت پیش دوران استراحت و باز نشستگی خود را آغاز می کرد اما همچنان با جدیت تمام به کار در این موسسه مشغول بود . مرد جوان با بلند کردن سر با نگاهی که تا انتهای طبقه سوم می کرد ، نگاهش را به پنجره دفتر سپهر راد ثابت نگاه داشت و دریافت که به گفته چند ماه پیش پیر مرد پرده های کرم رنگ اتاق خود را با پرده های ارغوانی با رنگی نزدیک به این رنگ که به واسطه فاصله نسبتا زیاد پنجره یزدان بدرستی رنگ آنها را تشخیص نداد . معاوضه کرده و به همین منظور با خود فکر کرد که یقین در شکل دکوراسیون اتاق نیز تغییراتی داده است . اشعه خورشید که از لبه عینک سیاهش چشمش را می آزرد باعث شد که خیلی زود نگاهش را از پنجره دفتر به پایین بکشد و با قدم گذاردن بر روی اولین پلکان سیاه رنگ ساختمان ، از همان ابتدا خود را مهیای توبیخ های پیر مرد که بعلت قصور در دیدار وی بود کرد . یزدان با دریافت اجازه ورود که توسط خانم میر باقر منشی قدیمی سپهر راد صادر شد ، با آرامش و رضایتی خاص که همیشه در هنگام دیدار این وکیل جدی و دلسوز در وجودش داشت به سمت دفتر کار وی حرکت کرد . با وارد شدن به دفتر ، در نگاه نخست همچنان که حدس زده بود در دکوراسیون جدید اتاق مخلوطی از رنگ بنفش ملایم و ارغوانی کار شده بود بطوری که احساس یزدان نسبت به چند ماه پیش که به اینجا آمده بود بر خلاف گذشته که از رنگ کرم و قهوه ای حالتی از سکون و تسلیم در عین نا رضایتی به وی دست می داد ، این بار رنگ لطیف ارغوانی حالتی از هیجان زندگی ، که گاه به سمت شیطنتی کودکانه سوق داده می شد ، می کشاند بطوریکه با دیدن سپهر راد با قدمهایی اطمینان بخش و شاد به سمت وی پیش رفت و در پاسخ پیر مرد که با گرفتن دست وی به رسم همیشه با اخمی تصنعی که در آن هنگام در نظر یزدان دلنشین نیز بود او را در تاخیر نسبتا زیاد دیدارش مورد ملامت قرار می داد گفت : بهر حال من خود را بازنده اعلام می کنم . زیرا که به هیچ وجه نمی توانم شما را به زندان خود دعوت کنم . پیر مرد با نواختن ضربه ای آرام به شانه یزدان که از لطف و

۱۷
محبتش نسبت به یزدان حکایت می کرد . او را به نشستن دعوت نمود و در همان حال رو به مرد جوان گفت : فرزندم از دیدارت خوشحالم در این مدت بار ها از آنا احوالت را جویا شدم اما خودت بهتر می دانی که علت نیامدنم به آن خانه چیست ؟ یزدان با کشیدن آهی عمیق در حالی که عینک سیاهش را از چشم بر می داشت در چشمان پیر مرد نگریست و گفت : مثل این است که این خانه طلسم شده را باید به حال خود رها کنیم ابتدا پسر شما آنرا با عشق تمام برای زندگی جدید خود بنا کرد و متاسفانه آن . . . و پس از آن هم موضوع من . . . پیر مرد با نشستن بر لبه میز بزرگ خود ، در حالی که از یاد آوری آنچه که بر پسرش گذشته بود چشمانش نگاهی خسته کننده به خود می گرفت ، در همان حال گفت : آری آن تصادف ، آن حادثه نگذاشت که پسر عزیزم از آنچه که حق مسلم وی بود استفاده کند . سپس با تغییر نگاه خود خیره به تابلویی که در مقابل او به دیوار قرار داشت با لبخندی بیرنگ ادامه داد : طاقبست درون تصویر مربوط به خانه کنونی تو است ، قسمت عقب ساختمان که حال از خودت شنیده ام به گلخانه ای بزرگ تبدیل شده پسر عزیزم آنجا را بهشت خود می دانست و نقاشی کردن در آنجا را کمال خوشبختی می نامید . یزدان در آن هنگام مستقیم به چهره بی رنگ و استخوانی پیر مرد نگریست و دریافت که از چند ماه پیش ضعیف تر بنظر می رسد و با این یقین رو به سپهر راد که در افکار خود فرو رفته بود گفت : پس از چند ماه که شما را می بینم ، مثل اینکه لاغر تر شده اید ؟ صحبت محبت آمیز یزدان پیر مرد را از فکر خارج کرد و سپهر راد با نشستن در مقابل یزدان سعی کرد همان لبخند گذشته را در چهره پژمرده خود حفظ کند رو به او گفت : فرزند اگر تو می گویی چند ماه من به تو می گویم دقیقا چهار روز به پنج ماه است که تو را ندیده ام ، بار ها در طول این مدت خواستم بخاطر بهانه کار اداری زمینها ، تو را به اینجا بخوانم اما تنها مانعم این بود که نمی خواستم دیدارمان به اجبار باشد زیرا می دانستم که پس از این مدت روال بهتری از زندگی را پیش می بری و سپس با شیطنتی که یزدان هیچگاه از پیر مرد ندیده بود رو به یزدان گفت : به لطف خدا شادی و شور زندگی را از همان لحظه نخست در وجودت دیدم ، به من راستش را بگو آیا عشق را شناخته ای ؟ یزدان با خنده ای بلند از جای برخاست و به سمت پنجره رفت ، در آن هنگام بر خلاف فکر کردن به سوال پیر مرد به این اندیشید که چقدر پنجره ها را دوست دارد ، بخصوص پنجره های باز را . . . و سپس رو به پیر مرد که به انتظار پاسخش بود برگشت و گفت : گفتید عشق ، آیا این کلمه آنقدر معجزه می تواند داشته باشد ؟ پیر مرد خواست چیزی بگوید اما یزدان به میان صحبت وی آمد و گفت : بسیار خوب به شما می گویم آری من عشق را پس از چند سال بار دیگر شناخته ام آنهم با شما و آنا و دوست عزیزم فرامرز . زیرا اگر با این معجزه لطیف الهی آشنا نشده بودم هم اکنون لجاجتی بی حاصل مرا از شما و دیگران دور می کرد . سپهر راد با گفتن : احسنت بر تو ، او را به صحبت وا داشت و یزدان ادامه داد : و در طول این مدت سعی کرده ام که دیگر به ترس و گریز مهرجان فکر نکنم . سپهر راد با تردید از او سوال کرد : آیا دیگر او را دیده ای ؟ یزدان با تکان سر آرام گفت : دیگر نه زیرا که می دانم این خواست او بود . پیر مرد با کشیدن نفسی صدا دار از جای برخاست و رو به او گفت : من و تو هر دو یک درد مشترک در مورد گذشته داریم ، بهین خاطر بهتر است دیگر به این مسائل فکر نکنیم . بلند شو ، برای ظهر فکر بسیار جالبی دارم . یزدان خواست چیزی بگوید اما سپهر راد رو به او گفت : غذا خوردن در هوای آزاد برای هر دوی ما آرامش بخش خواهد بود . یزدان با برخاستن از جای گفت : در مورد صرف غذا مخالفتی ندارم اما بهتر نیست که تا پایان کار شما صبر کنیم . سپهر راد با بر داشتن کت خود از پشت صندلیش در حالی که بهمراه یزدان از در خارج می شد گفت : امروز را برای کار به دفترم نیامده بودم مدتهاست که کار های

۱۸
مرا پسر دوست عزیزم آقای مهران انجام می دهد باور کن با وجود سن کمی که برای این کار دارد اما در حرفه اش بسیار متبحرانه عمل می کند . شاید تا مدتی دیگر دفترم را نیز به او وا گذار کنم و خودم برای استراحت به کرج بروم . یزدان از آنچه که می شنید بسیار متعجب شده یود بطوری که در میان راه ایستاد و رو به سپهر راد گفت : چه چیز باعث شده که شما چنین تصمیمی را بگیرید ؟ این تصمیم با صحبتهایی که در گذشته داشتید هیچ گونه هم آهنگی ندارد . سپهر راد با جدا شدن از یزدان به سمت میز کار خانم می باقر رفت و پس از گفتن دستورات لازم بار دیگر به نزد یزدان که در همان حال رو به او ایستاده بود باز گشت و با لبخندی ملایم گفت : در راه برایت از چگونگی تصمیمم خواهم گفت ، حال برویم .  ماشین نا آشنا و سبز رستوران را می پیمود و درختان چنار و شمشاد دو سمت خیابان در ردیفی منظم از مقابل چشمان یزدان به کناری می رفتند . خلوتی خیابان نشان از آغاز روز کاری هفته بود ، به همین خاطر این موضوع آرامشی بود که بر رضایت مرد جوان می افزود . حتی خلوتی رستوران که در هوای آزاد و در زیر درختان سبز نیمی از تختهای خود را همچنان بی هیچ میهمانی به سایه سپرده بودند باعث شد که یزدان با کشیدن چند نفس عمیق لحظاتی را در سکوت به صدای دلنشین آب گوش فرا دهد . در هنگام غذا یزدان بار دیگر متوجه چهره بیمار گون سپهر راد شد که در سکوت با غذای خود بازی می کرد و خوردن قرص ، برای یزدان این یقین را بهمراه داشت که سپهر راد بدون دلیل ضعیف و پژمرده بنظر نمی رسد ، به همین خاطر علت را از سپهر راد جویا شد و پیر مرد با پس کشیدن بشقاب نیمه پر خود به عقب و اعلام انصراف خود از خوردن غذا رو به یزدان گفت : فرزندم کشیدن دردی بزرگتر مرا نسبت به خودم بی اعتنا کرده خیالت آسوده باشد جسم من بخاطر روح بیمارم است که نا خوشی خود را نشان داده یزدان با نگاهی عمیق به پیر مرد آرام گفت : ای کاش می توانستم برای شما کاری انجام دهم . پیر مرد با نگاهی سرشار از سپاس و محبت رو به یزدان گفت : اگر بخواهی می توانی و آن این است که مرا از دیدار خود محروم نسازی . یزدان نگاهش را به سمت شاخه های بالای درختی که در کنارشان بود برد و در همان حال گفت : می دانم که این تعارفی بیش نیست ولی بهر حال متشکرم . سپهر راد با شتابی خاص کلمه تعارف را چندین بار تکرار کرد و سپس افزود : ای کاش می دانستی که در زندگیم چقدر اهمیت داری ، تو . . . تو مرا بیاد . . . سکوت سپهر راد باعث شد که یزدان بگوید : من شما را بیاد فرزندتان می اندازم و به این صحبت شما افتخار می کنم اما خواسته ام این است که می توانستم با داشتن چنین احساسی برای شما همانقدر مفید بودم که پسرتان بود . پیر مرد در مقابل صحبت یزدان گفت : متشکرم فرزندم براستی که تو برای من بمانند همان هستی .  با پایان یافتن صحبت سپهر راد که یزدان احساس کرد نیمه تمام رها شد هر دو سکوت کردند و پس از لحظاتی سپهر راد با آرامشی ظاهری رو به یزدان ادامه داد : از آن سالها که قلب من شکست دیگر نتوانستم آن را التیام بخشم و حال پس از این همه سال در واقع درد دلتنگیم به قلب جسمانیم نیز رسوخ کرده ، اما براستی برایم مهم نیست ای کاش می توانستم با تو راحت صحبت کنم اما . . . اما نمی توانم و این مرا بیش از هر چیز دیگر عذاب می دهد . و سپس در چشمان یزدان نگریست و با اطمینان کامل زیر لب تکرار کرد : ای کاش می فهمیدی که تو از یزدا . . . پسرم نیز بریم عزیز تر هستی باور کن و اما من دیگر به غم گذشته خو گرفته ام و متاسفانه چاره ای نیست . صحبت آرام پیر مرد یزدان را تکان داد اما بدرستی علت آنرا نمی توانست درک کند بطوریکه بی اختیار از مقابل پیر مرد برخاست و پشت به او لبه تخت نشست و سرش را در میان دستهایش گرفت ، در ذهن به تکرار صحبت آخر پیر مرد پرداخت : ای کاش که می فهمیدی که تو از یزدا . . . پسرم نیز بریم عزیز تر هستی باور کن . . . این صحبت

۱۹
برای او از واقعیتی نهفته سخن می گفت که قادر به درک و فهمیدن آن نبود . سپهر راد نیز در کنار یزدان نشست و برای آنکه ذهن یزدان را از آنچه که بی اختیار بر زبان آورده بود منحرف کند آرام گفت : تو درست می گفتی من هیچگاه قصد وا گذاری دفترم را به کسی نداشتم اما چند ماه پیش این توصیه به در خواست دکتر سیمین وند بود حتی با کلماتی کوتاه به من گفت : اگر چنین نکنم چه بسا وخامت قلب بیمارم مرا از پای بیندازد .  یزدان با شنیدن صحبت نگران کننده سپهر راد نا باورانه به پیر مرد نگریست و بی اختیار گفت : این امکان ندارد . صحبت نا پخته یزدان که نمی خواست واقعیت گفته های پیر مرد را باور کند باعث لبخند سپهر راد شد و گفت : حال متاسفانه امکان پذی شده و این موضوع مرا در میان دو راهی قرار داده که در یک سو آنچه که از من خواسته شده هست و در سمت دیگر آنچه را که خود می خواهم وجود دارد و باور کن نمی دانم به کدام سمت بروم .  یزدان در التهاب شنیدن بیماری سپهر راد متوجه صحبتهای آخر وی نشد و با برخاستن از جای رو به پیر مرد گفت : بسیار خوب هم اکنون با هم به نزد پزشکتان می رویم ، می خواهم با او صحبت کنم . سپهر راد نیز به تبعیت از تصمیم حرکت یزدان از جای برخاست و رو به او گفت : پسرم زیاد خودت را نگران نکن زیرا تنها کار ساده ای که می توانم انجام دهم و در بهبودی من تاثیر مستقیم دارد استراحت در محیطی به دور از تشنج است ، حال برویم .  بی حرکت بودن یزدان باعث شد که پیر مرد بار دیگر برای اطمینان او بگوید : خیالت آسوده باشد ، اگر زمانی به کمک احتیاج داشتم اولین نفر که از او یاری بخواهم تو هستی . یزدان خواست چیزی بگوید اما سپهر راد با گرفتن سوئیچ ماشین به سمت او گفت : حال بهتر است تو ماشین را برانی و کمی نیز عجله کن تا دربان موسسه در پارکینگ را نبندد و گر نه ماشینت تا صبح فردا در باز داشت خواهد بود . یزدان با قبول خواسته پیر مرد از روی پل چوبی کوچک آنجا گذشت و به سمت ماشین رفت .  در خانه یزدان بطور خلاصه از کار هایی که در آن روز انجام داده بود ، برای آنا باز گفت و آنا از اینکه می شنید پیر مرد بر اثر بیماری قلبیش رنجور تر از قبل شده بشدت متاثر شده بود .  عصر هنگام یزدان در گلخانه با افکاری غریب به گذشته اش رجوع کرده بود و این رجعت برای او یاد آور صحبتها و اشکهای آرام مادرش در آن زمان بود . دلداریهای لطیف پدر در مقابل گریه های بی امان مادر همه در او این یقین و باور را به اوج می رساند که مقصر این واقعه های نا خوشایند نمی توانست کسی جز خودش باشد ، به همین خاطر حتی در همان دوران کودکی خود از رفتن پدر و مادر به ترکیه بی تابی نکرد و چه بسا در همان زمان در ذهن کودکانه اش می گفت : چه بهتر من می مانم و آنا ، آنایی که دوستش دارم و با او احساس امنیت می کنم .  نزدیک به ده روز از دیدار یزدان و سپهر راد می گذشت و یزدان در این مدت به دیداری دیگر از او و تلفنهای هر روزی که به سپهر راد می کرد ، جویای احوالش بود . در پایان روز دهم هنگام غروب به عادت این مدت که در آن ساعت از طیق تلفن جویای احوال سپهر راد می شد ، به او تلفن کرد . از آن طرف سیم صدایی نا آشنا بی اختیار او را به لرزه انداخت و متاسفانه آنچه که او را در آن هنگام نگران داشت به وقوع پیوسته بود . مخاطب او که خود را مهران معرفی می کرد از وخیم شدن حال سپهر راد گفت و در ادامه افزود : اگر خودتان زنگ نمی زدید هم اکنون به خواست آقای سپهر راد من با شما تماس می گرفتم ، اوج محبت پیر مرد را نسبت به خود احساس کرد و می دانست این احساس متقابلی بود ما بین او و سپهر راد که بدرستی علت آنرا نمی دانست .

۲۰
مهران در پایان با آدرسی که در اختیار یزدان قرار می داد او را هر چه سریعتر به آنجا فرا می خواند . یزدان متشنج از خبری که شنیده بود خود را مهیای رفتن کرد ، آنا که از صحبتهای کوتاه یزدان دانست که برای دیدن سپهر راد می رود با نگرانی که در آن لحظات در نگاه یزدان به ناراحتی از شنیدن وخامت حال سپهر راد تعبیر شد رو به مرد جوان گفت : حالا در کجاست ؟ یزدان در پاسخ آنا گفت : فعلا به خانه اش می روم ، فکر می کنم ، فکر می کنم که آدرس مشخص و واضحی داشته باشد . آنا بی اختیار دست یزدان را گفت و مرد جوان با مکثی کوتاه به سمت آنا چرخید و آنا با نگرانی رو به او گفت : نمی دانم چطور تو را به خانه اش فرا خوانده ، یزدان معنای صحبت آنا را درک کرد زیرا که تا آن زمان به خواست خود سپهر راد حتی نمی دانست که آدرس خانه وی در چه مکانی قرار دارد . و حال چطور با دادن آدرسش از او خواسته که به دیدار وی برود .  تردید و افکار نا مشخص یزدان زیاد قدرت وسعت به خود ندیدند . زیرا که وی خیلی زود خود را در ماشین یافت که به سمت خانه سپهر راد در حرکت بود . . .  در طول سالهای زیاد یعنی از همان زمان طفولیتش سپهر راد را می شناخت و می دانست که رسیدگی به املاک مادرش را او بر عهده دارد و اینکه موظف بود در غیاب مادر هر ماه حد اقل یکبار هم که شده با او دیداری داشته باشد ، و این دیدار ها تنها نقطه تفاهمی بود که میان مادر و خودش احساس می کرد . زیرا براستی رغبت و کششی که در این دیدار ها می دید خودش را نیز شگفت زده می کرد وکیل مادر یا واضح تر سپهر راد هیچگاه در این مدت نخواسته بود با موکل خود تماس داشته باشد پس چطور این احساس اطمینان در مادر بوجود آمده بود که او می تواند مسئولیت کارهای او را در ایران بخوبی انجام دهد .  ماشین با گذشتن از چندین خیابان ، در مقابل ساختمان زیبایی که یزدان احساس می کرد مقصدش می باشد توقف کرد . وجود ماشینهای متعددی که در مقابل خانه پارک شده بودند یقین مرد جوان را تایید کرد که وخامت حال سپهر راد نگران کننده می باشد .  در آهنی نرده دار به یزدان این امکان را می داد که بتواند بهتر آنسوی در را نگاه کند . در قسمت جلوی ساختمان سه پلکان کوچک ساختمان را به سطح زمین متصل می کرد . ستونهای چهار گوش مرمری زیبایی در دو سمت پلکان حد ایوان کوچک مقابل در اتاقها را مشخص کرده بود . وسعت خانه گر چه از خانه هایی که در آن خیابان وجود داشت کمتر بنظر می رسید ، اما به همان ظرافت و زیبایی آنها در این خیابان خود نمایی می کرد .  با بصدا در آوردن زنگ خانه پس از لحظاتی مرد جوانی که حدود بیست و هفت یا هشت ساله می رسید برای پاسخگویی به در حیاط آمد . یزدان با معرفی خود بی هیچ صحبتی دیگر به سالن خانه وارد شد ، و در آنجا با وقفه ای کوتاه رو به مرد جوان ، به انتظار شنیدن نشانی اتاق سپهر راد ایستاد . مهران با دیدن شتاب یزدان در حالی که سعی می کرد آثار اضطراب را از چهره اش دور کند با دست به در اتاقی اشاره کرد که در چند قدمی یزدان قرار داشت . با مشخص شدن اتاق سپهر راد یزدان بدرون اتاق وارد شد . در لحظه ورود وجود چند شخص دیگر در کنار تخت سپهر راد او را متوقف کرد . پیر مرد آرام برروی تخت دراز کشیده بود و با چهره ای رنجور از ضعف و لبخندی پژمرده که این اواخر یزدان را به فکر انداخته بود به او اشاره کرد که به نزد وی بیاید . و سپس با همان لحن آرام از پرستاری که در کنار تختش ایستاده بود خواست همگی اتاق را ترک گویند . پرستار با حالتی تردید آمیز رو به مردی که در آنجا قرار داشت کرد ، که این کار در نظر یزدان برای کسب تکلیف بود . آن مرد با تکان سر انجام خواهش سپهر راد را تایید کرد و پس از لحظاتی همگی از اتاق خارج شدند . پرستار آخرین فردی بود که پس از

۲۱
کنترل وسایل پزشکی اطراف سپهر راد اتاق را ترک کرد . با رفتن پرستار یزدان در کنار سپهر راد بر روی لبه تخت نشست ، نگاه بیمار گون پیر مرد برای مرد جوان هزاران حرف نگفته بود . این سپهر راد بود که به سختی سکوت میان خود و یزدان را در هم شکست و رو به مرد جوان گفت : پسرم ، متشکرم که آمدی حال بهتر است آن عینک را از چشمانت برداری . یزدان در حالی که گفته پیر مرد را اطاعت می کرد دست چروکیده او را در دست خود گرفت و این تنها کاری بود که در آن لحظات می توانست بیش از کلام الکن در وجود هر دو تاثیر کند . چشمان براق پیر مرد که از اشکهای غیر محسوسش برق می زد برای یزدان غیر قابل تحمل بود برای همین خواست در مقابل آن نگاه  بسنده کرد .  »چرا  «خسته چیزی بگوید ، اما زبانش به تکرار واژه سپهر راد به آرامی در مقابل پاسخ کلمه چرا گفت : پسرم مدتی پیش نیز به تو گفته بودم ، قلب من از سالها پیش بیمار شده بود و چرای آن نیز خودت بهتر می دانی .  و پس از لحظاتی ادامه داد : خوشحالم که به اینجا آمدی این تنها آرزوی من بود در این لحظات بود ممنون که به خواسته ام توجه کردی .  یزدان دریافت که پیر مرد خواستار صحبت او می باشد بهین خاطر با سختی از بغضی که گلوی او را بدرد آورده بود با گفتن : چرا به بیمارستان نرفتید ؟ بار دیگر به سکوتش ادامه دد . پیر مرد با لبخندی بی رنگ سرش را به اطراف چرخاند و رو به یزدان گفت : آیا این همه وسایل و امکانات پزشکی که دوست عزیزم سیمین وند برایم در اینجا مهیا کرده تو را راضی نمی کنند یزدان لبخند سپهر راد را با لبخندش پاسخ گفت و سپهر راد با آهی کوتاه ادامه داد : در تمام طول زندگیم برای فرار از واقعیت تلخ تنهائیم به کار های بیشماری که قبول می کردم پناه می بردم . اما باور کن هیچگاه مثل هم اکنون راضیترین مرد دنیا نبودم . و حال سرت را به من نزدیک کن تا چهره ات ا بهتر ببینم . یزدان آنچه را که سپهر راد از او خواسته بود انجام داد . و پیر مرد زیر لب زمزمه کرد : همان نگاه ، همان چهره مهربان ، فقط . . . فقط چشمان تو . . . آه خدایا . . . یزدان پسرم تو یک واقعیت هستی واقعیتی که باید دیر یا زود خودت را قبول کنی ، ای کاش . . . آه . . . یزدان به چهره منقلب پیر مرد نگریست ، می دانست که چیزی او را در این لحظات آزار می دهد اما نمی توانست آنرا بدرستی درک کند . پیر مرد بار دیگر به صحبت آمد و گفت : یزدان ، نمی دانی در این مدت حسرت مرا از پای انداخت ، عذاب قولی که داده بودم و می بایست بخاطر خیلی چیز ها بر آن ایستادگی کنم . اما اشتباه نکن پشیمان نیستم بهر حال خودم نیز روحیه سابق را نداشتم . حوصله خیلی محبتها در من تمام شده بود . آه یزدان عزیزم . . . پسرم ، یزدان آشفته تر از آن بود که در مقابل گفته های پیر مرد سخنی بگوید . احساس شدید دلبستگی به مردی که بحران بیماریش را به رغم دیدن ، باز نمی توانست باور کند ، اورا متشنج کرده بود . نفسهای سنگین سپهر راد باعث شد که برای خبر کردن دکتر از جای برخیزد اما سپهر راد با گرفتن دست وی مانع آن شد و در همان حال رو به او گفت : پسرم یزدان به من قول بده که در همه حال حتی تا آسودگی کامل من در کنارم خواهی ماند . یزدان با صحبت پیر مرد بار دیگر بر روی تخت نشست و در حالی که دست سرد سپهر راد را به لبهایش نزدیک می کرد گفت : همیشه در کنار شما خواهم بود . اشکهای گم یزدان که از روی گونه بر دست پیر مرد فرو می افتاد باعث شد که پیر مرد آرام بگوید : تو هستی و این تنها دلخوشی من در این لحظات است . با شدت گرفتن نفسهای صدا دار پیر مرد ، یزدان با اطمینان به اینکه خیلی زود به نزد وی خواهد آمد . برای خبر کردن دکتر سیمین وند خواست از اتاق خارج شود که در آن لحظه متوجه تابلویی بر دیوار مقابل شد که بواسطه شتاب و نگرانی که در ابتدای ورود

۲۲
داشت تا ن زمان متوجه او نشده بود . تابلو تصویر بزرگ شده همان عکسی بود که چندی پیش در آلبوم خویش آنا دیده بود . حیرت و بهت یزدان در آن لحظه چنان بود که برای لحظاتی در مقابل تصویر مکث کرد . آنچه که در آن هنگام ذهن او را به خود مشغول کرده بود اینکه این شخص کیست ؟ بلند تر شدن شدت تنفس سخت پیر مرد یزدان را بار دیگر به خود آورد و مجال ایستادن و فکری دیگر را بر او بست . بطوریکه با نگاهی نگران که به سمت سپهر راد می کرد از اتاق خارج شد . با خروج یزدان دکتر و پرستار به اتاق بیمار وارد شدند و ما بقی افرادی که در آنجا بودند با مطلع شدن وخامت حال سپهر راد بی اختیار به سمت اتاق وی پیش رفتند اما با تذکر پرستار ، که از آنها می خواست در سالن بمانند به اجبار برای خبری از سپهر راد در همانجا ایستادند . افرادی که در سالن حضور داشتند عبارت بودند از آقای محمد مهران و پسرش شهرام مهران که یزدان از روی شباهت ظاهریشان با هم آنها را شناخته بود . و سه نفر دیگر که در آن هنگام روی مبلهای راحتی سالن نشسته بودند ، آقایان زرین ، درخشان و عارفی ، از دوستان و همکاران قدیم سپهر راد بودند که یزدان هر سه را در همان موسسه محل کار سپهر راد مدتها بود می شناخت . با احوالپرسی بی رمق و کوتاهی که یزدان در آن هنگام با آنها می کرد بر روی سکوی پنجره که به سمت حیاط کوچک خانه باز می شد ، نشست . اشکهای پنهان یزدان در سالن خیلی زود بر چهره اش روان شدند بطوریکه چهره های نگران حاضرین در سالن را به تشویش بیشتری سوق داد .  لحظاتی بعد با باز شدن در اتاق پرستار به میان جمع سالن پیش آمد و با نگاهی نگران که به تک تک حاضرین می کرد زیر لب با صدایی که گویی از اعماق چاه بر می خاست زمزمه کرد : متاسفم . . . آقای سپهر راد . . .  دیگر لزومی نبود که پرستار کلماتی را برای فهماندن منظور خود به گفته اش اضافه کند .  نه  «در میان هیاهو این فریاد بلند یزدان بود که همه را دچار پریشانی کرده بود . لبهای لرزان یزدان برای کلمه مرتبا بهم زده می شد . شهرام مهران با دیدن تشنج یزدان خود را به او رساند و برای آرام کردن وی  »امکان ندارد بازو هایش را بدور شانه های سرد مرد جوان حلقه زد . کلمات تسلی بخش مهران نیز بر یزدان بی تاثیر بود و یزدان با پس زدن او خود را به اتاق سپهر راد رساند . آری آنچه که شنیده بود حقیقت داشت ، گر چه این حقیقت وحشتناک بود اما در نهایت درماندگی می بایست به آن معترف بود که حقیقت داشت . دکتر سیمین وند برای برداشتن ماسک اکسیژن خود را به سپهر راد نزدیک کرد ، یزدان با شتاب خود را به کنار او رساند و با کلماتی بریده فریاد زد : نه آن را بر ندارید ، نمی تواند حقیقت داشته باشد ، شما می بایست به او کمک کنید . سیمین وند با درک حالت بحرانی یزدان به آرامی به او گفت : فرزندم ، من هر چه از دستم بر می آمد انجام دادم ، متاسفم سپهر راد برای من نیز عزیز و محترم بود . صبور باش پسرم . یزدان دست سرد پیر مرد را به لبانش نزدیک کرد و در میان گریه بی اختیار عینک سیاهش را که به چهره اش سنگینی می کرد ، از چشم برداشت ، چرا که دیگر به هیچ چیز توجه نداشت . به در خواست دکتر ، مهرداد و زرین برای بیرون بردن یزدان از اتاق به او نزدیک شدند و یزدان با وجود تقلایش برای ماندن در آنجا از اتاق بیرون برده شد .  آمپول آرام بخشی که دکتر به کمک مهران به یزدان تزریق کرد با سپری شدن لحظاتی کوتاه او را موجودی مطیع و آرام به خواب فرو برد . . .  ساعت هشت صبح بود که یزدان با جسم و روح خسته خود از خانه خلوت سپهر راد خارج شد . نامه ای که مهران برای او بجای گذارده بود تمامی کار ها را مشخص می کرد . یزدان کاغذ را در اتاق سپهر راد یافته بود و برای

۲۳
خواندن آن بر لبه تخت ، همان جایی که شب گذشته در کنار پیر مرد نشسته بود ، نشست . در نامه خطاب به او چنین نوشته شده بود .   با سلام :  آقای شایگان : متاسفانه فقدان جناب آقای سپهر راد برای همه ما که او را می شناختیم و با روحیه انسانی وی آشنا بودیم ضایعه ای بزرگ می باشد . ولی بهر حال می دانیم آنکس که پایدار خواهد ماند فقط خداست . به همین خاطر صبر و شکیبایی برای همه ما در این مواقع لازم خواهد بود .  ساعت ده و نیم آقای سپهر راد را در جایگاه ابدیش یعنی آرامگاه خانوادگی ایشان به خاکی سپرده خواهد شد و شما نیز می توانید در ساعت ده بمانند دیگر دوستان و آشنایان وی در مقابل در اول موسسه که جنب پارک باز می شود به دیگران بپیوندید .  در ضمن خواهشمندم که کلید های خانه را از کنار جا رختی سالن بردارید و در ها را قفل کنید . با تشکر مهران به اتمام رسیدن یادداشت مهران ، یزدان آرام آن را به کناری قرار داد ، سر درد وی چنان بود که نمی توانست از جای برخیزد . دستهایش برای لحظاتی تکیه گاه سرش شد ، یاد آوری وقایع تلخ شب گذشته باردیگر اشک را به چشمانش راه داده بود . سکوت اتاقی که سپهر راد دیگر در آن نبود سنگین و طاقت فرسا شده بود ، بطوری که با نگاهی به ساعتش که عقربه های آن ساعت هشت را نشان می داد . از جای برخاست و با قدمهایی کوتاه و نا متعادل به سمت در سالن پیش رفت . با یاد آوری خواسته مهران بار دیگر به سالن باز گشت و پس از بستن تمامی پنجره ها و در سالن به سمت در خروجی خانه حرکت کرد .  با ورود یزدان به خانه آنا با آشفتگی که از شب گذشته لحظه ای او را آرام نگذاشته بود به پیشوازش آمد . چهره ماتم زده یزدان برای آنا گویای همه واقعیتهای دشوار و تلخی که هیچ کس نمی توانست آنرا بر زبان آورد بود . یزدان با دیدن آنا به سمت او رفت و با گفتن سپهر راد امروز ساعت ده و نیم به خاک سپرده خواهد شد ، لحظاتی مکث کرد ، بغضی که در گلویش بود این اجازه را به او نداد که صحبتش را کاملتر کند و در حالی که به سمت پلکان طبقه دوم پیش می رفت مو های آشفته اش را به عقب زد . ساعت نه و چهل و پنج دقیقه بود که یزدان برای رفتن خود را مهیا کرد در پایین پلکان آنا نیز آماده بود که به همراه یزدان در این مراسم شرکت کند . در نگاه آنا ، یزدان در آن لباس سیاه لاغر تر و رنگ پریده بنظر می رسید که کوتاه بودن قدمهایش حتی او را تا حدودی نیز شکسته نشان می داد . در ماشین نا و یزدان هیچ کدام برای صحبت پیشقدم نشدند بطوریکه راه بیست و پنج دقیقه ای که تا موسسه محل کار سپهر راد طی شد هر دو در سکوت با افکار خود مشغول بودند .  در ابتدای گورستان که دیگر راهی اندک تا آرامگاه سپهر راد بود به احترام پیر مرد همه پیاده به آنجا رفتند . دسته های گل که با روبانهای مشکی تزئین شده بودند همه گویای احترام سپهر راد در میان دوستان و آشنایانش بود . در آرامگاه سپهر راد وجود دو سنگ مزار دیگر که با فرشهایی زیبا پوشیده شده بودند یزدان را به فکر وا داشت شمعدانهای سرخ رنگی که در میان آن دو سنگ مزار وجود داشت و گلهای طبیعی که تازه و با طراوت بودند این یقین را برای مرد جوان روشن ساخت که دلبستگی پیر مرد به آنجا چنان بود که حتی تا این اواخر او را با وجود سختی بیماریش به این مکان می کشاند . عشق و احترام با همه حساسیت خود در این چهار دیواری جمع شده بود تابلو ، همان تابلوی مرد جوان در بالای یکی از مزار ها بود ، یزدان در آن هنگام با اطمینان زیاد دریافت که آن تابلو

۲۴
و آن چهره آشنا متعلق به فرزند سپهر راد می باشد که تا آن زمان به این موضوع ساده و آشکار فکر نکرده بود ، اما این سئوال در ذهن او جریان گرفت که آن عکس در خانه آنها چه می کرد . و چه رابطه ای میان سپهر راد و آنها بود ، نمی توانست به صرف خرید خانه و نسبتی دور آن عکس در آلبوم او جا مانده باشد .  تا پایان مراسم ، آنا سعی می کرد که از کنار یزدان دور نشود و پس از آن از یزدان خواست که او را به خانه برساند . با پراکنده شدن جمعیتی که در آنجا قرار داشت یزدان نیز بهمراه آنا راه خروج از گورستان را در پیش گرفت و در کنار ماشین با دیدن مهران که بار دیگر او را به صبر و تحمل فرا می خواند بیاد کلید های خانه سپهر راد افتاد و با دادن آنها به مهران از آنجا دور شد . چهار روز بعد یزدان بی آنکه به آنا چیزی بگوید برای دیدار از سپهر راد به گوستان رفت . به خواست مهران که اینک تمامی امور سپهر راد را بر عهده داشت و این خواست خود پیر مرد نیز بود ، در آرامگاه تا هفت روز عصر ها بمدت دو ساعت گشوده می شد و یزدان با آگاه بودن از این موضوع به آرامگاه وارد شد . سکوت آرام و احترام آمیز آنجا باعث شد که یزدان در آنجا تکیه بر دیوار مقابل بنشیند .  مسیر نگاه یزدان طوری بود که مستقیم به تابلوی مرد جوان برخورد می کرد . احساسی عجیب یگانگی و وابستگی که بی شباهت به فرار از ترسی عمیق بود مانع از آن می شد که به سمت آن برود . آن نگاه گویای واقعیتی بود که یزدان از آن مطلع نبود . و این خود دلیلی بر ترس وی شده بود ، اما کنجکاوی و میل به دانستن او را آرام به سمت سنگ مزار حرکت داد . احساس می کرد برای برداشتن آن قالیچه کوچک از روی سنگ به نیرویی بیش از توان خود احتیاج دارد .  با نگاهی دوباره به چشمهای درون تابلو احساس کرد که او نیز از وی می خواهد با وجود سختی این کار آنرا انجام دهد . بنابراین آرام به ندای قلبش عمل کرد و قالیچه قرمز رنگ را از روی آن برداشت ، و خطوط سیاه رنگ سنگ مزار را از نظر گذراند ، به انتهای نوشته های سنگ که رسید نا خود آگاه با صدایی بلند چنین خواند .    » در آن غروب سرد یزدان پسرم ، پسر عزیز من با وجود آرزو هایی که داشت به ابدیت پرواز کرد .  « تنفس تند یزدان ، هیجان و نا باوری از آنچه که خوانده بود او را بر آن داشت که با برداشتن عینک سیاه خود بار دیگر آن نوشته را بخواند ، آری درست بود ، همان چیزی بود که در ابتدا آنرا خوانده بود .  یزدان زیر لب به تکرار نام یزدان سپهر راد پرداخت و چندین بار به چهره درون تابلو نگاه کرد . فکرش فلج شده بود و به او اجازه حل سوالی را نمی داد . حال دیگر یقین داشت که یزدان سپهر راد که با گذشته او و از همه مهمتر با تمامی ساکنان آن خانه ای که هم اکنون در نگاه او زندان وی محسوب می شد ، ارتباط داشت . اما چه کسی می توانست گذشته را بر او روشن سازد ، آنا ، نه یزدان می دانست که پیر زن مهربان به واسطه خیلی از مسائل نمی تواند چنین کاری انجام دهد چنان که تا به امروز سکوت کرده بود . یزدان در آن هنگام با خود گفت : آلبومی را که در خانه دارم متعلق به مادر است . پس به این ترتیب می بایست یزدان سپهر راد در گذشته مادر بوده باشد و جواب سوال من تنها از طریق وارد شدن به یک اتاق میسر می شود . آری این حق من است که بدانم یزدان سپهر راد براستی کیست ؟ یک هفته پس از پایان یافتن مراسم سپهر راد ، با آغاز ماه دوم از فصل تابستان یزدان برای رهایی از مجهولات گذشته اش قدم به اتاق انتهای راهرو طبقه دوم که سالها معروف به اتاق آینه بود گذاشت . یزدان به خوبی می دانست که این اتاق جایگاه مطبوع تنهایی مادر در هنگام دیدار از آنها بود .

۲۵
صبح پنجشنبه آنا طبق قرار قبلی به همراه خانم رکنی به نیت زیارت به شهر ری رفت و یزدان با بدست آوردن این فرصت در همان ابتدای خروج آنا از خانه به سمت کشوی زیرین کمد ساعت که معمولا تمامی کلید اتاقهای خانه در آن نگهداری می شدند رفت ، اما در همان ابتدا وجود کلید های متعددی که در آنجا وجود داشت یزدان را دچار سر در گمی در یافتن کلید اصلی کرد . اما با فکری کوتاه دریافت که کلید آن اتاق متعلق به سالها پیش بوده و به همین خاطر می بایست شکل ظاهر آن با کلید های امروزی فرق داشته باشد زیرا تنها ان اتاق بود که تا به امروز به تعویض قفل احتیاج پیدا نکرده بود از میان کلید های موجود فقط چند کلید را با این مشخصات یافت . با بر داشتن کلید ها بدون اندک تاملی به سمت پلکان طبقه دوم حرکت کرد . پلکان مفروش شده با قالی زرشکی رنگی که از زمان کودکی ، بودنش را به یاد داشت او را به این فکر انداخت که اسباب و وسایل خانه در طول گذشت سالها تغییری در خود نداشتند و حال پس از سالها از این سکون و بی تحرکی در اطرافش احساس خفقان می کرد .  راهرو طبقه دوم چنان بود که اگر پرده ترمه ای را که حدودا در انتهای راهرو قرار داشت می کشیدند پنجره و در اتاقی که معروف به اتاق آینه بود از نظر پنهان می شد ، اما این کار هیچگاه صورت نمی گرفت یعنی تا آنجا که یزدان به یاد داشت این پرده همچنان در دو سمت دیوار سالن با زنجیر طلایی رنگ به میخهایی که برای همان کار بر روی دیوار نسب شده بودند متصل شده بود .  یزدان در هنگام عبور از کنار پرده با دست کشیدن به آن ، به یاد پنهان شدنهای لذت بخشی افتاد که ساعتها آنا را مجبور می کرد برای یافتنش به جستجو بپردازد ، و می توان گفت این تنها بازی و تفریح لذت بخش دوران کودکیش محسوب می شد و اطمینان از امنیت آن پارچه مخروطی شکل مدتهای طولانی او را در آنجا نگاه می داشت  . یزدان با ایستادن در پشت در اتاق آینه اندکی تامل کرد ، براستی نمی دانست که چرا در وارد شدن به آن مکان دچار ترس شده بود بطوریکه برای باز گشت آرامشش با خود گفت : به این فکر کن در پشت این در چیزیست که سالها از آن بی خبر بودی و تا به امروز به خلاء آن در زندگیت پی نبرده بودی و حال آیا آنقدر شهامت داری که به خاطرات گذشته باز گردی ، آنهم زمانی که احساس می کنی می توانی پس از سالها آنطور که بخواهی زندگی کنی ؟  یزدان تا به امروز بیاد نمی آورد که از چیزی ترسیده باشد ، حتی از همان دوران کودکیش نیز ترس را بیاد نداشت همیشه آنقدر جسارت در وجودش بود که مدتها وقتش را در اتاقهای خالی خانه سپری می کرد و حال مرد جوان احساس می کرد که آنقدر احساس کنجکاوی را در وجودش پرورش داده که نمی تواند به این راحتی از آنجا باز گردد برای همین با لمس کلید های درون دستش یکی از آنها را انتخاب کرد ، اما پس از امتحان دریافت که نمی تواند آن کلید متعلق به این قفل باشد . دومین و سومین کلید نیز با نتیجه قبل روبرو شد اما هنوز دو کلید دیگر را برای امتحان کردن در اختیار داشت . چهارمین کلید جواب سوالش را پاسخ گفت و با چند حرکت در قفل به گردش در آمد .  با گشودن در یزدان تنها چیزی که در آنجا دید تاریکی اتاق بود . برای همین به سمت تمامی چراغهای سالن رفت و همه را روشن کرد تا بتواند به این طریق نو را به داخل اتاق نیز بکشاند ، با گذاردن اولین قدم در اتاق ابتدا برای پیدا کردن کلید برقی که می بایست در آنجا وجود داشته باشد به کمک نور اندکی که ازسالن به اتاق کشیده می شد به جستجو پرداخت .

۲۶
با گذشتن از زاویه چپ اتاق دستش به چیزی برخورد کرد که با لمس آن احتمال بودن قابی را در آنجا داد ، در بالای قاب آنچه را که می خواست یافت ، کلید برق را به آرامی به پایین فشار داد . با پایین آمدن کلید برق نور لامپ زرد رنگی فضای آنجا را روشن کرد . با روشن شدن فضای اطراف ، یزدان متوجه چراغی دیگر در آنسوی اتاق شد و آن را نیز روشن کرد . روشنایی نور لامپها توجه یزدان را به اطراف معطوف کرد .  همانطور که از نام اتاق نیز استنباط می شد وجود آینه کاریهای زیبا و نقش دار در سقف و زاویه های دیوار اتاق ، زیبایی آنجا را قابل تحسین کرده بود با وجود آینه های متعددی که در آنجا قرار داشت یزدان می توانست خودش را از زوایای مختلف ببیند . ناگهان در انتهای اتاق نگاهش به همان قابی افتاد که در ابتدای ورود به اتاق آنرا لمس کرده بود ، تصویر درون قاب زن و مردی را نشان می داد که شانه به شانه یکدیگر ایستاده بودند . چهره زن ملیح و زیبا ترسیم شده بود رنگ پوست صورتش سفید بود که متناسب با مو های مواج و بلند بلوطی رنگش بود ، چشمان زن به رنگ آبی روشن بود و اما آن مرد همانی بود که او را به اینجا کشانده بود ، چهره استخوانی و گندمگون ، آن ابروان پر پشت و مژه های مشکی با چشمان تیره رنگش جذابیتی زیبا به صورت او می بخشید .  یزدان با آشفتگی زیر لب نام یزدان سپهر راد را تکرار کرد . باز گشت نگاهش به چهره زن او را به این حقیقت معترف کرد که او کسی نیست بجز مادرش . برای همین با کنجکاوی بر روی قاب به دنبال تاریخی از ترسیم آن عکس گشت و پس از لحظاتی با یافتن تاریخ دریافت که این تصویر به سی و شش سال قبل بر می گشت . یعنی درست دو سال قبل از تولدش . بار دیگر با دقتی بیشتر از قبل به نقش درون قاب نگریست چشمان غرور آمیز و سرکش آن زن برای یزدان براحتی قابل شناخت بود گر چه چهره جوان و ملیح او با مادر امروزش تفاوتی آشکار داشت اما به یقین می دانست که او کیست اما یزدان سپهر راد با مادر چه رابطه ای می توانست داشته باشد ؟ این چیزی بود که شعله دانستنش را افزون کرده بود به همین خاطر به دنبال نوشته و یا نشانی ، قاب را بر گرداند . گرد و خاک حاصل از گذشت سالها را از پشت قاب پاک کرد و در همان ابتدا متوجه خطی زیبا در پشت قاب شد که نوشته بود :  ای مهربانم :  سکوت سرد فاصله ها دلم را می لرزاند ، زمانی که به تنهایی می اندیشم پس با من بمان تا به تو فکر کنم به ثریا نازنینم .  و در پایان نوشته بود : یزدان سپهر راد نامی را که درپشت قاب خوانده بود راه را بر هر گونه تردید می بست . یزدان بار دیگر قاب را به جای اولش باز گرداند و به تصویر خیره شد ، در آن هنگام جرقه ای به ذهنش زده شد و با خود گفت : شاید در تفتیش از وسایل این اتاق به جواب سوالم دست یابم برای همین به سرعت فکرش را عملی کرد برای شروع کار ابتدا کمد دیواری آنجا را انتخاب کرد و با نزدیک شدن به آن دریافت که برای باز کردن در کمد ، احتیاج به قفل نیست ، زیرا در کمد به علت شکستگی باز بود .  در ابتدا کتابهای درون کمد توجه اش را به خود جلب کرد . کتابها اکثرا رمانهایی از نویسندگان گذشته بودند که نیمی از آنها در ابتدایشان نام یزدان سپهر راد به چشم می خورد که با پیامهایی کوتاه و محبت آمیز به محبوب خود تقدیم کرده بود .  در دومین طبقه کمد درون صندوقچه ای چوبی مقداری زیور آلاتی که یک دخترجوان معمولا به آنها علاقه داشت موجود بود .در میان آنها سنجاق سینه ای زیبا به چشم می خورد که می توانست با ارزش نیز باشد . در انتهای

۲۷
صندوقچه یکی دیگر از عکسهای یزدان سپهر راد وجود داشت اما دیگر در پشت عکس چیزی یادداشت نشده بود . یزدان بجز آن عکس همه چیز را بجای اولش برگرداند . بر خلاف انتظارش که فکر می کرد پاسخ سوالش را در این اتاق خواهد یافت آشفته و سرگردان بار دیگر پیرامون خود را از نظر گذراند .  می دانست که این مجموعه عجیب ، تمامی گذشته این خانه بخصوص مادر را در خود محبوس کرده اما با وجود جستجویی که در آن اتاق داشت نمی توانست پاسخی هر چند کوتاه به سوالات بی شمارش بدهد . با خود فکر کرد شاید تمامی این آثاری که اینجا گرد هم جمع شده اند از عشق نا کام و محبت مادر نسبت به یزدان سپهر راد حکایت می کرد بطوریکه مادر برای فراموش کردن تمامی تعلقاتی که به او ربط داشت آنها را در این مکان جای داده است اما چرا این یاد بود ها را از بین نبرده بود ؟ به این ترتیب هیچکس نیز از آن مطلع نمی شد سپهر راد در این باره چه فکر می کرد زیرا که به حتم او نیز از این موضوع آگاه بود .  با صدای بلند و متعجب آنا که او را صدا می زد یزدان از افکارش خارج شد و دریافت که ساعتهای طولانی را بی آنکه نتیجه ای کسب کند خیره به آن تابلو نگریسته بود . صدای آنا بار دیگز یزدان را از فکر خارح کرد . لحن نا راضی آنا که می گفت : بهتر نبود تا آمدن من قدری تحمل می کردی ؟ برای یزدان جای شگفتی داشت زیرا که او هیچگاه آنا را چنین ندیده بود برای همین سعی کرد با سکوت خود او را آرام کند . آنا به آرامی به درون اتاق قدم گذاشت . و با لحنی آرامتر از قبل افزود : یزدان پسرم این اتاق تنها اتاقی است که در این خانه به هیچیک از کا تعلق ندارد ، ای کاش پیش از اجرای تصمیمت با من صحبت می کردی .  تاکید آنا بر کلمه به ما تعلق ندارد باعث شد که یزدان با رنجشی آشکار از جای برخیزد و در همان حال رو به آنا گفت : آنا چرا نمی گویی که من چنین حقی نداشتم تا از گذشته با خبر شوم ؟ آنا به آرامی گفت : اما پسرم یزدان این گذشته مربوط به مادرت می باشد . و تو . . . یزدان نگذاشت صحبت آنا به پایان برسد و به تاثیر از صحبت صریح آنا که او را سخت آشفته کرده بود به تندی گفت : اما من دلم نمی خواهد در خانه ای زندگی کنم که فضای آنجا و حتی رابطه ام با اطرافیانم پر از سوال بی جواب باشد . و بعد از گفتن : متاسفم . با شتاب از اتاق خارج شد .  و این تنها کاری بود که می توانست انجام دهد زیرا می دانست که آنا هیچگاه تحمل ناراحتی او را نخواهد داشت و خیلی زود جواب سوالش را از تنها شاهد گذشته کسب خواهد کرد گرچه این سوء استفاده از محبت آنا او را شرمگین کرده بود ولی چاره ای دیگر نمی توانست بیابد .  با خروج یزدان از اتاق آینه ، آنا با نارحتی به جمع آوری کتابهای وسط اتاق پرداخت و از اینکه صحبتش باعث رنجش یزدان شده بود از خود دلگیر شد ، با این وجود چطور می توانست از گذشته برای یزدان صحبتی کند . آنهم با روح حساسی که در او سراغ داشت ، این کار تنها انگیزه ای می دانست که او بار دیگر به دهلیز ناراحتیهای روحیش وارد شود و به قول یزدان چه بسا احساس دو گانگی روحش بار دیگر او را در خود بگیرند .  در طول این سالها بهترین کار از نظر او و خانم آقا این بود که از گذشته صحبتی نشود و تا به امروز نیز هیچگونه انگیزه ای برای بازگشت یزدان به گذشته بوجود نیامده بود زیرا که او تا به امروز از هیچ چیز آگاه نبود . برای همین دریافت که این راه خواسته و یا نا خواسته تنها از طریق سپهر راد برای او گشوده شده بود .  آنا پس از اتمام کار سرگردان به اطراف نگریست و با نگاهی به تابلوی روی دیوار با خود گفت : چاره ای دیگر ندارم باید برایش توضیح دهم ، هر چند که کوتاه و اندک باشد و پس از آن با تصمیمی تازه از اتاق خارج شد .

۲۸
در گلخانه یزدان غرق در افکاری بی پاسخ ، با نگاهی به عکس یزدان سپهر راد ثابت مانده بود با خود فکر کرد به حتم اهمیت و نزدیکی مادر به یزدان سپهر راد در گذشته چنان بوده که خاطراتش تا به امروز او را رها نکرده بودند بطوریکه در هنگام دیدارش از آنها ساعتهای زیادی را نیز با این اتاق و خاطراتش می گذراند .  بی نتیجه بودن افکاریزدان به پاسخی مطلوب ذهن او را فلج کرده بود و احساس می کرد نمی تواند آرام بگیرد .  در همان هنگام انتظار او با حضور آنا که در میان در گلخانه با در دست داشتن چند آلبوم به انتظار نگاهی از یزدان ایستاده بود به پایان رسید و او را کمی آسوده کرد . آنا از تغییر ناگهانی رفتار یزدان بیم آن داشت که بار دیگر بمانند گذشته به خودش بی اعتنا و بد بین شود ، زیرا برای آرام کردن یزدان تا به امروز تلاشهای فراوانی کرده بود . برای همین با لبخندی مهربان به سمت صندلی مقابل یزدان حرکت کرد . با نشستن آنا یزدان سعی کرد خود را بی اعتنا از آنچه که میان آنها گذشته بود نشان دهد و با این کار آنا را بیشتر به صحبت ترغیب کرد . یزدان در سکوت به چشمان نگران پیر زن چشم دوخت و برای آنکه او را به حرف بکشاند سعی کرد حالت بی اعتنائیش را حفظ کند .  آنا بمانند همیشه برای آرام کردن یزدان با همان لبخند مهربان در حالی که دست یزدان را می گرفت گفت : یزدان پسرم نمی بایست صحبتم باعث ناراحتی تو شود . یزدان با نگاهی که برای آنا انقلابی و شور انگیز بود رو به آنا گفت : تشنگی دانستن گاهی انسان را به دیوانگی نیز می کشاند این طور نیست آنا ؟ آنا بار دیگر افزود : یزدان ، اتاق آینه و تمامی وسایل موجود در آن مربوط به گذشته مادرت می باشد یعنی درست قبل از تولد تو ، شاید همین موضوع باعث شده که نه پدر و مادرت و نه من لزومی نبینیم که از آن صحبتی کنیم یزدان در پاسخش سکوت کرد و بار دیگر آنا لب به سخن گشود و در میان صحبتش با نشان دادن یکی از آلبومهای عکس گفت : این هم از گذشته ای که تو می خواهی از آن مطلع شوی ، حال هر چه که باعث آشفتگیت می شود به من بگو . یزدان بی توجه به آلبوم عکس ، همان عکسی را که از اتاق آینه برداشته بود در مقابل آنا گرفت و گفت : این را می خواهم بدانم که یزدان سپهر راد با مادرم چه نسبتی داشت ؟ آنا لحظه ای به یزدان نگریست و پس از سکوتی کوتاه گفت : یزدان سپهر راد فرزند سپهر راد بود که با خانواده مادرت نسبتی نزدیک داشت و او در آن زمان یکی از دوستداران مادرت بود . صحبت کوتاه آنا نمی توانست یزدان را قانع کند برای همین سوال کرد آنطور که معلوم می شود ارتباط آنها نمیتوانست معمولی بوده باشد ؟ و آنا در پاسخ یزدان گفت : راستش را بخواهی سپهر راد و مادرت دلباخته و عاشق هم بودند و پس از مدتی که سپهر راد مادرت را از پدر بزرگت که افسری باز نشسته و صاحب امتیاز در بازار تجارت بود خواستگاری کرد . آنها با جشنی مفصل اسم برده هم شدند و موعد عروسی را زمانی مشخص کردند که سپهر راد ما بقی درس طب خود را در فرانسه بگذراند و این دو عاشق به اجبار برای مدتی از یکدیگر جدا ماندند که البته متاسفانه پس از گذشت مدتی نزدیک به یکسال سپهر راد در فرانسه براثر سانحه رانندگی از دنیا می رود و از آن پس مادرت سعی کرد در بحرانیترین شرایط تمامی خاطرات مرد جوان را در اتاق آینه که زمانی در نظر خانم محبوبترین اتاق این خانه بود پنهان کند و پس از آن مدتها دچار آشفتگی بود تا زمانی که به خواستگاری پدرت که پسر خاله اش بود جواب مساعد داد . یزدان با لحنی غریب رو به آنا گفت : و این خانه چطور به مادر رسید ؟ آنا با تکیه به صندلی ، دستش را زیر چانه حایل کرد و در همان حال خیره به یکی از آویز های گل آنجا گفت : خانه به خواست آقای سپهر راد به مادرت وا گذار شد زیرا می دانست که این تنها خواسته پسرش می باشد و مادرت نیز با همین فکر بود که در آن روز ها زندگی در این خانه را برگزید اما پس از مدتی تحمل این خانه نیز برایش طاقت

۲۹
فرسا شد . یزدان خیره به عکس مقابلش زیر لب گفت : شباهت من به این مرد چقدر زیاد است . آنا با تبسمی غمگین گفت : بله اما تو شباهت زیادی به پدر بزرگت می دهی ، خصوصیات ظاهری فامیل او در تو هم تاثیر گذارده  . و سپس آنا با نشان دادن عکسی از همان زمان به یزدان گفت : این پدر بزرگت تو بوده .  یزدان بی توجه به صحبتهای آنا نگاهش را از او گرفت و به آلبوم مقابلش ثابت کرد .  حال دریافته بود که چرا سپهر راد هیچگاه حاضر نبود به این خانه قدم بگذارد و حتی دیگر تمایلی هم به دیدار مادر و یا همان عروسی که می توانست پسرش را به خوشبختی برساند نداشت .  عکسها نیز بمانند گذشته ای که شاید به او تعلق نداشت برایش گنگ و نا مفهوم بودند به همین خاطر آلبوم را نیمه رها کرد و آنرا بست .  آنا با نگرانی رو به یزدان گفت : پسرم حال فهمیدی برای چه تا به حال از گذشته صحبتی نکردم مادرت را درک کن و بی توجهیش را به خودت به حساب روح لطمه خورده اش بگذار و از او دلگیر نباش ، تو حال دیگر به لطف خداوند جوان برومندی شده ای که حتی به من نیز نیازی نداری ، پدر و مادرت را به واسطه کوتاهی که به تو کردند ببخش و این را بدان خودشان هم اکنون نیز در فکر تو هستند .  صدای ملایم و مهربان آنا بمانند نتهای آرام بخش موسیقی به قلب و روح یزدان آرامش بخشید و سعی کرد به گفته آنا تمامی گذشته را به فراموشی بسپارد . گر چه این را می دانست که هنوز بسیاری از نکات مهم برایش گفته نشده است ، با این وجود به خواسته آنا با در آغوش کشیدن دایه مهربانش گفت : بسیار خوب آنای مهربانم ، متاسفم که تو را ناراحت کردم اما می دانم که تو پسر خیره سرت را خواهی بخشید ، همانطور که بار ها چنین کردی . صدای پر طنین و آرام یزدان باعث لذت و غرور آنا شد برای همین با لبخندی همیشگی گفت : اگر سعی در بهبود حال داشته باشی همیشه از تو راضی خواهم بود . یزدان در مقابل صحبت آنا لبخندی کوتاه زد و گفت : به این ترتیب تو طالب روح نجیب من هستی در جایی که می دانی سختترین احساس و روح در من رسوب کرده . آنا نگاهی به چهره گندمگون یزدان که در آن لحظه از سختی و سردی زجر آوری حکایت می کرد نگریست و زیر لب گفت : تلاش کن پسرم تو می توانی . فصل ششم   با سپری شدن چندین روز از اتفاقات اتاق آینه ، یزدان دیگر در خود آن جسارت گذشته را نیافت تا بار دیگر به آن اتاق نزدیک شود و آنا نیز بمانند گذشته با قفل کردن در اتاق ، خاطرات متعلق به آن محیط را در همانجا پنهان کرد  . . . با بلند شدن صدای زنگ تلفن ، آنا برای پاسخگویی از آشپزخانه به سالن آمد . با وجودی که می دید فرامرز هر روز جویای احوال یزدان است و در مقابل یزدان برای پاسخگویی به تلفن همچنان بی میل است ، کلافه شده بود . همانطور که حدس زده بود از آن سوی سیم صدای آشنای فرامرز در گوشی تلفن پیچید ، آنا با مهربانی بمانند همیشه فرامرز را با تکیه کلام پسرم خطاب کرد چنان که بمانند همیشه فرامرز نیز با شنیدن آن یگانگی و نزدیکی بیشتری با آنا احساس می کرد . فرامرز در پاسخ به سوال آنا که گفشت : چرا دیروز که روز تمرینتان بود به اینجا نیامدی ؟

۳۰
به شوخی در حالی که صدایش را پایین می آورد گفت : آقای عزیز گله مندیم از آن پس کج خلقت است که حتی یک تلفن هم به من نمی زند حالا چطور از من می خواهی که با این وجود به آنجا بیایم ؟ بهتر است صحبتم را حتما به گوش یزدان برسانی . آنا با خنده گفت : چرا من اینکار را انجام دهم بهتر است هم اکنون خودت به اینجا بیایی و تهدیدت را به گوشش برسانی ، چرا امشب با مادر به اینجا نمی آیی ؟ فرامرز در پاسخ به آنا گفت : متشکرم آنا برای این کار فرصت زیاد است اما برای امروز کاری مهمتر در نظر دارم . به یزدان بگویید تا یک ساعت دیگر دنبالش می آیم برای اینکه به ماشینش احتیاجی فوری دارم . آنا صحبت فرامرز را قطع کرد و گفت : پسرم بهتر نیست خودت به یزدان بگویی ، فکر می کنم صحبت تو در یزدان تاثیر بیشتری دارد . با قبول پیشنهاد آنا از جانب فرامرز پس از خداحافظی ، آنا طبق معمول بر روی شاسی تلفن زد . با صدای کوتاه زنگ تلفن گلخانه ، یزدان که مشغول تعویض یکی از گلدانهای کوچک شمعدانی با گلدانی بزرگتر بود برای پاسخگویی به سمت تلفن رفت . با شنیدن صدای آشنای فرامرز که می گفت : مرا عفو کنید که مزاحم اوقات شریفتان شدم . در حالی که بر روی صندلی می نشست با خنده ای کوتاه گفت : فرامرز دیگر خودم می دانم برای یاد آوری کوتاهی من در کاری از این طعنه با شکوه استفاده میکنی بسیار خوب می دانم و متاسفم که به تو تلفن نزدم حالا خواهش می کنم برگرد به صحبت معمولت . فرامرز گفت : بسیار خوب نشان دادن قدرتم دیگر کافیست و لحظه ای مکث کرد و در ادامه صحبتش با آسودگی بیشتر در خواستش را برای یزدان گفت . یزدان می دانست که احتیاج به ماشین بهانه ای بیش نیست به همین خاطر اعلام کرد که نمی تواند او را همراهی کند اما ماشین را می تواند ببرد فرامرز با ناراحتی که به گفته خودش از یزدان آموخته بود گفت : من ماشین را با خودت احتیاج دارم ، حالا اگر به عهد دوستی اعتقادی نداری بسیار خوب هیچ کدام را نمی خواهم . یزدان برای رفع اتهامی که فرامرز به او زده بود گفت : فرامرز بچه نشو خودت می دانی که چقدر به دوستی و محبت تو احتیاج دارم باشد می آیم ، دیگر حرفی داری ؟ فرامرز با خوشحالی گفت : متشکرم فعلا خواسته ای ندارم یادت باشد تارت را هم بیاوری خدا را چه دیدی شاید دو نفره توانستیم یک گروه ارکستر تشکیل دهیم .

رمان راز دل وحشی –قسمت دوم

$
0
0

رمان راز دل وحشی – قسمت دوم

re1244

با قطع تلفن بار دیگر یزدان دچار آشفتگی ها و تردید های گذشته شده بود . بعد از مراسم سپهر راد چنین بنظر می رسید که خودش را در خانه محبوس کرده و به هیچ طریق خیال شکستن عهدش را ندارد . اما با این وجود طبق خواسته فرامرز که برای او از گذشته تا به امروز بالا ترین درجه محبت و همدلی را بکار برده بود خیلی زود کارش را به پایان رساند و به سالن رفت . در آنجا قبول پیشنهاد فرامرز را برای آنا گفت و افزود : تا آمدن فرامرز می روم دستی به ماشین بکشم . و در مقابل چشمان شاد آنا از سالن خارج شد .  با به اتمام رسیدن کار نظافت ماشین یزدان به اتاقش باز گشت و در ساعت مقرر با برداشتن کیف تارش به سمت پلکان سالن حرکت کرد و در همانحال به این می اندیشید ، با وجودی که خاطرات هنرستان بهار باعث شده بود تا مدتها از مردم گریزان باشد اما در همان زمان دوست و برادری صمیمی چون فرامرز را به او بخشیده بود . با این یاد آوری زیر لب گفت : دیر یا زود باید برای پایان دادن به این نفرت ، به گذشته برگردم به دانشگاه و آن هنرستان و از نگاه آنها به موضوع بیندیشم .  در هنگام پایین آمدن از پلکان این نگاه سرشار از غرور و افتخار آنا بود که او را تا انتهای پلکان دنبال می کرد ، یزدان با ایستادن در مقابل آنا با اشاره ای که به خودش می کرد گفت : چطور بنظر می رسم ؟ آنا با نگاهی سرشار از محبت به تحسین او پرداخت و با خوشنودی گفت : بهتر است حرکت کنی دیر می شود ، رضایتش را ابراز کرد و

۳۱
یزدان بار دیگر با نگاهی به صورت مهتابگون آنا و چشمان مهربان او که حال از پشت شیشه عینکش دانه های الماس اشکش به تراوش پرداخته بود ، در مقابل آنا ایستاد و زیر لب گفت : دوستت دارم آنا و سپس با بوسیدن پیشانی آنا به سمت در سالن حرکت کرد .  با خروج ماشین از حیاط ، یزدان طبق سنت گذشته اش بار دیگر عینک آفتابیش را که تنها نقطه اتصال با محیط بیرون می دانست بر چشم گذاشت . اولین احساس یزدان با دیدن کوچه پس از گذشت روز ها این بود که چطور درختان با طراوت و سبز در میان این بی اعتنائیها و نا ملایمتها همچنان صبور ، آرام و سبز باقی مانده بودند ، چرا که احساس می کرد این کار بیش از توانایی انسان می باشد ، آمدن فرامرز در آن هنگام باعث شد که دیگر مجالی به وسعت دادن افکارش پیدا نکند . فرامرز بمانند همیشه در هنگام دیدن یزدان با چهره ای شاد و خندان جویال حالش شد و یزدان با خنده ای کوتاه گفت : همانطور که در تلفن هم به تو گفتم به لطف تو کاملا خوبم ، حالا برنامه ات چیست ؟ فرامرز به شوخی دستش را به علامت تهدید مقابل یزدان برد و گفت : باید از هم اکنون به تو بگویم همراهی کردن من به این سادگیها نیست و بهتر است درهمین ابتدای راه سعی کنی مخالفت و بد اخلاقی را کنار بگذاری ، البته باید ببخشی گفتن کلمه خواهش می کنم را فراموش کردم . صحبت آخر فرامرز باعث خنده هر دو شد . با تمام شدن صحبت فرامرز هر دو سوار ماشین شدند . پس از رفتن مسافتی کوتاه فرامرز با اشاره به دختر جوانی که در حال عبور از کنار جوی آب کوچه بود گفت : این دختر بزرگ همان خانم رکنی است که در خانه شما آنرا ملاقات کردم و سپس به تعریف از آنها افزود : اگر بگویم در آن روز نزاکت و حسن خلق مادر و دختر ها مرا کاملا مجذوب خود کرده بود اغراق نگفتم یزدان از پشت عینک آفتابی نگاهش را متوجه آن دختر کرد و با گذشتن از کنار او رو به فرامرز با لحنی بی تفاوت گفت : بهوش باش فرامرز عزیز خود را در گیر مسائل پیچیده نا شناخته ها نکن . فرامرز با درک منفی بودن نگرش یزدان ، سعی کرد دیگر از موضوعی که باعث تفاوت سلیقه هایشان است صحبتی نکند . با سپری شدن مسافتی راه ، یزدان از اینکه به در خواست فرامرز با او همراه شده بود قلبا احساس رضایت کرد . در آن هنگام این فرامرز بود که سکوت را شکست و گفت : بهتر است آهنگی ملایم را چاشنی این گردش کنیم و حال برنامه امروز را برایت تشریح می کنم . و سپس لحظاتی تامل کرد تا یزدان به انتخاب خود نواری را روی پخش ماشین بگذارد ، با شنیدن آهنگ از بلند گو های ماشین فرامرز ادامه داد : ابتدا به کلاس تدریس خواهیم رفت و تا ظهر همانجا خواهیم ماند ، پس از آن غذا را در رستوران پایین آموزشگاه می خوریم و عصر نیز به خانه باز خواهیم گشت . فرامرز سکوت یزدان را به قبول خواسته اش تعبیر کرد ، برای همین چیزی نگفت . با حرکت به سمت آموزشگاه هر دو با زمزمه آهنگی که بر روی پخش ماشین بود خود را مشغول کردند .  ساختمان آموزشگاه تشکیل شده بود از دو اتاق نسبتا بزرگ که با درگاهی وسیع به یکدیگر راه داشتند و در بالای همان رستورانی قرار داشت که از نگاه فرامرز آن را مکانی دنج و راحت برای یک هنرمند می نامید . در ابتدا فرامرز از پلکان تنگ و باریک آنجا بالا رفت و یزدان نیز به تبعیت از او پشت سر فرامرز حرکت کرد .  کار تدریس دقایقی پس از آمدن آنها شروع شد ، یزدان در آن لحظه به نگاه کنجکاو هنر جویانی که در آنجا قرار داشتند بدون برداشتن عینک آفتابیش آنهم در محیط گرفته آنجا ، با نشستن در میان پنجره کلاس خودش را با نگاه کردن به خیابان مشغول کرد . فضای آنجا وپر بود از صدای بلند کولر و آهنگهای منقطع و کوتاهی که توسط هنر آموزان زده می شد . در اواسط ساعات کلاس بود که فرامرز از یزدان خواست آهنگی را با تار بنوازد و یزدان نیز

۳۲
پذیرفت . با شروع نواختن آهنگ توسط یزدان ، همگی در سکوت به صدای آهنگ او دل سپرده بودند با به اتمام رسیدن آهنگ ، این دست زدنها بود که گویای لذت افراد را از شنیدن آن به خوبی بیان کرد . فرامرز با غرور و شادی ، خود را به نزدیک یزدان رساند و با صدایی آرام به او گفت : بایست می فهمیدم کسی که نان مرا آجر کند تو هستی و یزدان در حالی که می خندید به آرامی بر شانه فرامرز زد و گفت : فرامرز عزیز بهتر است نگران نباشی زیرا با اخلاقی که من دارم هیچکس نمی تواند مدت طولانی مرا تحمل کند و بار دیگر به نزد تو باز خواهند گشت . فرامرز با صدای بلند گفت : خدا کند چنین باشد باعث خنده بلند یزدان شد .  پس از اتمام کار کلاس ، یزدان بهمراه فرامرز به سمت رستوران حرکت کردند با وادرد شدن به سالن رستوران یزدان به واقع محیط آنجا را همانطور که فرامرز گفته بود دید ، هوای مطبوع و محیط آرام آنجا که با آهنگی ملایم و زیبا انسان را به آرامش فرا می خواند برای یزدان نیز در همان نگاه اول بسیار جذاب بنظر آمد . در هنگام نشستن ، یزدان به اجبار و با فکر اینکه میز های آن مکان با فاصله نسبتا زیاد از هم چیده شده اند ، عینکش را از روی چشم برداشت که در هنگام نزدیک شدن پیشخدمت سعی کرد نگاهش را به میز بدوزد و این تمام عذابی بود که در مدت سالها به اجبار پس از آن نا کامی برای خودش فراهم کرده بود و پس از گذشت آن همه سال در یافته بود که از آن گریزی نیست اما چرا نمی توانست با آن کنار آید و این برای خودش نیز سوالی دشوار بود .  در مدت صرف غذا فرامرز پیشنهادی را که مدتها به آن فکر کرده بود با یزدان در میان گذاشت و از او خواست برای رفع تنهایی به عنوان مدرس دیگر آموزشگاه به تعلیم بپردازد . و یزدان در مقابل خواسته دوستانه فرامرز گفت : از تو متشکرم که تا این اندازه به فکر من هستی اما بهتر است مدتی دیگر را نیز صبر کنم ، و فرامرز با شناختی که از خصوصیات اخلاقی یزدان داشت گفت : بسیار خوب اعلام قبول آمادگی را به خودت می سپارم . و به این ترتیب سعی کرد فعلا در مورد خواسته اش پا فشاری نکند .  هنگام عصر با ورود فرامرز و یزدان به خانه ، آنا به استقبالشان شتافت و از صحبتهای کوتاه آنها دریافت ، بر خلاف دلهره ای که در تمام طول روز با او بوده به آنها خوش گذشته است . آنا با کشیدن نفسی آسوده رو به آنها گفت : خیالم آسوده شد ، حال بهتر است برای صرف عصرانه به سالن بیاید .  شب هنگام یزدان تمامی اتفاقاتی که در طول روز برایش رخ داده بود از نظر گذراند و این کار باعث شده بود که گاهی او را شاد و زمانی ناراحت کند و اما در آخر با نتیجه ای مطلوب از این گردش با آسودگی خیال برای استراحت به بستر رفت . فصل هفتم   به یاری حمایتهای فرامرز ، یزدان توانسته بود با سپری کردن مرحله ای سخت و دشوار در خود تغییری محسوس ، احساس کند و این تحول از چشمان همیشه مراقب آنا دور نمانده بود .  با وجودی که آنا در یزدان بسیاری صفات قابل رضایت می توانست ببیند اما متاسفانه همچنان او را در مقابل آینده بمانند سنگی سخت و غیر قابل نفوذ می دید .  با مطرح شدن دعوت خانم مقدم از آنا و یزدان و قبول آن از جانب هر دو به پیشنهاد آنا بهترین زمان موعد میهمانی ، پایان هفته بود و خانم مقدم نیز پذیرفت .

۳۳
رابطه صمیمانه ای که میان آنا و خانم مقدم به وجود آمده بود به هیچ وجه باعث نشده بود که آنا حتی برای یک روز هم از خانواده رکنی بی خبر بماند . اواسط هفته ، عصر هنگام خانم رکنی و دخترانش به دیدن آنا آمدند . خانم رکنی در همان ابتدا با تعریف از هوای خوب و محیط روح نواز حیاط از ورود به سالن امتناء کرد و خواست طبق اولین دیدارش که به گفته خودش یکی از خاطره های زیبای زندگیش بود در زیر آلاچیق که از گیاهان رونده پوشیده شده بود بنشیند و برای قبول خواسته ش از سوی همگی گفت : حیف نیست با این هوای لطیف و محیط دلپذیر حیاط ، به درون ساختمان برویم . آنا با تبسمی که بر لب داشت گفته او را تایید کرد . با نشستن در زیر آلاچیق مرجان نیز که از دیدن گلهای حیاط فراغت یافته بود به آنها پیوست .  آنا پس از باز کردن فواره حوضچه های کنار استخر برای پذیرایی دقایقی آنها را تنها گذاشت . در گلخانه یزدان هنوز دقایقی نبود که از کار شستن حوض گلخانه فراغت یافته بود که متوجه شد ساقه گل ابریشم مورد علاقه اش به جلو خم شده و هر لحظه در معرض شکستن قرار دارد . با کمی جستجو در آنجا چیزی نیافت که با آن ساقه گل را محکم ببندد ، بنابراین بی هیچ درنگی از پشت درختان تنومند چنار که در پای خود نرده هایی مملو از گیاهان رونده وجود داشت به سمت ایوان ساختمان حرکت کرد و از آنجا نیز با گذشتن از پلکانی که به سمت ایوان ساختمان طبقه دوم منتهی می شد به اتاقش وارد شد . با نگاهی گذرا ، در آنجا وسیله ای که به کار او بخورد نیافت در آن لحظه به یاد دسته جاروی شکسته آشپزخانه افتاد که گاهی اوقات آنا از آن برای تمیز کردن شیشه های بالای در سالن استفاده می کرد و با این یاد آوری به سمت طبقه پایین رفت ، اما بناگاه در میان پلکان متوجه دختری جوان شد که پشت به او غرق تماشای تصویر آنا بود .  یزدان در همان ابتدا او را شناخت ، حس نا شناخته ای در وجودش باعث شد بر خلاف معمول که از همه کس دوری می کرد به سمتش حرکت کند .  مرجان که متوجه حضور فردی در پشت سرش شده بود بی اختیار رویش را برگرداند . با دیدن مرد جوان و نا آشنایی که در مقابلش ایستاده بود بی اختیار قدمی به عقب برداشت ، اولین کلام را یزدان بر زبان راند دختر جوان را از بهت بیرون آورد . یزدان رو به او گفت : می توانم از شما سوال کنم در اینجا چه می کنید ؟ و با این سوال خود را به انتظار پاسخ نشان داد . در سوال مرد جوان که با لبخندی همراه بود نوعی اقتدار وجود داشت که دختر جوان را دچار نا آرامی کرد . در آن هنگام یزدان افزود : باید مرا ببخشید به دور از نزاکت بود که در ابتدا خودم را معرفی نکردم ، من یزدان شایگان هستم و شما ؟ مرجان با شنیدن نام مرد جوان و سوالی که از وی کرده بود ، به آرامی گفت : مرجان رکنی هستم . . . اما یزدان بی اختیار نام مهرجان را بر لب راند به طوری که مرجان با شنیدن آن فکر کرد که مرد جوان نام او را به درستی نشنیده به همین خاطر با صدایی بلند تر از قبل گفت : مرجان هستم ، برای بردن مقداری ظرف به آشپزخانه آمدم اما دیدن تصویر خانم بزرگ مرا مجذوب کرد بطوری که نمی دانم چه مدت چشم به این تصویر دوخته ام . نام مرجان برای یزدان یاد آور خاطراتی از گذشته بود . مهرجان آن دختر چشم عسلی همیشه خندان که چند سال پیش او را از خودش متنفر کرده بود .  مرجان حال بر خلاف ابتدای برخوردش در مقابل مرد جوان هیچ گونه هیجان و نا آرامی نداشت و اشاره به تابلو گفت : می توانم سوال کنم کدام هنرمند چنین اثری زیبا را خلق کرده ؟ یزدان در آن لحظه دیگر به هیچ چیز فکر نکرد و قدمی به سمت دختر جوان برداشت و گفت : تصویر گر آن هم اکنون در مقابلتان قرار دارد . اما باید بگویم این تصویر را فقط بخاطر این دوست دارم که ارزشمند ترین گوهر هستیم در آن نقش بسته است . . .

۳۴
اما در آن موقع با نگاه شگفت زده دختر مواجه شد و نتوانست به صحبتش ادامه دهد و بار دیگر به همان یزدان گذشته باز گشت .  آنچه که باعث حیرت و شگفتی دختر جوان شده بود چشمان یزدان بود که با دو رنگ متضاد آبی و سیاه به او نگاه می کردند .  یزدان در لحظهایستادن در مقابل دختر جوان با لبخندی بی رنگ گفت : شما هم ترسیدید : اینطور نیست لطفا به من خیره نشوید مرا عصبانی می کنید . مرجان ناگهان تکانی خورد و به سختی گفت : متاسفم اما من . . . آه ببخشید . یزدان با بی حوصلگی از مقابل مرجان رفت و در همان حال گفت : می دانم که می خواهید بروید بسیار خوب خودتان را ناراحت نکنید . بروید دیگر . . . مرجان خواست چیزی بگوید اما در یافتن کلمه ای مناسب نا توان بود و همچنین دریافت که مرد جوان دیگر تمایلی به صحبت ندارد به همین خاطر با شتابی که برای خودش نیز غریب بود از سالن خارج شد و تا هنگام رسیدن به نزدیک مادرش و آنا لحظه ای هم توقف نکرد . حالت هیجان زده مرجان همه را شگفت زده کرده بود . پس از انتظاری کوتاه مرجان رو به آنا با لحنی پوزش خواهانه گفت : خانم جان متاسفم مرا ببخشید پسرتان در سالن بود و من . . . من . صحبت بی نظم مرجان گر چه برای مادرش نا مفهوم بود اما آنا براحتی از موضوع آشفتگی او مطلع شد و با ناراحتی از دیداری که به این صورت اتفاق افتاده بود سعی کرد در توضیحی ساده آنچه را که باعث تعجب و هیجان مرجان شده ، برای خانم رکنی شرح دهد . با مطلع شدن خانم رکنی از موضوع ، خواست که با دخترش به سالن برود و از یزدان پوزش بخواهد . به رغم رد پیشنهاد خانم رکنی از جانب آنا همگی به سمت سالن حرکت کردند .  در هنگام وارد شدن به سالن آنا ، یزدان را همچنان بی توجه به او و اطرافش دید که در میان صندلی راحتیش فرو رفته بود . آنا بادیدن چهره آرام و خاموش یزدان بمانند همیشه به ناراحتی و پریشانی او پی برد . به همین خاطر در سکوت به سمت یزدان رفت و در کنار او بر روی صندلی نشست . یزدان با درک نگرانی آنا آرام به او نگاه کرد و با دست اشکهای گرم پیر زن را از روی صورتش پاک کرد . لبخند یزدان به آنا قدرت بیشتری داد و او را آسوده کرد . با سپری شدن لحظه ای کوتاه خانم رکنی و مرجان به نزدیک آنها آمدند . یزدان با دیدن آنها با لبخندی بی رنگ از جای برخاست و در مقابل آنها ایستاد و پیش از هر کلمه ای از جانب آنها بانگاهی دقیق که به چهره مرجان دوخته بود گفت : باید مرا ببخشید تند رویم در صحبت چنان بود که شما را ترساندم اما همانطور که می بینید در اینجا ماندم تا بار دیگر این شبح جسور را از نزدیک ببینید .  خانم رکنی با لبخندی مهربان رو به یزدان گفت : این شما هستید که باید دخترم را ببخشید زیرا در واقع هیجانش آن هم در این حد بیمورد بود . مرد جوان در حالی که دستانش را در جیبهایش فرو می کرد گفت : آیا به آنچه که می گویید اعتقاد دارید . خانم رکنی در پاسخش قدری تامل کرد و سپس با لبخندی کوتاه گفت : بله اعتقاد دارم اگر چه در لحظه اول غیر معمول بودن رنگ چشمتان باعث خیره شدن نگاه می گردد اما پس از آن براستی نهایت شگفتی در خلقت انسان را به همه یاد آور می شود و پس از آن توجه به چشمهای شما دیگر بهت ناشی از ترس نیست زیرا که خداوند بزرگتر از آن است که ما آن را به راحتی در اندک موضوعی درک کنیم . یزدان با شنیدن صحبت آرامش بخش خانم رکنی با نگاهی خسته به او گفت : از شما متشکرم و با خداحافظی کوتاهی که از همه کرد به سمت در سالن رفت .

۳۵
یزدان در باز گشت دوباره اش به گلخانه دیگر توجه ای به اطرافش نشان نداد و با نشستن بر صندلی ، سرش را در میان دستهایش گرفت و چشم بر هم گذاشت . در آن هنگام به این اندیشید که نگاه دختر جوان در ابتدا نگاهی دلنشین بود که می توانست برای فردی به غیر از او تسلی بخش و سرشار از مهربانی باشد در خیال خود مرجان را دید که به سمت گلخانه می آید و با ورود به آنجا با آرامشی رضایت بخش به دلجویی از او پرداخته ، اما بناگاه دست از خیالاتش بر داشت زیرا از این نفرت داشت که به انسانی خیالاتی تبدیل شود که تمامی لحظات شادش را در رویا می بیند . یزدان می خواست آنچه را که به هر انسانی دیگر تعلق داشت سهمی نیز به او می رسید و به اعتقادش این خواسته زیادی نبود که در طلبش سالها تنهایی و نفرت روز هایش را گذرانده بود . با این فکر محم بر روی میز مقابلش کوبید ، خسته از افکار آزار دهنده اش در خود احساس سستی می کرد سرش را به پشت صندلی تکیه داد و در فکر به چندین سال  »مهرجان مهرجان  « نگاهش را به سقف شیشه ای گلخانه دوخت و زیرلب با تکرار آرام کلمه پیش رجوع کرد تا سن دوازده سالگی گر چه مجبور شده بود دو بار مدرسه اش را تغییر دهد اما در همان روز ها نیز در کنار پسر بچه های همسن خودش که روح شیطان و جستجوگرشان گاهی با دوستی و ایثاری شیرین در هم می آمیخت ، او را راضی و خشنود میکرد . افکارش که به اینجا رسید با خود گفت : همان سالها بودند نه خدایا به درستی یادم نیست اما فکر می کنم پس از عوض کردن مدرسه ام بود که مادر چند روزی قبل از عزیمتش به من خبر داد زیبا ترین هدیه ای را که در آرزویش بودم را برایم خواهد آورد . آه مادر ، روح من از همان ابتدای تولدم صدمه دیده بود دیگر چرا مرا در فرارم از واقعیت کمک کردی . با آن هدیه کوچک و ارزشمندت مرا به راهی هدایت کردی که نفرت و خستگی از تمامی آن آشکار است . آن حقیقت لنز سیاه برایم نقابی شد که به راحتی روح لطمه خورده ام را در پشت آن مخفی کردم .  آن هدیه های ارزشمندی که در ایران شاید اندک افرادی از آنها با خبر بودند و من خوشحال از داشتن آنها نقابی را بر چهره ام زدم که هم تو و هم من از آن کاملا راضی بودیم .  زمانی که آن لنز را بر چشم گذاشتم چقدر گریه کردی ، حال می فهمم آن احساس گرمت برای من نبود بلکه برای شباهتی که به او می دادم بود و من آن موقع نمی دانستم . تا چندین سال بعد هم مشکلی برایم پیش نیامد گرچه گاهی چشمم را می آزرد و من از آن خسته می شدم اما با آن می ساختم همانطور که احساس می کردم آن لنز سیاه نیز به اجبار با من می سازد . روز هایم دیگر به سرکوبی خواسته هایم نمی گذشت بطوری که به دنبال علاقه ام تا دانشگاه هنر نیز رفتم . و پس از آن آقای فروهر آن استاد کوتاه قامت دوست داشتنیم مرا به کمک طلبید و از من خواست که گاهی اوقات در هنرستان بهار که موسس آن برادر مرحومش ادیب بود به تعلیم تار بپردازم . فرامرز در همان هنرستان بود ، جوانی محجوب که با نگاه کنجکاوش همیشه مراقبم بود و این احساس نزدیکی باعث شده بود حتی گاهی اوقات پای درد دل هم بنشینیم بطوری که مدتی بعد در فکری بدیع و ابتکاری تصمیم گرفتیم گروه موسیقی بی عیبی را در آن هنرستان گرد هم بیاوریم این کار ما دو دلیل مهم داشت اول آنکه وسیله ای برای تشویق و تلاش بیشتر هنر جویان بود و دوم آنکه این کار ابتکاری اگر به موفقیت می رسید برای موسسه نفع مادی نیز در بر داشت و برای من نیز شوق با دیگران بودن را به ارمغان می آورد . در همان روز ها بود که در زندگی من دختری به نام مهرجان ظاهر شد . مهرجان فروهر دختر برادر مرحوم فروهر که سعی داشت راه و علاقه پدر را به نحو مطلوبی دنبال کند . هر صبح او را می دیدم که با آن ماشین فیات زرد رنگش در حالی که کیف ویولونش را به دست داشت

۳۶
قدم به هنرستان می گذاشت . با وجود اشکالات نوازندگی مهرجان ، به خواست پنهانی من و تصمیم فروهر به گروه موسیقی ادیب پیوست .  یزدان با کشیدن آهی بلند از جای برخاست تشابه نام مهرجان با مرجان باعث شده بود ملاک شناخت مرجان را از رفتار گذشته مهرجان انتخاب کند گر چه این سنجش بر خلاف خواسته اش بود اما می دید که بی اختیار به آن سمت کشیده می شود . با نگاهی خسته به اطرافش ، سعی کرد اندکی به افکارش استراحت دهد اما در نهایت دریافت که اینکار در توان و قدرت ذهنش نیست بطوری که بار دیگر با تکیه دادن سرش به عقب صندلی همانطور که به سقف شیشه ای آنجا می نگریست افکارش به گذشته وارد شد . انگار که در آن سقف شیشه ای مشبک تصاویری از آن زمان حک شده بود . با سپری شدن لحظاتی کوتاه با خودش گفت : همانطور که سپهر راد نیز بار ها به من گفته بود نمی بایست از گذشته ام دوری کنم چرا که یقین دارم برای پایان دادن به این آشفتگی باید به آن روز ها برگردم به مهرجان ، به او که بمانند روشنایی کاذب صبح در ابتدا مرا به این فکر انداخت که او همان روشنایی گمشده من است و تا مدتها نیز به این موضوع یقین داشتم . مهرجان من ، بله مهرجان من هر روز صبح با زیبا ترین لباس آبیش که مطابق فرم گروه بود وارد سالن هنرستان می شد و من به این کار او عادت کرده بودم . با آماده شدن گروه و اجازه ای که فروهر از مسئولین گرفت خیلی زود در شهر های اطراف تهران برنامه هایی اجرا کردیم که هر چه می گذشت کیفیت مطلوب آن را از زبان همه می شنیدیم . اما فروهر دیگر فروهری نبود که من می شناختم . رابطه احساسیش با بچه های گروه در زیر مسئولیت بهتر اجرا شدن کار کمی رنگ باخته بود و من این را بعد ها دریافتم . یزدان از روی صندلی بر خواست اما بار دیگر با سختی بسیار خودش را بر آن انداخت . اجبار و نیازی را که در خود برای یاد آوری گذشته می دید باعث آشفتگیش شده بود اما در همان حال دریافت که دیگر بستن راه باز گشت خاطراتش در توان او نیست و این را نیز بخوبی درک کرده بود که این تکرار ، نیازی بود که با آزار رویش رابطه ای نزدیک داشت . ترس و تردید باعث شده بود رجوع به آن را تا به امروز که نام مرجان را از زبان خود دختر شنیده بود به عقب بیندازد . با دعوت از گروه قرار شد که برنامه ای را نیز در کرج داشته باشیم به گفته فروهر هوای لطیف و سبز کرج می توانست برای ما امتیازی زیاد در تحت تاثیر گذاشتن حضار شرکت کننده در آن کنسرت داشته باشد . چرا که قرار بود برای اولین بار سالن زیبای تاتر آنجا افتتاح شود و آن سالن به گفته فروهر که از نزدیک آنجا را دیده بود ، با داشتن پنجره های وسیع محیط بیرون را بمانند تلویزیون به همه نشان می داد و ما می بایست عهده دار آن باشیم که بر آن تصویر زنده آهنگی در خور احساس لطیف آنجا بنوازیم . این تمامی صحبتهای روز قبل از کنسرت بود . فروهر برای به موقع رسیدنمان و مرور تمرین تازه ترین شگرد های موسیقی نیز فکری کرده بود و آن اینکه شب همگی در خانه نسبتا کوچک فروهر جمع شویم تا صبح فردا همه به اتفاق هم با ماشینی که برای آن روز مهیا کرده بود به کرج برویم . همه گروه از این پیشنهاد استقبال کردند اما مهرجان بی توجه به سخت گیری فروهر با استفاده از امتیاز خویشاوندیش خواست که صبح زود به آنجا بیاید و فروهر نیز قبول کرد . چند روزی می شد که لنز چشمم را اذیت می کرد بطوری که دیگر چیزی نمانده بود تا تحملم را تمام کند در خانه که بودم شبها خودم را از شرش خلاص می کردم اما آن شب را چطور می بایست بگذرانم ؟ برایم خیلی سخت بود اما به اجبار می بایست برای خوشنودی فروهر آنرا می پذیرفتم .

۳۷
در خانه فروهر که بودیم از همان ابتدای شب باران شروع شده بود چنانکه پس از آخرین تمرین صدای دلنشین باران برای هنرمندانی که صبح فردا می بایست لطیف ترین احساساتشان را به نمایش بگذارند بهانه ای شد تا همه خیلی زود به اتاقهایی که برایشان در نظر گرفته شده بود پناه ببرند . من نیز با فرامرز و چند نفر دیگر به اتاقمان رفتیم که پنجره آن تنها به حیاط خلوتی سوت و کور باز می شد . ساعتی پس از خواب همگی ، از فرصت استفاده کردم و آن لنز را برای ساعتی از چشمم بیرون آوردم . سوزش چشمم لحظه ای آرامم نمی گذاشت . چنان که خواب را بکلی از یاد برده بودم . ساعت حدود سه نیمه شب بود باران همچنان بی وقفه بر شیشه پنجره می خورد و ترنمی دلنشین را بوجود آورده بود . نگاههای گاه و بیگاه فرامرز در میان خواب و بیداری برایم جالب و سرگرم کننده بود . هر چند مدت یکبار از جانب فرامرز به استراحت دعوت می شدم اما او نمی دانست که من چه حالی دارم حتی در آخرین بار با خنده رو به من گفت : حالا که خیال خواب نداری بهتر است لیوانی آب به من بدهی تا ثواب هم کرده باشی ، فرامرز حتی در خواب هم دست از شوخی بر نمی داشت و این تفاوت دوست داشتنی من با او بود که نا خود آگاه مرا به سمتش می کشاند .  برای آوردن آب به آرامی از اتاق خارج شدم خواستم به آشپزخانه بروم اما با تعجب مهرجان را دیدم که آرام در کنار شومینه به خواب رفته بود دیدن مهرجان با آن چهره ملیح و آرامش که روحم را به آشوب می کشاند باعث شد که در میان سالن لحظه ای توقف کنم . مثل این بود که مهرجان ساعتی قبل بدون آنکه کسی متوجه شود به آنجا آمده بود . شاید بواسطه سردی هوا و یا اشغال بودن اتاقها خواسته بود بر روی کاناپه ای در کنار شومینه استراحت کند . فروهر نیز در فاصله کم از او بر روی زمین خوابیده بود . آن شب هیچ کس احساس مرا درک نکرد و ندانست که در من چه می گذرد ، اما به شرافتم سوگند که من عشقم را پاک و بی ریا می خواستم و آن شب باعث نشده بود که لحظه ای این فکر از من غافل شود چرا که تا آن زمان حتی جرات بر زبان آوردن احساسم را هم نداشتم اما آن شب منفور . . .  یزدان بار دیگر از افکارش بر آشفت چهره اش بی رنگ شده بود دندانهای بهم فشرده اش از هجوم فشار روانی سختی که در آن نا کامی بر قلبش احساس میکرد ، خبر می داد چنانکه باعث شد به سمت ستون آهنی گلخانه برود و چندین بار مشتش را به آن بکوبد و در نهایت استیصال سرش را بر آن تکیه داد و با خشم فریاد زد : در آن لحظه چطور می توانستم به این بی اعتنا باشم که پتوی مهرجان بخاطر نزدیکیش با جرقه های آتش امکان داشت که به آتش کشیده شود ، شاید این علاقه من بود که باعث آن ترس شد . نمی فهمم ، نمی فهمم ، . . . با وجود هوای مطبوع و خنک گلخانه که بودن در فصل تابستان را از ذهن می برد ، دانه های درشت عرق بر چهره یزدان به حرکت در آمده بود . مرد جوان در کنار حوض بر روی زمین نشست و پا هایش را جمع کرد و سرش را بر آنها تکیه داد احساس سرما می کرد و این با جسم عرق کرده اش منافاتی نداشت اما یزدان بی توجه به وجودش ادامه داد : به او نزدیک شدم ، بله این گناه من بود خواستم پتو را به کناری بزنم اما مهرجان بیدار شد و آن محبوب روز های قبل من به نا آشنایی مبدل شد که با چهره ای وحشتزده به من نگاه می کرد ، می خواست چیزی بگوید اما قدرت آن را نداشت می دانستم که در آن لحظه علت اصلی ترسش ابتدا بودنم در کنارش بود خواستم آرامش کنم با دست شانه اش را گرفتم و این عمل اشتباه دوم من در آن شب بود .  نور شعله های آتش شومینه هم در آن لحظه رازی را که مدتها از همه پنهان کرده بودم آشکار کرد و باز آن نگاه و در پایان فریاد او بود که دیگر اجازه نداد حرفی بزنم . . .

۳۸
همه گروه در لحظه ای کوتاه گرد ما جمع شدند سعی کردم برای فروهر توضیح دهم اما . . . اما نگاهش دیگر به من اجازه نداد چیزی بگویم . همان لحظه در زیر باران از آن خانه بیرون آمدم ، در هر قدمی که از آن خانه دور می شدم سعی کردم که دیگر نگاهم را به عقب بر نگردانم . نمی دانم در آن شب مقصر من بودم که نتوانستم برای کارم توضیحی دهم یا آنها بودند که فقط نگاهشان برایم کافی بود که دیگر سعی در صحبت کردن نداشته باشم .  یزدان با خستگی بسیار از جای برخاست و به سمت آویز کنار حوض رفت و در حالی که به لمس میله آن پرداخته بود با یاد آوری چیزی در ذهن نگاهش را بسمت گلدان گل ابریشم ثابت کرد و بار دیگر زمزمه کرد : همان صبحبود که در نا باوری فرامرز به دیدارم آمد و وسایلم را که در آن خانه جا مانده بود را برایم آورد گر چه در اوایل می خواستم فرامرز را نیز فراموش کنم اما لجاجت لذت بخش او در این دوستی باعث شد همانطور که خواسته بود او را باور کنم . فرامرز برایم ماند و دیگر هیچ ، و این گلدان ابریشم مدفن نقاب من شد . فرامرز بار ها تلاش کرده بود کار مرا برای فروهر توضیح دهد اما او گفته بود : متاسفم فرامرز اگر بخواهم نزدیک شدنش را به مهرجان بنوعی عاقلانه ببینم اما آن چشمها مرا نیز در آن شب ترساند . و آن مرد مرا متهم کرد با خروج من و فرامرز از گروه اختلاف نظر ها باعث شد که خیلی زود گروه کیفیت کاری خودش را از دست دهد و پس از مدتی منحل شود شاید سخت باشد که بگویم این موضوع رضایتی بود برای انتقامی که خودم را حق آن می دانستم و سپس آرام لبخندی خسته بر لبان خشک یزدان نقش بست چهره متفاوت یزدان خبر از طغیان روحش میداد بطوری که صحبت آخرش را بار دیگر زیر لب تکرار کرد ، خستگی و آشفتگی روحی چنان او را خسته کرده بود که در ابتدای شب با آمدن آنا به گلخانه بی اعتنا از آنچه که در تنهایی بر او گذشته بود بهمراه آنا از آنجا خارج شد . خانم رکنی با ورود به خانه بار ها دخترش را مورد توبیخ قرار داد و از اینکه نسنجیده و عجولانه رفتار کرده بود بر او خرده گرفت . حتی در دیدار دوم نیز مرجان نتوانسته بود جمله ای در خور احساس مرد جوان بر زبان آورد . مرجان در تمامی لحظات صحبت مادر فقط سکوت کرده بود . مادر در خاتمه بحثش رو به مرجان گفت : بهر حال صحبت کردن در این مورد دیگر بی فایده است و باید برای جبران آن کاری کرد .  صحبت پایانی مادر ، مرجان را تا حدی آرام کرد و باعث شد که فقط به جبران آن فکر کند برای همین صبح فردا در اولین فرصت مرجان به همراه مادرش به دیدار آنا و یزدان رفت و سعی کرد در هنگام رو برو شدن با مرد جوان تمامی آنچه را که از قبل در ذهنش بار ها مرور کرده بود بر زبان آورد . سادگی و صداقت صحبت مرجان چنان بود که یزدان نیز پس از شنیدن آن با لبخندی ملایم سعی کرد براستی اتفاق روز گذشته را فراموش کند و در حالی که نگاهش را مستقیم به چهره دختر جوان دوخته بود به او گفت : بهر حال خانم رکنی به هیچ وجه خودتان را ناراحت نکنید زیرا با غیر معمول بودن رنگ چشمانم این حق رابه شما می دهم که در ابتدا نتوانید به سادگی از آنها بگذرید و شاید حساسیت منفی من در این مورد زیاد است و سپس افزود : حال بهتر است شما نیز دیگر خودتان را برای این مسئله کوچک آزار ندهید . مرجان با شنیدن صحبت مرد جوان نفسی آسوده کشید و سکوت کرد زیرا نمی خواست حال که موضوع تمام شده بود با کلمه ای دیگر وضع را به حال اول برگرداند برای همین سکوت را در آن لحظه بسیار بجا می دید . حال که مرجان با خیالی آسوده تر می توانست به یزدان نگاه کند او را مردی متشخص و تا حدودی جدی دید که سن او را حدود سی و یک سال نشان می داد . که البته بواسطه بلندی قدش و چهره گندمگون و استخوانی که داشت و لحن آرام صدایش او را مردی جذاب نشان می داد . یزدان با دیدن نگاه کنجکاو دختر جوان بر خود با خنده ای کوتاه رو به او گفت : می بینم که هنوز نتوانستید مرا باور کنید اینطور نیست ؟ مرجان در حالی که

۳۹
نگاهش را به سمت زمین می دوخت گفت : باور کردن شما آنهم به دلیل قدرت الهی چندان دشوار نیست و امیدوارم که نگاهم را حمل بر گستاخیم ندانید و ناراحت نشوید . یزدان دستانش را به علامت رد گفته مرجان تکان دادو سپس برای ترک کردن جمع از جای برخاست و با گفتن : باید مرا ببخشید .  قصد رفتن کرد . خانم رکنی با ایستادن در مقابل یزدان رو به او گفت : خیلی دلم می خواهد به زودی فرصتی دست دهد تا با شما در مورد پرورش برخی از گیاهان صحبت کنم . دقتان را در این کار از پیرایش گلهای حیاط بخوبی درک کردم و این را بخوبی می دانم که ترجیح می دهید بیشتر اوقاتتان را با آنها سپری کنید ، یزدان را در انجام خواسته اش برای رفتن آسوده کرد .  با رفتن یزدان به سمت پلکان طبقه دوم بار دیگر صحبتها از حالت رسمی خارج شد و مثل گذشته آنا و خانم رکنی به مسائلی که هر دو به آن علاقه داشتند پرداختند . مرجان نیز پس از گذشت لحظاتی قصد رفتن کرد برای همین از مادر و آنا خداحافظی کرد و به سمت در سالن حرکت کرد . مرجان با قدم گذاشتن در حیاط سعی کرد قدمهایش را کند تر بردارد تا از طبیعت سبز آنجا برای رفع خستگیش بهره گیرد ، و تا نزدیک آلاچیق پیوسته ریهاش را از هوای پاک و با طراوت آنجا پر کرد . در میان پیچک نیلوفر که حصار آلاچیق را در خد پنهان کرده بود گلهای داودی و مینا بمانند چراغهای رنگارنگ در پای حصار زیبایی آنجا را چند برابر کرده بودند برای همین مرجان لحظه ای ایستاد تا یکی از گلهای داودی را ببوید در همان لحظه ازبیرون حصار صدای یزدان که برای سرکشی به گلخانه از ایوان به حیاط آمده بود او را متوجه خود کرد . مرد جوان در حالی که بسمت او پیش می آمد رو به او گفت : مثل این است که شما نیز به گل و گیاه علاقه زیادی دارید اینطور نبیست مرجان در حالی که باز خود را به وسیله یزدان غافلگیر شده می دید با آرامشی ظاهری گفت : باید ببخشید متوجه آمدنتان به حیاط نشدم ، در مورد سوالتان باید بگویم بله از همان ابتدای ورودم به این خانه شیفته حیاط و تزئین آن بوسیله گلها شدم بخصوص خاطره اولین دیدارم از اینجا زیرا در آن لحظه صدای دلنشین آهنگی ملایم این محیط را رویا گونه نشان می داد . یزدان با لمس برگی از نیلوفر رونده گفت : آه بله یادم آمد . آن زمان بهمراه دوست صمیمیم آهنگ کوتاهی را با نام خوابهای طلایی کار می کردیم و پس از پایان آن بود که فهمیدیم افرادی دیگر نیز به خلوتمان راه پیدا کرده اند .  مرجان به درستی منظور صحبت یزدان را متوجه نشد برای همین بی اختیار کلمه ، آه بله ، شاید ، را به زبان آورد . یزدان دریافت که صحبت دختر در لفافه ای از احترامات رایجی که در اجتماعات شهری به وفور یافت می شوند پیچیده شده ، بطوریکه این بند ها و حصار ها نمی گذاشتند از احساسات و افکار حقیقی یکدیگر آگاه شوند . به همین خاطر با لحنی متفاوت گفت : بسیار خوب آیوده باشید ، مثل این است که مزاحم خلوتتان شدم . براستی مرجان نمی دانست که در مقابل یزدان می بایست چه صحبتی داشته باشد برای همین بهترین راه را ترک آنجا یافت و با خداحافظی کوتاهی به سرعت از آنجا دور شد و یزدان خیره به راهی که مرجان از آن گذشته بود با خود اندیشید : به حتم او نمی تواند گمشده ام باشد و سپس به آرامی راه گلخانه را در پیش گرفت . فصل هشتم  پنجشنبه شب آنا و یزدان طبق آدرسی که فرامرز در اختیار آنها قرار داده بود به سمت خانه فرامرز حرکت کردند . در بین راه ذبه گفته آنا پس از مدتها این اولین بار بود که یزدان به سمت مکانی واحد آنهم با رضایت و خشنودی در حرکت بود . یزدان در حالی که سرعت ماشین را کم می کرد با خنده رو به آنا گفت : آیا از این دعوت راضی هستی

۴۰
؟ آنا در پاسخ به سوال یزدان گفت : باور کن احساس لذت می کنم . وقتی با تو هستم محیط اطرافم رنگ و بویی دیگر به خود می گیرد .  یزدان لبخندی زد و گفت : ممنونم آنا . و بعد با اشاره به در ختان یک سمت ساختمان گفت : به عکس احساس رضایت ما این درختان در دود ، رنگ ماتم زده ای به خود گرفته اند ، ای کاش بارانی می آمد و آنها را می شست .  آنا بی توجه به درختان خیابان با لذت تمام به یزدان نگریست و گفت : می بینم که علاقه و دلسوزیت فقط به گیاهان خانه ختم نمی شود و سپس با یاد آوری موضوعی ادامه داد . آه یادم رفته بود ، مادر مرجان از من چند شاخه قلمه شمعدانی خواسته بود . آیا می توانی آنها را برایش فراهم کنی ؟ یزدان از تکرار نام مرجان در صحبت آنا با زیرکی دریافت که صحبت آنا با هدفی دیگر عنوان شده و فقط منظور چند شاخه گل نیست برای همین با بی تفاوتی گفت : اما گلها و گیاهان در خانه من خوشنود تر هستند زیرا در واقع من آنها را برای خودشان می خواهم در حالی که دیگران آنها را به چشم وسیله ای برای زیبا تر شدن محیط اطراف خود می خواهند و این به اعتقاد من بر خلاف صداقت و دوستی طبیعت است . اما متاسفانه خود خواهی انسانها مجالی به این احساس نداده . سکوت آنا برای یزدان سخت ترین لحظات بود برای همین با خود گفت : حالا که آنا اینطور راضی تر است من هم همان کاری می کنم که او می خواهد .  با این تصمیم رو به آنا گفت : بسیار خوب فردا صبح قلمه ها را در گلدان خواهم کاشت تا برایشان ببری . برق نگاه رضایت آمیز آنا از چشمان یزدان دور نماند و برای مرد جوان همان کافی بود که احساس آسودگی کند .  با ورود به آپارتمان نسبتا کوچک فرامرز که تشکیل شده بود از چند اتاق با دکوراسیون و مبلمانی بسیار ساده که در عین حال گیرایی خاصی داشت ، فرامرز و مادرش با محبت و گرمی برخوردشان در همان ابتدای ورود یزدان و آنا را چنان تحت تاثیر قرار دادند که باعث شد چندین بار از آنها بواسطه محبتشان تشکر کنند .  فرامرز در حالی که به شانه یزدان می زد با خنده گفت : اگر بدانی که چه برنامه ای برایت ترتیب دادم به حتم مرا خواهی کشت . یزدان در مقابل صحبت فرامرز لبخندی زد و گفت : پس بهتر است همین لحظه آخرین صحبتت را بگویی تا دیگر مرا معطل نگذاری . صحبت طنز آلود یزدان باعث خنده همه شد . پس از دقایقی فرامرز در همان ابتدا اتاقش را به یزدان نشان داد ، اتاقی ساده که بر روی دیوارش چند نوع ساز و پوسترهایی از گروههای ارکستر معروف وجود داشت و در کنار پنجره نیز عکسی از گروه موسیقی ادیب قرار داشت . در آن تصویر تمامی افراد گروه دور هم جمع بودند . یزدان بهمراه فرامرز در ردیف عقب ایستاده بودند و مهرجان در کنار فروهر در ردیف جلو قرار داشت و چیزی که او را دلفریب نشان می داد همان لبخند ملیحش بود که بر روی لبانش نقش بسته بود . یزدان با این فکر از کنار عکس دور شد وبه سمت کمد کتابخانه رفت و برای لحظاتی خودش را با کتابهای درون آن مشغول کرد .  فرامرز در تمامی این لحظات یزدان را زیر نظر گرفته بود و با ایستادن یزدان در مقابل کمد کتابخانه به نزدیک او رفت و به آرامی گفت : می دانم که به چه فکر میکنی اما دیگر آن لحظات دشوار تمام شده اند و تو فرسنگها با گذشته فاصله گرفتی و چه بهتر از موضوعات دشوار زندگی برای خودت پلکانی از موفقیت بسازی . حال بهتر است بنشینی تا تصمیم تازه ام را برایت بگویم .  یزدان بر لبه تخت نشست و فرامرز صندلی را از پشت میز مطالعه بیرون کشید و در مقابل یزدان بر روی آن نشست . یزدان رو به او گفت : منتظرم که از برنامه ات برایم بگویی . فرامرز با دیدن تارش به دست یزدان گفت : بهتر

۴۱
است اول آهنگ مرد تنها را برایم بزنی تا بعد بگویم . یزدان با لبخندی کوتاه موافقت کرد . در آن هنگام آنا و خانم مقدم نیز با شنیدن صدای آهنگی ملایم به آنها ملحق شدند .  با پایان یافتن آهنگ ، فرامرز از آنا و مادرش نیز دعوت کرد تا در کنار آنها باشند و با رو کردن به مادرش گفت : مادر بهتر است برای مدتی فکر پذیرایی را از سرت بیرون کنی ، چون به حمایت شما و آنا بسیار احتیاج دارم . و سپس با خنده افزود : نمی دانم آیا برای گفتن زمان مناسبی را انتخاب کردم یا نه ؟ یزدان که حوصله اش سر رفته بود گفت : بهتر است خوابی را که برایم دیده ای ، بگویی تا بدانم چه حکمی را باید در موردت اجرا کنم . به این ترتیب نشان داد که مایل است هر چه زود تر موضوع را بداند .  فرامرز به علامت تسلیم دستهایش را بالا برد و گفت : بسیار خوب می گویم ، شب گذشته خبر دار شدم فرصتی را که مدتها به انتظارش بودم ، عاقبت بدست آوردم و می توانم کنسرتی را اجرا کنم که در نوع خود بیاد ماندنی باشد . و تو باید در تمامی مراحل آن همراهیم کنی ، البته تنها این مسئله نیست من به صدای شور انگیزت هم احتیاج دارم .  یزدان با شگفتی از آنچه که شنیده بود گفت : برایم بیشتر توضیح بده . فرامرز با نشستن در کنار یزدان ادامه داد : برادر عزیز توضیحش همان بود که گفتم : من و تو با همراهی گروهی از هنر جویان قدیم کلاسم در یک در شب چند آهنگ بدیع و زیبا اجرا خواهیم کرد ، که چند شعر از فروغ فرحزاد با صدای تو محفل ما را گرمتر خواهد کرد . به همین سادگی .  یزدان با تردید از آنچه که شنیده بود گفت : اگر نتوانستم به آنچه که تو بخواهی عمل کنم چه ؟  فرامرز با نگاهی اطمینان بخش ذرو به یزدان گفت : من برای بدست آوردن این فرصت خیلی انتظار کشیدم ، می دانم که می توانی به من کمک کنی . در ضمن دکور و پردازش نور صحنه را نیز بر حسب نوع قرار گرفتن تو و گروه باید خودمان تغییر دهیم . فرامرز با گرفتن رضایت یزدان در حالی که مادرش و آنا را وادار به دست زدن می کرد گفت : امشب را باید جشن گرفت . از هم اکنون می گویم که اگر کار ، رضایت آمیز پیش برود با یزدان سفری تفریحی می رویم ، مکانش را بعدا تصمیم خواهیم گرفت . آنا با خوشحالی گفت : به عقیده من بهتر است به شمال بروید طبیعت سبز آنجا برای شما که عاشق طبیعت هستید بهترین مکان استراحت است . اگر مایل باشید می توانید به کلبه کوچک زمان قدیم من بروید . و سپس در توضیح بیشتر افزود : این کلبه تا دو سال پیش به دست یکی از اقوامم بود اما فکر می کنم هم اکنون خالی است . به شما اطمینان می دهم جایی بسیار زیبا است .  یزدان با برخاستن از لبه تخت در حالی که به سمت آنا و خانم مقدم می رفت رو به آنها گفت : البته تصمیم رفتن سفر به چگونگی اجرای کنسرت بستگی دارد . اگر رضایت آمیز بود باید حتما در این سفر شما نیز ما را مفتخر کنید . آنا با شنیدن پیشنهاد همراهی آنهم از زبان یزدان به وجد آمد و گفت : می دانم که خدا کمکتان می کند . با صحبت آنا همگی به عاقبت رضایت آمیز کار امیدوار شدند پس از پایان صحبت ، خانم مقدم با همراهی آنا به سمت آشپزخانه رفتند و فرامرز نیز در فرصت پیش آمده با یزدان از چگونگی کار اجرای کنسرت صحبت کرد و به پیشنهاد یزدان برای پیشرفت در کار مکان تمرینات را تالار وسیع خانه خود انتخاب کرد ، که با استقبال فرامرز نیز رو برو شد .  تا هنگام صرف شام فرامرز به کمک یزدان لیست اسامی نوازندگان دیگر را تهیه کرد و در آخر نتیجه کار گروهی متشکل از دو نوازنده کهبه گفته فرامرز همه در نوع کار خود بهترین بودند . تصنیف اشعاری را که می بایست یزدان در میان کنسرت می خواند نیز به فردا موکول شد .

۴۲
در هنگام صرف شام فرامرز در میان نور کم چند آباژور که در اطراف قرار داشت و میز شام را روشن کرده بود با هیجان رو به یزدان گفت : آیا هنوز شعر نقاب را بیاد داری ؟ یزدانبا نگاهی به فرامرز گفت : نقاب برای من تنها یک شعر نیست . بلکه لحظات نا گفته وجودم نیز هست . فرامرز با کوبیدن دستهایش به هم نشان داد که فکر تازه ای دارد ، برای همین با سرعت و هیجانی که در کلامش جریان داشت گفت : آیا اجازه می دهی ب روی کارتهای دعوت از چشمهای نا شناخته ات استفاده کنم و همینطور اسم کنسرت را نیز نقاب بگذارم . یز دان در حالی که آخرین لقمه غذا را به دهان می گذاشت با بی تفاوتی گفت : اما به اعتقاد من ، نظر اساتیدی که برای تماشای کنسرت تو می آیند بسیار کلیشه ای و بدور از واقعیت عنوان می شود . فرامرز با خنده گفت : اما تو که در کنارم هسنی .  یزدان با شنیدن پاسخ فرامرز از جای برخاست و گفت : اما من نمی خواهم شناخته شوم ، به فرامرز فهماند که نمی بایست چنین پیشنهادی را عنوان می کرد . فرامرز با درک ناراحتی یزدان از پشت میز برخاست و خودش را به یزدان رساند و گفت : متاسفم نمی بایست چنین خواسته ای را داشته باشم .  یزدان برای اینکه فرامرز را بیش از این شرمنده نبیند با لبخندی ملایم گفت : اما فکر می کنم طرح تو بسیار زیباست . این اجازه را به تو می دهم که از طرح چشمانم استفاده کنی البته بدون آنکه شناخته شوم . فرامرز با شنیدن صحبت یزدان هیجان زده او را در آغوش گرفت و گفت : می دانستم که می توانم روی کمک تو حساب کنم . حال بهتر است به اتاق من بیایی تا ب روی آهنگ نقاب کار کنیم ، در ضمن به نظر من این شعر باید بهمراه آهنگی حماسه ای خوانده شود .  با رفتن فرامرز و یزدان به اتاق ، آنا در حالی که به کمک خانم مقدم میز شام را جمع می کرد زیر لب به شکر گزاری پرداخته بود و از خداوند برای عاقبت رضایت بخش کار آنها کمک خواست .  در پایان شب آنا و یزدان با قرار دیداری نزدیک از فرامرز و مادرش جدا شدند . گر چه آنا می دید در تمامی مسیر راه یزدان بار دیگر بر حسب عادت عینک تیره رنگش را بر چشم گذارده است . اما با این وجود احساس آرامشی که او را نسبت به گذشته متمایز کرده بود ، بر شادیش می افزود و آن را نشانی از رحمت الهی می دانست . فصل نهم   در پانزده روز گذشته آنا شاهد تلاش بی وقفه یزدان در تمامی مراحل تمرینات کنسرت بود . تالار خانه که تا پیش از این بصورت محلی متروک بود حال بعنوان کانون اصلی گروه خود نمایی می کرد .  بار ها از میان در های بسته آنجا صدای یزدان را می شنید که در حال خواندن اشعاری بود و این موضوع بر رضایت و خوشنودی پیر زن می افزود ، گر چه آن ترانه ها دلتنگی خاصی را بیان می کرد اما آنا خود را عادت داده بود تا به این موضوع نیندیشد . در این مدت فکر بهتر اجرا شدن کنسرت باعث شده بود که آنا دیگر فرصت نکند تا با یزدان از مسائل اطراف صحبتی کند . در طول این مدت تنها صحبت آنا پیرامون چگونگی کنسرت و انتخاب اشعاری بود که بار ها تکرار می شد ، بخصوص تصنیف نقاب را که می دانست برای یزدان فرا تر از یک شعر معمولی است زیرا که شب گذشته پس از رفتن افراد گروه یزدان تا پاسی از شب به نواختن و زمزمه این شعر مشغول بود . در نظر یزدان این شعر حرف نگفته ای از او بود که به دفعات برای آنا از آن صحبت کرده بود با بلند شدن صدای زنگ تلفن آنا با آهی بلند از افکارش دست کشید و به سمت تلفن رفت ، قبل از پاسخگویی به آن با خود گفت : می دانم فرامرز است که می خواهد درمورد تمرین فردا پیشنهادی بدهد . با برداشتن گوشی تلفن از اینکه صدای فرامرز را از آن سوی

۴۳
سیم می شنید لبخندی بر لبش نشست و قبل از اینکه فرامرز چیزی بگوید گفت : فرامرز می دانم که التهاب بهتر اجرا شدن کار باعث شده که فقط به تمرینات کفایت نکنید گوشی را نگه دار تا یزدان را صدا کنم . فرامرز با شنیدن صحبت آنا که با حالتی طنز آلود زده شده بود گفت : آنای عزیز انشاءالله بتوانم زحمتی که برایت متحمل می شوم را جبران کنم و یزدان را در اوج بلندیهای زندگی ببینم . آنا با خنده ای کوتاه گفت : متشکرم ، اما فرامرز اگر این زبان را نداشتی به یقین در راه می ماندی ، با بلند شدن صدای خنده فرامرز این فرصت به آنا داده شد که یزدان را از درون تالار صدا بزند . فرامرز با همان عجله ای که در باز گو کردن اخبار مربوط به کنسرت از خودش نشان می داد به یزدان گفت : دلم نیامد که تو را تا فدا صبح در انتظار بگذارم ، کارتهای دعوت را از چاپخانه گرفتم ، بسیار زیبا و با شکوه از کار در آمدند همان چیزی که در ذهن داشتم هستند . طرح چشمان تو یقینا به آن شب جلوه ای خاص خواهد داد دلم می خواست همین امشب آنها را نشانت دهم . یزدان در حالی که تارش را به کناره مبل تکیه می داد گفت : خوشحالم که آماده شده اند برای پخش آنها چند روزی فرصت هست . فرامرز به سرعت افزود : تا ساعتی دیگر منتظرم باش می دانم که می خواهی آنها را همین امشب ببینی به حتم طرح کارتها برای افراد گروه باعث شگفتی خواهد شد و جالب است که نمی دانند آنها را از تو دزدیده ام . یزدان با خنده ای کوتاه گفت : عادت مردم در این است که از نقش عجیب خوشنود ترند تا خود عجایب فرامرز گفت : حالا نمی شود این عجایب را همراه عکس نشان دهی ؟ و قبل از اینکه از یزدان پاسخی بشنود گفت : حالا بگذریم ، چند کارت برایت می آورم ، برای یک دعوت رسمی واقعا که حرف ندارد . یزدان با صدایی گرفته گفت : متشکرم اما خودت را به زحمت نینداز به هیچ وجه آنها را احتیاج ندارم . فرامرز در حالی که سعی می کرد با همان هیجان ابتدای مکالمه صحبت کند گفت : بهر حال چند کارت برایت می آورم ، تا ساعتی دیگر منتظرم باش . یزدان چشمانش را به آنا که در سمت دیگر سالن درحال قلاب بافی بود دوخت و با فکری تازه به فرامرز گفت : بسیار خوب از مادر نیز بخواه که به اینجا بیاید می دانم در این مدت آنا و مادرت هر دو حسابی کلافه شدند اما به خاطر خوشنودی ما چیزی نمی گویند . فرامرز صحبت یزدان را تایید کرد و با قول مساعد مبنی بر آمدن از وی خداحافظی کرد . تا هنگام آمدن فرامرز و مادرش یزدان سعی کرد پس از مدتها در کمک دادن به آنا پیش قدم شود و لحظاتی هر چند کوتاه به کنسرت نیندیشد . با آمدن فرامرز و نشان دادن طرح کارتهای دعوت باعث شد صحبتشان تا ساعتی پیرامون آنها دور بزند ، در میان بحث آنا با یدن چهره آرام و متفکر یزدان رو به او گفت : یزدان پسرم به حتم باید از هم اکنون به فکر سفر باشیم پیشرفت کار شما را از همین لحظه می بینم . آنا با این صحبت سعی کرد پایان خوش کار را یک بار دیگر به او یاد آور شود اما لبخند کوتاه یزدان چیزی نبود که او را قانع کند برای همین بار دیگر افزود : همانطور که قبلا هم گفتم به کلبه قدیمی من در رشت می رویم تا من نیز پس از سالها فرصت پیدا کنم به مرور خاطراتم بپردازم و بعد با رو کردن به فرامرز گفت : می توانم تعدادی از این کارتهای دعوت را نزد خودم نگه دارم . یزدان با شنیدن آنچه که او را در ابتدا به فکر انداخته بود رو به آنا گفت : برداشتن آنها بی فایده است آیا در نظر داری کسی را دعوت کنی ؟ نگاه با نفوذ یزدان به آنا فهماند که صحبت آخر خود را با نظری دیگر عنوان کرده برای همین در پاسخ به یزدان گفت : اگر اجازه دهی آنشب خانواده رکنی را دعوت کنم لبخند مرموز یزدان از نگاه آنا دور نماند پس از لحظاتی کوتاه رو به آنا گفت : بسیار خوب آنای عزیز اینکار را بکن اما . . .  فرامرز صحبت یزدان را قطع کرد و گفت : دیگر اما نیاور که در آن صورت باز بد اخلاق می شوی ، خانواده رکنی خانواده محترمی هستند که به حتم باید از جانب من هم دعوت شوند . یزدان در حالی که دستش را میان مو هایش

۴۴
فرو می برد به آرامی گفت : بسیار خوب در مقابل نظر مثبت جمع من تسلیمم حال بهتر است مادر ها را برای لحظاتی تنها بگذاریم و به سالن تمرین برویم ، فکر می کنم که قطعه آخر تصنیف نقاب باید کمی عوض شود . با گذشت ساعتی از شب و رفتن فرامرز و مادرش ، یزدان در اتاق نیمه تاریک خود بار دیگر به تکرار گذشته های شکنجه آور خود پرداخت و در پایان با یاد آوری صحبت آنا برای برداشتن چند کارت دعوت با خود گفت : به حتم اگر سپهر راد در کنارم بود با افتخار تمام از او دعوت میکردم که به کنسرت بیاید . یزدان سپهر راد را از گذشته به خود نزدیکتر احساس می کرد و دلتنگی علاج نا پذیری که از رفتن او به یزدان دست داده بود برایش غیر قابل رفع بود . در آن هنگام افکارش به این سمت کشیده شد که سالها پیش فرزند سپهر راد بوجود آورنده عشقی عمیق و رویا گونه ، اما نا کام بود که تاثیر آن هم اکنون نیز در زندگی او دیده می شد .  در میان تمامی کتابهای موجود در کمد اتاق آینه خاطره آن مرد نا شناخته همچنان محفوظ مانده بود . یزدان سپهر راد که پس از دیدار آخرش با سپهر راد بزرگ و صحبتهای کوتاه پیر مرد در او کششی بوجود آورده بود که خود نیز دلیلی بر آن نمی توانست پیدا کند . صبح فردا یزدان با یاد آوری افکار شب گذشته اش تصمیم گرفت بدیدار فردی رود که یقین داشت اگر بود با افتخار تمام در کنسرت او شرکت می کرد . پس می بایست تنها از او دعوت می کرد .  آرامگاه خانوادگی سپهر راد در سکوتی سنگین فرو رفته بود . دو قاب زیبا تصویر گر مردانی بودند که او آنها را دوست می داشت . یزدان سپهر راد خاموش و لبریز از جذبه ای با شکوه بسمت او می نگریست و سپهر راد به بی نهایتی چشم دوخته بود که مسیر نگاهش را نمی شد دنبال کرد . پس از خواندن فاتحه در میان دو مزار نشست و با تکیه به دیوار ، نگاهش را به حاشیه گلهای قالی که سنگ مزار سپهر راد را پوشانده بود ثابت کرد .  در آن لحظات دشوار چطور میبایست سپهر راد را برای دیدن کنسرت دعوت کند . چطور می توانست آنچه را که در ذهن داشت برلب بیاورد ، آیا نشان دادن کارت دعوت براحتی منظور او را باز گو می کرد ؟  یزدان با برخاستن از جای رو به قاب سپهر راد ایستاد و با نگاهی عمیق که به چشمان مرد می کرد زیر لب گفت : سلام مرد بزرگ ، آمده ام تا در لحظات شادم نیز دعوتت کنم می دانم که در آن شب خواهی آمد اما چرا من ، . . . من نمی توانم تو را ببینم چرا نمی توانم لبخند اطمینان بخشت را از میان حاضرین نظاره گر باشم .  نا کامی و بغض یزدان ، رگه ای باریک از اشک را بر روی گونه هایش جا گذاشت .  آه بلند یزدان باعث شد که سست و خسته بر کنار مزار سپهر راد بنشیند و مشتهای گره کرده اش را بر قالی بکوبد و پس از لحظاتی با خم کردن سرش بر روی دستها چهره اش را به سنگ مزار نزدیک تر کرد و در همان حال انگار که سپهر راد در کنارش ایستاده به او گفت : برایت کارت دعوت هم آورده ام بلند شو ، قول بده که حتما وجود تو را در آنجا احساس می کنم می دانی که به این قوت قلب احتیاج دارم . . .  با بلند کردن سر نگاه یزدان به چهره سپهر راد ثابت ماند ، احساس کرد پیر مرد می خواهد با او صحبت کند برای همین چشمانش را بست تا با تمامی وجودش او را در کنار خود احساس کند و اینکار پس از دقایقی باعث آشفتگی یزدان شد چرا که بار ها در ذهنش صحبت آخر پیر مرد تکرار شده بود : یزدان پسرم یزدان . . .  مرد جوان در آن حالت بهت به دیوار مقابل قاب عکسها تکیه داد و آنقدر در نگاه کردن به تصویر سپهر راد تامل کرد تا بار دیگر قطرات اشک بر چهره اش نمایان شدند .

۴۵
ساعتها از این دیدار سپری شده بود اما علاقه ای برای رفتن در خود احساس نمی کرد چنان که با تذکر نگهبان آرامگاه که رسیدن شب را به او یاد آور می شد به اجبار از جای برخاست و با گذاردن کارت دعوت در کنار شمعدانیهای طاقچه زیر لب گفت : چشم براهت هستم در انتظارم نگذار . . . و پس از دقایقی با قدمهای آرام از آرامگاه خارج شد . فصل دهم   با رسیدن شب اجرای کنسرت سعی فرامرز در این بود که با صحبتهای آرام بخش خود افراد گروه و از همه مهمتر یزدان را به آرامش دعوت کند . چهار پایه کوچک فلزی جایگاه یزدان را در میان صحنه مشخص می کرد ، چندین منبع نور می بایست در هنگام خواندن اشعارش او را متمایز تر از بقیه نشان دهد .  لحظاتی قبل از شروع برنامه ، آنا و خانم مقدم به همراه خانواده رکنی به سالن وارد شدند که فرامرز با دیدن آنها به استقبالشان رفت . در فرصت کوتاهی که تا شروع برنامه باقی بود یزدان فقط توانست از میان صحنه به آنها خوش آمد بگوید . با شروع کنسرت ، سالن با جمعیتی قابل توجه در سکوت و خاموشی فرو رفت ، درهنگام آغاز برنامه یزدان ، نور های صحنه همانطور که فرامرز آنها را از قبل مشخص کرده بود صحنه و گروه موزیک را در هاله ای از تاریکی فرو برد و یزدان در آن لحظات بی توجه به مکانی که در آن قرار داشت به تکرار دلتنگیهای خود پرداخت . .  . آهنگ حماسه آمیز نقاب در پایان خود شور و هیجان تماشاچیان را بر انگیخت بطوریکه باعث شد یزدان باری دیگر آن را اجرا کند . آنا در میان جمعیت آرام و بی صدا اشک می ریخت و خانم مقدم با هیجان از آنها تعریف میکرد ، اما مرجان که در کنار آنا نشسته بود با فکری متفاوت از بقیه به این می اندیشید که یزدان همانطور که در شعر نقاب نیز خودش را به دیگران می شناسد فردی مترود و غیر قابل شناخت است . اولین دیدارش را با او بخوبی حتی در کوچکترین مسئله و احساس بیاد داشت در آن زمان در زیر نگاه کنجکاو و سرکش مرد جوان بدرستی می دانست که چه کاری می بایست انجام دهد . با وجود گذشت مدت زمانی از آن برخورد و آشنایی بیشترش با او همچنان در مقابل مرد جوان با همان احساس اولین دیدارش حضور پیدا می کرد و از دیدن صمیمیتی که میان او و فرامرز وجود داشت متعجب بود . با شروع دوباره موزیک ملایم بار دیگر چراغها در حالت قبل روشنایی خود را در صحنه پخش کردند و دیگر به مرجان مجالی داده نشد که به افکارش ادامه دهد .  پس از پایان کنسرت یزدان و فرامرز درحالی که از موفقیت کنسرت به هیجان آمده بودند به همراه دیگر اعضاء گروه به میان حاضرین سالن رفتند . خانم رکنی در حالی که دست آنا را در دست گرفته بود با حالتی از هیجان و خوشحالی که یزدان و فرامرز را تحت تاثیر قرار داده بود ، موفقیت آنها را تبریک گفت . در لحظه نزدیک شدن مرجان به آنها یزدان با درک آشفتگی پنهان او سعی کرد خود را با آنا مشغول کند اما فرامرز با رضایت از حضور در آن جمع به تعریف آنچه که گذشته بود پرداخت . آقای رکنی در حالی که فرامرز را مخاطب قرار می داد گفت : به نظر اساتیدی که برای نظر سنجی به اینجا آمده اند پیشرفت شما در اولین کنسرتتان بسیار واضح است و برای این موفقیت شما را رها نخواهیم کرد تا به مناسبت آن جشنی زیبا بگیرید . فرامرز در حالی که از آقای رکنی به واسطه تعریف از کنسرت تشکر می کرد افزود : به حتم یکی از برنامه من و یزدان همین است و بعد در حالی که به چهره متعجب و غافلگیرانه دوستش می نگریست گفت : یزدان عزیز بهتر است شما بگویید که چه تصمیمی داریم . یزدان

۴۶
در حالی که به او لبخند می زد گفت : به حتم کسی با خواسته تو مخالفتی نمی کند برای همین هر دوی ما همگی عزیزانی که در اینجا هستند را از هم اکنون برای جمعه شب دعوت خواهیم کرد . آقای رکنی با خنده ای بلند گفت : چه از ایبن بهتر آیا می شود در همینجا مکان را مشخص کنید ؟  یزدان در حالی که در صحبت از فرامرز پیشی می گرفت گفت : مکان آن هم خانه قدیمی ما است و البته برای اینکه با این گونه مجالس آشنایی ندارم از فرامرز می خواهم که لطف میزبان شدن را خود بر عهده بگیرد . فرامرز خواست چیزی بگوید اما یزدان با گفتن : بسیار خوب قرارمان همان جمعه شب ، او را به سکوت فرا خواند . خانواده رکنی در همان لحظه از آنها خداحافظی کردند . با دور شدن خانواده رکنی از آنها فرامرز با نگاهی که یزدان می کرد گفت : ممنون ، نمیدانستم چه بگویم خیلی کمکم کردی یزدان با لبخندی کوتاه رو به او گفت : همگی به این تحول احتیاج داشتیم اما برای تو . . .  یزدان با نا تمام گذاردن صحبتش خواست از آنجا برود که فرامرز سوال کرد نگفتی برای چه ؟ و یزدان در همان حالی که پشت به فرامرز ایستاده بود دستش را بالا برد و گفت : به آینده فکر کن فرامرز به آینده . . .  با گذشت ساعتی که به پاسخگویی و تشکر از تقدیر حاضرین سپری شد آنها نیز از سالن خارج شدند .با رساندن فرامرز و مادرش ، آنا درک کرد که یزدان بی هدف در خیابانها به گردش پرداخته و خیال رفتن به خانه را ندارد ، آنا نیز از این گردش نا راضی نبود برای همین ابتدا در سکوت نگاهش را به محیط بیرون از ماشین ثابت کرده بود ، آنا لذت و افتخار امشب را در رضایت و پیشرفت یزدان میدانست و به چیزی دیگر نمی اندیشید . اما این احساس آرامش چندان به طول نینجامید ، زمانی که یزدان از او سوال کرد که آیا هیچگاه مرد درون قاب اتاق آینه یا همان یزدان اول را دیده یا نه ؟ آنا در حالی که از سوال ناگهانی یزدان کمی جا خورده بود پرسید ، برای چه این سوال را می پرسی ؟ یزدان با لبخندی آرام گفت : نترس آنای عزیز همانطور که به تو قول داده ام نمی خواهم به گذشته بیندیشم اما فقط می خواهم تکلیف عشق را از او بیاموزم . چطور شد که به خود جرات داد و در مقابل مادر به عشق خود معترف شد ؟ آنا با لبخندی مهربان گفت پسر عزیزم این احساس و قلب او بود که اولین بار سخن گفت ، چرا که عشق از مورچه ای که آرام بر پای تو راه می رود آرام تر به سراغت خواهد آمد و در جسم و جان تو لانه خواهد کرد . آن زمان است که دنیا را با رنگی متفاوت از گذشته خواهی دید . یزدان آرام گفت : آن احساس دیگر برای من غریب است ، و با این صحبتش دل آنا را به درد آورد اما به روی یزدان نیاورد و در مقابل صحبت سرد یزدان گفت : زمانی انسان احساس میکند به کسی احتیاج دارد که حرفهایش را با او در میان بگذارد و این اشتراک در احساس ، آسودگی خاطری در بر دارد که به حتم تو نیز در این عقیده با من موافق هستی . یزدان در مقابل تایید صحبت آنا فقط سکوت کرد و آنا نیز چیزی نگفت زیرا عقیده داشت یزدان فردی نیست که بتوان به او امر و نهی کرد بلکه خودش باید راه زندگیش را بیابد .  گردش چند ساعته آنها تا پاسی از شب بطول انجامید ، زمانی به کوچه همیشه آشنای مهرگویان رسیدند که چراغ اکثر خانه ها حتی خانه رکنی نیز خاموش بود . احساس آرامش و لذتی که از این گردش در آنها بوجود آمده بود باعث آرامش هر دو شده بود و این احساس در یزدان که وجود سپهر راد را تا انتهای کنسرت در کنار خود احساس کرده بود بیشتر به چشم می خورد .  در هنگام خواب یزدان بیاد سوالی که از آنا در مورد یزدان سپهر راد کرده بود افتاد و دریافت آنا با چه مهارتی سوالش را به بیراهه کشانده بود ، به طوری که تا آن لحظه نیز به آن فکر نکرده بود . بر خلاف معمول از رو دست

۴۷
خوردنش توسط آنا ، لبخندی زد و با خود گفت : حتما در فرصتی دیگر سوالم را طوری بیان خواهم کرد که ناچار به پاسخش شود . و سپس سعی کرد ساعات خاطره انگیز آن شب را با سوالی کوتاه کمرنگ نسازد .  جمعه شب حیاط ب طرح و پیشنهاد یزدان غرق در نور شده بود ، ریسه های به هم پیوسته در میان شاخه های درختان براستی میوه های نورانی بنظر می رسیدند ، فواره های حوض اطراف حیاط را غرق طراوت کرده بودند در کنار باغچه ها تعدادی میز و صندلی چیده شده بود که به گفته فرامرز تزئین حیاط خانه به جشنهای با شکوه داستانها شباهت پیدا کرده بود . هنوز لحظاتی کوتاه از چیدن ظروف میوه و شیرینی بر روی میز ها فراغت پیدا نکرده بودند که اعضاء گروه و اساتیدی که در کنسرت شرکت داشتند از راه رسیدند و پس از لحظاتی خانواده رکنی نیز به آنها پیوستند مرجان در آن شب متفاوت تر از روز های دیگر بود ، کت و دامن ساده آجری رنگش کاملا با مو های قهوه ایش همخوانی داشت و دیگر در نگاه یزدان به دختر معذب گذشته شباهتی نداشت ، در واقع او را بانویی متشخص ، با رفتاری کاملا موزون یافت . در هنگام رو برو شدن ، یزدان با لحنی آرام به او خوشامد گفت و خیلی زود آنها را به بهانه سر زدن به گروه با فرامرز تنها گذاشت .  با نشستن همگی فرامرز در حالی که دستش را به علامت سکوت بلند می کرد با صدای بلند رو به حاضرین اعلام کرد : در این شب همه با یک هدف مشترک در اینجا گرد هم جمع شدیم و آن یاد آوری و تقدیر از تمامی عزیزانی است که ما را در این موفقیت یاری کرده اند و امید است که این شب را هیچگاه فراموش نکنیم و بعد در حالی که مخاطبش را یزدان قرار می داد افزود : یزدان عزیز آیا تو برای تشکر از عزیزانمان چیزی نمی گویی ؟  یزدان در هیهویشادی و دست زدنها با جملاتی کوتاه از همگی برای حضور در آنجا تشکر کرد و در پایان نیز از آنا که در همه حال تکیه گاهش بود قدر دانی کرد .  در آن شب آنا بار دیگر چهره یزدان را متفکر و آرام می دید حتی امتناء از خواندن اشعاری در آن شب باعث شده بود که براستی نگرانش شود . ترک آرام میهمانی توسط یزدان آنا را بر آن داشت که فرامرز را مطلع کند زیرا ترجیح داد که او را برای باز گرداندنش مامور کند و فرامرز نیز همان کاری را کرد که آنا از او خواسته بود . با ورود به اتاق تاریک یزدان ، دانست که در آنجا کسی نیست برای همین دومین مکانی که می توانست یزدان را بیابد گلخانه بود . با این فکر به سرعت از پلکان پشت درختان حیاط به سمت گلخانه حرکت کرد .  با ورود به آنجا یزدان را آرام و محزون در حالی که سرش را در میان دستانش گرفته بود یافت ، با تردید به سمتش رفت و به آرامی در مقابلش نشست و گفت : متاسفم که بدون اجازه تو به خلوتت وارد شدم ، اما به من بگو که نمی خواهی مرا بمانند گذشته از خودت دور کنی . آیا برایت همان فرامرز همیشگی هستم ؟ یزدان به آرامی سر بلند کرد و با لبخندی بی رمق به فرامرز این اطمینان را داد که جای نگرانی نیست و افزود : امشب بیا چیز هایی افتادم که دیگر به من تعلق ندارند و این فکر مرا می ترساند چرا که احساس می کنم دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا از این دلتنگی رها سازد . براستی که نمی دانم چه می خواهم و باید در جستجوی چه چیز باشم فقط می دانم که دلتنگم حتی در میان جمع .  فرامرز در مقابل صحبت یزدان گفت : برادر عزیزم ، اگر کمی به این فکر کنی که خودت نیز برای رهایی از این سکون تلاش می کنی و سعی داری که این دلتنگی خسته کننده را از خودت دور کنی . به قدرت خودت بیشتر ایمان می آوری پس بهتر است با من به جمع بپیوندی که برای موفقیت همگی ما به شادی پرداخته اند . دوستانی که به راستیاگر بی غرض و از نگاه لطف آنها را ببینی خواهی دانست که دوستت دارند . به آنچه که گفتم فکر کن . فرامرز

۴۸
هنوز چند قدم از یزدان فاصله نگرفته بود که ایستاد و با نگاهی آرام به او گفت : متاسفم که بعد از گذشت سالها نمی توانم به درستی تو را بشناسم ، یزدان در مقابل پاسخ به فرامرز با خنده ای کوتاه موافقت خود را برای پیوستن به جمع اعلام کرد و پس از دقایقی هر دو همگام با هم به میهمانان پیوستند . فصل یازدهم  با گذشت دو هفته از اجرای موفق کنسرت ، یاد آوری و اصرار فرامرز مبنی بر سفرشان باعث شد که همه خود را مهیای سفر کنند . خانم مقدم برای سفر تدارک کاملی دیده بود ، حتی غذای بین را هم از پیش آماده کرده بود زیرا در این مورد عقیده داشت سالمترین تغذیه در سفر همان غذای ساده ای است که از خانه به همراه خواهند برد . آنا یک روز قبل از سفر کلید خانه را برای سرکشی و رسیدگی به گلهای گلخانه به خانم رکنی سپرده بود و از این بابت خیالش آسوده بود .  با سپری شدن ساعتی از حرکت ماشین در جاده تمامی سرنشینان آن با چشم اندازی متفاوت نسبت به شهر روبرو شدند . درختان تنومند ، سبزه های با طراوت . گوسفندانی که در کنار جاده با آرامش به راه خود ادامه دادند ، آسمان آبی که دیدنش روح هر بیننده ای را به مانند خود زلال و آرام می کرد ، همه را در لذتی سیری نا پذیر فرو برده بود .  تپه های یک سمت جاده که با شیبی ملایم به سمت جنگل قوس پیدا کرده بودند این آرزو را در ذهن یزدان تقویت کرد که ای کاش می توانست پای پیاده در این جاده به سفرش ادامه دهد ، از اینکه در این بهشت کوچک سوار بر وسیله ای است که همخوانی با این طبیعت آرام ندارد احساس نا رضایتی می کرد . در آن لحظه براستی حسرت کودکانی را می خورد که در حاشیه جاده سبکبال از طراوت محیط اطراف به وجد آمده بودند . در آن هنگام برای آنکه این افکار باعث نشود که از دیدن محیط سر سبز آنجا احساس لذت نکند ، در حالی که در آینه مقابلش آنا را که در صندلی عقب با خانم مقدم گرم گفتگو بود نگاه می کرد گفت : آنا آیا تا هنگام شب به مقصد می رسیم ؟ از سوال یزدان ، آنا فکر کرد که از راندن ماشین خسته شده برای همین گفت : شاید زود تر از آن برسیم . اما اگر خسته شدی فرامرز به جای تو می نشیند یا اگر می خواهی نگه داری کمی استراحت کنیم . یزدان در حالی که عینکش را بر روی چشم جا بجا می کرد با خنده ای ملایم گفت : مگر اینطور بنظر می رسد که خسته شدم ؟ اما آنا دیدن این جاده چنین اجازه ای به من نمی دهد ، سوالم فقط برای این بود که بدانم آن کلبه چقدر با این جاده فاصله دارد ؟ آنا گفت : آه حالا متوجه شدم اما یزدان عزیز آنجا هم به اندازه این جاده زیبا ودلفریب است تا آنجا را نبینی نمی توانم آن را برایت به خوبی توصیف کنم .  با تمام شدن صحبت آنا ، به پیشنهاد فرامرز برای لحظاتی در کنار کافه ای که در حاشیه جاده قرار داشت توقف کردند . خوردن چای در آن محیط همه را به آرامش فرا خوانده بود آواز پرنده های بر شاخه نشسته ، براستی انسان را محصور خود می کرد .  در آن هنگام فرامرز بی توجه به صجبتها و خنده های جمع با آهی بلند در حالی که آخرین جرعه چایش را سر می کشید گفت : براستی این مکان طوری است که دیگر به رفتن و ادامه راه نمی اندیشی . خانم مقدم شگفت زده از صحبت پسرش که ربطی به صحبت آنها نداشت با خنده ای کوتاه رو به فرامرز گفت : اما پسرم همانطور که آنا گفته آن مکان هم زیبایی خاصی دارد که انسان را دلبسته خود می کند بهتر است از هم اکنون به فکر توقف نباشی . آنا با

۴۹
نگاهی دقیق به فرامرز در حالی که می خندید با طعنه گفت : شاید بهانه های فرامرز خان مربوط به دلتنگی از چیزی دیگر است ، اینطور نیست فرامرز ؟  فرامرز از شنیدن پاسخ آنا با دستپاچگی از جا برخاست و گفت : مثل این است که اگر دقیقه ای دیگر اینجا بمانم آمار اتهاماتم بالا خواهد رفت . پس بهتر است حرکت کنیم اینطور بهتر است . صحبت طنز آمیز فرامرز باعث شد که همگی بخندند و پس از لحظاتی به حرکت خود ادامه دهند .  در ابتدای شب با راهنمایی های آنا خیلی زود به مقصد رسیدند ، خستگی حرکت و تاریکی هوا باعث شده بود دیگر کس به محیط اطرافش توجهی نداشته باشد و خیلی زود اسباب و وسایلی را که به همراه آورده بودند درون کلبه ببرند . محیط اطراف کلبه تشکیل شده بود از حیاطی که به اقتضاء زمین آنجا پوشیده شده بود از گیاهان خود رو . حصار دور حیاط نرده های چوبی کهنه ای بودند که در چند جای آن شکستگیها باعث می شد براحتی فردی از آن گذر کند . شیشه پنجره های کلبه که در گذشته شکسته شده بودند اینک جای خود را به مقوا های آب دیده ای داده بودند که ظاهر آنجا را تحت الشعاء قرار داده بودند . درون کلبه سه اتاق نسبتا کوچک وجود داشت که می بایست برای تمیز کردنشان ساعتها وقت صرف کنند . به پیشنهاد آنا تصمیم گرفته شد شب را با همان وضع به صبح برسانند و صبح به تمیز کردن آنجا بپردازند . ترنم آب تنها صدایی بود که یزدان را در بیرون از خانه به ایستادن فرا خوانده بود از صدای آب چنین بنظر می رسید که جوی آب و یا برکه ای در همان نزدیکی وجود دارد ، کمی دور تر در انتهای پیچ کوچه خانه ای دیگر وجود داشت که از ظاهر آن نیز چنین بنظر می رسید که از وسعت کمی برخوردار است . یزدان با اشاره دستی به شانه اش به عقب برگشت ، فرامرز با لبخند همیشگیش رو به او گفت : هنوز چیزی نشده به تماشا ایستاده ای صبر کن صبح از راه برسد آنوقت بیش از این به تماشا خواهی نشست . حالا بهتر است کمی استراحت کنیم . چشمان نافذ و گیرای یزدان در حالی که به اطراف می نگریست از شدت رضایت برق می زدند . پس از مکثی کوتاه یزدان به همراه فرامرز به داخل کلبه وارد شد .  آسمان صاف سحرگاه تا ساعتی دیگر رو به روشنایی می رفت که یزدان از خواب بیدار شد و به آرامی طوری که هیچکس را بیدار نکند ازجای برخاست . بیاد منظره بدیع روز گذشته که در کنار کافه دیده بود افتاد ، به گفته آنا می بایست این مکان نیز دست کمی از زیبایی آن جاده نداشته باشد . خواست از پنجره نگاهی به بیرون بیندازد اما چشمش به مقوا های ضخیم قهوه ای که به پنجره نسب شده بودند افتاد ، برای همین با قدمهایی آرام راه در را در پیش گرفت . با وارد شدن به حیاط براستی با دنیایی سرشار از زیبایی خیره کننده رو برو شد . دیدن راهی که منتهی به باغی سبز می شد و راهی دیگر که در انتهای کوچه با پیچی ملایم از نظر دور می گشت ، یزدان را براستی شگفت زده کرده بود چند متر به انتهای کوچه تپه هایی کوچک دو سمت راه کوچه را در بر گرفته بودند که بر روی هر کدام از آنها درختانی تنومند قرار داشت . شاخه های در هم پیچیده آنها بصورت طاقی زیبا انسان را محصور خود می کرد . دسته ای از مرغابیان خانگی با صدای زیاد بهمراه پسر بچه ای با نشاط به سمت راهی می رفتند که به باغی وسیع منتهی می شد . یزدان گرچه نمی دانست که آیا آن باغ ملک شخصی است یا نه ؟ با این وجود تصمیم گرفت به دنبال پسرک یبرود . هنوز مسافتی راه نپیموده بود که در مقابلش آبگیری نمایان شد ، محوطه وسیع آبگیر به وسیله دو جوی آب به دو قسمت تقسیم شده بود . در آنجا علفها و خزه های خود رو بواسطه فراوانی آب به وفور دیده می شدند ، صدای وزغهای آبگیر لحظه ای قطع نمی شد . شیرجه پسر بچه درون آب نگاه جستجو گر یزدان را از اطراف گرفت . محیط آنجا چنان دل انگیز و فریبا بود که یزدان نمی توانست به آن پشت کند و راه خانه را در پیش بگیرد .

۵۰
با گذشت ساعتی از روز ، دیگر از پسر بچه و مرغابیها خبری نبود ، اما افرادی از اهالی روستا که برای شستن لباس به آنجا آمده بودند باعث شلوغی آنجا شده بود به طوری که با ادامه یافتن نگاههای کنجکاو اهالی در نظر یزدان دیگر آن محیط زیبا حالت دنج و آرام اولیه را از دست داده بود برای همین از روی زمین بلند شد و به سمت خانه حرکت کرد . تا هنگام مراجعت یزدان به خانه همگی از خواب برخاسته بودند ، پس از صرف صبحانه ای ساده یزدان و فرامرز از وسایل مورد احتیاج خانه لیستی تهیه کردند و آنا برای مشخص شدن کار ها گفت : تا فرامرز و یزدان به شهر بروند و خرید ها را انجام دهند ما هم به سر و سامان دادن کلبه می پردازیم ، و به این ترتیب یزدان و فرامرز خیلی زود برای انجام کار خود حرکت کردند .  چهره شهر نیز با آنچه که یزدان در ذهن ترسیم کرده بود بسیار تفاوت داشت دو سمت تعدادی از خیابانها مملو از گاریهایی بودند که کشاورزان محصولات خود را بر روی آنها به معرض فروش گذاشته بودند . با حرکت ماشین به سمت خیابان اصلی شهر فرامرز لیست خرید را به دست گرفت . زیر انداز ، دو عدد سبد بزرگ ، تشتی پلاستیکی و جارو وسایلی بودند که در ابتدا خریدشان انجام شد . در هنگام تهیه مواد غذایی فرامرز خود به تنهایی برای خرید وارد مغازه شد ، در لحظه باز گشت فرامرز یزدان را در کنار ماشین ندید برای همین با دشواری بسیار وسایلی را خریده بود درون ماشین جا داد . کار فرامرز تمام شده بود که بزدان نیز با در دست داشتن چند قطعه شیشه مسطح که در اندازه های متفاوتی بودند به ماشین نزدیک شد . فرامرز با شگفتی از خرید یزدان رو به او گفت : فکر نمی کنم در لیست خرید صحبتی از شیشه کرده باشیم . یزدان با لبخندی کوتاه گفت : نه صحبتی نشده بود اما اگر بجای آن مقوا های خیس خورده درون پنجره ، شیشه بود آفتاب نمی گذاشت آن کلبه بوی رطوبت بگیرد . فرامرز با گفتن حالا متوجه شدم ، به کمک یزدان شتافت . در هنگام حرکت یزدان موزیک ملایمی را بر روی پخش ماشین گذاشته بود . در طول راه چهره متفکر و آرام فرامرز او را متوجه خود کرده بود . برای یزدان که همیشه فرامرز را در حال صحبت و یا خنده دیده بود این سکوت تعجب آور بود . در ابتدا فکر کرد ممکن است فرامرز دچار مشکلی شده اما این حدس نمی توانست درست باشد ، چرا که بهر حال به او می گفت . در آن لحظه بیاد صحبت آنا افتاد که حالات ورود عشق را به مورچه ای آرام در حرکت تشبیه کرده بود با خود گفت : آیا فرامرز نیز دچار چنین حالاتی شده ؟ با این فکر پس از لحظاتی کوتاه بدون مقدمه رو به فرامرز گفت : آیا دوستش داری ؟ صحبت ناگهانی یزدان شگفتی فرامرز را چنان بالا برد که اگر یزدان به صحبتش ادامه نمی داد ساعتها با همان چشمان متعجب خیره به یزدان نگاه می کرد . یزدان با اطمینان از صحبتش ادامه داد : اشتباه که نکرده ام ، پس تعجبت برای چیست ؟ فرامرز در حالی که به خود تکانی می داد با همان شگفتی گفت : غافلگیرم کردی تو چطور ذهن مرا خواندی ؟ یزدان خوشنود از رو دستی که به فرامرز زده بود با صدای بلند خندید و گفت : فکر نمی کردم به این سادگی از من رو دست بخوری . اما برادر عزیز چرا فراموش کردی که من هم براحتی عشق را می فهمم . فرامرز در حالی که آب دهانش را فرو می داد گفت : بگو بدانم چطور چنین برداشتی را از من کردی ؟ یزدان به آرامی گفت : آنچه را که آنا در طول سالیان بسیار به من آموخته است برایت گفتم . گر چه سالهاست خودم را با این احساس لطیف بیگانه کردم ، اما همیشه با آنا از دنیای رنگینی سخن می گویم که بی شباهت به بهشت حقیقی نیست . و بعد در حالی که سعی می کرد بیش از این فکرش را آزار ندهد گفت : مدتهاست که سعی کرده ام به آن روز ها نیندیشم حال بهتر است به ادامه رویایت بپردازی و من نیز به رانندگیم . با این سخن هر دو سکوت کردند .

۵۱
با توقف ماشین در جلوی کلبه مادر ها به استقبالشان شتافتند . فرامرز می دید که یزدان بار دیگر شاد و سر حال به چیدن وسایل پرداخته برای همین با خود گفت : براستی که اگر این نقاب بی تفاوتی بر چهره یزدان نبود همه براحتی متوجه می شدند که او از گذشته اش گریزان است . . . با خوانده شدن فرامرز از سوی یزدان دیگر فصت نشد که به ادامه افکارش بپردازد ، برای همین به سمت یزدان رفت . یزدان به وسیله مقداری کاه ، یک پتو و تخته چوبهای مسطحی که در آنجا قرار داشتند کاناپه ای زیبا و راحت درست کرد . با نسب شیشه ها به پنجره نور درخشان خورشید به اتاقها سرازیر شد چنان که تحسین همه را بر انگیخت .  در هنگام عصر با تمام شدن باقیمانده کار ها دیگر خانه مثل روز گذشته در هم و غیر قابل سکونت نبود حتی حیاط کوچک خانه نیز رنگ و بویی دیگر بخود گرفته بود . درطول شام آنا رضایتش را از این سفر بار ها تکرار کرد و با رو کردن به همگی گفت : می دانم که روز های خوشی را در این کلبه کوچک خواهیم داشت و این ، تنها با لطف همگی شما عزیزان بوجود آمده . خانم مقدم در حالی که مخاطبش را آنا قرار می داد گفت : چه کار خوبی کردی که خانه را به خانواده رکنی سپردی زیرا در این صورت می توانیم قدری بیشتر در اینجا بمانیم و دیگر تو بابت خانه نگرانی نداری . بردن نام خانواده رکنی ، فرامرز را گلگون کرد و این تغییر از چشمان تیز بین یزدان دور نماند .  پس از اتمام شام یزدان از همه عوت کرد تا به اتافاق هم به دیدن یکی از زیباییهای طبیعت بروند با اعلام رضایت همگی ، یزدان جلو تر از همه از خانه خارج شد و در داخل کوچه به انتظار آمدن بقیه ماند . در آن هنگام نگاهش تا انتهای کوچه رفت ، خانه کوچک آنسوی کوچه نیز در روشنایی کمی نمایان بود . در همان لحظه در خانه بوسیله زنی که بدرستی مشخص نبود از هم گشوده شد . بدست زن سطلی بود که نشان می داد برای بر داشتن آب به آبگیر می رود . در هنگام عبور از کنار یزدان مرد جوان توانست او را بهتر ببیند . دختری بود حدود سن مرجان رکنی که با قدمهایی کند و آرام ، بی توجه به یزدان از کنار وی گذشت . لباسهای تیره و چهره آرام و غمگین او نا خود آگاه باعث توجه یزدان شد و بی اختیار گامی به عقب بر داشت . با آمدن فرامرز که به اتفاق مادرش و آنا از کلبه خارج شدند یزدان با نگاهی کوتاه که به راه آبگیر می کرد به سمت آنها رفت . در آن لحظه آنا رو به خانم مقدم که سعی می کرد در خانه را محکم ببندد گفت : بهتر است آنرا به همان حال بگذاری اطمینان می دهم که حتی در باز خانه نیز در اینجا توجه کسی را به خودش جلب نکند . با حرکت به سمت آبگیر آنا دانست که منظور یزدان کدام محیط است برای همین با اشتیاق رو به یزدان گفت : آه پسرم یزدان ، تو هم مثل من باغ آبگیر را دوست داری ؟ و بعد با رو کردن به فرامرز افزود : ای کاش نور آنجا طوری بود که چند عکس هم می انداختیم . فرامرز با اشاره به آسمان گفت : هنگام عصر بهترین زمان خواهد بود که به فکر عکس انداختن باشیم . یزدان متفکر و خاموش در کنار دیگران قدم بر داشت و تا هنگام رسیدن به آبگیر همچنان به سکوتش ادامه داد . در آنجا بجز همان دختر که برای بر داشتن آب به آبگیر آمده بود از کس دیگر خبری نبود ، که البته آنهم خیلی زود در حالی که سنگینی سطل آب را با دو دست کمتر می کرد از کنار آنها گذشت . یزدان خواست در بردن ظرف آب به او کمک کند اما خیلی زود از این فکر منصرف شد . با رفتن دخترک ، فرامرز و مادرش به تعریف از آن محیط پرداختند و آنا از خاطرات سبز گذشته اش برای آنها صحبت کرد . محیط روستا تا آنزمان تفاوت زیادی کرده بود اما باغ آبگیر همچنان بود که سالها پیش آنجا را ترک کرده بود . فرامرز با تحسین صحبتهای آنا و آنچه که می دید گفت : اغراق نمی کنم اگر بگویم احساس آرامشی را که در این باغ بدست آوردم برایم باور نکردنی و رویا گونه است . گر چه کمبود وسایل رفاهی در اینجا زیاد است اما در مقابل احساس آرامش و رضایتی را که به انسان می بخشد بر همه چیز برتری دارد .

۵۲
آنا به تایید صحبت فرامرز گفت : براستی همینطور است که می گویی اما با این وجود پس از گذشت سالها تغییراتی هم در اینجا صورت گرفته ، لوله کشی آب در اکثر خانه ها کمی از مشکلات مردم را کاسته است . خانم مقدم با دست کردن درون آب گفت : با این وجود مردم هنوز ترجیح می دهند که از این آبگیر استفاده کنند . امروز صبح که داشتم برای تمیز کردن خانه از جوی کنار کلبه آب بر می داشتم ، می دیدم تعدادی از زنان و کودکان به این سمت می آمدند . آنا در توضیح صحبت خانم مقدم گفت : البته دیگر مثل گذشته نیست و آمدن به اینجا را در روز های خاص انجام می دهند ، مثل امروز که جمعه بود و بیشتر آنرا گردهمایی دوستانه ای می دانند که در هنگام کار به آن می پردازند . یزدان به آرامی سوال کرد : پس چرا حال که شب است هنوز برای بردن آب به آبگیر می آیند ؟ آنا متوجه منظور اصلی صحبت یزدان نشد ، برای همین گفت : کسانی که در نزدیکی آبگیر زندگی می کنند خیلی دیر تر از همه به فکر لوله کشی آب افتادند شاید بمانند خانه ما آنها نیز فاقد چاه آب باشند و البته راه نزدیک به آبگیر این مشکل را حل کرده است .  با سپری شدن ساعتی از شب و ابراز خستگی آنا و خانم مقدم ، آبگیر از آخرین باز دید کنندگان نیز خالی شد و همه به سمت خانه حرکت کردند .  در هنگام ورود به خانه یزدان با نگاهی کوتاه به خانه انتهای کوچه آنرا در خاموشی کامل دید و دانست که افراد خانه به رسم شب برای شروع روزی دیگر به استراحت پرداخته اند . هنوز آسمان نیمه تاریک صبح ، خود را تسلیم نور دلنواز خورشید نکرده بود که یزدان با حالتی پریشان از آنچه که در خواب دید از جای برخاست ، در خواب سپهر راد را دیده بود که بهمراه او در دشتی وسیع قدم میزدند که ناگهان سپهر راد در کنار درختی سبز توقف کرد و گفت : از این به بعد را خودم می روم و یزدان از اینکه پیر مرد را تنها رها کند امتناء کرد اما سپهر راد با لبخندی اطمینان بخش رو به او گفته بود که : پسرم من پسری دیگر هم دارم ، ما بقی راه را با او می روم .  یزدان خواست تا بار دیگر از رفتن پیر مرد جلوگیری کند اما سپهر راد با خنده ای کوتاه رو به او گفت : من آمده بودم تا به تو بگویم یزدان تو را دوست دارد . و سپس در سکوت از او دور شده بود .  دیدن سپهر راد آنهم با آن پیام شگفت آورش یزدان را دچار التهاب و هیجان کرده بود بطوری که تا هنگام صبح همچنان بیدار در بسترش دراز کشیده بود . فصل دوازدهم   برنامه آنا با همراهی خانم مقدم در چند روزی که از اقامتشان می گذشت دیدار از همسایگان و اهالی روستا بود که از گذشته آنا را می شناختند . این دیدار ها در روحیه آنا تاثیر مطلوب گذارده بود ، بطوری که یزدان احساس می کرد پس از گذشت مدتی جدا شدن آنا از این محل بسیار سخت خواهد بود و این دلبستگی برای یزدان نگران کننده بود ، که البته صحبتی از آن نمی کرد .  در هنگام عصر آنا با شادی زیاد همه را از دعوت ابوالفتح خان که یکی از اقوام دور وی بود ، برای شرکت در عروسی دخترش آگاه کرد . فرامرز و خانم مقدم با رضایت زیاد از این دعوت استقبال کردند ، چرا که به نظر آنها دیدن سنتها و رسومات آنجا بسیار جالب بود . اما چهره و سکوت یزدان به همه فهماند که با رفتن به این جشن مخالف است و این موضوع برای آنا که بار دیگر ترس از بازگشت بحران روحی یزدان داشت ، بسیار سخت بود .

۵۳
هنگام شب آنا تصمیم گرفت با یزدان صحبت کند و تنها مکانی که می توانست بر روح یزدان تاثیر بگذارد باغ آبگیر بود برای همین به بهانه پیاده روی همگام با او به سمت آبگیر حرکت کرد ، آنا بدرستی نمی دانست صحبتش را از کجا آغاز کند برای همین در ذهنش به دنبال واژه هایی می گشت که بر یزدان تاثیر گذار باشد  . در آن لحظه یزدان براحتی درک کرده بود که در ذهن آنا چه می گذرد اما با سکوتش سعی کرد آنا را آسوده بگذارد تا آنچنان که دوست دارد به صحبت بپردازد . چرا که خود یزدان نیز از تغییر ناگهانی روحیه خود آگاه بود و برای او نیز این حالت با رسم همسفر بودن هم خوانی نداشت . چنان که آهنگ آرام و یکنواختی را که صبح امروز با تارش نواخته بود بر تغییر رفتارش صحه گذاشته بود .  آنا صحبت خود را با سوالی از یزدان آغاز کرد و از او خواست علتی را که باعث آزار و در نتیجه سکوت او گردیده بگوید . یزدان در حالی که رو به آب می ایستاد و دستانش را درون جیبهایش فرو می کرد گفت : آنای عزیزم اگر چنان که تو بخواهی از علت ناراحتیم صحبت کنم به حتم بهانه ای بیش نخواهم گفت ، چرا که براستی با وجود مهربانی چون تو و عزیزانی چون فرامرز و مادرش به حتم صحبت از نا رضایتی نشان می دهد که نا شکر شده ام . آنا در حالی که بسمت یزدان می رفت گفت : پس این حق را به من بده که می خواهم با نشان دادن ثمره زندگیم به اهالی اینجا نشان دهم که زندگیم در تهران سرشار از امید بوده ، امیدی که حال چون سروی استوار در کنارم ایستاده . یزدان از تشبیه لطیف آنا لبخندی زد و آنا لبخند وی را مبنی بر قبول خواسته اش از جانب یزدان تعبیر کرد و با شادی گفت : امروز همه از تو صحبت می کردند . حتی ابوالفتح خان تو را با افتخار تمام به جشن دعوت کرده ، خودش به من گفت : پسرت خیلی به دلم نشسته . یزدان با تعریفهای ساده و صمیمانه آنا به خنده افتاد و گفت : آنای عزیزم رحم کن اگر چنین پیش بروی حتما خودم را نیز دیگر نمی شناسم . آنا با اخمی دلنشین گفت : هر چه گفتم حقیقت است . یزدان خواست به موضوع اصلی صحبتشان برگردد برای همین رو به آنا گفت : بسیار خوب اما همانطور که خودت می دانی نباید کم حرفیم در جمع تو را نگران کند . آنا با زمزمه ای آرام گفت : باشد ، اما دلم گواهی روزی را میدهد که تو از این حصار تنهایی بیرون خواهی آمد ، به امید آن روز صبر خواهم کرد . یزدان چشمان نافذ و گیرایش را به چهره چروکیده آنا دوخت و با لبخندی آرام او را دلگرم کرد .  هیاهوی کودکان داخل کوچه و رفت و آمد مردم از همان ابتدای محله براحتی مکان جشن عروسی را نشان می داد . بر خلاف یزدان ، فرامرز ، آنا و خانم مقدم از این دعوت بسیار شادمان بودند . با توقف ماشین ، ابوالفتح خان و همسرش به استقبالشان آمدند . شادی آنها از دیدن میهمانان همه نگاهها را متوجه خود کرده بود .  ابوالفتح خان با غرور هر چه تمامتر یزدان و فرامرز را به عنوان میهمانهای عزیز خود در بالای مجلس و در کنار خودش نشاند . گویشهای محلی آنها گر چه برای یزدان و فرامرز نا آشنا بود اما از میان آنها می توانستند به محبتشان پی ببرند . یزدان با چشم انداختن به مردمی که در حال رفت و آمد بودند بی اختیار به دنبال چهره ای آشنا می گشت ، اما پس از لحظاتی بی نتیجه ، سعی کرد به صحبت ابوالفتح خان گوش دهد . خانه ابوالفتح خان زیبا ترین خانه ای بود که در آن روستا قرار داشت وسعت زیاد خانه باعث شده بود که با وجود جمعیت زیاد ، همه به آسودگی در رفت و آمد باشند . تخته پوستی از خرس قهوه ای دیوار اتاق را تزئین کرده بود و از تفنگ بالای طاقچه چنین بر می آمد که خود ابوالفتح خان آن را شکار کرده است .

۵۴
رقص و پایکوبی تا ساعتی به صبح مانده ادامه داشت . در این مدت آنا بار ها به نزد یزدان آمده بود تا از حال او خبر دار شود . با روشنایی اندک آسمان که نشان از رسیدن صبح می داد آنها در میان بدرقه ابوالفتح خان و تعدادی دیگر از آشنایان با قول تکرار در دیدارشان به سمت کلبه حرکت کردند .  چندین روز از آخرین ماه تابستان سپری شده بود و این بمعنای پایان مدتی بود که همگی برای مسافرت تعیین کرده بودند . صحبت از رفتن چیزی نبود که به آسانی مطرح شود ، آنهم زمانی که به نوعی همه از شهر زده شده بودند و دیگر اهالی روستا آنها را به چشم غریبه نگاه نمی کردند . کلبه نیز کم کم از وسایل مورد احتیاج پر شده بود و اینک تبدیل به مکانی دنج و آسوده شده بود ، اما با این وجود اجبار در رفتن و اینکه خانه ای در نقطه ای متفاوت از آنجا نیز به انتظارشان بود باعث می شد که هر چند مدت به فکر بازگشت بیفتند .  شب گذشته یزدان خواب خانه و گلهای دوست داشتنیش را دیده بود و اینکه حال می فهمید به آن خانه نیز دلبسته است موضوعی که تا آن هنگام هیچگاه به فکرش نبود . با شروع زمان کلاسهای فوق فرامرز که برای ادامه کار کنسرت پیش بینی شده بود بر خلاف میل همگی ، مجبور به پایان دادن مسافرت پانزده روزه خود شدند .  غروب آخرین روز هیچگاه از ذهن یزدان پاک نشد چرا که دلگیر بودن محیط خانه باعث شد بی خبر به سمت کوهپایه های اطراف کشیده شود . بلندی جایگاهی که یزدان بر او ایستاده بود عبور اهالی ده را به خوبی نشان می داد . فصل برداشت بعضی از محصولات تمامی فرصت بازی را از کودکان گرفته بود ، بطوری که دیگر حتی رمقی به تن شاد و سر حال آنها نمانده بود .  با رسیدن شب صدای نزاع سگها از دور دستها سکوت اطراف یزدان را شکست از آنجایی که خیلی وقت بود به تنهایی عادت کرده بود حتی صدای پارس سگها هم او را آشفته می کرد . عینکش را از چشم بر داشت و با دست دو سمت شقیقه هایش را گرفت ، خسته تر از آن بود که پایین برود . نگاهش را به آسمان دوخت دایره کامل ماه هاله ای از نور به اطرافش پخش کرده بود روشنای آسمان چنان بود که یزدان با خود فکر کرد براستی نور مهتاب در آنجا بیش از آسمان شهر است .  پس از گذشت ساعتی به قصد خانه از جای خود برخاست ، روشنایی نور ماه چنان بود که به راتی راهش را پیدا کرد و به سمت پایین کوه حرکت کرد .  با رسیدن به خانه آنا که از غیبت یزدان نگران شده بود با شتاب به سمتش آمد و گفت : دی کردی ، چند بار به باغ آبگیر رفتم آنجا نبودی . حسابی نگرانمان کردی .  یزدان با دیدن نگرانی همه گفت : متاسفم ، باید مرا ببخشید در کوهپایه بقدری آسمان خیره کننده بود که نگاه کردنم به آن تا این ساعت به طول کشید . نگاه اطمینان بخش و آرام یزدان به همه فهماند که تنها علت دیر آمدنش همان بود که گفته و دیگر جای نگرانی نیست . آنا نیز سعی کرد که دیگر در مورد آن صحبتی نکند ، اما صحبت فرامرز که گفت : در نبود تو همه وسایل را جمع کردیم و برای رفتن فردا صبح آماده هستیم ، بار دیگر یزدان را به فکر فرو برد . و پس از لحظاتی بی اختیار گفت : در ابتدا اصلا فکر نمی کردم سفری چنین بیاد ماندنی باشد بهر حال آنهم گذشت اما قول می دهم که خیلی زود به اینجا برگردم . آنا برای آرامش یزدان گفت : انشاءالله هر چه خدا بخواهد . و پس از آن همه را دعوت به شام کرد .

۵۵
آخرین دیدار از باغ آبگیر همان شب انجام گرفت . خنکای نسیم که از روی آب بر می خاست باعث شد که برای لحظاتی بودن در فصل تابستان را فراموش کنند . آنا با دست علفهای کنار آب را لمس کرد و با خود اندیشید : بار دیگر باید از دلبستگیم بگذرم ، گر چه به آنچه که هم اکنون دارم بسیار راضیم و از این بابت خدا را شکر می کنم . حرکت آرام ماشین از روستا ، بجز ابوالفتح خان کسی دیگر را از رفتنشان خبر نکرد آنا که سعی می کرد به آرامی قطره کوچک اشکش را پاک کند یزدان را متوجه خود کرد و مرد جوان با کم کردن سرعت ماشین امکان آخرین دیدار را برای او فراهم کرد . جاده که از وسط جنگل راهی برای خود گشوده بود دیگر بمانند روز اول آمدن آنها را مجذوب نکرد و این موضوع باعث شگفتی همه شده بود .  در هنگام ورود به تهران به خواست فرامرز و خانم مقدم یزدان ابتدا آنها را به خانه رساند و کمک کرد وسایلشان را به خانه ببرند . سپس با پیمودن نزدیک ترین راه به کوچه آشنای خود وارد شدند . با توقف کردن ماشن در کنار خانه یزدان در حالی که در را برای ورود ماشین می گشود از آنا خواست دست به وسایل درون ماشین نزند و برای استراحت به سالن برود . آنا نیز قبول کرد اما هنگامی که خواست از درون کیفش کلید های سالن را بر دارد دانست که کیفش بهمراه سبد های حصیری که خریده بود اشتباها به خانه فرامرز برده شدند . برای همین رو به یزدان گفت : وای ، متاسفم کیفم درون وسایلی بود که با فرامرز به خانه آنها بردید ، کلید های دوم هم به دست خانم رکنی هستند آیا بنظر تو با این گرمی هوا هم اکنون آنها در حال استراحت هستند ؟  یزدان با گذاردن عینک آفتابیش بر چشم رو به آنا گفت : از آنها برای بی موقع آمدنم عذر می خواهم ، بهر حال نمی شود که تا هنگام عصر به همین حال بمانیم . و با این صحبت به سمت در حیاط رفت .  با به صدا در آمدن زنگ خانه رکنی یزدان دقایقی را به انتظار ایستاد بر خلاف فکری که کرده بود انتظارش زیاد به طول نینجامید و با صدای آرام سلام مرجان به سمت در خانه چرخید و در حالی که پاسخ سلام مرجان را می داد رو به او گفت : عذر می خواهم که بی موقع مزاحمتان شدم چند دقیقه ای است که از راه رسیدیم آنا کلید هایش را درخانه دوستم جا گذاشته به همین خاطر مجبور شدم مزاحم شما شوم . مرجان با نگاهی معذب رو به یزدان گفت : خواهش می کنم ، همین الان آنها را برایتان می آورم .  با آمدن دوباره مرجان که در دستانش کلید های خانه و پاکتی نامه بود رو به یزدان گفت : همانطور که خواسته بودید به گلخانه و حیاط مانند خودتان توجه داشتیم امیدوار بودم که نگرانی از خانه باعث نشود تا مسافرتتان را کوتاه تر کنید . لحن صمیمی مرجان باعث لبخند یزدان شد و گفت : گلها طالب مهربانی هستند و به یقین شما بیش از خود من به آنها توجه داشته اید ، صحبت یزدان باعث شد که هاله ای از رضایت چهره مرجان را بپوشاند و سپس در حالی که به نامه درون دستش اشاره می کرد گفت : چند روز پس از رفتنتان تلگرافی برای شما رسید ، خدا کند دیر به دستتان نرسیده باشد . یزدان با شگفتی آن را از دست مرجان گرفت . در ابتدا نمی توانست بفهمد که چه کسی آن را مخابره کرده . برای اولین بار از چیزی در هراس بود که شاید دلیلی برایش نبود . با صدای مرجان که گفت : آقای شایگان حالتان خوب است ؟ به خودش آمد و برای پاسخ به مرجان به خوبم متشکرم اکتفا کرد .  مرجان که از پاسخ کوتاه یزدان قانع نشده بود گفت : آیا موضوعی باعث ناراحتیتان شده ؟ یزدان با حالتی متفاوت از قبل گفت : ناراحتی که نه اما . . . به حال متشکرم و با حرکت به سمت خانه خستگی عذاب آوری را در خودش احساس می کرد . در پشت در خانه تلگراف را گشود ، کلماتی غریب به حالتی مسخره از جلوی چشمانش رژه می

۵۶
رفتند و این جمله را درست می کردند که : چندین بار زنگ زدیم شما نبودید . بصیرت هم از شما خبر ندارد . برای موضوعی مهم دهم شهریور به آنجا خواهیم آمد .
»خدانگهدار ثریا  « حرفهای نگفته بسیاری در این چند جمله بود که حوصله ای برای توضیح کامل به فرستنده نداده بود . بار دیگر خلاء دوران کودکی ذهن یزدان را به خود متوجه کرده بود . تا چند روز دیگر به اجبار می بایست لانه آرامی را که به کمک آنای مهربان و با سختیهای بسیار برای خود ساخته بود را تغییر دهد . هنوز زمانی نبود که از دنیای تلخ واقعیت که در ابتدا با رفتن مادر و پدر برایش درست کرده بودند به دنیای ایده آل خود وارد شده بود  . از انقباض شدید صورت یزدان می شد به غوغای درونش پی برد چنان که با نزدیک شدن آنا پیر زن متوجه حالت آشفته یزدان شد . یزدان در توضیح کوتاه خود به آنا گفت : می دانستم که این شادی برای ما کوتاه مدت خواهد بود و در توضیح صحبتش تلگراف را به سمت آنا گرفت . آنا نیز با دانستن متن تلگراف حالی همچون یزدان پیدا کرده بود . اولین کار یزدان این بود که پس از مدتها یکراست به اتاقش رفت و تا هنگام شب از آنجا بیرون نیامد . هنگام نماز آنا نمیدانست از خداوند چه بخواهد . آیا می بایست دعا کند که پدر و مادر یزدان به آنجا نیایند و یا یزدان را که فرزند آنها بود از او نگیرند . براستی پس از ساعتی نیایش به درگاه خدا نمی دانست که از او چه می خواهد . در آخر آنا با بالا بردن دستها زیر لب خطاب به پروردگارش گفت : خداوندا یزدان را به تو سپردم آنچه را که خود به آن واقفی و می دانی که بهتر است را در پیش رویش بگذار . او را به تو سپردم ، یا حق خودت کمک کن .  هنگام شام نیز از یزدان خبری نشد برای همین آنا به خودش جرات داد و به خلوت او وارد شد . می دانست که درون یزدان مملو از آشفتگیهائیست که به خاطر او هیچگاه در ظاهرش نشان داده نمی شوند و برای آنکه بمانند همیشه بتواند تکیه گاهی مطمئن برای یزدان باشد سعی کرد خود را آرام نشان دهد . برای همین با لحنی مهربان ، آرام رو به یزدان گفت : شام خیلی وقت است که آماده شده چرا پایین نمی آیی ؟ خودت بهتر می دانی که بدون تو آنجا سوت و کور است . یزدان بی توجه به صحبت آنا گفت : ای کاش می توانستیم تا هنگام آمدن آنها از اینجا برویم . خودت می دانی نمی خواهم با کسانی رو برو شوم که نسبت به آنها خیلی غریب هستم . آنا در مقابل صحبت یزدان گفت : این چه حرفیست چرا آمدن پدر و مادرت را پس از سالها به فال نیک نمی گیری ؟ صحبت آنا باعث شد که یزدان با خشم از جای خود برخیزد . آنا بادیدن نارحتی یزدان که اینبار حتی بر خلاف گذشته در حرکات و رفتار او نیز بخوبی نشان داده می شد با صدایی ملایم گفت : پسر عزیزم ، قصدم ناراحت کردن تو نبود اما بهتر است تا آن روز صبر کنی مگر نه اینکه هیچ کس نمی تواند چیزی را که تو نخواهی به تو تحمیل کند پس چرا این موضوع تو را ناراحت کرده . یزدان با قاطعیت گفت : آنا اما خودت بهتر از من می دانی که این موضوع به این سادگیها نیست . صحبت یزدان آنا را نیز از آینده ترساند ، اما سعی کرد در مقابل یزدان به روی خودش نیاورد یزدان افزود : می دانم که پس از این همه سال باز نظرشان در مورد من هماناست دیگر نمی توانم آن طور باشم که آنها می خواهند آنا با اخمی در چهره گفت : سنگدلی را که من به تو نیاموخته ام چرا به این فکر نمی کنی شاید آنها هم اکنون به تو احتیاج داشته باشند . گذشته هر چه بود گذشت به این فکر کن که مثمر ثمر باشی . یزدان با چنگ زدن به مو های مواجش سعی کرد آرام باشد . آنا ادامه داد : ببین آنها از تو چه می خواهند در حد توانت به آنها کمک کن . فکر کن

۵۷
پس از سالها آنها را یافتی من نیز تا آخر در کنار تو خواهم بود . خودت را بیش از این آزار نده صحبت آنا بر یزدان که که همچنان خاموش و آرام بر لبه تخت نشسته بود تاثیری نداشت برای همین آنا از یزدان سوال کرد : آیا می خواهی به پدر و مادرت که از ترکیه برای دیدار تو به اینجا می آیند ثابت کنی که من نتوانسته ام تو را به خوبی نگهدارم ؟ یزدان با دیدن ناراحتی آنا به سکوتش ادامه داد و چیزی نگفت و آنا ادامه داد : به من بگو که از چه می ترسی ؟ یزدان به آرامی گفت : نمی دانم اما ای کاش می دانستم . آنا برای اینکه صحبتش را با نتیجه ای رضایت بخش به پایان برساند با لبخندی مهربان رو به یزدان گفت : بچه نشو ، تو از هیچ چیز نمی ترسی البته اگر خودت بخواهی ، این را می دانم که خداوند به نفع تو چنین خواسته پس دلت را روشن کن که نا امید نخواهی شد و همین جا به من قول بده که کینه را از خودت دور کنی و آنها را میهمانان خوب خودت بدانی . باید فردا صبح به من کمک کنی تا اتاق خانم و آقا را به مانند گذشته میز کنم . حال بهتر است مرا در انتظار نگذاری و با من به سالن بیایی فکر می کنم غذا دیگر سرد شده . یزدان خواست چیزی بگوید اما آنا گفت : هر چه گفتم گوش کن ، اگر مادر و پدرت ببینند که پسرشان مرد جذاب و پر ابهتی شده به حتم برای به دست آوردن دل تو خیلی سعی خواهند کرد . به صحبت من اطمینان داشته باش .  صحبت آنا یزدان را تسلیم خواسته اش کرد و پس از لحظاتی به اتفاق هم از اتاق خارج شدند .  خود داری یزدان فقط در حضور آنا امکانپذیر بود به طوری که با برگشت دوباره به اتاقش بار دیگر آشفتگیهای مرموز روح سرکشش او را به خود مشغول کرد .  پژمردگی قامت یزدان در زیر خستگی و ناچار بودن از قبول آنچه که او را سالها آزار داده بود تمامی ساعات شب او را پر کرده بود ، چرا نمی توانست دیگر کسی را به خانه قلبش هدایت کند ، چرا نمی توانست پدر و مادر را ببخشد ؟  چرا های او با ندای سخت و سرد روحش پاسخ گفته می شد : تو نمی توانی کسی را دوست داشته باشی تو آنطور زندگی خواهی کرد که دیگر با کلمه ای به نام دوست داشتن آزار نبینی . . .  یزدان خاموش بر لبه تخت به آن ندا گوش فرا می داد و در لحظه باور این یقین ندایی لطیف به جسم او رسوخ کرد : پس آنا چه ؟ تو آنا را دوست داری ، محبت دیگران را می بینی ، پس شاید بتوانی . . .  شاید در زندگی تو وجود ندارد یعنی همان زمان که آنها تو را ترک کردند او هم تمام شد .  یزدان با آهی بلند از جای برخاست و در اتاقش شروع به قدم زدن کرد . دو گانگی روحش و تردید او در تصمیم درست خسته اش کرده بود . در آن هنگام با خود گفت : من نقابی دیگر نیز دارم جسم من سر پوش افکار و خواسته هایم است . آیا این تضاد را می توانم از خود دور کنم ؟  و این تنها سوالی بود که تا هنگام خواب او را به خود مشغول کرده بود . فصل سیزدهم   ای کاش می توانستم قبل از آمدن پدر و مادر از اینجا بروم ، دیگر تحمل دیدن آشفتگیهای مادر و سکوت پدر را  « ندارم . ای کاش همچنان بمانند گذشته با من رفتار می کردند چرا که دیگر به آن عادت کردم ، عجیب است پس از مدتها از اینکه تمامی عمرم را زیر نظر سپهر راد و بصیرت زندگی کردم ناراحت نیستم . آه سپهر راد مرد غمگینی که خیلی دیر به حالت غمزده اش پی بردم . به حتم پدر و مادر خبر فوت او را خیلی وقت پیش شنیده اند . چرا رفتن او حتی برای مادر مهم نبود ؟ مگر نه اینکه مادر در گذشته می بایست به عنوان تنها عروس او پا به خانه پسرش

۵۸
بگذارد نمی دانم پس از مدتها احساس می کنم دیدن پدر و مادر در تحمل من نیست ، چرا که می دانم با آمدن آنها بار دیگر قدم زدنهای مادر و صحبتهای نا مفهومی که با خودش دارد مرا از چیزی می ترساند که دلیلش را هم نمی نگاه یزدان از پشت پنجره به درختان انبوه و سبز حیاط ثابت مانده بود در آن لحظه به یاد صحبت آنا افتاد که  «دانم بار ها برای بالا بردن شکیبایی و صبر در او می گفت : به درختان سبز فکر کن که شکیبایی و مهربانی آنها همیشه برای همه ما واضح و روشن است چنان که کوچکترین کارشان سایه سار وسیعشان برای انسان است . اما همان درخت باید در فصل سرما و خشک به پاسخگویی از خیلی چیز ها بپردازد و آن زمان است که در فصل رستن به شکر عافیتی که بار دیگر به او رسیده طبیعت را می سازد پس تو هم باید صبر کنی تا به زمان آسودگی برسی . . .  یاد آوری صحبت آنا بارقه امید را در دلش تاباند بطوری که دیگر مجالی برای ناراحتی در خود نمی دید . اما آرزو می کرد که این را پدر و مادرش نیز درک کنند و او را به حال خود بگذارند . نگاهش خسته تر از آن بود که در پشت پنجره به انتظار بایستد ، برای همین با دراز کشیدن بر روی تخت سعی کرد لحظاتی را استراحت کند .  هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای آشنای آنا دیده از خواب گشود . چهره پر اضطراب آنا خبر از ورود میهمانان می داد اما بر خلاف التهاب آنا یزدان دیگر دلهره ای در خودش احساس نمی کرد ، برای همین با اطمینان خود را برای دیداری هر چند سخت آماده کرد . آنا از اینکه یزدان در مورد پدر و مادرش هیچ سوالی را از او نپرسیده بود متعجب بنظر می رسید .  یزدان برای آسوده کردن آنا در حالی که صورتش را به سمت او می گرفت چشمان نافذ و گیرایش را به چشمان مضطرب آنا نشاند و با آرامش و اطمینان گفت : آنای عزیز نگران نباش همانطور که خودت گفتی روشنایی سحر نزدیک است و این را بدان که در تمامی شرایط برایم ، عزیز ترین باقی خواهی ماند . آنا با اطمینان از گفته یزدان به آرامی اتاق را ترک کرد و یزدان نیز پس از لحظاتی به سمت سالن حرکت کرد .  ورود یزدان به سالن که با تانی و آرامش خاص از پلکان می گذشت نگاه خیره پدر و مادر را به خود جلب کرد ، در نظر آنها این شخص به یقین نمی توانست آن پسر بچه لاغر و عصبانی گذشته باشد .  مادر با نزدیک شدن به یزدان از حرکت باز ایستاد و زیر لب چندین بار نام یزدان را تکرار کرد و در آن هنگام قطرات اشک بی وقفه بر چهره اش جاری شدند . در نظر یزدان براستی مادر هنوز شکوه و زیبایی گذشته را در چهره به یادگار داشت . چشمان گیرا و سرکش مادر او را به گذشته کشاند آن زمان که به او امر کرد دیگر به چشمان او خیره نشود . اما اینبار یزدان با لبخندی بی تفاوت به او نگریست و با صدایی عاری از هیجان گفت : مادر به خانه خودت خوش آمدی و با نگاهی به سمت پدر افزود : و پدر شما هم خوش آمدید . تاکید یزدان بر کلمه پدر و مادر چنان بود که مادر خواست چیزی بگوید اما لب فرو بست .  پدر که در آن میان سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند هر چند دقیقه دستش را در مو های نرم و کم پشتش فرو می کرد . یزدان در حالی که با دست به مبل اشاره می کرد هر دو را به نشستن دعوت کرد . با نشستن همگ یزدان در حالی که مخاطبش را آنا قرار می داد گفت : آنای عزیز آیا نمی خواهی از میهمانان پذیرایی کنی ؟ لحن یزدان در هنگام ادای جملات طوری بود که هر آن انتظار میرفت از جانب پدر و مادر مورد اعتراض واقع شود . سردی برخورد یزدان آنهم پس از سالها جدایی پدر و مادر را منقلب کرده بود . اما با این وجود هر دو به سکوتشان ادامه دادند . آنا خیلی زود در حالی که در دستانش سینی چای بود به سالن بازگشت در هنگام تعارف چای ، یزدان رو به آنا گفت  :

۵۹
آنای عزیز کاش ابتدا از خانم و آقا سوال می کردی که قهوه یا چای می خواهند ، صحبت یزدان قلب مادر را لرزاند .  . . تا هنگام آماده شدن نهار مادر به تمامی خانه سرکشی کرد ، حتی مدتی را هم به تنهایی در اتاق آینه گذراند . گر چه در هنگام خارج شدن از اتاق آینه چشمانش رطوبت اشک را در خود داشت اما چهره جدی وی باعث شد که بجز یزدان هیچ کس دیگر متوجه آن نشود . به اعتقاد یزدان خاطرات اتاق آینه برای مادر گوهری نا یاب بود که هیچگاه آنها را حتی در لحظات شاد خود فراموش نمی کرد .  اما این سوال هم وجود داشت که چرا مادر نتواست با سپهر راد بزرگ رابطه ای صمیمانه برقرار کند چرا که می دانست حتی سپهر راد کسی را ندارد که پس از فوت یگانه فرزندش از او دلجویی کند .  نهار در سکوتی سرد و خاموش صرف شد و پس از آن همه به بهانه استراحت به اتاقهای خود پناه بردند .  سحرگاه روز بعد یزدان با صدای قدمهایی آرام از خواب بیدار شد ، از میان پنجره نگاهی به بیرون کرد . مادر را دید در حالی که شالی به دور شانه هایش پیچیده بود در حیاط به گردش پرداخته است . یزدان براحتی متوجه شد که در میان زمزمه هایش با گوشه ای از شال ، گونه های خیسش را از اشک پاک می کند . در یک لحظه دلش برای مادر سوخت حتی شب پیش به بهانه سر درد به سالن نیامده بود . اما روح لجباز یزدان که اینک سخت بنظر می رسید مانع از آن می شد که آنچه را با چشم می بیند بپذیرد .  با جمع شدن همگی در سالن یزدان نیز از اتاقش خارج شد . با ورود به سالن مادر را دید که در مقابل تابلو آنا ایستاده است و بی اعتنا به یزدان رو به آنا گفت : بهتر است دیگر این تصویر را به اتاق خودت ببری ، نشان دادنش دیگر کافیست . یزدان با شنیدن صحبت مادر به تندی گفت : اگر دیدن تصویر آنا آزارتان می دهد از آنا می خواهم که آن را به اتاق من ببرد چرا که برای من یادگار خوبیست . لحن گزنده یزدان مادر را بار دیگر دچار التهاب و ناراحتی کرد و اینبار با صدای بلند و ناراحت رو به یزدان گفت : بس کن دیگر تحمل حرفهای نیش دارت را ندارم . پدر با صدای بلند مادر از جای برخاست و برای آرام کردنش به نزد او رفت . یزدان با خنده ای عصبی رو به آنها ایستاد و گفت : مادر ، من و شما هر دو می دانیم که چرا تحمل صحبتهایم را ندارید . آنا سعی در خاموش کردن بحث ، همه را به سکوت دعوت می کرد اما می دانست صحبتی را که یزدان و مادرش آغاز کننده آن بودند نمی تواند به این سادگی پایان بپذیرد . مادر با فریادی آشفته رو به یزدان امر کرد که : ساکت شو . یزدان با همان حالت قبل افزود : باشد ساکت می شوم مادر ، اما بدان که هیچ دلیلی نمی توانست اینچنین من را از شما جدا کند ، حتی نقص چشمانم . و سپس با شدت گرفتن سر دردی که از ابتدای صبح او را رها نکرده بود ، در حالی که دستش را روی شقیقه اش فشار می داد گفت : اما این حق من نبود . پدر به دفاع از مادر گفت : پسرم چرا نمی خواهی باور کنی مسئله چشمان تو چیزی نبود که مادرت از آنها فرار کند . . . یزدان با شدت رو به پدر گفت : و شما پدر ، خودتان هم گناه کارید آیا عاطفه پدری ، شما را از این جدایی باز نداشت .  مادر با حالتی متشنج رو به یزدان فریاد زد : ساکت شو او هیچ حقی نسبت به تو ندارد . صحبت ناگهانی مادر یزدان را بر جای میخکوب کرد و مادر با همان ناراحتی افزود : او در اصل پدر تو نیست که حقی بگردنش داشته باشی . یزدان با قدمهایی لرزان سعی کرد از آن محیط خفقان آور بگریزد . صدای مادر هنوز در گوشش طنین انداز بود و این گفته ، پاسخ همان احساس نهایی اش بود که مدتها او را با مسئله ای غریب می ترساند .

۶۰
آنا با نگرانی او را صدا می زد اما یزدان بی توجه به آنچه که در پیرامونش وجود داشت سست و متزلزل راه پلکان را در پیش گرفت .  در اتاقش پرده های تیره رنگ بار دیگر سدی برای رسیدن نور به اتاق شدند ، ساعتها از آن بحث گذشته بود ، مادر پس از آرام شدنش به تند روی خود در صحبت پی برد ، اما ترجیح داد فعلا از آن چیزی نگوید . شب هنگام آنا با نگرانی ، طوری که هیچ کس متوجه نشود برای دیدار یزدان به اتاقش رفت . یزدان از همان ابتدای ورودش به اتاق بر روی تخت دراز کشیده بود و بدون کوچکترین حرکتی خیره به سقف در افکار خود فرو رفته بود آنا با تردید به سمت تخت یزدان رفت و با صدای ملایم گفت : پسرم متاسفم که چنین شد از همان چه که می ترسیدم بالاخره رخ داد .  سکوت یزدان باعث شد آنا با ترس چند بار او را صدا بزند و لحظه ای که چشمان یزدان به سمتش چرخید خیال آنا راحت شد و سعی کرد با حرف زدن ، یزدان را نیز وادر به صحبت کند . برای همین گفت : اگر بیاد داشته باشی مدتی پیش از مردی برایت گفتم که در اتاق آینه عکس او را به همراه مادرت دیده بودی آنچه را که در آن روز به تو گفتم همه حقیقت داشت ، آن مرد یزدان سپهر راد تنها فرزند سپهر راد بزرگ بود که گر چه او را فقط از صحبتها و عکسهایش شناختم اما ابهت و زیبایی چهره او را تا به امروز فقط در چهره تو دیدم . یزدان سپهر راد پدر تو و همسر اول مادرت بود ، درست زمانی که هنوز تو به دنیا نیامده بودی او بر اثر سقوط ماشین بداخل دره برای همیشه عزیزانش را در سوگ خود نشاند در آن هنگام به مادرت شوک شدید روحی وارد شده بود بطوری که هیچ کس باور نمی کرد بتواند تو را به سلامت دنیا آورد . بله یزدان سپهر راد همان که طرحش و تمامی خاطرات به جا مانده اش را در اتاق آینه و در صحبتها و نگاه سپهر راد دیده بودی پدرت بود . پس از مدتی شایگان با مادرت ازدواج کرد و پس از چندی به ترکیه رفتند . آن زمان ناراحتی فوت یزدان سپهر راد بر روی سپهر راد بزرگ نیز که یگانه فرزندش را از دست داده بود بیش از همه بود . خلق و خوی غیر قابل تحملی پیدا کرده بود . چنان که در یک جلسه کوتاه خانوادگی به اصرار مادرت به این رضایت داد که تا مدتی از نام خانوادگی شایگان استفاده کنی آن هم به این اعتقاد زمانی که حقیقت را بفهمی خودت آنرا به حالت اولش بر می گردانی ، و در عوض از شایگان و مادرت نوشته ای گرفت مبنی بر اینکه تا زمان زنده بودنش نمی توانی از کشور حتی به عنوان سفر تفریحی خارج شوی و باید در همین خانه زندگی کنی . این صلح نامه ای بود که آن زمان هر دو گروه با رضایتی نسبی پای آنرا امضا کردند . یزدان در حالی که به دهان آنا چشم دوخته بود زیر لب گفت : آنا از تو گله مندم چرا سالهای پیش مرا با این حقیقت رو برو نکردی ، چرا نگذاشتید حد اقل با تنها باز مانده ام بیش از این نزدیک شوم . آنا با گریه ای آرام گفت : متاسفم اما این سکوت خواست من نبود ، خواست سپهر راد و خانم ، آقا بود که چنین رفتار کنم . حتی قطع رابطه با تمامی فامیل هم خواست آنها بود که بخصوص مادرت بر آن تاکید داشت آقا هم به نام خودش برایت شناسنامه گرفت که دیگر تو را با گذشته ای تلخ آشنا نکند و این بر خلاف اعتقاد سپهر راد بود و در آن میان شباهت زیاد تو با آقای سپهر راد باعث شد تا بار دیگر مادرت دچار ناراحتی شود و یاد آوری گذشته اش براستی او را از پای انداخته بود ، طبق قرار داد هیچ کس نمی توانست مکان زندگی تو را تغییر دهد .

رمان راز دل وحشی –قسمت سوم

$
0
0

رمان راز دل وحشی – قسمت سوم

re1244

پس از مدتی دو رنگ بودن چشمانت این فکر را در سر خانم انداخت که روح ناراحت آقای سپهر راد برای انتقام از او باعث چنین کاری شده است برای همین سعی کرد فاصله اش را با تو حفظ کند و هیچگاه به چشمانت خیره نشود .

۶۱
یزدان افسرده و غمگین زمزمه کرد : آیا کسی این داستان را باور می کند . آنا با مهربانی دستی به پیشانی یزدان کشید و گفت : این یک داستان نیست بلکه واقعیتی است که باید آن را بپذیری گر چه کمی غیر طبیعی است اما تو باید با مردم زندگی کنی و چنان سعی کنی تا تو را آن طور که هستی باور کنند . خدا را هم شکر می کنم که تا به امروز هم موفق بودی . یزدان از جای برخاست و در امتداد اتاقش به قدم زدن پرداخت و در همان حال گفت : مادر چه زمان متوجه دو رنگ بودن چشمانم شد . آنا گفت : از دنیا آمدنت چیزی نمی گذشت و زمانی مطلع شد تو را نزد یکی از دوسان صمیمی آقای سپهر راد که پزشکی متبحر بود برد اما او هم نتوانست دلیل اصلی آن را بداند و فقط این حدس را زد که چشم سمت چپ کمی ضعیف است و شاید پس از چند سال این ضعف چشم تا نا بینا شدن تو نیز پیش برود . اما به خواست و اراده حق چنین نشد و هم اکنون نیز باید به درگاه خدا شاکر نعمت دیدن خودت باشی . چند ساعت قبل در صحبتی که با آقا داشتم گفت قصد دارد تو را با همان عنوان فرزند اصلی خود به ترکیه ببرد چون طی اجازه ای که سپهر راد در وصیت نامه خود داده آقای مهران وکیل جدید مادرت قرار گذشته را به مادرت باز پس داده . صدای بغض آلود آنا یزدان را هم دلتنگ کرد و آنا افزود : آنها می خواهند تو را وارث اصلی ثروت خود کنند این برای تو موقعیتی عالی است . یزدان پس از لحظاتی به سخن آمد و گفت : آیا ثروت بی حد آنها می تواند تضمین کننده آرامش و خوشبختی من باشد ؟ آنا می دانم که تو هم به این خواسته رضایت نمی دهی . آنا با نا امیدی گفت : اما نا راضی بودن من تاثیری بر خواسته دیگران نخواهد داشت . یزدان خشمگین فریاد زد : نمی گذارم بار دیگر با زندگیم بازی کنند . آنا گفت : شاید به صلاح تو باشد که مدتی هر چند کوتاه به همراه آنها بروی . سکوت یزدان باعث شد که آنا فکر کند خشم یزدان فرو کش کرده ، برای همین خواست که از یزدان بخواهد تا با او به سالن بروند که یزدان زمزمه کرد : فکر می کنم زمان رفتن از این خانه فرا رسیده . صحبت نا مفهوم یزدان آنا را بر جای خود ثابت کرد با سوال اینکه منظورت از گفتن این حرف چیست ؟ خود را منتظر پاسخ یزدان نشان داد . یزدان با قدمی به عقب در مقابل آنا قرار گرفت و با چهره ای مصمم گفت : آنا آیا می توانی کمک کنی ؟ و سپس به انتظار پاسخ آنا نماند و افزود : می خواهم از اینجا بروم البته بی خبر ، آنا با فریادی کوتاه وحشتش را از شنیدن صحبت یزدن نشان داد و یزدان با آرام کردنش ادامه داد : دلم می خواهد مدتی را در تنهایی بسر ببرم تا افکارم را جمع کنم . خودت بهتر از من میدانی به یقین اگر در اینجا بمانم نمی توانم آنطور که شایسته است تصمیم بگیرم .  گفته یزدان اشک را بار دیگر به چشم آنا نشاند . یزدان رو به آنا گفت : می دانم پس از رفتن من از تو می خواهند مکانی را که در آن هستم به آنها بگویی برای همین تصمیم گرفتم در این مدت تو در کنار خانم مقدم بمانی . آنا با ناراحتی گفت ک یزدان پسرم قبول کن که من هم با تو بیایم . یزدان به علامت نفی خواسته نا سرش را تکان داد و گفت : آنای عزیزم در آنصورت خیالم آسوده نیست ، من می توانم در سخت ترین شرایط زندگی کنم اما تو . . .  آنا نگذاشت صحبت یزدان به پایان برسد و گفت : بسیار خوب فهمیدم ، پیر زنی بمانند من همیشه دست و پا گیر است . صحبت آنا قلب یزدان را لرزاند و گفت : این چه حرفیست که می زنی تو بهترین تکیه گاه امن من هستی ، نمی خواهم برای تو مشکلی پیش آید . آنا خواهش می کنم دیگر با این صحبتها مرا آزار نده . با آرام شدن آنا یزدان بار دیگر گفت : اگر بخواهی در اینجا بمانی بدان که با رفتن من برایت شرایط سختی پیش خواهد آمد اما اگر بدانم که تو در کنار خانم مقدم هستی خیالم از بابت تو آسوده می شود . آنا پرسید اما تو کجا می خواهی بروی . یزدان با مکثی کوتاه گفت : هنوز خودم هم نمی دانم . سکوت یزدان باعث شد که آنا با آشفتگی بار دیگر سوال کند : چه موقع خیال رفتن داری آیا بهتر نیست کلید کلبه را با خودت ببری شاید بتوانی در آنجا بمانی یزدان با کمی فکر

۶۲
گفت : در مورد زمان رفتنم باید بگویم در اولین فرصت پیش آمده اما در مورد کلبه آیا کسی از وجود آن کلبه خبر دارد . آنا با کمی فکر گفت : در این چند روز که چیزی نگفتم و اگر صحبتی هم شده مربوط به سالها قبل می باشد که به حتم دیگر کسی به آن فکر نمی کند . و در پایان با چهره نگران افزود : خواهش از تو دارم ، سعی کن دلیل رفتنت را به وسله نامه ای هر چند کوتاه به آنها خبر بدهی نمی خواهم بی خبر بودن از تو خانم را دوباره دچار ناراحتی کند . یزدان از اینکه آنا در آن شرایط هم به فکر همه بود بیش از پیش به دل مهربان آنا پی برد و برای آسوده کردن خیال آنا گفت : حتما همین کار را می کنم .  نزدیک سحر بود که آنا از اتاق یزدان خارج شد و با افکاری آزار دهنده به اتاقش رفت و یزدان هم تا ساعتی بعد از آن به کاری که می خواست انجام دهد فکر کرد و تمامی جنبه های آن را بررسی کرد و بهتر دید برای آسودگی خیال خودش و آنا نیز از مقصدش چیزی نگوید با این فکر به جمع کردن وسایلش پرداخت . با شروع پیاده روی مادر فکری تازه به ذهنش رسید ، با کشیدن پرده ها به کنار اتاق را بار دیگر مملو از هوای تازه کرد و خودش به آرامی بر روی تخت دراز کشد . همانطور که فکر می کرد صدای پای مادر هر لحظه نزدیکتر می شد و او بدون کوچکترین حرکتی خودش را چنین نشان داد که در خواب است . سایه مادر در ایوان بالا تا کنار پنجره آمد و پس از لحظاتی صدای قدمهایش را که دور می شد شنید و سپس از جای برخاست و به کار های باقیمانده اش پرداخت .  دیدن یزدان آنهم در خوابی آسوده این باور را در ذهن مادر نشاند که یزدان با فراموش کردن آن صحبت کذای در حال استراحت است ، برای همین با گردش کوتاه در حیاط به اتاقش بازگشت . در هنگام عصر موقعیتی را که یزدان به انتظارش بود مهیا شد .  مادر و پدر پس از خوردن عصرانه به اتفاق برای دیدار از آقای بصیرت به بیرون رفتند و یزدان در حالی که به صحبت آنا برای منصرف کردنش گوش می داد خود را برای رفتن آماده کرد . و پس از گذشت مدتی کوتاه با اندک وسایلی که از صبح آماده کرده بود به اتفاق آنا به سمت ماشین حرکت کرد .  در میان حیاط یزدان یادش آمد که فراموش کرده تارش را بردارد برای همین بار دیگر به سمت سالن حرکت کرد . با برداشتن تار از اتاقش آخرین نگاهش را در سر تا سر اتاق جاری کرد و به سرعت از آنجا خارج شد .  سرعت ماشین چنان بود که در لحظه ای کوتاه از خیابان آشنای خانه نیز گذشتند . آنا نگران و آشفته سکوت کرده بود چرا که می دانست تصمیم یزدان دیگر قابل برگشت نیست و یزدان با نگاهی کوتاه که به آنا اندخت به نگرانی او پی برد و برای اینکه بتواند با او صحبت کند گفت : آنا آیا موافقی اول به دیدن عزیزانی بروم که سالهای سال برایم نا آشنا مانده بودند . و سپس با آهی بلند زیر لب زمزمه کرد : ابتدا با هم به دیدار عزیزانم می رویم .  با توقف ماشین در کنار آرامگاه سپهر راد یزدان کمک کرد تا آنا نیز از ماشین پیاده شود و سپس با خبر کردن مستخدم آرامگاه به آنجا وارد شدند . در ابتدای ورود به آنجا احساس لذت از دیدار عزیزانی که سالها از او دور بودند و حسرتی آشکار که چرا زود تر از این به این موضوع پی نبرده بود چشمانش را با لایه ای شفاف از اشک پوشاند . سکوت آنجا در نگاه مردان درون قاب فرو رفته بود . یزدان با دست کشیدن بر قاب یزدان سپهر راد سعی کرد وجودش را از نگاه گرم او پر کند ، آنا برای آسوده گذاردن یزدان به فاتحه خوانی مشغول شد . یزدان بار دیگر بمانند اولین دیدارش از آن آرامگاه قالیچه قرمز رنگ را کنار زد و نگاهش بر کلمه یزدان سپهر راد ثابت ماند و زیر لب گفت : این همان حقیقتی بود که من تا به امروز نمی دانستم و سپس به یاد صحبت آخر سپهر راد افتاد که در همان نگاه ، همان چهره مهربان فقط . . . فقط چشمان تو . . . آه خدایا پسرم تو یک  «آخرین لحظات به او گفته بود

۶۳
و اینک یزدان دریافته بود که چرا پیر مرد به او گفته بود که : پسرم یزدان به من قول بده که تا  »واقعیت هستی . . . آسودگی کامل من در کنارم بمانی . . . اشکهای گرم یزدان در هنگام یاد آوری آن خاطرات بی وقفه بر چهره اش جاری بودند . یزدان در میان عزیزانش بر روی زمین نشست ، نگاه هر دو چهره به او بود احساس می کرد که آنها نیز از اینکه متفاوت تر از دیدار قبل به آنجا آمده خوشنود می باشند . یزدان به آرامی با دست کشیدن بر سنگها چندین بار کلمه پدر و پدر بزرگ را تکرار کرد و در میان هر تکرار آهی بلند بود که آنها را از هم جدا می کرد .  شباهت عجیب و باور نکردنیش را به تصویر پدر درک می کرد و از این تعجب می کرد که چرا پیش از آن به این نکته فکر نکرده بود . آنا با نگرانی از ناراحتی یزدان و سکوت سنگین آنجا که رفته رفته به یزدان حالتی بهت آلود داده بود به کنارش رفت و آرام به او گفت : یزدان پسرم بهتر است برویم . یزدان متوجه صحبت آنا نشد و آنا با گرفتن دست یزدان او را متوجه خود کرد و با تکرار خواسته اش سعی کرد از جای برخیزد . با خارج شدن از آرامگاه یزدان بار دیگر عینک سیاهش را بر چشم گذارد و آرام به سمت ماشین حرکت کرد . فرامرز که برای استقبال آنها به پایین آمده بود با دیدن یزدان گفت : در طول این مدت چون خبری از تو نداشتم چندبار به خانه تان زنگ زدم آیا این رسم دوستی است که پدر و مادرت را با ما آشنا نکردی ؟ یا اینکه از دوستی ما احساس شرم می کردی . یزدان رو به فرامرز گفت : این چه حرفیست ، خودت بعدا همه چیز را خواهی دانست و فرامرز را به طور خلاصه در جریان گذاشت و افزود : آنا را به شما سپردم تا خیالم از بابتش راحت باشد و خودم نیز خیال دارم مدتی را در سفر بگذرانم . فرامرز گفت : قدمش بر چشم اما بهتر نبود با آنها صحبت می کردی یزدان با گرفتن دست فرامرز گفت : از راهنمائیت متشکرم اما می خواهم مدتی را در مکانی دیگر و تنها بسر ببرم . مسائلی که در طول این سی و چند سال بر من اتفاق افتاده احتیاج به این تنهایی را در من قوت داده چرا که پس از آن بتوانم عاقلانه و منطقی در مورد اطرافیانم قضاوت کنم . فرامرز با شنیدن خواسته یزدان گفت : برادر هر طور که مایلی عمل کن ، باعث تشکر یزدان شد و با لبخندی رضایت بخش رو به فرامرز گفت : می روم اما برای عروسی تو حتما خودم را می رسانم مرجان را به انتظار نگذار . صحبت یزدان فرامرز را متعجب کرد خواست جیزی بگوید اما یزدان با گذاشتن دستش بر دهان فرامرز گفت : چیزی نگو درست است که کسی از این دلبستگی خبر ندارد اما همانطور که بار ها به تو گفتم گر چه عاشق نیستم اما عشق را به خوبی می شناسم و فقط این را بدان که بیش از این به تو نزدیک هستم . به من قول بده که در هنگام با خبری خودش همدیگر را ببینیم . لحن صمیمی یزدان باعث شد که فرامرز منقلب شود و در همان حال گفت : متشکرم برادر ، تنها کاری که می توانم در این شرایط برایت انجام دهم فقط دعاست ، موفقیتت را از خداوند می خواهم به امید دیدار .  شب شده بود که یزدان از همگی خداحافظی کرد و با بوسه ای که به دست آنا زد همه را به خدا سپرد و در راهی که می بایست او را به یقین برساند حرکت کرد .  آنشب آسمان بیش از هر شب دیگر در خود ستاره های درخشان داشت جاده در تکاپوی حرکت ماشینها ، آرام و صبور بنظر می رسید . یزدان به یاد سفرش که به همراه آنا ، فرامرز و خانم مقدم از این جاده گذشتند افتاد . آن زمان از اینکه در کنار هم بودند احساس رضایت می کردند ، کمی دور تز از جاده رستورانی زیبا قرار داشت که غرق در نئون های رنگارنگ در سیاهی شب می درخشید .  یزدان خواست برای استراحتی کوتاه در کنار رستوران توقف کند اما با فکر شلوغ بودن رستوران که در آن هنگام به هیچ وجه حوصله آن را نداشت از این کار منصرف شد و به راه خود ادامه داد . با پیمودن مسافتی راه بی خوابی شب

۶۴
گذشته کم کم بر او اثر کرد ، به همین خاطر برای استراحتی کوتاه در کنار رستورانی کوچک ایستاد که چندی پیش در سفرشان از محیط آنجا تعریف کرده بودند .  هنگام نشستن سعی کرد در سایه روشن نیمکتی بنشیند که کمتر مورد توجه قرار گیرد .  صاحب رستوران با دیدن مسافری تازه وارد ، فریاد زنان رو به شاگرد خود گفت : ویگرن بدو ببین آقا چی میل دارن در صورت شام ، چای مجانا خواهد بود . در آن لحظه پسر بچه ای سیزده ساله به حالت دو خودش را به یزدان رساند و در حالی که سعی می کرد عینا صحبت صاحب رستوران را تکرار کند در مقابل یزدان به انتظار دستوری از او ایستاد . یزدان با سفارش ساده ماهی پسرک را به حرکت در آورد . در فاصله آوردن غذا یزدان با چشم همان پسرک را زیر نظر گرفته بود که با چه توانی بدون احساس خستگی برای اجرای اوامر به این سو و آن سو می رود اما با این وجود نمی توانست صاحب رستوران را راضی کند . پس گردنی ها ، برای کوچکترین خطا ، یزدان را کلافه کرده بود به طوری که بدون صرف چای از جای برخاست و قصد رفتن کرد . اما قبل از آن رو به صاحب رستوران گفت : آقای عزیز شاگرد شما بیش از توانش تلاش می کند و به نظر من دیدن این تلاشها و در مقابل نا سزا های شما هر فردی را که میهمان شما است خسته می کند . صاحب رستوران که برای جلب مشتریها قیافه ای با ظاهر مهربان به خود گرفته بود گفت : ای آقا شما نمی دانید که این پسر چقدر برای من عزیز است اگر می بینید گاهی اوقات با او کمی تندی می کنم برای این است که از همین بچگی مسئولیت را بداند .  یزدان در هنگام پرداخت پول غذا زیر لب گفت : بهر حال به این ترتیب نمی شود به او مسئولیت را فهماند . صاحب رستوران رو به پسرک که نا خواسته شاهد گفتگوی آنها بود کرد و گفت : ویگران پسرم ، چرا اینجا ایستادی برو کمک کن جعبه های نوشابه را بگذارند پائین . در نظر یزدان لحن مرد که با تظاهر آمیخته بود به هیچ وجه دلچسب نشان نمی داد و به عکس انسان را منجر تر می کرد .  در کنار رستوران پسرک را دید که در حال جای دادن چند جعبه نوشابه خالی در پشت ماشین بود ، او را صدا زد و پسرک سعی کرد حالت مردانه ای به خودش بگیرد به نزد یزدان رفت یزدان رو به او گفت : انعام زحمتت را نگرفتی ، بگیر مرد و اسکناسی را بسمت پسرک گرفت و او با چهره ای غرور آمیز نتیجه زحماتش را بدست گرفت و با نگاهی سپاسگزار یزدان را تا حرکت ماشین بدرقه کرد .  ساعت از یازده گذشته بود و می دانست که ساعتهاست پدر و مادر از رفتنش آگاه شده اند و به خوبی می توانست در ذهن ، مادر را در حال قدم زدنهای تند و عصبیش مجسم کند .  اما در نظر یزدان این تنها راهی بود که می توانست بدون دخالت مسائل دیگر تصمیم بگیرد . با این فکر سعی کرد به موزیک ملایم پخش گوش دهد تا احساس رضایت از کارش در او همچنان باقی بماند . فصل چهاردهم  در کوچه ، توقف ثریا باعث شد که آقای شایگان نیز لحظه ای بایستد و برای آرام کردن همسرش در حالی که دست او را می گرفت گفت : ثریا ، عزیزم صحبتمان را فراموش نکن ما می توانیم گذشته را جبران کنیم ، یزدان مردی عاقل است و تو باید رابط بین من و او باشی خودت بهتر می دانی که باعث جدایی از یزدان من نبودم . نمی خواهم در این زمینه کدورتی از من بدل داشته باشد و این کار فقط از تو بر می آید . حتی می توانی در این راه از آنا کمک بگیری .

۶۵
ثریا در حالی که آخرین قطره اشکش را از گونه می زدود آرام سرش را به علامت تایید صحبت همسرش تکان داد و به خانه قدم گذاشت .  با وجود گذشت پنجاه و پنج سال از سن ثریا ، همچنان زیبا و فریبنده نشان می داد . حرکات موزون او به راحتی و نرمی حرکات دختری جوان بود . چشمان آبیش گیرایی خاصی داشت و این تنها میراثی از وجودش بود که به یکی از چشمان یزدان داده بود . بر خلاف او شایگان مردی نسبتا چاق و کم مو بود که البته می دانست با مخاطبش چطور برخورد کند تا به راحتی باعث اطمینان شود .  با ورود به خانه هر دو در نگاه اول متوجه غیبت ساکنین خانه شدند ، نبود ماشین در حیاط به آنها فهماند که به حتم یزدان بیرون رفته است . سالن با چراغهای آویز بسیار لوکس ، غرق در نور شده بود . ثریا با حرکتی آرام به سمت شومینه رفت ، نگاهش به دیوار خالی بالای شومینه ثابت ماند و در حالی که چشمانش برقی از پیروزی را داشت گفت : شایگان بهتر است تو هم ببینی یزدان سر عقل آمده و تابلوی آنا را از اینجا برداشته ، حالا دیدی بحث من چندان هم بی مورد نبود . شایگان تا آن لحظه به مطالعه ورق کاغذی که بر روی کمد ساعت ابتدای سالن گذارده شده بود مشغول بود ، با خواندن آن ملتهب و نا آرام به سمت همسرش حرکت کرد و رو به او گفت : عزیزم بهتر است زیاد هم خوش بین نباشی . حالت صحبت نیشدار شایگان باعث شد ثریا با چهره ای بر افروخته به سمت او بچرخد و تا خواست چیزی بگوید شایگان با نشان دادن ورق کاغذی که در دست داشت افزود : یزدان برای ما نامه ای نوشته ، او از اینجا رفته . جمله کوتاه شایگان ثریا را سست کرد و باعث شد بی حرکت بر روی مبلی که در کنارش بود بنشیند . شایگان ادامه داد : نامه طولانی یزدان حرف نگفته سالهاست شاید بهتر باشد آن را برایت بخوانم و در آن هنگام بی هیچ تاملی شروع به خواندن نامه کرد :  آشنایان غریب من سلام :  هم اکنون که در حال خواندن دلتنگیهای سی و چند ساله ام هستید از شما می خواهم برای یک بار هم که شده لحظه ای هر چند کوتاه به حرفهایم فکر کنید تا بهتر به خواسته ای که در رفتنم می جویم پی ببرید .  از ابتدا برایتان می گویم هر چند که این صحبتها گوشه کوچکی از شکستهای من است . بیاد دارم در دوران مدرسه ، سیاوش یکی از همکلاسیهایم مادر به حتم اورا بیاد داری چرا که آنا در همان زمان موضوع را برایت شرح داد با ریشخندی منفور از معلم ادبیاتمان سوال کرد کسی که دو رنگ چشم داشته باشد به آن چه می گویند و آیا می شود این حالت در انسان هم دیده شود ؟ و آقای اسلامی که این سوال را پرسشی ساده می دانست پاسخ سوال را به روزی دیگر موکول کرد و در روز دیگر سیاوش با یاد آوری سوال خود از آقای اسلامی ، او را مجبور کرد به پاسخ آن کرد و او نیز گفت : نمی دانم منظور شما از این سوال چیست اما آرزو می کنم که هدف شما بالا بردن اطلاعاتتان باشد . اما می نامند اخیف فردی  »اخیف  «جواب پرسش شما ، روز گذشته بهچند فرهنگ لغت مراجعه کردم ، اصطلاحا آن را است که یک چشمش سیاه و دیگری ارزق یا آبی باشد . در آن روز معلم ادبیات ما با کمکی که به دانستن علم کرد مرا نیز مجبور به ترک آن مدرسه هم کرد . و از آن پس نام جدیدم بود که مرا می ترساند به طوری که از همان روز ها به زدن عینک آفتابی مبتلا شدم . خوشبختانه در مدرسه جدید کسی از این نام اطلاعی نداشت و من همچنان سعی در مخفی کردن چشمانم داشتم اعتراف می کنم که بار ها خواستم کینه را در وجودم رشد دهم اما آنای مهربان من مخالف آن بود و کینه را باعث حماقت و فرو پاشی خودم می دانست مادر تو را خطاب کردم چرا که دیگر از تلفظ بانو و یا خانم خسته شدم مادر مدتی پیش از نزدیک با خاطرات اتاق آینه آشنا شدم چه زیبا و لطیف بود به راستی با

۶۶
شکوه و غیر قابل نفوذ نشان می داد . حالا از شما سوال می کنم شمایی که چنین زیبا محبت و عشق را شناخته بودید چرا ، جرا با من که فرزند شما بودم چنین رفتار کردید آخر شما بگوید جرم من چه بود ؟  چرا همیشه نگاهم را با فریاد می بستید ؟ نه مادر روح پدر و عشق نا کام شما باعث چنین نفرینی نبود . چرا نخواستید به این فکر کنید که روح پدر برای پیوند با تو چنین یادگاری به تو داده بله من مخلوطی از دو روحم اما با عشق می توانستم زیبا باشم و این چیزی بود که از من دریغ داشتید دقیقا سی و چهار سال در عذاب واقعیتها سوختم و شما نبودید که مرحم دل زخم خورده من باشید . از همان ابتدا به هر کجا می نگریستم آنا را می دیدم که به سمتم می آمد . حال چطور از من می خواهید عکس او را از مقابل نگاهم بردارم . آقای شایگان به شما نیز می گویم پدر ، چه به گفته مادر توقع زیاد است می خواستم از شما تشکر کنم زیرا می دانم که شما با سخاوت تمام نام فامیل خودتان را بر من بی مقدار گذاشتید . و حتی این را هم می دانم که برای یاری من به ایران آمدید ، من نیز به مانند همه انسانهای دیگر قدر محبت را می دانم و برای همین از شما تشکر می کنم .  شب گذشته در افکاری غریب به این سو و آن سو می رفتم . کمبود محبت و عشقی لبریز از احساس صداقت وجودم را بمانند تشنه ای خاموش بی رمق کرده بود . همان شب تصمیم گرفتم برای مدتی از رکود و سستی و تنگ نظری هایم خارج شوم و به سفر بروم . برای همین آنا را بر خلاف میلش به خانه یکی از آشنایان بردم . زیرا به حتم بودنش در اینجا می توانست وسیله ای برای شماتتهای مادر باشد . بهر حال شما را تا مدتی به خدا می سپارم و خواهشی که از شما دارم این است که مرا تا یقین و شناخت کامل خودم به حال خودم بگذارید و شاید که به خواست خداوند با احساس محبتی زیبا به زندگی معمول خود و به نزد شما باز گشتم .
برایم دعا کنید . یزدان   با به اتمام رسیدن نامه ثریا دیگر در خود رمقی برای برخاستن از جای نمی دید از اینکه با صحبتهای دلتنگی پسرش آنچنان بیگانه بود که یزدان برای فهماندن آنها ناچار به نوشتن روی آورده بود از خودش متاسف شد . در خواستی را که در پایان نامه یزدان از آنها خواسته بود او را نگران می کرد چنان که با بغضی آشکار زمزمه کرد : چرا ؟ شایگان با ایستادن در مقابل شومینه نگاهش را به دیوار آنجا ثابت کرد و در همان حال گفت : آیا براستی موضوع یزدان در نظر تو چرا گفتن هم دارد ؟ و سپس با لحنی پر طعنه افزود : چرایش را بهتر است از خودت و من سوال کنی و یا به سالهای گذشته برگردی ، می بینی که پاسخ آن بسیار ساده به دست می آید .  ثریا برای دفاع از خودش گفت : اما خودت بهتر می دانی که حتی در ترکیه هم بیاد یزدان بودم و هر بار که سعی می کردم با او تماس بگیرم با سردی مرا از خودش دور می کرد . از همان ابتدا می دانستم حالتی سرکش و نا آرامی دارد که نمی تواند با دیگران کنار آید .  شایگان می دانست که برای خود ثریا نیز گفته اش غیر منطقی است و فقط برای آسودگی وجدانش چنین می گوید . تصمیم گرفت او را با واقعیتی که در درون برای هر دو آشکار بود آشنا کند . برای همین گفت : واقع بین باش عزیزم خودت بهتر از من می دانی لجاجت و کوتاهی ما در سالهای گذشته واقعا روح یزدان را در هم شکسته . براستی که اگر من هم جای او بودم همین کار را می کردم .

۶۷
ثریا که توقع چنین صحبتی را از همسرش نداشت با فریاد گفت : چرا آزارم می دهی لطفا دیگر بس کن . شایگان نگاهش را به دستان لرزان ثریا دوخت و دریافت که قدری در باز گو کردن حقیقت تند روی کرده . با این فکر برای آرام کردن همسرش به کنار او رفت و با ملایمت گفت : بسیار خوب عزیزم ، آرام باش ، خودت را ناراحت نکن شاید براستی با گذشت مدتی از این موضوع ، وضع به حالت عادی باز گردد بهتر است برای خودت هم که شده نگذاری بحران روحی گذشته ات باز گردد . یزدان همانطور که در نامه نیز ذکر کرده به حتم پس از مدتی کوتاه به نزد ما باز خواهد گشت . حال بهتر است بدون افکار آزار دهنده کمی استراحت کنی . ثریا چشمان اشک آلودش را به سمت همسرش چرخاند و با نا توانی گفت : در اینخانه احساس آرامش نمی کنم ، بهتر است همین امشب از اینجا بروم . شایگان پس از مکثی کوتاه گفت : برای رفتن عجله نکن نگذار اشتباه دوم را انجام دهیم یزدان شماره تلفن اینجا را می داند شاید پس از مدتی خواست با ما تماس بگیرد و این تنها فرصتی است که او را بیابیم . ثریا در تایید صحبت شایگان گفت : پیشنهاد خوبیست ، بهتر است فردا صبح کار ها را در ترکیه ردیف کنی چرا که فکر می کنم تا مدتی باید در ایران بمانیم .  شایگان با اطمینان از تصمیمش گفت : نگران نباش با چند تلفن مشکل حل خواهد شد و اگر لازم شد با برادرم هم تماس می گیرم . ثریا از جای خود برخاست و در حالی که به سمت پلکان می رفت انگار که با خودش حرف می زد خطاب به همسرش گفت : از تو متشکرم امیدوارم که یزدان نیز حسن نیت تو را درک کند و هر چه سریعتر با ما تماس بگیرد .  شب از نیمه گذشته بود که یزدان در کلبه مستقر شد نزدیک به یک هفته پیش بود که به همراه آنا بدور از تمامی دلواپسیها ، داشت کم کم به این باور می رسید که می تواند خوشبخت ترین مرد دنیا باشد . اما حال کلبه بی فروغ و خاموش بود که تحمل او را به حد اقل می رساند . در همان لحظات آشفته مادر ، یزدان نیز در مکانی دیگر با التهابی نا شناخته به بی خوابی مبتلا شده بود ساعتش شش صبح را نشان می داد افکار آشفته اش باعث شده بود که خودش را در مناظره پدر حقیقی اش یزدان سپهر راد و مادر ببیند ، صحنه ها و تمامی گفتگو ها خبر از عشقی ماندگار می داد ، مادر بمانند گذشته هنوز طرافوت جوانی خود را در خود داشت ، باد مو های بلندش را بمانند شلاقی سرکش در هوا به تکاپو در آورده بود با شدت گرفتن باد ناگهان دسته ای از مو های مادر به صورت پدر خورد . مادر در آن هنگام از پدر سوال کرد : آیا شلاق خوردن از مو هایم برای تو سخت است و پدر در حالی که نگاه مشتاقش را بر چهره مادر می دوخت گفت : خیر هیچگاه چنین نبود اما . . . مادر با گفتن : اما چه ؟ پدر را مورد سوال قرار داد و پدر با فاصله گرفتن از مادر آرام گفت : اما زخمی را که بر دلم گذاردی هیچگاه خوب نمی شود .  تو نیمی از مرا فراموش کردی . . .  ثریا با وحشت تمام از خواب پرید صحنه هایی را که در خواب دیده بود را بار دیگر از نظر گذراند با خود اندیشید آیا این پیامی بود از جانب یزدان ؟  شایگان که متوجه حال همسرش شده بود از جای برخاست و رو به او گفت : آیا باز دچار کابوس شدی ؟ ثریا به تندی نفس می کشید با ضعف زیاد خودش را بار دیگر بر روی تخت انداخت . چطور می توانست به شایگان بگوید حتی یزدان با وجود محبتی که به او داشت کارش را مورد انتقاد قرار داده بود ، چنانکه دیگر در خواب از او فاصله می گرفت . با خود گفت : حماقت من همه را به عذاب مبتلا کرده .

۶۸
شایگان برای آرام کردن همسرش در کنار او نشست و با لحنی محبت آمیز گفت : بسیار خوب آرام باش تو بار دیگر بر اثر فشاری که به خودت می آوری دچار کابوس شده ای به تو قول می دهم یزدان را بیابیم و تو فرصت خواهی کرد تا به جبران گذشته بپردازی . با لحن قاطع و محکم شایگان ثریا بار دیگر آرام شد و سعی کرد روح و جسم رنجورش را به خواب بسپارد . فصل پانزدهم  باران روز قبل باعث شده بود که همه جا رنگ و بویی دیگر به خود بگیرد . در چند روز گذشته بیشتر وقت یزدان پر شده بود از نواختن آهنگهایی که در شب کنسرت نقاب به اجرا در آمده بود . یاد آوری آن روز ها یزدان را به این نکته واقف کرده بود ، گر چه گاهی اوقات دلتنگی و نا رضایتیش در آن روز ها او را کلافه می کرد اما براستی عزیزانی داشت که در آن شرایط به او پناه ببرد . اما حال می بایست همانطور که خواسته خودش بود این کوله بار را به تنهایی تا مقصد حمل کند .  صدای گله ای از گوسفندان که به سمت چراگاه کوهپایه می رفتند یزدان را برای تماشا به بیرون از کلبه کشاند . پسرک همراه گله ، در هنگام دیدن یزدان با هجان به سمت او آمد و در حالی که نگاه آشنایش را به یزدان می دوخت گفت : سلام آقا ، شما پسر زیبا خانم هستید اینطور نیست ؟ یزدان از صحبت پسرک چیزی درک نکرد برای همین با مهربانی رو به او گفت : می شود بگویی زیبا خانم کی هستند ؟ پسرک با نگاهی به گله که بدون حضور او راه همیشگی را به آرامی می پیمود گفت : زیبا خانم از اقوام مادرم هستن ، دو هفته پیش که برای گردش به اینجا آمده بودید به دیدن مادرم آمده بود . یزدان تازه متوجه منظور پسرک شده بود گفت : آه حالا فهمیدم . منظور تو آنا است . با دور شدن گله پسرک نیز با عجله از یزدان خداحاقظی کرد و با سرعت به سمتی که گله گوسفندان می رفتند حرکت کرد .  در همان لحظه در خانه انتهای کوچه بشدت به هم خورد و دختر بچه حدود نه ساله با شتاب از آن خارج شد و بی اعتنا به یزدان ، در حالی که با دست اشکهایش را پاک می کرد در خم کوچه نا پدید شد . مرد جوان با نگاهی کنجکاو به او ، با دیدن حالت ناراحت و مضطرب دختر بچه با خود گفت : شاید برای یکی از اعضاء آن خانه مشکلی پیش آمده . اما پس از لحظاتی که دیگر خبری نشد با خود گفت : شاید آن دختر از ترس تنبیه مادر ، برای شیطنتی که انجام داده بود به کوچه فرار کرده و به حتم تا هنگام عصر از خشم مادر کاسته خواهد شد و او بار دیگر به خانه باز خواهد گشت و با این فکر به داخل کلبه وارد شد .  با گذشت ساعتی ، سکوت کلبه چنان بر او فشار آورده بود که تحمل آنجا برای یزدان به حد اقل رسید . برای همین تصمیم گرفت به جایی برود که با وجود هوای لطیف و فضای سبز از جمعیت نیز تهی باشد . با این فکر بیاد آخرین روز گردشش افتاد که برای آرام کردن طغیان افکار ناراحتش به آنجا پناه برده بود . با یاد آوری آن روز بدون تامل رهسپار کوهپایه بیرون روستا شد که البته از آنجا بیش از ساعتی فاصله نداشت .  در کوهپایه یزدان به راحتی مکان مورد نظر را یافت . خورشید گاه بگاه در زیر تکه های ابر پنهان می شد و پس از لحظاتی گذر آرام ابر ها بار دیگر او را نمایان می کرد .  پسرکی که ساعتی پیش با او صحبت کرده بود ، بمانند شبهی کوچک در فاصله ای دور تر مراقب گوسفندان بود . از آنجا روستا بمانند گلدانی پوشیده از درختچه های کوتاه بنظر می رسید که شدت سبزی رنگ آنجا چشم را خیره میکرد .

۶۹
ناگهان رشته افکار یزدان را صدای فریادی پاره کرد . صدا از منتهی الیه دید او در سمت چپ به گوش می رسید . با حرکت به آن سمت خیلی زود دریافت که آن فریاد متعلق به یک زن می باشد . و حدس زد از اهالی همان روستا باشد ، خواست برای کمک به سمتش برود اما با دیدن زن که آرام بر روی زمین نشسته بود برای لحظاتی از این کار منصرف شد . با نگاهی دقیق او را به یاد آورد ، لباسهای تیره رنگ او و چهره ماتم گرفته اش را از مدتها پیش بهمراه سوالات گوناگون بیشماری در ذهن داشت . آن زمان که آرام و بی اعتنا از کنارش گذشته بود . چهره دختر فاقد هر گونه شور جوانی بود که به آسانی می شد از ناراحتی و نا رضایتی درون او آگاه شد .  حال در ذهن یزدان این سوال پیش آمده بود که برای چه کاری به اینجا آمده است ؟ فریاد او را در این جا هیچ کس نمی شنید . بار دیگر پژواک صدایش طنین انداز شد ، یزدان سعی کرد به طوری که دیده نشود فاصله اش را با او کم کند . در آن هنگام دختر را دید که از شدت ناراحتی بر زمین چنگ می زند : چرا . . . آخر چرا قدم پر برکتت را از چشم ما برداشتی مگر خودت ندیدی که به تو بیش از این محتاج بودیم . آخر چه وقت رفتن بود . مادر از غصه ات دارد دق می کند ، ای کاش به من می گفتی که اینها همه در خواب هستند ، بگو که بزودی پیش ما برمی گردی . کمر ویگران را دیدم که از چوب آن نمک بحرام کبود شده بود ، اگر خودت بودی مگر چنین اجازه ای به آنها می دادی ، مگر می گذاشتی کمتر از گل به او بگویند . پدر خوبم کجایی . . . کجا . . .  ضجه هایش دل یزدان را نیز به درد آورده بود ، دانست که این محیط تنها پناهگاه دلتنگیهای خودش نیست . تاب ماندن در آنجا را نداشت ، شاید نمی خواست بیش از این آنهم بی خبر به خلوت تنهایی کسی راه یابد . برای همین به سرعت با افکاری آشفته تر از قبل به سمت پایین حرکت کرد اما حتی لحظه ای کوتاه هم چهره بی تاب و افسرده دختر از مقابل چشمانش کنار نمی رفت . با خود می اندیشید که من به سبک نقاب کهنه از درد هایم گفتم و آن دختر با فریادش ، من خود خواهم زیرا که با فریادم در جمع نا رضایتی ام را به اجبار به همه تفهیم کردم ، چرا که احساس می کردم ناراحتی من چنان است که باید همه از آن اگاه شوند اما این دختر بهترین راه خالی کردن ناراحتیهایش را مکانی انتخاب کرده که فریادش جز به گوش آنکس که دلش می خواهد به گوش دیگری نمی رسد ، خدا یا چقدر تا به امروز اشتباه فکر می کردم . من خود خواهم . . . با رسیدن شب سکوت سنگین و هوای خفقان آور کلبه چنان او را در خود گرفتار کرده بود که ماندن در آنجا را تحمل نکرد و با برداشتن تارش به سمت آبگیر حرکت کرد .  گر چه در آن لحظات قصد نواختن آهنگی را نداشت اما احساس وابستگیش به آن ساز می توانست در او آرامشی را که بدنبالش بود بیابد . آسمان مهتابگون روستا بحدی روشن بود که کمتر ستاره ای در آن دیده می شد . الماسه های نور شاخه های درختان را براق کرده بود . صدای آرام آب و بوی رطوبتی که در آنجا وجود داشت می توانست تن هر خسته دلی را برای ساعتی التیام بخشد . گر چه هوای ثابت آنجا دست کمی از محیط کلبه نداشت اما یزدان دیدن آبگیر را بر همه چیز ترجیح می داد .  اعتماد به طبیعت چنان در یزدان قوت گرفت که عینکش را از چشم بر داشت تا بهتر بتواند از آن محیط دل انگیز و فریبا استفاده کند .  محوطه دایره شکلی که توسط درختان محصور شده بود را چندین بار دور زد ، در همان حال از میان درختان راهی یافت . فکری کودکانه و کنجکاو باعث شد که بخواهد بداند این راه به کجا ختم می شود ، برای همین آرام در مسیر راه حرکت کرد . . .

۷۰
گلاره با نگاهی به چهره ملتهب مادر که بی نظم و صدادار نفس می کشید بی صدا ظرف آب را از کنار در برداشت . با وجودی که دیگر توانی برای راه رفتن در خود نمی دید اما می بایست تا کنار آبگیر نیز برود . گلاب با دست کشیدن به پیشانی مادر رو به گلاره گفت : خواهر اگر خسته هستی من می روم آب می آورم . گلاره با لبخندی خسته رو به خواهرش گفت : نه گلاب جان خودم می روم می دانم از تاریکی می ترسی فکر مرا نکن زود برمی گردم . با پایان گرفتن صحبتش خواست ارز در بیرون رود که بار دیگر گلاب گفت : راستی گلاره دارویی را که بی بی زهرا خواسته بود پیدا کردی ؟ گلاره با یاد آوری رفتن به کوه خستگیش شدت گرفته بود برای همین به طور خلاصه گفت : نه هر چه گشتم نبود حتی توی کوهپایه ، فردا صبح دوباره می روم . تا برمی گردم مواظب مادر باش . و از در خارج شد .  کوچه با نور مهتاب به راحتی روشن شده بود دیگر برای گلاره فرصت ترس نبود برای همین با قدمهای محکم به سمت آبگیر حرکت کرد . وقتی به این فکر می کرد که قرار بود پدر برای آب خانه فکری کند اما این فرصت هیچگاه پیش نیامد بغضش گرفته بود . با رسیدن به آبگیر ابتدا چند مشت آب به صورتش پاشید ، احساس خنکی صورتش باعث شد که با آرامش چند نفس عمیق بکشد . در آن لحظه بناگاه از میان درختان صدای قدمهایی که بر روی برگها کشیده می شد ، باعث توجهش شد . تنها بودن در آبگیر او را به این فکر کشاند شاید جانوری وحشی به روستا آمده . با این فکر خواست هر چه سریعتر آنجا را ترک کند ، ظرف آب سنگین تر از آن بود که بتواند با شتاب قدم بردارد . ناگهان در چند قدمیش بین درختان متوجه سایه ای بزرگ شد وحشت دختر زیاد به طول نینجامید و یزدان از میان درختان به سمت او حرکت کرد . با نزدیک شدن به دختر نور مهتاب از مین شاخ و برگها بر صورتش تابید چنان که چشمان یزدان او را خیره کرد . و در آن هنگام یزدان در مقابلش ایستاد فاصله بسیار کم آنها از هم به یزدان فهماند که دخترک دچار ضعف شد و بهت در او اجازه هیچ حرکتی را نمی دهد . برای همین بی اختیار دستش را برای کمک به سمتش دراز کرد و با دیدن چهره وحشت زده دختر خواست چیزی بگوید اما صدای افتادن ظرف آب او را ساکت کرد .  فراید دختر در گلو ماند . یزدان با صدایی آرام رو به او گفت : لطفا آرام باشید . از من نترسید . . . صحبت یزدان تمام نشده بود که دختر بمانند صاعقه ای لرزان از مقابلش دور شد . یزدان از اینکه فرصتی پیدا نکرد تا برای او توضیح کافی دهد از خودش خشمگین شد . عصبانیتش چنان شدت گرفت که با ضربه ای به تنه درخت خواست خشمش را فرو نشاند تنه درخت بواسطه پوشیده بودن از خزه های رونده باعث شد که به دستش آسیبی نرسد . یزدان بار دیگر با یاد آوری چهره معصوم و وحشت زده دختر با شدت بر تخته سنگ کنار آبگیر نشست و این یاد آوری کوتاه مدت بی اختیار باعث ناراحتی وی شد .  چنان که خشم دوباره اش را با ضربه ای به تار که در نهایت به شکسته شدن دسته آن منجر شد آشکار کرد . دیگر دیدن محیط آرامش بخش آنجا برایش جذابیت خاصی نداشت بطوری که در نهایت با دست کشیدن بر مو هایش عزم رفتن کرد اما نگاهش به ظرف روی زمیبن که از آب خالی شده بود ثابت ماند و سپس با فکری کوتاه تصمیم گرفت کار نا تمام دختر را به انتها برساند به همین منظور ظرف را پر از آب کرد و آرام بطوری که دیده نشود در پشت خانه قرار داد و سپس آرام به سمت کلبه اش حرکت کرد .  درون کلبه ، گلاره از شدت ترس و دلهره ، سست و لرزان بر روی زمین نشست . برای خودش نیز این ترس جای شگفتی داشت آنچه که در زیر نور مهتاب از آن مرد دیده بود در ابتدا شبحی بلند قامت بود که در هنگام نزدیک شدن چهره آرام و ثابتش را به او دوخته بود مدتی پیش هم آن مرد را دیده بود ، آنروز که برای شستن لباس به

۷۱
آبگیر آمده بود ، بی بی زهرا پیر زن شوخ و زنده دل همسایه قدیمیشان با اشاره به سمت دیگر آبگیر که آن مرد بی توجه به چشمان کنجکاو همه در آنجا نشسته بود رو به او گفت : می دانی که آن جوان رشید پسر همسایه قدیم خودمان است ، افسوس که اگر یک دختر در خانه داشتم . . . آه افسوس . . .  افسوس طنز آلود آن روز بی بی خنده تمامی زنان آنجا را بلند کرد ، چنانکه باعث شد آن مرد به خود بیاید و خیلی زود آبگیر را ترک کند .  گلاره نا خود آگاه زیر لب صحبت مرد جوان را که از او خواسته بود نترسد را تکرار کرد و با خود گفت : این مرد همان بود که در آن روز بی بی زهرا به من نشان داد فقط تنها تفاوت آن در عینک سیاهی بود که آن روز بر چشم گذارده بود آه اما امشب چشمان او طوری دیگر بود ، نه فقط یکی از چشمانش رنگی روشن تر داشت و نگاه ثابتش بود که مرا ترساند خدا یا چقدر عجیب بود . و سپس باز در ذهن ادامه داد : شاید این احساس ترس ناگهانی من بود که تاثیر گرفته از تاریکی شب بود که او را چنان دیدم اما نمی دانم چرا هنوز باعث ترسم می شود . با وجود گلاب که از هر چیز در ترس بود ترجیح داد در مقابل او صحبتی از آنچه که برایش اتفاق افتاده بود نکند و فقط در پاسخ به گلاب که از او دلیل رنگ پریدگی و التهابش را سوال می کرد با مهربانی گفت : نگران نباش خواهر جان سنگینی ظرف آب باعث شد کمی خسته شوم و در پایان صحبتش از اینکه بدون آوردن آب به خانه برگشته بود از خود شرمنده شد .  در آن هنگام صدایی از بیرون خانه باعث ترس هر دو شد اما گلاره با نگاهی به چهره رنجور و مهربان مادر که در بسترش به خواب رفته بود نیرویی تازه گرفت و به سمت در رفت با باز کردن در نگاهش به ظرف آب افتاد ، بی اختیار به سمت کلبه رو برو نگریست در میان کوچه مرد جوان را دید که با قدمهای آرام به سمت کلبه اش در حرکت بود .  گلاب با دیدن خواهرش که همانجا در مقابل در ایستاده بود گفت : صدای چه بود ؟ گلاره با آسودگی گفت : آرام باش هیچ چیز نبود ، اما انگار که گلاب هنوز حرف گلاره را باور نداشت با لحنی لبریز از آه گفت : ای کاش ویگران هم اکنون اینجا بود گلاره در حالی که ظرف آب را به داخل می آورد گفت : کار ویگران برای ما بهتر از ماندنش در اینجاست . ویگران مرد این خانه است برای همین می بایست دوری او را تحمل کنیم . گلاب صورت نمکینش را به جانب گلاره گرفت و در حالی که چشمان معصومش نگران بنظر می رسید گفت : خواهر جان امروز که حال مادر دوباره بد شده خاله اقدس داشت گریه می کرد ، چرا مادر پیش دکتر نمی رود ؟  گلاره نمی دانست به کودکی نه ساله چه بگوید تا او را قانع کند چطور برایش شرح دهد که خیلی از مشکلات بیش از توقع آنهاست . با این وجود در پاسخ گلاب با لبخندی مهربان گفت : نگران نباش به موقع این کار را خواهیم کرد . حالا زود بخواب تا فردا صبح زود بیدار شوی نگران هیچ چیز هم نباش خدا با ماست . صحبت اطمینان بخش گلاره گلاب را خیلی زود مهیای خواب کرد .  سکوت خانه گلاره را به پشت پنجره کشاند و صحنه ای که امشب برایش پیش آمده بود را بار ها از نظر گذراند . روشنایی کلبه رو برو خبر از بی خوابی فرد درون کلبه می داد . ساعتی از شب گذشته بود اما افکار نا معلوم اشخاص هر دو کلبه ، آنها را به بی خوابی مبتلا کرده بود و این وضع تا ساعتها ادامه داشت . فصل شانزدهم

۷۲
با سلام به مونس مهربان قلبم ، آنا :  ای کاش می دانستی که چقدر دلم برایت تنگ شده و در این مدت فقط با یاد لحظات بیاد ماندنی گردشمان لحظاتم را می گذرانم .  آنای عزیز گاهی اوقات به اینفکر می کنم که اگر در شرایط دشوار زندگی ، تو با من نبودی چطور تا به امروز تحمل می کردم می دانم که تو نیز در این مدت به مرور خاطراتی که در خانه خودمان داشتیم پرداخته ای گر چه در آن لحظات گاهی هم ، ساعاتم لبریز از خفقان و دلتنگی بود اما یادت می آید که چطور آنها را به فراموشی می سپردیم ؟  زمانی داشتیم به این باور می رسیدیم که می توان زندگی را با نگاهی دیگر تعبیر کرد اما روزگار در نهایت مخالف با ما راهی دیگر برایمان در نظر گرفت . می دانم که در پاسخ به شکوه ام مثل همیشه می گویی : حکمت خداوند را از یاد نبر شاید در این روز ها شوری زیبا نهفته باشد که بعد ها از آن آگاه می شویم . بسیار خوب آنای عزیز پس بهتر است به امید آن روز صبر کنیم . حالا بجای شکایتهای خسته کننده از خودم برایت می گویم :  تا هم اکنون که برایت نامه می نویسم در کلبه تو هستم و تصمیم دارم مدتی را در اینجا بمانم . زیرا که فکر می کنم این محیط باعث می شود بهتر ازهر زمان تصمیم بگیرم .  امروز عصر به شما تلفن کردم اما مثل این بود که در خانه نبودید به همین خاطر تصمیم گرفتم برایتان نامه بنویسم .  راستی از قول من به خانم مقدم و فرامرز سلام برسان و به فرامرز بگو که مرا بیش از این در انتظار نگذارد ، شاید که در شود . . .  آنای عزیزم نگران من نباش زیرا که پسرت را همانطور تربیت کرده رفتار خواهد کرد . گر چه گاهی هم از آن معذورم . بهر حال برای همگی شما عزیزان آرزوی سلامتی و روز های زیبا دارم و امیدوارم که این جدایی به زودی پایان پذیرد . در ضمن تنها خواهشی که دارم ، حتی کوچترین تلفن نیز به خانه نزنید . متشکرم  کسی که در تمام مراحل زندگی مدیون شما خوبان است  یزدان  آنا در حالی که عینکش را از روی چشم بر می داشت با سر انگشت قطره اشکش را پاک کرد . خانم مقدم با مهربانی دست آنا را میان دستانش گرفت و گفت : آنا چرا گریه می کنی تو باید خوشحال باشی که یزدان خبر سلامتیش را به تو رسانده امیدوارم که خیلی زود بار دیگر در کنار هم جمع شویم . آنا با تکان سر گفته او را تایید کرد . فرامرز خواست از جایش برخیزد که خانم مقدم با لبخندی رو به او گفت : فرامرز کجا ، می خواهی فرار کنی ؟ برای ما هم بگو که یزدان در انتظار چیست ؟ فرامرز با شتابی که به راحتی در رفتارش آشکار بود گفت : یزدان را می شناسید همیشه صحبتی دارد که با آن دیگران را گرفتار می کند .  آنا گفت : اما فرامرز ، گفته یزدان خبر از کار خیری می دهد . البته ما باید آخرین نفری باشیم که از آن مطلع می شویم حال برایمان تعریف کن . فرامرز بار دیگر بر روی مبل نشست و با تاملی کوتاه به آرامی گفت : البته خیلی وقت بود که می خواستم مادر و شما را در جریان بگذارم .  . . خانم مقدم با دیدن تردید فرامرز گفت : پسرم می دانی که تصمیمت مرا بیش از گذشته از تو راضی می کند خوشحالم که بالاخره خودت به این نکته مهم پی بردی حالا بگو بدانم این ستاره خوشبختی تو در کدام خانه است ؟ فرامرز با همان حالت قبل رو به مادر گفت : اما شاید هنوز زمان آن نرسیده که از آن چیزی بگویم ، خواست

۷۳
صحبتش را به آینده موکول کند اما آنا در پاسخش گفت : پسرم همانطور که یزدان در نامه گفته شاید که تا آمدن آینده دیگر خیلی دیر شود و پس از آن فقط حسرتش برای تو بماند .  فرامرز با نگرانی گفت : شاید اینطور باشد زیرا اولین بار یزدان بود که تردید مرا احساس کرد ، سپس با مکثی کوتاه ادامه داد : گر چه زیاد با خانواده رکنی ارتباطی نداشتم اما رفتارشان تاثیر زیادی بر من گذاشت . آنا در لحظه شنیدن نام خانواده رکنی با شگفتی به چشمان فرامرز خیره شد . خانم مقدم گفت : فرامرز چرا زود تر به من نگفتی ؟ بهر حال خوشحالم کردی پسرم ، از تو ممنونم . آنا پس از لحظاتی کوتاه رو به فرامرز گفت : پسرم به تو تبریک می گویم زیرا احساسم به من می گوید مرجان برای خوشبخت کردن تو بهترین همسر خواهد بود .  و پس از آن برای اطمینان دادن به خانم مقدم ادامه داد : مدتهاست که در رفتار مرجان دقت کردم و براستی دریافتم که دختری سرشار از محبت است فرامرز پسرم می دانم در انتخابت پشیمان نمی شوی و افزود : اگر خانم مقدم رضایت دهد در آینده ای نزدیک برای آشنایی بیشتر به نزد آنها خواهیم رفت . با اعلام موافقت خانم مقدم ، آنا فرامرز را بر آن داشت تا برای خرید شیرینی بیرون برود .  با سپری شدن یک هفته از برخورد آن شب آبگیر ، باران مداوم و بی وقفه باعث شده بود که یزدان کمتر از خانه بیرون رود و فقط گاهی برای تهیه مایحتاجش به مرکز روستا می رفت در این مدت دیگر حتی خبری از پسرک و گله اش هم در کوچه نبود .  روز گذشته در میدان روستا ابوالفتح خان را دیده بود که با اصرار از او خواسته بود به خانه اش برود اما یزدان با تشکر ، دعوتش را به آینده موکول کردهبود . روز سه شنبه از شدت ابر ها کاسته شده بود . هوای پاک آنجا یزدان را بر آن داشت تا برای تعمیر تارش به رشت برود . برای همین ماشین را از پناهگاهی که برایش درست کرده بود بیرون آورد . جاده دهکده تا رشت پوشیده از مه رقیق بود چنان که باعث بوجود آمدن قطره های آب بر روی شیشه ماشین شده بود . با حرکت آرام برف پاکنها یزدان نگاهی به تارش انداخت در نظر او اگر تارش زبان باز می کرد به حتم می گفت : اگر مرا نداشتی چطور عصبانیتت را نشان می دادی ؟ با این فکر لبخندی زد و سعی کرد دیگر تا تعمیرش به آن نگاه نکند با طی کردن مسافتی راه در خیابان اصلی شهر نگاهش به تابلویی افتاد که بر روی آن نوشته شده بود ، تعمیر انواع ساز های زهی ( عمید ) با داخل شدن به مغازه محیطش چنان بر او تاثیر گذاشت که در ابتدا فراموش کرد برای چه کاری به آنجا آمده است .  محیط داخل مغازه بسیار کوچک بود و بر دیوار هایش انواع ساز ها از قبیل گیتار ، تار ، چنگ و عود آویخته بود در انتهای مغازه سکویی قرار داشت که با قالی کهنه اش مفروش شده بود . کوسنها و پشتی ها نیز از قاعده قالی مستثنی نبودند . بر روی سکو پیر مردی نشسته بود که مو های سپیدش تا روی شانه هایش می رسید ، عینک کائوچویی قهوه ای رنگی بر چشم داشت و چنان غرق در تعمیر ویولونی بود که به هیچ وجه متوجه ورود یزدان نشد . با سلام آرام یزدان بود که وجود یزدان را در آنجا احساس کرد و با کلامی گرم و صمیمی که انسان را مجذوب خود می کرد از یزدان خواست در کنارش بنشیند و انگار که یزدان را از قبل می شناخت رو به او گفت : خوش آمدی اینجا چه می کنی ؟ یزدان در پاسخش گفت : مسافرم و فعلا در دهکده ای نزدیک رشت زندگی می کنم ، آمدم لطف کنید و برایم این تار را تعمیر کنید . پیر مرد تار را از دستش گرفت و با نگاهی به او گفت : جای تعجب است عصبانیتت غیر قابل باور بوده . یزدان با حیرت گفت : چطور مگر ؟ پیر مرد که متوجه چهره متعجب یزدان شده بود با خنده کوتاه ادامه داد : فرزندم هر کس تار تو را ببیند یقینا به این نکته پی می برد ، حال که مسافری مدتی را هم میهمان من

۷۴
باش چای آماده است . یزدان از پیر مرد تشکر کرد و افزود : نمی دانم چرا احساسم به من می گوید که شما را در جایی دیگر نیز دیده ام ، در صورتی که می دانم تا به امروز هیچگاه شما را ندیده ام . پیر مرد در حالی که استکان چای را در مقابل یزدان می گذاشت با لبخندی کوتاه گفت : درست است اگر چه من و تو هیچگاه همدیگر را جسما ندیدیم اما می دانم که ما در ارتباطی وسیع تر از دیدار روز مره با یکدیگر آشنا هستیم چرا که هر دو طغیان درونمان را بکمک سحر آمیز ترین وسیله ها به گوش دیگران می رسانیم و این همان اعجاز موسیقی است .  صحبت پیر مرد ، یزدان را همچنان مبهوت خود کرده بود و پیر مرد با خنده ای کوتاه افزود : آیا می خواهی همچنان غریبه بمانی ، یزدان با تکانی به خود گفت : خیر متاسفم من یزدان سپهر راد و اهل تهران هستم . گر چه نام خانوادگی سپهر راد برای یزدان که خود را با آن نام خوانده بود کمی غیر طبیعی نشان می داد اما او تصمیم گرفته بود که از آن به بعد از نام حقیقی خانوادگی خود استفاده کند .  پیر مرد گفت : من هم عمید هستم ، اما منظور من آن عینک سیاهت است نمی خواهی آن را از چشم بر داری . یزدان با تردید گفت : متشکرم اینطور آسوده ترم . پیر مرد با برخاستن از جای خود گفت : هر طور که آسوده هستی عمل کن .  یزدان همانطور که با نگاهش دیوار رو برویش را می کاوید نگاهش بر قابی چوبی ثابت ماند . درون قاب با خطی خوش یکی از اشعار مولانا را نوشته بودند .  یزدان زیر لب خواند :  پرسید یکی که عاشقی چیست  گفتم که مپرس از این معانی  آنگه که چو من شوی ، بینی  آنگه که بخواندت بخوانی  عمید که متوجه لحن آهنگین یزدان شده بود گفت : بدون اغراق باید بگویم که اگر بخوانی می توانی بر اشعار مولانا مبصر یا همان نگهبان خوبی باشی . احسنت بر تو ، موزون بودن صدایت در روح اثری مطلوب می گذارد . یزدان با لبخندی کوتاه گفت : از تعریفتان متشکرم اما برای پرداختن به اشعار شاعران گذشته می بایست روح و جسم هر دو در این راه قدم بردارند . عمید گفت : چطور مگر ؟ آیا تو در اینها تضادی می بینی ؟ یزدان با تکان دستش فت : تضاد که نه اما روح و جسم باید به یک یقین مشترک رسیده باشند در آن صورت است که هر چیز دلنشین نشان می دهد و من در این راه فکر می کنم که باید به شناخت بیشتری برسم چرا که معجزه عشق در نزد مولانا یقینی غیر قابل انکار است .  عمید با شنیدن صحبت آخر یزدان دانست که منظورش چیست برای همین با صدای بلند خواند :  عقل تا تدبیر و اندیشه کند  رفته باشد عشق تا هفتم سما  عقل تا جوید شتر از بهر حج  رفته باشد عشق بر کوه صفا

۷۵
و سپس افزود : فرزندم یقینی که مولانا در معجزه عشق بر خود روشن کرد واقعیتی ساده است که شاید همگی ما بار ها از کنار آن بی اعتنا گذشته ایم و درجه بزرگی مولانا در این بود که در کنار آن ایستاد و با فکری برتر به یقین نائل شد . یزدان گفت : شاید اینطور باشد . عمید با شتاب گفت : شاید نه پسرم ، به یقین چنین است و این را بدان که از زمان خلقت زمین عشق نیز متولد شد برای همین است که نمی شود آنها را از هم تفکیک کرد و سپس با کشیدن نفسی بلند ادامه داد : عشق ازلی است ، ایمان است ، امید است و از همه والا تر عشق است . یزدان سوال کرد : شک نکردن در این راه احتیاج به تامل زیادی دارد چطور به این یقین رسیدید ؟ عمید با لحنی که دلسوزی در آن به خوبی آشکار بود گفت : تجربه فرزند ، تجربه بود که مرا با حقیقتش آشنا کرد و دیگر نمی خواهم که برای شما جوانها دیر بدست آید . صحبت آرام و پر نفوذ پیر مرد یزدان را تا مدتی پس از تعمیر تار نیز به خود مشغول کرده بود .  با تاریک شدن هوا یزدان بناچار قصد رفتن کرد گر چه در همین مدت کوتاه به پیر مرد و صحبتهایش خو گرفته بود . در هنگام جدا شدن از پیر مرد خواست که اجازه دهد بار دیگر به نزد او بیاید و عمید با مهربانی رضایت و خوشحالیش را از این پیشنهاد به یزدان نشان داد و با گفتن به امید دیدار از یکدیگر جدا شدند .  در تمام طول راه افکار یزدان متوجه صحبتهای پیر مرد بود به گفته خود عمید برای یافتن این یقین زمان زیادی را وقت صرف کرده بود اما یزدان نمی خواست گذشت زمان او را در حسرت اینکه چرا پیش از این به آن اطمینان نرسیده بود بگذارد .  با خود اندیشید : آیا می شود از تجربیات عمید استفاده کنم و راه را برای درک مجهولات زندگیم هموار کنم ، رسیدن به تصمیمی عاقلانه و بدور از اشتباه به دقت بسیاری احتیاج دارد و من می بایست در زمانی کوتاهتر به آن تصمیم برسم .  با رسیدن به کلبه رطوبت و سردی هوای آنجا باعث شد با خود بگوید : بوی خزان کم کم به پوست طبیعت نفوذ خواهد کرد ، باید از فردا به فکر تهیه هیزم باشم و پس از سالها بخاری را از خاکستر پاک کنم .  سرمای شبانه اوایل پائیز و شروع فصل سرما و همچنین یاد آوری برخورد کنار آبگیر به یزدان اجازه خروج از خانه را نداد و ترجیح داد در همان ساعات اولیه شب خود را برای استراحت آماده کند .  آخر هفته بود و مراد این اجازه را به ویگران داده بود که پس از تلاش هفته های متمادی برای دیداری کوتاه به خانه برود . وخیم شدن حال مادر ، ویگران را بر آن داشته بود که از مراد بخواهد تا به او این اجازه را بدهد که از آن پس هفته ای یکبار به مادر سر بزند .  ویگران در حالی که به سمت خانه می رفت نگاهش در راه آبگیر متوجه مردی شد که از اهالی روستا نبود برای همین خواست بداند که او کیست ؟ با نزدیک شدن به مرد ویگران او را شناخت زیرا که حمایت آن مرد را در مقابل مراد هیچ زمان فراموش نمی کرد و همچنین انعامی را که آنشب به او احساس بزرگی داده بود ، زمانی که آنرا به دست گلاره می داد با غرور و افتخار تمام با حالتی مردانه گفت : در نبود من اگر خدایی نکرده حال مادر بد شد با این پول نسخه اش را تکرار کن . ویگران با لبخندی آشنا به سمت یزدان رفت و خواست به او در آوردن هیزم کمک کند اما یزدان با تشکر کردن از او خواست فقط همراه وی باشد . ویگران با شادی رو به یزدان نگاهی گفت : آقا نمی دانستم مقصدتان اینجاست و گر نه آنشب منهم با شما می آمدم .

۷۶
یزدان نگاهی به پسرک کرد و با مهربانی گفت : خانه شما همین نزدیکیهاست ؟ ویگران با اشاره به کلبه انتهای کوچه رو به یزدان گفت : بله آقا آنجاست البته خودم بواسطه کار کمتر در خانه هستم اما مادر و دو خواهرم در آنجا زندگی می کنند . یزدان در حالی که متعجب به سمتی که ویگران اشاره کرده بود می نگریست همچنان سکوت کرد . از نگاه یزدان چیزی نگذشته بود که بناگاه در خانه بمانند روز های اول آمدنش به آنجا ، با شتابی وحشتزا باز شد و همان دختر بچه های که پیش از این نیز یزدان او را در همان حال دیده بود از آن خارج شد . پسرک با دیدن چهره آشفته خواهرش هراسان بسمت او رفت . گلاب با دیدن برادرش انگار که فرشته نجاتی را دیده باشد با خوشحالی به سمتش دوید و با فریادی گفت : ویگران بیا مادر . . .  ویگران از صحبت کوتاه و نا تمام خواهر در یافت که موضوع مربوط به وخیم شدن حال مادر است و به همین خاطر وحشت زده از نچه که شنیده بود رو به گلاب گفت : آرام باش ، نترس ، برو به خانه بایرام پسر خاله اقدس و بگو که ماشین را آماده کند تا مادر را به شهر برسانیم .  در همان هنگام یزدان رو به ویگران گفت : پسر جان ماشین نمی خواهد من دارم ، آماده شوید به شهر برویم . ویگران با گفتن : نه مزاحمتان نمی شوم باعث شد که یزدان به تندی بگوید : فعلا جای تعارف کردن نیست و با شتاب به سمت کلبه خودش حرکت کرد .  رفتار گلاره به وضوح نشان می داد که از سوار شدن در ماشین یزدان احساس ناراحتی می کند . و این موضوع یزدان را متوجه خود کرده بود و می دانست که اگر حق انتخاب را به دختر وا گذار می کردند ترجیح می داد که با وسیله ای دیگر به شهر بروند .  گلاب با وجودی که اصرار داشت به همراه آنها برود با تصمیم ویگران به خانه بی بی زهرا رفت . در ماشین ناله ها و سنگینی نفسهای مادر باعث شده بود که گلاره بیشتر توجهش به مادر معطوف شود و یزدان نیز برای آرامش گلاره سعی کرد نگاهش را به جاده ثابت نگاه دارد .  در کنار بیمارستان ، رفتن ویگران برای یافتن دکتر محرابی باعث شد تا گلاره بار دیگر به یاد اولین برخوردش با یزدان بیفتد و این فکر بر شتاب حرکات دختر کمک بیشتری کرد چنان که زمانی که خواست از ماشین پیاده شود یکی از دمپایی هایش از پا در آمد و در ماشین جا ماند . یزدان برای کمک به او قدمی بر داشت اما گلاره بی اختیار گامی به عقب بر داشت . یزدان نمی دانست که از این کار دختر خشمگین شود یا به او این حق را بدهد که بواسطه غریبه بودن از او گریزان باشد . که البته آن را هم دلیل قانع کننده ای نمی دانست برای همین یزدان با رو کردن به او گفت : نگران نباش دختر جان من صلح طلب تر از آن هستم که به شما آسیبی برسانم . لحن آرام یزدان گلاره را شرمگین کرد کلمه متاسفم از زبان گلاره آنقدر ضعیف بود که بسختی مرد جوان را متوجه آن کرد . نگاه محجوب و معذب دختر برای یزدان دلنشین جلوه کرده بود چنان که نگاهش بر او از معمول گذشته بیشتر بطول انجامید . گلاره با پوشیدن لنگه دمپایی اش به همراه مادر به سمت در بیمارستان رفت و یزدان ترجیح داد برای آرامش گلاره در همانجا به انتظار آنها بنشیند . ویگران پس از مدتی به نزد یزدان باز گشت ، یزدان از او پرسید دکتر محرابی را پیدا کردی ؟ ویگران در پاسخش گفت : بله در حال معاینه مادرم بود که آمدم و سپس افزود : دکتر محرابی در گذشته از ساکنین روستای خودمان بود که البته مدتهاست در رشت زندگی می کند ، همیشه به ما لطف دارد خدا طول عمرش دهد . یزدان نخواست که سوالی بیشتر کند برای همین در ماشین نشست و ویگران نیز به پیروی از او

۷۷
در کنارش نشست و با اطمینانی که در کوتاه مدت به مرد جوان پیدا کرده بود به تعریف آنچه که در گذشته داشتند پرداخت :  چندین سال پیش پدرم صاحب تنها مغازه عطاری در روستا بود همه اهالی روستا واقعا به دست پدرم به عنوان شفا دهنده نگاه می کردند و این اطمینان برای آن بوجود آمده بود که خودش برای تهیه گیاهان دارویی به کوه و دشت می رفت در هیچ کجای این منطقه گیاهی نبود که پدر آن را نشناسد و خاصیت آن را یک بیک نگوید . در آن اواخر پدر هر چه پس انداز داشت برای خرید مغازه ای داد که تا پیش از آن به عنوان اجاره در اختیار داشت . اما . . . دیگر فرصت نکرد به آن مغازه سر و سامانی دهد با وجودی که بار ها به تنهایی در تپه ها و کوهای اطراف به پیدا کردن گیاهان بیشماری پرداخته بود اواخر تابستان دو سال پیش بود پدر را در حالی پیدا کردند که از بلندی کوه پرت شده بود . پس از آن مادر از غصه مرگ پدر مریض شد و من ناچار شدم برای کار درسم را نیمه کاره رها کنم و به نزد مراد رستوران دار بروم .  یزدان با شنیدن آنچه که ویگران برای او باز گو کرده بود با خود اندیشید : حالا متوجه علت گریه آنروز دختر شدم  . برای آنکه به ویگران قوت قلبی بدهد گفت : تو پسر با هوش و فهمیده ای هستی و به راحتی می توانی از مادر و خواهرانت مراقبت کنی ، تو هم باید بمانند من حکمت و راه خلقت را همانطور که هست بپذیری . ویگران با شگفتی گفت : شما دیگر چرا ؟ مرد برازنده ای چون شما به حتم با مشکلات نا آشنا هست . یزدان از صحبت بچگانه و در عین حال ساده ویگران با صدای بلند شروع به خنده کرد و گفت : پسرم متشکرم که مرا برازنده خواندی اما باید بگویم مشکلات که همه از یک شکل پیروی نمی کنند به حتم مشکل من چیزیست که تو با آن آشنا نیستی .  کلمه پسرم در ویگران این فکر را بجود آورد که یزدان صاحب پسریست به سن و سال او برای همین بدون مقدمه گفت : الان پسرتان کجاست ؟  یزدان با چهره ای متعجب در حالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند گفت : چطور به این فکر افتادی که من صاحب پسری هستم و سپس افزود : هنوز ازدواج نکردم که صاحب یک پسر به زیبایی و مسئولیت پذیری تو شوم . چهره شگفت زده ویگران در نظر یزدان بسیار جالب و زیبا بود و ویگران در آن لحظه خواست سوالی دیگر بپرسد که یزدان با حدسی که پیش از آن زده بود گفت : شما اصلا اهل کدام شهر هستید ؟  ویگران با مکثی کوتاه گفت : پدرم اهل کردستان بود اما آنطور که مادر برایمان تعریف کرده پس از ازدواجشان کمتر به کردستان می رفت . . .  ویگران خواست به صحبتش ادامه دهد که متوجه نزدیک شدن مادر و گلاره شد بنابراین سکوت کرد . مادر در حالی که یزدان نگاهش را با دعای خیر خود خوشنود می کرد بار دیگر سوار ماشین شد . یزدان نگاهش را بر چهره رنگ پریده گلاره دوخت و لبخند کمرنگی بر لبش نقش بست .  استراحت آرام مادر باعث شده بود تا ویگران و گلاره هر دو با آسودگی به بیرون چشم بدوزند . موسیقی آرام پخش ماشین به سرنشنینان این فرصت را می داد که به دور از افکار آزار دهنده در خود فرو روند .  با رسیدن به خانه همه بار دیگر بواسطه کمکی که یزدان به آنها کرده بود از او تشکر کردند و یزدان با ورود به خانه در خود متوجه احساس غریب شده بود بطوری که افکار آشفته ، آهنگ ملایم قلبش و روح سرکش وی بار دیگر

۷۸
تردید را برایش به ارمغان آورد و برای فرار از این تردید زیر لب زمزمه کرد : برایم دعا کن آنا می دانم که خداوند صدایت را می شنود . . . فصل هفدهم  دیدار دوم از عمید بی هیچ بهانه ای صورت گرفت . پیر مرد با دیدن یزدان خوشحالی خود را با در آغوش گرفتن او نشان داد و دعوت کرد تا در بالای سکوی انتهای مغازه بنشیند .  رطوبت زیاد هوا باعث شده بود که اندک مهی در خیابان دیده شود . از شب گذشته هوا همچنان گرفته بود اما هنوز از باران خبری نبود . عمید رو به یزدان گفت : همانطور که می بینی طبیعت دارد به سمت خزان پیش می رود . به حتم نرسیده به شب باران شروع می شود .  و در همان حال کنار یزدان نشست . یزدان با لبخندی کوتاه گفت : بنظر می رسد که در پیشگویی آب و هوا هم تبحر دارید . عمید لبخندی زد و گفت : فرزند ، تبحر پس از گذشت سالها و اندوختن هر سال تجربه زیاد هم قابل افتخار نیست . یزدان در مقابل صحبت عمید گفت : اما من به اینجا آمده ام تا از تجربیات شما استفاده کنم .  صحبت یزدان به پیر مرد فهماند که می تواند تجربیات وی افتخار آمیز باشد . عمید با لبخندی صمیمی رو به یزدان گفت : حالا که چنین است می توانی روی کمک من حساب کنی ، و پس از آن از فرصت استفاده کرد و افزود : حال که دیگر بری هم نا آشنا نیستیم بهتر است آن عینک سیاه را از چشمت بر داری اینجا به قدر کافی تاریک است . یزدان خواست چیزی بگوید اما منصرف شد و عینکش را بر داشت . بر خلاف آنچه که فکر کرده بود پیر مرد با حالتی عادی رو به او گفت : حالا که عینکت را از چشم بر داشتی خیالم آسوده شد زیرا نشان دادی که در دوستی و رفاقت با من چنان که از همان لحظه نخست به این نکته پی بردم صادق هستی . یزدان پرسید : آیا تعجب نمی کنی که با دو رنگ چشم در مقابلت قرار دارم ؟ عمید با تکان منفی سر گفت : نه برای چه تعجب کنم ، زیرا می دانم در این جهان پهناور معجزاتی از عظمت پروردگار است که عقل از بزرگی آن باز می ماند . و پس با نگاهی عمیق به چهره یزدان ادامه داد : شاید خودت هنوز به این نکته پی نبردی که جذابیتت بیشتر مدیون چشمان مرموز و با نفوذت است . یزدان از شنیدن تعریف عمید با صدای بلند شروع به خنده کرد و گفت : آیا باورت می شود دومین نفری هستی که از چنان تعبیر زیبایی برایم استفاده کرده بطوری که مرا به آنچه دارم امیدوار کرد و شاید دیگر از آنهایی که با دیدنم متعجب می شوند و یا می ترسند دلگیر نشوم .  عمید در حالی که تاری را به دست یزدان می داد گفت : بد بین بودن دلیل بر ضعف انسان است باید آنرا از خودت دور کنی ، اگر خودت بخواهی می توانی هر کسی را که اراده کنی به تو راغب شود و برای اینکار نباید گوش به هوای نفست دهی چرا که در آن صورت نا کام می مانی ، حالا بزن می خواهم قدرتت را بسنجم .  یزدان تار را از دست عمید گرفت و شروع به نواختن کرد ، در آن لحظه خواندن اشعار کوتاهش شوری تازه در او بوجود آورده بود که باعث تشویق از سوی عمید شد .  با تمام شدن کار نواختن یزدان ، عمید گفت : احسنت بر تو قدرت سحر انگیزی داری آیا این اشعار را خودت سروده بودی ؛ یزدان در پاسخ به پیر مرد گفت : نه متاسفانه به من تعلق ندارند آنها را شاعری سروده که اصلا نمی شناسمش و خواننده آن آواز ها در اصل فردی دیگر است . اما با شنیدن آنها احساس کردم که از زبان دل من صحبت می کند برای همین بار ها به تکرار آنها پرداختم و حالا دیگر برایم خواندن آنها شعر ها نوعی عادت شده است .

۷۹
عمید از روی سکو برخاست و پشت در مغازه ایستاد و در حالی که با دست مه جمع شده در پشت شیشه را پاک می کرد گفت : نگاه کن براستی که پائیز اقتدارش را به اثبات رسانید و بر طبیعت پیروز شد اما در وجود تو نباید پائیز غلبه کند باید هم اکنون که در بهار زندگیت هستی اصل حقیقت را بفهمی چرا که اگر دیر به این فکر بیفتی در خزان عمرت با حسرتی تلخ سرگردان خواهی ماند .  یزدان خاموش به سخنان پیر مرد گوش فرا می داد و عمید بار دیگر افزود : به کسانی که دوستت دارند و از شادی تو خوشنود می شوند فکر کن و اگر موضوعی باعث دلتنگیت شده سعی کن با علت آن را بشناسی . یزدان در آن لحظه به کنار عمید آمد و گفت : آیا می توانم کسانی را که باعث تنهائیم و بوجود آمدن چنین احساسی در من شده اند را ببخشم . عمید با نگاه کردن در چشمان یزدان با اطمینان کامل گفت : به این فکر کن که تنهایی باعث محکم شدن جسم و روح تو شده و چه بسا اگر در این تنهایی نبودی آنها را تجربه نمی کردی . یزدان در پاسخ به صحبت عمید گفت : درست است اما . . . و عمید با بالا بردن دست ، او را به سکوت فرا خواند و گفت : تو باید جواب این اما را خودت به تنهایی بیابی تا به آنها بیش از این اطمینان کنی . در آن صورت تاثیری نیکو تر بر تو خواهد داشت .  در هنگام خداحافظی عمید او را تا بیرون مغازه همراهی کرد ، در همان هنگام اولین قطره باران نیز بر سر آنها فرو بارید و یزدان گفت : مثل این است که پیشگوئیتان به حقیقت پیوست و دستش را برای خداحافظی به سمت عمید گرفت و عمید با لبخندی مهربان در همانجا از او تا دیداری دیگر خداحافظی کرد .  گلاره با تمام کردن کار دوخت آخرین درز لباس ویگران ، به این فکر کرد که دقیقا دو سال می شود که دیگر پارگیهای لباس ویگران را که در اثر شیطنت با بچه های همسنش بوجود آمده را ندوخته ، در عوض تمام این مدت حتی پارگیهای لباس ویگران هم در اثر کار مردانه شده بودند و دیگر شیطنتهای آن زمان از لباس ویگران به مشام نمی رسید . گلاره با نزدیک شدن به ایوان جلوی خانه که گلاره بر آن نشسته بود گفت : خواهر مگر لباس ویگران بوی چه می دهد هان ؟ گلاره با خنده بی رنگ لباس را از صورتش پایین کشید و گفت : بوی بزرگ شدن ویگران را می دهد ، بوی مرد شدنش را در این دو سال . . .  گلاب در کنار گلاره نشست و گفت : گلاره وگران باز هم آخر هفته به ما سر می زند ؟ گلاره از جایش برخاست و گفت : به این زودی دلت برای ویگران تنگ شده ، گلاب در حالی که سرش را پائین می گرفت با لحنی کودکانه گفت : هم دلم تنگ شده هم می خواهم که توپم را از بالای درخت برایم بیاورد .  صحبت صادقانه گلاب باعث خنده گلاره شد بطوری که گلاب گفت : بخدا راست گفتم . گلاره لباس ویگران را بر زمین گذاشت و به نزدیگ گلاب رفت و گفت : و اگر یک نفر دیگر توپت را برایت بیاورد باز هم می گویی دلت برای ویگران تنگ شده ؟  گلاب هم به تبعیت از خواهرش با لبخندی که در واقع علتش را هم نمی دانست گفت : بخدا همیشه دلم برای ویگران تنگ می شود ، حتی زمانی هم که در کنارم هست .  گلاب متعجب گفت : آنوقت دیگر چرا ؟ گلاب جواب داد : آنوقت دلم از این می گیرد که هنوز سیر ندیدمش دوباره می خواهد برود .  گلاره این بار با خنده ای تلخ دست گلاب را گرفت و گفت : گلاب جان ویگران مرد ماست مگر بابا را ندیده بودی که بیشتر برای کار از دهکده بیرون می رفت حالا برویم توپت را بیاورم گفتی کجاست ، حرف آخر گلاره باعث شد

۸۰
تا گلاب به اشاره به درخت ابتدای آبگیر به خواهرش بگوید : مگر تو می خواهی از درخت بالا بروی ؟ گلاره خندان در حالی که از گلاب فاصله می گرفت گفت : حالا می بینی ، و بسمت کوچه حرکت کرد با رسیدن به پای درخت گلاره با نگاهی به توپ قرمز رنگی که در میان بالا ترین شاخه درخت جا خوش کرده بود به گلاره گفت : وای چه بالاست چطور توپت آن بالا رفت ؟  گلاب هم در حالی که سرش را برای دیدن توپش بالا گرفته بود در پاسخ به خواهرش گفت : می خواستم ببینم چقدر بالا می رود حالا اگر می خواهی باشد برای زمانی که ویگران آمد تو نمی توانی بالا بروی . گلاره با کشیدن نفسی بلند خم شد و دامن بلند و پر چینش را دور کمرش جمع کرد و دمپایی هایش را از پا در آورد و با خنده رو به گلاب گفت : شاید من زود تر از توپ تو از درخت پایین و پس آرام گفت : البته از آن بالا بیفتم بهر حال می روم ، و بدون کوچکترین مکثی تنه قطور درخت را گرفت و از آن بالا رفت . توان و قدرت گلاره با رسیدن به توپ در او به اتمام رسیده بود به طوری که با مکثی کوتاه به گلاب که در زیر درخت به انتظارش ایستاده بود نگاهی کرد و با یک دست توپ را از روی شاخه درخت برداشت و آنرا برای گلاب پرت کرد .  گلاب با دیدن توپش از خوشحالی فریاد کشید و برای گرفتن آن شروع به دویدن کرد . با گرفتن توپ در بغلش دوباره به کنار درخت آمد و رو به گلاره گفت : انگار نمی خواهی پایین بیایی ، بیا دیگر . . .  گلاره با تردید نگاهی به شاخه های بالا تر کرد و گفت : مثل اینکه بالا رفتن ساده تر بود تا پایین آمدن .  در زمانی که گلاره برای پایین آمدنش تلاش می کرد یزدان از باغ آبگیر خارج شد و در راه آبگیر به گلاب برخورد . یزدان با رویی خوش از گلاب حال مادرش را سوال کرد و گلاب با دستپاچگی زیاد و مردد در پاسخ دادن به یزدان نگاهی به بالای درخت کرد و در آن لحظه گلاره از بالای درخت با تکان آرام سرش خواست به گلاب بفهماند که نگاه به بالا نکند و گلاب با گرفتن توپش به بغل همچنان در مقابل سوال یزدان سکوت کرد چرا که نمی دانست علت تکان سر گلاره چیست بههمین خاطر ترجیح داد که اصلا صحبتی نکند .  یزدان با دیدن سکوت گلاب گفت : دختر جان چرا نمی روی خانه ات نکند منتظر دوستانت هستی ، اینطور نیست ؟  گلاب همچنان که سرش را پایین نگاه داشته بود به علامت منفی بودن حدس یزدان سرش را تکان داد و یزدان بار دیگر گفت : خوب دختر جان بیا برویم ، و دست گلاب را گرفت و گلاب با کشیدن دستش از دست یزدان بی اختیار به سمت بالا نگاه کرد و یزدان نیز با تعقیب نگاه دخترک نگاهش بر گلاره که در بالای درخت بر روی شاخه ای قطور نشسته بود افتاد .  خنده آرام یزدان باعث شد که گلاره با گرفتن لبش به دندان از همان بالا چشم غره ای به گلاب برود و یزدان که متوجه نگاه تند گلاره بر خواهرش شده بود گفت : دختر جان خواهرت مقصر نبود که من متوجه تو شدم بلکه هر کس هم که جای او بود نمی توانست بیش از این خودش را از دیدن چنین صحنه ای محروم کند . گلاره با سرعتی که هر لحظه خطر سقوطش می رفت خواست از درخت پایین بیاید که یزدان گفت : آرام باشید و گر نه در این گرفتاریها شما هم باعث گرفتاری بیشتر می شوید . گلاره گر چه در آمدن به پایین شتاب داشت اما صحبت یزدان باعث شد که از شتاب خود بکاهد . یزدان با صدایی بلند رو به گلاره گفت : اگر می خواهید میتوانم کمکتان کنم و گلاره با تنگی نفسی آزار دهنده گفت : نه متشکرم .  و یزدان بخواست دختر ترجیح داد در پای درخت به انتظار بماند تا از جانب دختر به کمک خوانده شود .

۸۱
و اما گلاره با شتابی زیاد تر از قبل که تر از قبل که از درخت بالا آمده بود از آن پایین آمد و زمانی که پایش به زمین رسید با کشیدن نفسی آسوده لباسش را مرتب کرد . یزدان به گلاره نزدیک شد و در همان حال با حالتی جدی گفت : بخیر گذشت اما خواهش می کنم دیگر این کار را تکرار نکنید .  از دهانش خارج  »چشم  « لحن جدی و دلسوزانه یزدان باعث شد که گلاره رو به یزدان نگاه کند و بی اختیار کلمه شود که باعث لبخند یزدان شد . گلاره دست گلاب را گرفت و سعی کرد از مقابل یزدان کنار رود . خداحافظی آن دو چنان سریع بود که یزدان حتی فرصت نکرد تا پاسخی به آن دهد .  با رفتن گلاره و گلاب ، یزدان دستهایش را بر سینه تکیه داد و شاید به بهانه دیدن آسمان ابری آنجا سعی کرد نفسی بلند بکشد ، پس از آن با یاد آوری آنچه که دیده بود لبخندی زد و در حالی که آرام به سمت کلبه اش پیش می رفت نگاهش به کلبه انتهای کوچه ثابت مانده بود .  روز گذشته یزدان شاهد همکاری اهالی روستا در مرمت کردن پل رودخانه بود زیرا به گفته یکی از ساکنین روستا زمستان پر برکتی انتظارش را می کشید و اگر از هم اکنون به فکر آبند ها و پلهای نزدیک روستا نباشند چه بسا در آن روز های سرد و بارانی برای اهالی منطقه مشکلاتی بوجود می آمد .  در گردشی که یزدان از جنگل داشت به وضوح پائیز را که که در میان تمامی درختان رخنه کرده بود را احساس کرد ، برگ هر کدام از درختان در سایه روشنی از رنگهای سبز ، نارنجی ، قهوه ای تیره جلوه ای با شکوه به جنگل بخشیده بود .  خزه ها و سرخسها از رطوبت هوا اشباء شده بودند . سکوت دلپسند آنجا در او اثر گذاشته بود که زمان را به فراموشی سپرده بود و نمی دانست چه مدت را در حال قدم زدن گذرانیده .  احساس دلبستگی شدیدی که به آن محیط رویا گونه پیدا کرده بود باعث آن شده بود که رفتن به خانه را برای مدتی به تاخیر بیندازد . حتی نم نم باران نیز این فکر را در ذهنش نینداخت و با تکیه به درختی تنومند سعی کرد بهتر به تمامی محیط اطرافش تسلط داشته باشد . صدای آب رودخانه که غلطان از مسیرش می گذشت یزدان را به خود مشغول کرده بود .  اما خلوت یزدان با صدای دویدن فردی که فاصله کمی هم با او داشت به هم خورد . به سمت صدا چرخید زنی را دید که بنظر می رسید از ترس خیس شدن در باران به فکر فرار افتاده بود . در آن هنگام افتادنش بر زمین یزدان را به سمت او کشاند . در لحظه نزدیک شدن به زن یزدان ، گلاره را شناخت ، با رسیدن به نزدیک دختر آرام بطوری که صحبتش باعث ترس و نشود گفت : از دور شاهد افتادنت بودم ، می توانم بپرسم که حالت خوب است ؟ آیا آسیبی دیده ای ؟  سکوت دختر و بی حرکت بودنش باعث شد بگوید : آیا فکر می کنی من از سکوت تو بفهمم که حالت چطور است . گلاره با صدای آرام گفت : متشکرم خوبم ، زیاد محکم به زمین نخوردم . یزدان در حالی که کنار دختر می نشست گفت : حالا بهتر شد ، پایت آسیب دیده ؟ تکان ملایم سر گلاره یزدان را به خنده انداخت و گلاره دریافت که یزدان برای چه می خندد به همین خاطر خواست جوابش را نه با اشاره بلکه با صحبت به او بگوید و گفت : فکر نمی کنم و خواست از زمین برخیزد .  یزدان گفت : کمکتان می کنم که از زمین برخیزید . فقط بهتر است مواظب باشید بر روی پای آسیب دیده تان بلند نشوید و سپس کمک کرد تا گلاره از زمین بلند شود و یزدان ادامه داد : اگر بتوانی خودت به تنهایی راه بروی

۸۲
هیزمها را من می آورم . سپس با لحنی شوخ گفت : اما این سزای کسی است که از باران بگریزد . گلاره گفت : و دیدید که به سزای عملمم هم رسیدم . صحبت گلاره گر چه با طنز زده نشد اما باعث خنده بلند یزدان شد و در حالی که با قدمهایی کند و آرام سعی می کرد با گلاره هم گام شود از او سوال کرد : آیا همیشه برای جمع کردن هیزم اینجا را انتخاب می کنی . گلاره با صدایی گرفته گفت : اولین بار است ، سال گذشته ویگران به جنگل پایین رفته بود اما امسال در نبودش من اینجا را انتخاب کردم که نزدیک به خانه باشد . لحن ناراحت گلاره یزدان را بیاد اولین باری که گلاره از مقابلش عبور کرده بود انداخت آن شب هم همین چهره و حالت را داشت که برای یزدان آشنا جلوه می کرد .  یزدان از حال مادرش پرسید و او در حالی که هنوز نگاهش را به زمین دوخته بود گفت : بیماری قلبی مادر از سالها پیش بود اما این اواخر او را بیشتر آزار می دهد . با شدت گرفتن باران یزدان و گلاره تقریبا به باغ آبگیر رسیده بودند . با رسیدن به کنار آبگیر یزدان با نگاهی دقیق به چهره گلاره خواست تاثیر محیط را بر او ببیند و اینکه برخورد آن شب را چطور دیده . با این فکر گفت : به اعتقاد من بهترین مکان در این دهکده که بتواند انسان را آرامش دهد این مکان است .  آیا این طور نیست ؟  گلاره لحظه ای درنگ کرد و در پاسخ به یزدان گفت : برای من که با این باغ و آبگیر بزرگ شدم مکانی پاک و زیبا و حتی می توانم بگویم مقدس نشان می دهد .  یزدان قدمی از گلاره فاصله گرفت و رو به آبگیر ایستاد و گفت : جالب است فکر می کنم من هم در تمامی علایق شما شریک هستم مثل این آبگیر و یا آن کوه . . . گلاره با تعجب و شگفتی زیاد ناگهان گفت : کوه پایین روستا و سپس با تاملی کوتاه و حالتی پریشان افزود : آه آن کوه . . .  یزدان دریافت که صحبتش باعث پریشانی دختر شده برای همین به او نزدیک شد و گفت یک شب تمامی ناراحتیم را در دامنه آن کوه گذاشتم و قول دادم که دیگر آنها را بر ندارم حتی برای یاد آوری . بهتر است شما هم همین کار را بکنید در آنصورت است که . . .  یزدان با وجود تمام تلاشش نتوانست صحبت خود را به پایان برساند و خواست خیلی سریع از آنجا برود . به همین خاطر با قدهایی تند به حرکتش ادامه داد .  گلاره با وجود درد پایش بناچار قدمهایش را سرعت بخشید . نمی دانست که چرا یزدان صحبتش را نا تمام گذارده بود ، تغییر ناگهانی یزدان برای او جای شگفتی داشت اما سعی کرد در سکوت کامل به راهش ادامه دهد و یزدان آنقدر در خود فرو رفته بود که اصلا متوجه نگرانی او نبود .  در مقابل کلبه ، یزدان هیزمها را بر زمین گذاشت و گلاره در آن لحظه نفس نفس زنان رو به یزدان گفت : اگر من باعث ناراحتیتان شدم باید مرا ببخشید . و یزدان با لبخندی بی رنگ به سمت گلاره رفت و در مقابلش ایستاد و گفت : ای کاش باور می کردی که هیچ زمان باعث ناراحتی من نمی شوی و چه بسا بعکس باعث زنده شدن امید در من می شوی .  و سپس بدون حرفی دیگر به سمت کلبه اش حرکت کرد .  صحبت یزدان گلاره را متعجب کرده بود نمی دانست که بدرستی منظور او از این حرف چیست .

۸۳
با ورود مرد جوان به کلبه اش گلاره هم در زیر باران با دست کشیدن بر گونه های ارغوانی رنگش به کلبه وارد شد .  تنها بودن یزدان در کلبه باعث شده بود که به افکار آشفته اش وسعت بیشتری بدهد و در آن هنگام از خودش بار ها سوال کرد که آیا گلاره همان گمشده معصوم اوست که حال در اینجا او را یافته .  یزدان با این فکر از اینکه در افکارش چنان پیش رفته بود خشمگین در اتاق به قدم زدن پرداخت و با خود گفت : نه یقین دارم که آن دختر نمی تواند قلب آشفته مرا به آرامش برساند .  اما در هنگام تکرار همان یقین بود که قلبش به پایکوبی مشغول بود و این دو گانگی در وجود او با یاد آوری چهره آرام گلاره به خوابی عمیق منتهی شد . . . فصل هجدهم   با گذشت یکماه از رفتن یزدان لحظه ای نبود که ثریا به او و سالهای تنهاییش فکر نکند . کابوسهای شبانه دیگر برایش این یقین را بوجود آورده بود که می بایست آنها را به عنوان انتقامی از وجودش اجبارا پذیرا باشد .  صبح شنبه هنگامی که شایگان از خانه خارج شد ثریا برای نخستین بار به خودش جرات داد و به درون اتاق کوچک یزدان وارد شد . در نگاه اول نا شناخته بودن آن محیط در طی سالها باعث تردید در پیشرویش شد اما پس از لحظاتی با قدمهای لرزان پا به درون اتاق گذاشت . تخت فلزی و ساده یزدان ، ثریا را به این فکر کشاند که چرا یزدان از میان اتاقهای این خانه که همگی متروک مانده اند این اتاق کوچک و این تخت را ساده را برای خودش برگزیده است .  بوی گذشته که از تمامی خانه و حتی کوچکترین زوایای این اتاق به مشامش میرسید او را آزار میداد .  با رسیدن به نزدیک کمد لباس به آرامی درش را گشود ، همانطور که حدس زده بود لباسهای پاکیزه یزدان در طیفی رنگی که ابتدا و انتهای آن با رنگهای روشن و تیره مشخص بود مرتب شده بودند . ثریا یکی از لباسها را برداشت و با حرص و علاقه تمام بو کرد و این کار باعث شد که قطره های اشک آرام و بی صدا از روی گونه اش به روی لباس بغلطد . در آن هنگام انگار با فردی دیگر که او هم در آن اتاق است و صدایش را میشنود شروع به صحبت کرد و زیر لب گفت : خدای من نگاه کن ، بوی یزدان در این اتاق کوچک آرامش گمشده ام را باز گردانیده ، تو هم آن را احساس میکنی ؟ سپس با لحنی محزون گفت : نمی خواهم به این فکر کنم که دیر به آن رسیده ام یزدان پسرم برگرد . . . برگرد . . . صدای گریه بلند ثریا در اتاق نیمه تاریک یزدان پیچید ، در آن لحظه در اتاق باز شد و شایگان که پس از بازگشت به خانه ، از غیبت همسرش در طبقه پایین مطلع شده بود با وارد شدن به راهرو طبقه دوم و شنیدن صدای گریه ثریا به اتاق یزدان آمد و سعی کرد او را آرام کند . به او کمک کرد تا بر روی تخت یزدان دراز بکشد و در حالی که دست او را در میان دستانش می گرفت با نگاهی لبریز از عشق به آرامی گفت : عزیزم آرام باش به تو اطمینان میدهم که یزدان به نزد ما باز میگردد و تا آن موقع تو باید آرامش خودت را حفظ کنی . ثریا دستش را بر پیشانیش قرار داد و با صدای محزون گفت : آخ ، که اگر سپهر راد همان موقع اجازه بردن یزدان را به من میداد حالا شاهد این شکاف بزرگ میان خودم و او نبودم .  شایگان در پاسخ به همسرش گفت : سپهر راد با از دست دادن تنها فرزند خود این حق را به خودش داد که یادگار او را حفظ کند آن هم دورا دور چون این خواست تو و من بود . خودت بهتر از من می دانی که موضوع یزدان نمی توان کسی را مقصر اصلی نشان داد . ثریا گفت : خواهش می کنم دیگر از گذشته صحبت نکن ، هم اکنون را نمی

۸۴
دانم چکار کنم ، شایگان خواست چیزی بگوید که چشمش به میز کنار تختخواب افتاد ، بر روی آن کارت دعوتی به همراه کاست سیاه رنگی قرار داشت ، نقش چشمان بر روی آن کارت او را مبهوت کرد و بی اختیار با صدایی نسبتا بلند نوشته های روی آن را خواند .  ثریا در حالی که مو هایش را با با دست کنار می زد به آرامی گفت : این چیست ، نکند نامه ای دیگر از یزدان است . و سپس برای گرفتن آن با شتاب دستش را پیش برد . شایگان لبخندی زد و رو به همسرش گفت : عزیزم نگران نباش گر چه نامه ای از یزدان نیست اما بهتر است بدانی دست کمی از آن ندارد . ثریا در حالی که از گفته همسرش چیزی درک نکرده بود بی حوصله گفت : یعنی چه اگر نامه نیست پس چیست ؟  شایگان متن کارت دعوت را با صدای بلند برای همسرش خواند و در پایان با گرفتن آن در مقابل ثریا گفت : مثل این است که چشمان یزدان معروفیت خود را بدست آورده اند . ثریا با ناراحتی گفت : چه چیز این کارت برای تو جالب است . شایگان پاسخ داد : عزیزم اگر عجول نباشی با دیدن طرح این کارت می فهمی که یزدان با گذشته اش که نمی خواست کسی به وجود او راه پیدا کند خیلی فرق کرده ، چرا که این اجازه را داده تا از نقش چشمان او استفاده کنند و سپس ، از آن خواهی فهمید این نشان خوبیست که به آمدن یزدان امیدوار باشیم . یزدان عوض شده آنهم از نوعی دلپذیر که تو دوست داری فقط کافی است که در این مدت قدری به او فرصت دهیم تا خودش را بیشتر بشناسد . نگاه کن بر روی این نوار کاست هم نقش چشمان یزدان است شاید کاست را یزدان پر کرده باشد ، می خواهی آن را گوش دهی ؟ ثریا بی اختیار گفت : می ترسم . . . شایگان با مهربانی گفت : واقعیت را باید پذیرفت بگذار در این فرصت بدست آمده او را بهتر بشناسیم حتی اگر در آن مطلبی باشد که ما را محکوم می کند . حالا بهتر است اجازه دهی آنرا بر روی ضبط صوت بگذارم .  با تایید خواسته شایگان از جانب ثریا هر دو ساعتها به اشعار آرامی که در واقع گفته هایی از گذشته یزدان بود گوش سپردند و ثریا در آن لحظات آرام ، اشکهایش را نثار آتش درونش می کرد . فصل نوزدهم  شب گذشته برای یزدان شبی غریب و آزار دهنده بود ، به طوری که صبح فردا با سر دردی شدید از خواب برخاست . بی خوابی شب گذشته کسالت او را مضاعف کرده بود . هوای گرفته و تراکم مهی که بر سطح زمین انباشته بود باعث شد که احساس خفقان در او بوجود آید ، و برای فرار از این حالت سعی کرد به آرامی راه آبگیر را در پیش بگیرد .  باغ و آبگیر در هاله ای از مه چنان پنهان شده بودند که از فاصله نزدیک هم نمی توانست آنها را بمانند گذشته ببیند . و این تاری دید بر شدت سر دردش می افزود ، فکر کرد شاید علت سر دردش عینک تیره اش باشد که در آن محیط مه آلود شیشه هایش از قطرات کوچک آب کدر شده بود برای همین عینکش را از چشم برداشت و در مقابلش گذاشت گر چه مدتها می شد که به استفاده از آن عادت کرده بود اما در هر فرصتی عینک را از چشمش بر می داشت و این کار باعث آسودگیش می شد .  در آنجا نیازش را به هوای آزاد با پاشیدن چند مشت آب بر صورتش کمی فرو نشاند و سپس با تکیه به درختی در کنار آب با خود اندیشید : ای کاش می توانستم از افکار شب گذشته ام نتیجه ای مطلوب بگیرم ، تردید ، تردید آه که اگر می دانستم برای رها شدن از این تردید چکار باید انجام دهم . و سپس با یاد آوری موضوعی به خود نهیب

۸۵
زد . اما حواست جمع باشد یکبار به خواست قلبت تردید را کشتی اما بعد ها دانستی که مهر جان . . . آه که چقدر سرم درد می کند .  و این را هم می دانم که برای آرامش روح و جسمم باید تصمیمی عاقلانه بگیرم باید بهتر بفهمم شاید آن دختر . . .  یزدان افکارش را نا تمام رها کرد و سرش را به درخت تکیه داد باز به این فکر کرد که چقدر نگاه دختر ساده و زیباست . و به تاثیر آنچه که اندیشیده بود زیر لب گفت : شاید که آن دختر همان گمشده صادق من باشد . . .  و باز تردید بود که ذهن آرام او را دچار تلاطم کرد چنان که با فشاری بر خودش با عصبانیت پوزخندی زد و گفت : اما اگر نیت او ، تازه اگر بخواهد ، فقط برای فرار از این گرفتاریها باشد چه ، آنوقت تو ساده دل باید تقاص آن خلاء زندگی را بدهی و آیا این در توان تو است ؟ با فکر کردن به این موضوع بر شدت سر دردش افزوده شده بود .  با گذشت ساعتی از روز همچنان بر شدت مه و گرفتگی هوا افزوده می شد و یزدان با این فکر که تا موجب ترس فردی آنهم در آن مه را نشده باید از آنجا برود از جای برخاست با بر داشتن اولین قدم ، در زیر پایش صدای خرد شدن شیئی را شنید و دانست بی توجهیش باعث شکستن عینکش شده .  با خاطری آزرده آن را از زمین بر داشت و با نگاهی به شیشه های شکسته اش زیر لب گفت : بهر حال نقاب شکسته ابهت خودش را از دست داده و دیگر نمی تواند پنهان کردن را تجربه کند .  یزدان با افکار خسته اش زمانی به خود آمد که نزدیک کلبه رسیده بود ، با نگاهی دوباره به عینک شکسته درون دستش دیگر لزومی ندید که آن را با خود ببرد برای همین آن را در بالای نرده های چوبی کنار کلبه قرار داد و به داخل خانه وارد شد . در آن لحظه با تصمیمی ناگهانی به رفتن از آنجا فکر کرد و این اندیشه باعث شد که احساس کند تصمیمش را گرفته هر چند کاری عقلانی به نظر نمی رسید .  می دانست که با وجود مه زیاد نمی تواند در جاده حرکت کند برای همین تصمیم گرفت در آن فرصت به جمع کردن وسایلش بپردازد . در همان هنگام به این فکر کرد که دور شدن از محیطی که چه بسا او را بار دیگر دچار شکست می کند بهترین و عاقلانه ترین کار است .  با به صدا در آمدن ، آرام در کلبه یزدان دست از کار کشید و به سمت در رفت . با گشودن در گلاره را دید که در مقابلش سر به زیر انداخته و پس از گذشت مکثی کوتاه ظرف آشی را که در دستانش قرار داشت به سمت یزدان گرفت و به آرامی گفت : به لطف شما مادر کمی حالش بهتر شده و خواست که برای شما هم آش بیاورم .  یزدان از در فاصله گرفت و با حالتی معذب از نبود عینکش بر چهره ، نگاهش را به پائین چرخاند و گفت : از قول من حتما از مادرتان تشکر کنید و بگویید کاری نکردم که احتیاج به قدر دانی داشته باشد . بهر حال از لطفتان سپاسگزارم صبر کنید تا ظرف را برایتان بیاورم . با گرفتن ظرف آش از دست گلاره به کلبه وارد شد . در نبود یزدان گلاره نگاه کنجکاوش را به داخل کلبه کشاند . و دانست که او قصد رفتن دارد و با بازگشت دوباره یزدان که می گفت : متاسفم کمی دیر شد . ظرف را به سمت او گرفت و گلاره خواست چیزی بگوید اما از این کار منصرف شد و با گرفتن ظرف خواست برود . با خروجش از حیاط کلبه ، ناگهان نگاهش به عینک شکسته یزدان افتاد که بر بالای نرده های چوبی قرار داشت . گلاره با دیدن عینک لحظه ای ایستاد و بی اختیار نگاهش را به پشت سرش گرداند و یزدان را دید که هنوز در چهار چوب در کلبه ایستاده و به او می نگرد . برای همین بدون کوچکترین حرکتی دیگر از آنجا دور شد .

۸۶
گلاره در یافته بود که موضوعی از یزدان در اولین برخورد ، که در تاریکی شب و به سرعت انجام شده بود توجهش را به خود جلب کرده ، اما نمی دانست که آن چه بود .  شب هنگام گر چه وزیدن باد از مقدار تراکم مه کم کرده بود اما تاریکی شب و صدای وحشت انگیز حیوانی باعث ترس گلاره شده بود بطوری که قسمت اعظم تخت چوبی کنار در را بتنهایی پشت در خانه تکیه داده بود گر چه این کارش ترس گلاب را هم بر انگیخته بود اما می توانست بفهمد از چه می ترسد و علت اصلی آن چه چیز است ؟  مادر خیلی زود به خواب رفته بود و گلاب نیز پس از لحظاتی بی هیچ صحبتی در کنار مادر به خواب رفت . خواب گلاب و مادر ، تسلای بودن در کنار هم را از دل گلاره بیرون کرد و گلاره با وحشت تمام در افکار بی اساس خود که نزدیک به دو سال تمام یعنی درست از زمان تنهائیشان او را به خود مشغول کرده بود غوطه ور شد . اما پس از لحظاتی بمانند گذشته ترسش در خوابی آرام فرو رفت .  صبح فردا گلاره با صدای گلاب بتندی از جای برخاست و با نگاهی متعجب به اطرافش باعث حیرت گلاب شد و گلاب با لبخندی شیرین رو به گلاره گفت :  خواهر جان چه خبر شده نکند خواب باغ شاه پریان را دیدی که حالا دنبالش می گردی . گلاره با تکان دادن سرش در حالی که آب دهانش را فرو می داد گفت : ای کاش خواب باغ شاه پریان را دیده بودم به من بگو امروز چند شنبه است ؟ گلاب با خنده زنبیلی را که در هنگام جمع کردن تخم مرغها از آن استفاده می کردند از زمین بر می داشت رو به گلاره گفت : مثل اینکه هنوز هم در خوابی اگر می توانستم آن پنجره را باز کنم و از آن بیرون بروم هرگز تو را بیدار نمی کردم حالا کمکم کن تا از در خانه بیرون بروم . گلاره با نگاهی به تخت که به در تکیه داده بود بیاد شب گذشته افتاد و با خود فکر کرد : که واقعا که روشنایی روز هر چند کم باشد ترس شب را ندارد و سپس رو به گلاب گفت : بسیار خوب الان در را باز می کنم فقط آرام باش تا مادر از بیدار نشود .  گلاره به سرعت در را باز کرد و گلاب در میان در گفت : تا ساعتی دیگر که ویگران پیشمان بیاید متوجه می شوی که امروز سه شنبه است خواهر جان فعلا خدا نگهدار . . . گلاره با لبخندی دلنشین او را بدرقه کرد . دانستن اینکه ویگران تا ساعتی دیگر پیش آنها خواهد آمد او را شاد کرده بود و با خود فکر کرد : بهتر است کمی به نظافت خانه مشغول شوم و برای ناهار هم با خوراک ماهی جشنی کوچک ترتیب دهم و با این فکر به سرعت شروع به کار کرد و با برخستن مادر نزدیک به نیمی از کار ها را انجام داده بود .  مادر با دانستن تصمیم گلاره خواست در انجام کار ها به او کمک کند اما گلاره رو به مادر گفت : مادر همین اندازه که شما بنشینید و با من صحبت کنید برایم کافی است خواهش می کنم قبول کنید . مانع کار کردن مادر شد .  با تمام شدن کار ها و تمیز کردن حیاط که باد شب گذشته آنجا را مملو از برگهای خشکیده کرده بود برای استراحت بر پلکان جلوی در خانه نشست و به این فکر کرد آیا مسافری که دیروز قصد سفر داشت از آنجا رفته است یا نه ؟ در این چند روز حمایت مرد جوان برای او نوعی دلگرمی بجود آورده بود برای همین نمی خواست به رفتن او فکر کند . ساعت از ده گذشته بود که گلاره از فکر کردن دست کشیده بود و برای مهیا کردن ناهار با شکوهش از جای برخاست . در لحظه ای که فرصتی بدست آورد مو های مادر و سپس مو های خودش را با لذت تمام شانه زد . دیدن انبوه موم های خرمائی گلاره در نظر مادر او را بمانند عروسکهای چینی زمان کودکیش کرده بود و این یاد آوری خاطره مادر با بافته شدن مو ها در دو سمت سرش به پایان رسید . مادر در حالی که دستی به مو

۸۷
هی بافته شده گلاره می گرفت با محبتی وصف نا پذیر گفت : ای کاش به این زودی مو هایت را نمی بافتی . گلاره با بوسیدن صورت مادر گفت : موی باز برای من که در حال آشپزی هستم دست و پا گیر است اما قول می دهم در اولین فرصت آنها را برای شما یک روز کامل باز بگذارم حالا بهتر است سری به آشپزخانه بزنم . گلاره با گفتن این حرف به سمت آشپزخانه رفت . با آمدن ویگران بزم کوچک آنها با تمام صمیمیتی که تصور می شد رونقی خاص به خود گرفت ، تمامی اعضای خانواده با این فکر که آینده را به آینده خواهند سپرد سعی کردند به هم اکنون بیندیشند و این بهترین استفاده از آن لحظات بود .  بر سر سفره غذا ویگران در مورد یزدان سوال کرد و گلاره با آرامشی که فقط در ظاهرش بود گفت : دیروز برای تشکر از محبتی که برای رساندن مادر به بیمارستان انجام داده بود ظرفی آش برایش بردم اما ظاهرا نشان می داد که خیال بازگشت دارد نمی دانم آیا تا به حال رفته یا نه ؟  ویگران به آرامی گفت : چطور ممکن است در آن مه خیال رفتن کرده باشد و با این صحبت تصمیم گرفت پس از ناهار به او سر بزند .  عصر بود که گلاره با صدای بلند وحشت زده ویگران که او را با فریاد صدا می زد به سمت در رفت خواست به ویگران تذکر دهد که فریادش مادر را نگران کرده ، اما با دیدن قیافه نگران ویگران منصرف شد و ویگران با شتابی که در گفتن حرفش از خود نشان می داد رو به گلاره گفت : خواهر جان ، خواهر جان بیا ببین آقا یزدان بیهوش بسرعت همراه گلاب و دیگران به سمت خانه یزدان  »وسط اتاق بیهوش افتاده  «وسط اتاق افتاده گلاره با تکرار کلمه رفت .  در بین راه ویگران با شتابی زیاد به شرح آنچه که دیده بود پرداخت : چند دقیقه پیش رفتم تا به آقا یزدان سر بزنم دیدم کسی در را باز نمی کند کمی در خانه را هل دادم که باز شود معلوم بود در قفل نیست همین که وسط اتاق را نگاه کردم دیدم او آنجا افتاده . . .  با قدم گذاردن در حیاط کوچک کلبه ، ویگران جلو تر از آنها وارد کلبه شد و گلاره در حیاط باز چشمش به عینک شکسته بالای نرده ها افتاد ، خواست آن را بر دارد اما ویگران آنها را بداخل فرا خواند و گلاره فرصت بر داشت آنرا پیدا نکرد .  با ورود به کلبه ، ویگران با کمک گلاره برای یزدان بستری پهن کردند و او را بر آن خواباندند .  نفسهای تند و بی نظم یزدان که در ضعفی کامل قرار داشت و چهره به عرق نشسته اش که مو های مواج او را کاملا خیس کرده بود ، انقباض شدید صورتش همگی خبر از وخامت حالش می داد تب تندش باعث شد گلاره برای فرو نشاندن آن مقداری پارچه و ظرفی آب در کنار یزدان آماده کند . دیدن یزدان آنهم با آن حال همگی را دچار اضطراب کرده بود ویگران به آرامی رو به گلاره گفت : ای کاش آشنایی از او اینجا بود می ترسم خدای نکرده . . .  گلاره در حالی که لبش را به دندان می گرفت حرف ویگران را قطع کرد و گفت :  ویگران به جای این حرفها بهتر است به من کمک کنی و سپس با گذاردن پارچه خیس بر پیشانی یزدان دیگر چیزی نگفت .

رمان راز دل وحشی –قسمت چهارم

$
0
0

رمان راز دل وحشی – قسمت چهارم

re1244

شب از نیمه گذشته بود که به در خواست مادر ، ویگران و گلاره برای مراقبت از یزدان در همانجا ماندند و گلاب به خانه باز گشت ، بالا رفتن حرارت بدن یزدان و تب تند او وحشت آنها را بیشتر کرده بود گلاره در حالی که ظرفی را

۸۸
از میان وسایل یزدان بر می داشت رو به ویگران گفت : سردی آب آبگیر در این موقع شب برای پائین کشاندن تب تند او مناسبتر است می روم کمی آب بیاورم . ویگران خواب آلود گفت : نه دیگر نمی ترسم الان بر می گردم .  گلاره با قدم گذاردن در باغ آبگیر ابتدا کمی تامل کرد و سپس با بر داشتن آب قدمهایش را سریعتر کرد و به سمت کلبه یزدان رفت .  با وارد شدن گلاره به کلبه ویگران با وحشتی آشکار از بی نظمی در تنفس یزدان خبر داد تنشها و خفقان های او باعث ترس ویگران شده بود ، گلاره مستاصل بار دیگر در میان کلمات بریده یزدان به تکرار کار های قبل پرداخت و در آن میان اگر مادر به کمک آنها نمی شتافت گلاره و ویگران نمی دانستند که چه باید بکنند . مادر با مهربانی برای یاری به آنها آمد و در حالی که چند نمونه از گیاهان داروئی را به گلاره می داد افزود : خدا بیامرز پدرت با همین گیاهان داروئی جان بسیاری را نجات داد می دانم که اگر شما هم برای این جوان از آنها استفاده کنید بی تاثیر نیست . گلاره با شادی از کمکی که مادر به آنها کرده بود از جای برخاست و به آماده کردن دارو ها پرداخت . ساعتی بعد مادر با نگاهی دقیق به چهره آرام یزدان رو به گلاره گفت : به لطف خدا آرامش را نیز می شود از چهره اش فهمید تا فردا حتما از این هم بهتر می شود .  ویگران که از خوابی کوتاه بر می خاست متوجه مادر شد و گفت : مادر چرا تا این وقت بیدار ماندی بهتر است بروی استراحت کنی ما اینجا هستیم . و صحبت ویگران باعث شد که بر لبان گلاره و مادر لبخندی بنشیند و گلاره در تایید صحبت ویگران گفت : مادر جان بهتر است بروید استراحت کنید تا ساعتی دیگر آفتاب خواهد زد . خستگی و بیخوابی برای شما خوب نیست . مادر با قبول خواسته گلاره به آرامی از جایش بلند شد و به سمت خانه حرکت کرد .  با رفتن مادر ، ویگران هم بار دیگر در گوشه ای از اتاق به خواب رفت . هوای سرد کلبه باعث شد که گلاره رو اندازی دیگر را بر روی یزدان و ویگران بیندازد و با تکیه به دیوار کلبه خودش نیز به خواب برود . ساعت از شش صبح گذشته بود که بار دیگر با صدای ناله های پی در پی یزدان شتابان از خواب برخاست و دریافت که بار دیگر گرفتار همان تبها شده است . تکانهای شدید یزدان باعث شد که به ناچار ویگران را نیز برای یاری از خواب بیدار کند و برای دومین بار سعی کرد با دارو های گیاهی که مادر آورده بود تبش را پائین بیاورد .  ویگران با دیدن وخامت حال یزدان نا امیدانه رو به گلاره گفت : ای کاش مادر به اینجا می آمد . گلاره گفت : تحمل این هوا برای او مشکل است شاید بتوانم با تکرار همان دارو ها تبش را پائین بیاورم . گلاره بار دیگر با کمک ویگران به تکرار دستورات مادر پرداخت . کلمات نا مفهومی که یزدان بر زبان می آورد نشان از شدت گرفتن تبش بود و این موضوع باعث ترس هر دوی آنها شده بود . ساعتی از روز گذشته بود که گلاب نیز به آنجا آمد و دلخور از اینکه تمامی نقشه هایش برای در کنار هم بودن خراب شده بود رو به ویگران گفت : برادر جان کاش می شد فردا به کافه نروی ویگران در حالی که گلاب را نوازش می کرد گفت : نه خواهر جان نمی شود تو که مراد را می شناسی نمی بایست بدستش بهانه ای بدهم ، آخر هفته به من بیشتر احتیاج دارند اما تا چشم بر هم بزنی باز سه شنبه از راه خواهد رسید و من در کنارتان خواهم بود حالا بهتر است پیش مادر بروی و مراقبش باشی .  گلاره با شنیدن صحبتهای ویگران وحشت زده رو به او گفت : خواهش می کنم نگو که می خواهی مرا در این وضع تنها بگذاری مادر با مارد صحبت می کند . ویگران با لبخندی بی رنگ گفت : آیا فکر می کنی صحبت مادر در مراد اثر بگذارد . در ضمن نمی خواهم مادر پیش آن نا مرد گردن خم کند و برای غیبت من از او عذر بخواهد . گلاره ،

۸۹
خواهر جان مادر کنارت است و بهتر از من می تواند به تو کمک کند خدا خودش در کنار همه ماست از هیچ چیز نگران نباش .  تبهای گاه بگاه یزدان تا هنگام عصر به طول انجامید ، هوا بمانند روز های پیش گرفته بود شدت باران و رفتن ویگران دلایلی بودند که گلاره را رنجور و ناتوان کرده بود بطوری که می شد به راحتی از چهره اش نیز آن را درک کرد . با تاریک شدن هوا بر خلاف ترس گلاره تب یزدان فرو کش کرد و با گذشت ساعتی این یقین را در گلاره بوجود آورد که دیگر جای نگرانی نیست .  استراحت آرام و نفسهای منظم یزدان باعث شد که برای لحظاتی به خانه برود مادر از شنیدن خبر بهبودی نسبی یزدان با آرامش زیر لب گفت : خدا را شکر خوش خبر باشی دخترم از شب گذشته تا الان بیش از آنکه در فکر او باشم در فکر مادر چشم انتظارش بودم و خودم را بار ها جای مادرش می گذاشتم ، چه قدر سخت است .  گلاره با لبخندی زیبا مادر را در آغوش کشید و گفت : اگر کمکهای به موقع شما نبود هیچ زمان نمی توانستم برای او کاری انجام دهم . مادر با مهربانی مو های آشفته او را از چهره اش کنار زد و گفت : عزیزم بهتر نیست خودت هم کمی استراحت کنی چهره ات نشان می دهد که واقعا خسته هستی گلاره با برخاستن از جای خود رو به مادر گفت : بسیار خوب اما نمی دانم که در طول شب حالش چطور خواهد شد .  مادر با نگاهی مهربان رو به گلاره گفت : عزیزم تو بهتر است استراحت کنی در طول شب یکی دو بار به آقا یزدان سر خواهم زد می دانم که به لطف خدا دیگر جای نگرانی نیست . شدت خستگی باعث شد گلاره با اطمینان صحبت مادر را قبول کند و خیلی زود در کنار گلاب بخواب رود . با گذشت ساعتها از طلوع خورشید گلاره با تکان ملایم دست گلاب به تاثیر از ساعتهای آشفته ای که این چند روز داشت به تندی از جای برخاست و پس از تاملی کوتاه با دیدن چهره متبسم گلاب دوباره بر جایش نشست . گلاب با لبخندی آرام رو به گلاره گفت : صبح بخیر خواهر جان ، بر خلاف هر روز امروز نتوانستی زود از خواب بر خیزی . گلاره با بیحالی خمیازه ای کشید و رو به گلاب گفت : راست می گویی خستگی باعث شده که دیر تر از روز های دیگر از خواب بلند شوم . صبحانه خوردی ؟ گلاب گفت :  بله خوردم . گلاره با دانستن حال یزدان از جایش برخاست و به سمت کلبه حرکت کرد هوای سرد صبحگاهی باعث شده بود که خودش را کاملا در شالش بپیچد .  در کلبه بر خلاف شب گذشته کمی باز بود و این موضوع باعث شد که فکر کرده در کلبه را ببندد . برای همین به آرامی داخل کلبه شد . اما بر خلاف تصورش با شگفتی متوجه بستر خالی یزدان شد با خود فکر کرد چطور او با چنان حالی توانسته از بسترش بلند شود . شاید همانطور که از قبل معلوم بود در بی خبری کامل از اینجا رفته باشد حتی بدون خداحافظی کوتاهی و این فکر باعث شد زیر لب بگوید : رفت اما چه چیز باعث شد به این سرعت تصمیمش را عملی کند .  ناگهان صدایی از عقب سرش به او پاسخ داد : صحبت رفتن برای من دیگر تمام شده من فقط برای دیدن آبگیر رفته بودم .  ناگهان گلاره با شتاب از جای برخاست و با سلامی کوتاه به سمت یزدان چرخید نگاه یزدان د چشمان گلاره نشست و گلاره با تعجب از آنچه که می دید بی اختیار گفت : آه حالا من متوجه شدم آن شب . . .  یزدان با یقین کامل به سمت گلاره گفت و به آرامی گفت : بله آنشب هم همین موضوع بود که باعث ترستان شد و حال می خواهم بدانی که تنها تردید من همین است که بر قلب تنهایم سایه کرده ، در طول این دو روز بار ها به

۹۰
پرستار مهربان خود اندیشیدم گر چه چشمانم توان باز شدن و دیدن او را نداشت اما او را با تمام وجودم احساس می کردم و این دلگرمی من برای برگشتن به این دنیا بود . و حالا از تو سوالی دارم ، آیا چشمان دو رنگم را به قلب یک رنگم خواهی بخشید ؟  گلاره با شتابی که برای یزدان نیز آشکار بود خواست از در بیرون رود که یزدان در مقابلش ایستاد و گفت : فقط می خواهم بدانی بر خلاف تصمیمی که گرفته بودم می مانم و برای بدست آوردن آنچه که آرزویم شده صبر می کنم نظر شما چیست ؟  نگاه مستقیم یزدان در دیده گلاره نشست لحن صادقانه یزدان باعث شد که گلاره فقط بگوید : خوشحالم که حالتان خوب شده می روم تا به مادر هم بگویم .  یزدان با درک خواسته گلاره برای رفتن ، از مقالش کنار رفت و بر روی بسترش نشست و رو به گلاره گفت : تا چند روز دیگر ضعف و سر گیجه ام نیز به کلی برطرف خواهد شد . از قول من از مادر و ویگران تشکر کنید و باز هم ازرستار مهربانم متشکرم .  با رفتن سریع گلاره یزدان به آرامی بر روی بسترش دراز کشید ، احساسی زیبا از لطافت و مهر طبیعت در او اثری جاودان باقی گذارده بود .  شمیم روز های خوش او را به آینده دلگرم می کرد در آن هنگام به یاد صحبت آنا افتاد که می گفت : هیچ زمان نمی بایست حکمت زیبای خداوند را فراموش کرد . . .  با خود گفت : باید به دیدار عمید بروم و او را به بهشت کوچک خود دعوت کنم و سپس تصمیم آخرم را بگیرم . فصل بیستم  چند روز پس از بهبودی کامل ، یزدان تصمیم گرفت به دیدار عمید برود گر چه در چند روز گذشته هوای مرطوب و سرد باعث شده بود که کمتر از خانه بیرون رود ، اما شتاب در دیدار عمید او را از سردی هوا غافل کرده بود بطوری که صبح روز دو شنبه به نزد عمید شتافت .  در هنگام رو برو شدن با عمید ، پیر مرد خوشحالی خودش را از دیدن یزدان چندین بار بر زبان آورد و با محبت تمام او را در کنار خود نشاند .  یزدان در پاسخ به سوال عمید که علت تاخیر در دیدارش را سوال می کرد گفت : ناخوشی کوچکی باعث شد که اجبارا نتوانم به دیدنتان بیایم در این مدت بدنبال فرصتی بودم که هر چه زود تر به دیدنتان بیایم . عمید با مهربانی گفت : حالا می بینم که به لطف حق طراوت جوانی از درخشندگی چشمانت پیداست . سپس با نگاهی عمیق به یزدان گفت : البته گر چه کمی ضعیف شدی اما نمی توانم بگویم بیمار بودی . یزدان با برخاستن از جایش رو به تابلوی اشعار مولانا ایستاد و به آرامی گفت : بله درست گفتید حالتی از بیماری ندارم و این به لطف قصه ایست که در من شکل گرفته است .  بی آنکه یزدان توضیحی دیگر دهد عمید منظورش را درک کرد و با لبخندی دلنشین گفت : پسرم به وادی معرفت خوش آمدی ، اما از قانون راه آگاه هستی ؟  و سپس بی آنکه منتظر پاسخ یزدان بماند دکلمه ای را زمزمه کرد :  ای خوب من با شروع قصه ها یاد کن همه را .

۹۱
باغبان را که به صد ها گل جان می بخشد ، پنجره را که به چشمان منتظر بها می بخشد ، طلوع را که به همت بلند امید می بخشد . . .  با شروع قصه های ذهن خواب آلوده تو ناودان هزاران لبخند پونه هاست ، دل تو یادگار همه خوبیهاست .  ای خوب من زندگی ، باغبان و طلوع ، پنجره است پس یاد کن همه را زیرا همه محتاج یکدیگریم .  یزدان در خاتمه اشعار عمید به سمت او رفت و با دست زدن ، لذتش را از شنیدن آن شعر اعلام کرد و گفت : زیبا بود اما واقعیتش چه بود ؟ عمید با نگاهی عمیق به او گفت : قصه ای را که شروع کردی براستی زیباست اما بدان که آنرا باید از ریشه بشناسی در آن صورت است که برای تو عشق تنها هدفی زمینی نخواهد بود .  سکوت یزدان باعث شد که عمید بیشتر توضیح دهد برای همین ادامه داد : پسرم باید راز احساست را کاملتر بشناسی چرا که انسان در مجموعه ای زندگی می کند که شرط رسیدن به معرفت و آرامش حقیقی تنها بر همان شناخت کمالات امکان پذیر است . مثلا در نگاه تو عشق یعنی حرفی تازه ، اما باید به این هم فکر کنی که برای یکی شدن بایبد خودت و هر آنچه که در اطرافت است را بهتر بشناسی و به این حقیقت عقیده داشته باشی که عشق معنی بالا تری هم دارد و آن ایثار و از خود گذشتن است . البته نه تنها برای یک نفر واحد بلکه برای تمام کسانی که دوستشان داری و در اطراف تو هستند . پسرم در این احساس همه را یاد کن . در آن صورت هیچ رکود و سستی در احساسی که تو قلبا شناختی رخنه نمی کند .  یزدان لحظه ای به فکر فرو رفت ، صحبتهای عمید او را به سمتی دیگر هدایت کرده بود . عمید آرام بر شانه یزدان زد و گفت : نگران نباش دیر یا زود به این نکته پی می بری ، چرا که یک عاشق واقعی از هر عارفی و صوفی خدا را بهتر می شناسد و این به آن سبب است که به باور هایی حقیقی چون از خود گذشتن می رسد ، بطوری که هر چیز را جدا از لفافه ظاهریش می بیند و می شناسد . پس سعی کن یک عاشق واقعی باشی در آنصورت دیدن را عمیقتر تر از نگاهت می یابی .  عمید برای خارج شدن از صحبتی که آغاز کرده بود رو به یزدان گفت : و حالا برایم بیتی را بر وصف حال خودت بخوان . یزدان با بر داشتن تار عمید ، در حالی که می نواخت چنین خواند :  باور کن صدامو باور کن  صدایی که تلخ و خسته است  باور کن قلب منو باور کن  قلبی که کوه اما شکسته است  باور کن دستامو باور کن که ساقه نوازشه  باور کن چشم منو باور کن که یک قصیده خواهشه . . .  با پایان یافتن اشعار یزدان عمید با اطمینان رو به یزدان گفت : گر چه هنوز اشعارت غمگین است اما از لا بلای آنها براحتی می توان بوی طراوت امید را استشمام کرد .  یزدان با لبخندی بلند گفت : چه استادانه از راز درونم پرده برداشتی . بله به آنچه که گفتی اعتراف می کنم . عمید لبخندی زد و گفت : امروز در لحظه اول برخوردمان متوجه شدم که آشنا تر از قبل بسراغم آمدی ، آیا بر سر نقابت بلایی آمده ؟

۹۲
یزدان دستی در مو هایش فرو برد و گفت : بله درست متوجه شدید آن نقاب شکست و این موضوع گر چه در ابتدا مرا دلتنگ کرد اما مقدمه ای شد بر آنچه که تا امروز در جستجویش بودم . و سپس با نگاهی به عمید ادامه داد : گر چه بزودی نقابی دیگر تهیه می کنم اما آنرا با نگاهی متفاوت نسبت به گذشته بر چشمم خواهم زد .  عمید با آرزوی موفقیتش استکانی چای در مقابلش گذارد و یزدان این بار با صدایی نجوا گونه گفت : و امروز به اینجا آمدم که از شما کمک بخواهم ، تردید خسته ام کرده .  عمید در پاسخ به یزدان گفت : میفهمم که چه می گویی . در اولین دیدارت به این نکته پی بردم که بین روابط احساسی و روح سرکشت نمی توانی اعتدالی داشته باشی . یزدان از اینکه براحتی متوجه منظور او شده بود با خرسندی به انتظار صحبت عمید ماند و عمید ادامه داد : هر انسانی دارای دو روح متضاد با هم است که در افراد نسبت به نوع خصوصیات اخلاقیش متغیر است . اما انسانی کامل خواهد بود که اعتدال را در خود حفظ کند . سعی کن برای کمک به خودت آنها را با هم قیاس کنی و به این ترتیب جنبه خوب آن را متوجه می شوی باید بدانی انسانی به گذشته اش باز می گردد که آینده ای نداشته باشد و این آغاز تردید است ، پس به آینده ای زیبا فکر کن .  یزدان با تشکر از راهنمایی عمید سعی کرد به آنچه که در مورد آن صحبت شده بیشتر فکر کند . در هنگام خداحافظی یزدان رو به عمید گفت : مدتی دیگر با افتخار تمام شما را به بهشت کوچکم دعوت میکنم آیا قبول می کنید ؟ عمید با گرفتن دست یزدان گفت : حتما خوشحال می شوم پسرم .  با رفتن یزدان ، عمید در زیر قطرات باران که حال می رفتند تا با حجمی بیشتر نسبت به ابتدای پاییز خود را به زمستان بپیوندد سر به آسمان کرد و از خداوند عاقبتی شیرین را برای یزدان خواستار شد . فصل بیست و یکم   یزدان هنوز فرصت آن را پیدا نکرده بود تا بر روی صحبتهای عمید بیندیشد که صبح سحر گاه با نوازش و صدای همیشه آشنای آنا از خواب برخاست .  با شگفتی از آنچه می دید و می شنید ، فکر کرد شاید هنوز در خواب است و آنا تصویر خیالیست که با او صحبت می کند ، اما با لبخند مهربان آنا که رو به او می گفت : صبح به خیر پسرم ، میهمان نمی خوای ؟ از بهت آنچه می دید بیرون آمد و با شادی بسیار سر آنا را بر سینه گرفت و در میان اشک و نا باوری از دیدار ناگهانی آنا در آن موقع صبح مو های سپیدش را نوازش کرد .  پس از لحظاتی این توان را در خود دید که علت آمدن ناگهانی آنا را از او سوال کند . آنا در حالی که اندکی از یزدان فاصله می گرفت در مقابلش نشست و با لحنی آرام گفت : یزدان عزیزم بگذار خوب نگاهت کنم وای که اگر بدانی چقدر دلتنگت بودم . یزدان به خیال آنکه آنا همراه فرامرز آمده گفت : آنا فرامرز کجاست ؟ آیا به خواستگاری مرجان رفته یا هنوز نه ؟  آنا گفت : بله پسرم ، میبایست به فرامرز تبریک بگویی و سپس در حالی که صدایش را پایین می آورد با آهی بلند ادامه داد : هر چند که مرجان را پیش از این برای تو انتخاب کرده بودمن اما به اصرار خانم مقدم و فرامرز با آنها در این خواستگاری همراه شدم و باور کن تنها چیزی که در آن روز مرا تسلی می داد این بود که تو خودت به فرامرز آن پیشنهاد را داده بودی و من هم به خواسته ات احترام گذاشتم .

۹۳
یزدان با خنده ای بلند از شنیدن لحن ساده آنا که براحتی از احساسش صحبت کرده بود گفت : حالا فرامرز کجاست ؟ آنا با تاملی کوتاه گفت : تهران ، یزدان متعجب گفت : پس تو با فرامرز نیامدی ، آنا با تکان سرش پاسخ سوال یزدان را داد و سپس گفت : موضوعی که باید برایت بگویم همین است ، چطور بگم آنروز که برای آشنایی بیشتر به خانه آقای رکنی رفته بودیم در کوچه یکبار چشمم به در خانه خودمان افتاد ، همان موقع پدرت را دیدم در حالی که زیر بازوی مادرت را گرفته بود از در بیرون آمدند چقدر تعجب کردم چون تا آن لحظه فکر می کردم آقا و خانم به ترکیه برگشتن ، باور کن که دیدن مادرت در آن وضع چقدر مرا لرزاند .  مادرت در این دو ماه کاملا شکسته شده بود ، با دیدن آنها تازه فهمیدم که برای دیدار احتمالی تو فکر بازگشت به ترکیه را از هم از سرشان بیرون کرده بودند . این فکر چنان مرا عذاب داد که به اجبار قولم را فراموش کردم و با آنها تماس گرفتم نمی دانی که چقدر خوشحال شدند . و سپس با خنده ای کوتاه ادامه داد : بخدا خیلی عجیب بود خانم که تا آن روز ندیده بودم به کسی التماس کند با خواهش زیاد از من خواست تو را به خانه برگردانم چون پشت تلفن نمی شد تمامی ماجرا را برایشان توضیح بدهم تصمیم گرفتم به دیدنشان بروم .  روزی که به دیدنشان رفته بودم ساعتها برایشان صحبت کردم تا باور کردند که رفتن تو حتی بر خلاف میل من بود و تو خودت می خواستی مدتی تنها بمانی تا بهتر بتوانی تصمیم بگیری .  آنا با مهربانی دست یزدان را گرفت و گفت : پسرم از تو می خواهم که میهمانانت را با دیده احترام بپذیری و سعی کنی گذشته را هر چند سخت است فراموش کنی .  یزدان با شنیدن صحبت پایانی آنا از جایش برخاست و به سمت پنجره رفت و با شگفتی از آنچه که می دید گفت : آنا چرا اینکار را کردی ؟ آنا با شتاب در مقابل یزدان ایستاد و در حالی که به آرامی گریه می کرد گفت : یزدان خود خواه نباش به این فکر کن که تو در مورد فرزندت چنین کوتاهی کرده بودی آیا توقع نداشتی که ترا ببخشد . در ضمن در این مدت می بایست به این فکر کنی که در زندگی تو یکنفر تصمیم نگرفته بلکه چندین نفر بودند که راه زندگی تو را مشخص کردند .  سکوت یزدان چنان طولانی شد که آنا بار دیگر مجبور به صحبت شد و گفت : دوری مادرت از تو چند دلیل دارد که باید به آنها از دریچه قلبی صاف نگاه کنی ضعف روحی مادرت و از همه مهمتر خواسته سپهر راد برای تعیین محل زندگی تو گر چه باعث تنهائیت شده اما دلایل قانع کننده ای هستند .  یزدان پسرم از تو می خواهم که نگذاری همان افسوسی که آنها را آزار می دهد در آینده تو را هم دچار خود کند .  سکوت یزدان باعث شد که آنا بگوید : حالا بهتر است لباس بپوشی و خودت به استقبالشان بروی باور کن مادرت با وجود دلتنگی این حق را به تو داده که نخواهی آنها را ببینی . اما تو میتوانی از صمیم قلب آرزوی مادرت را بر آورده کنی . آنها دوستت دارند و هر دو به تو احتیاج دارند ، کمکشان کن پسرم .  یزدان در پایان صحبت آنا به آرامی از در خارج شد با گذشتن از محوطه حیاط ماشین سفید رنگ بسیار با شکوهی را دید که پدر و مادر در آن نشسته بودند . مادر در انتظار آمدن یزدان بی تحمل شده بود و هر لحظه به اطرافش می نگریست در آخرین لحظه نگاهش یزدان را دید که آرام به سمتشان می آمد . دیدن قامت آشنای یزدان باعث شد تا سراسیمه از ماشین پیاده شود .  یزدان با دیدن چشمان گریان مادر براستی گذشته را فراموش کرد و با سلامی آرام ، به انتظار برخوردی از او ماند . مادر بی هیچ صحبتی خودش را در آغوش یزدان انداخت و زیر لب از او می خواست موقعیت او را در گذشته درک

۹۴
کند و از او ناراحتی نداشته باشد . یزدان با نگاهی جذاب و در عین حال سرکش به چشمان مادر نگریست و پس از تاملی کوتاه چندین بار پیشانیش را بوسید و به او خوش آمد گفت .  شایگان در انتظار کنار رفتن ثریا در همانا ایستاد . پس از لحظاتی طولانی ، مادر از یزدان جدا شد و یزدان فرصت کرد تا به شایگان هم خوش آمد بگوید . لحن ساده شایگان که او را پسرم خطاب می کرد باعث شد که یزدان با کمال میل او را پدر بخواند .  کلمه پدر اشک را به دیدگان هر دو نشانده بود . پس از لحظاتی با شروع باران همگی برای فرار از سردی هوا و خیس شدن به کلبه کوچک اما گرم یزدان پناه بردند .  با گذشت ساعتی از روز به رغم شدت باران تقریبا نیمی از اهالی روستا با نگاهی کنجکاو برای دیدن ماشین و افراد ساکن کلبه به آنجا می آمدند . پرده های اطلس سفید رنگ ماشین از بین پنجره نیمه باز براحتی همه را به لمس آنها می طلبید .  یزدان با نگاهی نا راضی از پنجره کلبه این صحنه را مشاهده می کرد و با فکری کوتاه رو به پدر و مادر گفت : می دانم که محیط محدود و کوچک اینجا برای شما کسالت آور است ما می توانیم دیدار کامل و صحبتهای خودمان را در تهران انجام دهیم . مادر با لخندی رضایت بخش صحبت یزدان را تایید کرد و گفت : من هم نظرم همین است ، بهتر نیست هر چه زود تر حرکت کنیم . یزدان بسمت مادر چرخید و با رضایت گفت : شما امروز حرکت کنید و من هم در چند روز آینده به شما خواهم پیوست .  مادر با مخالفت از پیشنهاد یزدان گفت : دیگر نه ، هر زمان که تو حرکت کنی ما هم با تو می آییم یزدان در حالی که لبش را به دندان می گرفت سعی کرد آرام باشد و در همان حال گفت : آیا فکر می کنید من باز هم فرار می کنم ؟  مادر با شتاب گفت : نه عزیزم چرا این فکر را کردی ما فقط می خواهیم در کنار تو باشیم و با هم حرکت کنیم . شایگان در تایید صحبت ثریا افزود : صبح فردا با هم حرکت می کنیم  . یزدان با تکان سر مخالفتش را اعلام کرد و خواست آن را بر زبان بیاورد اما مادر با نا رضایتی گفت : خواهش می کنم مخالفت نکن می خواهم زود تر از این با تو صحبت کنم. یزدان با نا امیدی گفت : می دانم که نمی توانید حتی امشب را تحمل کنید پس چرا به خودتان سختی می دهید ؟ ثریا با لحنی هیجان زده گفت : یزدان عزیزم برای تو بیش از آنچه که فکر کنی برنامه دارم پس بهتر است خودت را در این روستای دور افتاده معطل نکنی و همین الان با ما به تهران برگردی .  یزدان مکثی کرد و با نگاهی کوتاه به آنا گفت : می خواهم قدری قدم بزنم و سپس از در خارج شد . در تنگنای سختی قرار گرفته بود و می دانست که نمی تواند راهی را انتخاب کند که به آن علاقمند است .  زمانی به خودش آمد که در مقابل خانه انتهای کوچه ایستاده بود . نمی دانست که چه باید بکند . خواست باز گردد که در همان حال در کلبه باز شد و گلاب از آن بیرون آمد . گلاب با دیدن یزدان برای سلام کردن به کنارش آمد .  یزدان رو به گلاب با مهربانی گفت : گلاب جان خواهرت خانه است ؟ گلاب با هیجان رو به یزدان گفت : نه آقا یزدان ، تو انبار پشت خانه است . بگم بیاد ؟ یزدان دستی به سر گلاب کشید و با لبخندی بی رنگ گفت : نه خودم به نزدش می روم و سپس به سمت پشت کلبه حرکت کرد ، در کنار درخت زیتون پشت حیاط مکثی کرد و سپس قدمهایش را محکمتر از قبل برداشت .

۹۵
گلاره بی توجه به محیط اطرافش در کنار سبد مرغها بر زمین نشسته بود ، دیدن آن ماشین و برخورد صمیمانه ای که یزدان با سر نشینان آن داشت احساس سر خوردگی را در او به ارمغان آورده بود ، چنان که سعی کرده بود خودش را در آن انبار تاریک و نم زده از همگان پنهان کند . از اینکه پایش را بیش از گلیمش دراز کرده بود بار ها به خودش نا سزا گفته بود در نظر گلاره ساده دلیش آنقدر واضح بود که باعث خجالتش می شد . قطرات اشکش را در سکوت انبار از گونه اش پاک کرد ، در همان لحظه یزدان به انبار وارد شد . با وجود نیمه تاریک بودن محیط انبار ، یزدان گلاره را دید و به سمتش رفت . گلاره با دیدن یزدان از جایش برخاست با مقایسه ای که تا آن لحظه در آن انبار برای خودش انجام داده بود از برخورد گذشته اش احساس پشیمانی می کرد اما نمی دانست که چه باید بکند . یزدان در مقابلش ایستاده بود و در سکوت او را می نگریست .  گلاره با خودش فکر کرد این بهترین زمان است تا رفتار ساده لوحانه گذشته اش را پاک کند برای همین سکوت میانشان را شکست و گفت : کاری داشتید ؟ یزدان سلام کرد و گلاره شرمسار سرش را پایین انداخت . پاسخ سلامی را که گلاره داد آنقدر آرام بود که یزدان به سختی آن را شنید .  سقف انبار کهنه تر از آن بود که در مقابل باران نفوذ نا پذیر باشد و این موضوع باعث شده بود که جوی کوچکی از قطرات باران در وسط انبار پدیدار شود و نگاه گلاره تا صحبت یزدان به آن جوی آب ثابت بود . یزدان رو به گلاره گفت : چرا در این سرما این جا آمدی ، حالت خوب است ؟ رنگت پریده . گلاره با شتاب رویش را از یزدان برگرداند و به بهانه جا بجا کردن ظرف آب مرغها به سمت انتهای انبار رفت .  یزدان به راحتی متوجه رفتار آشفته گلاره شده بود برای همین خواست با جملاتی ساده او را به آرامش دعوت کند و گفت : چرا با من حرف نمی زنید ؟ صحبت یزدان گلاره را آشفته تر کرد چنان که یکبار به سمت یزدان رفت و گفت : چرا حرف می زنم ، من خسته ام خسته . مرا ببخشید و خواست تا از کنار یزدان بگذرد اما یزدان تصمیم داشت که تا تمام شدن صحبتش او را نگاه دارد . برای همین در مقابلش ایستاد قدمی را که بر داشته بود در جوی کوچک گل آلود آب فرو رفت و باعث شد که قطرات آب و گل به دامن گلاره بپاشد . یزدان نگاهی به دامن گلاره انداخت و از او عذر خواست اما گلاره با تکان دادن سرش گفت : مهم نیست من به این آب و گل عادت دارم اما شما . . .  یزدان دانست که منظور او چیست برای همین گفت : اشتباه می کنید و ای کاش جرات آن را داشتم تا از آنچه در درونم است برای کسی بگویم که می دانم مرا می فهمد . . .  دختر با نفسی بریده صحبت یزدان را قطع کرد و گفت : خواهش می کنم دیگر بیش از این آزارم ندهید . یزدان بی توجه به صحبت گلاره گفت : اگر به اینجا آمدم به این علت بود که از شما تنها یک سوال بپرسم .  گلاره در حالی که آرام به سمت در انبار پیش می رفت گفت : بپرسید . یزدان بی حرکت در وسط انبار ایستاده بود و از همانجا رو به گلاره گفت : پس لطفا لحظه ای صبر کنید ، با ایستادن گلاره در چهار چوب در انبار ، یزدان گفت : فقط یک سوال از شما دارم که می دانم چشمان صادقتان آنرا به من خواهد گفت اما می خواهم آنرا از زبانتان نیز بشنوم آیا به انتظار مسافری خسته خواهی ماند ؟  گلاره با خنده ای کوتاه و بی رنگ گفت : می دانم که برای خداحافظی اینجا آمده اید . پس چرا عذابم می دهید ؟ یزدان گفت : خواهش می کنم من در رفتن اجبار دارم ، همانطور که در برگشتن به اینجا دارم حالا به من بگوئید آیا منتظرم می مانید ؟

۹۶
صحبت صریح یزدان گلاره را متعجب و خاموش کرد اما با یاد آوری آنچه که از صبح در ذهنش پرورانده بود قصد رفتن کرد و در همان حال با بغضی که اینک کار خودش را در زیر قطرات باران پنهان کرده بود رو به یزدان نگریست . لرزش لبانش باعث می شد که نتواند حرفش را بزند اما پس از لحظاتی به سختی گفت : آرزوی خوشبختی تان را از خدا دارم ، خداحافظ و سپس به سرعت از آنجا دور شد .  یزدان بیش از اینکه بتواند او را منصرف کند در میان حلقه ای اشک ، و احساسی متفاوت با تنهائیش در آن انبار مواجه شد .  لحظاتی بعد یزدان با قدمهایی آرام از انبار خارج شد و با نگاهی به کلبه زیر لب گفت : من پاسخ نگاهت را قبول می کنم ، منتظرم باش و سپس سست و خسته به سمت کلبه اش حرکت کرد .  در آن میان گلاره با تکیه به دیوار اتاق بر روی زمین نشست و در سکوت تمام به آرامی اشک می ریخت .  با ورود یزدان ، آنا در همان نگاه نخست او را آشفته تر از قبل دید اما ترجیح داد که سکوت کند . یزدان در مقابل چشمان متعجب همگی گفت : بسیار خوب با شما می آیم ، اما برای انجام کاری نا تمام خیلی زود به اینجا برمی گردم . مادر با شادی بی آنکه از صحبت پایانی یزدان چیزی درک کند گفت : عالی شد پس همین الان حرکت می کنیم ممنون پسرم .  یزدان با جمع کردن اندک وسایلش خود را مهیای رفتن کرد در آخرین دیدارش از آبگیر با خفقانی آشکار سعی کرد تمامی لحظات آن را در ذهنش به خاطر بسپارد و در هنگام حرکت ، آخرین نگاهش را به سمت کلبه انتهای کوچه ثابت کرد و زیر لب گفت : بر می گردم همانطور که نگاهت به من قول داد که منتظرم خواهد ماند .  آنا با درک ناراحتی یزدان برای آرام کردن او در ماشین یزدان نشست ، مادر و شایگان هم در پی آنها به حرکت خود ادامه دادند .  در رشت یزدان برای بدرودی که بحتم بازگشتی داشت مقابل مغازه عمید ایستاد . در هنگام دیدار با عمید سعی کرد موضوع رفتنش را با گرفتن توضیحی کوتاه به عمید بگوید اما عمید با نگرانی از یزدان خواست که برایش بیشتر توضیح دهد و یزدان با نشستن بر روی تخت انتهای مغازه به آرامی گفت : به خواست تقدیری که از آن نمی توانم فرار کنم می بایست بروم اما دعا کنید که خیلی زود به اینجا برگردم .  عمید با لبخندی مهربان رو به یزدان گفت : نگاهت خسته تر از آن است که بتوانی آنرا در قالب صحبت عنوان کنی لحظه ای آرام بگیر و برایم از علت رفتنت بگو . یزدان با مکثی کوتاه اتفاقات امروز صبح را برای عمید تعریف کرد و پیر مرد به آرامی گفت : پسرم به خدا توکل کن که بهترین و امن ترین تکیه گاه انسان است . امیدوارم که بزودی تو را ببینم .  یزدان در حالی که چشمهایش را بر هم می گذاشت سعی کرد از سوزش چشمانش بکاهد . عمید با درک ناراحتی یزدان گفت : خودت را کنترل کن پسرم این همان لحظه ایست که برایت گفته بودم پس زمان آن رسیده که همه را با احساس پاکت یاد کنی . پسرم یادت باشد که گاهی در آغاز قصه دل ایثار هم لذتی فراوان دارد . به خدا فکر کن و بدان که تو را در راه نمی گذارد . به حرف من یقین داشته باش . دیگر بهتر است بروی ، پدر و مادرت در انتظارت هستند .  یزدان با تکان سر صحبت دلگرم کننده عمید را پذیرفت و با در آغوش گرفتن عمید از او برای مدتی خداحافظی کرد .

۹۷
فصل بیست و دوم   قدمهای سست و کوتاه یزدان در هنگام ورود به خانه از اجباری آزار دهنده حکایت می کردند که پدر و مادر نیز به خوبی از آن آگاه بودند .  فصل پاییز محیط حیاط را تحت تاثیر خود در آورده بود اما پیچکهای نیلوفر با همان رنگ سابق بر طاق آلاچیق و نرده های انتهای حیاط نشسته بودند . انبوهی از برگهای خشک در زیر درختان حیاط دیده می شد . در عین حالی که برای یزدان غیر قابل تعریف بودند . آسمان با ابر های سیاه و غلیظش زیبایی آنجا را صد چندان کرده بود . در آن هنگام چند کلاغ سیاه با سر و صدای بسیار بر روی بالا ترین شاخه درخت چنار نشستند ، فریاد آنها باعث شد که مادر با چهره ای نگران و نا راضی آنها را موجودات بد صدای طبیعت بخواند اما این موضوع بر خلاف عقیده یزدان که آنها را با لبخندی کم رنگ می نگریست بود .  این حالت یزدان باعث شده بود که همه با کنجکاوی بیشتری به کلاغها نگاه کنند .  آنا برای اینکه آنها را از این حالت در بیاورد و به قدمها شتاب بیشتری بدهد جلو تر از همه برای باز کردن در سالن رفت و با صدایی بلند رو به آنها گفت : بفرمائید تو هوا خیلی سرد است .  با وارد شدن همگی به سالن سکوت و گرفتگی یزدان باعث شد که مادر و پدر در فکری جداگانه به این نتیجه مشترک برسند که برای مطرح کردن پیشنهادشان مدتی را به یزدان فرصت دهند تا بتواند با احساسی بیشتر آنها را بپذیرد .  یزدان به بهانه استراحت در همان لحظات نخست پس از مدتها به اتاقش وارد شد .  تصمیم به استراحت نیز بی نتیجه ماند چرا که با گذشت لحظاتی از نگاه کردن به سقف خسته شد . از روی تختش برخاست و بسمت پنجره رفت . گرفته بودن هوا و زردی برگ درختان برای یزدان دلبستگی خاصی داشت چنانکه تنها آرزویش در این لحظات این بود که ساعتها در سکوت بتواند به آن منظره خیره شود .  نگاهش به برگهای رنگارنگ روی ایوان ثابت بود اما ذهنش در اندیشه چشمانی بود که برایش در این مدت گیرایی خاصی داشتند . نا خود آگاه به آخرین برخوردش فکر کرد ، احساس می کرد که نگاه گلاره از سوالات زیاد و ترسی مبهم حکایت می کرد اما در واقع نمی دانست که چرا آنها مطرح نشدند تا به آنها پاسخ گوید .  با اولین بارش قطره های بارانی که بی هدف شیشه پنجره را نا دیده گرفته بودند و محکم به آن برخورد می کردند باز فکرش را به سوی گلاره برد آن زمان که در اثر افتادن گلاره خواست به او کمک کند بارن چقدر برایش خوش یمن بود و هر قطره اش در آن محیط ترنمی زیبا برایش می نواخت . . .  حال چطور می توانست جای خالی آن محیط ، آبگیر و جنگل مرطوب و دوست داشتنی ، حتی آن کوچه شیب دار را پر کند و از همه مهمتر چهره گلاره را که همیشه با لبخندی گرم اما خسته توام بود .  دلتنگیش او را بسمت صحبتهای کوتاهی که با او داشت هدایت کرد و در آخرین لحظه چشمان گلاره به او فهمانده بود که منتظرش خواهند بود و این انتظار چقدر شرین بود اما ناگهان باز تردید ذهن یزدان را به خود گرفت ، آیا او به انتظارم خواهد ماند ؟  اگر چنین بود چرا آنرا به زبان نیاورد .  و بار دیگر تردید ها فکرش را به زیر سلطه خود کشاندند . . .

۹۸
فرامرز که از آمدن یزدان به وسیله آنا مطلع شده بود ساعتی پس از ورودشان برای دیدار یزدان به آنجا آمد . فرامرز از آنا خواست که در همان اتاق یزدان او را ببیند ، برای همین به آرامی در حالی که با ذهنش کلنجار می رفت تا بدنبال بهترین برخوردش بگردد بسمت پلکان سالن حرکت کرد بر خلاف معمول باز بودن در اتاق باعث شد که در حال وارد شدن با صدای بلند بگوید شیر بیشه ما قصد فرار ندارد که در را بروی خودش باز کرده ؟  یزدان با شنیدن صدای آشنای فرامرز نگاهش را از پنجره گرفت و در حالی که از آن فاصله می گرفت گفت : آنکس که شیر بیشه بود ، وحشی و رها حالا در بند شده ، بیا خودت از نزدیک ببین .  تن صدایش گر چه سرشار از اندوه بود اما فرامرز در آن لحظه به این نیندیشید و برای در آغوش گرفتن یزدان بسمتش رفت . با نزدیک شدن به یزدان تازه به اندوه او پی برد و در همان حال به آرامی گفت : چرا هنوز نخواستی احساس مسافر بودن را از خودت دور کنی ؟ یزدان از فرامرز فاصله گرفت و بر لبه تخت نشست و فرامرز نیز به پیروی از او در کنارش قرار گرفت .  سکوت میان آنها با سوال فرامرز که علت ناراحتی یزدان را می پرسید شکسته شد و یزدان در پاسخ به فرامرز گفت : شاید برای برگشت آمادگی نداشتم اما می خواهم از تو بشنوم از آینده ای که برای خودت در نظر گرفتی . فرامرز با احساس کردن آشفتگی یزدان شرم کرد تا از خوشبختی و رضایت خودش چیزی بگوید برای همین با پرسیدن اینکه آیا بازگشت به تهران به اجبار بوده یا نه ؟ بار دیگر یزدان را مجبور به تعریف از سفرش کرد و او با لبخندی اطمینان بخش رو به فرامرز گفت : بنظر تو آیا من می توانم کاری انجام دهم که بر خلاف میلم باشد . خیالت آسوده باشد آمدم تا به گفته عمید خود خواه نباشم و تمامی راههای پر پیچ و خم را تا رسیدن به هدفم دنبال کنم . و سپس در حالی که نگاهش را از پنجره به حیاط می کشاند با زمزمه ای آرام ادامه داد : با آمدنم متوجه شدم که خود خواه نیستم اما ظالم چرا هستم . فرامرز بی خبر از اتفاقاتی که برای یزدان در این مدت پیش آمده بود گفت :  نمی فهمم منظورت از این حرف چیست اما بهتر است خودت را با این افکار آزار دهنده شکنجه نکنی . آنطور که من تو را شناختم ، می دانم که حتی با کلمه ظلم هم خیلی فاصله داری .  یزدان از صحبت ساده فرامرز به خنده افتاد ، اما خنده ای که حاکی از رضایتش نبود .  فرامرز گیج و سر در گم رو به یزدان گفت : آیا می خواهی از ابتدای سفرت برایم بگویی یا نه ؟ و یزدان با حالتی عصبی از یاد آوری آنچه که بر او گذشته بود و شاید هم از دلتنگی روز های رفته ، مو هایش را از پیشانیش عقب زد و گفت : بسیار خوب برایت از سفرم می گویم از آشنائیم با عمید پیر مردی با هیبتی صوفی که کارش تعمیر ساز هایی بود که گاهی از شدت خشم و نا کامی آسیب می دیدند . برایت از همان کلبه می گویم که رو به باغ آبگیر بود و با شکیبایی تمام مرا مدتها تحمل کرد . از تردید هایم می گویم از احساس زیبا و ساده که مرا به خودش مبتلا کرد و در آخر از قول چشمهایی می گویم که به آنها دلخوشم . . . صحبتهای پراکنده یزدان برای فرامرز غیر قابل درک بودند برای همین تصمیم گرفت مدتی را در سکوت بگذراند تا به یزدان این فرصت را بدهد قدری آرام شود . برای همین در پشت پنجره اتاق ایستاد و در همان لحظه با دیدن فرود اولین دانه های برف که از پیروزی خود بر قطره های باران می گفتند یزدان را نیز برای دیدن آن صحنه به کنارش فرا خواند .  یزدان در همان لحظاتی که بیرون را تماشا می کرد به فرامرز گفت : فرامرز از خودت برایم بگو آیا همسرت را به قصر آرزو هایت بردی یا نه ؛ فرامرز با دست کشیدن بر شیشه پنجره که بر اثر دو جریان هوای گرم و سرد که در

۹۹
بیرون و داخل اتاق وجود داشتند مه انباشته شده بر شیشه را پاک کرد و گفت : خودت می دانی که مدتهاست او را به خانه قلبم بردم . و سپس با خنده ای کوتاه ادامه داد اما هنوز برای زندگی به قصر پریان نبردمش . یزدان بی توجه به شوخی فرامرز رو به او ایستاد و گفت : آخر تاخیر دیگر برای چیست .  فرامرز گفت : با وجودی که مرجان تمامی شرایطم را با کمال میل پذیرفته اما . . . صحبت نا تمام فرامرز باعث شد که باز نگاه یزدان به سمت پنجره کشیده شود و در همان حال گفت : فرامرز عزیز بهتر است عجله کنی زیرا که تاخیر گاهی اوقات برای انسان گران تمام می شود .  در آن هنگام آنا برای صرف شام آنها را به پایین فرا خواند و هر دو مرد جوان در افکاری متفاوت از اتاق خارج شدند .  نزدیک به یک هفته از بازگشت یزدان به خانه می گذشت و او تمام وقتش را در گلخانه مطبوعش می گذراند و در تمام آن مدت سعی می کرد با بستن چشمانش محیط آبگیر را با تمام خاطراتش بیاد آورد .  و در آن مدت از اینکه می دید شایگان با رسیدن به گلهای گلخانه با او در احساسش نسبت به آن محیط شریک است احساس دلپذیری نسبت به او پیدا کرده بود .  و از آن سو مادر در پی فرصتی برای باز گو کردن پیشنهادش بود ، اما هنوز موقعیت را مناسب نمی دانست و این انتظار او را بی حوصله کرده بود .  شایگان در حالی که نگاهش را بسمت همسرش که در مقابل میز آرایش زیبایی نشسته بود می کشاند آرام رو به او گفت : ببین عزیزم نزدیک به یک هفته است که یزدان را یافتیم آیا زمان آن نرسیده به او بگوییم که چه برنامه ای برایش در نظر داریم .  ثریا از میان آینه به همسرش نگاهی کرد و سپس در حالی که به سمت او می چرخید گفت : باور کن که نمی دانم چه زمان بهترین موقع برای مطرح کردن آن است . ای کاش تو این کار را بعده می گرفتی احساس می کنم یزدان به تو نزدیک تر است تا به من .  شایگان با برخاستن از جای خود به سمت همسرش حرکت کرد و با نگاهی شیفته وار به او گفت : اگر فکر می کنی که چنین کاری بهتر است قبول می کنم اما بدان که مطرح کردن تصمیممان مبنی بر بردن او به ترکیه از نظر من باعث خشمش می شود .  ثریا با لبخندی کوتاه گفت : تو باید بهتر از من یزدان را شناخته باشی ، بهتر است از راهی وارد شوی که با احساسات و عواطف او آشنا باشد در آن صورت حتما قبول خواهد کرد . سپس با نگاهی به تصویرش درون آینه ادامه داد : به جرات می گویم بر خلاف ظاهرش قلبی سرشار از احساسات گرم و دلپذیر دارد .  شایگان در حالی که پیپش را در دست می چرخاند گفته همسرش را با تکان سر تایید کرد و به او این قول را داد که در یکی دو روز آینده یزدان را از کاری که مدتها در تدارکش بودند مطلع کند .  در میان گلخانه فریاد خشمگین یزدان و مشتهایی که از شدت عصبانیت می لرزید باعث سکوت شایگان شده بود . شایگان با حفظ کردن آرامشش سعی کرد یزدان را نیز آرام کند اما یزدان بی توجه به او با فریادی آشفته ذکه از شدت عصبانیت می لرزید گفت : بسیار خوب می دانستم که دلیل جستجویتان و اینکه تا الان خودتان را در اینجا نگه داشتید نمی بایست فقط دیدار من باشد ، لطفا برایم صریح بگویید در آنجا چه وظیفه دارم . شایگان در همان حالی که بر روی صندلی سفید رنگ فلزی گلخانه نشسته بود با لحنی آرام رو به یزدان گفت : می خواهم پسرم باشی

۱ ۰ ۰
صحبت کوتاه اما پر محبت شایگان بسرعت در یزدان اثر کرد چنان که با لبخندی بی رنگ گفت : پسرت بودم ، هم پسر تو و هم پسر مادر اما هیچکدامتان نخواستید .  شایگان سرش را تکان داد و گفت : ببین پسرم بهتر است پیش داوری نکنی و این اجازه را به من بدهی که برایت توضیح دهم و در آخر تصمیمت را بگیر و آنطور که آسوده ای عمل کن .  یزدان با فکری کوتاه در مقابل شایگان نشست و خود را منتظر صحبت شایگان نشان داد و شایگان به صحبتش ادامه داد .  پسرم یزدانت دلم می خواهد در ابتدای صحبتم از پدرت یزدان سپهر راد بگویم ، از او که ابهتش بمانند تو بود ، باور کن راست می گویم همان قد و قامت همان جسارتش در خواستن و همه این خصوصیات ظاهری و باطنیش بود که در همان نگاههای نخست خودم را شکست خورده دیدم .  ثریا ، مادرت دختر خاله من چنان شیفته اش شده بود که با گذشت مدت کوتاهی همه از آن احساس بر خلاف آرزوی من دو جانبه بود زیرا که ثریا با شکوه و طنازی فراوانی که داشت بسیار زود سپهر راد را بسمت خودش جذب کرد .  با آمدن مهره ای قوی به نام سپهر راد به شطرنج قلب ثریا ، خیلی زود تر از آنچه که فکرش را بکنی بکناری رفتم و من در دخمه یاس و نا امیدی شاهد عشق آنها بودم .  اما فکر نکن که مرگ سپهر راد مرا خوشحال کرد به خداوند بزرگ من هم در غم رفتن آن مرد گریستم اما چه سود  . . . شایگان با لبخند محزونی که به لب داشت براحتی صدق گفته اش را به یزدان ثابت کرد و ادامه داد : از آنا شنیدم که مدتی پیش از این موضوع با خبر شدی و فقط می خواستم توضیحات او را کامل کنم ، مادرت در آن لحظات سخت بحرانی بود که تو را بدنیا آورد و من با کوشش زیاد خواستم که ثریا را به زندگی معمول باز گردانم گر چه تصمیم من در ابتدا بسیار سخت عملی شد اما با کمک اطرافیان و قبول واقعیت تلخ از جانب مادرت توانستم تغییری هر چند کم در روحیه او داشته باشم .  اما این حق را به او می دادم که نتواند بسرعت از چهار دیواری زجر آورش بیرون آید و بعد از سپهر راد بتواند فردی دیگر را برای زندگی قبول کند . با این همه تلاش من تا یکسال و نیم پس از مرگ سپهر راد بی هیچ وقفه ادامه داشت ، روزی که ثریا به پیشنهاد من پاسخ مثبت داد درست در جشن تولد یک سالگی تو بود و این برای همه شادی آور بود . اما ازدواج ما مشروط به یک سری شرایطی که معمول اخلاق ثریا آنهم در آن شرایط بود صورت گرفت . البته با خواهش بسیار من و مادرت و پا در میانی چند تن از اقوام نزدیک سپهر راد ، را راضی به این کردیم که در شناسنامه تو من به عنوان پدرت معرفی شدم ، البته این تنها فکر خام ما بو که می توانستیم تو بدور از هر مسئله ای مرا بپذیری و سپهر راد پس از مدتی با این تصور که اگر نپذیرد چه بسا پیری و خستگی روحیش باعث شود که نتواند آن طور که می بایست تو را حمایت کند و این در آینده برای او عذابی بزرگ شود با تردید بسیار پذیرفت ، آنهم به این شرط که برگه ای را با حضور همان اقوام امضاء کنم تا هیچ حقی در انتخاب محل زندگیت و بسیاری دیگر از موارد نداشته باشم .  یزدان به آرامی صحبت شایگان را قطع کرد و گفت : چطور سپهر راد این اجازه را داد که من بعنوان تنها یادگار پسرش با نامی دیگر خوانده شوم . شایگان گفت : در آن روز ها روحیه سپهر راد چنان خراب بود که شاید مدتها

۱ ۰ ۱
خودش را هم فراموش کرده بود و ما با این صحبت که نمی خواهیم آینده تو تحت تاثیر مرگ پدر و ورود من به جمع خانوادگی باعث نا کامی تو شود او را قانع کردیم و باز یاد آور می شوم با همان شرطهایی که گفتم ، که آن شرطها باعث شدند من و مادرت عملا نتوانیم در چگونگی زندگی تو دخالتی داشته باشیم و یزدان باز صحبت شایگان را قطع کرد و گفت : آیا محبت و آسایشی را که از شما می خواستم آنهم تاثیر گرفته از همان شرایط بود : شایگان شرمگین سرش را تکان داد و با مکثی کوتاه گفت : چطور برایت بگویم توضیحش کمی مشکل است از همان ابتدای تولدت ، البته رنگ چشمانت باعث شد که ثریا مدتها نخواهد کسی را در این خانه ببیند و چهار سال بعد از آن بود که بار دیگر مادرت با یاد آوری روز های بیاد ماندنی زندگی با پدرت که دلیل آنهم شباهت شگفت آور تو به پدرت بود ، کاری کرد که بیماری روحی او بار دیگر باز گردد .  سکوت و ترس شبهای بلند این خانه باعث شده بود که گمان کنم ثریا بزودی از پای خواهد افتاد . محبت بی اندازه به تو و در همان لحظات ترس از تو او را کم کم به دیوانگی می کشاند و من در آن شرایط سخت تنها راهی را که می دانستم به مرحله اجرا گذاشتم و ترکیه را بری زندگی و کار برگزیدم وجود برادرم و چندی از اقوام خیلی زود ما را در آنجا ماندگار کرد در آن سالها ترس مادرت که آنهم دلیل بیماریش بود ما را از تو غافل کرد .  شایگان با قطع کردن صحبتش نفسی تازه کرد و با مکثی کوتاه رو به چشمان یزدان نگاه کرد و در دل با خود گفت : ای کاش می دانستم که در این لحظه به چه فکر می کند .  در آن هنگام یزدان با لبخندی ملایم گفت : خوب ، مشتاق شنیدنم ادامه دهید . شایگان ادامه داد : حتما خودت می دانی که به خواست و تقدیر خداوند دیگر صاحب فرزند نشدیم ، نا شکر نیستیم اما دلتنگ ، چرا هستیم . که البته آنهم دلمان می خواهد با محبت خودت و فراموش کردن گدشته این اطمینان را به ما بدهی که بتوانیم روی تو به عنوان تنها فرزندمان حساب کنیم .  سکوت شایگان باعث شد که یزدان هم لحظه ای به فکر فرو رود ، پس از آن شایگان با برخاستن از جایش در حالی که دستش را بر شانه یزدان می گذاشت گفت : تا هنگام شب می توانی بر روی خواهش ما فکر کنی و بدان که رد یا قبول آن هیچ تاثیری بر اینکه تنها فرزند ما هستی نمی گذارد و فقط خواهشی که از تو دارم این فرصت را به ما بدهی که بهتر بتوانیم تو را بشناسیم . من می روم و تو با خیال راحت تصمیمت را بگیر .  عصر هنگام با آمدن فرامرز و مرجان با خانم مقدم ، یزدان به افکارش در گلخانه پایان داد و به نزد آنها شتافت .  در چهره آرام و مصمم یزدان هیچ گونه اثری از قبول و یا رد پیشنهاد شایگان نبود با ورودش به سالن همه از جای برخاستند و فرامرز در آغوش گرفت یزدان رو به او گفت : به همراه مرجان و مادر آمدم تا اولین عزیزی باشی که بدانی همین امروز تصمیم گرفتیم دوم ماه آینده با جشنی ساده زندگی مشترکمان را شروع کنیم .  یزدان با جدا شدن از فرامرز رو بروی مرجان ایستاد و در حالی که سرش را به علامت احترام خم می کرد گفت : تبریک می گویم و از خداوند سعادتتان را می خواهم .  مرجان به رغم گذشته با حالتی اطمینان بخش بر او لبخندی مهربان زد و گفت : از لطف شما ممنونم . شما برای من و فرامرز مثل برادری دلسوز باشید .  در آن لحظه فرامرز با خنده ای بلند گفت : آن شب یزدان به عنوان ساقدوش یک داماد حتما رتبه خواهد آورد و شاید آن شب شاهد یک پیوند دیگر هم باشیم .

۱ ۰ ۲
یزدان در حالی که از صحبت فرامرز به خنده افتاده بود گفت : برادر جان باید بدانی که از این خبر ها نیست چرا که ستاره ام در جایی دیگر خواهد بود و سپس برای آنکه صحبتش باعث سوء ظن نشود ادامه داد : ستاره که به تقدیر سرنوشت فعلا از نظرم پنهان است تو دعا کن که خیلی زود آن ستاره را بیابم .  صحبت یزدان گر چه معنایی دیگر داشت اما همه جمع آنرا به قسمت پنهانی نسبت دادند که هنوز نا شناخته بود .  با ورود مادر و شایگان به سالن در حضور آنها صحبتشان حالتی رسمی به خود گرفت بر سر میز شام یزدان رو به جمع گفت : باید مرا ببخشید که در ابتدای صرف شام می خواهم شما را با صحبتهایم خسته کنم . اما می خواهم همگی عزیزان از آن مطلع شوید که تصمیم گرفتم به خواست مادر و پدرم آقای شایگان مدتی خیلی کوتاه را در ترکیه بگذرانم . صحبت کوتاه یزدان باعث شگفتی و البته خوشحالی مادر و شایگان شد ، اما بنظر می رسید که بقیه از این خبر چندان راضی نیستند .  آنا در حالی که قاشق را کنار بشقابش می گذاشت به یزدان نگاه کرد و یزدان که متوجه نگاه آنا شده بود با مهربانی به چشمان او نگریست و گفت : آنای عزیزم خیلی زود بر می گردم ، قول می دهم .  آنا با پاک کردن قطره اشکش گفت : راحت باش پسرم من تنها خوشبختیت را می خواهم . یزدان سرش را پایین انداخت . فرامرز در آن هنگام گفت : چه زمان می خواهید بروید . یزدان یعنی برای عروسی من نیستی ؟  یزدان با گفتن : نمی دانم بار دیگر سکوت کرد و شایگان رو به همه گفت : بهتر است به ما بقی صحبتمان پس از شام بپردازیم . صحبت شایگان باعث شد که همه در سکوت با ذهنی آشفته به صرف شام بپردازند .  پس از اتمام شام شایگان در سالن رو به فرامرز گفت : پسرم جشن عروسی تو برای همه مبارک است ای کاش رضایت می دادی تا جشن شما یک هفته جلو تر از زمانی که خودتان اعلام کردید برگزار شود یعنی حدودا بیست و ششم همین ماه در آن صورت می توانستیم همه ما در جشن شما شرکت کنیم و این افتخار را به من هم بدین که بهمراه پسرم برای جشن ازدواجتان تلاش کنم .  پیشنهاد شایگان باعث شد که فرامرز و مرجان نگاهی به هم بیندازند و در نهایت خانم مقدم رو به فرامرز گفت : پسرم اگر خانواده آقای رکنی هم آمادگی داشته باشند همان بیست و ششم جشن را برگزار می کنیم یعنی درست همان تاریخ پیشنهادی قبل مان در این صورت می دانم که جشن شما خاطره انگیز تر خواهد شد .  با قول پیشنهاد شایگان ، جمع در تحولی تازه به صحبت پرداخت و شایگان با ایستادن در کنار مبل یزدان دستش را بر شانه او گذاشت و رو به جمع گفت :  از فردا همه به تدارک جشن با شکوه فرامرز خواهیم پرداخت .  تدارک جشن با کمک شایگان و یزدان به سرعت رو به انجام بود بطوری که با گذشت نزدیک به دو هفته زمان جشن نیز بر روی کارتهای دعوت زده شد . . . فصل بیست و سوم  تالار مملو از جمعیت و گرمای شوفاژ ها دیگر مجالی به میهمانان نمی داد تا به این فکر کنند که جشن در زمستان برگزار شده است .  نوع تزئین تالار که به کمک یزدان و فرامرز انجام گرفته بود تحسین همگان را بر انگیخته بود تهویه مطبوع تالار باعث شده بود که حتی بوی طراوت بهار را نیز استشمام کرد .

۱ ۰ ۳
پیچکهای نیلوفر ابتدای سالن تا جایگاه عروس و داماد کشیده شده بود و ستونهای تالار نیز به همان صورت تزئین شده بودند .  کت و شلوار مشکی رنگی که یزدان آن شب به تن داشت و عینک قهوه ای رنگی که به چشم گذارده بود به او وقاری تحسین برانگیز داده بود بطوری که خیلی زود در جمع افراد مختلف پذیرفته می شد .  در انتهای شب یزدان به عنوان هدیه ای که می توانست برای همان ضایت بخش باشد اشعاری را به همراهی گروه موسیقی فرامرز خواند که البته مضمون همه آنها بواسطه جشن عروسی فرامرز متفاوت با اشعاری که در گذشته می خواند بود .  چند روز پس از برگزاری جشن ، یزدان با دعوت از مرجان و فرامرز به همراه خانم مقدم فکری را که در چند روز گذشته او را به خودش مشغول کرده بود باز گو کرد . پس از دقایقی با آمدن آنا رو به همه گفت : حالا زمان آن رسیده تصمیمی را که چندی پیش گرفتم برای شما هم بگویم . و با مکثی کوتاه افزود : گر چه سفرم با اختیار من و بازگشتم بدون اختیارم خواهد بود و چون دلم نمی خواهد در این مدت آنای عزیزم تنها باشد برای همین از خانم مقدم خواهش می کنم که دعوت من را برای زندگی با آنا در این مدت خانه بپذیرد . زیرا که این کار باعث می شود تمام عمر مدیونشان بمانم و در این مدت می توانید از دور فرامرز و مرجان را هم مورد حمایت قرار دهید . در این صورت من هم با خیالی آسوده این سفر را آغاز می کنم .  خانم مقدم با لبخندی مهربان ، به همه نگاه کرد و پس از مکثی طولانی که نشان می داد در حال فکر کردن است گفت : بسیار خوب حال زمان آن رسیده که با مصاحبت آنا بتوانم کمی استراحت کنم . صحبت خانم مقدم باعث شد که یزدان نفسی آسوده بکشد و رو به خانم مقدم گفت : ممنون از شما که خواهشم را قبول کردید و باعث شدید با خیال راحت مدتی را از آنا دور باشم .  با رفتن فرامرز ، مرجان و خانم مقدم ، یزدان سعی کرد به تمامی اتاقها و گلخانه ، حتی به حیاط سر بزند و برای مدتی حال و هوای خانه را در وجودش حفظ کند .  اتاق آینه ساعتی بیشتر را به خودش اختصاص داد لمس تصویر یزدان سپهر راد همان پدری که می توانست با دیدنش تمامی نقطه های تاریک زندگیش را روشن کند ، باعث شد که یزدان آهی بلند بکشد و زیر لب بگوید : پدر آیا تو به رفتن من رضایت می دهی ؟ ای کاش از نگاهت من می فهمیدم . و سپس با تاملی کوتاه ادامه داد :  می دانم که تو مادر را بیش از تصور من دوست داشتی پس می دانم با قبول خواسته او موافقی . فقط از تو می خواهم کمکم کنی تا در راهی که پیش گرفتم نمانم و سپس با لبخندی مهربان به مرد درون قاب از آنجا برخاست و آرام از در خارج شد .  هنگام شب صدای غمگینانه آهنگی را که یزدان با تار می نواخت باعث شد که آنا در پشت در اتاق او ، بی صدا اشک بریزد . نخواست به اتاق یزدان واد شود چرا که میدانست قبول تقدیری که نا گزیر از آن است به خودی خود برای یزدان آشفته کننده است ، دیگر لزومی نداشت که آنا هم با اشکها و صحبتهای دلتنگش ، رفتن را برای یزدان دشوار تر کند .  روز قبل از رفتن یزدان به دیدار پدر و پدر بزرگش رفت که در این دیدار مادر و شایگان هم او را همراهی کردند .  ساعتی پیش از موعود پرواز آقای بصیرت وکیل و دوست صمیمی شایگان با همان اتومبیل سفید رنگ زیبا برای بردن آنها به خانه آمد .

۱ ۰ ۴
یزدان با آخرین نگاهی که پیرامون اتاقش و تمامی زوایای خانه حتی اتاق آینه می کرد به خودش این اطمینان را داد که خیلی زود به آنجا باز گردد .  در فرودگاه ، فرامرز و مرجان با خانم مقدم برای بدرقه او آمده بودند در میان هیاهوی محیط آنجا این آنا بود که لحظه ای از او غافل نمی شد .  در هنگام وداع ، یزدان سر آنا را بر سینه اش گرفت و مو های سپید او را نوازش کرد و زیر لب در گوش او گفت : خواهشی که از تو دارم این است برای رفتن کوتاه من گریه نکنی ، چرا که مثل سفر دیگرم خیلی زود به نزد تو بر می گردم فقط کافی است که تا آن زمان هر دو صبور باشیم . آنا در حالی که آرام گریه می کرد گفت : منتظرت هستم پسرم زود برگرد . یزدان با بوسه ای که بر پیشانی آنا می زد زمزمه کرد : من در خاکم وطنم دو ستاره را خواهم گذارد ، پس بدان برای آنها هم که شده خیلی زود بر می گردم . آنا با شگفتی از آنچه که شنیده بود نگاهی به چشمان یزدان که در زیر عینک قهوه ای رنگش محبوس شده بودند کرد و با هیجان گفت : بگو که درست شنیدم دو ستاره برای قلب پسرم .  یزدان با اطمینان سرش را برای تصدیق گفته آنا حرکت داد و افزود : فرصت نشد تا برایت از او صحبت کنم اما پس از برگشتم حتما می گویم . برایم دعا کن آنا . با اعلام شماره پرواز و بردن ساکها به جایگاه ، خداحافظی سرعتی بیشتر به خود گرفت .  آنا از روی کیف تار یزدان بارانی او را به دست گرفت و با مهربانی و دلسوزی همیشگیش رو به او گفت : بهتر است حالا که از سالن بیرون می روی بارانیت را بپوشی هوای بیرون سرد است و یزدان بی هیچ صحبتی آنرا پوشید .  در نظر آنا قامت کشیده یزدان در آن بارانی ابهتی خاص به خود گرفته بود و با خود اندیشید : چطور دوری او را تحمل کنم آنهم فرزندی به مهربانی او . . .  و از تکرار افکارش در ذهن بار دیگر قطره های اشک از گونه اش به پایین غلطید . با اعلام دوباره زمان پرواز یزدان جدایی را از هر آنچه که در آنجا قرار داشت سخت می دانست اما نمی خواست در مقابل چشمان نگران آنا صحبتی از آن کند . و در حالی که لبش را به دندان می گرفت قلبا از وجود عینک که بر روی چشمهایش قرار داشت و باعث شده بود تا آنا چشمان غمگین اشک آلودش را نبیند خوشحال بود و در آن لحظه با خودش گفت : یکبار دیگر این نقاب تحمل مرا زیاد نشان می دهد .  با جدا شدن از آنا پس از چند قدم رویش را بار دیگر به سمت او چرخاند و با لبخندی اطمینان بخش برایش دست تکان داد . و در همان حال با بر گرداندن سرش قطره اشکش را که از زیر شیشه عینک سرک می کشید را بدور از چشمان بی تابی که او را بدرقه می کردند با دست از چشمانش پاک کرد .  با نشستن بر صندلی هواپیما در حالی که از پنجره نگاهش را به سرزمین خاطره هایش می کرد زیر لب گفت : دلتنگی بس است ، امید لغتی شیرین و آرامش بخش است و تقدیر گر چه انسان را به فکر می اندازد اما نیمی از آن نیز طعمی بمانند امید دارد . پس امید و تقدیر را به هم خواهم بخشید تا از آنها نتیجه ای مطلوب بگیرم . ای کاش انتظار برای من پایانی خوش داشته باشد .  این جدایی امتحانیست برای من و گلاره تا هر دو بدانیم که چقدر در راهمان صادقیم پس به امید دیداری روشن و زیبا به زودی به نزد عزیزانم بر می گردم ، بله بر می گردم . . . فصل بیست و چهارم

۱ ۰ ۵
روز از نیمه گذشته بود که یزدان بهمراه مادر و شایگان از سالن فرودگاه استانبول خارج شدند .  یزدان در همان نخستین نگاهی که به پیرامون خود داشت به این فکر کرد در جایی قرار دارد که کوچکترین علاقه ای به آن محیط در خودش احساس نمی کند .  با خروج از میان ازدحام مراجعین در سالن فرودگاه ، شایگان در قسمت در خروجی با جدا شدن از آنها به سمت اتومبیل سیاه رنگ مجللی که نشان می داد در آن مکان به انتظار آنها ایستاده است رفت ، و در همان حال که بسمت ماشین می رفت رو به یزدان گفت : گر چه چهره ات نشان می دهد خسته هستی اما باید از همین لحظه به تو بگویم که به اعتقاد من خاک ترکیه دامنگیر است و پس با خنده ادامه داد : الان نمی خواهم گفته ام را تایید کنی وبی بهر حال آن را درک خواهی کرد .  با نشستن در ماشین ، راننده به دستور شایگان برای نخستین دیدار یزدان به گردشی کوتاه در شهر پرداخت . یزدان باوجود خستگی بسیار در سکوت به توضیحات شایگان در خصوص استانبول گوش می داد . خیابانهای قدیمی شهر که اکثر آنها از عرض کم برخوردار بودند ، کوچه های شیبدار که کف آنها با سنگفرش پوشیده شده بودند و جمعیت نسبتا زیاد مردم در حال حرکت برای یزدان موضوع جالب و قابل دیدن نبود .  بدستور شایگان از میدانی گذشتند که در مرکز آن مجسمه مردی ایستاده را نشان می داد . شایگان با اشاره به سمت آن در ادامه توضیحاتی که برای یزدان می داد گفت : مجسمه را که با آن ابهت خاص می بینی مصطفی کمال اولین رئیس جمهور ترکیه است در پایین آن توضیحات کافی از کار های او نوشته شده که البته تامل و قضاوت کار های او را به تاریخ نویسان واقع گرا می سپاریم .  سکوت شایگان همزمان با عبور از آن میدان بود و یزدان بار دیگر به خیابان چشم دوخته بود .  در ادامه راه از کنار میدان اسب دوانی که از دوران بیزانس به یادگار مانده بود عبور کردند . یزدان می دید که از آن همه شکوه تنها جایگاه بازی فوتبال کودکان بر جای مانده و نیمکتهای سنگی که به عابران تعلق گرفته بود .  در همان لحظه توپ بچه ها به میان کبوتران نیمه اهلی آنجا پرت شد اما کبوتران با عکس العملی اندک چند متر دور تر فرود آمدند . و شایگان بار دیگر رو به یزدان گفت : این همان شهر امپراطوری با شکوه گذشته است . قسطنطنیه که تشکیل شده ، از مسجد های باشکوه و عظیم و عمارتهای متعدد سلاطین گذشته . و سپس با اشاره به سمت مقابلش ادامه داد : آن گلدسته ها متعلق به مسجد ایاصوفیه است . اگر خدا بخواهد در اولین فرصت به اتفاق هم تمامی مسجد های استانبول که شاهکار سبک معماری دوره های گذشته است را می بینیم .  با عبور از خیابانی که رو به دریا بود یزدان غرق در زیبایی آن محیط شد و شایگان با دیدن احساس رضایت یزدان از آن محیط به راننده اش دستور داد که سرعت ماشین را کم کند تا یزدان بهتر آن محیط را ببیند .  دیدن دو پل معلق در آن بعد از ظهر بی هیچ تشابهی یزدان را برای اولین بار پس از رسیدن به خاک استانبول دلتنگ شهرش کرد ، می توانست تصور کند که آنا هم اکنون در پشت پنجره سالن ایستاده و برای تماشای دانه برف به بیرون خیره شده . و در مکانی دیگر نیز گلاره را داشت که نمی دانست در آن لحظه به چه فکر می کند و یا در حال انجام چه کاری می تواند باشد .  صدای مادر که از شایگان خواست شیشه ماشین را برای جلوگیری از نفوذ سرما بالا بکشد او را به خود آورد و دانست که به خیابانی دیگر وارد شده اند .

۱ ۰ ۶
آخرین مکانی را که آنها دیدند مجموعه عمارات پراکنده سرای سلطان بود که در این زمان به صورت موزه ای با نام توپکاپی در آمده بود .  با ورود به خیابانی وسیع پس از مدتی کوتاه ماشین در مقابل باغی زیبا توقف کرد و یزدان در یافت که گردش آنها با رسیدن به مقصد پایان یافته .  خانه در خیابانی قرار داشت که بر خلاف دیگر خیابانهای استانبول از جمعیت کمی برخوردار بود . دو مجسمه که تصویر فرشته ای زیبا را در حال نواختن چنگ نشان می داد دو سمت باغچه های وسیع در باغ چشم اندازی زیبا به آن محیط بخشیده بود .  وجود برفهای پارو شده در کناره های دیوار باغ شدت بارش را در آن مدت نشان می داد . به خواست یزدان به رغم سردی هوا و سوزی که با هر وزش باد شلاق وار به صورت برخورد می کرد برای تقویت آرامشش از ماشین پیاده شد تا ما بقی راه را پیاده طی کند و مادر هم با اصرار در همراهی کردن او در این پیاده روی با یزدان همگام شد . ماشین با گذشتن از کنار آنها به سرعت در انتهای باغ ، مقابل بولواری با حوضهای چند طبقه ایستاد در همان هنگام یزدان با رو کردن به مادر گفت : با این هوای سرد بهتر بود که شما هم با ماشین می رفتید . ثریا در حالی که بازوی یزدان را می گرفت به آرامی گفت : نه این امکان نداشت ، چرا که تصمیم گرفتم از این به بعد همیشه با تو باشم .  یزدان در مقابل صحبت مادر به لبخندی کوتاه قناعت کرد و ندانست که این لبخند چقدر افکار ثریا را به بازی گرفته است .  در انتهای مسیر چند تن از مستخدمین برای استقبال از آنها در کنار پلکان به انتظار ایستاده بودند و شایگان با رو کردن به سمت آنها در حالی که صدایش از شدت شعف و هیجان اوج می گرفت گفت : پسرم یزدان شایگان را به همه معرفی می کنم ، او سالهای زیادی را در ایران زندگی کرده و به رغم علاقه اش به آنجا این افتخار را به ما داده که در کنار ما زندگی کند و از شما می خواهم با تلاش رفاه او را تامین کنید و باز شایگان در پایان صحبتش آنچه را که گفته بود بار دیگر به ترکی گفت .  پایان صحبت شایگان ، شروع گفتن خیر مقدم و تعارفات از سوی آنها بود اما خستگی یزدان حتی با قدم گذاردن در سالن که با سبکی تازه و زیبا دکور بندی شده بود توجه او را بخود جلب نکرد . در گوشه سالن پلکانی از سنگهای مرمر وجود داشت که با نرده هایی از همان جنس طبقه پایین را به بالا متصل می کرد . در کنار پلکان یکی از مستخدمین به انتظار یزدان ایستاده بود تا اتاقش را به او نشان دهد ، اما ثریا رو به او گفت : اسماعیل تو برو وسایل آقا را بیاور بالا من خودم اتاق را نشان می دهم ، مرد جوان را از همراهی کردن یزدان باز داشت و خودش با یزدان به طبقه دوم حرکت کرد . سالن طبقه دوم نیز مانند طبقه اول از دو سمت کشیده شده بود که با وجود وسعت زیاد سالن همه سطح آن با قالیهای قرمز رنگ زیبایی فرش شده بود .  با توقف ثریا در مقابل یکی از در ها یزدان نیز ایستاد ثریا با مکثی کوتاه در حالی که در اتاق را می گشود به آرامی رو به یزدان گفت : به خانه و به اتاقت خوش آمدی پسرم . یزدان در مقابلش اتاقی را دید که بسیار متفاوت با اتاق خودش در تهران بود ، پنجره های قدی بزرگ که در مقابلشان تراس وسیعی قرار داشت او را در همان ابتدا به آن سمت کشاند ، پرده ها از دو لایه حریر و اطلس سفید تشکیل شده بودند که در بالا با والنهایی از همان جنس از سادگی خارج شده بودند .

۱ ۰ ۷
گلدانهای گل در چند نقطه اتاق بر پایه های فلزی سفید رنگی قرار داشتند که در آن سرما به اتاق ، طراوت بهار را می بخشید .  یزدان با شگفتی تمام حتی پایه فلزی نگهدارنده تارش را دید در یافت که این اتاق به خواست مادر برای آرامش بیشتر او به این صورت در آمده است برای همین با چهره ای سپاس گذار رو به مادر گفت : آیا این اتاق با شکوه و زیبا تا پیش از آمدن من به کسی تعلق داشت که حال من آنرا غصب کردم ؟  مادر با شادی از رضایت یزدان در حالی که دو دستش را به هم می کوبید گفت : این اتاق از بهترین و زیبا ترین اتاقهای این خانه است که در چند سال گذشته حتی به کسی اجازه داخل شدن به آنرا هم ندادم چرا که می دانستم تو به اینجا می آیی برای همین در این سالها با سلیقه ای که در ذهنم از تو ترسیم کرده بودم برایت اینجا را آماده کردم  . یزدان با شگفتی از صحبت مادر گفت : یعنی چند سال است که این اتاق برای من آماده شده ؟ ثریا با تکان سر ، آرام بسمت پنجره رفت و در حالی که به حسب عادتش نمی خواست احساسات مخفیش را در حضور یزدان آشکار کند گفت : بله چند سال است و این تنها دلخوشی من در این مدت بود . آیا پسندیدی ؟  صحبت آرام مادر چنان در یزدان تاثیر گذارد که با در آغوش گرفتن مادر رو به او گفت : مادر این اطمینان را به تو می دهم که کارت بسیار زیباست این اتاق براستی دلپسند است و از آن بالا تر من به داشتن مادری چون شما افتخار می کنم .  لحن اطمینان بخش یزدان باعث گریه ثریا شد و در همان حال با صدایی که به زمزمه شبیه بود گفت : آیا این اطمینان را به من می دهی که کوتاهیم را فراموش کنی ؟  یزدان نگاهش را به چشمان مادر دوخت و ثریا با دیدن چهره و حتی آن چشمها با حسرت گفت : در این حسرت هستم که روز ها چه زود گذشته و من از آنها غافل بودم .  یزدان با بوسه ای آرام که بر پیشانی مادر می زد گفت : مادر همانطور که خودت هم می گویی گذشته ها سپری شدند پس بیا با هم آینده را ببینیم . گر چه نا معلوم است اما می تواند روشنی بخش باشد  . ثریا با لبخندی از رضایت ، صحبت یزدان را تایید کرد و پس از دقایقی گفت : به اسماعیل گفتم که غذایت را در اتاقت می خوری و بعد خیلی زود استراحت کن .  یزدان خواست بگوید که میلی به غذا ندارد اما چهره مشتاق مادر او را از اینکار باز داشت و با تکان سر به مادر این اطمینان را داد که تمامی خواسته اش را انجام می دهد .  یزدان با بیدا شدن از خواب برای لحظاتی از بودن در مکانی نا آشنا دچار شگفتی شده بود ، اما پس از تاملی کوتاه با یاد آوری آنچه که در این مدت بر او گذشته بود بار دیگر بر روی بسترش دراز کشید . با نگاهی به ساعت در یافت که از آخرین لحظات عصر روز گذشته در خواب بوده .  بار دیگر با بستن چشمانش سعی کرد به اتاق خودش در تهران باز گردد و پرده های ترمه پنجره رو به باغ خانه را با دست لمس کند ، از اینکه آن پرده ها بمانند پرده های اطلس و حریر این اتاق ، نرم نبودند احساس رضایت کرد و با دلتنگی از بخاطر آوردن چهره مهربان آنا و حتی باغ آبگیر و مدت سفرش به شمال ، زیر لب گفت : چقدر سخت است در یک زمان برای همه خود خواه نبود .

۱ ۰ ۸
با به صدا در آمدن در بار دیگر از جایش برخاست و با صدای بلند فرد پشت در را به درون اتاق فرا خواند ، اسماعیل با قدم گذاردن به درون اتاق با لهجه ای خاص که برای یزدان جالب بود گفت : ساعت از نه گذشته است ، خانم مرا فرستاده تا پس از صرف صبحانه شما ، برای دیدن خیابانهای اطراف به بیرون برویم . آیا مثل روز گذشته غذا را در اتاق تان میل می کنید ؟ یزدان در حالی که از روی تخت بر می خواست گفت : فعلا صبحانه نمی خورم بهتر است آماده شوی تا با هم بیرون برویم .  اسماعیل در جواب گفت : بسیار خوب آقا و از در بیرون رفت . یزدان نیز پس از مدتی کوتاه با گرفتن دوش از اتاق خارج شد .  ثریا در سالن ، یزدان را مهیای رفتن دید . سر و وضع آراسته او باعث شد که به حالتی افتخار آمیز رو به او بگوید : آیا برای دیدن و شناخت محیط اطرافت چنان عجله داری که نتوانستی حتی صبحانه بخوری ؟ یزدان با لبخندی کوتاه به سمت مادر رفت و در حالی که پیشانی او را می بوسید گفت : با اسماعیل تا پیش از ظهر بر می گردم . مادر با همان نگاه تحسین آمیز رو به او گفت : تا آخر هفته در جشنی مفصل به تمامی آشنایان و دوستان معرفی می شوی ، از همه خواهش کردم تا آن موقع برای خوشامد گویی به تو صبر کنند .  صحبت مادر باعث شد که یزدان مبهوت به او نگاه کند و پس از مکثی کوتاه گفت : مادر حتما باید این کار انجام شود ؟ مادر با پا فشاری بر تصمیمش گفت : هر چند اینکار فقط یک تشریفات و حتی در نظر تو کمی خسته کننده است اما بعدا می فهمی که انجامش لازم بود . حالا نمی خواهی در این فرصت کوتاه کمی خانه را بشناسی و پس به انتظار قبول پیشنهادش از جانب یزدان نماند و با گرفتن دست یزدان او را به انتهای سالن طبقه اول که بوسیله در بزرگ شیشه ای به باغ پشت خانه متصل شد برد .  گر چه زمستان و بارش برف ، باغ را از حالت خرمی و سر سبزیش بیرون برده بود اما یزدان در همان نگاه اول در یافت که طرح و سبک بخصوص باغ در بهار حالتی رویایی به خود خواهد گرفت . باغچه های پلکانی شکل تا انتهای باغ کشیده شده بودند و به گفته مادر از هم اکنون تایماز باغبان جوان و چیره دست آنها در فکر طرح دادن به شاخه های درختان بود که حتی فکر کردن به آن انسان را به وجد می آورد .  ثریا پس از صحبتش همراه با یزدان به سالن بازگشت و از آنجا به راهرویی نسبتا وسیع اشره کرد و گفت : حالا می خواهم چیزی را نشانت بدهم که می دانم حتما برای تو دوست داشتنی است و سپس با گذر از راهرو ، یزدان در مقابلش سالنی را دید که در میان خود استخری زیبا داشت ، صندلیها و همه آنچه که در آنجا قرار داشتند ترکیبی از رنگ آبی آسمانی بود که احساس آرامش بخشی را به بیننده القاء می کرد . هوای مطبوع آنجا باعث شد تا بگوید واقعا که زیباست و ثریا با شادی تمام در یافت دیدن آن مکان باعث رضایت یزدان شده است . برای همین با شادی در حالی که به ساعت طلایی ظریفش می نگریست گفت : خوب دیگر ساعت نزدیک به ده است با اسماعیل برو و از پارکینگ ماشین قرمز رنگ را بردار.  یزدان با قبول صحبت مادر پس از لحظاتی به همراه اسماعیل از در خارج شد .  وجود اسماعیل که همزمان یزدان بود او را بر آن داشت تا در ماشین پیرامون استانبول اطلاعاتی بیشتر کسب کند .  توضیحات اسماعیل حتی در گفتن زمان وقوع حادثه های دور چنان کامل و تاریخی بود که یزدان را برای مدتی به تجسم قسطنطنیه گذشته مشغول کرد و در پایان اسماعیل برای پاسخ به تشویق یزدان که اطلاعات او را ستود گفت :

۱ ۰ ۹
متشکرم اما زیاد هم کار بزرگی انجام ندادم چون که خواندن تاریخ ترکیه یکی از کتابهای درسیم است و در ادامه افزود : من از طریق کار خرج تحصیلم را مهیا می کنم .  یزدان گفت : پس اینطور که معلوم است مدتی دیگر از آن خانه می روی .  اسماعیل با جا به جا شدن بر روی صندلی ماشین گفت : البته اگر بروم با همسر آینده ام می روم . یزدان با خنده ای کوتاه گفت : مگر الان همسر آینده شما کجاست ؟ و اسماعیل در حالی که چشمانش از رضایت برق می زد با نگاهی به انگشتری که در دست داشت گفت : من در اصل عرب هستم و پالیز کرد است ، سه سال پیش بهمراه برادرش تایماز به خانه آقا آمدند و من همانجا با او آشنا شدم .  یزدان با فکر اینکه نام پالیز را امروز از زبان مادر شنیده سعی کرد او را بخاطر آورد و سپس با خنده ای کوتاه که ناشی از افکار مطلوبش بود آدرس مسجد بزرگ شهر را گرفت پس از گذشتن از میدانی که مجسمه بزرگ آتا تورک سمبل آن بود به سمت مسجد حرکت کردند .  سبک نمای بیرونی مسجد در نگاه اول یزدان را بیاد معبد های هندوستان انداخت گنبد ها و ستونهای باریک و بلند آن براستی که زیبا بود .  اسماعیل در پاسخ به تحسین یزدان به آرامی گفت : حق با شماست شکوه و ابهتی زیبا در معماری آن است که آمیخته به احساس معنویست ، برای همین در نظر همه مکانی با جذبه ای برتر از هر مکان دیگر است . اما افسوس که حالا این مکان زیبا فقط به موزه ای از یاد بود های گذشته بدل شده است .  در هنگام ظهر وجود تعدادی از نماز گذاران در یزدان احساس نوعی رضایت و پیروزی بوجود آورده بود . چنانکه باعث شد رو به اسماعیل بگوید : گر چه باور ها و اعتقادات ما را از تاریخ این شهر حذف کردند اما امروز متوجه شدم تمامی انسانها با داشتن اعتقادات الهی از هر کیش و آیینی با این اندیشه که ذات الهی فرمانروای بشریت است دلهای ما را به هم متصل کرده و آرزو می کنم که این فکر هیچ زمان هر چند برای لحظاتی کوتاه از ذهن ما خارج نشود و اما در آن صورت وای بر ما . اسماعیل با درک صحبت یزدان گفته های او را تایید کرد و پس از ساعتی به قصد خانه از صحن مسجد بیرون آمدند .  شب هنگام مادر به اتاق یزدان آمد و برای او خبر از پیشرفت کار های جشن آورد و یزدان با کشیدن نفسی بلند رو به مادر گفت : گر چه باز می گویم که این کار اصلا لازم نیست اما بهر حال من در اختیار شما هستم . مادر با گفتن : ممنون پسرم ، خواست از اتاق خارج شود اما با یباد آوری موضوعی برگشت و رو به یزدان گفت : آه یادم رفت خط تلفنی که در این اتاق است فقط به تو تعلق دارد و جدا از تلفن این خانه است . همین الان می روم تا با خیال راحت با تهران تماس بگیری آسوده باش پسرم . با رفتن مادر یزدان بسمت تلفن رفت .  صحبتهای مهربان آنا که با گریه در آمیخته بود احساس نیاز بودن در خانه و در کنار او را به اوج خود رساند . پس از قطع تلفن با ایستادن در پشت پنجره زیر لب زمزمه کرد : به زودی بر می گردم بخاطر قلب مهربان آنا و ستاره ای که در آن شب مهتابی با ترس و فرارش روح مرا هم با خودش برد و آن حرف نگفته . . . فصل بیست و پنجم   خانه شایگان پر بود از جمعیتی که به افتخار ورود یزدان به آنجا دعوت شده بودند .

۱ ۱ ۰
یزدان با حالتی معذب از طبقه بالا به آنها نگاه می کرد و این احساس نیز با فکر کردن به نوع پوشیدنش که بخواست مادر کت و شلوار رسمی که با کمی تغییر از طرح فراک گرفته شده بود تشدید می کرد . این لباس که از اعلا ترین جنس ماهوت سیاه بود به سفارش مادر از بهترین موسسه خیاطی استانبول تهیه شده بود که جذابیتی خاص داشت .  مو های مواج یزدان که حال در حصار روغنهای فراوان به او حالتی رسمی و خشک داده بود نا رضایتی او را بیشتر می کرد اما بر خلاف نظر وی حتی مستخدمین خانه هم با دیدنش لب به تحسین گشودند که این در نظر یزدان تعارفاتی بیش نبود .

رمان راز دل وحشی –قسمت پنجم

$
0
0

رمان راز دل وحشی – قسمت پنجم

re1244

اما پس از مدتها یزدان با پذیرفتن خیلی از واقعیتها ، بار دیگر از لنز استفاده کرده بود که این نشان از تحولی بزرگ بود . در میان پلکان سالن صدای شایگان همه را به خود جلب کرد و او با غرور و افتخار فراوان در هنگام رو کردن به حاضرین با صدای بلند گفت : خانمها و آقایان محترم متشکرم که این افتخار را به من دادید تا خوشحالیم را از آمدن پسرم به ترکیه با شما جشن بگیرم و حال معرفی می کنم ، پسرم یزدان شایگان همان که می بایست از امروز دست پدر و مادرش را برای یاری در دست بگیرد . در میان صدای کف زدنها شایگان به یزدان نزدیک شد و با در آغوش گرفتن او لحظه ای به یزدان خیره شد و سپس همگام با او پایین حرکت کرد .  مادر به مانند عادت همیشگی خود با پوشیدن دو پیسی به رنگ زرشکی تیره با ظرافت و زیبایی تمام اولین کسی بود که از میان جمع به یزدان نزدیک شد . بوسه آرام یزدان بر پیشانی وی باعث شد که از صمیم قلب بگوید : پسرم آرزو می کنم این افتخار را به من بدهی که همیشه در کنارم بمانی . و یزدان آرام در گوشش زمزمه کرد : مادر این را بدان در هر کجا که باشم شما را دوست می دارم .  ثریا با گفتن متشکرم پسرم ، آرام از کنار یزدان دور شد و فرصت را به دیگران داد تا مراسم معارفه را با یزدان انجام دهند .  در میان حاضرین نگاه یزدان به دختری جلب شد که با پوشیدن شومیزی از جنس حریر سفید نگاه همگان را به خودش معطوف کرده بود .  مو های بلند و قهوه ای رنگش که در قسمت پیشانی بر روی آنها نواری زرد رنگ تا پشت سر بسته شده بود او را زیبا تر نشان می داد ، حضور او در تمامی دوره های رقص این فکر را در ذهن یزدان انداخت که او هیچگاه از رقصیدن خسته نخواهد شد . در هنگام معارفه با بهرام شایگان برادر دوم شایگان معلوم شد آن دختر که براستی زیبائیش تمامی جشن را تحت الشعاع خود قرار داده بود پریوش فرزند دوم بهرام شایگان است .  پریوش در هنگام رو به رو شدن با یزدان در حالی که دستش را به سمت او دراز می کرد گفت : نظرتان در مورد این جشن که به افتخار شما ترتیب داده شده چیست ؟ یزدان با لبخندی کوتاه به کلمه خوب است قناعت کرد و پریوش نا راضی از جواب کوتاه یزدان دست او را گرفت و در حالی که از جمع خارج می کرد گفت : فقط همین ، به نظر من شما باید بهتر از این امشب تان را توضیح دهید . با یک دور رقص موافقید ؟ و بی آنکه منتظر پاسخ یزدان شود او را تا جایگاه رقص برد و یزدان در فرصتی که شتاب کار های پریوش به او تا آن لحظه اجازه نداده بود گفت : متاسفم اما من با رقصیدن هم میانه ای ندارم .  صحبت یزدان باعث شد که پریوش با حرکتی که به سر و گردنش داد با خنده بگوید یعنی شما از قرنهای گذشته به اینجا آمدید ؟ صحبت طنز آلود پریوش چند تن از افراد اطرافشان را هم متوجه خود کرد و در همان حال مردی به سمت پریوش آمد و با دعوتی که برای رقص از او می کرد او را به میان پیست رقص برد . در آن لحظه پریوش با

۱ ۱ ۱
طنازی خود گفت : پس لطفا نگاه کنید و تا آخر شب یاد بگیرید . یزدان با برگشتن به جمع شایگان ، در کنار او نشست .  پس از صرف شام بر خلاف فکر یزدان که احتمال تمام شدن این شب نشینی را می داد تازه بازی پوکر و رقص دسته جمعی کار خودشان را آغاز کردند . با دعوت از پریوش به بازی نیمی از گروه رقص هم در کنار او نشستند بازی تا ساعتی به صبح ادامه داشت و پس از آن جشن به پایان خود رسید .  یزدان در حالی که به سمت اتاقش می رفت به تفاوت میان دو دختری اندیشید که هر دو جذابیتی خاص داشتند اما آنچه که احساسش با تمام وجود ، آن را دوست داشت شرم نگاهی بود که بی اختیار با نگاه کردن به پریوش او را فاقد آن می دید . . .  دو روز پس از برگزاری جشن ، مادر به وسیله تلفن به یزدان اطلاع داد که آقای بهرام شایگان به همراه خانواده اش برای دیدار از او به آنجا آمده اند و خواست که هر چه سریعتر به آنها ملحق شود و یزدان نیز پذیرفت . اما پس از لحظاتی با به صدا در آمدن در اتاقش از روی تخت به سمت در نگریست نمی خواست به فردی که پشت در ایستاده و یقین داشت که مادر نیست اجازه ورود بدهد در همین فکر بود که در باز شد و با شگفتی بسیار پریوش را دید که با همان حالت دیدار قبل به او می نگرد . یزدان از روی تخت برخاست و پشت به او بر لبه تخت نشست ، کار پریوش باعش خشمش شده بود برای همین بدون آنکه رو به سمت او بگرداند گفت : آیا شما همیشه بدون اجازه وارد اتاق می شوید ؟ صدای خنده پریوش از پشت سرش به گوش رسید که گفت : و شما هم همیشه با این گونه صحبت کردن باعث ناراحتی افراد می شوید ، یزدان از صحبت پریوش لبخندی زد و از جایش برخاست و رو به او گفت : بسیار خوب ممنون که آمدید . پریوش بی توجه به لحن صحبت یزدان به داخل اتاق آمد و گفت : حالا این شد نمی پرسید برای چه آمدم ؟ یزدان به سمت شومینه اتاق رفت و با تکیه به دیوار آنجا گفت : بفرمایید می شنوم ، و پریوش بر لبه تخت نشست و گفت : امشب دلیک یکی از شرکای جوان عمو جان ما را برای یک شب نشینی دعوت کرده ، البته فقط جوانها حق آمدن به این جشن را دارند یعنی من و تو .  یزدان با خودش گفت : نه دیگر نمی توانم آن جشن را تحمل کنم ، برای همین رو به پریوش گفت : متاسفم با اسماعیل باید به دیدن قسمت دیگر شهر بروم . پریوش به یزدان نزدیک شد و یزدان بی اعتنا به نبود عینکش بر چشم ، هم چنان در جایش ایستاده بود و پریوش با نگاهی دقیق که به چشمان یزدان می کرد گفت : آه خدای من چقدر جالب است چرا من آنشب متوجه این تفاوت نشدم یزدان بی توجه به صحبت او گفت : بهتر است شما به سالن بروید و من هم تا لحظه ای دیگر به آنجا می آیم . صدای خنده پریوش در گوش یزدان پیچید ، خواست چیزی بگوید اما منصرف شد و پریوش با تاملی کوتاه گفت : بروم ؟ نه تازه برایم خیلی جالب شده اید . سپس با قدم زدن در اتاق اشاره به تار یزدان که در پایه نگهدارنده اش قرار داشت گفت : این طور که معلوم می شود موسیقی مورد علاقه شما تار است . یزدان با نشستن بر صندلی گفت : بله نواختن تار را دوست دارم . پریوش بسمت تار رفت و در حالی که آنرا بدست می گرفت گفت : اما من علاقه زیادی به بانژو دارم و از نواختن آن لذت می برم .  یزدان در حالی که سعی می کرد بی حوصلگیش را از آن صحبتها پنهان کند گفت : بله متوجه هستم بانژو هم مانند گیتار است که البته از پنج تا نه سیم تشکیل می شود .

۱ ۱ ۲
پریوش در حالی که شانه اش را بالا می انداخت گفت : بله درست گفتید ، اطلاعاتتان از موسیقی کامل است و سپس با بر داشتن کیفش از روی تخت گفت : بهر حال هنوز نگفتید که آیا امشب مرا همراهی می کنید ؟ یزدان گفت : احساس می کنم عدم علاقه ام به آن محیط شما را هم کسل کند . پریوش در حالی که بسمت در می رفت گفت : مطمئن باشید علاقه نداشتن شما به آن محیط فقط به خود شما مربوط می شود چون من سعی می کنم از همه چیز رضایت داشته باشم و در ضمن این رفتن به خواست مادر و پدرتان هم است پس قبول کنید ساعت هشت می آیم تا با هم برویم فعلا خدا نگهدار .  صحبت پریوش تمامی کار های او را مشخص کرد به همین خاطر ساعتی قبل از موعد مقرر بار دیگر بکمک اسماعیل لباسهایی را پوشید که از آنها راضی نبود .  در ماشین سکوت پریوش و یزدان چنان عمیق بود که تا هنگام رسیدن به خانه هم شکسته نشد .  در سالن غوغا و هیاهوی جمعیت باعث شد که یزدان از آمدن به آنجا پشیمان شود شب نشینی آن شب هم بمانند جشنی که به افتخار او ترتیب داده بودند از یک خصیصه پیروی می کردند با این تفاوت که وجود جمعیتی که همه جوان بودند باعث شده بود که خنده ها و شوخیها از وقاحتی بیشتر برخوردار باشند .  افراط در نوشیدن همه را بی قید و شاد نشان می داد . علاقه پریوش به جمع باعث شد که خیلی زود از یزدان جدا شود و به مدعوین رقص بپیوندد . لباس دکلته ابریشم خالصی که پوشیده بود او را بسیار زیبا تر کرده بود .  تنهایی یزدان خیلی زود با آشنایی احمد یکی از بچه های ایرانی که سال گذشته به آنجا آمده بود پایان یافت .  اما در میان صحبت احمد یزدان از همانجا که نشسته بود پریوش را دید که بی قیدیش باعث گستاخی جوانی شده بود ، چنان که بازوی پریوش را رها نمی کرد . یزدان با عصبانیت بسرعت از جا برخاست و با شدت جمعیت را کنار زد و در حالی که سیلی محکمی به آن جوان می زد پریوش را از آن جمع بیرون آورد . صدای زیاد استریو ها باعث شد فقط چند نفری که در کنار آنها بودند از جریان مطلع شوند .  شدت عجله یزدان و خشم و عصبانیتش چنان بود که با گرفتن دست پریوش بدون آنکه به او فرصت پوشیدن کامل پالتویش را بدهد از سالن خارج شد و با بیرون آوردن ماشین از پارکینگ او را در ماشین نشاند . سکوت پریوش باعث شده بود که یزدان هم چیزی نگوید و یک راست بسمت خانه رفتند . مادر و شایگان از موضوع بوسیله پریوش مطلع شدند و سعی کردند آن شب یزدان را بحال خودش بگذارند تا قدری آرام شود .   * * * تا یک هفته خبری از پریوش در خانه شایگان نشد اما در آخر هفته پریوش بار دیگر با آمدن به اتاق یزدان با اجباری که براحتی هر کس را متوجه خود می کرد از او عذر خواست و با صحبتهای کوتاهش به توجیح خودش پرداخت و یزدان هم با لبخندی بی رنگ سعی کرد صحبتی نکند . اتفاق افتاده یزدان را بیش از پیش به فکر رفتن انداخته بود و این دلتنگی باعث شده بود که حتی اشتهایش را هم به غذا از دست بدهد . در آن هنگام پریوش رو به یزدان گفت : اگر از دست من ناراحت نیستید ، مرا تا بازار همراهی کنید و یزدان با بستن چشمهایش نفسی صدا دار کشید و در پاسخ به پریوش گفت : بسیار خوب تا لحظاتی دیگر آماده می شوم .  پریوش با شنیدن صحبت آخر یزدان خواست چیزی بگوید اما منصرف شد و از اتاق بیرون رفت .  در ماشین یزدان تمام طول مسیر را در سکوت به رانندگی پرداخت و پریوش با توضیحات کوتاهی که به او می داد راه را مشخص می کرد . یزدان در یافته بود که پریوش به خواست خودش از او عذر خواهی نکرده بود چرا که این

۱ ۱ ۳
کار برای پریوش معمول و عادی بود پس جای تعجب داشت که چنین خودش را متاسف نشان داده بود . اما بدرستی نمی دانست که این باری برای چیست و این سوالی بود که در طول تمام مسیر تا فروشگاههای اصلی شهر از خودش می پرسید . پریوش با رسیدن به مقصد رو به یزدان گفت : بسیار خوب بهتر است ماشین را در پارکینگ بگذارید و سپس به آن فروشگاه بیایید من آنجا منتظرتان هستم و سپس بی هیچ صحبتی دیگر از ماشین خارج شد .  فروشگاه مورد نظر پریوش از مجسمه هایی که تعدادی از آنها با صورتکهایی مضحک و تعدادی دیگر با چهره ای که از هراس دیدن چیزی به وحشت افتاده بودند پر شده بود .  هراس مجسمه های ترسان باعث انزجار یزدان شده بود و خواست از آنجا خارج شود که فروشنده به آنها نزدیک شد و با لهجه ترکی رو به آنها چیزی گفت ، و پریوش در توضیح آنچه که فروشنده عنوان کرده بود گفت : این آقا ادعا میکند که هر چه مجسمه در این قسمت فروشگاه است از سنگ باهَت درست شدند و در ادامه صحبت فروشنده بار دیگر رو به یزدان گفت : باهَت سنگی سفید است که ذر گذشته تصور می کدند هر گاه نظر کسی به آن بیفتد بی اختیار بخنده در می آیند و سپس با اشاره به غرفه مقابلشان گفت : آنجا هم طلسمهایی از سنگ باهَت می فروشند .  یزدان با تمسخر به پریوش گفت : ندادن چنین توضیحی هم همین برداشت را در ذهن خواهد انداخت . پریوش بی توجه به صحبت یزدان گفت : بهر حال یکی از آنها را می خرم و از یزدان جدا شد . در ماشین پریوش با نگاهی که به یزدان می انداخت گفت : اینگونه که در این مدت کوتاه شما را شناختم نمی توانید عمو را در گرداندن شرکت همراهی کنید . یزدان با دست کشیدن به مو هایش لبخندی زد و گفت : چطور مگر ؟ شما چنین برداشتی داشتید .  پریوش با حالتی ظنز آلود گفت : من نه ، این خواسته مادر و پدرتان است و البته بدانید که اگر آنها را همراهی کنید سود زیادی خواهید برد . یزدان با دقت به چهره پریوش نگریست و گفت : آیا شما چیزی شنیده اید ؟ پریوش گفت : همانطور که خودتان هم با خبرید عمو جان تمامی ثروت از جمله خانه و شرکتش را طی وکالتی که به وکیلش داده همه را پس از خودش به شما بخشیده گر چه پدر پیشنهاد کرده بود مدتی از اینکار منصرف شود تا شما لیاقت خودتان را نشان دهید .  احساس یزدان از آنچه که شنیده بود بر خلاف فکر پریوش به عصبانیتش ختم شد برای همین با سردی گفت : و نقش شما در این بازی چیست ؟  پریوش با شنیدن صحبت صریح و خشک یزدان تکانی خورد و با کلماتی بریده گفت : باید بدانی که من هیچ نقشی در این تصمیم ندارم و سپس با آرامشی که به خود می داد گفت : پول عمو جان برای شماست و این نمی بایست شما را نگران کند . ماشین با شدت زیاد در کنار پل توقف کرد ، ایستادن ناگهانی ماشین باعث ترس پریوش شد چنان که با تندی رو به یزدان فریاد زد : بس کنید ، دیگر خسته شدم از همان اول هم می دانستم که عمو جان پسری را به فرزند خواندگی انتخاب کرده که باعث نا امیدیش می شود . دیگر نگذاشت یزدان صحبتی کند و به تندی از ماشین پیاده شد .  یزدان خشمگین تر از آن بود که با صحبت آرام پریوش را به ماشین باز گرداند برای همین با عصبانیت از ماشین پیاده شد و در مقابل پریوش قرار گرفت و با لحن خشک و آمرانه ای گفت : شب است بچه بازی را کنار بگذار و سوار ماشین شو . پریوش با لبخندی آکنده از تمسخر رو به یزدان گفت : این را می دانم که شما از ایران تعصبتان را با خودتان آورده اید اما بهتر است بدانید که در کجا و برای چه کسی باید آنرا اجرا کنید . حالا از جلوی رویم کنار

۱ ۱ ۴
بروید . یزدان در حالی که فکر می کرد از جانب پریوش به اعتقاداتش توهین شده دیوانه وار بازویش را گرفت و او را محکم تکان داد و با فریاد گفت : تعصبی که از آن حرف زدی ارزش بکار بردن در اینجا را ندارد حالا سوار ماشین شو و گر نه . . .  پریوش در پایان مکث یزدان با چهره ای عصبی فریاد زد : جرات داشته باش و بگو و گر نه چه ؟ یزدان در آن لحظات در یافت که کنترل خویش را خیلی زود از دست داده و بار دیگر مضاعف شدن نیروی آشفته درونش او را به شدت عمل تشویق کرده و این کار وی به هیچ وجه عاقلانه نبوده برای همین در حالی که بسمت ماشین می رفت با لحنی آرام گفت : سوار ماشین شوید من شما را می رسانم . لحن آرام و بدور از عصبانیت یزدان باعث شد که پریوش نیز پس از لحظاتی در حالی که شدت سرمای هوا را نمی توانست تحمل کند مطیعانه سوار ماشین شود .  در فاصله ای که به خانه رسیدند هیچ کدام صحبتی نکردند و این سکوت برای یزدان فرصتی پیش آورد تا بار دیگر به صحبتهای پریوش فکر کند و این کار او را بیشتر افسرده کرده بود ، بطوری که لفظ کلمه از تو متنفرم ، پریوش در هنگام پیاده شدن دیگر او را ناراحت نکرد .  ماشین به آرامی از مقابل پریوش حرکت کرد و لبخند یزدان در آن لحظات پریوش را به این فکر واقف کرد که او بزودی با پاره کردن بند ها به جایی می رود که به آن تعلق دارد .  یزدان آشفته تر از آن بود که بتواند خودش را در چهار دیواری خانه تحمل کند برای همین با وجود سرمای زیاد هوا و نا شناخته بودن راه به آرامی راه یکی از مساجد شهر را انتخاب کرد . جایگاهی که می توانست او را در آن لحظات آرامش بخشد .  سرمای هوا و تاریکی شب باعث شده بود که مسجد از جمعیتی اندک تشکیل شود . یزدان به آرامی در کنار ستون ابتدای مسجد نشست و در آن لحظات با بستن چشمانش آنچه را که می بایست به زبان بیاورد با جزء جزء وجودش با خدای خود گفت ، با صدای آرام فردی چشمانش را از هم گشود و در مقابلش مردی را دید که با لبخندی ملایم به زبان ترکی از او سوالی کد و یزدان با تکان سر به آرامی گفت : متاسفم من اهل ترکیه نیستم . و مرد با لبخندی رضایت بخش رو به یزدان گفت : هم وطن من هم اهل اینجا نیستم .  یزدان با شادی و هیجان از یافتن هم صحبتی که در آن لحظات برای او نوعی معجزه بشمار می رفت از جایش برخاست و مرد گفت : بهتر است لحظاتی را در همین جا بنشینیم ، او را دوباره نشاند و خودش هم در مقابل یزدان بر زمین نشست و برای معرفی خود گفت : اروین هستم و همانطور که گفتم از کشور عشقها و محبتهای باستانی به اینجا آمده ام .  یزدان با پیش بردن دستش برای معرفی خود گفت : یزدان ، مردی که سی و چند سال از زندگیش را به چرا هها اختصاص داده است . اروین با لبخندی مهربان رو به یزدان گفت : برای معرفیت نا رضایتی خودت را هم عنوان کردی و اگر چنین است من هم می گویم که چهل سال از زندگیم به دنبال شناخت نور گشتم . یزدان با شگفتی گفت : چطور مگر ؟ اروین برای پاسخ دادن به یزدان در حالی که دستها را مقابل سینه اش چلیپا می کرد گفت : نوری مسیحا نفس می خواهم و در ادامه گفت : اشتباه نکن این نور برای من گم نشده بلکه برای تکثیر آن در جستجوی راه هستم .

۱ ۱ ۵
یزدان گفت : آیا شما مسیحی هستید ؟ و اروین با صورتی روحانی رو به او گفت : بله من مریم و مسیح را خوب می شناسم اما باید بگویم هدف من از سرگردانیم این است به دنبال نوری هستم که فقط در دین من نیست بلکه حتی در کمترین گروههای مذهبی از آن یاد شده . یزدان با اشاره به مسجد دوباره پرسید : پس چطور به اینجا آمدید ؟  اروین در پاسخش گفت : من بدنبال کسی هستم که در همه جا وجود دارد و چه اشکال دارد که در اینجا بدنبالش بگردم آیا به این اعتقاد نداری که در راس مذهب و آئین هر کس فقط یک چیز وجود دارد .  یزدان خاموش به او نگریست و اروین ادامه داد : در ادیان الهی همه بزرگان و پیامبران برای یک هدف مشترک به مقابله با کفر پرداخته اند و آن نور الهی است . معجزه حضرت مریم همان فرزند پاکش مسیح بود و معجزه او مسیحا دمی بود که برای شناخت بهتر خدا بکار برد و آیا قرآن معجزه بزرگ حضرت محمد نبود آیا تو هم آن را همچنان که من تفسیر می کنم قبول داری ؟ یزدان با نفسی بلند رو به اروین گفت : بله و این را هم می دانم که خداوند امشب تو را برای صحبت با من انتخاب کرده ، حالا برایم از آنچه که تا کنون کسب کردی صحبت کن  . اروین به آرامی سرش را تکان داد و در حالی که خودش را در کنار یزدان قرار می داد به ستون مسجد تکیه داد و رو به محراب آن زمزمه کرد :  مقصود من از کعبه و بتخانه توئی تو  مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه  و سپس افزود : دین مسیحیت و یا اسلام خود از چند شعبه تشکیل شده اند که اگر انسان بخواهد در آن نظر کند بسیاری از تعصبات اعتقادی ، ایمان را سست خواهند کرد اما این را بدان که مذهب راهیست بسوی ذات پاک . اما متاسفانه ما انسانها خود خواهی را گاهی به حدی می رسانیم که تعصبات افراطی ما باعث می شوند که دیگر به حقیقت فکر نکنیم و این به اعقتقاد من کمال ظلم انسان به خودش است برای همین من به این مکان آمدم تا خدا را در اینجا بیابم و شاید که در آینده در معبدی قدیمی به دنبال او بگردم .  و سپس با نگگاهی دقیق رو به یزدان گفت : در همان ابتدا احساس کردم که تو هم برای یافتن جایگاهی که آرامش روح و جسم تو را تضمین کند به اینجا آمدی اینطور نیست ؟  یزدان با آرامشی که از گفته های اروین پیدا کرده بود گفت : بله درست حدس زدید من هم با آمدن به این مسجد می خواستم کمی آرام بگیرم و دلتنگیم را بکسی بگویم که می دانم می فهمد . اروین دستی به مو های نرمش کشید و گفت : دوست من یقین کن که دلت آرام می گیرد . چرا که احساس می کنم تو هم اکنون هم در فکر رهایی هستی آیا درست فکر کردم ؟ یزدان به آرامی برای تایید صحبت او سرش را تکان داد و افزود : بله به زودی به ایران می روم . اروین با لبخندی اطمینان بخش رو به او گفت : استشمام کن بوی بهار نوید امید را برای همه خواهد آورد ، امیدوار باش به حتم تو را در ایران می بینم .  یزدان با شنیدن صحبت دلگرم کننده اروین دستهای او را برای دوستی بیشتر در دست گرفت و گفت : در اینجا هیچ چیز ندارم که آدرسی به تو بدهم اما در ایران تعلقاتی دارم . از محبت و عشق گرفته تا خانه ای که به حتم قدم دوستی چون تو را می طلبد . آیا در آنجا تو را می بینم ؟ اروین با مهربانی گفت : بله اطمینان داشته باش .  پس از گذشت ساعتی از شب به اجبار ، آنها از یکدیگر جدا شدند اما وعده دیدار دیگر آنهم در ایران ، هر دو را به شوق آورده بوود .

۱ ۱ ۶
با ورود به خانه ، شایگان شتابان به پارکینگ آمد و از او دلیل دیر آمدنش را سوال کرد و یزدان با آرامشی که رضایت از آن بخوبی آشکار بود گفت : باید ببخشید ، احتیاج به آرامشی داشتم که آن را در مسجد یافتم . می دانم که شما را نگران کردم برای همین از شما و مادر پوزش می خواهم .  شایگان با نفسی بلند رو به یزدان گفت : نه پسرم احتیاج به عذر خواهی نیست ، صحبتهای نا مفهوم پریوش باعث نگرانیمان شده بود . بهتر است به داخل برویم مادرت نگران است . و یزدان بهمراه شایگان بسمت پلکان ساختمان حرکت کرد و در همان حال شایگان گفت : پریوش همان ابتدای شب از اینجا رفت و با ناراحتی اظهار کرد تا زمانی که تو در این خانه باشی به حتم این خانه را هم فراموش می کند .  یزدان با خنده ای گفت : ای کاش هر چه سریعتر مجسمه ای را که در ماشین جا مانده به او برسانید چرا که دیدن آن باعث خنده اش می شود . شایگان معنای حرف او را نفهمید و پرسید : چطور مگر ؟ و یزدان اظهار کرد : به گفته فروشنده ، این مجسمه از جنس سنگ باهَت است که نگاه کردن به آن باعث خنده می شود با خنده بلند شایگان و یزدان که در همان لحظه به سالن وارد شدند ثریا نیز موقتا چیزی از یزدان سوال نکرد و سعی کرد آن شب را با دیدن شادی و خوشنودی پسرش کامل کند . فصل بیست و ششم  یزدان پس از برخورد آن شبش با پریوش دیگر او را ندید و دیدار های گاه و بیگاه خانواده اش از آنها هم بدون حضور او صورت می گرفت . نزدیک به دو ماه از اقامت یزدان در استانبول می گذشت و تا آن زمان یزدان سعی کرده بود بخاطر مادر و محبتهای شایگان صحبتی از برگشت به ایران نکند اما با نزدیک شدن به آغاز فصل بهار انگیزه خاموش برگشت چنان در او بیدار شد که مادر و شایگان هم با نگرانی به احساس او پی بردند و هر لحظه را امکان آن را می دادند که یزدان بخواهد به ایران برگردد .  شب از نیمه گذشته بود اما یزدان نمی دانست که شایگان بمانند شبهای دیگر تا آن ساعت در کتابخانه اش بکار های شرکت رسیدگی می کند ، برای همین یزدان آن زمان را بهترین موقع برای مطرح کردن خواسته اش دانست و برای صحبت با شایگان آرام از اتاقش خارج شد و بسمت کتابخانه که تقریبا انتهای سالن طبقه اول بود رفت .  کتابخانه تشکیل شده بود از اتاقی وسیع که دکور و تمامی قفسه های آن از چوب ساخته شده بودند رنگ کرم و قهوه ای کاغذ های دیواری آنجا همخوانی بسیاری با آن محیط داشت ، دیوار رو به باغ حیاط با قوسی وسیع به بیرون متمایل شده بود که تمامی آن قسمت را پنجره های قدی بزرگ در بر گرفته بودند . پرده ها هم بمانند تمامی اتاق مخلوطی از رنگ کرم و قهوه ای داشت و در مقابل میز هم شومینه باعث می شد که هر چند زمانی به تماشای آتش درون آن سپری شود . مبلهای چرم راحتی آنجا در کنار میز با نظمی خاص نیمی از محیط آنجا را پر کرده بودند .  با صدای در شایگان به خیال آنکه ثریاست از مطالعه دست کشید و با گفتن : بفرمایید داخل ، خود را آماده دیدن فرد پشت در کرد .  اما هنگام باز شدن در با شگفتی یزدان را دید که به درون اتاق وارد شد شایگان با برخاستن از پشت میزش در حالی که بند ربدوشامبرش را بست او را دعوت به نشستن کرد و یزدان با گفتن ممنون پدر بر روی مبل راحتی در نزدیکی شایگان نشست .  در آن لحظه سکوت اتاق چنان بود که صدای سائیده شدن ربدوشامبر شایگان بر مبل به گوش می رسید .

۱ ۱ ۷
یزدان در فکر عنوان کردن خواسته اش بدنبال بهترین کلمات می گشت و شایگان با حسی غریب در یافته بود که یزدان برای مطرح کردن چه خواسته ای به آنجا آمده .  سکوت اتاق با صحبت کوتاه یزدان که گفت : پدر برای مشورت با شما به اینجا آمدم ، شکسته شد . و شایگان با جا به جا شدن بر روی مبل ، خودش را مشتاق شنیدن ادامه صحبت کرد ، و یزدان پس از مدتی کوتاه گفت : هر چند که برای خودم هم سخت است تا از خواهشم صحبت کنم اما می دانم که احساسم را درک می کنید . و در حالی که یزدان صدایش را پایین می آورد آرام و سریع گفت : پدر قبول کنید که من به ایران برگردم . . .  صحبت پایانی یزدان آنچنان صریح بود که شایگان بی هیچ صحبتی به او خیره شده بود و یزدان نگاهش را پایین انداخت و گفت : باور کنید که رضای شما و مادر برای من خیلی اهمیت دارد ، اگر شما رضایت بدهید ، من بر میگردم . . .  شایگان سرش را به آرامی تکان داد و گفت : چرا می خواهی برگردی آیا بودن در کنار من و مادرت را دوست نداری ؟  یزدان دستش را روی دست شایگان گذاشت و با صداقت کامل گفت : خودتان هم می دانید که چقدر دوستتان دارم و حالا که شما را تازه یافتم نمی توانم به این سادگی از شما جدا شوم اما من بخاطر خیلی از قولهایی که دادم باید برگردم ، خودتان هم یقینا تا بحال متوجه شدید که من به اینجا تعلق ندارم و تنها همان شهر و کوچه آشنایم را می خواهم ، آن خانه ای را می خواهم که بعد از این به وجود همه ما احتیاج دارد . پدر خواهش می کنم با مادر صحبت کنید تا او متقاعد شود که من به ایران برگردم ، اما بشرط آنکه وجود شما را هم همیشه در کنارم داشته باشم . شایگان متفکر و خاموش در اتاق شروع به قدم زدن کرد ، صحبتهای یزدان گر چه قانع کننده بودند اما تصمیم به قبولشان دشوار بود .  شایگان برای آخرین تقاضا گفت : آیا می شود کمی بیشتر نزد ما بمانی ؟ یزدان لبخندی زد و گفت : شما بخواهید بله می مانم اما اگر رضایت دهید که برگردم مرا تا ابد مدیون خودتان کردید .  پس از تاملی کوتاه یزدان با دیدن چهره گرفته شایگان از مطرح کردن صحبتش پشیمان شد و گفت : پدر بهتر است صحبتهایم را فراموش کنید متاسفم که شما را ناراحت کردم . و در حالی که از روی مبل بلند می شد خواست آنجا را ترک کند ، اما شایگان با گرفتن دست یزدان در مقابلش ایستاد و در نور اندک اتاق که از چراغ مطالعه و آتش شومینه روشن شده بود به چهره یزدان خیره شد و در همان لحظه اول گفت : پسرم متاسف نباش خواسته ات کاملا منطقی است اما قبول این حقیقت که تو باید برگردی برای ما کمی دشوار است سپس با مکثی کوتاه گفت : برو پسرم بسلامت من رضایت تو را می خواهم و به آن راضی هستم ، با مادرت هم صحبت می کنم یقینا او هم راضی می شود اما قبل از آن قول بده که ما را فراموش نکنی .  صحبت مهربان شایگان باعث شد که یزدان با خوشحالی او را در آغوش بگیرد و در همان حال به شایگان بگوید : پدر آرزو دارم که جشن بهار را با هم در ایران برگزار کنیم آیا قول می دهید که این خواسته ام را بر آورده کنید . شایگان گفت : حتما پسرم و او را تا سالن همراهی کرد و سپس یزدان با فکری آسوده برای استراحت به اتاقش برگشت و در حالی که رویای پیوستن به تمامی علاقه هایش را در سر می پروراند به انتظار رضایت مادر ماند .

۱ ۱ ۸
دو روز از صحبت یزدان با شایگان می گذشت در این دو روز شایگان خواسته یزدان را بگوش ثریا رسانده بود و با آوردن دلیل هایی موجه او را قانع کرد ، رضایتش را برای برگشت یزدان به ایران هر چند که سخت است به او بگوید .  آخرین روز هفته بود که ثریا با دشواری آنچه را که همسرش از او خواسته بود به یزدان گفت . یزدان در اتاقش بود که مادر برای صحبت با او به آنجا آمد گر چه گرفته و آشفته بنظر می رسید اما با فکر اینکه قبول اولین خواسته یزدان بیش از پیش به او نزدیک خواهد شد احساس رضایت کرد .  یزدان با دیدن مادر او را در کنار خود نشاند و منتظر صحبت او شد . مادر با نگاهی عمیق به یزدان گفت : شایگان در مورد خواسته ات با من صحبت کرد و با دلایلی که برایم آورد خواسته تو را منطقی می دانم بهمین خاطر به اینجا آمدم بگویم من هم خوشحالم که تو به خواسته ات برسی .  یزدان به آرامی گفت : متشکرم مادر دوستتان دارم . ثریا قطره اشکش را با دستمالی که در دست داشت از چشمش پاک کرد و با بغضی آشکار گفت : من از اول هم می دانستم که تو نمی توانی اینجا بمانی و این فکر را خیلی وقت پیش می کردم که تو بخواهی برگردی .  یزدان گفت : مادر رضایت شما برای رفتن من خیلی مهم است آیا شما رضایت کامل دارید . ثریا دستی به مو های مجعد یزدان کشید و گفت : خوشبختی و رضایت تو برایم بیش از خواسته خودم ارزش دارد فقط به من قول بده بیشتر همدیگر را ببینیم .  یزدان دست مادر را بوسید و گفت : قول می دهم ، دوستتان دارم مادر . . .  در آن لحظه ثریا با دستانی لرزان الله بسیار زیبایی را از گردنش باز کرد و آن را بسمت یزدان گرفت و گفت : این تنها یاد بودیست که از پدرت به اینجا آوردم و خوشحالم که آن را به صاحب اصلیش بر می گردانم ، می دانم که پدرت هم خوشحال است .  که بر روی آن نگین های کوچک الماس کار شده بود بی اختیار یزدان را لرزاند و پس از مکثی  »یزدان  «دیدن کلمه کوتاه با بوسیدن آن از مادر خواست که آن را او به گردنش بیندازد و ثریا در حالی که چشمانش از قطره های اشک پر شده بود زنجیر را بگردن یزدان انداخت و با سر گذاشتن بر سینه یزدان خود را از بغضی آزار دهنده راحت کرد  . . . با قول خواسته یزدان ، مادر پیشنهاد کرد که عید نوروز همگی با هم به ایران بروند اما یزدان مادر را متقاعد کرد که فقط برای کاری نیمه تمام و مهم می خواهد زود تر به ایران برگردد و ثریا نیز با قبول کردن خواسته یزدان او را در انجام تصمیمش آسوده گذاشت .  یزدان نخواست که به آنا بگوید تا مدت کوتاهی دیگر به نزد آنها بر می گردد و این هیجانی بود که او را بار ها به پیشبینی برخوردش با آنا مشغول می کرد .  کار برگشت یزدان توسط مادر و شایگان بسرعت عملی شد چنان که یزدان با دیدن بلیطش به دست مادر ، در ابتدا اصلا آنچه را که می دید باور نداشت .  دو روز بعد در سالن فرودگاه استانبول با اعلام شماره پرواز ایران شوقی غیر قابل توصیف وجود یزدان را سست کرده بود بطوری که مادر و شایگان هم بی خبر در احساس یزدان شریک شده بودند . در هنگام خداحافظی یزدان به مادر گفت : می روم اما از همین الان می گویم که جشن بهار در آن خانه بدون حضور شما برگزار نمی شود .  http://romaniha.ir

۱ ۱ ۹
مادر در میان حلقه مات اشک به یزدان یقین داد که حتما خواهند آمد و در پایان شایگان که نگاهش را به چهره یزدان دوخته بود گفت : پسرم به خدا می سپارمت اگر خدا بخواهد همانطور که گفتی بهار می تواند نوید دیدار ما باشد .  صحبت اطمینان بخش شایگان باعث شد که یزدان او را صمیمانه در آغوش بگیرد و در همان حال بگوید : پدر همیشه صحبت شما قوت قلبی برای من است ، منتظرتان هستم .  با تکرار اعلام دوباره پرواز ، یزدان از شایگان و مادر جدا شد و بسمت انتهای سالن حرکت کرد . برای یزدان کلمه بازگشت تا به آن لحظه در هاله ای از تردید قرار داشت و حال که آن را با تمام وجود احساس می کرد در باورش نمی گنجید مقصودش همان سرزمینی است که این همه دلتنگش بوده وجود آنا و دختری بنام گلاره بمانند رویایی شیرین در تمام طول مسیر ذهن او را بخود مشغول کرده بود و در آن میان ترس نا شناخته ای از رویا رویی با آینده وجودش را هم تسخیر کرده بود . فصل بیست و هفتم   یزدان با قدم گذاردن بر پلکان هواپیما تمام وجودش را از هوای آشنا و دل انگیز وطنش پر کرد .  شوق رسیدن به خانه باعث شد که خیلی زود سالن فرودگاه را ترک کند . در بین راه آرزو کرد آنا در خانه باشد زیرا می دانست که این دیدار غیر مترقبه برای او هم خوشایند خواهد بود ، با این فکر بدون توجه به سردی هوای آخر اسفند شیشه ماشین را پایین کشید . راننده تاکسی با نگاهی متعجب که از میان آینه به او می کرد خواست چیزی بگوید اما از این کار منصرف شد .  با ورود ماشین به کوچه آشنایی که برای یزدان یاد آور خاطرات گوناگون سی و چند سال زندگیش بود از راننده خواست ماشین را در همان ابتدای کوچه نگه دارد تا ما بقی راه را پیاده برود .  مرد راننده با لبخندی آرام گفت : با این چمدان سنگین بهتر است که تا دم در خانه برسانم تان . یزدان با لبخندی آرام گفت : نه ممنون خودم می روم .  با رفتن ماشین یزدان پس از تاملی کوتاه ساک تارش را در دست جا به جا کرد و با بر داشتن چمدانش از روی زمین مشتاقانه بسمت خانه حرکت کرد .  التهاب و هیجان وجودش گاهی به او فرمان می داد که با صدای بلند از همانجا آمدنش را به آنا خبر دهد ، اما با لبخندی کوتاه ازفکر عملی شدن این تصمیم ، به دیداری که تا ثانیه های دیگر با آنا داشت فکر کرد .  با صدای ممتد و طولانی ، زنگ در خانه ، آنا که از گلخانه به حیاط آمده بود برای پاسخگویی بسمت در حیاط آمد . صدای بی وقفه زنگ که از سالن شنیده می شد باعث شد که آنا بی حوصله بگوید : صبر کن آمدم . آنا با گشودن در لحظه ای مبهوت از آنچه که می دید به یزدان نگریست . دیدن یزدان بیش از تصورش بود برای همین بی رمق از صحبتی که نمی توانست بگوید به در حیاط تکیه داد و یزدان در حالی که به رویش لبخند می زد رو به او گفت : آنا نگاه کن پسرت آمده .  باعث شد که یزدان بسمت آنا برود و پیشانی او را  »پسرم یزدان خوش آمدی  «در میان لبهای لرزان آنا تکرار کلمه ببوسد و در همان حال با صدایی که همیشه برای آنا زیبا و پر جذبه بود گفت : آنا باور کن که چقدر در انتظار رسیدن این لحظه بودم ، من برگشتم .

۱ ۲ ۰
آنا در میان گریه دستانش را با اشتیاق بر سر یزدان کشید و در همان حال گفت : خوش آمدی پسرم ، خوش آمدی . آقا و خانم کجا هستند ؟  یزدان با لبخندی گفت : اینجا هوا سرد است اگر اجازه دهی در سالن برایت همه چیز را می گویم ، و سپس با یاد آوری چیزی گفت : راستی درد پایت چطور است ؟ آنا با تکان سر گفت : با دیدن تو تمامی درد هایم را فراموش کردم . خوب دیگر به سالن برویم .  یزدان خواست چمدان را با خودش بسالن ببرد اما آنا گفت : نه پسرم خسته هستی بگذار من آن را می آورم . یزدان با خنده ای کوتاه رو به آنا گفت : آنای عزیزم دیگر زمان آن رسیده که درباره من کمی جدی تر فکر کنی آیا به عقیده تو با بودن من تو باید این کار را انجام دهی ؟ آنا با نگاهی به او گفت : پسرم بودن تو در اینجا به اندازه کافی برای من رضایت بخش است ، حد اقل ساک تارت را که می توانم بیاورم . یزدان با لبخندی موافقت خود را برای کمک آنا اعلام کرد .  خانم مقدم که برای یافتن آنا تازه از طبقه بالا به حیاط آمده بود در نا باوری بسیار از دیدن یزدان به استقبالش آمد . برای او هم آمدن یزدان بدون اطلاع قبل غیر قابل باور بود و این حالت با شتاب و عجله ای که آنا و خانم مقدم در حرکاتشان داشتند باعث نشاط یزدان شده بود . نخستین کار خانم مقدم تلفن به فرامرز بود که ساعتی پس از آن فرامرز بهمراه مرجان به جمع شاد آنها پیوستند ، این جمع دوستانه برای یزدان که پس از مدتها آن را می دید جنبه ای غیر قابل توصیف داشت بطوری که به در خواست او تا ساعتی پس از پایان شب هم این جمع همچنان حفظ شد .  یزدان در همان نگاه نخست متوجه رضایت و خوشبختی فرامرز و مرجان شد ، این موضوع حتی در رفتار آنها هم بخوبی آشکار بود .  فرامرز برای تعریف از شب جشن عروسیش که برگزاری موفق آن را مدیون یزدان و شایگان بود به یزدان گفت : در شب جشن با تاسف در یافتم که کسی از حال من خبری نمی گیرد وقتی دلیلش را یافتم تازه متوجه شدم هر چه هست به ساقدوش پر ابهتم بر می گردد و از همه بد تر آواز هایت بود که کار مرا هم کساد کرد . از تو چه پنهان به همه می گفتم تازه هنر آموز کم استعدادم است .  صحبت فرامرز باعث خنده همه شد و یزدان بلند رو به فرامرز گفت : البته ممنون که از من تعریف کردی اما اگر از همسرت سوال کنی می فهمی که دلش نمی خواست آن شب چشمان مشتاق به تو جلب شوند . اینطور نیست خانم مقدم ؟  مرجان با چهره ای گلگون از اینکه طرف سوال قرار گرفته گفت : اگر چه از حسادت زنانه زیاد صحبت می کنند و گاهی آن را هم زیان بار می دانند اما به اعتقاد من کمی لازم است ولی در مجموع آن شب اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم .  فرامرز با لحنی همراه با طنز رو به یزدان گفت : البته تا بحال فرصت نشده که به تو بگویم اگر من یک دوست مثل تو داشته باشم اصلا بدنبال دشمن نمی گردم . ولی بهر حال تا می توانی حسابت را سیاه کن نوبت ما هم می رسد . از صحبت فرامرز بار دیگر صدای خنده در سالن پیچید .  با رفتن آنها یزدان پس از مدتها پا به درون اتاق مطبوعش گذاشت و با نگاهی گذرا به تمامی آن زیر لب گفت : انگار که این اتاق را ساعتی قبل ترک کردم . آنای مهربان اینجا را بمانند همیشه آنچنان که بود حفظ کرده است . . .

۱ ۲ ۱
هنوز افکار یزدان به پایان نرسیده بود که آنا به اتاقش وارد شد ، یزدان با نگاهی دقیق به چهره آنا او را شکسته تر از قبل یافت و این حقیقت برای او بسیار سخت بود . برای همین به آرامی او را در کنارش نشاند و گفت : به من بگو چرا آنای من پژمرده شده ؟ آنا با همان چهره مهربان آهی کشید و گفت : دیگر گذشته را یادم نینداز ، آن روز ها فکر می کردم که دیگر تو را نمی بینم ، اما الان شکر خدا تو در کنار من هستی و این برایم از هر چیز مهمتر است . باور کن اگر منبر در کنارم نبود حتما از غصه دق می کردم وای چه روز های سختی بودند .  آنا برای تغییر صحبت رو به یزدان گفت : حالا اگر خسته نیستی از خودت برایم بگو در آنجا چه می کردی ؟ چطور مادرت و آقای شایگان را راضی کردی که به ایران برگردی ، یزدان با گفتن : فرار کردم . تعجب و شگفتی آنا را بر انگیخت و یزدان در پاسخ به سوال آنا کا از او می خواست راستش را بگوید گفت : شوخی کردم . برای آمدنم فقط با آنها صحبت کردم . اگر باور نداری تعطیلات نوروز به اینجا می آیند از آنها سوال کن . صحبت یزدان در مورد بهار باعث شد که آنا با ید آوری موضوعی بگوید : حالا بریم تعریف کن که بهار برای تو چه پیغامی دارد که تو را اینچنین مشتاق خودش کرده . یزدان از روی تخت برخاست و پشت به آنا در مقابل پنجره ایستاد و آرام گفت : هنوز خودم هم نمی دانم . اما بزودی خواهم فهمید .  صحبت نا مفهوم یزدان باعث شد که آنا با لحنی طنز آلود بگوید : اما صحبتت در فرودگاه چیزی دیگر می گفت و چشمانت امروز هم از همان صحبت می کنند ، منتظر چه هستی ، یزدان سرش را با خنده ای کوتاه تکان داد و گفت : آنا مطمئن هستی که اشتباه نکردی ؟ آنا با نگاهی دقیق به او گفت : این درست نیست دلت و زبانت یک حرف را نمی زنند راستش را خودت به من بگو . یزدان از کنجکاوی آنا بخنده افتاد و خنده بلند یزدان باعث شد که آنا با خودش بگوید این خنده رضایت تو است و دیگر پنهان کردن آن امکان ندارد . بار دیگر به یزدان گفت : به من بگو دلت در گرو کیست ؟  در آن لحظه یزدان با یاد آوری آخرین دیدارش با گلاره به خنده اش پایان داد و با لحنی خشک و بدور از احساس قبل گفت : آنا چرا در این راه اینقدر تردید است ، شیفته نگاهش هستم اما زبانش چیزی دیگر بمن گفت . بنظر تو کدام راست گفتند : آنا لبخندی زد و گفت : تا امروز کدام یک انتظارت را جواب می داد حال هم فقط به همان اعتماد کن .  یزدان بی آنکه به آنا نگاه کند گفت : تا پیش از آمدن بار ها در ذهنم به دیدارش رفتم و از او خواستم تا مرا باور کند اما حالا که در ایران هستم انگار که پایم را به حصار بسته اند ، نمی دانم چه کنم .  آنا بسمت یزدان رفت ، در همان حال به این می اندیشید که دیدن چهره نگران و ناراحت یزدان چقدر برایش سخت است .  آنشب پس از مدتها ابر های پاره جایی را هم به ماه داده بودند تا خوش را بمانند گذشته نشان دهد .  آنا بار دیگر نگاهش را بسمت چهره یزدان برد ، نمی دانست که به یزدان چه بگوید : اما پس از فکری کوتاه تصمیمش را گرفت و رو به او گفت : بهتر است جواب سوالهایت را از خودش بپرسی . یزدان نگاهش را از ماه به چهره آنا کشاند و گفت : می روم ، برایم دعا کن .  آنا در هنگام ترک اتاق با بخاطر آوردن چیزی گفت : با این همه صحبت نفهمیدم اسمش چیست ؟ یزدان رو به آنا گفت : گلاره .  با همراهی یزدان آنا به اتاقش رفت و پس از گذشت ساعتی یزدان هم خودش را برای استراحتی طولانی آماده کرد .

۱ ۲ ۲
فصل بیست و هشتم   صبح روز سه شنبه یزدان با صدای همیشه آشنای آنا از خواب برخاست . آنا در حالی که بر لبه تخت می نشست به یزدان گفت : گر چه تمیز کردن گلخانه تا آخر شب طول کشیده اما دیگر ساعتی به ظهر نمانده در ضمن یکی از دوستانت مرتب با تلفن حالت را می پرسد اینبار نتوانستم بگویم که هنوز خوابی بهتر است با او صحبت کنی .  یزدان با بی حالی بر روی تخت چرخی زد و پس از صبح بخیر کوتاهی که به آنا گفت از او راجع به فرد آنسوی سیم تلفن سوال کرد و آنا با لبخندی کوتاه گفت : دقیقا نمی دانم اما می گوید دوستت است ، اگر هم اشتباه نکنم اسمش اروین است .  یزدان در هنگام شنیدن نام اروین با شتابی که باعث تعجب آنا شد از روی تخت برخاست و بسمت تلفن رفت . صدای آشنا و صمیمی اروین به یزدان یقین داد که او هم به ایران برگشته .  صدای شاد یزدان که از شنیدن نام اروین به هیجان آمده بود و آنا را هم برای شناخت آن شخص مشتاق کرده بود .  پس از پاین صحبت و قطع تلفن یزدان برای آنا از آشنائیش با اروین صحبت کرد و آنا با شنیدن تعریفهای یزدان گفت : ای کاش برای ناهار به اینجا دعوتش می کردی و با این حرف خودش را در شادی یزدان سهیم کرد . یزدان با کشیدن دستی به مو های آشفته اش رو به آنا گفت : بسیار خوب آنا اما اروین خواسته اول او را در کنار سمبل تهران ببینم . آنا با مکثی کوتاه گفت : در هر صورت به خانه دعوتش کن .  یزدان از اینکه آنا در احساسش شریک شده ، با رضایت حرفش را پذیرفت و گفت : بسیار خوب اما مطمئن هستی که حالت خوب است و برایت زحمتی ندارد ؟  آنا به آرامی به بازوی یزدان زد و گفت : نه به هیچ وجه فقط اگر بموقع خودت را به محل قرارت برسانی و او را ببینی  . با وجودی که میان هفته بود اما شلوغی اطراف میدان آن هم در آن ساعت صبح که همه را در فکر تدارک استقبال بهار نشان می داد برای یزدان خالی از لطف نبود .  با وارد شدن به میدان یزدان از دور اروین را شناخت و با شتاب بسمتش رفت ، اروین که به پایه پل تکیه داده بود با دیدن یزدان دستش را برای او تکان داد و خودش را به یزدان رساند . فریاد شادی آنها از دیدن یکدیگر چنان بود که برای عابرین کنجکاوی که از آنجا عبور می کردند هم جالب بنظر می رسید .  موقع در آغوش گرفتن هم ، قد اروین نسبت به یزدان باعث شد که یزدان با گرفتنش براحتی او را از زمین بلند کند و در همان حال به اروین گفت : و حالا بهترین موقع برای آن است از تو بخواهم که ناهار را در خدمتت باشم ، افتخار می دهی ؟ اروین به عادت همیشه اش که در هنگام صحبت هم لبخند بر لب داشت گفت : حسابی غافلگیرم کردی باشد من تسلیم هستم .  یزدان او را بر زمین گذاشت و سپس به پیشنهاد اروین قدری در همانجا قدم زدند . سپس با شدت گرفتن باران بسمت خانه حرکت کردند  . در ماشین یزدان رو به اروین گفت : تا امروز فکر می کردم برای ملاقاتمان در ایران کجا را انتخاب کنی و امروز با پیشنهادت متوجه شدم که بهترین مکان را برای این دیدار در نظر گرفتی .  اروین با صدای بلند خندید و گفت : و اگر تو می توانستی مکانی را انتخاب کنی کجا را پیشنهاد می کردی ؟

۱ ۲ ۳
یزدان با کمی فکر گفت : نمی دانم شاید یک پارک و یا . . . نمی دانم بهر حال به مکان انتخابی تو فکر نمی کردم . اروین با حالتی شوخ گفت : شاید من بر خلاف تو به اطرافم توجه بیشتری دارم . صحبت اروین باعث خنده یزدان شد و سپس اروین سوال کرد : حالا از خودت بگو کی به تهران آمدی ؟ یزدان در همان حال که در ذهنش به گذری از وقایع پرداخته بود گفت : چند روزی می شود ، فکر می کنم جمعه بود تو چطور ، کی به ایران آمدی ؟  اروین گفت : حدودا پانزده روز است . و سپس با تبسمی کوتاه ادامه داد : آنشب دلتنگی ات برای آمدن به ایران در من هم اثر کرد چنان که در اولین فرصت به ایران آمدم . انتهای صحبت اروین با رسیدن به در خانه مصادف شد برای همین هر دو ادامه صحبتشان را به بعد موکول کردند . در نظر آنا و خانم مقدم هم اروین مردی خوش برخورد بود که با دارا بودن عقاید و خصوصیات مثبت و ارزشمندش می توانست براحتی بر دیگران تاثیر بگذارد ، به عقیده آنا او مردی بود که برای خدمت به مردم به این دنیا آمده و اروین از همه بواسطه چنین عقیده ای که برای او داشتند تشکر کرد .  پس از صرف غذا به در خواست یزدان اروین به اتاق او دعوت شد در هنگام وارد شدن به اتاق ، اروین با نگاهی دقیق به تمامی زوایای اتاق گفت : سادگی اتاقت خیلی دلچسب است ، من هم در جوانی صاحب چنین اتاقی بودم دیدن اتاق تو مرا به یاد آن روز ها انداخت ، سپس در ادامه صحبتش اشاره به تصویر چشمان یزدان که بر روی کارتهای دعوت کنسرت نقاب بودند گفت : من هم علاقه زیادی به جمع کردن پوستر های هنری داشتم .  یزدان از صحبت اروین لبخندی زد و گفت : اما این پوستر ها مربوط به کاری بود که با یکی از دوستانم انجام داده بودم . اروین ب شگفتی گفت : آه ، تارت را دیدم اما فکر نکردم . می بینم که موفقیتت هم بد نیست . سپس با نگاهی دقیقتر به تصویر گفت : طرحش را از کجا آوردی بی نظیر است . یزدان نمی دانست در پاسخ به سوال اروین چه بگوید برای همین در مقابل تعجب اروین عینکش را از چشم بر داشت و گفت : البته از همان زمان تولدم از آنها نا راضی بودم .  اروین با دیدن چشمان یزدان در مقابلش ایستاد و به زبانی که برای یزدان نا آشنا بود جملاتی را تکرار کرد و سپس در حالی که دستانش را در هم گره می کرد گفت : به مقدسات عالم قسم که این هم یکی از نشانه قدت خدا است ، چرا پیش از این مرا با این شگفتی آشنا نکردی ؛ یزدان در حالی که با عینکش بازی می کرد گفت : نمی دانم شاید برای آنکه تا به امروز مورد علاقه خودم نبودند و یا شاید جرات آنرا نداشتم . اروین با همان حالت قبل گفت : اگر بخواهم کلمه ای را در وصف آنها بگویم فقط می گویم که باور نکردنی است ، اما وجود دارد و چشمان تو گواهی به قدرت ذات پاک خداوند هستند .  یزدان گفت : اما همه انسانها هم نمونه قدرت ذات پاک خداوند هستند . اروین صحبت یزدان را تایید کرد و در ادامه آن گفت : اما باید بگویم که اگر چه حقیقت دارد اما بواسطه اینکه این خصیصه همه افراد را شامل شده در نظر هر انسان ، عادی و معمولی بودن آن باعث شده که کمتر به این معجزه فکر کند . در هر صورت باز به تو می گویم که چشمانت بی نظیر هستند یزدان با خیالی آسوده لبخندی زد و گفت : از تو متشکرم اروین ، اما آیا در ایران می مانی که من همیشه از مصاحبت ، دوستی چون تو استفاده کنم . اوین پاسخ داد : یزدان ، عزیز زندگی من مدتهاست که با سفر در آمیخته است . یزدان سوال کرد : علت اینکه این سفر ها در زندگی تو بوجود آمدند چیست ؟  باید برایت از همان ابتدا بگویم یعنی از بیست و یک سال پیش که در اثر تصادفی سخت ، مادر مهربانم را از دست دادم و چون من راننده ماشین بودم تا مدتها خودم را نمی بخشیدم چنان که اگر دایی مهربانم که مبلغ مذهبی بود به

۱ ۲ ۴
دادم نمی رسید و مرا همسفر خودش نمی کرد چه بسا در مدتی کوتاه با شکست روحی سختی که خورده بودم دچار جنون می شدم . اول برای آرامش به این سفر ها می رفتم اما با گذشت دو سال چنان شیفته واقعیتی که بار ها از زبان دایی ام شنیده بودم شدم که تصمیم گرفتم من هم مثل او باشم . از آن موقع به بعد هر کجا که می خوابیدم خانه ام بود و در آنجا احساس آرامش می کردم .  صحبت اروین یزدان را شگفت زده کرد ، خواست چیزی بگوید اما سکوت کرد و اروین با اشاره به کارتهای دعوت گفت : یکی را به عنوان یاد بود بر می دارم ، کار هنریت را حتما دنبال کن امیدوارم در برگشت بعدیم به ایران تو را در کنسرتهای بزرگ ببینم .  یزدان گفت : می خواهی به سفر بروی ؟ اروین با نشستن بر لبه پنجره گفت : تصمیم دارم برای مدتی به گروه صلح و امداد جهانی بپیوندم تا از این راه بتوانم چیز هایی را که آموخته ام در جهت صحیح آن بکار ببرم . در هر صورت فرصت خوبیست .  این گروه کجا می روند ؟  فعلا برای مدتی بعنوان کمک به بهداشت و آموزش به آفریقا می رویم تا بعدا خدا چه بخواهد .  یزدان با نگاهی افتخار آمیز رو به اروین گفت : باور کن که به داشتن چنین دوستی افتخار می کنم .  اروین با خنده دستش را بر روی دست یزدان گذاشت و گفت : از تو متشکرم می دانم در مدتی دیگر که آرزو دارم کوتاه باشد بار دیگر خداوند ما را در مقابل هم قرار می دهد ، البته دلم می خواهد آن زمان تو را با دختر و یا پسرت ببینم که مرا عمو صدا می زند .  ساعتی بعد یزدان گلخانه مطبوعش را هم به اروین نشان داد .  شب هنگام با رفتن اروین یزدان نتیجه چند روز فکرش را برای مسافرتی که زمان بازگشتش مشخص نبود را با آنا در میان گذاشت و آنا بر خلاف مسافرت قبل او گفت : به لطف خدا به این سفر امید بستم اگر لازم بدانی من هم با تو بیایم .  یزدان با خشنودی از رضیت آنا گفت : آنای عزیزم می دانم که همیشه می توانم در تمامی مراحل زندگی روی کمک تو حساب کنم اما بهتر است ابتدا برای یقین آنچه که می خواهم بدانم تنها به این سفر بروم .  صحبت یزدان باعث شد که آنا هم با قبول خواسته یزدان به تصمیم او احترام بگذارد . با پایان یافتن صحبت هر دو با خاطری آسوده برای استراحت به اتاق هایشان رفتند . فصل بیست و نهم   ریزش باران تند و مداوم اسفند ماه باعث شد که آنا از یزدان بخواهد تا هنگام بند آمدن باران حرکتش را عقب بیندازد و یزدان در حالی که از دلسوزی آنا تشکر می کرد گفت : خودت می دانی که در این روز ها باران زیبا ترین نشانه آمدن بهار است و شاید در ین ماه همه روز ها بارانی باشد پس بهتر است هر چه زود تر بروم .  و آنا با دیدن اصرار یزدان برای رفتن دیگر چیزی نگفت و تا نزدیک در او را بدرقه کرد . یزدان برای اینکه به نگرانی آنا پایان دهد دستش را گرفت و با لبخندی به او گفت : برای بدرقه من دیگر لازم به آب نیست باید باران را به روشنی و خوش یمنی تعبیر کنیم . بسیار خوب مراقب خودت باش .

۱ ۲ ۵
آنا در حالی که خودش را آرام نشان می داد گفت : تو هم مراقب خودت باش و سعی کن مرا زیاد در انتظار نگذاری در ضمن تلفن هم یادت نرود .  اطاعت می شود حال اجازه دارم بروم تا شما هم بیش از این خیس نشوید ، و سپس یزدان با رو کردن به خانم مقدم که در کنار آنا ایستاده بود گفت : بمانند گذشته بودن شما دلگرمی ارزشمندی برای من و آنا است و از این بابت از شما متشکرم . و سپس با نگاهی به هر دو گفت : بخدا سپارمتان ، خدا نگهدار .  آنا و خانم مقدم با گفتن : در پناه خدا . اجازه سوار شدن را به یزدان دادند و یزدان با بدرقه چشمان مشتاق آنا در میان باران بهاری که می رفت تا طبیعت را از خوابی طولانی بیدار کند سفرش را آغاز کرد .  سکوت ماشین با موسیقی آرام و دلنوازی که از پخش ماشین به گوش رسید ، شکسته شده بود . باران شدید تر از ساعتی پیش ادامه داشت برفپاکنهای ماشین مطیعانه به این سو و آنسو می رفتند و قطرات باران با لجاجتی خستگی نا پذیر بی توجه به زحمت آنها بر شیشه فرود آمدند .  ساعتی از ظهر گذشته بود که ماشین در خیابان رشت توقف کرد . یزدان با نگاهی به تابلوی آشنای مغازه عمید بار دیگر افکارش را غرق روز های چند ماه قبل کرد و سپس با مکثی کوتاه برای دیدن عمید از ماشین پیاده شد .  ورودش به مغازه چنان بی صدا بود که عمید اصلا متوجه ورودش نشد و نگاهش همچنان بر تاری که بدست داشت ثابت بود .  یزدان به آرامی در کنار تختی که عمید بر آن نشسته بود ایستاد و با لحنی آرام گفت : آیا هنوز هم در احساس صاحبان تار شریک هستی ؟  صدای آشنا و کلمات یزدان باعث شد که عمید مبهوت سرش را بلند کند و با دیدن یزدان که به او لبخند می زد با شادی از جایش برخاست و گفت : انتظار صاحب تار را پیش از این می کشیدم ، خوش آمدی پسرم . و یزدان را در آغوش گرفت .  یزدان در حالی که پیر مرد را با محبت به سینه می فشرد گفت : می دانم که انتظار من یک سو نبود برای همین به محض آمدن تصمیم گرفتم به اینجا بیایم .  عمید با نگاهی عمیق به چشمان یزدان گفت :  هر چند پیرو خسته دل و ناتوان شدم  هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم  شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا  بر منتهای همت خود کامران شدم  یزدان با لحنی آرام در پاسخ به محبت عمید گفت : ای کاش بتوانم لایق محبتهای شما باشم . عمید با خنده چندین بار بر شانه یزدان زد و گفت : خودت را دست کم نگیر پسرم تو لیاقتت بیش از این است حالا بنشین و از خودت بگو .  یزدان در کنار عمید نشست و بطور کامل تمامی روز های غیبتش را شرح داد و در آخر هم گفت : حالا به اینجا آمده ام تا بار دیگر از صحبتهای شما استفاده کنم .  عمید با آرامش همیشگی خود گفت : متشکرم پسرم اما امروز تو برای من صحبت کن . چند ماه پیش که به دیدارم آمدی از من خواستی با تو به بهشتی بیایم که پای رفتنت را گرفته بود آیا هنوز به آن بهشت ایمان داری ؟

۱ ۲ ۶
یزدان خواست چیزی بگوید که عمید دستش را به عنوان سکوت بالا برد و گفت : چیزی اضافه نگو ، فقط با بله یا خیر پاسخت را بگو .  یزدان با تاملی کوتاه گفت : بله و عمید ادامه داد : اگر تو به کاری که انجام می دهی یقین داشته باشی ایمانت تباه نمی شود .  یزدان به آرامی گفت : از این می ترسم که در بهشت من چیزی نمانده باشد . عمید گفت : پس چه بهتر برای فهمیدن این موضوع آن را تجربه کنی ، پسرم یزدان فراموش نکن که دانستن هر چند تلخ باشد بر اگر ها و تردید ها برتری دارد و سپس با اشاره به سمت بالا ادامه داد : اوست که بدون تجربه همه چیز را می داند .  یزدان مطیعانه به صحبت عمید گوش فرا داد و در پایان با آرامشی که از صحبتهای اطمینان بخش عمید بدست آورده بود از او تشکر کرد و پیر مرد برای عوض کردن صحبت در حالی که به باران بیرون اشاره می کرد گفت : شدت باران بیشتر شده فکر نمی کنم تا امشب تمام شود . گر چه باید به رحمتش تعبیر کنیم می دانم که برای تو خوش یمن است .  یزدان در پاسخ به عمید گفت : متشکرم ، هر چه خدا بخواهد . سپس با برخاستن از جایش قصد رفتن کرد .  عمید با دیدن اشتیاق یزدان برای رفتن اصراری برای ماندن او نکرد ، پیر مرد با احساس پدرانه ای پیشانی او را بوسید و او را دعا کرد و یزدان با بدرقه عمید رهسپار شد .  در ابتدای شب یزدان قدم در کوچه ای گذاشت که تمامی هیجانات روحیش در او آغاز شده بود . اما در نگاه اول از سکوت و تاریکی آن محیط در یافت که این فضای دلگیر چیزی نیست که چند ماه پیش آن را ترک کرده بود .  همینکه نگاهش به خانه انتهای کوچه افتاد که در سکوت و تاریکی فرو رفته بود ، در میان شدت باران بمانند آخرین دیدارش از آنجا به آن سمت رفت ، در خانه قفل بود و حیاط آشفته اش نشان می داد که کسی در آن خانه نیست . افکار آزار دهنده ای ذهنش را مورد هجوم قرار داده بودند ، چطور می توانست از آنچه که می دید نتیجه ای مطلوب و آرام بخشی بگیرد .  از اینکه در میان راه از ویگران هم خبری نگرفته بود بر عصبانیتش افزود .  با گذشت مدتی ، ایستادن در آنجا را بی فایده دید برای همین در زیر بارش مداوم باران آرام راه کلبه اش را در پیش گرفت .  با روشن کردن چراغ کم سوی کلبه بر خلاف احساسی که صبح داشت نگران بنظر می رسید . برای جلوگیری از ورود افکار آزار دهنده سعی کرد خود را مهیای استراحت کند . اما تقلای او برای آرامشش بی فایده بود برای همین با غلطی که در بستر زد از جایش برخاست .  مو های مواجش بر اثر رطوبت هوا آشفته تر بنظر می رسیدند ، دیدن تصویرش در آینه کدری که بر دیوار کلبه قرار داشت باعث شد که زیر لب زمزمه کند : شاید این تقدیر تو است از آن نمی توانی فرار کنی . سپس سست و لرزان زمزمه کرد : اما آیا این سرنوشت من است ؟  صحبت پایانیش باعث شد که بتندی آینه را از روی دیوار بردارد و با خشونت تمام آن را بر زمین بکوبد .  با خم شدن بر روی زمین خودش را بار دیگر در تکه های شکسته آینه نگاه کرد و باز مایوسانه گفت : فایده ندارد اگر هزار آینه شکسته شود باز تو همان هستی که بودی ، با این فکر از زمین بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد .

۱ ۲ ۷
فکر کرد بهتر است همان موقع به دیدار ویگران برود اما پس از مکثی کوتاه از این کار منصرف شد و با خستگی بر روی بسترش دراز کشید و نگاهش را به سقف چوبی کلبه ثابت کرد . در آن هنگام آرزوی دیدن آبگیر هم باعث شده بود که به شدت باران فکر نکند و خواست به آنجا برود ، اما خستگی توان آن کار را هم به او نداد برای همین با خاموش کردن چراغ برق به خودش گفت : حتم دارم با روشن شدن هوا همه چیز را می فهمم ، به گفته عمید واقعیت گر چه تلخ باشد اما از تردید و اگر ها بهتر است . با این حرف چشمانش را بست و با گوش دادن به صدای ترنم باران پس از گذشت ساعتی خود را مهیای استراحتی کوتاه کرد . فصل سی ام   ساعتی به طلوع خورشید مانده بود که با قطع شدن تدریجی باران یزدان برای دیدار از آبگیر راه گل آلود باغ را در پیش گرفت ، نسیم آرام و روح نواز سحر گاه به او نیرویی تازه بخشیده بود . و در کنار آبگیر بی توجه به سردی آبی که به صورتش پاشیده بود ، صورتش را در معرض نسیم آنجا قرار داد .  باران باعث شده بود سکونی که در طول زمستان طبیعت را در بر گرفته بود جای خود را به طراوتی نوید بخش بدهد و این ارمغانی از آمدن بهار بود . گر چه درختان باغ هنوز خشکیده بنظر می رسیدند اما هر کدام از آنها آمدن بهار را با تمام وجود باور کرده بودند .  صدای روح نواز پرندگان باعث شد که یزدان همانجا روی تخته سنگی بنشیند ، سکوت آرام آن محیط در او هم اثر کرده بود بطوری که با نگاهی دقیق به اطرافش با خود گفت : براستی که این محیط دل انگیز و فریبا هر بیننده ای را بخود دلبسته می کند . شمیم بوی باران و طراوتی که از تمامی اجزاء آن محیط به مشام می رسید یزدان را به آرامش فرا خوانده بود بطوری که پس از گذشت ساعتها همچنان بی حرکت نشسته بود .  صدای رمه گوسفندان که از کنار باغ آبگیر می گذشتند یزدان را بخود آورد و در یافت که با وجود هوای گرفته ، روز کار خودش را آغاز کرده است . برای همین قصد رفتن کرد و با نگاهی که به تمامی زوایای آبگیر انداخت با قدمهایی کند راه کوچه را در پیش گرفت .  با خارج شدن از باغ آبگیر تمامی آرامشی را که در مدت چند ساعت قبل به دست آورده بود با نگاهی به کلبه متروک انتهای کوچه از دست داد و با حالتی آشفته خواست بسرعت از آن محیط فاصله بگیرد . در همان حال صدای آشنایی که او را با نام آقا یزدان صدا می زد باعث شد که بسمت صدا بچرخد .  نگاهش به همان پسرکی افتاد که در بازگشت دوباره اش به روستا گفته بود که آنا از اقوام دور مادرش است ، صدای بلند پسرک که به او سلام می کرد باعث شد که با مهربانی پاسخش را بدهد . پسرک با شادی به سمت یزدان دوید و در همان حال گفت : آقا یزدان فکر نمی کردم که قبل از بهار هم به اینجا بیایید ، تنها آمدید ؟  یزدان با لحنی صمیمی از دیدن خوشحالی پسر گفت : بله تنها آمدم . فکر می کنم برای دیدن باران مکان خوبیست . و پس با نگاهی به انتهای کوچه گفت : آیا از اهالی آن خانه خبری داری ؟  پسر در حالی که چوب دستش را در دستانش تکان می داد با لخنی ناراحت گفت : بله آذر خانم بر اثر همان ناراحتی قلبی اواسط زمستان از دنیا رفت . مادرم می گوید آنقدر از دوری شوهرش غصه خورد تا به این روز افتاد .  یزدان از بهت آنچه که شنیده بود به حصار باغ تکیه داد و پسرک بی توجه به حالت یزدان با شتابی که در صحبش ویگران هنوز هم نزد آقا مراد کار می کند ، برای همین تا مدتی گلاره و گلاب در آبادی پایین  »داشت ادامه داد

۱ ۲ ۸
پیش خاتون زن داییشان زندگی می کنند . آخه از همان سالی که شوهر خاتون هم از دنیا رفته تنها زندگی می کند ، دو پسر و دخترش هم توی رشت ازدواج کردند و همانجا مانده اند .  یزدان به آرامی سوال کرد : از کدام راه می شود به آبادی پایین رفت ؟ پسرک با اشاره دست رو به کوچه گفت : کافه مراد همان که ویگران در آن کار می کند بر سر سه راهی قرار دارد . یک راه که به رشت می رود . راه بعد هم که به روستای خودمان می رسد راه سوم هم به آبادی پایین می رود . البته اگر از راه اصلی که گفتم بروید راحت تر آنرا پیدا می کنید خانه خاتون کنار باغ میرزا اکبر مباشر هست آنجا از هر کسی سوال کنی خانه خاتون احمد کجاست نشانت می دهند . حدودا نزدیک رودخانه فرعی روستا است .  یزدان با تشکری کوتاه از پسرک جدا شد و پسر با همان شتابی که چند ماه پیش به همراه گله اش از کنار یزدان عبور کرده بود ، از آنجا رفت یزدان با شگفتی از آنچه که شنیده بود متفکر و خاموش به سمت کلبه اش حرکت کرد  . با رسیدن به کلبه نگاهی به تکه های شکسته آینه وسط اتاق کرد و زیر لب کلمه تقدیر را چندین بار تکرار کرد و سپس برای رفتن ، خودش را آماده کرد .  فاصله کم روستا چنان بود که یزدان در مدتی کوتاه به آن رسید . محیط آنجا هم در نظر یزدان زیبا و قابل ستایش بود ، بخاطر قرار گرفتن دو روستا در امتداد جنگل هر دو از محیطی مشابه برخوردار بودند .  نگاه کنجکاو و پرسشگر اهالی روستا چنان بود که به او جرات سوال را نمی داد برای همین یزدان در پی فرصتی می گشت تا خانه را بدون سوال بیابد .  با گذشت مدتی کوتاه احساس کرد ماشین برای او دست و پا گیر است به همین علت تصمیم گرفت آنرا د مکانی خلوت بگذارد .  با عملی کردن تصمیمش آرام راهی را در پیش گرفت ، ساعتی به ظهر مانده بود که باران بار دیگر شروع به باریدن کرد و یزدان بی توجه به خیس شدن ، در زیر باران به حرکتش ادامه دادساعتی از پیاده رویش گذشته بود که به نزدیک رودی کوچک که از رودخانه اصلی کمی فاصله داشت رسید .  هوای گرفته آسمان و دیدن آبی که غلطان از بسترش عبور می کرد بی اختیار او را بیاد آبگیر انداخت و پس از آن با ذهن آشفته اش با نظمی خاص به یاد آوری برخورد آن شب آبگیر مشغول شد و با این کار به آهستگی گفت : ساده بودن ، ترست و در عین حال شجاعت که سعی می کردی در ظاهرت باشد برای من دنیایی دیگر داشت .  آن هنگام نگاهش در امتداد رودخانه متوجه دور دستها شد . در پایین رودخانه نقطه ای که بواسطه دور شدن از بستر رود از شدت حرکت آب کاسته شده بود ، متوجه فردی شد . حالات و رفتار آشنای او از همان فاصله هم بخوبی بر یزدان آشکار بود . اما یزدان نا باورانه چشمانش را به روی تصویر بست و با خود گفت : نه نمی تواند گلاره باشد . برای اطمینان بیشتر به آرامی بطوری که دیده نشود بسمت او رفت . دختر بی توجه به اطرافش در زیر باران به قدم زدنش ادامه داده بود . اما در نگاه یزدان که از میان حصار چوبی او را می نگریست همچنان آرام و مصمم نشان می داد . و این در نظر یزدان بهترین تصویر از یک رویای زیبا بود .  یزدان خواست بسمتش برود اما نیرویی نا معلوم قدمهایش را سست کرده بود تا فقط از دور به تماشایش بپردازد .

۱۲۹
اما پس از دقایقی احساسی پای او را از حصار ایستادن گشود و تا نزدیک گلاره پیش رفت . گلاره غرق در افکارش در زیر باران خیره شده بود . نگاهش چنان بود که گویی فرا تر از رودخانه می بیند . یزدان با رسیدن به پشت سر گلاره آرام گفت : می بینم که دیگر از باران فرار نمی کنید ؟  گلاره رویش را به طرف یزدان گرداند ، با بهت و نا باوری از آنچه که می دید در همان حال ایستاده بود و اگر یزدان بسمت گلاره نمی رفت چه بسا که این حال گلاره همچنان ادامه پیدا می کرد .  یزدان در حالی که بسمت گلاره می رفت گفت : شما هم مثل من برای خالی کردن غصه هایتان به اینجا آمدید . با صحبت یزدان لبهای گلاره که از شدت بغض به لرزه در آمده بودند قدرت صحبت را از او گرفتند چنان که او فقط توانست یک کلمه بگوید : مادرم . . .  یزدان به گلاره نزدیک شده بود چهره مهتابی رنگ او چقدر سخت از باران سیلی می خورد ، در آن لحظه یزدان سری از تاسف تکان داد و گفت : امروز صبح شنیدم ، واقعا متاسفم .  پلور گلاره از شدت جمع شدن آب باران سنگین بنظر می رسید چنان که او را ضعیف تر از قبل نشان می داد بطوری که یزدان با نگاهی به گلاره بی اختیار گفت : مرقب خودتان باشید گلاب و ویگران بیش از گذشته به شما احتیاج دادند . و سپس با مکثی کوتاه گفت : همه به تو احتیاج دادند . . .  گلاره رویش را از یزدان گرفت و به سمت رودخانه نگاه کرد . یزدان فاصله اش را با او کوتاه تر کرد و گفت : گلاره به من نگاه کن . تو باید همان دختری شوی که بخاطر اطرافیانش در مقابل همه چیز مقاومت می کند . خودت هم می دانی که من برای دیدن آن گلاره به اینجا آمدم . . .  گلاره در حالی که سرش را تکان می داد با تلخی گفت : متاسفم که نا امید شدید .  و خواست بسرعت از آنجا دور شود که با اولین قدم پایش به سنگی که در کنار بستر رودخانه زیاد بود ، گرفت و تعادلش بهم خورد . اگر یزدان دستش را نگرفته بود حتما به زمین سقوط می کرد . اما گلاره بی توجه به کمک یزدان ، دستش را بشدت از دست یزدان بیرون کشید و با گفتن : راحتم بگذارید . بسرعت از آنجا دور شد .  این برخورد گلاره برای خودش هم جای شگفتی داشت و بار ها از خودش سوال کرد که چرا از او فرار کرده و متاسفانه پاسخی بر این علت کارش نمی توانست بیابد .  دیدار ناگهانی یزدان از گلاره خیلی زود به پایان رسید و یزدان با چند قدمی که بدنبال گلاره دوید پس از لحظای ایستاد .  احساس می کرد در صحبت کردنش با او قدی عجله کرده . در پایان روز بسمت کلبه اش حرکت کرد . شب هنگام در تاریکی کلبه بار دیگر به مرور آنچه که آن روز بر او گذشته بود پرداخت . در تمام مدت این سوال در ذهن او بود که گلاره از چه چیز عذاب می کشد ، و تا هنگام خواب با همین افکار به سر برد .  شب هنگام گلاره ساعتها بر بالکن خانه بی تاب از آنچه که امروز بر او گذشته بود به تاریکی خیره شده بود .  او آمده بود همانطور که قول داده بود با همان صمیمیتی که برایش زیبا و روشن بود ، اما چرا نمی توانست از آن پیش آمد نتیجه ای خوش آیند بگیرد . ترسی آزار دهنده او را در بر گرفته بود . بی اختیار به دستش نگریست که یزدان برای کمک به او آن را گرفته بود گرمای دست یزدان هم گلاره را ترسانده بود . و این با احساس امنیتی که در کنار یزدان احساس می کرد کاملا مغایرت داشت .

۱ ۳ ۰
نا آرامی گلاره ، خاتون و گلاب را هم متوجه کرده بود حتی صحبتهای مادرانه خاتون زن دائیش هم برای آرام کردن روح آشفته گلره بی اثر بود و در پاسخ به او علت بی تابیش را می پرسید با لبخندی گرفته زیر لب گفت : خسته ام فقط همین  خاتون با در آغوش گرفتن گلاره گفت : گر چه من زن دائیت هستم اما ای کاش بدانی که از آن بالا تر من هم مادر هستم و دلم می خواهد اگر زمانی احساس کردی که به هم صحبتی احتیاج داشتی مرا محرم خودت بدانی . گلاره در حالی که قطرات آرام اشکش را از گونه می زدود و گفت : مادر همیشه از صمیمیت و دوستیش با شما برایم صحبت می کرد . حتی می دانم که پدر زمانی که به روستای شما آمد این شما بودید که به خواست مادر برای ازدواج آنها تلاش کردید خاتون با لبخندی مهربان در ادامه صحبت گلاره گفت : بله ، فکر می کردم که مادرت آنها را برای تو تعریف کند . پس این را هم می دانی که جنگل باعث آشنایی آنها شد . سپس با آهی بلند گفت : زمانی که پدر بزرگت جنگلبان بود ، پدرت در امر طبابت مطالعه گیاهان دارویی به آنجا آمد .  گلاره با لبخندی محزون گفت : مادر همه چیز را برای من تعریف کرده بود .  خاتون برای رهایی گلاره از افکار ناراحتش با خنده رو به او گفت : گلاره دخترم تو خیلی ضعیف شدی اگر همینطور پیش برود حتما از مرد آینده ات خیلی زور می شنوی و سپس با خنده گفت : شوخی کردم . خواستم اخمهایت را باز کنی ، حالا بهتر شد .  گلاره بار دیگر صورت خاتون را بوسید و در همان حال گفت : می دانم که خداوند اگر مادر و پدر را از ما گرفت در عوض شما را برای ما نگه دارد .  خاتون دستهای گلاره را گرفت و با نگاهی مهربان او را با خود به داخل اتاق برد . . . فصل سی و یکم   صبح روز بعد گلاره با برخاستن از بستر خودش را مهیای روزی دیگر کرد .  در حیاط ، خاتون با دیدنش بیخندی زد و گفت : گلاره جان دیروز ساحل برایم پیغام داده که برای دیدنش به رشت بروم ، با وجود کار زیادی که دارم می بایست حتما بروم آخه دختر دائیت را که می شناسی . سپس با خنده ادامه داد : گر چه می دانم تمام روز را با گله مندی های او بسر می برم . گلاره با لبخندی کوتاه گفت : خاتون جان شما خیالتان از بابت خانه راحت باشد من هستم . خاتون با بوسه ای که بر گونه گلاره می زد از او تشکر کردذ و افزود : حالا برای رفتن زود است می خواهم تا هنگام رفتن کمی از کار های خانه را انجام دهم .  گلاره برای کمک به خاتون کنار او ایستاد ، اما خاتون گفت : اول بهتر است به فکر صبحانه باشیم . پس از خوردن صبحانه خاتون به کمک گلاره نیمی از کار ها را انجام داد . ساعت حدود هشت بود که گلاره به خاتون گفت : دیگر بهتر است برای رفتن آماده شوید ، کاری دیگر نمانده بقیه را من انجام می دهم .  خاتون از گلاره تشکر کرد و بسمت اتاق رفت . در همان لحظه گلاره از حصار چوبی حیاط خانه نگاهش به دختر بچه ای نمکین افتاد که مو های روشنش را با نظم و سادگی خاصی در دو سمت سرش بافته بود . دخترک در حالی که لبخند مهربان گلاره را با لبخندی شیرین پاسخ می داد به سمتش آمد و ظزف شیرینی را که با احتیاط زیاد گرفته بود بسمت گلاره برد و با لحن بچه گانه و احترام آمیزش به او گفت : ببخشید خانم ، انیسم اینها را داد تا برای خاتون بیاورم و گفت بگویم برای شب زود تر بیایید .

۱ ۳ ۱
گلاره با مهربانی ظرف را از دست دختر گرفت و با شوق تمام صورتش را بوسید و گفت : همینجا بمان الان بر می گردم .  خاتون با دیدن گلاره که در دستش شیرینی بود بی هیچ سوالی رو به او گفت : می بایست خیلی از انیس تشکر کنی ، گلاره به خاتون نگاهی کرد و گفت : خاتون انیس کیه ؟ این شیرینیها برای چیست ؟  خاتون در حالی که شالش را بدور خود می پیچید گفت : یادت نیست برایت تعریف کردم انیس زن جاسم راننده است که پس از نه سال انتظار خداوند به آنها فرزندی داده . شنیده ام که زیبایی دخترش باعث شده که اسمش را حوری بگذارند .  گلاره با اشاره به بیرون گفت : پس آن دختر کیست ؟ خاتون نگاهی از پنجره به بیرون کرد و گفت : پری فرزند خوانده آنهاست ، که الحق چیزی از فرزند آنها کم ندارد امشب جشن دختر انیس است آخر دو ماه است که به کسی اجازه نداده تا به او تبریک بگوید چون شنیده بودم بچه کمی کسالت داشت که به لطف خدا رفع شده .  در آن هنگام گلاره با صدای پری خواست از اتاق بیرون رود که خاتون گفت : صبر کن ، دو کله قند از آشپزخانه بردار در آن سبد بگذار و به پری بده بگو که شب می آییم .  گلاره با نزدیک شدن به پری به او گفت : پری جان اینها را خاتون داده که به انیست بدهی و از قول خاتون هم بسیار تشکر کن . دخترک به گلاره گفت : تو هم امشب برای دیدن خواهرم می آیی ؟  گلاره پری را بوسید و گفت : عزیزم حتما می آیم ، خواهرم گلاب را هم می آورم تقریبا همسن خودت است می دانم که می توانید دوستان خوبی برای هم شوید .  دختر با شنیدن تصمیم گلاره خوشحال گفت : ممنونم پس تا شب خداحافظ .  گلاره تا کنار حصار او را همراهی کرد و سپس با بلند کردن دست وعده دیدار شب را بار دیگر به پری گفت و پس از لحظاتی بسمت اتاق رفت . اگر قدری این توقف طولانی تر می شد به حتم از سمت دیگر کوچه متوجه چشمان نافذ و جستجو گر یزدان می شد . . .  با رفتن گلاره یزدان از کنار حصار باغ به میان کوچه آمد و در همان حال نگاهش را به راهی دوخته بود که گلاره لحظای قبل از آن گذشته بود و زیر لب با خودش گفت : احساس من نمی تواند پاسخی تلخ داشته باشد . سپس به آرامی راه رودخانه را در پیش گرفت .  در هنگام عصر با آمدن خاتون در حالی که با اشتیاق زیاد گلاب و گلاره را در کنار خود می نشاند به آنها گفت : بچه ها می دانم که نمی توانید حدس بزنید در این فرصت کم ، امروز با ساحل چه کار هایی را انجام دادم . سپس بدون لحظه ای درنگ ادامه داد : امروز پس از دیدن سید گل ساحل از من خواست تا برای خرید پیراهنی به او کمک کنم برای همین تا ظهر تمام وقتمان به سر زدن از مغازه ها گذشت اما در آخر آنچه که می خواستیم را یافتیم . همان لحظه آنقدر پیراهن در نظرم زیبا آمد که برای شما هم مثل آن را خریدم و در حالی که لباسها را از سبد خارج می کرد گفت : گلاره جان می دانستم که خیال نداری لباست را به این زودی عوض کنی اما برای جشن امشب بهتر دیدم که این لباس قهوه ای را برایت بخرم اما با نظر خودم برای گلاب آسمانی رنگش را گرفتم . امیدوارم بپسندید . گلاب بر خلاف گلاره خوشحالیش را با بوسیدن خاتون خیلی زود نشان داد و با شوقی کودکانه برای پوشیدن آن از اتاق بیرون رفت


رمان راز دل وحشی –قسمت آخر

$
0
0

رمان راز دل وحشی – قسمت آخر

re1244

در آن هنگام خاتون به آرامی رو به گلاره که همچنان بی حرکت به لباس خیره شده بود گفت : مرا ببخش دخترم می دانم که می بایست ابتدا نظر تو را هم برای اینکار جویا می شدم اما به من حق بده که دانستن مخالفت تو مرا مجبور کرد پنهانی به این فکر بیفتم .  سکوت گلاره برای خاتون سنگین بود برای همین با نگاهی مهربان به او گفت : هنوز هم دیر نشده می توانی نظر خودت را بگویی بدان که به خواسته تو هیچ اعتراضی نمی کنم اما دخترم همانطور که بار ها به تو گفتم باید به فکر گلاب و ویگران باشی آخر تا به کی می خواهی برای نشان دادن ناراحتیت از رفتن آن خدا بیامرز ها سیاه بر تن کنی آیا به نظر تو نمی شود بجای این کار سعی کنی به قولی که برای سعادت خواهر و برادرت به آنها دادی عمل کنی . نگذار که گلاب از نشان دادن شادیش احساس شرم کند .  با سکوت خاتون بغض گلاره در هم شکست و خاتون با مهربانی او را در آغوش گرفت . گلاب با شنیدن گریه گلاره در حالی که لباسش را هنوز به طور کامل بر تن نکرده بود شتابان به اتاق آمد و از دیدن ناراحتی گلاره بغض آلود در کنار او نشست .  خاتون هر دو را در آغوش گرفت و به آرامی با صحبتهای مادرانه خواست آنها را ساکت کند و پس از دقایقی با نگاه کردن بسمت پنجره که آفتاب رمق غروب را نشان می داد گفت : حالا بهتر است بروید آماده شوید و گر نه دیر به جشن می رسیم . گلاره و گلاب در سکوت به خواسته خاتون رضایت دادند و هر دو از اتاق خارج شدند .  با گذشت ساعتی خاتون با دیدن گلاره و گلاب در آن لباسها از سر شوق چندین بار آنها را بوسید و گفت : به نظر من اگر بگذارید مو های زیبایتان باز باشند بهتر است . گلاره با لبخندی غمگین گفت : مادر همیشه می خواست مو های ما را باز ببیند اما . . .  خاتون به میان صحبتش آمد و برای اینکه ذهن او را از ناراحتیها دور کند با خنده گفت : حالا زمان خوبی است که به خواسته مادرت عمل کنی حتما مادر هم شما را امشب همراهی می کند ، حالا عجله کنید و گر نه به شام هم نمی رسیم .  صحبت آخر خاتون باعث خنده آنها شد و خاتون با رضایت تمام در حالی که آنها را به سرعت بیشتر در کار ها تشویق می کرد نگاه رضایتمندش را از آنها بر نمی داشت .  در تمام طول مسیر ، خاتون سعی کرده بود با صحبتهای زیبا و امیدوار خود فکر گلاره و گلاب را به آرامش برساند . با رسیدن به خانه جاسم ، انیس با خوشحالی زیاد به استقبالشان آمد در کنارش هم پری کوچک با شرم و خجالت دخترانه خود در انتظار دوستی و رفاقتی که گلاره به او قول داده بود به انتظار ایستاده بود .  گلاره با دیدن پری که لباسی زیبا تر از صبح بر تن کرده بود او را بوسید و گفت : برای هم دوستانی صمیمی شوید و سپس با رو کردن به گلاب گفت : خوب گلاب جان برو با پری بازی کن .  گلاب خوشحال از این آشنایی دست در دست پری بسمت بچه های دیگر رفتند .  انیس و خاتون با دیدن آغاز این دوستی عمل گلاره را با لبخندی مهربان مورد تایید قرار دادند .  انیس در حالی که آنها را به داخل اتاق دعوت می کرد به خاتون گفت : خاتون جان اسپند ها را دادی به سید گل دعا بخواند .  خاتون با یاد آوری قولی که به او داده بود به آرامی بر روی دستش زد و گفت : ای وای فراموش کردم از خانه بیاورمشان و ادامه داد : اتفاقا امروز با ساحل به زیارتگاه رفتم و اسپند ها را به خواست و نیت خودت به سید گل دادم

۱ ۳ ۳
اما فراموش کردم آنها را از خانه بیاورم ، راهی نیست همین الان می روم میارمشان . انیس با چهره ای مشوش گفت : نه نمی خواهد دیر می شود من به کمک تو احتیاج دارم . خاتون با خنده گفت : گر چه این اولین تجربه تو است اما به خواست خدا که تا این ساعت به خیر گذشته حالا می روم و زود بر می گردم . در آن میان گلاره برای کمک به انیس و خاتون پیشنهاد کرد او برود . خاتون با فکری کوتاه گفت : بسیار خوب من حرفی ندارم زود برگرد .  انیس هم با خیالی آسوده به گلاره گفت : تنها نیستی ؟  گلاره با تکان سر گفت : نه زود بر می گردم و با این حرف از در خانه خارج شد .  ابتدا نگاه کردن به کوچه نیمه تاریک او را به وحشت انداخت و خواست از تصمیمش منصرف شود اما با یاد آوری چهره مشتاق انیس و قولی که به او داده بود سعی کرد به خودش جرات دهد برای همین زیر لب گفت : چیزی نیست که من از آن بترسم ، و قدمهایش را با اطمینان بیشتری بر داشت . با دور شدن از خانه افکارش بار دیگر متوجه ترسش شد و این ترس در آن تاریکی شدت گرفته بود .  ناگهان گلاره در میان کوچه با شنیدن نامش لحظه ای از حرکت ایستاد ، صدای قدمهایی که از پشت سر به او نزدیک می شدند را بخوبی شناخت . نمی دانست که چه باید انجام دهد به همین خاطر با مکثی کوتاه به سمت یزدان چرخید  . یزدان خودش را به گلاره نزدیک کرده بود چنان که در همان تاریک و روشن کوچه هم گلاره کاملا او را می دید . سلام کوتاه گلاره را یزدان پاسخ گفت : و پس از آن با نگاهی به گلاره گفت : تو ترسیدی ؟  گلاره سرش را به علامت نفی تکان داد اما این پاسخ چندان هم صحیح نبود . گلاره به آرامی سوال کرد : برای چه به اینجا آمدید ؟ یزدان همچنان که در مقابل گلاره ایستاده بود به گلاره نگاه کرد و گفت : برای پیدا کردن گمشده ام .  اشک آرام و بی صدا از گونه های گلاره فرو غلطید که در روشنایی اندک کوچه یزدان متوجه آنها شد . به آرامی دستش را برای پاک کردن اشکهای گلاره پیش برد و در همان حال گفت : گریه نکن ، به من نگاه کن و بگو که تو گمشده ام هستی ؟  سکوت گلاره باعث شد که یزدان بگوید : به من بگو که از چه می ترسی ، گلاره سرش را بالا گرفت و به چشمان یزدان نگریست ، در همان حال به سختی گفت : رفاه زندگی شما مرا ترساند ، احساس کردم تحقیر شدم و این برای من خیلی سخت بود .  یزدان با نفسی آسوده گفت : آه حالا یادم آمد گریه آن روزتان . . . آه خدا یا چقدر احمق بودم که متوجه نشدم ، اما اگر دیدی برای دیدن تو به اینجا آمدم باید بدانی که واقعیت و اعتقاد من فقط تویی .  یزدان پس از لحظاتی برای دانستن آنچه که در ذهن گلاره بود از او سوال کرد : به چه فکر می کنی ؟ گلاره گفت : به آنچه که شما گفتید . یزدان از صحبت ساده او لبخندی زد و گفت : خوشحالم که از صحبتم به سادگی نگذشتی و سپس با نگاهی عمیق ادامه داد : خوشحالیم علتی دیگر هم دارد و آن این است شما را در لباسی دیدم که برایم پیام آور شادی و دور شدن غمهاست . و حالا باز از شما سوال می کنم آیا من گمشده ام را می یابم ؟ و سپس در ادامه گفت : لازم نیست همین امشب جوابم را بدهی از تو می خواهم یک بار دیگر فکر کنی ، به زودی پاسخش را از تو می خواهم فعلا خدا نگهدار .  یزدان قدمی از گلاره فاصله گرفت اما لحظه ای ایستاد و بار دیگر به سمت گلاره رفت و در مقابل او ایستاد و با مهربانی به او نگاه کرد و گفت : تو برایم مهمی چون دوستت دارم باور کن خدا نگهدار .

۱ ۳ ۴
خاتون با وجود نگرانی از دیر آمدن گلاره به توضیحات کوتاه او بسنده کرد و دیگر در این باره صحبتی نکرد و گونه های گلگون گلاره را به خوشنودی از حضور در آن جشن تعبیر کرد .  گلاره در تمام طول شب نا باورانه به آنچه که در این چند روز برای او پیش آمده بود فکر کرد و در آخر افکارش متوجه نگاه پر محبت مردی شد که صداقت کلامش قلب گلاره را به طپش وا می داشت . فصل سی و دوم   حیاط خانه خاتون هنوز از وسواس جاروی گلاره رهایی پیدا نکرده بود که متوجه ورود فردی به حیاط شد . با بلند کردن سر از شدت شگفتی آنچه که در مقابلش می دید بی اختیار قدمی به عقب بر داشت ، اما یزدان با آرامشی که در حرکات و رفتارش بخوبی آشکار بود به گلاره گفت : آمدم تا میهمانت شوم ، چرا تعجب کردی ؟  گلاره با همان چهره متعجب سلام کوتاهی کرد و خواست سخنی بگوید که در همان هنگام خاتون و گلاب هم به حیاط وارد شدند . گلاب با دیدن یزدان گویی خاطرات خانه قدیمیشان برایش زنده شده ، به سمت یزدان دوید و با خوشحالی گفت : آقا یزدان شما برای دیدن ما به اینجا آمدید ؟ یزدان با بوسه ای که بر پیشانی گلاب می زد گفت : بله گلاب جان برای دیدن شما به اینجا آمدم . و سپس با رو کردن به خاتون که متعجب او را نگریست گفت : باید ببخشید بی اطلاع بودن از همسایه های خوب کوچه آبگیر مرا به اینجا کشاند و سپس با لبخندی کوتاه افزود : متاسفم بایست اول خودم را معرفی می کردم ، یزدان شایگان هستم از ساکنین کوچه آبگیر . خاتون با چهره ای متفکر رو به یزدان گفت : کدام خانه متعلق به شماست ؟ یزدان با تکرار لبخندش گفت : خانه ای که من در آن سکونت داشتم متعلق به زنی بنام زیباست .  خاتون در هنگام شنیدن نام زیبا با اشتیاقی زیاد رو به یزدان گفت : آه تو همان پسر زیبا هستی یزدان با فرود آوردن سر گفته خاتون را تایید کرد . خاتون با لحنی شتاب زده به گلاره گفت : می دانی من و زیبا از دوستان قدیم هم بودیم و از همان زمانی که برای نگهداری این آقا داوطلب شد دیگر از او خبری ندارم .  یزدان در مقابل صحبت خاتون با حالتی طنز آلود گفت : پس به این ترتیب من بی خبر باعث جدایی دو دوست شدم  . خاتون برای توضیح بیشتر دوستیش با آنا رو به یزدان گفت : آن خانه ای که تو از آن اسم بردی برای من و زیبا فرا تر از تعریف ساده یک خانه یا کلبه بود . این صمیمیت تا زمان مرگ ناگهانی همسرش که سه ماه از زندگیشان نمی گذشت ادامه داشت ، پس از آن اگر اشتباه نکنم با معرفی یکی از آشنایان برای نگهداری فرزند یک خانواده به تهران رفت و حالا بیش از سی سال از آن تاریخ می گذرد .  یزدان به خاتون گفت : آنا تابستان امسال در همان کلبه به تجدید خاطراتش پرداخت و اگر می دانست که شما را در اینجا می بیند یقینا به دیدارتان می آمد .  خاتون یزدان را به داخل خانه دعوت کرد و یزدان هم با تشکر از او دعوتش را پذیرفت . یزدان در همان ابتدای ورودش به اتاق تمامی آنجا را در نگاهی کامل از نظر گذراند .  در بالای اتاق طاقچه ای قرار داشت که بر روی آن قابی چوبی و آینه شمعدانی قدیمی بود ، از ظاهر آینه شمعدان چنین بر می آمد که متعلق به زمان ازدواج خاتون می باشد . درون قاب هم که با روبانی سیاه تزئین شده بود تصویر مردی با ریش و موی انبوه بود که یزدان حدس زد بایست آن تصویر همسر خاتون باشد .

۱ ۳ ۵
نگاه یزدان بار دیگر در اتاق به گردش در آمد ملحفه های سپید و تمیز با حاشیه دوزی دستی بخوبی از حسن سلیقه صاحب خانه حکایت می کرد . در اتاق گلاب بی وقفه برای یزدان از اتفاقاتی که در طول این مدت بر آنها گذشته بود صحبت می کرد و یزدان نیز با مهربانی و توجه به حرفهای او گوش سپرده بود و تا زمانی که پری برای بازی بدنبالش نیامده بود همچنان در حال صحبت بود .  با رفتن گلاب پس از دقایقی خاتون با سینی چای به اتاق وارد شد و یزدان به احترام او از جایش برخاست . در نظر یزدان خاتون پیر زنی بود که صورت مهربان و صمیمیش او را بیاد آنا می انداخت ، خاتون در هنگام تعارف چای به او گفت : پسرم مثل اینکه دیدن همسایگانت برای من هم خوش یمن بوده ، ای کاش بتوانم زیبا را به همین زودی ببینم .  یزدان در پاسخش به آرامی گفت : اگر خداوند بخواهد همزمان دو خبر مسرت بخش را به آنا می رسانم .  گر چه صحبت یزدان کامل نبود اما خاتون از چهره مشتاق یزدان پی به رازی برد که در ابتدای دیدارش در چشمان گلاره هم دیده بود . با این فکر خاتون به آشپزخانه برگشت و به نزد گلاره که خاموش و متفکر بر لبه پنجره نشسته بود رفت و با لبخندی به او گفت : گلاره جان برای چه میهمانت را تنها گذاشتی و اینجا نشستی ؟  گلاره به آرامی گفت : خودم هم نمی دانم ، و پس از مکثی کوتاه با بغضی که صدای او را گرفته بود گفت : ای کاش به اینجا نمی آمد . خاتون با خنده ای مادرانه سر گلاره را به سینه فشرد و گفت : گلاره جان از تو می خواهم که برای خوشآمد گویی به اتاق بروی و این ظرف شیرینی را هم همراهت ببری . گلاره نگاه مضطربش را به چشمان خاتون دوخت و خاتون با اطمینان دادن به گلاره گفت : عجله کن شاید بخواهد چایش را با شیرینی بخورد .  گلاره بی هیچ صحبتی ظرف شیرینی را بر داشت و یا قدمهایی کند به سمت اتاق رفت . با وارد شدن گلاره به اتاق ، زدان سلام دوباره او را به آرامی پاسخ گفت : حالت آشفته و دگرگون گلاره چنان بود که می خواست پس از گذاردن ظرف شیرینی بر زمین از اتاق بیرون رود . و یزدان با درک این احساس در لحظه ایکه گلاره ظرف شیرینی را مقابلش می گرفت دست او را گرفت و با جدیتی که برای گلاره جای شگفتی داشت گفت : بنشین و به حرفهایم گوش کن . و با این صحبت گلاره را در مقابلش نشاند . یزدان با نگاهی به گلاره گفت : اگر دیدی که امروز بی هیچ تردیدی میهمانت شدم باید بدانی که من تصمیم آخرم را گرفته ام همانطور که آنشب هم به تو گفتم و حالا مشتاق صحبت تو هستم تا از تردید به یقین برسم ، حرف بزن . گلاره پس از لحظاتی سکوتش را شکست و گفت : شما از تردیدی صحبت می کنید که ماهها من از آن با نام حماقت یاد کردم ، حماقت دختری ساده که فاصله ها را ندید .  یزدان با صدایی تسلی بخش رو به او گفت : چرا حماقت ، پس احساس من چیست ؟ سکوت گلاره به طول نینجامید که یزدان بی حوصله از جایش برخاست و گفت : سکوت شما به من هیچ کمکی نمی کند خواهش می کنم حرف بزنید اما بدانید که من برای دوست داشتن شما را اجبار نمی کنم .  انگار که نیرویی بزرگ راه صحبت گلاره را گرفته بود چرا نمی توانست در مقابل یزدان از انتظارش صحبت کند و از احساسی که او را در شرایط سخت به آینده امیدوار می کرد .  گلاره در سکوت به چرا هایی فکر می کرد که در مقابل قدرتی برتر خاموش بودند . در آن هنگام یزدان با گرفتن دست گلاره نفسی عمیق کشید و گفت : بار ها از احساس من با خبر شدید برای پاسخ شما را اجبار نمی کنم امشب می توانید کاملا فکر کنید ، عصر فردا در کنار آبگیر منتظرتان می مانم این بهترین راه است که مرا پس از مدتها

۱ ۳ ۶
آسوده می کند . سپس با نگاهی به گلاره گفت : وای کاش این را هم بدانی که من شیفته همان نگاه عاری از ریای تو هستم . و سپس بی هیچ صحبتی دیگر اتاق را ترک کرد .  خاتون در میان حیاط با اصرار از یزدان خواست که نهار را با آنها باشد اما یزدان با لبخندی کمرنگ که بر لب داشت نهار را به آینده موکول کرد و خیلی زود از خاتون خداحافظی کرد .  در هنگام حرکت بسمت کلبه چنان ذهن یزدان از آشفتگی های آنروز خسته بنظر می رسید که در هنگام رسیدن به کافه تصمیم گرفت برای رهایی از این حالت به دیدار عمید برود برای همین با روشن کردن پخش ماشین راه رشت را در پیش گرفت .  عمید با دیدن یزدان در حالی که با خوشحالی به او خیر مقدم می گفت افزود : همین الان در فکر تو بودم خوش آمدی . پسرم ، صحبت عمید باعث رضایت و دلگرمی یزدان شد چنان که در پاسخ عمید گفت : باور کنید که همیشه از خداوند سپاسگزارم که باعث آشنایی من با شما شده است . صحبت با شما همیشه مرا آرام می کند .  عمید با لبخندی صمیمی دستی به شانه یزدان کشید و گفت : متشکرم تو برای من همان پسرس هستی که آرزویش را داشتم .  یزدان در مقابل عمید به احترام صحبتش سر فرود آورد و در همان حال گفت : نمی دانم که آیا توانستم احساس قلبیم را بر زبان بیاورم یا نه . عمید با گرفتن مضراب تار در دستانش گفت : اما فرزند همانطور که می دانی هر آنچه که از دل بر خیزد به یقین بر دل می نشیند . صحبت تو هم به صدق همین احساس ژرف بر من تاثیر گذار بوده حالا از خودت برایم بگو ، از چهره ات که نتوانستم چیزی درک کنم .  یزدان با لبخندی کوتاه از جایش برخاست و در میان مغازه شروع به قدم زدن کرد و در همان حال گفت : تا عصر فردا من هم چیزی نمی دانم فعلا منتظرم .  عمید با کشیدن نفسی بلند گفت : امشب یلدای زندگی تو است . بلند ترین شب در نظر تو . اگر دوست داشته باشی می توانی میهمان من باشی ، خانه من هم پس از مدتها شاهد آمدن میبهمان عزیزی خواهد بود . یزدان گفت : ای کاش این افتخار را به روزی دیگر موکول می کردی ، چرا که نمی خواهم با افکار آشفته ام شما را هم خسته کنم .  عمید با برخاستن از جایش رو به یزدان خواند :  دلا منال ز شامی که صبح در پی اوست  که نیش و نوش بهم باشد و نشیب و فراز  و سپس لفزود : آنچه که گفتم جزء لا ینفک زندگی همه است حالا دیگر برویم .  با قبول پیشنهاد عمید ، یزدان پس از مدتی کوتاه به همراه او از مغازه خارج شد . خانه عمید به همان زیبایی بود که یزدان فکر می کرد . حیاط خانه با وجود وسعت کمش دو باغچه داشت که با حاشیه کج آجری از حیاط جدا شده بودند و حوضی کوچک که زیبایی حیاط را چند برابر کرده بود .  برای یزدان از همه جالب تر دیوار اتاقها بود که با نسب انواع ساز های قدیمی و تابلو های خطاطی توجه هر بیننده را بخود جلب می کرد . بر روی طاقچه دو جا شمعی بلور قرمز قرار داشت در کنار آنها قابی بود که در آن با خطی زیبا نوشته شده بود :  گفتی که ز بهر مجلس افروختنی  در عشق چه لفضهاست اندوختنی

۱ ۳ ۷
ای بی خبر از سوخته و سوختنی  عشق آمدنی بود نه آموختنی    »سنایی  « تکرار خواندن شعر باعث لبخندی در یزدان شد و این حالت از نگاه عمید هم دور نماند به طوری که با ایستادن در کنار یزدان با نگاهی به تابلو گفت : حافظ ، سعدی ، مولانا ، سنایی و دیگر شاعران چه در زمان گذشته و چه معاصر از احساسی صحبت کردند که هر کس به طریقی آن را معنا کرده اما در همه اشعار لطافت و جذب روح یک خصیصه مشترک است که بر زبان آورده شده و بسته به نگاه انسان هم به نوعی تعبیر می شود .  یزدان به آرامی رو به عمید کرد و گفت : براستی که همینطور است و تفسیر تو پاسخی است به تمام تعبیر ها .  عمید گفت : حالا می خواهم چیزی دیگر نشانت دهم و نظرت را بپرسم . سپس با یزدان به اتاقی دیگر وارد شد و در همان حال اشاره به تاری کهنه که بر دیوار قرار داشت گفت : بنظر تو با شکوه نیست . و آنرا برداشت به دست یزدان داد ، یزدان با نگاهی دقیق به تار گفت : واقعا که زیباست و با اشاره به سیمهای آن ادامه داد : وجود پنج سیم بر این تار هم بخوبی از قدمت آن حکایت می کند .  چشمان مشتاق عمید نشان می داد که صحبت یزدان کاملا او را قانع کرده برای همین گفت : بله این تار پنج سیم دارد و این بر خلاف تار هایست که الان ساخته می شوند . همانطور که می دانی درویش خان استاد موسیقی یک سیم به تار های قدیم افزود .  متاسفانه این تار هم اکنون بجز یک دکور بر دیوار ، کاری دیگر نمی تواند انجام دهد . که البته همان هم ابهتی دارد . با تایید صحبت عمید توسط یزدان ، پیر مرد او را به نشستن دعوت کرد و یزدان در کنار میز پایه کوتاهی که وسایل خطاطی عمید بر آن قرار داشت نشست . در مقابل یزدان راهرویی قرار داشت که در سمت چپ اتاق واقع شده بود .  در میان راهرو بر روی پایه ای فلزی چند گلدان چوبی قرار داشت که یزدان از آن فاصله نوع گل در گلدانها را تشخیص نداد برای همین با آمدن عمید به اتاق از نوع گلها سوال کرد و عمید با آوردن یکی از آنها گفت : شقایق است . این ساقه سبز تا مدتی دیگر میهمان عاشق ترین گل هستی خواهد شد . تا آن زمان دوستدارانش به نوعی منتظر خواهند بود . یزدان با گفتن : واقعا زیباست ، گلدان را از دست عمید گرفت و با نگاهی به آن برای باز گرداندنش از جای برخاست و عمید هم از اتاق خارج شد .  تا هنگام صرف شام صحبت آنها در جملاتی کوتاه خلاصه می شد و پس از آن در فراغتی که بدست آورده بود به پیشنهاد عمید تصمیم گرفته شد راه طولانی تا سحر را با صحبت کردن ، کوتاه کنند .  یزدان با نگاهی عمیق به پیر مرد پیشنهادش را پذیرفت و عمید با درک نگاه یزدان گفت : بهتر است برای شروع صحبت ، بگویی که به چه فکر می کنی ؟ یزدان با مکثی کوتاه گفت : داشتم به این فکر می کردم شما مرا به یاد عارفی می اندازید که بواسطه عمیق بودن روحش در صداقت ، انسان را تحت تاثیر خود قرار می دهد . عمید در همان حال که به کار خطاطی اش پرداخت از یزدان خواست آنچه را که در مورد عارف می داند برای او بگوید و یزدان با مکثی نسبتا کوتاه گفت : سوال سختی است نمی دانم چه بگویم . عمید لحظه ای دست از کار کشید و گفت : بهترین جوابی را که می خواستم در یافت کردم چرا که کلمه عرفان را به معنای لغوی آن نمی بایست شرح داد و برای درک کامل آن هم آگاهی زیادی می طلبد .

۱ ۳ ۸
یزدان با نگاهی به چشمان آبی عمید گفت : بله همینطور است . عمید دقایقی سکوت کرد و سپس انگار که چیزی را تازه متوجه شده باشد گفت : یزدان خودت می دانی که چقدر با چندین ماه پیش فرق کردی حتی نگاهت هم آنرا تایید می کند ، اوایل سر سخت بودی و بی حوصله ، اما الان . . .  خنده عمید باعث خنده یزدان شد . سپس یزدان رو به عمید گفت : از صحبتهایم به این موضوع پی بردید ، اینطور نیست ؟ عمید گفت : شاید اینطور باشد البته زبان گر چه گویای تمامی احساسات و افکار نیست اما زبانی که از احساسی عمیق حکایت کند حتما بر تمام وجود فرد اثر خواهد گذاشت این را هم بدان که گفتار پیش از آنکه با تاکید و قسم محکم شود سادگی و صداقت بر استحکام آن خواهد افزود . همانطور که عمید انتظار داشت صحبتش باعث آرامش خاطر یزدان شد بطوری که تا ساعتی قبل از سحر صحبت آنها به دلواپسیهای آزار دهنده منتهی نشد و ساعتی به طلوع خورشید عمید یزدان را به استراحتی کوتاه دعوت کرد . و یزدان با احساس خستگی که وجودش را بی رمق کرده بود پذیرفت .  صدای بارانی که از حیاط بگوش می رسید باعث شد یزدان با تکانی شدید از خواب برخیزد و در بستر بنشیند ، در لحظه ای کوتاه نمی دانست که کجاست اما این فراموشی کوتاه مدت با آمدن عمید به اتاق پایان یافت .  عمید با دیدن یزدان در حالی که به او لبخند می زد گفت : صبحت بخیر پسرم ، گر چه نزدیک صبح بود که خوابیدی اما آمدم که بیدارت کنم تا از این باران و شمیم دل انگیز بهاری استفاده کنی . یزدان با نگاهی به ساعتش گفت : صبح بخیر ، باید مرا ببخشید فراموش کردم که می بایست به مغازه بروید .  آخرین کلمه صحبت یزدان با خنده بلند عمید در هم آمیخت و یزدان بی آنکه دلیل خنده عمید را بداند متعجب به او نگریست و عمید با گشودن پنجره گفت : بهتر است لباس بپوشی هوای بهاری هم انسان را دچار مشکل می کند در ضمن اگر فراموش کردی باید یادت بیاورم که امروز جمعه است .  یزدان که تازه دلیل خنده عمید را در یافته بود گفت : آه فراموش کرده بودم . سپس از جایش برخاست و در کنار عمید به تماشای حیاط ایستاد .  با فکر اینکه شب گذشته بر خلاف تصورش سریع گذشت بی اختیار زیر لب گفت : بالاخره شب رفت و صبح آمد . عمید همچنان خیره به حیاط در پاسخش گفت : گذر سریع روز ها گاهی برای ما خوشایند و زمانی غیر قابل قبول است . و سپس در حالی که نگاهش را از حیاط به یزدان می دوخت ادامه داد : این همان روزی است که منتظرش بودی اما باید بدانی که التهاب تو باید در سایه عقل و منطق باشد . یزدان حرف او را پذیرفت و عمید در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : حالا بهتر است به فکر یک صبحانه کامل باشم .  با صرف صبحانه یزدان قصد رفتن کرد و عمید با خنده گفت : مانعت نمی شوم اما بهتر نیست که در این باران رفتنت را کمی به تاخیر بیندازی . یزدان با نگاهی به حیاط گفت : استشمام هوای بهاری آرامش بخش است و بار دیگر بر رفتنش تاکید کرد . عمید با دیدن تصمیم رفتن یزدان بی هیچ صحبتی دیگر از جای برخاست و به یزدان گفت : بسیار خوب اما لحظه ای صبر کن . سپس از اتاق بیرون رفت . انتظار یزدان زیاد بطول نیانجامید و عمید خیلی زود در حالی که در دستش همان تار قدیمی و قطعه ای کاغذ بود به اتاق باز گشت و رو به یزدان گفت : از تو می خواهم که اینها را به عنوان یاد بود از من قبول کنی . یزدان خواست چیزی بگوید اما منصرف شد و با گرفتن آنها از دست عمید نگاهی به کاغذ کرد و زیر لب چنین خواند :  از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

۱ ۳ ۹
یادگاری که در این گنبد دوار بماند    »حافظ  « و سپس به نشانه احترام با بوسه ای که بر تار و شعر نوشته شده عمید زد آنها را به پیشانی چسباند . این کار یزدان چنان بر عمید تاثیر گذاشت که باعث شد پیر مرد چندین بار پیشانی یزدان را ببوسد و رو به او گفت : پسرم یزدان موفق باشی به خدا می سپارمت .  احساس یزدان با اشکهای آرامی که بر گونه جاری شده بودند عمید را دگرگون کرد و پس از تاملی گفت : مرا از خودت بی خبر نگذار . یزدان با تکان سر صحبت عمید را پذیرفت و به همراه عمید از اتاق خارج شد . پیر مرد با وجود اصرار زیاد یزدان که از او می خواست در زیر باران او را بدرقه نکند تا ابتدای کوچه آمد و یزدان با اطمینان دیداری نزدیک از عمید جدا شد .  عصر هنگام یزدان در میان باران با قدمهایی کند به باغ آبگیر رفت . در هنگام ایستادن در کنار آبگیر چشمان نافذ و گیرایش تمامی محوطه آبگیر را از نظر گذراند و بی آنکه این نگاه نتیجه ای را که طالب آن بود کسب کند بر روی تخته سنگ همیشگی خود نشست .  قطرات باران بی وقفه از شاخه های درختان بر او فرود می آمدند و یزدان بی توجه به آنها در افکارش به گردش پرداخته بود .  چشمهایش مطیعانه حبابهایی که به وسیله قطرات باران بر سطح آبگیر بوجود می آمدند را دنبال می کرد . گاهی از انقباض شدید چهره اش براحتی می شد به دگرگونی درونش هم پی برد . پس از گذشت ساعتی از زمان آمدنش التهاب و اضطراب بر او چنان فشار آورده بود که در کنار آبگیر شروع به قدم زدن کرد و در همان حال زیر لب به خودش گفت : یادت نرود انتخاب را به خودش واگذار کردی و شاید خواست قلبی اش بر نیامدن باشد . با این فکر لحظه ای از حرکت ایستاد و سرش را برای تنفسی عمیق به سمت آسمان گرفت . باران مو هایش را مواج تر از قبل بر پیشانی چسبانده بود ، با نگاهی به لباسهای خیسش خواست ما بقی زمان انتظار را در کلبه به سر ببرد اما خیلی زود از این کار منصرف شد و با نگاهی به ساعتش که پنج و پانزده دقیقه را نشان می داد با خود گفت : کمتر از ساعتی دیگر انتظار من به پایان خواهد رسید برای همین بهتر است در این فرصت باقی مانده یک بار دیگر تمامی محدوده آبگیر را در ذهنم به یادگار نگه دارم شاید که در آینده هیچ زمان موفق به دیدار این مکان نشوم . به همین منظور نگاهش را به اطراف چرخاند و با این فکر که محیط آبگیر با چهره متفاوت نسبت به گذشته به سمت بهار می رود در کنار درخت انتهای جوی آبگیر ایستاد و با لمس خزه های اطراف تنه درخت با خود گفت : احساس می کنم سبزی خزه ها از قبل بیشتر شده براستی که زیباست .  ناگهان از راه باغ صدایی به گوش یزدان رسید بطوری که شتابان رو به آن سمت چرخید اما آنچه را که می دید چیزی نبود که انتظارش را می کشید . دختر بچه ای که با پنهان کردن خودش در زیر شالی بلند بسرعت از آنجا می گذشت باعث شد که یزدان نگاهی دیگر به ساعتش بیندازد . عقربه های ساعت در کمال صداقتی تلخ عدد شش را نشان می دادند و آسمان که با وجود گرفتگیش بخوبی نشان می داد رو به تاریکی می رود . تمام اینها باعث شد که یزدان با تلخی زیر لب بگوید : لعنت به من چرا نمی توانم بروم ، اما دیگر انتظار هم بی فایده است . و با این صحبت قدمهایش را بسمت راه آبگیر هدایت کرد . چهره گرفته و آشفتگی وجودش چنان بود که براحتی سنگینی قطرات باران را هم بر خودش احساس می کرد .

۱ ۴ ۰
در کوچه بی توجه به آنچه که در اطرافش قرار داشت راه کلبه را در پیش گرفت . طوری با افکارش مشغول بود که صدای آرام و زنانه ای را که به او سلام کرد را نشنید ، با گذشتن چند قدم از صاحب صدا بی اختیار بر جایش ایستاد و به عقب نگاه کرد سلام دوباره ای که به او می شد و دیدن همان چهره ساده ای که در زیر آن احساس پاک و شرم آلود نگاهش را به زمین دوخته بود باعث شد قدمی بسمتش بردارد . گلاره با وجودی که لباس اهدایی اش را کاملا خیس کرده بود همچنان در سکوت ایستاده بود . یزدان با ایستادن در مقابل گلاره با مهربانی گفت : خیلی منتظر شدم . گلاره با لبخندی ملایم گفت : من هم خیلی انتظار کشیدم .  یزدان به او پیشنهاد کرد که به دیدار آبگیر بروند و در همان حال گفت : خوشحالم که آمدید . با رسیدن به کنار آبگیر یزدان با ایستادن در کنار همان درخت انتهای آبگیر در حالی که دستها را به سینه تکیه می داد با نگاهی آرام بخش به گلاره گفت : آمدنت به اینجا نشان می دهد که مرا باور کردی اما دلم می خواهد همین نکته را هم از زبانت بشنوم ، آیا کمکم می کنی ؟ گلاره خیره به حبابهای سطح آبگیر گفت : آمدم چون خیلی وقت پیش باورت کرده بودم .  یزدان به گلاره نزدیک شد و در همان حال با نگاهی شیفته وار به او گفت : به چشمانم نگاه کن و بگو که از نگاهم ترسی نداری . گلاره نگاهش را از آبگیر بسمت چشمان یزدان برد و به آهستگی گفت : از نگاه شما نمی ترسم .  یزدان احساس کرد که جواب گلاره نا تمام مانده برای همین گفت : در کنار من از هیچ چیز نمی ترسی ، این را به تو اطمینان می دهم . یزدان دستش را به زیر چانه گلاره برد و سر او را بلند کرد و با همان نگاه دلنشین افزود : دوستت دارم گلاره ، از این به بعد تو به من تعلق داری و من به تو . گلاره با صدایی آرام که بسختی شنیده می شد گفت : نمی دانم آیا لایق چنین احساسی هستم . یزدان در پاسخش گفت : صداقت نگاهت مدتهاست که نگاه مرا هم به زندگی عوض کرده پس این سوال را من باید از خودم بپرسم .  با صحبت یزدان لحظه ای میانشان سکوت برقرار شد و یزدان با یاد آوری موضوعی ، الله ای را که مادر به او داده بود را از گردنش باز کرد و خود بگردن گلاره انداخت و در همان حالی که مو های آشفته گلاره را از صورتش کنار می زد گفت : حالا دیگر تو شریک غمها و شادیهایم و تمام لحظاتم هستی ، اینرا تو هم بر زبان بیاور می خواهم آبگیر و درختان اینجا حتی سرخسها هم از آن آگاه شوند . گلاره زیر لب گفت : از این به بعد شریک غمها و شادیهایت و شریک تمامی لحظات تو هستم .  یزدان با شادی نگاهی عمیق به چهره گلاره کرد و گفت : امشب با وجود هوای گرفته ای که حتی یک ستاره هم در آسمان دیده نمی شود من بر روی زمین ستاره ام را یافتم ، متشکرم گلاره . و پس از مکثی کوتاه گفت : آیا موافقی که همین امشب همه را از این خبر آگاه کنیم ؟  باران بی وقفه بر زمین و سطح آبگیر برخورد می کرد . گر چه شب از راه رسیده بود و تاریکی همه جا را در خود گرفته بود اما گلاره و یزدان با داشتن احساس مطبوعی از ترسیم روز هایی زیبا ، هم دوش یکدیگر از باغ آبگیر خارج شدند و یزدان با اندیشیدن و یقین به گفته عمید که می گفت : واقعیت حتی اگر تلخ باشد از تردید ها و اگر ها برتری دارد ، همراه با گلاره در کوچه آرام به قدم زدن پرداخت و گلاره با نگاهی به تکیه گاه اطمینان بخش خود آرام و آسوده خاطر با او همقدم شد . فصل سی و سوم

۱ ۴ ۱
شب گذشته ساعتها به چهره محبوب همسرم که آرام در خواب بود نگاه کردم ، نفسهای گرم او زندگیم را چنان گرما بخشیده که حقیقتا گاهی مرا به وحشت می اندازد .  در کنار گلاره تخت کوچک دخترم قرار دارد که او هم با آمدنش زندگیم را کامل کرده به پیشنهاد عمید اسمش را یسنا که به معنی نماز ، ستایش و پرستش است گذاشتم یسنای عزیز من و گلاره . . .  نزدیک به پنج سال از ازدواجم با گلاره می گذرد ، دیگر خانه در نظر منو آنا سکون خسته کننده ای ندارد چرا که ما خانواده ای شلوغ را تشکیل داده ایم .  خانم مقدم به خواست من و آنا در کنار ما زندگی می کند ویگران و گلاب همچنان که به تحصیلاتشان ادامه می دهند عصر ها هم به کلاس موسیقی می روند .  امروز صبح برای همه ما روزی بیاد ماندنی نیست چرا که پدر و مادر تا ساعتی دیگر برای جشن سال نو به نزد ما می آیند . . .  با صدای گلاره که مرا از حیاط صدا می زند به بالکن می روم . یسنای عزیزم در کنار گلاره به آب دادن گلها پرداخته و یزدان هم به او کمک می کند . یزدان پسر فرامرز و مرجان است که بیشتر روز ها برای بازی و دیدن مادر بزرگش به اینجا می آید .  یسنا به استثناء مو های مواجش تمامی چهره صبور مادرش را گرفته است . چند روز پیش آنا به من گفت که یسنا هم می رود تا با نشیب و فراز بسیار بمانند پدرش زندگی را آنطور که می خواهد طی کند و من با یقین این صحبت به یسنا خواهم آموخت که در سخت ترین شرایط هم با عشق زندگی کند .  بکمک فرامرز بزرگترین موسسه موسیقی را با عنوان نقاب تاسیس کردیم تا موسیقی این نوازشگر روح و جسم را گسترش دهیم .  و حال تصمیم گرفته ام با کمک آنا و گلاره بار دیگر از همان ابتدا به مرور زندگیم بپردازم ن.شتن آنها گر چه کاری سخت نیست اما یاد آوریشان شاید باعث برگشت آشفتگیهایم شود که البته آنهم با داشتن عزیزانم خیلی زود رفع می شود ، به همین خاطر با یقین کامل آنها را می نویسم و تقدیمش می کنم به عزیزانم . . .   پایان

رمان ناز نازان –قسمت اول

$
0
0

رمان ناز نازان – قسمت اول

url

 رمان ناز نازان (جلد اول رمان به تلخی زهر)

فصل اول  تمنا تاج ماه از ان دختران لوس و متکبر و پر فیس و افاده ای بود که به زیبایی حسن خدادادیش به وضوح و اشکارا مباهات میکرد و بر خود غره بود و به دیگران به چشم حقارت می نگریست.او فقط خودش را جزو مخلوفات لایق و شایسته ی خداوند به حساب می اورد و ادم های دور و برش بالطبع جزو حقیر ترین و منفور ترین موجودات روی زمین به حساب می ادند. البته او همیشه در مورد پدر و مادرش استثنا قائل میشد و با اغماضی سخاوتمندانه خلفت ان ها را هم ردیف شایستگی و بایستگی افرینش خود بر می شمرد و برادر بزرگ و خواهر کوچکش ار نظر او در مراتب پایین تری قرار گرفته بودند.او بی رحمانه می اندیشید که در این مورد نسبت به خواهر و برادر خود بسیار لطف داشته چرا که ان ها هم از هر حیث جزو احمق ترین موجودات عالم به شمار می امدند.  سال از او بزرگ تر بود و بسیار احساساتی و پر شور و خوش قلب و دوست داشتی می ۳تیام برادر بزرگ فقط نمود_البته به ظن این و ان نه به نظر خواهرمتکبر خودش.او هنام طور که تیام را به خاطر احساسات لطیف و ملموسش به تمسخر میگرفت و ان را به حساب شخصیت ضعیف و نا پخته ی او میگذاشت و فکر می کرد که هرگز به بلوغ فکری و شخصیتی نخواهد رسید.خواهر کوچک خود تکین را با همان احساسات نرم و لطیف و شکننده و حساسا به باد ملامت وتحقیر و استهزا می گرفت و با خرده گیری های همیشگی و ملال اور خود به شدت او را در لاک تنهایی و انزوای خودش گرفتار می ساخت.او حودش را خورشیدی میدید که زیر تلالو پر رنگ انوار طلایی رنگش شعاع بی فروغ هیچ ستاره ای به چشم نمی امد .همان طور که عالم هستی به تسخیر روشنایی زرد رنگ خورشید در می امدهر نور ضعیف و بی جانی زیر تششع گیرای وجود او جان می باخت و محو میشد. هر چه تیام رفتار خود خواهانه وتحقیر امیز خواهرش را با شوخی و مسخرگی و خونسردی و بی تفاوتی تحمل می کرد و به روی خودش نمی اورد تکین با روحیه ی حساس و لطیفی که داشت به خصوص که یکی از پاهایش معیوب

۳
بود و تقریبا در حال راه رفتن می لنگید و همیشه از این بابت احساس حقارت و ناراحتی می کرد در برابر خود کامیگها و عتاب و خطاب و تند رویهای افراط گرانه ی خواهر متکبر و خود پسند خود تاب نوی اورد و همچنان که در خود فرو می کشید بی هیچ صدایی ذره ذره میشکست . خرد میشد و چاره ای جز سکوت و گریه در اختفا بر خود نمی جست. تمنا همیشه با لوی بازیها و قد بازیها و قلدر گریهای خودش عرصه را بر پدر و مادر خود نیز تنگ نیداشت.اما چون خودش خوب میدانست که به سبب زیبایی و سر سختیش عزیز کرده ی ان هاست همیشه در رفتار با ان ها جانب احتیاط را رعایت می کرد و تا ان جا که امکانش بود زبان خودش را کوتاه نگه میداشت و اگر هم بر حسب اتفاق بر اثر طغیان و سر کشی طبع تند خو و عصیانگر خود باعث رنجیدگی خاطرشان می شد خیلی زود با انواع و اقسام ترفند هایی که بلد بودو تنها شیوه ی رندانه و هشیارانه ی خودش بود چنان دلشان را به دست می اورد که خودشان هم به تعجب می افتادند.و از این همه چاپلوسی های حیله گرانه ی دختر نار و زیلای خود به حیرت می افتادند. ولی این ها همه دلیل نمیشد ان روز تمنا قلب رئوف و مهربان خواهر کوچک خود را به ان طرز دلخراش و رقت انگیز بشکند و باز هم خودش را بی ان که ببازد یا پشیمان باشد با قیافه ای حق به جانب در برابرشان قد علم کند که چون فردا به مناسبت سالروز تولد او جشن باشکوهی از صبح زود در باغ عمارات مجلل و پر عظمتشان برگذار می شود او حق دارد که در مورد طرز ارایش موی خواهرش به او تذکراتی سفت و سخت و تهدید امیز بدهد. ((تمنا عزیزم!تو باید از خواهرت دیجویی کنی!)) تمنا رو به چهره مهربان و خونگرم و متبسم مادرش با رویی ترش کرده چانه اش را بالا داد و در کمال بی پروایی و بی نزاکتی گفت ((من باید از او دلجویی کنم؟شما دارین ار یه دحتر چلمن و بی دست و پای خنگ دفاع میکنید مادر!کسی که بلد نیست حتی یک سنجاق سر ساده رو به موهای خودش بزنه. مادرش که تحت هر شرایطی روحیه ی خودش را حفظ می کرد ان لحظه نیز به جای ان که در برابر جبهه ی دخترش سرسختانه بایستد و از خودش قطعیت و صلابت به خرج دهد با لحن ملایم و امرانه تری که کم و بیش بوی یک خواهش محترمانه را داشت خطاب اه او گفت((ولی عزیزم!تو می تونستی به جای این که سرش داد بکشی و حنجره ی خودت رو پاره کنی به اون طرز ارایش صحیح مو رو نشون بدی.تو می تونی در هر شرایطی راهنمای خوبی برای اون باشی نه این که مرتب بازخواستش کنی و به خاطر اشتباهات ریز و درشتش به شدت اونو سرکوب کنی!دختر قشنگم تو با این همه شیرینی و ملاحت میتونی بهتر از اینا باشی!)) مادرش طوری با نرمی و ملاطفت با با او سخن میگفت که انگار داشت تذکرات پیش و پا افتاده ای به یک دختر بچه ی خردسال سه چهار ساله میداد.در حالی که تمنا قرار بود در جشن تولد چهارده سالگی اش در بهترین شکل ممکن ظاهر شود و چنان همه برایش سنگ تمام بگذارند که در شان دختر کم نظیر و دل ارایی چون او بود. ((مادر جون خواهش می کنم ار من توقع نداشته باش که با این دختره ی چلمن موذی اب زیرکاه رفتاری بهتر از این داشته باشم!همین دیشب بود که با تیام اون پسره ی احمق و بی بخار دست به یکی کردن که اشک منو در بیارن.هیچ میتونین تصورش رو بکنین مادر؟قصد داشتن لباس زیبای منو با جوهر خودکار لک بندازن!فکرش رو بکنین!اگه زود دستشون رو نخونده بودم و مچشون رو نگرفته بودم ممکن بود چه اتفاق هولناکی بیفته! ((شما که خودتون میدونین اون لباس پولک دوزی شده چیندار تا چه حد مورد پسند و علاقه ی منه و دل تو دلم نیست که شب تولدم با پوشیدن اون چشم دخترهای اقوام و اشنا رو درآرم .اون وقت همین دو موجود لعنتی نفرت

۴
انگیز خیال داشتن تمام نقشه های منو به هم بریزن.اوه مامان!محض رضای خدا بهتره بیش از این که دلتون به حال اون مارمولک مرموز بسوزه کمی غصه ی منو بخورین که اصلا نمیدونم اگه نمی فهمیدم اون دو نفر قراره چه بلایی سر لباس نازنینم در بیارن من چی کار باید میکردم!)) تمنا بعد از ادای چنین جملات نامربوطی که بیشتر مهمل بود تا توجیهی منطقی و اصولی چنان حالت مظلومانه ای به خودش گرفت که انکار تمام غم و غصه های دنیا به یکباره توی دلش گسیل شده و او تنها دختر بدبخت و بیچاره روی زمین است که هیچ انیس و همدل مهربانی نبود تا دست نوازش بر سرش بکشد .  مادر که لبهای جمع شده و سگرمه های درهم کشیده دخترش را دید با حالتی آمیخته با نوعی دستپاچگی حاصل از مهرورزی بی شائبه مادرانه به سویش رفت و با لحن بی نهایت مهربانانه و محبت آمیزی گفت : اوه عزیزم من اصلا فکرش رو نمی کنم که خواهر و برادرت تا این حد سنگدلی به خرج بدن که بخوان لباس مورد علاقه تورو خراب کنن ! من حتما به هردوشون تذکر می دم و به پدرت هم می گم که به خاطر این بدجنسی و شیطنت نابخشودنی تو بیخشون کنه . عزیزم به خاطر مادرت هم که شده اخمهات رو بازکن ! خودت که بهتر می دونی من هیچ تاب ناراحتی تو رو ندارم !  تمنا که به زیرکی دریافته بود با همان حربه همیشگی یعنی با تظاهر به ناراحتی و دلگیری و مظلوم نمایی ، توانسته قلب مادر را از آن خودش سازد برای تکمیل نقش موذیانه ای که ایفا کرده بود ، فینش را بالا کشید و چشمهایی را که حتی نم هم نزده بود ، با پشت دستش پاک کرد و با صدایی که از بغض ساختگی اش می لرزید خطاب به مادرش گفت : باشه ، مامی ! به خاطر شما فراموش می کنم که چه خواهر و برادر بدجنس و بی تربیتی دارم ! و خودش را به سینه مادرش چسباند .  مادر دستی با ملاطفت بر سرش کشید و به پناهندگی ظاهری دخترش در حالی که روی خوش نشان می داد ، با همان مهربانی و عطوفتی که از نگاهش تراوش می کرد و در تن صدایش به نرمی آهنگی دلنشین و موج بخش می دوید ، گفت : عزیز من ! تو دیگه داری برای خودت خانومی می شی ! دلم می خواد همیشه به خواهرت روی خوش نشون بدی . تو که وضع اونو می بینی ! خبر داری که تا چه حد ضعیف و شکننده و حساسه ! باید کمی بیشتر مراعات حالش رو بکنیم . هنوز چند ماه بیشتر نیست که از اون افسردگی حاد نجات پیدا کرده . یادت نیست وقتی همه ما درگیر روح بیمار و کسل و اعصاب متشنج و ضعیف اون بودیم ، چه مرارتهایی کشیدیم و چه پدری از همه دراومد تا دوباره سلامتی شوو به دست آورد؟ تمنا در حالی که با تمثال شکل طلای مادرش بازی می کرد ، لبهایش را جمع کرد و داد جلو و فقط سر تکان داد. او به طرز دلخراشی آن روزهای ملال آور پر دردسر را خوب به خاطر داشت و یادش بود که چه تجربه تلخ و شکنجه آوری برای تک تک اعضای خانواده به حساب آمده بود .  آن روزها حاکم بی چون و چرای خانه تکین بود و همه از نوکر و کلفت گرفته تا پدر که خیلی کم ریش و قیچی را به دست بچه هایش می داد ، گوش به فرامین تمام نشدنی او بودند و دست به سینه ایستاده بودند تا هر امر بزرگ و کوچک ، محال و ممکنی را اطاعت کنند و موجبات رضایت خاطر او را فراهم بیاورند . خاطرش بود آن روزها چه زجری از این بابت می کشید که مسند پادشاهی خانه را از دست رفته می دید و شاهد بود که چظور خواهر افسرده و بیمارش با موذی گری او را با آن همه جذبه و ابهت از چشم همه انداخته و تنها خودش را مورد لطف و توجه همگان قرار داده بود.مادر که سکوت ممتد و سنگین دخترش را دیدبازوانش را گرفته و در حالی که با همه ی وجود خود به

۵
چشمان درشت و آبی اش که زیر سایبان بلند مژگام سیاه و تاب خورده اش خوش میدرخشید و همچون ستاره ای در شب پرتو افشانی می کرد خیره شد و گفت((سفارش اکید دکتر رو که به یاد داری!نکین نباید تحت هیچ شرایطی دوباره از نظر روحب و روانی به اون روز های خطرناک و پر دردسر برگرده .حتما خوب میدونی که این بار دیگه به راستی سلامتی اش با خطر بزرگی مواجه میشه که امکان داره… )) مادر سکوت کرد و لبهایش را گزید.هیچ دلش نمیخواست کسش او را مجبور کند که دنباله ی حرفهایش را بگیرد.از نظر او ادامه ی حرف هایش به قدری تلخ و تکان دهنده بود که مزخ ی شئری و تلخی ان را زیر زبان خود احساس میکرد.. تمنا که خوب میدانست خرف های مادرش چه پایان دردناکی داشت با این همه خودش را به تجاهل زد و گفت:((امکان داره چی؟مادر شما که نمی خواین با حاد نشون دادن سلامتی تکین مجبورم کنین که گستاخیها و رفتار های منفور و غیر مودبانشو با صبوری تحمل کنم و بدون اینکه دن بزنم به اون فرصت بیشتری برای جولان دادن و خودنمایی و فتنه گری بدم؟)) مادر که از سبک مغزی دختر زیبا و مغرور و لوسش به خنده افتاده بود به زحمت حالت نگاهش را از بار استهزا و تمسخر تخلیه کرد وهمان طور که لبخند میزد گفت:((عزیز من این چه فکریه که میکنی؟البته که این طور نیست.تو باید خاطرت از بابتتکین راحت باشه!اون دختر لجباز و کله شقی نیست که بخواد با سو استفاده مردن از مهربونیهای خواهرانه ی تو چموشی کنه و موجب به هم ریختن اعصاب و روانت بشه.من با اطمینان به تو قول میدم که اگر قدری در برخورد با او ملاطفت به خرج بدی چندین برابر لطف و کرامتی که نثارش میکنی از اون قدر دانی و احترام و تشکر میبینی.اون دختری نیست که از توجه و مهربئنی مسی استفاده سوئی ببره و خدایی نکرده به گشاده قلبی طرف مقابلش دهن کجی کنه .اگه هم به اقتضای سن گاهی در برابر تو سر کشی میکنه خودت هم که میدونی یه امر بسیار طبیعیه. ((حالا خواهش میکنم به خاطر مادرت هم که شده از این حالت عبوس و ترش کرده در بیا و فدری از خودت انعطاف و جذابیت نشون بده.من اگه حای تو بودم به جای کرکری خوندن با خواهرم و دهن به دهن گذاشتن با برادرم به چیز ها و اتفاقات خوب و شیرینی که در انتظارم بود فکر میکردم و اعصاب خودمو به خاطر یه همچین مسائل کم اهمیت و پیش پا افتاده درگیر نمیکردم!)) تمنا در حالی که متفکر و خاموش به نظر میرسید نگاه مبهم و گنگی به دیدگاه مهربان مادرش انداخت و بعد انگار که یادش به چیزی افتاده یا اتفاق جالبی در خاطرش نقش گرفته باشد لبخند شیطنت امیزی بر لب نشاند و تا مادرش بخواهد به افکار محتمل خود مجالی برای اندیشیدن بدهد ان لبخند معنی دار تبدیل به قهقهه ای بلند و کشدار شد و در تمام عمارت پیچید و بازتاب ان  موجبات مسرت و خشنودی مادر را فراهم کرد. فصل دوم  نگاه بی اعتنایی به چهره ی خندان برادرش انداختو با نخوت و غرور از برابرش گذشت.بعد همان طور که با یک چشمش خرکات تند و سریع لیلا خدمتکار من سن و سال و مهربان و خوش قلب و بامحبت را در پایین امدن از پله ها دنبال میکرد و با چشم دیگش با حالتی نفرت امیز چهره ی زرد و تکیده ی خواهر رنجورش را از نظر میگذراند

۶
خطاب به برادرش که اهنگ ملایمی را زیر لب زمزمه میکرد با ترشرویی گفت:((محض رضای خدا این قدر عرعر نکن تیام!سرم رفت!اه چی کار میکنی لیلا؟پس چرا ماتت برده!زود باش اون ربان اعنتی رو بده به من!کجا گمش کرده بودم؟قسم میخورم این دختره ی اب زیر کاه یه جایی قایمش کرده بود که حتی به عقل جن هم نمیرسید!)) لیلا نگاه متاثری به چهرهی پکر و خاموش خواهر کوچک انداخت که روی صندلی در مچاله بود و ظاهرا اعتنایی به گوشه و منایه های تحریک امیز خواهر جنجالی خودش نداشت.دلش سوخت و برای اثبات بی گناهی خواهر مظلوم او و دوست صمیمی و جان جانی خودش ساکت ننشست و داشت با اب و تاب توضیح میداد که ذوبان زیر میز توالت به حال خودش رها بود و اصلا جایی مخفی و گم و گور نشده بود که تمنا حوصله به خرج نداد و عربده کشان از او خواست که زبان به کام گیرد و به جای وراجی کردن به او در شانه زدن موهایش کمک کند. لیلا چنان دشت و پایش را گم کرده بود که با خودباختگی و ترس و لرز هر چه تمام تر اطاعت امر کرد و برس را از دست خانمش گرفت و شروع کرد به شانه زدن خرمن مشکی موهای فر و پرپشت او.گهگاهی نگاهی از سر درماندگی و عجز به دوست مغموم و افسرده ی خودش می انداخت و سری تکان میداد. تمنا تیامرا که پشت پنجره ایستاده بود و به سیب سرخ اب داری گاز میزد خطاب قرار داد و گفت:((هنوز کسی نیومده؟)) و چون جوابی نشنید مجبور شد با صدای بلند تری بگوید:((تیام! با توام! گفتم هنوز کسی نیومده؟)) تیام برگشت و از روی شانه نگاه بی تفاوتی به سویش انداخت و و با همان خونسردی گفت: ((اونکه تو منتظرش هستی هنوز خواب ناز تشریف داره!اصلا هم یادش نیست که امروز ممکنه چه روز بزرگی باشه!)) و گاز دیگری به سیب زد و اب از گوشه ی لبش سرازسر شد. تمنا دست هاس را مت کرد و با عصبانیت گقت:((نه خیر !هیچم این طور نیست!فکر کردی همه مثل خودت بی فکر و بی احساس و لاابالی ان و تو قید و بند هیچ چیز نیستن!اوه چی کار میکنی لیلا؟مگه داری پشم میریسی!بده به من این برس لعنتی رو!تو از اول هم به درد هیچ کاری نمیخوردی!من نمیدونم به چه زبونی باید به مادرم حالی کنم که تو توی این خونه یه سرخر بیش نیستی!)) وبا همان عتاب و برافروختگی و تغیر و خشم برس را از میان دستانش کشبد و از جا بلند شد.در حالی که نگاه غضبناکی به دیده ی پر تمشخر برادرش می انداخت و در کنار او پشت پنجره می ایستاد و در همان خال به موهایش برس میکشید غرغرکنان گفت:((تو رو به خدا همین امروز مواظب رفتار سبکسرانه ی خودت باش من اصلا خوصله ندارم یه خواهر نگون بخت و درمونده مدام جلوی این و اون خجالت بکشمو ار شرم داشتن برادر بی ادب و بیشخصیتی تو عرق بریزم و نتونم که سرمو بالا بگیرم.)) تیام پوزخندی زد و در حالی که از بی انصافی و هشدار های مغرضانه ی خواهرش داشت به خنده می افتاد جویده جویده گفت:((اتفاقا من هم میخواستم یه همچین خواهشی از تو بکنم تمنا میکنم که امروز انقدر دور و بر اون پسره ی سوسول و بدبخت بیچاره تاب نخوری!چون وقتی جونش رو به لبش میرسونی . من نگام به عجز و درموندگیش میافته اصلا نمیتونم جلوی داسوختگیمو بگیرم.)) بعد از عصبانیت و براشفتگی خواهرش طوری به خنده افتاد که یه تکه از سیب به ته گلویش پرید و باعث شد که شدیدا به سرفه بیفتد.تمنا در حالی که برس را به نشان تهدید به طرفش نشانه گرفته بود و از خشم به خود میپیچید بانگ براورد:((به تو مربوط نیست که من چی کار میکنم تو مواظب خودت باش که دخترعموی فتانه جلوی همه سکه

۷
ی یه پولت نکنه!چون این جوری این منم که دل به حالت میسوزونم.میدونی شورانگیز چی به فتانه گفت؟خودم با همین گوشهام شنیدم که به تمسخر میگفت دماغ تیام جون میده برای موج سواری!من اگه یه همچین دماغ کج و کوله ای داشتم حتما خودمو دار میزدم!)) تیام بی انکه با کبریت نیش زبانهای خواهرش برافروخته گردد و به جلز و ولز بیفتد با بیخیالی گفت:((بادت باشه هر وقت خواستی خودت را دار بزنی خبرم کنی تا خودم صندلی زیر پات رو بکشم!)) یعد با همان لاقیدی سوت زنان قد و قواره ی خواهرش را بر انداز کرد و گفت:((تا به حال از نزدیک ندیدم نردبانی خودش را دار بزنه!باید صحنه ی جالبی باشه!راستی میدونی هومن همون پسر بوزینه لوس چی بهم گفت؟میگفت خواهرت غذا رو با خط کش میخوره که هی سانتی متر اضافه میکنه!البته اون من باب مزاح این حرف رو زده بود که اگه جدی گفته بود جتما دماغش رو به صورتش میچسبوندم.حالا چرا مثل غوک باد کردی؟اخمهات رو باز کن شکلات تلخ من اگه جای پژمان بودم حاضر نبودم با این اخلاق سگی تو حتی نگاهی بهت بندازم چه برسه به اینکه…)) ((تیام!تمنا!شما اینجاین؟بدوین بیاین پایین به مهمونا خوش امد بگین!)) تمنا با این تذکر مادرش برس را به گوشه ای چرت کرد و با دستپاچگی دستی به سر و صورت خودش کشید.تیام در همان حال که لبخند میرد ار کنارش دور شد.تمنا در جالی که نیم نگاهی به سوی پنجره داشت و امار مهمانام از راه رسیده را میگرفت از لیلا خواست که ایینه ای پیدا کند و هر چه سریع تر به دست او بریاند.وبرای بار چندم مجبور شد سر خواهر بی خیال و بی تفاوت خودش از ته حلقش داد بکشد:((تکین!از دست تو!یه تکونی به خودت بده!به جای این که بر و بر نگام کنی خبر مرگت برو بیرون و جای من به مهمونا خوشامدگویی کن و بگو که الساعه خودمو میرسونم.)) فصل سوم
((سلام پژمان چرا این قدر دیر کردی؟ گفتم دبکیگه نمی یای!)) پژمان دست روی بازویش گذاشت و همچنان که یک دل سیر به زیبایی خیره کننده ی دختر مورد علاقه اش از نزدیک نگه میکرد لبخند زنان گفت((دیشب تا دیر وقت بیدار بودم گفتم صبح دیر تر از خواب بیدار شم که سرحال و قبراق تر پیش تو بیام!وای دختر!تو چی کار میکنی که روز به روز خوشگل تر میشی؟)) تمنا در حالی که از تعریف و تمجید پسر دوست پدرش به هیجان افتاده بود(هیجانی که هیچ ربطی به شرم و حیای دخترانه نداشت)با چشمانی که از فرطسرخوشی مثل دو ستاره ی پرنور میدرخشید نکاهش کرد و به شیرینی قندی که در اب جوش حل میشودگفت((متشکرم که انقدر چشمهات به من لطف دارن!دیشب از فکر رویارویی با تو خوابم نمیبردوداشتم از هیجان این دیدار میمردم!)) پژمان به روی ان دختر جسور و بی پروا که بی محابا از روی احساسات غلیان شده ی قلبش پرده میکشید و بی هیپ اثری از شرم و خجالت زدگی به او در نهایت خلوصیت و صمیمیت و صراحت ابراز علاقه میکرد لبخند پرعاطفه ای پاشید و بر پشت دست سفید و کوچک و ظریفش به ارامی نواخت و با لحنی عاشقانه گقت((از این که تو همپین روز زیبایی که خدا تو رو به زمین هدیه کرد به من اظهار لزف و علاقه میکنی از تو ممنونم!بیا بریم گوشه ی دنجی رو پیدا

۸
کنیم که بتونیم دور از تکاه های حسد امیز دختران و پسران این جمع تو دنیای قشنگ و دوست داشتنی خودمون غرق بشیم!)) تمنا که انگار از خدایش بود چنین پیشنهاد هیجان انگیزی به او داده شود از فرط سرور و غروری اکنده از خودپسندی نفسش را حبس کرد و بعد به رویش خندید و صدف دندان های سفید و براقش را با شکوه هر په تمام تر پیش چشم عاشق خود به نمایش گذاشت.او میدانست که پژمان بیشتر از ان که در جد تصور او بود و ابراز میکرد عاشق و شیفته و دیوانه اش است! هیچ چیز در دنیا بیش از این برای او لذت بخش نبود که خودش را تا این حد مورد توجه و علاقه ی پسر برازنده و عاشق پیشه ای چون پژمان ببیند که در بین دختران اقوان و آشنا طرفداران زیادی داشته و محبوب قلبهاب حسود و زخم دیدشان بود. تمنا با همان ملاحت و وقار و متانت ساختگی با او قدم زنان راهی شد. (حقیقتا داسش به طرز ماهرانه ای ظاهر سازی میکرد.چرا که او در تمام لحظاتی که نقش یک عشوق متین و شیرین و محجوب را برای پسر مورد غلاقه اش ایفا میکرد حواسش به دیگران بود که در ان جمع خاص با حسرت و حسد دورادور او را میپاییدند و از اندوه دمخور شدن او ان فرشته ی دلربا و دوست داشتنی با خودشان بر خود میژکیدند و به حال سعادتمندی و کامیابی جوانی چون پژمان که توانسته بود خود را تا این حد به او نزدیک مند غبطه میخوردند!) ((همین جا خوبه تمنا؟)) تمنا یک نگاه سرسری و اجمالی به دور و برش انداخت.کنار استخر زیر دور ترین الاچیقی که میشد تا ساعتی بعد در خلوت و به دور از مزاحمت و سر و صدا در کنار هم باشند و ان طور که پژمان گفته بود در دنیای هم غرق شوند نشستند. تمنا با یک دستش داشت با تور ظریف خود ور میرفت و با دست دیگرش خودش را باد میزد. ژمان همان ظپطور که نگاهش می کرد نفس عمیقی کشید و گفت((خدا رو شکر که زنده موندم و یه همچین روز زیبایی تو شادی تو شریک شدم!)) تمنا که برای لحظه ای تحت تاثیر انقلاب صریح و ناشناخته ای در دنیای خود فرو رفته بود و در افکار بی سر وته خود مستغرق بود نگاه گیجی به سویش انداخت و انگار که از خواب عمیقی پریده باشد با حواس پرتی گفت((چی؟چی گفتی؟)) پژمان مجبور شد دوباره با همان لحن پرشور و عاشقانه گفته هایش را بازگو کند.تمنا به وضوح شاهد فرو ریختن قلب حساس و منقلبش بود که درون سینه اش مشت میکوبید و با تپشهای هولناک و کوبنده اش داشت نفس او را بند می اورد.نمیدانست ایا هرگز دنیا به فشنگی ان روز بوده و یا در اینده روزی وجود خواهد داشت که شیرین تر و مهیج تر و قشنگ تر از امروزشان باشد؟ هوا صاف و لطیف و به طور معجزه اسایی خنک بود و از گرمای همیشگی تابستانی هیچ اثری در ان پیدا نبود.حتی همین دیروز صبح که از خواب بیدار شده بود احساس میکرد از شدت گرما نزدیک است دچار اختناق شود و از حال برود.اما امروز همه چیز دست به دست هم داده بود که جشن تولد او را زیبا تر و چشمگیر تر و خاطره انگیز تر جلوه دهد.و.حتی به نظر میرسید شمشک ها و کاجها و بید ها و رز های رونده و پیچکهای نیلوفر به گونه ای دیگر جلوه گری میکنند و به طبیعت ناز و غمزده میفروشند.

۹
متوجه بود که فقط خودش شاهد این همه لطافت و زیبایی و شادابی و طراوت طبیعت نیست و مصاحب جوان و خوش پوش و جذابش نیز تحت تاثیر انقلاب درخشان طبیعت عقل و هوش خود را از دست داده و چون چکاوک مهاجری به شوق بازگشت بهارانه اش نغمه سرایی میکند. ((تمنا میبینی خدا امروز رو چطور به خاطر تو طور دیگری با تمام زیبایی های عالم اراسته و تزئین کرده است؟خوش به حالت که حتی طبیعت هم تولد تو را جشن گرفته!و حوش به حال من که در کنار موجود خاص و دوست داشتنی ای چون تو نشسته ام و با نگات هم پرواز شده ام!)) تمنا از سرمستی و لذت شنیدن حرفهای شیرین و هیجان انگیز پژمان نگاه گرم و پرشوری به سویش انداخت و همچون شکفتن غنچه ای در سحرگاه یک صبح بهاری با شکوه هر چه تمام تر شکفت.اگر لیلا نیامده بود و با همان دستپاچگی و سراسیمگی همیشگی به او خبر نداده بود که مادرش از او خواسته به غمارت برود تا به مهمانان تازه از راه رسیده خوشامد گویی کند به اندازه ی کافی از تپشهای ناهمگون قلبش برای لذت بردن از حس شور و شوق جوانی سرزندگی و شادابی بهره میبرد و مستفیض میشد. با این که دلش نمیخواست از کنار پژمان برخیزد و برود اما اصرار و پافشاری لیلا بد تر داشت کلافه اش می ساخت((نه خانوم گفتن همین حالا باید بیاین!)) ((خیلی خوب دختره ی چشم سفی!بازم نیست این همه سماجت به خرج بدی!خودم فهمیدم که همین حالا باید بیام.گفتم تو برو منم می ام!)) لیلا نه تنها از تحکم پر توپ و تشر خانم جوان رنجیده خاطر نگشت و حساب کار دستش نیامد بلکه لجاجت بیشتری یه خرج داد و برای این که او را همان لحظه با خودش همراه سازد پا بر زمین کوبید و گفت((گفتم که خانم فرمودن با شما برم!گفتن تا نیومدین همین جا بمونم!)) تمنا در حالی که از فرط خشم و غضب دندانهایش را به شدت بر هم میفشرد و پنهان از چشم پژمان چشمغره ی تند و تیزی به او میرفت زیر لب غرولندی کرد و به ناچار و به سنگینی کوه از جا بلند شد و همراه با نگاهی اندوهناک و غمزده به چهره ی ارام و خواستنی پژمان با لحنی که بی هیچ سرپوش استادانه ای حسرت امسز و پرتالم بود گفت((مجبورم که برای دقایقی تنهات بزارم!با این که هیچ دلم نمیخواد حتی یه لحظه از کنارت دور بشم اما…)) لازم به توضیح و تقسیر بیشتری نبود. ناگفته پیدا بود که دختر جوان تا چه حد از این رفتن ناخواسته و ضروری و بالاجبار ناراحت و ناراضی است و میخواهد که از فرط عصبانیت منفجر شود با دست کم به خفت لیلا این خدمه ی موذی و اب زیر کاه بچسبد و او را به سبب ماموریت مصرانه و کم و بیش لجوجانه و سماجت امیزش به سزای عملش برساند. پژمان که خورشید پر مهر نگاهش را بر نگاه بی قرار و اشفته ی او تاباند ابر های کدورت و ازردگی به طور انی و گذرا از روی قلب دختر زیبا و جوان به کنار رفتو برای لحظه ای پرتوی درخشانی از شور و شعف زایل شده در سیمای نگران و اشفته اش نمایان گشت. ((من همین جا منتظرت میمونم!)) صدایش به نرمی ترنم رودی که اهنگ رفتن داشت بر روح و روان او خوش مینشست و باعث دلگرمی اش بود((من برمیگردم نمیدونم کی! ولی… ولی ….برمیگردم. خیلی زود!))

۱۰
و ان گاه در امتداد یک نگاه پر تحسر و غمگین از هم دل کنندند و به ابن جدایی موقت و کوتاه در نهایت درماندگی و ناچاری و دل ازاری رضایت دادند.  ۴فصل  تمنا برای فتانه که داشت پیراهن پرچین ساتن او را برانداز میکرد پشت چشمی نازک کرد و در نهایت ناباوری شنید که گفت((الان دیگه این مدل ها قدیمی شده!دیگه همه لباسهای تنگ و چسبون می پوشن!)) اگر چه دلش با این حرف های تحریک امیز و خشم برانگیز از ته سوخت اما بیانکه به طور علنی یه جلز و ولز بیفتد در نهایت خونسردی و متانت ساختگی تمام با لحن نیش داری گفت((بله!معلومه که تو هم چه قدر از مد پیروی کردی!ببینم شورانگیز این مدل از سارافون کوتاه دو سال پیش مد نبوده؟ایا من اشتباه میکنم با واقعا همین طور بوده؟)) شورانگیز نگاهی به چهره ی وارفته و سرخ و برافروخته ی دختر عمویش انداخت و واقعا نمیدانست چه باید در جواب بگوید. البته تمنا هم منتظر تصدیق و با تکذیب او نماندو همان طور که با مهارت خاص خود ظاهر مطمئن و باوقاری برای خودش دست و پا میکرد همراه با خنده ای نصف و نیمه گفت((اوه تو رو خدا دست بردار فتانه جون!این ها رو نگفتم که تو ناراحت بشی!راستش رو بخوای حتی تو این لباس عهد بوقی هم از دختر دایی های اوش و ننرمون زیباتری!نگاشون کن تو رو به خدا!میبینی!انگار از دماغ فیل افتادن!من اگه جای اون ها بودم و محض رضای خدا فقط یه بار با دقت خودمو تو اینه دید میزدم اون وقت برای همیشه ترک دنیا میگفتم و مثل راهبه ها دیر خراباتی میجستم تا…)) در همین حین برای دختر دایی بزرگش که از بین خواهر کوچک تو و مادرش داشت با او خوش و بش میکرد دستی تکان داد و بعد همراه با نگاه تفرعن امیزی به چهره ی دمق و در هم دختر خاله اش لبخندی از سر غرور زد و گفت((من باید برم تا به باقی مهمونها خوشامد گویی کنم.)) سپس دستش را روی شانه ی شورانگیز گذاشت و با لحنی پر تملق و لوس گفت((خواهش میکنم از تمام شگرد هایی که بلدی استفاده کن تادخترخاله ی عزیزم از این حالت برق گرفتگی و ناراحتی در بیاد شوری جون!)) فتانه که تحنل وصبر خود را در برابر ژستهای تکبر امیز و و لحن سرکوبگرانه و پر تحقیر او از دست داده بود ناگهام چون کبریت به جیوه کشیده شده ای اتش گرفت و همچنان که به جلز و ولز افتاده بود با پرخاش گفت((من ناراحت نیتم تمنا!به هیچ وجه!)) اما پر واضح بود که نه تنها ناراحت و براشفته است بلکه به شدت عصبانی و خشمگین است و دلش میخواهد که سرش را به دیوار بکوبد.تمنا این را میدانست.دخترخاله اش به طرز داشیانه ای خودش را عادی جلوه میداد در حالی که نتوانسته بود روی چهره ی ملتهب و برافروخته ی خود را با ماسکی از بیتفاوتی و خونسردی بپوشاند. وقتی او رو به دختر عموی خود با لحنی حکم امیز امر کرد((بریم تا به دیگران بپیوندیم!)) او نتوانست جلوی خنده ی بی اختیارش را بگیرد و در نهایت خودبینی و خودخواهی محض اندیشید((هیچ کس در برابر اون حق جلوه گری نداره و اگه کسی به خودش متهورانه اجازه ی چنین جسارتی بده مجبوره فکری هم به حال دلسوختگیهای بعدش بکنه و چاره ای برای اون پیدا کنه!

۱۱
صدای فرزین پسرعمویش را که شنید به وجد امد و در حالی که با شور و هیجان به سویش میرفت با فربادی از شوق با او احوال پرسی کرد و با نگاهی زیرکانه سرتاپایش را دید زد و در دل او را به خاطر هیکل متناسب و ورزیده اش تحسین کرد و از همصحبتی بااو خشنود و شادکام شد. ((تو کی اومدی؟من که باورم نمیشه این طور بیسر و صدا اومده باشی!اخه چه طور کسی به ما نگقته بود که تو از امریکا برمیگردی؟)) فرزین از هیجان این رویارویی شیرین و واکنش پرشور دختر عموی زیبای خودبادی از سر غرور و نخوت به غبغب خود انداخت و سرش را بالا گرفت و با خود خواهی و تکبر همچان با انچه که در درخشش ابی چشمان او سوسو میزد گفت((قرار بود سکرت باقی بمونه تا امروز!)) ((پس شما میخواستین سورپریزم کنین!ای بدجنسهای لعنتی!)) بعد به روی پسر عمه ی برازنده و شیک و پیک کرده اش خنده ی ظنازانه ای پاشید. حضور ناگهانی و غیرمنتظره ی فرزین در ان جشن موجب حیرت و غافلگیری تمام فامیل و اشنا خصوصا دختران جوان حاضر در جمع شده بود و هر کدام به نوعی سعی داشتند توجه این جوان تازه از ینگه دنیا برگشته را به سوی خود جلب کنند. تمنا که دیدار ناگهانی با فرزین او را به قدری مشغئل به خود ساخته بود مه یادش از پژمان رفته و فراموش کرده بودکه او راا ان سوی باغ زیر الاچیق دنجی به انتظار خود باقی گذاشته است. تلاش میکرد با وراجیها و با میان کشیدن حرفهای بیسرو تهی از این جا و انجا تمام عقل و هوش پسر عمو را برای خودش قاپ بزند و به هیچ دختر دیگری اجازه ی خودنمایی و جلوه کری ندهد. ((اوه ببینم!فریبا گفته بود که تو نامه نوشتی به این زودیها فصد بازگشت نداری!پس دختر عموی بدجنس و مکارم بهم دروغ گفته بود و میخواست به کلی منو از اومدن تو مایوس کنه!مگه اینکه دسام به اون نرسه!)) ((ببینم امریکا بهت ساخته؟او نه!خدای من!امگار زیادی تکیده و پریده رنگ به نظر میرسی!امیدوارم تمام این دگرگونیهای ناخوشایند همه از خستگی راه باشه…نگاه کن تو رو به خدا ببین فتانه چطور داره ما رو میپاد!حتم دارم حالا از فرط حسودی دلش مثل بادکنک ترکیده!به جهنم!بذار بترکه!بس که این دختر حسود و بخیل و کذابه!نگاش نکن!به خودش غره میشه!وای چه قدر خوشحالم که تو رو میبینم!ببینم تو هم تا همین حد از دیدن من خوشحال هستی یا نه؟)) فرزین که گوشهایش را سخاوتمندانه به حرف های نامربوط و بی اهمیت دختر عموی جذاب و خوش بیانش سپرده بود در همان حال در به در با نگاهش دنبال کسی میگشت با لحنی عاری از هرگونه مهر و عاطفه ای گفت((البته که خوشحالم!سر از پا نمیشناسم!)) تمنا با تردید نگاهش کرد و بعد که چشمام پسر عمویش را در حال دودو زدن به این سو و ان سو دید با بد بینی و ناراحتی شدیدی اخمهایش را در هم کشید و با صدای منقبض و کدورت امیزی گفت((دنبال کسی میگردی؟)) فرزین نتوانست با مهارت نگاه جستجو گرش را رو به چهره ی درهم فرورفته و معترض او بگرداند ولب به تگذیب و انکار بگشاید ناچار بود پیش او لب به انکار بگشایدو این کار را به سختی توانست انجام دهد((بله دنبال تکین میگردم!از فریبا شنیدم که خیلی بزرگ شده و کلی با گذشته اش فرق کرده!دوست دارم اونو ببینم ولی انگار پیداش نیست!))

۱۲
تمنا با نارضایتی مشهود و متظاهری در حالی که از خشم بر خود میپیچید و از درون مقل چوب خشکی که دچار حریق شده باشد به شدت الو گرفته بود با رویی ترش مرده گفت((اگه قیافه ی تکین از هر لحاظ تغییر کرده باشه این اخلاق سگی انزوا طلبی و فرار از جمع و امتنا از حضور در برابر دیگران در اون به قرار خودش باقیه!من تعجب میکنم چطور بعد از یه سال و نیم زندگی تو امریکا نظرت در مورد دختر های خجالتی و غیر اجتماعی عوض نشده؟)) فرزین نگاه سفیهانه ای به چهره ی گلگون از خشم او انداخت و در جواب ضمن تکان سر با خنده ای کوتاه گفت((شرم و حیای تکین رو به حساب اخلاق غیراجتماعی اون نذار!این دختر با همین حجب و حیای مرموز و عجیبش منو شیفته ی خودش کرده به طوری که الان فقط به عشف دیدن اونه که اینجام!)) و از برابر بهت و حیرت دختر عموی عصبانی و کلافه اش همراه با نیشخند تحقیرامیزی گذشت. تمنا با دستهایی مشت کرده و در حالی که از فرط ناراحتی و خشم سر تا پا میلرزید و زیر لب بر خودش میژکید مجبور شد این حقارت و سرخوردگی حاصل از رویارویی کابوس وار با پسر عموش را خیلی زود از خاطر ازرده و مکدر خود پاک گرداند. چرا که میتوانست این شکست عاطفی را به گونه ای دیگر جبران نماید. پسران زیادی امده بودند تا در جشن تولد او شرکت نمیاند و او امروز این فرصت را داشت که به قدر کافی از محسنات دلدادگی و شیفتگی در گونه های مختلف مستفیض گردد. اما حتی این فکر هم نتوانست از شدت نفرت قلبی او نسبت به خواهر نگون بخت و از همه جا بی خبرش بکاهد و دشنام تحقیر امیزی را نثار او نکند. دختره ی موذی اب زیر کاه! معلوم نیست چه طور با این شگرد معصومانه و محجوب نمایی ساحرگی کنه! اصلا به جهنم! فرزیین اصلا لیاقت منو نداره! با اون دماغ گل و گشاد و پهنش! از این که دقایقی با او همکلام بودم به حال خودم متاسفم! وای خدای من! چه شری رو از سرم کم کردی و منو از چه موجود نفرت انگیزی در امان نگه داشتی! خدا حون شکرت که اجازه نمیدی با هر خار و خسی همنشین بشم! اصلا همون بهتر که بره ور دل تکین! اوه نه! حتی در عالم خواهری دلم به حال تکین بیچاره میسوزه که مجبوره پسر عموی عتیقه و مغر پسته ای مون رو تحمل کنه! وای خدای من! از این همه بودن با او چه زجری میبره! طفل معصوم! اگه فرصت دیگه ای بود حتما یه فکری به حالش میکردم!

۱۳
((اوه سلام مانیا!وای چه لباس خوشگلی پوشیدی!ببینم هنوز هم پیش همون خیاط ارمنیه میری؟منم از کارش خیلی راضی ام! ((وای نگاه کنین بچه ها!این شیرن خانوم خودمونه!دوست جون جونی من!خدا مرگت بده شیرین!وای که چه قدر از دیدنت خوشحالم!چند شب پیش به مادرم گفته بودم اگه شیرین قهر و دلخوری شو کنار نذاره و به این جشن نیاد من خودمو میکشم! ((مرسی تو هم خیلی خوشگل شدی!)) ((وای چته لیلا!باز که تو مثلاجل معلق سر رسیدی و اومدی تا جون منو بگیری!)) ((چی گفتی پژمان خان؟اوه خدای من!پاک یادم رفته بود!هنوز همون جاس؟الساعه میرم!)) پناه بر خدا! چه طور فراموشش کرده بودم! همش تقصیر این پسر عموی عنتر میمون منه که باعث حواس پرتی ام شده! ((اوه بچه ها از همهی شما معذرت میخوام!حجبورم که تنهاتون بذارم.خوش بگذرونین و منم تو فرصتی مناسب به شما میپیوندم!)) ((لیلا!لیلا!کجایی ورپریده؟دوتا شربت لیموناد بریز و بیار زیر الاچیق! بجنب دختر!وای به حالت اگه پشت گوش بندازی و تا یک ساعت بعد هم اون طرفا پیدات نشه!اون وقت من میدونم و تو!))
۵فصل
با این که مرتب به رویش لبخند زده بود و در طول زمانی که او داشت از این در و ان در حرف میزد با همه ی وجودش گوش به او سپرده بود اما حواسش به پسر عمویش بود که ان سوی استخر زیر الاچیق دیگری داشت با تکین صحبت میکرد! با این که نمیدانست حرفهایشان حول چه محوری میگردد اما مطمئن بود که صحبت هایشان خالی از لطف و شور و حال نیست. چرا که هر دو با هیجانی مثال زدنی و بی حد به دهان هم زل زده بودند و گهگاهی نگاهشان شیفته واز در هم گره میخورد و ان وقت تا چند لحظه هر دو خاموش و بی صدا در سکوتی مهیج و پر شور فرو میرفتند و انگار در عالم دیگری که با دنیای حاضر فاصله ی چشمگیری داشت میغنودند و از خود بیخود میماندند.  ۳۵ تا ۶۲صفحات  برای همین از احساس حسادتی که در دلش رخنه می کرد و او را نسبت به خواهر ظاهراً موذی و مکارش بدبین و دلچرکین می ساخت گهگاهی با اینکه به صحبتهای او گوش می داد، نمی شنید و یا نگاهش می کرد، نمی دید و این

۱۴
حواس پرتی آن قدر علنی و واضح و مشهود بود که همنشین جوان و حساس و زودرنجش نتوانست نسبت به بی علاقگی مخاطبش واکنش تند و صریحی از خود بروز ندهد.  »تمنا! صدای منو نمی شنوی؟« تمنا به تندی نگاهش را به سوی نگاه متغیر و طلبکار او گرداند و ضمن اینکه لبخند پریده رنگی روی لب می نشاند،  » چی؟ چرا فکر می کنی صدات رو نمی شنوم؟ «به چشمانش حالت متعجبی داد و گفت: داشتم «پژمان به همان حالت کدورت و آزردگی محضی که ته نگاهش ریخته شده بود، با لحن شکوه آلودی گفت: در مورد اینکه به خدمت برم یا نه از تو نظرت رو جویا می شدم، ولی تو هیچ جوابی بهم ندادی! مدام حواست به… به  محض نشکستن دل شیشه ای او بود که به طور صریح نگفته بود حواست پیش خواهر و پسرعمویت بود. »استخر بود! تمنا که به هیچ وجه دلش نمی خواست نزد کسی محکوم به حواس پرتی و بی ملاحظگی گردد، حالت مظلومانه ای به چهرۀ زیبا و لطیف خود داد و طوری وانمود کرد که انگار می خواهد مثل ابر بهار زار بزند و در همان حال که اوه، نه! اصلاً «زیرچشمی مراقب و منتظر واکنش مطبوع و مطلوبی از سوی مصاحبش بود، با لحن غمزده ای گفت: انصاف نیست. تو داری منو متهم می کنی که دختر حواس پرت و سر به هوایی هستم، که سر و گوشم مدام می جنبه  » و به خوبی دل به چیزی نمی دم! تو داری منو متهم می کنی که… بالاخره آنچه که انتظارش را می کشید، به وقوع پیوست و پژمان با حالتی آمیخته با دستپاچگی و پشیمانی برای نه! این طور نیست، عزیزم! خواهش می کنم منو ببخش! وای، «دلجویی از او دچار زحمت و محنت بسیار گشت. خدای من! تو داری گریه می کنی؟ خدا لعنتم کنه که این طور ناراحتت کردم. ببین تمنا، من اصلاً منظورم این نبود که تو… آخه دخترجون، من غلط بکنم که خیال کنم تو سر و گوشت می جنبه. آخه این چه فکری یه که می کنی! حالا خواهش می کنم گریه نکن! من معذرت می خوام! باور کن اشتباه کردم و قبول دارم که در مورد تو بی انصافی به  »خرج دادم. اما تمنا به این زودی رضایت نمی داد که دست از گریۀ زوری و ناراحتی ساختگی اش بردارد. با همۀ تلاشش بر آن شده بود که قلب آن جوان بیچاره را نسبت به کدورت و آزردگی خویش تا سر حد کمال ریش کند و تا آنجا که از پسش برمی آید او را نسبت به گفتار طعنه آمیز و هشداردهندۀ خود پشیمان و متأثر سازد. خوب می دانست که در این کار تا چه حد خبره و توانمند است و هیچ کس جز او قادر نبود تا این حد برای خوار و خفیف کردن قلب جوان عاشق پیشۀ بیچاره ای قساوت و سنگدلی به خرج دهد. اوه، نه! تو قلب منو جریحه دار کردی! تو… تو منظورت این بود که من حواسم به پسرعمومه! می دونم که منظورت « همین بود. لازم نیست انکار کنی! این درسته که اون به من توجه خاصی داره و از بچگی بهم علاقه نشون می داده، اما چرا کسی باور نمی کنه که این علاقه و توجه کاملاً یه طرفه س و من هیچ احساسی نسبت به اون ندارم! حالا هم اگه می بینی که اون با خواهرم تکین گرم گرفته، فقط به خاطر لج کردن با منه. آخه اون از توجه من به تو حسودی می کنه، برای همین سعی داره خودش رو… اوه، خدای من! اصلاً چرا دارم اینها رو به تو می گم. به تو که این چیزهارو نمی فهمی و قادر به درک کردن اون « نیستی که من به قیمت شکستن دل پسرعموی تازه از راه رسیده م حاضر شدم با تو همراه و همکلام بشم. اون وقت تو در عوض به من خرده می گیری که حواسم به تو نیست و به تو توجهی ندارم و تو پرده می گی که من همۀ هوش و حواسم به فرزینه!

۱۵
وای! وای! دارم احساس خفگی می کنم! کاش همین حالا می مردم! هیچ انتظارش رو نداشتم که تو این طور به من « بتازی، پژمان! هر کسی ممکن بود با این همه سنگدلی و بدبینی قلب منو در هم بکوبه، اما هیچ وقت فکر نمی کردم  »که تو هم می تونی! آن وقت سرش را میان دستانش گرفت و همچون دخترکان معصوم و بی گناه که بی هیچ تخطی و قصوری مؤاخذه و استنطاق شده باشند، مثل ابر بهار گریست. پژمان با حالتی مبهوت و شگفت زده بی آنکه حتی بتواند فکری بکند، نگاهش کرد و نتوانست واکنش دلچسب و مناسبی از خودش نشان دهد، چرا که بیش از اندازه مسحور و خشک زده بود. حتی خود تمنا هم نمی دانست که برای چه موضوع ساده و بی اهمیتی تا این حد شلوغ کرده و سر و صدا به راه انداخته و اینها همه تنها برای رفع کدورت و ناراحتی و سوزش قلبی خودش بود و التیام زخم عمیقی که از بی اعتنایی پسرعمویش نصیب او شده بود. پژمان پشیمان از رفتار و گفتار به دور از عقل بچگانه خود که باعث و بانی دل شکستگی دختر مورد علاقه اش شده و او را علیه خودش شورانیده بود، از جا بلند شد و چنگی بر موهایش انداخت و با حالت استیصال نگاهش کرد و چهرۀ خیس او را که از نظر گذراند، بدتر به احساس کلافگی و شرمساری رسید. دوباره نشست و هر طور که بود با هر ترفندی که از چاپلوسیها و شیرین زبانیهای خود سراغ داشت، توانست این کدورت و آزردگی را از دلش دربیاورد و دوباره غنچۀ لبخند را روی لبان خوش فرم او بکارد. اما اگر خوب دقت می کرد، می توانست کینه و نفرت زایل نشدنی و تلنبار شده در پس نگاه او را ببیند که گهگاهی چون زبانه های تند و تیز آتش جرقه می انداخت و با حالتی شرربار و خشم آمیز شعله می کشید.
۲  تمنا مجبور شد چشمان قرمز و اشکی اش را شست و شو بدهد. این کار بسیار برای او پرزحمت بود، چرا که در اثر تو هم چه کارهایی می کنی، دختر! «شست و شو آرایش چهره اش به هم ریخت و مادرش کلی به او غرولند کرد. لازم نیست برای به دست آوردن دل این و اون دست به همچین حماقتهایی بزنی! تو باید در نظر داشته باشی که هر کسی ارزش به هدر رفتن اشکهای تورو نداره! حالا نمی خواد با این قیافۀ پلاسیدۀ درهم جلوی جمع ظاهر بشی. صبر  » کن تا فتانه رو صدا کنم بیاد به کمک دخترعموش… لازم نکرده! ترجیح می دم با همین قیافه «تمنا اجازه نداد مادرش به حرفهای خودش ادامه بدهد و به تندی گفت:  »جلوی مهمونها ظاهر شم، اما از اون کمک نخوام! و با همان حالت ناموافق و معترض و ناراضی پشت میز توالت نشست و در حالی که داشت با دستمال کاغذی آرایش به هم ریخته و پخش شدۀ روی صورتش را پاک می کرد، با لحنی پراکراه و از سر ناچاری خطاب به مادرش که با بهتره شیرین رو صدا بزنی! چاره ای ندارم که تو این لحظه فقط از «حالتی متفکرانه در خودش فرو رفته بود، گفت:  »اون کمک بخوام! فکر « مادرش که اصلاً یادش به شیرین، دوست قهر کرده و تازه از در آشتی درآمدۀ تمنا نبود. لبخند زنان گفت: خوبی یه! فکر می کنم فقط اون می تونه به جای مسخره کردن و ریشخند زدن به کمک تو بیاد! حالا خودم می رم و صداش می کنم. فقط یه خواهش ازت داشتم! محض رضای خدا هم شده انقدر به این پسره! پژمان رو می گم،  »نچسب. خوبیت نداره که به همین زودی خودتون رو انگشت نما کنین. منظورمو می فهمی که…

۱۶
بله! می دونم چی می خواین بگین! اصلاً «تمنا از آیینه نگاه قهرآلودی به مادرش انداخت و آن وقت مثل ابر غرید: چرا این گوشزدها رو به اون یکی دخترتون نمی کنین که با چه مهارت حیله آمیزی قاپ فرزین رو دزدیده و حتی یه  »لحظه هم از ور دلش جم نمی خوره! تکین؟ امکان نداره! اون از این «مادر یکه خورد و از این کلام دخترش لحظه ای هاج و واج ماند و بعد ناباورانه گفت:  » کارها بلد نیست. لابد این خود فرزینه که به اون چسبیده و دست از سرش برنمی داره! نه خیر! فرزین اولش تا منو دید حسابی ذوق کرد و دلش می خواست «تمنا با حرص دستهایش را مشت کرد و گفت: تمام وقت با من باشه، اما تکین، این دخترۀ آب زیرکاه، با هر ترفندی که بلد بود اونو به طرف خودش کشید! و من  » نمی دونم کی دام خودش رو سر راه اون پهن کرده بود که من نفهمیدم! مادر به حالت ناباورانه ای به چهرۀ منقبض و چروکیدۀ دختر لوس و خودخواهش پوزخندی نوازشگرانه پاشید و با عزیزکم، نمی خوای که مادرت یه وقت خیال کنه تو به خواهرت حسودی می «لطف و محبت بی شائبه ای گفت:  »کنی؟ من؟ هیچ « تمنا سوخت و دلش به سوزش افتاد، اما با زبان درازی خاص خودش بی آنکه از تک و تا بیفتد، گفت: وقت! آخه چرا باید به اون حسودی کنم؟ مگه اون چه برتری ای نسبت به من داره؟ من از هر جهت از اون بهتر و سرترم. اینو همه می گن! حتی شما که مادرش هستی، می دونی که من از اون برتر و بالاترم! اصلاً من هیچ وقت از فرزین خوشم نیومده! اون و تکین هر دو از جنس همن! توزرد و پلاسیده و گندزده! من کجا و فرزین کجا! اگه نمی  »خواین شیرین رو صدا بزنین، خودم این کار رو بکنم، مامان! مادر نگاه تأسف باری به دیدگان نفرت آمیز و خصم آلود دخترش انداخت و بعد آه کشان از اتاق رفت بیرون. تمنا مجبور شد برای تخلیۀ خشم و غضبی که در وجودش فوران می کرد برسش را به دیوار پشت سرش بکوبد و اگر به آیینه احتیاجی نداشت، به جای دیوار آیینه را هدف قرار می داد. چی کار می کنی، شیرین؟ من هیچ دلم نمی خواست از این سایه های مزخرف پشت چشمم بمالی! اصلاً تو از قصد « »می خوای کاری کنی که من زشت جلوه کنم! »جداً این طوری فکر می کنی؟«شیرین جا خورده از حرفی که شنیده بود، با تعجب نگاهش کرد و گفت: تمنا می دانست که تا چه حد خاطر دوستش را با اراجیف خودپسندانه و مغرضانه خویش برآشفته است و با این همه بله، همین طور فکر می کنم! تو به زیبایی من حسودی ت می شه. همیشه «در کمال بی پروایی و صراحت تأیید کرد:  »حسودی ت می شد. دلیل قهر و کدورت چند وقت پیش تو هم همین بود! خودت خوب می دونی که «شیرین غضب کرده و عصبی در حالی که چون بوقلمون از فرط خشم باد کرده بود، غرید: چرا با تو قهر کرده بودم! اگه تو جلوی پسرخاله م اون طور منو درهم نکوبیده بودی و مسخره م نمی کردی، من هیچ وقت عصبانی نمی شدم. اما تو… اون روز در کمال بی رحمی هرچی دلت خواست بارم کردی! یادت نیست با چه غروری چشم انداختی تو چشمش و گفتی شیرین دختر آب زیرکاه و بدجنسی یه و به هر پسری که سر راهش ظاهر  »بشه چراغ سبز نشون می ده؟ فکر کردی نمی دونم که تو اینهارو فقط برای جلب نظر پسرخاله م گفتی تا… تمنا که در این لحظه از پشت میز توالت بلند شده و رودررویش قرار گرفته بود، به میان کلامش دوید و با صدای مرده شور خودت و اون پسرخالۀ اکبیری تو ببرن! تقصیر من چیه که اون از تو خوشش نمی آد و ترجیح «بلند گفت:  »می ده هر کسی رو دوست داشته باشه غیر از تو رو که قیافه ت شبیه جغده!

۱۷
تو هم با این ادا و اصولهات شبیه زنهای «شیرین لحظه ای ناباورانه نگاهش کرد و بعد با صدای بغض گرفته ای گفت: و متعاقب با نیش زبان متهورانه ای که روی آتش درونش آب سردی پاشیده بود، سیلی سخت  »عفریته ای! غیرمنتظرانه ای دریافت کرد که برق از چشمان گریانش پراند و لحظه ای بعد او در حالی که فین فین می کرد، با تو نفرت انگیزی، تمنا! از تو بدم می آد! خدا کنه « :حرکت شتاب زده ای به سمت در خیز برداشت و تقریباً فریاد زد و در را تق پشت سر خود بست. »که یه روز تو مراسم تدفینت شرکت کنم، دخترۀ هرزه! تمنا که بعد از تقدیم آن سیلی آتشین چون مجسمه خودش بر جای خشک شده بود، نگاهی ناباورانه به کف دستش انداخت. سرخ بود، گزگز می کرد و حرارت گنگی را داشت به تمام وجودش دامن می زد. بعد که برگشت و نگاهش به خودش در آیینه افتاد، زیر لب با حالتی آمیخته با خشم و نفرت کلمات زهرآگینی را نشخوار کرد: دختره هرزه؟ ها! حالا بهت نشون می دم که هرزه منم یا تو که می خواستی زن مربی پیانوی متأهلت بشی! آخ، شیرین! مگه اینکه دستم بهت نرسه! دستهای مشت کرده اش را بالا آورد و در آیینه به خودش نشان داد و همچون آبی توی روغن داغ همچنان که جلز و ولز می کرد، خط و نشانهای دیگری برای دوست بیچاره و قهر کرده اش کشید. دقایقی بعد که با رنگ و رویی پریده و ملتهب از اتاقش رفت بیرون، فکر کرد: اصلاً نباید دعوتش می کردم! یادم نبود که اون تا چه حد از من متنفره! حالا حتماً تمام جمع می دونن که من توی گوشش زدم! حقش بود! نوش جونش! تا اون باشه زبون درازی نکنه. به من گفت شبیه زنهای عفریته م! دخترۀ نفهم احمق! باید اونو به خاطر این توهین رکیک می کشتم. آه، خدای من! خدا کنه مادر اولین نفری نباشه که جلوی منو بگیره و بخواد به خاطر رفتاری که با مهمون لوس و بی تربیتم داشتم مورد استنطاق قرار بده. چرا که اصلاً حوصلۀ توجیه و تفسیر ندارم! از پله ها آمده بود پایین. همۀ فکر و حواسش به واکنش پژمان بود. هیچ دلش نمی خواست از نظر او دختر خشن و عصبی و تند مزاجی تلقی شود. هیچ دلش نمی خواست او فکر کند که دختر مورد علاقه اش خیلی زود از کوره در می رود و اصلاً بلد نیست آداب میزبانی را رعایت کند. پشت پنجره ایستاد. همراه با نگاهی دردمندانه و متأسف به جمعیت توی باغ آه کشان با خودش گفت: طاقت ملامتها و سرزنشهای مادرمو دارم، اما زیر نگاه ملال آور پژمان تاب نمی آرم. می دونم که نمی آرم! دلش می خواست سخت به گریه بیفتد. حالا با چه رویی می توانست خودش را در برابر مهمانان ظاهر سازد؟ با چه رویی می تونم؟ آیا باید از خودم خجالت بکشم؟ آخه برای چی؟ من که از کردۀ خودم پشیمون نیستم. اگه بار دیگه اون صحنه مجدداً تکرار بشه و اون درگیری لفظی به وجود بیاد، من باز هم می زنم توی گوشش! چون حقش بود! بله، حقش بود! من که تمام کدورتها و ناراحتیهارو از خاطرم برده بودم. لزومی نداشت اون با تداعی اختلافات احساسی گذشته که قبلاً رفع شده بود دوباره آتیش زیر خاکستررو شعله ور کنه! اوه! حالا مامان کجاس؟ پس چرا پیداش نمی شه؟ اول دلم نمی خواست با اون مواجه بشم، اما حالا که دلم مثل سیر و سرکه می جوشه، می خوام که اونو ببینم. مهم نیست که تا چه حد منو مورد عتاب و شماتتهای شدیداللحن خودش قرار می ده، من می خوام سرمو روی سینه ش بذارم و گریه کنم. باید به اون بگم که اون دخترۀ موذی چه اهانتی به دخترش کرد!  »تمنا، تو اینجایی؟«

۱۸
وای نه! اصلاً تو این لحظۀ بغرنج روحی و عاطفی حوصلۀ رویارویی با تیامو ندارم! برای همین هم در حالی که لبهایش را با حرصی عذاب دهنده می فشرد، برنگشت که نگاهش کند. تیام که چندان از بی توجهی خواهر خودخواهش نسبت به خود متعجب نبود، آمد و در کنارش پشت پنجره قرار گرفت. مسیر نگاهش را دنبال کرد و در حالی که او هم نگاهش را مابین جمعیتی که گروه گروه به دور هم حلقه زده  »تو با دوستت چی کار کردی، تمنا؟«بودند جولان می داد، با لحن خونسردی گفت: تمنا نزدیک بود به عادت مألوف به او بپرد، اما دید که دارد در کمال عجز و درماندگی برایش توضیح می دهد:  » کاری رو کردم که مستحقش بود! اون به من توهین کرد. به من گفت… به من گفت… « لحظه ای از فشار بغض به اختناق رسید و همان دم به این اندیشید که آیا لازم است نزد برادر بی خیالش به خاطر اهانتی که به او شده بود عارض شود یا نه. سرانجام محض سبک خاطری خودش هم که شده در ادامۀ توضیح افزود: اون گفت که من دختر هرزه ای هستم! کفت که مثل زنهای عفریته م! تو جای من بودی و یه همچین اهانتی به تو « »می شد، چه واکنشی از خودت نشون می دادی؟ تیام لحظه ای مات به نیمرخ خواهر غمگین و ناراحتش خیره ماند. می فهمید که چه آشوبی در قلب نازک و حساس آه! « خواهرش برپاست، برای همین هم با احساس دلسوختگی و تأثر شدیدی که در تن صدایش مواج بود، گفت: همۀ تعجبم از اینه که تو بعد از شنیدن چنین اراجیف زننده ای چطور فقط به یه سیلی اکتفا کردی! من جای تو بودم،  »خشونت بیشتری به خرج می دادم. اوه، دختر احمق! چطور دلش اومد به خواهر نازنین من یه همچین اهانتی بکنه؟ تمنا در حالی که داشت به انفجار می رسید، برگشت و نگاه تند و عتاب آلودی به دیدگان مغموم و خیرۀ برادرش انداخت. از نظر او احساس همدردی تیام آلوده به تمسخر و ریشخند و استهزای همیشگی بود و او هیچ وقت نمی  » از جلوی چشمهام گم شو، تیام! چون اصلاً حوصله تو ندارم! «توانست تا این حد جدی، دلخور و متأثر باشد.  »آخه چرا؟ من که دلم برات سوخت!«تیام حیرت زده از واکنش تلخ و عصبی خواهرش تقریباً زار زد: دلسوزیهات بخوره تو سرت! من احتیاج به «تمنا دندانهایش را به هم فشرد و بعد به غرشی سهمگین درآمد: اینها را گفت و او را با همان ناباوری و وازدگی در همان حال رها کرد و به حالتی شتاب  »همدردی و دلداری تو ندارم! زده و نامتعادل به سمت سرسرا دوید و بعد از آنجا رفت بیرون! تیام تنها واکنش جدی اش نسبت به عکس العمل پرغیظ و غضب آلود خواهر دل شکسته و عصبی اش این بود که شانه ای بیندازد بالا و با لحن بی اعتنایی بگوید: حتی نمی شه براش دل سوزوند!  ۴۵ تا ۳۲صفحات
۷
فتانه گوشه چشمی نگاهش کرد و در همان حال که قیافۀ آدمهای بزرگ منش و ناصح را به خود گرفته بود، با لحن  در هر صورت، تو نباید می زدی توی گوشش! حتی اگه از روی بدجنسی ش داشت تو رو با«موعظه کننده ای گفت:  »آرایش بد و زننده ای به میون جمع می فرستاد! تمنا چون فهمید همه از مشاجره لفظی او و دوست سبک مغزش فقط همین را می دانند که او به خاطر مخالفت با رنگ سایه پشت چشمش به خودش اجازه داده دست به روی دوستش بلند کند، خیالش از هر جهت راحت شد. چون هیچ دلش نمی خواست مجبور شود عین حرفهای رکیکی که از دوست بدزبان و عصبی اش شنیده بود برای

۱۹
همه بازگو کند. هر چند این کتمان حقیقت باعث شده بود که دخترهای حقیر و میمون صفتی چون فتانه به خودشان اجازه بدهند با ریشخند و کنایه به او آداب و رسوم مهمان نوازی را متذکر شوند و حق را بی هیچ کم و کاستی به دوست سیلی خورده اش بدهند و تا آنجا که ممکن است ملامتش کنند.  »تو دیگه برای من موعظه نکن که حالمو به هم می زنی!«برای همین هم سخت برآشفت و به تلخی گفت: فتانه موذیانه نگاهش کرد و بعد شانه ای انداخت بالا، در حالی که لبخند تمسخرآمیزی هم روی لب داشت و با همان حربه می توانست هر وقت که اراده کند قلب حساس و زودرنج دخترخالۀ متکبرش را ریش نماید. شورانگیز که در مقایسه با دخترعموی بی عاطفه و فرصت طلب و ظاهر نمای خود قلب رئوف و مهربان تری هر چند با ظاهرسازی مفرط و ماهرانه داشت، دستهایش را به دور بازوان تمنا حلقه کرد و با کلامی آهنگین و تسلی بخش در من هم با این نظر تو موافقم که «حالی که او را با خودش همراه و همقدم می ساخت، به آرامی زیر گوشش گفت: شیرین مستحق دریافت یه سیلی بود، اما دیگران نمی خوان تو یه همچین مراسمی که به افتخار تو برگزار شده، این حق رو به تو بدن که هر طور دلت خواست طرف مقابلت رو به خاطر گفتار و کردار و رفتاری که مورد پسند تو واقع نشده خودسرانه تنبیه کنی! در واقع، کسی از تو انتظار نداشت که تو جشن تولد خودت قلب کسی رو از خودت  »دلگیر و جریحه دار کنی! تمنا که کسی را برای همدردی و همدلی خودش پیدا کرده بود (اگرچه هیچ دل خوشی از مصاحبش نداشت و در زمان عادی حتی از بی عزتی و تحقیر و تمسخر او هم رویگردان نبود.) در حالیکه چهرۀ ناراحت و غمگینانه ای به دخترۀ احمق اومد هر چی دلش خواست به من گفت! همچین چاک دهنش «خودش گرفته بود، با لحن زاری گفت: رو بی محابا باز کرده بود که من پاک اختیار خودمو از دست دادم. باور کن دست خودم نبود و نفهمیدم که چطور شد  »زدم توی گوشش. فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم کف دستم گزگز می کنه! شورانگیز با دقت نگاهش کرد. گوش داد و ضمن اینکه سرش را در قبول حرفهای تمنا که استثنائاً در آن شرایط بخصوص بسیار مظلوم و معصوم جلوه می کرد تکان می داد، ناگهان حالتی از شفقت و دلسوزی رقیق در چهره اش نمایان شد و او را بر آن داشت که برای بیشتر حرف کشیدن از تمنا زیرکی و تزویر دوچندانی از خود نشان دهد و چون تمنا در وضع غیرعادی به سر می برد و بسیار آشفته و مشوش نشان می داد و چندان متوجه دلسوزی مکرآمیز دوست همدل و مهربانش نبود، خیلی زود فریب این ترحم همدلانه ظاهری و دروغین را خورد و آن دختر مکار و زرنگ را با حماقت و ساده لوحی خود به مقصد مطلوب خودش رساند. آه، عزیزم! هیچ فکر نمی کردم! این دخترۀ عنتر بوزینه تا این حد بی ادب و بی شرم و حیا باشه! تو باید برام « تعریف کنی که چه جسارتی به تو کرد. باور کن اگه بهم بگی، خودم تلافی گستاخی شو یه جوری توی جونش می ریزم. وای، تمنا! تو رو به خدا انقدر ناراحت و افسرده نباش! من هیچ دلم نمی خواد تورو تا این حد غمزده و غضب کرده ببینم. انقدر خودخوری نکن و به دوست خودت بگو که اون دخترۀ لعنتی چی بهت گفته که این طور آرامش و  »متانت رو ازت سلب کرده! تمنا فریب خورده و گیج همه چیز را برای دشمن دوست نمایش باز گفت و حتی یک کلمه را هم از قلم نینداخت. و در پایان در حالی که شورانگیز مات و مبهوت نگاهش می کرد، او خودش را سبک می دید و تا حدودی احساس آسودگی می کرد. خیال می کرد تودۀ عظیمی از اندوه و تألم حاصله از آن مشاجرۀ شوم و دردناک از روی دلش

۲۰
برداشته شده و تنها خرده های ریزی از آن بر جای باقی مانده بود که جرأت اندکی از خود به یادگار می گذاشت و در مقایسه با زخمهای قبلی چندان به چشم نمی زد. تمنا نمی دانست که با این ساده لوحی عجیب و دور از تصور خود چه آتویی به دست دختران فامیل و آشنا داده و ناخواسته چطور خودش را در نهایت تحقیر و سرخوردگی بر سرزبانها انداخته که اگر از قبل می دانست، حتماً زبانش را از ته بریده بود و هرگز لام تا کام چیزی نگفته بود. به طور حتم نمی دانست وقتی از زیر فشار دردهای ملال آور حاصل از یادآوری اهانت های بی شرمانۀ شیرین خودش را فارغ و آسوده می دید و از شورانگیز بابت احساس همدردی اش ممنون بود و تشکر می کرد تا چه حد او را در دل به حال خودش به تأسف می اندازد و مورد ریشخند و تمسخرش قرار می گیرد. وقتی توانست بعد از تحمل آن همه فشار و استرس و ناراحتی یک نفس راحت بکشد، تنها فکری که از مخیله اش گذشت تجدید میثاق با عاشق دلخسته اش، پژمان بود. در هر صورت، در این شرایط که رکود عاطفی و احساسی شدیدی را برای او به ارمغان آورده بود، پژمان تنها کسی بود که می توانست تسلی خاطرش باشد و آرامش و قرار از دست رفته را تا حدودی به قلب درهم لهیده اش بازگرداند. البته او علی رغم ترس و هراسی که داشت، دیگر نگران مواجه شدن با مادرش نبود. قسمت عظیمی از دلواپسیهایش در گفت و گو با شورانگیز در وجود او زایل شده بود و حالا حتی اگر مادرش با شدیدترین لحن ممکن او را به باد ملامت و انتقاد می گرفت، او خودش را نمی باخت و از رو نمی رفت و حالت آدمهای سرخورده و حقیر و شکست پذیر را به خود نمی گرفت. رسیدن به پژمان و در نهایت بهره مند شدن از آرامش و ثبوت متانت و بزرگواری اش تنها فکری بود که در آن لحظه از مغز کوچکش می گذشت و در مقابل هر چیز پر اهمیتی نقش و اهمیت خودش را در ذهن او از دست داده بود. او بی خبر از یک کلاغ و چهل کلاغی که پشت سرش شروع به نغمه خوانی و صفحه گذاشتن کرده بودند، با چابکی و چالاکی خودش را هر طور که بود به او رساند و رو به قیافۀ طلبکار و دلگیر و آزرده اش لبخند زد، لبخندی به پهنای آسمان آبی بالای سرشان.  ***  شورانگیز با هیجان همچون ذرت بو داده ای در حالی که بالا و پایین می پرید و به کرات دستهایش را به هم می زد و بله! شیرین خانوم جسارت به خرج داد و مثل آیینه به خانوم «پا بر زمین می کوبید، با آب و تاب فراوان گفت:  »خانومها نشون داد که چه قیافۀ منفور و نفرت انگیزی داره! فتانه در حالی که از شدت ناباوری و تهییج اعصاب دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود و با حالت شگفت زدگی به اِه! راست می «دهان دخترعمویش زل زده بود، به زحمت توانست صدای جیغ جیغویش را از ته حلقش بریزد بیرون:  »گی؟ اون بهش گفت هرزه؟ با چه «شورانگیز در تصدیق پرسش او سری جنباند و در جواب ترانه، یکی از دخترعموهای تمنا که از او پرسیده بود: دل شیر می خواست که ما نداشتیم و اون داشت! ببینم، این دختر «، با خنده توضیح داد: » جرئتی اینهارو به اون گفت »شجاع و دلیر تا چه حد تونست حرف دل مارو به اون بزنه؟

۲۱
درخششی به فروغ ستاره ای تابناک در شش جفت چشم جوان دختران همسن و سال و همقد و قواره شعله کشید. سهیلا، آن یکی دخترعموی تمنا، در حالی که به زحمت از شنیدن چنین قصۀ دلچسب و شیرینی می توانست لب و  »دم شیرین گرم! حسابی حالش رو جا آورد!«لوچه اش را جمع کند، با شوخ طبعی گفت: تمنا پاک آبروی دخترها رو برده! همچین «خواهرش، سمیرا، ضمن تأیید حرفهای خواهر بزرگ تر با قیافه افزود:  » خودش رو بزک کرده که آدم خیال می کنه اومده جشن عروسی ش! توران، خواهر بزرگ ترانه، پشت چشمی نازک کرد و با همان ژست و لحن حق به جانب دخترهای دیگر گفت: کدوم مردی حاضر می شه با همچین دختر سبک سر بی آبرویی ازدواج کنه؟ مگه نمی بینین با چه وقاحتی زل زده « » توی چشمهاش و داره براش چرب زبونی می کنه؟ فتانه دستهایش را در هم قفل کرد. نگاهی از سر حسرت و دریغ و درد به دخترخالۀ زیبا و پرجذبه اش انداخت و از دلربایی هنرمندانه اش حرصی شد. فقط شورانگیز بود که برق حسادت و کینه را در چشمان دخترعمویش می دید که چطور زبانه می کشد. و بعد هم انعکاس شعله های مهیب آن را به شکل شراره های تند و تیز در پس صدای گرفته و غمگینش حس کرد. من همۀ تعجبم از اینه که چطور این پژمان ابله مصاحبت و همنشینی با اونو همچنان به دیگران ترجیح می ده! من که « »خیال می کنم این پسر از عقل سلیمی برخوردار نیست! شورانگیز محض رضای خاطر دخترعموی دل رمیده و حسودش دستش را روی شانۀ او گذاشت و لبخند زنان گفت: همین طوره! پژمان اگه عاقل و فهیم بود، چشمهایش رو باز می کرد تا دخترهای شایسته تری رو برای همنشینی و « دوستی با خودش انتخاب کنه، نه این که دختر هرزه و اطواری سبک سری مثل تمنارو به بهترین دخترها ترجیح  »بده!
۸
»خب، تونستی بالاخره ازش کنده بشی!« »متوجه منظورت نمی شم، تمنا!« »خوب هم متوجه می شی! فقط بلدی به طرز ماهرانه ای خودت رو بزنی به جهالت و نادانی!« من واقعاً نمی « تکین همراه با نگاهی گیج و سردرگم به چشمان آبی و غضب کردۀ خواهرش سری تکان داد و گفت: فهمم که تو چی می گی! هیچ معلوم هست چرا انقدر عصبانی و ناراحتی؟ ببینم، چه بلایی سر دوست بیچاره ت  »آوردی که با گریه اینجارو ترک کرد؟ »به تو مربوط نیست!«تمنا با خاطری مکدر شده از یادآوری آن مشاجرۀ زننده به تندی گفت: چطور به « تکین که علت این همه برافروختگی و قهر و عتاب خواهرش را نمی فهمید، با سرگشتگی بیشتری گفت: من مربوط نیست، در حالی که خیلیها دارن پشت سرت لُغُز می خونن و دستت می ندازن. شاید تو خواهر بی مسئولیت و بی تفاوتی باشی و اگه کسی پشت سرم صفحه بذاره، ککت هم نمی گزه. اما من نمی تونم تحمل کنم که  »هر بی سر و پایی بخواد تورو مورد ریشخند خودش قرار بده! تو داری اینهارو از خودت «تمنا که به هیچ وجه انتظار شنیدن چنین مهملاتی را نداشت، متحیر و خشمگین داد زد:  »درمی آری! هیچ کس جرئت نداره که منو دست بندازه!

۲۲
تکین نگاهی از سر ترس و شرمزدگی به دور و برش انداخت. حتی از تصور اینکه کسی آنها را در حال مشاجره و بحث ببیند، می خواست که مغزش منفجر شود. برای همین هم صدایش را تا ته کشید پایین و کوشید که با آرام تو که این دخترهای بی «جلوه دادن خود خواهر عصبی و برافروختۀ خویش را به آرامش و متانت دعوت کند. شخصیت رو می شناسی و می دونی که تا چه حد سبک مغز و بی شعورن و تا آتویی بیفته دستشون چه شور و همهمه ای به پا می کنن! حالا بیخودی انقدر عصبانی نباش و خودت رو ناراحت نکن! من خودم می تونم حق چنین دخترهای  »احمقی رو بذارم کف دستشون! تمنا که نمی توانست در آن فرصت کم با حلاجی حرفهای مبهم و گیج کنندۀ خواهرش، درست بیندیشد و هم زمان به فکر عکس العمل شدیدتری باشد، بی آنکه دست خودش باشد با هر دو دستش به سینۀ خواهرش کوبید و تعادلش را برهم زد و نزدیک بود نقش بر زمین شود که جوانی آمد و از سقوط نجاتش داد و کمکش کرد که تعادل خودش را حفظ کند. از جیغی که تکین به هنگام غافلگیری و سقوط به زمین کشیده بود، تقریباً حواس نیمی از جمعیت معطوف آنها شده بود و می خواستند بدانند که چه اتفاقی افتاده! تمنا که خودش هم از عمل کینه توزانه و کودکانۀ خویش شرمسار و پشیمان بود و دستهایش را برای خفقان خودش جلوی دهانش گرفته بود، حالا که می دید خواهرش روی پاهای خودش ایستاده، می خواست از فرط خوشحالی بال دربیاورد. واقعاً نمی دانست با چه زبانی باید از آن جوان که همچون فرشتۀ نجاتی ناگهان سر رسیده و به کمک خواهرش شتافته بود و او را از فاجعۀ دیگری که هرچه بیشتر به بدنامی و حماقت او در بین جمع دامن می زد در امان نگه داشته بود، تشکر و قدردانی به عمل آورد. هنوز با خودش در کلنجار بود که مادرش سراسیمه به سمتشان آمد و چند و چون ماجرا را جویا شد. وقتی تمنا و چیز « تکین هر دو سکوت اختیار کردند و در خاموشی مطلقی فرو رفتند، آن جوان ناشناس به سخن درآمد و گفت: مهمی نبود، زن دایی جون تکین خانوم یه دفعه تعادل خودشون رو از دست دادن و نزدیک بود که بخورن زمین!  »همین! آخر او که بود که مادرشان را با چنین لفظ عجیب و غریبی خطاب قرار داده بود. تمنا در حالی که با  »زن دایی جون؟« کنجکاوی آن جوان شجاع و خوش قلب و مهربان را برانداز می کرد، فکر کرد: چقدر خوش قیافه س! اوه، چرا مادر انقدر ناراحت و عصبی یه؟ این اصلاً خوب نیست که با کسی که آبروی دخترهای جنگجو و آشوبگرش رو حفظ کرده، برخورد نامناسبی داشته باشه! خواهش می کنم به من نگین زن دایی! هرچی زودتر هم « مادر آن جوان بیچاره را مورد عتاب خطاب خود قرار داد:  »از دخترهای من فاصله بگیرین! اینجا هر اتفاقی که بیفته مربوط به خودمون می شه و ربطی به اغیار نداره! تمنا مطمئن بود که قبلاً با چنین واژۀ سختی در کتاب ادبیاتشان مواجه شده است، با این همه هرچه به مغز  »اغیار؟« خودش فشار آورد، نتوانست معنی آن را به خاطر بیاورد. اصلاً اینها چه اهمیتی داشت وقتی همۀ حواسش به ناراحتی و پریشانی آن جوان خوش سیمای پرجذبۀ ناشناس بود. تکین به هواخواهی از مظلومیت جوانی که به یاری اش شتافته بود و کسی کمک و لطف او را در سرپوش گذاشتن به شما باید از اون «روی رفتار بی ادبانه و غیرمتشخص خواهرش مورد تقدیر قرار نداده بود، رو به مادرش گفت: ممنون باشین، مامان! اون باعث شد که تمنا امروز از خجالت نمیره! اگه اون به موقع به دادم نرسیده بود، من الان در

۲۳
کمال آبروریزی نقش بر زمین بودم و اون وقت آبروی تمنا می رفت. چون اون بود که هلم داد به عقب و تعادل منو  »به هم ریخت! تمنا در حالی که رو به خواهر دهان لقش دندان قروچه ای می رفت، زیر لب دشنامی تحویلش داد. او از اینکه می دید خواهرش با موذی گری عمل نابخردانۀ او را به مادرشان گزارش داده، سخت بر خودش می ژکید و حرص می خورد و از شدت ناراحتی دلش می خواست که فریاد بکشد. اما در عین حال می توانست خودش را موقر و آرام و سر به راه نشان دهد، چرا که آن جوان خوش چهرۀ پرجذبه در کنارش همچون خورشید درخشانی پرتو افشانی می کرد و همه چیز و همه کس را تحت الشعاع خویش درآورده بود. حالت نگاه آن جوان ناشناس به طرز رقت انگیزی متغیر گشته، و خودش را باخته بود و دستپاچه به نظر می رسید:  »معذرت می خوام! قصد جسارت نداشتم! نمی خواستم باعث ناراحتی شما بشم. داشتم دنبال مادرم می گشتم که…« تمنا به سختی توانست خودش را کنترل کند و در این باب اظهار نظری ننماید و در عوض مادرش با لحن پر توپ و شما هیچ دعوتی به این جشن نداشتین. می «تشری رو به جوان بخت برگشته در نهایت تحقیر و استیضاح گفت: تونین بعد از اینکه مادرتون رو پیدا کردین از اینجا برین. من جای شما بودم، به خاطر این حضور بی مورد و ناخوانده از دیگران عذرخواهی می کردم! دلیلی نداره که با موذی گری توی یه همچین جشنی خودتون رو بعد از چند سال  »آفتابی کنین که یعنی ما نمی دونستیم جشن تولدی برگزار شده و اگه می دونستیم، مزاحم نمی شدیم! تمنا که کم مانده بود از برخورد تند و زنندۀ مادرش از فرط ناراحتی و شگفتی بی هوش شود، همراه با نگاه ملامت مامان! این طرز برخورد اصلاً صحیح نیست! شما همیشه به ما «آمیزی خطاب به او با لحن هشداردهنده ای گفت:  »گفتین مهمون چه خوانده چه ناخوانده، عزیز و محترمه پس… بله، مامان! حق با شماس! به جای اینکه « لااقل در این مورد بخصوص تکین هم با خواهر بزرگش موافق بود. دعوتشون کنین یه جایی بشینن تا از ایشون و مادرشون پذیرایی بشه، دارین بیخود و بی جهت به روشون خنجر می کشین! آخه  »هیچ درست نیست که… دنبالۀ حرفهای تکین با چشم غرۀ زهره آب کن مادر به ته حلقش چسبید. جوان که متوجه وخامت اوضاع بود و می  لازم«دید که نزدیک است به خاطر او بین مادر و دو دختر چه تنشی به وجود آید، با لحن موقر و محجوبی گفت: نیست به خاطر من با هم بحث کنین! من از اینجا می رم! در مورد جشن تولد هم باید بگم که واقعاً من و مادرم نمی  » دونستیم که امروز جشن تولد تمناخانومه، والا حتماً موقع دیگه ای مزاحم می شدیم! خب دیگه، با اجازه! از «بعد با اعتذار نگاهی به دو دختر جوان و مات و مبهوت انداخت و با لحن گرفته ای گفت: اینکه ناخواسته باعث اوقات تلخی شما شدم، متأسفم! و امیدوارم که منو به خاطر به هم زدن سرخوشی تون  »ببخشین! او اینها را گفت و بعد سری به نشانۀ تعظیم فرود آورد و از برابر سه جفت چشم گشاد و حیران و ناباور گذشت. تازه وقتی رفت، آنها باورشان شد که او رفته و مادر مجبور شد غرغرهای بی حد و حصر دختران عصبی و ناراضی خود را بشنود و دنبال توجیه مناسبی بگردد که هم قانع کننده باشد، و هم منطقی و واقعی. اوه، مامان! شما نباید تا این حد تحقیرش می کردین! آخه مگه چه گناهی کرده بود که شما این طور اونو مورد غضب « »و عتاب قرار دادین؟

۲۴
همین که به خودش اجازه داد با ترفند حیله گرانه ای به شماها نزدیک بشه، جسارت و گستاخی شو می رسونه و « »منم حق داشتم که با اون به شدت برخورد کنم! آه، ترفند حیله گرانه! مسخره س، مامان! تکین توضیح داد که من زدم به تخت سینه ش و هلش دادم و نزدیک بود « ، که پرت بشه روی زمین و اون بود که به دادش رسید. شما از کدوم ترفند حیله گرانه حرف می زنین، مامان؟ اوه طفلک بیچاره! اصلاً نفهمید چطور باید خودش رو جمع و جور کنه! شما بدجوری شخصیت اونو زیر پاهای خودتون له  »کردین. من که دلم به حالش سوخت. باید بگردم پیداش کنم و از دلش دربیارم! همین جملۀ آخری که تمنا بی هیچ قصد و غرضی بر زبان رانده بود، باعث برانگیخته شدن خشم و غضب دوبارۀ تو خیلی بیجا می کنی که بری دنبالش! خوب حقش رو گذاشتم کف دستش! با اون مادرِ موذی آب «مادرش شد.  »زیرکاش! درست یه همچین روزی اومدن که با فامیل آشتی کنن! تا حالا آدمهایی به زرنگی و مکاری اینها ندیده م! حالا چرا انقدر خودتون رو عصبانی می « تکین دستش را روی بازوان مادرش گذاشت و با لحن دلسوزانه ای گفت: کنین، مامان اصلاً این جوون کی بود؟ من که یادم نمی آد اونو قبلاً دیده باشم، ولی اون به شما گفت زن دایی؟! شما  »اونو می شناختین، مگه نه مامان؟ مادر با حرص لپهایش را پر باد کرد و نگاه پر غیظی به تکین انداخت. تمنا که با نگاه شیفته و مجذوب خود آن جوان سرگشته را تا پای پله های خانۀ خودشان تعقیب کرده بود، با صدای آرام و آهسته ای انگار که داشت با خودش  »پسرِ عمه هماس! حتم دارم که همین طوره!«حرف می زد یکی از چشمهایش را تنگ کرد و گفت: و وقتی دید مادرش روی این حدس و گمان او صحه گذاشته است، از فرط تعجب و شگفتی ماتش برد. مادرش با پسر عمه هماس! همون عمۀ ناتنی و حقه بازتون که حالا بعد از چند «لحنی آلوده به اکراه و اشمئزاز قلبی گفته بود: سال اومده که به قول خودش با فامیل و اقوام نزدیک خودش روابط حسنه برقرار کنه! خدا کنه که پدرتون هرچی  »زودتر عذرشون رو بخواد و اونهارو از اینجا بیرون کنه! »ولی آخه چرا؟«تکین با صدای جیغ جیغویی گفت: مادرش در جواب تنها به نگاهی غضبناک اکتفا کرده بود، اما تمنا اظهار نظری نکرد. در سکوت داشت به این می اندیشید که برای مواجه شدن با او چه ترتیبی بدهد!
۹  همه ذوق و شوق تمنا که در پی پسرعمۀ دل رمیدۀ خود تا پای پله ها دویده بود، با مواجهه ناگهانی با پژمان در وجودش فرو ریخت و آن حرارت گنگ و سوزان که از زیر پوست بدنش می گذشت ناگهان به کرختی سرتاسری رسید. از دست خودش عصبانی بود که علی رغم آشوب قلبی اش، مجبور بود به روی پژمان لبخند بزند و حالت خونسردانه ای برای خودش دست و پا کند.  »کجا می رفتی، تمنا؟« »اوه، راستش یه کم کلافه ام! فکر می کنم سردرد گرفته باشم! رنگ و روم پریده نیست؟« پژمان نگاه دقیق و کنکاشگری به چهره اش انداخت. تمنا داشت در دل به او می غرید، به تو می گن خروس بی محل! لعنت به تو!

۲۵
نه، اصلاً! خیلی سرحال و قبراق به نظر می آی! «پژمان بعد از بررسی دقیقی که به عمل آورد، این طور به نتیجه رسید:  »ببینم نکنه تو هم از گرمای هوا کلافه شدی و می خوای که دمی توی خنکای خونه استراحت کنی؟ اوه، بله! همین طوره! راستش بعد از « بهانۀ خوب و قابل قبولی می توانست باشد، چرا خودش به فکرش نرسیده بود!  »خنکای صبح هوا رفته رفته گرم شده. با اینکه هنوز به ظهر نرسیدیم، اما گرما داره بیداد می کنه! »خب، پس اجازه بده منم با تو بیام!« تمنا دیگر فکر اینجا را نکرده بود. می دانست که به هیچ وجه نمی تواند از خودش امتناع و یا مخالفتی نشان بدهد. نمی توانست به همین راحتی قلب عاشق دلخسته اش را جریحه دار کند، ولو اینکه چشمش دنبال پسرعمه اش دو دو می زد. به هر حال باید پژمان را برای خویش محفوظ نگه می داشت. کسی چه می دانست، شاید پسر عمه اش از او خوشش نیاید آن وقت تکلیف چیست؟ عقل حکم می کرد که پژمان را همچنان در آب نمک نگه می داشت. با اینکه همیشه از احتیاط کردن نفرت داشت، اما در این مورد بخصوص به خودش اختیار می داد که بسیار محتاطانه عمل کند. سرنوشت هرگز آن طور که دلخواه آدم است رقم نخواهد خورد. و این طور شد که به رویش لبخند پاشید و بازوان خود را در اختیار او قرار داد.

رمان ناز نازان –قسمت دوم

$
0
0

رمان ناز نازان – قسمت دوم

url

در حالی که با هم از پله ها بالا می رفتند، او با خودش فکر کرد: اسمش چی بود؟ چرا خاطرم نیست؟ اصلاً نمی تونم چهرۀ عمه همارو هم خوب به خاطر بیارم! یعنی چند سالشه؟ فکر نمی کنم بیشتر از بیست سال داشته باشه! بله، همین حدود نشون می داد. وای، چقدر برازنده و جذاب بود! اگه میل قلبی م بهم اجازه می داد که اونو با پژمان مقایسه کنم، می گفتم که پژمان در برابر اون مثل فانوسی در برابر خورشیده! وای، نه! اونها اصلاً با هم قابل قیاس نیستن! خدای من! نگاه کن چطور چسبیده به من! انگار به دامن مادرش آویزون شده! نمی دونم چرا دلم می خواد که از روی این پله ها پرتش کنم پایین! عجیبه که تا همین نیم ساعت پیش همه چیز یه طور دیگه بود، اما حالا… اوه، نمی تونم خودمو کنترل کنم! وای، قلبم چه غوغایی به پا کرده! کاش می شد با چیزی بکوبم توی سرش تا از این همه تب و تاب بیفته! خودشه! آه، عمه هما! حالا دارم کم کم اونو به خاطر می آرم! نمی دونم از آخرین باری که دیدمش چند سال می گذره، اما لابد ده سالی هست که همدیگه رو ندیدیم. کاش این پسرۀ احمق می فهمید که دیگه نمی خوام سر به تنش باشه و بره گورش رو گم کنه! تمنا با اینکه خودش را قرص و محکم گرفته بود، اما حس می کرد هر آن ممکن است تعادل خود را از دست بدهد. وقتی از او فاصله گرفت، تا حدی توانست به آرامش نسبی برسد. خوشحال بود که تیام هم آنجاست. او همیشه شگرد خاصی برای دست به سر کردن این و آن داشت. از خداش بود شر پژمان را از سر او کم کند.  »اوه، تیام! پژمان توی باغ گرمش شده، خواهش می کنم اونو با خودت به اتاقت ببرد!« و در حین ادای این کلام، تمام حواسش را داد به پسرعمه اش که پشتش به او بود. تیام نگاهی به عمۀ غمگین و ناراحتش انداخت. تمنا به قدری برای دیدار با او از خود بیخود شده بود که متوجه نبود عمه اش دارد با دستمال کاغذی اشکهایش را می چیند.  »ای به چشم!«تیام رو به سردرگمیِ نگاهِ غافلگیر پژمان خنده کنان گفت:

۲۶
پژمان نگاه هاج و واج و متحیری به تمنا انداخت که همۀ هوش و حواسش به عمه و بیشتر به پسرعمه اش بود. تیام با اشاره به خواهرش چیزی به آنها گفت. تمنا با دستپاچگی و چهره ای گلگون شده از شرم سرش را به زیر انداخت.  »ولی تمنا، من…«همان دم صدای نخراشیدۀ پژمان در گوشش چون شیپور زنگ انداخت و پرده گوشش را لرزاند: تمنا خواست نگاه تند و خشمگینانه ای تقدیمش کند که دید در معرض دید آنهاست. حالا دیگر بدتر خودش را به قلب تپنده اش باخته بود، چرا که نگاه جذاب پسرعمه هم به او دوخته شده بود. تیام به طرفش آمد و با لحنی اوه، خواهر مهربونم! تو اومدی که به عمه هما خوشامد بگی! می دونم که خجالت می کشی بری «تمسخرآمیز گفت:  »جلو، بیا تا خودم ببرمت! شما «و رو به پژمان که با حرص و لج نگاهشان می کرد و نفسهایش انگار که به خس خس افتاده بود، با لودگی گفت: هم بهتره بری به اتاق من! اگه هم خسته و کلافه هستی، بگیر بخواب! بهت قول می دم که کسی تا پایان جشن  » مزاحمت نشه! حتی خواهر خودسر و بی شعورم تمنا! تمنا برگشت و نگاه عتاب آلودی به چهرۀ خندان برادرش انداخت. پژمان که منتظر واکنش تمنا بود چون سردی و بی روحی رفتار او را دید، به خشم آمد و به حالت قهر از آنها جدا شد و راه رفته را برگشت. فکر می کنم به همون جایی رفت که تو در آرزوش بودی! نمی دونم اگه خدا این «تیام زیر گوش خواهرش گفت:  »درکستون رو نمی آفرید، جای این مگسهای دور شیرینی کجا بود؟ و بعد روی خود را از او برگرداند و سعی کرد به روی عمه همایش لبخند بزند. »پیش تو!«تمنا زیر لب غرید: در حالی که شنید برادرش به آرامی با خودش گفت: پیش من؟ به هر حال فکر می کنم خیلی بدتر از درکستون نباشه! همان دم که تمنا لبخند شیرین و فریبنده ای به روی پسرعمه اش می پاشید، تیام گوشه ای ایستاد و با حالتی پراستهزا به حرکات دلپسندانه خواهرش و مهارت تخصصی او در دلربایی از پسرعمۀ جوانشان چشم دوخت و گاهی از استعداد و هوش او در این مورد شگفت زده می شد. اوه، عمه هما! چه خوب کردین اومدین! اتفاقاً شب قبل به مادرم گفته بودم کاش عمه هما هم اینجا بود و ما اونهارو « »به این جشن دعوت می کردیم! باز هم به شما « عمه هما برادرزادۀ شیرین زبان خود را در آغوش گرفت و در حالی که به تلخی می گریست، گفت:  »بچه ها! بزرگ ترهاتون که هیچ روی خوش به ما نشون ندادن! تمنا از توی آغوش عمه هما، در حالی که سر به روی شانه اش گذاشته بود، با نگاهش به روی پسرعمه اش خندید. کاش از تیام اسمش را پرسیده بود! وقتی دید او به نگاه سحرآمیزش اعتنایی ندارد، با دلخوری از آغوش عمه اش جدا شد. پسر داشت به مادرش دلداری می داد که گریه نکند و بهتر است که هرچه سریع تر از آنجا بروند! تمنا که به هیچ وجه دلش نمی خواست بدون اینکه قلب او را به تسخیر و تصرف خود درآورد بدرقه شان کند، خودش را به وای نه، پسر عمه جون! (برای خودش هم به کار بردن « تک و تا انداخت که به هر ترتیبی شده آنها را نگه دارد. چنین لفظ ثقیلی عذاب آور بود) شما باید به خاطر من هم که شده بمونین! اگه شما برین، مطمئناً این جشن شکوه و  »شیرینی خودش رو از دست می ده! »مگه نشنیدین مادرتون چی گفت؟« جوان بی آنکه نگاهی به سویش بیندازد، با لحن کدورت آمیزی گفت:

۲۷
تمنا با اینکه نمی دانست تأکید پسرعمه اش بیشتر روی کدام قسمت از حرفهای زنندۀ مادرش است، هول و دستپاچه  »مادرم هیچ منظوری نداشت! اوه، تیام! خواهش می کنم تو یه چیزی بگو! اصلاً پدر کجاس؟«گفت: مقابل برادرش ایستاد و با تحکم و جدیت بار دیگر سراغ پدرشان را از او گرفت. تیام شانه ای بالا انداخت و اظهار بی من به شما قول می دم که پدرم می دونه «اطلاعی کرد. تمنا عصبی و کلافه رو به عمه اش با لحن اطمینان بخشی گفت: با مامانم به خاطر رفتار زننده ش با شما چطور برخورد کنه! حالا خواهش می کنم اشکهاتون رو پاک کنین، عمه جون!  »من اصلاً طاقت دیدن چشمهای گریون شمارو ندارم! به طور حتم اگر رویش به طرف تیام بود که آن حالت تمسخرآمیز را به خود گرفته بود و می دید که چطور به طور علنی و آشکار دارد به هنرپیشگی خواهرش ریشخند می زند، حتماً عکس العمل شدیدی از خود نشان می داد. عمه کسری جون، قرص فشار منو از توی کیفم دربیار و بده بهم! حالم «هما رو به پسرش با لحن زار و ناله مانندی گفت:  »اصلاً خوب نیست! از لطف تو هم ممنونم، تمناجون! تو قلب بزرگ و رئوفی «بعد رو کرد به تمنا که غرق تماشای پسرعمه اش بود.  »داری! اگه حال مساعدی داشتم، حتماً به خاطر اصرارهای مهربانانۀ تو می موندم! تمنا در آن لحظه اصلاً گوشش به حرفهای عمه اش نبود، چرا که داشت در دل با خودش نقشه های جالبی برای فتح قلب کسری می کشید. اوه، کسری! چه اسم بامسمایی! چقدر هم برازندشه! خدایا، چی می شه که قلب اون مال من بشه! او در آن لحظه با همۀ وجودش خواهان کسری شده بود که برای خودش هم عجیب بود این طور زود عاشق و دلباخته اش شده باشد. اتفاق بزرگ و تکرار نشدنی ای فقط در عرض چند دقیقه به وقوع پیوسته بود. او به قدری در عالم خودش غرق بود که صدای عمه اش را نشنید و اگر تیام به او سقلمه ای نزده بود، در همان حالت از خود بیخودی باقی می ماند.  »هان؟ چی گفتین، عمه جون؟« عمه هما از حواس پرتی برادرزادۀ زیبا و افسونگر خود لبخند معنی داری زد و نگاه عجیبی به چهرۀ بی تفاوت و ما دیگه رفع زحمت می کنیم! ان شاءالله « درهم کسری انداخت. بعد مجبور شد بار دیگر گفتۀ خودش را تکرار کند:  »که صد و بیست سالگی تو جشن بگیری! اوه نه، عمه جون! شما نباید برین! «دوباره چنگک غم و اندوه وجود تمنا را شخم زد و صدای اعتراضش را درآورد:  »من نمی ذارم که… کسری به او اجازه نداد که بی تابی بیشتری به خرج دهد و با لحن سرد و عاری از مهر و عطوفت خویش او را بیش از مادرم حال خوشی نداره و اصلاً طاقت نمی آره که تو این خونه با اون مثل کلفت و نوکرشون «پیش غمزده ساخت:  »! برخورد کنن! شما هم بهتره خودتون رو وقف مهمونهای دیگه تون کنین که توی باغ منتظر جلوه گری شما هستن از کلام تند و آتشین کسری بوی عتاب و غرض می وزید. تمنا در حالی که از بی پروایی و تهور پسرعمه اش به من «حیرت افتاده بود، بعد از اینکه از آن حالت وازدگی خودش را جمع و جور کرد، با لحن سرخورده ای گفت:  » منظور شمارو نمی فهمم! در هر صورت، شما باید اینجا بمونین! »هیچ بایدی در کار نیست!«

۲۸
هم تمنا از خشونتی که در صدای بلند کسری موج می زد به حیرت و هراس افتاد. هم عمه هما و تیام. حتی خود کسری هم نفهمید که چطور به خودش جرئت چنین جسارتی را داده و برای پرهیز از هر گونه مجادله یا توافق نظر احتمالی ای دست زیر بازوان مادرش گذاشت و در برابر نگاه مبهوت تمنا او را با خودش همراه و همقدم ساخت.  بخش دو
۱
لیلا شربت پرتقال را به دست تمنا داد و رو به تکین که داشت با چینهای دور یقۀ پیراهن بدون آستین خود بازی می  »برای شما هم شربت بیارم، خانوم؟«کرد، گفت:  »نه، میل ندارم!« تکین لبخند مهربانانه ای به رویش زد و سر تکان داد:  »مامانم کجاس، لیلا؟«لیلا می خواست به آشپزخانه برگردد که تمنا با قیافۀ ترش کرده خطاب به او گفت:  »توی باغ دارن با آقا زیر آلاچیق کیک و قهوه صرف می کنن!« این صدا بیشتر شبیه ناله و ضجۀ قلبی درهم شکسته و ترک خورده بود.  »اوه!« تمنا با دست به لیلا اشاره کرد که برود. بعد هم در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود، به سختی توانست کمی از شربت پرتقال را به حلقش بفرستد. تکین که حواسش به آشفتگی آمیخته در تمام حالات و رفتار خواهرش بود، از معلومه چرا انقدر ترش کردی؟ مگه چه اتفاقی افتاده که تو از دیشب تا حالا زانوی « سر دلسوزی و خیرخواهی گفت:  »غم بغل گرفتی؟ ۲۷ تا ۵۸صفحات  چرا فکر «تمنا بی آنکه نگاهش کند، لیوان نیمه خوردۀ شربت را روی میز گذاشت و با لحنی عصبی و سرکش گفت:  » می کنی باید به تو توضیح بدم؟ تو سرت گرم کار خودت باشه! حالا تو چرا انقدر سرخوش و شادی؟ ببینم، «حتی در اوج ناراحتی و غمزدگی هم کسی از نیش زبانش در امان نبود. فرزین به تو قولهایی داده و از تو قولهایی گرفته؟ آه، حیوونکی! زیاد دلت رو خوش نکن! اون قبلاً توی گوش من هم از این وزوزها زیاد کرده بود. البته این موضوع برمی گرده به قبل از رفتنش به امریکا! می بینم که اخمهات رو درهم کشیدی! اگه فکر می کنی که برام اهمیتی داره، باید بگم که سخت در اشتباهی! من در حال حاضر به تنها چیزی که  »اهمیت می دم ناراحتیهای خودمه! هوم! توی این خونه « همان لحظه چشمش افتاد به تیام که داشت از پله ها پایین می آمد، و زیر لب غرولندکنان گفت:  »آدم حتی برای یه لحظه هم نمی تونه آسایش و آرامش داشته باشه! از نظر تمنا، تیام به خطرناکی بمبی بود که هر آن امکان داشت منفجر شود، و در عین حال به بی خطری ماری بود که نیشش را کنده باشند. تیام همیشه آن قدر شلوغ و پر سر و صدا بود که تمنا گاهی فکر می کرد خداوند چندین و چند بچۀ شیطان و بازیگوش را در وجود برادرش گنجانده. بَه! می بینم که تمنا خانوم هنوز هم بغ کرده و ملول هستن! اوه، خواهر مهربونم! چی شده که از همیشه زهرمارتر به « » نظر می رسی؟ خواهش می کنم به برادرت بگو که چه مرگت شده!

۲۹
تکین از رفتار و مسخرگی برادرش مثل همیشه سر شوق آمد و با صدای بلند خندید. تمنا در حالی که از خشم داشت  »خفه شو لطفاً!«برخود می پیچید، رو به خواهر خنده رویش گفت: تیام رفت و پشت سر تکین ایستاد و دستهایش را به پشتی صندلی زد و خطاب به خواهر اخمو و بداخلاقش با همان من همیشه فکر می کردم لولو خورخوره ممکنه چه شکل و شمایلی داشته باشه! بله، بله! لولو خورخوره «لودگی گفت: ای که از بچگی مارو با اون ترسوندن و همیشه یه جایی پشت پنجرۀ اتاق یا زیر تختمون قایم شده بود! تازه دارم می فهمم که این همه سال نمونۀ بارز لولوخورخوره درست و حسابی همیشه در کنارم بود و منِ احمق نفهمیدم که خواهر  »عزیزم چه تشابه حیرت انگیزی با اون داره و اصلاً انگار خودِ پدرسوخته شه! تکین از ترس واکنش تند و عصبی خواهرش مجبور بود خنده را زیر فشار لبهایش سر به نیست کند. تمنا با دستهایی از جلوی چشمم گمشو تیام، والا مجبورم می کنی «مشت کرده بر سر برادر شلوغ و سبک سر خود فریادزنان گفت:  »دستمو به خونت آلوده کنم! تیام که دندان قروچه های خواهر خشمگین و از کوره در رفته اش را دیده بود و می دید که چطور آتش شرارت و انزجار در نگاه او زبانه می کشد، بی آنکه ترسی به دل راه دهد با تهوری گستاخانه تر از قبل و با خونسردی ساختگی اوه! گمان کنم به معلوماتم اضافه شده باشه! مامان بهم نگفته بود که لولو خورخوره ها می تونن خون آدمو «گفت:  » بریزن! همیشه فکر می کردم لولو خورخوره ها فقط می تونن درسته آدمو قورت بدن! تمنا دیگر نتوانست رفتار بی ادبانه و لوس برادرش را با خودش تحمل کند. برای همین با خشونتی آشکار لیوان روی میز را برداشت و با عصبانیت هرچه تمام تر آن را به سوی او پرتاب کرد. تیام جاخالی داد و لیوان به شیشۀ پنجره اصابت کرد و لحظه ای بعد صدای مهیب شکستن شیشۀ پنجره هر سه خواهر و برادر را هراسان و متوحش ساخت!  »این صدای چی بود، بچه ها؟ شما کجایین؟« تیام نگاه شوخ و شنگی به تکین که وحشت زده تر از همه نشان می داد، انداخت و لاقیدانه شانه ای بالا انداخت. بعد فکر می کنم با این « هم با همان خونسردی و بی تفاوتی خاص خودش دستها را توی جیب شلوارش فرو برد و گفت: هدف گیری معرکه، حق خودت رو ضایع کرده باشی… می تونستی تو رشتۀ پرتاب دیسک یا حتی تیر و کمان توی  و بعد با بی خیالی محض سوت زنان به سمت پله ها رفت. »المپیک مدال به دست بیاری. تمنا نگاهی به چهرۀ رنگ و رو باختۀ تکین انداخت و تازه داشت متوجه وخامت اوضاع می شد که لیلا به مادر تازه از خانوم! خانوم! تمنا خانوم لیوان شربتشون رو پرت کردن طرف برادرشون و لیوان هم به «راه رسیده اش گزارش داد:  »پنجره خورد و اون صدا هم که شنیدین…
۶
» تو باید از خواهرت عذرخواهی کنی، تیام!«مادر با ملایمت خطاب به پسرش گفت: تیام قیافۀ ناموافقی به خود گرفت و نفسش را توی لپهایش باد کرد. تمنا در حالی که زار زار گریه می کرد، با  تازه همۀ اینها به«مظلومیتی که هیچ به چهرۀ مغرور و متکبرش نمی آمد میان هق هق بلندش بریده بریده گفت: کنار، اون به من گفت که همۀ دخترها توی جشن تولد پشت سرم لغزخونی می کردن. شورانگیز می گفته که تمنا مثل زنهای ترشیده می خواد به زور هم که شده برای خودش شوهر پیدا کنه. اوه، مامان! یه حرفهای دیگه هم زد.  »الان خوب خاطرم نیست. می بینین که چه حالی دارم؟

۳۰
عزیزم، هیچ « مادر با محبت دستی بر سر و روی آشفته و به هم ریختۀ دخترش کشید و با لحن دلسوزانه ای گفت: کس حق نداره پشت سر تو روده درازی کنه! من متعجبم از اینکه چطور برادر خیره سرت این اراجیف رو شنیده و  »به هواخواهی تو برنخاسته! بعد رو به تیام که شگفت زده و گیج می نمود و اصلاً نمی دانست که دارد چه اتفاقی می افتد، با لحن ملامت آمیزی تو واقعاً منو از خودت ناامید کردی، تیام! تو به عنوان یه برادر موظف بودی که با بدخواهان خواهرت در «گفت:  »بیفتی. و نه تنها این کاررو نکردی، بلکه لابد نشستی پای حرفهاشون و با بی خیالی… » نه، مامان! این طور نیست! تمنا داره شلوغش می کنه من… « »کافی یه دیگه، تیام! بیا از خواهرت عذرخواهی کن!« تا چند لحظه فریاد بلند مادر توی گوشها با انعکاس دردناکی می پیچید. تیام با سری به زیر افکنده و خجول اطاعت امر کرد و با اینکه می دانست هیچ گناهی متوجه او نیست، مجبور شد صورت خواهرش را ببوسد و محض رضای دل مادرش، از او عذرخواهی هم بکند. مادر ندید که چطور چشمان شیطنت آمیز دخترش به روی نگاه معصوم و درماندۀ بردار شکلک و ادا درمی آورد، حتی ندید که این دختر حقه باز و مکار چطور با سوءاستفاده کردن از لطف و شفقت او با خیره سری و بدجنسی به روی سرافکندگی برادر بیچارۀ خود زبانش را تا ته کشیده بیرون که اگر می دید، لابد می دانست با چه عکس العملی او را متوجه رفتار زننده و ناپسند خودش سازد. نگاه «تیام که از شکلکهای تمنا داشت به خنده می افتاد، به جای هر گونه تأثر و یا تأسف قلبی رو به مادرش گفت:  »کن تورو به خدا، مامان! حتی میمون وقار و متانتش از این دختر بیشتره! مادر مجبور شد دوباره نهیب زنان او را خاموش و متوجه موقعیت خودش کند. تکین در حالی که از محاکمۀ مظلومانۀ برادرش ناراضی و ناموافق نشان می داد گهگاهی از گوشه چشم نگاه پر اکراه و غیظ آلودی روانۀ تمنا می ساخت و در دل از اینکه این جسارت را نداشت که پتۀ خواهرش را روی آب بریزد، از دست خودش عصبانی و ناراحت بود. مادر داشت با لحن آمرانه و ملایمی به هر سه نفرشان پند و اندرز می داد و این طور که به نظر می رسید، تمنا با آن قیافۀ خاموش و مظلوم نما و متفکر خود بیشتر از خواهر و برادرش گوش جان به نصایح نغیز مادرش سپرده است. شما برادر و خواهرها باید همه جا یار و یاور و پشتیبان هم باشین! باید همیشه پشتتون به همدیگه گرم باشه! اگه « یکی خواست از روی حسد و یا غرض ورزی پشت سر یکی از شماها بد بگه، باید شدت عمل به خرج بدین و با جدیت از اون یکی دفاع کنین. باید همیشه طوری حساسیت و تعصب نسبت به هم داشته باشین که کسی جرئت نکنه  »پیش شما از خواهر و برادرتون بدگویی کنه. فهمیدین؟ مادرش جواب نداد، تمنا بود که هنوز با حالتی متفکرانه در عالم خودش غرق بود.  »فهمیدین؟«تنها کسی که به سؤال به گمانم تمنا هنوز ناراحت رفتن عمه هما و پسرش از جشن تولدشه! آخه شما «تیام محض شوخی و خنده گفت:  »دیروز ندیدین که تمنا داشت چه جلز و ولزی برای موندن عمه هما و پسرش تو جشن می کرد! نمی دونم « و متوجه نبود که مادرش با چه حالت عجیبی به او خیره شده و در ادامه با همان لحن تمسخرآمیز گفت: اگه عمه هما پسرجوونی نداشت، باز هم تمنا این طور از رفتنشون عزا می گرفت یا نه؟ ولی خودمونیمها کسری از  »حیث تناسب اندام و تیپ و قیافه بعد از من تک بود، مگه نه؟

۳۱
بعد نگاهی به مادرش انداخت که با تعجبی آمیخته با عصبانیت به او نگاه می کرد. با اینکه نمی دانست دلیل این ناراحتی و جو سنگین و نفسگیر به وجود آمده چیست، گلویش را صاف کرد و با لبخندی رنگ پریده، در حالی که البته تمنا زیاد هم جلز و ولز نکرد! من اینهارو از خودم ساختم. در «خودش هم نمی دانست چه باید بگوید، گفت: واقع، خیلی هم طبیعی با اونها رفتار کرد. اصلاً هم از بابت رفتنشون ناراحت نشد. راستش، من مجبورش کردم که با عمه هما و پسرش تعارفات معمول رو به جا بیاره. اون اصلاً دلش نمی خواست که… باور کنین راست می گم، مامان! یه وقت خیال نکنین که دارم شوخی  » مایلم که برن به جهنم! «وقتی اونها تصمیم به رفتن گرفتن، تمنا رو به من گفت:  »می کنم… من… دیگر تمنا هم از آن حالت گیجی و منگی درآمده بود و با شگفتی داشت به پرت و پلاهای برادرش گوش می داد. این پسره، کسری، اصلاً هم خوش قیافه نبود! می شه گفت که کاملاً بدترکیب و زشت بود! شبیه… شبیه… یکی از « هنرپیشه های نقش منفی توی یکی از فیلمهای امریکایی بود که من الان اسمش خاطرم نیست! یه خورده هم قیافه  »ش به پدر ژپتو می زد! مگه نه، تکین؟ تو این طور احساس نکردی که… شاید اگر فریاد خشمگین مادر نبود، او همچنان به مهملات خود ادامه می داد و معلوم نبود کی کف می کرد و دست از گزافه گویی برمی داشت. بس کن دیگه، تیام! از اینجا برو! بهتره بری توی باغ و مارو با هم تنها بذاری! هرچی زودتر! تا کاملاً آرامش خودمو « »از دست ندادم همین حالا برو! تیام نگاه عاجز و مفلسانه ای به دو خواهر ساکت و خاموش خود انداخت، با اینکه جرئت نداشت چهرۀ غضب کرده و برافروختۀ مادرش را از نظر بگذراند، با این همه با نگاهی مملو از شرم و خجالت زدگی به چشمان گشاد و خشمگین چشم، مامان! شما خودتون رو بیشتر از این عصبانی نکنین! من رفتم! یعنی دارم می «او با لحن نزار و مطیعی گفت:  » رم. یعنی می رم، همین حالا!
۳  من در جریان نیستم، مامان! چرا از خودش نمی «تکین نگاه معذبی به مادرش انداخت و من و من کنان گفت:  »پرسین؟ بله، باید از خودم بپرسین! من باید به شما بگم که تکین اصلاً نمی «تمنا با غیظ نگاهش کرد و رو به مادرش گفت:  » دونه که دیروز بین من و عمه هما و پسر عمه چه حرفهایی رد و بدل شد! به طور حتم اگر شرمی از مادرش نداشت، اسم پسرعمه اش را با افتخار و غرور به زبان می آورد. از اینکه مجبور بود با حجب و حیایی ساختگی از ذکر اسم پسرعمه اش خودداری کند، کم و بیش عصبی و ناراحت بود. مادر نگاه سفیهانه ای به دختر جسور و پرمدعای خود انداخت. همیشه هر وقت که او قصد داشت حق را به خودش بدهد و فکر مادرش را از کشف حقیقت منحرف سازد، همین ژست و قیافۀ جدی و قاطع را به خودش می گرفت. چانه اش را می داد بالا، ابروان کمانی اش را به طرز ماهرانه ای تیز و شمشیری می کرد و چشمان آبی اش به طرز وقیحانه ای براق می شد. او در این حالت گستاخ تر از همیشه می نمود و اگر کس دیگری به جز مادرش با او طرف می شد و از هوش و فراست به نسبت کمتری برخوردار بود، به طور حتم گول این ظاهر حق به جانب و سلطه طلب را

۳۲
می خورد و تسلیمش می شد. اما او همیشه حتی با بهترین ژستهای ماهرانه نمی توانست نفوذ چندان قابل توجهی در قلب مادرش داشته باشد و در برابر او همیشه از پیش باخته بود.  »خب، پس حالا خودت برام تعریف کن تا بدونم که بین تو و عمه هما و پسرش چی گذشت!« تمنا به سختی توانست آب دهانش را قورت بدهد. او همیشه از توضیح دادن و توضیح شنیدن متنفر بود. طبع حساس و ظریف او در هر حال از توجیه و توضیح گریزان بود و دوست داشت همه چیز خود به خود روشن و مبرهن و توجیه شده بنماید و او هرگز مجبور نباشد که توضیحی هرچند مختصر و نامربوط به کسی بدهد. با اینکه تلاش می کرد ناراحتی و عذاب روحی اش را در خود متظاهر نسازد و در همان حالت شق و رقی و جدیت باقی بماند، اما می دانست که زیر ذره بین نگاه مادرش تا چه حد عصبی و هول نشان می دهد. تکین که متوجه روحیه نامساعد و ناآرام خواهرش بود، از لیلا خواست تا یک لیوان آب خنک برای او بیاورد. تمنا در دل خواهرش را به خاطر درک التهابات درونی اش ستود. البته این از معدود زمانهایی بود که او نسبت به خواهر مهربان و خوش قلب خود احساس دین و محبت می کرد. مادر کماکان در انتظار شنیدن توضیح واضح و شفاف دخترش در مورد چگونگی برخورد خویش با عمه هما و پسرش بود و دیگر کم کم داشت حوصله اش از طفره رفتن عمدی تمنا که حالا داشت در مورد موضوع بسیار نامربوط با خواهرش حرف می زد، سر می رفت. وای، تکین! ندیدی دیروز فتانه با چه حسادتی در کمین بود که تو غفلت من، پژمان رو تور بزنه؟ حتی چشم چشم « » می کرد که ببینه تو کی دست از سر فرزین برمی داری تا اونو با خودش همراه کنه! فکر «ظاهراً تکین از جملۀ اخیر خواهرش خوشش نیامد، چرا که چهره اش را درهم کشید و با حالت ناموافقی گفت: کردی من از خدام بود؟ خودش از کنار دستم جم نمی خورد. انقدر منو از خودش خسته کرده بود که آخر سر به بهانۀ سردرد تونستم یه ساعتی از دستش در امان بمونم. اما دیروز که تو برای خوش و بش با عمه هما داخل خونه رفتی، پژمان واقعاً کلافه و عصبی بود و معلوم بود که می خواد ناراحتی شو به طریقی رفع و رجوع کنه. برای همین هم با فتانه گرم صحبت شد تا تو از راه رسیدی! قیافه ش تو اون لحظه دیدنی بود! مثلاً می خواست به تو کم محلی کنه، ولی تو خوب حالش رو گرفتی. باور کن اگه من جای پژمان بودم و کسی چنان بی اعتنایی ای به من می کرد، از فرط ناراحتی می مردم. معلوم می شه که این پسر تا چه حد بی رگ و پوست کلفته! وقتی بهش با لج گفتی برو به جهنم، دست و پاش رو گم کرد و واقعاً نمی دونست که چی کار باید بکنه. راستی که تو اون لحظه فتانه حکم فرشتۀ  »نجات رو برای اون داشت و به موقع به دادش رسید و اونو به خودش سرگرم کرد! دو خواهر خندیدند و تمنا در حالی که چهره اش از فرط شادی و سرور شکفته بود و نگاهش از غرور و تفرعن برق راست می گی! قیافه ش دیدنی بود! با اینکه اصلاً از رفتار خودم با اون پشیمون «می زد، میان هرهر و کرکر گفت: نبودم، اما از اینکه اونو مجبور کرده بودم با دختر کسل کننده و اعصاب خردکنی چون فتانه دمخور بشه واقعاً دلم به  »حالش سوخت! تا آخر « تکین در حالی که از فرط خنده اشک به دیده آورده بود، همچنان که ریسه می رفت، بریده بریده گفت: جشن گیج و منگ بود و اصلاً نفهمید که داره چی بهش می گذره! فتانه… فتانه… مجبور بود… مجبور بود هر چیزی رو سه مرتبه براش تکرار کنه تا آقا… تا آقا دوزاری ش جا بیفته! وقتی هم برای صرف ناهار کنار هم نشستن و فتانه… فتانه از اون خواست که نوشابه براش بریزه، اون با گیجی کاسه ماست رو به دستش داد و با قیافۀ تمام گفت ترشی برای سلامتی ش خوب نیست و بهتره که ماست بخوره!

۳۳
وای که چقدر من و ترانه و توران و سهیلا و سمیرا که رو به روشون نشسته« ۷۷ تا ۲۸صفحات  بودیم، خندیدیم! بیچاره… بیچاره فتانه کم مونده بود که اشکش سرازیر بشه! داداش تیام هم راه به راه می رفت و من مطمئنم که آقا پژمان خاطرۀ فراموش نشدنی ای از دخترخالۀ من خواهد داشت! اِ، «می اومد و بهش می گفت: فتانه! تورو به خدا مبادا برای نوشابه گریه کنی، الان خودم برات نوشابه می ریزم. ببینم، رنگ قیافۀ حرصی و عصبی  »خودت سیاه بریزم یا رنگ قیافۀ وارفتۀ آقا پژمان زرد؟ فتانه نزدیک بود از فرط دلخوری و ناراحتی غش کنه که پژمان به خودش اومد و در حالی که از دست داداش تیام « عصبانی نشون می داد، یه لیوان نوشابه برای فتانه ریخت. اما ماجرا همین جا ختم به خیر نشد. پژمان از کاسۀ ماست خودش یه تار مو کشید بیرون و با عصبانیت رو به فتانه مدعی شد که موی اون افتاده توی ماستش! فتانه هم  »نه خیر! موی من که بور و کوتاه نیست! موی هویجی خودته.«سرسختانه در برابرش جبهه گرفت: بادمجون «پژمان که متوجه پوزخند تمسخرآمیز من و دخترهای دیگه شد، در نهایت خشم و غضب به اون گفت: « معلوم نبود اگه داداش تیام پادرمیونی نکرده بود، چه اتفاقی می افتاد. ما که همه فکر می کردیم درگیری و  »دلمه ای! مشاجرۀ لفظی بین اون دو بالا بگیره و جشن به هم بریزه. دخترها می خندیدن، اما من دیگه نمی خندیدم (تکین حالا کمی متأثر و غمگین نشان می داد). راستش دلم به حال فتانه سوخت. اگه من جای اون بودم و پسری یه همچین جسارتی به من می کرد، معلوم نبود که چه حالی پیدا می کردم. اما اون فقط یواشکی اشک ریخت و بعد هم از پای میز آبرومندانه بلند شد و بدون اینکه جلب توجه کنه، به ته باغ رفت. من خیلی دلم می خواست سر پژمان داد می  »کشیدم که… می شه به این حرفهای مزخرف و بیهوده خاتمه بدین! شما انگار اصلاً فراموش کردین که مادرتون در کنارتون « حضور داره! مخصوصاً تو تمنا که برای فرار از جواب دادن به من چنین بحث نامربوط و مزخرفی رو به میون کشیدی  »تا بلکه من فراموش کنم که از تو چه توضیحی خواسته بودم! تمنا سرش را به زیر گرفت و زیرچشمی نگاه دردمندانه ای به خواهرش انداخت. تکین در حالی که خودش را روی اجازه می دین به سراغ « صندلی اش جمع و جور می کرد، سرفۀ خشک و مقطعی کرد و بعد خطاب به مادرش گفت:  »لیلا برم تا موهامو شونه کنه؟ بدجوری وز شدن و دارن ناراحتم می کنن! مادر بی آنکه نگاهی به سویش بیندازد، به او اجازه رفتن داد. تمنا عاجزانه نگاهش کرد و چون عزم او را در رفتن دید، با آهی از نهاد برآمده در خودش فرو رفت و با حالت ناگزیر و استیصال به صندلی خود چسبید.
۴
تمنا با اینکه با دقت به حرفهای مادرش گوش فرا داده بود، اما چیز زیادی دستگیرش نشده بود و بهتر می دید مادرش توضیح دوباره ای به او بدهد که شفاف تر و واضح تر از شرح و تفسیر قبل باشد. او نمی توانست فکر خود را هم زمان روی دو مسئله متمرکز نگه دارد. مادر در خلال صحبتهایش به این نکته اشاره کرده بود که عمۀ ناتنی اش تنها به قصد سرکیسه کردن خواهران و برادران خود بعد از یازده سال بار دیگر آفتابی شده است. و اینکه چرا در تمام این یازده سال یادشان به آنها نبود و چطور شد که درست در روز جشن تولد یکی از برادرزاده هایش باید خود

۳۴
را از شهرستان به تهران برساند و وانمود کند که هیچ از برگزاری جشن تولد باخبر نبوده. چرا که او تاریخ تولد تمنا را به سبب حضور خود در لحظۀ تولدش بر بالین زن برادر خود حتماً به خوبی به خاطر داشت.  تمنا بیشتر مایل بود به این نکته فکر کند که با احتساب علم و آگاهی عمه هما از تاریخ دقیق تولد او، کسری هم این روز بخصوص را در یاد و خاطر خود باقی نگه داشته و چه خوب که چنین گمان شیرینی را می توانست محتمل بشمارد و از احساس سرخوش کننده و مکیفی به وجد بیاید. با خودش اندیشید: پس لابد هدیه ای هم با خودشون آورده بودن! هر چند به قول مادر مدعی شده بودن که نمی دونستن جشن تولد من بوده، اما به هر حال باید به بهانه ای برام هدیه آورده باشن. حتی ممکنه برای رد گم کردن حسن نیت خودشون برای تکین و تیام هم کادویی در نظر گرفته بودند که به مراتب کادوی من از کادوی اونها چشمگیرتر و ارزشمندتر بود! خدای من! خیلی دلم می خواد بدونم آیا در تهیه و خرید کادوی مربوط به من عمه هما نظر شخصی کسری رو هم پرسیده یا نه! لابد پرسیده! آخه عمه هما سن و سالی ازش گذشته و از سلیقۀ جوونها اطلاع چندانی نداره. حتم دارم کسری نهایت سلیقه و ذوق و هنر رو در انتخاب کادوی من به کار برده! نمی دونم چرا، ولی یقیناً همین طوره که فکر می کنم! به هر حال، این رویارویی می تونست برای اون هیجان انگیز باشه. مواجه شدن با دختردایی ش می تونست یه اتفاق مهم و حادثه ساز تو زندگی ش به حساب بیاد! اوه! چی می گم! چه مهملاتی دارم برای خودم می بافم! آخه چرا تصور می کنم که برخورد با من می تونست برای اون یه حادثۀ مهم و ارزشمند باشه؟ وای، خدای من! وقتی به یاد اخم و تخم موقع خداحافظی ش می افتم، دلم می خواد که از غصه بمیرم. با چه کدورت و دلخوری ای تو لحظۀ خداحافظی نگاه زیبای شبرنگ خودش رو به دیدگان مأیوس و غمگین من دوخت و با لج و حالتی قهرآلود و کینه توزانه حتی بدون اینکه آرزوهای خوبی برام آرزو کنه یا دست کم تولدمو بهم تبریک بگه خداحافظی نصفه نیمه ای کرد و دست مادرش رو گرفت و رفت. آه! و چه رفتنی! انگار دل منو هم همون لحظه با نگاه جاذبه گرش از جا کند و با خودش برد. نمی دونم به کجا! اما برد! چه ولوله و آشوبی تو جون من انداخت! فکر می کنم یه دفعه خرمن وجود منو با شعله های سرکش نگاه دلفریب خودش به آتیش کشید و به خاکستر تبدیل کرد. احساس می کنم دلم براش تنگ شده! نمی تونم به خودم خرده بگیرم که چرا با این دلتنگی عجیب و غیرعادی دارم برای دیدار اون هلاک می شم و خیال می کنم که…  »تمنا! می شه به مادرت بگی که حواست کجاس؟« از نهیب تند و تیز مادرش یک آن به خودش آمد و دید که زیر تیغ نگاه عتاب آلود او با همۀ ترس و هراسی که داشت یکه و بی پناه مانده. چقدر دلش سوخت وقتی به آن طرز فجیع زبانش گرفت و مادرش را بیش از پیش از حَ… حواسم؟ هیچ جا! دا… داشتم به… به… کادوهام فکر می کردم. بــِ… «دست خودش عصبی و برافروخته ساخت  » بــِ… بــِ… هدیۀ شما و بابا! بــِ… بــِ… »خیلی خوب! کافی یه دیگه! لازم نیست توضیح بدی! از اول هم می دونستم بحث کردن با تو هیچ فایده ای نداره!« تمنا به چهرۀ برافروخته و گلگون از خشم مادرش نگاه مبهوتی انداخت و با خودش گفت: اگه می دونستین پس چرا کلی از وقت خودتون و منو با این بحث بیهوده به هدر دادین؟!  * * *

۳۵
سیبی برای خودش پوست کند و تلاش کرد بی آنکه حواسش حتی برای لحظه ای پرت شود، با همۀ وجودش به حرفهای پدرش گوش بدهد و تک تک حرفها و واژه هایی را که از زبانش جاری می شد، تقریباً با هوش و حواس کامل ببلعد و هم زمان هضم نماید. بعد از تذکر سفت و سختی که مادرش قبل از شروع حرفهای پدر به او داده بود، تصمیم گرفت با جدیت به پای صحبتهایی بنشیند که چندان ربطی به او نداشت و دانستن و یا ندانستن آن هم برایش اهمیتی نداشت. سخت بود فکر بازیگوش خود را آن چنان به زیر مهمیز بکشد که جز صدای پدرش حتی نتواند به طعم سیبی که زیر دندانهایش له و خرد می گشت فکر کند و لذت ببرد. ببین، تمنا! لابد مادرت برات توضیح داده که چرا عمه هما بعد از این همه وقت یه دفعه سر و کله ش پیدا شده؟ « لازم می بینم که ابتدا من توضیح مختصری برای روشن شدن ذهن تو بیارم که بهتر و راحت تر بتونی به بُعد قضیه نگاه کنی! مادر عمه همای تو، یعنی خواهر ناتنی من، خدمتکار مخصوص مادرم بود که متأسفانه پدرم تو اقدامی احمقانه و با دست و پا کردن بهانه های احمقانه تری چون عشق و محبت و خزعبلاتی از این دست با اون ازدواج کرده بود. که البته ناگفته نمونه طولی نکشید که سخت از کرده خویش پشیمون شد و این عمل ننگین خودش رو با طلاقی زود هنگام به نوعی تلافی کرد. اما دیگه چه فایده ای داشت وقتی مادرم از فرط ناراحتی دق کرد و مرد! پدر خیلی دیر متوجه حماقتهای بی شرمانۀ خودش شد. هم مادر مارو غصه داد و کشت، هم اون زن بینوارو بدبخت تر از قبل کرد. البته آخرین لحظه های عمرش از این بابت عذاب کشید و چوب وجدان خودش رو خورد. اما آب رفته که با عذاب وجدان پدر به جوی برنمی گشت. پدر با هوسرانیهای کورکورانۀ خودش طعم خوشبختی رو به کام بچه های خودش زهر کرد و بعد مثلاً خواست از « خودش انتقام بگیره. چی کار کرد؟ اون زن و دختر کوچیکش رو از خونه ش کرد بیرون. من آدم قسی القلبی نیستم و برای خودم رحم و شفقت می شناسم! کاری که پدرم کرد انصافاً درست نبوده و خیلی سنگدلانه و بی رحمانه صورت گرفته بود. حتی توی وصیت نامۀ خودش هم سهمی برای دخترش، هما، در نظر نگرفت. چون اصلاً اونو به عنوان دختر خودش نمی خواست! بعد از اینکه مادر هما در اثر یه بیماری مرد، پدر بدون اینکه کسی بویی ببره، دخترش رو به یتیم خونه سپرد و حتی یه بار هم به دیدنش نرفت. چون فکر می کرد که از اون متنفره. البته من نمی دونم که این احساس تا چه حد می تونست حقیقت داشته باشه و اصلاً آیا پدری می تونه از کسی که از پوست و گوشت و خون خودشه نفرت داشته باشه یا نه! هما وقتی بزرگ شد و پدر هم مُرد، با یکی از پسرهایی که توی همون یتیم خونه بزرگ شده بود ازدواج کرد و « گهگاهی به دیدارمون می اومد و با اینکه اصلاً ظلم و جوری رو که در حقش روا شده بود به روی خودش نمی آورد و ظاهراً شِکوه و گلایه ای از کسی نداشت، اما پیدا بود که ته دلش نسبت به بچه های پدری که در حقش خیلی کم لطفی و ستمگری روا داشته بود، احساس کینه و عداوت و عقدۀ شدید می کند. تو چند سالی که اون با شوهرش تو تهران زندگی می کرد، همیشه به دیدارمون می اومد و با وجودی که می دونست هیچ کدام از برادرهای ناتنی ش میل و رغبتی به برقراری روابط خونوادگی با اون ندارن، اما اهمیتی نمی داد و پیوسته حال مارو با دیدار همیشگی خودش می گرفت. زندگی خوبی نداشت. شوهرش جوشکار بود و دو سه سال بعد از به دنیا اومدن تو اونها به شمال کوچ کردن و « شوهرش این طور که خودش دیروز به من گفت تو جوشکاری از ساختمانی سقوط می کنه و می میره و حالا باز به

۳۶
تهران برگشته ن که به قول خودش در کنار فامیل و اقوام و خویشاوند احساس دلتنگی و ناراحتی نکنه. من که باورم نمی شه فقط به این قصد به تهران اومده باشه. اون می خواد به هر طریق که شده حق پدری شو از ما بگیره. من مطمئنم که همین طوره! البته پدر با اینکه توی وصیت نامه سهم الارثی برای اون در نظر نگرفته بود، اما قانون بی توجه به وصیت پدر همارو « هم وارث قانونی اون می دونست و شوهر هما تلاش کرده بود که قانونی حق و حقوق پایمال شدۀ زنش رو پس بگیره و به اون برگردونه که من… من نذاشتم اونها به هدف خودشون برسن! حالا به چه طریق، بماند! لازم هم نیست که تو اینهارو بدونی! تو فقط لازمه همین رو بدونی که اینها مثل مار زخمی هستن. تا زهر شون رو نریزن، آروم نمی گیرن. حالا چطور زهرشون رو می ریزن، خدا عالمه! من از اینکه حق همارو بالا کشیدم اصلاً پشیمون نیستم و هیچ عذاب وجدانی هم ندارم. چون به عنوان فرزند خلف پدرم موظف بودم که طبق وصیت نامه عمل کنم! پدرم اونو نمی خواست! زوری که نیست! وقتی من تورو نخوام، قانون چطور می تونه به زور پلهای شکسته پیوند روحی و عاطفی بین مارو جوش بزنه؟ اصلاً همه اینها به کنار، لب کلام اینه که تو باید خوب حواست رو جمع کنی. شنیدم که وقتی عمۀ ناتنی و پسرش رو « دیدی از خودت غش و ضعف نشون دادی، بار آخرت باشه تمنا که دور این مارهای خوش خط و خال گشتی و به اونها روی خوش نشون دادی! اینها چشم ندارن آسایش و رفاه و زندگی شاد و بی دغدغه مارو ببینن. باور کن چشمشون دنبال زندگی شماست. فکر می کنن همۀ این برو بیاها و دبدبه ها و کبکبه ها با سهم الارث ناچیز اونها شکل گرفته. بیرون گود ایستادن و برای خودشون قضاوت می کنن! خلاصه گفته باشم که خوش ندارم وقتی با اونها یا یکی از اونها مواجه شدی، چاپلوسانه رفتار کنی! من نمی فهمم تو با « این همه فامیل و دوست و آشنایی که سرشون به تنشون می ارزه چندان مراوده نداری و تقریباً از نصف بیشترشون خوشت نمی آد و از نصف کمتر دیگه متنفری، چطور شد که به عمه همات علاقه مند شدی؟ شنیدی چی گفتم یا نه؟ این طوری وق نزن توی چشمهام! اگه بتونم چشم به روی تمام کارهای تو ببندم، نمی تونم شاهد محبت و مهرورزی ظاهری تو به عمه هما و در اصل به پسرش کسری باشم! اینو خوب توی گوشت فرو کن که هر کسی ارزش عشق و علاقۀ تورو نداره. اصلاً کسری کجا و تو کجا! بیخود برای من قیافه نگیر! من که می دونم تو چه مارمولکی هستی و بیشتر به خاطر کسری س که عاشق عمه « همات شدی! به هر حال، نمی خوام خدایی نکرده طوری بشه که من مثل پدرم دست به یه اقدام تلافی جویانه بزنم و همچنان که هما خار چشمهای پدرم بود، تو هم از چشم من بیفتی! اینو همیشه به خاطر داشته باش که هر خار و  »خسی رو اشتباه به جای دوست نگیری!
۵
فکر کرد: اگه زندگی انقدر قاعده و قانون و بند و تبصره نداشت، همه چیز چقدر خوب می شد! دلش گرفته بود، اما نمی دانست چرا. نمی دانست یا ترجیح می داد که خودش را به تجاهل و نادانی بزند و بهتر بود که هیچ در این مورد کنجکاوی از خودش نشان نمی داد! پشت پنجره ایستاده بود و داشت به لیلا نگاه می کرد که برای خواهرش هلوی شسته می برد. به تکین حسودی اش می شد وقتی با آن همه لاقیدی و بی خیالی زیر آلاچیق مشرف به استخر نشسته بود و داشت با بی تفاوتی محض کتاب می خواند.

۳۷
کتاب؟ چرا به فکر خودش نرسیده بود. بهترین وسیله برای فرار از این بطالت کسل کننده و بی روح بود. می توانست غمها و ناراحتیهای قلبی اش را برای دقایقی با خودش در صفحات کتاب مورد علاقه اش گم و گور کند. با این فکر و این تصمیم که چون جرقه ای انبار افکار تهی و واهی او را به آتش کشیده بود، به طرف قفسۀ کتابهایش رفت. اول نگاهی اجمالی به همۀ کتابهایش انداخت.  فکر کرد: برای همچین حال و هوایی که من دارم بهتره اول یه کتاب مهیج و احساسی بخونم! مثلِ… مثلِ بلندیهای بادگیر! اما نه پارسال که این کتاب رو خوندم تا یه هفته گیج بودم. اصلاً بهتره بگم چیزی از کتاب دستگیرم نشد. به نظرم نویسنده از واژه ها و ترکیبهای قلمبه سلمبه تو اون استفاده کرده. مامان گفته بود بهتره این کتاب رو بعد از اینکه دیپلممو گرفتم، بخونم پس حالا چی؟ اوم! آهان این یکی خوبه! مامان می گفت خوبه! حجم کمی هم داره. عکس روی جلدش رو نگاه! شازده کوچولو! (اثر آنتوان دونست اگزوپری.) اوه، نویسنده ش این کتاب رو تقدیم کرده به بچگیهای دوستش! پس بچگونه س! نمی خوامش! من که بچه نیستم! ولی پس چرا مادر تأکید می کرد که حتماً بخونمش؟ گفته بود… گفته بود تا به حال این کتاب رو بیست بار خونده! آه! چرا وقتی آدم می تونه بیست کتاب مختلف رو بخونه، یه کتاب رو بیست مرتبه بخونه؟ من که فکر نکنم از یه همچین کتاب بچگونه ای خوشم بیاد! شاید مامان وقتی خیلی کم سن و سال بود بیست بار این کتار رو خونده! مثلاً تا قبل از چهارده سالگی! ولی نه! همین پارسال بود که این کتاب رو خرید، خوند و به من داد و گفت مال خودمو نمی دونم چی کارش کردم. فکر کنم بخشیده باشم به لورا (خواهرش رو می گفت!) پس نباید زیاد بچگونه باشه! باداباد! می خونمش! لطفش به اینه که کم حجمه! کسی چه می دونه، شاید منم خوشم بیاد و بیست مرتبۀ دیگه هم اونو بخونم! کتاب را برداشت و روی مبلی که به سمت پنجرۀ قدی اتاقش قرار داشت، نشست. نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت با خوشوقتی کتاب را باز کند و بخواند. سخت بود که بتواند افکار به هم ریخته و نامرتب خود را به سرعت سر و سامان بخشد و همۀ حواسش را روی خطوط نوشته شدۀ کتاب متمرکز کند. چند خط اول را برای تمرکز حواس یک بار وقتی شش سالم که بود، در کتابی به اسم قصه های واقعی- که دربارۀ جنگل بکر «بیشتر با صدای بلند خواند: نوشته شده  ۸۷ تا ۷۸صفحات   » بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می بلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود. بعد به عکس کتاب زل زد و به ماری که به دور حیوانی پیچ خورده بود و می خواست قورتش بدهد. چندشش شد و فکر کرد: چرا بابا عمه هما و پسرش رو به مار زخمی تشبیه کرد؟ چطور دلش اومد که… آخه مار به این زشتی و چندشناکی کجا و اونها کجا؟ و عمه هما… وقتی دید باز دارد حواسش پرت می شود، به خودش نهیب زد و بار دیگر خودش را جمع و جور کرد و این بار توی دلش به ادامۀ ماجرای داستان پرداخت. با شازده کوچولو از اخترها گذشت و با او به زمین رسید و دوباره به طرز مرموزی به ستاره های آسمان پیوست. داستان به قدری برای او پر کشش و پر جذبه آمده بود که وقتی کتاب را به آخر رساند، آهی کشید و به فکر فرو رفت. تازه متوجه شده بود که دارد گریه می کند.

۳۸
با خودش گفت: ما آدمها به نوعی شبیه شازده کوچولو هستیم در پی چیزی می آییم، می گردیم و در پی چیز دیگه ای می ریم. حق با شازده کوچولو بود، ممکنه چیزی که آدمها دنبالش می گردن فقط تو یه گل و یا تو یه جرعه آب پیدا بشه. مثل من که اونچه در جست و جوش بودم و فکر می کردم که دارم تو نگاه اون می بینم. تو نگاه شبرنگ و گیرای اون که گویی رازهای بس نگفتنی رو تو خودش سر به مهر داشت. دلش از غربت و تنهایی عجیب شازده کوچولو گرفته بود. فکر کرد: هر کسی ممکنه برای خودش چیزی داشته باشه که به خاطر داشتنش به خودش بنازه. شازده کوچولو به گل نازی که تو سیارۀ کوچک خودش داشت و هیچ گلی رو روی زمین مشابه اون گل نمی دید و من… من هم می تونم به داشتن اون بنازم. احساس می کنم به اون علاقه مند شده م! و این علاقه به قدری شدید و تند و سوزنده س که داره نرم نرمک تو وجودم می گدازه و با حرارت دلچسبی دلمو گرم می کنه. من این گر گرفتن ناگزیر و داوطلبانه رو دوست دارم. و می خوام تا خاکستر شدن نهایی پیش برم و هیچ ترسی از این بابت به دل راه نمی دم. آخ، طفلکی شازده کوچولو! یعنی الان کجاس؟ چی کار می کنه؟ آیا وقتی به ستاره های شب گوش بسپارم، می تونم اثری از اون پیدا کنم؟ از اون که… حق با مامان بود! باید بشینم و یه بار دیگه کتاب رو از اول بخونم. با اینکه هنوز نفهمیدم شازده کوچولو اصلاً چرا اومد و چرا رفت! و رفتنی به این حد مرموز! تمنا کتاب را باز کرد. چشمانش را تا جایی که می توانست گشاد کرد. این قدر که به سرگذشت شازده کوچولو علاقه مند شده بود، به صدای جر و بحثی که از بیرون می آمد و مربوط به خواهر و برادرش می شد توجهی نشان نداد. این طور مواقع او از هر کجا که بود خودش را به میان معرکه می انداخت و به قیمت سرکوب خواهر کوچکش و تحقیر برادرش تیام هر طور که بود خودش را یک سر و گردن بالاتر نشان می داد و از بحثی که در ابتدا هیچ ربطی به او نداشت فاتحانه و سربلند بیرون می آمد. اما حالا سفت و محکم به مبل چسبیده بود و داشت در کویری دور دست به شازده کوچولویی برمی خورد که همۀ دنیایش او بود و یک گل در سیاره ای دور و ناشناخته!
۲
تیام ظاهراً تمام خانه را گشته بود و چیزی را که دنبالش بود، پیدا نکرده بود. و بعد از تمام جست و جوهای بیهوده با حالتی توأم با خستگی و بی حوصلگی با توانی سلب شده روی مبل افتاد و سری از روی استیصال و ناامیدی تکان داد. حالا این چیز چیه که تورو از پیدا نکردنش تا این حد آشفته و «مادرش نگاه دلسوزی به سویش انداخت و گفت:  »عصبی کرده؟ یه چیز خیلی بخصوص بود! مال خودم «تیام با کلافگی شدیدی چنگی بر موهای بلند و نامرتب خود انداخت و گفت:  » نبود! مال کسی بود! اصلاً ولش کنین مامان! خودم باز می گردم حتماً پیداش می کنم! آب که نشده بره زیر زمین! تمنا از گوشۀ سالن در حالی که مجلۀ پیش رویش را ورق می زد و حواسش به گفت و شنود برادر و مادرش بود،  »شاید هم آب شده باشه و رفته باشه زیر زمین! از کجا می دونی؟«همراه با لبخند موذیانه ای خطاب به او گفت: توی « تیام برگشت و اول با تعجب نگاهش کرد و بعد تحت تأثیر ظن و بدگمانی اش چشمهایش را تنگ کرد و گفت:  »بدجنس می دونی که من دنبال چی می گردم، نه؟

۳۹
تمنا با حالتی آمیخته با موذی گری و بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و لب پایینش را داد جلو. تیام رو به مادرش داد  » کار خودشه! اون پیداش کرده و احتمالاً سر به نیستش کرده! «زد: و در همان حال انگشتش را به طرف خواهرش نشانه گرفت و تکان تکان داد. مادر آب پرتقالی برای پسرش ریخت امکان نداره هیچ کدوم از شما «و با نگاهی گذرا به چهرۀ مشکوک و متبسم تمنا در مقام تسکین و دلداری به او گفت:  » به وسایل شخصی هم دست بزنین! فکر نمی کنم تو تربیت صحیح شما دچار لغزش و خطایی شده باشم! تیام آب پرتقال را از دست مادرش گرفت و گذاشت روی میز و با همان بی قراری و ناآرامی و لحنی تأکیدآمیز ولی این دختر از بس بدجنس و موذی یه همیشه خدا شیطون توی جلدش فرو می ره و شیطون هم کاری به «گفت: تربیت صحیح شما نداره! این دختر کار خودش رو می کنه. نگاش کنین چه ریشخندی به لب داره! من حتم دارم که  »اون می دونه من… مادر برای اینکه پسرش را از آن تب و تاب منقلب کننده ای که ناراحتی و تشویش خاطر او را برانگیخته بود برهاند تا حقیقت معلوم نشده، بیخود تهمت « و او را به آرامش دعوت کند، کلامش را قطع کرد و با لحن آمرانه ای گفت:  »ناروا نزن! تو هم بهتره شیطنت و بازیگوشی به «بعد برای رفع اتهامات به وجود آمده خطاب به تمنا با تحکیم و تحکم گفت: خرج ندی و باعث اذیت و آزار برادرت نشی! لازم نیست برای عصبانی کردن اون این طور تظاهر کنی که کار تو  »بوده! تمنا بی توجه به هشدار و گوشزد تند و تیز مادرش، رو به تیام شکلکی درآورد و زبانش را از گوشۀ لبش کشید بیرون. تیام با حالتی عصبی از جا بلند شد و به طرف پله ها رفت. از روی پلۀ سوم برگشت. یک نگاه به مادرش که با مهربانی و شفقت تماشایش می کرد انداخت، و یک نگاه به خواهر سیه دل و حیله گرش که معلوم نبود چرا پا روی دم او گذاشته. خواست حرفی بزند که بعد پشیمان شد. لبهایش را با حرص برهم فشرد و بعد به تاخت از پله ها رفت بالا. آیا لازمه که تو با برادرت سر هر مسئله «او که رفت، مادر همراه با نگاه ملامت آمیزی خطاب به دخترش گفت: مربوط و نامربوطی این طور اصطکاک داشته باشی و لجش رو دربیاری؟ من نمی فهمم وقتی تو هیچ نقشی این وسط  »نداری، پس چرا بیخود و بی جهت مایۀ ناراحتی و عذاب خاطر تیام می شی؟ تمنا پوزخندی زد و فکر کرد: از کجا می دونین که من نقشی این وسط ندارم! آخ! اگه تیام بفهمه راستی راستی نامۀ عاشقانه ای که برای شورانگیز نوشته افتاده دست من، چه حالی پیدا می کنه! به طور حتم بدتر از چند لحظه پیش برافروخته و منقلب می شه و می خواد که تیکه تیکه م کنه! اوه، طفلی تیام! حیف اون همه احساسی که به خاطر یه دختر احمق بی شعور توی نامه به هدر داده! دلم به حالش می سوزه! طفلکی چه مایه ای از قلب و احساسات و عواطفش گذاشته بود و من چطور حالش رو گرفتم! از جا بلند شد، با همان حالت مرموز و عجیبی که در چشمانش به طرز غریبانه ای جرقه می انداخت. مادرش هنوز نسبت به او احساس ناراحتی و نارضایتی می کرد و از گوشۀ چشم رفتار او را زیر نظر داشت و گوشۀ لبش را می جوید. لازم بود قیافۀ معصومانه تری برای خودش بیافریند تا بتواند مادرش را بفریبد و احساسات مادرانه اش را به طرز ماهرانه ای برانگیزد. این یکی از تفریحات مورد علاقۀ او بود، وقتی می توانست با شگردهای بخصوصی دل رنجیده و آزردۀ مادر و یا پدرش را به دست بیاورد.

۴۰
اوه، مامان! حق با شماس! من خیلی بی تربیت و بدجنس هستم! نباید شمارو از خودم عصبی و ناراحت می کردم. « همین طور داداش تیامو! وای، من چقدر بدم! هیچ خواهری به بدی من نیست. من بیخودی باعث ناراحتی داداش تیام شدم. در حالی که اصلاً نمی دونستم اون دنبال چی می گرده. نباید این کاررو می کردم. الان می رم و از اون معذرت خواهی می کنم! هر طور که هست از دلش درمی آرم. نباید یه وقت فکر کنه که خواهر شیطون صفتی داره. وای! من  »چه دختر بدی هستم. مگه نه، مامان؟ مادرش با حالتی بهت آلود و ناباور نگاهش می کرد. سر در نمی آورد علت این همه اظهار پشیمانی و ندامت قلبی او و اصرار به گناه و اشتباه خودش چیست. همیشه رفتار و اعمال این دختر برایش غیرمنتظره و غیرقابل تصور می نمود و آدم را دچار سردرگمی و گیجی می کرد. قبل از اینکه او بخواهد یا بتواند اظهار نظری بکند، او به سرعت برق و باد به سمت پله ها رفت. مادر سری تکان داد، نفسی عمیق کشید و فکر کرد: هیچ وقت این دختر عادی و پیش بینی شده نیست! حق با تیامه که بگه هیچ چیزش شبیه آدمیزاد نیست! بعد خودش با حس گناه قلبی و شرمنده از فکر باطلی که در مورد دخترش به ذهن خود خطور داده بود، یکه ای خورد و با تعجب و لحنی شماتت آلود خطاب به خودش گفت: در مورد دختر خودت این طوری فکر نکن! اون از هر لحاظ تکه و طبیعی یه که نباید رفتار عادی و پیش بینی شده ای داشته باشه! من که به وجودش افتخار می کنم! از هر حیث به خودم رفته! فقط کمی شیطون و حیله بازه که فکر می کنم اینهارو از پدر خودش به ارث برده! بالاخره باید از پدر خودش هم نشونه هایی داشته باشه یا نه؟! و بعد نفس راحتی کشید و از اینکه به همین راحتی از عذاب وجدان خود خلاص شده بود، خوشحال و راضی بود.
۷
از اتاق تیام صدای جر و بحث می آمد. خواهر و برادر ایستاده بودند رو به روی هم و با شدیدترین لحن ممکن از تو دختر فضول و احمقی هستی! اصلاً تو خوش داری من به وسایل خصوصی ت دست «خجالت هم درمی آمدند.  »بزنم؟ نه! چون تو جرئتش رو نداری! در ثانی، من از این وسایل به اصطلاح خصوصی که گفتی نداشتم و ندارم که حالا از گم « »شدنش از هول و ولا خودمو زرد کنم و بمیرم! بله، یادم نبود تو وسایل خصوصی از این دست رو بیشتر توی قلب خودت جاسازی می کنی، نه مثل منِ احمق توی « »کمد شخصی م! » چه عجب که بالاخره فرق بین من و خودت رو تشخیص دادی! « »حالا برای چی اومدی اینجا؟ من که باهات کاری نداشتم!« ولی من دارم! بیخود صدات رو ننداز روی سرت! راستی که خیلی احمقی! آدم به خاطر دختر زردنبویی مثل « »شورانگیز انقدر شور و احساسات به خرج نمی ده! »هیس! به من می گی یواش، اون وقت خودت داد می کشی!« » چیه؟ می ترسی مامان صدامون رو بشنوه و به حال پسر دلباخته و ساده ش متأسف بشه! «

۴۱
»بیا بریم یه گوشه بشینیم و دوستانه با هم مذاکره کنیم! من هیچ خوش ندارم باعث ناراحتی مامان بشم!« تیام اینها را گفت بعد در اتاقش را قفل کرد و قبل از اینکه فرصت واکنشی به تمنا بدهد، دستش را گرفت و دنبال خودش تا کنار کاناپه کشاند و تقریباً او را پرت کرد روی آن! تمنا با غیظ و خشمی آشکار نگاهش کرد و زیر لب ناسزایی تحویلش داد. تیام ترجیح داد نشنیده بگیرد و هرچه زودتر برود سر اصل مطلب! اما احساس خفگی می کرد و حس می کرد گلویش می سوزد. به سر وقت یخچال رفت و در حالی که برای خودش یک لیوان آب خنک می ریخت، به او گفت:  »تو هم می خوای کوفت کنی؟« »نه!«تمنا تقریباً جیغ زد: تیام با لج در یخچال را به هم کوفت. آمد و نشست رو در روی خواهر لوس و پرافاده اش که با پوزخندی بر لب انگار که سر تا پایش را به ریشخند گرفته بود. یک جرعه از آب را به ته حلقش فرستاد. التهاب درونی اش هنوز به تو راستی «قرار خودش باقی بود، اما گلویش از سوزش افتاد. لحظه ای خیره خیره نگاهش کرد و بعد با حرص گفت:  »راستی نامۀ منو خوندی؟ تمنا با چشمانی شوخ و شنگ نگاهش کرد و به تندی در تصدیق سر تکان داد. تیام لیوان را توی مشت خود فشرد، همین طور دندانهایش را! این تنها نشانه ای ضعیف از واکنش عصبی اش بود. اگر می توانست، سر خواهر گستاخ و خودسر و لجوجش چنان فریادی می کشید که سقف خانه به لرزه درآید. اما مطمئن بود حتی اگر با فریاد او تمام خانه هم می لرزید، این دختر سبک مغز بی شعور ککش هم نمی گزید و انگار نه انگار که…  »تو پیداش نکردی، نه؟ از توی کمدم کش رفتی!« چه فرقی می کنه! مهم اینه که به دست من افتاد «تمنا با خونسردی نگاهش کرد. لبخند زد. پا روی پا انداخت و گفت:  »و منم خط به خط اونو از حفظ شده م! نگاه تیام انتقامجوتر و ناشکیباتر از قبل روی چهرۀ بی تفاوت و بی خیال خواهرش رژه می رفت. دلش می خواست سرش را محکم بکوبد به دیوار. سر در نمی آورد آخر او چطور به خودش اجازه داده که دست به لوازم شخصی اش  »تو به چه اجازه ای…«بزند! دلش می خواست این را با فریادی رعدآسا از او می پرسید: این «هنوز فریادش به انتها نرسیده بود که تمنا به میان کلامش دوید و با قیافه ای سلطه گر و لحنی تحکم آمیز گفت: حرفهارو بذار برای بعد! لااقل مِن بعد یاد می گیری که در کمدت رو قفل کنی و کلیدش رو همیشه همراه خودت  »داشته باشی! تیام از آن همه خونسردی و لاقیدی خواهرش داشت به حالت جنون می رسید. آخر او چطور می توانست بعد از چنین خبط کودکانه ای در کمال بی پروایی نه تنها از کردۀ خویش پشیمان و غمزده نباشد، بلکه با گستاخی هرچه تمام تر در برخورد با او تحکیم و تحکم به خرج دهد. اگه می خوای که اون نامه به « تمنا نگاه درماندۀ برادرش را با بی تفاوتی نادیده گرفت و با لحن جدی و قاطعی گفت:  »دست مادر نرسه و من هیچ حرفی در مورد اون به مامان و بابا نزنم، باید کاری برام بکنی! تیام در حالی که هیچ دلش نمی خواست علی رغم بدجنسی و حیله گری خواهر گستاخش مجبور شود که از در تسلیم و خضوع و خشوع با او وارد معامله شود، اما برای لحظه ای براق شد و با همۀ وجودش گوش نشست و نشان

۴۲
داد که مایل است خواستۀ او را بشنود. هرچند از حقارت و زبونی خودش به انزجار رسیده بود و کماکان دلش می خواست که سرش را به دیوار بکوباند. تمنا در حالی که صاف و شق و رق به کاناپه تکیه زده بود و نگاهش را با نفوذی سخت و غیر قابل گریز در نگاه من فقط به خاطر خواستۀ خودم مجبور شدم «وارفته برادرش فرو داده بود، با لحنی شمرده و مؤکد و آمرانه گفت: سر از این نامه دربیارم. می دونم که تا چه حد باعث عصبانیت و ناراحتی ت شدم، ولی باید منو ببخشی چون… آه، تیام! این طوری نگام نکن! من مایل نیستم تا قبل از مطرح کردن خواسته م با تو دچار عذاب وجدان بشم، هرچند  »کمتر وجدانمو تو این قضیه دخیل می کنم! تیام دلش می خواست بگوید مثل همیشه که با تبحر و به سادگی خوردن یک لیوان آب آن را زیر پا می گذاری، اما نگفت! دندان روی جگر گذاشت و صبر کرد تا ادامۀ حرفهای خواهرش را بشنود. عجیب بود که داشت برای شنیدن خواسته و مقصود خواهرش در دل احساس بی تابی می کرد. معلوم نبود چرا تمنا می خواست با مکث و تأخیر جانش را به لبش برساند. دیگر واقعاً داشت احساس نفس تنگی می کرد که خواهرش در حالی که با حالتی آمیخته با معصومیت و خجالت این را گفت و  »تو لابد می دونی عمه هما اینها کجا زندگی می کنن؟«زدگی زیر چشمی نگاهش می کرد، گفت: احساس کرد بعد از تمام بی قراریها و التهابات دامنگیری که نزدیک بود اشکش را در بیاورد، تیر خلاص را به طرف خودش نشانه گرفته است. تیام برای لحظه ای بر و بر نگاهش کرد. به خواهر مظلوم نمای ساکت و سر به زیر و موقر خود که در آن لحظۀ کم سابقه به طرز شگفت انگیزی معصوم و قابل ترحم جلوه می کرد. تازه داشت می فهمید منظور خواستۀ خواهرش چیست و چون فهمید، نتوانست آرام بنشیند. شاید حالا نوبت او بود که دامب و دومب کند و ته دل حساس خواهرش ها، که این طور! پس تو دنبال آدرس خونۀ «را بلرزاند. پا روی پا انداخته و به طور تعمدی تن صدایش را برد بالا:  »پسر عمه ت هستی؟! » هیس! می خوای همه رو با خبر کنی! «تمنا هراسان و منقلب سرش را کشید جلو: تیام که همیشه از سر به سر گذاشتن و آزار و اذیت متقابل خواهرش لذت می برد و از هیچ فرصتی برای شکنجۀ روحی او چشم پوشی نمی کرد، حالا که برگ برنده را در دست خود می دید از خودش توقع نداشت که با خواهر بدجنس و نامهربان خود از در سازش و دوستی وارد شود! اصلاً چرا به شیوۀ خودش به جنگ با او نرود و با همان شدتی که با پتک خودخواهی و خیره سری اش بر ملاجش کوبیده بود و دنیا را پیش چشمان او فرو ریخته بود ضربۀ کاری را بر سر او فرود نیاورد؟ بله که می خوام همه خبردار بشن! اصلاً چرا نباید پدر و «جرئتی به خودش داد، گردن راست کرد و متهورانه گفت: مادری از دل دخترشون باخبر باشن؟ (حالا تقریباً داشت از ته حلقش داد می کشید) پس تو آدرس اونو می خوای؟ خوبه! همین حالا می رم و همه چیز رو به پدر و مادر می گم. یعنی اول به مامان می گم. اون خودش به پدر می گه. به  و بعد از جا بلند شد. مصمم و قاطع و پر صلابت نشان می داد. » هر حال اونها می دونن چطور با تو برخورد کنن! تو این کاررو نمی «رنگ از رخسار تمنا پریده بود. با ترسی آشکار و ارتعاش آور از جا پرید و با لحنی پرتمنا گفت:  »کنی، مگه نه؟

۴۳
چرا، می کنم! خوش دارم به شدت تنبیه بشی، « تیام چانه اش را داد بالا و در کمال خونسردی و بی تفاوتی گفت:  »دخترۀ آب زیرکاه! تمنا که نمی خواست به این زودی قافیه را باخته باشد، با اینکه علائم هراس و دلهره به طرز رقت انگیزی در چهره اِ! پس منم نامۀ « اش نمایان بود، سعی کرد ژست کسی را بگیرد که نمی خواهد از تک و تا بیفتد و جبهه را خالی کند.  »تورو به هر دوتاشون نشون می دم! مهم نیست! نشون «تیام به چشمان پربرق غرور و فتح خواهرش زل زد و علی رغم انتظار باطل او، با بی تفاوتی گفت: و متعاقب این کلام  »بده! به هر حال پدر و مادر حق دارن بفهمن که بچه هاشون برای خودشون چه غلطی می کنن! خشم برانگیز خود خیزی به سمت در اتاق برداشت. در حالی که خواهر نگران و آشفته اش را به دنبال خود سراسیمه دوانده بود و از این بابت خشنود بود و به قول خودش خوش خوشکش می شد. تورو خدا این « تمنا سد راهش شد. دستهایش را باز کرد و با رنگی پریده و لحنی مشوش و خواهشمندانه گفت: کاررو نکن! حاضرم هر کاری بکنم! هر کاری! اما بدجنسی به خرج نده! می دونم که از دست من عصبانی هستی، اما  »خواهش می کنم بهم فرصتی بده که نامردی مو در حق تو جبران کنم! تیام لبهایش را جمع و جور کرد و داد جلو! سرش را کمی متمایل کرد به سمت مخالف و در حالی که متفکر نشان می که گفتی هر کاری بخوام «داد، نیم نگاهی به او و چهرۀ درهم رفته و ناآرامش انداخت. ابرویی انداخت بالا و گفت:  »می کنی؟ تمنا لحظه ای با تردید نگاهش کرد. نمی دانست چرا حاضر شده چنین باج مسخره ای به برادرش بدهد. از دست خودش عصبانی و از حرف مفتی که زده، پشیمان بود. اما دیگر نمی شد کاری کرد. تیام آن قدرها عاقل و فهمیده نبود که به خاطر ترس از آبروریزی خودش از بابت نامه او را پیش پدر و مادر رسوا نکند! باید با او پای معامله می نشست! در دل به خودش گفت: خاک بر سرت کنن! عاقبت مجبور شدی سرت رو جلوی این پسرۀ ابله خم کنی! تیام سکوت و تردید و تعلل خواهرش را که دید، در ظاهر حوصله و صبر خود را از دست رفته نشان داد و در حالی نه خیر! مثل اینکه آدم بشو نیستی که بخوام در حقت لطف «که باز هم می خواست به طرف در هجوم ببرد، گفت:  » بکنم! زود باش از سر راهم برو کنار! اما تمنا نمی خواست این اجازه را به او بدهد که برود و همه چیز را به هم بریزد. خوب می دانست چه آشوب و دردسری انتظارش را می کشید. بنابراین لازم دید که غرور و کبر مخصوص خودش را زیر پا بگذارد و با برادر کله شق و به سیم آخر زده اش از در صلح و صفا وارد مذاکره شود. باشه… باشه… «در حالی که گلویش خشک شده بود و نفسهایش بی جهت به شماره افتاده بودند، بریده بریده گفت: و بعد جیغ کشان دستهایش را جلوی دهانش گرفت. می دانست باید کمی  »هرچی تو گفتی! هرچی تو بگی، آشغال! مواظب زبان تند و تیز خودش می بود و از لفظ آشغال و در این لحظۀ بخصوص که حاضر بود هر کاری بکند تا برادرش با او سازش کند، استفاده نکند.  کاش می تونستم این زبون نیشدار و گستاخ تورو«تیام خیره خیره نگاهش کرد، سری تکان داد و با بی خیالی گفت: از ته کوتاه کنم! حالا لازم نیست بمیری! فکر می کنم که نشنیدم. اصلاً آشغال خودتی! دستت رو از جلوی دهنت  »بنداز پایین. پس گفتی هر کاری بگم می کنی، آره؟

۴۴
حالا دیگر لازم بود هر کاری بکند!  »بله!«تمنا که انتظار بخشش و عفو او را نمی کشید، با خوشحالی سر تکان داد: اصلاً چه اشکالی داشت که گاهی اوقات آدم برای برادر خودش هر کاری بکند؟ تیام دستهایش را زد به سینه! گوشه چشمی نگاهش می کرد و در این فکر بود که در چنین فرصت بی نظیری که از نظر او امکان داشت هر هزار سال یک بار اتفاق بیفتد چطور می تواند از او امتیاز بگیرد. از کوته فکری و ذهن تنبل و درماندۀ خود عصبانی بود. کاری نمی شد کرد. او همیشه در به کارگیری ذهن هشیار و ناهشیار خود دچار همین  » اول باید بگی غلط کردم! «استیصال می شد. کمی این پا و آن پا کرد و برای اینکه او را ابتدا محک زده باشد، گفت:  »غلط کردم!«تمنا بی درنگ و بدون مکث و تأخیر گفت:  »بگو چیز خوردم!« تیام لبخندی از سر غرور و تفرعن بر لب نشاند و گفت: تمنا با حرص لب روی لب فشرد. اما لازم نبود مثل همیشه در برابر وقاحت برادرش از کوره در برود. امکان داشت دوباره همه چیز را به هم بریزد.  »زود باش! اَه! پس چرا نمی گی؟« تمنا به خودش دلداری داد: راستی راستی که قرار نیست چیز بخورم! و علی رغم کراهتی که نسبت به این حقارت و خفت در دل احساس می کرد، خواستۀ برادرش را تکرار کرد.  حالا باید کف پاهامو ببوسی! اول پای«تیام با خیال آسوده و راضی و خشنود سری جنباند و با ژستی متکبر گفت: راستم! دِ زود باش! این طوری مثل خروس جنگی تاج خودت رو تیز نکن! من حوصله ندارم صبر کنم یه وقت دیدی  »کوتاه نیومدم و رفتم پایین و… »خیلی خوب! خیلی خوب! بیا، گفتی اول پای راستت رو؟« عصبانی بود و از شدت خشم و غضب برافروخته و ملهتب نشان می داد. لنگ راست برادرش را گرفت و با لج گفت:  » اگه می دونستم یه روز قراره کف پای بوگندوی تو رو ببوسم، حتماً همون وقت خودمو دار می زدم! « »ببینم، راستی راستی می خوای کف پامو ببوسی؟«تیام لبخند کجی تحویلش داد و گفت: خواست دوباره بگوید آشغال، اما نگفت! به سختی زبان آتشین خود را  »آره! مگه خودت نگفتی آش…«تمنا داد زد: به زیر دندان گرفت و از فرط ناراحتی و عصبانیت بر خودش پیچید. تیام در حالی که از ناراحتی و عذاب خواهرش پشیمان به نظر می رسید و در دل اعتراف می کرد که در قبال او کمال بی رحمی را روا می دارد، از خودش چندشش شد. پایش را از میان دستهای او کشید پایین و با دلرحمی و شفقت تو راستی «و با خنده ادامه داد:  »نه! نه! هیچ خوش ندارم زنی به پاهام بیفته و کف پامو…« قلبی خاص خودش گفت:  »راستی می خواستی این پای گندزده رو ببوسی؟ خودم از بوی گندش نزدیکه حالم به هم بخوره! اگه یه وقت دیگه بود، تورو به خاطر این بدجنسی ت حتماً «تمنا در حالی که گوشۀ لبش را می جوید، با غیظ گفت:  »می کشتم! بله! در اینکه تو می تونی یه قاتل سنگدل و بی رحم باشی شکی نیست! فقط من نمی دونم این پسره که تورو از خود « »بی خود کرده چطور تونسته بر اون دل سنگت نفوذ پیدا کنه که تو حاضر باشی به خاطرش هر کاری بکنی! تمنا که خیالش از بابت دلرحمی برادرش راحت شده بود و حالا دیگر می توانست خاطر آسوده داشته باشه که او به هیچ وجه قصد افشای راز خواهرش را نزد پدر و مادرشان ندارد، خنده ای به روی برادرش پاشید و شانه ای بالا انداخت. اما توضیحی نتوانست بیاورد. خودش هم به درستی نمی دانست چه اتفاقی باعث شده که او تا این حد از حد

۴۵
و حریم خصوصیات ذاتی و فطری خود فاصله گرفته و در یک لحظۀ استثنایی خود را مجبور کند که پای برادرش را ببوسد. با خودش فکر کرد: اوه! جداً که شانس آوردم این اتفاق نیفتاد! معلوم نیست اگه تیام بدجنسی به خرج می داد و وادارم می کرد که این کاررو بکنم، چطور باید از خجالت و شرمندگی خودم درمی اومدم! دیگر لازم نبود خودش را به خاطر اتفاقی که نیفتاده بود ملامت کند و خاطرش را مکدر سازد. باید هرچه سریع تر می رفتند سر اصل مطلب! ظاهراً داشت فراموش می شد که آنها برای چه میل به سازش و دوستی پیدا کرده بودند. تیام هنوز متفکر و گیج نشان می داد و به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود. تمنا قدمی به سوی برادرش برداشت. در حالی که تلاش می کرد قیافۀ رقت انگیز و ترحم آورتری برای خودش بیافریند تا هرچه بیشتر در قلب نه چندان سفت و سخت برادرش نفوذ کند، با حالتی از عجز و معصومیتی ساختگی  »تو می دونی، نه؟ تو می دونی که اونها کجا زندگی می کنن؟«گفت: تیام که انگار از خواب عمیقی پریده باشد، ناگهان به خودش آمد و نگاه گنگ و ماتی به چهرۀ درهم کشیده و غمگین و افسردۀ خواهرش انداخت. تازه به خاطرش رسید که این خواهر روباه مکار با چه ترفند زیرکانه ای او را در تلۀ مظلومیت تصنعی خود به دام انداخته است. اما چاره ای جز تسلیم ندید. در هر صورت او هم برای خودش مشکلات و گرفتاریهایی داشت. حاضر بود هر کاری بکند غیر از اینکه آن نامه به دست پدر و مادرش بیفتد. اوه! حتی از تصور کردنش هم می هراسید و مایۀ پریشانی خاطرش بود. خب، مثل اینکه تو موفق شدی به خواسته خودت برسی! هر چند به عنوان فامیل من هیچ دلم نمی خواست که « پسرعمۀ نازنینم به این سرعت تو عنفوان جوونی شوریده بخت و بیچاره بشه، اما ظاهراً مثل اینکه تقدیره و هیچ کاری نمی شه کرد. ولی واقعاً از ته دلم به حال کسری متأسفم و براش دل می سوزونم. این احساس و علاقه ای که  »تو به اون پیدا کردی، می تونه جزئی از بدبختیهای هولناک و غیرقابل جبران زندگی کسرای بیچاره باشه! تمنا آن چنان سرخوش و از خود بیخود بود که توجهی به کنایه های برادرش نکرد و نه تنها با ترشرویی او را از گفته منم دلم برای تو می سوزه که «های سخیفانۀ خود به شدت پشیمان و غمزده نکرد، بلکه به خنده و شوخی گفت: انقدر مفت و مجانی دلت رو به شورانگیز باختی! اوه، چه کسی! شورانگیز! ولی بهت گفته باشم اگه اون بخواد زن  » برادرم بشه، اول باید بهم احازه بدی که یه مشت بکوبونم پای چشمهاش! آخه زیادی دو دو می زنه! »تو که همیشه از آدمهایی مثل خودت خوشت می اومد و با اونها مهربانانه رفتار می کردی!«تیام ریشخندزنان گفت: اوه! دست بردار، تیام! کی گفته ما مثل همیم! اصلاً تو چطور دلت می آد خواهر نازنینت رو با اون مقایسه کنی؟ جداً « »می خوام بدونم تو برای چی عاشقش شدی؟ این به تو مربوط نیست! راستش رو به من بگو، می خوای چطور دمار از روزگار کسری دربیاری؟ برای اون طفل « »معصوم چه خواب و خیالهایی دیدی؟ من واقعاً براش نگرانم! » من هیچ خواب و خیالی ندیدم! فقط… این دیگه به تو مربوط نمی شه! کی آدرسشون رو بهم می دی؟ « اگه بخوای، همین حالا! فقط باید از همین حالا به عمه هما تسلیت بگم! چرا که باید تنها پسرش رو از دست رفته « »ببینه! ولی تو باید بهم فول بدی طوری پدرش رو درنیاری که عمه هما خیلی زود براش سیاهپوش بشه! » چی می گی، تیام! یه جوری حرف می زنی انگار من لولو خورخوره م! « »کم شبیهش نیستی! البته من مطمئنم که لولو خورخوره ها قدری از تو دلرحم ترن!«

۴۶
»تیام!!!« »مرگ!!! اوه! نه، ببخشین! کمی تند رفتم! حناق!« از اتاق تیام به جای هرگونه جر و بحثی صدای خنده شوق آمیز به گوش می رسید. ظاهراً صلح و تفاهم و دوستی روی عناد و غرض ورزیهای مرسوم و همیشگی بین آن دو نفر پردۀ ضخیمی کشیده و ابرهای کدورت و لجاجت و خودخواهی و کبر را تا آن سوی قله های شادی و سرور و سرخوشی پس رانده بود. چرا که دیگر در روابط خواهر و برادر پرتویی از آفتاب مهر تابیدن گرفته بود!
۸  چی شده که «تکین نگاه مرموز و حیرت آمیزی به خواهر و برادر بساز و مهربان و خوش قلب خود انداخت و پرسید:  »شما انقدر با هم خوب و سازشکار شدین؟ غیرعادی به نظر می رسه، نه؟ خودمون هم فکر می کردیم که «تمنا لب وا کرد چیزی بگوید که تیام با خنده گفت:  » باید خیلی ضایع باشه! مگه نه، تمنا؟ چیه! حسودی ت می شه؟ چشم نداری ببینی من و «تمنا چشم و ابرویی آمد و رو به خواهر کوچکش با تکبر گفت:  »تیام با هم مثل دو دوست رفتار می کنیم؟ تکین با حالتی آمیخته با تمسخر و تحقیر نگاهشان کرد و پوزخندی بر لب نشاند. تیام که از جواب تلخ و گزندۀ تمنا زیاد این دوستی رو جدی «خوشش نیامده بود و دلش به حال کنف شدن خواهر کوچکش سوخته بود، رو به او گفت:  »نگیر! فکر نمی کنم بیشتر از بیست و چهار ساعت بتونیم همدیگه رو تحمل کنیم! مگه نه، تمنا؟ » حتی بیست و چهار دقیقه ش هم برای من عذاب آوره! «تمنا از گوشۀ چشم نگاهش کرد و متکبرانه گفت: تیام پنهان از چشمان مغرور تمنا شکلکی درآورد که باعث خندۀ تکین شد. تمنا که علت خنده بی معنی تکین را نمی به جای اینکه دندونهات رو بندازی بیرون، لب و لوچه تو جمع «دانست، چشم غره ای به سویش رفت و با تشر گفت:  » کن و برو به مامان بگو که می خوای خرید کنی و لازمه که تمنا هم با من بیاد! خرید چی؟ من «تکین غافلگیر شده از دستوری که به او دیکته شده بود، خیره خیره نگاهش کرد و با تعجب گفت:  »که چیزی نمی خوام! سر درنمی آرم که… کی گفت تو چیزی نمی خوای! اصلاً تو کاری به این کارها نداشته باش، فقط به مامان بگو «تیام با بی حوصلگی گفت:  »که می خوای با تمنا بری خرید! همین! تکین نگاه بی اعتماد و مظنونی به چهرۀ بی حوصله و عصبی خواهر و برادر خود انداخت و چون چیزی دستگیرش نشد، دوباره حرف خودش را زد. تمنا که هیچ حال و حوصلۀ کلنجار رفتن با خواهر کندذهن و گیج خودش را چرا نمی فهمی؟ من می «نداشت، او را با خشونتی که در حرکاتش پیدا بود به گوشه ای کشاند و زیر گوشش گفت: خوام برم بیرون و چون دلیلی ندارم که مامان رو راضی کنم، تو باید وانمود کنی که می خوای چیزی بخری! حالی ت  »شد؟ بله، فهمیدم! ولی آخه تو برای چه کاری « تکین که از لحن تند و عصبی تمنا به هراس افتاده بود، سرش را فرود آورد:  »می خوای بری بیرون؟

۴۷
این «تمنا نزدیک بود از فرط خشم و کلافگی منفجر شود. مثل بوقلمون باد کرد و تقریباً می خواست جیغ زنان بگوید وقتی از خونه زدیم بیرون، همه « که تیام پادرمیانی کرد و با لحن آمرانه ای به تکین گفت:  »چیزها به تو ربطی نداره »چیز رو برات تعریف می کنیم! تکین با اینکه هنوز نسبت به این موضوع مظنون و مشکوک بود و علت بی قراریها و ناراحتیهای خواهرش را نمی فهمید، به ناچار قبول کرد که تن به خواسته آنها بدهد.  بخش سه
۱  تیام اول از همه پیاده شد. لگدی به ماشین پراند و رو به خواهران پرفیس و افادۀ خود انداخت و با حالتی از تعجب  »شماها زنده این؟«ساختگی گفت:  »من نمی دونم چرا این ماشین چپ نکرد!«باز هم لگدی به سمت سپر ماشین پرتاب کرد. وای! من که هرچی خوردم دارم بالا « تکین در حالی که بر خودش می پیچید، با چهره ای درهم کشیده و نالان گفت:  »می آرم! »روت رو بگیر اون طرف! بهت گفته باشم، من اصلاً حوصلۀ این کثافت کاریهارو ندارم!«تیام با قیافۀ جدی داد زد: همه ش تقصیر توئه! با اون رانندگی مسخره «تکین با همان احساس دل پیچه و سرگیجه شدید رو به او با تشر گفت:  »ت! »جون من! رانندگی م مسخره بود؟ چرا فکر می کردم که شما از دست فرمون برادرتون لذت می برین؟« تمنا فارغ از بگومگوهای دو خواهر و برادر، با حالتی موشکافانه داشت دور و برش را نگاه می کرد و برای خودش محاسباتی را انجام می داد. خب، از خونۀ ما که خیلی خیلی دوره! در واقع در مقایسه با خونه و محله ما اینجا اصلاً یه دنیای دیگه س! چه کوچه های تنگی! وای، چه خونه های بی ریختی! اینجا دیگه کجاس؟ بچه هارو نگاه کن! دارن از سر و کول هم بالا میرن! توی این روز به این گرمی دارن زیر آفتاب فوتبال بازی می کنن! اَه! این دیگه چه بویی یه! پناه بر خدا! زباله هارو! چند روز به چند روز شهرداری به این محله سر می زنه؟ خدا کنه تیام اشتباهی اومده باشه! منم طمئنم که اون باید تو خونۀ بهتری زندگی کنه. آخه چطور ممکنه اونها تو یه همچین جایی زندگی کنن؟ دلش می خواست از برادرش می پرسید تا مطمئن شود که هیچ اشتباهی نشده است. اما ترسید دلزدگی و ناراحتی و تأثر در بدترین حالت ممکن در نگاه و تن صدایش نمود پیدا کند و خواهر و برادرش به غافلگیری و اندوه و دریغ شدید قلبی اش پی ببرند. اصلاً چه اهمیتی داشت که آنها کجا زندگی می کنند؟ هر جا که او بود، می توانست برای تمنا حکم بهشت را داشته باشد. لازم بود عینک بدبینی اش را از روی چشمانش بردارد و از ورای دیگری تماشا کند! چندان محلۀ بدی به نظر نمی رسید. کوچه ها اگرچه خاکی بودند، اما می شد در یک غروب پاییز دست در دست یار انداخت و یک نفس و خنده کنان روی برگهای زردی که افتاده اند پای درختان زبان گنجشک قدم زد و به صدای تاپ و توپ قلبشان گوش سپرد. خودش را می دید که سر روی شانۀ او گذاشته و با هم از انتهای آن کوچه دارند به

۴۸
سمت خانه برمی گردند. این تصویر به قدری زنده و تماشایی بود که او را به وجد آورده بود و قلبش از فرط شوق و هیجان در سینه اش چلانده می شد. تیام و تکین با دقت و تعجب به خواهرشان نگاه می کردند که غرق در فکر و اندیشه های دور و دراز خود گویی که در عالم دیگری به سر می برد، با حیرت و سردرگمی نگاه کوتاه و گذرایی بین هم رد و بدل کردند. آنها واقعاً نمی دانستند چه اتفاقی افتاده که تمنا آن طور به حالت مسخ شده و با لبخند شوق آمیزی بر لب به جای نامعلومی خیره مانده و حتی پلک هم نمی زند.

رمان ناز نازان –قسمت سوم

$
0
0

رمان ناز نازان – قسمت سوم

url

تمنا خودشان را می دید که با عشقی عمیق و لطیف گاهی در نگاه هم غرق می شوند و زمانی با لبخندی دلپذیر نگاه از هم می دزدند. او حتی می توانست صدای گفت و گویشان را نیز بشنود که با نوایی شورانگیز با هم از هر دری سخن می گفتند، تمنا از گرفتاریهای روزمره و خاطرات بامزۀ خانه داری اش با او می گفت و او لبخند می زد، و کسری از دلتنگیهای خود زمانی که در بیرون از خانه سر می کردم و از ترفیع شغلی اش با او می گفت و لبخند شعفناک را مهمان لبهای همسر نازنینش می ساخت. او به قدری در آن غروب خیالی و رؤیاهای شیرین خود غوطه ور بود که وقتی تیام با نوک انگشت خود بر شانه اش زد وحشت زده و سراسیمه پرید بالا و نگاه مبهوت و گم گشته ای به دیدگان خندان برادرش دوخت و مثل کسی که  »برای چی می خندی؟«چرت عمیقش یک دفعه پاره شده باشد، با بدخلقی و ترشرویی گفت: تیام در حالی که از تماشای چهرۀ یکه خورده و گیج و گنگ خواهرش لذت می برد و قادر به کنترل خنده های بی  » به تو می خندم که از یه تلنگر ضعیف من به حد مرگ ترسیدی و زهرت ترکید! «موقعش نبود، گفت: حتماً اگر زمان و مکان مناسبی بود، برادرش را به خاطر پارگی رؤیاهای شیرین و خلسه آور خود به شدت مورد عتاب و شماتت خود قرار می داد. اما پشت دیوار خانۀ آنها نمی شد صدایش را از حد معمول بلند کند. در ثانی، هیچ مایل نبود با چهره ای برافروخته و ملتهب و عصبی در برابر او ظاهر شود. باید هر طور که بود خشم و ناراحتی اش را به کنترل خود درمی آورد و بر خودش مسلط می شد. نفس عمیقی کشید و بی آنکه حواس پرتی چند لحظۀ پیش را بهتره تا کسی فکر نکرده ما کمی مشکوک و «به روی خود بیاورد، قیافۀ جدی و منقبضی به خود گرفت و گفت:  »غیرعادی به نظر می رسیم، زنگ در خونۀ عمه همارو به صدا درآریم! تیام در حالی که به سمت درِ یکی از فقیرانه ترین خانه های آن کوچه می رفت، خطاب به خواهر وارفته و ناراضی اش هر وقت ژست آدم « که دلش می خواست از بابت حقارت خانۀ دلدارش سخت به گریه بیفتد. با خنده گفت:  و آروغ صدا داری زد. »حسابیهارو می گیری، من بی اختیار آروغم می گیره، مثل همین حالا! بی تربیت! گاهی وقتها از اینکه برادرم «تکین با لحنی پراکراه زیر لب غرولند می کرد و تمنا با صدای بلندتری غرید:  »هستی به حال خودم متأسف می شم! تیام با بی خیالی زنگ را فشرد. تمنا با اینکه سعی کرده بود حقارت و کوچکی خانه عمه همایش را نادیده بگیرد و وقعی به آن نگذارد، اما از حالت چروکیدۀ چهره اش پیدا بود که هنوز نتوانسته با این قضیه کنار بیاید و آن را بسیار برای خودش کم اهمیت جلوه بدهد. از نظر او این نمی توانست مهم نباشد که آدم کجا زندگی می کند و آدمهای دور و برش چه جور مردمانی هستند. هنوز با خودش درگیر افکار نه چندان خوشایندی بود که سینه اش را در هم می فشرد و قلبش را جریحه دار می  »چند دقیقۀ پیش داشتی به چی فکر می کردی؟«کرد که تکین زیر گوشش به حالت پچ پچ گفت:

۴۹
تمنا نتوانست به فضولی بی موقع خواهرش جواب تند و تیزی بدهد، چرا که در باز شده بود و حالا تنها می توانست به صدای تاپ و توپ قلبش اهمیت بدهد که انگار داشت در تمام دنیا می پیچید و از او هیچ کاری برای آرامش و متانت درونی اش ساخته نبود و انگار راهی به جز رسوایی برای او باقی نمانده بود.
۶
فکر کردی چی، هان؟ من باید تورو خفه کنم، تیام! باید بکشمت! باید بندازمت زیر لاستیکهای ماشین! تو امروز « واقعاً باعث ناراحتی من شدی. بیچاره ت می کنم، الاغ! فکر کردی می ذارم آب خوش از گلوت پایین بره. وای که چقدر امروز عذاب کشیدم! چقدر خودمو آروم نشون دادم تا مبادا از کوره دربرم. تو می دونستی که اون توی خونه نیست و با این حال منو کشوندی اینجا! خفه شو! نمی خوام چیزی بگی! زود باش ماشین رو روشن کن، دارم خفه می شم! بپر بیا بالا دیگه، تکین! می آی یا من جنازتو « بندازم عقب ماشین! هیس! تو یکی هیچی نگو، والا هر چی دق دلی از تیام دارم سر تو خالی می کنم! دِ راه بیفت، احمق! وای به حالت اگه « بخوای ویراژ بدی! منم از ماشین پرتت می کنم بیرون. خدای من! ببین چطور باعث آزار و اذیت من شدی! دارم می میرم و تو ظالم و بی شعور اصلاً عین خیالت نیست! بله! باید هم عین خیالت نباشه! تو که مثل من معذب و ناراحت نبودی! نشستی با خیال راحت چای کوفت کردی و گفتی و خندیدی! گوش کردی و باز هم خندیدی! اون وقت من بیچاره چی؟ فقط عذاب کشیدم! وای که چقدر دلم می خواد تیکه تیکه ت کنم! مگه اینکه پامون به خونه نرسه! خفه شو لطفاً! نمی خوام تو برام اظهار نظری بکنی! یا مثل قاشق نشسته بپری وسط! مواظب رانندگی ت باش، دیوونه! « نمی خوای که مارو به کشتن بدی! من هزار و یه آرزو دارم! با اینکه تو از خداته من آرزوهامو با خودم به گور ببرم، اما کور خوندی تو باید این آرزو رو با خودت خاک کنی! چته، تکین؟ تو نمی تونی یه دقیقه آروم بشینی؟ کاری نکن تورو از تولد خودت پشیمون کنم، دختر! هیس! نخند! « وای به حالت اگه بخوای یه بار دیگه نیشت رو باز کنی و مثل خر عر بزنی، تیام! همین که پام به خونه رسید، تکلیفمو با تو یکی روشن می کنم! ببین چطور دمار از روزگارت درمی آرم، پسرۀ ابله کودن! تو که می دونستی کسری این وقت روز خونه نیست، برای چی مارو برداشتی و با خودت بردی توی اون سگ دونی، هان؟ واه! چه فضای تنگ و نفسگیری داشت! من که داشت حالم به هم می خورد، از بس که هوا برای نفس کشیدن کم بود! من نمی دونم این چهار نفر چطور تا حالا توی اون خونه جون سالم به در بردن! دیدین که هیچ پنجره ای هم رو به حیاط نداشت. فقط یه پنجرۀ کوچیک رو به خیابون داشت که از ترس سر و صدای بچه های توی کوچه چفتش کرده بودن. چقدر تاریک و وحشتناک بود! من که به عمرم به یه همچین جایی پا نذاشته بودم. بیشتر شبیه خانۀ ارواح بود تا… متأسفم که خونوادۀ عمه م مجبورن توی همچین فضایی زندگی کنن! به حال فامیل خودم هم تأسف می خورم که « اصلاً یادشون به اونها نیست! چه خبرته، تیام! یه کم یواش تر برون! من باید آروم بگیرم یا نه! با این سرعت که تو می رونی تا ده دقیقه دیگه ما « توی خونه هستیم، در حالی که من هنوز آتیش خشم و برافروختگی م فرو ننشسته! تو چی می گی، تکین؟ من مطمئنم این زالوی موزی خبر داشت که کسری خونه نیست. حتی تا دقیقۀ آخر هم « سراغش رو از عمه هما نگرفت. اگه عمه هما خودش نمی گفت که اون سر کاره، ما حالا حالا باید اونجا می موندیم و

۵۰
من به این امید که اون هر لحظه از راه می رسه باید چشمهامو به در می خشکوندم. وای! چقدر مُردم و زنده شدم تا از دهن عمه هما پرید که کسری تا شب خونه نمی آد! تا شب! اوه، خدای من! آخه این چه کاری یه که اون مجبوره تا شب یه نفس کار کنه و خسته و وامونده به خونه برگرده؟ دلم به حالش می سوزه! آخه چرا باید پدر آنقدر سنگدل باشه که سهم عمه همارو تصاحب کنه، در حالی که خودمون به اندازۀ کافی داریم؟ در حالی که اونها با این همه سختی و مشتقت زندگی می کنن؟ از اینکه پدر طماع و بی رحمی دارم به حال خودم متأسفم! تیام! من باید پوستت رو بکنم! نگو برای چی؟ خودت می دونی که امروز چطور اشکمو درآوردی! باور کن اگه فقط « چند دقیقه بیشتر می موندم، من زار زار به گریه می افتادم. اون وقت عمه هما اینها می فهمیدن برای چی. دوست دارم وقتی به خونه رسیدیم، کاملاً برام توضیح بدی که چرا این بدجنسی رو در حق من کردی؟ باید دلیلی برای این همه حقه بازی داشته باشی، نه؟ آه! گستاخ وقیح! با چه رویی می تونی به صورتم نگاه کنی؟ تو… تو… امروز بدجوری دلمو چزوندی! تا به حال هیچ کس این طوری باعث دل سوختگی م نشده بود. من این کار تورو تلافی می کنم! حتماً! والا دلم آروم نمی گیره. آخه چطور تونستی تمام اون لحظات پرت و پلا بگی و بگو و بخند راه بندازی، در حالی که خبر داشتی من چه حالی « دارم و چه زجری می کشم؟ نگو که نمی دونستی ممکنه کسری توی خونه نباشه چون قسم می خورم که تو می دونستی. حتی می دونی که اون کجا کار می کنه و تا دیر وقت هم به خونه برنمی گرده. آه! باید بکشمت، تیام! حقته که خونت رو بریزم! درست رانندگی کن، پسرک بی شعور! لازم نیست به من توضیح بدی! وقتی به خونه رسیدیم، همه چیز روشن می شه. من به قدر کافی انگیزه برای بیچاره کردن تو دارم. تو امروز منو از زندگی سیر کردی! پس حقته که از زندگی سیر بشی! بیخود زیر لب غر غر نکن و برام خط و نشون نکش! همین که پام به خونه برسه فاتحه ت خونده س! بهتره از همین « »حالا اشهدت رو بخونی. چون من یه پارچه آتیشم و تا دامنت رو نگیرم، آروم نمی شم. فکر کردی چی، هان؟
۳  تمنا بی آنکه توضیحی به مادرش بدهد یا حتی در فکر آوردن بهانه و توجیهی برای تأخیر دو ساعتۀ خود باشد، با خیال راحت تیام را سپر نجات خودش ساخت و به مادرش گفت چون سرش درد می کند بهتر است از تیام بپرسد که چرا انقدر دیر برگشته اند. تیام که غافلگیر و مبهوت نشان می داد و نگاه منتظر و پرسشگر مادر را روی چهرۀ خودش چون وزنه ای سنگین می راستش، ما اولش قرار «دید، به تته پته افتاد، در حالی که خودش هم نمی فهمید چه پرت و پلاهایی دارد می گوید: بود بدون اینکه به شما بگیم بریم پارک! این پیشنهاد مسخره از طرف تکین بود و مارو هم وسوسه کرد. من نمی دونم این دختره گنده بک چطور از قد و قوارۀ خودش خجالت نکشید و یه همچین پیشنهاد احمقانه ای به ما داد که… خب، ما رفتیم پارک، اما از بس که هوا گرم بود طاقت نیاوردیم و برگشتیم توی ماشین. بعد هم من به یه کافه قنادی بردمشون و با هم فالوده بستنی خنک زدیم تو رگ! می خواستیم زود بیایم بیرون، اما تمنا پاش رو گذاشته بود توی یه دمپایی که الا و بلا من آب هویج بستنی می خوام. خلاصه نشستیم و آب هویج بستنی هم خوردیم.  خوب شد که پول به اندازۀ کافی توی جیبم بود! نمی دونستم این چیزهای آمادۀ بیرونی چقدر گرونه و با همۀ « گرونی ش اصلاً قابل مقایسه با بستنیهای خونگی خودمون نیست! بعد که از کافه قنادی اومدیم بیرون، یه جای دیگه

۵۱
هم رفتیم. الان یادم نمی آد درست کجا! صبر کن! فکر کنم! نه انگار به کلی فراموشم شد. ببینم، تکین! ما بعد از کافه  »قنادی دیگه کجا رفتیم؟
* * *
»چی کارم داشتی که مزاحم خواب و استراحتم شدی؟«تمنا با اکراه سلام کرد و گفت:  »خواب؟ تا اونجایی که من می شناسمت عادت به خواب نیمروزی نداشتی!«صدا از آن سوی خط با تعجب گفت: دست خودش نبود که عصبانی بود و دلش می خواست سر مخاطبی که بی موقع برای او ایجاد مزاحمت کرده بود،  »نمی دونستم برای خواب و استراحت خودم هم باید از شما اجازه بگیرم!«گستاخانه فریاد بکشد. صدا حیرت زده از واکنش تند و عصبی تمنا و لحن پر توپ و تشری که داشت، باز هم با لحنی آمیخته با حیرت و  » نمی نمی فهمم تو چرا آنقدر امروز عصبانی هستی! «سردرگمی گفت:  »عصبانی هستم چون دلم می خواد که این طور باشم!« صدا بی حوصله، کمی از حد طبیعی بلندتر و کش  »ببین، تمنا! عصبانی هستی یا نیستی، باید به حرفهام گوش بدی!« دار بود. تمنا بی آنکه از تک و تا بیفتد یا اینکه حتی قدری از عتاب و خشم ناخواستۀ خود بکاهد، متقابلاً با صدای بلند و به اگه فکر کردی گوش مفتی دارم که بخوام به چرندیات تو گوش کنم، باید بگم که سخت «حالتی پرخاشگرانه گفت:  »در اشتباهی! من امروز اصلاً حوصلۀ کسی رو ندارم. »تو چته، تمنا؟ قبلاً هر وقت با تو تماس می گرفتم، از خوشحالی پس می افتادی!«صدا جیغ زد:  »من؟ من از خوشحالی پس می افتادم؟« گوشی تلفن را از این دست به آن دست داد و با چهره ای گلگون شده از خشم، در حالی که به نفس نفس افتاده بود، منظورم این بود که خوشحال می «لبهایش را به سختی برهم فشرد. صدا از آن سوی خط با حالتی اعتذارآمیز گفت: شدی و این طور برخورد نمی کردی! حالا چرا به دل می گیری! اصلاً مگه بده که آدم برای کسی که دوستش داره  »غش کنه؟ تمنا ناگهان به خنده افتاد. خنده ای بس عصبی و جنون آمیز و بلند! صدا از آن سو خاموش و ناراحت به این خنده های دل آزار گوش می داد و حرص می خورد.  » کی گفته من دوستت دارم؟ آخه چرا فکر کردی من باید احمق باشم که تورو دوست داشته باشم، پژمان؟ « »یعنی چی، تمنا؟ چرا داری دستم می ندازی؟« لازم نیست انقدر بهت بربخوره جونم! خب، البته بهت حق می دم از اینکه فهمیدی دوستت ندارم یه دفعه دنیارو « »پیش چشمات خراب شده فرض کنی! پژمان در حالی که از شنیدن حرفهای عجیب و غریب تمنا کلافه و گیج شده بود و اصلاً قادر به کنترل احساسات به یعنی چی؟ سر درنمی «خروش آمدۀ خویش نبود، با صدای گرفته و بمی (انگار که با خودش حرف می زند) گفت:

۵۲
و بعد گویی یادش آمد روی سخنش با تمناست نه خودش و با صدای بلندتری گفت:  »آرم! چه اتفاقی افتاده که… »چی شده که تو یه دفعه فهمیدی دوستم نداری؟« تمنا برای خلاصی از زنگ ناهنجار صدای او، گوشی را برای لحظه ای از گوش خود دور نگه داشت. بعد هم برای بهتره صدات رو بیاری پایین، والا قطع می کنم! چون «اینکه خودی نشان بدهد و تحکمی به خرج داده باشد، گفت: من اصلاً به شنیدن صداهای بلند عادت ندارم. یعنی حساسیت دارم. در ضمن، هیچ لزومی هم نمی بینم که بخوام برات توضیح بدم چه اتفاقی افتاده که علاقه م نسبت به تو برگشته و یه دفعه متوجه  »شدم که دوستت ندارم! ولی آخه اون حرفهای تلفنی! اون نغمه های عاشقانه! « پژمان ناراحت و شوک زده تقریباً با حالت رقت انگیزی زار زد:  »اون قول و قرارهای پنهانی! من که باورم نمی شه! باورم نمی شه! هرچه پژمان آرام و قرار خود را از دست رفته می دید و پریشان و آشفته نشان می داد تمنا خونسرد برخورد می خب، البته هر دختر و پسری ممکنه یه خریتی بکنن و گول « کرد و انگار که در آرامش کامل به سر می برد. احساسات زودگذر و هوا و هواسهای کودکانۀ خودشون رو بخورن و فکر کنن که عاشق شده ن. مثل خود من که تا روز تولدم خیال می کردم تو رو دوست دارم! اما بالاخره یه جایی که سر آدم به سنگ می خوره و به خودش می آد، می فهمه که چه خبط و خطایی کرده و بهتره که تا دیر نشده کاری بکنه! تصمیم داشتم همین روزها با تو تماس بگیرم که همه چیز بین ما تمام شده! در واقع، هرچی که بوده خیال و اوهامی بیش نبوده که وقتی حقیقت آشکار شد، خود به خود محو شد. دیدی چطور سرابی رو از دور می بینی و وقتی به اون می رسی، می بینی که هیچ اثری از اون نیست؟ عشق و علاقۀ « من به تو هم تقریباً به همین شکل بوده. حالا که به قلبم رجوع می کنم، می بینم چه خیال باطلی از احساسات احمقانۀ خودم داشتم و چه خوب که زود به پوچی و مفهوم کذب اون رسیده م. حالا خوشحالم که خودت تماس گرفتی. با  »اینکه چرت نیم روزمو پاره کردی، اما باعث شدی که حرفهامو بهت بگم. امیدوارم که زیاد ناراحتت نکرده باشم! »ناراحتم نکرده باشی؟ من دارم سکته می کنم، اون وقت تو…« حتی اگر نمی گفت هم تمنا از ارتعاش صدای گرفته و خفیفش فهمیده بود که به چه حالت اسفناکی دچار شده. با اینکه هرگز دلش نمی خواست قلب هیچ کدام از عاشقان دل سوخته اش را به این طرز فجیع و دلخراش بشکند، اما می دانست که هیچ چارۀ دیگری برای او باقی نمانده و دیگر به هیچ وجه نمی خواهد که عاشقان خسته دلش را به قولی یکی یکی در آب نمک نگه دارد و دل هر کدامشان را به خودش خوش کند تا ببیند که تقدیر چه می شود. او آشکارا به این حقیقت مهم رسیده بود که با همۀ ذرات وجودش کس دیگری را می خواهد و با وجود چنین عشق ناب و ارزنده ای دیگر هیچ احتیاجی به دل باختگان قدیمی و پر شور و هیجان و اشتیاقی را در او برنمی انگیزد و بهتر است که با همۀ خاطرات پوسیده و کهنه و نه چندان به یادماندنی اش به فراموشی سپرده شود. روی همین اصل تصمیم گرفت تیر خلاص را به قلب بیچاره و نزار پژمان شلیک کند و بیش از این مایۀ زجر و عذاب تو باید منو ببخشی که « تدریجی اش نشود و با صدای ملایم و آهنگینی که طنین دلجویانه ای داشت، به نرمی گفت: واقعیات رو این طور صریح و رک به تو گفتم! ولی چه می شه کرد؟ وقتی دیگه دوستت ندارم، آیا باید تظاهر کنم که دوستت دارم؟ وقتی دیگه عاشقت نیستم، آیا باید وانمود کنم که هستم؟ ببین، تو جوون خوش قلب و مهربونی رمانی ها

۵۳
هستی! می تونی دخترهای دیگه ای رو عاشق خودت کنی! چرا ساکت شدی، پژمان؟ من هیچ دوست ندارم تو رو از  »دست خودم دلخور و آزرده کنم! ببینم، تو داری گریه می کنی؟ و چون جوابی به جز خس خس نفسهای تند و ملتهب و متعاقب آن صدای فین فین او را نشنید، دوباره با لحن آمرانه  »باورم نمی شه! آیا تو راستی راستی داری گریه می کنی؟« ای گفت: آره، دارم گریه می کنم! به خاطر موجود بلهوس و بی احساس و سنگدلی چون تو! حالم از خودم به هم می خوره! « »چرا دارم اشکهامو به خاطر تو هدر می دم؟ مگه تو کی هستی؟ دوستم نداری که نداری! مگه دنیا به آخر رسیده؟ تمنا که تاب شنیدن چنین حرفهای گزنده و زهرآلودی را نداشت، بلافاصله در جلد همیشگی خودش فرو رفت و به لابد دنیا به آخر رسیده که مثل بچه ها زار زار گریه می کنی! راستش، اصلاً «حالت تهاجم و تخاصم تشر زنان گفت: برام اهمیتی نداره که چه حالی داری! به تنها چیزی که فکر نمی کنم تویی! دیگه هم حوصله تو ندارم. می خوای گریه کنی، گوشی رو بذار! در اتاقت رو روی خودت قفل کن و انقدر اشک بریز که چشمهات باباغوری بشن. اینها هیچ ربطی به من نداره! حتی اگه بمیری هم دیگه برام مهم نیست. باور کن که دیگه هیچ اهمیتی برام نداری. لطفاً دیگه  »مزاحم نشو! »گوش کن! قبل از اینکه با هم خداحافظی کنیم باید بهت بگم که…« »عربده نکش، من کر نیستم!« باشه! داد نمی زنم! این طور خوب شد! بذار بگم که تو چه موجود پست و بی وجدانی هستی! مسلماً وقتی عقده های « عشق کودکانۀ تورو با گریه از روی دلم شستم و دور ریختم، جداً به حال خودم متأسف می شم از اینکه روزی اینقدر  »دوستت داشتم. خداحافظ! »برو به درک!«تمنا در نهایت خشم و برآشفتگی داد زد: و در حالی که نفسهایش به شمارش افتاده بود، گوشی را تق کوبید و به سرعت یک لیوان آب سرد برای خودش ریخت. از تیام شنیده بود موقع عصبانیت و ناراحتی هیچ چیز به اندازه یک لیوان آب سرد آدم را به آرامش نمی رساند. و حالا به این نتیجه رسیده بود که ممکن است برادرش در زمینه فرو نشاندن آتش خشم و کینه تجربیات ارزندۀ دیگری هم داشته باشد.  ۴   خسته از افکار تهی و بیهوده و دلزده از پریشانی خیالات موهوم و زجردهنده ای که همچون عقاب تیز چنگی ذهن بیمار و بی حوصله اش را در کام خود گرفته بود، چراغ خوابش را خاموش کرده و توی بستر نرم و راحت خود خزید. نگاهش توی سایه روشنهای روی دیوار اتاقش می غلتید. پنجرۀ اتاقش باز بود و نسیم ملایمی پردۀ حریر را بازی می داد. نگاهش به ستاره ها که می رسید، نو باران می شد. با خودش فکر و خیالات تازه ای می کرد. صد مرتبه تصمیمی را که به نظرش درست و منطقی و معقول می رسید، مو به مو مرور می کرد و بعد انگار که یک جای کار می لنگید با حالتی ناراضی و ناموافق اخمهایش را درهم می کشید و با خودش می گفت: نه، باید فکر دیگه ای بکنم! کاش می دانست کجای نقشه اش نقص دارد که به نظر می رسید همه چیز با هم جور درنمی آید. مهم ترین و درست ترین قسمت نقشه اش این بود که باید به دیدنش می رفت. این بار نه به منزل عمه هما، که باید به محل کارش می

۵۴
رفت. تیام گفته بود او توی یک خشک شویی کار می کند. اوه، خدای مهربان! حتی نمی توانست تصورش را بکند که کسری با آن چهرۀ جذاب و دوست داشتنی لباس کارگری به تن داشته باشد و از صبح تا شب برای حقوق ناچیزی زحمت بسیار بکشد و در حالی که عرق خستگی ناپذیری از سر و رویش می بارد، مجبور است که باز هم کار کند و مدام گوش به زنگ باشد که کار فرمایش چه دستوری به او می دهد که بی درنگ انجام دهد تا رضایت خاطر او را جلب نماید. پیش خودش گفت: نه، این منصفانه نیست! اون نباید انقدر کار کنه و عرق بریزه! حق اون نیست که کارگری کنه. اون باید برای خودش کسی باشه. باید کت و شلوار بپوشه و بشینه پشت میز. بیشتر به اون می آد که امر و نهی کنه تا دستور بشنوه. اصلاً چرا باید موجود بی خاصیتی مثل تیام راست راست بگرده، برای خودش خوش باشه، اون وقت کسی مثل اون این همه به خودش سختی بده و تلاش کنه! به لبهایش فشاری وارد کرد. او از اینکه در مورد برادرش چنین افکار مذبوحانه ای داشت لحظه ای دچار شرم و خجالت زدگی شد، اما خیلی زود با فرار از بار آن گناه قلبی و عذاب وجدانی که چندان فشار و سنگینی آن محسوس نبود، دوباره به جبهۀ مغرضانۀ قبلی اش بازگشت و فکر کرد: من فکر می کنم که عدالت به خوبی رعایت نشده! چرا ما باید تو همچین خونۀ بزرگ و درندشتی زندگی کنیم، در حالی که عمه هما و خونواده ش تو اون خونۀ خیلی خیلی کوچیک و تنگ و تاریک که تازه از خودشون هم نبود؟ پدربزرگ چه ظلمی رو در حق عمه هما مرتکب شده! اگه من جای عمه هما بودم، هیچ وقت اونو نمی بخشیدم! تمنا نمی دانست حتی حالا که جای او نبود هم نمی توانست پدربزرگش را به خاطر بی انصافی و بی عدالتی ای که به خرج داده، ببخشد و از گناهش درگذرد. از نظر او هر عاملی که باعث و بانی عذاب و رنج و زحمت کسری می شد، قابل گذشت و عفو و بخشش نبود. آخه چرا باید یه همچین کاری بکنه؟ مگه عمه هما از گوشت و پوست و خون خودش نبود؟ یادش به جملۀ تمسخرآمیز تیام افتاد که گفته بود مثل قصابها حرف می زند! چهره در هم کشید و عصبانی از لودگیهای همیشگی برادرش غلتی روی تخت زد و افکار درهم خویش را نیز در ذهن تاریک زده و وهم آلود خود غلتاند. من باید به دیدنش برم! مهم نیست که ممکنه رفتن من به محل کارش صورت خوشی نداشته باشه. بیش از این نمی تونم رنج دوری شو تحمل کنم. باید ببینمش! هر طور که هست! بعد قیافۀ مصمم و قاطعی به خود گرفت. چشمانش ستاره باران شد و نسیم لبخندی خوشایند و دلچسب از روی لبانش گذشت. وقتی به دیدنش رفتم، بهش می گم که عاشقش هستم! لازمه که قدری بیشتر از همیشه بی پروایی و جسارت به خرج بدم! آه، خدای من! اگه عشق چنین احساس باشکوه و قشنگی یه، پس چطور من تا به حال خیال می کردم که عاشق پژمان و پسر عموم فرزین بوده م؟ چطور حاضر می شدم با وقاحت هرچه تمام تر زل بزنم توی چشمهاشون و با حالتی که حالا شرمم می شه و باعث خجالتمه به اونها اظهار عشق و علاقه کنم؟ و بدتر از همه اینکه وانمود کنم عاشق تر از من موجودی تو جهان نیست که اگه هست، نمی تونه با من رقابت کنه؟ و با چه حماقتی مطمئن بودم هر کس رو با هر اندازه عشقی که داشته باشه در برابر قدرت عشق و علاقۀ قلبی م به خاک خواهم زد و شکست خواهم داد؟ و یادش که به حرفهای عاشقانه ای که با پژمان و درگذری از زمان زیر گوش پسرعموی بی احساسش فرزین سر داده بود می افتاد، دلش می خواست از فرط شرم و ندامت بمیرد. احمق بودم! ای کاش واژۀ کامل تر و رساتری به

۵۵
خاطرم خطور می کرد که این حماقت فجیع رو بهتر تعریف می کرد! چه ابلهی بودم که تا به حال خیال می کردم پژمان رو از اعماق وجودم دوست دارم و انقدر می خوامش که حاضرم به خاطرش جونمو فدا کنم! وای، خدای من! چه هذیاناتی! چه اراجیف مستهجنی سر هم می کردم و با غروری شیرین زیر گوش اون زمزمه می کردم! و اون چه خودش رو خوشبخت می دید وقتی منو شوریده و عاشق زار در کنار خودش داشت! نه، دیگه محاله چنین جهالتی به خرج بدم و کورکورانه از احساساتی پیروی کنم که هیچ پایه و اساس و ریشۀ مستحکمی تو دلم ندارن! دیگه محاله که من به این حد غیر قابل توصیف عاشق کسی بشم و کسی رو تا این حد دوست بدارم که اونو می پرستم! خدای مهربون! یعنی بار دیگه این شانس رو به من می دی که تو گسترۀ شب چشمهاش غرق بشم و از ستارگان مغرور و پر برق چشمهاش بیاویزم و از خود بیخود بشم؟ کاش می شد جای دیگه ای اونو ببینم! حتم دارم طاقت و تاب اینو ندارم که اونو توی لباس کارش ببینم، در حالی که خستگی و بی حالی از عمق نگاش می باره و ستارگان مغرور چشمهاش تو خاموشی به سر می بره! اوه! این امکان نداره که اون ستاره ها برای لحظه ای از سوسو بیفتن! نمی تونم تصورش رو بکنم که حتی ابر اندوه و رنج ملال آور حاصله از ساعتها کار و تلاش بتونه اون ستاره های روشن و پر نور رو زیر لایه های تو در توی خستگی مستور کنه! می دونم که جای دیگه ای هم نمی تونم اونو ببینم، پس مجبورم! دست از افکار خودش کشید و به سقف اتاقش خیره ماند. باید خوب فکر می کرد و همۀ جوانب رفتنش را می سنجید، بعد تصمیم نهایی را می گرفت. او دلش به رفتن بود! نه، اصلاً دلش به دیدن بود! حالا چه فرقی می کرد کجا او را می دید؟ به هر حال حتی طاقت این را هم نداشت که محبوبش را در قفس تنگ آن خانۀ کوچک و نفسگیر ببیند. شاید این طور بهتر بود، اما… اما اگر از آمدن غیرمنتظره اش خوشحال نشد و بر عکس ناراحت هم بشود، او باید چه کار کند؟ هیچ فکری به خاطرش نمی رسید. اصلاً چرا باید ناراحت شود؟ او که هیچ دلیلی برای ناراحتی و آزردگی اش نمی دید. با خودخواهی امیدوار بود که از خدایش هم هست. وقتی او را یک باره در برابر خود ببیند، لابد از فرط خوشحالی غش می کرد. دلش نمی خواست پس بیفتد. اصلاً حوصلۀ به هوش آوردن او را نداشت. بیشتر دلش می خواست او از صاحب کارش بدون هیچ فوت وقتی اجازه بگیرد که محل کارش را ترک کند. اصلاً اگر به او اجازه هم داده نشد، بدون هیچ اهمیتی لباسش را عوض کند و در جواب صاحب به جهنم! کار دیگه ای برای خودم پیدا می «کارش که تهدیدش می کند کارش را از دست خواهد داد متهورانه بگوید: اینم شد کار که از صبح تا شب لباسهای مردمو بشوریم و اتو «بعد هم برای اینکه لج او را دربیاورد، بگوید:  »کنم! بعد هم با همان غرور و وجاهت دست تمنا را بگیرد و با هم شاد و خرامان راهی خیابان شوند. »بکشیم و رفو کنیم؟ تمنا هیچ دلش نمی خواست راهی پارک شوند. او پارک را محل مناسبی برای عشاق واقعی نمی دید، در واقع در خور شأن دو عاشق دل خسته و واله و شیدا نبود که مثل جوانکهای عاشق پیشه خودشان را پشت تنۀ درختان پارک مخفی کنند و دور از چشمان همه از خود ادا و اصولهای بچگانه دربیاورند. بیشتر دوست داشت با هم به یک کافه تریا بروند. بنشینند پشت میز رو در رو و زل بزنند توی چشمان هم! او تا می تواند چشمانش را با ملاحت بر هم بزند تا مژگان پیوسته و تاب خورده اش را به رخ او بکشد و گهگاهی با ترفندی که فقط خودش بلد بود نگاه از نگاهش بدزدد و تا او هلاک و بی تاب دید بار دیگر سخاوتمندانه دریچۀ نگاه زیبایش را به روی او بگشاید و جانی تازه بر او بدمد.

۵۶
تو چه نگاه اسرار آمیزی داری! خودت اینو « چقدر دلش می خواست اولین جمله ای که از زبان او می شنید این باشد:  و »این طور که پلک می زنی، می تونی دنیا رو به هم بریزی!«خوش تر این بود که قبل از آن می گفت:  »می دونستی؟ او خوشحال می شد از اینکه می فهمید قلب او هم جزئی از دنیایی بود که او می گفت بر هم می ریزد. بعد همان طور که مشغول خوردن بستنی میوه ای بودند و نگاه از نگاه هم برنمی داشتند، او با زیباترین آوایی که تا به حال به گوش کسی نرسیده باشد به محبوبش می گفت که چطور آرام و قرار را از او ربوده و اعتراف می کرد که او را بیش از هر کسی در دنیا دوست می دارد. و لابد او هم در برابر این همه شور و احساس و هیجان به رویش لبخند عاشقانه ای می به طور حتم با همین جملۀ کوتاه می توانست تمام دنیا را به او ارزانی دارد، و او چه  »من بیشتر!«پاشید و می گفت: خوشبخت بود که زیر سایه سار نگاه پر عطوفت و عاشق او تا هر چقدر که دلش می خواست می نشست و به آسودگی و لذتی سر خوش کننده و شیرین می رسید که قابل مقایسه با شکوه هیچ لحظه ای در زندگی او نبود. بعد صحبت را به جاهای دیگر می کشاندند! به کجا؟ مثلاً… مثلاً به… به… خمیازه ای کشید: نمی دونم! شاید در مورد خونواده و مناسبات فامیلی و این جور چیزها با هم حرف بزنیم. یا شاید هم… خمیازه ای دیگر که طولانی تر بود، آمد و خواب را با فشار هرچه بیشتر توی چشمانش ریخت. فردا می تونه زیباترین و خاطره انگیزترین روز عمرم باشه! اوه، خدای من! فردا که… و خوابش برد. چون کودکی که به عشق خرید اسباب بازی مورد علاقه اش بی تاب و هیجان زده خواب را بر خودش تحمیل می کند تا هر چه زودتر به روز موعود برسد!
۵
تیام از فریادی که تمنا انگار با آن حنجره اش را ترکانده بود، از ترس بر خودش لرزید و در حالی که نمی دانست در حالا.. حالا چرا داد… داد می زنی؟ « برابر این شعلۀ سرکش و خطرناک چه تمهیداتی باید بیندیشد، با لکنت گفت: و در ظاهر وانمود کرد که از ناحیۀ گوشهایش احساس ناراحتی  »قسم می خورم که کار پردۀ گوشهامو ساخته باشی! می کند. حتی اگه کر هم بشی، برام مهم « تمنا بی اعتنا به وانمودهای برادر بی خیال و خوش مشربش، با عصبانیت گفت:  »نیست! اول باید به حرفهام گوش کنی، بعد حتی خواستی بمیر! تیام چهرۀ گلگون و برافروختۀ خواهرش را برای لحظه ای از نظر گذراند. سر در نمی آورد چرا باید این چهره را همیشه با این حالت مهاجم و عصیانگر پیش روی خودش ببیند. اصلاً کی می توانست قیافۀ مهربانش را شاهد باشد؟ راستی اگر تمنا دختر مهربان و خوش قلب و دوست داشتنی ای بود، چطور می شد؟ اصلاً نتوانست او را در یک همچین هیبت خیالی پیش خودش مجسم کند! فکر کرد: اون طلبکار به دنیا اومد و طلبکار هم از دنیا می ره! آخر هم معلوم نمی شه چرا اصلاً طلبکار بود! ببین، تیام! بدون اینکه مسخره بازی در بیاری یا شوخی و مزاح کنی، خوب به حرفهام گوش بده. من باید به دیدن « »کسری برم! هر طور شده! و به کمک تو احتیاج دارم! چه کمکی می خوای؟ تو که حالا «تیام خودش را روی مبل رها کرد. از ظرف میوه چند دانه گیلاس برداشت و گفت:  »خونه عمه همارو بلد شدی!

۵۷
تمنا آمد و مقابلش ایستاد. در حالی که از گیلاس خوردن برادرش حرصی بود و این طور به نظر می آمد که او چندان بله! لازم به یادآوری تو نبود! ولی من نمی خوام به خونه شون برم! «توجهی به حرفها و خواستۀ او ندارد، با غیظ گفت:  »این طور با تعجب نگام نکن! بله، درست فهمیدی! من می خوام به محل کارش برم! »چی؟ محل کارش؟« تیام بی آنکه بفهمد، داد زده بود و تمنا ترسید که مبادا صدای بلندشان جلب توجه کرده و مادرشان را به شک و یواش تر، احمق! لازم نیست عربده بکشی! من مثل تو گوشهام عیب «شبهه انداخته باشد. برای همین با تشر گفت:  »برنداشته! آره، می خوام سر کارش برم! آدرسش رو می خوام. تیام تا چند لحظه به چهرۀ مصمم و قاطع خواهرش خیره ماند. تصورش این بود که او خیال شوخی داشته و به هیچ وجه نمی خواهد که به محل کار کسری برود. اما از طرفی نمی توانست باور کند که آن چهرۀ خشک و منقبض و عبوس با او سر شوخی داشته باشد! فکر کرد آخر یک دختر چطور می تواند تا این حد خودکامه و خودرأی و مغرور باشد و هر تصمیمی که به نظرش می رسد، اتخاذ نماید و جد کند که به آن جامۀ عمل بپوشاند؟ آخر چطور ممکن است او تا این حد خودسرانه برای خودش خیالبافی کند و بدتر از همه اینکه از برادر خود برای نیل به اهداف نه چندان زیبایی که داشت کمک بگیرد؟! تیام در حین ادای این جمله، کوشید تا آنجا که می تواند  »نه، تو این کار رو نمی کنی! تو به محل کارش نمی ری!« قیافۀ جدی ای برای خودش دست و پا کند و آهنگ کلامش تحکم آمیز باشد. اما این تحکیم و قطعیت ساختگی به چشم تمنا بسیار مبالغه آمیز و مسخره آمد و نه تنها کار ساز نشد، بلکه او را به  »بار آخرت باشه که از این ژستها به خودت می گیری! چون اصلاً بهت نمی آد!«خنده انداخت. تیام بی آنکه احساس کند این انتقاد نه چندان دوستانه و احترام آمیز خواهرش به او برخورده، ابرویی بالا انداخت و  »به هر حال تو نباید بری!«گفت:  »چرا؟«تمنا از قیافۀ خونسرد و بی خیال تیام به خشم آمد و با صدای بلند گفت:  »برای اینکه من می گم!« »تو… تو؟ مگه تو کی هستی؟« » من برادرت هستم و خوبه که گاهی اینو به خاطرت بیارم! « »آه! خوب شد یادآوری کردی! راستی که فراموشم شده بود!« »خب، حالا که یادت اومد، از جلوی چشمهام دور شو! قیافه تو رو که می بینم، کسل می شم!« »تیام!!! مسخره بازی درنیار! جدی باش!« این را گفت و نگاه تندی از گوشۀ چشم به خواهر وارفته و مبهوتش انداخت. »به عمرم قدر این لحظه جدی نبودم!« تمنا که هرگز نمی توانست تصور کند روزی تیام را در جلد برادر خشن و قاطعی ببیند، تقریباً از فرط ناراحتی نالید:  » وقت مناسبی رو برای آزار و اذیت من انتخاب نکردی! من اصلاً حوصله شو ندارم که تو برام ناز کنی! « تیام هسته های گیلاس را فوت کرد روی زمین. تمنا حالت چندشناکی به خود گرفت. تیام از خودش خوشش آمده اگه فکر کردی من برادر بی «بود. می دید که چطور توانسته با کمی ظاهر سازی روی قلب خواهرش نفوذ پیدا کند.  » رگ و بی غیرتی هستم، باید بگم که اشتباه کردی! من الان همۀ رگهای غیرتم زده بیرون! می تونی ببینی؟ زار زده بود و تیام از این بابت قند در دلش آب شد. »نه!«

۵۸
»خیلی خوب، اگه نمی تونی ببینی، ناچارم طور دیگه ای رفتار کنم!« بعد از جا بلند شد. آخرین بقایای گیلاسی را که زیر دندانش بود، قورت داد. سرفه ای کرد و نگاهی به نگاه کنجکاو برو از جلوی چشمهام دور شو، دخترۀ «و متعجب تمنا انداخت. دوباره سرفه کرد و بعد از ته حنجره اش داد کشید: خیره سر گستاخ! گمشو برو توی اتاقت و یاد بگیر که گاهی وقتها خوبه که از خودت خجالت بکشی! تا سه می  » شمارم! رفتی که رفتی، وگرنه همه چیز رو به مادر می گم! یک! دو… و هنوز سه نگفته، تمنا که از خشم و خروش عجیب و غیرمنتظرۀ تیام دست و پای خود را غافلگیرانه گم کرده بود، چنان هراسان و سراسیمه از پله ها رفت بالا که تیام با قهقهه ای بلند خودش را روی مبل پرت کرد و فکر کرد: چقدر خوبه که آدم گاهی وقتها قدرت نمایی کنه! چرا تا به حال از نبوغ خودم تو این راه استفاده نکرده بودم؟ و یادش که به چهرۀ پریده رنگ و نگاه مرعوب و متوحش خواهرش می افتاد، برخودش مباهات می کرد و صدای خنده اش که مرتب کم و زیاد می شد، در تمام خانه پیچید! لیلا که آمده بود تا برای میوه پیش دستی روی میز بگذارد، نگاهی از سر حیرت و تعجب به پسر جوان انداخت. از اینکه او را در حالتی نامعقول و غیرطبیعی می دید، به حالش متأسف شد و در دل با خودش گفت: طفلی گاهی وقتها بدجوری عقل خودش رو از دست می ده! دلم به حالش می سوزه! بعد سری تکان داد و هنوز آن خنده های بی دلیل و قاه قاه توی گوشهایش زنگ می انداخت که پیش دستیها را روی میز گذاشت و هسته های گیلاس را از روی زمین جمع کرد و به دنبال نگاهی دلسوزانه و متأثر سالن نشیمن را ترک گفت.
۲  تق! تق! تمنا بی توجه به صدای ضربه ای که به در نواخته شده بود، صورت خیس از اشک خود را روی بالش نرم فشرد. احساس می کرد هزاران زنبور به قلبش نیش زده اند. می توانست زهر نیش هر زنبور را در بدترین سوزش ممکن حس کند. نه! دیگر امکان نداشت بتواند حتی از روی تخت جنب بخورد. او باید مرده باشد! اصلاً چرا زنده بود؟ با این همه نیشی که… تق! تق! باز هم اهمیتی نداد. هق هقش را فرو خورد و ضجۀ ضعیفی زد. در سرش چیزی تلوتلو می خورد. انگار که با کارد تیزی مغزش را می تراشیدند و باز هم چیزی در سرش تلوتلو می خورد. حس آدمی را داشت که توی خواب کسی با پتک بر سرش کوبیده و حالا که بیدار شده گیج و مدهوش و حواس پرت است و حتی به صدای تق در هم توجهی ندارد. فکر کرد: همۀ نقشه هام به هم ریخت! حتی فکرش رو هم نمی کردم با سنگدلی تیام… و دوباره اشکهایش حلق آویز شدند. آخر چطور می توانست نقش یک برادر متعصب و غیرتی را برای او بازی کند، در حالی که هرگز در هیچ برهه از زمان هیچ کدام از سبکسریهای او نتوانسته بود رگهای غیرت و تعصب او را متورم کند. و حالا درست در شرایطی که سخت به کمک او احتیاج داشت…  »تمنا! بیام تو؟«باز هم صدای تق در آمد و متعاقب آن صدای آرام و آمرانۀ تیام را شنید:

۵۹
نه! برو به جهنم! دیگه هیچ وقت نمی خوام چشمم به « دلش می خواست با نعره ای غرا و خوف انگیز فریاد می زد:  اما نگفت. همراه با نالۀ ضعیفی در خودش مچاله شد و باز هم بی صدا اشک ریخت. »چشمت بیفته! نکنه خدایی نکرده زبونم لال، بلایی سر خودت آورده باشی؟ اگه «تیام از پشت در با حالتی دلسوزانه و نگران گفت:  » ناراحت نمی شی، می خوام بیام تو! اومدم، تمنا! اومدمها! و چون از تمنا جوابی نشنید و یا حتی صدایی که حضور خودش را در اتاق به او اعلام کند، به تشویش افتاد و به غلط کردم، «سرعت دستگیرۀ در را پیچاند و چون دید طبق حدسی که زده در قفل است، دیگر به التماس و تقلا افتاد. تمنا! اشتباه کردم که برات ژست گرفتم! خواهش می کنم در رو باز کن! تو که کاری نمی کنی من یه وقت به چیز خوردن بیفتم، نه؟ مبادا بچه بازی در بیاری و… اوه. تمنا! دارم از دلشوره می میرم! در رو باز نکنی مجبورم که اونو بشکنم و بیام تو! لااقل یه چیزی بگو! اصلاً فحشم بده! ناسزا بگو! نفرینم کن! ببین، من می خواستم که… یعنی اومده بودم که… گوش می کنی یا نه؟ ببین، من دارم از سوراخ در تو رو می بینم که روی تخت دراز کشیدی. لااقل یه تکونی به خودت بده که مطمئن بشم « هنوز زنده ای! آره، حق با توئه! من خیلی تند رفتم. نباید سرت داد می کشیدم. من باید بهت کمک کنم. اصلاً همۀ خواهر و برادرها باید تو هر زمینه ای به هم کمک کنن! کاری به برادرهای دیگه ندارم. خودمو می گم! دوست دارم با همۀ تعصب و غیرتی که نسبت به تو دارم بهت کمک کنم! باور کن راستش رو می گم! خواهش می کنم در رو باز کن! من می خوام آدرس محل کار کسری رو بهت بدم و در عوض از تو قول بگیرم که نامۀ منو تو… به شورانگیز برسونی! خیال نکنی من برادر فرصت طلب و شارلاتانی هستمها! دیدم این طوری به نفع هر دوی ماست! هر دومون تقریباً با هم همدردیم. پس تو به داد من می رسی، و من به داد تو! اوه! می بینم که بالاخره یه تکونی به خودت دادی! می دونستم تا این خبر رو بشنوی حتی اگه توی گور هم خفته « باشی، قیام می کنی و گوش می ایستی که ببینی دیگه چی می خوام بگم! حالا در رو باز کن بیام تو! من جای تو بودم، می ترسیدم از اینکه صدای نخراشیده م به گوش مامان یا کس دیگه ای برسه! تکین رو که می شناسی چقدر فضوله! آفرین دختر خوب! در رو باز کن! قسم می خورم که قصد شوخی با تو رو ندارم. راستش، اول از اینکه تو رو با ضرب و تشر خودم ترسوندم کلی کیف کردم، اما بعد متوجه شدم که برادری فقط به این نیست که همیشه رگهای غیرتش ورم کنه باید تکیه گاه خواهرش باشه! از اون دستگیری کنه و وقتی ازش تقاضای کمک می کنه به یاری ش بره! حالا انقدر کله شقی نکن! آفرین! کار خوبی کردی که از تخت اومدی پایین! داشتم سکته می کردم! ترسیدم انقدر تو رو از زندگی ناامید کرده باشم که قید همه چیز رو زده باشی!  »هی! تو راستی راستی گریه کردی؟« تمنا در را باز کرده بود. نگاه سرد و بی روحی به چهرۀ خندان و شکفتۀ تیام انداخت. دستها را به سینه زد و با صدای  »به جای این مداحیها به من بگو چه نقشه ای توی سرت ریختی؟«زمختی گفت: جز همون که گفتم! بالاخره تو دست منو می گیری، و منم دست تو رو! و این «و خندید.  »باور کن هیچ نقشه ای!« »خیلی خوبه که… همین حالا آدرس رو به من بگو و نامۀ اون دخترۀ نکبتی رو بهم بده و «تمنا با بی حوصلگی به میان کلامش پرید:  »گورت رو گم کن!

۶۰
دِ نشد دِ! تو باز داری عصبانی م می کنی! مجبورم نکن که باز از استراتژی «تیام به چهار چوب در تکیه زد و گفت:  »قبلی م برای پاتک زدن استفاده کنم، خواهر خوبم! »مسخره نشو! این بار اگه بخوای باز هم از اون ژستها بگیری، خفه ت می کنم!« »اوه! داری تهدیدم می کنی؟« »کاری نکن که تهدیدمو عملی کنم!« تا چند لحظه هر دو خیره خیره با تعاتب و خشمی سخت و تنگاتنگ به روی نگاه هم تیغ کشیدند. تیام فینی بالا کشید و حالتی از رضا و تسلیم به خود گرفت، در حالی که از نگاه مغرور و تفرعن آمیز تمنا شعله های سرکش خودخواهی و کبر و تحکم زبانه می کشید.  بخش چهارم  ۱   ایستاد. نگاه کرد. از تپش هولناک قلبش پیدا بود که درست آمده. دستی به سر و روی خودش کشید. یکی از زیباترین کت و دامنهایش را پوشیده بود. با اینکه هوا گرم بود، ترجیح داده بود با پوشش کامل به دیدارش برود. سرفه ای کرد و یک نفس عمیق کشید. فکر کرد: باید برم تو! نمی شه که همین جا بایستم و خشکم بزنه! نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. به تیام گفته بود دو ساعت دیگر بر می گردد. و حالا از اینکه مجبورش کرده بود توی کوچۀ بالایی منتظرش باشد پشیمان بود. کاش او هم آمده بود! می توانست برای این دیدار سخت و نفسگیر پیش قدم خوبی باشد. گل سرخی را که در دست داشت، به سینه اش چسباند. عطر گل سرخ که از زیر دماغش می گذشت، از خود بی خودترش می ساخت. به خودش گفت: بادا باد! بالاخره که باید برم! پس این همه ترس و دلهره و هول و ولا رو باید بریزم دور! فقط باید به لحظۀ دیدار فکر کنم! وای، خدای من! من الان درست در چند قدمی اون هستم! با این فکر شیرین و تزریق نیرویی تازه از شور و اشتیاق این دیدار  … ۱۳۹ تا ۱۳۱صفحات  خاطره انگیز پاهایش را از زمین کند. وقتی به حرکت افتاد، ضربان قلبش تندتر شد. گلویش خشک بود و پردۀ تاری هر آن جلوی چشمانش کشیده می شد و او مجبور بود برای پس زدن آن چشمانش را ببندد و سرش را تکان بدهد.  آب »خشک شویی آقا رضا«حالا دیگر ایستاده بود رو به روی در ورودی خشک شویی! نگاهی به تابلوی آن انداخت: دهانش را قورت داد. صرفاً برای تر کردن گلوی خشک و ملتهبش. و دل به دریا زد و همچون موج سرگشته ای یک دفعه به حرکت افتاد و به سمت ساحل آرزوهایش خروشید. در بدو ورود، نزدیک بود سکندری بخورد و نقش بر زمین شود که به هر زحمتی بود، توانست خودش را جمع و جور کند و قدری از آن همه سراسیمگی خود که به طرز وحشتناکی به چشم می زد بکاهد. وقتی دوباره نفس عمیق کشید، احساس کرد می تواند به خودش و احساسات طغیان زده و لجام گسیخته ای که در درونش به قلب پر شورش لگد پرانی می کرد، مسلط بماند.  »کاری داشتین، خانوم؟«

۶۱
دوباره هول شد و با دستپاچگی به خودش چسبید. می دانست که گوشهایش دچار خطای شنوایی نشده اند و این صدای پر طنین و خوش آهنگی که شنیده بی شک صدای پسرعمۀ او بود که حالا داشت به طرز عجیب و مشکوکی نگاهش می کرد. علی رغم آشوب و ولوله ای که در قلبش به پا بود، توانست لبخندزنان و با همۀ وجودش به او سلام کند. انتظار داشت پسرعمه اش از شوق این دیدار و رویارویی غیرمنتظره خشکش بزند و خیال کند که لابد خواب می بیند. اما برعکس تمام محاسبات و توقعاتی که از واکنس تند و شوق زدهۀ او داشت، او لبخند بی جان و سردی تحویلش  »پرسیدم کاری داشتین؟«داد و گفت: با اینکه آه از نهاد تمنا برآمده بود و به هیچ وجه قادر نبود بفهمد که دلیل این همه بی توجهی و سردی و نخوت در رفتار با او چه می تواند باشد، در حالی که گیج و منگ نشان می داد و حال آدمهای حواس پرت را به خود گرفته بود،  »چی؟ چی گفتین؟«با نگاه گنگ و ماتی گفت: او از اینکه مجبور بود برای بار سوم پرسش محترمانۀ خودش را تکرار کند کمی دلخور و ناراضی به نظر می رسید. از گمان نمی کنم از مشتریان ما باشین! « این رو بعد از اینکه سؤالش را تکرار کرد، همراه با نگاه تمسخرآمیزی افزود: و خواست خودش را سرگرم و مشغول به کاری کند. ظاهراً او داشت روزنامه ای را با  »شاید هم اشتباهی اومدین! دقت و حوصلۀ تمام دور کت و شلوار اتو کشیده ای می پیچید. تمنا به هر جان کندنی که بود قدری خودش را از آن همه گنگی و گیجی و حواس پرتی بیرون کشید و در حالی که حتی خودش هم انتظارش را نداشت، توانست خیلی زود حالت جدی و شق و رقی به خود بگیرد. متوجه بود که نیم نگاه پسرعمه اش به اوست و با اینکه سخت گرم کار نشان می دهد، اما حواسش به نگاههای عجیب و مترسکی دخترک است. با خودش فکر کرد: یعنی چی؟ این چه برخوردی یه؟ یعنی هنوز بابت نامهربونیهای خونواده م تو روز تولدم ناراحت و دلخوره؟ ولی من که تقصیر نداشتم؟ من که… شما از « باید چیزی می گفت. نمی شد که مثل مجسمه همان جا بایستد و نگاه کند و هر لحظه از قبل گیج تر شود.  »دست من ناراحتین؟ و راحت شد. چه سخت است آدم به جای اینکه حرف بزند، قلبش را وادار به سوز و گداز کند! او اصلاً نگاه شگفت انگیز پسرعمه اش را نمی توانست توجیه کند. چرا این طوری نگام می کنه؟ آیا حرف بدی زدم! اوه، خدای من! دارم سکته می کنم!  »از دست شما ناراحتم؟ من؟« چه لبخند غیرقابل درکی بر لب داشت! معنی این لبخند چیست؟ تمنا می دانست که هرگاه خودش کلام عجیبی بشنود از همین لبخندها می زند. اما دلیل این سرگشتگی چه می تواند بله! از دست من؟ فکر نمی کردم شما گناه دیگرون رو به پای من «باشد؟ قیافۀ حق به جانبی به خود گرفت و گفت:  و با خودش فکر کرد: این بار اگه باز بخواد خودش رو متحیر و گیج نشون بده، می زنم زیر گریه! »بنویسین! و حالا داشت گریه اش می گرفت، چرا که چشمان پسرعمه اش گردتر و فراخ تر از قبل شده بود و داشت طوری نگاهش می کرد که انگار به موجود عجیب و غریبی برخورده که زیاد از نظر رفتاری عادی و طبیعی به نظر نمی رسد.  »خیلی باید ببخشین، ولی من متوجه منظور شما نمی شم!« »متوجه منظور من نمی شین؟ اوه!«

۶۲
واقعاً اگر غرورش به او اجازه می داد، با صدای بلند به گریه می افتاد. با پشت دستش عرق نشسته بر پیشانی صاف و بلند خود را پاک کرد و موهایش را از روی صورتش به عقب پس زد و نگاه دردمندانه و متأسفی به او انداخت و  »چطور متوجه نیستین؟ منظور من که خیلی واضح و روشنه!«نالید: او هیچ دلش نمی خواست شرایط طوری پیش برود که مجبور شود منظور خودش را توجیه کند و او را به یاد خاطرۀ تلخی که از جشن تولدش داشت، بیندازد. کسری دست از پیچیدن کت و شلوار و روزنامه کشید. خیره خیره نگاهش کرد. بعد دوباره یکی از همان لبخندهای من اصلاً شمارو بجا نیاوردم! اون وقت چطور می تونم متوجه منظورتون «بی سر و ته و نامفهوم کنج لب نشاند و گفت:  »بشم! »آه! شما منو بجا…«صدای زنگدار و جیغ خفه ای از گلوی تمنا بیرون پرید: دستش را روی شقیقه اش فشرد. چطور امکان داشت راست گفته باشد؟ مگر می شود او را بجا نیاورده باشد؟ مگر می شود که اصلاً او را فراموش کرده باشد؟ یادش که به بی قراریها و بی تابیهای خودش می افتاد، بدتر کفرش درمی آمد و مغزش می خواست که منفجر شود.  »شما حالتون خوب نیست؟« »نه! چیزی نیست! من فقط…«تمنا تقریباً زار زد: و نتوانست بگوید من فقط نمی توانم باور کنم که شما تصویر و یاد و خاطرۀ مرا به همین زودی بعد از اولین دیدارمان به فراموشی سپرده باشید. آخر چطور امکان داشت یک همچین مورد نادری پیش آمده باشد که فرد مورد علاقه اش خاطرۀ دیدار او را به راحتی خوردن یک لیوان آب به فراموشی سپرده باشد؟ چه خیال خام و باطلی که گمان می کرد او هم از همان دیدار کوتاه صدها و بلکه هزاران خاطرۀ شیرین و هیجان انگیز و دلچسب برای خودش آفریده و آرام و قرار خویش را برای دوباره دیدن او از دست داده و هر لحظه را با رؤیای او سر می کند! آه، چه ابله بود که می پنداشت محبوب او با دیدن دوباره اش از فرط شادی و سرور بال به سوی آسمانها می گشاید! دلش می خواست بنشیند. نمی توانست روی پاهایش بند شود. احساس سنگینی می کرد. هر لحظه پردۀ لرزان سیاهی جلوی چشمانش را می پوشاند. طاقت و تاب نگاه های کنجکاو و خیره و عجیب او را نداشت. وقتی دوباره خوبم! خیلی خوبم! اوه، خدای من! چطور شما منو «حالش را جویا شد، انگار که داشت گریه می کرد. ضجه زنان گفت:  »بجا نیاوردین؟ من که باورم نمی شه! کسری از پشت میز آمد به این سمت. در برابرش ایستاد. هاج و واج نگاهش کرد و پریشان تر و سرگشته تر از قبل خیلی متأسفم! آدمهای زیادی به این خشک شویی می آن و می رن! منم حافظۀ چندان خوبی ندارم. حالا می «گفت: و نگاه معنی داری به گل سرخ توی دست دخترک انداخت و بی  » شه خواهش کنم که خودتون رو معرفی کنین؟ آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد، نیشش به قصد تمسخر و تحقیر باز شد. تمنا زیر لب غرولندکنان گفت: منو با آدمهایی که به این خشک شویی لعنتی رفت و آمد دارن عوضی گرفته! اوه، باید بلند شم و برم! این یه فاجعه س! اولین باره که این طور مورد بی مهری و بی توجهی پسر جوونی قرا گرفته م! تا آنجا که به یادش بود با هر پسر و مرد جوانی برخورد کرده بود، توجه و مهر و علاقه اش را به بهترین نحو ممکن برانگیخته بود. هرگز به یاد نداشت بعد از بار اولی که با کسی برخورد داشته، در دیداری مجدد این چنین مورد سردی و بی اعتنایی قرار گرفته، و بدتر از همه اینکه اصلاً او را به خاطر نیاورده باشد! این گناه آخری را به هیچ وجه

۶۳
نمی توانست ببخشد. چطور می توانست در مورد همچین بی مهری دل آزار و وحشتناکی، آن هم بعد از همۀ بی قراریها و بی تابیها از خودش سخاوت به خرج دهد و او را به خاطر کم لطفی اش ببخشد؟ لحظه ای نگاهش کرد و استیصال و حالتی از تأسف را در چهرۀ پسرعمه اش دید که گویی از حضور مرموز او در آن خشکشویی معذب و ناراحت به نظر می رسید، تصمیم گرفت با معرفی خود او را از آن حالت سردرگمی و مخمصۀ فکری خلاص کند. دلش می خواست به حال خودش زار بزند وقتی با آن صدای غمگین و گرفته در معرفی خودش با  »من تمنا هستم! خواهر تیام و دختر دایی بدشانس شما!«همۀ سرگشتگی و زخم غرور گفت: فکر کرد تا اسم تیام بیاید جرقه ای که لازم بود ذهن تاریک و درهم او را شعله ور کند کارساز می شد. امید نداشت که او حتی بدون اینکه اسم تیام آمده باشد به خاطر بیاورد که دختر کدام یکی از داییهای نامهربانش! از اینکه می دید چهرۀ کسری لحظه به لحظه شگفت زده تر می شود و حالتی از ناباوری به خود می گیرد، نفس آسوده ای کشید. می ترسید حتی برایش اهمیتی نداشته باشد که بعد از معرفی او با ناراحتی خودش را ملامت کند که چطور دختردایی خود را به جا نیاورده است. آه! تمنا! جداً که باید خودمو به خاطر حافظۀ قوی م تشویق کنم! منو ببخش! کمی خسته بودم و ذهنم هم درگیر « کارهای اینجاس برای همین… آه! حالا چرا انقدر عصبانی هستی؟ من از کجا می دونستم دختردایی عزیزم قراره  »سرزده به اینجا بیاد؟ اگه می دونستم، حتماً خودمو برای این رویارویی از قبل آماده می کردم! تمنا کمی خودش را جمع و جور کرد. نمی توانست تشخیص بدهد که آیا خیلی زیرکانه آمدن غیرمنتظره اش را به خشکشویی زیر سؤال برده، یا اینکه اصلاً هیچ منظوری از بیان این جمله نداشت. دلیلی نداشت با چنین افکار موهومی خودش را بیشتر از این بیازارد برای همین به خودش دلداری داد که حرفهای او بدون منظور بوده و بهتر است هرچه سریع تر قیافۀ دلخور و قهرآلودی به خود بگیرد تا قلب پسر عمۀ نامهربانش را به درد بیاورد. با این تصمیم، چهره خود را تا آنجا که زیبایی اش را زایل نگرداند درهم کشید و گره نازکی به ابروان باریک و کمانی اش انداخت و در حالی که لبهایش را غنچه کرده بود، سرش را به جانب دیگری گرفت. کسری با اینکه نمی دانست چه کار باید بکند تا آن کدورت و دلخوری را از قلب نازک و حساس دختردایی اش بزداید، اما از تک و تا نیفتاد. به سرعت صندلی ای برای نشستن او مهیا کرد و خیلی با احتیاط کمکش کرد که بنشیند. خودش هم به قفسۀ لباسهایی که سفارش امروزشان بود و در نوبت قرار گرفته بودند، تکیه داد. به اخم شیرین او زل زد و فکر کرد: حق داره از دست من عصبانی باشه! آخه من چطور چهرۀ اونو از خاطرم برده بودم؟  »حتماً کاری داشتی که به اینجا اومدی، درسته؟«بعد برای اینکه حرفی زده باشد، سینه اش را صاف کرد و گفت: تمنا اندیشید: لازم نیست زیاد ترشرویی به خرج بدم. تا همین قدر که آزردگی مو به رخش کشیدم، کافی یه! وقتش رسیده که با یه لبخند دلفریب هوش و حواس از سرش بپرونم! طوری که بعد از این کسی رو به جز من به خاطر نیاره! سرش را به طرفش گرفت، پلکی بر هم زد و بعد نی نی چشمانش را به گردش درآورد. بعد با صدای گرفته و آزرده  »وقتی گفتین منو به جا نیاوردین، کلافه شدم… راستش، اول خیال کردم می خواین دستم بندازین!«ای گفت: و  »البته! شک نداشته باش که همین طور بود!«کسری به گرمی و محبت بی شائبه ای نگاهش کرد و لبخندزنان گفت: چون تعجب و شگفتی او را دید، با اینکه ابتدا نمی دانست چه می خواهد بگوید، خیلی زود رشتۀ سخن را در دست

۶۴
من خیال شوخی داشتم! امیدوارم منو به خاطر شیطنتی که به «گرفت و در میان تعجب خود و مخاطبش ادامه داد:  »خرج دادم، ببخشی! خوشحال بود از اینکه توانسته با همین کلک مصلحتی روی جراحات غرور دختردایی زیبا و شیرینش مرهم تسکین بخشی بگذارد. چی؟ راست می گین؟ شما واقعاً… اوه! چه خوب! راستش یه لحظه باورم شده بود که شما… منو راستی راستی بجا « »نیاوردین! به هم نگاه کردند و خندیدند، بی آنکه حتی دلیلی برای آن خندۀ دوستانه بیابند. تمنا نمی دانست که پسرعمه مهربان و خوش قلبش تنها برای دلجویی کردن از او چنین ادعایی کرده. تنها چیزی که حائز اهمیت بود این بود که کسری چهره و یاد و خاطرۀ او را فراموش نکرده بود. خدای مهربان! چه خوب بود که این حقیقت داشت! حقیقت داشت که کسری او را همان لحظه که دیده بود به خاطر آورده و تنها از سر خوشی و شیطنت و به قصد آزار او خودش را به تجاهل زده بود! تمنا از ته دلش خوشحال بود و دوست داشت این شادی و شور را در بهترین شکل ممکن در تمام حالات و رفتارش بروز دهد. مدام لبخند می زد و با حالتی طنازانه چشمانش را بر هم می فشرد و بعد که باز می کرد، بار دیگر رو به نگاه مهرآمیز کسری از ته دلش می خندید.  »مزاحم کارتون که نیستم؟«بعد از چند لحظه ای که به خنده و نگاههای خیره و طولانی گذشت، او گفت:  »نه، به هیچ وجه!«و چقدر ذوق کرد وقتی شنید: دلش می خواست صمیمیت بیشتری بین خودشان برقرار کند. فکر می کرد نتوانسته به قدر کافی این صمیمیت را با  » تنها هستین؟ «لبخندها و نگاههای شیرینش به وجود بیاورد. بنابراین نگاهی به زوایای خشک شویی انداخت و گفت: کسری با اینکه از زیر چشم با همۀ وجود نگاهش می کرد، گهگاهی بد نمی دید که توجه خودش را به چیزهای دیگری هم معطوف کند. دلش نمی خواست با نگاههای خیره اش پسر وقیح و چشم چرانی جلوه کند. در حالی که به لباسهای توی قفسۀ رو به رویی زل می زد، فکر کرد: چرا توی جشن تولد نفهمیدم که اون به این زیبایی یه؟! در حال حاضر «و وقتی نگاه سنگین و منتظرش را برای شنیدن جواب او خیره به خود دید، با صدای آرامی گفت:  »دست تنهام! مکثی کرد و نگاهش بعد از یک گردش بیهوده به در و دیوار و این سو و آن سو بار دیگر در دام نگاه او گرفتار شد.  »اینجا رو از کجا پیدا کردی؟« تمنا امیدوار بود با یک همچین سؤالی خودش را دستپاچه و هول نبیند. اما با همۀ ترسی که از این سؤال داشت، خودش را موظف به پاسخ دادن به آن می دید، در حالی که نمی دانست برای یک جواب صریح و کامل و واضح به حد کافی از تمرکز روحی و فکری برخوردار نیست. زیر شعاع خورشید تابناک نگاه سوزان او داشت نرم نرمک می من… راستش… داشتم از اینجا رد می شدم… یعنی نه اینکه به طور اتفاقی گذرم افتاده باشه «گداخت و ذوب می شد. اینجا… من… می دونستم که شما توی خشک شویی کار می کنین. تیام به من گفته بود. یعنی من پرس و جو کردم. خب… خب، چرا این طوری نگام می کنین؟ اومدم تا از رفتار زننده و غیر مؤدبانه خونواده و فامیل از شما معذرت  » خواهی کنم!

۶۵
آه! پس تو نمایندۀ خونوادۀ خودت و فامیل «لبخند تمسخرآمیزی به وضوح گوشۀ لبان کسری را پر کرده بود.  »هستی! نه! نماینده نه! خب، حقیقت اینه «تمنا با شتاب در حالی که نزدیک بود از روی صندلی اش خیز بردارد، فریاد زد:  و سرش را به زیر انداخت. »که… چطور بگم! من… من… چقدر سخت بود که زیر تابش سوزان نگاه گرم او به هلاکت نرسد و حتی وانمود کند که خودش را نباخته! آب دهانش را قورت داد و فکر کرد: هیچ وقت فکر نمی کردم حرف زدن با اون تا این حد جانفرسا و سخت و کشنده باشه! چرا نمی تونم صاف زل بزنم توی چشماش و اعتراف کنم که فقط به قصد دیدن او اومدم، نه به هیچ بهانۀ دیگه ای؟!  »آب سرد می خوردی؟« و عرق زیر گردنش را با دستمال کاغذی اش پاک کرد و همان دم یادش به گل سرخی که در دست  »نه، متشکرم!« داشت، افتاد. به نظر می رسید فضا سنگین و نفسگیر شده است. یکی از آنها باید حرفی می زد. چقدر دلش می خواست اول او چیزی بگوید، اما لبهایش را به هم دوخته بود و طوری به در و دیوار نگاه می کرد انگار حوصله اش سر رفته و از حضور بدون توجیه اش خسته و کسل شده بود. با جنبش ضعیفی خودش را روی صندلی جا به جا کرد، بعد یک نفس من « کوتاه و عمیق کشید و بلافاصله با استفاده از تمدد روانی حاصل از افکار خوشایندی که در سر داشته بود، گفت:  »چاره ای جز این ندارم که به حقیقت امر اعتراف کنم! به دنبال مکث کوتاهی پلکهایش را بر هم زد و در حالی که از تسلط و آرامشی که به خود گرفته بود متعجب بود، در من اومده بودم شمارو ببینم! لابد خبر دارین که چند روز پیش من و خواهرم و تیام به منزل شما رفته «ادامه گفت:  »بودیم؟ شما نبودین و چون موفق به دیدارتون نشدم… اوه… این بار دیگر دست خودش نبود که سکوت آمد و با سرسختی هرچه تمام تر به لبهایش قفل زده بود. او هرگز چنین مورد عجیب و دردناکی را تجربه نکرده بود. به همان راحتی که به کسی سلام می گفت، به آنهایی که مورد علاقه اش بودند ابراز علاقه و محبت کرده بود. چقدر ناباورانه و عجیب بود که ساعتها زیر گوش پژمان از عشق و محبت و علاقه سروده بود و حالا به این نتیجه می رسید تمام سروده های عاشقانه اش چیزی جز هذیانات مبتذل و سبکسرانه ای از شور و احساسات لجام گسیختۀ یک دختر چهارده سالۀ احمق و جاهل و نادان نبود. کسری بی آنکه حرفی بزند یا حتی یکی از همان لبخندهای بی سر و ته را روی لبان خودش منقوش سازد، باز هم به آن سوی میز رفت و حواس تمنا را برای لحظاتی پرت خودش ساخت. وقتی برگشت، دو لیوان آب در دستش بود. فکر کنم گلوت خشک شده باشه! انقدر لازم «یک لیوان را به طرف تمنا گرفت و با لحن خشک و بی روحی گفت: و خودش لیوان آب را به دهان برد و یک نفس  »نیست به خودت فشار بیاری! تقریباً فهمیدم که برای چی اینجایی؟! سر کشید. تمنا مانده بود شگفت زده و هاج و واج نگاهش کند، یا لیوان آبش را سر بکشد؟ چطور امکان داشت با این همه خونسردی و بی تفاوتی اذعان کند که دلیل آمدنش را فهمیده، در حالی که هیچ شور و حال خاصی در حالات و رفتارش نمود پیدا نکرده بود؟ با تردید و سردرگمی نگاهی به لیوان آب انداخت. با خودش گفت: پس چرا خوشحال

۶۶
نشد؟ چرا وقتی دلیل اومدنمو فهمید، چشمهاش برق نزد و صورتش گل ننداخت؟ نکنه براش مهم نباشه؟ مهم نباشه که من برای چی اینجام؟! لیوان را به لبش برد. یک قلپ نوشید. باز که از بالای لیوان نگاهش به نگاه نافذ و متفکر و خاموش او افتاد، با اینکه دلش بسان کوهی درون سینه فرو ریخت، اما نتوانست به خودش دلداری بدهد که این چهرۀ ساکت و اندیشناک و درهم از این بابت خوشحال و مشعوف است! با اینکه گلویش از تب می سوخت، اما احساس می کرد نمی تواند زحمت نوشیدن آب را به خودش تحمیل کند. گیج بود. قلبش با سوزش جانگدازی همچنان وحشیانه می تپید و گاهی به قفسۀ سینه اش فشار سفت و سختی وارد می کرد که در این لحظه تمنا دلش می خواست از فرط درد و ناراحتی بی هیچ ملاحظه ای گریه سر بدهد.  »ببخش از اینکه اینجا زیاد شرایط برای پذیرایی جور نیست!« تمنا کور و مات نگاهش می کرد. انگار نمی دانست چه باید در جواب این تعارف خشک و خالی بر زبان بیاورد. در حالی که نگاهش می کرد و نمی دیدش، لیوان آب را به طرفش گرفت و با صدای نامفهومی از او تشکر کرد. از اینکه زحمت « کسری نگاه حریصانه ای به گل سرخ انداخت. بعد به چهرۀ مشوش و آشفتۀ دخترک زل زد و گفت: کشیدی و به دیدنم اومدی، ممنون! من با تیام خیلی دوست و صمیمی شده م! فکر می کردم از بین تمام فامیل فقط یه پسردایی دارم که خیلی دوستم داره، اما حالا خدا رو شکر می کنم دختردایی خیلی  … ۱۴۹ تا ۱۴۱صفحات  خوبی هم دارم که به خاطر دیدنم زحمت کشیده و گرمای هوا رو به جون خریده و این همه راه رو اومده تا منو ببینه!  »از لطفی که به من داری ممنونم و جز این واقعاً نمی دونم که دیگه چی باید بگم! تمنا نگاهش کرد و هیچ نگفت. می خواست قدم از قدم بردارد که ترسید تعادلش را از دست بدهد و پس بیفتد. سرش را به زیر گرفت. داشت با گل سرخ بازی می کرد. افکار نامرتب و از هم گسیخته ای چون نوار پیچیده و تندی از ذهنش می گذشت. آیا گل رو باید به اون بدم؟ خوشحالش می کنه؟ هیچ ربطی برای گل دادن نمی بینم! چرا به جای اینکه بگه منم از دیدنت خوشحال شدم و واقعاً نمی دونم که چطور از اینکه منو از دوری و دلتنگی خودت نجات دادی از تو تشکر کنم، داره پرت و پلا می گه؟ حقشه به خاطر این همه سردی و بی مهری های های گریه کنم! دیگر واقعاً داشت به گریه می افتاد که او با درک ناراحتی عمیق و پریشانی خاطر دختردایی حساس و زودرنج خود با از دیدنت خوشحال شدم! باور کن هنوز باورم نمی شه که تو زحمت کشیدی و « صدای آرام و لحن شمرده ای گفت:  »فقط به خاطر دیدن من آمده باشی که… اِه! دستش را جلوی دهان گرفت و نفس عمیقش را لا به لای انگشتانش رها کرد.  تمنا سر از روی سینه برداشت. حزن و اندوه نگاهش را به دیده اش پاشید. با اینکه چندان امیدوار نبود که با آن نگاه اگه می دونستم «افسونگر و شیدا توانسته باشد قلب سنگی و سختش را درون سینه بلرزاند، با نوای غمگینی گفت: زیاد از اومدنم خوشحال نمی شین، هیچ وقت نمی اومدم. این گل رو هم برای شما آورده بودم! فقط اگه خواستین  »پرپرش کنین، بذارین از اینجا که رفتم این کار رو بکنین! بعد گل را به دستش داد و با صدای بم و ضعیفی خداحافظی کرد و بی اهمیت به بهت او رفت!

۶۷
۶
»تو خسته نشدی از بس گریه کردی؟«تیام بعد از تماشای صورت غرق در اشک خواهرش گفت: تمنا جوابی نداد و تنها به ناله ای ضجه وار اکتفا کرد و از کنار در خودش را عقب کشید. آخه برای چی آنقدر گریه می کنی؟ «تکین جلوتر از تیام پا به اتاق خواهرش گذاشت و با لحن دلسوزانه ای گفت:  »می خوای مامان بهت شک کنه؟ مهم نیست! دیگه هیچ « صدای غمزده و سوزناک و ملال آور تمنا دو خواهر و برادر را سخت متأثر و دمق ساخت.  »چیز برام مهم نیست! برام همه چی تموم شده! »چی؟ تموم شده؟ سر در نمی آرم! مگه چه اتفاقی افتاده؟« تکین رو به نگاه پرسشگر برادرش شانه ای بالا انداخت و سری تکان داد. تمنا ضجه ای دیگر زد و در حالی که اون غرورِ منو شکست! بدجوری هم شکست! تلافی بدرفتاریهای « خودش را روی تختش ولو می کرد، با گریه گفت:  و باز صدای هق هقش بلند شد. »فامیل رو سر من بیچاره درآورد! به گمانم عقل خودش رو از دست داده باشه! البته عقلی که نداشت! «تیام زیر گردنش را خاراند و رو به تکین گفت:  » کم دیوونه بود، حالا به جنون هم کشیده شد! »هیس!«تکین برای خاموش کردن صدای پر تمسخر و تحقیر برادرش چشم و ابرویی آمد و زیر لب گفت: و او بی توجه به دستور سکوت خواهر کوچک تر، خودش را به تخت تمنا نزدیک کرد. به زحمت می توانست جلوی خندۀ بی اختیارش را بگیرد. تا به حال خواهر لوس و بد عنق و ناز نازی اش را در چنین حالت بخصوصی تماشا نکرده بود. حالا که فرصت تماشا به او دست داده بود، مجبور بود از او دلجویی کند. چه سخت است آدم گاهی اوقات به جای اینکه بلند بلند بخندد، خودش را آرام و متین جلوه بدهد و نقش یک سنگ صبور را ولو برای خواهرش بازی کند! تیام یک چیز را بی آنکه هیچ توضیحی برای آن داشته باشد خوب می دانست. اینکه تحت هیچ شرایطی نمی خواست هیچ کدام از خواهرانش را گریان و زار ببیند. خصوصاً تمنا را که حتی در دوران طفولیتش نیز هرگز تا این حدِ تأسف انگیز گریان و نالان ندیده بود. کوشید وسوسۀ خنده و تمسخر را از خودش دور کند. حالا چرا مثل بچه های نق نقو مشت به بالشت می کوبی؟ «قیافۀ جدی ای به خود گرفت و با لحن پر عاطفه ای گفت:  »بشین مثل آدم با ما حرف بزن تا بفهمیم چه مرگت شده! چشم غرۀ تکین را که دید، فهمید چندان هم لحن پر عاطفه و مهرآمیزی به کار نبرده است. سرفه ای کرد و با خودش اندیشید: انقدرها هوش و حواسش سر جاش نیست که بفهمه من چطور و با چه لحن کوبنده ای از او دلجویی کردم! تکین لبۀ تخت نشست. دلش به حال خواهرش می سوخت. ترجیح می داد او را همیشه چون شعلۀ سرکش و تند و تیزی هر آن در حال شرارت ببیند. اما هرگز این طور نظاره گر خاکسترنشینی حسرت بار او نباشد. دستی روی موهای مشکی و فِرش کشید. فکر کرد: اون عاشق شده! همین! مادر می گه هر وقت آدم تبدیل به آدم دیگه شد و این طور به نظر رسید که یا عقل خودش رو از دست داده و یا عاقل شده، حتماً عاشق شده! ولی اون مگه تا حالا عاشق

۶۸
نبود؟ سر در نمی آرم! اون پژمان رو از صمیم قلب دوست داشت. ولی هیچ وقت براش گریه نکرده بود و به این حالت زار درنیومده بود. پس چطور حالا… به نظر می رسید با معمای پیچیده ای مواجه شده که از قوۀ درک و فهم او خارج است. دلش می خواست از برادش می پرسید و از او توضیحی می خواست. اما درست در لحظۀ این آرزو، شرم و حجب و حیا چهره اش را گلگون ساخت و او را به کل از حل چنین معمای سرگیجه آوری منصرف ساخت. تیام دستها را توی جیب شلوارکش فرو من نمی دونم این پسره با خواهر معصوم من چه «کرد و بی آنکه هیچ حالت خاصی در چهره اش نمودار شود، گفت:  »برخورد زننده ای داشته که از دیروز تا حالا مثل آب توی روغن جلز و ولز می کنه! »کاش تو هم باهاش رفته بودی!«تکین بی آنکه نگاهی به سویش بیندارد، گفت: خواستم برم، ولی این دختره «صدای تیام از حد طبیعی بلندتر شده بود، اما باز هم چهره اش تغییر خاصی پیدا نکرد:  »قُدّ خودخواه نذاشت. حالا نشسته زار زار مثل ابر بهار گریه می کنه. خب، حقشه! خوب شد تو نیومدی، والا تا زنده بودم رفتار زننده و «تمنا سر از روی بالش خیس خود برداشت و با بغض گفت:  »سرد اونو به رخم می کشیدی و بدتر باعث عذاب خاطرم می شدی! بچه ها! چی شده؟ این صدای گریۀ « تیام لب باز کرد چیزی بگوید که صدای مادرشان را از پشت در اتاق تمنا شنید:  »تمناس؟ رنگ از رخسار همه پرید. تیام در حالی که سعی داشت با حرکت دستها و چشمها و ابروانش آرامش را برقرار کند،  » بله، مامان! بیچاره داره از دل درد تلف می شه! «فکری کرد و بعد با صدای بلند گفت: تکین نفس آسوده ای کشید و تمنا گوشۀ ملافه ای را که به دندان گرفته بود، با خیال راحت رها کرد. مادر به اتاق آمد و نگاه متحیر و هاج و واجی به چهره های رنگ پریده و مضطرب بچه ها انداخت. بعد که چشمان سرخ و پف پس چرا زودتر به من نگفتین! « کردۀ تمنا را دید، به تشویش افتاد و در حالی که خودش را به تخت می رساند، گفت:  »وای! دخترکم چش شده که چشمهاش شدن کاسۀ خون! تو حتی تو «همان لحظه برگشت و به دنبال چشم غره ای تند و سریع به تیام که نخودی خندیده بود، تشر زد:  » همچین مواقعی باید از خودت سبکسری نشون بدی؟ تیام خنده اش را فرو خورد و به دنبال سرفه ای خشک سعی کرد خودش را جمع و جور کند، در حالی که نگاه مشفق و ترحم آمیز خواهر کوچکش را تا چند لحظه به روی چهرۀ خودش سنگین می دید، تمنا سرش را روی زانوی نمی خواستیم شمارو نگران کنیم، مامان! برای همین از تیام و تکین «مادرش گذاشت و با گریه و آه و ناله گفت: و دوباره با احساس درد شدیدی از وسط قلبش  »خواستم که به شما خبر ندن. اما تیام داشت می اومد که به شما بگه… ضجه زد و به هق هق افتاد.

رمان ناز نازان –قسمت چهارم

$
0
0

رمان ناز نازان – قسمت چهارم

url

احساس می کرد قلبش درون کوره ای آتشین در حال گداخته شدن است. نمی دانست آیا مادرش می فهمید که این دل درد عجیب و جانسوز و طاقت فرسا با همۀ دل دردهایی که می شناخت فرق می کند یا نه! مادر دست با محبتی بر دیر یا زود منتظر این لحظه بودم که تو این دل «سرش کشید و همچنان که داشت با موهایش بازی می کرد، گفت:  » درد وحشتناک رو تجربه کنی! باید بهت می گفتم که همین روزها باید این بلوغ… می شه ما «بعد یادش به حضور نامحرم تیام افتاد، برگشت. از روی شانه نگاهش کرد و با لحنی تحکم آمیز گفت:  »مادر و دخترهارو به حال خودمون بذاری؟

۶۹
»ولی من نگران این دل درد لعنتی هستم!«تیام با خنگی گفت: لازم نیست نگران باشی! برو خدارو شکر کن که دختر « مادر لبخند معنی دار و تمسخرآمیزی بر لب نشاند و گفت: نیستی تا مجبور باشی این دل دردهای ناخوشایند رو تحمل کنی! حالا خواهش می کنم برو بیرون! مسئله ای هست که مربوط به ما زنها می شه! من اگه جای تو بودم، از لیلا می خواستم برام یه لیوان آب انار خنک بیاره که برای این  »لحظه تو خیلی نشاط آوره! تیام در حالی که گیج و منگ نشان می داد و خودش را به سمت در اتاق هل می داد، فکر کرد: یعنی چی! سر در نمی آرم منظور مادر از حرفهایی که زد چی بود! چرا گفت خدا رو شکر کنم که دختر نیستم… اَه! گاهی وقتها بس که خنگ و هالو می شم از خودم بدم می آد. کاش منم دختر می شدم و مجبور نبودم حالا اونهارو ترک کنم. این زنها موجودات عجیب و غریبی هستن! برای خودشون مسائل و اسرار بخصوص دارن! اون وقت ما مردها هیچ چیز بخصوصی برای خودمون نداریم. خیر سرمون مرد هستیم و با این حال زنها به جای ما دنیای اسرارآمیزی دارن و چقدر هم از این بابت به خودشون می بالن!  »تیام! تو که هنوز نرفتی! هیچ خوب نیست آدم این جور وقتها گوش وایسته ها!« »نمی خواستم گوش وایستم، مامان! فقط یه سؤال کوچیک داشتم.« وقتی این را گفت، خودش هم نمی دانست چه می خواهد بگوید. اما نگاه عمیق و کنجکاو مادرش را که دید، خیلی  »اگه این دل درد یه دل درد معمولی نبود، چی؟«زود ذهنش به کار افتاد. منظور تیام این بود که این دل درد کذایی ای که اشک تمنا را درآورده، مربوط به قلبش می شود و هیچ ربطی به دل ما هم می خوایم زنونه بشینیم و در مورد غیر عادی بودن و در عین حال « دردهای دیگر ندارد. مادرش با خنده گفت:  »عادی بودن این درد با هم صحبت کنیم. البته اگه تو هر چی زودتر از اتاق بری بیرون! تیام خیره خیره نگاهشان کرد و چون مطمئن بود چیزی دستگیرش نشده، سر به زیر افکند و با یک دوجین سؤالات مبهم و پیچیده و بدون جواب از اتاق رفت بیرون.
۳
بی حوصله و دمق نگاهش را با رد کسالت آمیزی تا آن سوی افق خسته و وامانده به پرواز وامی داشت. چون پرندۀ شکسته بالی خودش را اسیر قفس حسرت و ماتم می دید. درِ قفس به رویش باز مانده، اما یارای پرواز و بالیدن در او انگار که سالها مرده بود. گم گشتۀ هزار توی خیالات تیره و تار خودش بود و دوباره که پیدا می شد، رد نگاهش را دنبال می کرد و افق را در بر می گرفت. انگار هزار سال پیش درست در چنین لحظه ای و در کشاکش لحظه های منگ پریشانی خودش را یافته بود و او خیال می کرد زندگی را وانهاده است آن گاه که در نگاه خودش گم بود و پیش چشم اندوه پیدا می شد. چه بطالت رنجباری او را هر لحظه در خودش می بلعید! حس می کرد در خودش فرو مرده و خودش را که با رؤیاهای محال و ناممکن از گور خیالات واهی نبش قبر می کرد، می دید چیزی تا تجزیۀ نهایی پیکره احساسات و شور و عواطف جوانی اش باقی نمانده. هرگز گمان نداشت دنیا به این پوچی و تنگی و پستی باشد. هرگز فکر نکرده بود روی در برهه ای از زمان از خنجر تقدیر در یک لحظه زودگذر و آنی ضربه ای کاری بر او فرود آید و این چنین روح زندگی را در او بکشد و او را نیز

۷۰
بر خاک ذلت و ناکامی سرنگون سازد. او هرگز دنیا را از پس پنجرۀ حقیقت درون خویش تماشا نکرده بود. هر چه تا به امروز می دید سراب یک خیال حسرت آمیز بود. با خودش که فکر می کرد، می دید حتی از خودش هم جز سایه های مبهم و سراب چیزی به خاطرش نیست. تازه داشت به این باور می رسید که دنیا چیزی جز خیال نیست. حتی فکرش را هم نمی کرد درست در همچین روزهای پر دلهره و تشویش که حتی حوصلۀ خودش را هم ندارد، حدس و گمان مادرش در مورد بلوغی که انتظارش را می کشید به حقیقت تبدیل شود و حالا ناچار باشد دورۀ جدیدی از شباب و بلوغ را در بدترین و ناراحت کننده ترین حالت ممکن تجربه کند. او همیشه عجله زیادی برای بزرگ تر شدن و پا گذاشتن به دوران جوانی و بزرگسالی داشت، اما هرگز فکرش را نکرده بود که برای پشت سر گذاشتن دوران بچگی و کم سالی و رسیدن به سن و سالی که منتهای آرزویش بود، باید از چنین مرز دشوار و سخت و دردناکی عبور نماید. مادرش این روزها مثل پروانه به دورش می چرخید و دقت می کرد که این دورۀ سخت برای دختر نازک نارنجی و حساسی چون او به یک مسئله بغرنج تبدیل نشود. روی همین اصل تمام رفتارهای او را زیر نظر داشت و نگران این بود که مبادا این علامت ناخوشایند بلوغ باعث افسردگی دخترش شود و به کلی روحیه اش را مخدوش نماید. روی همین اصل درست در لحظاتی که تمنا پشت پنجرۀ اتاقش غمزده و پریشان احوال نگاه می کرد و در نگاه خودش گم می شد، از تکین خواست به اتاق خواهرش برود و به او پیشنهاد کند که به اتفاق هم از خانه بزنند بیرون. تکین تا پیشنهاد مادر را به گوش خواهرش رساند، متوجه شد که تمنا به طرز شگفت انگیزی از این رو به آن رو شده اوه، چی کار می کنی، «و از فرط شور و شوق و هیجان نزدیک است که او را زیر فشار بازوان خود خرد و خمیر کند.  »تمنا! لِهَم کردی! تمنا صورت خواهرش را با هزاران بوسۀ آبدار و دلچسب خیس کرد و در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت خیلی خوشحالم، تکین! خیلی! داشتم دق می کردم! داشتم می پوسیدم! «و چیزی در دلش همچنان غنج می زد، گفت:  »داشتم می مردم! لازم به توضیح اضافۀ او نبود. تکین داشت می دید که طی این چند روز خواهرش با چه علائم رقت انگیزی تکیده و پژمرده شده و تا همین چند لحظۀ پیش هیچ نشانی از شور و نشاط همیشگی در او به چشم نمی خورد. خوشحال بود از اینکه او این خبر شیرین و حیاط بخش را به گوش خواهرش رسانده و اولین نفری است که بار دیگر این چهره را شاد و سرزنده و قبراق می بیند.  »تیام کجاس؟« »توی باغ. داره با لیلا قدم می زنه!« »لیلا! پسرک دیوونه! بهش بگو باید هر چی سریع تر بریم. من دیگه حتی یه لحظه هم تاب ندارم توی خونه بمونم.« تکین نگاه مشکوکی به دیدۀ او انداخت. و با اینکه می دانست مقصد اصلی خواهرش کجاست با این همه برای رفع  »تو که نمی خوای به دیدن عمه هما بریم؟«شکی که داشت گفت:  »خب، معلومه که نه!« تکین لحظه ای مات و مبهوت نگاهش کرد. فکر کرد: عجیبه! چرا انقدر مطمئن بودم که اون همین قصد رو داره!  »پس برای چی انقدر بی تابِ رفتنی؟«

۷۱
می « تمنا بی اهمیت به چهرۀ مظنون خواهرش دستها را در هوا بر هم کوفت و با خوشحالی غیر قابل توصیفی گفت:  »خوام به دیدن اون برم! ما می ریم خشک شویی! فقط اونجا می تونیم اونو ببینیم. »اوه، بله! یادم نبود! چرا به فکر خودم نرسید!« تمنا خیزی به سمت آیینه برداشت. دستی به موهای پریشان و آَشفته اش کشید و رو به خواهرش به حالت امر و نهی چرا وایستادی و بر و بر منو نگاه می کنی! لازم نیست برای هضم یه همچین موضوع ساده ای انقدر فکر کنی! «گفت: برو خودت رو آماده کن! به این پسرۀ احمق هم بگو لیلا رو به حال خودش بذاره و هر چی سریع تر آماده بشه که بزنیم بیرون. اوه، خدای من! تو که هنوز وایستادی! دِ برو دختر! هیچ دوست ندارم حالا که انقدر خوشحالم کسی  »عصبانی م کنه، فهمیدی؟ را چنان داد زده بود که دختر بیچاره سر تا پا بر خودش لرزید و فرار را بر قرار ترجیح داد. در حالی که  »فهمیدی« ندید چشمان شوخ و شنگ خواهرش چطوری به روی آیینه برق می پاشد.  … ۱۵۹ تا ۱۵۱صفحات  ۴    »پس چرا نیومد؟« »یه کم حوصله کن، دختر! باید از صاحب کارش اجازه بگیره یا نه!« »صاحب کارش! صاحب کارش! اَه!« تمنا از اینکه با چنین واقعیت تلخ و تکان دهنده ای مواجه می شد، متأسف و عصبانی بود. نمی شد از این حقیقت بگریزد که کسری نمی توانست بدون اجازۀ کارفرمای خود ساعتی در کنار او و مال او باشد. و این چقدر سخت و دردناک است که محبوب کسی برای اینکه عاشق خود را از دلتنگی دربیاورد، باید به مافوق خود کلی سؤال و جواب پس بدهد. اصلاً او چرا برای خودش کار نمی کند؟ چرا کارفرمای خودش نمی شود که مجبور نباشد از کسی دستور بشنود؟ و اینها سؤالاتی بود که در آن لحظات پر شور و هیجان انگیز و در عین حال تلخ و سنگین دیدار از خودش می پرسید و جواب قانع کننده ای برای آن نمی جست! ذهن کم عمق و سطحی نگر او از درک چنین واقعیت هولناکی عاجز می ماند و در واقع نمی خواست بپذیرد که محبوب او عملۀ دست کسی باشد که مجبور است مدام فرمان بگیرد و چشم بگوید و اطاعت کند. با حرص نفسی را که توی سینه حبس کرده بود، رها کرد و نگاهی به ساعتش انداخت. لحظات سخت و نفسگیری بود. تیام داشت با انگشت بر بدنۀ اتومبیل ضرب می زد و آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد.  »می شه یه دقیقه آروم بگیری، تیام!« تو در تب و تاب دیدار محبوب خودت هستی! من چرا باید آروم «تیام همان طور که ضرب می زد، با خنده گفت: »بگیرم! تمنا در شرایط روحی روانی بسیار بدی قرار گرفته بود و کوچک ترین جرقه ای باعث شعله ور شدن آتش خشم و طغیان او می شد. نمی فهمید چرا برادر بی فکر و خیالش متوجه عصبانیت و بی قراری او نیست و اصلاً مراعات حالش  »بی مزگی هم حدی داره، تیام! وادارم نکن سرت داد بکشم!«را نمی کند.

۷۲
» تو هم وادارم نکن دوباره غیرت برادرانه م عود کنه و یه وقت رگهای تعصبم بزنه بیرون! « »اصلاً حوصلۀ لودگیهای تو رو ندارم!« تیام نگاهش کرد. شانه ای بالا انداخت و لبخندی به پهنای آسمان آبی بالای سرشان بر لب نشاند. تمنا که دندانهای معلوم نیست چرا پیدایش « سفید و براق برادرش را دید، با اکراه روی از او برگرداند و زیر لب غرولندکنان گفت:  »نمی شه! شازده اومد! خیلی خدا بهت رحم کرد تمنا، چون یواش یواش داشتم «تکین آمد دلداری اش بدهد که تیام داد زد:  »غیرتی می شدم! تمنا شانه اش را به شانۀ تکین چسباند و سرش را داد جلو. می خواست تا لحظه ای که سوار اتومبیلشان می شود سیر سیر تماشایش کند. آن قدر دلتنگ و بی قرار بود که نمی توانست طاقت بیاورد و متانت و صبوری بیشتری به خرج دهد. اصلاً هم برایش اهمیتی نداشت که ممکن است خواهر بیچاره اش زیر فشار نیم تنۀ رو به جلو کشیدۀ او دچار نفس تنگی شود. به سرعت پشت رل نشست. کسری اول سرش را از شیشه داد تو و به دخترداییهای  »بپر بالا جیم شیم!«تیام با گفتن:  »خفه شدم، تمنا!«هیجان زده اش سلام کرد. تمنا نزدیک بود از هول زیاد به سکسکه بیفتد که تکین جیغ زد: تمنا مجبور شد خودش را بکشد عقب و لبخند معنی دار کسری را به جان خریدار شود. او که نشست، تیام با شور و به خودتون بچسبین که با سه سوت از جا کنده «حال همیشگی اش که آهنگی از هشدار را در خود نهفته بود، گفت:  »شدیم! و هم زمان اتومبیل با غرش چرخهای عقب و جلو، مثل تیری رها شده از چله به سرعت از جا کنده شد. تمنا با همۀ وجودش زل زده بود به نیمرخ او که پوست سبزه ای داشت و ابروان پرپشتی که روی چشمان سیاه و درشتش سایه انداخته بود. باقی ترکیبات چهره اش نیز خوش تراش بود. بینی قلمی و لبهای باریکی که نه گشاد بود نه تنگ! وقتی هم لبخند می زد، گونه راستش چال می افتاد. حالتی که تمنا عاشقش بود و خدا را شکر می کرد که خودش نیز از این حسن شیرین و نمکین برخوردار است و آن قدر بخت و اقبال با او بود که به هنگام لبخند زدن هر دو گونه اش چال می افتاد. و متوجه سنگینی نگاهی از پشت سرش شد و یکی از همان لبخندهای نمکین را  »خب، حالا دارین منو کجا می برین؟« بر لب نشاند. فکر نکن آدم زیاد مهمی هستی که « تیام با آخرین سرعت ممکن چراغ قرمزی را پشت سر گذاشت و با خنده گفت:  »ما قصد دزدیدنت رو کردیم! که یعنی مواظب حرف زدنت باش. »تیام!!!«تمنا از پشت سر با حالتی تعرض آمیز و لحنی کشدار گفت: تیام از آیینه نگاهی به چهرۀ ناموافق و ناراضی خواهرش انداخت. هم زمان سقلمه ای به کسری زد و در حالی که خوش به حالت! خواهرم بهش برخورد! بهت حسودی م می شه، کسری! چون «نیشش تا بناگوشش باز بود، گفت:  »تمنا تا به حال حتی یه بار هم به هواخواهی من چشم و ابرو نیومده! تیام! بهتره به جای اینکه انقدر زبونت رو به کار « این شوخی بی مزه بار دیگر صدای اعتراض تمنا را به هوا بلند کرد:  »بندازی، مواظب رانندگی ت باشی! »اوه، چشم سرکار! خوب شد تذکر دادین!«

۷۳
اگه دوست داری بدونی کجا میریم، بهتره از خواهر خوبم بپرسی. اون «بعد رو به کسری با قیافۀ جدی ای گفت:  »دقیقاً می دونه که کجا می ریم! تمنا غافلگیر شده از بدجنسی برادرش، در حالی که نیم نگاه کسری را متوجه خود می دید و گذشته از گر گرفتگی شدیدی که خون داغی را بر گونه هایش دوانده بود مجبور بود التهابات پیچیده تری را در اندرون خود متحمل شود،  ».چرا من؟ من از کجا باید بدونم که..«جیغی زد و گفت: اِه! تو از کجا باید بدونی! کاری نکن از ماجرای اون دل درد مسخره تا گریه «تیام از توی آیینه نگاهش کرد و گفت:  »های اَبروار و چیزهای دیگه رو مو به مو برای کسری تعریف کنمها! ما تصمیم گرفته بودیم « تمنا عصبانی از رفتار و سبکسریهای احمقانۀ برادرش داشت به گریه می افتاد که تکین گفت: »برای هواخوری بیایم بیرون. تیام دوست داشت شما هم باشین. البته ما هم همین طور! برای همین مزاحمتون شدیم. تمنا دلش می خواست صورت خواهرش را به خاطر توضیح عاقلانه ای که داده بود بوسه باران کند. کسری برگشت و مادرم هم از تو خیلی تعریف کرده بو « با تعجب نگاهی به چهرۀ دوست داشتنی دختر دایی کوچکش انداخت و گفت:  »دو گفته بود که چه دختر ساکت و کم حرفی هستی! »حالا چی شده که به حرف اومده خدا می دونه!«تیام دنبالۀ حرفهای کسری را گرفت و افزود: تکین از فرط شرم و خجالت زدگی خودش را جمع و جور کرد و در خودش فشرده شد. کسری وقتی نگاهش را از او پس می گرفت. نمی دانست که دیر یا زود در دام نگاه پر جذبۀ تمنا گرفتار خواهد شد و چون علی رغم تلاشی که تا آن لحظه به کار برده بود تا این برخورد و تلاقی دیرتر صورت بگیرد، حالا خودش را در بند نگاه او اسیر می دید، فکر می کنم داری از گرما رنج می بری! یه کم شیشه رو بکش پایین تا هوایی تازه « لبخندی به رویش پاشید و گفت:  »کنی! ولش کن! این خواهر «تمنا از توجهی که نثارش شده بود با قلبی تپنده و پرشور نگاهش را از او دزدید. تیام گفت:  » تیتیش مامانی ما از گرما که هیچی، گاهی وقتها از خودش هم رنج می بره! اگه موهامو ول «کسری به این حرف تیام خندید. تمنا از پشت موی برادرش را کشید و دادش را به هوا بلند کرد:  »نکنی، محکم می کوبم رو ترمز تا پرت بشی توی شیشۀ جلو! کسری که اول متوجه نشد روی سخن و تهدید تیام با کیست، با تعجب نگاهی به تیام و بعد به سرنشینان عقب انداخت و چون رنگ گل بهی چهرۀ تمنا را از نظر گذراند و دستی که به سرعت از پشت صندلی تیام پایین کشید و دستپاچه نشان داد، حساب کار آمد دستش. بعد برای اینکه از آن رانندگی طولانی و خسته کننده خودشان را خلاص بهتر نیست جایی رو همین نزدیکیها پیدا کنیم! من وقت زیادی ندارم. همه ش دو ساعت «کرده باشند، گفت:  »مرخصی گرفتم! قلب تمنا از این جملۀ ناامیدکنندۀ او در هم چروکید. در درون خودش چون آتشفشانی در حال سوز و گداز بود، باز به این تفاوت فاحش و آشکار می رسید که آنها هیچ مانع و دل نگرانی ای از تأخیر در بازگشت خویش ندارند و می توانند هر ساعت که دلشان خواست به خانه برگردند. اما این اصلاً منصفانه نبود چرا او باید در بند کار و مشغله اسیر باشد و رئیس سنگدل و بی رحمش خودش را محق بداند که او را به خاطر تأخیری که احتمالاً خواهد داشت به باد ملامت و انتقاد بگیرد؟ دستمالی از توی کیف دستی اش بیرون کشید و دماغش را گرفت. فین آرامی کرد و مجبور شد نگاه متعجب و پرسان تکین را بی پاسخ بگذارد. تیام پارک خلوتی پیدا کرد و به همه اعلام کرد هیچ جا برای

۷۴
پرسه زدن بهتر از پارک نیست. و اصلاً هم به ناراحتی خواهرش اهمیتی نداد که پیش خودش معتقد بود پارک هیچ در خور شأن عاشقان واقعی نیست و بیشتر مناسب جوانهای عاشق پیشه ای است که چون او از عشق به تب و لرز نیفتاده و در هوای یار نفس نکشیده اند!
۵
تمنا نگاهی به سیمای آرام و بدون هیجان و التهاب او انداخت و آه کشید. پیش خودش گفت: چرا انقدر که من از دیدارش خوشحال و شادم، اون خونسرد و بی تفاوته؟ انگار این دیدار اصلاً مشعوفش نکرده و هیچ احساسی رو هم در دلش برنینگیخته! درختهای این سمت سایه های بیشتری دارن. چون آفتاب از این سمت می تابه و شاخه «او داشت به تیام می گفت:  » های تو در تو نمی ذارن نور زیادی به زمین بتابه! »پس از این سمت!«تیام گفت: که ناگهان تکین به دست برادرش چسبید و ظاهراً تلاش می کرد با ایما و اشاره او را متوجه چیزی کند. این حرکت به قدری ناشیانه صورت گرفته بود که باعث شد کسری لبخند تمسخرآمیزی بر لب بنشاند و تمنا حرص بخورد که چرا رفتار خواهر احمقش می تواند تا این حد تابلو باشد. تیام که بعد از آن همه زور و تقلا به منظور خواهرش پی برده بود، قیافه ای به خود گرفت و خطاب به آن دو نفر من و تکین می ریم فالوده بستنی بخریم. تا ما برمی گردیم شما یه دوری بزنین و یه جای مناسب و دنج هم «گفت:  » برای نشستن و بستنی خوردن پیدا کنین! »باشه! فقط زود برگردین که من دیرم نشه!«تمنا نفس راحتی کشید و کسری با خنده گفت: ظاهراً متوجه نبود هر بار که با نگرانی حرف از دیر کردن و رفتن می زند خاری در قلب دختر جوان و غمگین و متفکر می خلد. و الا حتماً سعی می کرد خیلی ماهرانه تر اضطراب به موقع رفتنش را به همه گوشزد کند، طوری که این مسئله چندان برای او آزردگی خاطر را به دنبال نداشته باشد.  »چه خواهر خوبی داری!«آنها که رفتند، کسری رو به چهرۀ درهم و خاموش تمنا گفت:  » خواهر خوب و مهربونی که باعث شد من و تو تنها بمونیم! «و چون نگاه گیج او را دید، اضافه کرد:  »شما از این بابت ناراحتی؟«تمنا سرخ شد و با شرم و حیایی که به هیچ وجه ساختگی نبود، گفت:  »نه! خیلی هم خوشحالم!«کسری نگاهش کرد و لبخندزنان گفت:  »پس چرا… پس چرا زیاد معلوم نیست که خوشحالی؟« تمنا این را گفت و بعد پشیمان از حرفی که زده بود، لبش را به دندان گزید و نگاهش را از او دزدید. کسری لب  »چطور باید معلوم بشه که خوشحالم؟«ورچید و با کمی مکث و تأخیر گفت: نمی دونم! فقط می دونم که به اندازۀ من «تمنا که لحظه به لحظه بی تاب تر و گیج تر می شد، با نوایی پر شور گفت:  » خوشحال نیستی! تصمیم گرفته بود در برخورد با او تشریفات را کنار بگذارد. برای ایجاد صمیمیت بیشتر لازم بود که او در لحنی که به کار می برد دقت بیشتری به خرج دهد تا این نزدیکی و دوستی عمق بیشتری پیدا کند و رنگ و بوی مهیج تری به

۷۵
خود بگیرد. از لا به لای شاخ و برگهای درختان قد برافراشته و تو در توی دو سمت جدول کشی شدۀ پارک ستونهایی از نور بر زمین می تابید و گاهی چهره دختر و زمانی صورت پسر جوان را روشن و نورانی می ساخت.  »می دونی با اون گل چی کار کردم؟« تمنا آن قدر هول بود که نفهمید کسری بی مقدمه از کدام گل با او سخن می گوید. با این همه، برای اینکه مصاحبش و اندیشید در چنین مواقعی هیچ کلمه ای به  »نمی دونم!«را متوجه پاک باختگی اش نساخته باشد، لبخندی زد و گفت: خشکش کردم و یه جای خوب «به کار آدم نمی آید. کسری با لحنی پرشور و هیجان زده گفت:  »نمی دانم«اندازۀ  » مخفی ش کردم که دست شیدا و شیما بهش نرسه! تمنا که تازه متوجه شده بود آنها دارند در مورد گل سرخی که وقت خداحافظی از او در خشک شویی به دستش داده بود صحبت می کنند، از خوشی دلش غنج زد و در حالی که برق سرمستی و شادمانی در نگاهش جرقه می انداخت،  » فکر می کردم پرپرش کنی! «نفس عمیقی کشید و گفت: و برگشت و نگاه متعجب و پرسان خود را به دیدۀ دختر  »چرا باید پرپرش می کردم؟ یعنی من انقدر سنگدلم؟« جوان دوخت. تمنا به شیرینی یک کودک نازنازی نگاهش کرد و تبسمی دلچسب و نوازنده تحویلش داد. کسری متوجه شده بود که دختر جوان با علاقۀ غیرقابل وصفی لحظه به لحظه خودش را بیشتر به او می چسباند و نزدیک بود از این کار او من اون شب خیلی بهت فکر کردم. به غمی که در لحظه های آخر توی نگاهت موج می «خنده اش بگیرد که گفت: زد. صد بار از خودم پرسیدم آیا من باعث دل شکستگی و ناراحتی ت شدم؟ آیا تو از رفتار من دلسرد و غمزده شدی و وقتی می رفتی پریشون و آشفته بودی؟ می دونستم که همین طوره! خودمو به باد سرزنش گرفتم و قسم خوردم  »که وقتی دیدمت از دلت دربیارم! تمنا دلش می خواست در آن لحظات شورانگیز و مهیج و پر خاطره فارغ از هر فکر و خیالی به تپشهای کوبندۀ قلبش گوش سپارد و تا آخر دنیا در همان حالت باقی بماند. اما هر طور که بود این وسوسۀ خیال انگیز را از فکر خود پس  پس چرا سعی نکردی منو«زد و با لحنی که شکوه آمیز بود و بوی کدورت و آزردگی از آن به مشام می رسید، گفت: ببینی؟ اگه امروز ما به دیدنت نمی اومدیم، آیا تو باز یادت می افتاد که باید قلب رنجیده و رمیدۀ دختری رو به دست  »بیاری؟ بعد نگاهش توی چال گونۀ راست کسری فرو رفت. پیش خودش گفت: حاضرم هزار بار بمیرم تا همیشه این لبخند و چال ادامه پیدا کنه! لحظه ای بعد او با صدای صاف و روح نواز و آمرانۀ خود قلب پرتپش دختر جوان را از جا کند و او را با خود روی بال حق با توئه! من باید به دیدنت می اومدم! اما معذوراتی باعث شده بود که نتونم این کار رو «ابرها به پرواز درآورد: بکنم. با اینکه دلم می خواست فقط برای یه بار دیگه هم شده ببینمت، اما… خب، به هر حال هر کسی برای کاری که می کنه و نمی کنه پیش خودش دلایل توجیه کننده ای داره. تو حق داری از من گله مند باشی! من می تونستم غرور لهیده مو نادیده بگیرم و گذشته از مناسبات تیره و تار خونوادگی مون به دیدنت بیام. امیدوارم منو ببخشی! اینو هم صمیمانه اعتراف می کنم که تا به حال تو زندگی هیچ لحظه ای به شکوه و قشنگی این لحظه ای نبوده که با تو توی  »این پارک در حال قدم زدن هستم!

۷۶
تمنا خودش را چون بادکنکی در فراز آسمانها می دید. می دید به هر جا که دلش می خواهد، می تواند سرک بکشد و حتی از ابرها هم بالاتر برود. می دید با روبانهای رنگی حتی به خورشید هم فخر می فروشد. چقدر همه چیز زیبا و دوست داشتنی جلوه می کرد! او مطمئن بود که دیگر هرگز هیچ لحظه ای در زندگی او با این همه عظمت و زیبایی تکرار نخواهد شد. احساس می کرد خواب می بیند و تمام این وقایع شیرین و دلچسب را از پشت پرده های خواب دید می زند. چشمانش را سخت به هم فشرد. می ترسید چشمانش را بگشاید و ببیند که همه چیز پیش چشم او چون حباب رنگی رنگ باخته و او هنوز پشت پنجرۀ اتاقش ایستاده، نگاه می کند و آه می کشد. راستی اگر این فقط یک خواب و یک رؤیاست. چرا تا ابد نخوابد و چشمانش را از هم وا نکند؟ طاقتش را نداشت وقتی بیدار شود، ببیند که او را پشت مه غلیظ اوهام خویش گم و گور کرده است. از حرکت باز ایستاد بودند و او متوجه نبود که در تیررس نگاه موشکاف و دقیق او قرار گرفته و هیچ نفهمید چه فرصت نایابی را برای تماشای خود به او بخشیده است. صدایی شنید. در اوج تکرار نشدنی یک رؤیای خلسه آور که گویی جان دوباره ای در کالبدش می دمید و او را از نو احیا می کرد. این صدای معجزه گر و شادی بخش همچون نغمه های یک سرود حماسی تمام ذرات وجودش را برای پرچمداری این عشق پر شکوه بسیج کرده بود.  »تمنا، آیا تو هم مثل من فکر می کنی که خواب هستی؟« این فقط یه خواب می تونه باشه! شک ندارم « تمنا بی آنکه چشمهایش را از هم باز کند، با لحن شوریده ای گفت:  »که… »چشمهات رو باز کن، تمنا! این شاید خوابی باشه که من و تو توی بیداری می بینیم! چشمهات رو باز کن و ببین!« تمنا با حالتی از ترس و دلهره و احتیاط چشمهایش را باز کرد. همه چیز سر جای خودش بود. آنها زیر سایه های درختان انبوه پارک زیر رقص نور پیش روی هم ایستاده و از نگاه هم چون قاب عکس گرانقدری آویخته بودند. کسری به قدری خودش را در جذبۀ نگاه دختر جوان گرفتار و اسیر می دید که احساس کرد سرش نزدیک است به دوران بیفتد. او مطمئن بود در زندگی اش هیچ چیز به اندازه این نگاه سلطه گر و جادویی نمی تواند قدرت مسخ کنندگی داشته باشد. تمنا با همۀ وجودش نگاهش می کرد و لبخند می زد و با همۀ توانی که داشت آخرین سدهای مقاومت و غرور او را در هم می شکست و خودش را هر لحظه تا فتح قلۀ رفیع قلب او، آنجا که می توانست کاخ آرزوهایش را بنا سازد، نزدیک و نزدیک تر می دید.  … ۱۲۹ تا ۱۲۱صفحات   فکر می کنم بهتر«کسری با گیجی و منگی خاصی که هرگز در خود سراغ نداشت با صدای آهسته و آرامی گفت:  »باشه که بایستیم. احساس می کنم در حال قدم زدن سرم گیج می ره! »ما همین حالا هم ایستادیم. متوجه نیستی؟« تمنا رو به چشمان گیرا و نگاه واله و مفتون او خنده ای کرد و گفت: کسری نگاه غافلگیرانه و حیرت زده ای به موقعیت خودشان انداخت. آه، چه اشتباه خجالت آوری! معلوم بود که قدم نمی زدند. با پریشانی دستی بر صورت خود کشید و با لبخند نصفه نیمه ای که آشفتگی درونی اش را بیشتر در  »منظورم این بود که بهتره بشینیم. الان دیگه باید تکین و تیام پیداشون بشه!«نگاه شیدای او قاب می گرفت، گفت:

۷۷
و بعد برای فرار از دست نگاههای معنی دار و خیرۀ دخترجوان بر مچ دستش چسبید و او را با خود به سمت نیمکتی برد که در انبوه سایه های تاریک بدون منفذ نور در سکوت عمیق خود غلت می خورد. در کنار هم نشستند و هر کدام بی آنکه چیزی بگویند در خاموشی فزاینده ای غرق شدند.  تمنا پرندۀ بلند پرواز رؤیایش را با خیالی راحت و خوش به دوردستها پرانده بود تا هر چه دلش خواست جست و خیز کند و به هر کجا که دوست داشت سرک بکشد و بال بگشاید. نسیم خنکی از لا به لای شاخه های بالای سرشان می وزید و گرمای بالای سی درجۀ آن بعدازظهر خاطره انگیز را تعدیل می ساخت. پیش خودش گفت: پارک هم جای بدی برای دو دلدادۀ شیدا نیست! چرا فکر می کردم باید حتماً جای بخصوصی باشه که… فکرش خیز برداشت به سمت او: یعنی داره به چی فکر می کنه؟ غیر از من چه چیزی می تونه فکر اونو تا این حد به خودش مشغول ساخته باشه؟ فکر می کنم خیلی بیشتر از اونچه که تصورش رو می کردم در اون تأثیرگذار بوده م! طوری اسیر شده که خودش هم نمی دونه راه فراری نداره! تمنا احساس می کرد باید به خودش ببالد. باید از خودش ممنون و سپاسگزار باشد. چقدر خوب است آدم شگردهای زیادی برای دل بردن بلد باشد و خوب هم به کارش بیاید! سرش را رو به آسمان گرفت. نگاهش لا به لای درختان شاخه شاخه رفت و بعد از ذهنش گذشت: حتماً خدا خیلی دوستم داره که انقدر زود منو به آرزوم رسوند! دلش می خواست بار دیگر سر صحبت را باز کنند که با شنیدن سر و صدای تیام و تکین که تازه از گرد راه رسیده بودند، این فرصت کم نظیر را از دست رفته دید. مجبور شد دلش را به پرحرفیهای نیام و نگاههای گهگاه او به سوی خود خوش کند و به همین هم رضایت بدهد و قانع باشد. می دونم که دلی از عزا «تیام ظرف فالوده بستنی را به دست خواهرش داد و مثل همیشه با مسخرگی گفت:  »درآوردی، اما بد نیست قدری هم دلت خنک بشه! همه ش دلم پیش تو بود. می ترسیدم اشتهات در عرض این چند دقیقه کور شده «بعد رو به کسری با خنده گفت:  »باشه! البته خب حق هم داشتی، منم بودم اشتهام کور شده بود! نه! اتفاقاً خیلی هم پر «قلب تمنا درون سینه اش در هم فشرده شد وقتی شنید کسری در جواب برادرش گفت:  »اشتهام! کاش برام یکی دیگه هم گرفته بودی! تکین به وارفتگی تیام خندید. تمنا خنده اش را به زور زیر خندانهایش خرد کرد و نگاهی شوق آمیز و پر امتنان به سوی کسری انداخت. کسری آن نگاه دلنشین و خواهشمند را با نگاهی گذرا پاسخ داد و به خوردن مشغول شد. تمنا به حدی هیجان زده و منقلب بود که فقط با فالوده بستنی اش بازی می کرد. تیام متوجه این بی میلی آشکار در وجود خواهرش شد و برای اینکه تیری را که قبلاً به سنگ خورده بود این بار به هدف بزند، با صدای بلند و چی فکر می کردیم و چی شد! اصلاً احتمال نمی دادم که تمنا از مصاحبت با تو اشتهاش رو از دست «طنزآلودی گفت: و خودش با صدای  » بده. گاهی وقتها واقعاً تو محاسباتم دچار اشتباه می شم که واقعاً مایه خجالت و شرمندگی منه! بلند قهقهه زد. تکین و کسری به لبخندی کوتاه اکتفا کردند و تمنا زیرچشمی نگاهی به او انداخت و بی آنکه دلیلش را بداند، زیر لب خندید.

۷۸
وقتی از هم جدا می شدند، تمنا تمام حزن و اندوه وجودش را در نگاه شیفته و عاشق خود ریخت و با لحن پر  »کی باز همدیگه رو می بینیم؟«تحسری گفت: توقع بیهوده ای بود چرا که او بعد از  »خودم به دیدنت می آم! شاید همین فردا!«دلش می خواست به او می گفت  »نمی دونم! هر وقت خودت صلاح دیدی!«تأملی کوتاه گفت: این آن جمله ای نبود که تمنا بی تاب شنیدنش باشد. پیش خودش فکر کرد: اون حتماً مثل من از لحظۀ جدایی مون بیزاره! حتماً از همین حالا دلش برام تنگ می شه! باید همین طور باشه! فقط می خواد جلوی تیام که خبر از مسخرگیهاش داره کمی ظاهر خودش رو حفظ کنه. من می دونم همین طوره! می دونم! نه تنها از دلداری خود قلبش آرام نگرفت و از تب و تاب اولیه نیفتاد، بلکه به سوز و گداز بیشتری افتاد و گفت:  »اشکالی نداره بیام خشک شویی؟« »نه! هر وقت دوست داشتی، بیا.«کسری حال کسی را داشت که بخواهد به زحمت و اکراه جواب ناخوشایندی بدهد:  » اگه دلت نمی خواد، نمی آم! « انگار از ته دلش زار زده بود. کسری این را فهمید. دلش به حال او سوخت و از اینکه نمی توانست او را به خودش و  »خداحافظ!«آینده شان آن طور که دلش می خواست امیدوار کند، عصبی و منقلب بود.  »کسری!« و هیچ اهمیتی به حضور برادر و خواهر خود در داخل اتومبیل نداد. می دانست تیام حتماً خودش را سرگرم به کاری کرده که این صحنۀ رمانتیم و دردناک خداحافظی را به هیچ وجه شاهد نباشد. از نظر او موردی نداشت که تکین لحظه به لحظه این خداحافظی سوزناک و تلخ را دنبال کند و هر جور که دلش خواست پیش خودش در مورد رفتار متقابل آن دو نفر نتیجه گیری نماید. بهتره انقدر خودت و منو آزار «کسری چهرۀ زیبا و دوست داشتنی تمنا را از نظر گذراند و با لحن دوستانه ای گفت:  »ندی! ما در هر صورت باید از هم جدا بشیم، و لو با یه خداحافظی کوتاه! تمنا با التهابی که تمام وجودش را به یک باره در آتشی گنگ سوزانده و در وجودش به جوش و خروش افتاده بود، با  »دوستت دارم، کسری! انقدر که تو نمی تونی حدی برای اون قائل بشی!«سادگی و لحن کودکانه ای گفت: لازم به آن همه تک و تا و خروشندگی زیاد نبود. حال دل از نگاهش پیدا بود. حتی اگر این علاقه به زبان هم رانده نمی شد، او می فهمید که نمی توان حدی برای این احساس قلیان شده قائل شد. تمنا منتظر بود تا از او با خوش منم دوستت دارم! بیشتر از حدی که نمی تونی «آهنگ ترین نوای عاشقانه ای که به عمرش شنیده بود، بشنود: اما انتظار او در نگاه خاموش و متفکر او شعله کشید و بعد در خاکستری از یأس و حرمان فرو  »تصورش رو کنی! غلتید. انگار قلبش از فرط ناراحتی و درد به سینه اش چنگ می انداخت. نالۀ خفیف و زار خودش را شنید که انگار از   »کسری! تو… برات مهم نیست که من…«جایی در دوردست به گوش می رسید: باید از خدام هم باشه! فقط… « کسری سرش را به زیر انداخت و انگار که با خودش حرف می زند، پچ پچ کنان گفت:  بعد دوباره خورشید نگاهش را بر یخ وجود دختر جوان تاباند. »باورم نمی شه. همین! تمنا با گریه خندید. حتی همین نگاه دلکش و پر رمز و راز هم برای او غنیمتی بود. برای او که نزدیک بود حتی خودش را هم از دست رفته ببیند.  »من روزهای تعطیل خونه می مونم. روز جمعه منتظرت هستم!«

۷۹
»جمعه؟ جمعه! کو تا جمعه؟ اصلاً امروز چند شنبه س؟«تمنا با خنگی و حواس پرتی گفت: امروز پنجشنبه س! «کسری مکثی کرد و سخاوتمندانه حرارت بیشتری از نگاه خود را به وجود او ریخت و گفت:  و به تعجب و شگفت زدگی تمنا خندید. » برای دیدن تو فرق زیادی با شنبه نمی کنه! ۲   این اصلاً خوب نیست که ما پدر «تکین یک نگاه به تیام و یک نگاه به تمنا انداخت و بعد با لحن خردمندانه ای گفت: و مادرمون رو فریب بدیم. بالاخره یه جایی اشتباه می کنیم و اونها می فهمن که ما این همه وقت بهشون کلک می  »زدیم! بله. من کاملاً با نظر تکین موافقم! راستش وقتی «تیام گازی به خیاری که در دست داشت، زد و جویده جویده گفت:  »مادر امروز از من پرسید چرا انقدر دیر کردی و من بهش دروغ گفتم، دچار عذاب وجدان شدم! » عذاب وجدان، اوه! اون هم کسی مثل تو! «تمنا پوزخندزنان گفت:  »به هر حال بعد از این دیگه خودت می دونی! از من توقع کمک نداشته باش!«تکین دستها را در هم گره زد و گفت:  »از من هم همین طور!«تیام گاز دیگری به خیار زد و گفت: به جهنم! اصلاً من به « تمنا با حالتی از حرص نگاهشان کرد و بعد در حالی که از فرط خشم برآشفته بود، داد زد:  »کمک شما احتیاجی ندارم. خودم همین فردا کار رو تمام می کنم! »کار؟ کدوم کار رو، تمنا؟« »تو باز هم زده به سرت! بیا خیار بخور تا اعصابت بیاد سر جاش!« تمنا نگاهی به تکین انداخت. تقریباً خیز برداشته بود و کم مانده بود جیغ بزند. اما او از خودش مطمئن بود و به فردا که به دیدنش رفتم از اون و عمه هما می خوام که «تصمیمی که سر خود گرفته بود، ایمان و اطمینان قلبی داشت.  »منو از پدر خواستگاری کنن! از اینکه می دید تکین از فرط شگفتی و ناباوری در حال پس افتادن است و تیام لبانش نیمه باز مانده و تکه های چرا «جویده و خرد شده خیاز نزدیک است که از دهانش بیرون بریزد، کفری تر شد و با حالت عصیان زده ای گفت:  »دارین شاخ درمی آرین؟ مگه چه کار عجیب و غریبی می خوام بکنم که شگفت زده شدین؟! و بعد بی آنکه دست خودش باشد، دستها را به روی سرش گرفت و سخت به گریه افتاد.
* * *
تمنا، تو واقعاً دیوونه ای! من حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم! آخه چطور ممکنه دختری به سن و سال تو به این « »زودی به فکر ازدواج و شوهر کردن بیفته! »بهتره تو این موضوع که هیچ ربطی به تو نداره دخالتی نکنی، تیام!« دخالت نکنم، اما چطور انتظار داری وقتی می بینم در حالت جنون محض تصمیمی رو به اجرا می ذاری، ساکت و بی « »تفاوت خودمو کنار بکشم!

۸۰
تمنا نگاهی از توی آیینه به خودش انداخت. او مطمئن بود هرگز در هیچ لحظه ای از عمرش تا این حد جدی و مصمم نبوده است! پس چرا باید به تردید و دودلی اجازه می داد خوشه های امید و آرزویش را درو کند و او را با پوشال خیالات واهی اش به حال خود وابگذارد؟ من تصمیم خودمو گرفته م، تیام! می خوام امروز بدون اینکه مادر بویی ببره از خونه بیرون برم. بعد اگه سراغ منو « »گرفت و متوجه غیبتم شد، شما نامۀ منو به دستش بدین! » نامه؟ مگه تو نامه هم نوشتی! « تمنا به طرف خواهرش برگشت که با حالتی از هراس و تشویش و ناباوری به او نگاه می کرد. طوری که انگار هر آن می خواست به گریه بیفتد. عجیب بود که علی رغم کشمکشهای درونی اش، در نبرد با نیروهای عقل و احساس می بله، دیشب تا صبح « توانست تا این حد خونسرد و آرام باشد و با وقار یک خانم شکیبا و صبور و پر جذبه رفتار کند. بیدار بودم و با خودم نقشه کشیدم و روی تصمیمی که داشتم، فکر کردم. بعد نشستم نامه ای برای پدر و مادر  »نوشتم. فکر می کنم اونها با خوندن نامۀ من چاره ای جز قبول حقیقت نداشته باشن! تیام گامی به سوی خواهرش برداشت. نمی توانست باور کند خواهر تند مزاج و سرکش و یاغی او ناگهان زیر و رو شده باشد و تبدیل به آدم دیگری شود که بتواند با خودش فکر کند و تصمیم بگیرد و حالا سخت در پی اجرای آن باشد. دلش می خواست مثل همیشه با طنز و مسخرگی و مزاح این مسئله را به شوخی بکشاند، اما ندایی در قلبش می گفت همه چیز جدیِ جدی است و جایی برای لودگیهای تو نیست! چرا این طور نگام می کنی، تیام؟ باورت نمی شه من انقدر سر به راه و خانوم شده باشم که به خاطر کسی حاضر « »بشم دست به هر مخاطره ای بزنم؟ تیام بی توجه به پرسش عجیب خواهرش داشت دستش را روی سرش می کشید، طوری که انگار دنبال چیزی می  »چی کار می کنی؟«گشت. تمنا ناگهان به خنده افتاد و گفت:  »دارم دنبال شاخهام می گردم! تو نمی بینی از کجای سرم زده بیرون؟«تیام با همان حالت سرگشتگی جواب داد: صدای خنده تمنا بلندتر شد و هم زمان صدای دیگری به گوششان خورد که طنین دل آزار گریه را در فضای اتاق می پیچاند. این صدای هق هق و لابه به کسی جز تکین، این دختر احساساتی و دل نازک، تعلق نداشت. این گریه به قدری ملال آور و تلخ بود که حتی تیام را هم از فکر شاخهای گمشدۀ سرش انداخت. تمنا خیزی به سمت خواهرش برداشت. دستهایش را از پشت به دور بازوان او حلقه کرد و با محبتی کم سابقه که  »عزیزم، تو برای چی گریه می کنی؟«حتی تن صدایش را از حالت خشک و منقبض همیشگی درآورده بود، گفت: و خودش را در آغوش خواهرش انداخت و با خیال راحت  »تو داری از پیشمون می ری!«تکین بریده بریده گفت: اشکهایش را روی شانه های او ریخت. نه به این زودی! حالا حالاها رفتنی نیستم! «تمنا چنگی بر موهای پف او کشید و با لحنی مهرآمیز و دلجویانه گفت: فقط می خوام پدر و مادر رو در برابر عمل انجام شده قرار بدم. این طوری به اونها اعلام می کنم که می خوام، از صمیم قلبم می خوام عروس عمه هما بشم! اونها چاره ای جز پذیرش خواسته من ندارن. مجبورن قبول کنن که…،  »پناه بر خدا! تو هم که داری گریه می کنی، تیام! آره، دارم گریه می کنم! «تیام چشمهای خیس از اشک خود را به پشت دستش مالید و با صدای بغض گرفته ای گفت:  » ولی نه به خاطر تو! به خاطر مصیبتی که قراره بر سر خونوادۀ عمه همای بیچاره بیاد ناراحت و گریونم!

۸۱
تمنا لبخندی بر لب نشاند و با خودش فکر کرد: چه خواهر و برادر مهربون و خوش قلبی دارم و تا به حال هیچ وقت قدرشون رو نمی دونستم! با خودش گفت: بعد از این می دونم! به اون که برسم، قدر تمام موهبتهای الهی مو می دونم! اول باید مال اون بشم. این بزرگ ترین آرزوم باید برآورده بشه، وگرنه ترجیح می دم بمیرم تا زندگی کنم و تازه بخوام قدر کسی رو هم بدونم! لازم نیست هنوز هیچی نشده چشمهات «سر خواهرش را از روی شانۀ خود برداشت و با لحن جدی و مؤکدی گفت: رو به خاطر من خونی و پف کرده کنی! نمی خوام مادر بویی ببره و تا زمانی که من از این خونه خارج نشدم، هیچ  »کدام از شما دو نفر حق نداره با رفتار غیر عادی خودش شک و گمان مادر رو برانگیزه، فهمیدین؟ خودش هم متوجه نبود آهنگ صدایش را به قدری تند کرده که لازم به تأکید و تردید بیشتر نیست. اما نمی توانست به خودش اطمینان ببخشد که قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد و خواهر و برادر با احساس و عاطفی اش ممکن نیست نقشه های او را بر هم بریزند. پیش خودش گفت: باید تا قبل از اینکه اینها دسته گلی به آب بدن، خونه رو ترک کنم! هر چی سریع تر بهتر! آخه چطور می تونم به این دو موجود احمق و احساساتی و بی فکر اعتماد کنم؟ هیچ بعید نیست از سر دلسوزی و احساسات نقشۀ منو پیش پدر و مادر نقش بر آب بکنن! بخش پنجم  ۱   تمنا خودش را که پشت در خانۀ عمه هما دید، نفس راحتی کشید. نزدیک بود از زور ترس و فشار استرس و اضطراب سنکوپ کند. پیش خودش فکر کرد: یعنی از دیدن من چه واکنشی نشون می دن؟ نمی توانست قیافۀ عمه هما را به هنگام شنیدن تصمیم او پیش خودش مجسم کند. با یکی دو بار برخورد کوتاه که نمی شد به خوبی به خلقیات کسی پی برد. عمه هما ممکن بود از شنیدن چنین خبری خوشحال شود و از فکر اینکه عاقبت پلی را که مدتها بود میانِ او و فامیل خانوادگی اش فرو ریخته بود، از این وصلت میمون بازسازی و مرمت کند سر از پا نشناسد. احتمال هم داشت از فرط ناباوری و شگفت زدگی غش کند. خیلی کم انتظار می رفت از تصمیم خودسرانۀ برادرزادۀ خودرأی و خودکامه اش ابراز نارضایتی کند و با اجرای این تصمیم شتاب زده مخالفت نماید. اما اینها هیچ اهمیتی برای تمنا نداشت. او تنها به واکنش کسری می اندیشید و مهم این بود که با این تصمیم ناگهانی خود تمام دنیا را به او خواهد بخشید. تمنا از این فکر متفکرانه از خوشی مطبوعی لبریز شد و در دل به خودش به خاطر تهور و جسارتی که به خرج می داد آفرین گفت. درِ خانه را به صدا درآورد و سعی کرد دور از آهنگ تند ضربان قلبش با نفسهای عمیق و پی در پی به خودش آرامش و متانت ساختگی تزریق نماید. به خودش گفت: آروم بگیر، دختر! تو که نمی خوای پس بیفتی! وای به حالت اگه نخوای به خودت مسلط بشی! اون وقت مجبور می شم به حسابت برسم! خودش هم نمی دانست چطور می تواند به حساب خودش برسد! به هر حال معلوم بود که از شدت پریشانی و هیجان زدگی با خودش پرت و پلا می اندیشد. در که به رویش گشوده شد، ناگهان احساس کرد دری رو به سوی بهشت و سعادتمندی و کامروایی ابدی بر او باز شده است.

۸۲
»تمنا!!!« دلش می خواست با همۀ شوق و شور و شعفی که سراپای وجودش را از لطف دیدار او به لرزه انداخته بود، در آغوش امن و پر مهر او جای بگیرد و سر پر سودای خویش را روی سینۀ گرم و تپبنده اش بفشارد و تمام ناراحتیها و بی قراریهای خویش را روی شانه های محکم او گریه کند. اما هر طور که بود جلوی انفجار احساسات گداخته شده اش را گرفت و با صدای ضعیف و کشداری سلام کرد. خودش هم باورش نمی شد این صدای غم انگیز که از دهان او درآمده صدای او باشد. ناگهان موجی از شور و شادی  »سلام! تنهایی اومدی؟«و سرور تمام وجود او را دربرگرفت وقتی او دستش را کشید و با خود به داخل خانه برد. تمنا فقط سرش را تکاند. کسری به قدری از دیدار او مشعوف و هیجان زده بود که سر از پا نمی شناخت. بی جهت پر حرفی می کرد و حرفهای نامربوط می زد. تمنا را با خودش به این سو و آن سو می کشید و گاهی از سر ناباروی می ایستاد، خیره این واقعاً تو هستی که کنار منی یا تصویر خیالی توئه که از عصر دیروز تا «خیره نگاهش می کرد و از او می پرسید:  »حالا همه جا و هر لحظه با منه؟ تمنا با شیرینی می خندید و قند توی دل او نیز آب می کرد. و باز کسری شروع به زدن حرفهای نامربوط می کرد. دیشب اصلاً نخوابیدم! همه ش تو فکر تو بودم! مادرم می گفت لابد عاشق شدی که خوابت نمی بره. آخه هر شب تا « سر روی بالش می ذاشتم خرناسم بلند می شد. البته شوخی کردم! من موقع خواب خروپف نمی کنم! یه وقت ترس برت نداره! صبح خیلی زود بر پا زدم. خودم به نظافت خونه مشغول شدم. می بینی چطور برق می زنه! گفتم امکان داره یه خانوم « متشخص و زیبا به دیدنم بیاد و خوب نیست اینجا به هم ریخته و نامرتب باشه. مامانم با شیما و شیدا رفتن سری به یتیم خونه ای که توی اون بزرگ شده بود بزنن. تا ظهر برنمی گردن. من « بهشون نگفتم که شاید تو بیای! اگه می گفتم، لابد از ذوق قید رفتن به یتیم خونه رو می زدن. اون وقت من و تو نمی تونستیم با هم تنها باشیم. خونۀ مارو هم که می بینی چقدر کوچیکه! اگه تونستی یه جای دنج و خلوت برای گپ زدن پیدا کنی، بهت جایزه می دم! البته جایزه های من شاید فقط به درد خودم بخورن! مادرم وقتی داشت می رفت، بهم گفت تو امروز یه چیزی ت می شه! بهش نگفتم حق با توئه! آخه می دونی، من از « مادرم خجالت می کشم. نه اینکه فکر کنی پسر خجالتی ای هستم. به وقتش خیلی هم پررو و گستاخم. اما در این مورد خاص… آخ، اصلاً حواسم نبود که سرپاییم. بشین. راحت باش! بالاخره اگه اینجارو در شأن پذیرایی از خودت نمی بینی، باید « »منو ببخشی! من… لازم نیست از من « معلوم نبود اگر تمنا به میان کلامش نمی پرید، او تا کی می خواست به پر حرفیهایش ادامه بدهد: عذر بخوای! من فقط اومدم که تورو ببینم. مهم هم نیست کجا! می خوام پیش تو باشم. چه فرقی می کنه اینجا یا جای  »دیگه! تمنا ناگهان متوجه شد تا چه حد در بیان احساسات پر شور خود تند رفته و بی پروایی و بی احتیاطی کرده است. برق درخشانی را در نگاه کسری در حال جرقه زدن می دید. به خودش گفت: با اینکه تو همین وهلۀ اول خودمو دختر

۸۳
گستاخ و وقیحی جلوه دادم، اما حاضرم این وقاحت رو صد برابر دیگه هم نشون بدم تا به تماشای ستاره های چشمهای زیبای اون بشینم! کسری همان طور که هاج و واج مانده بود، چنگی بر موهایش انداخت و در حالی که غافلگیر و سر در گم نشان می  »نمی دونم باید چی کار کنم! باور کن تا به حال از هیچ دختری پذیرایی نکردم و این طور از نزدیک…«داد، گفت: بعد نگاه خواهشمند و پر تمنای خود را به دیدۀ مغرور و زیبای او دوخت. خودش را چون ذرۀ ناچیزی می دید که در برابر جذبۀ نگاه او هیچ اراده ای از خود نداشت. تا چند لحظه هر دو خیره خیره در نگاه هم زل زدند و دلهای پر تپش خود را به دست امواج خروشان عشق و دلدادگی سپردند. بعد همچنان که دیده به هم دوخته بودند، رو به روی هم نشستند و به روی هم لبخند زدند. شور و التهاب جوانی چهرۀ هر دو را برافروخته و گلگون ساخته بود.  »خب، تعریف کن ببینم چطور تنهایی به اینجا اومدی!« »دلم منو به اینجا کشوند!« »چای برات بیارم؟« »نه! حتی یه لحظه هم نمی خوام از جلوی چشمهام دور بشی! من هیچی نمی خوام. ما باید با هم حرف بزنیم.« البته که باید با هم حرف بزنیم. اما من دوست دارم اول با هم چای بخوریم. خیلی دوست دارم چای خوردنت رو از « نزدیک تماشا کنم. دیشب صد بار پیش خودم مجسم کردم که تو چطوری چای می خوری! اما مطمئن هستم که چای خوردن تو یه جور دیگه س! حتماً توی دلت داری بهم می خندی! فکر میکنی دیوونه م که به این چیزها اهمیت می دم، اما دست خودم نیست. « دوست دارم تمام حالتهای جزئی تورو در هر موقعیتی از نزدیک حس کنم. چون می دونم هیچ کدوم از حالتهای رفتاری ت شبیه حالتهای آدمهای دیگه تو موقعیتهای مشابه نیست. آخه تو شبیه هیچ کس نیستی! و چون فقط به  » خودت می مونی پس حتماً باید حالتها و عادتهای بخصوصی داشته باشی! تمنا لبخندی زد و سر مست از اندیشه های لطیف و دوست داشتنی خود با حالتی از غرور و تفرعن نگاهش کرد و  من حاضرم با تو چای بخورم، به شرطی که طوری نگام نکنی که دستپاچه بشم و چای خوردن خودمو هم از «گفت:  »یاد ببرم! کسری خندید. گویی از ته دلش! چه زیبا بود خنده های دلکش و روح انگیزی که پیش چشمان هم سر بدهند! او که برای آوردن چای به آشپزخانۀ کوچک آن خانۀ چهل متری رفت، تمنا زیر فشار سنگین قلبش نگاهی کوتاه و گذرا به زوایای محدود و تنگ و محقر آن خانۀ کوچک انداخت و از ذهنش گذشت: عجیبه که وقتی در کنار اون هستم، اینجا حتی از کاخ سلاطین هم برام باشکوه تره! خدای من! چقدر دوستش دارم! حس می کنم با این همه احساس علاقه و محبتی که از اون تو دلم می جوشه، نمی تونم جون سالم به در ببرم! انگار طاقتش رو ندارم. آخه چطور می تونم وقتی قلبم مثل طبل می کوبه، آروم باشم و وقتی می خوام پیش نگاه جادویی و خیال انگیز اون بمیرم، نمیرم؟ خدایا، کمکم کن بتونم این لحظه رو با موفقیت و شادکامی پشت سر بذارم! تو که خودت می دونی من چقدر عاشقش هستم! هیچ وقت احساسی با این عمق در من نبود که این طوری از خود بیخودم کنه! والا چرا الان باید اینجا باشم؟ وای! وای! معلوم نیست وقتی مادر و پدر نامۀ منو بخونن چه حس و حالی پیدا می کنن! خدا کنه برادر و خواهر ابله و احساساتی من انقدر زود نامه رو دو دستی بهشون تقدیم نکنن و اجازه بدن من یه کم بیشتر اینجا بمونم!

۸۴
آخ! حاضرم همۀ عمرمو بدم تا فقط ساعتی بیشتر در کنار اون باشم! حتماً تا به حال مادر با صدای گریه و داد و فریاد تمام خونه رو روی سر خودش خراب کرده! من چه دختر بدی هستم! اما نه، نیستم! چون ذره ای از کاری که کردم پشیمون نیستم. چطور باید پشیمون باشم وقتی این طور از بودن با اون خوشحال و راضی م! مادر مجبوره به هر حال گریه هاش رو تمام کنه. پدر لابد می دونه چطور اونو به آرامش و متانت دعوت کنه. من نباید به این چیزها فکر کنم. در حال حاضر فقط و فقط باید به فکر دل بردن از اون باشم. اوه! یادم نبود که احتیاج به زحمت بیشتر من نیست، چرا که راحت تر از این حرفها دلش رو بردم! مگه نگفت دیشب از فکر و خیال من خوابش نبرد! اوه، خدای من! حتی به حالت چای خوردن من هم اهمیت می ده! و این یعنی من خیلی براش عزیز و دوست داشتنی هستم که حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم! دارم از فرط خوشی می میرم! ولی الان که نباید بمیرم! من حالا حالاها باید زندگی کنم! با اون! آره، فقط با اون! حاضرم همین حالا که اون با سینی چای برگرده سر روی سینه ش بذارم و بمیرم. حالا اگر سر روی سینه ش هم نذارم، می شه مُرد، نمی شه؟ فکر می کنم بشه! ولی خب، چه بهتر که سر روی سینه ش…  ۶    تمنا این را گفت و خندید. »حالا دیدی چای خوردن من فرقی با چای خوردن تو نداشت!« از نظر من که فرق داشت! ببینم، تو از اینکه تیکه ای از آسمون رو «کسری هم خنده ای را زیر لب فشرد و گفت:  »توی چشمهات داری احساس غرور می کنی، نه؟ تیکه ای از آسمون رو توی چشمهات « تمنا اول از کلام شاعرانۀ کسری کمی گیج شد و با تعجب نگاهش کرد. نفهمید یعنی چه! از خنگی خودش شرمنده شد و در حالی که سعی داشت چندان متعجب و سرگشته نشان ندهد، به  »داری خودش گفت: احمق! منظورش چشمهای آبی توئه! بعد فکر کرد: چرا آدم وقتی می تونه واضح و روشن حرف بزنه باید انقدر موضوع رو بپیچونه؟ تمنا عاشق سادگی بیان بود. او در خودش حال و حوصلۀ نکته یابی و کالبد شکافی هیچ گفت و گویی را نمی دید. پیچیدگی زبان و گفت و گو در قالب کنایه و استفاده از تشبیهات شاعرانه و استعارات لطیف ادبی را دردسر پر زحمتی برای ذهن تنبل و محدود خود می دانست. خوب بلدی خودت رو بزنی به «کسری نگاه گیج و منگ دختر را روی صورت خودش غافلگیر کرد و به شوخی گفت:  »نشنیدن! »چی؟«تمنا بی آنکه متوجه منظور او شود، با حواس پرتی گفت: تو هم که خدارو شکر حواس پرت شدی! ببینم، می تونم «کسری مجذوبانه نگاهش کرد و با نوای عاشقانه ای گفت:  »امیدوار باشم که من باعث حواس پرتی تو شدم؟ لبان تمنا به خنده از هم باز شد. او این لحن ساده و روان را می پسندید. لحنی که برای فهم و درک آن لازم نبود زیاد به مغز خودش فشار بیاورد. لحظاتی به سکوت گذشت. همچنان که نگاه به هم داشتند و از تپشهای هولناک قلبشان  » بریم توی باغ کمی قدم بزنیم! «گاهی نفسهایشان درون سینه حبس می شد، تمنا با لحن ملتهب و بی تابی گفت:

۸۵
دست خودش نبود که برای لحظه ای یادش رفت توی خانۀ خودش نیست و محال است این خانه فکستنی باغی داشته باشد! بعد که نگاه شرمگین کسری را دید، خیلی زود متوجه قضایای بی ربط خودش شد و با دستپاچگی گفت:  »منظورم این بود که بریم توی حیاط! یه چرخ کوچولویی بزنیم تا…« »متأسفم، تمنا! خونۀ ما حیاط نداره!« تمنا مات و مبهوت بر زمین چسبید. باور نداشت آن صدای سوزناک و پر تحسر که با نوای غریبانه ای در گوشش پیچیده بود صدای او باشد. در دل از اینکه باعث برانگیخته شدن احساس شرم و گناه در وجود او شد، نتوانست خودش را ببخشد و به خودش غرولند کرد: دخترۀ احمق! باید می فهمیدی این خونۀ کوچیک به زور زیر این دیوارهای فرسوده فشرده شده! اون وقت تو می خوای توی حیاطش قدم بزنی؟ سکوت رفته رفته خود را به آن دو نفر تحمیل می کرد و می رفت تا با استفاده از احساس عذاب و پریشان خاطری و شرم جای محکمی برای خودش دست و پا کند که تمنا با درک ناراحتی و تکدر خاطر او برای اینکه حرفی زده باشد،  » می شه برام آب بیاری؟ «به دنبال سرفه ای کوتاه گفت: البته! شاید روزی از اینکه خونۀ ما حیاطی برای «و بعد حزن صدای دلگیر او را به جان خرید و از ته دلش متأثر شد.  »قدم زدن نداشت خودمو نتونم ببخشم! تمنا با همۀ سوز و گدازی که در قلب خود احساس می کرد، در حالی که منقلب و گرفته حال نشان می داد، با نوای البته تقصیر من بود «بعد سرش را به زیر انداخت و با اعتذار گفت:  »فراموش کن! تو چقدر حساسی!« غمگینی گفت:  »که باعث شدم تو انقدر ناراحتی و عذاب بکشی! تقصیر تو نیست، تمنا! و با اینکه می دونم تقصیر منم نیست، اما نمی دونم چرا نمی «کسری از جا بلند شد و با گفتن  به سوی آشپزخانه رفت. » تونم خودمو ببخشم! تمنا آهی در پس نفس عمیق خود از سینه بیرون کشید و با خودش اندیشید: نباید اون حرف رو می زدم. اون قلبش انگار از شیشه س! زودی ترک برمی داره! باید مواظب حرف زدنم باشم. نمی خوام بار دیگه باعث آزار قلبی ش بشم!  »تو شبها کجا می خوابی؟« بعد از جا بلند شد و خیزی به سمت آشپزخانه برداشت و گفت: کسری که حضور او را کنار خود توی آشپزخانه باعث دستپاچگی می دید، در حالی که نمی دانست توی یخچال دنبال  »همین جا!«چه می گردد، گفت:  »بمیرم الهی!« »خدا نکنه!« »تو هیچ وقت نباید بمیری! لااقل تا وقتی که من زنده ام!« نگاهشان که با هم تلاقی کرد، کسری افزود:  »چرا؟«تمنا با همۀ وجودش گر گرفت و سوخت و با لحن پریشانی پرسید:  »برای اینکه طاقتش رو ندارم!«کسری از گوشۀ چشم با نگاه شیفته واری گفت:  … ۱۸۹ تا ۱۸۱صفحات  قلب تمنا از شوق شنیدن این کلام مطبوع و دلپسند در سینه لرزید. میان غوغایی از هلهله و پایکوبی قلبش با اعتراض  »فکر می کنی من طاقتش رو دارم؟«گفت:

۸۶
»تو؟ آخ! اگه بدونم با مرگ من قلب تو می شکنه، هیچ وقت نمی میرم!« »از تو آب خواسته بودم!«تمنا دستها را بر سینه زد و لبخندزنان گفت:  »تو هم فهمیدی چقدر هول و دستپاچه م؟« کسری به گیجی خودش خندید. آنها به سر جای خود برگشتند. اما به جای اینکه بنشینند، در حالی که حتی برای لحظه ای چشم از هم برنمی داشتند،  »تو تا حالا عاشق هیچ دختری بودی؟«در طول اتاق به قدم زدن مشغول شدند.  » من غلط بکنم! هیچ دختری توی این نوزده سال باعث نشد که قلبم از جا کنده بشه! « »من چی؟« »تو… قلبمو دزدیدی!« »و به جاش قلبمو دادم! از این معامله راضی نیستی؟« »چرا! بیشتر از حدی که فکرش رو می کردم. این معامله به سود من تمام می شه!« »چرا؟« » چون به جای قلب درب و داغون و ناکار و به درد نخور خودم، قلب زیبای دختری مثل تو رو به دست آورده م! « »تو از کجا می دونی که قلب من زیباس؟« »نمی دونم، مطمئنم!« »آخه از کجا…« »احساسم به من می گه. وقتی دیروز بهم گفتی دوستت دارم، دلم می خواست فریاد می زدم من بیشتر!« » پس چرا فریاد نزدی؟ من دلم همین رو می خواست! « نمی دونم چرا به جای فریاد داشتم به گریه می افتادم. می دونی تمنا! گاهی وقتها که آدم خودش رو لایق کسی یا « »چیزی نمی دونه، دلش می خواد گریه کنه! بعد ایستادند و به روی هم لبخند زدند. نفهمیدم کی و چطور، اما حس کردم دیگه به خودم تعلق ندارم! «کسری در کنار ضربان آهنگین قلبش به او گفت: همون لحظه بود که فهمیدم اسیرت شدم! و وقتی به این احساس باشکوه رسیدم، خودمو خوشبخت ترین آدم روی  »زمین دیدم! »خوشبخت ترین آدم روی زمین، البته بعد از من!«تمنا از خوشی دلش غنج زد و با احساس طغیان زده ای خندید:
۳  عمه هما اول از دیدن غیرمنتظره برادرزاده اش آن هم به تنهایی در منزل خود شگفت زده شد. در ذهن خودش به هیچ وجه نمی توانست علت این آمدن نابهنگام و عجیب را تجزیه و تحلیل کند. حتم داشت باید دلیل موجهی وجود داشته باشد، اما چون نمی توانست این دلیل موجه را ارزیابی کند کماکان با فکری مشغول و درگیر بیش از آنکه از دیدن تمنا خوشحال و مشعوف باشد، به نوعی دستپاچه و هول و متعجب بود. حتی تمنا هم این موضوع را فهمید و متوجه برخورد کم و بیش سرد ناشی از دستپاچگی عمه اش بود. پیش خودش فکر کرد: به شگفتی و ناباوری مرغ سرگشته ای نگام می کنه که انگار اردکی از تخمش زده بیرون!

۸۷
کسری برای اینکه رفتار نه چندان تلطف آمیز مادرش را در برخورد با تمنا جبران کرده باشد، زیر گوش او به نجوا  »مادرم دست و پاش رو گم کرده! فقط من می دونم که چقدر از دیدن تو خوشحاله!«گفت: اما نگفت! ترسید به او بربخورد و  »بله، ناگفته پیداس!« تمنا خیلی دلش می خواست با لحنی تمسخرآلود بگوید خاطرش را آشفته سازد. دندان روی جگر فشرد و باخودش گفت: حق با تیامه! اگه گاهی وقتها بیشتر مواظب نیش زبونم باشم، کمتر دردسر و ناراحتی برای خودم دست و پا می کنم! عمه هما در فرصتی که خواهران کوچک کسری با تمنا گرم گرفته بودند، کسری را به گوشه ای کشید و در گوش او چیزی پچ پچ کرد. تمنا با اینکه حواسش به خوش و بشهای خودش با خواهران کسری بود، اما نیم نگاهی به سوی مادر و پسر و گفت و گوی در گوشی شان داشت و از این بابت ناراحت بود و حرص می خورد که چطور از قدرت شنوایی جادویی ای برخوردار نیست تا حرفهای عمه همایش را که به طرز ماهرانه ای زیر گوش کسری زمزمه می پس چرا نمی «شد، بشنود. و چون اندکی منقلب و برآشفته بود، متوجه نبود که در جواب شیدا که به او گفته بود: بعد که تعجب و بهت دو خواهر را دید، با علم به اینکه حرف بی ربطی زده با  »تو هم همین طور!«گفته بود:  »شینی؟ »یه لیوان آب به من می دی؟«شتاب گفت: شیدا نگاهی به شیما انداخت. شیما مأمور آوردن آب برای تمنا شد، و شیدا بار دیگر او را دعوت به نشستن کرد. هوای اتاق به قدری دم کرده و اختناق آور بود که تمنا دلش می خواست یک سمت دیوار را به کل فرو بریزد تا قدری هوای تازه به داخل خانه بیاید و آنها بتوانند نفسی تازه کنند. نشست و عرق روی پیشانی خود را پاک کرد. درست در کشاکش افکار ناخوشایندی که از سرش می گذشت و بیشتر از بدبینی نسبت به عمه همایش نشئت می گرفت، به فکر پدر و مادرش افتاد و تشویش و دلهرۀ بیشتری به وجودش چنگ انداخت. خدا کنه این تیام لعنتی انقدر زود آدرس اینجا رو نده دستشون! وای! خدا نکنه حالا پیداشون بشه. من هنوز حرفهامو با اون نزدم و اونو از تصمیم خودم مطلع نکردم! کاش عمه هما و دخترها به این زودی برنگشته بودن! اصلاً چقدر بده خونۀ آدم حیاط نداشته باشه، و بدتر از همه اینکه بدون اتاق هم باشه! نمی فهمم چرا اون همه فرصتی که در اختیار داشتم صرف حرفهای بی ثمر کردیم! طرز چای خوردن من چه اهمیتی داشت که یه ساعت از وقتمون رو به خاطرش هدر دادیم! لیوان آب را که سر کشید، هم زمان با خنکای دلچسبی که در وجود خود حس می کرد افکار و اندیشه های موهوم خود را همچون بخاری روی شیشه از ذهن خودش پاک کرد و سعی کرد به روی دو خواهر کمرو و خجالتی کسری که پیش رویش نشسته بودند، لبخند بزند. وقتی کسری برگشت، چهره اش گلگون و برآشفته می نمود. تمنا این را فهمید. باز دست خودش نبود که علت این برافروختگی مبهم و مشهود را به حرفهای زیرگوشی عمه همایش ربط می داد. بله، لابد اون حرفی زده که خاطرش رو مکدر کرده! نمی دونم چه حرفی، ولی مقصر این ناراحتی و پریشونی کسی جز عمه هما نیست! کسری با اینکه سعی داشت مثل چند دقیقه پیش محبت و صدق و صفای قلبی اش را در پس لبخندهای ممتد و تُرد خویش به محبوب دل آرای خود تقدیم کند، اما معلوم بود که ذهنش به تسخیر افکار مغشوش و درهمی درآمده که کم و بیش باعث آزار و شکنجه اش می شد. تمنا که تاب آن نگاه منقلب شوریده را نداشت، بی آنکه از حضور کسری جون، تو از چیزی «دیگران شرم و ابایی به خودش راه دهد خطاب به او با لحن مشفق و دلسوزانه ای گفت:  »ناراحتی؟

۸۸
»نه! چرا فکر می کنی ناراحتم؟«کسری سر تکان داد: حتی به هنگام ادای این کلام غمی مبهم و محسوس در نگاهش مواج بود و در لحن صدایش می دوید. بعد نیم نگاهی به سوی شیدا و شیما انداخت و متوجه شد که آن دو خواهر شش دانگ  » ناراحتی! من می فهمم! « حواسشان را داده اند به گفت و گوی او و برادرشان. پیش خودش فکر کرد: چه سخته زیر فشار نگاه این و اون منظور دلت رو به کسی بفهمونی! حق با کسری بود! توی این خونه اگه بشه گوشۀ دنج و خلوتی پیدا کرد، باید جایزه داد! با حرص لبهایش را فشرد. می دانست از عصبانیت حضور مزاحم خواهران موذی و نگاههای مواظب عمه هما از توی آشپزخانه ممکن است اختیار اعصاب خود را از کف بدهد و جیغ بکشد. برای همین سعی کرد با قدری تمرکز و چند نفس عمیق جیغی که او را از خشم و عصیان تخلیه می کرد، در گلوی خودش خفه کند و با صدای آمرانه ای بگوید:  »می خوای بریم بیرون! توی کوچه کمی قدم بزنیم؟« نه! مادرم می خواد میوه بیاره! نگران نباش! من «کسری با محبتی سرشار و حالتی تشکرآمیز نگاهش کرد و گفت:  »چیزی م نیست! فقط خودش متوجه لج و عصبانیتی بود که با لحن صدایش آمیخته بود. » ولی من میوه نمی خوام! « برای خودم می گم! گرمم شده! اگه تو نمی آی، خودم می رم بیرون تا هوایی تازه «با حالت قهرآلودی در ادامه گفت:  »کنم! کسری دردمندانه نگاهش کرد و از اینکه متوجه منظور او نشده بود، در حالی که احساس گناه می کرد، با مهربانی و منو ببخش! خودم به هوای دم کردۀ این خونه عادت دارم و هیچ فکر نکردم که ممکنه «حالتی از تسلیم و رضا گفت:  »تو ناراحت باشی! باشه، میریم بیرون! به مادر هم می گم میوه رو بذاره برای بعد که اومدیم! تمنا خوشحال از شنیدن چنین کلام روحیه بخشی مثل فنر از جا پرید. کسری رفت و به مادرش چیزی گفت. تمنا ابتدا حرفهایی را به حالت نجوا و پچ پچ شنید. بعد صدای عمه هما آمد که به طرز غیرعادی ای بلند بود و معلوم بود باشه! اتفاقاً خودم هم می خواستم همین پیشنهاد رو به تمنا جون «که باید او هم می شنید، خطاب به پسرش گفت:  »بدم. تعجب کردم که چطور تو خودت به این فکر نیفتادی! تمنا پوزخندی زد و با بدجنسی تمام حرفهایی را که شنید، به حساب دو دوزه بازی و مکاری عمه همایش گذاشت و ادای او را درآورد و با لج دستهایش را بر هم کوبید. همان دم چشمش افتاد به دو نگاه مراقب و خیره که با حالتی از سرزنش و ملامت او را می پاییدند. از اینکه در مقابل دیدگان دختران عمه همایش او را دست انداخته بود به وحشت افتاد و قلباً احساس شرم و گناه به او دست داد. اما کمی بعد برای رهایی از چنگ عذاب وجدانی که داشت اعصابش را متشنج می ساخت به خودش تسلی داد: اصلاً از کجا معلوم متوجه شده باشن! فکر نمی کنم انقدرها باهوش و زیرک باشن! به قیافه های گوسفندشون می خوره که درک و شعورشون یه کم بیشتر از یه بچۀ سه ساله باشه! بعد برای اینکه وقار و متانتی به وجنات ظاهری خویش ببخشد، گردن راست کرد و صاف ایستاد و مقتدرانه نگاهش را به دامان نگاه لطیف و خواهشمند کسری آویخت که داشت به سویش می آمد. در حالی که در دل اندیشۀ مشئومی را می پروراند، به او لبخند می زد: امیدوارم درسهای مادرش رو که یواشکی تو گوش اون خونده، بتونم از سرش بپرونم! هیچ حوصله ندارم از همین حالا عمه هما برام مادرشوهربازی دربیاره!

۸۹
تا از خانه، از آن قفس تنگ و مسدود و نفسگیر، زدند بیرون و هوای تازه ای به ریه هایش رسید، حس کرد خاطرش منبسط شده و افکار سفت و سختش پوست ترکانده اند. حالا می توانست عمه هما را به خاطر هر دسیسه ای که ممکن بود چیده باشد، ببخشید و از گناه او درگذرد. چرا که به دور از مراقبتهای نگاههای خیره سرانۀ دو خواهر و گوشهای تیز عمه هما در کوچه ای خلوت و آرام در کنار او داشت قدم می زد. به یاد روزی افتاد که همین صحنه را در پیش چشم خود مجسم کرده بود. باور نمی کرد به زودی یکی از تجسمهای شیرین او به حقیقت پیوسته باشد. با خودش گفت: فرقی نمی کنه قدم زدن دم غروب یا نزدیک ظهر! مهم اینه که من و اون با هم هستیم. تنها و بدون حضور هیچ مزاحمی! و هیچ ناراحت نبود از اینکه عمه همایش را نیز یکی از مزاحمین غیرقابل تحمل خودشان در آن خانه فرض می داشت. اما حالا معلوم نبود چرا دارد به این چیزها می اندیشد. اگر دیر می جنبید، ممکن بود همین فرصت را هم از دست بدهد و حرفهای مهمی که در دلش بود باز هم ناگفته بماند. اما قبل از اینکه او چیزی بگوید، کسری در حالی که سر در گریبان اندیشه داشت و دستها را توی جیب شلوارش فرو  »اگه پدر و مادرت بفهمن تو به دیدن ما اومدی، ممکنه چه واکنشی نشون بدن؟« کرده بود، با لحن مغمومی گفت: تمنا برگشت و نگاهی به چهرۀ متفکر و افسردۀ او انداخت. حالا می شد پیش خودش حدس بزند که دلیل شگفتی و بهت عمه هما و بعد ناراحتی مرموز او چه بود. آنها نگران واکنش خانوادۀ او از این آمد و شد پنهانی بودند. برای لحظه ای از اینکه در مورد بدخواهی عمه اش این قدر تند رفته بود، احساس بدی به او دست داد. حال کسی را داشت که پول گزافی بابت چیزی بدهد و بعد بفهمد که آن چیز به مفت هم نمی ارزید. او نمی خواست عذاب خاطر افکار مغرضانۀ خویش نسبت به عمه هما را این قدر مفت بر خودش گران کند. اما دست خودش نبود. اغلب اوقات مجبور بود به خاطر شتاب زدگی خود در امر تجزیه و تحلیل افکار و احساس و عقاید آدمها از خودش شرمنده باشد. و حالا که با دلی پر ملال و آشوب زده خود را ملزم به پاسخ چنین سؤال سخت و بجایی می دید، با لاقیدی بار گناهش را بر زمین زد و با این اندیشه که هر وقت احساس گناه و پشیمانی کردیم خدا ما را خواهد بخشید و لازم نیست بار سنگین گناه بخشوده نشده را تا ابد بر دوش بکشیم، اندکی از تکدر خاطر خودش کاست و با صدای گرفته ای که از می خواستم در مورد همین موضوع با تو حرف بزنم. راستش « احساسات جراحت دیده اش تأثیر گرفته بود، گفت: »باید همون اول بهت می گفتم که قصدم از اومدنم چی بود! بعد آهی کشید و همان طور که نگاهش روی در و دیوارهای آجری و کثیف و بدمنظره کوچه جست و خیز می کرد، من فکر می کنم با کاری که کردم پدر و مادرمو سخت تکون داده باشم. به طور حتم یکی «با لحنی غمگینی گفت:  »غش کرده، و اون یکی تا به حال زمین و زمون رو با انواع و اقسام بد و بیراههایی که بلد بوده به هم دوخته! بعد که متوجه نگاه سرگشته و متعجب کسری به خودش شد و فهمید او را با حرفهای گنگ و رمزآلود خود گیج و الان برات تعریف می کنم که چی کار کردم. بعد از اینکه فهمیدم تو همه «منگ ساخته، همراه با لبخند تلخی گفت: چیز من شدی، تصمیم جدی مو گرفتم که همه چیز تو بشم! نشستم و با خودم فکر کردم. در حالی که اصلاً فکر کردن لازم نبود. من عاشقت بودم، و عاشق هیچ فکری جز وصال نداره که به اون بپردازه. بعد پشت میز نشستم و نامۀ بلند بالایی خطاب به پدر و مادرم نوشتم. الان اگه از من بپرسی چی نوشتی، حتی یک کلمه از نوشته هامو هم نمی تونم به یاد بیارم… صبح هم تیام و تکین رو از تصمیمی که گرفته بودم مطلع ساختم. بماند اینکه هر کدوم چند تا

۹۰
شاخ از سرشون سبز شد! برای من هیچ اهمیتی نداشت اینکه ممکنه در مورد من و تصمیمی که گرفتم چه برداشتی بکنن!  آه! فکر کنم موضوع رو به حاشیه کشوندم. فکر نمی کنم اگه یه کم بیشتر طولش بدم، تو از فرط هیجان و بی « » حوصلگی جیغ بکشی! ببینم! این کوچه چقدر تنگه! مردم این کوچه برای پارک اتومبیل دچار مشکل نمی شن؟ ظاهراً حرف بی ربطی زده بود، چرا که حتی یک اتومبیل هم آن اطراف به چشم خود ندیده بود. شاید فقط به قصد اینکه برای لحظه ای خود را از فشار مطلبی که چون گدازه های مشتعل و فوران شده آتشفشانی خود را از دهانۀ ذهنش به بیرون پرت می کرد خلاص کرده باشد موضوع را به تنگی کوچه و مشکل جا برای پارک اتومبیل کشاند. شاید کسری هم متوجه این طفرۀ بیجا و لوس شده بود، چرا که از سر دلشوره و تشویش در التهاب و اضطراب شنیدن باقی حرفهای مبهم و پیچیدۀ تمنا از درون به سوز و گداز افتاده بود. با این همه جرئت نداشت که او را تشویق به ادامۀ روند گفت و گو سازد. تمنا بعد از تنفسی کوتاه لب باز کرد تا دنبالۀ حرفهایش را بگیرد و به القاء منظور اصلی برسد که ناگهان بر جای خشکش زد. با دیدن اتومبیل پدرش که از خم کوچه با آخرین سرعت پیچیده بود و غرش سهمناک چرخهای اتومبیل که انگار به قصد مرعوب ساختن او خشم و غضب مهارنشدنی صاحب خود را به رخش می کشید، مو بر تنش سیخ ایستاد. کسری که متوجه رنگ پریدگی چهرۀ او بود، با تعقیب رد نگاه هراسان او به همه چیز پی برد. تمنا با قلبی که لحظه عاقبت لحظه ای که در « ای ایست می کرد و لحظه ای با فشار کوبنده ای به سینه اش می چسبید، زیر لب گفت:  »انتظارش بودم از راه رسید! فقط نمی دونم باید چی کار کنم. بمونم یا فرا کنم؟ پدرش که با سراسیمگی و چهره ای برافروخته و عصبی از اتومبیل پیاده شد، رو به کسری با صدای مرتعش و بمی  » من به سمت خونۀ شما فرار می کنم. سعی کن تا اونجا که می تونی پدرمو آروم کنی!«گفت: و هیچ منتظر واکنش کسری نماند و با آخرین سرعت ممکن از برابر دیدگان مات و مبهوت او و نگاه زهرآلود و خشمگین پدرش پا به فرار گذاشت.  … ۱۹۹ تا ۱۹۱صفحات  ۴   وقتی سراسیمه بر در کوفت، هیچ به فکر این نبود با فرصت کمی که داشت چطور می توانست توضیح مجاب کننده ای به عمه همایش بدهد. در آن لحظه او فقط به نجات خود از مهلکه می اندیشید. حتی وقتی دختر عمه اش در را با عجله به رویش گشود، برای هر چه زودتر در امان ماندن خویش از تنه زدن به او امتناع نورزید. طوری که دخترک بیچاره با احساس درد شدیدی از ناحیۀ کتف و پهلو بر خودش پیچید و محکم به در خورد و فریاد دردمندانه اش را با یک آخ ضعیف محجوبانه در گلوی خود خفه کرد.  تمنا در بدو ورود به دامان عمه اش آویخت و برای اینکه مبادا از فرط حیرت و هول و هراس قلب زن بیچاره را از  پدرم اومده! حتم دارم می خواد پوستمو قلفتی«کار بیندازد، به حالت زار و پریشان بدون هیچ توضیح اضافه ای گفت:  »بکنه!

۹۱
و چون دید نتوانسته ذهن تاریک او را نسبت به اتفاقی که در شرف وقوع بود روشن سازد، عصبی شد و در حالی که به خونه تون راش ندین! مگه نه اینکه اون رفتار مناسبی با شما نداشت شمارو از خونه « عاجزانه می گریست، گفت: و دهانش خشک شد و دیگر نتوانست به حرفهایش ادامه بدهد. »خودش بیرون کرد، پس… چی شده؟ تو از چی حرف می زنی؟ من که نمی فهمم تو چی«عمه هما بر بازوانش چسبید و ترسان و لرزان پرسید: و صدایش با صدای عصبی مردی که بی شک  »می گی! گفتی پدرت اومده؟ من که باور نمی کنم… آخه چطور ممکنه… کجا رفتی پدرسوخته! بیا بیرون! کاری نکن این خونه رو روی سرت خراب کنم! «کسی جز برادرش نبود، درآمیخت:  »دِ بیا بیرون! عمه هما که دیگر باورش شده بود این صدای پر ضرب و تشر که شنید متعلق به برادر بزرگش است، بازوان تمنا را رها کرد و با حالتی از شوق و هیجان زدگی در حالی که به گریه افتاده بود، رو به سمت صدا خیز برداشت و گفت:  »چرا نمی آی تو؟ چی شده؟ چرا انقدر عصبانی هستی؟« تمنا دستهایش را روی گوشهایش گرفته بود. صدای فریاد پدرش چون غرش سهمناک رعد لرزه بر اندامش می افکند.  هما، به این دختر گستاخ خیره سر بگو بیاد بیرون! نمی خوام تو اوج خشم و عصبانیت کاری بکنم که بعدها باعث « »پشیمونی م بشه! خواهش می کنم صداتون رو بیارین پایین آقای تاج «بعد صدای آرام اما تحکم آمیز و هشدار گونۀ کسری را شنید:  »ماه! ممکنه همسایه ها به ما عارض بشن! تمنا می توانست پیش خودش تجسم کند که چهرۀ پدرش به هنگام شنیدن این تحکم آمرانه با چه حالت وحشت انگیزی برافروخته و ملتهب بوده است. عمه هما داشت با تملق و چرب زبانی که غالباً این طور مواقع گره گشا هم بود، به نحوی برادرش را دعوت به آرامش و متانت بیشتر می کرد که کسری از در آمد تو.  تمنا که با فشار و کوبش قلبش مواجه بود تا او را دید بی آنکه متوجه چهرۀ گرفته و نگاه شاکی و معترض او شده باشد، به سمتش دوید و در حالی که سعی داشت از هیچ تلاشی برای مظلومیت نمایی هر چه بیشتر خود مضایقه نکند، من نمی خوام با پدرم رو در رو بشم! خواهش می کنم نذار بیاد تو! من… اوه، کسری! «با حالتی گریان و نالان گفت: بهت نگفتم که من برای پدر و مادرم نامه نوشتم که تو رو می خوام و تصمیم گرفتم که با تو ازدواج کنم. حالا اون اومده تمام نقشه های مارو نقش بر آب کنه! کسری! چرا این طوری نگام می کنی؟ فکر می کنی نباید این کار رو می  »کردم؟ ولی آخه… و بعد از شنیدن صدای بی روح و سرد کسری دچار سرما و رخوت محسوسی شد و قلبش به طرز ملال آوری درون بیا از اینجا برو، تمنا! خواهش می کنم! هیچ دوست ندارم شرایط طوری «سینه ناگهان در خاموشی خود غلت خورد.  »پیش بره که من ناچار بشم با پدرت برخوردی داشته باشم! تمنا دستش را جلوی دهانش گرفت تا مبادا جیغ بکشد. ناباورانه و میخکوب شده نگاهش می کرد و باور نداشت آنچه شنیده از دهان او درآمده است. آیا واقعاً این کسری بود که از او خواهش می کرد از آنجا برود؟ نه! این چطور امکان داشت! لابد صدای پدرش را شنیده بود و به اشتباه خیال کرده که… تمنا! به چی ماتت برده؟ خواهش می کنم بیا با پدرت برگرد برو خونه! دوست داری از این بیشتر آبرومون رو « »جلوی در و همسایه به باد بده!

۹۲
تمنا این بار دیگر نمی توانست نسبت به گوشهای خودش بی اعتماد باشد. این واقعاً او بود که با لحن خواهش آلود اما مؤکدی از او می خواست که با پدرش به خانه بازگردد. و چون باورش شد، زد زیر گریه.  خیلی خوب! ما که می دونیم در شأن شما نیستیم و شماها «حالا صدای عمه همایش نیز از حالت طبیعی برگشته بود. عارتون می شه مارو جزء کس و کار خودتون بدونین! دیگه لازم نیست! اینو پشت بلندگو داد بزنی و به همه اعلام  »کنی! به همسایه ها چه مربوطه که… تمنا اهمیتی به ادامۀ دعوای خواهر و برادر نداد. نگاه مستأصل و دیوانه واری به کسری انداخت و با حالتی از حب و  »تو از دست پدرم عصبانی هستی! حق نداری تلافی اونو سر من دربیاری!«بغض گفت: کسری منقلب و سرگشته با هر دو دستش بر موهای خودش چنگ انداخت. داشت در برابر دیدگان گریان و متوقع او قرار دل را از دست می داد و نزدیک بود ته ماندۀ غرورش را به زیر پا بیندازد و به دلجویی از او بشتابد که صدای  »بهش بگو از این سگ دونی بیاد بیرون! بیاد بیرون!«بیداد دایی اش نگذاشت او به حرف دلش عمل کند. تمنا دید که چطور کسری با حرص و حالتی کینه توزانه دستهایش را مشت کرده و نزدیک است که از فرط تغیر و خشم منفجر شود. البته باید به او حق می داد. پدرش بی هیچ ملاحظه ای با سنگ کبر و خودخواهی و غرور بر شیشۀ احساساتشان کوفته بود و حالا داشت خرده های آن را نیز زیر پاهای خودش له می کرد. از اینکه با بی فکری و شتاب زدگی خود باعث یک چنین آشوب و آبروریزی تأسف باری شده بود، در دل احساس گناه کرد و مطمئن بود هرگز نمی تواند خودش را به خاطر درهم شکستن قلب و احساس و غرور او ببخشد. با حالتی از شرم و اعتذار رفت و در برابرش ایستاد. نگاه خیس و متأثرش را در عمق نگاه مغموم و نافذ او فرو کرد و می دونم که بچگی کردم، اما نمی دونم چطور بابت این ماجرا در مورد من قضاوت می کنی! من… هر کاری «گفت: کردم به خیال خودم درست بود، چون می خواستم به هدفی که داشتم، برسم. هدف من تو بودی و تو خوب اینو می دونی! واقعاً متأسفم! نمی خواستم این طوری باعث ناراحتی ت بشم. خواهش می کنم سرزنشم نکن! می دونم که خیلی تند رفتم، اما حیف که با همۀ عجله ای که داشتم به مقصدم نرسیدم. خداحافظ! اما قبل از اینکه از هم جدا بشیم باید بهت بگم که شاید دست به دیوونه بازیهای زیادی بزنم تا به تو برسم! پس ازت خواهش می کنم قبل از اینکه با اشتیاق سوزان و علاقۀ جنون آمیز خودم باعث یه اتفاق ناگوار بشم، یه کاری بکن! نذار آرزوی تو رو با خودم به گور  »ببرم! وقتی اینها را می گفت، از ته دلش می گریست. ابرهای غرور و نخوت و کبر با عشقی که از او در سینه می پروراند از آسمان قلبش به کنار رفته بود و دیگر این خورشید صفا و صدق و مهربانی بود که در پس بارانهای تند تلخ کامی در آسمان نگاهش طلوع می کرد. کسری در ابهت این طلوع سحرآمیز بر جای خود مسخ و میخکوب ماند. واقعاً نمی دانست باید به او که به این طرز فجیع قلبش را با نیشتر کلام آتشین خود زخمی ساخته بود و این گونه با احساسات لطیف و پاکش بازی می کرد، چه بگوید. فقط وقتی او با همۀ عشق و بی پناهی در آغوش او جای گرفت و زیر گوشش با صدای بغض گرفته ای گفت: به خودش آمد و با نوای غمگینی  »دوستت دارم، کسری! می خوام مال تو باشم! خواهش می کنم فراموشم نکن!« من هم دوستت دارم، تمنا! من بیشتر از تو می خوام که مال من بشی! هر کاری می کنم تا هر دو به آرزویی که «گفت:  »داریم، برسیم! بهت قول می دم!

۹۳
تمنا که خیالش از قولی که گرفته بود راحت و آسوده شد، اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و بعد به سرعت از در رفت بیرون. عمه هما نگاهی به چهرۀ گریان و متوحش دخترک انداخت. از سر دلسوزی و ترحم سری تکان داد و بعد نگاه متأسف و شماتت آلود خود را متوجه برادر بی عاطفه اش ساخت که چون مار زخمی بر خود می پیچید و در همان وهلۀ اول که دخترش را در برابر خود دید، نیمی از خشم و غضب خود را در پس سیلی داغ و محکم خود ریخت و نثار دختر بیچاره کرد. کسری که با سرسختی هر چه تمام تر خودش را بعد از آن سیلی ناروا و برق آسا که نیمرخ محبوب نازنینش را سرخ و برشته ساخته بود آرام و موقر گرفته بود و سعی کرد فریاد تعرض آمیزش به هوا بلند نشود، چون دید از گوشۀ لبان متورم تمنا خون سرخی می دود دلش از حال رفت. چشمانش را بر هم فشرد و مشتهایش را بر هم کوبید. او از اینکه نتوانسته بود عزیز دل آرای خود را از گزند خشم و عصیان پدر مصون نگه دارد، از عجز و استیصال خودش عصبانی بود و دلش می خواست که سرش را بر دیوار بکوید.  پدر دست تمنا را کشید و پرتش کرد روی صندلی جلوی ماشین خود. تمنا به زحمت صدای هق هقش را توی دستهایش خفه کرد و نگاه حسرت باری به سوی کسری انداخت. اما پدر بی آنکه حتی نگاهی به چهره های درهم کشیده و مکدر و آشفتۀ توی درگاه خانۀ خواهرش بیندازد، پشت رل نشست و کوچه را دنده عقب رفت و به خم کوچه که رسید بی امان پا بر پدال گاز فشرد و تا چند لحظۀ بعد صدای قیژ لاستیکها فضای غریبانه و دلگیر کوچه را اشباع نگه داشت.
۵
تمنا خودش را در آغوش امن مادرش رها کرد و سیل اشک را بی محابا از دیده روان ساخت. پدر با اینکه به خشمگینی ساعتی قبل نبود، اما هنوز از حادثه ای که پشت سر گذاشته بود ناراحت و عصبی بود و با چهره ای به رنگ خودمون لوسش کردیم! حقش بود به خاطر گستاخی و بی «دود و برافروخته چون آتش خطاب به همسرش گفت:  »فکری ش اونو می کشتم! تو حق نداشتی دست به «مادر سر دخترش را روی سینۀ خود فشرد و با حالت ملامت آمیزی نگاهش کرد و گفت:  » روش بلند کنی! ما با هم قرار گذاشته بودیم که به هیچ وجه این ماجرا به خشونت کشیده نشه! پدر خودش را روی مبل پرت کرد و از لیلا خواست تا برایش یک لیوان آب خنک بیاورد. بعد پا روی پا انداخت و بله، با هم قرار گذاشته بودیم! اما اگه تو هم پات به اون سگ «سیگار و فندکش را از روی پیشخوان برداشت و گفت: دونی می رسید و متوجه حماقت و جهل دخترت می شدی که با چه شور و اشتیاقی می خواد عروس عمه هماش بشه و  »چه علاقه ای به زندگی کردن تو نکبت و فلاکت از خودش نشون داده، خفه ش می کردی! اَه، لیلا! پس کجایی؟ تمنا همان طور که ابر چشمانش را به شدت بر هم می فشرد تا هر چه بیشتر می تواند گریه کند و رحم و شفقت و شما شخصیت دخترتون رو خرد کردین. اصلاً شما چه «دوستی مادرش را با خودش برانگیزد، هق هق کنان گفت:  »پدری هستین که حاضر شدین به خاطر حفظ غرورتون دست به خشونت بزنین؟! ساکت باش و هیچی نگو! اجازه بده من و پدرت «مادر دست نوازشی بر سر دخترش کشید و آرام زیر گوشش گفت:  »این موضوع رو حل و فصل کنیم!

۹۴
تمنا به ناچار ضجه ای زد و هق هق بی امانش را در گلو خفه کرد. او مجبور بود دل به هوش و فراست و کاردانی مادرش بسپارد و کمی به خودش امید واهی ببخشد که مادرش خیلی بهتر از او می تواند به جنگ خودکامگیهای پدر برود و کم و بیش دخترش را به منافعی که از دست رفته بود، نزدیک تر سازد، با اینکه مطمئن نبود در این مورد بخصوص مادر حاضر باشد در جبهۀ او بجنگد. پدر بعد از نوشیدن آب سیگارش را روشن کرد و اول یک پک محکم به آن زد و بعد از پشت دودی که حلقه حلقه یه لونۀ کوچیک درب و داغون اون پایین مایینها که هر چی بری بهش نمی « از دماغ و دهانش می زد بیرون، گفت: رسی پیدا کردن و تپیدن توی اون و اسمش رو با افتخار گذاشتن خونه! عمه هماش دراومد با خوشوقتی بهم گفت: دلم می خواست با یه مشت محکم می کوبیدم توی سرش که آخه  »بفرمایین تو، داداش! چرا دم در وایستادین؟« »خاک بر سرت کنن چطور روت می شه منو به سگ دونی خودت دعوت کنی! آرامی او را وادار  »هیس«تمنا حرکتی به نشان اعتراض به خودش داد و خواست چیزی بگوید که مادر این بار هم با  » با اونها هم در مورد تصمیم خودش حرف زده بود؟«کرد به سکوت و اختناق خودش ادامه بدهد. بعد خودش گفت: نه ظاهراً! هما که خودش خبر نداشت. پسرک هم انگار گیج شده بود و نمی دونست که چه خبره! باید بودی و می « دیدی دخترت عاشق چه جور زندگی ای شده! حاضرم قسم بخورم که اگه فلاکت و بیچارگی شون رو می دیدی، حالا این طور از سر دلسوزی دختر خیره سر و لجبازت رو بغل نمی کردی و از منم بازخواست نمی کردی که چرا  »زدمش! مادر سری به نشان تأسف و تأثر قلبی خود نسبت به وقوع چنین ماجرای غیر قابل انتظاری تکان داد و با صدای آرام  » خدا به خیر بگذرونه! باز جای شکرش باقی یه که حرفی به اونها نزده، والا… «و کشداری گفت: تمنا طاقت نیاورد پدر و مادرش از این بابت احساس رضایت و آسودگی کنند و با شتاب و لحنی تند و گزنده گفت: چرا، چرا گفتم! وقتی داشتم می اومدم، به کسری گفتم که می خوام با اون ازدواج کنم! شما هم بهتره به جای اینکه « » الکی دلتون رو خوش کنین، به فکر این باشین که چطور دخترتون رو با حفظ آبرو و حیثیت تمام شوهر بدین! سر از آغوش مادرش جدا کرد و نیم نگاهی پر غیظ و مشتعل از خشم درون به سوی پدرش که گویی بر جای خشکش زده بود، انداخت. طاقت نداشت مادرش را در وضع اسفناک تری ببیند و شاهد باشد که چطور چشمانش از حدقه درآمده اند و لبانش از فرط حیرت و تعجب نیمه باز مانده اند. دوان دوان از پله ها بالا رفت. دلش خوش بود که لااقل بعد از همۀ ناکامیهایی که چون پتک با ضربه های پی در پی و کاری بر سرش فرود آمده بود، با پدر و مادر خودش اتمام حجت کرده و تقریباً حساب کار را به دستشان داده. به اتاق رفت و در را به روی خودش بست.  * * *   »کیه؟ من در رو باز نمی کنم! بیخود به نوبت نیاین که اعصاب منو به هم بریزین!« و چون صدای مهربان و ملایم و آهنگین مادرش را شنید، بغضی را که تمام بعدازظهر توی گلویش گیر کرده و او به  »تمنا جون! خواهش می کنم در رو باز کن! من باید با تو حرف بزنم!« سختی آن را پس می زد، ترکاند.

۹۵
چه حرفی؟ ما دیگه حرفی برای گفتن و شنیدن نداریم! شما به قدر کافی غرورمو جریحه دار «تمنا اشک ریزان گفت: کردین! به قدر کافی به من فهموندین یه موجود بی اختیار و بی خاصیتی بیش نیستم و همیشه مثل اسباب بازی باید  »کنترلم به دست شما باشه که هر طور دلتون خواست کوکم کنین و بازی م بدین! بعد چنگی بر سینۀ دردمند خودش انداخت و قلب پرسوز و آهش را که انگار خودش را به در و دیوار قفسه سینه اش می کوبید، برای لحظه ای آرام کرد و باز از درد و ناراحتی ضجه زنان بر خودش پیچید. مادر داشت از پشت در به صدای گریۀ دخترش گوش می داد. تمنا می دانست بهترین تنبیه برای مجروح ساختن قلب پدر و مادرش و نیز لگد زدن به عاطفۀ بی حد و حصرشان همین است که در را به روی خودش قفل کند و با صدای بلند زار زار بگرید. عزیزم! تو حق داری از دست پدرت عصبانی باشی! خودش هم از اینکه دست روت بلند کرده ناراحت و پشیمونه! « »من با اون صحبت کردم. گفته حاضره از این بابت از تو دلجویی کنه. خواهش می کنم در رو باز کن، دخترم! تمنا بعد از اینکه لحظه ای با امید واهی گوشهایش را برای شنیدن حرفهای دلخواهش از دهان مادر تیز نگه داشته بود، از سر یأس و حرمان ملافه را به زیر دندان گرفت و بر بالشش مشت کوبید. چقدر خوب بود که به او می گفت پدرش را راضی کرده تا روی تصمیم او و عقاید و افکار خودش تجدیدنظر کند و جای بسی امیدواری است که او به زودی رضایت خودش را از این وصلت اعلام نماید. اما مادرش گفته بود پدر حاضر است فقط از او دلجویی کند. فقط دلجویی و طلب عفو و بخشش! همین! ضربه هایی که مادر به در می نواخت شدیدتر و پر ضرب تر شد و التماسها و خواهشهای متضرعانه اش رنگ و بوی گفتم در رو باز کن، تمنا! واقعاً دیگه حوصله مو سر بردی! اصلاً کی گفته تو «تهدید و هشدار به خود گرفته بود: بزرگ شدی و می تونی برای خودت تصمیمی بگیری! تو هنوز به عادت بچگیهات قهر می کنی و در رو به روی خودت می بندی! طاقت و تاب شنیدن حقیقتی رو که بر خلاف  ۶۱۹ تا ۶۱۱صفحات  میل و انتظار تو باشه، نداری! آرامش و قرار خودت رو به خاطر چیزهای بی اهمیت و بی ارزش از دست می دی! به هیچ وجه بلد نیستی صبور و شکیبا باشی! فقط بچه ها هستن که با چنین خصوصیات کودکانه و غیرمنطقی خودشون می خوان همه چیزرو با زور و تحکم و قهر و گریه به دست بیارن. چون بچه ها به هیچ وجه اهل منطق نیستن. یعنی درک و شعورشون انقدرها رشد نکرده که بتونن مثل بزرگترهاشون منطقی فکر کنن و از عقل و خردی که دارن بهره بگیرن. برای همین هرجا که با مخالفت بزرگترهاشون مواجه می شن دست به تَمرُّد و لج بازی و قهر و عناد می زنن! فکر می کنن پدر و مادر بزرگ ترین دشمنهای زندگی شون به حساب می آن و باید با اونها مبارزه کنن. بنابراین تو با این خلق و خصوصیات غیرمنطقی و ناسازگار و لجوجانه ای که داری از نظر من و پدرت هنوز بچه ای! « یه بچۀ بزرگ! و مسلماً هیچ پدر و مادری به بچه هاشون اجازه نمی دن که بی هوا دست به خطر بزنن. وقتی کبریت دست بچه ای افتاد، پدر و مادرش به تماشا نمی شینن که ببینن چی کار می خواد بکنه، بلکه به هر قیمتی شده کبریت رو از دستش می قاپن. فکر می کنم خودت هم به این نتیجه رسیده باشی که چندان فرقی با یه بچۀ خردسال نابالغ نداری! پس هر وقت بزرگ شدی و احساس کردی از حال و هوای کودکی ت فاصله گرفتی و می تونی منطقی باشی و پای حرفهای منطقی و عقلانی بشینی، بیا با هم مثل آدمهای بزرگ گپ بزنیم و از نظریات هم آگاه بشیم. والا چه

۹۶
بهتر که همین طور توی اتاق حبس بمونی، مثل زمان بچگی ت که هر وقت گرسنه ت می شد خودت رو از حبس می  » کشیدی بیرون! مادر از سر لج و عصبانیت تقۀ محکمی به در زد و بعد با قدمهای تند و بلند از پشت در رفت و لحظه ای بعد صدای قدمهایش توی راه پله ها پیچید. تمنا ملافه را از زیر دندانهایش بیرون کشید و با حرص انگشت شست را در دهان فرو کرد. حرفهای تحریک آمیز مادرش هنوز توی گوشهایش زنگ می انداخت و باعث طغیان غرور درهم لهیده ای می شد که دوباره اشکهایش را به نشان عجز و درماندگی از چشمان پف کرده و سرخش سرازیر می ساخت. چند دقیقه بعد، با شنیدن صدای جنجالی تیام و متعاقب با آن صدای آرام و متواضع تکین غلتی روی تخت زد و فکر کرد: شاید باز بتونم از فکر این دو موجود احمق استفاده کنم! تمنا! ما می دونیم که تو اون تویی! پس خودت دستهارو بذار پشت سرت و بیا دررو باز کن! نذار ما دررو بشکنیم و « »بیایم تو! تیام! تو قول داده بودی مسخره بازی درنیاری! اون الان اصلاً حوصلۀ رفتارهای طنزآلود تورو نداره! چرا نمی تونی « »برای یه لحظه هم که شده جدی باشی! راست «تیام بی آنکه از سرزنش و گوشزد سفت و سخت خواهر کوچکش خرده کدورتی به دل بگیرد، با خنده گفت: می گی، تکین! اون الان اصلاً تو وضعیتی نیست که من بخوام اونو بخندونم! مرده شورش رو ببرن! اصلاً همیشه خدا  » تو وضعیتی نبوده که… »تیام… خواهش می کنم!«با صدای کشدار و معترض و هشدارگونۀ تکین ساکت شد: تکین به در ضربه ای نواخت. تمنا از تق آرام و ملایمی که به در خورده بود این را فهمید و در حالی که دستی بر سر و باز هم شماها هستین! نمی خوام حتی ریختتون رو «روی خودش می کشید، با صدای گرفته و بغض آلودی گفت:  »ببینم! و با اینکه با چنین کلام تلخ و بی محبتی آن دو را از دیدن روی خوش خود مأیوس ساخته بود،به سختی خودش را از روی تخت پایین کشید و رفت و در را باز کرد. چشمش که به چشمان گشاد و نگاه ناباور خواهر و برادرش افتاد، هوای اتاق دم کرده بود! خواستم کمی هوای تازه « سعی کرد توضیحی برای گفتار و رفتار ضد و نقیض خودش بیاورد:  »بیاد تو! »خب، چطوره ما هم با هوای تازه بیایم تو؟!«تیام همراه با نیشخندی تمسخرآمیز گفت: بیخود! به قدر کافی کسل و عصبی هستم، لازم نیست این درب و داغونی اعصابم با تحمل کردن شما «تمنا داد کشید:  »تکمیل بشه! بعد دستها را زد به سینه و سرش را به طرف بالا گرفت. معلوم بود که نمی خواست آن دو نفر را با زبان خودش به داخل اتاقش دعوت کند. امیدوار بود آنها با پای خودشان بیایند تو و خیالش را راحت کنند. تکین آن قدر باهوش و زیرک بود که با توجه به شناختی که از خواهر مغرور و کله شق خود داشت، این مسئله را درک کند. تمنا هم خیال خودش را به ذکاوت و تیزهوشی خواهر کوچکش خوش کرده بود. می دانست در چنین مواردی هیچ نباید روی هوش ناچیز برادرش حساب باز کند.

رمان ناز نازان –قسمت پنجم

$
0
0

رمان ناز نازان – قسمت پنجم

url

تکین دست برادرش را گرفت و به آرامی از برابر تمنا خودشان را عبور دادند. تمنا با غیظ در را بست و برای حفظ  »کی به شما اجازه داد بیاین تو؟«ظاهر هم که شده با عصبانیت گفت:

۹۷
تیام که در چنین مواقعی به خصوص اگر متوجه باشد که علت خشم و عصبانیت و ناراحتی خواهرش چیست به شدت  »خب… خب… خب… اگه ناراحتی می ریم بیرون!« از مواجهه با او به رعب و هراس می افتد، با لکنت گفت: حتی اگه بیرونمون هم کنی، من یکی از پنجره می آم تو! چون باید بدونم تو قلب «اما تکین با فروتنی جواب داد:  »نازنین خواهر بیچاره م چی می گذره! تمنا نفس راحتی کشید و در دل گفت: گاهی وقتها این دختر طوری رفتار می کنه انگار چند سال از سنش بزرگ تره! کاش منم مثل اون تا این حد متین و خاضع و آروم بودم! اما نه! من به هیچ وجه دوست ندارم فروتن و متواضع باشم و مثل بز رفتار کنم! اصلاً تکین هر طور که دلش خواست باشه، من همینم که هستم! تیام چرخی توی اتاق زد و بعد برگشت و نگاهش را صاف انداخت توی نگاه خیس و نمناک خواهرش و با حالتی از  !واقعاً از شکستی که خوردی، ناراحتم«تأسف و تأثر که رنگ چشمانش را به آبی تیره و کدر مبدل می ساخت، گفت:  »هر چند از اول هم امیدی به پیروزی ت نداشتم! چی می گی، تیام! مگه تمنا « تکین حالت اندیشمندانه ای به چشمان خودش داد و با سرزنش خطاب به برادرش گفت:  »به جنگ رفته بود که امیدی به پیروزی ش نداشتی؟ اصلاً کی گفته اون شکست خورده؟ لازم نیست به حال من دلسوزی «تمنا در حالی که به سمت تخت خودش می رفت، با نوای غمگین و پر سوزی گفت:  » کنین! حق با تیامه! من شکست خوردم! بدجوری هم شکست خوردم! نبودین ببینین پدر چه الم شنگه ای «بعد که نشست و به حالت نشسته سرش را روی بالش گذاشت، در ادامه گفت: راه انداخت! چطور دلشون رو چزوند! چطور زندگی فقیرانۀ اونهارو با نفرت و غرور به رخشون کشید! بعد هم چنان زد توی گوشم که احساس کردم یه دفعه خورشید از بام آسمون ناپدید شد! دنیا چنان پیش چشمهام تیره و تار شده  »بود که یه لحظه فکر کردم کور شدم! »حق داری از این بابت ناراحت باشی!«تکین رفت و کنارش نشست. با همدلی و همدردی دوستانه ای گفت: حالا من با چه رویی با کسری رو به رو بشم؟ با این « تیام خودش را روی صندلی میز تحریر تمنا رها کرد و گفت:  »آبروریزی ای که پدر راه انداخته، خجالت می کشم توی چشمهاش نگاه کنم! »توی چشمهاش؟ آه، اون چشمها!«تمنا زیر لب با خودش گفت: خار حسرت و دریغ و درد بود که بی محابا در قلبش می خلید و باعث عذاب و زجرش می شد. چشمهای او که در من باید کاری بکنم! نمی خوام «نظرش آمد، بار دیگر قرار خود را از دست داد و با لحن پرسوز و گدازی، گفت: تسلیم بشم! نمی خوام به همین زودی طعم تلخ ناکامی و شکست رو به خواست پدر و مادر به خودم بچشونم. اوه! من دوستش دارم! خیلی هم دوستش دارم! اصلاً به اون احتیاج دارم! این احتیاج انقدر ضروری و مهمه که می تونم اونو با  »نیاز خودم به هوا مقایسه کنم! آیا کسی می تونه به من بگه حق نداری نفس بکشی؟ بعد سر از روی بالش برداشت. صاف نشست و باز هم به گریه افتاد. تکین جرئتی به خودش داد و سر خواهرش را در آغوش خود کشید و در حالی که فقط به فکر تسکین و التیام زخم خوردگیهای قلب ناآرام خواهرش بود، با البته که کسی نمی تونه بگه حق نداری نفس بکشی! حق نداری اونو «مهربانی یک دوست شفیق و دلسوز گفت: بخوای! من مطمئنم که شما دو تا به هم می رسین. نمی دونم از کجا انقدر مطمئنم، اما حاضرم قسم بخورم که این  »اتفاق دیر یا زود رقم می خوره!

۹۸
تمنا با این که نمی دانست چرا باید دلش را به حرفهای امیدوارکننده و نویدبخش خواهرش خوش کند، اما با قوت قلبی که از همدلی و خوش بینی او به وجودش تزریق شده بود، صدای گریه اش خفیف تر شد و رفته رفته داشت اشکهایش می خشکید. تیام دوباره از جا بلند شد و در حالی که خودش را به یکی از پنجره های اتاق خواهرش می کسری هم انقدر احمق هست که حس کنه مثل هوا به وجود تو احتیاج داره! پس اون هم هر تلاشی که «رساند، گفت: لازم باشه برای به دست آوردن تو می کنه! لازم نیست انقدر مثل سماور بجوشی و سرریز بشی! پدر و مادر هم انقدر اعصاب و حوصله ندارن که بخوان با دختر کله شق و لجوج و یه دنده ای مثل تو بجنگن! دیر یا زود مجبورن در برابر  » تو و خواسته ت کوتاه بیان! کسی از شما دو نفر نمی دونه من تا امروز چند وقته که شورانگیز رو ندیدم؟ برگشت و از روی شانه نگاهی به خواهران متعجب و نگاههای براق و شماتت آلودشان انداخت و لبخند کجی زد و بعد دوباره سرش را به سمت پنجره گرفت و پرندۀ زخمی نگاهش را با همۀ غمی که بال و پرش را می چید، بر آسمان به پرواز درآورد و بعد روی زمین سقوط کرد.
۲
اَه، لیلا! تو هنوز از پس یه برس کشیدن معمولی هم برنمی آی! من نمی فهمم موجود بی خاصیتی مثل تو چطور باید « »انقدر مورد علاقۀ خواهر احمقم قرار بگیره! من از پس موهای فر و پرپشت شما برنمی آم! «لیلا برس را روی میز توالت گذاشت و با لحنی آزرده و دلخور گفت:  » بهتره خودتون شونه بکشین! »وای! تو چطور جرئت می کنی با این همه گستاخی…«چشمان تمنا گرد شدند و جیغ خفیفی از گلویش بیرون پرید: تمنا! «باقی کلامش با صدای تکین که لنگ لنگان خودش را به اتاق او رسانده بود و نفس نفس می زد، درهم آمیخت: پس چرا نمی آی پایین؟ بابا و مامان دیگه حوصله شون رو از دست دادن! فکر می کنن تو باز لج کردی و می خوای  »که سرکارشون بذاری! »منم همین رو بهشون گفتم، ولی گوش نکردن!«لیلا قیافه ای به خود گرفت و گفت:  »تو لطفاً خفه شو!«تمنا رو به او تشر زد: تکین برای جلوگیری از هر گونه بحث و مشاجره ای بین خواهر با دوست خوبش لیلا، با اشارۀ چشم و ابرو به لیلا  »تو برو پایین! مادرم باهات کار داشت!«گفت: لیلا پشت چشمی نازک کرد و به حالت پرغیظی بی آنکه اعتراضی بکند، از اتاق رفت بیرون. تمنا برس را برداشت و تو این دختره رو خیلی پررو کردی! دست من بود حالی ش می «همچنان که غرولند می کرد خطاب به تکین گفت:  »کردم نباید زیادی پا از گلیمش درازتر کنه! تکین با حالتی نوازشگرانه دستی روی موهای بلند خواهرش کشید و بعد برس را از دستش گرفت و روی موهایش  »تو با اون بیچاره چی کار داری! همیشۀ خدا بهش گیر می دی!«سراند. دیگه هیچ کاری با اون ندارم! دقت کن موهامو « تمنا راضی از همیاری خواهرش توانست نفس راحتی بکشد و بگوید:  »خوب جمع کنی بالای سرم! می خوام به چشم بابا و مامان یه خانوم موقر و متین جلوه کنم! »تو مطمئنی مشکلت فقط با جمع کردن موها بالای سرت حل می شه؟« تمنا از لحن صدای خواهرش بوی نامطبوعی حس می کرد که سردرنمی آورد از چیست.

۹۹
»منظورت چیه؟« تکین که خواهرش را براق و مظنون از آیینه خیره به خودش دید، با حالتی آمیخته با دستپاچگی من و منی کرد و  »هیچی! منظوری نداشتم! ببینم موهات رو این طوری جمع کنم خوبه؟«گفت:   * * *  تمنا یک نگاه با نخوت و سردی به مادر و بعد به پدرش که در کنار هم روی مبل استیل نشسته بودند و چشم به او داشتند، انداخت. بعد با همان ژست بزرگ منشانه ای که به خیال خود جذبه و ابهتش را دوچندان ساخته بود، نشست و منتظر ماند تا آن دو نفر گفت و گو را آغاز کنند. اول مادر به روی دخترش که موهایش را به طرز زیبایی بالای سر خود جمع کرده و توی آن هوای گرم کت و دامن تنگ پوشیده و چانه اش را با لجاجتی غیرقابل مهار بالا گرفته بود،  »تو حالت خوبه؟«لبخند معنی داری پاشید و گفت:  »البته!«تمنا با صدای محکم و رسایی گفت:  »می بینم که یه شبه بزرگ شدی!« پدر همراه با نگاه تمسخرآمیزی به سوی دخترش گفت: تمنا برآشفت و نگاه تند و سرکشی روانۀ پدرش ساخت. اما هرطور که بود آتش خشم درونی اش را به کنترل عیب «خویش درآورد و توانست با اعصابی کم و بیش مسلط و راحت، نفسی از سینه رها کند و با حاضر جوابی بگوید: شما پدر و مادرها اینه که همیشه دوست دارین بچه هاتون رو حتی وقتی به سن هفتاد سالگی هم می رسن به چشم  »یه بچه ببینین! خب، البته ما هم هنوز بچه های «پدر نگاه معنی داری به سوی همسرش انداخت و همراه با لبخند موذیانه ای گفت:  »پدر و مادرمون هستیم! بچه ها حتی وقتی به سن پیری هم برسن، برای پدر و مادر خودشون « و مادر جملۀ شوهرش را این طور تکمیل کرد:  »بچه ن! تمنا فکر کرد: اگه یه کلمه دیگه از پدر و مادر و بچه و سن پیری و این حرفها بشنوم، حتماً جیغ می کشم!  »خب، بحث رو از کجا شروع کنیم؟«پدر پا روی پا انداخت و گفت: بحث نه عزیزم! قرار نیست با هم بحث کنیم! تصمیم بر این « مادر بار دیگر به تصحیح گفته های شوهرش پرداخت: شد مثل سه آدم عاقل و فهمیده و منطقی بشینیم و نظریات همدیگه رو بشنویم و موافقت و مخالفتمون رو به طور  »کلی مورد ارزیابی قرار بدیم، مگه نه تمنا جون؟ البته یادتون باشه که انصاف به خوبی رعایت نشده! چون شما دو نفر « تمنا مغرورانه سری جنباند و به سردی گفت:  »در یک جناح هستین و من تنها در جناحی دیگه! »ما که قرار نیست با هم بجنگیم! این حرف رو همین حالا مادرت به همۀ ما گوشزد کرد!« بله، قرار نیست بجنگیم، بابا! اما به هر حال دو نفر با هم خیلی راحت تر می تونن نظریات خودشون رو به یک نفر « »تنها تحمیل کنن! صحبت از تحمیل و مناظره و این حرفها نیست، تمنا جون! من و پدرت می خوایم فقط با تو حرف بزنیم، همین! چرا « »از همین حالا شیپور جنگ رو به صدا درآوردی!

۱ ۰ ۰
خیلی خوب، من ساکت می شینم تا اول شما حرف بزنین! ولی یادتون باشه اگه فهمیدم شما دارین با تیغ زبون با من « »مبارزه می کنین، ناچارم با شما مقابله به مثل کنم! بله. من و مادرت در این مورد هیچ شکی نداریم! راستی، تا یادم نرفته بابت اون سیلی ناجوری که توی گوشت زدم « » باید ازت معذرت خواهی کنم! امیدوارم که منو ببخشی! تمنا بی اختیار دستش را روی نیمرخ سیلی خورده اش گذاشت. هنوز می توانست گزگز آن لحظه را که به طرز مهم نیست! خودتون رو «ناگهانی انگار به آتش کشیده شده بود، حس کند. لب بالایی هنوز باد داشت و متورم بود.  » ناراحت نکنین! بالاخره هر پدر و مادری باید یه جوری به بچه هاشون ابراز وجود کنن! پدر از لحن کدورت آمیز و سرد و بی روح دخترش یکه ای خورد و نگاه غافلگیرانه ای به همسرش انداخت. مادر برای اینکه هرچه زودتر بحث را کوتاه کنند و به اصل مطلب بپردازند، بی آنکه اهمیتی به نگاه هاج و واج شوهرش  »خب، تعریف کن!« بدهد، خطاب به دخترش گفت:  »چی رو باید تعریف کنم؟«تمنا به مبل تکیه زد و گفت:  »از هرچی که دوست داری! مثلاً اینکه چطور شد فهمیدی دوستش داری!« شعله ای به مهابت آتش در نگاه دخترک جهید، یک دفعه احساس کرد به قدر کافی برای این گفت و گوی سخت و جانگداز تحمل و آمادگی لازم را ندارد. آن قدرها که وانمود می کرد آرام و سر به راه و خوشرو نبود که بتواند ظاهر خودش را همچنان حفظ کند و پدر و مادرش را از انقلاب سخت و تکان دهنده ای که در وجودش غوغا و آشوبی به پا کرده بود، مطلع نسازد. به خودش گفت: آیا بهتر نیست تا قبل از شروع این گفت و گوی نه چندان خوشایند و پر ملال از جا بلند شم و به اونها بگم این گفتمان منطقی و خردمندانه و پوچ رو به موعد دیگه ای موکول کنن؟ مثلاً سردردرو بهونه کنم و به اتاقم برم و بیشتر روی افکار و احساسات خودم برنامه ریزی کنم و بعد با آمادگی تمام به این میزگرد اجباری خونوادگی تن بدم؟! اما وقتی نگاه منتظر و بی حوصلۀ پدر و مادرش را متوجه خود دید، فهمید که چاره ای جز این ندارد که با همۀ ناآمادگی اش باید وارد این گفتمان شود. صدایش می لرزید. مثل قلبش که به طرز هول انگیزی درون سینه به رعشه من… من… خب… این چه سؤالی یه که می پرسین! وقتی آدم کسی رو « افتاده بود و هر لحظه درهم فرو می ریخت. دوست داره، یه دفعه این احساس رو به شکل فشرده ای توی قلبش حس می کنه. منظورم از فشردگی اینه که حس می کنه قلبش از احساس علاقه ای که به فرد مورد نظر داره درهم فشرده می شه! من هم همین طوری فهمیدم که…،  »اوه، مامان! می شه خواهش کنم یه لیوان آب برام بریزین! مادر که خیلی بیشتر از شوهرش به التهاب و ناآرامی دامنگیر وجود دخترش پی برده بود، با شتاب یک لیوان آب اگه فکر می کنی زیاد « برایش ریخت و در حالی که لیوان را به دستش می داد، از سر دلسوزی و خیرخواهی گفت:  »سر حال نیستی، اشکالی نداره که وقت دیگه ای بشینیم و در این مورد با هم حرف بزنیم! تمنا در حین خوردن آب دستش را به علامت رد پیشنهاد دلسوزانۀ مادرش بالا آورد و بعد که گلویی تازه کرد و  » فکر می کنم دیگه آمادگی لازمو به دست آورده باشم! «قوای جدیدی در وجودش تزریق شد، گفت:  … ۶۱۹ تا ۶۱۱صفحات
رمانی ها
۱ ۰ ۱
پدر هلویی از توی ظرف میوه برداشت و گازی به آن زد. مادر نگاه چپ و انتقادآمیزی به سویش روانه کرد. پدر متوجه آن نگاههای معنی دار شد. پیش دستی و چاقویی برداشت و همان طور که آب هلو از گوشۀ لبش سرازیر بود که گفتی وقتی آدم کسی رو دوست داشته باشه، قلبش «و به هلوی گاز زده اش توی پیش دستی برش می داد، گفت: فشرده می شه! پس با این حساب تمام عاشقان عالم باید به یه نوع نارسایی قلبی دچار شده باشن که این عارضۀ  و برشی از هلو را دهان گذاشت. »خطرناک رو به حدس و گمان خودشون عشق می نامن! تمنا که با خود عهد بسته بود تحت هیچ شرایطی آرامش و شکیبایی خود را از دست ندهد و همچنان معقول و با صلابت و قاطع و البته متین رفتار نماید تا جذبۀ بیشتری به خود بدهد و کمتر شبیه دختر بچه های لوس و ننر و از شما این طور فکر می کنین، بابا! چون توی عمرتون « خود راضی جلوه کند، لبخند محوی زد و با لحن نیشداری گفت:  »هیچ وقت کسی رو دوست نداشتین! و هم زمان صدای اعتراض پدر و مادرش را به جان خرید و از اینکه این بار او باعث بر هم خوردن ظاهر خونسرد و کی گفته من کسی رو دوست نداشتم! من تو دوران جوونی م «آرامشان شده بود، از خوشی لبخند غرورآمیزی زد. عاشق سینه چاک مادرت بودم. ولی اگه از من بپرسی، می گم هیچ وقت دچار این حس مسخرۀ فشردگی قلب  »نشدم! تمنا! هیچ معلوم هست چرا بیخودی با اعصاب من و پدرت بازی می کنی! هر کی ندونه، تو که می دونی پدرت چقدر « » دوستم داره! پس چرا از سر لج و لجبازی علاقۀ بین من و پدرت رو زیر سؤال می بری؟! تمنا با قیافۀ حق به جانبی در حالی که مرتب چشم و ابرویش را تکان می داد و شانه بالا می انداخت و به طرز مسخره به هر حال من فکر «ای حس می کرد این حرکات خسته کننده بیشتر به او جذبه و احساس بزرگی می بخشد، گفت: می کنم احساس علاقه ای که قلب آدمو نلرزونه عشق نیست، یه علاقۀ ساده و سطحی و پیش پا افتاده س که فقط  »کمی غُلوف شده! »چی شده؟«پدر با حالت تمسخرآمیزی که قصد دست انداختن دخترش را داشت، با تعجب پرسید: تمنا برای لحظه ای تمرکز حواس خود را از دست داد. می دانست پدرش به طرز صریح و آشکاری از او غلط گفتاری گرفته و او مجبور بود دوباره گفتۀ نادرست یا درست خودش را تکرار کند و در دل از اینکه در یادگیری کلمات قلمبه سلمبه ای از این دست سستی و اهمال به خرج داده، خودش را سرزنش کرد.  ».غُلوف شده! یعنی… یعنی..« او می دانست طبق فرهنگ لغتی که شب قبل به طور فشرده بلعیده بود به معنی زیاده روی و اغراق در هر چیزی یعنی زیاده «است. اما خودش را که زیر فشار نگاههای معنی دار و پرتمسخر پدر و مادرش می دید، هول شد و گفت:  »گویی کردن! یعنی… م م م! و بعد به  »زیاده گویی کردن می شه اطناب! لابد منظور تو از غلوف، بلوف بوده!« پدرش مثلاً به یاری اش شتافت: صدای اعتراض همسرش با صدای بلند خندید. تمنا با حرص نگاهشان کرد و لب روی لب فشرد. اما نتوانست از زهر کلام تحقیر کنندۀ پدرش جان سالم به در برد و آن طور که در تلاش بود وقار و متانت خودش را حفظ کند، برای همین تبدیل به بارقه ای از آتش شد که تا در نمی گرفت راحت نمی نشست.

۱ ۰ ۲
بله! یه جورهای می شد گفت نوعی بلوف هست! اینکه آدم عاشق کسی نباشه و تظاهر به علاقه و دوست داشتن « بکنه! این هم یه نوع لاف الکی یه دیگه، نه؟ بلوف زدن تو احساس و عواطفی که پوچ و تهی یه! در واقع بلوفی که به قصد فریب کسی باشه! اوه، چی شده، بابا! می بینم که دیگه نمی خندین و صاف نشستین و ظاهراً به سرفه افتادین!  »اگه من دستم به پارچ آب می رسید، حتماً یه لیوان آب براتون می ریختم! مادر کاری را که تمنا نمی توانست انجام دهد، کرد. آبی برای شوهرش که از فرط خنده به سرفه و سکسکه افتاده تو حق نداری با پدرت مثل خواهر و برادرت رفتار کنی! چیزی که «بود، ریخت و رو به تمنا با لحن کوبنده ای گفت: در ضمن، اگه قرار باشه شما پدر و دختر مرتب به هم بپرین و بین  !»بلوف«و یا  »غُلوف«بوده، نه  »غلو«مد نظر تو بوده هم اصطکاک ایجاد کنین، من چون حوصله شو ندارم مجبورم که بلند بشم و ادامۀ صحبت رو به خودتون واگذار کنم! حالا اگه فکر می کنین که می تونین برای ساعتی هم که شده به هم طعنه و نیش و کنایه تحویل ندین، من صحبت رو  »شروع بکنم! لحن آهنگین و پر صلابت و قاطع مادر به قدری تأثیرگذار بود که پدر و دختر را به خودشان آورد و باعث شد در حالتی از شرم و خجالت زدگی غبغبشان را به سینۀ خود بچسبانند و حالتی از اعتذار و ندامت به خود بگیرند. تمنا در دل می گفت: همه ش تقصیر باباس! اگه سر به سرم نذاره، من چی کارش دارم! همۀ سعی من اینه که دختر خوب و عاقل و سر به راهی جلوه کنم، اما بابا مدام به ریشخندم می گیره و محرک اعصابم می شه! مادر نگاه گشاد و برافروخته و عتاب آلودش را که به ترتیب از چهرۀ پدر به دختر در رفت و آمد بود به گلدان روی میز معطوف ساخت، و با لحنی که کم و بیش بوی نامطبوع عصبانیت چند لحظۀ پیش را به مشام پدر و دختر می هیچ حرف اضافه «افشاند که حالا سر به زیر و متفکر و خاموش با همۀ وجود گوش شده بودند و می شنیدند، گفت: ای نمی زنیم! فقط به بحث خودمون می پردازیم! خواهش می کنم مثل بچه ها مدام به هم پرخاش نکنین و باعث عصبانیت هم نشین! تو تمنا، لازم نیست به خودت عذاب بدی و از کلمات قلمبه سلمبه ای که حتی تلفظ صحیحشون رو هم بلد نیستی تو صحبتهای خودت استفاده کنی! مثل خودت حرف بزن و مطمئن باش این طوری ما خیلی راحت  »تر و بهتر متوجه منظورت می شیم! »چشم، مامان!« تمنا نگاه شرمنده ای به مادرش افکند و با صدای آرام و خفیفی گفت: مادر با غرور و تحکم بیشتری که از سکوت و خاموشی و حالت معذورانۀ پدر و دختر در وجودش تشدید شده بود، و شما، آقای تاج ماه! یادتون نره که بیست و چند سالی از دخترت بزرگ تر هستی و لازمه «خطاب به شوهرش گفت: این فاصلۀ بیست و چند سال رو تو رفتار و گفتارت به اون نشون بدی! من دوست دارم پدر بچه هام انقدر جذبه  »داشته باشه که بچه هاش جرئت سرشاخ شدن با اونو پیدا نکنن! پدر هم همان طور که سر به زیر داشت، نگاهی زیرچشمی از گوشۀ چشم روانۀ همسرش کرد و انتقاد بجا و درست او را پذیرفت و با تکان سر این را به همسرش تفهیم ساخت. من و پدرت یکی یکی از تو سؤال می پرسیم و تو خوب و با دقت گوش می کنی و بعد هم جواب می دی! «مادر گفت: ممکنه بسته به صحبتهایی که پیش می آد، کمی تن و آهنگ صدامون بالا و پایین بشه، پس لازم نیست خیلی سریع  » برآشفته بشی و واکنش از خودت نشون بدی! »بله، مامان! حواسم هست!«تمنا سرش را بلند کرد و صاف زل زد در نگاه سلطه جوی مادرش و با اکراه گفت:

۱ ۰ ۳
۷
من اول شروع می کنم! می خوام از تو بپرسم چه چیز تو این پسر دیدی که به صرافت اون افتادی و به «پدر گفت:  » قول خودت قلبت رو لرزوند و درهم فشرد؟ »من… خب… کسری پسر خوبی یه!« »از کجا می دونی؟ پدرت از تو جواب صریح و کاملی خواسته بود!« »بله، مامان! باید روی سؤالات شما فکر کنم یا نه؟« اوه! یعنی تا حالا فکر نکردی! تو می دونستی دوستش داری، اما فکر نکردی چرا! جداً باید من و مادرت با وجود « » دختر عاقل و فهمیده ای مثل تو به خودمون تبریک بگیم! »خب! نه اینکه اصلاً فکر نکرده باشم. از نظر من کسری پسر خوبی یه! چون… چون…« من می تونم کمکت کنم، تمنا جون! از نظر تو کسری پسر خوبی یه چون خوش قیافه س؟ قد بلند و خوش تیپه؟ از « اون پسرهاس که دخترها توی رویاها دنبالش می گردن و تو موفق به پیدا کردن اون تو حقیقت شدی و از این بابت  »خوشحالی؟ »خب! بله، مامان!« »بله؟!« نه، پدر! نه فقط به خاطر همین چیزها… کسری حتی اگه خوش قیافه و خوش تیپ هم نبود، پسر خوبی یه! چون… « »چون… عجیبه! تو هر بار با اطمینان می گی پسر خوبی یه، اما نمی تونی برای اون دلیل پیدا کنی! تا بخوای علت خوب بودن « »اونو توضیح بدی و توجیه کنی، زبونت می گیره و به فکر فرو می ری! »خب، به فکر فرو می رم چون مطمئنم دلایل خیلی بیشتری برای خوب بودن در اون هست!« » اما این دلایل تا به حال به ذهنت خطور نکرده و فقط به همون خاطر که مادرت گفته دوستش می داشتی! « »اوه! نه، بابا! تو زندگی من کم از این پسرهای جذاب و خوش چهره وجود نداشت!« بله، من و پدرت تقریباً آمار یک به یکشون رو شمردیم و جمع زدیم! تو تا به حال از سیزده پسر جوون تقریباً فقط « » به خاطر اینکه جذاب و خوش تیپ بودن خوشت اومده و به طرز دیوونه کننده ای دوستشون داشتی! »اوه! پس بی کار نبودین و حساب همه چیزرو دارین!« بله، ولی نه از سر بی کاری! من و مادرت از سر عشق و علاقه ای که به تو و آینده ت داشتیم، مجبور بودیم پروندۀ « » عشق و عاشقی تو زیر و رو کنیم! البته خوب شد که این آمار با اضافه شدن کسری از نحسی سیزده دراومده! تاج ماه، ما الان داریم جدی حرف می زنیم. گاهی وفتها فکر می کنم تو و تیام اصلاً برای موضوعات جدی ساخته « »نشدین! اما من به این آمار شما اعتراض دارم. ممکنه از صد نفر دیگه هم به خاطر ظاهر آراسته و جذابیتی که تو رفتارشون « »بوده، خوشم اومده باشه، اما دلیلی ندارین که ثابت کنین عاشقشون هم بودم! »چرا، دلیل داریم! دلیلش رو مادرت بهت می گه!« »چه دلیلی، مامان؟ چی باعث شده که یه همچین اشتباه بزرگی در مورد احساسات و شخصیت دخترتون بکنین؟«

۱ ۰ ۴
لازم نیست مثل خروس جنگی تاج خودت رو تیز کنی، تمنا! ما داریم با هم حرف می زنیم. هنوز هیچی نشده تو از « »کوره در رفتی! بله! معلومه که از کوره درمی رم! چون حرف ناحسابی شنیدم و منم هیچ وقت نمی تونم زیر بار حرف ناحساب و « »زور برم! حرف ناحسابی کدومه، تمنا جون! من و پدرت چند مرتبه از تو پرسیدیم چرا فکر می کنی کسری پسر خوبی یه، « »اصلاً دلیل اینکه دوستش داری چیه، و تو نتونستی جواب روشن و واضحی به ما بدی! »من که نمی فهمم شما چی می گین؟ دارین گیجم می کنین، اصلاً سر در نمی آرم که…« خب، بحث من و مادرت هم همین جاس! ما معتقدیم که تو به اقتضای سن و سالی که داری و دوران جاهلی بلوغ رو « طی می کنی فقط از اونها خوشت اومده! همین! منم ممکنه تو این سن و سال از زنی به خاطر زیبایی ظاهری ش خوشم بیاد، یا حتی مادرت از مردی به همین دلیل. ولی هیچ وقت عاشقش نمی شیم و اسم این احساس ناخواسته رو نمی ذاریم عشق. بلکه به این احساس به همون شکل نگاه می کنیم که هست. بیخودی به اون پر و بال نمی دیم که باعث  »سرگشتگی خودمون بشه! »من منظور شمارو متوجه نمی شم، پدر!« منظور پدرت خیلی واضحه. تمنا! تو احساس خاصی رو که در حال حاضر نسبت به کسری پیدا کردی و داری به « خاطرش می جنگی، به اشتباه به عشق نسبت می دی! در حالی که این احساس کودکانه رو در مورد چند نفر دیگه هم  »تجربه کرده بودی! شاید! ولی نه به این شدت! در توضیح قبلم گفتم که من فقط از اونها خوشم اومده بود. تا به حال به خاطر هیچ « »کدومشون نجنگیده م! بله، تو نجنگیدی چون هر کدومشون رو مدام در کنار خودت داشتی! اونها به نوبت جای خالی همدیگه رو برای تو پر « می کردن و هیچ وقت دلتنگشون نمی شدی. چون هر وقت اراده می کردی، اونها در کنارت بودن. اما کسری برای تو سیب ممنوعه ای بود که هوس چیدنش به دلت افتاد و این هوس ابلهانه رو با جهل خودت به عشق تعبیر کردی. در حالی که اگه کسری هم مثل اونهای دیگه مرتب پیش چشمت بود و به قدر کافی با اون نشست و برخاست کرده  »بودی، انقدر زود به فکر ازدواج با اون نمی افتادی! نه، پدر! نه! اصلاً این طور نیست! من چطور می تونم احساسی رو که نسبت به کسری پیدا کردم، با علایق پوچ و « سطحی خودم نسبت به فرزین و پژمان و اونهای دیگه مقایسه کنم! من هر کاری کردم فقط به قصد این بود که مورد توجه قرار بگیرم. می خواستم دخترهای دیگه به من حسودی شون بشه و از غصه اینکه نمی تونن مثل من پسری رو  »مجذوب خودشون کنن، بمیرن! » و قبول داری که تا چه حد بیراه رفتی و کورکورانه از هوا و هوسهای احمقانه و کودکانه خودت پیروی کردی؟ « »بله، مادر! قبول دارم! شما هم خوب بلدین توی این آب گل آلود منو مُغر بیارین!« مطمئناً اگه بحث ما انقدر جدی نبود، به خاطر این همه گستاخی و وقاحتی که در مقابل پدر و مادرت به خرج می دی « و در کمال بی شرمی پرده از افکار شیطانی و پلید دخترونه ت برمی داری، تنبیه سفت و سختی برات در نظر می  »گرفتم!

۱ ۰ ۵
متأسفم پدر از اینکه نمی تونین در حال حاضر این کاررو بکنین! چون همۀ این بحثهارو خودتون پیش کشیدین و به « » من گفتین که مجبورم جواب درست و روشنی به شما بدم! بله، قطعاً همین طوره! باید با کالبد شکافی سؤال و جوابهای خودمون به یه نتیجه درست و منطقی برسیم. حالا به ما « »بگو از کجا مطمئنی که این احساس شبیه احساسات و تأثیراتی که تا به حال در تو برانگیخته شده، نیست؟ » می گم، به شرطی که پدر تعصب و غیرتشون تحریک نشه و تحمل شنیدن اعترافات صادقانۀ منو داشته باشن! « من به خودم و اراده ای که در مهار خشم و غضب خودم دارم، ایمان راسخی دارم دخترجون! تو لطفاً به درد خودت « »بمیر! باشه، می گم! وقتی چشمم به کسری افتاد، بار اول رو می گم، تو مهمونی جشن تولدم، به نجات تکین اومده بود! من « تکین رو از سر لج و عصبانیت هلش داده بودم. پای معیوبش خم برداشت و نزدیک بود بیفته. کسری به دادش رسید. همون لحظه چشمم بهش افتاد. قلبم اونو خواست و توی سینه م به طرز عجیبی به تقلا افتاد. اینکه می گم عجیب، چون واقعاً شگفت انگیز بود! تا به حال انقدر زود مشتاق کسی نشده بودم. بعد از جشن احساس دلتنگی شدیدی به قلبم هجوم آورد و داشت عقلمو از کار می انداخت. من هلاک دیدارش بودم. به جرئت می گم که اگه تیام  »ترتیب دیدارمون رو نمی داد، من از دوری و دلتنگی اون می مردم! » همون بهتر که می مردی! دخترۀ گستاخ! « »تاج ماه! خواهش می کنم اجازه بده تمنا به حرفهاش ادامه بده! بله، داشتی می گفتی، تمنا!« توی خشک شویی به دیدنش رفتم. پدر، تورو به خدا انقدر زیر لب غرولند نکنین! من حواسم پرت می شه! وقتی به « دیدنش رفتم، نه تنها دلتنگی م رفع نشد، بلکه بر شدت خواهش و اشتیاق اون اضافه شد و من دیگه مطمئن شدم که بدون اون حتی نمی تونم نفس بکشم! تا به حال در مورد هیچ کسی به یه همچین شور و حالی نرسیده بودم که خیال کنم اگه به مقصد خودم نرسم، هلاک می شن! من اگه پژمان رو هر روز و هر لحظه می دیدم بدم نمی اومد، اما برام به هیچ وجه مهم نبود که چند وقت یا حتی چند ماه و بیشتر نبینمش. اگه بیشتر روی پژمان مثال می زنم، به این دلیله که توجهی که به اون پیدا کرده بودم یه کم بیشتر و عمیق تر از اونهای دیگه بود. در ثانی، من وقتی به کسری گفتم دوستت دارم، از خودم خجالت نکشیدم. چون به اعترافی که می کردم مطمئن « بودم و می دونستم که به یقین همین طوره. اما هر بار که به پژمان اظهار عشق و محبت می کردم، توی دلم از خودم شرمنده بودم و در مورد علاقه و دوست داشتنم به شک و شبهه می افتادم. بارها و بارها قلبمو زیر و رو می کردم تا به صحت علاقه مندی خودم نسبت به اون پی ببرم، اما هیچ نشونه ای پیدا نمی کردم. چون در واقع هیچ محبت و عشقی از اون تو سینه م نبود که وقتی دنبالش می گشتم، به چشم بیاد و نمود پیدا کنه. اما بر عکس، با احساس سربلندی و غرور و راستی همۀ عشق و احساسی که تو وجودم متلاطم بود و تو تمام رگهای تنم می دوید به کسری ابراز می کنم، بیشتر و بیشتر به خاطر این احساس عمیق و حقیقی و صادقی که دارم به خودم می بالم! اوه، مامان! بابا! من واقعاً دوستش دارم! خیلی خیلی دوستش دارم و اگه شما بخواین باز این علاقه و دوست داشتن « » رو زیر سؤال ببرین، من به طور حتم به گریه می افتم! »پس یعنی انقدر زود از این مباحثه دیالکتیک به تنگ اومدی!«

۱ ۰ ۶
نه، پدر! به تنگ نیومدم، اما فکر می کنم شما با بدبینی به احساس قلبی من مشکوک هستین و سعی دارین این شک « و ابهامو با سرنیزۀ عناد و مخالفت خودتون به دل من فرو کنین! چرا باور نمی کنین که من بیش از اونچه که در تصور  »شما باشه دوستش دارم؟! خواهش می کنم آروم بگیر، تمنا! هیچ دوست ندارم این بحث با گریه های بی موقع تو ناتمام باقی بمونه! تو اصرار « داری که عاشقش هستی! خیلی خوب! من و پدرت دیگه سرنیزۀ ظن و بدگمانی خودمون رو به احساسات لطیف تو فرو نمی کنیم. بحثمون رو عوض می کنیم. گفتی بیش از اونچه که در تصور ما باشه دوستش داری! می خوایم این ادعای خودت رو کمی برامون واضح تر و روشن تر بیان کنی! ما برخلاف تو که حاضر نیستی حدی برای علاقه ت به اون قائل بشی،  ۶۶۹ تا ۶۶۱صفحات  دوست داریم حد و حریمی برای اون پیدا کنیم. چون این طوری ملاک ارزیابیهامون مشخص تر می شه و هیچ چیز  »در پردۀ ابهام باقی نمی مونه! من حرفهای مادرت رو با عبارت دیگه ای بیان می کنم چون با این قیافۀ گوسفند واری که تو به خودت گرفتی، « معلومه که گیج شدی! در واقع، ما می خوایم بدونیم آخرین حد این علاقه کجاس؟ یا آخرین حدی که دوستش داری  »تا کجا می تونه باشه؟ فکر می کنم منظور شمارو متوجه شده باشم! من آخرین حدی که می تونم برای این دوست داشتن قائل بشم، اینه « »که حاضرم براش بمیرم! » نه! نه! این چه جواب سبکسرانه ای یه که می دی!؟ من و مادرت توقع بیشتری از تو داشتیم! « پدرت راست می گه، تمنا! هیچ دوست نداریم جواب ناپخته و نامعقولی به ما بدی! این جوابی نبود که ما انتظارش رو « »داشتیم! من که سردرنمی آرم شما چی می خواین بدونین و اصلاً دنبال چی هستین! فکر می کنم خیلی روشن و واضح باشه « » وقتی کسی حاضره برای کسی بمیره عشق و علاقه ش تا کجا پیش رفته! به نظر من این اصلاً نمی تونه عشق باشه! عشق زیباتر و لطیف تر از اونه که به مرگ و نابودی کشیده بشه! از نظر « من فقط به یه دلیل می شه آدم جون خودش رو برای آدمی مثل خودش بده، و اون هم جهالت و حماقت محضه. چون تا آدم خودش رو دوست نداشته باشه و عاشق جسم و جون خودش نباشه، نمی تونه کس دیگه ای رو دوست داشته  »باشه! »این عقیدۀ شخصی شماست، پدر! دلیلی نداره منم به اون معتقد باشم و مثل شما فکر کنم!« ولی این عقیدۀ منم هست! و می تونه جزء اعتقادات عمیق و غیرقبل انکار خیلی از آدمهای دیگه باشه. تو وقتی می « گی حاضری خودت رو فدای کسی بکنی، اون هم فقط به نام عشق و خواستنش، یعنی هنوز خیلی جاهلی و انقدر خام و نادان که خیال می کنی به این ترتیب می تونی بیشتر جلب توجه کنی و محبت و شفقت بیشتری عاید خودت سازی! عزیز من! بهتره تعصب کمتری نسبت به افکار و عقایدت داشته باشی! خوبه آدم بعضی از اندیشه های نادرست و « باورهای پوچ رو به کلی تو ذهن خودش پایمال کنه و باورهای واقعی تری رو بپذیره! باور کن نه تنها با این کار ذره  »ای از غرور و وجنات تو کم نمی شه، بلکه به تو احساس بزرگی و شخصیت بارزتری می ده!

۱ ۰ ۷
» روی حرفهای شما فکر می کنم، مادر! اما بگین دیگه چی می خواین بدونین؟ « ما می خوایم بدونیم آیا تو انقدر دوستش داری که بتونی جز مرگ هر نوع از خودگذشتگی دیگه ای از خودت « »نشون بدی؟ » از خودگذشتگی؟ اوه! یا من خیلی خرفت شدم، یا سؤالات شما لحظه به لحظه پیچیده تر می شه، پدر؟ « سؤال پدرت انقدرها هم سخت نیست! از خودگذشتگی به معنای چشم پوشی از تمام خواسته ها و علاقه ها و « آرزوهایی که تا به حال داشتی و خیلی هم برات مهم بودن. به عبارتی، تمام امکانات و ارزشها و چیزهای خوبی که در حال حاضر در اختیار توست به امید واهی خودت بذاری و از کنار همۀ اونها بی توجه بگذری و رو به سوی سراب  »سراسیمه بدوی؟ منظورتون اینه چهارده سال زندگی تو رفاه رو نادیده بگیرم و تمام توقعات خودمو فدای سختیهای زندگی تو فقر و « »نداری اون کنم؟ آفرین، دختر جون! درست زدی به هدف! تو که خونۀ عمه همات رو دیدی! چون مادرت از من خواهش کرده بود از « لفظ سگ دونی استفاده نکن، این لفظ رو به کار نمی برم. ولی تو خوب می دونی که چندان فرقی با یه لونۀ مرغ نداشت! در ثانی، من از تیام شنیده م که حتی اون لونۀ مرغ هم از خودشون نیست! واقعاً که وحشتناکه! تو عاشق کسی شدی که سقف حقیر بالای سرش مال خودشون نیست! به من بگو آیا این به نظر تو هولناک و تأسف انگیز نیست تو خونه ای زندگی کنی که از خودت نباشه؟ خدای من! تو این چیزهارو به طور حتم نمی فهمی! عشق چشمهای تورو کور کرده! اون قفس کوچیک که حتی برای « ساکنان خودش هم جای درست و حسابی نداره، چطور می تونه دختر متوقع و لوسی مثل تو رو که تو ناز و نعمت زندگی پدرش غرق بوده، راضی نگه داره؟ چطور می تونی مطمئن باشی که روزی از تصمیم خودت به حد مرگ پشیمون نشی وقتی که توی قفس اون خونه دلت پوسید و حالت از در و دیوار تنگ و مسدودش به هم خورد؟ صمیمانه از تو خواهش می کنم این پرده های کاذب خیال و وهمو از روی چشمهات پس بزن و قدری به تماشای حقیقت بشین! دنیا بزرگ تر و بی چشم و روتر از اونه که نتونه اونچه رو که تو مغز کوچیک تو می گذره تو یه لحظه روی سرت خراب کنه! تیام گفته پسرک توی خشک شویی کار می کنه! با درآمد ناچیزی که به زور کرایۀ خونه شون می شه! به فکر « شبهایی باش که مجبوری گرسنه سر روی بالش بذاری. آه، خدای من گرسنه! ببینم، تو اصلاً تو زندگی ت به چنین مفهوم عجیب و بیگانه ای برخوردی؟ نه! حتی وقتهایی که قهر می کردی و به قول خودت دست به اعتصاب غذا می زدی، همیشه توی یخچال اتاقت تا دو روز چیزی برای خوردن داشتی! تمنا! تمنا می کنم عاقل باش! از تو توقع نداریم کار شاقی بکنی. فقط می خوایم کمی نسبت به زندگی خودت رحم « داشته باشی! کمی نسبت به خودت انصاف داشته باش! این طوری مثل بز به من زل نزن! می دونم که توی خیالت داری به من و مادرت ریشخند می زنی! چون در حال حاضر فقط خواسته ها و افکار و عقاید خودت برات مهمه! هرچی از ما می شنوی رو نشنیده می گیری و خیلی زود فراموش می کنی! اگه من الان گلویی تازه کنم و تو هم قدری با خودت تأمل کنی، بهت می فهمونم این دایره ای که تو داری گرد اون می گردی، هیچ وقت به شعاع خودش  »که هدفت باشه، نمی رسه!

۱ ۰ ۸
پدر از همسرش خواست یک لیوان آب برایش بریزد. مادر به تمنا که در خاموشی و سکوت سر روی سینه گذاشته بود و داشت با دکمۀ کتش بازی می کرد چشم دوخت، سری تکان داد و لیوان آبی برای شوهرش ریخت و نگاه دردمندانه ای به هم انداختند. یکی شانه بالا انداخت و لیوان آبش را سر کشید، و آن یکی در پیلۀ اندوه و دلواپسی مادرانه ای خزید و آه کشید.
۸  به پدر و مادرش گفت با عشق کسری حتی حاضر است شبها سر گرسنه بر بالش بگذارد. حاضر است آرزوها و رویاهای دخترانه اش را در تابوت خاطره ها بر دوش بکشد و در مزار فراموشی به خاک بسپارد. و برای بار چندم تأکید کرد حاضر است به خاطر این عشق جان خودش را هم ببخشید. گفت حاضر است با مشکلات و سختیهای بدتر از گرسنگی و فقر و نداری بسازد و ذره ای از امید و طاقت و توان خودش را از دست ندهد. چون دوستش دارد! خیلی بیشتر از حد تصور آنها عاشقش بوده و با این عشق بی انتها و بی حد و حصر خیلی زود دروازه های خوشبختی و سعادتمندی را به روی خودشان باز خواهند کرد. در پایان آن بحث طولانی و کم و بیش بی ثمر که پدر و مادر بیش از تمنا از نتیجۀ آن ناراضی بودند، پدر با سیمایی پس تو به هیچ وجه نمی خوای از افکار خودت دست بکشی و تصمیم « برافروخته و گلگون از خشم بانگ برآورد:  »ابلهانه ای رو که گرفتی فراموش کنی و باور کنی که من و مادرت فقط سعادتمندی و کامروایی تورو می خوایم؟ تمنا مثل وقتهایی که حرف حرف خودش بود و پا در کفش عناد و لجبازی و کله شقی می نهاد، چانه اش را گرفت بالا نه! «و با سماجتی مخصوص خودش نگاه بی پروایی به پدرش انداخت و جواب صریح و رک و پوست کنده ای داد:  »باورم نمی شه راست بگین! چون در این صورت موافقت خودتون رو با ازدواج من و کسری اعلام می کردین! و لابد انتظار داری برای خوشبختی شما دعا هم « پدر عصبی از توقعات بیجا و کودکانۀ دخترش با تمسخر گفت:  »بکنیم؟ »خب، چه اشکالی داره که دعا هم بکنین!« فکر نمی کنم تو تمام دنیا دختری به گستاخی تو «و از سر لاقیدی لبخند زد و پدرش را خشمگین تر از قبل ساخت.  »پیدا بشه! پس باید شما و مادر به وجود « تمنا با اصرار لجوجانه ای در تداوم همان لبخند رقت انگیز نیشخند دیگری زد و گفت:  »داشتن چنین دختر بی همتایی به خودتون ببالین! مادر که تا آن لحظه مثل بادکنکی که بادش خالی شده باشد در خودش روی مبل مچاله شده بود، با آهی از نهاد  » تو بیشتر باید روی حرفهای ما و افکار خودت فکر کنی! از حالا تا هر وقت که دوست داشتی! «برآمده گفت: اوه! «چهرۀ تمنا بعد از شنیدن حرفهایی که دلخواهش نبود، درهم چروکید و حالتی از عناد و مخالفت به خود گرفت. نه، مامان! من دیگه اصلاً حوصلۀ فکر کردن با خودم و کلنجار رفتن با شمارو ندارم! من به عشق و احساس خودم  »شک نمی کنم و به تصمیمی که گرفتم ایمان دارم! پدر که دیگر کاسۀ صبرش از خودکامگیها و لجاجتهای دخترش لبریز شده بود، مثل فنر از جا پرید. با چهره ای به درک! هر غلطی دلت «مکدر و غضب آلود نگاه خیره ای به دختر گستاخ و وقیح خودش انداخت و فریاد زد: خواست، بکن! اصلاً از امروز تا آخر این هفته فرصت داری که تکلیف خودت رو با این عشق مسخره یک سره کنی!

۱ ۰ ۹
یا ظرف همین چند روز با پسر دلخواهت اون طور که در شأن یه دختر اصل و نسب دار و نجیب زاده نیست ازدواج می کنی، و یا برای همیشه فکر این عشق پوچ رو از سر خودت دور می ریزی! بهتره اون دهن گشادت رو که از فرط  »خوشحالی و ناباوری بازمونده، ببندی، والا خودم با یه مشت کوبنده از خون پرش می کنم! تاج ماه! هیچ معلوم هست تو چی می گی؟ بعد از این «مادر به نشانۀ اعتراض سربرافراشت و با صدای کشداری گفت:  » همه بحت و گفت و گو این بود نتیجه ای که می خواستیم! این چیزهارو به من نگو به دختر خودت بگو که گوشش به حرفهای من و تو بدهکار نیست! من تا حالا دلم مثل تو « براش می سوخت. حاضر بودم به هر آب و آتیشی بزنم، اما نذارم اون با جهالت خودش تو چاهی بیفته که با اشتیاق و علاقۀ امروزش برای فردای خودش می کنه. اما دریغ که این دختر یه دنده خودخواه هیچ لایق دلسوزیها و ملاطفتهای خیرخواهانه نیست! به جهنم! بذار هر غلطی دلش خواست، بکنه! ما نمی خواستیم سرش به سنگ بخوره! حالا که خودش اصرار می کنه حرفی نیست! هیچ کدوم از ما جلوش رو نمی گیریم، مانعش نمی شیم، حتی اگه با سر به زمین  »خورد به یاری ش نمی ریم! چون خودش خواست که این طور بشه! ولی آخه این جوری نمی شه! چطور می تونیم یه دختر چهارده ساله رو با خواسته های احمقانه ش به حال خودش « » بذاریم؟ یعنی می گی وقتی می خواد خودش رو توی آتیش بندازه، جلو دارش نباشیم و فقط به تماشا بشینیم؟ پدر دوباره نشست. سیگار و فندکش را از روی میز برداشت. نگاه مستأصلانه ای به سیمای مغموم و مشوش آره! لیاقت این دختر بیش از اینها نیست! بالاخره یه «همسرش انداخت. بعد با صدای منقبض و کینه توزانه ای گفت: روز یه جایی باید بفهمه که باید خیره سری شو کنار بذاره، چرا که طرف مقابلش دیگه پدر و مادرش نیستن که با سازش و کرنش در برابر لجاجتهای اون کوتاه بیان. اون بعد از این با روزگار بی رحم خودش طرفه که آماده س تا  »هر آدم لجباز و کله شقی رو سر جای خودش بشونه! » ولی آخه ما که پدر و مادرش هستیم نباید اجازه بدیم روزگار برای دخترمون تعیین تکلیف کنه! «مادر با ضجه گفت: پدر سیگارش را آتش زده بود و داشت از پس دود، سیمای دگرگون شدۀ دخترش را با حالتی از تحسر و دردمندی تماشا می کرد. غرور دلچسب حاصل از این پیروزی کاذب و ناخوشایند چهرۀ زیبای دخترش را در نظر او منفور و نفرت انگیز ساخته بود. با اینکه دلش نمی خواست هرگز دخترش را در ورطۀ بدبختی و فلاکت اسیر و دست و پا گیر ببیند، اما بدش نمی آمد درسی را که آنها به عنوان پدر و مادرش نتوانسته اند با ملاطفت و نوازش و دوستی به دخترک تفهیم کنند، روزگار با شیوۀ سختگیرانۀ مخصوص خودش به او بدهد و دخترشان را با همۀ کبر و نخوت و غرور در جایی بنشاند که مستحقش خواهد بود. او در شرایطی بغرنج در تعصبات زخم برداشتۀ خود گرفتار بود و نمی دانست این افکار مسموم و ویرانگر تا چه حد می تواند جاهلانه و برگرفته از مشق خط خورده غرور او باشد که دخترش با همۀ تهور و گستاخی اش زیر پا نهاده بود. دخترش باید می فهمید پدر و مادرش هرگز بد او را نمی خواستند و در همه حال خواهان سربلندی و کامیابی او هستند. و حال که آنها به شیوۀ خود نتوانسته بودند حسن نیت و خیرخواهی خود را به او تفهیم نمایند، می توانستند با این فکر که تلاش خود را برای پیاده کردن دخترشان از خر شیطان تمام و کمال کرده اند مسئولیت خطیر راهی را که خودش برگزیده به او واگذار نمایند. چاره دیگری نبود. او به هیچ وجه دلش نمی خواست بار دیگر با افکار و خواسته های باطل دخترش دست و پنجه نرم کند. زیرا به قدر کافی با این کلنجار بیهوده اعصابش به هم ریخته بود.

۱ ۱ ۰
ما به عنوان پدر و مادر وظیفه خودمون رو «پک محکمی به سیگارش زد و در جواب همسرش با لحن سردی گفت: در قبال مسئولیتمون انجام دادیم! این دختر خیره سر می خواد به همۀ ما ثابت کنه که غوره نشده مویز شده! ولی نمی دونه اول باید به خودش بفهمونه که چند مرده حلاجه! ما نمی خواستیم اون از سرنوشت و روزگار خودش سیلی بخوره. اما وقتی خودش صورتش رو به میل خودش به طرف روزگار گرفته، من و تو چی کار می تونیم بکنیم! اون باید بفهمه که از روزگار هیچ سازش و نوازشی نباید انتظار داشته باشه! چرا که با همون سیلی اول خودش رو تمام  »شده می بینه! ولی، تاج ماه! تو چطور می «مادر ناباورانه نگاهش کرد. چنگی بر سینۀ خودش انداخت و با لحنی تعرض آمیز گفت: تونی انقدر راحت اجازه بدی که روزگار توی گوش دخترمون بزنه؟ من که سر در نمی آرم تو یه دفعه چت شده! قرار بود تحت هیچ شرایطی از در سازش و موافقت وارد نشیم. حتی به من تهدید کرده بودی که مبادا از سر عطوفت و مهربونی جانب اونو بگیرم که بر احوال خودش غره بشه، اون وقت… اون وقت تو خودت همه چیز رو به خودش واگذاشتی و خودت رو کنار کشیدی! من باورم نمی شه تو به عنوان یه پدر بتونی نسبت به آینده و سرنوشت دخترت  »بی تفاوت باشی! تمنا مغرور از فتحی که به این راحتیها انتظارش را نمی کشید، بادی به غبغب انداخت و دامن سکوت خودخواسته اش مامان! بهتره شما هم مثل پدر از موضع خودتون کوتاه بیاین! پدر چون فهمیده ارادۀ «را با کلام کبرآمیز خود درید. دخترش تو تصمیمی که گرفته تا چه حد شکست ناپذیر و فولادینه، خودش رو تسلیم خواسته ش کرده! بهتره شما هم به جای این همه سوز و گداز باورتون بشه که من انقدرها بالغ و عاقل شدم که بتونم برای زندگی خودم تصمیم گیری کنم! این اولین پیروزی من با پرچم عشق عمیقی یه که تو دل دارم و روی قلۀ قلبهاتون با غرور و تفاخر برمی افرازم! شما « باید مثل من این پیروزی اولیه رو به فال نیک بگیرین و پرده های بدبینی و تردید رو از روی چشمهاتون پس بزنین  »و مثل من خوشحال باشین! خوشحال باشین و برای سعادتمندی من دعا کنین! پدر حلقه های دود را با پک محکم تری به هوا فرستاد و مادر مستأصلانه دستش را جلوی دهانش گرفت، لابد برای اینکه صدای فریاد گریۀ زار و دردمندانه اش را در گلوی خودش بشکند و خفقان بگیرد.
۹  کسری با دیدن غیرمنتظرۀ تمنا چنان هوش و حواس خود را از دست داد که یادش رفت باید به سلام او جواب بدهد، یا دست کم خودش را از کنار در بکشد کنار و به او اجازۀ ورود بدهد. تمنا که از بهت و ناباوری مرد خوش چهرۀ زندگی اش دلش از خوشی ضعف می رفت، مجبور شد برای بیرون راندن او از آن حالت شوک زدگی و در امان تو خواب نیستی! مطمئن باش این خودم هستم که منتظرم به داخل خونه «ماندن خودش از تیغ آفتاب با خنده بگوید:  »ت دعوتم کنی! کسری پلکی زد و بعد دست تمنا را گرفت و در حالی که او را به طرف خودش می کشید، با لحن پر سوز و گدازی و با نگاه عاشق و شیفتۀ خود سر تا پایش را برانداز  »من فکر می کردم حتی تورو دیگه توی خوابم هم نبینم!«گفت: کرد و به رویش لبخند عطوفت آمیز و پرمهری پاشید.

۱ ۱ ۱
در را که می بست، تمنا در حالی که می کوشید در حین صحبت کردن کلمات را طوری ادا کند که چال روی گونه اول رفتم خشک شویی! صاحبش «هایش به خوبی به نمایش دربیاید، تا هرچه بیشتر دل و دین از او برباید، گفت: بهم گفت تو  … ۶۳۹ تا ۶۳۱صفحات
چند روزی هست که به سر کار نمی ری! نگران شدم. گفتم نکنه زبونم لال ناخوش باشی، این بود که سراسیمه  »خودمو به اینجا رسوندم! ناخوش که بودم، «کسری بر پشت دستش بوسه ای انداخت و بعد خیره در زلال آبی چشمان نگاه نازنین خود گفت:  »اما تورو که دیدم، احساس می کنم از همیشه سرحال ترم! تمنا که از هرم نگاه مفتون و عاشق محبوب خود چهره اش سرخ و برافروخته شده بود، با حرارت و شور و حال  »من فکر می کردم از دست پدرم ناراحتی و می خوای تلافی شو سرم دربیاری!«خاصی گفت: من حساب تورو از همۀ آدمها جدا کردم! فقط باید به تلافی « کسری با لحنی گرم و شورانگیز در جواب پاسخ داد:  »برخورد و رفتار تلخ و زنندۀ پدرت منو بیشتر دوست داشته باشی! نیومده «تمنا زد زیر خنده. کسری با بی قراری و التهاب سر در گوش او کشید و با نوای دلکش و عاشقانه ای گفت:  » بودی، مرده بودم! باور کن! تمنا هنوز عطش سوزان دلتنگیهایش را با استشمام عطر خوشبوی عشقی که از قلب و روح هردویشان می تراوید از سینه بیرون نریخته بود که با دیدن قیافۀ درهم و نگاه قهرآلود و نه چندان مهربان عمه هما که ناگهان توی راهرو درگاه پیش چشم او ظاهر شده بود، با حالتی از شرم و خجالت زدگی سر از روی شانۀ کسری برداشت و خودش را عقب کشید و سلام کرد.  »تمنا اومده، مادر!«کسری رو به نگاه جدی و عبوس مادرش لبخندزنان گفت:  »دارم می بینم!«مادرش با لحن بی روح و سردی گفت: بعد نگاه شماتت آلود خود را از نگاه خجول و شرمسار دخترک بیرون کشید و همچون وزنه سنگینی به چهرۀ باید همین حالا ازش بخوای که از اینجا بره! هیچ «گلگون و دگرگون شدۀ پسرش آویخت و عتاب آمیز گفت:  »دوست ندارم برادر پرمدعام با توپ و تشر این طرفها پیداش بشه و باز هم آبروی مارو جلوی در و همسایه ببره! نگران پدرم نباشین! اون « قبل از اینکه کسری بخواهد چیزی بگوید، تمنا جرئتی به خودش داد و شتاب زده گفت:  »دیگه کاری به کار من نداره! در واقع اون می دونه که من به دیدن شما اومدم! من « و چون نگاه ناباور و شگفت زدۀ هر دو را متوجه خود دید، لبخند مغرورانه ای زد و با تفاخر و تفرعن گفت:  »پدرمو راضی کردم که موافقت خودش رو با ازدواج من و کسری اعلام کنه! عمه هما کم مانده بود از فرط حیرت و شوک زدگی غش کند و پس بیفتد. »ازدواج؟ اوه! پناه بر خدا!« تمنا نگاهش را مشتاقانه به دیدۀ هاج و واج کسری دوخت و بی اعتنا به واکنش نه چندان خوشایند و مطلوب عمه همایش در انتظار عکس العمل دلچسب و شیرین از جانب او بود که او در حالتی میان گیجی و سردرگمی گفت:  »بریم تو! این طوری خسته می شی!«

۱ ۱ ۲
تمنا از عمه همایش خواست برایش شربت لیموناد بیاورد و چون عذر او را شنید و فهمید شربت لیموناد در منزل شاید خیال می « ندارند، سفارش شربت آبلیمو داد و بعد در کنار کسری که هنوز گیج و منگ بود، نشست و گفت: کنی که دارم با تو شوخی می کنم، ولی باور کن پدرم رضایت داد که من و تو با هم ازدواج کنیم! البته خودم هم اولش باورم نشد که بتونم به این سرعت رضایتش رو جلب کنم، آخه خیلی توپش پر بود و من فکر می کردم که… اوه،  »کسری! تو چیزی نمی خوای بگی؟ »چی؟«کسری مثل آدم خواب آلودی که ناگهان از خواب پریده باشد با حواس پرتی گفت:  »یعنی انقدر هوش از سرت پریده که حواست به من نبود؟«تمنا خنده کنان گفت: عمه هما آمد و سینی حاوی لیوانهای شربت آبلیمو را روی زمین گذاشت و در حالی که یکی از لیوانها را به دست تمنا می داد، یک نگاه به چهرۀ متفکر و درهم کسری انداخت. تمنا نیمی از شربتش را سرکشید و سراغ شیدا و شیما را از عمه هما گرفت و توضیح مختصری شنید که برای خرید لوازم منجوق دوزی به بازار رفته اند. تمنا از بالای لیوان نگاه دیگری به کسری انداخت و با خودش فکر کرد: معلوم نیست چرا انقدر رفته توی فکر؟ آیا از فرط خوشحالی نمی دونه چی کار کنه، یا… یا… فقط شوک زده س؟ انتظار داشتم بعد از شنیدن این خبر بال دربیاره و به آسمون پر بکشه! اما می بینم که تو افکار مجهول خودش گره خورده! خدا کنه بشه یه جوری اونو متوجه بی حوصلگی خودم بکنم و بفهمه که نباید بیش از این منو در انتظار واکنش خودش از شنیدن این خبر مسرت بخش بذاره!  »چطور تونستی پدرت رو راضی کنی؟«عمه هما گفت:  » به سختی! فقط از پس خودم برمی اومد! «تمنا ابرویی بالا انداخت و گفت:  »حالا چی شد که انقدر زود به فکر ازدواج افتادی؟« به نظر می رسید عمه هما سؤال بی ربط و هول انگیزی پرسیده. چرا که لحظه ای تمنا با حالت برآشفتگی اول نگاهی به او و بعد به کسری انداخت و دهانش از تعجب شنیدن چنین کلام نابجایی نیمه باز ماند و گوشه ای از قلبش تیر کشید. کسری که رفته رفته از لاک خودش سر می کشید بیرون، بی آنکه نگاهی به مادرش بیندازد، با لحن مؤدبانه و  »مادر! می شه خواهش کنم من و تمنارو تنها بذارین؟«احترام آمیزی گفت: عمه هما احساس کرد نگاه برادرزاده اش از فرط شادمانی بعد از شنیدن این درخواست پوزش طلبانۀ کسری از او برق می زند. نیم نگاهی به سوی پسرش انداخت و به اجبار از جا بلند شد، اما نتوانست با انقلاب و آشوبی که در شماها هنوز بچه این! یه پسر نوزده «قلبش شور و غوغا به پا کرده بود آرام بگیرد و حرف دلش را بر زبان نراند: ساله و یه دختر چهارده ساله! شما چی از ازدواج می دونین؟ بهتره عاقل باشین و با پیروی کورکورانه از احساساتتون  »تصمیم احمقانه ای نگیرین که یه وقت تو آینده… »مادر، خواهش می کنم مارو با هم تنها بذارین!« تمنا از خواهش پر نهیب کسری که مادرش را انگار به شوک و کما برده بود، نفسی به راحتی کشید و چشمانش را لحظه ای برهم فشرد. عمه هما بی آنکه دیگر چیزی بگوید، با ناراحتی و دلخوری به سمت جالباسی رفت. چادرش را من می رم سری به زن صاحبخونه بزنم که «برداشت و با لحنی که بوی بغض و گریه می داد، خطاب به پسرش گفت:  » ناخوش احواله و توی بستر افتاده! خیالتون جمع که تا یه ساعت دیگه هم برنمی گردم!

۱ ۱ ۳
مادر که از در رفت بیرون، کسری پشیمان از لحن تند و خشونت آمیزی که در برخورد با مادرش به کار برده بود لبهایش را به دندان گزید و دستی به موهایش کشید. او به یاد نداشت هرگز مادرش را تا این حد از دست خود رنجانده باشد. دلش هنوز پیش نگاه غمگین و آزردۀ مادرش بود که صدای زیبا و ظریف او در دنیای تاریک و تارش با طنین دلکش و موزونی پژواک یافت:  »کسری، تو از بابت شنیدن این خبر خوشحال نیستی؟« کسری متوجه شد که باید به دور از پریشان خاطری از بابت مادرش وقت را مغتنم بشمارد و با محبوب خود بر سر موضوع مهم تری به بحث و گفت و گو بنشیند. لیوان شربت را به دست گرفت و از گوشۀ چشم نگاهش کرد و گفت:  »چرا! فقط کمی گیجم! راستش اصلاً انتظار نداشتم که به همین زودی من و تو در مورد ازدواجمون بحث کنیم!« تمنا داشت با سگک کیفش ور می رفت. هر از چند گاه سگک را به حال خودش رها می کرد و زیپ کیفش را باز و بسته می کرد. به نظر می رسید او نیز با ذهن مغشوش و نابسامان خود دست به گریبان است و واقعاً نمی داند که پدرم گفت یا تا آخر همین هفته ما با هم ازدواج «قرار است چه اتفاقی بیفتد و او چه واکنشی باید از خود نشان دهد.  »کنیم، یا برای همیشه فکر تورو از سرم دور بریزم! تا آخر همین هفته! ولی آخه چطور امکان داره «کسری یکه ای خورد و به حالت تعجب و سرگشتگی تقریباً داد زد:  و به حرفهایش ادامه نداد. »که ما به این زودی… معلوم نبود چه می خواست بگوید که از نگفتنش هالۀ سرخ آتش گونه هایش را برافروخته بود. تمنا برای لحظه ای سگک و زیپ کیفش را به حال خودشان رها کرد و همراه با نگاه ناشکیبایی به چهرۀ منقلب و دگرگون شدۀ کسری یعنی چی؟ من فکر می کنم تو از بابت شنیدن این خبر بیشتر از اونچه خوشحال و به «با لحنی اعتراض آلود گفت:  » قول خودت شگفت زده باشی، ناراحتی و نمی دونی که باید چی کار کنی! کسری که به هیچ وجه دلش نمی خواست سوءتفاهمی ایجاد شود و تمنا هیجانات طغیان زدۀ درونی او را که چندان نه! نه! این طور نیست! من «هم مطلوب خودش نبود، به حساب ناراحتی اش نگذارد، هول شد و با دستپاچگی گفت: باید از خدام باشه که… اوه، تمنا! خواهش می کنم روت رو از من برنگردون. اگه می بینی یه کم گیج و شل و ولم، به این دلیله که پیش خودم محاسباتی کرده بودم که حالا با این وضعیت همه چیز به هم ریخت. می بینم وقت زیادی برای اجرای نقشه ها و برنامه هایی که تو سرم ریخته بودم، ندارم. تو جای من بودی، چه حالی پیدا می کردی وقتی هنوز نمی دونی برای رسیدن به اهدافی که تو سر داری چه راهی رو پیش بگیری، بهت بگن دست نگه دار؟ وقت  »تمام شده؟ فکر « تمنا به زور حالتی بغض کرده و دلگیر به چهرۀ خودش داد. لبهایش را جمع کرد و با لحنی شکوه آمیز گفت: می کردم تو از اینکه من و تو هرچی زودتر به هم برسیم مثل من بال درمی آری و از خوشحالی نمی دونی که چی کار کنی؟ اما حالا می بینم نه تنها خوشحال نیستی، بلکه به چه کنم چه کنم افتادی و اصلاً غرور شکسته و قلب زخم و از اینکه نتوانست علی رغم تقلایی که کرده بود اشکی به چشمانش بیاویزد، عصبی  »خوردۀ من برات مهم نیست! بود و حرص می خورد.  تمنا! کی گفته من خوشحال نیستم! من فقط یک کم بهت زده م! ببینم، تو که نمی خوای به گریه بیفتی؟ اگه می « دونستی چقدر دلم از دیدن اشکهات می شکنه و خرد می شه، هیچ وقت به گریه نمی افتادی! اوه، تمنا! من عاشقت  »هستم و بهت قول می دم هیچ کس به اندازۀ من نمی تونه عاشق کسی بشه و این همه دوستش داشته باشه!

۱ ۱ ۴
من و «کسری خودش را به او نزدیک تر ساخت. با قلبی سنگین و پرتپش در نگاه قهرآلود او زل زد و در ادامه گفت: تو هنوز بچه تر از اونیم که به ازدواج و زندگی مشترک فکر کنیم! راستش من می خواستم سه چهار سال دیگه با هم  »ازدواج کنیم. که هم تو برای خودت خانومی شده باشی، هم من مردی برای زندگی! یعنی می خوای بگی من الان به «تمنا نتوانست دندان روی جگر بگذارد و دوباره قیافه و لحن معترضی به خود نگیرد:  » اندازه کافی خانوم نیستم؟ و در »البته که هستی! تو خانوم گل منی!«کسری تبسمی گرم و مطبوع بر لب نشاند و با لحن نوازشگرانه ای گفت: یک لحظۀ نفسگیر و شورانگیز چشمانش با ستارۀ اشک به سوسو افتاد.
۱۱
می خواستم شبانه روز کار کنم تا بتونم خونه بزرگ تری اجاره کنم که حیاط هم داشته باشه! آخ، تمنا! نمی دونی « اون روز که بهم گفتی کاش خونۀ شما حیاطی داشت که با هم قدم بزنیم، چه قلبی از من شکست! چه خفت رنجباری رو تحمل کردم و به خودم چه دشنامها که ندادم! به خودم گفتم تو می تونی زندگی بهتری برای اون مهیا کنی و اگه  » نکنی، از بی عرضگی خودته و معلوم می شه انقدرها که فکر می کنی دوستش نداری! من نمی خواستم افکار تورو پریشون کنم! به هیچ وجه! حالا از اینکه می شنوم به خاطر هوس کودکانۀ من دچار « »عذاب وجدان شدی، احساس ناراحتی می کنم! » نه، تمنا! نه! موضوع عذاب وجدان نیست! تو لایق بهترینهایی، اما با من لیاقت خودت رو زیر پا می ذاری! « »لیاقت من تو بودی! فکر می کنم به حق خودم رسیدم! اوه، نه! منصفانه س بگم تو حتی از سر من هم زیادی هستی!« این حرف رو نزن، تمنا! هیچ وقت خودت رو دست کم نگیر! به هر حال من فرصتی از تو می خوام تا دست کم بتونم « » خونۀ بزرگ تری اجاره کنم که… »نه، حتی حرفش رو هم نزن! من با زندگی کردن توی این خونۀ کوچیک هیچ مشکلی ندارم!« »تو مطمئنی؟ نمی خوای بیشتر فکر کنی؟« البته! من هر جارو که تو باشی، دوست دارم! اونجارو بهشت ابدی خودم می دونم! به تو قول می دم که به در و « » دیوارهای این خونۀ کوچیک به خاطر تو عشق بورزم! »اوه، نه! خواهش می کنم این کاررو نکن! نمی خوام به در و دیوارهای این خونۀ فکسنی حسودی م بشه؟« انقدر که دلم می خواست جای ذرات هوایی باشم که تو تو اون نفس می کشی! اما من باز هم از تو می خوام که یه « کم بیشتر روی خواسته هام فکر کنی! اگه یه کم بهم فرصت بدی، من تمام سعی خودمو می کنم تا همه چیز این  »زندگی رو تو شأن تو بگردونم! اوه، کسری! نه! فکر می کنم تا همین حالا هم کلی صبر کردم و انتظار کشیدم! من باید به چه زبونی به تو بفهمونم که « زندگی با تورو هر طور که باشه دوست دارم! من تو یه خونۀ بزرگ زندگی مجلل و با شکوهی رو سپری کردم.  »مطمئن باش حسرت خیلی چیزهارو توی دلم سنگین نمی بینم که بعدها بخوام تو زندگی با تو عقده گشایی کنم! »تو مطمئنی؟« »اگه یه بار دیگه از من بپرسی، مطمئناً جیغ می کشم!« » ولی آخه! با این سرعت فکر نمی کنم بشه سنگ بنای یه زندگی محکمو نهاد! «

۱ ۱ ۵
اگه عاشق هم باشیم، با سرعت نور هم می شه این کاررو کرد! مگه اینکه… مگه اینکه تو به خودت و احساسی که « »نسبت به من داری شک داشته باشی! اوه! نه، تمنا! من… من… فقط… فقط نگران یه چیز هستم! اینکه تو… تو… چطور بگم، عاشقم نباشی و فقط خیال کنی « »که هستی! عاشقت نباشم و فقط خیال کنم که هستم! وای، خدای من! ببینم، اینو فقط محض خنده گفتی، نه؟ خیال کنم که « »عاشقت هستم؟ ها ها ها! خندیدم! جوک بعدی رو تعریف کن! تمنا! خواهش می کنم روت رو از من برنگردون! ببین، تو باید به من حق بدی که در این مورد بخصوص کمی « حساس باشم! مادرم بهم گفت تمنا از اون دخترهاس که با همون شدت که می تونه عاشق باشه، می تونه متنفر باشه! لازم نیست به من براق بشی و دندون قروچه بری! خب، من… من می ترسم! می ترسم نتونم خوشبختت کنم! اون وقت تو… تو… آه! حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم که تو یه روز از من متنفر بشی! مطمئنم که اون روز پایان  »زندگی منه! من نمی دونم عمه هما چرا یه همچین برداشت مزخرف و مغرضانه ای در مورد احساسات من داشته، اما به هر « جهت اونو به خاطر اینکه مادر توئه بابت خزعبلاتی که زیر گوشت خونده، می بخشم! فقط محض رضای خدا دیگه  »بهونه نیار، کسری! چون دیگه دارم یواش یواش سرسام می گیرم! »من بهونه نمی آرم، تمنا جون! اصلاً باشه! دیگه حرفش رو نمی زنم. فقط بهم بگو من باید چی کار بکنم؟« »هیچی! باید با مادرت رسماً به خواستگاری م بیاین!« »و بعد؟« » آخر همین هفته جشن مختصری بگیریم که… « »وای، نه! من که پولش رو ندارم! از کجا باید…« »مهم نیست! من حاضرم بدون هیچ مراسمی به خونۀ تو بیام!« »اگه پدرت قبول نکرد؟« »مجبوره قبول کنه! اون به من اختیار تام داده! گفته… گفته… هر گلی می زنم، به سر خودم می زنم!« » شاید فقط خدا بدونه که چقدر از این بابت خوشحالم! « »از بابت چی؟ از بابت اینکه پدرم به من اختیار تام داده یا…« از بابت اینکه خدا تورو به من بخشیده! نمی دونم چه کار خیری تو گذشته م کردم که خدای مهربون یه همچین « »پاداش زیبایی بهم عطا کرده! » خواهش می کنم به من به چشم یه پاداش نگاه نکن! « »من به تو همون طور که هستی نگاه می کنم!« »بهت گفته باشم، من از مردهای چشم چرون و هیز بدم می آد!« »خاطرت جمع که این چشمها بعد از این به لطف تو یاد می گیره که هر کس ارزش دیدن نداره!« »شعار نده! به هر حال تو آینده همه چیز معلوم می شه!« »من از آینده بیمی ندارم!« »اما من دارم! می ترسم… می ترسم… تو رو از دست بدم! یا اینکه تو روزی در آینده دوستم نداشته باشی!«

۱ ۱ ۶
»بهت قول شرافت می دم که هیچ وقت چنین بی مهری و دلسردی ای از من نخواهی دید!« »اما اگه ببینم!« »خون من بر تو حلال!« » این طوری نگام نکن! من که آدم کش نیستم! « »هستی، تمنا! هستی! خودت خبر نداری!« »من قصاب نیستم، کسری! اگه تو هلاک و مردۀ منی، باید هر روز اینو بهم ثابت کنی!« »من حاضرم هر لحظه به تو ثابت کنم!« »قول می دی؟« »به شرافتم قسم می خورم!« » منم به تو قول می دم که همسر نازنینی برات باشم! « ۶۴۹ تا ۶۴۱صفحات   »تو همیشه نازنینی، حتی اگه نخوای که باشی!« »حرفهای قلمبه سلمبه نزن! یه قول دیگه هم باید بهم بدی!« »امان از دست تو… امیدوارم به سادگی قولهای قبلی نباشه و خیال تورو از هر جهت راحت کنه!« که همیشه با همین شدت دوستم داشته باشی! که هیچ وقت ترکم نکنی! که هیچ وقت هیچ وقت بی وفا نشی و به « »عشق من خیانت نکنی! هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت حرف از بی مهر و وفایی به میون نکش! من طاقتش رو ندارم، تمنا! تازگیها فهمیدم که « »چقدر آدم حساس و شکننده ای هستم! »تو نمی خوای از من قول بگیری؟« »من برای دوست داشتن شرطی رو نمی پسندم!« »یعنی چی؟« »تو چه نگاه شیرینی داری، تمنا! حیف که چیزی ندارم تا تو باور کنی حاضرم همه چیزمو بدم تا…« »پرسیدم یعنی چی؟« من می خوام تو هر طور که دلت می خواد دوستم داشته باشی! آزادی که هر وقت صلاح دیدی در مورد احساسات « »خودت تجدید نظر کنی! اوه، چی می شنوم! یعنی تو می خوای بگی من می تونم حتی روزی تورو دوست نداشته باشم؟ ولی تو که گفتی اون « »روز پایان زندگی منه! بله! ولی من مطمئنم چنین روز تلخی رو هیچ وقت تو زندگی م تجربه نمی کنم! چرا که انقدر دوستت دارم، انقدر به« »وجودت عشق می ورزم که تو چاره ای جز پایداری تو عشق و علاقه ت نداشته باشی! »ولی من دوستت دارم، کسری! از حالا تا همیشه! مگه می شه روزی دل از تو کند؟« »خدا اون روز رو نیاره!« »بهت دستور می دم اگه روزی سردی و بی مهری از من دیدی، خونمو بریز!«

۱ ۱ ۷
» اون وقت با دل بیچارۀ خودم چه کنم؟ « »بسوز و بساز!« »تمنا! بیا از بی مهری و هر چیزی که بوی جدایی و بی وفایی می ده حرف نزنیم!« خیلی خوب! چون به مذاق خودم هم خوش نمی آد! من فکر می کنم چون تورو از صمیم قلبم دوست دارم، می تونم « » یه زندگی سراسر شادی و شور و امیدرو پیش رو داشته باشم! »منم چون تو رو دارم، به طور حتم زودتر از تو به شادی و شور و امیدی که در انتظار توئه، می رسم!« »قبول نیست! تو از حالا داری جر می زنی!« بهت قول می دم که به زودی عاشق جر زنیهام بشی! آه، تمنا! نمی خوام شعر بگم، اما قلبم با هر تپش تو رو فریاد « می زنه! مبادا روزی، لحظه ای، این صدای فریاد خواهشمندانه رو نشنیده بگیری و ازم رو برگردونی! من… حاضرم به خاطر نگاه تو در این لحظۀ ابدی هر کاری بکنم تا ذره ای احساس ناراحتی نکنی! بهت قول می دم که از تمام توانم  » مایه بذارم که تو خوشبخت باشی و در هر حال احساس کامیابی و سرزندگی کنی! »از تو ممنونم، کسری! واقعاً نمی دونم چی باید بگم!« هیچ نگو! فقط اجازه بده نگات کنم! نگاه پردۀ اسرار قلبهامون رو برمی داره و اجازه می ده از ورای دیگه ای به « »تماشای این عشق و احساس لطیف بشینم! »از کدوم پردۀ اسرار حرف می زنی؟« » چرا رنگت پریده، دختر؟ من و تو دیگه به اسرار هم محرم شدیم! « »ولی مگه…« هیس! خواهش می کنم هیچی نگو! فقط نگاه کن و گوش بده! ببینم، این قلب توئه که مثل سنج می کوبه و با صدای « طبل وار قلب من درآمیخته؟ چی می گم! معلومه که قلب تو با قلب من هم آواز شده! خواهش می کنم به این سمفونی عشق و احساس با همۀ وجودت گوش بده! بی شک چنین لحظۀ باشکوهی تو زندگی من و تو تکرار نمی  »شه! ولی من صدای تیک در رو شنیدم و حالا هم دارم صدای پا می شنوم! به گمانم عمه هما برگشته! یعنی به همین « »زودی یه ساعت گذشت؟ قطار زمان هیچ وقت منتظر مسافرهای مردد و معطل خودش باقی نمی مونه! باید سعی کنیم هیچ وقت از قطار زمان « جا نمونیم! سلام، مامان! حال زن صاحبخونه چطور بود؟ می بینم که هنوز اخمهات توی همه! مطمئنم اگه خبر خوش مارو « بشنوی، چهره از هم باز می کنی و از فرط شوق و خوشحالی پسر و عروس خودت رو در آغوش می کشی! چرا این طوری نگام می کنی؟ باور کن با تو شوخی نمی کنم! امروز یکی از بهترین و قشنگ ترین روزهای زندگی پسرته! خواهش می کنم به اون به خاطر سعادت داشتن چنین عروس زیبا و نازنینی تبریک بگو… مامان… بگو که تو هم از  » این وصلت خشنودی و مثل ما سر از پا نمی شناسی! بگو! بخش شش
۱

۱ ۱ ۸
وقتی پدر تمنا پای عقدنامه دخترش را امضاء کرد، تمنا یک نفس عمیق کشید و نگاهی به چشمان نگران و خیرۀ کسری انداخت و با لبهای بسته خندید. کسری هم در احساس دلهره و تشویش و اضطراب دست کمی از او نداشت. در تمام چند روز گذشته هر دو نگران و دلواپس تغییر رأی پدر و دایی خود در مورد ازدواجشان بودند و می ترسیدند شرایط به گونه ای رقم بخورد که آقای تاج ماه از تصمیم خود برگردد و مخالفت سرسختانه ای را آغاز نماید. مادر تمنا با چهره ای آرام اما متفکر با شفقت و دلسوزی به چهرۀ بدون آرایش دختر جوان و عروسش -که لباس تور بر تن نداشت- نگاه می کرد و در قلبش احساس ناراحتی و رقت شدیدی متلاطم بود و آزارش می داد. با خودش اندیشید چه آرزوها که برای دخترش نداشت و حال چه کابوس وهمناکی پیش رویش رقم می خورد و او ناگزیر و به ناچار به نظاره ایستاده بود! فکر کرد: اون روزی به خاطر برگزاری چنین مراسم ساده و بی سر و صدایی غصه می خوره و اشک می ریزه! من فقط می تونم متأسف باشم، اما نمی تونم انکار کنم که در کمال سادگی و بی تکلفی سخت برازنده هم هستن! حتماً داری به من حسودی می کنی! «تمنا خواهر گریانش را به مهربانی در آغوش کشید و با خنده زیر گوشش گفت: اما نگران نباش، هر دختری دیر یا زود به آرزوش می رسه! فقط خدا کنه تو هم مثل من با مرد ایده آلت عروسی  »کنی! تیام بعد از اینکه با خنده و شوخی با داماد سر به زیر و ساکت که در این حالت اندکی خجول به نظر می رسید گرم همیشه می گفتم تو « گرفت و سر به سرش گذاشت، به سراغ خواهرش رفت و با حالتی میان شوخی و جدی گفت: هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته! حتی عروس شدنت! ولی بهت تبریک می گم! خوب صیدی به تور کشیدی! فقط من  »موندم که تو چطور می خوای تاوان شکستن قلب بیچارۀ پژمان رو پس بدی! تو فکر بند زدن « تمنا بی آنکه از شنیدن نام پژمان دچار فشردگی قلبی یا عذاب وجدان شود، با مسخرگی گفت:  »شکستگیهای قلب خودت باش! ببینم، هنوز نتونستی نامه رو به دست محبوب ملعون خودت برسونی؟ یکه ای خورد و به چشمان شوخ و شنگ خواهرش خیره و  »محبوب ملعون«تیام از شنیدن ترکیب واژگان ناخوشایند من جای تو باشم، نامۀ دیگه ای براش می «مات ماند. هنوز گیج و سرگشته بود که تمنا به آرامی زیر گوشش گفت: نویسم سرشار از نفرت و بیزاری و انتقام! بعد هم هرجور شده به دستش می رسونم. یادت باشه گاهی اگه ناز کنی،  » بیشتر از اونچه که بخوای ناز بکشی به مراد و خواسته ت می رسی! اینو از من به عنوان یادگار داشته باش! همان لحظه چشمش افتاد به عمه هما که داماد جوان را به گوشه ای کشیده بود و داشت با او صحبت می کرد. مجبور شد تیام را به حال خودش بگذارد و خود را به مادر و پسر برساند و وارد موضوع مورد بحثشان شود که پدر و مادر در اقدامی غافلگیرانه سر راهش را گرفتند. تمنا چهره های درهم و غضب آلود پدر و مادرش را از نظر گذراند. با اینکه رنگش پریده بود و نیم نگاهی هم به سوی کسری و مادرش داشت و در این حالت بیشتر دستپاچه و ناآرام می  » چرا این طوری نگام می کنین؟ «نمود، لبخند محوی زد و گفت: داریم آخرین تصویر خوشبختی تورو توی در و دیوار ذهنمون قاب می «پدر با صدای محکم و کوبنده ای گفت:  »گیریم! صرفاً برای تداعی خاطرات گذشته در روزهای آتی!

۱ ۱ ۹
تمنا احساس کرد زیر شلاق کلمات آتشین پدر قلب بیچاره اش سیاه و کبود شده. خواست در واکنش به پاتک پدر امروز خوشبخت ترین و «چیزی بگوید که به سرفه افتاد و مادرش با استفاده از ناتوانی و عجز و استیصال او گفت: بدبخت ترین آدم روی زمین هستی! اما نمی دونیم باید به تو تبریک بگیم، یا اظهار تأسف کنیم! اما به هر جهت مثل  » هر پدر و مادر دیگه ای آرزویی جز سعادتمندی و کامیابی نداریم! پدر نیم نگاهی به سوی خواهر و پسر خواهرش انداخت، لبخند تمسخر آمیزی بر لب نشاند و با لحنی زخمی و تو روی سعادت رو نمی بینی! برای من مثل روز روشنه که تو ازدواج ناموفقی «نیشدار خطاب به دخترش گفت: خواهی داشت! اما مهم نیست، هر وقت احساس کردی از این وصلت چیزی جز سرخوردگی و حقارت و فلاکت  »نصیبت نشده، به طرف ما برگرد. ما همیشه آغوشمون رو برای گریه های پشیمونی تو باز نگه می داریم! تمنا لب روی لب فشرد. با اینکه از درون چون کوره ای می گداخت، مجبور بود حالت خونسردانۀ خود را حفظ نماید از لطف و توجهی که به من « که مبادا پدرش خیال کند همان قدر که خیال می کرده قلب دخترش را چزانده است. نشون می دین ممنونم، پدر! اما من به شما ثابت می کنم که چه انتخاب درست و شایسته ای داشتم! شما روزی از  »خوشبختی و سعادتمندی دخترتون به وجد می آین و چاره ای جز تبریک گفتن بهم ندارین! بعد روی از پدر و مادرش تافت و به سمت کسری رفت. عمه هما نگاه ملاطفت آمیزی به سیمای برافروختۀ عروس  »انگار ضعف کردی، دخترم! بهتره هرچی زودتر به خونه برگردیم!«جوانش انداخت و با لحن مشفقانه ای گفت:  » شما برین! من و کسری جون بعداً می آیم! «تمنا بی آنکه نگاهی به رویش بیفکند، به سردی گفت: من «بعد بازویش را با غرور و تفرعن در اختیار شوهرش که غرق تماشای او بود قرار داد و آهسته و به نرمی گفت:  »دلم می خواد از محضر تا خونه مون رو قدم زنان بریم! خسته می شی، « کسری تمام علاقه و محبتی را که از او در قلبش فواره می شد، توی نگاهش ریخت و با مهربانی گفت:  »عزیزم! راه کمی نیست! به نظر می رسید تمنا باز هم پاهایش را توی یک لنگه کفش فرو کرده بود. صرفاً به خاطر چزاندن پدر و مادر و اگر دور از انصاف نباشد، قلب مهربان عمه همایش که همیشه و در هر حال از سر دلسوزی و شفقت و ملاطفت به او دخترم، تو در حال حاضر خسته به نظر می رسی! بعید می دونم «تذکراتی می داد که طاقت شنیدنشان را نداشت.  »بتونی این همه راه رو پیاده تا خونه بیای! وقت برای قدم زدن بسیاره! بهتره حالا… گفتم که می خوام قدم بزنم! من مثل شما پیر نیستم، عمه هما! خدارو شکر دست و پادرد هم ندارم که نتونم یکی دو « »فرسخ راهرو پیاده برم! عمه هما از لحن خشن و عصبی و تحکم آمیز عروس جوان و از خودراضی و متکبرش چنان یکه ای خورد که دهانش از فرط تعجب نیمه باز ماند. کسری برای اینکه قلب مادرش را با آن همه شکستگی التیام مختصری بخشیده باشد، شما نگران ما نباشین، مامان! بهتره با دخترها به خونه « دستش را روی شانه اش گذاشت و با مهربانی گفت:  »برگردین! اینجا تاکسی فراوونه. من و تمنا هم هر جا خسته شدیم سوار تاکسی می شیم، مگه نه تمنا جون؟ تمنا یک نگاه به چهرۀ غمزده و درهم چروکیدۀ عمه اش انداخت. احساس کرد زیاد با او تند رفته و نزدیک است که او از فرط غصه و اندوه غش کند و به کما برود. برای همین صورتش را بوسید و با لبخندی از سر ناچاری و تقریباً بله، عمه جون! شما نگران خستگی ما نباشین! توی این شهر تو هر کوچه و خیابونی تاکسی پیدا می «زورکی گفت:  » شه! پس بهتره خیالتون از بابت من و کسری راحت باشه!

۱ ۲ ۰
عمه هما رغبتی نکرد در نگاه مرموز عروسش نظری بیفکند. حس می کرد پیش آن چشمان بی حیا و گستاخ به قدر کافی خوار و ذلیل شده و بهتر است هرچه سریع تر خود را از مدار بی رحمانۀ نگاهش تا آنجا که می تواند گریز بدهد. روی همین اصل با لبهایی آویزان و سگرمه هایی درهم کشیده بی آنکه چیزی بگوید یا حتی نگاهی از سر تحسر و درد تقدیم پسرش گرداند، از برابرشان گذشت. وقتی با عجله می رفت، حتی برنگشت تا نگاه طلبکارانه برادرش را با نگاه ملتهب و دردمندانه اش پاسخگو باشد و به اتفاق دختران ساکت و خجالتی اش پیش از همه از محضر خارج شدند. به دنبال آنها، پدر و مادر تمنا نیز محضر را ترک گفتند. تیام و تکین عروس و داماد سرگشته و حیران را در میان گرفتند و در حالی که از محضر می رفتند واقعاً که عقد مسخره ای بود! من چه آرزوهای قشنگی برای عروسی خواهرم داشتم، اما یادت «بیرون، تیام گفت:  »باشه کسری که تو تمام آرزوهای مارو روی سر خونواده مون خراب کردی! تو لطفاً «قبل از اینکه کسری فرصتی برای پاسخگویی به این شوخی تیام پیدا کند، تمنا با حاضر جوابی گفت:  » آرزوهات رو برای عروسی خودت نگه دار! من که به لطف خدا به همۀ آرزوهام رسیدم! شما خواهر مارو خوشبخت می کنین، آقا «تکین خطاب به کسری با لحنی سرشار از عطوفت و سادگی پرسید:  »کسری؟ با همۀ «کسری که سخت تحت تأثیر کلام بی تکلف تکین قرار گرفته بود، لبخند دوستانه ای تحویلش داد و گفت:  »وجودم سعی و تلاش خودمو می کنم! لازم نیست زیاد به خودت زجر بدی و زحمت بکشی! همین که خواهر مارو در « تیام تک خنده ای کرد و گفت:  »آرزوی ازدواج با خودت نذاشتی، کلی در حقش لطف کردی! »تیام! لطفاً خفه شو!«و بعد به صدای اعتراض خواهرش خندید.  … ۶۵۹ تا ۶۵۱صفحات   » شما به دیدن ما می آین؟ «تکین باز با همان لحن کودکانه گفت: تا پدر و مادر رسماً دعوتمون نکنن پامون رو تو خونۀ شما «تمنا بادی به غبغب انداخت و با غرور و تفاخر جواب داد:  »نمی ذاریم! پامون رو تو خونۀ شما نمی ذاریم! ها ها ها! تا همین یه ساعت پیش «تیام لحن و ادای خواهرش را تقلید کرد و گفت:  » خونۀ ما بود، حالا شد خونۀ شما! محض یادآوری برادر خنگم باید عرض کنم بعد از این هر جا که خونۀ کسری «تمنا پشت چشمی نازک کرد و گفت:  »جونم باشه، خونه منه! اوه! منم از کسری جونش صمیمانه تقاضا می کنم که شاخ غرور خواهر نکبتی مارو هر طور شده بشکنه! واقعاً نمی « » دونی با این کار چه لطف بزرگی در حق همه و اول از همه خودت می کنی! »تیام!!!« چشم، حالا دیگه خفه می شم! بچه ها، بابا و مامان دارن نگامون می کنن! کاش دوربینمو دور از چشمهای بابا آورده « بودم! آخه بابا می گفت هیچ دلش نمی خواد از مراسم امروز عکسی به عنوان یادگاری تو آلبوم خونوادگی مون  »داشته باشیم!

۱ ۲ ۱
به جهنم! اصلاً برام مهم «تمنا با حالتی لجوجانه و کفرآمیز انگار که کلمات را در دهانش نشخوار می کرد، گفت: نیست! به بابا بگو من و کسری تصاویر زیبا و ابدی امروز رو توی قلبهامون به عنوان یادگاری نگه می داریم و اصلاً  » هیچ احتیاجی به اون عکسهای کاغذی نیست! لازم نیست انقدر خودت رو به خاطر «کسری به نرمی بازوی عروس خشمگین و یاغی اش را فشرد و به آرامی گفت:  »هیچ و پوچ عصبانی کنی، تمنا! اما تمنا از فرط خشم و ناراحتی برافروخته و منقلب بود و به هیچ وجه نمی توانست این سرکشی و طغیان زدگی را در وجود خودش مهار کند. تکین و تیام با نهیب پدر و مادر به خود آمدند و چاره ای جز رفتن ندیدند. هر دو به سرعت عروس و داماد جوان را بوسیدند و در حالی که برایشان دست تکان می دادند، به سمت اتومبیل پدرشان دویدند. تمنا نگاه پرتحسری به ماشین کولردار پدرش انداخت و در دل از اینکه مجبور بودند توی گرمای خفقان آور مردادماه در کنار محبوبش قدمزنان راه خانه را بپیمایند، در یک لحظۀ ناخوشایند عصبانی و غمگین شد. ماشین پدر که بدون زدن بوق و یا حتی چراغی از کنارشان گذشت، او با حرص انگار که روی تاولهای عمیق خودش مرهم می مهم نیست! اصلاً مهم نیست! به هیچ وجه دلم نمی خواست توی اون ماشین باشم، در حالی که «گذاشت، گفت:  »کسری رو در کنار خودم نداشتم! سعی کرد در اولین روز زندگی مشترک خود شاد باشد و شادی کند و حتی برای لحظه ای لبخند را از روی لبان خود اول می ریم « محو نگرداند. برای همین رو به کسری که به طرز اسرارآمیزی خاموش و متفکر نشان می داد، گفت: کافه قنادی! یه بستنی میوه ای نوش جون می کنیم، بعد که شارژ شدیم یه کورس راه رو با تاکسی می ریم و باقی شو پای پیاده! تو موافقی؟ هِی، کسری! چرا انقدر ساکتی؟ خدایی نکرده دمق که نیستی؟ ببینم، نمی خوای که من فکر  »کنم زبونم لال از این پیوند ناراضی و… اوه، نه! «کسری به سرعت سر از لاک خود بیرون کشید و شتاب زده به میان کلام عروس بغ کرده و مظنونش دوید: این چه حرفی یه که می زنی! من فقط نمی تونم به این راحتیها باور کنم که تو دیگه مال من شدی! آخه همه چیز خیلی غیرمنتظره رقم خورد! فکرش رو بکن، از تولد یه عشق شورآفرین تو قلبهامون تا ازدواج من و تو بیشتر از دو  »هفته طول نکشید! نمی دونم خدارو باید چطور شکرگزار باشم که تورو به من بخشید! در حین ادای این جمله با همۀ وجود عشق و خلوص و صداقت را در پاکی نگاهش ریخته بود و از ستارگان چشمانش سوسوکنان رو به نگاه منقلب عروس جوانش برق شور و محبت می پاشید. تمنا سرش را روی شانۀ او گذاشت و من هم مثل تو خیال می کنم که این لحظه رو توی خواب و خیال خودم تجربه می کنم! وای، «لبخندزنان گفت:  »کسری! نکنه هر دو خواب باشیم؟ این شاید تنها رویای مشترک من و تو باشه که شکل « کسری دستش را به دور بازوان عروسش حلقه کرد و گفت: حقیقت به خودش گرفته! دوستت دارم، تمنا! از تو ممنونم که عشق رو با همۀ جذبه و شکوه و جلالش خالصانه و بی دریغ به قلب من بخشیدی! واقعاً نمی دونم به جبران این همه لطف و منتی که سرم گذاشتی چی کار باید بکنم، جز  »اینکه بیشتر و بیشتر دوستت بدارم! من فقط همین رو از تو می خوام! فکر می کنم هر «تمنا نفسی شبیه به آهی عمیق کشید و با لحن اندوه باری گفت: چقدر هم که دوستم بداری، باز کمه! اوه، کسری! خواهش می کنم هرچی می تونی بیشتر دوستم داشته باش و  » عاشقم باش!

۱ ۲ ۲
کسری از گوشۀ چشم با محبتی بی شائبه نگاهش کرد و بعد به آرامی چون زمزمۀ جویباری روان در گوش محبوب خود آهنگ شوق انگیز عشق را در زیباترین ملودی مهر و دوستی این چنین سر داد و هم خودش و هم او را از خود بیخود ساخت: خوابم یا بیدارم / تو با منی با من همراه و همسایه / نزدیک تر از پیرهن باورکنم یا نه / هرم نفسهاتو ایثار تن سوزِ / نجیب دستاتو خوابم یا بیدارم / لمس تنت خواب نیست این روشنی از توست/ بگو از آفتاب نیست بگو که بیدارم / بگو که رویا نیست بگو که بعد از این / جدایی با ما نیست اگه این فقط یه خوابه / تا ابد بذار بخوابم بذار آفتاب شم و تو خواب / از تو چشم تو بتابم بذار اون پرنده باشم / که با تن زخمی اسیره عاشقِ مرگه که شاید / توی دست تو بمیره خوابم یا بیدارم / ای اومده از خواب آغوشتو وا کن / قلب منو دریاب برای خواب من / ای بهترین تعبیر با من مدارا کن / ای عشق دامنگیر من بی تو اندوهِ / سرد زمستونم پرنده ای زخمی / اسیر بارونم ای مثل من عاشق / همتای من محجوب بمون بمون با من / ای بهترین ای خوب
۶
چه « تمنا غلطی توی رختخوابش زد و با چشمانی خواب آلود و پف کرده به طرف آشپزخانه نظری انداخت و گفت:  »خبره، کسری؟ این سر و صداها مالِ چیه؟ من خوابم می آد! کسری سر از توی آشپزخانه بیرون کشید، نگاه هیجان زده ای به سیمای خواب آلود عروس جوانش انداخت و با  »من دارم می رم سر کار، عروس تنبل! نمی خوای در کنار شوهر عزیزت صبحانه میل کنی؟«خنده گفت:  » نه! چشمهام از هم باز نمی شه! تو هم مجبور نیستی امروز بری سر کار! اگه بری… اگه بری… « اگه بری، من از دستت دلخور می «خمیازه ای آمد و رفت و بعد او با همان لحن کشدار و بی حوصلۀ خود ادامه داد:  »شم! امروز تازه روز اول زندگی مشترک من و توئه اون وقت…

۱ ۲ ۳
که این یکی کارش رو « به هیچ وجه دلش نمی خواست عمه هما با این سرعت به میان کلامش بپرد و به تندی بگوید:  »هم از دست بده! تو باید خوشحال باشی که مرد زندگی ت بیشتر از همیشه به فکر پول درآوردن باشه! لحن سرکوبگرانه و خالی از مهر و عطوفت عمه هما باعث شد خواب از سر تمنا بپرد و به شدت احساس کسالت کند کسری، دارم بهت جدی می گم! «و بدعنق شود. روی بسترش نیم خیز شد و با لحن لوسی خطاب به کسری گفت:  »اگه امروز بری سر کار، از دستت ناراحت می شم! بعد تمام تلاش و همت خود را به کار برد تا این رنجیدگی و کدورت را هرچه بیشتر در سیمای آشفتۀ خویش مشهود نماید. ترفندی که به کار گرفته بود، خیلی زود عمه همایش را سر جایش نشاند و توجه و علاقۀ کسری را بیش از پیش معطوف او ساخت.  »کسری، مبادا به حرف این دختر گوش کنی! تو باید امروز سر کار بری! همین دیروز هم که نرفتی…« مهم نیست، مادر! حتی اگه این یکی کارمو هم از دست بدم، حاضر نمی شم قلب تمنا رو درست در اولین روز زندگی « »مشترکمون جریحه دار کنم! تمنا از لحن تحکم آمیز و پرخاشگرانۀ کسری نهایت لذت را برد. در حالی که احساس می کرد ته قلبش قند آب می کنند، به خودش گفت: الحق که تو دلبری خیلی کارکشته ای! فقط خدا به داد عمه هما برسه که نمی دونه چطور باید در عین حال که عمۀ مهربونی برامه، مادرشوهری کنه!  و چون دید کسری از آشپزخانه بیرون آمده و به سمت بستر او می آید، خودش را کمی جمع و جور کرد و با لحن  »!اگه به خواسته من اعتنا نمی کردی، واقعاً از دستت می رنجیدم«لوسی گفت: یعنی من انقدر بی عاطفه م که به همین راحتی باعث شم «کسری با علاقه ای بی شائبه نگاه در نگاهش دوخت و گفت:  »از من کینه و رنجشی به دل بگیری؟ و تمنا از فرط خوشحالی دلش ضعف رفت!  * * *   »چرا چیزی نمی خوری، تمنا جون! لوبیا پلوی مادرم تعریفی یه!« تمنا با اکراه نگاهی به ظرف غذایش انداخت و لبهایش را جمع کرد و داد جلو.  »داداش کسری راست می گه! هر کی لوبیا پلوی مادرمو خورده، حظ کرده!«شیدا گفت:  »متأسفم که نمی تونم از خوردن چنین غذای بیخودی حظ کنم!« »تمنا!!!« و هیچ اهمیتی به نگاه عصبی و ملامت آمیز او نداد و از کنار سفره بلند شد. »من گرسنه م نیست!« لابد گشنه ش نیست! تو خودت رو «عمه هما نگاهی به چهرۀ درهم و مبهوت پسرش انداخت و از سر دلسوزی گفت:  »ناراحت نکن! غذات رو بخور! ولی اون صبحانه هم چیزی نخورد! حتماً «کسری نگاهی به تمنا انداخت که داشت با گلدان روی طاقچه ورمی رفت.  و از جایش نیم خیز شد. »باید گرسنه باشه!

۱ ۲ ۴
بشین، کسری! لازم نیست نازش رو بکشی! اون با این کارش به برکت خدا توهین کرد! هر وقت «مادر نهیب زد:  »گرسنه ش بشه، مجبوره شکم خودش رو با هر نوع غذایی سیر کنه! اما کسری اهمیتی به حرفهای خیرخواهانۀ مادرش نداد و به سوی تمنا خیز برداشت. تمنا که او را در کنار خود دید، سعی کرد هرچه بیشتر می تواند بی اعتنا و بی تفاوت جلوه کند. از طرفی، به هیچ وجه دلش نمی خواست وقتی تمنا جون! من می دونم که تو گرسنه ای! خودم صدای قار و قور «کسری نازش را خریدار بود گران فروشی کند.  » شکمت رو شنیدم و به مامان گفتم سفرۀ ناهار رو زودتر پهن کنن! پس لجبازی نکن و بیابرگردیم سر سفره! تمنا در حالی که می کوشید نگاهش به طاقچه و گلدان و دیوار و سقف و هر جای دیگه به غیر از نگاه خواهشمند او   »من لب به لوبیا پلو نمی زنم!«باشد، گفت:  آخه چرا؟ لوبیا پلو« لحنش از بوی نامطبوع عناد و تکبر و خودخواهی محض لبریز بود. کسری با لحن زاری گفت:  »دوست نداری، یا خیال می کنی مادر من دست پخت خوبی نداره؟ مادرت باید برای پخت غذا نظر منو می پرسید، اما نپرسید و «تمنا سرش را به جانب مخالف دوخت و با تحکم گفت:  » غذای مورد علاقۀ خودش رو پخت! کسری لحظه ای باتعجب و تأنی نگاهش کرد به نظر می رسید بیشتر از حرفهایی که شنیده شوکه و مبهوت است. یا شاید نمی توانست به درستی این مسئله را پیش خودش هضم کند که چرا لوبیا پلو نمی تواند غذای مورد علاقۀ عروس نازنینش باشد وقتی او و مادر و خواهرانش عاشقش بودند! تو بهتره بری غذات رو «تمنا که سکوت و عجز او را در واکنش به گفته های خود دید، عصبی شد و به تندی گفت:  »بخوری، کسری جون! اما تو هم باید با من به سر سفره برگردی! من بدون تو لب به غذام نمی «کسری به خود آمد و با دستپاچگی گفت:  »زنم! تمنا دلش می خواست برای چزاندن بیشتر او روی از او برگرداند، اما ترسید با این کارش قلب محبوبش را بیشتر از  باشه! فقط به خاطر تو می«حد تصورش برنجاند و او را از دست خود دلگیر نماید برای همین با نرمی و سازش گفت:  » آم! اما به مادرت بگو بعد از این هر وقت خواست ناهار یا شام درست کنه نظر منو بپرسه! اصلاً آشپزخونه ازا مروز در اختیار توئه! هر غذایی دوست «کسری خوشحال از تغییر جبهۀ تمنا به خنده گفت:  »داشتی… نه نه نه! من از آشپزی متنفرم و از تنها مکانی که توی دنیا از اون دوری می «تمنا به سرعت کلامش را قیچی کرد:  و به روی هم لبخند زدند. » کنم آشپزخونه س! راستی، تو صدای قار و قور شکممو می شنوی؟ تمنا چند بالش را در کنار سفره روی هم گذاشت و به بهانۀ اینکه عادت ندارد روی زمین غذا بخورد، روی بالشها نشست. لقمۀ اول را که بلعید و به نظرش خوشمزه رسید، لقمه های بعدی را با اشتهای بیشتری فرو داد. کسری هم برای ابراز محبت بیشتر چند قاشق از غذای خود را بر دهان او برد و با اشتیاقی عمیق و عشقی پاک و خالصانه به غذا خوردن او خیره می شد و ذوق می کرد. حتی وقتی تمنا بر اثر تندخوری به سرفه افتاد، لیوان آب را به دهانش چسباند و کمکش کرد چند قلپ آب بخورد. شاید حتی اگر می توانست، زحمت جویدن و هضم غذای او را هم به عهده می گفت تا محبوبش بی هیچ دردسری به حساب ناهار امروز خود رسیده باشد.

۱ ۲ ۵
او به قدری محو تماشای غذاخوردن نگار نازنین خود بود که اشتهای خود را از دست داد. یک بار که با نهیب و هشدار مادر به خود آمد و نگاهش با نگاه ملامت آمیز و متأسف او درهم آمیخت، با حالتی از شرم و خجالت زدگی سعی کرد ته بشقابش را پاک کند. در حالی که همۀ وجودش با اشتیاقی سیری ناپذیر از تماشای آن دلبر شیرین و افسونگر خسته نمی شد، حس می کرد از لوبیا پلوی همیشه خوشمزۀ مادرش دلزده و سیر است و هیچ میلی به خوردن آن ندارد. اما با این همه زیر فشار نگاه تحکم آمیز مادر مجبور بود با ولعی ساختگی باقی غذایش را به معدۀ ظاهراً از کار افتاده اش بفرستد و ناراحت از اینکه در لحظاتی تأسف بار تا قاشقش را از غذا پر کند، فرصت تماشای او را از دست می داد.
۳
اوه، کسری! دلم برات یه ذره شده بود! نگفتی عروس جوونم توی خونه منتظرمه و جز من دلخوشی دیگه ای نداره؟ « »نگفتی چطور توی این قفس مثل مرغ اسیر زانوی غم بغل زده تا تو بیای و از این قفس تنگ آزادش کنی؟ باور کن انگار صد سال می شه که ندیدمت! تو چی؟ تو «و با اخمی شیرین نگاهش کرد و با همان لحن لوس ادامه داد:  »هم دلت همین قدر برام تنگ شد یا نه؟ البته! من انگار هزار سال ندیدمت! در تمام ساعاتی «کسری سرخوش از دل نازکی عروس جوانش لبخندزنان گفت: که کار می کردم، تو در نظرم بودی و با یاد تو قوت قلب می گرفتم. طوری کار می کردم که همه مونده بودن من این  »همه نیرو و توانایی رو از کجا آوردم! بهشون نگفتم این روزها دلگرمی خوب و عزیزی پیدا کردم که به لطف حضورش تو زندگی بی فروغم «و ادامه داد:  »!صدها برابر نیرو و توان پیدا کردم و فقط اگه دلتنگی او نباشه، حاضرم صبح تا شب و شب تا صبح کار کنم من خیلی«و بعد همان طور که او را با خود به سمت آشپزخانه می برد، گفت:  ۶۲۹ تا ۶۲۱صفحات   »گرسنه هستم، بگو ببینم غذا چی داریم؟ شور و نشاطی که تمنا با حرفهای دلنشین و هیجان انگیز شوهرش در قلب خود احساس می کرد، با این سؤال کسری به تلخی مأیوس کننده ای تبدیل شد که در کامش چون زهر ته نشین می شد. حالت گلایه به لبها و کل چهره اش عمه هما نذاشت برای شام فسنجان درست کنیم! گفت گرون درمی آد! من «بخشید و دستها را بر سینه زد و گفت: خیلی دلم می خواست برای شام فسنجان درست کنیم. اوه، کسری! مامانت گفت فسنجان یه غذای اشرافی یه و به ما  »نمی آد که… پشت دستش را به چشمانش مالید و اشکی را که نبود، از دیده زدود. خیلی زور زده بود تا بلکه فقط یک قطره اشک را به چشمهایش بدواند و آسمان نگاهش را خیس کند، اما دریغ که چشمانش علی رغم تلاش ماهرانۀ او در بغض آلود ساختن صدایش نم پس نزد و گریۀ ساختگی اش ضایع و خجالت آور جلوه می کرد. اما کسری به قدری با محبت بود که متوجه این موضوع نشد و به سرعت برای دلجویی از همسر نازنینش که بغض کرده بود و به زحمت جلوی فواره شدن اشکهایش را گرفته بود، او را به خودش چسباند و با مهربانی زیر گوشش مهم نیست! مامانم منظوری نداشت! البته نباید می گفت به ما نمی آد غذای اشرافی بخوریم. می دونم که بهت «گفت:

۱ ۲ ۶
برخورد عزیزم، اما… خب، باید یه جورهایی به مادرم هم حق بدی. آیا ازش پرسیدی اصلاً مرغ داریم یا نه؟ گردو  » داریم یا نه؟ و مخلفات دیگه که مخصوص خورش فسنجانه و تو بهتر از من می دونی؟ تمنا همان طور که فین فین می کرد و دور از چشمان کسری با آب دهان دیده اش را تر کرده بود که گریه هایش نپرسیدم! یعنی اصلاً به من فرصت پرسیدن نداد! تا گفتم «طبیعی تر جلوه کند، با همان صدای بغض گرفته گفت:  »خورش فسنجان، بهم پرید و بداخلاقی کرد! »حالا مامانم کو؟« کسری با نگاهی ملاطفت آمیز بار دیگر از او دلجویی کرد و گفت: رفتن خونه صاحبخونه! منو تنها گذاشتن و رفتن که دور هم باشن و از این در و اون در حرف بزنن تا دلشون باز « »بشه! »با هم جر و بحثتون شد؟« آره! البته بیشتر تقصیر عمه هما بود! من می دونم که از من « تمنا از زیر چشم نگاهش کرد و با لحن شرمگینی گفت: خوشش نمی آد! دم به دقیقه می گه شما نباید حالا به این زودی ازدواج می کردین! می گه شما از زندگی چی می  »دونین! انگار خودش از اول می دونست. خواهرهای موذی ت هم گوش می ایستن و لابد توی دلشون بهم می خندن. آخه چرا باید بهت بخندن؟ بیا از آشپزخونه «کسری دستهای تمنا را در دست گرفت و با ملاطفت و ملایمت گفت: بریم بیرون! دلم نمی خواست با دیدن قیافۀ عبوس تو خستگی کار به تنم بچسبه. من مادرمو می شناسم، هیچ وقت نیت بدی در مورد کسی نداره. حالا باهاش صحبت می کنم، ببینم این مشکل کوچولو چطوری به وجود اومد و  »چطوری می شه حلش کرد! دیگه نمی خوام بابت چنین موضوعات پیش پا افتاده ای چشمهای «بعد او را با خود از آشپزخانه برد بیرون.  »خوشگلت رو غمگین و خیس ببینم! تمنا محض دلبری بیشتر چند بار پلکهایش را به آرامی بر هم زد و فکر کرد: حالا اگه اشکی به مژه هام چسبیده بود و با این حرکت روی گونه م می غلتید، چقدر زیباتر می شدم و چه قلبی از کسری می سوزوندم. او از این بابت متأثر بود و تأسف می خورد. از صاحبخونه اجازه گرفتم یه دیوار ریلی چوبی برای مجزا کردن قسمت خوابمون وسط این اتاق نصب «کسری گفت:  »کنم، چطوره؟ چه خوب! همه ش داشتم «برق خوشحالی نی نی چشمان تمنا را ستاره نشان کرد. دستهایش را بر هم زد و گفت: غصه می خوردم من چطور می تونم لباس خواب بپوشم، در حالی که مادر و خواهرهات مارو موقع خواب محاصره می  »کنن! حالا کی این کاررو می کنی؟ کسری نشست و دست تمنا را کشید و کنار خودش نشاند. مهره های گردنش را شکست و نفسی عمیقی کشید و  »گفت: امروز سفارش ساختش رو به نجاری دادم. البته اگه خودم وقت داشتم، ارزون تر درمی اومد! »وای! چقدر خوب می شه!«تمنا ذوق زده و با چشمانی فراخ و گرد شده، به شیرینی خندید. و بی هیچ تلاش جانکاهی توانست نگاه عاشقش را جذب خودش سازد و بعد با ملاحت پلکهایش را بر هم زد و گفت: دوستت دارم، کسری! دلم برات تنگ شده بود! کاش وضعمون انقدر خوب بود که تو مجبور نبودی منو تنها بذاری و « »سرکار بری!

۱ ۲ ۷
وضع ما خوب می شه! تو پشتم باشی، من خیلی زود پولدار می شم! «کسری به آرامی بر پشت دستش نواخت و گفت: بهت قول می دم که خیلی زود اوضاع زندگی مون رو عوض کنم! من بیشتر و بیشتر کار می کنم. نمی دونی به عشق تو چه پشتکاری پیدا کردم! به خدا حاضرم نیمه شبها هم توی شیفت شب کار کنم و مزد بیشتری بگیرم. فقط اگه تو  »دلتنگی منو تحمل کنی! نه، نمی ذارم این «تمنا با ناز و غمزه خودش را ناراحت و پریشان خاطر نشان داد و با همان لحن لوس و غمزده گفت:  »کار رو بکنی! من حق دارم لااقل نصف روز تورو داشته باشم یا نه؟ کسری همچنان که از ناز و اداهای زن زیبا و شیرینش لبریز از عشق و امید می شد و از فرط شادی و سرخوشی قلبش غنج می زد و آرزوهایش مثل شکوفه های سیب یکی یکی می شکفت و حلاوت یک زندگی ناب را در کامش  » من همیشه مال توام! همیشه! «می چشاند، زیر تپشهای ناهمگون قلب طغیان زده اش با لحن بی قرار و بی تابی گفت: عمه هما و دخترها که پیدایشان شد، کم کم فاصله و حد و حدودی میان تازه عروس و داماد افتاد که چندان خوشایند تمنا نبود. او در هر حال وجود عمه هما و دخترعمه هایش را حضور مزاحمی در زندگی خود تلقی می کرد و از این بابت ناراحت بود که نمی تواند کاری برای رفع این مزاحمت بکند! فکر کرد: باید یه راه حلی پیدا کنم! همین طور نمی شه نشست و اجازه داد با حضور نامبارکشون به روابط عاطفی و احساسی من و کسری صدمه بزنن و عشق و صمیمیت مارو خدشه دار کنن! باید فکر کنم و نقشه ای بریزم!

رمان ناز نازان –قسمت ششم

$
0
0

رمان ناز نازان – قسمت ششم

url

قبل از اینکه کسری در مورد کدورت پیش آمده بین مادر و همسرش از مادرش پرس و جو بکند، عمه هما همان طور کنار سفره ای که دخترهایش چیده بودند نشسته بود و کاسۀ بزرگی را که برای آب دوغ خیار مهیا شده بود تمنا جون دلش خورش فسنجان می خواست! من بهش «جهت تقسیم کردن پیش می کشید، رو به کسری گفت: گفتم مخلفات این غذای اعیانی رو توی خونه آماده نداریم. حالا باید بهم قول بدی مزد فردات رو بهم بدی تا من  »برای عروسم مرغ و گردو و رب انار بگیرم و غذای مورد علاقه شو درست کنم! من «قبل از اینکه کسری بخواهد چیزی بگوید، تمنا در حالی که دندانهایش را به هم چفت کرده بود، با لج گفت:  » برای امشب خورش فسنجان می خواستم، نه هر وقت که مد نظر شما بود! شیدا نگاهی به شیما و شیما نگاهی به چهرۀ وارفته و ناراحت مادرش انداخت که اول زل زد به چهرۀ خشمگین عروسش بعد به حالت تضرع آمیز به پسرش خیره شد که مردد و مستأصل و درمانده مانده بود چه واکنشی از خود نشان بدهد. بعد انگار دلش به حال درماندگی پسرش سوخت. نمی خواست چنین بحث پیش پا افتاده ای را به جار و جنجال بکشاند و قلب و روح پسرش را در این کشاکش تنگاتنگ درهم لهیده کند. او می توانست با صبوری و سعۀ صدر بدخلقی عروس جوان و پر ناز و ادایش را تحمل کند و خم به ابرو نیاورد تا مبادا قلب پسرش از درد و اندوه متلاطم شود و جریحه دار گردد. چطور می توانست پسرش را جهت سرکوبی عروس عصیان زده و یاغی اش که در اثر خامی و بی تجربگی مدام چهره درهم می کشید و بدعنق و ناسازگار می شد و با همه چیز ساز مخالف می زد در تنگنا قرار بدهد، در حالی که می دانست پسرش دیوانه وار این دختر لجوج و خودخواه و لوس را دوست دارد و با جان و دلش می پرستد؟ برای از این به بعد پسرم دو برابر کار می کنه و یخچال «همین هم با یک لبخند ساختگی چهره از هم باز کرد و گفت: خونه رو پر نگه می داره تا من ترتیب هر غذایی رو که باب دل عروسم بود و هوسش رو کرد، همون موقع بدم! حالا

۱ ۲ ۸
برای کی نکشیدم؟ عروسم، کاسه تو می دی؟ حتم دارم تا حالا آب دوغ خیار نخوردی! امشب چنان از خوردنش حظ  »می کنی که توی دلت می گی خوب شد خورش فسنجان نپختم! تمنا نگاهش به چهرۀ رنگ به رنگ شده و خاموش و متفکر کسری بود. توی دلش گفت: این زن چقدر حیله گر و مکاره! فقط برای خوب جلوه دادن خودش داره برای پسرش نقش بازی می کنه! می خواد منو جلوی کسری خراب کنه. با زبون بی زبونی به اون بگه تقصیر ما نیست، تقصیر خودشه که سرناسازگاری می ذاره. چقدر از این جور آدمها بدم می آد! حالم از شارلاتانی شون به هم می خوره!  »من شام نمی خورم! می خوام بخوابم!«از جا بلند شد و با صدای محکم و پر غیظی گفت:  »کسری جون، جامون رو می ندازی؟«بعد رو به کسری با لحن ملایم تری گفت: کسری برگشت و نگاه نافذ و مفلسانه ای به چشمان مغرور و یاغی او انداخت. چند بار آمد به او پرخاش کند که حق ندارد لب به شام نزده از سر سفره بلند شود یا با مادرش پرخاشگری کند. چند بار همۀ این خط و نشانها تا نوک زبانش آمد و او به زحمت قورتشان داد. آخر چطور راضی به شکستن قلب محبوبش می شد؟ نه! او طاقتش را نداشت. شاید می توانست آزردگیهای قلبی مادرش را با سوز جگرش تحمل کند، اما محال بود بتواند غم و اندوهی به قلب تمنا بتازاند و قلب خودش را با ناراحتی و تألم او به صلابه بکشد!
۴
تمنا کلافه از گرمای خفقان آور آن خانۀ تنگ و مسدود گوشه ای بغ کرد و سر توی لاک خودش کشید. قلبش از اندوه سرشاری مالامال بود و سینه اش از سوز جراحات بر جای مانده از عشق که به قیمت همه چیزش تمام شده بود، می سوخت. نگاهش با اکراه به نفرتی غلیظ و دل آزار از دیوارهای بی رنگ و روی اتاق بالا می رفت و به سقف ترک خوردۀ بالای سرش که می رسید، با آه سرکش و توفان زایی که از سینه می دمید به روی فرش نخ نمای زیر پایش پرتاب می شد و همان جا روی گلهای رنگ پریدۀ قالی جان می باخت. یادش که به خانۀ باشکوه با همۀ لوازم لوکس و گران قیمت و زیبایشان می افتاد که وقتی هر روز در معرض دید او بود چندان به چشم نمی آمد و حال که همۀ از دست رفته های باارزش و گران قدر خانۀ پدری را با فقر و نداری خانۀ شوهر مقایسه می کرد چیزی جز حسرت و غبطه و دریغ و درد نصیبش نمی کرد، وجودش را همچون آتش مهیبی دربرمی گرفت و در لهیب پرسوز آرزوهای واژگون شده اش می سوزاند و به تلی از خاک تبدیل می کرد. چه می دانست عشق با همۀ شکوهی که داشت، با همۀ وسوسه های شیرین و پرجذبه ای که پر رمز و رازترش می ساخت، در برابر افیون فقر و بی چیزی از جلوه و جلال می افتد و سینۀ دردمند او را در اندوه متراکم خود می فشرد! چه می دانست در قحطی اسکناسهای رنگینی که روزی بی محابا بابت هر چیزی که مورد توجه و خواست او بود خرج می شد و بی آنکه حتی حسابشان در دست باشد، می بایست دلش را به اسکناسهای خرد و ناچیز حق الزحمۀ روزمزد شوهرش خوش کند که همه با احتیاط خرج مایحتاج روزمره می شد و نه تنها چیزی از آن باقی نمی ماند، بلکه مجبور بودند بابت نیمی از پرداختهای روزانه همیشه نصف کارمزد روز بعد را به سبزی فروشی و بقالی و گهگاهی نانوایی و خواربارفروشی جلو بدهکار باشند و بدین ترتیب آنها نه تنها نمی توانستند به فکر جمع کردن پس اندازی باشند، بلکه هر روز می بایست بدهکاری روز قبلشان را می پرداختند و دردناک تر از همه اینکه روز به روز فقر و نداری و بدهکاری شان افزون تر می شد و هر روز که می گذشت بی آنکه تغییر مثبت و روشنی در زندگی شان رقم بخورد،

۱ ۲ ۹
بیچاره تر و مفلس تر و رقت انگیزتر در قهقرای زندگی سراسر نکبت و فلاکت خود دست و پا می زدند و عاقبت بی آنکه با تقلایشان به ساحل نجاتی برسند، غرق می شدند! تمنا از تصور چنین وضعیت هولناکی بر خودش لرزید. او به هیچ وجه نمی خواست زندگی اش را هر روز با همین تصویر دهشتناک و رقت انگیز دنبال کند. گاهی که دلش برای رفاه و آسایش زندگی در خانۀ پدری اش تنگ می شد، مثل حالا که در پیلۀ تنهایی و اندوه خود تنیده، زار زار می گریست و از این طریق در خفا ابراز ندامت و پشیمانی می کرد. او از انتخابی که کرده بود پشیمان بود. کسری را دوست داشت، اما نه در چنین خانۀ فقیرانه و محقری، بلکه او را در بهترین و باشکوه ترین خانه ها می خواست و آرزو داشت به عنوان بانوی مردی پولدار و متمول و متشخص در رفاه و آسودگی خیال بی آنکه غمی از نداری و بی چیزی قلبش را درهم بشکند، به زندگی اش ادامه دهد. او می دید روز به روز شام و ناهارشان مختصرتر و آبکی تر می شود. می دید کسری حتی با وجود کسالت ناشی از سرماخوردگی شدید حتی امروز هم به سر کارش رفته تا مبادا همین گذران مختصر و ناچیز زندگی شان نیز عقب بیفتد و آنها روز دیگری را نیز به زندگی شان بدهکار مانند. به فاصلۀ دو هفته بعد از ازدواج، پرده های کاذبی که با لجاجتی خودخواهانه به روی چشمهای خود آویخته بود، با اولین گریه های حسرت بار او بر خود لرزید و بعد از دیده فرو افتاد و او با همۀ رعب و هراسی که از تماشای آنچه پشت پرده بود در سینه داشت، با هیجانی ناخوشایند و شکنجه دهنده سیمای کریه و رقت انگیز حقیقتی را دید که چون خورشید، مغرورانه جلوه گری می کرد و او تا آن روز با سماجتی کورکورانه از مواجه شدن با آن گریخته بود. دیشب وقتی کسری علی رغم بیماری و رنجوری و نیاز شدیدی که به خوردن سوپ آبکی مادرش داشت از خوردن سهم بیشتر با بهانه های جورواجور امتناع ورزید و سهم خود را به او بخشید که تازگیها از زور گرسنگی و ناچاری کمتر دست به قهر و اعتصاب می زد و ظاهراً سوپ آبکی عمه هما به دلش چسبیده بود و با اشتها ته ظرفش را پاک می کرد، فهمید غول کابوس خوفناکی که پدر از آن داد سخن می داد از خواب غفلت برخاسته و دیر یا زود او مجبور است در برابر آن با خواری و خفت، به اجبار و بی اراده زانوی تسلیم بر زمین بزند و به خاطر بسپارد که او روزی عشق را با همۀ خوب و بدش می خواست و بعد از این نیز با همۀ زجری که می برد و زخمی که برمی داشت، می بایست طالب آن باشد و به هیچ عنوان حتی لحظه ای در جاده های پرسنگلاخ زندگی اش اسیر دست وسوسه های لغزش نگردد که مبادا به سقوطی هولناک در ورطۀ نابودی بیفتد و در بستر ناکامی زنده به گور شود.  * * *   »چرا انقدر زود از سرکار برگشتی، پسرم؟« کسری در حالی که از فرط خستگی و بی حالی روی پاهایش بند نبود، به زور لبخندی تحویل مادرش داد و گفت:  »حالم کمی ناخوش بود! کارفرمام زورکی بهم مرخصی داد. البته لطف کرد و مرخصی با حقوق بهم داد!« جملۀ آخر را لابد برای راحت کردن خیال مادرش گفت، اما مادر با نگاه کردن به چهرۀ رنگ پریده و چشمان به گود چت شده، کسری جون؟ انگار خیلی «نشستۀ پسرش چنان به هول و هراس افتاد که یادش از همه چیز رفت.  »ناخوشی!

۱ ۳ ۰
داری از « و پشت دستش را روی پیشانی پسرش گذاشت و به سرعت آن را پس کشید و ترسان و وحشت زده گفت:  »تب می سوزی! خدا مرگم بده! رفتی دکتر یا نه؟ شیما و شیدا به کمک برادرشان آمدند تا لباسش را عوض کند. کسری در حالی که با چشمانش دنبال تمنا می گشت، نه! مگه بچه م، مامان! چیز م نیست! نازنازانمو که ببینم بهتر می شم… کجاس؟ «با لحن بی رمق و کشداری گفت:  »پیداش نیست! از «مادر از بی خیالی پسرش با حرص گوشۀ لبش را جوید. بعد نگاهی به دیوار چوبی ریلی ته اتاق انداخت و گفت: صبح تا حالا سردرد رو بهونه کرده و از اون پستو بیرون نمی آد! ببینم، خوش داشتی این دیوار رو کشیدی که برای  » این دختر سنگر بشه؟ کسری بی اهمیت به لحن سرزنش بار مادرش در حالی که به سمت آن پستوی تنگ و باریک (که به زحمت می شد شبها توی آن دراز کشید و خوابید، ولی با این همه تمنا از حیث محصور بودن آن راضی و خرسند بود) می رفت،  » اگه لیمو شیرین داریم، برام بیار! «خطاب به مادرش گفت: مادر چند قدم دنبالش دوید و با لحنی پر خواهش و تمنا اصرار کرد که با هم به پزشک مراجعه کنند، اما کسری در  »دکتر من توی سنگرش قایم شده!«نهایت لجبازی و لاقیدی با خنده به مادرش گفت: مادر با حالتی از تحسر و افسوس سری تکان داد و رفت که ببیند توی یخچال کوچکشان لیمو پیدا می شود یا نه!  »ناز ناز! خوابی یا بیدار؟ بیام تو؟«کسری تقی به دیوار چوبی زد و با صدای آرامی گفت: و چون صدایی نشنید، با حدس اینکه شاید خواب باشد دیوار حایل را بی صدا به عقب کشید و رفت تو. برخلاف انتظارش، دید که او خواب نیست. گوشه ای قنبرک زده و چشمان سرخ و پف کرده اش به نقطه ای مات مانده است. چی شده، ناز «کسری به محض رؤیت محبوبش در چنین وضع اسفناکی، به کنارش رفت و بالحن پرتشویشی پرسید:  »نازم؟ وای! تو گریه کردی؟ فکر نمی کردم برای شازده کوچولوی من اهمیتی هم داشته «تمنا بی آنکه نگاهش بکند، با صدای گرفته ای گفت:  »باشه! تمنا او را شازده کوچولو لقب می داد- به لطف قصه ای که به سفارش مادرش خوانده بود. کسری از این لقب جالب و پر ابهت خوشش می آمد و احساس بزرگی می کرد. اما در آن لحظه تماشای سیمای به غم نشسته و افسرده و دمق محبوبش به قدری برای او سخت و گران آمده بود که تاب و توان از دست داد و با سستی و بی حالی ناشی از تب البته که برام مهمه! من این چشمهای آسمونی رو ابری و بارونی ببینم «سرماخوردگی اش روی زمین زانو زد و گفت: و از غصه دلم خون نشه! حیف که سرماخورگی بهم اجازه نمی ده خودمو بهت نزدیک کنم، والا خوب می دونستم به  »خاطر غمزه ای که برای مرد عاشقت می ریزی باهات چی کار کنم! کسی از شما نازناز «خم شد و جلوی پای او زانو زد و بعد خطاب به آدمهای آن سوی دیوار حایل با صدای بلند گفت:  »منو رنجونده؟ جرئت دارین بگین تا به حسابتون برسم! نه خیر! کسی از گل نازک تر به نازنازت نگفته! من « همان دم صدای مادرش را از پشت دیوار شنید که با غیظ گفت:  »فکر می کنم دلش هوای خونۀ پدرش رو کرده! و از دیوار باز آمد تو و ظرف حاوی دو عدد لیمو شیرین را به دست کسری داد  … ۶۷۹ تا ۶۷۱صفحات

۱ ۳ ۱
و یک نگاه به رویش انداخت و از اینکه او را تا این حد پکر و دلمرده می دید یکه خورد. اما برای اینکه به قول تو ناخوشی، پسرم! باید اول از «خودش چندان لی لی به لالایش نگذارد، رو به پسرش با ملاطفت و دلسوزی گفت: همه به فکر سلامتی خودت باشی! نگاه کن تورو به خدا! رنگ به رخسارت نمونده! اصلاً امروز باید به حرف مادرت گوش می کردی و با اون حالت نمی رفتی سرکار! اگه می موندی توی خونه و استراحت می کردی، تا حالا بهتر شده  »بودی! بعد بار دیگر نگاهش را به چهرۀ سرد و خاموش و غمزده عروسش دوخت. سری به نشان تأسف تکان داد و با گفتن   از دیوار رفت بیرون.»لیموت رو که خوردی، بیا تا پاشویه ت کنم!« یعنی ناز ناز من دلش برای پدر«کسری دیوار را کشید. دستهایش را روی زانوان تمنا گذاشت و با لحن شوخی گفت: و مادر و خواهر و برادرش تنگ شده؟ یعنی داره غصه ندیدین اونهارو می خوره؟ وای! دارم از حسودی آتیش می و هر دو دست او را روی صورت داغ  » گیرم و می سوزم! نگاه کن ببین چطور تنم از آتیش حسد مثل کوره می سوزه! و تبدارش فشرد و نگاه محزون و اندوهگینش را در دام محبت نگاهش اسیر ساخت. تمنا از تبی که وجود شوهرش را در برگرفته بود و حرارت بدنش را به طرز هراس انگیزی بالا برده بود، یکه ای خورد و پشیمان از رفتار خودخواهانه و توأم با کم محلی و بی توجهی خودش حالتی از اعتذار و احساس گناه به خود  »داری از تب می سوزی!«گرفت و گفت:  »تو نگران منی؟« »البته که نگرانم!« لیموهات رو بخور! اصلاً چرا نرفتی«تمنا این را با لحن خجالت زده ای گفت و دستهایش را پس کشید و گفت:  »دکتر؟ پس تو راستی راستی نگرانم شدی؟ چقدر خوب! کاش همیشه تب کنم و تو «کسری عاشقانه نگاهش کرد و گفت:  »دلت برام بسوزه! لوس نشو! «تمنا در حالی که خودش لیموها را قاچ می زد و مواظب بود ناخنهای بلند دستانش آسیبی نبینند، گفت:  » من کی باهات نامهربون بودم که حالا همچین آرزوی مسخره ای می کنی؟ این روزها زیاد به من توجه نشون نمی دی! صبحها با نگاه گرمی بدرقه م نمی کنی که مشتاقانه به سر کار برم! شبها « که از سر کار برمی گردم به استقبالم نمی آی و نگاه دلپذیر دیگه ای تقدیمم نمی کنی که خستگی کاررو از تنم بیرون بریزم! برای همین از غصۀ نامهربونیهایی که با من بیچاره شروع کردی مریض شدم و از پا افتادم. فقط حالا که  »می بینی ناخوشم و تب کردم مهربون شدی و داری برام لیمو قاچ می زنی؟ همۀ بچه ها وقتی مریض «تمنا یکی از قاچهای لیمو را به دستش داد و به چهرۀ دلگیر و شاکی او نیشخندزنان گفت:  »احوال می شن خودشون رو لوس می کنن! اما عزیز من، من مادرت نیستم که داری برام ناز می کنی! من زنت هستم! * * *

۱ ۳ ۲
هنگام خواب، کسری همچنان که از تب می سوخت و نفسهای داغ و سوزنده اش را دور از چشمان تمنا به روی بالش  » تو برای خونواده ت دلتنگی می کنی؟ «خود می ریخت، از تمنا پرسید:  »نباید دلتنگشون بشم؟«تمنا با صدای بم و بغض گرفته ای گفت:  »چرا… منظور من این نبود! می خواستم بگم اگه دوست داشته باشی، می تونی به دیدنشون بری!« »یعنی تنهایی برم؟« »خب، ببین عزیزم! من…« » لازم نیست بهانه بیاری! خب، بگو نرو و خلاص! « تمنا با لحنی عتاب آلود و پر غیظ این را گفت و پشتش را به او کرد و اهمیتی هم به سرفه های تبدار شوهرش نداد و در جا خودش را به خواب زد!
۵  سه روز بعد که کسری از بستر بیماری برخاست و سلامتی اش را به دست آورد، از تمنا خواست برای قدم زدن به پارک نزدیک خانه شان بروند تا او هم قدری با استشمام هوای تازه ریه هایش از هوای دم کرده و خفقان آور خانه تازه شود و با سرزندگی و شادابی بیشتری روز بعد به سرکارش برود. پیشنهاد او با استقبال تمنا رو به رو شد که خودش سخت از حال و هوای دلگیر خانه شان به ستوه آمده بود و به ملال و دلزدگی وهمناکی دچار شده بود. پارک شلوغ بود و سایۀ هر درختی را چند نفری به قرق خود درآورده بود. تمنا با احساس کینۀ شدید نسبت به آدمهایی که آنها را نمی شناخت و دزد سایه های درختانی بودند که فقط خودش و کسری را محق آن می دانست، با معلوم نیست این آدمهای بی کار و روده دراز چرا جای دیگه ای رو برای گردهمایی خودشون انتخاب نمی «لج گفت:  »کنن! از کجا می دونی اونها هم یکی از خودمون نباشن که «کسری از لحن کینه توزانۀ تمنا به حیرت و تعجب افتاد و گفت:  »اومدن هوایی تازه کنن؟ من به هیچ وجه خودمو با آدمهای بی کار و بی عاری مثل اینها « تمنا قیافۀ حق به جانبی به خود گرفت و با اکراه گفت:  »مقایسه نمی کنم! بیا از این سمت بریم! اگه اشتباه نکرده باشم، کاجهای اون طرف پارک بدون «بعد دست کسری را کشید و گفت:  »تهاجم و تسخیر باقی موندن! و در حالی که آهنگ قدمهایشان را با هم موزون می کردند، به سمت ضلع غربی پارک رفتند که خورشید در آن وقت از روز بی محابا نورش را به سر تا پای درختانش می ریخت و سایه های مردۀ زیر پای کاجها با حقارتی مذبوحانه به کسانی که از سر گرما و ناچاری، به آنها پناه می بردند نیشخند می زدند. تمنا با حرص لبهایش را جمع کرد و در بگو چرا اینجا در «حالی که با نگاهش به جان سایه های حقیر و پستی که چندان به چشم نمی آمد افتاده بود، گفت:  »امان مونده! چی کار می کنی، دختر!«و با لج لگد محکمی به یکی از سایه های کوچک زد و با این کارش باعث خندۀ، کسری شد.  »سایۀ بیچاره رو له کردی! » به جهنم! اصلاً چرا خورشید از اون سمت غروب نمی کنه؟«

۱ ۳ ۳
»می خوای با خورشید دربیفتیم؟«کسری با لحنی میان شوخی و جدی گفت: تو هم خوب بلدی چطور «تمنا از شب پرنور چشمان شوهرش ستاره باران شد و سگرمه هایش را از هم باز کرد.  » رامم کنی! خب، حالا به جای اینکه با خورشید دربیفتی، می گی چی کار کنیم؟ هیچی! بنا بود قدم بزنیم، و قدم می زنیم! تو هم در حین قدم زدن به من می گی که چرا بدون من به دیدن خونواده « »ت نمی ری! به راه که افتادند، تمنا در حالی که سعی می کرد نگاهش به آدمهای بی خیالی که زیر سایه های بزرگ و تیرۀ آن سمت پارک لم داده بودند و بی توجه به آنها مشغول گپ و گفت و گوی خود بودند و انگار که سند سایه های بالای  »چون و چرا نداره! یا با هم می ریم، یا نمی ریم! همین!«سرشان را شش دانگ به نامشان زده اند بیفتد، گفت: اما عزیزم، من از تو توضیح روشن و واضحی خواستم! تو که می دونی پدرت از من خوشش نمی آد و در واقع با کل « »خونواده م مشکل داره! نه! اشتباه می کنی! این تو هستی که با پدر من مشکل داری! هنوز نتونستی ماجرای جشن تولد منو فراموش کنی! « »حتی حاضر نیستی به خاطر من کینه هات رو دور بریزی و… کدوم کینه، ناز ناز؟ من چطور می تونم نسبت به خونوادۀ تو که از جون و دلم بیشتر می پرستم، کینه و نفرتی به دل « »بگیرم؟ اصلاً چطوره دعوتشون کنیم و اونها به دیدنمون بیان؟ انگار اگر به جای این پیشنهاد با قاطعیت به او می گفت حق نداری حتی بدون من هم به دیدن خانواده ات بروی، او تا این حد شگفت زده و خشمگین نمی شد و آن طور پاهایش بر زمین نمی چسبید.  »چی شده، ناز ناز؟ برای چی باز اخمهات رو کشیدی توی هم؟« تمنا بازویش را از حلقۀ دست او بیرون کشید و سرش را به سمت مخالف او گرفت و با لحنی که بوی عناد و مخالفت معلوم هست چی می گی؟ ما دعوتشون کنیم؟ دعوتشون کنیم بیان کجا؟ بیان توی لونه مرغی که «می داد، گفت:  »خودمون رو می خواد از تنگی جا بالا بیاره؟! کسری منقلب از شنیدن ترکیب ناهنجار و تلخ لانۀ مرغ از زبان محبوبش، دستش را روی شقیقه اش فشرد و گفت:  » خواهش می کنم این اصطلاح سخیف و گزنده رو در مورد خونۀ خودت به کار نبر! « خودش هم باورش نمی شد علی رغم آشوبی که در قلبش به راه افتاده بود و آتشفشان خشمی که در وجودش به فوران افتاده بود، بتواند تا این حد راحت و آرام و شمرده و البته خواهشمندانه با او برخورد نماید. تمنا با سوءاستفاده خودت بهتر می « از واکنش آمرانه و مسالمت آمیز او جری تر شد و با گستاخی بیشتری چانه اش را داد بالا و گفت:  »دونی که اون خونۀ لعنتی از یه لونۀ مرغ هم کمتره! کسری آمد جواب سرکوب کننده ای به او بدهد که دید نمی تواند. انگار هرگز نمی توانست برخلاف میل او سخنی بگوید که موجب رنجش و آزارش شود. ترجیح داد جراحت ناشی از زخم کلام زهرآلود او را با صبوری و شکیبایی تحمل کند، اما حرفی نزد که خاطر عزیزش را بیازارد. دوست داری بیان و منو زبون و سرشکسته توی خونه ای که آدم نفس تو اون کم می آره تماشا کنن و به حال و روز « زندگی م دل بسوزونن و به رقت و ترحم بیفتن! دوست داری با تحقیر نگاهشون خرد بشم و از اینکه شاهد فرو ریختن سقف آمال و آرزوهام هستن و می بینن که چطور عاشقانه هام زیر آوار روی تلی از خاک می غلته و جون می

۱ ۳ ۴
بازه خون دل بخورم و از غصه بمیرم! نه! نه! من حاضرم با تمام دلتنگی هام بمیرم، اما اونها پاشون به اون خونۀ لعنتی  »نرسه! تمنا با دستهایش روی صورتش را پوشاند و برای برانگیختن احساسات شوهرش وانمود کرد که سخت به گریه افتاده است. چنان هق هق می کرد و به فین فین افتاده بود که کسری هراسان و ترسان دستهایش را از روی چهره  »خواهش می کنم گریه نکن، ناز ناز!«اش پس زد و گفت: تمنا برای اینکه چشمان نم پس نزده اش را از دید او مخفی نگه دارد سرش را پایین گرفت و غبغبش را به سینه اش چطور انتظار داری گریه نکنم در حالی که خواسته های من اصلاً برات مهم «چسباند و با لحنی بغض آلود گفت:  »نیست؟ تمنا با نقشی که به راحتی از ایفای آن بر می آمد، چنان در قلب و روح شوهر بیچاره اش تاخت و احساساتش را لگد مال کرد که مرد جوان اختیار از کف داد و با حالت مستأصلانه ای، در حالی که چون بچه کوچکی نازش را می کشید و معلومه که خواسته های تو برام مهمه! این چه حرفی یه «لی لی به لالایش می گذاشت، با صدای آرام و دلنوازی گفت: که می زنی! بهت قول می دم حتی اگه پدرت مثل سگ منو از خونه ش بندازه بیرون، با این حال به دیدنشون بریم. اصلاً برای شام می ریم. جمعۀ همین هفته! چطوره؟ تو موافقی؟ اگه نیستی، هر روز دیگه ای که تو بگی! هر ساعتی که… اوه، بس کن دیگه، ناز ناز! همه دارن نگامون می کنن. حالا بذار ببینم توی جیبم دستمال دارم یا نه؟ آهان، دارم!  »بذار فینت رو بگیرم! تمنا توی دستمال شوهرش فین کرد و بعد برای اینکه خودش را بیشتر توی دل او جا کند، بغض زده و دلگیر گفت:  اگه بابام بخواد با تو بدرفتاری کنه، من تو روش می ایستم! قسم می خورم که دیگه هیچ وقت اسمشون رو نبرم! هیچ « »وقت! کسری نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت و با حس غم مهیبی که از قبول خواستۀ او به قلبش یورش آورده بود، نفسی شبیه به آه کشید و بعد با هم به حرکت افتادند.  بخش هفت
۱  تمنا نتوانست عمه همایش را از قید همراهی با خودشان منصرف کند. با اینکه از این بابت عصبانی بود، اما به جهت شور و شعفی که از هیجان دیدار با خانواده اش در دل داشت سعی کرد با چشم پوشی سخاوتمندانۀ خویش غرولندهایش را در درون خود میان شعله های اشتیاقی که همه از برکت رویارویی با خانواده اش بود، در سینه بسوزاند و مهار نماید. کسری بهترین کت و شلواری را که داشت، پوشیده بود. در حالی که پول خرید لباس تمنا را از دوستانش با اکراه و عرق شرمی که ریخته بود، قرض کرده و ترجیح داده بود هرگز در مورد این موضوع با تمنا سخنی نگوید. چرا که می ترسید مورد ملامت و انتقاد شدید همسر محبوبش قرار بگیرد و بار دیگر با نمایش فقر شدیدی که دامان زندگی شان را گرفته بود، با سرافکندگی و خواری و ذلت تمام پیش روی او شرمسار و خجالت زده شود!

۱ ۳ ۵
شیدا و شیما در حالی که لباس مناسبی برای همان شب نداشتند، رفتند که از دختران صاحبخانه در صورت امکان لباس در شأن خودشان را قرض بگیرند.   ۶۸۹ تا ۶۸۱صفحات  تمنا همۀ اینها را می دانست و ترجیح می داد با تظاهر به نادانی روی ناراحتیها و عقده های روحی و روانی اش سرپوش بگذارد و پنهانی همۀ دق دلی و یأس شدید قلبی اش را در پس آهی عمیق از سینه بیرون بکشد. دریغ که جراحات قلبی اش نه تنها به آرامش و تسکین نمی رسید، بلکه تشویش و اضطراب درونی اش را بدتر دامن می زد و احساسات زخم خورده اش را به یک باره به سوز و گداز می انداخت!  »از اینکه سرزده می ریم، ناراحتشون نمی کنیم؟«وقتی به منزل رسیدند، کسری با تردید از او پرسید: نه! چرا باید از دیدن من اون هم بدون خبر ناراحت بشن! « تمنا قیافه ای به خود گرفت و با لحن اطمینان بخشی گفت:  »تازه برعکس تو فکر می کنم شوکه بشن و از خوشحالی پس بیفتن! در حین ادای این کلمات تفرعن آمیز، برق غرور از چشمانش ساطع می شد و چال روی گونه هایش از لبخندهای پی در پی او در گودی بیشتری فرو می رفت. کسری سعی کرده بود دلش را به چهرۀ مطمئن و مسلط و مغرور تمنا خوش کند و ترس و استرسی را که از وجودش سرریز بود، دور بریزد و آرامش و متانت همیشگی را در رفتار خودش سرمشق قرار دهد، اما هرچه کرد، نتوانست به افکار درهم و مغشوشی که در سرش غوغا به پا کرده بود مسلط شود و با خویشتنداری محضی به طبیعت آرام و قوی خود بازگردد و مضطرب نباشد.  * * *  در حالی که کوچک ترهای خانواده از دیدار ناگهانی خواهر و خانوادۀ شوهر خواهرشان به وجد آمده بودند و سر از پا نمی شناختند، بزرگ ترهای خانواده تلاش می کردند رفتار سرد و بی علاقه ای از دیدار خانوادۀ دامادشان از خود نشان بدهند و همۀ سعی شان این بود که این برخورد پرملال چندان زننده نباشد که قلب نازک دخترشان را جریحه دار نماید. تیام دست کسری را گرفته بود و او را با خود به سمتی هدایت می کرد. تکین هم با دخترها که لباسهای گل و گشادشان به تنشان زار می زد، گرم گرفته بود. عمه هما هم سعی کرده بود کم و بیش وجود خودش را مرهون لطف و رحمت بی فروغ خانوادۀ برادرش نماید و چندان به روی خودش نیاورد که استقبال گرم و مطلوبی از او و خانواده اش به عمل نیامده است. تازگیها مثل مادرت رژیم می گیری « پدر دستش را بر شانۀ دخترش گذاشت و با حالتی میان شوخی و جدی گفت:  »که نی قلیون شدی؟ می دونم که دلتون می خواست مادر مثل دختر «تمنا که متوجه زبان کنایه و نیشدار پدرش شده بود، با لبخند گفت: خودش کشیده و باریک باشه، اما حالا حالاها باید صبر کنین و انتظار بکشین تا هیکل مادر روی فرم بیاد! دقیقاً شاید  »بیشتر از یکی دو سال! و از اینکه به خیال خودش جواب شوخی پدرش را در بهترین حالت ممکن داده بود، از خودش خوشش آمد و با صدای بلند خندید. همان لحظه چشمش افتاد به نگاه معذب و غمگین کسری که انگار توی کت و شلوارش مچاله

۱ ۳ ۶
شده بود. پدر با دست به خواهرش اشاره کرد که بنشیند و با همان لحن نه شوخی و نه جدی و طعنه آمیز گفت:  »البته می دونم که به نشستن روی مبل عادت ندارین، اما خب یکی دو ساعتی اینجا سخت بگذرونین!« تمنا چهرۀ گلگون از شرم و خشم عمه همایش را ندیده بود که از فرط عصبانیت لب روی لب می فشرد و عرق روی پیشانی اش را که حاصل سختکوشی او در کنترل خشم و ناراحتی اش بود، با پشت دستش پاک می کرد. گرچه اگر هم دیده بود اهمیتی برای آن قائل نمی شد و سرش همچنان گرم خوش و بش کردن با مادرش بود.  » دلم براتون تنگ شده بود! منتظر بودم دعوتم کنین که به دیدنتون بیام! « ما اگه مشتاق دیدنت بودیم، خودمون «پدر به جای مادر تبسم تمسخرآمیزی بر لب نشاند و در جواب دخترش گفت:  و چون سگرمه های دخترش را از روی نارضایتی درهم رفته دید، با صدای بلند خندید. »حتماً به دیدنت می اومدیم! تکین شاید تنها کسی بود که متوجه حالت غریبگی عمه هما و دخترهایش بود و برای اینکه به نوعی کم لطفی پدر و چقدر خوب کردین که شما هم اومدین! من و «مادرش را در برخورد با آنها جبران کرده باشد، به عمه همایش گفت:  »تیام خیلی دلمون براتون تنگ شده بود! عمه هما که از شنیدن این حرف انگار دنیا را به او بخشیده بودند، مثل کسی که از زور بی پدری به ناپدری اش منم دلم برای شما تنگ شده بود! «دلخوش کند، لبخند گرمی تحویل برادرزادۀ خوش قلب و مهربانش داد و گفت:  »تو چه دختر ماهی هستی، تکین جون! برادرش از کنار دست همسر خود که مدام پشت چشم نازک می کرد و نگاهش با کراهتی آلوده به نفرتی سرشار چهره های رنگ پریده مادر و دخترها را دید می زد و در دل اظهار تأسف و تأثر می کرد، با لحن طنزی به خواهرش  »خدارو شکر که دیگه پسری ندارین تا این یکی دخترمون رو هم تور کنین!«گفت: عمه هما از ته دلش گر گرفت و سوخت و نتوانست زبان به کام بگیرد و در مقابل تحقیرها و پوزخندهای والله «تمسخرآمیز و طعنه آلود برادرش کوتاه بیاید. برای همین او هم لحن شوخ و زیرکانۀ او را تقلید کرد و گفت: این تمنا جون بود که به زور و تقلای زیاد خودش رو انداخت توی تور پسرم! ما می دونیم شما نهایت سعی تون رو  »کردین که جلوی این اتفاق رو بگیرین، اما خب زورتون به عروس گلم نرسید! شما به اون باختین! شمشیر برنده کلام خواهر به قدری تیز و زهرآلود بود که تا ته رگ و پی اعصاب برادر فرو رفت و باعث برآشفتگی اش شد. اما مجبور بود گستاخی خواهرش را بی جواب بگذارد و چندان خودش را بعد از شنیدن جملات نیشدار و تلخ او منقلب و پریشان نشان ندهد که خواهرش خیال کند به خوبی از پس چزاندن او برآمده است. اما در هر حال مترصد فرصتی بود که شمشیر زهرآگین کلام خواهر را به تلافی در قلب او فرو کند تا با هم بی حساب شوند. پس لیلا کجاست؟ چرا برای پذیرایی « در جایش جا به جا شد و به دنبال سرفه ای خشک و کوتاه به خانمش گفت: نمی آد؟ الان مهمونها از راه می رسن و داماد عزیزم و خونواده ش مارو ترک می کنن، در حالی که ما هنوز از خجالت  »پذیرایی شون درنیومدیم! تمنا باز هم چهرۀ رنگ به رنگ شدۀ شوهرش را ندیده بود که اصلاً حواسش به حرفهای بی سر و ته تیام نبود و ندیده بود چطور جفت گوشهایش از عصبانیت برخورد گزنده و زنندۀ پدر خانمش داغ و برشته شده است. رو به پدر  »شما مهمون دارین، پدر؟«گفت: بله! خونوادۀ « مادر به جای پدر با صدای محکم و کوبنده ای که انگار از پشت میکروفن به گوش می رسید، گفت:  »قدسی برای شام اینجا دعوت دارن!

۱ ۳ ۷
و به فکر فرو رفت. »خونوادۀ قدسی!« این اسم او را فقط به یاد یک نفر می انداخت. همان دم چهرۀ بور و مغرور پژمان آمد در نظرش و ناخواسته آهی از سینه بیرون کشید. به یادش آمد چطور قلب این پسر را شکسته و با چه قساوت عجولانه ای او را در حسرت وصال خودش باقی گذاشته بود. با اینکه از این بابت کوچک ترین احساس ندامت و گناهی در دل نداشت، اما از رویارویی با او هراسان و مضطرب بود و واقعاً نمی دانست آیا تحمل این برخورد غافلگیر کننده و هول انگیز را دارد یا نه! در فاصله ای که لیلا آمد و ظرف آجیل و شکلات را به طرف یک یک مهمانان گرفت و بعد هم به سراغ سبد میوه رفت، تمنا همچنان غرق در فکر و اندیشۀ رویارویی با پژمان سر توی لاک خودش کشیده بود و گوشۀ لبش را با انقدر هول هولکی از مهمونهای « حرص می جوید و نشنید که پدرش باز هم با همان لحن نیشدار خطاب به لیلا گفت: عزیز ما پذیرایی نکن! مهمونهای ما مثل خودمون عادت ندارن چند جور چیز رو با هم بخورن! پس تو پذیرایی فاصله  »نیم ساعتی رو رعایت کن، دخترجون! تمنا بی توجه به چهره های بغ کرده و معذب و ناراحت شوهر و عمه همایش با خودش فکر کرد: چرا باید از این دیدار ترس و واهمه ای به دل خودم راه بدم؟ امشب اونو در نهایت خونسردی و بی خیالی می بینم! در تمام مدت خودمو خندان و خوشحال نشون می دم و وانمود می کنم که عروس خوشبختی هستم و قلب اونو بیشتر از فکر از دست دادن خودم می چزونم! وای، خدای من! اگه چشمش به کسری بیفته، از فرط حسادت می ترکه و می میره! بعد از این دیگه محاله خودش رو تنها آدم خوش تیپ و خوش قیافۀ روی زمین بدونه. اون امشب می فهمه که خوش تیپ ترین و خوش چهره ترین مرد روی زمین شوهر منه! هیجان این فکر شیطنت آمیز و لذت بخش به شکل هالۀ سرخی گونه هایش را گل انداخته بود. بعد در نهایت خودسری و سبک مغزی بی آنکه بخواهد نظر شوهرش را در این مورد بپرسد، به پدر و مادرش اعلام کرد که آنها برای شام می مانند و تا قبل از صرف شام با خانوادۀ قدسی خیال رفتن ندارند!
۶  دیگران رو نمی دونم، ولی من به شخصه از کسری بسیار ممنونم که انقدر بی عقلی به خرج داد و خواهر «تیام گفت: مارو گرفت و مارو از وجود از خود راضی ش خلاص کرد! باور نمی کنین این خونه بعد از رفتن تمنا به چنان آرامشی  »رسیده که تا به حال نظیرش رو کسی ندیده بود! تیام این حرفها را صرفاً برای عوض کردن جو و بیرون کشاندن کسری از لاک سکوت و خاموشی بر زبان آورده بود، ولی تمهیدات او نه تنها افاقه نکرد، بلکه تأثیر نامطلوبی بر جو حاکم گذاشت و پدر و مادرش را بدتر بر علیه داماد و خانواده اش شوراند. از این خزعبلات برای خودت « پدر با لحنی که بوی سرزنشی آمرانه می داد، خطاب به پسرش با ترشرویی گفت:  »نباف که خدایی نکرده کسری جون جدی نگیره و به خودش فیس نیاد و مغرور نشه! مادر به دنبال چشم غره ای تند و تیز به تیام، در حالی که زهرۀ او را می ترکاند و او را از گفته های نسنجیدۀ خود به به جای اینکه تنگ دل دوستتون بشینی و این همه زبون بریزی، ظرف میوه رو «شدت پشیمان می ساخت، گفت:  »جلوی مهمونها بگیر که تا وقت صرف شام دلشون از گرسنگی ضعف نره!

۱ ۳ ۸
کسری تا بناگوش گر گرفت و سرخ شد. عجیب بود که تا به حال هرگز پیش نیامده بود در حین اینکه کاملاً برآشفته و عصبانی است در آرامش و سکوت تمام بنشیند و هیچ واکنشی از خود نشان ندهد. همان لحظه که درگیر و دار ذهن پریشان و مشوش خود درگیر افکار از هم گسیخته و نابسامانی بود که به وجودش نیشتر می زد و گویی که خونش را می مکید، چشمش به چشمان اندوهگین مادرش افتاد و نفسی به شکل ناله ای خفیف از سینه برکشید و  »می شه برای هواخوری و قدم زدن توی باغ بریم؟«خطاب به تیام گفت: تیام که انگار از خدایش بود با چنین پیشنهاد غافلگیر کننده ای پسرعمۀ بیچاره اش را از بند نگاه تحقیرآمیز پدر و  » البته! منم مثل تو احساس نفس تنگی بهم دست داده! «مادرش برهاند، مثل فنر از جا پرید و گفت:  »منم با دخترعمه هام با شما می آیم!«تکین گفت: کسری به روی دختردایی مهربانش لبخند زد. تکین بی اعتنا به نگاههای پراستیضاح پدر و مادرش از جا بلند شد و فکر می کنم شما هم مثل من عادت نداشته باشین زیاد یه «در حالی که به سمت دختر عمه هایش می رفت، می گفت:  »جا بشینین! دستشان را گرفت و جلوتر از برادر و شوهر خواهرش آنها را به سمت در خروجی سرسرا دنبال خودش کشاند. کسری به اجبار و تنها از روی ادب و احترام به خانوادۀ همسرش زیر لب با صدای گنگ و نامفهومی عذر خواست و رو به مادرش که مثل زن تازه بیوه شده در مظلومیت رقت انگیز خود غرق بود، با لحن مهربان و ترحم آمیزی گفت:  »شما هم با ما بیاین بیرون و هوایی تازه کنین!« عمه هما همچنان که به نظر می رسید می خواهد از زور تظلم و درد با صدای بلند به گریه بیفتد، با صدای غمزده ای نه، کسری جون! من همین جا می مونم! فقط کاش برمی گشتیم خونه! خوبیت نداره که با وجود مهمونهای شام «گفت:  »برادرم ما اینجا بمونیم! کسری نگاهی به چهرۀ درهم رفته و شکوه آمیز تمنا انداخت. اگر به او بود که زودتر از خواستۀ مادرش عزم رفتن کرده بود. اما او به زن عزیزش قول داده بود حتی اگر پدر و مادر او در قلبش خنجر هم فرو کنند، لب به اعتراض نگشاید و آن قدر حوصله و شکیبایی به خرج بدهد که مهمانی امشب به کامشان زهر نگردد.  وقتی تمنا دلش می خواد «فقط برای خوشایند او بود که این چنین قلب مادرش را شکست و غمی بر غمهایش افزود:  »بمونه، ما هم می مونیم! عمه هما مأیوس و ناخشنود سرش را به زیر انداخت و چیزی در جواب نگفت. تمنا که از جواب رک و پوست کندۀ دلت می خواد به جای «شوهرش به وجد آمده و قلبش از شادی و سرور لبریز شده بود، با عشوه و ناز به او گفت:  »قدم زدن با آدم اعصاب خرد کنی مثل تیام با هم توی باغ قدم بزنیم؟ من جای تو بودم از فرصت برای رفع دلتنگی بیشتر « کسری با لبخند محوی از گوشۀ چشم نگاهش کرد و گفت:  »نهایت استفاده رو می برم. من و تو همیشه فرصت برای قدم زدن داریم! »هر طور که میل توئه؟«نیش تیام که تا بناگوشش باز شد، تمنا با حرص گفت:  » از تو تقاضایی دارم، جناب تیام تاج ماه! «بعد خطاب به برادرش گفت: قیافۀ تمنا در حین ادای این جمله تا همان حد که جدی و خشک و ترش کرده بود، موجب تحریک حس شوخ طبعی خواهش می کنم فقط تقاضای ازدواج نباشه که قبلاً قولش رو به «و تمسخر برادرش شد و در جواب او با لودگی گفت:  »یکی دیگه دادم!

۱ ۳ ۹
اوه، پسرۀ احمق! می دونم دنبال دختری می « کسری لبخندی زد و منتظر واکنش تمنا بود که او جیغ زنان گفت: گردی که مثل خواهرت زیبا و لایق و دوست داشتنی باشه، اما قطعاً این آرزو رو با خودت به گور می بری چون مثل  »من پیدا نمی کنی! حاضرم به گور ببرم، اما گیر دختری مثل تو نیفتم! حالا گذشته از شوخی، تقاضات رو بگو! «تیام با همان لودگی گفت:  »انقدر مثل سریش به اعصابمون نچسب! تمنا آمد بگوید بهتر است در رفتار خود با شوهر او کمال ادب و احترام را رعایت کند که لیلا آمد و ورود مهمانان شام را به خانم و آقای تاج ماه اعلام کرد. تمنا با رنگ و رویی پریده، در حالی که نگاهش به در سرسرا خشک شده بود، دردل به خود نهیب زد: آروم بگیر، قلب لعنتی! اگه بخوای به تپشهای وحشیانه ت ادامه بدی، می کشمت! کسری که حالا دیگر بین رفتن به باغ و ماندن در سالن پذیرایی به تردید و دودلی افتاده بود، نگاه چاره جویانه ای به همسرش دوخت. اما او نه تنها به کمکش نیامد و چاره ای برای او نیندیشید، بلکه با اصرار نگاه زیبایش را که معلوم نبود برای چه آن قدر تیز و براق بود، از او گریز می داد. و رو به کسری و  »بهتره با هم به استقبالشون بریم!«آقای تاج ماه با حالتی ناشی از سراسیمگی خطاب به تیام گفت: شماها بشینین! بالاخره این «مادرش که تقریباً روی مبل نیم خیز شده بودند، با لحن نه چندان ملاطفت آمیزی گفت: آشنایی باید دیر یا زود با دوستان و نزدیکان ما صورت بگیره. حالا چه ما از اون گریزون باشیم و چه شما، فرقی نمی  »کنه! تیام برای اینکه به نوعی جواب گزندگی کلام دلسرد کنندۀ پدرش را داده باشد، اعلام کرد که حاضر نیست برای استقبال و خوشامدگویی به خانوادۀ پر فیس و افادۀ قدسی پا پیش بگذارد. پس تو با من بیا! فکر می کنم برای تربیت «پدر نگاه چپی به پسرش انداخت و غرولندکنان رو به همسرش گفت:  » فرزندامون به طرز نابخشودنی ای کوتاهی کردیم! این صدای نازک و هیجان انگیز تمنا بود که با این اعلام آمادگی نابهنگام و غیرمنتظره  »من هم با شما می آم، پدر!« خود تعجب و شگفتی همگان را برانگیخته بود!  و متوجه » به گمونم هنوز دل بازیگوش این دختر پیش اون پسرۀ زردنبوئه! «تیام زیر گوش کسری به شوخی گفت: نبود با این کلام نابخردانه و نسنجیدۀ خود تا چه حد قلب آرزومند مرد جوان را با احساس خطر شدیدی درهم پیچاند و سخت به لرزه افکند. تمنا بازو به بازوی پدر، بدون اینکه نگاهی به سوی او بیندازد، به سمت سرسرا می رفتند. تیام که متوجه حالت مبهوت و شوک زده شوهر خواهرش بود، دست زیر بازویش برد و کمکش کرد روی مبل کنار دستی مادرش بنشیند. بعد که مادرش برای دادن دستورات لازم به لیلا و آشپزشان سالن را ترک کرد، با استفاده از فرصتی که به زیاد حرفها و رفتار پدرمو به دل نگیرین! اون عادت داره همیشه مثل «دست آمده بود، خطاب به عمه همایش گفت:  »عقرب نیش بزنه، اما گفته باشم که مثل مار نیش زدنش از روی کینه و نفرت نیست! عمه هما تنها سری تکان داد و از این بابت اظهار تأسف کرد. کسری به دکمۀ پیراهنش چسبیده بود و طوری عرق می ریخت انگار در جوار شعلۀ مستقیم آتش قرار گرفته است. تیام با درک حال منقلب پسرعمه اش خودش رفت که لیوان آبی برای فرار از آن احتقان عجیب به او برساند. وقتی با لیوان آب برگشت، مهمانان هم از راه رسیده بودند.

۱ ۴ ۰
کسری از بالای لیوانش دید که چطور نگاه هرزه و گستاخ پسر جوان تازه وارد که مورد لطف و توجه همسرش قرار گرفته بر قد و بالای او رژه می رود و چون کاری از دستش ساخته نبود، با همان تنگی نفسی که یک باره دچارش  »این پسره کیه؟«شده بود، رو به تیام گفت: اگه پای تو تو جشن تولد تمنا باز نمی شد، در آیندۀ «تیام نگاه بی اعتنایی به سوی مهمانانشان انداخت و گفت: نزدیک داماد این خونواده به حساب می اومد! اما خب، خدارو شکر که این اتفاق نیفتاد و تمنا عاشق تو شد، و نصیب  »پژمان هم چیزی جز دل شکستگی از یه عشق نافرجام نشد! »آه!« … ۶۹۹ تا ۶۹۱صفحات
سر و صدا و هیاهو و قیل و قال در سالن پذیرایی آن چنان پیچیده بود که تیام صدای فریاد دردمندانۀ قلب عاشق شازده «کسری را نشنید و وقعی به آن نگذاشت. همان لحظه تمنا دست پژمان را گرفت و به سوی او آمد و گفت:  »کوچولوی من! بیا تورو با پژمان جون آشنا کنم! کسری بهت زده و گیج در حالی که وارفته نشان می داد، نگاهش به چهرۀ تمنا که چون شکوفه های سیب شکفته بود، مات ماند. پژمان چیزی زیر گوش تمنا گفت که باعث شد گونه هایش از شنیدن آن چال بیفتند.
۳  خانم قدسی که بعد از صرف شام با هیکل چاقش تقریباً توی مبل فرو رفته بود و به نظر می رسید به راحتی قادر به جمع کردن خودش نیست و هر بار که حرف می زد باد توی گلویش را به زحمت زیاد مهار می کرد که مبادا صدای آروغش بلند شود و وجاهت و شخصیت اشراف منشانه اش را زیر سؤال ببرد، خطاب به تمنا با لحن کم و بیش چنان با عجله ازدواج کردی که ما اصلاً نفهمیدیم چی شد و چه اتفاقی افتاد! آقای تاج ماه هم «مؤاخذه کننده ای گفت: هیچ توضیح قانع کننده ای به کسی نداد. همه تو توجیه این شتاب زدگی عجیب تنها یه جمله از زبون اون شنیدن: وقتی از اون می پرسیدیم  »لازم بود تمنا چوب خیره سری شو بخوره! منم دستش رو برای این کار آزاد گذاشتم!« آخه چطور امکان داره همه چیز در عرض یه هفته رقم بخوره و دختر چهارده ساله ای به عقد پسر نوزده ساله ای  »دربیاد، شونه ای می نداخت بالا و در کمال خونسردی… در اینجا مکثی کرد و بادی را که توی گلویش می پیچید و خودش را با سماجت به کلماتی که از دهان او خارج می شد می چسباند تا خلاص شود، توی لپهایش بی سر و صدا گیر انداخت و بعد همان باد را به ته گلویش فرو کرد و با هر بچه «احساس ناراحتی شدیدی که از این بابت به او دست داده بود در ادامه در کمال خونسردی و بی خیالی گفت: ای وقتی بزرگ می شه که بچگی کنه! این دختر بچگی شو که کرد، متوجه می شه که بزرگ شده! و وقتی هم که به این احساس رسید، از کردۀ خودش پشیمون می شه و از خودش خجالت می کشه و با تصمیم عاقلانه و بزرگ منشانه  »ای اشتباه کودکانه شو که صرفاً از روی جهالت بوده، جبران می کنه! خدا را شکر که عمه هما و کسری و دخترها به اتفاق تیام به اتاق دیگری برای پذیرایی رفته بودند و در جریان این صحبتهای تلخ و گزنده قرار نمی گرفتند که اگر می گرفتند، تمام شب مجبور بودند از سر غصه و اندوه توی بسترشان غلت بخورند.

۱ ۴ ۱
وقتی قلب منو به سادگی آب خوردن شکستی، نفرینت کردم «پژمان به دنبال توضیحات کامل و جامع مادرش افزود:  »که خدا دلت رو بشکونه! همه خندیدند! تمنا فقط لب روی لب فشرد و از عصبانیت حرفهای ناخوشایندی که می شنید احساس می کرد از به گمانم نفرینت به زودی دامن دختر بیچارۀ منو «گوشهایش دود می زند بیرون. پدرش باخنده رو به پژمان گفت: بگیره! البته من و مادرش از پیش این روزها رو پیش بینی کرده بودیم، اما انتظار نداشتیم به این زودی سر دخترمون  »به سنگ بخوره! تمنا مثل کسی که به صورتش تف انداخته باشند جری شد و با حرص و خشمی غیرقابل مهار نگاه سرزنش بارش را خیلی براتون متأسفم که پیش گوییهای شما و مادر درست از آب درنبومده و من و «معطوف پدرش ساخت و گفت: شوهرم کاملاً با هم خوشبخت هستیم! و متأسف تر از اینکه چشم ندارین خوشبختی و سعادتمندی دخترتون رو  »ببینین! همان لحظه احساس کرد دلش از سنگینی شامی که با اشتهای تمام بلعیده بود، به هم می پیچید و می خواهد بالا خجالت « بیاورد. یادش آمد پدرش با صدای زیری که فقط او و کسری بشنوند سر میز شام خطاب به او گفته بود:  »نکش و عقدۀ کم خوریهای این چند وقت رو حسابی از دلت بیرون بریز! از یادآوری رفتار دور از شأن پدرش که انگار دشنه ای را درست در وسط قلبشان فرو می کرد، با حالتی متهوع دستش را جلوی دهانش گرفت. پژمان که حرفهای زیادی برای گفتن داشت اما نمی دانست از کجا شروع کند چون متوجه حال ناخوش او شد، با  »انگار احساس ناراحتی می کنی؟«نگرانی گفت: تمنا خواست بگوید چیزی نیست که نتوانست و باز دست خودش را جلوی دهانش گرفت و عرق سرد روی پیشانی اش را با آن یکی دستش زدود. مادر هم که کم و بیش متوجه حال پریشان و دگرگون شدۀ او بود به او پیشنهاد کرد با شوهرش برای قدم زدن به باغ بروند تا شامی را که آن طور با ولع به معدۀ تنبل و بیچاره اش فرستاده بود، هضم کند. پژمان مثل شاهینی که در کمین نشسته باشد فرصت را از دست نداد و بالاخره از جا بلند شد و با خوشحالی گفت:  » من می برمش که قدری هوا عوض کنه.« تمنا دلش می خواست در این وضعیت که می خواست قی کند کسری را در کنار خود داشته باشد، اما می ترسید تا بخواهد به سراغ او برود و او را متوجه حال ناخوشایند خویش بسازد همان جا توی خانه عق بزند. نسیم خنکی که از بین شاخساران توت و بید مجنون و کاجهای بلند باغ به سمتشان خیز برمی داشت تا به او رسید، رنگ و رویش را کمی از هم باز کرد و سر حالش آورد. اما با این همه هنوز چیزی ته دلش چون آتشفشان گداخته ای منفجر می شد و به نقطۀ فوران که می رسید او سرش را خم می کرد و عق می زد و فقط کف سفید بالا می آورد. می شه «این حالت ناخوشایند پی در پی به قدری عصبی کننده بود که با لحن پرخاشگرانه ای خطاب به پژمان گفت: تنهام بذاری و بری؟ اصلاً تو این شرایط حوصلۀ تو یکی رو ندارم! بیشتر حالمو به هم می زنی… چه جوری بهت  » بفهمونم که نمی خوام ببینمت؟ شوهرمو دیدی که… دیدی چه خوش تیپ و قیافه س؟

۱ ۴ ۲
درسته که از نظر تیپ و قیافه شبیه «پژمان به ناچار و با ناراحتی از او فاصله گرفت و با لحن ملال آوری گفت: مانکنهای ایتالیایی یه، اما اصلاً ظاهر برازنده ای نداره! فکر می کنم کت و شلواری که به تن داشت شش سال پیش  » برای پدربزرگها دراومده بود! »که چی؟«تمنا به خشم آمد و با لحن تندی داد زد: هیچی! منظوری نداشتم! حالا چرا «پژمان هراسان از واکنش عصبی تمنا شانه ای بالا انداخت و با خونسردی گفت:  »عصبانی می شی؟ بعد برای اینکه او را بخنداند جوک بی مزه ای تعریف کرد که نه تنها خنده دار نبود، بلکه تمنا احساس کرد با شنیدن آن وخامت حالش افزون تر شده و دیگر می خواهد هر چیزی را که خورده و نخورده، بالا بیاورد. خم شد زیر درخت صورتت رو بگیر «نارونی که چند متر آن طرف تر از استخر در کنار نارونهای دیگر قد برافراشته بود و به او گفت:  » اون طرف! من دارم بالا می آرم! پژمان حالت چندشناکی به خود گرفت و رویش را از او برگرداند. اما تمنا بعد از عق زدنهای زیاد باز هم فقط کف سفید بالا آورد. به خودش گفت: کاش حرف پدر رو گوش نکرده بودم و انقدر پرخوری نمی کردم! بعد نگاه پراکراهی به سوی پژمان انداخت و از فکر بیمارش گذشت: معلوم نیست این دیوونه چی از جون من می خواد! کاش منو به حال خودم می ذاشت و می رفت!  »ببینم، تمنا! تو راستی راستی خوشبختی؟« »الان چه وقت این فضولیهاس! مگه نمی بینی حال مساعدی ندارم!« بله، می بینم! ولی می « پژمان اهمیتی به پرخاش تمنا نداد و در حالی که آهنگ صدایش را پایین می کشید، گفت:  »ترسم دیگه فرصتی دست نده که من و تو با هم تنها بشیم! صد «تمنا دوباره به حرکت افتاد و در حالی که نگاهش ستاره های بالای سرش را مات می دید، با بی تفاوتی گفت: سال سیاه هم نمی خوام با تو تنها بشم! الان هم اگه می بینی دارم تحملت می کنم، فقط از سر ناچاری یه! چون حال  »خوبی ندارم، حوصلۀ رو کم کنی تورو هم ندارم! پژمان انگار شیرین ترین و مسرت بخش ترین حرفها را از زبان او شنیده باشد، چشمانش از برق گویی صدها یادت هست یه وقتی چقدر دوستم «فانوس شعله ور شد و با اشتیاقی که سراپای وجودش را در برگرفته بود، گفت:  »داشتی؟ »بله! همه از خریتم بود! من معنای واقعی عشق و علاقه رو نمی فهمیدم!« طوری با لج و اکراه کلمات را به تیغ زبانش می کشید که انگار آن حرفها را قی کرده بود و از اینکه می دید قادر نیست حتی با سردی و نامهربانیهای خود او را از دست خودش ناراحت و دلچرکین سازد، عصبی تر شد و دلش می خواست سرش را به سنگ بکوبد. پدرت می گفت زیاد به زندگی تو و کسری امیدوار نیست… پیش بینی کرده که یکی از همین روزها فاتحه ش « »خونده س. البته به نظر من از همون اول هم معلوم بود که این ازدواج چه فرجامی خواهد داشت! در آن لحظات نفسگیر بدحالی این بدترین کلامی بود که می توانست او را از شنیدن آن آزار دهد و سخت زیر و رو کند و گویی که با شلاق جنون قلب و روحش را زیر تازیانه های وحشیانه ای درهم بکوباند. در حالی که خودش هم  » تو چی می گی، احمق؟ برو دست از سرم بردار!«نمی فهمید در حال تلوتلو خوردن است، به حالت زاری گفت:

۱ ۴ ۳
یکی از «و انگار صدای پژمان از جایی بسیار دور به گوشش می رسید و بی محابا پژواک می یافت و آزارش می داد:  »همین روزها فاتحه ش خونده س… از همون اول هم معلوم بود که این ازدواج چه فرجامی خواهد داشت! و عاقبت بعد از دردسر زیاد و تحمل ناراحتیهای دردناکی که بین دل و روده اش اصطکاک شدیدی ایجاد کرده بود، او روی سنگفرش باغ عق زد و هرچه را که خورده بود، بالا آورد. پژمان با نگرانی فریاد زنان ساکنان توی خانه را به باغ کشاند. جلوتر از همه این کسری بود که خودش را به تمنایش رسانده بود و در حالی که بازویش را در اختیار می گرفت و نگاه پر حسد و کینه توزانه ای به آن جوان گستاخ و هرزه چشم می انداخت، به او با لحن منتقدانه ای گفت:  »تو اینجا چی کار می کنی؟ چرا به من نگفتی که برای قدم زدن به باغ می ری؟« تمنا در حالی که روی بازوان او سست و بی حال افتاده بود و با احساس ضعف شدیدی چشمانش را بر هم می حالا وقت بازخواست کردن من نیست! سردم شده، شازده کوچولو! منو ببر «گذاشت، با صدای ناله مانندی گفت:  »خونه! دارم از سرما می لرزم! همین حالا با هم می ریم خونه! آخه تو یه دفعه «کسری بی اعتنا به حضور نگران دیگران با لحن تشویق آمیزی گفت:  »چت شد! و از برابر نگاه تمسخرآمیز پژمان گذشتند و نشنیدند که پوزخندزنان زیر لب با خود گفت: شازده کوچولو! پدر و مادر تمنا اصرار داشتند دکتری بر بالین دخترشان احضار نمایند، اما کسری با لحن تحکم آمیزی که سعی کرده بود چندان از ادب و احترام خالی نباشد به این لطف و توجه آنها وقعی نگذاشت و از مادر و خواهرش خواست هرچه سریع تر خود را برای بازگشت به منزل آماده کنند. تیام اتومبیل پدرش را روشن کرد و کسری را وادار کرد علی رغم اکراه قلبی اش، تنها به خاطر وضعیت ناخوشایند تمنا با اتومبیل آنها منزلشان را ترک نماید. وقت خداحافظی که تمنا تقریباً روی صندلی عقب بی هوش افتاده بود، پدر سر کشید توی ماشین و خطاب به دامادش  برای دوا و«این بار نه از روی طعنه و زخم زبان، بلکه فقط از سر نگرانی و اضطراب از حال نامساعد دخترش گفت:  » دکتر پول به اندازه کافی داری؟ بله، دارم! شما نگران «کسری دندانهایش را با حرصی آشکار سخت برهم فشرد و با صدای محکم و کوبنده ای گفت:  »جیب من نباشین! تیام برای جلوگیری از هرگونه درگیری لفظی و کشیده شدن کار به جاهای باریک، با صدای بلند خطاب به مادرش  »شاید من برای خواب برنگردم!«گفت:  »ولی ما می خوایم تو مارو از وضعیت تمنا باخبر کنی!«مادر با نارضایتی سر تکان داد و گفت:  و پا روی پدال گاز گذاشت و در چشم به هم زدنی از در باغ خارج شد. »سعی می کنم با شما تماس بگیرم! خداحافظ!«
۴ وقتی پلکهایش را از هم گشود، چندین جفت چشم داشت به رویش می خندید. کش و قوسی به خودش داد و در  »تو هنوز نرفتی خونه؟«حالی که می خواست توی بسترش نیم خیز شود، رو به تیام گفت: دلم نیومد «تیام برخلاف همیشه که با شوخی تندی جوابش را می داد، این بار لبخند دلنشینی زد و با ملایمت گفت:  » خواهر کوچولومو تنها بذارم! تمام شب من و کسری بالای سرت بیدار بودیم!

۱ ۴ ۴
»بدجنس داره دروغ می گه! صدای خر و پفش تا هفت تا محل رو برداشته بود!«کسری با خنده گفت: تمنا نگاهی به شوهرش انداخت. دلش می خواست با وجود ضعفی که داشت با همۀ قوایش از دست بی مهریهای زمانۀ بی رحم خودش زار زار گریه کند. اما حضور تیام باعث شرم و خجالت او بود و مجبور بود با خویشتنداری احساسات طغیان زده اش را سرکوب کند. از امروز «عمه هما در حالی که نبات داخل استکان چای را که در دست داشت هم می زد و به سمتشان می آمد، گفت:  »باید حسابی خودت رو تقویت کنی، عروس گلم! تمنا با صدای بم و نجوا مانندی سلام کرد و تا چشمش به چای نبات تو دست عمه اش افتاد، به حالت عق دستش را  »تو الان ضعف داری، عسلکم! باید اینو بخوری!«جلوی دهانش گرفت. عمه هما با تعجب گفت: من لب به اون زهرمار «تمنا با قیافۀ ترش کرده ای همچنان که از حالت تهوع داشت به خودش می پیچید، داد زد:  »نمی زنم! کسری که درماندگی مادرش را دید، استکان را از دست مادرش گرفت و خاطرش را جمع کرد که با شگرد خاص خودش چای نبات را به خورد او می دهد. اما تمنا با لج و لجبازی لبهایش را به هم دوخته بود و مثل کودک نازپروده ای که به زحمت بخواهند دوای تلخی را به او بخورانند، از روی مقاومت و امتناع لگدپرانی می کرد. عمه هما با لحن باید یاد بگیری از «ملامت آمیزی در حالی که سعی داشت رفتار سبکسرانۀ او را زیر سؤال ببرد، خطاب به او گفت:  »این به بعد این ادا و اصولهارو درنیاری چون اصلاً برات خوب نیست! چرا؟ مگه من چم « تمنا که هیچ از لحن سرد و سرزنش بار عمه هما خوشش نیامده بود، چانه اش را داد بالا و گفت: شده؟ فقط دیشب یه کم پرخوری کردم و حالم به هم خورد! اگر تیام اینجا نبود، بهتون می گفتم چرا! چون معده م  »چند وقتی هست که به کم خوری و غذاهای آبکی و بی مایۀ شما عادت کرده! و نمی دانست خواهرش به  »دیگه قرار بود چی بگی که در حضور من از گفتن اون معذوری؟« تیام به شوخی گفت: طور تعمدی زبانش را بیرون کشیده و دق دلی اش را خالی کرده بود. می خوای بدونی چرا باید از امروز به بعد «عمه هما از سر عصبانیت لب روی لب فشرد و عاقبت طاقت نیاورد و گفت:  »مراعات کنی و مواظب… »مامان! خواهش می کنم بذارین خودم به اون بگم!« عمه از اینکه می دید پسرش مثل قاشق نشسته بی موقع به میان کلامش پرید و  …۳۱۹ تا ۳۱۱صفحات  خیلی « جلوی صلابت و تحکم بیان او را گرفت، بیشتر حرصی شد و در حالی که دستها را در هوا می چرخاند، گفت:  بعد مثل کدو خودش را قل داد و رفت توی آشپزخانه. »خوب، خودت بهش بگو! و »تمنا که نگاه منتظرش را به لبهای خاموش و بستۀ شوهرش دوخته بود، با بی حوصلگی گفت: پس چرا نمی گی؟ من چِم شده، تیام؟ حال وخیمی پیدا کردم؟ اوه، خدای من! نکنه دارم می میرم که شما انقدر با «رو به برادرش زار زد:  »من مهربون شدین!

۱ ۴ ۵
تیام دماغش را بالا کشید و نیم نگاهی به سوی پسرعمه اش انداخت که با همۀ وجودش به چهرۀ عبوس و بدخلق او چرا فکر کردی ما از این شانسها داریم که به همین زودی از شرت خلاص «چشم دوخته بود و به طعنه و طنز گفت:  » می شیم؟! کسری به گفته های برادر زنش معترض شد و با کدورت محسوسی که گره نازکی بین ابروانش انداخته بود، رو به او تیام جون! خواهش می کنم از این شوخیها با نازناز من نکن! فکر قلب بیچارۀ من باش که تاب شنیدن این «گفت:  »حرفهارو نمی آره! مرده شور دلت رو ببرن که هر چی می کشی از دلت می کشی و « تیام حالت چندشناکی به خود گرفت و گفت:  »خودت خبر نداری! حق با عمه هماس! تو دیگه «بعد از جا بلند شد و در حالی که آمادۀ رفتن نشان می داد، خطاب به خواهرش گفت:  »باید خیلی از ادا و اصولهات رو بذاری کنار! آدمی که قراره مادر… »تیام!!!« داشتم لو می دادم! خیلی خوب، من که رفتم بشین با آب و تاب از دسته گلی که دوتایی تون به «تیام با خنده گفت: آب دادین برای خواهر احمق من تعریف کن و حسابی حالش رو بگیر! از زور تنبلی خودش رو نمی تونه جمع و جور  »کنه اون وقت چطور می تونه بچه… »تیام!!!« » خودم می دونم گند زدم! تو خودت رو عصبانی نکن! « کسری با خنده سری تکان داد و تیام صورت خواهرش را که با تعجب و سردرگمی نگاهش مدام بین او و شوهرش بیشتر مواظب خودت باش! من و تکین همیشه به «در افت و خیز بود، بوسید و با لحن دلسوز و مهربانانه ای گفت:  » دیدنت می آیم! حتی اگه بابا و مامان سرمون رو از تنمون جدا کنن! او که رفت، تمنا دستهایش را به سینه زد و بی آنکه چیزی بگوید، به چهرۀ آرام اما متفکر شوهرش خیره ماند و با خودش اندیشید: یعنی چه اتفاقی افتاده؟ تیام از کدوم دسته گل صحبت می کرد که صورت کسری از شرم گل انداخت! آه، خدای من! کاش لب باز کنه و همه چیز رو بگه! دیگه بیش از این نمی تونم صبر کنم و طاقت بیارم. خدا کنه این مسئله هیچ ربطی به سلامتی من نداشته باشه، چرا که هیچ دلم نمی خواد تو سن چهارده سالگی با هزاران آرزوی به ثمر نرسیده به استقبال مرگ برم! لحظه ای از تصور مرگ و نیستی بر خود لرزید و بدنش سست و کرخت شد. ملافه اش را به دور خودش پیچید و  »خب، چرا ساکتی؟ بگو چه اتفاقی افتاده؟«عاقبت طاقت از کف داد و جیغ کشید: کسری از اینکه می دید ناخواسته باعث برانگیخته شدن خشم و عصبانیت او شده از دست خودش عصبانی شد و در حالی که دستهای او را در دست می گرفت، با فشار آرامی به آن سعی داشت هم خودش و هم او را به آرامش برساند و هیجان کاذبی که قلب هر دو نفر را در سینه چنگ می انداخت و نفسشان را بند می آورد بدین ترتیب در وجود خودشان زایل گرداند. اما تمنا به این راحتیها آرام و قرار نمی گرفت و تا اصل موضوع برایش روشن نمی شد، به راحتی نمی توانست خودش را از فکر احتمالی مرگی زودرس در عنفوان جوانی خلاص کند. من دارم می میرم، نه؟ نه، کسری؟ می دونم که همین طوره! می دونم که حالم خوش نیست. چون مدام حالت تهوع « »بهم دست می ده! حتی همین حالا هم…

۱ ۴ ۶
نه، عزیزم، خدا اون روز رو نیاره که دست مرگ بخواد تو رو از من جدا کنه! مسئله این نیست! شاید اگه بفهمی « قراره چه اتفاق مهمی بیفته، مثل من دست و پای خودت رو غافلگیرانه گم کنی و قادر به تمییز دادن افکار خودت از  » هم نباشی… چرا انقدر یخی، دختر! خواهش می کنم چای نبات رو بخور! و به گریه افتاد. »نه! تا نگی من چِم شده، لب به هیچ کوفتی نمی زنم!« کسری دیوار چوبی را کشید و خیالش که از محصور ماندنشان راحت شد، سر بانوی کوچکش را در آغوش گرفت و راستش رو بخوای… دیشب… دیشب که تو حالت بد شد… ما… ما تو رو «با نوازشهای عاشقانه ای بریده بریده گفت:  »به دکتر روسونیدم… تشخیص دکتر با… «بعد عرق روی پیشانی اش را با گوشۀ آستینش پاک کرد و در ادامه با لحن ملتهب تری گفت: با… تشخیص مادرم یکی بود… ناز ناز من… ما… یعنی تو… یعنی من و تو… داریم… آه، خدای من! تیام می گفت اگه  »بفهمی، از فرط ناراحتی غش می کنی! و من طاقتش رو ندارم که با دادن این خبر باعث ناراحتی تو بشم! تمنا که از اضطراب شنیدن دنبالۀ کلام اسرارآمیز شوهرش به هول و ولا افتاده بود و به هیچ وجه قادر به مهار خشم و عصیانی نبود که او را چون ماده اسب لجام گسیخته ای وحشی و سرکش ساخته بود، در حالی که دندانهایش را بر هم  »حتی اگه بمیرم هم تو باید به من بگی چی شده!«می فشرد، گفت: کسری به سختی توانست با کشیدن نفس عمیقی خودش را از بند هیجانات ناخوشی که قلبش را مالامال ساخته بود، تو داری مادر می شی، تمنا! مادر بچه ای که « برهاند و عاقبت اتفاق مهم زندگی شان را با گونه های سرخ فاش سازد: و فکر کرد: بهتر از این نمی تونستم قضیۀ به این مهمی رو تو یه جمله خلاصه کنم و به طور واضح  »من پدرش هستم! و صریح به اون بفهمونم! تمنا با احساس سرگیجه شدید بعد از اینکه تا چند لحظه به نگاه گریزان شوهرش محو و مات مانده بود، روی سینۀ او از هوش رفت.
۵  تمنا دستهایش را جلوی صورتش گرفت و زار زار به  »اوه، نه! من نمی خوام به این زودی بچه دار بشم! نمی خوام!« گریه افتاد. کسی نمی توانست در این مورد بخصوص با او احساس همدردی کند. او دلش نمی خواست بچه دار شود. عمه هما می دانست این گریه های عاجزانه تا چه حد برای مادری که آمادگی بچه دار شدن را در خود نمی بیند، طبیعی و عادی است! خودش هم چندین سال پیش وقتی پی به بارداری اش برد، گویی که با بدبختی سختی مواجه شده باشد، زار زار گریه کرد که بچه نمی خواهد. او می توانست کاملاً احساس بیگانگی و ترس از مادر شدن را در وجود عروسش درک کند و تنها سری به نشان ابراز همدردی تکان بدهد. اما کسری به علت بی تجربگی با حالت مأیوس و غمزده گریه های عاجزانۀ بانوی کوچکش را تماشا می کرد و پا به پای او می گریست و آن احساس اندوه و تألم شدیدی که در قلبش عصیان به پا کرده بود و راه به گلویش جسته بود حالا به شکل اشک از گوشۀ چشمانش سرازیر بود، به خیال اینکه دیگر از میل و علاقه تمنا به او کاسته شده، می خواست از فرط ناراحتی سرش را به دیوار بکوبد. مادرش برای تسلی قلب رنجیدۀ پسرش چه دلجوییها از او که نکرد و چه همدلیها که نثارش نساخت.

۱ ۴ ۷
تمنا الان تو موقعیتی قرار گرفته که بیشتر از هر وقت دیگه ای به لطف و توجه تو احتیاج داره. با توجه به روحیۀ « سرسختی که اون داره و لجاجتی که من از اون سراغ دارم، هیچ بعید نیست با اعتصاب غذا هم جون خودش و هم  » بچه شو به خطر بندازه! مادر، من بچه نمی خوام! خودش رو می خوام! نگاه کنین از دیروز که فهمیده قراره مادر بشه به چه حالی افتاده! من « »طاقت ندارم اونو اینطور پژمرده و غمگین ببینم! شما باید بدونین که این بچه هیچ اهمیتی به میل و علاقۀ شما به بچه داری نمی ده. بی توجه به همۀ اینها روز به روز « بزرگ و بزرگ تر می شه و به زودی پا به دنیای بزرگ ترهاش می ذاره! در ضمن، هیچ بچه ای به خواست خودش به وجود نمی آد. تو و تمنا هر دوتون به یه اندازه تو به وجود آوردن اون شریک بودین. و حالا به جای اینکه تو بگی من  » بچه نمی خوام و اون بگه من نمی خوام، باید به فکر چاره ای باشین که سلامتی اون به خطر نیفته! شما هر چی می خواین، بگین! من بچه ای رو که تمنا به خاطرش به این حال و روز بیفته و افسرده و دلمرده بشه، « »نمی خوام! از همین حالا اونو موجب بدبختی خودم می دونم… خدا مرگم بده! این چه حرفی یه که می زنی! کی گفته بچه مایۀ بدبختی یه؟ خدارو خوش نمی آد که در مورد یکی از « آفریده هاش چنین عقیدۀ کفرآمیزی داشته باشیم! از قدیم و ندیم گفتن بچه زندگی پدر و مادرش رو رنگ و بوی تازه می ده، برکت می بخشه، رشتۀ الفت زناشویی شون رو محکم تر می کنه! تو و زنت باید از قهر خدا بترسین! به  »جای این کفرگوییها. زبان به دهان بگیر و استغفار کن! نه! من کفر نمی گم! از دیروز تا حالا تمنا به من اجازه نمی ده که به اون نزدیک بشم. به طرفم چنگ می ندازه و می « »گه… می گه… حالم از تو به هم می خوره! البته اینو به خاطر لوس بازیهاش گفته! خودت این طور بارش آوردی! خب، زنها اکثراً همین طوری ن! روزهای اول « »بارداری حتی از شوهرشون هم بدشون می آد! »شما اینو می گین که منو از ناامیدی نجات بدین، در حالی که می دونین تمنا عاشقم بود!« بله! ولی این دلیل نمی شه که تو روزهای اول بارداری هم مثل قبل به وجودت عشق بورزه! کمی حوصله به خرج بده! « »روزهای بعد همه چیز عادی می شه و تمنا یاد می گیره که باید صبوری کنه! نمی تونم، مادر! چطور می تونم حوصله به خرج بدم، درحالی که اون از ناراحتی به خودش می پیچه و از غصه می « »خواد دق مرگ بشه؟! » حالا می خوای چی کار کنی؟ شما که بچه نمی خواستین، باید خودتون جلوی این اتفاق رو می گرفتین! « چرا سرزنشم می کنین، مادر؟ ما از کجا می دونستیم به همین راحتی می شه پدر و مادر شد! از کجا باید می « »دونستیم؟ تقصیر شما اینه که خیلی زود در حالی که هنوز چشم و گوش بسته بودین، به فکر ازدواج افتادین! البته بیشتر از همه « »تقصیر برادر بی فکر منه که مثلاً خواسته از این طریق دختر گستاخش رو تنبیه کنه! »حالا موقع این حرفها نیست، مادر!« چرا بهت برمی خوره، پسرم؟ ندیدی اون شب چقدر سبکمون کردن؟ همۀ ما چه زخم زبونها و نیش و کنایه ها که « نشنیدیم! تو به خاطر گل وجود زنت پوست کلفتی کردی و همه رو نشنیده گرفتی. من با چه دلخوشی ای می تونم  »زخم حرفهای برادرمو روی قلبم التیام کنم؟

۱ ۴ ۸
»همه چیز تمام شد و ما دیگه هیچ وقت پامون رو به خونه شون نمی ذاریم!« بله! حالا اینو می گی، اما اگه تمنا باز خواهش کنه و به گریه بیفته، تو غرور و شخصیت همۀ ما رو زیر پا می ذاری و « »بار دیگه تن به خفت و خواری می دی و عهد شکنی می کنی! پس چی که این کار رو می کنم! اگه تمنا دلش بخواد، من غرورم که هیچ حتی جونمو زیر پام می ذارم! خودتون که « »می دونین من برای خاطر اون حاضرم هر کاری بکنم! بله می دونم! متأسفانه همین طوره که می گی! اما هیچ به خودت نگفتی اون هم دوستت داره و باید به خاطر تو با  « »خونواده ش دربیفته! نه! هیچ وقت نمی ذارم اون به خاطر من زحمتی به خودش بده! من حاضرم بدون اینکه چشم امید به جبران محبت « »اون داشته باشم، هزار بار براش بمیرم! تو رو به خاطر عشقی که نسبت به اون داری سرزنش نمی کنم! اما کاش اون قدر این عشق خالصانۀ تو رو می « »دونست و رفتارش رو عوض می کرد! رفتار اون هیچ مشکلی نداره، مادر! مشکل از خود ماست! اگه ما وضع زندگی مون رو به راه بود… اگه به اندازه کافی « مال و ثروت داشتیم که از هر لحاظ به خودمون و زندگی مون برسیم، اون وقت هیچ مشکلی نبود! کسی نمی تونست به خودش اجازه بده شخصیت و غرور ما رو زیر پاش له کنه. تمنا هم زن خوشبختی می شد و با غرور چشم تو چشم  »کس و کارش می نداخت و به داشتن شوهر لایقی مثل من به همه فخر می فروخت! کی گفته تو لایقش نیستی؟ چرا انقدر خودت رو دست کم گرفتی، پسرم؟ تمنا خودش از روز اول می دونست تو چه « »آدم بی چیز و نداری هستی! خودش تو رو همین طور که هستی، می خواست و عاشقت شد… بله، اون می دونست! منم می دونستم که اون چه دختر نازپرورده و عزیز کرده ای بوده و تو چه رفاه و جاه و جلالی « زندگی می کرد! باید کاری می کردم که خیال نکنه از یه جای مرتفع و بلند افتاده توی یه حفرۀ تنگ و پست! اما هیچ کاری نکردم و گذاشتم همین طور فقر و نداری از سر و کولمون بالا بره و خفتمون رو تنگ کنه! شما که زندگی پرزرق و برقشون رو دیدین، باید به اون حق بدین که نتونه به این راحتی ساز خوش زندگی شو با ساز سوزناک  »زندگی ما کوک کنه! تو چی کار می تونستی بکنی که نکردی؟ از بیست و چهار ساعت، هجده ساعتش رو کار می کنی! از خواب و خوراک « »افتادی! حتی وقت ناخوشی و مریضی هم کار می کنی پس… بله، کار می کنم! اگه از بیست و چهار ساعت، بیست و شش ساعتش رو هم کار کنم، اوضاع زندگی مون عوض نمی « شه! از فردا دنبال کار بهتر و نون و آب دارتری می گردم! من باید برای تمنا بهترین زندگیها رو بسازم. اگه می دونست چه آرزوهای قشنگی براش دارم، این طور منو از خودش نمی روند و بهم نمی گفت حالم از دیدنت به هم  »می خوره! پسرکم! من می دونم تو از اون شب که اونو با اون پسر توی باغ در حال قدم زدن دیدی از این رو به اون رو شدی و « خیال می کنی که هر آن ممکنه اونو از دست بدی! ولی من خاطرت رو جمع می کنم که هیچ از این خبرها نیست و تو نباید غصۀ اتفاقاتی رو بخوری که هیچ وقت قرار نیست اتفاق بیفته و هیچ ربطی هم به علائم بارداری زنت نداره! دو روز دیگه می بینی که چطور هلاک نوازشها و مهربونیهای تو می شه و خودش رو لوس می کنه! حالا به خاطر دل  »مادرت هم که شده انقدر گریه نکن و کمی خوددار باش!

۱ ۴ ۹
» مادر! اگه اونو از دست بدم، چی؟ اون وقت خودم هم از دست می رم! « کسری هق هق مردانه اش را توی دستهایش ریخت و سرش را روی زانوانش گذاشت و انگار که در اختناق کامل فرو رفته باشد، ناگهان خاموش و بی صدا شد. مادرش همچنان که به حال به هم ریختۀ پسرش دل می سوزاند، نگران کم خوریهای عروسش بود که لب به چیزی نمی زد و مرتب کف سفید بالا می آورد. از اینکه می دید باید از دو جناح مشوش و ناراحت و دلواپس باشد، به حال خودش متأسف بود!  ۲   اگه جای من بودی، انقدر خوشحالی «تمنا نگاه بی فروغ و ماتی به چهرۀ شکفتۀ خواهرش انداخت و با اکراه گفت:  »نمی کردی؟ تکین از یأس محسوسی که از چهره، نگاه و لحن خواهرش می بارید، به تعجب افتاد و تا آنجا که فهم و کمالش چرا… مگه تو بچه نمی خواستی؟ منظورم اینه که یعنی نمی خواستی بچه دار «اجازه می داد به کنجکاوی پرداخت.  » بشی و حالا از اینکه این اتفاق افتاده، ناراحتی؟ »ناراحت؟ ناراحتی فقط برای یه لحظه س… دارم از غصه می میرم!« تمنا بغض کرده بود و باز هم می خواست مثل این چند روز اخیر مثل ابر بهار زار بزند. از اینکه می دید خواهر بی خیالش فارغ از رنجها، غمها و دل نگرانیهای او می خواهد ادای مادربزرگها را برایش دربیاورد و زبان به پند و نصیحت می گشاید، دلش می خواست فریاد بکشد. من که نمی فهمم تو از چی ناراحتی؟ تا به حال شنیده بودم مادر شدن احساس خوبی به آدم می ده. شنیده بودم بچه « (تکین چنان قیافۀ بزرگ منشانه ای به خود  »موبهت الهی یه و خدا به هر کسی این مو… موبهت رو عطا نمی کنه! ادا کرده. تمنا هم آن قدرها هوش و حواسش سر  »موبهت«را به غلط  »موهبت«گرفته بود که اصلاً به روی خود نیاورد جایش نبود که خواهرش را به خاطر چنین اشتباهی مورد تمسخر و تحقیر خودش قرار دهد.) حتی نمی فهمم مادر و پدر چرا با اینکه نگران حال تو هستن، از اینکه بچه دار می شی احساس ناراحتی و تأسف می « کنن! تیام تا این خبر رو بهشون داد، اول مادر دست گذاشت روی قلبش و غش کرد، بعد پدر خودش رو پرت کرد  »روی مبل و چشمهاش رو روی هم گذاشت. ما خیال کردیم خوابیده، اما بعد فهمیدیم اون هم غش کرده! تمنا ساکت بود و با اینکه به سختی اشکهایش را گوشۀ چشمانش به غل و زنجیر کشیده بود که آویز نشوند، از اخبار دردناکی که از واکنشهای عصبی پدر و مادر می شنید قلبش درهم چروکیده شده و بیشتر به حال خودش متأثر شد. به خودش گفت: تقصیر کسری س! اون مقصر این بیچارگی لاعلاج منه! خودش هم نمی دانست چرا دلش می خواهد فقط او را عامل بدبختی و این احساس یأس و حرمان شدیدی که دامنگیرش شده بود، تلقی نماید. یعنی او در این جریان هیچ نقشی، گناهی نداشت؟ نه! من بی تقصیرم! همه این کارها زیر سر مردهاس! اگه خودشون بنا بود هیکل باد کنن و از ریخت و قیافه بیفتن، محال بود دست به چنین حماقتی بزنن. عمه هما مشغول پذیرایی از برادرزاده اش بود. شربت لیموناد و هندوانۀ قاچ شده دست نخورده را جلوی دختر چه خوب که به دیدن خواهرت اومدی! خوبه مرتب به دیدنش بیاین تا از بی «برادرش گرفت و با محبت گفت:  » حوصلگی و کسالت دربیاد و زیاد تو لاک خودش نره!

۱ ۵ ۰
تمنا حواسش به هندوانه خوردن شیما و شیدا بود و با حالت چندشناکی این صحنه را دنبال می کرد. نمی توانست تحمل کند که به هنگام بلعیدن قاچهای هندوانه آب از لب و لوچه شان سرازیر شده و آنها بی توجه به این موضوع باز قاچ  … ۳۱۹ تا ۳۱۱صفحات  چقدر ملچ و ملوچ راه انداختین! دارین حالمو به « دیگری را به چنگال می گیرند. بنابراین به هر دو تشر زد و گفت:  »هم می زنین! از جلوی چشمهام دور شین! دور شین! باز داری بالا می آری؟ «و دستش را به حالت تهوع جلوی دهانش گرفت و عمه همایش را نگران حال خودش ساخت.  » می خوای برات لگن بیارم… دخترها، بلند شین برین توی آشپزخونه هندوانه بخورین… نشنیدین چی گفتم… دخترها در پی حرف شنوی از دستور مادر با ناراحتی و ناچاری از جا بلند شدند. فکر کردند گناهشان چیست که باید این ادا و اطوارهای زن برادر لوسشان را تحمل کنند و جیکشان هم در نیاید. تمنا ظاهراً از آن حالت تهوع و دل به هم خوردگی درآمده بود، چرا که دستش را از جلوی دهانش برداشت و داشت چند نفس عمیق می کشید. تکین که به جای تمنا از سراسیمگی دخترعمه هایش در حین فرار به آشپزخانه خجالت کشیده و سر به زیر گرفته بود. زیر چشمی نگاه متأسفی به خواهرش که حالا دیگر آرام گرفته بود، انداخت و فکر کرد: حتی مادر شدنش هم یه جور دیگه س. بخور، عسلکم! «عمه هما چند قاچ هندوانه گذاشت توی پیش دستی و جلوی عروسش گرفت و با دلنوازی گفت:  »انقدر کم می خوری یه دفعه دیدی هم خودت رو آب کردی، همه بچه تو! »به درک! اصلاً برام مهم نیست!« تمنا با لحن سرد و کوبنده و تلخی گفت: عمه هما یکه خورده از زبان تلخیِ عروسش، نگاه عاجزانه ای به آن یکی برادرزاده اش انداخت. از روی ناراحتی  کاش مادرت می اومد و به زبون خودش به این دختر حالی می «سری تکان داد و با لحن شاکی و گله مندی گفت: کرد که اگه گرسنگی بکشه و از روی لجبازی لب به چیزی نزنه، به زودی از پا می افته و ما مجبوریم توی بیمارستان  »بستری ش کنیم! قبل از اینکه تکین بخواهد در مقام همدردی سخنی بگوید که تسکین آلام قلبی عمه بی نوایش باشد، تمنا با همان می ترسین خرج دوا و دکتر بیفته روی دستتون؟ ناراحت نباشین! پدرم « لحن گزنده و برنده پیش دستی کرد و گفت:  »نمی ذاره روی تخت بیمارستان از دست برم. سر کیسه رو شل می کنه و شما رو از دلواپسی و خجالت درمی آره! و چون از توپخانۀ ذهنش کلمات آتشینی را به سمت عمه همایش شلیک کرد و خیالش از جراحات و آسیب دیدگی قلب و روح او راحت شد، برای اینکه خود را در معرض پشیمانی نسبی و احساس گناه قلبی قرار ندهد سرش را به طرف دیگری چرخاند و نگاهش را از نگاه وارفته و اشک آلود عمه هما و نگاه ملامت آمیز و خشمگین خواهر کوچکش دزدید.  * * *   » ناز ناز من! بیام تو؟ می خوام یه خبر خوشحال کننده بهت بدم! «

۱ ۵ ۱
کسری با شنیدن صدای زمخت و عصبی تمنا با اینکه همۀ شور و اشتیاقش را برای دیدن او از دست داده بود، اما با خوشحالی کمرنگی که لبهایش را به لبخند امیدبخشی آذین بسته بود از دیوار چوبی باز رفت داخل. دیوار را که پشت سر خود کشید و نگاهش که به چهرۀ مثل این چند روز دمق و گرفته و پژمردۀ زنش افتاد، خستگی ساعتها کار و زحمت و تلاش به پوست و گوشت تنش چسبید و ناگهان احساس کرد دیگر رمقی به تنش نیست و تحمل وزن سنگین بدنش را نمی آورد. و برای اینکه زانوانش خم نشود و به زمین نیفتد، دستش را بر دیوار چوبی گذاشت و در تو باز سر توی لاک خودت کشیدی؟ آخه عزیز «حالی که به سمت او می رفت، با صدای گرفته و غمزده ای گفت:  و زانو بر زمین زد و در فاصلۀ کمی از او نشست. »من، چرا به فکر خودت نیستی؟ تمنا به قدری غرق در افکار مغشوش و ناراحت کنندۀ خودش بود که نفهمید او در برابرش به زانو درآمد و افتاد. با  »از خبر خوشی که می خواستی بهم بدی، بگو!«لحن مشمئزکننده ای گفت:  »خبر خوش… آه… خبر خوش!« پاک یادش رفته بود. بس که از تماشای چهرۀ مفلوک و رنجیده و ماتم گرفتۀ زنش منقلب و پریشان حال شده بود، تمنا، من… یه کار جدید پیدا کردم… کاری با سه برابر « به کلی از خاطرش رفت که آمده بود خبر خوشی به او بدهد.  »حقوق فعلی م! فقط شبها باید تا نیمه شب سرکارم باشم… و چون فکر کرد شاید او علاقه مند به شنیدن چند و چون کار جدید شوهرش باشد، با آب و تاب بیشتری ادامه داد: توی یه کارخونه تو قسمت انبار… خب، یه کم نسبت به کار بسته بندی پوشاک سخت تره، اما مهم نیست! وقتی سه « »برابر بهم حقوق می دن… تمنا… حواست به من هست؟ نگاه گیج و گنگ تمنا را که خیره به خود دید، در حالی که فکر می کرد هر آن ممکن است از بی تفاوتی و بی توجهی او نسبت به خودش و خبر خوشی که آن همه بی تاب بود به گوش او برساند به گریه بیفتد، همچنان که لبهایش را به  یعنی برات مهم نیست؟ من فکر می«هم می فشرد و به سوز و گداز قلبی اش بی اعتنایی می کرد، گلایه آمیز گفت:  »کردم تو خوشحال می شی! سه برابر حقوق یعنی چقدر؟ امکانش هست به زودی پولدار « تمنا با نخوت و تکبر سری تکان داد و به سردی گفت: بشیم؟ من می تونم لباسهایی رو که دلم می خواد، بخرم… غذاهایی رو که دوست دارم، بخورم… هر جایی که دلم خواست برای گردش و تفریح برم… چرا ساکتی؟ چرا نمی گی اگه ده برابر حقوق امروزت رو هم بهت بدن، تو نمی تونی نیمی از خواسته های منو برآورده کنی؟ چطور توقع داری خوشحال باشم؟ آیا دلت می خواد برای دل خوش کردن تو سرت شیره بمالم و با تظاهر به شادی و خوشحالی وانمود کنم که جزو خوشبخت ترین زنهای روی زمینم؟  »آره، تو اینو می خوای! کسری با آهی از نهاد برآمده، در حالی که زیر تیغ نگاه عصیان زدۀ زنش خودش را حقیر و سرشکسته می دید، نه! نمی خوام هیچ وقت برای دل خوش کردن من «سرش را به زیر انداخت و با صدای بم و خجالت زده ای گفت:  »تظاهر کنی که خوشبختی! کاش می توانست آن بغض لعنتی و گلوگیر را بی هیچ شرم و هراسی بترکاند و با گریه های زار خودش قلبش را از زیر فشار دریغ و دردی که آه جانسوزی را تقدیم او داشته بود، خلاص کند! کسری بعد از سکوتی که می رفت با تعمیق دل آزار خود میان او و تمنا دیواری به اندازۀ همۀ دنیا بکشد، گلویش را صاف کرد و با اینکه می کوشید صدایش عاری از بغض و گرفتگی باشد، اما آن قدر غم در دل داشت که با هر نفس

۱ ۵ ۲
من… همۀ تلاشم اینه «اندوه جانکاهی را در پس بغض به گلویش می دواند و تلاش او در این راه را بی ثمر می کرد. که تو رو خشنود و خوشبخت کنم… اگه موفق نمی شم، می دونم که تقصیر از خودمه… اما تو باید اینو بدونی که من با همه نداریهام بهترین و قشنگ ترین چیزها رو برای تو می خوام… دلم می خواد زیبا ترین و شیرین ترین میوۀ خوشبختی رو از بلندترین شاخۀ زندگی بچینم و تقدیم تو کنم… اما دست من کوتاهه! و واقعاً نمی دونم این گناه رو بیشتر باید به گردن کی انداخت! خودم، سرنوشت خودم، یا دنیا؟ من می تونم بیشتر از قبل کار کنم، زحمت بکشم، با تلاش خستگی ناپذیر خودم بسیاری از عقب موندگیهای زندگی « مون رو جبران کنم… ولی می دونم که با این همه، به هر جا که برسم پیش تو پشیزی نمی ارزه. چون ارزش تو بیشتر از اینهاس… خیلی بیشتر از حدی که من بتونم تصورش رو بکنم… من خودم اینها رو می دونم، از تو خواهش می کنم این مسئله رو مدام به رخم نکش! اگه می دونستی هر بار که فقر و بی چیزی مو مثل پتک تو سرم می کوبی مثل اینه  »که قلب منو به سیخ داغ بکشی، هیچ وقت دلت راضی نمی شد که… نشد دیگر آن بغض لعنتی را بیشتر از اینها در پس صدای مرتعش و نالان خودش مخفی نگه دارد. با اینکه دلش نمی خواست هرگز تا این حد پیش چشم او رقت انگیز و خوار و زبون جلوه کند، اما آن بغض مثل موج عظیمی تمام سدهای مقاومتی او را در هم فرو ریخته بود و حالا که مثل ابر بهار می گریست، حس می کرد چقدر خوب می تواند احساسات جریحه دار شدۀ یک مرد را از سینه بیرون بریزد و نفسهایش را از آه پر سوز و گدازی که لحظه به لحظه پر لهیب تر می شد، بیالاید. تمنا ساکت و سرد، همچون مجسمۀ بی روحی به تماشای چشمان خیس و گریان شوهرش نشسته بود و بی آنکه حس کند می تواند حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشد، فکر کرد: وقتی مردها به گریه می افتن، چقدر احمق و نفرت انگیز جلوه می کنن! با این اندیشۀ مغرضانه که با رنگی از قساوت و سنگدلی درآمیخته بود، نه تنها در مقام دلجویی کلام تسکین بخشی بر زبان نراند و قلب بیچارۀ شوهرش را از آتش غرور و کبر خویش در امان نگه نداشت، بلکه با اکراه و تکبر و هم خبر خوشت رو شنیدم، و هم «خودپسندی چهره درهم کشید و با لب و لوچه ای آویزان و حالتی طلبکارانه گفت: گریه هات رو دیدم! اگه انتظار داری منم پا به پای تو به گریه بیفتم، باید بگم که در حال حاضر نمی تونم بیشتر از این تحملت کنم و از خودم احساس و همدلی نشون بدم… به خواهرهای بی شعور و بی تربیتت بگو لازم نیست برای خوردن یه قاچ هندوانه این همه ملچ و ملوچ راه بندازن… به مادر بی فکر و کینه جوت هم بگو اگه خیال می کنه جلوی خواهرم قلبش رو شکستم، برام اصلاً مهم نیست! در واقع، نه تنها احساس ناراحتی و پشیمونی نمی کنم، بلکه  »فکر می کنم حقش بود! بله، حقش بود! کسری با بهت و ناباوری نگاهش می کرد. گویی کسی که پیش چشمانش با آن همه بی رحمی و شقاوت و بی مهری تیر کلام زهرآلود خویش را به سمت قلب و روح او شلیک کرده بود، کسی غیر از تمنا بود! بله، چطور امکان داشت تمنا تا این حد بی احساس و بی عاطفه شود که… خودش هم می دانست بی جهت دارد خودش را فریب می دهد. آیا باید به حال خودش دل می سوزاند؟ خوب که فکر می کرد، می دید بیشتر به حال او که تا این حد دگرگون شده و عصیان زده بود متأثر و پریشان خاطر است تا به حال دل زار خودش!  ۷

۱ ۵ ۳
عمه هما همان طور که داشت سفره را جمع می کرد، یک چشمش به عروسش بود که بعد از مدتها راضی شده بود با اکراه و امتناع زیاد سر سفره حاضر شود و شامش را با جمع بخورد، و یک چشمش به پسرش که حتی برای لحظه ای نگاه از سیمای پریده رنگ و متفکر زنش برنمی داشت و با عشقی عمیق و آتشین گویی که می خواست با یک قدرت جادویی و سحرانگیز ذره ذره وجود او را به سوی خود بکشاند و با اینکه می دانست تلاش او در این راه به ثمر نمی نشیند، اما همچنان با اصرار و سماجت خاص خود نگاهش را با تمام ستاره های تابناک عشقی که از خورشید محبت درونش شعله می کشید، به چهره مات و مترسکی او آویخته بود و انگار که به تماشای زیباترین و باشکوه ترین تابلوی نقاشی دنیا نشسته باشد به دیدۀ تحسین و حسرت به آن می نگریست و چنان محو تماشا بود که گویی حتی نفس هم نمی کشید. عمه هما می دانست پسرش حتی با این علاقۀ شیفته وار خود بعد از این به سختی می تواند راهی به قلب سنگی و سخت دخترک بجوید و مثل گذشته های نه خیلی دور جای امنی در آن برای خودش دست و پا کند… او دورنمای این علاقه و شور و احساس تقریباً یک جانبه را چنان شوم و نحوست بار می دید که قلبش از همین حالا برای درهم شکستگی احساسات و عواطف پاک و لطیف پسرش از درد و غصه انگار که مرثیه سرایی می کرد. شیما می خواست مشغول شستن ظرفها شود که مادرش محض بیرون کشاندن عروسش از پیلۀ سکوت و خاموشی  »امشب عسلکم زحمت ظرفهای نَشُسته رو می کشه!« که به دور خودش تنیده بود، با لبخند دلنوازی گفت: کسری چنان از پیشنهاد غیرمنتظره و عجیب و غریب مادرش یکه خورده و منقلب شده نشان می داد که انگار مادرش سیلی محکمی توی گوش زنش خوابانده بود. تمنا از گوشۀ چشم نگاه شررباری به عمه اش انداخت، برآشفته و غضب کرده مثل کسی که دشنام رکیکی به او داده باشند لبهایش را با حرصی آتشین ورچیده و نگاه معنی داری به چهرۀ درهم و مبهوت شوهرش انداخت. نگاهی که با بدترین و خشن ترین لحن ممکن می گفت به مادرت بگو مواظب حد و حریم بینمان باشد، چرا که من تاب هیچ تعرض و گستاخی ای را نمی آورم. کسری برای آرام کردن جو مغشوشی که به نظر نمی رسید به راحتی و بدون به کار بردن سیاست زیرکانه ای از هیاهو و تاب و تب بیفتد، رو به مادرش با صدایی که چون دریای متلاطمی موج برمی داشت و حزن انگیزتر از همیشه  بعد » شما که می دونید من اجازه نمی دم زنم دست به سیاه و سفید بزنه! پس خودم جورش رو می کشم! «بود، گفت: از جا برخاست. تمنا بی آنکه اظهار نظری بکند، با خیال راحت باد غرور و تفاخر و خشم خودش را فرو نشاند و به این فکر کرد که شوهرش فقط به این خاطر که مادرش را از شر تندزبانیها و احتمالاً جنجال شدید او حفظ نماید، داوطلب شستن ظرفها شده است. با اینکه کم و بیش می دانست نسبت به احساسات قلیان شدۀ شوهرش بی انصاف بوده، اما حاضر نبود نسبت به حدسیات کذایی خودش تجدیدنظر کند. عمه هما بعد از اینکه پسرش را در شستن ظرفهای شام مصمم و قاطع دید، با حالتی که بوی کدورت و آزردگی از آن مگه می ذارم! تو با این همه خستگی تازه می خوای « به مشام می رسید ظرفها را جمع کرد و با لحن رنجیده ای گفت:  »ظرف هم بشوری! اون وقت چهار تا زن توی این خونه عاطل و باطل برای خودشون بگردن و خوش باشن! کسری ناراحت از حرفهایی که مادرش به حق گفته بود، نگاه پریشانی به تمنا انداخت که چون گلولۀ آتشینی از فرط خشم و غضب گر گرفته بود و هر آن می رفت به سوی هدف مورد نظر شلیک شود. کسری معتقد بود بعضی از حرفهای حق و درست و روا را نباید در برابر همسر عزیزش که طبع لطیف و حساسی داشت و از شیشه هم شکننده

۱ ۵ ۴
تر و ظریف تر بود بر زبان آورد و خاطر عزیزش را آزرد. اما مادرش بی توجه به تمام احتیاطهایی که او در برخورد با تمنا به کار می گرفت، آتش زبانش را بی محابا به سوی عروسش گشوده بود، بی آنکه حتی ترسی از فوران خشم و عتاب او به دل راه دهد. تمنا به سرعت از جا برخاست. نگاه عاجز و مستأصل کسری نیز با او خیز برداشته بود. عمه هما از توی آشپزخانه می توانست به وضوح صدای منقلب و خشمگین عروسش را بشنود و این بار نطقش درنیاید. فقط به خاطر پسرش! والا او چطور می توانست در برابر برادرزادۀ زبان تلخ و بد ادا و بی چشم و رویش به همین راحتیها کوتاه بیاید و دم نزند؟! من دیگه از دست زخم زبونها و دخالتهای بیجای مادر و خواهرهات توی زندگی خصوصی م خسته شده م، کسری! « »دیگه نمی تونیم با هم زیر یه سقف زندگی کنیم! توی این سگ دونی یا جای منه، یا جای اینها! کسری انگار که با میخ فولادی او را بر زمین کوبانده باشند، در حالی که در خودش چلانده می شد و سر به زیر گرفته بود، مجبور بود صدای زنگدار تمنا را که در گوشش طنین دلخراشی پیدا کرده بود، گوش بدهد و متحمل شود. قبلاً از او خواهش کرده بود هرگز خانه ای را که در آن زندگی می کردند تا حد لانۀ مرغ و بدتر از آن سگ دانی خفیف و پست و بی ارزش پایین نیاورد و با این کار انگشت تحقیر و زبونی را هدف خودشان قرار ندهد. اما این دختر سبک مغز خودبین متکبر نه تنها به خواهش او وقعی ننهاده بود، بلکه با گستاخی هر چه تمام تر اینک با صدای بلندتری که بیشتر شبیه یک تهدید جنجال آفرین بود هم خودشان و هم خانه ای را که مأمن زندگی شان بود، به بدترین شکل ممکن دست انداخته بود و به دیدۀ حقارت و خواری نگریسته بود. صدای گریۀ خفیف و ذلت بار مادرش را که توی آشپزخانه شنید و چهره های سرخورده و بغ کرده و مظلوم خواهرانش را دید که مثل دو بچه گربۀ بی پناه ور دل هم تپیده بودند، خونش به جوش آمد و همۀ رگهای غیرت و بهت اجازه نمی دم به من و خودت و خونواده م و «تعصبش یک باره متورم شد، نعره ای زد و مثل رعد و برق غرید: این خونه به همین راحتی توهین کنی، تمنا! تو باید بدونی توی این خونه کسی حق نداره با کسی مثل یه برده و خدمتکار رفتار کنه… تو حق نداری با مادرم که جای دخترش هستی، تنها از سر تکبر و غرور یکی به دو کنی… کجا  »می ری… صبر کن… من هنوز حرفهام تمام نشده! تمنا بی اهمیت به هشدار عصبی شوهرش به سمت اتاقک محصور خودشان دوید تا بلکه بتواند در پناه آن بر سوختگیهای غرورش مرهم تسکین بخشی بگذارد و تاول سوزناکش را فرو بنشاند. اما همین که پا به داخل اتاقکشان گذاشت، با هجوم تند و غافلگیرانۀ کسری به داخل اتاقک دست و پای خودش را گم کرد و رنگ از رخسارش پرید. با اینکه هیچ توقع نداشت شوهرش او را در برابر مادر و خواهرانش تا این حد سبک و ذلیل کند و با چنین خط و نشانهای هول انگیزی موقعیت او را در قلب آن خانواده از هم گسیخته بیش از پیش به خطر بیندازد، اما آن لحظه از چشمان به خون نشستۀ کسری که از حدقه بیرون زده بود و هالۀ تند خشمی که چهره اش را گلگون و برافروخته ساخته بود، ترسید. برای اولین بار از اینکه شوهرش را بر علیه خودش شورانده و عاصی و عصبی ساخته بود، به وحشت و هراس افتاد و با سراسیمگی خودش را به کنج اتاقک چسباند. کسری چون حالت تدافعی و دستپاچگی زنش را دید برای لحظه ای از ژست تهاجمی خودش شرمسار و پشیمان شد و اندیشید: من حق ندارم با اون برخورد تندی داشته باشم!

۱ ۵ ۵
بله! او حق نداشت! اصلاً به چه حقی می خواست محبوبش را از خودش برنجاند و آزرده خاطر سازد؟ فکر کرد: من چه شوهر بدی هستم! دنبال اون مثل عقاب تیزچنگی پر کشیدم توی اتاقک که این طور لرزه بر اندامش بندازم و از خودم دل رمیده اش کنم؟ تمنای خودمو! شب حتماً از غصه این رویارویی تا صبح کابوس می بینم! تمنا که از سکون و خاموشی شوهرش رفته رفته دل و جرئتی پیدا می کرد، با صدایی که بوی نای بغض می داد و می خوای به جانبداری از مادرت به من حمله ور بشی؟ «مخاطبش را از شنیدن آن غمزده و ملول می ساخت، گفت:  » می خوای دست روم بلند کنی؟ آه، نه! این چه خیال باطلی بود که تمنا به سرش دوانیده بود! کسری چطور می توانست آن عروسک نازک دل شکستنی را حتی با تلنگری خفیف بیازارد و تنبیه کند؟  »نه! به هیچ وجه! به هیچ وجه!«کسری صدای رقت انگیز خودش را شنید که گویی از سوز دلش می نالید: و آن فاصله کم و ناچیز را با قدم نامتعادلی پر کرد و همچنان که با تأثر و تحسر به سیمای متغیر و عتاب آلود زنش نگاه می کرد، یک گام به سوی او برداشت. تمنا خودش را به عقب کشید و در حالی که تنش به دیوار چوبی چسبیده همون جا وایستا! تو می خواستی… تو می « بود، با لحنی میان گریه و خنده در اوج عصبانیت و ناراحتی فریاد زد:  »خواستی… کسری هراسان و ترسان از برآشفتگی عصبی تمنا برای لحظه ای بازوانش را در اختیار گرفت و با ملایمت و لحنی  »نه، ناز ناز من! آروم باش! چرا انقدر منقلبی، عزیزم… من که گفتم…«نوازشگرانه گفت:  گفتم بهم دست نزن! ولم کن، لعنتی!« تمنا با جیغی میان کلامش دوید:  … ۳۶۹ تا ۳۶۱صفحات   »ولم کن! و با لج و تقلای زیاد خود را از میان بازوان شوهرش بیرون کشید و به سمت دیوار خیز برداشت. در آن لحظه، خودش هم نمی دانست می خواهد کجا برود و اصلاً می خواهد چه کار کند. پردۀ تار و لرزانی هر آن جلوی چشمانش را می پوشاند. عجیب بود! نمی فهمید که با سعی بیهوده ای می خواهد خود را از دیوار بسته عبور دهد و چون کسری بار دیگر چون سدی در برابر او قرار گرفت تا با همۀ انقلاب و کشمکش روحی و روانی اش او را به آرامش برساند، بار دیگر خود را از چنگ او گریز داد و در این کش و قوس نافرجام و لجوجانه سرش به دیوار اصابت کرد و به دنبال جیغ کوتاهی ناگهان نقش بر زمین شد. کسری میان بهت و ناباوری با دیدن خون سرخی که از گوشۀ پیشانی اش سرازیر بود، گویی که روح و روانش به اغما رفته باشد بر زمین زانو زد و گنگ و مات نشست. صدای شیون مادرش را که از پشت سرش شنید، دستها را وای، پسرجون! زنت چش شده! چی کارش «روی سر گذاشت و با صدای دلخراش و زوزه مانندی به گریه افتاد.  »کردی پسرۀ نابکار! خاک بر سرمون کنن! نکنه کشته باشی ش! ۸   تیام نگاه همدلانه ای به سوی پسرعمه اش انداخت، و در حالی که از تماشای چهرۀ به غم نشسته و ماتم زده اش به هیچ کس تو رو تو این حادثه مقصر نمی دونه! خود تمنا به پدر و «رقت قلبی رسیده بود، در مقام همدردی گفت:

۱ ۵ ۶
مادرم توضیح داد که با سر خورد تو دیوار! لازم نیست این همه خودت رو ملامت کنی و عذاب بدی! اگه من جای تو بودم، با دستهای خودم چنان سر این دخترۀ خیره سر ابله رو به دیوار می کوبیدم که در جا ضربۀ مغزی بشه و به  »درک بره! کسری که خود را در شرایط روحی نامساعدی گرفتار و اسیر می دید حوصلۀ شنیدن حرفهای خوشمزه پسردایی اش همه ش تقصیر من بود! نباید اونو علیه « را نداشت، همچنان که سرش را میان دستهایش گرفته بود، با بغض گفت: خودم تحریک می کردم. نمی خواستم یه همچین اتفاقی بیفته یا حتی از اون زهر چشمی بگیرم! نمی دونم چطور شد این اتفاق افتاد. تازگیها اون به کلی عوض شده! اصلاً با اون تمنایی که من می شناختم فرق کرده! باور نمی کنم در  »عرض فقط یکی دو ماه بعد از ازدواجمون اون… حرفهایش را با دیدن مادرش که با چهره ای وارفته و رنجور از اتاقی که تمنا در آن بستری بود بیرون آمد، ناتمام مادر! حالش چطور بود؟ نگفت می خواد منو ببینه؟ نگفت «گذاشت و مثل فنر از جا پرید و به سمت او خیز برداشت.  »من کجام؟ سراغ منو نگرفت؟ نگفت من… و چون دید مادرش با تأثیری آمیخته با تأسف و ترحم نگاهش می کند و ظاهراً به حالش دل می سوزاند، با تب و تاب جانسوزی که همۀ قرارش را از او ربوده بود روی از مادر تافت و با گامهای نامتعادلی خود را به نیمکتی که تا دقایقی پیش در کنار پسردایی اش روی آن نشسته بود، رساند و قبل از سقوط، تیام او را میان بازوان خود گرفت و کمکش کرد بنشیند. کسری همین که نشست، سر به روی شانۀ پسردایی خونسرد و آرامش گذاشت و بغض جانکاهش ناگهان مثل دینامیت منفجر شد.


رمان ناز نازان –قسمت هفتم

$
0
0

رمان ناز نازان – قسمت هفتم

url

تیام که واقعاً نمی دانست برای تسلی قلب زخمی و در هم شکستۀ شوهرخواهر بیچاره اش چه کمکی از دست او ساخته است، نگاه چاره جویانه ای به سوی عمه هما انداخت و سری به نشان تأسف تکان داد. عمه هما در حالی که برادر و زن برادرم به « پشت دستش را به چشمان به اشک نشسته اش می کشید، با لحنی محنت بار و ملال آور گفت: هیچ وجه حاضر نیستن بپذیرن که تو در این حادثه بی تقصیر بودی، پسرم! من به هر زبونی که می شد سعی کردم افکار منفی و مسمومشون رو نسبت به تو عوض کنم، اما ظاهراً اونها زیر بار این حرفها نمی رن و از نظر اونها من فقط  » دارم برای بی گناه نشون دادن تو تلاش می کنم و جانب تو رو گرفته ام. آه، کسری! از این کارت احساس «تیام سر کسری را از روی شانه اش برداشت و با لحنی میان شوخی و جدی گفت: بدی پیدا می کنم. انقدر فین فین نکن! حالمو به هم زدی! تا به حال مردی رو ندیدم که مثل تو احساس لطیف و  » شکننده ای داشته باشه! خودت رو جمع و جور کن، پسر ناسلامتی تو مردی! کی «کسری چشمهای گریانش را توی دست چلاند و خوشه اشکهایش را که می چید، با صدای ضجه واری گفت: گفته مردها نباید گریه کنن! هر کی گفته خودش یا بی احساس بوده، یا هیچ وقت تو حالت ناراحت کننده ای قرار  »نگرفته! من باید ببینمش! حتماً… باید با اون حرف بزنم… باید اونو متوجه کنم که من نمی « بعد رو به مادرش قاطعانه گفت:  »خواستم هیچ اتفاقی براش بیفته! مادر برای اینکه قلبش از تماشای سیمای مفلوک و مستأصل پسرش در هم نشکند، خودش را به تماشای خطوط کف خود تمنا اینو می دونه! تو کی از گل نازک تر به اون گفته بودی که خدایی نکرده « دستش سرگرم ساخت و گفت: خواسته باشی دست تو روش بلند کنی… به هر حال برای دیدنش باید کمی بیشتر صبور باشی! زن تو بارداره و به

۱ ۵ ۷
قول دکتر از افسردگی ناشی از بارداری نابهنگام رنج می بره. همۀ ما باید به فکر آرامش و تسکین روحی و روانی ش  »باشیم! تیام نگاهی حاکی از شفقت و دلرحمی به چهرۀ مأیوس و وارفتۀ دامادشان انداخت و در حالی که سرش را تکان می گمان می کردیم با ازدواج با تو برای همیشه از شر و شور می افته، اما مثل اینکه خانوم خانومها به این «داد، گفت: راحتیها اصلاح شدنی نیست… تازه خیال می کنم حساسیت و نازک دلی ش صد برابر بیشتر شده! اون باید با مرد کله شق و سنگدلی مثل خودش ازدواج می کرد… مطمئنم نمی تونه با کسی مثل خودش حریف بشه… اگه من یه روز خدایی نکرده زبونم لال صاحب یه همچین زن غیرقابل تحملی شدم، اول با چند مشت قیافه شو از ریخت می ندازم و  »بعد که اون دیگه چیزی نداشت تا بهش بنازه… »تیام! خواهش می کنم چیزی نگو… انگار داری با این حرفها مغزمو می جوی و بعد تف می کنی توی صورتم!« تیام در حالی که از لحن مفلسانه و نالان کسری متعجب بود، شرمنده و خجول سری به زیر انداخت و مهر خاموشی بر لب زد و دیگر تا صلاح ندید، سخنی بر لب نراند.
۹  تمنا همان طور که سست و بی حال نشان می داد و رنگ پریدۀ چهره اش حکایت از ضعف شدید روحی و جسمانی اش داشت، نگاهی از سر قهر و ناچاری به دیدگان مشتاق و غمگین و البته شرمسار شوهرش انداخت و با لحن سرد اگه گفتم می خوام به خونه پدرم برم، برای خودم دلیل داشتم. امیدوار بودم تو کاملاً وضع «و رقت انگیزی گفت: روحی و روانی منو درک کنی! نمی دونم چطور می تونی وضع بحرانی جسمی و روحی منو ندید بگیری و اصلاً به روی  » خودت نیاری که دکترها گفتن دچار سوءتغذیه شده م و اگه وضع به همین منوال پیش بره… کسری نتوانست تا پایان صحبتهای همسرش صبر و شکیبایی به خرج دهد و دندان روی جگر بگذارد. بنابراین به ولی من بهت قول می دم که هیچ وقت نذارم این وضع بحرانی که گفتی «تندی به میان کلامش پرید و با هیجان گفت: ادامه پیدا کنه! من دو برابر کار می کنم و چند برابر حقوق می گیرم، بهت که گفته بودم. کارمو عوض می کنم… قول می دم همه چیز رو عوض کنم… حتی می خوام خونۀ جدیدی اجاره کنم. باور کن راست می گم! اگه شده از شکم خودم بزنم، انقدر غذاهای خوب و مقوی به خوردت می دم که در عرض چند ماه حسابی چاق و چله بشی! اوه، تمنا… خواهش می کنم این فرصت رو به من بده که بهت ثابت کنم به خاطر تو و برای تو هر کاری می کنم تا رضایت قلبی تو به دست بیارم! از تو خواهش می کنم تصمیمت رو عوض کنی و با من به خونه مون برگرد! من بدون تو حتی یه  » لحظه هم نمی تونم سر کنم… تمنا از گوشه چشم نگاهش کرد و در حالی که از آنچه شنیده بود متعجب و سردرگم نشان می داد، حالت بی تفاوتی و فکر کرد: امکان  »نه! فکر نمی کنم تصمیم خودمو عوض کنم…«برای خودش دست و پا کرد و با خونسردی گفت: نداره تا بعد از وضع حملم به اون خونۀ فکستنی لونه مرغی برگردم! من باید خوب بخورم و خوب بگردم! اگه کسری شبانه روز هم کار کنه، نمی تونه خواسته ها و نیازهای منو برآورده کنه! کسری که به هیچ وجه دلش نمی خواست به دست و پای او بیفتد و التماسش کند که از رفتن به منزل پدرش اجتناب بورزد، اما به قدری از دوری و جدایی از او از همان لحظه که کنار تختش ایستاده بود در دل احساس ملالت و دلتنگی به خاطر من به خونه برگرد! هزار بار بهت قول می «می کرد که عاقبت لب به خواهش و تمنا گشود و ملتمسانه گفت:

۱ ۵ ۸
دم که مراقبت باشم… هر چی ازم خواستی، برات فراهم می کنم. من و خونواده م از جون و دلمون برات مایه می  »ذاریم! به خدا راست می گم، تمنا! من که گفتم، حتی نمی تونم تصورش رو بکنم که از تو جدا بمونم! حالت نگاه تمنا رفته رفته داشت از آن بی تفاوتی و بی اعتنایی خودساخته برمی گشت و رنگی از عتاب و تحقیر و تو چطوری می « تمسخر به خود می گرفت. همان طور که از لحنش بوی عناد و مخالفت و سردی برمی خاست، گفت: تونی مراقبم باشی، در حالی که قراره فقط دو ساعت از شبانه روز در کنارم باشی؟ تمام وقتت رو گذاشتی برای کار! تازه قراره بعد از این هم بیشتر کار کنی… من دارم توی اون خونه می پوسم… احتیاج به هوای تازه دارم. می خوام از همه چیز لذت ببرم و مثل گذشته خوش بگذرونم. تو منو توی حصار خونه ت زندانی کردی! من اصلاً اینو نمی خوام  »که زندانی تو باشم و تو شب به شب حال منو از زندانبانهام بپرسی! کسری داشت با خودخوری دل آزاری فکر می کرد: اون دیگه دوستم نداره! نه! دوستم نداره، و الا خیال نمی کرد من اونو توی خونه حبس کردم! و مادرم و خواهرهامو با این همه نامهربونی به زندانبانهای خودش تشبیه نمی کرد! او از افکار موهوم و مغشوش خودش در رنج دامنگیری دست و پا می زد و قلبش با تبر واژه های تلخ و کلام پدرم به من قول داده ترتیبی بده که تو این « همسرش چون تنۀ درختی از جا کنده شد و درون سینه اش فرو غلتید. هوای گرم مسافرت چند هفته ای به شمال داشته باشیم… تو که نمی تونی منو به چنین مسافرت نشاط آور و فوق العاده ای ببری! تنها جایی که بعد از ازدواجمون رفتیم پارک محلمون بود! شاید شما هیچ وقت عادت به تفریح و مسافرت و خوشگذرونی نداشته باشین، اما من تو گذشتۀ نه چندان دور با مسافرتهای پی در پی به سر شوق می اومدم و هیچ وقت از اون خسته نمی شدم! فکر نکن دارم با تو لج می کنم و به خاطر اون اتفاق می خوام که تو رو از این طریق تنبیه کنم. نه! روحیۀ خوبی ندارم و امیدوارم تو این مسئله رو خوب درک کنی و بذاری با خیال راحت دلمو به برنامه ریزیهای تفریحی پدر و مادرم خوش کنم و از این وضعیت کسالت بار روحی نجات پیدا کنم. ببینم، نکنه تو  »دوست نداری من سلامتی روحی و روانی مو به دست بیارم؟ و با نگاه مرموز و مبهمی به چهرۀ متفکر و ناراضی و منقلب شوهرش خیره ماند. به خودش گفت: کوتاه نیا! اون در هر حال مجبوره موافقت خودش رو با تصمیم تو اعلام کنه، چرا که می دونه تو تصمیم خودت رو گرفتی و لزومی تداره اون ساز مخالفی کوک کنه! کسری مثل کسی که از جایی بلند به نقطه ای از زمین خیره شده باشد و ناگهان دستی با بدجنسی او را هل بدهد و به پایین پرت کند، در حالی که احساس کوفتگی و لهیدگی می کرد و حس می کرد روحش در جسم درهم شکسته و بسیار خوب! این طور که پیداس تو تصمیم خودت رو «خرد شده اش سنگینی می کند، با لحن اندوه باری گفت: عوض نمی کنی… من به خاطر اینکه از این وضعیت به قول خودت کسالت بار روحی دربیای، با رفتن تو دیگه مخالفتی ندارم. اگرچه می دونم دلتنگیهای من هیچ اهمیتی برای تو نداره، اما خواهش می کنم بهم بگو قراره چند  »وقت از هم جدا بمونیم؟ تمنا با اینکه احساس شوریدگی شوهرش را از بابت جدایی و دور ماندن از خودش به خوبی درک می کرد و در دل حق را به او می داد که تا این حد از این بابت منقلب و بی قرار باشد، اما بی آنکه این احساس همدلی را به روی معلوم نیست… تا ببینم پدر «خودش بیاورد، در حالی که هنوز توی جلد ساختگی بی تفاوتی اش فرو رفته بود، گفت:  »و مادر چه برنامه هایی برام ترتیب دادن!

۱ ۵ ۹
اما این آن جوابی نبود که کسری خواهان شنیدنش باش. او مایل بود دقیقاً بداند در چه زمان مشخص شده ای باز هم من به برنامه ریزیهای پدر و مادرت کاری ندارم، می خوام «می تواند از عطر حضور او در خانۀ خودش سرشار شود. بدونم خودت تا کی می خوای دور از خونۀ خودت سر کنی؟ به چه مدت زمانی برای رفع کسالت روحی و قلبی ت  »احتیاج داری؟ تمنا از برآشفتگی و چهرۀ دگرگون شدۀ شوهرش در حالی که متعجب و متحیر نشان می داد، با تأملی کوتاه- بی می خواست  »شاید… شاید… تا… تا…« آنکه اندیشه مطلوب و خاصی را برایش به ارمغان بیاورد- لب ورچید و گفت: اما دلش نیامد با چنین جواب ناامیدکننده ای بیشتر از این  »شاید تا پایان دورۀ بارداری م و بعد از وضع حمل!«بگوید: تا ببینم چی « :قلب بیچارۀ شوهرش را سرگشته و درهم فشرده سازد. بنابراین در کنار لبخند نامفهومی در ادامه گفت می شه… شاید زیاد طول نکشه که دلم هوای تو و خونه کوچیکمون به سرش بزنه و خیلی زودتر از موعدی که مد  »نظر پدر و مادرمه به سوی تو برگردم! جوانه های پژمرده امید گویی که با ورود ناگهانی و غافلگیرکنندۀ بهار به وجد و سرور آمده باشد، بار دیگر در قلب رمیدۀ کسری یکی یکی شکفتند و تمام وجودش را به تسخیر مهر و علاقۀ رو به زوال رفته ای کشاندند که از بارقۀ ممنونم، تمنا! از اینکه نذاشتی از فکر بازگشت نامعلوم تو دیوونه بشم هزار بار ازت ممنونم! فقط «امید شعله ور بود.  » خواهشی ازت داشتم… هر وقت احساس کردی دلتنگم شدی، برگرد! نذار از دلتنگی تو بمیرم! تمنا سوسوی اشک و رشکی که ته چشمان گیرای شوهرش را برق انداخته بود، می دید و وانمود می کرد که نمی بیند. سعی کرد فکر خودش را به مسافرت شمال و گذراندن چند هفته ای سرشار از خوشی و شادی در ویلای آقای قدسی مشغول سازد و کمتر از تأثر قلبی او در رنج و عذاب باشد. تو خیلی زود برمی «کسری لحظه ای نزدیک بود به مرز احتقان برسد، اما هر طور که بود با همان شور ادامه داد: گردی! می دونم! انقدرها سنگدل و بی رحم نیستی که عاشق زار خودت رو از رنج دوری و ملال دلتنگیهای خودت هلاک کنی! این طوری نگام نکن! خیال می کنم به طفل زبون بسته ای خیره شدی که جدایی از آغوش مادرش رو تهدیدی بزرگ و مرگبار برای خودش تلقی می کنه… آه، تمنا! تمنا! شاید حتی تا همین امروز هم نمی دونستم که چقدر دوستت دارم… خواهش می کنم زودتر از اینکه « خبر مرگمو بشنوی، به سویم برگرد. دلت نمی خواد که به تو ثابت کنم بدون تو می میرم؟ آره، تمنا! باور کن! من بدون تو می میرم… همین حالا تو نرفته حس می کنم قلبمو از جا کندن… پس تا قبل از اینکه روحم از تنم جدا بشه،  »به خونۀ خودت برگرد و نور چشم عاشق دل خسته و بیچاره ت باش! این اشکهای داغ و حسرت بار او بود که قبل از لبهای تب آلودش بر پشت دستهای تمنا بوسه می زد و او با چه حزن عمیق و جانفرسایی به این صحنۀ پر خاطرۀ ابدی نگاه می کرد و بی جهت می خواست که سوز و گداز قلبی اش را نادیده بگیرد. بخش هشت
۱  مهم نیست! می خوام انقدر « خندید و به مادرش که همچنان داشت رو به او چشم غره می رفت، با بی تفاوتی گفت:  »بخورم که بترکم!

۱ ۶ ۰
مادر که می دید خشم و نارضایتی او هیچ برای دختر بی خیال و بی فکر و کم عقلش اهمیتی ندارد، نفسش را فوت کنان از قفسه سینه اش رها کرد و به آسمان آبی بالای سرش چشم دوخت. هوای گرم و شرجی شهریوری را که با نفسی عمیق به ریه هایش می فرستاد، فکر کرد: حرص خوردن برای این دختر جز مایۀ سردرد نیست! پس بهتره نسبت به رفتارهای سبکسرانه و آبرو برش حساسیت به خرج ندم و مثل چوپانی که گوسفندهاش رو برای چریدن آزادانه به حال خودشون رها می کنه، من هم اونو به حال خودش بذار و اجازه بدم هر طور که می خواد بگذرونه و عیاشی کنه و به قول خودش عقده عقب افتادگیها و کمبودهای چند وقت اخیر رو از دلش بیرون بریزه! نگاهش افتاد به تیام که تازه از دریا آمده بود بیرون. دستی برای او و بعد برای پژمان که به فاصلۀ چند قدمی تیام از  جلوی این پسر دست کم مراقب«پشت سر به سویشان می آمد، تکاند و به صورت نجوا و پچ پچ به تمنا هشدار داد:  »رفتارت باش! من جای تو بودم از اینکه مثل گاو می لنبوندم از خجالت می مردم! تمنا که نیمی از هوش و حواسش را با دیدن پژمان از دست رفته می دید، در حالی که دستی به سر و روی خودش می  »سر و ریختم چطوره؟«کشید و گوشزد هشدارگونۀ مادرش را نشنیده گرفته بود، از او پرسید: مادر نگاهی سطحی و بی اعتنایی به او انداخت و در جواب سری به نشان اظهار تأسف و نارضایتی تکان داد و از کنار او فاصله گرفت. تیام رو به خواهرش که با وقاحت تمام چشمهای گستاخش را به دنبال پژمان به این سو و آن سو می اون چشمهای بی حیات رو کنترل کن، دختر! می ترسم یه وقت غیرتی بشم و «دواند، با لحن ملامت کننده ای گفت:  »از حدقه درشون بیارم! » سگِ کی باشی! «تمنا پشت چشمی نازک کرد و شکلکی درآورد و زیر لب غرولندکنان گفت: تیام شنید و خود را به نشنیدن زد. همان لحظه پژمان تا از راه رسید لب باز کرد چیزی بگوید که اشتیاق تمنا را از چیه، تیام؟ «شنیدن کلام مطلوب خودش با نگاهی گذرا به حالت خشم آلود نگاه تیام به یأس و ناامیدی تبدیل ساخت.  »انگار از بابت چیزی ناراحتی! تیام که از دیدن لبخند مشمئزکنندۀ پژمان قلبش از فشار نفرت و بیزاری و چندش به تلاطم و کوبش افتاده بود، با بله! ناراحتم از اینکه چطور نمی تونم اون چشمهای هیزت رو از کاسه دربیارم و «لحن پر صلابت و پر تحکمی گفت:  »توی آب دریا بندازم تا غذای ماهیها بشه! پژمان با اینکه متوجه گزندگی و برندگی کلام تنفرآمیز دوستش بود، خود را به تجاهل زد و با خنده ای رکیک و من همیشه از برادران غیرتی خوشم می آد! همیشه «مصنوعی در حالی که با دست خود بر پشت او می نواخت، گفت: می خوان با باد انداختن رگهای غیرتشون به این و اون اظهار وجود کنن! حالا نمی خواد مثل غوک باد کنی! برای  »اینکه بهت بفهمونم پسر چشم چرونی نیستم، تو و خواهرت رو به حال خودتون می ذارم و می رم رد کار خودم! بعد نگاه حسرت آمیزی به سر تا پای تمنا انداخت و آه کشان از برادر و خواهر فاصله گرفت. تمنا از اینکه می دید او به همین راحتی به قولش عمل کرد و او را به این طرز دلخراش ترجیح داد که ندید بگیرد، عصبانی بود و از فرط پسرۀ کودن! نمی فهمه «خشم و ناراحتی بر خود می ژکید. تیام زیر لب فحش نثار پژمان کرد و با صدای بلند گفت:  » این زن دیگه اون دختر بی رگ نیست که فقط به قصد خودنمایی از این و اون دلبری کنه! بار آخرت باشه «بعد خطاب به خواهرش با لحن عتاب آلودی که بوی خشونت تندی از آن به مشام می رسید، گفت: به این پسر فرصتی برای چشم چرونی می دی! یادت باشه تو یه زن شوهردار هستی و در قبال شوهرت تعهداتی  »داری که…

۱ ۶ ۱
به تو « تمنا نگذاشت برادرش با همان لحن موعظه گرانه او را خرد و تحقیر نماید، کلامش را به تندی برید و گفت:  »مربوط نیست، تیام! من هر طور که دلم بخواد رفتار می کنم! تیام لحظه ای از خشم گر گرفت و بی آنکه متوجه عصبانیت و از دست دادن کنترل اعصابش باشد، با سیلی محکمی برق از چشمان خواهرش پراند. لحظه ای بعد که هر دو با خشم و ناباوری به هم نگاه کردند، تیام از گر گرفتگی کف دستش مطمئن شد که آن سیلی جزئی از خیالات واهی او بود که به حقیقت رسید و با اینکه از کردۀ خویش پشیمان بود و در تب و تاب دلجویی از خواهرش می سوخت، اما هر طور که بود بر احساسات طغیان زدۀ خویش غلبه کرد، سرش را به زیر انداخت و به سرعت از کنار او دور شد. در حالی که وقتی می رفت، چهره اش از آتش خشم و پشیمانی گلگون و برافروخته بود. تمنا شگفت زده و مبهوت دستش را روی صورت سیلی خورده اش گذاشت و فکر کرد: فکر نکنم این حقیقت داشته باشه که اون… نه! اون هیچ وقت جرئت نمی کنه این کار رو بکنه! آخه اون چطور می تونه به صورت خواهرش سیلی بزنه، در حالی که دلِ آزار رسوندن به یه مورچه رو هم نداره! اما… اما… پس چرا صورتش می سوخت؟ چرا حس می کرد به نیمی از صورتش صدها سوزن تیز فرو می کنند و از آنجا تا مغز سرش را انگار که با آهن گداخته شده ای می سوزانند! آخه چطور باور کنم که اون… این پسرۀ چلمن بی دست و پا با همۀ نازک دلی و رحمی که داشت این طور با سیلی داغی دنیا رو پیش چشمهای من تیره و تار کنه! حس می کرد خورشید ساعتهاست که غروب کرده و او در تاریکی مطلق کنار ساحل همچون صاعقه زده ای بر جای خشکش زده! نگاهش با امواج دریا از آن ته موج برمی داشت و روی کف ساحل می لغزید. ذهنش را انگار که به گلوله بسته باشند، از هم متلاشی شده می دید و خود را می دید که همچون سوار خسته و زاری به انتهای خط دنیا رسیده! سرش داشت گیج می رفت و در حال سقوط آنی و غیرقابل کنترل خویش بر زمین بود که دستی به او چسبید. نگاه کرد، ندید. اما حضور کسی را در نزدیکی خود حس می کرد. مثل آدمهای کور و نابینا دستش را در هوا در جست و جوی کسی که در فاصلۀ کمی از او قرار داشت و به بازوانش چسبیده بود، تکاند. چطور تونستی با من بازی کنی و سرنوشت من و خودت رو به تباهی بکشونی… تو با تصمیم « کسی داشت می گفت:  »احمقانه ت باعث شدی زندگی هر دومون به باد فنا بره! با اینکه مطمئن بود مغزش در جا زده و فکرش از کار افتاده، اما صدای ملتهب و بغض آلود خودش را شنید که من… خودم هم نفهمیدم چطور شد که همه چیز یه دفعه از هم فرو پاشید. انگار دستی « :خطاب به کسی می گفت روی هر چی که بود پرده کشیده بود و چشمم دیگه هیچ جا رو نمی دید و هیچ کسی رو جز اون نمی تونستم که ببینم… اما حالا احساس می کنم قلبم منو به بازی گرفته بود. من عاشق بودم و حالا انگار با احساسی که داشتم،  »غریبم! تو هیچ وقت در کنار کسری رنگ آرامش و قرار رو نمی «صدا با همان ضرب آهنگین و کوبنده از پشت سر گفت: بینی! هیچ وقت با اون به خوشبختی نمی رسی… تو با اون از دست می ری! آرام و به تدریج… در حالی که خودت هم  » نمی فهمی چی به روزگار خودت آوردی. قبل از اینکه دیر بشه، باید کاری بکنی!

۱ ۶ ۲
نه! من اینو نمی خوام! کسری به وجودم عشق می ورزه! دیوونه «تمنا گویی که با هق هق شدیدی می گرید، زار زد: وار دوستم داره و منو می پرسته! چطور می تونم عاشقی مثل اونو با عاشقی مثل خودم برابر کنم و خیال کنم که قلب  »من پیش تو جا مونده؟ کسری هیچ وقت نمی تونه تو رو به آرزوهات برسونه! چی «صدا با آهنگ خفیف تر اما پر سوز و گدازتری گفت: داره به جز یه قلب واخورده و مردنی که از حسرت خیلی چیزها زخم برداشته و تاول زده و عفونی یه! تو با اون نه تنها به هیچ کجا نمی رسی، بلکه از خودت هم دور می شی و عاقبت تو لاک تنهایی و بیچارگی ت می خزی و انگار که  »به سرزمینی دور و ناشناخته تبعیدت کرده باشن، از یاد همه می ری! تمنا خود را از میان بازوان او بیرون کشید و در حالی که زنجیره اشکهایش را از دیده روان ساخته بود، نگاه خیسش  »منو به حال خودم بذار! از پیشم برو!« را توی آب دریا غرق کرد و گفت: در آن لحظه صدای تبدار و عاشق کسری توی گوشهایش طنین دلخراشی پیدا کرده بود: دوستت دارم، تمنا! انقدر که تا به حال هیچ مردی هیچ زنی رو این طور که من تو رو می پرستم، دوست نداشته! نه! دلش نمی خواست به یاد آن حرفهای شیرین و عاشقانه و پر شور قلبش را از حجم عمیق اندوه و غمی جانکاه سرریز کند. کسری او را می پرستید، خوب چه اهمیتی داشت! حتی اگر از تمام عاشقان عالم هم عاشق تر بود، چه می توانست از این علاقه و شور و احساس عاید او کند؟ صدا داشت باز به او نزدیک می شد. آن تاریکی کذایی رفته رفته گسترده تر و عمیق تر می گشت و با جلوه گری مرموزی گویی که داشت به احساس بیگانگی او نسبت به عشق آتشین شوهرش ریشخند می زد. صدا چون زمزمه  منم دوستت دارم! اگه «نسیم در خلوت صبحگاهی زیر گوش داغ و پر زنگ او با لحن وسوسه کننده ای نجوا کرد: می خوای دلت رو به علاقۀ مردی خوش کنی، به عشق من تکیه کن که دنیا رو به زیر پات بندازم! نه به احساس و علاقۀ پاپتیهایی مثل کسری که حتی باید بهای نفسهاشون رو هم به سنگینی و تلخی بپردازن و تمام عمرشون رو به  »روزگار بدهکار باشن!
۶
در تمام یک هفته ای که در ساحل زیبای شمال و در ویلای باشکوه دوست خانوادگی شان آقای قدسی به خوشی و شادکامی سپری کرده بود، سخت کوشیده بود حتی برای لحظه ای خاطرش را با یاد او آشفته و گیج نسازد و تا آنجا که مقدور بود مدام از فکر کردن به او می گریخت و با انواع و اقسام بهانه های واهی این گریز ناگزیر را توجیه عقلانی می کرد. اگه به اون فکر کنم و اینکه بدون من چه حال و روزی رو سپری می کنه، باز اوضاع و احوال روحی و روانی م به هم می ریزه! من مطمئنم حتی به اون فکر بکنم یا نکنم، مجبوریم این روزها رو به دور از هم تحمل کنیم و از خاطرات و مخاطراتش تجربه ای برای خودمون بیندوزیم! تا آنجا که عقلش قد می داد، می دانست هیچ توجیه مناسبی نیست و بیشتر برای دل خوش کردن خودش بود که این طور ذهن خودش را فریب می داد و افکارش را به بیراهه می کشاند. اما تا آنجا که امکانش بود و احساساتش به او اجازه می داد، خود را به تجاهل و نادانی می زد و سعی می کرد در تمام مدتی که در کنار اوست لبخند بزند و با تظاهر به شادمانی و سرحالی رفته رفته این احساس سرزندگی را به وجود پژمرده و وارفتۀ خویش تحمیل نماید.  »اون کشتی رو می بینی؟«پژمان به نقطه ای از دریا اشاره کرد و گفت:

۱ ۶ ۳
تمنا رد نگاه او را دنبال کرد و نگاه بی علاقه ای به کشتی انداخت. معلوم نبود چه چیز آن کشتی، آن هم از راه دور، می توانست برای او هیجان انگیز و جالب توجه باشد. پژمان که توجه تمنا را به تماشای آن کشتی در حال حرکت اگه با من ازدواج کرده بودی، اجازه نمی دادم به این زودی «جلب کرده بود، در ادامه با همان تب و تاب اولیه گفت: بچه دار بشی و این همه زجر رو تحمل کنی! می رفتیم دور دنیا رو با کشتی می گشتیم و چند سال اول زندگی مون رو  »خوش می گذروندیم! همچین که به مرز سی سالگی رسیده بودی، اون وقت به فکر بچه دار شدن می افتادیم! تمنا غرق در اندیشه های دور، در حالی که نگاهش با کشتی می رفت، فکر کرد: چقدر خوب بود که من و کسری قبل از اینکه بچه درا بشیم، می تونستیم دور دنیا رو بگردیم! از چنین تصور شیرین و دور از ذهنی لبخند مکیفی روی لب نشاند. خودش را می دید که در لباسهای زیبا و رنگارنگ در کنار مرد محبوبش خوش می درخشد و دست در بازوی هم از اسکله های مختلفی سوار بر کشتی می شوند و باز از آن پیاده می شوند. فکر کرد: چقدر خوب می شد که… ناگهان این رؤیای شیرین و خلسه آور به تلخی زهر در کامش فرو نشست و جام وجودش را از زهری کشنده و دردناک مالامال ساخت. نه! او هرگز به این آرزویش نمی رسید. کسری حتی اگر هم می خواست، هرگز قادر نبود او را با خود به مسافرتهای دور و دراز و دریایی و هوایی و زمینی ببرد. یادش آمد که چطور فقر و بیچارگی گریبانگیر زندگی شان شده و آنها تا زمانی که زنده اند، محکومند به اینکه تقلا کنند و دست و پا بزنند و در نهایت در تابوت حسرت و دردمندیهایشان بر دوش غم کشیده شوند تا در گور سرد آرزوهای پر پر شدۀ خویش بغلتند و برای ابد از تک و تای مظلومانه ای که محکوم بودند بیفتند و آرام بگیرند. نگاه خیره و متعجب پژمان را که خیره به خود دید، در حالی که اشک حسرت و اندوهش را با روی تافتن از او پنهان نباید به این زودی بچه دار می شدم! می دونی، اصلاً آمادگی شو نداشتم! از «می ساخت، با صدای حزن انگیزی گفت:  »این بابت احساس ناخوشایندی دارم و مجبورم تا چند وقت دیگه این احساس رو با خودم همراه داشته باشم! خودش هم می دانست این حرفها هیچ ربطی به مخاطبش نداشت و فقط برای اینکه حرفی زده باشد، آنها را بر زبان رانده بود. لبخند تمسخرآمیزی که بوی مشمئزکننده تحقیر از آن به مشام می رسید، لبان بسته و خاموش پژمان را وقتی فکرش رو می کنم مفت و مسلم زندگی تو پای عشقی مسخره و عجیب باختی «به خنده از هم باز کرد و گفت: و حسرت خیلی چیزها رو توی دلت ریختی، دلم به حالت می سوزه! تو چه زندگی سعادتمندی می تونستی داشته باشی و حالا نداری! راستش از اینکه اون پسرۀ یه لاقبا و کارگر رو به من ترجیح دادی، از خودم خجالت می کشم و فکر می کنم که نمی تونم تو رو به خاطر اشتباه کورکورانه ای که با اون قلب من و خودت رو خرد و خمیر کردی،  »ببخشم و از گناهت بگذرم! تمنا دستش را روی شقیقه اش گذاشت، تیر می کشید. داشت دچار سردرد و سرگیجه می شد چهرۀ درهم فرو رفته دیگه برای این حرفها دیر شده! من عاشق بودم و گمان نکنم هیچ «اش را به طرفش گرفت و با اندوه جانکاهی گفت:  »وقت بتونم مرد دیگه ای رو به اندازه ای که کسری رو دوست داشتم دوست بدارم و عاشقش باشم! تو همیشه «پژمان دلگیر و آزرده از کلام ناامیدکننده ای که شنید، پوزخندی زد و نگاهش را توی آب دریا غرق کرد. چوب کله شق بازیهات رو می خوری! عشق بهانه ای بود که با اون بتونی با دیگرون ساز مخالف بزنی و فرصتی برای  »خودنمایی و لجبازی و سرکشی به خودت بدی! فقط همین! … ۳۴۹ تا ۳۴۱صفحات

۱ ۶ ۴
معلوم نبود کدام حادثۀ احساسی باعث شده بود آن دو نفر از پشت سنگرهای دوستی مسالمت آمیز بیرون بیایند و بر علیه هم شورش کنند و با تیغ نامهربانی و نفرت و انتقام به سوی هم حمله ور شوند. تمنا در حالی که با نگاه تو فقط از این بابت ناراحت و «تحقیرآمیزش خشم و ناراحتی پژمان را به سخره گرفته بود، سری تکان داد و گفت: دلگیری که چرا اونو به تو ترجیح دادم! فکر می کنم از اینکه به قول تو پسر یه لاقبایی مثل اونو به تو ترجیح دادم، داری از زور ناراحتی و حسادت می میری! شاید اگه با پسر پولدارتر و متشخص تر از تو ازدواج می کردم، می تونستی به خودت دلداری بدی و نسبت به از دست دادن من بی تفاوت باشی! این طور نیست؟ اما خاطرت رو جمع کنم که کسری شاید از دار دنیا حتی یه ستاره هم تو هفت آسمون نداشته باشه که به من ارزونی کنه، اما اینو با اطمینان می گم اون چیزی داره که نه تو داری و نه هیچ کدوم از مردهایی که من می شناسمشون! کسری بهترین و ارزشمندترین ثروت دنیارو در اختیار داره! تعجب نکن! قلب عاشق و صادق و بی ریای کسری چندین برابر ثروت و مال و منال تو و امثال تو می ارزه! و نه من، « و نه هیچ کس دیگه قادر نیست بهایی برای اون قائل بشه. من حتی اگه یه روز به اون پشت کنم و راهمون از هم جدا بشه، ته قلبم هزار افسوس می خورم که با چه حماقتی گوهر نایابی مثل قلب اونو به آسونی از دست دادم! اگه بابت غرور زخم خوردۀ خودت ناراحتی، باید بگم مجبوری تا آخر عمرت از بابت اون دل چرکین باشی و از درد و غصه به خودت بپیچی! تو هیچ وقت نباید خودت رو با اون مقایسه کنی. اگر من جای تو بودم، از این مقایسه چیزی جز  » حسرت و ناامیدی و سرخوردگی از خودم عایدم نمی شد… تمنا آتش زبانش را که بی محابا به روی او گشود، ناگهان چون شعله تند و تیز و سرکشی به جلز و ولز افتاد و چون تاب و تبش فرو نشست و در خود فرو کشید، حس کرد در فصل یخبندان آرزوهای سرنگون شدۀ خویش اسیر و دست و پا گیر به حال خودش رها شده است. با احساس برودت و سرمای شدیدی بر خودش لرزید و چون حس می کرد روی پاهای خودش سنگینی می کند، در حالی که دندانهایش از فرط رخوت و سرما به شدت به هم می خورد،  »اگه ممکنه منو به ویلا برگردون! خیلی سردمه!«خطاب به پژمان گفت: احتیاج به هیچ توضیح اضافه نبود. پژمان با یک نگاه به او فهمید که چه حالی دارد و باید که چه کار کند. دست زیر تو هنوز خیلی بچه ای، تمنا! چطور می تونی به این زودی سختیهای مادر شدن رو «بازویش انداخت و با نگرانی گفت:  »به خودت تحمیل کنی؟ تمنا همان طور که به خودش چسبیده بود و برای احساس گرمای بیشتری در خودش فرو می رفت با لحن غمزده ای دیگه کاری نمی شه کرد! لازم نیست تو هم مثل پدر و مادرم منو به باد انتقاد و ملامت بگیری… باید شومینۀ «گفت:  »اتاقمو روشن کنی! فکر می کنم حتی کنار آتیش زیر چند تا پتو هم گرم نشم! نه! فکر نمی کنم انقدرها حالت وخیم باشه! « پژمان همان طور که پا به پای او آرام و محتاطانه قدم برمی داشت، گفت: تو از شنیدن حرفهای من منقلب و پکر شدی! همین! من نباید اون حرفها رو می زدم و باعث ناراحتی ت می شدم.  »معذرت می خوام! تمنا بی آنکه برگردد و نگاهش کند، لبخند محوی بر لب نشاند و فکر کرد: مردها گاهی وقتها دوست دارن خودشون رو احمق و نادان جلوه بدن! این طوری احساس می کنن بار مسئولیتشون کمتر می شه!  »به گمانم شب سختی رو از یادآوری حرفهام پیش رو داشته باشی!«خندۀ نصفه نیمه ای سر داد و گفت:

۱ ۶ ۵
شاید، ولی من هیچ وقت به آدمی مثل « پژمان اعتنایی به سوختگیهای قلبش نکرد و با قیافۀ خونسرد و مطمئنی گفت:  »کسری حسودی م نمی شه! »چرا؟« تمنا متعجب بود. سر در نمی آورد چطور بعد از آن همه توجیه و تفسیر نتوانسته بود بخل و حسد او را نسبت به شوهر پر احساس و صادقش برانگیزد. پژمان در حالی که از نگاه ناباور و گیج تمنا با مهارتی خاص می گریخت، با چون احساسی بهم می گه اون به زودی به من رشک و «صدایی که چون زوزۀ باد در تاریکی هراس آور بود، گفت:  »حسد می بره و از فکر اینکه چطور نمی تونه با من در بیفته، از خودش سرخورده و ناامید می شه! تمنا برآشفت و منقلب پوزخندی زد و فقط برای اینکه هیجان ناخوشایند درونی اش را از شنیدن آن کلام عجیب و  »این هم از اون حرفهاس! «دور از تصور خالی کرده باشد، گفت:  »صبر کن تا ببینی دست طبیعت چطور از اونهایی که دل می شکنن انتقام می گیره!« »اگه حالم خوب بود، حتماً به این حرف تو می خندیدم!« تو همین حالا هم داری با این نگاه پر طعنه به ریش من می خندی! ولی یه روز می رسه که با چشمهای خیس و « »غمگین به من نگاه می کنی و با افسوس می گی کاش می شد گذشته ها رو جبران کرد! انقدر مثل مگس وز وز نکن! نمی فهمی چه حالی دارم! سردمه! دِ بجم که زودتر منو به ویلا برسونی! دیگه حتی قدم « »از قدم هم نمی تونم بردارم. حس می کنم خون تو رگهام یخ بسته! اینها همه از فشار عصبی یه! تو ناراحتی و فکر می کنی مجبوری غمها و دلخوریهات رو تو دلت بریزی تا کسی به « احساس واخوردۀ پشیمونی و ندامت قلبی ت پی نبره! شاید این طوری می خوای از سرزنش و عتاب دیگرون در امان  »بمونی، اما نمی دونی که چطور کمر به قتل خودت بستی! »اگه فقط یه کلام دیگه چیزی بگی، جیغ می کشم، پژمان!« جیغ بکش! هر چی می تونی بیشتر! اگه من جای تو بودم، تا حالا از زور بیچارگی بس جیغ کشیده بودم حنجره مو « ترکونده بودم! چرا این طوری نگام می کنی؟ حتم دارم اگه تفنگی توی دستت بود، همین حالا بدون هیچ مکث و  »تأخیری یه گلوله خرجم می کردی! »بله! یه گلوله توی مغزت خالی می کردم که ظاهراً از گچ پره!« لحن جدی و خشونت آمیز تمنا پژمان را به فکر فرو برده بود. هر دو در آن لحظه ایستاده بودند و با خشم و باز «آزردگی به هم نگاه می کردند. تا اینکه پژمان با آهی برآمده از نهاد با صدای محزون و دل شکسته ای گفت:  »جای شکرش باقی یه که قلبمو نشونه نمی گرفتی! این قلب درمونده که فقط به عشق تو می زنه! تمنا لبهای نیمه بازش را به سختی بر هم فشرد. نمی توانست باور کند قلب پژمان به خاطر او می تپد. نه! نه! فقط یک قلب در تمام دنیا وجود داشت که برای او می تپید، آن هم قلب عاشق زار کسری بود. خودش گفته بود که فقط قلب او… با چشمانی به اشک نشسته و حالتی منقلب و رقت انگیز و مفلسانه! خودش گفته بود! خودش! آری! محال بود جز قلب شوهرش قلب کسی دیگر به خاطر او…
۳

۱ ۶ ۶
تکین چهره اش را به نشان ناخشنودی از رفتار ناپسند و دور از شأن خواهرش درهم کشید و همراه با نگرانی  »اگه هوس قایق سواری به سرت نمی زد، الان حالت خوب بود!«ناموافقی گفت: تمنا بعد از استفراغ شدیدی که ته دلش را خالی کرده بود، مثل بادکنک فیس کرده ای رو تختخوابش پهن شد و با  »تو یکی دیگه سرزنشم نکن! هیچ حال خوبی ندارم!«حالت سست و بی حالی گفت: بله! معلومه که نداری! مجبور نبودی با پژمان یه ساعت تمام توی دریا قایق سواری کنی… هیچ از این پسره خوشم « نمی آد. حتی وقتی پای کسری هم به زندگی تو کشیده نشده بود، من از اون بدم می اومد و از اینکه می دیدم سعی  »می کنه خودش رو به تو نزدیک کنه، دلم می خواست توی صورتش تف بندازم! تکین آن چنان به خشم آمده بود که صورتش از فرط برآشفتگی گر گرفته بود و می سوخت. تمنا مکدر از لحن سرزنش بار خواهر کوچکش و از اینکه با زیرکی خاص خودش به او متذکر شده بود که در رفتار خودش تجدید نظر این چیزها به تو مربوط نمی شه! خودم دلم می خواست سوار «کند، چشمهایش را گرد کرد و با عصبانیت گفت: قایقش بشم… اصلاً تو اینجا توی اتاق من چی کار می کنی؟ در حال حاضر هیچ حال و حوصلۀ میمون بد ترکیبی مثل  »تو رو ندارم! تکین که انتظار بدخلقی خواهرش را می کشید، بی آنکه از واکنش عصبی او ترس و واهمه ای به خود راه دهد، نمی ترسی از اینکه تیام رفتارهای جلف تو رو در رابطه با پژمان به «جسارت بیشتری به خرج داد و متهورانه گفت:  » شوهرت گزارش بده؟ »نه! نمی ترسم! اصلاً اگه لازم شد، تو هم شهادت بده!«تمنا با بی حوصلگی از ته حلقش گفت: تکین متعجب و عاصی از بی تفاوتی و لاقیدی خواهرش سری به نشان تأسف تکان داد. و همان لحظه سرش را از تصادم با گلدانی که خواهرش از روی میز عسلی برداشته و به طرفش پرت کرده بود، دزدید. خوشحال بود از اینکه سرعت عمل مناسبی به خرج داد و آن گلدان مغزش را توی حلقش نریخته بود. از اتاق من برو بیرون! تو کی هستی که تو کارهای من دخالت می کنی! فکر کردی انقدر دست و پا داری که برای « خودت شوهر پیدا کنی! تو با این بی عرضگیهات انقدر توی خونۀ پدرت می مونی که بترشی و بپوسی! گمشو برو  »بیرون! دیگه نمی خوام حتی ریختت رو ببینم! دخترۀ آکلۀ موذیِ… هر چه فکر کرد، دشنام گزنده و تلخی به خاطرش نرسید که قلب خواهرش را بچزاند و از طرفی آب سردی روی آتش وجودش بپاشد. با احساس عجز و درماندگی شدیدی با حرص لبهایش را به هم فشرد و سرش را توی بالش فرو برد. تکین که سراسیمه و هراسان از اتاقش رفت بیرون، از صدای گریه های مستأصلانه خواهرش قلبش به رقت افتاد و از خودش پرسید: آیا لازم بود که ناراحتش کنم؟ آیا لازم بود تا این حد گستاخی به خرج بدم و باعث عذاب روحی و روانی ش بشم؟ مهم نبود! درست یا نادرست، او با حرفهای جسورانه ای که زد اشک خواهرش را درآورده بود. مطمئن بود هرگز به قصد دلجویی از او حاضر نیست پا به اتاقش بگذارد، چرا که در خودش جرئت و شهامت این کار را نمی دید.  * * *

۱ ۶ ۷
تمنا همان طور که اشک می ریخت و زیر لب به کسی دشنام می داد، بر ملافه اش چنگ می انداخت و صدای گریه هایش لحظه به لحظه بلندتر می شد! نمی توانست با خودش صادق و رو راست باشد. نه! این ممکن نبود که بدون هیچ کلک و ریایی ذهن خودش را از پیشامدهای اخیر روشن و مبرهن سازد. دلش می خواست همه چیز همان طور که می خواست پیش برود. می دانست و مطمئن بود جز کسری عاشق مرد دیگری نیست، اما چه بیهوده می کوشید این عشق را در وجود پژمان پیدا کند. می خواست به خودش تلقین کند که انتخاب کسری انتخابی شتاب زده و احساسی و بی منطق بوده و او همیشه در تب و تاب عشق پژمان می سوخته و بی جهت خود را به تجاهل و بی خبری زده بود. نه! او عاشق کسری نبود! اصلاً عشق شاید چیزی فراتر از تپشهای بی امان و شوق انگیز قلب سوخته ای باشد که در حسرت دیدار او می سوخته! چه بی ثمر می کوشید دلتنگیهای او را لا به لای گریه های دردمندانه اش گم و گور کند و از ته دلش بشوید و دور بریزد. عشق کسری فرصت بالندگی را از او گرفته بود. می دید مثل کبوتر گم کرده بامی است که بال و پرش را چیده اند و به طور حتم این عشق کسری بود که پر پروازش را از او غصب کرده و کنج قفس حسرت و اندوه و تنهایی خویش به انزوا نشانده بود. هیچ خاطرۀ خوشی از عشق نداشت! هر چه از عشق می دانست و به خاطرش بود به تلخی زهر در کامش نشسته بود. عشق را در خستگی نگاه بی رمق و بی حال شوهرش از نفس افتاده می دید. عشق را میان سفره های خالی و بی رمق با نان بیاتی که گاز زده بود و به معدۀ ناخوشش فرستاده بود، شرمگین و خجالت زده می دید. میان چهار دیواری مسدود و تنگی که دریچه های امید و زندگی را به روی قلبش مهر و موم ساخته بود و نفس تنگی و خمودگی ذهنی و روحی را به قلب او ارزانی داشته بود. بارها و بارها در حالت اغما دیده بود که چطور برای بقای بیشتر دست و پا می زند و تقلا می کند که به حیات بی رونق خویش ادامه بدهد، با اینکه دیگر چیزی از ظاهر زیبا و فریبنده و باشکوهش باقی نمانده بود! نه، او دیگر عاشق عشق نبود! عشق را نمی خواست و دیگر محال بود به آن فرصت تازه ای برای دوام و بقا بدهد… حتی خودش هم باور نداشت که به این زودی از عشق خسته و وانهاده شده باشد. به خودش گفت: قسم می خورم هیچ وقت، هیچ وقت مثل روزی که عاشق کسری بودم عاشق هیچ مردی تو زندگی م نشم… قسم می خورم که تمام دروازه های قلبمو روی عشق ببندم و راههای نفوذش رو کور کنم… آه، نه! چطور می تونم بعد از این همه ناکامی و سرخوردگی باز هم اسیر عشق باقی بمونم… کسری رو دوست دارم، اما دیگه عاشقش نیستم… من از عشق بیزارم… بیزارم! دیگه اجازه نمی دم احساس احمقانه ای به نام عشق رؤیاهای قشنگ و زیبای منو یکی یکی درو کنه و قلبمو به شکل گورستان آرزوهای از دست رفته م دربیاره! یادش افتاد که چطور وقتی به دیدن خانواده اش می رفتند و او لباس مناسبی نداشت، کسری به زور و زحمت زیاد پول لباس او را فراهم کرده بود و اگر عمه هما دهان لقی نمی کرد، او هرگز نمی فهمید بابت پرداخت این قرض مجبور است ساعتهای بیشتری کار کند بی آنکه حتی شکایتی داشته باشد! تمنا اشکهایش را پاک کرد و نگاه خیسش به تابلوی دسته گلی بود که به دیوار رو به رویی میخ شده بود. به خودش گفت: کسری هیچ وقت نمی تونه اون طور که می خواد منو خوشبخت کنه! کاری از دست اون ساخته نیست! نمی تونم اونو مقصر بدونم، چرا که سزاواز نیست کسی رو به خاطر تقدیرش گناهگار دونست و ملامتش کرد… اون از دار دنیا تنها می تونه به وجود من عشق بورزه! اما من عشق نمی خوام! با عشق نمی تونم لباسهای زیبا بپوشم و به

۱ ۶ ۸
دخترهای همسن و سال خودم فخر بفروشم. با عشق نمی تونم تو خونه ای مجلل و با شکوه زندگی کنم و برای خودم مستخدم و کلفت داشته باشم. کسری باید مثل من بفهمه که عشق دیگه هیچ جذبه ای برام نداره و از هیچ قدرت ماورای ذهنی هم برخوردار نیست و بعد از این هیچ وقت نمی تونه معجزه گر باشه… اون باید بفهمه که با دستهای خالی نمی شه عاشقی کرد… می فهمه! اون هم به زودی می فهمه که عشق نقش حبابی بود تو سراب! ما هر چی تلاش کنیم و تا آخر عمرمون سراسیمه بدویم، نه تنها به هیچ کجا نمی رسیم، بلکه تو سراب آرزوهامون گم و گور می شیم! و من اینو نمی خوام! نمی خوام تو سن چهارده سالگی حس غریب یه زن شکست خوردۀ ماتم گرفته رو داشته باشم… اوه، نه! من تازه اول جوونی مه… حتی اگه مادر بچه ای هم باشم، انقدر جوون و کم سن و سالم که می تونم چندین سال جوونی کنم و خوش باشم… نه… من دیگه نمی تونم دلمو به عشق کسری، مردی که می دونم دوستش دارم، خوش کنم! من می تونم اونو دوست داشته باشم، اما برای همیشه خیال عشق اونو مثل علف هرزی از سرم بکنم و دور بریزم! باید از همون اول این حقیقت رو می دونستم که کسری محبوب منه، نه مرد مطلوب من! بخش نه  ۱   اگه خوب فهمیده «پدر با تعجب نگاهش کرد و در حالی که به صندلی اش تکیه می زد، ابروانش را بالا برد و گفت: باشم، تو داری از پدرت خواهش می کنی که در حق شوهرت لطفی بکنم و یه کار نون و آب دار توی شرکت بهش  »بدم، بله، درسته؟ تمنا که فکر می کرد آخرین تیرش را توی تاریکی رها می کند، تنها به این امید واهی که بلکه بخت با او یار شود و  » بله، بابا! در واقع می خوام در حق دخترت لطف بکنی… «تیرش به هدف بخورد با قیافۀ مصمم و قاطعی گفت:  »فکر می کنی چرا باید این کار رو بکنم؟« چرا؟ خب، چون من دختر شما هستم و برای شما مهمه که «تمنا از سؤال بحث برانگیز پدرش متعجب و عصبی بود.  »دخترتون زندگی سعادتمندانه ای داشته باشه! راستش رو بخوای، اصلاً برام مهم نیست که تو خوشبخت بشی یا « پدر با همان خونسردی پوزخندی زد و گفت:  »نشی! ولی بابا، من دختر شما هستم! چطور امکان داره شما «تمنا که تاب سوختگیهای قلبش را نمی آورد، ضجه زنان گفت:  »به سرنوشت کسی که از گوشت و پوست و خون خودتونه بی تفاوت باشین؟ اَه! بس کن، دختر! من هیچ وقت حوصلۀ شکوه و ناله و زاری زنها رو ندارم. این جور مواقع ترجیح می دم تماشاچی « »باشم… البته اگه تو سوراخ گوشهام پنبه ای فرو کنم، بهتره! »بابا!!!!« پدر نگاه طلبکار و مؤاخذه گر دخترش را با خنده ای تحقیرآمیز و پر طعنه پاسخگو شد و با همان لاقیدی خشم اگه فکر کردی با این عجز و لابه می تونی دل منو به رحم بیاری و من کاری برای شوهر بی «برانگیز خود ادامه داد: عرضه و چلمن تو می کنم، باید بگم که سخت در اشتباهی! من حاضر نیستم از جلوی پای شوهر تو هیچ خرده سنگی  »رو بردارم. اینو توی گوشهات فرو کن!

۱ ۶ ۹
شما منو دوست ندارین، بابا! « تمنا دلخور از جواب ناامیدکنندۀ پدر چهره در هم کشید و با بغض و درماندگی گفت:  »اگه دوستم داشتین، کمک می کردین به زندگی مون سر و سامونی بدیم! پدر سیگار برگی برای خودش آتش زده بود. چهره اش تیره و کدر شده بود و حکایت از آشوب قلبی اش داشت. اما همچنان ظاهر خونسرد و بی تفاوت خودش را حفظ کرده بود و اجازه نمی داد دخترش با زیرکی تمام به رقت  »اگه دوستت نداشتیم، اجازه نمی دادیم تو به مراد خودت برسی!«قلبی او پی ببرد. تمنا که فهمیده بود اشکهای او تأثیری بر قلب سنگی پدرش نمی گذارد، بی آنکه بیش از این گریه هایش را به هدر و اشتباه شما همین جا بود، بابا! اگه دوستم «بدهد، چشمان خیسش را پاک کرد و با لحن پر توپ و تشری گفت:  »داشتین، نمی ذاشتین با تصمیم اشتباهی زندگی خودمو به نابودی بکشونم! » ما می خواستیم جلوی اشتباه کورکورانه و احساسی تو رو بگیریم، اما خودت نخواستی! « بله! خواستین، اما در نهایت منو با تمام بی تجربگیهام به حال خودم «تمنا چون پلنگ زخمی و خشمگینی نعره کشید: گذاشتین! شما به عنوان یه پدر می تونستین تحکم بیشتری به خرج بدین و نذارین دختر کم سن و سالتون با  »دستهای خودش گور زندگی شو بکنه! پدر که از تماشای چهرۀ به غم نشسته و افسرده و ماتم گرفتۀ دخترش قلبش را در کورۀ حسرت و پریشانی گداخته حرفهای تازه ای می شنوم… به همین زودی به حرفهایی «شده می دید، با لحن آمرانه اما متأسف و اندوه باری گفت:  » رسیدی که اون روز من و مادرت به هیچ زبونی نمی تونستیم به تو بفهمونیم! »به من نگین شما و مادر اون روز چی گفتین و من چطور رو در روی شما وایستادم!« تمنا متوجه نبود از فرط خشم و برافروختگی کنترل اعصاب خودش را از دست داده و با چه فریاد زننده ای به پدرش پرخاش کرده است! بعد که نگاه هاج و واج و مبهوت پدر را متوجه خود دید، شرمنده از برآشفتگی غیر قابل مهار شما نباید می ذاشتین من… من… با کسری «خویش سرش را به زیر انداخت و با صدای گرفته و مرتعش گفت: ازدواج کنم… شما خیلی راحت میدون رو برای پیشروی من خالی کردین… اون وقت نمی فهمیدم، چون همۀ حواس و تمام افکارم متوجه کسری بود. اما حالا می بینم که در حق دخترتون نه تنها کم لطفی کردیم، بلکه با لجبازی با اون گذاشتین زندگی شو به ورطۀ نابودی بکشونه… اگه شما در حق من پدری کرده بودین بابا، من الان با این همه  »سرشکستگی تو خودم نمی سوختم و حسرت به دل نمی موندم! خودت خواستی و باید تاوان کله شقیهات رو پس بدی! خوردن هر میوۀ کالی باعث دل درد می شه. تو به زور و « »لجبازی خودت رو به آرزوی کالت رسوندی و حالا باید دردش رو تحمل کنی! »ولی من طاقتش رو ندارم، بابا… اگه کاری برام نکنین، من از دست می رم!« کاش مادرت اینجا بود و می دید چطور پیش بینیهای شوهرش انقدر خوب از آب دراومده! تو از کسری دل کندی، « »نه؟ »نه! من دوستش دارم، بنا بر دلایلی که خود شما هم می دونین!« من کاری به دلایلش ندارم. یعنی در واقع اصلاً به دونستن اون اهمیتی نمی دم… تو دوستش داری، اما ظاهراً از وضع « »زندگی ت خسته شدی! خسته نه، زده شدم… شما می تونین به من و کسری کمک کنین! می تونین کشتی به گل نشستۀ زندگی ما رو به « »ساحل نجات برسونین!

۱ ۷ ۰
کدوم کشتی، دختر احمق من! شما این همه مدت توی یه قایق کاغذی سوار بودین و خودتون خبر نداشتین! فقط « » حالا که اون قایق کاغذی توی آب وارفته و غرق شده، فهمیدین که باید به فکر نجات خودتون باشین! حالا که داریم غرق می شیم کسی نباید به دادمون برسه؟ آیا شما ترجیح می دین توی ساحل با خیال راحت بشینین « »و تو آرامش تمام این صحنه رو تماشا کنین؟ » بله! البته من ترجیح می دم ضمن تماشای چنین صحنۀ تکون دهنده ای، یکی دو نخ سیگار برگ رو هم دود کنم! « »بابا… این قضیه انقدر جدی یه که اگه بخواین اونو به شوخی و مزاح بکشونین، من جیغ می کشم!« تو همیشه دختر جیغ جیغوی بودی! توقع داری من که شنا بلد نیستم خودمو برای نجات شما بزنم به آب و اون وقت « »خودمو هم غرق کنم؟ نه، بابا! خواهش می کنم اینقدر منو از خودتون ناامید و سرخورده نکنین! فقط شما می تونین کمکمون کنین… نمی « »تونین اون طور که ادعا می کردین توی ساحل بشینین و اون قایق کاغذی رو که گفتین، در حال غرق شدن ببینین! چرا می تونم… خیلی راحت تر از این حرفها می تونم این کار رو بکنم… تو اگه دختر عاقل و فهمیده ای باشی، به « فکر نجات خودت هستی! به جای اینکه بخوای با چنگ و دندون اونو هم از دریا بکشی بیرون، خودت رو به ساحل  »می رسوندی! »منظور شما رو نمی فهمم؟ نمی دونم چی می خواین بگین؟!« پدر از پشت حلقه های دود سپید نگاهش کرد و در حالی که هیچ حالت خاصی در چهره اش هویدا نبود، با لحن  »طلاق! با طلاق هم تو نجات پیدا می کنی، هم اون!«مشمئزکننده ای گفت: تمنا مثل کسی که شیپور بزرگی را توی گوشش به صدا درآورده باشند، پرده های گوشش را مرتعش و لرزان می دید. حس می کرد صدای پدرش تا توی مغزش می پیچد و از آنجا چون پتک سنگینی بر قلبش فرود می آید. طلاق! چطور امکان داشت پدرش با این همه خونسردی و لاقیدی به او پیشنهاد طلاق بدهد؟ البته خودش در تمام مدتی که در ویلای آقای قدسی گذرانده بود و حتی بعد از بازگشت، به مسئله جدایی اندیشیده بود. اما مدام از یک تصمیم گیری قطعی می گریخت و با امیدواری واهی و بی اساسی به خود نوید می داد که حتماً راه بهتری برای گریز از برزخ جدایی پیدا خواهد کرد. امیدوار بود پدرش با درک احساسات لطمه دیدۀ دخترش در این بحبوحۀ روحی و آشوب قلبی به دادش برسد و مثل یک پدر خوب و مسئول و خوش قلب با دستگیری از او زندگی اش را از سقوط به ورطۀ نیستی نجات بدهد. هیچ انتظار نداشت در چنین شرایطی پدر که می توانست با بزرگواری پدرانه موجی از غرور و سرور و فخر را در قلب دخترش نسبت به خود برانگیزد، در کمال بی تفاوتی پیشنهاد طلاق را مطرح نماید و این طور او را مورد سنگسار روحی و قلبی خود قرار دهد. تازه متوجه شده بود که اشکهای پس زده اش بار دیگر از گوشۀ چشمانش آویز شده اند. با اینکه دلش نمی خواست بار دیگر چون ابر بهار زار بزند، اما دست خودش نبود که ابرهای متراکم و تیره و انبوه قلبش به هم برخورده بودند و به دنبال صاعقه ای خوفناک همۀ وجودش را به آتش کشیده بودند. و این اشکها باران حسرتی بود که شوره زار آرزوهایش را درمی نوردید و بوی شور و مشئوم فلاکت و بیچارگی را به مشامش می رساند و پیش چشم پدر خوار و خفیف ترش می ساخت.
۶

۱ ۷ ۱
تمنا… تمنا… تو کجایی، دختر؟ چرا به تلفنهام جواب نمی دادی؟ هر بار که زنگ می زدم بهم می گفتن تو خوابی… « پیش خودم خیال کردم با این همه خواب باید چند کیلویی وزن اضافه کرده باشی! اوه، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! ببینم، چرا صورت شوهرت رو نمی بوسی؟ امیدوارم بعد از یه ماه جدایی به من نگی که از بوی تن تو  »به حالت تهوع می افتم! تمنا در حالی که با کرختی و بی حالی هیچ انعطافی از خود نشان نمی داد، در این فکر بود که اگر به او بگوید چه تصمیمی گرفته است آیا باز با این همه شور و شوق و حرارت از دیدار او بالا و پایین می پرد و سر تا پایش را غرق بوسه می کند؟ لحظه ای حس کرد دلش نمی خواهد نه به جدایی و نه به هیچ اندیشۀ دردناک دیگری فکر کند. نزدیک بود فراموش کند که چه آرزوهای قشنگی را در سر می پروراند و چه خوابهای زیباتری برای زندگی آیندۀ خویش دیده است.

رمان ناز نازان –قسمت آخر

$
0
0

رمان ناز نازان – قسمت آخر

url

همان طور که از خودبیخود شده بود و رفته رفته به احساس رخوت و سستی می رسید، با صدای بی حال و زمزمه  »می شه بس کنی؟ دارم دچار سرگیجه می شم!«گونه ای گفت: و بعد لحظه ای هشیار شد و از آن حالت سرمستی و رخوت زدگی درآمد و فکر کرد: نکنه تیام گزارش این چند وقت رو به اون داده باشه. اما نه! بعید می دونم این پسرۀ بی شعور تا این حد بدجنس و بی رحم باشه که بخواد خواهرش رو پیش اون رسوا کنه! انگار «این دلداری به خودش باعث شد احساس ترس و دلواپسی در او فروکش کند و لبخند بر لب بنشاند و بگوید:  »این دوری و جدایی به تو بیشتر ساخته! می بینم که از همیشه شاد و شنگول تری! چرا خوشحال نباشم؟ « کسری دستش را گرفت و در حالی که او را با خود به زیر آلاچیق کنار استخر می برد، گفت: زن عزیزم مو کنار خودم می بینم! فقط متعجبم از اینکه چرا از فرط خوشحالی بال درنمی آرم و به آسمونها نمی رم؟ دیگه نمی ذارم بعد از این حتی یه لحظه از من دور بشی؟ قسم می خورم نذارم بدون من جایی بری؟ این یه ماه به اندازه یه قرن برام سخت و جانکاه و طاقت فرسا تمام شد… خدا رو شکر که هر چی بود تمام شد و تو دیگه پیش من  »هستی! و با نگاه گرم و پرشور دیگری پنداشت که وجود همسرش سر تا پا گر گرفته است. در حالی که نمی دانست تمنا دیگر کوه یخی است که حتی از حرارت داغ ترین کوره های آتشین عشق هم وانمی رود و ذوب نمی گردد، نه، او نمی فهمید. به هیچ وجه!  * * *  تمنا بی آنکه به شور و خوشحالی او از دیدن خودش اهمیتی بدهد، با اکراه نگاهی به زوایای محقر و کوچک خانه  » چه هوای دم کرده ای! حالم به هم می خوره! «انداخت و گفت:  »ولی من به مادر گفته بودم در و پنجره رو باز بذاره تا تو بیای هوای اتاق کاملاً تهویه بشه!«کسری با تعجب گفت: باز جای شکرش باقی یه که در و پنجره رو باز گذاشتین، والا معلوم «تمنا چانه اش را داد بالا و با نخوت و تکبر گفت: و سعی کرد محبت و علاقه ای را که در نگاه شیدا و شیما جرقه می زد،  » نبود بتونم توی این هوا دووم بیارم یا نه! ندید بگیرد.

۱ ۷ ۲
عمه هما بی آنکه بخواهد قلب خودش را از بهانه جوییهای عروسش رنجور ببیند، با لحنی سخاوتمند و ملاطفت آمیز بهت خوش گذشت؟ نمی دونی شوهرت چقدر برات بی تاب بود! مثل بچه ها شبها اسمت رو صدا می زد و «پرسید:  »گریه می کرد… اِ، مامان! قرار نبود منو لو بدی! این مغرور خانوم ناز نازی که این چیزها براش مهم نیست… «کسر ی با خنده گفت:  »حتی اگه از دوری و دلتنگی ش می مردم، ککش هم نمی گزید! تمنا صاف و شق و رق ایستاد و نگاهش کرد و مطمئن شد قلبش از شنیدن آن حرفهای شوق انگیز و تحریک آمیز درون سینه به لرزه نیفتاده است! نه! او با خودش عهد بسته بود در هر حال سعی کند احساسش را ندید بگیرد و تپشهای قلبش را به کنترل خودش دربیاورد و کسری بی آنکه خودش را متوجه سردی و نخوت جاری و ساری در نگاه و رفتار و کلام زنش بسازد، کمکش کرد بنشیند. تمنا با نگاه آزاردهنده ای به جان دو خواهرشوهر جوان و بیچاره اش انگار که آتش می کشید. مصمم بود هر طور که هست آن دو را متوجه حضور مزاحم و ناراحت کننده شان بسازد و تا جایی که امکان دارد شرّ حضورشان را تا چند متری خودشان بکند. دو خواهر نگون بخت آن قدرها هالو و احمق نبودند که پی نبرند تا چه حد مورد غضب عروسشان واقع شده اند و بهتر است که در زاویۀ دید او قرار نگیرند و یا اینکه نمی دانستند چرا، اما فرار را بر قرار ترجیح دادند و خود را پشت دیوارهای آشپزخانه از نگاه پر غیظ و نفرت آمیز او در امان نگه داشتند. کسری برای لحظه ای دستهای تمنا را از میان دستان خودش جدا نمی کرد. خودش میوه به دهان او می گذاشت و بعد با لبخندی عاشقانه و لذت ناشناخته ای آن قدر تماشایش می کرد تا لقمه اش را فرو ببلعد و او یک قاچ از هندوانه یا خربزه و یا هلو بر دهانش بگذارد و از خوش خدمتی خودش راضی و مسرور باشد. عمه هما مدام در رفت و آمد بود. وقتی با همۀ شوق و هیجان می آمد که با عروس تازه از راه رسیده اش هم صحبت شود و با نگاه سرد و بی مهر و پر اکراه او مواجه می شد، به سرعت خود را از برابرشان گریز می داد و می رفت که با وجود منحوس خویش خاطر نازک و عزیز کردۀ عروسش را نیازارد و مکدرش نسازد. خب، از شمال برام بگو… چرا به تلفنهام جواب نمی داد؟ هر بار زنگ می زدم تیام گوشی رو برمی «کسری گفت:   » داشت و می گفت تو خوابی! راستی همۀ خوابت رو برداشتی و بردی شمال؟! نه! تیام به تو دروغ می گفت… می خواست بدجنسی کنه و نذاره من و تو با هم هم «تمنا سری تکان داد و گفت:  »صحبت بشیم! آی بدجنس حیله گر! داشت با این کارش مجبورم می کرد کارمو ول «کسری با ساده لوحی نیشخندی زد و گفت: کنم و دنبال تو به شمال بیام! باور کن داشتم به مرز جنون می رسیدم. تا اینکه آخرین بار تکین گوشی رو برداشت و گفت تو حالت به هم خورده و در حال استراحت هستی و تا چند روز دیگه به تهران برمی گردین! البته یه بار هم  »مرد جوونی گوشی رو برداشت که گفت تو تازه از شنا اومدی و توی حمامی! تمنا که نگاه مرموز و گوشه چشمی شوهرش را خیره به خود دید، بی آنکه سنگینی نگاهش را به رویش بیاورد،  »از کجا می دونی جوون بود؟«گفت: از صداش فهمیدم… البته او خودش رو معرفی نکرد و من حدس می زنم که پسر آقای قدسی، دوست پدرت، بود! « »البته شاید اشتباه می کنم و کس دیگه ای… »نه، خودش بود، پژمان بود!«

۱ ۷ ۳
کسری از اینکه می دید تمنا با چنین لحن خونسرد و بی تفاوتی حدس او را تأیید می کند بیشتر از آنکه متعجب باشد، ناراحت و غمگین بود. توقع داشت با  … ۳۲۹ تا ۳۲۱صفحات  کمی این پا و آن پا کردن به او جواب بدهد. نه با این همه صراحت و رک و پوست کندگی! نمی دانست چرا! ولی اگر حرف توی حرف می آورد و یا از جواب دادن طفره می رفت، حالا با این حس و حال غریب و دردناک مجبور نبود به مرثیه سرایی قلبش گوش کند و نفسهایش به شماره بیفتند!  این تنها صدایی بود که از حنجرۀ مسدود و بغض گرفته اش بیرون پریده بود. »اَه!!!« تمنا در حالی که خود را نسبت به تغیر و انقلاب و دگرگونی چهرۀ شوهرش بی تفاوت نشان می داد، نگاهش را به حیف که مادر کمی عجله به خرج داد، والا من خیال داشتم تا «نقطۀ نامعلومی مات کرد و با لحن حسرت باری گفت: یکی دو ماه دیگه اونجا بمونم! پژمان از هر وسیله ای برای شاد کردن من استفاده می کرد. نمی دونم اگه اون با ما  »نمی اومد، انقدر به ما خوش می گذشت یا نه؟ زیرچشمی نگاهی به چهرۀ سرد و منقبض شوهرش انداخت. خودش می دانست از روی عمد صحبت پژمان را به میان کشیده. می خواست واکنش او را بعد از شنیدن آن حرفهای تحریک آمیز ببیند و پیش خودش سبک و سنگین کند و بفهمد جدایی از او برای کسری چقدر می تواند گران و سنگین تمام شود. در حالی که از قساوت و بی رحمی خوشحالم که به این مسافرت رفتم! کاش وضعیت «خودش و از گیجی و منگی کسری متعجب بود، در ادامه گفت: کاری تو جوری بود که می تونستی با ما بیای! اگه تو بودی، بیشتر بهم خوش می گذشت… به طور حتم! معلوم بود که  »فقط با تو به دل دریا می زدم… حیف… حیف که نتونستی با من بیای! صورت کسری سرخ و برافروخته شده بود و انگار که شعله های تند و تیز کوره احساساتش بر آن می افتاد و رفته رفته تمام وجودش را آتش باران می کرد.  * * *  آن شب تمنا به کسری اجازه نداد در کنار او توی اتاقک کوچکشان بخوابد. گرمی هوا را بهانه کرد و بعد از شب به خیری کوتاه و سرد دیوار چوبی را کشید و او را با همۀ بهت و ناراحتی و ناباوری اش به حال خودش گذاشت. فقط عمه هما بود که می فهمید پسرش از این رفتار دلسرد کنندۀ تمنا و امتناع و دوری جُستن از او چه زجری می کشد و چه در قلبش می گذرد و برای حفظ غرور پسرش به جای هر گونه دلسوزی و شفقتی مجبور شد با چشمانی اشکبار خود را به خواب بزند و اندوه و حسرت پسرش را در قلب رنجور خویش ته نشین کند.
۳  در حالی که غرولندکنان از این سوی اتاق به آن سو می رفت و مدام از هوای دم کردۀ اتاق و دست پخت بد عمه همایش (که ظاهراً غذای ظهر روی دلش سنگینی می کرد) و حضور مزاحم دخترهای بی نزاکتش که یک دم چشم از او برنمی داشتند ایراد می گرفت و بهانه جویی می کرد و غر می زد، با حالتی حاکی از کلافگی و سرسام آور سر من دیگه اینجا بمون نیستم! از این خونه خسته شدم! «شوهر بیچاره و خسته و تازه از گرد راه رسیده اش فریاد زد:

۱ ۷ ۴
دلم اینجا طاقت نمی آره! احساس می کنم توی قفس تنگ و محصوری اسیر هستم… من همین فردا به خونۀ پدرم  »می رم… همین فردا… و اشکهایی را که نبود، با پشت دستش پاک کرد. همیشه ناراحت بود از اینکه چطور نمی توانست مثل خیلی از زنها در این طور مواقع اشک تمساح بریزد و با چنین صحنۀ رقت انگیزی مخاطبش را به حال خودش به رحم بیاورد. کسری که هنوز گرد خستگی به تن و جانش نشسته بود، در حالی که علت نارضایتیهای او را نمی فهمید، از مادرش با  »کسی از شما باز کاری کرده که اون ناراحت شده؟«لحنی که بوی عتاب و تشر می داد، پرسید: عمه هما از قضاوت کورکورانه و شتاب زده و احساسی پسرش احساس دلشکستگی کرد و در همان حال که نگاه مظلومانه ای به دختران خاموش و نطق بریده اش می انداخت، سری تکان داد و هیچ نگفت. کسری که دلش نمی خواست با مادر و خواهرانش دربیفتد، تصمیم گرفت تا پی به علت ناراحتیهای زنش نبرد و بی رحمانه به روی کسی تیغ نکشد. دست تمنا را در دست گرفت و او را با خود به اتاقک کوچکشان برد و با حسرتی اندوه بار نگاهی به زوایای به هم ریخته و نامرتبش انداخت. فکر کرد: چند وقته پامو به این اتاق نذاشته م؟ پاییز با آخرین برگهای فرو ریخته اش به سر آمده بود و زمستان داشت نرم نرمک با همۀ سوز رخوت انگیزش خودنمایی می کرد! آه بی اختیار از سینه بیرون کشید و در دل گفت: این همه وقت منو از خودش روند و من به روی خودم نیاوردم… برای چی به اون اجازه می دم با من این جوری رفتار کنه؟! تمنا با حالت تعجب به برق مرموزی که از نگاه شوهرش ساطع می شد نگاه می کرد و در این فکر بود چطور او را به خودش بیاورد تا شر آن نگاه پر تحسر را که گویی به جانش آتش می کشید، از وجود خودش بکند و خود را خلاص  »چرا این طوری نگام می کنی؟ مگه متوجه نیستی که من چقدر ناراحت و عصبی ام؟«کند. کسری به زحمت توانست مشتهای او را از آن خود سازد و او را وادار به سکوت و اختناق نماید. بعد که هر دو اندکی دوستت دارم، تمنا! خواهش می کنم این کار رو با من نکن! من «از تک و تا افتادند، زیر گوشش با لحنی آمرانه گفت: بهت احتیاج دارم! چرا منو از خودت طرد می کنی؟ تو که می دونی من بدون تو می میرم… این همه مدت منو از خودت روندی و من تحمل کردم و دم نزدم… اما حالا که تو رو به چنگ آوردم، محاله بذارم منو از خودت برونی و  »بین من و خودت دیوار بکشی! تمنا خشک زده و سست، در حالی که از نفس افتاده بود و خسته و زار می نمود، حس کرد می خواهد خود را به او تسلیم نماید. در خودش طاقت و تاب مبارزه ای تازه و طاقت فرسا را نمی دید. به خودش گفت: هر چی می خواد بشه! دیگه برام اهمیتی نداره! اما ناگهان جیغ زنان و دشنام گویان به سویش حمله ور شد. عمه هما که از پشت دیوار چوبی صدای گریه های زنگدار پسرش و بعد جیغ و داد عروسش را شنیده بود، دلش به تشویش افتاد و از فرط اضطراب و دلشوره قلبش در حال ایستادن بود. بی آنکه جرئت پیدا کند دیوار را باز کند و به شما دارین چی کار می کنین؟ چرا «داخل برود، در حالی که روی سخنش بیشتر با پسرش بود، اشک ریزان گفت: افتادین به جون هم؟ کسری جون! تو باید موقعیت زنت رو درک کنی… اون در حال حاضر در شرایطی نیست که تو  »رو بپذیره. چرا می خوای به زور خودت رو به اون تحمیل کنی… تمنا از بس چنگ انداخته و دندان قروچه رفته بود، دیگر کم کم داشت از نا می افتاد و نفسهایش که به شماره افتاد، در کنار شوهرش از هوش رفت.

۱ ۷ ۵
* * *   » اصلاً نفهیدم چی شد… چقدر از خودم بدم می آد… «کسری با گریه و هق هق گفت: مادر نگاه همدلانه ای به سوی پسرش انداخت. فکر می کرد هیچ کس بهتر از او حس و حال پسرش را درک نمی کند و قادر نیست با او همدرد و همنوا باشد. در حالی که در دل به حال زار و پریشان او خون می گریست و می تو گناهی نداری، کسری جون! تمنا هم همین طور! هر دوی شما بدون اینکه «سوخت، با لحن ملاطفت آمیزی گفت: خوب و بد زندگی تون رو بشناسین، به سرعت برق و باد با هم ازدواج کردین… انقدر عجول بودین که فکر کردین میتونین تو مدت چند ماه به تمام اسرار زناشویی پی ببرین و رازهای نهفته شو کشف کنین! در حالی که هنوز به درستی خودتون رو نشناختین. هنوز قادر نیستین احساسات درست و یا نادرستتون رو از هم تشخیص بدین. وقتی هنوز خودتون رو نشناختین و از خودتون غافل موندین، چطور می تونین همدیگه رو بشناسین و نسبت به آرزوها و  »خواسته های قلبی هم شناخت و آگاهی پیدا کنین؟ تمنا از وضع زندگی ما به قدری خسته و دلزده شده که فکر می کنه توی جهنم زندگی ما اسیر شده و جز سوختن و « ساختن راه دیگه ای براش باقی نمونده. برای همین سرکشی می کنه و زور می زنه و تقلا می کنه که خودش رو از قفس این زندگی نجات بده. تو روزها نیستی که ببینی چطور مثل پرندۀ اسیر شده ای خودش رو به در و دیوار این خونه می زنه، بلکه راه فراری برای خودش پیدا کنه و به سمت آسایشی که در انتظارشه پرواز کنه… این حقیقت داره که اون از این زندگی خسته شده! ما باید به اون حق بدیم و سعی کنیم این واقعیت رو درک کنیم که اون با این بردباری کم و طاقت ناچیز و نازپرورده برای این زندگی محنت بار ساخته نشده… هر کس دیگه ای هم جای اون  »بود، به همین زودی کم می آورد و جا می زد! کسری آشفته و مضطرب از حرفهایی که به تلخی از زبان مادرش شنیده بود، در حالی که اشکهایش را بی محابا از باید چی کار کرد؟ من چی کار باید بکنم که اون به زندگی مون امیدوار بشه؟ من نمی « دیده روان می ساخت، پرسید: خوام اونو تو قفس زندگی مون اسیر شده ببینم. هر کاری لازم باشه، می کنم تا اون در رفاه و آسایش زندگی کنه و فکر فرار و گریز رو به سر خودش راه نده. حتی اگه شده پای قانون رو به میون بیارم و ارث بلعیده شدۀ شما رو از  »چنگ برادرت بیرون بکشم، این کار رو می کنم! من نمی خوام به هیچ قیمتی اونو از دست بدم! نمی خوام! مادرش با تعجبی آمیخته با وحشت و هراس لحظه ای به چهرۀ او خیره ماند و کمی بعد پلکی زد و با صدای منقبض و فکر می کنی من خودم این همه سال نمی تونستم پای قانون رو به میان بیارم و سهم الارث پدری «لحن منتقدی گفت: مو از برادرم بگیرم؟ من این کار رو نکردم چون به اون احتیاجی نداشتم. بله! تعجب نکن! با همۀ فقر و نیازمندی م احتیاجی به ارث پدری م نداشتم. من محبت پدرمو می خواستم که همیشه از من دریغ می کرد و حسرت نوازشها و مهربونیهاش رو تو دلم گذاشت! ارثیه ش به چه کارم می آد! پول با همۀ ارزش و اعتباری که داره در مقابل بعضی چیزها پشیزی هم نمی ارزه! بعضی چیزها رو نمی شه با پول مورد معامله قرار داد یا جای خالی شو پر کرد! اگه فکر کردی با مال و ثروت می تونی زنت رو برای خودت حفظ کنی، مجبوری راه حل دیگه ای برای خودت پیدا « کنی. اما من می گم وقتی کسی نتونه قلب خودش رو به پشتوانۀ عشق کسی گرم کنه، با هیچ چیز دیگه آروم و قرار  »!نمی گیره، چه برسد به پول که در برابر محبت و علاقه و عشق و صفا به مفت هم نمی ارزه

۱ ۷ ۶
مادر که اشکهایش را پاک می کرد، کسری دستهای سرد تمنا را توی دستان گرم خودش فشرد و کمی بعد از تأملی عمیق به خود که آمد دید مادرش از پهلوی او برخاسته و او را با افکار درهم و مغشوش خودش تنها گذاشته است.
۴
منو از اینجا ببرین، مادر! انقدر خسته و رنجور و بی « تمنا به صورت مادرش نگاه کرد و با لحن خسته و زاری گفت: حالم که فکر می کنم باید ماهها، شاید سالها استراحت کنم تا گرد و غبار خستگی چند ماه اخیر رو از تنم پاک کنم و  »از اون همه تشویش و بی قراری به آرامش و راحتی خیال برسم! من و پدرت آماده ایم هر وقت خودت خواستی، تو رو « مادر دستهایش را در دست گرفت و به نرمی و ملاطفت گفت:  »به خونۀ خودت برگردونیم! اوه، نه! فکر نکنم بابا نگران ناراحتیهای من «تمنا چهره اش را طوری درهم کشید که انگار می خواهد به گریه بیفتد. باشه و غصه مو بخوره! اون فقط خوشحاله که همۀ پیش بینیهاش درست از آب دراومده و دخترش با فلاکت و  »بیچارگی تمام تو عشقش شکست خورده! منو بدون اینکه «بعد دستهایش را از میان دستهای مادرش بیرون کشید و در ادامه با صدای گرفته و غمزده ای گفت: با کسری مواجه بشم، از اینجا ببرین… نمی خوام اونو ببینم… نمی دونم… چرا… ولی… حس می کنم طاقت دیدن  »اندوه نگاه خواهشمند اونو ندارم. حاضرم بمیرم، اما اونو با نگاه پرتمنایی که التماسم می کنه رها نکنم! مادر خواست چیزی بگوید که تیام با سر و صدای زیاد پا به داخل اتاق گذاشت و به دنبال او تکین هم وارد شد و با دخترت هم مثل خودت عجول « اشارۀ مادر در را پشت سر خود بست. تیام نرسیده به تخت خواهرش با خنده گفت:  »و لجوج به نظر می رسه! آخه کی بهش گفت سه ماه زودتر به دنیا بیاد! خنده اش را با دیدن چهره های درهم و منقبض مادر و خواهر بی حالش فرو خورد و نگاه متعجبی به سوی تکین نمی دونی چقدر کوچولو و سفید و ناز نازی یه! آقا کسری می گه اگه « انداخت. تکین سرفه ای کرد و با هیجان گفت: پرستارها کشیکش رو نکشن، می خواد که قورتش بده! می گه خدا خدا می کرده که به تمنا بره و خدا اونو به  »آرزوش رسونده! آقا کسری خیلی «: و بی اعتنا به چهره های خشک و بی حالت مادر و خواهرش در ادامه با آب و تاب بیشتری افزود خوشحاله که بچه زودتر از موعد مقرر به دنیا اومده! داشت به عمه هما می گفت عذاب و سختیها و رنجهای تمنا هم  »دیگه به سر اومده و راحت شده! عمه هما می گفت… لازم نیست انقدر و راجی کنی، عزیزم! می بینی که خواهرت «مادرش حرفهای او را با تشر ملایمی قطع کرد و گفت:  »حوصلۀ شنیدن حرفهای تو رو نداره! تیام نیم نگاهی به سوی تمنا انداخت. از اینکه او را با چهره ای رنگ پریده و تکیده در آن حالت بهت و شوک زدگی برای چی ناراحتی، تمنا؟ دیگه همه چیز تمام شد! نق و نوقهای تو با تولد بچه به پایان «می دید، متأثر شد و گفت: رسید! من جای تو بودم، خودمو به هر زحمتی که بود از تخت پایین می کشیدم و به دیدن بچه م می رفتم! وقتی دیدمش، عاشقش شدم! کسری می گفت خوشبخت ترین پدر دنیاس! ظاهراً تو هم بدبخت ترین مادر دنیا هستی!  » چرا مثل مجسمه خشکت زده، دختر؟ دِ یه چیزی بگو؟

۱ ۷ ۷
بله! درست حدس زدی! من بدبخت ترین مادر دنیا هستم! «تمنا در حالی که از او روی برمی گرداند، با لج گفت:  »چون مصلحت ایجاب می کنه بچه مو نبینم! »بچه تو نبینی؟«تیام و تکین با شنیدن این کلام مأیوسانه تمنا یکه خوردند و تقریباً جیغ کشیدند:  » اوه، مامان! تمنا چی می گه؟ « مادر هم زمان چهره های برآشفته و منقلب پسر و دخترش را از نظر گذراند و چون توضیح قانع کننده ای به دهنش نرسید، تصمیم گرفت از آنها خواهش کند او و تمنا را تنها بگذارند و از اتاق خارج شوند. اما تیام که مثل اسپند روی من تا نفهمم چه کاسه ای زیر نیم « آتش سخت به جلز و ولز افتاده بود، قیافۀ حق جویانه ای به خود گرفت و گفت:  »کاسۀ این دختره، از جام جم نمی خورم! که نگاه تحکم آمیز مادر این تهور و شجاعت را از او گرفت و مجبور شد  »منم همین طور!«تکین خواست بگوید نطقش را ببرد. گاهی وقتها از اینکه تو خواهرم هستی، در پیشگاه خدا دچار شرم و « تیام با همان لحن عتاب آلود داشت می گفت: خجالت زدگی می شم! تو چطور می تونی در کمال وقاحت و بی شرمی بگی که نمی خوای بچۀ خودت رو ببینی؟ سر در نمی آرم! تو اگه بچه نمی خواستی، خب چرا اونو به دنیا آوردی؟ وقتی می دونستی از مهر و عاطفه و محبت مادری  »خبری نیست… وقتی می دونستی… »تیام!!! خواهش می کنم بس کن!« وقتی می دونستی نمی تونی برای بچه ت مادری کنی، غلط کردی بچه «:تیام بی اهمیت به عصبانیت مادرش ادامه داد دار شدی! من… من… بهت اجازه نمی دم که نسبت به بچه خودت بی مهری و دلسردی نشون بدی! اگه کسری اینو  »بفهمه، دق می کنه و می میره! مادر در حالی که از به جوش و خروش افتادن پسرش حرص می خورد و از این بابت خشمگین بود، با ملامت گفت:  »هان! پس تو نگران دق مرگ شدن پسرعمه ت هستی! یعنی دق مرگ شدن خواهرت برات اهمیتی نداره!« نه! هیچ اهمیتی برام نداره! هر اتفاقی« تیام بی آنکه متوجه باشد، با فریاد گفت:   ۳۸۷ تا ۳۷۱صفحات
»برای این دخترۀ خیره سر بیفته، حقشه! از این اتاق «تمنا همراه با نگاه عتاب آمیزی برادرش را به آرامش و متانت اجباری دعوت کرد و پرخاشگرانه گفت: برو بیرون، والا جیغ می کشم! اصلاً تو کی هستی که بخوای برام تعیین تکلیف کنی! من هر کاری که دلم بخواد، می  »کنم! حالا گمشو از این اتاق برو بیرون! تیام نگاه تند و خشمگینی به سوی مادرش انداخت و چون واکنشی از او ندید، ناامیدانه از اتاق بیرون رفت و تکین نیز سراسیمه دنبال او از در خارج شد.  تمنا که به سختی توانسته بود جلوی فوران اشکهایش را بگیرد، حالا با خیال راحت به گریه افتاد و هق هق کنان  »تیام راست می گه، مادر! اگه کسری بفهمه، از غصه دق می کنه و می میره!«گفت:

۱ ۷ ۸
مادر گامی به سوی پنجرۀ اتاق دخترش برداشت و همان طور که از این سو نگاه بی توجهی به منظرۀ بهاری محوطۀ تو یا باید دق مرگ شدن تدریجی خودت رو تو زندگی با «گل کاری شدۀ بیمارستان می انداخت، با خونسردی گفت: اون تحمل کنی، یا دق مرگ شدن اونو… فکر می کنم بتونی به امید یه زندگی بهتر و سعادتمندانه اونو با ناراحتیهایی  » که خیلی زود رنگ کهنۀ فراموشی و عادت رو به خودش می گیره، به حال خودش بذاری و فکر آیندۀ خودت باشی! فکر می کنم تصمیم «بعد برگشت. از روی شانه نگاه اندوه باری به چشمان خیس و بارانی دخترش انداخت و گفت: درستی گرفته باشی که نمی خوای بچه تو ببینی! چون بچه تو که دیدی، خواهی نخواهی مهر مادری جای علاقه به خودت رو می گیره و تو رو وادار به تسلیم و گذشت می کنه. تحملی که خیلی دووم نمی آره و یه روز یه جای دیگه کمر استقامت تو رو می شکونه و پشتت رو به خاک می ماله. من با توجه به شناختی که از روحیۀ ظریف و حساس تو دارم، این چیزها رو از پیش می تونم حدس بزنم و می دونم و مطمئنم که اون روز حتی اگه تصمیم امروزت رو عملی کنی، خیلی سخت و گرون برات تمام می شه. چون مهر فرزندی مثل خاری قلب تو رو زخم می زنه و سینه تو به سوزش درمی آره. اون وقت تا آخر عمرت نمی تونی خاطرۀ جانسوز اونو فراموش کنی و مجبوری با زخم عمیق قلبت روزگار درازی رو بسوزی و بسازی و دم نزنی و همواره به روی خودت نیاری که چه درد عمیق و جانکاهی سینه تو مالامال از رنج و محنت ساخته و تو قادر نیستی این درد ابدی رو از خودت جدا کنی. تو هنوز راهی به پیش، و راهی به پس داری. می تونی خوب فکر کنی و بعد تصمیم بگیری. اما اگه از من می شنوی، « اشتباه کودکانه و عجولانۀ گذشته تو با اشتباه احساسی دیگه ای گره نزن و پلهای پشت سرت رو بیش از این خراب و ویرون نکن! تا راهی به بازگشت داری، برگرد. اما اگه راه پیش روت رو باز و هموار ببینی، تصمیم قاطعانه ای برای پیشروی بگیر و برای همیشه شک و تردید رو از دل خودت دور بریز. وقتی خودت می تونی و حق انتخاب داری،  »نذار سرنوشت به جای تو تصمیم بگیره! مادر بعد از نگاهی نافذ و عمیق صورتش را از او برگرفت و بار دیگر در حالی که به منظرۀ بهاری آن سوی پنجره نظر می انداخت و نمی دید، به فکر فرو رفت. تمنا آخرین فینش را در نطفه خفه کرد و سر در گریبان اندیشه فرو برد. در ذهن تاریک و وهم زدۀ او جا به جا علامتهای سؤال چون ستارۀ دنباله داری سو سو می زد و انگار که دور سرش می تابید، داشت او را دچار سرگیجه می ساخت. از خودش پرسید: از کجا بدونم راه پیش روم باز و همواره؟ از کجا باید بفهمم تصمیم درست کدومه؟ کاش می شد فهمید اگه راه اومده رو برگردم و یا راه رفته رو پیش بگیرم، به کجا می رسم! کاش این قدرت رو داشتم که به آینده سفر کنم و ببینم با انتخاب هر کدوم از این راهها چه سرنوشتی در انتظارمه! چشمانش را بست. بعد به سرعت باز کرد. تصویر درهم شکسته کسری پشت پردۀ پلکهایش را پوشانده بود. نه! نمی خواست او را با چنین سیمای آشفته و درهم و به هم ریخته ای پیش چشمان خودش مجسم کند. زندگی چقدر داشت بر او سخت می گرفت. چه می شد راه او را انتخاب می کرد و پشیمان نمی شد! وقتی فکر می کرد مجبور است باز هم با فقر و نداری زندگی کسری بسازد، خون در عروقش می ماسید. چطور می توانست زیر شکنجه و شلاق فقر و بی چیزی با تحمل و صبر و شکیبایی جان سالم به در برد و با آرزوهای واژگون شده ای در دل نمیرد و در گور سرد حسرتهای بی پایانش برای ابد زنده زنده مدفون نگردد؟ با خودش گفت: کسری رو دوست دارم، اما چه فایده که این علاقه و عشق منو به مرز نابودی و پوچی می کشونه! نه! هیچ وقت عشقی رو که منو به نیستی و فنا بکشونه، نمی خوام!

۱ ۷ ۹
مطمئن بود در این تصمیم به قدر کافی مصمم و قاطع است و جای هیچ شک و تردید در دل او باقی نیست!
۵   »من بچه رو نمی خوام ببینم! همون طور که دیگه نمی خوام تو رو ببینم!« در حالی که نفس نفس می زد و تپش قلبش از زیر لباسش به وضوح پیدا بود، نگاهش کرد و بعد چهرۀ برافروخته و خشمگینش را از او برگرداند و لبهایش را به سختی بر هم فشرد. فقط خودش می دانست برای جلوگیری از انفجار بغضی که به گلویش چسبیده بود و داشت راه نفسش را تنگ و مسدود می ساخت. کسری هاج و واج مانده بود و چنان به نیمرخ عتاب آمیز و دگرگون شدۀ زنش نگاه می کرد که انگار خبر مرگ عزیزی را به او داده باشند. حتی پلک هم بر هم نمی زد و نفس در سینه اش محبوس مانده بود. تمنا با خودش گفت: کاش نگاه سنگین و نفسگیرش رو از من پس بگیره! نمی تونم زیر بار این نگاه شماتت آلود و مؤاخذه گر دووم بیارم! نه، نمی تونم! چه سد سخت و عظیمی را بر سیل روان اشکهایش بسته بود و حالا می دید که علی رغم اراده و مقاومتی که به خرج داده بود، آن سد محکم به راحتی داشت در هم می شکست. تا کسری از آن حالت بهت زدگی خارج شد و انگار دستی نامرئی پاهایش را درو کرده باشد با زانوانی سست و حرکتی بی اراده کمرش تا شد و روی صندلی مجاور تخت فرو افتاد، آن بغض لعنتی و گلوگیر بالاخره سوز اشک را به چشمان خشکش دواند و احساس پَستی و پوچی عجز و درماندگی را به تلخی در کامش نشاند. کسری سرش را تا روی زانوانش پایین کشیده بود و معلوم نبود بعد از آن همه مکث و وارفتگی و خاموشی حال که چطور ممکنه؟ خدایا، چطور؟ این «به حرف آمده بود، روی سخنش با او بود یا تنها داشت با خودش حرف می زد: امکان نداره که… اوه، نه! معلومه که نمی تونم باور کنم… این حقیقت نداره… نه! نباید حقیقت داشته باشه… لابد دچار  »وهم و کابوس شدم… بله، همین طوره! تمنا صدای بم و خفیف و بغض گرفتۀ شوهرش را می شنید و با جدال سرسختانه ای با قلب و احساس درهم کوفته اش، سعی می کرد خود را به نشنیدن بزند و حتی الامکان اشکهای شوریده اش را بخشکاند و چهرۀ بی تفاوت و دلسردکننده ای برای خودش دست و پا کند. اما تلاش بیهودۀ او بار دیگر با صدای حزن انگیز کسری به هدر رفت و اشک از گوشۀ چشمانش فواره شد. این بار دیگر به طور واضح و روشن روی سخن کسری با نگار سنگدل و بی رحم که تو نمی خوای بچۀ خودت رو «خودش بود که با سرسختی هر چه تمام تر اشکهایش را از او پنهان نگه می داشت: ببینی؟ تیکه ای از وجودت رو که یادگار عشقی به لطافت حریر بارون بود… عشقی که مثل یه شعلۀ آتشین یه دفعه گر گرفت و تا به خود بیایم، سر تا پامون رو سوزوند و آتیش بارون کرد… چطور می تونی بگی نمی خوای من و دخترمون رو ببینی؟ آه، تمنا! بگو که با من خیال شوخی داری! بگو که می خواستی سر به سرم بذاری و مثل همیشه خودت رو برام لوس « »کنی! تمنا چشمانش را بر هم فشرد و ندید اشک غم و اندوه با چه های و هوی غریبی سیمای افسرده و درهم شکستۀ شوهرش را درمی نوردد و به چه طرز فجبع و رقت انگیزی از زیر چانه اش فرو می چکد. او چه کار به گریه ها و ضجه های قلب او داشت! او خودش سیاهپوش قلب از دست رفتۀ خویش بود! با حسرت گریه های نباریده و خشک

۱ ۸ ۰
شده اش که شوره زار قلبش را در سوزش و درد جانکاهی می غلتاند اسیر دست غم جگرسوزی که چون تیغ زهرآلودی هر دم بر پهلوی آرزوهایش فرو می رود و خون امیدش را می ریزد و رویاهای قشنگ و دور و درازش را با خود به یغما می برد. او چه کار به درهم شکستگی و ناله های زوزه وار قلب زخم دیده او داشت! او که خود با زخمی بر دل به تیمار قلب از هم متلاشی شده اش نشسته و خسته و ناامید و رنجور بی هیچ نشان از التیامی مطمئن و شفابخش شاهد مرگ لحظه به لحظه خویش خواهد بود! گریه نکن، کسری! من انتخابم اشتباه بود… من دوستت نداشتم… در حالی که فکر می کردم عاشقت هستم! اما… اما « نبودم… نه، نبودم! این طوری نگام نکن… فکر کردی برام سخت نیست که پیش تو اعتراف کنم از احساساتم شکست  »خوردم و باعث شدم تو هم از این شکست قلبی زخمی ببری و دل خون بشی! هر دو مبهوت و هاج و واج به هم نگاه می کردند، انگار که بر جای خشکشان زده بود. خود تمنا هم باور نداشت آن حرفها از دهان او درآمده، بی آنکه قصدی برای ادای آن داشته باشد. لحظه ای بعد که تپش قلبش به تدریج فرو نشست، فکر کرد چندان هم بد نشد که ناخواسته و بی اختیار آن حرفها را بر زبان رانده. به هر حال باید از جایی برای رسیدن به نقطۀ پایانی شروع می کردند. کسری مثل کسی که از یک ارتفاع خیلی بلند پرت شده باشد زمین و بعد با چندین پتک پی در پی ضربات سخت تر و هولناک تری را بر او فرود آورده باشند، در همان حال که نشسته بود حس می کرد در حال دویدن است. با اینکه رو به سمت جلو می دوید، اما انگار هر چه می رفت به عقب برمی گشت. سرش را میان دستهایش گرفت و شقیقه هایش را به سختی فشرد. در حالی که سرش گیج می رفت و خودش را در حال دویدن می دید، از جا بلند شد. تلو نه! « تلو می خورد و یک قدم به عقب و چند قدم رو به جلو برداشت، بعد آرام و به نجوا زیر لب زمزمه کنان گفت:  »این حقیقت نداره! حقیقت نداره! لحظه ای به نقطه ای نامعلوم خیره ماند و همان طور که مات و مبهوت بود و دنیا را پیش چشمان خود تیره و تار می حقیقت نداره! این « دید، ناگهان چون غرش سهمگین ابرهای باران زایی غرید و با نعرۀ هول انگیزی فریاد زد:  »حقیقت نداره! حقیقت «و همان طور که خودش را به دیوار می زد و کف دستش را بر پیشانی اش می کوبید، دوباره به غرش درآمد:  »نداره! حقیقت نداره! تیام و عمه هما با شنیدن نعره ها ی دلخراش و خوف انگیز کسری با حالتی متوحش و سراسیمه پا به اتاق گذاشتند و به هر زحمتی که بود بازوان او را که با حرکاتی غیرارادی انگار که داشت به چیزی چنگ می انداخت و در هوا تکان می داد، از آن خود ساختند و همراه با نگاه سرزنش باری به سوی تمنا که دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت، او را کشان کشان با خود از اتاق بیرون بردند. در حالی که نعرۀ غریو و جانگداز کسری در  حقیقت نداره! این حقیقت«تمام راهروهای بیمارستان پیچیده بود و از آنجا انگار که در تمام دنیا انعکاس می یافت:  »نداره! حقیقت… بله! این حقیقت نداشت که عشقی بدانسان آتشین و شورانگیز به یک باره در یخبندان نگاه بوران زدۀ او این چنین بر خود بلرزد و قندیل ببندد و به کرختی و برودت و اشمئزاز شدید و رکیکی بینجامد!  * * *

۱ ۸ ۱
تمنا «تیام با همدلی نگاهی به پسرعمۀ بیچاره و بخت برگشته اش انداخت و با احساس همدردی شدیدی گفت: متوجه نیست چه خریتی می کنه… بدبختی اینجاس که پدر و مادرم با تمام خونسردی و بی خیالی خودشون رو کنار  »کشیده ن و به اون اجازه می دن تا هر غلطی دلش خواست بکنه! کسری می خواست چیزی بگوید که دید مادرش همراه تکین و مادر تمنا از سالن پذیرایی به سویشان می آیند. با شتاب از روی صندلی بلند شد و با حالتی از نگرانی و تشویش به استقبال مادرش رفت. لازم به شنیدن توضیحی از جانب مادر نبود. چهره اش به قدری پکر و ناامید و متأسف نشان می داد که او در همان وهلۀ اول فهمید بی جهت به خود امید واهی داده. تمنا برای همیشه از او روی برگردانده بود. باید این حقیقت تلخ و ناگوار را می پذیرفت، هر چند اگر به قیمت سوختگی و تباهی قلبی اش تمام می شد.  خیسی اشک که به چشمانش دوید، نگاه ملتمس و مفلسانه ای را به جانب زن دایی اش دوخت و با صدای دورگه و و با نوای غمگینانه  »خواهش می کنم نذارین اون به همه چیز پشت پا بزنه! اونو به من برگردونین!«مرتعشی گفت:  »اونو به من برگردونین! خواهش می کنم!«تری تکرار کرد: مادر تمنا لحظه ای از شنیدن صدای ضجه وار و ملتمسانۀ دامادش متأثر و پریشان احوال شد. با چهرۀ متغیر و رنگ ما اونو از تو نگرفتیم! خودش تصمیم گرفته! مثلِ… مثل تصمیمی که «به رنگ شده حرکتی به خودش داد و گفت:  »برای ازدواج با تو گرفت! خیلی شتاب زده و عجولانه! چرا فکر می کنی ما اونو از تو پس گرفتیم؟ شما رو «کسری همان طور که از جاری شدن سیل اشکهایش در برابر دیدگان جمع ابایی نداشت، با عجز و لابه گفت: به خدا هر کاری از دستتون برمی آد بکنین تا اون به زندگی خودش برگرده! من… من… نمی تونم بدون اون زندگی  »کنم… حتی… حتی نفس بکشم… بهش بگین که بدون اون می میرم… می میرم! مادرش همپای او به گریه افتاد و در حالی که سر پسرش را روی شانۀ نحیف و کوچک خود می گذاشت، آرام بر خودت رو کنترل کن، پسرم! من خیلی با اون صحبت کردم. تصمیمش برای جدایی «پشتش نواخت و با گریه گفت:  »جدی یه! کاری نمی شه کرد. تو باید بپذیری که نمی تونی اونو مجبور کنی! کسری همان طور که چون ابر بهار زار می زد و بر پشت مادرش چنگ می انداخت و همه را از تماشای این صحنۀ نه! من باور نمی کنم که تمنا دیگه نمی « دلخراش و ملال آور متأثر و گریان ساخته بود، سرش را تکان داد و گفت:  »خواد منو ببینه! که نمی خواد به خونۀ خودش برگرده! بعد خود را از آغوش مادرش جدا کرد و به سرعت به سمتی دوید. تیام نگاه اشک آلود و استنطاق کننده اش را متوجه مادرش ساخت و مادر با گریز از نگاه تلخ و گزنده پسر، چشم به تکین دوخت که داشت اشکهایش را با پشت دستش پاک می کرد.  * * *  تمنا از ورود ناگهانی کسری به اتاقش با اینکه غافلگیر شده نشان می داد، اما سعی کرد چهرۀ آرام و خونسردانه ای برای خود بیافریند و در متانت و آرامش کامل با او رفتار نماید. کسری نگاه آکنده از دلتنگی و یأس و گلایه اش را  »تو حالت خوبه؟«که با سوسوی اشک دریغ و حسرت درآمیخته بود، به نگاه سرد و یخی او دوخت و گفت:

۱ ۸ ۲
تمنا با اینکه حس می کرد از تماشای برآشفتگی و تکیدگی خاطر مرد محبوب سابقش دلگیر و غمزده است و با اینکه خار حسرت و دردمندی در قلبش خلیده بود، فکر کرد: عجیبه که تو همچین موقعیت ملال آوری اون حال منو می پرسه!  فکر می کنم دیگه کسالتی نداشته«کسری خودش را به تخت او رساند و میان گریه و خنده تماشایش کرد و گفت:  »باشی! خب، کمکت می کنم لباست رو بپوشی! تمنا زیر لب گفت: به طور حتم اونو به مرز جنون رسوندم! خدا منو ببخشه که دارم نسبت به اون چنین قساوتی به خرج می دم! کمد لباست «کسری چون نگاه بی حال او را دید، بی آنکه از تک و تا بیفتد، چرخی به دور خودش زد و گفت:  »کجاس؟ چه لباسی می خوای بپوشی؟ برگشت و مأیوسانه نگاهش کرد. افسوس که بار دیگر در سرمای نگاهش یخ زد و بر خود لرزید. اشکها امانش را تو باید دخترمون رو ببینی! نمی دونی چقدر مامانی و دلبر و لوسه! عین «بریده بودند. با خنده ای دردمند گفت: خودت! می خوام اسمش رو بذارم نازنین! قشنگه، نه؟ البته اگه تو این اسمو نمی پسندی، من اصراری ندارم. هر چی تو بگی! فقط به من بگو کمد لباست کجاس؟ این طوری نگام نکن! انگار که داری به یه احمق نگاه می کنی… یاد  »نگرفتی چطور عاشقت رو با نگاه جانانه ای دلگرم خودت کنی؟ تمنا با اینکه دلش به حال او می سوخت، اما تصمیمی نداشت از خودش انعطافی نشان بدهد. فکر می کرد هر چه بوده تمام شده و اصرار بر ادامۀ آن جز دالّ بر جنون محض نیست.  »من با تو جایی نمی آم، کسری! از اتاق من برو بیرون!« کسری با شنیدن نالۀ ضعیف و دردناک صدای محزون و غریب تمنا بر جای میخکوب شد و حس کرد تمام دنیا را بر سرش آوار کرده اند. ناباور و مات و مبهوت نگاهش کرد و با حرکتی بی اراده دستهایش را در هوا تکاند و انگار که نه! امکان نداره بدون تو برگردم… تو با من می آی، والا پامو از این اتاق بیرون نمی «از قعر چاهی عمیق می گفت:  »ذارم! همان لحظه پشتش را تا شده دید و دستها را بر روی زانوانش گذاشت. در آن صحنه دلخراش و تکان دهنده او شبیه درخت سربلندی بود که تبر ناکامی بر قامتش فرود آمده باشد و تا لحظۀ سقوط و نابودی فاصلۀ چندانی نداشت!
۲
سه ماه بعد اگر مادر ش او را به سمت جلو هدایت نمی کرد، معلوم نبود چطور نگاه متأسف و رنجورش را از روی چهرۀ مترسکی کسری برمی داشت و متوجه موقعیتشان می شد. از بار آخری که دیده بودش، تکیده تر و سرگشته تر به نظر می رسید. مثل کسی بود که توی خواب راه می رود، با قدمهای سست و نامتعادلی که هر آن انتظار می رفت به سقوط او منجر شود. تلاش می کرد نگاهش به عمه همایش برنخورد. از نگاه سرزنش بار و توبیخ کنندۀ او نمی هراسید. بیشتر می خواست چشمش به آن موجود کوچک و ظریفی که به آغوش عمه هما چسبیده بود، نیفتد. هر بار که مجبور می شد نگاهش را از او و از آن نوزاد قنداق پبچی شده گریز بدهد، دچار احساس بد و نخراشیده ای می شد که قلبش را نیشتر می زد و انگار که به کورۀ گدازنده ای سوقش می داد.

۱ ۸ ۳
نگاشون نکن! تا چند دقیقۀ دیگه همه چیز تمام می شه و تو مجبور نیستی نگات «مادرش به آرامی زیر گوشش گفت:  »رو از کسی بدزدی! اما گوشزد نویدبخش مادرش چندان کارگر نیفتاد و او مرتب چشمانش را در آن اتاق کوچک پر پنجره و روشن، که به چشم او تاریک می آمد، به گردش درمی آورد و هر بار با چرخشی بی اراده روی چهرۀ مات و مترسکی کسری چون پرندۀ رمیده بامی فرود می آمد. صدای او در آخرین دیدارشان هنوز توی گوشهایش می پیچید و با گذشت سه من برای تو هر کاری می کنم! هر کاری! فقط به من « ماه از آن روز با طنین دلخراش اولیه به جانش آتش می کشید: فرصت بده! ببین چطور دنیا رو زیر پات می ندازم! خواهش می کنم محض رضای خدا به من فرصتی بده تا دنیا رو به  »کام تو برگردونم! من می دونم که عاشقم بودی و هستی… صدای جیغ خفۀ بچه لحظه ای به رشتۀ افکارش چنگ انداخت. حرکتی به خودش داد و گردن برافراشت و چشم دواند. پدر نگاه نافذ و ملاطفت آمیزی به سویش انداخت و او را دعوت به آرامش و متانت کرد. کمی آن طرف تر عمه هما داشت نوزاد بی قرار را در آغوش خود آرام می کرد. نگاه تمنا بی اختیار بار دیگر روی چهرۀ ساکت و خاموش کسری مات شد. حس می کرد قلبش با نوای غمگینی در سینه می تپد و خود را به قفس سینه اش می کوباند. قلبش به دنبال راهی برای رهایی می گشت، اما معلوم نبود رهایی از چی. تمنا نمی دانست و از این بابت ناراحت و عصبی بود. محضردار داشت نوشته ای را از روی دفترش با صدای بلند می خواند. تمنا نمی شنید. فقط حرکت لبهایش را می دید که بی امان به هم می خورد. حتم داشت کسری نیز حتی یک کلمه از آن خطبۀ باطل و سیاه را نشنیده است. تو داری اشتباه «بار دیگر بی آنکه خواسته او باشد، صدای زنگدار و دورگۀ کسری پردۀ گوشهایش را از هم درید: می کنی، تمنا! محاله جز من کسی رو پیدا کنی که تا این حد دوستت داشته باشه! اگه بخواد برات بمیره… من حاضرم بمیرم، اما تو منو از خودت طرد نکنی! خواهش می کنم به خاطر دخترمون یه کم بیشتر فکر کن! به من رحم کن، تمنا! من طاقت این شکست سنگین و هولناک رو ندارم… منو با این سنگدلی به سوگ آرزوهای قشنگی که برای زندگی مون داشتم، ننشون! به خدا سزاوار این بی وفایی و بی رحمی تو نیستم! عاجزانه از تو می خوام که دلت به حال شکسته بالی م بسوزه! من از بام خیال تو پر پروازم نیست، اون وقت چطور انتظار داری با این رمیدگی و بی پر و بالی  » از بام تو برای همیشه بپرم… پدر سرفه ای کرد و تمنا به خودش آمد و دید عمه هما بچه را به دست پدرش سپرده و به سمت او می آید. نگاه چاره جویانه ای به سوی مادرش انداخت و لبخند اطمینان بخش مادرش را که دید، آب دهانش را قورت داد. کسری داشت با دستهای نرم و کوچک و سپید دخترش بازی می کرد. در حالی که نگاهش به نقطۀ نامعلومی مات مانده بود، هر بار که یاد آخرین دیدارشان می افتاد جایی از قلبش تیر می کشید و نفسهایش راه خود را درون سینه تو می خوای با دستهای خالی دنیا رو به پام «گم می کرد. یادش بود تمنا با چه لحن تحقیرآمیزی به او گفته بود: بریزی! دلم به حالت می سوزه کسری، چون زیاده از حد تو خواب و خیال پوشالی خودت سیر می کنی! تو هیچ وقت نمی تونی خواسته های منو برآورده کنی! هیچ وقت! حتی اگه تمام عمرت شبانه روز کار کنی و عرق بریزی! من دوست دارم ماشین آخرین مدل داشته باشم! تو یه خونۀ بزرگ و مجلل با لوازم لوکس و آنتیک زندگی کنم! « کمدی داشته باشم پر از لباس و سر تا پام جواهر پوش باشه! دوست دارم مدام تو سفرهای تفریحی باشم و از این سر دنیا به اون سر دنیا برم! بگو ببینم تو کدوم یک از این خواسته ها رو می تونی برآورده کنی، هان؟ بهتره مثل من

۱ ۸ ۴
از سرزمین رؤیاهای پوشالی پا بکشی بیرون! من خیلی وقته که دیگه مقید هیچ کدوم از رؤیاهای واهی خودم نیستم. در حال حاضر اونچه که می بینم حقیقت مسلمی یه که تا به حال چشمهامو به روش بسته بودم. نمی خوام مثل کلاغها روی پست ترین شاخه های درخت برای خودم لونه ای داشته باشم. دوست دارم شاهینی باشم که تو بلندترین قله های سعادتمندی آشیون داره. به من بگو ببینم تو منو تا کجای اون قله که گفتم می تونی برسونی؟ خوب می دونم  تمنا »هر چی تقلا کنی و از خودت مایه بذاری، تا دامنۀ اون قله رفیع هم نمی تونی منو ببری، چه برسه به نوک اون… گفت و گفت و گفت و بعد با هق هق شدیدی روی از کسری برتافت. نه! من نمی خوام «کاش وقتی زیر شلاق کلمات دردناک و زهرآلود او قلبش را سیاه و کبود دیده بود، به او نگفته بود: به قیمت پژمردگی و از دست دادن تدریجی تو، تو رو به آرزوهای قشنگی که گفتی، برسونم… پس باید با درد این عشق نابکار بمیرم. حاضر نیستم تو به خاطر عشقی که مفت نمی ارزه زندگی خودت رو به پام تباه کنی! هر چند باید بگم که من از همین لحظه که بی تو به خونه برگردم، برای همیشه از دست رفته م! اما حاضرم قسم بخورم که تو  »عاشق من بودی، نه آدمی مثل پژمان! !به هیچ صراطی مستقیم نیست« عمه هما برگشته بود. بچه را که از دست او می گرفت، با صدای بم و خفه ای گفت:  »حرف حرف خودشه! گفته بودم بی فایده س! اگه می خواست تصمیمش عوض بشه، تا به حال بعد از «کسری همراه با تبسم تلخی گفت: اون همه که به پاش افتادیم باید عوض می شد… بهتره بیش از این معذبش نکنیم و تو تنگنا قرارش ندیم و مایۀ آزار  »و اذیتش نشیم! عمه هما با بهت نگاهش کرد. نمی فهمید پسرش چطور می تواند علی رغم وجود آتشفشانی اش، تا این حد خوددار و خونسرد باشد. وقت موعود رسیده بود. باید برای امضاء در کنار هم قرار می گرفتند- هر دو با رویگردانی و بی توجهی ساختگی نسبت به هم. یکی می خواست با امضایی تند و سریع خود را از مخمصه ای که یک سال پیش با شتاب زدگی کودکانه ای برای خود ساخته بود نجات بخشد. و آن یکی از ته دلش آرزو می کرد زمان برای ابد از حرکت باز ایستد و آن لحظۀ تاریک و شوم هرگز با امضای دلگیری پای طلاق نامه در تقویم زندگی شان رقم نخورد. طبق قانون می تونی تقاضای «محضردار نگاهی به چهرۀ مغموم و عصبی تمنا انداخت و با لحن آرام و شمرده ای گفت:  »دیدار بچه تو داشته باشی! تمنا یکه خورد و نگاهی از گوشۀ چشم به پدر و مادرش انداخت. خود را در بدمسلخی گرفتار شده می دید. در مواجهه با دو احساس متناقض و سرگیجه آور خود را بیش از پیش سر در گم و ناراحت و بی قرار می دید. آب نه، نمی «دهانش را قورت داد و سرانجام برخلاف احساسات ترد و حساسی که در قلبش برانگیخته شده بود، گفت:  » خوام بچه رو ببینم! این طوری بهتره! هم برای من، هم برای بچه! هم زمان با آسودگی خاطر پدر و مادرش که نفسی به راحتی از سینه برکشیده بودند، عمه هما با صدای هق هق خفه ای به شتاب از اتاق بیرون رفت. تمنا با عجله پای طلاق نامه اش را امضاء کرد. همان لحظه اشکی از گوشۀ چشم کسری روی امضای او غلتید. تمنا نگاه مبهوتی به امضای خیس خود که کمی به اطراف پخش شده بود، انداخت و به زحمت خود را از نگاه دیگران به سیمای آشفته او که با حضور نفسگیر خود در نزدیکی اش راحت و قرارش را ربوده بود، بازداشت و با سری به زیر افکنده و اندیشناک به سختی خود را از جلوی میز محضردار کند و به سمت پدر و مادرش کشاند.

۱ ۸ ۵
کسری نیم نگاه پر تحسری به سوی محبوب سنگدل و بی وفایش انداخت و بعد پردۀ ضخیم تار و لرزان اشک که جلوی چشمانش کشیده شد، جایی را که باید با امضای او سیاه می شد، با خون دلش خط خطی کرد. مادر توی راه پله ها انتظارش را می کشید. او در حالی که پاهایش را روی زمین می سراند و سرش به تنش سنگینی می کرد، خود را به او رساند و دیدۀ گریانش را در آشیانۀ پر مهر و مشفق مادرش پراند و با لحن گدازنده و اندوه تاریخ مرگ منو به خاطر بسپار، مادر! امروز همه چیز تمام شد! مثل یه خواب و خیال! چشم که باز کردم، «باری گفت:  »دیدم روی یه بلندی واستادم و دارم سقوط خودمو به ورطۀ نابودی تماشا می کنم! انقدر خودت رو آزار نده، پسرم! باید هر چی زودتر به خونه «مادر بچه را در آغوش خودش فشرد و با گریه گفت:  » برگردیم! فکر می کنم بچه خودش رو خیس کرده، بی قراری می کنه! جایی رو «کسری گیج و سرگشته انگار که در فضای معلقی گام برمی داشت، تلو تلویی خورد و خطاب به مادر گفت: نمی بینم، مادر! خواهش می کنم دستمو بگیر! قدم از قدم نمی تونم بردارم! بهم بگو آیا به این زودی شب شده، یا این ابرهای تیره روزی و بیچارگی قلب منه که جلوی درخشندگی خورشید رو گرفته و دنیا رو پیش چشمهام تیره و  »تار کرده؟ مادر دل خون از شنیدن حرفهای غمگین پسرش، همچنان که اشک می ریخت و دست زیر بازویش داشت و از پله این ابرها خیلی زود کنار می رن… اشکهات رو پاک کن، پسرم… بیشتر از این «ها با احتیاط پایین می رفتند، گفت:  »غرورت رو جریحه دار نکن! خودت گفتی همه چیز تمام شد! بله، خودم گفتم! ولی نفهمیدم! نفهمیدم چطور شد که به خط پایان زندگی مون رسیدیم، در حالی که هنوز اول راه « »بودیم! گاهی وقتها مجبوری همون اول راه از خط پایانی بگذری! این نامرادیها رسم بدعهدی زمونۀ بی رحم ماست! مواظب « باش، کسری جون! خودت رو محکم بگیر! نزدیک بود بخوری زمین! احتیاط کن و فراموش نکن که به من و این بچه  »آویزون شدی! دیگر از پله ها آمده بودند پایین، کسری هر چه اشکهایش را پاک می کرد، کاسۀ چشمانش در عرض چند ثانیه باز هم پر آب می شد. در حالی که نگاه حسرت آمیز و دردمندانه اش به رفتن غریبانۀ تمنا همراه پدر و مادرش بود، با باور نمی کنم… حتی با وجودی که رفتنش رو با چشمهای خودم دارم می «همان صدای لرزان و هق هق کنان گفت:  »بینم، ولی باور نمی کنم! تمنا لایق عشق تو نبود، کسری جون! اون تو رو از دست داد، « مادر رد نگاهش را گرفت و با تأثر شدید قلبی گفت: »پس باید فراموشش کنی! نه، مادر! این منم که اونو از دست دادم! «کسری سرش را به علامت رد حرفهای مادرش به شدت تکان داد و گفت:  » این منم که دارم به خاطر از دست دادن اون با این حالت زار گریه می کنم! پس من فراموش می شم، نه اون! مادر همراه با نگاه موافقی به سوی او، آه سینه سوزی کشید و خاموش ماند و چیزی نگفت. کسری خواست حرکتی به خود بدهد، بلکه بتواند دنبال او بدود و فریاد برآورد که با این همه بی رحمی و سنگدلی او را به حال خودش نگذارد و ترک نکند. اما زانوانش خم برداشت و درست در لحظۀ سقوط بر زمین بود که مادرش بر پیراهنش چنگ انداخت و از او خواهش کرد آرامش و وقار خود را حفظ نماید و بیش از این باعث خواری و خفت خویش نگردد.

۱ ۸ ۶
قسم می خورم روزی «کسری با آهنگ تند گریه های مفلسانه اش داشت با قامتی خمیده و در هم شکسته می گفت: دوباره اونو به دست بیارم، مادر! به تو قول می دم روزی در آینده من و اون بار دیگه تو مسیر هم قرار بگیریم و اون از من خواهش کنه گناه سنگدلی شو ببخشم و فرصتی دوباره برای بازگشت به زندگی م بهش بدم… من می دونم و مطمئنم که این روز باشکوه رو تو زندگی خودم تجربه می کنم… صبر کن مادر! می بینی که هنوز انقدرها خوار و  »خفیف نشدم که نتونم برای برگردوندن اون به خودم کاری بکنم! * * *  تمنا در جواب مادرش که از او پرسیده بود می خواهی چه لباسی برای مهمانی شام خانوادۀ قدسی بپوشی، سکوت کرد و ظاهراً به فکر فرو رفت. مادرش که سکوت و خاموشی او را دید، نگاه معنی دار و حاکی از نگرانی اش را به بنشین، دختر جون! زندگی تازه ای با «شوهرش دوخت و کمی بعد سوار اتومبیل شد. پدر رو به تمنا با ملایمت گفت:  »بی قراری انتظار تو رو می کشه! بیش از این معطل نکن! تمنا باز هم چیزی نگفت و در عقب را گشود. با قلبی که درون سینه اش از صدا افتاده بود و انگار که دیگر هیچ موجودیتی نداشت، قبل از اینکه بنشیند نگاهش بی توجه به هشدارهای مغزی اش به عقب برگشت. او را دید که با قامتی خمیده به کمک مادرش (که دست زیر بازوی او داشت) از سمت مخالف پیش می رفتند.  »عجله کن، دختر هوا خیلی گرم شده و من طاقتش رو ندارم!« صدای پدرش را شنید: وقتی روی صندلی عقب نشست، با احساسی سرشار از بی حسی در حالت غریبی با خود به پشتی صندلی تکیه زد. حال کسی را داشت که قلبش را از جا کنده و جای آن را با تخته سنگ بزرگی پر کرده باشند. فکر کرد: بعد از این چطور می تونم دوست داشته باشم، در حالی که… احساس می کرد افکار و اندیشه هایش نیز به سختی سنگ شده اند. دستش را روی شقیقه اش گذاشت. با خود گفت: باید به چیزهای دیگه ای فکر کنم… مثلاً به مهمونی شام امشب! باید به مادر بگم می خوام لباس روز تولد سال گذشته رو بپوشم! باید به همه اعلام کنم که من از نو متولد شدم! او می خواست ذهن مستأصل خودش را با ترفند این افکار پوچ به بیراهه بکشاند، در حالی که نمی دانست افق ظاهراً روشنی که پیش رویش نمایان بود تصویر شفافی از سراب تازه نموداری بود که او را با همۀ شوق و بی قراری اش به سوی خود فرا می خواند. و او بی آنکه تیرگیها را در پشت سر جا بگذارد، با خودش در گستردگی سراب پیش رویش بی تابانه و سراسیمه فرو می غلتاند.
پـــایـــان

رمان روناک –قسمت دوم

$
0
0

رمان روناک – قسمت دوم

رمان-روناک-از-طاهره-خدادیان

خان بی حوصله از ادامه این گفتگو پاسخ داد : فقط پنج شش ماه طول می کشد قرار نیست که برای همیشه آنجا بمانی . همسن و سال های تو می روند فرنگ و چندسال را به تنهایی توی غربت سر می کنند. اما تو هنوز نرفته بهانه می آوری ناصر چون پدرش را مصمم دید گفت: از قرار معلوم تصمیم ها از قبل گرفته شده چشم پدر هرچه شما بگویید حالا باید کی حرکت کنم؟ جبارخان گفت: پس فردا خوب است ماشین را هم ببر آن جا لازمت می شود. ناصر از این فرمان ناگهانی پدرش هنوز متعجب بود و دلایل او را از این خواسته به درستی درک نمی کرد اما با این حال خود را آماده رفتن می نمود. همه اهل خانه موضوع سفرناصر به تهران را می دانستند. پروین که پس از حرفهای آن شب ناصر روزنه امیدی نسبت به آینده و جر قه های یک عشق پاک و ساده در دلش به وجود آمده بود اینک پس از شنیدن این خبر بی اختیار غمی بر روی قلبش سایه افکنده بود و حس می کرد که از هم اکنون دلش برای ناصر و آن نگاههای مهربان و همراه با لبخند همیشگی اش که دائم بر گوشه لبهایش خودنمایی می کرد تنگ شده است . از خودش و این احساس تازه خجالت می کشید و از این که می دید چطور به این سرعت خود را در بند یک پیمان ساده و قولی پنهانی ساخته است می ترسید. صبح خیلی زود پیش از همه افراد خانه از خواب بیدار شد وسایل سفر را شب قبل آماده کرده بود و در گوشه ای نهاده بود. لباسهایش را که پوشید از پله ها پایین آمد و قبل از هرکاری به آشپزخانه رفت . سماور روشن نشان می داد که بازهم پروین سحرخیزترین فرد آن خانه است . در این لحظه پروین که به آشپزخانه می آمد با دیدن ناصر در آن جا جاخورد. سلام و صبح به خیری گفت و ناصر جوابش را دید . پروین با دیدن او به یکباره فراموش کرد که برای چه به آشپزخانه آمده است ناصر به شوخی گفت: اگر می شود صبحانه را زودتر آماده کن وگرنه این آدم مسافر باید با شکم گرسنه راهی دیارغربت شود. پروین پس از شنیدن این حرف تازه آن موقع یادش آمد که به چه منظوری به آنجا آمده است . با عجله دست به کار شد و ناصر هم برای شستن دست و رویش از آشپزخانه خارج شد. وقتی که برگشت بساط صبحانه را آماده بر روی میز مشاهده کرد. پروین وقتی مطمئن شد که همه چیز مهیاست خواست بیرون برود که صدای ناصر او را در چهارچوب در از حرکت بازستاند. ناصر پس از کمی تامل این طور شروع کرد من باید به خواست پدرم به تهران بروم و احتمالا این سفر تا پایان زمستان طول می کشد برای من هم این همه مدت دوری از این جا سخت است . اما چاره ای نیست و باید بروم. باورکن پروین من قصد داشتم همین روزها موضوع را آن طور که خودم تصمیم گرفته بودم به پدر بگویم اما نشد . شاید هم قسمت در این بود که ما چند ماه دیگر صبر کنیم اما قول می دهم که وقتی

۲۰
برگشتم همه چیز روبراه شود هر دوی ما باید تا آن موقع صبر کنیم تا چشم به هم بزنیم زمستان گذشته و من برگشته ام. پروین در سکوت حرف های او را میشنید اما نمی توانست که حتی کلمه ای هم در جواب صحبت های وی به زبان آورد و همین خاموشی او به ناصر فهماند که پروین چون همیشه صبور است و مقاوم. هنگامی که ماشین از حیاط خارج شد دیدگان پروین به دری که پس از رفتن ناصر پشت سر او بسته شد خیره ماند. صدای زیور او را به خود آورد که با صدای بلند گفت: حواست کجاست پروین؟ بیا بالا صبحانه بچه هارا بده می خواهند بروند مدرسه و سپس مطیعانه پشت سر زیور به راه افتاد. منصور نگاهی گذرا به چهره او افکند. خوب می دانست که پروین ناراحت است و این را هم می دانست که این غصه حالای او در مقایسه با مشکلات چند روزه آینده که وی و پدرش با آن روبرو خواهند شد چیزی نیست . تا این جا از نقشه خود راضی بود و چشم به روزهای نیامده داشت . آفتاب صبح آن روز پاییز در مقایسه با روزهای مشابه از دلچسبی خاصی برخوردار بود. دم غروب بود که ناصر وارد خیابان های طویل و شلوغ تهران شد. پایان یافتن یک روز کاری و برگشتن مردان خسته از سرکار و رفتن به سوی منزل باعث شده بود تا حرکت ماشین ها در این ساعت کندتر از معمول صورت گیرد . یکسره اتومبیل را به سمت خانه خواهرش هدایت کرد و پس از حدود بیست دقیقه مقابل در خانه شوهر خواهرش که در یکی از نقاط نسبتا خوب تهران قرار داشت توقف کرد. بعد از این که زنگ را فشار داد طولی نکشید که آقای الماسی در را باز کرد پس از سلام و روبوسی از همان مقابل در رو به حیاط داد زد : بدری خانم مژده بده بالاخره برادرتان تشریف آوردند. سیاوش و سیامک قبل از مادرشان خود را به ناصر رساندند و دایی را در آغوش کشیدند. ناصر پیش از رفتن به داخل سوغاتی هایی را که با خود همراه آورده بود از ماشین پیاده کرد و آنها را به دست بچه ها داد. بدری با اشتیاق به جانب ناصر آمد او را بوسید و به وی خوشامد گفت هرچند کها از آخرین ملاقاتشان مدت چندانی نمی گذشت اما رفتارها به گونه ای بود که انگار ماه هاست همدیگر را ندیده اند. پس از صرف شام در محیطی صمیمی افراد خانه دور هم نشستند و از هر دری حرف زدند. صحبت ها بیشتر در باره ایام تابستان گذشته و خاطرات به یاد ماندنی آن بود. آن قدر گفتند و خندیدند که شب به نیمه رسید و در این بین هیچ کس گذشت زمان را احساس نکرده بود. ناصر وقتی به ساعتش نگاه کرد تعجب نمود از این که چطور با وجود خستگی راه در یک روز رانندگی بی وقفه اینک تا این وقت شب بیدار مانده است آقای الماسی سیاوش را که روی مبل خوابش برده بود بغل کرد و پس از گفتن شب به خیر به ناصر او را به سوی اتاقش برد. بدری رو به برادرش کرد و گفت: از بس که مهمان کم به این خانه می آید ما هم راه و رسم میزبانی را از یاد برده ایم والا تو را تا این موقع شب با حرف هایمان بیدار نگه نمی داشتیم . ناصر گفت: شما را نمی دانم ولی من زیاد خوابم نمی آید . بدری لبخندزنان گفت: آره جان من قیافه خسته و چشم های پف کرده ات خودش همه چیز را نشان می دهد. می دانی چیست ناصر ؟ ما چون این جا تا حدودی بیگانه ایم به محض اینکه کسی را همزبان خودمان می بینیم دیگر ولش نمی کنیم و حسابی مخش را با حرف هایمان می خوریم. حالا تو شانس آوردی که ما زمان زیادی نیست که از کرمانشاه آمده ایم. اگر دو سه ماه دیگر می آمدی آن وقت باید تا صبح بیدار می نشستی. از این حرف بدری خواهر و برادر به خنده افتادند. آنگاه بدری ناصر را به اتاقی که برایش آماده کرده بود راهنمایی کرد. اتاق مناسب و جمع و جوری بود و وسایل لازم را برای زندگی و استراحت در خود داشت . ناصر داخل رفت و

۲۱
بعد از این که از پشت پنجره نگاهی به منظره بیرون انداخت رویش را به سمت خواهرش چرخاند و گفت: اتاق خوبی است در کل خانه خوبی دارید . بدری گفت: ولی چه فاید چون تا آخر زمستان بیشتر در این جا نیستیم. ناصر پرسید: آخر برای چه ؟ بدری پاسخ داد: آقا بهانه کرده که مسیر خانه تا محل کارش خیلی فاصله دارد و همین باعث می شود که بعضی وقت ها دیرتر به سر کارش برسد. برای همین می خواهد با فروش این جا خانه ای نزدیک جایی که کار می کند بخرد . خب دیگر بیشتر از این مزاحم خوابت نمی شوم .اگر چیزی لازم داشتی حتما صدایم کن. از من می شنوی فردا را حسابی استراحت کن و از روزهای بعد برو کارخانه . سپس شب به خیر گفت و از اتاق خارج گشت. چشم ناصر به چمدانش افتاد که کنار تخت قرار داشت . لباسهایش را عوض کرد و توی رختخواب دراز کشید و از همان جا به ستاره های چیده شده بر آسمان که از میان قاب پنجره دیده می شدند چشم دوخت . ناصر همان طور که پیش بینی می کرد در تهران کار چندانی برای انجام دادن نداشت کارهای کارخانه به ارامی اما طبق برنامه پیش می رفت . در مواقعی که به آن جا سر می زد گوشه و کناره های آن را با دقت بررسی و بر وسایل و روش کار آن ها نظارت می کرد. آقای فتاحیان را بر خلاف نظر پدرش مردی درستکار و مورد اعتماد یافت که می شد همه چیز را با خیالی آسوده به او سپرد. او گرچه به اندازه جبارخان ثروتمند نبود اما مردی تحصیلکرده محسوب می شد که تجربه و دانش لازم را برای انجام این کار داشت . هر بار که تلفنی با پدرش صحبت میکرد و او را در جریان امور می گذاشت . خان از او می خواست که با دقت بیشتری پیگیر کارها باشدو او را هم در جریان بگذارد. زمستان که فرا رسید کمی بعد پیکر عریان درختان و قله های بلند البرز به اولین برف زمستانی سفید پوش شد . ناصر به حیاط آمد و روی برف ها شروع به قدم زدن کرد. آن روز هم مثل بیشتر روزهای اخیر کارچندانی نداشت . این اواخر بیکاری واقعا کلافه اش کرده بود و در کنار بیکاری دلتنگی نیز آزارش می داد. شب قبل از تلویزیون دیده بود که چگونه بارش برف بیشتر نقاط کشور و از جمله شهرش را در برگرفته است . به درخت تکیه داد و سعی کرد که منظره خانه پدرش را در آن حال تجسم کند. در عالم خیال دید که حیاط خانه یکدست سفید شده و کلاغ ها بر روی شاخه درختانش غار غار می کنند. پدرش را مجسم کرد که در این سرما لحاف مخصوصش را روی خود کشیده و در کنار بخاری خوابیده است . برادرش هم با حساب و کتاب کردن خود را سرگرم ساخته و زنش به وسیله تلفن مشغول صبحت با مادرش است . برادر زاده هایش را پیش رو دید که سرگرم بازی و ساختن آدم برفی هستند و سیف الله از کنار آنها گذشته و غر غر کنان با خود می گوید: حالا بی خیال توی این برف و سرما بازی می کنند فردا که مریض شدند طفلک پروین باید جورشان را بکشد و در آخر تصویر پروین بر ذهنش نقش بست که بلوز بافتنی آبی رنگش را که هر سال موقع زمستان به تن میکند بر روی پیراهن بلندش پوشیده و در آشپزخانه مشغول پخت و پز است . چون همیشه چهره اش را آرام دید و دستانش را پر کار . صدای بدری او را به خود آورد که گفت: داداش بیا تو هوا سرد است خدای ناکرده سرما می خوری . ۳ وقتی که ماشین از کنار کوه بیستون و درختان کاج همیشه سرسبز دامنه های آن گذشت به آن معنا بود که دیگر تا مقصد فاصله چندانی نمانده است . کمی جلوتر بسیاری از درختان مسیر را پوشیده از جوانه های کوچک سبز رنگ مشاهده کرد. به یاد آورد هنگامی که چندماه پیش از همین جاده به سمت تهران می رفت در این درختان اثری از

۲۲
حیات پیدا نبودو انسان با دیدنشان چنین می پنداشت که به خواب ابدی فرو رفته اند. اما اینک می دید که چگونه طبیعت بار دیگر زندگی را از سر گرفته است . دومین روز از فروردین ماه بود . ناصر و خانواده خواهرش یک هفته قبل از عید خود را آماده کرده و قصد داشتند که دوسه روز مانده به سال نو در کرمانشاه باشند. اما بیماری ناگهانی سیامک آن هم شب قبل از حرکت همه برنامه را به هم زد. سیامک دچار سرماخوردگی شدیدی بود و به تجویز پزشک می بایست یک هفته در خانه استراحت کند. در این شرایط بدری و شوهرش نیز تصمیم گرفتند که سفرشان را به چند روز پس از عید موکول کنند. ناصر نیز علی رغم میلی باطنی اش که دوست داشت لحظه تحویل سال در زادگاهش باشد به خاطر خواهرش سفر خود را کمی به تاخیر انداخت و تلفنی به پدرش خبر داد که تا دوم فروردین در تهران است و حالا طبق قولی که داده بود به خانه بازمی گشت . اما خانواده بدری به خاطر این که حال سیامک کاملا بهبود نیافته بود می باید که سفرشان را چندروز دیگر هم عقب می انداختند. هرچه ماشین پیش می رفت آمد و رفت اتومبیل ها در جاده هم افزایش می یافت. شیشه را پایین کشید و هوای پاک و دلپذیر بهاری را به ریه هایش فرستاد. طولی نکشید که در حال عبور از مرکز شهر بود. بوی عید را می توانست از هر طرف احساس کند. مردمان به نظر از هر زمان دیگر سال سرحال تر بودند و ظاهری مرتب تر داشتند . در هر کوی و محله ای خانواده هایی را می دید که به دید و بازدید عیر می رفتند وادر کوچه خودشان شد و بالاخره مقابل در خانه پدری رسیدو نگه داشت و سپس بوق ماشین را چند بار به صدا درآورد . با خودش فکر کرد حالاست که در باز شده و قامت خمیده سیف الله ظاهر شود. پس از اندکی انتظار در باز شد ولی به جای سیف الله اندام مردجوانی پدیدار گشت .چهره آن مرد لاغر اندام با بینی کشیده و لباسی مانند روستاییانی که تازه به شهر می آیند بر تن داشت . برای ناصر نا آشنا بود. مرد تعظیمی نمود وبا صدای بلند سلام کرد و بعد به سرعت لنگه های در را گشود. همین که ماشین وارد حیاط شد بچه های منصور به استقبال عموی خود آمدند. صدای کودکانه و شادشان در میان هم گم شده بود. همگی لباس های نو و زیبایی به تن داشتند و اردشیر در کت و شلوار مشکی رنگی که پوشیده بود بزرگتر از سنش نشان می داد. ناصر برادرزاده هایش را بوسید. و وقتی به مهری رسید او را از زمین بلند کرد و روی شانه هایش نهاد و دور خود چند بار چرخید . هنگامی که او را به زمین گذاشت مهری از خنده ریسه می رفت. مردجوان ناشناس در حیاط را که بست به کمک ناصر آمدو چمدان را از دست او گرفت. از همان جا نگاهی به اتاقک گوشه حیاط که سیف الله و پروین در آن زندگی می کردند انداخت اما چیزی دستگیرش نشد. در میان حلقه بچه ها به طرف خانه می رفت که با دیدن چند جفت گفتی در جلوی در ورودی که رو به اردشیر کرد و پرسید: وکی توی خانه است ؟ اردشیر جواب داد: مهمان داریم عمو برزو با زن و بچه هایش برای عیدی دیدنی آمده اند. با شنیدن این پاسخ ناصر چند گامی به در مانده ایستاد . اگر شوق دیدار پدر و برادرش نبود. هیچ میلی برای رفتن به داخل نداشت . برزو از دوستان نزدیک جبارخان خوشش نمی آمد. به نظر وی برزو از آن دسته آدم هایی بود که جز مال و ثروت و افزودن به آن در زندگی هدفی نداشت و به همین دلیل از حال زن و فرزندانش نیز غافل شده و وظیفه خود را به عنوان همسر و پدر از یاد برده بود. اما بر خلاف نظر ناصر پدرش عقیده داشت که برزو مردی باهوش و با شهامت است که توانسته بدون هیچ ارث و میراث یا سرمایه ای مال و منالی به هم بزند. هنوز میان رفتن یا نرفتن مردد بود که در باز شد و منصور را مقابلش دید. دو برادر پس از مدت ها دوری یکدیگر را در آغوش گرفتند. منصور به شوخی گفت: حالا چرا بعد از این همه وقت این جا ایستاده ای ؟ نکند چند ماه که نبوده

۲۳
ای خجالتی شده ای یا این که دیگر راه را بلند نیستی ؟ عیبی ندارد بیا برویم خودم راه را نشانت می دهم با این حرف دوبرادر همراه هم قدم به هال گذاشتند . مهمانان با دیدن مسافر از راه رسیده از جایشان بلند شدند. ناصر به همه سلام کرد و بعد جلو رفت و با مردان حاضر روبوسی کرد آنگاه که همه افراد سرجای خود نشستند وی نیز مبل خالی کنار برادرش را انتخاب کرد و نشست. وقتی که سرگرم احوالپرسی و تبریک سال نو با حاضرین جمع بود لیوانی شربت روی میز جلوی گذارده شد سررابلند نمود تا آورنده شربت را که فکر می کرد پروین است ببیند اما فرد مورد نظر زنی جوان و نسبتا چاق بود که لباس های محلی به تن داشت صدای زن را شنید که به او گفت: سلام آقا خیلی خوش آمدید و پس از ادای این حرف به آشپزخانه رفت و ناصر را با انبوهی سوال باقی گذاشت. حدس زد که این زن جوان می بایست همسر همان مردی باشد که در بدو ورود دیده بود. ناصر غرق در افکارش بود که صدای برزو او را متوجه خود کرد که پرسید : چی شده آقا ناصر ؟ خیلی ساکتی مثل که حواست جای دیگری است . جبارخان لبخند معناداری زد و گفت: چیزی نیست برزو از خستگی راه است . و سپس از پسرش سوال کرد : حال بدری و بچه هایش چه طور بود ؟ هنوز سیامک ناخوش است ؟ ناصر پاسخ داد: همگی خوب بودند سیامک هم حالش تا حدودی بهتر شده فکر می کنم برای چهارم یا پنجم فروردین به کرمانشان بیایند. در این بین روح انگیز زن برزو گفت : مدتی می شود بدری جان را ندیده ام ماشاالله از آن زن های نمونه ای است که نظیرش کم پیدا می شود یک بار که انسان با او برخورد می کند مجذوب رفتارش می شود ای کاش فرصتی دست بدهد و توی این روزهای عید بازهم ببینمش زیور از این تعریف ناراحت شد چینی به پیشانی انداخت رویش را به جانب درهال برگرداند و سپس خطاب به روح انگیز گفت : ببخشید من بروم حیاط ببینم بچه ها چه می کنند. در حقیقت رفتن به حیاط بهانه ای بود برای این که ادامه صحبت هایی که ممکن بود بازهم در تعریف از خواهرشوهرش عنوان شود را نشنود . ناصر نگاهی به پیرامون خود انداخت . فضای خانه مثل روزهای آغازین هر سال از تمیزی برق می زد. بر روی میز وسط هال انواع خوراکی ها ی مخصوص عید مانند: آجیل میوه شیرینی های رنگارنگ از جمله نان برنجی و کاک دیده می شد. خیلی از ظرف ها دست نخورده به همان حالت باقی بودند. ناصر به برزو نظری افکند. برعکس پدرش که آدمی لاغر اندام بود با سری کم مو که قسمت جلوی آن مانند کف دست صاف و بی مو می نمود . کت و شلوار اتو کشیده به همراه کراوات راه راهش او را لاغر تر نشان می داد . در قسمت چپ برزو پسرش امیر قرار داشت . جوانی تقریبا بیست ساله که ظاهرش چون جوان های غرب زده ای می مانست که ناصر نمونه اش را هر روز در مسیرها و سرکوچه چه در شهر خودش و چه در تهران بسیار دیده بود. پسرک جوان روی مبل ولو شده و پاهایش را به جلو کشیده و در کنار او خواهرش شهلا نشسته بود. شهلا یک سال از امیر کوچکتر بود اما باهوش تر و زرنگ تر از او نشان می داد. برادر و خواهر به آرامی زیرگوش یکدیگر نجوا می کردند و آهسته می خندیدند. شهلا هر از گاهی با دست موهای پریشانش را به عقب می زد و گاه از زیر چشم به ناصر و حرکاتش نگاه می کرد. در هردوی آنها بی حوصلگی و نوعی لاقیدی و بی تفاوتی به اطرافیان دیده می شد . ناصر به یادش آمد زمانی که پدرش برای اولین بار موضوع ازدواج او و شهلا را پیش کشید چگونه او مودبانه اما مصمم از پدرش خواست که دیگر در این رابطه با این مقوله صحبتی به میان نیاورد. چراکه به نظر او شهلا به هیچ وجه همسر مناسبی برایش نبود . شهلا نیز ناصر را جوانی متحجر با باورهای پوچ و قدیمی می پنداشت که به زن تنها به چشم یک کنیز زرخرید نگاه می کند و هیچ آزادی رابرای زن روا نمی داند. در گذشته چندبار که شهلا

۲۴
خواسته بود سر صحبت را با ناصر باز کند او در جواب فقط به گفتن چند کلمه اکتفا کرده بود و سپس به بهانه ای او را ترک کرده بود. اما شهلا پسران زیادی را سراغ داشت که آرزویشان ساعتی گفتگو و گذراندن وقت با او بود. تنها شخصیت مثبت این خانواده از دیدگاه ناصر روح انگیز بود زنی مهربان و بی ریا که عاشق شوهر و بچه هایش بود. هرچند محبت بیش از حد اندازه او به فرزندانش اثری منفی در تربیتشان نهاده به طوی که آنها از این علاقه زیاد مادرانه سواستفاده کرده و در کنار بی توجهی های پدرشان چون دو گیاه هرز رشدمی کردند. ناصر اجازه خواست که برود و لباس هایش را عوض کند. وقتی داخل اتاقش شد دلش می خواست که همان وقت بخوابد و تا صبح فردا کسی بیدارش نکند. اما چند دقیقه ای که گذشت دریافت که دیگر بیشتر از آن درنگ جایز نیست وباید به رسم ادب نزد سایرین برگردد. شب فرا رسید و نرفتن مهمانان حاکی از آن بود که برای شام دعوت شده اند. لباس هایش را را که عوض کرد به پشت پنجره رفت و نگاهی به حیاط انداخت . یک دفعه به یاد پروین و پدرش افتاد. از زمان آمدنش فرصتی پیش نیامده بود تا راجع به آنها سوال کند. از میان پنجره زن تازه وارد را دید که از اتاق سیف الله خارج شد و کمی بعد شوهرش نیز در حالی که قابلمه ای در دست داشت بیرون آمد. فکر کرد که شاید سیف الله یا پروین مریض هستند و یا این که برای دیدن قوم و خویش یا دوستی رفته اند. اما خوب که فکر کرد فهمید امکان ندارد که پدرش در چنین وقتی از سال که مهمانان زیادی به خانه اش می آمدند به آنها یا هر خدمتکار دیگری اجازه رفتن به جایی را بدهد. و از طرفی سیف الله فامیل یا آشنایی در شهر نداشت که بخواهد به دیدنشان برود. ناصر تصمیم گرفت که به جای ایستادن در اتاق و سوال و جواب کردن از خود به حیاط برود و پاسخش را بیابد. از پله ها پایین آمد و به سمت حیاط می رفت که پدرش او را صدا زد و پرسید کجا می روی ناصر ؟ ناصر برگشت و گفت: می روم حیاط. جبارخان سوال کرد: کار به خصوصی در حیاط داری ؟ ناصر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نه فقط می خواستم هوایی بخورم . خان گفت: هوا خوری باشد برای یک وقت دیگر تو از موقعی که آمده ای چیزی در مورد کارخانه به ما نگفته ای ناصر گفت: آخر شما هم چیزی نپرسیدید . خان آمرانه گفت: خب حالا می پرسم بیا بنشین این جا و تا وقت شام برایمان از کارخانه و وضع کار بگو ناصر برگشت و روبروی پدرش نشست و شروع کرد به گفتن آنچه که می دانست از پیشرفت کار آینده کارخانه و خلاصه حرف هایی را که از شریک پدرش شنیده بود همه را بیان کرد. زیور و روح انگیز به اتاق دیگری رفته بودند اما امیر و شهلا توی هال حضور داشتند و فقط جایشان را تغییر داده بودند. تقریبا دوساعتی پس از صرف شام افراد خانواده برزو خداحافظی کردند و از جبارخان و خانواده اش خواستند که به زودی به منزل آنها بروند. به محض رفتن مهمانان زن و مرد جوان و تازه وارد مشغول تمیز کردن خانه شدند. مرد بشقاب های میوه و ظرف های آجیل را از روی میز جمع می کرد و به آشپزخانه می برد و زنش ان ها را می شست. ناصر در حالی که دست ها را در جیبش فرو برده بود وبه دیوار تکیه داده بود آنها را می نگریست. آرام به مرد نزدیک شد و پرسید: اسمت چیه ؟ مرد سر بلند کرد و گفت: کوچک شما رمضان ناصر با اشاره به زن سوال کرد : همسرت است ؟ رمضان جواب داد بله آقا ناصر دوباره پرسید: چند وقت است که به این خانه آمده ای ؟ رمضان حالت متفکرانه ای به خود گرفت و پاسخ داد: فکر می کنم پنج ماهی بشود. و سپس رو به زنش که از آشپزخانه بیرون آمده بود گفت: مگر نه اختر؟ زن که حالا ناصر می دانست نامش اختر است گفت: نمی دانم فقط یادم هست که وسط های پاییز بود ناصر این بار پرسید: سیف الله و دخترش کجا هستند؟ مرد خدمتکار قیافه ای متعجب پیدا

۲۵
کرد و گفت: والله من از وقتی که خدمت آقا هستم کسی را با این اسم ندیده ام ناصر با عجله گفت : پروین خانم چطور؟ مرد روستایی و ساده دل که گمان می کرد سیف الله و دخترش با خان نسبتی دارند گفت: والله این خانم هم که شما می فرمایید بنده افتخار خدمت کردن به ایشان را هم نداشته ام. ناصر از این پاسخ لبخندی زد و گفت: خیلی خب برو به کارت برس. در این حین پدرش را دید که به قصد استراحت به طرف اتاقش می رفت ناصر از پشت سر گفت: ببخشید پدر می خواستم سوالی بکنم. جبارخان حدس می زد که پسرش در مورد چه چیزی می خواهد بپرسد. بدون این که سر برگرداند گفت: باشد برای فردا حالا خیلی خوابم می آید. ناصر مصرانه گفت: فقط یک سوال راجع به سیف الله . خان خشمش را فرو خورد و با تحکم گفت:نشنیدی ؟ گفتم فردا ناصر غافلگیر از این رفتار پدر به سمت پله ها رفت و روی آنها نشست . پدرش هرچند مرد خوش خلق و مهربانی نبود اما نصر هر وقت سوالی از او می کرد یا به مشکلی بر می خورد وی را کمک می کرد و جواب پرسشش را می داد. اما این بار نمی دانست که چرا در جواب سوالش چنین واکنشی را از جانب او دیده بود. در کل رفتار پدرش از زمانی که بازگشته بود برایش طور دیگری می نمود آن اشتیاقی که خود برای دیدن پدر و برادرش و سایر افراد خانواده داشت در آنها نمی دید. با ناامیدی بلند شد و به سوی اتاق خود رفت . در را که بست به طرف گرامافونی که هدیه ای جالب از طرف یکی از دوستانش بود رفت و صفحه ای را برروی آن نهاد. لحظه ای بعد صدای خواننده آن که یکی از ترانه های کردی را با نوایی غم انگیز می خواند در اتاق طنین انداخت . آفتاب دل انگیز بهاری که بر زمین می تابید پرندگان بار دیگر بر سر شاخه ها شروع به خواندن کردند. ناصر از جایش که برخاست احساس کرد که همه خستگی های راه را از تنش به در رفته است . بعد از مدت ها دوری از خانه اینک دوباره توانسته بود در خانه زیبا و قدیمی پدرش چند ساعتی را به استراحت بپردازد . هرچند افکار مختلف و مغشوشی او را تا پاسی از شب بیدار نگه داشته بود اما با این حال می خواست که روز را با نشاظ و امیدواری شروع کند و حتما از علت غیبت سیف الله و دخترش باخبر شود. دست و صورتش را شست و برای خوردن صبحانه پایین رفت دید که همه اعضای خانواده حتی بچه ها نیز زودتر از او سر میز حاضر شده اند. ناصر با صدای بلند گفت: سلام بر همگی صبح همه به خیر جبارخان نگاهی به سرتاپای پسرش انداخت و گفت: چی شده پسر ؟ چند روزی که تهران بوده ای عادت به تنبلی کرده ای؟ هرچند لحن پدر جدی بود اما ناصر از سخن او نرنجید و در جواب لبخندی زد و در حالی که پشت میز می نشست گفت: پدر من تغییری نکرده ام ولی فکر می کنم شما ها ماشاالله سحرخیزتر از سابق شده اید. منصور جرعه ای از چایش را نوشید و گفت: روزهای عید که انسان یا مهمان دارد یا مهمانی می رود بایدهم زود بیدار شود. مهری رو به مادرش پرسید: مامان امروز کجامی رویم؟ زیور نگاهی به منصور انداخت و بعد گفت: نمی دانم ببینم پدرت چه می گوید. منصور که زن و بچه هایش را منتظر جواب دید گفت: فعلا صبحانه تان را بخورید تا بعد پس از صرف صبحانه بچه ها به حیاط رفتند زیور هم به اتاقش رفت تا لباسهای خود و شوهر و بچه هایش را مرتب کند تا اگر احیانا تصمیم رفتن به جایی گرفته شد آماده باشند. جبارخان روی مبلی نشست و مشغول تماشای برنامه تلویزیون شد. ناصر به طرف پدرش آمد مقابل او نشست و به آرامی گفت: پدر حوصله دارید با هم حرف بزنیم؟ جبارخان که به نظر می آمد بیشتر حوصله شنیدن صدای مرد

۲۶
گوینده را دارد تا صدای پسرش را پرسید: حرف؟ در مورد چه حرف بزنیم؟ ناصر گفت: به گمانم زمانی که من این جا نبوده ام اتفاقاتی توی این خانه رخ داده خان با حیرت گفت: چه اتفاقی ؟ ناصر گفت : اتفاق مهمی که نه منظورم همین آمدن رمضان و زنش و نبودن سیف الله و پروین است . در این لحظه منصور که تلفنی با یکی از دوستانش صحبت می کرد خداحافظی کرد گوشی را گذاشت و به سمت پدر و برادرش آمد . خانه درجواب گفت : رمضان و اختر چند ماهی می شود که از روستای خود به شهر آمده اند یکی از آشنایان که آن ها را می شناخت به ما معرفی شان کرد آدم های ساده ولی زرنگی هستند حالا می فهمم که انسان نباید تا وقتی که کسی را نشناخته او را به خانه اش راه بدهد. جبارخان خوب می دانست که پسرش بیش از این که مشتاق شنیدن چگونگی آمدن رمضان و زنش باشد میل دارد از علت نبودن سیف الله و پروین بداند. ناصر پرسید: پس سیف الله چی شد؟ مگر او را نداشتید؟ این بار به جای پدر منصور جواب داد: نه سیف الله و دخترش قبلا از این خانه رفته بودند ناصر با عجله گفت: کجا؟ آنها که جایی را نداشتند . منصور دگر بار گفت : ما نمی دانیم فقط یک روز سیف الله امد و به پدر گفت: آقا اگر اجازه بدهید ما از اینجا برویم پدر اول راضی نبود ولی بعد که دید سیف الله اصرار می کند دیگر مخالفتی نکرد. موقع رفتن هم مقداری پول به آنها داد. ناصر بلافاصله پرسید: یعنی شما بالاخره نفهمیدید آنها می خواستند کجا بروند؟ جبارخان که دیگر حوصله اش سررفته بود با عصبانیت بلند شد و گفت: گوش کن ناصر آنها فقط نوکر این خانه بودند و ما آقای آنها حتی وقتی هم که خدمت مارا می کردند هیچ مسئولیتی در قبالشان نداشتیم چه برسد به حالا که با میل خود رفته اند اگر هم دیدی که چند سال آنها را نگه داشتم گفتم انسانهای بدبخت و آواره ای هستند . آن ها را به این خانه راه دادم که دولتی سر من نانی گیرشان بیاید وگرنه ان پیرمرد تریاکی و دختر بی چشم و رویش لیاقت لیسیدن خاک پای ما راهم نداشتند. فهمیدی پسر؟ جبارخان پس از ادای این جملات کوبنده ناصر را تنها گذاشت و در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت: منصور بیا بالا کارت دارم. منصور همچون بچه ای حرف گوش کن خود را سریع به پدر رساند و با او همگام شد. حرف های پدر چون تیری زهرآلود بر قلب ناصر نشسته بود. دیگر تنفس در فضای داخل خانه برایش مشکل می نمود. غمگین و آزرده خاطر به حیاط رفت و روی ایوان ایستاد بچه ها را می دید که چه شادمانه می دویدند و سروصدا می کردند . پسرها با پا توپ را برای یکدیگر می فرستادند و این وسط مهری بود که با جیغ های نازک خود از آن ها می خواست که او را هم بازی دهند. پسران نیز هرچند وقت یکبار توپ را به سمت او پرتاب می کردند. ناصر اندیشیدکه دنیای بچه ها واقعا دنیای پاک و زیبایی است . دنیایی که در آن کینه و نفرت جایی ندارد. به حرف های پدر فکر کرد. او چگونه می توانست در مورد آدم ها این طور قضاوت کند؟ اگر انسانی از لحاظ دارایی از دیگران پایین باشد آیا سایرین حق دارند او را خوار شمرده توهین کنند و به وی نسبت ناروا دهند. پدرش همواره از سیف الله به عنوان پیرمرد تریاکی نام می برد در حالی که خود نیمی از عمرش را پای منقل گذرانده بود و پروین را متهم به بی ادبی می کرد در صورتی که این حرف ها شایسته دخترانی دیگر نظیر شهلا بود . با خود گفت: ای کاش تو پدرم نبودی و یا من پسر تو نبودم تا می توانستم در چنین مواقعی حرف دلم را راحت و بدون ترس بیان کنم. ولی در حال حاضر تو پدرم هستی و احترامت بر من که فرزندت باشم واجب است . اما پدر حس می کنم رفته رفته این پرده حجب و حیای میان ما در حال از بین رفتن است . خدا کند که احساسم به من دروغ گفته باشد.

۲۷
ناصر به یکباره تصمیم گرفت که از خانه بیرون برود شاید هم سری به دوستانش که مدتی می شد آنها را ندیده بود بزند. پس کتش را برداشت و از حیاط گذشت . نزدیک در شده بود که اردلان صدا زد کجا می روی عمو؟ ناصر برگشت و گفت: جایی نمی روم می خواهم کمی قدم بزنم . این دفعه اردشیر پرسید: عمو ماشین نمی بری؟ ناصر نگاهی به ماشین کرد و گفت: نه پیاده می روم . خواست برود که دوباره رو به بچه ها کرد و گفت: من برای نهار بر نمی گردم به بقیه بگویید که منتظر من نباشند. خداحافظ بچه ها . با گفتن این جمله بیرون رفت و در را پشت سرش بست . غرق در افکار دور و نزدیک در امتداد کوچه خلوت به راه افتاد. موقعی که برگشت ساعت سه و نیم بعد از ظهر را نشان می داد توانسته بود که در طول روز چند تن از دوستانش را ببیند. اما کسی را که خیلی مشتاق دیدارش بود هنوز نیافته بود. به پنجره اتاقک خیره شد گویی منتظر بود تا چهره پروین را چون سابق در پشت ان نظاره کند. اسیر خیالات خودبش بود که صدایی او را به خود آورد. رمضان بود که از اتاقش بیرون آمده و با تعجب مسیر نگاه ارباب جوان را که بر در اتاق میخکوب شده بود نظاره می کرد. به کنار ناصر آمد و بعد از کمی خجالت گفت: سلام عرض کردم آقا چرا این جا نشسته اید؟ بفرمایید بالا تا برایتان چای بریزم ناصر سرش را به جانب وی چرخاند و گفت: رمضان خانه زیادی ساکت است . ماشین پدرم هم که توی حیاط نیست جایی رفته اند ؟ رمضان جواب داد : خانم و بچه ها داخل خانه هستند به گمانم بچه ها خوابیده اند . ماشاالله هزار ماشاالله از صبح مشغول بازی و جست و خیز بودند. آقا قبل از ظهر بود که به برادرتان فرمودند که می خواهند بروند دیدن یکی از آشنایان هنوز هم تشریف نیاورده اند. به نظر ناصر منصور و پدر در چند ماه اخیر رابطه شان بسیار صمیمی شده بود. او در گذشته مدام شاهد اختلاف نظرهای آنها بود پدرش منصور را متهم به حقه بازی و دغلکاری می کرد و منصور هم عقیده داشت که پدرشان مستبد و خود رای است و به دلیل بالا رفتن سنش قادر به اداره اموالش نیست . منصور هیچ گاه جرات بیان نظراتش را نداشت ولی ناصر این موضوع را به خوبی می دانست اما حالا می دید که نه تنها از آن اختلافات اثری نیست بلکه آن دوبیش از حد معمول با یکدیگر مراوده دارند به طوری که انگار او به عنوان پسر دیگر خان وجود خارجی ندارد و کسی او را نمی بیند. ناصر قلبا از این موضوع یعنی دوستی پدر و برادرش خشنود بود اما در این دوستی از جانب برادرش اطمینان نداشت . ناصر بلند شد تا به درون خانه برود. در همان موقع سهراب را دید که به او نزدیک می شود. حالت چهره اش نشان می داد که تازه از خواب بیدار شده است . به کنار ناصر آمد و با لحن کودکانه اش گفت : سلام عمو کی برگشتی ؟ ناصر او را بغل کرد و گفت: همین الان آمدم عموجان در این وقت اختر که از یک سمت حیاط به طرف دیگر آن می رفت به ناصر سلام کرد. وقتی دور شد سهراب سر را به گوش ناصر نزدیک برد و گفت: می دانی عمو من از این زن رمضان اصلا خوشم نمی آید. ناصر قیافه متعجبی به خود گرتف و پرسید: چرا سهراب جان؟ سهراب نگاهی به پشت سر انداخت و وقتی مطمئن شد که اختر رفته است گفت : آخر عمو نمی دانی چه زن بداخلاقی است . نه با ما می خندد نه بازی می کند . اصلا بازی بلند نیست . ناصر خندید و گفت: آخه عزیزم او که بچه نیست با شما بازی کند. سهراب فورا گفت: پس چرا پروین با ما بازی می کرد؟ او هم بزرگ بود . ناصر با شنیدن نام پروین لحظه ای ساکت شد اما خیلی زود گفت: ناراحت نباش سهراب شاید دوباره پروین و باباش برگردند. سهراب

۲۸
ناصر به یکباره تصمیم گرفت که از خانه بیرون برود، شاید هم سری به دوستانش که مدتی می شد آن ها را ندیده بود بزند. پس کتش را برداشت و از حیاط گذشت. نزدیک در شده بود که اردلان صدا زد: ” کجا می روی عمو؟ ” ناصر برگشت و گفت: ” جایی نمی روم می خواهم کمی قدم بزنم.” این دفعه اردشیر پرسید: ” عمو ماشین نمی بری؟” ناصر نگاهی به ماشین کرد و گفت: ” نه، پیاده می روم.” خواست برود که دوباره رو به بچه ها کرد و گفت: ” من برای ناهار بر نمی گردم، به بقیه بگویید که منتظر من نباشند. خداحافظ بچه ها.” با گفتن این جمله بیرون رفت و در را پشت سرش بست. غرق در افکار دور و نزدیک در امتداد کوچه خلوت به راه افتاد. موقعی که برگشت ساعت سه و نیم بعد ازظهر را نشان می داد. توانسته بود که در طول روز چند تن از دوستانش را ببیند. اما کسی را که خیلی مشتاق دیدارش بود هنوز نیافته بود. به پنجره اتاقک خیره شد، گویی منتظر بود تا چهره پروین را چون سابق در پشت آن نظاره کند. اسیر خیالات خویش بود که صدایی او را به خود آورد. رمضان بود که از اتاقش بیرون آمده و با تعجب مسیر نگاه ارباب جوان را که بر درِ اتاق میخکوب شده بود نظاره می کرد. به کنار ناصر آمد و بعد از کمی خجالت گفت: ” سلام عرض کردم آقا.چرا اینجا نشسته اید؟ بفرمایید بالا تا برایتان چای بریزم.” ناصر سرش را به جانب وی چرخاند و گفت: ” رمضان، خانه زیادی ساکت است. ماشین پدرم هم که توی حیاط نیست. جایی رفته اند؟” رمضان جواب داد: ” خانم و بچه ها داخل خانه هستند، به گمانم بچه ها خوابیده اند. ماشاالله هزار ماشاالله از صبح مشغول بازی و جست و خیز بودند. آقا قبل از ظهر بود که به برادرتان فرمودند که می خواهند بروند دیدن یکی از آشنایان، هنوز هم تشریف نیاورده اند.” به نظر ناصر، منصور و پدر در چند ماه اخیر رابطه شان بسیار صمیمی شده بود. او در گذشته مدام شاهد اختلاف نظرهای آن ها بود. پدرش منصور را متهم به حقه بازی و دغلکاری می کرد و منصور هم عقیده داشت که پدرشان مستبد و خودرأی است و به دلیل بالا رفتن سنش قادر به اداره اموالش نیست.منصور هیچ گاه جرأت بیان نظراتش را نداشت، ولی ناصر این موضوع را به خوبی می دانست. اما حالا می دید که نه تنها از آن اختلافات اثری نیست بلکه آن دو بیش از حد معمول با یکدیگر مراوده دارند، به طوری که انگار او را به عنوان پسر دیگر خان وجود خارجی ندارد و کسی او را نمی بیند. ناصر قلبا از این موضوع یعنی دوستی پدر و برادرش خشنود بود اما در این دوستی از جانب برادرش اطمینان نداشت. ناصر بلند شد تا به درون خانه برود.در همان موقع سهراب را دید که به او نزدیک می شود. حالت چهره اش نشان می داد که تازه از خواب بیدار شده است. به کنار ناصر آمد و با لحن کودکانه اش گفت: ” سلام عمو، کی برگشتی؟” ناصر او را بغل کرد و گفت: ” همین الان آمدم عمو جان.”  در این وقت اختر که از یک سمت حیاط به طرف دیگر آن می رفت به ناصر سلام کرد. وقتی دور شد، سهراب سر را به گوش ناصر نزدیک برد و گفت: ” می دانی عمو، من از این زن رمضان اصلا خوشم نمی آید.”  ناصر قیافه ی متعجبی به خود گرفت و پرسید: ” چرا سهراب جان؟ ”

۲۹
سهراب نگاهی به پشت سر انداخت و وقتی مطمئن شد که اختر رفته است گفت: ” آخر عمو نمی دانی چه زن بداخلاقی است. نه با ما می خندد، نه بازی می کند. اصلا بازی بلد نیست.” ناصر خندید و گفت: ” آخه عزیزم، او که بچه نیست با شما بازی کند.” سهراب فورا گفت: ” پس چرا پروین با ما بازی می کرد؟ او هم بزرگ بود!” ناصر با شنیدن نام پروین لحظه ای ساکت شد، اما خیلی زود گفت: ” ناراحت نباش سهراب، شاید دوباره پروین و بابایش برگردند.”  سهراب سر عقب برد و گفت : “نه، آنها دیگر نمی آیند، من می دانم. آقا بزرگ به آنها گفت اگر یک بار دیگر اینجا ببیندشان آن ها را می کشد.” ناصر به صورت مغموم سهراب نگاه کرد و پرسید: ” تو از کجا می دانی؟” سهراب آب دهانش را قورت داد و گفت: ” من می دانم. آن روز من مریض بودم. داداش اردشیر و اردلان و مهری رفته بودند خانه مامان پوران، ولی من ماندم خانه. نمی دانی عمو، یک دفعه صدای بلندی شنیدم. از پشت پنجره به حیاط نگاه کردم. دیدم چیزهای پروین و بابایش ریخته روی زمین و آقا بزرگ با پا آن ها را پرت می کند. پروین هی گریه می کرد و بابایش هم پاهای آقا بزرگ را گرفته بود. آقا بزرگ هم حرف های بدی به آنها می زد. بعد به بابام گفت که آن ها را از خانه بیرون کند و گفت اگر دوباره آن ها را ببیند می کشدشان.” سهراب از حرف زدن باز ایستاد و پرسید: ” عمو، مگر آن ها چه کار کردند که آقا بزرگ بیرونشان کرد؟”  ناصر توان جواب دادن به برادرزاده اش را نداشت. به سختی گفت: ” نمی دانم.” سپس به آرامی سهراب را بر زمین گذاشت. او به حرف بچه ها ایمان داشت و می دانست که بچه ها نمی توانند دروغ بگویند، آن هم دروغی به این بزرگی. پس حتما در غیاب او اتفاقی افتاده بود. مطمئن بود که نمی تواند از طریق پدر با برادر و حتی زن برادرش چیزی در این رابطه دستگیرش شود. چرا که اگر آن ها قصد گفتن حقیقت را به او داشتند، صبح همان روز در جواب سؤالش اصل قضیه را عنوان می کردند. حالا دیگر بجز پرسش های قبلی در مورد علت نبودن سیف الله و پروین، سؤالات دیگری هم به ذهنش هجوم می آورد. از خودش می پرسید: ” یعنی حرف های امروز صبح پدر و منصور همگی دروغ بود؟ مگر من یکی از اعضای این خانواده نیستم؟ چرا واقعیت را از من پنهان می کنند؟ چرا رفتار آنها با من عوض شده؟ آیا ممکن است مرتکب خطایی شده باشم که خودم از آن بی خبرم؟ ” چون شب گذشته تا دیر وقت خوابش نبرد و اسیر این پرسش ها و خیالات پریشان بود. در اخر تنها نتیجه ای که عایدش شد این بود که باید پروین را پیدا کند و حقیقت امر را از زبان او بشنود. اما پیدا کردن پیرمرد و دختری جوان در میان انبوه خانه ها و مردمانش، آن هم بدون هیچ آدرس یا سرنخی تقریبا محال بود. حتی احتمال داشت که آن ها در طی این مدت از آن شهر رفته باشند. به مغزش فشار آورد تا بلکه نشانه ای از آن ها بیابد. ناگهان کلمه رحیم چون نور ضعیف یک شمع در دل تاریکی در گوشه ای از خاطرش درخشید. رحیم، نامی که آن را دو، سه بار در سال های گذشته حین صحبت با سیف الله از او شنیده بود. سیف الله از رحیم آقا به عنوان هم ولایتی خود نام می برد که در جوانی به شهر آمده و حالا صاحب قهوه خانه ای بود. ناصر آن موقع بی تفاوت از کنار این اسم گذشته و تلاش بیشتری برای شناخت او نکرده بود. اما حالا همین واژه تنها سرنخ موجود برای رسیدن به گمشده اش بود. در ظاهر یافتن قهوه خانه ای در سطح شهر که صاحب آن رحیم آقا باشد بسیار مشکل می نمود اما غیر ممکن نبود.

۳۰
صبح علی الطلوع ناصر بدون این که در مورد علت بیرون آمدنش از خانه حرفی به سایرین بزند سوار ماشین شد و راه خیابان ها را در پیش گرفت. نقاطی از شهر که احتمال وجود قهوه خانه ای در آن می رفت همه را گشت. از در گاراژ تا سه راه نواب و میدان وزیری و از آن جا تا میدان شهناز و سپس چهار راه اجاق هم را در پی یافتن قهوه خانه رحیم آقا جستجو کرد. حتی از گذر علاف خانه هم چشم پوشی نکرد. هنگامی که پیاده از کوچه باریک و طویل آن می گذشت، صدای برخورد چکش و پتک با آهن گداخته سراسر کوچه را پر کرده بود. صدای چانه زدن مشتری ها با فروشندگان اجناس در پیاده روها و بوق ممتد اتومبیل های در حال عبور از خیابان و فریاد اعتراض صاحبان گاری به رانندگان ماشین ها به گوش می رسید. قل قل قلیان و به هم خوردن استکان ها از داخل قهوه خانه ها نوایی دیگر را در ذهن شنونده ایجاد می کرد. در بعضی از نقاط نیز عطر خوشایند آرد برنج به همراه روغن حیوانی که از اندرون نان برنجی پزی ها به بیرون می تراوید و در فضا پخش می شد اشتهای عابران را بر می انگیخت. انگار هر خیابان یا گذری در دل خود آهنگ و تصنیف به خصوصی داشت. نزدیک ظهر بود. ناصر با دیدن قهوه خانه ای ماشین را نگه داشت. همین که وارد دکان شد. پسرک تقریبا پانزده ساله ای که به نظر شاگرد مغازه می آمد به ناصر گفت: ” بفرمایید بنشینید. اساعه چایی را خدمتتان می آورم.” ناصر جمله ای را که طی چند ساعت گذشته چندین بار بیان کرده بود بار دیگر تکرار کرد و گفت: ” من دنبال قهوه خانه رحیم آقا می گردم، چنین کسی را می شناسی؟”  پسرک کمی فکر کرد و سپس گفت: ” این رحیم آقا چه جور آدمی است؟ منظورم این است که چه شکلی است ؟ پیر است یا جوان؟”  ناصر گفت: ” قیافه اش را نمی دانم. چون تا به حال ندیده امش، ولی فکر می کنم آدم سن و سال داری باشد.” پسر بار دیگر اندکی فکر کرد و سپس جواب داد: ” من قهوه خانه ای را می شناسم که صاحبش مردی به اسم رحیم آقاست، ولی مطمئن نیستم همانی باشد که شما دنبالش می گردید.” ناصر با عجله گفت: ” آن جا را بلدی؟” پسرک گفت: ” بله آقا، دوستم همان جا کار می کند.” ناصر پرسید: ” می توانی با من بیایی و راه را نشانم بدهی؟” پسر گفت: ” فکر نکنم اوستایم اجازه بدهد که با شما بیایم.” ناصر با بی صبری گفت:” اجازه ات با من. اگر بیایی انعام خوبی پیش من داری.” پسرک با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت: ” باشد آقا، من حاضرم.” ناصر به سمت صاحب مغازه که پشت پیشخوان نشسته بود رفت. پسرک نوجوان چایی را جلوی مشتری گذاشت و در همان حال نگاهی به مرد ناشناس کرد و دید که پس از کمی صحبت با اوستایش برگشت و گفت: ” اوستایت اجازه داد، حالا برویم.” با هم که از آن جا خارج شدند، ناصر پرسید: ” از این جا خیلی فاصله دارد؟” پسر پاسخ داد: ” نه زیاد، از این خیابان که پایین برویم سمت راست است.” ناصر به طرف ماشین رفت و گفت: ” پس بیا بالا.” اتومبیل که حرکت کرد، پسر با دست مسیری را که باید بروند نشان داد. خیلی طول نکشید که ماشین مقابل قهوه خانه ای ایستاد و ناصر و همراهش پیاده شده و با هم به داخل رفتند. مغازه ای کوچک که چند میز و صندلی رنگ و

۳۱
رو رفته درون آن چیده شده بود. دیوارهای غبار گرفته اش پوشیده از عکس پهلوانان و کشتی گیران نامی بود. یکی از عکس ها صحنه جنگ بین رستم و سهراب را نشان می داد که در آن رستم سر فرزند پهلو دریده اش را بر روی زانوی خود نهاده بود. مردان کشتی گیر که بیشتر آن ها کرمانشاهی بودند با اندام ورزیده و برهنه شان گویی از درون عکس ها به انسان می نگریستند. در گوشه ای از قهوه خانه، مردی محکم به قلیان پک می زد و چند نفر دیگر هم سرگرم نوشیدن چای و صحبت کردن بودند. پسرک همراه ناصر به سوی پسر دیگری که مشغول شستن استکان ها بود رفت. پسر با دیدن دوستش از کار کردن دست کشید و گفت: ” به! سلام داش رضا، چه عجب از این طرف ها.”  شاگرد مغازه رحیم آقا چند سالی بزرگتر از دوستش نشان می داد. پس از کمی حال و احوال پرسیدن رضا گفت: ” راستی جعفر، رحیم آقا کجاست؟” جعفر که تازه متوجه مرد همراه رضا شده بود با دیدن سر و وضع مرتب ناصر حدس زد که این مرد برای کار دیگری جز خوردن چای یا کشیدن قلیان به آن جا آمده است، زیرا سابقه نداشت که چنین افرادی به مغازه قدیمی و فکستنی آن ها بیایند. سلامی کرد و آهسته از دوستش پرسید : ” این آقا کیه؟” رضا گفت: ” این آقا با اوستایت کار دارد. بالاخره نگفتی رحیم آقا کجاست؟” جعفر گفت: ” کمرش درد می کند. امروز را مغازه نیامد.” این بار ناصر پرسید: ” خانه اش را که بلدی؟” جعفر گفت: ” بله آقا ” ناصر سؤال کرد :” با من می آیی تا خانه رحیم آقا را نشانم بدهی؟”  جعفر نظری به مغازه و مشتری ها انداخت و گفت:” پس دکان را چه کنم؟ رحیم آقا بفهمد در دکان بسته است ناراحت می شود.” ناصر فهمید که حق با پسرک است. نگاهی به رضا افکند و گفت: ” شاید آقا رضا بتواند چند دقیقه ای را این جا بماند تا تو برگردی.” ناصر و جعفر منتظر جواب رضا بودند که او گفت: ” فقط به شرطی که زود برگردی، یک وقت نروی توی خانه و بنشینی.”  جعفر گفت: ” خیالت راحت باشد.” موقع جدا شدن از رضا، ناصر از درون کیف پولش اسکناسی پنج تومانی بیرون آورد، آن را به سمت او گرفت و گفت: ” بگیر قابلی ندارد.” رضا که غافلگیر شده بود خود را عقب کشید و گفت: ” نه آقا، این چه کاری است؟ مگر من به خاطر پول…” اما هنوز حرفش تمام نشده بود که ناصر پول را در جیب جلوی پیراهن او گذاشت. بعد خداحافظی کرد و همراه جعفر از مغازه خارج شد. چند لحظه پس از رفتن آن ها، رضا اسکناس را از جیبش در آورد و چند بار به پشت و رویش نگاه کرد. باورش نمی شد. اگر یک هفته از صبح تا عصردر مغازه کار می کرد پنج تومان گیرش نمی آمد. اسکناس را بوسید و سپس آن را روی پیشانی اش نهاد و با خوشحالی گفت: ” خدا بده برکت.” ماشین پس از گذشتن از دو خیابان کوتاه وارد کوچه ای تنگ و باریکی شد که به سختی می توانست از آن ها عبور کند. محله ای قدیمی و شلوغ بود که خانه هایش دیوارهای بلند و درهای کوچکی داشتند. در انتهای یکی از کوچه ها جعفر با اشاره انگشت دری را نشان داد و گفت: ” همین جاست.”

۳۲
ناصر مقابل در مورد نظر نگه داشت و همزمان با جعفر پیاده شد. جعفر گفت:” من دیگر باید بروم. آقا رحیم بفهمد دکان را سپرده ام دست کس دیگری دلخور می شود.”  ناصر گفت: ” خیی خب تو برو، از بابت زحمتی که کشیدی ممنونم.” و پس از دست دادن، جعفر بلافاصله خداحافظی کرد و به راه افتاد. حالا ناصر بود و خانه ای که نصف روز برای پیاده کردن صاحب آن شهر را جستجو کرده بود. کوبه در را چند بار به صدا درآورد. کمی بعد صدای زنی به گوش رسید که می گفت: ” صبر کن آمدم.” در که باز شد، در چهار چوب آن زنی بلند قد و میانه اندام ظاهر گشت که پیراهنی بلند و تیره رنگ به تن و سربندی سیاه به سر داشت. چشمان سرمه کشیده اش به همراه چند نقطه خالکوبی شده بر روی چانه اش به وی قیافه ای مرموز بخشید بود. چهره اش او را زنی تقریبا چهل و پنج ساله نشان می داد.  ناصر گفت: ” سلام خانم، می بخشید، این جا منزل آقا رحیم است؟” زن سر تا پای ناصر را ورانداز کرد و گفت: ” بله، امری داشتید؟” ناصر جواب داد: ” می شود خودشان را ببینم؟ کاری با ایشان دارم.” زن دوست داشت بداند جوانی با این سر و وضع با شوهرش چه کار دارد. خصوصا وقتی متوجه ماشین مقابل خانه شان شد و حدس زد متعلق به همین جوان است. پس گفت: ” شوهرم حالش زیاد خوب نیست. حالا هم دراز کشده، بفرمایید تو با خودش حرف بزنید.” ناصر سرش را پایین انداخت و در حالی که پا به درون می گذاشت گفت: ” با اجازه.”  زن از جلوی در کنار رفت و خود پیشاپیش ناصر به راه افتاد تا مسیر را نشانش دهد. ابتدا از راهروی تنگ و تاریکی گذشتند و سپس وارد حیاط شدند. دیوارهای بلند خانه های مجاور، حیاط را از دو طرف محاصره کرده بود. در وسط حیاط حوض کوچکی دیده می شد. زن دری که اتاق را از حیاط جدا می ساخت و از شیشه بود باز کرد و سپس با صدای بلند گفت: ” رحیم آقا بیداری؟ مهمان و آهسته از دوستش پرسید :این آقا کیه؟رضا گفت:این آقا با اوستایت کار دارد.بالاخره نگفتی رحیم آقا کجاست؟جعفر گفت:کمرش درد می کند.امروز را مغازه نیامد.این بار ناصر پرسید:خانه اش را که بلدی؟جعفر گفت:بله اقا.ناصر سوال کرد:با من می آیی تا خانه ی رحیم آقا را نشانم بدهی؟جعفر نظری به مغازه و مشتری ها انداخت و گفت:پس دکان را چه کنم؟رحیم آقا بفهمد در دکان بسته است ناراحت می شود. ناصر فهمید که حق با پسرک است.نگاهی به رضا افکند و گفت:شاید آقا رضا بتواند چند دقیقه ی را این جا بماند تا تو برگردی.ناصر و جعفر منتظر جواب رضا بودند که او گفت:فقط به شرطی که زود برگردی،یک وقت نروی توی خانه و بنشینی.جعفر گفت:خیالت راحت باشد.موقع جدا شدن از رضا ،ناصر از درون کیف پولش اسکناسی پنج تومانی بیرون آورد،آن را به سمت او گرفت و گفت:بگیر قابلی ندارد.رضا که غافلگیر شده بود خود را عقب کشید و گفت:نه آقا،این چه کاری است؟مگر من به خاطر پول…اما هنوز حرفش تمام نشده بود که ناصر پول را در جیب جلوی پیراهن او گذاشت.بعد خداحافظی کرد و همراه جعفر از مغازه خارج شد.چند لحظه پس از رفتن آنها،رضا اسکناس را از جیبش در آورد و چند بار به پشت و رویش نگاه کرد.باورش نمی شد.اگر یک هفته از صبح تا عصر در مغازه کار می کرد پنج تومان گیرش نمی آمد.اسکناس را بوسید و سپس آن را روی پیشانی اش نهاد و با خوشحالی گفت:خدا بدهد برکت.

۳۳
ماشین پس از گذشتن از دو خیابان کوتاه وارد کوچه های تنگ و باریکی شد که به سختی می توانست از آن ها عبور کند.محله ی قدیمی و شلوغی بود که خانه هایش دیوارهای بلند و درهای کوچکی داشتند.در انتهای یکی از کوچه ها جعفر با اشاره ی انگشت دری را نشان داد و گفت:همین جاست.ناصر مقابل در مورد نظر نگه داشت و همزمان با جعفر پیاده شد.جعفر گفت:من دیگر باید بروم.آقا رحیم بفهمد دکان را سپرده ام دست کس دیگری دلخور می شود.ناصر گفت:خیلی خی تو برو،از بابت زحمتی که کشیدی ممنونم.و پس از دست دادن،جعفر بلافاصله خداحافظی کرد و به راه افتاد.حالا ناصر بود و خانه ی که نصف رئز برای پیدا کردن صاحب آن شهر را جستجو کرده بود.کوبه ی در را چند بار به صدا درآورد.کمی بعد صدای زنی به گوش رسید که می گفت:صبر کن آمدم. در که باز شد ،در چهار چوب آن زنی بلند قد و میانه اندام ظاهر گشت که پیراهنی بلند و تیره رنگ به تن و سربندی سیه به سر داشت.چشمان سرمه کشیده اش به همراه چند نقطه ی خالکوبی شده بر روی چانه اش به وی قیافه ی مرموز بخشیده بود . چهره اش او را زنی تقریبا چهل و پنج ساله نشان می داد.ناصر گفت:سلام خانم.می بخشید.این جا منزل آقا رحیم است؟زن سر تا پای ناصر را ورانداز کرد و گفت:بله ،امری داشتید؟ناصر جواب داد:می شود خودشان را ببینم؟کاری با ایشان دارم.زن دوست داشت بداند جوانی با این سر و وضع با شوهرش چه کار دارد.خصوصا وقتی متوجه ی ماشین مقابل خانه شان شد و حدس زد که متعلق به همین جوان است .پس گفت:شوهرم حالش زیاد خوب نیست.حالا هم دراز کشیده،بفرمایید تو بت خودش حرف بزنید.ناصر سرش را پایین انداخت و در حالی که پا به درون می گذاشت گفت:با اجازه.زن از جلوی در کنار رفت و خود پیشاپیش ناصر به راه افتاد تا مسیر را نشانش دهد.ابتدا از راهروی تنگ و تاریکی گذشتند و سپس وارد حیاط شدند.دیوارهای بلند خانه های مجاور ،حیاط را از دو طرف محاصره کرده بود.در وسط حیاط حوض کوچکی دیده می شد.زن دری که اتاق را از حیاط جدا می ساخت و از شیشه بود باز کرد و سپس با صدای بلند گفت:رحیم اقا بیداری؟مهمان داریم. ناصر داخل اتاق شد مردی را دید که طاق باز دراز کشیده بود.رحیم آقا مسن تر از زنش به نظر می رسید.با صدای همسرش هیکل لاغر و استخوانی اش را تکانی داد و بلند شد.ناصر رو به رحیم آقا گفت:لطفا راحت باشید .زیاد مزاحم نمی شوم.و بعد افزود :سلام رحیم آقا.رحیم اقا نگاهی به ناصر افکند و گفت:سلام جوان،چرا سر پا ایستاده ی ؟و سپس خطاب به زنش گفت:عصمت،به آقا پشتی تعارف کن.ناصر تشکری کرد و روبروی مرد صاحبخانه نشست.زن پشتی را از طرف دیگر اتاق برداشت و پشت مرد ناشناس نهاد.سپس به سمت سماوری که گوشه ی اتاق در حال جوشیدن بود رفت و مشغول دم کردن چای شد. ناصر برای اینکه سر حرف را باز کند رو به رحیم اقا گفت:انشاالله که بلا به دور است.رحیم آقا سری به تاسف تکان داد و گفت:امان از این پیری و امان از این کمر درد لعنتی.پس از کمی سکوت،رحیم آقا پرسید:راستش را بخواهید بنده شما را به جا نمی آورم.فکر می کنم این هم یکی از عواقب پیری است که آدم فراموشکار می شود.ناصر مودبانه گفت:اختیار دارید ،شما نه پیر هستید و نه فراموشکار.اسم من ناصر است.حق دارید که مرا نشناسید چون ما تا به حال همدیگر را ندیده ایم.ولی با شما کاری داشتم که مزاحم شدم.نشانی این جا را هم از شاگردتان گرفتم.رحیم اقا گفت:خوش آمدید.بنده چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم؟ناصر در جواب گفت:حقیقت این است که من دنبال سیف الله می گردم.اسم شما را هم از او شنیده ام.رحیم اقا با تعجب پرسید:سیف الله؟شما با سیف الله چه نسبتی دارید؟تا ان جا که من خبر دارم او هیچ کس و هیچ کاری توی این شهر نداشت.

۳۴
ناصر که نمی خواست رحیم اقا و زنش بدانند که او پسر ارباب سیف الله است گفت:سیف الله یکی از آشناهایمان است وگرنه نسبتی با هم نداریم.در این وقت زن رحیم آقا که ناصر فهمیده بود نام او عصمت است سینی چای را مقابل مهمان گذاشت.سپس یکی از استکان ها را برداشت و به دست شوهرش داد.رحیم آقا پیش از آنکه جوابی دهد گفت:چایتان را میل کنید تا سرد نشده.ناصر تشکری کرد و استکان را برداشت .با خود فکر می کرد که اگر پدرش فهمید که پسرش برای یافتن سیف الله و پروین به چنین جایی آمده و هم صحبت مردی قهوه چی شده است چه حالی پیدا می کند!چای را که در سکوت خوردند رحیم آقا پرسید:حتما مدت زیادی می شود که سیف الله خان را ندیده اید؟ناصر جواب داد:تقریبا شش ماهی می شود.رحیم آقا گفت:پس با این حساب خبر ندارید که سیف الله مرده! ناصر یکه ی خورد .نمی دانست چه بگوید.رحیم آقا ادامه داد:چهار ماهی می شود که فوت کرده .بیچاره بدتر از ما خیلی بی کس و کار بود.توی همان اتاق آن ور حیاط مرد.ناصر متعجب پرسید:یعنی همین جا زندگی می کرد؟ رحیم آقا آهی کشید و گفت:بله،تقریبا یک ماهی از پاییز گذشته بود.یک روز در خانه را می زدند.در را که باز کردم دیدم سیف الله و دخترش هستند.سال ها می شد آن ها را ندیده بودم.بیچاره ها به مرده بیشتر شباهت داشتند تا به آدم زنده .انگار خیلی ترسیده بودند .وقتی آمدند تو پرسیدم چه شده؟پروین که حرف نمی زد،فقط سیف الله بریده بریده گفت که اربابش بیرونشان کرده.پرسیدم:آخر برای چه؟قسم می خورد که خودش هم نمی داند.خلاصه بعد از اینکه ارباب بیرونشان می کند چون جایی را سراغ نداشته اند که بروند یکراست آمده بودند این جا .من هم وقتی فهمیدم که بعد از این جا .هیچ جا برای رفتن ندارند اتاق کناری را برایشان آماده کردم.تا توی آن زندگی کنند.فکر کردم درست نیست که پیر مرد و دختر جوان آواره ی کوچه و خیابان بشوند. ناصر همچنان گوش به حرفهای رحیم آقا سپرده بود.او ادامه داد:خودتان که ملاحظه می فرمایید.وضع ما هم چندان تعریفی ندارد البته ناشکر هم نیستیم .خلاصه همین جا ماندگار شدند.مدتی سیف الله می رفت توی بازار و حمالی می کرد ،ولی چیز زیادی گیرش نمی آمد.هر چه هم در می آورد خرج تریاکش می کرد.خدا رحمتش کند اما از همان اول هم آدم بی خیالی بود.زن و بچه هیچ وقت برایش مهم نبود .طفلک پروین هم تا موقعی که آن خدا بیامرز زنده بود چوب ندانم کاری های او را خورد وگرنه چه کم از دخترهای هم سن و سالش دارد که باید توی جوانی چنین سرنوشتی پیدا کند.با این که مادر بالای سرش نبوده و پدر خوبی هم نداشته اما از نظر اخلاق و رفتار خیلی بهتر از آن دخترهایی که بابا و ننه بالای سرشان بوده بار آمده.وقتی پدرش مرد می خواست برود خانه ی مردم کار کند که به قول خودش سربار ما نباشد ولی من اجازه ندادم.گفتم خوبیت نداره دختر جوان تنهایی برود خانه ی غریبه ها کار کند .من و عصمت که بچه هایشان رفته اند سر خانه و زندگی شان،برای این که هم ما تنها نباشیم و هم پروین ،او را پیش خودمان نگه داشتیم. عصمت که تا آن لحظه ساکت بود گفت:من و آقا رحیم به اندازه ی دخترهایمان دوستش داریم.ناصر با عجله پرسید:حالا کجاست؟ عصمت پاسخ داد:همین اتاق بغلی.رحیم آقا گفت:بعد از فوت پدرش به ما گفت که دوست دارد توی همان اتاق بماند . ما هم که دیدیم آن جا راحت تر است مخالفتی نکردیم .بعد رو به زنش کرد و پرسید:راستی عصمت ،پروین را نمی بینم؟عصمت جواب داد:توی اتاقش است .لابد می داند مهمان داریم خجالت می کشد بیاید تو.

۳۵
ناصر به فکر فرو رفت .آیا پروین می داند که او این جاست؟آیا او هم به همین اندازه که اشتیاق دیدارش را دارد مشتاق دیدن وی است؟کمی به خود جرات داد و به رحیم آقا گفت:اجازه می دهید پروین خانم را ببینم؟حالا که سیف الله نیست باید موضوعی را به دخترش بگویم.رحیم آقا گفت:اشکالی ندارد ،حالا عصمت می رود و صدایش می کند.ناصر بلافاصله گفت:اگر اجازه بدهید من بروم او را ببینم.در مقابل این درخواست ناصر،رحیم آقا و عصمت به هم نگاهی کردند.این بار رحیم آقا نمی دانست چه جوابی دهد.در این فاصله ی کوتاه که از آشنایی اش با ناصر می گذشت از ظاهر او دریافته بود که به احتمال زیاد مهمانش از طبقه ی مرفه و از خانواده ی پولداری می باشد و تجربه ی در آشنایی با افراد مختلف این باور را به وی می قبولاند که ناصر از آن دسته جوانهایی نیست که لاابالی بوده و نگاه ناپاکی داشته باشد.پس بعد از اندکی تامل گفت:عیبی ندارد ،بفرمایید او را ببینید.عصمت زودتر از ناصر از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت . در اتاقی که پروین در آن زندگی می کرد رو به حیاط باز می شد.ناصر وقتی به مقابل در رسید آهسته چند بار به در زد. صدای عصمت از داخل شنیده شد که گفت:بفرمایید تو آقا ناصر .عصمت آمده بود که به پروین بگوید مهمان دارد و همچنین می خواست که در مورد مرد غریبه بیشتر بداند و بفهمد که چه کاری با او دارد.اما قبل از اینکه پروین به او جوابی دهد،ناصر داخل شد و قسمت پایین اتاق نشست.عصمت رو به او گفت:چرا آن جا؟بفرمایید بالا بنشینید.ناصر گفت”:همین جا خوب است.نمی توانست به پروین نگاه کند.خود را به خاطر مرارت ها و سختی هایی که او در این مدت کشیده بود گناهکار می دانست. در این لحظه صدای رحیم اقا به گوش رسید که با صدای بلند همسرش را صدا می زد.عصمت بر خلاف میلش اتاق را ترک کرد.با رفتن او ناصر جراتی یافت و به پروین که ساکت و مغموم سرش را به زیر افکنده بود نظری افکند.پیراهن گلدارش جای خود را به جامه ی سیاه داده بود.سکوتی آزار دهنده بینشان حاکم بود.سرانجام ناصر برای آن که سکوت را بشکند گفت:تسلیت می گویم .پدرت مرد زحمتکشی بود.در این دنیا خیلی سختی کشید.من چند دقیقه ی پیش موضوع را از رحیم اقا شنیدم .اگر زودتر می فهمیدم …پروین سخن او را قطع کرد و گفت:اگر می فهمیدید چه می کردید؟فکر نمی کنم تاثیری داشت. ناصر با شنیدن این جملات از طرفی به پروین حق می داد و از طرف دیگر شنیدن این عبارات و با این لحن آن هم از زبان پروین برایش تعجب آور و در عین حال سخت بود.بر خود مسلط شد و گفت:حق داری از دست من ناراحت باشی.ولی باور کن من در مدتی که در تهران بودم از اتفاقات پیش آمده در این جا اطلاعی نداشتم.چند روز پیش که برگشتم به من گفتند که شما به دلخواه خودتان از آن جا آمده اید.البته حالا هم از همه ی جریان با خبر نیستم.نمی دانم به درستی چه اتفاقی افتاده .آمده ام تا اصل قضیه را از تو بشنوم.پروین پرسید:دانستن یا ندانستن آن چه فرقی به حالتان دارد؟بیهوده وقتتان را برای آمدن به اینجا تلف کردید.ناصر گفت:تا انجا که یادم هست هیچ وقت سوال مرا بی جواب نمی گذاشتی!پروین با لحن بی تفاوتی گفت:آن روزها سپری شد.حالا دیگر نه شما ارباب من هستید و نه من کلفت شما .آن زمان ها که شما به خودتان حق می دادید که با من و پدرم هر رفتاری بکنید دیگر گذشت.ناصر با رنجش گفت:من هیچ وقت به چشم یک خدمتکار به تو نگاه نکردم .اگر این طور بود که حالا این جا نبودم. پروین بعد از کمی درنگ گفت:خیلی خب،برایتان تعریف می کنم.چند روز بعد از اینکه شما به تهران رفتید ،بعد از ظهر من و پدرم توی اتاق نشسته بودیم که در باز شد و برادرتان با عصبانیت داد زد:زود بیاید بیرون . من و پدر بیچاره ام از همه جا بی خبر توی حیاط رفتیم.یک دفعه پدرتان با غضب جلو آمد و عصایش را محکم بر سر پدرم زد.پیر مرد که توان ایستادن نداشت به زمین افتاد.پدرتان پشت سر هم بد و بیراه می گفت،فحش می داد و ما را

۳۶
متحم به کارهایی می کرد که روحمان نیز از آن ها بی خبر بود.حرف هایی می زد که از گفتنشان شرم دارم.به من می گفت که تو زیر پای پسرم نشسته ی و او را از راه به در کرده ی.خلاصه آخر کار هم برادرتان رفت توی اتاق،خرت و پرت های ما را آورد و ریخت کف حیاط.زنش هم بالای پله ها ایستاده بود و این منظره را نگاه می کرد.پروین ساکت شد .کمی بعد با صدایی بغض آلود ادامه داد:ما آدم های فقیری هستیم ولی هیچ وقت چیزی را به قیمت از دست دادن آبرویمان به دست نیاورده ایم.هرگز در زندگی این قدر احساس خواری نکرده بودم.یعنی حالا هم می گویید که از چیزی خبر ندارید؟ناصر پرسید:منظورت چیست؟یعنی من دروغ می گویم؟ پروین با ناراحتی گفت:مگر من خودم را به زور به شما تحمیل کردم؟ مگر من چه حرف هایی به شما گفتم که به من پیشنهاد ازدواج دادید؟البته پیشنهاد شما برای من خیلی ناگهانی بود .اصلا باورم نمی شد .از عواقب آن می ترسیدم ولی از آن جا که به شما اعتماد داشتم من هم به آینده خوشبین شدم.ولی شما جواب اعتماد مرا این گونه دادید.درست است که من در خانه ی شما کلفت بودم اما مثل همه ی آدم های دیگر غرور و شخصیت داشتم.شما و خانواده تان آن را هم از من گرفتید.مثل خیلی چیزهای دیگر. ناصر می دید که پروین چه طور حرف های دلش را بیان می کند و برایش اهمیت ندارد که او ناراحت می شود یا نه.ناصر که او نیز اینک طاقتش را از دست داده بود گفت:تو حق نداری مرا متهم کنی.پیشنهاد من بدون قصد و غرضی بود.سپس کمی آرامتر شد و پرسید:ممکن است کسی موضوع را فهمیده و به پدرم گفته باشد.پروین گفت:پدرت چنان حرف می زد که انگار همه جا سایه به سایه با ما بوده و هر حرفی را شنیده است.حتی حرف هایی که آن شب توی باغ به من گفتید .ناصر نمی دانست که در دفاع از خود چه جوابی بدهد .مستاصل و درمانده بود.به ساعتش نگاه کرد دیگر ظهر شده بود .رو به پروین گفت:گوش کن پروین ،من هنوز هم قسم می خورم که در مورد پیش امدن این اتفاق گناهی نداشته ام اما قول می دهم که سر از ماجرا در آورم. با گفتن این حرف از جا بلند شد و به سمت در رفت.پروین هم از جایش برخاست .اما قبل از اینکه بیرون برود برگشت و گفت:فقط می خواهم بدانم که هنوز هم حاضری زن من بشوی؟پروین با شنیدن این کلام ماتش برد.چرا که حتم داشت به خاطر سخنان گستاخانه اش ناصر را برای همیشه از دست داده است.اما اینک در کمال ناباوری می شنید که او یک بار دیگر تقاضایش را تکرار می کند.پروین چیزی نگفت و سکوت کرد.ناصر بی آنکه جوابی بشنود خارج شد.هنگامی که پروین ناصر را که دقایقی پیش به همراه عصمت وارد خانه شده بود ،دیده بود،می خواست همان دم از خانه بیرون برود ولی نمی دانست به کجا.دلش نمی خواست با ناصر روبرو شود.با او که به گمان خود باعث دربدری و گرفتاری شان شده بود.ولی حالا پس از رفتن او در حالی که وسط اتاق نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته بود از خودش بدش می آمد.از این که چرا چنین برخوردی با ناصر داشته است.او که هیچ گاه کلام یا حرکتی را از جانب ناصر نشنیده و ندیده بود که به واسطه ی آن غمگین شود اینک خود چنین کاری را در حق او کرده بود.صدای ناصر را شنید که از رحیم آقا و زنش خداحافظی می کرد.عصمت از ناصر می خواست که برای ناهار بماند ولی او تشکر کرد و رفت.  فصل چهارم

۳۷
روز بساطش را جمع کرده و شب در راه بود تا بار دیگر به شهر و آدم هایش سلام کند.همین که ناصر وارد حیاط شد،چشمانش به ماشین دیگری افتاد و فورا دریافت که خانواده ی خواهرش از تهران امده اند.با عجله از پله ها بالا رفت.با قدم نهادن به سرسرا،سیاوش و سیامک با شادمانی خودشان را به او رساندند.آقای الماسی استکان چای را که در دست داشت روی میز گذاشت و از جایش برخاست.بدری هم مانند همیشه لبخند بر لب و آراسته،از دیدار برادرش اظهار خوشحالی کرد.پس از احوالپرسی و صحبت های اولیه،بدری قیافه ی دلگیری به خود گرفت و به ناصر گفت:داداش،تو که می دونستی ما امروز می آییم پس چرا این وقت روز به خانه برگشتی؟ناصر پرسید:مگر شما کی آمده اید؟در جوابش آقای الماسی گفت:تقریبا یک ساعتی می شود.ناصر خندید و گفت:پس چندان هم دیر نکرده ام .جبار خان به میان صحبت آنها پرید و گفت:تو صبح از خانه بیرون رفته ی و حالا برگشته ی ،بعد می گویی دیر نکرده ام .اصلا معلوم هست که تا این موقع کجا بودی؟ناصر با آرامش گفت:باید کسی را می دیدم.خان پرسید:آن شخص را دیدی؟ناصر جواب داد:بله،دیدم. خان چون بازپرسی که قصد بازجویی از متهم خود را داشته باشد بار دیگر پرسید:یعنی تا این ساعت توی شهر دنبال گمشده ات بودی؟ناصر به مبل تکیه داد و گفت:نه،قبل از ظهر او را دیدم.بقیه ی روز را هم توی شهر می گشتم.خان که از طرز جواب دادن پسرش عصبانی شده بود با لحت تندی گفت:مگر تو علاف و ولگردی که توی شهر بی هدف پرسه می زنی؟بدری که نمی خواست شاهد مجادله ی پدر و برادرش باشد،ملتمسانه رو به خان کرد و گفت:خواهش می کنم پدر این حرف ها را نزنید.یک دو ساعت دیر کردن که این همه ناراحتی ندارد.اما جبار خان که به نظر ناراحتی اش از جای دیگری بود گفت:آخر شما که نمی دانید من از دست این پسر چه می کشم!بپرسید امروز کجا بوده،توی قهوه خانه ی بهرام لات ،همان جا که پاتوق هر چه آدم عوضی و جاهل است.ناصر با ناراحتی گفت:پس شما برای من جاسوس گذاشته اید؟ خان یک دفعه از جایش برخاست و فریاد زد:خفه شو،پسرک احمق.در این بین منصور هم بلند شد ،مقابل پدرش ایستاد و گفت:پدر ،شما ببخشید ،او جوان است.نمی فهمد.سپس رو کرد به ناصر و گفت:فوری از پدر عذر خواهی کن.ناصر که دید از هر طرف مورد اهانت است طاقت نیاورد و گفت:من کاری نکرده ام یا چیزی نگفته ام که حالا بخوام طلب بخشش کنم.در ضمن من دیگر بچه نیستم که برای رفتن و برگشتنم از شما اجازه بگیرم. کار داشت بالا می گرفت.دیگر همه ی افراد خانه بلند شده بودند و سعی داشتند میانجیگری کنند.آقای الماسی روبروی پدر زنش ایستاد و گفت:شما خودتان را این قدر ناراحت نکنید ،هر مسئله ی با صحبت و آرامش حل می شود.به نظر من این فقط یک سو تفاهم ساده است.خان دامادش را کنار زد،قدمی به سمت ناصر رفت و گفت:سو تفاهم دیگر چیست؟ اصلا او مدتی است طور دیگری شده و حرف های تازه ی می زند.حالا هم بگذارید ببینم می خواهد چه غلطی کند.ناصر گفت:بر عکس پدر ،من احساس می کنم که شما عوض شده اید.رفتارتان با من نسبت به سابق زمین تا آسمان فرق کرده.خودم را توی این خانه بیگانه می بینم.مگر من چه گناهی مرتکب شده ام که خودم هم خبر ندارم؟بدری با ترس و دو دلی به پدرش گفت:ببخشید پدر ،ولی گمان نمی کنم ناصر اهل این حرف ها باشد.ولی من به ناصر اطمینان دارم .شما خودتان هم همیشه این را می گفتید. منصور دلخور از حمایت خواهرش به او گفت:بدری ،وقتی درباره ی موضوعی چیزی نمی دانی اضهار نظر نکن.ناصرر خطاب به برادرش گفت:من چیزی نمی دانم.بدری هم همین طور .تو که از همه چیز باخبری حرف بزن.جبار خان به منصور گفت:آره منصور تو بگو،من که نفرت دارم حتی آن را به زبان بیاورم.

۳۸
همه چشم به دهان منصور دوخته بودند.منصور آه عمیقی کشید و گفت:به نظر شما مسخره نیست که پسر اربابی عاشق کلفت خانه ی پدرش بشود؟زیور که از همه ی جریان آگاه بود پوزخندی زد.بدری ناباورانه پرسید:منظورت چیست؟چه کسی را می گویی؟منصور با انگشت ناصر را نشان داد و گفت:همین آقا ناصر که دلباخته ی پروین شده است.خنده دار است نه؟آدم یاد این فیلم های هندی می افتد.بدری به سختی گفت:پروین دختر سیف الله؟بعد رو به ناصر پرسید:داداش،این حرف ها درست است؟ ناصر که دیگر تحمل مخفی کردن رازش را نداشت و از طرفی همان روز تصمیم خود را برای گفتن همه چیز به خانواده اش گرفته بود،جواب داد:بله درست است.من دو سال است که می خواستم این موضوع را با شما در میان بگذارم اما فرصت مناسبی پیش نیامد .قرار بود امسال قضیه را بگویم.سپس رو به پدرش گفت:ولی مثل اینکه شما زودتر فهمیدید.بعد هم سیف الله و پروین را از خانه بیرون کردید در حالی که آن بیچاره ها گناهی نداشتند.ضمنا من هم کار خلافی نکرده ام.می خواستم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم..با این جمله ی محکم و بی با کانه ی ناصر،آن کور نوی امیدی که در دل خان باقی مانده بود و به او قوت قلب می داد که پسرش مرتکب چنین کاری نشده و به قول آقای الماسی همه این ها سو تفاهم بوده از بین رفت.بدری با پریشانی به ناصر گفت:شاید روین دختر خوبی باشد ولی این دلیل نمی شود که تو بخواهی با او ازدواج کنی.آخر او…ناصر گفت:اخر چه؟چون پدرش مال و منالی نداشت؟جبار خان به کنایه گفت:ولی تو که می خواستی برایش مال و ثروت به دست آوری مگر نه؟ ناصر بدون این که مقصود پدرش را دریابد گفت:البته،من قصد داشتم او را خوشبخت کنم ،هنوز هم می خواهم.جبار خان در حالی که از شدت خشم نفس نفس می زد پرسید:پس این هم راست است که تو می خواهی دارایی ام را از چنگم در آوری؟ناصر نمی دانست چه بگوید.منظور پدرش را نمی فهمید .جبار خان با صدای بلند گفت:پس همگی بقیه ی داستان را گوش کنید.این فرزند نا خلف می خواست مرا از هستی ساقط کند.می خواست از پشت به من خنجر بزند ولی به موقع همه چیز را فهمیدم و جلوی کار را گرفتم.حالا هم در کمال گستاخی جلوی من ایستاده و جر و بحث می کند.بعد مستقیم در چشمان پسرش نگاه کرد و گفت:ولی بدان تو هیچ چیز نیستی .اگر می بینی که آدم شده ی و با چهار نفر آدم درست و حسابی نشست و برخاست می کنی دولتی سر من است .کارت از من است.سوادت از من است.تو حتی پول تو جیبی ات را هم از من می گیری.اگر من نباشم که تو باید گوشه ی خیاباخنا گدایی کنی.حتی تو عرضه گدایی کردن هم نداری.تو بچه ی نا خلف حتی نمی توانی آب دماغت را بالا بکشی چه برسد بخواهی سر من کلاه بگذاری،من اگر می خواستم به کسی باج بدهم که الان به حال روز سیف الله افتاده بودم .هر کس که جلوی راهم قرار بگیرد چنان بلایی به سرش می اورم که مرغان آسمان به حالش زار بزنند .حتی اگر آن کس پسر خودم باشد. سخنان جبار خان که یکی پس از دیگری سلسله وار از دهانش بیرون می آمد،نمکی بود که بر زخم درون ناصر که هر لحظه بزرگتر و چرکین تر می گشت ،پاشیده می شد.هیچ گاه تصور نمی کرد که در ذهن پدر یا اطرافیان چنین شخصیتی داشته باشد.این سوال که آیا به راستی او چون انسانی که هیچ اراده و توانایی از خود ندارد،در نظر دیگران جلوه کند آزارش می داد.فردی که متکی به سایرین مخصوصا پدرش است .ناصر همواره از این بابت که حمایت پدر را در کنار خود می دید احساس خرسندی می کرد.اما اینک دریافته بود که واژه ی حمایت پدری ،معنای دیگری یافته است.پس ناخودآگاه تحمل نیاورد و خطاب به جبار خان گفت:پدر،من هیچ وقت نخواسته ام و نمی خواهم که ریزه خوار کسی باشم حتی شما،فکر می کنم که در طی این چند سال به سهم خودم برایتان کار کرده ام.قصد منت

۳۹
گذاشتن را ندارم چون وظیفه ام بوده،همان طور که خرج تحصیل و خوراک و سایر چیزهای من هم وظیفه ی شما بوده.جبار خان با تمام توان فریاد کشید و گفت:از این خانه برو بیرون و دیگر پایت را این جا نگذار ،من از این به بعد پسری به اسم ناصر ندارم.ناصر مرد. نفس در سینه ی همه حبس شده بود.هیچ کس جرات گفتن حرفی یا انجام کاری را نداشت.بچه ها از ترس گوشه ی ایستاده بودندو ایم منظره را نگاه می کردند.کوچکترین صدایی هم از ان ها شنیده نمی شد.ناصر آهسته گفت:باشد پدر،من می روم ،چون هر چه باشد این جا خانه ی شماست.فقط اجازه بدهید بروم و وسایلم را جمع کنم.خان پشتش را به او کرد و جوابی نداد.ناصر که به طبقه ی بالا رفت ،افراد کمی به خود شهامت دادند و به جبار خان نزدیک شدند.بدری و آقای الماسی از خان می خواستند که ناصر را ببخشد و از خانه بیرونش نکند.یکی با گریه و التماس و دیگری با زبان منطق و خواهش ،اما هیچ اما هیچ یک ثمری نبخشید.بدری با عصبانیت رو به منصور کرد و گفت:تو هم یک چیزی بگو.ناسلامتی ناصر برادرت است.حالا یک کاری کرده،خب جوان است.منصور که حالا خود نیز از کارش تا حدودی پشیمان شده بود با درماندگی گفت:چه بگویم؟

رمان روناک –قسمت سوم

$
0
0

رمان روناک – قسمت سوم

رمان-روناک-از-طاهره-خدادیان

زیور روی مبل نشست،یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت:عاقبت عاشقی،آن هم عاشق یک دختر گدا شدن بهتر از این نمی شود.خوب شد آقا بزرگ به موقع فهمیدند و گرنه معلوم نبود چه می شد!آبروی همه می رفت.من جواب پدر و مادرم را چه می دادم؟بدری با خشم به زیور خیره شد و با غیظ گفت:تو دیگر خفه شو،هیچ کس نداند ما که می دانیم پدر و مادرت از کجا امده اند،پس بیخود حرف نزن.زیور که نمی توانست این اهانت را نادیده بگیرد خواست جوابی دهد که منصور فریاد زد:بس کنید دیگر.زیور تحمل نیاورد.بلند شد و به اتاق کناری رفت.ناصر لباس ها و لوازم شخصی اش را که در ساک نهاد ،چند جلد از کتابهایش را هم کنار آن ها جا داد.نمی دانست که این جدایی از خانواده اش تا کی به طول می انجامد .ولی مسلما زمان زیادی لازم بود تا اتفاق آن شب فراموش شود و به قول معروف دل او و پدرش با هم صاف شود.در ساک را بسته و از اتاق بیرون آمد.هنگامی که از پله ها پایین می آمد،صدا از کسی شنیده نمی شد انگار در این دقایق پر از تشویش سکوت تنها کاری بود که از دست ساکنان خانه بر می امد .به وسط حال که رسید خطاب به همه گفت:خداحافظ.سپس به پدرش که همچنان مانند مجسمه های باستان ایستاده بود و به یک نقطه خیره شده بود نگاهی کرد.بعد به سمت میز رفت .سویچ ماشین را روی آن گذاشت و گفت:خدانگهدار پدر.اما جبار خان هیچ عکس العملی از خود نشان نداد.ناصر که از هال خارج شد،بدری طاقت نیاورد و خواست که در پی او برود تا شاید کاری کند،ولی صدای خان او را بر جایش میخکوب کرد :گوش کن بدری ،اگر بخواهی دنبالش بروی حق نداری تو هم پایت را این جا بگذاری .از همان راهی که رفتی می روی و پشت سرت را هم نگاه نمی کنی. بدری درمانده و مایوس بود.با چه ذوق و شوقی به کرمانشاه آمده بودند و و تصمیم داشتند تا پایان تعطیلات نوروز را بمانند.اما حالا با این اوضاع و احوال آن هم در اولین روز آمدنشان دیگر تحمل یک شب ماندن را هم در خود نمی دید.منصور در اتاق را پشت سرش بست و بعد جسم سنگینش را روی تخت انداخت.از خودش بدش می آمد.خود را مقصر اصلی این ماجرا می دید.نمی دانست چرا این کار را با ناصر کرده است.ناصری که آزارش به هیچ کس نرسیده بود.شاید همین خوبی زیاد برادرش آتش کینه و حسد را در دل او افروخته بود.به هر حال کار از کار گذشته بود.ناصر که از خانه بیرون نرفت،جبار خان یک آن احساس ندامت کرد.اما خیلی زود غرور بر او چیره شد و به خودش حق داد که جواب گستاخی و نمک نشناسی پسرش را این گونه دهد.در گذشته به هیچ وجه تصورش را هم
ک
۴۰
نمی کرد که زمانی پسرش را از خانه بیرون کند.با خود گفت:ناصر بدترین کاری که یک فرزند ممکن است در حق پدرش بکند را در حق من کرده ،حالا هم بگذار سختی بکشد تا قدر عافیت را بداند. در تاریکی شب پیاده در کوچه ها و خیابان ها شروع به قدم زدن کرد.صدای شادی و خنده و تبریک سال نو از درون بعضی از خانه ها به گوش می رسید .سکوت آرامبخش شب ،ناصر را به یاد خاطرات خوش گذشته انداخت .زمانی که پسر بچه ی بیش نبود و به همراه پدر و برادر و خواهرش به روستا می رفت.خاطرات ماهی گرفتن از روخانه ی قره سو.اولین تجربه ی شکار و سوارکاری آن هم در کنار پدر ،همگی جون نمایش یک فیلم از مقابل چشمانش می گذشت.شب قبل از عید از خوشحالی خوابش نمی برد.روز عید که می شد پدر دست در جیب می کرد و به او و منصور و بدری سکه ی به عنوان عیدی می داد.بوی خوش عود و اسپند خانه را پر می کرد.نوکرها از چند روز قبل خانه را تمیز کرده ،وقتی نوروز می رسید همه چیز آماده بود. رفتن به خانه ی اقوام و دوستان آن هم در عید چقدر برایشان لذت بخش بود.هر سه از بچگی همیشه با هم بودند.انگار نبودن مادر علتی شده بود برای نزدیکی هر چه بیشتر آنها.پدر که دایما درگیر کارها و زمین هایش بود پس آن ها بودند و دنیای زیبای کودکی شان. سرما رفته رفته آزارش می داد.یک ساعتی می شد که از خانه بیرون آمده بود .می بایست جایی را پیدا می کرد تا شب را زیر سقف آن به صبح برساند.نمی خواست به منزل آشنایان یا دوستانش برود.چرا که خوش نداشت دیگران از ماجرای پیش آمده ی بین او و پدرش باخبر شوند.نور لامپ های روشن یک مسافرخانه در آن سوی خیابان او را متوجه خود ساخت.بدون این که تردیدی به خویش راه دهد به طرف مسافرخانه پیش رفت.همین که قدم به داخل نهاد ،مردی میانسال را دید که پشت میز ایستاده بود و دفتر مقابلش را ورق می زند.ناصر سلام کرد و گفت:یک اتاق می خواستم.مرد پس از چند لحظه تامل گفت:شانس آوردید یکی از اتاق ها خالی است.این موقع سال اتاق خالی کم پیدا می شود.حالا چند شب می مانید؟ناصر پاسخ داد:معلوم نیست. مرد شناسنامه ی ناصر را از او گرفت و پس از این که چیزهایی را توی دفتر یادداشت کرد ،کلیدی را به او داد و گفت:از پله ها که بالا رفتید دست چپ،دومین اتاق.ناصر تشکر کرد و در جهت مسیری که مرد راهنمایی اش کرده بود حرکت نمود.در اتاق را باز کرد و داخل شد.اتاقی بود تقریبا دوازده متری که کف آن با موکت قهوه ی رنگی پوشیده شده بود.یک تخت خواب زهوار درفته هم در یک طرف آن قرار داشت.اتاق امکانات خوبی نداشت اما برای کسی که از خانه رانده شده بود خود غنیمتی به شمار می آمد.از ظهر تا به حال چیزی نخورده بود.ولی اصلا احساس گرسنگی نمی کرد.تهمت ها و توهین های نزدیکان در آن شب ،روح و جسمش را اشباع کرده و دیگر جایی برای حس چون گرسنگی باقی نگذاشته بود.  * * *  همزمان با بیداری خورشید و آغاز کارش و پایان یافتن حکومت چند ساعته ی شب ،ناصر نیز از جا برخاست و بعد از شستن دست و صورت و خوردن صبحانه ی مختصر ،از مسافرخانه خارج شد .پس از ساعتی قدم زدن در شهر و سنجیدن تمام جوانب کار ،بالاخره در انجام تصمیمش راسخ شد و به جانب بانک به راه افتاد.می خواست ثابت کند که می تواند بدون اتکا به دیگران روی پای خود بایستد.او این موضوع را بارها ثابت کرده بود.ااما این بار بیش از هر کس دیگر می خواست که صحت آن را به خود ثابت کند چرا که پس از شنیدن حرف های شب قبل پدرش ،در
ک
۴۱
توانایی خود کمی شک کرده بود.قصد داشت همه ی پس اندازش را از بانک دریافت کند و با آن زیر بنای یک زندگی مستقل را پایه ریزی کند.این پول متعلق به خودش بود و اگر اندکی شک داشت که از آن پدرش است به آن دست نمی زد.ولی حالا که از سوی پدرش رانده شده بود نمی توانست دست روی دست بگذارد تا شاید دگر بار پدرش او را ببخشدو چون گذشته به زنگی ادامه دهد.او اینک خود را هدف دارتر از قبل می دید .هدف هایی که در ان فقط مسئله ی ملک و پول و سود مطرح نبود. پس از گرفتن پول که قدم نخست به شمار می آمد گام بعدی را هم در جهت یافتن خانه برداشت.موجودیش این اجازه را به می داد که به وسیله ی آن خانه ی کوچک و وسایل اولیه ی یک زندگی را خریداری کند.خانه های زیادی را دید ،اما هر کدام در نظرش دارای اشکالاتی بود.یکی در محله ی بدی قرار داشت.دیگری خیلی بزرگ یود.خانه ی را هم که پسندید قیمتش از توان او خارج بود. سرانجام پس از چند روز دوندگی و پرس و جو،از طریق یکی از دوستانش خانه ی پیدا کرد که از هر جهت مناسب حال او بود ،خانه ی جمع و جور و نقلی که در یکی از محله های آبرومند شهر قرار داشت.دارای دو اتاق کوچک و حیاطی دلنشین که چند درخت در ان کاشته شده بود.ناصر بعد از دیدن آن جا و اطلاع از قیمت آن دریافت که خانه ی مطابق با حال و روز و پول او همین خانه است.با صاحب آن صحبت کرد و طولی نکشید که به توافق رسیدند.چون صاحب خانه به پول آن احتیاج داشت ناصر به او قول داد در صورتی که خانه را هر چه سریعتر تخلیه کنند ،پول آن را یکجا به او بپردازد. روزهای عید به پایان رسیده بود .شب هنگام ناصر از پشت پنجره ی اتاق مسافر خانه چشم به منظره ی خیابان مقابلش دوخته بود .فردا کارهای زیادی داشت و از همین رو برای رسیدن روز عجله می کرد.هنوز مهمترین کار یعنی پیدا کردن شغل را انجام نداده بود.قصد داشت تا همه ی کارهایش روبراه نشود ،به شراغ پروین نرود.خانه را که تهیه کرده بود ،خرید لوازم آن هم به نظرش کار زیاد سختی نمی آمد.پس اینک نوبت یافتن کار بود.نیروی جوانی و همین طور داشتن سواد و مدرک یقینا می توانست در راه پیدا نمودن شغلی مناسب و آینده دار او را کمک کند.در موعد مقرر خانه خالی شد و ناصر این بار با مقداری از باقیمانده ی پولش چیزهایی برای خانه خرید.ترجیح می داد هر آنچه که می خرد سالم و نو باشد تا اسباب خانه همچون زندگی جدیدش تازه و نو باشند.لوازم خریداری شده تا حدودی به فضای خانه حال و هوای زندگی بخشید اما هنوز تا خانه ی که مهیای یک زندگی باشد فاصله داشت.پس از چیدن اسباب ،برای رفع خستگی روی قالیچه ی اتاق طاق باز دراز کشید و به سقف روی سرش خیره شد.افکار مختلف چون حشراتی موذی با استفاده از سکوت خانه هر کدام به آرامی از پستوی مغزش بیرون می آمدند. در طی این روزها چند بار تصمیم گرفته بود که سری به خانه ی پدرش بزند اما منصرف شده بود.قصد می کرد که به دیدن پروین برود اما خویشتن داری می نمود.می دانست که در صورت بازگشت به منزل پدری اش،در صورتی که او را بخشیده و راه بدهند باید بهای سنگینی بپردازد،بهای از دست دادن اراده و شخصیتش که در این مدت آنقدر برای به دست آوردنش تلاش کرده بود.در نقطه ی مقابل پروین قرار داشت که در صورت انتخاب او می بایست خانواده اش را حداقل برای مدتی از دست داده و از دیدنشان صرفنظر می کرد.ناصر کاملا با روحیات پدر ،برادر و خواهرش آشنا بود.می دانست که آن ها به هیچ قیمتی حاضر به تایید تصمیم او نیستند و قبول این خواسته ی وی در توان هیچ یک از آن ها نیست.آگاه بود که مسئله ی پروین تنها قسمتی از این اختلافات است.بقیه ی ناراحتی ها و جنجال ها را زاییده ی ذهن پدر تلقی می کرد که در نتیجه ی تزریق سخنان سمی منصور بود.همچنین سر چشمه ی این همه
ک
۴۲
دشمنی برادرش را خوب می فهمید.انگار که چیزی یادش آمده باشد یکباره از خیالات خود بیرون آمد و سرجایش نشست .دست در جیب کتش که نزدیکش قرار داشت کرد و مابقی پولش را در آورد و آن را شمرد.چیز زیادی از آن همه پس اندازش باقی نمانده بود.اسکناس ها را که شمرد آن ها را دوباره در جیبش قرار داد.از جا بلند شد .از توی قاب پنجره به آسمان نگاه کرد.سیاهی شب ته مانده ی روز را هم رفته رفته می بلعید.باید فکری برای تهیه ی شام می کرد.آخر او دیگر از آن شب در خانه ی خود می خوابید و ناچار به ماندن در مسافر خانه نبود.  * * *  پله ها را با عجله به امید ثانیه هایی زودتر رسیدن طی کرد و بالا رفت.هیجانی عجیب به او دست داده بود.پس از جستجوی زیاد در ادارات و شرکت هایی که گمان می رفت افراد جدیدی را استخدام کنند،سرانجام توانسته بود در اداره ی ثبت احوال و اسناد کاری دست و پا کند.هر چند که در ابتدای امر شغل مهمی به نظر نمی رسید،اما ناصر امیدوار بود که بتواند با پشتکار در کارش پیشرفت کند.مدارک مورد نیاز را چند روز قبل تحویل داده و آن روز را برای اطلاع از جواب نهایی امده بود.در دل دعا می کرد که کارش درست شده باشد و اشکالی پیش نیاید. مقابل در اتاق رئیس اداره که رسید.چند لحظه ی تامل کرد و نفسی تازه نمود.سپس چند بار آهسته به در زد.صدای (بفرمایید داخل)که از توی اتاق شنیده شد.او را به درون فرا خواند.وارد شد و سلام کرد.مردی تقریبا پنجاه ساله که پشت میز بزرگی نشسته بود و قیافه ی عبوس داشت جواب سلام او را زیر لب داد.ناصر گفت:تقریبا یک هفته ی قبل برای استخدام آمدم .مدارکم را تحویل دادم فرمودید که امروز برای شنیدن نتیجه ی قطعی بیایم.رئیس سر بلند کرد ،با دقت ناصر را ورانداز نمود و این بار آمرانه گفت:بنشینید.ناصر مطیعانه روی یکی از مبل ها نشست و منتظر سوالات احتمالی رئیس ماند.مرد که در واقع اسمش آقای ملک پور بود اما در اداره همه او را آقای رئیس خطاب می کردند رو به ناصر پرسید:نامتان ناصر راد منش بود ،درست است؟ناصر جواب داد:بله همین طور است.رئیس گفت:با توجه به سن و سال و مدارکتان تا این جای کار که مشکلی نیست.اما چند نکته هست که باید قبل از هر چیز آن ها را یادآوری کنم.بعد از کمی مکث ،به صورت ناصر خیره شد و با لحن و کلماتی که می خواست در جوان جویای کار مقابلش تاثیر لازم را داشته باشد گفت:این جا یک اداره ی دولتی است و من هم رئیس این جا هستم .به نظر بیشتر کسای که توی این اداره کار می کنند من آدم خیلی سختگیری هستم.ولی به عقیده ی خودم سختگیری ،لازمه ی یک مدیریت درست در حیطه ی یک اداره یا سازمان است.به خاطر نوع کارمان هر روز آدم های زیادی از هر طبقه و دسته ی به این جا می آیند.اکثر مردم سواد ندارند و برای فهماندن موضوع ساده ی به آنها باید کلی حوصله به خرج داد.آن هایی هم که سواد دارند در پی فرصتی هستند تا سر دولت کلاه بگذارند.مخصوصا این آقایان خان و مالک که اگر امکانش باشد یک شبه خانه های مردم را هم غصب می کنند.کار ما هم که با اسامی و ارقام و پرونده ها ی مختلف است.پس دقت زیادی می طلبد .همه باید حواسشان جمع باشد.وای به حال یکی از کارکنان این جا اگر زمانی بشنوم که کار خلاف قانونی انجام می دهد .تو هم اگر می خواهی که این جا مشغول به کار بشوی باید حواست را جمع کنی که یک موقع خواسته یا نا خواسته مرتکب کاری نشوی که بعدا پشیمانی فایده ی ندارد.
ک
۴۳
سخنرانی هشدار گونه ی جناب رئیس که تمام شد پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت:فعلا استخدامت می کنم.اگر صداقت و درستی از خودت نشان بدهی در آینده ی نزدیک به استخدام رسمی در می آیی و اگر هم لیاقت و توانایی اش را داشته باشی  می توانی خیلی زود ترقی کنی.به هر . حال از جوانی و سوادت بهره بگیر تا یک موقه به خودت نیایی و ببینی که چند سال گذشته و هنوز هم در همان نقطه ی شروع هستی. حالا هم با آقای رحمانی که منشی شرکت من است می روی تا حداقل امروز بتوانی با چگونگی کار و با گفتن این حرف دکمه ی کوچک روی میزش را فشار داد و طولی نکشید که در باز شد و  »محل آن آشنا بشوی. آقای راد منش را راهنمایی کن تا اتاق کارشان  « آقای رحمانی در آستانه ی آن ظاهر گشت. رئیس خطاب به او گفت: ناصر با شنیدن این عبارت از جای برخاست، از رئیس  »را ببیند. او از این به بعد همکار جدید آقای ویسی است. تشکر و خداحافظی کرد و همراه رحمانی به راه افتاد. محیط اداره شلوغ بود. نوعی شتاب در رفتار اشخاصی که در رفت و آمد بودند دیده می شد.از داخل بیشتر اتاق ها صدای در هم و برهم افراد که با هم در حال گفت و گو بودند به گوش می رسید. هنوز حواس ناصر پیش رئیس و حرف های او بود. جالا می فهمید که در زیر آن ظاهر خشن چه وجدان بیداری نهفته است؛ چیزی که آن روزها نزد افراد صاحب منصب به ندرت دیده می شد. به انتهای راهرو که رسیدند، رحمانی جلوی در اتاقی ایستاد و پس از در زدن وارد شد. ناصر هم به دنبالش داخل گشت. اتاق نسبتا بزرگی بود که در بدو ورود پرونده های چیده شده در قفسه های پیرامون آن نظر انسان را به خود جلب می کرد. پنجره ای هم بر روی دیوار دیده می شد که آفتاب صبح بهاری از طریق آن به داخل می تابید. مرد میانسالی که مشغول نوشتن بود و ناصر حدس زد که باید ویسی باشد، با دیدن رحمانی و مرد همراهش از جایش بلند شد و با  « خوشرویی پس از سلام کردن با آن ها دست داد. رحمانی رو به ویسی در حالی که ناصر را نشان می داد گفت: ایشان آقای راد منش هستند. از امروز همکارت است. خودت بقیه ی کارها را یادش بده. من دیگر باید بر رحمانی پس از گفتن این چند جمله ی کوتاه از آن ها خداحافظی کرد و رفت. دو همکار که تنها ماندند، ویسی از ناصر  از «ویسی باز هم لبخند زنان گفت: »ناصر. «ناصر جواب داد: »اسمت چیست؟ منظورم اسم کوچکت است. «پرسید: آشنایی ات خوشوقتم. بنده هم جواد هستم. از این به بعد من به تو می گویم ناصر، تو هم به من می گویی جواد. ناصر دریافت که همکارش از جمله آدم هایی است که خیلی زود سر  »دیگر رادمنش و ویسی ندارم. قبول است؟ صحبت و آشنایی را با طرف مقابل باز کرده و طرح دوستی می ریزند. پس او هم از این رفاقت استقبال کرد. تبسمی چشمت بی بلا آقا ناصر، خیلی خوش آمدی. از  «ویسی خنده ای کرد و گفت: »به روی چشم، آقا جواد. «نمود و گفت: این پس من و تو توی این اتق کار می کنیم. این جا برعکس اتق های دیگر ما با مردم سر و کار آنچنانی نداریم. البته گاهی گذر تک و توکی آدم به این جا می خورد ولی بیشتر وقت ها توی این چهار دیواری سرمان گرم کارمان است. راستش را بخواهی توی این چند روزی که به من گفتند قرار است همکار جدیدی برایت بیاید، فکر می کردم لابد آدم پا به سن گذاشته ای یا حداقل کسی هم سن و سال خودم می آید این جا، که حوصله ی شلوغی و سر و صدا نداشته باشد. برای همین وقتی تو را دیدم کمی جا خوردم. ولی حالا که می بینم همکارم یک جوان شاداب و قبراق همکار جوان، لااقل این خوبی را دارد که بعضی وقت ها کارهایم را بدهم او بکند و  « بعد گفت: »است خیلی خوشحالم. ناصر که از این سوال تا حدی  »اگر گفتی من چند سالم است؟«پرسید: »او هم به احترام سوابق و سنم نه نگوید. غافلگیر شده بود ابتدا نگاهی گذرا به سر تا پای ویسی انداخت و سپس در چهره ی او دقیق شد. مردی بود نسبتا
ک
۴۴
چاق با صورتی گوشتالود و سبیلی کوتاه، در هنگام خندیدن انگار خون تازه ای در رگ هایش به جریان می افتاد  به نظر چهل الی «طوری که صورتش قرمز می شد و چشمان سیاهش برق می زد. ناصر پس از کمی فکر رکدن گفت: ناصر که نتوانسته بود جواب  »چهل و هشت سالم است. « جواد باز هم خندید و گفت: »چهل و دو سال بیشتر ندارید. خیلی ها همین را یم گویند.  «جواد گفت: »پس ماشاءالله جوان مانده اید. «سوال را درست بدهد لبخندی زد و گفت: زنم می گوید تو از بس بی خیالی فکر نمی کنم هیچ وقت پیر بشوی. هر کس دیگری جای تو بود بیشتر موهای سرش سفید شده بود. به گمانم حق با زنم است. من سختی های زتدگی را جدی نمی گیرم. غم مال دنیا را هم نمی خورم. صبح که می شود می آیم توی این اتاق و غروب بر می گردم خانه. خانه که چه عرض کنم مرغ دانی. یک خانه ی پنجاه متری با یک زن غرغرو و پنج تا بچه ی قد و نیم قد و یکی از یکی شیطان تر و شلوغ تر. اما الهی که درد هر تو چند تا بچه «از گفته ی جواد دو نفری به خنده افتادند. کمی بعد جواد پرسید: »پنج تایشان بخورد توی سر من. جواد ابتدا چند  »من بچه ندارم، یعنی راستش زن نداریم که بخواهم بچه داشته باشم. «ناصر در جوابگفت: »داری؟ چون ناصر را ساکت دید، »چرا؟ نکند می خواهی تارک دنیا بشوی؟ «لحظه ای با تعجب به او نگاه کرد و بعد پرسید: عیبی ندارد، انشاءالله قدم آقا جوادت خوب است. همین روزها دیدی که همای سعادت روی سر تو  «خندید و گفت: باز هم پایان حرف جواد خده بود. خلاصه پس از چند دقیقه صحبت و شوخی که به اندازه ی چند ماه  »هم نشست. دیگر حرف کافی است، بیا آقا ناصر تا رئیس نیامده و هر دویمان را  «آشنایی آن ها را به هم نزدیک کرده بود، گفت: سپس ناصر را به سمت قسمتی از قفسه ها برد و تند و تند برایش توضیح داد  »اخراج نکرده کارمان را شروع کنیم. که هر پرونده جای مخصوصی دارد و آن ها را باید به ترتیب حروف الفبا ، مکان و زمان طبقه بندی کرد. ناصر هم سعی می کرد تا کلماتی که سلسله وار از دهان جواد خارج می شد را به ذهن بسپارد. وقتی کار در اولین روز پایان یافت، دو همکار از اتاق خارج شدندو جلوی در اداره از یکدیگر خداحافظی کردند و هر یک به راه خود رفتند. گرمای ظهر گذشته و خنکای بعدازظهر جسم را نوائی دوباره می بخشید. آن روز ناصر ناهار مهمان سفره ی کوچک جواد بود. اما حالا با دانستن این مطلب که هر روز کار تا بعد از ظهر به طول می انجامد در فکر فردا بود. از روزهای بعد به هنگام ظهر ناصر به مغازه ی ساندویچی روبروی اداره می رفت و ناهارش را همان جا می خورد. گاهی هم جواد را با خود همراه کرده و به ساندویچی مهمان می کرد. هر روز که می گذشت بیشتر با کارها آشنا می شد. او سعی داشت تا به وضعیت نه چندان مطلوب و مرتب اتاق کارشان سر و سامانی بدهد. دقت او در کارش چشمگیر بود. از همین رو در مدت کوتاهی توانست رئیس سخت گیر اداره را از خود راضی کند. بالاخره ناصر اولین حقوقش را گرفت. پولی که بابت آن ساعت ها و روزها زحمکشیده بود. هر چند مبلغ قابل توجهی نبود اما دستمزد حاصل از کار انسان بسیار دلچسب و گواراست. آن زور جمعه که فرا رسید مطابق هفته های پیش اداره ها تعطیل بود. ناصر نیز همچون سایر کارمندان اداره می توانست پس از یک هفته کار، جمعه را به استراحت بپردازذ. اما این بار بر خلاف هفته های قبل صبح علی الطلوع از خواب بیدار شد . کار مهمی که آن روز در پیش رو داشت، او را واداشته بود تا خستگی ناشی از کار را به فراموشی بسپارد. پس از شستن دست و رویش چند لقمه نان و پنیر خورد. بساط مختصر صبحانه را که جمع کرد به سوی کت و شلوارش که شب قبل آن ها را تمیر و آماده کرده بود رفت. اما قبل از این که آن ها را بپوشد چیزی یادش آمد. جلوی آیینه ایستاد و چهره ی خود را نگاه کرد. از وقتی که شروع به کار کرده بود، از رسیدگی به وضع ظاهرش تا حدودی غافل شده بود. دقایقی بعد از خانه خارج شد و به طرف نزدیک ترین آرایشگاهی که می شناخت به راه افتاد. آرایشگاه محل در واقع دکان کوچکی بود که اهالی آن دور و اطراف به آن
ک
۴۵
سلمانی مش نادر می گفتند. ناصر مطمئن نبود که مش نادر صبح به این زودی کارش را شروع کرده باشد. اما وقتی که از فاصله ی چند متری مغازه را دید که پرده ی داخلی اش کنار رفته است، خیالش آسوده شد. بجز صاحب مغازه، فرد دیگری داخل مغازه نبود. پس از سلام و صبح بخیری کوتاه روی صندلی نشست و مش نادر با آن سر کم مو که به سختی چند تار مو در آن یافت می شد، با حرکت منظم قیچی و شانه در میان انگشتان لاغرش، مشغول کوتاه کردن موهای سر ناصر گشت. به آیینه ی روبرو خیره شد. یاد مراسم روز خواستگاری برادرش افتاد. گویی عکی کسی را که در آیینه می دید تصویر منصور بود نه خودش. روز خواستگاری منصور، دو برادر همراه یکدیگر به بهترین آرایشگاهی که می شناختند رفتند. صاحب آرایشگاه پس از ساعتی ور رفتن با موهای منصور و اصلاح صورتش، چند نوع عطر و ادوکلن به صورت او زده، سپس با تعریف و تمجید از سر تا پای وی، بارها به او تبریک گفت. در آخر هم به کمک شاگردش کت منصور را با دقت تن او کردند. موقع بیرون آمدن، برادرش هم اسکناس تا نشده که دو برابر دستمزد واقعی بود کف دست مرد آرایشگر نهاد. صدای مش نادر او را به خود آورد که ناصر برخاست و به آیینه نزدیکتر شد.این طرف و آن طرف سرش را نگاه کرد. به  »تمام شد. ببین خوب شد.«:گفت نظرش ایرادی نداشت. به نظرش ایرادی نداشت. از سلمانی که بیرون آمد، دوباره به سمت خانه به راه افتاد. توی حیاط سرش را زیر شیر آب گرفت تا باقیمانه ی موهای قیچی شده را از سر و گردنش جدا کند. سرش را که از زیر آب کنار برد، سرمای صبح یک آن به وجودش راه یافتو تنش را لرزاند. با عجله به اتاقش رفت و با حوله ای مشغول خشک کردن موهایش شد. به ساعت نظری انداخت. چند دقیقه ای از نه گذشته بود. کت و شلوارش را پوشید و سپس با شانه ی کوچکش موهای سرش را مرتب کرد. خواست از خانه خارج شود که عکس روی طاقچه مانع از رفتنش شد. انگار افراد داخل عکس به وی می نگریستند و این نگاه بر او سنگینی می کرد. این عکس را شب آخر به همراه وسایلش همراه آورده بود. تصویری دست جمعی از اعضای خانواده اش. پدرش در میان جمع در حالی که روی مبلی نشسته بود قرار داشت. ژست جبار خان کاملا منطبق با اخلاق و رفتار بود. در دو طرف او ناصر و منصور قرار داشتند. در کنار منصور زنش زیور و مقابلش هم بچه هایشان به صف ایستاده بودند. در سوی دیگر و کنار ناصر بدری و شوهر و پسرانش قرار داشتند. برای این که همه در عکس جا شوند افراد خانواده نزدیک به هم و دوش به  را که پدرش نوشته بود مشاهده ۴۴/۴/۷۱دوش همدیگر ایستاده بودند. ناصر پشت قاب را نگاه کرد و تاریخ کرد. سپس آن را سر جایش را نهاد و از اتاق و بعد از خانه خارج شد. هیچ گاه فکرش را نمی کرد که روزی برای خواستگاری تک و تنها برود. هر قدم که بر می داشت بر اضطراب و نگرانی اش افزوده می گشت. چقدر منتظر رسیدن چنین روزی بود و اینک از نزدیک شدن آن لحظه ها می ترسید.در مسیر فکر های مختلفی به سراغش می اگر در این مدت پروین از آن خانه  « آمد. اگر و مگرها، شایدها و ممکن ها او را راحت نمی گذاشتند. با خود گفت: رفته باشد چی؟ اگر با کس دیگری ازدواج کرده باشد آن وقت چه کنم؟ من که این قدر به این کار فکر می کنم و به آن اطمینان دارم، شاید پروین دیگر راضی نباشد. من چقدر راحت برای همه چیز تصمیم گیری کرده ام. انگار که صد در صد همان طوری می شود که من می خواهم. صبح زود تنهایی راه افتاده ام که بروم و چه کنم؟ چه بگویم؟ جواب رحیم آقا را اگر از من در مورد خانواده ام بپرسد چه بدهم؟ چطور جدایی از پدر و برادرم و قطع رابطه با آن اما در آخر به خود امیدواری داد که همه ی کارها درست می شود. تصمیم گرفت به رحیم آقا  »ها را توضیح بدهم؟ نگوید و تمام حقیقت را برای پروین بازگو کند. از ماشین که پیاده شد، پس از گذر از کوچه های تنگ و پیچ در پیچ، مقابل در خانه ی رحیم آقا ایستاد. ابتدا کمی مکث کرد، نا امیدی و تردید ها را از خود راند و سپس در را کوبید .
ک
۴۶
طولی نکشید که صدای گام هایی که هر لحظه نزدیکتر می شدرا شنید و کمی بعد در باز شد. این بار بر خلاف دفعه سلام آقا رحیم، مرا که به خاطر  «ی قبل، رحیم آقا بود که در را گشود. قبل از این که او چیزی بگوید، ناصر گفت: ناصر با خجالت » بله، یادم هست، سلام علیکم آقا ناصر.«رحیم آقا سرش را تکان داد و گفت: »دارید، ناصر هستم. رحیم آقا از مقابل در کنار فت و با دست  »می بخشید که باز هم مزاحمتان شدم، برای کاری خدمت رسیده ام. «گفت: ناصر قدم به درون نهاد و سپس همگام با مرد صاحبخانه »بفرما تو، خیلی خوش آمدی. «اشاره به داخل نمود و گفت: عصمت از داخل اتاق بیرون  »آهای زن کجایی؟ مهمان داریم. «راهروی تاریک و کوتاه را طی کرد. رحیم آقا داد زد: آمد و با دیدن ناصر لحظه ای تعجب او را از گفتن جرفی باز داشت. اما خیلی زود به خود آمد و مودبانه با مهمان جوانشان سلام و احوالپرسی کرد. پروین که در کنار عصمت نشسته بود، با شنیدن صدای رحیم آقا که می گفت : مهمان داریم، از جایش برخاست و از پشت شیشه ناصر را دید. او که تصور می کرد با گفتن آن حرف ها و گذشتن چند ماه، دیگر هیچگاه او را نخاهد دید اینگ با دیدن وی هیجان و اضطرابی غیر قابل وصف احساس می کرد. شرم و حیای ذاتی اش او را بر آن داشت تا در پی جایی باشد که از دیدرس ناصر مخفی شود. اطرافش را نگاه کرد. بالاخره قبل از وارد شدن آن ها، به اتاق کوچکی که حکم آشپزخانه را داشت رفت و پرده را کشید. صدای احوالپرسی و گفت و گوی ناصر و رحیم آقا را از توی اتاق می شنید. عرق سردی بر تنش نشسته بود و قلبش به تندی می زد. دستش را محکم روی سینه اش نهاد به خیال این که شاید کمی آن را آرام سازد ولی بی فایده بود. دلشوره اجازه نمی داد تا خیال و تصوری به ذهنش راه یابد. دقایق به سختی می گذشتند، تا این که پس از بیان حرف های اولیه، رحیم آقا، حتما می خواهید بدانید که من برای چه امروز به این جا آمده ام،  « ناصر صحبت اصلی را آغاز کرد و گفت: پس اگر اجازه بدهید برای این که بیشتر از این وقت شما را نگیرم اصل موضوع و در حقیقت علت اصلی آمدنم را به بعد از فوت سیف الله، شما و خانمتان دیگر  « ناصر کمی مکث کرد . سپس مصمم تر از قبل ادامه داد: »این جا بگویم. جمله ی  »حکم پدر و مادر پروین خانم را دارید. حالا هم با اجازه ی شما آمده ام تا از دخترتان خواستگاری کنم. ناصر که به پایان رسید، سکوت بود که بر اتاق سایه افکند. هر چند رحیم آق و زنش چند مرتبه ی قبل که ناصر به آن جا آمده بود و چه امروز که برای بار دوم او را می دیدند، هر کدام جداگانه در ذهن خود حدس هایی زده بودند، اما اینک خودشان هم نمی دانستند که چرا از پیشنهاد ناصر یکه خوردند. رحیم آقا چند لحظه ای ناصر را نگاه کرد و آقا ناصر، من دفعه ی پیش که دیدمت با همان بر خورد اول از تو خوشم آمد. امروز هم که برای بار دوم «بعد گفت: تو را دیدم حس کردم همان پسری هستی که سال ها آرزوی داشتنش را می کردم. به نظرم جوان لایق و پاکی هستی. ولی خوب، هر کاری راهی دارد. رسم و رسوم خودش را دارد. معمولا وقتی کسی می خواهد برود  ناصر که پیش » خواستگاری، پدری، مادری، قوم و خویشی هم با خودش می برد. اگر اشتباه می گویم همین جا بگو. شما درست می فرمایید، البته مادرم، وقتی که من  «بینی این سوال را از جانب رحیم آقا کرده بود در پاسخ گفت: که از دهان رحیم آقا و عصمت خارج شد، برای لحظه  »خدا رحمتش کند«صدای  «خیلی کوچک بوده ام فوت کرده… خدا رفتگان شما را هم بیامرزد. اما پدرم زنده است و در حال حاضر با «ای سخن ناصر را قطع کرد. ناصر ادامه داد: رحیم آقا با زیرکی  »برادر بزرگم زندگی می کند. او راضی به این ازدواج نیست، برای همین من تنها آمده ام. من همیشه برای پدرم و حرف هایش «ناصر فورا جواب داد: » یعنی نظر پدرت اصلا برایت مهم نیست؟ «پرسید: احترام قایلم، اما این جا دیگر مسئله ی یک عمر زندگی است. من نمی توانم با دختری که پدرم برایم در نظر گرفته دفعه ی پیش که به این جا آمدی  «رحیم آقا که یک دفعه مثل این که چیزی یادش آمده باشد گفت: »ازدواج کنم.
ک
۴۷
دلم می خواست بدانم که تو از کجا سیف الله و پروین را می شناسی و این که چه کاری با پروین داشتی؟ البته چیزی در این خصوص از پروین نپرسیدم. چون فکر کردم اگر خودش بخواهد به ما می گوید. ولی تا این لحظه که جواب سوالم را نگرفته ام. اما به گمانم حالا که تو به عنوان خواستگار به این خانه آمده ای من باید بدانم که خانوادده ات ناصر کتمان واقعیت را بیشتر از آن جایز ندانست و به اختصار  »کی است و این پدر و دختر را از کجا می شناسی؟ بهت و حیرت رحیم آقا و ».مرحوم سیف الله و دخترش قبل از این که به این جا بیایند در خانه ی پدرم بودند«گفت: پس پدر تو بود که سیف الله و پروین را از  «عصمت پس از شنیدن جواب ناصر دیدنی بود. رحیم آقا آهسته گفت: من آن موقع در تهران بودم و  «ناصر گفت: »خانه اش بیرون کرد. یعنی در واقع سیف الله نوکر خانه ی پدرت بود. گمان نمی «رحیم آقا پس از ثانیه هایی تفکر گفت: » اطلاعی از این موضوع نداشتم. وقتی برگشتم قضیه را فهمیدم. کنی که حق با پدرت باشد که مخالف این وصلت است؟ هرچه باشد تو یک ارباب زاده ای و پروین… اصلا از کجا معلوم که تصمیم تو یک هوس دوره ی جوانی نباشد و چند وقت دیگر هم از سرت بیرون برود. فکر نمی کنی که داری عجله می کنی؟ به هر حال تو جوان هستی و سرد و گرم روزگار را نچشیده ای، اما ما که عمری را گذرانده ایم این چیز ها را بهتر می دانیم. از قدیم این حرف آویزه ی گوشهایمان بوده که یکی از مسائل مهم برای ازدواج ناصر برای این که خیال رحیم  » موافقت پدر و مادر است، حالا چه موافقت پدر و مادر دختر، چه پسر، فرقی نمی کند. باور کنید این هوس نیست. من تقریبا دو سال است که این تصمیم را گرفته ام. درست «آقا را راحت کند با اطن گفت: است که جوانم و کم تجربه ، ولی بچه هم نیستم که به کاری که می خوام بکنم واقف نباشم. در مورد رضایت پردم هم قصد دارم که بعد از ازدواج و به قول معروف وقتی که آب ها از آسیاب افتاد همه ی تلاشم را برای راضی کردن پس با این حساب نباید با پدرت  «رحیم آقا متفکرانه چون بازپرسی که از متهم بازجویی کند پرسید: »او به کار ببندم. رحیم آقا ساکت شد. زنش  »او هم طرف پدرم است. «ناصر جواب داد: » رابطه ی خوبی داشته باشی! با برادرت چطور؟ از فرصت استفاده کرد و با لبخندی به مهمانش گفت : ((بفرمایید آقا ناصر ، چایتان سرد نشود.)) عصمت در دل دعا می کرد که شوهرش دست از سوال کردن بردارد . به نظرش ناصر از هر جهت جوان شایسته ای بود . خصوصا وقتی که دریافت او از چه خانواده ای است ، هنگامی که او را با شوهرهای سه دخترش مقایسه می کرد ، ناصر را از هر نظر برتر و بهتر از آن ها می دید . البته او هنوز چیز زیادی از ناصر نمی دانست ، نه از کارو نه از خانه و زندگی اش ، اما حس زنانه اش به او می گفت که هر چه باشد از داماد بزرگش که کفاش است و یا آن دو تای دیگر که یکی کارگر نانوا و دیگری که به اصطلاح سرآمد دوتای اولی است و بقالی دارد بهتر می باشد . بالاخره عصمت چیزی را که دوست داشت زودتر بفهمد شوهرش از ناصر پرسید : (( حالا چه می کنی؟)) ناصر استکانش را روی نعلبکی نهاد و گفت : ((اگر منظورتان شغلم است ، حالا توی اداره ثبت احوال کار می کنم . البته کار چندان مهم و پردرآمدی نیست ولی خب فکر می کنم کفاف یک زندگی دونفره را بدهد .)) رحیم آقا سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت : (( پس کار دولتی داری ، خیلی خوب است .)) و بعد مثل این که داغ دلش تازه شده باشد ، ادامه داد : (( بلانسبت شما به نظر من آدم حتی اگر حمالی هم بکند ولی بداند که آخر هر ماه حقوقی می گیرد ، از خیلی از این کارهای آزاد بهتر است . من علیل اگر توانستم بروم دکان که هیچ وگرنه باید از گرسنگی بمیرم .)) عصمت با اشاره چشم و ابرو به شوهرش فهماند که حالا موقع این حرف ها نیست . رحیم آقا به خود آمد و پرسید : (( شب ها کجا می خوابی ؟ )) ناصر جواب داد : (( دو اتاق کوچک اجاره کردم ، همان جا زندگی می کنم . ))
ک
۴۸
رحیم آقا که ظاهرا دیگر چیزی برای پرسیدن نداشت کمی سکوت کرد و به زنش نگاه کرد . برق شادی و اشتیاق را در چشمان عصمت می دید . خودش نیز قلبا از این وصلت راضی بود . چه کسی بهتر از ناصر می توانست به خواستگاری پروین بیاید ! پس رو به ناصر کرد و گفت : ((والله من حرفی ندارم . ولی خب باید نظر پروین را هم بپرسم.نمی خواهم که با مجبور کردنش به این کار ، خدای ناکرده فکر کند که توی این خانه اضافی است . )) بعد به طرف عصمت برگشت و گفت : ((زن ، پس این دختر کجاست ؟ برو صدایش کن بیاید این جا.)) عصمت که می دانست پروین کجاست ، از جایش بلند شد و به طرف اتاقک رفت و چند لحظه بعد همراه پروین برگشت . پروین آهسته سلام کرد . ناصر خواست که سرش را بلند کند و چهره پروین را ببیند ، ولی می دانست که رحیم آقا زیر چشمی مراقب حرکاتش است . پس همان طور که سرش پایین بود جواب سلام پروین را داد . وقتی پروین کنار عصمت نشست ، رحیم آقا رو به او گفت : (( دخترم ، آقا ناصر را که می شناسی ، حتی بیشتر از ما . امروز به این جا آمده که از تو خواستگاری کند . به نظر من که جوان خوبی است ، تو هم که باید دیر یا زود سر و سامان بگیری ، ولی باز هم نظر تو شرط است . می خواهم جواب آخر را خودت بگویی .)) قلب پروین تندتر از دقایق قبل می زد . می ترسید که مبادا دیگران هم صدای آن را بشنوند .نمی دانست از چیست ؛ شادی ، عشق و یا یک ترس ناشناخته و یا از هر سه . همه منتظر جواب او بودند . ناصر هم دست کمی از او نداشت . او همه سختی ها را به خاطر بودن با پروین تحمل کرده بود ولی اینک یک جواب ((نه)) از طرف او می توانست کاخ آرزوهایش را فرو بریزد . رحیم آقا گفت : (( خجالت نکش دخترم ، هرچه در دل داری بگو تا ما هم بشنویم . به قول آقا ناصر موضوع یک عمر زندگی است .)) سرانجام پروین با خجالت توانست بگوید : (( هرچه شما بگویید . )) این سخن پروین به رحیم آقا و بقیه فهماند که او راضی است ، چرا که قبلش رحیم آقا موافقت خود را اعلام کرده بود . عصمت نتوانست خودش را کنترل کند . دست در گردن پروین انداخت ، او را بوسید و گفت : ((مبارک است . )) رحیم آقا خطاب به ناصر گفت : (( آقا ناصر )) در مورد خودت ، از آن جایی که پروین سال هاست که تو را می شناسد و از طرفی هم دختر عاقلی است ، پس خیالم جمع است که اشتباه نمی کند . پسرم یک وقت از حرف های من بد برداشت نکنی . پروین دست من امانت است . برای خوشبختی او و راحتی خیال همه قبل از هرکاری باید از درستی حرف هایت مطمئن بشوم . منظورم در مورد کار و زندگی ات است ، پس بگذار وقتی که خیالم از این بابت آسوده شد ، آن وقت به هر دویتان تبریک بگویم . )) ناصر محترمانه سخن رحیم آقا را پذیرفت و نشانی محل کار و خانه اش را به او داد تا شخصا آن جا را ببیند و اطمینان یابد . دقایقی بعد ناصر با بدرقه رحیم آقا و عصمت خداحافظی کرد و به سوی خانه خود به راه افتاد . دعوت آن ها را برای ناهار نپذیرفته بود و حالا نزدیک ظهر بود . انوار گرم خورشید را پرتوهایی نورانی احساس می کرد که صورتش را نوازش کرده و درونش را گرمای دلپذیری می بخشیدند . دنیا به نظرش زیباتر از همیشه و مردمان مهربان تر از سابق جلوه می کرد .  *** روز چهارشنبه ، دو ساعت مانده به پایان وقت کار در اداره ، ناصر اوراق پراکنده روی میزش را جمع و جور کرد و کناری نهاد ، تصمیم داشت تا از این دو ساعتی که از اداره مرخصی گرفته بود نهایت استفاده را ببرد . کتش را از روی چوب رختی برداشت و در حالی که آن را بر تن می کرد خطاب به همکارش گفت : ((خب دیگر آقا جواد من
ک
۴۹
رفتم ، کاری با من نداری؟)) جواد لبخندی زد و گفت : (( نه شاخ شمشاد ، بفرمایید تا دیر نشده . )) ناصر با حالتی از درماندگی گفت : (( یک طوری هستم جواد ، چه جوری بگویم!)) جواد خندید و گفت : (( حالت را می فهمم اما هیچ نگران نباش ، طبیعی است. )) جواد چشمانش را تنگ کرد و کنجکاوانه پرسید : ببینم ناصر ، احساس نمی کنی که روی ابرها راه می روی ؟ اصلا بگو ببینم در این لحظه کسی را خوشبخت تر از خودت توی دنیا سراغ داری؟)) ناصر تبسمی کرد و در پاسخ گفت : (( دست بردار جواد ، شوخیت گرفته؟ )) جواد با لحنی جدی گفت : (( نه به جان ناصر ، شوخی کدام است ! خودم این روزها را تجربه کرده ام . برای همین حالا می گویم .)) ناصر با بی صبری پرسید : (( یعنی تو هم توی آن روزها مثل حالای من دستپاچه و نگران بودی؟ )) جواد این بار به جای جواب دادن گفت : (( من نفهمیدم تو از اداره مرخصی گرفته ای که بروی با نامزدت خرید کنی یا این جا بایستی و بفهمی که حال و روز من توی بیست و پنج سال قبل چه طور بوده ؟ راه بیفت جوان تا عروس خانم پشیمان نشده .)) به دنبال این حرف ، هر دو خنده کوتاهی کردند ، سپس ناصر خداحافظی کرد و رفت . مسیر اداره تا خانه رحیم آقا را با عجله طی کرد . در را که زد خیلی زود عصمت آن را گشود . ظاهرا مدتی می شد که منتظر آمدن ناصر بودند . رحیم آقا عذرخواهی کرد که نمی تواند به خاطر کمر درد با آن ها برود . پس ناصر به همراه عصمت و پروین راهی بازار شدند . عصمت میان پروین و ناصر قرار داشت . شوقی به اندازه و نوعی شادی مادرانه در رفتار و گفتارش نمایان بود . ناصر اولین بار که عصمت را دید فکر نمی کرد که او تا این حد چالاک و سرزنده باشد . داشتن روحیه ای جوان به دیگران این اجازه را نمی داد تا او را زنی پا به سن گذاشته قلمداد کنند . مشخص بود که سختی های زندگی چندان بر او کارگر نبوده است . دقایقی بعد در مرکز شهر بودند . خیابان شلوغ ، و شلوغ تر از آن بازار سرپوشیده زرگر ها بود. تاریکه بازار آن قدر رنگ و وارنگ بود که اصلا تاریکی اش دیده نمی شد . درخشش طلاها از پشت ویترین مغازه های ردیف هم چشم ها را می نواخت . پس از مدتی گشتن و نگاه کردن بالاخره مقابل یکی از مغازه ها ایستادند . حلقه زیبا و ظریفی در آن سوی شیشه طلا فروشی نظر ناصر و پروین را به خود جلب کرده بود . ناصر پرسید : ((می پسندی ؟ )) پروین با خجالت گفت : (( خیلی قشنگ است )) به دنبال این سخن هر سه وارد مغازه شدند . مرد فروشنده حلقه را روی ترازوی کوچکش نهاد و پس از وزن کردن قیمت آن را محاسبه کرد . به نظر همگی علاوه بر زیبایی ، قیمت آن نیز مناسب بود . ناصر حلقه را به پروین داد تا در انگشتش کند . هنگامی که آن را در انگشتش کرد و به ناصر و صمت نشان داد ، عصمت با خوشحالی گفت : (( انگار که از روز اول برای انگشت تو درست شده ، مبارکت باشد . )) ناصر وقتی لبخند رضایت را بر لبان پروین دید دریافت که او هم حلقه را پسندیده پس رو به فروشنده گفت : حلقه را بر می داریم . )) بعد فکری کرد و گفت : (( یک جفت گوشواره هم می خواستیم . )) فروشنده با خوشرویی گفت : (( به روی چشم ، کدام را خانم پسندیده اند تا بیاورم خدمتتان ؟ )) ناصر برگشت و به پروین گفت : (( نگاه کن هر کدام را می پسندی بگو تا آقا بیاورد . )) پروین متواضعانه گفت : (( ممنونم ، همین کافی است . )) ناصر به شوخی گفت : (( تعارف می کنی یا نگران وضع جیب من هستی ؟ )) پروین خواست حرفی بزند که عصمت به او گفت : (( پروین رودربایستی نکن. ما برای خرید وسایل عقد آمده ایم . درضمن این رسم است که وقتی دختر به خانه بخت می رود حتما باید گوشواره به گوشش باشد . )) با این استدلال ، پروین دیگر جوابی نداشت . ناصر می دانست که شریک زندگی اش در آینده ، دختری قانع است . در واقع سختی و فقری که از کودکی با او عجین بود او را فردی کم توقع
ک
۵۰
ساخته بود . فکر کرد که حق پروین بیشتر از چند تکه طلا یا لباس است ولی در آن شرایط نمی شد کاری کرد . حقوق کم او تنها می توانست جوابگوی یک زندگی معمولی باشد . پس از خریدن حلقه و یک جفت گوشواره ، از قسمت زرد و براق طلا فروش ها گذشته و پس از طی چند مغازه که گیوه و سرپایی و کلاش می فروختند وارد راسته بزاز ها شدند . این جا نیز چون بازار زرگر ها تنها چیزی که به چشم نمی آمد ، تاریکی آن بازار سر پوشیده بود . اما این جا تنها رنگ طلایی و زرد نبود که به چشم می خورد ، رنگ های آبی ، بنفش ، صورتی ، قرمز و نقره ای بودند که از میان یک دریا پارچه به بیرون می پریدند . روسری های پولک دوزی شده و تور ماهی ، جلیقه کردی و کلاه های مخصوص لباس های کردی با آن رنگ های شادشان زندگی را در برابر دیدگان مردم امیدی دوباره می درخشیدند . ساعتی نیز در آن جا سپری کردند و ماحصل این گشتن خریدن یک قواره پارچه که زمینه آن سفید و دارای شکوفه های کوچک صورتی بود و یک روسری قرمز رنگ و یک قواره پارچه چادر نماز و در آخر یک جفت کفش بود . پروین می خواست که پارچه ای با رنگ تیره تر انتخاب کند ، اما عصمت اصرار داشت که لباس خرید عروس باید رنگی روشن و شاد داشته باشد و این بار هم حرف او بود که بر خواسته پروین فایق آمد . هوا رو به تاریکی می نهاد . ناصر زنان را تا مقابل در خانه شان همراهی کرد . دم در رو به عصمت گفت : (( می بخشید ، امروز شما را خیلی به زحمت انداختیم . انشاء الله روزی جبران کنم . )) عصمت خرسند از این کلام او گفت : (( زنده باشی پسرم ، خدا شاهد است که تو و پروین را مثل اولاد خودم دوست دارم . کاری که نکرده ام ، هر چه هم کرده ام برای بچه های خودم بوده . شرمنده ام که بیشتر از این کاری از دستم ساخته نیست . )) و بعد ادامه داد : (( حالا امشب را شام پیش ما بمان . ما که دیگر با هم غریبه نیستیم. نکند کلبه ما را قابل نمی دانی؟ )) ناصر جواب داد :  (( اختیار دارید ، انشاءالله یک وقت دیگر مزاحم می شوم . )) سپس رو به پروین گفت : (( کم و کسری ها را دیگر باید ببخشی . )) پروین شرمگین جواب داد : (( به زحمت افتادید ، دست شما درد نکند . )) هوا تاریک شده بود که ناصر از آن ها خداحافظی کرد و راه خانه خود را در پیش گرفت . در مسیر رفتن با خود کلنجار می رفت . چقدر از دست خودش عصبانی بود ، چرا که نتوانسته بود از عهده خرید چیزهای شیک و زیبایی که آن روز در بازار دیده و پسندیده بود بر آید . اما دوباره خود را امیدوار کرد و دلداری داد . امیدوار به آینده ای که مقابلشان قرار داشت و به آن خوشبین بود . وقتی کلید را در قفل حیاط چرخاند در دل بر فکرهای چند دقیقه پیش خود خندید . با خودش گفت : (( من اگر خواهان یک زندگی راحت و مرفه بودم که پیش پدرم می ماندم ، با دختری از خانواده ای پولدار ازدواج می کردم و تا آخر عمر از نظر مالی بی نیاز می شدم . )) با به یاد آوردن نام و یاد پدرش غم نهفته ای که در این گونه موارد به سراغش می آمد باز هم خودی نشان داد و چون غصه ای سنگین بر قلبش نشست . در طی این روزها چند بار به در خانه پدرش رفته و او و برادرش را دورادور دیده بود . اما تصمیم داشت تا وقتی که به وضعیت کنونی اش سر و سامانی نبخشیده به ملاقات آن ها نرود . غرور مردانه اش به او می گفت که اگر در آن شرایط به دیدن آن ها برود ، آمدن او را به حساب ناتوانی و شکست وی در نیمه راه می گذراند . با صدایی که فقط خودش می شنید گفت : (( من از ابتدای این کار به خدا توکل کرده ام . خودش تا پایان این راه کمکم خواهد کرد . )) ***
ک
۵۱
عاقد برای چندمین بار با صدایی بلند و رسا ، خطبه عقد را به قرار مهریه یک جلد قرآن کریم ، آینه و شمعدان و پانصد تومان وجه نقد قرائت کرد . همه سکوت اختیار کرده بودند و تنها صدای عاقد به گوش می رسید ، تا این که پروین ((بله)) را گفت و نفس های جمع شده در سینه حاضرین به صورت صلواتی بیرون داده شد . عاقد با گفتن (( مبارک باشد انشا ء الله )) از ناصر و پروین خواست تا جلو بروند و دفتر را امضا کنند . پس از اتمام کارهای محضری همگی از پله های دفترخانه پایین آمدند و وارد خیابان شدند . دوست رحیم آقا با گفتن تبریک و آرزوی خوشبختی خداحافظی کرد و از آن ها جدا شد . ناصر اتومبیلی کرایه نمود و پس از این که همه سوار شدند ، ماشین به سمت خانه رحیم آقا حرکت کرد . بنا به درخواست پروین مبنی بر این که هنوز سال پدرش نگذشته است ، از گرفتن جشن و پایکوبی چشم پوشی شد و قرار بر این گشت که افراد با هم به محضر بروند و پس از انجام عقد به خانه رحیم آقا بازگرداند و از آن جا عروس و داماد را راهی خانه خود کنند . رحیم آقا از ناصر خواسته بود که عقد را به چند وقت دیگر موکول کنند تا بلکه بتواند وسایلی را به عنوان جهاز برای پروین آماده کند اما ناصر با توجه به شناختی که از وضعیت اقتصادی رحیم آقا در این مدت پیدا کرده بود ، به او اطمینان داد که اسباب اولیه زندگی را خریداری کرده و احتیاج به چیزی ضروری نیست .  کارها با سرعت انجام شد و سرانجام در یکی از هفته های پایانی خرداد ماه ، ناصر پنجشنبه را مرخصی گرفت و به همراه پروین ، رحیم آقا و عصمت و همین طور دامادشان به محضر رفتند . با توجه به تلاشی که ناصر در این چند وقت کرده بود اینک خانه اش تا حد زیادی مناسب یک زندگی نوین بود . وقتی ماشین به سر کوچه رسید توقف کرد و افراد پیاده شدند . رحیم آقا در را که کوبید ، نوه اش حسین آن را باز کرد . حسین پسرکی ده ساله با قدی نسبتا کوتاه و موهایی مجعد بود . او فرزند ارشد پروانه و نوه بزرگ رحیم آقا و عصمت به شمار می آمد . آن روز وقتی که یاور شوهر پروانه همراه با سایرین به محضر رفت ، پروانه به همراه دو فرزندش در خانه پدر ماند تا وسایل پذیرایی را که شامل چای و شیرینی بود برای بازگشت آن ها آماده کند . علاوه بر آن ها نرگس دختر کوچک تر رحیم آقا هم به تنهایی و بدون شوهر و بچه اش حضور داشت . در واقع حس کنجکاوی که در این گونه موارد به سراغ زن ها می آید تنها عاملی بود که نرگس را به آنجا کشانده بود . دیگر دختر آنها یعنی ریحانه به همراه شوهرش در اسلام آباد و کنار خانواده شوهر خود زندگی می کرد و دوری راه سبب گشت تا او در این مراسم ساده و بی سر و صدا حضور نداشته باشد . هنگامی که افراد وارد حیاط شدند ، عصمت طاقت نیاورد و وارد اتاق شد . کمی بعد با ظرفی نقل برگشت و آن را مشت مشت روی سر ناصر و پروین پاشید و سپس با صدای بلند کل کشید . مردان و زنان به اتاق رفتند و نشستند . پروین خواست بلند شود و به پروانه و نرگس کمک کند که عصمت دست او را گرفت و از این کار بازداشت . پس از ساعتی گفتگو ناصر رو به رحیم آقا گفت : (( با اجازه شما می خواستم چند کلمه ای خدمتتان عرض کنم و بعد مرخص بشوم . اول از همه بابت همه چیز از شما ممنونم ، بخاطر زحمت هایی که برای پروین کشیده اید و زحمت های این چند روز اخیر . به هر حال شما و خانمتان بجای پدر و مادر من و پروین مشکلات این کار را به دوش کشیدید . در آخر می خواستم بگویم هر وقت وقت کردید و توانستید به خانه ما بیایید و خوشحالمان کنید . چون فکر نمی کنم که بجز شما کس دیگری برای دیدن و احوالپرسی ما به خانه مان بیاید . خودتان که می دانید با این جا فاصله چندانی ندارد . فکر کنید که آن جا هم خانه یکی از دخترانتان است . ))
ک
۵۲
ناصر کلامش را به پایان رساند ، عصمت گفت : (( راحت نباشید. آن قدر می آییم که دیگر خودتان خستهبشوید و در را باز نکنید . )) رحیم آقا با اخم به زنش گفت : (( نکند خیال داری از فردا چادر سر کنی و از اول صبح بروی و آن جا بنشینی؟ )) عصمت به شوخی گفت : (( پس خیال کردی من تک و تنها می نشینم توی این خانه ، کنار تو پیرمرد غرغرو! این مدت هم پروین اینجا بود که تو را تحمل کردم . )) رحیم آقا هم عمدا قیافه عبوس و خشنی به خود گرفت و گفت : (( اصلا تقصیر خودم است . اگر از روز اول یک هوو سر می آوردم ، آن وقت یک دقیقه هم حاضر نمی شدی مرا تنها بگذاری. )) شوخی های رحیم آقا و زنش بقیه را به خنده وا می داشت . یاور به رحیم آقا گفت : (( به سلامتی هر موقع خواستید که تجدید فراش کنید مرا هم خبردار کنید . آخر می بینم که پروانه طفلک خیلی دست تنهاست. می خواهم یکی را بیاورم که توی کار خانه کمک حالش باشد . )) و بعد از گفتن این حرف با صدای بلند خندید . این بار عصمت گفت : (( شلوغش نکن یاور. تو و رحیم آقا همین یکی هم از سرتان زیاد است . حسن و جمالتان خیلی خوب است یا مال و منالتان ؟ )) جو بسیار صمیمی و خودمانی شده بود اما در این بین تنها نرگس بود که ساکت و گرفته به نظر می رسید و انگار حتی به حرف های زده شده هم توجهی نداشت و این از دید پروین پنهان نماند . پروین حس کرد از وقتی که مسئله ازدواج او و ناصر پیش آمده بود ، رفتار نرگس با او تغییر کرده است و در برخورد ها خیلی خشک و بی تفاوت رفتار می کند و البته همین گونه هم بود . نرگس که پروین را به خاطر نداشتن خانواده پاین تر از خود قلمداد می کرد و همواره نسبت به او احساسی حاکی از ترحم و دلسوزی داشت ، وقتی فهمید که پروین قصد ازدواج با جوانی از یک خانواده سرشناس را دارد ، حس حسادتش برانگیخته شد و این را نمی توانست مخفی کند . تلاش پروین برای برقراری دوستی و محبتی چون سابق بی فایده بود . زمانی که موقع رفتن ناصر و پروین رسید ، شب نیز پاورچین پاورچین نزدیک می گشت،در آن وقت بود که خنده از روی لبان عصمت محو شد و جای خود را به بغضی گره خورده در گلو داد.رفت و از توی اتاق دیگر چمدان پروین را که شامل لباس ها و وسایلش بود بیرون آورد.همین طور قابلمۀ کوچکی که حاوی شام آن شب عروس و داماد بود را کنار آن ها نهاد تا به هنگام رفتن با خود ببرند.همه از سرجایشان برخاسته بودند.قرار شد که پروانه و یاور همراهان ناصر و پروین به خانه شان باشند.وقتی مقابل در حیاط رسیدند،عصمت اختیار از کف داد و بغضش ترکید و درحالی که پروین را به خود می فشرد،گریست.رحیم آقا با بس کن «پشت دست قطره اشکی را که در گوشۀ چشمش جمع شده بود پاک کرد و سپس به عصمت گفت: وارد کوچه که شدند،پروین »زن،دخترمان دارد می رود خانۀ بخت،به جای صلوات و دعای خیر گریه می کنی؟ صورتش را که حالا تا حدودی از آن حالت دخترانه بیرون آمده بود به سوی آن ها برگرداند و با چشمانی گریان رحیم آقا به »خداحافظ.«بعد به سختی توانست بگوید:»دخترتان را دعا کنید،البته اگر لایق دختری شما هستم.«گفت: در اولین فرصت به دیدن پدرت برو.حالا که ازدواج کرده ای دیگر یک مرد کاملی،پس مردانه با مسائل «ناصر گفت: ناصر و یاور و پروانه هم که خداحافظی کردند و به راه افتادند،ثانیه هایی بعد سر کوچه از نظر رحیم آقا »برخورد کن. و عصمت محو شدند.وقتی که افراد از نظر عصمت ناپدید گشتند آنگاه بود که به خود آمد و دید کاسۀ آب هنوز در دستش است.پس فورا آن را در امتداد مسیری که رفته بودند ریخت. ۴
ک
۵۳
مهرجهان افروز بار دیگر بدون هیچ توقع و چشم داشتی اما باهزار شکوه و جلال بر صفحۀ بی کران سپهرنیلگون ظاهر گشت و از همان ابتدای ورودش،سخاوتمندانه مشت مشت از پرتوهای نورانی و طلایی رنگ خویش را به مردم ارزانی داشت.خورشید این بار آمده بود تا کار خود را در آخرین روز هفته چون همیشه به نحو احسن انجام دهد.و این روز پایانی هفته نیز همواره با روزهای دیگر سال تفاوت داشته است.جمعه از دیرباز در نظر ایرانیان مقدس و مبارک بوده و هست.شب آن حال و هوایی متفاوت با شب های قبل دارد و روزش صفا و نشاط به خصوصی به چشم می خورد.هر چند جنب و جوش و تکاپو در این روز نسبت به روزهای دیگر کمتر است،اما در همین آرامش و سکون موهبتی الهی نهفته است. پروین صبح زود از خواب بیدار شد،سماور را روشن کرد و پس از مهیا کردن بساط صبحانۀبه اتاق برگشت.قصد داشت که ناصر را هم بیدار کند اما هنگامی که او را غرق خواب دید پشیمان شد.می دانست که ناصر آن روز تعطیل است و سرکار نمی رود،پس آرام و بی سروصدا از اتاق بیرون آمد.به حیاط رفت و لب حوض نشست.عکس شاخ و برگ های درختان حیاط در آب پیدا بود.هوای لطیف و پاکی در آن صبح جریان داشت.به یادش آمد هنگامی که چند روز پیش برای اولین بار همراه عصمت و ناصر به این خانه آمده بود تا آن جا را از نزدیک ببیند و با محل زندگی اش آشنا شود،در نگاه اول حیاط خانه او را مجذوب خود ساخته بود.تا پیش از آن در خانۀ رحیم آقا زندگی می کرد که حیاطی بسته و دلتنگ داشت.اما حالا حیاط کوچک خانه شان در نظرش زیباترین جای زمین بود.یک ساعتی از آمدنش به حیاط می گذشت،اما او به گذر وقت توجهی نداشت.دلش می خواست که عقربه های ساعت روی همان دقایق از حرکت بایستند و زمان دیگر سپری نشود و وی همان طور بر لب حوض،زیر سایۀ درختان نشسته باشد و خود را با رویاهای شیرینی که در سر داشت سرگرم سازد.در افکار خود غرق بود که صدای ناصر در چند قدمی پروین یکباره از عالم خیال بیرون آمد،از جا برخاست و به »سلام بر بانوی سحرخیز خانه.«وی،او را به خود آورد: «سلام،صبح بخیر.«پشت سر نگاه کرد.با دستپاچگی گفت: راستش « ناصر از این که توانسته بود پروین را غافلگیر کند،راضی به نظر می رسید.لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: پروین چون کسی که مرتکب کار »رو بگو به چه فکر می کردی که حتی متوجه نشدی که من چندبار صدایت کردم؟ ناصر » ببخشید،خودم نمی دانم چه طور شد که این همه مدت اینجا نشستم. «اشتباهی شده پاشد با خجالت گفت: پروین باتعجب»نظرت درمورد این که صبحانه را همین جا بخوریم چیست؟«نگاهی به اطراف انداخت و بعد پرسید: نه « پروین شتابزده گفت: »تو همین جا بمان تا من بروم و وسایل صبحانه را بیاورم.«ناصر باعجله گفت:»این جا؟«گفت: تو فقط قالیچۀ دم در اتاق را «بعد باخنده افزود:»خیر امکان ندارد.« اما ناصر محکم گفت: »شما بفرمایید،من می روم. و بعد از گفتن این حرف به سوی داخل خانه به راه افتاد.»بیاور و این جا بنداز. پروین قالیچه را که پهن کرد می خواست به کمک ناصر برود که او را دید از چند پلۀ سنگی جلوی هال پایین می آید.قوری چای،دو دست استکان،قندان،شکر و بشقاب کره و پنیر را روی سینی نهاده و سینی را روی سفره قرار داده بود.به کنار قالیچه که رسید دمپایی ها را درآورد و لوازم دستش را روی زمین گذاشت..پروین قیل از همه سفرۀ کوچکشان را پهن کرو و بعد بشقاب پنیر و کره را روی آن نهاد.سپس از قوری چینی گل سرخیشان داخل استکان انشاءالله که پروین خانم سفرۀ «ها چای ریخت.ناصر نگاهی به محتویات سفره انداخت و بعد با لحنی رسمی گفت: خدارا شکر این همه برکت سر سفره «پروین تبسمی کرد و گفت:»خالی ما را بزرگواری خودشان می بخشند. چه می گویی اگر همیشه جمعه ها صبحانه را در حیاط « ناصر مقداری از چای را که سرکشید پرسید: »است.
ک
۵۴
خب،حالا هوا خوب است ولی چندماه دیگر که هوا سرد «ولی بعد کمی فکر کرد و گفت:»عالی است.«بخوریم؟گفت: »هر وقت هوا بد شد آن وقت یک فکری می کنیم.«ناصر که نمی دانست چه جوابی دهد گفت:»بشود آن وقت چه؟ ناصر و پروین هریک جداگانه در ذهن خود به این موضوع می اندیشیدند که تا آن روز صبحی به این زیبایی و صبحانه ای به این گوارایی را تجربه نکرده بودند.چیزی که در سفره شان وجود داشت جدای از مواد خوراکی بود.سفرۀ کوچکشان سرشار از عشق و مهربانی بود. ناصر اینک می دانست که چرا پروین صبح زود،دقایقی طولانی همان طور آرام توی حیاط نشسته بود.انسان وقتی احساس خوشبختی می کند،می خواهد جایی باشد و کاری کند که این سعادت را با تمام وجود حس کرده و از آن لذت ببرد. صبحانه را که خوردند،پروین سفرا را جمع کرد.ناصر می خواست به بعد آن ها را  »شما زحمت آوردنش را کشیده اید، پس حالا من می برم.  « کمک کند که پروین نگذاشت و گفت: برداشت و به اتاق برد. ناصر به تنۀ درخت تکیه داد و چشم به آسمان دوخت. چند دقیقه ای گذشت و چون پروین من اینجا هستم، با من کاری  « بازنگشت ناصر او را صدا زد. پروین پنجرۀ رو به حیاط را گشود و از همان جا گفت: پروین به درون خانه اشاره کرد و  »چه کار می کنی؟ چرا نمی آیی توی حیاط؟  «ناصر کنجکاوانه پرسید: »داشتید؟  « ناصر پرسید: »رختخواب ها توی اتاق پهن بودند، جمعشان کردم. حالا هم می خواستم استکان ها را بشویم.  «گفت: خب معمولاً هر زن خانه داری باید قبل از ظهر همۀ کارهایش را انجام  «پروین گفت: » حالا وقت این کارهاست؟ اصلاً کی گفته که باید همۀ کارها را صبح انجام داد؟ پس بقیۀ  «ناصر گفت: »بدهد. بعد هم فکری برای ناهار بکند. این یادت باید که من به حیاط آمدم که  «سپس چهرۀ دلخوری به خود گرفت و گفت: »روز را برای چه گذاشته اند؟ پروین با عجله  »پیش تو باشم ولی تو مرا قال گذاشتی و رفتی خانه، لابد اگر بیایم توی اتاق، تو می آیی داخل حیاط. می دانم، شخی کردم ولی پروین جان کارهای  «ناصر خنده ای کرد و گفت: »نه به خدا، فقط می خواستم …  «گفت: خانه را بگذار برای یک وقت دیگر، حالا بیا اینجا، مثل این که امروز اولین روز زندگی مشترکمان است. دلم نمی  بیا «بعد دستش را به جانب پروین دراز کرد و گفت: »خواهد که خودت را با جارو کردن و ظرف شستن خسته کنی.  »بانوی من، بیا و در این شور و مستی ام کنارم باش.  ***  روز جمعه هم مثل همۀ روزهای خدا سپری شد و یادگار آن خاطراتی خوش و به یاد ماندنی بود که برای ناصر و پروین به جای نهاد. شنبه اول صبح ناصر سر کار رفت و پروین شروع به نظافت کرد. با این که هفتۀ گذشته به کمک عصمت آن خانه را گردگیری نموده و تمیز کرده بودند، اما با این حال خانه در همین مدت کم دوباره کثیف شده بود. می دانست که مردها هر چقدر هم که تلاش کنند نمی توانند مانند زنان از پس کارهای خانه برآیند، چون فرصتی برای این گونه کارها ندارند. ناصر هم جدای از این مسئله نبود. او صبح ها سر کار می رفت و دیروقت خسته و گرسنه به خانه بر می گشت. خیلی که هنر می کرد می توانست ظرف های غذا را بشوید و یا لباس های کثیفش را آبی بزند. پروین تا نزدیک ظهر مشغول کار بود. خانه را جارو کرد، حیاط را شست، شیشه ها را پاک نمود و خیلی
ک
۵۵
کارهای دیگر. شب قبل هم ناهار ناصر را درست کرده و آن را در ظرفی که از آن پس ظرف غذای شوهرش محسوب می شد گذاشته و صبح پس از گرم کردن آن را به وی داده بود. طرف های ظهر بود که صدای در را شنید. وقتی در را گشود عصمت را مقابل خود دید. هر کدام از دیدن دیگری شاد شد و چنان همدیگر را در آغوش گرفتند که انگار ماه ها یگدیگر را ندیده بودند. پس از سلام و احوالپرسی، عصمت از همان دم در شروع به حرف زدن کرد. مثل این که در همین مدت کوتاه حرف های زیادی برای گفتن در دلش نمی دانی چقدر به رحیم آقا گفتم و خواهش کردم تا اجازه داد بیایم. می گوید اول  «جمع شده بود. در ابتدا گفت: زندگی خوب نیست بروی آن جا، بگذار زندگی شان را بکنند. حالا هم که با هزار مکافات راضی اش کردم. می گفت الآن دم ظهر است، درست نیست، بگذار ساعتی دیگر برو. اما من گفتم طاقت ندارم صبر کنم. ناهار او را دادم و  «عصمت گفت: » کار خیلی خوبی کردید، کاش رحیم آقا را هم می آوردید.  «پروین با خوشرویی گفت: »خودم آمدم.  »چه طور مگر حالش بد است؟  «پروین پرسید: »اگر او را با خودم می آوردم که سر شب به این جا می رسیدم.  »نه چیزی نیست. همان کمردرد همیشگی.  «عصمت جواب داد: عصمت که به خاطر عجله برای آمدن و بعد از آن تند و تند حرف زدن نفسش به شماره افتاده بود با راهنمایی پروین وارد خانه شد و به دعوت او بالای اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. پروین از پارچ روی طاقچه، لیوانی پر از بعد بلند شد و  »مثل این که حسابی خسته شده اید.  «آب کرد و در حالی که آن را به دست عصمت می داد گفت: زحمت نکش  «عصمت آب را تا آخرین قطره اش سر کشید و گفت: » من بروم چای را دم کنم، حالا می آیم.  «گفت: جانم. بیا بنشین. دو روز است که تو را ندیده ام اما به اندازۀ دو ماه حرف روی دلم مانده. تا وقتی که تو کنارمان  »بودی هر موقع حرفی داشتم به تو می گفتم، ولی حالا به کی بگویم؟ پروین که صدای عصمت را از بیرون آشپزخانه می شنید چای را دم کرد و روی سماور گذاشت. به اتاق برگشت و با با رحیم آقا حرف بزنم؟ به او  «عصمت چینی به پیشانی افکند و گفت: »خب با رحیم آقا حرف بزنید.  «لبخندی گفت: چه بگویم؟ اگر بگویم زن همسایه امروز این کار را کرد می گوید : زن، غیبت مردم را نکن. اگر بگویم فلان زن شوهرش برایش طلا خریده می گوید : می خواستی با یک آدم پولدار شوهر کنی تا برایت همه چیز بخرد. اگر بگویم : فلان فامیلم پسر زاییده، بر می گردد و می گوید : این هم دیگر تقصیر من است که تو شش تا دختر پشت عصمت  » سر هم زاییدی و نصفشان هم از بین رفت. خلاصه من هر چه می گویم، او یک طور دیگر جوابم را می دهد. حالا بگذریم، تو چه می کنی؟ شوهرت که باید آدم خوب و سربراهی باشد، مگر  «بعد از کمی مکث خندید و گفت: ما که تازه دو روز است که زندگیمان را شروع کرده ایم، هنوز چیزی معلوم نیست. ولی «پروین با شرم گفت: »نه؟ الحمد الله! به خدا من شب و روز دعا می کنم. می  «عصمت لبخندی زد و گفت: »در کل آقا ناصر مرد خوبی است.  »گویم یا شاهزاده محمد، پروین من سفیدبخت شود. عصمت کلامش که به این جا رسید، گویی چیزی نظرش را جلب کرده باشد، نگاهش به روبرو ثابت ماند. از جا بلند ببینم  «شد و به سمت طاقچه رفت و قاب عکس را از روی آن برداشت. رویش را به جانب پروین چرخاند و پرسید: عکس خانوادۀ آقا ناصر است. این آقا پدرش  «پروین بلند شد، به کنار او رفت و گفت: »این آدم ها کی هستند؟ است، این یکی هم برادرش، این هم زن برادرش است. این زن و مردی هم که کنار هم ایستاده اند خواهر و شوهر عصمت ابروها را در هم کشید و  »خواهر آقا ناصر هستند. این بچه ها هم برادرزاده و خواهرزاده هایش هستند.  »پدرش چه قیافه ای دارد، آدم حتی از عکسش هم می ترسد. وای به حال خودش.  «گفت:
ک
۵۶
در واقع عصمت حرف دل پروین را به زبان آورده بود. از وقتی که او هم آن عکس را دیده بود احساس عجیبی به وی دست داده بود و تا آن جا که می توانست از نگاه کردن به آن حذر می کرد. حس می کرد که جبارخان از زیر آن ابروهای پرپشت، به وسیلۀ چشمان درشتش که به مقابل خیره شد، با او حرف می زند. حرف که نه، وی را می ترساند و تعدید می کند. سایر افراد داخل عکس هم در نظرش دست کمی از جبارخان نداشتند. گویی همگی از این که او باعث جدای عضوی از اعضای خانواده شان شده است از دست او عصبانی بودند. هنگامی که در آن اتاق می نشست یا راه می رفت، به گمانش می رسید که خانوادۀ ناصر با چشمانشان او را دنبال می کنند، و وقتی می ایستاد و بالاجبار به عکس خیره می شد تا بلکه بر ترسش غلبه کند، خاطرۀ روز آخر بودن در خانۀ جبارخان در نظرش زنده می شد. پروین که برای آوردن چای می رفت  »اسم این زن چیست؟ منظورم زن برادر آقا ناصر است.  «عصمت پرسید: از قیافه اش پیداست که باید زن پر افاده ای باشد. ببین چه دماغی  «صدای عصمت را شنید که گفت: »زیور.  «گفت: از این سخت عصمت، پروین که توی  »بالا گرفته. بزنم به تخته از نظر شکل و قیافه تو از جاریت خیلی بهتری. ولی چه بچه های قشنگی دارند. ماشاالله  « آشپزخانه بود خنده اش گرفت. عصمت این بار با صدایی ذوق زده گفت: پروین سینی چای را به اتاق آورد،  »خیلی سرحال و خوشگلند. این یکی را نگاه کن، جقدر شبیه آقا ناصر است. عصمت با انگشت عکس سهراب را نشان داد و  »کدام یکی را می گویید؟  «نزدیک عصمت شد و با کنجکاوی پرسید: عصمت با لحن جدی  »ولی این که خیلی بچه است.  «پروین خنده ای کرد و گفت: » این یکی را می گویم.  «گفت: خب آقا ناصر هم یک وقتی بچه بوده، منظورم این است وقتی که همسن و سال این پسر بوده قیافه اش این  «گفت: »شکلی بوده. حالا بیایید چایتان را میل کنید  « پروین که می خواست هرچه زودتر صحبت از عکس و آدم های آن تمام بشود گفت: عصمت عکس را  »تا سرد نشده، بعم هم تعریف کنید. خودتان گفتید که حرف های زیادی برای گفتن دارید. خب از کجا شروع کنم؟ آهان بگذار از سکینه خانم برایت بگویم.  «سرجایش نهاد، رفت کنار پروین نشست و گفت: همان که چند خانه پایین تر از ما می نشیند. وقتی شنید تو شوهر کرده ای اصلاً باورش نمی شد. می گفت چرا این  »قدر بی سر و صدا؟ من هم گفتم پروین خودش این طور خواسته، چون سال پدرش هنوز نرفته … عصمت همان طور که حرف می زد و پروین هم چون شنونده ای مشتاق گوش به او سپرده بود. دلش می خواست که عصمت لااقل تا زمانی که آن جا بود حرف های دلش را بگوید و زمانی که رفت آسوده و راحت باشد. ناهار را کمی دیرتر از حد معمول خوردند و پس از باز هم حرف ها گل انداخت و بحث در مورد هر چیزی به میان کشیده بود. تا این که غروب شد و عصمت چادرش را سر کشید تا به خانه اش برگردد. وقتی وارد حیاط شد، با خدا مرگم بدهد. هوا دارد تاریک می شود. نفهمیدیم چطور گذشت. رحیم  «دست به یک طرف صورتش زد و گفت: دفعۀ بعد حتماً آقا رحیم  «پروین که تا مقابل در حیاط عصمت را بدرقه می کرد گفت: »آقا حتماً خیلی عصبانی شده.  » را هم بیاورید و شام بمانید. حالا هم اگر آقا ناصر برگردد و بفهمد که شما آمده اید و نمانده اید ناراحت می شود. به روی چشم، اما هروقت تو هم توانستی با  «عصمت در حیاط را باز کرد و قبل از این که وارد کوچه بشود گفت: دخترهایم که بزرگ شدند و شوهر کردند، دیگر شدند مثل یک  «بعد آهی کشید و گفت: »شوهرت بیا آن جا. غزیبه، ماهی یک بار با شوهر و بچه هایشان می آیند، ساعتی می مانند و بعد می روند. رحیم آقا می گوید دختر همین است، یک عمر برایش زحمت می کشی و بزرگش می کنی اما همین که شوهر کرد، دیگر مال مردم است چون
ک
۵۷
سپس » اختیاردارش یکی دیگر می شود. نباید انتظاری از او داشته باشی. ولی پروین، تو سعی کن مثل آن ها نباشی. فکر نکنم دیگر رحیم آقا بگذارد که بیایم این جا. پس با آقا ناصر  «لحن کلامش تغییر کرد و با حالتی ملتمسانه گفت: خیالتان راحت باشد. به زودی مزاحمتان می  «پروین با اطمینان گفت: »حرف بزن و همین شب ها بیایید خانۀ ما. سپس پروین را بوسید و  »قربان قدمتان. من دیگر بروم. به آقا ناصر سلام برسان.  «عصمت با عجله گفت: »شویم.  »تو دیگر بیرون نیا، غروب است، خوبیت ندارد. خودم در را می بندم.  «گفت: عصمت در را بست و رفت. پروین چند ثانیه ای همان جا ماند. اما ناگهان یادش آمد که هنوز شام درست نکرده است. با سرعت خود را به آشپزخانه رساند. اطرافش را نگاه کرد. به این فکر بود که با توجه به چیزهایی که در خانه موجود است چه غذایی می توان درست کرد که زود هم آماده شود. بالاخره تصمیمش را گرفت. چند سیب زمینی و پیاز را پوست کند، آن ها را شست و بعد شروع به رنده کردن نمود. از دست خودش دلخور بود. می دانست منظرۀ خوبی نیست که مرد خانه خسته از سرکار برگردد و غذایی آماده نباشد. مواد کوکو را که مخلوط کرد آن را در روغن ماهی تابه ریخت. به ساعت نگاه کرد. دقیقاً نمی دانست که ناصر چه ساعتی باز می گردد. در حینی که کوکو سرخ می شد به سراغ سماور رفت و چای را هم آماده کرد. دقایقی بعد شام نیز حاضر گشت. توی آشپزخانه بود که صدای باز و بسته شدن در حیاط را شنید. فهمید که ناصر برگشته است. نفسی به راحتی کشید. از این که توانسته بود کارهایش را انجام دهد راضی به نظر می رسید. به استقبال شوهرش رفت و به محض دیدن او سلام کرد و خسته بعد پاکت  »سلام خانم.  «نباشید گفت. ناصر کفش هایش را روی ایوان از پا در آورد و سپس با لبخندی بر لب گفت: میوه ای را که در دست داشت به علاوه ظرف خالی غذایش را به پروین داد. در همان حین که پروین آن ها را به  «آشپزخانه می برد، ناصر نگاهی به پیرامون خود انداخت. پروین برگشت و چون ناصر را همان طور سر پا دید گفت: دستت درد نکند. واقعاً خانه چقدر فرق کرده،  «ناصر گفت: »بنشین تا برایت چای بیاورم. حتماً خیلی خسته ای.  » راست گفته اند که خانۀ بدون زن به درد نمی خورد. وظیفه ام  «پروین از این که ناصر متوجه تمیزی خانه شده بود و از او تشکر می کرد و خیلی خوشحال شد و گفت: کم لطفی نفرمایید. خانه داری خودش بهترین  «ناصر گفت: »است، من که کار دیگری به جز خانه داری بلد نیستم. بعد ادای این جمله کتش را درآورد و سپس جوراب هایش را کند و  » هنر است که خیلی از زن ها آن را بلد نیستند. دوباره به حیاط رفت تا دست و صورتش را آبی بزند. از موقعی که  »امروز دایه عصمت آمده بود این جا.  «پس از شام، پروین سینی چای را مقابل ناصر گذاشت و گفت: صدا می زد. خودش هم نمی دانست  »دایه« پروین زندگی در خانۀ رحیم آقا را شروع کرده بود عصمت را با پیشوند  »خودش تنها بود؟  «که چرا این کلمه را انتخاب نموده، ولی در کل دو طرف از این عنوان راضی بودند. ناصر پرسید: بهتر است که یکی از  «ناصر کمی اندیشید و سپس گفت: »بله، رحیم آقا حالش زیاد خوب نیست.  «پروین پاسخ داد: پروین با  »همین شب ها برویم به دیدنشان، هر چه باشد از ما بزرگترند. نباید منتظر باشیم که آن ها اول بیایند. ناصر به فکر فرو  »حتماً خیلی خوشحال می شوند. طفلک دایه عصمت دائم از تنهایی شان ناله می کرد.  «اشتیاق گفت: رفت. به یاد پدرش افتاد. از خودش این سوال را می پرسید که اگر همراه پروین به دیدن پدرش برود با چه برخوردی از جانب او روبرو خواهد شد؟ اما خیلی زود جواب خود را یافت. مطمئناً اتفاقی بدتر از آن شب رخ می داد. دلش برای همۀ آن ها بخصوص پدرش خیلی تنگ شده بود. دورادور دیدن پدر، عطش وی را برای ملاقات او برطرف نمی کرد. حتی از آن شب کذایی به بعد هم دیگر هیچ گونه تماسی با خواهرش نداشت. چرا که بدری و
ک
۵۸
خانواده اش پس از عید به خانۀ جدیدی نقل مکان کرده بودند که ناصر نه تنها نشانی، بلکه شماره تلفن آن جا را هم نداشت. نگاهش با عکس روی طاقچه تلاقی کرد و بر روی آن ثابت ماند. پروین که سینی چای را به آشپزخانه برده بود، هنگامی که با ظرف میوه برگشت متوجۀ نگاه خیرۀ ناصر بر روی عکس شد. فهمید که شوهرش در افکار دور و دراز خود عرق است. پس سکوت کرد و چیزی نگفت، هر چند حرف های زیادی برای گفتن داشت. سوالات مختلفی بود که در مغزش موج می زد و بارها خواسته بود که آن ها را با ناصر در میان بگذارد، چه در روز خواستگاری و یا موقع عقد و چه در این دو روزی که زندگی شان با هم می گذشت، اما هربار از گفتن آن ها منصرف شده بود. گاهی از ترس و گاه از خجالت. می ترسید جواب ناصر آن چیزی باشد که او دوست نداشت بشنود. او روزی که ناصر به خواستگاریش رفته بود تصمیم داشت تا قبل از هر جوابی به ناصر، جواب سوالات خود را از او بگیرد. اما خودش هم نفهمید که چه نیرویی او را از این کار برحذر داشت و منتظر شد به امید آینده ای نزدیک، تا سفره ی دلش را برای ناصر باز کند و از تردیدها و ترس ها و خیالات مبهم خود با او بگوید. البته آن موقع متوجه شد که ناصر تمایلی ندارد تا جزئیات زندگی اش را در حضور رحیم آقا و عصمت به میان بکشد. اما متعجب بود که چرا ناصر حالا چیزی نمی گوید. آیا هنوز او را به چشم همسر و همراه زندگی اش نگاه نمی کرد که راز دلش را با او در میان بگذارد یا فعلاً زمان گفتن حرف های پنهان فرا نرسیده بود. به هر حال پس از ازدواج، پروین تصمیم گرفت که تا مدتی حرفی در این باره نگوید تا شاید ناصر خود لب به سخن بگشاید. هر چند این انتظار سخت و آزار دهنده بود.

رمان روناک –قسمت چهارم

$
0
0

رمان روناک – قسمت چهارم

رمان-روناک-از-طاهره-خدادیان

روزهای باقی مانده از فصل دل انگیز بهاری هم گذشت. لحظات زندگی ناصر و پروین هم که انگار با خرمی بهار اجین شده بود می گذشتند و گویی گرمای تابستان هم در کنار طراوت زندگی شان ، بر این عشق و علاقه دامن می زد. هر چند زندگی ساده و به دور از تجملی داشتند اما سادگی و بی پیرایگی خود عاملی شده بود برای نزدیکی هرچه بیشترشان، حالا دیگر آهنگ زندگی شان معنای واقعی خود را یافته بود. ناصر صبح ها که به سرکار می رفت ، پروین خانه را مرتب می کرد و می آراست، خرید می نمود و نزدیک غروب که می شد غذا آماده می کرد و آنگاه روی ایوان کوچکشان آمده و به انتظار ناصر می ایستاد. حداقل هفته ای یک بار هم به خانه ی رحیم آقا می رفتند و کمی بعد آن ها به دیدنشان می آمدند. ناصر در محیط اداره برای بهبود وضع کار و در نتیجه زندگی اش از هیچ تلاشی فروگذار نبود. رئیس اداره به او قول داده بود که در صورت ادامه ی این روند ممکن است تا سال آینده او را به بخش بهتری منتقل کند. آن روز ناصر ساعتی زودتر از همیشه به منزل بازگشت. کارش در اداره تمام شده بود، بنابراین ماندن را جایز ندیده و به خانه برمی گشت. داخل کوچه تعدادی از زن ها مشغول آب پاشی و جارو کردن جلوی خانه هایشان بودند. بوی خاک داغ و تشنه ای که حالا خیس شده بود، در آن بعدازظهر تابستانی فضای کوچه را پر کرده بود. به مقابل در که رسید با کلیدی که همراه داشت آن را باز نمود. قدم که به داخل حیاط نهاد فکری به ذهنش رسید. در را آهسته
ک
۵۹
بست و پاورچین پاورچین خود را به کنار دیوار رساند. همچون دزدی که برای سرقت آمده باشد، لحظه ای ایستاد و گوش سپرد و چون صدایی نشنید چسبیده به دیوار از چند پله ی حیاط بالا رفت. به داخل خانه سرک کشید، ولی پروین را ندید. کفش هایش را با دست از پا درآورد و آنگاه وارد خانه شد. چند قدم که جلوتر رفت صدای آهسته ای شبیه به خواندن یک نغمه ی کردی به گوشش رسید. در اتاق کوچکشان باز بود و صدا از آن جا بیرون می آمد. بیرون اتاق ایستاد و از همان جا پروین را دید که نشسته بود. پروین چون پشتش به در بود ناصر را ندید. دستمال کوچک سفید رنگی در دست داشت و مشغول دوختن گل های ظریفی در اطراف آن بود.  «:گلدوزی را از بدری یاد گرفته بود. به خاطر داشت موقعی که بدری این کار را به او یاد می داد به شوخی گفته بود پروین فکر می کرد که  »انشاءالله وقتی شوهر کردی خودت یک دستمال خوب برایش می دوزی و هدیه می دهی. حتماً آن روی بدری اصلاً به خیالش هم نرسیده که ممکن است روزی او این کار را برای برادرش انجام دهد. پروین سوزن را از پارچه پایین می برد و بالا می آورد و همزمان ترانه ی لالایی را که به کردی بود زیر لب زمزمه می کرد. ناصر چند دقیقه ای همان جا پشت در ماند و گوش داد. تا به حال صدای پروین را این چنین دلنشین و غم انگیز نشنیده بود. کمی که گذشت تازه به یادش آمد که برای چه آن طور بی سر و صدا وارد خانه شده است. به آهستگی و احتیاط تمام چند قدم کوتاه به داخل اتاق برداشت. حالت شکارچی را داشت که بخواهد صیدش را غافلگیر و شکار کند. در دلش از دیدن عکس العکل پروین می خندید. به نزدیکی هدفش رسیده بود، اما دیدن عکس العمل پروین می خندید. به نزدیکی هدفش رسیده بود، اما ناگهان متوجه ی قرقره ی نخ زیر پایش نشد و پا را روی آن گذاشت. قرقره رو به عقب چرخید و تلاش ناصر هم برای حفظ تعادل بی ثمر ماند. پروین با شنیدن صدای پشت سرش از جا جهید و ناصر همان دم در جایی که او نشسته بود به سینه روی زمین افتاد. پروین مبهوت از این که چه اتفاقی افتاده است سرپا خشکش زده بود و رنگ به چهره نداشت. همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. ناصر به زحمت بلند شد و روی زمین نشست و پای چپش را با دست گرفت. پروین با تردید جلو آمد، کنار او نشست و با تعجب از چند روز پیش که ناصر از او خواسته بود که اسم وی را همراه با کلمه ی آقا صدا نزند و  »ناصر چه شده؟«پرسید: او را فقط ناصر خطاب کند، پروین در انجام این کار سعی می کرد و اینک اولین بار بود که اسم او را به تنهایی صدا می زد، بدون هیچ عنوان و القابی. ناصر مچ پایش را کمی با دست مالید و سپس بی اختیار شروع به خندیدن کرد. پروین از این رفتارهای ناصر جا خورده بود. این موقع روز برگشتن، این طور وارد خانه شدن و حالا افتادن و بعد بی جهت خندیدند. یک دفعه نگران کی آمدی خانه که من « همسرش شد. ناصر که قیافه ی مضطرب پروین را دید از خنده ایستاد. پروین این بار پرسید: امروز ساعتی زودتر از اداره آمدم. می خواستم غافلگیرت کنم که یکهو نمی دانم چه بود «ناصر گفت:  »متوجه نشدم؟ و بعد از این حرف اطراف را نگاه کرد. قرقره را که دید آن را برداشت و گفت:  »که زیر پایم گیر کرد و افتادم زمین. پس از این به بعد «پروین لبخندی زد و گفت:  »ناجی تو همین است.«آن را به پروین نشان داد و گفت:  »خودش بود.« تا من هر وقت «ناصر چهره ی دلخوری به خود گرفت و گفت:  »جلوی درها و توی اتاق ها چندتایی از اینها بیندازم. بعد با حالتی ساختگی مچ پایش را گرفت و با  »ساعتی زودتر به خانه آمدم تا استراحت کنم پایم گیر کند و بیفتم. » خدا مرگم بدهد. خب بلند شو برویم دکتر. «پروین با نگرانی گفت:  »فکر می کنم پایم شکسته است.«ناراحتی گفت: پروین که آثار ناراحتی و پریشانی در چهره اش مشهود  » من پایم شکسته، چه طور بلند شوم؟ «ناصر ناله کنان گفت:
ک
۶۰
پس من بروم حمیده خانم را صدا بزنم. شاید شوهرش خانه باشد و بیاید که تو را «بود با عجله برخاست و گفت: و با این حرف به سوی در رفت که ناصر فوری از جا بلند شد و از پشت، دست او را گرفت و گفت:  »ببریم بیمارستان. »نمی خواهد بروی. من پا می خواهم چه کنم؟ پای زندگی ام تو هستی.« پروین برگشت و چون لبخند را بر لبان ناصر دید دریافت که به او کلک زده. پروین پارچ آب را که قطعه ای یخ درون آن شناور بود همراه لیوان شیشه ای مقابل ناصر قرار داد. نگاهش به پای همسرش افتاد و بی اختیار لبخندی نه، «ناصر جواب داد:  »به پایت، درد نداری؟«پروین صادقانه گفت:  »به چی می خندی؟«زد. ناصر متوجه شد و پرسید: پروین گفت:  »پروین، بیا امشب جایی برویم.«چند لحظه ای سکوت کرد و سپس با هیجان گفت:  »چیزی نیست. نه، منظورم یک جایی است که برویم «ناصر گفت:  » منظورت خانه ی رحیم آقاست. ولی ما که پریشب آنجا بودیم. « »گردش کنیم، مثل بقیه ی مردم. ما دائم توی این خانه نشسته ایم، تنها جایی هم که می رویم خانه ی رحیم آقاست. ناصر مثل این که تصمیمش  »خب، چرا نمی گذاری جمعه برویم؟ تو حالا خسته از سرکار برگشته ای.«پروین پرسید:  بعد از کمی مکث »ولی من اصلا خسته نیستم، برعکس دلم می خواهد از خانه بزنم بیرون.«را گرفته بود گفت:  »طاق بستان چه طور است؟«پرسید:  ناصر »طاق بستان؟ ولی تا آن جا راه زیادی است. تا برویم شب شده.«پروین گویی چیزی عجب شنیده باشد گفت: ما که پیاده نمی رویم، ماشین سوار می شویم. در ضمن مگر شب چه عیبی دارد؟ تو تا به حال موقع شب به «گفت: در حقیقت پروین فقط دوبار آن هم با خانواده ی جبارخان و فقط به خاطر مراقبت از بچه ها  »طاق بستان رفته ای؟ پروین  » زودباش، برو آماده شو تا برویم. «همراه آنها به طاق بستان رفته بود. ناصر یکباره از جا برخاست و گفت: بالاخره آن بیرون «ناصر گفت:  »ولی من چیزی برای شام آماده نکرده ام. وقتی برگردیم حتما دیروقت است.«گفت:  »چیزی برای خوردن پیدا می شود. حالا عجله کن و این قدر بهانه نیاور. ***** درختان کاج طاق بستان که در چهارفصل سال حجاب از تن نمی گیرند، محکم در جایشان ایستاده بودند و محکمتر از ریشه ی این درختان، کوه طاق بستان بود که چون سلطانی مقتدر و نیرومند بر مسند حکومت تکیه داده و شهر و مردمانش را می نگریست. درختان چون پوششی سبز قسمتی از دامنه ی کوه را پوشانده بودند. در پایین کوه و در دل آن، گنجینه ی با ارزشی جای داشت، طاق هایی که شاهان گذشته کنده و تصویر خویش را در آن ها به جای نهاده بودند. شاید پادشاهان پیشدادی به استواری و پایمردی این کوه بیش از سایر کوه های دیگر اطمینان داشته اند که یادگاری و در واقع امانت ارزشمند خود را به او سپرده اند. در مقابل طاق ها و در فاصله ی چند متری شان سرابی قرار داشت که آب زلال آن از دل زمین می جوشید. انسان با دیدن این مناظر ناخودآگاه به ذهنش خطور می کند که این کوه و درخت ها و سراب و طاق ها همگی عضوی از یک مجموعه اند و حیات هیچ یک بی دیگری امکان پذیر نیست. غروب بود که ناصر و پروین به آن جا رسیدند و مسیری را که از بین درختان می گذشت در پیش گرفتند و جلو رفتند. اشخاص زیادی در آن اطراف حضور نداشتند، اکثر کسانی هم که دیده می شدند جوانانی بودند که به دور از همه ی مشکلات زندگی آمده بودند تا ساعاتی را در کنار هم به قول خودشان خوش بگذرانند. ناصر همچنان پیش می رفت و پروین را هم تشویق به آمدن می کرد. هر چقدر که جلوتر می رفتند به دامنه ی کوه نزدیک تر می شدند. فاصله شان هم با سطح شهر بیشتر می گشت. از میان آخرین ردیف درخت ها که گذشتند، تخته سنگ های بزرگ و
ک
۶۱
» خسته شدی؟ « کوچکی مقابلشان ظاهر شد. ناصر نگاهی به پروین افکند و آثار خستگی را در صورتش دید. پرسید: ناصر اشاره به جند سنگ کرد و  »نه زیاد ولی مدتی می شد که این قدر راه نرفته بودم.«پروین تبسمی کرد و گفت:  آن جا چرا؟ معمولا مردم« پروین با تعجب پرسید:  »بیا از این جا بالا برویم بعد همان جا استراحت می کنیم.«گفت: اگر بیایی آن بالا چیز جالبی «ناصر با اصرار گفت:  »همین پایین، پای این درخت ها و روی سبزه های می نشینند. »نشانت می دهم. پروینی که من می شناسم می«و به دنبال حرفش خود از تخته سنگی بالا رفت. سپس دستش را دراز کرد و گفت: پروین از واژه ی دختر کوهستان خنده اش  » تواند این کوه را هم فتح کند. پس زودباش بیا بالا دختر کوهستان. گرفت. چادرش را کمی جمع کرد و بعد دستش را به ناصر داد تا او را در بالا رفتن کمک کند. پس از عبور از چند صخره وبالا رفتن از آنها روی سنگی قرار گرفتند که سطح آن صاف بودو می شد آن را مکانی خوب برای نشستن چند نفر انسان خسسته در پای کوه قلمداد کرد . پروین سرش را بلند کرد و قامت برافراشتۀ پروین، اینجا را نگاه  «کوه را که در آن غروب هیبتی بی مثال داشت مشاهده کرد. صدای ناصر را شنید که گفت: وقتی برگشت این بار مقابلش ودر حقیقت زیر پایش شهر قرار داشت .اکثر چراغ های شهر روشن بودند در »کن قسمت دیگر خورشید می رفت تا پس از یک روز نور افشانی در پشت یکی از کوه های دوردست جایش را به ماه شب بسپارد آخرین اشعه های نورانی اش اندک اندک در پس کوه فرو می رفت. پروین هیچ وقت شهر را این طور ندیده بود. از آن بالا احساس می کرد که همه شهر در دست او و از آن اوست واگر بخواهد میتواند به هر جایش برود و در هر نقطه اش زندگی کند. چون پرنده ای سبک بال احساس آزادی وبی نیازی می نمود. پروین مانند » از اینجا خوشت می آید؟ «ناصر با نفس عمیقی هوای پاک آنجا رابه ریه هایش فرستاد و بعد پرسید: واقعاقشنگ است.نمی دانستم از این بالا شهرمان این قدر ریباست. ماشین ها را «کودکی خرسند با شادی جواب داد: ناصر که خود نیز جندان اطمینان نداشت »ببین از اینجا چقدر کوچک بنظر می رسند.راستی ناصر، خانه ما کجاست؟ آن چراغ های پشت سر هم رامی بینی،به گمانم کمی پایین تر از آن جا باشد.البته چون «سمتی را نشان داد وگفت: ناصر به دور دست خیره شد؛جایی که فکر می کرد خانه پدرش در آن اطراف »هوا تاریک است زیاد مطمئن نیستم. قبلا با دوستانم گاهی برای تفریح یا «ناصر، توزیاد به اینجا آمده ای؟ناصر گفت:«:قرار دارد.پروین دوباره پرسید کوهنوردی به اینجا آمده ایم. بعضی وقت ها هم که فامیل یا دوستان پدر از شهر دیگری به کرمانشاه می آمدند،ان   »ها را با ماشین به طاق بستان می آوردیم. یادت هست یک بار من وتو «یادآوری خاطرات گذشته ناصر را به خود مشغول کرد . پس از کمی سکوت ناصر گقت: همراه منصور و زیور و بچه هایشان آمدیم این جا؟زیور روی قالیچه ای که همراهمان آورده بودیم،نشسته بود وبا زنی همسن وسال خودش حرف می زد .منصور هم خوابیده بود. ولی من وتو تا موقع نهار با بچه ها بازی کردیم . آن  »چه زوزهایی بودند!«بعد آهی کشید وگفت:»روز ها واقعا احساس می کردم هنوز یک بچه هستم. در حالی که پروین بدون غرض ای سوال »دلت برایشان خیلی تنگ شده،مگر نه؟«:پروین دیگر طاقت نیاورد وپرسید آنها نزدیکانم هستند،یعنی نباید دلم برایشان تنگ «را کرده بود اما ناصر طور دیگری برداشت کرد وگفت: پروین کمی فکر  ».به خدا منظوری نداشتم، البته که باید از ندیدنشان دلتنگ بشوی «:پروین باعجله گفت»بشود؟ ببین ناصر،مدتی است که «کردو چون زمان موجود را بهترین فرصت برای پرسیدن سوالاتش دریافت با تردید گفت: می خواهم چیزی از تو بپرسم ولی از جوابت می ترسم.اما حالامی خواهم بگویم. تو را هم قسم میدهم به خدایی که
ک
۶۲
هرچه می خواهی بپرس،قول می دهم که راستش را «ناصر با اطمینان گفت:»بالای سرمان است که راستش را بگویی. »بگویم. من خوب می دانم که هیچ کدام از افراد خانواده ات با ازدواج ما راضی «پروین لحظه ای ساکت شد وبعد گفت: نبودند. به هر حال ازدواج ما دونفر نه فقط ازنظر خانواده تو بلکه از نظر خیلی های دیگر عجیب است .از طرفی هم من تا زمانی که در خانه پدرت بودم می دیدم و می دانستم که پدرت چقدر تو را دوست دارد ، حتی بیشتر از آقا منصور . حساب وکتاب همۀ زمین ها ودرآمدها دست تو بود .پدرت هم آرزو های زیادی برای تو داشت. ولی حالا که می بینم تو با آن ها کاری نداری وآنها را نمی بینی احساس گناه می کنم.فکر می کنم همه این ها تقصیر من است. ولی خدا شاهد است که من راضی نیستم به خاطر من خانواده ات را ترک کنی .البته می دانم همه این حرف ها را باید  » زودتر از اینها می گفتم .ولی هیچ وقت فرصت پیش نیامد.ناصر این خیالات بد طوری آزارم میدهد. پروین سکوت کرد .منتظر بود ناصرهم حرفی بزند.پس از اندکی انتظار ناصر که کنار پروین نشسته وبه مقابل خیره پروین! من اگر دیگر پدرم وبرادرم را نمی بینم چند دلیل دارد که تو هم یکی از آن دلایل هستی. من «شده بود گفت: به خودم حق می دادم که همسر آینده ام را خودم انتخاب کنم نه دیگران .قصد داشتم که این موضوع را به طریقی عاقلانه وبدون جنجال عنوان کنم تا پدرم هم راضی بشود. اما بعد از آمدنم از تهران، ماجرای دیگری هم اتفاق افتاد که دیگر نتوانستم آن جا بمانم. پدرم با تحریک برادرم به من تهمت چشم داشتن به اموالش وبی لیاقتی را زد وبعد هم مرا آشکارا بیرون کرد. من هم تصمیم گرفتم انچه را که درنظر دارم انجام بدهم. می خواهم به خودم هم که شده ثابت کنم که می توانم در زندگی و کارم موفق بشوم،البته بدون کمک دیگران.پروین، من خانواده ام را برای همیشه ترک نکرده ام، فقط می خواهم مدتی را به دور از آن ها زندگی کنم. هر وقت هم پایه زندگی مان محکم شد پروین پرسید ».طوری که هیچ کس نتواند آن را خراب کند با سربلندی به همراه یکدیگر به دیدن پدرم می رویم چرا حالا نرویم ؟قول می دهم که اگر پدرت هر حرفی به من زد سکوت کنم وچیزی نگویم .او هم بالاخره کوتاه «: »می آید ، هر چه باشد او پدراست . به خاطر تو هم که شده ما را می بخشد. پروین، تو چرا این حرف را می زنی؟تو که پدرم را خوب می شناسی .می  «:ناصر سری به افسوس تکان دادو گفت دانی اگر با این شرایط با هم به آنجا برویم چه می شود ؟او ازدواج ما را بدترین اهانت به خودش حساب می کند. البته شاید قبلاموضوع ازدواج ما را فهمیده باشد ، از طریق دوستان من یا آشتایان خودش در شهر ،به هر حال او آدم با نفوذی است.در هر صورت او هنوز از دست من به شدت عصبانی است.حتی اگر او حالا هم بخواهد فراموش کند  ».نفوذ کلام بعضی ها در او مانع از این کار می شود پروین دیگر چیزی نپرسید . همه آن پرسش هایی که درذهن داشت با همین چند جملۀ تاصر از یاد برد . حرف از همین حا می توانم «:هایش تاحد زیادی او را آرام کرده بود.ناصر از جایش برخاست وخود را تکاند ، سپس گفت بوی ماهی کباب آن پایین را احساس کنم .بجنب که پیاده روی وکوهنوردی وهوای اینجا حسابی اشتهایم راتحریک پروین آخرین نگاه راهم به منظرۀ شهر افکند وبعد دونفری با احتیاط مسیر ».کرده است . تا دیر نشده برویم پایین آمده را برای بازگشت در پیش گرفتند.  فصل ششم
ک
۶۳
ماه های ابتدایی زندگی ناصر وپروین قرین صفا خوشبختی بود . دختران رحیم آقا حسرت زندگی آنها رامی خوردند .آن هاکه پروین را تا چند ماه پیش تنها وبی پناه در خانه پدری خود می دیدند و به حالش دل می سوزاندند اینک شاهد این بودندکه او علاوه بر داشتن یک زندگی نسبتا خوب ، از شوهری مهربان و فهمیده هم برخوردار است .اما از آنجا که هیچ انسانی بدون ناراحتی ونگرانی نیست ، پروین هم از این قاعده مستثنی نبود،. او در عین سعادت گاهی اوقات دستخوش نوعی ترس واضطراب می شد . کاهی در رویا می دید که با خانواده شوهرش رابطه برقرار کرده وناراحتی ها را دور ریخته اند.آنگاه او به همراه ناصر به خانه جبار خان رفته و آن ها نیز با روی گشاده به استقبالشان آمده اند. درخیالش بچه های زیور و بدری را می دید که در حیاط خانه شان مشغول بازی هستند بدری را می دید که وقتی پس از مدت ها ناصر را می بیند او را در آغوش کشیده، سپس به او وپروین تبریک می گوید. در تصوراتش دیگر خانوادۀ ناصر او را به چشم کلفت خانۀ خود نمی نگریستند، بلکه وی را یکی از اعضای خانواده شان حساب کرده و با او مهربان بودند .  اما وقتی که از دنیای خیالش جدا می شد، ترسی مرموز جایگزین .رویاهای شیرینش می شد . واقعیت تلخ تر ازآن بود که فکرش را می کرد. می دانست حتی اگر روزی جبار خان پسرش را ببخشد و با اون چون گذشته رفتار کند،تقریبا محال است که پروین دختر سیف الله، نوکر خانه اش و گدای خوان کرمش را به عنوان عروس خود بپذیرد.پس آزار دهنده ترین تصور اگر زمانی ناصر به خاطر پدر و برادرش یا سایر افراد مرا ترک کند یا «ممکن به سراغش می آمد. از خود می پرسید: او که در این مدت کوتاه زندگی زناشویی، همه عشق و محبتش را نثار ناصر »دیگر نخواهد آن وقت چه باید کرد؟ کرده بود حتم داشت که در صورت روی دادن چنین اتفاقی از غصه نابود خواهد شد.اما در پایان هر اندیشه ی بدی به درگاه خداوند دعا می کرد و از خالقش می خواست تا حافظ زندگیشان باشد و شوهرش را یاری نماید تا در کار و خدایا، خودت کمک کن و کینه «زندگی پیشرفت کند و روزی با سربلندی به نزد پدرش برود. اغلب با خود می گفت: و دشمنی را از دل خانواده ناصر بیرون ببر. من میدانم که ناصر چقدر دلش برای پدر و برادر و خواهر و بقیه تنگ  »شده پس ای خدا یاری کن تا این ناراتی از میان برداشته شود. ******* روز ها در بطن هفته ها و هفته ها در دل ماه ها می گذرند.عبورشان چنان سریع و شتابنده است که انسان قبل از اینکه از آمدنشان با خبر شود می بیند که گذشته اند.آمدن و رفتنشان را یه اندازه ی گذر نسیمی بر روی صورت خود احساس می کنیم.بخصوص اگر این لحظه ها توام باش شادی و سعادت باشند که در آن حالت دیگر حتی آمد و شد سال ها را هم حس نخواهیم کرد.برای ناصر و پروین زمان این گونه در حال گذر بود. تقریبا یک سال و نیم از ازدواجشان می گذشت ولی هرگاه به گذشته می اندیشیدند به گمانشان همین دیروز بود که زندگی مشترکشان را آغاز نموده اند. اوایل آذر ماه پنجاهو هفت بود. دامنه ی تظاهرات و راهپیمایی های مردم علیه رژیم پهلوی که در آغاز در چند شهر ایران جریان داشت به تدریج به نقاط دیگر کشور هم کشیده شد به طوری که اینک تمام ایران در تب و تاب انقلاب می سوخت. مردم تنها راه چاره را مبارزه می دیدندتا بلکه با از بین رفتن رژیم شاه حکومتی مردمی روی کار آید که برنامه های آن با فرهنگ آن ها مطابق باشد و در این بین بیشترین نقش را جوانان پرشوری ایفا می کردند که خود را به دست
رمانی ها
۶۴
امواج پر تلاطم انقلاب سپرده بودند. مردمان باغیرت کرمانشاهی که از سال های گذشته، چه از زمان کشف حجاب رضاخانی و چه بی بندو باری های دوران محمد رضا شاه، سعی در حفظ ارزش های دینی و سنت های قومی خود داشتند، همصدا با ملت ایران پیش می رفتند.اما قشر عظیم مخالف شاه، چه در کرمانشاه و چه در سراسر کشور، چیره خواران اربابان که در واقع به عنوان رعیت محسوب می شدند و بودند، مردمانی که قسمت اعظم کار و تلاش کشور بر دوش آن ها بود اما کمترین حق را دریافت می کردند.مرد و زن و بچه در طول سال بر روی زمین های کشاورزی کار می کردند و در پایان این مالکان بودند که به سراغ دست رنج آن ها می آمدند و از آن همه نعمت حاصل از دل خاک، سهم اندکی را چون صدقه به رعیت خود داده و مابقی را همچون حق قانونی و شرعی خویش می بردند. و اکنون در آخرین ماه پاییز این فصل افسونگر سال باز هم روند حرکتی مردم ادامه داشت. هر چند که به خاطر نزدیک شدن زمستان هوا روز به روز سردتر از قبل می شد اما گویی که گرما و حرارت انقلاب سرما را هم از یاد مردم برده بود. ناصر مقابل در که ایستاد دست در جیب کتش فرو برد و کلید را بیرون آورد و پس از باز کردن آن وارد حیاط شد. وقتی می خواست داخل اتاق شود جلوی در ورودی یک جفت کفش زنانه دید که به چشمش آشنا آمد. فهمید که عصمت آن جاست.کمی تعجب کرد چرا که عصمت هیچ گاه آن موقع روز خانه ی آن ها نبود مگر هنگامی که به همراه شوهرش برای صرف شام به منطل آنها می آمدند.ولی حالا با توجه به نبودن کفش دیگری در آن جا دانست که رحیم آقا حضور ندارد. در را باز کرد و یالله گویان وارد شد. کسی داخل هال نبود. در حالی که کتش را در در این لحظه پروین و عصمت از آشپزخانه خارج شدند و لبخند زنان به او سلام »کجایی پروین؟«می آورد صدا زد: سپس رو کرد به عصمت و »سلام عصمت خانم، سلام پروین، شما توی آشپزخونه بودید؟«کردند. ناصر گفت: امروز را رفت قهوه خانه، موقعی که من آمدم «عصمت جواب داد:»خیلی خوش آمدید، پس رحیم آقا کجاست؟«گفت: »بنشین تا برایت چای بیاورم.«پروین گفت:» اینجا او هنوز برنگشته بود. ناصر روزنامه ی تا شده ای را از جیب داخلی کت خود درآورد و سپس به پشتی تکیه داد. عصمت چون کسی که اوضاع مملکت خیلی خراب است.مردم هر روز می ریزند توی خیابان و چه «حاوی اخبار مهمی باشد با هیجان گفت: شعار می دهند، بله درست است واقعا اوضاع بد جوری به هم «ناصر لبخندی زد و گفت:» می گویند؟نوک زبانم بود. خدا پشت و پناه جوان های مردم باشد. همین چند شب «عصمت گفت:»ریخته،همه جا پر شده از مامور های ساواک. پیش، دوتا مامور آمدند در خانه ی شهین خانم که چند خانه آن طرف تر از ما زندگی می کنند،بعد دستبند زدند به دست پسر بزرگشان که تازه از سربازی برگشته و او را با خودشان بردند. مادرش توی این چند روز مثل مرغ پروین با سینی چای وارد شد، عصمت دوباره لبخند »سرکنده دست و پا می زند. حتی نمی دانند که او را کجا برده اند. » حالا این حرف هارا بگذاریم کنار چایت را زودتر بخور که من خیلی دیرم شده. «زد و به ناصر گفت: ناصر از این کهچای خوردن او چه ربطی به رفتن عصمت دارد متعجب شد. اصلا از وقتی که از اداره برگشته بود متوجه ی برخی حرکات مشکوک پروین و عصمت شده بود. سرش را که بلند کرد و به آن دو نگریست آن ها را دید که آهسته بیخ گوش همدیگر چیزهایی می گویند.همین که متوجه نگاه او شدند،عصمت لبش را گزید و دیگر پروین »بفرمایید، من آماده ام.«حرفی نزدند. ناصر استکان را سرکشید. پس از کمی سکوت بالاخره گفت: » برای شنیدن خبر جدید شما خانم ها. دیگر چه نقشه ای کشیده اید؟ «ناصر پاسخ داد:»آماده برای چه؟«پرسید: اولا نقشه نیست و خبر خوش است، دوما برای شنیدن خبر خوش هم اول باید «عصمت لبخند مرموزی زد و گفت:
ک
۶۵
مژدگانی داد. فکر نکرده ای که چرا من تا این وقت روز اینجا مانده ام؟هوا دارد تاریک می شود. ولی من تا مژدگانی  » نگیرم و خبرم را نگویم نمی روم. ناصر به یکباره نگاهی به پروین افکند و او را دید که سرش را پایین انداخته و با پولک های پیراهنش بازی می کند. فکری چون عبور یک شهاب نورانی در دل شب از مغزش گذشت. اما فورا محو شد چرا که نمی خواست پیش از شنیدن چیزی بی جهت خود را دلخوش کند. هر چند که آرزوی بزرگش همان تصور ذهنش بود که می خواست از مژدگانی شما پیش من محفوظ است، اگر می خواهید خودتان چیزی را بگویید وگرنه «زبان عصمت بشنود، پس گفت: خیالم از بابت انتخاب و سلیقه ات راحت است. پس خودت زحمت آن را «عصمت گفت:»انتخابش را بگذارید با خودم. »بکش. آقا ناصر، به سلامتی چند وقت دیگر « پس از این حرف او هم نگاهی به پروین انداخت و بعد با خوشحالی گفت: »صاحب بچه میشوید و تو هم پدر می شوی. مبارک است. ناصر ماتش برده بود. چه لحظه هایی که منتظر شنیدن چنین خبری بود. از هرگونه حرفی پرسید ((شما مطمئنید ؟)) عصمت خیلی جدی گفت : چه خیال کرده ای؟اگر با این سن و سال هنوز نتوانم بفهمم که چه زنی حامله است و چه زنی نیست که به چه دردی میخورم ؟ پروین دو ماهه باردار است .اگر هم شک دارید بروید پیش ماما.
لبان ناصر با لبخندی از صمیمدل باز شد و گفت : ((وقتی شما می گویید پس حتما همین طور است خدایا شکرت.)) او که تا حدودی از شنیدن این خبر جا خورده بودرو به پروین با دستپاچگی پرسید: ((حالت خوب است ؟ درد نداری؟ می خواهی ببرمت دکتر؟ شاید دارویی چیزی نیاز باشد.)) عصمت با خنده گفت (( چه خبر است شلوغش کرده ای؟ هنوز دو ماه بیشتر از حاملگی نگذشته است )) اندکی بعد ناصر از جایش برخاست و گفت : (( این طوری که نمیشود شما بنشینید تا من بروم شیرینی بگیرم زود برمیگردم .)) اما قبل از اینکه ناصر از اتاق بیرون برود عصمت چادرش را از گوشه اتاق برداشت ان را سرش کرد و گفت : (( من که دیگر باید بروم ان پیرمرد حتما حالا گرسنه توی خانه افتاده .)) پروین مقابلش ایستاد و گفت : (( حالا بنشینید ناصر میخواهد شیرینی بخرد.)) عصمت صورت او را بوسید و با عجله گفت : (( همیشه شیرینی شادیتان را بخوریم ولی دیگر خیلی دیر شده . به موقع خانه برسم شانس اورده ام. )) ناصر گفت : (( شما باشید من می روم دنبال رحیم اقا و او را هم می اورم اینجا .)) اما عصمت باز هم مخالفت کرد و گفت : (( قربان دستتان انشالله یک وقت دیگر .))
سپس از در خانه خار شد و همان جا از پروین خداحافظی کرد و اجازه نداد که او به داخل حیاط بیاید. اما ناصر عصمت را تا سر کوچه بدرقه کرد . بعد به نزدیکترین قنادی رفت و جعبه ای شیرینی خرید . نزدیک در خانه که شد چند تا از بچه های همسایه ها را دید که توی کوچه بی اعتنا به سوز سرمای دم غروب مشغول بازی بودند . نگاهشان که به جعبه شیرینی ناصر افتاد از بازی دست کشیدند و با چشم ان را دنبال کردند .ناصر کلید را در قفل در چرخاند و در همان حال متوجه نگاههای مشتاق بچه ها شد .برگشت در جعبه را باز کرد و ان را مقابلشان گرفت و به چهره معصوم و زیبایشان نگریست .وقتی در جعبه را بست نصف کمتری از شیرینی ها باقیمانده بود. اما از این که
ک
۶۶
شادیشان را با دیگران تقسیم کرد قلبا راضی و مسرور بود . صدای هیاهوی بچه ها را می توانست از پشت در بشنود که با چه شوقی از مزه شیرینی تعریف می کردند.
وقتی که پاییز بساط خود را جمع کرد به قول قدیمی ها ننه سرما با ان گیس های سفیدش قدم به شهرها و کوچه ها نهاد و ره اوردش را که برف و سرما بود به همه ارزانی داشت . هر روز که از زمستان سپری میشد ضربان قلب انقلاب هم تند تر می زد و خون تازه ای وترد رگ های ان میشد. تا اینکه در روز نهم دی ماه مردم اولین دستاورد مبارزات خویش را دیدند .واژه ((شاه رفت )) تیتر درشت روزنامه ها و خبر مهم رادیو و تلویزیون گشت .حدودا یک ماه بعد بود که دومین نتیجه انقلاب مردم حاصل شد و ان بازگشت رهبرشان به وطن بود .اما مهمترین و اصلی ترین قسمت کار که همانا پیروزی کامل مردم و انقلاب بود سرانجام به بار نشست و انقلاب پیروز شد . حال و هوای مردم در ان روزها توصیف نشدنی بود .انگار که ان سال بهار خیلی زودتر از سالهای قبل فرا رسیده بود.
جمعه شب ناصر پای رادیو نشسته بود . مثل روزهای اخیر سرودی انقلابی از رادیو پخش می شد .پروین نخ را با قیچی برید و سپس از زیر گره زد . کار دوختن بلوز بچگانه ای که دو روز میشد ان را شروع کرده بود تمام شد. ان را بالا اورد و روبروی خود گرفت .به نظرش که خیلی خوب شده بود .ان را برگرداند و بعد پرسید: (( ناصر ببین خوب شده ؟))
ناصر کتاب دستش را بست و به لباس نوزاد نگریست .سعی کرد که کودکشان را در ان لباس در ذهن تجسم کند. در جواب گفت : ((عالی شده فکر میکنم همین طور پیش برود .بچه که به دنیا بیاید نصف این خانه را لباس و وسایل او گرفته باشد .)) پروین به شوخی گفت : (( نکند حسودیت می شود ؟)) ناصر هم گفت : ((بر بخیل لعنت دلم می خواهد بچه مان از همه بچه های دیگر شیک پوش تر و نونوارتر باشد.)) پروین خنده ای کرد و گفت : (( از حالا فکر شیک پوشی او هستی . ولی بچه ها تا ده دوازده سالگی هم هرچه تنشان کنی و بهشان برسی میهمان دو سه ساعت است .چون دوست دارند بروند توی کوچه و مثل بچه های دیگر بازی و جست و خیز کنند .))
ناصر با لحنی کنایی گفت : (( حق با شماست .اما ما که هنوز نمی دانیم فرزندمان دختر می باشد یا پسر که این لباس ها را برایشان اماده کرده اید .منظورم این است که در مورد شاهزاده بودن یا ملکه شدن طفلمان تا اکنون چیزی ثابت نشده است. ))پروین بار دیگر خندید و بعد در حالی که لباس را با دقت تا می کرد گفت : (( تو نگران نباش  . طرح و مدل لباس نوزاد مثل لباس بزرگتر ها نیست که دخترانه و پسرانه باشد . ولی من سعی کرده ام به هر دوتایش بخورد .)) ناصر با شیطنت گفت : ((شاید هم شانس اوردیم و دوقلو شد . یک دختر و یک پسر .)) پروین پرسید : (( ناصر راستش را بگو بیشتر دلت می خواهد بچه پسر باشد یا دختر ؟)) ناصر در چهره پروین دقیق شد و گفت : (( می خواهی مرا امتحان کنی؟ )) پروین فورا گفت : (( نه باور کن که بیشتر پدرها قبل از به دنیا امدن بچه
ک
۶۷
شان دوست دارند مثلا پسر باشد . خب چیز عجیبی نیست چون اگر دلشان پسر می خواهد برای این است که قبل از به دنیا امدنش نقشه ها و ارزوهای زیادی برایش دارند یا اگر هم دختر می خواهند همین طور.))
ناصر پس از کمی سکوت گفت : (( دروغ گفته ام اگر بگویم که من این فکر ها را نکرده ام اما در درجه اول دلم می خواهد بچه هر چه که هست سالم باشد .این هدیه خداوند هر چه که باشد عزیز و دوست داشتنی است. )) پروین بلوز نوزاد را برداشت که ببرد و ان را کنار سایر چیزهایی که خود او و عصمت تهیه کرده بودند بگذاردوقتی برگشت رو به ناصر گفت : (( فردا شنبه است .بهتر است بخوابی چون باید صبح زود بروی اداره . لباس هایت را اماده کرده ام و گذاشته ام سر جای همیشگی شان . )) ناصر بلند شد کتابش را روی طاقچه نهاد و گفت : (( شاید فردا اداره نروم.))
پروین از این گفته جا خورد . سابقه نداشت که ناصر بی دلیل از سر کارش غیبت کند .ناصر وقتی قیافه متعجب پروین را دید گفت : (( این چند روز اخر هم که سر کار می رفتم توی اداره کاری برای انجام دادن نبود من و ویسی که عملا بیکار بودیم . خب اتفاق کوچکی که نیفتاده انقلاب شده برای همین اداره ها تا مدتی نظم خاصی ندارند .باید صبر کرد تا کارها درست بشود .)) پروین خیالش اسوده شد و گفت : (( خودت بهتر می دانی اگر کاری نیست نرو )).
در این لحظه ناصر متوجه شعله های چراغ نفت سوز وسط اتاق شد که شعله ابی رنگ ان قرمز شده بود و می لرزید . شعله های ساکت و ارامی که اینک به تکان و لرزه درامده بودند . ادمی را در نظر انسان مجسم می کردند که در اثر نرسیدن اب و غذا به بی تابی و دست و پا زدن افتاده باشد. گویی که اینها هم جان دارند . ناصر به طرف حیاط رفت تا از روی انباری نفت بیاورد . می دانست چیز زیادی از ذخیره نفتشان باقی نمانده است. داخل حیاط که شد هجوم سرما به صورتش باعث گشت تا سرش را در یقه اش فرو برد . به اسمان نگاه کرد . بر چادر سیاه رنگ شب ابری دیده نمی شد .صاف بود و پر از ستاره های درخشان . صدای پارس سگی از دور سکوت شب را می شکست. بود و پر از ستاره های درخشان.صدای پارس سگی از دور سکوت را می شکست. *** عید هم فرارسید و مثل هر سال کار خود را با خانه های تمیز و آراسته،سفره هفت سین بالای اتاق،لباس های نو بچه ها و تبریک و عید دیدنی مردم آغاز نمود.همین ویژگی های منحصر به فرد باعث شده تا عید نوروز هر سال زیبا تر و با ابهت تر از سال قبل برگزار شود. عید ان سال هم برای ناصر و پروین مانند سال پیش با رفتن به خانه ی رحیم آقابرای تبریک عید شروع شد و بعد نوبت به دید و بازدید از دختران رحیم آقا و چند تن از همسایه ها رسید.پروین همچون عید سال گذشته منتظر بود تا شاید پیشنهادی از جانب ناصر مبنی بررفتن به خانه ی پدرش بشنود، اما گویا انتظارش ثمری نداشت. چرا که روز های عید یکی پس از دیگری می گذشتند و هنگامی که روز سیزده به پایان رسید، امید پروین هم تبدیل به یاس شد.باور نمی کرد که ناصر خانواده اش را فراموش کرده باشد.مگر میشد انسانی خاطرات بیست و چند ساله اش را
ک
۶۸
در ازای دوسال به فراموشی بسپارد؟ وقتی فکر می کرد که ممکن است جبارخان در این سال نو پشت گنجره ایستاده و به در خیره شده و هر چند وقت یکبار ساعت طلایی اش را از جیب کتش در آورده و نگاه می کند و منتظر است تا شاید ناصر از در حیاط وارد شود، بی اختیار احساسی آمیخته از غم و گناه به سراغش می آمد. در این مواقع سخنان یکی از زنان همسایه ناخود آگاه در گوشش زنگ می زد که گفته بود:زنی که بخواهد بین شوهر و خانواده اش جدایی بیندازد حتما بویی از انسانیت و عاطفه نبرده است. زن اگر شوهرش را دوست دارد باید خانواده شوهرش را هم مثل پدر و مادر خودش دوست بدارد. اغلب همسایه ها عصمت و رحیم آقا را به عنوان پدر مادر پروین می شناختند. پروین هم چون نمی خواست با گفتن حقیقت زمینه ی سوالات و حرف ها ی تازه را فراهم سازد، از این رو اجازه داده بود تا همسایگان گمان کنند که عصمتی که این اواخر اغلب روز ها به خانه آنها می اید را به عنوان مادری که نگران حال دختر و نوه اش است حساب کنند. ما برخی از زن های همسایه که استعداد خاصی در کنجکاوی در زندگی دیگران دارند چون در این دو سال هیچ گاه شاهد رفت و آمدی از خانواده ی ناصر به خانه ی آنها نبودند پس در نزد خود این موضوع را حمل بر کدورت و قهر پروین با خانواده شوهرش می دانستند. از این رو سعی داشتند تا به قول خودشان با نصیحت های دوستانه و خیر خواهانه او را متوجه کار اشتباهش کنند.در این بین نیز پروین هیچ نمی توانست بگوید الا با لبخندی تصنعی حرف های آن ها را تصدیق کند. *** روز به روز به وزن پروین افزوده می شد و باطبع راه رفتن و کار کردن نیز برایش مشکل تر می گشت. علاوه بر این ها هر چه به زمان وضع حمل که نزدیک تر می شد ترس و نگرانی اش هم بیشتر میشد.از واژه ای به نام زایمان که هنوز آ را تجربه نکرده بود می ترسید و از این که ممکن بود بچه اش سالم به دنیا نیاید وحشت داشت. هر وقت عصمت متوجه این حالات او می شد، دلداریش میداد و می گفت:”چیزی نیست. همه ی زن ها موقع اولین وضع حملشان همین طور هستند.ولی وقتی بچه به دنیا می آید، آن هم بعد از نه ماه،انگار کوهی از روی دوش ادم بر می دارند.مثل این که خود زائو هم عینهو بچه ای که به دنیا اورده، تازه متولد شده.همه اش در یک چشم به هم زدن می گذرد.بچه ی اول که به دنیا می آید، دیگر انسان برای دفعه های بعد ترسی ندارد.” و اثر همین کلمات به ظاهر ساده بود که پروین را تا حد زیلدی آرام می ساخت. حالا دیگر با نزدیک شدن آخرین ماه بهار همه چیز برای ورود عضو جدید خانواده آماده بود.ناصر در اغلب ساعات کار در اداره نگران حال پروین بود و دل و دماغ کار کردن نداشت.هرچند که از عصمت خواسته بود که این روزهای آخر را در خانه ی آن ها بماند تا اگر اتفاقی افتاد کسی در کنار پروین باشد، اما باز هم دلواپس بود.انگار ترس و نگرانی از آمدن اولین بچه در همه پدر مادر ها مشترک است. ولی این نگرانی ها نیز خود زیبا هستند. مانند انتظار برای آمدن مسافری از راه دور که او را ندیده ای اما می شناسی اش ، چهره اش را تا به حال ندیده ای اما برای دیدنش لحظه شماری می کنی.اینک این مسافر کوچک پیغام داده بود که به زودی از راه می رسد و تو چشم براهی و می ترسی که مبادا خدای ناکرده در مسیر راه اتفاقی ناگهانی برایش رخ دهد و این دیدار هرگز صورت نگیرد. مواقع بیکاری که ناصر و پروین توی اتاق می نشسشتند زمان تعیین اسم برای نوزاد بود.ناصر فهرست بلندی از نام های پسرانه و دخترانه تهیه کرده بود. وقتی اسم ها را برای پروین می خواند تا یکی را انتخاب کند، پروین پس از فکر کردن می گفت:”همگی قشنگ هستند، نمی شود یکی را پسندید.” آن گاه ناصر هم می خندید و می گفت:”پس
ک
۶۹
باید به اندازه این اسم ها بچه بیاوریم تا دیگر مجبور نباشیم یکی را انتخاب کنیم” ساعتی خود را با اسم ها سرگرم می کردند و در آخر چون نتیجه ای نمی گرفتند موضوع تعیین نام را به روز بعد موکول می کردند. همه این توجهات و انتطارت این عقیده را در باور دیگران بارور می کرد که این نوزادی که هنوز پا به هستی ننهاده بی شک موجود خوشبختی خواهد بود. ناصر از صبح که به اداره آمده بود دلشوره عجیبیس داشت. سعی می کرد تا با کار کردن فکر هخای گوناگون را از خود براند اما بی فایده بود. زیرا نه تنها آرام نمی گرفت بلکه در انجام کارها ی اداره نیز مرتکب اشتباه می شد و همین امر موجب می گشت تا جواد او را دست بیاندازد و سر به سرش بگذارد.جواد که حال ناصر را می فهمید قصد داشت تا با شوخی کردن و لطیفه گفتن او را از آن وضعیت دور سازد که در این بین تلفن اتاق کارشان به صدا درآمد. جواد گوشی را برداشت و بعد از سلام گفت:”بله، گوشی خدمتتان باشد تا صدایش کنم.” رو به ناصر کرد و گفت:”خانمی پشت خط با تو کار دارد” ناصر گوشی را گرفت و صاحب صدا را شناخت که گفت:” آقا ناصر خودت هستی؟” ناصر جواب داد:”بله خودم هستم. شمایید عصمت خانم؟” عصمت که گویی خیلی دسپاچه بود گفت:” من توی بیمارستان معتضدی هستم. پرئین را بستری کردند. پروین شماره ادارتان را به من داد تا شمارا خبر سازم. یک جوانیز هم شماره را برای من گرفت” ناصر شتابزده پرسید:”حالش چطور است؟”عصمت که مجبور بود به خاطر شلوغی بیمارستان داد بزند بلند گفت:”بچه هنوز به دنیا نیانده. طفلکی پروین خیلی درد می کشد. زنگ زدم بگویم اگر می توانی خودت را زود برسانی این جا، شاید دارویی لازم باشد”ناصر با عجله گفت:”خیلی خب. شما همان جا باشید من خودم را می رسانم.” سپس خداحافظی کرد و گوشی را نهاد. قبل از این که تصمیم به کاری بگیرد، جواد کتش را به دستش داد و با لحنی حاکی از اطمینان گفت:” تو برو خیالت از بابت این جا راحت باشد.عجله کن که به سلامتی تا پدر شدن تو هم چیزی نمانده.” پله های اداره را دوتا یکی پایین آمد.حتی به این مسئله هم نمی اندیشید که اگر رئیسش یا یکی از کارمندان اداره او را در حال خارج شدن از اداره با این وضعش ببینند چه جوابی باید بدهد. جلوی اولین ماشینی را که نزدیک شد را گرفت و ادرس بیمارستان را داد.با این که هنوز اواخر خرداد ماه بود و هوا آنقدر گرم نشده بود، اما سر و روی ناصر را گویی با آب شسته بودند. دست مال را از جیبش در اورد و دانه های عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد.کلافه بود. حرکت ماشین در نظرش خیلی کندمی آمد.در طول مسیر چند بار از راننده خواست تا تند تر براند. اتومبیل که جلوی بیمارستان ترمز کرد ناصر اسکناسی به راننده داد و از ماشین پیاده شد.صدای راننده را از پشت سر شنید که داد زد:”آقا بقیه پولتان.”اما توجهی نکرد و به سمت در بزرگ و سفید بیمارستان پیش رفت پشت در عده ای زن و مرد ایستا ده بودند و ظاهرا دربان اجازه ی ورود به آن ها را نمی داد. ناصر خود را از بین جمعیت بیرون کشید و به مردی که آنسوی در قرار داشت گفت:”باز کن کار دارم.” دربان گفت:” همه کار دارند ولی اگر قرار باشد که همه را به داخل راه بدهم که نمی شود.”ناصر که حوصله جر و بحث نداشت صدایش را بلند کرد و گفت:”من عجله دارم آن داخل به من احتیاج است”مرد دربان وقتی گفته ی ناصر را شنید نگاهی به سرتاپای او افکند.فکر کرد شاید او یکی از کارکنان یا دگتران بیمارستان باشد که در داخل به او نیاز است. هر چند که او را قبلا در آن جا ندیده بود.به ادازه ی وارد شدن یک نفر در را گشود و اجازه داد که ناصر داخل شود. داخل کریدور که گشت. مشخصات پروین را به پرستاری داد که او هم با انگشت به قسمتی از راهرو اشاره کرد.
ک
۷۰
هنگامی که به همان جایی که پرستار به او گفته بود رفت، چند در بسته را روبروی خود مشاهده کرد. نکی دانست که پروین در کدام اتاق است. با در ماندگی به در اتاق ها چشم دوخته بود که در یکی از اتاق ها باز شد و عصمت از آن بیرون آمد. وقتی چشمش به ناصر افتاد به سمت او آمد. ناصر مات و مبهوت عصمت را نگاه می کرد و منتظر شنیدن خبری از جانب او بود.عصمت جلو آمد. لبخندی زدو گفت:”چشمتان روشن. چند دقیقه پیش بچه تان به دنیا آمد.یک دختر سالم و خوشگل.”ناصر ذوق زده پرسید:”حال پروین چطور است؟”عصمت به در اتاق اشاره کرد و گفت:” حالش خوب است. دکتر گفته دو سه ساعت دیگر مرخص است.” ناصر سر به آسمان بلند کرد و از اعماق جان خدا را شکر کرد.احساس پدر شدن بیش از آن که تصورش را می کرد لذت بخش بود. *** یک هفته بعد در خانه ناصرو پروین شور و نشاط خاصی به چشم می خورد. دم صبحی طبق یک رسم دیرینه زائو و نوزاد پس از یک هفته به حمام رفتند. در ابتدا پروین به کمک عصمت و پروانه بچه را غسل داد. پس از این که مادر و طفل هر دو پاک و مطهر شدند، نوبت به مراسم نامگذاری رسید که آن نیز به عهده بزرگ جمع بود.رحیم آقا در بالای خانه نشسته بود و در اطراف هم عصمت و پروانه و یاور به همراه بچه هایشان حضور داشتند.پروین پیراهن گلداری که ناصر چند روز به عید مانده برایش خریده بود را بر تن و روسری سفید رنگی را بر سر داشت و طفل خود را چون گنجی در بغل گرفته بود و نگاه از چهره اش بر نمی داشت. رحیم آقا رو به پروین کرد و گفت:”دخترم بچه را بیاور این جا”پروین بلند شدو با احتیاط بچه را به او سپرد. رحیم آقا ابتدا دعاهایی را زیر لب زمزمه نمود و بعد با صدای بلند گفت:”صلوات بر محمد و آل محمد.” حاضران همه با هم صلوات فرستادند.رحیم آقا بچه را کمی بلند کرد و طرف راست سرش را نزدیک دهان خود برد.سپس در گوش راست او شروع کرد به خواندن اذان. نوزاد آرام و بی صدا بود.انگار نوای اذان برایش دلنشین تر از هر لالایی بود. نوه های رحیم آقا هم با کنجکاوی و شوقی بی اندازه این منظره را تماشا می کردند.بعد از خواندن اذان، آن گاه نوبت به خواندن اقانه در گوش چپ بچه فرا رسید. گفتن نام پدر و مادر نوزاد و همین طور اقوام و خویشان نزدیک هم جزءِ مراسم بعدی نامگذاری بود. وقتی که رحیم آقا نام اقوام خانواده ی پدر بچه را به زبان می راند، نگاه پرسشگر سایرین بر روی ناصر ثابت ماند. بالاخره مهم ترین قسمت مراسم که همگی منتظر آن بودند و همانا نام کودک بود فرارسید.رحیم آقا که قبلا اسم کودک را از ناصر شنیده بود نام روناک را در گوشه بچه خواند. کودک با شنیدن نام روناک لبخندی بر لب های کوچکش نقش بست.یکی از بچه ها گفت:”نگاه کنید از اسمش خوشش امده دارد می خندد.”اسم روناک را چند روز قبل از تولد بچه ناصر و پروین با توافق یکدیگر مشروط بر دختر بودن طفل انتخاب کرده و اکنون نیز از این انتخابی راضی بودند.تولد بچه باعث شده بود خوشبختی آن ها دو چندان شود. صدای خنده ها و گریه هایش گرما بخش زندگیشان شده بود.در این بین پروین خود را بیش تر از همه خوشبخت می دید.گاهی اوقات نمی توانست این همه خووشبختی را که به او روی آورده بود باور کند و بعضی اوقات هم از این همه سعادت بیم داشت.می ترسید که مبادا این روزهای زود گذر و خوش موقتی و گذرا باشد.در کل خودش را شایسته این همه موهبت الهی نمی دانست.شوهری داشت مهربان و صمیمی که عاشقش بود.خانه ای که آشیانه ی مهرشان محسوب می شد و دختری زیبا که بیشتر از جان دوستش دارد. به واقع هم که روناک کوچکشان بسیار زیبا و دوست داشتنی بود.اغلب کسانی که روناک را می دیدند عقیده داشتند که بچه به پروین شباهت زیادی دارد.روناک پوستی نرم و سفید داشت که به
ک
۷۱
برگ گل شباهت داشت.چشم های درشت و سیاه رنگش انعکاس چشم های پروین بود.لبهای کوچکش به هنگام باز شدن به غنچه ای می ماند که در حال شکفتن است.هر چند که بیشتر بچه ها در هنگام تولد این خصوصیات را دارند و مانند فرشته های کوچک در روی زمین هستند.اما در نظر همه ی پدر ها و مادر ها کودک خودشان آفریده ای یگانه و بی همتاست که نمی توان با هیچ موجود دیگری مقایسه نمود. و این باور در مورد ناصر و پروین هم صدق می کرد.به عقیده ی آن ها روناک دردانه ای بود که خدا برای آن ها ارزانی داشته بود.در مجموع این گوهر های یکتا احتیاج به مراقبت و نگهداری زیادی دارند، اما خداوند این توانایی را به مادر می بخشدکه حتی نیمه های شب هم به محض شنیدن گریه ی بچه اشاز خواب ناز بسدار شود و تا وقتی که طفلش را آرام نکند و نخواباند، چشم های خسته خود را بر هم ننهد.در مورد نیز همین طور است. هر چند که وظایف او با زن متفاوت است. لیکن هدف یکی است.کسی که پدر می شود می کوشد تا با تلاش بیشتر وسایل راحتی خانواده اش را فراهم سازد.مسئولیت سنگین پدری را در کنار همسرش می پذیرد.حالا خود را کامل تر از گذشته می بیند و وقتی که می بیند آسایش و راحتی همسرش در سایه ی کار و همت اوست، از هر کوششی دریغ نمی کند تا زمانی که بار خود را به سرمنزل مقصود برساند.ناصر از روزی که پدر شده بود و در حقیقت عضو جدیدی به خانواده دو نفرشان اضافه شده بود، تصمیم گرفت که تلاش خود را مضاعف کند. او از زمانی که در اداره شروع به کار کرده بود، به خاطر برخی مسائل شخصی و جریانات بعد از انقلاب تا کنون نتوانسته بود که از نظر موقعیتی جایگاه بهتری را در آن اداره پیدا کند. هرچندر لیاقت او در کارش برهمه ثابت شده بود اما می بایست صبر می کرد تا زمان مناسب فرا برسد و اینک احساس می کردکه آن زمان موعود نزدیک است.می دانست که این فرصت طلایی را نبایدبرای لحظه ای هم از دست داد . صبح ها که سر کار می رفت به امید پیشرفت قدم در اداره می نهاد و زمانی که ساعت بازگشت از اداره فرامی رسید به شوق دیدار همسر و فرزندش، به شتاب خود را به خانه می رساند. برخی از همکارانش از جمله جواد می خواستند که کمی از وقتش را با آنها باشد. و ساعتی را دور از مشکلات زن و بچه و زندگی دور هم خوش بگذرانند. برای آن ها خیلی عجیب بود که مردی تا به این حد به زندگی اش وابسته باشد.اما فقط ناصر خود عمق این علاقه و دلبستگی را می فهمید. او دیگر مسری را به غیر از خانه تا اداره و بعد محل کار تا خانه را نمی شناخت.آن گردش های دوران تجرد و آن لحظه های خوش زودگذر ایام جوانی را دیگر در شان خود نمی دید. *** بعد از ظهر پنچشنبه ای از شهریور ماه که اداره تعطیل شدناصر در مسیر برگشت به خانه در حال تهییه برنامه ای برای فردا بود.،چرا که می خواست روز جمعه زن و فرزندش را به گردش ببرد.هنوز به نتیجه ی خاصی نرسیده بود که به خانه رسید.وارد حیاط که شد یکراست به سوی حوض رفت و چند مشت پیاپی آب به صورتش زد. دانه های درشت آب از صورت و لای دستانش فرو می ریخت در زیر ور خورشید می درخشید. هوا هنوز هم در طول روز گرم بود ولی اکنون با حرکت کردن خورشید به جانب مغرب هر لحظه از گرمای هوا کاسته می شد و جای آن را خنکای مطبوعی می گرفت.داخل اتاق شد و پروین را دید که روناک را روی پاهایش ذاشته و آرام آرام تکان می دهد.صدای لالایی خواندن پروین همزمان با ورود ناصر به اتاق قطع شد.پروین می خواست بلند شود اما وقتی بچه را دید که در حال خوابیدن است، همان طور نشسته به ناصر سلام کرد.ناصر نیز سلام کرد و سپس به سمت روناک رفت.کنار او زانو زد و گونه های نرم و برجسته او را بوسید. همین که ناصر سرش را
ک
۷۲
عقب برد روناک چشمانش را گشود و به پدر لبخند زد. پروین گفت:” انگار این نیم وجبی خیال خوابیدن ندارد. یک ساعت است که اورا روی پاهایم تکان می دهم.” ناصر لبخند کودکش را که دید طاقت نیاورد، او را از روی پاهای پروین برداشت و گفت:”این خوشگل خانوم چشم به راه باباش بوده ، خی معلوم است که خوابش نمی برد.” پس از این حرف با دستانش روناک را تا جایی که می توانست در هوا گرفت و شروع به چرخیدن کرد.خنده های روناک نشان می داد که او هم از این کار لذت می برد.شاید هم شوق و هیجان روناک از آن کار مانند شادی پرنه ی کوچکی بود که برای اولین بار پرواز می کند. ناصر همان طور که دور خودش می چرخید مثل این که تعادلش را از دست داده باشد به یکباره به زمین نشست. اما در همان حال روناک را محکم بر سینه فشرد تا مبادا به زمین بیافتد. پروین با دیدن این صحنه شتابان خود را به ناصر رساند و روناک را از دستان او گرفت.به ناصر نگاه کرد که چگونه سرش را بین دو دستش گرفته بود و دندان هایش را روی هم می فشرد. پروین سراسیمه پرسید:”چه شده ناصر؟ حالت خوب است؟”اما در جواب او ناصر چیزی نگفت.پروین برای ثانیه هایی درمانده و مضطرب ایستاده بود و نمی دانست چه کند، اما یک دفعه گویا که به خود آمد. بچه را روی متکا نهاد و خودش به آشپزخانه رفت و خیلی زود با لیوانی آب قند برگشت.کنار ناصر نشست و در حالی که قند ها را با قاشق در آب حل می کرد به او نگریست.دستپاچگی و تشویش به خوبی در رفتارش نمایان بود.چند دقیقه ای که گذشت، حال ناصر تا حدودی بهتر شد.سرش را بلند کرد و چون کسی که از خواب بیدار شده باشد نگاهش را به اطراف چرخاند.پروین با صدایی بغض کرده پرسید:”حرفی بزن ناصر دارم نصف عمر می شوم یکدفعه چی شد؟” ناصر که سعی داشت حال خودرا طبیعی جلوه دهد لیوان را از پروین گرفت و گفت:”چیزی نیست نفهمیدم چطور شد که سرم گیج رفت و جلوی چشمام سیاه شد.”پروین گفت:” حتما گرما زده شده ای.شاید هم فشارت پایین آمده.تو این روزها به خاطر کارهای اداره به کلی از خودت غافل مانده ای.اصلا باید چند روزی را مرخصی بگیری و توی خانه استراحت کنی.”ناصر آرام گفت:” نگران نباش حالا که طوری نشده،حال روناک چطوراست؟ یک لحظه فکر کردم از دستم افتاد.”پروین به روناک اشاره کرد که انگشت در دهانش گذاشته بود و آن را می مکید و گفت:” بچه طوریش نشده قدیمی ها می گویند بچه ها تا وقتی که پا بگیرند فرشته ای همیشه با آنهاست و مراقبشان است.”ناصر لبخند کمرنگی زد و گفت:”مثل اینکه فرشته ی این بچه خیلی فرز است،چون به موقع کمکش کرد.اگر خدای ناکرده اتفاقی برایش می افتاد هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم.”پروین گفت:”الحمدالله که بخیر گذشت.تو را به خدا تو هم از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش.حالا هم بلند شو وبرو بخواب تا حالت سر جایش بیاید.” پروین متکا را که زیر سر همسرش نهاد،کمی بعد پلک های بی حال ناصر روی هم افتاد و خوابش برد.پروین نگاهی به چهره ی خسته ی ناصر در خواب و بعد نظری به روناک افکند که فارغ و بی خیال از هر نگرانی و غصه ای پاهایش را در هوا تکان می داد و با آن ها بازی می کرد.به یاد حرف عصمت افتاد که بارها گفته بود:”بخت اولاد بسوزد.هرکاری بتوانی برایش می کنی.حاضری دار و ندارت و حتی جانت را هم فدایش کنی تا مبادا چشم زخمی به او برسد.نفست به نفس او بند است.آه اگز بچه هم نصف محبت و وفای پدر و مادر را داشت آن وقت چه می شد؟”پروین حالا به وضوح دیده بود که ناصر با وجود درد و ناراحتی باز هم در درجه ی اول دلواپس روناک و سلامتی وی بود و وقتی که او را صحیح و سالم دید آنگاه خودش هم آرام گرفت.
ک
۷۳
هنگامی که برای بار دوم چنین حالتی حتی شدید تر از قبل به ناصرآن هم موقع کاردر اداره دست داد باز هم آن را به حساب خستگی و گرما نهاد.اما وقتی که اواسط آبان ماه مشغول جا بجایی گلدان های حیاط بود بار دیگر همان حالت به سراغش آمد و سبب گشت تا گلدان شمعدانی را که در دست داشت به زمین بیافتد و چند تکه شود.دقایقی بعد وقتی که حالش کمی بهتر شد و چشمش به تکه های شکسته ی گلدان افتاد،ترسی هشدار دهنده او را به فکر فرو برد.اندیشید که اگر به جای آن گلدان روناک را در دست داشت آن وقت چه اتفاقی می افتاد؟نتوانست این تصور آزار دهنده را بیش از این در ذهن نگه دارد و خیلی زود آن را از ضمیرش بیرون راند.اما تصمیم گرفت که از آن پس بیشتر مراقب کارهایش باشد. با گذشت زمان سردرد هایی که به مرور شدید تر می شدند نیز به آت حالت افزوده گشت.در طی این مدت پروین بارها از او خواست تا به دکتر مراجعه کند،اما ناصر هر بار پس از پیدا کردن چنین حالی و برطرف شدن درد به گمان اینکه این بار آخرین دفعه ی آن بوده و دیگر چنین وضعیتی به سراغش نخواهد آمد رفتن به نزد دکتر را به تاخیر می انداخت نمی خواست به خود بقبولاند که ممکن است به نوعی بیماری مبتلا گشته و نیاز به درمان داشته باشد.تا اینکه آن روز دیگر نتوانست در مقابل اصرار های پروین مقاومت کند و به او قول داد تا در اولین فرصت نزد دکتر برود.از طرفی حالا خود نیز در مورد بیماریش احساس عجیبی داشت.اکنون دیگر نمی توانست سردردها وسرگیجه ها را به گرمای هوا و خستگی ربط دهد. ناصر ساعتی زودتر از اداره بازگشت.پروین روناک را به یکی از همسایه ها سپرد و آنگاه همراه شوهرش روانه ی دکتر شد.چیز زیادی از پاییز آن سال باقی نمانده بود.باد سردی میان کوچه ها و لای شاخه های برهنه ی درختان می گذشت.وقتی وارد مطب شدند چند نفر دیگر هم درآن جا حضور داشتند.بوی دارو و الکلی که به مشام می رسید حس بیماری و ناخوشی را حتی به انسان سالم نیز تلقین می کرد.منشی دکتر که دختر جوانی بود پس از دریافت مبلغ ویزیت شماره ی نوبت ناصر را روی برگه ی کوچکی نوشت و آن را لای دفترچه ی بیمه اش به او داد.ناصر دفترچه اش را که گرفت کنار پروین روی صندلی های چیده شده ی پای دیوار نشست.پروین نگاهی گذرا به افرادی که داخل مطب بودند انداخت.آثار رنج و بیماری را می شد به وضوح در چهره ی آنها دید.نگاه پروین این باربرصورت ناصر ثابت ماند. ناصر ساکت و خاموش به نقطه ای خیره شده بود.پروین نمی دانست که شوهرش در چه فکر است اما مطمئن بود که آن نگاه و چهره ی شاداب و سرزنده ی وی این روزها تا اندازه ایرنگ پریده و لاغر شده است.موقعی که منشی نوبت آنهارا اعلام کرد،ناصر ازپروین خواست که همان جا منتظر او باشد.وارد اتاق که شد در قسمت بالای آن و پشت میز،مردی تقریبا پنجاه ساله با موهایی جوگندمی که روپوش سفید رنگی بر تن داشت دیده می شد.ناصر سلام کرد و دکتر همراه با تبسمی جواب او را داد.ناصر با اشاره ی او روی صندلی مخصوص بیمارنشست.دکتر رویش را به جانب ناصر چرخاند و گفت:”خب جانم،تعریف کن بیماریت چه است؟”ناصرجواب داد مدتی است که دچار سرگیجه و سردرد می شوم طوری که دیگر نمی فهمم در اطافم چه می گذرد.هر بار هم شدید تر از قبل است.”دکتر موشکافانه پرسید:”قبلا هم سابقه ی این دردهارا داشته ای؟”ناصر گفت:”تا سه ماه پیش که به هیچ وجه.اما حالا مدت سه ماهی می شود که این دردها به سراغم می آیند.اوایل فقط سرگیجه بود ولی الان سردرد های خیلی بدی دارم.”دکتر این بار پرسید:”توی این مدت داروی خاصی هم استفاده کرده ای یا نزد دکتر دیگری هم رفته ای؟”ناصر پاسخ داد:”پیش دکتر دیگری که نرفته ام.دارو هم به جز چند تا قرص سردرد چیز دیگری مصرف نکرده
ک
۷۴
ام.”دکتر سرش را تکان داد و گفت:”بسیار خب انشاءالله که مسئله ی مهمی نیست.اما بهتر است که از سرت عکس گرفته بشود تا علت بیماریت بهتر مشخص شود.”سپس در حالی که داخل دفترچه چیز هایی را یادداشت می کرد به ناصر گفت:”برایت نوشته ام تا به بیمارستان دویست تختخوابی بروی و آنجا از سرت عکس بگیرند.تاریخ بیست و هفتم آذرماه را نوشته ام.عکس را که گرفتی آن را می آوری پیش خودم.اصلا ممکن است که علت این ناراحتی ها عصبی باشد که آن وقت با مصرف دارو حل می شود.فعلا دارویی برایت تجویز نمی کنم تا بعد از دیدن عکس که مطمئن شوم.” پروین چشم به در اتاق دوخته بود.همین که در باز شد و ناصر بیرون آمد به سمت او رفت و با عجله پرسید:”دکتر چه گفت؟”ناصر امیدوارانه جواب داد:”چیز مهمی نیست فقط باید چند روز دیگر بروم بیمارستان دویست تختخوابی تا از سرم عکس بیندازند.”پروین پرسید:”عکس برای چه؟”ناصر لبخندی زد و گفت:”برای اطمینان از اینکه همسر سرکار خانم صحیح و سلامت است و هیچ گونه کسالتی در وجود شریفشان نیست.” از مطب خارج ووارد خیابان شدند.سپس از میان جمعیتی که در حال حرکت بود راه خودرا گشودند و پیش رفتند.مغازه دارها کرکره ی دکانشان را پایین می کشیدند و آن ها که کنار خیابان و توی پیاده رو بساط خود را گسترده بودند،اینک در حال جمع کردن آن ها بودند.میوه فروش هایی که به وسیله ی چرخ جنس خود را به فروش می رساندند اکنون با روشن کردن چراغ های توری،سعی داشتند تا بدین وسیله ساعاتی بیشتر کار کنند،کنار خیابان شلوغ بود و همه برای رفتن به خانه عجله داشتند.به محض رویت ماشینی خالی همزمان چندین نفر مقابل آن را گرفته و سعی می کردند تا گوی سبقت را از دیگران بگیرند.چراغ های شهر نیز یکی پس از دیگری روشن می شد و این ها همگی حکایت از آن داشت که ساعات کار و دوندگی آن روز هم به پایان رسیده و شب را باید به امید رزق و روزی فردا استراحت کرد.بالاخره ناصر هم توانست اتوموبیلی بدون سرنشین بیابد.سپس به همراه پروین سوار شدند و در صندلی عقب آن جا گرفتند.بجز آن ها دو نفر دیگر هم سوار شدند و آنگاه ماشین حرکت کرد. زمان برای پروین به کندی می گذشتت،نگرانی بابت دور بودن از روناک آزارش می داد.هنگامی که ماشین نزدیک کوچه شان از حرکت باز ایستاد و آن ها پیاده شدند،پروین بر سرعت قدمهایش افزود.ناصر با خنده پرسید:”چه خبر است؟مسابقه ی دو گذاشته ای؟”پروین لحظه ای درنگ کرد و گفت:”دلواپس روناک هستم.حتما خیلی گرسنه اش شده.” وقتی جلوی خانه شان رسیدند ناصر در را باز کرد و همان جا کنار در ایستاد.پروین هم به در خانه ی همسایه رفت.در که باز شد زنی در آستانه ی آن پدیدار گشت.کمی بعد زن به داخل برگشت و این بار با روناک بازگشت.پروین کودکش را از زن گرفت و پس از تشکر از او خداحافظی کرد.وارد حیاط که شد روناک را محکم در بغل فشرد و چند بار او را بوسید و گفت:”عزیز دلم دختر نازم دلم برایت تنگ شده بود.تو چطور؟دل کوچکت برای مامان تنگ نشده؟…”و همان طور که قربان صدقه ی بچه اش می رفت به اتاق آمد.آنگاه به یادش افتاد که هنوز شام درست نکرده است.تشکچه و متکای روناک را روی زمین پهن کرد و بچه را روی آن نهاد.به ناصر که داشت لباس هایش را عوض می کرد گفت:”حواست به روناک باشد تا من شام را آماده کنم.”ناصر کنار طفلش روی فرش دراز کشید و مشغول بازی با او شد.پروین از توی آشپزخانه پرسید:”دکتر نگفت چه ساعتی بروی بیمارستان؟”ناصر گفت:”نه،ولی باید موقعی بروم بیمارستان که وقت بشود همان روز،عکس را به دکتر نشان بدهم.”بعد ا زکمی مکث گفتم:”این بار خودم تنهایی می روم.”
ک
۷۵
پروین دست از کار کشید کنار در آشپزخانه آمد و پرسید:”برای چه؟”ناصر گفت:”به هر حال این زن همسایه منطورم حمیده خانم است،خودش هم بچه ی کوچک دارد.درست نیست که هرروز مزاحمشان بشویم.”پروین فکری کرد و گفت:”خب می گذارم پیش دایه عصمت.”ناصر مستقیم به پروین نگریست و گفت:”آن وقت خودت چه می کنی؟امروز که رفتن و برگشتنمان یک ساعت طول کشید این قدر دلواپس بودی و برای دیدن روناک لحظه شماری می کردی وای به حال دفعه ی بعد که کارمان چند ساعت طول می کشد.پس همان بهتر که تو پیش بچه بمانی.این طوری هم خیال تو راحت است هم من.”پروین دیگر حرفی نزد،به آشپزخانه برگشت و این نشان از قبول گفته ی ناصر داشت. *********************** از پله های مطب که پایین آمد مثل انسان های درمانده ای بود که قدرت ردک و فهم خود را از دست داده باشند.به مرده ای متحرک شباهت داشت که روحش را در مکانی نامعلوم به جای نهاده باشد.بی هدف در میان موج آدمها پیش می رفت.پاهایش پیکر او را به دنبال خویش می کشاند ولی خودش هم نمی دانست که برای چه و به کجا می رود!حرکات و گفتار مردم در نظرش شکل دیگری یافته بود.انگار نگاه رهگذران بر او همراه با نوعی دلسوزی و ترحم بر سیمای یک بیمار دردمند بود.شوق زندگی به یکباره از وجودش رخت بربست و هم اکنون تنها چیزی که در برابر دیدگان خود می دید هاله ای سیاه و خاکستری رنگ بود که اطرافش را در بر می گرفت. در مسیر پیاده رو چند بار بی اختیار به عابران تنه زد،اما حتی به اعتراض و پرخاش آنهاهم توجهی نکرد.دلش می خواست جایی برود که از وجود مخلوق دو پا خالی باشد.حتی میل رفتن به خانه را نیز نداشت.گویی از همه چیز و همه کس فرار می کرد،حتی از خودش.پس از ساعتی راهپیمایی و پرسه زدن،وقتی به خودش آمد که خویش را در مکانی خلوت و ساکت دید.هنگامی که به دقت پیرامونش را نگاه کرد دریافت که ناخواسته به محلی قدم نهاده که با خانه ی پدرش فاصله ی چندان یندارد.نظری بر درختان بلند قامت کوچه افکند.اسمان را لایه ای ابر سفید پوشانده بود.مثل اینکه فلک خیال باریدن داشت.مانند چشمان ناصر.اما بغضی که در گلوی هردو گره خورده بود مانع از ریزش قطرات اشکشان می شد.سوز سردی می وزید.سرما و تاریکی مردمان رابه داخل هانه هایشان فراری داده بود و در آن ساعت کسی در آن حوالی پیدا نبود.تنها صدای جریان اب در داخل جوی باریک کوچه بود که زندگی و زنده بودن را به یاد انسان می انداخت.ناصر بی اعتنا به سرما وتاریکی هوا روی سنگی که در نزدیکی اش قرار داشت نشست و به صدای آب گوش سپرد.چشمانش را بست و دعا کرد که وقتی دیدگانش را می گشاید همه ی اتفاقات چند ساعت قبل را در خواب دیده باشد.آنگاه در رختخواب نیم خیز شود و به کابوسی که بر او گذشته بود بخندد.اما موقعی که چشم باز کرد خود را در همان کوچه ی خلوت،کنار همان جوی آب و دردل آن سوز سرما یافت و این بار درعالم بیداری چهره ی دکتر در برابرش ظاهر گشت و گفته های او در گوشش طنین انداخت.جملاتی که هر کلمه اش شراره ای بود که آرزوها و امیدهای ناصر را به نیستی می کشاند. وقتی دکتر عکس گرفته شده از سر ناصر را چند دقیقه با دقت از زوایای مختلف مشاهده کرد مدتی سکوت نمود.قبل از اینکه حرفی بزند چند آزمایش و تست بدنی از او به عمل آورد و در آخر هنگامی که ناصر با بی صبری از او پرسید:”آقای دکتر بیماری من چیست؟”دکتر پس از کمی تامل پاسخ داد:”پس از دیدن عکس و بررسی آزمایش ها متاسفانه باید بگویم که غده ای در سر شما وجود دارد که در اصطلاح پزشکی به آن تومور مغزی می گویند.”
ک
۷۶
و بعد برای اینکه ناصر را با بیماری اش بیستر آشنا کند گفت:”این تومور با غده،توده ای اط سلول هاست که به تدریج در مغز ساخته می شود.هرچه هم از زمان تشکیل آن بگذرد،بزرگتر و خطرناکتر می شود.تمام آن سردرد ها و سرگیجه های شما از نشانه ها و عوارض اولیه ی این تومور بوده.”ناصر به سختی پرسید:”این تومور تا حالا به چه اندازه ای خطرناک شده؟”دکتر خیلی صریح پاسخ داد:”شما تا حدودی دیر اقدام به درمان کردید و اکنون وضعیت چندان خوبی ندارید.” سپس دکتر شروع به صحبت درباره ی درمان کرد و این که نباید کمترین زمان را هم از دست داد و یادآور شد که فقط در حال حاضر با مصرف دارو می توان تا حدی از پیشروی بیماری جلو گیری کرد برای درمان قطعی یا همان عمل جراحی می بایست به تهران رفت که در صورت انجام جراحی هم شانس بهبود شما پنجاه پنجاه است.ناصر هزینه ی درمان را از دکتر پرسید.وقتی جواب او را شنید دیگر نتوانست حرفی بزند.از مطب بیرون آمد و در کمال نا امیدی راه کوچه پس کوچه های شهر را در پیش گرفت تا به این وسیله خویشتن را در میان مردم گم کند.هر چه بیشتر فکر می کرد کم ترنتیجه می گرفت.همه ی درها را به روی خود بسته می دید.نمی دامین که در برابر این ازمایش سخت زندگی چه تصمیم اتخاذ کند.هزینه ی درمان بسیار بالا بود.در صورتی که اطمینان می داشت که با عمل جراحی معالجه می شود با زهم جای امیدواری بود.اما اینک در مقابل کاری قرار گرفته بود که امکان موفقیت در آن مساوی با امکان شکست در آن بود.در این بین تنها سرمایه و دارایی او خانه اش محسوب می شد که با فروش آن هم نمی توانست مبلغ لازم را تهیه کند.هر گاه که تصویر خانه و تصور فروش آن به فکرش می رسید،فورا آن را دورمی کرد.آن جا سرپناه زن و بچه اش بود.به خود حق نمی داد که به خاطر انجام کاری که به موفقیت آن مطمئن نبود خانواده اش را آواره و دربدر کوچه ها کند.سرش را عقب برد و بر دیوار آجری پشتش تکیه داد.این بار قیافه ی پدر در خاطرش نقش بست.مطمئنا تهیه هزینه ی درمانش برای پدرش کار سختی نبود اما ناصر نمی خواست که برای انجام این خواسته نزد وی برود.او هنگامی که خانه ی پدرش را ترک کرد قسم خورده بود که روزی با سربلندی نزدشان یرگردد.ولی حالا که به این موضوع می اندیشید دریافت که نمی تواند پس از این مدت پیش پدر برود و از او تقاضای پول کند.آیا به او نخواهند گفت که :”زمانی برگشته ای که بازهم محتاج کمک مالی هستی!که بعد از چند سال تنها بهانه ی پول تو را به اینجا آورد!” ناصر به هیچ وجه ظاقت شنیدن این حرف ها را در خود نمی دید.به یاد آورد در طی این مدت هر بار که به در خانه ی پدر رفته بود تا او را ببیند هر دفعه با عکس العمل توهین آمیز ساکنان خانه روبرو شده بود و در آخر بی آنکه موفق به دیدار پدرش شود،او را به نحوی حقارت آمیز از آن جا رانده بودند.ناصر هم هر بار دلشکسته تر از پیش باز می گشت.او هیچ گاه در این رابطه با پروین یا فرد دیگری حرفی نزده و این برخوردهارا چون رازی آزاردهنده در سینه ی خود نگه داشته بود. او اجازه داده بود تا اطرافیان او را به عنوان انسانی که خیلی زود زحمت های پدرش را به فراموشی سپرده و قید او وسایر بستگانش را زده است حساب کنند.از آخرین باری که به در خانه ی پدرش رفته بود تقریبا دو ماهی می گذشت.رمضان مستخدم به او گفته بود که جبار خان به همراه پسر و عروس و نوه هایش به تهران رفته اند و تا چند ماه دیگر برنمی گردندوناصر از شنیدن این خبر شوکه شده بود چرا که هیچ وقت سابقه نداشت در چنین وقتی از سال پدرش وسایرین به تهران یا شهر دیگری مسافرت کنند.در نزد خود حدس زد که شاید این هم از ترفند های تازه ی منصور بود تا به این طریق دوباره او را از خود طرد کنند.بار دیگر یاد یماری به سراغش آمد.به آسمان چشم
ک
۷۷
دوخت.افکار گوناگونی که بر سرش که در واقع مرکز بیماری اش هم محسوب می شد هجوم می آوردند،قدرت تصیم گیری را از او گرفته بود.مغموم ومتکوب نشسته و در ژرفای اوهام و خیالاتش غوطه وربود که صدای اذان مغرب که از مسجدی در آن نزدیکی بر می خاست او را متوجه خود کرد.موذن که باصدای غم انگیز و در عین حال دلنشینی اذان می گفت در ناصر حالتی عجیب به وجود آورد.هر چه بیشتر گوش می داد بیشتر احساس سبکی و آرامش می کرد تا آنجا که روح و جسمش در آن ترنم سحرانگیز غرق شد. وقتی اذان به پایان رسید ناصر هم از جایش برخاست.نمی توانست بفهمد که در این کلمات روحانی و مقدس چه چیزی نهفته است.شاید معجزه ی خداوند در این واژه ها مستتر بود که او را دراندک زمانی این قدر آرام ساخته بود.حالا دیگر به نظرش مشکلات و ناراحتی هایش به آن سختی که دقایقی قبل فکر می کرد نبود.به ساعتش نگاه کرد وبا آگاه شدن از زمان، با عجله به سمت خیابان حرکت نمود.می دانست که پروین از دیر کردن او تا این وقت خیلی نگران شده است.از اینکه در برابر این پیشامد تا این اندازه ضعف از خود نشان داده بود، از خودش بدش می آمد.پس از پیاده شده از ماشین ، با قدم های بلند و شتابزده خود را به خانه رساند.همین که در را باز کرد و وارد حیاط شد، پروین را دید که از پله ها پایین آمده وبه سوی او می  »سلام، چرا اینقدر دیر کردی؟داشتم از دلواپسی می مردم.«آید.پروین سراسیمه پرسید:
رفتن به بیمارستان و عکس و آزمایش دادن کمی طول کشید .فقط  «ناصر قیافه ی آرامی به خود گرفت و جواب داد: ناصر پس از سرهم بندی علت دیر امدنش ، کنار حوض » من که انجا نبودم ، صف بیماران از اینجا تا سر کوچه بود. رفت ودست وصرتش را شست وبا دست خیس شلوار خاک گرفته اش را تکاند و سپس با تنی خسته بر لبه ی سنگی حوض نشست.   ناصر از جمله ی» با دست وروی خیس تو ی این سرما نایست.زبانم لال مریض می شوی. «پروین کنارش آمد و گفت: آخر پروین در دل خنده اش گرفت.می دید که همسرش از سرما خوردن او می ترسد وای به روزی که حقیقت بیماری اورا بفهمد.با خود عهد بست که فعلا واقعیت را به پروین نگوید واجازه بدهد که خیال وی از بابت سلامتی او راحت باشد.بلند شد وبه درون رفت.روناک در گوشه ای از اتاق خوابیده بود.گرمای داخل اتاق جسم خسته و   »بالاخره نگفتی دکتر چه گفت؟«سرمازده اش را نوازش داد.پروین چای را مقابل ناصر نهاد و پرسید: چیزی نیست.دکتر گفت همه اش مربوط به اعصاب است.مقداری دارو نوشته و گفته باید سر ساعت «ناصر پاسخ داد: فکر می «ناصر منتظر بود که پروین از شنیدن این خبر خوشحال شود ، ولی برعکس او با ناراحتی گفت:» مصرف کنم. کردم حالا که شریک زندگی ات هستم، شریک غم ودردهایت هم هستم وهر اتفاقی که بیفتد من هم از ان باخبر می   »شوم ، ولی انگار اشتباه می کردم. منظورت « ناصر یکه ای خورد.یک ان فکر کرد که شاید پروین از اصل موضوع باخبر باشد.پس با تردید پرسید:  »چیست؟خب معلوم است هرچیزی که بشود تو هم باید آن را بدانی. مگر دکتر نگفته که بیماری تو عصبی است.خب ، این یعنی این که فکر تو زیاد است ، «پروین با همان لحن گفت: یعنی هر ناراحتی یا مشکلی باشد توی دلت نگه میداری وگرنه سن وسال زیادی از تو نگذشته که بخواهی ناراحتی اعصاب پیدا کنی.خیال می کردم از زندگی ات راضی هستی ، ولی حالا می دانم که تو چقدر گرفتاری و فکر وخیال
ک
۷۸
داری وحتی حاضر نیستی به من که زنت هستم دلیلش را بگویی.من علت اصلی این ناراحتی ها را می فهمم ولی به   »خدا من راضی نیستم که تو به خاطر دوری از پدر وبرادرت و بقیه این طور درد بکشی. ناصر دریافت که پروین رفته رفته گفته های اورا طوری دیگر معنا می کند. او که قصد داشت به طریقی خیال پروین نه پروین، تو « را آسوده کند، اینک می دید که بیشتر موجبات پریشانی او را فراهم ساخته است، پس با عجله گفت: داری یک طرفه قضاوت می کنی .بیشتر مردم این دوره و زمانه این بیماری را دارند.دست خود ادم هم نیست.انسان که خودش دنبال فکر وخیال نمی رود بلکه این ها هستند که می آیند سراغ ادم.من نگران زندگی مان هستم، فکر کارم هستم و این که ایا می شود بعد از دو سه سال پست بهتری را به من بدهند! خب ، البته قسمتی هم مربوط به   »پدرم و ندیدن او می شود. سرانجام ناصر توانست پس از قدری توضیح دادن پروین را قانع وخیالش را تا اندازه ای راحت کند.پروین گویا   » پس داروهایت کجاست؟ «چیزی یادش آمده باشد پرسید: دیر وقت بود ، داروخانه ها بسته بودند.فردا وقتی که از اداره بر می گردم ، سر راهم داروها را می  «ناصر گفت:  »گیرم. پس داروهایت را سر وقت بخور .این قدر هم فکر وخیال نکن.خودت همیشه می  «پروین با حالتی ملتمسانه گفت:  » گفتی کارها درست می شود.باید امیدمان به خدا باشد و دلسر نشویم. امید به خدا .همین باعث امید باعث شده که من حالا اینقدر راحت توی خانه ام نشسته «ناصر پیش خود تکرار کرد:  »باشم و چیزی به روی خود نیاورم. ناصر روزها سرکار می رفت و به هنگام غروب به خانه بر می گشت.پروین نیز چون سابق به کارهای خانه می رسید واز روناک نگهداری می کرد.در ظاهر روال عادی زندگی شان جریان داشت و چیزی تغییر نکرده بود.ناصر داروهایش را سر وقت مصرف می کرد ولی تنها خود می دانست که ارامش ایجاد شده توسط داروها موقتی است ودر این بین همه ی سعی اش را می کرد تا خود را در مقابل پروین وسایرین سالم نشان دهد.اما گاهی مواقع که درد بالا می رفت، ناگزیر نمی توانست پنهان کاری کند ودر برابر رنج وبیماری اش سر تسلیم فرود می آورد.در چنین اوقاتی اگر در اداره بود، همکارش جواد از او می خواست تا کمی استراحت کند وسپس به عنوان یک دوست یا برادری بزگتر او را نصیحت می کرد که بیشتر مراقب سلامتی اش باشد و حتی المقدور به پزشگ بهتری مراجعه کند. اگر آخر «هم در خانه بود ودچار آن جالات می شد، پروین داروهایش را شتابان به او می رساند وبغض کرده می گفت: چرا این دکتر ها نمی توانند یک بیماری ساده را هم درمان کنند؟شاید هم همه ی این دردها به خاطر این داروها ی و ناصر در این لحظات تنها چیزی که می توانست بفهمد و درک کند دردی بود که »جورواجور است که تو می خوری؟ در سرش وجود داشت و اورا چون انسانی ناتوان به زمین می انداخت.  با فرارسیدن بهار ، سردردها و سرگیجه ها ی ناصر تبدیل به تشنج های سختی شد که هر چه زمان می گذشت، فاصله شان کمتر و مدت انها بیشتر می شد.در برابر دیدگان پروین ، ناصر روز به روز ضعیف تر ورنجورتر می شد.زمانی که ناصر به اداره می رفت ، پروین می ماند وعقربه های ساعت که با حرکتی کند وصدای تیک تاکی یکنواخت لحظه به لحظه بر نگرانی او می افزودند و آرامش را از او سلب می کردند.بی قرار و مضطرب در خانه راه می رفت و دعا می کرد که در حین کار اتفاقی برای شوهرش نیفتد وسلامت به خانه باز گردد.صدایی در درونش
ک
۷۹
برو خانه ی آقا سید و « فریاد می زد که مریضی ناصر بیش از یک بیماری اعصاب است.عصمت با تاکید به او می گفت: غلط نکنم «یا بعضی مواقع هم می گفت:»بگو تا دعایی برای آقا ناصر بکند.هرکس خانه ی آقا رفته، ناامید برنگشته. چشمتان زده اند.امان از دست بعضی ها که دوست ندارند خوشبختی هیچ کس را ببینند.چشمشان مثل نیش مار سمی است.خدا نکند کسی را بزند.ببین پروین چه می گویم.هر روز که آقا ناصر سر کار می رود یا بر می گردد یک مشت اسپند دود می کنی.اول دور سر شوهرت ، بعد توی تمام خانه می گردانی.این طوری هرچه نظر بد هست از خانه تان البته عصمت خود نیز به درستی گفته هایش ایمان نداشت.اما از انجا که او هم چون بقیه »و خودتان دور می شود.. کاری از دستش ساخته نبود، بنابراین آنچه را که به عقلش می رسید پیشنهاد می کرد تا بلکه نتیجه ای هرچند ناچیز ، حاصل شود.پروین هم ،هر انچه را از اطرافیان می شنید به کار می بست، اما هر چه می کرد، می دید که بیماری ناصر نه تنها بهبود نمی یابد، بلکه روز به روز حالش بدتر می شود.دیگر تحمل نداشت که گوشه ای بایستد ونظاره گر ذره ذره آب شدن ناصر باشد.تا اینکه ان روز بعد از ظهر پس از اینکه روناک را به عصمت سپرد ، راهی مطب دکتر شد.نشانی مطب ار به واسطه ی یک بار امدن به آنجا ان هم چند ماه پیش می دانست.وارد مطب که شد به دلیل عجله برای زودتر رسیدن نفسش به شماره افتاده بود.خودش هم به درستی نمی دانست که به چه منظور به انجا امده است.اما به نظرش برای کمک به ناصر ، آمدن به نزد پزشک او ، اولین گام در این مسیر بود.دقایقی بعد وارد اتاق بفرمایید ببینم مریضیتان « دکتر شد، سلام کرد وروی صندلی نشست.دکتر به سمت او چرخید و گفت: الحمدالله فعلا مرضی ندارم که بخواهم با«پروین با به یاد آوردن بیماری ناصر بدون اراده وبا ناراحتی گفت:»چیست؟ منظورتان را نمی فهمم خانم.اگر «دکتر با تعجب پرسید:»یک بار دکتر رفتنیک عمر مریضی را برای خودم بخرم. دکتر متعجب تر  »به خاطر مریضی شوهرم امده ام.«پروین گفت:»بیمار نیستید پس برای چه تشریف اورده اید اینجا؟ خودش یکبار به اینجا آمد که ای کاش نمی امد.از «پروین جواب داد:»پس چرا خودشان نیامده اند؟«از قبل پرسید:  ». وقتی که پیش شما آمده و ان داروها را می خورد حالش بدتر از قبل شده   »اسم شوهرتان چیست؟ «دکتر که تا آن لحظه چیزی از حرفهای پروین دستگیرش نشده بود پرسید: هرکس دیگری هم جای او بود الان حال خوبی «دکتر با شنیدن نام بیمارش گفت:»ناصر رادمنش.«پروین گفت:  » نداشت.نکند شما منتظرید شوهرتان با چند بسته قرص خوب بشود با اینکه از من توقع معجزه دارید؟  »مگر یک ناراحتی اعصاب پیست که درمانش این همه سخت باشد؟«پروین با بی حوصلگی گفت: نارحتی اعصاب! نیم دانم خانم یا شما مرا دست انداخته اید یا واقعا از چیزی خبر «دکتر پوزخندی زد و گفت:  »ندارید؟مگر شوهرتان به شما حقیقت را نگفته؟  »چه حقیقتی ؟«پروین با ترس وتردید پرسدی: در مورد مریضی اش و این که یک غده توی سرش هست که حتما تا به حال اندازه ی یک تخم «دکتر پاسخ داد:  ».کبوتر شده من تعجب می کنم که چطور همسرتان موضوع به «دکتر وقتی قیافه ی مبهوت و رنگ پریده ی پروین را دید گفت: این مهمی را به شما نگفته.از حرف های شما می شود نتیجه گرفت که حتما تا الان هم کاری برای درمان نکرده.من به پروین دیگر چیزی نمی فهمید ونمی شنید.فقط لب های دکتر را می دید که باز وبسته می »او توصیه کرده بودم که… شود.غمی به اندازه ی همه ی غم های دنیا روی قلبش سنگینی می کرد و توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.
ک
۸۰
پروین به خود امد واین دفعه نتوانست »خانم رادمنش، با شما هستم.«دکتر وقتی متوجه حال او شد چند بار صدا زد: حالا باید چه کار «خودش را کنترل کند.به یکباره اشک پهنای صورتش را پوشاند.به سختی میان گریه هایش گفت:  »کنم؟ چند ماه قبل، وقتی همسرتان پیش من امد، بعد از عکس گرفتن و آزمایش  «دکتر سری به تاسف تکان داد و گفت: دادن، همان موقع به او گفتم بادی هرچه زودتر درمان را شروع کرد.خانم رادمنش، بگذارید حقیقت رابه شما بگویم، آن وقت هم خیلی دیر شده بود.اما امیدوارم بودم تا ایشان با رفتن به تهران وعمل جراحی به وسیله ی یک جراح خوب معالجه شوند.اما حالا بعد از گذشت پنج ماه زنده بودنش هم کار خداست.البته فکر می کنم سهل انگاری در این کار از طرف شوهرتان به خاطر هزینه ی زیاد عمل باشد.اما شما هم می دانید که هیچ چیز مهمتر از سلامتی   » انسان نیست. حالا چه؟اگز از فردا ترتیب  «پروین اینبار عاجزانه مثل اینکه بخواهد به زور سخن امید بخشی از دکتر بشنود گفت:  »رفتن را بدهیم وشوهرم برای عمل به تهران برود امیدی هست؟

Viewing all 65 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>