رمان آئینه های شکسته – قسمت هفتم
وقتی رسیدیم پیش روی خودم ویلایی را دیدم که شباهت زیادی با ویلای همایون داشت و تنها فرقش رنگش بود که سفید بود.وقتی داخل شدیم سر در آوردن شالم با همایون بحثم شد.او اصرار داشت شال را در بیاورم اما من نمی خواستم این کار را بکنم.در حال بگو مگو بودیم و یکی به دو کردن که صدایی مانعمان شد: _ به به همایون خان چه عجب بالاخره پیداتون شد! همزمان سرهایمان را چرخاندیم و همایون با دیدن مرد جوانی که به نظر معقول میرسید و موهایش کوتاه…کت و شلوارش کرم رنگ و پیراهنش شکلاتی بود با خوشحالی به طرفش رفت او را در آغوش گرفت و با هم روبوسی کردند.بعد از آن مرد سرش را چرخاند و کسی را صدا زد: _ سوزی سوزی بیا ببین کی اومده. و به من اشاره کرد و رو به همایون گفت: _ آشنایی نمیدی؟ همایون با لبخند پرسید: _ مگه سوزی برات تعریف نکرده؟ کامبیز ابرو بالا انداخت و گفت: _ نه حرفی نزده.من همین امروز صبح از آلمان رسیدم. همایون خندید و گفت: _ باشه.پس خودم بهت معرفیش می کنم.رفیق با همسرم بهارمست آشنا شو. و خطاب به من گفت: _ بهارجان با کامبیز آشنا شو.یکی از بهترین دوستای منه.
۴ ۳ ۴
مرد جوان لبخند زنان دستش را به طرفم دراز کرد: _ هوم چه اسم قشنگی.بهارمست…از آشناییت خوشوقتم. دستهایم را پشت سرم قایم کردم و با لحن سردی گفتم: _ من هم همینطور. رفتارم باعث شد او لبخندش محو شود و با اینکه حس کردم همایون از کارم عصبانی شده اهمیتی ندادم.در همان حال بودیم که زنی لاغر اندام و قد بلند که موهای طلییش روی شانه های نیمه عریانش ریخته و پیراهن طلایی براقی تنش بود پیدایش شد و ذوق زده به طرفش آمد: _ اوه همایون جان بالاخره اومدی؟ همایون باز لبخند زد و وقتی زن جوان به او رسید خیلی دوستانه با هم دست دادند: _ سلام به سوزی عزیزم.حالت چطوره؟ سوزی خندید اما در میان خنده اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند: _ مرسی من خوبم.ولی یادت باشه با اینکه مهمونیو به افتخار تو و همسرت گرفتم ولی پنج دقیقه دیر کردی.بچه ها همه منتظرتون بودن. _ پس منتظرمن.خب بابا بریم داخل دیگه.واسه چی اینجا نگهم داشتین؟!
سوزی در جواب همایون با صدا خندید و به من اشاره کرد. _ صبر کن ببینم اول این یار و دلبرت رو که همیشه ازش برام تعریف می کردی معرفی کن بعد اجازه میدم بری داخل. این را که گفت همایون ما را به هم معرفی کرد که فهمیدم این همان دوست همایون است که به افتخار ما برایمان جشن گرفته. و بالاخره سوزی و کامبیز ما را به جمع باقی مهمانها بردند که به آنها هم معرفی شدم و تبریک شنیدم.خودم را در جمعی میدیدم که حس می کردم مردهایشان از زنهایشان معقولتر و پوشیده تر لباس پوشیده اند ولی با این همه به آنها هیچ اعتمادی نیست.صدای موسیقی هم اگر چه ملایم اما دلهره آور بود.همایون هم به محض قرار گرفتن در
۴ ۳ ۵
جمع دوستانش مرا فراموش کرد و حواسش رفت پی دخترهایی که جدیدا با آنها آشنایی به هم زده بود.من هم که در آن جمع احساس غریبی می کردم رفتم گوشه ای نشستم و در همان حال به نوشیدنی هایی که در مهمانی سرو میشد چشم دوختم.تشنه ام شده بود.اما می ترسیدم.مثل همان که توی آپارتمان همایون خوردم مشروب باشند که حتما هم بودند.پس بهتر بود که لب به آنها نزنم.داشتم به همین موضوع فکر می کردم که یک نفر یک سینی جلویم گرفت.یک سینی که چند تا گیلاس پایه دار تویش بود: _ خانوم! نگاهش کردم.مرد جوان قد بلندی بود با ریش بزی و موهای آشفته و در هم.یک لحظه در دل به خودم گفتم خدایا!من در این جمع چکار می کنم؟ و سرم را تکان دادم و گفتم: _ نه ممنون.نمی خورم.اهلش نیستم. سینی را روی میز مقابلم گذاشت و آمد روی مبل کناریم نشست.بی توجه به اوبه همایون چشم دوختم که چند تا دختر را دور خودش جمع کرده و داشت برایشان حرف میزد و نوشیدنی بی رنگی را می نوشید.دخترها هم از حرفهای او ریسه می رفتند.از رفتار جلف آنها و از نگاههای خیره ی همایون به اندامشان حالم بد شد و سرم را چرخاندم و متوجه همان جوان ریش بزی شدم: _ چیزی شده؟ جواب داد: _ نه. _ پس چرا زل زدین به من؟ گفت: _ هیچی.همینجوری. و بعد از چند دقیق پرسید: _ از همایون خوشت میاد؟ جوابش را ندادم.نمی خواستم با او همکلام شوم.اما دست بردار نبود:
۴ ۳ ۶
_ می دونی آدم قابل اعتمادی نیست.خیلی وقتا شده که به من نارو زده. باز اعتنایی نکردم که گفت: _ حیف تو نیست که زن این شدی؟ از حرفهایش داشتم کلافه میشدم.اما باز سکوت کردم. _ اگه جای تو بودم حتی… دیگر نتوانستم تحمل کنم.تند از جایم بلند شدم و از او دور شدم.احساس می کردم دارم در این فضا حفه میشوم.و حس می کردم نگاه مردهای آن جمع به من است.یک گوشه دو نفر از همان مردهای به ظاهر معقول و موجه برگشتند و با چشمهای خیره سر تا پایم را ور انداز کردند که حال بدی پیدا کردم.با خودم فکر کردم بهتر است همین آرایشی را که دارم پاک کنم.بنابریان از خدمتکاری پرسیدم کجا می توانم دستشویی را پیدا کنم.او هم طبقه ی بالا را نشان داد.من هم رفتم بالا.دستشویی را پیدا کردم.رفتم داخل.کل آرایشم را پاک کردم و بیرون آمدم.اما همین که خارج شدم کسی دستم را گرفت.یک لحظه دلم از وحشت ریخت و چشمهایم گشاد شدند.اما فکر کردم شاید همایون باشد و با این فکر سریع سرم را چرخاندم اما با دیدنش زبانم بند آمد و نفس در سینه ام حبس شد.کامبیز بود.دوست همایون.به حالت می زده و خمارش نگاه کردم و با التماس و لکنت گفتم: _ و…ولم..کن… اما او دستم را کشید سمت خودش که افتادم توی بغلش و قلبم شروع کرد به سرعت تپیدن: _ ولت کنم؟!چرا؟!تازه پیدات کردم. از شدت وحشت زبانم بند آمده بود خواستم همایون را صدا بزنم اما فقط توانستم بگویم: _ ه…ه…هما… کامبیز شانه هایم را گرفت و با خشونت مرا به دیوار چسباند.صورتش را به صورتم نزدیک کرد و گفت: _ می خوای همایونو صدا بزنی؟هه.اون الان با دخترا سرش گرمه.صداتو نمیشنوه.باور کن اون لیاقت تو رو نداره.بذار سرش گرم دخترا باشه. با التماس و وحشت زده نگاهش کردم و خواستم خودم را از چنگالش خلاص کنم اما او خیلی قویتر از من بود.به در اتاقی نگاه کرد و مرا هل داد آن سمت.قلبم به شدت در سینه ام می کوبید.انگار می خواست از سینه ام بیرون بپرد.در دل مدام همایون را لعنت می کردم و هر چه می کردم فریاد بزنم صدا از گلویم خارج نمیشد.
۴ ۳ ۷
داشتم خفه میشدم.کامبیز رهایم نمی کرد.داشت مرا می کشید سمت یکی از اتاقها.می دانستم اگر کاری نکنم چه چیزی در انتظارم است.دست و پا زدم تا از بغلش خودم را بیرون بکشم اما نمی توانستم.سعی کردم با پاشنه ی تیز کفشم روی پایش بکوبم اما نمیشد.از روی زمین بلندم کرده بود.در آن موقعیت ناگهان ذهنم جرقه ای زد و دستش را که تلاش می کرد با آن جلوی دهانم را بگیرد بین دندانهایم گرفتم و محکم محکم گازش گرفتم.با تمام نفرتی که در وجودم حس می کردم.صدای فریادش بلند شد و رهایم کرد که پرت شدم روی زمین و سریع خودم را کنار کشیدم.چهار دست و پا خودم را به ته راهرو رساندم اما با پاهایی برخورد کردم.دلم ریخت.بیشتر وحشت کردم و جیغ بلندی کشیدم.اما صدایی سعی کرد آرامم کند: _ نترس نترس آروم باش.آروم. خودم را عقب کشیدم و با چشمهای از حدقه در آمده به صاحب صدا خیره شدم.همان پسر ریش بزی بود. عقبتر رفتم.آمد و در حالیکه سعی می کرد آرامم کند زیر بازویم را گرفت و سریع بلندم کرد و قبل از اینکه بتوانم عکس العملی از خودم نشان بدهم مرا به سمتی کشید و از آنجا دور کرد.حتی فرصت نداد پشت سرم را نگاه کنم.از چند تا پله پایین رفتیم.دری را باز کرد و توانستم هوای آزاد را استشمام کنم.به شدت نفس نفس میزدم و دیگر جانی برایم باقی نمانده بود.نمی دانستم چه قصدی دارد و نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم تا بتوانم از خودم دفاع کنم. جایی که مرا آورده بود محوطه ی کوچکی بود به اندازه ی شصت متر.با دیوارهای بلند نرده دار.با لکنت و التماس گفتم: _ چ…چرا…چرا منو آوردی اینجا؟ در آن حیاط کوچک را باز کرد و گفت: _ که برات آژانس بگیرم برگردی خونه ت. با ترس پرسیدم: _ پس همایون… جواب داد: _ اون سرش گرم دختراست.اگه هم بفهمه می خوای برگردی خونه اجازه نمیده. پرسیدم:
۴ ۳ ۸
_ چرا…چرا این کارو می کنی؟ بدون اینکه نگاهم کند چشم به خیابان دوخت و گفت: _ واسه اینکه حیفی و جات اینجور جاها و مهمونیا نیست. به نشانه ی تشکر و با تردید سرم را تکان دادم.اصلا فکرش را هم نمی کردم این پسر کمکم کند.به ظاهر و قیافه اش نمی آمد.برایم آژانس گرفت و خودش به راننده آدرس داد و اینطوری فهمیدم به ویلای همایون رفت و آمد دارد. وقتی به خانه رسیدم و وارد ویلا شدم به خاطر اینکه هنوز احساس امیت نمی کردم با سرعت هر چه تمامتر و بدون توجه به نگاههای کنجکاو و متعجب خدمتکارها تا اتاق خواب دویدم و تازه وقتی پایم را آنجا گذاشتم کمی احساس آرامش کردم.اما دیگر نا برایم باقی نمانده بود.برای همین همانجا روی زمین ولو شدم .بدنم به شدت خسته و کوفته بود و به محض ایکه روی زمین دراز کشیدم پلکهایم سنگین شدند و به خواب رفتم. اما هنوز درست خوابم نگرفته بود که در به شدت باز شد و مردی در آستانه ی در ظاهر شد.صورتش در تاریکی مشخص نبود اما همین که پا به روشنایی گذاشت توانستم صورتش را تشخیص دهم.کامبیز بود.با لبخند عجیب به سمتم آمد که جیغ بلندی کشیدم و از جا پریدم.اما کسی نبود.اتاق در سکوت فرو رفته بود.فهمیدم داشتم کابوس می دیدم.نفس راحتی کشیدم و دوباره دراز کشیدم.اما از ترس اینکه کامبیز دوباره به خوابم بیاید.چشمهایم را نبستم.با این حال آنقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.ولی دوباره با صدای در که به شدت باز شد از خواب پریدم و باز مردی را در چارچوب در دیدم.فکر کردم این بار هم خواب میبینم و خواستم بیدار شوم.اما نشد.مرد قدم به اتاق گذاشت و چون چراغ اتاق روشن بود توانستم چهره اش را تشخیص دهم.همایون بود.اما انگار از مستی روی پایش بند نبود.حرکاتش نوسان داشت و یکجا بند نمیشد.خودم را کمی کشیدم عقب اما او در حالیکه جلو می آمد گفت: _ تو…تو…زن احمق بیشعور…چه طور تونستی…آبروی منو پیش دوستام ببری.هیع… حیرت زده از حالات و حرفهایش فقط خیره نگاهش کردم.سکسکه کنان پیلی پیلی خورد و وقتی به من رسید بد و بیراه گفت. با اخم پرسیدم: _ تو مستی آره؟ به جای اینکه جوابم را بدهد گفت: _ کی بهت اجازه داد برگردی خونه.هیع…تو آبروی منو جلوی سوزی بردی…هیع…
۴ ۳ ۹
و خم شد.موهای کوتاهم را گرفت توی مشتش.درد پیچید بیخ موهایم و صدای ناله ی پر از بغضم بلند شد.مرا کشید بالا و و هلم داد که پهلویم به لبه تخت خورد و دادم بلند شد.از درد اشک به چشمم آمد و خم شدم روی زمین.اما او دست بردار نبود.مرا گرفت زیر ضربات مشت و لگد و فحش و بد و بیراه نثارم کرد.دلم داشت از این کتکها از حال میرفت.اما سعی می کردم از خودم دفاع کنم: _ ولم کن دیوونه ی روانی.چی از جونم می خوای؟ با لحن کشداری گفت: _ خفه شو لعنتی…خفه شو… افتاده بود به جانم و دست بردار نبود.آنقدر کتکم زد که خودش هم خسته شد و یک گوشه ولو شد.من هم دیگر نای بلند شدن نداشتم.فقط با صدای بلند می نالیدم و گریه می کردم.به حال خودم گریه می کردم که از اوج راحتی و خوشبختی به بدبختی بزرگی دچار شده بودم.ناله می کردم و اشک میریختم.اولین باری بود که در عمرم کتک می خوردم.اولین باری بود از کسی فحش و ناسزا میشنیدم.درد در تمام وجودم پیچیده بود.چقدر من بدبخت بودم… بخش سوم تنها چیزی که اطرافم می دیدم رنگ سیاه بود و تنها صدایی که میشنیدم صدای جیغ و شیون و گریه بود.آشنا و غریبه می آمدند و می رفتند و گاهی هم حرفهایی میزدند که که من هم از صحت آنها خبر نداشتم. _ جنازه ی احسان یه خراش هم نداشته.معلوم نیست چطور… _ من شنیدم می گفتن وقتی اومدن از ماشین کشیدنشون بیرون احسان زنده بوده.حتی بهشون گفته زنمو نجات بدین.ولی وقتی چشمش خورده به جنازه ی خونی یلدا و فهمیده زنده نیست در جا تموم می کنه. _ آخ بمیرم… _ دخترشون هنوز سه سالشه.بچه ی بیچاره از همین الان باید درد یتیمی رو تحمل کنه. _ چشمشون زدن. _ خواهر پا قدم نحس بود.نحوست گرفتشون. معنی این جمله را می فهمیدم.این یعنی من نحس بودم.نگاههایشان هم همین را می گفت.جوری زل میزدند به من انگار که مقصر این مرگ و میرها من بودم.پچ پچ می کردند و گاهی چپ چپ نگاهم می کردند.حتی خودم با گوشهای خودم میشنیدم که می گفتند:
۴ ۴ ۰
_ هنوز یه ماه نشده ببین پا قدمش چیکار کرد؟ _ اون پسر بدبخت که راضی نبود بابای خدا بیامرزش مجبورش کرد. _ همینه دیگه.همینه.یه آدم نحسو بیار تو زندگیت.همه شو به باد فنا میده. _ والله. حرفهایشان نیشتری بود بر قلبم.غیر قابل تحمل و تلخ.اما مجبور بودم تحمل کنم.ساکت و سر به زیر فقط گوش می کردم.کیوان را هنوز ندیده بودم.امیدوار بودم در مراسم تشییع جنازه ها که تازه اجازه ی دفنشان داده شده بود او را ببینم.دلم برایش تنگ شده بود. گوشم پر شده بود از صدای گریه و ناله.دیگر حوصله ام داشت سر میرفت.اصلا تحمل چنین مراسمهایی با چنین جمعیتی را نداشتم.هر کس در آن مجع عزادار سیاه پوش قرار می گرفت گریه می کرد.حتی مادر من که داعا می کرد برای هیچ کس گریه نکرده با صدای بلند می نالید.اما من بیشتر احتمال می دادم نه به خاطر برادرش بلکه به خاطر جوانی احسان و یلدا گریه می کند. برای مدت کوتاهی گریه ها قطع شده بود و داشتیم چای پخش می کردیم.من خسته از کار زیاد و کم خوابی این مدت ایستاده بودم کنار در آشپزخانه و تکیه ام را به دیوار داده بودم که صدای جیغ کسی را از حیاط شنیدم و همین که خواستم تکانی به خودم بدهم.یک عده دویدند توی حیاط و زنهایی که توی اتاق پذیرایی نشسته بودند بلند شدند. با این حرف ناگهان ولوله ای بین دخترها افتاد و همه از آشپزخانه بیرون زدند. صدای جیغ و ناله یک لحظه قطع نمیشد.یکی از دخترها دوید سمت من و گفت: _ زود باشش بدو برو یه لیوان آب قند درست کن بیار.بدو.ولرم باشه. از لحن دستوریش خوشم نیامد.انگار داشت با یک بچه حرف میزد.اما چیزی نگفتم.اصلا چیزی نمی توانستم بگویم.به آشپزخانه رفتم.سریع یک لیوان آب قند درست کردم و به حیاط رفتم.کنجکاو بودم بدانم این صدای جیغ چه کسی است.لیلی خانم و ساره خانم و خاله جیران بازوی زن جوانی را گرفته بودند که سر و رویش خاک آلود بود.خوب که دقت کردم او را شناختم.همان بود که در عروسیش هم شرکت کرده بودم.اسمش چه بود؟الهه.بله خودش بود.همان که در عروسیش دایی خدا بیامرزم من و کیوان را نامزد اعلام کرد.ضجه میزد و گاهی احسان را صدا میزد و گاهی هم یلدا را.معلوم بود ارتباط خوبی با آنها داشته.هر چه می کردند آب قند را به خوردش بدهند نمی خورد و آن را پس میزد: _ کو؟کو عمه م؟کجاست؟
۴ ۴ ۱
لیلی خانم با صورتی خیس از اشک سعی کرد آرامش کند: _ قربونت برم عمه.نکن با خودت این کارو.آروم باش… چه جوری آروم باشم؟چطور؟چرا…چرا بهم خبر ندادین؟ خاله جیران با صدای گرفته گفت: _ عزیز دلم تو مسافرت بودی.چطور می تونستیم خبرت کنیم.گفتیم… الهه نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت: _ عمه لیلی عمه جون بگو…بگو…دروغه.بهم بگو زنده ن. و رو کرد به ساره خانم: _ زن عمو تو رو جون میلادت بگو… و باز جیغ کشید و ضجه زد.چشمهای آبیش خیس خیس بودند.هیچ کس حرفش نمیشد.دستهایش را به زور گرفته بودند که توی سر و صورت خودش نزند. _ احسان قول داده بود…قول داده بود تابستون همه با هم میریم شمال. عمه لیلی بغلش کرد و گفت: _ فدات شم نکن با خودت.بسه… الهه با گریه گفت: _ من…من…یلدا رو می خوام.اون عین خواهرم بود…اون دوستم بود…اون… و باز جیغ کشید: _ بگین بیاد…بگین الهه اومده…خودشو میرسونه. هی حرف میزد و گریه می کرد.کسی واققعا حرفش نمیشد.به زور او را بردند داخل که هراسان گفت: _ عسل…عسل…کجاست؟
۴ ۴ ۲
و لیلی خانم با هق هق جوابش را داد: _ نترس عمه.نترس قربونت برم.اون حالش خوبه.اون خوبه. الهه با التماس گفت: _ می خوام ببینمش.برام بیارینش.می خوام بغلش کنم.می خوام بوش کنم.می خوام ببوسمش.من جای عمه ی نداشته شم. با حرفش همه به گریه افتادند و مجبورش کردند به اتاق پذیرایی برود که با ورود به آنجا هم صدای جیغش به آسمان رفت: _ عمه عمه دیدی چی به سرت اومد؟کو پسرت؟کو احسانت؟داداشم کجاست؟ و نالید و به من از شنیدن و دیدن آن همه اشک و آه حال بدی دست داد. فصل چهلم بخش اول قبرستان امامزاده شلوغ بود.جای سوزن انداختن نبود.مراسم تشییع بود.مراسم وداع با پدر و برادر و زن برادرم.یاد آوری دیدن سه تابوت در یک زمان داشت قلبم را از جا می کند.همه آمده بودند.دوستها و آشناهای هر دو فامیل و خانواده.در این بین صدای شیون مادرم و مادر یلدا یک لحظه قطع نمیشد.خاله لیلی هم هیچ تلاشی برای آرام کردنشان نمی کرد.با سر شانه های گل مالی شده نشسته بود توی ماشین شوهرش و سرش را روی فرمان گذاشته بود.شایان شانه های پدرش را گرفته بود که نیفتد اما مشخص بود خوش هم وضعیت خوبی ندارد.یکی باید خودش را می گرفت.من هم حال درستی نداشتم.چشمهایم می سوخت و داشتم از غصه دیوانه میشدم.احساس می کردم دارم هوا برای نفس کشیدن کم می آورم.درد معده ام نیز هر لحظه شدیدتر میشد.صدای شیون و ناله از هر طرف احاطه ام کرده بود.یاد آوری اتفاقاتی که گذشته بود برایم دردناک بود و دردناکترینشان چند لحظه ی قبل رخ داده بود.وقتی جسد پدر و برادرم را در قبر گذاشتم و وقتی صورتهایشان را برای آخرین بار دیدم.چهره ی آرام هر دویشان دلم را به درد آورد و هر چند دلم می خواست یک بار فقط یک بار پیشانی برادرم را برای آخرین بار ببوسم اما نشد.نگذاشتند.از او جدایم کردند. از او و پدرم.پدرم که همان لحظه دلم خواست یک بار دیگر دستش را ببوسم و او هم یک بار دیگر محبتش را با کشیدن دستی روی موهایم نشان بدهد.درست مثل بچگیهایم که محبتش را اینطوری نشان می داد.سعی کردم از یاد آوری این چیزها اشکم در نیاید.اما سخت بود و اشکها خودسرانه راه خودشان را پیدا کردند و گونه ام را خیس کردند.یادم آمد وقتی رویشان خاک ریخته بودند قلبم تکان خورده و دیدم تار شده بود.حتی احساس کردم کمرم دارد زیر بار این غم میشکند.احساس کردم صدای قرچ قرچ شکستن ستون فقراتم را میشنوم.چشمهایم از فرط گریه جایی را نمی دیدند.یاد آوریها کار خودشان را کرده بودند.روی
۴ ۴ ۳
زمین نشسته بودم و به جمعیتی که اطراف هر سه قبر جمع شده بودند نگاه می کردم و با خودم می گفتم کاش اجازه نمی دادم رویشان خاک بریزند.یلدا…یلدا نباید میرفت زیر خاک.عسل هنوز به وجودش احتیاج داشت…احسان برادرم…دوستم…رفیقم.نباید می گذاشتم من و برادرم را از هم جدا کنند.ولی کاری از دستم بر نیامده بود جز با چشمهای خیس پر از اشک نگاه کردن. پنجه ام را در خاک نرمی که کنارم بود فرو بردم و خاک را توی دستهایم مشت کردم.کسی زیر بازویم را گرفت و بلندم کرد.دایی محمد بود.صورت او هم خیس خیس بود.چهره اش شبیه احسان بود.همه همین را می گفتند.می گفتند خواهرزاده و دایی عین سیبی هستند که از وسط نصف کرده باشند.باز یاد برادرم افتادم و سرم را روی سینه ی داییم گذاشتم.که او هم دستی به موهایم کشید.صدای جیغ مادر هنوز هم توی گوشم بود.داشت احسان را صدا میزد.پسر بزرگش را.صدای او مرا به خودم آورد.نه…باید…باید…قوی می ماندم.عسل و مادرم به من احتیاج داشتند.باید به خاطر آنها هم که شده می ماندم.سر پا می ماندم.نباید ضعف نشان می دادم.باید از هر دویشان مواظبت می کردم.من تنها امیدشان بودم.مادرم حالا دیگر تنها بود و بیشتر به من احتیاج داشت.به پسر کوچکش.نباید تنهایش میگذاشتم.تمام نیرویم را مجع کردم.از دایی محمد جدا شدم.یک نفس عمیق کشیدم و به سمت مادر رفتم.داشت خاکها را توی سرش میریخت و کسی هم جلودارش نبود.حتی دایی احمد هم از پسش بر نمی آمد.کمی آنطرفتر مادر یلدا هم همین وضع را داشت.کنار مادرم زانو زدم و صدایش زدم: _ مامان…مامان… نگاهم کرد و نالید: _ کیوان…کیوان…مادر…برادرت کو؟احسانم…جگر گوشه م…نور چشمم.بابات کجاست؟سایه ی سرم کجاست؟کیوان مادر بگو…بگو یلدا عسل تنهاست…بگو هنوز بچه ست….به زن داداشت بگو… سرش را بغل کردم و روی سینه ام فشار دادم: _ مامان… اما درد شدیدی توی معده ام پیچید.لبم را گاز گرفتم تا ناله ام بلند نشود. _ خدا!خدا!چرا جای بچه هام منو نبردی؟چرا؟آخه من به چه امیدی زنده بمونم؟ از تصور اینکه مادرم را هم نداشته باشم یک لحظه تنم از وحشت لرزید و تند تند گفتم: _ نگو…تورو خدا مامان دیگه اینارو نگو…اگه خدای نکرده تو هم چیزیت بشه کیوانت دق می کنه.به خدا میمیره… مادر زار میزد و احسان را می خواست…زار میزد و عروسش را صدا میزد…زار میزد و اسم پدر را به زبان می آورد.
۴ ۴ ۴
دوباره درد معده ام شدت پیدا کرد و در همان حال چشمم به الهه افتاد که سرش روی زانوی مادرش بود و شوهرش شهاب که سعی می کرد بلندش کند.مشخص بود حالش خوب نیست.سمیرا را صدا زدم و خواستم مواظب مادرم باشد و خودم رفتم سمت دخترداییم. _ الی…الهه جان…عزیزم… شهاب نگران و ماتم زده صدایش میزد.اما او جواب نمی داد.وقتی به آنها رسیدم از شهاب پرسیدم: _ حالش خوب نیست؟ در جوابم سر تکان داد.رنگ الهه مثل گچ سفید شده بود و چشمهایش را بسته بود.دستم را روی پیشانیش گذاشتم.مثل یک تکه یخ سرد بود.با اعصابی به هم ریخته رو به شهاب و زن دایی گفتم: _ اینکه فشارش افتاده. شهاب آشفته دستی به موهایش کشید.می دانستم نگران است.به شدت هم نگران است.خطاب به او گفتم: _ برو از خاله لیلی یه کم آب و چند تا قند بگیر بیار.تو ماشینشون هست.خودش بهت میده.زود باش. باشه ای گفت و با عجله دوید سمت ماشین بهروز. دستم را روی معده ام که تیر می کشید فشار دادم و الهه را صدا زدم: _ الی…الهه…آبجی کوچیکه… به خاطر درد معده ام بریده بریده حرف میزدم و با این حال نمی خواستم جلوی زن دایی نشان دهم درد دارم: _ الهه! ولی با همه ی فشاری که به خودم می آوردم بالاخره درد امانم را برید: _ آخ… زن دایی وحشت زده پرسید: _ چی شد؟ لبم را گاز گرفتم و گفتم:
۴ ۴ ۵
_ هیچی. اما درد رهایم نمی کرد.می خواستم به الهه کمک کنم ولی حال خودم از او بدتر بود.بالاخره شهاب با یک بطری آب معدنی پیدایش شد: _ قندا رو ریختم توش.شیرینش کردم. سرم را در جوابش تکان دادم.زن دایی سر الهه را بالا آورد.آب قند را به خورد دختر دایی دادیم. _ آخ… درد دیگر از حد تحملم خارج شده بود.چشمهایم را بستم و معده ام بیشتر فشار دادم. زن دایی نگران گفت: _ کیوان! دستم را تکان دادم که یعنی چیزی نیست و بلند شدم که به محض برخاستن نفسم از درد بند آمد.دیگر طاقت ایستادن نداشتم.شهاب که متوجه حالم شده بود بازو و شانه ام را گرفت: _ تو حالت خوب نیست.باید… حرفش را قطع کردم: _ نترس خوبم. اما خوب نبودم.داشتم از درد از حال میرفتم.با این وجود نمی خواستم کسی بفهمد. _ چی شده؟ صدای دایی احمد بود و همین که صدایش را شنیدم چنان دردی توی معده ام پیچید که حس کردم دارم از حال میروم و دیگر چیزی نفهمیدم.تنها صدای جیغ زن دایی بود که در گوشم نشست. آن روز وقتی به هوش آمدم که روی تخت بیمارستان بودم و سرمی به دستم وصل بود.مجبور شدم یک روز تمام را همانجا بمانم.اما همین که بهتر شدم با اصرار خواستم که مرخص شوم.دایی هم مرا به خانه ی خودشان برد که به خاطر مادر و عسل قبول کردم.
۴ ۴۶
وارد خانه ی دایی محد که شدم هنوز کمی به خاطر اثر آرامبخش گیج بودم.شب بود و با این حال توی سالن پذیرایی کسی نبود.سفره پهن بود.ولی غذاها دست نخورده مانده بودند.اولین کسی که به استقبالم آمد عسل بود.دختر کوچولو دوان دوان خودش را به من رساند و وقتی بغلش کردم با لحنی گلایه آمیز گفت: _ عمو!کجا بودی؟پس چرا هر چی منتظر موندم نیومدی؟ بوسیدمش و با صدای گرفته گفتم: _ کار داشتم.عمو رفته بودم یه جایی. پرسید: _ کجا؟ پیش مامان و بابا؟ دایی با شنیدن این حرف از عسل نفسش را بیرون داد و یک لااله الاالله گفت.بعد گفت میرود وضو بگیرد. جواب عسل را با دلی گرفته دادم: _ نه عزیزم.یه کار دیگه داشتم. بعد پرسیدم: _ شام خوردی؟ سرش را بالا و پایین کرد: _ نچ. پرسیدم: _ چرا عزیزم؟ لب ورچید و جواب داد: _ گشنه م نبود. این وسط مرضیه دختر دایی احمد و زن امین از آشپزخانه بیرون آمد.سلام کرد و با گلایه گفت:
۴ ۴ ۷
_ هیچ کس هیچی نخورده.امین امیر حسینو برد خونه ی بابام اینا.الهه و عمه لیلی و مادرت توی اون یکی اتاق خوابیدن.آقا شهاب هم دید الهه هیچی نمی خوره زد بیرون.خب معلومه بچه هم به بزرگترا نگاه می کنه که چیزی نمیخوره. عسل را روی زمین گذاشتم و گفتم: _ عسلی!عمو!برو بشین کنار سفره تا برم بقیه رو بیارم. یک دستش را پشتش گذاشت و کودکانه گفت: _ ولی من که گشنه م نیست. با لحنی جدی گفتم: _ ولی باید غذا بخوری که زود بزرگ بشی.بدو بشین تا من هم بیام. پرسید: _ اگه غذا بخورم.بزرگ میشم می بریم پیش مامان و بابام؟ با درد جواب دادم: _ آره عزیزم. روی لبهای کوچکش لبخند رضایت نشست. رو به مرضیه گفتم: _ خاله مرضیه بی زحمت برای عسل غذا می کشی؟ مرضیه در جوابم گفت: _ چشم حتما. و او را با خودش کنار سفره برد.حالا باید مادرم و بقیه را مجبور می کردم چیزی بخورند.هر چند حق می دادم نتوانند چیزی بخورند چون خودم هم در این مدت چیزی از گلویم پایین نرفته بود و هر چه هم خورده بودم به زور دایی محد و پسر داییم امین بود و یا با سرم سر پا مانده بودم.
۴ ۴ ۸
به سمت اتاقی که مرضیه نشانم داده بود رفتم.تقه ی کوتاهی به در زدم و داخل رفتم.در اتاق خاله لیلی سرش را با دستمالی بسته و دراز کشیده بود.مادر هم مکنه ی سیاهش را روی صورتش کشیده و ظاهرا خواب بود.الهه هم یک گوشه کز کرده بود.با دیدنشان در آن وضعیت اخمهایم در هم رفت و دلم سوخت.صدایم را صاف کردم و با لحنی جدی گفتم: _ شماها نمی خواین چیزی بخورین؟ خاله با صدای گرفته گفت: _ من یکی که گرسنه نیستم. با اخم رفتم کنار او و مادرم نشستم: _ از شما بعیده خاله.به جای اینکه بقیه رو دلداری بدی خودت… نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت: _ تو رو خدا کیوان بذار یه کم بخوابم.سرم بد جوری درد می کنه. با همان اخم جواب دادم: _ نمیشه.همین حالا پا میشین میاین سر سفره شامتونو می خورین بعد استراحت می کنین. و رو کردم به الهه و گفتم: _ با تو هم هستم الهه خانوم.پاشو.شهاب بنده ی خدا هم واسه خاطر تو شام نخورده. با بغض گفت: _ ولم کن کیوان.حوصله ندارم. گفتم: _ من این چیزا حالیم نمیشه.همین الان پاشو. و شانه ی مادرم را تکان دادم: _ مامان!مامان بیداری؟
۴ ۴ ۹
مادر اما بدون اینکه جوابم را بدهد باز گریه کردنش شروع شد و دل سوخته ی مرا بیشتر سوزاند.به زحمت جلوی خودم را گرفته بودم و بدون حرکت نشته بودم.فقط نگاهش می کردم.در همان حال بود که دایی در آستانه ی در ظاهر شد: _ باز که شروع کردی خواهر من…به خودت رحم نمی کنی به این پسر رحم کن.به جوونیش رحم کن.ای بابا… آهی کشیدم و مادر را به زحمت بلند کردم.وقتی نشست سرش را در آغوش گرفتم و گذاشتم تا می تواند گریه کند و زار بزند.بغض کرده بودم اما نمی خواستم اشک بریزم.باید سفت و سخت می ماندم و تکیه گاه مادرم میشدم.پناه عسل میشدم. _ عمو!عمو…پس چرا نمیای؟اگه تو نیای من هیچی نمی خورم. چشمهایم را بستم و باز کردم: _ جانم عسلی؟چیه عمو؟ لبهایش را جمع کرد و پرسید: _ داری گریه می کنی؟ مادر را که حالا کمی آرام شده بود رها کردم و سعی کردم به روی عسل لبخند بزنم.بعد سریع بغلش کردم و زیر نگاههای متعجب و حیران بقیه او را بردم توی سالن پذیرایی: _ نه عزیز عمو.گریه نمی کردم. کنار سفره نشاندمش که دستم را گرفت و گفت: _ تو هم بمون پیشم. برای دلخوشیش گفتم: _ باشه چشم. باز لبخند رضایت روی لبهایش نشست که آرامم کرد. مرضیه رو به من پرسید: _ برات بکشم؟
۴ ۵ ۰
قبل از اینکه جوابش را بدهم عسل گفت: _ عمو با من شام می خوره. به مرضیه که نگاه غمگینش را به برادرزاده ی کوچکم دوخته بود نگاه کردم و با یک لبخند مصنوعی گفتم: _ راست می گه ما دو تا با هم می خوریم. عسل هم ذوق زده از حرف من با انگشتهای کوچکش یک تکه مرغ را از استخوان جدا کرد و به طرفم گرفت: _ عمو دهنتو باز کن. به حرفش گوش کردم و دهانم را باز کردم.تکه گوشت را توی دهانم گذاشت که آن را جویدم و باز برای دلخوشی او گفتم: _ اوم چقدر خوشمزه بود. اما در اصل چیزی از مزه اش نفهمیده بودم.عسل خندید و به کارش ادامه داد.هر لقمه ای که می خورد یک لقمه هم به خورد من می داد.انگار می دانست چند روز است غذای درستی نخورده ام.خوردم و صدای دایی را شنیدم که با لحن شماتت باری خواهرها و دخترش را مخاطب قرار داده بود: _ پاشین.پاشین از این بچه خجالت بکشین.بیشتر از این ادامه ندین. دخالتی نکردم.با حرف دایی موافق بودم.بهتر بود برای دلخوشی عسل هم که شده حداقل یک گوشه کز نمی کردند. دایی مجبورشان کرد بلند شوند و بیایند کنار سفره بنشینند و وقتی خودش هم نشست و با مهربانی رو به عسل گفت: _ عسل دایی!واسه مون غذا می کشی؟ دختر کوچولو با شنیدن حرف دایی به من نگاه کرد و با ذوق و شوق زیاد سرش را تکان داد.مرضیه هم گفت: _ بیا عزیزم من هم کمکت می کنم. دستی به سر عسل کشیدم . بلند شدم و رو به دایی گفتم: _ دایی جان با اجازه تون من برم یه کم استراحت کنم.احساس می کنم هنوز خسته م. _ برو دایی.
۴ ۵ ۱
به اتاق کوچک خانه که پا گذاشتم سمیرا را آنجا دیدم.نشسته بود و داشت توی کیفش دنبال چیزی می گشت.توی این مدت کاملا او را فراموش کرده بودم.انگار نه انگار که او هم وجود دارد.از یاد آوری این موضوع از دست خودم حرصم گرفت.ولی رفتار این چند روزم که دست خودم نبود.تازه هنوز هم وضع روحی مناسبی نداشتم.اگر هم سر پا ایستاده بودم به خاطر عسل و مادرم بود. با ورود من سمیرا رویش را به طرفم کرد.بلند شد و سلام کرد.سرم را تکان دادم و پرسیدم: _ تو چرا اینجایی؟مگه شام نمی خوری؟ جواب داد: _ خوردم. نشستم و گفتم: _ یه بالشبهم میدی؟می خوام یه کم بخوابم. چشمی گفت و کمد را باز کرد.یک بالش و پتو برایم آورد اما فقط بالش را گرفتم و گفتم: _ پتو نمی خواد همین بالشه کافیه. و دراز کشیدم و ساعدم را روی چشمهایم گذاشتم: _ رفتی بیرون چراغارو هم خاموش کن. این حرف را زدم که بفهمد می خواهم تنها باشم. در جوابم چشم دیگری گفت و باز مشغول گشتن توی کیفش شد. چشمهایم را بستم و خواستم خودم را به دست خواب بسپارم که صدای دویدن پاهایی را شنیدم و بعد احساس سرمای دستهای کوچکی باعث شد چشم باز کنم. _ عمو خوابیدی؟ عسل بود که بالای سرم نشسته و این سوال را پرسیده بود. جواب دادم: _ جانم عمو.
۴ ۵ ۲
با همان لحن شیرین کودکانه اش گفت: _ من خوابم نمیبره. با لبخند کمرنگی که بیشتر از سر درد بود پرسیدم: _ می خوای همینجا بخوابی؟سرش را با خوشحالی تکان داد: _ اوهوم. رو به سمیرا کردم و گفتم: _ میشه یه بالش دیگه بهم بدی؟کوچیک باشه. بدون هیچ حرفی یکی از کمد بیرون آورد و به دست عسل داد.دختر کوچولو هم آن را گرفت گذاشت کنار من و دراز کشید: _ خب حالا برام قصه بگو. پرسیدم: _ چی برات بگم؟ فکری کرد و جواب داد: _ ماهی سیاه کوچولو ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را می گفت.ابروهایم بالا رفت و یادم آمد یلدا همیشه از این دست قصه ها برای دختر کوچولویش تعریف می کرد.دلش می خواست دخترش با چنین قصه هایی بزرگ شود.حتی شعرها را هم با دقت برایش انتخاب می کرد.پس من هم باید همین کار را می کردم.باید عسل همانطور که برادرم و همسرش دوست داشتند تربیت میشد.یک دختر فهیم و با فکر. در حال فکر کردن نگاهم متوجه سمیرا شد که داشت زیر چشمی ما را می پایید.اما معنای نگاهش را نفهمیدم. )۲بخش( _ بهار جان!خانومم.
۴ ۵ ۳
همایون بود که صدایم میزد.اما من که بی اعتنا به او روی تخت دراز کشیده بودم به پهلو غلت زدم و پشت به در خوابیدم. _ بهاری!کجایی عزیز دلم؟ از بعد آن مهمانی کذایی و کتکی که از او خورده بودم یک کلمه هم با او حرف نزده بودم. حس کردم وارد اتاق شده و دارد نزدیک میشود.سریع چشمهایم را بستم و خودم را به خواب زدم.حتی گرمای دستهایش هم باعث نشد تکان بخورم: _ بی خود واسه من نقش بازی نکن خانوم خانوما.می دونم بیداری و خودتو به خواب زدی. جوابش را ندادم. _ هنوزم از دستم ناراحتی؟ بدون اینکه چشمهایم را باز کنم با بد اخلاقی گفتم: _ برو دست از سرم بردار.حوصله تو ندارم. اما او دست بردار نبود.داغی نفسهایش را کنار گوشم حس کردم و خودم را کنار کشیدم. _ من که گفتم دست خودم نبوده.خودت که دیدی وقتی فهمیدم چه غلطی کردم عین سگ پشیمون شدم.ولی تو هم خب کار درستی نکردی.وسط مهمونی برگشتی خونه.می دونی سوزی چقدر ناراحت شد.می گفت همه شو از چشم من میبینه. خودم را بیشتر کنار کشیدم و گفتم: _ به درک. بازویم را کشید سمت خودش و با حرص گفت: _ یعنی چی به درک؟می دونی اگه هر کس دیگه ای ایجوری جلوم حرف میزد چی به سرش می آوردم؟ حرفش را بی جواب گذاشتم.اما باز گرمی نفسهایش را روی پرستم حس کردم: _ جون همایون دیگه تمومش کن.یه چیزی بوده گذشته دیگه.فراموشش کن.من هم دیگه غلط بکنم دست روت بلند کنم.اصلا دستم بشکنه اگه دفعه ی دیگه…
۴ ۵ ۴
چیزی نگفتم.لبهایش را روی گونه ام احساس کردم و بوسه اش را که روی صورتم نشاند: _ ببین سوزی خیلی ناراحته.باید از دلش در بیاریم. با پوزخند گفتم: _ خب برو از دلش در بیار.دیگه چرا اینارو به من میگی؟ جواب داد: _ آخه بیشتر از تو ناراحته. گفتم: _ خب باشه. با صدایی که سعی می کرد بالا نرود گفت: _ باید از دلش در بیاری. گفتم: _ به من چه؟ خیلی ملایمتر از قبل کنار گوشم زمزمه کرد: _ اگه یه مهمونی ترتیب بدم ازش عذرخواهی می کنی؟ با شنیدن اسم مهمانی مثل برق گرفته ها از جا پریدم.وای…باز هم مهمانی…آن هم نه یک جای دیگر که توی همین ویلای لعنتی؟همین را کم داشتم.حتما قرار بود کامبیز هم بیاید…نه…نه…نه.این یکی دیگر غیر قابل تحملتر بود.با لحن تندی گفتم: _ مهمونی؟اون هم توی این خونه؟محال ممکنه. از حرفم جا خورد: _ چی؟!منظورت چیه؟!یعنی چی محال ممکنه؟! کامل سر جایم نشستم و گفتم:
۴ ۵ ۵
_ یعنی همین.یعنی اینکه من اجازه ی چنین کاری رو نمیدم. با عصبانیت گفت: _ ولی من عادت دارم هراز چندگاهی دوستامو دعوت کنم خونه م. از روی تخت پایین آمدم و گفتم: _ دیگه نمیشه.چون من نمیذارم. بلند شد و مقابلم ایستاد.مشخص بود کاملا جوش آورده: _ تو غلط می کنی.من زن نگرفتم که نگهبانم باشه فهمیدی؟ جوابش را ندادم و خواستم از اتاق بیرون بروم که گفت: _ همین امشب ترتیب یه مهمونی رو میدم.تو هم باید باشی.حاضر و آماده و مرتب.فهمیدی؟ با صدای بلند گفتم: _ نه نفهمیدم. شانه ام را گرفت و کشید: _ وقتی میگم یه کاری رو بکن فقط باید بگی چشم.چون اصلا خوش ندارم از کسی نه بشنوم. جوابش را خیلی تند دادم: _ ولی من میگم. _ تو غلط می کنی. یکی خواباند بیخ گوشم که از درد صورتم آتش گرفت بغض کردم اما گریه نکردم و با چشمهای نمدار که هر لحظه بیم آن میرفت خیس خیس شوند زل زدم به چشمهای آبی خشمگینش.با اخم رویش را طرف دیگر برگرداند و به سمت در رفت: _ می خوام امشب بهترین لباستو بپوشی.یعنی همونی رو که خودم برات انتخاب کردم.سر ساعت هم میای پایین.
۴ ۵ ۶
همه ی اینها را که گفت.رفت و من همین که تنها شدم روی تخت نشستم و صورتم را بین دستهایم پنهان کردم.آخ خدایا!این دیگر چه سرنوشتی بود نصیب من کردی؟حالا باید چکار می کردم؟اگر آن مردک هیز کامبیز می آمد آن وقت چه میشد؟اگر همایون مجبورم می کرد آن لباس علامتی را بپوشم… نمی خواستم با آدمی مثل کامبیز رو به رو شوم.می ترسیدم.از او و از آنهایی که با همایون آشنا بودند.در آن ویلا احساس نا امنی می کردم.از زندگی با مردی که ذره ای نسبت به همسرش احساس مسئولیت نداشت و فقط به فکر خوشیهای زودگذر خودش بود.حتی نگذاشته بود دو سه هفته ای از زندگیمان بگذرد بعد حواسش برود پی خوش گذرانیش.عید بود ولی اصلا احساسش نمی کردم.سالهای قبل تعطیلات عید را خیلی خیلی متفاوت می گذراندم ولی حالا… چه فایده ای داشت که آنها را به خاطر بیاورم؟نه…حتی نمی خواستم فکرش را هم به ذهنم راه بدهم. بلند شدم و فکر کردم چه طور از شر آن مهمانی و مهمانان کذایی همایون خلاص شوم ؟من در برابر او ضعیف بودم.زورم به او نمیرسید.بنابر این فقط یک راه می ماند باید تا آخر مهمانی در اتاق را روی خودم قفل می کردم و اجازه نمی دادم کسی داخل شود.بله.همین بهترین راه بود.مهم هم نبود بعد از آن همایون چه عکس العملی نشان می داد و چکار می کرد مهم این بود که نشان دهم نمی تواند مرا تحت سلطه ی خودش بگیرد. مهم نبود همایون بعد از مهمانی چطور رفتارم را تلافی می کند و دوباره از او کتک می خوردم یا فحش میشنیدم. فقط می خواستم از او و جمع دوستانش دور باشم با این افکاری که در ذهنم می چرخیدند در رابستم و آن را قفل کردم.خدا را شکر کلید روی قفل بود.در را که قفل کردم رفتم روی تخت نشستم اینطوری کمی بیشتر احساس امنیت می کردم.با این حال هنوز می ترسیدم.چند ساعتی را که به مهمانی همایون مانده بود توی اتاق ماندم و حتی وقتی خدمتکار آمد و گفت همایون خواسته به طبقه ی پایین بروم در جوابش گفتم حالم خوب نیست و می خواهم استراحت کنم که وقتی رفت چند دقیقه ی بعد دوباره صدای تقه ی در آمد: _ بهار مست!بهار مست! صدای همایون بود.خودم را جمع کردم: _ بهار مست درو واکن ببینم. جوابش را ندادم که صدایش کمی بالا رفت: _ می گم وا کن این درو. با صدایی که می لرزید گفتم: _ برو همایون.حالم خوب نیست.برو دست از سرم وردار.
۴ ۵ ۷
دستگیره را تکان داد و گفت: _ حالت خوب نیست هان؟من که می دونم چه مرگته می خوای تو مهمونی نباشی. نفسم را حبس کردم و به اطرافم نگاه کردم. _ وا کن این در لعنتی رو. به در ضربه میزد و مرا بیشتر می ترساند.می ترسیدم باز شود و او داخل شود.زانوهایم را توی شکمم جمع کردم و با چشمهای ترسیده به در اتاق نگاه کردم. اما چند دقیقه که گذشت و با آخرین ضربه ی محکمی که زد با یک صدای بلند گفت: _ باشه هر غلطی می خوای بکن.حیف بچه ها دارن میان وگرنه می دونستم چیکارت کنم.بذار مهمونی تموم بشه یه درسی بهت میدم که خودت به غلط کردن بیفتی. تهدیدهایش را که کرد صدای تند قدمهایش را شنیدم و فهمیدم رفته. نفسم را از سینه بیرون دادم.فقط همین را کم داشتم که همایون اختیار دار من باشد.اشک نمی ریختم چون حس می کردم دیگر اشک ریختن معنایی ندارد.اصلا دیگر احساس خاصی نداشتم و فکر می کردم در همان مدت کوتاه تمام احساساتم را فراموش کرده ام و هر چه در وجودم است نفرت است و بس.اسیر دست مردی شده بودم که دوستش نداشتم و او هم این موضوع برایش مهم نبود و فقط پی خوشگذرانیش بود. مدتی گذشت و کم کم سر و صداها بلند شد.صدای موسیقی صدای خنده ها و صدای پاها دست ها و حتی به هم خوردن شیشه ها.معلوم نبود چکار دارند می کنند.صداها از طبقه ی پایین شنیده میشد و گاهی هم صدای پاهایی را می توانستم بشنوم که از جلوی اتاق من رد میشدند.کنجکاو شده بودم و این حس کنجکاوی آزار دهنده رهایم نمی کرد.نمی دانستم چرا برایم سوال پیش آمده بود که همایون جز توجه به دخترها و مست کردن در یک چنین مهمانیهایی کار دیگری هم بلد است یا نه.با این سوال که به ذهنم آمد و کنجکاوی ناشی از آن و به خاطر اینکه چند باری دیده بودم بد جوری به یکی از خدمتکارهای جوان چشم می دوزد و سر تا پایش را ور انداز می کند.تصمیم گرفت بروم بیرون ببینم چه خبر است.آن هم فقط و فقط محض کنجکاوی …می خواستم بدانم چه کارهای دیگری از او سر میزند.اما با این حال مدتی را با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره توانستم به خودم جرات بیرون آمدن بدهم.اما عقلم همچنان فرمان می داد خودم را توی دردسر نیندازم و همانجایی که هستم بمانم و با این حال به طرف در رفتم کلید را در قفل چرخاندم و آن را آهسته باز کردم.کسی آن اطراف نبود.بیرون آمدم اما ناگهان با کسی بر خورد کردم و از ترس نفسم بند آمد. با صدای جیغ کوتاه و خفه ی او برگشتم و وقتی دیدم طوبی است که با من برخورد کرده.نفس راحتی کشیدم.او با رنگ و روی برافروخته و وحشت زده سر تا پایم را نگاه کرد و سریع دوید و رفت.
۴ ۵ ۸
متعجب از حرکتی که کرده بود رفتنش را تماشا کردم اما بعد متوجه اتاقی شدم که درش باز بود.بی سر و صدا رفتم سمت همان اتاق و از لای در آن نگاهی به داخل انداختم. مردی روی تخت خوابیده بود و حرفهای نامفهوم میزد. صورتش را نمی توانستم ببینم اما وقتی به سمت من غلت زد و توانستم قیافه اش را تشخیص دهم با دیدنش دلم ریخت.خودش بود.کامبیز.ولی توی این اتاق چکار می کرد؟!یعنی…یعنی ممکن بود…قیافه ی طوبی را که بر افروخته بود به یاد آوردم.یعنی ممکن بود با او… چشمهایم از ترس و خشم و تعجب گشاد شدند دستم را مشت کردم و خیلی آهسته از آنجا دور شدم. مردک معلوم بود مست است و تا خرخره خورده. باید تکلیف این دخترک وقیح طوبی را بعدا روشن می کردم.پشتم که به نرده های طبقه ی دوم خورد از جا پریدم اما با دیدن نرده ها خیالم کمی راحت شد و از همان بالا بی سر و صدا سالن پذیرایی را که شلوغ بود زیر نظر گرفتم. داشتند چکار می کردند؟! _ بازی کن همایون… _ صبر کن بینم آزاده داره تقلب می کنه. _ ا؟کو.تقلب کجا بود؟نه به جون سام. داشتند پوکر بازی می کردند. سوزان را دیدم که موهای طلاییش را دم اسبی بسته بود.بلوز قرمزآتشینی تنش بود که آستینهایش را تا آرنج بالا زده بود شالش را انداخته بود دور گردنش. زنک درست رو به روی من نشسته بود. آنهایی که نشسته بودند و بازی می کردند و آنها که ایستاده بودند و تماشا می کردند گاهی دعوایشان می گرفت و گاهی از شوخیهای هم می خندیدند.مشخص بود بازی سوزان از بقیه بهتر است و وقتی با صدای شادی گفت: _ خب آقایون و خانوما متاسفم برای باختتون.لطف کنین هر چی دارین رد کنین بیاد. بقیه با غر غر فراوان پولهایشان را انداختند وسط.
۴ ۵ ۹
به همایون نگاه کردم حالتش نشان می داد نیمه مست است.دلم به حال خودم سوخت و فکر کردم وای به حال من که باید آخر شب این جانور را تحمل می کردم. _ بیاین یه بار دیگه بازی کنیم.این بار مطمئن باشین شانس با منه. سوزان در جواب همایون خندید: _ چی؟تو؟نه بابا عمرا… در این هنگام دختر جوانی که پیراهنی سفیذ با دامن کوتاه تنش بود و موهایش را روی شانه هایش ریخته بود نفس زنان خودش را به جمع رساند و رو به همایون گفت: _ همایون جان یه دور میرقصی؟
دیگر نتوانستم تحمل کنم و بلند شدم تا به اتاق برگردم. به قدر کافی دیده بودم.برگشتم و به در اتاقی که کامبیز تویش خوابیده بود نگاه کردم. حالا دیگر کاملا مطمئن شده بودم این مردک مرد هرزه ای است که دهانش برای زنهای جوان آب می افتد.
له له میزند برای اینکه زن جوانی را به دست بیاورد و تصاحب کند و حتما همایون از قماش همین دوستش بود. باز از بدبختی خودم بغضم گرفتم و قطره ای اشک از گوشه ی چشمم روی گونه ام سر خورد.به اتاق برگشتم و هنگام داخل شدن نگاهی به خودم توی آینه انداختم. کاش میشد از این بدبختی نجات پیدا کنم.کاش میشد از شر همایون خلاص شوم و یاد پایان مهمانی و تهدید همایون افتادم و تنم لرزید. بخش سوم تا چشم روی هم گذاشتیم مراسم ختم هم گرفته شد و قرار شد بعد از یک هفته عزاداری به خانه برگردیم.اما دیگر قرار نبود با شوهرم تنها زندگی کنم.شوهری که هنوز درست رنگ و روی محبت کردنهایش را ندیده و به آنها کاملا عادت نکرده بودم مسئولیت نگهداری از دو نفر دیگر را هم بر عهده گرفته بود.بعد از مراسم ختم و برچیده شدن عزاداری بزرگترهای فامیل یک جلسه گرفتند تا وضعیت عسل و زن دایی را مشخص کنند که در همان جلسه کیوان اعلام کرده بود حضانت عسل را با توافق خانواده ی یلدا خودش به عهده میگیرد و از این به بعد مادرش هم با ما
۴ ۶ ۰
زندگی می کند که هیچ کدام از اینها برای من خوشایند نبودند.از اینکه سکوت خانه ام از بین برود و آن را فراموش کنم.از اینکه مجبور شوم خلوت و سکوت خانه ام را فراموش کنم راضی نبودم.دو نفر دیگر هم قرار بود در زندگیم شریک شوند.اما این انصاف نبود.چه کسی با مادر شوهرش زندگی می کرد که من این کار را بکنم؟دلم می خواست ناراحتی و اعتراضم را نشان دهم اما از کیوان خجالت می کشیدم و می ترسیدم عصبانی شود.توی همان یک هفته هر وقت او را می دیدم احساس می کردم حوصله و اعصاب درستی ندارد و مثل قبل آرام و ملایم نیست.در تمام مدتی که با او رو به رو میشدم سکوتش توی فکر رفتنش و گاهی حرکات تند و عصبیش این را نشان می داد.اما هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.هر چند دلم تنگ شده بود برای اینکه یک بار دیگر با هم تنها باشیم و هر چند دلم برای گرمای آغوشش تنگ شده بود اما از طرفی نیز می ترسیدم با ضربه ای که از مرگ برادر و زن برادر و پدرش خورده حالت بیماری روانیش را برگردانده باشد و بلایی سرم بیاورد..اما او انگار توجهی به من نداشت.تمام حواسش به مادرش و برادرزاده اش بود.انگار نه انگار من هم وجود داشتم.اصلا نه او و نه دیگران انگار مرا نمی دیدند.حتما اگر فریبا بود و این وضعیت را می دیذد و یا در این مورد می شنید می گفت بی دست و پایم و عرضه ندارم.نمی فهمیدم آخر یک بچه ی سه ساله آن همه توجه و محبت می خواست چکار؟من که یادم نمی آمد حتی از پدر و مادرم محبت دیده باشم چه برسد به فامیل هر کس به او میرسید سعی می کرد توجه و محبتش را نشانش دهد.حتی لیلی خانم اعلام کرده بود خانه ی کوچکی را که متعلق به خودش بود و مدتی هم احسان و یلدا در آن زندگی کرده بودند به عسل بخشیده و یک شب هم تمام وسایل خانواده ی از دست رفته ی دخترک را آنجا جا دادند. توی این فامیل که این همه با محبت به یک بچه ی سه ساله توجه می کردند انگار جایی برای من نبود.ولی آخر من هم به توجه و محبت نیاز داشتم.نمی فهمیدم چرا هیچ کدامشان چشم دیدنم را ندارند و کسی مرا نمی خواست؟چرا توی آن مدت کیوان یا سرش گرم عسل و مادرش بود یا سکوت می کرد و توی فکر میرفت یا از خانه بیرون میزد و ساعتها بعد که پیدایش میشد چشمهایش قرمز قرمز بودند.من یکی که دیگر کاملا از این وضعیت خسته شده بودم. فصل چهل و دوم به خانه برگشتیم.با ذهنی آشفته و پر از خاطرات به خانه برگشتیم اما قلب من زیر خاکهای محوطه ی امامزاده باقی ماند.تکه های شکسته اش همانجا کنار عزیزانم دفن شد.پگاه را از دست داده بودم کافی نبود که باقی عزیزانم را هم از دست دادم؟ولی این اتفاق افتاده بود و مجبور بودم به خاطر مادرم و عسل این موضوع را بپذیرم.اگر به خاطر آنها نبود حتما از پا می افتادم و دیگر سر پا ماندن برایم معنا پیدا نمی کرد.تنها به خاطر وجود همین دو موجود عزیز و دوست داشتنیم بود که می خواستم بمانم.شاید بعضی فکر می کردند آدم بی خیالی هستم که مرگ عزیزانم برایم اهمیتی ندارد و تاثیری رویم نداشته ولی خبر نداشتند شوق به زندگی نیست که مرا زنده نگه داشته و فقط نگرانی از آینده ی امانتی برادرم مرا به تکاپو وامیداشت.آنچه آنها می دیدند ظاهرم بود و خبر نداشتند از درون کاملا شکسته ام و نابود شده ام.خبر نداشتند تنها نقطه ی اتصال من به این دنیای لعنتی همان عسل کوچک بود و بس.خودم فقط خودم می دانستم چه ضربه ی بزرگ و وحشتناکی خورده ام.مرگ برادرم وهمسرش و پدرم ضربه ی بزرگی به روحم وارد کرده بود.تبدیلم کرده بود به یک آدم عصبی گوشه گیر و کم حرف که کافی بود بر خلاف میلش حرفی را بشنود.
۴ ۶ ۱
قبل از برگشتن به خانه یک بار دیگر رفتم سر خاک احسان و یلدا و پدرم و پگاه و یاسین کوچو لو.بعد هم که برگشتم ذهنم پر از خاطراتی بود که از آنها به جا مانده بود.همه چیز برای رفتن آماده بود.از دوست و شریک احسان خواسته بودم سهم احسان را همچنان نگه دارد و با آن کار کند و همچنان شراکتمان باقی بماند.خواستم سهم من و احسان یکی شود و همه برای عسل بماند.قصد داشتم او را بفرستم به بهترین مهد کودک و بعد هم بهترین مدرسه.می خواستم تا آنجا که می توانم در تربیتش تلاش کنم نمی خواستم اجازه دهم ذره ای احساس کمبود و ناراحتی کند. به خانه که برگشتیم انگار به جای جدید و غریبه ای پا گذاشته بودم خوب به اطراف دقیق شدم و بعد مادرم را به سمت اتاقی که برایش در نظر داشتم راهنمایی کردم و پس از آن هم عسل را که توی بغلم خوابش برده بود به اتاق خودش بردم و روی تختش گذاشتم.دلم نمی آمد حتی وقتی خواب است چشم از او بردارم.اما خسته بودم و احتیاج به استراحت داشتم.برای همین به محض اینکه از اتاق او بیرون آمدم خودم را انداختم روی کاناپه و چشمهایم را بستم.به آرامش احتیاج داشتم.آرامش و سکوت. _ کیوان! صدای سمیرا بود و با اینکه حوصله اش را نداشتم گفتم: _ چیه؟ گفت: _ میگم شام چی می خوری؟ گفتم: _ من چیزی نمی خورم.واسه مادرم به خاطر فشار خونش یه غذای سبک کم چرب و کم نمک درست کن.واسه خودت و عسل هم یه چیزی درست کن که بچه دوست داشته باشه. اینها را که گفتم چشمهایم را باز کردم و نگاهش کردم.نگاهش یک طوری شده بود اما زیاد توجه نکردم. پرسید: _ تو…گرسنه ت نیست؟ گفتم: _ نه.
۴ ۶ ۲
و بلند شدم و گفتم: _ من میرم یه کم استراحت کنم. آن لحظه آنقدر خسته بودم که حتی نمی خواستم حرف بزنم.یا سوال دیگری از او بشنوم.به اتاق خواب رفتم و بدون اینکه چراغی روشن کنم در را بستم و روی تخت نشستم.حتی حوصله ماندن در روشنایی را هم نداشتم.دراز کشیدم و مچ دستم را روی چشمهایم گذاشتم.نمی توانستم بخوابم.می دانستم به محض اینکه خواب به چشمهایم بیاید پشت سرش کابوسها که جدیدا بیشتر هم شده بودند می آیند سراغم.برای همین فقط چشمهایم را بستم اما خستگی باعث سنگین شدن پلکهایم شد. و خوابم گرفت اما همان بهتر که نمی خوابیدم چون با دیدن اولین کابوسی که به سراغم آمد چنان از خواب پریدم که نزدیک بود از تخت بیفتم پایین. ولی محکم خودم را گرفتم و در همان حال متوجه شدم خیس عرق شده ام.چه دیده بودم؟خودم یادم نمی آمد فقط سرخی خون را یادم می آمد و بس.درد شدیدی در سرم پیچیده بود. دوباره روی تخت دراز کشیدم و کف دستم را روی پیشانیم گذاشتم که صدای تقه ی در مرا متوجه خودش کرد اما در همان حالتی که بودم ماندم و گفتم: _ بیا تو. در باز شدم.سمیرا داخل شد و به محض ورود دستش به سمت کلید چراغ رفت که سریع گفتم: _ روشنش نکن بذار خاموش بمونه. لحظه ای مردد نگاهم کرد که پرسیدم: _ چیه؟ جلو آمد و گوشیم را به سمتم گرفت: _ گوشیت زنگ خورد برات آوردمش. گوشی را از دستش گرفتم و نگاهی به صفحه اش انداختم.برایم پیام رسیده بود. سمیرا کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره رفت بیرون.همانطور دراز کشیده پیامها را باز کردم.فرشاد بود.پیامش را خواندم:
۴ ۶ ۳
_ سلام کیوان جان من و معصومه داریم میریم ماه عسل گفتم ازت خداحافظی کنم. سرم را توی بالش فرو کردم و فکر کردم برایش چه بنویسم .فرشاد به خاطر اتفاقاتی که برای خانواده ی من افتاده بود با موافقت نامزدش معصومه و خانواده هایشان از گرفتن جشن عروسی منصرف شده بود و قصد داشت با همسرش برود ماه عسل.اما من ناراضی بودم.نمی خواستم او و معصومه به خاطر من جشنشان را نگیرند.ولی آنها به خاطر دوستیشان این کار را کرده بودند که باید از هر دویشان تشکر می کردم برای همین برایش نوشتم: _ ممنون به خاطر این کارت.ولی باور کن من اصلا راضی نبودم.کاش عروسیتونو می گرفتین و منو شرمنده ی خودتون نمی کردین. پیام را فرستادم که چند دقیقه ی بعد جوابش را داد: _ نه داداش این چه حرفیه؟دشمنت شرمنده باشه.درسته احسان برادر تو بود ولی واسه من هم دوست خوبی بود ما اینقدر بی معرفت نیستیم که وقتی رفیقمون عزادار باشه بریم دانبال و دینبول راه بندازیم.تازه این کمترین کاریه که واسه رفیق و داداشم که تو باشی انجام میدم.
در حالیکه بغض کرده بودم و هر آن انتظار میرفت چشمهایم خیس خیس شوند جواب پیامش را دادم: _ ممنون.بهتون خوش بگذره و مبارکتون باشه.امیدوارم که بتونم کارتونو جبران کنم. نوشتم و اشکهایم هر طور بود راه خودشان را باز کردند. بعد از چند تا پیام دیگر که رد و بدل کردیم از هم خداحافظی کردیم و بالاخره گوشی را یک گوشه انداختم و چشمهایم را بستم .دلم گرفته بود.خیلی گرفته بود.یک جای خلوت خلوت می خواستم که مدتی را تنهای تنها بگذرانم.اما نمیشد.امکان نداشت.باید به وظایف و مسئولیتهایم میرسیدم. چند دقیقه که گذشت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم تا ببینم شام آماده است یا نه که سمیرا گفت شام مادرم را داده اما عسل هنوز خواب بود. مشخص بود بچه از همه ی ما خسته تر بوده. احساس می کردم ضعیف و پژمرده شده.احساس می کردم او بیشتر از من از دوری یلدا و احسان رنج می کشد.بچه بود.درست.ولی با همین بچگیش خیلی چیزها می فهمید.
۴ ۶ ۴
کنار تختش زانو زدم و بدون اینکه چشم از چهره ی معصومش بردارم به موهایش دست کشیدم.صورتش ترکیبی بود از چهره ی یلدا و احسان و مرا یاد هر دویشان می انداخت و البته خاطره ی پگاه را هم برایم زنده می کرد. باز یاد پگاه افتادم و با یاد آوری خاطراتی که به ذهنم هجوم آوردند سعی کردم ذهنم را به سمت دیگری منحرف کنم. به ساعت نگاه کردم عقربه ها از ده گذشته بودند.پس بهتر بود بیدارش نمی کردم که بد خواب نشود.بلند شدم و در همان حال گونه اش را بوسیدم واز اتاق بیرون آمدم. خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود.به اتاق خواب برگشتم و باز روی تخت دراز کشیدم و کتابی را برای سرگرم شدن برداشتم که بخوانم اما با اینکه داشتم با دقت آن را می خواندم چیزی از مطالبش نفهمیدم و بالاخره هم حوصله ام سر رفت و گذاشتمش کنار که در باز شد و سمیرا داخل شد. با دیدن او نیمخیز شدم و پرسیدم: _ عسل بیدار نشد؟ جواب داد: _ نه. و روسریش را که از پشت بسته بود در آورد و گذاشت روی میز آرایش. کش موهایش را باز کرد و گذاشت روی میز و مشغول شانه کردن موهایش شد. مدتی بود که رابطه مان قطع شده بود ولی حالا که دوباره تنها شده بودیم و توی اتاق خودمان…حس می کردم هیچ علاقه ای به برقراری رابطه ندارم. اما سمیرا همسرم بود و وظایفم را در برابرش نباید فراموش می کردم . دوری کردن از او درست نبود. اگر به نیاز خودم نمی خواستم توجه کنم باز مجبور بودم به نیاز او توجه کنم و اهمیت بدهم. این درست بود که نمی خواستم.درست بود که دیگر هیچ احساسی نداشتم و در چنین شرایطی اصلا دلم نمی خواست به اینجور چیزها فکر کنم ولی باید خودم را به ادامه ی این زندگی مجبور می کردم. چاره ای جز این نداشتم.اما…اما…من با این روحیه و این حال خراب نمی توانستم…نمی توانستم…
۴ ۶ ۵
دوباره نگاهش کردم و بالاخره تصمیمم را گرفتم.داشت بلوزش را در می آورد که آرام صدایش زدم: _ سمیرا! برگشت و نگاهم کرد.اشاره کردم بیاید کنارم بخوابد. آرام آمد دراز کشیدو سرش را روی بازویم گذاشت.
او را به سمت خودم کشیدم.اما هیچ میلی در من بر انگیخته نشد. با این حال باید خودم را با شرایط جدید وفق می دادم با اینکه این کار برایم سخت بود و از من بر نمی آمد ولی نمی خواستم از دل پردردم با خبر شود. نمی خواستم از مشکلات روحیم با او حرفی بزنم.چون فهمیدنش چیزی جز ترس و نگرانی برایش به دنبال نداشت آن هم با درک و فهم ضعیفی که او داشت. سمیرا زنی نبود که قابل اعتمادم باشد و به عنوان یک تکگیه گاه آرامش دهنده بشود به او اعتماد کرد. او را نمیشد یک همراز خوب نامید.همه ی اینها را در همین مدت کمی که از زندگی مشترکمان می گذشت فهمیده بودم و همین بود که نمی خواستم به او اعتماد کنم و نمی خواستم بگذارم از دردهایم با خبر شود. ولی با این حال خواسته یا نا خواسته او همسرم بود و به محبت من احتیاج داشت. با این فکر دستم را حصارش کردم و بدون هیچ حرفی فقط نگاهش کردم.او هم سکوت کرده و چیزی نمی گفت.حتما هنوز خجالت می کشید حرف بزند. سخت بود.برایم خیلی سخت بود. اما بعد از چند دقیقه بالاخره خودم این سکوت آزار دهنده را شکستم.در حالیکه دکمه های پیراهن سیاهم را یکی یکی باز می کردم گفتم: _ یادت باشه از این به بعد دیگه تنها نیستیم عسل و مادر هم هستن و علاوه بر اینکه باید مراعات حالشونو بکنیم باید ازشون مواظبت هم بکنیم. نشستم.پیراهنم را و بعد زیر پوشم را در آوردم کمی به طرفش خم شدم:
۴ ۶ ۶
_ هم من و هم تو در برابرشون مسئولیم.عسل هنوز خیلی کوچیکه.خیلی…نبود مادرش حتما خیلی آزارش میده و کسی رو می خواد که براش مادری کنه.درسته که تو نمی تونی جای مادرشو براش بگیری ولی می تونی بهش محبت کنی و یه کم از غم بی مادریش کم کنی. وقتی لباسهایم را در آوردم ادامه دادم: _ می خوام وقتی نیستم تو حواست به مادرم و عسل باشه و نذاری اجساس ناراحتی بکنن.فهمیدی؟ سرش را تکان داد که معنایش را نفهمیدم و فکر کردم حتما خودش هم مفهومش را نمی داند. اما من این را نمی خواستم می خواستم از طرفش کاملا مطمئن شوم. می خواستم هر وقت نبودم او مواظب برادرزاده ی کوچکم و مادرم باشد آن هم به خوبی. برای همین گفتم: _ نه اینطوری نمیشه.باید درست حرف بزنی.یا بگو بله فهمیدم یا بگو نه نفهمیدم. مظلومانه گفت: _ بله. حوصله ام را داشت سر می برد: _ بله چی؟ گفت: _ فهمیدم. اخمی کردم و سرم را تکان دادم یکی باید مواظب خودش باشد آن وقت من می خواستم مادرم و عسل را در نبودم دست او بسپارم. مسخره بود.دیگر حرفی نزدم.او هم چیزی نگفت. بودن با او اصلا برایم لذتی نداشت حس می کردم اصلا حال خوبی ندارم.حس بدی داشتم. انگار داشتم کار خلافی انجام داده می دادم.
رمانی ها
۴ ۶ ۷
نه لطافت پوست سفیدش و نه گرمای تنش هیچ لذتی برایم نداشتند حتی وقتی او را می بوسیدم حالم بد و بدتر میشد. داشت از خودم بدم می آمد و حتی از او که به خاطرش مجبور به کاری که فقط از سر اجبار خودم بدم آمد و حتی از او. بخش دوم به آینه نگاه کردم و برای چندمین بار صورت کبود خودم را ور انداز کردم.چه وحشیگری بزرگی!دیگر رویش باز شده بود و تا ذره ای عصبانی میشد چه عامل عصبانیت خود من بودم چه چیز یا کس دیگری به جانم می افتاد.انگار کیسه ی بوکسش بودم.من هم که اصلا به این سبک زندگی عادت نداشتم و اصلا در طول زندگیم نازکتر از گل نشنیده بودم نمی توانستم چنین چیزی را تحمل کنم.یعنی تحمل چنین رفتارهایی از من بر نمی آمد.از منی که یک عمر در رفاه و آسایش بودم و اکثر اوقات نازم را کشیده بودند.نه… تحمل چنین رفتار وحشیانه ای از من ساخته نبود.اما با این حال نمی توانستم در برابرش بایستم.در برابرش خیلی ضعیف بودم به علاوه می ترسیدم بلای بدتری به سرم بیاورد.کاری هم جز خوشگذرانی نداشت.ارث کلانی که عمو برایش گذاشته بود باعث شده بود از نظر مالی تامین باشد و نگرانی نداشته باشد.مرتب یا مهمانی میرفت یا مهمانی می داد قمار می کرد و …اما زندگی من که زمانی یک جا بند نمیشدم محدود شده بود در اتاق خواب و سالن پذیرایی. حضورش را در اتاق حس کردم.اما اعتنایی نکردم.چند ساعت قبل کتک سختی از او خورده بودم.آن هم به خاطر یک دخترک وقیح هر جایی …همان طوبی خدمتکار جوانی که نظر همایون را جلب کرده بود.گفته بودم دیگر حق ندارد توی آن خانه بماند و باید برود.می خواستم اخراجش کنم.آخر دیده بودم همایون گاه گاهی به اتاق او سر میزند.اما اینکه همایون چه غلطی می کرد برایم مهم نبود.گند کاریها و کثافت کاریهایش اصلا برایم مهم نبودند فقط می خواستم همانطور که او مرا اذیت می کرد و عذابم می داد من هم با جلوگیری از گندکاریهایش اذیتش کنم.اما همین که فهمید می خواهم معشوقه اش را بیرون کنم باز از راه کتک وارد شد و بعد هم از لج من رفت سراغ طوبی و حالا هم آمده بود سراغ من. _ بهار مست! دستم را گوشه ی لبم که زخم بود و میسوخت گذاشتم.بی اعتنا به او به آینه خیره شدم و جوابش را ندادم.از او و از هر کسی که دور و برش بود نفرت داشتم.یک نفرت عمیق که پاک نشدنی بود.دستش را روی شانه ام حس کردم اما آن را پس زدم و با غیظ بلند شدم که شانه ام را گرفت و مرا به شدت به سمت خودش کشید و مقابلش نگه ذداشت: _ چیه؟باز که سگ شدی! جوابش را تند دادم:
۴ ۶ ۸
_ سگ خودتی عوضی.اون دست کثیفتو بکش کنار. نگاهش را به دستش دوخت و آن را آورد بالا و روی گونه ام کشید و لبخند تمسخر آمیزی زد: _ منظورت اینه که من کثیفم آره؟ بلند جو.اب دادم: _ آره کثیفی… تویی که با یه زن هر جایی هم خوابه میشی کثیفی. پوزخندی روی لبهایش نشست و گفت: _ چی دارم میشنوم؟!زنم داره به من می گه کثیفم! عجب! و پوزخندش پرنگتر شد و ادامه داد: _ پس کثیفم آره؟باشه.الان بهت نشون میدم کثیف یعنی چی؟ و دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد.با دیدن این صحنه خواستم خودم را عقب بکشم که محکم نگهم داشت: _ کجا؟ با لحن خیلی تندی گفتم: _ ولم کن عوضی. _ تو زن منی مگه میشه یه مرد از زنش دوری کنه؟ این را که گفت پرتم کرد روی تخت و پیراهنش را از تنش در آورد: _ هر چقدرم زنای دیگه واسه م جذابیت داشته باشن و باهاشون باشم و لذت ببرم ولی بازم تو یه چیز دیگه ای و لذت با تو بودن یه چیز دیگه ست. خودم را عقب کشیدم و گفتم: _ برو گم شو احمق بیشعور.
۴ ۶ ۹
باز پوزخندی زد و کمربندش را باز کرد.خواستم بلند شوم و از اتاق بزنم بیرون اما نگذاشت و مرا خواباند روی تخت: _ من زن گرفتم که نیازمو برآورده کنه ولی شده بلای جونم و فقط اذیتم می کنه. نفسم زیر سنگینی تنش به شماره افتاد دستم را روی سینه اش گذاشتم و خواستم هلش بدهم: _ من…دیگه…با…تو…حاضر نیستم…یه جا بمونم… _ ولی من می خوام همین جا پیش خودم باشی… اما من…من نمی خواستم حتی دستش به تنم برسد.نه دیگر نمی خواستم مردی که اسمش را گذاشته بود شوهر و با زنهای دیگر رابطه داشت به من حتی دست بزند.چه برسد به اینکه در آغوشم بکشد.از اینکه بعد از ارتباط با یک زن هر جایی هرزه بخواهد با من رابطه برقرار کند نفرت داشتم و حالم به هم می خورد. از آن آغوش نفرت انگیز و آن بوسه های چندش آور متنفر بودم.یک نفرت بی حد و حصر.اما او لذت میبرد که هر بلایی سر من بیاورد.لذت می برد. با چشمهای خمار و نفس زنان به من که هق هق می کردم نگاه کرد و دستش را روی گونه ام کشید: _ وای بهاری تو چه شرابی هستی.بی خود نبود پویا… با گریه گفتم: _ خفه شو اسم پویارو نیار.دهنتو آب بکش… خندید و گفت: _ چرا؟تو که بهش جواب رد داده بودی حالا چی شده که اینو میگی و ازش دفاع می کنی؟ این را گفت و باز مرا در آغو.ش کشید. گریه کردم.باز هم گریه کردم.اشکهایم قطع نمی شدند خرد و خسته و شکسته در آغوش مردی بودم که از او نفرت داشتم.روحم در هم شکسته و تحقیر شده بود.از او حالم به هم می خورد.ازخودم هم حالم به هم می خورد. پویا را در برابر همایون مقایسه نشدنی و فرشته می دانستم و از این پشیمان شده بودم که چرا حداقل به او جواب مثبت نداده بودم که حالا تنم به گند کشیده شود و تحقیر شوم.اشکهایم بند نمی آمدند.دلم می خواست بمیرم و از این دنیای لعنتی خلاص شوم.از دست این حیوانی که خودش را شوهر و صاحب اختیارم می دانست .
۴ ۷ ۰
بخش سوم در را که باز کردم فریبا پشت آن بود.دلم برایش خیلی تنگ شده بود.هر چند کم و بیش از طریق پیام با هم در ارتباط بودیم.ولی دیدنش چیز دیگری بود. با دیدنش ذوق زده سلام بلند بالایی کردم که با خوشرویی جوابم را داد و هر دو طرف صورتم را محکم بوسید: _ سلام عزیز دلم. من هم او را بوسیدم و گفتم: _ دلم خیلی برات تنگ شده بود. لبخند بر لب گفت: _ منم همینطور. کنار کشیدم و گفتم: _ بیا تو. داخل شد .دستم را گرفت و گفت: _ وای سمیرا جون این چند وقتی که نبودی داشتم از دوریت دق می کردم.همه ش میومدم دم در ببینم برگشتی یا نه اما خبری نبود. داشت حرف میزد که صدای زن دایی را از اتاقش شنیدم: _ سمیرا!مادر!کیه؟ جواب دادم: _ دوستمه. و به اشاره ی فریبا که پرسید: _ کیه؟ جواب دادم:
۴ ۷ ۱
_ مادر کیوانه. متعجب پرسید: _ پس چرا اینجاست؟ گفتم: _ بریم تو آشپزخونه بهت می گم. سری تکان داد و همین که خواستیم برویم توی آشپزخانه زن دایی از اتاقش بیرون آمد که فریبا زودتر متوجهش شد و گفت: _ سلام مادر حالتون چطوره؟خوب هستین؟ و با صدای آرامتری گفت: _ بهتون تسلیت می گم.خدا آقا کیوان و سمیرا جونو براتون نگه داره. زن دایی با نگاه بی فروغ و صدای گرفته اش جواب داد: _ ممنون دخترم. دلخور نگاهش کردم.انتظار داشتم با دوستم گرمتر برخورد کند.اما انگار متوجه نبود یا شاید هم غریبی می کرد. به هر حال رو به من پرسید: _ دخترم! عسل کجاست؟ جواب دادم: _ کیوان بردش بیرون یه کم بگرده. دیگر حرفی نزد و رفت توی اتاقش.من و فریبا هم به آشپزخانه رفتیم و مقابل هم نشستیم.برایش چای ریختم و او در حالیکه تشکر می کرد و فنجان را بر می داشت گفت: _ خب تعریف کن ببینم.چه خبر؟چیکار کردی این مدت؟ کمی از چایم را نوشیدم و گفتم:
۴ ۷ ۲
_ هیچی بابا عزاداری که تعریف کردن نداره. جواب داد: _ من هم عزاداری رو نمی گم.دارم بعد از اونو میگم. پرسیدم: _ چطور؟ اشاره ای به اتاق زن دایی کرد: _ حس شیشمم بهم میگه یه اتفاقایی افتاده. آخه میبینم مهمون داری.اون هم نه یکی بلکه دو تا. گفتم: _ آره حالا که داییم هم فوت کرده کیوان مادرشو آورده پیش خودمون.حضانت عسلو هم به عهده گرفته. فنجان را گذاشت روی میز و گفت: _ حتما تو هم قبول کردی آره؟ جواب دادم: _ آره.چیکار می تونستم بکنم؟ سری تکان داد و با افسوس گفت: _ خیلی بی دست پا و ساده ای دخترجون.هم شدی لله ی بچه شون هم مجبوری با مادر شوهرت توی یه خونه زندگی کنی.آخه دختر عاقل تو خودت فردا پس فردایی می خوای مادر بشی خیر سرت اون وقت چطور می خوای از بچه ی مردم مواظبت کنی؟یا اصلا این روزا کدوم آدم عاقلی با مادر شوهرش زندگی می کنه که تو این کارو می کنی ها؟ببینم اصلا مگه این بچه فامیل دیگه ای نداشت که نگهش داره؟ گفتم: _ چرا داره.خانواده ی یلدا هستن پدرو مادر و برادرش ولی کیوان راضیشون کرد خودش حضانتشو به عهده بگیره.بعد تعطیلات عید هم می خواد بره دنبال کارای حضانت.
۴ ۷ ۳
ابرو بالا انداخت و گفت: _ اونا هم که از خدا خواسته قبول کردن و از زیر بار مسئولیت شونه خالی کردن.
گفتم: _ چیکار میشه کرد؟کاری از دست من که بر نمیاد. اخم کرد و گفت: _ چرا بر نمیاد؟ و صدایش را پایین آورد و گفت: _ خودم بهت میگم چیکار کنی… این جمله را که به زبان آورد صدای در بلند شد و بعد صدای عسل را شنیدیم که گفت: _ عمو!میشه برم به مامان بزرگ هم نشونش بدم؟ و صدای کیوان را که گفت: _ بله معلومه که می تونی.بدو برو نشونش بده. با صدای آنها هراسان از جایم بلند شدم.اصلا انتظار نداشتم اینقدر زود پیدایشان شود.می ترسیدم کیوان فریبا را ببیند و عصبانی شود.آخر از او خوشش نمی آمد.فریبا تک سرفه ای کرد و بلند شد: _ خب دیگه من باید برم.بعدا میام با هم حرف بزنیم. و من که از نگرانی عکس العمل کیوان از دیدن فریبا روی پا بند نبودم فقط تند سرم را تکان دادم. _ سمیرا. کیوان بود که صدایم زد.با دستپاچگی گفتم: _ بله!
۴ ۷ ۴
فریبا از آشپزخانه بیرون آمد و من هم دنبالش راه افتادم که بین راه با کیوان رو به رو شدیم من با نگاه متعجب و ناراضی کیوان سرم را پایین انداختم.اما فریبا با خونسردی و بی خیال شروع کرد به احوالپرسی و تسلیت گفتن که کیوان بعد ازاینکه مدتی نگاهش کرد خیلی سرد جواب داد: _ ممنون. فریبا از شنیدن جواب کیوان نگاهی پر افسوس به من انداخت و گفت: _ خب دیگه.با اجازه تون.سمیرا جون خداحافظ. و سریع رفت در را باز کرد.بیرون رفت و من و کیوان را تنها گذاشت.منتظر بودم همان لحظه کیوان بازخواستم کند اما او از کنارم رد شد و با لحنی که نمی توانستم حالتش را تشخیص دهم گفت: _ دنبالم بیا باهات کار دارم. برگشتم و از پشت نگاهش کردم.نمی دانستم چرا دلهره به جانم افتاده.نمی توانستم بفهمم ناراحت یا عصبانی است. رفت توی اتاق عسل که دنبالش رفتم .دستش را به نرده ی تخت او تکیه داد .دلم گواهی می داد رفتار و وکاکنش خوبی از او نخواهم دید. وقتی مقابلش ایستادم خواست حرف بزند که عسل کتاب به دست از اتاق مادربزرگش بیرون امد و دوان دوان خودش را به او رساند: _ عمو!عمو!میای برام بخونیش؟ کیوان کتاب را گرفت.دستی به سر برادرزاده اش کشید و با ملایمت و مهربانی گفت: _ باشه عزیزم تو برو بشین من الان میام برات می خونم. دختر کوچولو نگاهی به من و نگاهی به عمویش انداخت و رفت و دوباره من و شوهرم تنها شدیم.آن وقت کیوان رو به من گفت: _ خب|! حرفی نزدم .آخر حرفی برای گفتن نداشتم.وقتی سکوت مرا دید پرسید: _ این اینجا چیکار می کرد؟ منظورش را فهمیدم.فریبا را می گفت.اما توضیحی نداشتم بدهم.چه باید می گفتم؟باید می گفتم گفته درست نیست آدم با مادر شوهرش زیر یک سقف زندگی کند و هیچ دختری این را دوست ندارد.باید می گفتم گفته فردا پس
۴ ۷ ۵
فردایی که خودمان بچه دار شدیم چطور می توانیم از عسل مواظبت کنیم؟اگر می گفتم او این حرفها را زده حتما حتما کیوان عصبانی میشد.چون در نظر او بر خلاف نظر من حرفهای فریبا فضولی در زندگی خصوصیمان بود. برای همین سعی کردم خودم را به آن راه بزنم و پرسیدم: _ کی؟ طوری نگاهم کرد که از خجالت عرق به تنم نشست: _خودتو به اون راه نزن منظورم همین زن همسایه ست. به تته پته افتادم و گفتم: _ خ…خب…دوستم…دوستمه اومده بود منو ببینه و تسلیت بگه. با تمسخر گفت: _ همین!چیز دیگه ای نگفت؟! عجیب بود.انگار می دانست حرف دیگری هم زده.اما چطور و از کجا فهمیده بود.او که خانه نبود حرفهای ما را بشنود.همین الان آمده بود.تازه ی تازه.لیلی خانم هم که خانه ی خودش بود. از آن همه هوش و فراستش جا خورده بودم.حرف نزدم.چیزی نداشتم که بگویم.اصلا این بازخواستش مرا گیج کرده بود.خیلی جدی گفت: _ هر چند غیر مستقیم و با ملایمت ولی بهت گفته بودم خوشم نمیاد این زن توی این خونه رفت و آمد داشته باشه.گفته بودم یه کم اون عقلتو به کار بنداز و تو ارتباطت با اون تجدید نظر کن ولی مثل اینکه منظورمو نگرفتی یا نخواستی مغزتو به کار بندازی که بفهمی چی گفتم. با بغض گفتم: _ ولی اون دوستمه. پوزخندی زد و گفت: _ دوست؟هه.شک دارم. شک داشت!به دوستی فریبا شک داشت!به محبتی که در حق من روا می داشت شک داشت!بله.فریبا دوستم بود.تنها دوستم.چون به من محبت کرده بود.چیزی که همه تاز من دریغ کرده بودند و سالها در عطشش میسوختم. با من صمیمی شده و به حرفهایم گوش کرده بود.پس چرا کیوان شک داشت او دوست من باشد؟چرا؟!باز سکوت
۴ ۷ ۶
کردم..بد جوری مرا به خاطر حضور فریبا زیر سوال برده بود و با اینکه او را در این کار محق نمی دانستم اما نمی توانستم کاری کنم یا حرفی بزنم و باز هم او سکوت بینمان را شکست و گفت: _ یه چیزی رو بهت میگم یادت نره.من خوشم نمیاد این زن مرتب توی زندگی خصوصیم سرک بکشه و فضولی کنه.فهمیدی؟پس دیگه توی این خونه راهش نده.بفهمم گوش نکردی و دوباره آوردیش خودم میرم بهش رک و راست میگم نیاد توی این خونه. تم:۵با بغضی که هر آن انتظار داشتنم بشکند گف _ خودش میاد من هم که نمی تونم مهمونو بندازم بیرون. اخم کرد و گفت: _ همین که گففتم بهش نگی خودم میگم تموم. حرفهایش را که زد مرا تنها گذاشت و رفت توی سالن کنار عسل نشست: _ خب بگو ببینم چیکار می خواستیم بکنیم؟ عسل در جوابش با ذوق کودکانه ای گفت: _ می خواستیم کتاب بخونیم. کیوان با لبخند گفت: _ آهان.پس خوب گوش کن تا بخونم. دیگر تحمل دیدن چنان رفتاری را نداشتم.از وقتی عسل پدر و مادرش را از دست داده و آمده بود با ما زندگی کند محبت و توجه کیوان هم به من کم شده بود . انگار اصلا مرا نمی دید.عوض شده بود.با ناراحتی رفتم توی آشپزخانه و پشت میز نشستم.چانه ام را به دستهایم تکیه دادم و سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم. صدای کیوان که داشت برای برادرزاده ی کوچکش کتاب می خواند توی گوشم زنگ خورد: _ من یه شکارچی هستم تفنگ دارم تو دستم دشمن ببر و شیرم گوزنا رو میگیرم _ عمو صبر کن صبر کن من تشنمه برم آب بخورم و برگردم. _ باشه عزیزم برو و زود برگرد بقیه شو واسه ت بخونم.
۴ ۷ ۷
لحن مهربان او که داشت با برادرزاده اش حرف میزد حسادتم را بیشتر تحریک کرد و بیشتر ناراحتم کرد آنقدر که متوجه حضور عسل نشدم: _ زن عمو!زن عمو!میشه یه کنم آب بهم بدی؟ احساس کردم از او بیزارم.در برابرش احساس حقارت می کردم.از لحن مودبانه و از بودنش در آنجا بدم آمد و در جوابش با غیظ گفتم: _ نه. دخترک متعجب و با چشمهای ترسیده و بغض آلود پرسید: _ چرا؟! ناگهان برای یک لحظه از دیدن ترسی که در چشمهایش بود لذت بردم.خواستم حرفی بزنم و گریه اش را در بیاورم که کیوان داخل شد: _ عسلی!عمو!چی شد آب نخوردی؟ انگار صدای ما را شنیده بود که خودش را رسانده بود.عسل رو به او مظلومانه گفت: _ زن عمو بهم آب نمیده. کیوان به من نگاه کرد.می توانستم در چشمهایش عصبانیت را ببینم.بدون اینکه چشم از من بردارد گفت: _ اشکالی نداره دخترم بیا خودم بهت آب میدم. این را که گفت خودش رفت برای عسل یک لیوان آب آورد و به خوردش داد.بعد کتاب را داد دست او و گفت: _ برو بشین توی سالن تا من بیام.خب؟ _ خب. بچه که رفت کیوان هم به سمت من آمد.از ترسش بلند شدم.توی چشمهایم زل زد و با صدایی خفه و عصبانی گفت: _ هیچ معلوم هست چه مرگته؟چرا با بچه اینطوری رفتار می کنی؟مثلا خواسته بودم ازش مواظبت کنی ؟ جوابش را ندادم.چون نمی توانستم.بد جوری بغض توی گلویم گیر کرده بود و حتی نمی توانستم نفس بکشم.چشمهایم داشتند خیس میشدند.
۴ ۷ ۸
_ بار آخرت باشه اینجوری باهاش حرف میزنی.وای به حالت اگه … حرفش را ناتمام گذاشت و با خشم به صورتم چشم دوخت.هیچ وقت او را اینطوری ندیده بودم. همانطور ایستاده بودم و نفسم را نگه داشته بودم.اما بالاخره وقتی از آشپزخانه بیرون رفت.نفسم را بیرون دادم و همزمان اشکهایم نیز جاری شدند. )
فصل چهل و سوم
بخش اول
تعطیلات به پایان رسید و بعد از آن بیشتر وقتم به رفتن به دادگاه و جمع کردن مدارک تایید صلاحیتم برای گرفتن حضانت عسل صرف شد و بالاخره هم با هر بدبختی ای که بود موفق شدم قیم قانونیش شوم..در تمام این مدت آنقدر مشغول بودم که از سمیرا بیشتر غافل شده بودم اما هر بار فکر می کردم کارم که تمام شد مجبورش می کنم به دیدن دکتر محبی برویم.آنقدر لجباز و خودسر شده بود که گاهی اعصابم را به هم می ریخت و اگر خودم را کنترل نمی کردم حتما کتک مفصلی می خورد.می دانستم کار کار همان زن همسایه فریباست و قصد داشتم به محض پیدا کردن فرصت حتما فکری در مورد این مشکل بکنم.موقتا خاله را در جریان گذاشته بودم که به بهانه ی دیدن مادرم هم که شده همسرم را تنها نگذارد تا من خیالم بابت عسل از هر جهت راحت شود. آخرین مرحله ی کارهایم این بود که برادرزاده ام را به مهد کودک بفرستم.هر چند دیر بود ولی نمی خواستم وقتی نیستم در نبودم و یا دور از چشم مادرم سمیرا اذیتش کند اصلا به او اعتماد نداشتم.برای همین به سفارش دکتر محبی که یکی از آشنایانش مدیر یک مهد کودک بود یک روز دختر کوچولو را برای ثبت نام با خودم به آن مهد بردم.
_ سلام.خوش اومدین بفرمایین.
مدیر مهد بود که خودش به استقبالمان آمده بود.فضای رنگارنگ کودکانه ای بود پر از سر و صدا و با وجود در بسته ی اتاقها باز صدای بچه ها شنیده میشد.
۴ ۷ ۹
جواب سلامش را دادم و گفتم:
_ محمدی هستم قرار بود برای ثبت نام برادرزاده م خدمتتون برسم.
خانم مدیر که بسیار جوان به نظر میرسید با خوشرویی گفت:
_ بله منتظرتون بودم.خوش اومدین.صباحی هستم.مدیر مهد.
در جوابش گفتم:
_ خوشوقتم.
گفت:
_ منم همینطور.
و رو به عسل با لبخند گفت:
_ وای چه دختر نازی!ببینمت عزیزم!اسمت چیه؟
عسل مودبانه گفت:
۴ ۸ ۰
_ عسل .
_ عسل؟چه اسم شیرینی!به مدرسه ی ما خوش اومدی عسل خاتنوم.
برادرزاده ی کوچکم به من نگاه کرد و بعد به خانم صباحی و جواب داد:
_ مرسی.
_ به به چه دختر مودبی.
انگار عسل از تعریف خانم صباحی خوشش آمد و لبخند زد و دستهاش را پشتش قلاب کرد.تمام حالتهایش را خیلی خوب میشناختم.
خانم مدیر پرسید:
_ اجازه میدین قبل از هر چیزی چند تا سوال از کوچولوتون بپرسم؟
سوال؟هنوز نیامده می خواست از عسل سوال بپرسد.ولی من برای ثبت نامش آمده بودم.نه اینکه بچه را بیاورم سوال پیچش کنند.ولی چکار میشد کرد اینجا تنها جایی بود که امیدوار بودم برادرزاده ام را ثبت نام کنم.بنابراین گفتم:
_ بله البته خواهش می کنم.بفرمایین.
خانم صباحی به نشانه ی تشکر سری تکان داد و مبلی را به من نشان داد:
۴ ۸ ۱
_ شما راحت باشین.بشینین لطفا.
تشکر کردم و نشستم.خانم مدیر هم نشست.دست عسل را در دستش گرفت و او را مقابل خودش نگه داشت:
_ خب عسل خانوم بگو ببینم خونه تون قبلا کجا بوده؟
دختر کوچولو به من نگاه کرد.با لبخند سرم را تکان دادم جواب داد:
_ دهلران.
خانم مدیر با لبخند پرسید:
_ بعد اونوقت اونجا که میرفتی مهد چیا بهتون یاد دادن؟
عسل دامن لباسش را توی دستش گرفت و جواب داد:
_ خیلی چیزا.شعر قصه نقاشی …ام…بازی…ای بی سی دی.
خانم صباحی با لحن شوخی گفت:
_ خیلی خوبه پس ای بی سی دی هم بهتون یاد دادن.
۴ ۸ ۲
عسل سرش را تکان داد و گفت:
_ بله می تونم…می تونم شعر انگلیسی هم بخونم.
ابروهای خانم صباحی بالا رفت:
_ اوم…راست می گی؟بخون ببینم.
عسل با لحن شیرین کودکانه اش شروع کرد به خواندن: Twinkle, twinkle, little star, How I wonder what you are. Up above the world so high, Like a diamond in the sky. Twinkle, twinkle, little star, How I wonder what you are!
that was great Barney
I ‘m gonna make wish on one of these stars
Now what should I wish for?
Star light, star Bright, first star I see tonight
I wish I may, I wish I might have the wish
۴ ۸ ۳
I made my wish Barney,
Let make a wish together Oh, Good!
Star light, star Bright, first star I see tonight
I wish I may, I wish I might have the wish
I wish tonight I wish tonight
(توضیح نویسنده:ترجمه شعر: چشمک بزن ,چشمک بزن ستاره کوچولو متعجبم که تو چی هستی! در بلندترین نقطه جهان مثل یک نگین الماس در آسمان متعجبم که تو چی هستی! وقتی که خورشید آتشین میره وقتی هیچ روشنی و درخشندگی نداره اونوقته که تو نور کم خودتو نشون می دی ودر طول شب چشمک ,چشمک میزنی چشمک بزن ,چشمک بزن ستاره کوچولو متعجبم که تو چی هستی ! وقتی که مسافران شب در تاریکی از نور کم تو سپاسگزاری می کنند اگر چشمک زدن تو نبود نمی دونستند از کدام راه برونند
۴ ۸ ۴
چشمک بزن ,چشمک بزن ستاره کوچولو متعجبم که تو چی هستی!) خواندنش که تمام شد لبخند خانم مدیر پر رنگتر شد و برای عسل دست زد و با رضایت گفت: _ آفرین آفرین به تو دختر خوب.خیلی خوب خوندی. بعد پرسید: _ بگو ببینم این شعر خوشگلو کی بهت اینقدر خوب یاد داده؟ عسل لب ورچید و گفت: _ مامانم. بغض توی صدایش را تشخیص دادم.حتما یاد مادرش افتاده بود.خانم مدیر به من نگاه کرد و گفت: _ چه مامان خوبی!خوش به حالش که همچین دختری داره. بعد پرونده ی عسل را نگاه کرد و رو به من گفت: _ راستش آقای محمدی من قبل از دونستن شرایط عسل کوچولوی شما و قبل از دیدنش نمی خواستم ثبت نامشو قبول کنم.چون به هر حال خیلی دیر شده واسه این کار و ما هم واسه مهدمون یه سری مقررات داریم و بر اساس همون مقررات خاص خودمون ظرفیت مهدو تکمیل می دونستیم در واقع این دیدار ما هم تو رودرواسی با خانوم محبی که خیلی به ما لطف داشتن صورت گرفته.اما حالا میبینم کار درستی کردم و این دختر کوچولوی باهوشو با رضایت قلبی خودم قبول می کنم. در ضمن می خوام عسلو ببرم توی کلاس خودم.خیلی دوست دارم خودم مربیش باشم. تشکر کردم و بعد از آن در مورد شهریه و نحوه ی پرداختش صحبت کردیم و حرفهایمان که تمام شد و وقت خداحافظی رسید خانم مدیر گفت: _ می تونین از همین الان دختر کوچولوتونو بذارین اینجا بمونه که به محیط اینجا عادت کنه. از جایم بلند شدم و گفتم: _ بسیار خب ممنون.
۴ ۸ ۵
و به عسل نگاه کردم که به حرکات ما چشم دوخته بود.کنارش روی دو پا نشستم تا خودم را همقدش کنم و گفتم: _ خب دیگه عزیزم من باید برم.کلی کار دارم.ولی تو اینجا می مونی خب؟ حرفی نزد. پرسیدم: _ ظهر میام دنبالت.کاری نداری؟ در جوابم فقط سرش را بالا و پایین کرد: _ نچ. می دانستم ناراحت است.غریبی می کند و از اینکه از من جدا میشود و در محیط جدیدی قرار میگیرد غصه دار است.خودم هم دست کمی از او نداشتم: _ چیه نمی خوای با عمو حرف بزنی وروجک؟ با بغض گفت: _ نه حرف بزنم گریه م می گیره اون وقت تو هم ناراحت میشی. از حرفش یکه خوردم.چه حرفی زده بود!از یک طرف نمی خواست مرا ناراحت کند و حرفی بزند و از طرف دیگر صادقانه گفته بود غصه دارد.در نظرم اینها برای یک دختر بچه ی سه چهار ساله خیلی زیاد بود بغلش کردم و گفتم: _ قربونت برم که اینقدر به فکر عمویی. بعد از خودم جدایش کردم و بینی کوچکش را بین دو انگشتم گرفتم .فشار دادم و بلند شدم: _ خب خانم صباحی عسل ما پیش شما امانت. خانم مدیر با لبخند گفت: _ حتما .اصلا نگران نباشین.حواسمون کاملا بهش هست. تشکر کردم و گفتم: _ پس با اجازه من دیگه باید برم.
۴ ۸ ۶
_ به سلامت. خانم مدیر دست عسل را گرفت و تا دم در مرا بدرقه کرد.موقع رفتن برای عسل دست تکان دادم که او هم همین کار را کرد و لبخند زد.با لبخندش خیالم راحت کرد.از مهد که بیرون آمدم.تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم و خودم را برسانم شرکت ولی یک لحظه با دیدن شوهر خاله ام بهروز همراه یک زن و کودکی که شاید پنج شش ساله به نظر میرسید خشکم زد.این زن که بود؟چرا با بهروز بود؟!او را تا آن روز ندیده بودم.شاید هم دیده بودم و برایم آشنا بود اما نه در فامیل خودمان و نه فامیل آنها چنین زنی نداشتیم.ولی پس که بود؟!با بهروز چکار می کرد؟!آن بچه… احساسم می گفت خبری است…همین بود که وقتی تاکسی گرفتم به جای رفتن به شرکت یکراست برگشتم خانه و رفتم آپارتمان خاله لیلی.نمی توانستم بی خیال از این موضوع بگذرم.شکی توی دلم افتاده بود که باید برطرفش می کردم. نمی خواستم زود قضاوت کنم و می خواستم مطمئن شوم.همین که رسیدم در زدم و وقتی خاله در را باز کرد داخل شدم: _ سلام خاله. متعجب سر تا پایم را ور انداز کرد: _ سلام. سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و رفتم روی مبلی نشستم و پرسیدم: _ آقا بهروز نیست؟فکر می کردم گفته بودی امروزو بهش مرخصی دادن که فردا بره ماموریت درسته؟ از حرفم جا خورد.کاملا واضح بود. گفتم: _ خاله! جواب داد: _ آ…آره خب…ولی همین امروز رفت. با دقت نگاهش کردم.توی دلم گفتم بیچاره خاله…ولی بعد خودم را سرزنش کردم.از کجا معلوم حدسی که زده بودم و شکم درست بوده باشد؟ نباید می گذاشتم چیزی بداند.باید اول مطمئن میشدم ماجرا از چه قرار است بعد همه چیز مشخص میشد.زیر نگاه من نا آرام بود.نمی فهمیدم چرا…. پرسید:
۴ ۸ ۷
_ میگم تو چرا سر کارت نرفتی؟ جواب دادم: _ خب منم گفتم امروزو مرخصی بگیرم خونه باشم.مگه بده؟ناهارم خونه ی شمام خوبه؟ بلند شد که برود: _ معلومه که خوبه.خوشحال هم میشم. فکر کردم چطور می توانم بفهمم.چطور شکم را برطرف کنم یا سند و مدرکی گیر بیاورم برای درست بودنش.داشتم فکر می کردم که تلفن زنگ خورد و چون من نزدیکتر بودم گوشی را برداشتم: _ الو! _ الو… صدای بهروز بود.پایم را روی پای دیگرم انداختم و گفتم: _ سلام آقا بهروز بازم که تو رفتی ماموریت این خاله ی مارو تنها گذاشتی. _ تویی کیوان؟!چطور این وقت روز خونه ای؟! کمی جا به جا شدم و گفتم: _ خب راستش گفتم امروز مرخصی بگیرم که با بچه ها بیایم پیش خاله تنها نباشه. خندید و گفت: _ پس خوش به حال لیلی.ببینم تو از کی تا حالا خاله دوست شدی؟ خیلی جدی گفتم: _ اولا اون قبل از اینکه خاله م باشه خواهر بزرگترمه.دوما من همیشه به فکرشم و همیشه هم دوستش داشتم و دارم. و بعد بلافاصله پرسیدم: _ الان توی راهی دیگه درسته؟
۴ ۸ ۸
جواب داد: _ آره.دارم میرم آبادان. گفتم: _ آها.خیله خب خوش بگذره. _ چی چی رو خوش بگذره.مگه ماموریت رفتن اونم توی این گرما خوش گذشتن داره؟ نمی توانستم کنایه نزنم : _ خب آخه من فکر کردم شاید خوش بگذره. گفت: _ خیالاتی شدی داداش!گوشی رو بده خاله ت باهاش حرف بزنم.کارش دارم. گفتم: _ چشم . و خاله را صدا زدم و با این که می دانستم کارم درست نیست تلفن را عمدا گذاشتم روی آیفون اما در آخرین لحظات صدای کودکانه ای گفت: _ بابا بهروز!بابا! از شنیدن صدای بچه مثل برق گرفته ها و به خاله خیره شدم که رنگش مثل گچ سفید شده بود.حالا دیگر مطمئن شدم.مطمئن شدم که..که بهروز جز خاله ی من زن دیگری دارد…و شاید خاله هم…می دانست… گوشی را آرام گذاشتم سر جایش و به خاله لیلی خیره شدم که کاملا هول شده بود. پرسیدم: _ صدای بچه بود؟! خاله گفت: _ چیزه…فکر می کنم.
۴ ۸ ۹
بدون اینکه چشم از او بردارم گفتم: _ گفت بابا بهروز! گفت: _ خب…خب…شاید منظورش کس دیگه ای بوده. مشکوک نگاهش کردم. خبر داشت؟اگر نه چرا اینقدر هول شده بود.چرا رنگش پریده بود؟!بدون اینکه چشم از صورتش بردارم پرسیدم: _ واقعا؟ اخم کرد و پرسید: _ چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟به چیزی شک داری؟ محکم جواب دادم: _ آره. باز صورتش رنگ به رنگ شد.بدون لحظه ای تردید گفتم: _ امروز بهرزو با یه زن و یه بچه دیدم. حرف نزد.حرکاتش عصبی بود.اما نه تعجب کرد و نه جا خورد حالا دیگر مثل روز برایم روشن شده بود که از همه چیز خبر دارد.بلند شدم و رفتم طرفش: _ اول فکر کردم زنه یکی از فامیلاشونه.ولی بین فامیلای بهروز همچین زنی وجود نداره.چادری…قد بلند…لاغر…تا حالا ندیده بودمش.شاید هم دیدمش و یادم نیست… خاله در سکوت سرش را پایین انداخته بود و دستهایش را در هم گره کرده بود.سکوتش مطمئنترم کرد که از همه چیز خبر دارد.از فکر اینکه می داند و چیزی نگفته عصبانی شدم. با لحنی عصبی گفتم: _ فکر می کنم یه توضیح کامل بهمون بدهکاره درسته؟ سریع جواب داد:
۴ ۹ ۰
_ نه. ایستادم و زل زدم به صورتش.آرام گفت: _ احتیاجی به توضیح نیست. پرسیدم: _ داری ازش دفاع می کنی؟ گفت: _ من خودم از همه چی خبر دارم. چشمهایم را باریک کردم و گفتم: _ خب؟ گفت: _ خب که خب سمانه زن بهروزه یه پسر هم دارن که پنج سالشه. به چهره اش خیره شدم.اما او نگاهش رو به پایین بود.باورم نمیشد حدسم اینقدر درست از آب در بیاید.انتظار داشتم حداقل خاله انکار کند یا شوکه شود و خبر نداشته باشد.اما خودش هم با خبر بود!خبر داشت که شوهرش یک زن دیگر دارد و تایید می کرد؟ولی چرا با اینکه می دانست سکوت کرده بود؟!چرا گذاشته بود چنین اتفاقی بیفتد؟! با لحنی پر از سرزنش و گلایه گفتم: _ می دونستی و سکوت کرده بودی آره؟ گفت: _ آره چون خودم خواستم. با شنیدن این جمله چشمهایم از فرط تعجب نزدیک بود از حدقه بیرون بزنند: _ چ…چی؟! سعی کرد جلوی اشکهایش را بگیرد و با صدایی که می لرزید گفت:
۴ ۹ ۱
_ اون راضی نبود من خودم مجبورش کردم دوباره ازدواج کنه. سست شدم.دستم را بردم لای موهایم و پرسیدم: _ چ…چرا…چرا این کارو کردی؟! نشست و بدون اینکه به من نگاه کند گفت: _ وقتی فهمیدم نمی تونم بچه دار بشم؛ وقتی همه ی راه ها رو رفتم و فهمیدم مادر نمی شم؛ وقتی دیدم بهروز با آوردن بچه از پرورشگاه مخالفت می کنه اما با این حال دلش یه بچه می خواد؛ و بعد که فهمیدم یکی از زنایی که همکارشن خیلی دور و برش می چرخه و البته آدم درستی هم نیست؛ این تصمیمو گرفتم.می دونستم عاقبت شوهرم، یه جایی، یه روزی، تسلیم می شه.تو مردی و باید درک کنی چی میگم. من هم تصمیم گرفتم قبل از اینکه زندگیم نابود بشه؛ قبل از اینکه اتفاق بدی بیفته؛ برای نجات زندگیم دست به یه کاری بزنم. کاری که اگر چه برام خیلی دردناک بود؛ اما انجامش باعث شد کسی رو که دوستش دارم از دست ندم. یه دوست صمیمی داشتم که مدتی بود شوهرشو از دست داده و بیوه شده بود.تو خیلی سال پیش یکی دو بار دیده بودیش.میومد که با هم بریم کلاس خیاطی.همینه که یه کم برات آشنا اومده. رفتم و ازش برای بهروز خواستگاری کردم و بعد اونو مجبور کردم عقدش کنه. این طوری حداقل در مقابل یه عمل انجام شده هم قرار نمی گرفتم و می دونستم این طوری برای بهروز هم بهتره. برای اینکه راحت باشه و به خاطر من اذیت نشه؛ به دروغ می گفتم ماموریته. در حالی که اون پیش زن دومش بود. حالا هم یه بچه دارن که پنج سالشه. تمام اعضای خانواده ی شوهرم اینو می دونن و تنها کسی که از فامیل و خونواده ی خودمون جریانو می دونست یلدا بود که قسمش داده بودم حرفی نزنه. باورم نمیشد…باورم نمیشد خودش چنین کاری کرده باشد…چطور توانسته بود؟یلدا را هم قسم داده بود؟به چه؟به جان احسان؟یا عسل؟نفسم به زحمت بالا می آمد…برایم سخت بود…خیلی سخت که با چنین حقیقتی مواجه شوم. خیره نگاهش کردم و گفتم: _ می ترسیدی…می ترسیدی بهروز خودش بره دوباره زن بگیره؟ولی مگه اون می تونست چنین کاری بکنه؟کی یادش رفته اون وقتی اومد خواستگاری تو صد بار رفت و اومد تا مادرم و دایی محمد راضی شدن.خودش خواسته بود…خودش تو رو خواسته بود و کسی مجبورش نکرده بود.باید هم به پات می موند… با اندوه نگاهم کرد و گفت: _ نه کیوان اشتباه نکن اون نباید زندگیشو به پای من هدر می داد…نباید…به پای من میسوخت… بلند شدم و با خشم گفتم: _ ولی اون حق نداشت با تو این کارو بکنه.
۴ ۹ ۲
خاله با چشمهای خیس گفت: _ من خودم اینطور خواستم.خواهش می کنم…خواهش می کنم نه به روش بیار و نه به کسی بگو.تو رو به جون عسل… کار خودش را کرد.قسمم داد.به جان عزیزترین موجود زندگیم.حتما…حتما با یلدا هم همین معامله را کرده بود…با حالتی عصبی و رو به انفجار شروع کردم به قدم زدن توس سالن.فقط همین را کم داشتیم انگار بدبختیهای خانواده ی ما قرار نبود پایان داشته باشد.مادرم اگر می فهمید خواهرش چه بر سر زندگی خودش آورده حتما سکته می کرد.به خاله نگاه کردم.نگاهش پر از التماس بود.بدون اینکه حرف دیگری بزنم از خانه اش زدم بیرون.حس می کردم به هم ریخته ام آن هم به شدت و در موقعیت مناسبی نبودم که سر کارم بروم برای همین پانیذ محجوب را خبر کردم که نمی توانم شرکت بروم و توی همان راهرو تلفنی با او حرف زدم و تماس را که قطع کردم دیدم خانه ی همسایه ی بغلی باز شد و سمیرا و فریبا بیرون آمدند.ایستادم و به سمیرا نگاه کردم.هر دویشان با دیدن من رنگشان پرید.فریبا که مشخص بود کاملا ترسیده گفت: _ سلام آقا کیوان حال شما خوبه؟ببخشید من باید برم الان غذام میسوزه.با اجازه. و سریع رفت توی خانه اش.در را بست.دوباره به سمیرا چشم دوختم و با صدایی که به زحمت جلوی بلند شدنش را گرفته بودم گفتم: _ برو خونه. انداختمش جلو و همین که رفت داخل خواستم توی گوشش بزنم ولی جلوی خودم را گرفتم.مادرم خانه بود و نمی خواستم جلوی او دعوا و مرافعه راه بیندازم.ولی فقط خدا می دانست آن لحظه چه اندازه عصبانیم بودم .فکر کردم مادرم را به بهانه ای بفرستم خانه ی خاله لیلی و بعد به شدت سمیرا را بازخواست کنم.بنابراین خودم را خونسرد نشان دادم و مادرم را صدا زدم: _ مادر! از اتاقش بیرون آمد: _ بله پسرم! گفتم: _ فکر کنم خاله لیلی کارت داره.گفت یه سر برو پیشش.
۴ ۹ ۳
با تعجب پرسید: _ چیکار داره؟! گفتم: _ نمی دونم. حرفی نزد به سمیرا نگاه کرد که سرش پایین بود .آرام آرام به سمت در رفت.بازش کرد و همین که از خانه بیرون زد با خودم فکر کردم. حالا وقتش است که یک درس حسابی به این سمیرای لعنتی بدهم.می خواستم هر چه عصبانیت دارم سرش خالی کنم.می خواستم کاری کنم که دفعه ی بعد مثل آدم به حرفم گوش کند. اما به هر ترتیبی که بود خودم را کنترل کردم و گفتم بنشیند.با ترس و تردید نشست.مدتی را در سکوت و زیر نگاه ترسیده ی او قفدم زدم تا آرام شوم.چند تا نفس عمیق و پشت سر هم کشیدم و بالاخره به سمتش رفتم و کنارش نشستم.خودش را جمع کرد.نمی دانستم در موردم چه فکر می کند.اما من کسی نبودم که دست روی یک زن بلند کند.البته اهمیتی هم برایم نداشت چه فکری می کند.سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و به آرامی و با ملایمت با او حرف بزنم: _ چرا این کارو می کنی؟چرا وقتی چیزی بهت میگم گوش نمیدی؟چرا برای حرفام اهمیت قائل نمیشی؟چرا هی میری سراغ این زنه فریبا؟واسه چی چشم ندید عسلو که هنوز یه بچه ی کوچیکه داری ها؟ حرف نزد. گفتم: _ سمیرا!تو عوض شدی.دیگه اون دختر سر به زیر ساکت و خجالتی نیستی که به زور ازش حرف می کشیدم.شدی یه آدم خودسر و لجباز.هنوز دو ماه از زندگی مشترکمون نرفته یه آدم دیگه شدی و من همه رو از چشم اون زنه میبینم.آخه تو چرا چسبیدی به اون؟مگه کیه؟چی داره؟ باز سکوت کرد.به طرفش چرخیدم که خودش را عقب کشید: _ حرف بزن دیگه نمیشه که هی من بگم و تو بشنوی. اینها را که گفتم چشمهایش دو دو زد لبهایش لرزید و شروع کرد به گریه کردن و در میان گریه بریده بریده گفت:
۴ ۹ ۴
_ من…من…خیلی تنهام…فریبا تنها دوستمه.باهام حرف میزنه و حرفامو گوش می کنه.شوخی می کنه…خواهر صدام میزنه و من دوستش دارم.تو سرت گرم عسله و مادرت…اونا برات مهمن… نگاهش کردم.چه حرفهایی میزد؟!یعنی به خاطر همین رفتارش عو.ض شده بود؟ ولی تا جایی که یادم می آمد تا قبل از ورود عسل و مادرم یه این خانه هم او تحت تاثیر حرفهای فریبا قرار گرفته و کارهایی می کرد که باعث عصبانیتم میشد.این حرفهایش در نظر من بهانه بود.فقط و فقط بهانه.با این حال خودم را به او نزدیکتر کردم و دستم را روی دستش گذاشتم: _ یعنی درد تو فقط تنهایی و کم توجهی منه؟ حرفی نزد و فقط گریه کرد. باز احساس ترحم به سراغم آمد.نمی خواستم چنین حسی داشته باشم ولی سمیرا باعث به وجود آمدن این حس میشد.دستش را گرفتم و او را کشیدم سمت خودم و آرام بغلش کردم: _ باشه گریه نکن اگه واقعا همین ناراحتت کرده و باعث شده به فریبا نزدیک بشی دیگه از این به بعد نمیذارم تنها بمونی.اگه هم واقعا به دوست احتیاج داری باشه خب مهسا خواهرزاده ی دکتر محبی به اون خانومی و عاقلی و فهمیدگی و با سوادی هست.معصومه زن فرشاد هم هست.زن خیلی شوخ و با مزه ایه.خودت که دیدیش و می دونی.هر دوی اینا رو که گفتم خانومای تحصیل کرده و خوبی هستن. خاله ی به اون خوبی هم که دارم.می تونی هر وقت احساس تنهایی کردی بری پیش اون.تازه من که همون روزای اول بهت گفتم عسل دلخوشی منه چرا فکر می کنی جای تو رو تنگ کرده ها؟سکوت کردم تا اگر حرفی دارد بزند اما وقتی سکوتش طولانی شد گفتم: _ از این به بعد جوری برنامه می چینم که بیشتر باهم باشیم .خوبه؟ حرفی نزد.ساکت شده بود.او را از خودم جدا کردم و گونه های خیسش را لمس کردم: _ نیگا نیگا مثلا تو بیست و هفت هشت سالته و شوهر داری بعد عین بچه ها گریه می کنی؟! سکسکه کنان نگاهم کرد.هیچ احساسی نسبت به او نداشتم جز حس آزار دهنده ی ترحم. بخش دوم زندگیم شده بود شب و ر.وز عذاب کشیدن از دست همایون و کتک خوردن و تحقیر شدن به وسیله ی او.دیگر کاملا رویش باز شده بود و هر کاری دلش می خواست انجام می داد و حتی قدغن کرده بود بدون اجازه ی او تا سالن پذیرایی هم بروم و پیرترین خدمتکار خانه همان پیرزن بدعنق اخمو که اسمش مامان سلیمه بود را مامور و نگهبانم کرده بود.یک جورهایی آن پیرزن زندانبانم شده بود.شده بودم آدمی که فقط راه میرفت و گاهی چیزی می خورد نه
۴ ۹ ۵
احساسی نه شوقی برای ادامه ی زندگی نه خنده ای نه انگیزه ای حتی به تلفنهای خانواده ام جواب نمی دادم و البته که همایون راضی بود به این کارم.همه چیز در من مرده بود همایون همه چیز را در من کشته بود.در عرض سه ماه چنان رنگ عوض کرد که خودم هم باورم نمیشد.شده بودم وسیله ای که هر وقت می خواست و میلش میکشید به سراغش می آمد که ته مانده ی نیازش را برطرف کند و در همان حال نیز دم از عشق و علاقه ی زیادش به من میزداما من از او متنفر بودم وبیشتر از او از خودم بدم می آمد و متنفر بودم.دلم می خواست بمیرم و فکر می کردم فقط مرگ می تواند مرا از آن نکبت رها کند.مرا از آن زندگی لعنتی خلاص کند و بالاخره هم یک روز تصمیم به خودکشی گرفتم.چون آنقدر عرصه بر من تنگ شده بود که راهی جز این نمی دیدم.خیلی آرام و بی سر و صدا از اتاق زدم بیرون و وقتی دیدم کسی نیست خواستم بروم توی حمامی که در راهرو بود و با قرصهایی که پیدا کرده بودم خودم را از بین ببرم اما ناگهان دلم زیر و رو شد.حالم به هم خورد و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و در نهایت هر چه توی معده ام بود کف راهروی طبقه ی دوم بالا آوردم.زانو زدم و بالا آوردم و بی حال نشستم.نمی توانستم بلند شوم.حال نداشتم.صدای پاهایی را شنیدم که انگار از پله ها بالا می آمد سعی کردم بلند شوم اما نتوانستم و صدای مامان سلیمه توی گوشم زنگ زد: _ وای خدا!خانوم چی شده؟چرا… نگاهش کردم.برگشت و یکی از خدمتکارها را بلند صدا زد: _ پروانه!پروانه! چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله ی پروانه پیدا شد و مامان سلیمه به او دستور داد مرا به اتاق ببرد.او هم کمکم کرد بلند شوم و مرا به اتاق برد و در حالیکه کمکم می کرد روی تخت بنشینم پرسید: _ خانوم حالتون خوبه؟ بریده بریده گفتم: _ برو بیرون…بیرون…می خوام…لباسامو عوض کنم. پرسید: _ می خواین کمکتون کنم؟ سرم را تکان دادم و گفتم: _ نه.خودم می تونم…تو برو..
۴ ۹ ۶
حرفی نزد و رفت بیرون.به زحمت بلند شدم و هر طور بود لباسهایم را عوض کردم بعد خودم را روی تخت انداختم.حالم اصلا خوب نبود.دستم را روی قفسه ی سینه ام که بالا و پایین میرفت گذاشتم.به شدت خواب آلود بودم.قوطی قرصها را رها کردم چشمهایم را بستم که بخوابم و خوابم برد و نفهمیدم چه مدت گذشته که با بوی تند الکل چشمهایم را باز کردم و همایون را تکیه داده به دیوار اتاق دیدم.مشخص بود که باز زهرماری کوفت کرده.با احساس بوی الکل که در نظرم مشمئز کننده ترین بویی بود که تا آن لحظه حس کرده بودم باز حالم به هم خورد.با دست جلوی دهانم را گرفتم سریع بلند شدم و خودم را به حمام رساندم و محتویات معده ام را که جز زهرآب تلخ زردی نبود روی سرامیکهای کف حمام ریختم و به سرفه افتادم و باز بالا آوردم.معده ام داشت از جا کنده میشد و دهانم تلخ تلخ شده بود.بی حال تکیه دادم به در حمام و همانجا نشستم.باز حضورش را که مثل اجل معلق بالای سرم ظاهر شده بود حس کردم. روی پا بند نبود: _ چی شده حالت بده؟ سرم را به در حمام تکیه دادم . پلکهایم را روی هم گذاشتم و با همان حال نزار گفتم: _ گم شو برو دست از سرم بردار همایون حالم خوش نیست.. _ جدی؟تو کی حالت خوش بوده که الان باشه؟ جوابش را ندادم. بخش سوم از این که توجهش دوباره به سمتم جلب شده بود خوشحال بودم.باز داشت همان کیوان سابق میشد.خوشحال بودم که دوباره محبتش را جلب کرده ام.اما هنوز بیشتر توجهش صرف عسل میشد. با این حال همین که به من هم توجه می کرد کافی بود.اما این در حالی بود که کاملا از دیدن فریبا منع شده بودم و طوری شده بود که اصلا او را نمی دیدم .همین شده بود که مرتب برایم پیام می فرستاد و یا اظهار دلتنگی می کرد یا سرزنش و مسخره ام می کرد.دیگر کلافه شده بودم.فریبا را دوست داشتم چون با او راحت بودم.نمی توانستم ناراحتیش را تحمل کنم.ولی کیوان اصرار داشت با معصومه که همسر دوستش بود و مهسا خواهرزاده ی دکتر محبی که به تازگی با دکتر مهرزاد نامزد شده بود رابطه ی دوستی برقرار کنم.اما نمی توانستم این کار را بکنم.برایم سخت بود.در برابر آنها احساس حقارت و نادانی می کردم.معصومه را دو سه باری دیده بودم.زن جوان سبزه ای بود با قد متوسط شوخ و سر و زبان دار که به هر حال به خاطر دانشگاه رفتنش سوادش ازمن بالاتر بود و بیشتر می فهمید.همان او هم با عسل و زن دایی و حتی لیلی خانم ارتباط خیلی خوبی داشت. کیوان اصرار داشت به دیدن دکتر محبی برویم ولی من از او خواهش کردم این کار را نکنیم و حتی قول دادم فریبا را دیگر نمیبینم ولی خانه ی دکتر نرویم.که البته نرفتن من نزد دکتر محبی به خاطر این بود که از تمسخر فریبا می ترسیدم.می ترسیدم او مسخره ام کند.
۴ ۹ ۷
نمی توانستم با آدمهایی بالاتر از خودم ارتباط برقرار کنم.نبود وشاید کیوان تنها کسی بود که هم صحبتم بود و البته گوشیم که سرگرمم می کرد و پیامهای فریبا که تمامی نداشت. داشتم کتاب می خواندم.یک کتاب در مورد مردها و رفتارهایشان و خلق و خویشان که کیوان پیشنهادش کرده بود.اما برایم کسل کننده بود.نمی فهمیدم خودش چطور آن همه کتاب می خواند و خسته نمیشد. همانطور داشتم مطالب صفحه ها را نصفه و نیمه می خواندم و کتاب را ورق میزدم که صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد.برش داشتم و نگاهش کردم.صندوق پیام را باز کردم دیدم فریباست.با دو دلی به پیامش نگاه کردم.می ترسیدم باز مسخره ام کرده باشد یا گوشه و کنایه زده باشد.با تردید گوشی را سر جایش گذاشتم اما نمی توانستم بی خیالش شوم و بالاخره پیام را باز کردم: _ سلام سمیرا خانوم.خوبی؟تو که یادی ازما نمی کنی و انگار واقعا پاک ما رو فراموش کردی ولی بدون من مثل تو بی وفا نیستم و به یادت بودم.پیام دادم بپرسم میای بریم خرید؟یه نمایشگاه زدن که فقط باید ببینی. نمی دانستم جوابش را بدهم یا نه.خیلی دلم می خواست یک بار هم با دوستی به خرید بروم.خرید رفتن با کیوان را دوست داشتم.ولی دلم می خواست آن را با یک دوست هم تجربه کنم.هر چند یکی دو بار معصومه خواسته بود همراهیش کنم و کیوان هم از این پیشنهاد راضی بود اما بهانه آورده و قبول نکرده بودم.علاوه بر این کیوان می خواست محل زندگیمان را تغییر دهد و گفته بود به محض مساعد شدن شرایط یک خانه ی کوچک ویلایی پیدا می کند.همین بود که مرا بیشتر دلتنگ فریبا می کرد. صدای زنگ گوشیم مرا به خود آورد .برش داشتم و پیام را خواندم: _ چیه؟چرا جواب نمیدی؟نکنه می خوای با شوهر جونت بری آره؟ انگشتم روی صفحه ی لمسی گوشی ماند.از پیامی که فرستاده بود رنجیدم.چه طور می توانست اینطوری اذیتم کند؟یک پیام دیگر رسید: _ باشه.هر طور میلته.ولی واقعا برای خودم متاسفم فکر می کردم بعد یه عمری یه دوست خوب پیدا کردم ولی مثل اینکه اشتباه کرذدم.ببخشید خانوم مرد ذلیل من دیگه مزاحمت نمیشم.
خواندن پیامش باعث شد احساس بدی پیدا کنم.سریع و بدون لحظه ای مکث برایش پیام نوشتم و فرستادم: _ تو رو خدا ناراحت نشو فریبا جون.دستم بند بود نتونستم جوابتو بدم. دروغ گفتم چون نمی خواستم ناراحتش کنم.
۴ ۹ ۸
پیامش رسید که: _ خیله خب باشه.حالا می خوای بیای یا نه؟ نه نمی توانستم ناراحتش کنم.دوستم بود.نمی توانستم توی حرفش نه بیاورم.حداقل برای آخرین بار می توانستم با او باشم.می توانستم بگویم قرار است برویم جای دیگر.اما پس کیوان را چکار می کردم؟اگر می فهمید؟گیر کرده بودم.مانده بودم چکار کنم. که پیام دیگری رسید: _ چیکار می کنی بالاخره؟میای یا نه؟ بدون اینکه فکر کنم جواب دادم: _ باشه میام. فصل چهل و چهارم بخش اول دستم را پشت سرم قایم کردم . به عسل نگاه کردم و چشمکی تحویلش دادم.خنده اش گرفت و دستهای کوچکش را جلوی دهانش گذاشت.در که باز شد و سمیرا جلوی آن ظاهر شد. من و عسل سلام کردیم .داخل شدیم و من دسته گل را که پشتم قایم کرده بودم بیرون آوردم و به طرف سمیرا گرفتم: _ بفرمایین خانوم. با دیدن دسته گل ذو.ق زده و با خوشحالی آن را گرفت و گفت: _ وای ممنون. لبخند زدم و چشمم را به عسل دوختم که دوید رفت توی اتاقش تا کیفش را بگذارد و صدایش زدم: _ عسلی!عمو! لباساتو عوض کن بدو دست و صورتتو بشور. در جوابم بلند گفت: _ چشم.
۴ ۹ ۹
دوست داشت خودش لباس هایش را عوض کند یا بپوشد.در هیچ کاری از ما کمک نمی گرفت.مگر اینکه مجبور میشد.که البته من هم از این روحیه ی استقلال طلبانه ی برادرزاده ی کوچکم راضی بودم.اینطوری به کسی وابسته نمیشد و دختر مستقلی بار می آمد.لوس هم نمیشد.در حالیکه می رفتم بنشینم و کمی استراحت کنم پرسیدم: _ مادر کجاست؟ سمیرا در همانطور که دسته گل را به آشپزخانه می برد جواب داد: _ خونه ی خاله ت. پرسیدم: _ کمک نمی خوای؟ جواب داد: _ نه ممنون. و چند دقیقه که گذشت با فنجان قهوه پیدایش شد.سینی را جلویم گرفت. فنجان را برداشتم و تشکر کردم.در همان حال عسل نیز که لباسهایش را عوض کرده بود و صورتش را شسته بود دوید و کنار من برای خودش جا باز کرد که با حضورش سمیرا بلند شد و گفت: _ میرم میز ناهارو بچینم. گفتم: _ باشه برو.منم الان میام کمکت. او که رفت فنجان قهوه ام را روی میز گذاشتم و رو به عسل پرسیدم: _ خب وروجک بگو ببینم چه خبر؟ لب باز کرد که حرف بزند اما صدای در مانع شد و باعث شد او بلند شود برای باز کردن در بدود اما وقتی رسید و سعی کرد قفل را باز کند دستش نرسید و مرا به خنده انداخت.در حالیکه با خنده بلند میشدم گفتم: _ ای قربون قد و بالات بره عمو.
۵ ۰ ۰
و خودم در را باز کردم.اما بر خلاف انتظارم که فکر می کردم مادر است یا خاله.فریبا بود که لبخند بر لب پشت در ایستاده بود.سلام که کرد جوابش را به سردی دادم و گفتم: _ بفرمایین. گفت: _ ببخشید آقا کیوان راستش امروز من و سمیرا جون با هم رفته بودیم خرید اون کیف پولشو پیش من جا گذاشته بود گفتم واسه ش بیارم. شنیدن حرفش بیشتر از آنکه باعث تعجبم بشود باعث شد معده ام تیر بکشد.عسل بین ما دو نفر ایستاده بود و یک نگاه به من و یک نگاه به فریبا می انداخت. فریبا با همان لبخند موذیانه اش گفت: _ خب با اجازه سلام برسونین. و گونه ی عسل را کشید و رفت.خشکم زده بود.وقتی رفت همانطور مانده بودم چکار کنم و چه بگویم.باز سمیرا بر خلاف حرفها و خواسته ی من کار کرده بود.باز هم داشت…معده ام دوباره تیر کشید…نه این زن تا مرا به کشتن نمی داد انگار خیالش راحت نمیشد.در را محکم بستم و دستم را روی معده ام گذاشتم.عسل دست دیگرم را که آزاد بود کشید: _ عمو!عمو!خوبی؟! سرم را تاکان دادم و گفتم: _ عسلی!عمو!میری پیش خاله و مامانی بمونی؟منم بعدا میام پیشت خب؟ نگاهم کرد و پرسید: _ مریض شدی عمو؟ سعی کردم لبخند بزنم : _ نه عزیزم.فقط تو برو تا منم بعد میام خب؟
۵ ۰ ۱
باشه ای گفت .در را برایش باز کردم و تا وقتی که در نزد و داخل خانه ی خاله نرفت منتظر ماندم . بعد در را بستم و در حالیکه سعی می کردم عصبانیتم را کنترل کنم .به آشپزخانه رفتم .سمیرا که داشت پارچ آب را روی میز می گذاشت پرسید : _ کی بود؟ کیف پولش را روی میز انداختم و گفتم: _ فریبا بود. همانطور پارچ به دست ماند.گفتم: _ کیف پولتو آورده بود.گفت امروز که باهاش رفته بودی خرید پیش اون جا گذاشتیش. در سکوت فقط نگاهم کرد.دیگر از این سکوت و حرف نزدنهایش حالم به هم می خورد احساس می کردم مظلوم نمایی دروغی است.بد جوری آزارم می داد.گفتم: _ برو تو اتاق باهات کار دارم. اما او همانجا ایستاده بود و تکان نمی خورد.با صدای بلندتری حرفم را تکرار کردم: _ بهت گفتم برو توی اتاق کارت دارم. اما باز هم از جایش جم نخورد.با عصبانیت تمام جلو رفتم.دستش را گرفتم و او را دنبال خودم کشیدم. همین که رفتیم توی اتاق خواب پرتش کردم روی تخت و زل زدم توی چشمهای ترسیده اش.مقابلش ایستادم.خودش را عقب کشید. _ تو مثل اینکه خیلی…خیلی دوست داری روی اعصاب من راه بری آره؟ باز هم جوابم فقط سکوت بود.داد زدم: _ در حرف بزن لعنتی. من و من کنان گفت: _ من..من… چرخی توی اتاق زدم.بعد برگشتم سمتش و پرسیدم:
۵ ۰ ۲
_ چرا؟چرا نمیذاری یه ساعت فقط یه ساعت اعصابم آروم باشه؟چرا همه چی که آرومه تو گند میزنی به آرامش این خونه. بلند شد و گفت: _ من فقط رفته بودم خرید همین. با صدای بلندی گفتم: _ گفته بودم دور این زنک فریبا رو خط بکش.ولی مثل اینکه گوشات عیب داره و کری .گفته بودم مثل آدم نشستم برات حرف زدم که آدم باشی که درست رفتار کنی ولی انگار توی گوشات پنبه فرو کردی.گریه کردی گفتی تنهام گفتم باشه از این به بعد بیشتر کنارت می مونم.گفتی دوستی ندارم گفتم معصومه هست مهسا هست خاله لیلی هست حتی می خواستم با خانوم محجوب معاون شرکتمون آشنات کنم.گفتی محبت می خوام از توجه و محبت بهت کم نذاشتم دیگه چه مرگته؟چه مرگته؟ با چشمهای خیس و صدای بغض کرده گفت: _ من از اینا که گفتی خوشم نمیاد.من دلم می خواد با یه نفر مثل خودم باشم. با لحنی پر از تمسخر گفتم: _ آره بایدم خوشت نیاد.لیاقت تو همون فریبای حسود دو به هم زنه.یه آدم بی سواد بی مغز… بلند شد و با صدای لرزان گفت: _ آره…همون لایقمه.اگه لیاقتم بیشتر بود که منو به یه دیوونه ی روانی مثل تو نمی دادن. خشکم زد.با ناباوری نگاهش کردم.درست شنیدم؟!اصلا داشتم درست می دیدم؟!این سمیرا بود؟!همان سمیرای آرام و مظلوم که به زور از زبانش حرف می کشیدم؟!این حرفی که زد حرف خودش بود؟!باورم نمیشد.اصلا باورم نمیشد. با گریه گفت: _ فکر می کنی خودت خیلی خوبی؟یه دیوونه که با یه مشت قرص سر پاست… باقی حرفهایش را نشنیدم.یعنی نخواستم که بشنوم.آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست همان لحظه بگیرمش زیر مشت و لگد و تا می خورد بزنمش.ولی دستم را مشت کردم و جلوی خودم را گرفتم.نباید…نباید…روی یک زن
۵ ۰ ۳
دست بلند می کردم.دندانهایم را روی هم فشار دادم و بعد از یک مکث کوتاه از اتاق بیرون زدم.از خانه و از مجتمع نیز … بخش دوم دکتر گفت باردارم و دنیا جلوی چشمهایم تیره و تار شد.دکتر گفت باید به خودم برسم و حواسم به خودم و بچه ام از هر نظر باشد و من به شرایطی فکر کردم که در آن قرار داشتم . به اینکه اینطوری بیشتر اسیر همایون میشدم.به آینده ای که پیش روی خودم و بچه ام بود فکر کردم.آینده ای که توی دستهای همایون لاابالی بود.از اینکه بچه ام بشود یکی مثل پدرش…از اینکه مثل او…نه حتی فکرش هم برایم دردناک و کشنده بود. همایون که از زبان دکتر شنید باردارم بی تفاوتی را توی چشمهایش دیدم و همین مرا ترساند بی تفاوتی یعنی بی مسئولیتی.بی مسئولیتی در قبال بچه ای که توی راه بود.برایم مهم نبود چه احساسی دارد.برای من مهم بچه ای بود که در شکم داشتم.بچه ای که قرار بود در محیط بد و فضای نامساعد آن ویلای لعنتی زندگی می کرد. بچه ای که نا خواسته بود و با وجود ناخواسته بودنش باز قسمتی از وجودم بود و شاید هم دلخوشیم.ولی نه…نه…نه…نباید نباید این بچه قربانی این زندگی میشد.باید نجات پیدا می کرد.اما چه طور؟کاش…کاش می توانستم نجاتش دهم…ولی نمیشد…کاری نمی توانستم بکنم.من اسیر بودم.اسیر همایون و با این حال می خواستم کودکم را نجات دهم.از آن محیط مسموم و. هوای ناسالم که حتی استنشاق هوایش برای یک دقیقه آدم را بیمار می کرد.بله باید سر فرصت نقشه ای می کشیدم…باید به نقشه ای فکر می کردم باید فرزندم را نجات می دادم.حتی اگر خودم قربانی میشدم.مهم نبود باید او را به محیط امن و سالمی میرساندم… باید قبل از دنیا آمدنش فکری به حالش می کردم.دستم را روی شکمم گذاشتم و توی دلم خطاب به او گفتم: _ نترس عزیزم مامانی نمیذاره اذیت بشی. صدای در را که شنیدم سرم را بالا آوردم و گفتم: _ بیا تو. در باز شد و مامان سلیمه با آن نگاه یخی و سرد که مو بر تن آدم راست می کرد و صورت و لبهای چروک خورده سینی به دست پیدایش شد: _ خانوم!ناهارتون. گفتم: _ بیار بذار روی میز و برو.
۵ ۰ ۴
آمد سینی را روی میز گذاشت و با لحن خشک و سردش گفت: _ خانوم!لطفا تا آخر غذاتونو بخورین. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _ خیله خب باشه.برو بیرون. حرفی نزد و رفت.این هم شده بود نگهبان و زندانبان من وهی دستور می داد.لعنتی.قبل از هر چیز باید از شر این پیرزن خلاص میشدم.مطمئن بودم تمام کارهایم را به همایون گزارش می کند.پس باید یک جوری از شرش راحت میشدم. بله.باید راحت میشدم. بخش سوم میانه من و کیوان بد جوری شکرآب شده بود.او سرد و خشک شده بود.با همه رفتارش خوب بود جز من.یعنی فقط با من اینطور بود.می دانستم از دستم عصبانی است .من هم هر چند از فریبا به خاطر آوردن کیف در آن موقعیت دلخور بودم ولی از لج کیوان با او بیشتنر رفت و آمد می کردم و سعی می کردم حرفهایش را به یاد بسپارم و همین باعث میشد خیلی چیزها از او یاد بگیرم و بیشتر با شوهرم اختلاف پیدا کنم.خیلی چیزها از فریبا یاد گرفته بودم که دوست داشتم امتحانشان کنم.وقتی رفتار گرم و محبت آمیز کیوان را با برادرزاده و مادر و حتی خاله اش می دیدم بیشتر حرصم می گرفت و لجم در می آمد.دلم می خواست حرصم را سر یکی از آنها خالی کنم ولی زورم جز عسل به کس دیگری نمیرسید.از نظر خودم حقم نبود این طور سرد با من رفتار شود و فکر می کردم مگر چه گفته ام؟یعنی شنیدن حقیقت اینقدر برایش ناراحت کننده بود؟ولی باید قبول می کرد.باید قبول می کرد که بیمار است.یک بیمار روانی…اما او فکر می کرد حق با خودش است و می خواست مرا هم مجبور به پذیرش اشتباهات نکرده ام بکند و به انجام کارهایی که دوست نداشتم و من هم که زیر بار نرفته بودم عصبانی شده بود و بد اخلاقی کرده بود.واقعا که فریبا درست می گفت از یک دیوانه بیشتر از این انتظار نمی رفت. لیاقتش همان زندگی با خاطرات یک دختر مرده بود. چقدر دلم می خواست از لج او هم که شده کاری کنم تا دلم خنک شود و لج او را در بیاورم و توجهش را هم جلب کنم شاید از این بی تفاوتی دست بکشد.آخر سردی و بی اعتناییش بیشتر آزارم میداد و حرصم را در می آورد. با فریبا توی آشپزخانه نشسته بودم و داشتیم با هم حرف میزدیم که عسل دوید توی آشپز خانه.یک لیوان پلاستیکی برداشت و یکراست رفت سمت یخچال که با غیظ گفتم: _ کجا؟
۵ ۰ ۵
بذدون اینکه یک لحظه بایستد گفت: _ می خوام یه کم آب ببرم. با عصبانیت ساختگی گفتم: _ چه خبرته؟دم به ساعت میای آب می بری مگه از خشکسالی اومدی؟خب این آبسرد کن بی صاحب خراب میشه. ایستاد و مظلومانه نگاهم کرد که فریبا گفت: _ یتیم مونده چه نگاهی هم می کنه! هنوز این حرف درست از دهان او خارج نشده بود که صدای زن دایی را شنیدم که آمده بود جلوی آشپزخانه: _ سمیرا! مادر !چی شده؟چرا داد میزنی؟! گفتم: _ از این وروجک بپرسین دم به دقیقه میاد اینجا و میره دکمه ی این آبسرد کنو عین ندیده ها فشار میده خب خراب میشه. زن دایی کمی به من نگاه کرد: _ خب دخترم من تشنه م بود گفتم به عسل برام یه کم آب بیاره.دیگه چرا این همه داد و بیداد می کنی؟ یه بار اومد واسه خودش آب خورد بار دوم من ازش خواستم.بعدش هم نه این بچه ندیده نیست.باباش تا زنده بود از هیچی واسه ش کم نذاشته بود و همه چی هم واسه ش مهیا بوده. به فریبا نگاه کردم شانه ای بالا انداخت و تکه سیب توی دستش را گاز زد.عسل سرش را پایین انداخت و به طرف مادربزرگش رفت.بلند شدم و گفتم: _ خب مادرجون می گفتین من خودم براتون بیارم. زن دایی دستش را روی سر عسل کشید و گفت: _ نه مادرجون زحمت نکش شما به مهمونت برس واجبتره. این را گفت و به فریبا اشاره کرد. بعد خطاب به عسل گفت:
۵ ۰ ۶
_ بیا مادر.بیا بریم پیش خاله لیلی.الان حتما تنهاست.بیا عزیز دلم. عسل دنبال مادربزرگش رفت. فریبا پشت چشمی نازک کرد و گفت: _ بیا.میبینی تو رو خدا همینجوری روز به روز توقعشون میره بالا دیگه.حالا خوبه خونه ی خودشون نیست.مقصر هم خودتی.صد بار بهت گفتم این قدر جلوشون کوتاه نیا. او گفت و من شنیدم و به تایید سر تکان دادم و باز هم مشغول حرف زدن با هم شدیم.تا نیم ساعت قبل از آمدن کیوان کنارم ماند و بعد هم برگشت خانه اش.مدتی که گذشت ناگهان در به شدت باز شد و سر و صدایی توی خانه بلند شد: _ ولم کن مامان ببینم کی جرات کرده به عسل از گل نازکتر بگه.ولم کن. _ کیوان جان! مادر! حالا یه حرفی زده شده شاید از روی اشتباه بوده.کوتاه بیا مادر. _ شما برو مامان بذار من حق این… _ کیوان… از سر و صدای آنها وحشت زده بلند شدم که کیوان وارد آشپزخانه شد و پشت سرش مادرش.با ترس به چشمهایش نگاه کردم که پر از خشم بودند: _ حالا کارتون به جایی رسیده که بچه رو اذیت می کنین ها؟ جوابش را سریع دادم تا کم نیاورده باشم: _ ما کاری نکردیم که اینطور صداتو بلند می کنی! با تمسخر گفت: _ ا؟نه بابا مثل اینکه فریبا جونت خوب معلمی بوده.خوب زبونت روون شده. زن دایی سعی کرد دخالت کند: _ کیوان مادر… کیوان نگذاشت او حرف بزند:
۵ ۰ ۷
_ شما دخالت نکن مادر.می خوام ببینم کی به خودش جرات داده و غلط زیادی کرده.کی جرات کرده به عسل بگه یتیم مونده.کی سرش داد زده و بهش گفته ندید بدید.
کمی عقب رفتم.از نگاهش خیلی ترسیده بودم.حرف نزدم که با صدای بلند و لحن عصبی گفت: _ پس چرا لال شدی ها؟تو که الان زبونت خیلی خوب کار می کرد.تو و اون دوستت..بگو چه غلطی کرده بودین ها؟ با بغض گفتم: _ من هیچی نگفتم. با عصبانیت مادرش را نشان داد و گفت: _ پس این پیرزن بنده ی خدا و اون بچه بی خودی به خونه ی خاله م پناه آورده بودن؟ گفتم: _ من هیچی نگفتم. خواست به طرفم بیاید اما زن دایی که از چشمهایش نگرانی می بارید بازویش را گرفت و سعی کرد او را به طرف خودش بکشد اما کیوان دستش را محکم کوبید به میز که از جا پریدم.بعد صورتش را جلو وآرد و تهدید کنان گفت: _ به خاطر مادرم کاریت ندارم.ولی وای به حالت وای به حالت اگه یه بار دیگه بفهمم عسلو اذیت کردی.این اولین و آخرین بارت باشه. بعد بد جوری نگاهم کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. مادرش هم نگاهی به من انداخت . با تاسف سری تکان داد و رفت بیرون. وقتی رفتند خودم را انداختم روی صندلی.از عصبانیت و نگاهش ترسیده بودم.اما خیالم راحت شده بود بدترین عکس العملش این بود که تهدید کند و با عصبانیت نگاهم کند .خیالم از این بابت راحت بود . راحتتر می توانستم حرصم را خالی کنم و همانطور که فریبا گفته بود لجش را در بیاورم. فصل چهل و پنجم بخش اول
۵ ۰ ۸
شش ماه گذشته بود.شش ماه از ازدواج من و سمیرا گذشته بود.شش ماهی که یک لحظه و یک روز خوش در آن ندیده بودم.مدام بهانه گیری مدام دعوا و لجبازی و جنگ اعصاب.دیگر خسته شده بودم.سعی می کردم اختلافاتمان را از همه پنهان کنم حتی از دکتر محبی و دکتر مهرزاد و خاله لیلی.دلم نمی خواست هیچ کس حتی آنها چیزی بدانند و پا درمیانی کنند می خواستم بدانم این زن تا کجا پیش میرود.ولی مادر فهمیده بود و مدام هر دویمان را نصیحت می کرد که از خر شیطان بیاییم پایین اما حتی حرفهای او هم باعث نمیشد من کوتاه بیایم می خواستم کارش را یکسره کنم دیگر بس بود هر چه کشیده بودم.دوست داشتم خودم را از شرش خلاص کنم.از شر آن زن زبان نفهم که به هیچ شکلی نمی خواست مثل آدم رفتار کند.عسل را برای اینکه روحیه اش خراب نشود بیشتر وقتها می بردم خانه ی آقای نوران و حتی اجازه می دادم چند روزی هم آنجا بماند آنها هم با کمال میل و با خوشحالی پذیرایش می شدند.سپیده همسر شایان او را مثل فرزندی دوست داشت و حتی می توانستم بگویم می پرستیدش و همین بود که وقتی رفتار او را با عسل می دیدم و آن را با رفتار سمیرا مقایسه می کردم نمی توانستنم بفهمم چرا دو نفر اینقدر باید با هم فرق داشته باشند…اینطوری کمی خیالم راحت شده بود و فکر می کردم دیگر سمیرا زیاد با بچه کاری ندارد و نمی دانستم و خبر نداشتم از حقیقتی که قرار بود با آن رو به رو شوم و عسل از آن چیزی به من نگفته بو.د.سمیرا اذیتش می کرد و دختر کوچولو چیزی به من و مادربزرگش و یا کس دیگری نمی گفت انگار او هم از اختلافات من و همسرم با خبر بود و نمی خواست به این اختلافات دامن بزند.بچه با همه ی بچگیش و با وجود اینکه تازه چهارسالش شده بود می فهمید و سمیرا نمی فهمید.اصلا نمی فهمید. تازه برگشته بودم خانه و خسته بودم.بهروز مادر و خاله لیلی را برده بود سر خاک و عسل با سمیرا خانه مانده بود من هم به خاطر عسل زودتر برگشته بودم.آن روز توانسته بودم یک خانه ی ویلایی پیدا کنم که تصمیم گرفته بودم هر چه زودتر اساس کشی کنم و از آن مجتمع دور شوم.وقتی رسیدم خانه در را بی صدا باز کردم و داخل شدم.خیلی خسته بودم و حتی نای ایستادن هم نداشتم. اما به محض اینکه داخل شدم صدای عصبانی سمیرا توجهم را جلب کرد: _ تو…تو…بچه ی مزاحم همه ش سر راه منی…چرا تو هم با پدر و مادرت نمردی از دستت خلاص شیم؟ها؟چرا اینقدر مایه ی دردسری؟ با شنیدن حرفهایش خشکم زد داشت با چه کسی اینطووری حرف میزد؟!با…عسل؟! _ فقط بلدی خرابکاری کنی و همه چیزو به هم بریزی؟؟پس اون پدر و مادرت چی بهت یاد دادن؟ همه ی اینها را میشنیدم و با قدمهای سنگین جلو میرفتم .باورم نمیشد سمیرا تا این حد پیش رفته باشد…اما دیدم توی راهرویی که منتهی به آشپزخانه بود جلوی عسل ایستاده و دیدم که دستش را بالا برد و …بالا برد و…زد توی صورت بچه…توی صورتی که جای بوسه های برادرم بود…جای بوسه های یلدا…زد توی صورت نرم و ناز عسل…که…ضربه ی سیلی چنان تکانم داد که مدتی را فقط مات و مبهوت نگاه کردم و دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم…عسل…عسل را زده بود…بچه ای را که مادرش او را بند جگرش می نامید و پدرش حتی یک بار…یک بار به
۵ ۰ ۹
رویش به شوخی هم اخم نکرد…عسل را که دل غریبه و آشنا را برده بود…بچه ای که تازه چهار سالش شده بود…عسل را که شیرینی و دلخوشی زندگی من بود…امیدم بود… با صدای گریه ی عسل به خودم آمدم و هر طور بود خودم را به او رساندم.سمیرا با دیدنم رنگش پرید.به برادرزاده ی کوچولویم نگاه کردم و چشمم به تکه های گلدان شکسته ای افتاد که روی زمین بود.عسل را بغل کردم و به سمیرا نگاه کردم که من و من کنان گفت: _ گل…گلدونو … زد شکست منم…. بی اعتنا به حرفش عسل را به سینه ام فشار دادم وم گونه اش را بوسیم.همان جایی را که سمیرا سیلی زده بود: _ چیزی نیست عزیزم.آروم باش قربونت برم. اما عسل همانطور گریه می کرد و چشمهایش را با دست می مالید. _ جون عمو گریه نکن دلمو نسوزون. با بغض حرف میزدم طاقت دیدن حتی یک قطره ی اشکش را هم نداشتم. اشکهایش را با سر انگشت پاک کردم.در حالیکه بغلم بود او را بردم و صو.رتش را شستم.گریه اش تقریبا قطع شده بود ولی سکسکه می کرد و چشمهایش را می مالید.دوباره او را بوسیدم و گفتم: _ گریه نکن فدات شم.گریه نکن عمو دق می کنه. هر طور بود آرامش کردم و وقتی گریه اش کاملا بند آمد.بردمش توی اتاقش و گفتم: _ بیا عزیزم همین جا بشین.تکون هم نخور خب؟ با بغض و لبهای لرزان گفت: _ نه عمو کجا می خوای بری؟پیشم بمون. با لبخندی که از سر درد بود گفتم: _ میام عزیز دلم.میام.صبر کن میام با ترس به من چشم دوخت.طاقت دیدن آن نگاه خیس و ترسیده را نداشتم.سرش را بوسیدم و از اتاق آمدم بیرون.باید میرفتم سراغ سمیرا.این بار دیگر نه سکوتی در کار بود و نه بخششی.
۵ ۱ ۰
داشت تکه های گلدان را جمع می کرد.بالای سرش که ایستادم تمام وجودم از فرط خشم می لرزید.چطور…چطور توانسته بود روی یک بچه دست بلند کند؟اصلا چطور جرات کرده بود؟ متوجه حضورم شد و سر بلند کرد.بعد ایستاد که مهلتش ندادم و یکی خواباندم بیخ گوشش : _ این به خاطر عسل. گردنش کج شد.یکی دیگر زدم آنطرف صورتش: _ اینم به خاطر یلدا و احسان که با امانتیشون این رفتارو کردی. دستش را گرفت روی صورتش با همان خشم و عصبانیت گفتم: _ گفته بودم…گفته بودم عسل دلخوشی منه.ولی تو …تو … حرفم را ناتمام گذاشتم و با خشم بیشتری به صورتش زل زدم: _ به خاطر خودم نزدمت که بدونی این سیلیا واسه خاطرخودم نبوده. حرفم را که زدم با لحن خشنتری گفتم: _ توی همین خونه می مونی تا نامه ی دادگاه واسه ت میاد. به اتاق عسل برگشتم.با دیدن من از روی تختش بلندشد و به سمتم دوید.بغلش کردم و گفتم: _ خب دیگه بریم عزیزم. پرسید: _ کجا میریم؟ گونه اش را بوسیدم: _ میریم خونه ی خاله لیلی. این را که گفتم همراهش از خانه زدم بیرون و چون کلید خانه ی خاله را داشتم درش را باز کردم و رفتیم داخل.
۵ ۱ ۱
دیگر نمی خواستم سمیرا را ببینم و البته نمی خواستم از خانه بیرونش کنم.غیرتم اجازه نمی داد.حتی اگر طلاقش هم می دادم این کار را نمی کردم.در مورد طلاق دادنش جدی بودم.خیلی خیلی جدی.آنقدر از دستش عصبانی بودم که حتی نمی خواستم اسمش را به خاطر بیاورم. بخش دوم باید میرفتم.باید از این ویلای خراب شذده میرفتم.تصمیم خودم را گرفته بودم.به کمک پروانه خدمتکاری که به من رسیدگی می کرد برای زن دایی و شاهرخ پیغام فرستادم و خواهش کردم کمکم کنند. به خاطر رفتار بدم آن روزی که به خواستگاریم آمده بودند عذرها خواستم..فقط خواهش کرده بودم به بچه ام رحم کنند و اجازه دهند مدتی را پیششان بمانم. همین که با خیال راحت در محیط امن و آرامی قرار می گرفتم و نوزادم را به دنیا می آوردم کافی بود.اگر اینجا می ماندم همایون که هر شب مست و لایعقل به خانه می آمد و آنطور که از پروانه شنیده بودم مدتی بود بدجوری به قمار کردن وابسته شده و کلی از داراییهایش را پای همین قمار باخته بود حتما بلایی سر بچه و خودم می آورد. نمی دانستم ولی حس می کردم چنین اتفاقی می افتد.احساسم این طور می گفت و من باید قبل از وقوع هر اتفاقی کاری می کردم.آنجا که همایون بود جای من نبود.قرار شده بود پروانه با کولی بازی خاص خودش سر مامان سلیمه و بقیه را گرم کند و بعد مرا خبر کند تا از آنجا فرار کنم.در این مدت او تنها کسی بود که توانسته بود اعتمادم را جلب کند و کمکم کند. لباسهایم را پوشیده بودم و آماده شده بودم بروم بیرون.فقط منتظر اشاره ی پروانه بودم.نمی دانستم چطور می خواهد سرشان را گرم کند فقط گفته بود اون با من و گفته بود هر وقت موفق شد خودش می آید خبرم می کند.روی تخت نشستم و خودم را مرتب کردم. از طرفی از اینکه آزادیم را به دست می آوردم خوشحال بودم و از طرف دیگر هم دلهره و اضطراب داشتم هم می ترسیدم یکدفعه همایون سر برسد و همه چیز خراب شود.اگر می آمد و می دید من قصد فرار دارم فقط خدا می دانست چه بلایی سرم می آورد.اما من دیگر نمی خواستم از او کتک بخورم.نه… بیشتر از این… نه… می خواستم بروم و آزاد شوم.یا حداقل بچه ام را نجات دهم.به ساعت روی میز نگاه کردم ده دقیقه از یک ربعی که پروانه گفته بود گذشته بود.پنج دقیقه دیگر باید می آمد تا از آنجا خارجم کند.پنج دقیقه. بله …پنج دقیقه ی دیگر میرفتم و همه چیز تمام میشد.باید باید خودم را از دست همایون نجات می دادم و بعد هم طلاق می گرفتم…طلاق…طلاق…طلاق…عج یب بود…این فکر تا به حال به ذهنم نرسیده بود اما حالا…نفسم از فکری که کرده بودم در سینه حبس شد.اگر عدم صلاحیت همایون را می توانستم ثابت کنم…آن وقت…ولی قبل از انجام هر کاری باید از اینجا میرفتم.بعد می توانستم یک دادخواست بدهم و از شر این جانور خلاص شوم.کار سختی نبود کمی صبر نیاز داشت.همانطور فکر می کردم و به ساعت نگاه می کردم اگر همایون می آمد و می دید من نیستم خدا می دانست چه کار می کرد.به ساعت نگاه کردم یک ربع شد.دستگیره ی در با رفتن عقربه روی پانزدهمین دقیقه چرخید سریع بلند شدم اما با دیدن همایون در چارچوب در خشکم زد..یعنی چه؟این…این…چرا….خشکم زده بود و نمی توانستم تکان بخورم.داشتم پس می افتادم.قلبم داشت از جا کنده میشد.کاملا غافلگیر شده بودم.او در درگاه ایستاده بود و با چشمهای سرخ مرا نگاه می کرد.من ماتم برده بود و دستم را به تاج تخت گرفته بودم.مشخص بود
۵ ۱ ۲
کاملا مست است.تلو تلو خوران داخل شد و در را باز گذاشت.من همانطور که ایستاده بودم.یک چشمم به در بود و یک چشمم به همایون. او در حالیکه به من نزدیک میشد پرسید: _ جایی تشریف می بردین بانو؟ جوابش را ندادم و کنار کشیدم.خواستم بروم سمت در که مچ دستم را گرفت: _ کجا با این عجله؟ از دردی که توی مچم پیچید نفسم بند آمد ولی با این حال گفتم: _ ولم کن همایون.تو مستی. معلوم نبود چه چیزی کوفت کرده که به سکسکه افتاده بود در حالیکه مچم را محکم گرفته بود مرا به سمت خودش کشید و گفت: _ ولت کنم؟ولت کنم که چی بشه؟می خوام باشی که خوشیم کامل بشه عزیزم. با صدای بلندی گفتم: _ ولم کن بذار برم.دست از سرم بردار. و تقلا کردم تا خودم را از دستش نجات دهم.اما او دست بردار نبود: _ بیا بیا بهارم…بیا عزیزم… و حرفهای نامفهموی زد که معنایشان را نفهمیدم.نمی خواستم نمی خواستم دیگر نزدیکم شود.بوی الکلش حالم را به هم میزد و داشتم بالا می آوردم اما به هر زحمتی که بود جلوی خودم را گرفته بودم.و سعی کردم در برابرش مقاومت کنم ولی او وقتی مقاومت مرا دید با همان حالت مستی گفت: _ چیکار می کنی؟ و ناگهان یک سیلی خواباند بیخ گوشم که پرت شدم یک گوشه و آمد بالای سرم و گفت: _ الان…الان حالیت می کنم جلوی من وایسادن ….یعنی چی… خودم را کشیدم کنار دیوار و با ترس زل زدم به صورتش:
۵ ۱ ۳
_ می خوای…می خوای چیکار کنی؟ خم شد و یقه ام را گرفت.از رو.ی زمین بلندم کرد.به سختی نفس می کشیدم و تمام نگرانیم بچه ی توی شکمم بود.می ترسیدم…می ترسیدم از ایتنه به او آسیبی برسد.برای همین به التماس افتادم: _ همایون…همایون…تو رو خدا…نه…به بچه مون رحم کن… قهقهه زد: _ خودتو و اون توله رو با هم می کشم. پرتم کرد روی تخت.داد زدم: _ ولم کن لعنتی چی از جونم می خوای؟ داشت لباسهایش را در می آورد .اما من که دیگر نمی خواستم تسلیمش شوم بلند شدم.خواست جلویم را بگیرد ولی با ناخن صورتش را خراش دادم دادش در آمد وبه جانم افتاد.با مشت و لگد به جانم افتاد: _ وحشی بی همه چیز…حالا دیگه به من حمله می کنی آره؟ _ نزن…نزن تو رو خدا نزن…به بچه م رحم کن… جیغ می کشیدم.از ته دل از درد و ترس و نگرانی جیغ می کشیدم.اما او نمیشنید و نمی خواست بشنود..فقط می خواستم جلویش را بگیرم که نمیشد.نمیشد و ناگهان یکی از ضربه هایش به شکمم خورد و با همان ضربه ناگهان نفسم رفت و چشمهایم تا آخرین حد باز شدند.دردی توی شکمم پیچید و دیگر چیزی نفهمیدم.هیچ چیز…