Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all 65 articles
Browse latest View live

رمان درد دل –قسمت چهارم

$
0
0

رمان درد دل – قسمت چهارم

رمانیها

همونطور بهشون خیره شده بودم و با خودم تجسم می کردم وقتی سیامک بفهمه چه کار کردم چه شکلی   سرخم می کنه س: خانم لویس دور افتادن از دوستان   سرمو به سمت صدا برگردوندم  یک شلوار لی سرمه ای با کت اسپرت مشکی تنش بود که با رنگ پرکلاغی موهاش جذاب ترش کرده بود   کاش که باهات لج نبودم الان یدونه از اون ماچای گندت می کردم   سپهراد سرشو چپ و راست کرد گفت : غرق نشی خانم  اخم کردمو گفتم: شناگر ماهریم   خندید و گفت : اون که بله   نشست رو صندلی و پاشو رو پاش انداخت   چه کفشش برق می زد

۲ ۹ ۳
آخ چقدر دوست داشتم این کفشو تو یک تشت گل فرو کنم  من: کی تعارف به نشستن کرد   دست کرد تو جیبش و بلیطشو در آورد جلوم گرفت و گفت : فکر کنم این
وای   وای   وای   اَه ضایع شدم   من: چه بد شانسی ای  لبخندی زد که چال رو گونش معلوم شد   مهماندار : خانم لطف می کنید کمربندتونو ببندین   من: بله شرمنده  مهماندار:خواهش می کنم  هواپیما از جاش بلند شد   اَه بمیری که همش حرف زدی نذاشتی صدای این کاپتانو بشنوم   من: کاپتان حرف زد ؟  سپهراد : کاپتان ؟!؟  من:هوم  سپهراد خنده ی شیطونی کردو گفت : چطور ؟   من: همینجوری می خواستم ببینم چی میگه  سپهراد: مطمئنی فقط همین ؟

۲ ۹ ۴
سرمو به گوشش نزدیک کردمو گفتم : اگه بهت بگم نمی خندی   انگار که خوشش امده باشه سرشو برگردوند و تو چشمام نگاه کردو گفت : قول نمی دم   من: نه باید قول بدی   چشماشو ریز کردو دستشو آورد جلو   بهش دست دادم   دستش از من بزرگتر بود   گرماشو دوست داشتم   سپهراد : قول  من: من همیشه به صدای کاپتان گوش می دم بعد تا زمانی که فرود بیایم برای خودم رویا سازی می کنم تا   سرگرم شم و به ارتفاع فکر نکنم  سپهراد : نـــــــه  سرمو بالا پایین کردم که یعنی آره  از چشماش خنده داشت می زد بیرون اما نمی خواست بخنده به سرفه افتاد   خودمم خندم گرفته بود   با خنده گفتم : خیله خب بخند مُرد   تا این حرفو زدم خندش شدت گرفت   نخیر این آقا قصد بس کردن نداشت  با مشت کوبیدم بهش و گفتم : خیله خب دیگه   یکم به خدش امد و سرجاش آروم نشست اما آثار خنده هنوز رو لباش بود   سپهراد : واقعاً اینکارو می کنی؟

۲ ۹ ۵
من: اوهو کجای کاری تازه یک بار رویاهام به بچه دار شدنم رسید ثمره ی زندگیه منو کاپتان   بازم نتونست خودشو کنترل کنه و خندید   من: خب چیکار کنم این از بچگی عادتم شده     ساعته بری نوه هاتم ببینی ۱۲سپهراد : فکر کنم اگه بخوای یک سفره  اینبار با شدت بیشتری کوبیدم به بازوش   من: هـیـــــــــــــش کاپتان می خواد حرف بزنه در طی صحبت کاپتان سپهراد سعی داشت جدی باشه اما نمی تونست و خنده رو صورتش نمایان می شد  آی پدمو از کیفم در آوردم و روشنش کردم می خواستم ماشین بازی کنم   سپهراد : خیلی بد بازی می کنی   من: خیلیم خوب بازی می کنم     ساله هم از تو بهتر بازی می کنه ۲سپهراد : آخه تو به اینم می گی بازی ، یک بچه ی  من: اصلاً بیا تو بازی کن ببینم، چند مرده حلاجی   سپهراد : بده بیادش    بیست ثانیه از بازیش نگذشته بود که باخت   من: هه هه رد کن بیاد   سپهراد : من هنوز دستم راه نیفتاده دست بعدی می برم   من: برو بابا   سپهراد : بیا ببینم اصلاً شرطی بازی می کنیم ببینیم کی می بره   من: سره چی   سپهراد : هر کی باخت باید یک راز مهم زندگیشو بگه

۲ ۹ ۶
بدون تردید انگشت کوچیکمو بردم جلو گفتم : باشه   اونم با انگشت کوچیکش بهم دست داد   سپهراد : بزن برو ببینم از من بهتر می ری یا نه   آی پدو از دستش گرفتمو گفتم : معلومه که بهتر می رم     شد ۲۳۰۷امتیازم  من: حالا نوبت تو    ؟۲۳۳۳سپهراد :   ۲۳۰۷من:  سپهراد : حالا    ۷۳۳۳امتیازش شد   ؟۷۳۳۳ چی ؟   اون برد ؟   نه من نمی خوام ضایع شم   سپهراد: یِس
من: کوفت   چشمکی زدو گفت : می خرم برات   مهماندار: مسافرین محترم هم اکنون فرود آمدیم جلوی فرودگاه یک ماشین منتظرمون بود   به هتل که رسیدیم از خستگی نا نداشتم

۲ ۹ ۷
مانتومو در آوردم و شلوارمو عوض کردم و جاشو به یک شلوارک دادم و بعد لالا  با صدای در زدن از خواب پریدم   دهنمو اندازه گاو باز کردم یک خمیازه ی جانانه کشیدم     ۷ساعت  چقدر خوابیدم   بازم در به صدا امد   من: بله   سپهراد : زنده ای؟  من: نه بابا از اون دنیا باهات دارم حرف می زنم اینجا هوا گرمه اونجا چطور   سپهراد : زود حاضر شو می خوایم بریم یک چرخ بزنیم   درو باز کردمو گفتم : من خوابم می یاد شماها برید  سپهراد : پشیمون می شیا   من: نه فعلاً خوابمو به هر چیزی ترجیح می دم   سپهراد : دیگه این افتخارو بهت نمی دما   بازم نتونستم جلو خودمو بگیرم و یک خمیازه ی گنده کشیدم  دستمو که انداختم پایین سپهراد خندیدو گفت : مگس نره توش   من: نه بابا تو جا نمی شی  سپهراد: خانم سوسکه بپا لگدت نکنم   من: چرا مگه خدایی نکرده چشمات مشکل داره آهو به این خوشگلی رو نمی بینی   با صدای آسانسور هر دو به آسانسور نگاه کردیم

۲ ۹ ۸
ای جانم یک اکیپ پسر   بیاین که آرشیدا می خواد قورتتون بده   ماشالله ماشالله چشم نخورید   چشمم کف پاتون   نگاهمو از اونا گرفتم و به سپهراد نگاه کردم   نه خداییش سپهراد خیلی سر تر بود یعنی کلاً یک جورایی احساس می کردم از همه سر تر   هست   هولم داد تو و امد داخل   این چیکار می کنه   چی فکر کرده با خودش   من: هوی هوی آقای هخامنش چیکار می کنی   سپهراد یک نگاه از پایین تا بالا بهم انداخت رو شلوارکم زوم شد و بعد از کمی تأمل به   چشمام نگاه کرد و   گفت: تو آینه خودتو دیدی  من:لازم نیست اطمینان دارم که خوشگلم   یک وری خندیدو گفت : از بس خودشیفته ای   من: من؟!؟ دیگ دیگ به دیگ می گه ته دیگ   سپهراد : اون یک چیز دیگه بود لیدی   من: می دونم چی بود، این ورژن جدیدشه  دو تا ابروهاشو باهم بالا انداختو گفت : بله متوجه شدم

۲ ۹ ۹
صدای گوشیش بلند شد   موبایلو به گوشش چسبوند و گفت : بله  باشه امدم   نه آرشیدا نمی یاد خوابش می یاد   من یک سری خرید دارم می یام   اوکی  موبایلو گذاشت تو جیبشو گفت : صادق بود   من : خب   سپهراد : نمی یای ؟  من: نه   درو باز کرد  سپهراد : پس من رفتم چیزی نمی خوای بخرم   من: نه مرسی   چه مؤدب شده بودم   سپهراد:بای
من: خدافظ   فکر کنم جو دوبی گرفتتش گاوِ دیگه نمی فهمه اینجا عربن اگه هم می خوای به یک زبون دیگه    حرف بزنه باید عربی حرف بزنه واسه من می گه بای رفتم زیر پتو  . .

۳ ۰ ۰
. . نخیر نمی شه این هفتادمین غلتیه که می زنم اما خوابم نمی بره   هِـــــــــــی خدا  صاف تو جام نشستم به شغل شریف شمردن ترک های دیوار مشغول شدم   لامصب یدونه ترکم نداره من دلمو خوش کنم   آخ جون گوشیم داره زنگ می خوره   من: بله  آرشیا: سلام خواهر گلم   من: سلام داداش خلم  آرشیا: رسیدی؟  من: نه تو راه کاپتان گفت بنزین گرون یکی از موتوراشو خاموش کرد الان ما سقوط کردیم   آرشیا: دیوانه   حس کردم حال نداره مگرنه الان خودش با من ادامه می داد تا منو زیر خروار ها خاک کنه   من: چیزی شده   جوابی نداد   با ریتم شروع کردم گفتم: چیه چیزی شده چرا ناراحتی   پرید وسط حرفمو گفت : آرشیدا مامان زندست   من:اِ آرشیا چرا می پری وسط آهنگ خوندنم تونمی ذاری استعدادای من شکوفا بشه   آرشیا: آرشیدا   با دادی که سرم زد ساکت شدم

۳ ۰ ۱
آرشیا: مامان زندست   من: هه آرشیا اگه می دونستم نبودم انقدر تو روخیت تأثیر می ذاره نمی رفتم  آرشیا: آرشیدا به خدا شوخی نمی کنم مامان زندست بهت می گم مامان زندست   من: آرشیا چی می گی داری منو می ترسونی   سکوت  کلافه شدم داد زدم: چرا خفه خون گرفتی   صدای گریش مو به تنم سیخ کرد   من: آرشیا  بازم همون صدا   من: آرشیا تو رو مرگ من جواب بده   آرشیا: جانم خواهرم جانم   من: آرشیا مامان زندست ؟ یعنی چی ؟ یعنی ما بی مادر نیستیم ؟ یعنی منم کسی رو دارم که براش   دردودل کنم؟ آرشیا تو رو خدا جواب بده   سکوت بود که با فریاد بلندش دیواره های قلبمو شکوند   من: آرشیا چرا الان ؟ چرا الان که دیگه نبودش برام عادت شده ؟ چرا الان که بابامو ندارم ؟ چرا اون موقع که   سراسر نیاز بودم نه؟ چرا ؟ چرا الان ؟ دِ آخه چرا لعنتی ؟  اکوی هق هق آرشیا منو تو عمق چاهی که توش بودم غرق کرد   آرشیا: آرشیدا ی من ، خواهرِ آرشیا گریه نکن   نمی دونستم چی باید بگم  آرشیا: می گفت اسمتو تو روزنامه دیده

۳ ۰ ۲
من: نگو آرشیا نگو خواهش می کنم نگو   آرشیا: باشه عزیزم باشه تو فقط گریه نکن می خوای بیام اونجا  خنده ی تلخی کردمو گفتم : بخشیدیش   آرشیا: نه هنوز   من:می خوای بخشیش   آرشیا: شاید گناهی نداشته باشه  من: شاید   آرشیا: تو بچگیامونم همینطور بودیم   من:منطقی  آرشیا: تنها خصلت خوبمون   من: دوست دارم   آرشیا: می خواد باهامون حرف بزنه  من: مگه نزد   آرشیا: نخواست و نذاشتم بدون تو  من: نمی خوای بگی من بیشتر   آرشیا: برای چی   من: گفتم دوست دارم بگو من بیشتر دلم مهربونی می خواد   آرشیا : یدونه ی زندگیم دوست دارم بیستر از اون چیزی که فکر کنی  گوشی رو که گذاشتم برگشتم به زندگیم به زندگی ای که می خواستم فراموش کنم اما این شعله خاموش   شدنی نبود

۳ ۰ ۳
صدای در از جا بلندم کرد  بازش کردم   سپهراد : امدم به قولت عمل کنی   به شیشه شراب تو دستش خیره شدم   بهش احتیاح داشتم تا از مستی این زندگی تلخ در بیام   از جلو در رفتم کنار   من:چه خوب   شلوار راحتیمو از تو ساک برداشتم و رفتم سرویس تا اونجا شلوارمو عوض کنم   موهامو جمع کردمو با کش از پشت بستم   می تونستم از اتاقم بیرونش کنم یا حداقل به پاس اون کارایی که در حقم کرده بود خیلی بدتر از این حرفا   باهاش برخورد کنم اما می خواستم باشه می خواستم یکی باشه تا براش دردو دل کنم   منو سپهراد دائم در حال کلکل بودیم و شاید خنده دار به نظر بیاد اما کلکل برام تکراری شده بود تکراری که   لذت بخش بود اما دوست داشتم از یک مسیر دیگه برم که این اعتماد اون مسیر دیگه رو به روم باز کرده بود   صورتمو خشک کردم و امدم بیرون   نبود   رفته بود   سپهراد : تو تراسم  بودش   از بودنش لبخندی زدمو به سمت تراس رفتم   رو یکی از صندلیا نشستم و شیشه رو از رو میز برداشتم و یکم برای خودم ریختم

۳ ۰ ۴
می دونستم اونقدر که باید رو اعتقاداتم پایبند نیستم فقط یک سری چیزا برام اصل بود جالب بود همین  دیشب داشتم آرشیا رو نصیحت می کردم اما حالا خودم …. اینم ایراد من بود  سپهرادم گیلاسشو آورد جلو  سرمو بلند کردم  چشماش برق خاصی داشت برقی که برق از بدن من پروند   شیشه رو خم کردم وقرمزی شراب گیلاسشو پر کرد   لبه ی تراس نشست وشرابو یک گوشه گذاشتو دستاشو عقب تر از بدنش گذاشت و سرشو به سمت   عقب متمایل کرد   سپهراد : خوب می شنوم   گیلاسمو بالا آوردمو گفتم : فکر می کنم پیشنهاد خوبی بود  سپهراد : چطور   من: برای اعتراف خیلی نیازش دارم   سپهراد : یعنی انقدر رازت مثل اون خاطرت خنده داره که می ترسی آبروت بره   گیلاسمو یک نفس بالا رفتم   زهر خندی زدمو گفتم : آره زندگی من کلاً خنده داره   گیلاسمو پر کردم   من:اگه قرار بود براش اسمی بذارم فکر می کنم کمدی سیاه واقعاً برازندش بود   هنوز اون گیلاسو تموم نکرده بود انگار می خواست مزه ای واسه چشیدن زندگی تلخ من داشته باشه   گیلاس دومم رفتم بالا   شراب بود اما نمی دونم واقعاً مستم کرده بود یا می خواستم خودمو گول بزنم تا حقیقتو بگم

۳ ۰ ۵
اصلاً درست بود زندگیمو واسه سپهراد بگم کسی که چندین بار قصد تخریب منو داشته   من: چرا تو اون مصاحبه منو خرد کردی ؟  از سوال بیجام شوکه شد  باقی مونده ی شرابشو یک نفس بالا رفت   سپهراد : مثل اینکه قرار بود تو اعتراف کنی   من: آره اما تا اینو نگی اعتمادم جلب نمی شه   نفسشو با صدا بیرون داد و گفت : اون مصاحبه برای هفته ی اول تمرین بود یعنی درست دو روز از آشنایی با   تو می گذشت و من آنچنان شناختی نسبت به تو نداشتم که محمودی امد باهام مصاحبه کرد اما برای  برنامه عید باید دوباره مصاحبه می کرد که اینکارو نکرد چون این مصاحبه قبلی من جنجالی می شد و   همین باعث می شد کلی تو کارش پیشرفت کنه کارش غیر قانونی بود الانم در طی مراحل رسیدگی است   من: یعنی ازش شکایت کردی   سپهراد : آره   گیلاس پنجمو ریختم   سپهراد : خب اگه اطمینان پیدا کردی ادامه بده   می دونستم دارم حماقت میکنم اینا جزوی از اسرار خانواده ی من بود و علاوه بر اینکه اسرار بود باعث می  شد جون هممون تو خطر بیفته اما دلم می خواست این دردو علاوه بر آرشیا بر دوش یکی دیگه هم سهیم  کنم تا سنگینیش خوردمون نکنه  گیلاسشو آورد جلو   براش ریختم    سالگی همه ۲ من: پا به این دنیا که گذاشتم اولین بدشانسی رو با خودم آوردم مامانم از دنیا رفت تا قبل از

۳ ۰ ۶
چیز خوب بود تو دنیای کوچیکِ من، آرشیا بودو بابام، بابام، مِستِر لویس کسی که زندگیش تو کشورش   خلاصه می شد تو کشوری که منو آرشیا توش عضو کوچیکی بودیم اونقدر کوچیک که به چشم نمی یودیم   شش سال اول زندگی منو آرشیا با پرستارها ی مختلف می گذشت انقدر تعدادشون زیاد بودن که هیچ   کدوم یادم نمونده هر کدوم اجازه ی یک ماه مراقبت از ما رو داشتن ، وقتی وارد مدرسه شدم فکر خاصی   راجبش نداشتم اصلاً نمی دونستم کجا دارم می رم آرشیا بود که راهنماییم می کرد اون از من دست و پا   دار تر بود انقدر محیط برام غریب بود که سکوتو به هر چیزی ترجیح می دادم فکر می کردم این سکوت منو با   محیط وفق می ده اما عکسش شد همه منو به چشم یک بازیچه برای سرگرمیشون می دونستن ، دستم   می انداختن ، آرشیا مراقبم بود ولی همه ی اینا برای خودش دردسر شد باعث شد کلاسشو عوض کنم و   دیگه من کسی رو نداشته باشم تا از حقم دفاع کنه، همین بیشتر نبود مادرمو به رخم می کشید از اینکه   می رفتم خونه و کسی نبود که تو بغلش گریه کنم   آه حسرت باری کشیدم و گیلاسمو پر کردم   نمی خواستم نگاش کنم ت یک وقت از گفتن حرفام پشیمون شم حالا که شروع کردم باید تمومش کنم   من: وقتی بابام این موضوع رو فهمید پارمینو به فرزند خوندگی گرفت اون زمان پارمین تازه به ایران امده بود     سالش بود مامان باباش راضی نبودن که به مدرسه ی شبانه روزی بره و یک خانواده براش می ۰تنها  خواستن که بابا اینکارو کرد ، پارمین خجالتی نبود پر رو بود جواب همه رو می داد نه تنها نمی ذاشت کسی   به خودش توهین کنه بلکه هیچ کسم حق نداشت منو آرشیا رو هم اذیت کنه اما آرشیا خوب تو دل همه جا   شده بوذ همه دوسش داشتن، کم کم اخلاق منم عوض شد فهمیدم که نباید در برابرهمه سکوت کنم   گذشتو گذشت تا دیگه مامان بابای پارمین با گرون شدن دلار توان ساپورت کردن پارمینو نداشتن و اونو   برگردوندن ما تر دو ترم اول بازیگری بودیم آرشیا اما معماری می خوند بابا ازش خواست تا تغییر رشته بده و   بره مثل خودش نظامی شه اما آرشیا قبول نکرد که آخر سر کار به جایی کشید که بابا گفت یا میری نظامی

۳ ۰ ۷
می شی یا این خونه رو ترک میکنی نمی دونستم اگه آرشیا هم بره چه وضعی پیدا می کنم دعا می کردم   که نره اما رفت ، رفت آمریکا و من تنها شدم تنها تر از اونی که بتونی تصورش کنی بابا که از آرشیا نا امید   شده بود به من گفت که باید نظامی بشم نمی خواستم قبول کنم اما نمی خواستم مثل آرشیا هم تنهاش     سال با هیچ کس ارتباط نداشتم تنها ارتباطم با آرشیا ۱ سال دوره دیدم ۱بذارم این رسمش نبود قبول کردم  و پارمین بود که اونم برای این که اونا متوجه این مأموریت من نشن اجازه ی ارتباط باهاشونو داشتم بعد از   یک سال وقت اجرای عملیات بود باید می رفتم تهران تا مأمیریتمو انجام بدم هنوز نمی دونستم باید چیکار     ماه بود تو خونه بود و هنوز از اون مأموریت کذایی خبری نبود شایدم کذایی نبود اما برای من کذایی ۵کنم  شده بود یک روز که تنها تو خونه بودم از جانب یک خودی بهم حمله شد تونستم حملشو دفع کنم شب که   رفتم تو سایت تا ببینم جریان این حمله چی بوده ، مثل یکی از حمله های آزمایشی بوده یا نه فهمیدم   اکانت من بسته شده و تحت تعقیبم نمی دونستم جریان چیه بابا هم مأموریت بود ، این که آدم دختره   رییس این مأموریت باشه و اکانتش مسدود شده باشه خیلی بود ، هنوز تو همون فمر بودم که یک حمله   دیگه به خونه شد ، خودمو قایم کردم گیج بودم اما زود از این گیجی در آمدم به لطف یکی از نظامی هایی   که تونسته بود به لقب دوست من بودن نزدیک بشه فهمیدم که پدرم ، بابام ، هم خونم ، کسی که از   وجودش بودم می خواست منو بکشه منی که دخترش بودم پاره ی تنش بودم که چی اینکه من تو اون   عملیاتا خوب ایفای نقش نکرده بودم و این یعنی اینکه زیر بار شکنجه همه چی رو لو خواهم داد و این برای   انگلیسی که اطلاعاتش براش حکم جونشو داشت خیلی خطرناک بود و باید این مهره ی ضعیف کشته می   شد   به سپهراد نگاه کردم معلوم بود که باور نمی کنه  حق داشت هر کسی بود باور نمی کرد   گیلاسمو پر کرد

۳ ۰ ۸
فهمیده بود برام چقدر سخته   همشو خوردم   من: تا امدم خودمو مجاب کنم که این ممکنه اتفاق بیفته این ممکنه که یک پدری بخواد دخترشو بکشه و   این یک امذ عادیه سرو کله ی مامانم پیدا شد مادری که فکر می کردم مرده   خنده ی تلخی کردمو گفتم: ولی زندست اون همه مشروب داشت اثرشو می ذاشت   هیچ وقت تا این حد زیاده روی نمی کردم ولی هنوزم می تونستم خودمو جمع کنم اما نمی   تونستم فکرمو تو دو جا تقسیم کنم از یک طرف ذهنم به پدرنظامیم و مادر تازه پیدا شده ام   میرفت از یک طرف حواسم به کارام بود   سپهراد : بسه دیگه   سرمو بلند کردم منظورشو نفهمیده بودم   با سرش به گیلاس پر تو دستم اشاره کرد   نگاهم رو از چشمای مشکیش که تیره تر از همیشه خودشو به نمایش گذاشته بود گرفتم و   به گیلاس شرابم دوختم   من کی دوباره ریختم   از جاش بلند شد  به سمتم گام برداشت   گیلاسو از دستم گرفت   صندلی روبرومو عقب کشید ونشست روش  سپهراد : هیچ وقت فکر نمی کردم که پشت این چهره ی شاد اینی که الان جلومه باشه

۳ ۰ ۹
حس کردم داره تحقیرم می کنه   من: هوی هوی نمی تونی بازم منو کوچیک کنی   به خاطر مستیم کلماتو کشیده تر ادا می کردم   چشماشو رو هم گذاشت یکم طولانی شد   بالاخره بازشون کرد   سپهراد : بیا امشبو بدون کلکل بگذرونیم   مست به اینور اونور نگاه کردم   من: ساعت چنده   به ساعت مچیش نگاه کردو گفت: دو   من: به جای یک راز کل زندگیمو بهت گفتم   لبخند کوچیکی زدو گفت : پس منم باید یک راز بگم تا مساوی شیم   دستمو زدم زیر چونمو گفتم: عادل شدی  چشمکی زدو گفت: حالا مونده صفاتم  ابرویی بالا انداختمو گفتم :رازت بد تر از منه؟  سپهراد : نمی دونم برای من خیلی دردناک بود اما نمی دونم در مقابل راز تو چه درجه ای   داره   من: بازم خوبه   سپهراد :اینکه دردناکه؟  من: خریا   بالودگی گفت : خیلی مست شدیا خانم لویس

۳ ۱ ۰
من: لویس کیه؟  سپهراد: هوم؟ حالت خوبه ؟  کلافه گفتم: آره خوبم لویس کیه؟  دستشو به پیشونیم چسبوندو گفت : اووووووووووف چه تبی هم داری   دستمو محکم کوبوندم رو پیشونیم   من:یعنی می میرم؟   سپهراد: خانم لویس دیگه واقعاً قاطی کردی   از جام بلند شدم که صندلی پشتم افتاد   پرخاشگرانه گفتم : هووووووی لویس کیه ؟نکنه معشوقته ؟ تو به من خیانت کردی ؟ آره ؟   چطور دلت امد ؟معلوم نیست چی به خوردم دادی تا از تب بمیرم بعد تو بری با لویس ، کور   خوندی آقای …..  می خواستم ادامه بدم اما یک دفعه ساکت شدم   بهش خیره شدم   دهنش دو متر باز شده بود   من: اسمت چی بود؟  هنوزم دهنش باز بود   من: ببند مگس نره توش   زد زیر خنده   خیلی بلند   من: خیانت کردی بعد داری می خندی ؟ آدم به پستیه تو ندیده بودم

۳ ۱ ۱
از جاش بلند شد   امد سمتم  من: به من دست زدی نزدیا   یکدفعه زدم زیر خنده   سپهراد: چی شد   من: این دیالوگ یک فیلم بود  خندش گرفته بود   نمی دونستم چی دارم می گم فقط می گفتم   من: نخــــــــــــند ، ببند گاله رو آقای …..اَه اسمت چی بود مرتیکه ؟  چشماش اندازه توپ بیس بال گرد شد   هه شبیه گاو شد  یــــــــــــــــا خدا گاو رم کرد  همونطور که به سمتم می پرید گفت : به نفعته از جات تکون نخوری  به سمت داخل خونه دویدم داد زدم : کی زنجیر تو رو یادش رفته ببنده زنجیری  سپهراد: لویس دعا کن گیرت نیارم   من: باز گفت لویس ، لویس عمته ، ایشالله خودتو لویس با هم برین زیر خاک   سپهراد: ایشالله یک جا دیگه با هم میریم   پشت مبل پریدم و گفتم: حیف من حیف من که به خاطر تو از خانوادم زدم   گیج بودم خواستم از سمت راست برم که حس کردم جلومه از سمت چپم همین حسو   داشتم

۳ ۱ ۲
نامردی نکرد و از رو مبل پرید و منو بغل کرد   سپهراد : گرفتمت   من: ولم کن برو لویسو بغل کن
شیطون بهم نگاه کردو انداختتم رو دوشش سپهراد: الان با لویس می ریم حموم ؟  در سرویسو باز کرد  تو عالم مستی تنها چیزی که به ذهنم امد تجاوز بود     تا بچه تو بغلت بیفته نتونی ۷با مشت کوبیدم پشتشو گفتم : تجاوز کنی یک کاری می کنم  جمعشون کنی   بلند تر از همیشه خندید   لرزش شونه هاشو رو شکمم حس می کردم   سپهراد: سناریو رو اشتباه خوندی الان باید بگی به من تجاوز نکن   من: واقعاً؟  سپهراد: آره   همونطور رو دوشش بودم و داشتیم حرف میزدیم   من: آخه من هر چقدرم التماس کنم تو باز کارتو می کنی   سپهراد: دقیقاً   من: خوب مگه اسکولم   سپهراد: پس سعی کن لذت ببری   یکم فکر کردم و گفتم: باشه

۳ ۱ ۳
بازم خندید   رفت داخل وانو منو گذاشت زمین   دستش به سمت شیر آب رفتو گفت: موافقی   به دوش نگاه کردمو سرمو به معنی موافقت تکون دادم   چشمکی زدو گفت : عاشقونه تر می شه خانم لویس   جیغ زدم : من آرشیدام نه لویس   که همزمان شد با باز شدن آب   آب یخ به بدنم سیلی زد  خواستم از زیر آب بیرون بیام که کشیدتم تو بغلش   هوشیار شده بودم   نه کامل اما می فهمیدم چی به چیه   همه چیزو به یاد داشتم می دونستم چیکار کردم چی گفتم اما اون زمان کنترلی رو اعمالم   نداشتم   پیرهن سفید آستین کوتاهش به بدنش چسبیده بود هیکل ورزشکاریشو به نمایش گذاشته   بود   سرم چسبیده بود به سینه اش   سپهراد: منم سپهرادم نه هخامنش   آب سرد با برخوردش به بدنم سرما رو بهش القا می کرد اما سینش گرم بود انقدر گرم که   گرماش سرتا سر وجودم ریشه انداخته بود   سپهراد: بهتری ؟

۳ ۱ ۴
هر چند سخت بود اما سر از سینش برداشتمو گفتم: آره   لبخند زد   ریزش آب قطع شد   نمی خواستم از اون وانی که سرمای آب و گرمای وجود سپهرادو بهم هدیه داده بود دل بکنم   از وان در امدو حوله ی سفیدی از داخل کمد در آورد و به دستم داد   تو دستم بود اما بی حرکت بودم   یک حوله دیگه در آوردو برگشت سمتم که منو بی حرکت دید و به سمتم امد و حوله رو از   دستم گرفت   دستشو برد پشتم   برخورد دستش با شونم دوباره اون گرما رو به وجودم تزریق کرد   موهامو از رو شونم بلند کرد و بالا آورد   حوله رو انداخت رو شونم   موهامو ول کرد   حوله رو دور سرم پیچید   سپهراد: اتاق روبه روییت هستم می رم لباسمو عوض کنم برمی گردم   در آستانه درِ حمام بود که گفتم: ببخشید   همونطور که پشتش بهم بود گفت: چرا نمی تونم پیش بینیت کنم   رفت   منظورش چی بود   یعنی منو می گفت

۳ ۱ ۵
نه با من نبود   اگه با من نبود چرا گفت نمی تونم پیش بینیـــــــــــــــــت کنم  پس با من بود   حالا خوبه واقعاً تجاوز نکرد   تجاوز چیه احمق تو که خودت گفتی اوکیی   وای خدا رو شکر مثل اینکه ادم شده   لباسامو در آوردمو سریع با اون یک حوله که جلوی در انداخته بود زمین تنمو خشک کردم و   لباس پوشیدم   مطمئن بودم برمی گرده   خیلی گند زده بودم   چرا انقدر مست کرده بودم   اونم پیش سپهراد   الان چه فکری راجبم می کنه
در به صدا در آمد از چشمی سپهرادو دیدم که دستش چیپسو پفک بود و درو باز کردم   من: الان فکر می کنی من خرابم   از اینکه همون جلوی در قبل از اینکه اجازه ی ورود بهش بدم حرفمو زده بودم شوکه شدو   گفت: ساعت :  صبح بذار بیام تو جوابتو می دم   بازم خنگ بازی در اورده بودم

۳ ۱ ۶
از جلوی در کنار رفتم   امد داخل   روی مبل اول خودشو انداخت و دستاشو دو طرف مبل گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید   هنوز یکم منگ بودم اما این منگی رو کاملاً روش تسلط داشتم   من: نمی خوای جواب سوالمو بدی  سرشو از رو مبل بلند کردو به چشمام نگاه کردو گفت: چرا باید همچین فکری بکنم   یجوری شدم   عین مجرمی شده بودم که ازش می خواستن صحنه جرمو توصیف کنه  لبامو جمع کردمو گفتم : می خوای بازم کوچیکم کنی   سپهراد:بابا من کی تو رو کوچیک کردم هی داری می گی می خوای کوچیکم کنی کوچیکم   کنی، من اون  اولا یک غلطی کردمو با محمودی مصاحبه کردم و یک چرتو پرتایی گفتم تو حالا هی بکوب تو   سر ما   سرشو دوباره به پشتی مبل تکیه داد و چشماشو بست   سپهراد: هر کسی مست کنه از خودش بیخود می شه تو هم ناراحت بودی مگرنه این همه   نمی خوردی تو   مهمونی ای که برای گروه گرفته بودم فهمیدم از اونایی هستی که برای خوردنت یک حدی   قائلی نه مثل این   دخترای ندید بدید که تا خر خره می خورن و فکر می کنن مشروب خوردن حالش به اینه که تا   حدی بخورن که دیگه هیچی نفهمن

۳ ۱ ۷
یکم سکوت کرد و با یک لبخند شیطون و مهربون گفت: اما تو با این حرکت آخرت نشون دادی   که خیلی محتاط عمل می کنی   سرمو به نشونه نفهمیدن تکون دادم که گفت: از اتاق که بیرون رفتم تا برم لباسمو عوض کنم   ، اون گارسونی که گفته بودی تو این ساعت مثلاً برامون چیپسو پفک بیاره امد و چون منو دید   اونا رو داد دستم که منم برای شما آوردم   یک دفعه به یادش افتادم اون زمان که سپهراد امد اتاقم چون احتمال می دادم امکان مست   شدنم هست وقتی رفتم تو سرویس با موبایلم به هتل زنگ زدم و گفتم که تو این ساعت   برامون چیپسو پفک بیاره تا اوضاع رو چک کنه   سپهراد: اُهُ چه ذوقیم می کنه ، جمع کن خودتو ، منم از این مارلون براندو بازیا بلدما   من: اون که بله   سپهراد: متواضع شدی   من: بودم چشم بصیرت می خواست   سپهراد: بله حرف شما متین   سکوت شد   سپهراد: نمی خوای راز منو بشنوی   من: راز؟  سپهراد: آره بهت گفتم که چون تو همه زندگیتو گفتی منم راز بزرگ زندگیمو می خوام بهت   بگم   من:خب   سپهراد: مریم مامان من نیست

۳ ۱ ۸
من: مریم ؟ مریم کیه؟  تازه فهمیدم سپهراد چی گفت  مریم همون خانمی که تو مهمونی دیدم   یعنی اون مامانش نیست
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: چــــــــــــــــــی مریم مامانت نیست ؟ یعنی چی؟   سالم بود سرطان گرفت و منو تنها گذاشت اما خدا ۲سپهراد لبخندی زدو گفت: مامانم وقتی  نخواست من غم بی مادری بکشم و همون موقع مریم پرستارم شد که کم کم بابا عاشقش   شد و همین شد که بابا باهاش ازدواج کرد، مریم فرقی با مادر اصلیم برام نداره چون اون منو   بزرگ کرد   بابا دمش گرم   چه با موضوع کنار امده   حالا اگه من بودم فکر کنم گیسای نامادریمو میچیدم هر چقدرم که خوب بود غلط کرده زن   بابای من شده   من: یک چیز بگم قول می دی ناراحت نشی
لبخند مهربونی زدو گفت: بگو  من: من الان نمی دونم باید ناراحت باشم یا خوشحال برات   خندیدو گفت: واقعاً دربرابر تو جواب کم می یارم ،الان می تونی عادی باشی چون برای منم   عادی شده  البته مادر اصلیم جای خودشو داره نمی گم فراموشش کردم چون به هر حال اون مادر اصلیم     شنبه باشه و من بهش سر نزده باشم اما با ۵ شنبه سر قبرشم محاله ۵سالگی هر ۱۰بود از

۳ ۱ ۹
این موضوع کنار امدم   من: بی حساب شدیم   سپهراد: آره هر چند تو باید فقط رازتو به من می گفتی   پریدم رو مبلی که نشسته بود که از حمله ی ناگهانی من پرید و گفت: چته تو خوبه همین   الان مست بودی   من: برو بابا ، بیا بهم یک قولی بدیم   یک ابروشو بالا انداخت  من: بیا قول بدیم که اگه سرمونم رفت راز هم دیگه رو به کسی نمی گیم   لبخند مهمون لباش شدو چشماشو آروم رو هم گذاشت و باز کرد   ************************************************  با پریا تو لابی نشسته بودیم منتظر صادق و سپهراد بودیم که رفته بون ماشین کرایه کنن  پریا: آرشیدا چقدر می خوابی الان یک ربع اینجا نشستیم تو همش داری چرت می زنی خوبه   دیشبم با ما نیومدی بیرون و گرفتی خوابیدی   یک چشممو باز کردمو گفتم: پری مرگ من گیر نده دیشب اصلاً نتونستم خوب بخوابم  پریا: همش یک هفته اینجاییم تو هم همش این یک هفته رو بخواب   من: نیم ساعت دیگه درست می شم تو نیم ساعت حرف نزن عزیزم   پریا: خیله خب من حرف نمی زنم اما سیامکو می خوای چیکار کنی اونو که نمی تونی   دهنشو واسه یک ثانیه هم ببندی  پوف بلندی کردمو گفتم : مگه امد؟  پریا: آره اوناهاش

۳ ۲ ۰
به جایی که نشون داد نگاه نکردم و ترجیح دادم از همین چند ثانیه هم استفاده کنم تا بخوابم   والا انگار من عاشقه سیامکم باید حتماً ریخت نحسشو ببینم   دیگه داشت با همین چرتو پرتایی که می گفتم خوابم می برد که یکی محکم کوبید پس کلم   از خواب پریدمو تقریباً داد زدم : هـــــــــــــوی چته وحشی   سیامک: وحشی عمته دیروز منو اسکول کرده میدیدم دختره با یک دلسوزی نگاهم می کنه   ولی نمی فهمیدم جریان چیه  تازه فهمیدم جریان هواپیما رو می گه   به خودم افتخار کردمو صاف تو جام نشستمو گفتم: تا تو باشی نگی من جامو عوض کنم حالا   چی شد ؟آخر داستان خوب شدی؟  سیامک: هه هه نمکدون دختره هی منو نگاه می کرد اشک تو چشماش جمع می شد منم   خودشیفتگی مزمن گرفته بودم می گفتم هر سری که منو نگاه می کنه حتماً می گه احسن   الخالقین از اینجور چیزا دیگه بعد هی خودمو بیشتر می گرفتم دیگه دم آخری که امد خدافظی   کنه گفت ایشالله خوب بشید منم فکر کردم حتماً از لحاظ عقلی می گه قاطی کردمو گفتم   عمت خوب بشه دختره ی عاشق پیشه، دختره هم قاطی کردو کلی بدو بیراه گفت بعدم   گفت ( لیاقت نداری همون بهتر سرطان کل وجودتو بگیره و بمیری) باور کن یک لحظه که اینو   گفت واقعاً شک کردم به سالم بودنم   بلند خندیدمو گفتم: دم دختره گرم خوب تو نقشش رفته بود  سیامک: دارم برات آرشیدا   من: فدات   صادق : پری بچه ها جمع کنین ماشین گرفتیم

۳ ۲ ۱
سیامک : سپندم با پریناز رسیدا   پریا: اِ مگه قرار بود سپندم بیاد     رسید ۰صادق : آره باید یک مسئول هم باهامون باشه دیروز کار داشت امروز ساعت  پریا: این پریناز کیه حالا   سیامک: زود باش صادق زود باش بگو بازجوییه   صادق خندیدو گفت: سیامک خفه   بعد رو کرد به پریا و گفت: پریناز دختر عموی سپندِ  من: خوب واسه چی امده   سیامک: آقا کارمون در آمد بازجو دو نفر شد   من: سیامک عزیزم ببند اون مبارکو   سیامک خندیدو گفت: تا جایی که یادمه مبارک یک جا دیگه بودا
با حرص گفتم: برو بمیر گام های بلندمو به سمت در برداشتم که جلوی در سه تا ماشین دیدم که دو تاش کوپه و دو   سر نشینه بود در یکی از ماشینا باز شد و کفشای براقی پا به زمین گذاشت چشم از کفشا   گرفتم و به چهرش نگاه کردم   بَه این که سپند خودمونه   چقدر خوشتیپ شده بود   یعنی خوشتیپ بودا خوشتیپ تر شده بود  به تیپ خودم نگاه کردم شلوار لی سفید ، تی شرت سفید و با جلیغه ی مشکی   ، موهامو هم بافته بودم که تهش که باز بود و فر هر دو بافتو رو شونه هام انداخته بودم که

۳ ۲ ۲
خیلی بامزم کرده بود   از پله ها پایین رفتم و جلوش ایستادم اونم متقابلاً چند قدمی جلو امده بود بهم دست دادو   گفت: چه کردی   من: اول سلام   سپند: بله بله سلام بر دوشیزه ی خوشتیپ  من: قربون شما   سپند: بدون ما خوش می گذره   من: حالا خوبه یک روز که نبودی   سپند: یک روزم یک روزه   شونه ای بالا انداختمو گفتم : می خواستی باشی   سپند: بچه پرو  همون دقیقه در باز شد و یک دختر که دامن کوتاه صورتی با یک تاپ دکلته ی بنفش تنش بود   از ماشین پیاده شد و امد سمتمون   سپند: معرفی می کنم دخترعموی عزیزم پریناز   دستمو به سمتش دراز کردمو گفتم: خوشبختم   پریناز هم دستشو جلو آوردو گفت: منم همینطور تعریفتونو خیلی از سپند شنیده بودم   پس باهم صمیمی بودن   اما چرا باید منو تعریف کنه   از بس تعریف کردنیم   آخه اگه از من تعریف نکنه از کی می خواد تعریف کنه

۳ ۲ ۳
من: سپند لطف داره   دوباره در یکی از ماشینا باز شد و اینبار سپهراد پیاده شد   بابا تیپو برم   این سپندو سپهراد چه تیپی زدن   سپند یک تی شرت طوسی با شلوار لی هم رنگش پوشیده بود که ساده و شیکش کرده بود   خیلی علاقه داشت که هم رنگ چشماش تیپ بزنه   سپهرادم یک پیرهن سفید آستین کوتاه با شلوار جین مشکی پوشیده بود و یک کراوات شل   مشکی هم ضمیمه ی تیپش کرده بود   دقیقاً حس مگسی رو داشتم که رو یک عالمه کثافت نشسته  اِی خدا منو این همه خوشبختی محاله محاله   دو تا هلو یکی اینور یکی اونورم ایستادن   سپهراد بهمون نزدیک شدو به هر سه تامون دست داد   به پریناز که می خواست دست بده کاملاً تغییر حالت پرینازو حس کردم مثل اینکه بخواد برای   سپهراد ناز کنه http://romaniha.ir
خاک بر سرت آرشیدا یاد بگیر ببین چه مثل آهو واسه این سپهراد نار می کنه حالا تو هی   عین خر جفتک بنداز   سپهراد: خوب بچه ها کوشن؟   من: دارن می یان، نمیدونم کجا موندن   سپهراد : تا اینا بیان بگو چی شد بالاخره به ما مکان تمرین می دن

۳ ۲ ۴
سپند: نه بابا خودمونو کشتیم آخر سرم نشد   سپهراد: گندشون بزنن   من: الان کجا می خوایم بریم   سپند: می ریم یکم بگردیم   من: تو و پریناز مگه تازه نیومدین؟ خسته نیستین؟  پریناز : آره اما خسته نیستیم یک هفته بیشتر اینجا نیستیم اونم اگه یک روزشو بخوایم   بخوابیم چی می مونه   سپهراد: درست می گین   بعد یک نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت   بیشعور می خواست خوابیدن دیروز منو تو سرم بکوبه   من: به نظر من که یک سفر ارزش اینو نداره آدم سیستم بدنشو تغییر بده بعدم اصولاً من   آدمی هستم که هیچ وقت به خودم سختی نمی دم مگه دنیا چند روه که چند روزشو بخوام   به خودم عذاب بدم سپند: جریان چیه؟  من: هیچی دیشب اینا رفتن بگردن من خوابم می یومد خوابیدم   پریناز : واقعاً   سپهراد خندیدو گفت: خوشم می یاد خودت اعتراف می کنی   سپندم خندیدو گفت: بچه ها امدن بریم دیگه   سپهراد رو کرد بهشونو گفت: تا الان کجا بودین   سیامک: هیچی بابا این یارو بازیگر اسمش چی بود

۳ ۲ ۵
پریا: هوی بهش توهین نکنا   صادق: پریا من موندم تو از منم اینطوری طرفداری می کنی   پریا: معلومه که نه چه سوالیه   با ذوق گفتم: پری کی امده   پریا: این پسره باراد فروهر   من: کی هست   سیامک: دِ بیا خانم بازیگرمونو داشته باش   من: خب چیکار کنم من اسم بازیگرا رو نمی دونم فقط قیافه هاشونو می شناسم   پریناز : بازیگری  من: آره بازیگرم   سپهراد: خب بچه ها سوار شید عصر شد   سیامک: می بینم که دو تا ماشین دو سر نشینه داریم ، خب من از الان بگم من با کسی دو   نفره نمی شینم پس من تو این چهار سرنشینه می شینم   صادق : خب پس منو پری و سیامک با هم تو اون ماشین می شنیم   پریناز : می شه یک پیشنهاد بدم   سپند: امر بفرمایید   پریناز : سپهراد آرشیدا شما هم اجازه می دین   چه با ادب   خفه شو خودشو واسه من لوس می کنه   خره واسه تو لوس نمی کنه واسه سپهراد لوس می کنه

۳ ۲ ۶
واسه چی اول اسم سپهرادو آوردی   سپهراد : بفرمایید   پریناز: آرشیدا جان   من: بفرمایید   هان حتماً می خواد بگه منو سپهراد با هم تو و سپند هم با هم برید   کور خوندی   عمراً اگه اجازه بدم   پریناز: منو آرشیدا با هم بیایم شما دو تا هم باهم   هان این چی گفت  من با تو   با مریم مقدس نکنه قصد تجاوز داره که می خواد با هم تنها باشیم   اَی بابا من چه گیری دادم به تجاوز   سپند: من مشکلی ندارم   سپهراد : باشه ، سپند بریم   من: سپند جان سویچو رد کن بیاد   سپند که داشت سوار ماشین می شد سویچو پرت کرد سمتم که رو هوا زدمش  من: دمت گرم پیشنهاد باحالی بود   پریناز : والا آخه اگه قرار بود با اونا بریم باید کلی ناز می کردیم تو ماشین اما من که اصلاً   حوصله نازو ادا اطوار نداشتم الان یکم با هم خوش می گذرونیم بدون هیچ عشوه مشوه ای   نه بابا اینم باحال بودا

۳ ۲ ۷
ولی یک جورایی خره انگار مجبورش کردن جلو پسرا عشوه بیاد  چشمکی زدمو همونطور که در ماشینو باز می کردم گفتم: دمت جیز   پریناز تا نشست ضبطو رو شن کرد   صدای پیت بال تو ماشین پیچید   پریناز : نه الان یک آهنگ خز می خوام   از تو کیفش یک سی دی درآورد و گذاشت تو ضبط که صدای آهنگ دوبی دوبی تو ماشین   پیچید همونطور که داشتم رانندگی می کردم زدم زیر خنده   من : عالیه   پریناز : می دونم   از همه زود تر به مرکز خرید رسیدیم
از ماشین که پیاده شدیم به خاطر صدای بلند موزیکمون همه نگاه ها به ما کشیده شده بود  داشتم کم کم جوگیر می شدم که با صدای ترمز ماشین سپهرادینا به موقع به خودم امدم   سپهراد و سپند با هم از ماشین پیاده شدن که همین باعث شد نگاه ها به اونا کشیده شه و   از ما بگذرن   خداییش منم اگه بودم به اونا نگاه می کردم چون هر دو واقعاً جذاب بودن فقط از لحاظ هیکل   سپهراد یکم بهتر از سپند بود  وای خدا حالم بد شد  نه نمی خوام به هیکلشون نگاه کنم   وای جـــــــــــــــــــون   چه امروز همه ماشینا منو از محو شدن نجات می دن

۳ ۲ ۸
صادق اینا هم رسیدن که منو از محو شدن تو هیکلو تیپ این دو تا نجات دادن   سیامک از ماشین پیاده شد و گفت : پری بیا بریم واسه باراد کادو بخریم   پریا هم از ماشین پیاده شدو گفت: می خرم تا چشمت در بیاد   صادق هم از ماشین پیاده شدو رو کرد به سمت ما و گفت: تو رو خدا منو از دست این دو تا   نجات بدین   خندم گرفته بود نه به باکلاس بازیه ما نه به این کارایه اینا پریا: صادق منظورت من بودم ؟  صادق: نه عزیزم با سیامک بود   سیامک صداشو نازک کردو گفت: صادق منظورت من بودم؟  سپند زد پس کلش گفت: بیا بریم کم نمک بریز   پریا امد دستمو گرفتو کشیدتم سمت پاساژ   پریا: بیا بابا اینا می خوان همش مسخره بازی در بیارن آخر سرم هیچی نمی خریم   همونطور که به ویترین مغازه ها نگاه می کردم گفتم : بابا تو پولداری ما فقیریم هیچی نداریم   پریا: زر نزن می زنم بچسبی به همین ویترینا   من: شما خیلی به من لطف دارین   پریا: خواهش می کنم   من: پری اون دامنه چه خوشگله   پریا : کدوم   من: اون صورتی جیغه   پریا: آره خیلی خوشگله بیا بریم پرو کن

۳ ۲ ۹
من:دامن پرینازم همینطوریه ؟  پریا: نه بابا دامن اون ساده بود اما این دامن بالاش صورتی پر رنگ پایینش کم رنگه  پریناز : چی شده بچه ها   من: هیچی از این دامنه خوشم امده   پریناز : خب چرا نمی ری پرو کنی   پریا: می خواستیم بریم که امدی   پریناز : خب بریم   پریا تو گوشم گفت : منتظر بودیم تو بگی   خندم گرفته بود   به انگلیسی به فروشنده سایزمو گفتم   دامنو برام آورد   وقتی پوشیدمش پریا رو صدا کردم   من: خوشگله؟  پریا: به نظر من آره   من: پریناز کوش؟  پریا: ایش دختره ی مار صفت تا سپند و سپهراد و دید گفت من برم به آقایون کمک کنم   من: خب تو چرا انقدر ازش بدت می یاد   پریا: برای اینکه خیلی عشوه می یاد تازه صادقم اینو فهمیده می گه این دختره چرا همش خودشو به اینو   اون می چسبونه   من: ولی فکر می کنم دختره خوبیه

۳ ۳ ۰
پریا: تو دیوونه ای حالا زود باش اینو عوض کن که ملت منتظرن تا پرو کنن   من: باشه باشه   سریع درو بستم و شلوارمو پوشیدم   از اتاق پرو که در امدم دامنو حساب کردم و با پریا از بوتیک خارج شدیم   پریا: اوناهاش نگاه کن چه چسبیده به پسرا  بازوی سپهراد و گرفته بود لجم گرفت یعنی چی که بازوی سپهرادو گرفته نیومده رفته چسبیده به سپهراد   آمپر چسبونده بودم   پریا: بعد به من می گه دختره خوبیه   من: پری من غلط کردم، دختره ی پرو چه چسبیده به سپهراد   پریا: ول کن نگاهشون نکن دارم براشون صادقو سیامکم به ما پیوستن داشتیم ویترین مغازه ها رو نگاه میکردیم که متوجه شدم سپهرادینا درست مغازه پشتی ما هستن برگشتم   سمتشون و نگاشون کردم اما اونا پشتشون به ما بودو جلوی یک مردونه فروشی ایستاده بودن   هنوزم بازوی سپهراد تو دست پریناز بود   پریناز: بچه ها به نظرم اینجا لباساش خوب باشه بریم تو   سپند: من می خوام برم مغازه جلویی از اینجا چیزی خوشم نیومد   سپهراد : سپند، آرشیدا رو ندیدی؟   سپند: نه   پریناز : من دیدمش داشت دامن می خرید، حالاآرشیدا رو می خوای چیکار؟  سپهراد جدی گفت: کارش دارم   سریع برگشتم سمت مغازای که ایستاده بودیم

۳ ۳ ۱
پریا:آرشیدا این پیرهنه خوشگله برای من؟  من: اره فکر می کنم تو تنت قشنگ بشه   صادق : خانم می گم شوهرت بغلته ها هی از این آرشیدا می پرسی   منو پریا باهم خندیدیم   پریا : شوهرم به نظرت خوشگله   یکی به شونم زد حدس می زدم سپهراد باشه   برگشتم   دیگه بازوش تو دست پریناز نبود   سپهراد : خوش می گذره؟   من: جای شما خالی هرچند به شما بیشتر خوش می گذره  سپهراد: می شه یک دقیقه بیای   من: برای چی ؟  سپهراد: کارت دارم   شونمو بالا انداختمو گفتم : باشه  رو کردم به پریا و گفتم : پری من یک لحظه برم برمی گردم   سپهراد دستمو کشیدو گفت: شایدم برنگرده  داخل همون مغازه ای که جلوش ایستاده بود شدیم که پریناز و سپند رو هم داخل مغازه دیدیم   ایـــــــــــــش دختره ی کنه   پریناز : بالاخره پیداش کردی   من: گم نشده بودم

۳ ۳ ۲
پریناز یکی از پیراهنای رو رگالو برداشتو گفت:سپهرادبه نظرم این خیلی بهت می یاد   سپهراد پیراهنو تو دستش گرفتو گذاشت سر جاشو گفت: ممنون   اِی جــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــونم  جیگرم حال امد   فدات   ضایع شدی   سپهراد : آرشیدا این خوبه ؟  به پیراهنی که تو دستش بود نگاه کردم  خوشگل بود یک پیراهن سرمه ای آستین کوتاه که دکمه ها ی بالای پیراهن بسته نمی شد و مدل باز بود من:آره باحاله   سپهراد به انگلیسی به فروشنده گفت تا سایزشو بیاره   به گوشش نزدیک شدمو گفتم : منو آوردی اینجا تا لباس بخری   سپهراد : نه آوردم ازت نظر بخوام   من: چه حرفا جایی که پریناز خانم هست چه احتیاجی به من   سپهراد لباسو از فروشنده گرفتو تشکر کرد   به گوشم نزدیک شدو گفت: سلیقه نداره   یک نگاه به سپهراد انداختمو با حرص گفتم: اما تو انتخاب پسر سلیقش خوبه   بلند زد زیر خنده که تازه فهمیدم چه گندی زدم   اَی دهنتو گل بگیرن آرشیدا  این همینطوری خدای اعتماد به نفس هست تو هم هی تشدیدش کن

۳۳۳
سپهراد: خوشم می یاد اینو قبول داری   من: منظورم تو نبودی منطورم به سپند بود   سپهراد: بله شما درست می گین اصلاً از اولم به سپند گیر داده بود   من: زر نزن خودم دیدیم عین آدامس به بازوت چسبیده بود   بازم خندید که باعث شد بفهمم من خدای سوتی هستم   اِی خدا اصلاً نمی خوام بهش فکر کنم   برای جلوگیری از تیکه هاش در اتاق پروو باز کردمو هلش دادم داخل اتاق  من: دِ برو دیگه   خندید و در اتاق پرو رو بست   سپند: ارشیدا جان ما می ریم مغازه ی بعدی   من: باشه   اونا رفتن و در اتاق پرو باز شدو سپهراد از در امد بیرون   سپهراد : آرشیدا بیا که بابا بزرگتو الان می دزدن   من: واو سپهراد عالی شدی   چرخی زدو گفت: لطف دارین بانو من همیشه عالیم   من:خودشیفته   سپهراد: از آشنایی باهات خوشبختم  اَََََََََ بابا این دیگه کی بود هر چی می گفتم یک جواب داشت   سعی کردم با عوض کردن بحث ضایع شدنمو نشون ندم   من: بابابزرگ صبر کن

۳ ۳ ۴
رفتم سمت فروشنده و ازش خواستم یک شلوار جین سرمه ای تیره بهم بده  ازم سایزشو خواست که نمی دونستم بهش گفتم برای سپهراد می خوام اونم سایزی که فکر می کر بهش  بخوره رو بهم داد   من: بابا بزرگ بیا اینو هم بپوش   سپهراد: مرسی نوه   رفت تو اتاق پرو این سری که در آمد یپش کامل بود   سوتی زدمو گفتم: پیرزن کُش پیرزن کُش عالیه همینا رو بردار   سپهراد: پس مورد پسند نوه ی عزیزم هست   چشمک زدمو سرمو به معنی موافقت تکون دادم   سپهراد که لباساشو عوض کرد شلوارو پیراهنو جساب کرد و بیرون آمدیم پرینازینا خدا رو شکر به خاطر   معطلی ما حرکت کرده بودن و منتظر ما نمونده بودن داشتم شونه به شونه ی سپهراد حرکت می کردم که دستمو تو دستش گرفت   همون دقیقه پرینازو یکم جلوتر دیدم که حواسش به ما نبود سریع دستمو دور بازوی سپهراد حلقه کردم   سپهراد: چی شده آرشیدا خانم افتخار دادن   من: دلم برات سوخت   سپهراد: یعنی باور کنم که اصلاً به خاطر پریناز نیست   من: اَ لامصب چشم نیست که دوربین کنترل سرعته   سپهراد: کم کم داری به توانایی های من پی می بری   پریناز که بهمون رسید گفت : شماها کجا موندین   من: سپهراد یکم خرید داشت ، سپند کجاست

۳ ۳ ۵
پریناز: رفت بستنی بخره، بیاید بریم پیشش  سپهراد: ما یکم خرید داریم میایم   پریناز: خب پس منم می یام نظر بدم   سپهراد:حس نمی کنی سپند از این کارت ناراحت می شه   پریناز یکم خودشو جمع کردو گفت: نه خودش گفت تو برو بگرد   سپهراد شونه ای بالا انداخت که دستم که دور بازوش بود حرکتشو حس کرد   سپهراد: هر جور راحتی   همون دقیقه سپند با دو تا بستنی امد سمتمون   سپند: اِ بچه ها شما هم امدین، الان می رم برای شما هم میخرم   سپهراد: نه ما میخوایم بریم برای آرشیدا لباس بخریم   هــــــــــان برای من   قربون دستت   زحمتتون میشه   خواستم چیزی بگم که با فشار دست سپهراد خفه شدم   خب یعنی اینکه خفه شو دیگه   پریناز بستنیشو از دست سپند گرفتو گفت : مرسی   سپند: خواهش می کنم   انگار به پریناز برخورده بود   ما که چیزی نگفته بودیم بهش   هه هه جز اینکه رنگشو قهوه ای کرده بودیم

۳ ۳ ۶
سپهراد: فعلاً   سپند سری تکون داد و ما به راهمون ادامه دادیم تو پله برقی ها بودیم   من: ایول دمت جیز سپهراد  سرشو به سمت من خم کردو گفت: بریم برات لباس بخرم که دروغ نگفته باشم   من: اُهُ از کی تا حالا تو به اینجورچیزا اهمیت می دی  خنده ی شیطونی کردو گفت: از وقتی با یک خانم متشخص می یام بیرون   منو می گه ها   ای فدای باشخصیت خودم بشم   من: پس بدو تا داغی لباس رو ازت بگیرم   با لودگی سری به نشونه ی تأسف تکون دادو گفت: می خوای بتیغی   من: من غلط بکنم تو خودت گفتی می خوای لباس بخری برام   خندید طوری که شونه هاش لرزید و گفت : بریم، دختر به پرویی تو ندیده بودم ، پرو پرو جلو من واستاده می   گه بریم برام لباس بخر   من:خب چیه من نمی خوام تو دروغ گو بشی بدِ؟  سپهراد: نه نه بریم   جلوی دیترین یک مغازه ایستاده بودیم که سپهراد یک کت شلوار سرمه ای رو نشونم دادو گفت: اون خوبه   من: اَی کلک می خوای با تو هم رنگ باشم   چشمکی زدو گفت: فهمیدی؟  دستمو کشیدو رفتیم داخل مغازه

۳ ۳ ۷
کت شلوار رو از فروشنده خواست و فروشنده سایزمو بهم داد   وقتی پوشیدمش خیلی تو تنم خوشگل ایستاده بود   زیر سینه دکمه می خورد که زیرش یک تاپ صورتی یخه بسته داشت که یخش سرمه ای بود و حالت  دستمال گردن گرفته بود نزدیک یخه ی کت هم یک جیب داشت که نوار باریک صورتی ای رو جیب بود  شلوارشم ساده بود   تقه ای به در خورد که دست از برانداز خودم برداشتم و درو باز کردم و از اتاق پرو خارج شدم   سپهراد روی مبل گرد روبه روی پرو نشسته بود که وقتی امدم بیرون سوتی زدو گفت : ندزدنت بابایی  ژستی گرفتمو گفتم : اگه اینطور فکر می کنی نخرمش   از جاش بلند شدو شمتم امدو گفت: تا وقتی بابابزرگ پیشته نگران نباش کسی جرئتشو نداره   بعدم رو کرد سمت فروشنده و گفت : می بریمش   لباسمو عوض کردمو از مغازه خارج شدیم   قبل از اینکه من از اتاق پرو خارج شم سپهراد حساب کرده بود به خاطر همین نفهمیدم چقدر شد من:خوب دستت درد نکنه سپهراد جون بریم هتل دیگه لباسم که برام خریدی دیگه کاری نداریم  سپهراد: بچه پرو بالاخره تیغیدی منو   من: وا این چه حرفیه تو خودت نخواستی دروغ بگی به من چه ربطی داره   سپهراد:چقدرم تو از این موضوع ناراحت شدی   من:خوب منم نخواستم تو گناه کنی ، بد کاری کردم  دستشو دور شونم حلقه کردو منو به خودش نزدیک تر کردو گفت:نه خرید برای تو خیلی بهم چسبید   من:خب خدا رو شکر عذاب وجدان گرفته بودم  همونطور که دستش دور شونم بود لپمو کشیدو گفت: تو هم عذاب وجدان می گیری ؟

۳ ۳ ۸
از زیر دستش درآمدمو گفت: نکن آرایشم بهم ریخت   سپهراد:اِی وای خاک بر سرم   جلوی در رسیده بودیم که همه رو داخل ماشیناشون دیدیم پرینازو سپند هم جلوی ماشین ایستاده بودن   پریناز: چه عجب ، بریم ؟  سپهراد با لحنی که اصلاً مثل دو دقیقه پیشش نبود   خیلی جدی بود گفت : منو آرشیدا با هم می ریم   سپند: هر جور راحتین   مثل اینکه به سپند هم برخورده بود   یعنی الان من باید چیزی بگم   نه چی باید بگم آخه   برم از دلش دربیارم  نه بـــــــــــــــــا بـــــــــــــــــــــا  اَه وجدان ولم کن با سپهراد خوش می گذره می خوام با اون برم   سپهراد : بیا آرشیدا   سوار ماشین شدیم  من: به نظرت سپند ناراحت شد   سپهراد : نه برای چی   من: آخه خیلی جدی برخورد کرد   اخم کردو گفت: مهم نیست   خاک بر سرت مثلاً دوستته ها

۳ ۳ ۹
نه اینو بگم خیلی ضایع است   من: یعنی چی که مهم نیست دوستته ها  سپهراد: از آدمای سست بدم می یاد   من: مگه بدبخت چی کار کرده   سپهراد: این پریناز تا دوبار بهش گفته منم می خوام بیام قبول کرده   من: البته راست می گیا ایــــــــــش دختره ی نچسب   احمق جلوتو نگاه کن چرا به در تکیه دادی الان میمیریم   احمق تویی اشکول نگاه کن پشت چراق قرمزید   اِوا راست می گیا وجدان جون   خوب پس راحت باش سپهراد جون  لبخندی زدو تکیشو به صندلی دادو ماشینو دوباره به حرکت در اورد ************************* ************************** خوابم می یاد باز داره صدا می باد   خوابم می یاد یکی با ما راه بیاد  خوابم می یاد هی داره تک می زنه   خوب بگیر بخواب   وجدان خداییش خیلی نامردی همش می زنی تو ذوق من نمی ذاری این استعدادای من شکوفا بشه   چون از استخر امده بودم موهام خیس بود هی آبش رو پیشونیم می ریخت اعصاب واسه من نمی ذاشت   همینطور داشتم با خودم حرف می زدمو طول راهروی هتلو طی می کردم   پ: سلام  برگشتم سمت صدا که یک پسر خوشگل دیدم

۳ ۴ ۰
وای دهنم آب افتاد   دلم به تاب تاب افتاد   چه امروز من خواننده شدم واسه خودم   من: سلام   پسر: شما تو این هتل هستین؟  من:نه بابا دیدم در بازه گفتم یک زیارتی داخلو کنم  خندیدو گفت: پس تو همین هتلین   من: مشکلی داره؟   هـــــــــــا ی نفس کش   مشکلی داری بگو تا حالتو بگیرم   پسر : نه چه مشکلی از اینکه با خانمی مثل شما هم هتلیم خیلی خوشحالم   هــــــــــــان این شد یک حرفی   من: ممنون   مثل اینکه انتظار داشت که منم همچین حرفی بزنم وقتی دید من هیچی نمی گم خندید   من:خوب دیگه من زیارتمو کردم خدافظ  پسر: می شه بیشتر اشنا شیم   چرا منو تو این موقعیت قرار می دی   من دست ندارم جواب رد به کسی بگم   س: متأسفم نه   اوا چی شد

۳ ۴ ۱
من که جواب ندادم   پس کی چی گفت   اوا این که سپهراد   هوی این چه خودمونی شده   دستتو بنداز   ایش  یکم تکون خوردم تا بلکه این دستشو از دور شونم برداره که محکم تر منو چسبید   به چسب قطره ای گفتی زکی سپهراد: عزیزم مشکلی پیش امده
یا جدم امامزاده بیژن
با همون دهن باز گفتم : نه عزیزم
پسر : عذر می خوام فکر نمی کردم نامزد داشته باشین
من: هـــــــــــــــــــان
سپهراد: نامزدیمونو می گن
من: آهـــــــــــــــــان
پسر : خوشحال شدم
دستشو به سمتم دراز کرد که سپهراد دستشو جلو آوردو بهش دست داد

۳ ۴ ۲
پسره که رفت دستمو کشید به سمت اتاقش   درو با کارتش باز کرد و باهم وارد شدیم   سپهراد : تو می خوای بری استخر نباید به من بگی
ابروهامو دادم بالا و گفتم : اون وقت می شه دلیلشو بگید
جلوی یخچال ایستاده بود که شیشه آبی که دستش بودو سر کشیدو گفت: اینجا ایران نیستا
من: اوا خوب شد گفتی من اینو نمی دونستم فکر کردم کابله
بعدم کلافه گفتم : منظور؟
در تراسو که سرتاسر یک دیوار رو فراگرفته بود باز کردو گفت : منظور اینکه اینجا همه با هم   می ریزن تو آب
گنگ گفتم : اما من که رفتم فقط من بودمو پنج تا پسر
رو به تراس ایستاده بود که یکدفعه برگشت سمتم
سپهراد: از این به بعد حق نداری بدون من بری استخر
چشما م چهار تا شد
یکم وقت صرف کردم تا دهن آسفالت شدمو جمع کنم
صدای جیغ جیغیمو انداختم رو سرمو گفتم : از کی تا حالا تو واسه م تعیین تکلیف می کنی

۳ ۴ ۳
من هر کار بخوام می کنم به تو هم ربطی نداره
اصلاً اصلاٌ تو نگران چی هستی ؟
امد سمتم
من که جلو در ایستاده بودم
یک قدم عقب رفتم که با در برخورد کردم
چشمامو بستم چون علائم نشون می داد الان باید منتظر یک سیلی جانانه باشم
نفساش به پیشونیم می خورد
قطره های آب از موهام سرازیرمی شد و رو پیشونیم می ریخت
صدای برخورد دستاشو با در شنیدم
از زدن صرف نظر کرده بود
نمی خواستم نگاش کنم اما مجبور بودم
می خواستم چشمامو باز کنم که لبام نرمی لباشو حس کرد
لبام خشک بود
با بوسه های اون نرم می شد

۳ ۴ ۴
دستامو حائل سینه اش کردم تا ازش جدا شم
نمی خواستم جدا شم اما شوکه شده بودم
دستاشو که کنار سرم گذاشته بود دور کمرم حلقه کرد
و تلاش منو برای جدا شدن خنثی کرد بلندم کردو همونطور که لبامو می بوسید چرخوندمو گذاشتم رو تخت روم خم شده بود و می بوسیدتم   چشمام باز بود   همه چیزو می دیدم   اولین بوسمو   منم عاشقش بودم   همراهیش کردم که چشمای شیطون و خمارش خندید با این خنده بیشتر مشتاق شدم   می خواستمش   می خواستم برای من باشه   سپهراد من   ازم جدا شدو تو چشمام خیره شدو با لبخند منحصر به فردش گفت : نگران این بودم   اوضاع درونیم ذهن منو به خودش مشغول کرده بود   سرما و گرما باهم بودن   باهم ترکیب می شدن   می خواستن یکی شن  می خواستن به تعادل برسن

۳ ۴ ۵
سرما از شوکی که بهم دارد شده بود   گرما از نرمی لبام که هدیه ی سپهرادبود   من: آرشیدا و سپهراد   سپهراد: اشتباه گفتی   نگران نگاهش کردم  خدایا نه   چیزی نگه که معلوم شه بازم بازیچه دستش شدم   حالا که اعتراف کردم به خودم نه   بیشتر منتظرم نذاشتو گفت: سپهرادو آرشیدا   بعدم چشمکی زدو گفت: اول اسم منه   به وضوح حس کردم که نگرانیه تو چشمام جاشو به شیطنت داد  ابروهامو بالا پایین کردمو گفتم : عمراً
امروز روز آخریه که دوبی هستیم  روز سرنوشت سازیه برای من از یک طرف مسابقه از یک طرف مصاحبه ای که از طرف یک شبکه ی اخبار  جهانی در رابطه با کاری که اون شب تو ایران زمین کردم قرار باهام انجام بشه  یعنی امکانش هست دیگه بهم اجازه ندن برم ایران   مثل اینکه اوضاع از اونی که فکر می کردم پیچیده تره  سپهراد : حالت خوبه ؟  من: فکر نمی کردم این کت و شلوار به این زودیا به دردم بخوره

۳ ۴ ۶
لبخندی زدو گفت: نگران هیچی نباش   من: اوضاع از اونی که فکر می کردم پیچیده تره  آب دهنمو قورت دادم   نمی خواستم ادامه حرفم بگم اما اگه نمی گفتم خفه می شدم من: به نظرت اشتباه کردم ؟
سپهراد: بهت ایمان دارم
تو هیچ وقت اشتباه نمی کنی
من: حالا که مامانمو پیدا کردم نمی تونم ببینمش
سپهراد: می بینیش نمی تونن کاری کنن من آماده ی هر ضربه ای هستم
سکوت شد
من: اون شب واقعاً امده بودی دور دور
شیطون شدو گفت: کدوم شب
من: همون شب
سپهراد: من که شبی یادم نمی یاد اصولاً تو هیچی شبی پیش من نبودی که یادم بیاد
کیف کتابیمو زدم تو سرشو گفتم: منحرف
اون شبو می گم که من اجرا داشتم

۳ ۴ ۷
سپهراد: هان اون شبو می گی
سکوت کرد
من: بچه پرو
دستشو گذاشت زیر چونشو با یک نگاه خریدارانه به تابلوهای رو دیوار خیره شد
من: منحرف
نخیر ایشون جواب نمی دن
بزنم خودش تابلو شه
من: آقای محترم
با یک پرستیژ با کلاس گفت: جانم
من: مامانمینا
سپهراد: امری داشتین
من: بله می گم خوب ادامه حرفتو بگو
حالا که فهمیدی کدوم شبو می گم جوابمو بده
لپمو کشیدو گفت: فضولی دیگه

۳ ۴ ۸
من:باشه من فضول حالا بگو
خندیدو گفت: نه نیومده بودم دور دور
نیشم شل شدو گفتم : امده بودی منو ببینی
سپهراد: آرشیدا یکم خودتو بگیر برای من
من:مگه خرم خودمو بگیرم
تو به اندازه کافی می گیری شدی ژلاتین
سپهراد: آهان اون وقت اگه من ژلاتینم تو چی هستی عشقم
من: من کاراملم اونم از نوع شکلاتیش
سپهراد: اوه مای گاش
یک آقایی امد سمتمونو به انگلیسی گفت: بفرمایید بریم الان وقت ضبط شماست
هر دو از جامون بلند شدیم و به سمتی که مرد می گفت رفتیم
آرزوم بود تو یک فیلم تو تلویزیون باشم اما تو همه برنامه ها رفتم جز فیلم دیگه کم مونده برم   آشپزی کنم تو این برنامه ها
سر جام نشستم یک میز گرد بزرگ که سه تا مبل دورش بود

۳ ۴ ۹
یکم از آبی که رو میز بود خوردم تا از التهاب درونم کم بشه
مردی که رو به رو مون بود به فارسی گفت: آماده اید
با سر تائید کردم
تیتراژ برنامه رو صفحه ی بزرگ پشتمون پخش شد
اکشن ۱۲:مرد :
مجری : سلام عرض می کنم خدمت بینندگانه برنامه () بنده صادقی ،مجری این بخش از
برنامه
امروز ما با مهمانی ویژه همراه هستیم
خانمی که نه تنها خودشو بلکه سایر زنانو در جامعه ی ایران اثبات کرد
خانمی که جامعه ی ایرانو با فعالیت هایشان دچار تحول کرد
خانمی که شجاعتو به ارمغان آورد
این خانم کسی نیست جز آرشیدا لویس
لبخندی زدم
رو کرد به منو گفت: ما مشتاقانه منتظر صحبت های شما هستیم امروزه در ایران در همه ی

۳ ۵ ۰
کشورهای جهان حرف از شماست  فیلم شما بالاترین بیننده رو در یوتوب داشته دوست دارم
اول از همه با یک بیوگرافی کامل از شما شروع کنیم
من: اول از همه سلام عرض می کنم خدمت همه بینندگان این برنامه
با این توصیفاتی که آقای صادقی عرض کردن فکر می کنم جهانی شدم پس سلام من به همه ی   جهانه
سالم هستش متولده انگلیس ۲۱خوب من آرشیدا لویس دختر آقای رابرت لویس و آرشین مهرزاده ،
هستم اما با فرهنگ ایرانی بزرگ شدم و عاشق ایرانم
صادقی : یعنی با این حال که می دونید این محدودیتا و بی عدالتی ها در ایران وجود داره باز هم   عاشق ایران هستین
من: همونطور که انسان بی نقص وجود نداره جامعه ی بی نقص هم وجود نداره
جامعه مجموعه ای از انسان ها با تفکران گوناگون هست
برای شناسایی و رفع مشکلات نیاز به زمان داره و ما خود شهروندان می تونیم با کارامون به
دولت کمک کنیم تا این مشکلاتو ببینه وقتی که ما از چیزی اعتراض نکنیم دولت از کجا می خواد
بفهمه که ما از این موضوع ناراضی هستیم
ما مثل نوزادی می مونیم که تا وقتی گریه نکنه نمی شه تشخیص داد که از چیزی ناراحته

۳ ۵ ۱
صادقی : می شه در رابطه با کاری که اخیراً انجام دادین صحبتی کنین ؟
من: البته
من کاری رو انجام دادم که می دونستم درسته و هنوزم یقین دارم که کارام اشتباه نبوده و درست
سال زندگی انجام دادم اما خوب گالیله هم وقتی گفت زمین گرده ۲۱ترین کاری بود که توی این
بهش تهمتای بسیاری زدن همیشه و همه جا با امدن یک تفکر تازه، یک ایده ی تازه، هستن کسانی
که اون فردو بنا به مصلحت و سود خودشون به ترور می بندن و افکاری که خودشونم یقین دارن که
درسته رو زیر سوال می برن
چرا؟
چون جهل مردم بهترین وسیله برای سودجویی اونا هست صادقی : دوست دارم در رابطه با افرادی که با شما همکاری کردن کمی بپردازیم   من: من در کاری که انجام دادم اجازه ندادم هیچ کدوم از کسایی که با من همکاری کردن شناسایی   بشن   نمی خواستم برای کسی مشکل ساز باشم   صادقی: خوب چرا خودتونو با دعوت خبرنگارا لو دادین که این مشکلاتم براتون ایجاد بشه ؟ برای
شهرت ؟  پوزخندی زدمو گفتم: شهرت

۳ ۵ ۲
فکر می کنم من به اندازه ی کافی شهرت پیدا کرده بودم   دلیل من برای این کار اینه که اگه کسی که پشت این قضیه بود شناسایی نمی شد این موضوع هم به
میلیاردی که رفت چرا دیگه کسی ازش حرف نمی زنه؟:۳فراموشی سپرده می شد دقیقاً مثل  چرا فقط تبدیل به یک جوک شد ؟  چرا واقعاً ؟  من حاضر شدم همه ی این خطراتو به جون بخرم اما آزاده باشم    صادقی:حرف شما کاملاً متین ، بینندگان عزیز می ریم آهنگی که خانم لویس قبل از اجرای برنامه   از ما درخواست کرده بودنو بشنویم   خانم لویس حرفی در رابطه با این موزیک دارین   من: ممنونم از شما که این اجازه رو دادین که قبل از شروع این آهنگ من حرفی که می خواستمو
بزنم   می دونم الان همتون به این فکرید که من اینجا رو با شبکه های درخواست آهنگ اشتباه گرفتم   اما نه این آهنگ دقیقاً حرفی هست که من به شما به جهان به جامعمون می گم و بیشتر از همه رو
شما شهروندان تأکید دارم
موزیک پخش شد
یه حرفایی همیشه هست  که از عمق نگاه پیداست  از اون حرفای تلخی که

۳ ۵ ۳
مثه شعر فروغ زیباست  از این حرفا که یک عمر  به گوش ما شده ممنوع  از اون حرفای بی پرده  شبیه شعری از شاملو  ازاون حرفا که می ترسیم  از اون حرفا که باید زد  از اون درد دلای خوب  از اون حرفای خیلی بد  نگفتی و نمیگم ها  حقیقت های پنهونی  از اون حرفا که می دونم  از اون حرفا که میدونی.  به زیر سقف این خونه  منم مثل تو مهمونم  منم مثل تو میدونم  تو این خونه نمیمونم  تو این خونه نمیمونم   یه حرفایی همیشه هست  که از درد توی سینه ست

۳ ۵ ۴
مثه رپ خونی شاهین  پر از عشق و پراز کینه ست  پر از ناگفته هایی که  خیال کردیم یکی دیگه  دلش طاقت نمیاره  همه حرفامونو میگه
میگه…..میگه  همیشه اخر حرفا پر از حرفای نا گفتس   همیشه حال ما اینه،همیشه دنیا اشفتس  به زیر سقف این خونه  منم مثل تو مهمونم  منم مثل تو میدونم  تو این خونه نمی مونم  به زیر سقف این خونه  منم مثل تو مهمونم  منم مثل تو میدونم  تو این خونه نمیمونم  تو این خونه نمیمونم صادقی : بله موزیکو گوش دادیم واقعاً پر حرفایی بود که هر آدمی با کمی تأمل درکش می کرد
خوب اجازه بدین کمی با وکیل خانم لویس آقای سپهراد هخامنش صحبت کنیم

۳ ۵ ۵
سلام عرض می کنم خدمت شما آقای هخامنش لطف می کنید کمی از خودتون بگید مثل اینکه شما هم
دست کمی از خانم لویس ندارید شهرت شما هم زبانزده
سپهراد : من هم متقابلاً سلام عرض می کنم هم به شما هم به بینندگان برنامتون
شهرت من هیچ وقت و هیچ وقت ارزش شهرت خانم لویس رو پیدا نمی کنه شهرت من تنها از چهره
و خیلی چیزای کم ارزش دیگه هست اما شهرت خانم لویس از این چیزای بی ارزش گذشته و فراتر
از اونه     سالمه ،دکترای حقوق بین الملل و ۲۷ من سپهراد هخامنش فرزند سپهر هخامنش و ژیلا کاردان ،    سالگی وارد مسابقات ریس شدم اما دیگه موندنی شدم و خیلی وقت بود که سراغ ۲:این که ابتدا در
کار حقوقی نمی رفتم تنها کارای حقوقی پدرم رو انجام می دادم اما با مشکلی که برای خانم لویس   پیش امد افتخار وکالت ایشون رو به دست آوردم


رمان درد دل –قسمت آخر

$
0
0

رمان درد دل – قسمت آخر

رمانیها

صادقی: الان مشکلاتی که خانم لویس باهاشون درگیر هستن چیا هست
سپهراد: خب مشکلاتی زیادی هست که ایشون باهاشون درگیری دارن اما می تونم بگم اصلی ترین
دغدغه ی الان ما ورود خانم لویس به ایران هست
صادقی: به نظرتون امکان ممنوع الورود بودن خانم لویس به ایران چقدر هست
بدنم یخ کرده بود دوست نداشتم یک درصد هم به ممنوع الورود شدن فکر کنم

۳ ۵ ۶
دست سپهراد که رو دستم قرار گرفت آرومم کرد
سپهراد: تقریباً می تونم بگم با پیش بینی ها و مدارکی که ما جمع آوری کردیم این امکانو به درصد
پایینی ارتقا می ده
صادقی : می شه راجب این مدارک کمی صحبت کنیم
سپهراد: البته یک سری مدارک محرمانه است اما مهم ترین مدرک ما شامل مجوز کار می شه   سرکار خانم لویس قبل از انجام این کار مجوز گرفتن و این خود سندی بر رسمی بودن این کار از   جانب دولت داره
صادقی : خانم لویس می شه کمی در رابطه با عقایدی که دارین صحبت کنین
من: منظورتون عقاید مذهبیه؟
صادقی: همینطوره
من: خیلی منتظر این سوال بودم چون خیلی شنیده بودم که منو به بی دینی متهم کرده بودن از این
موضوع به شدت ناراحت شدم
من قبل از انجام این کار همه جوره خودمو از لحاظ دینی مستغنی کردم
صادقی: جالب شد خوشحال می شیم حرفاتونو در این رابطه بشنویم من: حتماً

۳ ۵ ۷
من قبل از انجام اینکار با تمام مراجع تقلید تلفنی از تو سایت یا در مواردی کم حضوری صحبت
کردم و به این نتیجه رسیدم که ما اتحاد نداریم این جا همه کد خدا هستن یکی می گی فلان کار حرامه
یکی می گه مستحبه یکی می گه اصلاً این کار واجبه من فکر می کنم جامعه نیاز به یک رهبر داره
ما رهبر داریم رهبر شایسته ای هم داریم اگه همه ی ما طبق نظر یکی مثل رهبرمون که من وقتی
احکام ایشونو شنیدم یا خوندم منطقی تر نسبت به سایر علما در نظرم امد عمل کنیم می توان به آینده   ی خودمون امیدوار باشیم
مثلاً رهبر ما در رابطه با خوندن یک خانم می گه، اگه همراه با موسیقی لهوی و حرام و اگر به
صورت غنا یا گوش دادن به صدای زن به قصد لذت باشد حرام
حالا معیار لهو و لعب چی هست
باید بگم که علما ما در این هم اختلاف دارن
رهبر ما و امام خمینی رهبر انقلاب ما میگه که معیار لهوی بودن موسیقی خود شنونده است
این یعنی چی ؟
یعنی اینکه یک مرد هم می تونه کاری کنه که موسیقی لهوی باشه
این شنونده هست که باید خودشو کنترل کنه

۳ ۵ ۸
و حالا می رسیم به نکته ای که ما رو می رسونه به اینجا
در سخنان علمای ما کلمه ای به نام غنا وجود داشت که در واقع گفته ی همه ی علما این بود که
موزیک غنا نباشد
بازم اختلاف نظر
رهبر انقلاب ،غنا رو این طور معنی می کردن که ترجیع صدا به نحوی که مناسب با مجالس لهو
باشد که این گناه است وهم بر خواننده و هم بر شنونده حرامه
باز برمی گردیم سر معنی لهو
یک آیه ای داریم که می گه : ای همسران پیامبر شما همچون یکی از زنان معمولی نیستین اگر تقوا
پیشه کنید ،پس به گونه ای هوس انگیز سخن نگویید که بیمار دلان شما طمع کنند و سخن شایسته   بگویید
چرا ما به ظاهر این آیه توجه می کنیم
چرا تحلیلش نمی کنیم تا جز جز کلماتشو بفهمیم
این آیه خطاب به همسران پیامبر اما در واقع زنان مؤمن رو خطاب قرار داده
حالا ما می گیم اینجا علاوه بر اینکه می گه نباید هوس انگیز سخن بگیم می گه که سخن شایسته باید
بگیم اما ما فقط یک نکته رو دریافت می کنیم و باقی آیه رو فراموش می کنیم یا اصلاً می دونین

۳ ۵ ۹
منظور از بیمار دلان در اینجا کیا هستن
منظور مردان بی ایمان هستن
چرا ؟ آخه چرا؟
مگه ما نمی گیم جامعه ی ما مسلمونه چرا این محدودیت رو فقط رو زنهامون خلاصه کردیم بله من
معتقدم که مردان در زمینه جنسی از ما زنان ضعیف تر هستن اما از این حرف سو استفاده شده
گفتیم ما قوی تریم اما نگفتیم
حاضریم خودمونو در همه موارد محدود کنیم
ما مردانمون را در پنبه بزرگ می کنیم همیشه طوری بار امدن که توقعاتشون بالاست این توقع بالا
از همینجا نشأت می گیره   باید یک سختی هایی هم مردان جامعه مسلمون تحمل کنن
(الان وقت ضربه ی اساسیه آرشیدا ، لبخندی زدمو ادامه دادم ) و نکته ای که تا الان در رابطه با نمایش من مجهول مونده
تا الان کسی در رابطه باهاش هیچی نفهمیده
و این در واقع اون مدرکی هست که سبب رفع اتهام از من می شه
و اون نکته اینه که در اون موزیک هیچ صدایی از دختر نبود

۳ ۶ ۰
صادقی: میشه واضح تر صحبت کنین ؟
من: تمام صداها از قبل ضبط شده بود این امری بود که همه می دونستن یعنی یک چیز واضح بود
اما همه ی اون صداها حتی صداهایی که به نظر دختر بود یکی از پسرهای ما بود که تمام این صدا
ها رو تقلید کرده بود و این پسر یکی از دوستان من به نام سیاوش بود که افتخار همکاری به منو   دادن
صادقی: واو شما یک شوک اساسی وارد کردین
من: من می خوام حرف آخرمو بزنم
در قرآن بیان شده که یکی از سندهای احکام اسلام قول و فعل معصومان است
پیامبر خودشون در مجلس عروسیشون موسیقی به نحوی که در اون زمان رایج بوده داشتن
با سکوت من صادقی گفت: خیلی از این دیدار خرسند شدیم خانم لویس
**************************************************** * ***************** نفس کشیدنم زیر این کلاه با استرسی که همراهم بود مشکل شده بود  از آینه به پشت نگاه کردم   ماشین های زیادی پشتم بودن  ماشین ما تازه امروز به دستمون رسیده بود مثل اینکه مشکلات گمکی پیدا کرده بود و

۳ ۶ ۱
اجازه ورود نمی دادن  گردنبند صلیبمو بوسیدم و زیر لب بسم ا… گفتم  شلیک تیر نشان از آغاز رقابت داشت   دست عرق کردمو رو دنده جابه جا کردم  به خاطر وقفه ی کوتاهی که تو جابه جای دنده پیش امد زمانو از دست دادم و چند نفری   از صف عقب ازم جلو زدن   تا حد ممکن پامو رو گاز فشار می دادم تا جبران اشتباهم بشه   هفت نفری جلوم بودن   لاستیکارو به سمت چپ منحرف کردم و برخلاف روند همیشه که یکدفعه به سمت   مخالف می رفتم این سری به همون سمت با سرعت بیشتری حرکت کردم   کارساز بود   مثل اینکه فنامو می دونستن   اما نمی دونستن من دو دفعه از یک فن استفاده نمی کنم   نفر ششم   بد نبود   اما بیشتر از اینا می خوام   نفر سوم مشغول مهار کردن نفر چهارم بود فرصت برای من مناسب بود   پامو بیشتر رو گاز فشردم   ردش کردم الان دومم   عالیه

۳ ۶ ۲
پشت نفر اول قرار گرفتم   هر چی فن بودم پیاده کردم اما نتونستم ردش کنم   وجود یک ماشینی رو کنارم حس کردم   سپهراد   باهم برابر حرکت می کردیم   هر دو دوم بودیم   من باید اول باشم   پیچ   آره پیچ جلو بهترین فرصت برای جلو زدن بود   سرعتم بیش از حد زیاد بود   نمی تونم الان کم کنم مگرنه عقب می یفتم   چقدر گرم بود   نزدیک پیچ قرار گرفتم   الان وقت کم کردن بود   پامو از رو گاز برداشتم   سرعتم بیش از حد زیاد بود نیاز به ترمز داشتم   پامو کمی رو ترمز گذاشتم تا از سرعتم کاسته شه   نه خیلی بیشتر باید ترمز فشار بدم   بیشتر ترمزو فشار دادم   نه جواب نمی داد

۳ ۶ ۳
خدای من   ترمز کار نمی کرد   ترمز از کار افتاده بود   تو پیچ قرار گرفتم   یا مسیح   ب: آرشیدا می دونستی اسطوره ها همیشه کم عمر می کنن   من: اسطوره یعنی چی ؟  بابا: یعنی آدمای خوب   من: برای چی آدمای خوب کم عمر می کنن؟ مگه خدا دوسشون نداره؟   بابا: چرا چون دوسشون داره زود تر می بردشون پیش خودش   دستامو به هم کوبیدمو گفتم : یعنی منم کم عمر می کنم؟  سپـــــهراد : آرشــــــــــــــــــــــ یدا   سرمو برگردوندم   برای آخرین بار برگشتم   برگشتم تا برای آخرین بار ببینمش  کاش بیشتر طعم باهم بودنو می چشیدم ************************************** آرشیا تلویزیون رو روشن کرد   مسابقه قرار بود از تلویزیون پخش بشه    بود به راحتی پیداش کرد ۲۷شماره ماشین آرشیدا  جزو هفت نفر اول در حال حرکت بود

۳ ۶ ۴
با خودش گفت بالاخره خواهر منه دیگه   زمینِ وسیعی بود     کیلومتری طی می کردن ۲۳تا به پیچ اول زمین برسند باید  آرشیا همانطور که فنجان هات چاکلتشو به دهانش نزدیک می کرد لبخندی زدو   گفت:این سری برنده ای ناقلا   فنجانو سر کشید   شاید : ثانیه نشده بود که ته شکلاتی فنجان به جای صفحه تلویزیون فضای دیدشو   گرفته بود که با صدای مهیبی که از تلویزیون برخاست به سرعت به صفحه ی تلویزیون   خیره شد   چیزی که می دید براش قابل تصور نبود بنز مشکی ای که متعلق به آرشیدا بود مچاله   شده بود   با خود زمزمه کرد : این امکان نداره   چندین و چند بار این جمله رو زمزمه کرد   برایش غیر قابل باور بود که آن ماشین متعلق به آرشیدا باشد   و الان آرشیدا درون آن ماشین   از هجوم افکار منفی مغزش یاری نکرد و زمزمه اش تبدیل به فریاد شد  ***********************  سپهراد فراری قرمزشو وسط پیچ رها کردو به سمت ماشین آرشیدا که حالا هیچ اثری   ازش باقی نمونده بود دوید  ماشین های آتش نشانی به سرعت از کنارش رد شدند

۳ ۶ ۵
قدم هاش آروم تر شد انگار هر چه نزدیک تر می شد بیشتر به عمق حادثه پی می برد   نمی خواست در اعماق این حادثه آرشیدای همیشه بشاش به ته دره افتاده باشه   به ماشین هایی که او را رد می کردند و هر آن امکان برخورد با او را داشتن توجهی نکرد   حتی وقتی صدای برخورد ماشینی با ماشینش را شنید برنگشت   فقط به این فکر می کرد که الان باید پیش آرشیدا باشه   صدای آرشیدا که نامش را در کنار نام خودش می گفت در گوشش منعکس می شد  آنقدر بلند که صدای کر کننده ی بوق ماشین ها را نمی شنید   کنار ماشین رسید   آتش نشان ها آماده می شدن برای بریدن ماشین   دل سپهراد با دیدن ماشین جمع شده مثل آن جمع شد   پاهایش سست شد   کنار ماشین زانو زد   نام آرشیدا رو فریاد می زد   تمام لحظات از ابتدایی ترین دیدارش با او در ذهنش جان گرفت   چهره ی سیاه شده ی او با چشم های طوسی طغیان گر که مثل آسمانی گرفته بود   که با رعدو برقش باران را به ارمغان می آورد بارانی که قلب ها را آباد می کرد حتی قلب   کویریه سپهراد   چهره ی حق به جانب او با خامه های شکلاتی   تلخ خندید   چقدر شجاعت او را در دل تحسین می کرد اما ترس از شکسته شدن غرورش خلاف

۳ ۶ ۶
حرف دلش را بر زبانش می راند   جدلشان بر سر تکه ای جوجه   تئاتر زیبایش که با درخت شدنش به او یادآوری کرده بود که اگر نباشد او بدون اکسیژن   خواهد ماند   با این فکر به خود امد   دو نفر بازوان او را در دستانشان اسیر کرده بودن و سعی در مهار کردن تقلاهای سپهراد   برای رهایی از دستانشان داشتند   تقلاهای سپهراد تا زمانی که ماشین را بریدند ادامه داشت   با دیدن جسم بی جان آرشیدا در ماشین انرژی اش افزوده شد انگار جسم او گواه بر   زنده بودنش داشت آن دو را به سختی پس زد و به کنار آرشیدا دوید   آرشیدا بی هوش بود   صورتش غرق خون بود  خون آنقدر زیاد بود که نمی توانست تشخیص دهد منشأ آن کجاست   از ناتوانی اش دلش شکست   دلش آرشیدا بلبل زبان را می خواست   توان این آرشیدا با چهره ی خونی که به شدت مظلومیت در تک تک اجزایش بیداد می   کرد نداشت   این آرشیدا برایش غریبه بود   همچون کودکان سر بر زمین گذاشت و به شدت گریست

۳ ۶ ۷
لرزش شونه هایش دل هر بیننده ای را می سوزاند   چند آتش نشان سعی داشتند با کم ترین تکانی به آرشیدا او را از ماشین خارج کنند   زیرا همه احتمال خطرات جدی را می دادند پس نهایت احتیاط را به کار می بردند با وجود   وضعیت ماشین او را بی هیچ تکانی خارج کنند   با خارج کردن آرشیدا از ماشین گویی سپهراد جانی دوباره گرفت نگاهش رنگ همه چیز  داشت و بیشتر از همه نگرانی در آن بیشتر خودنمایی می کرد و به خوشحالی بیشتر از   چند ثانیه اجازه ی مانور نمی داد  به سرعت از جا بلند شد و همراه آرشیدا سوار بر آمبولانس شد
آمبولانس به تندی می راند سپهراد با این وجود که به شدت دلش می خواست پزشک را کنار بزند و به کنار آرشیدا   بنشیند و دستانش را ر دست بگیرد به کناری نشسته بود تا پزشک به راحتی کارش را   انجام دهد   دلش نمی خواست به چهره ی آرشیدا بنگرد و نگاهش را به حرکت ظریف قفسه ی   سینه ی آرشیدا دوخته بود آنقدر کم که هر آن انتظار می رفت از حرکت بایستد   سپهراد از این فکر تنش به لرزه افتاد و سرما در وجودش رخنه کرد   او بدون آرشیدا این زندگی را نمی خواست   می دانست که واقعاً آرشیدا اکسیژن او برای ادامه ی حیات است و نبود او یعنی نبود  سیژن و نبود اکسیژن برابر با جان دادن او بود  با توقف آمبولانس
آرشیدا را به داخل بیمارستان هدایت کردند

۳ ۶ ۸
سپهراد نمی خواست به توقف مردم با دیدن چهره ی آرشیدا فکر کند نمی خواست به   این فکر کند این یک اقدام از جانب دولت بوده نمی خواست به آن مسابقه ی لعنتی که   سبب این حادثه بود بیاندیشد فقطو فقط می خواست به علائم هر چند کم حیات آرشیدا   فکر کند   جلوی در اتاق عمل نشسته بود   سرش را میان دستانش قرار داده بود گویی خود را مقصر می دانست حال خود را در   میله های دستانش محبوس کرده و قصد مجازات خود را دارد   زنگ موبایلش سبب شد تا از زندان خود آزاد شود   دست در جیبش کرد   شماره ی آرشیا را شناخت   مردد بود   نمی دانست چه کاری بهتر است   نه توان پاسخگویی به او را نداشت   گوشی را به گوشه ای پرت کرد   با از هم گسستن قطعات موبایل باز هم تصویر مچاله شده ی ماشین به ذهنش هجوم   آورد دلش به شدت آب یخی می خواست که سرتاسر وجودش را فراگیرد تا او را   از این کابوس بیدار کند اما بیم داشت بیم از اینکه اگر لحظه ای آن سالن را   رها کند بلایی بر سر اکسیژنش بیاید   سر جایش این پا و اون پا می کرد و آروم و قرار نداشت

۳ ۶ ۹
با بیرون آمدن پرستار از اتاق عمل به سمتش هجوم برد   نمی خواست بپرسد حالش چطور است چون جواب را می دانست الان یک   جمله ی امیدوار کننده نیاز داشت جمله ای که کمی آرامش در رگ هایش   تزریق کند پس پرسید : خوب می شه؟  انقدر هول کرده بود که متوجه نشد پرستار فارسی نمی داند و حال دارد با   استفهام نگاهش می کند   سعی داشت بر خود مسلط باشد نمی خواست او را به خاطر رفتار نادرست   از سالن بیرون کنند سعی کرد اینبار به انگلیسی حرف هایش را بگوید   پرستار متوجه حال او شد او را درک می کرد قصد نداشت بیشتر از این او را   آزار دهد هر چند خود هم به سلامتی آن جسم بی جان که تا الان با شوک   کمی علائم حیاتی اش برگشته امید نداشت اما کلمات دیگری بر زبانش   جاری شد که کمی سپهراد را امیدوار ساخت   با رفتن پرستار به سمت بخش از جایش بلند شد حال که کمی از آرشیدا   مطمئن شده بود نیاز به آب سرد داشت به سمت سرویس بهداشتی قدم   برداشت   با پاشیدن آب بر صورتش سعی بر این داشت که افکار بد را به عقب براند به   صورت خودش در آینه خیره شد
چشم های مشکیه همیشه با اقتدارش باز هم اقتدار خود را حفظ کرده بود   اما فرق داشت اینبار به جای غرور ،غم این اقتدار را ایجاد کرده بود آنقدر قوی   که خود هم از غم درون چشم هایش بر خود لرزید پلک هایش را بر هم

۳ ۷ ۰
گذاشت نباید ناراحت باشد آرشیدا سالم از آن اتاق بیرون می آمد با این فکر   به سمت اتاق عمل حرکت کرد در میان راه
سرو صدای خبرنگاران او را مجبور به ایستادن کرد، چقدر از کادر بیمارستان   متشکر بود که به آنها اجازه ی ورود نداده بودند یک ساعتی بود که همانطور جلوی در اتاق عمل نشسته بود دلش می   خواست کاری کند، اما چه؟ نمی دانست، از خودش بدش می یامد که نماز   هم بلد نبود بخواند   صادق و پریا و سیامک و سپند و پریناز را دید که به سرعت به سمتش می   آمدند   همه به شدت ناراحت بودند حتی سیامک همیشه شاد گوشه ای نشسته   بود و به یاد شوخی هایی که با آرشیدا می کرد افتاده بود با به یاد اوردن هر   شوخی این تفکر در ذهنش ایجاد می شد که نکند آرشیدا از این حرکت او   ناراحت شده باشد     نفر تحت تأثیر قرار گرفته بود گوشه ای نشسته ۵پریا بیشتر از همه ی آن  بود و گریه می کرد و زمزمه وار جملاتی می گفت که آرشیدا را مورد خطب   قرار می داد هیچ کس سعی در آرام کردنش نداشت گویی همه به این   زمزمه ها نیاز داشتند   پریناز هم دیگر برای کسی عشوه نمی آمد از همه ساکت تر به کنار سپند   نشسته بود و سر بر شانه ی مردانه ی سپند که حالا اثری از صلابت مردانه   در آن نبود گذاشته بود و به یاد مدت آشنایی نه چندان طولانی اش با آرشیدا

۳ ۷ ۱
فکر می کرد تنها جمله ای که در ذهنش گذر می کرد این بود که” سرنوشت   چه بازی هایی دارد   هیچ کس دوست نداشت بازی سرنوشت با آرشیدا اینچنین ناجوان مردانه   باشد   صادق که کم کم داشت باور می کرد که خواهری دارد تا با او درد و دل کند در   کنار پریا ایستاده بود و سرش را به عقب متمایل کرده بود  با خروج ناگهانی پرستار یا دکتر ،هیچ کدام در حالتی بودند که بخواهند به   این موضوع دقت کنند نگرانی بر نگاهشان و قلب هایشان چیره شد   سپهراد اولین کسی بود که به خود آمد   به سمت پرستار که به اتاق باز می گشت دوید اما پرستار قبل از سخن   گفتن او را کنار زد و به داخل رفت   سپهراد دلش از این همه عجله گرفت این از توانش خارج بود همانجا جلوی   در زانو زد   چقدر دلش می خواست آرشیدا خودش از در بیرون می یامد بلند می خندید   و می گفت که دستشان انداخته
همانطور جلوی در زانو زده بود انگار هیچ کس را جز خودش و آرشیدا را در آن   سالن نمی دید ، ناله وار سخن می گفت : آرشیدا ، بازم داری اذیتم می   کنی ؟ بازم می خوای بهم بخندی ؟ کی می خوای دیگه با من دشمن   نباشی ؟ تو که قبل از این مسابقه ی لعنتی با من آشتی کرده بودی ؟مگه

۳ ۷ ۲
هر دو به عشقمون اعتراف نکردیم؟ دِ مگه لعنتی اعتراف نکردیم پس چرا با   من اینطور می کنی ؟ چرا داری عذابم می دی ؟ می خوای امتحانم کنی ؟   آره می خوای امتحانم کنی من مطمئنم اینم یکی از شوخی هاته برای این   که می خوای منو اذیت کنی ،باشه تو بردی ، بسه دیگه پاشو همه چیزو   گفتم ، ببین جلو همه ی اینا گفتم جلو همه ی اینا اعتراف کردم که دوست   دارم که سپهراد ، سپهراد احمق که نتونست از تو مراقبت کنه عاشقته
، مگه جاده ی عشق دو نفره نیست ؟ می خوای منو تو این جاده تنها بذاری   ؟ حالا که همه دست اندازاشو رد کردیم و باید با هم قدم بزنیم می خوای   بری ؟ کجا ؟ نکنه از من خسته شدی ؟ آره از من خسته شدی؟ ……اگه از   من خسته شدی تو برگرد من می رم ، قول می دم که برم پریا از حرف های سپهراد بیشتر از این نتوانست دوام بیاره و از هوش رفت صادق که تازه   از صحبت با آرشیا فارق شده بود به سرعت به سمت پریا رفت و او را در آغوش گرفت و   به سمت بخش رفت سپند از جا برخاست و دست بر شونه ی سپهراد گذاشت وقتی   سپهراد برگشت دلش به شدت گرفت چشمان سپهراد متورم و قرمز بود دلش نمی   خواست دوست همیشه محکمشو اینطور ببینه هر چند با هم مشکلاتی داشتند   سپهراد: سپند بلدی نماز بخونی؟  سپند همانطور که اشک در چشمانش جمع شده بود سر تکان داد   سپهراد : به منم یاد می دی ؟  سپند با بغض سنگینی برای بار دوم سرش رو تکان داد   سپهراد: پس بیا بریم بخونیم

۳ ۷ ۳
سپند از این همه درد از اینکه سپهراد را چون پسر بچه ای می دید طاقت نیورد و اشک   از چشم هایش روان شد   **************************************** یک هفته بود که آرشیدا در کما به سر می برد ، پاهایش شکسته بود و در گچ دوره ی   نقاهت را می گذراند علاوه بر پاهایش سرش ضربه خورد و یکی از دنده هایش شکسته   بود  زنده ماندن او هر چند در کما برای همه ی پزشکان معجزه بود و این را مدیون رولباری   می دانستند که بر ماشین نصب شده بود چون با آن وضع ماشین انتظار می رفت که   آرشیدا هم به همان وضع درآمده باشد   آرشیا و آرشین به دوبی آمده بودند   آرشین زنی زیبارو بود که هر کس او را می دید می توانست تشخیص دهد که آرشیا و   آرشیدا فرزندان او هستند چشمان عسلیه خمارش و لب های قلوه ای به همراه گونه   ها برجسته اجزای چهره اش بود که هر کدام از فرزندانش بخشی از آن را به ارث برده   بودند   آرشیا به شدت عصبی بود هنگامی که آرشیدا را از پشت شیشه در اتاق مراقبت های   ویژه دید کنترل خود را از دست داد باور نمی کرد که آن شخص خواهرش ، خواهر عزیز تر   از جانش باشد ، خواهری که با عقایدش او را از خواب غفلت بیدار کرده بود او را به   پارمین رسانده بود ، دلش نمی خواست این را باور کند   وقتی پرستاران بخش آرشیا را در ان حالت دیدند دیگر به او اجازه ورود به بیمارستان را   ندادند و او هر روز در حیاط بیمارستان به سر می برد حیاطی که حالا هفته ای بود که   خانه ی او گشته بود

۳ ۷ ۴
سیامک در این مسابقه ی شوم سوم شده بود و صادق پنجم با این حال که باید برای   اهدای جوایز به ایران باز می گشتند اما همچنان در دوبی مانده بودند و فقط سپندو   پریناز به ایران باز گشته بودند، سپند دلش نمی خواست از آنجا برود اما برای انجام   کارهای اداری مجبور به بازگشت شده بود   سال دخترش را در بیمارستان ۲۱آرشین به شدت در هم شکسته بود باور اینکه بعد از  در حال جان دادن ببیند برایش عذاب آور بود   روز دهم بود که آرشیدا در کما به سر می برد و آرشین عین نه روزی که به دوبی آمده   بود بر روی صندلی های رو به روی مراقبت های ویژه نشسته بود و قرآن می خواند   سپهراد در این مدت از همه داغون تر بود وقتی خبر موفقیت آمیز بودن عمل را به   گوششان رساندن نمی دانست چطور خوشحالی اش را ابراز کند تا صبح نماز خواند   کاری که جز برای جشن تکلیفش انجام نداده بود و حالا در این مدت کارش شده بود نماز   خواندن فکر می کرد اگر نمازش را نخواند خدا با گرفتن آرشیدا از او ، او را مجازات می   کند و او این را نمی خواست اما وقتی صبح شد و آرشیدا به هوش نیامد شوک بعدی   بهش وارد شد اما باز هم امید خود را از دست نداد با این حال که امیدوار بود اما دلش   مادرش را می خواست دلش کسی را می خواست تا سر بر پاهایش بگذارد و بگرید و از   زمانه شکایت کند از آرشیدا شکایت کند که چه نامردانه او را در این بیابان تنها گذاشته   از خدا شکایت کند دلش مریم را می خواست   سپهراد برای بار هزارم بود که طول راهرو را طی می کرد دیگر پرستار تاب نیاورد و به او   اعتراض کرد که مخل آرامش سایر بیماران است سپهراد برخلاف همیشه که در این   مواقع سکوت نمی کرد از ترس بیرون کردنش کنار ارشین بر روی صندلی نشست

۳ ۷ ۵
دقایقی از نشستنش نمی گذشت که قصد بلند شدن کرد   آرشین: می خوای باهم حرف بزنیم؟  آرشین از وقتی آمده بود حرف نمی زد و فقط قرآن می خواند و این تقاضای او سپهراد را   هم که به چیزی جز آرشیدا توجه نداشت متعجب کرد   آرشین: خیلی دوستش داری ؟  سپهراد دستی بر موهایش کشیدو گفت: بیشتر از چیزی که فکر می کردم الان که می   بینم در خطره می فهمم که چقدر دوستش داشتم و دارم   آرشین چشمهاشو برهم گذاشتو گفت: خیلی خوبه که تو هم مثل من از فعل گذشته   استفاده نمی کنی   سپهراد: برای اینکه ن  نتوانست جمله اشو به اتمام برسونه حتی از گفتن این کلمه واهمه داشت نفس   عمیقی   کشیدو گفت : برای اینکه اون هنوز زنده است و من هنوز عاشقشم   آرشین: خسته شدی؟  سپهراد: از چی ؟  آرشین : از این انتظار   سپهراد: هیچ وقت خسته نمی شم   آرشین: ولی شونه هات یک چیز دیگه می گن   سپهراد: چقدر شبیه آرشیدا حرف می زنید آرشین با بغضی که اشک را بر دیدگان سپهراد آورد گفت: چون مادرشم

۳ ۷ ۶
دلش می خواست بهش بتوپه بهش بگه اگه مادرشی چرا الان پیدات شده ؟ الان که   داره با مرگ می جنگه ؟ الان که توان نداره خودش ازت این سوالا رو بپرسه این سوالا   که به امید اونا می خواست بیاد ایران به امید جواب قانع کننده ی تو   اما سپهراد خسته تر از اون بود که بخواد با آرشین بحث کنه و تنها به یک جمله بسنده   کرد : چرا تا الان نبودی؟  آرشین: خوبه که آرشیدا همه چیزو به تو گفته چون اینطوری می تونم همه حرفامو به تو   بزنم ، دلم یک همدم می خواد یک همدم تا باهاش درد و دل کنم ، تو گوش می دی به     سال از بچه هام دور بودم ۲۱حرفای منه مادر ؟منی که  سپهراد به یاد آرشیدا افتاد که گفته بود اگه حرفای مادرش منطقی باشه اونو خواهد   بخشید ، دلش خواست یک بار مثل آرشیدا عمل کنه نه مثل خودش هر چند اگر مثل   خودش هم عمل می کرد با این غمی که در صدای این مادر نهفته بود توان جواب منفی   دادن را نداشت   آرشین: معماری می خوندم برای دوره ی فوق لیسانسم امده بودم انگلیس ، اولش به   این فکر بودم که با آمدن به انگلیس چقدر آزادی خواهم یافت هر چند در خانواده ای   نبودم که بسته باشم همین امدنم به انگلیس به تنهایی نشان می داد که خانوادم   تفکرات بازی داشتند اما خوب جوانی بود و افکار بچه گانه ماه اولو ،روزا دانشگاه و شبا   بار و دیسکو بودم این شده بود برنامه ی زندگیم اما دیگه کم کم داشتم از این برنامه زده   می شدم هر چیزی تا یک مدت برای آدم جذابیت داره و این برنامه کم کم داشت   جذابیتشو برام از دست می داد یک شب که دلم به شدت برای خانوادم تنگ شده بود   مثل همیشه به بار رفتم و یک وودکا سفارش دادم خیلی عادی نشسته بودم و به دختر

۳ ۷ ۷
پسرا نگاه می کردم که خالی از هر گونه ناراحتی ای بالا پایین می پریدن ومن اینطور   مغموم داشتم وودکامو مزه مزه می کردم که یک دفعه پلیسا ریختن تو بار و همه رو   دستگیر کردن نمی دونستم جریان چیه ، از همون بچگیم به ریلکس بودن مشهور بودم و   معمولاً کم تر از چیزی به وحشت می یفتادم بنابراین خیلی ریلکس همونطور رو صندلیه   کنار بار نشسته بودم و وودکامو می خوردم که شخصی جلوم امد با اخترام ازم خواست   که به همراهشون به اداره ی پلیس برم ، متعجب نشدم چون همیشه رفتارم سبب می   شد که همه باهام با احترام رفتار کنن به آرامی از رو صندلی بلند شدمو همراهشون به   اداره پلیس رفتم ، آخر این ریلکس بودنم کار دستم دادو به من مظنون شدن ، طی بازجویی ها فهمیدم که همون   زمان که تو بار بودم یک معامله ی مواد هم در بار انجام می شده بعد از بازجویی های   مکرر طی سه روز تونستم به خونه برگردم یک روز که از خونه بیرون می امدم حس کردم   کسی داره تعقیبم می کنه معلوم بود که بهم شک کردن همون بازجو بود این تعقیب ها   ادامه داشت تا دیگه نمی شد اسمشو تعقیب گذاشت بلکه دیگه تبدیل شده بود به   قرارای دو نفره رابرت پسر خوبی بود به تازگی مدرکشو از دانشگاه نظامی گرفته بود   اخلاقش طوری بود که نمی شد ازش چیزی فهمیدسه سال از دوستیه ما می گذشت   و من باید برمی گشتم اما انقدر منو رابرت بهم وابسته شده بودیم که نمی تونستیم از   هم جدا شیم بعد از دردسر های مختلف از جمله دینمون که در آخر به مسلمان شدن   رابرت منتهی شد بالاخره خانوادم رضایت دادن و به انگلیس امدن و منو رابرت باهم عقد   کردیم رابرت خانواده ای نداشت و این اونو به شدت آزرده کرده بود ی سال از ازدواجمون   نگذشته بود که حامله شدم این هم منو هم رابرت رو خوشحال کرد اما رابرت در زمان

۳ ۷ ۸
حاملگیم مثل همیشه خوشحال نبود و شب ها دیر به خونه می امد می دونستم قضیه   خیانت نیست چون رابرت اهل اینکار ها نبود تنها چیزی رو که می تونستم به این   رفتارش نسبت بدم ارتقا مقامش بود و حالا اون از اون زمان که یک بازجو معمولی بود   خیلی پیشرفت کرده بود اما تا چه حد رو نمی دونستم یعنی این جزو اسرار کارش می   شد هشت ماه و هفت روزم بود که شب رابرت خونه نیومده بود و من تنها بودم از اول   شب استرس داشتم آخر سر استرسم کار دست خودش داد و یکی از دشمن های   رابرت دزدکی وارد خونه شد و قصد داشت که منو بکشه دستشو رو گردنم گذاشته بودو   فشار میداد طاقت نیوردم و بیهوش شدم وقتی به هوش امدم خودمو در بیمارستان دیدم   دست رو شکمم کشیدم تا از سلامتشون مطمئن شم اما از چیزی که حس کردنم بدنم   یخ کرد شکمم خوابیده بود دوقلوهای من دیگه تو شکمم نبودن شروع به جیغ و داد کردم   که پرستار امد و آمپولی بهم تزریق کرد من دوباره به آغوش بی خبری پناه بردم وقتی دوباره به هوش امدم رابرت بالا سرم بود چشماش قرمز بود بهم گفت   که دو قلوهامونو از دست دادیم تا چند ماهی افسرده بودم اما بعد رابرت رو   مقصر همه ی این بلاها می دونستم نتونستم دیگه بودنشو تحمل کنم ازش   طلاق خواستم و در کمال تعجب دیدم که به راحتی طلاقم داد اما هیچ وقت   وقتی که از محضر بیرون امدیم رو یادم نمی ره بهم گفت که “برات آرزوی   خوشبختی می کنم” بیشتر از همه بغض درون صداش مغلوبم کرددوستش   داشتم اما نمی تونستم با این حس که اون قاتل بچه هامون بود کنار بیام   امدم ایران   آهی کشیدو ادامه داد: نمی خوام بگم چقدر سختی کشیدم برای اینکه

۳ ۷ ۹
رابرتو بچه های به دنیا نیومدمو فراموش کنم چون اگه بخوام بگم یک کتاب   می شه وقتی اسم آرشیدا لویس رو تو روزنامه دیدم شوکه شدم من می   خواستم اسم بچه هامو آرشیدا و آرشیا بذارم و حالا آرشیدا درست با   فامیلیه لویس باز هم شک کردمو رفتم بیوگرافیشو در آوردم و وقتی دیدم   بیشتر مشخصات با بچه ها ی من می خوره تا چند وقت تو شوک   بودم که رابرت باهام تماس گرفت ، تعجب نکردم چون با رابرت در ماه چندین   بار تلفنی حرف می زدیم اما چند مدتی بود که ازش خبری نبود صداش   برخلاف همیشه شکسته بود آنقدر شکسته که با شنیدن صداش یادم رفت   که چه بلایی سرم آورده تنها دلم شکست فقط ازش پرسیدم چرا؟ اون برام   توضیح داد که به خاطر خودمون بوده اون زمان که همچین اتفاقی برای من   می یفته او عضو مهره های اصلی نظام انگلیس شده بود و خطر او و ما رو   تهدید می کرد و توسط من او را تهدید کرده بودند و او نمی خواست   آسیبی به من وارد بشه و وقتی یکی از دشمنای کوچیکش آن بلا را سر من   می آورد بهانه ای می شه برای جدا شدن ما تا دیگر او را نتوانند با خانواده   اش تهدید کنند و اما اون یک نامردی در حق من می کنه و آرشیدا و آرشیا رو   از من پنهان می کنه و میگه اونا مردند می گن حس مادری خیلی قویه قبلاً   باور نداشتم ولی حالا می فهمم چون منم هیچ وقت باور نمی کردم بچه   هام مردن   چشماشو بستو ادامه داد: می گفت با بزرگ شدن اونا پیکان های تهدید به   سمت اونا نشانه گرفته شده می گفت از دست آرشیا راحت تر از آرشیدا

۳ ۸ ۰
رها شده می گفت اونم مثل من دوست داشته بره معماری به خاطر همین   اونا رو رها کرده اما آرشیدا تن به هر خواسته ی او داده تا آخر مجبور به این   شده که نشون بده قصد کشتن او را دارد ازم خواست که برم پیششون و   تنهاشون نذارم گفت که خطر های جدی تهدیدش می کنند و امیدی به   زنده موندنش نداره و حالا که امیدی به زنده موندنش نداره نمی خواد با این   عذاب وجدان که منو از بچه هام دور کرده از دنیا بره    سال منو رنج داده بود و حالا خیلی راحت ۲۱نمی تونستم ببخشمش اون  می خواست که من اونو ببخشم ، اون لحظه نبخشیدم اما وقتی خبر فوتشو   در سایت ها دیدم نتونستم که هنوزم نبخشمش چشم های سپهراد مدت ها بود که به گوشه ای از سالن خیره شده بود از همان ابتدا   که آرشین شروع به مرور خاطراتش کرد اما سپهراد به تنها چیزی که فکر می کرد این   بود که چرا حالا ؟ حالا که آرشیدا در کماست ؟ وقتی که آرشیدایی نیست که از این   حقایق خوشحال شود اینها به چه دردش می خورد؟   سعی کرد آرشیدا را وقتی که این لخبار به دستش می رسید تصور کند ، خوشحالی   اش را ، بالا پایین پریدن هایش را   با تصور این حالات لبخند بر لبهایش ظاهر شد رو کرد به سمت آرشین حالا که تصمیم   گرفته بود مثل آرشیدا عمل کند باید تا آخر همینطور ادامه می داد  سپهراد: مطمئنم آرشیدا اگه حرفاتونو بشنوه شما رو می بخشه   آرشین از این همه محبت دلش گرفت دیگر نتوانست خود را کنترل کند و اشکهایش روان   شد

۳ ۸ ۱
سپهراد نمی توانست آن زن را که جز رنگ و حالات چشمهایش بیش از اندازه شبیه   آرشیدا بود اینطور ببیند   او را در آغوش کشید و سعی در آرام کردنش داشت   سپهراد: اون بر می گرده من مطمئنم برمی گرده اون می دونه من بدون اون نمی تونم   زندگی کنم برمی گرده می دونه تو اینجا منتظرشی، برمی گرده، من قول می دم که   برگرده می دونه که آرشیا هر روز تو حیاط منتظر تا بهش یک خبر خوب بدن، بر می گرده   آنقدر در آغوش هم اشک ریختن تا هر دو آرامش گرفتند   سپهراد که آرام گشته بود حال همچون کودکی مادرش را می خواست تا درآغوش او آرام   گیرد و این را آرشین درک می کرد   آرشین : خیلی خسته شدی این مدت یکم بخواب   سپهراد: نمی تونم تنهاش بذارم، می ترسم ، می ترسم تنهاش بذارم   آرشین : تنهاش نذار ، همینجا بخواب   آرشین به چشمهای سرخ سپهراد خیره شد و سعی کرد آرامش را در نگاهش پیاده   کند   سپهراد روی صندلی ها دراز شد و سر بر پای آرشین گذاشت   آرشین بیشتر از خودش دلش برای سپهراد که همچون پسر بچه ای خود را بر روی   صندلی ها جمع کرده بود و سعی در کسب آرامش داشت   دست بر سر او کشید و لالایی ای که بارها بعد از دادن خبر مرگ فرزندانش برای خودش   می خواند برای سپهراد خواند   لالایی ماه و مهتابه

۳ ۸ ۲
لالایی مونس خوابه  لالایی قصه ی گل هاس   پر از آفتاب پر از آبه  لالایی رسم و آیینه   لالایی شعر شیرینه  روون و صاف و ساده   زلال مثل آیینه  لالایی گرمی خونه   لالایی قوت جونه  لالایی میگه:یک شب هم   کسی تنها نمی مونه  لالایی آسمون داره   گل و رنگین کمون داره  توی چشمون درویشش   نگاهی مهربون داره  لالایی های ما ماهه   بدون ناله و آهه  بخون لالایی و خوش باش   که عمر غصه کوتاهه ***********************   همه را متوجه خود ساخته بود ۲۳۱قدم های بلند مرد جوان به سمت اتاق

۳ ۸ ۳
در این سه ماه که آرشیدا به این بیمارستان در ایران منتقل شده بود روزی نبود که این   مرد جوان به او سر نزند هر روز قبل از شروع روز کاری اش و در اتمام ساعت کاری اش   به دیدار او می آمد   همه در دل عشق او را تحسین می کردند   ابتدا همه می گفتند که اولین روز ها است و بالاخره خسته خواهد شد اما   وقتی دیدند که او هر روز مصمم تر از روز قبل به دیدن او می آید از   تفکرات خود پشیمان می شدند و عشق او به آرشیدا را عشقی آسمانی می   دانستند که هدیه خداست   پروین خانم یکی از پرستاران بخش رو به ستاره، پرستار دیگر بخش کردو گفت: امروز چه   خبره همه ی اینا با یک معبه شیرینی میان؟  ستاره : کیا؟  پروین : خانواده ی آرشیدا   ستاره : چطور ؟  پروین : ندیدیش؟  ستاره: کیو؟  پروین : همین آقا خوشتیپ رو دیگه اسمش چی بود؟  ستاره : هخامنش؟  پروین: آره صبح هم برادر آرشیدا با اون دختره بانمکه که اون سری کلی جوک تعریف کرد   امده بودن اونا هم شیرینی داشتن  ستاره : پارمینو می گی

۳ ۸ ۴
پروین : تو مگه می شناسیش؟  ستاره : آره دوستمه، اون شیرینی بله برونشو با داداش آرشیدا آورده بود   پروین: اِ مبارکه از طرف من بهش تبریک بگو   ستاره : باشه  پروین : حالا نمی دونی این برای چی شیرینی آورده؟   طیبه مسئول پرستاها وقتی پروین خانمو باز هم در حال صحبت دید گفت: پروین تو کی     مشکل داره اصلاً ۲۲:می خوای دست از این فضولی هات برداری زود باش اتاق  حواست نیست که     آقای محمودیه که از اون ۲۲:پروین : ای وای راست می گی طیبه خانم ؟ رفتم که اتاق  عصبی هاست   ایستاد گل های نرگسش را که بوی آرامش دهنده ی آن ۲۳۱سپهراد جلوی در اتاق  مشام هر کسی را پر می کرد بر روی جعبه ی شیرینی اش گذاشت و طبق عادت  همیشه ضربه ای به در نواخت و کمی انتظار کشید که شاید اینبار صدای آرشیدا به او   اجازه ی ورود دهد همیشه این کار را می کرد اما اینبار کمی بیشتر تأمل کرد وقتی باز   هم مثل همیشه صدایی نشنید نفس بلندی کشید که عطر نرگس را به مشامش   رساند و باعث شد کمی آروم شود دستگیره ی در را به سمت پایین حرکت داد و وارد   اتاق شد و در را پشت سرش بست  آرشیدا مثل همیشه چشمان طوسی اش را از او دریغ کرده بود و پلکهایش آنها را   همچون مرواریدانی در صدف خود نگه داشته بودند   لبخنده به آن همه معصومیت زد و به سمت او رفت

۳ ۸ ۵
سپهراد: سلام بر بانوی سفید برفی   باز هم که مثل همیشه خوابیو منه عاشقو تشنه لب گذاشتی   باشه شما ناز کن ما هم نازتو می خریم   گل را بر روی می میز گذاشت و همانطور که گلدان را پر آب می کرد از سرویس   بهداشتی بلند گفت: حال می کنیا خداییش هر روز هر روز یک پسر خوشتیپی مثل من   می یاد ملاقاتت   شونه ای بالا انداختو همراه گلدان از سرویس بیرون امد و گفت: منم اگه جای تو بودم   حال می کردم… والا هر روز که وارد بیمارستان می شم همه این پرستارا انقدر با   عشق نگام میکنن ولی خوب من محلشون نمی دم عین یک بچه ی خوب سرمو می     خداییش یک چیز میگم نخندیا …. دیدی این خرا که یک ۲۳۱ندازم پایین و می یام اتاق  مدت یک مسیرو می رن راهو از حفظ می شن … منم دقیقاٌ همونطوری شدم وارد   بیمارستان که می شم همونطور سرمو می ندازم پایین می یام اتاقت  گل ها رو قبل از اینکه در گلدان بذاره به سکت صورت آرشیدا بردو گفت: بو کن ، چقدر   خوشبو هستند ، همونیه که دست داشتی   و بعد آن را درون گلدان گذاشت ، صندلی ای را برداشت و کنار تخت گذاشت برعکس به   روی آن نشست به چهره ی آرشیدا که لاغر تر از همیشه به نظر می آمد خیره شد و   ناگاه خاطرات آن شب در ذهنش مجسم شد س”چون جایش عوض شده بود خوابش نمی برد و بر تختش جا به جا می شد چندین   بار تصمیم گرفت قید خواب رو بزنه و به بار هتل بره و یک چیزی بنوشد اما هر بار منصرف   می شد تازه داشت چشم هایش گرم می د که در اتاقش به صدا در آمد از جایش بلند

۳ ۸ ۶
شد و به سمت در رفت از چشمی در آرشیدا را دید در را گشود   آرشیدا: سلام     شب امدی بگی سلام ۲ابروهایش را بالا بردو گفت: نگو که ساعت  آرشیدا : کجاش بده ؟ خوب سلام سلامتی میاره گفتم خوابت سلامت باشه   چشم هایش را جمع کردو گفت : مطمئنی ؟  آرشیدا کمی این پا و اون پا کردو گفت: می شه بیام تو؟  سپهراد: آرشیدا ساعت دو شبه ها   آرشیدا : خوب دو شب باشه ، بابا فقط خواستم بیام تو اتاقت خوبه اتاق به نامت نیست   اگه به نامت بود چیکار می کردی؟  دهانش از این همه پرویی باز شده بود تا خواست چیزی بگوید آرشیدا پرید وسط حرفشو   گفت : صبر کن این از جمله ی قلبیم جا مونده   بعد هم با عشوه ای فراوان گفت : ایــــــــــــــش   دیگرنتوانست خود را کنترل کند و با صدای بلند زد زیر خنده که آرشیدا زیر لب گفت :ببند   اون لامصبو الان همه بیدار می شن  آرشیدا حس می کرد که او این جمله اش را نشنیده اما او هشیار تر از این حرف ها بود   و این سبب شده بود بیشتر از قبل بخندد   آرشیدا دستش را بر دهان او گذاشتو گفت: سپهراد دو شبه ها  سپهراد: اِ بالاخره متوجه شدین ؟  آرشیدا : خر عمته   ابروهایش را بالا دادو گفت : من کی به تو گفتم خر

۳ ۸ ۷
آرشیدا : لازم نیست که به زبون بگی ، مگه من خرم که متوجه نشم   لبخندی زدو گفت: بله بله حالا بانو بفرمایند ساعت دو شب از من چی می خوان  آرشیدا: آهان این شد….. راستش ….. راستش   سپهراد: جوابم نه   آرشیدا : چرا ؟  سپهراد: به خاطر اینکه قصد ازدواج ندارم   آرشیدا که تازه متوجه منظور او شده بود نگاه عاقل اندر سفیهی که بیشتر تهدیدی بود  به او انداختو گفت : خیلیم دلت بخواد   خندیدو گفت : خوابت نمی بره ؟  آرشیدا: آفریــــــــــن از کجا فهمیدی؟  سپهراد: بذار به حساب هوشم آرشیدا: اینو نگی چی می خوای بگی ، هر کی بود اینو متوجه می شد من جز این مورد   چیکار با تو خواهم داشت ، جیشم گرفته امدم ببریم دستشویی یا نه معتادم تو هم مواد   فروش الانم من خمارم امدم ازت مواد بگیرم یا نه   متعجب از ای همه جوابی که همیشه در آستین داشت دست بر دهانش گذاشت و او   را به داخل اتاق کشید و درو با پا بست   وقتی از سکوت آرشیدا مطمئن شد دستش را برداشت   آرشیدا : مرسی از کمکت نمی دونستم جمله بعدیمو چی بگم که دستان سبزتو به   یاری من شتافتند  سپهراد : حالا چرا سبز؟

۳ ۸ ۸
آرشیدا : مگه نشنیدی می گن هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم ؟ جریان همونه   دیگه   بعدم خمیازه ای کشیدو گفت : می بینم که داشتی آماده خواب می شدی ؟ هیچی   دیگه بریم بخوابیم مثل اینکه خیلی خوابت می یاد   همانطور که رو تخت دراز می شد رو به آرشیدا کردو گفت : آره عزیزم بیا بغل بابابزرگ تا   برات قصه بگی بخوابی   آرشیدا همانطور که رو تخت می پرید گفت : نه دیگه بابابزرگ مزاحم تو نمی شم تو بگیر   بخواب منم این گوشه می خوابم   سپهراد : هر جور راحتی   و پشتش را به آرشیدا کردو سعی کرد بخوابد اما مگر می توانست وجود او را نادید بگیرد   کسی که می پرستیدتش حالا کنارش خوابیده بود سعی کرد به چیزی فکر نکند و   بخوابد اما به دقایقی نکشیده بود که حس کرد کسی تکانش می دهد   آرشیدا : سپهراد خوابیدی؟  بیدار بود اما قصد داشت کمی سر به سرش بگذارد   آرشیدا : اه اَه خرسم به این زودی خوابش نمی بره که این خوابش برد ….. وای گفتم   خرس نکنه شب تو خواب عین اسب لگد بندازه منو له کنه و عین گوسفند روم بچره   سپهراد: یک دفعه بگو کنارت یک باغ وحش خوابیده دیگه   آرشیدا بلند خندیدو گفت : اِ بیدار بودی ؟ شنیدی همه ی اینایی که گفتمو   سپهراد : نه خوابم دارم تو خواب باهات حرف می زنم   آرشیدا یکی زد به پشتشو گفت : اَی کلک

۳ ۸ ۹
به سمتش برگشتو گفت : حالا که بیدارم بگو چی شده   آرشیدا کمی من من کردو گفت : می شه بیام بغلت؟  با دیدن ترس در چشم های جسور آرشیدا لبخندی زدو دستش را به سمتش دراز کردو   گفت : من که از اول گفتم بیا بابایی برات قصه بگه   آرشیدا همانطور که در آغوشش خود را فرو می کرد گفت: اون بابا بزرگ بود نه بابا، حالا   سپهراد واقعاً لگد نمی ندازی که ؟  سپهراد خندیدو گفت : چیه خیلی از لگد می ترسی   آرشیدا : آخه من لگد می ندازم ، یک بار با این آرشیا بیشعور خوابیدم اونم از من بدتر تو   خواب رینگ بوکسی راه انداخته بودیم اون با پا می کوبید تو شکمم من با شصت پا می   رفتم تو دماغش اون می زد تو پام من با زانو دندوناشو خرد می کردم تو دهنش، اصلاً یک   وضعی بود   او که بلند می خندید گفت : حالا چرا اون هی پایین می زد تو همش تو صورت بدبخت   بودی   آرشیدا : آخه لامصب با همون صورت کلی دلبری می کنه گفتم آدم بشه   سپهراد: پس از قصد بوده ؟  آرشیدا سرش را خاراندو گفت : تقریباً” چقدر خاطرات اون روز شیرین و دور به نظر می رسید   باز هم به چهره ی الان آرشیدا خیره شدو گفت : کی باور می کنه این آرشیدا همون   آرشیدای اون شب باشه ؟ تو خودت باور می کنی ؟ ….من که نه …. ولی اینا رو نمی   خواستم بهت بگم اون شب خداییش با لگدات پدرمو در آوردی صبح از دل درد نمی

۳ ۹۰
توستم صاف بایستم بعدم پرو پرو میگفتی شب خوب خوابیدی ؟ من واقعاً موندم تو   چقدر رو داری دختر ، نگاه همین الانم که هر روز من می یام تو خوابی نشان از پر رویی   تو داره….اما اگه فکر کردی با این کارا من دیگه نمی یام باید بگم کور خوندی من هر روز   به شما سر خواهم زد   جعبه ی شیرینی را بلند کرد و برخلاف چیزی که همه می پنداشتند کیک را از درون   جعبه بیرون آورد و روی میز کنار خودش و آرشیدا گذاشت   سپهراد: تولدت مبارک   چقدر دوست داشت الان آرشیدا هم به او لبخند می زد   به کیک خیره شد چقدر آرشیدا کیک شکلاتی دوست داشت ، دوست داشت نه   دوست داره ، به نوشته روی کیک خیره شد روش نوشته بود ” همیشه جاودانه   باش” خواست آن رابرای آرشیدا بخواند که دستش تر شد ، به دستش که کنار صورت   آرشیدا بود نگاه کرد قطره ای آب روی آن بود رد آن را دنبال کرد، باورش برایش سخت بود ،   آرشیدا گریه کرده بود
پایان   ۱:۰۲/۱/۱۲   ۲:۲۱ساعت سخن آخر  سلام بر خواننده های گلم که تا الان صبوری کردند و منو تحمل کردند بالاخره    این رمان تموم شد امیدوارم مورد پسند واقع شده باشد می دانم در برابر    برخی از کارهای بچه ها هیچ جایگاهی ندارد و عضوی از کارها متوسط به

۳ ۹ ۱
حساب می آید اما خوب این اولین بار بود که من تصمیم به نوشتن گرفتم و    تجربه و همینطور مهارت کافی برای اینکار را نداشتم و نکاتی را فراموش می    کردم امیدوارم این کوتاهی های من رو مورد عفو قرار بدهید و با یاریه شما    بتونم دفعه ی دیگر بهتر بنویسم   و اما نکاتی در رابطه با رمان آرشیدا یا بهتر بگم شخصیت آرشیدا ، می دونم در    بسیاری موارد در رابطه با استعداد های آرشیدازیاده روی کردم و او را زیادی    کامل نشون دادم اما این روش من بود زیرا می خواستم آرشیدا را نماد قرار بدم    نمادی از زنان ایران برای رسیدن به حقوق خودشون و مجبور بودم به این روش    بسنده کنم و در رابطه با آخر رمان بگم که من قصد کشتن آرشیدا رو داشتم    اما خب وقتی دیدم همه بهم حمله کردن نظرمعوض شد و تصمیم گرفتم به    این شیوه به پایان برسونمش امیدوارم که مورد پسند همه

رمان کمبود عشق –قسمت اول

$
0
0

رمان کمبود عشق – قسمت اول

Fatigue-is-the-result-of-overeating

مقدمه: حالا کره ی جغرافیای من داره می چرخه.اینبار مقصدش کجاست؟!شاید ایران خودمون باشه،ولی نه!چون هنوز زمانش فرا ترسیده.اون   دختری که دنبالش می گردیم حالا تو ابن کرۀ خاکی و در این زمان خاص،در سرزمینی زندگی میکنه که هلند نام گرفته و اینکه چطور   سرنوشتش بر خلاف اون چیزی که فکر می کنه به ایران پیوند می خوره،خودش حکایت به ظاهر دور ار ذهنی داره ولی من باورش   کردم.چون عقیده دارم،در حالیکه ما حتی نمی تونیم کلمه واقعیت رو درست معنا کنیم،پس چطور می تونیم هر چیز دور ار ذهنی رو   غیر واقعی بدانیم.با این حال دوست دارم قبل از اینکه این کتابو بخونین،بدونین که اصلا اصراری ندارم تا نوشته هامو تمام وکمال   بپذیرین.و مثل همیشه باور داشتن و نداشتن این داستان رو هم به خودتون واگذار می کنم. ف.ا.
فصل اول   میلادی۲۰۰۲ آمستردام،هلند-سال  پریا از گالری بیرون امد و در حایکه کوله اش را روی دوش می انداخت نفس عمیقی می کشید و هوای لطیف اواخر ماه اوریل را داخل   ریه هایش فرو داد.به راستی شهرامستردام یکی از زیباترین فصل های سال را پشت سر می گذاشت. پسری که یک سروگردن از او بلندتر بود پشت سرش از گالری بیرون امد و پریا را به جلو راند: -خانوم جلوی راه دیگرون رو نگیر! پریا به او نگریست و به رویش لبخند زد.حالا هر دو کنار هم روی لبۀ جدول خیابان نشسته بودند و اسکیتهایشان را به پا می بستند.پریا   به حرف در امد و گفت:

۳
-دیدی چه جای قشنگی اورده بودمت!هیچ وقت تابلوهای رنگ روغن به این زیبایی دیده بودی؟همشون شاهکار بود،به خصوص اون   بچه گدا! اونقدر طبیعی کشیده شده بود که ادم فکر میکرد واقعا اشکاش داره از تابلو بیرون میریزه…. سپس رو به پسر افزود: -تونی یعنی میشه منم یه روز بتونم یه نقاشی تاثیر گذار بکشم؟ -بس کن دختر،به نظر من همش یه مشت اشغال بود که فقط به درد سوزوندن می خورد.این فکرای هنریتو بنداز دور.من که اینبار   ترجیح میدم یه مسابقه مشت زنی برم تا یه جای خسته کننده ای مثل اینجا. پریا که از پوشیدن اسکیتها فارغ شده بود ست به کمر و با عصبانیت به پسر مو قرمز نگریست و فکر کرد او گاهی بیش از حد غیر   قابل تحمل میشود. تونی یک پسر هلندی تبار بود که با هم در یک دبیرستان درس خوانده بودند و بعد از انکه پی بردند علاوه بر همکلاسی،همسایۀ دیوار   به دیوار نیز هستند،رابطه ی صمیمانه بینشان برقرار شده بود و هنوز هم بعد از اتمام درسشان به ان دوستی پرفراز و نشیب ادامه می   دادند.تونی هم اسکیت هایش را پوشید و بدون انکه متوجه عصبانیت پریا شود،در کنارش در پیاده رو شروع به سر خوردن کرد و ادامه   داد: -یه نقاش لاغر مردنی به چه دردی میخوره؟خوبه ائم ورزشکار باشه با این هوا عضله روی بازوهاش.  رو به پریا نشان داد:»این هوا عضله رو«و با دست -غیر از اون باید یه قد دو متری هم داشن تا مثل هرکول بشه.اخه این هرکول عشق منه!اگه مث اون بشی اونوقت یه مشت تو صورت   طرف بزنی،عین همون تابلوهایی که دیدیم به دیوار می چسبه.تازه اشکاش هم وقعی تر در میاد و با صدای بلند شروع به خندیدن   کرد.پریا که حسابی کفری شده بود بالاخره جوابش را داد: -اصلا تقصیر منه که توی بی مغز رو همراهم اوردم باید می دونستم که یه پسر موقرمز و بی کله ای مث تو هیچ وقت نمی تونه فکرای

۴
قشنگ و لطیف داشته بباشه. -هرکول،مشت زنی،واقعا که!! -پریا می دونی مشکل تو جیه؟همیشه فکر می کنی بیشتر از من سررت میشه.چون چند تابلوی احمقانه کشیدی احساس برت داشته و   باورت شده هنرمندی!نه جونم تو قط بلدی بومهای سفید بیچاره رو خط خطی کنی.تازه!این نقاشایی که هی پزشون رو به من   میدی،همشون از نژاد اروپایین ولی کله سیاه هایی مث تو هیچ وقت چیزی ارشون در نمیاد. -اوهو!خیلی داری تند میری!اگه ما شرقی ها نبودیم بیچاره هایی مث تو واسه کی سر و دست میشکوندن؟ -کی واشه شماها سرو دست شکونده؟ -تونی یادت که نرفته؟تو منوز منتظر جواب بله منی.پس خیلی دور بر ندار. تونی ایستاد و پریا در حالی که همچنان به راهش ادامه میداد افزود: -حالام دیگه با پسراس پر افاده ای اروپایی کاری ندارم.از امروز دیگه دور منو خط بکش و دنبال یه دختر مشت زن هرکول مث   خودت باش.چون دیگه نمی خوام ببینمت. با انکه به سرعت از بین عابران می گذشت ولی صدای اسکیت تونی را از پشت سر میشنید. پریا دختری بود بیست ساله،با قدی متوسط،موهای سیاه *** و براق که همیشه جلویش را چتری روی پیشانی می ریخت،با چشمانی درشت،سیاه رنگ و کشیده،ولی انچه بیشتر از همه در چهره اش جلوه می نمود حلقه ی طلایی رنگی که با نگین کوچک سفیدی بود که در پره دماغش به چشم می خورد.با انکه هلندی تبار بود ولی در نگاه اول،کاملا شرقی به نظر می امد.و تونی که مانند خیلی از مردهای اروپایی عاشق دخترهای شرقی بود،یک سال پیش برای اولین بار از او خواستگاری کرد ولی پریا تنها در جوابش به او خندید و سر به سرش گذاشت ولی بعد از یک هفته که تونی کلافه اش کرد،بالاخره در جوابش گفت: -تونب ما با هم خیلی فرق داریم راه زندگی من و تو از هم جداست.پدر و مادر من ایرانی هستن و… -ولی تو که اینجا به دنیا امده ای. -اره!ولی من منظورم مذهبمونه.ما مسلمونیم و شما مسیحی.غیر از اون فرهنگمون با هم تفاوت داره. بعد خندید و در ادامه حرفهایش افزود: -در ضمن من اگه جای تو بودم ترجیح می دادم برای ازدواج یک دختر کله قرمز مث خودم پیدا کنم. و تونی که انتظار چنین جوابی را نداشت از عصبانیت پریا را وسط باغچه هل داده بود.و سر این موضوع یک ماه با هم قهر بودند،تا بالاخره مادرها واسطه شدند و انها را اشتی دادند و حالا هم باز یک قهر ظولانی انتظارشان را می کشید.  ************************************************** ****************************

۵
تونی در سکوت پریا را تا کنار در خانه شان بدرقه کرد و وقتی که پریا بدون انکه نیم نگاهی به او بیندازد وارد حیاط شد و در را پشت سر خود بست،تونی مدتی مردد کنار در مکث کرد و بالاخره به طرف خانه ی خودشان به راه افتاد.با این حال عصر توانست بهانه ای برای زنگ زدن به او پیدا کند: -سلام پریا. -سلام بی سلام!من با تو حرفی ندارم. -قطع نکن کارت دارم. -باز چیه؟می خوای مسخره بازی صبح رو از سر بگیری؟ -نه بابا،از بابت صبح معذرت می خوام. پریا ساکت ماند و تونی ادامه داد: -حالا به حرفام گوش میدی؟ -اره بگو. -دنی یه ساعت قبل بهم زنگ زد،انگار فردا چند تا از بچه های دبیرستان مث دفعه قبل می خوان اردو برن. -خوب؟ -فکر کردم شاید دوس داشته باشی باهاشون بریم. -تو برو. -مگه نمیای؟ -نه. -اگه تو نیای منم نمیرم. پریا مکثی کرد و گفت: -حالا ببینم چی میشه.    صبح،جلوی رستوران بین راهی باشبم. ۸ -جوابمو همین حالا بده.اگه بخواب بریم باید سرساعت پریا از خدا می خواست همراه بچه ها به اردو برود ولی سر لج افتاده بود: -نه نمیام،حالشو ندارم صبح زود بیدار بشم. -داری منو اذیت می کنی؟ -نه،خوب تو برو. -پریا باز شروع نکن من تو رو خوب می شناسم.می دونم اگه سرت بره هم دست از این اردو نمی کشی. -نه نمیام. -حلا چیکار کنم گه بیای؟ -یه بار دیگه ازم معذرت خواهی کن! -خیلی بدجنسی…بازم معذرت می خوام،خوبه؟ -اره،فردا ساعت هفت صبح جلوی در خونمون منتظرتم! -دفعه ی قبل هم قرارمون ساعت هفت صبح بود ولی دو ساعت دیرتر از خواب ییدار شدی. -نه دیگه خواب نمی مونم.نکنه باز میخوای جر و بحث رو شروع کنی؟

۶
-خیلی خوب،من تسلیمم.فردا ساعت هفت صبح می بینمت. درست ساعت هفت صبح بود که بوق گوشخراش ماشین تونی جلوی در بلند شد.پریا یکدفعه از خواب پرید و با چشمانی نیمه باز نگاهی به ساعت انداخت.به سرعت از تخت پایین امد و فریادش به هوا بلند شد: -مامان باز که منو بیدار نکردی.ایندفه تونی پوست از کله ام می کنه. پنجره را باز کرد و در حالیکه شلوارش را میپوشید.سرش را از پنجره بیرون برد و به تونی که داخل حیاط استاده بود گفت: -اومدم.دارم لباس می پوشم. تونی سری از تاسف تکان داد . دوچرخه ی پریا را از کنار باغچه برداشت تا پشت ماشین ببندد. -پریا زود باش،جا می مونیما -باشه…خواب موندم -بار اولت که نیست.دیگه عادت ددارم. -قول میدم تا پنج دقیقه دیگه دم در باشم. -اره می دونم! ساعت هفت و نیم بود که بالاخره پایین امد.حالا مادر داشت داخل اشپزخانه صبحانه را اماده می کرد.با دیدن پریا که برای رفتن عجله داشت گفت: -مگه صبحانه نمی خوری؟ -نه مامان حسابی دیر شده.فکر می کردم ساعت شش بیدارم می کنین ولی باز خواب موندم و حسابی جلوی تونی ضایع شدم. -عیب نداره،تونی دیگه عادت کرده. -مامان! -حالا بیا یه چیزی بخور.به تونی میگم بیاد ت خونه… -نه نمیشه بچه ها منتظرن. کنار در حیاط گونه ی مادرش رو بوسید.مادر جواب سلام تونی را داد و گفت: -ایندفه تقصیر من بود که خواب موند.پریا تقصیری نداشت.مبادا بهش غر بزنی. تونی سرخ شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: -نه من هیچ وقت بهش غر نمی زنم.مگه نه؟ پریا لبخند موذیانه ای زد.مادر خندید و رو به پریا پرسید: -اینبار کی برمی گردین؟ -برای فردا مامان. -لباس گرم با خودت بردی؟ -بله نگران نباشید -مواظب خودت باش پریا  تونی به جای پریا گفت:

۷
-من مواظبش هستم مادر خندید: -تو که همراهش باشی خیالم راحته پریا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: -ساعت نزدیک هشت شد تونی زیر لب غر زد: -مطمئنم این دفعه دیگه منتظرمون نمیمونن مادر گفت: -پس زودتر برین -خداحافظ خانم -خداحافظ مامان -خدا به همراهتون باشه.امیدوارم به موقع برسین پریا و تونی با عجله سوار ماشین شدند وخانه بیرون امدند ولی چند دقیقه بعد بدشانسی بزرگتری گریبان گیرشان شد؛چون در مرکز شهر جایی که بیشتر ساختمان ها قدیمی با کوچه های تنگ و پرپیچ و خم بود،جلوی کلیسا مرکزی قرون وسطا فستیوال گل راه انداخته بودند و همین باعث شده بود جمعیت زیادی انجا جمع شوند و حرکت ماشینها نیز به کندی صورت می گرفت. تونی دادش بلند شد: -ابن دیگه چه بساطیه؟ -یادت رفته؟فستیوال بهاره اس. -نه یادم نرفته.ولی اگه تو سر موقع حاضر شده بودی،حالا پیش بقیه بودیم. -تو می خواستی بری،مگه من مجبورت کرده بودم بیای دنبالم؟! -بس کن پریا -جلوت رو نگاه کن مگه نمی بینی راه باز شده تونی به سرعت گاز داد و یک ساعت بعد خارج ازشهر و در محل قرار بودند،ولی از ان گروه ده نفری هیچ خبری نبود. -حتما رفتن. -البته که رفتن،فکر کردی دو ساعت منتظرمون می مونن.حالا ساعت ده صبحه و قرار ما هشت بود. پریا ساکت ماند.نگاهش متوجه دختری مو طلایی که با دوچرخه جلوی رستوران کوچک بین راهی ایستاده بود،جلب شد. -تونی اون دختره رو می بینی؟ -کو؟اینجا که کسی نیست. -همونی که بلوز زرد رنگ و شلوار لی پوشیده و داره اب میوه می خوره. تونی به طرفی که پریا اشاره میکرد برگشت و با دست بالای چشمانش سایه بان ساخت:

۸
-فکر میکنی یکی از بچه ها باشه؟ پریا به طرف دختر رفت -اره هلن نیست؟ -یعنی ممکنه؟ -اهر مطمئنم. داد زد: هلن دختر به طرف انها برگشت و بالاخره لبخند زنان از دوچرخه پیاده شد و به طرف انها رفت. -سلام.چرا اینقدر دیر اومدید؟ تونی نگاه معنی داری به پریا انداخت: -این طوری نگام نکن خودت خوب میدونی تقصیر من نبوده. -پس تقصیر کیه؟اگه… هلن حرف پریا را قطع کرد: -شماها هنوز دست از این جروبحث ها برنداشتین؟ پریا اهی کشید و شانه هایشا بالا انداخت.تونی حرف را عوض کرد وپرسید: -تو چرا نرفتی؟ -دنی قرار بود همراهمون بیاد ولی نیومد،منم به همین خاطر نرفتم. پریا و تونی لبخند معنا داری با هم رد و بدل کردند. -هی!اوناهاش،بالاخره اومد. پسری هم ن و سال انها از دور پیدایش شد،تونی خندید: -به گروه جا مانده ها خوش امدی. دنی هم خندید،در حالیکه جلو می امد معذرت خواست. -ببخشید.دنبال رادیوی پدرم می گشتم. -رادیو برای چی؟ -مگه خبر نداری؟امروز تیم اژاکس مسابقه داره تونی به طرف ماشین رفت. -خوب پس زودتر برگردیم. هلن اخمهایش را در هم کشید: -مسسخره بازی در نیارین.ما باید امروز به اردو بریم.من منتظر دنی بودم وگرنه باهاشون رفته بودم. تونی گفت: -خانوم خانوما ما جا موندیم چ،حتی اگه با ماشین هم بریم بهشون نمیرسیم. پریا زیر لب گفت: -چاره ای نسیت بهتره برگردیم.بدون راهنما که نمی تونیم بریم.

۹
هلن دادش بلند شد: -بیخو د حرف برگشتن رو نزنید،من از اینجا تکون نمی خورم. دنی گفت: -راست میگه،ما امروز به قصد اردو رفتن از خونه بیرون اومدیم.هلن اونا بهت نگفتن از کدوم طرف میرن؟ -نه!اگه تو زودتر اومده بودی.حالا ما هم همراهشون بودیم. -من که معذرت خواستم -بس کنید بچه ها.حالا که این طوریه،ما خودمون تنهایی میریم اردو… پریاگفت: -تونی چی میگی؟ما که تنهایی نمی تونیم بریم،جنگل امنیت نداره. -قرار نیست ادم خورها ما رو بخورن. هلن گفت: -فبول کن پریا،چهار نفری بیشتر بهمون خوش میگذره -اگه مامان و بابام بفهمن بدون راهنما رفتیم،پوستمو می کنن. دنی گفت: -کسی به اونا چیزی نمیگه. تونی گفت: -پریا نظرت چیه؟اگه تو موافق باشی منم حرفی ندارم. پریا سرش را تکان داد: -خیلی خوب،ولب قبل از رفتن،بریم تو رستوران به چیزی بخوریم.من که حسابی ضعف کردم. دنی جلوی همه وارد رستوران شد.داخل رستوران هیچ مشریی نبود،غیر از مرد مسنی که گوشه ای دنج،کنار پنجره نشسته بود و به بیرون می نگریست.دنی میزی را انتخاب کرد. -چی می خورین؟ پریا جواب داد: -چای -و بقیه؟ -ما هم چای دنی گفت: -خیلی خوب.ساندویچ روکلیز هم برای تو راه می گیریم. وقتی دنی رفت تا سفارش بدهد،تونی مشغول خوش و بش با هلن بود که پریا ناخوداگاه متوجه نگاه تنها مشتری رستوران به خود شد.رویش را برگرداند و به هلن نگریست و سعی کرد فکرش را متوجه صحبتهای او کند ولی نمی توانست،چون نگاه سنگین مرد را هنوز روی خود احساس می کرد.دنی با سینی چای امد: -بچه ها سریع تمومش کنین باید زودتر راه بیفتیم. پریا گفت:

۱۰
-از فروشنده می پرسیدی این طرفها راهنمایی سراغ دارد یا نه؟ -پرسیدم ولی جواب داد،این موقع از روز هیچ راهنمایی این اطراف نیست. -ول کن پریا!ما که قرار نیست تا ته جنگل بریم.همون نزدیکی های جاده چادر می زنیم.پریا ساکت شد و چایها را سر کشید.به سرعت  کیفهایشان را روی کولشان انداختند و به طرف در رفتند.پریا به طرف مرد برگشت،او همانطور پشت میز نشسته بود وبا سماجت به او می نگریست.تونی که متوجه کلافگی پریا شده بود پرسید: -چیزی شده؟ پریا روی سرش دست کشید و با صدای بلند گفت: -من روی سرم شاخ دارم؟ همه خندیدند.هلن گفت: -چیه؟دلت شاخ می خواد؟ -نه!ولی فکر کردم شاید شاخ دراوردم. مرد مسن لبخندی زد و پریا با عصبانیت از رستوران خارج شد. بیرون رستوران وقتی تونی دوچرخه هایشان را از ماشین پایین می اورد پریا هنوز اهسته غر میزد. -تونی میشه نریم؟ صدایی تقریبا او را از جا پراند.همان مرد غریبه بود که از کنارشان می گذشت. -حیف نسیت این روز خوب رو برای اردو رفتن از دست بدبد؟ وقتی دورشر تونی پرسید: -این یارو کی بود؟ پریا شانه هایش را بالا انداخت: -نمی دونم.انگار یه جورایی عقلش کمه! صدای هلن انها را به خود اورد: -عجله کنین دیر شد. یونی رو به پریا پرسید: -پریا چیکار کنیم؟بریم؟ -خیلی خوب بریم. توی جاده سرسبز و همواری که بی نظر بی انتها می نمود،پریا بالاخره حالش بعد از دیدن ان طبیعت زیبا بهتر شد.دنی و تونی در حالیکه صدای رادیو را بلند کرده بودند و گزارش مسابقه ی فوتبال را گوش می دادند،جلوتر در حرکت بودند و هلن و پریا پشت سر انها زیر لب تران های می خواندند.مدتی بعد صدای فریاد پسرها بلند شد،پریا گفت: -مثل اینکه گل خوردند. هلن داد زد: -هی!میشه شما دو تا اون رادیو رو خاموش کنین.ما حوصلمون سر رفت.

۱۱
دنی دو تا ساندویچ به طرف او و پریا پرت کرد: -شما اینا رو بخورین تا مسابقه تموم بشه. دخترها ساندویچ ها را روی هوا گرفتند،پریا گفت: -دارین بچه گول می زنین؟ تونی و دنی خندیدند. ******** ************************************************** یک ساعت بعد وقتی همه از رکاب زدن خسته شدند،وسط جنگل،نزدیک دریاچه رسیده بودند.پریا کلاه لبه دارش را برداشت و در حالیکه با پشت دست عرق روی پیشانیش را پاک میکرد پرسید: -اینجا به نظرتون چطوره؟ همه موافقت کردند.وقتی پسرها سوت زنان چادرها را بر پا می کردند،پریا و هلن از فرصت استفاده کردند و به طرف دریاچه ی زیبا براه افتادند.دریاچه ی کوچک بوسیله ی درختان سر به فلک کشیده احاطه شده بود و سطح اب سبز رنگ به نظر می رسید،در حالیکه زیر ان ابس شفاف و روشنی می نمود.هلن گفت: -انگار دریاچه یه کیک گردویی دو رنگه. پریا لبخندی زد و در حالیکه دستهایش را از هم باز کرده بود،نفس عمیقی کشید. -راستی که این منظره قشنگ و هوای خوب ادم رو برای یه چرت کوتاه وسوسه میکنه. -دست بردار تنبل.بیا باهات حرف دارم. کمی ان طرفتر روی سبزه ها لم دادند. -پریا حالا که دیپلم گرفتی،تصمیمت برای اینده چیه؟ -فعلا تصمیم خاصی ندارم. -دانشگاه نمیری؟ -نه برای رشته اقتصاد از یه دانشکاه معمولی پذیرش گرفتم،ولی راستش دیگه حوصله ی درس خوندن ندارم.تو چکار میکنی؟ -یه پذیرش برای رشته کامپیوتر دارم. -خیلی عالیه همون که دوس داشتی -اره ولی اینجا نه،توی دانشگاه روتردام.راستش دلتنگ خانواده میشم. -و دنی،این طور نیست؟ -اوهوم!ولی دنی بهم قول داده بعضی وقتها بهم سر بزنه. -منم حتما میام.راستش بدم نمیاد اونجا نمایشگاهی از تابلوهای نقاشیم ترتیب بدم. -شنیدم پیشرفت زیادی در نقاشی روی بوم پیدا کردی -کی گفته؟ -تونی. -بهش نمیاد از نقاشی های من تعریف کنه…جلوی خودم که فقط مسخره بازی در میاره. -رابطتون باهم چطوره؟

۱۲
-زیاد جالب نیست.مدام با هم قهریم. هلن خندید و گفت:شماها هر دوتون کله شقین.به ازدواج باهاش فکر کردی؟ -پسر خوبیه ولی… صدای فریاد پسرها از پشت سرشان انها را از جا پراند: -اهان پس اینجا قایم شدین؟ دخترها از جا بلند شدند. -کی گفته ما قایم شدیم،اومدیم یه کم با هم حرف بزنیم. -تموم کارها رو گردن ما انداختین،اونوقت می گین اومدین باهم حرف بزنین،اینم از اون کلک های دخترونس… پریارو به تونی گفت: -ولی برای تو بد نیست بیشتر کار کنی،چون لااقل جلوی گنده تر شدن هیکلت رو می گیره. دنی وهلن زیر خنده زدند.تونی امد جلویش ایستاد.در نگاهش شیطنت اشنایی موج میزد: -دختر خانم قلمی،هیکل گنده کردن هنر می خواد. پ ریا ناغافل او را هل داد و تونی از پشت توی اب افتاد.پریا با خنده گفت: -حالا توی اب هنرتو نشون بده… باز صدای خنده هلن و دنی بلند شد.تونی که سر تا پا خیس شده بود از اب بیرون امد و دست پریا را کشید و او را به طرف دریاچه برد: -نه تو بیا هنر نمایی کن. -پریا تقلا کرد دستش را از دست تونی بیرون بکشد ولی تونی روی دنده لج افتاده بود. -ولم کن تونی. -نه!اینبار دیگه ول کن نیستم. حالا تا زانو توی اب رفته بودند. -بس کن،می دونی که از اب می ترسم. -امروز می خوام ازت یه شناگر ماهر بسازم. -نه،نمی خوام،دنی بیا جلوشو بگیر،این دیوونه شده. -ولش کن تونی. -نه خودش شروع کرد،دیدی که من کارش نداشتم. حالا تا کمر داخل اب بودند و پریا شروع به جیغ زدن کرده بود.هلن با ترس رو به دنی گفت: -انگار راستی شنا بلد نیست. دنی هم به اب زد و گفت: -دست بردار پریا!این اداها چیه در میاری؟ پریا که حالا تا شانه در اب بود در حالیکه سعی میکرد دستش را از دستهای تونی بیرون بکشد فریاد زد: -چرا نمی فهمین،من دارم غرق میشم. جیغ زد:

۱۳
-هلن بیا منو از دست این دیوونه ها نجات بده. هلن هم به اب زد.حالا پریا دیگر جیغ نمی کشید و رنگش مثل گچ سفید شده بوود.هلن داد زد: -تونی دستشو ول کن.واقعا حالش بده. -بیخود ازش دفاع نکن،داره ادا در میاره. حالا پریا در مرز بیهوشی بود. هلن دست پریا را از دست تونی بیرون کشید ولی پریا نتوانست خود را داخل اب نگه دارد چون روی بازوهای هلن غش کرده بود.تونی و دنی با دهان باز به پریا می نگریستند.دنی گفت: -چه غلطی کردی تونی،پریا واقعا بیهوش شده. هلن داد زد: -چرا ماتتون برده؟بیاین کمک کنید باید از اب ببریمش بیرون… مدتی بعد در مقابل نگاه مضطرب دیگران بالاخره پریا چشمهایش را باز کرد.حالا افتاب داشت غروب می کرد و هوا سردتر شده بود،بنابراین پتویی دورش پیچیده و او را کنار اتش نشانده بودند.صدای هلن را شنید: -بهتری؟ اشک در چشمان پریا موج زد: -واقعا مرگ رو جلوی چشام دیدم. -فکر نمی کردم تا این حد از اب بترسی. -از اب متنفرم مث این می مونه که یه نیروی قوی منو زیر اب می کشه.پاهام اونقدر سنگین میشه که انگاز یه وزنه ی سنگسن بهشون بستن.به همین خاطر تا حالا شنا یا دنگرفتم و توی عمرم طرف هیچ استخر پر ابی نرفتم.ولی امروز… صدای دنی را شنید: -ما قصد نداشتیم… پریا حرفش را قطع کرد: -چرا شما دو تا قصد داشتید من رو به کشتن بدین.اون دوست دیوونت کجاست؟ -همین جا بود،وقتی دید به هوش اومدی رفت.اون بیشتر از همه ما نگران بود. -برو بهش بگو دیگه تا عمر دارم نمی خوام قیافشو ببینم. -پریا بس کن ،اون که از قصد اینکارو نکرد. -ندیدی چطور داشت مثل یه روانی از شکنجه ی من لذت می برد؟ -اصلا این طوری که تو فکر می کنی نیست.خودت بهتر از همه ما می دونی که چقدر دوستت داره.اون فقط می خواست باهات شوخی کنههمون طور که تو باهاش شوخی کردی.هیچ کدو ماز ما فکر نمی کردیم،اونقدر از اب بترسی. -دنی بس کن دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. هلن لیوان شیری را به طرف پریا گرفت و رو به دنی گفت: -ولش کن!مگه نمی بینی حالش هنوز جا نیومده.

۱۴
دنی بلند شد و زیر لب گفت: -نگاه کن چطوری روزمون خراب شد. وقتی پریا سیر را مزه مزه می کرد.تونی معذب از جادر بیرون امد.گوشی تلفن همراه دستش بود: -پریا مامانت پشت خطه،میگه با تو کار داره. پریا تلفن را از او گرفت،بدون انکه نگاهش کند. -سلام مامان،بله خوبم،اوهوم خیلی خوش می گذره. هلن و دنی پوزخند زدند. -بله مامان همه خوبند.باشه فردا می بینمتان. گوشی را قطع کرد و ان را روی زمین گذاشت.تونی امد جلویش نشست. -پریا من واقعا متاسفم. -فعلا چیزی نگو.هنوز از شوک کاری که باهام کردی بیرون نیومدم. -به خدا قصد بدی نداشتم.فقط می خواستم باهات شوخی کنم. پزیا ساکت ملند و تونی با ناراحتی سرش را میان دستانش گرفت. ****** ************************************************** بعد از شان دنی برای انکه اوضاع را بهتر کند رفت و گیتارش را اورد.روی حلبی کنار اتش نشست و شروع به نواختن کرد.تا نیمه شب چهار نفری دور اتش همراه با صدای گیتار خواندند و وقتی اتش رو به خاموشی می رفت بالاخره تصمیم گرفتند به چادرهایشان بروند.ولی صدای مردی که از تاریکی به طرف انها می امد همه را شگفت زد کرد: -سلام بچه ها.شب بخیر. هر چهار نفر متعجب به طرف او نگریستند.پریا خیلی زود او را شناخت.همان مردی بود که توی رستوران دیده بود.حالا در پس شعله های رو به خاموشی اتش چهره ی او را از نزدیک میدید.مردی بود حدودا پنجاه ساله،با چهره ای ارام،لباسی مندرس و کلاه حصیریی روی سر داشت که ان را تا حد ممکن پایین کشیده بود.ترس در چهره ی همه به وضوح دیده میشد.در ان سکوت سنگین،او بدون انکه منتظر تعارف بماند،امد و کنار اتش نشست تا خودش را گرم کند.نگاهی به پریا انداخت و در حالیکه لبخنذی مرموز بر لب داشت گفت: -شب سردیه،این طور نیست؟ وقتی سکوت و وحشت انها را دید خندید و گفت: -از من می ترسید؟باور کنید قاتل یا دزد نیستم. تونی زیر لب گفت: -قبول داری که یه جورایی خیلی عجیب و غریبی؟ مرد بر خلاف انتظار همه خندید: -خیلی ها فکر می کنن دیوونم و من تصمیم ندارم نظرشون رو عوض کنم.اونا هر طور بخوان می تونن درباره ام فکر کنن.ولی خوب دوست دارم شماها باور کنین منم یه ادم معمولیم،یعنی یه امد معمولیبودم.ولیاز وقتی یاد گرفتم دنیا رو از یه پله بالاتر نگاه کنم اوضاع عوض شد.حالا چیزهای زیادی از جهان اطرافم میدونم.چیزهایی که باری شما قابل درک نیست.

۱۵
-نمی خوای یه زندگی عادی داشته باشی؟ -نمی دونم شاید یه روزی باز سر خونه و زندگیم رفتم.قبل از این مهندس کامپیوتر بودم هلن گفت: -باورم نمیشه.نکنه ما رو گذاشتی سرکار؟ مرد خندید: -هر طور راحتی فکر کن.تو ه مرشته ی کامپیوتر رو دوست داری مگه نه؟ شایدم بخواهی یه روز مهندس کامپیوتر بشی.با این حال مواظب باش مثل من نشی. باز خندید ولی هلن حسابی جا خورد.همه متعجب به هم نگریستند.دنی بالاخره گفت: -نگفتی برای چی اومدی اینجا؟ مرد دوباهر نگاه نافذش را به پریا دوخت: -برای دیدن دوستتان. پریا خودش را جمع و جور کرد و با تردی دبه مرد نگرسیت.مرد خندید و گفت: چرا از من میترسی؟باهات کاری ندارم.قصد هم ندارم دیوانه ات کنم.یعنی همنی چیزی که من شده ام. بعد باز خندید و به سرعت ساکت شد،مکثی کرزد و ادامه داد: -امروز وقتی توی رستوران دیدمت،حسی بهم گفت باید باهات حرف بزنم.ابتدا سعی کردم اون حسو نادیده بکیرم چون فکر کردم ظرفیت حرفام رو نخواهی داشت ولی خوب اون حس از از صبح تا حالا خیلی قوی داره باهام می جنگه.به خاطر همین اومدم تا یه کمی باهات صحبت کنم. تونی پرسید: -از کجا میدونستی ما اینجاییم؟ -پیدا کردنتون زیاد سخت نبود.من این اطرافو مثل کف دستم می شناسم. تکه چوبی برداشت و داخل اتش رو به خاموشی انداخت.وقتی بازشعله ی سرخ ان چهره ی همه را روشن کرد رو به پریا گفت: -از اب می ترسی،نه؟ چشمهای پریا از تعجب گرد شد.هلن گفت: -تو از کجا می دونی؟ مرد به جای انکه جواب او را بدهد،در ادامه حرفهایش گفت: -از شرق امده ای؟ -چی؟ -منظورم اینه که ترک،عرب یا ایرانی هستی؟ پریا پوزخند گرفت: -نه من در هلند به دنیا امده ام. مرد که انگار مشغول چیدن پازل بود ادامه داد: تو یه دختر شرقی هستی.هووم…شاید ایرانی باشی.

۱۶
حالا داشت به اتش می نگرسیت و حال پریا حسابی بد بود.تونی به کمکش امد: -معلومه هر کی به قیافش نگاه کنه به اسونی می فهمه نژاد اروپایی نداره. -پسر جان انقدر حرف نزن،بذار فکرم رو متمرکز کنم. تونی می خواست بلند شود و او را از انجا بیرون بیندازد ولی پریا جلویش را گرفت. -نه بذار ادامه بده. -بهتره یه سری به کشورت بزنی. -کشور من اینجاست. -با من بحث نکن دختر!می دونم که مال اینجا نیستی.توی سرزمینت دختری مو قرمز و بسیار شبیه به تو منتظرت هست.یه دختر با یه روح بزرگ…اونجا کنار یه بنای سنگی قدیمی ایستاده،شاید چشم انتظار تو باشه. پریا از شدت اضطراب و سرما می لرزید.هلن داد زد: -اگه یه روح خبیث سراغمون می یومد بهتر از تو بود.بلند شو برو. مرد از جا بلند شد و خونسرد گفت: -اره دیگه باید برم. دوباره رو به پریا کرد و افزود: -در سرزمینت یا مردی اشنا میشی که عاشق گل و گیاهه.اگه دیدیش سلام منو بهش برسون. تونی با خشم بلند شد: -میری یا…؟ -نه!نه!پسر جان.انرژیت رو بیخود مصرف نکن،خودم دارم میرم.از میهمان نوازیتون هم ممنون.شب خوبی داشته باشین بچه ها! و در حالیکه باز می خندید در تاریکی شب گم شد. تونی گفت: -دیوانه همه ما رو سرکار گذاشته بود. دنی دستهایش را بالا گرفت و ادا در اورد: -یو…ها!…ها.من دارم می بینم که روح شیطان به جلد پریا رفته و می خواد همه ی ما رو بکشه! هلن سرش دادزد: -بس کن دنی حالا چه موقع این حرفهاس تونی خندید: -چیه ترسیدی؟ -نه که شماها نترسیدین!من که میرم بخوابم،پریا نمی یایی؟ -نه می خوام یه کم اینجا بشینم. -پس من میرم.شب بخیر. دنی دنبالش راه افتاد و ادا دراورد: -یوها…ها!من یه روح سرگردانم،میخاوم دماغتو ببرم.

۱۷
تونی خندید ولی هلن کفشش را دراورد و به طرف او پرت کرد. -اگه طرف چادر من پیدات بشه خودت میدونی. -خیلی خوب بابا،بداخلاق -شب بخیر بچه ها -شب بخیر دنی خوب بخوابی.پریا چرا نمیری بخوابی؟ -خوابم نمیاد.تونی فکر میکنی حرفهایی که زد حقیقت داشت؟ تونی خوشحال از اینکه پریا ماجرای قهرش را فراموش کرده گفت: -ما ور گذاشت هبود سرکار،یارو دیوانه بود! -واقعا؟! -نگو که حرفاشو باور کردی.فقط یه ادم احمق حرفای همچین ادمی رو باور می کنه. پریا با خشم از جا بلند شد و گفت: -یعنی من احمقم؟ -نه منظورم این بود که… قبل از انکه حرفش تمام شود پریا رفته بود.تونی زیرلب غرید: -باز قهر کرد. روز بعد پریا جلوی ایینه خودش را ورانداز می کرد و با خود حرف میزد: -یعنی اینقر تو چهره ام شرقی بودن واضحه؟اره خیلی راحت میشه گفت نژاد اسیایی دارم.ولی اون مرد می تونست بگه عرب هستم یا حتی هندی.چطور به این اسونی حدس زد ایرانی هستم؟ یعنی این دخنر مو قرمز که ازش حرف میزد «حالا قلبش به تندی می تپید،کنار پنجره نشست و به فکر فرو رفت. کلافه و با حرص کیفش را برداشت و از پله ها پایین امد.پدر مشغول خواندن روزنامه »واقعا…اَاَاَه.دارم دیونه میشم. بود.با دیدن او از بالای عینک گفت: -پریا کجا میری؟ -میرم کتابخونه -زور برگرد پریا با اخم خارج شد و در کنار مادرکه مشغول اب دادن به گلها بود ایستاد.در حالیکه بند کتانیش را می بست باز غرولند را شروع کرد: -این بابا اصلا نمی خواد باور کنه حالا داره تو یه کشر اروپایی زندگی میکنه.هنوزم اون تعصبهای خشک ایرانی رو داره.هر وقت می خوام از خونه برم بیرون میگه زود بیا.یا هر وقت تونی رو باهام می بینه اونقدر بد باهاش رفتار میکنه که بیچاره تا بابا رو میبینه رنگش از ترس می پره…اخه این کارایعنی چی؟! -باز شرووع کردی پریا هر چی باشه پدرته. -اره مامان ولی تا کی باید این امرو نهی های اون رو تحمل کنم.اینجا ایران نیست که برنن تو سر دخترا و صداشون در نیاد.فکر کرده منم پریسام که هر چی بگه بگم چشم. -مگه پریسا چشه؟

۱۸
-هیچی ولی من مث خواهرم نیستم.دلم نمی خواد این قانونهای دست و پا گیر ایرونی مدام بهم گوشزد بشه. -نمی فهمم تو چرا اینقدر فکرت نسبت به ایران منفیه.چرا دوس داری منکر این بشی که اصل و نسب ایرانی داری؟ -پریا جوابی نداد. -ببین پریا چه خوشت بیاد و نیاد ایرانی هستی چون من و پدرت ایرانی هستیم و خواهرت هم ت.و ایران بدنیا اومده.پس تو حق نداری عقیده های ما رو زیر سوال ببری -به خدا نمی خوام فرهنگ شما رو زیر سوال ببرم.ولی منم دوس دارم مث همه ی دوستای دیگه ام ازاد باشم.اگه قراره تو هلند زندگی کنم پس باید با فرهنگ اینا خو بگیرم. -اینجا زندگی کن ولی فرهنگ خودت رو حفظ کن. -اخخه چطوری؟ -اولین قدمش اینه که ایرونی بودن خودت رو کتمان نکنی. پریا زیر لب گفت: -دارم سعی می کنم همین کارو بکنم.الان هم دارم میرم کتایخونه چند تا کتای ایرانشناسی پیدا کنم. مادر لبخند عمیقی زد : -خوشحالم پریا هم لبخندی زد از پشت پنجره سرک کشید و به پدر که غرق مطالعه شده بود نگاهی انداخت.اهی کشید و ار خانه بیرون رفت. ************************************************* چند ساعت بعد روی میز مطالعه اش از کتایهای قدیمی و جدید درباره ی ایران پر بود،ولی چون به زیبان فارسی اشنایی نداشت تنها به دیدن عکسها اکتفا میکرد.بناهای باستانی قدیمی،مکان های مذهبی با گنبدهای بزرگ و کاشی کاریهای رنگارنگ،حوضهای گرد و بزرگ محصور در میان درختان سر به فلک کشیده،همه و همه برایش جذاب بود.اگر چه دیدن ان تصاویر برایش تازگی داشت ولی انگار با انها مانوس بود و با دیدنشان احساس خوشایند و در عین حال نااشنایی به ارامی در قلبش رخنه میک رد.وقتی مادر وارد اتاق شد خیره به صفحه ای مینگریست: -مامان بیا ببین. -چی رو؟ -دخترا تو ایران این طوری لباس می پوشن؟ -نه همه!عشایرن که لباسهای بلند می پوشن و چارقد دور سرشون میپیچن… -عشایر به کیا میگن؟ -اونا مدام کوچ می کنن…زمستونا به جاهای گرمسیر میرن و تابستونام به منازق سردسیر و زندگیشون با پرورش دام می چرخه. -یه جورایی مث کولی ها زندگی میکنن نه؟ -اره -جالبه!

۱۹
مادر کنارش روی تخت نشست و برای مدتی به پریا در حال ورق زدن کتابها نگریست.بالاخره طاقت نیاورد و پرسید: -حالا چی شده یه دفه اینقدر به ایرانشناسی علاقه پیدا کردی؟ -خوب،پریسا چند بار ازم خواسته برم ایران رو ببینم. -بله می دونم و تو هر دفعه گفتی هیچ علاقه ای به رفتن نداری. -حالا دارم می فهمم اونجا یه کشور قدیمی و باستانیه و بناهای قشنگ زیادی داره.پس می تونم به عنوان یه توریست ایران برم. -جدی میگی؟ پریا خندید. -نمی دونم شاید…باید بیشتر فکر کنم. و پیش خود اندیشید: -اگه اونقدرها هالو باشم که حرفهای یه پیشگو رو باور کنم.بعید نیست.واقعا سر از ایران در بیارم! مادر که بیرون رفت،پریا باز به عکس دختر عشایر خیره ماند و زیر لب زمزمه کرد: -اگه اونجا برم و واقعا با یه دختر مو قرمز اشنا بشم چی؟ پوزخندی زد و کتاب را گوشه ای پرت کرد. ****************************************** درست سه روز از ایران شناسی پریا می گذشت که نزدیکیهای غروب امد . کنار مادرش روبروی تلویزیون نشست و دل به دریا زد و گفت: -مامان عکسی که ار اون دختر کولی ایرانی بهتون نشان دادم یادتون هست؟ -اره چطور مگه؟ -اگه منم بخوام برم ایران،میشه اون طور لباس بپوشم؟ -نه البته که نمیشه! و بعد از این حرف بلافاصله نگاهش را از تلویزیون گرفت و با تعجب به او نگریست. پریا سریع در ادامه حرفهایش افزود: -می خوام برم کشور شما و بابا رو از نزدیک بببینم.یه جهانگردی کوچیک از نظرتون که اشکالی نداره؟ -مطمئنی که عقلت سر جاشه؟چطورد می خوای بری ایران؟ -کاری نداره سوار هواپیما میشم و پیش پریسا میرم. -ولی پدرت؟ -مامان تو رو به خدا باز شروع نکن.من که بچه نیستم.این کجاش بده که کشور شما رو از نزدیک ببینم؟ -باز تو به یه چیزی بند کردی؟این ایران رفتنت دیگه نمی دونم چه صیغه ای یه! -اِ خودتون گفتین فرهنگ ایرانی رو یاد بگیر. -حالا من یه چیزی گفتم. -پس من میرم.

۲۰
-من نمی دونم.باید باباتو راضی کنی. بلند شد و توی اشپزخانه رفت.پریا با لج بازی ادامه داد: -من هر طورشده میرم ایران…حالا می بینین! و زیر لب افزود: -اخه باید ببینم حرفای اون پیشگو درست درمیاد یا نه؟واقعا که چه ادم ابلهی هستم،اگه تونی بفهمه؟! دو روز بعد وقتی همراه تونی از زمین اسکیت برمی گشت،تصمیمش را بی مقدمه گفت: -می خوام سفری به ایران داشته باشم. تونی بر جای ماند و گفت: -این اولین باره که این حرف رو ازت می شنوم.نکنه واقعا حرف های اون دیوونه رو باور کردی؟ -نه اصلا ربطی به حرفای اون نداره!میدونی که خواهرم مدتی میشه که ایران رفته و اونجا زندگی میکنه. می خوام برم ببینمش. -چرا اون نمیاد تو رو ببینه؟ -چون از اینجا خوشش نمیاد. -خوب تو هم از اونجا خوشت نمیاد،پس دلیلی برای رفتن تو هم وجود نداره. -کی گفته من از ایران خوشم نمیاد.اونجا وطن پدر و مادرمه… -حرفای جدید میزنی. -آره!چون می خوام برای یک بار هم که شده ایران رو از نزدیک ببینم. -انگار حرفای اون روانی حسابی روت اثر گذاشته. -هر طور که می خوای فکر کن. -حالا که اینطوره منم میخوام برای ادامه تحصیل به انگلیس برم. پریا متعجب نگاهش کرد. -هیچوقت درباره اش چیزی نگفته بودی. تونی سرش را به زیر انداخت. -آره چون می خواستم بمونم.ولی حالا که تو میری منم دنبال تحصیلم میرم. -چرا انگلیس؟ -از دانشگاه آکسفورد،بورسیه گرفتم. -خیلی عالیه!امیدوارم موفق باشی. تونی آمد جلوی او ایستاد. -به هلند برمیگردی؟ -آره،حتما!بیشتر از چند هفته ایران نمی مونم. -پریا من هنوز سر حرفم هستم. -کدوم حرف؟؟ -خودت رو به اون راه نزن،خوب میدونی منظورم چیه.

۲۱
-تو بعدها موقعیتهای خیلی زیادی برای ازدواج پیدا میکنی. -ولی من… -تونی ما راهمون از هم جداست پس چرا به یه کار نشدنی اصرار داری؟ تونی مدتی مکث کرد ولی بعد بدون هیج حرفی راهش را گرفت و رفت.این بار نوبت تونی بودکه قهر کند.قهری سخت،طوری که حتی حاضر نشد برای خداحافظی از پریا به فرودگاه برود. * * * حالا پریا در ایران بود.وسایلش در صندوق عقب ماشین نامزد خواهرش جا خوش کرده بودند و خودش هم در صندلی عقب فرو رفته بود،ولی هنوز باور نداشت در ایران بسر میبرد.سکوت خیابانهای خلوت،در زیر نور نارنجی رنگ تیرهای چراغ برق سر به فلک کشیده را فقط صدای ماشین هایی که با سرعت از کنارشان می گذشتند می شکست.وقتی به میدان بزرگ رسیدند،شیشه ی ماشین را پایین کشید تا آن بنای عظیم وسط میدان را بهتر ببیند.وقتی باد موهایش را زیر روسری که ناشیانه سر کرده بود بیرون کشید خنده اش گرفت. -پریسا من اینجارو میشناسم. دختری که چند سال از او بزرگتر مینمود از صندلی جلو به طرف او برگشت و لبخندی به روی پریا زد: -جدی! -آره این میدان آزادیه.قبل از اینکه ایران بیام عکس این بنارو تو یه کتاب ایران شناسی دیدم. -جالبه!خواهر من ایران شناس هم شده. مرد جوانی که رانندگی میکرد از داخل آئینه به او نگریست و پریا به رویش لبخند زد.با آنکه خواهرش نزدیک یک سال میشد با او نامزد شده بود ولی برای پریا به غریبه ای می مانست.پیش خود اقرار کرد که حتی با خواهرش هم غریبه شده بود.پریسا چهار سال از او بزرگتر بود.وقتی خانواده شان بیست سال قبل به هلند مهاجرت کرده بودند،پریسا خیلی کوچک بود و پریا یک سال بعد در آنجا به دنیا آمد.وقتی چشمش را به روی دنیا گشود،پرستارهای خارجی بالای سرش بودند و در شناسنامه اش ذکر شد که متولد آمستردام است.پس برای او همه چیز حکیت از این داشت که ایرانی نیست بلکه تبعه ی هلند است و به همین دلیل ایران هیچوقت مفهوم خاصی برای او نداشت. البته تا قبل از آنکه با آن پیشگو آشنا بشود.حتی اگر پدرشان قدغن نکرده بود در خانه هلندی حرف بزنند،شاید هیچوقت زبان فارسی را هم یاد نمی گرفت.بر خلاف او پریسا از همان بچگی سئوالهای زیادی درباره ی ایران از پدر می پرسید و او نیز با خوشرویی از کشورش صحبت میکرد.پریسا همیشه دوست داشت بعد از گرفتن دیپلم به ایران بیاید و این آرزوی او جامه ی عمل پوشید،چون دو سال قبل وقتی امین وپدرش برای کار تجاری سر از هلند درآوردند،در پی آشنایی دو خانواده در یک رستوران محلی نزدیک خانه شان،امین دلباخته ی پریسا شد و وقتی از او خواستگاری کرد پریسا از خدا خواسته جواب مثبت داد،چون همیشه در رویاهایش بود که با مردی ایرانی ازدواج کند.این علاقه ی زیاد او به ایران همیشه برای پریا عجیب بود ولی وقتی او و امین بعد از نامزدی مختصری راهی ایران شدند،با اینکه دوری او برایش سخت می نمود ولی خوشحال بود از اینکه پریسا بالاخره به آنچه می خواست رسید و خودش اگرچه هیچوقت قصد نداشت به ایران بیاید،حالا در کشوری بود که نام آن همیشه احساسی توام با غربت و ترسی ناشناخته در دلش می انداخت. پریسا بالاخره سکوت را شکست.

۲۲
-خوب نظرت درباره ی تهران چیه؟  -خوبه. امین به حرف درآمد: -صبر کن تا شهر رو در روز ببینی،فکر کنم سرگیجه بگیری. -امین بیخود نترسونش.پریا داره باهات شوخی میکنه. -نه به جان پریسا اصلا شوخی نمیکنم پریا خانم شهر تهران هر کی هرکیه،طوریکه مغزت سوت میکشه. پریا خنده اش گرفت: هر کی هر کیه یعنی چی؟ پریسا هم خنده اش گرفت: -بس کن امین،هنوز هیچی نشده داری خودتو به خواهرم می شناسونی. و رو به پریا افزود: -راستی پریا نگفتی چطور به سرت زد به ایران بیای.بابا مجبورت کرد؟ -نه!تازه اصلا دلش نمی خواست بیام ایران.می گفت درست نیست تنها مسافرت کنم.یه جنگ حسابی به راه انداختم تا بالاخره رضایت دادند. -آخه برای چی؟تو که از اینجا خوشت نمی اومد.پریا راستشو بهم بگو. -اگه راستشو بگم،بهم نمی خندی؟ -نه!چرا باید بخندم؟ امین هم که کنجکاو شده بود ساکت به آنها گوش می داد.پریا گفت: -اگه بهتون بگم به عقلم شک میکنید. -حالا تو بگو موضوع از چه قراره،بعدا درباره ی عقلت تصمیم می گیریم. -چند هفته ی پیش با بچه ها به اردو رفته بودیم.اونجا با یه مرد عجیب آشنا شدیم،اول خیلی راحت حدس زد منم حرفشو گوش دادم،چمدونم رو بستم و سر ۰ایرانیم،یعنی بهش گفتم هلندیم ولی باور نکرد،بهم گفت اینجا بیام از اینجا درآوردم. امین وپریسا خنده اشان گرفت.امین گفت: -پریا چاخان نکن. -چاخان یعنی چی؟ -باز شروع کردی امین؟راست میگی پریا؟ -آره،باور کن.در ضمن اون از یه دختری حرف میزد که باید موهای قرمزی داشته باشه،گفت توی ایران منتظر منه. -مارو دست انداختی؟ -نه به جون مامان،مرده بهم گفت اون خیلی شبیه خودته،فکر کردم شاید تو باشی. -دست بردار من که موهام قرمز نیست. -خوب فکر کردم شاید موهاتو رنگ کرده باشی. -باورم نمیشه تو رو اینطوری سرکار گذاشته باشن.

۲۳
پریا دمغ شد. -می دونستم همچین حرفی بهم میزنین،تونی هم همین روبهم گفت. امین گفت:  -اینکه چطور اومدی مهم نیست،مهم اینه که حالا اینجایی.آن ماجرا هم خود دلیلی شد که بالاخره سری به ایران بزنی. پریسا هم گفت: -آره،امین راست میگه. چطور گذاشتم اینطوری به بازی گرفته بشم؟تموم اون چیزایی که از «پریا لبخندی اجباری زد وساکت ماند.فکر کرد: اون دختر مو قرمز گفت یه داستان ساختگی بود که فقط ادمهای هالویی مثل من باورش می کنن.تونی راست اگر »میگه،قیافه ی من دادمیزنه که اصلو نسب شرقی دارم.اون فقط حدس زد که ایرانی هستم،چه امد احمقیم من!! چه پریا همان موقع تمام حرفهایی را که از ان مرد عجیب شنیده بود از ذهنش پاک کرد ولی نمی دانست،ناخواسته قدم در راهی از پیش تعیین شده گذاشته است.راهی که از دویست و شصت سال پیش اغاز شده بود…!! ادامه دارد… پایان فصل اول کوه های بختیاری با آن همه شکوه و صلابت،در نبرد با دیو شب،دگر باز می رفت تا قافله را ببازد. در آخرین اشعه های پا بر جا مانده ی خورشید،اینک سایه ی مخوف تاریکی بر گوشه گوشه ی بلندی ها،پنجه انداخته بود و دیری نمی پائید که همه جا را به کام خود می کشید تا روز دیگری از روزهای زیبای خداوندی نیز به پایان برسد.لیلی دختر نازپرورده و زیبای علی مردان خان باز هم همراه پدر در بلندترین نقطه ی تپه ی سرسبز مشرف به کوه و سوار بر اسب چون همیشه لبخندی از غرور بر لب داشت.علی مردان به او نگریست و دید چطور غروب در چشمان سبز دخترک با شیطنت،رقص نور گرفته بود.دست در بازوی دخترش انداخت و او را به خود نزدیک کرد و پیشانیش را بوسید.لیلی سر بر شانه ی پدر گذاشت تا در سکوت،تسلی خاطری بر روح نا آرام اولین و آخرین مرد زندگیش باشد.علی مردان خان آهی کشید و با ابروانی در هم گره خورده،به نقطه ای محو در دوردستها خیره ماند و ان لحظه لیلی به روشنی میدانست در دل آن سردار دلیر چه می گذشت… * * * دگرباره ایران یکپارچه در جنگ و خونریزی غوطه ور شده بود و وحشت و ترس در دل هر پیر و جوانی سایه می گستراند.بدبختی و جنایت های مداوم،خواب و خوراک از همگان ربوده و مسبب همه ی آنچه بر سر مردم می آمد،کسی جز نادر شاه افشار نبود.مردی که حالا بعد از پشت سر گذاشتن سلسله ی متزلزل شده ی صفوی،زمام امور را در دست گرفته بود و اینطور نشان میداد که دیگر احدی توان قابله با آن نابغه ی ظالم و خون ریز را ندارد.وی در اوج اقتدار،با ایجاد هر شورشی در گوشه و کنار ایران،با انبوهی از لشکریان تعلیم دیده و مجهز،به جانب شورشیان می تاخت و تنها وقتی دست از جنایت هایش برمیداشت که همه را با فجیع ترین وضع ممکن به خاک و خون کشیده باشد و اینک آوازه ی قساوت های بی مانندش حتی به دربار عثمانی،دشمن پرقدرت و قسم خورده ی ایرانی نیز رسیده بود،طوری که آنان نیز محتاطانه تر برای این کشور همسایه،خط و نشان می کشیدند.نادر شاه افشار به راستی چون دژخیمی بی زوال می رفت تا برای همیشه نام خود را در تاریخ ثبت کند.با این حال هنوز

۲۴
هم دلیرانی یافت می شدند تا بدون هراس از نام و نقاب او ،برای کوچکترین حق خود که همان آزادی روح باشد،جانشان را به ودیعه گذارند و بر ستم های شاه تازه به دوران رسیده بتازند و سر بر شورش آورند.و علی مردان خان یکی از همین آزادگان بود.مردی مقتدر و در عین حال دل سوز میهن که جنگجویی بی همتا می نمود و مدتهای مدیدی میشد که در پی مخالفت با نادر شاه سر به شورش گذاشته بود و بوسله ی قدرت رو به فزونیش با طایفه های چهار لنگ و هفت لنگ و حتی گروهی از لرهای خرم اباد متحد شده بود و فکر ایجاد حکومتی مستقل در همدان و فارس را در سر می پروراندند و اینک نادر شاه بعد از ناکامی های پیاپی در شکست وی،به خوبی پی برده بود که اگر نتواند بزودی جنبش علی مردان خان را سرکوب کند،دشمن قسم خورده اش خواب و خوراک را برای همیشه از او می گیرد.بنابراین این بار با لشکر کشی بی سابقه ای به جانب قلمرو علی مردان خان در حرکت بود تا یتواند برای ابد نام این دلاور را از صفحه ی روزگار پاک کند. * * * * وقتی خورشید با همه ی عظمتش چون گلوله ای گداخته در دریایی از نور سرخ فام غرق شد،لیلی سر از شانه پدر برداشت و زیر لب گفت: -روز دیگری هم گذشت. -یک روز از باقی مانده ی عمرمان بود که تمام شد.کسی چه می داند فردا،روز چه سرنوشتی برایمان رقم خورده؟ -سرنوشت،هر چه باشد از سرزمینمان جدا نیست زیرا عشق به این دیار است که ما را زنده نگه می دارد. -لیلی نمی دانی که چطور با شنیدن این حرفها از جانب تو به خود می بالم.دخترکم،سرزمین ما همیشه به دلیرانی چون تو احتیاج دارد،به خصوص انکه بزودی نیز جنگ سرنوشت سازی در پیش داریم. غم در نگاه لیلی لانه کرد و با تردید رو به پدر پرسید: -پدر این بار چگونه خواهیم توانست با نادر شاه مقابله کنیم؟! -فرزند از یاد مبر که ما دلیران کوهستانیم،پس یقین بدار این بار هم کوههای بلند بختیاری چون دژی تسخیر ناپذیر ما را در پناه خود حفظ می کنند و شکست ناپذیر باقی خواهیم ماند. -پدر می خوام بدانید من چون دیگر سربازان جان بر کف،تا اخرین نفس در کنارتان باقی خواهم ماند. علی مردان خان با دیدن نگاه راسخ دخترک چهارده ساله اش به قهقهه خندید.درخشش چشمانش حاکی از ان بود که با شنیدن حرفهای لیلی تا چه حد احساس غرور می کند.به خوبی می دانست که او دختر معمولی نیست چون وی تمام سعی خود را انجام داده بود تا از این دخترک زیبا و باوقار جنگجویی بی همتا بسازد و حالا به یقین می دانست به انچه ارزو داشت رسیده است.لیلی حتی با وجود سن وسال کم و جثه ی ظریف دخترانه اش به راحتی می توانست هر جنبنده ای را در هر وضعیت و مکانی،حتی در دورترین نقطه ی تیررس،هدف قرار دهد.در سوارکاری نیز بی رقیب می نمود طوری که حتی چابک ترین اسب سواران پدر هم به گرد پایش نمی رسیدند.تنها یک رقیب داشت که با تمام وجود نیز به او عشق می ورزید و او چه کسی می توانست باشد جز پدرش،علی مردان خان…! وقتی نادر شاه با بیست هزار قشون از قزوین به نزدیکی های بختیاری رسید،علی مردان خان آماده ی رزم ،در منطقه ای متروک و صعب العبور در کوه های سر به فلک کشیده موضع گرفت.این بار هم نادر شاه بر خلاف آنچه می پنداشت با مشکل بزرگی روبه رو شد و به دلیل آشنا نبودن با آن وادی و راه های دشوار و دست نیافتنی که پیش رو داشت،نتوانست به راهش ادامه دهد و حتی بعد از روزها تلاش نیز مخفیگاه علی مردان خان را نیافت.این در حالی

۲۵
بود که سربازان علی مردان خان از هر فرصتی سود جسته و به سپاه نادرشاه شبیخون میزدند و پیکره ی دفاعیش را روز به روز ضعیف و ضعیف تر می کردند.حالا سربازان هراسان نادر شاه به شدت لطمه پذیر شده بودند و علی مردان خان پیروزی درخشان دیگری را مقابل روی خود می دید.نادر شاه که اینک چون ببری زخمی،محصور در زندان کوههای بختیاری شده بود،بسیار عصبی می نمود.بارها صدای نعره های ترسناکش در میان کوههای بختیاری می پیچید و حتی به گوش علی مردان خان و یارانش هم میرسید.او و سربازها و زنها و بچه های ایل،همه در غار بزرگی پناه گرفته بودند و با اندک آذوقه ای که برایشان باقی مانده بود به سختی روزگار می گذراندند.یک ماه بعد همه انتظار داشتند نادر شاه دست از لجاجت بردارد و شکست خورده،عقب نشینی کند. در زمانی که او هم خود را شکست خورده می دید،ورق برگشت و با حادثه ای به ظاهر ساده همه چیز به نفع نادرشاه عوض شد. * * * روز سخت و طاقت فرسای دیگری بر سپاهیان نادر شاه می گذشت.آنها باز هم خسته از جستجوی بیهوده ی دیگری برای یافتن مخفیگاه علی مردان خان،برمیگشتند که با تعجب وناباوری به پیرزنی تنها برخوردند که فارغ از انچه در اطرافش می گذشت مشغول پر کردن مشک آب خود از میان چشمه ای جاری در کوه بود.سربازان هم برای آنکه دست خالی بر نگشته باشند پیرزن را در بند کشیدند و به جانب قرارگاه نادرشاه بردند.برخلاف آنچه می پنداشتند نادرشاه با دیدن آن پیرزن فرتوت و ضعیف نعره ی بلندی بر سرشان کشید. -برایم تحفه آورده اید؟من علی مردان خان را می خواهم،نه چنین عجوزه ای،ببرید از جلوی چشمانم دورش کنید. -با او چه کنیم؟ -این هم پرسیدن دارد.ببرید و بکشیدش. برخلاف انتظار پیرزن لب به اعتراض نگشود و همانطور ساکت،با چشمان نفوذ ناپذیرش به نادرشاه خیره ماند.همه متعجب به پیرزن نگریستند.نادرشاه که کنجکاو نشان میداد نزدیکتر آمد و پرسید: -از کدام ایلی؟ -تنها در این کوهها زندگی می کنم.امروز هم در طلب آب آمده بودم که سربازانت چون لاشخورها بر پیکر ناتوانم حمله کردند. نادر شاه لبخند مرموزی زد و گفت: -نه پیرزن،تو بیشتر از آن چیزی که نشان می دهی می دانی و زبان تند و تیزت حاکی از این است که باید بختیاری باشی.بیا جلوتر. ولی پیرزن قدمی به عقب نهاد.هراسان به سربازها نگریست ولی هیچ راه فراری نبود،قبل از اینکه بتواند خود را از کوه به پائین پرت کند،سربازی او را گرفت.نادر خشمگین جلو آمد و گردن نحیف او را در دست فشرد. -علی مردان کجاست؟ -او را نمی شناسم،من پیرم،حواس درستی ندارم. -خیلی زود حواست سرجایش می آید.ببرید و محل مخفیگاه علی مردان را به زور از زبانش بیرون کشید. پیرزن بسیار ضعیف بود و چون بیم آن داشتند،نتواند زیر شکنجه های شدید،قبل از آنکه لب به اعتراف بگشاید،دوام بیاورد و ترجیح دادند،ذره ذره شکنجه اش دهند و برای این کار یکی از سرداران نادر شاه، به نام خانجان انتخاب شد.او دستور داد مانع به خواب رفتن پیرزن شوند و هر گاه خواب او را فرا می گرفت میخهای

۲۶
آهنین در بدنش فرو می بردند.این شکنجه چند روز ادامه یافت و آنقدر عرصه بر پیرزن تنگ شد که بناچار لب به اعتراف گشود. مدتی بعد در میان ناباوری علی مردان و یارانش،در زمانی که هیچ کس انتظارش را نداشت غار به محاصره ی سربازان نادر شاه درآمد طوری که دیگر به هیچ طریقی توان مقابله با انها وجود نداشت.هر کس از غار بیرون می رفت در یک چشم به هم زدن هدف تیرهای دشمن قرار می گرفت و جان میداد.و همه به ایم حقیقت تلخ پی بردند که دیگر هیچ راهی به جز تسلیم یا مرگ برایشان نمانده است.اگر چه شب خیلی زود بر کوههای بختیاری چیره شده ولی فردا روزی بود که ان دیار باید یکی از خونبارترین جنگهایی را که برای همیشه در تاریخ ثبت میشد را بر خود می دید.لیلی هیچ وقت پدرش را اینگونه ندیده بود،فروغ از چشمانش رخت بربسته و یک شبه به پیرمردی مبدل شده بود.بغضی مدام گلوی لیلی را می فشرد،ارزو میکرد می توانست کاری انجام دهد،ولی افسوس هیچ کاری از دستش برنمی امد.امد کنار پدر نشست. -پدر!حالتان خوب نیست؟ علی مردان خان که تازه متوجه حضور لیلی در کنار خود شده بود اهی برکشید و گفت: -چقدر برایم سخت است که مرا اینگونه شکست خورده می بیبنی. -ما هنوز شکست نخورده ایم.مگرغیر از این است که همه ما از جان گذشته ایم و مرگ با عزت ارزوی ماست. علی مردان خان لبخندی زد و به ارامی روی موهای بلند دختر دست کشید. -اگر تنها من و سربازانم بودیم اصلا ناراحت نبودم.تمام نگرانی من بابت زنان و دختران است.می دانم که نادرشاه تمامتان را به خفت و خواری می کشاند و این چیزیست که بیش از همه ازارم میدهد. لیلی سر به زیر افکند و از جا برخاست و رفت.ساعتی بعد همراه زنان پیش پدر برگشت.علی مردان خان و سربازهایش با تعجب به انها نگریستند.لیلی قدم جلو گذاشت و گفت: -من با زنها حرف زدم. -درباره چه موضوعی؟! -شما درست می گویید،نادرشاه کینه ای سخت از ما دارد.بنابراین تنها به کشتن ما رضایت نمی دهد،به یقین همه را به خفت می کشاند. بغض سنگینی که گلویش را می فشرد فرو داد و زیر لب افزود: -و حالا ما اینجاییم تا قبل از انکه بدست سپاهیان او اسیر شویم… ساکت ماند و به زنها نگریست،نگاه راسخ انها باعث دلگرمی بیشترش شد. -ادامه بده لیلی،معنی این حرفهایت چیست؟ -پدر ما را بکش!! علی مردان فریادی از سر حیرت کشید.سربازها به گریه افتاده بودند و زنها هم ولی لیلی گریه نمی کرد و چشم در چشم پدر دوخته بود: -ما همه از یک ایل هستیم،از ایل بختیاری،ایلی که در سلحشوری زبانزد همه ی مزدم ایران است،پس نمی خواهیم این نام لکه دار شود.ما می خواهیم شجاعانه کشته شویم.

۲۷
-نه.امکان ندارد. مدت زمانی همه با بهت و گریه به هم نگریستند تا عموی لیلی کنار علی مردان خان امد و گفت: -برادر قبول کن که این بهترین راه است. لیلی گفت: -پدر خواهش می کنم! حالا زنها نیز برای کشته شدن التماس می کردند،ولی علی مردان خان ساکت بود.لیلی جلو امد و دست بر تفنگ پدر گذاشت. -اگر شما این کار را نکنید من اولین نفری خواهم بود که خودم را می کشم. مادرش جلو امد و تفنگ را از دست او گرفت و به طرف علی مردان خان گرفت. -نه!پدرت خودش این کار را خواهد کرد. تفنگ را به دست او داد.لوله ی تفنگ را جلوی سینه اش گرفت و انگشت سبابه ی علی مردان خان را که روی ماشه بود فشرد و صدای گوش خراش تفنگ در فضای غار پیچید.علی مردان خان که به پهنای صورت اشک می ریخت فریادی از درد کشید و کنار بدن نیمه جان همسرش زانو زد حالا صدای زن به نجوا می مانست -ارزویم این بود که با افتخار بمیرم،ایا موفق شدم؟ -بله!تو شجاعترین زن ایل بختیاری هستی -من نه!لیلی لایق این لقب است.انچه او می خواهد خواسته ی تمام زنان ایل است.پس تعلل نکن. زن لحظه ای بعد جان داد.علی مردان خان همسرش را روی پیشانی مالید،از جا برخاست و نعره زد: -نادر،قسم به خون تک تک عزیزانمان تا اخرین نفس با تو خواهم جنگید. بالاخره سربازها زنها و دخترها را یکی بعد از دیگری کشتند و چون علی مردان خان خونهای انها را روی پیشانی می مالیدند،لیلی اخرین زنی بود که کشتن او را به علی مردان خان سپردند.او امد و جلوی لیلی ایستاد.لیلی لبخندی زد و لوله ی تفنگ را به طرف خود گرفت. -تمامش کن پدر علی مردان خان نفسش را فرو داد چشمانش را بست و ماشه را کشید ولی هیچ اتفاقی نیفتاد،چون تیری در تفنگ نمانده بود.علی مردان خان در حالیکه تمام بدنش می لرزید روی زمین نشست و زیر لب گفت: -این شکنجه کی تمام میشود؟ لیلی فریاد زد: -یکی به او تفنگ بدهد. کسی از جایش تکان نخورد.لیلی جلو امد و تفنگ یکی از سربازها را گرفت و به دست پدر داد: -من اخریم پدر…تحمل داسته باش. پدر فریاد زد: -نمی توانم کسی دیگر اینکار را بکند. لیلی اشفته و درمانده به دیگر مردان نگریست ولی هیچ کس قدمی جلو نگذاشت. -عمو شما بیایید و تمامش کنید،نگذارید اینقدر زجر بکشم.
رمانی ها
۲۸
مرد جلو امد و دست روی بازوی لیلی گذاشت: -انگار تقدیر چنین بوده که تو زنده بمانی. -عمو چه می گویی؟ -ما شاهد بودیم چگونه مرگ در یک قدمیت رسیده بود و تو از ان گریختی. -من نگریختم. -دختر جان حرفم را قطع نکن!اگر تفنگ پدرت گلوله ای بیشتر داشت،تو هم مرده بودی ولی حالا زنده ای،چرا اصرار بیهوده داری تا با سرنوشت بجنگی؟ لیلی فریاد زد: -خداوندا نجاتم بده،به که بگویم نمی خواهم زنده بمانم. علی مردان خان بلند شد و به طرف او امد و به ارامی اشکهای دخترش را با انگشتهای تب دارش پاک کرد: -عمویت راست می گوید…انگار تقدیر چنین می خواهد که تو زنده بمانی. -زنده بمانم که چه شود؟ شاید منظورتان این است فردا در جنگ همراهتان بااشم؟ -نه تو باید فرار کنی. -پدر!خواهش می کنم اینرا از من نخواهید. عمو گفت: -لیلی تو دختر شجاعی هستی و براحتی می توانی از تاریکی شب استفاده کنی و بگریزی. -من این کار را نمی کنم. پدر با تحکم به او امر کرد: -باید این کار را بکنی. لیلی اخرین حربه اش را بکار برد: -اگر بدست سربازان نادرشاه افتادم چه؟ علی مردان خان خنجر کوچکی را از شال کمرش را بیرون کیشید و به او داد: -خودت را بکش. لیلی خنجر را در دست فشرد. -پدر می دانید از من چه می خواهید؟در پشت سرم خانواده ای دارم که تا چندی پیش زنده بودند و حالا تمام غاراز خون پاکشان رنگین است و جلوی رویم عزیزانی که فردا در جنگی نابرابر با مرگ دست و پنجه نرم خواهند کرد.همه انچه دارم اینجاست.پس چگونه انتظار دارید بگریزم. علی مردان خان او را در اغوش فشرد و زیر لب گفت: -لیلی!به خاطر من این کار را انجام بده،بگدار لااقل بار سنگین کشته شدن تو را بر دوش نکشم. -بدون شما چه کنم؟ -همان گونه که از تو انتظار دارم.می خواهم صبور و خویشتن دار باشی و با عشق زندگی کنی. لیلی به پای پدر افتاد و گریست.مدتی بعد بر او لباس مردانه پوشاندند و از شالی برای بستن عمامه روی سرش استفاده کردند،سپس چکمه ی یکی از سربازان را پوشید و در اخر خنجر را در پر شالش پنهان کرد.وداع از جنازه

۲۹
مادر،خواهرو تک تک زنان ایل برایش کابوسی دردناک بود ولی وقتی لبخندی حاکی از غرور را که بر لبهای انان نمایان بود،می دید دلش ارامتر شد.بالاخره بعد از وداع با مردان ایل،برادرها و عمویش،روبروی پدرش قرار گرفت.علی مردان خان لبخند تلخی زد،اگر ان حلقه ی کوچک الماس نشان که از سه سالگی خود بر پره ی بینیش زده بود را نادیده می گرفت،با مردان هیچ تفاوتی نشان نمی داد.علی مردان خان دستش را جلو اورد و لیلی دستان بزرگ او را در دستانش فشرد. -پدر!ارزو داشتم همراه شما با دشمن می جنگیدم ولی انگار حسرت ان در تمام عمر همراه من خواهد ماند. -این دشمن هیچ بویی از جوانمردی نبرده،تو که این را خوب می دانی! لیلی سر به زیر افکند.علی مردان افزود: -پیزی به صبح نمانده،از تاریکی شب استفاده کن و از راه مخفی خودت را به شهر برسان،در انجا سراغ شخصی به نام ابراهیم بیک برو.ائ خانه ی بزرگی پشت مسجد شهر دازد.تو را میشناسد و پناهت میدهد. -کاش مرا هم کشته بودید تا… -نمی خواهم دوباره بحث گدشته را شروع کنیم.حالا به زمان نیاز دارم تا نقشه ی جنگ را طرح ریزی کنم و تو اینجا داری وقتم را بیهوده هدر می دهی. لیلی او را در اغوش گرفت: -هیچوقت فراموشتان نمی کنم.می خواهم این را بدانید که داستان رشادت و جانبازی شما را برای همگان بازگو می کنم. -نه تو چنین کاری نخواهی کرد. -برای چه پدر؟ -چون باید هویت اصلی تو پوشیده بماند.مادامی که ندانند دختر من هستی،گزندی به تو نخواهد نرسید. لیلی ساکت ماند. -لیلی -بله پدر -می دانم بعد ازاین روزگاری به مراتب سختترخواهی داشت ولی من تنها یک چیز از تو مب خواهم،می خواهم شجاع باشی و بر مشکلات پیروز شوی. -همانی میشوم که شما میخواهید -ممنون فرزند.بدان که همیشه به تو افتخار خواهم کرده ام. او را از خود دور کرد و لیلی برای اخرین بار به او و همرزمانش نگریست.صدای محکم پدر بگوش رسید -دیگر موقع رفتن است. -بدرود. -خدا به همراهت. شال را دور صورتش کشید و به سرعت از غار خارج شد.نفس در سینه ی مردان مخفی در غار حبس شد.همه می ترسیدند سربازان نادرشاه خروج ار را دیده بیاشند.ولی حتی تا ساعتی بعد که خورشید خودش را از کوههای بلند

۳۰
بختیاری بالا کشید،ان سکوت وهم انگیز را هیچ صدایی نشکست،مگر اوای جغدی که در دوردست می خواند.بنابراین علی مردان خان به خاک افتاد و سجده ی شکر به جا اورد. لیلی راههای فرعی کوهستان را به خوبی می شناخت،طوری که حتی در ان شب تاریک هم می توانست راه خود را پیدا کند.از کنار اردوگاه نادرشاه که می گذشت صدای ساز و اواز و خنده های مستانه ی انها حالش را به هم زد.به خود لعنت فرستاد که زن افریده شده بود.اندیشید:اگر مرد بودم،حال در کنار پدر و برادرانم تا پای جان می جنگیدم.ولی افسوس… صدای پای چند اسب که نزدیک می شدند او را از افکارش بیرون کشید و به سرعت پشت بوته ها پناه گرفت و بعد که از او دور شدند بر سرعتش افزود.وقتی از محل خطر دور شد،برای اخرین بار به کوهی که پناهگاه علی مردان خان و هم رزمانش بود نگاهی انداخت و با قلبی پر درد راه شهر را در پیش گرفت. *************************************** صبح زود بود که به در خانه ی ابراهیم بیک رسید و با تمام قدرت به در کوبید.در ان موقع روز هنوز مردم از خانه هایشان بیرون نیامده بودند و تنها چند کشاورز به چشم می خوردند که بیل و کلنگ به دست به طرف زمین هایشان می رفتند اما هیچ کدام از انها حتی به فکرشان هم نمی رسید که زیر ان هیبت مردانه،دختری چهارده ساله،با دلی مجروح و تنی خسته پنهان شده بود.مدتی بعد در چوبی بزرگ با صدای بلندی باز شد و پیرزنی جلوی در امد و با دیدن او حجاب گرفت: -بفرمایید سرورم،با که کار دارید؟ -با ابراهیم بیک! بیچاره پیرزن وقتی صدای لیلی را شنید،چشمهایش از حدقه بیرون زد -یا خدا!تو که زن هستی. لیلی بی حوصله تکرار کرد: -من با ابراهیم بیک کار دارم. -که هستی و با او چکار داری؟ -از من بازجویی نکنید،چون بسیار خسته ام و با هیچ کس به جز ابراهیم بیک حرف نخواهم زد. -دختر جان تو این وقت صبح با این هیبت امده ای و می گویی با ابراهیم بیک کار داری،قبول کن گه به رفتارت مشکوک باشم. -شما حق دارید،ولی نمی توانم جلوی در برای شما هیچ توضیحی بدهم. -بسیار خوب،بیایید داخل.خدا خودش به خیر بگذراند. لیلی پشت سر پیرزن وارد خانه شد و بنایی بزرگ و اعیانی را مقابل خود دید.اگر چه خانه نشان می داد که باید صاحب متمولی داشته باشد ولی هیچ نوکر یا کنیزی ان اطراف دیده نمیشد،انگار جز پیرزن هیچ جنبنده ای وجود نداشت. -ابراهیم بیک کجاست؟ -فعلا نیست.کمی خستگی از تن بدر کنید و بعد برایم بگویید با او چکار دارید.

۳۱
پیرزن رفت و شربتو شیرینی اورد و همانجا در حیاط کنار لیلی که روی تخت چوبی نشسته بود،نشست.لیلی تشکر کرد و گفت میل به چیزی ندارد.پیرزن باز پرسید: -نگفتی با ابراهیم بیک چکار داری؟ -من دختر یکی از دوستان نزدیکش هستم،پدرم مرا به جانب او فرستاده است.اگر مرا ببیند می شناسد. -دیر امدی بانو،ابراهیم بیک را چند روز پیش کشتند. لیلی بر جای ماند. -راست نمی گویی! اشک در چشمان پیرزن حلقه زد: -به خدا عین حقیقت را می گویم.سه روز پیش سپاهیان نادر به خانه ریختند و از ابراهیم بیک خواستند محل اختفای علی مردان خان را بگوید و چون ابراهیم بیک اظهار بی اطلاعی کرد،همین جا جلوی چشم زن و فرزندان سر از تنش جدا کردند. -پس زن و فرزندانش کجا هستند؟ پیرزن سر به زیر انداخت و در حالیکه اشکهایش روی زمین می ریخت زیر لب گفت: -چه بگویم راستش شرم دارم. -بگو زن. -بچه ها را در اب خفه کردند و خانم،ای خدا چه بگویم،همه انچه بر ما گذشت چه چیزی جز کابوسی هولناک می توان باشد.خانم را پیش خانجان،سردار نادر شاه به اسیری بردند.شنیده ام مجبورش کردند نیمه برهنه از او پذیرایی کند و بعد هم او را کشته اند. لیلی ساکت به فکر فرو رفت.حالا یقین داشت اگر شب قبل مردان ایلش زنان و دختران را کشته بودند،کارشان درست بود.پیرزن او را به خود اورد. -حالا در این اوضاع و احوال به هم ریخته،شما امروز با این هیبت امده اید و سراغ ابراهیم بیک را می گیرید.نمی خواهم قصد و نیتتان را فاش سازید چون حس می کنم شما از دوستداران ابراهیم بیک هستید.ولی می ترسم سربازان نادرشاه باز هم به اینجا برگردند و وقتی شما را اینجا ببینند عاقبت خوبی در انتظارتان نخواهد بود. اگر جه بهترین راه ممکن فرار لیلی از انجا بود ولی نمی توانست از پدرش و سربازان او زیاد دور شود.می دانست ان لحظه جنگی سخت بین انها و سربازان نادرشاه جریان داشت.بنابراین گفت: -چند روزی مرا اینجا مخفی کیند. -ولی سربازان نادرشاه چه؟ -خیالتان راحت باشد!انها دیگر به اینجا بر نخواهند گشت،چون محل اختفای علی مردان خان را پیدا کرده اند. -این از خدا بی خبر بالاخره زهرش را ریخت.خداوند حامی علی مردان خان باشد،به راستی وجود چنین شیر مردی باعث افتخار همه ی ایل بختیاری و همه ی ایران است.قدمت روی چشم بانو،تا هر وقت می خواهی اینجا بمان. وقتی رفت تا اتاقی برای او مهیا کند،لیلی سر به اسمان برد و زمزمه کرد: -خداوندا،پدرم را در پناه خودت حفظ کن. **********************************

۳۲
جنگ بین علی مردان خان و نادرشاه سه روز تمام ادامه یافت.با انکه یاران علی مردان خان درر اقلیت بودند ولی با شجاعت جلوی لشگریان نادرشاه جنگیدند و تنها بر اثر گرسنگی و تشنگی بود که به زانو در امدند.همه ی یاران اندک علی مردان خان را کشتند و علی مردان خان را نیز بالاخره بعد ازمقاومتی طولانی دستگیر کردند و پیش نادرشاه بردند و نادر شاه که تا ان زمان از سلطنتش هیچ مردی چون او در مقابلش پایداری نکرده بود،با کینه ورزی هر چه تمامتر دستور داد تا اعضای بدنش را جدا کنند.او انقدر در خونش غلطید تا بالاخره جان به جان افرین تسلیم کرد. خبر مرگ علی مردان خان خیلی زود بوسیله ی جارچیان در تمام ناحیه پخش شد.وقتی انچه بر او گذشته بود به گوش لیلی رسید سه شبانه روز لب به غذا نزد و تنها در اتاق نشست و گریه کرد.روز چهارم بالاخره پیرزن توانست با تقلای زیاد او را ار ان اتاق بیرون بکشد. -بس کنید.شما دارید خودتان را می کشید. -دست از سرم بردارید. -نمی توانم بانو چون وضع وخیم است،لشگریان نادر شاه در تمام شهر پخش شده اند و همه جا را زیرورو میکنند. -این بار برای چه؟ -دارند خانواده های بختیاری را به اسارت می کیرند. -چطور هیچ کاری از دستم بر نمی اید،ای کاش من هم مرده بودم و چنین روزهایی را نمی دیدم. باز یاد پدر باعث شد اشک در چشمانش حلقه بزند. -بالاخره چکار می کنید؟ -چه می توانم بکنم.اسبی برایم اماده کن تا همین امشب از اینجا بروم.اما به کجا؟ *********************************** وقتی پرده ی سیاه شب،شهر را در خود فروبرد،لیلی باز در هیبت مردانه درامد و با قلبی پر درد با پیرزن و دیاری که با تمام وجود دوستش می داشت وداع کرد و به تنهایی راهی سفری بی بازگشت شد.چه کسی می دانست چه چیزی انتظارش را می کشید.حال سعی می کرد در ذهن تب دارش یک نامی را مدام مرور کند،مکانی به نام قراباغ در داغستان،یعنی جایی که به طرفش در حرکت بود.پیرزن قبل از رفتن به او سفارش کرد به انجا برود.از او شنید قراباغ غیر از لطمه هایی سنگینی که نادر شاه به ان وارد کرده بود از طرف همسایه ی قدرتمند ایران یعنی عثمانی نیز مدام مورد حمله قرار می گرفت با این حال هنوز قدرتمند به حیات خود ادامه میدهد.پیرزن که خود اهل قراباغ بود از سلحشوری های انها بسیار گفت و لیلی با امیدواری به این موضوع پی برد هنوز مردانی چون علی مردان خان کمم نبودند.و چون جایی برای رفتن نداشت،با اندک امیدی برای رسیدن به قراباغ براه افتاد. ****************************************** بزودی پی برد مادامی که حرف نزند کسی به زن بودن او پی نمی برد.بنابراین خطری متوجه اش نمی شد.در پنج روزی که در راه بود مانند مسافری غریب و کر لاال رفتار می کرد و شبها پنهان از چشم مسافران در گوشه ای از کاروانسراها می خوابید.حتی یک شب مجبور شد در بیابان بی اب و علفی در پناه یک درخت خشک شده بسر برد و در روز پنجم بدون انکه بداند از کدام راه باید برود؛گرسنه،خسته و هراسان در بیابان سرگردان شد.بالاخره وقتی پاهایش از حرکت ایستاد،روی تپه زیر تنها درختی که دیده میشد نشست و درمانده سرش را به تنه درخت چسباند.

۳۳
-خدایا کمکم کن.حالا باید چکار کنم؟چطور می توانم بدانم راه قراباغ از کدام سو می باشد؟ صدای گروهی سربازاسب سوار که نزدیک میشدند،او را به خود اورد.به سرعت دریافت خطر نزدیک است بنابراین سعی کرد خودش را پنهان کند ولی مردها او را دیده بودند و به سویش می امدند.نفس در سینه ی لیلی حبس شد،چاره ای نداشت جز انکه ساکت همانجا بشیند.صورتش را پوشاند و سرش را به زیر افکند.سربازها در فاصله ی چند متری از او پیاده شدند و یکی از انها به طرفش امد. -سلام مرد جوان از کجا امده ای و به کجا می روی؟ لیلی ساکت ماندومرد مدتی مکث کرد و منتظر جوواب ماند ولی وقتی هیچ واکنشی از طرف او ندید.کنکجکاو به او خیره ماند و رو به دیگر سربازان گفت: -انگار کر و لال است. -و شاید هم جاسوس باشد.نمی بینید چطور سر و صورتش را پوشانده است. دست لیلی به ارامی به طرف خنجری که در زیر شال کمریش پنهان شده بود رفت.مرد که حالا جلوی او ایستاده بود  -غریببه صورتت را به من نشان بده وگرنه… قبل از انکه بتواند شال را از صورتش کنار بزندرلیلی با ضربه ای نابه هنگام او را از پا دراورد.هنوز دو سرباز دیگر از حیرت بیرون نیامده بودند که روی اسبش پرید و از انها دور شد.حالا شال بطور کامل از چهره اش کنار رفته بود و چند دسته از موهای بلند و شرابیش شلاق وار به صورتش می خورد.دو مرد که در تعقیبش بودند با تعجب به زن بودن او پی بردند.یکی از انها خدش را به لیلی رساند ولی قبل از انکه بتواند او را از سب پایین بیندازد لیلی با فریاد بلندی خنجرش را بالا برد و روی شانه اش فرود اورد و مرد مدتی بعد از اسب به زمین افتاد.حالا تنها یک سرباز در تعقیبش بود.لیلی دندانهایش را از خشم به هم فشرد و گفت: -نزدیک شو تا نشانت دهم با چه کسی طرف هستی! مرد خندید،در حالی که لیلی سعی میکرد بر سرعت خود بیفزاید،تیری به ران اسب اصابت کرد و او را به شدت به زمین زد.لیلی سعی کرد به سرعت از زمین برخیزد ولی سردی لوله ی تفنگی که روی پیشانیش گداشته شده بود نفس را در سینه اش حبس کرد. -حالا دبدی با چه کسی طرف هستی؟خنجری را که در دست مخفی کرده ای روی زمین بینداز و دستهایت را پشت سرت بگذار و اهسته بلند شو.مطمئن باش هر حرکتی از جانب تو ببینم ماشه را فشار خواهم داد. لیلی مردد خنجر را در دستش فشرد.مرد فریاد زد: -شنیدی چه گفتم؟ لیلی زیر لب گفت: -سر من فریاد نزن. خنجر را روی زمین پرت کرد و در حالیکه از شدت خشم و اضطراب دندانهایش را به هم می سایید از جا برخاست.مرد تفنگ را زیر چانه اش گذاشت و سرش را بالا گرفت و نفس در سینه اش حبس شد.حالا او بود که اسیر ان ماده ببر با چشمان سبز و موهای براقی که به شعله های اتش می مانست شده بود.خیلی زود صلابت به ان چهره ی افتاب سوخته و مردانه برگشت. -که هستی؟

۳۴
-تو که هستی؟یک راهزن؟ مرد خندید: -من از سربازان علی بیک هستم. اشک شوق در چشمان لیلی درخشید: -ایا او سردار قراباغ نیست؟ -البته که هست.او را می شناسی؟ -بله.به سوی قراباغ می امدم که راه را گم کردم. مرد جوان با ناباوری به او نگریست.لیلی ادامه داد: -کنیز ابراهیم بیک مرا به این سو راهنمایی کرد. -چرا؟مگر خانواده نداری؟ -نه چندی پیش سپاهیان نادرشاه سرزمینم را گرفتند و پدرم را کشتند.حالا هیچ کس را ندارم و تنها به امید یافتن علی بیک راهی این سفر پرخطر شده ام. -از کدام ایلی؟ -بختیاری -علی مردان خان را می شناسی؟ لیلی به ارامی سرش را تکان داد. -شنیده ام او و سربازانش همه کشته شده اند.ایا پدرت از سربازان او بود؟ لیلی در سکوت سرش را پایین انداخت و بغضش را فرو خورد.مرد باز گفت: -از رشادتهای او زیاد شنیده ام.ایا واقعا این گونه بود. -بلی!علی مردان خان دلیرترین مردی بود که می شناختم. مرد اهی از سر تسلیم کشید و تفنگش را پایین گرفت: -حالا با تو چکا رکنم؟ -مرا پیش علی بیک ببر. مرد به پشت سرش اشاره کرد و گفت: -چگونه تو را به او معرفی کنم؟بگویم یکی از سربازانش را کشته ای و دیگری را مجروح کرده ای.فکر می کنی اگر واقعیت را بداند جگونه از تو استقبال خواهد کرد؟ -از کجا می دانستم از سربازان علی بیک هستید.ان دو مرا مجبوربه این کار کردند،رفتارشان بسیار بی شرمانه بود. مرد با صدای بلند خندید: -خیلی خوب.من از طرف ان بیچاره ها از شما پورش می خواهم.اگر بی ادبی نیست بروم و به فریاد مرد زخمی برسم.بعد راهی قراباغ خواهیم شد لیلی دنبال مرد به راه افتاد: -تا انجا چقدر راه است؟ -یک شبانه روز…

۳۵
-من دیگر اسبی ندارم. -اسب ان مردی را که کشتی بردار.فکر نکنم رفتارت خیلی بی شرمانه باشد.هست؟! لیلی با خشم به او نگریست و مرد جوان بازمی خندید. ********************************** روز بعد بود که بالاخره به قراباغ رسیدند.مرد جوان و مرد زخمی جلوتر در حرکت بودند.جنازه ی سرباز کشته شده را هم روی اسب مرد جوان گذاشته بودند ولیلی معذب در حالی که قلبش به شدت می تپید از میان چشمهای کنجکاو مردمی که دو طرف استاده بودند به دنبالشان روان بود.گاهی میشد مردم مردم بعد از خوش و بش کردن می پرسیدند او که بود و چرا یکی از سربازها مرده بود ولی در هر دو مرد این حرفها را نادیده گرفته و حرفی نمیزدند.از میان جمعیت نگاهی سنگین روی لیلی خیره مانده بود.لیلی به طرف او نگریست.دختری بود زیبا با دو چشم سیاه اتشین و با انکه لیلی صورتش را پوشانده بود اما نگاه تیربین دخترک نشان میداد می داند پشت ان نقاب زنی غریبه وجود داشت.نگاهش را از او گرفت حالا مدام در فکرش می گدشت که اگر علی بیک او رن نپذیرد باید به کجا برود.بالاخره از راه گدشتند و جلوی سرای بزرگی متوقف شدند.انجا مرد جوان از اسب پایین امد و در حالیکه سعی میکرد به مرد زخمی برای پایین امدن کمک کند به لیلی هم اشاره کرد که پیاده شود.دو سرباز امدند و مرد جوان از انها خواست تا جنازه را برای خاکسپاری اماده کنند.جلوی در سرباز زخمی بر جای ماند.مرد جوان رو به او گفت: -تو نمی ایی؟ -حاضر نیستم دروغ بگویم. -حتی اگر برای نجات بی پناهی باشد؟ -آری!اما در این مورد سکوت اختیار خواهم کرد. -برو استراحت کن.من خودم با علی بیک صحبت خواهم کرد. مرد زخمی نیم نگاهی به لیلی انداخت و به سرعت دور شد. لیلی بسیار اشفته می نمود.مرد جوان او را به خود اورد: -شما همراه من نمی ایید؟ -به کجا؟ -مگر نمی خواستید علی بیک را ببینید. -بله! -پس راه بیفتید. لیلی پشت سر او وارد سرای بزرگ شد.ذاخل عمارت در اتاقی بزرگ و مجلل بالاخره با علی بیک روبرو شد.او مردی قوی هیکل دارای چشمانی نافذ که با لبخندی مرموز روی کرسیی از مخمل زربفت لم داده بود و به ورود انها می نگریست. با نزدیک شدن انها با صدایی بلند گفت: -سلام بر تو سردار جوان.نزدیکتر بیا.در اصفهان با خان ملاقات کردید؟ -بله!انکه پیام شما را به خان رساندیم و به سرعت بازگشتیم ولی… -اتفاقی افتاده؟ایا با عثمانی ها درگیر شدید؟

۳۶
-به درستی نشناختمشان.چند نفری بودند که به ما شبیخون زندند.یکی از سربازها را زخمی کردند و دیگری با تاسف بسیار کشتند. لیلی متعجب به او نگریست ولی او بسیار خونسرد می نمود و حالا کنار علیی بیک ایستاده بود.تازه ان لحظه معنی حرفهایی را که بین او و مرد زخمی گذشته بود،درک می کرد.مرد جوان سعی داشت به او کمک کند و این باعث باز شدن روزه امیدی در دل لیلی شد. -محمد پاشا سردار دلیر من که سالم است. -بله علی بیک.  »محمدپاشا،پس اسمش این است.«لیلی این اسم را پیش خود تکرار کرد -شبیخون زدن عثمانی ها حرف تازه ای نیست.ما هر سال چند تن از سربازهایمان را اینگونه از دست می دهیم.و این مرد کیست؟او را از اصفهان برایم تحفه اورده ای؟ محمد پاشا لبخندی زد و به لیلی نگریست. سرورم او بانویی است که از راهی دور برای دیدن شما می اید.ما او را در بیابان در حالی یافتیم که راه قراباغ را گم کرده بود. علب بیک متعجب به لیلی خیره شد: -تو براستی زنی؟ بالاخره لیلی به حرف امد: لبه.من لیلی نام دارم و یکی از بازماندگان ایل بختیاری هستم. -علی مردان خان را می شناسی؟ باز قلب لیلی با شنیدن نام او لرزید: -او را خیلی خوب می شناسم،ما به هم بسیار نزدیک بودیم. -می دانی سربازان نادر او را کشته اند؟ بغضی راه گلوی لیلی را بست و به سختی گفت: -لبه میدانم. -و میدانی او تمام زنان و دختران را کشت تا بدست نادر شاه نیفتند. -بله. -توچگونه گریختی؟ -پدرم مرا فراری داد و خواست پیش فردی بنام ابراهیم بیک بروم. -او را می شانسم.براستی مرد بزرکیست… -ولی من هیچ وقت او را نشناختم.چون وقتی به در خانه اش رفتم.کنیرش گفت که سربازان نادر شاه او و زن و بچه هایش را کشته اند. -چگونه شد که به این سو امدی؟مرا از کجا می شناسی؟ -کنیز ابراهیم بیک مرا به طرف قراباغ راهنمایی کرد.او زنی از ایل شماست.به من گفت علی بیک هم چون علی مردان خان دشمن نادرشاه است.بنابراین بسوی تو امدم،چون هر کس دشمن نادرشاه باشد دوست من خواهد بود.

۳۷
علی بیک سری تکان داد و گفت: -و هر کس از اقوام علی مردان خان باشد علاوه بر انکه مهمان عزیزی برای این ایل می باشد،دوست و محرم من خواهد بود.اگر چه ان مرد دلیر را هیچ وقت ندیده ام ولی برایش احترام خاصی قائلم. از کرسی بلند شد و به طرف او امد: -بانوی دلیر خوش امدی،می دانم که بسیار خسته و دل شکسته ای.در اندرون زنان حرم از تو پذیرایی خواهند کرد،از طرف تمام قراباغی ها ورودت را خیر مقدم می گویم. -یعنی من می توانم اینجا بمانم؟ -تا هر وقت که بخواهی،خواهی دید که ما قوم مهمان نواری هستیم. لیلی اهی از سر راحتی خیال کشید و قدرشناسانه به محمد پاشا نگریست.به خوبی واقف بود اگر ان مرد کمکش نمی کرد امکان نداشت بتواند انجا بماند.قبل از انکه دو تن ار کنیزان او را به طرف اندرونی ببرند،جلوی او ایستاد و یر لب گفت: -فراموش نمی کنم،چه کمک بزرگی در حق من انجام دادید. محمد پاشا سر به زیر افکند و ساکت ماند.لیلی در حالی که علی بیک با کنجکاوی به وا می نگریست از انها دور شد. ادامه دارد…  قسمت چهاردهم در حرمسرا لباسهای کثیف مردانه را از تنش بیرون اوردند.او را به حمام بردند و به بدنش عطر زدند و بعد لباس حریر بلندی به او پوشاندند،موهایش را اراستند و در اخر او را پیش زن علی بیک بردند.زن مسن می نمود با چشمان مهربان و لبخندی ارام با دیدن لیلی از جا برخاست و به استقبالش امد. -خوش امدی دخترم.وصف تو را از علی بیک شنیده ام.به راستی که دختر دلیری هستی.چگونه توانسته ای به تنهایی راهی چنین سفر خطرناکی شوی؟ لیلی هم لبخند زد و گفت: -خواست خدا بود سردار شما هم بسیار کمکم کرد. زن او را پیش خود نشاند: -تو باید هم سن و سال دختر کوچکم من باشی.و چه دختر زیبایی هستی!انگار خدا ملکی را از اسمان بر ما نازل کرده باشد. -و شاید هم جاسوسی که از طرف شیطان به این سو امده باشد. لیلی بر جای ماند.خیلی زود صاحب صدا را شناخت،همانی بود که در ابتدای ورودش با او روبرو شده بود.با این حرف او قلبش فشرده شد و با اندوه به دختر نگریست.به راستی که زیباترین دختر حرم بود.اما در نگاهش غضب و شیطنتی موج میزد که نمیشد از ان چشم پوشید.ساکت سر به زیر افکند و زن با خشم به او غره شد: -زهره این چه طررز برخورد است؟او میهمان عزیز ماست. رو به لیلی افزود: -از او دلگیز نشو،اخلاقش کمی تند است.

۳۸
-نه مادر!اخلاق خوب من زبانزد همه ی قراباغی هاست.همه این را میدانند.بذارید او هم این را بداند. امد و جلوی لیلی ایستاد و با تمسخر افزود: -نگاه کنید!درپره ی دماغش حلقه ی الماس نشان دارد.ایا هیچ دختر معمولی را دیده اید که چنین جواهری به همراه داشته باشد؟ -زهره تو با این رفتارت باعث شرم من و پدرت هستی. دختر با خشم از جای برخاست و گفت: -خیلی زود خواهید دید که این دختر بی اصل و نسب باعث شرمتان خواهد شد… -زهره! دختر منتظر ادامه ی حرفهای مادرش نماند و به سرعت از اتاق خارج شد.زن در صدد دلجویی از لیلی که همان طور به زمین زل زده بود برامد: -من از تو پوزش می خواهم.مطمئن باش او را به خاطر بی ادبیش تنبیه خواهم کرد.دوست داری کمی استراحت کنی؟ لیلی سرش را تکان داد.زن او را به دست کنیزی سپرد و به سرعت از اتاق خارج شد.وقتی کنیز او را در اتاق بزرگی تنها گذاشت ورفت لیلی کنار پنجره نشست و در حالیکه پیشانیش را روی دیوار گذاشته بود نگاهش به دشت سرسبزی که زیر پنجره گسترده شده افتاد.اهی کشید و در حالیکه اشک بی مهابا از چشمان فرو می چکید زیر لب زمزمه کرد: -پدر!کجایی که ببینی لیلی چطور در جایی بسیار دور ااز سرزمینش این طور غریب افتاده است. *************************************** چند روز از امدنش به قراباغ می گذشت ولی چون اسیری داخل حرمسرا حبس شده بود،بدون انکه مجالی برای بیرون رفتن داشته باشد و این برای او که عادت به چنین زندگیی نداشت بسیار طاقت فرسا می نمود.از وفتی که بیاد داشت سوار بر اسب در کوه و جنگل تاخته بود و وقتهای بیکاری هم همراه پدر به شمشیرزنی و تیراندازی می پرداخت.ولی حالا مجبور شده بود لباسهای زنانه و دست و پا گیر بپوشد و زندگی کسل کننده ای را در کنار زنهای حرمرا بگذراند وبدتر از همه مدام با دختری مثل زهره که چشم دیدن او را نداشت دمخور باشد.وقتی چند روز بعد علی بیک دنبالش فرستاد،در پوست نمی گنجید.به سرعت لباسهای مردانه اش را پوشید و در مقابل چشمان حیرت زده زنها از حرمسرا بیرون امد.مردان هم با قیافه ی نامانوس او در ان هیبت،همان قدر تعجب کردند که زنان.در ان زمان رسم نبود هیچ زنی به هیبت مردان دراید وقدم در حریم مردانه گذارد،حتی اگر رییس ایل می خواست زنی را بیرون از حرمسرا ببیند،زن باید پشت پرده می نشست و طوری که در دید نباشد با او صحبت کند ولی حالا لیلی به همه ی سنتها پشت پا زده بود وقتی او را پیش علی بیک بردند او را در محوطه ای روباز و بزرگ دید که زیر الاچیقی زیبا نشسته بود و قلیان می کشید.لیلی در میان بزرگانی که در اطرافش روی کرسی ها نشسته بودند محمد پاشا را نیز دید.محمد پاشا که با پیرمردی مشغول صحبت بود باز با دیدن او در ان هیبت همان قدر تعجب کرد که دیگر مردان،و ان هنگام ترس بر وجود لیلی پنگ انداخت.به این فکر افتاد که اگر علی بیک او را ان طورببیند،چه اندیشه ای در مورد او خواهد داشت؟اگر عصبانی میشد حتی امکان داشت او را از انجا بیرون بیندازد.وقتی با تردید قدمی عقب نهاد تا به حرمسرا برگردد صدای علی بیک او را برجا میخکوب کرد:

۳۹
-بیا خاتون…چرا غریبگی می کنی؟ لیلی با تردید به طرف او رفت و نزدیکتر شد.علی بیک دستور داد همه ی مردان جز محمدپاشا انجا را ترک کنند.لیلی با ترس به او نگریست ولی علی بیک بر خلاف تصورش لبخندی تحسین امیز بر لب داشت: -لیلی شما دختر عجیبی هستید،چه طور می توانی چنین بی پروا لباس مردانه بپوشی و در مقابل دیگران ظاهر شوی. لیلی جسارتی برای حرف زدن یاقت.  ساله بودم پدرم به من اسب سواری اموخت و در نه سالگی در تیراندازی خبره شدم و در ده سالگی ۵ -چون از وقتی پابه پای مردان و پسران در مسابقات شرکت می کردم.من و پدرم لااقل هقته ای دو بار به شکار می رفتیم و این بزرگترین تفریح من به حسب می امد.در ایل خود همه مرا این گونه دیده و باور داشتند بنابراین فکر نمی کردم رفتارم در اینجا این طور سنگین و غیر قابل هضم باشد. علی بیک با صدای بلند خندید: -دختر صادقی هستی.اقرار می کنم تا به حال چون تو ندیده ام. به محمد پاشا اشاره کرد و افزود: -این مردهم در تیراندازی و سوارکاری از ماهرترین های قراباغ است.دلیری بی شکست که از شجاعترین سرداران من است. لیلی به محمد پاشا نگریست و دید چگونه با لبخندی مرموز بر لب به او می نگریست. ادامه دارد…  قسمت پانزدهم علی بیک به پشت او زد و گفت: -امروز هم مسابقه ای پیش رو دارد…و تو بانو دوست داری تماشاچی این رزم باشی؟ لیلی سری تکان داد و زیر لب گفت: -این بهترین حرفی است که در این چند روزه شنیده ام ولی قبل از انکه باز به حرمسرا برگردم خواهشی داشتم… -بگو خاتون -ایا اجازه دارم از اسبهایتان دیدن کنم؟شنیده ام در قراباغ اسبهای اصیل زیادی یافت میشود. علی بیک خندید.حالا براستی از ان دختر زیبای ناشناس که رفتاری چون مردان داشت خوشش امد ه بود. -البته،نه تنها اجازه داری اسبهای ما را ببینی بلکه از هرکدام که خوشت امد،بی درنگ ان را به تو تقدیم می کنم. لبخندی چهره ی لیلی را پوشاند.علی بیک با دست اشاره کرد و بلافاصله پسر بچه ای چالاک جلو امد و تعظیم کرد.علی بیک گفت: -برو و هر چه اسب در اصطبل داریم به خاتون نشان بده. پسر بچه با تعجب نگاهی به لیلی انداخت،سری تکان داد و به راه افتاد لیلی سرش را اندکی جلوی علی بیک خم کرد و همراه او رفت.حتی وقتی دور میشد هم می توانست حدس بزند محمد پاشا چطوربا ان لبخند مرموز،رفتن او را به نظاره نشسته بود. **************************************

۴۰
حدس لیلی درست از اب درامد،چون تمام اسبهای داخل اصطبل از بهترین نژادهای ترک بودند بنابراین دیدن تک تک انها برایش لذت بخش بود.نگاه پسرک را که همانطور کنجکاو به لیلی می نگریست،غافلگیر کرد. -ان اسبی را که از همه چالاکتر است به من نشان بده. پسر بچه اسبی سیاه را جلو اورد: -این چالاکترین و در عین حال از خطرناکترین اسبهای ماست. -چرا خطرناکترین؟ -چون به سختی می توان از او سواری گرفت.همین چند روز پیش بود که مهدی خان،پسر علی بیک را به زمین زد. لیلی خنده اش گرفت: -من همین را می خواهم. چشمهای پسرک از تعجب گرد شد. -نمیشود بانو،شما نمی توانید. -شنیدی که چه گفتم،یادت رفته علی بیک چه گفت؟قرار شد هر کدام را که پسندیدم به من بدهی. -ولی هر مشکلی پیش بیاید به من مربوط نیست. -خیلی خوب مادامی که پسرک اسب را زین می کرد لیلی با اشتیاق به سینه ی فراخ،عضلات کشیده و ماهیچه های محکم اسب دست می کشید. -مِهر مثل یک فیل پر قدرت است. -پس اسمش مِهر است.به خوبی می توان فهمید چقدر پر انرژیست. کار پسرک که تمام شد لیلی گفت:  -حالا برو یک دست لباس مردانه باریم بیاور. پسرک خندید: -ولی شما که خودتان لباس مردانه دارید. -بلی ولی من لابس مردان ایل تو را می خواهم. پسرک دهانش را باز کرد که باز اعتراض کند ولی بزودی پشیمان شد.سرش را اندکی خم کرد و از اصطبل بیرون دوید.لیلی به طرف اسب امد و در حالی که یالش را نوازش میکرد کنار گوشش زمزمه کرد: اسب خوب تو برگ برنده من خواهی بود. حیوان به او خیره ماند و حالا لیلی از فکر افکاری که می خواست انجام دهد بسیار مضطرب می نمود. مدتی بعد وقتی اسب را از طویله بیرون برد،پسرک پیدایش شد. -به کسی که چیزی نگفتی؟ -نه بانو نفس نفس زنان یک دست لباس را جلوی لیلی گرفت. -اینها لباسهای خودت است؟ -نه مال پدرم است.

۴۱
-اگر پدرت انها را تن من ببیند چه؟ -پدرم چند سال است که مرده است. لیلی برای همدردی به پشت پسرک زد و به لباسها خیره ماند.پوشیدن لباسهای مردی غریبه برایش به اندازه کافی ناخوشایند بود چه برسد به انکه مال مردی مرده هم باشد.با این حال اهی از سر رضایت کشید و عاقبت به پسرک لبخندی زد و گفت: -ممنون پسر جان.پاداش خوبی پیش من داری مهر را نگه دار تا من در طویله انها را بپوشم.وقتی از طویله بیرون امد پسرک نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد چون لیلی در ان لباس گم شده بود.لیلی هم لبخند زد: -عوضش خیلی راحت است. جلو ماد،افسار اسب را از او گرفت وبا مهارت روی ان نشست.اسب مدتی ناارام دور خود چرخید.و سعی کرد افسارش را از دست لیلی در اورد.ولی لیلی سخت پشت اسب چسبیده بود. -ارام باش. افسار اسب را کشید و مدتی با او راه رفت وو یک دفعه با هی بلندی به پهلوهای اسب زد و با سرعت از حصار اطراف اصطبل پرید و در مقابل نگاه در بهت فرورفته پسرک،خیلی زود در جنگل گم شد. ****************************************** بعد از نماز و خوردن ناهار،علی بیک در حرم بدنبال لیلی فرستاد تا برای دیدن مسابقه به انها بپیوندد ولی برای او خبر اوردند لیلی از صبح که از حرمسرا بیرون رفته بود و هنوز بازنگشته است.با شنیدن این خبر،علی بیک به تردید افتاد،ان لحظه این فکر از خاطرش گدشت که مبادا لیلی از جاسوسان دولت عثمانی یا نادرشاه باشد.به دنبال پسرک فرستاد ولی او خیلی زود علی بیک را از ان فکر ازار دهنده نجات داد و گفت: -سرورم او با مهر به جنگل رفت. -تو نمی توانی زودتر به من خبر بدهی؟مگر نکفتم مرااقبش باش و هر جا رفت به همراهش برو. -او با اسب رفت چگونه می توانستم به همراهش بروم؟ محمد پاشا بحث انها را خاتمه داد: -ما منتظر فرمان اغاز مسابقه هستیم علی بیک به فوجی از مردان که در محوطه ی خاکی محل مسابقه با اسبهایشان گرد و خاک براه انداخته بودند و به جانب او می نگریستند نگاهی انداخت و از روی کرسی که در ان لم داده بود برخاست.صدای پچ پچ زنهای حرمسرا که از پشت پرده و از میان سوراخهای ان به زمین مسابقه می نگریستند،در میان صدای بلند و هیجان زده مردها گم شده بود.علی بیک سینه اش را صاف کرد و همه ساکت شدند.دستمال سفیدی را با دست راست بالا برد و مردها در یک صف،در حالیکه به سختی اسبهایشان را نگه داشته بودند قرار گرفتند.دستمال که پایین افتاد در میان فریاد هیجان زده ی مردها و زنها،دهها مرد از محوطه ی بازگذشته و از تپه سرازیر شدند.مدتی بعد بالاخره محمد پاشا از میان گرد و غبار و انبوه جمعیت جدا شد و در حالیکه عده ای انگشت شمار در عقیبش بودند در راه به جلو تاخت و باز لبخندی از غرور بر لبانش نقش بست.مدتی بعد تنها یک اسب سوار بود که به تاخت پشت سر او در حرکت بود..نگاهی به عقب انداخت ولی مرد را نشناخت،چون شالی تمام صورت او را جز چشمانش پوشانده بود.چشمهایی

۴۲
که انقدراشنا می نمود…حالا هر دو اس سوار کنار هم می تاخنتد.محمد پاشا متعجب به او که ماهرانه اسب را می راند نگریست وقتی اسب سوار از او جلو زد طراقت نیاورد و فریاد زد: -تا به حال ندیده بودمت،تو کیستی؟ صدای خنده زنانه ای را شنید و در پی ان هی بلندی که مهر را به سرعت بیشتر ترغیب می کرد.محمد پاشا چیزی نمانده بود از تعجب از روی اسب پایین بیفتد. -لیلی! تو اینجا چکار می کنی؟ -عجله کن محمد پاشا،سردار شکست ناپذیر،ولی انگار چیزی نمانده شکست بخوری! محمد پاشا با عصبانیت بر پهلوهای اسب کوفت -برو حیوان حالا پایاپای هم می تاخنتد. -فکرش را هم نکن…امکان ندارد از یک زن شکست بخورم. -پس تمام تلاشت را به کار ببر تا مرا شکست دهی.فکر کنم تا به حال فهمیده باشی حریف اسانی برای تو نیستم. بالاخره وقتی ان مرد ناشناس با چهره ای پوشانده شده جلوتر از همه به خط پایان رسید،همه متعجب از هم می پرسیدند او چه کسی بود؟ محمد پاشا،وقتی لیلی در چند قدمی او به خط پایان رسید دهانه اسب را کشید و بر جای ماند تا همه اسبها از کنارش گدشتند.حالا که مقام نخست را یک زن از او ربوده بود دیگر رغبتی به دوم شدن نداشت.علی بیک ایستاد و فریاد زد: -غریبه به تو تببریک می گویم.بیا جلو و خودت را به ما بشناسان. -درود بر تو علی بیک!چطور مرا نمی شناسی؟من لیلی هستم،اگر چه مرا خواسته بودی برای دیدن مسابقه بیایم ولی ترجیح دادم خودم در مسابقه شرکت کنم. علی بیک بی حرکت ماند.چهره اش بسیار سخت می نمود و هیچکس حتی حدس هم نمی زد ان لحظه در ذهنش چه می گذشت.حالا قلب لیلی دیوانه وار درسینه اش می تپید.می دانست علی بیک از او خشمگین شده است،ولی علت عصبانیتش را نمی فهمید.سکوت سنگین عاقبت بوسیله ی مهدی خان،پسر بزرگ علی بیک شکسته شد -شیرزن برای چه ایستاده ای؟بیا و پاداشت را از علی بیک بگیر. عاقبت علی بیک با حرکت سر او را فراخواند.هنگامی که با تردید به طرف علی بیک می رفت،زنها از پشت پرده هلهله کشیدند و در پی ان فریاد تشویق و تحسین و خنده ی مردها هم به هوا بلند شد.در ان میان تنها دو نفر از بقیه جدا بودند،یکی زیباترین دختر حرمسرا که در اتش خشم و حسادت می سوخت و دیگری بهترین سردار علی بیک که غرورش را جریحه دار شده می دید. بالاخره لیلی جلوی علی بیک ایستاد و او کیسه ای سرخ رنگ حاوی سکه های طلا را به طرف لیلی گرفت و گفت: -این پاداش زنیست که حتی سرداران ما را هم شکست می دهد. لیلی رو به محمد پاشا که سر به زیر انداخته بود کرد و زیر لب گفت: -ولی من برای پاداش و شکست سرداران شما در این مسابقه شرکت نکردم.

۴۳
-پس برای چه مسابقه دادی؟ -برای به دست اوردن ازادیم … -ازادیت؟!مگر اکنون ازاد نیستی؟ -مادامی که در حرمسرا محصور باشم،خیر!من هیچوقت در حرمسرا زندگی نکر ده ام،بنابراین خو گرفتن با چنین مکانی برایم بسیار عذاب اور است. قدمی جلوتر نهاد و با نگاهی لبریز از التماس به علی بیک خیره ماند و افزود: -از تو می خواهم حق پدریت را در من تمام کنی و اجازه دهی چون مردان اسب سواری کنم.و به شکار روم و حتی در میدان رزم دوشادوش سپاهیانت با نادر شاده بجنگم. حالا اشک در چشماتنش حلقه زده بود. -اگر بخواهی با من چون دیگر زنان رفتار کنی،مجبورم اینجا را ترک کنم. عاقبت وقتی سکوت کرد،ولوله ای میان جمعیت بپا شد و علی بیک در حالی که به ریشهایش دست می کشید به فکر فرو رفت.بالاخره رو به لیلی پرسید: -تو واقعا می توانی کارهایی را که از یک مرد انتظار میرود در این ایل انجام دهی؟ -تا به حال باید متوجه شده باشید که می توانم از رعهده هر کاری برایم. علی بیک با تردید به مهدی خان و سپس به محمد پاشا نگاهی انداخت.و وقتی سکوت انها را بالاخره سری از رضایت تکان داد و گفت: رفته ۴ -می توانی برای مدتی به اسب سواری و شکار بروی ولی قبل از هر مسابقه ای باید ابتدا از من اجازه باشی.میدان رزم هم برای من و سربازانم باقی خواهد ماند،نمی خواهم شایع شود در ایل ما زنان هم در جنگ شرکت می کنند. لیلی سری تکان داد و لبخندش را پنهان کرد.هنوز باورش نمیشد توانسته ان همه امتیاز بگیرد.علی بیک رو به جمعیت افزود: -این زن مادامی که با ماست می تواند ازادانه از حرمسرا بیرون اید و همچون مردان به اسب سواری و شکار رود و شما موظف هستید بر او هم چون دیگر زنان ایل غیرت و تعصب داشته باشید. مردها نگاهی به ان دختر مرموز و با صلابت انداختند و در تصدیق حرفهای علی بیک سر تکان دادند.وقتی تعریف و تمجید از لیلی در میان زنان هم شروع شد.زهره در حالی که به سختی نفس می کشید با عصبانیت از حا برخاست و به سرعت به طرف حرمسرا شروع به دویدن نمود.حالا دیگر حسادت زیاد او نسبت به لیلی چیزی نبود که از چشم دیگرزنان دور مانده باشد.زن علی بیک در حالی که به دور شدن دخترش می نگریست به فکر فرو رفت.توجه و انعطاف زیاد شوهرش نسبت به ان دختر غریبه که هنوز نیامده جنجال به پا کرده بود میرفت تا به دردسری اساسی تیدیل شود و بیشتر از همه زهره باعث نگرنیش شده بود،دختر ناز پرورده ای که تا ان زمان هیچ دختری یارای برابری با او را نداشت و حالا رقیبی سرسخت بنام لیلی چون اواری بر سرش فرود امده بود.وقتی نگران به طرف حرمسرا بر می گشت رو به اسمان زمزمه کرد: -خدایا خودت به خیر بگذران…نمی دانم چرا دلم گواهی خوبی نمی دهد. ***************************************

۴۴
چند روز بعد به مناسبت عروسی پسر یکی از بزرگان ایل با یکی از دختران علی بیک جشن باشکوهی در قراباغ برپا شد.مانند همیشه زنان در پشت درهای بسته،دور عروس ایل نشسته بودند و رقاصه ای میان محفل هنرنمایی می کرد و کنیزان مشغول پذیرایی از مهمانان با شربت و شیرینی بودند.اگر چه در اندرونی همه با شادمانی مشغول خوشگذرانی بودند ولی زهره با چهره ای عبوس در گوشه ی تاریکی دور از هیاهو نشسته بود و از لای پرده جایی که از انجا براحتی می توانست لیلی را زیر نظر داشته باشد به جمعیت مردان می نگریست.اگر چه لیلی هم می بایست در کنار زنان می ماند ولی وقتی علی بیک بدنبالش فرستاد تا پیش او برود پس دیگر هیچ جای مخالفتی برای کسی باقی نماند.لیلی از خدا خواسته لباس مردانه ای را به هیبت دیگر مردان ایل که از طرف علی بیک به او پیشکش شده بود پوشید،صورتش را پشت روبنده ی حریر پنهان ساخت و غافل از اتش حسادت و کینه ای که مدام در دل زهره بیشتر و بیشتر زبانه می کشید از حرمسرا بیرون رفت وبه جمع مردان پیوست.حال و هوای جشن انشب او را به یاد جشنهای بختیاریها انداخت،که او تمام مدت در کنار پدر می نشست و شاهد رقص و پایکوبی مردان ایل بود.از حرمسرا که دور شد غلامی او را به طرف گروه مردان راهنمایی کرد.بالاخره علی بیک را در حالیکه روی کرسی مخصوصش در میان باغ نشسته بود دید.لبخندی بر لبانش نقش بست و ب سرعت قدمهایش افزود.محمد پاشا که نزدیک شدن او را دید از کنار علی بیک برخاست و دور شد و لیلی دریافت،محمد پاشا کینه ای سخت از او بدل گرفته بود و از این فکر قلبش به درد امد.علی بیک با دیدن لیلی خندان گفت: -خوش امدی.می دانم بودن در کنار ما برایت لذت بخش تر از ماندن در کنار زنهاست.این ور نیست؟ لیلی خندید و سر تکان داد. -فرمان شما برایم مانند ازادی پرنده ای از قفس بود. علی بیک با صدای بلند خندید. مدتی بعد شب خنک و دلپذیر کوهستان به سرعت از راه رسید و ماه تمام محوطه ی باز را روشن ساخت و غلامان به سرعت فانوسهای اویخته در میان درختان باغ را یکی پس ار دیگری روشن ساختند.بزودی اتش بزرگی در وسط میدان روشن ساختند و جوانان اطراف ان بلوا را به راه انداختند.شربت و شیرینی که مدام در سینی های بزرگ میان جمعیت پخش میشد همه را سرحال نگه داشته بود و اینک مردان جوان ایل برای شروع رقص بزرگ در کنار اتش بی قرار بودند.در میان انهمه هیجان لیلی که کرسی کنار علی بیک را اشغال کرده بود بسیار ساکت بود.علی بیک بالاخره متوجه سکوت سنگین دختر شد و صحبتش را قطع کرد و رو به او پرسید: -دختر جان در چه فکری هستی؟ -در فکر سرزمینم. علی بیک به چهره او دقیق شد و در زیر نور ابی رنگ فانوس بزرگی که بالای سرش اویخته شده بود اشکهای درخشان حلقه زده در چشمان دخترک را دید.علی بیک سری از افسوس تکان داد و ساکت ماند.مدتی بعد مهدی خان جلو امد و در حالبکه با سر به لیلی سلام می داد رو به پدر گفت: -نوازندگان منتظر دستور شما هستند. -انگار شما جوانها بیشتر از همه منتظر دستور من هستید. مهدی خان خندید و به لیلی نگریست.لیلی هم لبخندی زد و به جمعیت حلقه زده در کنار اتش نگاهی انداخت. علی بیک گفت:

۴۵
-بسیار خوب شروع کنید. مهدی خان به طرف جمعیت دوید و مدتی بعد صدای ساز بلند شد و جوانان دور اتش رقص پا را اغاز کردند.لیلی اهی کشید و در حالیکه لبخند بر لبانش نقش بسته بود سعی می کرد خاطرات گذشته را از ذهنش دور کند. علی بیک او را به خود اورد: -نمی خواهی به جمع انها بپیوندی؟ لیلی به او نگریست و با همان لحن شوخ علی بیک گفت: -اگر در رقص پا مهارت داشتم حتما به انها می پیوستم. علی بیک با صدای بلند خندید: -تو هیچگاه از حواب دادن وانمی مانی. وقتی مردی علی بیک را به حرف گرفت لیلی با نگاه دقیقتری به جمعیت نگریست وبالاخره محمدپاشا را در میان جوانانی که دست در کمر یکدیگر دور اتش می چرخیدند پیدا کرد.علی بیک نگاه او را غافلگیر کرد و گفت: -مرد دلیریست. -چه کسی؟ -محمد پاشا،تو هیچ می دانی این سردار بزرگ که در رکاب من می جنگد روزی چون تو دز این ایل غریب بود. لیلی متعجب پرسید: -او قراباغی نیست؟  -پس چطور از اینجا سر در اورده؟ علی بیک قلیان را جلوی رویش قرار داد و در حالیکه به یاد خاطرات گذشته افتاده بود زیر لب گفت: -سرگدشت زندگی این جوان هم خود حکایتیست… -برایم می گویید؟ علی بیک لبخندی زد و بعد از پک عمیقی به قلیان گفت: -بیست سال پیش حسین خان پدر محمد پاشا که از دوستان صمیمی من محسوب میشد گرفتار عشقی اتشین شد.دختر بسیار زیبایی از کشور عثمانی که بالاخره با وجود مخالفتهای پدرومادرش به عقد حسین خان در امد.و چون پدر و مادر حسین خان هم راضی به ان ازدواج نبودند مجبور به ترک وطن شد و همراه زنش به نقطه ای ناشناخته و دور در عثمانی کوچ کردند.اگر چه در غربت و تنگدستی روزگار می گذراندند ولی دورادور می شنیدم زوج خوشبختی بودند.سال بعد از ازدواجشان صاحب پسری شدند و اسم او را محد پاشا گذاشتند،یعنی همین جوانی که می بینی. لیلی علاقه مند گوش میداد.علی بیک پک دیگری به قلیان زد و ادامه داد: اگر چه زندگی عاشقانه انها بعد از به دنیا امدن محمد کماکان مانند گدشته ادامه داشت ولی چند سال بعد طوفان سهمگینی ناغافل وزیدن گرفت و زندگی ساده ی انها را به اشوب و نیستی کشاند. در اینجا علی بیک سکوت کرد و لیلی دل نگران به او خیزه ماند. -چه بلایی سرشان امد؟

۴۶
علی بیک نیم نگاهی به او انداخت و اهی کشید و گفت: -خاتون داستان غم انگیزیست. -می خواهم بدانم. پیش خود گفت:از داستان زندگی من که غم انگیزتر نیست. علی بیک افزود: -شنیدم کدخدای ابادیی که انها در ان زندگی می کرددند عاشق زن جوان و زیبای حسین خان شد و مصرانه از او خواست تا زنش را تسلیم حرمسرای اوکند(چه وحشتناک).وقتی حسین خان امتناع کرد تهدیدهایش را شدت بخشیید و حسین خان ناچار شد شبانه زن و فرزندش را بردارد و راهی ایران شود ولی در نزدیکی داغستان سربازان انها را پیدا کردند و د دم حسین خالن را کشتند و بچه را درر بیابان رها کردند و زن او را اسیر و به خاک عثمانی برگرداندند.ولی قبل از انکه پای زن به ابادی برسد در میان راه از سمی که همراه خود داشت خورد و خودش را کشت.لیلی زیر لب گفت: -چه سرگذشت دردناکی! -کار خدا بود که توانستیم محمد پاشا را بیابیم.ان سالها من در اوج جوانی بودم و ان روز هم همراه چند تن از جوانان ایل از شکار بر می گشتیم که راه را گم کردیم و مادامی که دنبال راه اصلی می گشتیم،با تعجب به کودک خردسالی برخوردیم که ازشدت تشنگی گرسنگی و هراس در حال جان باختن بود.حتی زنده ماندن او تا ان هنگام،در میان ان همه جانور درنده و گزنده به معجزه شبیه بود.بالاخره راه اصلی را پیدا کردیم و او را به اینجا اوردیم.هفته ها گدشت تا او سلامتی خود را بازیافت،وقتی بعد از پرس و جوهای فراوان دریافتم او پسر حسین خان مرحوم بود،تصمیم گرفتم از ان پس سرپرستی او را برعهده گیرم.و حال او یکی از افتخارات ایل ماست. در حالیکه چیزی به خاطرش امده بود خندید و ادامه داد: -اسمش محمد است ولی چون زاده ی عثمانی است به او لقب پاشا دادیم.و محمد پاشا نام گرفت.عجیب انکه استعداد عجیبی هم در یادگرفتن زبان عثمانی دارد.براستی پسر با ذکاوتیست و من به وجودش افتخار می کنم. لیلی هم لخبندی زد و همراه با علی بیک به محمد پاشا که حالا همراه گروهی از جوانان پر سروصدا مشغول درست کردن کباب بره بود خیره ماند.علی بیک او را از افکارش بیرون کشید و گفت: -بعد از ان محمدپاشا جرئی از ما شد و من او را مانند پسرانم دوست دارم.حالا با امدن تو باز همان احساس در من پدیدار گشته و به این باورم که خدا دختر دیگری نیز به من عنایت فرموده… بدون انکه به لیلی بنگرد در سکوت به قلیان پک عمیق ی زد و به جمعیت نگریست.بغض راه گلوی لیلی را بسته بود و نمی توانست حرفی بزند.مدتی بعد باز علی بیک به حرف امد: -به تو گفته اند که برای همسری دخترم زهره،محمدپاشا را در نظر گرفته ام؟ لیلی به سختی گفت: -نه کسی به من چیزی نگفت. علی بیک روی بالشهای کوچک جابجا شد و گفت: -به نظر من ان دو از هر حیث برازنده ی یکدیگرند. -خودشان هم از تصمیم شما باخبرند؟

۴۷
-بله مدتیست که ان را با هر دو مطرح کرده ام و خوشبختانه مخالفتی ندارند. لیلی تنها توانست اه سردی بکشد.علی بیک رو به لیلی افزود: -برای تو هم تصمیم هایی دارم… لیلی متعجب به علی بیک که با لبخندی مرموز به او می نگریست خیره ماند،علی بیک ادامه داد: -نظرت درباره ی پسر بزرگم مهدی خان چیست؟ لیلی بر جای ماند.علی بیک افزود: -امروز از تو می پرسید و من در نگاهش خواندم که به تو علاقه مند شده است ولی چون از واکنش احتمالی من هراس داشت نتوانست حرف دلش را بزند. قلیان را کنار گذاشت و خیره به جلو ادامه داد: -دختر جان درباره ات بسیار فکر کرده ام اگر چه سعی داری زندگی گذشته ات را پنهان کنی ولی در این مدتی که با ما بوده ای،خصوصیات و رفتار خاصت نشان داده که از خانواده ی بزرگ و با اصالتی هستی.اقرار می کنم از دختران خود من هم بهتر تربیت شده ای،پس فکر نکن باور کرده ام چوپان زاده باشی. لیلی خواست لب به سخن باز کند ولی علی بیک با اشاره دست او را به سکوت واداشت. -اشتباه نکن قصد ندارم مجبورت کنم رازی را که در سینه داری فاش سازی؛چون یقین دارم برای محفوظ ماندن از خطرهای احتمالی،هویت اصلی ات را پنهان می سازی. لیلی ساکت سر به زیر افکند.علی بیک با لبخند ادامه داد: -راستی!من در این چند روز اخیر،خبرهایی از ایل بختیاری دریافت کرده ام.اینطور که به من اطلاع داده اند در ان ایل دختری شجاع و بی باک زندگی می کرده که بسیار مرود علاقه پدرش بوده است و باز شنیده ام ان دختر هم از جمله افرادی بوده که قبل از انکه بدست سربازان نادر شاه بیفتد،کشته شده است.اگر چه هیچوقت جسدش را نیافتند ولی حالا احتمال میدهم ان دختر جسور توانسته باشد از دست نادرشاه بگریزد.تو چه فکر می کنی؟ وقتی نگرانی را در نگاه دختر خواند خندید و گفت: -فکر نمی کردی تا این حد اطلاع کسب کرده باشم…نه؟!ولی مرا دست کم گرفته ای دختر جان.با این حال این حرفها را نزدم تا باعث نگرانیت شود.مطمئن باش انچه گفتم با هیچکس در میان گذاشت نمی شود و چون رازی با من باقی خواهد ماند و بدان دختر سردار بزرگی که زندگیش را پای ازادی خواهی اش فدا کرده،برایم بسیار عزیز می باشد.باعث افتخار من است که تو اینجا را برای زندگی انتخاب کرده ای. لیلی با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: -خدا را شکر که شما مرا در مسیر زندگیم قرار داد. -نظرت درباره ازدواج با پسر ارشدم چیست؟ اگر چه لیلی قصد داشت از زیر بار این تعهد شانه خالی کند ولی حالا در بلاتکلیفی عجیبی مانده بود.عاقبت وقتی سکوت او طولانی شد علی بیک در حالیکه از جا بر می خاست گفت: -درباره اش فکر کن.مطئمن باش اگر با دختر دیگزی غیر از تو طرف بودم بی درنگ تصمیمم را عملی می ساختم ولی اینبار می خواهم تو خدت تصمیم گیرنده نهایی باشی. لیلی بالاخره به حرف امد و گفت:

۴۸
-همیشه این همه لطفی که بی چشمداشت و بی دریغ به من ارزانی می دارید را ارج خواهم نهاد. اینبار نوبی علی بیک بود تا سکوت اختیار کند. بالاخره وقتی مهدی خان غافل از انچه بین انها گذشته بود خندان با بره بریانی که در داخل سینی نقره ای قرار داشت به طرف انها امد لیلی اهسته اجازه رخصت خواست و به حرمسرا بازگشت.و در جواب زهره که کنار در اتاقش ایستاده بود و بالحن طعنه امیزی پرسیده بود که با مردان ایل خوش گذشت؟تنها سکوت کرده و در را با شدت پشت سر خود بسته بود. صبح روز بعد مِهر را از اصطبل بیرون اورد،تفنگی برداشت و راهی جنگل شد.وقتی ارام از لای درختان می گذشت اسب را نوازش کرد و گفت: -مِهر باهوشم مطمئنم تو این حنگل را بهتر از من می شناسی.پس مرا به شکارگاه خوبی راهنمایی کن. اسب گوشهایش را حرکت داد.مانند این بود که فهمیده باشد لیلی از او چه خواسته است.لیلی سرخوش خندید.افسار اسب را شل کرد تا حیوان راهنماییش را به عهده بگیرد و مهر هوشیارانه راهی مشخص را از میان جنگل در پیش گرفت.لیلی هم تفنگش را اماده در دست نگه داشت تا اولین جنبنده ای را که دید،بی درنگ شلیک کند.بالاخره اسب او را به بیشه زاری رساند و لیلی خوشنود گفت: -افرین مهر!می دانستم راهنمای خوبی هستی و جای جالبی را برای شکار امروزم در نظر گرفته ای. همانجا اسب را نگه داشت و پشت بیشه زار کمین کرد تا بالاخره خرگوشی را که جست و خسز کنان در میان بیشه زار در حرکت بود نشانه گرفت و شلیک کرد ولی یتر به حیوان نخورد.مادامی که لیلی به سرعت مشغول اماده کردن تفنگش برای شلیک بعدی بود،گلوله ای زوزه کشان از کنار گوشش گذشت و به سرعت خرگوش فراری را نقش بر زمین کرد.لیلی مدتی براثر شوک بر جای ماند و سپس به پشت سرش نگریست.محمدپاشا را دید که داشت به او پوزخند میزد.با عصبانیت فریاد زد: -برای چه این کار را کردید؟نزدیک بود از ترس غالب تهی کنم. -حیوان داشت می گریخت.تنها خواستم کمکی به شما کرده باشم. نگاه خیره مرد روی صورتش جا خوش کرده بود،بنابراین به سرعت صورتش را پوشاند. -ولی من ازشما کمک نخواسته بودم. مرد باز پوزخند زد و ساکت ماند. -محمد پاشا. یقین دارم مرا تعقیب کرده اید. -البته که نه.برای شکار این طرفها امده بودم ولی با تعجب دریافتم شما قبل ازمن شکارگاه اختصاصیم را اشغال کرده اید. لیللی اخمهایش را درهم کشید: -اگر می دانستم هرگز پایم را اینجا نمی گذاشتم. تفنگ را بردوش کشید و سوار مهر شد تا برود ولی محمدپاشا افسار اسب را در دست گرفت،او را نگه داشت و بی مقدمه پرسید: -چرا از من متنفرید؟ -من هیچ وقت از شما متنفر نبوده ام.

۴۹
-ولی رفتارتان چیزی غیر از این می گوید.مگر این شما نبودید که مرا در مقابل تمام مردان ایل کوچک کردید.حالا هر کجا می روم زمزمه هایشان را می شنوم که می گویند،بیچاره محمدپاشا برای اولین بار است کخ شکست می خورد،ان هم از یک زن!و کاش از هر زنی شکست می خوردم جز شما.نمی فهمم چرا دوست دارید مرا خرد کنید. مرد نگاهش را از لیلی گرفته بود.لحن صدایش بیش از انکه عصبانی باشد غم سنگینی داشت. لیلی بغضش را فروخورد: -هیچوقت چنین قصدی نداشته ام،چرا باید چنین کنم وقتی میدانم این شما بودید که نجات دهنده من در اوج ناامیدیم بودید.اگر کمک نکرده بودید هیچوقت علی بیک مرا نمی پذیرفت.فکر کرده اید فراموش کرده ام در بدترین لحظه های زندگیم چطور بی هیچ چشمداشتی پشتیبانیم کردید.نه سردار من قدر محبت را خوب می دانم.در مرام ما بختیاریها نیست به دوستانمان خیانت کنیم . -پس چرا در مسابقه شرکت کردی و انطور سرسختانه سعی در شکست من داتشی؟ -من برای کسب ازادیم در مسابقه شرکت کردم نه برای شکست شما،چطور می توانستم همه عمرم را در حرمسرا و بین زنانی به سر برم که جز حرافی در مورد انچه که می خورند . می پوشند و یاوه گویی درباره مردان،کار دیگری بلد نیستند.باید فهمیده باشی برای دختری چون من این گونه زندگی چقدر سخت وطاقت فرساست. -برایم قابل قبول نیست.تمام نگرانیت این است که چون زنان رفتار کنی.ایا متاسفی که زن شده ای؟ -من افتخار می کنم دست پرورده ی مردی هستم که انقدر برای جوهره ی وجودی زن ارزش قائل بود تا به او همان ازادی را داد که به مردان می داد. -ولی نمی توانید کتمان کنید که برای کسب ازادی خود حتی حاضر به قربانی کردن من شدید. -در ان لحظه هیچ وقت چنین فکری به ذهنم نرسید.نمی دانستم شکست در مسابقه این طور برایتان گران تمام میشود ولی شما چند لحظه قبل نشان دادید برای اثبات مهارتتان در تیر اندازی حاضر بودید حتی مرا به کشتن بدهید.گلوله ای که شلیک کردید درست از کنار گوشم گذشت. -اگر وقوع چنین خطری را پیش بینی کرده بودم هیچ گاه شلیک نمی کردم. -محمدپاشا کاش اینطور ستیزه جویانه با من برخورد نمی کردی. -ما با هم رقیبیم. -چرا چنین فکری میکنید؟ -مگر خودتان در روز مسابقه همین را ثابت نکردید؟ -توکه سردار ایلی باید بدانی رقابت تنها در میدان جنگ و مسابقه است که معنا دارد… -تو دیگر جه ادمی هستی؟ -من تنها دختر غریب و بی پناهی هستم که برای ازادی خود می جنگم. محمدپاشا مدتی ساکت به او خیره ماند و سپس گفت: -تو چطور زنی هستی که حاضر نیستی حتی ذره ای از حرفت پایین بیایی.برای زنانی این چنین،لجاجت سرسختانه بسیار دردسرساز است. -ومن به دنبال دردسر می گردم.

۵۰
محمدپاشا خندید و لبخندی چهرهی لیلی را پوشاند.امیدوار بود کدورتی که بین اندو پیش امده بود کمرنگتر شده باشد،به هیچ وجه قصد نداشت باعث ناراحتی او شده باشد.انهم مردی بود که انطور قلبش برای او تپیده بودد.محمدپاشا افسار اسب را رها کرد و به طرف بیشه زار رفت. -بیا خاتون شاید بد نباشد ببینی محمدپاشا انطورها هم که فکر می کنی بی دست و پا نیست.امیدوارم توانسته باشم خرگوش را هدف قرار دهم وگرنه هیچ وجهه ای درمقابلت نخواهم داشت. این را گفت و همانطور که می خندید به طرف بیشه زار رفت.لیلی ساکت بر جای ماند،وقتی به او نگریست درد ازاردهنده ای به قلبش چنگ انداختحرفهای شب قبل علی بیک درباره ی نامزدی او و زهره برایش مثل کابویس بود.بالاخره محمدپاشا خرگوش را در وسط بیشه زار در هوا تکان داد: -اقرا کن شکارچی خوبی هستم. لیلی لبخندی زد و زیر لب گفت: -بله شکارچی خوبی هستی انقدر ماهری که قلب سرسخت مرا هم به اسانی شکار کرده ای. از اسب پیاده شد و به طرف محمدپاشا رفت. -شکار خوبیست،ارزشش را داشت تا به خاطرش مرا به کشتن دهی. محمدپاشا به طرفش امد و بسیار نزدیک به او زیر لب گفت: -دیگر هیچ وقت چنین حرفی را تکرار نکن،من حاظز نیستم حتی تار مویی ازشما کم شود چه برسد به انکه… حرفش را فروخورد،هیجانش بیش از ان بود که بتواند انچه را در قلبش می گذشت بر زبان اورد. زیر چشمی به لیلی نگریست و دید او هم سر به زیر افکنده بود.بالاخره این لیلی بود که سعی کرد بر خود مسلط شود حرف را عوض کرد و گفت: -ترجیح می دهم در شکار دیگری،هر دو مهارتمان را در یتر اندازی نمایان سازیم.امروز تصمیم دارم خودم شکارچی باشم نه اینکه دیگری به جای من شکار کند. مهر به یکباره شروع به بی قراری نمود و مادامی که ادو سعی در ارام کردنش داشتند باز حجاب از چهره ی لیلی به کنار رفت و باز نگاه مرد بر او چون تیر سرکشی بود که لیلی را یارای مقاومت در برابرش نبود.سعی کرد باز روی صورتش را بپوشاند محمدپاشا سر به زیر افکند و گفت: -چرا از من حجاب می گیری؟ایا من نگاه ناپاکی دارم؟بعد از اولین دیدارمان ارزویم این بود که چهره ات را دل سیری ببینم. دستهای لیلی چون چوب خشکی بر جای ماند،قلبش تپش دردالودی داشت و در میان تردید بزرگی دست و پا میزد.مگر نه اینکه او با زهره نامزد بود پس این حرفهایش چه مفهومی می توانستند داشته باشند.بالاخره به سختی گفت: -ایا فکر می کنی می توانی قلب مرا به بازی بگیری؟ به سرعت روی اسب نشست و به طرف جنگل تاخت.اشک بی مهابا از چشمانش سرازیر بود.محمدپاشا بزودی به تعقیبش پرداخت. -یک دفعه چه شد؟ایا خطایی از من سر زده؟ بالاخره مجبور شد از او پیشی بگیرد و راهش را سد کند.

۵۱
-محمدپاشا برو کنار. -تا نگویی چرا از من دلگیر شده ای کنار نخواهم رفت. -چرا این کار را با من می کنی؟فکر کرده ای دلی از سنگ دارم؟اگر هنوز هم در پی انتقام از منی بدترین راه را برگزیده ای،قلب من بازیچه نیست. -خدا از گناهم نگذرد اگر چنین قصدی داشته باشم.چطور ثابت کنم قصد بدی ندارم. باور کن نمی توانم از اندیشدن به شما دست بردارم.اگر عاشقی گناه است می روم و مطمئن باش دیگر هیچگاه مرا نخواهی دید. -چطور می توانی وقتی به زنی متعهد هستی چنین حرفهایی بزنی؟ سکوتی طولانی و سنگین که بین انها برقرار شد بالاخره بوسیله ی محمدپاشا شکست. -من به هیچ زنی متعهد نیستم. -دروغ می گویی. -چطور می توانی چنین تهمت بزرگی به من بزنی؟ -دیشب علی بیک به من همه چیز زا گفت. محمدپاشا نگاهش را از او گرفت و از اسب پایین امد.حال خوشی نداشت و برای انکه بتواند روی پاهایش بایستد به درختی تکیه داد. لیلی نگران از اسبش پیاده شد و به طرف او رفت. -شما را چه میشود؟ایا حرف من برای شما مشکلی ایجاد کرد؟ -نه بانو!مشکل منم،منی که نمی توانم بین دو راهی بزرگی که در ان گیر افتاده ام یکی را انتخاب کنم.شاید کار من اشتباه بود که راز دلم را با شما در میان گذاشتم. -به من بگو واقعیت چیست؟ -واقعیت این است که وقتی برای اولین بار دیدمت عشقت سینه ام را مالامال کرد و دیگر نتوانستم جلودار انچه پیش امده بود باشم.عذاب من بیشتر بدین دلیل است که از مردی،دینی بزرگ به گردن دارم و نمی توانم از زیر بار تعهدی که او از من می خواهد شانه خالی کنم.لااقل شما به من بگویید چکار کنم،اگر بدانم اندکی علاقه ای به من داری،باور کن حاضرم به همه چیز پشت پا بزنم.بگو انچه را در دل داری. ولی لیلی ساکت به نقطه ی محوی خیره می نگریست. -با من حرف بزن،این سکوتت مرا به مرز جنون کشانده. -برو و مرا به فراموشب بسپار. -یعنی براستی می خواهی با مهدی خان ازدواج کنی؟ -چه کسی این حرف را زده؟ -همه از این موضوع حرف می زنند،می دانم که علی بیک دیشب تو را برای پسرش خواستگاری کرده است.و خدا می داند در چه برزخی گرفتار شده ام. -… -حقیقت را به من بگو،اگر بدانم به او دل بسته ای برای همیشه خودم را از زندگیت کنار خواهم کشید. -به این راحتی عشق اتشینی را که از ان دم میزنی به فراموشی می سپاری؟

۵۲
-برای انکه پاسخ سوالت را بگیری،به جای انکه مدام سرت را پایین بگیری،نیم نگاهی به من بینداری و ببینی چگونه با حرفهایت مرا درهم می شکنی. -بر سر زهره چه خواهد امد؟ایا هیچ به او فکر کرده ای؟ -این جوانمردیست که اورا به همسری برگزینم در حالی که هیچ علاقه ای نسبت به او احساس نمی کنم؟می دانم برای او مهم نیست با من ازدواج کند یا با مرد دیگری.او می تواند خواستگاری بهتر از من داشته باشد،کسانی که راحتتر از من می توانند جاه طلبیهای او را پاسخگو باشند. -ولی علی بیک چه؟ایا می توانی بگویی او هم جاه طلب است؟مطمئنم تو را مانند دیگر پسرانش دوست دارد با قلب او چه می کنی؟ -مرا در تنگنا قرار نده.قبل از هر گونه تصمیمی می خواهم از جانب تو مطمئن باشم. -دانستن احساس واقعیم هیچ چیزی را تغییر نخواهد داد.برو و از من دست بشوی. -دارم مطمئن می شوم که براستی می خواهی با مهدی خان ازدواج کنی. لیلی سرش را بالا گرفت و چشم در چشم محمدپاشا دوخت و به سختی گفت: -لیلی زنیست که تنها ی کبار و ان هم برای همیشه عاشق می شود و وقتی دل به کسی می سپارد تا ابد بر عشقش پافشاری خواهد کرد. -براستی عاشقی؟ -بله -به من بگو عاشق چه کسی هستی؟ -… -حرف بزن.نخواه که اینطور عذاب بکشم. -نگذار با جوابم این اتش برافروخته شده،گداخته تر از قبل شود…می وخواهم هیمن جا همه چیز تمام شود. -اگر با مهدی خان ادواج کنی من خودم را خواهم کشت. -نه با او و نه با هیچ مرد دیگری ازدواج نخواهم کرد. -لیلی اگر به ندای قلبم پاسخ دهی خواهی دید که چگونه به همه تعلقاتم پشت پا خواهم زد. -کمی هم به علی بیک بیندیش،چگونه می توانی به او خیانت کنی؟ محمدپاشا ساکت ماند و لیلی قبل از انکه اشکهای سرازیر شده از چشمانش دیده شود روی اسب نشست و بدون انکه به مرد نگاه دیگری بیندازد بی هیچ حرفی از او جدا شد.انقدر سردرگم بود که نفهمید چگونه به حرمسرا برگشت و انجا بدون انکه با کسی حرف بزند به اتاق کوچکش رفت و سر در گریبان فرو برد.مدتها بعد وقتی خورشید می رفت تا در پشت کوههای قراباغ غروب کند،محمدپاشا نیزز اشفته و پریشان حال به ایل بازگشت. لیلی فرادی ان روزدر حرمسرا ماند و روز بعد وقتی علی بیک دنبالش فرستاد تا در جلسه ی هفتگی بزرگان ایل شرکت کند مجبور به اطاعت شد.مادامی که لباس می پوشید در این التهاب به سر میبرد تا چگونه با محمدپاشا روبرو شود.ان روز باز زهره کلافه اش کرده بود.وقتی می خواست از حرمسرا بیرون برود دست به سینه جلویش را سد کرد. -کجا با این عجله؟می خواهی اخبار ایلمان را به جاسوسها برسانی؟

۵۳
-می دانی که من جاسوس نیستم و به پدرت احترام می گذارم در ضمن سر جنگ با تو یکی را ندارم.پس چرا مدام به من ازار می رسانی؟ -چون تو پایت را بیشتر از گلیمت دراز کرده ای.با این رفتار احمقانه ای که در پیش گرفته ای و با این سر و وضعی که برای خودت درست می کنی ابروی همه ما را برده ای.واقعا فکر کرده ای جنگجو هستی؟نه جانم تو یک دختر سبکسر بیش نیستی. -به تو ربطی ندارد. -وقتی چون کنیزکی به این جا اورده شدی این قدر زبان دراز نبودی.حالا چه شده؟! -برو کنار. -اگر کنار نروم چه می شود؟شاید بخواهی مرا با تیر بزنی. صدای زن علی بیک انها را به خود اورد. -دیگر تمامش کنید!تا کی می خواهید اینطور جلوی دیگر زنها اشوب و بلوا راه بیندازید. -مادر سر و وضعش را ببین!باز می خواهد برود و کنار مردها بنشیند.این دخترک ابروی ما را برده. -بس کن زهره.پدرت او را به همین صورت قبول کرده،پس تو چرا بیخود حرص می خوری؟ زهره دامنش را بالا گرفت و از سر راه کنار رفت و با عصبانیت گفت: -بهتان بگویم من وجود چنین ادم مسخره ای را در اینجا تحمل نخواهم کرد.پدر باید بین من و او یکی را انتخاب کند. زن در حالیکه با خشم بدنبال زهره روان شده بود رو به لیلی زیر لب گفت: -ببین چه اوضاعی براه انداخته ای؟ لیلی با بغض سرش را پایین انداخت،زن ادامه داد: -خیلی خوب!حالا قبل از انکه علی بیک از جریان اطلاع پیدا کند زودتر برو…

رمان کمبود عشق –قسمت دوم

$
0
0

رمان کمبود عشق – قسمت دوم

Fatigue-is-the-result-of-overeating

لیلی که سعی داشت جلوی گریه اش را بگیرد،از حرمسرا بیرون امد و با قدمهای سنگین براه افتاد.در اتاق مخصوص مشاوره،علی بیک بالای اتاق بر کرسی نشسته بود،محمدپاشا طرف راست او و مهدی خان در طرف چپ او بودند و تمام اتاق از سران و بزرگان ایل پر بود.عده ای پر سرو صدا با هم حرف میزدند و عده ای در سکوت تسبیح می چرخاندند؛ولی با ورود لیلی سکوت سنگینی اتاق را در بر گرفت.لیلی که بیش ار پیش احساس غربت می کرد خواست همانجا کنار در بنشیند تا بتواند در فرصتی مناسب مجلس را ترک کند؛ولی علی بیک که گویا منتظر ورودش بود با صدای بلند او را فراخواند. -خاتون بیا بالای اتاق بنشین. لیلی معذب از میان جمعیت گذشت و دران بین نگاههای ناراضی مردان از چشمهایش دور نماند.انگار ورود او به ان جو سیاسی برایشان بسیار سنگین می نمود.ولی علی بیک بی توجه به انها نشان میداد لین بازی برایش جذابتر شده.النگار می خواست لیلی را یک شبه تا درجه ی سرداری بالا برد.از قصد،جایی کنار مهدی خان برای او در نظر گرفته بود و لیلی بی توجه به نگاه مشتاق او معذب کنارش نشست و در یک نگاه دید محمدپاشا چگونه اشفته حال سر به زیر افکنده بود.علی بیک با سرفه ی بلندی اعلام داشت جلسه به حالت رسمی درامده و شروع به صحبت کرد:

۵۴
-امروز خبر رسیده که بار دیگر همسایه ی متخاصم با صدها سپاه سواره و پیاده که مجهز به توپ شده اند به طرف داغستان و قراباغ در حرکتند،انها باز قصد تضعیف سپاهیان ما را دارند ولی موقعش است تا بار دیگر درس عبرتی به انها بدهیم.ولی مشکل این است که ما به توپ مجهز نیستیم و… یکی از ریش سفیدان ایل حرف او را قطع کرد و گفت: -بهتر نیست فرصت دیگری در این باره صحبت کنیم؟ -چرا حالا صحبت نکنیم؟ پیرمرد بالاخره دل به دریا زد و جواب داد: -ایا درست است جلوی غریبه ای که نمی دانیم کیست و از کجا امده اسرار نظامی خود را فاش کنیم؟ همه ساکت چشم به علی بیک دوختند،منتظر بودند او عصبانی شود ولی علی بیک خونسرد گفت: -اگر منظورتان بانوییست که به جمع ما پیوسته من از چشمهایم هم بیشتر به او اطمینان دارم.در ضمن قرار است بزودی عروس ما شود. ولوله ای در جمع افتاد و لیل با دهان باز به علی بیک خیره ماند.در درونش فریاد زد:نه چطور می توانی چنین حرفی بزنی؟من که هنوز موافقت نکرده ام. وقتی نگاه سنگین مهدی خان را روی خود احساس کرد دیگر نتوانست تحمل کند و به سرعت از جا برخاست.علی بیک گفت: -بنشین بانو!ما هنوز جلسه را شروع نکرده ایم. -مرا عفو کنید!حال خوبی ندارم.بهتر است بروم. علی بیک با تردید به او نگریست و چون جو را هم نامساعد دید ناچار سری تکان داد و لیلی به سرعت خارج شد. ************************************************* انقدر دوید که دیگر هیچ کس را در اطرافش ندید.بنابراین حجابش را کنار زد و عمیق و پر سر وصدا شروع به نفس کشیدن کرد،به شدت احساس خفقان می کرد.مثل ماهیی بود که از دریا بیرون افتاده باشد.جلوتر،کنار رودخانه دو زانو نشست و به سر و صورتش اب زد.وقتی کمی حالش جا امد همانجا روی زمین نشست و رو به اسمان فریاد زد: -خدایا!این چه عذابیست که باز به من فرود امده است.اخر چطور مردی را به اجبار در سرنوشتم قرار داده ای که هیچ علاقه ای نسبت به او احساس نمی کنم؟باید چه کنم؟درمانده تر از ان هستم که راه درست را از نادرست تشخیص دهم. -لیلی! صدایی که از پشت سر شنید او را به خود اورد.با چشمانی اشکبار به محمدپاشا نگریست.او امد و کنارش نشست. -گریه نکن… -تو اینجا چکار می کنی؟ -نتوانستم بمانم نگرانت بودم با چشمانی غمگین به او خیره ماند. -می خواهی چکار کنی؟ -نمی دانم.علی بیک قرار بود منتظر جوابم بمناد ولی…

۵۵
-او فکر میکند با این ازدواج موافقی. -من موافق نیستم. محمدپاشا دستش را جلو برد تا اشکهایش را پاک کند ولی لیلی به سرعت صورتش را برگرداند. -از اینجا برو -نه! تصمیم دارم با هم فرار کنیم. -حرفش را هم نزن.تو سردار این قومی.می دانی بعد از ناپدید شدنمان چه فکری میکنند؟تو یک شبه خائن و من جاسوس لقب می گیرم. -ولی من تحمل این شکنجه را ندارم.چطور ساکت بمانم و ببینم تو را به عقد مهدی خان در می اورند. لیلی از جای برخاست و موها و صورتش را زیر روبند پنهان ساخت. -کجا میروی؟ -خسته ام -دارم با تو حرف میزنم؟ -باشه برای بعد… -ولی! -خواهش می کنم مرا به حال خودم بگذار،حالادر وضعیتی نیستم که بتوانم بدرستی فکر کنم. محمدپاشا جلویش ایستاد و زیر لب گفت: -می خواهم بدانی بیشتر از انچه در فکرت می گذرد به تو علاقه مندم.اگر تو بخواهی به همه چیز پشت پا میزنم و حتی اگر شده با تو به انسوی دنیا هم خواهم امد. لیلی نگاه بهت زده اش را از او برگرفت و اهسته به طرف حرمسرا به راه افتاد.در ان لحظه هیچکدام متوجه نبودند دختری از مدتها پیش پنهان در پشت درختی شاهد بود بر انچه بین انها می گذشت. ************************************************** لیلی انشب کنار پنجره ی اتاق کوچک زیر نور ماه نشست و سعی کرد راهی برای باز کردن کلاف سردرگم زندگیش بیابد.از طرفی محمدپاشا بود که روز به روز علاقه اش نسبت به او بیشتر میشد،با این حال هیچ امیدی برای وصالشان وجود نداشت و از طرف دیگر علی بیک حق پدری بر گردنش داشت و نمی توانست جواب محبتهای او را با فرار همراه محمدپاشا بدهد.با این حال پیشنهاد او هم خارج از تحملش بود،چطور می توانست با مردی پیمان زناشویی ببندد که هیچ علاقه ای نسبت به او احساس نمی کرد و چطور می توانست یک عمر با چشم در چشم مردی بدوزد که با این ازدواج زندگی و اینده او هم به نابودی کشانده میشد.مدام به ذهن تب الودش فشار اورد تا بتواند راه درستی انتخاب کند ولی هیچ راهی نبود مگر…بالاخره وقتی شب به نیمه رسید.لیلی هم تصمیم خود را گرفت با خود اندیشید:باید از اینجا بروم.ولی چگونه؟!وبعد از این باز چه سرنوشت نامعلومی انتظارم را می کشد؟ ************************************************** صبح زود وقتی خورشید اولین اشعه هایش را روی سرزمین قراباغ فروپاشید،کسی او را به شدت در خواب تکان داد و لیلی اشفته و خسته از خواب پرید و مبهوت به کنیزی که هیجان زده تکانش میداد خیره ماند: -چه شده؟

۵۶
-سردار می خواهد شما را ببیند. -کدام سردار؟ -سردار محمدپاشا. -محمدپاشا انهم این موقع؟اشتباه نمی کنی؟ -نه پیغام فرستاده که امر مهمی پیش امده و همین حالا باید شما را ببیند.لیلی با تردید به او نگریست. -بانو لباسهایتان را اورده ام.اسبتان هم اماده است. -مگر کجا می خواهد مرا ببیند؟ -پشت جنگل و کنار رودخانه. لیلی سر در گم از انچه داشت به وقوع می پیوست از جا برخاست و زیر لب گفت: -خدا به خیر بگذراند.یعنی چه شده؟! به سرعت لباس پوشید و اهسته از حرمسرا بیرون امد.وقتی با مهر از تپه سرازیر شد،زهره که با زهر خندی رفتنش را نظاره گر بود زیر لب گفت: -بدرود لیلی،دیدار به قیامت. *** ************************************************** وقتی کنار رودخانه رسید هوا به تمامی روشن شده بود مدتی انجا ایستاد وبه اطراق نگریست ولی هیچ جنبنده ای دیده نمیشد.قلبش به تندی می تپید.دلش گواهی خوبی نمیداد.چند بار با صدای بلند محمدپاشا را به نام خواند ولی هیچ جوابی نشنید.حالا خواب حسابی از سرش پریده بود و فکرش بهتر کار می کرد،ناگهان جرقه ای به ذهنش رسید: -ان دختر کنیز زهره بود و محمدپاشا هیچ وقت برای پیغام رساندن چنین فردی را انتخاب نمی کرد.حالا هم که از او خبری نبود.نکند… در همین افکار بود که کسی ناغافل از پشت ضربه ای بر سرش فورد اورد و بعد از ان دیگر چیزی نفهمید. وقتی به هوش امد در اطزاف خود مردان نااشتایی را دید که با زبانی بیگانه صحبت می کردند.نگاهی به خود انداخت و دید کثیف و خاک الود و دست و پا بسته در میدان شلوغ و پر ازدحامی همراه با چند دختر دیگر که حال و روزی مانند او داشتند به درختی بسته شده است.سعی کرد کمی خودش را تکان دهد ولی نتوانست.با عجط سرش را بالا گرفت و چون نور خورشید چشمهایش را ازار داد دوباره به ان محیط کثیف و شلوغ با ان ادمهای بیگانه نگریست. -ایا دارم خواب می بینم؟اینجا دیگر کجاست؟ یکی از دخترانی که کنارش غل و زنجیر شده بود به پارسی جوابش را داد: -اینجا شهر قرنه است. -قرنه؟!این اسم را هرگز نشنیده ام. -نام سرزمین عثمانی را که شنیده ای ما الان در عثمانی هستیم. خدایا من اینجا چه می کنم؟این غل و زنجیرها برای چیست؟ دختر پوزخند زد:

۵۷
-تو را از ایران دزدیده اند و به اینجا اورده اند تا به عنوان کنیز در بازار برده فروشان بفروشند.شنیده ام اینها برای دختران و زنان ایرانی پول خوبی می دهند.خود منهم از روستایمان در مرز ایران و عثمانی دزدیده شدم و… لیلی دیگر ادامه ی حرفهای او را نشنید دنیا داشت روی سرش می چرخید.این یکی دیگر ماورای توانش بود بازار برده فروشها در عثمانی؟!این حرفها را بارها پیش خودش تکرار کرد.حالا دو سرباز عثمانی که بالای سرشان ایستاده بودند با مرذدی غول پیکر و سیاه شروع به جروبحث کرده بودند و لیلی در ان اشوبی که بپا بود با ذهنی تب الود سعی داشت تا انچه بر سرش امده بود را مرور کند.به خاطر اورد شبی که علی بیک تشکیل جلسه داده بود صحبت از ان بود که سربازان عثمانی به قلمرو انها پیش روی کرده اند و دور از ذهن نبود کسی محل دقیق موضع گیری انها را می دانسته و خواسته با نقشه قبلی او را به دام انها بیندازد.ولی چه کسی می توانست تا این حد از او متنفر باشد که بخواهد چنین انتقام سختی را از او بگیرد؟پاسخش بسیار روشن بود وان شخص کسی غیر از دختر علی بیک نبود و حتما کنیز خصوصی او هم به دستور بانویش ان داستان دروغین را سر هم کرده بود.از شدت خشم دندانهایش را به هم فشرد.کسی از پشت یقه ی پیراهنش را کشید و وادار به ایستادنش کرد و بلافاصله فریاد لیلی بلند شد: -دست کثیفت را به من نزن. دختر پارسی پوزخند زد: -نمی فهمد چه می گویی؛هر چه می توانی به او فحش و ناسزا بده… مرد مسنی که به او خیره می نگریست اشاره کرد تا نزدیکتر برود و وقتی لیلی امتناع کرد،مرد غول پیکرکه مدتی قبل او و چند دختر دیگر را از سربازها خریده بود با صدای بلند بر سرش فریاد زد و او را با خشونت به جلو پرت کرد و لیلی چون نتوانست تعادلش را حفظ کند و با غل و زنجیری که به دست و پایش بود بر زمین افتاد.مرد هنوز داشت با زبان بیگانه سرش فریاد میزد.او را از میان پرد و خاک بلند کرد و لیلی که از شدت ضعف و تحقیر یارای مقاومت نداشت به سختی روی پاهایش ایستاد.مرد مسن رو به مرد غول پیکر سرش را تکان داده زیر لب چیزی گفت و کیسه ای پول در دست او گذاشت.فروشنده هم راضی از معامله ای که انجام داده بود لیلی را از دیگران جدا ساخت و به مرد سپرد. دختر پارسی دوباره به حرف درامد و گفت: -این که تو را خریده ادم پولداریست.باز خدا را شکر کن که جای خوبی می روی من که فکر کنم برای مرده شوری خریداری شوم. لیلی نگاهی از سرخشم به مرد انداخت و زیر لب گفت: -حیف که دست و پایم بسته است وگرنه… حرفش نیمه تمام ماند چون مرد او را چون گوسفندی که به قربانگاه می برند از ان میدان شلوغ و پر سروصدا به کوچه پس کوچه های باریک و خاکی که سکوت غریبشان ترس بر دل لیلی انداخته بود کشاند وقتی دیگر نای راه رفتن برایش نمانده بود.بالاخره جلوی خانه ای متوقف شدند.مرد برای اولین بار او را مخاطب قرار داد و با زبان بیگانه اش جیزی به لیلی گفت،شاید می خواست به او حالی کند که باید از ان به بعد در ان خانه زندگی کند…وقتی وارد شدند لیلی خانه ای بزرگ را دید که از میان راه سنگفرش شده و درختان بلوط سر به فلک کشیده به راحتی پیدا بود.غلامان سیاه و قوی هیکل همه جا به چشم می خوردند و کنیزها با دیدن اربابشان چاپلوسانه جلو می امدند و تعظیم می کردند.بالاخره از میان انها زن پیری نمایان شد و کنیزها به احترام او راه باز کردند.زن پیر جلو امد و با ان

۵۸
چشمان سخت و بی انعطافش به لیلی خیره ماند.نگاهش در پس ان صورت چکیده به چشمان گرگهای درنده می مانست.مرد به او چیزی گفت و لیلی را رها کرد و رفت.زن جلو امد و با دقت لیلی را نگریست و در اخر نگاهش روی حلقه ی کوچک طلا و الماس نشانی که در پره ی بینی او بود ثابت ماند.به ان دست زد و چیزی گفت ولی لیلی سرش را برگرداند و با خشم به پیرزن خیزه ماند.پیرزن سری تکان داد و او را به دست چند کنیز سپرد.وقتی او را به طرف خانه می بردند،لیلی فریاد میزد: -دست از سرم بردارید،شما از جان من چه می خواهید؟ ولی کسی به حرفهایش اهمیتی نمی داد.او رابه زور به اتاقی بردند و غل و زنجیر را از دستهایش باز کردند و به او فهماندند باید لباسهایش را عوض کند چون می ترسید کنیزها متوجه خنجر کوچکی که با بندی باریک زیر لباسهای مردانه اش بسته بود،شوند.زنها به هم چیزی گفتند وبا حرکت سر موافقت خود را نشان دادند و از اتاق بیرون امدند.لیلی می دانست انها پشت در منتظر ایستاده اند بنابراین با عجله لباسهای مردانه و کثیفش را دراورد و لباس بلند ابریشمی را پوشید و در اخر خنجر را دور گردن زیر لباس اویزان کرد.کارش که تمام شد پیرزن ودر پی او کنیزان به داخل امدند.زن با دیدن هیبت جدید او سری تکان داد و باز چیزی به کنیزها گفت و بیرون رفت.بعد برایش مرغ بریان اوردند و مجبورش کردند تمام ان را بخورد ولی لیلی هر لقمه ای را که فرو می داد احساس می کرد گلوله های اتشین از گلویش پایین می رود.اگر چه در تب می سوخت ولی کسی متوجه حالش نبود یا اگر هم فهمیده بودند به روی خود نمی اوردند.حال بعد از زمانی که در بازار برده فروشها به هوش امده بود تا ان لحظه که بین ادمهای غریبه،در ان خانه ی عجیب به سر می برد،شاید صدها بار پیش خود تکرار کرد که انجا قرار بود چه بر سرش اورده شود. بعد از خوردن ناهار در همان اتاق رندانی ماند و تا عصر کسی به سراغش نیامد.ولی بالاخره ان در سنگین حرکت کرد و همراه پیرزن هوای تازه نیز مجالی را برای رخنه نمودن در اتاق نمناک و بدبو را پیدا کرد.پیرزن این بار با ملایمت جلو امد و دست نوازشی روی سر لیلی کشید و لیلی با چشمان سبز درخشانش به پیرزن خیره ماند.در نگاهش هراس موج میزد.پیرزن کمکش کرد تا بلند شود.بعد وقتی با ربان بیگانه اش چیزهایی کنار گوشش می گفت او رابه داخل سرای بزرگ و مجللی برد و بعد از گذشتن از راهروی بلندی کنار اتاقی ایستادودر را باز کرد و اشاره کرد که داخل شود.لیل متجب بر جای ماند. -برای چه باید داخل یوم؟ پیرزن سری تکان داد و باز اشاره کرد داخل شود. -نه!من وقتی پیرزن ناغافل او را داخل اتاق هل داد و در را پشت سرش بست لیلی با اتاق بزرگی روبرو شد که به باغ بزرگ جلوی خانه راه داشت و ان فضای سبز با پرده های اطلسی اویخته کنار پنجره های بزرگ،از اتاق جدا میشد و کف اتاق پوشیده از چند فرش نفیس ابریشمی بود و گوشه های اتاق لاله هاب رنگارنگی اتاق نمیه تاریک را روشنتر می کردند.لیل بالاخره ان مرد مسن فرورفته در کوسنهای زربفت را دید.مرد که از مدتها قبل به او می نگریست.لبخدی بر لب اورد و جامی که در دست داشت به طرف او گرفت.وقتی از جا برخاست وبه طرفش امد لیلی اور ا شناخت.همان مردی بود که او را از بازار برده فروشها خریده بود.وقتی نزدیکتر شد لیلی سعی کرد در را باز کند ولی در قفل شده بود.دخترک به در چسبید و با بغض سرش را تکان داد و زیر لب گفت:

۵۹
-نه جلو نیا. ولی مرد همچنان با لبخند کثیفی بر لب به طرفش می امد.امد و بازوی لیلی را گرفت،دخترک جیغی زد و خود را از دستان او بیرون کشید و به گوشه ی دیگر اتاق پناه برد و هر چه دم دستش امد به طرف او پرتاب کرد ولی مرد دست بردار نبود عاقبت وقتی راه فراری نیافت خنجر را از گردنش باز کرد و به طرف مرد تکان داد و فریاد زد: -اگر به من دست بزنی می کشمت. مرد غافلگیر شده قدمی به عقب برداشت و دستهایش را تکان داد.یعنی اینکه کار ی با او ندارد.ولی هنگامی که لیلی خنجر را پایین میبرد با یک گام سریع خود را به او رساند و سعی کرد خنجر را از دستش بیرون بکشد ولیلی در تقلای سختی که بین ان دو در گرفته بود خنج را به ران مرد زد و بلافاصله فریاد مرد به هوا بلند شد.در حالیکه به لیلی دشنام میداد سعی کرد با دست جلوی خونریزی را بگیرد.مدتی بعد مرد زخمی را از اتاق بیرون بردند.پیرزن وقتی همراه او از اتاق بیرون می رفت نگاهی اکنده از خشم به لیل انداخت و در حالیکه چیزهایی زیر لب می گفت دو دستش را به هم زد و در پی ان دو غلام سیاه کنار در نمایان شدند،پیرزن اشاره کرد تا لیلی را بگیرند.لیلی به سرعت لباسی که حالا خیس از عرق به تنش چسبیده بود را بالا و روی لبه پنجره پرید و خنجر را به طرف خود گرفت و فریاد زد: -اگر نزدیک شوید با این خنجر خودم را می کشم. پیرزن با دست جلوی غلامان را گرفت و با لحن ملایمتری با لیلی حرف زد و خواست او از لبه پنجره پایین بیاید ولی لیلی خنجر را روی قلبش گذاشت. -به خدا سوگند خودم را خواهم کشت. پیرزن فهمیده بود که لیل یبراستی قصد کشتن خودش را داشت غلامان را بیرون کرد و در حالیکه با دست برای او خط و نشان می کشید از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد. لیلی از لبه ی پنجره پایین امد و سعی کرد با دست جلوی لرزش زانوهایش را بگیرد.ولی تلاشش بیهوده بودد،بنابراین مجبور شد همانجا روی زمین بنشیند.موهای خیسش را که روی پیشانیش چسبیده بود کنار زد و لبه ی خنجرش را که هنوز ب ه خون اغشته بود روی فرش کشید تا تمیز شود.در حالیکه ان را در دست می فشرد چشمهای تب دارش را روی هم گذاشت و سرش را به دیوار تکیه داد و در حالی که اشک بی مهابا از چشمانش فرو می ریخت زیر لب گفت: -علی مردان خان،کاش مرا هم با دیگر زنان کشته بودی تا شاهد چنین روزهایی نباشم.ولی افسوس!این سرنوشت پر فراز و نشیب بیشتر ازهمیشه گیج و هراسانم کرده.خداوندا خودت به خیر بگذران. ** ************************************************** وقتی صدای اذان صبح از مناره های مسجد شهر بگوش رسید عاقبت ان سکوت وهم انگیز و ازار دهنده با صدای باز شدن در اتاق شکسته شد و لیلی زن غریبه ای را همراه پیرزن دید که سعی می کرد از میان وسایل به هم ریخته اتاق راهی برای خود باز کند و جلو بیاید.لیلی به سرعت از جا برخاست و کنار پنجره باز خنجر را جلوی خود گرفت.صدای زن که به زبان پارسی حرف میزد او را بر جا میخکوب کرد. -ارام باش دختر جان کسی با تو کاری ندارد. -نه جلو نیایید!به این زبان نفهم ها هم بفهمان اگر بخواهند به من دست درازی کنند خودم را می کشم.

۶۰
-ارام باش کسی نمی خواهد اذیتت کند.ان خنجر را کنار بگذار. -نه زن با زبان بیگانه چند کلمه ای با پیرزن حرف زد و بعد از ان پیرزن نگاه پرنفرتش را از لیلی برگرفت و با خشم از اتاق خارج شد.زن در را بست و به طرف او امد. -خوب!او دیگر رفته.حالا من و تو تنهاییم نگرن نباش می خواهم کمکت کنم. -از کجا بدانم راست می گویی؟ -من چه دشمنیی می توانم با تو داشته باشم؟!مرا اینجا اورده اند تا بتوانم با تو صحبت کنم.اگر قبول نداری بیا مرا بگرد و ببین هیچ سلاحی با خودم ندارم.اگر هم داشم بلد نبودم با ان کاری انجام دهم. خندید و زیر لب گفت: -چطور توانستی چنینی کاری بکنی؟ان بیرون همه محله از تو حرف می زنند. -چه کاری؟ -شنیده ام سلیم خان را مجروح کرده ای -ان مردپیر و چاق را می گویی؟ -بله -متاسفم که نتوانستم بکشمش او می خواست از من سوءاستفاده کند. -ولی او بابت خریدن تو کلی پول داده. -مرا از ایران دزدیده اند و به زور به اینجا اورده اند.می توانی بفهمی؟ -خود من هم به دست همین عثمانیها از پدرم خریداری شدم و به اینجا اورده شدم. -توهم ایرانی هستی؟ -بله!حالا بیست سالی هست که اینجا زندگی می کنم و اوایل وضعیتی مثل تو داشتم ولی بالاخره به این زندگی عادت کرده ام. -ولی انها نمی توانند مرا به کنیزی بکشانند.فکر کنم تا به حال فهمیده باشند با بد کسی در افتاده اند.  زن لبخند عمیقی بر لب اورد: -بله فهمیده اند.سلیم خان حالا در بستر افتاده و پزشک مخصوصش مشغول مداوای زخم عمیقی که در پایش به وجود امده است می باشد.انطور که مادر پیرش می گفت انقدر از تو متنفر شده که می خواسته چند تن ازز غلامانش را برای کشتنت بفرستد.ولی پیرزن او را منصرف کرد و به دنبال من فرستاده تا بیایم و با تو حرف بزنم و بگویم اگر بخواهی به این سبکسریها ادامه دهی فاتحه ات خاونده است.بهتر است کوتاه بیایی و سعی نکنی با سرنوشت بجنگی. -اگر قرار بود در مقابل سرنوشت تسلیم شوم حالا اینجا نبودم. -پس می خواهی چکار کنی؟ -نمی دانم!ولی حق ندارند با من چنین کنند. زن قدمی عقب گاشت و گفت: -تو دیگر چه دختری هستی؟ -لااقل به عنوان یک هم وطن کمکم کن.

۶۱
زن مکثی کرد و سرش را تکان داد. -خیلی خوب ببینم چه کار می توانم بکنم. زن رفت و باز سکوت بود و صدای تپش قلبش تا وقتی که شب بران خانه بزرگ سایه افکند و لیل در گوشه اتاق زیر نور ماه کز کرد و چشمش به در خشک شد. بالاخره روشنی اندکی از زیر در به داخل نفوذ کرد و در پی ان بار دیگر در باز شد و سایه روشن چهره ی زن از پس چراغی که در دست داشت نمایان شد لیلی به حرف امد. -تنها امده ای؟ -بله!ولی پیرزن در پشت در ایستاده… -می خواهند با من چکار کنند؟ -تا الان پیش سلیم خان بودم.مصمم بود همین امشب تورا سر به نیست کند.ولی پیرزن که عاقلتر است متقاعدش کرد کشتن تو باعث دردسرشان میشود.من هم از فرصت استفاده کردم و پیشنهاد دادم برای مدتی نگهت دارند تا شاید بتوانند تو را با قیمت بالاتری در بازار برده فروشها به فروش برسانند. -تو این طوری می خواستی کمکم کنی؟! -بهتر ازاین بود که کشته شوی.تا ان زمان هم خدا بزرگ است. -حالا باید چکار کنم؟ زن خندید و اهسته گفت: -از سلیم خان که حسابی زهر چشم گرفته ای و دیگر کاری به کارت ندارد.تا وقتی هم که اینجایی باید در اشپزخانه کار کنی. لیلی در سکوت سرش را پایین انداخت.زن که داشت می رفت زیر لب گفت: -انها از من خواسته اند خنجر را از تو بگیرم.می گویم چنین کزده ام و ان را از پنجره به داخل باغ انداخته ام.تو هم سعی کن جایی ان را پنهان کنی برای روز مبادا بد نیست. باز خندید.لیلی پرسید: -از کجا معلوم راست بگویند؟ -راست می گویند.امشب هم پیش کارگرهای اشپزخانه می خوابی. -زنهای کارگز؟ -بله زنهای کارگر،نکند فکر کرده ای اتاق مجزا با چند کنیز برایت در نظر گرفته اند لیلی رویش را از زن گرفت و اه عمیقی کشید و به خنجری که در دستش می فشرد خیره ماند. ** ************************************************** فردای ان روز پیرزن کشان کشان او را به اشپزخانه برد و به دست زنی لاغر،عصبی و سیه چرده سپرد.پیرزن با عصبانیت و با صدای بلند حرف میزد و با نفرت به لیلی می نگریست،انگار از زن می خواست شکنجه گر کاملی برای دختر خیره سری چون او باشد.پیرزن وقتی می رفت با کف دست روی سینه ی لیلی کوبید و اوبه طرف دیوار پرت شد.برای مدتی کوتاه هر دو به هم خیره ماندند.خشم و نفرتی که از چشمان پیرزن زبانه می کشید را تنها در نگاه دختری دیده بود و ان دخترچه کسی می توانست باشد جز زهره.این اخرین باری بود که پیرزن را دید.اگر چه به

۶۲
کارهای سخت اشپزخانه و بوی دود و عرق غلامان و کنیزان نمی توانست خو بگیرد.با این حال خوشحال بود که لااقل در ان اشپزخانه ی تاریک و نمور می توانست از نگاه هوسباز صاحب خانه در امان باشد.اگر چه فکر میکرد بعد از مدتی از خاطره ی سلیم خان پاک می شود ولی سه ماه بعد باز ورق دیگری از زندگی او رقم خورد.سلیم خان اماده ی سفر شده بود و کنیزی را به طرف لیلی روانه ساخت و امر کرد تا او نیز لباس سفر بپوشد و با انها عازم سفر شود.لیلی که حالا به سختی می توانست ترکی صحبت کند پرسید: -به کجا می رویم؟ -سلیم خان ازم قسطنطنیه است. -می خواهد با من چکار کند؟ کنیز لباسهای مردانه ی لیلی را جلویش پرت کرد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت: -چه می دانم. لیلی زیر لب تکرار کرد: -قسطنطنیه. با هراس به اتاقی که چسبیده به اشپزخانه بود رفت.اندک وسایلش را جمع کرد.لباس مردانه را پوشید و خنجرش را از پشت صندوق بزرگ چوبی کنار دیوار برداشت و در پر شالش پنهان ساخت وبا هراس از پنجره به جنب و جوشی که در حیاط بر پا بود خیره ماند.وقتی صدای نعره ی سلیم خان به هوا بلند شد.روبند را روی چهره اش انداخت و از اتاق خارج شد.غلامها مشغول باز کردن پارچه های ابریشمی و بسته های ادویه روی اسبها بودند و سلیم خان در حالکیه که یک دستش را روی کمر شلوارش گذاشته بود به مردان مسلح سفارش میکرد تا چگونه کاروان را پوشش دهند.لیلی کناری ایستاد و در حالیکه به او می نگریست نتوانست از لبخندش جلوگیری کند.اندیشد:مثل اینکه حالش کاملا خوب شده و دیگر جراحتی که به او وارد کرده ام اذیتش نمی کند.کاش بیاد نیاورد که چقدر از من متنفر بوده! و انگار واقعا همین گونه بود چون او حتی یکبار هم به جانب لیلی نگاه نکرد و یا اینکه به عمد می خواست وجود او را نادیده بگیرد.او و پیرزن همراهش را شوار اسبهای فرتوتی که در انتهای کاروان قرار داشت کردند و بعد از مدتی با سلام وصلوات اهالی خانه راهی سفر به دیار نااشنایی به نام قسطنطیه شدند . لیلی سرخوش ازانکه بعد از مدتها داشت اسب سواری میکرد برای اخرین بار به ان خانه اعیانی نگاه کرد و با نفرت رویش را برگرداند و بیرون رفت.کنار در زن ایرانی به انتظارش ایستاده بود.وقتی لیلی را شناخت کنارش به راه افتاد و اهسته گفت: -خدا به همراهت،برایت دعا میکنم که عاقبت به خیر شوی. لیلی زیر لب گفت: -بدورد هموطن،ایا میدانی برای من چه خوابی دیده اند؟ -نه نمی دانم.ولی به یقین تو را برای فروش به قسطنطنیه میبرد. لیلی ساکت ماند.برای مدت کوتاهی دست زن را به سویش دراز شده بود در دست فشرد و از کنار او گذشت. حالا چند روزی از اغاز سفر انها گذشته بود.روزها به سمت قسطنطنیه می رفتند و شبها در کاروانسرا می ماندند.ان شب هم لیلی طبق معمول در کنار پیرزنی که تنها زن مسافر همراهش بود و حالا روی زمین به خواب رفته بود به تک درختی بسته شده بود وخسته از سپری کردن روزی سخت سرش را به تنه زیر درخت تکیه داده و با چشمان نیمه باز به اسمان پرستاره می نگریست و فکر میکرد.مدتی بعد کمی دستش را که با طناب بسته شده بود تکان داد و

۶۳
چون درد بار دیگربه دلیل سفتی طناب در دستهای مچاله شده اش پیچید،از تلاش بیهوده دست برداشت.روز دوم وقتی با خوشحالی می خواست با ان اسبب زار و نحیف فرار کند او را گرفتند و سلیم پاشا که چالاکی و مهارت او را در سواری دیده بود دستور داده بود روزها او را روی اسب طناب پیچ کنند و شبها هم دست و پای او را ببندند تا نتواند فرار کند.پیرزن هم مامور بود در تمام سفر مراقب او باشد.یکی از گماشتگان کاروان روزی با نیشخند رو به لیلی گفته بود: -این ارباب معلوم نیست چه خوابی برایت دیده که میخواهد هر طور شده با چنگ و دندان تو را به قسطنطنیه برساند. و این حرف بر شدت تشویش لیلی افزوده بود.با انکه کینه ی سختی که سلیم خان از او به دل داشت هیچ نیت پلیدی از او بعید نبود. صدای خنده مردها او را به خود اورد.چند مرد تاجرو کارگر و سربازوسط حیاط کاروانسر دور هم جمع شده بودند و در کنار نور اتش بزرگی که برپا کرده بودند بلند بلند با هم حرف میزدند.حتی از ان فاصله ی دور هم بوی تند عرقشان از بوی پهن اسبهاو شترها پیشی گرفته بود،لیلی به سمت انها نگریست که راحت و بی دغدغه چای می نوشیدند.مردی هم با صدای بلند لطیفه هایی از حرمسرای پادشاه عثمانی می گفت و دیگرمردها با لذت و چشمانی حریص به او می نگریستند و با صدای بلند قهقهه میزدند.لیلی با نگاهش را ازانها گرفت و با حسرت به پیرزن که کنار او روی زیر انداز به خاوب عمیقی فرو رفته بود نگریست.در ان چند روزی که مثل حیوان به درخت بسته میشد حتی نتوانسته بود برای چند ساعتی به راحتی چشمهای خسته اش را روی هم بگذارد.اینبار سعی کرد پاهایش را که مدتها بود بی حرکت چون دو تکه سرب روی زمین افتاده بود تکان دهد شاید از کرخی در اید ولی تلاش بیهوده ای بود.چند بار اهسته پیرزن را صدازد تا بیدار شود و کمی پاهایش را مشت بزند شاید ازان بی حسی عذاب اور رها شود ولی او همچنان در خواب عمیقی بود و خرخر می کرد.سعی نکرد دوباره او را از خواب بیدار کند چون صدای روح بخش موسیقی از گروه به هم گره خورده ی مردان بلند شد و لیلی باز به سمت انها نگریست.حالا همه ساکت بودند و چشم به مردی نابینا دوخته بودند که با مهارت نی می نواخت.لیلی چشمهایش را بست و با بغضی کهنه در نوای نی گم شد.بیاد اورد چطور سختتر ازقبل دلتنگ مردی بود که تمام روزهای زیبای کودکیش با خاطرات بزرگ مردی ها و مهربانی های او گره خورده بود و بیاد اورد مردی دیگر را که در اولین دیدارشان چون دشمنی قسم خورده به روی او اسلحه کشید ولی وقتی ناغافل نگاه انها در هم گره خورد تمام خشم لیلی در چشمهای درخشان و به رنگ شب مرد جوان ذوب شد و اولین جرقه ی نااشنای عشق به مرد در دلش زده شد.عشق به مردی که با بداقبالی از قبل سرنوشت او را با دختر دیگری پیوند زده بودند و حالا در اوج بدبختی تنها دلخوش به خاطرات نه چندان زیادی بود که از او داشت.براستی سهم او از ان همه عشق تنها خاطره ها بود و بس!باز رو به اسمان کرد و دید چطور هزاران ستاره ی درخشان مانند پولک هایی زیبا در فضایی بی انتها تمام وسعت صحرا را پوشانده بودند و به او چشمک می زدند.زیر لب زمزمه کرد: -محمدپاشا ایا تو هم این همه زیبایی را می بینی؟ -من تنها تو را می بینم. نفس در سینه ی لیلی حبس شد و چیزی نمانده بود که از هوش برود.چطور میشد صدای کسی انقدر به محمدپاشا شباهت داشته باشد؟اگر به زودی ان سایه ی اشنا از پشت خرپشته بیرون نیامده بود براستی قالب تهی کرده

۶۴
بود.بالاخره وقتی محمدپاشا را مقابل خود دید چند بار پلکهایش را باز وبسته کرد و وقتی از واقعی بودن او اطمینان یافت می خواست از شدت تعجب فریاد بزند.محمدپاشا سریع جلوی دهان او را گرفت. -ارام باش ممکن است پیرزن بیدار شود. وقتی اشک از چشمان لیلی لغزید دیگر نتوانست از در اغوش گرفتن او اجتناب کند.ارام دستهایش را از لبهای او جدا کرد و لیلی زبر لب گفت: -هنوز بودنت را باور ندارم. -دیگر نگران هیچ چیز نباش.من اینجا هستم -اخر تو اینجا چکار می کنی؟!چطور مرا پیدا کردی؟ محمدپاشا به او خیره ماند. -داستانش طولانیست.لیلی خدا شاهد است که ات چه حد دلتنگت بودم.فکرنمی کردم پیدایت کنم و حالا دیدن دوباره ات مثل یک رویاست. -محمد پاشا خیلی خسته ام… -می دانم.و حالا بگذار ببینم چکار باید بکنم. نگاهی به بندهایی که دست وپای او را بسته بود انداخت و هنگامی که سعی کرد خنجرش را از نیام بیرون بکشد با صدایی که ایجاد شد پیرزن تکانی به خود داد و محمدپاشا مجبور شد به خرپشته برگردد.لیلی با هراس به پیرزن نگریست،ولی او باز هم به خواب عمیقی فرورفته بود،بعد نگاهی به مردان انداخت،انها هم بی توجه به او دور اتش نشسته بودند.بالاخره نفسی به راحتی کشید.محمدپاشا اهسته گفت: -اوضاع چطور است؟ -گماشته ها کشیک شبانه را شروع کرده اند.محمدپاشا صدایم را می شنوی؟ -بله خیلی واضح،حتی صدای نفسهایت را هم می شنوم.پس ساکت بر جای بمان. -می مانم. -محمدپاشا حرف بزن. -چه بگویم.هنوز باور ندارم پیدایت کرده ام. -براستی چگونه مرا یافتی؟ -پیدا کردنت به معجزه شباهت داشت،وقتی ناامید از یافتن ردپایی از تو در بازار قرنه می گشتم،دلال برده ای به من گفت دختری با مشخصات تو را به تاجری به نام سلیم خان فروخته اند.بعد از ان پیدا کردن خانه ی او اسان بود.ولی از بدشانسی دیر رسیدم.زنی ایرانی که در جواران خانه زندگی می کرد به من گفت صاحب این خانه تو را با خود به قسطنطنیه می برد،همان موقع برای یافتن تو به راه افتادم وبه این کاروان رسیدم. -مرا تا حد مرگ ترساندی.چرا ساکت مانده بودی؟ -ساعتی قبل به اینجا رسیدم و هنگامی که تو را یافتم قلبم داشت از جا کنده میشد.تا چند قدمیت امدم ولی یارای حرف زدن نداشتم.نمی دانستم بعد از دیدنم چه می کردی.اگر مرا از خود می راندی باور کن همینجا در مقابلت همه خود را به اتش می کشیدم. لیلی لبهایش را به هم فشرد تا چیزی نگوید.

۶۵
-لیلی  -بله  -زن گفت ان مرد می خواسته تو را جزو زنهای حرمسرایش کند و تو نگذاشته ای. -حتی یاداوریش هم برایم سخت است.محمدپاشا نگذاربار دیگر مرا بفروشند. -نمی گذارم.حتی اگر جانم را بگیرند.حال سربازها چه میکنند؟ -مشغول گشت زنی هستند. -مدتی بعد که مردان به خواب روند و اتش خاموش شود از تاریکی شب استفاده می کنیم و فرار می کنیم. -اگر امشب نجات یابیم فردا به قسطنطنیه خواهیم رسیدو… -همین امشب از اینجا می رویم. لیلی که با حرفهای محمدپاشا ارامش خیالی یافته بود ساکت ماند وهمراه محمدپاشا که در یک قدمیش پشت خرپشته کمین کرده بود چشم به اتش بزرگی دوخت که وسط کاروانسرا رو به اسمان شعله میکشید.زمانی که شب به نیمه رسید مردها ذفتند و تا بخوابند و اتش رها شده رو به خاموشی می نهاد.وتی گماشته ها در فاصله دورتری از اوبه گشت زنی پرداختند لیلی بالاخره سکوت را شکست و اهسته گفت: -محمدپاشا تو هنوز اینجایی؟ وقتی جوابی نشنید با هراس بازپرسید: -محمدپاشا کجایی؟ باز جوابش سکوت بود،چیزی نمانده بود که فریاد بزند ولی وقتی ریسمان دستهایش شروع به بریده شدن کرذ نفس راحتی کشید -چرا جوابم را نمی دهی؟ اینبار صدا کنار گوشش زمزمه کرد: -ارام با ش بانو،پس ان همه شجاعتت کجاست؟دختری که من می شناختم تحملش بیشتر از اینها بود. لبخندی بر لبهای لیلی نقش بست.وقتی دستها و پاهایش از اسارت بندها رهایی یافت مجالی نیافتند ت اباز هم به بنگرند. به او کمک کرد تا روی پاهایش بایستد ولی به کندی راه می رفت. -عجله کن بعید نیست گماشته ها ما را ببینند. لیلی سعی کرد با تمام توان به جلو حرکت کند بالاخره وقتی از کاروان سرا خراج شدند توانست هم چای محمدپاشا بدود.کمی دورتر در تاریکی صدای شیهه ی اسبی را شنید و در پی ان صدای محمدپاشا را که می گفت: -ارام حیوان،صاحبت را اورده ام. لیلی دستهایش را جلو برد و روی اسب دست کشید و اسب شیهه کشید.لیلی بر جای ماند. -این که مهر است. -این حیوان هم مثل من بی قرار تو بود بنابراین همراهم اوردمش. لیلی با سرخوشی خندید هر دو سوار اسب شدند و در پس اولین اشعه های خورشید که از افق بر سر می اورد به مقصد نامعلومی تاختند…

۶۶
************ *************************************** نزدیکیهای ظهربود که بالاخره سیاهی ابادیی از دور نمایان شد.کنار جاده منتهی به ابادی کشاورز پیری زمین را شخم میزد.محمدپاشا از اسب پیاده شد و به طرف او رفت. -سلام پدر،اینجا کجاست؟ -علیک سلام پسر جان،مسافر هستید؟ محمدپاشا نگاهی به لیلی انداخت گفت: -اری غریبه ایم. -همان است که نمی دانی اینجا نزدیکترین ابادی به قسطنطنیه است. لیلی و محمدپاشا همزمان با هم گفتند: -قسطنطنیه!! لیلی نیز از اسب پیاده شد و کنار محمد پاشا امد وزیر لب گفت: -حالا باید چکار کنیم؟اینهم یک بدشانسی دیگر که باید اط قسطنطنیه سر دراوریم.انگار تمام نیروهای دنیا جمع شده اند تا مرا به طرف این شهر بکشانند. -ناراحت نباش.ما هوز با قسطنطنیه فاصله داریم.امکان ندارد سلیم خان ما را بیابد. -ارر کجا می دانی؟!اگر شانس من است که… -نه اصلا به قسطنطنیه نمی رویم و برای مدتی همینجا می مانیم. -اگر پیدایمان کنند چی؟ -به فکرشان هم نمی رسد که ما در این ابادی پنهان شده باشیم. رو به مرد کشاورز افزود: -ایا اینجا محلی برای ماندن چند روزه ی مسافران غریب هست؟ -بله. -ایا تو کسی را می شناسی که به ما پناه دهد؟ -پیرمرد و پیرزنی هستند که اتاق اجاره می دهند.خانه شان زیاد دور نیست در امتداد همین جاده پیش بروید در انجا از هر که بپرسید خانه ی انها را نشانتان می دهند. -ممنون پدر جان. -خدا به همراهتان. -برویم لیلی لیلی با تردید سر تکان داد. مدتی بعد در خانه ی کوچک کاه گلی و حقیرانه ی روستایی ان دو بودند و پیرمرد و پیرزن به انها پناه دادند.وقتی مهر را به طرف اصطبل می بردند محمدپاشا با تردید پرسید: -لیلی از اینجا خوشت می اید؟ -احساس خوبی ندارم.می ترسم سلیم خان پیدایمان کند. -این گونه نخواهد شد.

۶۷
-ایا فکر می کنی ایندو قابل اطمینانند؟ -مادامی که از ما چیزی ندانند بله -اخر بگوییم که هستیم؟ -زن و شوهری روستایی که عازم دیاری دور هستیم. -ولی ما زن و شوهر نیستیم. -بالاخره که می شویم،نه؟ لیلی با تردید به او نگریست و ساکت ماند.پیرزن اندو را به خود اورد. -شما دو تا جوان تا کی می خواهید کنار ان اصطبل بدبو با هم نجوا کنید؟بیایید سر سفره منتظر شما هستیم.وقتی لیلی به طرف خانه می رفت محمدپاشا هنوز بی قرار از شنیدن پاسخ به لیلی می نگریست.قبل از انکه مردها به جمع انها بپیوندند.پیرزن او را کنار سفره نشاند. -ببخشید که بیش از این چیزی نداریم. لیلی لبخندی زد و در حالیکه به ظرف شیر و چند قرص نان درون سفره می نگریست گفت: -برای من حکم غذای بهشتی را دارد،چون چند روزیست که جز نان خشک چیزی نخورده ام. -به سختی ترکی حرف میزنید.اهل کجایید؟ -ایران -پس فارس هستید.اینجا چه می کنید؟ لیلی کمی خودش را جابجا کرد و بعد از مکثی گفت: -عازم مکان دیگری هستیم. -شوهرت هم مانند تو ایرانیست؟ لیلی ساکت ماند و محمدپاشا که تازه وارد اتاق شده بود به جای او جواب داد: -نه من در عثمانی به دنیا امده ام. -پس همین است که خوب به زبان ما صحبت می کنی. وقتی پیرمرد به جمع انها پیوست هر کدام در سکوت و غرق در افکار خود به خوردن نان و شیر پرداختند و شب هنگام لیلی به اهستگی از بستر بیرون امد و به محمدپاشا که دورتر از خانه زیر درختی کهنسال اتشی روشن ساخته بود پیوست.وقتی به او نزدیک شد مرد جوان بی حواس به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود.دیدن چهره ی پر صلابتش در پس شعله های اتش لرزه ای اشنا بر دل لیلی افکند.محمدپاشا به خود امد و با دیدن لیلی لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست.شعله ی عشقی که از میان چشمانش زبانه می کشید درخشانتر و سوزاننده تر از ان اتش افروخته مقابل رویش می نمود. -بانو منتظرت بودم.می دانستم خواب به چشمان تو هم راهی نمی یابد. -هنوز هم بودنت را باور ندارم. محمدپاشا دست او را گرفت و کنار اتش نشاند. -ولی من ایمان داشتم تو را می یابم.انگار صدها سال از اخرین دیدارمان در قراباغ می گذارد.خوب انروز را به خاطر دارم…

۶۸
لیلی کنارش نشست. -اری منهم ان روز را به خاطر دارم.چطور شد که دنبال من امدی؟ -می داستم بانوی من به کمکم احتیاج دارد. حالا چشمهایش می خندید و لیلی می دانست چطور سعی می کند از پاسخ دادن طفره برود. -برایم از قرایاغ بگو…بعد از من انجا جه اتفاقی افتاد؟ محمدپاشا سرش را به زیر افکند ترکه ای از روی زمین برداشت و شکست و ان را به دورن اتش انداخت و گفت: -می خواهی همه جیز را بدانی؟ -همه چیز را محمدپاشا بعد از مدتی سکوت در حالیکه به شعله های اتش خیره مانده بود گفت: -بعد از ان که یکدفعه ناپدید شدی همه ی ما شوکه شده بودیم مردم شروع به شایعه پراکنی درباره ات کردند.عده ای می گفتند جاسوس نادرشاه هستی و عده ای می گفتند همدست عثمانی ها شده ای و می خواهی به انها راه و بیراهه های ورود به قراباغ را نشان دهی،تا راحتتر بتوانند شکستمان بدهند.این حرفها علی بیک را دیوانه کرده بود.خودت خوب میدانی که چطور تو را مانند دخترش دوست می داشت.رفتارش این اواخر غیر قابل تحمل شده بود و به هر بهانه ای زیردستانش را زیر شلاق و مشت و لگد می گرفت و کمتر کسی جرات نزدیک شدن به او را داشت.وقتی عثمانیها را از خاکمان عقب راندیم اوضاع کمی بهتر شد.هرگز ان روز را که همراه علی بیک برای شکار رفته بودیم از یاد نمی برم.مدتها بود تردید را در نگاهش می خواندم می خواست چیزی بگوید ولی نمی توانست تا انروز که سکوت را شکست و از من پرسید: -محمدپاشا فکر می کنی او براستی از محبت من سواستفاده کرد؟ پرسیدم: -چه کسی را می گویید؟ نگاهی به من انداخت و گفت: -خوب می دانی از که حرف میزنم منظورم چه کسی جز ان دخترک جسور می باشد. جواب دادم: -نه سرورم.این اواخر تحت فشار زیادی قرار گرفته بود . از دختر ازاده ای چون او غیر از این انتظار نمی رفت که بگریزد. -چه کسی او راتحت فشار قرار داده بود؟ وقتی سکوت مرا دید زیر لب گفت: -منظورت منم؟انگار تو از من به او نزدیکتر بوده ای من باز سکوت ماندم و او نیز دیگر چیزی نگفت.بعد از ان بود که علی بیک دید بازتری به جریانهایی که در مدت ماندن تو در قراباغ گذشته بود پیدا کرد.محمدپاشا رو به لیلی افزود: -ایا تو براستی به همین دلیل بود که قراباغ را ترک کردی؟ -بعد از انکه علی بیک می خواست مرا مجبور به ازدواج با مهدی خان کند همین تصمیم را داشتم ولی قبل از من کسی دست به کار شد و مرا به عمد به تله ی عثمانیها گرفتار کرد

۶۹
محمدپاشا سر به زیر افکند: -بله می دانم -از کجا می دانی؟ -چند روز بعد از ناپدید شدن تو زهره پیغام داد که محمدپاشا زودتر تکلیف مرا مشخص کند.علی بیک هم بر پافشاری خود افزود تا بزودی او را به عقد خود دراورم و برای این اصرار خود دو دلیلی عمده داشت ،اول انکه زهره زودتر ازدواج کند تا شاید ا زخیره سریهای او رهایی یابد و دوم اینکه توجه اطرافیان را از ناپدید شدن ناگهانی تو و جنجالی که بر سر جاسوس بودنت براه انداخته بودند منحرف سازد.بعد از ان بیشتر از همیشه زهره را می دیدم و بیشتر و بیشتر از او فراری میشدم.می دانستم که تا قبل از ان هیچ اصراری به این ازدواج اجباری نداشت و چه بسا اگر پای تو به قراباغ باز نمیشد عقیده ی پدرش را هم بر می گرداند. -ار کجا می دانی او به تو علاقه نداشت؟ -زمزمه هایی مبنی بر این میشد که او عاشق پسری از دوستان پدرش بود.با این حال به دلیل حس حسادت و رقابت جویی که با تو پیدا کرده بود تصمیم داشت به هنر نحوی شده مرا به این ازیدواج راضی کند.ازدواجی که براستی زندگی هر دویمان را خراب می کرد. بعد از رفتن تو بسیار اندوهگین و منزوی شده بودم و این لجاجتهای بچه گانه ی زهره نیز بیش از پیش باعث بی علاقگی من نسبت به او شده بود.تا انکه بالاخره سردی و سکوت من نسبت به او به جنجالی بزرگ ختم شد.روزی بعد از انکه از گشت زنی در اطراف قراباغ بر می گشتم او را دیدم که جلوی حرمسرا به انتظار ایستاده است و من خسته و بی حوصله وانمود کردم او را ندیده ام و از کنار او گذشتم ولی زهره جلو امد و راهم را سد کردوشراره های خشم دورن چشمانش حکایت ازبروز حادثه ای بسیار نزدیک داشت.بی مقدمه و با عصبانیت گفت: -محمدپاشا این چه رفتاریست که با من در پیش گرفته ای؟ -منظورت چه رفتاریست؟ -چرا طوری وانمود می کنی که انگار هیچ اتفاقی بین من و تو نیفتاده. -مگر اتفاقی افتاده؟ -باه که افتاده!ایا تو پشیمانی از اینکه با من ازدواج می کنی؟ می خواستم بگویم این ازدواج هیچوقت خواسته من نبوده و به اجبار پدرش بوده که تن به این تعهد داده ام میدانم که خودش هم این موضوع را می دانست ولی ان روز امده بود تا بلوا براه بیندازد به همین دلیل ترجیح دادم سکوت کنم.ولی او مصر بود،باز گفت: -جواب بده،باید هم سکوت کنی به خوبی می دانم ان دختر جاسوس هواییت کرده است.ولی حالا او رفته است انهم بعد از انکه به خوبی از سوءنیت و سادگی تو و پدرم استفاده کرد. -چرا سعی داری به او تهمت بزنی؟ -تو چرا نمی خواهی واقعیت را بپذیری که لیلی… -لیلی جاسوس نیست. -از ان دختر بی اصل و نسب جانبداری نکن.من که می دانم تو او را دوست دداری.چرا ساکتی؟ایا تو واقعا دوستش داری؟

۷۰
-… فریاد کشید: -جوابم را بده محمدپاشا -… انقدر فریاد زد که زنهای حرمسرا بیرون امدند و او را با زور به داخل بردند.از شدت شرم انچه او کرده بود سر به کوه گذاشتم و اگر تا چند روز بعد سربازان علی بیک پیدایم نمی کردنددیگ به ایل بر نمی گشتم.برگشتن به ایل حکم شکنجه را برایم داشت. نگاه کنجکاو اهالی که از جنجال برپا شده اگاه بودند و سکوت سنگین و معنادار علی بیک بیش از همه ازارم میداد.دو روز بعد تصمیم جدی گرفتم تا ایل را برای همیشه ترک کنم.انچه نباید میشد،شده بود و ان دمل چرکی بالاخره س باز کرده و حیثیت مرا زیر سوال برده بود.حالا بعد از تو سرنیزه ی تمام خصومتها به طرف من برگشته بود و همه مرا متهم به بد عهدی و بی وفایی می کردند.حرفش را قطع کرد و دید لیلی چطور بی قرار شنیدن ادامه ی ماجرا به او می نگریست،خندید و گفت: -امشب می خواستم شهرزاد قصه گوی من تو باشی ولی انگار جایمان را عوض کرده ایم. لیلی لبخندی زد و گفت: -قلبم از انچه می شنوم به درد امده.همین شد که فرار کردی؟ -صبر کن دختر جان ماجرا هنوز تمام نشده -پس بگو ان شب چه شد؟ -وقتی سکوت شب بر قراباغ سایه افکند،کوله باری برداشتم و در اصطبل بدنبال مهر رفنم.هنوز به طور کامل بیرون نیامده بودم که نور فانوسی چهره ام را روشن کرد و من بر جا میخکوب شدم.وقتی مردی که فانوس بدست داشت را شناختم دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا به کام خود کشد.علی بیک روبرویم و پشت سر او زهره و مهدی خان ایستاده بودند.چون پاهایم یاری نکرد روی زمین نشستم و لیلی خدا شاهد است ان زمان بدترین لحظه ی زندگیم را سپری کردم.به سختی صدایم در امد زیر لب گفتم: -علی بیک به خدا سوگند دلم می خواست می مردم و چنین لحظه ای را نمی دیدم که اینطور با تردید و سوءظن به من نگاه کنید.شما برایم حکم پدری دلسوز دارید شمایی که مرا به سردار و پسر خوانده ی هود کردید.نمی خواهم فکر کنید نامرد و ناسپاسم.خدا گواه است چقدر در نزدم حرمت و احترام دارید به همین خاطر می خواستم بروم،چون می خواستید از امر شما سرپیچی کنم و از مسئولیتی که می خواستید بر من واگذار کنید سرباز زنم.می خواستم فرار کنم و عواقب هر تهمت ناروایی که بعد از رفتنم بر من می زدند را هم به جان خریده بودم. به علی بیک نگریستم ولی او همان طور سرد و بی انعطاف روبرویم ایستاده بود و سخن نمی گفت ادامه دادم: -این حرفها را نزدم تا بخواهم به طریقی کاری را که به درست نبودن ان واقفم توجیه کنم،همه حرفهایی بود که مدتها چون رازی سینه نگه داشته بودم و نمی توانستم برزبان بیاورم. تفنگم را از روی دوشم برداشتم و کنار پایش گذاشتم و افزودم: -علی بیک از حالا به بعد در اختیار شما هستم و می توانید هر طور که می خواهید با م رفتار کنید.اگر می خواهی چون سرباز فراری از جنگ مرا به گلوله ببندید ولی نخواه که با زندگی دخترت بازی کنم.خدا شاهد است که نمی

۷۱
توانم چون مردی فریبکار احساس باطنیم را پنهان سازم وبعد از ازدواج،زهره مجبور باشد تمام عذاب بی مهری و سردی مرا تحمل کند.پس بگذار داغ نامردی و بی صفتی تنها بر پیشانی من زده شود و من تنهایی بار تمام پیمان شکنی ها را بر عهده گیرم. مهدی خان جلو امد و سعی کرد مرا از زمین بلند کند ومن با قدرشناسی به او که چون برادرم است تکیه دادم و روی پاهای ناتوانم ایستادم.علی بیک بالاخره سکوت را شکست و بی مقدمه گفت: -فردا جلوی همگان دارت میزنم. زهره و مهدی خان با تعتجب به او نگریستند و من سر به زیر افکنده و سکوت کردم،که زهره به حرف امد: -نه پدر.اگر چه از او دل خوشی ندارم ولی مستحق چنین عقوبتی نیز نیست.اگر او را بکشید تا پایان عمر از انچه انجام داده ام شرمسار خواهم ماند. علی بیک متعجب به او نگریست: -چه می گویی دختر!این اوست که به تو خیانت کرده تو چه گناهی داری؟ -نه پدرخیانتکار واقعی منم.محمدپاشا برایم همیشه حکم سردار ایل را داشت و بس.وقتی شما او را برای ازدواج با من در نظر گرفتید چون باید تسلیم انچه برایم مقدر ساخته بودید می شدم قبول کردم.در حالیکه عشق واقعی من هیچوقت با محمپاشا شرع نشده بود. بغض راه گلوی زهره را بسته بوذ و به خستی حرف میزد.حالا همه متعجب به او می نگریستیم.مهدی خان کنار رفت و با هراس گفت: -خواهر بر تو چه می گذرد؟ علی بیک فانوس را جلوی چهره ی او گرفت ولی زهره داشت گریه می کرد فانوس را کنار زد وگفت: -پدر روشنایی را از من دور کنید میخواهم حرفهایی بزنم که شاید در تاریکی راحت تر بتوانم بزنم. علی بیک گفت: -باشد برای بعد.حالا موقع شنیدن درد دلهای زنانه نیست. -نه پدر حرفهاییست که باید همین حالا گفته شود موضوع مربوط به لیلی است. علی بیک بر جای ماند زهره اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد: -از وقتی ان دختر با لجاجتها و خیره سریهای مردانه پا به اینجا گداشت به راحتی به هر چه می خواست رسید.او می توانست ازادانه اسب سواری کند و با مردها به مسابقه بپردازد،در جشنهای شما شرکت کند و اینها برایم قابل تحمل نبود منی که تمام سرنوشتم به دست شما تعیین می شد نمی توانستم ببینم دختری پیدا شود تابه دور از باید و نبایدها انطور که دلش می خواهد زندگی کند.بنابراین هر روز اتش حسادت من نسبت به او بیشتر شد تا جایی که کینه ای سخت از او به دل گرفتم. -دختر بس کن حالا که موقع این حرفها نیست. -پدر از چه می ترسید؟اینکه من قاتلش باشم؟ ان را که گفت انگار دنیا روی سرم خراب شد،تا ان لحظه حتی به فکرم هم نرسیده بود تو کشته شده باشی.زهره نگاهی به من انداخت و افزود:

۷۲
-ان روز که محمدپاشا را همراه او کنار رودخانه دیدم،اخرین ضربه ی مهلک بر من زده شد.حالا او داشتت محمدپاشا را هم برای خود می کرد و من در ان لحظه تنها به این می اندیشیدم که چگونه شر او را از سرم کم کنم. حالا علی بیک داشت با تعجب به من می نگریست،انگار باور نمی کرد که من با تو… لیلی سرش را پایین انداخت و گفت: -خوب بعد چه شد؟ محمد پاشا اهی کشید و گفت: -زهره به سختی حرف میزد و همه ی ما براستی در ان شب تاریک و غریب متعجب بر جای مانده بودیم شاید حتی من هم نمی خواستم به حرف زدنش ادامه دهد.ولی کسی نمی توانست جلوی او را بگیرد و زهره به اعترافاتش ادامه می داد: -همان شبی که محمدپاشا و لیلی را با هم دیدم فهمیدم گماشته ای در عثمانی به شما خبر داده که عثمانیها تا جنگل پیشروی کرده اند.ان زمان به نظرم رسید که این بهترین فرصت برای فرستادن لیلی به تله ی عثمانیهاست.بنابراین صبح زود یکی از کنیزان معتمدم را فرستادم تا به دروغ به او بگوید محمدپاشا در جنگل منتظر اوست.حدسم خیلی زود به یقین تبدیل شد چون لیلی مدتی بعد سوار بر اسب به طرف جنگل تاخت و دیگر برنگشت.بعد از ناپدید شدنش فکر می کردم همه چیز تمام شده است ولی تمام نشده بود.چون احساس گناه دست از سرم برنمی داشت و بدتر از انکه نمی دانستم اگر قرار باشد با محمدپاشا ازدواج کنم چطور می توانم زندگی با او را در زیر یک سقف تحمل کنم در حالیکه می دانم او دلباخته ی دیگریست انهم دختری که تا به این حد از او متنفر هستم.رو به من افزود: -اگر محمدپاشا را زیر شار گذاشتم برای این بود که شاید او هم برود و من با ندیدن او همه چیز را فراموش کنم.امشب وقتی مهدی خان به دنبالم فرستاد که همراهتان به اینجا بیایم اول نمی دانستم چه اتفاقی افتاده.فکر میکردم شاید لیلی برگشته ولی وقتی محمدپاشا را در حال فرار دیدم فهمیدم کار از انچه بود بدتر شده است و وقتی شما حکم اعدام او را دادید دیگر مجالی برای سکوت نیافتم. مهدی خان گفت: -بنابراین اگر محمدپاشا را در حال فرار ندیده بودم و به شما خبر نداده بودم شاید همه چیز ان گونه که تو میخواستی میشد ولی حالا باید با شما چکار کرد؟ هر سه ساکت به علی بیک خیره ماندیم ولی او هنوزچیزی نمی گفت.می دانم در چه حالی به سر میبرد ماجرا پیچیده تر شده بود و با این اعترافات زهره او بر سر دو راهی بزرگی گرفتار اماده بود.می دانستیم در حال گرفتن تصمیم بزرگی می باشد ولی اینکه تیر خشمش به طرف من یا زهره نشانه می رفت بر اضطراب هر دوی ما افزوده بود.وتصمیمی گرفت که برای همه ی ما عجیب بود.مدتی بعد رو به زهره کرد وگفت: -ازدواج تو و این مرد از همین حالا منتفی شده است و فردا بر همه اعلام می دارم که زهره این ازدواج را به هم زده است. -ولی پدر این محمدپاشا بود که… -ساکت باش،این اولین تنبیهی است که برایت در نظر گرفته ام چطور می توانم این زجر را تحمل کنم کهدختر من چنین بی رحمی انجام داده است.تو دختری بی پناه را به کام دشمنانش فرستادی که از مردانگی بویی نبرده اند و از

۷۳
تمام ایرانیان کینه ای سخت بدل دارند و فکر میکنی با دختری مثل او که مثل یک غنیمت جنگی به دست اورده اند چه می کنند؟شاید اگر او را کشته بودی اینقدر اندوهگین نمی شدم تا این گونه بخاطر جاه طلبیها و حسادتهای احمقانه ات ابرو و حیثیت دختری پاک و بی گناه را به بازی بگیری. زهره سر به زیر افکند و من و مهدی خان نیز چنین کردیم.حرفهای بی پرده ی علی بیک چون خنجری برروح ما نیز زخم زده بود.در ان لحظه از فکر اینکه چه بلایی ممکن بود سرت امده باشد بر خود می لرزیدم.صدای محکم و امرانه ی علی بیک باز مرا به خود اورد -محمدپاشا از تو متعجبم که چطور مثل ادمهای ضعیف انچه را در دل داشتی بر ملا نکردی.اگر چه ممکن بود با گفتن واقعیت سر خود را به باد دهی ولی بهتر از این بود که ببینم با این وضع فرار کنی  جواب دادم: -علی بیک اگر حقیقت را فاش نساختم به این دلیل نبود که از مرگ هراسی داشته باشم.مرگ چون سایه ای همیشه با سربازی چون من همراه است.سکوت من فقط یک دلیل داشت ان که از امر شما سرپیچی نکرده باشم.چطور می توانستم جواب محبتهای شما را با گفتن حقیقتی اینطور تلخ وگزنده داده باشم. -خیلی خوب دیگرکافیست!اینجا محکمه نیست که هر کدامتان سعی دارید به نحوی مرا متقاعد کنید که بی گناه هستید.ما روزهای سختی را در پیش داریم،عثمانیها بعد از این دیگرروی خوشی نخواهند دید چه بسا بعد از ربودن لیلی به فکر بیفتند تا باز زنهای ما را به اسارت برند.از این به بعد باید هوشیار باشیم. گفتم: -برای اخرین بار پدریتان را در حقم تمام کنید و بگذارید باز هم در جنگاهی بعدی در کنارتان باشم.اگر بخواهید… -نه محمدپاشا،این لطف را در حق تو نخواهم کرد چون دیگر در ایل جایی نداری.بعد از این مهدی خان سردار ارشد من خواهد بود. مهدی خان متعجب به پدر نگریست و من به وضوح سرم را بالای دار مکافات می دیدم که علی بیک افزود: -همین حالا از اینجا برو.امشب را هر سه ما برای همیشه فراموش خواهیم کرد فردا خواهم گفت تو راهی ماموریتی بی بازگشت در سرزمین عثمانیها کرده ام. -ماموریت؟! -بله به جانب عثمانی برو وسعی کن به هر طریقی شده لیلی را بیابی و اگر زنده است نجاتش دهی. انچه را شنیده بودم به سختی باور کردم.متعجب به علی بیک نگریستم فکر کردم او مرا به تمسخر گرفته باشد ولی نگاه ارام او و لبخندی که بر لبهای مهدی خان نقش بسته بود مرا از شوق به زانو در اورد،رو به علی بیک گفتم: -چطور چنین لطفی در حق من میکنید؟منی که… -من هیچ لطفی در حقت نمی کنم تصمیم من تنها بدین دلیل است که دل نگران ان دختر هستم.اگر پای ناموس و حیثیت ایل ما در میان نبود مطمئن باش در کشتنت تردیدی به خود راه نمی دادم. اگر چه لحن تندی داشت ولی محبت در چشمانش موج میزد.به سختی جلوی خودم را گرفتم که به طرفش نروم و سر به سینه اش نگذارم.لیلی باور کن تا حال هیچ مردی را ه مردانگی او نیافته ام. لیلی بی اراده گفت:

۷۴
-او همیشه مرا به یاد پدرم می اندازد.زیرا درست مانند مردیست که در شجاعت و مردانگی زبانزد همه ی ایرانیان بود و من همیشه به فرزند او بودن افتخار کرده ام. -تا حالا نشنیده بودم از پدرت سخنی به میان بیاوری. لیلی اشک را از گوشه ی چشمانش زدود و زیر لب گفت: -سردار،مواقع بسیاری می شود که از شدت دلتنگی برایش نفسم بند می اید.هیچ وقت اغوش پر مهرش را ازمن دریغ نکرد و من بعد از او مدام جای خالیش را احساس می کنم.صحنه ی وداعمان را حتی تا پای مرگ هم از یاد نخواهم برد و اگر از او حرفی به میان نمی اورم تنها بخاطر نصیحتی است که در لحظه های اخر زندگیش کرد. به محمدپاشا نگریست و دید چطور در سکوت سر به زیر افکنده است،بنابراین ادامه داد: -ولی می خواهم امشب تنها با تو از او بگویم نمی دانی چقدر سخت است که اینطور چون من عزادار عزیزانت باشی و مجبور باشی مهر سکوت بر لبهایت بزنی. محمدپاشا دست او را در دست گرفت و لیلی با بغض ادامه داد: -پدرم،مادرم،خواهرم و برادرهایم را به یکباره از دست دادم و این داغی بزرگ بر دلم گذاشت.بار کن از خودم در حیرتم چگونه توانسته ام چنین مصیبتی را تحمل کنم و دم بر نیاورم.حالا که خوب فکر می کنم می بینم این علی بیک بود که با محبتهای پدرانه و بی چشمداشتش دوباره روح زندگی را در من دمید و من بعد از علی مردان خان نام علی بیک را به عنوان دومین پدری که خداوند به من ارزانی داشت همیشه در خاطرم نگه می دارم. محمدپاشا به او خیره ماند و زیر لب گفت: -پس تو دختر علی مردان خان هستی،از همان ابتدامی دانستم با این همه مهارتی که در سواری و تیر انداری داری باید دست پرورده ی مردی جنگجو و سلحشور باشی. لیلی سر به زیر افکند و محمدپاشا ادامه داد: -بر خود می بالم که بانویم مرا محرم راز خود دانست و بیشتر از ان بر خود می بالم که دل باخته ی دختری چون تو می باشم.دختری که خون علی مردان خان در رگهایش جاریست.چه چیزی غیر از این می تواند باشد که خداوند خواسته هدیه ای ارزشمند به من ارزانی دارد. -محمدپاشا تو هدیه ای ا جانب خدا هستی که بودنت را ارج می نهم اگر تو نبودی هیچ مجالی برای ازادی نداشتم تو ناجی من هستی. -کاش می دانستم با ان همه عشقی که نسبت به تو درسینه دارم تو هم تنها اندکی مرا… لیلی سر به زیر افکند و گفت: -تو را دوست دارم محمدپاشا،بسیار هم دوست دارم. محمدپاشا دستهای او را در دست فشرد و لیلی با شرم به ارامی دستهایش را از دستهای او بیرون کشید و گفت: -از مهدی خان برایم بگو -او هم چون پدرش مردی بزرگ است با انکه می دانستم محبت تو بر دلش افتاده است و با انکه فکر می کردم بعد از شنیدن واقعیت از من روی برگرداند ولی ان شب در هنگام وداع چون برادری مرا در اغوش گرفت وگفت: -امیدوارم او را بیابی.دختری چون او به سرداری چون تو احتیاج دارد لیلی متعجب گفت:

۷۵
-واقعا این گونه سخن گفت؟ -اری -و علی بیک در مقابل این سخن چه کرد؟ -علی بیک با تک سرفه ای نشان داد ان بحث را خاتمه دهیم و من دیدم که زهره چگونه خجل سر به زیر افکنده است شاید منتظر بود مهدی خان هم چون او از من کینه ای سخت به دل گرفته باشد ولی رفتار جوانمردانه ی او حتی مرا هم شرمسار کرد. لیلی متفکرانه گفت: -و اینگونه بود که تو با انها وداع گفتی؟ -بله.در لحظه جدایی خواستم علی بیک را در اغوش بگیرم ولی او دستش را جلو گرفت و مانع شد.زهره درتمام مدت سر به زیر افکنده بود.مهدی خان با لبخند سرش را تکان داد یعنی انکه بیش از ان تعلل نکنم.بنابراین زیر لب بدرود گفتم و همراه مهر از انه ادور شدم و تنها یکبار به پشت سر نگریستم و دیدم سیاهه ی پیکر علی بیک هوز در نور ماه به چشم می خورد که به جانب من می نگریست و بغض راه گلویم را فشرد جدایی از او برایم بسیار سخت بود. -امیدوارم همیشه در جنگ با نادر شاه و عثمانیها پیروز باشد. -منهم امیدوارم باز روزی بتوانم تفنگ به دست بگیرم و برای کشورم بجنگم. با نشیدن این حرف سراپای لیلی را شعف وصف ناپذیری فرا گرفت و با غرور به محمدپاشا نگریست.صدای اذان صبح از فاصله ایدور به گوش میرسید و لیلی و محمدپاشا بروی هم لبخند زدند.شبی خاطره انگیز را پشت سر گذاشته بودند چون عاقبت بدون تردید پی برده بودند که دیگر هیچ قدرتی قادر به جدایی ان دو نبود و بالاخره عشق واقعی رادر یکدیگر یاقته بودند.حالا اتش نیز رو به خاموشی میرفت و صدای محمدپاشا چون نوای خوشی در گوش لیلی طنین می انداخت. -بانو موقع نماز است بدرگاهش بشتابیم و او را به خاطر این لحظه های باهم بودن سپاس گوییم. -و فکر میکنی تا چه زمانی در این روستا ماندگاریم؟ -تا وقتی ان تاجر طماع از قسطنطنیه برود. رو به لیلی افزود: -و تو هرگز به من نگفتی چطور توانسته ای یک تنه مقابل او و خدمتکارانش بایستی؟ لیلی لبخندی مرموز زد و جواب داد: -سردار معلوم است که هنوز مرا نشناخته ای. -بله،ولی فرصت کافی برای شناختنن خواهم داشت این طور نیست؟ لیلی لبخندی زد و در سکوت در حالیکه نگاه مشتاق محمدپاشا همراهیش میکرد به سمت خانه ی روستایی براه افتاد. تا سه روز در روستا ماندند و روز چهارم محمدپاشا به تنهایی به قسطنطنیه رفت تا بداند اگر سلیم خان شهر را ترک گفته است به همراه لیلی به سفرشان ادامه دهند مادامی که مرد در راه خاکی دور و دورتر میشد لیلی با نگرانی در میان جاده به او می نگریست تا وقتی که دیگر نمی توانست او را با چشم ببیند.دلش بسیار شور میزد و چون نمی

۷۶
توانست به تنهایی در خانه بماند همراه پیرزن و پیرمرد به طرف مزرعه ی کوچکشان براه افتاد.مادامی که انها در زمین مشغول کاار بودند او کنار رود نشست و به گندم زاری که انگار تا انتهای دنیا امتداد یافته بود چشم دوخت.بعد از مدتها احساس غرور کرد هم به خاطر ازادیی که برای به دست اوردنش تا پای جان جنگیده بود و هم برای رسیدن به مردی که حالا تمام زندگیش بود.مردی که یک بار دست سرنوشت او را گرفت و دوباره باز گرداند.شب قل کنار اصطبل محمدپاشا با صراحت از او خواستگاری کرده بود و باز جواب لیلی لبخندی بود که به هزار حرف ناگفته می مانست.وقتی شیهه ی بلند مهر ان دو رابه خود اورد تا مدتها با صدای بلند می خندیدند و حالا باز یاداوری شب پیش لبخند بر لبهای لیلی نقش بسته بود.مدتی بعد وقتی با لذت صورتش را به طرف خورشید گرفته بود صدای پیرزن او را به خود اورد: -انگار سوارانی غریبه به این سو می ایند. لیلی از جا برخایت و به سمتی که پیرزن اشاره میکرد نگریست تا بتواند به خوببی اسب سوارانی که از جاده خاکی می گذشتند و به ان سو میامدند را ببیند.نزدیکتر که شدند نفس در سینه ی لیلی حبس شد.پیرزن گفت: -انگار از زورگیرهای درباریندوخدا به دادامان برسد! لیلی به سلیم خان که جلوتر از همه می تاخت نگریست و زیر لب گفت: -نه انها تنها برای یافتن من به اینجا می ایند. پیرزن با تعجب گفت: -برای یافتن شما؟اخر برای چه؟ قبل از انکه لیلی بتواند پاسخی به او بدهد اسب سوارها به پیرمرد که بی خبر از همه جا کان جاده به جانب انها می نگریست رسیدند و دهانه ی اسبها را کشیدند و با او به صحبت پرداختند.قلب لیلی به تندی می تپید با شتاب روبندش را انداخت  پیرزن گفت: -نگران نباش!قبل از انکه پیرمرد حرفی بزند می روم و ردشان می کنم. ولی دیگر دیر شده بود چون پیرمرد با انگشت او را به مردان نشان داد و انها به سرعت متوجه او شدند لیلی چند گام دیگر به عقب برداشت و بعد فریاد زد: -خدایا کمکم کن. سپس به طرف گندم زار شروع به دویدن کرد.با این حال اسب سوارها خیلی زود به او رسیدند و احاطه اش کردند.لیلی دیگر خود را محصور شده یافت.چون بره اهویی که در محاصره گرگها درامده باشد نفس نفس زنان بر جای ماند و بی اثر بدنبال راه فراری می گشت.صدای سلیم خان را که شنید دیگر داشت از حال میرفت. -فکر نمی کردی دنبالت بیایم؟اگر تا ان سر دنیا هم می رفتی بالاخره پیدایت می کردم لیلی با خشم به جانی او نگریست و چون او به زبان عثمانی گفت: -از ادم کثیفی مثل تو هیچ چیز بعید نیست از جان من چه می خواهی؟ -که خفت و خواریت را ببینم. با اشاره او دو مرد پیاده شدند و به طرفش امدند و قبل از انکه لیلی بتواند خنجرش را برای دفاع از خود بیروون بکشد خنجر را از پر شالش بیرون کشیدند و دستهایش را با طناب از پشت بستند و یکی از انها با خشونت او را روی

۷۷
زمین هل داد و لیلی در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود روی خاک افتاد و باز صدای سلیم خان همچون قارقار کلاغان در گوشش چیپید: -یادت می اید چطور مرا زخمی کردی؟در ان زمان با خودم عهد کردم نگذارم روی ارامش ببینی… -پس چرا مرا نمی کشی؟ -کشتنت چیزی نیست که بخواهم،بلکه شکستن غرورت برایم لذت بخش تر است.حالا یک اسیری و ارزش یک اسیر از کنیزان نیزپایین تر است. -این تو نیستی که ارزش واقعی مرا تعیین می کنی.مگر خواب ببینی که می توانی غرورم را بشکنی. -ای دخترک زبان دراز این مردانی که می بینی با یک اشاره من تن به هر کاری می دهند براحتی می توانم شرافتت را لکه دار کنم. -دلم برایت میسوزد که برای شکست دادن دختری تنها و بی سلاح جون من،به این اراذل متوسل شده ای.سلیم خان مطمئن باش دراین کارزار اگر کسی شرافتش را از دست داده تویی نه من!فکر می کنی این روستاییانی که اطرافمان ایستاده اند و می بینند چظور دختری جون مرا در حلقه ی اسارت گماشته هایت بر خاک انداخته ای،شاهد لکه دار شدن شرافت من هستند یا نامردی و هرزگی مردی چون تو… سلیم خان فریادی از خشم کشید و با سلاق روی بدن لیلی زد و لیلی از درد لبهایش را به دندان گزید طوری که از لبان خشکش خون بیرون میزد.صدای فریاد پیرمرد بلند شد: -از خدا بی خبرها!از جان این طفلک چه میخواهید؟ در پی فریاد او صدای اعتراض دیگر مردان روستا هم بلند شد.حتی چند نفراز جوانان جسارتی یافتند و با بیل و چوب چند قدم جلوتر امدند.سلیم خان نگاهی به ان جمعیت و محیط ناارام انداخت . چون درنگ را جایز ندانست اشاره کرد لیلی را روی اسب بیندازند و به سرعت از انجا دورشوند.وقتی مردان خشمگین به طرف انها حمله ور شدند گماشته ها با چالاکی روی اسبهایشان پریدند و همراه لیلی از راهی که امده بودند بازگشتند.وقتی لحظه لحظه از روستا دور و دورتر می شدند اشک از چشمهای لیلی جوشیدن گرفت و صدایی در درونش فریاد کشید: محمدپاشا کجایی؟ ** ************************************************** هنگامی که محمدپاشا از همه جا بی خبر به روستا رسید ساعتها از ربودن لیلی می گذشت و مادامی که پیرمرد همه ی انچه را اتفاق افتاده بود برای او بازگو می کرد در سکوت و بهت سنگینی فرو رفته بود.بالاخره به حرف امد و کوتاه پرسید: -به کدام سو رفتند؟ -به سمت قسطنطنیه  -اسب را هم بردند؟ -نه دراغل است -ان را بیاورید.به سمت قسطنطنیه می روم. و وقتی روی اسب نشست پیرمرد شیئی را در دستان محمدپاشا گذاشت. -فکر می کنم این برای بانوست،ان را بعد از ربودنش کنارر رودخانه پیدا کردیم.

۷۸
محمدپاشا خنجر کوچک مرصع نشان را در دست فشرد و اشک در چشمانش جمع شد.چند تن از مردهای روستا گفتند: -ما هم همراهت می اییم به کمکمان احتیاج پیدا می کنی. -نه انگاه جنگ خونینی براه می افتد ان وقت ما در اقلیت خواهیم بود و هیچ کاری نمی توانیم انجام دهیم. دهانه ی اسب را گرداند و زیر لب افزود: -خودم باید نجاتش دهم. وقتی ان یکه سوار غمگین و تنها به تاخت در افق ناپدید میگشت تمام اهالی روستا از صمیم قلب برای موفقیت او دعا کردند. ******************************************* قسطنطنیه بزرگترین شهری بود که لیلی در تمام عمر کوتاهش دیده بود و شلوغی و جنجالی که در ان وجود داشت بیشتر و بیشتر بر هراس و اضطرابش می افزود.لیلی داخل شهر دست بسته پشت سلیم خان و گماشتگانش گپشکیده میشد و برای انکه پاهایش روی سنگ فرشهای سخت کشیده نشود مجبور بود پابه پای اسبها بدود.سلیم خان چون دژخیمی هرچند وقت یکبار سرش را بر می گرداند و با دیدن انچه بر دخترک می گذشت با تمسخر به او می خندید.لیلی با زبان عثمانی فریاد زد: -اگر راست می گویی دستهایم را باز کن تا نشانت دهم با چه کسی طرف هستی. با این حال هنوز در خیابانهای شهر چون اسب دوانده میشد و لیلی دید چطور مردمانی که در اطراف او مشغول امد وشد یا خرید بودند بی توجه از کنارش می گذشتند و یا حداکثر کارشان این بود تا دست از کار بکشند و سری از تاسف تکان دهند.انگاردیدن چنین صحنه هایی بسیار معمول و بی اهمیت بود.وقتی به میدان بازی رسیدند اسبها از حرکت ایستادند و لیلی نفس زنان مجالی برای استراحت یافت،شاید اگر بیشتر ازان پیش می رفتند از شدت خستگی بیهوش شده بود.سرش را بالا اورد و نگاهی به اطرف انداخت و در ان محوطه ی وسیع پر بود از ادمهای رنگارنگ بیشتر زنها و سیاه پوستان چون او دست بسته و گروه گروه چون گله های گوسفند در گوشه و کنار میدان جمع شده بودند و هر از چند گاهی شلاق تاجران برده بر تنشان فرود می امد و مشتریان بالای سر انها بر سر بهایشان چانه می زدند.سلیم خان از اسبش پیاده شد و با ان لبخند شیطانی به سویش امد.لیلی با تنفر به او نگریست مرد ریسمان دستش را کشید و او را به خود نزدیک کرد و اهسته گفت: -دخترک می خواهم اینجا بفروشمت اما نه به یک تاجر و اقا چون ارزشش را نداری شاید به یک عرب سیاه حریص(واااااااااای)و یا یک ابله رو و یا وبایی فروختمت.هان!نظرت چیست؟ لیلی بغضش را فروخورد و روی از او برگرداند دلالی که نزدیک انها ایستاده بود حرفهای او را شنید و جلو امد: -ولی این کینز بیشتر از اینها ارزش دارد. سلیم خان به او چون مگس مزاحمی نگریست و دستش را در هوا تکان داد و گفت: -من برای فروشش پول زیادی نمی خواهم. رو به لیلی باز افزود: -ترجیح می دهم دست شتربانها بیفتد تا یک ارباب حسابی،طوری که هر روز صد بار طلب مرگ کند،باید بداند زخمی کردن اربابی چون من چه تاوان سنگینی دارد.

۷۹
مرد سیه چرده خندید وبا تمسخر گفت: -تو از این دخترک نحیف زخم برداشته ای؟ -نخند مردک!به ظاهرش نگاه نکن اگر دستهایش را باز کنم براحتی با شمشیر سرت را از بدنت جدا میکند. مرد به قهقهه خندید و به لیلی نزدیک شد.مدتی با نگاه حریص وراندازش کرد و بعد دستش را جلو برد تا حلقه ای که در پره ی بینی او بود لمس کند ولی لیلی به سرعت صورتش را برگرداند و در حالیکه از خشم دندانهایش را به هم می سایید سر به زیر انداخت.مرد بسیار نزدیک به او و با طعنه گفت: -گربه ی قشنگ و وحشی!می دانی در عثمانی بدبخت ترین ادمها چه کسانی هستند؟ -… -جنس زن!این جنس لطیف بدبخت ترین هاست و ایا میدانی در میان زنان کدامشان سیاه بخت تر از بقیه هستند؟! -… -زیباترینها بد بخت ترینند.ایا درباره دختران چرکسی چیزی شنیده ای؟ما زنان زیبارو را چون گوسفندان پرورش می دهیم و انها را به تاجران و حرمسرا می فروشیم.ماده گووسفندانی با نژادی خوب! لیلی متعجب به مرد نگریست و مرد افزود: -تو هم زیبایی!پس بدان از بدبخت ترین ادمهای روز زمینی و حالا ببین چور زندگی تو در دست مردی چون من است. ریسمانی را که با ان بسته شده بود از سلیم خان گرفت و گفت: -کنار کنیزهای دیگری که برای فروش اورده ام می برمش.ساعتی بعد حرج بزرگ انها شروع میشود دیدنش برای تو هم خالی از لطف نیست چند کینز زیبارو دارم که می توانی از بین انها یکی را انتخاب کنی.یکی که چون این گربه ی وحشی چنگت نیندازد. سلیم خان لبخند تحقیر امیزی زد و گفت: -یادت باشد این یکی رابه کم ترین بها به حراج بگذاری.مرد باز خندید و سرش راتکان داد.لیلی را کشید و به کنار دختران زنجیر شده در وسط میدان برد.لیلی که به سختی می توانست روی پاهایش بایستد روی زمین نشست و بر ان سرنوشت شوم لعنت فرستاد.زمان حراج اطرافشان پر شد از مردهای دله و هیز که با نگاههای خریدار انها را ورانداز می کردند و لیلی همان طور سر در گزیبان پشت انبوهی از دختران بر جای ماند.صحنه هایی که جلوی رویش می دید انقدر شرم اور بود که برای اولین بار از زن به دنیا امددن متنفر شد.چند دختر وقتی حسابی دید زده شدند بفروش رسیدند و لیلی که حالا به دلیل فشار جمعیت و بوی تند عرق در ان هوای گرم حالش دگرگون شده بود سعی کرد خوودش را عقب تر بکشد و به پشت درخت پناه برد.ولی همان موقع سلیم خان ازراه رسید و او را از پشت دیگردختران که تا سرحد مرگ ترسیده بودند بیرون کشید و روبه دلال فریاد زد: -هی حواست به این چموش باشد. مرد سیه چرده او را از میان دیگر دخترها به جلو کشید تا بهتر در منظر دید قرار گیرد.چشم حریص خریدارها که به لیلی افتاد تقلایشان بیشتر شد.وقتی چانه زدن بر سر او شروع شد سلیم خان ساکت به دنبال فرد مورد نظرش گشت و بالاخره پیدایش کرد.مرد سیاه و بسیار درشت و کریهی که حتی مردها هم سعی داشتند از او فاصله بگیرند پیشنهاد ده سکه داد و سلیم خان بلافاصله قبول کرد و دلال کنارش امد و اهسته گفت:

۸۰
-عاقل باش مرد!تنها با ده سکه او ررا می فروشی؟ما می توانیم پول بیشتری بدست اوریم. -نه چون تنها است که می تواند این غنچه ی باز نشده را به سرعت پرپر کند. درون لیلی غلیانی برپا شد و به سختی جلوی خودش ا گرفت تا بالا نیاورد.دلال زیر لب گفت: -تو دیگر چه دژخیمی هستی؟ دستش را بالا برد که معامله را تمام شده اعلام کند که صدایی رسا فریاد زد: -من صد سکه می دهم سلیم خان و دلال بر جای ماندند و لیلی که با بیهوشی فاصله ی چندانی نداشت به زحمت سرش را بالا برد تا صاحب ان صدای اشنا را بشناشد.مردجوان نگران وبی قرار به او می نگریست.زیر لب به سختی گگفت: -محمدپاشا بالاخره امدی! دلال بلاتکلیف به سلیم خان نگریست ولی او کماکان بر حرف خود راسخ بود.بنابراین دلال گفت: -این کنیز قبلا فروخته شده است. -دویست سکه حالا خریدارها هم با تعجب به محمدپاشا می نگریستند. -اصرار نکن جوان،کنیزهای زیباروی دیگری هم داریم که می توانند باب میلت باشند. دست محمدپاشا روی تفنگش رفت و با خشم گفت: -پانصد سکه -چه می گویی مرد تو با این پول می توانی تمام کنیزها را بخری! -فقط ان زن! سلیم خان از حرفش پایین نیامد. -نه! دلال رو به مرد سیاه گفت: -بیا و زودترکنیزت را ببر. مرد کریه با لبخندی کثیف بر لب نیم نگاهی به محمدپاشا انداخت و جلو رفت و ده سکه کف دست دلال گذاشت.ولی قبل از انکه دستش به لیلی برسد،صدای گلوله ای شنیده شد و در پی ان نعش مرد سیاه روی زمین افتاد.صدای جیغ دخترها و مردهای اشفته که پابه فرار می گذاشتند بازار را به هم ریخت،محمدپاشا از فرصت استفاده کرد و در حالیکه دوباره تفنگش را روی دوشش می انداخت به طرف لیلی دوید.ولی سلیم خان جلویش را گرفت. -جوانک ارزوی تصاحبش را به گور خواهی برد. -هنوز تفنگ من برای شلیک دیگری اماده است. -خودت را خسته نکن!قبل از کشتن من سربازهای عثمانی از پای درت می اورند. لیلی که متوجه سربازان ترک شده بود به سختی گفت: -محمدپاشا فرار کن. محمدپاشا به سمت سربازان نگریست و سلیم خان رابه کناری زد و به طرف لیل دوید.مادامی که دستان او را باز می کرد سلیم خان فریاد میزد:

۸۱
-به این سو بیایید قاتل اینجاست! سربازها متوجه انها شدند و سعی کردند از میان جمعیت راهی به ان سو باز کنند.محمدپاشا لیلی را بلند کرد: -برویم -نمی توانم!پاهایم برای حرکت یاریم نمی کنند. -سعی کن بانو سربازها دارند می رسند. -تو به تنهایی برو. -چه می گویی؟ -ما نمی توانیم باهم فرار کنیم.اطرافمان پر از سرباز است. -پس در کنارت می مانم تا هر بلایی قرار است بر سرت بیاید بر من هم نازل شود. لیلی به التماس افتاد -مرده ی تو را نمی خواهم.اگر فرار کنی شاید بتوانی مجالی برای نجات دوباره ام پیدا کنی. حالا سربازها با چند تن از مردها که سعی داشتند جلوی انها را بگیرند درگیر شده بودند و سلیم خان مرتب فریاد میزد.چند مرد ترک امدند و گفتند: -فرار کن مرد!اگر بدست انها بیفتی دارت می زنند. محمدپاشا بلاتکلیف به لیلی نگریست.لیلی سرش را تکان داد و زیر لب گفت: -برو سردار،منتظرت خواهم ماند. اشک در چشمان محمدپاشا حلقه زد: -لیلی بخدا سوگند تا بحال هیچ موجودی چون تو برایم عزیز نبوده است. -می دانم مردها او را به سختی حرکت دادند محمدپاشا به طرف او برگشت و فریاد زد: -منتظرم بمان برای نجاتت خواهم امد. لیل اهی عمیق کشید و به نجوا گفت: -منتظرت می مانم البته اگر مجالی برای انتظار بماند. مردها محمدپاشا را داخل جمعیت کشاندند و مادامی که ازهم دور شدند با چشمانی پر از اشک و حسرت به هم می نگریستند.لیلی اندیشید:این حقمان نبود.انهم حالا که باز به سختی همدیگر را یافته بودیم.وقتی سربازان بالاخره از سد مردم گذشتند،دیگر اثری از محمدپاشا نبود و فقط دخترک بود که یکه و تنها وسط میدان ایستاده بود و چشم به نقطه ای معلوم داشت.او را به حال خود رها کردند و دستور دادند تمام خروجیهای میدان را ببندند تا شاید بتوانند محمدپاشا را پیدا کنند.جسد مرد سیاه هنوز کف میدان بود و دلال که با عصبانیت دشنام می داد لیلی را کشان کشان کنار کنیزهای دیگر که از تر می لرزیدند برد.شلیم خان هم چون اسپندی بر اتش به طرف لیلی امد و گفت: -این بی عرضه ها نتوانستند از پس ان جوانک بی ابرو برایند.چه شد تو را رها کرد و رفت؟ نفرتی عمیق سراپای لیلی را در بر گرفت و رو به او گفت: -تا حال هیچگاه ارزوی مرگ کسی را نداشته ام ولی حالا چنین ارزویی دارم،چون با مرگ تو عالمی از شرارتت خلاصی می یابد.

۸۲
-دهانت را ببند به طرف لیلی رفت تا او را زیر مشت ولگد بگیرد ولی دلال جلویش را گرفت و فریاد زد: -بس کن سلیم خان!این چه نفرتی است که اتشش حتی با پانصد سکه هم خاموش نشد،اگر او را به ان مرد جوان فروخته بودی تا این حد به دردسر نمی افتادیم. -به تو مربوط نیست.او را ببند و به من بازگردان. -که چه شود؟ -از فروختنش صرف نظر کرده ام.همین امشب او را می برم و سر به نیستش می کنم. -تو دیوانه ای!! -کاری را که گفتم بکن. صدایی ان دو رابه خود اورد: -مرد،صاحب این کنیز تو هستی؟ دلال به طرف زن برگشت و با دیدن عایشه بر جای ماند.زن مسن و فربه با ان جلال و جبروت اشرافی،همراه چند خواجه سیاه از درشکه ی جواهرنشانش پیاده شده بود و به طرف انها می امد.دلال که خیلی زود دلاک حمام حرم سرای سلطان را شناخته بود تعظیم بلندی کرد وگفت: -سلام بر شما بانو زن جلو امد و دست زیر چانه ی لیلی برد و سرش را به طرف خود چرخاند و با چشمان سخت و نفوذ ناپذیرش به اوخیره ماند.مدتی او را ورانداز کرد و باز پرسید: -نگفتی،ایا این کنیز برای توست؟ -بله بانو. زن با دست به یکی ازسیاه ها اشاره کرد و مرد جلو امد و کیسه ای زربفت در دستان دلال گذاشت دلال که سر از پا نمی شناخت نگاهی به سکه های طلا انداخت و مرتب تعظیم کرد: -باعث افتخارمن است که بانو اینباراز من کنیز می خرند. سلیم خان بی خبر از همه جا فریاد بر اورد: -اهای این کنیز من است.حق ندارید به او دست بزنید. زن با خشم به او نگریست و گفت: -چه گفتی؟! -گفتم این کنیز مال من است و فروشی نیست -مثل اینکه مرا نمی شناسی؟ -هر که می خواهی باش ولی نمی توانی کنیز مرا ببری. زن با طعنه گفت: -خوب!پس مرا نمی شناسی.

۸۳
دلال سعی کرد سلیم خان را ساکت کند ولی کار از کار گذشته بود چون زن به یکی از سیاه ها اشاره کرد و قبل از هر گونه حرکتی از جانب او بدون حرف یا توضیح گلوله ای در مغز سلیم خان خالی کرد و مرد در عین ناباوری با چشمانی از حدقه درامده نقش بر زمین شد.زن خندید و گفت: -بیچاره اخر هم مرا نشناخت. دلال هم خنده ای مصنوعی سر داد حالا می دانست تمام انچه از فروش دخترک به دست اورده بود تنها به خودش تعلق داشت. هنگامی که لیلی رامی بردند او با چشمانی بی ترحم به جنازه ی سلیم خان خیره مانده بود،وقتی از کنارش میگذشت زیر لب گفت: -تو که تا چندی قبل فکر قتل مرا در سر داشتی حتی لحظه ای به این فکر نیفتاده بودی که شاید مرگ در چند قدمی خودت کمین کرده باشد!! وقتی او راداخل درشکه می نشاندند لیلی دید جسدش راکنار جسد مرد سیاه انداختند و سربازان نیز بعد از تلاش بیهوده ای برای یافتن محمدپاشا میدان را خالی میکردند.زن فربه روبروی او نشست و فرمان داد تا به سمت دروازه ی باب همایون بتاخت روند.مدتی بعد زن همان طور خیره به لیلی پرسید: -می توانی به زبان ما حرف بزنی؟ لیلی سرش را به علامت تایید تکان داد.زن بازپرسید: -اهل عثمانی هستی؟ لیلی در حالکیه از پنجره درشکه به بیرون نگاه می کرد بی حواس سرش را به علامت نفی تکان داد.زن عصبانی گفت: -مگر دلالی که درست جواب نمی دهی؟ -مرا به کجا می برید؟ -جایی که حتی در خواب هم ندیده ای نیشخندی زد و بالاخره به لیلی نگریست.لیلی پرسید: -به کجا؟! -سرای سلطان عثمانی لیلی حرفش را پیش خود تکرار کرد و متعجب پرسید: -برای چه مرا به انجا می برید؟ زن باز پوزخندی زد و با نگاه خریدارانه ی سراپای لیلی را ورانداز کرد.لیلی زیر لب پرسید: -شما که هستید؟ -من زمانی دلاک حمام حرمسرا بوده ام ولی حالا برای خرید کنیزان هر چند وقت یکبار سری به گوشه و کنار قسطنطنیه می زنم.امروز شانس اوردی تو را ازمرگ نجات دادم.باید همیشه شکرگزار من باشی که تو را برای کنیزی حرمسرا سلطان می برم. -من کنیز هیچ کسی نخواهم شد.

۸۴
-برای من کرکری نخوان.مثل تو را زیاد دیده ام.دخترهای نازپرورده ای که دزدیده شده اند.ولی خیلی زود دماغتان به خاک مالیده می شود و در می یابید دزدیده و به سرای عثمانی اورده شده اند.بخت برگشته هایی که دیگر هیچگاه به کشورشان بازنگشته اند و حالا هم به کنیز حرمسرای عثمانی بودن عادت کرده اند.پس تو هم عادت می کنی لیلی با نگاهی نفوذناپذیر به زن خیره ماند و سعی کرد بغضش را فروخورد.زن برای اینکه حرف را عوض کند زیر لب گفت: -بزودی به دروازه ی باب همایون می رسیم. لیلی نیز به بیرون نگریست و از انجا به خوبی چشم انداز زیبای دریای مرمره و تنگه ی بسفر همراه با قایقهای رنگارنگی که روی سطح ابی اب شناور بودند و در کنار انها،جنگلهای سرسبز و انبوه و کاخهای عظیم و خانه های اعیان نشین یک طبقه با بامهای سفالین که از میان جنگلها سربراورده بودند و به دریا ختم می شدند،نمایان بود.بالاخره از دروازهی باب همایون گذشتند و لیلی با دنیای سربسته ای روبرو شد که افسانه هایی بسیار از ان شنیده بود.انجا همانند هرکوچکی می مانست که با دیوارهای بلند و نفوذناپذیر از چشم بیگانگان محفوظ مانده بود.لیلی میدانست قلب قسطنطیه در پشت دروازه ی باب همایون که همان حرمسرای سلطان نام داشت می تپید.ولی هیچگاه حتی به فکرش هم نرسیده بود روزی خودش هم جزو زندانیان دائمی ان قفس طلایی باشد.مادامی که از درشکه پیاده می شدند دریای زیبای مرمره هنوز در مقابل دیدگانش خودنمایی می کرد.زن او را به جلو هدایت کرد و لیلی خواجه سرایان بسیار قوی هیکل را دید که با صورتهایی پر چین و چروک داشتند و در اطرافش به وفور مشاهده می شدند.زیر لب زمزمه کرد: -این دنیای افسانه ای بی روح باید هم،چنین زندانبان های ترسناکی داشته باشد.حالا با این همه غولهای بی شاخ و دم چگونه می شود فرار کرد؟! زن با فشار دیگری به پهلوی لیلی او را به جلو راند.هنوز زنجیرها به پاهایش بود و نمی توانست به راحتی راه رود.اط بزرگ و اصلی گذشتند و وارد حیاط بعدی شدند جاییکه دیگر از انبوه خواجه سراهای سیاه پوست و غلام ۰۰حیاط بچه ها و کارمندان و مستخدمین خبری نبود و مکانی رویایی با انبوه درختان و باغ بسیار بزرگی جلویشان نمایان شده بود.لیلی مدتی مکث کرد تا بهتر اطرافش را ببیند در ان باغ پر گل،کاخی زیبا با دیوارهای مرمرین و پنجره هایی که با پرده های زربفت پوشیده شده بود بیشتر از همه خودنمایی میکرد.غیر از ان چند کاخ کوچکتر نیز وجود داشت که در گوشه و کنار به چشم می خوردند و هر کدام دارای ایوانهای پر گل و باغچه و الاچیق مخصوص به خود بودند که از دامنه ی تپه ها تا کرانه ی دریا امتداد می یافتند.بالاخره از راههای فرعی محصور در گلهای زیبا،به سوی کاخ کوچکی رفتند انجا چند غلام بچه جلو دویدند و تا به زن فربه رسیدند تعظیم کردند.زن گفت: -به سلطان والده اطلاع دهید با کنیزی گران قیمت امده ام. مدتیی بعد اجازه ی ورود یاقتند و عایشه باز لیلی را مجبور به حرکت کرد و گفت: -حواست باشد کله خرابی نکنی.حالا با مادر سلطان روبرو خواهی شد،اگر بخواهی اینطور رفتار کنی از همین حالا باید فاتحه ات را خواند.تما سعی ات را به کار ببر تا توجه اش را جلب کنی.این زمان سرنوشت سازی براای توست،می توانی تا اوج بروی.تا حد یک شاگرد اشپز سقوط کنی و تمام عمر همنشین خواجه سراها باشی. لیلی با هراس زمزمه کرد:

۸۵
-خدایا!اخر این چه بلایی بود که سر من امد؟این چه سرنوشتی است که برای من رقم زده ای؟ایا واقعا من همان لیلی،دختر علی مردان خان هستم؟یا کنیزی بینوا در سرزمین بیگانه ها. -غر نزن بچه.بیا ببینم. پیراهن او را کشید وداخل شدند.وقتی از دالان کوچک گذشتند،دو کنیزک در سالن را باز کردند و نفس در سینه ی لیلی حبس شد.اتاقی ان چنان مجلل جلوی رویش قرار گرفت که در خواب هم ندیده بود.اتاق با گچ بریهای رنگی به باغی پر از گلهای گچی می مانست که چون پیچکهایی،هنرمندانه روی دیوارها،سقف،ستونها و ایینه کاریها نقش بسته بودند.چند قالی اربیشمی سرخ رنگ نیز روی سنگ فرش مرمرین کف راپوشانده بود و ان سوی تالار دهها کنیز زیبا با لباسهای فاخر اطراف زنی با ابهت که به کوسنهای زربفت تکیه داده بود چون پروانه می گشتند.زن با دیدن عایشه با دست اشاره کرد تا جلوتر بروند.عایشه زیر لب گفت: -تعظیم کن خیره سر. لیلی با ترس تعظیم مسخره ای کرد بعد جلوتررفتند و لیلی با وضوح بیشتری زن را محک زد.او غرق درجواهرات درخشان و خیره کننده بر روی پیشانی دستها و حتی مچ پاهایش به او می نگریست.زنی بود چهارشانه و بلند قد که شاید هنوز برای مادرشاه بودن کمی جوان می نمود.عایشه جلو رفت و دست پیش امده ی پوشیده از انگشترهای درشت زن را بوسید. -بانوی من،به فرموده ی شما کنیزی خاص را برای حرم سرای سلطان برگزیدم و اوردم،شاید که مقبول افتد. زن نگاهی به لیلی انداخت و بالاخره گفت: -چرا او را اینطور کثیف و ژولیده به جانب ما اورده ای؟ عایشه دست پاچه گفت: -بانویم به سلامت باشد،می خواستم اگر باب طبع شما نیست همین حالا او را روانه ی اشپزخانه کم. -بیاورش جلو. نفس در سینه ی لیلی حبس شده بود زن باز پرسید: -اهل کجاست؟ -فقط می دانم اهل عثمانی نیست. -سرش را بالا بگیر. عایشه دست زیر چانه ی لیلی زد و صورتش را جلوی او را راست نگه داشت.زن مدتی چند به او خیره ماند و بالاخره گفت: -ببرید و حمامش کنید و لباس مناسب به او بپوشانید می تواند بماند. عایشه چند بار تعظیم کرد ولی لیلی همان طوربر جای مانده بود.ملکه ی مادربا خشم گفت: -این گستاخ کمرش شکسته که تعظیم نمی کند؟ -نه بانو!زبان نفهم است و نمی داند در برار مقامی چون شما چگونه رفتار کند. -خیلی خوب او را ببر.ازاین به بعد هم دختران تربیت ده برایمان بیاور.فهمیدی؟ -بله بانو. باز تعظیم کرد و زن با بی حوصلگی دستهایش را تکان داد و گفت:

۸۶
-خوب دیگر برو،اهای تحفه بیایید و این دخترک را از جلوی چشمانم دورکنید. دو کنیز امدند و بدون هیچ حرفی تعظیمی بلند بالا کردند و لیلی را از سالن بیرون بردند و از راه سرپوشیده ای او را به کاخ دیگری بردند و لیلی برای اولین بار در عمرش صدها زن و دختر زیبارو را در یک جا دید.بعضی از انها برای کنجکاوی تکانی به خود می دادند و از بالش های نرم خود را بیرون می کشیدند و با عشوه جلو می امدند و لیلی را وراندار می کردند.جرینگ جرنگ النگوهای طلا و بوی عطرهای خوشبو که از بدن های نیمه عریان اها به فضا پخش میشد،عقل از کله ی هر ادم معمولی تازه واردی می زدایید.چند نفری خرامان کنارش به راه افتادند: -انگار اهل عثمانی نیست. -چقدر هم کثیف است. -چه اخمی هم کرده -در ست میشود،حتما از دخترهای به سرقت رفته است. یکی از دو کنیزی که لیلی را می بردند گفت: -بروید پی کارتان،بازیچه گیر اورده اید؟ لیلی با بغض سرش را پایین انداخت. ان دو او را به حمام کوچکی بردند و بعد از شستشو با اب و گلاب،به بدنش عطر زدند و لباس سبزی که با سنگهای کوچک یشم درلبه ی استینها و یقه تزیین شده بود،بر او پوشاندند و موهای بلند شرابی رنگش را با بند نازک جواهرنشان مهار کردند.وقتی کارشان تمام شد بدون هیچ حرفی او را به طرف اتاق کوچکی بردند.یکی از دخترهای حرمسرا که به در اتاق تکیه داده بود خندید و گفت: -این زن صیاد بازهم شکار خوبی به تور زده!تو تکه ای ناب در حرمسرای عثمانی خواهی بود.حتی شاید بتوانی گوی سبقت را از دلداده های چرکسی بگیری و سوگلی شوی!! یکی از کنیزها او را کنار زد و گفت: -باز تو بلبل زبانیت گل کرد؟برو کنار! وقتی او را به اتاق می بردند لیلی نیم نگاهی به دخترک انداخت دختری بود کوتاه،سفید و تپل با چشمانی قهوه ای و ابروهای پیوسته کمانی که بالای چشمان درشت و پر ازشیطنتش هلالی زیبا ساخته بودند.کنیزها که رفتند دختر وارد اتاق شد و در را پشت سر خود بست.امد کنار لیلی که گوشه ی اتاق چمباته زده بود و بی صدا اشک می ریخت،نشست و گفت: -می توانی به زبان ما حرف بزنی؟ لیلی سرس را تکان داد.دختر باز پرسید: -چرا گریه می کی؟هیچوقت دختری را ندیده بودم که پا به ای جا بگذارد و اینطور غمگین و عزادار باشد. -چرا گریه می کنی؟هیچوقت دختری را ندیده بودم که پا به این جا گذارد و اینطور عزادار و غمگین باشد. لیلی سرش را به دبوار تکیه داد و در حالیکه نگاه غمگینش را ازپس یرده های زربفت با اسمان ابی گره زده بود زیر لب گفت: -می ترسم هیچگاه نتوانم از این جا خلاصی یابم. چشمهایش را روی هم گذاشت.تصویر محمدپاشا قویتر از همیشه در ذهنش جان گرفت.دخترک گفت:

۸۷
-یقین داشته باش که دیگر یهچگاه پایت را از ایجا بیرون نخواهی گذاشت!فقط در یک صورت می توان از این کاخ بیرون بروی لیلی با شوق به دخترک نگریست و گفت: -در چه صورتی؟ -تنها وقتی که سلطان عوض شود یا به قتل برسد.در این صورت سلطا جدید به حرمسراس سلطا قبلی احتیاجی ندارد،بنابراین همه زنها و دخترهای حرمسرا را به اردنه می فرستد. -اَردنه؟! -بله،قلعه ای بسیار وحشتناک که هیچ راه و روزنی به فضای بیرون دارد.اسیران انقدر انجا می مانند تا بمیرند.تازه این موقعی است که از شاه قبل حامله شده باشند دراین صورت در دم کشته می شوند. -اینها قومی وحشی هستند.انچه می کنند به کابوس شبیه است. -وحشی و در عین حال بسیار پر قدرت.حالا برای چه می خواهی از اینجا بروی؟ شاس اورده ای که لااقل در دربار سلطان هستی و از دست مردان روانی و هوسباز بدوری و بهترین غذاها را می خوری و بهترین لباسها را می پوشی.در ضمن از کار طاقت فرسا هم راحتی.فقط باید سعی کنی جوانی و زیباییت را حفظ کنی و گرنه بعیئ نیست از این جا بیرو بیندازنت و راهی اشپزخانه شوی… -شرم اور است .همیشه از چنین زندگی متنفر بوده ام. -ولی به ان عادت می کنی. -هرگز -تو دختر عجیبی هستی.راستی اسمت چیست؟ -لیلی -عربی؟ -نه ایرانی هستم. -ایران هم کشور بسیار قدرتمندیست. -تو اهل کجایی؟ -اهل مصر،اسمم لطیف است و پدرم تاجر بود. مکثی کرد و افزود: -در کشتی تجاری پدرم و همراه او راهی فرانسه بودیم.دربین راه کشتی ما بدست دزدان افتاد.پدرم را کشتند و مرا همراه دیگر اجناس کشتی به عثمانی اوردند.ایجا بدست عایشه خریداری شدم و به حرمسرا امدم. -متاسفم تو هم سرنوشتی دردناک داشتی. -به ان عادت کرده ام. -این عایشه چه موجود کثیفی است،چگونه می تواند چنین اعمال شرم اوری انجام دهد؟ لطیفه با وحشت دستش را جلوی دهان لیلی گرفت و گفت: -اهسته حرف بزن.اگ کسی حرفهایت را بشنود روزگارت سیاه است. لیلی ساکت شد و لطیفه اهسته گفت:

۸۸
-عایشه زمانی دلاک حمام بود که از بخت خوبش مورد توجه شاه قرار گرفت و سوگلی حرمسرا شد با این حال او نیز به زودی چون سوگلی های دیگر از چشم شاه افتاد ولی او برای نگه داشتن مقام و ثروتش خور را مامور یافتن دختران زیبارو کرد تا هر چند وقت یکبار دختر تازه ای را به دربار هدیه کند.بننابراین هنوز هم مورد توجه شاه و سلطان والده می باشد. -و بعد؟ لطیفه خندید: -انگار دارم برایت داستان هزار و یک شب می گویم. -حرفهایت برایم دور از ذهن است با این حال می خواهم بیشتر بدانم. ** ************************************************** و این گونه بود که لطیفه در مدت کوتاهی او را با بسیاری از ناگفته های حرمسرا اشنا کرد.حالا لیلی به افسونهای خیره کننده ی قصر شاهی عادت کرده بود.دیگر برق جواهرات،غذا های لذیذ و لباهسای گران قیمت و لطبف غافلگیرش نمی کرد.انگار در دنیای واقعی زندگی می کرد چون همه چیز به سحر و جادو شباهت داشت.لطیفه با او گفت صاحب انها سلطان محمد نام دارد کسی که چون اجدادش عطش سیری ناپذیری نسبت به زنان دارد.بنابراین دور از ذهن نبود قلب تپنده ی ان امپیراطوری عظیم در حرمسرا بتپد.محمود بسیار تحت نفوذ سلطن والده است و ملکه ی مادر برای انکه همچنان قدرت خود را در پس پرده های حرمسرا حفظ کند از هیچ کوششی برای پر بارتر کردن خوابگاه سلطان دریغ نداشت.لیلی در انجا برای اولین بار با دختران چرکسی روبرو شد.لطیفه برایش تعریف کرد که این دختران بی نهایت ظریف و زیبارو در مزرعه ی بردگان پرورش داده می شوند و از هما اوایل کودکی رموز دلربایی و اواز خواند و چنگ و نی زدن و رقصیدن را می اموزند تا بتوانند نمونه های کاملا بی همتا برای همبستری سلطانهاای هر دوره باشند.لیلی از نزدیک با انها برخورد کرد و دید چگونه چون عروسکهای شیشه ای بدون هر گونه احساسی به برده بودن خود خو گرفته بودند و هیچ گاه در چشمان زیبای هیچ کدام درخشش و شور زندگی را ندید.بعد از ان به حرف دلالی که دربازار یرده فروشان قسطنطیه دیده بود،رسید.اری انگار براستی در زمان او بدبخت ترین زنها،زیباترین انها بودند.حالا خود او نیز شوق و امید به زندگی را از دست داده بود.به یقین می دانست که در ان قلعه ی تسخیر ناپذیر با فوجی از خواجه سراها و غلامان و دفاع چند لایه ی سربازان ینی چری در اطراف قصر هیچ راه گریزی برایش نمانده بود.تنها به این دلخوش داشت که محمدپاشا توانسته باشد از مهلکه جان سالم به در برده و به ایران برگشته باشد.اری حتی از مرد دلیری چون او نیز برای نجاتش کاری ساخته نبود.او هر روز افسرده تر از پیش بدور از جنجال و هیاهو دعواها و رقص و شادیهای دختران و زنان خوش گذران حرمسرا در گوشه ی اتاق کوچکش می نشست و در سکوت روزگار خوش ایام قدیم را مرور می کرد و شبها نیز کلافه از کابوسهای شبانه با چشمانی خسته و نیمه باز کنار پنجره به ستارگان خیره می ماند و اشک می ریخت.هنوز هم با انکه می دانست دیگر هیچ مجالی برای رسیدن به محمدپاشا وجود نداشت قلبش در عشق به او چون اسبی رم کرده لگد پرانی میکرد.(چه تشبیهی!!!!!!!!!!)به این حقیقت پی برده بود که هیچگاه نمی توانست وجود او را به فراموشی بسپارد. ***** ************************************************** چند ماه از زمانی که لیلی وارد حمسرا شده بود می گذشت.ان روز هم وقتی چون همیشه وارد حمام مرمر میشد،لطیفه کنارش امد تا اخبار جدید را کنار گوشش زمزمه کند.

۸۹
-می دانی یکی از دخترها وقتی فالگوش بوده از کنیز خوابگاه سلطان چه شنیده؟ -به من چه مربوط که چه شنیده.می خواهم سر به تن ان سلطان…. -اهسته دختر،انگار سر به تن خودت زیادی کرده.کنیز می گفت چون تنها یک از سوگلی ها برای سلطان بچه زاییده و انهم دختر است سلطان والده می خواهد کنیزهای بیشتری را به خوابگاه سلطان روانه کنند،شاید فرجی شود انهم نه یک فرج که بیشتر از چهار فرج. لیلی خنده اش گرفت: -چرا بیشت از چها رتا؟ -باید حداقل سه پسر از سلطان به وجود اید تا در صورت مرگ یا کشته شدن سه تا،لااقل یکی باقی بماند. -خداوندا در چه جنگلی گیر افتاده ام! -حال بقیه اش را گوش بده.این سوگلی اخیر که سخت مورد توجه سلطان قرار گرفته است نیز کاری از پیش نبرده و تا به حال اثری از بارداری در او نیست. -این سوگلی جدید کیست؟ -نژاد روسی دارد و بسیار زیباست. -پس سلطان باید علاقه ی خاصی به ائ داشته باشد که تا کنون زن دیگری از حرمسرا طلب نکرده است. -ولی مثل روز برایم روشن است او هم بزودی از چشم سلطان می افتد،به خصوص انکه تا کنون باردار نشده است. لیلی ترجیح داد ساکت بماند،لطیف ادامه داد: -در این چند ماهی که سلطان کسی را غیر از این زن روسی طلب نکرده است همه فکر می کردند به زودی لقب سلطانه خواهد گرفت ولی این گونه نشد.حالا سلطان والده سخت در تلاش است تا دختران تازه ای را وارد خوابگاه سلطان کند. -انهایی که به خوابگاه سلطان راه می یابند و مورد توجه قرار نمی گیرند چه بر سرشان می اید؟ -معلوم است که دیگر هرگز موفق به دیدار سلطان نمی شوند و از ان پس جزو پست ترین کنیزها می شوند،تا وقتی بمیرند و یا بدست سلطان جدید تازه واردی سر به نیست شوند. لیلی با تاسف سر تکان داد: -اینجا از جهنم هم بدتر است. قبل از ورود به حمام دورن یکی از سه اتاق اصلی شدند،انجا لباسهای اشرافی را از تنشان دراوردند و به جای ان پیراهن های سفید کوتاه بر انها پوشاندند.بعد از ان وارد حمام اصلی که در وسط ان حوض بزرگی پوشیده از کاشیهایی با طرح رنگین کمان بود،شدند.درون حوض اب چشمه ای که از زیر گزم میشد جلوه ای خاص داشت و در اطراف حمام نیز نشمین گاه بود که برخی از زنها انجا درون پشتی ها لم داده بودند و کنیزهای سیاه به بدنشان روغنهای خوشبو می زدند و یا بوسیله ی میوه و شربت از انها پدیرایی می کردند.وقتی درهای حمام بسته شد،بزودی موضوع جدیدی که باعث خنده و تفریح اهل حرمسرا شده بود اغاز گشت.چند هفته ای بود که وقتی بعد از بسته شدن درها،بخار اب فضا را پر می کرد لباسهای زنان یکی بعد از دیگری وا می رفت و تکه های ان از هم جدا میشد و بر زمین می افتاد.(به حق چیزهای ندیده!!!!)لیلی که سعی داشت باسش را به هر طریقی روی بدنش نگه دارد باز زیر لب غر زد:

۹۰
-این دیگر چه اوضاعیست!انگار این لباسها را به جای نخ با چسب به هم چسبانده اند.لطیفه که مانند دیگر زنها از ان چه بر سر لباسهای دخترها و زنان می امد با صدای بلند می خندید اهسته گفت: -شنیده ام این کار به دستور سلطان محمود انجام شده است.چون او گاهی اوقات از درز در مخفی به حمام نگاه میکند و از اینکه لباسهای ما را این طور از تنهایمان بر زمین می افتد لذت می برد.لیلی احساس خفقان کرد،با عصبانیت گفت: -من بیرون میروم. -نمی شود در حمام را بسته اند  -به جهنم که بسته اند -تو دیگر چه ادمی هستی،این همه دختر و زن اینجاست چرا انها ناراحت نمی شوند  -من با انها فرق دارم ای نرا در گوشت فرو کن. لطیفه شانه هایش را بالا انداخت و از او دور شد.لیلی به طرف یکی از درها رفت و ان را به شدت کوفت.زن سیاه دربان در را باز کرد. -چه می خواهی؟ -حالم بد است باید بیرون بروم. -نمی شود،باید در حمام بمانی. -حال تهوع دارم،تو که نمی خواهی روز دیگران را خراب کنم. زن سیاه در را باز کرد و او را بیرون کشید: -خیلی خوب ولی مجبوری با سیاهها حمام کنی. -مهم نیست. -چرا حالت بد است،ویار داری؟از که حامله شده ای؟ با این حرف بار دیگر کنیزهای سیاه که انجا ایستاده بودند با صدای بلند خندیدند. لیلی زیر لب گفت: -مرده شوره همه تان را ببرد که حتی شوخیهایتان هم تهوع اور است. -چیزی گفتی؟ -… حالا چشب لباسش اب شده بود و در چند قدم بعدی،لباس به کلی از تنش جدا شد و به زمین افتاد و باز شلیک خنده ی نهای سیاه به هوا بلند شد. چند روز بعد پیش بینی لطیفه به حقیقت پیوست و سوگلی رروسی دیگر به خوابگاه سلطان خوانده نشد.بنابراین سلطان والده به سرعت دست به کار شد و دستور داد چند تن از دخترهای تازه وارد را برای معرفی شدن درحور سلطان اماد کنند.در کمال ناباوری لیلی دانست که او هم یکی از انختاب شده ها می باشد.لطیفه که حال دگرگون لیلی را می دید بالاخره طاقت نیاورد و پرسید: -از تو در حیرتم!برو شکرگزار باش که چنین بختی به تو رو کرد است.خدا را چه دیده ای شاید توانستی گوی سبقت را از دیگران بگیری و سلطان تو را بپسندد،ان وقت اگر از او پسر بزایی لقب سلطانه می گیری.

۹۱
-… -میدانی؟من هم یکبار با چند دختر دیگر نزد سلطان فرستاده شدم ولی او از میان ما از دختری چرکسی خوشش امد.ان روز سخت ترین روز زندگی من بود چون تمام کاخ ارزوهایم فرو ریخت و حالا دیگر باید خوابگاه سلطان را به خواب ببینم. -لطیفه برو و تنهایم بگذار،حرفهایت حالم را به هم می زند. -تو عقل در کله نداری؟ این را گفت و از اتاقش بیرون رفت و پشت سر او چند کنیز مخصوص خوابگا وارد اتاق شدند ولیلی متعجب به انها نگریست و گفت: -اینجا چه می کنید؟ -ساکت باش باید برای ملاقات با سلطان اماده ات کنیم. به سرعت احاطه اش کردند و سراپایش را با گلاب و نسترن شستند و قدری عرق نعنا را برای خنک کردن روی پوستش مالیدند،چشمانش را سرمه کشیدند و ناحنهایش را رنگ کردند و بعد از ان لباسی بر او پوشاندند که لیلی در خواب هم ندیده بود.لباس،کرم رنگ و از جنس کلفت و براقی بود که از دو طرف نقش پیچکهای چسبیده روی ان با طرافت خاصی قلاب دوزی شده بود و روز پیچکها گلهای ریزی از جنس ابریشم وجود داشت که مرواریدای درشتی میان هر کدام دوخته شده بود.همانطور که لیلی با دهان باز به لباسی که بر تنش کرده بودند می نگریست،انها موهایش را شانه زدند و با روغن خوشبو براقش کردند و چند سکه ی طلا به وسیله ی نخهای نامرئی میان موهای شرابیش اویختند که درخشندگی و زیبایی موهایش را چند برابر کرده بود.کنیزی گفت: -این حلقه را هم ا ز بینیت دراور. لیلی دستش را کنار زد: -به ان کاری نداشته باش. کنیز با غیض به او نگریست با این حال چیزی نگفت.او را از اتاق بیرون بردند و لیلی حسرت و حسادت را در نگاه بسیاری از دختران و زنان حرم به روشن دید.اهی کشید و سرش را پایین انداخت،غمی بزرگ روی دلش سنگینی می کرد اندیشید: اگر محمدپاشا مرا در این حال و روز ببیند چه فکری درباره ام می کند؟ مدتی بعد او با ده دختر دیگر که از نژادهای مختلفی چون چکسی البانیایی و ترک بودند روبرو شد.انها هم لباسهای گران قیمت و ارایشی همچون او داشتند،خادمان انها را از حرمسرا بیرون بردند و همه راهی قصر شاهی شدند.سرای سلطان هم میان همان دیوارهای سر به اسمان کشیده قرار داشت.با این تفاوت که از همه ی قصرها باشکوه تر و روی بلند ترین تپه ی مشرف به دریا ساخته شده بود و جلوی سرا هم درختان بلند ان را محصور کرده بودند.با این حال گنبدهای طلایی و مناره های نوک تیزش حتی از پس درختان کهنسال و با هیبت نیز خود را به رخ هر بیننده ای می کشید.وقتی جلوتر رفتند همه با تحسین به ان بنای زیبایوشیده از سنگهای مرمر و کاشی های رنگی می نگریستند از کنار دریاچه ی مصنوعی جلوی در عمارت هم گذشتند و لیلی با ولع عطر گلهای سرخ را که به وفور کاشته شده بودند در ریه هایش فرو کشید و با لذت به صدای فواره ها گوش فراداد.وقتی انها را اورد کاخ کردند او ازان حالت خلسه مانندی که دچارش شده بود بیرون امد و سعی کرد تپش قلبش را مهار کند.داخل عمارت در فضای

۹۲
بزرگ،تختی طلایی و مجلل پوشیده از جواهرات گران قیمت خودنمایی می کرد.و غیر از ان تمام دیوارها،کف زمین حتی پرده ها و وسایل به رنگ طلا بود.انها را مدتی انجا نگه داشتند و لیلی دید که چطور دختران هیجان زده بر خود می لرزیدند.خود او هم دلشوره ای عجیب داشت و هنگامی که سلطان همراه سلطان والد وارد شدند،مدام بر خود نهیب می زد که بر رفتارش مسلط بماند.سلطان که لباسی بافته از نخهای طلایی ب تن داشت روی تخت سلطنت و سلطان والده در تخت ظریف تر و کوتاهی در کنار او نشست و با لبخندی مخصوص دختران را از نظرر گذراند.لیلی اندیشدید:شاید روزی بیاد می اورد که خود نیز با لقب کنیز،مانند ما روبروی سلطان احمد ایستاده بود و همان تب و تابی را داشته که ما داریم،حالا هم به عنوان بالاترین زن امپراطوری عثمانی می خواست نظاره گر انتخاب دختری دیگر این بار به وسیله ی پسرش باشد. همه در مقابل سلطان تعظیم کردند جز لیلی که نور متفکرانه به سلطان و سلطان والده می نگریست.وقتی نگاهش با نگاه سلطان والده تلاقی کرد به وضوح خشم را در نگاهش خواند اگر چه سلطان متوجه عمل او نشد ولی سلطان والده بسیار ترسیده بود.هراس داشت خیره سری ان دختر تاز وارد باعث دردسرش شود.سلطان دختران را با حرکت دست فراخواند و لیلی با فشار دختری که عقبش ایستاده بود به جلو رانده شد.تا انک به چند قدمی تخت شاهی رسیدند و ان وقت بود که لیلی توانست سلطان را از نزدیک ببیند.او مرد میان سالی بود که بیشتر صورتش از سبیلهای بلند و ریش دو شاخه ای پوشانده شده بود.بینی عقابی بزرگی داشت و چهره اش به خاکستری میزد و قدی بسیار بلند داشت و باریک اندام می نمود.بالاخره تک سرفه ای کرد و در حالی که عمامه ی بلند و جواهر نشانش را روی سر محکم میک رد با نگاهی سنگین دختران زیبارو را ورانداز میکرد.اگر چه این مراسم مضحک را بارها انجام داده بود ولی نشان می داد برایش تفریح جالبی می نمود.وقتی لیلی نگاه او را روی خود احساس کرد نفس در سینه اش حبس شد.سلطان درباره ی او هم چون دیگر دختران سوالاتی از سلطان والد پرسید: -این یکی اهل کجاست؟ -نمی دانم سرورم،زبان ما را به خوبی بلد نیست و خیلی کم حرف میزند.ولی عایشه او را چندی پیش از بازار برده فروشها و از واسطه ای عثمانی خریداری کرده است. سلطان بار دیگر به او نگریست و متعجب ماند که چطود ان دختر بر خلاف دیگران با اعتماد به نفس خیره و سرد نگاهش میکرد.همین طور برایش جالب بود که او مانند دیگران هیچ تلاشی برای جلب توجه او از خود نشان نمی داد و مانند مردی جنگجو که حریف می طلبید بدون انعطاف و سخت نگاه در نگاه او گره زده بود.سلطان والده به شدت احساس ناراحتی و خطر می کرد.به تجربه دریافته بود نمی تواند امثال لیلی را مانند دیگر دختران چون موم در دستانش نرم کند و چه بسا اگر به خوابگاه سلطان راه می یافت می توانست موقعیت او را نیز به خطر بیندازد.نیم نگاهی به سلطان انداخت و دید چطور این دختر رام نشده توجه او را به خود جلب کرده است.بنابراین سکوت را جایز نشمرد و گفت: -سرورم عذر تقصیر می خواهم چون نباید این دختر تعلیم ندیده و بی نام و نشان را به حضور شما می اوردم.حالا هم اگر گستاخیش خاطر شما را مکدر ساخته دستور میدهم او را ببرند. سلطان اگر چه ناراضی می نمود ولی چون مادرش او را در کاری انجام شده قرار داد مجبور شد سری تکلن دهد و سلطان والده بلافاصله امر کرد تا او را بیرون ببرند.هنگامی که او را از قصر خارج می کردند لیلی متوجه شد سلطان

۹۳
والده توجه سلطان را به دختر البانیایی جذب کرده بود.باز لیلی را به حرمسرا برگرداندند و زنان و دختران حرمسرا با لبخندی تمسخرامیز بدرقه اش کردند. -بیچاره مقبول نیفتاده. -حالا انقدر تنها می مانی که موهایت رنگ دندانهایت سفید می شود. -نگران نبا نمی گذاریم خیلی احساس تنهایی کنی. لیلی در سکوت به اتاقش پناه برد.در انجا لباس گران قیمت را از تن بیرون اورد وو لباس معمولی پوشید،وقتی باز کار پنجره نشست لطیفه هیجان زده وارد شد: -چه شده؟!شنیده ام مقبول سلطان واقع نشده ای. -هم مقبول سلطان نیفتادم و هم سلطان والده کینه ای سخت از من بدل گرفت. رنگ از رخ لطیفه پرید: -خدا به فریادت برسد هیچ می دانی ممکن است دستور دهد مخفیانه تو را بکشتد. لیلی زهر خندی زد: -من به کینه ورزی زنان عدات دارم چه بتر که مرا بکشد لااقل از این زندگی خفت بار رهایم می سازند. -سلطان والده حالا کجاست؟ -سرای سلطان. -وقتی می امدم دیدم عایشه در اتاق مخصوص سلطان والده انتظارش را می کید،بنابراین انجا قرار ملاقات دارند. دامنش را بالا گرفت و به طرف در دوید.لیلی متعجب پرسید: -با این عجله کجا میروی؟ -زود بر می گردم. مدتی بعد بازگشت و کنار لیلی نشست و اهسته گفت: -حدس هم نمی زنی چه کردم؟بفهمی دو تا شاخ روی سرت در می اوری. -لطیفه تو درست نمی شوی.حالا چه کرده ای که اینقدر هیجان زده ای؟ -فالگوش بودم.اگر بدانی چه چیرهایی شنیدم. -کجا فالگوش بودی؟ -کنار پنجره ی اتاق سلطان والده لیلی متجب به او نگریست: -انجا چه می کردی؟ -باید می فهمیدم چه اتفاقاتی افتاده است. -چه شد؟!حتما حکم قتل مرا صادر کردند. -کمی صبر داشته باشتا از اول همه را برایت تعریف کنم.همان طور که حدس زده بودم سلطان والده بعد از خارج شدن از سراس سلطان به اتاق مخصوصش رفت و با دیدن عایش هبا عصبایت فریاد زد: -برای چه این دختر دردسر ساز را به حرمسرا اورده ای؟ -چرا بانو عصبانی هستند،از کدام دختر حرف میزنید؟

۹۴
-از همان دختری حرف میزنم که در خیره سری لنگه دارد،هامی که موهای شرابی دارد و تازه او را اورده ای. -بله یادم امد مگر از او چه خطایی سر زده؟ -امروز چون شیری زخمی و بدون هیچ احساس شرمی با وقاحت و خصومت تمام چشم در چشم سلطان دوخت.حتی وقتی وارد شدیم به خودش زحمت نداد که ادای احترام کند،فکر کردیم سلطان با دیدن این حرکت ها از جانب او حکم قتلش را صادر می کند ولی بدبختانه از او خوشش امد.اگر کمی غفلت کرده بودم بعید نبود به خوابگاه راه یابد. -بانو این که بد نیست چه بهتر ازاینکه او بتواند سلطان را صاحب پسری کند -سلطان باید صاحب پسری ود ولی نه از جانب این دختر.نمی فهمی اگر چنین دختری در موضع قدرت قرار بگیرد چطور می تواند برای همه ی ما دردسر ساز شود.از معشوقه ی سلطان سلیمان نشنیدی که زنی چون این کنیزک چطور توانست سلطان مقتدری چون او را در دستانش بگیرد.تا حدی که موقعیت تمام زنان حرمسرا را به خطر انداخت و تا اخر عمر نیز چون سلطان بر تمام عثمانی حکومت کرد. -همان دختر مو قرمز که روکسلانه ام داشت را می گویید؟ -اری.همان و من از اینده مان می ترسم.چه بسا تاریخ می خواهد باز تکرار شود. -هراس به خودراه ندهید حالا که چیزی نشده اسست. -بله به موقع او را از جلوی چشم سلطان تاراندم.حالا هم درنگ را جایز شمار،او را ببرو سربه نیت کن. -بانوی من!سربه یست کردن او کار اسانی است،ولی چه بسا با این کار موقعیتتان به خطر افتد.چون سلطان متوجه او شده است و اگر او را بطلبد و بفهمد که مرده شاید تیر خشمش متوجه شما شود. سلطان والده ساکت به فکر فرو رفت و عایشه افزود: -مدتی صبر می کنیم.اگر کنیزان توانستند توجه سلطان را به خود جلب کنند و او این دختر را از یاد برد ان وقت نامش را از صفحه ی روزگار محو میک نم.با این حال اگر بانویم هنوز بر سر حرف خود باشند همین امشب دستور می دهم در خوای خفه اش کنند. -نه!فعلا زنده بماند بهتراست ولی نباید با دیگر دختران و زنان حرمسرا ارتباط داشته باشد.او را به جایی برید که کمتر دیده شود و حسابی مراقبش باشید. -هر چه سرورم امر کنند همان خواهد شد. لطیفه بعد از گفتن انچه شنیده بود مکثی کرد و گفت: -وقتی اعیش هبیرون می امد من هم به اینجا امدم.در ان مدتی ک انجا ایستاده بودم نمی دانی بر من چه گذشت!فکر می کردم براستی تو را می کشد.خدا با تو بود که از رمگ رهایی یافتی. لیلی که به فکر فرو رفته بود زیر لب گفت: -خداوندا چرا ای طور مرا از مرگ می تارانی؟ لطیفه باز او را به خود اورد: -دعا کن دختر البانیایی نظر سلطان را جلب نکند.ان وقت است که سلطان به سراغ تو می فرستد و دیگر هیچ کاری از سلطان والده بر نخواهد امد.لیلی اگر کمی شانس بیاوری سلطانه ی عثمانی می شوی.باورت میشود؟

۹۵
لیلی اهی کشید و رویش را از لطیفه که همچنان رویاپرردازی می کرد برگرداند و لب فرو بست.ساعتی بعد چند کنیز امدند و وسایل لیلی را جمع کردند و او را همراه خود بردند.وقتی از حرمسرا خارج میشد،زنان در سکوت و تعجب به او می نگریستند.لیلی به لطیفه که گوشه ای ایستاده بود و به او می نگریست لبخند زد و گفت: -خداحافظ. -خدا به همراهت.به امید دیدار. لیلی را به طرف مکای پرت در قصر بردند.جایی که هر ده کنیز در مکانی بسیار کوچک زندگی می کردند.انجا دیگر از باغ و بستان خبری نبود و صدها خواجه سرا و غلام بچه در اطراف پرسه می زدند و سر و صدا و بوهای نامطبوع مختلف که از ان مکان کثیف در هوا پخش میشد برای او شکنجه اور بود.با این حال باز وضعیتی بهتر از کنیزان دیگر داشت.چون اتاق محقری برایش برگزیده بودند که می توانست دورتر از جنجال و کارهای روزانه و نگاه هیز سیاهان و خواجه ها در ان به سر برد.علاوه بران در ان چند روزی که از حمرسرا خارج شده بود انگار ارامش باز داشت به او بر می گشت و دیگر از ان اداب و رسوم وحشتناک و غیر قابل تحمل زنانه خبری نبود و کارگرها و اشپزها و کارکنان نیز که حالا لیلی را بهتر شناخته بودند با مهربانی با او برخورد می کردند.اوقاتی میشد که او در ایوان کوچک جلوی کلبه می ایستاد و به تلاش بی وقفه ی کنیزان و غلامان که در اشپزخانه مقابل کار می کردند می نگریست.ان اشپزخانه یکی از اشپزخانه های اصلی بود که صد و پنجاه اشپز عرق ریزان از صبح زود تا نیمه های شب بی وقفه در ان کار می کردند.به خصوص در روزهای جمعه که سلطان طبق رسوم با میهمانان غذا صرف می کرد باید بیش از پنجاه نوع غذا بوسیله ی دویست پیشخدمت که همیشه لباسهای قرمز ابریشمی و کلاههای ملیله دوزی داشتند سرو میشد.با انکه دیدن تلاش انها از سرگرمیهای اصلی لیلی شده بود ولی هنگامی که جاسوسان به گوش سلطان والده رساندند او با اشپزها و کنیزان ارتباط برقرار کرده بود دیگر منع شد از اتاقش بیرون بیاید.بنابراین لیلی ناچار شد در خانه زندانی شود و تمام مدت روز از پشت پنجره،شاهد زدگیی که مقابل چشمانش در جریان بود باشد.تا اینکه شبی میهمان ناخوانده ای به سراغش امد.زن وقتی روبندش را کنار زد لبخندی بر لبان لیلی نشست. -لطیه تو ایجا چکار می کنی؟ لطبه امد و در اغوشش گرفت. -نمی دانی امدن به اینجا چقدر سخت بود. -برای چه چنین کاری کردی؟ -باید می دیدمت.راستش اتفاقات مهمی در حال وقوع است که می خواستم از انها باخبر شوی. -بیا بنشین و بعد بگو باز چه شده؟ -نه مجالی برای نشستن نیست.باید تا متوجه غیبت من نشده اند برگردم.کمی لای در را باز کرد و در حالی که بیرون را زیر نظر داشت و اهسته افزود: -ان کنیز البانیایی را که به جای تو وارد خوابگاه سلطان شد را به یاد داری؟ -بله -دو روز بعد پس فرستاده شد.سلطان والده هم ناچار شد چند دختر چرکسی را روانه کند ولی انها هم مقبول نیفتادند. لبخندی زد و ادامه داد:

۹۶
-همه حدس میزنند فکر سلطان متوجه دختری خاص شده است و شایعه شده که ان دختر کسی جز تو نمی باشد. -خدا به خیر بگذراند. -بخت به تو رو کرده است.همین امشب یا فردا شب است که سلطان با وجود مخالفت مادرش تو را فراخواند و ان وقت دیگر کاری از دست سلطان والده ساخته نیست.حالا فهمیدی برای چه خطرها را به جان خریدم تا به دیدن تو بیایم؟ لیلی در سکوت سرش را پایی انداخت.غم سنگینی بر جانش چنگ انداخته بود و با این خبرها به شدت مضطرب نشان می داد. -لیلی تو را چه میشود؟به راستی خوشحال نیستی؟داری به مقامی می رسی که به افسانه ها می ماند.انطور که تو را شناخته ام توانش را داری که سلطان بی جربزه ای چون سلطان محمود را در دستانت مثل موم نرم کنی.تو بر خلاف دختران دست و پا چلفتی حرمسرا،زیبایی و جسارت را با هم داری.بیخود نیست سلطان والده اینطور از تو می ترسد.او به خوبی می داند سلطان از زنان بازیچه خسته شده است و دختری مثل تو می خواهد تا او را از این سکون و کسالت رهایی بخشد. -لطیفه بهتر است بروی.ممنون که بخاطر من خودت را به خطر انداخته ای. لطیفه روبندش را انداخت. -اری راست می گویی باید زودتر برکردم ولی در حرمسرا منتظرت خواهم بود.می دانم که بزودی باز می کردی. گونه ی لیلی را بوسید و لیلی او را در اغوش گرفت و به سختی لبخندی زد و زیر لب گفت: -خدا به همراهت!راموش نکن که تو بهترین دوست من هستی. -تو هم همینطور. -بدرود. -به امید دیدار. وقتی دخترک در سیاهی شب گم شد اشک از چشمان لیلی جوشیدن گرفت و رو به اسمان با بغض گفت: -خداوندا پس کی این کابوس تمام میشود؟براستی دیگر تحمل ندارم. در ررا بست و با صورتی خیس از اشک سر به بالش گذاشت و به خواب رفت.رویایی عجیب او را در بر کشید.محمدپاشا را دید که روبرویش ایستاده.انچنان واضح و نزدیک که حتی گرمی تنش را احساس می کرد،به اطراف نگریست در جایی بودند بسیار مرتفع میان کوههای سر به فلک کشیده و باد میان انها می پیچید و اندو چشم در چشم هم ایستاده بودند.لیلی به ارامی نامش را بر زبان اورد ولی محمدپاشا هیچ حرکتی نمی کرد.حتی مژه هم نمیزد و چشمان پرصلابتش چون سیاهی شب بی طلوعی بود که چون غریبه ای به لیلی می نگریست.دلشوره ای برقلب لیلی چنگ انداخت،می خواست باز او را به نام صدا کند ولی حال از او انچنان ترسیده بود که نمی تواست دهانش را باز کند و دندانهایش به هم کلید شده بود.خواست قدمی به عقب بردارد ولی دره ای عمیق پشت سر انتطارش را می کشید.باز به محمدپاشا نگریست و با تردید گفت: -منم لیلی،مرا به یاد داری؟

۹۷
ولی مرد باز هم حرکتی نکرد.لیلی ارام دستانش را بالا برد و جلوی چشمانش تکان داد ولی او همچنان بی حرکت بود.لیلی با هراس دستانش را گرفت ولی چون مرده ای سرد شده بود و با یک فشار کوچک از پشت به دره ی زیر پایشان سقوط کرد.لیلی پی در پی جیغ می کشید،ولی… ****************************************** صدای پنجره چوبی که بر اثر باد باز شده بود و به هم کوبیده میشد او را از خواب پراند و با دستانی لرزان عرق روی پیشانیش را پاک کرد و به اطرافش نگاهی انداخت.از جا برخاست تا با جرعه ای اب گلوی خشک شده اش را تر کند.وقتی باز باد پنجره را به هم کوبید،به طرف پنجره رفت وقتی پنجره را می بست اسمان رعدو برقی زد و بلافاصله بارانی سیل اسا شروع به باریدن کرد.لیلی در را باز کرد و پای برهنه به طرف حیاز دوید.سکوت وهم انگیزی بران قلعه ی تسخیر ناپذیر چنگ انداخته بود.گویی قسطنطنیه در سکوت سرمست از بارش باران بر اسمان سجده میکرد.لیلی نفس نفس زنان سر به اسمان برد و با صدای بلند گریست ولی صدای گریستنش در میان صدای بارش باران که با شدت به شنگ فرش کوبیده میشد گم شد.انقدر در میان باران ایستاد و گریست تا تمام بدنش خیس شد و از شدت سرمایی که در درون احساس می کرد دندانهایش به هم می خورد.اگر چه بدنش شروع به کرخ شدن کرده بود ولی خیال برگشتن به کلبه را نداشت در مرز بیهوشی کسی زیر بازویش ا گرفت و از سقوطش جلوگیری کرد. ********************************************** ******** مدتی بعد وقتی به هوش امد زی سیاه و فربه را بالای سر خود دید -دختر جان بهتر شدی؟ -بله شما کیستید؟ -چطور مرا نمی شناسی؟!من ترخان سر اشپز اشپزخانه ای هستم که روبروی این کلبه قرار دارد. -این موقع شب اینجا چه می کنید؟ -این را من باید از تو بپرسم.برای چه نیمه شب زیر باران ایستاده بودی؟اگر بر حسب اتفاق ندیده بودمت بیهوش در حیاز افتاده بودی.قصد خودکشی داری؟ لیلی سکوت کرد. -تو را چه می شود؟شاید عاشقی؟! اشک در چشمان لیلی حلقه زد.با بغض جواب داد: -شما اولی کسی هستید که بالاخره فهمیدید در در دل من چه می گذرد. -هان،پس عاشقی!اشتباه نکردم حالا عاشق چه کسی هستی،سلطان؟!(زرشک) این را گفت وخندید و لیلی سر به زیر افکند -نکند پای کسی دیکر در میان است. -… -بله!رنگ رخشار نشان می دهد از سر درون.دنیا را ببین!دخترک حرمسرای ما عاشق مرد دیگریست.حالا این مرد خوشبخت کیست؟ -…

۹۸
-پس نمی خواهی بگویی،لااقل بگو کجاست؟ -نمی دانم مدتهاسا از او بی خبرم.می ترسم بلایی سرش امده باشد. -فراموشش کن. -تنها در یک صورت است که می توانم فراموشش کنم. -چطور؟ -اینکه خنجری به من بدهید تا خودم را خلاص کنم! -دختر جان هذیان می گویی؟ -نه حالم خوب است ولی می خواهم بمیرم.من دختر ازاده ای هستم دختر صحرا و زن جنگ…قسم به خداوند که این زندگی مرا از درون می خشکاند. زن او را روی بستر خواباند و گفت: -بخواب!تو هنوز حالت خوش نیست. لیلی دامن زن سیاه و فربه را گرفت و به التماس گفت: -خانم،شما را به خدا قسم می دهم کمک کنید!من اینجا دارم دیوانه می شوم.باید هر طور شده محمدپاشا را پیدا کنم. -اهان!پس اسمش این است -فکر می کنم هنوز در قسطنطیه است و خطری تهدیدش میکند کمکم کنید. زن دامنش را از دستان او بیرون کشید و گفت: -من چه کمکی می توانم به تو یکنم.نکند فراموش کرده ای کجا هستیم -بالاخره باید راهی باشد.من باید از اینجا بروم. -خیلی خوب،فعلا استراحت کن.باید به حرمسرا اطلاع دهم تا طبیب مخصوص را به بالینت بفرستند به شدت تب داری. وقتی طبیب داروی خواب اور را در دهان لیلی ریخت او هنوز باچشمان مرطوب از اشک به نقطه ی نامعلومی خیره مانده بود و زن در کنار بالینش ایستاده بود و متفکرانه به او می نگریست. لیلی وقتی بیدار شد که نیمی از روز گذشه بود.به اطراف نگریست و کنیز سیه چرده ای را دید که بالای سرش چرت میزد.روی بستر نشست و کنیز همان موقع از چرت پرید. -بهتر شدید؟ -بله شما اینجا چه می کنید؟ -از طرف سلطان والده مامورم مراقب شما باشم.امروز صبح همراه ندیمه ی مخصوص او به جانب شما امدم.می خواستیم شما را به حرمسرا بر گردانیم ولی وقتیی ندیمه حال بدتان را دید ترسید شما را به حرمسرا ببرد.مرا هم اینجا گذاشت و رفت. لیلی اهی کشید و اندیشید:خدا را شکر که این بار مریضی به فریادم رسید،به یاد حرفهای لطیفه افتاد. رو به کنیز گفت: -می توانی بروی و سراشپز اشپزخانه را صدا بزنی.اسمش ترخان است. کنیز سری تکان داد،رفت و سریع برگشت.

۹۹
-ترخان می گوید حالا خیلی کار دارد.هر وقت فارغ شود خودش خواهد امد. لیلی بی صبرانه چشم به در دوخت تا بالاخره شب هنگام ترخان پیدایش شد.کنیز را مرخص کرد و کنار بالین لیلی نشست. -انگار بهتر شده ای. -بله منتظرتان بودم. -شنیدم سلطان والده امروز به دنبالت فرستاده بوده است. -… -شاید قرار است معشوقه ی جدید سلطان باشی. -ولی من قبل از ان فرار میک نم. -هنوز هم هذایان می گویی اخر چطور می خواهی فرار کنی؟ -بالاخره راهی خواهم یافت. -ولی قبل از اینکه حتی بتوانی پایت را از اینجا بیرون بگذاری تو را می کشند. -من از مرگ نمی ترسم.پدرم مرد دلیر و ازاده ای بود که با رضایت و غرور به پیشواز مرگ رفت.او حتی به قیمت کشته شدن زن،فرزندان و بردرانش هم تن به اسارت نداد.پس من هم از مرگ هراسی ندارم و به چنین خفت و زبونی را تحمل نخواهم کرد. ترخان لب فرو بست.لیلی افزود: -پیدا کردن محمدپاشا هم مرا در فرار مصمم تر کرده است؛اگر پیدایش نکنم تا اخر عمر روی ارامش را نخواهم دید. -پدرت که بود؟ -مردی دلیر از یکی از طوایف ایرانی که بر نادر شاه شورید و در جنگی نابرابر کشته شد. -من عربم و پدر دلیری چون تو داشتم او رییس قبیله بود.وقتی راهزنان به ما حمله کردند در جنگی ناخواسته قرار گرفتیم.تعداد انها بسیار زیادتر از جنگجویان ما بود؛با این حال پدر،برادرانم و مردان قبیله تا اخرین قطره ی خون دست از شمشیر برنداشتند.مردانمان کشته شدند من و زنان دیگر هم به اسارت گرفته شدیم.مدتها از شهری به شهر دیگر و از کشوری به کشوری دیگر اواره بودیم تا بالاخره برای اشپزخانه ی حرمسرا خریداری شدم. قطره اشکی از چشمان غم زده ی زن چکید و افزود: -گاهی فکر می کنم اگر من هم کشته می شدم هرگز به چنین عاقبتی گرفتار نمی شدم.ولی خوب خدا خواست تا زنده بمانم.شاید هم حکمت این است که ناجی دختر ازاده ای چون تو باشم. از جا برخاست و زیر لب گفت: -سعی می کنم حتی به قیمت جانم هم که شده تو را از اینجا بیرون ببرم. لیلی با تعجب به او نگریست -چگونه؟! -باید تا فردا فکر کنم تا فردا در بستر بمان و وانمود کن هنوز مریض هستی.شب هنگام به سراغت خواهم امد. این را گفت و لیلی را با بهت و حیرت تنها گذاشت.

رمان کمبود عشق –قسمت سوم

$
0
0

رمان کمبود عشق – قسمت سوم

Fatigue-is-the-result-of-overeating

صبح روز بعد ندیمه ی مخصوص سلطان والده به سراغش امد و وقتی او را هم چنان در بستر دید سری از نارضایتی تکان داد و باز کنیزکی که همراهش بود را انجا گذاشت و رفت.موقعی که کنیزک داروی تلخ و خنکی را در دهانش می ریخت گفت: -دیشب رقاصه ای چرکسی را به اتاق مخصوص سلطان فرستادند اگر چه سلطان را حسابی با رقص سحر انگیزش غافلگیر کرده بود و همه فک می کردند او حدااقل چند ماهی سلطان را به خود مشغول می دارد ولی سلطان پیغام فرستاده که ذقاصه برایش نفرستند.او خواستار دختریست که موهای سرخ اتشین و حلقه ای در بینی دارد. این را گفت و با لبخندی مخصوص به لیلی نگریست و افزود: -بانو سعی کنید زودتر خوب شوید.ستاره ی اقبال به شما روی اورده است لیلی ساکت به او نگریست.برای رسیدن شب لحظه شماری می کرد.کنیزک قبل از نماز مغرب رفت و ترخان در نیمه های شب پیدایش شد. -بالاخره امدی؟! -اری حالا بهترین فرصت است -برای چه؟ -برای فرار -اخر چگونه؟ -اینقدر سوال نکن بلند شو و لباس سفر بپوش. -من هیچ لباسی ندارم جز اینکه تنم است.(اخی) -پس فقط روبند ببند. لیلی دست پاچه از جا برخاست و اماده شد.قبل از انکه از کلبه خارج شوند باز پرسید: چگونه می خواهی مرا از ای دژ تسخیر ناپذیر عبور دهی؟ -خوب گوش بده من هر هفته غذاها و میوه و شیرینی های ته مانده را از قصر خارج می کنم تا برای فقرا ببرم -ولی… -حالا جای صحبت نیست.ساکت دنبال من تا اشپزخانه بیا. لیلی لب فرو بست و دو زن اهسته در تاریکی شب به انباراشپزخانه رفتند و در انج ترخان به سبد بزرگی بافته شده از لیفه ی خرما اشاره کرد و گفت: -برو داخل این سبد لیلی با تردید به او نگریست ولی نگاه پر صلابت زن جایی برای هیچ حرفی باقی نمی گذاشت.دل به خدا سپرد و خود را جمع کرد و داخل سبد شد.ترخان در حالیکه در سبد را محکم میک د زیر لب گت: -مبادا هیچ صدایی از تو در بیاید.اهای غلام سیاهها صدای قدمهای دو مرد امد و نفس در سیه ی لیلی حبس شد -ترخان چه کار داری؟ -این سبد و ان دو کوزه را داخل گاری بگذارید

۱ ۰ ۱
-این سبد چقدر سنگین است.در ان چه گذاشته ای پیرزن؟ -مقدار زیادی کلوچه،با احتیاط حرکتش دهید. -حمل کلوچه که این حرفها را ندارد هر دو با هم خندیدند و بالاخره بعد از تکانهای زیاد سبد را داخل گاری گذاشتند ترخان گفت: -غلام بچه امشب تو اسب مرا هی کن.من پشت گاری می نشینم تا شربت داخل کوزه ها نریزد.پارچه ای روی سبد و کوزه ها انداخت و مدتی بعد گاری به حرکت در امد ولی در زمان کوتاهی متوقف شد و صدای سربازی به گوش رسید  -اهای غلام بچه بیا پایین و نشانم بده در پشت گاری چه داری قلب لیلی به شدت می تپید و به سختی تلاش می کرد تا جلوی صدای بلند نفس نفس زدنهایش را بگیرد صدای ترخان از فاصله ی بسیار نزدیک به گوشش می رسید: -تو را چه می شود سرباز دلیر،مرا نمی شناسی؟ -اهای ترخان تو پشت گاری چه می کنی؟ -مواظبم تا ته مانده های غذای سلطان نریزد -به کجا می روی؟ -هنوز دراین چند سال نفهمیده ای بعد از کا طاقت فرسا به کجا می روم؟ -خیلی خوب سهم من چه میشود؟ -بهترین هایش را در اشپزخانه برای تو نگه داشته ام.اینها همه ته مانده اند. -از سر گداهای قسطنطنیه هم زیاد است.کار خوبی میکنی که خوبهایش را برای من نگه می داری. -حالا هیکل گنده ات را تکان بده و از سر راه کنار برو تا من بروم. -سرباز فریاد زد: -راه را برای ترخان باز کنید گاری بار دیگر با سروصدای بلندی شروع به حرکت کرد.مدتی بعد ترخان با نشان دادن برگه ی عبور از دروازه ی اصلی نیز گذاشت،در شهر غلام بچه را مرخص کرد و در کوچه ی دنج و خلوتی به کمک لیلی شتافت.دختر وقتی از سبد بیرون امد اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود.ترخان زیر لب گفت: -دیگر تمام شد لیلی زن را در اغوش گرفت و گفت: -به معجزه شبیه بود که گرفتار نشدیم. -خواست خدا بود -بله خدا تو را در اوج ناامیدی برای من فرستاد -ولی این اخر کار نیست حالا تازه شرو ماجرا است.بادی مکانی امن برای مخفی کردنت بیابم و گرنه سربازان خیلی زود پیدایت می کنند. -حالا چه کنم؟من که اینجا کسی را ندارم

۱ ۰ ۲
-ولی من زن مسیحی را می شناسم که در شهر زندگی می کند.تو راپیش او میبرم. -این زن کیست؟ -کنیزی بود که سالها پیش به دست اربابش ازاد شدوحالا او زن مسنی است که با او دوستی نزدیک دارم.دیشب در مورد تو با او صحبت کردم و با کمال میل رضایت داد تا برای مدتی تو را مخفی کند. لیلی سرش را پایین انداخت و ترخان ادامه داد: -بهتر است سوار گاری شویم و حرکت کنیم تا قبل از طلوع افتاب انجا باشیم.مدتی بعد د محله ی مسیحی ها بالاخره جلوی دری چوبی توقف کردند.دخترکی در را باز کرد و به استقبال انها امد.ترخان گاری را داخل خانه برد و لیلی با تحسین به حیاط یزرگ و پر از درختان سرسبز و بوته های رز ویاس که چون پیچکی درختان سرو حیاط را در بر رگفته بود نگریست.مدتی بعد زنی حدود چهل ساله با قدی بلند و اندمی باریک لبخند زنان به انها نزدیک شد. -سلام بر ماریا دوست عزیزم -سلام ترخان دو زن یکی سیاه و یکی سفید همدیگر را در اغوش گرفتند.بعد زن به لیلی نگریست -این همان دختریست که برایم گفتی؟ -اری!خواست خدا بود که بی دردسر بتوانم از کاخ بیرونش بیاورم رو به لیلی با لهجه ای غریب پرسید: -نامت چیست؟ -لیلی ترخان اهسته گفت: -بسیاز مزاقب باش تا کسی از بودنش د راینجا اگاه نشود.اگر جاسوسان او را ببینند و بشناسند برای همه ی ما دردسر بزرگی بوجود خواهد امد. زن سرش را تکان داد و بار دیگر چشمان درشت ابی رنگش رابه لیلی دوخت و پرسید: -اهل کجایی؟ -ایران -پس تو هم غریبی!همین است که راحت نمی توانی به زبان عثمانیها صحبت کنی.بسییاز خوب بیایید داخل خانه،وسایل خوردن و اشامیدن و استراحت اماده است ترخان گفت: -لیلی را داخل ببر!او هنوز کمی مریض است -ولی تو چه؟ -من باید به سرعت راهی قصر شوم.اگر دیر برسم چه بسا به من ظنین شوند. -ولی هنوز مقداری غذا در گاری مانده است. -سر راه انها را به محله ی صربها میبرم لیلی گفت: -کی بر می گردید؟

۱ ۰ ۳
-در اولین فرصت به دیدارتان می ایم. لیلی با تردید به او نگریست.ترخان دست او را فشرد و گفت: -نگران نباش.اینجا در امانی. لیلی زیر لب گفت: -ولی من باید دنبال محمدپاشا بگردم -حالا موقعش نیست.در بهترین فرصت به او هم خواهیم پرداخت لیلی سر به زیر انداخت.ماریا گفت: -نباید برای مدتی بیرون بروی چون از امروز همه جا را به دنبال تو خواهند گشت. -ایا براستی من در اینجا در امانم؟! ماریا با تردید به ترخان نگریست و ارام گفت: -امیدوارم این گونه باشد ترخان که برای رفتن عجله داشت گفت: -حالا بررو استراحت کن. وقتی او با ان گاری فرسوده از خانه خارج شد.لیلی با دلی پر امید همراه ماریا وارد محل اقامت جدیدش شد. **** ************************************************** دو روز بعد هنگامی که لیلی کنار ماریا روی نیمکتی از لیفه ی خرما زیر الاچیق نشسته بود و ماریا مشغول گلدوزی روی پارچه ی ابریشمی بود،بی حوصله چشمهایش را روی هم گذاشته بود و به صدای ساری که بالای سرشان می خواند گوش میداد.از وقتی از حرمسرا فرار کرده بود لحظه ای ارام و قرار نداشت.از سویی نگران بود سربازان او را پیدا کنند و از سوی دیگر ماریا به هیچ وجه به او اجازه نمی داد از خانه خارج شود و به جستجوی محمدپاشا این که از گذشته بدتر است حالا نه تنها مثل حرمسرا اسیرم بلکه باید مدام نگران باشم مرا «برود.گاهی می اندیشید: و بعد بلافاصله از فکر خود پشیمان میشد و از خدا درخواست می کرد ناسپاسی اش را »بیابند و وضع از این بدتر شود. ببخشد.ان روز بالاخره ترخان بعد از دو روز غیبت پیدایش شد و لیلی با شوق به استقبالش دوید. -سلام ترخان چه خبر؟ زن فربه دست روی شانه ی او گذاشت و در حالیکه نفس نفس میزد گفت: -دختر جان صبر کن نفسی تازه کنم.چند بار با پای پیاده کوچه را رفته ام و برگشته ام تا مطمئن شده ام کسی تعقیبم نمی کند.حالا هم بادی کمی استراحت کنم ماریا جلو امد و دوستش را در اغوش گرفت و گفت: -به او حق بده.این چند روز بی خبری برایش خیلی سخت بوده است. ترخان اهی کشید و ساکت ماند.ماریا دستهایش را به هم کوفت تا کنیز لال برایشان شربت بیاورد.لیلی هم چنان بی قرار نشان می داد.بالاخره وقتی چند جرعه ا شربت خنگ وشید حالش کمی جا امد و گفت: -وضع از انکه فکر میکردم بهتر است ماریا و لیلی نفس راحتی کشیدند.ترخان ادامه داد:

۱ ۰ ۴
-در کاخ همه چیز به ظاهر ارام است،چون سلطان والده نخواسته باخبر ناپدید شدن یکی از دخترهای حرمسرا که مورد توجه سلطان قرار گرفته است اشوب و بلوا به راه بیندازد.ولی چند تن از ندیمان نزدیکش را دوره انداخته تا رد پا و سراغی از تو بگیرند.فکر می کنم حدس زده بوسیله ی همدست یا همدستانی فرار کرده ای. ماریا گفت: -باز جای شکرش باقیست که سربازان را برای یافتن لیلی در شهر پخش نکرده است. -خودشان می دانند اگر این خبر به بیرون از کاخ درز پیدا کند امپراطوری عثمانی مظحکه ی عام و خاص میشود و همه خواهند گفت این حکومت عظیم و پر اوازه حتی نتوانسته جلوی فرار کنیزی را از دژها و دفاع چند لایه ی قصر بگیرد ماریا خدید و لیلی پرسید: -سلطان چه؟ایا او هم سکوت اختیار کرده؟ -چیز زیادی نمی دانم.ولی احتمال میدهم سلطان را از جریان مطلع نکرده باشند.کنیزها می گویند شنیده اند ندیمه ی مخصوص سلطان والده از عایشه درباره ی دختر مو قرمزی که به طور مرموزی از حرمسرا ناپدید شده پرسیده است و عایشه در جواب او گفته که ان دختر را به خاطر بیماری مسری که داشته از انجا بیرون برده اند و حالا هم به خاطر بیماری مهلکش مرده ست.به یقین همین داستان را برای سلطان ساده و از همه جا بی خبر هم تعریف کرده اند که صدایش در نمی اید. ماریا گفت: -درست است.اگر حقیقت را می دانست تمام قسطنطیه را برای یافتن لیلی زیر پا می گذاشت. لیلی گفت: -یعنی سلطان نفهمیده به او دورغ گفته اند؟ -دختر جان سلطان مرد باهوشی نیست.بعد ازمدتی هم با وجود زیباترین دختران دنیا در حرمسرایش یاد و خاطره ی دختری چشم سفید چون تو را از یاد می برد. لیلی خندید و نفس راحتی کشید و بعد از مدتی زیر لب گفت: -پس حالا می توانم دنبال محمد پاشا بگردم؟ -به چند نفر سپرده ام ردپایی از او بیابند.اخرین بار او را کجا دیدی؟ -در بازا برده فروشان،سربازان به دنبالش بودند و… -شنیده ام مردی ایرانی با مشخصاتی که گفته ای را در ان بازار زیاد دیده اند. قلب لیلی به تندی می تپید با هیجان گفت: -یعنی او زنده است؟ -اینطور به نظر می اید.ولی… -ولی چه؟! -انگار جزو شورشیان شده است و سربازان ینی چری در جستجویش می باشند. لیلی رو نیمکت وا رفت ماریا گفت:

۱ ۰ ۵
-شنیده ام این شورشیها جندین بار خواسته اند به کاخ حمله کنند ولی موفق نشده اند و تا به حال نیر تلفات بسیاری داده اند. -معلوم است که شکست می خورند.این جوانهای خام و سبک مغز هر چقدر هم که جنگجو باشند نمی توانند با سپاه ظیم و تعلیم دیده ای چون ینی چریها دربیفتند. -لیلی با بغض گفت: -او سبک مغز نیست خوب می دانم به امید نجات من به انها گرویده است ترخان و ماریا با تعجب به هم نگریستند.ماریا گفت: -بنابراین باید قبل از انکه بی دلیل سرش را به باد دهد او را بیابیم.تو چه فکر می کنی ترخان؟ -اری خودم هم به این فکر بودم.بنابراین پسرم را راهی کردم تا به هر طریقی شده با گروه شورشیان ارتباط برقرار کند و از این طریق محمدپاشا را بیابد. ماریا گفت: -امیدوارم موفق شود. ترخان از جا برخاست و گفت: -منهم امیدوارم!حالا باید بروم  لیلی هم از جا برخاست و با التماس گفت: -من هم همراهتان می ایم.می خواهم در یافتن محمدپاشا به پسرتان کمک کنم. -تو چگونه میخ واهی کمک کنی؟ -من سوار کار ماهری هستم و در تیر اندازی… -نه دخترجان!جنگی در کار نیست.همه ی کارهای ما مخفیانه انجام می شود،بدون هیچ گونه کشتار و خون ریختنی.بنابراین تو همی جا می مانی و تا وقتی من اجازه ندادم،حق نداری از در این خانه بیرون بیایی.اگر چه در ظاهر همه چیز ارام است ولی یقین دارم بسییاری از جاسوسان سلطان والده در قسطنطیه پخش شده اند تا تو را بیانبد و اگ به مقصودشان برسند نه تنها باید دیدار دوباره محمدپاشا را به فراموشی بسپاری بلکه باید برای همیشه با زندگی نیزوداع گویی. لیلی از حرفهای رک ترخان ازرده شد ولی ترخان عاقل او را نوزش کرد و گفت: -عشق تو به ان جوان تحسین برانگیر است.ولی با ای همه عجله و اضطراب و دلواپسی کاری از پیش نمی بری.تا همین جا هم شکرگزار باش که تو را از عذاب کنیز حزمسرا بودن نجات داده.اگر سرنوشت این طور رقم خورده تا بار دیگر دلداده ات را ببینی پس حتما این گونه خواهد شد.ارامشت را حفظ کن و به خدا توکل داشته باش. لیلی سر به زیر افکند.ترخان سری تکان داد و رفت و لیلی باز هم سه روز تمام در بی خبری ماند.  ************************************************** ان روز هم دخترک بی حوصله کنار حوض بزرگ نشسته بود و در اب موج می انداخت؛وقتی صدای سار اشنا را شنید لبخند زنان به پنده نگریست و زیر لب گفت: -تو هم مثل من تنهایی دستش را بالا گرفت و ارام زمزمه کرد:

۱ ۰ ۶
-بیا نزدیکتر صدای کلون در که بلند شد او هنوز بی حواس باسار که حالا چند شاخه از درخت پایین تر امده بود سرگرم بود.کنیز در را باز کرد و مردی وارد خانه شد.ماریا به استقبال او رفت و با مرد خوش و بش کرد.مرد گفت: -مادر سلام رساند و گفت در اولین فرصت حتما سری خواهد زد. -سلامت باشد.این مرد کیست؟ -او را اورده ام تا بانویی را اینجا ببینند. -بیا داخل مرد جوان -برای چه داخل بیایم در حالیکه این مرد هنوز دلیل اوردن مرا به این خانه نگفته است؟ با شنید صدای مرد لیلی نگاهش بر سار خیره ماند.مدتی گذشت تا بالاخره از حال رخوت بیرون امد و پشت سرش را نگریست. -محمد پاشا!! سار از درخت پرید.مرد جوان با شنیدن صدای اشنا قدمی داخل گذاشت و با دیدن لیلی که لبه ی حوض نشسته بود بر جای ماند.لیلی به طرف او دوید و او هم بالخره از حال شوک بیرون امد و با دستان از هم گشوده لیلی را در اغوش گرفت.اشک سوزان از چشم هر دو می جوشید -محمد پاشا تو حالت خوب است؟ -بله!باور نمی کردم اینطور ناغافل تو را ببینم لیلی بگذار نگاهت کنم چقدر لاغر شده ای! -روزگار سختی را پشت سر گذاشته ام -می دانم!من هم مانند تو بدوم از وقتی از هم جدا شدیم هر روزم سیاه و تار بود. باز لیلی را میان بازوانش فشرد: -دیگر باور نداشتم تو را دوباره ببینم. -این یک رویاست کاش هیچ وقت تمام نمی شود. -چشمانت راببند تا برای ابد این رویا باقی بماند. صدای ماریا اندو رابه خود اورد: -نه عزیزانم رویا نیست.چشمهایتان را باز کنید تا واقعی بودن این زمان را باور کنید. لیلی از اغوش محمدپاشا بیرون امد(چه عجب!)و با شرم اشکهایش را پاک کرد و گفت: -عذر خواهی مرا بپذیرید. ماریا گفت: -عذر خواهی چرا؟دلدادگی که گناه نیست. محمدپاشا به سمت زن نگریست و سری از احترام فرود اورد و باز به جانب لیلی نگریست و به روی هم لبخند زدند.پسر جوان گفت: -خوب،وظیفه ای که به من محول شده بود به اتمام رسیید.دیگر رفع زحمت می کنم. محمدپاشا به طرف او رفت و دستان او را در دست فشرد. -ممنون برادر.ببخش که با تو بد رفتاری کردم فکرش را نمی کردم که بخواهی مرا این چنین غافلگیر کنی.

۱ ۰ ۷
-من پسر ترخا هستم و مانند او در غافلگیر کردن افراد خبره ام. -این لطفی را که در حق من کردی هیچ وقت فراموش نم کنم. -وظیفه ام بود.امیدوارم سعادتمد باشید.بدرود ماربا خاتون -بدرود پسرم. مرد جوان که رفت.ماریا هم به دنبال کنیرکان شتافت تا وسایل پذیرایی از میهمان تازه وارد را فراهم اورد.لیلی هنوز خیره به او می نگریست.محمدپاشا جلو امد و زیر لب گفت: -خاتون هیچ می دانی با قلب و روح من چه کرده ای؟عشق به تو دیوانه ام کرده بود،مادامی که در حرمسرا بودی مانند اسبی وحشی شده بودم. لیلی خندید و محمدپاشا ارام گونه ی او را نوازش کرد.(استغفر الله) -دلم برایت تنگ شده بود. لیلی سر به زیر افکند. محمدپاشا گفت: -چطور توانستی از انجا بیرون بیایی؟به راستی نجات تو از ان دژ تسخیر ناپذیر به معجزه می ماند. -ترخان نجاتم داد. -ترخان؟او کیست؟! -مادر همان مردی که تو رایافت.او اشپز حرمسرا است. -خدا را شکر که باز تو را به من رساند. مدتی در سکوت به هم نگریستند.لیلی سکوت را شکست و گفت: -چه کنم که هنوز نمی دانم حضورت را باور کنم؟ اینبار محمدپاشا خندید و سر به زیر افکند و گفت: -جدای باعث شد تا بدانم چقد به تو وابسته ام -اگ یکدیگر را نمی یافتیم چه؟! -هیچ گاه نخواستم این کابوس را باور کنم چون در اعماق وجودم همیشه ندایی به من می گفت باز تو را می بینم. -می بینی سرنوشت چطور زندگی ما را به بازی گرفته است؟ -بله به راستی همین طور است.عشقی را اغاز کرده ایم که فراز و نشیب های زیادی داشته است.ولی در پی ان همه مصیبت حالا لذت دیدار برایم وصف ناپذیر است. -برای من هم… -براستی؟هیچ وقت این گونه اعتراف نکرده بودی! لیلی لبخندی زد و به ماریا که به انها نردیک میشد نگریست.ماریا گفت: -شما چرا نمی شینید؟(اخه جو گیر شدن) لیلی خندیدوگفت: -اصلا فراموش کرده بودم که… ماریا هم خندید:

۱ ۰ ۸
-فراموشیت زیاد هم دوزر از ذهن نیست. محمدپاشا هم خندید و لیلی به او چشم غره رفت.روی نیمکتها نشستند و ماریا سینی شربت و ظرف کلوچه را روی میز گداشت.نگاهی به ان دو اندخات و گفت: -خوب من می روم تا شما راحت صحبت کنید -شما هم بمانید -نه! بر خلاف زبانت،نگاهت می گوید که می خواهی با این دختر جوان تنها باشی. محمدپاشا سربه زیر انداخت.ماریا که رفت لیلی باز به حرف امد. -چرا ابه ایران باز نگشتی؟ -برگشتنم کار بیهوده ای بود.بدون تو در ایران ارام و قرار نمی گرفتم. -به خدا سوگند وجودت را همیشه در نزدیکی خود احساس می کردم و باور داشتم در عثمانی هستی.چند شب پیش هم خوابی هراس اور دیدم که تا سر حد مرگ مرا ترساند. -چه خوابی؟ -خواب دیدم،مرده ای محمدپاشا گفت: -چیزی نمانده بود تا حقیقت پیدا کند. لیلی با دهان باز به او خیره ماند: -چرا؟! محمدپاشا خندید و شانه ی چپش رااز زیر لباس به لیلی نشان داد.کتفش با پارچه ای بسته شده بود و لکه خونی روی ان نمایان بود. -چگونه زخمی شدی؟ چند روز قبل با سپاهیان عثمانی پشت دیوار قصر بسیار نزدیک به تو همراه چند تن از شورشیان با سربازان ینی چری درگیر شدیم.دو نفرمان کشته شدند و من هم زخمی شدم.خندید و افزود: -کاری را که من نتوانستم با زور و جنگ انجام دهم،پیرزنی بنام ترخان با حیله و فریب انجام داد و توانست تو را از قصر خارج کند. -او پیرزنی دنیا دیده و عاقل است. -درست بر خلاف انچه ما هستیم. لیلی هم خندید.محمدپاشا سر به زیر انداخت اهی کشید و گفت: -از بدشانسی در ان روز مهر را از دست دادم.حیوان بوسیله ی گلوله ای که بر گردنش اصابت کرد از پا در امد. لیلی سری از تاسف تکان داد و گفت: -خدا را شکر که تو سلامتی و خوابم تعبیر نشد. -من هم چند روز قبل،درست در شب زخمی شدنم،خواب تو را دیدم که بسویم امدی،در کمال ناامیدی باز نور امید در قلبم روشن شد که بالاخره تو را می یابم. لیلی سرش را بالا گرفت و در حالیکه به اسمان ابی می نگریست زیر لب زمزمه کرد:

۱ ۰ ۹
-چگونه شد که ما بدون انکه بدایم تا این مرحله از عشق پیش رفتیم؟ -عشق همواره با خود رازی مقدس دارد.رازی که نه تنها من و تو که هیچ کسی جز خدا از ان اگاه نیست. -اما یک چیز در عشق اشکار است،اینکه ژرفای عشق تنها در جداییهاست که نمایان می شود. -بلی بانوی من ولی عشق ما دچار غربت زدگی شده است و باید برای تکمیلش به ایران بازگردیم و در انجا پیمان زناشویی ببندیم.تو موافقی؟ -می دانی که موافقم. محمدپاشا سرخوش خندید. * ************************************************** شب هنگام وقتی ترخان به انجا امد لیلی به پیشوازش رفت. -خاتون بیا،می خواهم محمدپاشا را نشانت دهم. -اهسته تر دختر جان،من که نمی توانم پا به پای تو راه بیایم. بالاخره زن فربه زیر الاچیق با محمدپاشا روبرو شد،مدتی وراندازش کرد و سپس گفت: -جوان برازنده ای هستی.لیلی هم مثل تو برازنده است.خدا حفظتان کند -کمکی را که شما در حق من و لیلی انجام دادید،هیچوقت فراموش نمی کنم. -خواست خدا بود که این کار انجام شد و من واسطه ای بیش نبودم.تصمیمتان برای اینده چیست؟ -ما به ایران باز می گردیم. ترخان سری تکان داد و گفت: -تصمیم بسیار درستی گرفته اید.انجا می توانید در امان باشید.  »ما حتی در سرزمین خودمان هم نمی توانیم با وجود نادر شاه در امان باشیم.«لیلی اهی کشید و اندیشید: ماریا پرسید: -چه زمانی را برای رفتن انتخاب کرده اید؟ لیلی و محمدپاشا به هم نگریستند بالاخره لیلی گفت: -هر چه زودتر،بهتر.قسطنطیه دیگر جای امنی برای هیچ کدام از ما نیست. ترخان سری به تایید تکان داد و گفت: -به پسرم می سپارم تا بهترین راه خروج از یکی از دروازه های قسطنطنیه را پیدا کند.راهی که با کمترین خطر مواجه شویم. اضطراب سراپای لیلی را گرفت.چشمانش را بست و از ته دل دعا کرد که این بار بتواند بدون دردسر از قسطنطیه خارج شوند.  ********************************************* فردای روز ان ترخان و پسرش بعد از نماز مغرب به انجا امدند.ماریا گفت: -خوش خیر باشید. مرد جوان گفت: -امیدوارم که این گونه باشد

۱ ۱ ۰
رو به محمدپاشا ادامه داد: -بهترین راه خروج دروازه ی شرقیست.چون از انجا افراد کمی عبور می کنند و سربازان کمتر دارد. لیلی پرسید: -چه موقع حرکت کنیم؟ -همین امشب!در قصر سلطان جشن بزرگی برپاست و خیلی از سربازان ینی چری اطراف قصر شاهی مستقر شده اند.خوب چه می کتید؟ محمدپاشا و لیلی نگاهی با هم ردوبدل کردند و گفتند: -موافقیم. ترخان سرش را تکان داد و گفت: -پس به سرعت اماده شوید تا نیمه های شب حرکت کنیم.لیلی گفت: -لباس مردانه دارید؟ محمدپاشا گفت: -و خنجر و شمشیر!می دانم حالا بزرگترین ارزوی بانوی من این است که شمشیر به دست یک تنه به سربازان عثمانی بتازد. ترخان خندید و ماریا و مرد جوان متعجب بر جای ماندند.شب که از نیمه گذشت لیلی با لباس مردانه ی که پوشیده بود لبخند بر لب روی اسب سیاهی به ارامی پشت گاری ترخان در کوچه پس کوچه های خاموش و در سکوت فرورفته ی قسطنطیه در حرکت بود و محمدپاشا و پسر ترخان نیر با فاصله از انها با اسب نعقیبشان میکردند.در جمع انها ماریا هم حضو داشت که برای بدرقه شان تا دروازه ی شرقی همراهیشان می کرد،اگرچه کمتر جنبنده ای در شهر به چشم می خورد و قسطنطیه در خواب سنگینی بسر می برد با این حال هر چه به دروازه ی شرقی نزدیکتر میشدند بر اضطراب لیلی افزوده شد.بخصوص انکه ترخان با وجود اصرار شدید او و محمدپاشا موافقت نکرده بود.انها اسلحه حمل کنند و لیلی می اندیشید در پی بروز درگیری به هیچ وجه نمی توانستند از خود دفاع کنند.صدای ترخان ا و را به خود اورد: -خونسرد باش. حالا به دروازه نزدیکتر شده بودند و لیلی می دید هنوز درهای بزرگ ان برای عبور بارهای زیتون که به طرف قصر برده می شدند باز بود. ترخان زیر لب به انها گفت: -حال بهترین موقع است تابدون انکه جلب توجه کنیم به ارامی در این شلوغی از دروازه عبورکنیم.لیلی بالاخره طاقت نیاورد و به پشت سر نگریست و نگاه راسخ و گرم محمدپاشا به او تسلی داد.صدای ماریا به گوش رسید. -لیلی سرت را برگردان و به روبریت نگاه کن.اگر سربازها بفهمند اندو با ما هستند شک میکنند. لیلی به روبرو نگریست.با این حال تپش دیوانه وار قلبش را نمی توانست مهار کند مدام هراس داشت.از او در ان هیبت مردانه همراه با ترحان و ماریا که لباسهای زنانه پوشیده بودند سوالی پرسیده شود و سربازها بفهمند که او هم زن بود و…در همین افکار بود که بدون دردسر از دروازه عبور کردند ولی هنوز دورنشده بودند که با صدای بلند ایست سربازان دنیا دور سر لیلی چرخید.به سرعت به پشت سر نگریست و دید سربازان ینی چری جلوی محمدپاشا

۱ ۱ ۱
و پسر ترخان را هنگام عبور از دروازه گرفته بودند.دهانه ی اسب را چرخاند تا برگردد ولی ترخان به سرعت جلویش را گرفت و سعی کرد اسب او را از روشنایی مشعل ها به قعر تاریکی بکشاند. -چه کارمی کنید؟!من باید برگردم. -می خواهی کجا بروی؟ لیلی با بغض گفت: -مگر نمیبینی؟جلویشان را گرفتند. -عاقل باش.خودت بهتر می دانی که برگشتن تو تنها کار را بدتر می کند -مهم نیست.بگذار هر چه می خواهد بشود.دیگر طاقتش را ندارم بار دیگر از او دور بمانم. ماریا و ترخان که به سختی لیلی را مهار می کردند به زورر او را از اسب پایین کشیدند. -انها دارند باز محمدپاشا را از من میگرند. -بد به دلت راه نده از انها چند سوال می پرسند بعد رهایشان می کنند. لیلی با دلهره بر جای ماند و چشم به دروازه دوخت ولی پیش بینی ترخان درست از اب در نیامد چون مدتی بعد سربازان ان دو را با خود بردند.حالا لیلی مبهودت بر خاک نشسته بود و با خود حرف میزد. -این چه تقدیریست؟(واقعا!!)چرا سرنوشت نمی تواند بودن ما را با هم بپذیرد؟چرا باید این همه مصیبت و بلا سر ما بیاید.پس ان خدایی که نظاره گر بدبختی من است کجاست؟ -دختر جان کفر نگو -دیگر برایم مهم نیست که کفر بگویم.اینبار هم بدشانسی اوردم انهم درست در چند قدمی رهایی و ازادی از این شهر لعنتی. ترخان گفت: -من به شهر باز میکردم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.شاید تنها به انها ظنین شده باشند و برای چند روزی زندانیشان کرده باشند و بعد هم ازادشان کنند ماریا زیر لب گفت: -ولی محمدپاشا از شورشیان است.اگر او را بشناسند چه؟ لیلی با بی قراری گفت: -ترخان خاتون من هم با تو می ایم. -نه تو نمی ایی برگشت تونه تنها به ضرر خودت که به زیان ان دو مرد نیز هست.چون سربازان اگر چه ممکن است محمدپاشا را نشناسند ولی جاسوسان سلطان والده حتما از وجود تو اگاه می شوند.قول می دهم محمدپاشا به زودی ازاد می شود.ولی اگر تو بار دیگر به اسارت درایی هیچ کمکی از من ساخته نیست. لیلی سر به زیر افکند و خاک زیر پایش را در دست فشرد.ماریا کنارش روی زمین زانو زد ونوازشش کرد و گفت: -به ترخان اطمینان داشته باش. لیلی به ارامی سر تکان داد و سعی مرد ازریزش اشکهایش جلوگیری کند.ماریا رو به ترخان پرسید: -حالا چکار کنیم؟ -خواهر محببت را در حق این دختر تمام کن و همراهش برو.

۱ ۱ ۲
-به کجا؟ -خودم هم نمی دانم. لیلی زیر لب گفت: -نه شما خود را به خاطر من به دردسر نیندازید من می توانم از خودم مراقبت کنم. ماریا گفت: -زحمتی نیست.اگ من همراهت باشم بهتر است ولی به کجا؟ ترخان درمانده سری ازتاسف تکان داد.ماریا فکری کرد و گفت: -به خاطر دارم راهبه ای که از دوستان دوران جوانی من است سالها قبل از قسطنطیه به جانب مرز شهری در ایران به نام کلیبر نقل مکان مرد.اگر او را بیابیم حتما کمکمان میک ند. ترخان سری تکان داد و گفت: -جای دقیقش را می دانی؟ -باید در نزدیکی های قلعه ای به نام جاویدان زندگی کند.شنیدم به تازگی مسلمان شده. -پس باید بتوانید به راحتی حرف او را بیابید.بنابراین شما به جانی کلیبر بشتابید. لیلی با چشمان پراز اشک به ترخان نگریست.ترخان جلو امد و او را از رمین بلند کرد و در اغوش فشرد: -دخترجان نگران نباش.همه چیز به زودی درست خواهد شد.اگر چه سرنوشت با شما این گونه می کند ولی از الطاف خداوند ناامید نشو و مطمئن باش صلاحی در این کاراست. -کاش می تواستم در اینجا بمانم -باید بروی،تنها جابی که می توانی در امان باشی خاک ایران است -پس محمدپاشا چه؟ -قول میدهم مردت را به تو بازگردانم.انجا منتظر باش و مقاوم بمان دختر جان! لیلی اهی کشید و از اغوش او بیرون امد و گفت: -من مدتهاست که درس مقاومت را مرور می کنم مرا حلال کنید. -حلال حق باشی. -ترخان خاتون من به اطمینان قولی که دادی روانه ی ایران می شوم و چشم به راهتان خواهم بود. -مطمئن باش. در پناه حق دو زن روی اسبها نشستند و به سیاهی شب تاختند.ترخان نیز در حالیکه سخت به فکر فرو رفته بود ه جانب دروازه ی شهر حرکت کرد. ****************************************** بعد از چند روز لیلی و ماریا بالاخره توانستند از طریق کوره راهها و دور از چشم سربازها از مرز عثمانی عبورکنند و به شهر کلیبر برسند و انجا بالاخره ماریا یاد ترسایی تازه مسلمان شده را یافت و انها توانستند دمی بیاسایند.با این حال دل نگران و چشم انتظار مسافرانی بودند که قرار بود از عثمانی به انها بپیوندند روزگار سختی را می گذراندند. لیلی هرروز صببح وقتی چشم باز میکرد روی کوه کنار دیوارهای اجری و سر به فلک کشیده ی قلعه ی جاویدان می ایستاد و از انجا راه پر پرپیچ و خم را که به شهر کلیبر می رسید زیر نظر می گرفت تا شاید گم شده اش را ببیند و

۱ ۱ ۳
به سوی او بشتابد.تا غروب انجا می ماند و شب هنگام به اجبار ماریا پایین می رفت.حال لیلی روز به روز بدتر میشد.دیگر به سختی به او غذا می خوراندند و کمتر حرف میزد.تشویش و هراس داشت به مرور او را از پا د می اورد.در این میان هیچ کاری از دست ماریا ساخته نبود.تنها می توانست به درگاه خداوند دعا کند تا بزودی خبری از ترخان و محمدپاشا به انها برسد و از ان همه سر در گمی و بلاتکلیفی نجات پیدا کند. *********************************************** در قسطنطیه ترخان بالاخره توانست بوسیله ی اشناهایی که در کاخ داشت محمدپاشا و پسرش را از زندان رهایی بخشد.ولی هیچ کدام نمی دانستند حادثه ای پشی بینی نشده در حال وقوع است و تنها هنگام ازادی محدپاشا ترخان در شگفت از دسیسه ای از پیش طراحی شده که تازه از ان اگاه شده بود به جانب محمدپاشا شتافت.وقتی بالاخره سربازان ینی چری دستبند از دستهای او باز کردند محمدپاشا بیرون از زندان ترخان را دید و به طرف او دوید.وقتی حال اشفته ی زن را دید با ترس پرسیید: -چه شده خاتون؟اتفاقی برای لیلی افتاده؟ -هنوز نه ولی جانش در خطر است -برای چه،مگر نگفتید او را روانه ی ایران کرده اید؟ -بله ولی موضوع چیز دیگریست به اطراف نگریست و محمدپاشا را پشت دیوار کشاند و ادامه داد: -کنیز مخصوص عایشه امروز برایم فاش کرد که سلطان والده از مدتها قبل به من ظنی شده و گماشته ای را برای زیر نظر گرفتن من گذاشته است.خدا مرا ببخشد چگونه متوجه نشدم ان شبی که از قسطنطیه می رفتیم در تعقیب ما بوده است. محمدپاشا برای انکه نیفتد به دیوار تکیه داد و گفت: -پس به یقین از تمام جریان با اطلاعند. -بله وبدتر انکه شنیده ام چند نفر از سربازان ینی چری همراه با ندیمه مخصوص سلطان والده امروز صبح عازم انجام ماوریتی در ایران شده اند. -یعنی گماشته تا انجا انها را تعقیب کرده است؟ -نمی دانم امیدوارم که این گونه نباشد. -خداوندا کمکمان کن!اگر لیلی را بیابند چه؟(اون وقت تماس فرت میشه!) -از این فکر قلیش به درد امد -من همین حالا به جانب کلیبر می شتابم.امیدوارم لااقل اینبار به موقع برسم. -اسب و توشه ی راهت اماده است. *********************************************** لحظه ای بعد هنگامی که محمدپاشا از دروازه ی شهر عبور میک رد.مدتی تامل کرد و به جانب زن مهربان نگریست: -بدرود شیر زن. اشک در چشمان ترخان حلقه زده بود

۱ ۱ ۴
-بدرود جوانمرد. محدپاشا با هی بلندی با اسب تبه تاخت راهی سفری طولانی برای یافتن دلداده اش شد. ********************************************* ان روز هم مانند روزهای دیگر لیلی کنار برج قدیمی و مرموز جاویدان ایستاده و به جانب جاده می نگریست.پیراهن و شلوار گشاد سفید از جنس حریرش را که با قیطانهای طلایی در سر استینها و لبه ی شلوار تزیین شده بود برای اولین بار بعد از انکه ماریای مهربان در روزهای بیکاری برایش دوخته بود به تن داشت و روبندی از حریر به رنگ ابی روشن،پوست یراق و سفیدش صورتش را از افتابی که بر دامنه ی کوه می تاخت حفظ میکرد.وقتی می اندیشید باان لباس سپید به استقبال مسافری که چشم انتطارش بود میی شتابد لبخندی بر لبانش نقش می بست.هنگامی که پرستویی از بالای سرش گذشت زیر لب زمزمه کرد: -ندایی در درونم به من نوید می دهد بزودی این لحظه های تلخ به اتمام می رسد.مدتی بعد وقتی سیاهی چند اسب را دید با چشمان پر از اشک به طرف جاده دوید وبا هیجان چند بار تکرار کرد: -بالاخره امد.محمدپاشا بالاخره امد. جلوی جاده وقتی مسافران را شناخت لبخند از لبانش نقش بر بست.سربازان ینی چری با شمشیرهای برهنه ی از غلاف کشیده به سرعت احاطه اش کردند و زنی که پیشتاز همه بود جلوی لیلی ایستاد و روبنده اش را بالا برد و با لبخند خاصی به زبان عثمانی گفت: -ملکه ی امپراطور عثمانی،در اسمانها دنبالت می گشتم. لیلی وقتی ندیمه ی مخصوص سلطان والده را شناخت در عین ناباوری از هوش رفت. ************************************** شب هنگام وقتی محمدپاشا خسته به کلیبر رسیده و خانه ی روستایی را یافت.ماریا با چشمان گریان به استقبالش امد -دیر امدی محمدپاشا. -باز هم. دو زانو روی زمین نشست و خاک گرم و سوزان را در دستانش گرفت و با خشم فریاد زد: -خدایا این عدالت نیست!من دارم تقاص کدام گناه نکرده را پس می دهم؟ ماریا هم کنار او نشست و در حالیکه می گریست گفت:  بر خود مسلط باش جوان کفر نگو.۰ -این کفر نیست.این دردی است که مدام مرا ازار می دهد.چرا باید اینگونه شود؟دیگر چیزی به رهایی نمانده بود. -خواست خداست. محمدپاشا لب فرو بست. ********************************************** لیلی بار دیگر به قسطنطنیه باز گردانیده شد ولی هرگز پایش به حرمسرای عثمانی نرسید.زیرار قرار بود طبق مجازات دیرینه که برای زنان و دختران خطاکار در نظر می گرفتند،در ابهای بُسفُر غرق شود!(اخی الهی)جزایی وحشتناک که از دیرباز جان بسیاری از کنیرکان را گرفته بود و برای انکه تا روز مجازات از دید سربازان مخصوص سلطان پنهان بماند،سلطان والده دستور داد بعد از رسیدن او به قسطنطیه او را در مکان پرت و دور از دسترسی در

۱ ۱ ۵
غاری در ددل تپه که رو به دریا قرار داشت زندانی کنند.جایی نمور و تاریک و پر از حشرات گزنده که طاقت را از ادم می گرفت.لیلی در انتهی غار کوچک در حالیکه پاهای برهنه اش روی لایه ای از سرد قرار داشت به سختی می توانست بدن کرخت و بی حس شده اش را تکان دهد.وقتی جلوی غار بسته شد.او لرزان و در هم شکسته گوشه ای روی تخته سنگ نشست و سر به دیوار خاکی گذاشت و چشمان تب الودش را بر هم نهاد.مدتی بعد بارانی سیل اسا شروع به باریدن کرد و لیلی با صدای لالایی باران چشمهای تب دارش را روی هم گذاشت ولی صدای نجوای دوریشی که با خدایش راز و نیاز می کرد باعث شد تا به زحمت پلکهایش را بگشایدودر پس صدای بارانی کهه می بارید صدای روحانی مرد نزدیک و نزدیکتر شد و لیلی صدای نجوای ملکوتی او را واضح شنید که می گفت: -ای هستی اگاه،که پنهان ز دیده ای در جهان هستی و برای جهان هستی!تو می توانی صدایم را بشنوی زیرا تو از درون من اگاهی و نظاره گری به انچه بر من می گذرد.روح من در جستجوی توست.اگر روزها مانع رسیدن من به تو باشند و تنها دلم را با ظلم و جور انسانهایت در بند کشیده باشندس طلب مرگ می کنم.صدا وقتی به کنار در غار رسید ساکت ماند چون می دانست دختری در انتهای غار نشسته و می گرید. صدای ملکوتی لیلی را مخاطب قرارداد: -فرزند بر تو چه می گذرد؟چرا چنین سوزان می گریی؟ به ناگاه ارامش عمیقی بر لیلی چیره شد.ایستاد و به طرف غار رفت ولی پیکر درویش در هاله ای از تارکی محو می نمود. -با من درد دل کن. -چه بگویم وقتی قلبی پر درد دارم.دلی که به وسعت تمام سرزمینم تنگ است. -سرزمین تو،سرزمین من و همه ی دنیا،خداوند توانای دارد که همه ی رفعت،شفقت و عشق او منبع روشناییست،روشنایی بی پایانی که اگر ان را در وجودت پیدا کنی هیچگاه دل تنگ نخواهی شد.تو دختر با استقامت و با ایمانی هستی پس بدان خداوند همیشه همراه توست. -مرد با خدا،تو ادم معمولیی نیستی. -تو هم زن معمولیی نیستی -کاش می توانستم ببینمتان. -من هم نگاه بی فروغی دارم.مدتهاست که بیناییم را از دست داده ام با انکه نمی توانم جسم خاکییت را ببینم ولی ضمیرت،چون صبحی روشن و تابناک پیش رویم نقش گرفته است.بر من اشکار شده که از خون مردی پاک و شریف هستی.جوانمردی که حالا روحش بسیاربه خداوند نزدیک است. -ای کاش در کنار او مرده بودم. -چرا اینطور ناامید از مرگ دم میزنی؟ -چون فردا صبح قرار است در ابهای بسفر غرق شوم.بسیار تلاش کرده ام با انچه برایم مقدر شده بجنگم ولی حالا زمانی است که دیگر هیچ میلی به دنیا در خوداحساس نمی کنم. کرد ساکت ماند و لیلی افزود: -بنده ی خدا،مرگ حق است.بالاخره روزی فرا خواهد رسیید ولی بدان نه تنها مرگ پایان همه چیز نیست که سراغاز فصلی نوست.

۱ ۱ ۶
-این را می دانم ولی نمی توانم بفهمم چرا خداوند در این دنیا الطافش را از من دریغ کرد و اینطور مرا در رسیدن به عشقی که ارزویش را داشتم ناکام گذاشت.انگار دستی نامریی و پلید ما را از هم دور نگه می دارد. -ایزد یکتا دوستدار همه ی انسانهاست و الطافش را از هیچکس دریغ نمی دارد.من پلیدیی در این سرنوشتی که برایت رقم خورده نمی بینم.بدان در پس این فراغ مطلبی نهفته است که باید سالهای زیادی پشت سر گذاشته شود تابه راز ان پی ببری -ولی من ععمر طولانیی نخواهم داشت. پیکر درویش دوباره به طرف سیاهی ها رفت تا براهش ادامه دهد در همان حال گفت: -فرزندم،بر انچه برایت مقدر شده سر تعظیم فرود ار و این حرف مرا به خاطر بسپار که همه ی ما جزیی از رقص موزون هستی،هستیم و او در همه حال مشغول تکامل بخشیدن به ماست.روح و عشق هر دو جاویدند و تنها جسم انسان است که فنا شدنیست.روح باقی می ماند و چه بسا ازدرون جنینی در رحم مادری سر بر اورد و به تکامل خود ادامه دهد. صدای او مدام دور و دورتر میشد.اشک در چشمان لیلی حلقه زد.با تمام توان فریاد زد: بمان و مرا تنها نگذار.بیشتر با من حرف بزن.لااقل بگو منی این حرفهایی که زدی چیشت؟اینطور مرا سردرگم رها ۰ نکن. درویش در تاریکی شب برای او خواند: من هستم و باقی  و تو نیز بدان که خواهی ماند  باقی… ژاله به ظاهر میرود  تبخیر می شود. اما دگر طلوع، دوباره می گرید… و بر گلبرگی،  دوباره افریده می شود، و تو ان ژاله ای! و من چرایی ان را می دانم و تو نشانه ای خارجِ جسم هستی، و ما با هم، بااو… هستیم. و باقی خواهیم ماند. بیاندیش، بیاندیش،

۱ ۱ ۷
بیاندیش…  -خواهش می کنم نرو! -بر تو بشارت باد عشقی جاویدان. بعد از ان دیگر صدایش شنیده نشد ولیلی تمام شب به حرفهای او اندیشید.به صدای جیرجیرکها که بعد از بارش باران می خواندند گوش داد و به اسمان پرستاره نگریست.حالا قلبش لبریز از امید بود چون درویش مژده ی عشقی جاویدان به او داده بود.  ******************************************** وقتی خورشید بار دیگر شهر قسطنطیه را روشن کرد.سربازها او را از زندان بیرون اوردند و دست بسته به جانب ندیمه ی مخصوص سلطان والده که در کنار تنگه ی بسفر با دو تن از کنیزکانش منتظر او بود بردند. -فکر می کردم سلطان والده خود را از این لذت بزرگ بهره مند می سازند تا نظاره گر حکمی که بر من جاری ساخته اند باشند. –سلطان والده وقتش را برای دیدن مرگ یک کنیزک بی ارزش هدر نمی دهند. -کاش می دانست در چشم مردم از دده سیاه ها هم پست تر است! زن موهایش را کشید و او را داخل قایق هل داد و گفت: -حتی در چند قدمی مرگ هم دست ازگستاخی بر نمی داری؟شما دو سرباز بیایید و دست و پایش را با زنجیر ببندید و این سنگ بزرگ را به پاهایش بیاویزید. دوباره رو به لیلی افزود: -بیچاره تو می توانستی حالا در قصر لقب سلطانه ی عثمانی داشته باشی!اعتراف کن که پشیمانی و با حسرت بسییار خواهی کرد. -اری راست می گویی!بسیار در حسرتم. زن با لبخند تسمخر امیزی منتظر ماند تا لیلی التماس برای زنده ماندنش کند ولی لیلی ادامه داد: -در حسرتم که دور از وطن می میرم در حالی که زنی پاک باخته و عاشق ایران چون من ارزوی مرگ در سرزمینش را دارد.با این حال بسیار خوشحالم چون با مرگ با شرافتم،برای همیشه از داشتن لقب ننگین کنیز حرمسرای عثمانی یا حتی سلطانه بودن برای ان سلطان متعفن . دیوانه رهایی خواهم یافت. یکی از سربازها گفت: -بانو اگر اجازه دهید زبانش رااز حلقومش بیرون بکشم. ولی زن سری تکان داد و گفت: -ما ماموریم حکم سلطان والده را انجام دهیم او را لبه ی قایق بگذاریئون این بار خودم می خواهم قربانی را با دستهایم به قعر بسفر بیندازم. لیلی چشمانش را بست و سر به اسمان برد و زمزمه کرد: -خدایا!سالیانی را با خوب و بدهایش گذراندم.گاهی سبز گاهی خاکستری و سرد.سالهایی کوتاه ولی با کوله باری از حادثه ها.حالا که اینجا ایستاده ام احساس می کنم هزار ساله ام.ولی هنوز کودکی به نظر می ایم که انگار بیشتر از

۱ ۱ ۸
انکه در فراز باشد،در نشیب بوده است.با این حال چه زیباست!این طور روشن تو را در درونم احساس می کنم و چه زیباست که از طریق و مژده ای عشقی جاویدان به من ازرانی شد.خدایا محمدپاشا را حفظ کن و مرا در ان دنیا به اغوش پر مهر پدر بازرسان.دیگر هیچ اروزیی ندارم. وقتی مرغ دریایی سفیدی بالای سرش شروع به چرخیدن کرد و نسیم برای اخرین بار موهای بلندش را به بازی گرفت،لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست.چشمانش را روی هم گذاشت و با اغوش باز ابهای نیلگون بسفررا در اغوش گرفت. وقتی قایق بدون لیلی به ساحل باز می گشت مرغ دریایی هنوزدر مکانی که او غرق شده بود می چرخید و جیغ می کشید. ******************************************* مدت کوتاهی بعد بود که بالاخره محمدپاشا سراسیمه و اشفته به قسطنطیه بازگشت یک راست به طرف خانه ی ترخان به راه افتاد.تا شاید ردپایی از لیلی بیابد.انجا با پسر ترخان روبرو شد که با لباس سیاهی بر تن و عزادار به استقبالش امد.محمد بر جای ماند.مرد با چشمان گریان او را در اغوش گرفت -کجا بودی؟ندیدی که چطور روزگارمان سیاه شد. -چه شده؟ -مادرم را کشتند. -لیلی کجاست؟(عوض تسلیتش بودا) -امروز صبح او را هم در ابهای بسفر غرق کردند. محمدپاشا ازاو جدا شد. -کجا میروی؟ ولی محمدپاشا جوابی نداد.نه حتی ضجه زد و اشکی ریخت.در سکوت به طرف دریای بسفر براه افتاد و یک شبانه روز کنار ساحل نشسست و به دریا خیره ماند.بعد هم از قسطنطیه رفت و دیگر هیچگاه در عثمانی دیده نشد. ********************************************** او به ایران باگزشت و به جوانانی پیوست که در مرز با سپاهیان عثمانی در جنگ بودند.گروهی از جوانان دلیر،که به دلیل رشادتهایشان زخمهای التیام ناپذیری بر پیکره ی عثمانی وارد می ساختند و حتی نادر شاه نیز از وجود ان جوانان عیور و پر طرفدار که انقدر در بین ایرانیان عزیز شده بودند به ستوه امده بود.شجاعتهای ان مرد غریبه که پایاپای دیگر همرزمانش با سپاهیان ثمانی می جنگیدند در مدت زمان کوتهای زبانزد عام وخاص شد و حتی شهره ی ان مرد دلیر و بی ادعا به داغستان،قرباغ و بگوش علی بیک و یارانش هم رسید.علی بیک از ان به بعد با افتخار عنوان می کرد ان مرد شجاع دست پرورده ی اوست.اطرافیانش عقیده داشتند که او مردی فروتن در عین حال بیشتر از حد ساکت و در خود فرورفته است.اما در میدان جنگ چون شیری خشمگین انچنان به سپاه دشمن می تاخت که همرزمانش از بی پروایی او قوت قلب می گرفتند.ولی همین بی پروایی در جنگ باعث شد تنها یک سال بعد از برگشتن ازعثمانی زمانی که چون گذشته دیوانه وار به سپاه دشمن تاخته بود محاصره شود واز پا دراید.وقتی بدن خون الودش را به عقب بر می گرداندند هنوز هم نفس می کشید و زیر لب چیزی می گفت،مردی که او را حمل میکرد گوشش را به لبان او نزدیک کرد تا بداند چه میگوید.مدتی بعد او برای همیشه خاموش شد.

۱ ۱ ۹
موقع مرگ در یک دستش اسلحه و دست دیگرش بسته اس کوچک قرار گرفته بود.همرزمانش ازمردی که او را حمل کرده بود پرسیدند قبل از مرگ چه می گفت؟ -لیلی….این تنها حرفیست که شنیدم. سکوتی تلخ حاکم شد و همه خیره به بسته ای ماندند که در مشت بسته سرباز دلیر جا خوش کرده بود. وقتی مشغول خاکسپاری بودند.علی بیک که از مرگ او باخبر شده بود به جمع انها پیوست و بر روی پیشانیش بوسه زد و پرسید: -چگونه جنگجویی بود؟ یکی از جوانان همرزمش گفت: -یقین دارم برای پیروزی یا افتخار نمی جنگید از انگشت شمار سربازانی بود که تنها برای جنگیدن می جنگید. دیگری گفت: -نه انگار برای کشته شدن می جنگید. -ایا چیزی از خود به شما گفت؟ -هیچ.ولی هنگام مرگ نام لیلی را بر زبان اورد و پس از مرگ هم این بسته در دستش بود. علی بیک وقتی بسته را باز کرد و حلقه ای موی شرابی رنگ را درون ان دید.اشک در چشمانش حلقه زد.زیر لب گفت: -این بسته را هم با او به خاک بسپارید. بعد از خاک سپاری علی بیک از انجا رفت ولی هر از گاهی جنگجویان او را می دیدند که کنار قبر می امد و فاتحه می خواند.با این حال بعد ازمرگ علی بیک،محمدپاشا هم چون لیلی به فراموشی سپرده شد و دیگر نه نامی از او باقی ماند و نه یادی از عشق پاک و دلدادگی اندو نقل شد.ایا براستی این انتهای یک عشق و پاک نافرجام است؟  میلادی۲۰۰۲ تهران،ایران-سال دو رووز بعد از امدن پریا به ایران،همراه پرسیا و امین برای خرید بیرون رفته بودند که پریا با تهران واقعی روبرو شد!شب و روز تهران اصلا با هم قابل مقایسه نبود و پریا ساکت و مبهوت از پشت شیشه ی ماشین به بیرون می نگریست.پرسیا که سکوت پریا را دید نگاهی به او انداخت و بعد لبخند مرموزی به امین زد.پریا بالاخره به حرف امد: -امروز خبریه؟ -نه یه روز معمولیه. -یعنی همیشه اینقدر تهرانتون شلوغه؟ شیشه ی ماشین را پایین کشید و ادامه داد: -مثل صحنه های فیلمهای حادثه ای هالیوودیه!چرا ماشینا مارپیچ میرن.تو رو به خدا نگاه کن!ادم و ماشین توی هم می لولن.پس این خط عابر پیاده و چراغ راهنما برای چیه؟ رو به امین دا دزد: -اِاِ!تو دیگه چرا این طوری سبقت می گیری؟پریسا تو چرا کمربند ایمنی نبستی؟ پریسا خندید:

۱ ۲ ۰
-بس کن بابا.از حال و هوای امستردامتون بیا بیرون.تو هم اگه چند وقت اینجا زندگی کنی به این بلبشو عادت می کنی. پریا اخم کرد: -شهر هرت که می گن همینه؟نه؟ پرسیا خندید.امین از اینه به پریا نگاه کرد: -پریا خانوم کوتاه بیایین دیگه. پرسیا گفت: -مگه می تونه؟این خواهر من عادتشه که مدام غر بزنه. -من غر بزنم؟باور کن اگه برای تونی تعریف کنم مردم اینجا به جای اینکه از پل عابر پیاده استفاده کنن از لای ماشینها رد می شن از خنده روده بر میشه.این بار پریسا به پریا چشم غره رفت.امین کنجکاو پرسید: -این تونی کیه که اینقدر اسمشو می بری؟ -دوستمه قبلا با هم همکلاسی بودیم. امین با لبخندی مخصوص به پریسا نگاه کرد ولی پریسا مستقیم به جلو خیره شده بود. -خوب ما همین جا پیاد ه می شیم. -باشه. امین انها را کنار خیابان پیاده کرد و حودش برای پیدا کردن جای پارک ماشین چند کوچه پایینتر رفت. پریا رو به پریسا پرسید: -اینجا کجاست؟ -میدون تجریش. همان موقع مجبور شد دست پریا ا بکشد چون ماشیی با شتاب و با فاصله ی چند میلی متری از جلوی انها گذشت. داد پریا به هوا بلند شد: -دیدی؟!داشت ما رو می کشت اگر مرا عقب نکشیده بودی تا حالا مثل خط عابر پیاده کف خیابون پهن شده بودم. حرفش را قطع کرد چون با انکه از خط عابر پیاده می گذشتند ماشین دیگری بدون انکه پایش را روی ترمز بگذارد از روبرو امد. پریا جلوی ماشین وسط خیابان ایستاد و راننده مجبور شد با صدای گوشخراشی ترمز کند. پریا با صدی بلندی رو به راننده گفت: -اهای مگه نمی بینی؟اینجا خط عابر پیاده کشیدن که بدونی حق تقدم با منه نه تو. راننده سرش را از پنجره ی ماشین بیرون اورد و گفت: -برو کنار اطواری.وسط خیابان وایستادی واسه من سخنرانی می کنی؟(نمونه بارز فرهنگ غنی مردم!) -اطواری؟! پریسا او را به طرف پیاده رو کشاند. -ول کن پریا.چرا اینقدر به همه گیر میدی؟ -چیکار می کنم؟!

۱ ۲ ۱
-وای از دست تو. حالا امین هم به جمع انها پیوسته بود. -چی شده معرکه گرفتید؟ -از دست این پریا. -اِاِاِ!این مرده به م گفته اطواری اونوقت تو میگی تقصیر منه؟اگه می دونستم اینجا اینجوریه اصلاپامو ایران نمی ذاشتم.(همه همینو می گن) -پریا به خدا اگه بخوای اخ و اوخ کنی همینجا بر می گردیم خونه. پریا با لج بازی شانه هایش را بالا انداخت.با این حال چون نمی خواست به خانه برگردد ترجیح داد ساکت بماند. امین اهسته گفت: -بابا زشته!اینجا که جای دعوا نیست.حالا بیاین بریم. *** ************************************************** ساعتی بعد توی بازارچه وقتی امین برای پریا روسری سفید خرید.بالاخره وقتی امین برای پریا روسری سفید خرید بالاخره اخمهایش باز شد.مدتی بعد که پریسا برای خرید وسایل نقاشی پریا با فروشنده چانه می زد با لذت نگاه می کرد و در خریدهای بعدی این پریا بود که با شیطنت با فروشنده ها چانه میزد تا جاییکه پریسا و امین مجبور می شدند به زور او را از مغازه بیرون بکشند.وقتی بر می گشتند پریا سرخوش می خندید: -وای خدا جون چه قدر اینجا خرید کردن کیف داره!چونه زدن هم عالمی داره اگه برای تونی… یکدفعه ساکت شد و به سرعت به پشت سرش نگریست.پریسا که چند قدم جلوتر رفته بود رو به او پرسید: -باز چی شده؟ -اون یارو رو دیدی؟ -کی رو می گی؟اینجا پر از ادمه -گمش کردم! -حالا مگه کی بود؟ -نمی دونم ولی قیافش خیلی برام اشنا بود. -تو که اینجا کسی رو نمی شناسی. -به جون تو می شناختمش.بذار برم پیداش کنم فکر نکنم خیلی دور شده باشه.ممکنه اونم از هلند اومده باشه. -ول کن پریا.بیا بریم.امین منتظره دیر میشه ها. -دیر میشه؟برای جی؟ -حواست کجاست؟یادت رفته امشب برای شام خونه ی عمو دعوتیم. پریا که هنوز به پشت سر نگاه می کرد بی حواس زمزمه کرد: -یعنی کجا دیدمش!! -بس می کنی یا… -خیلی خوب بریم. امین با یم عالم کیسه و جعبه های خرید انتهای بازار با اخم منتظر انها بود.پریا با دیدن او خنده اش گرفت و گفت: http://romaniha.ir

۱ ۲ ۲
-اینجا حسابی زن سالاریه. -چی؟ -هیچی بابا،کشتی منو پریسا ******************************************  خانه ی عمو بزرگ و باشکوه بود پریسا کنار گوشش گفت: -می بینی چه خونه ی قشگی دارن -خونه ی خودمون تو امستردام خیلی خوشگلتره. -یه دفعه شد من یه چیزی بگم وتو… -خانومها دعوا برای بعد،پسر عموتون داره میاد. -امین داست میگه سهیل داره میاد.پریا تو را به خدا یه امشب رو جلوی خودتو بگیر. سهیل حالا که به انها رسیده بود پریا بی مقدمه به پسر عمویی که برای اولین بار می دید گفت: -سلام شما گیره دارید؟ سهیل غافلگیر شده اول به پریا و بعد به پریسا و امین نگهای انداخت و دید انها هم متعجب به پریا می نگریستند.خنده اش گرفت و گفت: -شما پریا خانومید؟ -بله. -خوب من سهیلم و از اشنایی با شما خوشوقتم.حاالا گیره برای چی می خواین؟ پریسا گفتک -هیچی  -نه چی چی رو هیچی،می خوام بزنم به زبونم. سهیل گیج شده بود.امین می خندید و پریسا با عصبانیت به پریا می نگریست. سهیل پرسید: -یعنی چی؟ -این پریسا می گه پریسا با ارنج به او زد: -پریا بس کن.باز شروع کردی؟ -میشه به من هم بگین اینجا چه خبره!! امین هنوز می خندید.پریا اهی کشید و در حالیکه از بین انها می گذشت گفت: -حیف که قراره زبونمو نگه دارم!عمو و زن عمو هم دارن میان عکس هاشونوقبلا دیدم. سهیل سرش را تکان داد و اهسته کنار گوش پریسا گفت: -این خواهرت اصلا به تو نرفته! پریسا فقط اه کشید

۱ ۲ ۳
********************************************** ساعتی بعد در حالیکه بزرگترها سرگرم بحثهای تکراری همیشگی بودند.پریا توی اتاق سهیل جلوی کامپیوتر شخصی او نشسته بود و داشت ایمیل هایش را نگاه می کرد.روبه سهیل گفت: -خیلی خوبه که تو ایران هم کامپیوتر هست -مگه قرار بود نباشه؟ -نه فکر نمی کردم بدونی کامپیوتر یا اصلا تکنولوژی چیه -نکه فکر می کردی ما هنوز به جای ماشین الاغ سواری می کنیم. پریا خندید : -شوخی کردم بابا. ولی سهیل جدی بود.بنابراین پرسید: -تو چرا از ایران خوشت نمیاد؟ -کی گفته من از ایران خوشم نمیاد؟ -چون هنوز تا به این سن نخواستی حتی یه بار هم به ایران سری بزنی.این کافی نیست؟تازه همین الانشم که اومدی معلومه که خودتو متعلق به اینجا نمی دونی. -من هلند به دنیا اومدم.پس کشور من اوجاست نه اینجا.با این حال ایران رو هم دوست دارم -چقدر اینجا رو دوست داری؟اوقدر هست که بخوای برای همیشه بمونی؟ -نمی فهمم چرا این حرفها رو می زنی؟اصلا منظورت چیه؟ -منظور خاصی ندارم فقط می خوام نظرت رو بدونم. -من برای مدت کوتاهی اومدم و خیلی زود برمی گردم. وقتی کامپیوتر را خاموش کرد زیر لب گفت: -باز هم هیچی. -منتظر ایمیل کسی بودی؟ -اره تونی وقتی اومدم ایران هنوز باهام قهر بود. -می تونم بپرسم تونی کیه؟ -شما پسرا تو ایران خیلی فضول تشریف دارید.امین هم صبح همین رو ازم پرسید.حالا هم تو. -ببخشید قصدم فضولی نبود. -اون دوستمه و توی دبیرستان هم همکلاسیی بودیم.غیر از اون همسایه هم هستیم.خوب؟ حالا از پشت کامیوتر بلند شده بود و روبروی سهیل قرار داشت.تقریبا هم قد بودند ولی سهیل با اون پوست برنزه و چشمهای سیاه براق شرقی تر به نظر می امد.به روی هم لبخند زدند.وقتی از اتاق خارج می شدند.سهیل باز گفت: -یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟ -نه بپرس. -این حلقه رو چرا به پره ی بینی ات زدی؟ -برای اینکه فضول ترها رو بهتر بشناسم.

۱ ۲ ۴
سهیل اخم هایش را درهم گشید.پریا گفت: -سهیل خان تو غیر از اینکه منو سوال پیچ کنی کار دیگه ای نداری؟ -خیلی خوب بابا دیگه هیچی ازت نمی پرسم. دیگر حرفی نزدند و پیش بقیه برگشتند.عمو با دیدن اندو حرفش را قطع کرد وفگت: -شما یک دفعه کی غیبتان زد؟اینقدر کنار ما بهتان سخت گذشت؟ پریا امد کنار عمو نشست و گفت: -نه فقط سهیل لطف کرد و یک ساعتی کامپیوترش را در اختیارم گذاشت اخه پریسا کامپیوتر نداره. زن عمو بشقاب میوه را جلویش گذاشت. -پس لااقل به خاطر کامپیوتر هم که شده پیش ما می اییونه؟ -نه،پریسا برام یه کامپیوتر می خره،اره پریسا؟ -بی خود بامبول در نیار.تو که قرار نیست بیشتر از یه ماه بمونی پس احتیاج زیادی به کامپیوتر نداری. پریا ابروهایش را درهم کشید. -این بامبول دیگه یعنی چی؟ -یعنی حقه بازی عمو جان. -چه بامزه.اینم یه حرف جدید بود که تو ایران یاد گرفتم.صبحم اون راننده وسط خیابون یه چیزی بهم گفت. -پریا بس کن. امین باز شروع به خنده کد. -اِاِ دیدی بازم یادم رفت.راستی چی گفت پریسا؟ -یادم نیست. -اهان.اطواری -پریا!!! همه زدند زیر خنده و سهیل با پوزخند به پریا خیره ماند پریا هم چنان ادامه داد: -چرا می خندین؟عمو اطواری یعنی جی؟ -چی بگم عمو جان. پریسا حرف را عوض کرد -پریا یه کمم از نقاشیهایی که می کشی برامون بکو.مامان و بابا که خیلی برام از کارت تعریف کردن. پریا موضوع قبل را کاملا فراموش کرد و با حرارت گفت: -اره دیگه واسه خودم یه رامبراند کامل شدم. امین گفت: -افرین حالا چی میکشی؟ -هر چی روم تاثیرگذارباشه و منو به فکر فرو ببره یا موضوعش فکرمو به خودش مشغول کنه. -مثل چی؟

۱ ۲ ۵
-گل درخت رودخونه از همین چیزا -پس ادما چی؟ -تا حالا فقط از طبیعت نقاشی کشیدم ولی شاید یه روز رو ادمام کار کردم. پریسا گفت: -اگه قرار باشه از این جمع یکی رو برای نقاشی کردن چهره اش انتخاب کنی کدوم یکی از ما بیشتر برات جالبیم. زن عمو گفت: -خودشو همه خندیدند ولی پریل در جواب دادن جدی بود: -اول از همه سهیل رو می کشم. سهیل که حواسش جای دیگری بود به خود امد. -چی؟؟! -حواست کجاست پسرم؟ -همین جا! تلفن که زنگ زد سهیل به بهانه ی جواب دادن به تلفن از انجا رفت.عمو و زن عمو متعجب به هم نگریستند.عمو فت: -این چشه؟ امین رو به پریا گفت: -حالا چرا دست رو سهیل گذاتشی؟ -اخه خیلی قیافه ی حق به جانب می گیره. -پریا!!! همه باز زیر خنده زدند.پریسا از جا بلند شد: -کجا عمو جان؟ -هیچی یادم اومد یه تلفن ضروری دارم زن عمو گفت: -تلفن توی راهروست.می خوای باهات بیام؟ -نه زن عمو خودم میرم. *********************************************** توی راهرو تلفن سر جایش یبود و از سهیل خبری نبود.پریسا چند بار صدایش زد و چون جوابی از او نشنید به طرف اتاقش براه افتاد.وقتی به ارامی در زد سهیل بالاخره جواب داد -پریسا بیا تو پریسا داخل شد و به طرف سهیل که کنار پنجره نشسته بود ررفت -چرا وقتی صدات کردم جواب ندادی؟ -…

۱ ۲ ۶
-برای چی اینجا نشستی؟ -می خوام یه کم فکر کنم. -چیزی شده؟ -نه!مگه باید چیزی شده باشه. -به من دروغ نگو.نکنه پریا کاری کرده که… -نه باید بگم که ناراحت میستم.چه گیری دادی پریسا.اصلا بیا بریم پیش بقیه تا خیالت راحت بشه. پریسا او را سرجایش نشاند و زیر لب گفت: -به من بگو چی شده؟ -پریسا بیخودی اصرار نکن. از جا بلند شد و با غیظ از اتاق خارج شد و پریسا در حالیکه ابروهایش را در هم کشیده بود به رفتن او نگریست و زیر لب گفت: -غلط نکنم هر چی هست زیر سر پریاست. اهی کشید و او هم از اتاق خارج شد. ************************************************** هفته ی بعد پریا و پریسا خانه ی خانواده ی مهدوی یعنی پدر و مادر امین مهمان بودند و پریا انجا با مرد جالبی به اسم متنین اشنا شد.مردی سی و چند ساله بسیار ساکت و ارام با چهره ای معمولی ولی چشمانی نافذ که برق مخصوصش برای هر کسی جذابیت خاصی داشت.بنابراین پریا به سرعت به طرف او جلب شد.مدتی بعد موقعی که امین همراه پدر مشغول بازی شطرنج شدند و مادر امین و پریسا به ترتیب پدر و امین را راهنمایی و تشویق می کردند در میان بلوایی که براه انداخته بودند متین ارام نشسته بودو نگاهشان می کرد.پریا هم فنجان چایش را برداشت و پیش متین رفت. -چرا شما نمی ایید پیش بقیه؟ -از همین جا نگاهشان می کنم. -شما ادم مرموزی هستین.اینو می دونید؟ متین لبخندی زد و به او نگریست و گفت: -خیلی ها سعی کردن این حرفو غیر مستقیم به من بفهمونن ولی هیچ کس به رک گویی تو نبوده. -شما چه کاره اید؟بازرس؟ -باغبان چشمهای پریا گرد شد و گفت: -شوخی می کنید. -نه کاملا جدیم. -در تهران؟اینجا که حتی یه باغجه هم ندارید. -اینجا نه،تبریز -تبریز دیگه کجاست؟

۱ ۲ ۷
-یه جایی درغرب ایران. -اوهوم،جالبه! پریسا از ان طرف سالن گفت: -پریا هیچ می دونی اقا متین دکترای فیزیک داره -اوه،دیدی گفتم شما خیلی مرموزی.چطور ادم دکترای فیزیک داشته باشه بعد بره باغبونی کنه؟ -چه اشکالی داره.به نظرتون مرموزم،چون از نادر ادمهایی هستم که به کاری که عشق می ورزم رو اوردم. پریا در حالیکه به فکر فرو رفته بود به متین خیره ماند و گفت: -حرفتون خیلی با معنی بود. متین با لبخند به او نگریست و برق مخصوص نگاهش دل پریا را لرزاند.نگاهش را از او گرفت و هر دو در سکوت به بقیه نگریستند.پریا از ان ارامش و سکونی که کنار متین پیدا کرده بود برای اولین بار در زندگیش لذت می برد و این برایش خیلی عجیب می نمود.مدتی بعد سر میز شام امین باز حرف تبریز را پیش کشید -متین کی برمی گردی تبریز؟ -دو سه روز دیگه خانم مهدوی گفت: -ولی تو که هنوز تازه اومدی بیشتر پیش ما بمون پسرم. -نمی تونم مامان.شما که می دونین نمیشه اونجا رو ول کنم. پریا که داشت برای خودش سالاد می ریخت گفت: -حالا چرا به تبریز زفتین؟همین نزدیکی ها می تونستین یه جایی برای باغبونی پیدا کنین. اقای مهدوی به جای او توضیح داد: -پریا خانوم من و خانومم اهل تبریزیم.ولی سالهاست که اومدیم تهرون،متین و امین هم اینجا به دنیا اومدن با این حال متین بعد از پایان تحصیلاتش تصمیم گرفتم به تبریز بره و به جایی که میراث پدر خدا بیامرز منه زندگی کنه. -هوم جالبه!اقا متین شما اونجا تنهایین؟ -بله -چرا ازدواج نمی کنین؟ سکوت سنگینی برقرار شد.پریسا به پریا چشم غره رفت وریا متعجب پرسید: -سوال ناجوری بود؟ -متین به حرف امد: -نه پریا.من ازدواج کرده بودم ولی زنم دو سال بعد از ازدواجمون فوت کزد. بغض راه گلوی پریا را بست.بوضوح غم عمیقی را در نگاه متین دید بنابراین سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: -متاسفم.من نباید همچین سوالی می کردم. -مهم نیست.دیگع یاداوری اون موضوع مثل قبل ازارم نمی ده.بنابراین خودتونو سرزنش نکنین. امین برای ناکه جو سنگین بوجود امده بهتر شود سعی کرد حرف را عوض کند.بنابراین گفت: -نمی خوای ما رو به قلمروت دعوت کنی؟

۱ ۲ ۸
-خوشحال میشم بیایین -پریا با هیجان دستهایش را به زد وگفت: -به به!مسافرت.پریسا می ریم؟ -نه.مگه یادت رفته که باید سه هفته ی دیگه برگردی. -خوب فقط یه هفته می مونیم دوست دارم اونجا رو ببینم. پریسا بلاتکلیف به امین نگریست.امین سری تکان داد و گفتک -فکر خوبیه.فقط یه هفته می مونیم. -ولی امین،پدر و مادر ما چی؟ -نگران نباش راضی کردن اونا با من پریا گفت: -پس مشکل حله پریسا معذب به متین نگریست و گفت: -اخه مزاحم اقا متین می شیم. -خودتون می دونید من ادم تعارفی نیستم اگه بیایین خوشحال می شم. پریسا ساکت ماند .خانم مهدوی به حرف امد: -پریسا جان منم می گم برین این سفر برای تو هم خوبه.پریا هم می تونه قبل از رفتن یه کم ایرانگردی کنه -ممنون ولی باید مامان و بابا قبول کنن. -اونا حتما رضایت می دن. پریسا بالاخره از سر رشایت لبخند زد.پریا با ذوق هورا کشید.پریسا بازبه او چشم غره رفت.امین خندید و متین با لبخندی مرموز به رپیا نگریست. ********************************************** دو روز بعد صبح زود وقتی مشغول بستن چمدانهایشان بودند سهیل پیدایش شد و متعجب از جنب و جوش انها پرسید: -چه خبره؟!اسباب کشی می کنین؟ پریا جواب داد: -نخیر.داریم میریم مسافرت -حالا بی خبر می رین؟ پریسا جواب داد: -یه دفعه شد.تبریز پیش برادر امین میریم. سهیل ساکت شد.پریسا جلو امد: -حالا بیا بشین.چرا دم در وایسادی؟ -نه دیگه میرم. -به این زودی میری؟

۱ ۲ ۹
-باشه سر فرصت میام.پریسا راستش باهات کار داشتم.چقدر قراره بمونید؟ پریا چمدانش راکنار در گذاست و گفت: -یه هفته.تو هم بیا بهمون خوش می گذره سهیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت: -نه من نمی تونم کارم رو ول کنم. پریا شانه هایش ا بالا انداخت و گفت: -هر طور راحتی. سهیل مکثی کرد و رو به پریسا افزود: -خیلی خوب من دیگه می رم.بهتون خوش بگذره -خداحافظ پسر عمو پریسا بر خلاف پریا او را تا دم دراو را بدرقه کرد: -سهیل تو از چیزی ناراحتی؟ -برای چی همچین فکری میکنی؟ -خوب حس می کنم تازه مزموز هم شدی و مثل قبل با من راحت نیستی.از دست من یا پریا ناراحتی؟ -نه پریسا!اصللا موضوع چیز دیگه ایه -خوب پرا درست و حسابی حرف نمی زنی؟ -باشه برای وقتی برگشتید.خداحافظ -سهیل صبر کن. ولی قبل از انکه حرف پریسا تمام شود رفته بود پریسا مدتی مردد کنار در ایستاد بالاخره اهی ا سر تسلیم شدن کشید و داخل خانه شد. همان موقع پریا داشت با امین قرار رفتن را می کذاشت -من وپریسا کارامونو کردیم.چمدونامونم اماده کنار دره…باشه…خداحافظ -چی شد؟ -گفته یه ساعت دیگه میاد دنبالمون تا بریم فرودگاه مدتی بعد پریا دل به دریا زد و از پریسا گفت: -فکر می کنی بهمون خوش بگذره؟ -چطور مگه؟ -یه حس خاصی دارم می دونی خیلی هیجان زده ام.حتی خیلی بیشتر از وقتی که می خواستم بیام ایران. پریسا لبخند زنان خواهرش را در اغوش گرفت. -به دلت بد راه نده.مطمئن باش به همه ی ما خوش می گذره.امین حسابی خوش سفره -متین چی؟ -اون؟چی بگم،خوب می دونی ادم خاصیه خودت در مدتی که پیشش هستیم بهتر می تونی بشناسیش،ولی راستشو بخوای من در این هم مدت هنوز نفهمیدم چطور ادمیه.

۱ ۳ ۰
-واقعا؟! -اوهوم پریا متعجب به خواهرش خیره ماند. از فرودگاه تبریز تاکسی در بست گرفتند و چند ساعت بعد در پیچ و خمهای جاده ی خاکی به طرف دامنه ی شمالی کوه سهند پیش می رفتند.وقتی خانه های روستایی و کاهگلی از پشت تپه ی بلند نمایان شد لبخند روی لبهای پریا نقش بست و زیر لب گفت: -این جا ادم می تونه برخ های واقعی ببینه -چی چیه واقعی؟ -برخ پریسا خانوم،یعنی کوه.توی هلند همه چی پیدا میشه جز کوه اونم به این بلندی و زیبایی امین گفت: -خود منم که کوه زیاد دیدم کوه سهند رو از همه ی کوهها بیشت دوست دارم.خوب دیگه چیزی نمونده برسیم خونه ی متین اونجاست. پریا و پریسسا به طرفی که امین اشاره می کرد می نگریستند.تک خانه ای ویلایی در بالاترینقسمت تپه ی زیر کوه سهند خودنمایی می کرد. ************************************************* وقتی با چند بوق راننده پیرمردی در را به روی انها باز کرد بلافاصله با باغی زیبا و سرسبز روبرو مواجه شدند.باغی پر از درختان هرس شده ی زردالو گردو و بادام.پریا شیشه را پایین کشید و هوای لطیف را داخل ریه هایش کشاند.دقیقه ای بعد جلوی ویلای بزرگی با نمای سنگی ایستاده بودند و با متین خوش و بش می کردند.پریا مدتی بعد وقتی وارد خانه می شدند رو به متین گفت: -این اطراف هیچ خونه ای نیست و فقط این ویلا بالای تپه ساخته شده چطور جای به این دنجی رو رای زندگی انتخاب کردی؟ -چون از روح طبیعت و سکوت و ارامش اینجا انرژی می گیرم. -ولی من اگه چند روز اینجا باشم از تنهایی دق می کنم. امین که کنار پریسا راه می امد گفت: -اخه چرا؟ پریسا به جای پریا جواب داد: -چون حوصله اش سر میره در ضمن اگه تنها باشه اونوقت سر کی غر بزنه. پریا خندید و گفت: -اره خواهر جون راست گفتی.خوبه تو پیشم هستی و گرنه… همه با خنده وارد شدند داخل خانه هم مانند ظاهرش وسایل بسیار ساده ای به چشم می خورد و هیچ جلوه ی خاصی نداشت.دیوارها و کف خانه پوشیده از سنگ بود و داخل سالن باز هم شومینه ی بزرگی از جنس سنگ خودنمایی می کرد.فرش کلفتی جلوی شومینه پهن بود و مبلمان ساده ای روی ان چیده شده بود.تنها وسایل تزیینی چند شمعدان نقره ای بود که ر وی میز یزرگی کنار دیوار قرار داشت.حتی هیچ پرده ای پنجره ها رو نمی پوشاند و نور خورید

۱ ۳ ۱
بیشتر سالن را فرا گرفته بود.بیرون از سالن اشپزخانه قرار داشت و پله های مارپیچ سنگی میان اشپزخانه و سالن طبقه ی هم کف را به اتاق خوابهای طبقه ی دوم متصل می کرد.وقتی پیر مرد اتاق پریا و پریسا را نشان داد و رفا پریا به سرعت داخل شد و چمدانش را روی یکی از تختها پرت کرد و کنار پنجره رفت. -هی پریسا اینجا رو بببین پریسا امد و کنارش ایستاد و در سکوت همراه با پریا به منظره ی بیرون نگریست.از انجا تمام خانه های کوچک و کاهگلی روستا زیر پایشان قرار داشت. -چه خونه های قشنگی!حتما ازشون عکس می اندازم و به هلند می برم. -پریسا حس می کنم اینجا مثل قلعه های اربابی می مونه. پریا خندید: -اره راست می گی،خوب بیا برو دوش بگیر تا من وسایلمونو جابجا کنم. -پریسا -چیه؟ -حس خوبی دارم -خوشحالم که اینو میگی. ************************************************** یک ساعت بد هر دو تمیز و مرتب بعد از یک سفر طولانی به امین و متین که کنار شومینه نشسته بودند پیوستند.پریا جلوی متین تعظیم کرد و گفت: -قربان اجاره هست بشینم؟ متین متعجب پرسید: -منظورت از قربان چیه؟ -منظورم شمایید دیگه.مگه شما ارباب این قلعه ی سنگی نیستید؟منم احساس یه شاهزاده ی اسیرم دارم. متین گفت: -فکر می کنم اشتباه کردید.این منم که باید مواظب باشم اسیر نشم. ایمن با صدای بلند خندید و به خاطر حاضر جوابی متین دست زد.پریا با بدجنسی گفت: -نه اشتباه کردم تو ارباب نیستی بیشتر شیه جادوگرها هستی -اوی پریا تند نرو -باز شروع کردی پریسا؟خوب راست می گم دیگه اگه متین یکم زشت بود دیگه به جادوگربودنش شک نداشتم -ممنون پریا،چقدر از این تعریفت خوشم اومد. امین پوزخند زد و به پریا که به دلیل حاضر جوابی متین با دهان باز به او می نگریست نگاه کرد.پیرمرد که با سینی چای وارد شد.پریا ساکت نشست. -بفرمایید متین گفت” -ممنون ایوب

۱ ۳ ۲
-دیگه کاری ندارید؟ -نه خسته نباشی. -غذایتان هم اماده در اشپزخانه هست؛اگه -نه خودمون ترتیب بقیه کارا رو می دیم. -پس من می رم. -به سلامت وقتی رفت پریسا رو به متین پرسید: -این اقا کیه؟ -یکی از روستاییها که تو همین روستا با زن و بچه هاش زندگی میکنه و خیلی کمک حالم شده. امین پرسید: -راستی رابطه ات با روستاییها چطوره؟ متین که داشت استکانهای چای رو جلوی مهمانها می گذاشت گفت: -اوایل از اینکه یه شهری اینجا موندگار شده بود اصلا خوششون نمی اومد ولی وقتی دیدند کاریه کارشون ندارم و به فرهنگ و سنت هاشون احترام می ذارم یبا بودنم کنار اومدن. -یادم میاد هیمن ایوب چند بار بهت تشر زده بود که جل و پلاستو جمع کنی و بری…حالا چطور اینقدر باهات صمیمی شده؟ -یه بار که توی بهمن گیر کرده بود پیدایش کردم.از اون به بعد مدام فکر میکنه من ناجی جونش هستم. -مگگه اشتباه فکر میکنه؟ -اره!چون من برای نجاتش فقط به واسطه بودم. پریا متعجب به او خیره ماند.وقتی نگاهش به پریسا افتاد.دید او با لبخند معنا داری زیر نظرش داشت.پریا بالاخره طاقت نیاورد و گفت: -شما اون موقع تو کوه چیکار می کردین؟اصلا از کجا تونستین پیداش کنین؟ -اون روز حسم بهم گفت باید برم به کوه و همون حس هم بهم گوشزد کرد که دقیقتر به اطراف نگاه کنم تا اینکه ایوب را دیدم. پریا باز به پریسا نگریست.پریسا جشمکی به او زد و پریا همان موقع به حرف خواهرش رسید.انگار میتن واقعا یک ادم معمولی نبود و باز همان دلشوره ی غریب به سراغش امد. روز بعد وقتی همه روی نقشه ی توریستی پهن شده روی میز خم شده بودند.امین بلاتکلیف گفت: -الان یه ربعه داریم جر و بحث می کنیم بالاخره کجا بریم!!!!بازار تبریز چطوره؟ -نه بازار باشه برای روزای اخری که می خوایم خرید کنیم. -پس بریم شمس العماره رو ببینیم. -هوم فکر خوبیه. پریا در حالیکه دستش را زیر چانه اش زده بود قسمتی از نقشه را نشان داد: -کلیبر کجاست؟

۱ ۳ ۳
پریسا شانه هایش رو بالا انداخت.امین گفت: -منم نمی دونم.ایوب تو می دونی کجاست؟ ایوب که داشت گلدانها رو اب می داد گفت: -بله اقا،جای خوش اب وهواییه و قلعه ی قدیمی و معروفی هم هست کع توریستها برای دیدنش میرن. پریا از روی نقشه بلند شد و گفت: -عالیه،بریم اونجا.من عاشق دیدن قلعه های قدیمی هستم. پریسا نالید: -نه!قلعه ی قدیمی برایم جالب نیست.چطوره بریم عمارت شاه گلی رو ببینیم.شنیدم یه ساختمون قشنگ داره با یه استخر بزرگ. -استخر رو میشه تو تهرانم دید ولی یه قلعه ی قدیمی چیزی نیست که هر جا پیدا بشه امین با احتیاز گفت: -ولی این کلیبر یکم دوره پریا که از دنده ی لج بلند شده بود گفت: -اصلا من می خوام برم این قلعه رو ببینم.شما دو تا هم هرجا دوست داشتین برین. پریسا با اخم گفت: -پریا خیلی خودخواهی.باز می خوای حرف زور بزنی -نه من مجبورتون نمی کنم بیاین ولی این حق رو به خودم می دم که هر جا دلم خواست برم. پریسا ساکت ماند.با این حال با عصبانیت به پریا خیره نگریست.امین گفت: -پریا اگه راضی باشی امروز می ریم عمارت شاه کلی رو می بینیم و فردا…. پریا منتظر نشد تا حرف او تمام شود و به حالت قهر بلند شد و رفت. -این دختره حسابی کفر منو در میاره.بذار مامان زنگ بزنه -پریسا قبول کن تقصیر تو هم بود.ما بعدا هم می تونیم بیایم اینجا و همه جا رو بگردیم ولی پریا قراره چند هفته ی دیگه برگرده و شاید هیچ وقت همچین فرصتی پیدا نکنه. -خوی میگی چکار کنم؟ -برو از دلش در بیار. پریسا اهی کشید و در حالیکه از پله ها بالا می رفت غرولند کنان گفت: -همیشه این منم که باید منت کشی کنم. ************************************************* ساعتی بعد هر سه نفر منتظر تاکسی دربستی توی حیاط بودند و پریا هنوز داشت با متین کلنجار می رفت. -نمی فهمم چرا دوست نداری همراه ما بیای؟ -گفتم که کار دارم.ایوب دست تنها نمی تونه همه ی کارارو انجام بده. -نکنه داری بهانه میاری و باز دلت میگه که همراهمون نیای. -افرین،واقعا که دختر باهوشی هستی.

۱ ۳ ۴
-منو گذاشتی سرکار؟ -پریا این چه حرفیه؟ پریسا دست او را کشید: -پریا باز شرروع کردی؟اینقدر با اقا متین جر و بحث نکن. پریا بالاخره اهی از سر رضایت کشید: -باشه!هر طور راحتی متین لبخندی زد و گفت: -خوش بگذرد -امیدوارم -خداحافظ متین خان. -خدا به همراهتان.امین مواظب خانوم ها باش. -چشم؟ وقتی ماشین از باغ می گذشت متین با ابروهای در هم کشیده در حالیکه نشان می داد حسابی ذهنش مشغول بود به دور شدن انها نگریست. *************************************** در بین رراه وقتی پریسا و امین سرخوش و بی خیال با هم حرف می زدند.پریا بر خلاف همیشه ساکت از ماشین به بیرون می نگریست. امین اهسته کنار گوش پریسا پرسید: -پریا چشه؟ پریسا نیم نگاهی به پریا انداخت و گفت: -نمی دونم از وقتی راه افتادیم حتی یه کلمه هم حرف نزده وقتی راننده اطلاع داد تا چند دقیقه ی دیگر به قلعه می رسند.امین و پریسا هم ساکت شدند.بالاخره وقتی از جاده ی ناهموار گذشتند و به پایین پله ها ی قلعه رسیدند پریسا باز غرولند رو شروع کرد: -حیف نبود ان همه جای قشنگ و باصفا رو ول کردیم و اومدیم یه قلعه ی خرابه ببینیم. امین بازوی او را به ارامی فشار داد.یعنی اینکه باز دعوای دیگری را شروع نکند.ولی پیا اصلا نشنید پریسا چه گفت،چون محو دیدن ان قلعه ی قدیمی شده بود.وقتی از راه باریک به طرف قلعه راه افتادند اتوبوس از راه رسید و عده ی زیادی توریست پیاده شدند و به طرفمان امدند.امین اهسته گفت: -بچه ها بهتره همراه توریستها بریم،چون می تونیم از حرفای راهنماشون استفاده کنیم. پریسا سدت پریا را که مثل لاکپشت راه می امد گشید و همرا امین قاطی دسته توریستها شدند.راهنمای انها جلوتر از همه در حرکت بود و با صدای بلند برای انها درباه ی ان بنا توضیح می داد: -این قلعه به قلعه ی بابک معروفه.همان قلعه ای که بابک خرم دین از ان بیش از بیست سال با شبیخونهای خود قوای عرب را به ستوه اورد و بالاخره هم توانست استقلال ایران را در سده های دوم و سوم هجری در این قلعه پایه گذاری کند.

۱ ۳ ۵
به پایین پایشان اشاره کرد و افزود:   متر احاطه کده و فقط همین یک جاده ی باریک به قلعه راه داره.۰۰۰ تاا ۴۰۰ -اطراف اینجا رو دره ای به ارتفاع -اینجا اسم دیگه ای هم داره؟ راهنما به پریا که این سوال رو پریسیده بود رو کرد و گفت: -بله اسم دیگه ی این قلعه،قلعه ی جاویدانه پریسا زیر لب گفت: -تو از کجا می دونستی اینجا اسم دیگه ای هم داره؟ -فقز حس کدم یه چیزی بگم بهم نمی خندی؟ -نه قول میدم. -اینجا به نظرم خیلی اشنا میاد.مثل این می مونه که قبلا هم دیده باشمش. -شاید تو خواب اینجا رو دیدی.این اتفاق خیلی وقتا پیش میاد. پریا ساکت شانه هایش رو بالا انداخت.توریستها همراه راهنما در حال وارد شدن به قلع بودند.بنابراین ان سه نفر هم دنبالشان راه افتادند.بعد از ان که از مدخلی به پلکانهای نامنظم بالا رفتند،به بنای سه طبقه ی قصر رسیدند چند نفری در حال عکس انداختن از داخل بنا بودند و راهنما توضیح داد: -همانطور که می بینین ورودی قصر از اینجا شروع میشه.بعد وارد تالار اصلی می شیم.اینجا… وقتی وارد تالار مرکزی می شدند پریسا تازه متوجه غیبت پریا شد.رو به امین پرسید: -پریا رو ندیدی؟ -تا چند لحظه ی پیش که پشت سرمون داشت می اومد. -ار دست این دختر چیکار کنم؟بهتره برم دنبالش بگردم. -بچه که نیست گم بشه.حتما همین دوروبراست.یه کم بحال خود بذارش.می خوای باز بد اخلاقی هاش شروع بشه؟ دست پریا را کشید و گفت: -بیا بریم.موقع برگشتن پیدایش می کنیم. پریسا با اکراه همراه امین رفت. پریا بدون انکه وارد قلعه شود بیرون ایستاده بود و به جاده می نگریست.صحنه ها و حتی رفتار خودش برایش بسیار اشنا می نمود و تشویش اشنایی سراپای وجودش را در بر گرفته بود.به یک باره حرفهای مرد عجیبی که چندی قبل در هلند ملاقاتش کرده بود را به خاطر اورد و صدای او در گوشش زنگ زد:انجا دختری شبیه به تو با موهای قرمز کنار یک بنای سنگی ایستاده و چشم انتظاره.پریا با تعجب به پشت سر نگریست و نگاهش به قلعه ی سنگی افتاد.روبرویش هم جاده ی باریکی بود.زیر لب زمزمه کرد: -اینا چه مفهومی داره؟ چشمهایش را بست و بست و بی اراده در خیالش کاملا واضح دید دختری شده با موهای قرمز که نگران چشم به جاده ای دوخته است.وقتی عقابی بالای سرش پر سروصدا شروع به چرخیدن کرد با هراس چشمهایش را از هم گشود ولی سرگیجه ناگهانی باعث شد تعادلش را از دست بدهد و به ری زمین بیفتد و قبل از انکه خودش را جمع م

۱ ۳ ۶
جور کند به پایین لغزید و در یک لحظه خود ا بین زمین و اسمان دید که با یک دستش تکه سنگی ا گرفته بود و زیر پایش دره قرار داشت.مدتی طول کشید تا از حالت شوک بیرون امد و توانست صدای خودش را بشنود  -کمک!کمک! -شما اونجا چه می کنید؟حالا نترس.سعی کن دست ازادت رو به من بدی. -نمی تونم اگه تکون بخورم به پایین پرت می شم. -حیلی اهسته دستت رو بیار بالا اگه بگیرمت دیگه تمومه.عجله کن.فقط به یه کم جسارت احتیاج داری. صدای پریا اشکارا می لرزید: -خدایا!کمکم کن! دست راستش را که صخره را گرفته بود دیگر تحمل وزنش را نداشت.چشمهایش را بست و به ارامی دست چپش را بالا برد.ثانیه ای بعد از ان مرد با قدرت دستش را گرفت و او به طور کمال از صخره جدا شد.پریا جیغ کشید: -دارم می افتم. -نگران نباش.من گرفتمت اینقدر تکون نخور! مدتی بعد با تلاش زیاد توانست او را بالا بکشد.پریا بالاخره وقتی خود را روی زمین دید گریه اش گرفت -چیزی نیست.خدا رو شکر نجات پیدا کردید. پریا که هنوز می لرزید بدن کرخ شده اش را تکان داد تا بلند شود. -نه شما همین جا باشید تا من همراهاتون رو پیدا کنم. -منو تنها نذارین.اصلا شجاعت تنها موندن رو ندارم.بمونید خواهش میک نم. مرد او را روی صخره نشاند و کنارش نشست و پریا برای اولین بار به او نگریست و انگار چیزی از قلبش کنده شد.مرد هم مدتی طول کشید تا توانست از خیره ماندن به او دست بردارد.پریا بع سرعت نگاهش را از او گرفت و اب دهانش را قورت داد.حالا واقعا سعی می کرد هر طور شده جلوی گریه اش را بگیرد.چون سکوت بینشان طولانی شد بالاخره برای انکه اوضاع مسخره ای که در ان گیر کرده بود بهتر کند بی هدف شروع به حرف زدن کرد: -واقعا نفهمیدم چی شد.هیچ وقت سابقه ی سرگیجه نداشتم.یه دفعه به خودم اومدم و دیدم دربین زمین و هوا معلق شدم.اگر شما نرسیده بودید حالا مرده بودم. -من از مدتی قبل دنبالتون بودم. -بله؟! -از همون موقع که از راهنما درباره ی قلعه پرسیدید. -خوب برای چی؟ -بگذریم بهتر شدید؟ پریا سرش را تکان داد.باز شجاعت لین را یافته بود تا به مرد بنگرد.مرد هم سعی می کرد به هر طریقی شده بود سکوت سنگین بینشان را بشکند. -اینجا برای نشستن مناسب نیست.بهتره بریم زیر سایه بنشینیم. پریا مطیع از جا برخاست و در حالیکه به سایه ی دیوار قلعه پناه می بردند سعی کرد مانتوی خاک الودش را بتکاند ولی تلاش بی فایده بود.غرولند کنان زیر لب گفت:

۱ ۳ ۷
-توی چه وضع مسخره ای گیر کردم. مرد در حالیکه یکدفعه چیزی به خاطرش امده باشد کوله اش را از پشت برداشت و از داخل ان بطری اب معدنی را بیرون کشید: -اصلا یادش نبودم کمی از این می تونه حالتون رو بهتر کنه.هنوز خنکه پریا بیخندی زد و جرعه ای از ان نوشید و واقعا حالش بهتر شد.مرد حالا بالای سر او ایستاده بود.پریا در بطری را بست و به طرف مرد گرفت و باز نگاهشان با هم تلاقی کرد و باز همان لرزش محسوس قلب بر اضطرابش افزود.مرد بالاخره طاقت نیاورد و گفت: -چقدر برایم اشنایید.انگار مدتهاست که دنبالتون می گردم و حالا….ببخشید منظور خاصی از حرفهایی که زدم نداشتم.مثل اینکه ناراحت شدید نه؟ -نه،شما هم برای من اشنایید.در ایران زندگی می کنید؟ -تا حالا بله ولی بعد از این نه -چطور؟ -چون فردا همراه خانواده ام به ترکیه میریم و بعد به امریکا قراره اونجا موندگار بشیم. -شما چی؟ -من ساکن اینجا نیستم -پس چطوره که فکر می کنم سالهاست می شناسمتون. حرفش ر ا قطع کرد و ساکت به پریا خیره ماند.بالارخه نگاهش را از او گرفت وو به جاده نگریست. -حال غریبی دارم.راستش چیزی نمونده زیر گریه بزنم. -شما دیگه برای چی؟ -دست خودم نیست نمی دونم چرا! باز حرفش را قطع کرد و به پریا نگریست و دستپاچه لیخند زد و ادامه داد: -ببخشید ولی نمی دونم چرا اینطوری دست و پامو گم کردم تا حال هیچوقت همچین احساسی بهم دست نداده بود.اصلا از وقتی قرار شد بیام و اینجا رو ببینم حال درستی نداشتم و وقتی شما رو دیدم چطور بگم بگذرریم پریا سرش را پایین انداخت و برای لحه ای چشمان تب دارش را روی هم گذاشت و به خود نهیب زد: -این اداها چیه از خودت در میاری؟مگه ادم ندیده ای؟اونم یه ادم،یه مرد معمولیه مثل همه.خدایا چرا نمی تونم قبول کنم که برام یه ادم ممولی باشه. مشتهایش را گره کرد و باز سر خودش با لبانی خاموش فریاد زد:دختره ی عقب مونده ی دست و پا چلفتی چه مرگت شده؟پسر ندیده ای؟ ان احساس مهار نشدنی باعث شده بود بیشتر از همیشه کلافه شود نمی دانست باید چه کند،نه یارای زفتن نه طاقت ماندن و کلنجار رفتن با ان حس قوی و مرموز را داشت انگار چیزی می خواست از سینه اش جدا شود وبه طرف مرد بدود.او هنوز حرف میزد: -حالتون خوب است؟ -بهترم.

۱ ۳ ۸
-ولی حالا من خوب نیستم. پریا متعجب به او نگریست عجیب انکه حال مرد هم دست کمی از او نداشت.با این حال او یبا شحاعت اعتراف کرده بود ولی پریا… -چرا حالتون خوب نیست؟ -چون نمی فهمم چرا باید لحظه ای که انقدر انتظارش رو می کشیدم حالا و در زمانی که اصلا منتظر نبودم فرا برسه. -منتظر چه لحظه ای بودید؟ -لحظه ای که عشق به در خونه ی دل منم سر بزنه. مدتی طول کشید تا پریا ازز بهت بیرون بیاید وقتی کلمه ی اشنای عشق را شنید فهمید ان حس عجیب چه مفهومی داشت.زیر لب زمزمه کرد: -عشق. سرش را بالا گرفت و به مرد نگریست.دیگر از دست خودش عصبانی نبود.مرد برای انکه او را از حالت بهت زدگی بیرون اورد،باز بطری اب معدنی را به طرفش گرفت و گفت: -باز هم می خواهید؟ پریا سرش را به علامت نفی تکان داد.مرد باز گفت: -چرا چیزی نمی گی؟باهام حرف بزن. حالا صدای توریستها از فاصله ای نزدیک بگوش می رسیید.یک دفعه این فکر به ذهن پریا رسید که اگر پریسا او را با ان مرد غریبه در ان گوشه ی دنج می دید دوباره باران سرزنش را روی سرش می ریخت.اهی کشید و از جا برخاست و روبروی مرد ایستاد و گفت: -حرفی برای گفتن ندارم ولی خدا می دانست که داشت.ادامه داد: -دیگه باید برم. -چرا با این عجله؟ -عجله؟!نزدیک یک ساعته که داریم با هم حرف می رنیم. -صبر کنید باهاتون حرف دارم. پریا مردد به او نگریست.مرد حالا واقعا دچار مشکل شده بود. -امکانش هست باز شما رو ببینم؟ -مگه شما فردا از اینجا نمی رین؟ -بله ولی… -من باید برم. -به همین راحتی میری؟ -من اصلا منظورتون رو از این حرفها که می زنین نمی فهمم -منظورم اینه که ازتون خوشم اومده.بازم بگم؟ -نه

۱ ۳ ۹
-ولی من می گم منظورم اینه که عاشفتون شدم. -عشق؟!اونم تو یه ساعت… -مگه اشکالی داره؟ -این اسمش عشق نیست،عشقی که یک ساعته به وجود بیاد ساعت بعد هم تموم میشه. -ولی عشق من یک ساعت بوجود نیومد.لحظه ای بوده با اولین نگاه. پریا مردد به او نگریست.به خود نهیب زد:نه اون بازیت می ده.امکان نداره به این سرعت عاشقت شده باشه.  -من باید برم. -این حرف اخرته؟ -… -این حرف اخرته؟ -بله و خداحافظ. -صبر کن. وقتی پریا داشت دور میشد صدای مرد را باز شنید. -هیچ می دونی چیکار داری؟هیچ می دونی بعد از این چه راه سخت و ناهمواری رو جلوم قرار دادی؟می دونی؟! بغض راه گلوی پریا را بست و بدون انکه بداند چکار می کند،شروع به دویدن نمود وزیر لب گفت: -نه این عشق نیست.من هیچ وقت اینقدر مسخره عاشق کسی نمیشم.اونم عاشقم نشده،اونم… وقتی پریسا و امین او را در ان وضع پریشان و خاک الود دیدند هر دو هراسان به طرفش دویدند.پریسا دستهای سردش را در دست گرفت و پرسید: -پریا چی شده؟چه بلایی سر خودت اوردی؟ پریا گیج و اشفته سری تکان داد و بی اراده به پشت سر نگریست ولی مردد دیگر نبود.با نگاه همه جا را دنبالش گشت سعی کرد از ریزش اشکهایش جلوگیری کتد.پریسا هنوز با او حرف میزد ولی صدایش را نمی شنید.وقتی نگاه سنگینی را روی خود احساس کرد و سرش را بالا گرفت ا ورا بین مسافررانی که در حال سوار شدن اتوبوس بودند دید و و قتی صدای حرکت اتوبوس را شنید احساس کد چیزی در درون قلبش شکسنت.صدای غریبی در وجودش فریاد زد: -پریا تو چکار کردی؟ دستهایش را از دست پریسا بیرون کشید و به طرف اتوبوس دوید: -نه صبر کنید. -ولی اتوبوس رفته بود و دیگر اثری از مرد دیده نمیشد. انگار که با خودش حرف بزند گفت: -رفتارم احمقانه بود.من حتی از او به خاطر نجات جونم تشکر نکردم. پریسا بالاخره مجبور شد او را تکان دهد تا از شوک بیرون بیاید -پریا دارم با تو حرف میزنم چرا خل بازی در میاری؟هیچ معلومه حواست کجاست؟حرف بزن تو که منو کشتی. حالا پریا دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد.پریسا سرش داد کشید:

۱ ۴ ۰
-حرف بزن دختر. ولی پریا،حتی تا مدتی بعد،که در جاده ی خاکی از قلعه دور می شدند هم بدون هیچ حرفی فقط گریه می کرد.وقتی از کلیبر دو می شدند او هنوز مبهوت خاطره ی مردی بود که در یک لحظه پیدایش شد و نجاتش داد و به همان سرعت هم ناپدید شد تا به افسانه ها بپیوندد. ماشین که داخل خانه شد از مدتها قبل متین پشت پنجره منتظرشان ایستاده بود.ایوب هم داشت گلدانهای کنار اتاق ا اب می داد ولی نگاهش به متین بود که بسیر نگران و ناارام نشان می داد و مدام در اتاق قدم میزد.ساعتی قبل بالاخره طاقت نیاورده و از متین پرسیده بود: -چیزی شده اقا؟ -نه -از وقتی مهمان هایتان رفتن ناارامید. -بله دلشوره دارم -خوب چرا همراهشون نرفتید؟ -اونجا کسی به کمک من اجتیاج نداره پیرمرد متعجب از این جواب عجیب سخت به فکر فرو رفت و لب فر وبست.حالا با امدن مهمانها ار بابش جانی دوباره یافته بود. ****************************************** پریا بالاخره ساعتی بعد وقتی دوش گرفت با لباس و سرو وضع مرتب پیش بقیه امد.حالش بهتر نشان می داد ولی چشمهایش هنوز قرمز و متورم بود. پریسا رو به متین اهسته گفت: -شما ازش بپرسید چی شده؟ امین هم گفت: -حسابی نگرانمان کرده،از وقتی با ان سرووضع پیداش کردیم تا حالا یه کلمه حرف نزده. متین رو به پریا که لبه ی پنجره ی نشسته بود کرد و گفت: -نگران نباشی.فکر نکنم چیز مهمی باشد. پیش پریا رفت و با نگاه ارامش به او تسلی خاطر داد -بهتری؟ پریا سرش را پایین انداخت و ساکت ماند.متین باز گفت: -نمی خوای بگی چه اتفاقی افتاده؟ پریا بالاخره به حرف امد: -چیز مهمی نبود یا لااقا حالا دیگر مهم نیست. -پس بیا به خواهرت و امین بگو که اتفاق مهمی نیفتاده پریا رو به پریسا که بسیار نگران نشان می داد گفت:

۱ ۴ ۱
-اون وقتی که شماها توی قلعه بودین پام سر خورد داشتم سقوط می کردم که شانس اوردم و مردی از راه رسید و نجاتم داد.اون موقع که منو دیدین هنوز از شوک بلایی که داشت به سرم می اومد بیرون نیومده بودم. پریسا بلند شد و به طرف پریا امد و د اغوشش گرفت و گفت: -تو که منو نصف عمر کردی!خوب پس چرا حرفی نمی زدی؟خوشحالم که اتفاق خاصی نیفتاده پریا به متین نگریست.نگاهش نشان می داد که می دانست پریا به عمد چیزی را پنهان می کند.امین رو به ایوب گفت: -یه نوشیدنی خنک برای پریا بیار. پریا بی حوصله گفت: -نه من نوشیدنی نمی خوام.اگه اجازه بدین برم یه کم بخوابم. -گرسنه که نمی تونی بخوابی -گرسنه نیستم.تو هم نگران نباش.حالا فقط نیلز به استراحت دارم. پریسا تا کنار پله ها همراهش رفا.امین کنار متین امد و زیر لب گفت: -انگار چیزی رو از ما پنهان می کنه. متین ساکت ماند.ترجیح داد اظهار نظر نکند. **************************************** صبح روز بعد پریا بالاخره توانست متین را در باغ پیدا کند.او لباس سفید بلندی پوشیده بود و با چشمانی بسته روی زمین در میان چمنها نشسته بود.پریا نزدیک او به درختی تکیه دداد و در سکوت به او نگریست.بالارخه وقتی چشمهایش را باز کرد پریا به طرف او رفت و متین با دیدنش لبخند بر لبانش نقش بست. -صبح بخیر -صبح بخیر خانوم سحر خیز.چقدر زود بیدار شدی. -اصلا نخوابیدم که بیدار شده باشم.داشتی چیکار می کردی؟ -مدیتیشن -متین چرا اینقدر زندگیت با دیگران فرق داره؟ -اینو به حساب تعریف بذارم یا… -باز هم داری از جواب دادن طفره میری؟ -چه اصراری داری که بخوای تو زندگی من کنجکاوی کنی؟ پریا شانه هایش را بالا انداخت. -متین می دونی تو منو یاد یه ادم مرموزی می اندازی که تو هلند باهاش اشنا شدم.با اینکه هر کدوم یه ور دنیا زندگی میکنید ولی خیلی شبیه هم هستین. متین لبخند زد و گفت: -تو از دیروز که به قلعه ی جاویدان رفتی کلی متحول شدی. -برای چی به این نتیجه رسیدی؟ -فهمیدنش زیاد سخت نبود.نمی خوای بگی واقعا چه اتفاقی افتاد؟

۱ ۴ ۲
-سعی نکن تو زندگی من کنجکاوی کنی. متین خندید و گفت: -حرفهای منو به خودم بر می گردونی؟ پریا هم لبخندی زد و ساکت ماند.ترجیح داد حرفی از مردی که روز قبل دیده بود به میان نیاورد.فکر می کرد ماجرایی که بر او در ان یک ساعت گذشت همانقدر که برای خودش مضحک می نمود برای متبن هم غیر قابل هضم باشد.حالا متین از جا برخاسته بود به پریا گفت: -بیا یه کم قدم بزنیم. وقتی متین مشغول چیدن سیبی درشت و ابدار از درخت بود.پریا بی مقدمه پرسید: -ممکنه بین من ویه دختر مو قرمز ارتباطی وجود داشته باشه؟ -چه سوال عجیبی می پرسی؟! -اره برای خودمم عجیبه ولی با اتفاقاتی که افتاده یه جورایی شک برم داشته که نکنه همه ی حرفایی که اون مرد غریبه ی هلندی گفت درست باشد.از دیشب تا بحال همش فکر میکنم یه روح سرگردان در تعقیبمه. -شاید دچار توهم شدی. -بااین پیش گویی هایی که مو به مو به حقیقت پیوسته دیگه جایی برای توهم باقی نمی مونه -از اون مرد هلندی بگو -ادم مرموزی بود و از وقتی منو دید یه حالت عجیبی پیدا کرد.اون شب توی اردو یه دفعه اومد و بی مقدمه یه حرفایی به من زد که در نظر اول خیلی مسخره می اومد ولی حالا… -بهت چی گفت؟ -گفت یه دختر مو قرمز کنار بنایی رو به جاده ایستاده و منتظره اصررار عجیبی داشت که به ایران بیام. -تو نباید همه ی حرفای اونو جدی بگیری . -ولی من دیروز درست خودمو جایی دیدم که اون توصیفشو کرده بود.یه ان هم دیدم یه دختر مو قرمز به جای من ایستاده بود و به جاده نگاه می کرد.در ضمن اون به من گفت درر ایران به یک باغبون برخورد می کنم بهم گفت که بهش از طرف او سلام برسونم. وقتی متین خونسرد به او خیره ماند.پریا با تردید گفت: -فکر کنم نظورش تو بودی. متین خندید ولی پریابسیار عصبی نشان می داد. -نخند.نمی فهمی روشن شدن این موضوع تا چه حد برای من اهمیت داره؟ -پریا این دنییا پر از شگفتی و اعجازه.خیلی چیزا هست که نمیشه ازشون سر دراورد.قرارم نیست که همه چیزو بدونی. -ولی… -اون یه ادم قوی بوده که پیشگویی هاش تا حدی درست از اب درامده. -این واقعیت ماجراست؟ -واقعیت اون چیزیه که تو از یه موضوع تو ذهنت می سازی.

۱ ۴ ۳
-متین من مطمئنم داری چیزی رو از من پنهان می کنی. -این تویی که داری موضوعی رو ازمن مخفی نگه می داری پریا بر جای ماند.به چشمان نافذ متین نگریست وزیر لب گفت: -کم کم داری منو از خودت می ترسونی.نکنه تو با اون مرد هلندی اشنایی؟ -نه -پس یه پیشگویی؟ -نه منم یه ادمم مثل تو با همون علایق و احساسات.یه مردی به سن و سال خودم.اگه متفاوت دیده می شم به خاطر اینه که نخواستم تو رورمرگیها غرق بشم.واقعا من موجود ترسناکی هستم؟ پریا به او نگریست و درحالیکه در ان لباس سفید بلند،سیب قرمزی را به طرف او گرفته بود با لبخندی دلنشین بر لب مرد جوان بسیار معمولی نشان می داد.سیب را گرفت و ساکت ماند. -پریا نگرانی نباش!اوضاع روبراه میشه. -نه نمیشه -خودتو عذاب نده سعی کن تا وقتی ایرانی از زیباییهایی که در اطرافت می بینی لذت ببری و با خاطره های خوب برگردی. پریا ساکت ماند.مدتی طول کشید تا باز به حرف امد. -دوست دارم از این لباشی که پوشیدی به تنم کنم.متین به منم مدیتیشن یاد میدی؟ -اولین شرطش اینه که مدتی بی حرکت بشینی و دهنت رو از همه چی خالی کنی. -نه!این اصلا به مذاقم سازگار نیست.مدیتیشنی یادم بده که حنب و جوش زیاد داشته باشه متین با صدای بلند خندید و خنده ی او به پریا هم سرایت کرد.صحبت با متین مانند همیشه ارامش کرده بود ان روز وقتی ایوب چند شاخه رز را روی میز صبحانه گداشت و رفت پریا درحالیکه بدنش را کش می داد از پشت پنجره به باغ می نگریست.پریسا و امین مشغول خوردن صبحانه بودند. -پریا چاییت سرد شد. -میلی به صبحانه ندارم -کجا؟ -میرم ببینم متین کجاست بیرون خانه نفس عمیقی کشید و با چشم اطراف باغ را جستجو کرد.ولی خبری از متین نبود.صدای شیهه ی اسبی باعث شد تا توجهش به پشت ساختمان جلب شود.وقتی به انجا رفت لبخندی بر لبانش نقش بست.اسب ها داخل اصطبلی دورتر از باغ و ساختمان اصلی پشت پرچین بسته شده بودند.پریا به طرف انها رفت .ایوب هم داشت به حیوانها یونجه می داد -چقدر قشنگن! -یونجه ها؟! پریا خندید: -نه اسبها!همین دو تا هستند؟

۱ ۴ ۴
-بله پریا با احتیاط به یکی از انها نزددیک شد و گفت: -راستش همیشه دوست داشتم یه اسب سوار خبره باشم صدای متین از پشت به گوش رسید -خوب پس از همین حالا شروع کن. پریا به طرف او برگشت و گفت: -یعنی سوار اسب بشم؟ -اگه نمی ترسی -نه.من اسبها روخیلی دوست دارم -پس بیا سوار یکی شو امین و پریسا م که با سروصدای انها تازه از راه رسیده بودند.با هم گفتند: -اینجا چه خبره؟ -پریا می خواد اسب سواری کنه پریسا متعجب رو به پریا گفت: -اقا متین راست میگه؟ -اره -اگه بیفتی چی؟ -نه نگرنا نباش من از اسبها نمی ترسم امین رو به پریسا گفت: -تو سوار اون یکی اسب بشو. -نه من می ترسم اصلا حرفشو نزن متین اسب قهوه ای را جلوی پریا گچذاشت.ایوب دست به کمر گفت: -اقا می افته ها -نه مواظبشم -پریا اگه به خدا بیفتی دست و پات بشکنه مامان پدر منو در میاره! -هیچی نمیشم بابا امین دست زد: -به به چه دختر شجاعی!فقط مواظب باش سروته نشینی. پریا خنده اش گرفت.حالا نامتعادل روی زین اس نشسته بود پریسا قدمی به جلو گذاشت گفت: -خوب بیا پایین بسه دیگه پریا لبخند شیزنت امیزی زد و پایش را به پهلوهای اسب کوبید -هی برو

۱ ۴۵
اسب یکراست به طرف پریسا رغت و او با جیغ کوتاهی از مسیر اسب کنار رفت. -پریا بیا پایین -نه خیلی کیف داره حالا با جسارت بیشتری روی اسب نشیسته بود و سعی داشت بر سرعت حیوان بیفزاید.امین متعجب گفت: -تو رو خدا نگاش کن انگار چند ساله که اسب سواره پریسا نگران گفت: -ااین کله خراب اخر منو دق میده.اگه بیفته چی؟ حالا پریا با سعرت به طرف در نیمه باز می رفت پریسا داد زد: -پریا مگه به دستم نیفتی امین گفت: -این دختره اخر یه کاری دست خودش میده متین اسب دیگری را از اصطبل بیرون اورد و در حالیکه روی ان می نشست گفت: -نگران نباشید.زیاد دور نشده.حتما بهش میرسم پریسا که اخم هایش را درهم کشیده بود گفت: -هر روز یه دردسر تازه درست می کنه امین دلداریش داد: -نگران نباش متین مواظبشه پریسا با غیظ به طرف ساختمان براه افتاد و گفت: -همش یکی باید مواظباین ورپریده باشه.کی برمی گرده تا از دستش راحت باشم امین سری تکان داد و هنگامی که متین به تاخت از خانه خارج میشد پشت سر پریسا وارد خانه شد. ******** ************************************************** پریا مدتی بعد وقتی به دشت سرسبز رسید با حسارت بیشتری بر سرعت اسب افزود.حالا اینکه در ان زمین سبز و بی انتها می تاخت و باد با شتاب به صورتش می خورد و موهایش را به بازی می گرفت احساس عجیب و دلپذیری داشت.به یک دختر یاغی می مانست و در یک چشم بر هم زدن باز یه جای خود همان دختر مو قرمز را دید که با چشمانی رام نشدنی به پهنه ی دشت خیره مانده بود.به یکباره تمام اعتماد به نفسش را از دست داد و نفسش به شماره افتاد.حالا متین خودش را به او رسانده بود -پریا یک دفعه چی شد؟ -هیچی احساس می کنم قادر به کنترلش نیستم -تا حالا که خیلی عالی بودی. -متین می ترسم میتن اسبش را به اسب او نزدیک کرد: -افسارش روبه عقب بکش. اشک در چشمان پریا حلقه زد

۱ ۴ ۶
-بدتر شد حالا انگار حسابی رم کرده -اضطراب تو به اسب هم سرایت کرده.نباید اینطور عصبی به پهلوهاش لگد بزنی.به خودت مسلط باش و سی کن اسب رو اروم کنی.پریا حرفامو می شنوی؟ -اره دارم سعی می کنم. چند نفس عمیق کشید و روی اسب محکم نشست و ارام افسارش را کشید.حالا اسب شروع به کم کردن سرعت خود کرده بود.بالاخره ایستاد.هر دو نفس راحتی کشیدند -منو حسابی ترسوندی -میتن فکر کردم دیگه مرگم حتمیه -اولش خیلی خوب پیش رفتی.باید بگم کارت عالی بود.فکر نمی کردم تا این حد در اسب سواری استعداد داشته باشی. پریا سر خوش خندید.حالا هر دو از اسبها پیاده شده بودند.در حالیکه اسب را نوازش می کرد.زیر لب گفت: -میتن ازم نمی پرسی چرا اخرش هول کردم؟ -منتظرم خودت بگی -می دونم به نظر مسخره میاد ولی وقتی به سرعت می تاختم باز اون دختر مو قرمز تمام ذهنمو اشغال کرد.اونوقت انگار اراده ای از خودن نداشتم و او بود که اسب رو هدایت میکرد.به خاطر همین بو که دست و پامو گم کردم. متین متفکرانه به او می نگریست.پریا نیش خندی زد و گفت: -فکر میکنی دیوونه شدم؟ -نه. -پس بهم بگو این حرفها چه مفهمومی می تونه داشته باشه؟ -فکر می کنم حرفایی که اون مرد هلندی یهت زده باشه باعث شده تا ذهنت ناخوداگاه به تصویری که او ترسیم کرده جلب بشه. -اخه چرا در وقتهای خاصی به ذهنم رخنه می کنه.اولین بار در قلعه ی جاویدان و حالا هم موقع اسب سواری. -پریا از اون دختر هراس داری؟ -مثل یه روح سر گردان می مونه که مدام در تعقیب منه نمی دونم باید چکار کنم  -شنیدم تو نقاشی می کنی. -اره ولی این چه ربطی به موضوع داره؟ -ازت می خوام سعی کنی اونو با تمام جزئیات مجسم کنی و روی بوم بیاری. پریا متعجب به او خیره ماند. -چطور همچین کاری کبنم.من حتی از یه لحظه فکر کردن بهش می ترسم -بهم اعتماد کن و کاری که ازت خواستم انجام بده -… -خوب نظرت چیه؟ -باید بهش فکر کنم.خیلی سخته ولی…

۱ ۴ ۷
همان موقع چشمهایش را بست و سعی کرد ان دختر را تجسم کند.ولی تنها چیزی که به ذهنش خطور کرد دو چشم مرد نافذی بود که در قلعه ی جاویدان با او برخورد کرده بود.وقتی عقابی بالای سرشان شروع به چرخیدن کرد ناخوداگاه چشمهایش را بازکرد و دید متین با چه دقتی به ان پرنده ی باشکوه نگاه می نگریست. یک روز مانده به برگشتنشان تصمیم گرفتند برای خرید سری به بازار تبریز بزنند.بازاری که طاقهای بلند و اجری،راسته ها برای پریا جذابیت خاصی داشت.خیلی زود مقدار زیادی پارچه های زری دوی چند گلیم کوچک با نقش و نگارهای قشنگ چند جفت گیوه طلایی و قرمز در دست متین و امین جا خوش کردند و حالا پریا جلوی مغازه ای با هیجان به گردن بندها و دست بندهایی با مهره هایی ابی وبنفش خیره مانده بود.پریسا خنده اش گرفت: -بس کن پریا.اگه همین طوری خرید کنی باید تا تهران پیاده برگردیم. -ولی پریسا اینا خیلی قشنگن.مطمئن باش اگه دخترای هلندی این چیزا رو ببینن روحشون پرواز می کننه وقتی کلی دست بند و گردن بند خرید در اخر عذاب وجدان رهایش نکرد و یک دست بند نقره هم برای تونی انتخاب کرد.تمام مدت پریسا ایستاده بود و با یک لبخند مخصوص نگاهش می کرد.بالاخره وقتی از مغازه بیرون امدند.پریسا گفت: -دیگه خرید بسه پریا ساکت ماند و با حسرت به باقی مانده ی بازار خیره ماند.متین خندید و گفت: -خوب اگه راضی باشین می تونیم سری به قهوه خونه ی سنتی هم بزنیم. پریا ذوق زده گفت: -عالیه پریسا یک دفعه گفت: -اخ داشت یادم می رفت ما هنوز برای عمو اینا سوغاتی نخریدیم پریا نالید: -من که خسته شدم.خودت برو یه چیزی بخر براشون. -خیلی از خود راضیی پریا امین برای انکه از دعوای قریب الوقوع دیگری جلوگیری کند رو به متین گفت: -تا شما یه جای خوب توی قهوه خونه پیدا کنین من و پریسا هم از خرید برگشتیم. متین لبخندی زد و گفت: -باشه!ولی زیاد طولش ندین پریسا با طعنه به پریا گفت: -خواهر جان شما دیگه چیزی نمی خوای؟ پریا خندید و گفت: -فعلا نه پریسا با حرص رویش را از او برگرداند و همراه امین میان جمعیت گم شدند.پریا و میتن هم به طرف قهوه خانه ی سنتی براه افتادند. -متین راستشو بخوای دلم نمی خواد برگردیم تهران

۱ ۴ ۸
-چطور؟ -من از اینجا خیلی خوشم اومده و احساس عمیقی بهش پیدا کردم. -خوشحالم که بهت خوش گذشته -حالا یهت حق میدم که همچین جایی رو برای زندگی انتخاب کردی متین لبخند بر لب ساکت ماند.حالا توی قهوه خانه بودند و شاگرد قهوه چی با ان لباس سنتی زیبا سینی قوری چای همراه با استکان و نعلبکیها را روی تختی که اندو رویش نشسته بودند گذاشت پریا داشت یکی از دست بندیهایی را که خریده بود به دستش می بست.متین در حالیکه استکانها را پر می کرد گفت: -نظرت درباره ی ایران چیه؟ -هوم.سرزمین جالبیه.راستشو بخوای دیگه نمی تونم ازش چشم پوشی کنم و فکر می کنم یه جورایی خون ایرونی تو رگهام جاری شده،شاید… متین در حالیکه حبه ای قند بر می داشت گفت: -شاید چی؟حتما تصمیم گرفتی ایران بمونی و فکر هلند رو از سرت بیرون کتی؟ -… به پریا نگریست و دید او بی حواس به نقطه ای در بیرون از قهوه خانه خیره مانده است.متین رد نگاه او را تعقیب کرد ولی چیزی ندید جز انبوهی از جمعیت که در بازار مشغول رفت و امد بودند.بالاخره پرسید: -پریا چیزی شده؟ پریا به سرعت از تخت پایین امد و گفت: -ببخشید من الان میام. -کجا میری؟ قبل از انکه سوالش تمام شود پریا از قهوه خانه بیرون زده بود.متین هم بعد از تاملی از جا برخاست و نگران از نجا خارج شد.حالا پریامیان جمعیت راه خود را باز میکرد و می دوید.بالاخره نفس نفس زنان خود رابه مردی رساند -صبر کنید اقا با شما هستم. وقتی مرد برگشت و متعجب او را ورانداز کرد.چیزی نمانده بود پریا همان جا زیر گریه بزند -بله؟امری داشتید؟ -نه ببخشید شما رو با یکی دیگه اشتباه گرفتم مرد با طعنه پرسید: -حالتون که خوبه؟ پریا با بغض رویش را برگرداند و با متین روبرو شد.او درست پشت سرش ایستاده بود.با شرم سرش را پایین انداخت و سلانه سلانه به طرف قهوه خانه براه افتاد.متین هم بی هیچ حرفی کنارش براه افتاد.مدتی بعد باز در قهوه خانه بودند و در سکوت چای های ولرم را می نوشیدند.انتظار متین زیاد طول نکشید و پریا بالاخره سکوت را شکست و به حرف امد: -متین دارم دیوانه می شم راستش حسابی به خودم شک کردم.ادم زبون نفهم و بی منطقی شدم چون… نتوانست حرفش را تمام کند.بغض سنگینی حالا حسابی راه گلویش را بسته بود.متین به کمک او شتافت.

۱ ۴ ۹
-مردی فکرت را به خودش مشغول کرده؟ پریا سرش را تکان داد و گفت: -بی اراده همه جا بدنبال او می گردم.از وقتی دیدمش مدام نگاهش،رفتارش،حرفاش،چهره اش،توی ذهنم تداعی میشه.یه غریبه ای که تا این حد برام اشنا باشه خیلی دور از ذهنه.حتی قبل از اون که در قلعه ببینمش مردی شبیه بهش تو بازار تجریش نظرمو جلب کرد.این عجیب نیست که من حتی قبل از اشنا شدن باهاش فکرم بهش مشغول بوده؟ متین ساکت ماند و پریا در حالیکه با استکان چای خالی ور می رفت با ناراحتی افزود: -این چند روزه خیلی سعی کردم موضوع رو مخفی نگه دارم و در ظاهر نشون بدم هیچ اتفاقی نیفتاده ولی فکر خیلی بیخود بود چون تو از همون اول همه چیز رو فهیمده بودی و بروی خودت نیاوردی.این طور نیست؟ متین لبخند معناداری زد و گفت: -عشق رو نمیشه مخفی کرد،حتی اگه لبهات خاموش باشن چشمهات همه ی این چیزی که در درونت می گذره رو فریاد میزنه. پریا اهی کشید و گفت: -نمی خوام قبول کنم که عاشقش شدم.این خیلی مسخره اس که عاشق کسی بشم که اصلا نمی شناسمش. -برام بگو چی شد؟ -وقتی از قلعه دیدن می کردیم و وقتی داشتم ازکوه پرت میشدم و هیچ کس اون اطراف نبود مثل یه فرشته ی نجات پیدایش شد و کمکم کرد تا خودمو بالا بکشم و از مرگ نجات پیدا کنم.شاید باورت نشه ولی بااولین نگاه به او قلبم پایین ریخت و اون وقت همه چیز خیلی سریعتر از اون چیزی که قابل مهار باشه جلو رفت.ما تنها یه ساعت با هم بودیم ولی وقتی از او جدا شدم توی قلبم یه حفره ی عمیق دهن باز کرده بود.می دونی چی باعث شده بیشتر ناراحت باشم؟وقتی از من خواست بازهمدیگرو ببینیم.وقتی اون گفت عاشقم شده مثل احمقها رفتار کردم و بدون هیچ توضیح قابل قبولی اونو از خودم روندم. -ولی تو کار درستی نکردی -شاید ولی…نمی دونم سردرگم شدم.اصلا نمی تونم عاقلانه با این قضیه کنار بیایم.این دیوونگی نیست؟عاشق مردی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونم اخه چرا تا بحال عاشق تونی نشدم. -تونی؟ -اره پسری که سالهاست می شناسمش.خیلی با محبته.بارها به من اظهار علاقه کرده ولی من هیچ وقت عاشقش نشدم.از خودم تعجبم!! متین دست لرزان و سرد او را در دست گرفت و باز موجی گرم همراه با ارامش وجود پریا را در برگرفت.زیر لب گفت” -پریا چرا احساس گناه میکنی؟اصلا لازم نیست خود تو سرزنش کنی.عشق هیچ وفت مث یه بچه ی خوب و مودب و دعوت شده در نمیزنه تا مثل مهمان ناخوانده ای می مونه که حتی ممکنه از پنجره توی خونه ی دل بپره.این تو نیستی که عشقو انتخاب میکنی عشقه که تو رو انتخاب میکنه.

۱ ۵ ۰
پریا سرش رو پایین انداخت و ساکت ماند.مدتی بعد بالاخره شجاعت یافت تا از متین سوالی را که مدتها میشد ذهنش را به خود مشغول کرده بود بپرسد: -دوست دارم از زنت برام بگی -خواهر دوست صمیمی ام بود. ما عاشق هم شدیم و بدون هیچ مانع و یا مخالفتی تونستیم با هم ازدواج کنیم.خیلی با هم خوشبخت بودیم.اونقدر که بعضی وقتها ترس برم میداشت مبادا زندگی مشترکم با او یه روزی مثل یه رویای شیرین تموم بشه.عجیب اونکه ترسم بی علت نبود.چند سال پیش تو یه حادثه رانندگی کشته شد و برای همیشه منو تنها گذاشت و رفت. اشک در چشمهای پریا حلقه زد.متینبعد از مکثی ادامه داد: -اونوقتها مث دیوونه ها شده بودم.مرگ او مرگ تمام آمال و آرزو هام بودو منهم چون مرده ای متحرک فقط نفس میکشیدم.تا اینکه یکی از دوستانم من رو با مرد بزرگ و در عین حال بی ادعایی اشنا کرد.مرید او شدم و او بود که زندگیمو متحول کردو بهم یاد داد دنیا رو با چشم سوم نگاه کنم و به احساسم بیشتر از عقل و منطق یا اون چیزایی که دیگرون از زندگی برام تعریف میکنن توجه کنم.اون بود که بهم یاد داد می شه خیلی از حصارایی که ادما به مرور زمان دور خودشون کشیدن و درش زندانی شدن رو کنار زد و دنیای واقعی رو اونجور که هست احساس کرد.و یه درس خیلی بزرگش این بود که مرگ پایان خط نیست تولدی دوباره س برای اینکه روح جدا از زندون تن بتونه به رشد و بالندگیش ادامه بده.وقتی ایمان پیدا کردم روح جاودانه می مونه اونوقت دیگه مرگ زنم عذابم نداد.ولی خودم احساس کردم روحم نیاز به تحول داره و این تحول جایی اتفاق می افتاد که دور از مدنیت ادمهای درگیر روزمرگی و سر و صداهای شهر باشه و نیاز پیدا کردم که توی طبیعت زندگی کنم. -پس بخاطر همین اومدی اینجا؟ -بله و اشتباه نکرده بودم.اینجا بود که تونستم ارامش از دست رفتمو پیدا کنم.و  -حالا خوشبختی؟ متین لبخند زنان سرش رو تکان داد.پریا اهی کشید و گفت: -متین به تو حسودیم میشه.خیلی شجاعت داشتی که تونستی اینطوری از خیلی علایقت دل بکنی و بیای دور از خانواده ات تنها زندگی کنی. متین خندید و گفت: -منهم به تو حسودیم میشه. پریا با خنده گفت: -از تو بعیده.چرا به من؟بهتر از من گیر نیاوردی؟ -جوابت باشه برای بعد. پریا انگشت اشاره اش را به طرف او تکان داد و گفت: -تو باز داری یه چیزی رو از من پنهون نگه میداری. -اا نگاه کن پریسا و امین اومدن. -جواب منو بده. به موقعش پریا به موقعش.

۱ ۵ ۱
پریا با غیظ رویش را از او برگرداند و از این حرکت او نه تنها متین که امین و پریسا هم خنده اشان گرفت. بالاخره روز بازگشت مسافران فرا رسید.حالا در فرودگاه تبریز بودند و پریسا داشت برای چندمین بار از متین تشکر می کرد. -اقا متین واقعآ ممنون!این چند روز به همه ما خوش گذشت. -در خانه ی من همیشه برویتان بازه.خوشحال می شم باز هم پیش من بیایید.در این صورت امین هم شاید مجبور بشه به برادرش سری بزند. -متین خودت خوب میدونی که چقدر گرفتارم. -البته که گرفتاری.زن گرفتن همیشه همراه با گرفتاریه. -دستتون درد نکنه حالا من برای امین گرفتاری شدم؟ پریا خندید.امین گفت: -متین خان نوبت تو هم میرسه. پریا رو به او گفت: -کی به تهران میای؟ -بستگی داره. -به چی؟ -به اینکه کسی نیاز به بودن من داشته باشه یا نه. -و اگر کسی به وجود شما نیاز داشته باشه؟ -تردید نکن که من انجا خواهم بود. پریا خندید و گفت: متین من رو یاد **** من می اندازی. پریسا با خجالت گفت: -پریا !! این چه حرفیه. همان موقع بلندگو شماره پرواز انها به مقصد تهران را اعلان کرد.در حالی که متین و امین هنوز از حرف پریا میخندیدند.  در تهران جلوی در خروجی فرودگاه با امین خداحافظی کردند و باز به اپارتمان کوچک پریسا برگشتند.وقتی پریسا کلید را در در میچرخاند.خیلی زود دل هر دویشان برای ان خانه ی بزرگ و باغ زیبا تنگ شد.هنوز ساعتی از برگشتنشان نگذشته بود که زنگ خانه به صدا در امد.پریا در را باز کرد و با دیدن سهیل لبخنذی بر لبانش نقش بست. -پسر عمو چطوری؟ -ممنون . به خوشی شما که نمیرسه.خوش گذشت؟ -اره خیلی خوب بود. سهیل نیم نگاهی به داخل خانه انداخت و گفت:

۱ ۵ ۲
-پس پریسا کجاست؟ -حمام.بیا تو سهیل داخل امد و روی کاناپه نشست.پریا به اشپزخانه رفت تا چایی بیاورد. صدای سهیل به گوش رسید: -اب و هوا چطور بود؟ -این یه هفته از بیاد ماندنی ترین روزای زندگیم بود ؟ -خوب جای زیبای بود و مهمون نوازی خوبی از ما شد………. -منظورت از مهمون ناوز حتما متینه -اره تو هم می شناسیش؟واقعا یه تکه جواهره! -اهان!پس تو این یه هفته حسابی قاپت رو دزدیده!اول اون پسره ی هلندی حالا هم این اقا متین پریا به جای ماند: -منظورت چیه؟ -منظور خاصی ندارم -چرا داری!قاپ دردیدن یعنی چی؟حقن داری این طوری در مورد متین حرف بزنی سهیل که از کووره در رفته بود گفت: -اخ ببخشید!دیگه نمی گم بالای چشمش ابروس از جا بلند شد و ادامه داد: -اصلا بهتره من برم -اره حتما همین کارو بکن چون حوصله ی گوشه و کنایه هاتو ندارم سهیل با خشم به پریا خیره ماند و بدون هیچ حرف دیگری کتش را از روی کاناپه قاشید و از خانه بیرون زد و در را محکم پشت سرش به هم کوبید.پریا زیر لب گفت: -برو به حهنم معلوم نیست چه مرگشه؟انگار فق اومده اعصاب منو بهم بریزه وقتی پریسا از حمام بیرون امد و پرسید: -سهیل اومده بود؟ -اره -پس کجا رفت؟ -چه می دونم -پریا باز تو حرفی بهش زدی.دعواتون شد؟ -… -پریا دارم با تو حرف می زنم -اره!با هم دعوامون شد ولی تقصیر اون بود.اصلا دنبال بهونه برای جر و بحث می گرده. پریسا می خواست چیزی بگوید که تافن زنگ زد.بنابراین مجبور شد ساکت شود و تلفن را بردارد

۱ ۵ ۳
-سلام مامان حالتون خوبه؟بابا چطوره؟ما هم خوبیم…بله تازه رسیدیم….پریا هم خوبه…بله اینجاست…ممنون…گوشی با پریا حرف بزنید در حالیکه گوشی را به طرف پریا گرفته بود اهسته گفت: -بیا با مامان حرف بزن.طوری حرف نزنی که نگران بشه و گرنه پوست سرتو می کنم.پریا زبان دراری کرد با تلفن بی سیم به طرف اتاق به ره افتاد.قبل از انکه پریسا همراهش وارد شود درا بست و پشت ان ایستاد. -سلام مامان صدای مادرش را که شنید نا خوداگاه اشک در چشمانش حلقه زد.دلش اتش گرفته بود و در ان لحظه بیش از پیش احساس تنهایی می کرد.می خواست با مادرش درد دل کند با این حال به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد تا رحفی نزند.صدای مادر باز به گوش رسید: -خوبی پریا؟ -بله مامان -ولی انگار چیزی شده!چرا صدات می لرزه؟ -نه چیزی نیس.فقز دلم براتون تنگ شده -ما هم دلمون برات تنگ شده.جات خیلی خالیه حالا پریسا پشت در داد و فریاد راه انداخته بود تا پریا در را باز کند.پریا هم با بدحنسی یکدفعه از جلوی در کنار رفت و پریسا تقرریبا داخل اتاق پرت شد.پریا خنده اش گرفت.صدای مادر باز به گوش رسید: -الو پریا گوشت با منه؟اونجا چه خبره!!! -هیچی مامان -نه به یه دقیقه پیشت نه به حالا!چرا می خندی؟پریسا کجاست؟ -همین جا روی زمین ولو شده -چیزیش شده؟ -نه حالش خوبه -پریا حواست به مننه؟  -بله مامان -برای یه هفته بعد بلیط برگشت داری یادت که نرفته؟ خنده روی لبهای پریا ماسید: -اا یادم رفته بود -سر موقع که بر میگردی؟ پریا مکث کردو بعد گفت: -دوست دارم بیشتر بمونم پریسا حالا متعجب به او مینگریست.پریا افزود -البته اگه پریسا بخواد موندن منو تحمل کنه. -واقعآ میخوای بمونی؟

۱ ۵ ۴
-اره مامان دلم نمبخواد به این زودی برگردم -پس گوشی رو بده دست پریسا ببینم نظر اون چیه. پریا با نگاهی ملتمس امیز به پریسا گوشی را به طرفش گرفت.پریسا که هنوز با تردید به پریا نگاه میکرد شروع به صحبت کرد: -بله مامان.شنیدم چی گفت.نه اصلآ دردسری نداره پریا پوزخند زدو گفت: -خدا از دلت بشنوه همین الان بود که نقش زمینت کرده بودم. پریسا هنوز داشت با تلفن حرف میزد: -نه تعارف نمیکنم!منم اینجا تنهام.پریا پیشم باشه خوشحال میشم.با بابا هم صحبت کنید.اگه شما هم موافق باشین من حرفی ندارم …باشه .خداحافظ. پریا مردد پرسید: -جدی گفتی که خوشحال میشی پیشت بمونم؟ پریسا خندید: -خودت چی فکر میکنی؟ -که تو هم منو دوست داری پریسا گونه او را بوسیدو گفت: -ولی سعی کن یکم بیشتر به حرفم گوش بدی تا بیشتر دوست داشته باشم. -پریسا یه تصمیمی گرفتم -خدا به خیر بگذرونه پریا خندید و گفت: -میخوام از فردا نقاشی رو شروع کنم -خوبه.چطور به این فکر افتادی؟ -چون یه موضوع ناب واسه نقاشی پیدا کردم. -خوب؟ -یه دختر مو قرمز که یه جورایی شکل خودمه -پریا منو دست انداختی؟ -نه به جون پریسا.دارم جدی میگم.اگه باور نداری از متین بپرس. -خیلی مشکوک شدی؟ -افرین خواهر باهوش خودم.حالا بعد از این کشف بزرگن حتمآ میخوای منو یکراست بفرستی هلند پریسا که از اتاق خارج میشد گفت: -نه اتفاقآ خیلی کنجکاو شدم بدونم تو اون کله ت چی میگذره پریا پیش حودش گفت: -موضوع اینه که خودمم نمی دونم چی تو کله ام میگذره

۱ ۵ ۵
او هم از اتاق خارج شد و گفت: -میدونی پریسا یه حس جدیدی تو وجودم رخنه کرده -جدی؟!حرفای جدید میزنی.از کی این حسه رخنه کرده؟ -از وقتی پیش متین رفتیم -اهان ! خوبه.تا حالا حس اشتی کردن با کسی رو هم تجربه کردی؟ -منظورت چیه داری شماره کی رو میگیری؟ -سهیل اه پریسا دست بردار.من باهاش اشتی نمیکنم.اصلآ چرا من باید پیش قدم بشم؟ -چون من ازت میخوام وگر نه … -وگر نه چی منو میفرستی هلند؟ -نه!ولی ازت دلخور میشم -اصلآ میدونی چیه؟تو خیلی از اون پسره از خود راضی دفاع میکنی.تقصیر اون بود که شروع کرد.من باهاش کاری نداشتم.پریسا اون گوشی رو قطع کن من باهاش حرف نمیزنم ها! قبل از اینکه خودش رو به تلفن برساند تا انرا قطع کند.پریسا شروع به صحبت کرده بود: -سلام سهیل!گوشی پریل باهات کار داره پریا در حالی که اخمهاش را در هم کشیده بود با حرص گوشی رو از پریا گرفتو گفت: -سلام قبل از انکه پریا چیزی بگوید سهیل خود به حرف امد: -سلام پریا!یه عذر خواهی بهت بدهکارم.میدونم کارم خیلی بچه گانه بود. لبخندی بر لبهای پریا نقش بست و پریسا متعجب شد.باورش نمی شد به ان زودی اشتی کنند.

رمان کمبود عشق –قسمت آخر

$
0
0

رمان کمبود عشق – قسمت آخر

Fatigue-is-the-result-of-overeating

چند شب بعد امین برای شام مهمان انها بود و کنار پریا داخل اشپزخانه پشت میز نشسته بودند و پریسا مشغول کشیدن برنج توی دیس بود.امین بو کشید و گفت: -به به ! چه بویی.واقعآ که اشپزی خانوم من حرف نداره. پریسا خندید و گفت: -صبر کن طعمشو بچشی اونوقت تعریف کن -میدونم طعمشم حرف نداره.خواهر زن عزیز نظر تو چیه؟ پریا که بیحواس به بشقاب خالی ور میرفت متعجب سرش را بالا اورد و گفت: -چی گفتی؟ امین گفت: -حواست کجاست؟ پریسا دیس برنج رو روی میز گذاشت و رو به پریا گفت:

۱ ۵ ۶
-منم خیلی دلم میخواد بدونم حواسش کجاست از روزی که از وقتی که از تبریز برگشتیم روزه ی سکوت گرفته و همین جوری گیج بازی در میاره. پریا با دهان باز به پریسا خیره ماند.امین رو به پریا گفت: -مشگلی برات پیش اومده؟ -نه…چه مشکلی؟!به من نمیاد یکم با خودم خلوت کنم؟ پریسا گفت: -نه این ادا و اطوارها به تو نمیاد پریا از کوره در رفت و گفت: -اصلآ میدونی چیه؟تو همیشه دوست داری مثل یه بچه احمق با من رفتار کنی.حالا دلم میخواد یکم برم تو لاک خودم.نکنه اینم از نظر تو ایراد داره که هی بهم گیر سه پیچ میدی؟ امین گفت: -حالا چرا عصبانی میشی.پریسا فقط نگران حالته و میخواد کمکت کنه. -من هیچ مشکلی ندارم که کسی بخواد کمکم کنه.فقط دارم دنبال مفهوم زندگیم میگردم. امین و پریسا متعجب به هم نگریستند.امین گفت: -خوب اینایی که گفتی یعنی چی؟ -نمیدونم ولی نمیخوام مثل قبل بی انگیزه و خالی ادامه بدم. -چطوری میخوای این کارو بکنی؟ -خودمم نمیدونم. حالا هر سه به فکر فرو رفته بودند که براستی مفهوم زندگی چیست.بالاخره امین به حرف امد: -با این سوال فلسفی که پریا راه انداخت اصلآ یادم رفته بود که چقدر گرسنه ام.پریسا پس این غذا چی شد؟ پریسا از زل زدن به پریا دست کشید و رفت تا مرغ را از روی گاز بیاورد که زنگ در به صدا در امد.پریا در را باز کرد و متعجب ماند چون سهیل پشت در بود. -مهمون نمیخوای؟ -چطور بی خبر اومدی؟ -میخوای برم؟ -نه بابا بیا تو .خوب موقعی اومدی میخواستیم شام بخوریم. وقتی سهیل وارد شد دسته گل بزرگی رز قرمز را از پشتش بیرون اورد و جولوی او گرفت.پریا در حالی که انرا میگرفت گفت: -چه گلای قشنگی مناسبتشون چیه؟ -به مناسبت اشتی ما -اوهوم . ممنون. -مهمون دارین؟ -اره امین اینجاست.بیا بریم تو اشپزخانه.

۱ ۵ ۷
-بچه ها مهمون داریم. پریسا با دیدن سهیل از پشت میز بلند شد -به به اقا سهیل شرمنده فرمودین. -اره دیگه به مناسبت اشتی کنون واسم گل اورده -افرین به سهیل امین اخمهایش را در هم کشید و گفت: -تو جر زنی کردی.چرا به من نگفتی با یه دسته گل میخوای قاپ این دوتا رو بدزدی. رو به پریسا گفت: -من اگه میدونستم واست یه سبد گل میاوردم. سهیل که کنار انها روی صندلی مینشست گفت: -ولی این گل چند منظورس حالا داشت به پریا که بیحواس گلها را داخل گلدان جای میداد مینگریست. پریسا و امین نگاه معنا داری با هم ردو بدل کردند.اگر چه در طول صرف شام هنوز نگاه های سهیل به پریا ادامه داشت ولی او در دنیای دیگری سیر میکرد.بعد از شام هم به بهانه کار روی نقاشی که شروع کرده بود انها را تنها گذاشت و رفت.پریسا بعد از رفتن پریا بالاخره طاقت نیاورد و در حالی که روی میز به طرف سهیل خم شده بود زیر لب گفت: -ای کلک!چی داره تو اون مغزت میگذره.نقشه ای داری؟ -امین که با چنگال به جان باقی مانده ی مرغ وسط میز افتاده بود گفت: -پریسا ولش کن.باز کاراگاه بازیت شروع شد؟ -نه من باید بدونم میخواد چی کار کنه.حالا قضیه این گلها چیه؟ -گفتم برای اشتی کنون -به من دورغ نگو!حقیقت ماجرا چیه؟ سهیل رنگ به رنگ شد و گفت: -راستشو بخوای اومدم در باره ی پریا با تو صحبت کنم. در حالی که سرش رو پایین انداخته بود ادامه داد: -یه موضوعی هست که باید باهاتون در میون بزارم. به پریسا که کنجکاو نگاهش میکرد نگریست وادامه داد و گفت: -چند سال پیش وقتی به ایران اومدی رو یادته؟یادته که اومدی خونه ی ما و کلی عکس از خودت و خانواده ات نشونمون دادی؟من اون روز رو خیلی خوب به خاطر دارم.وقتی نگاهم به عکس پریا افتاد دیگه دلم نیومد اونو زمین بزارم.به همین سادگی از پریا خوشم اومد.تا حالا روی احساسم سر پوش گذاشته بودم چون فکر میکردم یه دختر عموی هلندی تمام عیار که اصلآ منو نمیشناسه نمیتونه باعث یه رابطه ی احساسی قوی بشه ولی وقتی پریا به ایران اومد دیدم اون حس داره قوی و قویتر میشه .بعضی وقتها هم اونقدر کلافه میشدم که بیخودی با پریا یکی به دو میکردم

۱ ۵ ۸
پریسا سر تکان داد و در حالی که نشان میداد سخت به فکر فرو رفته گفت: -خوب حالا میخوای چی کار کنی؟ -تصمیم دارم از پریا به طور رسمی خواستگاری کنم. امین متعجب به سهیل نگریست سهیل ادامه داد: -دیشب موضوع رو با پدرو مادرم در میان گذاشتم و اونا با خوشحالی از نظرم استقبال کردن حالا اینجام تا نظر شما رو بدونم. پریسا نفس راحتی کشیدو گفت: -جون به سرم کردی پسر !خوب زودتر میگفتی چی تو دلت میگذره. -تو راضی هستی؟ -البته کی بهتر از تو؟ -پریا چی؟ -برو باهاش حرف بزن و قضیه رو بهش بگو -ولی من تحمل شنیدن کلمه نه رو ندارم امین گفت: -حالا کی گفته نه میگه.نظر پریا از نظر همه ما مهم تره . سهیل مردد ماند.امین او را بلند کردو گفت: -شهامت داشته باش داماد اینده!پریا برخلاف انچه تظاهر میکنه دختر با احساسیه.اگر عاقل باشد حتمآ به پیشنهاد تو جواب مثبت میده. -و اگر جواب مثبت نداد؟ پریسا گفت: -ما همه پشت توییم. -ولی من…. امین او را به زور از اشپزخانه بیرون کشید و پشت در اتاق پریا برد و اهسته گفت: -بچه بازی در نیار.لولو خور خوره که نیست.برو بینم چی کار میکنی. -نه صبر کن ولی امین در اتاق را باز کرده و تقریبآ سهیل را داخل هل داده بود و داشت با خنده از انجا دور میشد.حالا پریا مانتوی سفیدی پوشیده بود و وسط اتاق جولوی بوم روی سه پایه ی کوتاهی نشسته بود و خودش را در رنگ و خورده های کاغذ و دستمال کاغذی های رنگی لوله شده غرق کرده بود. و با ورود ناگهانی سهیل قلم بر دست بر جای ماند .سهیل که حسابی دست و پایش را گم کرده بود من من کنان گفت: -دا..داری چی کار میکنی؟ -خودت که میبینی.تو حالت خوبه؟این چه طرز وارد شدنه؟قلبم اومد تو دهنم. سهیل معذب روی لبه ی تخت نشست و گفت: -تقصیر امین بود.

۱ ۵ ۹
پریا مشکوک ابرو هایش را بالا کشید و گفت: -چیزی شده؟ -نه یعنی اره میخوام باهات حرف بزنم. پریا دست رنگیش را با دستمال پاک کرد و گفت: -باشه من گوش میدم .ولی چرا انقدر هول شدی؟ سهیل سرش را پایین انداخت و گفت: -پریا نظرت در مورد من چیه؟ -یعنی چی؟!خوب تو پسر عموی منی دیگه.اصلآ این سوال رو برای چی پرسیدی؟ -خواهش میکنم جواب روشن تری بهم بده.میخوام بدونم درباره ام چی فکر میکنی -یه ادم کله شق و کله پوک مثل خودم. -پریا دارم جدی حرف میزنم -برو بابا توام امروز عقلت پاره سنگ برداشته -فکر میکنی میتونم همسر خوبی باشم؟ -اره که میتونی -جدی میگی؟ -اره -خوب بزار جمله ای که گفتم یکم دست کاری کنم .فکر میکنی من میتونم یه همسر خوب برای تو باشم؟ پریا هاج و واج روی سه پایه خشک شد.سهیل تند تند به حرفهایش ادامه داد: -ببخش که اینطور بی مقدمه حرف رو پیش کشیدم.زیاد توی سخنرانی خبره نیستم.بخاطر همین یه راست سر اصل مطلب میرم. نیم نگاهی به پریا که همانطور به او زل زده بود انداخت و ادامه داد: -راستش خیلی وقته که بهت علاقه مند شدم.بالاخره هم دل به دریا زدم و موضوع رو با پدرو مادرم در میون گذاشتم اونا راضین.همینطور پریسا و … پریا حرف او را قطع کردو گفت: -خیلی جالبه!همه از این موضوع اطلاع دارن جز من .اینطور که معلومه من نفر اخری هستم که باید نظر بدم. -هیچوفت نتونستم این موضوع رو باهات در میون بزارم.میترسیدم دوستم نداشته باشی و علاقم به تو یک طرفه باشه.یعنی تو واقعآ تا به حال نفهمیده بودی چه احساسی نسبت به تو دارم؟ پریا نگاهش را از او گرفت و به طرف پنجره رفت ودر حالی که از لای پرده به بیرون مینگریست زیر لب گفت: -نه!از کجا باید میفهمیدم.من حتی برای یک لحظه هم چنین فکری نکرده بودم که تو … باز امد و روبروی او روی سه پایه نشست و به تلخی گفت: -متعجبم که تو همچین فکری در مورد من کردی. سهیل هنوز منتظر تمام شدن حرفش بود.پریا ادامه داد: -بگو چه خطایی از من سر زده که تو این فکرو در موردم پیدا کردی

۱ ۶ ۰
-خطا؟!منظورت چیه؟ -ببین سهیل.تو فقط پسر عموم هستی و نه بیشتر و نمیخوام این رابطه ی خویشاوندی بیشتر از اینکه هست بشه. – این حرف اخرته؟ -اره سهیل که از لحن خونسردو بیتفاوت پریا بیشتر از کوره در رفته بودواز جا برخواست و با غیظ گفت: -متشکرم.بهتر از این نمیتونستی توی ذوقم بزنی.با اینکه میدونستم با چه دختر سنگ دلی طرفم باز هم خودم رو مزحکه دستت قرار دادم.من ادم احمقی به نظر میام .نه؟ -البته که نه!حالا به جای اینکه بالای سرم واستی و داد بزنی بشین تا درست و حسابی با هم حرف بزنیم. -بشینم که چی بشه؟بیشتر علاقم رو تمسخر بگیری؟ -چیکار کنم؟دوست داری بیخودی دلخوشت کنم و بهت دروغ بگم؟ -آخی؟چه دختر صادقی هستی. یکدفعه امد توی صورت او و پریا ناخود اگاه خودش را عقب کشید باز گفت: -لااقل میتونستی کمی انصاف داشته باشی و یکدفعه توی ذوقم نزنی.اره ساکت بشین و مثل یه ادم برفی بهم زل بزن و با لذت غرور منو که زیر پات له کردی رو نگاه کن و خوشحال باش.چون غرور یه مرد رو در هم شکستی.یه سرعت و با قدم های بلند به طرف در اتاق رفت هنوز خارج نشده بود که پریا در حالی که میلرزید داد زد: -کجا؟!هر چی دلت میخواد بارم میکنی بعد راهت رو میکشی و میری.سهیل بی توجه به حرف او بیرون رفت و محکم در را پشت سرش به هم کوبید.پریا از شوک انچه در ان لحظه کوتاه اتفاق افتاده بود دستهای لرزانش را روی صورتش گذاشت و خودش را روی تخت انداخت و با بغض زمزمه کرد: -لعنتی چطور به خودت جرات دادی با من اینطور رفتار کنی؟خدایا مگه من چی کار کرده بودم؟کجای کارم اشتباه بود که… صورتش را روی بالش گذاشت و گریه سر داد. بیرون از اتاق پریسا مشغول کلنجار رفتن با سهیل که بسیار کلافه نشان میدا بود -سهیل به این زودی جا زدی؟ -پس چس کار کنم دختر عموی عزیز میخوای بیشتر از این زیر پا لهم کنه؟ -اجه مگه چی بهت گفت؟ -هیچی به بدترین شکل ممکن دسن رد به سینه ام زد.حتی فرصت نخواست فکر کنه.خیلی رک بهم گفت که نه!حالا میشه برم؟ -سهیل؟ -خداحافظ وقتی سهیل از خانه خارج شد پریسا روی پاشنه ی پا چرخید و با خشم فریاد زد: -پریا چطور تونستی همچین کاری کنی؟ داشت به طرف اتاق میرفت که امین جلویش را گرفت و اهسته گفت: -ولش کن پریسا قتل که نکرده جواب رد داداه.شاید به فرصت احنیاج داره.

۱ ۶ ۱
-فرصت برای اینکه بیشتر ابرو ریزی کنه.اون میتونست به هر کسی جواب منفی بده ولی سهیل نه. -عزیز من کمی منطقی باش .سهیل یا هر کس دیگه .اون حق داره راه زندگیشو خودش انتخاب کنه. پریسا سعی داشت خودش را از دستهای امین خلاص کندگریان گفت: -اون سهیل رو در هم شکست.با هزار امید و ارزو اومده بود ولی پریا…بذار برم. امین برای متوقف کردن او اخرین حربه را به کار برد و گفت: -میخوای کاری کنی که از همه ی ما متنفر بشه و بره هلند و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه؟ پریسا با چشمان پر از اشک به او نگریست امین ادامه داد: -پریا بالاخره از اینجا میره پس نذار با کوله باری از خاطرات بد و جنگ و دعوا راهیش کنم. -نمی تونم ولش کنم تا هر کاری دلش می خواست بکند اون خیلی خود سر شده -نمی گم بذارش به حال خودش.فقط اقندر کلافه اش نکن بذار خودش باشه.فراموش نکن پریا دختر ازادیه وهرکسی بخواد زیادی براش تعیین تکلیف کنه جلوش درمیاد حتی اگه اون ادم خواهرش باشه پریسا اهی کشید و روی کاناپه نشست.امین هم کنارش نشست و ارام گفت: -حالا بهتر شد -امین از کاراش سر در نمیارم. -منم همین طور.ولی یه چیزی واضحه پریا داره تغییر می کنه.از وقتی به ایران اومده سردرگم بین ایرانی و هلندی بودنش مونده.پس بهش فرصت بده خود واقعیشو پیدا کنه -سهیل چی؟ -بذار این یکی رو زمان خودش حل کنه.شاید تصمیم پریا هم در این مدت عوض شد.پریسا سرش را به علامت تایید تکان داد و در حالیکه به طرف اشپزخانه می رفت تا ظرفهای کثیف شام را جمع کند گفت: -شاید اصلا اومدن پریا به ایران اشتباه بود. امین ساکت به فکر فرو رفت.پریا بعد از رفتن سهیل مدهتا با چشمهای گریان به سقف زل زد تا بالاخره خواب او را ازشر افکار اشفته نجات داد. ******************************************** صبح روز بعد وقتی دو خواهر سر میزفسرسنگین با هم مشغول خوردن صبحانه بودند تلفن زنگ زد.پریا گفت: -پریسا تلفن زنگ می زنه -کسی این موقع صبح با من کار نداره.خودتبرو گوشی رو بردار -اره یادم رفته بود که کله پاچه سفارش داده بودم!!!  پریسا متعجب نگاهش کرد ولی پریا با غیض برخاسته بود به طرف تلفن می رفت.گوشی را که برداشت رنگش پرید: -سلام بابا. لقمه در گلوی پریسا گیر کرد.حالابا نگرانی بالای سر پریا ایستاده بود پریا داشت می گفت: -ممنون پریسا هم خوبه

۱ ۶ ۲
پریسا بلند گوی تلفن را زد.حالا پدر می گفت: -شنیده ام به مادرت گفتی می خوای بیشتر ایران بمونی. – بله -تاکی؟ -تا هر وقت که شد فعلا برنامه ی خاصی برای برگشتن ندارم -برای زندگیت چی؟بازم برنامه ی خاصی نداری؟ پریا نگاه معناداری به پریسا انداخت و گفت: -هنوز نه -ولی حلا موقعش شده که جدی برای ایندت تصمیم بگیری -منظورتون چیه؟ -منظورم اینه که دیشب عموت اینجا زنگ زده بود. -… -پریا گوشت با منه؟عموت خیلی ازت دلخور بود -مگه من چیکار کردم؟ -هیچی همه رو گذاشتی سرکار.این چه بازیه که سر سهیل در اوردی -به من چه!مگه من گفتم بیاد خواستگاریم -پریا خوب گوش کن!سهیل از نظر من تایید شده است حالا که از تو خوشش اومده دیگه درنگ جایز نیست.می دونم که حتما باهاش خوشبخت میشی. -از کجا انقدر مطمئنید؟تنها به دلیل اینکه پسر برادرتونه؟ -اره!هم اینکه پسر برادرمه و خانواده اش رو خوب می شناسم و هم اینکه ایرانیه -بابا!این چه ربطی به موضوع داره؟ -ربطش به موضوع اینه که از پسای هلندی قابل اطمینان تره -چرا حرفتون رو رک نمی زنید؟ -خیلی خوب رک می گم که اگه به فکر ازدواج با تونی هستی من به این ازدواج راضی نیستم. پریا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. -کی گفته من می خوام با تونی ازدواج کنم؟خیالتون راحت باشه تونی هیچ نقشی در زندگی اینده ی من نداره -و سهیل؟! -… -پدرش می گفت از دیشب تا بحال از اتاقش بیرون نیومده و نه چیزی می خوره.نه با کسی حرف می زنه یعنی تباه شدن زندگی اون برات مهم نیست؟ -مگه تباه شدن زندگی من براتون اهمیت داره؟ -دختر جان کی گفته قراره زندگی تو تباه شه من خیر و صلاح تو رو می خوام.

۱ ۶ ۳
-نه پدر،من خودم خیر و صلاح زندگیمو بهتر می دونم. پدر که عصبانی شده بود کلاف گفت: -من دیگه با تو هیچ حرفی ندارم چون اصلا به هیچ صراطی مستقیم نیستی. -می خواین با پریسا حرف بزنید؟ -بله ولی پریا بذار حرف اخرمو بهت بزنم.حالا که بحث خواستگاری سهیل از تو پیش اومده جدی رو جوای مثبت فکر کن چون دوست ندارم این مسائل پیش پا افتاده رابطه ی چندین و چند ساله ی من و برادرم رو به هم بزنه.امیدوارم دفعه ی بعد که باهات حرف می زنم نظرت عوض شده باشه.شنیدی پریا؟ -بله پدر بدون خداحافظی گوشی را به پریسا داد و در حالیکه به طرف ااق می رفت بلند گفت: -میگه مسائل پیش پا افتاده پریای بیچاره ببین سرنوشت و اینده ی تو چه اسون چوب حراج خورده. وقتی پریسا از نصیحتهای پدر فارغ شد.توی اتاق پیش پریا که با ابروهای درهم گره خورده قلم مو به دست مشغول کار روی بوم بود.رفت همانجا در چارچوب در ایستاد و گفت: -پریا یعنی تو واقعا نمی خوای درباره پیسنهاد سهیل تجدید نظر کنی. -نه دیگه حرفش رو نزن. -اخه چرا؟مگهه سهیل پسر بدیه؟ -نه ولی مرد زندگی من نیست. -هوم!مرد زندگی چه حرفهای قنشگی.میشه بفرمایین مرد زندگیتون کیه؟ -هنوز نمی دونم هر وقت دیدمش بهت می گم. -پریا خیلی بچه ای -اره من بچه ام.خودم می دونم. -با بابا چکار می کنی؟مگر نمی بینی چقدر اصرار به این ازدواح داره -این منم که برای زندگیم تصمیم می گیرم نه بابا -اخه بگو سهیل چه ایرادی داره که نمی تونه همسر ایده ال جنابعالی باشه -ایرادی نداره ولی نمی تونه مرد زندگیم باشه -نکنه یکی دیگرو دوست داری؟ -… -پریا دارم با تو حرف می زنم. -نه بابا دست از سرم بردار. پریسا به حالت قهر از اتاق خارج شد و پریا روی سه پایه وار فت.دستش را روی پیشانیش گذاشت سرش مثل یک کوه سنگین بود و به تابلوی نیمه کاره که موهای شرابی تابداری با لباسی سفید و چهره ای که هنوز خالی در ان نقش بسته بود خیره ماند و ناخوداگاه اشک در چشمانش حلقه زد. ****************************************** بعدازظهر وقتی پریسا برای خرید بیرون رفت.بالاخره با تردید به طرف تلفن رفت و به متین رنگ زد:

۱ ۶ ۴
-سلام -سلام پریا خانوم خوبی؟ -راستشو بخوای نه.خیلی تنهام اینا اینجا دارن دیوونم می کنن می خوان به زور منو شوهر بدن.من به تو احتیاج دارم متین. -فکر می کنی واقعا به وجود من نیاز هست؟ پریا با یاداوری اخرین دیدارشان در فرودگاه لبخندی بر لبانش نقش بست ارام گفت: -بله متین -پس همین حالا بار سفر می بندم.فعلا کاری نداری؟ -نه!متین هنوز گوشی دستته؟ -بله -ممنون -همه چی درست میشه -امیدوارم!! ************************************************* دو روز بعد باز خانه ی خانواده ی مهدوی دعوت داشتند و پریا با دیدن متین لبخند بر لبانش نقش بست نگاه اطمینان بخش او این نوید را می داد که دیگر نباید از تنهایی و بی پشتیبانی هراس داشته باشد.وقتی نشستند ایوب باسینی چای وارد شد.پریسا گفت: -به به !ایوب خان شما هم تشریف اوردید ایوب خندید و دندان طلایش برق زد.امین گفت: -اره اینبار منت سر ما گذاشتند.قبلا هیچ وقت هوش تهران اومدن به سرش نمی زد.نمی دونم این دفعه افتاب از کدوم ور در اومده متین گفت: -اره برای من هم عجیبه!ایوب این بار خودش اصرار شدیدی داشت که همراهم بیاد. خانم مهدوی گفت: -خوب دلیلش چیه؟ -ایوب گفت: -والله دوست داشتم تهران رو از نزدیک ببنم. اقای مهدوی خندید و گفت: -نه یه چیزی هست که نمی خوای بگی -خوب اره،راستش اینبار دلم بد جوری شور اقا رو میزد.گفتم همراهش بیام بهتره خانم مهدوی گفت: -خدا خیرتان بده!تو که اونجا هستی و ازش مراقبت می کنی خیالم راحته -مامان جان مگه من بچه ام که ایوب بخواد تر و خشکم کنه!

۱ ۶ ۵
ایوب گفت: -کم نه والله همه با صدای بلند خندیدند ولی متین تنها به لبخندی اکتفا کرد و به پریا نگریست که بر خلاف همیشه ساکت و در خود فرورفته بود به فکر فرو رفت.وقتی اقای مهدوی باز بساط شطرنج را پهن کرد و برای زورازمایی قرعه بنام پریا افتاد.متین از فرصت استفاده کرد و پریسا و امین را کنار کشید تا با انها صحبت کند.اگر چه پریا در ظاهر نگاهش روی صفحه ی شطرنج میخکوب شده بود ولی تمام حواسش به ان جمع سه نفره بود که با ابروهای در هم گره خورده با هم بحث و جدل می کردند.هر مهره ای که بدستش می امد بی فکر تکان می داد و می دید اقای مهدوی چطور با هر حرکت مهره ی شطرنج او برق پیروزی در نگاهش می درخشید.بالاخره صدای او پریا را از افکارش بیرون کشید. -پریا خانم کیش و مات پریا نفس راحتی کشید و از جا بلند شد اقای مهدوی گفت: -مگه دیگه بازی نمی کنید؟ -نه چون مجبورم بازم ببازم. اقای مهدوی خندید و پریا هم لبخندی اجباری زد.همان موقع امین و پریسا نیز به جمع انها پیوستند. اقای مهدوی اینبار پریسا را هدف قرار داد. -عروس خوشگلم با یه دست بازی چطوری؟ -من؟!نه پدر باز هم می بازم. -شاید هم بردی پریسا بدون انکه به پریا نگاه کند بی حوصله جلوی میز نشست پریا متوجه امین شد که نگاههای معناداری به او می انداخت.بالاخره طاقت نیاورد و اهسته از او پرسید: -امین چی شد؟ -چی می خواستی بشه متین حسابی برامون سخنرانی کرد. -درباره ی چی؟ -خودت که بهتر می دونی.ناقلا تو قبلا باهاش صحبت کرده بودی؟ -اره خوب چی شد؟ -همینقدر بگم که پریسا رو حسابی پخت. -پریسا رو پخت؟ با این حرف پریا امین نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.بالاخره بعد از شام متین او را همراه خود به حیاط برد. -متین نتیجه ای گرفتی؟ -نمی دونم امیدوارم -به پریسا چی گفتی؟ -گفتم دوست نداری با سخیل ازدواج کنی و نباید تو رو زیر فشار بذارن که جواب مثبت بدی -خوب پریسا چی گفت؟

۱ ۶ ۶
-اول که کوتاه نمی امد. -پس چطور مجابش کردی؟ -گفتم به نظر من سهیل مرد زندگی پریا نیست -واقعا همچین نظری داری؟ -بله -متین باز تو مغزت چی می گذره؟ متین خندید و گفت: -ای بابا!حالا باید به تو هن حساب پس بدم. -نه ولی… -تو ازمن کمک خواستی منم دارم سعی ام رو می کنم.کنجکاوی بیجا هم ممنوع!پریا بر جای ماند.ولی حالا متین داشت به طرف خانه می رفت.پریا زیر لب گفت: -می دونم که داری یه چیزی رو از من مخفی می کنی ************************************************** بالاخره موقع بازگشت فرا رسید ولی از متین خبری نبود.باز هم غیبش زده بود.در حیاط وقتی پریسا در حال خداحافظی بود پریا با چشم همه جرا دنبالش گشت ولی او را نیافت.فکرش را هم نمی کرد که متین پشت پنجره ی اتاقش زیر نور کم چراغ مطالعه ایستاده بود و متفکرانه به او می نگریست.ایوب متین را به خود اورد. -شما برای خداحافظی پایین نرفتین؟ -من یه ساعت پیش از همه خداحفاظی کردم و به اتاق اومدم. -پریا خانم تا همین چند دقیقه ی پیش دنبالتون می گشت. -اوهوم!اون توی حیاط بود به خاطر همین نتونستم باهاش خداحافظی کنم. -اقا شما در این دختر چی می بینین؟ متین روی پاشنه ی پا به طرف ایوب برگشت و متعجب پرسید: -برای چی این سوال رو می پرسی؟ -کنجکاوم!چون معلومه خیلی فکر شما رو به خودش مشغول کرده. -خوب شاید این طور باشه -می خوام منم در جریان باشم. متین خندید و ساکت ماند.ایوب گفت: -اقا می دوم فضولیه باشه اگه ناراحت شدید دیگه در این مورد سوالی ازتون نمی پرسم.حالا اگه اجازه بدید دیگه برم. -ایوب بمون.تو هیچ وقت در زندگی من کنجکاوی نمی کردی چظور این دفعه… -حسم می گه باید موضوع خیلی مهمی باشه راستش به خاطر همین هم همراهتون به تهرون اومدم. -اهان می بینم که هم نشینی با ادم مرموزی مثل من روی تو هم اثر گذاشته تو خیلی باهوشی و م از این فراستت لذت بردم.

۱ ۶ ۷
-ممنون اقا. -حالا برو یه چایی بار تا یه گفتگوی بسیار خصوصی و دوستانه با هم داشته باشیم. چشمهای ایوب از خوشحالی برق زد -همین الان اقا. ************************************************ وقتی برگشت متین پشت میز چوبی کنار کتابخانه نشسته بود و دستش روی کاغذ کوچکی به هم گره خورده بود. -مهمونا رفتن؟ -بله اقا امین رفتن اونا رو برسونن و خانم و اقا هم توی حال دارن با هم حرف می زنن. -خوب بیابشین. ایوب سینی کوچکی را روی میز گذاشت و به کاغذ نگریست.تنها چیزی که در ان کاغذ به چشم می خورد طرح ساده ای بود.شکلی دایره ای که قسمتی از محیط ان نقطه ی کوچکی کشیده شده بود. ایوب ترجیح دالد ساکت بماند تا خود متین شروع به صحبت کند.متین نگاهی به پیرمرد انداخت لبخندی زد و گفت: -حرفهایی که با تو در میون می ذارم شاید برات خیلی ساده و قابل هضم نباشه -سعی می کنم بفهمم -خب نظرت درباره این شکل چیه؟ -نمی دونم!ولی فکر می کنم باید مهم باشه -بله چو تمام ماجرا به این شکل بسیار ساده و ابتدایی مربوطه -چطور اخه؟!  ماه پیش که مراد یا همون استادم از من خواست پیشش برم بعد این طرح رو جلوم گذاشت ۵ -ماچرا بر می گرده به پرسیدم این چیه؟گفت متعلق به دختریه که بزودی ملاقاتش می کنی او نیاز به همراهی و مساعدت از جانب تو داره و باید بدون اینکه چیزی از اصل قضیه بدونه بهش کمک کنی و سعی کنی موانع رو از جلوی پاش برداری.پرسیدم ماجرا از چه قراره؟یکم بیشتر توضیح بده.جواب داد مردی عابد که واسطه ای برای چیدن این حلقه های پراکنده است او را از سرزمینی بیگانه به اینجا فرا می خوانه و بعد این تویی که باید وارد عمل بشی.پرسیدم مگه این دخت ادم خارق العاده یه که… جواب داد:ه اصلا!یه ادم عادیه مثل میلیون ها انسان دیگه که بی خبر از گذشته ای که بهشون گذشته دارن تو این دنیا زندگی می کنن.ولی انرژی درونیش خیلی قویه.شاید در دوره های قبل یکی انرژی حمایت گر بهش داده و به احتمال زیاد باید جریان به عشق تکامل نیفتته در میون باشه -اقا من واقعا از حرفاتون سر در نمیارم. متین سری تکان داد و گفت: -خودم هم مثل تو بودم ولی وقتی پریا به ایران امد.کم کم حرفهی گنگ مراد برم معنا و مفهوم پیدا کرد و هر چه بیشتر با پریا اشنا میشم می بینم اون پازل گنگی که مراد جلوی روم قرار داده داره سر جاش چیده میشه جرعه ای از چایش را نوشید و گفت: -وقتی برای اولین بار دیدمش حسی بهم گفت بیشتر بهش دقت کن تا اینکه اون و خواهرش خیلی غیر مترقبه به تبریز اومدن و من خیلی زود به سراسیمگی پنهان در شخصیت او پی بردم و این احساس در من قوت گرفت که پریا

۱ ۶ ۸
باید همون دختری باشه که مراد اش گفته بد.با این حال به هیچ وجه می تونستم بین او و این طرح پر ابهام رابطه ای برقرار کنم.اما روزی که پریا برای درددل پیشم اومد و از یه مرد هلندی برام گفت و پی بردم از همون مرد عابدی که استاد اشاره کرده بود حر می زند جرقه ای تو ذهنم زده شد. -ایوب!ایا او حلقه ی که در پره ی بینی پریا هست رو دیدی؟ -بله اقا -یه کم فکر کن و ببین چه رابطه ای بین اون شیئی و این تصویر هست -اِاِ…اقا خیلی شکل هم هستن.اون دایره بزرکه حلقه ی طلایی یه که پریا خانوم به دماغشون زده و نقطه ی سیاه روی دایره شکل نگین اون حلقه است. -افرین! دهان ایوب از تعجب باز مانده بود.متین از جا برخاست و در حالی که نشان می داد حسابی سر گرم حل کردن ان معمای پیچیده شده ادامه داد -ولس سوالی مدامک برام تداعی میشه نمی دونم چه کمکی هست که باید برایش انجام بدم.و اصلا نقش من این وسط چیه؟ -چرا اونروز باهاشون برای بازدید قلعه نرفتین شاید باید اونجا کمکش می کردین. -اره اونجا به کمک احتیاج داشت ولی مطمئن بودم اون ناجی من نیستم. -شما از کجا مطمئن بودین؟اهان اقا یادم رفته بود شما به حستون بیشتر از چشماتون اعتماد دارین -اینبار هم درست حس کرده بودم.چون دریه مرحله ی خطرناکی که پریا بین مرگ و زندگی دست و پا میزد یه ادم دیگه که حلقه ی گم شده ی این پازل بود پیدایش شد و پریا رو نجات داد -اقا مثل یه افسانه می مونه! -بله براستی مثل افسانه می مونه که هستی حس بسیار قویی داره و بدون اونکه ردی از خودش به جا بذاره در تکامل مخلوقات اثر می گذاره.حالا هم این دو انسان رو دوباره فراخوانده تا عشقشون رو تکامل ببخشه باز هم واژه ی مکرر عشق،ولی… -ولی چی؟! -ولی ممکنه هستی باز هم با تکاملی نیمه تمام اونا رو باز راهی یه زمان دیگه کنه و… -اقا اینایی که می گین اصلا باور کردنی نیست. -اخه ما ادما واقعا عادت داریم چیزی که با عقل و منطقمون جور در نمیاد رو رد کننیم. -ولی من باورشون می کنم اصلا شاید خود ما هم یه چورایی مثل اونا باشیم. -ایوب هر چیزی ممکنه -حالا چه انقدر فکرتونو به خودش مشغول کرده؟ -یه دختر مو قرمز که پریا مدام ازش حرف میزنه.امیدوارم بتونه خیلی خوب ترسیمش کنه و اون مرد غریبه که با گم شدن دوبارش تموم معادلات من رو به هم ریخت.حالا خود منهم نمی دونم عاقبت کار چیه -شاید به قول خودتون قراره یه زمانه دیگه به هم برسن. متین سری تکان داد و ساکت ماند.ایوب باز گفت:

۱ ۶ ۹
-حالا مطمئن هستین این مرد غریبه همون ادمیه که دنبالشین؟شاید اون نباشه -نمی دونم،واقعا نمی دونم -از مراد بپرسین. -جوابمو نمی ده.میگه به مرور زمان همه چیز برام روشن میشه -حالا اگه اون مرد دیگه پیداش نشه چی؟ -همینه حسابی نگرام کرده.پریا سهیل رو فقط به این دلیل رد کرد چون عقیده داره اون مرد زندگیش نیست.نمی دونه که ناخوداگاه دنبال تکامل عشق نیمه تمامی می گرده و به خاطر همین خیلی بی قراره. -شما نمی تونین کاری براش انجام بدین؟ -چه کاری می تونم انجام بدم.فعلا باید تنها نظاره گر باشم تا هستی کار خودش رو انجام بده.هر چه تقدیر شده باشه همون میشه -اقا این حرفایی که زدین باعث شد یه عالم دیگه ای جلوی روم قرار بگیره.چقدر این دنیا پر از رمز و رازه.رازهایی که اصلا با اون چیزایی که از اجدادمون یاد گرفتیم و توی مغزمون کردن نمی خونه. متین دستش را روی کاغذ روی میز گذاشت و زیر لب گفت: -بالاخره یه روزی زندگی به همه ی ما می فهمونه باید به همه ی باورهای گرد و خاک گرفتمون را که دو دستی بهشون چسبیدیم تلنگر بزنیم. هفته ی بعد بود که بالاخره متین با تابلوی نقاشی تکمیل شده ی پریا روبرو شد.مدتی بر جای ماند چون تصویر با تغییراتی بسیار جزیی شباهت بسیاری به پریا داشت.شکل نقش بسته وی تابلو عبارت بود ار دختری با موهای به رنگ اتش،چشمان درشت و سبز رنگ،دماع کوچک،لبانی کوچک و سرخ رنگ با پیشانی بلند که حلقه ای طلایی رنگ با نگینی سفید در پره دماغش داشت.دخترک روی زمین نشسته بود و دستهاش کوچکش روی دامن پرچینش درهم گره خورده بود و چنان به ادم می نگریست که انگار می خواهد از بوم بیرون بیاید و مهار ناشدنی به کوه و بیابان بتازد.نگاه رام نشدنی و برق گیرای ان دل هر بیننده ای را به جوش و خروش وا می داشت.بدن متین با دیدن ان نقاشی داغ شد و قلبش با شدت بیشتری تپید.انگار تابلو جان داشت این احسای به متین دست داده که گویی براستی روحی از صدها سال پیش خودش را به زمان انها رسانده بود تا دیگران را متوجه حضورش کند و با لبخند مرموزی که بر لب داشت با دهانی بسته می گفت:اری من امده ام دختری غریبه که از او هیچ نمی دانید چه کسی می داند بین من و نقاشم که اینقدر به او شبیه هستم چه رابطه ای وجود دارد.و تو کسی هستی که می توانی پی به اصل ماجرا ببری. پرییا متین را از ان حالت خلسه ای که گرفتارش شده بود نجات داد. -متین چرا اینقدر میخکوب شده ای؟ -حسابی غافلگیر شدم.فکر نمی کردم با این وضوح بتونی تجسمش کنی. پریا به تابلو نگریست و در حالیکه ابروهایش را در هم کشیده بود گفت: -باید اقرار کنم این بهترین نقاشیی هست که تابحال کشیدم.وقتی قلم مو بدست می گرفتم و پشت بوم می رفتم انگار استادی ماهر با قدرت دستم را هدایت می کرد.طوری که خودم هم بعد از اتمام کارم از اونچه کشیده بودم شگفت زده شدم.

۱ ۷ ۰
-همان طوری که گفته بودی ترکیب چهره اش درست مثل توئه -اوهوم!و همونطوری که تو گفتی از وقتی که کشیدمش دیگه ترسی ازش نددارم. -پریا چه احساسی نسبت بهش داری؟ -احساس می کنم این نقاشی مثل من روحس پر از دلتنگیه.وقتی نگاش می کنم انگار یه نسیم بهاری میاد و به صورتم می خوره.کاش چشمهای منم مقل این نقاشی سبز بود. -تو با این چشمای سیاه هم جذابی. پریسا صحبت انها را قطع کرد و کنار چارچوب در ظاهر شد: -ببخشید که مزاحمتون شدم. -چه مزاحمتی،چیزی شده؟ -نه چیزی نشده،فقط بابا پشت خط با پریا کار داره پریا با اشفتگی به متین نگاه کرد.متین گفت: -به خودت مسلط باش. پریا سری تکان داد و از اتاق خارج شد.پریسا جلوی دهانه ی گوشی را گرفت و اهسته گفت -حسابی توپش پره!باهاش اروم صحبت کن پریا با تردید گوشی را گرفت -سلام بابا…بله خوبم…در مورد چی باید فکر می کردم؟….بله فکر کردم ولی هنوز جوابم منفیه….نه اصلا فکرشو نکنین من با سهیل ازدواج نمی کنم…اخه چرا بیام هلند؟…نمی خوام بیام…نه شما نمی تونین محبورم کنین که برگردم. با بغض گوشی را به پریسا داد و گفت: -بیا با تو کار داره -بله بابا…خوب بذارید یه چند ماهی بمونه…خواهش می کنم…اخه پریا از ایران خوشش اومده…چی؟!…نه چرا ناراخت بشم…خوشحال هم میشم که شما و مامان رو ببینم….تکلیف منو چرا دیگه؟!…امین داره تموم سعیش رو می کنه…بابا اگه از دست پریا عصبانی هستین به امین چه ربطی داره…الو…الو -چی شده؟ -بابا و مامان دارن میان ایران -شوخی می کنی! -نه!بابا می گفت مباد تا هم تکلیف تو رو روشن کنه و هم تکلیف منو. پریا روی مبل وا رفت و گفت: -خدا به خیر بگذرونه متین هم مانند اندو متعجب بر جای مانده بود.فکر نمی کرد مردی که هیچ وقت او را ندیده بود تا این حد یک دنده و لجباز باشه و این سوال در ذهنش جان گرفت :خوب حالا باید چه کار کرد؟ پریا مدتی بعد اماده شده بود تا بیرون برود.پریسا جلویش را گرفت: -کجا میری؟باز زده به سزت؟

۱ ۷ ۱
-نه می خوام یه کم قدم بزنم. -داره شب میشه -مگه اینجا قدم زدن تو شب قدغن شده؟ -نه!وولی درست نیست حالا تک و تننها بیرون بری -اگه پریا بخواد من هم باهاش می رم. -باز شما تو زحمت میافتین. -نه چه زحمتی؟ -پس پریا با اقا متین برو پریا شانه هایش را بالا انداخت و بیرون رفت.متین که کتش را می پوشید اهسته گفت: -پریسا خانوم پریا را می برم خونمون.شما هم زنگ بزنین امین بیاد شما رو بیاره اونجا -ولی… -شما هم حال روحی مساعدی ندارین پس بهتره تنها تو خونه نمونین. پریسا اهی کشید و ساکت ماند. ********** ************************************************** بالاخره متین سر خیابان پریا را پیدا کرد و ماشین را کنار پایش نکه داشت. -پریا سوار شو -نه!میخوام برم قدم بزنم. -خیلی خوب می برمت یه جای خوب که تا دلت می خواد قدم بزنی. پریا بالاخره مجبور شد سوار شود. -متین اینطوری نگام نکن خودمو لوس نمی کنم فقط اعصابم به هم ریختس. -می دونم. -مثل دیوونه ها شدم. -مس دونم. پریا داد زد: -نه نمی دونی تو چه برزخی گیر کردم.هیچکس نمی فهمه یه چیزی داره روحم رو مثل خوره می خوره.هیچکس این تنهایی رو تشویش های منو درک نمی کنه -ولی من درک می کنم.چون خود منهم یه روزی مثل تو عاشق بودم -کی گفته من عاشقم؟بلاتکلیفم نمی دونم به کجا تعلق دارم.بدتر از همه اون دخت توی بوم نقاشب گیجم کرده.از یه طرف هم اون مردی که یه ساعته ویرونم کرد ورفت. حالا اشک در چشمانش حلقه زده بود. -بهت که گفتم عاشق شدی.حاالا پیاده شد کمی توی این پارک قدم بزنیم. گوشه ی دنجی در پارک پیدا کردند و نشستند و متین باز به حرف امد:

۱ ۷ ۲
-می دونی پریا!عشق لحظه ای ولی بل دوامه.در اغاز احساس مطبوعی به ادم می ده.یه احساس پر هیجان و پر تنش مثل این می ونه که داری تو مردابی غرق میشی ولی با رغبت دوست داری بیشتر و بیشتر پایین بری تا توش گم بشی.اونوقته که دیگه کار تمومه و روح او بر تو مسلط شده و زمانی که ازش جدا می مونی برای تمام عمر غصه داری و حاضری تموم زندگیتو بدی تا باز حتی برای یه بار هم که شده با اون بودن رو تجربه کنی. -مث یه ادم معتاد که از مواد دور مونده -نه این تعبیر قشنگی نیست.اون مرداب می تونه گلستان باشه عشق چیز پاک و نابیه که فقط سراغ اونایی میاد که لیاقتش رو دارن. -اما خیلی ها عاشق می شن. -نه!خیلی ها ادعا می کنن که عاشق شدن یه کم که زندگیشون رو کنکاش کنی می بینی اون عشقی که ازش دم می زنن یه هوس بوده.هوسی که خیلی زود هم خاموش شد. -ایا عشق من هم یه هوس زودگذره؟ -تو اول برای خودت روشن کن،این احساسی که اینطور دگرگونت کرده چه اسمی رو میتونی روش بذاری -بیشتر از اینکه فکر کنم عاشقش شدم احساس حماقت می کنم. -قبلا هم بهت گفتم که عشق می تونه با یه نگاه شروع بشه.تو بعد از اینکه از قلعه اومدی دگرگون شدی و روز به روز اشفته تر میشی.حالا هر چی که اسم اون احساست باشه این راهش نیست.باید مثل قبل به زندگیت ادامه بدی و سعی کنی ارامش از دست رفته ات رو بدست بیاری. -بارها خواستم ولی نتونستم.نه تنها ارومتر نشدم که مدام بر تشویشم افزوده شد.همش منتظر یه واقعه یا خبرم.حسهای نامفهوم . عجیبی مدام به سراغم میاد و داره دیونم می کنه.گاهی وقتها فکر میکنم کاش اصلا پام رو تو ایران نذاشته بودم.بیچاره پریسا هم از دست من به عذاب افتاده و مدام باید با خل بازیها و بهانه جویی های من رو تحمل کنه.ولی به خدا دست خودم نیست.خوب…. بی مقدمه ساکت شد و متین به او نگریست.پریا که یکدفعه مثل مسخ شده ها شده بود زیر لب گفت: -متین اون مرد رو می بینی؟ -کدوم مرد؟ -همونی که داره تو پیچ ناپدید میشه -اینجا که کسی… قبل از انکه حرفش تمام شود پریا شروع به دویدن کرده بود. متین که بر جای مانده بود زیر لب گفت: -یعنی امکان داره که..- در چشم برهم زدنی پریا ناپدید شده و حالا نوبت متین بود که دنبال اون بود.ولی پیداش نکرد تا یک ربع بعد که پریا را خاک الود کنار حوض در حالیکه چند عابر کنچکاو احاطه اش کرده بودند پیدا کرد.خانمی هم کنارش نشسته بود وو شانه هایش را می مالید.متین سراسیمه جلو رفت و پرسید: -چی شده؟! -نگران نباشید اینجا از خال رفته بود ولی حالا بهتره حتما فشارش پایین افتاده

۱ ۷ ۳
میتن پریا را بلند کرد و گفت: -حالت خوبه؟ پریا نیم نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد.وقتی از جمعیت دور شدد متین با عصبانیت گفت: -پریا بسه دیگه.هیچ می فهمی داری چیکار می کنی؟ -به خدا دیدمش.خودش بود.مطمئنم اشتباه نمی کنم ولی باز غیبش زد.همه جا رو گشتم ولی…نمی دونم چرا یه دفعه سرم گیج رفت.متین داره منو باز می ده. چون گریه اش گرفت دیگر نتوانست به حرف زدن ادامه دهد.متین زیر لب گفت: -دیگه بهتره بریم. -نه شاید هنوز توی پارک باشه -لازم نیست خودت رو به کشتن بدی تا پیداش کنی بیا بریم. وقتی او را داخل ماشین نشاند در تمام مدت پریا هق هق می کرد و متین در سکوت سنگینی فرو رفته بود بالاخره رسیدند و در خانه ی اقای مهدوی همه با دید سرو وضع پریا و قیافه ی درهم متین با هراس به سمت اندو رفتند.پریسا جلوتر از همه   خود را به پریا رساند و گفت: -چه بلایی سرت اومده؟باز چی شده؟ میتن که زیر بازوی پریا را گرفته بود جای او گفت: -چیزی نیست فشازش پایین اومده ایوب رفت تا اب قند بیاورد و پریسا به کمک متین امد تا پریا را داخل خانه بیاورند.امین گفت: -بهتره ببریمش دکتر پریا خوش را از متین و پریسا رهانید و گفت: -من حالم خوبه خانم مهدوی گفت: -پریا جان کجا میری؟بیا یه کم بشین -میرم دستشویی،می خوام دست و صورتم رو بشورم. بیرون که امد خانم مهدوی به زوذ اب قند را به او خوراند و اندک اندک چهره ی رنگ پریده ی پریا جان گرفت.پریسا جلوی پایش زانو زد  -پریا بهتر شدی؟ -اره خوبم فقط یکم سردمه متین رو به ایوب که کنار پله ها ایستاده بود گفت: -شومینه ی اتاق من روشنه؟ -بله اقا! -پاشو بریم یه کم استراحت کن

۱ ۷ ۴
اقای مهدوی گفت: -شومینه ای اینجا هم روشنه -بله!ولی پریا احتیاج به سکوت و ارامش داره پریسا نگران گفت: -اقا متین شما مطمئنید چیزی نشده؟ -بله به من اطمینان کنید. -من به شما اطمینان دارم ولی… -امین مواظب زنت باش من پریا رو می برم بالا. امین در حالیکه پریسا را دلداری می داد او را از پریا دور کرد.متین اهسته گفت: -مامان نمی خوام تا چند ساعت دیگه کسی مزاحم پریا بشه منم خیلی زود میام پیش شما. -باشه متین پریا را داخل اتاق جلوی شومینه نشاند و گفت: -ارت می خوام حالا به هیچی فکر نکنی.فقط اروم باش پریا ساکت ماند و متین او را تنها گذاشت و پیش بقیه رفت ولی هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که ایوب از بالای پله ها گفت: -اقا متین،پریا خانوم شما رو صدا میزنه متین چایش را نیمه تمام گذاشت و به طرف پله ها براه افتاد.پریسا که اشک در چشمانش حلقه زده بود با بغض گفت: -حالا که قراره مامان و بابا بیان همه چیز به هم ریخته.اصلا نمی تونم بفهمم چرا اون دختر شاد و سرزنده که از هلند اومده بود به این حال و   روز افتاده. متین رو به او گفت: -پریسا خانوم چیز مهمی نیست فقط پریا یه کم بی حوصله شده و اضطراب داره خیلی زود خوب میشه -جواب مامان و بابا رو چی بدم؟بگم غصه نخورین بالاخره خوب میشه! اقای مهدوی گغت: -تا اومدن اونا حالش خوب میشه امین گفت: -مطمئنم متین از پس پریا بر میاد. پریسا در حالیکه به دور شدن متین می نگریست زیر لب گفت: -امیدوارم ************************************************

۱ ۷ ۵
توی اتاق تاریک که تنها بوسیله ی نور چراغ مطالعه و اتش شومینه روشن شده بود پریا روی صندلی چوبی،روی شومینه نشسته بود با وارد   شدن متین گفت: -نمی تونم اروم باشم.تنهایی منو به هراس می ندازه متین امد و کنارش نشست و گفت: -دیگه نترس،من اینحام. پریا به او نگریست و گفت: -هنوز سردمه -عجیبه!با این اتش و پتویی که دورت پیچیده ای هنوز هم احساس سرما می کنی؟ حالا پریا عصبی دست روی صورتش می کشید.متین کنار او نشست و با تعجب پرسید: -چی شده؟! -اه تو اتاقت تار عنکبوت داری؟انگار روس صورتم تار عنکبوت افتاده.متین به او دقیق شد.در سایه روشنی که بوسیله ی نور اتش در اتاق ایجاد   شده بود تغییر حالت محسوسی را در چهره ی پریا دید به سرعت بلند شد و پشت او را به صندلی تکیه داد. -پریا خوب گوش کن ببین چی می گم.همین حالا چشماتو روی هم بذار و سعی کن بخوابی. -اخه چرا؟! -فقط به حرفم گوش بده.سعی کن اروم باشی. -راستشو بخوای حسابی خوابم گرفته اشکالی نداره اینجا بخوابم؟ -البته که نه -ممنون. حالا بین خواب وبیداری قرار گرفته بود.متین بااز روبروی او روی صندلی نشست و به زودی حدسش درست از اب در امد.چو چهره ای مثل   یک نقاب کم کم روی چهره ی پریا جان گرفته درست همان چهره ای که پریا در تابلوی نقاشی اش کشیده بود.حالا لبها و چشمها حرکت داشتند و   تصویری به طرف متین برگشت.با همان نگاه نافذ که قلب متین را لرزاند.صدایش با ته لهجه ی غریبی به گوش رسید. -تو مرا می بینی؟ متین که هنوز در حالت بهت به سر می برد سعی کرد به خودش مسلط شود.روی صندلی راست نشست و گفت: -بله شما رو می بینم. تصویر خندید و گفت:

۱ ۷ ۶
-خیلی دوست داری بدانی من کیستم؟ -بله -من لیلی نام دارم.می بینی موهایم چطور مثل این اتش است.ایا من شبیه ان تصویر ترسیم شده نیستم؟ -بله هستی دختر حالا به طور کامل چون حلقه ای از انرژی از پریا جدا شده بود و مانند ادمی که در مه دیده شو کنار شومینه ایستاده بود و به پریا می   نگریست.متین جرات بیشتری یافت و گفت: -تو با این دختر چه کار داری؟ -من از او جدا نیستم. چرخی زد و موهای قرمزش که ازپشت بافته بود برای لحظه ای با اتش شومینه ادغام شد.کمی به متین نزدیک شد ولی هنوز چند رشته ی قوی   انرژی او را به پریا متصل نگه داشته بود.حالا لباس متفاوتی برتن داشت.لباس تشکیل شده از انرژِی اش،رنگ سفید بود چشمانش می درخشید و   نگین سفید در حلقه ی بینیش تلالو خاصی داشت.او باز به حرف امد  -مدتهاست منتظر چنین فرصتی بودم.می خوایتم از تو تشکر کنم.چون حمایتگر خوبی هستی.اگر وجودم را جدی نمی گرفتی و روی تابلوی   نقاشی کشیده نمیشدم،شاید برای همیشه درگرد و غبار تاریخ مدفون می شدم. -تو با پریا چه رابطه ای داری؟ -من نیمه ی پنهان اویم و او نیمه ی اشکار من.ولی او نمی خواهد مرا بپذیرد. -تو بدنبال چه هستی؟ -عشق گم شده ام.وقتی در اعماق وجود پریا زندانی بودم و نگاه سوزان او بار دیگر مرا به سوی خود خواند.ولی باز هم از یکدیگر جدا ماندیم. -او همون مردی نیست که چند هفته ی قبل در قلعه ی جاویدان… -اری هم او بود.ولی نیمه ی اشکارم نتوانست عشق راستین او را دریابد.حالا باز از هم جداییم. نگاهش غمگین بود افزود: -حتی نیمه ی اشکار او هم از موضوع باخبر نبست.بیاد داری پریا از من به تو چه گفت؟ -بله گفت برای لحظه ای دختر موقرمز جای او ایستاده بود وبه جاده نگریسته -چون چشم انتطار ان مرد بودم.وجودش را احساس می کردم.صدها سال پیش هم درست در همان مکان چشم انتظارش بودم. -از خودت برای بگو

۱ ۷ ۷
-من دخترجنگجوی تنهایی بودم که بعد از مرگ پدرم علی مردان خان،اواره شدم.او در کمال ناامیدی و تنهایی مرا یافت و حامی ام شد.دل به من   بست و من دل به او بستم.با این حال سر نوشت هیچوقت سر سازگاری با ما نداشت و از هم جدا افتادیم.ولی در اخرین روز حیاتم پیر دانایی   مژده داد که عشق ما جاویدان می ماند. -چطور زندگی قلبیت تموم شد؟ -کنیز حرمسرای عثمانی شده بودم وفرار کردم.انها باز مرا در همان قلعه ی جاویدان اسیر کردند.سنگی به پایم بستند و مرا در دریا انداختند عرق سردی روی پیشانی متین نشست.حالا حلقه ی انرژی پریا به او نگریست.متین نیز به پریا می نگریست که به خواب عمیقی فرو رفته بود و   چهره اش به سفیدی گرویده بود.صدای دخترک بازیگوش رسید: -او از اب می ترسد -دلیلش هم حتما غرق شدن توست -ارری ولی جایی برای ترس ووجود ندارد او حالا ایمن است.زندگی ارامی دارد بسیار خوشبتخت تر از انکه من بودم به زندگی اش ادامه می   دهد. -مگر تو خود او نیستی؟پس چرا از پریا به عنوان دختری جدا از خودت یاد می گنی؟ -چون اوست که نمی خواهد مرا بپذیرد.وقتی در عشق یگانه شویم شاید من در ضمیر ناخوداگاه او پذیرفته شوم و لیلی با پریا براستی ادم واحدی   شوند. -می خوای در مورد تو با او حرف بزنم؟ -مبادا چنین کاری بکنی.اگر حقیقت را بداند تا اخر عمر روح اشفته ای خواهد داشت.هیچکس جز شما نمی تواند انچه حالا برایش عیان شده را   باور کند. -فکر می کنی اون مرد رو پیدا کنی؟ -نمی دانم.تا سرنوشت این بار چگونه رقم بخورد. -اسمش چیست؟ -موقعی که من لیلی بودم او محمد پاشا نام داشت -وحالا؟!

۱ ۷ ۸
-نمی دانم. باز به پریا نگریست و گفت: -دیگر موقع بیدار شدنش است چون دارد مرا به درون خود می کشد -ولی سوالهای من هنوز تمام نشده حلقه ی انرژی کم رنگ و کم رنگتر شد و صدایش نیز محو و محوتر.هنگامی که به تمامی درون بدن پریا کشیده میشد متین صدای ضعیفش را   شنید -به او بگو که برای ازادیش بجنگد.به اسب سواریش ادامه دهد و هرگز از اب نترسد.چون دیگر هیچکس نمی خواهد او را غرق کند.صدا محو   شد و تصویر چهره ی پریا رخت بر بست و لحظه ای بعد پریا با تکان شدیدی از خواب پرید.مدتی طول کشید تا چشمهایش به ان محیط عادت   کرد و سرش را به طرف متین برگرداند. -تو هنوز اینجایی!! متین نفس عمیقی کشید تا بتواند بر خود مسلط شود. -بله -حالت خوبه؟خیلی رنگ پریده ای -من خوبم.تو بهتر شدی؟ -اره خوبم -خیلی خوابیدم -نه زیاد -بدنم خیلی خسته است.انگار صد سال خواب بودم -خواب هم دیدی؟ -نه چیزی خاطرم نیست.متین واقعا حالت خوبه؟ -اره چطور مگه؟ -پس چرا اینطوری نگام می کنی؟ -خوب یه کم نگرانت بودم پریا پتو را از روی دوشش برداشت و بلند شد و گفت: -ولی من حالم خوبه تجویز این خوابی که تو نسخه ام نوشتی خیلی موثر بود. متین نیز بلند شد و بی مقدمه گفت: -پریا تو از اب می ترسی؟ -اره.پریسا باز دهن لقی کرده؟

۱ ۷ ۹
-چرا از اب می ترسی؟ -از بچگی اینطوری بودم. -توی اب که می ری چه احساسی بهت دست میده؟ -خوب!راستش حس می کنم یه چیزی مث یه وزنه ی سنگین به پاهام بسته میشه و منو به قعر اب می کشونه -ولی بهت قول میدم دیگه این احساس اذیتت نکنه -باز چی شده؟ -هیچی!فقط دوست دارم یه بار بپری تو استخر و شنا کنی.مطمئن باش بعد از این شناگر ماهری خواهی بود. -متین فکر کنم راستی راستی حالت خوب نیست -من دارم جدی باهات حرف میزنم. -خیلی خوب تو هم وقت گیر اوردی -برام خیلی مهمه که حرفم را بهت ثابت کنم.مگه بهم اطمینان نداری؟ -البته که دارم -پی همین فردا با پریسا برو استخر -بس کن متین من حوصلش رو ندارم -می دونم که خیلی ارومت می کنه قول بده -خیلی خوب اقای مرموز قول می دم. متین نفس عمیقی کشید و گفت: -خیلی خستم پریا -تو دیگه چرا؟! -موقعی که خواب بودی انرژی زیادی از من رفت -مگه چیکار کردی؟ -مراقب تو بودم -خوب حالا چیکار کم؟ -برو و بذار یه کم بخوابم بدون انکه منتظر بیرون رفتن پریا شود روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بست -متین؟ -بله؟ -ممنون تو تکیه گاه خوبی برام هستی متین چشمهایش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی پریا رفته بود. ****************************************** وقتی پریا پیش بقیه برگشت بحث داغی بین انها در جریان بود.پریسا با دیدن او حرفش را قطع کرد و به طرفش امد و گفت: -پریا حالت خوبه؟

۱ ۸ ۰
-خیلی بهترم!چند ساعت پیشتون نبودم -حدود یه ساعتی میشه. امین پرسید: -پس متین کو؟ پریا خندید: -خوابش کردم همه متعجب به او نگریستند.پریسا سکوت را شکست و گفت: -یه خبر خوب برات دارم -خوب بگو -من و امین تصمیم گرفتیم عروسی مون رو جلو بنداریم ار فردا هم میریم دنبال خونه پیدا کردن -چه خوب کی می خواین ازدواج کنین؟ خانم مهدوی گفت: -زودتر از اونکه فکرش رو می کنی.اگه خدا بخواد با اومدن پدر و مادرتون بساط عروسی رو راه می ندازیم. پریا با خوشحالی پریسا را در اغوش گرفت و گفت: -چه فکر خوبی کردین به خواهرش نگریست و برق خوشبختی را در نگاهش دید.پیشانی او را بوسید و به امین نگاه کرد که چطور عاشقانه به پریسا می نگریست.او هم   لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست و خودش را به خاطر بودن در ان جمع خوشبخت می دید. ************************************************** درست دو هفته بعد در فرودگاه پریسا با هیچان دسته گلی را که در دست داشت در هوا تکان می داد و با صدای بلند از میان جمعیت فریاد می   زد: -اوناهاشن!بالاخره اومدن،مامان بابا ما اینجاییم بالاخره پدر و مادر دخترها را دیدند و انها هم دست تکان دادند.پریا بر خلاف پریسا ساکت کنار متین ایستاده بود و زیر چشمی به سهیل وزن   عموو عمو که انها هم جلو رفته بودند و دست تکان می دادند نگاه می کرد.طاقت نیاورد و اهسته به متین گفت: -مامان و بابا بیخود خودشون رو توی زحمت انداختن چون من اصلا راضی نمیشم با سهیل ازدواج کنم. متین هم اهسته گفت: -حالا که وقت این حرفها نیست. -متین من دلم نمی خواد با اونا برگردم هلند. خانم و اقای مهدوی که این حرف پریا را شنیده بودند،متعجب به او نگاه کردند.متین زیر لب گفت:

۱ ۸ ۱
-اروم باش خوب؟ حالا مادر و پدر پریا به جمع انها پیوسته بودند و همه با خوشحالی انها را دوره کرده بودند.اول از همه پریسا و بعد پریا در اغوششان جای گرتند   و بعد نوبت بقیه رسید.وقتی از فرودگاه خارج میشدند پدر دست در گردن پریا انداخت و در حالیکه با او همگام شده بود پرسید: -پریا خانوم من چطوره؟ -خوبم بابا -پس چرا رنگ پریده به نظر میای؟یادمه تو هلند سرزنده تر و شادتر از حالا بودی. پریا خود را به نشنیدن زد.نگاهش متوجه سهیل شد که به او خیره مانده بود. پریسا هنوز احساساتی اشک می ریخت و به مادر گفت: -خیلی دلم براتون تنگ شده بود. مادر گفت: -من هم همین طور عزیزم و رو به امین افزود: -اقا امین هوای دختر منو که داری؟ -بله -پس شما دو تا کی می خواین شیرینی عروسی تون رو بدین؟ خانم مهدوی گفت: -تا وقتی شما اینجایین این دو تا جوون رو هم سر و سامون می دیم. پدر خندید و گفت: -به به!اگه می دونستیم عروسیه زودتر می اومدیم.سهیل عمو جان چرا انقدر ساکتی؟ -چی بگم عمو؟ -ایشالا عروسی تو -… عمو با طعنه گفت: -چی بهتر از این اگه عروس بله رو بده دیگه همه چی حله همه به پریا نگریستند که چطور معذب جلوتر از دیگران در حرکت بود.مادر برای بهتر کردن اوضاع رو به متین گفت: -نمی دونستم امین اقا براد ر برازنده ای مثل شما دارن متین گفت: -شما لطف دارین پدر گفت:

۱ ۸ ۲
-عروسی این دو زوج که راه بیفته،یه فکری هم برای این اقا متین می کنیم. اقای مهدوی گفت: -خدا از دهنتون بشنوه ما که حریفش نشدیم،شاید شما بتونین یه کاری کنین. پدر گفت: -نه بابا!من اگه بتونم از عهده ی این دختر ته تغاری خودمم بر بیام هنر کردم. هیچکس حرفی نزد و پریا خیلی سعی کرد تا از ریزش اشکهایش جلو گیری کند.عمو گفت: -امشب خونه ی ما هستین؟ پدر گفت: -نه داداش!تعارفهای معمول ایرونی باشه برای بعد.امشب می خوام با بچه هام تنها باشم.فکر کنم حرفهای ناگفته ی زیادی مونده باشه.این طور   نیست پریا؟ پریا ساکت سرش را پایین انداخت و متین با نگرانی به او خیره ماند که این از نگاه تیزبین و جستجوگر سهیل دور نماند. ********************************************** مدتی بعد در اپارتمان کوچک پریسا بودند و پریسا مرتب تعارف می کرد. -اون چمدون رو بدین من بیارم.خیلی خوش اومدین…بفرمایین…یه اپارتمان کوچک مجردیه دیگه…خیلی بزرگ نیست..بفرمایید تو. مادر داخل اپارتمان او را در اغوش گرفت و گفت: -دخترم چقدر هم با سلیقه خونت رو چیدی!مث اینکه من باید بیام کد بانویی رو از تو یاد بگیرم.تو این مدت که ایرون بودی خیلی خانوم شدی ها. پریا گفت: -اره چون زیادی خانوم شده خانواده ی مهدوی به خصوص اقا پسر کوچیکه دارن خودشونو واسه این تحفه می کشن. پدر گفت: -خوب معلوه،دختر به این گلی از کجا گیر می یارن. پریسا گفت: -خیلی خوب ازم تعریف نکنین که لوس میشم تا شما استراحت کنین.من و پریا میز شام رو می چینیم. مادر که روسریش را برمی داشت وروی کاناپه می نشست گفت: -دستت درد نکنه.پریا تو هم بلدی میز غذا بچینی؟ پریا شانه هایش را بالا انداخت و ساکت پشت سر پریسا وارد اشپزخانه شد.مادر از حرکت بچکانه ی او خنده اش گرفته بود ولی پدر جدی نشان

۱ ۸ ۳
می داد.داخل اشپزخانه پریا با صدای اهسته ادای پدر را در می اورد: -دختر به این گلی از کجا گیر بیارن،اَه اَه،تحفه پریسا خندید و گفت: -تو چرا حسودیت میشه؟ -اره بایدم اونجا واستی و بهم بخندی.مث اینکه این دردسری که برام درست شده خیلی هم واسه تو بد نشده -بس کن پریا!لااقل یه امشن جلوی زبونت رو نگه دار.اصلا لازم نکرده به من کمک کنی برو پیش مامان و بابا پریا از اشپرخانه بیرون رفت.مادر با دیدن پریا کنار خودش برای او جا باز کرد و گفت: -پریا بیا بشین اینجا.تو این مدت که پیش ما نبودی دلم خیلی برات تنگ شده بود. پدر گفت: -دیگه دلت واسش تنگ نمیشه چون باهامون بر می گرده پریا در سکوت سرش را پایین انداخت.پریسا به موقع او را از مخمصه ای که گیر افتاده بود نجات داد و از توی اشپزخانه داد زد: -غذا حاضره مادر در حالیکه به طرف اشپزخانه می رفت گفت: -حالا تو این دو هفته نوبت منه که دست پخت دخترم رو بخورم. اه از نهاد پریا برخاست و زیر لب گفت: -دو هفته پدر از پشت سرش گفت: -چیه زیاده؟ پریا به سختی بغضش را فرو خورد. ************************************************** فردا شب خانه ی عمو دعوت داشتند و پریا بالاخره با اصرار خانواده اش مجبور شد انها را همراهی کند.اگر چه سعی داشت با انها رفتار   صمیمانه ای داشته باشد ولی عمو و زن عمو با او سر سنگین بودند و سهیل حتی به خودش زحمت نداد تا جواب سلام او را بدهد.وقتی نشستند   پریسا کنار گوش پریا گفت: -پریا یه کم اخماتو وا کن. -دیگه بیشتر از این وا نمیشه -پریا؟ -انقدر نگو پریا هرچی می کشم از دست تو می کشم. پدر گفت:

۱ ۸ ۴
-بازم شما دو تا پچ پچ هاتونو شروع کردین؟چی داری بهم می گین؟ پریا زبر لب گفت: -انگار از این به بعد پچ پچ هم قدغن شده پریسا له او سیخونک زد و بلند گفت: -هیچی نیست بابا داشتیم در مورد ماجرای چند روز پیش حرف می زدیم.یادتون میاد که پریا چقدر از اب می ترسید؟ پریا گفت: -پریسا بس کن مادر خندید و گفت: -اره چطور مگه؟ -باورتون نمیشه!ولی خودش من رو مجبور کرد بریم استخر چشمهای پدر و مادر گرد شدند.پدر گفت: -کی؟پریا مجبورت کرد برین استخر؟! -باور کنین،پریا خودت بگو ولی پریا ساکت توی مبل فرو رفته بود و خودش را مشغول پوست کندن سیبی که در دستش بود نشان می داد عمو گفت: -پریا خانوم که تحویل نمی گیرن.پریسا جان خودت بگو. سهیل همان موقع بلند شد و رفت. پریسا ادامه داد: -هیچی دیگخ!حدود نیم ساعت دور استخر راه رفت بعد بالاخره دل به دریا زد و شیرجه زد تو قسمت عمیف مامان گفت: -پریسا ما رو گذاشتی سرکار؟! -به حون مامان راست می گم.پریا خودت بگو دیگه -اره پریا؟! -… پریسا بازادامه داد: -من همین طور هاج و واج مونده بودم.می دونستم شنا بلند نیست.اومدم غریق نجات رو صدا کنم دیدم بعد از یه کم دست و پا زدن خیلی راحت   شروع کرد به شنا کردن. عمو گفت: -خب این کجاش عجیبه؟ پریسا جواب داد:

۱ ۸ ۵
-اخه عمو جون شما که نمی دونین!پریا می ترسید حتی نوک انگشتهای پاهاشو به اب بزنه مادر گفت: -خب حتما سرش به جایی خورده که ترسش ریخته اره پریا؟ پریا باز ساکت ماند و پریسا باز گفت: -من که هر چی ازش می پرسم چی شده هیچی بهم نمیگه.همینطور ساکت می مونه  پدر گفت: -پریا از وقتی ایرون اومده اصلا یه جور دیگه شده.پریا واقعا مطمئنی سرت به جایی نخورده؟ همه جز پریا خندیدند.بالاخره مادر گفت: -پریا جان بسه دیگه.سیب رو له کردی،اینقدر که فشارش دادی بلند شو برو یه کم کمک زن عمو کن. پریا بی رغبت بلند شد و به طرف اشپزخانه رفت ولی انجا اثری از زن عمو نبود و به جای او سهیل داشت،پوست میوه ها را داخل سطل اشغال می ریخت. با دیدن پریا گفت: -کاری داری؟ -اره،یعنی نه،مامان گفت بیام،اصلا ولش کن داشت کی رفت که باز کنار در اشپزخانه بر جای ماند.رویش را به طرف سهیل برگرداند و گفت: -سهیل راستش رو بخوای خیلی وقته که می خوام بابت رفتار چند وقت پیشم ازت معذرت بخوام. -یعنی تصمیمت عوض شده؟ -نه ولی،اخه نمی فهمم چرا باید با من قهر باشی -خودت نمی دونی؟ -سهیل تو نمی تونی مجبورم کنی باهات ازدواج کنم. -تو هم نمی تونی منو مجبور کنی باهات حرف بزنم. -تو به کل شق اخمویی سهیل بر خلاف انتظار او خندید و گفت: -تو هم عین بچه های پنج شش ساله ای هنوز داشت می خندید.پریا زیر لب گفت: -سهیل تو رو خدا بذار این کدورتها تموم بشه.اشتی کنیم؟ -خیلی خب،بیا بریم پیش بقیه عاقبت لبخندی رو لبهای پریا نشست و با دیدن اندو در کنار یکدیگر لبخندی رو لبهای همه نقش بست.ولی سهیل سریع خیالشان را راحت کرد و گفت: -من و پریا فقط یه اشتی مصلحتی کردیم همین. کسی سعی نکرد حفی بزد و با سوالی بپرسد ولی پریا خالا زیر نگاههای سنگین بزرگترها معذبتر از قبل بود. ******************************************** موقع برگشت توی تاکسی تلفنی پدر بالاخره حرفی که پریا منتظرش بود را پیش کشید: -پریا می خوای چیکار کنی؟

۱ ۸ ۶
-اگه منظورتون در مورد پیشنهاد سهیله بهتره بدونین هر دومون اون رو فراموش کردیم. -تو ممکنه ولی سهیل نه!اون هنوز دوستت داره و منتظر شیندن جواب مثبت مونده پریا ساکت ماند و مادر گفت: -اخه چرا نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟ پریسا به جای پربا جواب داد: -چون خانوم منتظر شاهزاده ی رویاهاشه تا با اسب سفید از راه برسه پریا به خواهرش چشم غره رفت مادر گفت: -باور کن بهتر از سهیل گیر نمیاری.او پسر خیلی خوبیه پریا گفت: -می دونم مامان،سهیل پسر خوبیه ولی من می خوام با کسی ازدواج کنم که عاشقش باشم. پدر گفت: -مگه وقتی من و مامانت با هم ازدواج کردیم لیلی و مجنون بودیم؟در ابتدا حتی علاقه ی کم هم کافیه بعدهاست که توی زندگی عشق واقعی به سراغ ادم میاد. -ولی من مث شما فکر نمی کنم. پدر با عصبانیت گفت: -اگه نمی خوای با سهیل ازدواج کنی حرفی نیست ولی سر اومدنت به هلند اصلا کوتاه نمیام.چون چه بخوای چه نخوای باید همراهمون برگردی.و مادر پوزخندی زد و گفت: -تونی هم خیلی سراغت رو می گیره -مگه امستردامه؟ -اره یه ماهی هست که اومده ولی می خواد زود بره سر درس و دانشگاش -خوبه -خوبترش اینه که دوباره ازت خواستگاری کرده.حالا با خیال راحت می تونی با اون پسره ی هلندی ازدواج کنی -نه -پس چی؟مگه تو به خاطر تونی نیست که به سهیل جواب رد دادی؟ -نه به خدا!من از یکی دیگه خوشم اومده مادر و پدر و پریسا هر سه شوکه شدند و به پریا خیره ماندند و پریا معذب سرش ر ا پایی انداخت و بر خودش لعنت فرستاد که چرا نتوانسته جلوی زبانش را نگه دارد. مادر کفت: -به به!بالاخره این معمای پیچیده داره حل میشه.حالا این پسره که اینطوری هواییت کرده کیه؟ -هیچی مامان،فراموشش کن -حرفش رو هم نزن تا نگی اینجا چه خبره ولت نمی کنم. پدر رو به پریسا گفت:

۱ ۸ ۷
-تو هم ماجرا رو می دونی؟ پریسا که هنوز هاج و واج به پریا نگاه می کرد گفت: -نه به خدا!اصلا نمی دونم پریا چی میگه بعد ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد.اهسته به پریا که کنار دستش نشسته بود گفت: -پریا نکنه متین… -نه یه پسری که توی قلعه ی جاویدان دیدمش. پریسا توی صندلی ماشین فرو رفت.پدر گفت: -پس بگو این اداها که از خودت در میاری برای چیه.حالا این شازده کجاست؟ -نمی دونم. پدر و مادر با هم گفتند: -نمی دونی؟! -نه فقط یه بار دیدمش،می گفت عارم امریکاس. پریسا و پدر زدند زیر خنده ولی مادر جدی می نمود.پریا که از خنده ی اندو حسابی بدش امده بود دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و گفت: -اقا همین جا نگه دار راننده مردد می نمود.پریا صدایش را بلند کرد و گفت: -مگه نمی گم ماشین رو نگه دا راننده پایش را روی ترمز گذاشت.پریا در حالیکه پیاده می شد با بفض گفت: -اگه می دونستم اینطوری مسخره ام می کنین اصلا هیچی نمی گفتم. از ماشین بیرون رفت و بر خلاف جهت انها با قدمهای تند توی حاده به راه افتاد. پدر رو به راننده کفت: -چرا وایستادی؟ -پس چیکار می کردم؟خانوم خودش گفت مادر عصبانی گفت: -این چه کاری بود کردی؟نمی بینید چطور ناراحتش کردین؟ پدر گفت: -فکر نمی کردم تا این حد بچه باشه رفته عاشق پسری شده که نه می شناسدش نه می دونه کیه و کجاست مادر گفت: -هر چی هست پریا عاشقش شده -شما دیگه چرا این حرف رو می زنی.کاری می کنم عاشقی از سرش بیفته -حالا یکی بره بیارش.می ترسم بیا این حال و روزش زیر ماشین بره پریسا اهی کشید و در حالی که در ماشین را باز می کرد گفت: -خدا اخر عاقبت ما رو با این دیوونه بازیهاش به خیر کنه

۱ ۸ ۸
**** ************************************************** پریا خیلی زود تسلیم سرنوشت شد.حالا بعد از اعترافش پدر سخت گیرتر از همیشه می نمود و پریا دیگر اطمینان داشت ماندنش در ایران چندی نمی پایید و باید برای مدت طولانی ایران را ترک می کرد.حالا دیگر از دست متین هم کاری ساخته نبود چون ختی او هم نمی توانست جلوی پدر پریا بایستد و او را از تصمیمش منصرف کند. در مدت کوتاهی خانه ای برای پریسا و امین خریده شد و در همان خانه هر دو خانواده قرار عروسی را برای هفته ی بعد گذاشتندوبا انکه فرصت کم بود و همه نگران بودند که مبادا مراسم به خوبی برگزار نشود،ولی همه ی کارها به بهترین نحو ممکن در زمان پیش بینی شده تمام شد و شب عروسی همه خسته اما خوشحال،بالاخره نفس راحتی کشیدند.وقتی پریسا را در ان لباس سفید عروسی از ارایشگاه بیرون می اوردند اشک شوق در چشمان پریا و مادرش حلقه زده بود.پریا گونه اش را بوسید و گفت: -خیلی خوشگل شدی راستش رو بخوای دلم برات تنگ شده -اِاِ!منکه کنار تو واستادم -اره!ولی دیگه پریسای من نیستی. پریسا او را در اغوش کشید و گفت: -من همیشه خواهرت هستم،ازدواج هم که کنم باز هم پیشتم راه دوری که نمی رم -ولی من می رم. -به همین زوذی تسلیم تصمیم باباشدی؟ -او حتما تا حالا رفته امریکا،پس دیگه هیچ وقت نمی بینمش. -خب به خاطر من بمون. -نه پریسا،تو از این به بعد باید دنبال زندگی خودت باشی.منم بالاخره یه روزی باید برگردم مگه نه؟ -اره ولی… حرفش نیمه تمام ماند چون مادر که همراه دیگران کنار در منتظرشان ایستاده بودند فریاد زد: -شما دو تا اون بالا چیکار می کنید؟بابا زیر پای این اقا داماد علف سبز شد! پریسا نگران گفت: -ارایشم خوبه؟ پریا تور را روی صورتش انداخت و گفت: -راه حرف نداری بدو تا امین از حال نرفته به فریادش برس. پریسا خندید و در حالیکه دامن لباسش را بالا گرفته بود از پله ها پایینن رفت و بلافاصله صدای هلهله ی زنها بگوش رسیدوپریا همانطور بالای پله ها ایستاده بود و ناخوداگاه بغض سنگینی گلویش را می فشرد.با صدای مادر بلند شد: -پریا داری چیکار می کنی؟بدو دیر شد پریا نفس عمیقی کشید و در حالیکه سعی می کرد بر خودش مسلط باشد لز پله ها سرازیز شد. ********** ************************************************** بعد از مراسم عقدر در فرصتی مناسب بالاخره سهیل توانست پریا را از جمع مهمانها جدا کند و با او حرف بزند. -بسه دیگه چقدر ورجه وورجه می کنی

۱ ۸ ۹
-یه خواهر که بیشتر ندارم دلم می خواد حسابی خوش بگذرونم. -متین رو دیدی؟ -اره همین چند دقیقه ی پیش باهاش حرف زدم. -در تمام مدتی که اینجا بوده،مدام چشمش دنبال تو می گرده -خب که چی؟ -خودت نمی فهمی؟ -باز تو شروع کردی؟ -مگه دروغ می گم؟ -تو خیلی بدبینی.من برای متین احترام زیادی قائلم.حق نداری اینطوری دربارش خرف بزنی. -مطمئنی؟فکر می کنم تو خودت یه جورایی… -بس کن سهیل -راستش رو بگو -من مجبور نیستم چیزی رو برات توضیح بدم. -پریا می فهمی چطوری داری منو عذاب میدی؟ – به من چه این همه دختر دم بخت اینجان که دارن پدر خودشون را برای جلب توجه تو در میارن یه کم به اونا برس -اخه خبر ندارن دل بیچاره ی م پیش دختری گیر کرده که دارم پدرم در میاره -خب من دیگه یباید برم مثل اینکه پریسا داره به من اشاره می کنه سهیل دستش را گرفت و او را از رفتن باز داشت و گفت: -می خوام باهات حرف بزنم تو چند روز دیگه داری میری و من نمی خوام از دستت بدم. پریا به او زل زد و گفت: -تو من رو بدست نیاوردس که از دست بدی.حتما حالا بابام برات تعریف کرده که دل منم جای دیگه ای گیره -پریا بس کن چقدر بچه بازی در میاری -اره من بچه ام حالا بذار برم. -تو دیوونه ای تا کی می خوای منتظر اون مرد کذایی،میون میلیاردها ادمی که روی زمین زندگی می کنن بمونی؟خودت هم خوب می دونی که فقط به سراب دل بستی. پریا دستش را از دست او بیرون کشید و گفت: -ولم کن می خوام برم. -چرا حرف حساب حالیت نیست؟ -اگه حرف حساب حالیم بو که به این روز نمی افتادم. -حالا هم دیر نشده از فکرش بیا بیرون -نه سهیل،نمی فهمی عاشقش هستم. -من فقط حماقت تو رو می فهمم.اخه چرا من رو دوست نداری؟

۱ ۹ ۰
-سهیل تو لیافت بهتر از من رو داری کسی که عاشقت باشه ولی اون ادم من نیستم.حساب من رو جدا کن! مکثی کرد و افزود: -همتون دارین می گین حماقت می کنم و دیوونه شدم.ولی من مث شماها از عقلم پیروی نمی کنم تابع اونچه قلبم می گه هستم و قلبم بهم می گه تا ابد منتظرش بمونم. -حتی اگه هیچ وقت پیداش نشه؟ -ااره حتی اگه هیچ وقت پیداش نشه -اخه مگه اون کیه؟ -یه ادم خیلی معمولی.با این حال نگاهش یه لحظه از جلوی چشام دور نمیشه.مدام با منه و تموم زندگیم شده.صبح بخ یادش بلند میشم و شب به یادش به خوای می برم. سهیل پوزخند زد.پریا عصبی گفت: -اره تو هم بخند! -من دارم به خودم می خندم که عاشق دختر زبون نفهمی مثل تو شدم هر چی دلت می خواد بارم کن ولی التماست میکنم فکر منو از سرت بیرون کن.قبول کن سرنوشت ما از هم ۰ جداست سهیل سرش را پایین انداخت و پریا برق اشک را در چشمانش دید.سهیل زیر لب گفت: -برو -سهیل به خدا نمی خوام اذییت کنم.نمی خوام ازم کینه به دل بگیری باور کن دست خودم نیست.چیکار کنم؟دلم به این ازدواج راضی نیست پس تو هم زندگیت رو بیخود پای من تباه نکن. -دیگه نمی خواد چیزی رو برام توجیه کنی که اصلا قبولش ندارم.برو -از من دل گیری؟ -نه!حالا برو پریا خواست حرفی بزند ولی دهانش را بست.پیش خود اقرار کرد حتی خودش هم با حرفهایی که زده بود توجیه نشده بود چه برسد به سهیل.سرش را پایین انداخت و از او جدا شد.حالا نوبت مادر بود که اورا کنار بکشد. -حق با پدرت بود.این چند روزه که ایرون اومدیم دقت که می کنم می بینم که این پسر چقدر برازنده و اقاس -کی؟! -سهیل،باز ازت خواستگاری کرد؟ -تقریبا بله -تو چی گفتی؟ -گفتم نه لبخند روی لبهای مادر ماسید: -پریا بالاخره من رو با ای کارات دق میدی.اخه کی می خوای ادم بشی؟ -هیچوقت

۱ ۹ ۱
مادر با عصبانیت از او جدا شد و پریا برای مدتی وسط سال ایستاد و با ابروهای گره خورده به فکر فرو رفت.متین اگر چه داشت به حرف مردی که کنارش نشسته بود گوش می داد ولی همه حواسش به پریا بود.با انکه می خواست در فرصتی مناسب با پریا حرف بزند ولی انقدر او را درگیر با خود دید که ترجیح داد ساکت بماند دیدن اشفتگی و تنهایی پریا عذابی مداوم برای او شده بود.بارها تصمیم گرفت برود و به همه ی انهایی که احساس او را به مسخره گر فته بودند حقیقت را بگوید ولی هر بار بیاد تعهدی که به مراد داده بود می افتاد از تصمیمش صرف نظر می کرد. **** ************************************************** دو روز بعد از عروسی بالاخره پریا پیش متین رفت و هنگامی که او در اتاق خود جلوی شومینه نشسته و مشغول مطالع بود وارد شد -سلام متین امیدوار بودم هنوز در تهران باشی. متین از جا برخاست و به استقبالش رفت -سلام پریا،خوش امدی،ترجیح می دم بعد از رفتن شما برگردم. -انتظارت خیلی طول نمی کشه چون فردا شب بر می گردیم. متین در سکوت به او نگرییست و پریا لبخند غمگینی زد و گفت: -مهم نیست شاید اینطوری بهتر باشه و در هلند بتونم فراموشش کنم. تابلوی دختر مو قرمز را که همراهش اورده بود روی میز گذاشت و افزود: -این روبرای تو اوردم.دوست دارم به عنوان یادگاری ازم قبولش کنی. -ولی این کارت درست نیست.می دونم که چقدر به این نقاشی علاقه داری -اره ولی بهتره که با خودم نبرمش.چون هر بار که نگاش می کنکم یاد قلعه و..به خاطر همین می خوام اون رو به تو بدم.حالا قبولش می کنی؟ -البته!این تابلوی نقاشی یه هدیه ی ارزشمند برای منه -ممنون حس می کردم تو هم مث من این نقاشی رو دوست داری -حست اشتباه نکرده -خوشحالم. -پریا بیا بشی. -نه باید برم.کارای نیمه تموم زیادی دارم که باید انجام بدم. -پس،فردا برای خداحافظی همراهتون به فرودگاه میام پریا سرش را پایین انداخت و گفت: -نه متین.اونجا خداحافظی از تو خیلی سخت تره متین ارام سرش را تکان داد وبه او نگریست و نگاهش باز موج گرمی را در درون پریا ریخت. -پریا سعی کن ارامش رو به زندگیت برگردونی. -امیدوارم که بتونم.اونجا اولین کاری که می کنم اینه که یه اسب بخرم و توی ویلای ییلاقیمون ازش نگه داری کنم. خندید و افزود: -در ضمن تصمیم دارم شنا رو حرفه ای دنبال کنم.

۱ ۹ ۲
-پریسا بهم گفت خیلی قشنگ شنا می کنی. -اره اقای جادوگر!نمی دونم چیکار کردی که دیگه از اب نمی ترسم. متین بار لبخند مرموزی زد.پریا به طرف در رفت و گفت: -تا با این لبخندات دبوونم نکردی بهتره برم. -پریا؟ -بله؟ -برات دعا می کنم که همیشه خوشبخت باشی -ممنون به دعای تو خیلی احتیاج دارم.و دعا کن باز بتونم بیام ایران. -ما منتظرت می مونیم. -دلم برات تنگ می شه متین به طرفش ررفت و زیر لب گفت: -من هم -خداحافظ متین. -خدا به همراهت پریا پیشت در اشکهایش را پاک کرد و به سرعت از پله ها پایی رفت.وقتی اقا و خانم مهدوی تا دم در بدرقه اش می کردند او متین را کنا پنجره دید که به او می نگریست و به علامت خداحافظی دستش را بالا برده بود و سری از تاسف تکان داد ور فت.  ********* ************************************************** صدای زنگ بلند ساعت دیواری داخل راهرو که نه بار نواخته شد متین سرش را از روی کتاب برداشت و ناخوداگاه نگاهش به تابلو افتاد که کار کتابخانه روی زمین به دیوار تکیه داده شده بود و ان دختر هنوز با چشمان نافذش به او می نگریست. لبخندی زد و زیر لب گفت” -لیلی با اون نگاه معنادارت باز از من چی می خوای؟دیگه کاری از من بر نمیاد.چون پریا امشب به زادگاهش بر می گرده اهس کشید و تابلو را برداشت و روی میز گذاشت و پارچه ای رویش کشید تا دیگر نگاهش با نگاه دخترک نقش بسته در تابلو تلاقی نکند.بعد به کنار پنجره رفت و از لای پرده به بیرون نگریست.شب زیبایی بود و بارانی که نرم نرمک می بارید.انعکاس تک چراغ روشن اتاق را جلوه گر می نمود.صدای زنگ در او را با تعجب به این فکر انددداخت که چه کسی می تواند باشد.پدر ومادرش تازه برای بدرقه ی خانواده ی عروسشان به فرودگاه رفته بودند و در ا موقع شب امادگی پذیرایی از هیچ مهمانی را نداشت وقتی ایوب در را باز کرد ماشینی با سرعت داخل حیاط د و میتن با دیدن رمدی که از ان پیاده شده و برایش دست تکان دادوعاقبت لبخندی بر لبانش نقش بست. -یاشار!باز تو بی هوا سروکلت پیدا شد؟ -اخه کُلام افتاده بود تو حیاط خونتون.حالا می خوای برم اگه ناراحتی؟ -بیا تو خیلی وقته ندیدمت.

۱ ۹ ۳
بالای پله ها به هم ر سیدند و یگدیگر را در اغوش گرفتند.متین در حالیکه او را به طرف اتاقش راهنمایی می کرد رو به ایوب که بلاتکلیف پایین پله ها ایستاده بود گفت: -ایوب رو استراحت کن! -چیزی نمی خواین؟ -نه!خودم از پسش بر میام -باشه اقا توی اتاق پاشار لبه ی پنجره نشست و گفت: -چه شب محزونیه -محزون ولی قشنگ.از کجا می دونستی تهرانم؟ -امروز امین رو تو خیابون دیدم بهم گفت برای مدتی اینجا موندی.راستی این داداش کوچیکه هم داماد شد و تو همین طوری رو دست مامانت موندی. متین حندید و گفت: -باز من یه بار ازدواج کردم ولی تو چی؟ لبخندی بر لبان یاشار نقش بست.او تنها دوست صمیمی بود که ا زدوران کودکی برای متین مانده بود. مادر و پدرش ترک تبریز یودتد ولی یاشار ترجیح داده بود برای کار و زندگی در تهران بماند.با این حال هر گاه به زادگاه پدرش می رفت حتما برای چند روزی هم مهمان متین بود.حالا یاشار داشت متفکرانه از پشت پنجره به بارانی که از پس پنجره های بسته به چشم می امد می نگریست.چهره ی پر صلابت و ارامش جاویدان روحش همیشه متین ر ا به تحسین وا می داشت ولی چیز مرموزی در عمق وجودش بود که متین هیچگاه نتوانسته بود سر از ان در بیاورد.مثل یک مانع یا رازی سر به مهر که او را علیرغم رفتار معمولی ادم متمایزی می ساخت. -یاشار بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ -من فعلا تصمیمش رو ندارم یکی باید این نسخه رو برای خودت بپیچه -تا وقتی از خلوت تنهایی خودم لذت می برم حتی فکرش رو هم نمی کنم. -می دونی فرق بزرگ من و تو چیه؟ -نه چیه؟ -تو عاشق تنهایی خود ساخته ای ولی من اسیر تنهایی ناخواسته ام -پس سعی کن عاشق باشی  -منظورت عشق زمینیه؟ -اره عشق به یه زن! یاشار ساکت ماند به طرف پنجره رفت و در حالیکه ان را می بست زیر لب گفت: -چه شب سردیه و با این حرف نشان داد علاقه ای به ادامه ی بحث ندارد.متین لبخند معناداری زد و گفت: -بشین تا برات یه قهوه ی گرم بیارم.با یه شب زنده داری با اجساس جطوری؟ -اصلا واسه همین این موقع شب اینجا اومدم.طوری دلشوره داشتم که نمی تونستم تو خونه بند بشم.

۱ ۹ ۴
-خوب موقعی ر وبرای شب زنده داری انتخاب کردی بشین تا بیام. موقعی که با دو فنجان قهوه به اتاق باز می گشت ساعت دیواری ده ضربه نواخت و متین بیاد اورد تا مدتی بعد مسافری با قلبی تنها ایران را ترک می کرد.داخل اتاق یاشار در حالیکه روی مبل راحتی جلوی شومینه لم داده بود به اهنگی از کریس دی برگ که داخل ضبط ارام می خواند گوش می داد با این مضمون که: ایا مرا چون مسافری می پنداری؟ که در جاده ای تاریک و خلوت، نوری را می بیند و زنی را…. که عشق به او خواهد بخشید. درست هنگامی که زن به بندر می رسد، و می خواهد دل شکسته اش را تسلی دهد باز می گردد و دوباره او را، راهی سفر می کند. ان گاه که تنها شدم، مطمئن بودم اتفاق بدی نمی افتد. گمان کردم تمام دنیا منتظر شنیدن قصه ی من هستند. عشق من،مرا باز گردان،به وجودت نیاز دارم، بازگرد و مرا به خانه برسان. بازگرد و این بالهای شکسته را تیمار کن… بازگرد و مرا به خانه برسان….
-یاشار بیا قهوه ات سرد شد یاشار رویش را به طرف متی برگرداند.اشک در چشمانش حلقه زده بود. ***************************************** چمدانهای کوچک و بزرگ حالا کنار در خانه جا خوش کرده بودند و خانواده ی مهدوی و خانواده ی عمو در ان لحظه های اخر تازه به یاد حرفهای نگفته افتاده بودند و با حرارت و بلند با مادر و پدر حرف می زدند.پریا بی حوصله جلوی ایینه روسریش را زیر چانه گره زد و در حالی که ساعتش را بدست کی کرد به کنار پنجره رفت.ان را باز کرد و بدنش را بیرون کشید تا قطرات باران روی صورتش بنشیند.پریسا که وارد شد پنجره را بست و به طرف او رفت.پریا لبخند زد و پریسا گفت: -حاضری؟ -اوهوم. پریسا دست به کمر ورندازش کرد.مانتو و شلوار شفید،کفش کتانی ابی و روسری طرح رنگین کمانش را از نظر گذراند.یقه ی مانتویش را مرتب کرد و گفت:

۱ ۹ ۵
– امشب هوا سرده به ژاکت روی مانتوت بپوش. -نه!همین طوری خوبه -چیزی شده؟ -چطور مگه؟ -خیلی تو هم رفتی -فقط یه کم کسلم.چقدر زود همه چی تموم شد.حالا باید با یه عالم خاطره برگردم. -همیشه گفتن عمر سفر کوتاس -روزی که پامو تو ایرون گذاشتم فکر نمی کردم یه روزی انقدردلبسته بهش بذارم و برم. پریسا او را در اغوش کشید و گفت: -دلم خیلی برات تنگ میشه تازه داشتم به بودنت عادت می کردم. -من در اولین فرصتی که پیش بیاد بازمیام ایران. -قول بده -قول مردونه گونه ی خواهرش را بوسید و گفت: -خب بریم دیگه برای اخرین بار به اتاق نگاهی انداخت و بیرون رفت. ********************************************** توی فرودگاه بعد از خداحافظی از عمو و زن عمو و اقا و خانوم مهدوی بالاخره سهیل او را کنار کشید و گفت: -باز میای؟ -حتما -سهیل منو بخشیدی؟ -تو کاری نکردی که نیاز به بخشش داشته باشی. -ولی… -پریا دارم سعی می کنم همونی بشم که تو ازم توقع داری -ممنون.نمی دونی با این حرفت چقدر عذاب وجدانم رو کم کردی. پدر پیش انها امد: -خب دیگه بریم. -خداحافظ سهیل. -به امید دیدار. پریسا هنور با چشمان پر از اشک به او زل زده بود.برای چندمین بار همدیگر را در اغوش گرفتند: -دعا می کنم با امین خوشبخت باشی. -منم امیدوارم خواهر کوچولوم خوشبخت باشه -نمی دونم چرا فکر می کنم دارم همه چیزم رو ایران جا می ذارم و میرم.

۱ ۹ ۶
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: -پریسا نمی دونی تو دلم چه غوغایه!چه اتیشی شعله می کشه پریسا گریه اش گرفت و زمزمه کرد: -خیلی زود برگرد پریا،خیلی زود. صدای پدر باز بگوش رسید -پریا امین جلو امد و اندو را از هم جدا کرد. -پریا برو -باشه…خداحافظ پریسا. -خداحافظ.مراقب خودت باش ************************************************ حالا متین داشت برای چندمین بار فنجان خالی یاشار را پر می کرد. -متین این ضبط صوت رو خاموش کن داره دیوونم می کنه -تو حالت خوبه؟ -اره -نه خوب نیستی.بگو چی شده؟می دونم تو امشب فقط شب نشینی ساده اینجا نیومدی.بهم بگو چرا انقدر بی قراری؟ -می گم ولی حق نداری به خاطر اون چیزایی که می شنوی سرزنشم کنی. -برای چی باید یه همچین کاری بکنم؟ -چون خودمم به خاطرش احساس حماقت می کنم. -از من مطمئن باش.هنوز تو این همه سال منو نشناختی؟ -چرا شناختمت.به خاطر همین امشب اومدم پیشت دلم می خواد فریاد بکشم. -بگو چی شده من گوش می دم. -اول یه فنجون قهوه ی دیگه برام بریز. وقتی متین فنجان قهوه اش را پر می کرد یاشار درددلش را شروع کرد: -متین عاشق شدم.بدجوری هم شدم! -خب اینکه بد نیست -خیلی هم بده.مسخره س ادمی مثل من که به قول شماها قلبش از بتون ارمه س حالا اینطوری بزنه به سیم اخر.در زمان و مکانی دیدمش که اصلا انتظار یه رابطه ی شدید احساسی رو نداشتم.با یه نگاه بهش زندگیم دگرگون شد.وقتی ناخوداگاه نگاهم در نگاهش گره خورد.انگار رو اتش فشان بودم اون لحظه به خودم گفتم تمومه بالاخره اونی که می خواستم پیدا کردم ولی اون منو ویرون کرد و رفت.در یه چشم بهم زدن همه چی تموم شد.مامان وبابا رو تو ترکیه ول کدم و برگشتم ایران.اگر چه در ظاهر ارومم ولی متین خدا می دونه چطور از درون متلاشی دختری شدم که نه اومدنش رو و نه ذفتنش رو باور دارم.چند باررفتم اونجا که دیده بودمش به این امید که بتونم پیداش کنم

۱ ۹ ۷
ولی نبود و تو تهران هم ناخوداگاه چشمم همه جا دنبالش می گرده.هر کی رو شکلش می بینم قلبم می ریزه و نکته ی بسیار مضحک قضیه اینه که حالا دیگه جزیی از زندگیم شده.اگر چه می خوام رهاش کنم ولی نمی تونم. هنوز باران می امد.یاشار رفت کنار پنجره و افزود: -حالا اون داره بی خیال از اونچه سرم اورده یه گوشه از دنیا به زندگیش ادامه میده.بدون اینکه بدونه چطوری خواب و خوراک رو از من گرفته متین کنارش امد وبرای همدردی دست رو شانه اش گذاشت و گفت: -شاید پیداش کردی. -اینجا نیومدم که بیخود امیدوارم کنی. رو به متین افزود: -کاری کن فراموشش کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که دستش روی پارچه ی روی میز کشیده شد و تابلوی نقاشی همراه ان از لبه ی میز سرخورد و روی کف سرامیک اتاق افتاد و با صدای بلندی شکست  متین با عجله به طرف تابلو رفت -این چطوری افتاد؟ -مثل اینکه دست من بهش خورد.اخه مرد حسابی این تابلو روی میز چیکار میکنه؟چرا نزدیش به دیوار؟ -چون طاقت نگاه نافذ اون دختر رو ندارم.یاشار این تابلو برام خیلی ارزش داره شانس اوردی که خودش نقاشی خراب نشد و گرنه پوست سرت رو می کندم.حالا چرا این طوری به نقاشی زل زدی؟ -این رو کی کشیده؟ -یه دوست -متین اون دختره که ازش برات گفتم خیلی شبیه این نقاشیه.مثل همین نقاشی هم یه حلقه به پره بینیش داشت نقاشی را روی میز گذاشت وبه طرف متین برگشت رنگش حسابی پریده بود -بهم بگو این نقاشی رو کی کشیده؟ -تو دختره رو کجا دیدی؟ -منظورت کدوم دختره؟ -همونی که ازش برام گفتی -اون روزی که به مرز ایران رسیدیم تا فرداش برای کار مهاجرتمون به ترکیه بریم اونجا با این که همه ی مدارکم درست و بی نقص بود با این حال یه بهانه ی الکی جور کردن و نداشتن برم.بهم قول دادن اگه چند ماهی بمونم کارم درست میشه ولی من برگشتم ایران و مامان و بابا تنهایی به امریکا رفتند.متین به حرفام گوش میدی؟حالا تو چرا زل زدی به این نقاشی؟چرا بهم نمی گی این رو کی کشیده؟ -حالا فقط تو باید جواب منوبدی از اون دختر بیشتر برام بگو -تو قلعه ی جاویدان دیدمش. لبخندی محو روی لبانش نقش بست و ادامه داد:

۱ ۹ ۸
-وقتی دنبالش می رفتم تا چشم بر هم زدم دیدم غیبش زده.تازه چند لحظه ی بعد فهمیدم خانوم از کوه لغزیده و میون زمین و هوا معلق مونده خواست خدا بود که پیداش کردم و نجاتش دادم وگرنه اون….متین جی شده؟چرا رنگت مث گچ دیواره؟!می خوی برات اب قند بیارم؟ متین که انگار داشت با خودش حرف می زد گفت: -حالا تازه معنی حرف مراد رو می فهمم.یاشار شاید باورت نشه ولی من اون دختری که دنبالش می گردی می شناسم. یاشار روی صندلی وا رفت.متین با عجله به طرف تلفن رفت و مشغول شماره گرفتن شد بالاخره یاشار از شوک بیرون امد و گفت: -داری سر به سرم می ذاری؟چطور ممکنه بشناسیش،یعنی واقعا می دونی اون کیه؟ -بله!ای بابا اینام که جواب نمی دن حتما رفتن. – کی رفته؟ متین عصبی گفت: -همون دختره امشب قراره با پدر و مادرش ایران رو ترک کنه یاشار مثل مسخ شده ها جلو امد عصبی خندید و گفت: -بس کن حوصله ی شوخی ندارم -یاشار من جدیم.باور کن می شناسمش.اسمش پریاست همونی که این تابلو رو کشیده. -پریا؟! نگاهش با نگاه دختر نقاشی شده گره خورد.متین حالا داشت شماره ی دیگری را می گرفت و زیر لب می گفت: -خدا کنه لااقل اینا باشن.گوشی را بردار امین. امین داشت مسواک می زد که تلفن زنگ زد: -پریسا گوشی را بدار -من دستم بنده خودت بردار امین با دمپایی رو فرشی لخ لخ کنان و مسواک بدست به طرف تلف رفت. -بله؟ -امین چرا گوشی رو بر نمی داری؟ -داشتم مسواک می زدم چی شده؟چرا صدات می لرزه؟ -تو کی برگشتی؟ -یه ربعی میشه -پریا کجاست؟ -خب معلومه کجاست تو فرودگاه تو که منو نصف عمر کردی بگو ببینم چی شده؟ -بابا تلفن همراهش رو برده؟ -نه تلفنش پیش منه.اونا هم تو راهن دیگه باید برسن خونه -عموی پریا چی ؟

۱ ۹ ۹
-اونام با ما برگشتن یاشار رو به متین گفت: -ازش بپرس پروازشون چه موقعی یه؟ -امین شنیدی؟ -اره!کی اونجاس؟ -جواب بده امین.چه ساعتی پروازشونه؟ امین نگاهی به ساعت انداخت و گفت: -حالا ساعت یه ربه به دوازده س.یه ربع دیگه -من همین حالا میرم فرودگاه -امکان نداره بهشون برسی اخه بگو چی شده؟ -اونی که پریا دنبالش می گشت رو پیدا کردم. ارتباط قطع شد و وقتی پریسا از اشپزخانه بیرون امد دید امین گوشی به دست ساکت و با دهان باز به او خیره مانده متین به طرف در اتاق دوید: -یاشار بیا -کی؟ -یه ربع دیگه -خدایا هنوز باورم نمیشه! -عجله کن پسر ** ************************************************** ساعت یازده و پنجاه دقیقه ی شب ماشین یاشار در خیابان های تهران با سرعتی دیوانه وار به طرف فرودگاه در حرکت بود.متین در تمام مدتی که یاشار با اعصاب متشنج به زمین و زمان لعنت می فرستاد ترجیح داد ساکت بماند ولی وقتی نزدیک بود با موتور سواری تصادف کد سکوت را شکست و به او تشر زد: -مث اینکه میخوای جنازمون به فرودگاه برسه؟ -باید قبل از پرواز ببینمش -اخه به چه قیمتی؟ -به هر قیمتی!! همان موقع ماشینی از فرعی بیرون امد و انها با همان سرعت زیاد از چند میلی متریش رد شدند.ببیچاره راننده از ترس چشماش ار حدقه بیرون زده بود.متین سری از تاسف تکان داد وبه یاشار نگریست او براستی مهار ناشدنی بنظر می امد. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: -دوازده و پنج دقیقه شده. یاشارپایش را روی ترمز گذاشت و ماشین با صدای گوشخراشی کنار جاده متوقف شد.با مشت روی فرمان ماشین کوبید و با بغض گفت:

۲ ۰ ۰
-لعنت به این شانس.دیگه رفته و من هرگز نمی بینمش.اخه چطوراون در چند قدمی من بود و نفهمیدم. -هنوز داره بارون میاد -متین اصلا می فهمی من چی میگم؟ -وقتی بارون میاد ممکنه پروازا با تاخیر مواجه بشن -ولی پروازای خارجی به ندرت تاخیر دارن. -شاید این یکی از اون احتمالای نادر باشه -تواین دنیای مسخره هر چیری ممکنه اتفاق بیفته جز اون چیزی که من می خوام. -راه بیفت. -چشم قربان. ***** ************************************************** بلندگوی فرودگاه شماره پرواز انها را اعلام کرد: -مسافرین پرواز به مقصد امستردام لطفا به طرف جایگاه پدر بلیطها را از کیفش در اورد و گفت: -خب بریم دیگه پریا زیر لب گفت: -کاش یه کم بیشتر تاخیر داشت پدر به او چشم غره رفت و مادر با ارنج به او زد یعنی اینکه دهانش را ببندد.پریا اهی کشید و ساکت شد.وقتی سوار اتوبوس مخصوص میشدند ناخوداگاه نگاهی به پشت سر انداخت.مادر او را جلو راند. -بیا پریا،چقدر به پشت سرت نگاه می کنی؟ وقتی همراه دیگر مسافران سوار شدند پریا باز هم ان دختر مو قرمز را دید که درونش چان گرفت و به حای او با نگاه بی قرار به روبرو خیره ماند.درهای اتوبوس بسته شد و پریا برای انکه بر اثر سرگیجه ای که گرفتارش شده بود نیفتد دو دستی میله ی اتوبوس را گرفت که ناگهان صدایی در گوشش طنین انداخت  -صبر کنید اتوبوس رو نگه دارین.صبر کنین. پریا که هنوز سرگیجه داشت متوجه شد پدر و مادرش و چند تا از مسافرها ازشیشه ی پشتی اتوبوس با تعجب به بیرون می نگرند. او هم کنجکاو نگاه انها را تعقیب کرد و یکدفعه صدای فریادش داخل اتوبوس طنین انداخت. -نگه دارین تو رو خددا نرین -پریا دیوونه شدی؟این کارا یعنی چی؟ -نه به خدا!مامان این بار دیگه سراب نیست خودشه که داره دنبال اتوبوش میاد بالاخره پیدام کرد.اومده دنبالم چون هنوز دوست داره چون… یاشار دیگر حسابی از انها فاصله گرفته بود بنابراین در کمال ناامیدی بر جای ماند ولی بالاخره بعد از داد و فریادهای پریا راننده اتوبوش را نگه داشت و پریا از ان پایین امد.یاشار که جان دوباره ای گرفته بود باز شروع به دویدن کرد  -پریا…پریا…

۲ ۰ ۱
پریا هنوز سرگیجه داشت.دید که پدر و مادرش پیاده شدند و اتوبوس بعد ازمدتی دوباره براه افتاد.صدای مردی که انقدر برایش اشنا می نمود نزدیک و نزدیکتر شد.هنوز نامش را صدا می زد و پریا هنوز سرگیجه داشت و معلق بین خود و ان دختر موقرمز،لبخند عمیقی برلبانش نقش بسته بود و چشمهایش از شادی می درخشید مانده بود.چون نتوانست جلوی لرزش پاهایش را بگیرد مجبور شد روی زمین بنشیند.یاشار به او رسید و نفس نفس زنان بالای سرش ایستاد.اشک در چشمان مرد حلقه زده بود و لبانش می لرزید و پریا هنوز جرات نداشت نگاهش کند.او هم روی زمین کنارر پریا زانو زد و با التماس گفت: -به من نگاه کن. -نمی تونم می ترسم ب از سراب اشی. یاشار دست سرد او را در دست گرفت و زیر لب گفتک -قسم می خورم که واقعیم.فقط کافیه نگام کنی.می خوام تو چشمات بخونم که دیگه مال منی.پریا سرش را بالا گرفت حالا اشک در چشمان او هم حلقه زده بود. -چطور پیدام کردی؟ -حالا مهمترین مسئله اینه که بدونم تو هم منو دوست داری یا نه؟ صدایی از اعماق وجود پریا گفت: -مرد غریبه!عشق من به تو پابرجاست -متشکرم اگه بمیرم هم دیگه نمی ذارم ازم جدا بیفتی در ضمن اسم من یاشاره -یاشار!یعنی بودنت رو باور کنم؟اره باورت می کنم دیگه هیچ تردیدی برای پذرفتنت ندارم یاشار بی هیچ تردیدی او را در اغوش گرفت پدر و مادر با دهان باز از تعجب به ان صحنه می نگریستند.ولی نگاه متین متوجه پرنده ی سفیدی بود که بالای سر پریا و یاشا چرخ میزد.هواپیما از باند برخاست و بدون پریا و پدر و مادرش راهی هلند شد.وقتی اندو دست در دست یکدیگر به جمع انها می پیوستند دیگر باران نمی بارید. پـــــــایـــــــــــان
منابعی که در نوشتن کتاب از انها بهره گرفته شده است: )منایعی تاریخی مورد استفاده نویسنده پناهی سمنانی:نادر شاه بازتاب حماسه و فاجعه ی ملی-نوئل ۱ باربر:فرمانروایان شاخ زرین:ترجمه ی عبدالرضا هوشنگ مهدوی  )حمیدرضا واعظی نژاد گزیده ی اشعاز۲ )ترانه های کریس دی برگ:ترجمه ی امیر علی محبی،کاوه اریانی۳
پایان

رمان ماری

$
0
0

رمان ماری

Dokhtare-Zesht

رمان جذاب تلما – ماری کرلی  ترجمه:شکوفه اخوان سرزمین خورشید،نیمه شب نیمه شب بود،هواتاریک نبودولی ،ستاره ای نیزدرآسمان دیده نمیشد.سکوت سنگینی در”خلیج آلتن”حکمفرما بود.نه صدای باد نه صدای مرغان دریایی،شنیده نمیشد.آسمان و دریا ،بسان تابلوبسیار زیبایی رنگ آمیزی شده بود. مرد جوان انگلیسی که” فیلیپ ارینگنون “نام داشت،درکنارساحل برتخته سنگی نشسته بودوبا شگفتی زیاد،آن   رانشان میداد ،نگاه میکردبا خود گفت :۲۱منظره ی خیره کننده راتماشا میکرد.درحالی که به ساعتش که _واقعاباشکوه است!این بهترین چشم اندازی است که تا به حال دیده ام .فکرمیکنم دوستانم نیزبتوانندازداخل قایق،چنین منظره ی با شکوهی را ببینند. درهمان حالی که با خود حرف میزد،دوربینش رابرداشت وبه تماشای جزیره ی “سیلند”که درمقابلش واقع شده بود پرداخت.اثری ازکشتی اش نبود.تنهاچیزهایی راکه میتوانست ببیند،ابرها،صخره هاوآب بودکه ترکیب رنگشان،هر لحظه زیباترمیشد. ناگهان آن سکوت باصدای دلنشین کسی که آواز نروژی میخواند شکسته شد. اوبا خودفکرکرد: _صدای یک زن،ولی اوکجاست؟ کاملاًگیج شده بود،به اطراف نگاه کرد،راست،چپ،ولی کسی را ندید.بعداز دقایقی،صدا قطع شد.سپس صدای قایقی راشنید که بر روی شنهاکشیده میشد.سربرگرداند،چشمش به غاری افتاد که در دل صخره ها واقع شده بود وقایقی را که به درون آب رانده میشد.بطرف غار به راه افتاد.ناگهان دردهانه ی غار،دخترکی را روبروی خود دید،دخترک درقایقش ایستاده بودو با تعجب به او مینگریست .اودخترکی حدوداً نوزده ساله بود با قامتی بلند ،چشمهای آبی تیره وصورتی روشن.گیسوانش به رنگ پرتوهای خورشید نیمه شب بود،پرتوهای خورشید که نیمه شبها در سرزمینهای شمالی به چشم میخورند.بنظر”فلیپ” اوزیباترین موجودی بودکه تا به حال دیده بود.دیدن آن دخترک در آن لحظه ودر آن مکان ،آن قدر برایش عجیب وجالب بود که قدرت تکلم رااز دست داده بود.سپس به قایق اشاره کردو گفت : _میتونم به شما کمک کنم ؟ دخترک همچنان ساکت ایستاده بود. اندیشید: _شایدانگلیسی نمیداند.بایدازطریق علائم بااو صحبت کنم. از این رو ،با نشان دادن علائمی ،به دخترک فهماند که چطور میتواند قایق را هل  بدهد وبه او کمک کند که ناگاه دخترک به خنده افتادو به زبان انگلیسی گفت:

۳
_این کار را خیلی خوب انجام دادید!میبینید که من هم میتوانم انگلیسی صحبت کنم .البته بی ادبی من بود که بار اول به شما جواب ندادم .بله اگر بخواهید میتوانید به من کمک کنید.قایق درمیان سنگها گیر کرده است ،اگر هردو هل بدهیم،میتوانیم آن را بیرون بکشیم. سپس به کمک یکدیگر ،قایق را هل دادندوبه آب انداختند. دخترک از اوتشکر کردوبه سرعت به درون قایق پرید،میخواست حرکت کندکه فلیپ ازاو پرسید: _یک دقیقه صبر کنید!نمیخواهیدخودتان را معرفی کنید؟ دختربا عصبانیت به او نگاه کردو گفت: _آقا من شما را نمیشناسم .درنروژ دخترها اسمشان را به غریبه ها نمی گویند.ما هرگزیکدیگر را نخواهیم دید.خداحافظ دخترک بدون اینکه چیزدیگری بگوید و یابه او نگاه کند،بسرعت به پارو زدن پرداخت واز آنجا دور شد.فلیپ آنقدر با چشمهایش وسپس با دوربینش اورا تعقیب کرد تا ازنظر ناپدیدشد.با خودفکر کرد: _چه دختر عجیبی!او کیست؟شاید “والدرمار”،راهنمای ما ،اورابشناسد.باید از او سوال کنم . ناگهان یاد غاری افتاد که دخترک از آنجا بیرون آمده بود وتصمیم گرفت به درون غار برود. درون غار،بسیار سردو تاریک بود وکف آن نیز با سنگهای سختی سنگفرش شده بود.کبریتی را روشن کرد.ناگهان چشمش به چراغ نفتی که در دیواره ی صخره قرار داشت افتاد.چراغ راروشن کردو در طرف دیگر،پله هایی رادید که به در بسته ای منتهی میشدند. ازپله ها پایین رفت .در از چوبی به سختی آهن ساخته شده بودوبر روی آن ،اسمی حک گردیده بود:  “تلما”  فیلیپ فریاد زد: _آه !حالا فهمیدم !تلما!حتماً این اسم همان دخترک است.این جا حتماً مخفیگاه اوست.فکرنمیکنم بتوانم در را باز کنم. او به شدت در را هل دادوسرانجام توانست اندک اندک ،آن رابگشاید،ولی در آنسوی در،چیزی جز تاریکی محض نبود.چراغ نفتی رابرداشت ووارد شد،در این حال باد تندی که ازطرف دریا میوزید،ناگهان چراغ را خاموش کرد.در تاریکی به جستجوی جعبه ی کبریتش پرداخت.بار دیگر،چراغ را روشن کردو با روشن شدن آن ،خودرا در اتاق بزرگی یافت. دیوارهای اتاق با صدفهای زیبایی پوشیده شده بودندوطوری تزئین گردیده بودند که در نور چراغ ،همچون جواهر میدرخشیدند.به اتاق دیگری رفت که با نور قرمز رنگی روشن شده بود.در آنجا تابوتی سنگی را دید که گلهای تازه ای بر روی آن ،گذاشته بودند.حروفی بر روی تابوت حک شده بود.فلیپ بار دیگر آن اسم عجیب را دید: “تلما” با ناراحتی به خود گفت: _بنابر این،این اسم یک مرده است ونام آن دخترک نیست،ولی چرا او به اینجا آمده بود؟واین چراغها و این گلها برای چه اینجا هستند؟

۴
ناگهان فریادی ،سکوت را شکست.در پله ها نوری پدیدار شدوبه همراه آن ،موجود کوتوله مانندی بسوی او آمد وبه زبان نروژی با عصبانیت فریاد زد.او مرد کوتوله ای بودکه قدش چهار فوت بودوموهایی بلند وچشمهایی وحشی داشت. فیلیپ پنداشت که او شاید صاحب غار باشد،از این روگفت: _متأسفم ،من تصادفاً به اینجاآمدم ،اگراجازه بدهید همین الان میروم. این بار مرد کوتوله به زبان انگلیسی فریاد زد: _برو بیزون !تو دزد هستی!به اینجا آمده ای که مرا بکشی و دزدی کنی!مرگت فرا رسیده است.ببین چطور از قلب “سیگارد”خون بیرون میریزد؟”سیگارد”بیچاره! فریاد او اندک اندک به ضجه وناله تبدیل شد.فلیپ فهمیدکه آن کوتوله دیوانه است.او با صدای نرمی گفت: _تواشتباه میکنی.من نه میخواهم چیزی بدزدم و نه برای کشتن تو به اینجا آمده ام،من برای گذراندن تعطیلات به اینجا آمده ام.اینجا خانه ی شماست؟ کوتوله با ناراحتی گفت: _خانه ی من ؟!همه جا خانه من است.روح من میان خورشید و دریا زندگی میکندو قلب من هم با “تلما”ست. “تلما”!شاید این جوابی برای پی بردن به آن راز بود.فیلیپ پرسید: _تلما کیست؟ کوتوله با پوزخند گفت: _فکر میکنی من چیزی به تو خواهم گفت؟فکر میکنی که در گنجم را به روی تو باز خواهم کرد؟تو با تلما چه کار داری ؟ او مرده.برو بیرون!برو بیرون!مرگ من هم وقتی فراخواهد رسید که تلما دستور دهدولی حالا ،نه. سپس در حالی که میگریست و فریاد میزد،بسرعت از آنجا رفت…باردیگر سکوت در غار برقرار شد. فیلیپ با این تصور که در خواب ورؤیا بوده است،آنجا را ترک کرد.به هنگام بیرون رفتن از غار،چراغ نفتی را سر جای خود گذارد. خورشید کاملاً بیرون آمده بود و پرتو هایش در همه جا گسترده شده بود. پرندگان در آسمان به پرواز در آمده بودندوکشتی اش نیز به خلیج باز گشته بود.  نقشه ی آقای فیلیپ هنگامی که به کشتی اش بازگشت ،تمام ماجرا را برای دوستش “جرج لوریمر”،بیان کرد.لوریمر گفت: _حرفهایت را باور نمیکنم!تو حتماً حالت خوب نبوده! دوست دیگرش “دوپرز”که در آن سفر بهمراه او بود گفت: _چه داستانی! فیلیپ همراه دوستانش به نزد راهنمایشان والدمار رفتند.والدمار قسمتهایی از نروژ را بخوبی می شناخت.فیلیپ گفت: _والدمار،آیا دخترک زیبایی در این منطقه زندگی نمیکند؟ _من در مورد خانمها اطلاعات زیادی ندارم،ولی فکر میکنم که دختران زیادی در “بُس کوپ”هستند.

۵
_کدام زیباترند؟ _در این مورد چیزی نمی دانم. لوریمر گفت: _آیا در این محدوده غاری وجود دارد که بتوانیم از آن دیدن کنیم؟ والدمار گفت: _در این قسمت از خلیج هیچ چیز زیبایی وجود ندارد. لوریمر رو به فلیپ کردو گفت: _حالا دیدی ؟تو حتماً خواب دیده ای! فیلیپ خنده ای کردولی دوباره ،خیلی آرام و خیلی ساده از والدرمار پرسید: _میتوانی به من بگویی که آیا شخصی،جائی ویا چیزی وجود داردکه نامش “تلما  ” باشد؟ ناگهان حالتی از تزس واضطراب در چهره ی والدمار نقش بست وبا صدای ضعیفی گفت: “_تلما”؟آه ،امکان نداردکه تو اورا دیده باشی! فیلیپ با خوشحالی فریاد زد: _پس تو اورا میشناسی؟او کیست؟اگر تلما در این جا زندگی می کند،حداقل یک دختر زیبا دز اینجا وجود دارد. والدمار با تعجب و وحشت به او خیره شدوسپس گفت:  _من هیچ وقت به او فکر نکرده ام،البته صحبت در مورد دخترآقای “اولاف گولدمار”به من مربوط نمیشود.ببخشید که این را میپرسم،شما چطور او را دیدید؟ _بر حسب تصادف اورا دیدم.بگو ببینم،او شخص مهمی است؟ _اوه،نه.آن طور که شما فکر میکنید،مهم نیست.پدرش کشاورز است.او خانه ای بزرگ وزمینهای زیادی دارد و به کارگرهایش هم دستمزد خوبی هم میدهدولی او و دخترش هرگز به شهر نمی آیند.هیچکس آنها را نمی بیند.آنها تنها زندگی میکنند وبا همسایه هایشان هم کاری ندارند. لوریمر که به موضوع علاقه مند شده بود پرسید: _آنها کجا زندگی میکنند؟ والدمار به سوی غرب اشاره کرد: _خانه ی اولاف در پشت آن صخره ی بزرگ وتپه ی سبز واقع شده است،ولی آقایان،مطمئن هستم که اگر به آنجا بروید استقبال جالبی از شما نخواهند کرد.آنها از میهمان خوششان نمی آید. لوریمر گفت: _واقعاً این طور است؟پس باعث ناراحتی آنها نخواهیم شد.ازاین که به ما گفتید،تشکر میکنیم. والدمار گفت: _دخترک بسیار زیباست ولی پدرش بقدری مغرور است که مردم از او میترسند.آقایان مایلید که امروز کمی قایقرانی کنیم؟ فلیپ گفت:

۶
_نه والدمار ،اگه هوا خوب باشد تا فردا نه. _بسیار خوب،آقا. لوریمرگفت: _در مورد تابوت و آن مرد کوتوله چیزی نپرسیدی. _نه،بهتر است که سؤالی نکنیم،چون یقیناً اوچیزی در این مورد نمی داند.خب،حالا من باید آن دخترک را دوباره ببینم. او ممکن است راز آن غار را فاش کند. _خب،چه تصمیمی گرفته ای؟ _در حال حاضر هیچ تصمیمی نگرفته ام.ما به همراه بقیه به ماهیگیری میرویم،ولی همانطور که می دانی ،امشب برای دیدن کشیش کلیسا ی انگلیسی به بُس کوپ میرویم.در آنجا،زمانی که دوپرز سرگرم صحبت با اوست،من و تو،چند دقیقه ای آنها را ترک میکنیم و به خانه ی کشاورز میرویم. لوریمر با خنده گفت: _بسیار خوب،ولی احساس میکنم قبل از اینکه بخواهی به دخترک بگویی که دوستش داری باید پدرش را بکشی. _احمق نباش،بعلاوه این کار به دلیل دوست داشتن دخترک نیست،فقط حس کنجکاو ی است،نه چیز دیگری. “چارلزدایس وُرسی”،کشیش کلیسای انگلیسی در اتاقی برسر میز شام نشسته بود.او مردی بود تنومندو چاق با صورتی گشاده،چشمهای ریز قهوه ای ودهانی کوچک.او از انگلیس به نروژ رفته بود تا زمستان رادر آنجا سپری کند وکارهای عقب مانده ی کشیش نروژی را که در بستر بیماری بود سرو سامان دهد. “چارلز دایس وُرسی” در بس کوب بسیار راحت وخوشحال بود.دوچیز را بیشتر از همه دوست میداشت؛غذای خوب و آواز خواندن وشنیدن صدای خودش.او پیشخدمتش را که خانمی بلند قدودارای چهره ای بزرگ بود،صدازد: “_اولریکا”،میهمانان من به زودی می رسند. اولریکا بی آنکه جوابی بدهد،میز را چید.قبل از اینکه از اتاق خارج شود،آقای دایس ورسی دوباره اورا صدا زد: _اولریکا! _بله آقا! _آیا قبلاً چنین چیزی دیده بودی؟ او صلیبی در دست داشت که بر روی آن نوشته شده بود: “شاید مرگ مسیح،برای من راحتی و آرامش بیاورد” زن با وحشت به او نگاه کرد.از شدت ترس رنگش پریده بود: _این صلیب متعلق به اوست!به آن جادوگر!آن را بسوزان تا قدرتش را از دست بدهد! آقای دایس ورسی خنده ای کرد: _خانم ،شما اشتباه میکنید،هزاران نفر هستندکه از اینها استفاده میکنند ولی هیچ یک از آنهاجادوگر نیستند. زن جواب داد: _او جادوگر است،و اگر میتوانستم این حرف را روبروی خود او میگفتم. سپس بسرعت بیرون رفت و در را محکم بهم کوبید.

۷
چند دقیقه بعد ،فیلیپ و دو دوستش آمدندو بلافاصله مشغول غذا خوردن و صحبت کردن شدند.سپس آقای دایس ورسی آنها را به باغ برد. فیلیپ گفت: _آقای دایس ورسی،از این که چند دقیقه شما را ترک میکنیم عذر میخواهم.من و لوریمر میخواهیم یکی از ماهیگیران بس کوپ را ببینیم. دقایقی بعد،سوار بر قایقشان شدند و به سوی صخره ای که والدمار به آنها نشان داده بود حرکت کردند. “تلما”در خانه  در حالی که بر امواج آرام دریا در حرکت بودند،لوریمر گفت: _فکر نمیکنم که رفتن به خانه ی آن کشاورز،کاردرستی باشد. _چرا؟ _به دلیل این که تعقیب کردن زنها ،همیشه دردسر بوجود می آورد.بگذار او به دنبال تو بیاید. _ولی من به دنبال هیچ زنی نیستم. آنها به ساحل رسیدند،قایق را بستند و از تپه بالا رفتند.همه جا ساکت و آرام بود.اثری از حیات به چشم نمی خورد،ناگهان خانه ای را دیدند که درختان بلند وگلهای بسیاری اطراف آن رافرا گرفته بود.به خانه نزدیک شدند.پنجره ها باز بودوبراحتی میتوانستند دخترک-دخترک غار اسرار آمیز-را ببینند.او در حالی که با ماشین نخ ریسی کار میکرد،آواز میخواند. دومرد جوان در کنار پنجره ایستادندو به آواز او گوش دادند.لوریمر گفت: _چه دختر زیبایی !واقعاً به سلیقه ات آفرین میگویم،برو و شانست را امتحان کن! فیلیپ لبخندی زد: _چطور میتوانم وارد خانه شوم و شانسم را امتحان کنم؟شاید او فکر کند که ما دزد هستیم .چه کار باید بکنیم؟ _بهتر است زنگ بزنیم و بگوئیم که راهمان را گم کرده ایم،یا این که در این جا قدم بزنیم واگر دخترک سؤالی کرد بگوئیم که قصد دیدن کشاورز را داریم. ناگهان دستی بر شانه ی آنها قرار گرفت وصدائی شنیده شد : _آقایان ،نیازی به این کار نیست ،من اولاف گولدمار هستم،همان کشاورزی که دنبالش هستید. فیلیپ و دوستش ساکت ماندند. در پشت سر آنان مرد تنومندی که چشمانی درشت داشت،ایستاده بود. موهای سفید و برف گونه اش در نور خورشید،همچون نقره میدرخشید: _من همان کشاورز هستم.زیاد وقت نداریم،بگوئید در اینجا چه کار دارید؟ ابتدا لومیر سخن گفت: _حقیقت این است که ما این جا کارینداریم. _چه گفتی؟یعنی با این که میدانستیداین جا خانه ی من است ،بدون هیچ قصدی آمدید؟ فیلیپ لبخندی زد وگفت: _بله،ما در بس کوپ چیزهایی در موردتان شنیدیم و تصمیم گرفتیم که بیاییم وبا شما آشنا شویم. _من از غریبه ها خوشم نمی آید.اگر عاقل باشید زود این جا را ترک میکنید.حالا ازاین جا بروید.

۸
فیلیپ خیلی ناراحت شد.چاره ای جز ترک آن جا نداشتند.او،پس از لحظه ای درنگ گفت: _آقای گولدمار،میتوانم از شما دعوت کنم که به کشتی من بیایید تادر آنجا ملاقاتی با هم داشته باشیم. بدون شک کشتی مرا ندیده اید،الان در خلیج لنگر انداخته است. _کشتی شما را دیده ام.برای مردان جوان و تنبل،کشتی زیبا و سرگرم کننده ایست.در مورد شما هم چیزهایی شنیده ام ؛یک انگلیسی ثروتمند و خوشگذران. فیلیپ دوباره لبخندی زد: _شما کاملاً درست میگویید،ولی مادر بس کوپ دوستی نداریم .چندروزی باید در اینجا بمانیم.حتماً به ما اجازه میدهید که برای دیدنتان دوباره به اینجا بیاییم؟ اولاف گولدمار چیزی نگفت،یک قدم جلو رفت وبه آنها خیره شد،طوری به آنها نگاه میکرد که انگار میخواست به افکارشان پی ببرد.سپس گفت: _شما دو انسان هستید و مانند یک مرد حقیقت را گفتید.بدین ترتیب من پذیرای شما هستم ،ولی اگر دروغ گفته باشید بدانید که دیگرهرگز نمیتوانید به اینجا پا بگذارید.حال به اینجا خوش آمدید.بیایید تا با هم یک فنجان قهوه بنوشیم. فیلیپ و لوریمر از اینکه در نقشه شان مؤفق شده بودند ،خوشحال بودند.آنها بدنبال کشاورز وارد خانه شدندو به اتاقی مملو از کتاب که با وسایل چوبی دست ساز تزئین شده بود رفتند. اولاف،پیشخدمتش را که دختری زیبا و کوچک بود صدا زد: “_بریتا” برای ما قهوه بیاور. دوباره صدا زد: _تلما !تلما!…این بچه کجاست؟ فکر میکنم به قایقش رفته است.بریتا برو تلما را بیاور،به او بگو مهمان داریم. چند دقیقه بعد،در باز شدودخترکی در آستانه ی اتاق نمایان گردید.کشاورز گفت: _آه ،تلما آمد!تلما ببین،اینها میهمانهای انگلیسی ما هستند که برای گذراندن تعطیلات به نروژ آمده اند.ایشان آقای فیلیپ ایرینگتون هستند که با کشتی شان در آبهای این نواحی گردش می کنند واین آقا هم دوستشان آقای جرج لوریمر هستند. تلما با هر دو دست داد و به رسم نروژی به آنها خوشامد گفت: _دوستان اگر امری باشد من در خدمتتان هستم.از صمیم قلب به شما خوش آمد میگویم. سپس همگی نشستند.فیلیپ احساس سرگیجه میکردوچیزی برای گفتن به ذهنش نمی آمد. تلما زیباتر از نخستین دیدارش بنظر میرسید،اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد. تلمارو به لوریمرکرد و گفت: _چطور شد که به اینجا آمدید؟چه کسی در بس کوپ در مورد ما با شما صحبت کرده بود؟ _اولین شخصی که در مورد شما صحبت کرد،والدمار،راهنمای ما بود.فکر میکنم آقای دایس ورسی هم شمارا میشناسد.ایشان دوست شماست؟ آخرین جمله ی او،اثر عجیبی بر روی کشاورز پیر گذاشت وبا عصبانیت از جایش برخاست:

۹
_آقایان ،اگر شما از طرف شیطان آمده اید بهتر است که به سرعت به نزد او برگردید،نفرینهای من هم بدرقه یراهتان خواهد بود!دوستان آن شیطان نمیتوانند دوستان من باشند!چرا اول به من نگفتید که از طرف آن شیطان، دایس ورسی آمده اید؟ فیلیپ به آرامی گفت: _شما اشتباه میکنید،مادوستان آقای دایس ورسی نیستیم.من از او چیزی نمیدانم او یک بار به دیدن من آمدومن هم به عنوان وظیفه به دیدارش رفتم.حقیقتاً باید بگویم که از چهره ی آقای دایس ورسی نفرت دارم.حال اجازه دهید که از شما خداحافظی کنم.متاسفم که دیدار ما ناخوشایند بود. اوبرخاست که آنجارا ترک کند،ولی تلما گفت: _خواهش میکنم که نروید،میبینید که پدرم از آنچه بهنگام خشم گفت متأسف است.پدر شما باید از رفتارتان شرمنده باشید. کشاورز به صدای گرم ودلنشین دخترش گوش کرد و دستهایش را بر شانه های فیلیپ و لوریمر گذاشت: _پسرها ی من،متأسفم که اینچنین سخن گفتم.خواهش میکنم کمی دیگر بمانید،به باغ میرویم ودر آنجا صحبت میکنیم. سپس به باغ رفتند ودر میان گلهای رُز نشستندو بسیار سخن گفتند. تلما گفت: _همان طوری که متوجه شده اید،پدر من از آقای دایس ورسی متنفر است و دلیل آن هم این است که او میخواهد ما مذهبمان راتغییر دهیم.من کاتولیک هستم و پدرم هم به خدایان “اُدین”و”تور”معتقد است.آقای دایس ورسی اصرار میکندکه ما پروتستان شویم و چون پیشنهاد اورا رد کردیم،در بس کوپ دروغها ی بسیاری در مورد ما گفته است.او به مردم گفته است که ما شیطان هستیم. فیلیپ گفت: _ای کاش میشد مشت محکمیبه صورتش بزنم! اولاف خندید: _شاید روزیبتوانی این کار را انجام بدهی!اگر بخواهد بیش از این ما را به درد سر بیاندازد ،خودم این کار را خواهم کرد.خب اجازه بدهید که وقت دیگری را برای ملاقات تعیین کنیم.دفعه ی بعد کی به اینجا می آیید؟ فیلیپ به سرعت گفت: _نوبت شماست که به دیدن ما بیایید ،اگر فردا شما و دخترتان به کشتیما بیایید بسیار خوشحال میشویم. اولاف دعوت آنها را پذیرفت و سپس با یکدیگر دست دادند .تلما با آن دو بدرود گفت و اولاف تا کنار قایق بدرقه شان کرد. ملاقات در نیمه شب دوپرز،تمامی نخستین ساعات شب را با آقای دایس ورسی گذراند.او از نقشه ی فیلیپ و لوریمر خنده اس گرفته بود.آنها بجای چند دقیقه ،سه ساعت غیبت کرده بودندو وقتی که به کشتی رسیدند،دوپز برای آنها تعریف کرد که چطور آقای دایس ورسی از شدت پر خوری کنترلش را از دست داده بود وبی پروا در مورد مردم بس کوپ صحبت میکرد.

۱۰
_میدانید که آقای دایس ورسی میگوید که تلما عاشق اوست! فیلیپ گفت: _چه گفتی ؟ دوپرز ادامه داد : _ولی او فکر می کندکه تلما جادوگر است.او میگفت که تلما رندگی عجیبیداشته است وپدرش نیز در حالی که همسرش بشدت بیمار بوده ،اورا به قتل رسانده و جسدش را پنهان کرده است.تلما هیچ وقت به دهکده و شهر نمی آید بلکه تمام روز در تپه ها سرگردان است.گاهگاهی هم ناپدید می شود. همه ی مردم بس کوپ معتقدند که او جادوگر است. فیلیپ که به شدت عاشق تلما شده بود ،از شنیدن این داستان وحشتناک بسیار خشمگین شد.او با خود گفت: _تلما ،آقای دایس ورسی را دوست ندارد .احتمالاً آقای دایس ورسی عاشق اوست وچون تلما به او علاقه ای ندارد ،این حرف را بر سر زبانها انداخته است.شایدیکیاز دلایل نفرت کشاورز ،از آقای دایس ورسی،همین موضوع باشد. آن شب فیلیپ خوابش نبرد.تمام شب رادر کشتی راه میرفت وبه آنچه شنیده بود،فکر میکرد.ناگهان منوجه صدایی شد.از عرشه یکشتی به پایین نگاه کرد،قایقی رادر کنار آن دید.درون قایق،همان کوتوله ای بود که اورا در غار دیده بود.بله،همان مرد دیوانه ای که خود را سیگارد معرفیکرده بود،به پشت ،در قایقش دراز کشیده بود.وچشمهایش نیز بسته بود.آیا خواب بود یا مرده بود؟ فیلیپ به آرامی صدایش زد: _سیگارد!سیگارد! کوتوله بسرعت از جایش پرید بطوری که نزدیک بود قایقش واژگون شود. فیلیپ فریاد زد: _مواظب باش! سی گارد برخاست وبه سختی خنده ای کرد: _این شما هستید که باید مواظب باشید.شما باید بترسید من از چیز ی نمیترسم. فیلیپ پرسید: _چرا به اینجا آمده ای ؟فکر نمیکنم که حتی نام مرا بدانی؟ کوتوله فریاد زد: -چرا،میدانم !شما آقای فیلیپ ارینگتون هستید.سرنوشت شما را به آن قبرستان کشاند،قبرستانی که تا به حال پای هیچ کسی بجز شما به آن جا نرسیده است.ومیدانم که شما همان کسی هستید که روح آن مرده در انتظارش بوده است.به همین دلیل هم هست که او به خاک سپرده نشده است.برایش دعا میکنم که در آرامش بماند. _سیگارد از چه کسی صحبت میکنی ؟ “رُز زیبای باغ”.وآمده ام که از شما خواهش کنم از این ،” _از چه کسی بغیر از تلما باید صحبت کنم؟”تلما جابروید،اینجا را ترک کنید!چرا میخواهید مرااز بین ببرید؟من که به شما آزاری نرسانده ام .از این جابروید،این تنها چیزی است که میتوانم به شما بگویم. برگشت وبه سرعت پارو زد.قایق کوچکش مانند پرنده ای بر سطح آب پرواز میکرد.

۱۱
_چه مرد عجیبی!نمیدانم او کیست و چرا این قدر در مورد تلما سخن میگوید؟ سپس به اتاقش رفت،ولی خوابش نمی برد.نمیتوانست بجز تلما به دیگری بیندیشد.زمزمه می کرد: _هیچ چیز زیباتر وشیرین تر از عشق نیست. در این هنگام ،در فاصله ای نه چندان دور بر روی تپه های آن سوی بس کوپ در کلبه ای قدیمی،دو زن با یکدیگردیداری داشتند.یکی از آنها اولریکا،خدمتکار آقای دایس ورسی ودیگری پیرزنی زشت با چهره ای شیطانی بود که باخشم فراوان با اولریکا سخن میگفت وفریاد میزد: _چقدر باید منتظر بمانم ؟چقدر؟در این سن پیری ،تنهاو بی کس در اینجا مانده ام.بریتا،تنها دخترم را دزدیده اندو او هم تمام احساسات قلبی اش را نسبت به من از دست داده است. علت تمام اینها هم آن جادوگر بدجنس است.چقدر باید صبر کنم تا آن جادوگراز بین برود؟ “_لویزا”آرام باش،من هر کاری بتوانم برایت انجام می دهم، آقای دایس ورسی هم به ما کمک خواهد کرد.آرام باش. لویزای پیر فریاد زد: _خونسردی چه فایده ای دارد؟جادوگر،جادوگر است!اورا بسوزان،غرقش کن!اولریکا یادت باشد که من از راز تو آگاه هستم.بیش از دو هفته وقت نداری.جادوگررا از بین ببر وفرزندم را به من برگردان وگرنه…خودت می دانی که اگر از عهده ی این کار بر نیایی ،چکار خواهم کرد! اولریکا که کاملاً ترسیده بود گفت: _قول می دهم.دستور شمارااطاعت میکنم،ولی چطور مطمئن هستید که تلما گولدمار جادوگر است؟ _چطور مطمئن هستم؟تو فقط بدنبال اوباش!آیا در این جادختری را مانند او پیدا می کنی؟پوستش کاملاً سفید است،در بدن او یک قطره خون هم وجود ندارد.وجود او یکپارچه آتش است.به چشمهای پر فروغ ورنگ طلائی گیسوانش نگاه کن.خود شیطان است.من از او متنفرم. _اولاف گولدمار چطور؟از او هم متنفری؟مگر نه؟ _بله،ولی زمانی که جوان بودم اورا دوست داشتم. اولریکا با تعجب گفت: _اورا دوست داشتی؟! _بله،دوستش داشتم.وقتی که جوان بودم اولاف به من می گفت که زیبا هستم.دوستش داشتم ولی حالا از او متنفرم.وقتی فهمیدم ازدواج کرده،نفرینش کردم.واز آن به بعد،نفرت رامانند گلی در قلبم پرورش دادم. _و حالا هم،آه شما آنهارا گرفته است.  دختر اولاف – _بله،ولی میخواهم بیش از این زندگی آنها رابهم بزنم.روح شیطانی،بریتا رانیز به راه آن دخترک گولدمار-کشانده است.باید اورا برگردانم،میفهمی چه میگویم؟دوهفته به تو فرصت می دهم که جادوگر را از بین ببری وبریتا را به نزد من برگردانی .فقط دو هفته ،وگرنه رازت را در میان مردم بس کوپ فاش خواهم کرد. سپس از کلبه خارج شد و اولریکانیز با چشمهای اشک آلود به تنهایی به خانه ی آقای دایس ورسی بازگشت. ملاقات در کشتی

۱۲
تلما وپدرش بدیدن فیلیپ و دوستانش رفتندوروز خوبی را گذراندند.آن روز کشاورز پیر،بسیار خوشحال بود.داستانهای بسیاری برای آنها تعریف کردوهمه از شنیدنشان خیلی لذت بردند.تلما نیزبسیار خوشحال بودوآنچه در کشتی می دید،برایش جالب بود. غروب هنگام،فیلیپ از اولاف گولدمار سؤال کرد: _شما از شخصی به نام سیگارد چه میدانید؟ -سیگارد؟شما اورا دیده اید؟آه،پسرک بیچاره.بله ما اورا میشناسیم،اوبا ما زندگی میکند.ما اورا از مرگ نجات دادیم. _مطلع هستید که او دیشب به دیدنم آمد واز من خواست که خلیج آلتن را ترک کنم؟بنظر میرسد که او از من میترسد،تصور میکند که قصد آزارش را دارم. تلما گفت: _خیلی عجیب است!نمیفهمم .سیگارد معمولاً با غریبه ها صحبت نمیکند. پدرش آهی کشیدو گفت: _سیگارد بیچاره!احازه بدهید که به شما بگویم او چطور به خانه ی ما آمد؛چیزی به بدنیا آمدن تلما نمانده بود که یکی از روزها من و همسرم در کنار رودخانه قدم میزدیم که ناگاه متوحه جعبه ی بزرگی شدیم که بر روی آب شناور بود.جعبه را به طرف ساحل کشاندم.آن جعبه از نوع جعبه ی بسته بندی ماهی بود.درون جعبه،بدن نیمه جان بچه ایوجود داشت.بچه ی بسیار زشتی بود که بر روی سینه اش علامت صلیبی به چشم می خورد، به نظر میرسید که شخصی بوسیله ی چاقو،آن علامت را روی سینه ی او بریده است. ابتدا فکر کردم که آن بچه مرده است،تصمیم داشتم او را به آب بیاندازم ،ولی همسر مهربانم بچه ی کوچک بیچاره رادر آغوش گرفت و تنفس او را احساس کرد.سپس اورا به خانه بردیم وتا آنجا که در توانمان بود از او مراقبت کردیم.آن نوزاد،پسر بود ونام سیگارد را برای او انتخاب کردیم. وقتی که تلما متولد شد،آن دو بچه هر روز باهم بازی میکردند .تا سن ده سالگی آن پسر ،متوجه ناخوشی اش نشدیم ،ولی یکی دو سال بعد فهمیدیم که دیوانه است،اما رفتارمان نسبت به او تغییری نکرد.او همسر مرا بسیار دوست میداشت وحال نیز مانند خدمتکاری از تلما اطاعت میکند. دوپرز گفت: _زیاد هم تعجب برانگیز نیست،دلیل خوبیوجود دارد که او مانند خدمتکار رفتار کند. تلما که متوجه منظور دوپرز نشده بود گفت: _شما این طور فکر میکنید؟پس خوشحالم،همیشه امیدوار بوده ام که روزی ،سیگارد بهبود خواهد یافت وهر نشانی از سلامتی او برای من خوشحال کننده است. بعد از شام در مورد ماهیگیری سخن گفتند و فیلیپ نیز باتلما به صحبت پرداخت: _بگو ببینم مرا به سبب رفتار بدی که در اولین دیدارمان در کنار غار داشتیم بخشیده اید؟ _فکر میکنم که رفتار من هم درست نبود.من تمایلی نداشتم که باشما صحبت کنم.خودتان که می دانید من شما را نمی شناختم .من فکر می کردم …. _نه،رفتار شما کاملاً درست بود.پرسیدن نام شما گستاخی بود.خودم باید متوجه میشدم. سپس فیلیپ لبخندی زد.

۱۳
تلما پرسید: _وشما خوشحال هستید؟ _خوشحال از اینکه اسم شما را می دانم ،خوشحال از اینکه شما را میشناسم،البته !چطور میتوانید چنین سؤالی بکنید؟ _ولی برای چه؟ما چه ارزشی برای شما داریم؟شما دوستانی داریدو بزودی نیز اینجا را ترک میکنید.آنگاه از خلیج آلتن به عنوان خاطره ای یاد می کنید و خیلی زود ،نام ماراهم فراموش خواهید کرد.این طبیعی است. فیلیپ با صدایی لرزان گفت: _خانم گولدمار،من هیچ وقت ،شما و خلیج آلتن را فراموش نخواهم کرد.شما خوب میدانید که بعضی چیزها را نمیتوان به آسانی فراموش کرد. و هرگز خاطراتم را از اینجا فراموش نخواهم کرد.بنظر من هیچ جایی بهتر از اینجا نیست ،این جا بهتراز تمام کشورهایی است که تا بحال سفر کرده ام. _شما از ما خیلی تعزیف میکنید.شما جنوب فرانسه را میشناسید؟این قهوه آنقدر خوب است که قهوۀ فرانسه را بیاد من میآورد. فیلیپ با تعجب گفت: _شما در فرانسه هم بوده اید؟! _بله،در آنجا به مدرسه میرفتم.مادرم هم اهل آنجا بود. _پس او فرانسوی بود؟ _نه،نه،او نروژی بود.چون پدر ومادر او هم اهل این سرزمین بودند،ولی خواهش می کنم بیش از این در مورد مادرم سؤال نکنید. _متأسفم،من نمی بایست چنین سؤالی می کردم. تلما در حالی که از روی صندلی برمیخواست گفت: _سر انجام روزی در مورد او به شما خواهم گفت .پدر فکر میکنم وقت خداحافظی است. پس از این که آنها سوار قایق شدند و رفتند،لوریمر دستش را بر شانه ی فیلیپ گذاشت و گفت: _خب سر انجام تصمیمت را گرفتی ؟یعنی در آینده ،خانم “ارینگتون”را خواهیم دید؟ فیلیپ لبخندی زد: _بله اگر بتوانم اورا نسبت به خود علاقه مند کنم. _بله،حتماً میتوانی  سپس مکثی کرد وگفت: _وقت خواب است شب به خیر. آن دو با یکدیگر دست دادند وبه رخت خوابهایشان رفتند دیدار آقای دایس ورسی  دو هفته بعد در بعداظهر ی آفتابی،تلما،تنها در باغ نشسته بود و مشغول مطالعه بود.پدرش به همراه سیگارد،فیلیپ ودوستان او به کوه رفته بودند.قرار بود که به هنگام غروب برای خوردن شام بازگردند.بریتا در آشپزخانه مشغول تهیه ی شام بود.

۱۴
همه چیز به خوبی وبا آرامش پیش میرفت که ناگهان صدای پای شخصی شنیده شد،وقتی تلما سرش را بلند کرد،آقای دایس ورسی را روبروی خود دید. _آه،خانم تلما !امروز حالتان چطور است؟بنظر میرسد که خیلی خوب باشید،خیلی خوب. تلما به سردی جواب داد: _خوب هستم.متشکرم.آقای دایس ورسی،پدرم در خانه نیست. آقای دایس ورسی ،صورتش رابا دستمالی پاک کردو بالبخند گفت: _چه اهمیتی دارد؟چه بهتر که بتوانم با شما صحبت کنم. وقبل از اینکه تلما اجازه دهد ،بر روی صندلی نشست: _در مورد شما چیزهایی شنیده ام. سپس صلیب کوچکی را از جیبش بیرون آورد: _حال میخواهم در این مورد باشما صحبت کنم.البته خیلی هم مرا بزحمت انداخته است. تلما صلیب را از او گرفت وگفت: _این متعلق به مادرم است.آخرین بار او لبخندی زد و مزا بوسید ،سپس دستهای سفید ولاغرش را بر روی این صلیب گذاشت ،چسمهایش را بست وبه خواب فرو رفت .به من گفتند که او مرده است.از آن پس فهمیدم که مرگ زیباست.با تمام وجودم از شما متشکرم که این صلیب را به من باز گرداندید. آقای دایس ورسی به تلما گفت: _پس خانم تلما از این ببعد ماباهم دوست خواهیم بود؟امیدوارم که دوستان خوبی باشیم. تلما به سردی گفت: _متوجه منظورتان نمی شوم!مردم برای دوست شدن باید وجوه مشترکی داشته باشند.ما هیچ وجه اشتراکی نداریم.من به ندرت با کسی دوست می شوم. آقای دایس ورسی گفت: _بجز زمانی که آن شخص ،یک انگلیسی ثروتمند باشد.در این حال ،شما براحتی باآن شخص طرح دوستی میریزید!خانم تلما همه در مورد شما و جوانی که معمولاً باشما دیده شده است،صحبت می کنند.شما در خطر بزرگیهستید. _متوجه منظورتان نمی شوم.هیچ کس به من اهمیتی نمیدهد.چطور ممکن است آنها در مورد من صحبت کنند؟چرا چنین فکری می کنید؟ آقای دایس ورسی گفت: _دختر عزیزم،زیرانمی توانم شما را در چنین خطر بزرگی ببینم.حال به اینجا آمده ام که شما رااز این خطر بزرگ و از عقاید پوچتان نجات بدهم.صلیبی که شما مالک آن هستید یک اسباب بازی شیطانی است. _چرا می خواهید مذهبم را تغییر دهم؟من کاتولیک هستم و شما پروتستان.ما هر دو،بنا به عقاید خود خدا را ستایش مکنیم ولی به آداب مختلف.اصلاً نمی دانم چرا باید در مورد این موضوع صحبت کنیم. اقای دایس ورسی فزیاد زد:

۱۵
_شما نمی دانید.شما کور شده اید،ولی من متوجه این خطر هستم و می خواهم شما را نجات بدهم.تلما من تنها کسی هستم که می توانم شما را نجات بدهم.من شمارا دوست دارم.با وحود حماقتت،تو را دوست دارم و می خواهم که همسرم باشی .بگو که مرا دوست داری تلما،بگو. _چه گفتی؟شمارا دوست داشته باشم؟شما حتماً دیوانه هستید که چنین حرفهای بیهوده ای میزنید!من ترجیح می دهم که بمیرم تا با شما ازدواج کنم.چطور جرأت می کنید که این طور به من اهانت کنید؟ _دختر عزیزم من به شما اهانت نکرده ام،فقط می خواهم شمارا نجات بدهم وتورا به آرزویت-همسری من-برسانم. _همسر شما؟من؟! تلماخنده ای کردوبا صدائی آکنده به خشم و نفرت گفت: _برو!از این جابرو!ویادتان باشد که دیگر این طرفها پیدایتان نشود. _خانم تلما،چطور می توانید این حرفها رابزنید؟!شما پشیمان خواهید شد.برایتان دعا خواهم کردو فکر می کنم این وظیفه ی من است که در مورد شما باآقای فیلیپ صحبت کنم. _از جلوی چشمانم دور شو! _یک بار دیگر تکرار میکنم ،شما پشیمان خواهید شد .روز خوبی را برایتان آرزو میکنم. او از باغ خارج شد وبه طرف قایقش رفت: دخترک احمق ،تصمیم دارد که همسر آقای ارینگتون شود.ولی خب،باید مواظب باشد! سپس مکثی کرد،فکر ی به خاطرش رسید : _حال می دانم چه کنم!او هنوز هم در دستهای من است!لویزارا به سراغش می فرستم. باخوشحالی سوار قایقش شد و به سرعت پارو زد. نفرین  پس از رفتن آقای دایس ورسی،تلما به گریستن پرداخت که ناگهان باشنیدن صدای پدرش،فیلیپ ودوستان او،اشکهایش را پاک کردو حالت عادی به خود گرفت. آنها روز خوبی را در کوهها گذرانذه بودند،ولی خراشی در صورت دوپرز به چشم می خورد؛سیگارد،سنگی به طرف او پرتاب کرده بود و به فیلیپ نیز حمله ور شده بود. تلما گفت: _باید با سیگارد صحبت کنم و به او بگویم که رفتارش بد بوده است. اولاف در حالی که در لیوانها نوشیدنی می ریخت گفت: _حتماً اتفاقی افتاده است ،امروز سیگارد مثل یک حیوان وحشی بود.دختر عزیزم ،از این میترسم که شاید او دیگر خدمتکار مطمئنی برایت نباشدو به تو آسیب برساند. _اوه،پدر مطمئناً این طور نیست!او به قدری ما را دوست دارد که هرگز به ما آسیبی نمی رساند. لوریمر گفت: _او به فیلیپ علاقه ای ندارد وشاید اشکال کار ، همین باشد. فیلیپ گفت: _بله،من هم متوحه این موضوع شده ام.او از من خواست که اینجا را ترک کنم.

۱۶
تلما گفت: _بنابر این او یقیناً بیمار است،چون فکر نمی کنم کسی باشما آشنا شود و به شما علاقه مند نشود. _خانم گولدمار ، این از لطف شما ست.متشکرم. _این لطف نیست این حقیقت است. دقایقی بعد بزیتا به جمع آنان پیوست و گفت؛که شام حاضر است. در حالی که پشت میز نشسته بودند وبالذت مشغول خوردن شام بودند،صدای مهیبی شنیده شد: _اولاف گولدمار ! سکوتی برقرار شد.همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.دوباره صدا شنیده شد: _اولاف گولدمار ! کشاورز با عصبانیت فریاد زد: _چه کسی مراصدا می زند؟ پیرزن قدبلندی که دارای موهائی سفید وچشمهای سیاهی بود در آستانه ی در ورودی ایستاده بود: من صدایت کردم! بریتا از ترس فریادی کشید و در پشت دوپرز پنهان شد. کشاورز از جایش برخاست: “_لویزا اِلسلاند” اینجا چکار میکنی ؟چرا به اینجا آمده ای ؟ _آمده ام که بریتا را از اینجا ببرم.فرزند دختراز دست رفته ام را به من برگردانید.او را به من برگردانید تا دیگر شما را نفرین نکنم.دخترک را به من برگردانید. کشاورز با عصبانیت فریاد زد: _خدای بزرگ!ای زن احمق،مگر من بارها به تو نگفته ام که دختر شما در این جازندانی نیست؟او آزاد است.او در هر لحظه که تصمیم بگیرد می تواند به نزد شما برگردد،آزاد است که اگر بخواهد نزد ما بماند.بریتا حرف بزن.او تنها خویشاوند توست.او می خواهد تورا با خودش ببرد.تصمیم داری که با او بروی ؟اگر بخواهی ما را ترک کنی وبا او بروی من و تلما مخالفتی نداریم. بریتا،خدمتکار کوچک،که صورتش سرخ شده بودرو به پیرزن کردو گفت: _با تو بیایم؟!فکر میکنی آن همه ظلمی که به مادرم کردی را فراموش کرده ام؟هرگز رفتار خشونت آمیز وبی رحمانه ات را فراموش نخواهم کرد.تو پیرزن بدذات ،مادر مرابه مرگ تهدید می کردی.خودت هم این موضوع را میدانی!وحال نیز تصمیم داری همان بلارا سر من بیاوری!ولی هرگز به این آرزویت نخواهی رسید!هرگز باتو زندگی نخواهم کرد. لویزا به اولاف نگاهی کرد و گفت: _جواب تو هم همین است؟ کشاورز فریاد زد: _تو حتماً دیوانه هستی!جواب من؟دخترک خودش، خیلی صریح و واضح،صحبت کرد.نشنیدی؟

۱۷
_من خیلی خوب میشنوم.مغزم هم به خوبی کار می کند.حتی میتوانم انگلیسی هم صحبت کنم.چیزی نیست که بریتا گفته باشدو من نفهمیده باشم،ولی این را هم خوب می دانم این دخترک نیست که صحبت می کند،این همان روح شیطانی است که در جسم او رسوخ کرده است و قبل از مرگم باید این روح شیطانی رااز او دور کنم .بله،باکمک و لطف خداوند این کار را خواهم کرد. سپس رو به تلما کرد وگفت: _فکر میکنم ،مرا بشناسی.قبلاً مرا دیده ای. _بله شمارا دیده ام و همیشه به حالتان دلسوزی می کرده ام. _به حال من دلسوزی می کردی؟برای چه؟ کشاورز فریاد زد: _دخترم به او جواب نده.او دیوانه است. پیرزن فریاد زد: _تلما گولدمار،به ایست.بگذار از نزدیک تو را ببینم.بله ،تو دختر شیطان هستی ومن می دانم که شعله های روح شیطانی در وجودت زبانه میکشد.نفرین بر تو!نفرین من بر زیبایی توکه زیباییت در نظر مردان زشت جلوه کند.به امید این که تمام کسانی که تو را دوست دارند از بین بروند.به این امید که قلب توهم مانند قلب من بشکند.امیدوارم که خوشبخت نشوی وتمام فرزندانت بمیرند.خداوند دعایم را مستجاب کند. وسپس دستانش را به حالت وحشیانه ای بلندکردو برگشت و رفت. تلما که رنگ صورتش کاملاً پریده بودگفت: _دوستان فکر میکنید که من سزاوار چنین نفرینهایی باشم؟آیا چیزی به نام شیطان در من وجود دارد؟ اولاف دخترش را بوسید: _دخترم هرگز از زخم ززبان او نترس.ماذر مقدس ،مراقبت خواهد بود واجازه نخواهد داد که نفرین پیرزنی بد طینت ،زندگیتورا تباه کند.بیایید شام بخوریم .بریتا توهم گریه نکن،با گریه کردن خودت را از بین می بری ودر دیوانگی مادر بزرگت هیچ تأثیری نخواهد داشت. او در حالی که میگریست گفت: _فکرش را بکن آن پیرزن زشت تورا نفرین کرد! لوریمرگفت: _خب دختر ها بیایید.حتماًمی دانید که دختر کوچولوها نبایدبه مادر بزرگشان حرفهای زشت بزنند،ولی چه پیرزن عجیبی بود! اولاف باخنده گفت: _او همیشه میخواست که با دخترهای دیگر فرق داشته باشد.یادم می آید دوران جوانی مان را که او دختری بشاش و مهربان بود،ولی متأسفانه در ازدواجش شکست خورد؛شوهر خوبی نداشت و فکر نمی کنم زمانی که شوهرش بر اثر توفان در دریا غرق شد کوچکترین عکس العملی از خود نشان داده باشد.شوهر دخترش نیز که تنها سه ماه از ازدواجشان می گذشت در دریا غرق شد.دخترش یعنی مادر بریتا آدم بد شانسی بود حتی زمانی که فرزندش بدنیا

۱۸
آمد نیز آسایش نداشت.او چهار سال بعد از تولد بریتا از دنیا رفت.دختر کوچک هم نتوانست روزگار خوشی با مادر بزرگش داشته باشد.این طور نیست بریتا؟ بریتا نگاهی کرد وسرش را به نشانه ی تأیید تکان داد. گولدمار ادامه داد: _بعد از بازگشت دخترم از فرانسه ،آن دو با هم آشنا شدند و کم کم بهم علاقه مند گردیدندو بریتا برای انجام کارهای خانه به کمک تلما آمد.حال ،شما شرح زندگی او را می دانید.بزیتا خوشحال است که مادر بزرگش اورا باخود نبرد،ولی پیرزن احمق تصور میکند که تلما جادوگر است و این قدرت شیطانی اوست که باعث شده بزیتا در این جا بماند. دو پرز گفت: _همه ی زنها جادوگرند،بریتا هم جادوگر کوچک است. بعد از اینکه میهمانها رفتند تلما به پدرش شب بخیر گفت.پدرش احساس کردکه دستهای دخترش بشدت گرم شده و چشمانش نیز حالت عجیبی دارد. _دخترم حالت خوب است؟مثل اینکه تب شدیدی داری.مطمئن هستی که حالت خوب است؟ _بله پدر کاملاً مطمئنم .من کاملاً خوب و سر حال هستم. _به من قول بده که هرگز در مورد لویزا فکر نکنی . _من تقریباً او را فراموش کرده بودم .تصور میکنم چون آدم بدبختی است مرا نفرین میکند.کاملاً تنهاست و هیچ کس را دوست ندارد.زندگی سختی دارد .شب بخیر پدر. او از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شدو از پنجر ه مدتی به محیط اطراف نگریست.میتوانست کشتی فیلیپ را که در فاصله بسیار دوری لنگر انداخته بود را ببیند.در واقع آنچه در ذهنش می کذشت فیلیپ بود،نه لویزا. در رختخوابش دراز کشید ولی خوابش نمی برد.کمی بعد ،زمانی که شعاعهای خورشید نیمه شب بر مزارع پرتو افشانیمیکرد،شبحی در زیر پنجره اتاق تلما پدیدار گشت که بر روی علفها دراز کشیده بود .او سیگارد بود که با غم و اندوه فراوان به خانه باز گشته بود. فرصت استثنایی روز بعد تلما و پدرش به همراه فیلیپ ودوستانش به کشتی رفتند.آنها قصد داشتند که به ساحل “سیلند”بروند.در آن ساحل ،صخره های عظیم و غارهای تاریکی وجود داشت که زیبائی بخصوصی به انجا داده بود. همه بدرون غاری رفتند.تلما و فیلیپ آخرین افرادی بودند که وارد غار شدند.تلما در حالی که از صخره ها بالا میرفت،ناگهان لغزید،اما قبل از این که اتفاقی برایش بیفتد،فیلیپ دستهای او را گرفت .به یکدیگر خیره شدندودر همان لحظات ،احساساتشان رانسبت بهم ابراز کردند. ناگهان صدای کشاورز شنیده شد: _شما کجاهستید؟پسرم،چرا اینقدر معطل میکنید؟ _ما راه راگم کردیم وچراغ من هم خاموش شد. لوریمر گفت: _فکر می کنم بهتر باشد که بدرون غارها نرویم،بارعدو برقی که زده شد،بزودی توفان می شود.

۱۹
از این رو آنها بسوی کشتی رفتند.فیلیپ وتلما بسیار شاد بودند.کشاورز پیر به آسانی،خوشحالی را در چهره ی تلما دیدوهمین امر باعث اندوه او شد.و هنگامی که به کشتی باز گشتند به فیلیپ گفت: _می خواهم با شما به تنهایی صحبت کنم. آن دو به اتاق فیلیپ رفتند وبه صحبت پرداختند: _آقای فیلیپ،شما مرد جوانی هستید و من هم پیر مرد هستمی نمی خواهم باعث ناراحتی تان بشوم ،ولی شما و دختر من در این چند روز وقت زیادی را با هم گذرانده اید و من فکر میکنم.. فیلیپ به آرامی گفت: _شما فکر می کنید که من دخترتان را دوست دارم؟اشتباه نکرده اید.من اورا باتمام وجودم دوست دارم.امیدوارم مرا به همسری او بپذیرید. صورت کشاورز پیر از شدت ناراحتی به سفیدی گرایید و دستش را برای کمک به طرف او دراز کرد. فیلیپ دست او را در دستش گرفت: _یقیناًاز این موضوع تعجب کرده اید؛چطور میتوانم تلما را دوست نداشته باشم؟او بهترین دختری است که تا به حال دیده ام.حرفهای مرا باور کنید ،قول میدهم که او راخوشبخت کنم. _مرد جوان ،آیا اندیشیده ای که بااین کار جقدر مرا ناراحت خواهیکرد؟ صدای غمگینی داشت.فیلیپ ،ساکت بود. کشاورز،سرش رابر دستهایش تکیه داده بود ودر افکارش غرق بود.سپس سرش را بلند کردو ناگهان با خنده ای بلند،سکوت راشکست: _پسرم،به من اهمیتینده.خودت می دانی که خیلی غیر منتظره بود.تا به حال به چنین موضوعی فکر نکرده بودم،ولی اکنون باید بیشتر در این مورد صحبت کنیم.شاید خیلی زود تصمیم گرفته باشی. آیافکر کرده ای که دوستان انگلیسی و اقوامت در مورد ازدواج تو بادختر کشاورزی نروژی چه خواهند گفت؟بسیار غم انگیز خواهد بود که فرزندم را به مردی بدهم که ممکن است …ممکن است روزی از ازدواجش با دخترم پشیمان شود. _دوست خوب من ،فکر نمی کنم متوجه منظور من شده باشید.طوری صحبت می کنید که تلما خدمتکار من است.خدای بزرگ!من خدمتکار او هستم.من لیاقت اورا ندارم.صادقانه می توانم سوگند یاد کنم که قبل از دیدن او ،هرگز معنی دوست داشتن را نمی دانستم واکنون خوشحال خواهم شد که تمام زندگی ام را در زاه کوچکترین غم او فدا کنم. _حرفهایت را باور میکنم و می دانم که او را دوست داری ،ولی قبل از هر چیز باید بیشتر در مورد زندگیمان با تو صحبت کنم.می دانید که در بس کوپ مردم در مورد من چه میگویند؟ فیلیپ لبخندی زد و سرش را تکان داد. پیر مرد با تعجب گفت: _شما میدانید؟!شما میدانید که آنها می گویند من همسرم …همسرم را که در این دنیا بیش از هر کسی دوستش می داشتم کشته ام؟آقای فیلیپ ،بگذار در مورد او کمی صحبت کنم.داستان ساده ای است ،او فرزند یکی از عزیزترین دوستانم،”اریک ارلند”،کاپیتان یک کشتی نروژی بود که سفرهای زیادی بین نروژ وسواحل فرانسه می کرد.اریک

۲۰
عاشق یک دختر چشم آبی نروژی وبا وجود مخالفت خانواده ی دختر،او را به فرانسه برد.دخترک که به شدت از خانواده اش ترسیده بود،از آن پس هرگز به سواحل نروژ قدم نگذاشت. دخترک به فرانسه علاقه مند شدو اریک نیز اغلب اوقات او را تنها می گذاشت وبه سفرهای دریایی می رفت. دخترک،مذهبش را به کاتولیک تغییر داد وبه زبان فرانسه نیز کاملاً مسلط شد.هنگامی که دخترش به دنیا آمد،خود از دنیا رفت.بامرگ همسر قلب اریک بشدت جریحه دارشد،از آن به بعدعلاقه ی چندانی به دخترش نداشت.نام اورا تلما گذاشت و او را به چند زن کاتولیک فرانسوی سپرد. یکی از روزها که به خانه برگشت به من گفت: “اولاف فکر می کنم که این آخرین سفر دریائی من باشد.به من قول بده که از دخترم مراقبت خواهی کرد.تصور نمی کنم آینده ای پیش رو داشته باشم.” به او قول دادم و کوشیدم که خوشحالش کنم ولی حقیقت همان بود که خودش گفت.کشتی او براثر توفان سهمگینی غرق شدو او و تمام افرادش از بین رفتند.از آن روز به بعد مسافرتهایم به فرانسه برای دیدن دخترک آغاز شد.شانزده سال از او مراقبت کردم ودر سن هفده سالگی اش با او ازدواج کردم وبه نروژ آمدم. فیلیپ با تعجب پرسید: _او مادر تلما بود؟ _بله،او مادر تلما بود و حتی زیباتر از تلما. روزگار خوشی باهم داشتیم.سه سال بعدفرزند ما به دنیا آمد.پس از آن ،همسرم ضعیفتر می شد.عادت داشت که در هوای تازه بهمراه فرزندش قدم بزند.یکی از روزها-که هرگز فراموش نخواهم کرد-زمانی که تلما دو سال ونیم داشت،احساس کردم که دلم برایشان تنگ شده است.به دیدن آنها رفتم،ولی در خانه نبودند به جستجویشان پرداختم.تلمای کوچک بر لب صخره ای نشسته بود ولبخند زنان به من گفت که مادرش در پائین خوابیده است.همسرم رادر میان صخره ها پیدا کردم او به شدت مجروح شده بود.اورا از زمین بلند کردم وبه خانه بردم بسختی راه میرفت و بیش از ده سال نتوانست به زندگی ادامه دهد.از آن به بعد،هرگز در تپه های بس کوپ دیده نشد و مردم احمق تصور می کردند که او ناپدید شده است. زمانی که از دنیا رفت،تحمل آن را نداشتم که اورا بهخاک بسپارم.از این رو،اورا به آرامگاه یکی ازپادشاهان قدیم نروژ بردم؛آنجا مخفی گاهی هست که پای هیچ کسی،بجز من وشخصی که در این کار به من کمک کرده به آنجا نرسیده است.اودر آنجا،مانند پرنسسی آرمیده است.پسرم،حال همه چیز رامی دانی و امیدوارم که دیگر حرفهای احمقانه ی مردم بس کوپ راباور نکنی. _داستان جالبی بود،ولی من هرگز حرف مردم راباور نمی کردم و همیشه به شما اطمینان داشتم. اولاف بالبخندی گفت: _بدین ترتیب،بیش از این چیزی برای گفتن ندارم وبرایت آرزوی خوشبختی میکنم،ولی نمی دانم اگر به تلما چنین پیشنهادی بکنی چه جوابی خواهد داد. _او نیزمرادوست دارد وقبلاً به من جواب داده است. _پس تو هیچ فرصتی رااز دست نداده ای !چه موقع به تو جواب داد؟ _همین امروز،بیایید به نزداو برویم.موافق هستید؟اورا به من میدهید؟

۲۱
_پسره ی احمق،موافقت من چه فرقی میکند؟او خودش موافقت کرده است،واگر من ناراحت هستم فقط به سبب جدائی از اوست. فیلیپ دست اوراگرفت وگفت: _خانه ی ما متعلق به شماست،چرا باما نمی آیید؟ اولاف سرش راتکان داد: _نروژ راترک کنم؟!سرزمین پدرانم راترک کرده وبه تمام این کوهها پشت کنم؟هرگز!پسرم از تو متشکرم،ولی غیر ممکن است. سپس از اتاق بیرون رفتندوبه بقیه ملحق شدند .فیلیپ انگشتری زیبا وجواهر نشانی رااز جیبش بیرون آورد وآن را به تلما داد: _این انگشتر متعلق به مادرم بودواز زمان مرگ او ،هرجا میرفتم با خودم میبردم.تصمیم نداشتم که آن رابه کسی بدهم،بجزبه همسر قانونی ام. آن دو به هم لبخند زدند ودر همین هنگام که بقیه نیز ازاین موضوع مطلع شدندباآنها دست دادند وبرایشان آرزوی خوشبختی کردند. دو زن عصبانی روز بعد،تلما به همراه سیگارد برای چیدن گل به باغ رفت.سیگارد همیشه از این کار لذت می بردولی آن روز بسیار غمگین بود: _تلما بگو ببینم آیاگلها هم به بهشت می روند؟ _فکر میکنم عزیزم. _فکر میکنید که به زودی بمیرم؟بله،بزودی خواهم مرد.شمامیخواهید که سیگارد بیچاره بکشید. چهره ی تلمادر هم رفت: _تواز من عصبانی هستی ؟بگو ببینم،چه چیزی باعث ناراحتی ات شده است؟ سیگارد سرش راتکان داد، _نمی توانم بگویم.در تمام این مدت فکر میکرده ام که آنها رادر دریا غرق کنم.فکر میکنید که می توانیم در بهشت ،دوباره یکدیگر را ببینیم ودوست داشته باشیم؟ تلمادر حالی که روی علفها نشسته بودوگل میچید بالبخندی گفت: _بله،البته. _گلها واقعاً به بهشت می روند؟ _فکر میکنم سیگارد عزیز،امیدوارم که این طور باشد. سیگارد سرش را تکان دادوگفت: _کاملاً صحیح است.نبایدبه آنها پشت کرده واهمیتی ندهیم،باید به دنبالشان برویم و… ناگهان صدائی در لابلای شاخه های درختان توجه اورا به خودجلب کرد.ناگهان مانندحیوانی وحشی فریاد عجیبی کشید: _جاسوس!جاسوس!شیطانهای بدجنس ترسو خودتان را نشان دهید!از آنجا بیرون بیائید!

۲۲
تلما برخواست وبه طرف او رفت که ناگهان لویزای پیرو اولریکا،خدمتکار آقای دایس ورسی در برابرش نمایان شدند. لویزا فریاد زد: _سرانجام!تلما گولدمارسرانجام پیدایت کردم! تلما،سیگارد را به طرف خودش کشیدودستهایش را به دور او حلقه کردودر حالی که به صورت شیطانی لویزای پیر مینگریست گفت: _بیچاره،فکر میکنم که تمام روز را در تپه ها سپری کرده ایدو حتماً خیلی هم خسته هستید. سپس به اولریکا رو کردوگفت: _اگر شمادوستش هستید،چرااورا به خانه نمیبرید تا کمی استراحت کند؟او پیروضعیف و فرتوت است. لویزا فریاد زد: _ضعیف!ضعیف!اگر انگشتانم رابه دور گردنت حلقه کنم،میفهمی که هنوز پیر و ضعیف نیستم! اولریکا دست اوراگرفت وبسویخود کشیدوبه آرامی گفت: _خب،بس است. سپس لویزا به اولریکا نگاه کرد وبه آرامی گفت: _بسیار خب،توصحبت کن .من میتوانم منتظر بمانم. اولریکا صدایش راصاف کردو به تلما نگریست و بسردی گفت: _شما باید از این جابروید.تو ،پدرت واین موجود عجیب.میفهمید؟شما باید خلیج آلتن را ترک کنید.مردم از شما خسته شده اند.شما باعث تمام بدشانسیها،بیماریها و بدبختیها هستید.همه ی بلاها راشما برسر ما آوردیدو دیگر جائی برای ماندنتان در این جا وجود ندارد.بروید!اگر موضوع راجدی نگیرید… لویزا بدنبال صحبت او گفت: _تمام زندگی شما را از بین خواهیم برد!خانه ی شما را به آتش خواهیم کشید!و از هیچ چیز نمی گذریم… تلما فریاد زد: _بس کن!منظورت از این حرفها چیست؟شمادو نفریا دیوانه هستید یا بدجنس.شما میخواهید ما این جاراترک کنیم…می گوئید که زندگی مارا به آتش خواهید کشید…چرا؟مگر ما چه آزاری به شما رسانده ایم؟چندروز پیش هم که شما مرانفرین کردید.چرا؟چه کاری کرده ام که شمااز من متنفر هستید؟ پیرزن،خشمگین به او می نگریست: _تو فرزند مادرت هستی،من از او متنفر بودم.از تو هم متنفرم.تو جادوگر هستی.اهالی دهکده این موضوع را می دانند.دایس ورسی هم می داند و معتقد است سزاوار هستید که با شما بدرفتاری شود. تلما گفت: _لعنت به آقلی دایس ورسی خود او آدم بدجنسی است که با خواسته های شیطانی شماموافقت می کند.چرا به چنین مرد بدجنسی اعتقاد دارید؟ لویزا وحشیانه فریاد زد: _او کشیش است،کشیش!او قدرتش بیش از تو…تو دختر شیطان است!

۲۳
تلما با دلسوزی به آنها لبخندزد: _کشیش ؟!بیچاره ها چه اطلاعات ناقصی ازاو دارید.برایتان متأسفم که بی هیچ دلیل قانع کننده ای از من متنفر هستید.می توانم کمکی به شما بکنم،حداقل به شما آرامش بدهم؟ لویزا جواب داد: _مرگ تو به ما آرامش می بخشد.چرابریتا را در خانه ات نگه داشته ای ؟ _من اورا ناگزیر نکرده ام که بماند.او خودش مایل است که در خانه ی ما بماند،چون احساس راحتی می کند.ودر مورد سوزاندن خانه ی پدرم،مطمئن هستم که شما مرتکب چنین کار احمقانه ای نخواهید شد.و خوب می دانید که برای رضایت شما،خلیج آلتن را ترک نخواهیم کرد. اولریکا با عصبانیت جلورفت وبازوهای تلمارا گرفت ودر حالی که از هیجان اورا تکان می داد گفت: _از رفتن خودداری می کنید؟از این جا نمی روید؟ سیگارد که از رفتار او عصبانی شده بود و این حالت پیرزن را ،حمله ای به تلما تلقی می کرد،برای دفاع از اوبطرف پیرزن رفت وبه او حمله کرد بطوری که پیرزن رفت وبه او حمله کرد بطوری که پیرزن،جیغ و فریادش به هوارفت. وقتی که سیگارد پیرزن را رها کرد،اولریکا فریاد زد: _شیطان!شیطان!همه اش تقصیر توست.تو باعث این کار شدی !مرگ من هم برای تو هیچ اهمیتی نخواهد داشت… ناگهان سکوت کرد از شدت ترس ،چشمانش گشاد شده بود ورنگ از چهره اش پریده بود و به آرامی بادستش بطرف سیگارد اشاره کرد. در حین نزاع کت سیگارد پاره شده بود و بر روی سینه ی او علامت قرمزی بصورت صلیب به چشم می خورد.اولریکا فریاد زد: _آن علامت!آن علامت چطور بر سینه ی اونقش بسته است؟ _سپس به تلما رو کرد و گفت: _همه معتقدند که تو بدجنسی و روح شیطانی در وجودت رسوخ کرده است.ولی من از تو ترسی ندارم.نه…واگر بگویی که سیگاردکیست تو را می بخشم وبرایت دعا می کنم. _ما نمی دانیم.زمانی که نوزاد بود،پدرم اورا برروی آب پیداکرد از همان ابتدا هم این علامت بر سینه اش بودو از آن به بعد هم با مازندگی میکند. ناگهان اولریکا سرش را خم کردو گفت: _لویزا می خواهم به خانه برگردم.دیگر نمی توانم به توکمک کنم!خسته شده ام.بیمار شده ام. سپس گریست: _اوه!خدایا !خدایا! تلما پیش رفت تا به او کمک کند ولی لویزا مانع شد: _برو!برو!تو در حق اولریکا یک عمل شیطانی انجام داده ای.برو….تو شیطان هستی!امیدوارم تمام بدیها در وجودت رسوخ کند. تلما جوابی نداد و لبخند دلسوزانه ای به آنها زد. _بیا سیگارد بیا به خانه برگردیم.هوا در حال تاریک شدن است وپدر از تأخیر مانگران می شود.

۲۴
سیگارد سبدگلها را برداشت وگفت: _بله،بله.خورشیددر حال غروب کردن است واگر هوا تاریک شودنمی توانیم راهمان راپیدا کنیم.این زنها واقعی نیستند آنها شبح ورؤیا هستند.خداحافظ ارواح بدجنس. ولحظاتی بعد در میان درختان ناپدید شدند. اولریکا هنوز می گریست.لویزا رو به او کردوگفت: _چه شده؟مگردیوانه شده ای؟ اولریکا،سرش را بلند کردو گریه کنان گفت: _خدای بزرگ،مراببخش!هرگز این موضوع رانمی دانستم،چطور می توانستم به این موضوع پی ببرم؟ لویزا دستش را برشانه ی اوگذاشت وبی وقفه تکانش دادو فریاد زد: _می خواستی چه چیزی رابدانی؟چه چیزی را؟ اولریکا سپس دستش را روی سرش گذاشت ودر حالی که برفرق خود می زد،گفت: _سیگارد پسرمن است!پسر من ،پسرمن !فرزندی که فکر میکردم اورا کشته ام!خداراشکر که اورا به قتل نرسانده ام. _واقعاً این طور است؟ _بله حقیقت این است!سرانجام حقیقت آشکار خواهد شد!او فرزندم است،همان فرزندی که در موردش باتو صحبت کردم.آن همان علامتی است که من به سینه اش گذاشتم.تصمیم داشتم که اورا باچاقو بکشم،ولی زمانی که خون دیدم احساس ضعف کردم ونتوانستم اورا بکشم.سپس اورا به درون آب انداختم.لویزا تومرا اسیر خودت کرده بودی چون به اسرار من آگاه بودی،ولی حال ،همه چیز تمام شد.من فرزندم را نکشته ام،دیگر نمی توانی مرااذیت کنی،همه چیز بین ما تمام شده است.از این به بعد،دیگر برای از بین بردن گولدمار هیچ کمکی به تو نخواهم کرد.هر خطائی هم که کرده باشند،فرزندمرا نجات داده اند. لویزا بالحن تندو زننده ای سؤال کرد: _خبر خوبی بود؟ _بله،از این به بعد،تمام تهدیدهای تو بی اثرست.دیگر نمی توانی مرا به قتل فرزندم متهم کنی. لویزافریاد زد: _احمق!توقصد داشتی فرزندت را بکشی و خوشحال بودی که او مرده است.من تمام این ماجرا را به مردم دهکده خواهم گفت.آیا علامتی که بر سینه ی پسرک است گواه برعمل تو نیست؟خوب است!برای مردم عجیب خواهد بود!نه تو هنوز اسیر قدرت من هستی. _نه،ولی تو چرا! سیگارد بیچاره چند روز بعد،فلیپ ودوستانش برنامه ای ترتیب دادندکه بهمراه اولاف وسیگارد بمدت دو روز کوه نوردی کنند. آنها،تلما وبریتارا در خانه تنها گذاشتند.بریتا از فیلیپ تقاضا کرده بودکه اورا بعنوان پیشخدمت تلما باخود به لندن ببرند.ضمن این که آن دو در خانه مشغول کار بودند،در مورد آینده صحبت می کردند.

۲۵
آن کوهنوردان به راهنمایی سیگارد از راههای صعب العبوری که از میان کوهها عبور کرده وبه آبشار بزرگی منتهی می شد.گذشتند.سیگارد به آنها گفته بود که تصمیم دارد به قله ی بلندترین کوه برود و فیلیپ با او شرط بسته بود که بهمراهش خواهد رفت.بدین ترتیب زمانی که همه برای استراحت توقف کردند،آنها به بالارفتن از صخره ها ادامه دادند و وقتی به قله رسیدند،منظره ی بسیار زیبایی در جلو چشمانشان پدیدار شد.فیلیپ بالذت فراوان به صخره های عظیم ودریای بیکرانی که در دوردستها بود،خیره شد: _سیگارد،واقعاً منظره ی خیره کننده ایست!متشکرم که مرا به اینجا آوردی.حال می توانیم برگردیم؟ _برگردیم؟برای چه؟مگر ترسیده ای ؟ _از چه بترسم؟ سیگارد به او نزدیک شدو در حالی که به آبهائی که در دوردستها در جریان بود اشاره می کرد گفت: _آن جا را نگاه کن!به آن چشمه هاو علفهای سرسبزی که در اطرافشان است نگاه کن.میخواهند که تو به کنارشان بروی و باآنها برقصی .آنها تورا دوست خواهند داشت وتورا در آغوش خواهند کشید.آنها به خوبی تلما هستند. فیلیپ که از حرفهای احمقانه ی سیگارد خنده اش گرفته بود گفت: _واقعاً این طور است؟ولی من تردید دارم،سیگارد بیا برگردیم.یک روز دیگر با آن چشمه ها خواهیم رقصید. چشمهای سیگارد از شدت خشم برق می زد.او فریاد زد: _یک روز دیگر؟نه!نه!حالا!حالا!بمیر ،دزد تلما بمیر،بمیر…بمیر…بمیر! باگفتن این کلمات دستش رابه دور فیلیپ حلقه کردوبا تمام قدرتش اورا بسوی لبه ی صخره هل داد.فیلیپ چند لحظه با او به مبارزه پرداخت،سپس چشمهایش رابست وپنداشت که همه چیز تمام شده است که ناگهان تماس دست انسانی را احساس کرد.او لوریمر بود که فیلیپ را از پرت شدن در دره نجات داده بود.لوریمر به صحبت پرداخت: _تو چه آدم خوشبختی هستی!من از میان صخره ها شمارا تا این جا تعقیب کردم. فیلیپ به اطراف نگریست وگفت: _سیگارد کجاست؟ _رفته است!اول فکر کردم که می خواهد به درون آبشار بپرد،ولی از راه دیگری فرار کرده است. _قصد داشت مرا به پایین صخره ها بیاندازد؟ _بله،کاملاً مطمئن بود که چشمه ها تورا می خواهند،ولی من فکر کردم که خواسته ی تلما خیلی مهمتر از خواسته ی آنهاست. ناگهان فیلیپ گفت: _گوش کن دراین مورد شوخی نکن،توزندگی مرا نجات دادی. لوریمر خنده ای کرد: _کاملاً تصادفی بود مطمئن باش. _نه اصلاً اتفاقی نبود.تو به دنبال ما آمدی چون فکر می کردی که ممکن است اتفاق وحشتناکی بیفتد.این طور نیست؟ _شاید،ولی دیگر در این مورد صحبتی نکن.فیلیپ خودت می دانی که سیگارد دیوانه است ومن چیزهایی در مورد او می دانم که شاید تو ندانی.او عاشق تلماست.

۲۶
_عاشق تلما؟منظورت عشق یک برادر به خواهرش است؟ _نه،منظورم این نیست.او مثل برادریست که اغلب،خواهر دیگران رادوست می دارند. _بیچاره!پس چقدر رنج می برد!ولی آیا تلما هم در این مورد چنین عقیده ای دارد؟ _نه،و بهتر است که در این مورد بااو صحبتی نکنی،ناراحت کردن او چه فایده ای دارد؟ _سیگارد بیچاره!من باتمام وجودم اورا می بخشم.ودر مورد اتفاق امروز هم چیزی به گولدمار نخواهم گفت. آن دو به کلبه ای که بقیه دوستان در آن جمع بودند بازگشتند.قرار بود که شب رادر آنجا بگذرانند. اولاف پرسید” _سیگارد کجاست؟ _رفت که کمی قدم بزند.خودت که اورا می شناسی. _اوقول داده بودکه آتش روشن کندودر پختن شام کمک کند. لوریمر گفت: -من آتش روشن می کنم. دوپز گفت: _من هم غذا می پزم. لحظاتی بعد،آتش زیادی برافروختند.بوی قهوه فضاراپر کرده بود.یکی ازمردان از رودخانه ماهی بزرگی گرفته بود.دوپرز آن را پخت،شام خوبی پختندوهمگی از خوردن آن لذت بردند.ساعت یازده به درون کلبه رفتند که استراحت کنند.سیگارد هنوز برنگشته بود. وقتی که فیلیپ بیدار شد،خورشید بیرون آمده بود.پهنه ی آسمان رارنگی قرمزپوشانده بود وصخره ها وآبشار هم به رنگ طلائی بودند. فیلیپ ناگهان متوجه شبحی شدکه بسرعت بطرف بلندترین صخره می دوید.یعنی آن شبح سیگارد بود؟ درحالی که شبح بر لبه ی صخره ایستاده بود،اورا می نگریست.حال تشخیص آن شبح در نورقرمزی که آسمان راپوشانده بود،آسانتر بود.بدون تردیدآن شبح سیگارد بود. فیلیپ به درون کلبه رفت و بقیه را بیدار کرد.آنها بطرف صخره هارفتندبه این امیدکه سیگاردرا نجات دهند. اولاف فریاد زد: _سیگارد!سیگارد!برگرد!تلما منتظرت است! سیگاردبا شنیدن نام تلمابرگشت.فیلیپ ولوریمرکه زودتراز بقیه به بالای صخره رسیده بودند،بسرعت بسوی سیگارد دویدند تااورا نجات دهند،ولی خیلی دیر شده بود!سیگارد بادیدن آن دو بصدای بلند خندیدوبه پایین پرید.او خود را از صخره به پایین افکندو به درون آبی که پایین صخره در جریان بود افتاد واز نظرها ناپدید شد.همان طوری که یک روز به تلمای عزیزش گفته بود: _رفت!رفت بجائی که آرزویش را داشت.اگردر آن دنیا یکدیگررا ببینیم،تو مرا دوست خواهی داشت؟ بخش دوم؛سرزمین نیرنگها بازگشت به لندن خانوم “مارول”در حالی که روزنامه ی صبح را در کنار فنجانش قرار می دادگفت:
رمانی ها
۲۷
_فکر نمی کنم.فکر نمی کنم که رفتارش صحیح بوده باشد. شوهرش که در طرف دیگرمیز نشسته بود پرسید: _درمورد چه کسی صحبت می کنید؟ _همان مرد جوان،آقایفیلیپ ارینگتون.به یاد داری که سال گذشته با کشتی اش به نروژ رفت وسرانجام بادختر یک کشاورز ازدواج کرد؟سال گذشته ماجرای ازدواج اورا در روزنامه چاپ کردند،یادت نیست؟ آقای مارول لبخندی زدوگفت: _بله بله ،خب،حال خبرهای تازه ای در مورد او به دست آورده ای؟ _بله،او و همسرش به لندن آمده اند.این خبررا در روزنامه ی امروز چاپ کرده اند.او حتماً دیوانه است.همه به او خواهند خندید.حال باید به دیدن آنها برویم.یقیناً همسرش زن چاقی است که موضوع صحبتش فقط در مورد ماهی است نه چیز دیگری. باید امروز صبح بدیدن “کلارا وینس لَیش”بروم و ببینم در مورد این موضوع ،چه تصمیمی دارد.کلارای بیچاره !حتماً از شنیدن این خبر عصبانی می شود. _او فیلیپ را خیلی دوست داشت،این طور نیست؟ _بله آن دو دوستی عمیقی داشتندو پس از این که شوهرش خانه را ترک کرد و به محل کارش رفت،خانوم مارول سرگرم نوشتن پاسخ دعوتنامه ها شد.اوبه این کارعلاقه مند بودتا بدین گونه ،همه را بشناسدو در مورد هر چیزی اطلاعاتی بدست آورد.او از دخالت درزندگی دیگران لذت می برد.وقت ناهار نیز بدیدن کلارا رفت.کلارا،زن زیبا و بلند قامتی بودبا چشمانی سیاه و پوستی سفید. خانوم مارول گفت: _کلارا به نظر می رسد که حالت خیلی خوب باشد.حتماً تعطیلات تابستانی لذت بخشی دا گذرانده ای؟ _بله ،واقعاً همین طور بود،حتماً میدانید که”لِنی”هم به آنجا آمد. _لنی؟!شوهرت با او نیامده بود؟ _چرا،ولی فقط یکی دو هفته. _کلارا،در موردآمدنتان چیزی نشنیدم،تصور می کردم که از ییلاق نیامده اید.پس “فرانسیس لِنوکس”هم آنجابود؟ _بله،هرجاکه می رفتم،مثل یک سگ بدنبالم می آمد!لنی بیچاره! _من هم آمده ام در مورد لنی باتوصحبت کنم،فکر می کنم بهتر باشد در دیدارهایت با او بیشتر احتیاط کنی.می خواهم اطلاعاتی در موردآقای فیلیپ به تو بدهم؛او همسرش رابه لندن آورده است.حال چه باید بکنیم؟ باشنیدن این خبر،ناگهان کلارا از جایش برخاست: _جه باید بکنیم؟کاملاً مشخص است،باید از آنها دعوت کنیم.بدین ترتیب آقای فیلیپ را تنبیه خواهیم کرد.حتماًوقتی که بهمراه همسرش در جمع بهترین زنان لندن قرار بگیرداز وجود همسرش شرمنده خواهد شد.فکرش رابکن،دختر یک کشاورز نروژی باپاهای بزرگ و دستهائی سرخ.وشاید هم نداندکه یخ راباید باقاشق بردارد یابا انگشتانش!فیلیپ بادیدن این وضع،از خجالت آب می شود. _بنابر این شمابدیدن آنها می روید؟

۲۸
_البته. _بسیار خوب،من هم باشما می آیم. بدین گونه،آن دو تصمیم گرفتند که بعداظهر آن روز به خانه ی فیلیپ در لندن بروند.وقتی به آنجارسیدند،پیش خدمت به آنها گفت؛که آن دو برای ماشین سواری به پارک رفته اند.آن دو بلافاصله ،پارک رفتند.کلارا گفت: _امیدوارم جای دیگری نرفته باشندکه بتوانیم آنهارا ببینیم.دیدن همسرفیلیپ که دهانش از تعجب باز مانده وباشگفتی به همه چیز نگاه می کندحتماً جالب است! ولی آن دو از کالسکه ی فیلیپ در پارک اثری نیافتند.کالسکه ای به آنها نزدیک شد.کلارا فریاد زد: _او لنی است!بایست!باید بااو صحبت کنم! آقای فرانسیس لنوکس ،مرد جوانی که ظاهری خسته داشت به احترام آنها کلاه از سر برداشت وبا صدائی خسته گفت: _خانوم مارول حالتان چطور است؟کلارای ماچطور است؟مثل همیشه زیباودوست داشتنی است،ولی چراده دقیقه پیش اینجا نبودید؟فکر نمی کنم تابحال چنان منظره ی زیبایی دیده باشید.تمام کسانی که در پارک بودند دیوانه وار به او می نگریستند. آن دو یکصدا گفتند: _چه چیزی را؟ _منظره ای که هرکس می دید ناگزیر می شد که برگرددو دوباره بنگردو حتی بعضی از مردها،کالسکه ی اورا تعقیب می کردند.یک خانم !یک خانم واقعاً زیبا! کلارا فریاد زد: _او که بود؟ _همسر فیلیپ ارینگتون،بایدبگویم زیباترین زن جهان،فیلیپ درکنار همسرش نشسته بود.منشی پیرشان “نویل”نیز همراهشان بود. همگی خوشحال بودندو چهره اشان بشاش بودودر مورد آن خانم ،زیبائی اش دیوانه کننده است. خانوم مارول گفت: _ولی اوزنی معمولی ودختر کشاورز است. فرانسیس گفت: _اوه؟در این مورد اطلاعی نداشتم.او لباس زیبائی پوشیده بود.و شبیه پرنسس هابود.گیسوانش!تاکنون چنین گیسوان زیبائی ندیده بودم!لابلای گیسوانش،سایه های طلائی رنگی به چشم می خورد. کلارا به سرعت گفت: _او قبلاً در پاریس بوده است.حتماً موهایش رارنگ کرده است. فرانسیس لبخندی زدو گفت: _خانمهادر حق یکدیگر زیاد مهربان نیستند.کلارا،مطمئن هستم که تو آنها را بهتر می شناسی .خداحافظ.امشب بدنبالت می آیم تابه تئاتربرویم.خداحافظ خانم مارول،شما هم امروز جوانتر از همیشه بنظر می رسید. فرانسیس آن دوزن را تنها گذاشت وبه گردش در پارک ادامه داد.خانوم مارول پرسید: _فکر می کنیداو به همان زیباییست که فرانسیس تعریف کرد؟

۲۹
_نه فکر نمی کنم.احتمالاً خیلی زشت است.مردها همیشه زنهای چاق وبلوند رادوست دارند.لنی کاملاً اشتباه کرده است. ولی افکار نگران کننده ای،ذهن آنهارا به خود مشغول کرده بود وبقیه راه،بین آن دو،سکوت برقرار شد. اولین میهمانی تلما تلما وشوهرش آماده می شدند که به میهمانی خانم گلارا بروند.تلمازیباتر از همیشه بنظر میرسید.آن شب تلما،لباس سفیدوبسیار زیبائی که فیلیپ سفارش داده بود در پاریس دوخته شود رابه تن کرد.گیسوانش رابا الماسهائی زیبا- جواهرات خوانوادگی فیلیپ-تزئین کرد.اوکاملاً شبیه یک پرنسس شده بود. او و فیلیپ هردو خوشحال بودند.آن دو،تعطیلات طولانی را در اروپا گذرانده بودندو سپس به خانه ی فیلیپ در انگلستان رفتند.تمام خدمتکاران و حتی منشی مخصوص فیلیپ،”ادوارد نویل” عقیده داشتندکه تلمازن عجیبی است. نویل مرد چهل و پنج ساله ای بود که باشانه هایی خمیده و موهای سفید،مسن تر مینمود.او زندگی غم انگیزی را پشت سرگذاشته بود.درگذشته موسیقی تدریس میکردو باهنر پیشه ی جوانی،پیمان زناشوئی بسته بودکه بعد شش ماه ، اورا ترک کرده بود و هیچ اثری از خود بر جای نگذارده بود.این غم بزرگ ،سبب شده بود که نتواند به تدریس موسیقی ادامه بدهد. فیلیپ ماجرای زندگی نویل را از دوستی شنیده بود واز او تقاضا کرده بود که به عنوان منشی مخصوصش به کار بپردازد.نویل کارهای فیلیپ راانجام می دادو همین امر باعث شد تا حدودی زندگی غم انگیزش رافراموش کند.همیشه امیدوار بود که روزی همسرش را ملاقات می کند.اوبه فیلیپ بسیار احترام می گذاشت و خوشحال بود که وی با دختر زیبا و مهربانی چون تلما ازدواج کرده است. مواقعی که تلما آواز می خواند،نویل نیز به نواختن می پرداخت.در طول زمستان،او،تلما و فیلیپ آنچنان اوقات خوشی داشتند که حاضر نبودنددر هیچ میهمانی شرکت کنندویا میهمانی بدهند.ولی اکنون در لندن ،فیلیپ احساس میکرد که لازم است دعوت خانم کلارا را بپذیرد.او دوست داشت که همسر زیبای خودرا به دوستانش معرفی کند.و آن روز ،بسیار خوشحال بود زیرا تلما زیباتر از همیشه به نظر می رسید.وقتی که به خانه ی کلارا رسیدند،میهمانان زیادی در آن جا بودندو سروصدای بسیاری فضای خانه را انباشته بود. خدمتکار ورود آنها را اعلام کرد: _آقای فیلیپ و خانم ارینگتون. ناگهان سکوتی خانه رافرا گرفت و همه به تلما که دست در دست شوهرش وارد می شد خیره شدند.او زیباتر از تمام زنهایی بود که در آن میهمانی بودند زیبائیاو ،نفسها را در سینه حبس کرده بود. کلارا بادیدن این صحنه ،صورتش بسان گچ سفید شد.او هرگز انتظار چنین صحنه ای را نداشت،از این رو بسیار ناراحت وعصبانی شد. فیلیپ که کاملاً خوشحال و مغرور شده بود،همسرش را بسوی کلارا راهنمائی کرد. _خانم”وینس لیش”معرفی می کنم،همسرم!تلما ،ایشان هم خانم “وینس لیش”هستند. کلارا سعی کردعصبانیتش را پنهان کند ولبخند بزندو در حالی که باتلما دست می داد،گفت: _خیلی خوشحالم که دعوت مرا پذیرفتید.بسیار علاقه مند بودم که شمارا ملاقات کنم.حتماً میدانید که شوهر شما از دوستان قدیمی من هستند؟

۳۰
تلما باصدای شیرینش جواب داد: _بله،وبه همین دلیل است که از دیدار شما خوشحالم .آشنائی بادوستان شوهرم همیشه برای من لذت بخش بوده است. بدین ترتیب،تلما با کلارا،شوهرش،فرانسیس و بسیاری از میهمانها آشنا شد.همه ی میهمانان،زیبائی و ملاحت اورا تحسین می کردند.او به هیچ یک از زنهائی که در آن میهمانی بودند شباهتی نداشت. موسیقی دان مشهوری که آن شب در میهمانی حضور داشت هنگامی که تلما آوازهای قدیمی نروژ را می خواند ،اورا همراهی می کرد؛ناگهان فریاد بر آورد: _این صدای فرشته است! لحظاتی بعد،همه ی زنها پیرامون خواننده ی زیبا جمع شدند و برایش دست زدند.خانوم مارول جلو رفت و او را بوسیدو گفت: _دخترم،امشب تو باعث خوشحالی همه ی میهمانها شدی،فیلیپ مرد خوشبختی است. وقت شام فرا رسید،ولی فیلیپ که از شدت سرو صدا و گرما خسته شده بود،با تلما تصمیم گرفتند که آنجارا ترک کنند،از این رو به نزد کلارا رفتندتا از او خدا حافظی کنند. کلارا گفت: _خیلی زود می خواهید بروید.شام میل نمی کنید؟ تلما که حس می کرد فیلیپ بسیار خسته است به کلارا گفت که نمی توانند بیش از آن بمانند. بدین ترتیب خانم وینس لیش به آنها شب خیر گفت.سپس کلارا به تلما گفت: _ما بایدبیش از این یکدیگررا ببینیم . امیدوارم که دوستان خوبی باشیم. _متشکرم،امیدوارم.شب بخیر. پس از رفتن آنها،کلارا به خانم مارول گفت: _خب،در مورد او چه نظری دارید؟ _دختر زیبائی است. سپس بالحنی جدی به کلارا گفت: _کلارا،او را راحت بگذار.با او کاری نداشته باش.مطمئناً منظور مرا می فهمید.صحیح نیست که قلب اورا بشکنی. کلارا خنده ای کرد: _عزیزم،فکر می کنید که قصد دارم او را بخورم؟نه،درست برعکس.تصمیم دارم با او دوست شوم. خانوم مارول باقیافه ای جدی گفت: _از شنیدن این حرف خوشحالم،ولی خودتان می دانید بعضی دوستیها از دشمنی نیز بدترند. دوباره کلارا خنده ای کردو گفت: _برو خانه و بخواب!از حرفهای احمقانه متنفرم. _متأسفم،قصد گستاخی نداشتم.شب بخیر عزیزم. خانوم مارول شوهرش را صدازد و با آنها خداحافظی کردند. ملاقات در تئاتر

۳۱
از آن روز به بعد،تغییرات بزرگیدر زندگی تلما بوجود آمد.دعوتهای بسیاری از او شدو مورد تحسین تمامی هنرپیشگان،نویسندگان و موسیقی دانان قرار گرفت.فرانسیس نیز یکی از طرفداران سرسختش بود.ولی تلما به او توجهی نداشت.در حقیقت،او آن گونه زندگی رادوست نمی داشت وروز به روز خسته تر و ناراحت تر میشد.بعد از مدتی،شرکت در میهمانیها،رقصیدن و صحبت با آدمهای مختلف،برایش خسته کننده شد.بنظر او،آن میهمانیها جز اتلاف وقت،فایده ای نداشت.و آن آدمها،دوستهای حقیقی نبودندوبه نظر تلما کلارا تنها دوست واقعی اش بود.(کلارا زن باهوشی بود،او تظاهر می کرد که دوست واقعی تلماست ولی،بسبب ازدواج او با فیلیپ و زیبائی اش،از وی متنفر بودو تنها هدفش،ضربه زدن به او بود.) دیری نپایید که اولین ناراحتیها بر زندگی زناشویی او سایه افکندند.فیلیپ به سختی کار می کرد و امیدوار بود که بتواند مقامی در دستگاه دولتی به دست بیاورد.از این رو با کمک منشی مخصوصش،نویل،سخت به مطالعه پرداخت وبرای رسیدن به هدف خود،هر روز رادر کتابخانه اش سپری میکرد. تلما اندک اندک،احساس تنهائی میکرد،و اغلب او قات در چشمان آبی اش اشک جمع می شد.بریتا خیلی زود متوجه دگرگونی تلما شدو اندیشید: _این حالت،حتماً به سبب آب و هوایاین شهر وحشتناک است،تابستانهای بسیار گرمی دارد و بطور کلی فاقد هوای تازه است.و بدون شک میهمانیها و رقصها اورا خسته کرده است. ولی علاوه برخستگیها عوامل مهم دیگری نیز وجود داشتند که چهره ی تلمابدانگونه غمگین می نمود. یکی از روزها،او آنچنان افسرده و غمگین بود که بریتا تصمیم گرفت بااو به صحبت بنشیند.او با شجاعت پرسید: _امروز چیزی باعث ناراحتی شماشده؟ _ناراحتی من؟نه،چراچنین سؤالیمیکنی؟ _چهره اتان بسیار خسته به نظر میرسد.دیگر به شادابی زمانی که به اینجا آمدیم نیستید. ناگهان تلما اشک از چشمانش جاری شد و گفت: _بریتا،من…حالم خوب نیست. بریتابسرعت در جلو تلمازانو زدو اورا بوسیدو صحبتهای شیرینی کرد.تلما،اندک اندک،آرامشش را بدست آورد و سر برشانه های بریتاگذاشت.در همان لحظه صدائی از پشت در اتاق شنیده شد: _تلما،تو آنجا هستی؟ بریتا در راباز کردو فیلیپ وارد شد: _چه اتفاقی افتاده عزیزم؟تو گریه کردی؟ بریتااز اتاق خارج شدو تلما بسوی فیلیپ دوید و اورا در آغوش گرفت: _فیلیپ مهم نیست.کمی ناراحت بودم.چیزمهمی نیست،ولی به من بگو…که دوستم داری و هرگز از من خسته نمی شوی.تو همیشه مرادوست داشته ای،این طور نیست؟ فیلیپ باتعجب به او نگریست: _تلما،چه سؤالات عجیبی میکنی!مگر تو زندگی من،شادی من و همه چیز من در این دنیانیستی؟ باگفتن این حرفها اورا محکم در آغوش گرفت و بوسید. تلمابه آرامی از او پرسید:

۳۲
_توهرگز کسی رااینقدر دوست نداشته ای؟ _هرگز،چراچنین سؤالاتی میکنی؟ تلما سکوت کرد.فیلیپ به چشمهاوصورت اشک آلود او نگریست: _عزیزم،امروز به چیزهای عجیبی فکر می کنی.بااین کارخودت راخسته می کنی.باید کمی استراحت کنی وبهتر است که به تئاترنرویم.می توانیم در خانه بمانیم وروز خوبی رابا هم بگذرانیم.مؤافق هستی؟ تلماسرش را بلندکردولبخندی زد: _خیلی خوب است فیلیپ،ولی می دانی که به کلارا قول داده ایم که امشب بااو به تئاتر برویم.چون به زودی به ییلاق خواهیم رفت،شاید بهتر باشد که به تئاتر برویم و موجب خوشحالی کلارا شویم. فیلیپ ناگهان از او سؤال کرد: _مثل این که خیلی به کلارا علاقه مندی؟ _بله،خیلی،اوخیلی مهربان وباهوش است،اودر زمینه های مختلف ،اطلاعات زیادی دارد؛چیزهایی میداند که من هرگز نمی دانستم.تورا نیز تحسین می کند. _واقعاً این طور است؟خیلی خوب است.عزیزم بنابراین فکر می کنم مایل باشی که به تئاتربرویم. _فکر می کنم این طور باشد.کلارا نمایشنامه ای رادر نظر گرفته است و می گویدکه حتماً از آن لذت خواهیم برد. _بسیار خب،بهر حال خوشحال هستم که به زودی لندن را ترک می کنیم و به ییلاق برمی گردیم.حداقل در آنجا،مدت کوتاهی دوباره تورا بدست خواهم آورد. چشمان تلمااز شدت خوشحالی درخشید: _من هم تورادوباره بدست خواهم آورد؛بنابراین امشب به تئاتر می رویم تاکلارا را خوشحال کنیم. آنها به اتفاق کلارا،شوهرش و نویل به تئاتر رفتند.بعضی ازرقصهایی که اجرامی شد،بسیار زشت و قبیح بود. تلمااز دیدن آن صحنه ها بسیار ناراحت شد،بطوری که از شدت ناراحتی ،صورتش سرخ شد: _فیلیپ فکرنمی کنم تماشای این صحنه ها جالب باشد،بهتر نیست به خانه برگردیم؟من…من ترجیح میدهم که در خانه باشم. کلارا باشنیدن حرفهای تلماپوزخندی زد: _احمق نباش.اگرالان تئاتررا ترک کنید،توجه همه را به خود جلب میکنید.”ویولت ور”همان زنی که در حال رقص است،از بهترین رقاصه هاست.الماسهایش بیشتر از من و توست. تلماسکوت کرد.فیلیپ به او نگریست و گفت: _عزیزم هر موقع که بخواهیتورا به خانه خواهم برد. تلماسرش راتکان داد وباناراحتی گفت: _کلارا از دیدن نمایش لذت میبرد،بنابراین بهتر است ماهم بمانیم. فیلیپ می خواست در مورد این موضوع باکلارا صحبت کند که ناگهان نویل اوراصدازدوبا حالت عجیبی گفت: _آقای فیلیپ میتوانم چند لحظه بیرون سالن باشما تنها باشم؟موضوع مهمی است. نویل ،حالش خیلی بد بود؛صورتش به سفیدی گچ شده بود. _حتماً نویل.

۳۳
در همین حال،ویولت ور به خواندن آواز احمقانه ای پرداخت و طوری می رقصید که تلما بادیدن آن صحنه بسیار ناراحت شد.وقتی که نمایش اوتمام شد،کلارا خنده ای کرد : _تلما،تو احمق هستی!باید به این چیزها عادت کنی.همه ی مردهااورا دوست دارند،حتی فیلیپ ونویل هم پشت صحنه رفتند تا اورا ببینند. تلما نمی توانست باور کند: _چه گفتی؟پشت صحنه رفته اند؟!رفته اند تا آن زن وقیح را ببینند؟اوه،نه کلارا!فیلیپ هرگز چنین کاری را نخواهد کرد!غیر ممکن است! _خب میتوانی ببینی جایش خالی است،تقریباً ده دقیقه پیش از اینجارفت.همه ی مردها رفتند که اورا ببینند. کلارا دوباره خنده ای کرد: _زیاد تعجب نکن،حتماًنمی خواهی که شوهرت بابقیه ی مردها فرق داشته باشد.او باید مانند بقیه ی مردها رفتار کند.تصور می کنم تو می خواهی که او مانند یک بچه در دستهایت باشد.بااین کار،اورا خسته خواهی کرد. تلمااز شدت ناراحتی،صورتش کاملاًسفید شده بود: _کلارا تو با اخلاق فیلیپ آشنا نیستی،او باهمه ی مردها فرق میکند.چه دلیلی دارد که اوبه پشت صحنه برود و آن زن راببیند… در همین لحظه در باز شد و فیلیپ آمد.ناراحت به نظر میرسید: _حال نویل خوب نبود او را به خانه فرستادم . تلما گفت: _پس دلیل غیبت طولانی شماهمین بود؟ _طولانی؟به پشت صحنه رفتم که سؤالی بکنم. کلارا گفت: _فکر کردم که بدیدن ویولت ور رفتی ای. _بله،اورا هم دیدم. فیلیپ بسیار عصبانی و کاملاً گیج شده بود.سپس گفت: _خانم وینس لیش ،ناراحت نمی شوید که شمارا تنها بگذاریم و به خانه برگردیم ؟من در مورد نویل نگران هستم،شوک بزرگی به او وارد شده است.فکر میکنم که تلماهم به این نمایش علاقه ای نداشته باشد. خانم وینس لیش،بی درنگ برخاست: _البته آقای فیلیپ عزیز،می توانیم برویم. آنها از تئاترخارج شدند.در طول مسیر،تلما کاملاً ساکت بود. فیلیپ دست او را گرفت و گفت: _عزیزم خسته هستی؟سرت را روی شانه ی من بگذار. تلما اطاعت کرد،دستهایش بشدت میلرزید _عزیزم،به زودی به خانه میرسیم،مطمئن هستم که گرماو سرو صدای بسیار،تورا بیمار کرده است. _فیلیپ،تو واقعاً به پشت صحنه رفتی؟

۳۴
_بله برای انجام کاری بایدبه آنجا می رفتم،موضوع ناراحت کننده ای بود. _چه موضوعی؟ _عزیزم نمی توانم بگویم.ای کاش می توانستم برایت توضیح بدهم.این،راز است و اگرفاش کنم،شخصی که آن را به من گفته،بسیار ناراحت خواهد شد.اجازه بده دیگردر این مورد صحبتی نکنیم. _بسیارخوب،فیلیپ. آن شب تلمابسیار ناراحت بودو رقص زننده ی آن زن پی در پی در نظرش مجسم می شدو صدای خنده های کلارا در گوشش میپیچید. کلارا میکوشدکه قلب تلمارا جریحه دار کند تلما و فیلیپ،تعطیلات تابستان رادر ییلاق گذراندند.هر روز دست در دست یکدیگربه پیاده روی میرفتند و هنگامی که تلمابه چیدن گلها می پرداخت،فیلیپ نیز مطالبی را که از کتابها یادداشت می کرد.بصدای بلندمی خواند.او اوقات خوشی در آنجاداشت و سعی می کردکه آنچه از لندن به یاد دارد را فراموش کند.روزها به سرعت سپری شدند.در پایان ماه آگوست ،فیلیپ لازم دید که قبل از پایان فصل تابستان عده ای از دوستانش را به ییلاق دعوت کند.آنها مایل بودند که اولاف گولدمار نیز به میهمانی اشان بیاید.بدین ترتیب به نوشتندعوتنامه ها مشغول شدند،ولی کشاورز پیر،بقدری مشغله داشت که نمی توانست نروژ راترک کند. ادوارد نویل نیز نتوانست در میهمانی آنها شرکت کند.از آن شب که به تئاتر رفته بودند،سلامتی اش را ازدست داده بود.چهره اش خسته تر و پیرتر از همیشه می نمودو سعی می کردکه خودرا از نگاه تلمادور نگه دارد تااو متوجه ناراحتی اش نشود.او تمام تابستان را نیز در لندن سپری کردو از اشخاصی که در آن میهمانی شرکت کردند،لوریمر،دوپرز،خانم و آقای وینس لیش و فرانسیس لنوکس بودند.آنهادر بعداظهری زیبا،مجلس میهمانی رادر باغ برگزار کردند. در آن هنگام بریتابه باغ رفته بود تابرای میز شام بهترین میوه هارا بچیند.بهنگام بازگشت،”بریگز”خدمتکار کلارا را دید،مدتی بود که آنها باهم آشنا شده بودندو اغلب اوقات ،یکدیگر را می دیدندو صحبت می کردند.آن روز بریگز خیلی جدی بااو صحبت کرد: _خانم بریتا،شماخیلی به خانم تلما علاقه مند هستید،این طور نیست؟ _تلما؟بله همینطور است.آقای بریگز چراچنین سؤالی میکنید؟ بریگز کمی بینی اش را خاراند: _گفتن آن زیاد آسان نیست.من قصد بدگویی از خانم وینس لیش راندارم،چون خدمتکار او هستم،ولی تصور می کنم که کلارا از او بسیار متنفر است. بریتا با تعجب گفت: _از او متنفر است؟!اوه،آقای بریگز حتماً اشتباه می کنید.او خیلی به تلما علاقه مند است،او مثل خواهر باتلما رفتارمی کند. _کلارا هنرپیشه خوبی است.اوهر وقت که بخواهد ویولت ور را به زمین می زند. سپس کمی صدایش را بلند کرد و به بریتا نزدیک شد:

۳۵
_لطفاً اجازه دهید سبدتان را نگهدارم،بقیه ی راه را باهم به خانه می رویم .در میان راه برایت توضیح می دهم،بعد خودتان می توانید قضاوت کنید. در همین حال،دو نفردیگر در باغ گل رز قدم می زدندو با یکدیگر صحبت می کردند.آن دو،کلارا و فرانسیس بودند.فرانسیس میگفت: _شما که می دانید،فیلیپ واقعاً عاشق ویولت ور است. کلاراسؤال کرد: _کاملاً مطمئن هستید؟ _بله،کاملاً مطمئن هستم،همه در مورد این موضوع صحبت می کنند.او از همسرش خسته شده و اغلب اوقات بدیدار ویولت می رود.نامه های بسیاری نیز برای او نوشته است.هفته ی گذشته که به خانه ی او بود.خود ویولت این موضوع را برایم تعریف کرد. کلارا با شنیدن این حرفها،ناگهان به فکر فرو رفت وبا خود گفت: _اکنون قلبش را می شکنم. _قلب چه کسی را؟ _خب معلوم است،تلما. فرانسیس لبخندی زد. _کلارا،این واقعاً همان چیزی است که تو به دنبالش هستی؟و اگر تو قلب اورا بشکنی،فکر میکنم که بتوانم دل اورا به دست بیاورم. _تو؟! _بله،من!من زنهارا خوب می شناسم. کلارا خنده ای کردو می خواست برود که فرانسیس دست اورا گرفت: _صبر کن،کلارا!می خواهم با تو معامله ای بکنم.اگر تمام کارهایی که فیلیپ در لندن انجام داده برایت بگویم،تو نیز باید کاری برای من انجام بدهی.خواهشی جزئی است.در مورد من با تلما صحبت کن،بطوری که اعتمادش به من جلب شود.منظورم را که می فهمیدۀ _مثل اعتماد به گرگ و سپس خورده شدن،بسیار خوب مؤافقم. در این هنگام تلما سرگرم صحبت با لوریمرو دیگر میهمانان بودکه کلارا به نزد آنان رفت.او بالحنی گرم و صمیمی گفت: _تلما،سرما نخوری،آقای فیلیپ،باید لباس گرمی به او پوشانید.هوادر حال سرد شدن است. تلما به او نگاه کردو گفت: _کلارا،اگر احساس سرما می کنید،بهتر است یک فنجان چای گرم بنوشید.مؤافقید باهم چای بنوشیم؟ کلارا موافقت کرد و آن دو،دست یکدیگر را گرفتندو به خانه رفتند. فرانسیس که در این حال با نگاهش تلمارا تعقیب میکرد گفت: _دو پرنسس!

۳۶
لوریمر که حرکات فرانسیس را زیر نظر داشت بادیدن این صحنه بسیار ناراحت شد،ولی بسرعت آن رااز خاطرش زدودو به قسمت دیگری از باغ رفت تا با آرامش خیال سیگاری دود کند. تلما،کلارا را به اتاقش برد و دستور چای داد وسپس کلارا بی هیچ مقدمه ای،آنچه در مورد فیلیپ و ویولت ور شنیده بود را برای او بازگو کرد.کم کم غیبت آن دو از جمع میهمانان،فیلیپ را نگران کرد،از این رو بدنبال همسرش رفت.وقتی که وارد اتاق تلما شد،خانم وینس لیش رادر آنجا تنهادید: _تلما کجاست؟ _حالش خوب نبود و رفت تا کمی استراحت کند.فکر می کنم گرمای زیاد ناراحتش کرده باشد. _می خواهم ببینمش. تلما،لباس خواب همیشگی اش را پوشیده بود و سرش رابر روی دستهایش گذاشته بود،طوری که صورتش در میان دستهایش پنهان شده بود.شوهرش،گیسوان اورا بوسید،ولی تلما عکس العملی نشان نداد.بنظر می رسید که به خواب رفته است. باخود فکر کرد: _دخترک کوچولو!حتماً خسته شده است!جمعیت زیاد!خیلی خوب است اگر بتواند قبل از تاریک شدن هوا کمی استراحت کند. سپس به آرامی از اتاق خارج شد.هنگام پایین رفتن از پله ها،متوجه بریتا شد و از او خواست اجازه ندهد که کسی قبل از تاریک شدن هوا،تلما را بیدار کند.چشمان بریتابسیار سرخ شده بود.بنظر می رسید که بشدت گریسته است .سخنان بریگز در مورد کلارا اورا بسیار آزرده کرده بود. تلما نخوابیده بودوزمانی که شوهرش از اتاق خارج شد،از رخت خواب برخاست و در اتاق به قدم زدن پرداخت: _چطور می توانم باور کنم؟اوه،نه،باور کردنی نیست،نمی خواهم باور کنم!حتماً اشتباهی شده است.کلارا اشتباه شنیده است.بله،اگر چنین باشد،نباید اورا سرزنش کنم.من مقصرم هستم…گناه من است که اورا خوشحال نکرده ام،ولی چطور باعث رنجش او شده ام؟حقیقت ندارد.کلارا مدت زیادی است که اورا می شناسد!او می گفت مدتها قبل از این که فیلیپ بامن آشنا شود،آن دو عاشق یکدیگر بوده اند.فیلیپ بیچاره من!حتماً رنج بسیاری کشیده است!شاید همین امر،علت خستگی او از زندگی بودکه به خلیج آلتن آمد.آه!خلیج آلتن! در این حال اشکهایش بسرعت جاری شد.سپس زانو زد و دعا کرد.چند دقیقه ای بروی زانوانش نشست و دستهایش راروی صورتش گذارد و وقتی برخاست آرامش خود را باز یافته بود.چهره اش کاملاً سفید شده بود،صورتش را با آب سرد شست و گیسوانش را مرتب کرد و سپس از پله ها پایین رفت. _تصمیم داشتم همین الان به دیدن زیبای خفته ام بیایم ولی خودت آمدی!عزیزم به قدر کافی استراحت کردی؟ _بله،کاملاً.متأسفم که این قدر تنبل شده ام.فیلیپ تو هنوز هم مرا میخواهی؟ _من همیشه تورا میخواهم،بدون وجود تو هرگز خوشحال نخواهم بود. تلما لبخندی زدو آهی کشید: _شاید بااین حرفها می خواهی مرا خوشحال کنی. در این حال فیلیپ،دستش رابه دست گرفت وگفت:

۳۷
_چه دلیلی دارد که حقیقت را به تو نگویم؟ خودت هم این موضوع را می دانی.و حالا هم بموقع آمدی،چراغهای رنگی باغ را همین الان روشن کردند. میهمانی همچنان ادامه یافت.ماه در آسمان بالا آمد؛همه می خواندندو شتدی می کردندو یک بار دیگر،صورت تلما بسان پگاه بهاری،زیبایی اش را بازیافته بود. بعدازظهر سیاه پاییز کم کم نزدیک میشدو فیلیپ و همسرش به لندن بازگشتند.کارهائی که فیلیپ برای دولت انجام می داد،از صبح تاشب اورا مشغول کرده بودو همین امر باعث شد که تلما بار دیگر،ناراحتی های گذشته اش را بیاد بیاورد،اگرچه می کوشیدکه آنهارا فراموش کند،ولی موفق نمی شد.مردم اندک اندک،متوجه چهره ی غمگین او شدند. ادوارد نویل،منشی شوهرش نیز،چهره ی بسیار غمگینی داشت.چهره ی غمگین او،تلما را بسیار متعجب کرده بود.موی سرش کاملاً سفید شده بودو حدود بیست سال پیرتر می نمود.او همیشه سعی می کرد که خود را از نگاه تلمامخفی نگاه دارد،ولی تلما علت آنرا نمی دانست.روزی تلما،در مورد نویل با شوهرش صحبت کرد: _فیلیپ،نویل خیلی کار می کند؟به نظر میرسد که بیمار باشد. ناگهان چهره ی فیلیپ سرخ شد.گیج شده بود _واقعاًاین طور است؟اوه،تصور می کنم که بد می خوابد.بله.یادم می آید که خودش نیز همین را گفت.خودت می دانی که رفتن همسرش اورا بسیار ناراحت کرده است.او هرگز امیدش را از دست نداده و امیدوار است که روزی اورا به خانه برگرداند. _فکر می کنی که بتواند روزی اورا پیدا کند؟ _خب،هیچکس نمی داند؛ممکن است روزی اورا پیدا کند. _ای کاش می توانستم به او کمک کنم،از چشمانش غم می بارد،بعضی وقتها،چشمانش مانند چشمهای سیگارد می شود. _اوه،تلمای عزیز،چیز مهمی نیست.خودت را ناراحت نکن،به زودی حالش خوب می شود. و بی درنگ،به سراغ کتابها و اوراقش رفت و موضوع صحبت را عوض کرد.تلمادیگر در آن مورد سؤالی نکرد.از آن پس در مورد ویولت ور نیز با کلارا سخن نگفت.نمی خواست حرفهای اورا باور کند.روزی تلما به کلارا گفت: _تو هم نباید این حرفهارا باور کنی.این حرفها کاملاً اشتباه است.تو دوست فیلیپ هستی و من نیز همسر او هستم.ما نباید این حرفهای بی اساس را باور کنیم،حتی اگر درستی این حرفها ثابت شود… و مطمئن هستم که این حرفها ثابت نخواهد شد. _تلمای عزیز،اگر علاقه مند باشی،می توانی خودت به حقایق دست یابی.کافی است از فیلیپ سؤال کنی،که چرا اغلب اوقات به دیدن خانم ور می رود وبه او بگویی که در این مورد چیزهایی شنیده ای. _من هرگز در جنین موردی از شوهرم سؤال نخواهم کرد،نه کلارا،من کاملاً به او اطمینان دارم. البته کلارا با شنیدن این سخنان بسیار عصبانی شدو به همین جهت تصمیم گرفت نقشه ای بکشدو عشق فیلیپ به ویولت را اثبات کند.

۳۸
یکروز بعداز ظهر،فیلیپ بعد از خوردن شام،خانه را ترک کرد.این کار او بسیار عجیب بود.قبل از ترک خانه،همسرش را بوسید و به او گفت؛که دیر می آید.آن شب او و نویل تصمیم داشتند برای انجام کاری که نمی دانستند چقدر به طول خواهد انجامید بیرون بروند. بدین ترتیب تلما تنها در کنارآتش نشست وباخواندن نامه های پدرش،خودرا سرگرم کرد،سپس چرخ ریسندگی اش را بیرون آوردو به ریسندگی پرداخت.از زمانی که به لندن آمده بود،فرصت زیادی برای ریسندگی پیدا نکرده بودولی هرگز دست از این کار نکشیده بودو آن شب موقعیت خوبی بود که از انجام آن لذت ببرد.نگاهی به پیراهن ابریشمی آبی رنگش انداخت و با خود فکر کرد: _امشب باید یکی از لباسهای قدیمی ام را بپوشم.لباسی که برتن دارم مناسب این کارنیست. در حالی که با لبخند،چرخ را می چرخاند وبه صدای آن گوش می کرد،ناگهان صدای در راشنید،خدمتکار در را گشودو ورود فرانسیس لنوکس را اعلام کرد. تلما از پشت چرخ بلند شد.فرانسیس هرگز در لندن زنی رادر حال ریسندگی ندیده بود و با تعجب به آن صحنه ی زیبا،خانم قد بلند ،با موهای طلائی و لباسهای زیبائی که به تن داشت ودر کنار چرخ چوبی ایستاده بود،خیره شد. تلما به او گفت: _فیلیپ خانه نیست. _بله،می دانم،چند لحظه پیش اورا در تئاتر دیدم. چهره ی تلما،مانند گج سپید شدو سپس لبخند تلخی برلب آورد: _واقعاً ؟خیلی خوشحالم.روز سختی داشته است و فرصت خوبی است که کمی تفریح کند. لنوکس،سکوت کرد و تلما ادامه داد: _بعدازظهر مه آلودی است.حتماً سردتان است،یک فنجان چای میل دارید؟ _خیلی متشکرم.اگر باعث زحمتتان نمی شوم. تلما زنگ خدمتکار را بصدادر آورد و گفت که چای بیاورد.او در حالی که به چرخ ریسندگی اشاره می کردگفت: _می دانید،خودم را با این چرخ سرگرم کرده بودم و تصور می کردم که در زادگاهم،نروژ هستم. _خانم ارینگتون به کارتان ادامه دهید،تابحال کسی رادر حال ریسندگی ندیده بودم. اودر حالی که پشت چرخ نشسته بودو فرانسیس مشغول نوشیدن چای بود گفت: _متأسفم از این که فیلیپ این جا نیست که با شما هم صحبت شود. _چه موقع برمی گردد؟ _نمی دانم.او گفت که دیر به خانه می آید.آقای نویل هم با اوست. سکوت کوتاهی بین آن دو برقرار شد.سپس فرانسیس ادامه داد:  -خانم ارینگتون مرا ببخشید،می خواستم مانند یک دوست با شما صحبت کنم.تا کی ادامه خواهد داشت؟ چرخ از حرکت باز ایستاد.تلما نگاهی به او کرد: _منظورتان را نمی فهمم!منظورتان چیست؟ _همه در مورد شوهر شما صحبت می کنندو این که چطور او بدنبال هنرپیشه ی تئاتر می رود.

۳۹
_اشتباه می کنید،چنین حرفهایی حقیقت ندارد. _حقیقت ندارد؟!خانم ارینگتون برایتان متأسفم،چون شوهرتان شمارا فریب می دهد. _چطور جرأت می کنید چنین چیزی بگوئید؟خودتان را فراموش کرده اید؟! _خانم ارینگتون،این قدر سخت نگیرید.مرا ببخشید من مثل یک دوست باشما صحبت کردم.مردم همیشه در مورد شما سخن میگویندو بحال شما دلسوزی می کنند،من نیز هدفم کمک به شما بوده است. _من به دلسوزی شما نیازی ندارم،ولی اگر بخواهید میتوانید به من کمک بکنید.میتوانید به آن آدمهای احمقی که در مورد من صحبت می کنند بگوئید که من کاملاً خوشبخت هستم و فیلیپ هم هرگز مرا فریب نداده است. _هرگز؟مطمئن هستید؟ _کاملاً مطمئن هستم. _ولی خانم ارینگتون،بدانید که تمام صحبتها علیه شماست،حتی اگر چشمهایتان هم ببندید،حقیقت،حقیقت است.ای کاش فیلیپ بجای اینکه در کنار ویولت ور باشد،این جابود و می دید که چگونه از او طرفداری می کنید. او بعد از بیرون کردن فرانسیس بقیه ی بعدازظهر را روی تختش دراز کشیدو به فکر فرو رفت. ابتدا تصمیم گرفت آنچه را که شنیده بود برای فیلیپ بگویدولی،این کار مطمئناً فیلیپ را وادار می ساخت که فرانسیس را به شدت تنبیه کندو موجب درد سر فیلیپ شود.تلما نمی توانست تصمیم بگیرد. در حالی که روی تختش دراز کشیده بود،به نظرش رسیدکه سایه هایی اتاق را فرا گرفته است.صورت زیبا و ملیح مادرش،چهره ی آرام پدرش و سپس سیگارد بیچاره بنظرش آمدو در رؤیای خلیج آلتن غرق شد.اکنون زندگی اش بکلی تغییر کرده بود؛چیزی نمانده بود که خودش نیز مادر شود.با وجود چنین موضوع مسرت باری،چرا دائماً به خلیج آلتن فکر می کرد؟ سعی کرد بخوابدولی نتوانست.خیلی دیر شده بود.چرا فیلیپ برنگشته بود؟او کجابود؟ ناگهان صدای پای شوهرش را که از پله ها بالا می آمد شنید،نویل نیز بااو بودو با یکدیگر صحبت می کردند. فیلیپ گفت: _فکر می کنم بهتر باشد همه چیز را به او بگوئیم،سرانجام روزی به همه چیز پی خواهد برد. _به همسرت؟اوه،نه!نه به او چیزی نگو!چنین خبر وحشتناکیووو در این حال صدایشان آرامتر شدو تلما نتوانست بقیه ی حرفهای آن دورا بشنود. یک دقیقه بعد،شوهرش وارد اتاق شد: _عزیزم!تو هنوز بیدار هستی؟ _نه،فیلیپ در رؤیای خلیج آلتن بودم،خواب آنجا را میدیدم. _آه،الان آنجا حتماً خیلی سرد است!این جاهم بقدر کافی سرد است!فکر می کنم کم کم برف بیاید. تلما،دوباره در رؤیای خلیج آلتن فرو رفت.بنظرش می رسید که در مزارع آنجا تنها ایستاده است.باخود حرف می زد: _تاریکی وبرفی که در خلیج آلتن وجود دارد چقدر عجیب است! نامه

۴۰
صبح روز بعد،هوا بسیار سردو غم انگیز بود.قبل از صبحانه،تلگرامی برای فیلیپ آوردند و در آن تلگرام از او خواسته بودندکه برای انجام کاری،فوراً حرکت کند.او در حالی که تلگرام را به تلما نشان می داد گفت: _باید هر چه زودتر بروم.فکر می کنم نتوانم امشب برگردم.عزیزم،امروز تنها خواهی بود. _اهمیتی ندارد.من به تنهائی عادت کرده ام. از یکدیگر خداحافظی کردندو تلما کوشیدکه تمام ناراحتی های گذشته اش رافراموش کرده وبرای آن روزش سرگرمی فراهم کند. در آن لحظه کلارا به تئاتر رفته بودو تقاضا کرده بود که ویولت ور را ببیند.خانم ور زنی با هیکلی بزرگ،دهانی گشاد،دندانهایی سفیدو صدائی بلندبود.وقتی به او خبر دادند که خانمی بدیدنش آمده،بسرعت شنل مشکی و زیبایش را پوشیدو به دیدار اورفت. کلارا با صدایی گرم و شیرین گفت: _خانم ور ببخشید که مزاحمتان شده ام.فکر می کنم که شما با آقای فیلیپ ارینگتون که از دوستان قدیمی من نیز هست آشنایی داشته باشید. خانم ور لبخندی زدو گفت: _اوه،بله. _ او معمولاً بدیدن شما می آید.این طور نیست؟ _بله،اغلب اوقات می آید. _ببخشید،شاید بی ادبی کرده باشم،ولی…ممکن است از شما بپرسم… _هر چه می خواهید بپرسید.ولی قول نمی دهم که به سؤالاتتان جواب بدهم. کلارا با خود فکر کرد: _چه موجود کریهی! سپس فکر دیگری بخاطرش رسید: _آقای فرانسیس لنوکس به من گفت… ویولت قهقهه ای زد : _اوه،او تورا فرستاده است؟چرا قبلاً نگفتید؟شما از دوستان لنی هستید؟ کلارا به سردی جواب داد: _بله،مدت زیادی است که او را می شناسم. _مرد بسیار خوبی است،البته گاهی اوقات کمی خسیس می شود،ولی مهم نیست!شما می خواستید در مورد فیلیپ سؤال کنید.بسیار خوب به سؤالات شما جواب می دهم.او از سوی شخصی انتخاب شده تابه برخی از مشکلات من رسیدگیکند. _چه کارهائی؟ _آنها به شما مربوط نمی شود،لزومی هم ندارد که در موردشان صحبت کنیم،ولی به آقای فیلیپ مربوط می شود البته خودش چنین فکر میکند.وبه همین دلیل همیشه بدیدن من می آید.او کاملاً جدی صحبت می کندومن تمایلی به

۴۱
شنیدن حرفهای او ندارم.او مرد بسیار جدی و خوبی است و من از چنین مردی متنفرم.هیچ وقت نمی توانم این جورآدمها را تحمل کنم. _پس به او علاقه ای ندارید؟ کلارا در این فکر بود که اندک اندک،تمام نقشه هایش از بین خواهدرفت. _نه،به او علاقه ای ندارم،ولی چون هر روز بدیدن من می آید،می دانم که همه ی مردم در مورد او صحبت می کنند.خب تقسیر خودش است.او نباید خودش رادرگیر مسائل من کند. ناگهان سخن خودرا ناتمام گذاشت و نامه ای را از جیبش بیرون آوردو آنرا روی میز انداخت: _اگر مایل باشید می توانید آنرا بخوانید،این نامه را آقای فیلیپ نوشته و شب گذشته برای من فرستاد. کلارا در حالی که نامه را میخواند چشمانش از شیطنت برقی زد و حالتی ازپیروزی وشعف در چهره اش پدیدار شد: _خانم ور به این نامه نیازی ندارید؟آیا ممکن است آنرا به من بدهید؟ ویولت ور باصدای بلند خندید: _این نامه را برای چه می خواهی ؟با این نامه می خواهی اورا مسخره کنی؟ خانم وینس لیش لبخندی زد: _خب…شاید، ولی…فکر می کنم آقای فیلیپ کار اشتباهی می کند که در امور شما دخالت میکند…حالا هر کاری که میخواهد باشد…بخصوص وقتی که شما تمایلی ندارید.حتماً این گستاخی او،شمارا بسیار ناراحت کرده است. _بله،کاملاً همینطور است. _بنابر این باوجود این نامه می توانم به شما کمک کنم تا از این ببعد مزاحمتی برای شما ایجاد نکند.البته اگر مایل نیستید می توانید نامه را به من ندهید،مهم نیست!ولی اگرجسارت نکرده باشم میتوانم این نامه را بایک چیزمفیدعوض کنم…. _چرامنظورتان را صریحاً نمی گوئید،منظورتان پول است،این طور نیست؟هِ؟ کلارا لبخندی زد،کیفش را باز کردو مقداری پول بیرون آورد: _بنابراین می توانم این نامه را داشته باشم؟ _بله،حتماً…بفرمائید،لطفاً به آقای فیلیپ هم بگوئید که در مورد کارهایش بیشتر فکر کند.بله حتماًاین موضوع را به او بگوئید!به او که می خواهد…به او که می خواهد من زندگی بهتری داشته باشم!من در این تئاتر از همه بهتر هستم.چه کسی این موضوع را قبول ندارد؟من از همه بهتر هستم.بله،همین طور است! کلارا اندیشید: _حتماًپرخوری کرده است! وپس از لحظه ای درنگ گفت: _بله،خانم ور شما از همه بهتر هستید.شمارقاص ماهر و هنر پیشه ی بسیار خوبی هستید.حال وقت خداحافظی است.از لطفی که به من کردید بسیار متشکرم. _خواهش می کنم برای خوشحالی لنی هرکاری خواهم کرد.در راه بازگشت به خانه،کلارا بسیار گیج شده بود.از حرفهای ویولت ور کاملاً مشخص بود که فیلیپ عاشق او نیست،ولی نامه برخلاف گفته هایش بود.در آن نامه نوشته بود:

۴۲
((اجازه بدهید که بار دیگر در مورد موضوعی که از آن مطلع هستید،شمارا ببینم.چرا نمی خواهیدپیشنهاد خوبی را که به شماشده،بپذیرید؟پول زیادی نیز به شما پرداخت خواهد شد و به تمام وعده هایی که داده ام عمل خواهم کرد. نمی توانم باور کنم که شما به مردی که دوستتان داشته و هنوز هم عاشق شماست جواب رد بدهید،مردی که قلبش برای شما می تپدو بدون شما زندگی برایش مفهومی ندارد. یک باردیگردر مورد این موضوع فکر کنیدو درباره ی حرفهای من نیز بیشتر بیندیشید. ارینگتون)) تمام نامه همین بود،ولی همین مقدار کافی بود.کلارا با خود فکرکرد : _از این نامه چیزی نمی فهمم،به نظر میرسد که فیلیپ عاشق ویولت است و او به فیلیپ جواب رد داده است،ولی با آنچه ویولت برایم تعریف کرد،هیچ رابطه ای ندارد.اگر فیلیپ عاشق او بود،هرگزاینگونه جدی به او نوید زندگیبهتر را نمیداد.مهم نیست !او چه خطاکار باشد و چه نباشد،باید این نامه را به تلما نشان بدهم.اوه،چقدر از این زن چشم آبی متنفرم!اگر فیلیپ بادختر دیگری ازدواج کرده بود شاید به سادگی اورا می بخشیدم ولی انتخاب یک دختر روستائی نروژی و تظاهر به اینکه او از همه بهتر است…اوه،نمی توانم اورا ببخشم! بعداز ظهر همان روز کلارا بدیدن تلمارفت وبازبان چرب ونرمش به او گفت: _تلمای عزیز فکر می کنی تحمل شنیدن موضوع دردناکی را داشته باشی ؟موضوعی که متأسفانه تورا نیز بسیار ناراحت خواهد کرد. _کلارا منظورت چیست؟در مورد فیلیپ است؟اگر در مورد اوست نمی خواهم بشنوم.این وظیفه ی همسر نیست که به دروغهایی که پشت سر شوهرش گفته می شود گوش کند. _تو می توانی از من عصبانی شوی ،ولی احساس می کنم اگر این نامه را به تو نشان ندهم دوست خوبی برایت نخواهم بود.حتماًدست خط شوهرت رامی شناسی؟ سپس نامه را از کیفش بیرون آورد و آن را به تلماداد: _این نامه شب گذشته از طرف فیلیپ برای ویولت ور فرستاده شده است. تلما نامه را خواند و با خواندن نامه احساس سر گیجه کرد.چندین بار نوشته هارا مرور کرد: ((مردی که دوستتان داشته و هنوز هم عاشق شماست …مردی که قلبش برای شما می تپدو بدون شما زندگی برایش مفهومی ندارد )) کلارا به او نگاه میکرد: _خب،تلما چیزی برای گفتن نداری؟ _نه،علیه فیلیپ چیزی برای گفتن ندارم،اگر او خسته شده و قلبش شکسته ،تقصیر من است،گرچه نمی دانم مرتکب چه اشتباهی شده ام.من سدراه خوشبختی او شده ام.کلارا چه کسی این نامه را به تو داد؟ _خانم ویولت ور. _برای چه این نامه را به تو داد؟ _خب…برای اینکه…من از او سؤال کردم آیا داستانهایی که در مورد آقای فیلیپ می گویند حقیقت دارد و او از من تقاضا کرد به فیلیپ بگویم که دیگر به دیدنش نرود. سپس برای اینکه آخرین ضربه را وارد کند گفت:

۴۳
_تلما فکر می کنم که خانم ویولت هم برایت ناراحت باشد. تلما آهی کشید،آنچنان آهی که قلب هر کسی را به درد می آورد.ویولت ور به حال او دلسوزی می کرد زیرا که نمی توانست علاقه ی شوهرش را به خودش جلب کند: _کلارا می دانستم که تو یکی از دوستان خوب من هستی. کلارا که گونه هایش سرخ شده بود؛گفت: _بله، همینطور است. _تو مرا خیلی غمگین کرده ای،و متأسفم از اینکه با تو آشنا شدم تازمانی که تورا نمی شناختم خیلی خوشبخت بودم.چرا همیشه سعی می کردی که به علاقه ی شوهرم نسبت به خودم شک کنم؟و چرا امروزبه اینجا آمده ای که به من بگوئی اورا از دست داده ام؟اگر تورا نمی شناختم هرگز به چنین موضوع غم انگیزی پی نمی بردم. و سکوت برقرار شد،سکوت وحشتناکی بود.سپس تلما ادامه داد: _کلارا از شما خواهش می کنم این جارا ترک کنید،وقتی که قلبی می شکند،تنهایی بهتر است.خداحافظ. _تلمای عزیز ولی من تصور می کردم که وظیفه ام گفتن حقیقت به تو است،تلما زندگی کردن در رؤیا و خیال کار درستی نیست.تلما واقعاًمتأسفم.خداحافظ فیلیپ به حقیقت پی می برد آن شب تلما دو نامه نوشت؛یکی برای پدرش ودیگری برای فیلیپ.سپس به بریتا گفت که به دیدن یکی از دوستانش می رودو خانه را ترک کردو به ایستگاه راه آهن رفت.در آنجا،بلیط قطاری که به یکی از بنادرشمال انگلستان می رفت راگرفت تا به نزد یکی از دوستان پدرش به نام “فرد هوف” برود. فرد هوف تمام کشتی هائی را که به خلیج آلتن می رفتند می شناخت.یکی از آن کشتیها که کشتی کوچک و کثیفی بود،صبح روز بعد حرکت میکرد.هوا بسیار بد بود؛برف میبارید و آسمان و دریا بسیار تیره و تاربود به نظر می رسید که توفانی شدید بوقوع خواهد پیوست.تلما خسته و رنجور به عرشه رفت و به خاطرات غم انگیزش اندیشید. صبح روز بعد که فیلیپ به خانه رسید،متوجه غیبت تلما شد.او به شدت خشمگین شد.خدمتکار ها به او گفتند که بریتا به خانه ی تمام اشخاصی که تلما معمولاً به آنجا می رفته ،رفته است،ولی هیچ کس نه اورا دیده و نه چیزی در مورد او شنیده است. _حالا بریتا کجاست؟ _به خانه ی آقای وینس لیش رفته،او می گوید که همه ی این مصیبتها از آن جا سرچشمه می گیرد .آقا منظورش را نفهمیدم. سپس فیلیپ به اتاق تلما رفت و چشمش به نامه ای افتاد که تلما برایش نوشته بود.در کنار نامه ی تلما ،نامه ای را که فیلیپ به ویولت ور نوشته بود به چشم می خورد.آنچه تلمادر نامه اش نوشته بود،بدین گونه بود: ((عزیزم: یکی از دوستان مشترک ما این نامه را برای من آورد.البته نباید این نامه را می خواندم،ولی امیدوارم که مرا ببخشی. چیزی از آن موضوع نفهمیدم و تحمل فکر کردن در مورد آن را نیز ندارم،ولی این طور که بنظر می رسد تو از تلما ی بیچاره ات خسته شده ای!عزیزم،تورا سرزنش نمی کنم،چون می دانم که مقصر اصلی خودم هستم،نمی توانستم که تصور کنم که تو از زندگی ات ناراحت باشی.

۴۴
من برای زندگی در لندن ساخته نشده ام ونگرانم از اینکه شاید هرگز نتوانم خودم را با اینگونه زندگی وفق دهم و تنها کاری که از عهده ام برمی اید اینست که تورا آزاد بگذارم،کاملاً آزاد.من به خلیج آلتن برمی گردم .تا پایان زندگی ام تورا دوست خواهم داشت. عزیزم،خداحافظ.حتی اگر شخص دیگری را بیش از من دوست داشته باشی،من همچنان تورا دوست خواهم داشت. تلما)) فیلیپ نامه را بوسید و اشک در چشمانش جمع شد.سپس شتابان به اتاق نویل رفت: _این جارا ببین!همه اش تقصیر توست که تلما رفته است!این نامه را بخوان! _تقصیر من است؟! فیلیپ باعصبانیت فریاد زد: _بله،تقصیر تو و همسرت،ویولت ور!تلما فکر کرده که من آن نامه را از طرف خودم نوشته ام. نویل با شنیدن این موضوع بسیار ناراحت شد. اکنون به اشتباهش پی برده بود.در این حال!خاطرات آن شب را در ذهنش مرور کرد،شبی را که به تئاتر رفته بودندو در آنجا فهمید که” ویولت ور” کسی جز” ویولت نویل” نیست.ویولت خودش،همسرش که تا آن روز تصور می کردکه او را از دست داده است. چهره ی تلما را بیاد آورد که با تنفر،رقص ویولت را تماشا می کرد و همین امر باعث شد که موضوع همسرش را فقط به فیلیپ بگوید و نتیجه ی آن،چنین شد! _اگر به من اجازه داده بودی همه چیز را به تلما بگویم،هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد!حال باید به دنبال او بروم.امشب به نروژ خواهم رفت! _به نروژ؟مگر او به آنجا رفته است؟در این فصل؟ در همین حال به بریتا وارد شد.چشمانش به شدت سرخ شده بود.ناگهان فیلیپ از جایش پرید؛ _بریتا،چه خبر؟ بریتا سرش را تکان داد و اشک از چشمانش جاری شد : _او رفته است!و این خانم وینس لیش بود که باعث چنین کاری شد! فیلیپ با شنیدن نام وینس لیش آنچنان عصبانی شد که قادر به سخن گفتن نبود. نویل پرسید: _نقش خانم وینس لیش در این ماجرا چیست؟ _همه ی ماجرا ها به او مربوط می شود!او همیشه از تلما متنفر بود.خدمتکاران او به شما توضیح خواهند داد.آنها از پشت در اتاق ،همه چیز را شنیده اند.میتوانید از آقای بریگز بپرسید.او به شما خواهد گفت که چطور هر روز خانم وینس لیش در مورد تلما با آقای فرانسیس لنوکس صحبت می کرده است.خانم وینس لیش از او متنفر است.و آقای فرانسیس عاشق اوست.آن دو نقشه کشیدند تا همه چیز علیه شما باشد.این ماجرا از چندماه پیش آغاز شده بود!امروز هم آقای بریگز می گفت که خانم وینس لیش دیروز به تئاتر رفت تارقاصه ی تئاتر را ببیند.ودر آنجا نامه ای از او گرفت و آن را به تلما داد.اوه،آقای فیلیپ!کجا می خواهید بروید؟ فیلیپ به سرعت از خانه خارج شدو در را محکم پشت سرش بست.

۴۵
شتابان به خانه ی وینس لیش رفت.هنوز اشک در چشمانش موج می زد.آقای وینس لیش،فیلیپ را بسیار دوست می داشت و بادیدن او احساس کرد که اتفاق بدی افتاده است.او فیلیپ را با مهربانی پذیرفت.فیلیپ ماجرای رفتن تلمارا برای او گفت و هر دو به نزد کلارا رفتند. ابتدا کلارا ادعا می کرد که از ماجرا و بطور کلی از نامه ی خانم ویولت ور چیزی نمی داند و با صدای سرد و گرفته ای گفت: _من به دیدن هنر پیشه هانمی روم اگر چه می دانم که شما،آقای فیلیپ،هر روز به دیدنشان می روید.فرانسیس همه چیز را در مورد شما و خانم ویولت ور به من گفته است. _لنوکس؟!خدای بزرگ!می دانم با آن مرد دروغگوی شیطان صفت چه کنم! آقای وینس لیش به آرامی گفت: _کلارا،اجازه بده سؤالی بکنم،اگر همانطور که ادعامی کنید چیزی در مورد ویولت ور نمی دانید،چرا دیروز صبح به تئاتر رفتید؟ کلارا با عصبانیت نگاهی به شوهرش کرد: _رفته بودم که بلیط بخرم،خیلی عجیب است؟ _ممکن است بلیطها را ببینم؟ _آنهارا برای دوستانم فرستاده ام. ناگهان فیلیپ فریادزد: _خانم وینس لیش،حقیقت را به من بگوئید.اعتراف نمی کنید که شما موجب شده اید که تلما از این جا برود؟ _احمق نباش!خوب می دانی که همه اش تقصیر خودت است.دیدارهایت با ویولت ور موجب این امر شد. _ویولت ور همسر منشی من!آقای نویل است.دیدارهای من با او فقط به خاطر نویل بود.و تمام نامه هایی که برایش نوشته ام در مورد وی بود. _باور نمی کنم!باور نمی کنم! _باور میکنید یا نمیکنید،حقیقت همین است! سپس به آقای وینس لیش نگاه کرد: _وینس لیش،ماندن من در این جا هیچ فایده ای ندارد.همسرت نمی خواهد اعتراف کند… _فیلیپ،یک دقیقه صبر کن.همسرم از گفتن حقایق امتنا می کند ولی من همه چیز را برایت می گویم.فیلیپ،بگذار بگویم که همسر من آن نامه را به ارزش بیست پوند از ویولت خرید و با دست خودش آن را به همسر تو داد.قصد بدی هم از این کار نداشته است.حقیقت همین است و او نیز بجز این ،چیزی برای گفتن ندارد.او بسیار خطاکار است،خواهش می کنم که اورا ببخشی. لبهای کلارا به شدت سفید شده بودو نمی توانست سخن بگوید.او از شدت عصبانیت دندانهایش را به هم فشرد و گفت: _جاسوس! سپس به سرعت از اتاق خارج شد.

۴۶
_فیلیپ عزیز،از شما خواهش می کنم که او را ببخشی و رفتار بدش را نادیده بگیری.از آنچه انجام داده،شرمنده هستم…تصور می کنم که باید لنوکس را ببینیو _بله،باید فوراً او را ببینم و به شدت تنبیه اش کنم. _بله،کاملاً درست است.ای کاش سالهای پیش اورا از بین برده بودم. وقتی که فیلیپ به خانه ی لنوکس رسید،دو پلیس و جمعیت زیادی در جلوی خانه جمع شده بودند. _چه اتفاقی افتاده است؟ یکی از پلیسها جواب داد: _تصادف شده.مردی در ایستگاه راه آهن مجروح شده است.همین الان اورا به اینجا آورده اند.به هنگام شروع حرکت قطار،سعی کرده از آن بالا برود ولی بدبختانه پایین افتاده و زیر چرخها رفته و مسافتی به دنبال قطار کشیده شده است.دکتر می گوید که امیدی به زنده ماندن او نیست. _او کیست؟اسمش چیست؟ _لنوکس،اسمی است که با آدرسش روی این کارت نوشته شده است.فکر می کنم آقای فرانسیس لنوکس باشد. آن،جسد فرانسیس لنوکس بود که غرق در خون به خانه اش آورده شده بود.مرگش بسیار غم انگیز بود. بخش سوم؛سرزمین سایه های بلند مرگ آن شب،یکی از شبهای طولانی خلیج آلتن بود،اگر چه ساعت چهار بعد از ظهر بود ولی همه جا تاریک بود و باد سهمگینی در میان لابه لای شاخه های درختان زوزه می کشید. در این هنگام ناگهان در آسمان لکه هایی به رنگهای قرمز،آبی،سبزو زرد نمایان شد.مردم دهکده میگفتند: _آن نشان مرگ است.امسال اولین باری است که آن را می بینیم. در آن هنگام لویزا السلاند در خانه اش در بستر مرگ بودو اولریکا از او پرستاری میکرد. ناگهان صدای در خانه شنیده شد.او اولاف گولدمار بود که اولریکا از او خواسته بود که به آنجا بیاید. _لویزا به من گفت که قبل از مرگش میخواهد شمارا ببیند.خوشحالم که آمدید.تمام روز اصلاً حرفی نزده است،ولی مطمئن هستم که می خواهد با شما صحبت کند. اولاف بطرف او رفت.چهره ی زنی که در حال مرگ بود،بسیار وحشتناک بنظر می رسید.چشمانش از تب،بشدت می درخشید. _لویزا من هستم،اولاف گولدمار،مرا می شناسی؟ با شنیدن صدای او،ناگاه لویزا،سخن آغاز کرد: _تورا می شناسم؟اولاف مو قهوه ای؟البته که تورا می شناسم.ولی اینجا بمان!او کیست که همراه اولاف از جنوب می آید؟آه! پیرزن ناگهان به گریه افتادو دستهایش رادر هوا محکم به هم کوبید: _برگرد،برگرد!همسر اولاف،بیش از این مرا اذیت نکن! اولاف به اولریکا رو کردو گفت: _خیلی عجیب است،او در مورد همسر من صحبت می کند.در مورد همسر من چه می داند؟

۴۷
_اولاف ،گوش کن،وقت من بسیار اندک است.همسر تو… _در مورد او چه می دانی؟تو هرگز اورا نمی شناختی. _همان طوری که توفان،قایقی را که می خواهد غرق کند،می شناسدمن نیز کاملاً اورا می شناختم. اولاف به اولریکا نگاه کرد: _او هذیان میگوید،این طور نیست؟ اولریکا ساکت ماند. _هذیان؟!من نه در گذشته هذیان گفته ام و نه حالا.حقیقت را می گویم.اولاف،زمانی که جوان بودیم،تورا بسیار دوست می داشتم.بااین که علیه تو حرفهائی می گفتند،دوستت داشتم.حتی تورا بیش از آن زن مو طلائی که با او ازدواج کردی،دوست می داشتم. کشاورز پیر از حرفهای او بسیار متعجب شده بود: _هرگز این موضوع رانمی دانستم،ولی چرابا یاد آوری این خاطرات،خودت را اذیت می کنی،لویزا؟ حال،همه چیز تمام شده است. لویزا بسردی لبخندی زد: _بله،همه چیز تمام شده است،ولی چقدر زود زندگی را وداع گفت!و هرگز،هیچ کس به حقیقت پی نبرد.چون من اورا کشتم! اولاف نعره ای کشیدو دستش را بطرف چاقویش برد: _خدای بزرگ! تو اورا کشتی؟ اولریکا به سوی او دوید: _خجالت بکشید!او در حال مردن است. _کشتن او برای من خیلی راحت است! اولریکا خواهش کرد: _آرام باشید،آرام باشید!بگذارید صحبت کند. سپس لویزا ادامه داد: _اولاف،من از تو ترسی ندارم.من همسرت را کشتم.او و فرزند کوچکش،هر روز به کنار صخره ای می رفتند.او کتاب می خواند . صحبت می کردند.من نیز هرروز زیر سنگی را که بالای صخره ها قرار داشت،خالی می کردم تا با کمترین فشاری،برسر آنها بیفتد.سنگ بسیار سختی بو،محکم برجایش قرار داشت،سرانجام آنروز فرا رسید،سنگ افتاد!حتی الان هم میتوانم زجه ی اورا بشنوم!اولاف،بگو ببینم،وقتی که جسد اورا پیدا کردی لبخند می زد؟ _وقتی که اورا پیدا کردم به لطف خداوند زنده بود. با شنیدن این حرف ،چهره ی لویزا به طرز وحشتناکی دگرگون شد: _زنده؟!زنده؟! _بله،زنده بود!و دور از چشم همه،مدت ده سال زندگی کرد.ده سال مانند جواهری،از او مراقبت کردم و عاقبت در دستهای من به خواب فرو رفت. لویزا از درد آن غم بزرگ ناله ای کرد:

۴۸
_ده سال!ده سال!و من در تمام آن مدت فکر می کردم که او مرده است.آه،ولی عذاب کشید!همان عذاب بهتر بود!عذاب کشیدن بهتر از مردن است،خدارا شکرکه او عذاب کشید! گولدمار،بار دیگر دستش را بطرف چاقویش برد و گفت: _بله او عذاب کشید،و اگر می دانستم چه کسی باعث رنج و عذابش شده است می دانستم… اولریکا دوباره فریاد زد: _آرام باش!مگر نمی بینی که او در حال مرگ است؟ در این حال لویزا فریاد کشید: _تاریکی،تاریکی همه جارا فرا گرفته است!مرا نگه دارید!مرا نگه دارید!چه کسی می گوید که بعد از مرگ بهشت و جهنمی وجود ندارد؟ سپس فریادی زد و بلافاصله جان سپرد. اولاف گفت: _شیطان به سراغ او آمده است. آن گاه اولاف آنجا را ترک کرد و به طرف بس کوپ براه افتاد.در آن هنگام،باد به توفانی سهمناک تبدیل شده بودو اولاف بسختی می توانست راه برود،قلب او بشدت جریحه دار شده بود.تمام آن سالها و رنج و عذاب همسرش در نظرش مجسم میشد.او نمی دانست که لویزا زندگی اورا تباه کرده است.حال می توانست این حقیقت را درک کند که چرا لویزا همیشه از تلما متنفر بود.تلما،کاملاً شبیه مادرش بود. ناگهان توفان شدیدتر شد و مستقیم بسوی او وزید.چراغ دستی اش خاموش شد و همین امر باعث گردید که راهش را گم کند.و از دره پایین بیفتد.  بعد از گذشت زمان زیادی،بهوش آمد و متوجه شد که در تختش آرمیده است.شخصی بر روی او خم شده بود.اولاف اورا شناخت.او والدمار دوست قدیمی اش بود که در خلیج آلتن راهنمای آقای فیلیپ شده بود. _والدمار،چه اتفاقی افتاده است؟چرا بدنم قدرت ندارد؟ والدمار،برای او توضیح داد که چطور بعد از آن حادثه اورا در پایین دره پیدا کرده است. _آه،حالا به یاد می آورم،والدمار،دیگر زندگی من به پایان رسیده است. _اوه،این چه حرفی است؟اگر حقیقت این است،اجازه بدهید هرجا که می رویدبا شما بیایم. در این هنگام اولاف کوشید که دستش را بلند کند،ولی نتوانست: _آه،من شکست خوردم،والدمار مبارزه تمام شده است.کمی آب برایم بیاور.قبل از اینکه به آخرین سفرم بروم باید قدرتم را بدست بیاورم. والدمار،می دانست که پشت پیرمرد شکسته است و او بیش از چند ساعت زنده نخواهد ماند.او مقداری آب برای اولاف برد و او آن را نوشید: _آه،حالم کمی بهتر شد.والدمار،وقت زیادی ندارم؛احساس می کنم که بزودی مرگم فرا می رسد.حال موقع آن فرا رسیده که به قولت عمل کنی! والدمار صورتش از ترس سفید شد:

۴۹
_حالانه!حالا نه!کمی صبر کن،یک لحظه فکر کنید.فکر کنید بهتر نیست که آخرین خواب را در کنار تلما باشید،در کنار ستاره ی کوههاو ماه روشن شبها ی زندگی تان؟در غیر این صورت،هرگز آرامش نخواهید داشت.بهتر نیست از من بخواهید که اورا به نزد شما بیاورم نه این که تقاضایی بکنید که هرگز جرأت انجام آنرا نداشته باشم؟ _جرأت نداری؟چه می شنوم،والدمار؟مگر روح شیطانی در تو رسوخ کرده که نمی خواهی به قولی که سالها پیش به من داده ای عمل کنی؟بیا،تو باید فوراً از من اطاعت کنی. از این رو والدمار از خانه خارج شد و به جنگل رفت و مقدار زیادی هیزم جمع کردو به کشتی اولاف برد. چند ساعت بعد در ساحل ایستاده بود و به منظره ی عجیب و غم انگیز کشتیی که شعله های فروزان آتش از آن زبانه می کشید و به جلو می رفت خیره شده بود.دیری نمی پایید که همه چیز به خاکستر تبدیل می شدو محو و نابود می گردید.اولاف،مرده بود و به رسم پدرانش،او و کشتی اش در حال سوختن بودند.و این همان کاری بود که والدمار،قول داده بود که برایش انجام خواهد داد. هنگامی که شعله ها فروکش کرد،او بسوی خانه براه افتاد.وقتی به خانه رسید،با تعجب فراوان فریادی کشید:تلما،پشت در ایستاده بود و صورتش کاملاً سفیدو خسته بود ولی،لبخندی بر لب داشت: _والدمار،به خانه برگشته ام.پدرم کجاست؟ والدمار،احساس می کردکه خواب می بیند،دست اورا گرفت و به نقطه ای از خلیج اشاره کرد که هنوز آخرین شعله های فروزان کشتی سوخته،مانند فانوسی دریائی می درخشید: _او آنجاست!آنجا…نزد خدا. تلما از وحشت فریادی کشید و به آخرین شعله هایی که در حال خاموش شدن بود نگریست.کشتی از بین رفته بودو نیازی به توضیح نبودو فریاد زد: _پدر!پدر!منتظر من باش!من هستم،تلما!دارم می آیم پدر! در این هنگام سرش گیج رفت و مانند پرنده ای زخمی،برروی زمین افتاد. لحظات غم انگیز در همان هنگام،اولریکا در خانه اش زانو زده بود و دعا می خواند.او از زمانی که آقای دایس ورسی به انگلستان رفته بود،بیشتر احساس تنهایی می کرد.او ناگهان با شنیدن صدایدر،از جایش پرید،والدمار بود: _بیا این جا!عجله کن!دارد میمیرد! _خدا کمکش کند.او کیست؟ _او؟!تلما!خانم ارینگتون است!کاملاً تنهاست.از بس کوپ هیچ کس برای کمک به من نیامد.همه ی آن زنها بدجنس هستند.همه می ترسند که به او نزدیک شوند.لطفاً بامن بیائید،خواهش می کنم. اولریکا به سرعت کتش را پوشید: _من حاضر هستم. و بی درنگ،براه افتادند. _حالش چطور است؟چطور شد که دختر کشاورز پیر به اینجا آمد؟ والدمار با صدای غم آلودی جواب داد:

۵۰
_نمی دانم،تنها چیزی که می دانم اینست که حتی به قیمت از دست دادن زندگی ام،نمی توانم چیزی در مورد مرگ پدرش بگویم. _مرگ!مرگ!اولاف؟!غیر ممکن است!شب گذشته او را دیدم.حالش کاملاً خوب بود.او به درخواست لویزا به خانه اش آمد.لویزا مرده است…بله!ولی اولاف نمرده!ممکن نیست مرده باشد! سپس والدمار از چگونگی مرگ اولاف سخن گفت،از زمانی که اولریکا پی برده بود که خانواده ی گولدمار پسرش را نجات داده اند،آنها را دعامی کرد.و وقتی که فهمیدتلما بیمار است،تصمیم گرفت که به کمک او بشتابدو تا آنجا که توان دارد از او پرستاری کندتا سلامتش را باز یابد. هنگامی که به خانه نزدیک شدند،آواز عجیبی به گوش می رسید،او تلما بود.پنجره هارا باز کرده بود و در کنار پنجره ای نشسته بود و با دستهایش دسته ی چرخ ریسندگی را که به طور خیالی در ذهنش ساخته بود،می چرخاند. تلما به آنها نگریست و گفت: _این آواز را دوست دارید؟من خیلی خوشحالم.سیگارد هنوز بر نگشته است؟پدر،باید به سیگارد بگویید که رفتارش با فیلیپ درست نیست.او باید فیلیپ را دوست داشته باشد.همه اورا دوست دارند. اولریکا با دلسوزی به طرف تلما رفت،و اورا از کنار پنجره بلند کرد: _بیا،بامن بیا و روی تخت استراحت کن.نباید اینجا بنشینی،عزیزم شب است و هوا هم خیلی سرد است. _سرد؟حالا که تابستان است!همه ی گلهای رز شکوفا شده اند.دیروز یکی از آنها را به فیلیپ دادم. سپس با حالتی وحشت زده به اولریکا نگریست: _تو واقعاً دوست من هستی؟خیلیها را می شناسم که می گویند دوست من هستند ولی از همه ی انها می ترسم.میدانید چرا؟ آنگاه،دستش را بر بازوی اولریکا گذاشت: _آنها می گویند که فیلیپ دیگر مرا دوست ندارد.این خیلی بی رحمانه است،فکر نمی کنم این موضوع حقیقت داشته باشد.می خواهم این موضوع را به پدرم بگویم.اگر این موضوع حقیقت داشته باشد،دیگر نمی خواهم زنده بمانم.ممکن است مرا به نزد پدرم ببرید؟ والدمار دچار مشکل بزرگی شده بود.او شاهد مرگ اولاف بود.اکنون نیز غم دخترک زیبای او که مانند گمشده ای در جنگل تاریک سرگردان بود.ذهن اورا به خود مشغول کرده بود.اشک از چشمان والدمار جاری شد. تلما بادیدن این صحنه از او سؤال کرد: _تو گریه می کنی؟حتی اگردلی آکنده از درد داشته باشی گریه کردن احمقانه است.من به این موضوع پی برده ام،در این دنیا هیچ کس برای تو دلسوزی نخواهد کرد.خیلی تلخ و غم انگیز است.تمام مردم،احساساتشان را پنهان کرده و به آنچه نیستند،تظاهر می کنند،به همین دلیل زندگی کردن بسیار دشوار شده است.احساس میکنم بیمارهستم،خیلی بیمار. وسپس به آغوش اولریکا پناه برد…. اولریکا که در آن لحظه به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودو ترسی را که از جادوگر سفید خلیج آلتن داشت را فراموش کرده بود،تنهادر این فکر بود که زنی غمگین و بی پناه را در آغوش گرفته است.

۵۱
سپس تلمارا به رخت خوابش بردوغذائی برایش فراهم کرد. والدمار با نگرانی در آشپزخانه به انتظار نشسته بود: _فکر میکنید که به زودی خواهدمرد؟ _امیدوارم که این طور نباشد،اما حالش بسیار بد است و فرزندش به زودی به دنیا خواهد آمد.تعجب می کنم چه چیزی باعث شده به اینجا بیاید،تو چیزی میدانی؟ والدمار سرش را به علامت نفی تکان داد. اولریکا سؤال کرد: _شوهرش کجاست؟حتماً همین اطراف است.چطور به او اجازه داده که در چنین فصلی سفرکند؟حتماً اتفاقی افتاده. _بله،خیلی عجیب است،ولی ما باید برای بهبود اوسخت تلاش کنیم. _امشب باید به خانه ی دکتربروإ. _او از شهر بیرون رفته است. _بسیار خوب،بنابراین باید بدون او کار راشروع کنیم.در این موقع معمولاً دکترها کمکی نمیکنند. ساعت ده صبح روز بعد،وقتی که تلما از خواب بیدار شد،حالش بسیار بد بود،هذیان می گفت و پی در پی،پدرش و بریتارا صدا می زدو گهگاه نیز باوحشت،نام ویولت ور و کلارا وینس لیش را به زبان می آورد. بعداز ساعتهادردو ناراحتی،سرانجام نوزادش،پسرکی،مرده بدنیا آمد.اولریکا نوزاد مرده را در دستش گرفت.طبیعت در حق آن کوچولو بیرحمی کرده بود.افکار تلما هنوز مغشوش بود.او نمیدانست چه اتفاقی افتاده است.اولریکا از این که او اطلاع نداشت،خوشحال بود.اولریکا و والدمار،برای فیلیپ نامه ای نوشته و فرستاده بودند،ولی از حرکت فیلیپ بسوی خلیج آلتن اصلاً خبری نداشتند. والدمار،جسد نوزاد را برداشت ،سوار قایق شدو اورا به همان غار اسرا آمیز_جایی که مادر تلما به خواب ابدی فرو رفته بود_برد و اورا در آنجا گذاشت و از این عمل خود بسیار خشنود بود. زمان کم کم سپری می شد.تلما روز به روزضعیفتر می شد،صورتش بسیار لاغر شده بود.اولریکا،بسیار نگران حال او بودو آرزو می کرد که دکتر هرچه زودتر برگردد.یکی از شبها که اولریکا در کنار تخت تلما نشسته بود متوجه تغییری درچهره ی او شد.چنین مینمود که آرامش خودرا باز یافته بودو باکنجکاوی به اولریکامی نگریست.بنظر می رسیدکه خواب است،اما ناگهان چشمهای درشت و آبی اش باز شدو لبخندی زد: _من بیمار بوده ام؟ _بله عزیزم.حالت بسیار بد بود،ولی به زودی بهبود خواهی یافت. تلما باصدایی آرام گفت: _حال همه چیز را به یاد می آورم.من در خانه ام در خلیج آلتن هستم.می دانم چطور و برای چه منظوری به اینجا آمده ام.می دانم دیگر نمی توانم پدرم را ببینم و از این پس تنها خواهم بود. _تو نباید چنین حرفی بزنی،شوهرت به زودی به دیدنت خواهد آمد. یأس و ناامیدی در چشمان تلما دیده می شد: _اشتباه می کنید،او هرگز به اینجانخواهد آمد.او دیگر مرا نمی خواهد،ولی مهم نیست.فراموش می کنم!در هر حال من تنها نخواهم بود.لطفاً نوزادم را بیاورید.الان حالم بهتر است.تقریباً خوب هستم.می خواهم اورا ببوسم.

۵۲
اولریکا خیلی ترسیده بود.نمی دانست چگونه این موضوع را به او بگوید.او جرأت گفتن حقیقت را نداشت.اگر حقیقت را به او می گفت،یقیناً تلما دیوانه می شد.ولی تلما از سکوت اولریکا به حقیقت پی بردو ناگهان فریاد زد: _او مرده است؟!مرده!و من هرگز نمی دانستم تلما گریست.اولریکا با ناامیدی به گوشه ای رفت،زانو زد و به دعا کردن پرداخت: _اوه،خدایا!کمک کن که مرگ براو سایه افکنده!خدایا لطف و مرحمتت را به این بنده ی غمگینت عطا کن!خدایا،دعای مرا مستجاب کن و بیش از این بنده ات را منتظر نگذار. ناگاه از بیرون خانه،صدائی را شنید.در باز شد و مردی بلند قامت در آستانه آن نمایان گردید. تلما،صدارا شنیده بود.چشمهایش را گشود،از جایش پرید و دستهایش را بسوی او دراز کرد: _فیلیپ!فیلیپ!عزیزم! در حالی که فیلیپ را صدا میزد،فیلیپ به سویش دوید و او را در آغوش گرفت.در سکوت سنگینی که برقرار شده بود،اولریکا به آرامی از اتاق خارج شد و آن دو را تنها گذاشت. طلوع دوباره آفتاب چندان نگذشت که درد غم بزرگی که برچهره ی زیبای او نقش بسته بود،از بین رفت و بسرعت سلامت و قدرتش را باز یافت.بریتا که بهمراه فیلیپ به آلتن رفته بودبا کمک اولریکا،مدتی از تلما پرستاری کرد.فیلیپ بسبب لطف اولریکا به تلما بسیار از او سپاسگذار بود.روزی به او گفت: _نمی دانم چگونه از شما تشکر کنم؟شما زندگی همسرم را نجات دادید.خداوند شمارا ببخشد. تلما نیز در ادامه ی سخن فیلیپ گفت: _بله و شما باعث شدید که بار دیگر شادی و نشاط به من برگردد.من نیز بسیار مدیون شما هستم. _شما هیچ دینی به من ندارید.ما هیچ دینی به هم نداریم.آقای فیلیپ و شما تلما،رز زیبای باغ،همان اسمی راکه سیگارد به شما داده بود!فکر نمی کنم که سیگارد را فراموش کرده باشید! _اورا فراموش کنم؟!هرگز!اورا بسیار دوست می داشتم. اولریکا سرش را پایین انداخت: _او پسر من بود.  سکوتی شگفت انگیز برقرار شد: _می بینید که نیازی به تشکر نیست.سالها پیش زمانی که جوان بودم سیگارد فرزندم به دنیا آمد.اودر بدترین لحظات متولد شدو من …من سعی کردم که اورا بهنگام تولدش بکشم. تلما فریادی کشید. اولریکا ادامه داد: _ازمن متنفر نشوید!از من متنفر نشوید!شما نمی دانید که من چه رنجی کشیده ام.فکر می کنم که در آن لحظه دیوانه شده بودم.بچه را بدرون آب انداختم تا غرق شودو پدر تو،اورا نجات داد.تا مدتها این موضوع را نمی دانستم و لویزا همیشه مرا به قتل متهم می کرد و من می پنداشتم که حرفهای اوکاملاً صحیح است تا اینکه … تا اینکه…روزی،تو را به همراه سیگارد در تپه ها دیدم،پسرک بامن دست به گریبان شد.آن هنگام هویتش برمن آشکار شد؛علامتی که با

۵۳
چاقو برسینه اش بریده بودم نمایان گردید.او پسر من بود…پسرمن!حال می دانی چه لطف بزرگی در حق من کرده ای؟تو بانجات دادن سیگارد،مرا نجات داده ای!هیچگاه نمی توانم آن گونه که بایداز شما تشکر کنم. سپس دست تلمارا بوسید و آنجارا ترک کرد. چیزی نگذشت که تلما،سلامتش را به دست آورد و از رختخواب بیرون آمدو در کنار شوهرش،نزدیک آتش نشست و به صحبت پرداخت: _فیلیپ عزیزم،حال می فهمم که چقدر احمق بوده ام،نمی بایست با حرفهای خانم وینس لیش به توشک می کردم. سپس در مورد اولاف صحبت کرد: _او مانند پادشاهان دریای نروژ دفن شد.در آخرین لحظات،اورا به کشتی اش بردندو سپس آنرا آتش زدندو اورا به دریا فرستادند.همیشه آرزوی چنین مرگی را داشت.همه ی این کارهارا والدمار برای او انجام داد.و شب هنگام که به اینجا رسیدم ،توانستم آخرین شعله های آتش را در دوردستها ببینم،اوه،فیلیپ. سپس سرش را برشانه ی شوهرش گذاشت: _خیلی وحشتناک بود!می خواستم…دعا می کردم که ای کاش من هم می مردم!دنیا برایم پوچ شده بود! آنگاه فیلیپ در مقابل تلما برروی زانوهایش نشست و دستش را به دور او حلقه کردو به آرامی گفت: _تلمای من نگران نباش،روزهای سردو تاریک به پایان رسیدند. و پس آنگاه باامیدی فراوان به تماشای طلوع دوباره ی آفتاب نشستند.  پایان

رمان خاطره ها –قسمت اول

$
0
0

رمان خاطره ها – قسمت اول

url

تیام در حالی که چهره اش از فرط هیجان ناخوشایندی که از وجودش فوران می شد برافروخته و گلگون بود، سری معلوم نیست کجا رفته! به هر جایی که فکر می کردم و حدس می زدم خبری ازش داشته باشن «تکان داد و گفت: سر زدم، اما همه از اون بی خبر بودن. حتی صاحبخونه شون هم مات و مبهوت بود و نمی دونست چرا به این سرعت  »رفتن و اصلاً توضیح مناسبی به اونها ندادن. برای تو مهم نیست! نه! اصلاً چه فرقی «بعد از چهرۀ منقبض و بی تفاوت خواهرش کفرش بالا آمد، با عصبانیت گفت:  » می کنه که اون توی این شهر باشه یا بی خبر با خونواده اش به شهر دیگه ای رفته باشه، این طور نیست؟ و وقتی پاسخ مأیوس کنندۀ او را شنید، بدتر دچار انسداد قلبی شد و کنترل اعصاب خودش را از دست داد.  » نه، معلومه که مهم نیست! اون دیگه تو زندگی من نقشی نداره. ما برای همیشه راهمون رو از هم جدا کردیم! « بله! خوب اینو می دونم. لازم به یادآوری تو نبود! یه شبه عاشق شدی و یه شبه جا زدی! کسری بیچاره قربونی « هوس بازیهای تو شد! آه، وقتی فکر می کنم با همۀ سنگدلی ت چطور با احساسات پاک اون بازی کردی، می خوام از  » غصه و ناراحتی داد بکشم و سرمو به دیوار بکوبم! از اینکه تو وصال شما سهیم بودم، نمی تونم «بعد انگار که داشت با خودش حرف می زد، زیر لب به حالت نجوا گفت:  »خودمو ببخشم. آه، طفلکی کسری! سر «سرش را میان دستهایش گرفت و همان طور که در طول اتاق نشیمن مشغول قدم زدن بود، با صدای بلند گفت: در نمی آرم چطور پدر و مادر انقدر راحت می تونن با این مسئله کنار بیان! به دخترشون اجازه می دن تو سن چهارده سالگی تن به یه ازدواج عاشقانه بده و یه سال بعد راحت تر از قبل دستهاش رو برای جدایی باز می ذارن! شاید باید  » به وجود چنین پدر و مادر روشنفکر و متمدن و باکلاسی به خودمون ببالیم! تمنا از گوشۀ چشم نگاهش کرد و لب روی لب فشرد و منتظر ماند تا برادرش هر طور که دلش می خواهد از حرفهای بی ربطش نتیجه گیری کند. اما از لبخند تمسخرآمیزی که روی لبان او منقوش بود، به قدری مشمئز شد که حس کرد سراپای وجودش دچار کرختی و رخوت بی حس کننده ای شده است. فکر کرد: چرا باید هر بار به طریقی منو به یاد اون بندازه؟! چرا اصرار دارن عفونتهای سرپوش نهادۀ قلبی مو باز کنن و زهر تلخ حسرت رو به زور بهم بچشونن؟ من باید اونو فراموش کنم! اون هم لابد به قصد فراموش کردن من این شهر رو ترک کرده! هرچند می دونم حالا دیگه باید قلبمو برای همیشه از اون رها شده ببینم، اما نمی دونم چرا حس جنون آمیزی منو به دلتنگی ش دچار می کنه! نه! به خودم نمی تونم اون طور که به دیگرون دروغ می گم، کلک بزنم و با تظاهر به بی تفاوتی سوختگیهای قلبی مو پنهان و سرپوشیده نگه دارم! خوب می دونم که تا چه حد از دوری و دلتنگی اون رنج می برم و مجبورم این رنج رقت انگیز جانگداز رو با تحمل چه سختی ای به خودم آسون بگیرم. کاش تیام می دونست هر بار که اسمی از اون به میون می آره، چطور قلب بیچاره منو درهم می شکنه و خرد می کنه!

۳
تو با « تیام بعد از قدم زدنی بی حاصل خودش را روی مبل رها کرد و خیره به نقطه ای نامعلوم با لحن مغمومی گفت: اون بد کردی، تمنا! با کسی که به طرز احمقانه ای دوستت داشت و همۀ دنیا و آرزوهاش رو برای تو موجود بی لیاقت سنگدل می خواست… مطمئنم که یه روز تقاص بدیهات رو به اون پس می دی! آه! از جلوی چشمهام دور شو! تا این  »غم تو دل من تازه س، نمی خوام تورو ببینم! تمنا یکه خورده از کلام زهر آلود و گزندۀ برادرش با دهانی باز مانده از حیرت و تعجب فکر کرد: چطور می تونه با چنین کلمات آتشینی وجودمو بسوزنه و بعد در کمال راحتی بگه که دیگه نمی خواد منو ببینه؟ به جهنم! فکر کردی «همان لحظه با غیظ از جا بلند شد و با لحنی که بوی لج و عداوت فوران شده ای می داد، گفت: من خیلی مشتاق دیدن روی نامبارک تو هستم! مطمئن باش به پدر گزارش می دم که چطور قصد داری دل منو  » بچزونی! اون بهتر از من می دونه چطور حقت رو بذاره کف دستت، شازده! و بعد دستش را به تندی جلوی دهانش گرفت و جیغ بلندش را لا به لای انگشتان دستش خفه کرد. چرا یادش نبود این واژه او را به یاد کسری می اندازد؟ چطور یادش نبود او را به نام شازده کوچولو لقب می داد و حالا با چه تهوری ناقوس یاد و خاطر او را با دستهای خود در دهلیز تاریک ذهن تب آلود خویش به صدا درآورده بود؟ تعجب آمیخته با تأثر قلبی برادرش را که در نگاه او دید، به سرعت پا به فرار گذاشت. در حالی که نمی دانست چشمهایش با چه سرعتی باران گرفته اند و به چه طرز ناشیانه ای رد خیس نگاهش را روی مردمک چشمان زیرک و هشیار برادرش به جا گذاشته بود.
۲
از اینکه دوباره به مدرسه می رفت، با دو احساس ضد و نقیض خود را درگیر و مواجه می دید. از طرفی خوشحال بود از اینکه بعد از پشت سر گذاشتن کابوس ازدواج اول، که به راحتی نوشیدن یک لیوان آب در چهارده سالگی رقم خورده و به فاصلۀ کمتر از یک سال به نقطۀ پایان رسیده بود، بار دیگر این فرصت را به دست آورد که خودش را از نو پیدا کند و با شرکت در اجتماعات کوچک و شاد و پر خاطرۀ دوستان و همکلاسیهای سابق به مرمت و آبادانی ویرانه های برجا مانده از عشق ناکامی که تا پلک بر هم زدنی او را با تمام حسرتهایش بر مزار سرد آرزوهایش نشانده بود، بر روح و روان خویش همت گمارد و با بازگشت به لحظه های شیرین و شورانگیز نوجوانی یاد و خاطره او را برای همیشه از ذهن خود پاک کند و به قلبش بیاموزد که بعد از این برای همیشه باید او را فراموش کند و حتی برای لحظه ای خاطر خویش را با تداعی خاطرات بر جای مانده از او مکدر و آزرده نسازد. نمی دونم اگه دوستهام بفهمن من تو سن پانزده سالگی بیوه شدم، چه عکس العملی نشون می «به مادرش گفته بود:  »دن! به « مادرش که با نگاه کردن به چشمان او ترس و دلواپسی اش را از این بابت به خوبی احساس کرده بود، گفت:  »نظرم از این بابت نگران و مضطرب هستی؟ بله، مامان! حتی خودم هم هنوز نتوانستم باور کنم که به این سرعت همه چیز پیش رفته و به اینجا رسیده! همه چیز « برام مثل یه خواب و کابوس بود… آه! وقتی فکرش رو می کنم که چطور با دستهای خودم باعث بدبختی و بیچارگی  »خودم شدم، دلم می خواد که…

۴
دیگه لازم نیست به گذشته ت فکر کنی و از بابت اشتباهاتی که تاوانش رو به سختی پس دادی تا آخر عمرت با « احساس سرخوردگی و ندامت قلبی خودت رو پریشون و دردمند و افسرده ببینی. باید باور کنی اون خواب و کابوس که گفتی برای همیشه تمام شده و بعد از این دیگه هرچی ببینی، قسمتی از رویای شیرین و جذاب زندگی ت خواهد  »بود! تمنا به صورت مادرش نگاه کرد و تا اندازه ای از تماشای قیافۀ مطمئن و نگاه ملاطفت آمیز او توانست به خودش دلداری بدهد و با این احساس تسکین بخش، سوزش عمیق قلب نگون بختش را تحمل کند. اما نمی توانست باور کند که می شود تمام یادبودهای او را در معبد ذهن متروک خویش زیر گرد و غبار فراموشی ابدی به حال خودشان بگذارد و به راحتی به سرنوشت دیگری روی خوش نشان بدهد. گذر زمان دوای هر دردی یه! اینو من نمی گم، خیلیها به اون معتقدن و خوب و بد زندگی شون رو «مادرش می گفت: به دست زمان می سپارن. خوب می فهمی چطور با گذشت زمان زخمهای قلبت التیام پیدا کرده و به تدریج کس دیگه ای شدی که هیچ وقت نبودی! منتظر باش و ببین چطور دست تقدیر شکستگیهای قلب تورو بند می زنه و روی تاول سوختگیهاش مرهم می ذاره! دست تو نیست که خواهی نخواهی از بند افکار گذشته ت برای همیشه رها می شی و خودت رو ملزم می بینی که تنها به زمان حال و آینده ت فکر کنی! تا به خودت بیای، همۀ آمال و آرزوهات رو در تلاقی نقطه های عطف روشنی می بینی! به پشت سر که نگاه کنی، می « بینی همه چیز به شکل یه تصویر مات و مبهم تو غبار و مه غلیظ فراموشی فرو رفته و هرچی نگاه کنی، هیچی نخواهی دید. چرا که چشمهای تو از برق شادی و امید به روزهای آتی چنان درخشنده و تابانه که با سایه های پشت سرش نمی تونه درهم آمیخته بشه. و اون سایه های درهم شکسته و محو هیچ وقت نمی تونن روی پرده های نور چشمهات رو بپوشونن. اگه من جای تو بودم، هیچ وقت برنمی گشتم تا به عقب نگاه کنم. چون همه چیز اون رو به روست و  »پشت سر چیزی نیست جز پلهای درهم شکسته ای که تورو با آرزوهای زیبایی که داری پیوند نمی ده! تمنا حس می کرد مادرش با زبان دیگری با او حرف می زند. انگار کلامش را نمی فهمید. خودش هم نمی دانست ممکن است تا این حد خرفت و احمق باشد که نفهمد منظور مادرش چیست. قیافۀ آدمهای خنگ و ابله را که به خود می دونی! حتی خود منم نمی تونم باور کنم تو با این سن و سال و با این قوۀ درک و «گرفت، مادرش به خنده افتاد. احساس ضعیف یه زندگی رو پشت سر گذاشته باشی! گاهی با خودم می گم کاش پدرت در مورد تو سختگیری بیشتری به خرج می داد و زندگی ت تو این سن و سال کم فدای لج و لجبازیهای اون نمی شد! البته کم و بیش توی این چند سال با لجبازیهای دردناک خودش کم باعث ناراحتی و پشیمونی و پریشونی نشده! مثلاً در مورد تکین! هیچ کدوم از شما نمی دونین که او صرفاً به خاطر دل نازکی بی مورد خودش که خیال می کرد « می تونه آمپول پنی سیلین رو بهتر از یه پرستار مجرب به دختر یک ساله ش تزریق کنه که درد کمتری بکشه، با ناشی گری تو پای اون فرو کرد و طفلی تکین رو تا آستانۀ مرگ پیش برد. البته تکین از مرگ نجات پیدا کرد، اما نتیجۀ بی فکری و لجاجت پدرت این شد که تکین دچار نقص عضو بشه! اگرچه این اتفاق باعث پشیمونی قلبی پدرت شد، اما باعث نشد هیچ وقت لجبازیهای سفیهانه شو تو خیلی از موقعیتها کنار بذاره و مثل یه آدم عاقل، سنجیده و منطقی رفتار کنه. خصوصاً در مورد ازدواج تو که بدون هیچ احساس ندامتی می گفت تو با پشت سر گذاشتن این زندگی ناموفق برای « زندگی بعدی ت به قدر کافی تجربه و آمادگی پیدا می کنی. من هیچ وقت نتونستم به اون بفهونم تحمیل شکست از

۵
روی تدبیر نسنجیده ش بیشتر از اونکه نتایج مطلوب و کارسازی برات داشته باشه، تا چه حد اثر مخربی تو روحیه و احساسِت گذاشته و خیلی زمان لازمه تا خرابیهای ناشی از این شکست مرمت و بازسازی بشه. فقط می تونم از روی ناچاری امیدوار باشم که تو با شکیبایی و سعۀ صدر این مرحلۀ تاریک و اسفناک زندگی تو با موفقیت پشت سر  »بذاری و دوباره خودت رو پیدا کنی! تمنا در حالی که سر در گریبان اندیشه فرو برده بود و با لبانی غنچه شده و چشمانی تنگ و باریک نگاهش را جایی میان خود و مادرش جا گذاشته بود، با خودش فکر کرد. ولی من می تونم زودتر از حد تصور مادر از این مرحله عبور کنم و خودمو به مقصد دیگه ای برسونم که قاعدتاً باید از همه جهت مطلوب نظرم باشه. نگرانیهای مامان از این بابت کاملاً بی مورده. به اون و همه ثابت می کنم که چقدر برای خودسازی و فراموشی شکست قبلی و امید به فتح آینده، آرزو دارم و از خودم اراده و صلابت نشون می دم. من چاره ای جز این ندارم که اشتباه بزرگ گذشته مو با موفقیتهای چشمگیری که باید به دست بیارم پیش چشم همه چنان کمرنگ جلوه بدم که رفته رفته همه از خاطرشون محو بشه. من روزی تو چهارده سالگی و در نهایت خامی و شیرین عقلی عاشق شدم و بعد که به سرعت برق و باد همه چیز با هم جور دراومد، با همون سرعت برق آسا ناجور شد و عشقی که به زیبایی نقش یه حباب تو سرابی دور جلوه گری کرده بود، به تلخی زهری کشنده تو کام من نشست و باعث بی سرانجامی زندگی م با اون شد! آه! باز هم بی احتیاطی کرده بود و ناقوس یاد و خاطر او را در ذهن سرد و خاموش خویش با نوای دلگیر و غریبانه ای به صدا درآورده بود و حالا با چه دستپاچگی بی ثمری تلاش می کرد نوای بی قرار کننده و نفسگیر آن ناقوس کذایی را نشنیده بگیرد و افکار از هم گسیختۀ خویش را روی نقطۀ مشخص دیگری متمرکز نماید! نقطه ای که به تاریکی شب بود و با خوش باوری فکر می کرد که به تابندگی ستارۀ دنباله داری است که به کهکشان خیال او پرتوافشانی می کند. با این همه هرچه می جست آن ستارۀ دنباله دار را پیدا نمی کرد.
۳
»کی گفت پنجره ها رو باز بذاری؟« »اوه! انگار خیلی ناراحت به نظر می رسی؟« » بله، ناراحتم! و اگه بخوای ناراحت ترم بکنی، به حسابت می رسم! « »می شه بگی چت شده؟«تمنا مات و مبهوت به چهرۀ خشمگین برادرش نگاه کرد و پنجره را بست.  »به تو مربوط نیست!«تیام خودش را روی مبل رها کرد و با همان برافروختگی غیرمعمول خود جواب داد: تمنا که احساس می کرد برادرش در شرایط روحی و روانی نامطلوبی به سر می برد و بهتر است او را به حال خودش بگذارد، بی آنکه بخواهد خودش را با او درگیر سازد. پشت چشمی نازک کرد و با دلخوری از سالن نشیمن بیرون رفت. تمام خانه را در جست و جوی خواهرش گشت و عاقبت او را ته باغ پیدا کرد که به اتفاق لیلا در حال خوردن پرتقال و نارنگی بود. مثل همیشه از اینکه لیلا را در آن حد صمیمی و دوستانه به خواهرش نزدیک می دید عصبانی بود. با ترشرویی   نیلوفر لاری – )۲رمان ناقوس خاطره ها (به تلخی زهر
» بهتره به خونه برگردی، می خوام با تکین تنها باشم! «خطاب به او گفت:

۶
لیلا نگاهی به چشمان مهربان و عذرخواه دوستش انداخت و بعد از جا بلند شد. دو قدم که از آنها فاصله گرفت، تمنا نمی شه این بوزینه رو انقدر «با صدای بلندی که به گوش او برسد، خطاب به خواهرش با لحن سرزنش آلودی گفت:  » به خودت نچسبونی؟ چرا انقدر اصرا داری فاصلۀ بین اون و خودت رو پر کنی؟ اون بهترین «تکین که نگاهش با حسرت و ناراحتی به دور شدن با عجلۀ لیلا از آنجا بود، با صدای غمگینی گفت:  »دوست منه و هیچ برام اهمیت نداره که من و اون تو چه فاصله ای از هم قرار گرفتیم! این هم از حماقت و بی عقلی ته! حالا سگرمه هات رو از هم باز کن! من برای موضوع دیگه ای خلوت تو و بهترین « »دوستت رو به هم ریخته م! تأکید ورزیده بود که انگار به این ترتیب دشنام تند و تیزی به  »بهترین دوستت«چنان با تلخی و بدجنسی روی لازم نیست به خاطر « خواهرش داده بود. او را که برآشفته و غضبناک دید، لبخند موذیانه ای بر لب نشاند و گفت: کسی مثل لیلا به خواهر خودت خشم بگیری. حالا همۀ اینها به کنار، اومده بودم ازت بپرسم که تیام چه مرگش  »شده؟ چرا مثل مرغ سرکنده بال بال می زنه و چند روزی یه که آروم و قرارش رو از دست داده؟ »من چه می دونم! چرا از من می پرسی؟«تکین همراه با نگاه و لحن قهرآلودی گفت:  »از تو می پرسم چون مطمئنم می دونی که اون چش شده!«تمنا با صدای محکم و کوبنده ای گفت: تکین مثل همیشه که در برابر جذبه و صلابت و تحکم رفتاری خواهرش چاره ای جز تسلیم و سازش در خود نمی  به احتمال زیاد بابت تحقیری که شورانگیز« دید. دستهای نوچش را با دستمالی که به همراه داشت پاک کرد و گفت:  »تو مهمونی سه روز پیش خونه خاله مهری بهش کرد، ناراحت و عصبانی یه! »تحقیر؟ اوه!« با دستش چانه اش را گرفت و به فکر فرو رفت. پس چرا او متوجۀ این اتفاق ناخوشایند و تأسف آوری که بر قلب و روح برادرش چون تازیانه ای دردناک فرود آمده، نشده بود! عجیب بود! چیزی که از مهمانی سه شب پیش در خاطرش بود تنها برق نگاه شوخ و شنگ و عاشق پژمان بود که همه جا به دنبال او پرتوافشانی می کرد و لحظه های رمانتیکی را برایش رقم زده بود. که تیام به خاطر سبکسریهای شورانگیز این طور آروم و قرار « سربلند کرد و خیره به چشمان خواهرش گفت: خودش رو از دست داده! منو بگو که خیال می کردم ممکنه دلیل موجه تری پشت عصبانیت و ناراحتی اون پنهان  »باشه! لحظه ای لب روی لب فشرد. تاپ تاپ قلبش که لحظاتی بعد از تداعی پژمان فرو نشست، لب روی لب فشرد و این پسر یه احمق تمام عیاره! کی حاضره به خاطر دختری مثل شورانگیز که مثل میمون توی مهمونیها و «گفت: مجالس شادی برای جلب توجه بالا و پایین می پره و ادا و اصول از خودش درمی آره و دنبال پسرها موس موس می  »کنه، فکر خودش رو آزار بده و قلبش رو جریحه دار کنه! خودم به حسابش می رسم! نمی ذارم با احساسات لطیف و خام تیام بازی « بعد سری به نشان تأسف تکان داد و گفت: کنه! اوه، خدای من! وقتی فکرش رو می کنم برادر احمق من از عشق اون آروم و قرار خودش رو از دست داده، می و به درخت کاج بلندی که تکین به تنۀ قطور آن تکیه زده بود، اشاره  »خوام خودمو از بالای این درخت آویزون کنم! کرد.

۷
تکین بی آنکه اظهار نظری بکند، نفسی شبیه به آهی خفیف کشید. بعد برگشت و نگاهی از سر تعجب به درخت کاج انداخت.  * * *   »برو به جهنم! برو به جهنم!«از در که آمد تو، اول از همه سر تیام داد کشید: بعد در حالی که نگاههای متعجب و هاج و واج پدر و مادر و خواهر و برادرش را پشت سرش جا می گذاشت، به حالت دو از پله ها بالا رفت. در اتاق را محکم پشت سرش بست و خودش را که روی تخت پرت کرد، های های به گریه افتاد. همچنان که بر بالشش مشت می کوبید، با صدای بغض گرفته ای زیر لب با خودش تکرار کرد: باید می کشتمش! باید به خاطر بدجنسی اون و دخترخالۀ موذی و آب زیرکاهم هر دو نفرشون رو می کشتم! آه، خدای من! چرا نکشتمشون؟ چرا؟ چرا مثل آدمهای ترسو و بزدل مقابلشون کوتاه اومدم و کاری نکردم که از پلیدی شون تا حد مرگ پشیمون بشن؟ در حالی که تند و تند فینش را بالا می کشید و بر ملافۀ تختش چنگ می انداخت و زیر لب دشنام و ناسزا می داد، رفته رفته آن حالت عصیان و تهاجمگری و برافروختگی در وجودش فرو می نشست. دقایقی بعد به طور کامل که از تک و تا افتاد و با کمی گریه و به کار بردن تمام الفاظ رکیکی که بلند بود به آرامش خاطر نسبی رسید، فکر کرد: لازم نیست خودمو به خاطر این موضوع کم اهمیت تا این حد ناراحت و افسرده و پریشون کنم! فتانه و شورانگیز فقط همین آتو توی دستشون بود که امروز این بندرو به آب دادن. خیلی وقت بود که منتظر بودن توی مدرسه جار بزنن من با این سن و سال کم یه زن مطلقه م و حالا که تمام مدرسه اینو فهمیدن دیگه لزومی نداره ترسی از بابت رسوا شدن خودم داشته باشم! اونها دیگه هیچ نقطه ضعفی از من ندارن. چقدر افسوس می خورن که دیگه نمی تونن از من زهر چشمی بگیرن و من دیگه هیچ رازی برای فاش شدن پیش اونها ندارم! اوه، من چقدر احمق بودم که نفهمیدم این طوری بیشتر به نفع من شد! تا به حال به خاطر بسته موندن دهن گل و گشادشون چه خوار و خفتی رو تحمل کرده بودم! چقدر در مقابلشون کوتاه اومده بودم و از در سازش با اونها وارد شده بودم! اما دیگه تمام شد! فتانه نتونست بیشتر از این زیپ دهنش رو ببنده. اصلاً خوب شد که قضیۀ ازدواج و طلاق من لو رفت! چه اهمیتی داره بعد از این بچه های مدرسه چه دیدی نسبت به من داشته باشن و در موردم چه فکری بکنن؟ جداً که قیافه های مسخره ای پیدا کرده بودن وقتی فتانه راز منو با داد و قال به گوش همه رسوند! اوه، راز! این راز تلخ و گزنده بالاخره برای همه آشکار شد! حالا دیگه هیچ نگرانی ای از این بابت ندارم. می تونم با خیال آسوده توی مدرسه خال چشم فتانه و دخترعموی کفتارش باشم. خوب شد امروز جلوی همه به اون گفتم میمون بدقیافه! خوب شد با اون سیلی آبدار برق از چشمهای فتانه پروندم و شاخ غرورش رو شکستم! چه کیفی کردم وقتی دیدم در خروجی مدرسه رو گُم کرده! حقشون بود! باید این اتفاق می افتاد و خوشحالم که افتاد! بعد از این دیگه می دونم چطور دمشون رو بچینم که حظ کنن. اصلاً چه اهمیتی داشت که بچه های مدرسه بفهمن من… من… ازدواج زود هنگام و ناموفقی داشتم؟ چرا این چند وقت مدام خودمو با چنین افکار مخدوش و عذاب آوری شکنجه کردم؟ بهتره یه نفس راحت بکشم! اَه، چقدر خر بودم که انقدر خودمو به خاطر چنین موضوع بی اهمیتی ناراحت کرده بودم!

۸
بعد در حالی که اشکهایش را پاک می کرد و خنده بر لب می نشاند، با خودش گفت: بعد از این دیگه می دونم با هر دوتاشون چطور رفتار کنم! تا به حال به خاطر مسکوت موندن این راز تو مدرسه بهشون اجازه دادم که مقابلم قد علم کنن و پیش چشم پژمان خودی نشون بدن، اما بعد از این دیگه مجبور نیستم فرصت هیچ خودنمایی ای به اونها بدم. چنان با تحکم و اقتدار در برابرشون بایستم و چون سیل بر سرشون فرود بیام که نتونن خودشون رو از زیر آوار آمال و آرزوهای قشنگی که برای خودشون بافتن بیرون بکشونن! با این فکر شیرین، همراه با تک خنده ای سرش را میان شانه هایش کشید و نگاه براقش را از فرط خوشحالی و شادکامی برای ترسیم لحظه های خوشی که پیش رویش بود، بر هم گذاشت.
۴
در حالی که سرش را با غرور و تفرعن بالا گرفته بود و در حین گوش دادن به کلمات شیرین و امیدبخش پژمان لحظه ای لبخند از روی لبانش محو نمی شد، گوشه چشمی هم به دختران حسود و کینه توز دور و برش داشت که به دیدۀ حسرت به او و گل سرسبد پسران جمع می نگریستند و در دل به او که بدون هیچ زحمتی هرجا که می رفت نگاه مشتاق و شیفتۀ پژمان و پسران دیگر را معطوف خودش می ساخت (بدون آنکه گذشتۀ نه چندان دورش هیچ نوع اشکالی در برقراری روابط حسنۀ او با دیگران وارد نماید)، احساس نفرت و خشم می کردند. تمنا بی آنکه اهمیتی به بخل و حسادت دختران نازک دل و حساس اطرافش بدهد، خشنود از اینکه چون سابق در مرکز توجه قرار گرفته و دختران همسن و سالش سخت در حال غبطه خوردن آرزو می کنند که ای کاش برای لحظه ای جای او بودند، چشمانش برق می انداخت و ستاره نشان بود. در حال حاضر به ابروانش طوری گرۀ نازک ماهرانه ای انداخته بود که آن اخم شیرین جذابیت و وجاهت او را دو اوه، پژمان! من با نظر تو در این مورد اصلاً موافق «چندان جلوه بدهد و از این بابت مایۀ مباهات خودش گردد.  » نیستم! تو می تونی همین جا هم تو رشتۀ مورد نظرت ادامه تحصیل بدی! البته که نمی تونم! می دونم که به خاطر دوری و جدایی و دلتنگی از هم مخالف رفتنم هستی، ولی من فکرهامو « »کردم. پدر و مادرم هم با این تصمیم کاملاً موافق و هم عقیده هستن! فکر هیچ چیزرو نکن! تا تو دورۀ دبیرستان رو به پایان برسونی، من درسم تمام شده و به ایران «و ادامه داد:  »برگشتم! تمنا مثل کسی که خبر ناگوار از دست رفتن عزیزی را به او داده باشند، چنان چهره درهم کشیده بود و نگران و چطور می « مضطرب به نظر می رسید که به هیچ وجه قادر به پوشیده نگه داشتن احساسات برانگیخته شده اش نبود. تونم فکرش رو نکنم؟ تو بهم قول داده بودی حتی لحظه ای از کنارم دور نمی شی! قسم خوردی هیچ وقت تحت هیچ  »شرایطی بین من و تو جدایی نمی افته… عزیزم، من که برای تفریح و خوشگذرونی نمی خوام بین خودم و تو فرسنگها فاصله بندازم! تو باید خوشحال باشی« که من بعد از کلی بطالت گشتن تصمیم جدی مو برای ادامۀ تحصیل گرفتم. تورو به خدا این طور اخم نکن و عبوس  »نشو! تو که می دونی من طاقتش رو ندارم! نه! تو دروغ می گی! اگه این ادعای تو «تمنا در رد ادعای او، سرش را به شدت تکان داد و با خاطری آزرده گفت:  » حقیقت داشت، حاضر نمی شدی تحت هیچ شرایطی بین ما جدایی بندازی!

۹
تو فکر می کنی دوری و جدایی از تو برام «پژمان درمانده از تسکین بخشیدن به تمنا، آهی با افسوس کشید و گفت: سخت و طاقت فرسا نیست؟ فکر می کنی من می تونم به راحتی دلتنگی تورو تحمل کنم و از عذاب بی تو بودن  » شکنجه نشم و زجر نکشم؟ !خب، پس قید رفتن رو بزن«تمنا لحظه ای با خوشحالی برگشت و مشتاقانه نگاهش کرد و با لحن امیدواری گفت:  »اگه تو هم مثل من تاب این جدایی رو نمی آری، نرو و همین جا ادامۀ تحصیل بده! اما چون شور نگاهش از یخ نگاه غم گرفته او گم و ناپدید شد، سرش را به زیر انداخت و با لحن مغموم و آزرده ای و بی آنکه به حرفهایش ادامه  »می دونستم که برخلاف ادعاهات دوستم نداری و اصلاً برات مهم نیست که…«گفت:  »تو همیشه در حال تظاهری!«بدهد، در حالی که روی از او می تافت، سری جنباند و گفت: پژمان حرکتی به ابروها و چشمهایش داد. آمد و مقابلش ایستاد و همراه با نگاهی شاکی و گله مند به چشمانش خیال می کنی دارم ادای یه عاشق رو برات درمی آرم؟ روزی بهم گفتی هیچ کس نمی تونه تورو به اندازۀ اون «گفت: پسرۀ یه لاقبا دوست داشته باشه، حالا می خوای جلوی این جمع داد بزنم که چقدر دوستت دارم و تا چه حد برام عزیز هستی که می خوام به عنوان یه مرد تحصیل کرده در کنارت باشم و همه تورو به خاطر انتخاب شایستۀ مرد دوم زندگی ت تحسین کنن و شادباش بگن! تمنا، من دوستت دارم! اگه تو بخوای، حاضرم همین جا با صدای بلند  » این عشق و علاقۀ قلبی رو به گوش همه برسونم و حسودهارو غصه دار تر کنم! تمنا که دستها را روی سینه اش چلیپا کرده بود و نگاه تنگ و نمناکش به زیر پایش افتاده بود، در حالی که از یادآوری خاطرۀ عشق و علاقۀ کسری منقلب و پریشان بود، لرزش خفیفی اندام او را در برگرفت و فکر تب آلودی  » بله! هنوز هم معتقدم هیچ کس نمی تونه منو به اندازۀ اون پسرۀ یه لاقبا دوست داشته باشه! «را از سر گذراند.  دختر عمو سهیلا می خواد«پژمان خواست حرف دیگری در مقام دلجویی از او بر زبان براند که تکین آمد و با گفتن دست تمنا را گرفت و بی حتی عذرخواهی کوچک و مؤدبانه ای  »تو شب تولدش تورو با دوستهای تازه ش آشنا کنه! از پژمان او را با خودش به سمت دیگری کشاند.  * * *   »چه مهمونی خوبی بود! به من که خیلی خوش گذشت. مگه نه، تیام؟« »اوه! تورو به خدا بس کن، تکین! بی روح تر و کسل کننده تر از این جشن به عمرم ندیده بودم!« تمنا با اینکه گوش به حرفهایی که میان خواهر و برادرش رد و بدل می شد داشت و خیلی دلش می خواست با زخم زبان به برادرش بگوید چون شورانگیز طبق معمول حواسش به پسران دیگر بود و هیچ توجه و روی خوشی به او نشان نداده به او خوش نگذشته. اما چون فکر خودش را با موضوع بغرنج و ناراحت کنندۀ رفتن پژمان درگیر و مغشوش می دید، ترجیح داد در سکوت بنشیند و بی آنکه از رانندگی خونسردانۀ پدرش لذتی ببرد، به خیابانهای خلوت و سوت و کوری که با سرعت ملایمی از برابر دیدگانش می گذشت نگاه کند و در اندیشۀ این باشد که چطور می تواند جلوی رفتن او را بگیرد. هنوز در افکار خودش به طور کامل غوطه ور نشده بود که تکین با صدای بلند- انگار که داشت از پشت بلندگو برای دوستان هم دانشگاهی سهیلا چه دخترهای شاد و سرزنده « جمعیت مشتاق و علاقه مندی سخنرانی می کرد- گفت:

۱۰
خزان  « ای بودن! چه سرودهای زیبایی رو دسته جمعی و هماهنگ با هم اجرا می کردن! من که خیلی از تصنیف لذت بردم. اگه خجالت نمی کشیدم، از اونها می خواستم دوباره اونو با هم اجرا کنن. فرناز چه انگشتهای  »زندگی هنرمند و ظریفی داشت! شما هم دیدین چطور استادانه پیانو می زد. هم زمان آواز می خوند و می خندید! من که از  » خنده هاش خیلی خوشم اومده بود! فکر می کنم بعد از تمنا اون بیشترین نگاههارو به خودش جلب کرده بود! تمنا عصبی و دلخور از تعریف و تمجید خواهرش از یک دختر غریبه، لبهایش را جمع کرد و با قساوت و اوقات تلخی اندیشید: اون دختر رنگ و رو پریدۀ مینور چطور می تونست با اون خنده های وقیح و چندش آور که دندونهای نخراشیده شو در معرض نمایش قرار می داد، با من تو جلب توجه دیگرون رقابت کنه؟! گاهی فکر می کنم تکین درک و شعورش بیشتر از یه گوسفند نیست!  پس هنوز تو گل«همان لحظه پدر از آیینه نگاهی به چهرۀ دمق و گرفتۀ تمنا انداخت و با لحن تمسخرآمیز گفت:  » سرسبد هر مجلس و شمع شب تار هر بزم و انجمنی هستی! متأسفانه «قبل از اینکه تمنا بخواهد به ریشخند پدرش جواب آبداری بدهد، تیام از کنار دست تکین با پوزخند گفت: یا خوشبختانه، این دختر استعداد عجیبی هم تو خاموش کردن شمعهای دیگه داره! من امروز با چشمهای خودم دیدم که چطور وقتی فتانه با سر به پژمان سلام کرد، اون اخمهاش رو درهم کشید و پژمان دست و پای خودش رو  »گم کرد و فتانه رو تو آرزوی نیم نگاهی حسرت به دل گذاشت! در حالی که کلمات آتشین و گزنده لبهای تمنا را می سوزاند، اما ترجیح داد بر خشم خودش غلبه نماید و واکنش شدیدی نشان ندهد. پدر و تیام هر دو متعجب از خاموشی و سکوت مرموز و اسرارآمیز تمنا که در چنین مواقعی تقریباً بی سابقه بود،  ، به آن بحث خاتمه داد. »با بدجنسی باعث ایجاد تشنج نشین!«نگاهشان از آیینه با هم تلاقی پیدا کرد. مادر با گفتن کسی نمی دانست چه افکار درهم و مغشوشی ذهن تمنا را به تمسخر خود درآورده که ترجیح می دهد سر از لاک خود بیرون نکشد و همچنان موشکافانه نگاهش به شیشۀ اتومبیل باقی بماند.
۵
با اینکه با گفتار عجیب و غریب خود مادرش را بر جای میخکوب کرده بود، اما بی آنکه اهمیتی به اوج ناباوری و  به هر حال من و پژمان« شگفت زدگی او بدهد، در حالی که با انگشتان کشیدۀ دستش بازی می کرد در ادامه گفت: که باید بالاخره با هم ازدواج کنیم! دیر یا زودش چه اهمیتی می تونه داشته باشه! حالا که اون تصمیم گرفته برای  »ادامۀ تحصیل به اروپا بره، چرا من هم با اون نرم؟ مادر مثل آدم سیلی خورده ای که ناگهان به خودش آمده باشد، گردن برافراشت و در اوج عصبانیت از تصمیم نمی دونم تو چطور می تونی تو زندگی فقط نگران مسئله ازدواج باشی؟ نمی «گیریهای خودسرانۀ دخترش فریاد زد: فهمم چرا کمی از ازدواج شتاب زدۀ قبلی ت درس نگرفتی؟ تو به من و پدرت قول داده بودی تا دبیرستان رو تمام  »نکردی فکر شوهر کردن و ازدواج رو از سرت بیرون کنی! اوه، پناه بر خدا! و دستش را روی قلبش گذاشت و همان طور که ناراحتی و آشفتگی از سیمای گلگون و مشوشش پیدا بود، با صدای بلند لیلا را مخاطب قرار داد و از او خواست

۱۱
یک قرص آرام بخش و یک لیوان آب سرد بیاورد. بعد که نگاهش به چشمان فراخ شد و گرد شدۀ دخترش افتاد، دارم از دست بچه بازیهای تو سرسام می گیرم! اگه «دستش را روی شقیقه اش گذاشت و با حالتی مستأصلانه گفت:  »بدونی یه دفعه منو گرفتار چه سردرد غیرقابل تحملی کردی! پس این لیلا چرا پیداش نیست؟ برگشت که بار دیگر با صدای تحکم آمیزی او را به جانب خویش فرا بخواند که دید لیلا با لیوان آبی در دست با شتاب به سویشان می آید. تمنا صبر کرد لیلا برود و مادرش آن قرص سفید را با آب به معده اش بفرستد، بعد که او ولی، مامان؟ شما متوجۀ منظور من از « را سراپا گوش دید حالت مظلوم نمایی به خود گرفت و با لحن غمگینی گفت: اجرای این تصمیم نشدین. من همۀ فکر و دلواپسی م سر مسئله ازدواج نیست، بلکه می ترسم پژمان وقتی پاش به  »اروپا باز بشه، دیگه به ایران برنگرده! » خب، به جهنم که برنگرده! بذار پدر و مادرش غصۀ برنگشتنش رو بخورن، نه ما! « حالا چرا عصبانی می شین، مامان؟ مگه ما قول و قرار ازدواجمون رو با هم نذاشتیم، خب پس چرا با هم ازدواج « »نکنیم و بعد به اروپا… مادر مثل فنر از جا پرید و در حالی که دستهایش را در هوا تکان می داد و چهره برافروخته و ملتهبی داشت، داد زد: چرا می خوای همیشه حرف حرف خودت باشه؟ چرا فکر می کنی برای خودت عقل کل هستی و این اجازه رو داری « که برای سرنوشت خودت هر طور که دلت خواست تصمیم بگیری؟ وای! همین حالا از جلوی چشمهام دور شو! به  » قدر کافی سرمو درد آوردی! لازم نیست با اصرار تو اجرای نقشه های کودکانه ت مغزمو از هم متلاشی کنی. اوه! (حالا دستها را بر کمر زده بود و با نگاهی خشمگین و غضبناک به خیال خودش زهره اش را می ترکاند). باید در مورد تو به طور مفصل با پدرت صحبت کنم! این بار دیگه فقط با من طرف هستی، نه با پدرت! محاله بذارم اشتباه گذشته رو به فاصلۀ یک سال و اندی باز هم تکرار کنی. حالا برو توی اتاقت! من جای تو بودم تا شب توی اتاقم می  »موندم و آنقدر فکر می کردم تا بالاخره به این نتیجه برسم که تو گستاخی و خیره سری نظیر ندارم!
* * *  تکین، می شه پای شلت رو از روی دمم برداری! چرا متوجه نیستی که در حال حاضر حتی حوصلۀ خودمو هم ندارم، « »چه برسه به کسی مثل تو که این جور وقتها مثل سریش به آدم می چسبی! تکین در حالی که قلباً از لحن تلخ و گزندۀ خواهرش دلگیر و ملول شده بود، اما مثل همیشه با بزرگواری و گذشت می دونم حوصله مو نداری، ولی من به خاطر خودت گفتم برای «رفتار سنگدلانۀ خواهرش را نادیده گرفت و گفت:  »خرید بریم بیرون! گفتم در این صورت هم می تونی هوایی تازه کنی، و هم اگه دلت خواست با من حرف بزنی! حرف بزنم! با تو؟ درسته که تازگیها آدم قحطی «تمنا حالت تمسخرآمیزی به چهره اش داد و پوزخندزنان گفت: اومده، اما هنوز اوضاع انقدر قاراشمیش نشده که من بخوام با مرزنگوشی مثل تو درددل کنم! برو که اصلاً حوصله تو ندارم! تازه گذشته از بی حوصلگی، امروز از دستت عصبانی هم هستم. نمی تونی خودت رو با این چهرۀ مسخره ای که گرفتی به بی خبری و موش مردگی بزنی! توی مهمونی دیشب حواسم بود که اصلاً رفتار مناسبی با پژمان نداشتی! درسته که اون از روی بزرگواری ش از برخورد مغرضانۀ تو با خودش چیزی به روم نیاورد و شاکی نشد، اما من

۱۲
خوب فهمیدم که چقدر از این بابت ناراحت و دل چرکینه! باید بگم حقش نبود مثل فتانه و دخترهای دیگه به خواهر  » خودت حسودی کنی و با چنین رفتار سبکسرانه ای حسد و غرض خودت رو مثل تابلو به نمایش بذاری! تکین که زیر آماج کلمات آتشین و ناگوار خواهرش خود را باخته و یکه خورده می دید، نگاه حاکی از دردمندی و من حسودی م بشه؟ «بی گناهی اش را به زحمت در نگاه عصیان زدۀ خواهرش جولان داد و با صدای مرتعشی گفت: به تو؟ به خاطر پژمان؟ وای، خدای من! چرا فکر می کنی من باید تا این حد احمق و ابله باشم که مثل فتانه و  »دخترهای دیگه چشمم دنبال… دنبالِ… انگار خجالت می کشید در دنبالۀ حرفهایش بیفزاید که چشمش دنبال پژمان است و از این بابت در رنج و کینه و حسد می سوزد که او همۀ فکر و حواسش معطوف خواهرش تمناست. گامی به عقب برداشت و با حالتی از قهر و عتاب که در نگاهش مواج بود، خشم درونش را چون نیزه های تیزی به سوی خواهرش شلیک کرد و با بغض گفت:  » من… من… هیچ وقت به تو حسودی نکردم! در مورد پژمان هم بهتره بدونی… بدونی که… « خودش هم از تهور و جسارتی که در برابر تمنا پیدا کرده بود، متعجب و حیران بود و برای اینکه این شجاعت و بی بهتره بدونی که من از این پسرۀ موذی بدجنس «باکی را از دست رفته نبیند، با شتاب دنبالۀ کلامش را گرفت و گفت: متنفرم! از اون بدم می آد! راستش رو بخوای، می خوام سر به تنش نباشه! اَه! اصلاً چطور می تونم به باعث و بانی شکست تو ازدواج و طلاق خواهرم روی خوشی نشون بدم. حتی اگه روزی اون داماد ما هم بشه، من همین احساس  »رو نسبت بهش دارم! ناگهان چشمان وق زده و فراخ تمنا را خیره به خود دید. سرش را به زیر انداخت و بعد به سرعت برق و باد از اتاقش بیرون رفت. تمنا روی تخت نشست. با اینکه می بایست به امتحان فیزیک روز بعد خود می اندیشید، اما نمی دانست چرا نمی تواند به جز مسئله ازدواجش به هیچ چیز دیگری فکر کند. از یادآوری حرفهای تکین همه وجودش حرصی و آتشفشانی می شد. دخترۀ احمق با چه جرئتی تو روی من ایستاد و گفت که از پژمان متنفره! اما… اما اگه متنفر باشه، بهتر از اینه که از اون خوشش بیاد تا به من حسودی ش بشه. یادم باشه به موقع اونو به خاطر این گستاخی ش تنبیه کنم. اما من باید با پژمان ازدواج کنم! پدر و مادر چاره ای جز موافقت با تصمیم من ندارن. من باید با اون به اروپا برم. چطور می تونم اجازه بدم بدون من چند سال اونجا بمونه و به دور از من… اوه! حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم! به هر حال، من پدر و مادرمو مجبور می کنم که با ازدواج من و پژمان ظرف چند روز آینده موافقت کنن. در این صورت با همراهی اون دیگه هیچ نگرانی و اضطرابی ندارم. خیالم برای همیشه از هر جهت راحت می شه. وقتی اونو به دست بیارم، دیگه چه غم و غصه ای خواهم داشت؟ این مزخرفه که من به خاطر اشتباه گذشته م ممکنه باز هم اشتباه کنم. اتفاقاً این بار لازمه که عجله و شتاب به خرج بدم. من نمی خوام پژمان رو از دست بدم. هر چند مطمئنم که عاشقش نیستم، اما می خوام با ازدواج با اون شکست قبلی مو جبران کنم و با این اعاده حیثیت باز هم سری توی سرها بلند کنم. مادر و پدر باید بفهمن که این بار همه چیز با دفعۀ پیش فرق کرده و اگه بخوام صبوری پیشه کنم و چشم به چند سال بعد بدوزم، قسمت و قضای من به جز باد هوا چیزی نیست!

۱۳
همان لحظه قلبش از احساس شکستی که ممکن بود در انتظارش باشد، چنان درهم فشرده شد که اشک سوزانی به چشمانش دواند. هر بار که از ازدواج گذشته اش به عنوان اشتباه شتاب زده و احمقانه ای یاد می کرد، دچار این حالت عصبی و تپش قلب می شد و نفسش راه خودش را به نحو دردناکی در سینه اش گم و گور می کرد. باز قبل از اینکه ناقوس خاطره ها به طرز دلخراشی در ضمیر افکارش نواخته شود، به سرعت از روی تختش پایین آمد و از اتاقش خارج شد. ۶ بعد از اینکه پدرش و مادرش بی آنکه روی خوشی به او و خواسته اش نشان بدهند و در مورد ازدواجش به توافق برسند، با لحن محکم و قاطعانه ای متوجه اش ساختند که تا قبل از پایان دبیرستان او حق ندارد به ازدواج بیندیشد. حالا گوشه اتاقش زانوی غم بغل گرفته بود و خود را چون پرندۀ بی پر و بال می دید که مجبور بود در کنج قفس غم و اندوه و حسرتی که برای خود ساخته بود، بخزد و به بخت بد خویش بد و بیراه بگوید. پدر و مادرش تهدید کرده بودند در صورت لجبازی و اصرار و پافشاری بی موردش، با او رفتار سختگیرانه ای پیش خواهند گرفت و چنان عرصه را بر او تنگ خواهند کرد که برای همیشه فکر ازدواج را از سر خود دور بریزد. تمنا هرچه اشک ریخت و لابه و زاری کرد، هیچ افاقه ای نکرد. پدر و مادرش حاضر نبودند تحت هیچ شرایطی مثل قبل افسار اختیارش را به دستش بسپارند و او را به حال خودش بگذارند. خیال کردی می ذاریم این بار هم هر غلطی دلت خواست، بکنی؟ این پنبه رو از توی گوشت بیرون کن! تا قبل از « دیپلم حق نداری به ازدواج فکر کنی! هر وقت دورۀ دبیرستان رو تمام کردی و پژمان هم فارغ التحصیل شد، اون وقت به طور جدی در این مورد با هم صحبت می کنیم. ولی تا اون موقع نمی خوام هیچ حرفی در رابطه با ازدواج از دهنت خارج بشه. اگه انقدر که دغدغۀ ازدواج رو داری قدری به فکر درس و تحصیلت بودی، ممکن بود من و مادرت تورو هم برای ادامۀ تحصیل به اروپا بفرستیم. اما به قدری خیره سر و لجوج و خودرأی هستی که نه تنها از اشتباه گذشته ت درس عبرت نگرفتی، بلکه می خوای باز هم با اصرار احمقانه ای سرت رو به سنگ بکوبی! دفعۀ قبل شاید گول احساسمو خوردم و با تو به سر لج افتادم و باعث شدم هم خودت، و هم زندگی اون جوون « بدبخت رو به روز سیاه بنشونی، اما این دفعه اگه لازم باشه خونت رو هم بریزم این کاررو می کنم، اما اجازه نمی دم از روی بچگی به ازدواج نگاه کنی و برای خودت رویاهای پوشالی ببافی! یادت باشه اگه بخوای با من و مادرت کلنجار بری و بیشتر از این با اعصاب ما بازی کنی، مجبورم با رفتار خشونت آمیزی تورو چنان سرجات بنشونم که تا  »ابد فکر شوهر کردن از سرت بیفته! تمنا با اینکه متوجه تحکم و قاطعیت کلام پر توپ و تشر پدرش بود، اما آخرین شانس خودش را برای به دست ولی بابا، اگه اون همون جا موندگار شد و دیگه به «آوردن قلب پدر و رأی موافق او امتحان کرد و با عجز و لابه گفت: ایران برنگشت، اگه چند سال دیگه از ازدواج با من منصرف شد، من چی کار باید بکنم؟ چطور می تونین بذارین که  »دخترتون یه چنین خفت و بیچارگی ای رو تحمل کنه و انگشت نمای خاص و عام بشه؟ تو همین حالا هم انگشت «پدر چهرۀ برافروخته و گلگون از خشم خود را به طرفش گرفت و با لحن کوبنده ای گفت: نمای خاص و عام هستی و خودت خبر نداری! به هر حال اگه این پسره نخواست با تو ازدواج کنه، خودم حق خودش و خونواده شو می ذارم کف دستشون! در ثانی، اگه با این همه ادعای عاشقی بخواد چند وقت دیگه تورو برای ازدواج کنار بذاره و کس دیگه ای رو برای خودش انتخاب کنه، پس همون بهتر که همین حالا دست از سرش برداری و

۱۴
فراموشش کنی! این جور مردا لیاقت گریه و زاری تورو ندارن و بهتره که به درک واصل بشن! ببینم، آیا همۀ ترس تو اینه که چند سال بعد نخواد با تو ازدواج کنه؟ جداً که دلم به حالت می سوزه! اگه چنین خیالی می کنی و به عشق و علاقۀ اون ایمان قطعی نداری، پس چرا بی « جهت این همه اشک بی گناه رو به خاطر موجود نالایق و بلهوسی مثل اون به هدر می دی؟ گاهی وقتها از داشتن دختر ساده و احمقی مثل تو که خیلی ادعای عاقلی و بزرگی هم می کنه، به حال خودم متأسف می شم و از خودم می پرسم در گذشته چه گناه بزرگی مرتکب شدم که خدا خواسته منو به وسیلۀ حقارت و سرافکندگیهایی که تو به من  »تحمیل می کنی، تنبیه کنه! تمنا صدای نامفهوم و بم جیغ مانند کسی را شنید که بعد فهمید آن صدای ضجه وار و شیون قلبی خودش بود که از دهانش به شکل خرناسه ای ضعیف بیرون آمد. دستش را جلوی دهانش گرفت و با دلی زخمی از نیش کلمات زهرآلود پدر، با چشمانی به اشک نشسته و حیرت زده نگاهشان کرد و بعد به سرعت از سالن نشیمن پا به فرار گذاشت. شاید فقط در حصار تنهایی اتاق خودش می توانست آن همه ناراحتی و دل شکستگی را به جان بخرد و با گریه های زارِ خود قدری مایۀ تسکین آلام و جراحات عمیق قلبی اش شود. ۷ دانه های درشت برف غلتان بر سر و رویشان فرود می آمد و با کرختی محسوسی پوست صورتشان را سیخونک می زد. تمنا در حالی که توی پالتوی پوست خزدارش از گزند سرما خود را به خوبی مصون می دید و گهگاهی برای احساس گرمای بیشتری در خودش فشرده تر می شد و با همان دقت و تیزبینی در چشمان پژمان زل زده بود، گفت: من اهمیتی به خط و نشونهای پدر و مادرم نمی دم. تو باید با خونواده ت صحبت کنی و موافقت اونهارو برای « همراهی من با خودت به دست بیاری! البته حتی اگه اونها هم حاضر نشن به خاطر مخالفتهای پدر و مادرم روی خوشی نسبت به این قضیه نشون بدن، من با تو می آم. مشکلی از نظر پاسپورت و ویزا ندارم. مقداری پول هم توی  »حساب پس اندازم هست که فکر می کنم برای تهیه بلیت کافی باشه. مکث کرد و لحظه ای به بخار غلیظی که از دهانش خارج شده بود، خیره ماند. با وجودی که سعی داشت با تظاهر به آرامش و خونسردی کلمات را آرام و شمرده بیان کند، اما از متغیر گشتن نگاه و صورتش پیدا بود که چه انقلابی را در خودش فرو می کشد. پژمان با استفاده از مکث و تأمل او، لبخند باوقاری تحویلش داد و ضمن اینکه دوباره در کنار هم در سراشیبی تند تو همیشه دختر عجول و بی تابی هستی! مدام « یکی از خیابانهای عریض دربند به قدم زدن مشغول می شدند، گفت:   »دوست داری به هر چیزی بدون کوچک ترین صبر و حوصله ای دست پیدا کنی! »خب، کجای این بده؟« تمنا عصبی و برافروخته بود و پژمان متوجه این حالت تهاجمی شد. می دانست باید در برخورد با او جانب احتیاط را من که نخواستم انتقاد بکنم، عزیزم! فقط خواستم بگم « رعایت کند و اندکی بیشتر ملایمت و ملاطفت به خرج دهد.  »این مسئله دیگه شوخی بردار نیست و عجله ممکنه کار دست هر دومون بده! مثلاً چه کاری؟ تو هم که حرفهای «تمنا لگدی به برفهای زیر پایش زد و همراه با نگاه ناموافق و غیظ آلودی گفت:  »پدر و مادرمو می زنی!

۱۵
حالا چرا انقدر عصبانی می شی! من فکر می کنم این طور که تو از کوره درمی ری، از این بحث به نتیجۀ درستی « »نرسیم! پژمان زیرکانه از او و حالت عصبی و ناشکیبایی اش انتقاد کرده بود و تمنا با اینکه همۀ فکر و حواسش به موضوع رفتن و جلب موافقت او بود، متوجه این امر شد و در واکنش به این مسئله گرۀ نازکی به ابروانش انداخت و با لحن نه اصلاً به جهنم که این بحث به نتیجۀ درستی نرسه! من فکر می کنم تو مخالف سرسخت «چندان دوستانه ای گفت:  »همراهی من با خودت هستی! لابد برای این امر دلیل داری! خب، چرا رک«بعد که او را از نگاه مرموز خود گیج ساخت، دستها را به بغل زد و تندتر و گزنده تر از قبل ادامه داد: و پوست کنده نمی گی نمی خوام تو مدت اقامت چهار ساله م تو انگلستان یه آقا بالا سری داشته باشم که تمام رفتارها و رفت و آمدهامو زیر نظر داشته باشه، هان؟ از اینکه می تونم ذهنت رو بخونم چه حسی داری؟ لابد کارت  »رو آسون کردم و جونت رو هم از این بابت خریدم؟ پژمان حرکتی به نشان اعتراض و آمادگی برای توضیح مقصود خویش به خود داد. تمنا با کله شقی و عناد به او اجازۀ شاید اگه « هیچ واکنشی نداد و دنبالۀ حرفهایش را با سرسختی و قلدری تمام گرفت و با حرارت سوزاننده تری گفت: منم جای تو بودم، نمی خواستم یه سر خر با خودم داشته باشم که از هر جهت کنترلم کنه و دست و پامو ببنده و با پتکی تو دست مدام آمادۀ کوبیدن به سرم باشه! خب، البته اونجا می تونی به تنهایی اسیر وسوسه های کاذبی بشی و دور از چشم آشنایان خودت هر غلطی دلت خواست، بکنی! من مزاحم آسایش و خوشگذرونیهای احمقانه و کثافت کاریهای مد روز غرب تو هستم، مگه نه؟ چرا قیافۀ بوزینه هارو به خودت گرفتی؟ از اول هم می دونستم تو مردش نیستی. می دونستم اون دری وریهایی که به عنوان شعر و غزل عاشقونه زیر گوشم می خوندی عرعر الاغ بود و عوعوی شغال! برو به جهنم! اگه فکر کردی من خودمو به زور و التماس به تو می چسبونم، باید بگم که کور خوندی! از اول هم دلمو بهت خوش « نکرده بودم. تو همیشه مایۀ سرگرمی و تفریح منی، پژمان! حالا هم خیال می کنم یکی از تفریحات سرگرم کنندۀ خودمو از دست می دم. خب، مهم نیست! به زودی سرگرمی دیگه ای برای خودم پیدا می کنم و در نهایت این تو  »هستی که به درک واصل می شی. دیگه نمی خوام ببینمت! تمنا که خود از حرارت کلمات آتشین و گداخته شده اش به سوز و گداز افتاده بود، بدون اینکه اهمیتی به هاج و واج ماندن و درماندگی پژمان بدهد، در امتداد یک نگاه کینه توزانه و خشمگین روی برفها افتان و خیزان به حرکت افتاد. حرکتی که بیشتر شبیه سریدن بود. پژمان که انگار یک باره از خواب و کابوس وحشتناکی بیدار شده باشد، نگاه گیج و مبهوتی به دور شدن تمنا انداخت. چشمان گشاد و فراخش را تنگ کرد و با خودش گفت: نفهمیدم چطور شد که یه دفعه مثل بمب منفجر شد! بعد که به ذهنش رسید باید هرچه سریع تر در پی او برود و به هر قیمتی که شده قلب رنجور و آزرده اش را به دست بیاورد (البته بی آنکه موضع خودش را در مخالفت با همراهی او در سفر و اقامت چهار ساله اش در انگلستان عوض کند)، به سرعت در قفای او دوید.  * * *

۱۶
تیام با چشمانی گرد شده از فرط حیرت و تعجب نگاهی از بالای چند جلد کتابی که در دست داشت به او انداخت و  »چی؟ درست متوجه نشدم!«گفت: تمنا در حالی که بیش از حد کلافه و عصبی نشان می داد، دندانهایش را به هم قفل کرد و از زیر سایش دندانهایش  »گفتم اون هیکل تن لشت رو از جلوی چشمهام دور کن! به قدر کافی حالم داره به هم می ریزه!«گفت:  مثل اینکه «تیام کتابها را روی میز پییشخوان گذاشت و همان طور که حیران و گیج نشان می داد، با خنده گفت:  »امروز از همیشه بیشتر ترش کردی! ببینم، طلب تازه ای از کسی داری که قصد کردی به زور از من وصولش کنی؟ اصلاً حوصلۀ این لوس بازیهای تورو ندارم! اگه همین حالا منو به حال خودم نذاری، جیغ می «تمنا به تلخی گفت:  »کشم! تیام حالت خونسردانه ای به خود داد و در حالی که می رفت تا مبل رو به رویی را به اشغال خودش دربیاورد، گفت: می تونی همین حالا که روی مبل نشستم از ته دلت جیغ بکشی! تو که می دونی من خیلی وقته به جیغهای نخراشیده « و نشست. پا روی پا انداخت و در کمال بی خیالی به روی خواهر برافروخته و مثل همیشه طلبکارش  »تو عادت کردم! خندۀ نامفهومی پاشید و بیشتر از پیش حرصی اش کرد. برای من «لیلا آمد و قهوۀ سفارشی تمنا را توی سینی نقره روی میز عسلی گذاشت و سفارش جدیدی از تیام گرفت. هم اگه زحمتی نیست، با شیر و شکر فراوان بیار! انقدر که تلخی و شوری خلق تنگ خواهر ناز نازی مو بتونم با اون  »تحمل کنم! لیلا لبخند نرم و ملیحی بر لب نشاند و بی هیچ حرفی سالن نشیمن را ترک کرد. به فاصلۀ بازگشت لیلا با شیر قهوۀ خیلی شیرین تیام، نگاه های عتاب آلود و لاقیدانه ای که بین خواهر و برادر مدام در حال رد و بدل شدن بود، به تدریج رنگی هم که به این جمع نه چندان دوستانه اضافه شد و تیام خود را در اکثریت دید، این حق را به خود داد که ببینم، راهپیمایی امروزت زیر برف با «با لودگیهای از سر گرفته شده باز هم حال تمنا را بگیرد و خلقش را تنگ کند.  »جناب مهندس فرنگی پژمان خان قدسی انشاءالله که ختم به خیر شده! تمنا آمد جواب تند و تیزی به برادرش بدهد که تکین مثل همیشه پادرمیانی کرد و به قول تمنا مثل قاشق نشسته به  »این همه کتاب کپه کردی روی میز برای چی؟«میان پرید و رو به تیام گفت: می خوام خودمو برای کنکور آماده کنم! بله، «تیام به روی خواهر کوچکش لبخند شیرین و مهربانانه ای زد و گفت: خواهر خوبم! تعجب نکن! می خوام تو رشتۀ مورد علاقه م ادامۀ تحصیل بدم. رشتۀ شیرین و دوست داشتنی تاریخ! البته در گذشته زیاد به تاریخ علاقه مند نبودم، یه دفعه این موج علاقه تو من قوت گرفت. می خوام بدونم این مملکت و آدمهاش تو گذشته چه بلاهایی به سر هم آوردن که حالا ما باید یه چنین گندابی رو تحمل کنیم و تاوانش  »رو پس بدیم! کدوم گنداب؟ کدوم تاوان؟ منظورت رو نمی فهمم، «تکین قیافۀ آدمهای نادان و جاهل را به خود گرفت و گفت:  »تیام! شماها « تیام سری تکان داد و در حالی که فنجان قهوه اش را به دست می گرفت، با لحن پر سوز و گدازی گفت: فریاد آزادی و استقلال مردم توی خیابونهارو که با دستهای مشت کرده تو هوا مثل بوق و کرنا بانگ می زننن، نمی  »شنوین. البته حق هم دارین نشنوین چون به عقل و شعور ناچیزتون نمی رسه که معنی این چیزهارو بفهمین! » و لابد به عقل و شعور نداشتۀ تو می رسه! «

۱۷
تیام قهوه اش را فوت کرد و از بالای فنجان نگاه سفیهانه ای به خواهرش انداخت. لبخند تمسخر امیزی گوشۀ لبانش خوش به حال آدمهایی مثل تو که هیچ دغدغه ای جز شوهر کردن ندارن که خودشون رو به اون «را پر کرد و گفت:  »مشغول کنن و به خاطرش به آب و آتیش بزنن! اگه جرئت داری، یه کلمۀ دیگه بگو تا از سقف «تمنا براق شد و دستهایش را به حالت خشم و عصیان مشت کرد.  »همین اتاق آویزونت کنم! خدارو شکر که منو به دوئل دعوت «تیام نگاه مسخره ای به سقف بالای سرش انداخت و بعد چشمک زنان گفت: نکردی چون اصلاً دل خونریزی ندارم، ولی تو داری! سقف این اتاق هم چندان برای آویزون کردن من جالب نیست. من جای تو بودم، سقف سالن پذیرایی رو برای این کار انتخاب می کردم که هم بلندتره، و هم با شکوه تر! درست وسط اون لوسترهای شیک و پر اشکی که بابا از توی ژورنال فرانسوی ش سفارش داد. ببینم، شما می دونین این  »لوسترها چقدر می ارزن؟ تکین که از برخورد احتمالی شدید بین خواهر و برادر می ترسید، نگاه خواهشمندی که صلح و آرامش را طلب می کرد به او انداخت و تنها با حرص نفسش را از لبهایش فوت کرد بیرون. برای همین خیلی به تاریخ « تیام انگشتش را روی لبه فنجان کشید و انگار که داشت با خودش حرف می زد، گفت: علاقه مند شدم! می خوام بدونم چه عواملی تو گذشته باعث شده که امروز از سقف خونۀ آدمهایی مثل ما لوسترهای اعیانی و گرون قیمت آویزون و نور بارون باشه، و از سقف خونۀ خیلی از آدمهای دیگه فقر و نکبت و بدبختی بباره!  » البته… البته اگه تاریخ رو تحریف نکرده باشن! دو خواهر با نگاهی آمیخته با گنگی و حیرانی به برادر خود که حالا به طرز اسرارآمیزی سر در گریبان اندیشه فرو برده بود، زل زدند. در حالی که آن سکوت ناگهانی عمیق و سنگین جو حاکم را نفسگیرتر ساخته بود و کسی نمی دانست برای شکستن آن چه حرفی باید زد.
۸  تمنا خودش می دانست که پژمان برای به دست آوردن قلب آزرده اش توانسته بود رضایت پدر و مادرش را برای بر پایی جشن نامزدی جلب کند، والا محال بود تا فارغ التحصیل شدن و بازگشت او از فرنگ حلقۀ نامزدی بینشان رد و بدل شود. تمنا با اینکه از این بابت خشنود و راضی به نظر می رسید و تا حدودی فکر و خیالش به ثبات و آرامش رسیده بود. اما هنوز از اینکه نمی توانست پژمان را در این سفر چند ساله به انگلستان همراهی کند ناراحت و رنجور بود و احساس اندوه و تألم شدید می کرد. پدر و مادر پژمان مراسم گودبای ***** پسرشان را نیز در این جشن نامزدی شتاب زده که باشکوه هرچه تمام تر برپا شده بود، گنجاندند. و بدین ترتیب این تقارن غم و شادی قلب تمنا را از دو جناح زیر فشار استرس به درد آورده بود. چه خوب می شد اگر پدر و مادر او نیز رضایت می دادند که دخترشان در این سفر داماد آینده را همراهی کند و باعث راحتی خیال او از هر بابت شوند. اما وقتی فهمید به هیچ وجه رفتن او مقدور نیست، مجبور شد تن به قضا و قدر بسپارد و به ماندن و انتظار کشیدن و بردباری رضایت بدهد. آن شب، او علی رغم اینکه فکر مشغول و خاطر آشفته ای داشت، اما با چشمانش که آمار مهمانان دعوتی را گرفته بود، فهمید فتانه- این دختر خالۀ حسود و کینه توزش- در جشن نامزدی او شرکت نکرده است. البته توضیح خاله

۱۸
مهری به قدر کافی قانع کننده بود، اما تمنا به هیچ وجه نمی توانست بپذیرد که دخترخاله اش تنها به خاطر اینکه برایشان مهمان ناخوانده ای از راه رسیده در منزل مانده تا به عنوان تنها میزبان از این مهمان ناخوانده- که ظاهراً دختر یکی از عمه های او بود و بدون اطلاع قبلی از وین آمده بود- پذیرایی کند. تمنا در دل گفت: به جهنم! امشب اصلاً حوصله شو نداشتم! حتماً اگه می اومد، تا به حال چشمهای گاوی ش چهار تا شده بود! و خودش از این حدس و پیش بینی مغرضانه خنده اش گرفت. حلقۀ نامزدی را که به دست هم دادند، قول دادند و قول گرفتند که نسبت به هم وفادار بمانند و تا ابد همدیگر را دوست بدارند و در جهت خوشبختی و رضایت قلبی یکدیگر تلاش کنند. تمنا در حالی که عرق نشسته بر پیشانی اش را با دستمال حریر خودش پاک می کرد، در دل گفت: چه خوب که کسی نمی تونه بفهمه من تو علاقۀ خودم نسبت به پژمان تو شک و تردید هستم و معلوم نیست که اصلاً دوستش دارم یا نه! اما چه اهمیتی داره! مهم اینه که من به مقصود خودم رسیده م. چه عاشقش باشم و چه نباشم، اونو از چنگ رقیب های خودم درآوردم. چطور می تونستم ببینم فتانه و دخترعموهای اکبیری من تو دل سیاهشون برای داشتن و به دست آوردن اون نقشه بکشن و هر بار با دلبری و طنازی تازه ای اونو از چنگ من قاپ بزنن و بین من و اون فاصله بندازن؟ من تو این کشمکش و جنگ پنهانی و طنازانه برنده شده م! باقی هم برن به درک!  با این حلقۀ پیوند، من و اون برای همیشه مال هم شدیم. دیگرون از غصه و حسودی بمیرن، خیالی نیست! حتی نمی تونم از خون دل خوردنشون متأثر باشم! هر کس به لیاقتی که داره، می رسه. لیاقت اونها هم اینه که به بخت بدشون لعن و نفرین بفرستن و با قیافه های ماتم زده و گریون به حال من غبطه بخورن و از بدشانسی خودشون تو دل بنالن و بمیرن. کی اهمیت می ده! حالا که دنیا به کام منه. بهتره از فرصت پیش اومده نهایت استفاده رو ببرم. به ریششون از ته دلم بخندم!  * * *  پژمان که با بدرقۀ گرم و پر شور در میان اشک و لبخندهای خاطره انگیزی با پرواز نیمه شب یک روز بهمنی به سوی انگلستان پر کشید، تمنا به یک باره خود را چون پرنده ای در قفس دید که تمام دنیا را با خوشیهایی که داشت در انزوای خودش هضم کرده بود. با اینکه از رفتن او اشک ریخته بود، اما مطمئن بود که آن اشکها را از سر دلتنگی و عشق و غمزدگی به هدر نداده است، بلکه تنها به خاطر جلب توجه پژمان و خانوادۀ او و اینکه تا چه حد از این جدایی گرفتار رنج و عذاب الیم شده است گریه کرده بود و سر روی سینۀ نرم و تپندۀ خانم قدسی فشرده بود. تنها به قصد دلجویی شدن از خودش خود را تا آن حد ناراحت جلوه داده بود و با اینکه در این راه موفق بود و توانسته بود احساس همدردی اکثر بدرقه کنندگان را در سالن فرودگاه به دست بیاورد، اما ته دلش از این همه نقش بازی کردن و هنرپیشگی خجول و شرمنده بود. بارها از خودش پرسید: چرا نباید واقعاً از ته ته دلم از بابت این دوری و جدایی دلتنگ و غمزده و نالان باشم؟ چرا باید این همه تظاهر کنم و به دروغ اشک بریزم؟

۱۹
خودش هم جوابی برای سؤالاتش پیدا نمی کرد. در واقع، نمی خواست با کالبد شکافی بیشتر به این حقیقت دست یابد که تنها به خاطر ساختن پلی برای رهایی خود از شکست دیروز، حلقۀ نامزدی پژمان را به زور و تقلای بسیار به دست کرده است.  * * *   »چرا انقدر توی فکری، تمنا؟ تا کی می خوای توی لاک خودت باشی؟« آره، تا کی؟ دیگه حالمون داره از دیدن قیافۀ قنبرک زدۀ تو به هم می خوره! باور کن پژمان ارزش این همه « »ناراحتیها و غصه خوریها رو نداره. حالا تو هی به خاطرش اشک بریز! تمنا نگاه سست و بی روحی به چهرۀ برادر و خواهرش انداخت. نمی دانست چه جوابی باید به آنها بدهد. اما ترجیح داد به سکوت و بی علاقگی خودش به گفت و گو دامن بزند و آنها را از شنیدن صدای خودش ناامید سازد. تکین نگاهی به تیام انداخت. ظاهراً تیام قصد داشت به عادت معمول، زبان به نیش و تمسخر او باز کند که با دیدن لب گزۀ تکین به کلی منصرف شد.  خبر خوشحال کننده ای برات دارم! فرناز، دوست دخترعمو سهیلا،«تکین کنار خواهرش روی کاناپه نشست و گفت: همون که جشن تولد سهیلا پیانو می زد، تماس گرفته که با هم دیداری داشته باشین. البته با من حرف نزد، با لیلا صحبت کرد. تو خواب بودی، از لیلا خواست که این پیغامو به تو برسونه و تو هم با اون تماس بگیری. می دونی، من همون شب فهمیدم که اون از تو خوشش اومده! یه بار به من گفت چه خواهر زیبا و مغروری داری! دوست دارم با هم روابط دوستانه ای داشته باشیم… البته من اون شب در جوابش خندیدم و بهش گفتم که خواهرم هر چند زیباس  »و به اندازۀ کافی مغروره، اما به هیچ وجه متکبر و از خود راضی نیست! گمان می کردم تو تمام دنیا اگه فقط « تیام دستها را توی جیب شلوار پاچه گشادش فرو کرد و با ملامت و انتقاد گفت: یه دختر صاف و صادق وجود داشته باشه، اون هم خواهر کوچیک خودمه، اما نگو تو هم در نوع خودت دروغگوی بی  »نظیری هستی! تکین از گوشۀ چشم نگاه اخم آلودی به برادرش انداخت. تیام بی آنکه واکنشی نشان بدهد، به سمت پنجره رفت و خب، چه «دو خواهر را به حال خود گذاشت. تکین دست خواهرش را در دست گرفت و با لحن صمیمانه تری گفت: جوابی می خوای به اون بدی؟ باور کن فرناز دختر خوب و سرزنده ای یه و اگه با اون نشست و برخاست داشته باشی، به زودی از این حالت ماتم زدگی و گرفتگی درمی آی. شور و نشاط اون توی روحیۀ کسل تو تأثیر خوبی می ذاره. من جای تو بودم، نه نمی آوردم. می دونی چقدر دخترعمو سهیلا از این بابت که بهترین دوستش از تو خوشش اومده ناراحت می شه؟ می تونی تصورش رو بکنی وقتی شمارو با هم صمیمی و نزدیک ببینه، چه حالی پیدا می کنه! اگه من جای تو بودم، بیشتر به خودم افتخار می کردم و می نازیدم. برای اینکه تو هر جمعی مثل ستاره می درخشی و  »مثل آهن ربا آدمهارو به خودت جلب می کنی. تو باید «بعد دستش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و با محبتی سرشار و بی دریغ نگاه در نگاهش دوخت و گفت: طی این چند سال حسابی خودت رو سرگرم و مشغول نگه داری. تا چشم به هم بذاری، کسری درسش تمام شده  »و…

۲۰
تکین به سختی لبش را به دندان گزید و با چهره ای چون گچ سفید شده از بی احتیاطی خودش به حد مرگ پشیمان شد و منتظر تلخ ترین واکنشها از سوی تمنا بود که دید خواهرش بی هیچ توجهی به بند آب دادۀ او هنوز غرق در افکار دور و دراز خودش است. می توانست از این بابت خدا را شکر کند که حواس خواهرش چندان به گفته های او نبوده، والا معلوم نبود از اینکه نام کسری را- ولو بی هیچ تعمدی- بر زبان رانده بود، چطور او را به مجازات عملش می رساند. تمنا از تمام حرفهای خواهرش متوجه یک نکتۀ اساسی و مهم شد. اینکه در هر جمعی چون ستاره می درخشد و از مثال جذبۀ آهن ربایی خواهرش نیز در مورد خودش خوشش آمده بود. برای همین اصلاً متوجه نشد که با بی احتیاطی تکین ممکن بود بار دیگر ناقوس خاطره ها در ذهن او با صدای ملال آوری برای بار چندم در طی این مدت نواخته شود. بخش دوم (از دفتر خاطرات کسری)
۱  امروز بعد از اینکه با موفقیت امتحان کنکور را پشت سر گذاشتم و خوشحال و شادمان از سالن امتحان و از میان انبوه جمعیت خسته و افسرده و کمی ناراحت و عصبی جوانان همسن و سال خودم بیرون آمدم، تصمیم گرفتم به اردو بازار بروم و به قول و وعده ای که به شیدا و شیما داده بودم وفا کنم و برایشان کیف و کفش و لباس محلی بخرم. به قدری خوشحال بودم که فکر می کردم پوست بدنم در حال ترکیدن است. هوا گرم بود و من از بس که عرق کرده بودم جامۀ سفید و اتو کشیده ام خیس شده و به بدنم چسبیده بود. اما اهمیتی به گرمی هوا و تعریق بالای بدن خودم ندادم. امروز هر طور که بود می بایست به وعده ام وفا می کردم. اردو بازار در آن وقت از روز نسبتاً خلوت و سوت و کور به چشم می زد. معلوم بود که گرمای هوا مردم شهر و مسافران را در خانه ها و هتلها نگه داشته بود و کسی جرئت پیدا نمی کرد تا بعد از غروب آفتاب برای تفریح و بازار گردی و گردشهای این چنینی بیرون بزند و وقت گذرانی کند. برای شیما لباس محلی به رنگ بنفش روشن خریدم، و برای شیدا مثل همان به رنگ صورتی پر رنگ! در انتخاب کیف و کفش هم طوری دقت به خرج دادم که برازندۀ لباسشان باشد. و برای مادر نیز چهارقد سفیدی خریدم که دور تا دورش سکه دوزی شده بود. چرخ دیگری توی بازار زدم و چون چیزی به درد بخوری برای نازنینم پیدا نکردم، از بازار زدم بیرون. سر راه به یک مغازه لوازم تحریر فروشی رفتم و همین دفتر خاطرات را خریدم. دیشب که کتاب خاطرات یک خلبان معروف جنگ جهانی دوم را می خواندم (صرفاً برای خلاصی و گریز از فکر کردن به امتحان کنکور و ترس از قبول نشدن و سرنوشت مبهمی که در انتظارم بود)، به این فکر افتادم که خاطراتم را به رشتۀ تحریر درآورم. البته مطمئنم که نمی توانم به اندازۀ یک خلبان معروف در جنگ جهانی دوم خاطرات جالب و شگفت انگیزی برای به ثبت رساندن داشته باشم، اما احساس می کنم از این طریق می توانم گاهی خودم و غمهایی که در دلم زق زق می کند و من از آن با کسی سخن نمی گویم با تخلیه بر روی خطوط سیاه دفتر خاطراتم به فراموشی بسپارم و به احساس سبک خیالی و راحتی خاطر دست یابم.

۲۱
من از شور و شادی و شعف خواهرانم به قدری خوشحال بودم که چشمانم از حس غریبانه و گنگی (که در حال حاضر نمی توانم آن را بر زبان بیاورم و تنها می دانم که با حالتی شبیه رقصیدن زیر بارش تند باران به آدم نشاط و سرزندگی و هیجان می بخشد) خیس شدند. هر دو به نوبت دست در گردنم انداختند و از خوش سلیقگی و مهربانی من لب به تعریف و تمجید گشودند. مادر با اینکه به خاطر من اشکهای پر احساسش را به زور و زحمت خاص خودش گوشۀ چشمانش غلاف کرده بود، اما پیدا بود که از درون با قلبی به قول مردم خونگرم شیراز بلال و بریون شده، به حال دلخوشیهای گذرای من خون می گرید و جلز و ولز می کند. را با لفظ شیرین و دوست داشتنی ای ادا می کرد، مست و مدهوش و  »بابا«در همان حال، با شنیدن صدای نازنینم که بی قرار همچون عاشق پاک باخته ای که به دیدار معشوق نازنینی می شتابد به سمت اتاقی دویدم که یکی از دو اتاق آن خانه قدیمی مستأجری مان بود و من و نازنینم شبها زیر پنجرۀ باز آن می خوابیدیم، که تا دو ماه پیش عطر و شمیم خوش بهار نارنج و بعد از آن عطر نرگسها را به تاریکی اتاقمان می ریخت و سرمستمان می ساخت. با دیدن من، توی بسترش نیم خیز شد و چهار دست و پا به سمتم آمد. او را به سبکی پر قو از روی زمین بلند کردم و روی دستم گرفتم و با هم چرخیدیم و تابیدیم. صدای قهقهه های شاد و ملوسش که بلند شد، سر تا پایش را با عطش سیری ناپذیری غرق در بوسه ساختم. و او باز می خندید و دست و پا می زد و باز می خندید. می دانستم مادر همیشه این جور وقتها سر داخل اتاق می کند و با ذوق زدگی و نگاهی پر علاقه به این صحنۀ مهیج و دلچسب و ، و من می دانم که آن حلقه های »اشک شوق«شیرین زل می زند و بی صدا اشک می ریزد. خودش همیشه می گوید اشک تنها از سر آه حسرت و رقت قلبی از گوشۀ چشمان مهربانش آویز می شوند.  * * *  پس شام خودت چی؟ تو که فقط داری به این بچه خدمت می «مادر سر شام نگاهی به ظرف غذایم انداخت و گفت:  »کنی! در حالی که قاشق کوچکش را از پوره غذای مخصوصش پر می کردم و با همۀ علاقه و عشق و محبت به چشمان آبی می دونم که همۀ شما به این محبت پدر و دختر حسودی تون «و فیروزه ای دخترم نگاه می کردم، به شوخی گفتم:  »می شه، لااقل یه کمی ظاهرسازی کنین بد نیست! مادر که برای شام باقلی پلو با گوشت پخته بود، در کنار لبخند مهرآمیزی نگاهی به من و نوۀ شیرین و زیبایش بعد صحبت را به امتحان کنکور و شرایط کاری آقای  »خدا شما پدر و دختر رو برای هم نگه داره!«انداخت و گفت: پیرنیا کشاند. امتحان خوب بود. خودم هم باور نمی کردم انقدر خوب از پسش «آخرین قاشق را به دهان نازنین بردم و گفتم: بربیام! مطمئنم که تو یکی از رشته های خیلی خوب قبول می شم. آقای پیرنیا از مشوقین و حامیان اصلی من برای تلاش تو کنکور دانشگاهی بود. فکر نمی کنم شرایط کاری ش به نحوی باشه که به درسهای دانشکده م بخواد ضربه بزنه. در ثانی، آقای پیرنیا یه روز بهم گفت اگه تو دانشگاه قبول بشی، می تونی کار تو شرکت رو ول کنی و به عنوان رانندۀ مخصوص روزی یه بار اونو به گردش تو تفرج گاههای دیدنی و معروف شیراز ببرم تا به قول خودش صفایی  »کنه و روحیه ای بگیره.

۲۲
بعد اون وقت می دونی حقوقت تا چه حد کم می شه! همۀ ما در حال حاضر از حقوقی که می گیری راضی و خشنود « »هستیم! از گوشه چشم نگاهش کردم و نگرانی و تشویش را که در حالت چهره اش خواندم، با لحن اطمینان بخشی گفتم: خیالتون از این بابت برای همیشه راحت باشه. حتی اگه به عنوان رانندۀ مخصوص در خدمت آقای پیرنیا باشم، « حقوق و مزایا در حال حاضر سر جاش هست. فقط من تو فکر این هستم که برای کسب درآمد و پس انداز بیشتر، شبانه تو شرکت دو سه ساعتی کار کنم. البته اگه آقای پیرنیا قبول کنه، که بعید می دونم ساز مخالفی کوک کنه. از  »خداشه من دور از چشمهای پرسنل شرکت شبانه به حساب و کتابهاش برسم! علی رغم دلگرمی ای که در حرفهایم به چشم می خورد، آرام نگرفت و نگرانی از وجودش رخت بر نبست. به  »پس اگه بخوای شبها هم کار کنی، کی می تونی به خواب و استراحت و درست برسی؟«صورتم براق شد و گفت: دور لبهای غنچه و سرخ نازنین را با دستمال سفیدی پاک کردم و در حالی که او را روی زانوانم می نشاندم، گفتم: همیشه برای استراحت و خوابیدن و از این قبیل کارها وقت هست. در ثانی، من که به شب کاری عادت دیرینه « دارم… می مونه درسهام که سعی می کنم توی دانشگاه به جای وقت گذرونی با اکیپهای دانشجویی سرم به درس و  »کتابم باشه. پس تو کی می خوای بزرگ بشی، « بعد نازنین را بوسیدم و سرم را به سر کوچکش چسباندم و با بی تابی گفتم:  »دختر؟ داداش کسری به قدری از درس و دانشگاه با «از ته دل غش رفت و من صورتش را بوسه باران کردم. شیما گفت:  »جدیت و اطمینان حرف می زنه که انگار حتی به فرض محال هم امکانش نیست که قبول نشه! زبونت رو گاز بگیر، دختر! چرا نباید قبول بشه. این همه زحمت کشید، تلاش کرد، شب « مادر تشری به او زد و گفت:  »زنده داری کشید، چرا نباید مطمئن باشه که نتیجه زحماتش رو به دست می آره؟ »حالا چرا می زنی، مامان جون؟«شیما سرش را پشت سر شیدا قایم کرد و با خنده گفت: من تو یکی « همان طور که صورت نازنین را به صورت خودم می فشردم و صدای خنده توی گلویش می پیچید، گفتم: از بهترین رشته هایی که مورد علاقۀ منه قبول می شم! ببینین و با افتخار تماشا کنین که چطور داداش کسری پله  »های رشد و ترقی رو دو تا یکی بالا می ره و… مواظب باش وقتی داری پله ها رو دو تا یکی می ری بالا، پاهات نپیچن توی هم و یه وقت « شیدا مزه پرانی کرد: »خدایی نکرده با سر نخوری زمین! حالا اگه اون بچه ناز نازی ت رو به «هر سه تایی خندیدند و مادر بعد از اینکه به او هم تشر زد، خطاب به من گفت:  » دست یکی از عمه هاش بسپاری و شام خودت رو بخوری که از دهن نیفته بد نیست! از تذکر به جایی که داد، به خودم خندیدم. اما دلم نیامد نازنین را بسپارم دست عمه هاش. او را توی بغل گرفتم و مشغول خوردن شدم. حالا که دارم اینها را می نویسم، نازنین توی بستر من غلتیده. نرگسها سخاوتمندانه عطرشان را به داخل اتاقمان می ریزند و من خمیازه می کشم و چشمان خواب آلودم را می مالم.
۲

۲۳
بیشتر از چند ماه از آشنایی من با آقای پیرنیا، این مرد پولدار و متشخص و سرشناس و البته خوش قلب و مهربان، نمی گذشت، اما در طی این مدت توانستم چنان اعتماد او را به خودم جلب نمایم که یکی دو ماه بعد از استخدام من در شرکت بازرگانی خود، مرا به عنوان حسابدار مخصوص شرکت در قسمت انبار به کار گماشت. من که بعد از اسکان در یکی از محله های قدیمی شیراز دورۀ حسابداری را به طور فشرده فراگرفته بودم، خیلی خوب توانستم از عهدۀ این کار بربیایم. نحوۀ آشنایی من با آقای پیرنیا، این فرشتۀ نجات پنجاه و پنج ساله در آن شهر غریب، بیشتر شبیه یک قصه بود. از دفتر کاری که برای مصاحبه رفته بودم و بنابر دلایل مجهولی مرا نپذیرفتند و عنوان کردند که قبلاً کسی در مصاحبه قبول شده، با ناراحتی و ناامیدی دست از پا درازتر به خانه برمی گشتم. سر راه نرسیده به ایستگاه اتوبوس در یک فرعی خلوت و کم تردد چشمم به یک مرد گردن کُلفت قلچماقی افتاد که بر سر راه عبور یک اتومبیل امریکایی سد معبر کرده بود و به زور و قلدری راننده را از پشت فرمان پایین کشید و بی محابا زیر مشت و لگد گرفت. بی آنکه بدانم چرا، پاهایم شروع به دویدن کردند و مرا بی اختیار به محل حادثه کشاندند. آن مرد درشت اندام که به نظر می رسید از اراذل و اوباش باشد بعد از اینکه حسابی راننده را لت و پار ساخت، در عقب اتومبیل را گشود و یقۀ مرد دیگری چسبید که نسبتاً میانسال به چشم می آمد. مرد کت و شلوار پوش و بسیار متشخص و موقر می نمود. مرد گردن کلفت سعی داشت او را هم از توی اتومبیل بکشد بیرون. مرد میانسال که صدای فریادش به گوش کسی نمی رسید، بی هیچ تقلایی چاره ای جز تسلیم ندید. مرد گردن کلفت بعد از اینکه او را به سمتی هل داد و کیف مشکی ای را از روی صندلی عقب برداشت، بی هوا شروع به دویدن کرد. مرد میانسال که آن مرد قلچماق را در اجرای نقشه خود موفق دید، به سمت رانندۀ پیر و لاغر مردنی اش شتافت. من که تا آن لحظه با چشمانم آن دزد گردن کلفت را تا آن سوی سروهای خیابان کم عرض که به خیابان اصلی می رسید تعقیب کرده بودم، به سرعت دویدم و تا به خودم بیایم دیدم پشت رل نشسته ام. فقط صدای لاستیکها که بلند شد، باور کردم که این خودم هستم که درحال راندن آن اتومبیل شیک و گران قیمت امریکایی هستم. ندیدم واکنش آن مرد میانسال و رانندۀ زهوار دررفتۀ نی قلیانی اش در آن لحظه که ناگهان جوانی را در حال راندن اتومبیلشان می دیدند چه بود. بعدها آقای پیرنیا به من گفت که خیال می کردند من همدست همان مرد دزد بودم که به زور و قلدری کیف پر از اسکناس تا نخورده شان را قاپ زده بود. با اینکه فقط یک بار توی کارخانۀ روغن نباتی تهران پشت وانت نشسته و آن را از پارکینگ انبار کشیده بودم بیرون، اما به طرز شگفت انگیزی خوب می راندم و به موقع پایم را روی ترمز می کوبیدم. دزد که مسافتی را یک نفس دویده بود و پنجاه متری را با بی خیالی در حال قدم زدن بود، چون صدای چرخای اتومبیلی را از پشت سر شنید و سر برگرداند و دید همان اتومبیلی که او سرنشینانش را طی یک اقدام غافلگیرکننده چاپیده بود در تعقیب اوست، بار دیگر شروع به دویدن کرد و همان طور که کیف پر از پول را که به نظر سنگین هم می رسید روی سینه اش چسبانده بود، هن هن کنان از سربالایی خیابان فرعی بالا می رفت. من که خود را چون قهرمانان فیلمهای اکشن سینمای روز دنیا در یک نبرد و برخورد جانانه ای یکه و تنها با نقشی تعیین کننده می دیدم، با حسی سرشار از غرور و سربلندی پایم را روی پدال گاز گذاشتم و طوری با او تصادم پیدا کردم که نیم تنه اش روی کاپوت افتاد و کیف پول روی سقف اتومبیل پرتاب شد.

۲۴
او که سُر خورد و با آه و ناله و فغان بر زمین افتاد، من پیاده شدم و وضعیت او را از نزدیک مشاهده کردم. جای نگرانی نبود. فقط به نظر می رسید که بدنش کوفته و کوبیده شده باشد زیرلب داشت غرولند می کرد و بد و بیراه می گفت. مرا که بالای سر خود دید، چشم غره ای رفت و همان طور که خراشیدگیهای آرنج دستش را مالش می  »به چی زل زدی؟ نمی ترسی از اینکه بلند بشم و زیر مشت و لگدم تیکه تیکه ت کنم؟«داد، با تشر گفت: فکر نمی کنم انقدر سرحال باشی که بخوای با من دربیفتی! این سزای دزدی «همراه با لبخند تمسخرآمیزی گفتم:  »ناجوانمردانه ت بود. ولی عجیبه که با این هیکل چطور می تونی انقدر خوب بدوی! از گوشۀ چشم با نگاهی کینه توز و پر غیظ براندازم کرد و من بی آنکه فرصت را از دست بدهم، کیف را برداشتم و دنده عقب گرفتم. او هنوز داشت از درد کوفتگیهای تنش بر خود می پیچید که من دور زدم و خیابانهای پشت سر گذاشته را با همان سرعت برگشتم. در حین رانندگی، وسوسه شدم به داخل کیف سرکی بکشم. این فکر به قدری قوی و هیجان انگیز بود که نتوانستم در مقابل وسوسه های آن استقامتی به خرج دهم. به آرامی زیپ کیف را کشیدم. چشمانم از دیدن بسته های اسکناس درشتی که روی هم چیده شده بود و انگار که داشت به من چشمک می زد، چهار تا شد و سرم گیج رفت. من می خوام تو خونۀ مجلل و در «ناخواسته بی آنکه هیچ اراده ای در کار باشد، یاد حرفهای تلخ و گزنده او افتادم: رفاه و آسایش کامل زندگی کنم. می خوام کمدی پر از لباس داشته باشم، با جواهراتی تزئینی و قیمتی! می خوام به  »سفرهای پر هزینۀ دور دنیا برم… تو کدوم یک از این خواسته هارو می تونی برآورده کنی؟ عرق روی پیشانی ام را که پاک می کردم، متوجه شدم چشمانم نم برداشته اند. زیپ کیف را بستم و با صدای دورگه و بغض آلودی به خودم نهیب زدم: نه! من به اون پولها دست نمی زنم! وقتی دیگه اون مال من نیست، این پولهارو می خوام چی کار! چیزی در قلبم هر آن ترک برمی داشت و می شکست. پنجه های تیز و نخراشیدۀ غم و دریغ و حسرتی محنت زا به سینه ام چنگ می انداخت و اشک بیشتری از سوزش آن به چشمانم می دواند. به محل حادثه که رسیدم، هیچ کدام از آن دو نفر را ندیدم. چرخی توی خیابانهای اطراف زدم و چون اثری از آنها نبود، مجبور شدم به ادارۀ پلیس مراجعه کنم. بعد از شرح کامل ماجرا، کیف پر پول و اتومبیل را تحویل پلیس دادم و آدرس و نشانی منزل را هم به رئیس پلیس سپردم و از او خواستم در صورت امکان مرا از پیدا شدن صاحب کیف پول و اتومبیل بی خبر نگذارند. رئیس پلیس از اقدام متهورانه و خیرخواهانۀ من تشکر کرد و دستور تشکیل اکیپی برای دستگیری سارق مورد نظر را صادر نمود. عصر روز بعد، اتومبیلی در منزل متوقف شد. همان رانندۀ پیر و مردنی را دیدم که نامه ای کوتاه به این مضموم به دستم داد.   من جمشید پیرنیا، صاحب کیف پول و اتومبیلی که جوان پاکدل و شجاعی چون شما از چنگ دزد نامردی بیرون « کشید، از شما کمال امتنان و تشکر را دارم و علاقه مندم شما را از نزدیک ملاقات کنم. پاداش کار نیک شما هم حتماً جای خود را خواهد داشت. به من این افتخار را بدهید که با جوان رعنا و صدیق و جوانمردی چون شما بیشتر آشنا شوم. فردا رأس ساعت ده صبح به آدرس ذیل در صورت امکان مراجعه فرمایید و  »بنده را از دیدار خود مستفیض سازید.

۲۵
نمی دانم این چه حسی بود که به من می گفت این حادثه نقطۀ عطفی به یاد ماندنی در تمام طول زندگی ام خواهد بود و من تنها از روی خوش خیالی آن را به فال نیک گرفتم، بلکه ندایی درونی در من فریاد می زد که سرنوشت تو با این دیدار و آشنایی به دوران تازه ای خواهد رسید و روزهای خوش و خرمی با بی صبری انتظارت را می کشد. وقتی همه چیز را برای مادر تعریف کردم، خدا را شکر کرد و به من خاطرنشان ساخت که این حادثه فقط به خواست و ارادۀ خداوند به وقوع پیوسته تا از شعاع آن زندگی مان را به نحوی چشمگیر سر و سامان بدهیم. از من خواست که از فرصت پیش آمده در نهایت خردمندی و هشیاری بهره ببرم و با خلوص نیت و پاکی دل پیش روَم و همیشه و در هر حال به لطف و عنایت خداوند متعال ایمان و یقین قلبی داشته باشم. حالا که چند ماه از آن حادثه و این آشنایی می گذرد، احساس می کنم درهای رحمت خداوندی یکی یکی به روی من گشوده می شود، در حالی که من زبانم از شکرگزاری این همه رحمت و کرامت بی دریغ او عاجز و قاصر مانده است.
۳
البته که کارت «فروغ تابناک نگاه مهربانش را به دیدگان من دوخت و مثل پدری دلسوز در لفافۀ پند و موعظه گفت: رو از دست نمی دی! فقط باید تلاش بیشتری به خرج بدی تا نه از کارت عقب بیفتی، و نه از درسهات! بهت قول می دم با پشتکار خودت بتونی از راه پر سنگلاخ پیشرفت و ترقی عبور کنی و دروازه های سعادتمندی و کامیابی رو فتح  »نمایی! من هم وقتی به سن و سال تو بودم مجبور بودم هم سخت درس بخونم، و هم سخت کار کنم. نگاهش کردم و در دل افسوس خوردم از اینکه چرا نمی توانم مثل یک پسر که با پدر از غمها و محنتهای قلبی اش درددل می کند، پیش او اعتراف کنم که من بدون او هرگز نخواهم توانست دروازه های کامیابی را فتح نمایم. آخر چگونه ممکن است به دور از آن چشمان آسمانی به دنیا نگاه کرد و از زیباییهای دنیوی بهره مند شد. فکر کردم به زودی و در گذر زمان خودش خواهد فهمید که بی او هیچ تمنایی مرا به زندگی نیست. اگر کوشش و تلاشی هم می کنم به عشق دختر نازنینم است که تنها دلخوشی من در این دنیای فانی است. وقتی در رشتۀ مدیریت بازرگانی قبول شدم، آقای پیرنیا با خوشحالی پدرانه ای در آغوشم کشید و با محبتی بی دریغ و لطفی سرشار این موفقیت عظیم را به من تبریک گفت و به عنوان کادو بیست درصد به حقوق ماهیانه ام افزود. من که نمی فهمیدم دلیل این همه سخاوتمندی و کرامت بی شائبه او نسبت به خودم چیست، در حالی که از علاقه و توجه و محبتهای سرشار او گیج و غافلگیر بودم، خدا را در دل شکر می کرد که دست رحمت و عنایتش را از آستین مرد مهربانی چون او به سویم دراز کرده بود. گهگاهی اگر فرصتی دست می داد، او با من از زندگی اش می گفت و مرا از فراز و نشیب گذشته ای که پشت سر گذاشته بود عبور می داد. و من با همۀ حیرت و شگفتی نسبت به عزم و ارادۀ راسخ و پشتکار قوی او در خودم فرو می رفتم و او باعث می شد من به خود بیایم و با تکانهای ضعیف اما به هم پیوسته ای گرد و غبار ناامیدی و افسوس و حسرت نشسته بر تن و روحم را بتکانم و دور بریزم. وقتی با غرور و تفرعن به من می گفت که زندگی اش را از کارگری شروع کرده و با مشقت زیاد موفق به ادامۀ تحصیل شده و توانسته به لطف ایزدی و ارادۀ محکم و راسخ خویش همۀ سدها را از سر راه خود بردارد و رو به

۲۶
سوی خوشبختی و کامیابی پل عبوری برای خویش بسازد، من به دیدۀ تحسین به او می نگریستم و او می توانست حتی با نگاهی آنی و گذرا شور و شعف و علاقه مندی راستین مرا به خودش ببیند که چطور به پاس ارج نهادن به زحمتهایی که کشیده بود در نگاه من جرقه می اندازد. هر وقت که خودم را بسیار به او نزدیک حس می کردم و از او می پرسیدم پس چرا با این همه موفقیت و سربلندی و افتخار تا به حال تنها و بی کس مانده، نگاهش به نقطه ای نامعلوم خیره می ماند و همراه با نفسی عمیق و آهی گرفته لابد اینو شنیدی که می گن چقدر زود دیر می شه! همیشه اول مجبوری ساز دلت رو با ساز «و غمگین می گفت: روزگار کوک کنی. بعد تا بخوای به ساز دل خودت برسی، می بینی دیر شده. تنها آرزویی که می تونم برای تو و  »جوونهای ساده دل و بی ریایی مثل تو داشته باشم، اینه که هیچ وقت برای انجام هیچ کاری دیر نکنی! و من می فهمیدم او در گذشته گرفتار عشقی عمیق و آتشین بوده که هرگز در کام او خوش ننشسته و تنها توانسته بود قلب محنت بارش را در کورۀ داغ مرارتها و تلخیهای بی حد و حصر خویش بگدازد و همۀ آمال و آرزوهایش را چون دود سوخته ای به هوا بفرستد.  فرشتۀ نجات زندگی من با تمام تنهایی و رنج بی کسی اش، همۀ کس و کارم شده بود و چنان گره های بند زندگی مرا با مهارت و سخاوتمندی خویش یکی یکی از پایم می گشود که من بیش از آنکه قدردان و منان محبت و بزرگواری او باشم، همیشه متعجب و غافلگیر و درمانده می ماندم و واقعاً نمی دانستم که چطور می توانم این همه لطف و مهربانیهایش را جوابگو باشم. پاییز رنگهای طلایی اش را که با غرور عاشقانه ای به روی طبیعت می پاشید و رد پای رنگین خود را این سو و آن سو جا می گذاشت و با شکوه و جلال فتنه انگیزی زیبایی و وجاهت خویش را به رخ می کشید، دوباره مرا از نو عاشق کرد. عشقی به شکوه و عظمت یک رستاخیز ابدی در من متجلی شده بود که شوق زندگی را در رگهای تنم چون خون می دواند و تپشهای قلب مرا به نظم و اختیار خویش درآورده بود. باور اینکه باز هم عاشق باشم و عاشقی کنم همچون باور روشنی روز در دل تاریک شب بود. اما من با هر تپش تکان دهندۀ قلب رمیده ام که به خود می رسیدم، صد بار با خودم عهد می بستم که باید از این عشق به عنوان یک موهبت الهی استقبال کنم و وجود خسته و نزارم را به برکت وجودش بیارایم و به مهمانی نور و روشنی بشتابم و در جشن ستاره های شادی بخشی که آسمان قلبم را تابناک و مذین ساخته بود، شرکت کنم. من فردا به دانشگاه می رفتم و این می توانست شروع تازه ای در زندگی من باشد که چند صباحی در قهقرای سردابۀ تاریک و وهمناکی فرو رفته بود و حال به درخواست و مشیت الهی همچون جزیرۀ فرو رفته در آب خود را به سطح زیبایی و خودنمایی فزاینده ای رسانده بود و رفته رفته داشت عظمت از دست رفته اش را باز می یافت. وقتی با نازنین به زیارت شاهچراغ رفتم، همان طور که به ضریح چسبیده بودم و حلقه های اشک بی محابا بر پهنۀ صورتم چون رود خروشانی جاری بود، زیر لب زمزمه کنان گفتم: خدایا! از اینکه توی این شهر غریب همه جوره به دادم رسیدی از تو ممنونم. امیدوارم بتونم الطاف الهی تورو شکرگزار باشم. خواهشی از تو دارم که امیدوارم اونو پای بدجنسی و سیه دلی من نذاری. خدایا! تو که از دل من خبر داری و می دونی که چه روزگاری بی اون سپری کردم و سعی می کنم که به روی خودم نیارم و دلمو به مسیر تازه ای که سرنوشت برام رقم زده خوش کنم. اما می خوام قسمت بدم که اونو برام نگه داری! خدایا! اونو برام حفظ کن! تا هر وقت که تو اراده کردی من و اون بار دیگه تو مسیر هم قرار بگیریم.

۲۷
خدایا! من به امید وصل دوبارۀ اون زنده خواهم بود و تلاش خواهم کرد تا روزی با دستهای پر اون طور که اون دوست داشت پیشش برم و اونو از آنِ خودم کنم. خدایا! اگه تقدیر من و مشیت تو اینه که من نتونم دوباره اونو مال خودم کنم، پس تورو به شاهچراغ قسم که این عشق رو با همۀ حشمت و بزرگی ش از دل من بکن و ریشه شو خشک کن! خدایا! این کاررو بکن. شاید من بی عشق بتونم به زندگی م ادامه بدم. اما بدون اون هرگز! خدایا! تو که بهتر می دونی بدون اون نفس کشیدن برام چه سخت و دردناکه. مثل اینه که هر بار جام شوکران رو بالا بزنم و با حس لحظه به لحظۀ مرگ باور کنم که زنده م. خدایا! یا این عشق رو از من بگیر، یا اونو به من پس بده. خدایا! چه اشکها که پای ضریح نرختم و چه ضجه ها که نزدم. اگرچه مردم با حس همدردی و گاهی با نگاهی متعجب و دلسوزانه از کنارم می گذشتند و چند قدم آن طرف تر خاطرۀ مردی که با همۀ وجودش اشک می ریخت، به ضریح چسبیده بود و گریه و زاری می کرد را از یاد می بردند، اما مطمئن بودم که خدای متعال هیچ وقت این مرد دل شکسته و غمگین و پریشان خاطر را از یاد نمی برد و به وقتش او را به مراد دلش می رساند، من مطمئنم که…
۴
با اتومبیل کادیلاک آقای پیرنیا که به دانشگاه می رفتم و برمی گشتم، همۀ نگاهها را ناخواسته به سوی خودم جلب می کردم. از آنجا که پسری بی قیل و قال و خاموش و سر به زیر بودم و کمتر با این و آن می جوشیدم، پشت سرم به قول امیر، تنها دوست دانشگاهی ام، لیچار بارم می کردند و حرفهای زیادی می زدند. امیر پسر شوخ و سرزنده و پر سر و صدایی بود که به زور خودش را به عنوان یک دوست صمیمی به من تحمیل کرد. تنها عیبی که داشت این بود که زیاد سر به سر دانشجویان دختر کلاسمان می گذاشت و همیشه صدای فریاد اعتراضشان را بلند می کرد. با هم که تنها می شدیم، در حالی که از شیطنتها و مسخره بازیهای خودش کیفور و راضی می نمود، می خندید و با دخترو عین تشر برق بهم غرید و همچین با چشمهای بابُقلی ش نگام «لهجۀ شیرین و غلیظ شیرازی اش می گفت: کِرد که خیال کردم باید مثل آش روروک از خجالت او بشم و تو دل زمین فرو برم. اما من عینهو زنهای خزوک (سوسک) دیده جیغ کشیدم و همچین مثل دیوار پوسیده سرش رُمبیدم (خراب شدم) که بیچاره خودش از حرص بلال و بریون شد و به مو (ما) گفت الهی که قنجه قنجه (تکه تکه) شی. بعد هم با قر و قنبیل (ناز و ادا) از کنار مو گذشت. مو هم به پرش چسبیدم و چشم انداختم تو چشمهاش و گفتم که مو حتی اگه قنجه قنجه هم بشم، ولت نمی  »کنم… ها والو اینو که گفتم بدتر ترش کرد و… اگر یاد نگرفته بودم چطور کلامش را قیچی کنم که به تریشِ قبایش برنخورد، مسلماً با وراجیهایش سرم را می برد. ول کن این حرفهارو، امیر! بهتر نیست با هم یه چایی «این جور مواقع با خنده به میان کلامش می پریدم و می گفتم:  »داغ بزنیم توی رگ تا برای ساعت بعد سرحال باشیم؟ آن روز مثل همیشه امیر داشت از خاطرۀ بازیگوشیهای خودش سر کلاس استاد زبانمان تعریف می کرد و با آب و تاب فراوان از سر به سر گذاشتن یکی از همکلاسیهایمان می گفت. ما در حال قدم زدن توی محوطۀ درختکاری شدۀ دانشکده بودیم و من حواسم پیش نازنین بود که دچار سرماخوردگی شدید شده بود و شب پیش همۀ تنش از تب

۲۸
می سوخت. من و مادر تا صبح سر بالینش بیدار بودیم و پاشویه اش کردیم و مراقب بودیم که تبش بالا نرود. به این فکر می کردم که ای کاش امروز به دانشگاه نیامده بودم و در خانه می ماندم تا به مادر در پرستاری از او کمک می کردم. امیر داشت از خاطرات بامزۀ خودش هرهر می خندید که من بی آنکه حواسم باشد، به کسی تنه زدم و هم باعث بر هم خوردن تعادل خودم شدم، و هم پخش و پلا شدن کلاسور دختر دانشجویی که بعد فهمیدم در بعضی از واحدها کلاسهای مشترکی با هم داریم. من با حالتی شرمنده خم شدم که کتاب و دفترهای روی زمین را جمع کنم و هم مهم نیست! «زمان او نیز به شتاب قامت بلندش را تا کرد و بی آنکه نگاهی به سویم بیندازد، با لحن آمرانه ای گفت:  »خودم جمعشون می کنم! ببخشین که حواسم نبود! و من بی آنکه بفهمم، به او زل زده بودم. با اینکه موهای بلند و صافش نیمی از صورتش را پوشانده بود، اما با زیبایی معصومانه ای که داشت هم مرا مسخ خودش ساخته بود، هم امیر را که دیگر بلبل زبانی نمی کرد و هاج و واج مانده بود و تماشایش می کرد. خواستم بگویم این من بودم که با حواس پرتی خودم باعث این تصادم ناخواسته شدم، اما انگار زبان در کامم نمی چرخید. انگار ته حلقم گره خورده بود و من برای همیشه قدرت تکلم خویش را از دست داده بودم. بعد که نگاه گذرایی روانۀ من ساخت و دوباره قامت افراشت و در سکوت راهش را گرفت و رفت، فکر کردم چه چیزی سبب مسخ و گرفتگی زبان من شده بود. دلیل گیجی و منگی من در آن لحظات نفسگیر که انگار بند دلم را پاره می کرد و جایی از قلبم را نیشتر می زد و به سوزش درآورده بود، چه بود؟ قدر مسلم این بود که نمی توانستم علت دستپاچگی و عدم تعادل فکری ام را از کسی مثل امیر بپرسم که تا دو ساعت بعد از آن حادثه داشت از زیبایی چشمگیر و خیال انگیز آن دختر زیر گوشم قصیده سرایی می کرد. شب هنگام وقتی نازنینم را (که به شکر خدا تب نداشت و حالش رو به بهبودی گذاشته بود) روی پاهای خودم خواباندم و توی بسترم غلتیدم و خیره به سقف اتاق به این موضوع اندیشیدم، به علت این امر پی بردم. چشمهای آبی و زیبای آن دختر بود که بیش از هر چیزی همچون زلزله ای قوی و هولناک قلب مرا به سختی درهم کوبیده و زیر و رو کرد. چشمهای نازنینی که من فقط در او سراغ داشتم و هرگز به گمانم نرسیده بود که ممکن است روزی دوباره چشمم به چشمهایی بربخورند که وجودم را به این راحتی درهم فرو بریزند و باعث تکان شدید روحی ام گردند. خدای من! آن چشمها! چطور ممکن است یک جفت چشم با همان گیرایی و زیبایی بار دیگر در مسیر سرنوشت چشمان مرا میخکوب خودش سازد و موج فزاینده ای از شور دلباختگی را در من برانگیزد که خیال می کردم در وجود من برای ابد فروکش کرده است؟ درد مزمن و جانگدازی که به وجودم سیخونک می زد و با هر تپش انگار که قلبم را نیشگون می گرفت و جانم را به لبم می رسانید، حالا داشت در من توفان عظیمی برمی انگیخت که گویی به قصد درنوردیدن کرانه های اندوه و تألم و غمهای درونی ام خروشیدن آغاز می کرد. آخر چطور امکان داشت آن چشمها را توی شیراز در قاب صورت کسی دیگر ببینم؟ آن چشمهای آسمانی که روزی برای اولین بار قلبم را به مهمانی عشق برد و ذهنم را مثل درخت سیب در گذر بهار شکوفه باران ساخت، فقط می توانست متعلق به تمنای من باشد، نه کسی دیگر! آخ، تمنا! تمنا! تمنا! چطور می توانم او را هر روز و هر لحظه به یاد خود نیاورم وقتی که با ذره ذره وجودم آمیخته است و من تمام هست و نیست خود را در وجود او می بینم؟

۲۹
آیا این گناه نبود که امروز در برابر چشمان کسی مثل آدمهای صاعقه زده بر جایم ماسیدم و قلبم با تپش وحشیانه ای به قفسۀ سینه ام چسبید؟ اوه، خدای مهربان! مرا ببخش! من نباید این طور خودم را در برابر جذبۀ جادویی آن چشمهای بدلی می باختم. بله، چشمهای بدلی! اصل آن چشمهای گیرا و دلکش و خیال انگیز را فقط او می توانست داشته باشد! امروز به طور حتم دچار خطای دید شده بودم، والا این محال است که دو جفت چشم تا این حد مثل هم و شبیه هم باشند. روز بعد وقتی او به کلاس آمد، من با تظاهر به بی اعتنایی خودم را سرگرم ورق زدن کتابم نشان دادم. امیر محکم به عجیبه که «آرنج دستم کوبید و زیر گوشم با صدای زمخت و زنگداری که به خیال خودش شبیه پچ پچ بود، گفت: خودش رو در برابر نگاههای خیره خیره همکلاسیهاش نمی بازه! اگه من جای اون بودم و این نگاههای حریص و  »شیفته رو به خودم می دیدم، از ترس خودمو خیس می کردم! بامقاومت جانانه و سرسختانه ای خودم را گرفته بودم که مبادا در لحظه ای آنی، بی اختیار همچو گل آفتابگردانی که به سمت خورشید می تابید سر به سوی او برگردانم. می توانستم بخل و حسادتی را که در ته نگاه دختران جوان در گوشه و کنار کلاس جرقه می انداخت و قل می زد و می جوشید، ببینم و از لبهایی که به قصد غیبت و بدگویی از او تکان می خورد و پشت چشمهایی که برای او نازک می شد، در دل اندوهگین شوم و به حال آن دختر بی نوا که گناهی به جز زیبایی نداشت دل بسوزانم. اما با تلاش احمقانه ای می کوشیدم همچنان خودم را از میدان مغناطیسی جذبۀ وجود او دور نگه دارم و نسبت به همۀ واکنشهای اطرافیانم خودم را بی اعتنا و بی تفاوت جلوه بدهم. نمی دونم چرا هر چی فکر « امیر که سکوت و خاموشی محض مرا دید، سقلمۀ دیگری به پهلویم زد و با خنده گفت: می کنم، می بینم نمی تونم سر به سر این یکی بذارم! تو می دونی چرا؟ اصلاً فکر می کنی بشه راهی برای اذیت و  »آزار چنین لعبتی پیدا کرد؟ هِی، پسر! با توام! تو اصلاً معلوم هست امروز حواست کجاس؟ سؤالی را از من پرسیده بود که من با همۀ گیجی و منگی ام در پی جوابش می گشتم. بیخود نبود که مدام خودکار و مدادم از دستم به زمین می افتاد و نگاهم گاهی به صورت امیر، گاهی به تختۀ سیاه و گاهی به در و دیوار کلاس مات می ماند. با همۀ سعی و همتی که به خرج داده بودم، حتی نتوانسته بودم نیمی از حواسم را برای خودم حفظ نگه دارم. به قدر کافی با این خودداری بیهوده و بی ثمر باعث عذاب الیم قلبی ام شده بودم. انگار دیگر طاقت این مبارزه و جدال در من نبود. برای همین وقتی برای بار چندم خم شدم تا خودکارم را از زیر میز بردارم، نگاه زیر زیرکی ای به سوی او انداختم. داشت تند تند چیزی توی دفترش یادداشت می کرد. ترسیدم سنگینی نگاه مرا از دو میز این طرف تر احساس کند. به سرعت سرم را دزدیدم و همان لحظه با التهاب گنگی که در وجودم چون کوره می گداخت و حرارت تندی از آن به شکل هالۀ سرخ فامی روی گونه هایم می نشست، چشمم افتاد به چشمان شوخ و شنگ امیر که انگار داشت به خیال خودش به نگاه دزدکانۀ من ریشخند می زد. بهتر بود به روی خودم نیاورم و نیاوردم.
۵

۳۰
اسمش سروناز بود. سروناز! به نظر این اسم کاملاً به او می آمد. چون هم قد بلند و خوش اندام، و هم به قدر کافی زیبا و طناز بود. اما علی رغم ملاحت و غمزه ای که از کردار و رفتارش می تراوید، ساده و بی غل و غش بود و در اکثر اوقات سر توی لاک خودش داشت. بچه های کلاس بی اعتنایی و بی تفاوتی او را نسبت به خودشان به حساب غرور و تکبر و خودپسندی او می گذاشتند و بخصوص دخترها پشت سرش از لغزخوانی و بدگویی کردن هیچ ابایی  »انگار خط کش قورت داده! مثل شاهزاده خانومها رفتار می کنه، اما شنیدم که از زیر بته دراومده!«نداشتند.  »منم شنیدم! به خیالش ما نمی دونیم که این همه جلوی ما قمیز در می کنه!« کاش بهش می فهموندیم که لازم نیست مثل عنتر از خودش ادا و اصول دربیاره. چون ما خوب می دونیم که اون چه « »گذشته ای داره! نمی دانم از کجا فهمیده بودند که او، یک بچۀ پرورشگاهی بود. امیر می گفت دخترها خبرهای تاپ و دست اول را همیشه با استعداد فوق العاده ای که در این زمینه دارند از اینجا و آنجا و هر منبعی ولو نه چندان موثق به دست می آورند. اما هیچ در مورد این استعداد فوق العاده که می گفت توضیحی نداد. آن روز امیر سر کلاس حاضر نشده بود. روز قبل مرخصی گرفته بود که مادرش را برای معاینه نزد دکتر قلب ببرد. ساعت ادبیات بود و من داشتم قطعه ای از گلستان سعدی را با خودم مرور می کردم که با شنیدن صدای ظریف و دلنوازی به خودم آمدم و تقریباً پریدم بالا. با دیدن او که شاید از حالت دستپاچگی و غافلگیری من لبخند معنی داری روی لب داشت، بدتر گیج و منگ ماندم.  »اجازه هست امروز جای دوستتون رو کنار شما پر کنم؟« می دانستم دهانم قد یک سیب بزرگ باز مانده و اصولاً صورت خوشی ندارد که این گونه با حیرت و ناباوری به چهرۀ او زل زده ام. تا من لب تکان بدهم و چیزی در جواب بگویم. چند جفت چشم حسود و کینه توز از این سو و آن سو به سمت من و او شلیک شد. بی توجه به نگاههای خصمانه دخترها و پسرهای میزهای دور و بر، با اینکه هول  و خودم را کمی روی نیمکت سراندم و کنج گرفتم. »البته! خوشحال میشم!«شده بودم، اما لبخندزنان توانستم بگویم: او متعجب و شاید کمی غافلگیر شده بود. لابد از اینکه گفته بودم خوشحال می شوم. واقعاً نمی دانم چرا چنین جملۀ نرم و مهربانانه ای از دهانم بیرون پرید. نمی توانم بگویم مرا در ادای آن اراده و اختیاری نبود. جذبه ای در نگاه و رفتارش بود که دلم را خواه ناخواه به سوی خودش می کشید. نمی خواهم این رفتار دوستانه و حسنه را تنها به حساب این جذبۀ باشکوهی که از وجود او تراوش می کرد بگذارم و تقلا و علاقه مندی قلبم را به همنشینی و هم کلام شدن با او نادیده بگیرم. بله، این قلبم بود که با تپشهای کوبندۀ خود مرا زیر فشار احساسات دوگانه و ضد و نقیض گویی پرس می کرد و طاقت و تاب بی تفاوت گذشتن از او را از کفم می ربود. دیگر نمی توانستم با حواسی جمع و خیالی راحت و آسوده سرم را به داستانهای گلستان سعدی گرم کنم. آهن ربای وجود او با چنان قدرتی براده های ذهن و قلب مرا به سمت خود می کشید که مرا در کنترل حواس پرت خویش اراده ای نبود. وقتی صدایش چون ترنم یک رود در گوش من طنین انداز شد، چنان بر خود لرزیدم که انگار زلزله ای قوی مرا در  »انگار استاد تیموریان قصد ندارن به کلاس بیان!«خود زیر و رو می کرد. چه می توانستم بگویم، جز اینکه سری به نشانه تصدیق تکان بدهم و قلب در سینه مچاله شده ام را با تپشهای هولناک خویش به حال خود بگذارم. برگشت و نیم نگاهی به سوی من انداخت. امیدوار بودم آن قدر رنگ پریده و

۳۱
هیجان زده جلوه نکنم که او در دل پی به برآشفتگیهای درونی ام ببرد و مرا پسر حساس و ضعیف النفسی بپندارد. نمی دانم، به راستی نمی دانم چرا می توانست با نگاهی گذرا به روی من قلبم را، این پاره گوشت تکه تکه شده که با ناله های نخراشیده ای می تپید و با هر تپش سوزناک خویش همۀ وجودم را ریش می ساخت و در عمق دریای اندوه و غم مرا هر دم فرو می برد، گویی که از جا می کند و در مشت خود می گرفت و آن را درهم چنان می فشرد که خون فشان می گشت. اگر از نشستن من پشت این میز معذب و ناراحت هستین، می تونم همین حالا به جای خودم برگردم، آقای « »پورانفر! چقدر به حال خودم و او متأسف و رنجور شده بودم که در مورد من و احساسی که طی دقایق سپری شده مرا با خودش درگیر ساخته بود، به طرز فاحشی دچار اشتباه شده و آن را به حساب معذوریت و عذاب خاطر من گذاشته بود. باید حرفی می زدم. چیزی می گفتم که با دلجویی از او سوءتفاهم پیش آمده را رفع و رجوع کنم. برای همین با نه، اصلاً این طور نیست! شما راحت باشین! اِه! مثل اینکه استاد «حالتی شتاب زده و کمی آمیخته با دستپاچگی گفتم:  »تیموریان دارن به کلاس می آن! وقتی قامت کوتاه استاد از در نیمه باز کلاس نمایان شد، نفسی از سر آسودگی از سینه بیرون کشیدم و فکر کردم: چه خوب که استاد از راه رسید، والا من چطور می تونستم خودم و احساسی رو که هر دم در درونم لگدپرانی می کرد، برای اون توجیه کنم! و نمی دانستم این خلاصی به قدری کوتاه و موقت است که باید آن را به هیچ می انگاشتم. قیافۀ خونسردی که برای خودم دست و پا کرده بودم هر لحظه از عطر حضور حرارت بخش او در آن نزدیکی واپس زده می شد و رنگی از اضطراب و دلشوره به خود می گرفت و من باز هم نمی دانستم که این آغاز یک احساس تازه به دوران رسیده نیست، بلکه ادامۀ محنت بار شور و شوق یک قلب رمیده و واژگون شده بود که داشت به خیال خودش زندگی را از سر می گرفت و می خواست که بر ویرانه های آرزوهای خویش قصری از عشق بنا کند. بعد از پایان کلاس، در حالی که با هم از کلاس بیرون می آمدیم و او کلاسورش را به سینه اش چسبانده بود و چهره شما آدم مرموز و اسرارآمیزی «اش در کنار لبخند دل آرایی زیباتر و خواستنی تر جلوه می کرد، خطاب به من گفت:  »جلوه می کنین! لابد می دونین این طوری بیشتر مورد توجه قرار می گیرین! دلم می خواست جرئت و تهور او را می داشتم و به او می گفتم که من هم در مورد او همین فکر را می کنم، اما نگفتم از تذکری که به من «و همچنان که خود را از شنیدن چنین کلام غیرمنتظره ای شگفت زده نشان می دادم، گفتم:  »دادین، ممنونم! سعی می کنم بعد از این چندان اسرارآمیز جلوه نکنم که جلب توجه نشه! خندید. صورتش چال افتاد. دلم نمی خواست این چال زیبا و نمکین را جز در چهرۀ او در چهرۀ کسی ببینم. اما حالا می دیدم و در دل این حسن خدادادی را تحسین می کردم.  و لبهای قلوه ای اش را غنچه کرد. »تذکر؟ قصد من تذکر دادن به شما نبود!« چنان به نیمرخ زیبا و ملیحش زل زده بودم که کم مانده بود پاهایم در هم گره بخورند و با یک سکندری نقش بر زمین شوم. او متوجه خیرگی نگاه من بود، اما با غرور و نخوت خاصی خود را به بی خبری و بی تفاوتی زده بود و بدتر با این کار به تنور هیجانات و احساسات گداخته شده ام هیزم می ریخت.

۳۲
با دست و پایی گم کرده و حالتی گیج و منگ نگاهم را به زیر پایم انداختم و در دل به خود نهیب زدم: هِی، مواظب باش! مبادا با این نگاههای غیرارادی و خیره خیره اون خیال کنه که تو پسر چشم چرون و هرزه دلی هستی و نه تنها مرموز و اسرارآمیز نیستی، بلکه خیلی موذی و آب زیرکاه تشریف داری و قادری به هر کس هر قدر که دلت خواست با اتکا به این شیوۀ مذبوحانه و زشت نظر بزنی! هنوز داشتم به خودم هشدارهای سفت و سختی می دادم که با تعجب صدای خودم را شنیدم که خطاب به او می  »شما هم آدم مرموز و اسرارآمیزی هستین! و لابد اینو می دونین!«گفت: آن لحظه هر دو رو به روی هم ایستاده بودیم و من هاج و واج مانده بودم که چطور نتوانستم دندان روی جگر بگذارم و این نظر و عقیدۀ شخصی را تنها برای خودم نگه دارم. او با نگاهی صاف و آفتابی نگاهم کرد. تبسمی ملیح و شیرین لبهای سرخ فامش را از هم گشود. اول فکر کردم قصد دارد چیزی به من بگوید، اما انگار از گفتن آن منصرف شده بود. حرفهای ناگفتنی اش را قورت داد و بعد در امتداد همان نگاه شورانگیز و افسون کننده بی حتی خداحافظی ای، راهش را گرفت و از برابر من گذشت و مرا مسخ این برخورد عجیب و پر رمز و راز بر جای خشک زده ساخت.
۶
» کسری! با این عجله کجا، کاکو؟ مگه با مو نمی آی کلوپ؟ « »اوه نه، امیر! ساعت پنج باید سر کارم حاضر باشم. قبل از اون هم باید سری به خونه بزنم. هلاک دیدن نازنینم!« چشماش گشاد شدند و ابروان کُلفتش تاب برداشتن به طرف بالا و لپهایش را با حرصی تنگ پر باد کرد. هر وقت می خواست به من و رفتاهای (مخصوص) من اعتراض بکند، قیافه اش شبیه غوک می شد. یک بار که این را گفتم، بی مثل غوکی که حشره ای از دستش پریده و به زبونش «آنکه به او بربخورد، کلی خندید و با لحن طنزآلودی گفت:  »نچسبیده باشه! و من خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم به طرز زیرکانه ای مرا با حشره مقایسه کرده است. دلم به حالت می سوزه، کاکو! چرا انقدر زود خودت رو انداختی توی هچل! توی این سن و سال که هنوز دهنت بوی « »شیر خشک می ده، کی گفت زن بسونی و عیالوار بشی! وقتی با شنیدن این کلام کم و بیش ملال آور چهره درهم کشیدم و غمزده و ناراحت نشان دادم، به خیال خودش که حالا که جای پشیمونی نیست! ننه ما هم تازگیها نشسته زیر پام که زن «داغ دلم را تازه کرده باشد، با خنده گفت:  »بسون، اما من زیر بار نمی رم. یعنی به قول گفتنی به این راحتیها خر بشو نیستم! »من باید برم. خوش بگذره!« در حالی که به سمت پارکینگ می رفتم و سوئیچ را توی دستم می چرخاندم، گفتم: و او فهمید حوصله مرا با حرفهای بی ربط و صد تا یک غاز خود حسابی سر برده است. و حتماً به همین دلیل با حالتی از تسلیم و رضا برایم دست تکان داد و راه خودش را گرفت و رفت. ار محوطۀ دانشگاه که زدم بیرون، یک نفس راحت کشیدم و با صدای بلند بی آنکه کسی را مخاطب قرار داده باشم، گفتم: خر شدن هم شانس می خواد و اومد و نیومد داره! آیینه بغل را تنظیم کردم و با صدای آرام تری ادامه دادم: به ما که نیومد! خدا کنه…

۳۳
که از آیینه سمت راست اتومبیل او را دیدم که  »یه وقت اگه به قول خودت خر شدی امیر، به تو بیاد.«خواستم بگویم در حاشیۀ خیابان توی ایستگاه اتوبوس با کلاسوری چسبیده به بغل انتظار آمدن اتوبوس را می کشید. جایی از سرم به گزگز افتاد. فکرم منقبض و درهم شده بود. آیا باید بی اعتنا به او پا روی پدال گاز می فشردم و می رفتم، یا باید دنده عقب می گرفتم و به رسم دوستی و ادب به او تعارف می کردم که می توانم شما را برسانم؟ هنوز نمی دانستم آیا روی این کار را دارم یا نه. آیا می توانستم حالت خونسردی را برای خودم دست و پا کنم و بی آنکه هیجان تند ناشی از این دیدار را در ته صدایم جاری نسازم و در نگاهم مواج نگردانم این کار را بکنم، که دلم را با همۀ ناشکیبایی و بی تابی اش به دریا زدم و دنده عقب گرفتم. انگار هیچ حواسش به کادیلاکی که جلوی پایش متوقف شده بود، نبود. نمی دانم اگر صدای بوق را درنیاورده بودم نگاهش را که جلوی پایش افتاده بود بلند می کرد و در چشم من می انداخت یا نه.  »اِه! شما هستین!« شاید در عالم هپروت سیر می کرد، با این همه احساس گناه نمی کردم. لازم باشد باز هم حاضرم در موقعیت مشابهی این کار را تکرار کنم. تا او قدمی به جلو بردارد، من یک نفس عمیق کشیدم و تا حدودی بر التهابات درونی ام فائق آمدم. البته فقط خودم می دانستم که این موفقیت چندان ریشه دار و ممتد نیست و او هر بار که اراده کند قادر است احساسات سرکوب شده ام را طغیان زده سازد.  »سلام!« سعی داشتم تا جایی که امکان دارد پرندۀ نگاهم را در آسمان نگاهش به پرواز درنیاورم. دستهایم را روی فرمان  »می تونم شمارو به مقصدتون برسونم؟« اتومبیل گذاشتم و با لحن آرام و شمرده ای بعد از سلام گفتم: خدای من! کاش از اون لبخندهایی که چال توی گونه ش می اندازه بر لب نشونه. چرا که می دونم در این صورت قادر به کنترل نگاه محجوب و گریزونم نخواهم بود! به هیچ وجه!  » مزاحمتون نمی شم! « »خواهش می کنم! مزاحمتی نیست!« و بالاخره آن تلاقی ناخواسته و حادثه ساز به وقوع پیوست. دیگر چه کاری از دست من برمی آمد وقتی نگاهمان در بند هم گرفتار شده بود. هیاهو و تپشهای شدید قلبم را که انگار داشت درون سینه ام جفتک پرانی می کرد، به وضوح حس می کردم و به این می اندیشیدم که آخر چطور ممکن است یک بار دیگر عاشق شوم. نه، دلم نمی خواست تحت هیچ شرایطی این تزلزلات ناخوشایند آنی و گذرا را به عشق مربوط سازم و این اتفاق سادۀ پیش پا افتاده را یک حادثه عشقی فرض نمایم. محال بود چنین اتفاق نادری به این سرعت در من چنین تحول و دگرگونی شگفت انگیری پدید آورد. یا من گرفتار خیال و اوهام شده بودم، و یا… و یا اینکه خدا پای ضریح شاهچراغ زخم عمیق عشق او را از سر رحمت و شفقت از قلب من شست و شو داد و مرا از بند یاد او آزاد و رها ساخت. آخر چگونه ممکن است او را فراموش کنم، در حالی که همه جا دنبال رد و نشانی از او می گردم، حتی توی چهرۀ دختری که می تواند به راحتی مرا مسحور و مقهور خودش بسازد؟ نگاه کور و مات و حالت گیجی و منگی مرا که می بیند، هول می کند و او هم سرگشته می شود. اما با تمام اینها، نه، مزاحمتون نمی شم! « حجب و حیای دخترانه اش را برای خود محفوظ نگه می داد و باز هم لبخندزنان می گوید:  »اتوبوس دیگه یواش یواش پیداش می شه!

۳۴
نتوانستم چیزی بگویم. انگار چیزی توی گلویم گره خورده بود. فقط در سمت جلو را باز می کنم. چیزی داشت خودش را زیر گردنم می سرید و من از توی آیینه دیدم که خیس عرق شده ام. با حالت معذبی خودش را روی صندلی جلو جمع و مچاله کرد. در این حالت موهای دم اسبی اش نصفی از صورتش را پوشاند. من اتوبوس را که از توی آیینۀ بغل دیدم. پا گذاشتم روی پدال گاز. هم زمان هم ماشین از جا کنده شد، و هم قلب من. در مورد قلب او اطلاع چندانی نداشتم. بعدها فکرکردم که شاید قلب او حتی جلوتر از حرکت ماشین از قفسۀ سینه اش پرید.  او نگاهش به کتابی بود که از لای کلاسورش کشیده بود بیرون و من با اینکه همۀ حواسم در ظاهر به رانندگی ام بود، شما اهل « اما گوشه چشمی به او نیز داشتم و هم زمان در جدال نفسگیر و تنگاتنگی با خودم گرفتار بودم که او گفت:  »کتاب خوندن هم هستین؟ به نظرم بعد از آن سکوت عمیق و سهمگین این بهترین مقدمه چینی برای یک گفت و گوی طولانی بود. یک دستم را به لبۀ شیشه تکیه زدم و یک نگاه به او انداختم. عرق همچنان زیر گردنم سرازیر بود. پشت چراغ قرمز که  »خیلی کم! در واقع، باید بگم به جز رُمان بینوایان کتاب دیگه ای نخوندم!«ایستادیم، گفتم: اوه، بینوایان! من دو «موجی آمیخته با شادی و تعجب چهره اش را از هم شکفت. سرش را به طرفم گرفت و گفت:  »بار خوندمش و از اون خاطرات زیادی دارم. اگر پسر کنجکاو، و یا در بیان عامیانه فضولی بودم، لابد از او می پرسیدم چه خاطراتی. اما بی آنکه چنین جسارتی به اگه وقت و حوصله به اندازۀ کافی بود، حتماً هفته ای یه کتاب «خرج بدهم، با سبز شدن چراغ دنده یک زدم و گفتم:  و فکر کردم: انگار موضوع دیگه ای غیر از کتاب برای ادامۀ گفت و گومون پیدا نمی کنیم! »می خوندم. من هم همین نظر رو دارم. گاهی وقتها چنان «خودش را کمی روی صندلی اش جا به جا کرد و با لحن موافقی گفت:  »سرمون به ورق زدن کتاب زندگی خودمون گرم می شه که… اوه، ببخشین! باید از این خیابون می رفتین! و من با شدت روی ترمز زدم. او خودش را سفت به صندلی چسبانده بود. دلم به حالش سوخت. بدجوری ترسانده  »هنوز خیابونهای شیراز رو خوب بلد نشدم؟«بودمش.  »هنوز؟« شما راست گفتین! «متعجب بود و من لابد باید توضیح می دادم، اما ندادم و در عوض دنده عقب که می گرفتم، گفتم: زندگی ما آدمها خودش می تونه یه کتاب چند هزار صفحه ای باشه… و گاهی بدون اینکه اونو ورق بزنیم، تو عمق  »اون غرق می شیم! »وقت کردین این کتاب رو بخونین!«توی خیابانی که می گفت پیچیدم و او همان کتاب را به طرفم گرفت و گفت: با یک نگاه فهمیدم اسم کتاب دیوید کاپرفیلد است. آن را گرفتم و تشکر کردم و توی داشبورد ماشین گذاشتم و  »از امشب یه ساعت وقت می ذارم برای خوندن اون!«گفتم: و باز هم به نیمرخ شکفتۀ او نظری انداختم و از تماشای آن همه وجاهت و زیبایی محظوظ شدم. وقتی او را در مقصد مورد نظرش پیاده کردم، در کنار نگاه و لبخند صمیمانه ای از من تشکر کرد و رفت. و من او را تا پشت دری که تابلوی بزرگی بر فراز آن افراشته بود، بدرقه کردم و به ناچار متحمل ضجه های دردمندانۀ قلبم شدم که انگار داشت مرثیه خوانی می کرد.

۳۵
وقتی دوباره اتومبیل را به حرکت انداختم، به هر طرف که نگاه می کردم نوشته های روی آن تابلو را می دیدم که کانون «یک لحظه از جلوی چشمانم به کنار نمی رفت. گویی همه جا به شکل برجسته اما تار و لرزان حک شده بود:  »حمایت از بچه های بی سرپرست! بخش سوم
۱
توی سالن نشیمن وضعیت به گونه ای بود که هیچ کس نمی توانست توی صورت دیگری نگاه کند. فضا به قدری سنگین و موحش بود که نفسها به سختی در ریه ها فرو می رفت. هر دمی یک بازدم کُند و طولانی با خود به دنبال داشت. گویی نفس بعد از اینکه به ریه ها می رسید تا چند لحظه زیر فشار هیجان و استرس شدیدی که به انسداد دریچه های قلبی می انجامید محبوس می ماند و بعد از اینکه رها می شد، دم کشدارتر و عمیق تری در انتظار بود. تمنا در حالی که با انگشتان دست چپ خود روی دستۀ صندلی استیل ضرب گرفته بود، با اینکه نگاه به سوی کسی نداشت، اما در این فکر بود که هرگز خانواده اش را در یک چنین بهت سنگین و تکان دهنده ای ندیده بود. حتی مطمئن بود چهار سال پیش که توی نامه ای اذعان داشت عاشق شده است و می خواهد با اولین و آخرین عشق زندگی اش ازدواج کند، چنین ضربه هولناک و غیرمنتظره ای بر کمر باور و یقین قلبی پدر و مادرش وارد نیاورده بود که در حال حاضر تیام در یک اقدام نابخردانه و بدون توجیه و ناگهانی یک چنین ضربۀ کاری ای را در میان بهت و ناباوری همه بر سرشان فرود آورده بود. این ضربه مثل برخورد شدید یک پتک آهنی بود که به ناگاه از جایی میان زمین و آسمان بر گیجگاهشان کوبیده شده بود. با قلبی فشرده فکر کرد: همه چیز به سرعت برق آسایی بر من گذشت و تمام شد! تا به خودم اومدم، دیدم یه زن مطلقۀ پانزده ساله هستم که تنها آرزوش ازدواج با یه پسر احمق بی شعوره! راستی الان چند وقته که ما از هم بی خبریم؟ حسابش از دستش در رفته بود. اول خیال می کرد حدود شش ماه. اما قبل از اینکه پدرش چون غرش سهمگین ابرهای تیرۀ باران زا به صدا درآید، فهمید بیش از نه ماه گذشته و او دیگر نه تلفنی از او داشته، نه نامه و کارت پستالی و نه حتی سلامی دور از سوی خانواده اش. معلوم هست می خوای چه غلطی بکنی؟ درس و دانشگاهت رو به امان خدا ول کردی و اون وقت دست یه دختر بی « » کس و کار پاپتی رو برداشتی و با خودت آوردی اینجا که می خوای با اون ازدواج کنی؟ تیام برخلاف همیشه نه ظاهر خونسرد و آرامی به خود گرفته بود، و نه حالت تمسخرآمیز که همیشه توی نگاهش برق می انداخت. در عرض شب و روز گذشته به حدی تکیده و رنگ پریده شده بود که آدم را از تماشای خود به رقت می انداخت. مادرش هرازگاهی که نگاهش با همۀ حسرت و دلواپسی و ترحم توی گودی پای چشمانش فرو می رفت، دستش را روی قلبی که درون سینه اش به درد می آمد می گذاشت و سری تکان می داد و آه می کشید.  من « اما پدر با بی تفاوتی و سنگدلی هرچه تمام تر نسبت به غمزدگی و افسردگی پسرش با همان توپ و تشر گفت: نمی دونم تو تربیت شما بچه ها چه قصوری از من و مادرتون سر زده که همۀ شما خودسر برای خودتون می برین و

۳۶
می دوزین و بعد با لاقیدی دوخته های خودتون رو جر می دین! می خوام از تو که پسر ناخلفمی بپرسم که من و  »مادرت اینجا چی کاره ایم؟ تمنا که با کنایۀ نیشدار پدرش خودش را جمع و جور کرده بود، سرش را به زیر انداخت. حالا دیگر با هر دو دستش روی دستۀ مبل استیل ضرب می زد. تند و پی در پی و با حالتی خشونت آمیز. تمام صورت گرفته و پکر تیام را لبخند نامفهوم و گنگی پر کرد. نگاهی گذرا به چهرۀ خاموش و متفکر خواهرش اگه پامو از حد گلیمم درازتر کردم، باید منو «انداخت و بعد با یکی از همان دَمهای عمیق و کشدار در جواب گفت: ببخشین. من فقط از شما می خوام که یه کم درکم کنین. همه چیز به قدری آنی و ناگهانی رقم خورد که حتی خود  » من هم هنوز گیج و مبهوتم و باورم نمی شه که با پریسا از اصفهان فرار کرده باشیم! بعد مثل کسی که بخواهد فکر مزاحمی را از سر خودش دور کند، دستش را در هوا تکاند و در ادامه با صدای من و پریسا همدیگه رو دوست داریم! اما خونواده ش می خواستن اونو به زور به عقد پسرعموش «غمگینی گفت: دربیارن. خب، شما اگه جای من بودین و می دیدین خونواد، دختر مورد علاقۀ شما تمام مقدمات ازدواج اونو با فرد مورد نظر خودشون فراهم کردن، چی کار می کردین؟ همین طور دست روی دست می ذاشتین که عشقتون از دست بره؟ چطور می تونستم شاهد عروسی پریسا با یکی دیگه باشم؟ شاید اگر پسرعموی پریسا رو می دیدین، مثل من دلتون به حال دختر بیچاره می سوخت. شما که غول توی کارتون جک و لوبیای سحرآمیز رو دیدین، باور کنین هیچ دست کمی از اون نداشت! فقط چون پولدار بود و همه جا قدرت و نفوذ داشت، می خواستن پریسای بیچاره رو بدن به اون. خب، معلومه که نتونستم خودمو کنار بکشم و بذارم هر اتفاقی که می خواد بیفته! گفتم که چون دوستش داشتم، حاضر بودم براش هر کاری بکنم. حتی گذشتن از درس و دانشگاه و تحمل نگاه « شماتت بار و انتقادآلود شما… حالا که اون به خاطر من از خونواده ش و در واقع از همه چیزش گذشت و خودش رو به من سپرده آیا سزاواره که شما در برابر اون جبهه بگیرین و نه تنها روی خوشی بهش نشون ندین، بلکه رویاهاش رو به کابوس تلخ و هولناک تبدیل کنین؟ پس انصافتون کجا رفته؟ اون به امید من و خونوادۀ من به همه چیزش  »پشت پا زد. حالا من چطور به اون بگم مجبوریم حتی از اینجا هم فرار کنیم؟ تیام سکوت کرد و اجازه نداد بغضی که راه به گلویش برده بود با صدایش بیامزد و پیش از آنکه وجدانهای خفتۀ پدر و مادرش را با کلمات محکم و شمرده و رسا از خواب نخوت و غرور و خودبینی بیدار کند با صدای بغض گرفتۀ خود تنها احساسات ترحم آمیزشان را نسبت به خود برانگیزد. مادر که به شدت تحت تأثیر حرفهای پسرش قرار شما در مورد عشق و احساستون دچار «گرفته بود، لب باز کرد چیزی بگوید که شوهرش اجازه این کار را به او نداد. خبط و اشتباه شدین و به قدری در مورد تصمیم خودتون شتاب زده و احساسی عمل کردین که حتی خودتون هم گیج و منگ و ناباور موندین! چرا همیشه شما بچه های خیره سر من انتظار دارین که من و مادرتون خودمون رو لحظه ای جای شما بذاریم؟ اصلاً چرا شماها خودتون رو جای ما نذارین و فکر نکنین که ما مجبوریم چه شوکهای هولناک و تکون دهنده ای رو تحمل کنیم و چنان وجودمون هر بار به لرزه بیفته که احساسات و عواطفمون درهم بریزه و قلبمون از هم متلاشی بشه؟ بله! خودت رو بذار جای من و مادرت بعد از قضیۀ ازدواج لجوجانۀ چهار سال پیش خواهرت، حالا که تقریباً باید « »آبها از آسیاب افتاده باشه، متأسفانه باید شاهد یه افتضاح دیگه باشیم…

۳۷
ازدواج من و پریسا به هیچ وجه نمی تونه مفتضح باشه« تیام با حالتی معترض و برافروخته به میان کلام پدرش پرید:  »بابا! این نظر و عقیدۀ شخصی توئه. چون نمی تونی خودت رو جای من فرض کنی. «پدر هم متعاقباً تن صدایش را بالا برد: فکرش رو بکن من و مادر بیچاره ت مجبوریم باز هم برای دیگرون توضیح بدیم و پشت سر هم دروغ ببافیم و تا  »چند وقت دیگه باز هم همون توضیحات الکی و دروغبافیهای احمقانه البته به طرح و نوعی دیگه! تمنا بار دیگر به خودش چسبید و با یک دستش روی سینه اش چنگ انداخت. هر بار که پدر به مسئلۀ ازدواج ناموفق و کوتاه او اشاره می کرد، قلبش یک دفعه از جا کنده می شد و بعد به شدت به کوبش می افتاد. کوبشی که بیشتر شبیه نعره و ضجه وار و مظلومانۀ گوسفند در حال ذبح بود تا قلبی درهم شکسته و تکه تکه شده. کاش می توانست از آنجا بلند شود و خودش را به اتاقش برساند و چون همیشه در حصار تنهایی خویش پرندۀ افکارش را به جایی دور و دراز پر بدهد و اجازه بدهد تا هر چقدر که دلش می خواهد اوج بگیرد و به هر جا که دلش خواست سرک بکشد. اما چون بحث باز هم بالا گرفته بود و درگیری لفظی شدیدتر از قبل ادامه داشت، ترجیح داد با تحمل گزش قلبی اش همان جا بماند و در روند گفت و گوهایی که بیشتر شبیه بحث و مجادله ای تنگاتنگ بود قرار بگیرد. حالا می گین چی کار «تیام با خشمی آشکار که هیچ تلاشی در پنهان نگه داشتن آن نداشت، با صدای بلندی گفت:  »کنم! امیدوارم بهم نگین که با پریسا به اصفهان برگردم! پدر از گوشۀ چشم نگاهی به همسرش انداخت. انتظار داشت در چنین موقعیت نفسگیر و ملال آوری که او خود را همیشه در جنگی نابرابر با خودکامگیهای بچه هایش یکه و تنها می دید، او به کمکش بشتابد و بهترین راه حلها را پیش پایشان بگذارد. نه اینکه صم بکم بنشیند و تنها نگاه کند و پی در پی آه جگر سوزی از سینه برکشد. تا نگاه گیج و ویج و سردرگم او را در دام نگاه مستأصل و درماندۀ خویش گرفتار دید، فهمید نمی تواند روی همیاری او هیچ حساب ویژه ای باز نماید و او باید به تنهایی پسر خیره سر خود را سر عقل بیاورد و تا حدودی- هر چند که هیچ امیدی بدان نبود- ارشادش نماید. اما همین که خواست نگاهش را از روی چهرۀ خاموس و سرگشتۀ همسرش باز ستاند، چشمش به دخترش افتاد که با حال غریب و دردآوری سرش را تا روی سینه اش پایین کشیده و نگاهش با حزن اسفناکی روی نقوش قالی مات مانده بود.  ۸۱پایان صفحه احساس می کرد بیشتر از چند دقیقه قادر نیست آن فضای دلگیر را تحمل نماید. کاش هرچه سریع تر این بحث و شور اجباری به یک نتیجۀ قطعی می رسید! هر چند می دانست که این بار نیز چون چهار سال پیش مقهور خودکامگیهای یکی دیگر از فرزندان خویش قرار خواهد گرفت. فکر « به دنبال سرفه ای کوتاه در حالی که نگاهش انگار تا ته در نگاه غمگین و بی قرار پسرش فرو رفته بود، گفت: نمی کنم برای شما چاره ای جز بازگشت باقی مونده باشه. اون به شهر و دیار و خونوادۀ خودش برمی گرده، و تو هم  »پیش خونوادۀ خودت. ترتیبی می دم که تو توی دانشگاه تهران به درست ادامه بدی! ، اما نتوانست. نمی دانست چرا، ولی احساس می کرد طاقت و »تمام!« دلش می خواست با صدای تحکم آمیزی بگوید: تاب دیدن نگاه مأیوس و آشفتۀ پسرش را ندارد.

۳۸
تمنا از زیر چشم نگاهی به پدر و بعد به سوی برادرش انداخت. با اینکه چند لحظه ای بود که نه صدایی شنیده بود و نه اندیشه ای از مغزش گذشته بود، اما از بهت و حیرتی که در سیمای برادرش می دید دانست که پسر بیچاره حتماً باید گفتار عجیب و سکته آوری شنیده باشد که آن طور ماتش برده بود و چشمان فراخش نزدیک بود که از حدقه بزند بیرون. چیزی در قلبش مثل اسفنج فشرده می شد. مغزش مثل ساعت از کار افتاده ای که گهگاهی با تیک ضعیفی اعلام موجودیت می کرد. احساس می کرد به خواب عمیق و بس طولانی ای احتیاج دارد. دیگر مایل نبود که در جریان این بحث و مناظرۀ بی روح و خسته کننده و طاقت فرسا قرار بگیرد. باید می گذاشت و می رفت. می دانست تا همین حالا هم که حوصله کرده بود کار بیهوده ای را صورت داده است. تا از جا بلند شد، اول مادر به طرفش برگشت و گیج و منگ نگاهش کرد. بعد برادرش تیام که خود را برای یک مبارزۀ پیروزمندانه آماده کرده بود و سرانجام پدرش که با آن چهرۀ دمق و افسرده و منقبض که انگار ده سال پیرتر شده بود.
۲
با باز شدن ناگهانی در و متعاقب با آن صدای جیغ شعفناک تکین، پرید بالا. اول به خیال اینکه اتفاق ناگواری به وقوع پیوسته به سینه اش چنگ انداخت، اما تا صورت خواهرش را هیجان زده و شادمان دید توانست با خیال راحت به او  » این چه وضعشه، تکین! هنوز یاد نگرفتی قبل از ورود به اتاق من در بزنی؟ «بانگ برآورد: تکین بی اعتنا به چهرۀ ترش کردۀ خواهرش لبۀ تخت نشست. دستان سفید و کشیدۀ خواهرش را در دست گرفت و تیام و پریسا قرار نیست به «با همان تب و تابی که چهره اش را چون گلی در یک صبح بهاری شکفته بود، گفت:  » اصفهان برگردن. اونها قراره همین جا بمونن و پدر تصمیم گرفته که براشون یه جشن عروسی مفصل ترتیب بده! این تنها صدایی بود که از گلوی تبدار تمنا بیرون پریده بود! »اوه!« پدر خودش گفت! من می دونستم اون هم از پریسا خوشش می آد. دختر بیچاره چقدر این چند روز غصه خورد و « اشک ریخت. می گفت اگه مجبور بشه به اصفهان برگرده، خودش رو می کشه! اومدم بهت بگم که خودت رو برای  »یه عروسی باشکوه آماده کنی! تمنا دستهای خود را به تندی از میان دستان سرد و لاغر خواهرش بیرون کشید و همان طور که با عتاب و خشم غیرموجهی نگاهش می کرد، فکر کرد: این دختر احمق چرا خیال می کنه من الان باید از شدت خوشحالی سر از پا نشناسم؟ خلوت منو به خاطر یه همچین موضوع «در حالی که قلبش چون پیراهن چنگ خورده ای چروک بود، با تشر گفت: احمقانه ای به هم ریختی! چرا فکر کردی من هم مثل تو از این بابت هیجان زده می شم؟ پس پدر قراره یه جشن مفصل براشون ترتیب بده! که این طور! همین حالا برو به اون مرد کله شق لجباز بگو اگه بخواد برای اون دختر  »نکبتی فراری جشن عروسی بگیره، من این جشن رو به عزا تبدیل می کنم! دهان تکین از فرط حیرت شنیدن آن کلام سهمگین و کینه توزانه قد بلعیدن یک هلوی بزرگ باز مانده بود. چطور می توانست باور کند آنچه شنیده است از زبان آتشین خواهرش بوده. نه، این امکان نداشت! آخر تمنا چرا باید با آن دختر عداوت و دشمنی ای داشته باشد؟ حتی دلیلی هم برای این همه نفرت و ابراز خشم و عصیان زدگی با برادرش تیام نمی دید.

۳۹
احساس کرد با طرح چنین پرسش  »آخه برای چی؟« وقتی توانست از میان آن همه بهت و تعجب و شگفتی بگوید: نابجایی زخمهای نامرئی قلب خواهرش نمک سود شده اند. چرا؟ لابد خاطرت نیست چهار سال پیش منو با چه «تمنا با هوم خرناسه شکلی، با نگاهی براق و لرزه آور فریاد زد: خفت و حقارتی عروس کردن! یادت نیست من و کسری با چه آرزوهای سرنگون شده ای توی اون محضر محقر پرت و با حس غم غریبی که سعی می کردیم از همدیگه پنهان نگه داریم دستهامون رو به دست هم دادیم… اوه، خدای من! پدر چطوری می تونه بین فرزنداش تا این حد فرق بذاره؟ چطور می تونه انقدر در مورد یکی سنگدلانه رفتار کنه، و در مورد یکی دیگه سخاوتمند و بخشنده و مهربون باشه؟ بله، به پدر بگو اگه فکر برگزاری جشن عروسی تیامو از سر خودش بیرون نکنه، من دست به کاری می زنم که « برای همه بی تردید بسیار گرون تمام می شه. من و تیام هر دو دست به یه اشتباه زدیم، و اون هم انتخاب خودسر و شتاب زدۀ شریک زندگی مون بوده، پس باید یه جور تنبیه بشیم! به پدر بگو اگه انصاف رو رعایت نکنه، کاری می کنم که… چرا نشستی و بر بر منو نگاه می کنی؟ گفتم برو و به همه بگو که تمنا دیوونه شده! بگو چنان به سرش زده  »که قادره دست به هر اقدام احمقانه و جنون آمیزی بزنه! تکین با تشر خواهرش مثل فنر از جا پرید. در حالی که هنوز مبهوت و سرگشته بود و دلش از آن همه یأس و حرمان قلبی خواهرش چین چین می شد، می دانست که چاره ای جز اطاعت امر خواهرش نیست. نمی دانست آیا باید خودش خجالت بکشد که در نهاد خویش به او حق می داد که تا این حد از عدالت و انصاف نابرابر پدرش گریان و نالان و خشمگین باشد یا نه. حالا که فکرش را می کرد، می دید خواهرش حق دارد خیال کند که در مورد او اجحاف شده و این اجازه را دارد که هر طور دلش خواست برای حق پایمال شدۀ خویش به تقلا و تکاپو بیفتد. اوه، نه! اگه واقعاً بخواد بلایی سر خودش بیاره چی؟ نه! حتی نمی توانست فکرش را بکند! باید می رفت و گزارش احوال ناخوشایند و بیمارگونۀ خواهر بیچاره اش را به اعضای خانواده می داد. مطمئن بود تیام آن قدرها بی عاطفه و بی رحم نیست که بخواهد قلب پاره پارۀ خواهرش را به خاطر جشن عروسی خودش درهم بشکند و بدتر باعث پریشانی خاطر و شعله ور شدن آتش خشم و نفرتش گردد. با شتاب که از اتاق خواهرش رفت بیرون، می دانست که همه چیز با یک ازدواج ساده و بی سر و صدا توی یک محضر خانۀ محقر و پرت ختم به خیر خواهد شد.  * * *  تمنا اشکهایش را- که خیلی به ندرت از ابر چشمانش می بارید- پاک کرد و نگاهش را تا آن سوی افقی که دلگیرتر از روزهای سپری شدۀ قبل می نمود، پر داد. دلش می خواست پرنده ای بود که آزاد و رها به هر طرف که دلش می خواست پر می گشود. با خودش عهد بسته بود تحت هیچ شرایطی خاطر خود را با یادبودهای دل آزار او سرگشته و ملول نسازد. پس چرا هر بار این طور لاقیدانه با عهدشکنی جانگداز خویش دست به یک خودسوزی هولناک می زد؟ مگر نه اینکه این آتش می بایست بعد از گذشت این همه سال در وجودش به خاموشی و خاکستری سرد می گرایید؟ پس چرا هنوز شعله های پر لهیب آن زبانه می کشید و او با این همه تهور و بی باکی چون پروانۀ بیچاره و

۴۰
درمانده ای به دل این آتش می زد و با اینکه سراپا می سوخت و دود می شد و به هوا می رفت، اما باز به خودش برمی گشت و بار دیگر همه چیز با تکرار ملال آوری او را به شوق در بر کشیدن این آتش مخوف و سینه سوز آسیمه سر می دواند؟! نگاهش که چون پرندۀ بی آشیانی با دستهای خالی از افق به این سوی پنجره بال گشود، فکر کرد: یعنی اون الان کجاس؟ آیا از خاطرش رفته که من چه ظلمی در حقش روا داشتم؟ با چه بی وفایی سنگدلانه ای اونو از خودم طرد کردم! آیا فراموش کرده که چه قلبی از اون شکستم و چه دردمندانه اونو پی سرنوشت نامعلومی مجبور به کوچ و گریز ساختم؟! یادش به آن نگاه شوریده و غمزده می افتاد، چیزی مثل تیله توی مغز سرش می لولید! صدایش با طنین دلخراشی در گوشهایش زنگ می زد: به من فرصت بده… ببین چطور دنیارو پیش چشمهای تو زیبا می کنم! خواهش می کنم فقط یه فرصت کوتاه… دوباره اشکهایش از چشمۀ خشک شدۀ چشمانش جوشید. زیر لب با خودش تکرار کرد: فقط یه فرصت کوتاه! و تو نفهمیدی التماسها و خواهشهای تب آلود تو، تو دل سنگ من هیچ اثری نداشت! آخه تو چطور می تونستی تو یه فرصت کوتاه دنیارو برای من گلستان کنی، هان؟ تو فقط یه کارگر بودی! حتی اگه شبانه روز بی وقفه هم کار می کردی، نمی تونستی دنیارو پیش چشمهای من زیبا کنی! هر چند… حالا که نیستی… حالا که از هم دور و جدا موندیم، درک می کنم که بی تو بعد از این هم دنیا پیش چشمهام زیبا جلوه نمی کنه. تازه فهمیدم همه چیز رو نمی شه یه جا از آنِ خودم بکنم! آخر چرا نباید تمام خوبیها و زیباییها و شادیها در کنار هم جمع بشن؟ چرا؟ چرا همیشه باید یه چیزی تو زندگی مون کم باشه! تو زندگی حالا و آیندۀ من، تو همیشه کم هستی و من نمی تونم حتی تو اوج شادیها و خوشبختیها از ته دلم احساس کامیابی و رضایت کنم! چون تورو ندارم! پس به هرچی می رسم، تهی و خالی یه! و هیچ چیز تهی و خالی نمی تونه آدمو راضی و خشنود نگه داره… من تورو از دست دادم! با اینکه هنوز هم گاهی مغرورانه خیال می کنم که تو منو از دست دادی! اما با همۀ وجودم می دونم که هم تورو از دست دادم، و هم خودم از دست می رم! امروز و هر روز که قلبم زیر شلاق جدایی و حسرت و ناکامی تازیانه می خوره و زخم برمی داره، می فهمم که در پس این شب سیاه و ظلمانی که ستاره هاش برای همیشه افول کردن، هیچ امیدی به صبح نیست. چرا که خورشید عشق و دلدادگی، تو قلب من برای همیشه در غروب ابدی فرو رفته! هر جا که هستی، دوستت خواهم داشت! تا ابد! اما با این قلب مرده و سرنگون شده دیگه مارو با هم کاری نیست… هر جا که هستم، بی تو مثل یه قاب عکس خالی روی دیوار سرد زندگی بی هیچ جلوه ای تو خودم فرو می رم و یه روز برای همیشه دستی این قاب عکس خالی رو به زمین می زنه و تیکه تیکه ش می کنه. نگران نباش! عکس تو برای همیشه روی قلب من با نقش جاودانه ای از هر گزند نابهنگامی در امان می مونه! اما به من بگو چگونه قلبی که از ناکامیهای روزگار زخمی و تیر خورده س، می تونه عکس خیال تورو با خون یأس و سرخوردگی ش درنیامیزه و تا ابد تازه و دست نخورده باقی نگه داره؟ تو از جنس طلوع بودی و منِ غروب زدۀ خونین دل هنوز با پندار واهی خودم خیال می کنم که این تو بودی که…

۴۱
۳
همه چیز همان طور که او خواسته بود رقم خورد. تیام و پریسا رضایت دادند که بی هیچ تشریفاتی در یک محضر محقر و پرت به عقد هم درآیند. پدر خانواده اگرچه بدش نمی آمد از سر لج و شیطنت بی هیچ وقعی به خواسته نامعقول و خودخواهانۀ دخترش تدارک یک جشن باشکوه و مفصل را برای عروسی پسرش ببیند، اما تیام با هزار دلیل و برهان او را متقاعد ساخت که با کمال میل حاضر است چون تمنا و در خاموشی سوت و کوری با دختر مورد علاقه اش ازدواج نماید. تمنا اگرچه خوشحال بود که خانواده خواستۀ او را محترم شمرده و انصاف در حد کمال رعایت شده، اما ته دلش از اینکه بدین ترتیب بیش از پیش بر صفات نکوهیدۀ خودبینی و بدخواهی اش مهر تأیید خورده بود، به حال خودش متأسف و ناراحت بود. شاید بهتر این بود که تیام با مقاومت بیشتری او را به مبارزه با خود می طلبید و روی خواسته و تحقق آرزوهای خودش اصرار و پافشاری می ورزید و آن وقت او می توانست با تکیه بر نفس خودرأی و متکبر و مغرور و البته لجباز خویش در این نبرد نظر خود را به او تحمیل نماید و این پیروزی به طور حتم می توانست به کام او حلاوت بیشتری ببخشد. در حالی که حس می کرد فاتح یک جدال نابرابر و ظالمانه ای شده، احساس عذاب وجدان می کرد و پیوسته به خود دلداری می داد که ازدواج بی سر و صدا برای این دو جوان خام و یاغی و مدعی مصلح و معقول خواهد بود. چه بهتر که فامیل و آشنا از شنیدن خبر ازدواجشان چنان شوک زده و متحیر شوند که فرصت کوچک ترین کنکاش و بررسی و خبرچینی و فضولی ای را پیدا نکنند. درست مثل وقتی که او به طرز ناگهانی با کسری ازدواج کرد. یاد کسری دوباره چون خاری در قلبش خلید و زهر عقده ای کهنه و زنگار گرفته را در کامش ته نشین ساخت. از اینکه می دید تیام با رضایت خاطر هرچه تمام تر از بابت ازدواجشان ابراز خوشحالی و سعادتمندی می کند، احساس بدی پیدا می کرد. شاید بهتر بود که چون او آرزوی برگزاری یک جشن عروسی مفصل و باشکوه در قلبش چون غده ای دمل بسته و چرکین بدل شود و خوشبختی و بهروزی به دست آمده را کمرنگ و ناچیز جلوه بدهد. ته قلبش از اینکه با چنین قساوت و کینۀ بیمارگونه ای آرزوی ناراحتی و پریشان خاطری برادرش را داشت، از خودش خجالت کشید و خوشحال بود از اینکه کسی نمی توانست به قلب او سرک بکشد و راه به قلبش بجوید. والا او مجبور بود زیر نگاه شماتت آلود و استنطاق آمیز دیگران چه زجر و خفت و حقارتی را تحمل کند.  * * *  عصر یک روز دلگیر آخرین روزهای اسفندی بود. اقوام و آشنایان دور و نزدیک بعد از شنیدن خبر شگفت انگیز ازدواج پسر آقای تاج ماه با دختری از اصفهان- که پیشینۀ خانوادگی اش بر همگان مجهول بود- دسته دسته و به نوبت برای عرض تبریک و شادباش به دیدار عروس و داماد جوان می آمدند. تمنا معتقد بود که فقط به قصد ارضای فضولیهای خود زحمت این دیدار را بر خود هموار می ساختند. اگرچه این طرز فکر تمنا خیلی به نظر بدبینانه می آمد، اما از پرس و جوهای موذیانه ای که در لفافه ادب و احترام از کس و کار عروس جوان در کنار لبخندهای معنی دار و استفهام آمیز و گنگ و پر طعنه می شد. باید به تمنا حق می دادند و با نظر او هم رأی و هم سو می شدند. آن روز بعد از خلوت شدن خانه از تعداد زیادی از مهمانان ناخوانده ای که همگی از دوستان خانوادگی خانوادۀ تاج ماه بودند، تمنا به مبل استیل تکیه زد و همان طور که برای خودش سیبی پوست می کند، خطاب به زن برادر جوان و

۴۲
بهتر نیست حالا که کار از کار گذشته و تو به وصال برادرم رسیدی، به خونواده ت تو «کمرو و خجالتی اش گفت:  »اصفهان خبر بدی و اونهارو در جریان احوال خودت بذاری؟ عروس جوان با گونه های گلبهی رنگ که شرم و خجالتش را چون تابلو به منصۀ ظهور می رساند چین نازکی به میان ابروان باریک و هشتی اش انداخت و با صدای نازک و ظریفی- مثل کسی که بخواهد لحن دختر بچۀ کم سن و سالی من توی نامه قبلاً همه چیز رو براشون شرح دادم… اونها می دونن که من به قصد ازدواج با « را تقلید نماید- گفت: تیام به تهران اومدم. اما بهتره که دیگه هیچ نشون و خبری از من نداشته باشن چون پسرعموم ممکنه پدر و مادرمو زیر فشار بذاره و اونهارو به اینجا بفرسته… اوه، شما نمی دونین که پسرعموم چه هیولای بدطینتی یه! توی اصفهان همه اونو می شناسن و ازش حساب می برن! یکی از سردسته های گردن کُلفت نیروی ساواک اصفهانه. یه بار برادر  » خودش رو به خاطر پخش کردن اعلامیه دستگیر کرد و چنان شکنجه اش کرد که… بالا گرفته بود، به ته  »خفقون بگیر«باقی حرفهایش را با دیدن دستی که تمنا به نشان سکوت و در معنای صادقانه تر حلقش فرستاد. دختر بیچاره از طرز نگاه خواهرشوهر جوان و در ظاهر عصبی اش طوری به هراس و رعب و واهمه افتاده بود که در دل خود را به خاطر بی ارادگی در کنترل زبان خویش به باد سرزنش گرفت. تکین که چند لحظه ای بود خودش را به سالن نشیمن رسانده و تمام حرفهای زن برادرش را شنیده بود، نگاه متأثری به خواهرش انداخت و بعد همان نگاه را با تأسفی عمیق آمیخته کرد و به نشان همدردی به سوی عروس جوان و رنگ پریده و مشوش دوخت. تمنا بی آنکه مجالی برای اظهار همدلی دوستانه به خواهر مهربان و شفیقش بدهد، با بدخلقی و خشونتی که از واقعاً باید به حال تیام متأسف بود و دل به حالش سوزوند. معلوم شده که چه کلاه «نگاهش تراوش می کرد، گفت:  »گشادی سرش رفته! و تا تمنا به سمت صدای التماس گونۀ خواهرش برگشت، تکین پشیمان از دخالت بیجای خود سرش را به زیر  »تمنا!« انداخت و به عادت همیشه گوشۀ لبش را گزید. تمنا مثل کسی که پای میز محاکمه متهمی نشسته باشد و با بررسی روانشناسانه ای (که هیچ تجربۀ موفقیت آمیزی هم نداشت، چرا که آمار اشتباهاتی که او در مورد شناخت افراد به دست آورده بود دلیل مستندی بر این ادعا بود) در حالی که او را به دقت خاصی زیر نظر گرفته و حالات و دگرگونیهای ظاهری اش را مورد بررسی قرار داده بود، بهتر نیست این قصه رو برای یکی مثل خودت ببافی! بعید می دونم که تو حتی خونواده ای داشته باشی! قیافه «گفت: ت بیشتر شبیه دخترهای هرزۀ خیابونی یه! اوه، متأسفم که با این صراحت توی چشمهات زل زدم و پته تو روی آب می ریزم، اما باید بگم که شاید تونستی برادر ساده و احمق منو با این ظاهرسازی ماهرانه و مظلوم نمایی غلط انداز خودت فریفته باشی، اما نمی تونی منو رنگ کنی! ببینم، از برادرم که قبلاً صاحب بچه نشدی! یا… یا… قبل از  »برادرم… »تمنا! خواهش می کنم بس کن این حرفهارو!« تکین هرچه تحمل به خرج داده و لب روی لب فشرده بود که مبادا حرفهای خواهرش را قطع نماید و موجبات خشم و ناراحتی او را فراهم آورد، نتوانست بیش از این ساکت و بی طرف بایستد و ناظر گزنده گوییها و تهمتهای ناروای خواهرش باشد. فقط یک نگاه گذرا و آنی به چهرۀ گلگون شده و گریان عروس جوان کافی بود تا حتی سنگ نیز برای دفاع از مظلومیت و معصومیت او فریاد برآورد و دادستانی کند.

۴۳
تمنا با اینکه خودش می دانست خیلی بیش از حد تصور خود و خواهر احساساتی اش تندروی کرده و زن بیچاره را با ناگوارترین حرفهایی که می توانست قوی ترین و با طاقت ترین دلها را بفرساید و چون کورۀ مذاب ذوب نماید و بسوزاند بی آنکه به روی خودش بیاورد، نگاه خصمانه ای به سوی خواهرش انداخت و از او که در هر حال نقش یک میانجی دلسوز و فداکار را با مهارت اعجاب انگیزی ایفا می کرد، بی آنکه کینه ای به دل بگیرد و تنها چون همیشه چند بار باید به تو بگم کوچیک ترها حق ندارن «خشم و عصیانش را بر علیه خود برمی انگیخت، خطاب به او گفت:  » تو کار بزرگ ترها دخالت کنن و میون حرفهاشون پابرهنه بدون؟ تکین ترسان و هراسان یک نگاه به چهرۀ خیس از اشک عروسشان انداخت و یک نگاه تند و کوتاه به نگاه غضب کردۀ خواهرش. می دانست بیش از صد بار این تذکر سخت و خودخواهانه بر او تکرار شده، اما او هر دفعه انگار برای اولین بار آن را می شنید. بی آنکه بخواهد توضیح مجاب کننده ای برای خواهرش بیاورد، نگاهش را بار دیگر با آذرخش شفقت و نازکدلی به سمت نو عروس دل شکسته و زبون شده جولان داد و در حالی که روی سخنش با اومده بودم بهت خبر بدم که پژمان آخر این هفته به خونه ش برمی گرده و به همین مناسبت «خواهرش بود، گفت:  »قراره آقا و خانوم قدسی جشن مفصل و بزرگی تو خونه شون ترتیب بدن و… مهم نیست دنبالۀ حرفهامو بگیرم. برای اون مهم فقط این بود که باخبر «و چون بهت خواهرش را دید، با فکر اینکه دستش را به سوی زن برادرش دراز کرد و با محبت خالصانه ای  »بشه پژمان خانش بعد از ماهها به ایران برمی گرده »بیا بریم توی باغ قدم بزنیم!«در نگاه مغموم و خیسش زل زد و گفت: و او انگار از خدایش بود که خود را از شعاع دید خواهرشوهر سنگدلی که از نظر فکری و روحی قدری نامتعادل و نامیزان نشان می داد، دور کند. دستش را به دست خواهرشوهر کوچک که به قول تیام معدن مهربانی و لطف و صفا بود، سپرد و با گریه خندید. قبل از اینکه آنها سالن نشیمن را ترک نمایند، تکین برگشت و از روی شانه نگاهی به خواهرش انداخت که با چشمانی گشاد و نگاهی مات به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود، در حالی که توی مبل فرو رفته و هر دو دستش به آرامی روی دستۀ مبل استیل ضرب گرفته بود.
۴
پژمان برمی گشت! پس چرا خوشحال نبود؟ نه اینکه خوشحال نبود، در واقع یکی از شعفناک ترین لحظات زندگی اش را در عین حال تجربه می کرد. اما خودش می دانست که این شور و شوق تا چه حد مصنوعی و بی روح جلوه می کند و به هیچ وجه باعث تهییج قلب نگون سار او نمی گردد. (هرگاه که در خصوص پژمان به قلب خود مراجعه می کرد و احساسات خود را مورد بررسی قرار می داد، دچار شرمندگی و ناراحتی می شد.) او فقط خوشحال بود از اینکه پژمان برمی گشت تا با تجدید عهد و پیمان گذشته با او لطف و شکوه میثاق دوباره را به وجود یخ زدۀ سرتاسر زمستانی اش ببخشد و از نو دوباره احیایش کند. (هر چند در این مورد تردید داشت و مطمئن نبود که این اتفاق خوشایند بیفتد.) برای همین با التهاب و بی قراری خاص عاشقان برای این دیدار شیرین و هیجان انگیز اظهار بی تابی و ناشکیبایی می کرد. با اینکه خودش را یک عاشق خسته دل می نمود و تلاش می کرد عشق و علاقه ای را که از او در دل نداشت در ظاهری دروغین و ساختگی در خود متجلی سازد، اما نگاه سرخورده و غمگین و دلگیر او باعث می

۴۴
شد که تمام انگاره های تصنعی اش لو بروند و دیگران حتی بهتر از خودش به این نکته پی ببرند که او به هیچ وجه مشتاق حقیقی دیدار با پژمان نیست. حال بچه ای را داشت که دلش را به یک آب نبات چوبی خوش کرده بود، در حالی که قلباً خواهان شکلات داغ بود. نمی دانست آیا باید به حال خودش متأثر باشد و به دیگران اجازۀ همدلی و اظهار تأسف بدهد یا نه! خودش که فکر می کرد: من این دوران نکبت زدۀ لعنتی رو دیر یا زود پشت سر خواهم گذاشت. برای من همه چیز در لحظۀ تمام شدن شروع شده! پس باید خودمو هرچه سریع تر پیدا کنم. والا ممکنه دوباره یه نقطۀ سیاه پایانی دیگه رو تجربه کنم! اوه، نه! حاضر بود بمیرد، اما برای بار دوم در احساس خودش شکست نخورد. هرچند این احساس از هیچ جهات شبیه احساس قدیمی اش نبود و به نوعی تازگیهای خاص خودش را داشت، اما شکست برای او در هر حال تجربه ای بس ناگوار و تلخ و طاقت فرسا بود- ولو اینکه یک احساس نارس پیش پا افتاده ای بر او تحمیل گردد. یک ساعتی بود که از اتاقش آمده بود بیرون. این روزها به ندرت می شد که اتاقش را ترک بگوید. با خودش گفت: طاقت و تاب دیدن رفتارهای عاشقانۀ این زن و شوهر احمق رو ندارم! منظورش به برادر و زن برادرش بود. هر چند که رفتارها و حرکات احساسی و شورانگیز این دو جوان خوشبخت و خوش قلب باعث شور و نشاط و هیجان دیگر اعضای خانواده اش می شد، اما خاطر او را به طرز غیرقابل تحمل مشوش و مکدر می ساخت! برای خودش بسیار مشهود و مبرهن بود که به این طرز برخوردها و کنشهای عطوفت آمیز و لطیف احساس حسادت می کند. ناگهان یکه ای خورد و با اضطراب و دلهره دور و بر خود را از نظر گذراند. باید خدا را شکر می کرد که کسی نمی تواند ذهن او را بخواند، والا چقدر می بایست از خودش خجالت می کشید. صدای خنده های تکین از توی باغ به گوشش می رسید. محض ارضای کنجکاوی خودش را به سنگینی یک سنگ بزرگ به سمت پنجره کشید. با مشاهدۀ تکین که داشت با شلنگ آب تیام و پریسا را خیس می کرد، گره ای سفت و سخت به هلال نازک ابروانش انداخت و زیر لب غرید: دخترۀ سبکسر ابله! معلوم نیست چرا انقدر با این دخترک گرم می گیره و خودشیرینی می کنه! من نمی دونم چطور یه دختر می تونه تا این حد بی عار و سبک مغز و کودن باشه!  با اینکه گهگاه پیش آمده بود که در اختفا حسرت طبع لطیف و بی غل و غش خواهرش را بخورد و در عجب بود که او چطور می تواند تا این حد سبک بال و بی مسئولیت و لاقید باشد و به همه چیز بخندد و از هر چیز لذت ببرد و تفریح کند، اما هرگز دلش نمی خواست که جای او باشد. نه… چطور می تونم تصور کنم با یه پای شل در انظار ظاهر بشم! اگه من جای تکین بودم، به جای این دلقک بازیها از پدر به خاطر نقص عضوی که پیدا کرده بودم تا آخر عمرم شاکی و طلبکار بودم و سعی می کردم که اونو به هر طریقی که به مغزم می رسید سرکیسه کنم. اما این دختر! واقعاً به حالش متأسفم! کی فکرش به این چیزها می رسه! اون فقط بلده مثل میمون… اوه، خدای من! من باید برای مهمونی آخر هفته یه دست لباس زیبا و شیک و تک پیدا کنم! چرا تا به حال به فکرش نیفتاده بودم! اوه، چطور مامان به من یادآور نشده بود که باید… باید… نه! اصلاً نباید به لباسهای توی کمدم فکر کنم. تقریباً همه رو یکی دو بار تو مهمونیها پوشیدم و حالا بعد از یک سالی که قراره با پژمان رو به رو بشم، باید یه لباس بی نظیر برای خودم ترتیب بدم. لباسی که منو بیش از پیش، پیش چشمهای اون جلوه ببخشه و از دیگرون متمایزم

۴۵
کنه. من حتم دارم که این دخترۀ بوزینه- دخترخاله اش فتانه را می گفت- می خواد تو مهمونی خودنمایی کنه و خودش رو به رخ من و پژمان بکشه. ولی من این اجازه رو به اون نمی دم! بله، لباسی که من انتخاب می کنم بی نظیره و این منم که باز هم چون ستاره تو این مهمونی خاطره انگیز درخشش خیره کننده ای دارم. فتانه می دونه که فقط داره وقت خودش رو تلف می کنه. اون کجا و من کجا! اصلاً نباید فکر رقابت به سرش بیفته. انقدرها عقل و شعور داره که دست به چنین حماقتی نزنه. لابد می دونه که در برابر درخشش حضور ستاره نشان من اون مثل یه کرم شب تاب باید به خودش بلوله! اصلاً چرا دارم وقتمو با چنین افکار باطل و بیهوده ای تلف می کنم! اصلاً برام مهم نیست که این دختر بوزینۀ آب زیر کاه قراره چطور تو مهمونی عشوه گری کنه. من به اون فرصت عرض اندام نمی دم. اون مجبوره مثل همیشه خودش رو کنار بکشه. یه گوشه بتمرگه و با نگاهی حسرت بار من و اونو همه جا با هم تعقیب کنه و انقدر آه بکشه که سینه ش آتیش بگیره و بسوزه! بی آنکه نگاه دیگری به آن سوی پنجره بیندازد و حتی فکر کند که بازیهای بچگانۀ خواهرش به کجا رسیده، سراغ مادرش را از لیلا گرفت. لیلا گفت که مادرش توی کتابخانه است. وقتی داشت از راهرویی که به کتابخانۀ بزرگ با قفسه های چوبی ای که پر از کتابهای قطور بود و او حتی یک بار هم لای یکی از آنها را باز نکرده بود می گذشت، اندیشید: فکر نمی کنم وقت این رو داشته باشم که به خیاط سفارش بدم از روی مدل ژورنال فرانسوی برام لباس بدوزه! مثل اینکه مجبورم لباس آماده ای برای خودم تهیه کنم. معلومه که لباسهای آماده هیچ وقت باب دل آدم نیست! اگرچه اثر این فکر نامطلوب باعث شد چهره اش با گردی از تکدر پوشانده شود، اما وقتی به در تقه ای وارد کرد و مادرش وارد کتابخانه شد، لبخند تابناکی بر لبش بود که این چند وقت اخیر خیلی کم نظیر آن  »بله«به دنبال صدای را کسی روی لبهای منقبض او دیده بود.
۵  با اینکه تقریباً به سر و صدا و همهمه و قیل و قالهای مهمانیهای این چنینی عادت داشت، اما خودش هم نمی دانست چرا دچار سردرد خفیف و ممتدی شده است… پشیمان بود از اینکه قرص سردرد را که مادرش پنهان از دیدگان همه از توی کیفش درآورده بود و می خواست که به خورد او بدهد، با غرور بیجا و احمقانۀ خود پس زده بود. یادش من به این قرصهای مسخره احتیاجی ندارم. هر وقت به سن « که به ژست ابلهانۀ خودش می افتاد، عصبانی تر می شد. و چه قیافۀ تلخ و ترشی هم آن لحظه به خود بخشیده بود.  »و سال شما رسیدم، خودمو به این چیزها وابسته می کنم. در حالی که خودش را از میان ازدحام عبور می داد و زیر لب غرولند می کرد، نگاهش مدام در بین جمعیت- که هر گوشه ای در دسته های چند نفری شادمانی می کردند- دو دو می زد. یعنی چه؟ او قرار بود ستاره باشد! قرار بود درخشندگی کند و همه را زیر پرتو پررنگ حضور خود تحت الشعاع قرار بده! پس چرا به نظر می رسید نقش سایه ای بر دیوار است؟ اول دلش نمی خواست در مورد خودش چنین نظری داشته باشد، اما بعد که توانست تعارفات و تعصبات واهی را با خودش ندید بگیرد، در دل به این حقیقت تلخ اعتراف کرد و بس ناراحت و دلچرکین شد. خوب معلوم بود از چه! همه چیز آن طور که او پیش بینی کرده، رقم نخورده بود.

۴۶
این را دیگر حتی تکین هم با وجود بی توجهیهایی که نسبت به قضایای این چنین از خود بروز می داد، درک کرده بود. خواهر مغرور و متکبر و از خودراضی اش آن چنان که در گذشته به چشم عاشق پژمان جلوه گری می کرد، نتوانسته بود نگاه هواخواه او را اسیر و در بند خود سازد و همه جا با خودش همراه کند. وقتی به یک زن میانسال که شال نازکی روی شانه های خود انداخته بود تنه زد، فهمید که دارد دور و بر او اتفاقاتی می افتد که او تا امروز با تکبر بیجای خود سعی داشت آن را ندید بگیرد. اتفاقاتی که هر چند در خفا رقم می خورد و آن چنان بی سر و صدا پیش رفته بود که تا به خود آمد، دید کرم شب تاب خود اوست که زیر تشعشع ستاره تابناک دیگری که به ناگه از سویی (که حتی فکرش را هم نمی کرد) سرزده بود، ناامیدانه و سرخورده در خودش می لولد.  »معذرت می خوام، خانوم!« نزدیک بود پامو لگد کنی دختر جون! البته باید به شما حق بدم که تو یه چنین جشن باشکوهی دچار حواس پرتی « »بشی، دختر خانوم! زن میانسال مثل لبخند کجی که زده بود، پریده رنگ و پلاسیده به نظر می رسید. شاید او این طور فکر می کرد و اصلاً هم پریده رنگ و پلاسیده نبود. خودش هم نمی دانست با آن لباس شب پفدار (که دامن چین دار بلندی داشت و او مجبور بود گوشه های دامنش را هر آن بالا بگیرد تا مبادا به پاهایش گره بخورد و باعث سقوط مفتضحانه اش گردد) دنبال چه می گردد. اصلاً برای چه داشت از آن سمت می رفت؟ مغزش از کار افتاده بود. نه! مسموم و بیمار به نظر می رسید! چون می توانست افکار پراکنده ای به خود راه دهد. زیر لب به خودش غر زد: تا من باشم لباس مدل سیندرلایی تنم نکنم! با اینکه می دانست چقدر این لباس برازندۀ اوست و او را از هر زمان دیگری شکیل و جذاب و زیبا ساخته، اما چه فایده! اون در حال حاضر بدون اینکه به من که با این همه وجاهت و شکوه در حسرت نگاه مشتاقش می سوزم توجهی نشون بده، در کنار اون دخترۀ آب زیر کاه… دیگر نتوانست فکر کند یا حتی بی هیچ دلیل خاصی به سمتی برود که داشت می رفت. درد سرش نه تنها فروکش نکرده بود، بلکه داشت شدیدتر هم می شد. پس این تکین لعنتی کجاس؟ مطمئن بود دنبال تکین نمی گشت! معلوم نبود چرا تا این حد علاقه پیدا کرده که خود را بفریبد! دستش را روی شقیقه اش گذاشت. مثل وقتهایی که دلتنگ نگاه عاشق و شیفتۀ او می شد. به طرز وحشیانه ای تیک می زد. احساس می کرد چشمانش می خواهد سیاهی برود. محکم به خودش چسبید و پاهایش را توی کفش پاشنه میخی اش فرو کرد! اما نه سیاهی چشمی در کار بود، و نه سقوطی! کاش چیزی پیدا می کردم و سرمو به اون می کوبیدم! فکر کرد. فکر کرد. بعد لبهایش را ورچید. دوباره فکر کرد. دوباره فکر کرد. دوباره لبهایش را… شقیقه اش را فشرد… چشمانش را بست. باز کرد. دوباره بست. دوباره باز… باز هم فکر کرد. فکر کرد… تا آخر به این نتیجه رسید که او عوض شده است. در واقع، همه چیز عوض شده بود. لبخندهای گهگاه دختر خالۀ اکبیری اش در برخوردها، مهمانیها و نشستهای گذشته عمیق تر و ممتدتر شده بود و رنگ و بوی تازه ای به خود گرفته بود. خوب به یاد داشت که در گذشته هر بار فتانه سعی کرده بود خود را به آنها تحمیل نماید، این پژمان بود که خیلی بیشتر از او سعی کرده بود او را از سر خودشان باز بکند. اما امشب… اون انگار از اون لبخندهای چندشناک سیر نمی شه! چنان نگاه تو نگاهش می دوزه که انگار هیچ کس جز اونو نمی بینه. حتی منو… منو که…

۴۷
بله… این حقیقت داشت! انتظار کاملاً بیجایی نبود که تمنا از این دیدار، بعد از یک سال جدایی، در سر می پروراند. او حتی می توانست دل خودش را به یک نگاه گرم و عاشقانه و یک لبخند شورانگیزی از او خوش کند، اما آن شب دریغ از آن نگاهها و لبخندهای سابق همیشگی! اون عوض شده! باید اینو می فهمیدم… از تلفنهایی که مرتب کم و کمتر می شد و از نامه هایی که دیگه هیچ وقت به دستم نمی رسید! باید می فهمیدم همه چیز در حال دگرگونی و تحوله! آخه چرا نفهمیدم؟ چرا؟ چه با اشتیاق و پر علاقه خود را از میان جمعیت عبور داده و به او رسانده بود! با چه مسرت و شور و حالی به او خوش آمد گفته و حالش را جویا شده بود! ولی او در عوض حتی حالش را هم نپرسید! آیا نباید به حال خودم گریه کنم؟ نپرسید تو این یه سال چی کار کردی و آیا دلت مثل دل من از این جدایی تنگ و ملول شده و جون به لبت رسیده یا نه! آخه چطور ممکنه همه چیز به این سرعت تغییر کرده باشه؟ بار آخری که همدیگر را دیده بودند، عید سال گذشته بود. اگرچه خانم و آقای قدسی مهمانی مختصری برپا کرده بودند، اما همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفته بود. او و پژمان ساعتها در کنار هم قدم زدند و نشستند. حرف زدند و از هر دری صحبتی به میان کشیدند. و چه لبخندهای دلکش و نوازنده ای که به سوی هم روانه نکردند! حتی یادش بود که دور از چشمان همه لب رو لب فشردند و او توانسته بود زیر رقص مهتاب به هنگام قدم زدن توی باغ بزرگشان سر روی شانۀ او بگذارد و از دلتنگیهای شش ماهی که بر او گذشته بود با لحن پر سوز و گدازی بنالد و محبت و علاقۀ او را هرچه بیشتر نسبت به خودش برانگیزد. اون دستهامو گرفت و توی دست خودش فشرد و گفت به زودی همه چیز تموم می شه… صبر داشته باش، عزیزم… فقط کمی حوصله کن تا یک سال دیگه هم بگذره، اون وقت پدر و مادرمون رو مجبور می کنم که مارو به عقد هم دربیارن تا با هم به انگلستان بریم! این وعده به قدری شیرین و وسوسه کننده بود که او را سراپا به وجد آورد و مجبورش ساخت با علاقه و سعی و تلاش غیرقابل توصیفی یک سال از تحصیلات دبیرستانی اش را به طور جهشی پشت سر بگذارد و با برنامه ریزی فشرده ای که برای خودش ریخته بود، توانست مدرک دیپلم خود را بگیرد! چطور می تونم حالا فکر کنم که هرچی تلاش کردم به خاطر هیچ بوده؟ چطور؟  »اوه! ببخشین، آقا! اصلاً حواسم نبود!« و در حالی که با عصبانیت از راه آمده برمی گشت، اندیشید: معلوم نیست چرا امشب هرچی زن و مرد پیر و پاتله زیر دست و پای من می افته!
۶
لباس پفدار مدل سیندرلایی اش را پرت می کند روی تخت! با اینکه دلش می خواهد روی تخت ولو شود و خودش را به خواب بزند، اما حتی برای لحظه ای هم نمی تواند خودش را آرام نشان بدهد. رو به روی آیینه که می ایستد، به خودش- به آن چهرۀ بخت برگشته ای که شبیه چهرۀ غمزده و بی روح بیوه زن چهل ساله بود- نگاه می کند. دلش می خواهد گریه کند. آخه چرا؟ چرا این طوری شد؟ چرا؟

۴۸
دستش را جلوی دهانش می گیرد. چشمانش تنگ می شوند. لبهایش مرتب جمع می شوند و باریک می گردند و زمانی از یک گوشه می آویزند. باید می زدم توی گوشش! باید حالی ش می کردم که با کی طرفه! وقتی یادش می آمد که همه چیز حتی تا آستانۀ برخورد فیزیکی هم پیش رفته بود اما او بنا بر مصلحتهایی که همه به حفظ غرور او می انجامید مجبور شد که کوتاه بیاید، دلش می خواست توی صورت خودش در آیینه مشت بکوبد. به همین زودی قافیه رو باختی؟ میدون رو برای عرض اندام بیشتر اون خالی گذاشتی؟ ولی به نظر نمی رسید تمام این اتفاقات که از نظر تمنا بسیار ناگوار و غیر منتظره و هولناک می آمد، فقط در یک شب اتفاق افتاده باشد. مطمئن بود همه چیز از قبل با مقدمه چینی حساب شده ای رقم خورده است. بله، باید می دونستم که کاسه ای زیر نیم کاسۀ هر دو نفرشونه! و نمی توانست خودش را به خاطر این ساده لوحی و کوته فکری اش ببخشد. دلش نمی خواست از کنار آیینه دور شود. مدتها بود خودمو این طور تو آیینه ندیده بودم! انگار کسی که تو آیینه داشت با حالت متأثر و دلمرده ای تماشایش می کرد، خودش نبود. دستهایش توی آیینه فکر نمی کنی با این لباس «مشت می شوند. نگاه می کند. صدای فتانه توی گوشهایش همچون نفیر مرگ می پیچید:  »بیشتر از اینکه یه ستاره باشی، انگشت نما شدی! یادم نیست چه جوابی بهش دادم، ولی انگار گفتم… بله… گفتم تو هم با انتخابهای عجیب و غریبت دست هر بنجل پرستی رو از پشت بستی! نمی دونم! شاید چیز دیگه ای هم گفتم. یادمه که تا چه حد از شنیدن کلام من برافروخته و منقلب شد و… دوباره با بیگانگی اسفناکی به خودش در آیینه خیره می شود. صدای خودش را می شنود که با طنین کوبنده و غیظ  »خوب از دخترعموی عنترت یاد گرفتی که دنبال این و اون موس موس کنی!«آلودی خطاب به او گفت: و او چه جواب تلخ و گزنده ای به من داد! حتی انتظار شنیدنش رو هم نداشتم! تو از این بابت ناراحتی، یا از اینکه پژمان دیگه مثل سابق محل سگ هم به تو نمی ذاره؟ خاطرت جمع که من « فکرش رو نسبت به تو کاملاً شست و شو دادم و اون حالا به تو فقط به چشم یه زن بیوه سیه بخت که میل شدیدی داره خودش رو به ریش این و اون ببنده نگاه می کنه! و متأسفانه دیگه برای تو احترام خاصی قائل نیست! شاید فقط  »چون دخترخالۀ منی گهگاهی مجبور می شه با تو برخوردی داشته باشه! دستش را روی قلبش می گذارد. همان جا که در انتهای کلام او گویی که تیرباران شد و یه دفعه انگار روی اون سرب داغ ریختن. چنان سوختم و جزغاله شدم که حتی اون هم دلش به حالم سوخت! حالا چهرۀ توی آیینه داشت با حالتی رقت انگیز به او نگاه می کرد. چشمان غمگینش میل به باریدن داشت. اما من نباید گریه کنم… من اونو شکست می دم! نمی دانست این اوست که قبل از هر مبارزه ای یک شکست خورده است! می توانست نگاههای عاشق و زار پژمان را در حالی که به چهرۀ خندان و شکفتۀ فتانه مات مانده بود، با یک نگاه طناز و دلبرانه فتح نماید و از آن خودش سازد. ولی چه فایده! چطور می تونم بار دیگه تو فکر تصاحب اون باشم، در حالی که به دخترخالۀ بوزینۀ من نرد عشق باخته! آه! اون دختر با چه وقاحتی تونست به من بگه که طی یک سال گذشته اونها با هم مرتب از طریق تلفن و نامه در تماس بودن!

۴۹
او که نمی توانست جلوی چنین مکاتبات و ارتباطات مخفیانه ای را بگیرد! اصلاً به چه حقی باید جلوی این افتضاح و مصیبت را می گرفت؟ اگه پژمان واقعاً اون طور که ادعا می کرد دوستم داشت و عاشقم بود، تو همون مکاتبه یا تماس تلفنی اول با لحن خیلی محترمانه اونو متوجه موقعیت خودش می کرد و چنان از سر خودش باز می کرد که جرئت و شهامت پیشروی بیشتر رو پیدا نکنه. اما پژمان این کاررو نکرد. در عوض… آه… هیچ بعید نیست که اصلاً از اول اون این ارتباط ننگین و شرم آور رو شروع نکرده باشه! خدای من! چطور عهد و پیمانش رو با من فراموش کرد؟ چطور تونست اون نغمه های پر شور و نغیزی که زیر گوشم سر می داد رو از یاد ببره و به اون، به رقیب من (در حالی که اصلاً دلش نمی خواست هنوز هم او را به چشم یک رقیب بنگرد)، روی خوش نشون بده؟ چطور تونست؟ چطور؟ حالا بیشتر از قبل تمایل پیدا می کند که به تصویر خودش در آیینه مشت بکوبد. اون منو دست انداخته! منو به بازی گرفته! ما با هم نامزد بودیم… نه… آقای قدسی به مناسبت دوستی با پدر نمی ذاره چنین اتفاقی بیفته! من می دونم هر جور که هست پسرش رو از ورطه ای که با خدعه و نیرنگ فتانه به اون کشیده شده، بیرون می کشه، والا… معلوم نبود چه اتفاقی خواهد افتاد، اما او مطمئن بود که پدرش هرگز اجازه نخواهد داد آب خوش از گلویشان پایین برود. من می دونم! پدر خودش بهم گفت! گفت که در صورت به هم خوردن نامزدی اون دوستی شو با قدسی به هم می زنه! اما شاید حتی با این اقدام تلافی جویانه هم دردی از من دوا نشه، ولی در هر صورت من باید امیدورا باشم که هم پدر و هم آقای قدسی دست روی دست نمی ذارن که همه چیز همون طور بشه که فتانه می خواد! آخه چطور ممکنه دوستی و شراکت دیرینۀ پدر و قدسی به همین راحتی فدای خودکامگیهای یه دختر عفریته بدذات بشه که فقط به قصد پیروزی و فتح تو رقابتی خیلی مکارانه و با شگردهای خاص اون به وجود اومده؟! دستی روی موهای پریشان خود می کشد. هنوز روی آن قسمت از قلبش انگار که سرب داغ ریختند. آخه من چطور می تونم دلمو با پژمان، این پسر هرزه دل احمق، صاف کنم؟ حتی اگه پدر و آقای قدسی موفق بشن فتانه رو از دور و بر اون دور کنن و بنا بر مصلحت خودشون پژمان رو وادار به ازدواج با من کنن! آه! وادار؟ تا به حال هیچ وقت نمی توانست به این موضوع بیندیشد که جوانی تنها از سر اجبار و مصلحت خانوادگی بخواهد تن به ازدواج با او بدهد. همیشه در بدبینانه ترین حالت ممکن مطمئن بود که هر پسر جوانی در همان نگاه اول عاشق و مجنون او خواهد شد و در آرزوی ازدواج با او آرام و قرار خودش را از دست خواهد داد. چطور باید بپذیرد که ممکن است…


رمان خاطره ها –قسمت دوم

$
0
0

رمان خاطره ها – قسمت دوم

url

نه، حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم! اگه شرایط طوری رقم بخوره که پژمان به طرف فتانه کشیده بشه، مطمئنم که قصور از جانب من بوده! من همیشه رفتارم با اون مثل برخورد یه رباط سرد و خشک و بی روح بود. اگه اون رفتار عاشقانه مو می دید و من وانمود می کردم با جون و دلم دوستش دارم، به طور حتم هیچ وقت… هیچ وقت حاضر نمی شد قلب و روحش رو حتی برای لحظه ای دست فتانه بسپاره! حالا دیگر چشمانش بارانی و خیس شده اند. چقدر به این گریه احتیاج داشت! آن بغض سرکش و وحشی که به طور دائم در فکر و ذهن و کلامش لگدپرانی می کرد، تنها با گریه فرو می ریخت و دست از سرش برمی داشت. حتی اگه به راستی عاشقش نباشم… حتی اگه اونو بنابر مصلحت خونوادگی مجبور به ازدواج با من کنن، باید این وصلت صورت بگیره! من نمی خوام قافیه رو به دخترخالۀ حیله گرم ببازم. مهم نیست که بعدها باید به فکر التیام زخم غرورم باشم… در حال حاضر فقط دلم می خواد اونو به سختی شکست بدم و وادار به عقب نشینی کنم!

۵۰
چهرۀ توی آیینه حالا دیگر شبیه خودش شده است، اگرچه با نگاهی غریبانه و خیس و با رنگی از بهت و ناباوری به صورت او خیره مانده.
۷
بهار با عطر زرد نرگسهای شیراز با شمیم سرخوش رزهای رونده و پیچکهای آبی و صورتی و رایحۀ مطبوع خاک باران خورده از گرد راه رسیده و نرسیده در تاریکزار چشمان غمزده او زردی و رنگ پریدگی پاییز را به خود گرفت و از جلوۀ همیشگی افتاد. با هر نفس مشئومی که در سینه فرو می داد، حس می کرد به زودی همچون لاشۀ پوسیده ای زیر خروارها خاک سرد پریشانی و حسرت و اندوه رو به تجزیه خواهد گذاشت. خودش که می گفت اگر قرار است بمیرم، در همین بهار پاییز زده خواهم مرد! چند روز بعد از آن مهمانی منحوس که جز خاطره ای تلخ و دردناک چیزی از آن به یاد نداشت، خبری مثل بمب در بین فامیل و دوست و آشنا پیچید. خبر به هم خوردن نامزدی دختر آقای تاج ماه و پسر آقای قدسی. از شنیدن این خبر دست اول همه حیران و سرگشته و شگفت زده بودند. بیشتر از همه خانوادۀ تاج ماه بودند که نمی دانستند با این حادثۀ ناگوار (به جز این نمی شد در مورد به هم خوردن این نامزدی نظری داشت) چه برخوردی باید داشته باشند. پدر خانواده مبهوت و خاموش غرق در سکوت پررمز و راز خویش ترجیح می داد همیشه توی کتابخانه خودش را با تنهایی خود زندانی کند. مادر خانواده نگران و دستپاچه و مشوش گاهی مجبور بود به حال به هم ریخته شدن آرامش و ثبات فکری و روحی همسرش غصه بخورد و رنج ببرد، و گاهی با همۀ حس ترحم و رقت قلبی مادرانه اش در غمها و محنتهای قلب درهم کوبیدۀ دختر نگون بختش سخاوتمندانه شریک گردد. اوه! مامان، دیدی! دیدی دختر خواهر عفریته ت چطور روزگار منو سیاه کرد! دیدی چطور حرمت فامیل بودنمون رو « زیر پا گذاشت و به همۀ ما نارو زد! وای، خدای من! حتی نمی تونم تصورش رو بکنم که این واقعه توی خواب اتفاق  »افتاد، اون وقت چطور می تونم با این حقیقت تکون دهنده تو بیداری خودم کنار بیام! خواهش می کنم انفدر بی قرار و آشفته نباش! تو باید بپذیری که اوضاع و احوالمون با غصه خوریها و گریه های تو، « »رو به راه نمی شه! حتی گریه هم دردی از من دوا نمی کنه… یادتون هست، مامان! یادتون هست من هیچ وقت به این راحتیها اشکم « درنمی اومد! حالا می بینی چطور مثل ابر بهار زار می زنم، بدون اینکه قلبم آروم بگیره و ورم احساسات و غرور لت و  » پار شده م بخوابه… مامان! به نظر شما من نباید فتانه یا پژمان یا هر دو نفرشون رو بکشم؟ اوه، پناه بر خدا! این چه فکری یه که می کنی! کی تا به حال به خاطر یه همچین موضوع کم اهمیتی به فکر آدم کشی « »افتاده؟ کم اهمیت؟ شما فکر می کنین زخم خوردن غرور و شخصیت من موضوع مهمی نیست؟ خیال می کنین می تونم به « همین زودی شکسته ها و تیکه پاره های قلب بیچارۀ خودمو از زیر بار خفت و خواری بکشم بیرون و دوباره بند بزنم؟ من باید یکی از این دو نفر رو بکشم. فقط این طوری ممکنه آتیش خشم نفرت و انتقامی که تو من شعله می  » کشه، خاموش بشه و من آروم بگیرم!

۵۱
تو رو به جون هر کی دوست داری، از این حرفها نزن، تمنا جون! شاید می دونی که تا چه حد می تونی قلب مادرت « رو با این حرفهای ناخوشایند و گزنده ریش کنی. اگه من می دونستم با کشتن پژمان یا فتانه قلب تو به راستی از این تب جانسوز و کشنده خلاصی پیدا می کنه، خودم اقدام به قتلشون می کردم. اما باور کن تو با این افکار زائد و مسموم بدتر به خودت، به روح و روانت، آسیب می رسونی. تو حتی راحت تر از این حرفها می تونی روی سوختگیهای قلبت  » التیام بذاری! باید همه چیز رو به زمان بسپاری، تمنا جون! خدای بزرگ تقاص هر بدی ای رو از آدم پس می گیره! همون طور که از من گرفت! اوه، مامان! این شکسته دلی و زخم غرور تقاص درهم کوبیدن قلب بی نوا و بیچارۀ « کسری س که من دارم در بدترین حالت ممکن پس می دم! بله، مامان! این تقاص آوار کردن سقف آمال و آرزوهای  » کسری روی سرشه و سزای ظلم ناحقی که من با همۀ تفاخر و غرور بیجای خودم در حقش روا داشتم! تمنا به دنبال این اعتراف صریح و بی پرده، سخت به هق هق افتاد. نگاه غمگین و مات کسری در لحظه های آخر درست مقابل چشمانش بود. بله! این حقیقت داشت که می بایست کیفر شکستن دل او را با دل شکستگی خود پس می داد.  * * *  هیچ کس نمی فهمید پدر خانواده با روزۀ سکوتی که پیشه کرده بود، با انزوای طولانی خویش و بهت سنگینی که در آن بی هیچ دست و پا زدنی مستغرق بود، به چه می اندیشد و چه نقشه های شوم و خطرناکی را در سر خود می پروراند. کسی آن روزها جرئت نداشت خودش را از دیوارهای محصور و نامرئی ای که او به دور خود تنیده بود، عبور بدهد و راهی به حریم عزلت و تنهایی ممتدش بجوید. دیگر اعضای خانواده نیز هر یک به نوعی از این ضربه و شوک ناگهانی بی بهره نمانده بودند. تکین که عادت به دل سوزاندن و ترحم و ابراز همدردی داشت، از آنجا که نمی توانست تألم و اندوه صمیمانه اش را به پدرش مبذول دارد، سعی می کرد خودش را بیشتر از گذشته به خواهر محزون و سرشکسته اش نزدیک کند و با او از تأثرات شدید قلبی اش بگوید و قدری آلام و رنجهای فکری و روحی اش را با دلداریها و همدلیهای خاص خود آرام و تسکین بخشد. آن روز تیام و پریسا که خیلی زود از هیبت عروس و داماد جوان درآمده و رفتارها و برخوردهای عاشقانه و محبت آمیزشان رنگ و بوی الفت و مهربانی دوستانه و صمیمی به خود گرفته بود، تکین را در میان خود گرفتند و خود را به یکی از آلاچیقهای کنار استخر رساندند. تمنا زیر آلاچیق روی صندلی چوبی لم داده بود و نگاه به رو به رو داشت، در حالی که معلوم نبود به چه می نگرد یا اصلاً به چه می اندیشد.  تیام که تردید و تعلل تکین را در اعلام همدلی خودشان به او دید، به دنبال تک سرفه ای کوتاه و خشک با صدای  » اگه مصدع اوقات مبارک شما نیستیم، می خواستیم که به حضور گرامی شما شرفیاب بشیم و… «بلند گفت:  تکین لپهایش را پر باد کرده بود. »تیام!« خدا را شکر کرد از اینکه پریسا به موقع پیچش را زد. تمنا بی آنکه سایه نگاه سرد و سنگینش را بر سرشان بیندازد، با صدای زمخت و بی روحی، که مثل خرد شدن یک تکه چوب خشکیده ای زیر پا تولید ناراحتی و آزار می کرد،  »خواهش می کنم تنهام بذارین…«گفت:

۵۲
پریسا جرئتی به خود داد و خودش را به او نزدیک تر ساخت. دستهایش را دور شانه های ظریف او انداخت و با  »خسته نشدی از بس که تنها موندی؟«ملاحت و مهربانی گفت: تمنا فکر کرد: اگه وقتی دیگه بود و حوصله م سر جاش، بهت می فهموندم که چه جسارتی رو مرتکب شدی؟ ما که خسته شدیم از بس تورو تنها دیدیم! «تکین دنبالۀ کلام دوستانه و محبت آمیز زن برادرش را گرفت و گفت:  »اصلاً چرا آنقدر غصه داری! مگه دنیا به آخر رسیده؟ همان لحظه چنان از نگاه تند و تیز و مغضوب خواهرش بر خود لرزید که اگر خودش را محکم نمی گرفت، به طور حتم رعشۀ اندامش به طرز محسوس و آشکاری از چشمها پنهان نمی ماند.  »برای شما آدمهای مفت خور بی درد و عار نه! دنیا هیچ وقت به آخر نمی رسه!« تیام نگاهی به چهرۀ ملتهب و برافروختۀ تمنا و در مقابل نگاه مرعوب و وارفتۀ تکین انداخت و همراه با لبخندی من یکی به بی درد و عاری خودم اقرار می کنم، ولی می خواستم برادرانه بهت بگم گاهی باید با «تمسخرآمیز گفت: آدمهای بی ارزش و اعتباری مثل پژمان واقعاً بی عار رفتار کرد. من جای تو بودم، برای به هم خوردن این نامزدی این همه خودمو تو سوگ و ماتم قرار نمی دادم و غصه نمی خوردم. اصلاً خدارو شکر می کردم که آدم دمدمی مزاجی مثل پژمان با پای خودش از زندگی م بیرون رفت… بعد از اون افتضاحی که توی لندن به بار آورد و از اونجا دیپورت  »شد… »افتضاح؟ چه افتضاحی؟« جیغ تکین باعث شد تا تیام یک آن متوجه شود سه جفت چشم کنجکاو و خیره با شگفت زدگی به دهان او خیره شده! ناگهان مثل کسی که خودش را در معرض توجه ببیند. شق و رق ایستاد و قیافۀ آدمهای دانا و مهم را به خود  خب، جناب پژمان« گرفت و با ژست خبررسانها با صدای محکم و آهنگینی که خالی از طنز و تمسخر نبود، گفت: خان توی لندن یه دانشجوی اروپای شرقی رو سخت عاشق و شیفتۀ خودش می کنه! البته بنده از منبع موثقی شنیدم که بعد از بی عصمت کردن اون دختر زیر همه چیز می زنه! آقای قدسی طی سفری… البته کاملاً سری و محرمانه… که به لندن داشت، تونست با پرداخت غرامت آبروی پسرش رو بخره و اونو با خودش به ایران برگردونه. پژمان خان سه روزی توی هتلی توی تهران اقامت می کنه تا پدرش که مثلاً به تازگی از سفر به ژاپن برگشته، ترتیب ورود آبرومندانۀ اونو بده. ناگفته نمونه که شاهدان گفتار و راویان اخبار حاضرن قسم بخورن که پژمان به علت اغفال دخترهای هم دانشگاهی ش و زیر پا گذاشتن ارزشهای اخلاقی از اونجا اخراج شده! حالا ببین این پسره توی یه مملکت اروپایی که ارزشهای اخلاقی ش چندان بند و بست نداره چه گندی کاشته که اونو به این دلیل دیپورت می  »کنن! صورت تیام همچنان از تأثیر همان لبخند استهزاآمیز خندان و شکفته بود. تکین که در هیچ صورتی از آن پسر جوانی که قرار بود دامادشان شود خوشش نمی آمد و ته قلبش خوشحال بود از اینکه این نامزدی ناخوشایند و نامبارک به هم خورده، نگاهی به چهرۀ متفکر و اندیشناک خواهرش انداخت. حتم داشت شنیدن این اخبار درخور توجه توانسته انقلابات مؤثری را درون او به وجود بیاورد و بر زهر تلخ کامیهای ناشی از فروپاشی این وصلت به مثابۀ پادزهری مفید و مؤثر عمل کند. اما از حالت نگاه مغموم و خاموش و بی فروغش چیزی را نمی شد حدس زد. آیا از شنیدن این اخبار موثق و شوک برانگیز آن قدر خوشحال و مشعوف شده که بتواند درد و غم نامزدی به سرانجام نرسیده اش را با او به فراموشی بسپارد یا دست کم کمی از بار عقده های درونی اش را بر زمین بگذارد؟

۵۳
پریسا به نیابت از همه دست تمنا را در دست گرفت و با ملاطفتی بی دریغ، در حالی که در نگاهش سبد سبد گل عزیزم، تو باید خوشحال باشی که شر چنین موجود بلهوسی برای همیشه از « مهربانی و همدمی جوانه زده بود، گفت: سرت کنده شده. فکرش رو بکن، اگه همچنان نامزدش بودی و یه دفعه چنین اخبار موهنی به گوشت می رسید، چه و باقی کلامش را  » حالی پیدا می کردی و مجبور بودی چه خفت و سرافکندگی ای رو تحمل کنی. به نظر من، تو باید… با دیدن نگاه پر کینۀ تمنا قورت داد. تمنا در حالی که دستش را از میان دستش به سختی بیرون کشیده بود، با برآشفتگی حیرت آوری خطاب به او گفت:  به تو اجازه نمی دم که به حال من دل بسوزونی! کسی که بیشتر از من قابل ترحم و دلسوزی یه، تو هستی! هیچ می « دونی من در مورد تو چه احساسی دارم؟ در مورد تو که با قدم نحس خودت از وقتی پا به خونۀ ما گذاشتی روح شادی رو از ساکنین اون گرفتی! خوب به دور و برت نگاه کن. با یه نگاه دقیق به از هم گسیختگی رشتۀ عاطفی بین اعضای خونوادۀ شوهرت خوب متوجه می شی که با حضور نامبارک خودت تو زندگی ما چه فاجعه ای به بار آوردی! تا قبل از اومدن تو همه چیز اینجا خوب و رو به راه بود و ما هیچ درد و غصه ای نداشتیم، اما حالا ببین… بله… این قدم نحس تو بود که مصیبت رو بر سرمون آوار کرد. حالا بشین و تماشا کن و ببین دیگه قراره چه « اتفاقات ناگواری سر این خونواده بیاد… می تونی حتی بیشتر از این شاهد بدبختی و فلاکت ما باشی! حالا فهمیدی من چه احساسی نسبت به تو دارم! احساس نفرت و کینه و انزجار شدید قلبی! بله، من از تو متنفرم! اگه قرار باشه  » اتفاقات منحوس تری برای این خونواده بیفته، باز هم مقصرش تو هستی تو! تیام خواست به دفاع از مظلومیت و معصومیت زیر پا گذاشته شدۀ همسرش حرفی بزند که تمنا با دستهای مشت کرده از جا بلند شد. برای او چه اهمیتی می توانست داشته باشد دیدن چهرۀ رنگ پریده و منقلب زن برادرش که دست و پایش را گم کرده بود و حال آدم سیلی خورده ای را داشت که جای سیلی اش به جای سوختگی نیشگونش می گرفت. تکین با نازک دلی نگاهی آمیخته با تأثر و رقت قلبی به روی زن برادرش انداخت و بعد با لحنی متهورانه خودت هم می دونی که بیخود و بی جهت اونو «رو به تمنا که هنوز ایستاده بود و اقدامی برای رفتن نکرده بود، گفت: مقصر این اتفاق تلقی می کنی! باعث و بانی این همه غم و دلواپسی کسی جز خودت و پژمان نیست! بله، اگه تو اسیر دست وسوسه های پژمان نشده بودی و به خاطر سراب عشق اون زندگی تو با کسری که اون همه دوستت داشت به  » هم نزده بودی، حالا از این بابت این همه دلت نمی سوخت که به خاطرش همه رو مورد عتاب و خشم خودت… اگر تمنا آن سیلی سفت و سخت را توی گوش خواهرش نخوابانده بود، به طور حتم او با حرفهای صریح خود بیشتر از این بند دلش را پاره کرده بود و آتش گنگ حسرت و پشیمانی را در وجودش پر لهیب تر می کرد. تکین با اینکه با آن سیلی ناگهانی و آتشین برق از چشمانش پریده بود، اما به وضوح می دید که چطور خواهر بیچاره اش را از شنیدن حرفهای بی پردۀ خویش منقلب و برآشفته ساخته و نزدیک است که او را از فشار بغض و گریه به مرز انفجار رساند. درست در لحظه ای که همه از ارتعاش چانه و فشرده شدن بی امان لبهای تمنا در انتظار انفجار مهیب یک بغض سرکش و باران زا بودند، او دستش را جلوی دهانش گرفت و با صدای هق هق خفیفی به حالت دو از آنجا دور شد. تکین پشیمان از صراحت لهجۀ خویش، با اعتذار نگاهی به برادر و زن برادرش انداخت و با لحن مستأصلانه ای گفت:  »من نمی خواستم اونو از دست خودم عصبانی کنم! اصلاً متوجه نبودم با حرفهایی که می زنم ممکنه…«

۵۴
خودت رو سرزنش نکن، تکین جون! گاهی باید کسی با تهور و «تیام با لحن دلجویانه ای به میان کلامش دوید:  » صراحت بیان تو با تمنا حرف بزنه تا اونو به خودش بیاره! »ولی من باعث شدم اون فکر کنه که داره تاوان شکستن قلب کسری رو پس می ده!« قیافۀ تکین چنان درهم چروکیده بود که انگار داشت به گریه می افتاد. تیام در عوض با همان آرامش و خونسردی خب، مگه غیر از اینه! تو فکر کردی تمنا خودش به این «خاص خودش دستها را توی جیب شلوارش فرو برد و گفت: حقیقت پی نبرده؟ فکر می کنی نفهمیده که از همون دست که داده، پس می گیره! از نظر من، تمنا باید چوب غرور و نخوت و خودخواهی شو می خورد. حقش بود که این طور از کارهای قبیح و خودسرش درس عبرت بگیره. من که به راستی دلم خنک شد! تعجب نکن! هنوز نتونستم فراموش کنم که چطور کسری بیچاره رو تو خماری عشق خودش گذاشت. تو هم لابد « فراموش نکردی که زندگی شو چه لاقیدانه و راحت فدای هوسهاش کرد. اصلاً شاید درست تر این باشه که بگم  ، فدای وعده های پوچ و تو خالی آدمی مثل پژمان کرد! این شکست حقش بود! باید طعم تلخ و گزندۀ اونو می چشید »والا صد سال سیاه هم متوجه نمی شد که چه روزگاری از کسری سیاه کرده! تیام به دنبال این کلام نگاهش که به پریسا افتاد، گویی تازه متوجه خاموشی و شکسته دلی محض همسرش شده بود بهت که « و یادش آمد که باید بابت برخورد تند و نسنجیدۀ خواهرش از او دلجویی کند. خطاب به او با خنده گفت: گفته بودم تو باید یواش یواش به اخلاق سگی خواهرم عادت کنی! والا مجبوری متحمل سخت ترین ناراحتیهای قلبی  »بشی! این طور نیست، تکین جون؟ تکین از گوشۀ چشم نگاهشان کرد. آمد چیزی بگوید که دید گلویش در چنگ تیز بغضی سنگین گیر کرده و چشمانش نم پس داده اند.  بخش چهار (از دفتر خاطرات کسری)
۱
»دیشب تا صبح چراغ اتاقت می سوخت. درس می خوندی؟«مادر نازنین را از آغوش من جدا کرد و گفت: نگاهش کردم و چیزی نگفتم. ترسیدم بگویم نه و او نگران شود که پس چرا شب زنده داری می کردی! اصلاً چه جوابی باید به او می دادم؟ می دانستم و مطمئن بودم که هرگز قادر نخواهم بود احساس سرسام آوری را که تمام شب گذشته فکر و ذهن مرا درو کرده بود و مدام با آن در کشمکش و جنگ بودم، برای او تشریح کنم و آن طور که از سوختگیهای آن در حال سوز و گداز بودم، پیش او عز و جز کنم و رحم و شفقت او را نسبت به خود برانگیزم. فکر کردم او به عنوان یک مادر به حد کافی غم برای خوردن و رنج و محنت برای کشیدن دارد و من دیگر این اجازه را ندارم که قلب مهربانش را با دلواپسی و اندوه تازه ای درهم چروکیده سازم. خودم را که توی آیینه دیدم و دستی با ناراحتی و احساس تألم شدید بر سر و رویم کشیدم، فهمیدم چشمان سرخ و پف کرده ام راحت تر از این حرفها مرا نزد

۵۵
مادر لو داده اند. و او به طور حتم فهمید که من شب قبل تا خود صبح اشک ریخته ام و خواسته که به رویم نیاورد. صورت نازنین را بوسیدم و رو به روی مادر که ایستادم، برای چندمین بار از نگاه دلسوز و عمیق و متأثرش گریختم  »دیشب شب سختی رو پشت سر گذاشتم!«و گفتم:  »دیشب قدر هزار سال بر من گذشت!«ناگفته پیدا بود و نمی دانم چرا داشتم توضیح می دادم. خیال می کردم با گریه می تونم خودمو سبک کنم، اما «می دانستم مادر بهتر از من اینها را می داند و باز هم افزودم:  و دستم را به گردنم چسباندم. »می بینم که بدتر دارم خفه می شم! انگار چیزی محکم به خفتم چسبیده! مادر خیره خیره نگاهم کرد و همراه با آه سردی که با استادی هرچه تمام تر لا به لای نفسهای سوزناکش گم و گور همۀ ما گاهی دچار چنین حالتهایی می شیم. تو باید افکار ناراحت کننده ای که می خواد مغزت رو «ساخته بود، گفت:  »بجوه از ذهن خودت پاک کنی! خودم هم می دانستم لحنم تا چه حد زار و مأیوسانه است. »چطور مامان؟ چطور؟« بیچاره مادر که از تماشای چهرۀ گرفتۀ پسرش خون دل می خورد و مجبور بود برای حفظ ظاهر هم شده به روی با صبوری، کسری جون! یه بار دیگه هم بهت گفتم که اجازه بده زمان خودش روی سوختگیهای «خودش نیاورد.  »قلبت التیام بذاره! نه، مامان! نه! بعضی از سوختگیها نباید التیام پیدا کنن! باید که «سرم را به نشان عناد و مخالفت تکان دادم و گفتم:  » همیشه تازه و نمک سود باقی بمونن! باید هرچه سریع تر راهی دانشگاه می شدم، والا معلوم نبود نزد او اعتراف نکنم که به تازگی دختری با چشمان آبی نقبی به قلب من زده و من تمام شب گذشته را به خاطر او و این عشق ناخواسته بیدار مانده بودم. شیدا و شیما توی اتومبیل انتظار مرا می کشیدند. هر روز صبح سر راه دانشگاه آنها را به دبیرستان می رساندم. خدا می داند که جلوی همکلاسیها و دوستان خود چه قمپزی در می کردند که برادرشان با اتومبیلی آن چنانی آنها را به مدرسه می رساند. آن روز سخت تر از جدایی از نازنین، بی تفاوت گذشتن از نگاه همیشه نگران و مستأصل مادر بود که با من انگار قصه های پر رمز و رازی داشت. قصه های سر به مهری که اگر برملا می شدند، من می بایست کیفر زنده به گور کردن عشق او را تلخ تر از اینها پس می دادم. اوه، خدای من! چطور می تونم به این راحتی تمنارو فراموش کنم! نه! من نبایستی اجازه بدم که عشق تازه ای تو قلبم راه پیدا کنه! قلبم با همۀ شکستگیهاش هنوز متعلق به تمناس. آه، تمنا! کاش می دونستم در حال حاضر کجایی و داری به چی فکر می کنی! نمی خواستم خاطرۀ او را بدین سان در یاد خودم زنده کنم. همیشه با اینکه با همۀ وجودم دلتنگ او هستم، هرگز نمی خواهم که با تداعی یاد و خاطر او این دلتنگی و گرفتگی قلبی را مرتفع سازم. من حتی دلتنگیهایش را نیز دوست دارم. برای همین دیشب با گریه های زار خود خواستۀ خود را از خدا پس گرفتم و از او خواستم که هرگز، هرگز، مرا از بند عشق او خلاص نگرداند. حتی اگر وصل او هرگز در تقدیر من نبود، نمی خواستم که عشق او را در قلب من برای همیشه ریشه کن کند. نه، من نمی تونم دلمو از اون پس بگیرم! نمی تونم!  * * *

۵۶
»نگاه کن! داره به سمت ما می آد!«امیر سقلمه ای به من زد و به جایی اشاره کرد و زیر گوشم گفت:  »کی؟« می دانستم چه کسی را می گوید. لازم هم نبود برای ظاهرسازی خودم را به نادانی بزنم و بگویم:  »خب، چی کار کنم؟« بی جهت نبود که عصبی و سرکش بودم و حرارت گنگی از زیر پوستم می گذشت. وقتی فکر می کردم که باید در برخورد با او احتیاط بیشتری به خرج دهم و برودت و بی اعتنایی زیادی در رفتار و گفتار خودم بیامیزم، اعصابم خط خطی می شد و نفسم می گرفت.  »سلام!« نگاهش به من بود. چه خوب که مثل این چند وقت در برخورد با او دستپاچه و هول جلوه نکرده بودم. من با نخوت و سردی، و امیر با چهره ای گشاده و لحنی دوستانه جواب سلامش را دادیم. نگاهش نمی کردم، اما مطمئن بودم که از دیدن سیمای منقبض و عبوس من متعجب و کلافه است. امیر با حقه بازی او را در میان من و خودش انداخت و در حالی که با هم همقدم شده بودیم (و معلوم نبود چرا من  می دونستین خیلی پیش دخترهای کلاسمون محبوب «پاک عقلم را دادم دست این پسر)، با خنده خطاب به او گفت:  »هستین؟ فکر کردم در حال حاضر هیچ جای مناسبی برای این کنایۀ بی مزه و بیهوده در میان نبود. من با اینکه گوشهایم تیز بود، اما نگاهم را به آسمان ابری بالای سرم دوخته بودم که مبادا وقتی او لبخند زد، توی چاه زنخدان گونه هایش اسیر و دست و پا بسته گیر بمانم.  »متوجه نشدم! راستش آنقدر با کسی نمی جوشم که بتونم کسی رو به خودم علاقه مند کنم!« آه طفلک معصوم! یعنی به راستی نفهمیده بود که دوست حیله گر من با زبانی کنایه آمیز دارد او را متوجه حساسیت و حسادت کاذبی که در دل دختران جوان کلاس برمی انگیخت، می سازد؟ قیافه اش که بی خبر و متعجب نشان می داد. اوه! تازه فهمیدم که دارم تماشایش می کنم.  »شما چقدر امروز ساکتین!«خورشید نگاهش را بی دریغ به سمت من تاباند و گفت: اگه « با اینکه از این کلام او جا خورده بودم، اما بی آنکه هول کنم و رنگ از رویم بپرد، با لحن قاطع و محکمی گفتم: اجازه بدین، مجبورم شمارو با دوستم تنها بذارم… چون همین حالا یادم افتاد که باید امانتی ای رو به دست یکی از  »دوستان می رسوندم! و از برابر بهت نگاه او و امیر گذشتم. این گریز همچون گذر از حلقه های آتشی بود که از هر سو زبانه می کشید. با گامهایی بلند که از آنها فاصله گرفتم، تازه فهمیدم که آن حلقه های آتش کذایی از آتشفشان قلبم بود که شعله می کشید و مرا در عبور از خود چزانده بود. احساس می کردم به هر طرف که می روم، نگاه سنگین و بهت زدۀ او را با خودم یدک می کشم! و انگار مرا از این تعقیب آزاردهنده و جانگداز راه فراری نبود. سر زنگ زبان به قدری حواسم پرت شده بود که وقتی استاد مرا به نام صدا زد، هراسان و یکه خورده مثل آدمهای خواب زده پریدم بالا و باعث خنده و تمسخر همکلاسیهایم شدم. گذشته از اینکه مجبور بودم به آه و فغان قلب صدپاره و بی نوایم گوش بسپارم و نه از سر همدردی که از سر بیچارگی و استیصال بی آنکه اشکی از گوشۀ چشمانم سرازیر شود پا به پای آن بگریم، از بابت اینکه به ناچار می بایست نگاه معنی دار و طعنه آمیز امیر را متحمل می

۵۷
شدم که یک دم راحتم نمی گذاشت و هر لحظه انگار که به جانم آتش می کشید و به وجودم سیخونک می زد، عصبی و کلافه بودم و دلم می خواست که همۀ خشم و عصبانیت در ظاهر بی پایه و اساس خود را با فریادی بلند و رعدآسا از سرم بیرون بریزم. بعد از پایان کلاس، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و خنثی کردن اما و اگرهای زیادی که به ترتیب و به نوبت از مغز سرم می گذشت راضی شدم که کتاب دیوید کاپرفیلد را به او برگردانم. وقتی در برابر هم قرار گرفتیم، من با قلبی که درون سینه ام مثل مرغ پر کنده بال بال می زد و داشت آرامش و متانت را از من می ربود، کتاب را به طرفش گرفتم و آن لبخند زیبا و ظریف را روی لبان نیمه بازش به سردی و سنگدلی هرچه تمام تر خشکاندم.  دیدم حوصله نمی کنم این کتاب رو «با نگاهی نامهربان و لحنی که بوی نامطبوعی از آن به مشام می رسید، گفتم:  »بخونم، گفتم اونو به شما برگردونم! »چرا؟« و شانه انداختم بالا! »نمی دونم!«انگار جیغ زده بود! از ته حلقش! من خودم را به آن راه زدم و گفتم: انگار دستش می لرزید. وقتی کتاب را از دست من می گرفت، نگاه ناباورانه و مغمومی به سویم روانه ساخت. با اینکه پای رفتنم نبود، اما باید هرچه سریع تر از مدار نگاه شاکی و عاجزانه اش خودم را دور می کردم. پاهایم که از زمین کنده شد، قلبم گویی دیگر در سینه ام هیچ موجودیتی نداشت. انگار برای همیشه، برای ابد، از تقلا افتاده بود!
۲  گمان می کردم همه چیز با پس دادن کتاب به او ختم به خیر خواهد شد، اما نشد. دو روز بعد، وقتی چهرۀ غبارآلود و گرفتۀ شیراز را گریۀ باران پاییزی شست و شو می داد، بعد از اینکه سوار اتومبیل شدم و از محوطۀ دانشگاه آمدم بیرون و او را سر تا پا خیس در حالی که بر خود می لرزید توی ایستگاه اتوبوس دیدم، فهمیدم که مرا از رویارویی و مواجهۀ دوباره با او گریزی نیست. با بوق اتومبیل مثل کسی که از قبل چنین لحظه ای را پیش بینی کرده، بی هیچ حالتی که نشان از شگفتی و غافلگیری او داشته باشد، قدمی رو به سمت اتومبیل برداشت. با فروتنی لبخندی بر مزاحمتون نمی «لبانش نقش بست که چهرۀ زیبایش تحت تأثیر حجب و حیای دخترانه معصومانه تر جلوه می کرد.  »شم؟ مسیر من با مسیر شما یکی نیست! شاید اگر با لحن تند و گزنده ای جواب دیگری می داد، مثلاً می گفت به هیچ وجه حاضر نیست با من هم کلام و هم مسیر شود، یا اینکه به چه حقی به خود اجازه می دهم که با اتومبیلم جلوی پای او توقف کنم، این طور دلم نمی سوخت که حال داشت جلز و ولز می کرد و انگار که از گوشهایم دود بلند می شد.  »معمولاً اتوبوسها روزهای بارونی دیرتر به ایستگاهها می رسن… ممکنه سرما بخورین!« بعد نگاهی به انیفورم ساده ای که به تن داشت و خیس و آب چکان به تن ظریفش چسبیده بود، انداختم و او متوجۀ تأثر و تأسف قلبی ام شد. یعنی خیال می کردم که شده، چرا که به تندی خودش را جمع و جور کرد و بعد بی هیچ اعتراض دیگری در سمت جلو را گشود. قبل از اینکه بنشیند، نگاهی با تردید و دودلی به من انداخت. متوجۀ علت این تعلل و درنگ بی موقع نشدم. فکر کردم لابد باز می خواهد با تعارفهای دو پهلو دلم را بچزاند. اما این طور نبود.  »آخه صندلی رو خیس می کنم!« نگرانی اش دلیل دیگری داشت.

۵۸
مهم«کاش با آن همه رقت و ترحم نگاهش نمی کردم که بدتر خجالت زده شود و رنگ از صورت مهتابی اش بپرد.  »نیست! لطفاً از این بابت خودتون رو ناراحت نکنین! انگار گرمم بود. احساس می کردم هر آن ممکن است به مرز خفگی برسم. تا او خودش را روی صندلی جا به جا کند، من هم شیشه را تا ته کشیدم پایین. هوای تازه و سرد را با ولع بلعیدم و بعد که شیشه را می کشیدم بالا، نیم باید منتظر امیر می موندم، ولی اهمیتی نداره. اون می تونه زحمت «نگاهی به سویش انداختم و لبخندزنان گفتم:  » رفتنش رو به تاکسی واگذار کنه! چهره اش اگرچه متبسم شده بود، اما بی آنکه چیزی بگوید سرش را به پشتی صندلی چسباند. با اینکه تا همین چند روز پیش هوا به نحو مطلوبی گرم و خوشایند بود، اما ظرف یکی دو روز گذشته دمای هوا به طور چشمگیری با افت محسوسی همراه بود و لرزۀ سرما تن و بدنمان را درنوردید و باورمان شد که زمستان در راه است. سکوت مثل سنگینی حجمی ناپیدا توی فضای اتومبیل حکمرانی می کرد و هر لحظه عمیق تر و دامنگیرتر می شد. دلم هر لحظه انگار که مثل چرخهای اتومبیل توی خیابان باران خورده لیز می خورد. طاقت و تابم را که به حد کافی از کف رفته  »امروز سر زنگ ادبیات حاضر نشده بودین!«دیدم، به دنبال سرفه ای خشک و کوتاه خطاب به او گفتم: اوه! کاش می توانستم بار دیگر شیشه را تا ته بکشم پایین و هوای تازه ای استشمام کنم. می ترسیدم او با لباس خیس خود در معرض باد سرد قرار بگیرد و بدتر دچار رخوت و کرختی گردد. و باقی حرفهایش را  »کسالتی داشتم که نتونستم…«بی آنکه نگاهی به سویم بیندازد، با صدای گرفته و مغمومی گفت: خورد. شاید بهتر بود که حرف دلش را می زد و می گفت نمی خواستم بعد از آن برخورد سرد و زننده بار دیگر با شما رو به رو گردم. کاش این را می گفت، آن وقت من هم دلم را به دری می زدم و می گفتم تمام زنگ ادبیات حواسم به جای خالی او بود و افکار درهم و مغشوشی توی ذهنم می لولید و آقای تیموریان مرتب به من تذکر می داد که حواسم را جمع کنم و من از این بابت معذور بودم. اما وقتی دوباره خاموش شد و دم فرو بست. فهمیدم که باید همۀ آن حرفها را برای خودم نگه دارم. وقتی به همان خیابانی که آن روز پیچیدم فرمان راندم، او به سرفه افتاد. نمی دانم چرا با حالت شتاب زده ای شیشۀ سمت او را کشیدم پایین. خیال باطلی که شاید هوای تازه سرفه هایش را بند بیاورد، باعث شد او با احساس سرمای شدیدی بر خود بلرزد و بدتر گیج و دستپاچه ام کند. مجبور شدم- فقط برای تمرکز فکری خودم- اتومبیل را گوشۀ خیابان متوقف کنم. او هر دو دستش را جلوی دهانش گرفته بود. شیشه را کشیدم بالا و با لحنی توأم با نگرانی و  » انگار حالتون اصلاً خوش نیست! «دلسوزی رو به او گفتم: شاید حرف بی ربطی زده بودم. انگار کسی به چیز واضح و مبرهنی اشاره کند و مثلاً بگوید خورشید زرد و طلایی است! خوب معلوم بود که حال مساعدی ندارد. همان لحظه که او داشت سوار اتومبیل می شد، از رنگ پریده و مهتاب گونه اش باید می فهمیدم که…  »نه… خوبم… جای نگرانی نیست!« نمی دانم چرا بی جهت داشت انکار می کرد: حرف عجیبی زده بود. گویی کسی چیز واضح و مشهودی را انکار کند، مثلاً بگوید خورشید به هیچ وجه زرد و طلایی  » چطور جای نگرانی نیست! شما دارین مثل بید می لرزین! «نیست. با تعجب و لحنی آمیخته با ملامت آمرانه ای گفتم:

۵۹
در حالت عادی می گویند فلانی از ترس مثل بید می لرزید. به نظر می رسید که باز  .»مثل بید«نمی فهمم چرا گفتم هم حرف بی سر و تهی از دهانم پرانده بودم. اما آن لحظه کی به این چیزها اهمیت می داد. حتم دارم با حال ناخوشی که داشت متوجۀ این امر نشد. واقعاً نمی دانستم چه کمکی از دست من ساخته است. انگار سرفه هایش تمامی نداشت.  »می خواین شمارو به درمونگاه برسونم؟« جلو آورد و توی آن یکی دستش که روی دهانش چپانده بود، سرفه کرد. دستی  »نه، لازم نیست.«دستش را به نشان با استیصال روی موهایم کشیدم و فکر کردم: کاش این عمل خیرخواهانه از من سر نزده بود! اگه دلم به حالش نسوخته بود که زیر بارون… اوه… خدا منو ببخشه… دچار احساس گناه شدم و وجدانم انگار که داشت به وجودم سیخونک می زد. وقتی در نهایت استیصال و درماندگی بار دیگر پیشنهاد دادم که او را به درمانگاه برسانم، با حالتی محجوبانه نگاهم کرد و با صدایی که سرفه های خشک و  و »چیزی تا کانون نمونده… اگه زحمت بکشین و منو به اونجا برسونین…«مقطع توی آن پارازیت می انداخت، گفت: دوباره دستش را جلوی دهانش گرفت. ، اما نگفتم. دوباره سوییچ را چرخاندم و اتومبیل را به حرکت انداختم. با اعصابی به هم »چه زحمتی«لابد باید می گفتم ریخته و ذهنی مغشوش و خط خطی او را به کانون رساندم. وقتی دیدم حتی یارای پیاده شدنش نیست، احساس خودجوشی که نشان از محبت و شفقت داشت در من بار دیگر به لگدپرانی مشغول شد. فوری از اتومبیل پایین پریدم و دور زدم و در سمت او را گشودم. از اینکه می دید می خواهم کمکش کنم، شگفت زده بود. مجالی برای تعارف احتمالی به او ندادم و بی هیچ حرف و کلامی در حرکت اول دستش را در دست گرفتم. انگار آهن داغ و گداخته شده ای توی دستم بود، لحظه ای جا خوردم و دستم را از میان دستش کشیدم بیرون. ولی نمی توانست.  »می تونم خودمو بکشم پایین!«هاج و واج که نگاهش کردم، لبخند تب آلودی تحویلم داد و گفت: به خوبی مشهود بود که نمی تواند. آن لحظه به چشم من مثل کودک نوپا و ضعیفی بود که قادر نبود حتی خودش را روی زمین بسراند. نمی دانم چرا داشتم او را با نازنینم مقایسه می کردم. آه، نازنین! او هم چند شب پیش وقتی تب داشت و سست و بی حال بود، همان قدر که می توانست نفس بکشد نفس می کشید و بس! حالا او با اینکه همۀ تنش از تب می سوخت و یک پارچه آتش بود، خیال می کرد که می تواند به جز نفس کشیدن که همواره جانش را به لبش می رسانید، کار دیگری هم انجام بدهد. دستم را زیر بازویش انداختم و در حالی که از حس مرموز و گنگی از درون می سوختم و در حال انفجار بودم، به سختی لبهایم را بر هم فشردم و کمکش کردم که خودش را از روی صندلی پایین بکشد. در حالی که تنم از هرم داغ باید می رسوندمت درمونگاه! تو اصلاً حالت « تنش می سوخت و همۀ وجودم انگار که ملتهب بود، دم گوشش گفتم:  »خوب نیست! لابد او هم می فهمید که شرایط آن قدرها عادی نبود  !»تو«گفته بودم  »شما«اینکه موضوع مهمی نبود وقتی به او جای که همه چیز به حالت معمول پیش برود. از گوشۀ چشم نگاهم کرد. یکی از همان لبخندهایی که چال توی گونه هایش می انداخت لبان سرخ و برشته اش را از هم گشود. دلم ضعف رفت. می دانستم از سستی دل خودم بود.  شما بی جهت نگران هستین! ما توی این کانون با تبی شدیدتر از اینها هم«
رمانی ها
۶۰
»زنده موندیم! به نظر نمی رسید حرفهایش دو پهلو و کنایه آمیز باشد. اما به قدر کافی توانست حال مرا دگرگون کند. هنوز ذهنم در تسخیر پژواک صدای تب زده و هذیان گونه او بود که چشمانم روی نوشته های تابلوی سردری که پشت آن  »کانون حمایت از بچه های بی سرپرست!«ایستاده بودیم، خشکش زد و به گمانم چهار تا شد. چیزی ته دلم قل زد و بعد سرریز شد. او که آن لحظه داشت از تب می سوخت، از کجا می فهمید چه غم شدید و سوزانی از در و دیوار قلبم فواره می زند!
۳  نمی دانم کی این فکر به سرم افتاد که آقای پیرنیا، این مرد متشخص و متمول، می تواند به آدمهایی مثل او کمک کند. به گمانم وقتی آن روز او را با همان حال نزار و تب زده به کانون رساندم و تا خود شب تنم از تداعی هرم داغ تن او در تب گنگی می سوخت و قلب و روح و روانم را انگار که جزغاله می کرد، به این فکر افتادم. به هر حال آقای پیرنیا با آن همه ثروتی که داشت و قلب بخشنده و کریمی که در سینه اش می زد، می توانست همان طور که فرشتۀ نجات زندگی من شده بود، از آدمهای بیچارۀ دیگری نیز دستگیری کند و به طرز عجیبی مطمئن بودم که او از این کار هیچ امتناعی نخواهد کرد. روز بعد، وقتی متوجه شدم او توی دانشگاه حاضر نیست، فهمیدم که هنوز حالش رو به راه نشده و معلوم هم نبود با آن حال خراب و وخیم کی می توانست بار دیگر سلامتی کامل خود را به دست بیاورد. تمام روز بی آنکه با لودگیهای امیر حتی لبخندی بر لب بنشانم، به او و معصومیت رقیقی که در پس چهره اش نهفته بود و در سو سوی نگاهش برق می انداخت، فکر می کردم. از بعد از جدایی از تمنا، همیشه خیال می کردم بدبخت تر و فلاکت زده تر از من در جهان موجودی نیست. اما حالا می فهمیدم که من در مقایسه با او که تمام دنیایش پشت دیوارهای محصور و بلندی با خودش زندانی شده بود، آن قدرها بدبخت نیستم. وقتی بعد از تعطیلی دانشگاه راهی خانه شدم، با خودم تصمیم گرفتم هر طور شده نظر مساعد و موافق آقای پیرنیا را در رابطه با این موضوع جلب نمایم. هنوز یک ساعتی وقت داشتم که در کنار خانواده سپری کنم و بعد به شرکت بروم. تصمیم گرفتم مادر و دخترها و نازنین را بردارم و دسته جمعی به شاهچراغ برویم. گاهی وقتها تا صدای قهقهه نازنین گوشهایم را پر می کرد، تمام غم و غصه هایم را تا هر اندازه که بود به دست فراموشی می سپردم. آن روز هم حسابی خندید و خودش را برایم لوس کرد. وقتی من به ضریح چسبیدم، او هم دستهای کوچکش را به ضریح چسباند و من که او را روی سرم بلند کرده بودم، در دل قربان صدقه اش رفتم و دعا کردم که من و او را برای هم حفظ کند. یک دعای دیگر هم کردم. دعای خاصی که فقط از دلم می گذشت و کمتر به نوک زبان می آمد. یعنی من می خواستم که نیاید. این طوری بهتر بود. گر نه اینکه خدا توی دل آدمهاست، پس حتماً صدای قلبم را می شنید که از او می خواست او را نیز برای من حفظ گرداند. او را هرجا که بود و با هر که بود… برای من… می خواستم که او را هر روز و هر لحظه به یاد من بیندازد و دلش را با هر تپش به سوی من بازگرداند. می دانستم… به یقین می دانستم که حادثه ای در آینده من و او را بار دیگر در مسیر هم قرار خواهد داد. دلم روشن بود و گواه می داد که آن روز را هر چقدر هم که دیر رقم بخورد، با چشمهای خویش خواهم دید.

۶۱
نازنین از آن بالا با نگاهی شیطنت آمیز به پدرش زل زده بود که با نگاهی خاموش و دلی غرق آرزو و تمنا با هر دو دستش به ضریح چسبیده بود. فقط خدا می دانست که تا چه حد دلم می خواهد دخترم مادرش را نیز در کنار خودش ببیند و روزی به خاطر جای خالی اش اشک حسرت و اندوه از دیده فرو نچکاند. دستت درد نکنه، کسری جون! حسابی دل من و «وقتی مادر می خواست از اتومبیل پیاده شود، خطاب به من گفت:  » دخترها باز شد! ان شاءا… که ثوابش برسه به تو! نازنین چنان دستهایش را دور گردنم حلقه کرده بود که انگار می خواست با قوا و زور ناچیزش سر پدرش را از تنش جدا کند و مال خودش سازد. مادر دستهای او را به زحمت توانست از گردن من جدا کند. این جور مواقع بیشتر دلم به حالش غش و ضعف می رفت. مادر پیاده شد. بعد از شیدا که جفت پا پریده بود بیرون، نوبت شیما بود که خودش را بکشد پایین. من نگاهم عقربه های ساعت را دنبال می کرد و نگران تأخیر چند دقیقه ای خودم بودم که شیما  »داداش، این کلاسور مال کیه که این زیر افتاده؟«گفت:  »کدوم کلاسور؟« برگشتم و با تعجب نگاهش کردم.  »کلاسور؟« به زیر صندلی جلویی اشاره کرد. »همین دیگه!« »کو؟ من که نمی بینم!« بالاخره فهمید باید برش دارد و نشانم بدهد. بعضی وقتها خیال می کنم که آی کیو خواهرانم به طرز تأسف انگیزی نرمال نیست. وقتی کلاسور مشکی را دیدم، چشمهایم تنگ و باریک شدند و تنها شعلۀ تند و تیز یک فکر ذهن مرا آتش زد. کلاسور سرونازه! بله… آن روز توی اتومبیل جا گذاشته بود. در واقع، از روی پاهایش سر خورده و معلوم نیست چطور از زیر صندلی سردرآورده بود. شاید در اثر تکانهای اتومبیل…  »بده به من!« تقریباً آن را از دستش قاپیدم. با تعجب نگاهم کرد و بعد پیاده شد. خوشحال بودم که حرف دیگری نزد. بعد از خداحافظی، وقتی کوچۀ خودمان را آمدم بیرون، دچار وسوسه ای اغواکننده شدم که داشت مغز سرم را از کار می انداخت، زدم کنار. با دستی که می لرزید کلاسور را باز کردم. مثل کسی که بخواهد بمبی را در آخرین لحظۀ انفجار از کار بیندازد احساس ترس و اضطراب شدیدی در دلم خیمه انداخته بود. دو سه تا کتاب درسی و یک دفترچه و یک خودکار مشکی! نفس در سینه ام حبس مانده بود. باید کلاسور را می بستم، اما نبستم. نگاهی مشکوک و پر دلهره به دور و برم دواندم و بعد دفترچه را از لای کلاسور بیرون کشیدم. با همۀ دلشوره و تشویشی که در درونم توفانی از دودلی و تردید به پا کرده بود، آن را گشودم. ورق زدم. چند نوشتۀ پراکنده در آن به چشم می خورد. چه خط خوش و خوانایی داشت! این وسوسه بیشتر در من قوت گرفت که یکی دو تا از آن نوشته ها را بخوانم. نمی دانم چرا دیگر چشمانم دنبال عقربه های ساعت نمی دوید. دیر کرده بودم، ولی دیگر مهم نبود. حتماً می توانستم بهانه ای بتراشم. آقای پیرنیا آن قدر مهربان و سخاوتمند بود که تأخیر یکی دو ساعتۀ مرا بر من ببخشد. اصلاً شاید اهمیتی نداشت که امروز به سر کار نروم. می توانستم روزهای بعد با یکی دو ساعت اضافه کاری، تأخیر امروزم را جبران نمایم. فقط باید اتومبیل را به جای دنج تری می راندم. اینجا توی محله همه مرا می شناختند و ممکن بود به من مظنون شوند.

۶۲
با این فکر، به سرعت اتومبیل را به حرکت انداختم. ذهنم مثل خیابانهای عصر آن روز شلوغ و با افکار مختلطی پر تردد بود. انگار در تمام شیراز هیچ جای خلوت و دنجی پیدا نمی شد که مرا با همۀ التهاباتی که در من لحظه به لحظه بیشتر متورم می شد، در خودش ماوا دهد. مجبور شدم توی حاشیۀ پارکی که بسیار شلوغ بود پارک کنم و توی اتومبیل به نوشته های او سرک بکشم، با اینکه می دانستم این کار ممکن است گناه نابخشودنی ای به حساب آید، اما آن لحظه با ولع از این گناه استقبال کردم و گذاشتم که آن وسوسه مرا اسیر خودش باقی نگه دارد و لاقیدانه بگذارم هر اتفاقی که قرار بود بیفتد، به وقوع بپیوندد. در واقع، اتفاق ناگوار و سختی به نظر نمی رسید. فقط داشتم بی اجازۀ کسی چند یادداشت پراکنده را دزدانه می خواندم. بعداً می توانستم وانمود کنم که حتی یک خط از آن را هم نخوانده ام. او از کجا می فهمید؟ کسی در من با صدای بلند داد زد: از کجا می فهمه؟ من باید این موجود مرموز و ناشناخته را کشف می کردم. مطمئن بودم او را فقط می توانم لا به لای سطور آن نوشته های گنگ و کوتاه پیدا کنم، نه هیچ جای دیگر. پس چندان بد نبود که دلم را زده بودم به دریا. شناگر ماهری نبودم، اما خوب می دانستم این طور مواقع چطور باید آب تنی کنم!
۴
چند روزی گذشت و غیبتهای سروناز ادامه پیدا کرد. تمام بچه های کلاس در مورد غیبت طولانی او متعجب و نگران بودند. حتی دخترانی که تا چند وقت پیش با بخل و حسادتی علنی به او به دیدۀ حقارت و استهزا می نگریستند نیز در این مورد کنجکاوی نشان می دادند.  » آقای پورانفر، شما خبر ندارین چرا سروناز دیگه سر کلاس حاضر نمی شه؟ « »نه! من هم مثل شما بی خبرم!« »ولی گفتیم شاید به خاطر مناسبات نزدیکی که سابقاً با هم داشتین، از علت غیبت او چیزی بدونین…« »منظورتون چیه؟ شما از کدوم مناسبات نزدیک حرف می زنین؟« خودم هم نفهمیدم چطور یک آن از کوره در رفتم. مشتم با ضربۀ محکمی که به در کلاس کوبیده شد، از شدت درد استخوانهایش به گزگز افتاده بود. فریبا که واکنش عصبی و تند مرا دید، با رخساری رنگ پریده به لکنت افتاد و  » من… من… منظوری نداشتم… خب، اِه! همین طوری فکر کردم شاید… شاید… چون… «گفت:  »شما خیلی فکر بیجایی کردین، خانومِ امیدوار…« صورتم از فرط شرارت خشم می سوخت. آن طور که با چشمان وق زده و نگاهی خصمانه به دیدگان مرعوب و هراسانش زل زده بودم، چاره ای جز فرار و گریز از مدار نگاه خشم آلود من نداشت. چنان خودش را با چالاکی و چابکی از شعاع دید من گریز داد که خودم هم شگفت زده ماندم. چند تن از بچه های کلاس که شاهد این بحث عجیب و عکس العمل ترقه ای من بودند، خبرها را زیر گوش بچه های دیگر به شکل زمزمه ای خفیف مخابره کردند و من مجبور شدم نگاههای معنی دار و سفیهانۀ همکلاسیهای فضول و کنکاشگرم را به جان بخرم و سعی کنم که به روی خودم نیاورم.  »خوب حال فضول خانومو جا آوردی، کاکو!«امیر قبل از آمدن استاد زبان شانه اش را به شانه ام زد و زیر لب گفت:  » سر به سرم نذار که ممکنه حال تورو هم بدجوری جا بیارم! «با لحنی کشدار و بی حوصله گفتم:

۶۳
ناگفته پیداس چه آتیشی تو دلت جلز و ولز راه انداخته! خب، حالا به اون دخترو که «با لودگی و تمسخر گفت: نگفتی، لااقل به مو بگو که این خانوم سروناز خانوم چرا یه دفعه غیبش زده و اصلاً تو چرا انقدر این روزها کلافه و  » عصبانی هستی و عینِ پیزی (نشیمنگاه) گزیده ها هِی به خودت و پر و پای هر کی به تورت می خوره، می پیچی! با حرص لبهایم را برهم فشردم و فکر کردم باید بیشتر به خودم مسلط باقی بمانم. حق با امیر بود. من این روزها بدجوری قاطی پاطی بودم و حال خودم را به درستی نمی فهمیدم. هیچ دلم نمی خواست علت دگرگونیهای شدید روحی و روانی ام را به غیبتهای مکرر و بی خبر او مربوط بدانم. نه… من به این دلیل که او به دانشگاه نمی آمد به خودم نمی پیچیدم. من همیشه فقط یک دلیل برای تمام غمها و  »پیزی گزیده ها«ناراحت نبودم. به قول امیر مثل رنجهای زندگی ام می جویم. چه دلیلی محکم تر و توجیه کننده تر از دوری و فراق او! امیر علی رغم سکوت و کم محلی من به خودش، بی آنکه از تک و تا بیفتد تا استاد از در کلاس آمد تو زیر گوشم مو که باورم نمی شه تو حال این دختررو گرفته باشی! ولی اگه گرفتی، دمت گرم! همچین دلم خنک شد که «گفت:  و دست روی دلش گذاشت. »نگو! بعد از تمام شدن کلاس به او گفتم کلاسور سروناز توی ماشین من جا مانده. برقی توی چشمانش درخشیدن گرفت: راستی! خب پس این دخترو، امیدوار، راست می گفت که با هم مناسبات نزدیک و حسنه ای داشتین… ولی ببینم « » نمی ترسی از اینکه کلاغها واسه زنت خبرچینی کنن و کلات بیفته پس معرکه! انگار با شنیدن این کلام نیزۀ تیزی یک آن توی قلبم فرو رفت. آه، خدای من! چرا من باید همیشه به یاد اون بیفتم؟ دلم می خواست سر امیر داد می کشیدم. سر او که بی هیچ قصد و غرضی یادش را همچون خار زهرآلودی در خاطر من زنده کرد. بهتر دیدم بی هیچ حرف و کلامی از او جدا شوم و به سوی تنهایی خودم بگریزم. تقصیر خودم بود. باید به این دوست بی خیالِ لاقید خودم می گفتم که من و همسرم از هم متارکه کرده ایم. وای… وای خدای من! حتی این پسر احمق دوست داشتنی هم منو به یاد خاطره ای از اون می اندازه! امیر از حیث خونسردی و آرامش و بی تفاوتی بدل تیام بود. تیام! تنها کسی که از اقوام مادری دوستم داشت! اوه! خواهرش تکین! اون هم مثل برادرش با قلب صاف و صادقی نسبت به من احساس محبت و احترام می کرد! چقدر دلم براشون تنگ شده! آیا بهتر نیست این اشکهای داغ و روان رو پای ضریح بریزم؟ با چشمانی خیس و تار که به سمت اتومبیل می رفتم، فکر کردم: بی اون چقدر می شه گریه کرد؟ این اشکها کی خشک می شن؟ نمی دانستم. به راستی نمی دانستم! می زدم؟ عقل و احساسم به من حکم می کرد که این کار را  »کانون حمایت از بچه های بی سرپرست«نباید سری به بکنم. لازم به تفکر و تفحص چندانی نبود. هر چند مایل نبودم به علت رفتنم بیندیشم… برای خودم دلیل موجهی داشتم. عمده ترین دلیل من برمی گشت به احساسات ضد و نقیضی که درونم قد برافراشته بود و مرا در پرداختن به خود گیج و از نظر ذهنی معلوم ساخته بود. اینکه باید می رفتم صورت مسئله ای بود که بنابر مصلحت عقلانی سعی در پنهان نگه داشتن آن می کردم! نباید به چرای این امر می اندیشیدم! چرا که با جزئی ترین کنکاشها احساسات برانگیخته شده و ملتهب خود را زیر سؤال می بردم.  می دانستم و مطمئن بودم که تنها به دلیل همکلاس بودن و آشنایی مختصری که بین ما بود تا این حد بی تابانه نگران دیدارش نبودم… عقل و احساسم بر این حقیقت صحه می گذاشت که من مشتاق رویارویی با صاحب چشمان

۶۴
زیبایی بودم که هر لحظه یاد عزیزی را در من تداعی می کرد و خاطرات شیرین و کوتاهی را از او در ذهن گنگ و متروک و خاموش من در مهیج ترین حالت ممکن برمی انگیخت و با پرتوافشانی جزئی ترین یادبودها از آن روزهای تکرار نشدنی بی بازگشت در دلم جشنی از نور و شادی و سرور برپا می ساخت. من دل نگران کسی بودم که در من شور و شوق دوباره ای برانگیخته و تمام اما و اگرهای رنگ و رو باخته مرا در زیر لایه های تو در توی غم و حسرت با انگاره های تازه و بدیعی پیوند زده بود. باید می رفتم و جویای حالش می شدم! جویای حال کسی که قلب از کار افتاده و در سینه مدفون مرا به تپشی دوباره واداشته بود. آیا سزاوار نبود نگران حال کسی باشم که باعث شد از روی ویرانه های عشق واژگون شده ام به افقهای سرسبز خیال بنگرم که مرا در برهه ای از زمان در برابر او… در برابر آنکه با تمام سوته دلی ام هنوز هم دوستش می دارم بنشاند و فاصله ها را برای ابد از میان بردارد؟ با قلبی پر تشویش و مضطرب وقتی خودم را پشت در کانون دیدم، با تردید و دودلی ملال آوری مواجه شدم که داشت مغزم را از کار می انداخت. برای دیدار با او چه بهانه ای باید می تراشیدم؟ اگر مسئول کانون از من بپرسد تو چه کسی هستی و با او چه کار داری، من چه جوابی باید به او بدهم؟ آیا این کافی بود که خودم را دانشجوی همکلاس او معرفی کنم و وانمود کنم که آمدم تا کلاسورش را- که لابد باید توضیح بیاورم چرا پیش من جا مانده- به او برگردانم؟ شاید بهتر این بود که با اذعان به حقیقت و اینکه نگران غیبت چند روزه و حال و روز وخیم او در آخرین روز دیدار می باشم، خودم را از آن همه اضطراب و فشار استرس رویارویی با او خلاص کنم. به هر حال غلبه بر تشویش و تردیدی که در وجودم آشوب و ولوله برپا ساخته بود، امر اجتناب ناپذیری می نمود. من باید در می زدم و زدم. کمی طول کشید تا در را به رویم باز کنند. کسی که در را به رویم باز کرده بود، مرد میانسالی بود که جثۀ ظریف و ریز نقشی داشت. اگر او را از پشت دیده بودم، گمان می کردم که پسربچه ای تازه به سن بلوغ رسیده است. سلام کردم و چون لازم دیدم خودم را معرفی نمایم، این کار را کردم و بعد هم با لحن محترمانه ای سراغ سروناز را از او گرفتم. تا اسم سروناز آمد. چهره اش به حالت مرموزی پکر شد و درهم فرو رفت. طوری که نگران شدم و با  »حالشون خوبه؟«حالتی مشوش و نگران پرسیدم: بله… ولی اون دیگه اینجا «با صدایی که انگار از مسافتی دور به گوش می رسید و شبیه پچ پچ ضعیفی بود، گفت:  »نیست… از اینجا رفته! »از اینجا رفته؟ مگه می شه!« نمی دانم از اینکه با آن لحن یکه خورده و غیرعادی  »آخه اون کجارو داشت که بره!« دقیقاً می خواستم بگویم: واکنش نشان داده بودم آن طور با حیرت و سردرگمی نگاهم می کرد، یا اینکه دلیل خاص دیگری علت تعجب و سرگشتگی اش شده بود! خودم را زیر آن نگاههای خیرۀ معنی دار که انگار مرا مورد استنطاق قرار داده بود، به می شه به من بگین اون از اینجا به «زحمت توانستم جمع و جور کنم و با تظاهر به آرامش و متانت ساختگی بگویم: کجا رفته؟ لازم نیست نسبت به من احساس بدی به دلتون راه بدین. همون طور که گفتم، من همکلاس اون هستم و  و فکر کردم آیا نبایستی از من و بقیۀ همکلاسیهایش خداحافظی می کرد! »کلاسورش پیش من… »از اینجا برین، آقا! سروناز… سروناز رفته… حالا دیگه حتماً با اون ازدواج کرده!«

۶۵
احساس کردم از پشت دستی نامرئی زانوانم را درو کرده است. معلوم نبود اگر به چهارچوب آهنی  »ازدواج کرده؟« در نمی چسبیدم، سقوط دردناکی در انتظارم بود! دهانم خشک و نفسهایم مقطع و بریده بریده شده بود. آخر چطور ممکن بود او با این سرعت ازدواج کرده باشد! امکان نداشت! مگر می شد در عرض فقط چند روز ازدواج کرد و… ناگهان فکرم چون اتومبیل بنزین تمام کرده ای ریپ زد و از کار افتاد. از ذهن تهی و ساکن و خاموشم گذشت. چرا نمی شه! مگه ازدواج خودت یادت رفته! فقط در عرض چند روز! تا به خودت اومدی، دیدی دست اونو توی دستت گرفتی! آه! چرا دستم می سوخت؟ احساس می کردم همین حالا از میان شعله های تند و تیز آتش مهیبی کشاندمش بیرون. گر گرفته و برشته بود. تا آخرین ذرات گوشت و پوستش از گزش آن آتش کذایی گزگز می کرد. خدای من! چرا باید درست این لحظه که باید از آن مرد ریز نقش لاغر مردنی که هیکل پسربچه ای ده پانزده ساله را داشت در مورد چند و چون ازدواج او می پرسیدم، به این حقیقت تلخ و گزنده دست یابم که چقدر جای او در کنار من خالی است. احساس بدی به من شبیخون می زند و راه نفسم می گیرد. لابد آن مرد در راستای در ایستاده و به خیال خودش به یک جوان مرموز و عجیب با خصوصیاتی منحصر به فرد و شگفت انگیز نگاه می کند که صرفاً خیالی جز وقت گذرانی ندارد. او ازدواج کرده بود! آیا باید انتظار می داشتم که لازم بود قصد خودش را برای ازدواج با مرد مورد نظر زندگی اش با من در میان بگذارد؟ اصلاً چرا باید این کار را می کرد؟ هیچ ضرورتی در آن ندیده بود، و الا حتماً این کار را می کرد.  »نه، آقا! صبر کنین! در رو نبندین، لطفاً!« معلوم بود که آن مرد بیچارۀ پسرنما را از تماشای حالات و دگرگونیهای غیرعادی ظاهر به هم ریخته ام خسته و برین پی کارتون، آقا! گفتم که «عاصی ساخته بودم که می خواست هرچه سریع تر خودش را از شر من خلاص کند.  »سروناز دیگه اینجا نیست! اون رفته! بله… او اینها را به من گفته بود. تقریباً با همین ضرب تند و آهنگین! ولی او باید توضیح بیشتری می داد. دست کم می گفت با چه کسی ازدواج کرده و کجا رفته؟ اما وقتی از او پرسیدم، همراه با نگاه خشم آلودی به سوی من با لحن به شما چه اصلاً آقا! با هر کی ازدواج کرده و به هر کجا که رفته چه دخلی به شما «کوبنده و تمسخرآمیزی گفت:  »داره! و باز خواست در را به رویم ببندد که خودم را به میان در انداختم و ضمن ممانعت از این کار، با صدایی که رنگی از خواهش می کنم اگه آدرسی، چیزی از اون دارین، به من بدین. من باید «خواهش و التماس به خود گرفته بود، گفتم:  » کلاسورش رو بهش برگردونم… خواهش می کنم، آقا! نمی دانم چرا فکر کرده بود با آن جثۀ ضعیف و نی قلیانی اش می تواند مرا که به در چسبیده بودم پس بزند و آن وقت با خیال راحت در را به هم بکوباند. وقتی با فشار دستش خواست به تخت سینه اش بکوبد، با مقاومت تا سر و کلۀ بلقیس خانوم پیدا نشده، از اینجا برین… « سرسختانۀ من که رو بهرو شد، با حرص فرو خورده ای گفت: سروناز با عاشق خودش به تهران رفت و تا حالا حتماً با هم عروسی کردن… حالا از اینجا برین… من هیچ آدرسی از

۶۶
اون ندارم… تازه اگه هم داشتم، به کسی که نمی شناختم نمی دادم. اون کلاسور رو هم پیش خودتون نگه دارین  »چون دیگه به دردش نمی خوره… اصلاً قرار نیست برگرده که… و چون دید به یک باره با حالتی از تسلیم و رضا خودم را از در کندم و عقب کشیدم، به حرفهایش ادامه نداد. با نگاهی آمیخته با بهت و تعجب لحظه ای بر و بر نگاهم کرد. لابد از اینکه یک دفعه مرا از تک و تا افتاده می دید، آن طور در عجب مانده بود. لابد باید به او حق می دادم. تا به من گفت اصلاً قرار نیست برگردد، فهمیدم بیخود با این همه سماجت به در چسبیده ام و آن کلاسور را نیز باید نزد خودم نگه دارم. مثل کسی که در خواب راه برود، بی هیچ کلامی بی آنکه مقصد معلوم و مشخصی مد نظرم باشد، رو به سمتی با قدمهای نامتعادل پیچ و تاب خوران به حرکت افتادم. دیگر برایم مهم نبود که آن مرد کوچک بی قواره در مورد من چه فکر و خیال باطلی از سر می گذراند. اصلاً!
۶
و حالا درست یک سال از آن زمان می گذرد. کلاسور سروناز هنوز هم پیش من است! با اینکه گهگاهی وسوسه می شدم به سراغ یادداشتهای او بروم که این همه وقت خودم را از خواندن آن بر حذر داشته بودم، اما هنوز هم بر نفس خویش غالب مانده ام. بار اول که قصد کردم نوشته هایش را بخوانم خوب به خاطر دارم. دم غروب توی اتومبیل در حاشیۀ پارک شلوغی نشسته بودم و آن یادداشتها را ورق می زدم. فقط خواندن چند سطر از آن نوشته ها کافی بود تا دریابی آنچه پیش روی توست نه فقط می توانست چیزی شبیه خاطرات پراکنده باشد، بلکه فراتر از آن زندگینامۀ کوتاه و مختصری که می شد با خواند آن از شرح حال زندگی نویسنده آشنایی کامل و جامعی پیدا کنی. اما من آن روز علی رغم وسوسه های درونی، اجازۀ خواندن آن را به خود ندادم. نمی دانم، چرا ولی تصور می کردم حق ندارم زندگینامه کسی را بدون اجازۀ او، هر چند هم که به اختصار باشد، پیش روی خودم باز نگه دارم… شاید او هرگز دلش نمی خواست آن یادداشتها به دست کسی بیفتد و اگر می فهمید یکی از همکلاسیهایش در امانتی که نزد او جا مانده بود دست درازی کرده است، حق داشت در مورد او هر فکری که به نظرش می رسید به سر خودش راه بدهد. می توانستم خودم را به سرگرمیهای شیرینی که در زندگی ام پیدا شده بود مشغول سازم. می توانستم هر غم و اندوهی را در لا به لای خنده های دلچسب و نمکین نازنینم گم و گور کنم. وقتی که با لحن شیرین و لوسی با من حرف می زد و از سر و کولم بالا می رفت و با آب و تاب زیادی از بازیهای کودکانه اش می گفت، می توانستم پا به پای او بچگی کنم و از قید و بندهای دست و پا گیر آدمهای بزرگ خلاصی یابم. آری، می توانستم! می توانستم در پس هر لبخند رنگ پریده و محوی عظیم ترین غمها و محنتها را پنهان و مستور باقی نگه دارم و یاد و خاطر غبار گرفتۀ او را در سینۀ تبدار خویش با تمام ناراحتیهای عمیق و همیشگی مقدس و گرامی بدارم… سروناز که بی خبر از دانشکدۀ ما رفت، من تا چند روز نتوانستم حتی خاطره ای محو و دور از تمنا را در تاریک زار ذهن مخدوش خود پیدا کنم… معلوم نبود چه بر سر حافظۀ مغشوش من آمده بود که او را با تمام جزئیاتی که به خاطر داشتم، از یاد برده بودم. انگار کسی تصویر ذهنی او را برای همیشه از حافظۀ من پاک کرده بود. اما تا رفتن سروناز به شکل یک باور غیرقابل تردید و انکار درآمد، ابرهای متراکم و نامرئی فراموشی از روی خاطرات ذهنی من به کنار رفتند و دوباره خورشید تابناک یاد او از مشرق خیالم طلوع کرد. طلوعی بس باشکوه که در زیبایی غریبانه اش فرو رفته بود!

۶۷
روزها با یکنواختی سپری می شد و همه چیز با تغییراتی جزئی روز به روز به تکرار درمی آمد. اوضاع زندگی ما روز به روز با الطاف و عنایات خالصانه و بی دریغ آقای پیرنیا بهتر و بهتر می شد و بر رضایت و خشنودی خاطر ما افزون تر می گشت تا اینکه آقای پیرنیا به طرز ناگهانی در بستر مرگ افتاد و به ناگه شیرازۀ همه چیز طوری از هم پاشیده شد که ما را در بهت و حیرت عمیق و تکان دهنده ای فرو برد. تشخیص پزشکان حاذق شیرازی سرطان ریه بود. با پیشروی غیرقابل علاجی که جز تأسف چیزی برای آن باقی نمی گذاشت. در این میان، فقط من نبودم که با تشویش و نگرانی از این بابت برای حال وخیم ناجی مهربان زندگی ام تأسف می خوردم و اشک می ریختم، بلکه مادر و شیدا و شیما نیز در این غم و حزن جانکاه با من شریک و همدرد بودند و پا به پای من غصه می خوردند و گریه می کردند. و سرانجام، بعد از یک هفته بستری شدن، در حالی که هنوز اقدامات گسترده ای برای آخرین تلاشها از سوی پزشکان مربوطه صورت نگرفته بود، آقای پیرنیا جان به جان آفرین تسلیم کرد. او تمام ثروت و دارایی منقول و غیرمنقولش را در اقدامی عجیب و غیرقابل تصور به من بخشیده بود. به من که در وصیت نامه اش با عنوان  یاد کرده بود. »پسرخواندۀ عزیز و صدیق و درست کردار من« من و خانواده چنان از این اقدام غافلگیرکننده و دور از ذهن آقای پیرنیا شوکه و متحیر بودیم که تا مدتها قادر نبودیم در مورد آن بحث و یا تبادل نظری کنیم. اما چیزی که در این میان باعث زجر و محنت قلبی و شکنجۀ روحی من می شد، فکر از دست دادن چنین فرشتۀ مهربان و با گذشتی بود که تمام خوبیها را برای من می خواست و بی هیچ چشم داشتی تا وقتی زنده بود با محبت بی دریغ خود با رفع تشنگیهای کهنه ام همچنان مرا از سرچشمۀ مهر بی کران خویش سیراب می داشت. من برای مرگ او چنان گریستم که در بچگی برای مرگ پدر خویش نگریسته بودم. با این تفاوت که آن گریه ها از قلب ترک خوردۀ کودکی برمی خاست که از سایۀ پر مهر پدرش بی نصیب مانده بود، و این اشکها از سراچۀ قلبی می جوشید که از گرمای حضور مهربانانۀ فرشته ای برای همیشه محروم می ماند.  * * *   »داداش، حالا که ما پولدار شدیم، به تهران برنمی گردیم؟« همان طور که داشتم به موهای نازنین شانه می کشیدم، با تعجب نگاهی به سوی شیما که گویندۀ این کلام بود  » چرا باید برگردیم تهران؟ مگه تو اینجارو دوست نداری؟ «انداختم و گفتم: خب! اِه! چرا… دوست که دارم… ولی بیشتر به خاطر تو می گم… یادمه گفته بودی روزی به «من و منی کرد و گفت:  »تهران برمی گردی که دستهات پر باشن و ثروتمند شده باشی! دستی که روی موهای نازنین شانه می کشید، یک آن بی حرکت مانده بود. نگاهم به نقطه ای محو و ناپیدا بود. بله، گفته بودم هر وقت ثروتمند شدم به تهران بازخواهم گشت. به سوی او که مرا به گناه نداری و فقر مالی از خودش طرد کرده بود. گفته بودم دوباره روزی او را به دست خواهم آورد و تمام داراییهایم را به پایش خواهم ریخت و.. . قلبم به جای هر تپش گویی که نیشگون سختی از من می گرفت. خیسی داغی توی چشمانم دویده بود.

۶۸
نازنین متعجب از خشک زدگی پدرش به سویم برگشت. یکی از همان لبخندهای نمکین و شوق انگیز را به روی  »خسته شدی، بابایی!«چهرۀ مات و گرفتۀ من پاشید و با لحن شیرینی گفت: اگر در حضور شیما و شیدا نبود، حتماً با صدای بلند آن احساس دردمندانه ای که بر سینه ام چون مشت کوبیده می شد، با هق هقی بلند از قلب صد پاره ام بیرون می ریختم و خودم را خلاص می کردم. اما به هر زحمت و جان کندنی که بود اشکهای داغ و شوریده ام را در پس چشمانم به غل و زنجیر کشیدم و توانستم با تظاهر به آرامش و  »نه، بابایی! خسته نشدم! می تونی حالا بری بازی کنی!«خونسردی بگویم: ستاره های آبی چشمانش تا درخشیدن گرفتند، من با حالتی غیرعادی و به یاد او در آغوشش کشیدم و تنگ به خودم فشردم. مثل همیشه که سخاوتمندانه به پدر احساساتی و دل شکستۀ خود اجازه می داد تا مهر و عطوفت قلبی اش را با بوسه های پی در پی خویش نثار او سازد، به حالت تسلیم خودش را در آغوش من رها کرده بود.  »پس به تهران نمی ریم؟«نمی دانم چطور شد که دوباره شیما با صدای گرفته و مغمومی گفت: سخت بود، اما باید جوابش را می دادم. نمی شد که این بار هم خودم را به نشنیدن بزنم. همان طور که موهای نازنین را نوازش می کردم، بی آنکه نگاهی به سویشان بیندازم، و با اینکه معلوم بود با تمام دقت و زیرکی خاص دخترانه خویش دگرگونیهای ناگهانی عارض بر چهرۀ متفکر و پکر برادرش را زیر نظر دارد، با صدای دو رگه و دلگیری گفته بودم روزی با دستهای پر به تهران برمی گردم، اما منظورم این بود که با تلاش و همت خودم ثروتی «گفتم:  »جمع کنم، نه اینکه مال و مکنت باد آورده ای نصیبم بشه… ولی تو ثروت باد آورده ای به دست نیاوردی! تو در ازای «شیدا با لحن اعتراض آلودی به میان کلامم دوید و گفت:  »خدمت صادقانه ت تونستی اعتماد آقای پیرنیارو نسبت به خودت جلب کنی. آه! آقای پیرنیا! همان لحظه نگاه غمزده ام به جامۀ سیاهی که بر تن داشتم، افتاد. آهی از ته دلم کشیدم و با لحنی همۀ ما به آقای پیرنیا مدیون هستیم! من باید اینجا بمونم و به شرکت آقای پیرنیا سر و «متأثر و محنت بار گفتم: سامون بدم! من خیلی کارها دارم که باید انجامشون بدم. پس هیچ فرصت مناسبی برای فکر کردن به این بازگشت  »نومیدانه نیست! شیدا و شیما هم از شنیدن این واژگان متعجب بودند! قلبم  !»بازگشت نومیدانه«نمی دانم چطور شد که از دهانم پرید داشت با آوای دردآور تپش جانکاه خویش به من می گفت: بله، بازگشت نومیدانه! از کجا بدونی که تا به حال با مرد مناسب و متمول و سرشناسی ازدواج نکرده و در کمال رفاه و خوشبختی نباشه! سینه ام از آتش گنگی سوخت. وقتی بی اختیار بر موهای فر و زیتونی رنگ نازنین چنگ انداختم و نگاه شگفت زدۀ او را متوجۀ خودم ساختم، به طرز دلخراشی فهمیدم که چه عاشق حسودی هستم! تا همین چند لحظۀ پیش که داشتم از پشت پنجرۀ قدی اتاق خواب بزرگی که برای خودم و نازنین از بین اتاقهای بزرگ و مبله شدۀ آن عمارت زیبا انتخاب کرده ام به چشم انداز باغ در سکوت شب نگاه می کردم، باورم نمی شد که من صاحب این باغ بزرگ و عمارت باشکوهش باشم. آخر چطور امکان داشت یک همچین اتفاق نادری در زندگی من و خانوادۀ من بیفتد! چه کسی فکرش را می کرد که روزی بی هیچ تلاش و زحمتی این همه مال و مکنت و دارایی را به نام ما کنند! هرچه فکر می کنم، می بینم این تنها می تواند یک معجزه باشد… آخر چطور باور کنم بی معجزۀ الهی می توانست زندگی مان به یک باره از فرش تا عرش برود… آیا باید باور می کردم که آدم خوش شانسی هستم؟ من که تا همین

۶۹
چند وقت پیش قبل از فوت ناگهانی آقای پیرنیا خیال می کردم که ستارۀ بخت و اقبالم برای همیشه افول کرده و شانسم برای خوشبختی و سعادتمندی برای ابد از دست رفته است! حالا چطور باید می پذیرفتم که این همه وقت در اشتباه بودم و لطف و احساس خدای یگانه را فراموش کرده بودم. بیشتر که می اندیشم، می بینم من برای آقای پیرنیا آن چنان کار شاقی انجام نداده ام. هر عملی از من سر زده بود، بر حسب وظیفه ای بود که بابت آن حقوق می گرفتم. پس چه عاملی مزید بر علت شده بود که او در لحظۀ مرگ تمام دارایی اش را به من ببخشد؟ من که نمی توانم این معمای پیچیده را برای خودم حل و فصل کنم! آیا باید می پذیرفتم که هرچه به من رسیده پاداش صبر و شکیبایی و تحمل رنج و محنتی بود که از زخم عشقی بی بدل و پاک و عمیق بر خود روا داشته بودم؟ یا باید دنبال دلیل و مدرک دیگری می گشتم که شایستگی مرا برای دریافت چنین پاداش بزرگ و غیرقابل تصوری به اثبات برساند؟ عقلم دیگر به جایی قد نمی داد. نمی دانم، شاید داشتم آن همه رحمت و لطف الهی را ناسپاس می گفتم وقتی از ذهن تب زده و بیمار من گذشت که ای کاش خدای متعال به جای اینکه این ثروت عظیم را به من می بخشید. او را از آن من می ساخت! وقتی قلب من بر این آرزوی واهی با تپشهای سوزناک خود صحه می گذاشت، فهمیدم هنوز هم از ته دلم خواهان او هستم. اویی که معلوم نبود این لحظه از شب که من در رنج ابدی فراقش اسیر دغدغه های ملال آور بی پایانم، در خواب عمیقی غوطه ور نباشد و خوابهای خیال انگیز نبیند! خوابهای رنگین و شیرینی که مرا در آن راهی نبود. آیا نتوانسته بود مرا از یاد و خاطرش محو کند؟ می دانم که در این راه چندان زحمتی به خودش هموار نساخت، چرا که او خواهان فراموشی من بود و به راحتی به این خواسته دست می یافت! من هم اگر قلباً خواهان فراموشی و طرد یاد و خاطر او بودم، موفق می شدم. اما اشکال اینجا بود که من هر روز که می گذشت، حریصانه تر از قبل یادش را در قلبم گرامی می داشتم و با تداعی جزئی ترین خاطره ای از او بر التهابات احساسات زخم دیده ام می افزودم. نه! هرگز نمی خواستم که به چنین قساوت قلبی ای دچار شوم که بخواهم او را به دست فراموشی بسپارم. اصلاً مگر می شد بی یاد عزیز او زندگی کرد؟ او اگر توانسته، دلیلی بر این نمی شود که من هم می توانم! او یک عاشق واقعی نبود، وگرنه هرگز نمی توانست هر قدر هم که تلاش می کرد یاد مرا در ذهن خویش به جزیرۀ فراموشی تبعید کند. یک ماهی از مرگ ناگهانی آقای پیرنیا می گذرد. این روزها به قدری سرم شلوغ است که حتی فرصت نمی کنم به درسهای دانشکده ام برسم. مجبور شدم یک ترم برای سر و سامان بخشیدن به مسئولیتهای عقب افتاده و از رشتۀ کار در رفتۀ شرکت مرخصی بگیرم. احساس می کنم در این راه بسیار یکه و تنها هستم و نمی توانم به همۀ امور برسم. هر شب از ترس اینکه مبادا شرکتی که به پشتوانۀ تلاش و زحمات بی شائبه صاحب اصلی اش صاحب اعتبار و منزلتی در منطقه شده بود با ندانم کاریها و سهل انگاریهای من از هستی ساقط شود، مثل امشب خواب از سرم می پرد. و حسرت شبهایی را می خورم که در آسایش و غنودگی نسبی نازنین را در آغوش می گرفتم و به خواب می رفتم. خمیازه می کشم و از پشت میز مطالعه برمی گردم و نگاهی به چهرۀ معصوم و خفتۀ او می اندازم. دلم درهم فشرده می شود و از اندوه مبهمی متراکم می گردد. نازنین تنها بهانۀ من برای رسیدن به یک زندگی موفق و سعادتمندانه بود! پس باید تلاش خودم را می کردم. خیلی بیشتر از قبل! من باید موفق می شدم و شرکت را بعد از این رکورد اجتناب ناپذیر نجات می دادم. من موفق می شدم! امکانش کم نبود! فقط باید از خدا کمک می طلبیدم.

۷۰
امشب از سر بی خوابی به این فکر می افتم که نوشته های سروناز را از لای کلاسورش دربیاورم و به این کنجکاوی یک سالۀ خودم برای همیشه پایان بخشم. دیگر سعی نمی کنم با نفس وسوسه آلود خودم دربیفتم. شاید دیگر هرگز من و او در مسیر هم قرار نگیریم، پس جای هیچ گونه ملامت و سرزنشی برایم باقی نمی ماند. خمیازۀ دیگری می کشم و دفترش را ورق می زنم. با این فکر که اگر خواب زده نمی شدم و تا سه ساعت بعد از نیمه شب بیدار نمی ماندم هرگز وسوسه نمی شدم که به این نوشته ها دست بزنم، اندکی خاطر مشوش خویش را تسلی می بخشم. خودم می دانم که این تنها می تواند یک خود فریبی محض باشد، نه حتی یک تسلی مستدل و آرام بخش!  بخش پنج  (از یادداشتهای پراکندۀ سروناز)
۱
هنوز صدای زمخت و تند و نامهربان مادرخوانده ام توی گوشهایم زنگ می زند. هرچه تلاش می کنم که آن صدای دلخراش و آزاردهنده را نشنوم، بیهوده است. انگار صدای او با تیغ تیزی توی گوشهایم فرو می رود. پردۀ گوشم را  »سروناز، کجایی ورپرده؟ خبر مرگت بیا ببین چی کارت دارم!«از هم می درد و بعد توی مغز سرم می پیچد. همیشه از اینکه اسمم را گذاشته بودند سروناز ناراحت و متأثر بودم. انگار وقتی مادر خوانده ام عصبانی می شد، هیچ اسمی به اندازۀ سروناز طنین محکم و ارتعاش آوری نداشت. طوری این اسم را زیر سایش دندانهایش می خراشید که انگار لبۀ تیز تبری تنۀ درخت سروی را… دل از غصه می ترکد! برای بار چندم! در خودم مچاله می شوم! به طور حتم سردم نیست! اما هر بار که آن صدای تشرآلود در گوشهایم زنگ می زند، دچار همین حالت عصبی و صرع خفیف می شوم. خودم را می بینم که از این سر حیاط کوچک و نقلی خانۀ، به قول مادرخوانده ام، فکسنی مان به سمت صدا می دوم. چنان سراسیمه و با شتاب که تمام شکوفه های نارنج از دامنم می ریزد پایین. غصه ام می گیرد. حال غریبی پیدا می کنم. قرار بود با بهار نارنجها برای مادرخوانده ام تاج و گردنبند درست کنم. این کار را از پدرخوانده ام یاد گرفته بودم. دیگر نمی شد کاری کرد. تمامشان پخش زمین شد. خودم را می بینم که کم مانده بزنم زیر گریه. فینم را پاک می سروناز! مگه اینکه دستم بهت نرسه، « کنم. دوباره آن صدا به مهابت زلزله ای مخوف چهار ستون بدنم را می لرزاند:  »دختر! می دانستم اگر دستش به من می رسید، چه به روزگارم می آورد. دستم را روی سرم می گیرم. سفت و محکم! انگار کسی دارد موهایم را از ته می کند. نگاه می کنم. مادرخوانده ام است که به سر و صورتم چنگ می اندازد. مقاومت چندانی نمی کنم… نمی توانم! مگر در سن پنج سالگی زورم به یک زن قوی هیکل سی و پنج ساله می رسید! نیمی از صورتم گز گز می کند. دست سنگینی داشت. همیشه تا چند روز پوست صورتم از سیلیهای داغ و آبدارش سرخ و برشته بود و حالا فکر می کنم نه تنها چند روز که هنوز بعد از این همه سال وقتی مرا دوباره به چنگ بیاورد، پوست از تنم می کند. من می دانم! خودم را می بینم که بعد از نوش جان کردن کتکی مفصل با سر و رویی به هم ریخته و نامرتب، در حالی که آب از چشم و بینی ام سرازیر بود، لب پاشویه در حال شستن کهنه های کثیف و تلنبار شدۀ ناخواهری ام، سوگل، هستم که

۷۱
هنوز به دنیا نیامده روزگار مرا سیاه کرده بود. بوی تند و تهوع آور کثافت توی دماغم فرو می رود. نمی توانم فراموش کنم که دور از چشمان مادرخوانده ام گوشۀ حوض چقدر استفراغ کردم که نزدیک بود حتی معده و روده ام را نیز بالا بیاورم. آهای ورپریده! سروناز، با تو هستم! « آفتاب که پهن شد وسط آسمان، من کار شست و شوی کهنه ها را تمام کردم.  »بلند شو ظرفهارو ببر بشور! مجبور نیستی الان بشوری، «پدرخوانده ام از آن سر سفره با لحنی ملاطفت آمیز و مشفق خطاب به من می گوید:  »!دخترجون! صبح که شد سر حوصله بشورشون دلم می خواست بلند می شدم و صورت پدرخوانده ام را با آن همه ریش انبوهی که داشت بوسه باران می کردم، اما جرئت این کار را نداشتم. مادرخوانده ام بدش می آمد. همیشه از حمایت و پشتیبانی شوهرش از من به خشم می بیخود انقدر به این دختر رو نده! عاقبت خار می شه «آمد و نفرت و شقاوت قلبی اش را به وضوح آشکار می ساخت.  »و توی چشم خودمون فرو می ره! خار کدومه، اشرف جون! این دختر «فکر می کنم پدر خوانده ام با اینکه مرد بود، صدای ظریف تر و نرم تری داشت: و بزرگ ترین رحمت و نعمت خدادادی ماست که من و تو قدرش رو نمی دونیم… از قدم خیر این دخترو بود که بعدِ  »ده سال آزگار صاحب بچه شدیم! مادر خوانده ام دست به کمر زده بود. مثل کسی که بخواهد نزد کسی عرض اندام کند. سینه اش را داد جلو و همین طور که گردنش را به چپ و راست قر می داد و نگاه غرنده و زهرآلودش مدام روی چهرۀ پریده رنگم خیره می خوشم باشه! تو هم که از اون حرفها می زنی! من می دونم که این حرفهارو مادرت توی دهنت «ماند، هوار زد: انداخته! ما از اول هم بچه دار می شدیم، اگه کمی بیشتر دوا و درمون می کردیم. شاید همون سالها از خودمون صاحب بچه می شدیم و مجبور نبودیم بریم از یتیم خونه بچه ای رو که از گوشت و پوست و خون خودمون نبود،  »بیاریم توی خونه! احساس می کردم پدرخونده ام دلش به حال من می سوزه! آن طور که زیرزیرکی نگاهم می کرد و آه می کشید! آن طور که سر می جنباند و نفسش را فوت می کرد بیرون! آن طور که زیر لب با خودش غرولند می کرد… پدرخوانده ام مرد مهربان و خوش قلبی بود… برای همین وقتی یک سال بعد از بچه دار شدن زنش شاهد رفتارهای ظالمانه دور از انصاف او با من بود، نتوانست تحمل به خرج دهد و دست روی دست بگذارد که من از فرزند خواندگی شان به کلفت خانگی زنش مبدل شوم و او به زور کتک از من کار بکشد و همیشۀ خدا دو قورت و نیمش هم باقی باشد. یک روز سرد زمستانی دستم را گرفت و مرا به همان یتیم خانه ای برگرداند که وقتی دو سالم بود به آنجا آمدند و مرا از بین بچه های شیرخوارگاه به عنوان فرزند قبول کردند. وقتی مرا به دست بلقیس خانم، مدیر میانسال یتیم خانه، می سپرد، داشت پنهانی اشک می ریخت. آن وقت نمی فهمیدم، اما حالا که فکر می کنم، می بینم او خودش را نسبت به این حادثۀ غم انگیز نمی توانست ببخشد. در نگاهش شرم و معذوریت رقیقی شناور بود، طوری که از نگاه کردن به چشمان من می گریخت. به خیال خودش من با آن سن و سال کم می فهمیدم که او تا چه حد به حال من دل می سوزاند و نسبت به سنگدلیهای زنش دلچرکین و شرمسار است و شاید… شاید هم از این می ترسید که روزی در آینده مثل امروز از تداعی خاطرۀ نگاه گنهکار و دردمندش ممکن است به رقت قلبی بیفتم و به حال او متأسف شوم.

۷۲
وقتی داشتیم از هم جدا می شدیم، او به من مقداری پول داد که چون کمی بعد از رفتنش بلقیس خانم از چنگم قاپید، نفهمیدم چقدری بود. اما مهم نبود آن پول دست مرا بگیرد یا نه! در یتیم خانه مسلماً آن پول به کارم نمی آمد. او که رفت، من تو راهروی سرد و کثیفی که درهای زیادی رو به آن باز می شد، با صدای بلندی گریه کردم. بعد شدیداً به سرفه افتادم. بلقیس خانم هیچ دستپاچه نشده بود. بعدها فهمیدم او با خونسردی بیمارگونۀ خود همیشه باعث تعجب و عذاب خاطر من می شود. نمی دانستم اگر کسی از من پرسید برای چه گریه می کنی، چه جوابی باید به او بدهم. هرچند هنوز هم نمی دانم که علت اصلی گریه های آن روز من چه بود! آیا از اینکه دیگر پدر و مادری نداشتم، می گریستم؟ آیا از اینکه خود را در محیط بسته و متروک و سرد آنجا می دیدم، ناراحت و غمزده بودم؟ و یا چون نمی دانستم چرا به چنین سرنوشت سیاه و تلخ و شومی دچار شده ام به آن حال زار گریه می کردم؟ آن روزها نمی دانستم پدرخوانده و مادرخوانده یعنی چه؟ بعدها، سالها بعد، که کسانی به یتیم خانه می آمدند و از بین بچه های کم سن و سال گلچین می کردند و عده ای را با خود می بردند، فهمیدم که من پدر و مادر واقعی ام را از خیلی قبل تر از دست داده ام. خیلی قبل تر از اینکه دختر مامان اشرف و بابا ایرج شوم… بلقیس خانم خودش برایم تعریف کرده بود که وقتی فقط شش ماهم بود، مرا توی شلوغی باغ ارم، پای درخت سروناز تنومند و کهنسالی، پیدا می کنند و چون کس و کارم پیدایشان نمی شود، مرا به یتیم خانه می سپارند… توی شلوغی باغ ارم! پای درخت سروناز! برای همین اسمم را گذاشتند سروناز! و من هیچ وقت از این اسم راضی نبودم و نیستم! چون همیشه مرا به یاد کودک شش ماهه ای می اندازد که برای همیشه از آغوش گرم پدر و مادر واقعی اش باز مانده بود. فقط دختر کم شانس و بخت برگشته ای چون من می تواند نه تنها از پدر و مادر واقعی خودش که حتی از پدر و مادر خواندۀ جدیدش نیز دستش کوتاه و عاجز باقی بماند. نمی دانم گناه من چه بود که دو سال بعد از ورودم به زندگی پدر و مادر جدید، مشکل نازایی مادرخوانده ام حل شد و آنها بعد از ده سال بچه دار شدند. و درست از این زمان به بعد بود که من از نورچشمی این زن و شوهر مهربان و خوش قلب تبدیل به خاری شدم که بیشتر از همه توی چشم مادر خوانده ام می خلید و باعث عذاب و شکنجۀ قلبی و روحی اش می شد. نمی دانم اسم این خوش قدمی بد یمن و تلخ را چه باید بگذارم! پدرخوانده ام می گفت من بزرگ ترین نعمت زندگی شان به حساب می آیم که نمی بایست از سر جهل و سنگدلی به این بخت بلند و نعمت راستین و حقیقی لگد می پراندند. اما وقتی لگد زدند، نفهمیدند چه قلبی از من به درد آوردند. کاش از همان موقع که مرا پای درخت کهنسال سروناز در باغ ارم پیدا کرده بودند، دختر هیچ پدر و مادر جدیدی نشده بودم! شاید این گونه بهتر می توانستم خودم را با محیط خفقان آور و بستۀ یتیم خانه وفق بدهم. بعدها همیشه آرزو می کردم که ای کاش زیر کتکهای جانانۀ مادرخوانده ام زنده زنده می مردم و گرفتار زن بد طینت و قسی القلبی چون بلقیس خانم نمی شدم. این زن اژدهای آدم نمایی بود که به جان بچه های بیچاره و بخت برگشته و بینوای یتیم خانه افتاده بود و دست خود را برای انجام هر کاری به قدری باز می دید که هر گونه شقاوت و رفتار سنگدلانه ای را نسبت به ما بر خودش روا داشته بود. گاهی چنان بی رحمانه خون ما بچه های بی پناه و بی حامی را توی شیشه می ریخت که توی قلبم آرزو می کردم ای کاش پدر و مادر واقعی ام مرا به جای اینکه در شش ماهگی توی باغ ارم به حال خود رها کنند، پای درخت سروناز کهن زنده به گور می کردند! نمی دانم، شاید اگر می

۷۳
دانستند چه سرنوشت تلخ و هولناکی در انتظار دخترشان است، این کار را نمی کردند و اجازه نمی دادند که عنان زندگی دختر نگون بختشان به دست زن سیه دل و خونخواری چون بلقیس خانم بیفتد! قلبم از اندوه فزاینده و سرشاری درهم فشرده می شود… گاه بی آنکه حتی سرفه کنم، خلط عفونت زدۀ سالها رنج تباه شدۀ زندگی ام را می بلعم و باز می بلعم و می بینم که گوشه ای ایستاده ام و دارم از پشت پرده های ضخیم غم و حسرت و دریغ و درد دزدکانه به خودم نگاه می کنم.
۲
چند سال بعد… بلقیس خانم برای پر کردن کیسه های گل و گشادی که برایمان دوخته بود، هر ماه بچه ها را مجبور می کرد که برای کار کردن از یتیم خانه بیرون می زدیم. من اگرچه فکرم درگیر بیماری آنفولانزای شکیلا یکی از بچه های خردسال یتیم خانه بود، اما نمی توانستم هیجان ناشی از خروج از یتیم خانه را پشت ماسک بی تفاوتی چهره ام به خوبی مخفی نگه دارم. ژاله بی آنکه کوششی در مهار شور و شعف خود داشته باشد، بی امان جست و خیر می کرد و از فرط شادمانی روی پاهای خودش بند نبود.  »ژاله! می تونی یه لحظه آروم بگیری! حوصله مو با این جفتک پرونیهات سر بردی!« چی کار کنم، سروناز! دست خودم نیست! وقتی فکرش رو می کنم که قراره توی یه جشن اون چنانی شرکت کنیم، « »از خوشحالی می خوام که پر بگیرم! لطفاً به جای اینکه پر بگیری، کمی موهات رو روی سرت مرتب کن! بدجوری قیافه ت توی ذوق می زنه. ببینم، « »یادت که نرفته دست و روت رو بشوری؟ وردست بلقیس خانم را می  » اوه! معلومه که شستم! سه دفعه شستم. پس این کریم لک لک چرا پیداش نیست! « گفت. بچه های یتیم خانه به جهت گردن دراز و کشیده و پاهای باریک و لاغر مردنی اش او را به این اسم لقب می دادند. خود من هم گاهی از دهانم درمی فت و او را با این لقب می خواندم. در حالی که روی صندلی عقب اتومبیل فولکس آبی رنگ بلقیس خانم خودم را جا به جا می کردم و نفس سنگینی از سینۀ گرفته و دردمند خود بیرون می کشیدم، یادت باشه ما به عنوان خدمتکار کمکی به این جشن مزخرف می ریم، نه به عنوان مهمون ویژه! پس این غش «گفتم: و ضعفها رو کنار بذار و پیش خودت فکر کن که باید چطور توی یه همچین جشنی رفتار کنی که یه وقت بهت  »نخندن! از اینکه عنوان خدمتکاری مان را با این صراحت لهجه به او یادآور شده بودم، ناراضی و مغموم به نظر می رسید. ابروان کلفتش را درهم کشید و لبهایش را جمع کرد و داد جلو. ژاله پوست تیره و زبری داشت و می شد گفت با آن چشمان وق زدۀ مشکی و لبان باریک و زرشکی رنگ و دماغ پت و پهنی که انگار آن را با مشت بالای دهانش چسبانده بودند، اصلاً زیبا نیست. خصوصاً وقتی که اخمهایش درهم می رفت و قیافۀ عبوس و قهرآلودی به خود می گرفت، بدتر زشت و نازیبا جلوه می کرد. اما قلب مهربان و حساس و شکننده ای داشت و همیشه و در هر حال دختر خونگرم و ساده و بی غل و غشی جلوه می کرد. برای همین سیرت زیبا و حسنه اش بود که من دوستش می داشتم و به او توجه و علاقۀ قلبی نشان می دادم.

۷۴
چیه! انگار خیلی بهت برخورد که گفتم «قبل از اینکه کریم لک لک پیدایش شود و پشت رل بنشیند، خطا به او گفتم: ما به عنوان مهمون به این جشن نمی ریم؟ خیلی ببخشین که رویاهای شیرین تورو به هم زدم! جهت اطلاع سرکار علیه باید اضافه کنم که حتی پولش هم توی جیبمون نمی ره. فکرش رو بکن! تا نیمه های شب باید کار کنیم و عرق بریزیم، اون وقت هیچی دستمون رو نگیره! بلقیس خانوم جلو جلو حقمون رو بالا کشیده. حالا می خوای باز هم خوشحال باشی. باش! فقط یادت باشه هیچ دختر عاقل و بالغی از اینکه قراره جلوی یه عده شکم گندۀ لاش خور خم و راست بشه و دستمالهای چرب و چیلی شون رو از روی زمین برداره، انقدر از خوشحالی دست و پای خودش رو گم  »نمی کنه و… باقی حرفهایم را با آمدن کریم زیر زبانم گرفتم و سرم را به طرف شیشه چرخاندم. کریم از توی آیینه یک نگاه به من انداخت، و یک نگاه به ژاله که حالا دیگر ساکت و خاموش بی هیچ شور و هیجانی در خودش مچاله شده بود و با حالت بی تفاوتی که داشت به کف دستهایش نگاه می کرد. فقط من می دانستم که او به خاطر اینکه دختر عاقل و بالغی جلوه کند خودش را گرفته و ناشاد و بی میل به رفتن نشان می داد. خوب خبر داشتم که ته دلش حتی از اینکه به عنوان خدمتکار کمکی به جشن تولد باشکوهی می رود خوشحال و خشنود است و در دل خدا را شکر می کند که یک همچین فرصتی در اختیار او قرار داده است. به هر حال، این هم برای خودش غنیمتی بود! نمی توانم انکار کنم که من هم از این بابت دلشاد نبودم. اگر اندک نگرانی ام از وخامت حال شکیلا نبود، حتی از اینکه چند ساعتی از این محیط بسته و خفقان آور دور می شدم، می توانستم خدا را شاکر باشم و خودم را دختر خوش شانس و خوشبختی بدانم که بالاخره درهای رحمت خداوندی به سویش گشوده شده بود. کریم که پا گذاشت روی پدال گاز، من و ژاله نگاه مبهم و پر رمز و رازی به سوی هم روانه ساختیم. همه چیز می توانست برای ما مثل یک خواب و خیال باشد! تماشای خیابانهای پر ترددی که به یک روز زیبای پاییزی سلام می داد و دیدن آدمهایی که در هم می لولیدند و بی اعتنا و بی تفاوت از کنار هم عبور می کردند! فکر می کنم هرگز شیراز را به آن زیبایی و شکوه و جذبه ندیده بودم. آن روز شیراز طور دیگری می خرامید! و چه طنازانه جلوه می کرد! با اینکه تا آن روز، یعنی بعد از پنج سالگی ام، خیلی کم و به ندرت چشمانمان به روی هم گشوده شده بود، مطمئن بودم که شیراز… شهر من… طور دیگری زیباست. نمی دانم! شاید ژاله هم حس مرا داشت. می شد از نگاه هاج و واج و خیره اش که با برق ستاره های شادی آذین بسته بود به این موضوع پی برد که از چشم او هم شیراز یکی از زیباترین روزهای تکرار نشدنی دورانش را می گذراند و نمی دانست که مثل هر چیز زیبا و سرخوش دیگری این شکوه و جلال عمر کوتاه و گذرایی خواهد داشت!
۳
به ما گفتند باید لباس مخصوص تنمان کنیم. اگر این یک دستور نبود، ترجیح می دادم با همان لباسی که به تن داشتیم مشغول به کار شویم. کریم بعد از اینکه به ما متذکر شد ساعت دو بامداد به سراغمان خواهد آمد، سوار فولکس شد و رفت. من و ژاله هم لباس کارمان را که یک جور و یک شکل بود، برداشتیم و رفتیم توی اتاقکی که مخصوص تعویض لباس بود.

۷۵
چرا می خوان با این لباسهای یه «ژاله در حالی که دکمه های پیراهن نخ نمایش را باز می کرد، غرولندکنان گفت:  »جور تابلو مون کنن! من زودتر از او توانستم لباسهای کهنه ام را از تن بکنم و بلوز یقه گوشدار آستین بلند سفید را بپوشم و بعد سارافونی که خالهای سیاه و سفید داشت و روی پیشبندش یک ستارۀ هفت رنگ منجوق دوزی شده بود.  »این لباس بیشتر به درد مهمونی رفتن می خوره تا کلفتی! ببینم، می تونی زیپ پشتمو بکشی؟« نگاهی آمیخته با تحسر و تحسین به سر تا پایم انداخت. طوری محو تماشایم شده بود که اگر به او نهیب نمی زدم، به هِِی دختر! چرا ماتت برده! مگه نشنیدی اون زن خپِل که با قیافه می گفت من «این زودیها به خودش نمی آمد.  »سرخدمتکارم تذکر داده بود که خیلی سریع و تر و فرز آماده بشیم! پس تو چرا به خودت نمی جنبی؟ »چقدر ماه شدی، سروناز!« بعد از آن همه مات ماندن فقط یک کلام از دهانش بیرون پرید: بله، خودم می دانستم که به طرز تأسف آوری زیبایی خدادادی ام توی آن لباس جلوه گری می کرد. اینکه می گویم تأسف آور به این خاطر که می دانستم امشب باید شش دانگ حواسم را به زحمت جلب می کردم که مبادا مردان هیز چشم و دله انگولکم کنند. به نظرم هیچ چیز سخت تر از این نیست که دختری زیبا خود را از چنگ مردان ضعیف النفس در امان نگه دارد. دلم می خواست به او می گفتم من هم به تو حسودی ام می شود که با این چهرۀ نازیبا اصلاً مورد توجه قرار نمی گیری و هرگز مجبور نیستی نگاه هرزه و ناپاکی را تحمل کنی! اما نگفتم. ترسیدم غصه اش شود و به دل بگیرد. گفتم که تا چه حد دل نازک و حساس بود. فقط کافی بود چنین کلام بی پروایی از دهانم بیرون بپرد، آن وقت اشک می ریخت و دل آدم را ریش می ساخت. بعد از اینکه او هم لباسش را پوشید، به روی هم لبخند کجی زدیم. من در این فکر بودم که قرار است تجربۀ تازه ای در زندگی به دست بیاوریم و با اینکه اصلاً معلوم نبود این تجربه تا چه حد می تواند خوب یا بد باشد، علاقه مند بودم که هرچه سریع تر جهت فروکش کردن اضطراب و هیجان ناخوشایندی که ته دلمان را چنگ می انداخت این روز عجیب و لابد خاطره انگیز را آغاز کنیم. ژاله بیشتر از اینکه هیجان زده باشد، هراسان و مشوش بود و با هر ضرب تند قلبش رنگ از رخسارش می پرید. دلم می خواست دستش را می گرفتم و کمی به او قوت قلب می دادم، اما آن زن خپل سرخدمتکار که لباسی شبیه لباس من و ژاله و خدمۀ دیگر ولی با رنگ متفاوت به تن داشت، هر دوی ما را نزد خودش فراخواند و دستورات فشرده ای را به ما متذکر شد. من و ژاله باید سینیهای نقره با لیوانهای شربت و شراب را جلوی مهمانان توی باغ می گرفتیم. یک نفس و بدون وقفه! معلوم نبود این همه شربت و شراب را چطور توی خیکهایشان جا می دادند که سیر نمی شدند؟ صدای ساز جاز تند و سرسام آوری از ته باغ می آمد. مهمانان دسته دسته اینجا و آنجا، نشسته یا ایستاده، در حال  ،گپ زدن و خندیدن و لمباندن انواع تنقلات بودند. من و ژاله هم گهگاهی اگر آن زن خپل سرخدمتکار اجازه می داد می توانستیم دور از چشمان همه زیر سایۀ درختی بنشینیم و قدری با پس ماندۀ تنقلاتی که توی سینیها می ماند به خودمان برسیم.  »هیچ وقت انقدر خوراکی رو یه جا ندیده بودم! وای چه کیفی می ده همۀ اینهارو یه جا بخوری!« ژاله شاد و شنگول بود و اگرچه نمی توانست با لپهای پر از شیرینی به درستی کلمات را ادا کند، اما دمی از حرف  »کاش می شد برای بچه های یتیم خونه هم از این خوراکیها ببریم!«زدن دست نمی کشید.

۷۶
به نظرم پیشنهاد خوبی آمد. باید قدری روی آن بررسی می کردیم. نمی شد وقت رفتن توی دستمان بگیریم، ممکن بود به ما معترض شوند و برایمان دردسر درست کنند. به هیچ عنوان هم نمی شد دور از چشمان همه مخفیانه آن خوراکیهای لذیذ را بدزدیم. اگر گیر می افتادیم، دردسر بزرگ تری برایمان رقم می خورد. بهتر بود بعداً در مورد آن فکر کنیم. حالا وقتش نبود، یک عالمه کار داشتیم. باید از آن مهمانان خیکی به نحو احسن پذیرایی می کردیم. این تنها وظیفۀ ما بود.  »کارد بخوره توی شکمشون! نمی دونم چطور نمی ترکن!«زیر لب غر زدم: معدۀ این آدمها به زیاد خوردن عادت کرده! جای «ژاله در این مورد حرف قشنگی زد که چندان هم بی ربط نبود:  » نگرانی نیست! حالا حالاها جا برای خوردن دارن! من هم با نظر او موافق بودم. معدۀ ما هم به کم خوری خو گرفته بود. برای همین هم وقتی بیش از حد همیشه و آن طور حریصانه لمباندیم، درد گرفته بود و انگار که می خواست منفجر شود.  * * *  چه خندۀ کریه و چندشناکی روی لبش بود! از همان خنده ها که وقتی پا به یتیم خانه گذاشته بود، دندانهای سفید و صدفی اش را به رخمان کشید! چقدر توی کت و شلوار اتو خورده اش محترم و متشخص جلوه می کرد! چه سخاوتمندانه نگاه تابناک و ستاره نشانش را به دیدۀ مهمانانش می دوخت و با آنها خوش و بش می کرد! و با چه لحن مؤدبانه ای به همه خوش آمد می گفت! دلم می خواست شهامتش را داشتم که در برابرش قرار بگیرم. با تمام توانم بر سرش داد بکشم که تو به هیچ وجه این طور که تظاهر می کنی متشخص نیستی. قابل احترام نیستی. تو یک بت دروغین از عظمت و شکوه کاذب وجود پست و ملعون خودت هستی. تو حتی نمی توانی با یک حیوان درنده و وحشی صفت هم برابری بکنی… تو… تو… خیلی چیزهای دیگر هم می توانستم بگویم. می توانستم از ته حلقم داد بزنم و تشت رسوایی آن مرد شیطان صفت بلهوس را از بام به زمین بزنم. نمی دانم آیا باز هم می توانست با این همه تفاخر و بزرگ منشی و تفرعن جلوی این و آن گردن برافرازد و نیشخند بزند و نسبت به شخصیت برجستۀ خود احترامات ویژه ای برانگیزد یا نه؟ سرم داشت گیج می رفت. نباید چشمم به او می افتاد. کاش ندیده بودمش! چیزی در دلم مثل سنگ غلتان می سرید. خودش را به دریچۀ قلبم رساند و یک دفعه انگار که قلبم تنگ و مسدود شد. یادم که به نگاههای محو و مات و بی فروغ ندا می افتاد، گویی به تمام تنم سوزن فرو می کردند. چه سخت و ملال آور بود سوزش درد جانگدازی که هرگز التیام نمی گرفت! ندا، دختر هفده ساله ای بود که از هفت سالگی پا به یتیم خانه گذاشته بود. او یک بار در هفته در اختیار مرد بلهوسی قرار می گرفت که امشب این جشن تولد باشکوه در خانۀ او برگزار می شد. سرم که به دوران افتاد، یک دفعه مثل کسی که فرش زیر پایش را کشیده باشند، سکندری خوردم و با سینی حاوی لیوانهای نیم خوردۀ شربت به سمتی پرت شدم. چشمان تارم جایی را نمی دید. فقط احساس می کردم که جایی میان زمین و هوا معلق مانده ام. صدای همهمۀ گنگی به گوشم می رسید. همهمۀ نامفهومی که رفته رفته داشت به سکوت مطلق و تحمیلی مبدل می شد. نمی دانم… شاید خیال می کردم که آن همهمۀ غریب و درهم و برهم را از جایی خیلی دور می شنوم.

۷۷
ابر سفیدی که جلوی چشمانم را پوشانده بود، لحظه به لحظه سنگین تر و متراکم تر می شد. جایی پیدا نبود. خودم را می دیدم که روی ابر سفید نشسته ام و رو به سمتی در حال پروازم. صدای خنده می آمد. قهقهه ای بلند و از ته دل که شبیه صدای گریۀ من بود. این من بودم که می خندیدم. با ابر سفید می چرخیدیم و به هر طرف که دلم می خواست سرک می کشیدم. دستی با محبت داشت موهای پر پشتم را شانه می کشید. زنی مهربان با لبخندی که به حلاوت عسل بود. آن زن را می شناختم. از سالهای خیلی دور! اگرچه گاهی تصویرش حالت مواج پیدا می کرد و آن لبخند روی چروک محو تصویرش چین می خورد و پیدا و ناپیدا می شد، اما من او را می شناختم! دستهای سخاوتمند مادرخوانده ام با من آشنایی دیرینه ای داشتند. من دیگر روی ابر سفید نبودم. توی یک خانه قدیمی، زیر درخت نارنج داشتم شکوفه های نارنج توی دامن چیندارم می ریختم. بعد یک دفعه صدای گریۀ نوزادی می آید. دستهای مهربان مادرخوانده ام یک دفعه سرد می شود. سردِ سردِ سرد! مثل یک تکه یخ! گل لبخند روی لبانش پژمرده می شود. حالا همان دستهای یخی دارند موهایم را از پشت می کشند. به صورتم سیلی می زنند. چرا هنوز کهنه هارو نشستی! چرا به حرفهای من گوش نمی دی! «صدایی چون غرش رعد و برق توی سرم می پیچد:  »می کشمت… می کشمت… دخترۀ بی همه چیز! صدا کم و زیاد می شود. بعد شبیه زوزۀ بادی که از فاصلۀ خیلی دور هو هو می کند، ناشنواتر و گنگ تر می گردد. من هنوز جایی میان زمین و هوا معلق مانده ام. ابرهای سفید جلوی چشمانم سیاه و تار می شوند و انگار که میل به باریدن گرفته اند. حالا صدای گریۀ بلندی به گوش می رسد که انگار از ته اعماق سوختۀ قلبی برمی آید. آن صدا و آن هق هق گزنده خیلی شبیه صدای قهقهه های من است.
۴   » مهم نیست… چرا انقدر شلوغش می کنی، سپیده! «کسی می گوید: من دستهایم را روی گیجگاهم می گذارم و خودم را از آن حالت تعلیق و گم گشتگی محض بیرون می کشانم. همه جا را به وضوح می بینم. هیچ صدایی جز صدای دختر و پسر جوانی به گوشم نمی رسد.  چطور مهم نیست، فرزان جون! این دختر با حواس پرتی و بی عرضگی ش قیافه تو به هم ریخته! وای، نگاه کن تورو « »به خدا! ببین چه به روز کت و شلوار نازنینت آورده! صدا عصبی و عصیان زده است. مثل این صدا را بارها و بارها شنیده ام. با این لحن سرکش و غضب کرده و طلبکار بیگانه نبودم. برمی گردم و نگاه شرمگینی به سویشان می اندازم. دختر سبزه روست. با چشمانی فرو رفته به رنگ عسل، اگر چشمانش تا این حد زیر طاق ابروانش گود نرفته بود، شاید می شد گفت زیباست. خشن و عاصی و کلافه نشان می داد. حال کسی را داشت که توی صورتش تف انداخته باشند. پسر جوان قد کشیده و نگاه گیرا و نافذی داشت. چهره اش صاف و آفتاب نخورده بود. احساس می کردم با همۀ حواسش در نگاه وارفته و دستپاچه من غرق شده. چه خیال بیهوده ای به نظر می رسید که فکر می کردم زیبایی ام چشم او را گرفته! البته کمی بعد فهمیدم چندان هم فکر خامی از سرم نگذشته. سرم را به حالت تعظیم به طرف پایین فرو می آورم و با لحن پوزش خواهانه ای می  »ببخشین! اصلاً حواسم نبود! نمی دونم یه دفعه چی شد که خوردم به شما…«گویم:

۷۸
آه! چه لبخند مهربانانه ای روی لبانش بود! لبخندی که چهرۀ مهربانش را جذبۀ بیشتری بخشیده بود. حال خودم را درک نمی کنم. صدای تاپ تاپ قلب به حدی می رسد که تا توی گوشهایم طنین انداز می شود. دختر می خواهد چیزی بگوید. شاید این تصور من بود و او اصلاً نمی خواست حرفی بزند. مهم نیست! «اما کمی بعد از کلام محبت آمیز مرد جوان مات و رنجور می ماند و برافروخته و خشمگین می شود.  »خودت رو ناراحت نکن! چطور مهم نیست! ببین چه به روز کت و« شاید دختر با آن قیافۀ درهم و ناخشنود خیال داشت با فریاد باز هم بگوید:  »شلوارِ… نگاهم با شرمندگی روی کت و شلوار سفیدش که جا به جا لکه های سرخ شربت روی آن نقاشی شده می سرد و دانه های درشت عرق از گوشۀ پیشانی ام سرازیر می شود. دختر با عصبانیتی غیرقابل مهار پوزخند می زند و می گوید:  »اگه جشن تولد برادرم نبود، همچین می زدم توی گوشت که برق از چشمهات بپره! گمشو گورت رو گم کن!« و می روم! با همان دستپاچگی می روم که گورم  »بله! چشم!«و من با صدای زار و خجالت زده و شرمساری می گویم: را گم کنم. اما… خیال نمی کنم… نه… این خیال نبود که همه جا… بی اغراق… نگاه مراقب و تعقیب کنندۀ او را با خودم یدک می کشیدم.  * * *  رویم را از او برمی گردانم. احساس نفس تنگی پیدا می کنم. حجمی ناپیدا به سنگینی یک کوه روی دلم سنگینی می کند. پردۀ سیاهی هر آن روی خورشید را می پوشاند. همه جا تاریک می شود و باز رو به روشنی می گذارد. کمی بعد از اینکه نفسهایم به شماره می افتد، متوجه می شوم که آن پردۀ سیاه روی چشمان من افتاده است، نه بر خورشید. خیال می کند او را ندیده ام و صدایش را، که مثل خراشیده شدن ناخنی تیز روی آهنی زنگ خورده ناهنجار و دل آزار است، نشنیده ام. کاش می شد خودم را بدون مواجه شدن با او از برابرش گریز بدهم! لایه های فشردۀ غم و حزن غریبی ته قلبم انباشته می شود. چهرۀ مظلوم و ماتم گرفته ندا هر آن جلوی چشمان من است. نمی توانم که او را با آن معصومیت دلخراش و تکان دهنده ندید بگیرم. بار دیگر صدایش همچون میخ توی گوشهایم فرو می رود. درد گوشهایم را احساس و رد آن را تا ته قلبم دنبال می بلقیس خانوم نگفته بود دختری به این قشنگی و لعبتی هم توی یتیم خونه هست! آیا تو خودت رو از من پنهان «کنم:  »می کردی یا اون تورو… لبخند کریهی گوشۀ لبش را آویزان می کند. ندا انگار به سطح چشمانم چسبیده، پلک می زنم. رهایم نمی کند. چشمانم سنگین می شوند. ندا گویی که به نی نی چشمانم چنگ می اندازد. چیزی در نگاه این مرد شکم گندۀ رذل برق می اندازد. اول خیال می کردم انعکاس نور است، اما بعد فهمیدم این آتش شهوت است که در چشمان بی حیا و هیز او پرتوافشانی می کند.

۷۹
بیزار و مشمئز از چشم چرانیهای وقیحانه اش، سرم را به زیر می گیرم. چشمانم روی زمین دو دو می زند. اگر به راستی چشمم به قلوه سنگی می افتاد، تردید نمی کردم و با آن گیجگاهش را هدف می گرفتم. اما آن نزدیکیها نه سنگی پیدا می شد، و نه هیچ چیز دیگری.  »اجازه بدین به کارهام برسم…«با قلبی فشرده و با اکراه می گویم: آب از لب و لوچه اش سرازیر شده. مثل کسی که هلوی پوست کنده ای دیده باشد و بخواهد که یک جا قورتش دهد. نمی خواستم بار دیگر در آن چشمانِ هرزه که در هیزم هوس می سوخت چشم بیندازم. اما او با سماجت پلید و حیف از تو که باید کلفتی کنی! حقشه «رقت انگیزی رو به رویم می ایستد و با زبانی متملق و چرب و نرم می گوید:  »ده تا کلفت و نوکر دور و برت بپلکن و از تو دستور بگیرن… کاش می زدم توی گوشش! مردک گستاخ وقاحت را به حد کمال رسانده. با اینکه می داند ممکن است در حین گفت و گوی مرموز خود با یک خدمتکار جوان تا چه حد انگشت نما شود، اما باز هم دست از سرم برنمی دارد. این از نگاه هرزه اش پیداست. ندا باز هم توی حوض چشمانم دست و پا می زند. صدای نخراشیده اش باز هم مسلسل وار توی گوشهایم شلیک می شود. قلب مجروح و زخم دیده ام درون سینه مثل مرغ پر کنده بال بال می زند. اشکهایم… این حلقه های به هم پیوستۀ دریغ و درد مثل زنجیر بلوری از گوشۀ چشمانم آویز می شود. و او نمی بیند. یا اینکه می بیند و بیشتر از احساس عذاب و معذوریت من لذت می برد و به احساس سرخوش کنندۀ مکیفی می رسد.  فردا توی یتیم خونه می بینمت!« »زنک عرضه داشته باشه، از صدقه سر شما تیتیش مامانیها میلیونر می شه! و باز می خندد. شکم ور آمده اش تکان تکان می خورد. دلم می خواهد توی صورتش عق بزنم… دستم را جلوی دهانم می گیرم. او متوجۀ حال دگرگون گشتۀ من نیست… لبهایش بی محابا به هم می خورد. دیگر نمی فهمم چه بلغور می کند. احساس دل پیچه شدیدی به وجودم هجوم می آورد. سرم به دوران می افتد. ندا گاهی زیر پای من است، گاهی از پلکهایم آویزان می شود و زمانی دیگر جایی از دور به من نگاه می کند… با تیلۀ سیاه چشمانی که آدم را اسیر جذبه ای معصوم و رقت انگیز می سازد… سرم را تا روی سینه ام می کشم پایین، نفسم می گیرد. دوباره ول می شود… گلویم مثل زخم اسیدپاش شده می سوزد… باز انگار خورشید جامۀ سیاه به تن پوشانده. با اینکه می دانم این سیاهی فلاکت و بیچارگی من است که توی چشمانم فرو رفته… تو با ارزشمندترین نعمتی هستی که خدا به ما ارزونی «صدایی می شنوم. به گمانم که صدای پدرخوانده ام است:  »کرده… هِی ورپریده… بلند شو کهنه هارو ببر بشور! نون مفت «اما اشتباه می کردم… انگار زنگ صدای مادرخوانده ام بود:  » نداریم به هر بی کس و کاری بدیم! دستم را جلوی گوشهایم می گیرم. گریه می کنم. بی قرار و زار و دیوانه وار می گریم و کلمات گنگ و نامفهومی بر زبان می رانم. دوباره صدایی می شنوم! صدا از جایی همین نزدیکیهاست. این بار دیگر دچار خطای شنوایی نشده ام. چی شده، سروناز؟ چرا جوابمو نمی دی؟ بالاخره می آی بریم « این صدای ژاله بود که داشت به من می گفت:  »لباسمون رو عوض کنیم یا نه؟

۸۰
نمی دانم کی چشمانم را بسته بودم که نفهمیدم. دیگر هیچ کجا تاریک و طلمانی نیست. مثل آدمهای خواب زده و  »ندا کجاس؟« هراسان و متوحش نگاه جست و جو گرانه ای به دور و برم می اندازم.  »چی؟ ندا!« طوری نگاهم می کند انگار به کسی که جنی شده می نگرد. پلک می زنم. هیچ اثری از ندا نیست. چشمانم سبک شده بودند. باید راحت می شدم. احساس آسودگی می کردم، اما نکردم… نه، نمی توانستم خودم را از آن حجم سنگین ناپیدا که هر آن روی قلبم فشرده می شد، خلاص شده ببینم. باید با ژاله می رفتم که لباس مخصوص مهمانی عصر را بپوشم و حالا داشتم می رفتم.
۵
چی شده؟ بالاخره به من می گی «نگاهی به چهرۀ هیجان زده و منقلبش می اندازم و با سردرگمی و بی تابی می گویم:  »چی شده یا نه؟ دستی به تعجیل روی موهای پخش روی صورت خود می کشد و نگاهی از گوشۀ چشمانش به دور و برمان می اندازد. معلوم نیست از چه این گونه پریشان و ملتهب است که رنگ به رخسار ندارد و هول و دستپاچه است! آب دهانش را اون پسر جوون، همون که گفتی به خاطر حواس پرتی به اون تنه زدی و لباسهاش «قورت داده و نداده می گوید:  »شربتی شدن… همون که… »خب! خب، می دونم!« به آستینش چسبیده بودم و با حس تب و تاب تندی که روی پوست چهره ام نشسته بود، او را ترغیب به دنباله گیری حرفهایش می کنم. سعی نمی کند آستین لباسش را از چنگ من بیرون بکشد و بی هیچ تقلایی در ادامه می گوشۀ خلوتی سر راهمو گرفت. یه اسکناس بیست تومانی بهم داد که زیر بلوزم قایمش کردم. وای، نمی «گوید:  »دونی! من تا حالا اسکناس بیست تومانی رو از نزدیک ندیده بودم، چه برسه به اینکه… »خب!«این بار دیگر به گوشت تنش می چسبم و با حرص می گویم: یعنی که جان به لبم کردی! و او فهمید که نباید بیشتر از این حرفهایش را کش دهد و حوصله ام را  »خب«و این سرریز کند. بهم کاغذی داد تا بدم به تو! اولش تعجب کردم. گفتم شاید «دوباره آب دهانش را قورت داده و نداده، می گوید: دچار اشتباه شدم و اون گفته بدم به کس دیگه ای، اما نشونی تورو داد. گفت همون که چشمای آبی داره و با تو دوسته! دیگه شک نداشتم که تو رو می گفت. من که هنوز از بابت اون بیست تومانی نو و تا نخورده شوک زده بودم، گیج و منگ نگاهش کردم و گفتم: “بگم کی داده؟” انگار حرف خنده داری زده بودم. چون نیشش تا بناگوش باز  » شد و گفت: “توی اون نامه خودمو معرفی کردم.” بعد هم سفارش کرد که کسی از این مسئله بویی نبره! وقتی سکوت کرد، طوری به چشمان من خیره ماند که دست و پای خودم را گم می کنم. لبخند مرموز و شیطنت  فکر نمی کردم انقدر باعرضه باشی که تو همین چند ساعت تونسته باشی «آمیزی روی لب می نشاند و می گوید: توجه پسری رو به خودت جلب کنی! اون هم توجه پسری که نامزد دختر دیگه ای باشه! ای کلک! باید برام تعریف  »کنی که چه شگردهایی برای تور کردن قلبش به کار بردی!

۸۱
به قدری گیج و منگ بودم که فکرم به درستی کار نمی کرد. دور از های و هوی قلبم، با حالتی ناباورانه و متحیر می  »آیا تو دچار اشتباه نشدی؟ مطمئنی که خودش بود؟ اصلاً کاغذش کو؟«پرسم: امیدوار بودم حس رقیق کنجکاوی ام را با بی خردی خود نگذارد پای حساب بی تابی و شور و هیجانات قلبی ام که او  » انقدر جلز و ولز نکن! بعد بهت می دم! حالا باید بریم به کارهامون برسیم! «گذاشت. برق شیطنتی را که از نگاهش ساطع می شد، با حرصی تنگ به جان خریدم و مجبور شدم برای راحتی خیال او دم فرو بندم و تمام اضطراب و هیجان ناشی از شنیدن چنین خبر عجیبی را در ته دلم فروکش کنم.  * * *  وقتی کریم لک لک آمد دنبالمان، هر دو با خستگی و از ناافتادگی محسوسی روی صندلی عقب ولو می شویم. کریم لک لک بیشتر از چند کلمه با ما سخن نمی گوید. اگر هنوز فکرم درگیر بی تابی خواندن آن نامه نبود، به طور حتم می توانستم مثل ژاله به چرت کوتاهی فرو بروم. واقعاً نمی دانستم چه علتی داشته که آن جوان را وادار به نوشتن نامه کرده است. سردرنمی آرم که اون ممکنه چه کاری با من داشته باشه؟ چرا به ژاله سفارش کرده بود کسی از این مسئله بویی نبره؟ مگه چی توی اون نامه نوشته بود که… آه، نمی دونم آیا قبل از من ژاله نوشته شو خونده؟ نمی تونم مطمئن باشم که تونسته باشه بر حس فضولی ش- که غالباً تو وجود اون خیلی حس قوی و غیرقابل مهاری یه- غلبه کرده باشه… از فکر کردن به این موضوع خسته و وانهاده می شوم. می دانم که تا به کانون نمی رسیدیم من دستم به آن نامه نمی  ، رسید، پس بهتر بود فکر خودم را از ورطۀ کنجکاوی بیرون می کشیدم. برای همین فقط برای اینکه حرفی زده باشم »می دونی بلقیس خانوم مارو فرستاده بود تا برای کی بیگاری کنیم؟«خطاب به کریم لک لک می گویم: فکر می کنم: چی می گم! اون البته که می دونه!  » برای همون مرد خیکیِ گردن کلفتی که چند باری ندا رو با خودش برد… «و با این همه دنبالۀ حرفهایم را می گیرم: کریم از توی آیینه به طرز سفیهانه ای نگاهم می کند . مشخص است که در این اندیشه سیر می کند که اینها همه چه دخلی به او دارد! من هم می دانستم ندارد، اما باز هم صرف اینکه راه را با حرف زدن پیرامون این مسئله محنت بار آخ که وقتی چشمم به « کوتاه کرده باشم و بر اثر وقت کشی آتش تب و تاب درونم را فرو بنشانم، می گویم: چشمش افتاد، نزدیک بود عق بزنم! وقتی فهمیدم من و ژاله اومدیم تو جشن تولد پسر یه همچین آدمی کار کنیم، دچار چندش شدم و مغز سرم داشت می ترکید! اگه تو جای ما بودی، دچار همین حالت، منظورم حملۀ عصبی یه، نمی شدی؟ دلت نمی خواست به خفت اون مردک لندهور بچسبی و راه نفسش رو بند بیاری؟ آخ! حیف که من مرد  »نیستم و زورم به یه نامرد نمی رسه، والا… ژاله در اثر تکانهای فولکس که انگار می خواهد هر لحظه از یک سمتی واژگون شود، سرش می افتد روی شانه ام. من دارم از آیینه به چهرۀ متفکر و خاموش کریم نگاه می کنم. و کمی بعد از آن سکوت خفقان آور، آه می کشم و من در عجبم که تو چطور هیچی به این زن پلید نمی گی! با اینکه می دونم با خیلی از کارهاش موافق «می گویم:  » نیستی و از همۀ ما بیشتر می خوای که سر به تنش نباشه! اگه من جای تو بودم…

۸۲
»می شه دیگه چیزی نگی!«با صدای ضعیف و پچ پچ مانندی، اما با ضربی تحکم آمیز به میان کلامم می آید: می دانستم این یک دستور است. در جدیت و صلابت و قاطعیت کلام کسی را مثل کریم لک لک سراغ نداشتم. با این اگه من جای تو بودم، حساب این زن رو « همه به روی خودم نمی آورم و خواسته اش را نشنیده می گیرم و می گویم: درست و حسابی می ذاشتم کف دستش! سر ماجرای فروختن سروش به اون زن کولی که تو یک دم هم کوتاه نیومده بودی این زن کم آتیش نسوزوند. با اینکه می دونست تو سروش رو مثل بچۀ خودت دوست داری، اما رحمی به احساس و علاقۀ تو نکرد و سروش بیچاره رو فروخت. حالا معلوم نیست اون زن کولی چه بلایی سرش آورده! سر  »کدوم چهارراه شلوغی اونو با خودش نشونده و کاسۀ گدایی رو گذاشته جلوی پای اون تا… »گفتم هیچی نگو! حتی یه کلمه! و الا همین گوشه پیاده ت می کنم!« می دانستم با تداعی این خاطرۀ تلخ و دل آزار که او این همه سعی در فراموشی آن داشت، چه زخمی بر قلب او نشانده ام و چه داغی از او تازه کرده ام! باید برایم مهم می بود، اما نبود! او همیشه هر جا که می توانست به فریاد دل ما و خودش برسد، سکوت کرده بود و سر تعظیم و تسلیم فرود آورده بود. چطور می توانستم برای شریک ابلیسی چون بلقیس خانم دل بسوزانم و با کسی که در تمام ظلم و تعدیهای این زن دیوانه سهم مرموز و مسکوتی داشت، ابراز همدردی کنم؟ من هم برآشفته می شوم و با تحمل آه و فغان قلبی که گویی با حزن و اندوه سنگسار می شد، با لحن تعرض آمیز و این لطف رو در حق من بکن و جایی همین اطراف پیاده م کن! تو خودت که بهتر می دونی «برافروخته ای می گویم: من چقدر از اون یتیم خونۀ نفرین شده متنفرم! اگه این کار رو بکنی، تا ابد ممنون و مدیون تو خواهم بود! من درد بی سرپناهی و آوارگی رو به زیر سلطه بودن یه زن دیو صفت سنگدل ترجیح می دم. اوه، بذار یه چیز دیگه رو هم بهت بگم. تو حتی از اون هم بدتری! تعجب نکن! درست شنیدی! گفتم تو از اون هم بدتری! می دونی چرا؟ چون با اینکه می دونی اون در حق همۀ ما « ظلم می کنه و باز هم زورگوییها و سنگدلیهاش رو از ما دریغ نمی کنه، و با وجودی که می تونی جلوش بایستی و اونو به سزای اعمالش برسونی، اما خودت رو کنار کشیدی! با سکوتی که حال آدمو به هم می زنه… بله، تو حتی از اون هم بدتری! چون می دونی اون چه زن بدطینت و بدخواه و بی رحمی یه و با این همه همیشه و در هر حال از اون اطاعت  »می کنی… به دنبال ترمز شدیدی که به درآمدن صدای قیژ لاستیکها می انجامد، چرت ژاله پرید و با حالتی مرعوب و هراس  »چه اتفاقی افتاده؟ ما تصادف کردیم؟«زده فریاد می زند: من که دستم را روی قلبم گذاشته بودم و تاپ تاپ آن را زیر فشار دستم می خواستم که له کنم، خطاب به او با لحن  »نه! گربه پریده بود جلوی ماشین، کریم هم مجبور شد ترمز کنه!«آمرانه که با لرزش خفیفی درآمیخته می گویم: با این توضیح مجاب کننده و مصلحتی من که دست کریم را برای هر نوع واکنش خشونت آمیزی کوتاه کرده، او را مجبور می کنم بر عصبانیت و التهاب درونی اش غالب شود و چیزی به روی خودش نیاورد تا من از شراره های خشم و عتاب او در امان باقی بمانم.
۶

۸۳
یک بار دیگر تای نامه را باز می کنم، با احساس وهم شدیدی که در چهار ستون بدنم رخنه کرده است. نمی توانم به چشمان خودم اطمینان کنم. با اینکه خطوط منظم واژه ها را با دقت و هشیاری تمام و کمالی دنبال می کنم، اما باز هم نمی توانم به صحت و سقم آنچه از نظر می گذرانم ایمان قلبی بیاورم. نمی دانم این بار چندم است که نامه را می خوانم و هر بار گیج تر و دستپاچه تر از قبل از درک حقیقت باز می مانم.  سلام. من اسمم فرزان است. شاید مرا به خاطر داشته باشی. من که هیچ وقت خاطرۀ شیرین آشنایی مان را از یاد نخواهم برد. واژگونی لیوانهای شربت را نیز به فال نیک خواهم گرفت، چرا که دریچۀ نگاه مرا به روی آسمان زلال و آبی چشمان تو گشود. مایلم جهت آشنایی بیشتر دیداری با تو داشته باشم. با تحقیقات به عمل آمده، به این نتیجه رسیده ام که تو را فقط می توانم در یتیم خانۀ شهر ببینم. با اینکه دلم می خواست این دیدار در مکان بهتر و خاطرانگیزتری صورت می گرفت، اما با این همه می توانم دلم را به لطف دیدار شیرین تو خوش کنم. برای پرواز نگاه شیفته ای که با تب اوج آسمانی در نگاه بی کران و تابناک تو بی قراری می کند حتی جهنم هم بهشت خواهد بود! هر جا که تو باشی، به طور حتم بهترین جای دنیا همان جاست. فردا راس ساعت ده و نیم صبح منتظر من باش! از اینکه با این همه شور و اشتیاق در تب رویارویی با تو می سوزم تعجب نکن! من با غرور و افتخار روی حدس و شبهۀ تو صحه می گذارم که در همان نگاه اول عاشقت شدم. روی ماه تو را امشب در خواب شیرین خود رؤیت خواهم کرد! و چه خوشبخت هستم که بعد از این در شبستان رویاهایم تو ماه من خواهی بود! فرزان  مطمئن بودم این تمام نوشته ای بود که من خوانده ام. حتی می توانستم تمام واژه ها را به ترتیب، خط به خط، پشت پلکهای بسته ام مرور کنم. اما با این همه حس می کردم چیزی فراتر از آن خطوط سیاه و واژه های عینی به کار گرفته شده در آن وجود دارد که ذهن مرا اسیر جذبۀ خویش ساخته است. چیزی که می دانستم هست، اما آن لحظه که با فکر از کار افتاده ام به آن می اندیشیدم قادر به فهم و درک آن نبودم. با اینکه هر واژه را بیش از صد مرتبه در ذهن خویش با صدای بلند تکرار می کردم و با همۀ تلاشم سعی در کالبد شکافی آن می داشتم، اما ره به جایی نبردم و به این واقعیت رسیدم که قادر به تشخیص ماهیت اصلی آن حس مرموز و غریب و پیچیده نخواهم بود. دست کم در آن گیر و دار تنگاتنگ قوۀ درک و احساسم که هر یک با تلاشی مجدانه سعی در انحراف ضمیر فکری ام می داشتند، نمی توانستم با تمرکز دقیق و همه جانبه به تحقیق و تفحص در آن بپردازم. تنها امر مشهود و غیرقابل تردید و انکار در من وقوع هولناک زلزله ای مخوف بود که قلب و روحم را در فراز و نشیب یک باور گس تردید ناپذیر در خودش فرو می کرد. آیا به راستی باید باور می کردم که او… یک جوان متمول غریبه در همان نگاه اول عاشقم شود؟ نمی توانستم انکار کنم که چقدر این گمان و حدس شیرین می توانست در من تولید مسرت و هیجان کند که خود را در مرکز توجه کسی می دیدم که شاید فاصلۀ ما از زمین تا آسمان می بود. بله، من خودم را باخته بودم! شاید درست بعد از بار بیستمی که خط به خط نامه را بلعیدم به این باور رسیدم که از این بابت در پوست خود نمی گنجم. او کجا و من کجا!

۸۴
آیا باید این عشق ناگهانی و آنی را پای شعبده بازی ساحرۀ چشمان خود می گذاشتم که توانسته بود قلب جوانی را در لحظه ای کوتاه و در پلک بر هم زدنی اسیر جذبۀ خویش سازد؟ چطور می توانستم خود را نبازم وقتی به این حقیقت شیرین می رسیدم که قلب شوریدۀ جوانی را در بند خویش گرفتار و اسیر کرده بودم؟  با وجودی که هنوز نمی دانستم چگونه ممکن است عشق در یک لحظۀ طوفانی چنین واقعه ای عمیق و بزرگ بیافریند و در قلب کسی سر به شورش و انقلاب بگذارد، اما می دانستم و مطمئن بودم که بعد از این دنیای سیاه و خاکستری من رنگ روشن و تازه ای به خود خواهد گرفت. از همین حالا شاهد جلوه و شکوه رنگین کمانی اش بودم که در نازک ضمیر سایه روشن من بعد از رگبار پراکندۀ باران شور و احساس با قوس زیبایی خودنمایی می کرد. با قلبی تپنده و سنگین بی اختیار جملۀ پایانی نامۀ او را با صدای بلند برای خودم با لحن شمرده و مؤکدی تکرار می چه خوشبخت هستم که بعد از این در شبستان رویاهام تو ماه «کنم و از همان حس مرموز ناشناخته سرشار می شوم:  »من خواهی بود! باید طلوع خورشید سعادتمندی را در افق خیالات محال خویش باور می کردم. چه خلسۀ خیال انگیزی است اینکه باور کنی و بدانی که بعد از این قلبی تنها به شوق تو خواهد تپید! باید خودم را برای رویارویی با کسی که به قول خودش در همان نگاه اول عاشقم شد آماده می کردم. اگرچه تا طلوع فجر راهی نمانده بود، اما باید خودم را به دستان سخاوتمند خواب می سپردم که نوازشگر چشمان خسته ام باشد. اگرچه هیچ تجربه ای از عشق و مناسبات پیچیدۀ آن نداشتم، اما می دانستم که مثل یک بیماری مسری به زودی از وجود او به من نیز سرایت خواهد کرد و اگر آنچه که توی نامه با آن همه صراحت و تأکید یاد کرده چیزی جز واقعیت نباشد، می توانم به زودی خودم را در جرگه عاشقان بی دلی ببینم که همه چیزشان را در پای عشق ناب خویش ریخته اند و بی تابانه در آرزوی وصال با محبوب شیرین خویش شمع وجودشان آب می شود. و من چه خوشبخت خواهم بود که بعد از خسوفی چندین ساله بالاخره در شبستان رویاهای کسی در زیباترین حالت ممکن رویت خواهم شد! آه، خدای من! تنها تو می دانی که من چگونه سر از پا نمی شناسم! چگونه شریان قطع شدۀ زندگی در رگهایم دوباره به جوش و خروش افتاده و من دست و پا گم کرده و مدهوش و منگ خودم را در گسترۀ وادی عشق آسیمه سر می دوانم و مشتاقانه گم و گور خواهم کرد! تنها تو می دانی که این قلب درهم شکسته با معجزه لطف و احسان بی حساب تو دوباره از نو بند خورده است… من این عشق عظیم و باشکوه را با همۀ گنگی و ابهام و بیگانگی اش هدیه ای از سوی تو می دانم که در تاریک ترین لحظۀ زندگی به من بخشیدی تا با فروغ و تابناکی آن خودم را از سایه های وحشت و اندوه و حزن غم انگیزی که در تمام وجودم رخنه کرده پس بگیرم و در پایان یک سیر دورانی و سرگیجه آور دلواپسیهای ناتمام هر روزه امیدوارانه از نو شروع کنم. تنها چیزی که در این میان می توانست مسئله ساز شود، واکنش بلقیس خانم بود که معلوم نبود چگونه از آب گل آلود ماهی خواهد گرفت. از طرفی، ممکن بود آن مرد خیکیِ هرزه دل به وعده ای که داده بود جامۀ عمل بپوشاند و فردا در یتیم خانه حاضر شود. نمی دانم رویارویی متقابل این دو نفر زمینه ساز چه حادثه ای خواهد شد، اما می شود حدس زد که با وقوع چنین پیشامدی یکی به عنوان داماد، و دیگری به عنوان پدر همسر آینده از دیدار نابهنگام و غیرقابل توجیه عقلانی هم در یک زمان و در مکانی این چنینی چه واکنشی نشان خواهند داد. نمی دانم! آیا باید فردا خودم را کنار بکشم و اجازه بدهم هر برخوردی که می خواهد اتفاق بیفتد، یا بی آنکه از تک و تا بیفتم ذهن هر یک را نسبت به آن یکی روشن و معلوم سازم؟ بهتر این بود که دست آن مرد سیه دل پلید را

۸۵
پیش جوانی که قبل از وقوع این عشق ناگهانی قرار بود همسر دخترش شود رو کنم و از هر جهت مایۀ خجالت و آبروریزی و کسر شأن او شوم. البته که باید این کار را می کردم! حتی یک لحظه هم نبایستی به دل تردیدی نسبت به این امر راه دهم. خدای من! فردا روز مهمی در زندگی من است. انگار ستارۀ بخت و اقبال من رأس ساعت ده و نیم صبح طلوع خواهد کرد. چگونه باید سپاسگزار تو باشم که به چشمان من این چنین ساحری آموختی که بند بند وجود او را بلرزاند و در دام خویش گرفتار سازد؟ اوه! نمی توانم بیش از این در برابر احساسات گداخته شده ای که بی محابا از آتشفشان سینۀ مالامال از غم و دلواپسی ام فوران می کند، صبر و شکیبایی و تحمل پیشه کنم. آیا من تا فردا صبح زنده خواهم ماند؟ البته که باید زنده بمانم! بعد از تمام تجربیات تلخ و گزندۀ این سالها که بر من تحمیل شده، این تنها فرصت پیش آمده برای حس شیرین یک تجربۀ تازه و بدیع بود که من با همۀ وجودم خواهان لمس آن بودم. آه، خدای خوب من! عاجزانه از تو می خوام که تا فردا زنده بمونم و از این تب تند و سوزان و نفسگیر جون سالم به در ببرم! فردا… آری فردا می توانستم شاهد زیباترین طلوع خورشید عشق باشم. تو را به همۀ مقدسات عالم سوگند این فرصت ناب را از من دریغ مدار!
۷
دفتر را می بندم. با نگاهی محو و مات و نامعلوم به جایی خیره می مانم و گردبادی از افکار درهم و برهمی در ذهنم می پیچید و باز می پیچد. با تمام سرگیجه ام حس غریبی با من است که آن را دورادور می شناسم. حسی رقیق تر از حزن ترحم و شفقت و دلسوزی در وجودم برانگیخته شده که هر آن با هر تپش به قلبم سیخونک می زند و جانم هر دم از این صیقل ملال آور در تب گنگی می سوزد.  سرگذشت عجیب و دردناک سروناز به قدری بر من تکان دهنده و ناگوار آمده بود که تا نیم ساعت بعد از خواندن آن نوشته های سیاه و هولناک نتوانستم فکرم را به درستی بر زمانی که بر من می گذشت متمرکز کنم. به نظر می رسید من در ابتدای یک شب هزار ساله با هیچ مشعل فروزانی با خودم تنها مانده ام. چیزی سفت و سخت در گلویم تنیده و با نفسم گره خورده بود. مثل کسی بودم که با ضربۀ محکم پتکی از یک خواب عمیق و آشفته برخاسته بودم. وقتی فکرش را می کنم که او چه روزها و ماهها و سالها تیره و محنت باری را در پستوی نمور و متعفن آن مکان مخوف و نفرین شده پشت سر گذاشته است، مغزم می خواهد که منفجر شود. می شد رد پای غم آن سالهای مرارت بار را در چهره اش جست و جو کرد. در آن نگاه نافذ و عمیق و افسونگر می شد خیره ماند و تصویر کدر و تار و مخدوش لحظه های جانفرسای زندگی اش را تماشا کرد. چشمانم را که می بستم، می توانستم محیط تنگ و نفسگیر و خفقان آور یتیم خانه را مجسم کنم و آن زن دیو سیرت آدم نما را نیز ببینم که چطور همچون دیوی خون آشام شیرۀ جان آن بچه های معصوم و بی پناه را می مکید و  ، روحشان را لحظه به لحظه به صلابه می کشید. اوه، خدای من! حتی تصورش می تواند دهشتناک و هول انگیز باشد چه رسد به تجربه کردن مصیبت جانگدازی این چنینی! حیف که دنبالۀ نوشته هایش در دستم نیست و مجبورم با ذهن مغشوش درگیر مجهولاتی بمانم که کسی جز او قادر به پاسخگویی شان نخواهد بود. خیلی دلم می خواست بدانم رویارویی آن دو نفر در صبح روز بعد به چه نحوی بوده

۸۶
است، و جالب تر اینکه این دیدار با رو شدن دست مردی که روزی قرار بود پدر همسر فرزان باشد، دستخوش چه فراز و نشیب هیجان انگیزی شده است. آیا اصلاً سروناز وقت کرده باقی خاطراتش را بنویسد؟ آه می کشم و از پنجره به روشنی روز می نگرم که چادر شب را با شتاب پس زده است! چقدر زود صبح دمیده بود! چشمانم از فرط بی خوابی می سوخت. حالا که خود را از قید وسوسۀ قوی این یک سال اخیر رها می بینم، با خودم می گویم کاش همچنان بر نفسم غالب می ماندم و قصۀ زندگی تلخ و حزن انگیزش را پیش روی چشمان غم گرفتۀ خویش نمی گشودم! بغضی که خودش را به دیواره های گلویم می کوفت حالا داشت اشک داغی را به چشمانم می دواند! یاد مظلومیت بچه هایی که در چنگ آن زن ابلیس گرفتار بودند در قلبم چین چین می شود و دلم را به درد می آورد. چگونه می توانم این حقیقت کریه و چندشناک را به خود بقبولانم که سرنوشت می تواند بازیهای رقت انگیز تری برای آدمهای جورواجور رقم بزند و پشت هر یک را با دسیسه های پلید خویش به نحوی به خاک بمالد؟ نه! حتی یک لحظه هم نمی توانم خود را جای یکی از آن بچه های پاک و معصوم و بی پناه بگذارم و حس عمیق و جانکاهی را که هر لحظه در وجودشان چنگ می انداخت و در قلب سوخته و بی یار و یاورشان رسوخ می کرد و باعث هراس و وحشت و شکنجۀ محنت بارشان می شد، بشناسم و خود را در غم جانانه ای که به شکل یک عادت دیرینه و کهنه درآمده بود سهیم بدانم. سروناز در خاطرات کوتاه خود پرده از سیاهکاریهای آن زن شیطان صفت برداشته و حقیقت مدفوت شدۀ راز فلاکت و بیچارگی بچه های جدا مانده از دامان محبت آمیز پدر و مادر را برملا ساخته بود. نمی دانم بعد از آشنایی با آن جوان و عشقی که در قلبهایشان خروشیده بود، او چگونه سالهای بعد را پشت سر گذاشته است و آیا اصلاً تغییری در روند دغل بازیها و مانعی بر سر راه پیشرفت نقشه های شوم آن زن بی رحم و سنگدل به وجود آمده یا نه؟ اما می توانم امیدوار باشم که سروناز به پشتوانۀ عشق جوانی که به قول خودش در همان نگاه اول عاشقش شده، وضعیت بهتری نسبت به دیگران در یتیم خانه پیدا کرده بود. اما نمی دانم چرا بعد از این همه سال که از آشنایی شان گذشته بود به فکر ازدواج افتاده بودند! آیا این خواست خود سروناز بود که با تکیه بر عشق پرشور جوان خوش قلبی به زندگی سیاه و نکبت بار بچه های یتیم خانه سر و سامانی بدهد؟ و اگر نه، پس چرا در همان سالها با ازدواج برای همیشه خودش را از کابوس دردناک یتیم خانه خلاص نکرده بود؟ نمی دانم! شاید علت و موانع دیگری بر سر راه ازدواجشان وجود داشت که من از تشخیص و درک آن عاجز و ناتوانم! نمی دانم آیا اصلاً می توان به طور یقین بر این حدس صحه گذاشت که او با فرزان به تهران رفته و به قول آن مرد ریز نقش که در کانون را به رویم گشود- و حالا دیگر می دانم که اسمش کریم لک لک است- تا به حال با هم ازدواج کرده اند یا نه؟ ناچارم برای راحتی فکر و خیال خویش و برای سرکوب اما و اگرهای زیادی که انگار با دشنه تیزی به جان ضمیر افکارم افتاده بود، این حدس و گمان را بر خود مشهود و مسلم گردانم و خوشحال باشم که بالاخره خورسید زندگی در سردابه تاریک و نمور سرنوشت او بعد از آن مرگ تدریجی و زنده به گوری اش طلوع کرده و او را به خوشبختی و سعادتمندی رسانده است. آرزو می کنم هر کجا که هست و با هر که هست، شادکام و سربلند باشد! با قلبی فشرده سرم را میان دستانم می گیرم و فکر می کنم: اون باید به حقش برسه! بعد از پشت سر گذاشتن یه چنین زندگی وحشتناکی حق داره که راحت و آسوده خیال سپری کنه! اوه، خدای من! نمی تونم خودمو نسبت به

۸۷
سرنوشت بچه های دیگه ای که هنوز تو سردابۀ تاریک زندگی شون خورشید شادی و سعادتمندی نزده و درها و پنجره های خوشبختی همچنان به رویشون بسته و مهر و مومه بی تفاوت و بی اعتنا باشم! دوباره با فکری تب زده و پریشان می اندیشم: آیا هنوز سیاستهای دَدمنشانه اون زن سیه دل در قبال بچه هایی که در کمال بی پناهی و بی تکیه گاهی به دستان پلید اون سپرده شدن، همچنان به روال خودش ادامه داره یا نه؟ و اگه چنین باشه، آیا من نمی تونم کاری براشون بکنم؟ آیا سزاواره که دست روی دست بذارم و اجازه بدم جایی در پرت ترین گوشۀ مدفون شدۀ این شهر هر روز معصومیت و مظلومیت بچه های بی گناهی زیر پا گذاشته بشه، در حالی که شنیع ترین اعمال غیرانسانی رو تو خاموشی دلخراش خودشون متحمل می شن و صدای فریادشون به گوش کسی نمی رسه؟ نه! من نباید دست روی دست می گذاشتم! باید کاری برایشان می کردم. نباید می گذاشتم که دیر شود. و از این هم دیرتر! چه بسا شاید آن زمان که لجوجانه وسوسۀ خواندن سیاه نامۀ زندگی سروناز را در خود می کشتم، ناخواسته در حق بچه هایی که چشم امید به دست یاری کسی دوخته بودند ظلم بزرگی روا می داشتم.  خدایا! من باید کاری بکنم! خواهش می کنم راهش رو نشونم بده!  بخش شش
۱  پنجره را بی هیچ اندیشۀ خاصی باز کرد و همان طور که نسیم خنک پاییزی روی پوست چهره اش نواخته می شد، اگه به حرفم گوش کرده بودین و اجازه می دادین دو سال پیش ما با هم ازدواج کنیم، حالا این اتفاق نمی «گفت:  »افتاد! مکثی کرد و لحظه ای با فکر اینکه ممکن است مخاطبش حرفی برای گفتن داشته باشد، گوشهایش را تیز کرد و شاید نمی «چون برخلاف انتظارش سخنی نشنید، با حالتی که غم انگیزتر از فصل برگ ریزان پاییزی بود، گفت: دونین که چه خفت و خواری سختی رو به من تحمیل کردین! این شکست تلخ تر و گزنده تر از شکست و ناکامی ازدواج اولم بود! فکرش رو بکنین! پسر شریک شما بعد از اون همه وعده و وعیدهای پوچ و احمقانه یه دفعه به همه چیز پشت پا بزنه، حتی به حرمت دوستی خونوادگی مون که قدمتی چندین ساله داشت! شما فکر می کنین خانوم و آقای قدسی نمی تونستن جلوی خودمختاریهای پسرشون رو بگیرن و این طور بی طرف خودشون رو کنار نکشن و  » تظاهر به بی گناهی و معصومیت نکنن؟ دوباره سکوت کرد و گوش فرا داد، بلکه سخنی هر چند کوتاه و مختصر از زبان پدرش بشنود، که این بار هم شاید هنوز هم «انتظارش به جایی نرسید. آهی کشید و خیره به درختان خزان زدۀ باغ با صدا و لحن سوزناکی گفت: فکر می کنین همۀ هم و غم من به مسئلۀ شوهر کردنم برمی گرده و جز این نمی تونم مشغله و فکری داشته باشم! اوه، پدر! اگه این طور فکر می کنین، باید بگم که سخت در اشتباهین! حتی من از بابت از دست دادن پژمان هم ناراحت و غمزده نیستم و اون طور که شما فکر می کنین افسوس نمی خورم. شما که باید منو بهتر بشناسین. چیزی که ناراحت و دلخونم می کنه، فکر خام و ابلهانۀ شوهر کردن نیست، پدر! من… از اینکه یه شکست خوردۀ درمونده م به حال خودم افسوس می خورم و متأثر می شم… نمی تونین تصورش رو بکنین که من چه حالی دارم. این لحظه که

۸۸
احساس می کنم دخترخالۀ بی شعور و احمق من در کنار نامزد بی لیاقت تر از خودش داره به من و احساسات لگدمال شده م ریشخند می زنه و من کاری نمی تونم بکنم… اصلاً چه کاری می تونم بکنم وقتی از اول هم یه بازنده بودم! اوه، پدر! من تو زندگی از هیچ چیز به اندازۀ شکست و ناکامی متنفر و منزجر نیستم! اگه دیدین خیلی راحت باعث « ناکامی تو ازدواج اول خودم شدم، متعجب نشین که چرا چنین ادعایی دارم. من با امید به بهروزی و سعادتمندی بیشتر و بیشتر، زندگی زناشویی مو به هم ریختم و خیال واهی و سست خودمو فدای آرمان بزرگ تر و حقیقی تری ساختم! آرمانی که می تونست منو به یه خوشبختی لایزال برسونه! اگه شما… شما می ذاشتین که همون دو سال پیش ما با هم… اوه… وقتی فکرش رو می کنم، می بینم به حد مرگم از پژمان متنفرم! هم از اون. و هم از دخترخالۀ موذیِ جادوگر خودم که معلوم نیست با چه حربه ای عقل و هوش از سر این پسر احمق دزدیده. هرچند اصلاً نمی تونم مطمئن باشم که این پسر یه جو عقل هم توی سرش داشته باشه! نه… من از این ناراحت نیستم که شاید مرد ایده آل زندگی مو از دست دادم… این بدون شک می تونه فکری « احمقانه و پوچ و بی اساس باشه. شاید نمی تونین فکرش رو بکنین که اگه من با اون ازدواج می کردم، برای همۀ عمرم به چه کسالت اندوه باری دچار می شدم… با اینکه حریصانه در تب و تاب ازدواج با اون می سوختم، اما هیچ وقت قلبم اونو فریاد نزده بود! من می خواستم با اون به آرزوهای واژگون شدۀ خودم برسم. آرزوهایی که با رد عشق پاک و عمیق کسری در من به سرنگونی دچار شده بود. من از اون می تونستم پلی از شکست به سوی موفقیت و کامیابی بسازم. هر چند این سعادت رنگ کذب و ریا به خودش می گرفت، اما تمام ظواهر و شئونات یه زندگی موفق و ایده آل رو محفوظ می داشت.  » بله… من از اون پلی به سوی پیروزی می ساختم، اگه شما اجازه داده بودین که ما همون دو سال پیش… « باز هم سکوت… لحظاتی چند… با گوشهای تیز و توجهی عمیق چون در شنیدن کلامی از سوی مخاطبش باز هم ناکام ماند، لبخند اشک آلودی بر لب نشاند و پنجره را بی هیچ اندیشۀ خاصی بست. اما بی آنکه به سمت مخاطب ساکت و  اگه از این شکست خفت« خاموش خود برگردد، با همان لبخند استهزا آمیز در ادامه با صدای بغض گرفته ای گفت: بار که به سرافکندگی من انجامید جون سالمی به در ببرم و آخرین بقایای به جا مونده از غرور و تکبرمو برای خودم حفظ کنم، بعد از این اجازه نمی دم که هیچ وقت با تحمل چنین ذلت و حقارتی سرشکسته و زبون بشم… به مادر هم گفتم، به شما هم می گم بعد از این هیچ کاری برای سرفرازی و سربلندی و نیک بختی خودم فروگذار نخواهم بود! بله، من از این به بعد تنها یه هدف خواهم داشت و تنها یه چیز برام مهم خواهد بود! شادکامی و به دست آوردن موفقیت به هر قیمتی که هست! اوه! معلومه که قیمتش نباید برام مهم باشه! بعد از این شکست تلخ که برام یه فاجعۀ اسف بار به شمار می آد، به « تنها چیزی که فکر می کنم تنها سعادت و بهروزی خودمه و دیگه هیچ چیز برام مهم نیست! در حال حاضر که من مضحکۀ دست یه مشت میمون بی کار و مسخره م، مجبورم در مقابل شراره های آتیش خشم و بخل و کینه ای که تو من شعله می کشه، تحمل و بردباری بیشتری به خرج بدم و با مهار قلب و روح عصیان زده م در برابر تقدیری که با یه ضربۀ غافلگیر کننده منو به زمین زد و کمر احساسات و غرورمو شکوند، سر تسلیم و تعظیم فرود بیارم… من این دورۀ کوتاه بحران زده رو علی رغم آشوب و ولوله ای که درونم طوفان به پا می کنه، پشت سر می ذارم و « بعد از این به خودم اجازه نمی دم هیچ وقت در برابر تقدیر شومی که بر من تحمیل می شه این طور سخیفانه کوتاه

۸۹
بیام. با چشم به هم زدنی این دوره باز هم به سر می رسه. فقط باید منتظر باشم و ببینم که من و پژمان بار دیگه کی سر راه هم قرار می گیریم. من به آینده امیدوارم! بله، آینده از آنِ منه! این من هستم که روزی شکست رو با همۀ ابعاد سیاه و خفت بارش بر اون تحمیل می کنم و اون که امروز به من… به حقارت و درموندگی من می خنده، روزی در آینده به حد مرگش از کردۀ خودش پشیمون و سرخورده می شه و گریون و نالان از من می خواد که اونو ببخشم  »و در حق اون لطف کنم! کمی سرش را به سمتی که پدرش ایستاده بود متمایل کرد. اما هنوز به طور کامل چشم در چشم هم ندوخته بودند. تمنا که دیگر توقع شنیدن کلامی از سوی پدرش را نداشت، از گوشۀ چشم به آن مرد پریشان خاطر و آشفته حال شما یه روز به من گفته بودین که اگه این نامزدی به هر دلیلی به هم بخوره و گناهش متوجه «نگاه کرد و گفت: پژمان و خونواده ش باشه، دست به هر اقدام تلافی جویانه ای می زنین، یادتون که نرفته؟ ببینم، آیا هنوز روی حرفی که زدین، هستین؟ یا اینکه دوستی و شراکت دیرینۀ خودتون رو با همچین خونوادۀ دغل باز و دورویی به مرهم  »گذاشتن روی جراحات قلب دخترتون ترجیح می دین و به نفع خودتون می دونین که هیچ اقدامی نکنین؟ در امتداد یک نگاه مبهم و کرخت شده، سکوت تنها صدایی بود که میان هیاهوی قلبهای بی قرار و ناآرامی که در سینه هاشان وحشیانه می کوفت گم و گور می شد.
۲
مدتها طول کشید تا توانست با این حقیقت کنار بیاید که یک شکست خورده است. و چون پذیرفت، خیلی راحت تر توانست سوختگیهای عمیق قلبش را التیام بخشد. آن اوایل حتی از فکر به هم خوردن نامزدی اش دلش می خواست سر به جنون بگذارد و ناباورانه از خود می پرسید: یعنی این حقیقت داره که اون منو کنار گذاشته و سراغ یکی دیگه رفته؟ بعد با هر دو دستش شقیقه هایش را می گرفت و به تلخی می گریست. اما حالا دیگر به نظر می رسید می تواند به سوزشهای این زخم کهنه عادت کند و با حالتی تسلیم و ناگزیر دل به قضا و قدر بسپارد. اگرچه به همدلیهای اطرافیانش احساس نیاز می کرد، اما هرگز غرورش به او اجازه نمی داد که در برابر دلسوزیهای خانواده اش مستحق جلوه کند و ترحم و مهر و شفقت خیرخواهانۀ آنها را بپذیرد. در این جور مواقع، به شدت کنترل اعصاب خود را از دست می داد و پرخاشگر می شد.  »چی کار می کنی، تکین؟« »هیچی! فقط می خواستم با هم آلبوم خونوادگی مون رو تماشا کنیم! می دونی چند وقته عکسهای قدیمی مون رو…« لازم نکرده! از اینجا برو و اون آلبوم لعنتی رو هم با خودت ببر! واینسا این طوری بر و بر به من نگاه کن! گفتم تنهام « »بذار! ولی… آخه… خب… هر طور که میلته، اما… من… برای تو نگرانم… این روزها بدجوری به گوشه نشینی و تنهایی و « »خاموشی تو انزوا عادت کردی. می ترسم… » لازم نیست برام للـه بازی دربیاری! من احتیاجی به دلسوزیهای تو یکی ندارم! « حالا چرا عصبانی می شی؟ اصلاً می خوای از پدر بخوام که مارو با تیام به یه مسافرت چند روزه بفرسته! فکرش رو « »بکن! خیلی خوش می گذره. هم تو از این کسالت و بی حوصلگی درمی آی، هم ما هوایی تازه می کنیم!

۹۰
» شما به هر جهنمی که می رین، برین! فقط دست از سرم بردارین… « خیلی خوب! هر جور تو بخوای. من تنهات می ذارم… ولی… می خواستم دوستانه بهت بگم که بیخودی نشین و غصه « »بخور! پژمان لیاقت تو رو نداشت! »..بله… یادم نرفته که یه زمانی معتقد بودی من لایق عشق کسری نبودم.« تکین وقتی چشمان غمزده و چهرۀ کدر و درهم کشیدۀ خواهرش را دید، چاره ای جز عقب نشینی از موضع خیرخواهانۀ خویش ندید. باید او را در حصار تنهایی و گوشۀ عزلت خود در حال گریه و در نهایت تأسف و تحسر می گذاشت و می رفت. از اینکه می دید در این میان کاری از دست او ساخته نیست، عصبی و ناراحت بود و خدا خدا می کرد که هرچه زودتر همه چیز به حالت عادی خودش برگردد.  * * *   »گفتی کی پشت خطه؟« تکین گوشی را به سمت خواهرش گرفت. با اینکه تلاش کرده بود چشمش به آن چهرۀ تکیده و بی روح و منقبض نیفتد و قلبش از فرط تأسف درون سینه چلانده نشود، اما موفق نبود. در حالی که به سوز و گداز قلبش می اندیشید،  »من بهش گفتم تو حوصله نداری، اما خودش اصرار کرد که…«و ناخواسته توضیح آورد:  »دوستت فرناز!«گفت: تمنا گوشی را از دست خواهرش کشید. با حالتی سست و نامتعادل روی صندلی نشست و هم زمان نگاه معنی داری به خواهرش، که مثل عقاب بی پر و بال بالای سرش ایستاده بود، انداخت و باعث دستپاچگی اش شد. تکین که راز نگاه سنگین خواهرش را دریافته بود، گامی به عقب برداشت و بعد لبهایش را ورچید و با شتاب رفت و خواهرش را تنها گذاشت.  »سلام!« »ای، خوبم!« » نه! لازم نیست به دیدنم بیای چون اصلاً حوصلۀ گپ زدنهای الکی و اون بگو و بخندهای مسخره رو ندارم! « »معلومه که دارم جدی می گم!« »تو که تویی! من حتی از دست خودم هم حرصی و عاصی ام!« »باور کن این خودم هستم که دارم این جوری با تو حرف می زنم.« »چه پیشنهادی؟« » اوه… کوهنوری! من می گم از دست خودم هم کفری ام، تو می گی بیا بریم بالای کوه! « وای! دست بردار، فرناز! آدمهای بی عاری مثل تو چه می دونن من چی می گم و چرا مثل آدمهای دم مرگ حرف « »می زنم! »نه! گفتم که نه حال و حوصله شو دارم، و نه…« » چی! مثلاً کی و کجا؟ برادرت و زنش؟ مگه با هم آشتی کردن؟ « »خب، دیگه کی؟ امیدوارم قرار نباشه که سهیلا هم…«

۹۱
کی گفته من با اون مشکل دارم؟ عیب آدمهای احمقی مثل دخترعموی من اینه که چون به نقطه ضعفهای خودشون « »آگاهن تاب نمی آرن که بهتر از خودشون رو ببینن! بله، همین! خب خدارو شکر! پس با این حساب می تونم روی پیشنهاد تو فکر بکنم! البته اگه بهت برنمی خوره، باید « »اعتراف کنم که بیشتر به خاطر دیدن عروستون و آشنایی با اونه که ممکنه به این کوهنوردی بیام! »نه! ممنونم!« »بسیار خوب! باهات تماس می گیرم! خداحافظ!« گوشی را گذاشت و سخت به فکر فرو رفت. معلوم نبود چرا بعد از صلابت و قطعیتی که در رد پیشنهاد دوستش از خود نشان داده بود، به یک باره سست شد و به تردید افتاد و حتی حاضر شد که روی این پیشنهاد فکر کند! هرچه فکر می کرد، می دید عقلش به جایی قد نمی دهد. آیا به راستی فقط می رفت که با زن برادر فرناز از نزدیک آشنا شود و احتمالاً با او طرح دوستی بریزد؟ آیا اصلاً می توانست این دوستی را در شأن خودش ببیند؟ خوب که فکر می کرد، می دید نه! نمی تواند! چطور می توانست به دوستی با یک دختر پرورشگاهی که اصل و نصبش را نمی شناخت، بیندیشد؟ حتی فکر کردن به آن را نیز خطای نابخشودنی می دانست.  با حالتی ناموافق و عصبی از جا برخاست و زیر لب با خودش گفت: شاید بیشتر مایلم که برادرش رو ببینم… بله… به نظر من باید با این آدم عجیب و غیرعادی از نزدیک آشنا شد! نمی فهمم چطور یه مرد می تونه عاشق کسی بشه که هویت نامشخصی داره! تازه به قول فرناز به خاطر اون دست به چه دیوونگیهایی که نزده بود! من که ندیده و نشناخته، می تونم مطمئن باشم که اون از عقل درست و حسابی برخوردار نیست… که اگر بود… شانه ای بالا انداخت و سری تکان داد و آه کشید. از نظر او، تنها خودش لایق عشق ورزیدن و دوست داشتن و مهر و محبتهای بی کران بود. و غیر از این، عشق و علاقه و دوست داشتن معنایی جز جنون و دیوانگی محض نداشت.  در حالی که پشت پنجره می ایستاد. پردۀ تور را کناری زد. فکر کرد: چه خوب که قرار نیست سهیلا هم تو این برنامه شرکت کنه… آه که اصلاً حوصله شو ندارم. طفلک دیوونه از اینکه دوستش عاشق من شده، کفری یه! خب، حق هم داره! فرناز از شب جشن تولد اون به این طرف دوستی با منو به هر کس دیگه ای ترجیح داده. منم اگه جای سهیلا بودم و می دیدم دوست جون جونی م با پیدا شدن دوست تازه ای محل سگ هم بهم نمی ذاره، می خواستم که با حرص افسارمو پاره کنم! مخصوصاً که بعد از اون مهمونی شام حسابی با نیش و کنایه و زخم زبون دل منو چزوند، نمی خوام حتی سر به تنش باشه! یادش که به حرفهای تلخ و گزندۀ دخترعمویش می افتاد، دلش می خواست از فرط ناراحتی و استیصال جیغ بکشد. تو برای این می گی فتانه دختر فوق العاده ای نیست چون پژمان اونو به تو ترجیح داده! احساسی که تو نسبت به « »اون داری چیزی جز بخل و حسادت آتشین نیست، دختر عمو جون! با چشمانی تنگ که انگار پرده ای از خون روی آن کشیده شده بود، به افق خیره ماند و به گوشۀ پردۀ تور چنگ انداخت. باید چنان می زدم توی گوشش که برق از چشمهاش بپره! نمی دونم چرا این کاررو نکردم. چطور به اون اجازه دادم تا این حد گستاخانه حرفهای زهرآلودش رو به من تحویل بده و بعد تو دل به عقدۀ حقارت من بخنده… آه… من در حال حاضرم به خون دو نفر تشنه م! اول، به خون کثیف فتانه، و بعد پژمان! چه خوب می شد اگه می تونستم هر دو رو به سزای اعمالشون برسونم! بعد هم یه فکری به حال تسویه حسال با دخترعموی گستاخ و بی شعور خودم و همۀ اونهایی که تو دل پلیدشون به من و سرشکستگی من ریشخند می زنن، می کردم! نمی دونم چرا

۹۲
دارم دوباره خنجر این افکار موهوم و زهرآلود رو تو احساسات و غرور زخمی خودم فرو می کنم، در حالی که به خودم قول داده بودم تا می تونم ذهن خودمو از سم این خیالات واهی و تباه شده پاک کنم! پردۀ تور که از چنگش رها شد، لبهایش را به هم فشرد و نگاه تنگ و باریکش دقایقی چند همچنان به آن سوی افق محو و مات باقی ماند.
۳  همه خوشحال بودند از اینکه بعد از مدتها او از لاک تنهایی و انزوای خود پا می کشید بیرون و در یک همچین برنامۀ مفرح و شادی بخشی شرکت می کرد. خود تمنا هم از این بابت هیجان زده و بی تاب بود و حال بچه هایی را داشت که قرار بود به کلاس اول بروند. همراه با احساسی خوشایند و اضطرابی دلهره آور!  تیام وقتی با اتومبیل او را به محل قرارش با فرناز رساند، وقت خداحافظی لبخند عطوفت آمیزی به رویش پاشید و  »از اینکه دوباره می خوای خودت رو پیدا کنی، خوشحالم!«گفت: تمنا با اینکه می دانست لفظی که برادرش در کمال مهربانی و صدق و صفا به کار برده تا چه حد می تواند صحیح و من خودمو گم نکرده بودم که حالا بخوام «معقول باشد، اما حالتی به نگاه و لبهایش داد و با لحن تند و سرکشی گفت:  »پیدا کنم! خیلی خوب! فقط یه چیز «تیام ابروانش را داد بالا و خندید. همیشه از حالت تهاجمی خواهرش خنده اش می گرفت.  »دیگه هم می خواستم بهت بگم! تمنا با اینکه تیز شده بود و با همۀ توجه اش گوش فرا داده بود تا برادرش مطلبی را که به نظر مهم می آمد با او در میان بگذارد، اما ظاهر بی تفاوت و بی اعتنایی به خود گرفت و طوری وانمود کرد که انگار چندان حواسش به گفته های برادرش نیست. تیام در حالی که دستهایش روی فرمان اتومبیل بود و نیم نگاهی به سوی خواهرش داشت، با لحن غمزده ای گفت:  »تو از پدر خواسته بودی که دست به اقدام تلافی جویانه ای بزنه، این طور نیست؟« تمنا نگاهی به دور و برش انداخت و فکر کرد: پدر بیچارۀ منو بگو که با چه عقل کلی مشورت و درددل می کنه! کاش اینو از اون نخواسته بودی! پدر این «تیام که واکنش دلسردکنندۀ او را دید، نفسی شبیه به آه کشید و گفت: روزها بدجوری کلافه و عصبی یه! تو اونو تو بدمخمصه ای قرار دادی. من مطمئنم که اون در حال طرح نقشه ای یه که  » اگه به اجرا دربیاد، به نفع هیچ کدوممون نیست! و همچنان با سماجتی موفقیت آمیز نگاهش را از نگاه  »چه نقشه ای؟ من که اصلاً خیال نمی کنم این طور باشه!« سنگین و گلایه آمیز برادرش گریز می داد. نمی دونم چرا عقل « تیام کف دستانش را با چند ضربه پی در چی بر فرمان کوبید و با لحن مشوش و نگرانی گفت: خودت رو درست به کار نمی اندازی! تو فکر می کنی اگه پدر قرار باشه انتقام بگیره، دست به چه اقدامی بزنه؟  »امیدوارم انقدر احمق نباشی که خیال کنی در کمال دوستی و صلح و صفا شراکتش رو با قدسی به هم بزنه! تمنا دیگر نتوانست خودش را نسبت به این گفت و گو بی اعتنا جلوه بدهد. به نظر می رسید برادرش می خواهد به مطلب مهمی اشاره کند که او هم چندان برای درک آن بی میل نیست. نگاه خیره و متعجبش را با نگاه مبهم و

۹۳
چرا واضح تر حرف نمی زنی؟ تصور نکن که داری برام معما طرح می کنی! من اصلاً «اسرارآمیز او درآمیخت و گفت:  »حوصلۀ پیچیدگی حرفهای تورو ندارم! بله، «تیام بی آنکه بخواهد یا دست خودش باشد، صدایش را از حد آمرانه ای که داشت بلند کرد و تقریباً داد کشید:  »معلومه که نداری! چون تو فقط به فکر خودت هستی و به هیچ چیز دیگه ای اهمیت نمی دی! اهمیت نمی دم چون از نظر من به هیچ وجه مهم نیستن! بله، من فقط « و متعاقب با آن فریاد تمنا هم به هوا بلند شد: به خودم بها می دم! این منم که مهم هستم! حالا پدر می خواد دست به هر عملی بزنه تا آتیش خشم و کینۀ خودش  »رو خاموش کنه به من مربوط نمی شه! » چرا، مربوط می شه! چون تمام این اتفاقات به به هم خوردن نامزدی تو و پژمان ربط داره! « »اسم اون پسرۀ احمق ابله رو جلوی من نبر!« »می برم چون تو به خاطر همون پسرۀ احمق ابله می خوای آسایش و آرامش خونواده رو از هم بپاشی!« هـِ… آسایش و آرامش! بله، باید می فهمیدم که نگرانی آقا بیشتر از بابت چیه! تو از این می ترسی که شعله ای از « »این آتیش سرکش و مثلاً تیز به دامن زندگی تو بیفته و همه چیز پیش چشمهات دود بشه و به هوا بره! در این لحظه خواهر و برادر چنان با خشم و غضب درگیر نگاه عصیان زدۀ هم بودند که نفسهایشان درون سینه به شماره افتاد. تمنا به آن قسمت از سینه اش که در تلاطم غریبی به هم پیچیده می شد و می سوخت چنگ انداخت و نگاهش را با غیظ از نگاه کلافه و خشمگین برادرش پس گرفت و همان طور که با چشمانش حضور احتمالی فرناز را هر اتفاقی که قراره بیفته برام مهم نیست! من تنها به انتقام «در آن حوالی جست و جو می کرد، با حب و بغض گفت:  »فکر می کنم! حتی اگه دود این آتیش پر لهیب توی چشمهای من بره! تیام که حال غیرعادی خواهرش را درک می کرد و می فهمید که او در هر شرایطی به فکر تسکینی بر آلام قلبی اش است و به هیچ وجه نمی تواند با این قضیه به طور منطقی کنار بیاید، از اینکه تا آن حد تند رفته بود که موجب خشم و من با اینکه سعی می «غضب او شد، حالتی از پشیمانی و شرمندگی به چهرۀ خود بخشید و با صدای گرفته ای گفت: کنم حال تو رو درک کنم و به تو حق بدم، اما نمی تونم با توجه به احساس خطری که می کنم آروم بگیرم و به سوز و گداز نیفتم! تو که پدر رو می شناسی و از لجبازیها و قُد بازیهاش خبر داری! نمی فهمم چطور می تونی انقدر لاقیدانه خودت رو نسبت به مسئله انتقام و تلافی بی تفاوت نشون بدی، در حالی که احتمال داره پدر همۀ مارو به خاک سیاه  »بشونه؟ قبلاً تا این حد « تمنا نسبت به نگرانی و تشویش قلبی برادرش حالت مستهزئی به خود گرفت و پوزخند زنان گفت: در مورد هیچ اتفاقی نگران نمی شدی و تب و تابی از خودت نشون نمی دادی! اگه حتی تمام دنیارو هم رو سرت فرو می ریختن، تو غش غش می خندیدی و ککت هم نمی گزید. چی شد که حالا خودت رو از هول اتفاقی که هنوز  » نیفتاده و معلوم هم نیست که اصلاً بیفته باختی و به دلهره و هراس افتادی؟ تو «تیام از نتیجه گیریهای مغرضانه تمنا عاصی شد و با حرصی تن نفسش را فوت کرد بیرون و با لحنی عصبی گفت: اگه دلت خواست، می تونی این هول و هراس رو به حساب هرچی که می دونی بذاری! شاید قبلاً به قول خودت بی عار بودم و اصلاً حتی بلد نبودم که غصه چیزی رو بخورم، اما حالا دیگه وضع فرق کرده! پدر مثل بمبی می مونه که  »هر لحظه امکان داره منفجر بشه! من می گم اگه این بمب رو از کار نندازیم، خودمون هم با اون نابود می شیم!

۹۴
اصلاً برام مهم نیست که ممکنه نابود بشیم یا « تمنا از گوشۀ چشم نگاه تمسخرآمیزی به سویش انداخت و گفت: نشیم! به نظر من اگه فقط این طوری می شه از اونها انتقام گرفت و حساب نامردی شون رو گذاشت کف دستشون، پس چرا بیخودی خودمو ناراحت کنم و بخوام که جلوی این اتفاق رو بگیرم؟ با هم نابود بشیم، بهتر از اینه که فقط من نابود بشم! فکرش رو بکن! من از فرط ناراحتی و استیصال و سرخوردگی مثل شمع آب بشم و اون وقت اون دو نفر در کمال آسایش و خوشبختی و رفاه در کنار هم شاد و شنگول زندگی کنن! بگو ببینم آیا این منصفانه س؟ مطمئنم که تو هم ته دلت اذعان می کنی که نیست! من نمی دونم پدر قراره از چه طریق این شراکت و دوستی دیرینه رو به هم بریزه! یا احتمالاً زندگی هر دو طرف رو « به خاک سیاه بشونه، اما از من توقع نداشته باش جلوی شعله ور شدن آتیشی رو بگیرم که از قلب من به قلب پدر افتاده! از کجا معلوم که این آتیش مهار نشدنی یه، تیام؟ اما من حاضرم به تو قول بدم که هر اتفاقی افتاد من مسئولیت فاجعه اونو بر عهده بگیرم! حالا چی می گی؟ آیا هنوز نگران خراب شدن سقف رویاهای شیرینی هستی که ممکنه سر تو و پریسا جونت آوار بشه؟ من جای تو بودم، فکرمو با این دلواپسیها مشغول نمی کردم! اگه تقدیرمون این باشه که تو آتیش خشم لجوجانۀ « پدر بیفتیم و بسوزیم، هر تقلایی که بکنیم بی فایده س! جلوی تقدیر رو نمی شه گرفت. اصلاً و ابداً! این اعتقاد  »خودت بود، شازده! کمی به اعتقادات خودت بیشتر ایمان داشته باش، لطفاً! و همراه با نگاهی نافذ و سرکوبگر و خشن با شتاب از اتومبیل پیاده شد. با خاطری مکدر و آشفته و احساسات ورم – که تداعی کنند خاطرات تلخی از  »شازده«کرده و سوزناک که بی شک از تأثیر غریب به کار بردن بی اختیار لفظ گذشته های نه چندان دور بود- رنگ و لعاب بیشتری به خود گرفته بود!
۴  همه جا و همه چیز پیش آبی چشمانش سیاه و کدر می نمود. مثل کسانی که به مرض قند مبتلا هستند، مدام دهانش خشک و تلخ و بدطعم می شد و او مجبور بود به زحمت آب دهانش را جمع کند و قورت بدهد. نفسهایش بعد از بالا رفتن از یک سربالایی یا شیب ملایمی که به چشم نمی آمد، به خس خس افتاد و راه خودش را در تنگنای سینه گم کرد. انگار دستی سرش را با فشار شدیدی به زیر آب فرو برده بود و او برای به دست آوردن اکسیژن و نفسی تازه داشت به تقلا می افتاد. با اینکه صبح نسبتاً سردی بود و هوای پای کوه به اندازۀ کافی پاک و اکسیژن زا بود که می توانست هر بیمار آسمی را سرحال بیاورد، اما او نتوانست با بهره بردن از هوای پاک و لطیف به سر شوق بیاید و احساس سبکی و نشاط به او دست دهد. هر چند وقت یک بار یقۀ پالتوی پوست گران قیمتش را بالا می زد و خودش را بیشتر در خودش می فشرد تا گرم شود و انتظار بر او سخت نگیرد و خلقش را از گزش سرمایی که تاب و حوصله اش را سرریز می ساخت تنگ ننماید. همان طور که به این سو و آن سو چشم می دواند، زیر لب غرولندکنان گفت: معلوم نیست چرا هنوز نیومدن! امیدوارم این یه شوخی مسخره برای سر کار گذاشتن من نباشه، والا… اخمهایش را در هم کشید و با کفش مخصوص کوهنوردی اش سنگ ریزه ای را از جلوی پایش به چند متر آن طرف تر پرت کرد. حتی فکر اینکه دوستش فرناز خواسته باشد او را پای کوه در انتظار واهی خود بکارد و از این طریق خواسته باشد که به قول خودش تفریح کند، مو بر تنش سیخ می ایستاد.

۹۵
نه! امکان نداره بخواد دست به چنین حماقتی بزنه! می دونه که من چه پوستی از اون می کنم! دستهایش را به هم مالید و با اینکه با این تسلی خاطر اندکی توانسته بود بر التهابات فکری اش غلبه کند و آرام بگیرد، اما با این همه ور بدبین دلش می گفت: فرناز دستت انداخته و تو اینجا ول معطلی! با خاطری مشوش و بی قرار از تپۀ کوچکی که آمده بود بالا رفت پایین. از همه جا صدای خنده و بگو و بخند به گوش می رسید. گروههای چند نفره از پسران و دختران جوان دست در دست هم از تپه های کوتاه و بلند خود را بالا می کشیدند. خورشید هنوز نتوانسته بود از این سمت قلۀ کوه خودش را به رخ کوهنوردان جوان و پر شور و نشاط بکشد. تمنا آه سرکش و جانسوزی را در پس نفس بلندی ریخت و فکر کرد: چقدر شاد و بی خیال و سرزنده هستن! انگار هیچ غمی توی دلشون نیست! بعد به یک باره نسبت به همه آنهایی که هیچ شناختی نداشت، نوعی حس کینه و نفرت و خصومت پیدا کرد و با حالتی از بدبینی و بخل و حسادت روی از آنها برتافت و زیر لب چیزی با خودش زمزمه کرد. حتی خودش از میان گنگی غرولندهایش چیزی نفهمید. از اینکه می دید غول حسرت و کینه و حسادت با غریو دهشتناک خویش در وجودش برخاسته و می خواهد مغزش را توی مشت خود له کند، حس بد و مشمئز کننده ای به او دست می داد. در حالی که فکر می کرد هر آن امکان دارد بزند زیر گریه، با خودش تکرار می کرد: پس چرا من خوشحال نیستم؟ پس چرا سرزندگیمو از دست دادم؟ آه که داشت از فرط ناراحتی و پریشانی ذهنش از کار می افتاد! با هر دو دستش شقیقه هایش را فشرد. جایی از قلبش داشت به وجودش بیشتر می زد. وقتی به یادش می افتاد که چه دختر شاداب و پر شور و حالی بود و در هر انجمنی چون شمع شعله می افروخت و پرتوافشانی می کرد، دلش می خواست که با همۀ کرختی احساس و کسالت روحی حال و احوال امروزش خودش را از بلندای کوهی که قصد بالا رفتن از آن را داشت، پرت کند پایین. چی شد که یه دفعه همه چیز به اینجا کشیده شد؟ چرا بدون اینکه چیزی از عشق بدونم، یه دفعه خودمو عاشق دل خسته و زار دیدم؟ کسی که به نحو تأسف باری از عشق خودش شکست خورد! آه، نه! نه! اون که دوستم داشت! با ذره ذره وجودش منو می خواست و عاشقم بود! این من بودم که… بله… من بودم که با رد عشق اون با دستهای خودم گور قلبمو کندم و بعد برای تمام از دست رفته های خودم به سوگ نشستم و گریه کردم! چرا گذاشتم اون عشق پر شور و آتشین با چنین حسرت ملال آوری تو خاکستر سرد پریشونی و پشمیونی ته نشین بشه و تو خودش بمیره و فروکش کنه؟ آه! چطور می تونم خودمو ببخشم که به یه جوون احمق بی لباقت اجازه دادم خودش رو به حریم قلبم نزدیک کنه و بعد پا روی اون بذاره و به من و احساسات لگدکوب شده م بخنده؟ من روزی اونو به سزای اعمالش می رسونم! همون طور که خودم تاوان اشتباهات فجیع گذشته مو با این همه سرخوردگی و فلاکت پس می دم! قلبم به من می گه من و اون روزی دوباره تو مسیر هم قرار می گیریم و اون وقت من… مشتهایش را از هم گشود و دندانهایش زیر فشردگی لبهای سرخ و یخ زده اش محو و ناپدید شد. دوباره آهی در قفای نفس عمیق خود کشید و به آبی بی کران آسمان بالای سرش چشم دوخت. با اینکه همه جا و همه چیز زیر پوششی کدر و تار و سیاه در پیش چشمان او منظره ای محنت بار پیدا کرده بود، اما حس می کرد به زودی چون ساقۀ خشکیدۀ گلی در بهار دوباره سبز و شکوفا خواهد شد و به گل خواهد نشست. با خودش فکر کرد: بله، قلبم

۹۶
دوباره از نو احیا می شه! چون من می خوام که این شکوفایی رو به خودم تقدیم کنم! به زودی از این سوگ بیرون می آم و به زندگی لبخند می زنم! رفته رفته آن لبخند محو و ناپیدا داشت از تأثیر افکار مثبت و روحیه بخشی که در سرش چون چشمه می جوشید و برهوت ضمیر خشک و پلاسیده اش را سیراب می ساخت، عمیق تر و چشمگیرتر می شد. اما ناگهان یادش به حرفهای تیام افتاد و آن لبخند شاد و آرام بخش زیر سایۀ وهم و بیم و هراس گم و گور شد. با اینکه معنی کلام دوپهلو و گنگ و پیچیدۀ تیام را نمی فهمید و متوجه عمق فاجعه ای که به قول برادرش انتظارشان را می کشید نبود، اما حسی در درونش فریاد می زد که نگرانیهای تیام چندان هم بی مورد نیست و حتماً واقعۀ ناگواری در پیش رویشان است، اما با این همه مطمئن بود که برادرش در مورد قدبازیها و لجبازیهای ذاتی پدرش چیزی جز واقعیت نگفته و پدر بالاخره بعد از آن سکوت و خاموشی مرموز و آزار دهنده تصمیمی را که بی شک همۀ جوانب آن را سنجیده، به مرحلۀ اجرا خواهد گذاشت. بله، تیام راست می گفت. پدر حتی اگر لازم ببیند، کل خانواده را میان شعله های تند و تیز آتش انتقام خودش خواهد انداخت. شکی نبود که این کار را اگر برای پیشبرد اهداف مورد نظر خود لازم می دید، بی هیچ تردیدی از انجام آن منصرف نمی شد. اصلاً مگر او با همین لجاجتهای خودخواهانۀ خود باعث لنگ شدن یکی از پاهای دخترش نشده بود؟ یا مگر این حقیقت نداشت که او چهار سال پیش از سر لج و دیوانگی دختر بزرگ خود را با عشق خام و جنون آمیزی که در سر داشت به حال خودش گذاشت و اجازه داد که هر طور دلش می خواهد تصمیم بگیرد و عمل کند و بعد از همان راه رفته سرشکسته و مغمون برگردد؟ بله! هر کاری از این پدر لجباز و خودکامه برمی آمد! شاید حتی برایش مهم نباشد که به نابودی و فلاکت کشاندن خانواده دوست و شریک دیرینه اش مساوی است با نابودی و فلاکت خود و خانواده اش! بله، تیام راست گفته بود! پدر به زودی با اجرای نقشه های شومی که در سر می پروراند و ماهیتش بر کسی مشهود و معلوم نبود اما قرار بود خشک و تر را با هم بسوزاند، آرامش و آسایش را از کل خانواده سلب می ساخت. با این همه تمنا با اینکه خطر را احساس می کرد و بر تمام تشویشها و نگرانیهای برادرش صحه می گذاشت، اما نمی توانست خودش را راضی کند که جلوی اجرای نقشه های پدرش را بگیرد. او در این مورد عقیدۀ راسخ و محکم و قاطعانه ای داشت. وقتی پژمان به خاک ذلت بشینه، متوجه می شه که به سزای عملش رسیده و چه ظلم نابخشودنی ای رو در حق من کرده! و تازه اون وقته که من از تماشای بیچارگی و استیصال اون به آرامش قلبی می رسم. مهم نیست این آرامش قلبی رو نشسته در خاک ذلت مشابهی به دست بیارم. حتی اگه تو جهنم زندگی خودم گرفتار و اسیر هم باشم، از این بابت احساس سبکدلی و آسودگی می کنم و حتماً این احساس مکیف و لذت بخش رو برای همیشه به پدرم مدیون می شم! دوباره آن لبخند کذایی گوشه لبش جان گرفت و او توانست با تکیه بر آن لبخند عمیق و دلکش و شورآفرین، نفس بلندی بکشد و سینه اش را از زیر فشار حجم سنگین و ناپیدای بیم و امید خلاص کند.
۵  از اینکه فرناز را از دیدن خودش غافلگیر شده می دید، متعجب بود. اگر ابتدای معارفه و آشنایی با برادر و زن برادر لوس بازیهای «او آن طور مسخ و منقلب و سرگشته نشده بود، به طور حتم این مسئله را به رخش می کشید و از

۹۷
که از خودش نشان می داد لب به انتقاد می گشود. اما در کشاکش آن لحظات شورانگیز، چنان غرق  »بچگانه ای جذبه و شکوه متانت رفتاری و توازن شخصیت برجسته و تأثیرگذار آن زن و شوهر جوان و خوشبخت شده بود که برای دقایقی چند گویی که روح از کالبدش پر کشید و به آسمانها رفت. هرچه زمان می گذشت، شوک زدگی اش بیشتر نمایان می شد. اگرچه زن و شوهر جوان ترجیح می دادند که این تحولات عجیب رفتاری و ظاهری دوست فرناز را به روی خودشان نیاورند، اما از نگاههای معنی دار و طعنه آمیزشان پیدا بود که از دستپاچگی و پریشانی گنگ دختر جوان متحیر و شگفت زده هستند. اگر مرد جوان برای راحت کردن من و «شخص خودش از فضای سنگین و دم کردۀ حاکم متأثر از آن آشنایی عجیب و غریب به خواهرش نگفته بود: ، او به خودش نیامده بود و معلوم هم نبود کی روح به »سروناز پیشاپیش شما می ریم و دو دوست رو تنها می ذاریم کالبدش بازمی گشت. اما همین که زن و شوهر جوان با لبخندهای کشدار و سرگیجه آور از کنارشان گذشتند، ناگهان مثل ترقه از جا پرید بهم بگو چرا تظاهر کردی از دیدن ناگهانی و «و به بازوی دوستش چنگ انداخت و با قیل و قال کودکانه ای گفت:  » تصادفی من شگفت زده ای و نخواستی که اونها بفهمن من و تو با قرار قبلی پای این کوه به هم برخوردیم، هان؟ فرناز با درد شدیدی که از ناحیه چنگ زدگی دوستش احساس می کرد، سعی کرد بازوی خودش را از میان چنگال قبل از اینکه جواب منو بشنوی، اول چنگ لعنتی تو ول کن! گوشت تنمو «تیز او بکشد بیرون. سپس با تشر گفت: کندی! بعدش هم لازمه اول توضیح تورو بشنوم که چرا یه دفعه مثل صاعقه زده ها خشکت زد و مات و مبهوت  »موندی! تمنا که با هشدار خشمناک دوستش متوجه خشم و خشونت و شدت حملۀ عصبی خودش شده بود، ناگهان دستش را پس کشید و گامی به عقب برداشت. آیا واقعاً لازم بود که توضیح دهد؟ اصلاً چه توضیحی؟ که چرا مثل صاعقه زده ها…؟ که چرا مات و مبهوت…؟ از کجا می دانست! حتی خودش هم نمی دانست چرا مثل صاعقه زده ها… چرا مات و مبهوت… با چشمانی تنگ و نگاهی نافذ و عمیق اول به سیمای برآشفته و منقلب دوستش، و بعد به جایی پشت درختان کاجی که تنگ دل هم چسبیده بودند زل زد و فکر کرد: اگه بگم نمی دونم چرا، لابد بهم می خنده… پس چه توضیحی باید بیارم؟ آه، خدای من! چقدر بهم می اومدن! چه جفت کم نظیری بودن! انگار خدای بزرگ اون دو نفر رو برای هم آفریده بود! آیا دلیل حیرت و سرگشتگی من همین بود که همه هوش و حواسمو یه دفعه با دیدن یه جفت خوشبخت و شادکام به نحو غریبی از دست دادم؟ حتی نمی تونم فکرش رو بکنم! آخه چطور ممکنه خداوند یه همچین جفت برگزیده ای رو برای هم خلق کنه؟ اوه، نه! نمی تونم به این راحتی قبول کنم که ته دلم دارم به این زوج جوون و خوشبخت غبطه می خورم! آیا این حس مرموز و پیچیده که به گلوم چسبیده و هر لحظه به قلبم لگد می زنه، به راستی متأثر از بخل و حسادتی یه که از آتیشی گنگ و ناپیدا گر گرفته و تو همۀ وجودم دامنگیر شده؟ صدای فرناز در آن لحظات پر دمدمۀ هول و هراسی که به سینه اش چنگ می انداخت، مثل چکش محکمی بر مغزش  »هِی، دختر! معلومه تو امروز چِت شده؟«کوبیده شد:  * * *

۹۸
»پس گفتی یک سال از ازدواجشون می گذره!« تمنا این را گفت و از روی همان تپه ای که در کنار فرناز ایستاده بود نگاهی سوزناک و حسرت بار به زوج جوان که دست در دست هم با تلاش خستگی ناپذیری از تپه ها بالا می رفتند، انداخت. برگشت و به سیمای خاموش و متفکر  تعجب می کنم از اینکه«دوستش خیره شد. در حاشیۀ نگاهی که از برق مرموزی متشعشع بود، پوزخندزنان گفت:  » برادر تو این همه سال عاشق کسی مثل سروناز بود! البته نمی خوام منکر زیبایی ظاهری ش بشم! حالتی از تمسخر به لبهایش داد. انگار هر نوع زیبایی ای را در برابر وجاهت چشمگیر و خیره کنندۀ خودش پست و بله! این دختر زیبایی احمقانه ای «ناچیز می دید. شانه ای بالا انداخت و در ادامه با همان پوزخند استهزاآمیز گفت: داره! من که هیچ شور و نشاطی توی چشمهاش ندیدم! راستی، هیچ دقت کردی آبی چشمهاش چقدر رنگ پریده  و نگاهی دیگر به دوستش انداخت که بی هیچ کلامی متفکرانه در کنار او گام برمی داشت. »بود؟ تمنا که با استفاده از سکوت و خاموشی دوستش فرصت خوبی برای یکه تازی در حیطۀ سخنوری پیدا کرده بود، با بله… حتی… می شه گفت… می شه گفت که به اندازۀ کافی سرحال و قبراق به نظر نمی « حالتی هیجان زده گفت: رسه! متوجه شدی رنگ مهتاب گونه چهره ش اونو شبیه بیمارهایی جلوه می ده که از کم خونی شدید رنج می برن؟  »نمی دونم… شاید من دارم اشتباه می کنم! و این بار از گوشۀ چشم نگاه حیله گری به فرناز انداخت تا تأثیر کلام ناخوشایند خویش را در چهرۀ او بررسی کند. چی؟ «فرناز سر بلند کرد و همراه با حالتی آمیخته با گیجی و گنگی به نیمرخ ظاهراً آرام دوستش نگاه کرد و گفت:  »من متوجۀ منظورت نشدم، تمنا! » چطوره اصلاً این بحث رو تمام کنیم و تو هم قبول کنی که من هیچ منظوری نداشتم! « لحنی که به کار برده بود گزنده تر از لبخند مشمئزکننده ای بود که بر لب داشت و فرناز با همۀ سرگشتگی ای که  »صبر کن ببینم تو چی می خوای بگی؟«بدان دچار بود، متوجه اش شد. در آن لحظه که فرناز به آرنج دوستش چسبیده بود، تمنا نمی دانست که باید چه توضیح توجیه کننده ای به او بدهد که آتش تند و تیز بخل و حسادت درونی اش لا به لای آن به وضوح شعله ور نباشد. مجبور شد شانه ای بالا بیندازد و مثل وقتهایی که در معصوم نمایی خویش به طرز ناشیانه ای اغراق می کرد خودش را به موش مردگی بزند و بگوید: هیچی، دوست من! به نظر می رسه این دو نفر تنها جفتی باشن که از هر نظر برازندۀ هم هستن! تو این طور فکر « »نمی کنی؟ و فرناز با همان خرفتی و نگاهی سفیهانه در دریای متلاطم نگاه او غرق مانده بود. وقتی بار دیگر از تپه ای خودشان را کشیدند پایین و از تپۀ دیگری در قفای آن زوج جوان بالا می رفتند، فرناز گفت: چند سالی بود که از عشق هم دم از شیدایی می زدن! پدر و مادرم هر دو مخالف سرسخت این وصلت بودن و « سنگهای زیادی جلوی پاشون انداختن، اما برادرم گوش به حرف هیچ کس نداد و پا از روی خواستۀ خودش پس نکشید. اون دیوونه وار سروناز رو دوست داشت و شب و روز از فکر و خیال اون آروم و قرار نداشت! پدر و مادرم هر دو از این علاقه و عشق جنون آمیز فرزان کلافه و خشمگین بودن و هر دو طی این مدت دچار ناراحتی اعصاب و روان شدن. اما فرزان با خودخواهی لجوجانه ای که داشت بی اهمیت به این چیزها، تمام موانع پیش روش رو از سر راه برداشت و حتی به قرار و مدارهای ازدواجش با دختر یکی از خونواده های سرشناس شیرازی پشت پا زد و

۹۹
سرانجام پاییز سال گذشته به محض اینکه از امریکا برگشت، دست سروناز رو گرفت و با خودش از شیراز به تهران  »آورد و با اون ازدواج کرد! » اوه، پس سروناز خانوم شیرازی ن! « ظاهراً بله! البته چون یه «فرناز که لبخند تمسخرآمیز شکفته بر لب دوستش را ندیده بود، سری تکان داد و گفت: بچۀ سرراهی بود، نمی شد مطمئن بود که… خب، البته این چیزها برای فرزان کوچیک ترین اهمیتی نداره! انقدر عاشق سروناز هست که خودش رو با شرایط و بی هویتی اون وفق بده… اون به خاطر این دختر حاضر شد یک سال خودش رو از خونواده طرد کنه. همین یک ماه پیش نمی دونم چطور شد که خودش به طور غیرمنتظره به طرف ما برگشت. البته همۀ ما از این بابت خوشحال بودیم و تو دلمون خدارو شکر می کردیم که بعد از یک سال دوری و بی خبری خودش برای آشتی و رفع کدورت و قهر و دلخوری پیش قدم شده، اما واقعاً نمی دونیم چرا از جبهۀ تند مقاومتی که در برابر خونواده گرفته بود اومد بیرون… اگرچه تو رفتار و کردارش هیچ نشونی از حالت تسلیم و شکست خوردگی نیست، اما از گوشه گیریها و انزواطلبیهای گهگاهش می شه بوی نامطبوعی رو که به مشام می رسه، حس کرد و برای ما این ظن شکل قول تری به خودش می گیره که شاید اون… اون از انتخاب احساسی خودش پشیمون شده باشه… هِی، نگاه کن! اونها دارن از تپۀ رو به رویی به ما اشاره می کنن… وقتی به اونها رسیدیم، همچنان وانمود کن که این « دیدار کاملاً اتفاقی بوده چون فرزان حتی نمی خواست من تو این کوهنوردی همراهی شون کنم که مبادا خلوت زن و شوهر رو پای کوه به هم بریزم. حالا اگه بفهمن کنه ای مثل من، یکی مثل تورو هم به خودش چسبونده از دستم  »دلخور می شن! لطفاً منو قاطی کنه ای مثل خودت نکن تا بتونم « تمنا همچنان که چشم به رو به رو داشت، با سقلمه ای به او گفت:  »حواسمو خوب جمع کنم! تکین در حالی که با چند خمیازۀ پی در پی چرت نیم روزی را از سر خودش می پراند، بعد از اینکه نگاهی به پریسا- کوهنوردی چطور « که مشغول دوختن دکمۀ پراهن تیام بود- انداخت، خطاب به خواهر متفکر و خاموشش گفت:  »بود؟ امیدوارم بهت خوش گذشته باشه! تمنا از شنیدن لحن مشفق و صمیمی خواهرش با حالتی تمسخرآمیز لبهایش را غنچه کرد و اندیشید: چرا همیشه این دختر می خواد برام نقش یه خواهر بزرگ تر رو بازی کنه؟ قبل از اینکه چیزی بگوید، نگاهش افتاد به زن برادرش که با حواسی جمع و گوشهایی تیز آمادۀ شنیدن توضیحات او بود. بدش نمی آمد ابتدا حال او را با چند حرف درشت و گزنده جا بیاورد و بعد با لحن جدی و تحکم آمیزی به خواهرش تفهمیم کند که به عنوان خواهر کوچک تر حق سین جیم کردن او را ندارد. هر چند اصلاً دلش نمی خواست به این فکر کند که آیا طرح چنین سؤال دوستانه و ساده ای از سوی خواهرش می تواند واقعاً کنجکاوی بی ربط و فضولی زیرکانه ای به حساب آید یا نه! اما ته دلش خوب می دانست که در مورد مهربانیها و دلسوزیهای خواهر کوچکش همیشه قضاوت مغرضانه ای دارد.  »چه با مهارت دکمه هارو کوک می زنی! معلومه قبلاً از این کارها زیاد کردی!« پریسا که با هشیاری تمام متوجه بود روی سخن تمنا با این تمسخر لوس و گزنده فقط می تواند با او باشد، اول نگاه گنگی به تکین- که او هم از طرح چنین مطلبی آن هم به طور ناگهانی از سوی خواهرش متعجب و سرگشته نشان

۱ ۰ ۰
می داد- انداخت بعد در حالی که به شدت دستپاچه نشان می داد و یک بار نزدیک بود با نوک تیز سوزن انگشت خود را هدف بگیرد، پیراهن گلدار بلندش را روی ساقهایش مرتب کرد و من و من کنان با حالتی شرمگین گفت: خب، البته دوختن دکمه انقدرها که فکر می کنی مهارت نمی خواد… اما… تیام خودش می دونه… من… من… تنها « »دختر خونواده بودم و مادرم نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. از اینکه می دید در برابر نگاه تفرعن آمیز او خودش را باخته، کم و بیش عصبی و معذب و دستپاچه بود. واقعاً نمی دانست چه واکنشی باید از خود نشان بدهد! آیا با سرسختی در برابر غرور و تکبر خواهر شوهر خود قد علم کند و متهورانه با او رفتار متقابلی داشته باشد؟ یا اینکه با نگونساری هرچه تمام تر مطابق با سیاست خواهرشوهر کوچک تر سخیفانه در مقابل نگاه تحقیرآمیز او کوتاه بیاید و خودش را خوار و زبون ببیند؟ هرچه فکر می کرد، می دید او را طاقت و تاب ستیز و مقابله با کسی مثل تمنا نیست. خوب می دانست اگر در روابط مسالمت آمیزشان چالشی هر چند کوچک و موقت پیش آید، تنها او به تنگنا خواهد افتاد و دچار مشکل خواهد شد. پس بهتر دید با تظاهر به پوست کلفتی و تجاهلی تأسف آور به دوختن دکمه های شل پیراهن شوهرش ادامه بدهد و در گرماگرم گفت و گوی دو خواهر حضور گنگ و نامحسوسی داشته باشد. البته اگر در این میان عرصه را بر خود تنگ می دید، چاره ای جز ترک سالن نشیمن نداشت. فکر کرد: کاش تیام هرچی زودتر از خواب بعدازظهری بیدار بشه و فکری به حال این بطالت و کسالت روحی و روانی من بکنه! وقتی زیر چشمی دید حواس تمنا متوجه خواهر کوچک تر است، توانست پنهان از دید او نفسی با آسودگی از سینه بکشد و با خیالی راحت به کوکهایی که می زد ادامه دهد.  » چرا فکر می کنی من باید در مورد خیلی چیزهایی که هیچ ربطی به تو ندارن توضیحی بدم؟ « شنیدن این کلام رک و پوست کنده آن چنان برای تکین سخت و گران آمده بود که او را به شدت هول و نگران ساخت و درصدد برآمد هر طور که هست افکار سیاه و مخدوش خواهر بزرگ تر را نسبت به خودش پاک و مبرا اوه، نه! توضیح؟ اصلاً چه « سازد. از این رو، با رنگی پریده در حالی که از تک و تا افتاده بود، بریده بریده گفت: توضیحی؟ من… من… قصدم این نبود که… که فضولی کنم… فقط… چیز… خب، البته تو می تونی هیچ توضیحی به من  و آب دهانش را قورت داد و سرش را به زیر انداخت. »ندی! کمی آن طرف تر زن برادرش در حین نخ کشیدن به سوزنی که در دست داشت، به حال او پنهانی دل سوزاند.

رمان خاطره ها –قسمت سوم

$
0
0

رمان خاطره ها – قسمت سوم

url

حتی وقتی چشمانش را می بست، اتفاقات پای کوه پشت پلکهای بسته اش به نمایش درمی آمد. آن خنده های بی سر و ته فرناز، لبخندهای عمیق و بی معنی سروناز و نگاههای گهگاه فرزان که رعشۀ محسوسی را بر سراپای وجودش می انداخت. در حالی که روی صندلی گهواره ای تاب می خورد و همچنان چشم برهم داشت، با خودش فکر کرد: با چه مهارت زیرکانه ای دو سه مرتبه نگاه خیره شو روی چهرۀ خودم غافلگیر کردم! نمی دونم آیا بعد از خودش خجالت کشید یا زنش متوجه چشم چرونیهای اون شده بود که بعد از اون نگاهش رو مصرانه از من دزدید؟! از تداعی آن نگاههای پررمز و راز که به وجودش حرارت مطبوعی می بخشید و قلبش را از گزند سرمای دنیای سرتاسر زمستانی اش در امان نگه می داشت، لبخند خوشایندی بر لب نشاند و از ذهن تبدارش گذشت: احساس می

۱ ۰ ۱
کنم بدون اینکه هیچ تلاشی کرده باشم، تونسته م نظر اونو به خودم جلب کنم! خدای من! حتی نمی تونم فکرش رو بکنم که زن جوونش وقتی متوجه لطف و عنایت خاص اون به من بشه، چه حالی پیدا می کنه! بعد یادش افتاد به آن اتفاق که وقتی حواسش نبود، چطور غفلت زده پایش لغزید و نزدیک بود از یک بلندی با بی مواظب باش! نترس… نترس… «احتیاطی پرت شود پایین و او با چه دستپاچگی عجیبی به دستش چسبید و فریاد زد:  »بدون اینکه هول بشی، به دست من تکیه کن و خودت رو بکش بالا! و او نتوانست هول نکند. وقتی نگاهش به ارتفاع زیر پایش افتاد که با بی تابی حریصانه ای انتظار سقوطش را می و زد زیر  »اوه، نه! من… من نمی تونم خودمو بکشم بالا!«کشید، بدتر دستپاچه شد و به رعب و هراس افتاد و جیغ زد: گریه. حالا خیال می کرد اگرچه در این حالت به دختربچه های لوس و ناز نازی شباهت پیدا کرده بود، اما اگر آن طور به حالت زار نگریسته و با عجز و درماندگی از او تقاضای کمک نکرده بود، معلوم نبود می توانست شور احساسات همدلانۀ او را نسبت به خودش برانگیزد یا نه؟ جیغهای بی امان او چند نفری را به بالای تپه کشانده بود. چه لحظات نفسگیر و سختی را پشت سر گذاشته بودند! انگار هرچه فرزان بیشتر تلاش می کرد، کمتر ثمربخش بود. حلقۀ دستانشان داشت از هم جدا می شد. تمنا به شدت احساس ناتوانی و استیصال می کرد. فکر می کرد تا سقوط فاصلۀ زیادی ندارد و فرزان قادر به نجات او نیست. همان طور که روی صندلی گهواره ای تاب می خورد- و حالا شدت این تکانها با یادآوری آن اتفاق هیجان انگیز شدیدتر شده بود- اندیشید: آیا من واقعاً اونو ترسونده بودم؟ خودش به من گفت! وقتی بعد از اون فریادهای: به هر دو دستم سفت و محکم بجسب! تو موفق می شی! به پایین نگاه نکن! چشمهات رو ببند و خودت رو به من بسپار! من به هر دو دستش چسبیدم و با زور و تقلای اون و سعی و امیدواری خودم از ورطۀ سقوط نجات پیدا کردم و وقتی چشمامو به روی نگاه مرعوب و وحشت زده اون باز کردم، از لا به لای نفسهای مقطع و تند و به شماره افتاده ش گفت: حسابی منو ترسوندی، دختر! بله! من اونو حسابی ترسونده بودم، وگرنه همون موقع دستهامو ول می کرد و با یه تذکر دوستانه شبیه: بعد از این خوب حواست رو جمع کن یا چطور متوجه این پرتگاه نشدی از من فاصله می گرفت و خودش رو به همسر نگران و مشوشش می رسوند و از اینکه با اقدام سریع و معقولانۀ خودش باعث نجات جون کسی شده بود، مورد ستایش قرار می گرفت. اما اون تا چند لحظه بعد از نجات من از اون ورطه دستهامو به شدت توی دستهای خودش فشرد و طوری با تشویش نگام می کرد که انگار هر آن امکان داره با رها کردن دستهام دوباره از اون بلندی پام بلغزه و به ورطۀ سقوط بیفتم! و همچنان که با بهت و تعجب نگاهش می کرد و فرصت هیچ ابراز تشکری به او دست نداده بود، با خودش گفت: چه احساس لذت بخش و شیرینی! اینکه کسی تا این حد نگرانت بشه و به خاطر تو به هول و ولا بیفته! فقط وقتی او با احتیاط زیر سایۀ نگاههای مبهوت و آمیخته با طعنه و طنز اطرافیان دستهایش را از قفل دستانش رها کرد، توانست با نگاه ستایشگر و محبت آمیزی از او تقدیر و تشکر به عمل آورد. تکانهای صندلی که نرم و به تدریج رو به آهستگی گذاشت، پلکهایش را از هم گشود. همان لبخند گوشۀ لبانش سنگینی می کرد. مطمئن بود… بله، مطمئن بود که توانسته با جادوی چشمانش قلب او را سحر کند و به تسخیر خویش دربیاورد، وگرنه لزومی نداشت بعد از آن حادثه مدام نگاهش را از او گریز بدهد و در لاک خودش فرو برود

۱ ۰ ۲
و با کسی حرف نزند. حتی با سروناز که با نگرانی آمیخته با ظنی خفیف و پوشیده همه جا و در هر حال مراقب دگرگونیهای غیرعادی و خاموشی ناگهانی و مرموز او بود و کمی گیج و پریشان و آشفته به نظر می رسید.
۷
صدایش مرتعش و تا حدودی هیجان زده بود. »الو! سلام! می تونم با فرناز صحبت کنم!« نرم، شمرده و احترام آمیز! »بله! الساعه! گوشی حضورتون لطفاً!« چند لحظه انتظار! تمنا متوجه نیست که با ذهنی مشغول و خط خطی در حال جویدن شست خویش است. با کلافگی نفسش را فوت می کند بیرون. بعد زیر لب غر می زند: معلوم نیست چرا خبر مرگش پیداش نیست؟ همیشه از انتظار کشیدن بدش می آمد. نه صبر و شکیبایی آن را داشت، و نه اصلاً حوصله اش را. به عقیدۀ او، تنها دو چیز می تواند برای او غیرقابل تحمل و وحشتناک باشد. یکی نداشتن لباس فوق العاده در جشنی که بنابر شرایطی واجب است که در آن مثل یک فوق ستاره بدرخشی، و دیگر آن که انتظار چیزی را بکشی! و اینکه بخواهی با همۀ هیجان و شور و احساسات قلیان شده ای که داری خودت را با تلاشی بی ثمر به آرامش و متانت دعوت کنی! نه! من یکی نمی تونم خودمو تو چنین شرایطی آروم و باوقار جلوه بدم! وقتی دلم می خواد سر کسی که منو در انتظار باطل و کشنده ای می ذاره از تنش جدا کنم، چطور می تونم با این هجوم تند خشم و خروش باطنی داد نکشم؟  » الو! من فرناز هستم! بفرمایین! « قبل از اینکه بتواند آن قیل و قال درونی و پر هیاهوی شکنجه زا را با شنیدن صدای او در پس نفس عمیقی از درون معلوم هست کدوم گوری هستی! سه ساعته که منتظر شنیدن صدای «تخلیه کند و فرو بریزد، جیغ کشان می گوید:  »نحس و نکرۀ توام! فرناز که تازه از چرت بعدازظهری برخاسته بود و هنوز احساس کسالت و خواب آلودگی می کرد، بعد از اینکه از صدای جیغ نخراشیدۀ دوستش مستفیض شد و پردۀ گوشهایش لرزید، متعجب از خشم و عصبانیت تمنا می پرسد:  »تویی؟ چرا مثل طلبکارها صدات رو انداختی روی سرت؟« تمنا سیم تلفن را به دور انگشت خود می پیچید و چون گلوی خشک و تبدارش با آب دهانی که بلعیده بود مرطوب می شود، اندکی از تاب و تب اولیه اش می افتد و سعی می کند که با متانتی ساختگی و مصنوعی خودش را آرام و باوقار جلوه بدهد. در حالی که از این کار تا سر حد مرگش بیزار بود، اما در آن لحظه چاره ای جز این ندید که از اوه، فرناز! دلم برات «طریق آن بتواند ترحم و شفقت دوستش را به بهترین نحو ممکن نسبت به خودش برانگیزد. تنگ شده! یک هفته س که همدیگه رو ندیدیم! چطور سراغی از دوست بیچاره ت نمی گیری؟ نمی دونی مگه نباید منو تو این شرایط بغرنج تنها بذاری؟ نمی دونی چقدر از دست بی مهری و بی وفاییهای تو گله مند و شاکی م. اما حالا  »تورو می بخشم و از تو می خوام که ترتیبی بدی در کنار هم باشیم! فرناز حال کسی را داشت که به گریه ها و ابراز ناراحتیهای یک بچۀ گمشده گوش سپرده و حالا نمی دانست آیا می تواند به او در پیدا کردن آدرس خانه اش کمک کند یا نه. با حالتی از استیصال که در تن صدایش می جوشید، می  »من چی کار می تونم بکنم؟ می خوای همین امروز به دیدنت بیام؟«گوید: اوه، نه! نه! لازم نیست تو زحمتش رو بکشی! توی این هوای سرد می ترسم سهل انگاری کنی و با لباس نامناسبی به « » دیدنم بیای که بعد دچار سرماخوردگی و ذات الریه شدید بشی. اون وقت من نمی تونم که خودمو ببخشم!

۱ ۰ ۳
به شدت هیجان زده و ملتهب بود و بی آنکه دست خودش باشد، پر حرفی می کرد. فرناز که متوجۀ حالتهای ببینم، تو حالت « غیرعادی گفتاری دوستش بود، بعد از مکثی کوتاه با حالتی آمیخته با تردید و تشویش می گوید: خوبه؟ منظورم اینه که… چطور بگم… احساس می کنم حال خوبی نداری! به من بگو در طول هفته ای که گذشته با فتانه یا پژمان و یا با هر دوی این دو نفر ملاقات ناخواسته ای نداشتی که باعث ناراحتی عصبی و به هم ریختگی  » اوضاع روحی و روانی تمنا شده باشه؟ تمنا که حال خودش را بعد از شنیدن اسم آن دو موجود منحوس و مشئوم به درستی درک نمی کرد، همراه با پوزخندی تلخ و خشمگین گوشی را از این دست به آن دستش می دهد و سیم آن را از دور انگشت خود می کند و همچنان که از درون چون کوره ای آتشین می گداخت، با لحنی سرکش و طغیان زده پوزخند محکم دیگری می زند: چرا فکر می کنی من از دیدن اون دو نفر عصبانی و ناآروم می شم و اوضاع روحی و روانی م به هم می ریزه؟ شاید « قبلاً حالم از دیدن هردوشون به هم می خورد و دلم به آتیش کشیده می شد، اما دیگه هیچ حساسیتی نسبت به هیچ  » کدومشون تو قلبم احساس نمی کنم! خودش می دانست که این ادعای دروغی است و او تا هزار سال دیگر هم هرگز نخواهد توانست از گناه نابخشودنی همین «آن دو موجود پلید و خیانتکار بگذرد، اما با این همه به روی خودش نیاورد و با حرارت بیشتری ادامه می دهد: دو روز پیش… اوه، نه… سه شب پیش بود که ما با همدیگه تو جشن تولد خواهر کوچیک فتانه، در واقع دخترخالۀ کوچیکم، مواجه شدیم. احساس نفرت و کینه ای که از هر دو تو سینه م ته گرفته بود، حالا به یه نوع حس بی تفاوتی و رقت قلبی رسیده، بله، من واقعاً دلم به حالشون می سوزه! می دونی چرا؟ چون انقدر احمقن که خیال می کنن منو با اشتباه شتاب زده و نامعقول خودشون شکست دادن! احمقانه تر اینکه فکر می کنن من برای همیشه از دست رفته م و دیگه محاله که بتونم بار دیگه خودمو پیدا کنم! می بینی چقدر کوته فکر و ابله ن! من به حالشون تأسف می خورم! حماقت آدمهای بیچاره و ذلیلی مثل فتانه و پژمان باعث زجر منه! سه شب پیش شورانگیز، دخترعموی اکبیری فتانه رو می گم، با خودشیرینی و چاپلوسی خودش رو با من همدل « منم جای تو بودم، نسبت به کسی که با نارویی ناجوونمردانه باعث شکستگی «نشون می داد و زیر گوشم می گفت: من نیشخند  » قلبم شده احساس کینه و خصومت می کردم تا دنیا دنیاس، محال بود که دلمو با اون صاف کنم! زهرناک گوشه لبش رو که دیدم، به اکراه افتادم و خیالش رو راحت کردم که هر دو نفر رو به خدا سپردم و دیگه  »هیچ خصومتی با هیچ کدومشون ندارم! آب دهانش را قورت می دهد. حتی در آن لحظه که ادعا می کرد هیچ خصومتی با آن دو نفر ندارد احساس می کرد دلش از نفرتی مالامال در حال انفجار است و نزدیک است که عقدۀ این حقارت و سرشکستگی به خفتش بچسبد و باعث هلاکتش گردد. عرق روی پیشانی اش را پاک می کند و با صدای آرام تری که ردی از ناراحتی و فرسایش با اینکه از شنیدن جواب صریح و تمام کنندۀ من متحیر و گیج بود، اما باز هم « قلبی را در خودش داشت، می گوید: احساس می کردم که داره به من دهن کجی می کنه. نمی دونی چه حال بدی پیدا می کنم وقتی می بینم همه به من به چشم یه شکست خوردۀ قطعی نگاه می کنن که هنوز نتونسته خودش رو از زیر آوار درموندگی و بیچارگی بکشه بیرون! توی اون جشن تولد مسخره با رفتار بی تفاوتی که پیشه کردم، فکر می کنم تونسته باشم کمی ذهن مسموم « اطرافیانمو آلایش بدم. البته این بستگی به درک و شعور باطنی افراد داره. من چطور می تونم به آدمهای ذاتاً احمق و

۱ ۰ ۴
کودنی مثل شورانگیز بفهمونم که به هم خوردن این نامزدی کذایی دیگه برام یه فاجعۀ غم انگیز تلقی نمی شه و من به راحتی نوشیدن یه لیوان آب خنک تونستم اونو فراموش کنم و دیگه از بابت یادآوری اون دچار تأثر قلبی نمی شم؟ اوه، فرناز! فرناز! اصلاً ما چرا داریم با هم در مورد چنین موضوع پیش پا افتاده و بی اهمیتی بحث و تبادل نظر می « کنیم! به عقیدۀ من موضوعات جالب توجه تری برای بحث هست که صحبت کردن از اونها باعث شور و نشاط می شه. وقتی آدم می تونه با شکر کام خودش رو شیرین کنه، چرا بیخودی به فکر تلخی زهر بیفته و باعث درگیری و آشوب ذهنی ش بشه؟ اصلاً تو چرا یه دفعه ساکت شدی و مثل همیشه نمی پری وسط حرفهام؟ راستی، امروز عصر  »برنامه ای که نداری؟ هوم؟ فرناز که هنوز پیش خودش مطمئن بود دوستش حال عادی ندارد و به هیچ وجه از نظر روحی و روانی در وضع مطلوبی به سر نمی برد، بعد از اینکه پر حرفیها و گزافه گوییهای او را تحمل کرد، در جواب با مکث و تأخیر و تأمل  »نه! چطور مگه؟«نفس عمیقی می کشد و می گوید:  »هیچی! شاید خواستم به دیدنت بیام… ببینم… سروناز هم اونجاس؟« و از این  » آیا فرزان هم اونجاس؟ «و دستش را روی قلبش می گذارد که وحشیانه می کوبید. دقیقاً می خواست بپرسد: بابت عصبانی بود که چرا نتوانست طبق معمول خواستۀ قلبی اش را بر زبان بیاورد و از ترس برانگیخته شدن ظن و گمان دوستش مجبور شده تا این حد قبیح ریاکارانه عمل کند. بله! اونها همین جا هستن! پس گفتی شاید به دیدنم بیای! بسیار خوب، من منتظرت هستم. راستش خودم هم از این « »کسالت و… تمنا دیگر حتی یک کلمه از حرفهای او را نمی شنود. در حالی که به نقطۀ نامعلومی مات مانده بود، با خودش فکر می کند: گفت اونها همین جا هستن! پس… پس… اوه، چه خوب! و بدون خداحافظی گوشی را می گذارد و به سینۀ داغ و تپنده اش چنگ می اندازد. موهایش را از وسط باز کرده و پشت سرش با گل سر حریر سرخ رنگی جمع کرده بود. پیراهن ساتن آبی رنگ و براقی پوشیده بود که روی آستینهایش چینهای ریزی داشت و دامن پف کرده و چیندارش با کمربند طلاکوب شدۀ دست سازی- که سه سال پیش بعد از متارکه با کسری به عنوان هدیۀ تولد از پژمان دریافت کرده و سوغات آخرین سفرش از انگلیس بود- باریکی کمرش را به بهترین شکل ممکن به نمایش گذاشته بود. به قدری احساس زیبایی و شادابی و آرامش می کرد که وقتی خود را توی هال بزرگ و مجلل خانۀ دوستش فرناز می دید، ناباورانه از خودش می پرسید: آیا این واقعاً منم که اینجام؟ با این همه شور و شادی و هیجان آمیخته با بیم و امید؟ یک لحظه که چشمش به تصویر خودش در آیینه افتاد، نزدیک بود سرش گیج برود. بعد از گذشت چهار سال، این اولین باری بود که احساس سرزندگی و نشاط و ذوق زدگی می کرد. در فرصتی که می بایست برخلاف میلش چشم انتظار استقبال دوستش می بود، به میز منبت کاری شدۀ آیینه تکیه زد و دستش را زیر چانه اش گذاشت و به فکر فرو رفت: آیا امروز موفق به دیدنش می شم؟ آیا در حضور سروناز می تونم با ترفند زیرکانه و خاص خودم توجه اونو جلب کنم و روابط حسنه ای بین خودمون برقرار کنم؟ اوه، خدای من! بعد از کسری، فرزان تنها مرد کامل و پرجذبه و دوست داشتنی ای یه که من دیدم!

۱ ۰ ۵
بله! بله، بعد از کسری! هیچ کس بهتر از اون نیست… اوه… اون چشمهای سیاه و نافذ و گیرا! چقدر دلم براشون تنگ شده! کاش می دونستم الان کجاس، اون چشمهای شهلا و پر جذبه اسیر دام کدوم نگاه شیفته و شیداس؟ سردرنمی آرم پس این دختر چرا پیداش نیست! مگه حمامش چقدر طول می کشه؟ هوف! نمی دونم چرا دستی دستی خاطر خودمو با تداعی یاد و خاطرۀ اون ناراحت می کنم! هر کجا که هست و با هر کی هست، امیدوارم… امیدوارم… وای… چقدر سخته آدم برای کسی که دوستش داره و اونو از دست داده آرزوی خوشبختی کنه! اما من از ته دلم خواهان سعادتمندی اون هستم… نمی دونم اگه بتونم قلب فرزان، بدل اونو، تصاحب کنم، چه احساسی بهم دست می ده؟ اوه، کاش این یه ذره وجدان رو هم نداشتم! وقتی فکرش رو می کنم رسیدن به شاهراه قلب اون مساوی یه با درهم کوبیدن قلب بیچارۀ زنی مثل سروناز، به تردید می افتم! من چطور می تونم دست به چنین قساوتی بزنم؟ آیا واقعاً این منم که برای شوهر زنی خوابهای طلایی دیدم؟ نقشه های شوم و وسوسه کننده کشیدم؟ اوه، دارم از همین حالا گرفتار عذاب الیم وجدانم می شم! اما نباید چندان خودمو به خاطر این مسئله نگران کنم. به هر حال اگه شوهری نخواد به همسرش خیانت کنه، تحت هیچ شرایطی وسوسه نمی شه و فریب مکر و حیلۀ هیچ زنی رو نمی خوره. اما اگر فرزان شوهر دمدمی مزاج و هوسباز و هرزه دلی باشه، منم اگه سر راه اون قرار نگیرم، به زن دیگه ای میل و رغبت پیدا می کنه! پس در این بین من مقصر و گنهکار نیستم. اگرچه برای دربند کشیدن اون دامی پهن کردم و توی این دام دون هم می پاشم، اما اون که یه مرد عاقل و بالغ و فهیمه باید احتیاط به خرج بده و گول احساسش رو نخوره و به دام من کشیده نشه! مگه اینکه از روی میل و خواستۀ قلبی بخواد توی این دام بیفته که در این صورت به صلاح سرونازه که چنین مرد سست عهد و بلهوسی با پای خودش از زندگی اون بره بیرون. اگه من جای اون باشم، برای از دست رفتن چنین شوهر لاقید و پست فطرتی غصه نمی خورم! بله، پست فطرت! مردهایی از قماش فرزان و پژمان که به عشق خودشون خیانت می کنن از فطرت پست و رذلی برخوردارن. وگرنه چطور ممکنه آدم به خاطر یه مشت هوس پوچ و زودگذر و آتشین از عشق خودش بگذره؟! واقعاً باید به حال چنین مردهایی متأسف بود! اوه! حالا که تو یه همچین شرایط عجیب و مبهم و سرنوشت سازی قرار گرفتم، به گناه و قصور فتانه یه کم مشکوک می شم! بله، تا به حال به این مسئله خوب و با دقت فکر نکرده بودم. فتانه نمی تونه به هیچ وجه مقصر باشه! کسی که با چشم باز و در کمال صحت عقلی و فکری فریب می خوره و تو دام می افته، مقصر و گنهکار اصلی یه! اگه پژمان ارادۀ قوی و محکمی تو حفظ بنیان عشق خودش داشت، هیچ وقت… هیچ وقت گول احساسات رکیک و فریبندۀ خودش رو نمی خورد و پاش توی جادۀ وفاداری به عهد و پیمانی که با من بسته بود به این شدت نمی لغزید… تاریخ گواه می ده هیچ مرد ساده و ابله و ظاهربینی از مکر زنهای باهوش و مصمم و زیرک در امان نمی مونه. پس من نباید دچار عذاب وجدان بشم و خودمو به خاطر معصیتی که چندان هم متوجه م نیست تخطئه و ملامت کنم… نمی خوام فعلاً به این فکر کنم که خود منم در گذشته با چشم باز و در کمال صحت عقلی و فکری به عهد و پیمان عشقی م با اون پشت پا زدم و گول اظهارات عاشقانه و مکرآمیز پژمان رو خوردم! هیچ خوش ندارم تمام گناه رو به گردن خودم بندازم! اون یه مورد استثنایی بود و کسی که باعث فروپاشی زندگی من با کسری شد، فقط و تنها فقط پژمان بود، نه من! و همچنان که دست زیر چانه داشت و به نقطه نامعلومی ماتش برده بود، آه عمیقی کشید و بیشتر به فکر فرو رفت.

۱ ۰ ۶
۹
این حالت شما ناخودآگاه منو به یاد تصویر نقاشی «صدای موزن و خوش آهنگ و دلکشی ناگه از پشت سر گفت:  »می ندازه! »دومینیک انگر«اثر  »کنتس دوسو نویل« و تا تمنا از آن حالت بهت زدگی پا بکشد بیرون، صاحب آن صدای شورانگیز آمد و مقابلش ایستاد و با نگاهی تحسین آمیز و مهربانانه به او سلام کرد و خوش آمد گفت. تمنا که به هیچ وجه متوجۀ منظور او نشده بود و اصلاً نفهمیده بود او در مورد چه مطلبی سخن گفته و کنتس دوسو نویل کیست و اصلاً دومینیک انگر مرد است یا زن، با این همه لبخندی به گرمی و حرارت خورشید تابناک نیمروز مردادی بر لب نشاند و ضمن اینکه با تلاش مجدانه ای  !اصلاً انتظار دیدن شمارو نداشتم«سعی می کرد به هیاهوی قلبی اش فائق آید و بیش از حد هیجان زده ننماید، گفت:  »فکر می کردم شما از اینجا رفتین! و گوشۀ لبش را گزید و لحظه ای چشمانش را به این سو و آن سو دواند. ترسیده بود از برق نگاهش بخواند که دارد به دروغ می گوید. فرزان دستهایش را روی سینه چلیپا کرد و همچنان که با حالتی آمیخته با مهر و تحسین به عقیده من شما تو حالت قبلی تصویر بسیار به یاد موندنی و جذاب «براندازش می کرد، با لحن خوشایندی گفت:  »برای یه شاهکار هنری می شدین! تمنا ذوق زده از تمجیدی که شنیده بود، بی اختیار دستی روی موهایش کشید و با تظاهر به شرمساری سرش را به این نظر لطف شماس، ولی به عقیدۀ خودم… من طراوت و شادابی مو خیلی وقته که از دست «زیر انداخت و گفت:  »دادم! حالا از زیر چشم داشت تأثیر کلامش را روی چهرۀ او بررسی می کرد و با زیرکی دریافته بود مخاطبش از شنیدن گفتار مأیوسانۀ او حالتی از تأثر و ناراحتی به خود گرفته و انتظار می رفت که با کلام همدلانه و امیدبخشی با او احساس همدردی کند. اما تا او خواست لب باز کند و چیزی بگوید، هر دو با شنیدن صدای شادمانه و جیغ جیغویِ فرناز چشم از هم برکشیدند و به عقب برگشتند. در حالی که تمنا در دل از این بدبیاری ناراحت و عصبی بود، غرولندکنان زیر لب گفت: درست همین حالا باید از راه برسی و همه چیز رو به هم بریزی؟  * * *   »آه، چه جالب! من اصلاً نمی دونستم فرناز برادر هنرمندی هم داره!« نه! هنرمند نیستم! پیانو زدن رو هم از مادرم یاد گرفتم و از بچگی زیر بار هیچ مربی خصوصی ای نرفتم که اگه می « »رفتم، شاید امروز واقعاً یه هنرمند بودم! تمنا در حالی که تمام چهرۀ شاد و بشاش خود را که از تأثیر شور و شوق و هیجان درونی اش همچون گلی در وقت این طور که از فرناز شنیدم، شما برای تحصیل «پگاه شکفته بود، به سمت او می گرفت، خیره به عمق چشمانش گفت:  » به امریکا رفته بودین! به نظر شما، اونجا برای ادامۀ یه زندگی مطلوب و ایده آل مناسب تر از اینجا نیست؟

۱ ۰ ۷
فرزان از پشت پیانوی سفید بزرگ خود بلند شد و در حالی که به سمت پارچ آب روی میز پیشخوان می رفت، تا زندگی مطلوب و ایده آل رو چطور معنا کنی! برای من بودن در کنار موجود دوست داشتنی ای «لبخندزنان گفت:  » مثل سروناز یه ایده آل دست نیافتنی بود که فقط معجزۀ عشق می تونست اونو به زندگی من ببخشه! خودش را روی صندلی  »نه، متشکرم«و رو به تمنا لیوان آب را به حالت تعارف نشانه گرفت و او با تکان سر به مفهوم پایه بلند فلزی اش جا به جا کرد. احساس می کرد فرزان به عمد روی تمام کلماتی که به کار برده بود تکیه کرده است. فکر می کرد با تمام آن واژه های مؤکد و صریح نیشتر زهرآلودی را در قلب او نشانده است. همچنان که از ابراز رضایت و خشنودی او از زندگی زناشویی اش احساس خشم و نفرت می کرد، با لحن بدبینانه ای آیا شما مطمئن هستین که به ایده آلتون رسیدین؟ منظورم اینه که گاهی وقتها تو مسیر زندگی ایده آلها به «پرسید: طرز عجیب و باورنکردنی ای تغییر شکل می دن و ممکنه به چیزی که امروز خوشایند شما واقع شده، فردا… به چشم یه اشتباه بزرگ و تأسف بار نگاه کنین! منو ببخشین که با توپخونۀ ظن و بدگمانی خودم باورها و امیدهای قلبی  » شمارو تخریب می کنم، اما چون قبلاً این تجربه رو کسب کردم خواستم به شما بگم که… »پس پیانو از صدا افتاد؟ سروناز همین حالا از خواب بیدار شده و دنبالت می گشت!« تمنا یک بار دیگر از اینکه با ورود ناگهانی دوستش تمام رشته هایش را پنبه می دید، کلافه و عاصی نفسش را فوت کرد بیرون و نگاه ملامت آمیزی به سویش روانه ساخت که چشم به برادرش دوخته بود و غرولندکنان زیر لب گفت: خروس بی محل! این برای بار دومه که اعصاب منو به هم می ریزه! فرزان از او خواست به سروناز اطلاع بدهد که به اتاق پیانو بیاید. و بعد از اینکه فرناز رفت، خطاب به تمنا که در فرناز در مورد ازدواج ناموفق شما «سکوت اسرارآمیزی فرو رفته بود و با چینهای ریز آستینش بازی می کرد، گفت: چیزهایی بهم گفته! من و سروناز هر دو از شنیدن اون متأثر شدیم! ببینم، آیا واقعاً این امکان داره که آدم تو برهه ای از زمان ایده آلهاشو از دست بده و رو به ایده آلهای دیگه ای بیاره؟ منظورم اینه که آیا واقعاً می شه عاشقی رو تصور کرد که عشق خودش رو به ظن خودش از دست رفته و پوچ تلقی کنه و به این باور برسه که به خاطر چه هدف مضحک و نسنجیده و احمقانه ای دست به تلاش زده؟ یا بهتر بگم آیا به راستی ممکنه عاشقی از عشق عمیقی که تو دل داره دست بکشه و با نوعی عشق زدگی محض تمام آرمانها و اهداف غایی و نهایی سابق خودش رو زیر سؤال  »ببره و با تردید به خودش و راه اومده نگاه کنه و از بابت همه چیز متأسف و حیرون و سرگشته باشه؟ تمنا از اینکه می دید تیرش در تاریکی به هدف نشسته و توانسته تیغ تردید و بدبینی را در قلب افکار سخت و قدیمی او فرو کند و تمام انگاره های ذهنی اش را بر هم بریزد، احساس هیجان و خوشحالی می کرد. و چون می بایست جواب قانع کننده ای به او می داد، که بدتر به نابسامانی فکری اش دامن بزند، به تک و تا افتاد و با حالتی بله، چرا که نه! متأسفانه کم نیستن عاشقهایی که به سرعت برق و باد از عشقی «آمیخته با دستپاچگی و هیجان گفت: که از اون دم می زنن، خسته و وازده می شن و به سر حد درموندگی و پریشونی می رسن! من که خودمو برای شما مثال زدم… عشق برای من مثل دندون پوسیده ای بود که بالاخره درش آوردم و خودمو از تمام درد و ناراحتیهاش خلاص کردم. که اگه این کار رو نمی کردم، معلوم نبود عفونتش تا کجای زندگی من پیش می رفت و راه پسی برام  »باقی نمی ذاشت! »ولی من نمی تونم بدون عشق زندگی کنم!«

۱ ۰ ۸
حالت تدافعی به خود گرفته بود و طوری ترس و هراس در ته سیاه چشمانش سوسو می زد که انگار کسی همین حالا می خواهد عشق را به زور از او پس بگیرد و مثل دندان پوسیده ای به دور بیندازد. تمنا به این ژست احمقانۀ او در دل ریخشند زد و فکر کرد: به نظر من هیچ چیز مسخره تر از عاشق پیشگی نیست!  زندگی چه با عشق و چه بی عشق، همچنان ادامه پیدا می کنه و هیچ کس نمی تونه جلوی «و با صدای بلند گفت:  »امتداد اونو بگیره! این کلام او تعجب و شگفتی مخاطبش را به دنبال داشت و او در حالی که خود را زیر نگاه حیرانش باخته بود و به دنبال فرصتی برای رهایی از آن می گشت، نفسی به سختی از سینه برکشید و همچنان که احساس می کرد اندکی تند رفته و برای القای عقایدی که خودش هم چندان به حقانیت آن اطمینان راسخی نداشت، لازم نبود تا این حد رک و بی پرده سخن بگوید و ناگهان چنین شوک بزرگی بر او وارد آورد. وقتی صدای زمزمۀ سرناز و فرناز به گوششان رسید، حواس فرزان تا حدودی معطوف ورود همسرش شد و او توانست از زیر فشار نگاه مبهوت و سرگشته اش جان سالمی به در برد و در خفا اندیشید: با اینکه خیلی تند رفتم، اما مطمئنم که ضربۀ کاری رو به مغزش فرود آوردم! با اینکه دلم به حال سروناز می سوزه و نسبت به اون احساس ترحم می کنم، اما منم مثل تمام زنهای عالم اول باید دلم به حال خودم بسوزه! اصلاً کی گفته اون بیشتر از من لایق خوشبختی یه؟ لیاقت یه بچه سرراهیِ بی کس و کار چطور می تونه از من بیشتر باشه و چنین مرد مطلوب و ایده آلی نصیبش بشه؟ مردی که از هر لحاظ کامل و نمونه س! اگه قرار باشه با یه ازدواج موفق و چشمگیر چشمهای بدخواهانمو از حدقه دربیارم، فرزان بهترین گزینمه! هم ثروت و مکنت بیشتری از پژمان داره، و هم از اون خوش قیافه تره! وای، خدای من! حتی نمی تونم تصورش رو بکنم که فامیل و دوست و آشنا که بعد از گذشت چهار سال هنوز به چشم به زن سیاه بخت بیچاره و بدتر با به هم خوردن نامزدی م با پژمان به دیدۀ ترحم بهم نگاه می کنن، با شنیدن خبر ازدواج من با مرد متمول از خونواده ای سرشناس چطور شوکه می شن و مغز سرشون منفجر می شه! باید به همۀ اونهایی که خیال می کنن من یه زن بخت برگشته تمام شده م ثابت کنم که برام تازه همه چیز از نو آغاز شده و زندگی طرح تازه ای به خودش گرفته. اون وقته که پژمان بیشتر از همه از شنیدن این خبر یکه می خوره و دلش می چزه! چرا که پیش خودش خیال می کرده بعد از اون هیچ وقت مرد خوب و ایده آلی سراغم نمی آد. چه حالی پیدا می کنه وقتی به اون خبر برسه نامزد سابق و معشوق قدیمی ش که تو سالهای نه چندان دور اون همه عاشق و مفتونش بود با مرد صاحب جاه و مکنتی چون فرزان ازدواج کرده! من مطمئنم… مطمئنم که از کردۀ خودش تا سر حد مرگ سرخورده و پشیمون می شه، اما دیگه پشیمونی برای اون سودی نداره! و بدتر از همه اینکه مجبوره تا آخر عمرش وجود منحوس فتانه رو در کنار خودش تحمل کنه… بله… به خاطر همینه که نباید کوچک ترین تردیدی در مورد اجرای این تصمیم به دل خود راه بدم! هر تصمیمی با یه ارادۀ قوی و راسخ به بهترین شکل ممکن رنگ تحقق به خودش می گیره پس در این بین هیچ درنگ و تعللی بر من جایز نیست… در حال حاضر نباید خاطر خودمو با افکار موهوم و بی اهمیتی چون بی گناهی سروناز کدر و مغشوش کنم! در اینکه من از اون برای خوشبختی و سعادتمندی سزاوارترم، هیچ شکی نیست! پس دلیلی نداره که بخوام خودمو سرزنش کنم و بیخودی باعث شکنجه و عذاب وجدان خودم بشم. معلومه که بین خوشبختی خودم و اون، نیک بختی خودمو انتخاب می کنم و اونو ارجح تر از هر چیز می دونم!

۱ ۰ ۹
من می تونم سرنوشت خودمو تغییر بدم. اگه قدر این فرصت ناب و طلایی رو بهتر بدونم و به جای درگیر شدن با یه مشت احساسات پوچ و دست و پا گیر عقل خودمو بیشتر به کار بندازم، به طور حتم موفق می شم و به زودی تمام پنجره های مسدود و مهر و موم شدۀ سعادت و بهروزی رو به روی خودم باز می کنم! این برام مثل روز روشنه که به خواست من تقدیری که یه دفعه سایۀ سرد و محنت باری سر زندگی م کشید، با دستهای خودش خورشید شوق و امید رو به تاریکی شب حسرت و اندوه من می بخشه و منو به جشن نور و روشنی و سرور می بره! چرا که می دونم… می دونم که هیچ کس در بهره مند شدن از حلاوت و چشیدن طعم خوش زندگی سزاوارتر از من نیست!  بخش هفت (از دفتر خاطرات کسری)
۱
… و حالا بعد از گذشت یک سال و اندی از آن زمان که به طور ناگهانی و بدون خداحافظی رفت، در عین ناباوری و شگفت زدگی در برابر هم قرار می گیریم و نگاهمان با دلتنگی محو و گنگی به هم قفل می شود. زیر رگبار تپشهای شوق انگیز قلبی که گویی از خوابی چندین ساله برخاسته و با نگاهی آکنده از مهر و عطوفت و دوستی و لبخند به لب باور نمی کنم که این خودت هستی، سروناز! فکر می کردم دیگه هیچ وقت تورو نمی بینم. اون طور که بی «می گویم:  »خبر رفتی و… هیجان زده بودم و از فرط شور و شادی پرحرفی می کردم و یادم رفته بود که باید به او هم مجالی برای صحبت اگه مطمئن بودم که بار «بدهم. با متانت و فروتنی خاص خود لبخند می زند و سر تکان می دهد و نگاهم می کند. دیگه چشممون به هم می افته و ممکنه از بی خبر رفتن خود پیش شما شرمنده بشم، امکان نداشت بدون خداحافظی  »از شما از اینجا برم! بعد آهی می کشید و نگاه براق و زیبایش را به این سو و آن سو می گرداند و با همان لبخند که به پهنای آبی بی انتظار نداشتم شمارو به عنوان مدیر جدید کانون ببینم! اوه، نه! اصلاً فکرش رو هم «کران چشمانش بود، می گوید:  »نمی کردم! دستش را روی گیجگاهش می گذارد و مثل کسی که با خودش حرف بزند، با صدای زیر و زمزمه واری زیر لب می  »نمی دونم چرا انقدر گیج و خرفت شدم! آخه چطور ممکنه که…«گوید: که شما مدیر کانون حمایت از بچه های بی سرپرست بشین! اینجا چه اتفاقی «و حالا با صدای بلندتری می گوید:  »افتاده؟ اصلاً چطور شد که… از اینکه می دیدم با سردرگمی و حیرانی قادر نیست با این قضیه کنار بیاید و این حقیقت عجیب و غیرمنتظره را برای خودش هضم کند که چطور همکلاس سابق خود را به سمت مدیر کانون می بیند، دلم غنج می زند و احساس غرور و تفرعن و شادی مطبوع و مکیفی به تمام وجودم سرازیر می شود. در حالی که از پشت میز به سمت او می خزم و  »حالا این بابت خوشحالی یا…«همچنان از برق گیجی و منگی چشمانش در دل خشنود و راضی می گویم:

۱ ۱ ۰
که دیدم دلیلی برای ناراحتی او وجود ندارد! کسی که قبلاً این سمت را داشت، شیطان  »یا ناراحتی«خواستم بگویم آدم نمایی بود که با اعمال شنیع و حیوانی خویش عرصۀ زندگی را روزگاری دور و دراز بر او و امثال او تنگ کرده و خونشان را با قساوت و بی رحمی وحشیانه ای توی شیشه ریخته بود، و حالا معلوم است که چون آن زن سیه دل و حیوان صفت را پشت میز ریاست کانون نمی دید، می بایست خوشحال و شکرگزار خداوند منان باشد. حتماً دلت برای دوستهای « سرفه ای می کنم و برای از بین بردن آن وقفۀ کوتاه با صدای مهیج و بلندی می گویم: قدیمی تنگ شده، اما متأسفانه باید بگم که ژاله و شکیلا رو تو این وقت از روز نمی تونی ببینی چون هر دو رفتن کلاس خط! اما می تونی باقیِ دوستهات رو توی باغ پشتی که به تازگی خریداری و ضمیمۀ کانون شده، دیدار کنی. کریم لک لک هم همون جاس. راستی صدای شاد بچه های کوچیک تر رو می شنوی؟ به طور حتم کریم لک لک رو مجبور کردن که چشم بند بذاره و دنبالشون کنه. این یکی از بازیهای مورد علاقۀ بچه ها و همین طور کریم لک لکه.  » ببینم، تو حالت خوبه؟ می خوای برات یه لیوان آب بریزم؟ مثل کسی که خودش را توی خواب و بیداری معلق و بلاتکلیف می بیند، چشمانش را چند بار باز می کند و می بندد. دستش را در هوا می تکاند و رو به عقب تلوتلوخوران روی یکی از صندلیها می افتد. حالا  »نه، متشکرم«بعد به علامت که نگاهش هشیاری بیشتری پیدا می کند و از آن همه گیجی و حیرانی چند لحظۀ پیش در او اثری نیست، قیافۀ کسی را پیدا می کند که می خواهد با صدای بلند بزند زیر گریه. چه از سر خوشحالی، و چه با حس غم مزمن و عمیقی که ته دلش زق زق می کند! شاید هم فقط برای تخلیۀ احساسات غلیان شدۀ درونی که در کورۀ مشتعل وجودش با حرارت سوزنده و تند و تیزی می گداخت! معلومه که «دستش را جلوی دهانش می گیرد و صدای بغض گرفته اش توی گوشهایم با طنین دل آزاری می پیچد.  » خوشحالم! اوه! یعنی باید باور کنم شر اون دیو ستمگر بدطینت برای همیشه از سر بچه های کانون کنده شده؟ وقتی چشمان خیس و براقش را به دیدۀ تحسین و امتنان به من می دوزد، بدجوری دست و پای خودم را گم می کنم و به یک باره دچار تپش قلب می شوم. احساس می کنم حرارت داغ و سوزانی روی گونه هایم نشسته. آب دهانم را حریصانه می بلعم تا بلکه تب گلویم فرو نشیند. با خودم فکر می کنم اگر این نگاه معصوم و آسمانی و باران زده نخواهد که دست از سرم بردارد، به طور حتم مثل کسی که فرش زیر پایش را کشیده باشند نقش بر زمین خواهم شد. هنوز صدای شادی و خنده های بچه ها از باغ به گوش می رسد و به جان و خیال آدمی آرامش و نشاط قلبی می  ..سر.«بخشد. می خواهم چیزی بگویم، اما انگار زبان در کامم نمی چرخد و با جان کندنی سخت و لکنت می گویم:  »فرصت مـ… مناست همه چیز رو برات تعریف می کنم! نمی تونین تصورش «لبخند اشک آلودی به لب می نشاند و در امتداد نگاهی عمیق و ملاطفت آمیز سری می جنباند. رو کنین که چقدر از این بابت خوشحالم! اول اگه زحمتی نیست، منو برای تماشای بازی شادمانۀ بچه ها به باغ ببرین.  »بعد هم اگه وقت شد، همه چیز رو برام تعریف کنین! نگاهش می کنم و من هم به تبعیت از او سری می جنبانم. بعد که دل و جزئت از دست رفته را باز می یابم، در کنار به شرطی که تو هم همه چیز رو برام تعریف کنی. این طور با تعجب نگام « لبخند کنایه آمیز و معنی داری می گویم:  »نکن! خودت می دونی که منظورم چیه!

۱ ۱ ۱
لب باز می کند چیزی بگوید که بعد انگار منصرف می شود. لبانش با آذین آن لبخند محزون به غنچۀ شکفته ای شبیه بود که از ساقه جدایش کرده باشند.  * * *  که این طور! چقدر خوب و جالب! پس اگه خوندن دفتر یادداشت من شمارو به صرافت نجات این بره های معصوم « (با اشاره به بچه های توی باغ) از چنگال گرگ تیز دندونی چون بلقیس خانوم انداخت، من می تونم شمارو از صمیم قلبم ببخشم و تازه خوشحال هم باشم که با یه مشت خاطرۀ زرد و پلاسیده تونستم به قلب مهربون شما سیخونک  »بزنم! در حین ادای این جملات، لبخند عمیق و متینی بر لب داشت و از گوشۀ چشم مراقب دگرگونیهای ظاهر شده بر چهرۀ من بود. نمی دانم از اینکه می دید می تواند با هر حرف و کلامی مرا تحت تأثیر خود قرار دهد چه احساسی داشت، اما خودم چندان از این بابت راضی و خرسند نبودم و حتی می شد گفت از اینکه احساسات خود را چون مومی در دست او تا این حد انعطاف پذیر می دیدم، عصبی و کلافه بودم و گاهی بر سر خود داد می کشیدم: هِی پسر! معلوم هست چرا تا این حد خودباخته نشون می دی؟ نمی تونی یه کم خودت رو جمع و جور کنی و سفت و سخت بگیری؟ مگه این چشمها چی دارن که تورو تا این حد مسخ خودشون کردن و تو دلت به تصدقشون می ری؟ بله، تنها کار آن چشمان فتنه انگیز و تماشایی بود که دلم را اسیر جذبۀ سحرآمیز خویش می ساخت. چشمهایی که مرا به یاد نگاه مفتون و والۀ نازنین نگاری می انداخت که در بی مهری و بی وفایی رقیبی نداشت و تمام بی وفایان دنیا را یک تنه پشت سر گذاشته بود. آه، آن چشمها! مگر می شود فراموششان کرد! یعنی این لحظه که من به ضریح نگاه بدل او آویخته ام و این گونه با سوز دل راز و نیاز می کنم و عاجزانه به درگاه خداوند منان دعا می کنم که این سعادت دوباره را نصیب من گرداند تا بار دیگر زائر بارگاه آن نگاه پر جذبۀ اساطیری گردم، او… همان او… صاحب آن چشمان شورانگیز و دلبرانه در زنجیر کدامین نگاه شوخ و شنگ و مفتونی گرفتار آمده و با ناز و عشوه درسهای دلبری و طنازی را مو به مو از بر می کند و به رخ محبوب دست از جان و دل شسته اش می کشد؟ خدایا! خدایا! فقط تو می دونی… تنها تو می دونی چقدر دلم برای اون نگاه عاشق کش فریبنده تنگ شده! دلم بدجور هوایی شده بود و می خواست که بال دربیاورد و به سوی او پر بگشاید. کاش می دانستم با این بی پروایی آشیان زندگی کدام عاشق بیچاره و زاری را چون زلزله ای فرو خواهم ریخت! اگر این تردید کشنده و محنت بار با من نبود، به طور حتم خیلی وقتها پیش همچون پرندۀ سبا به سرزمین یار پر گرفته بودم. وقتی غم او با ناز افسون کننده ای در روح و جان من نشست و خار خاطر عزیز و محبوب او در قلبم بی محابا خلید، به این فکر افتادم که این همه وقت و جدا از او به سر کردن کار بسیار شاق و کمرشکنی بود که تنها دل صبور و بردبار و پر طاقت من از پس آن برمی آمد، نه دل هر عاشق بی تاب و بی صبر و حوصله ای که با هر فراق و اندوه ناچیزی به آسانی جان به لب می شود و با چشم بر هم زدنی تب تند عشقشان فرو می نشیند و چراغ امیدشان با یک فوت ظریف و بی مقدار خاموش می گردد. دل من اگرچه به این درد کهنه و طاقت سوز فراق از او عادت نکرده بود، اما با الفتی عمیق و بی شائبه خود را چون شاخۀ جدا مانده از درختی به خاک سرد پریشانی و یأس و درماندگی نمی دید، بلکه به شکوفایی خود امیدی بس

۱ ۱ ۲
دور و دراز داشت و مطمئن بود که این شاخۀ شکسته جایی در قلب زمین ریشه خواهد کرد و سبز خواهد شد و به بار خواهد نشست. و من به سرسبزی و شکوفایی امید و آرزوهای درهم شکسته قلبم امیدوار بودم.   »آقای پورانفر! با شما هستم! آقای…« با حواس پرتی و گیجی نگاهش می کنم و مثل کسی که ناگهان خود را در جای عجیب و ناشناخته ای می بیند، شوکه می شوم و چنگی بر موهایم می اندازم. چند لحظه بعد، صدای خشک و گرفته خودم را می شنوم که مثل ساییده شدن  »آه! منو ببخش! نمی دونم چطور شد که… چطور شد که… معذرت می خوام!«دو سنگ برهم دل آزار و دردناک بود: و گوشۀ لبم را گزیدم و یک گام از او پیش افتادم. شما انگار حال مساعدی ندارین! آیا بهتر نیست یه کم «صدای او را از پشت سر شنیدم که با بی تابی می گفت:  »استراحت کنین؟ ناگهان میان حرکتی تند و شتابان می ایستم و به عقب برمی گردم و صبر می کنم تا او نفس زنان خود را به من برساند و چون در فاصله کمی از من قرار گرفت، نگاه نافذ و نگرانش با نگاه گنگ و مات من درآمیخت! در حالی که من دیدم که « لحن صدایش چون حالت نگاه خیره اش با آمیزه ای از تشویش و شوریده حالی همراه بود، گفت:  »چطور از خودبیخود شده بودین! حال شمارو درک می کنم! و سرش را به زیر انداخت و از برابرم گذشت و من مثل چوب خشکی ناگهان بر جای خود ماسیدم و پاهایم انگار که در زمین فرو رفت. دقایقی چند همین طور، مات و مبهوت و سرگشته!
۲
»توی باغ بهم گفته بودین حالمو درک می کنین! می شه بگین از کجا می دونین که من چه حالی دارم؟« از گوشه چشم نگاهم کرد و لبخند کجی بر لب نشاند. از همان لبخندها که آدم را محزون و دمق نشان می دهد. با خودم فکر کردم: لابد می دونه چقدر نگاش تو حاشیۀ این لبخند سرد و پژمرده سحرآمیز جلوه می کنه! نفس عمیقی کشید و با مهارت خاصی آه سوزناکش را در پس آن از سینه بیرون فرستاد. شاید اگر می دانست من تا چه حد در شناسایی این گونه نفسهای کاذب و فریبنده خبره و زیرک هستم، احتیاط بیشتری به خرج می داد و این طور بی محابا پریشانی خاطر خویش را با آهی جانسوز در پس نفس عمیق و بلند خود نمی ریخت.  »امیر، همکلاسی مون رو می گم، همه چیز رو در موردت بهم گفته بود!« احساس می کردم در قالبی از یخ فرو رفته ام، با اینکه تا مغز سرم به انجماد کامل رسیده بود، اما داغی گنگ و التهاب آوری از زیر پوستم گذشت و پنجه های تیز تأثر و ناراحتی و اندوه قلبی چنان به گلویم چسبید که داشت نفسم را به خرخر می انداخت و تنها صدای خفیفی  نبود. با همان سوزناکی و »آه«که از ته گلویم بیرون پرید و با محنتی عمیق و جانگداز همراه بود، چیزی به غیر از تلخیِ اندوه آور همیشگی! و چون خود را در تیررس نگاه مراقب و کنکاشگر او دیدم، مجبور شدم افکار خود را با پراکندگی نامطبوعی که بدان دچار شده بود سر و سامانی ببخشم و با آرام جلوه دادن خویش به طور نهانی بر شور و التهابات درونی ام فائق آیم. کار سختی بود. چطور می توانستم با آن همه عذاب فکری و شکنجه روحی و روانی آرامش ظاهری خود را حفظ نمایم و بر توفان سهمگین ناراحتیهای قلبی ام چیره شوم؟ همچنان که در دریای متلاطم ضمیر پریشان خود مغروق

۱ ۱ ۳
بی نوایی بیش نبودم، به این موضوع می اندیشیدم که لابد آدم رقت انگیز و بیچاره ای هستم. آن قدر که حس ترحم همه را نسبت به خود برمی انگیزم. راستی که آن عشق برق آسا و خانمانسوز چه موجود فلاکت زده و سرگشته ای از من ساخته بود؟ بعد از گذشت چند لحظۀ پر آشوب که در خاموشی و سکوت دهشتناکی غوطه می خورد، او صرفاً برای اینکه بحث را راستی، امیر چی کار می کنه؟ آیا به درسش « عوض و مرا از آن حال و هوای محنت بار خلاص کرده باشد، گفت: ادامه می ده یا ترک تحصیل کرده؟ یادمه یه روز بهم گفت مجبوره به خاطر امرار معاش خونواده ش درس و  »دانشگاه رو ول کنه. و چنان با همۀ هوش و دقت و حواسش به من زل زد که چاره ای جز بیرون کشیدن خود از ورطۀ آن سکوت تألم امیر با یکی از خواهرانم ازدواج کرده! حالا هم «انگیز و وهمناک ندیدم و در پاسخ با صدای دورگه و زنگداری گفتم:  »درس می خونه، و هم توی شرکت کار می کنه! کند، کف دستم را روی دهانم گرفتم و نفسهای داغ و سوزنده ام را ریختم  »ها«مثل کسی که بخواهد توی دستش اوه، چه خوب! از شنیدن این «توی آن. چهره اش بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش شکفته و خندان شده بود.  »خبر خیلی خوشحال شدم! از طرف من هم به اون، و هم به خواهرتون تبریک بگین! خواستم از او بپرسم دلیل بازگشت ناگهانی او به شیراز و کانون چیست، چرا که تقریباً من و همۀ بچه های کانون مطمئن بودیم که او هرگز حتی برای تجدید خاطره و دیدار از دوستان قدیمی خود به کانون باز نخواهد گشت، اما ترسیدم. فضا برای طرح چنین سؤالی به هیچ وجه مناسب نبود و اصلاً هم لازم نبود این طور بی مقدمه و بی محابا او را با دستپاچگی وادار به دادن توضیح اجباری کنم. بنابراین ضمن اینکه با چند نفس عمیق و پی در پی انقلابات درونی ام را فرو می نشاندم و به تدریج در لاک خونسردی و بی تفاوتی فرو می رفتم، سؤالم را به گونۀ دیگری مطرح کردم. طوری که هم به اندازۀ کافی روشن و واضح باشد، هم اینکه او را برای آوردن توجیه مناسب و مبرهنی گیج و هول و آیا تنهایی قصد این سفر کردی؟ منظورم اینه که بدون همراهی شوهرت به اینجا اومدی یا اونو توی «آشفته نسازد.  »هتل منتظر خودت گذاشتی؟ به وضوح شاهد رنگ پریدگی چهره اش بودم. صورتش اول سفید و مهتاب گون شد و نگاهش به نقطۀ محو و نامعلومی مات ماند، اما لحظه ای بعد رنگ تغیر و خشم به خود گرفت و در حالی که به شدت برافروخته و عصبی  »خواهش می کنم یه لیوان آب به من بدین!«نشان می داد، با حالت بی قرار و ناآرامی گفت: طوری متضرعانه این تقاضا را از من کرده بود که انگار اگر آب به او نمی رساندم، در دم هلاک می شد. هول و شتاب زده خیزی به سمت یخچال برداشتم و با همان تر و فرزی آمیخته با دستپاچگی برایش آب ریختم و به دستش دادم. انگار با بلعیدن آن آب سرد توانسته بود شعله های مهار نشدنی آتش کین و خشم مرموز درونی اش را فرو بنشاند و خاموش گرداند. من آن آتش مهیب و پر زبانه را در ته نگاهش شعله ور می دیدم. در حالی که نمی دانستم دلیل این همه گر گرفتگی و عصیان زدگی چیست و آن نگاه فروزان و آتشناک از کدامین شعلۀ تند و تیزی دامن گرفته است. از اینکه ناخواسته باعث و بانی آتشفشانی شدن ناگهانی او شده بودم در دل خودم را به باد ملامت گرفتم و سخت پشیمان شدم.

۱ ۱ ۴
چند لحظه بعد از آن لحظۀ انفجاری و آنی، انگار که به یک باره آتش درونش به خاکستر نشسته باشد با حالت موقر از اینکه باعث نگرانی شما شدم، متأسفم! راستش… اوه! اینجا چقدر گرمه! مثل اینکه «و آرام و صبورانه ای گفت:  »کولرهای فرسوده خوب کار نمی کنن! مطمئن بودم آنجا به اندازۀ کافی خنک هست که هر آدم گرمازده ای را در خنکای دلچسب خود فرو برد و آرامش و لذت مطبوعی را به جان و روحش ببخشد. برای همین از اینکه به او احساس خفقان و گرما دست داده بود متعجب  » ولی ما تمام کولرهارو سال گذشته عوض کردیم، و تمام کولرهای آبی به کولرهای گازی تبدیل شدن! «بودم. لحظه ای با شگفتی نگاهم کرد و بعد چنگی بر زانوان خود انداخت و سرش را که انگار روی تنش سنگینی می کرد، با آه، که این طور! شاید از فشار عصبی زیاد یه دفعه احساس گرما و خفگی بهم دست داده… اما «تکان ضعیفی جنباند. و لبخند زد.  »حالا دارم رفته رفته خودمو پیدا می کنم. بله، من دارم خنکای فضای اتاق رو دوباره حس می کنم! لبخندی که هیچ به آن چهرۀ متورم و برافروخته مناسب نمی آمد. وقتی دید مات و مبهوت نگاهش می کنم و ظاهراً با افکار درهم خود در کشمکش و جنگ هستم، در امتداد همان چرا ژاله و شکیلا هنوز برنگشتن؟ همیشه انقدر دیر از «لبخند کزایی و پلاسیده لبخند بی حال دیگری زد و گفت:  »کلاس برمی گردن؟ می دانستم، خوب می دانستم که تنها به قصد اغفال و گمراه کردن من چنین سؤال بی ربطی را پرسیده است. شاید خوب می دانست که چطور پای حواسم در گل و لای اندیشه های مشوش و پریشانی پیچ خورده و این بهترین حربه برای بیرون کشیدن من از آن ورطه بود. با اینکه با طرح آن سؤال پرت و نامربوط مجبورم کرده بود برای او توضیح بیاورم که تا نیم ساعت دیگر هر دو از گرد راه خواهد رسید، اما ذهنم هنوز درگیر و مشغول بود و صدای او هر شاید از فشار عصبی زیاد یه دفعه احساس گرما و خفگی بهم دست «لحظه با تُن اندوه بارتری در سرم می پیچید:  »داده! چرا از فشار عصبی زیاد؟ اصلاً از کدوم فشار عصبی زیاد حرف زده بود؟ آیا من نتوانستم آن قدرها حواسم را جمع کنم که تمام حرفهای او را بشنوم؟ آیا او لا به لای حرفهای مبهم و از هم گسیخته اش هیچ اشاره ای به علت این فشار عصبی زیاد نکرده بود؟ فکر می کنم… هرچه می توانم بیشتر! مغزم را می چلانم و مأیوسانه درمی یابم که او هیچ صحبتی در این باب به میان نیاورده است. حتی با اینکه آن لحظه هوش و حواسم به اندازۀ کافی سر جایش نبود، مطمئن بودم که در توجیه گر گرفتگی ناگهانی خود تنها به گفتن همین جملۀ کوتاه و مختصر بسنده کرده بود. چقدر دلم می خواست ذهن کنجکاو و جست و جوگر خود را کمی بیشتر به صبر و شکیبایی دعوت کنم! به خودم گفتم: نه، الان فرصت مناسبی برای کنکاش بیشتر نیست! باید همه چیز رو به فرصت بهتری موکول کنم! اگه فرصت بهتری هم دست نداد، بالاخره با هر حیله و ترفندی که شد اونو مجبور می کنم… آه، خدای من! چقدر گرمم شده! انگار کولرها درست کار نمی کنن… عجیبه! من همین چند لحظۀ پیش خیال می کردم که اتاق به اندازۀ کافی خنک هست، اما حالا دارم از فرط گرما… باید یه لیوان آب سرد بخورم. حتماً بعد از خوردن آب سرد این گر گرفتگی آنی فروکش می کنه! و با این فکر همچنان که نگاه تیز و مراقبش را با خود یدک می کشیدم، خیز دوباره ای به سمت یخچال برداشتم.
۳

۱ ۱ ۵
نگاهی به ساعتم انداختم و در حالی که به حرکاتم در جمع آوری پرونده های نامرتب روی میز شتاب می دادم، اگه قصد نداری به هتل بری، دعوت منو برای «خطاب به او که بعد از دیدار با دوستانش شاد نشان می داد، گفتم:  »صرف شام و استراحت تو خونه م قبول کن! در حالی که با لحن صمیمی و ملاطفت آمیز خود او را گیج و شرمگین ساخته بودم و زبانش از تقدیر و تشکر قاصر  »خیلی… خیلی از لطفتون ممنونم! نـ… نمی خوام مزاحمتون بشم! هـ… همین جا راحتم!«مانده بود، گفت: بعد بلافاصله آن نگاه شوریده و آکنده از شرم را از من دزدید و خود را به بازی کردن با دکمه های دامن بلندش مزاحمتی نیست! مرحوم پیرنیا خونۀ بزرگی برام «سرگرم ساخت. از زیر چشم نگاهش کردم و با لحن قاطعی گفتم: گذاشته که خیلی از اتاقهاش تا به حال رنگ آدمو به خودشون ندیدن. مادر و خواهرم از دیدن مهمون انقدر به وجد می آن که از فرط خوشحالی دست و پای خودشون رو گم می کنن؟ حالا اگه بهانۀ دیگه ای نمی آری، خواهش منو رد  »نکن! خودم هم نمی دانستم چرا این قدر اصرار دارم که او را با خود به منزل ببرم. آیا فقط خواسته بودم که دوستانه در حق او لطفی بکنم؟ و یا بیشتر در فکر این بودم که در وقتی مغتنم که به طور حتم بعد از صرف شام دست می داد، در حین قدم زدن توی آن باغ درندشت همچنان که از عطر نرگسهای شیرازی سرمست بودیم، از او بخواهم از خودش برایم بگوید و اینکه چطور بی خبر و این طور ناگهانی و سرزده برگشت؟ نمی دانم! پاک گیج شده بودم. آن طور که قلبم برای شنیدن پاسخ او به قفسۀ سینه ام چسبیده بود، دریافته بودم که چیزی فراتر از حد لطف دوستانه و کنجکاویهای ذهنی ام در میان است که سعی داشتم آن را ندید بگیرم و اجازۀ دقت و تفحص بیشتری را در محدودۀ عقلانی آن به خود ندهم. وقتی با مکث و تردید زیاد بالاخره دعوت مرا پذیرفت، با بارقه ای از شور و شعف که در چشمانم آتشبازی نابی به  »پس معطل نکنیم! زودتر راه بیفتیم که به ترافیک غروب نخوریم!«راه انداخته بود، نگاهش کردم و گفتم:  * * *  در ابتدا نمی دانستم او را به مادر و شیدا و شیما که طبق معمول و برنامۀ همیشگی بعد از ازدواج یک شب در میان خانۀ ما بودند چطور معرفی کنم. چیزی که بدتر مرا دستپاچه و هول کرده بود، نگاههای طعنه آمیز و معنی دار آنها  »پس عاقبت از چله نشینی چند سالۀ عشق تمنا دراومدی و زیر سرت بلند شده!«بود که انگار به من می گفتند: سروناز هم که کاملاً متوجۀ پریشانی خاطر من بود، گهگاهی از نگاه نافذ و تحکیم کننده اش- که می گفت هرچه زودتر شر این معارفۀ نفسگیر و عذاب آور را بکَن- روح مرا در آتش گنگ و پر لهیبی می سوزاند. نمی دانم اگر من تا کی در آن عالم بهت و  »بعداً می تونیم با هم بیشتر آشنا بشیم!«شیدا شیطنت به خرج نمی داد و نمی گفت: سرگشتگی دست و پا گیر می ماندم. وقتی دیدم مادر با نگاه مشتاق و تحسین آمیز خود سر تا پایش را به دیدۀ خریدار برانداز می کند و گویی که در دل به تصدیقش می رود، از دست سکوت و گیج و منگی خودم به تنگ آمدم و عاقبت هم خودم را خلاص کردم، و هم سروناز از همکلاسیهای سابق منه که بعد از ازدواج دیگه همدیگه رو ندیدیم! حالا از تهران به شیراز اومده تا « آنها را.  »با دوستهای قدیمی ش تجدید فراش کنه!

۱ ۱ ۶
با تأکید تعمدی که روی کلمۀ ازدواج ورزیده بودم، خیال مادر و خواهرانم را از افکار زائد و موهومی که در سر خود با خوش خیالی می پروراندند، راحت کردم. او هم انگار تکلیف خودش را توی آن خانه روشن شده می دید. گویی ذهن خط خطی آنها را از طرز نگاه مرموز و اندیشناکشان خوانده بود و حالا می توانست با خاطری خوش و آسوده دستهایشان را دوستانه در دست خود بفشارد. وقتی نازنین خود را از آغوش من با طنازی کودکانه ای در آغوش او انداخت و دستان محبت آمیز او روی موهای نرم و فر و بلندش سُرید، مادر به گریه افتاد و خواهرانم نگاه دردمندانه ای به سوی هم روانه کردند.  * * *   »چه باغ بزرگ و مصفایی! مرحوم پیرنیا لابد شمارو خیلی دوست داشت!« نمی دونم اسم « در حالی که در کنارش قدم می زدم و به شب مهتابی و ستاره نشان بالای سرم نگاه می کردم، گفتم: این اتفاق عجیب و شگفت انگیز رو چی بذارم! لطف و احسان مردی که هیچ کس رو تو این دنیای بزرگ نداشت و با  » وجود مکنت و دارایی ش همیشه تنها بود، و یا مرحمت خدای بزرگی که هیچ وقت از حال بندگانش غافل نیست! گاهی وقتها دست رحمت الهی «چند لحظه سکوت و بعد صدای آرام و موزون او این وقفۀ کوتاه را از میان برداشت. از آستین کسانی به سمتت دراز می شه که تو حتی فکرش رو هم نمی کنی! حتماً خیلی برای خداوند عزیز بودین که  » این طوری گوشه ای از سخاوت و بزرگی شو به شما نشون داده! دلم نمی خواست حتی لحظه ای نسبت به گفته های او تردیدی به دل خود راه دهم، اما دست خودم نبود که آن طور با شک و بدگمانی هر دم از خود می پرسیدم اگر این طور است، پس چرا کسی را که با ذره ذرۀ وجودم می خواستمش از من گرفت؟ اصلاً چرا برای نشان دادن گوشه ای از سخاوت و لطف و کرم خویش به جای این همه ثروتی که واقعاً نمی دانم باید با آن چه کار کرد، او را دوباره به من نبخشید؟ واقعاً نمی دانستم این افکار ناخواسته و دردناک تا چه حد می تواند کفرآمیز باشد. از اینکه ممکن بود خداوند را با چنین ظن و تردید نا به جایی با خود بر سر خشم بیاورم، دچار پشیمانی قلبی شدم و با خلوص نیت از ته دلم به درگاهش استغفار کردم: ای خدای بزرگ! خواهش می کنم بندۀ کوته فکر احمق خودت رو ببخش! اون نمی دونه که چه سری تو مصلحتهایی که با حساب و کتابی تنظیم شده برای هر کس در نظر می گیری نهفته س، و الا این طوری با بی خردی و نادانی خودش به رحمت و عنایت بی چون و چرای تو جسارت گستاخانه ای نداشت! منو ببخش و همچنان بر من رحم داشته باش! اگه گنج قارون رو بر من بخشیدی تا بعد از این هیچ وقت طعم گس و گزندۀ فقر و تنگدستی به جونم نیشتر نزنه و تیغ حسرت و بیچارگی تو دلم فرو نره، تورو به خداوندی خودت قسم که برای دوباره داشتن اون به من صبر ایوب رو هم عطا فرما! و اگه مصلحت نمی دونی، بذار مسیح وار در صلیب عشق خودم بمیرم… وقتی از او خواستم از خودش برایم بگوید، کنار بوته های رزهای رونده مکثی کرد و همان طور که با چشمانش توی  »من زن خوشبختی بودم… اگه… اگه… اون می ذاشت!«باغچه های اطراف می خزید، با لحن اندوه باری گفت:  »اون؟ منظورت کیه؟ چه کسی برهم زنندۀ این خوشبختی بود؟«

۱ ۱ ۷
نگاهش را از باغچه ها برگرفت و با حزن جانکاهی توی نگاه من انداخت. از اینکه تا این حد آشکارا مشتاق و علاقه مند نشان داده بودم، پشیمان شدم. اما دیگر نمی شد روی این اشتیاق عمیق و قلبی پرده کشید و دست به تظاهری ناشیانه زد. عطر نرگسها مشاممان را می نواخت و صدای آواز خوانی جیرجیرکها و زنجره ها از هر سوی باغ به گوش می رسید. دوباره نگاهش را از من پس گرفت و مثل گلی توی باغچه کاشت. من با قلبی متلاطم و سنگین همۀ هوش و حواسم را به گوشهایم بخشیده بودم تا صدای او را بهتر بشنوم و اگر کلام مبهم و رمزآلودی بر لب راند، بتوانم برای خودم حلاجی کنم. اگه « سکوت عمیقی داشت بین من و او دیوار ضخیم تری می کشید که من طاقت نیاوردم و با لحن شوریده ای گفتم: نمی خوای، مجبور نیستی چیزی بگی! یا شاید هم خسته ای و احتیاج به خواب و استراحت داری! اوه، من چه میزبان  »بی فکری هستم که… !نه« قصدم از گفتن این حرفها به سخن درآوردن او بود که ظاهراً تیرم به هدف نشست و او به میان کلامم دوید: خودتون رو سرزنش نکنین! من الان مدت زیادی یه که شبها به خواب راحتی نمی رم! گاهی تا خود صبح توی بسترم می غلتم و چشم رو هم نمی ذارم. راستش… حالا به این نتیجه رسیدم که باید با کسی درددل کنم. نمی دونم چطور این همه وقت تونستم غمهای تلخ زندگی مو توی سینه م نگه دارم! امیدوارم شمارو از شنیدن قصۀ غصه هام ناراحت و آزرده دل نکنم! اوه! فکر می کنم اگه سفرۀ دلمو پیش شما باز نکنم، همین حالا از فشار ناراحتی و عذاب و درد، قلبم مثل بادکنک « می ترکه! شما کم و بیش از گذشتۀ من خبر دارین… پس می تونم با جرئت بیشتری خطوط سیاه نوشته تو دفتر سرنوشت تاریک و تار خودمو براتون بازخونی کنم! فقط… نمی خوام به حال من دل بسوزونین! من از احساس ترحم  »و رقت قلبی بیزارم! در حین ادای جملۀ آخر، چهره اش رنگ کدر و تیره ای به خود گرفت و به شدت درهم فرو رفت، طوری که انگار می خواست با صدای بلندی بزنه زیر گریه!
۴
حتماً ژاله براتون تعریف کرده که اون روز بعد از اینکه فرزان به دیدنم اومد و اون مرد بلهوس هم برای نیل به « نقشه های شوم و شهوت آمیزی که در سر داشت به اونجا اومد و من دستش رو برای کسی که قرار بود داماد آینده  » ش بشه رو کردم، چه آشوبی به پا شد؟ هر دو روی صندلیهای حصیری کنار استخر نشسته بودیم و به عکس ماه که توی آب افتاده بود و با نسیم ملایمی که هر از گاهی می وزید چین چین می شد نگاه می کردیم، در تصدیق حدسیات او سری به آرامی جنباندم و افزودم: بله! و می دونم که فرزان چطور حق اون و همۀ کسانی رو که از بچه های معصوم کانون سوءاستفاده می کرد کف « »دستشون گذاشت! اون همۀ این کارها رو به خاطر من کرده بود. و قبل از اینکه «او دنبالۀ حرفهای مرا گرفت و با لحن سوزناکی گفت: نه به خاطر اینکه چون فهمیدم پدر سپیده چه « نامزدی شو با دختر اون مردک خیکی هوسران به هم بزنه، بهم گفت: مرد رذل و حیوون صفتی یه این نامزدی رو به هم زدم، بلکه به این دلیل که فهمیدم با  »همۀ وجودم عاشق تو هستم؟

۱ ۱ ۸
اون لحظه که چشم تو چشم من با صفا و خلوص نیتی که تو لحن صدا و حالت نگاهش مواج بود پیش من به عشق « خودش اعتراف کرد، یه دفعه خودمو در عرش خدا دیدم. من و اون به نرمی بال گشودن پروانه های رنگین از پیله های پرواز عشق رو تو ناب ترین معنا و مفهوم عمیق آن تو قلب خودمون احساس کردیم. فرزان خیال داشت بلقیس خانومو هم از کار خودش برکنار کنه، اما اون به پشتوانۀ حمایتهای آدمهای گردن کلفتی که با هم دستشون توی یه کاسه بود، در سمت خودش ابقا شد. ولی رضایت داد در ازای دریافت مبلغ تعیین شده ای به صورت ماهیانه دست از اعمال پست و حیوونی خودش برداره و کاری به کار بچه های کانون نداشته باشه. فرزان هم چون زورش به اون نرسید، با درخواستش موافقت کرد. اون به واسطۀ ثروت و مکنتی که پدرش داشت، تونست تمکین مالی زیادی برای کانون به عمل بیاره. ما بچه ها به « درسمون ادامه دادیم و زیر چتر حمایتهای اون از قساوتها و پلیدیهای ذاتی بلقیس خانوم در امان موندیم. فرزان هر ماه از تهران به شیراز می اومد و در جریان چند و چون ادارۀ امور کانون قرار می گرفت و هر بار که می رفت، دلتنگیهامون عمیق تر و پر رنگ تر می شد تا جایی که اون دیگه تاب نیاورد و تصمیم گرفت که توی کانون بمونه و قید خونواده شو تو تهران بزنه. پدر و مادرش به محض شنیدن این خبر مثل بمب منفجر شدن و دست به هر ترفندی زدن تا بلکه مغز پسرشون رو « نسبت به شکوه و عظمت این عشق عمیق و پاک شست و شو بدن و چشم انداز اونو پیش چشمهای اون زشت و کریه جلوه بدن. اما فرزان به هیچ وجه حاضر نبود زیر بار این فتنه گریهای حساب شدۀ پدر و مادرش بره و عشق خودش رو با دشنۀ ظن و بدگمانی مجروح و زخم دیده کنه. تا اینکه پدر و مادرش چاره ای کردن و شرط گذاشتن که اگه اون برای ادامۀ تحصیل به امریکا بره و تو رشتۀ مورد علاقه شون با موفقیت فارغ التحصیل بشه، اونها هم موافقت خودشون رو با ازدواج ما اعلام می کنن. و فرزان شرط پدر و مادرش رو پذیرفت و با اینکه به قول خودش اصلاً اهل درس و دانشگاه نبود، اما صرفاً فقط به خاطر جلب رضایت پدر و مادرش عازم امریکا شد. هر ماه نامۀ مفصلی برام می نوشت و مقرری بلقیس خانومو هم توی نامۀ من می ذاشت تا به موقع به دستش برسونم. « بیچاره می ترسید آتویی دستش بیفته و اندیشه های پلید غیرانسانی ش بار دیگه عود کنه. وقتی تو کنکور قبول  »شدم، اون هم با پشتکار فراوان یه سال زودتر مدرک خودش رو گرفت و به ایران برگشت. سکوت کرد و نگاه نافذ و ماتش را روی سطح آب استخر دوخت. من محو تماشای مهتاب بالای سرمان بودم که یک لحظه چشمم به نیمرخ آشفته و مغموم و درهم او افتاد. فکر کردم: چه فکری این لحظه ذهن اونو به تسخیر خودش درآورده که این طوری باعث تأثر و دگرگونی ظاهرش شده؟ زیر رقص مهتاب و ستاره هایی که به صورت من و او نور می پاشیدند، سکوت همچون دیوار مایلی داشت بین من و تا اینجای قصه رو « او حد فاصلی می کشید که من یا هوشیاری تمام مانع از آن شدم و به موقع به حرف آمدم و گفتم: از ژاله و این و اون شنیده بودم و می دونم که وقتی اون با موفقیت مدرک معتبر دانشگاهی شو گرفت، یه راست اومد  » سراغ تو و دستت رو گرفت و با خودش به تهران برد. چیزی که می خواستم بدونم تکرار دوبارۀ این قصه های… من می «هیچ انتظار نداشتم به آن حدت و تندی با حالتی پرخاشگرانه و غیرمنتظره کلام مرا مثل قیچی برش بزند. دونم شما چی رو می خواین بدونین که این طور خودتون رو به خاطر شنیدن اون بی خواب نگه داشتین. اما در حال حاضر باید بگم که اوضاع روحی من اصلاً برای ادامۀ این شب نشینی عذاب آور مناسب نیست. خواهش می کنم منو  »به اتاقم راهنمایی کنین! من احتیاج به استراحت دارم!

۱ ۱ ۹
و با همان برآشفتگی غیرعادی و عجیب هر دو دستش را روی شقیقه اش گذاشت و نگاه عصیانگر و طغیان زده اش را از بند نگاه مبهوت و ناباور من رها کرد و من نفهمیدم چطور او که قبل از آغاز این گفت و گو میل به درددل کردن با مرا داشت، به یک باره صبوری و شکیبایی خود را از دست داد و این گونه جامۀ وقار و متانت خود را با بی تابی بر تن درید.
۵  تا نگاهمان در آن صبح گرم و دم کرده توی باغ با هم تلاقی کرد، من با حس کدورتی که ته دلم ماسیده بود روی از او برگرفتم و در حالی که نمی دانستم چه باید بگویم، منتظر ماندم تا او چاره ای برای توجیه رفتار غیرعادی و تند شب گذشته خود بیندیشد و احیاناً لب به پوزش و عذرخواهی بگشاید. آن روز قرار بود با امیر (که سمت مدیر داخلی شرکت بازرگانی را بر عهده داشت) سری به انبارمان در محدودۀ شهر بزنیم و از آنجا برای رسیدگی به پاره ای امور دفتری به شرکت برویم. امیر توی شرکت می ماند و من چون باید به دانشکده می رفتم، مجبور بودم شرکت را ترک کنم. احساس می کردم که زمان بیهوده به هدر می رود و هیچ کداممان حرفی برای گفتن نداریم. بنابراین برای اینکه او را زود بیدار «متوجۀ اتلاف وقت خود سازم نگاهی تند و شتاب زده به ساعت مچی ام انداختم و با لحن سردی گفتم:  »شدی! به مادرم سپرده بودم خونه رو برای استراحت بیشتر تو ساکت و بی سر و صدا نگه داره! و چون نگاهمان دوباره در مسیر به هم می خورد، یکی مان سرش را به زیر انداخت و آن یکی سرش را رو به سمت آسمان صاف و بی لک و پیس گرداند. چون تیغ خورشید توی چشمانم فرو رفت، یادم آمد که باید از عینک آفتابی ام استفاده کنم. آمدم کیفم را برای درآوردن جعبۀ عینک افتابی ام باز کنم که هول شدم و کیف از دستم افتاد و همۀ محتویاتش پخش بر زمین شد.  خم شدم و با دستپاچگی در حالی که در دل خودم را به خاطر این بی عرضگی به باد ملامت گرفته بودم، مشغول جمع کردن کاغذها و پرونده های روی زمین شدم که او هم برای کمک کردن به من روی پاهایش زانو زد و در حالی که به شما گفته «چند برگۀ دور افتاده را از روی زمین برداشته و به دست من می داد، با صدای بی روح و خسته ای گفت: بودم که چند وقته شبها خواب خوش به خودم نمی بینم و تا خود صبح با افکار درهم و بی خوابی دست و پنجه نرم  »می کنم! منم چند سال پیش گرفتار « همچنان که سعی داشتم از نگاه اعتذارآمیز و غمگین او بگریزم، با لحن بی تفاوتی گفتم: یه همچین شب زدگیهای عذاب آوری شده بودم که رفته رفته به اون عادت کردم و حالا اگه مادرم هر صباح منو از  »خواب صدا نزنه، معلوم نیست کی بیدار بشم! با سماجت به تعقیب نگاه گریزندۀ من پرداخته بود تا شاید دوباره آن را به دام بیندازد. من منتظر بودم عکس تمنا را که از لای دفتر یادداشتم بر زمین افتاده و در دست او مانده بود، به من بدهد. از این رو با بی حوصلگی مسیر نگاهم به زودی تو هم به این بی خوابیها عادت می کنی و مثل من تمام «را عوض کردم و خواستم در ادامۀ حرفهایم بگویم اما منصرف شدم و گوشۀ لبم را  »شب رو برای خواب کم می آری. کاری هم نمی شه کرد. این واقعیت زندگی ما بود! به دندان گزیدم.

۱ ۲ ۰
ولی من نمی خوام مثل شما به « او- در حالی که عکس را به طرفم گرفته بود- با همان صدای خشک و غمزده گفت:  » این شیوۀ تلخ و مرارت بار عادت کنم! من… من… اون! خدای من! باورم نمی شه! و ناگهان مثل ترقه از جا پرید و من نیز به دنبال او قامت افراشتم. جملۀ آخر را با چنان شگفت زدگی ای ادا کرده بود که کنجکاوانه نگاه قهرآلودم را به سویش دوختم تا ببینم از چه تا این حد حیران و سرگشته شده! چون دیدم همۀ هوش و حواسش به عکس تمناست و نگاه فراخ و ناباورش انگار که تمام جزئیات چهرۀ او را به خاطر می سپارد. پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم: لابد نمی تونه بپذیره که خدای بزرگ چطور می تونه تمام زیباییهای عالمو سخاوتمندانه و یه جا به یه زن ببخشه! دیدم که با چشمانی از حدقه درآمده بی آنکه حتی پلکی هم بزند، با رنگی پریده و چهره ای عرق کرده و نفسهای ملتهبی که انگار داشت به خرخر تبدیل می شد، روی سینه اش چنگ انداخت و مثل کسی که به خفتش چسبیده باشند، گویی که داشت به مرز خفگی می رسید. من این حالت را از رنگ به رنگ شدن چهرۀ عرق کرده اش فهمیدم و از گشاد شدن حدقۀ چشمانش که انگار سفیدی آن در حال ترکیدن بود. نگران شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و با لحن مشوشی حالش را پرسیدم. باورم نمی شه… اون… اون… چطور ممکنه کسی که… «بی آنکه جوابی به این سؤال من بدهد، بریده بریده گفت:  »کسی که… حالا به گلوی خودش چسبیده بود و مثل کسی که بخواهد عق بزند، اول صدایی شبیه سکسکه از ته حلقش بیرون فرستاد و کمی بعد با آهنگ ملایم و آرامی به هق هق افتاد. من که نمی دانستم دلیل این پریشانی و از هم گسیختگی روحی و روانی ناگهانی او چیست، با دستپاچگی نگاهی به سوی عمارت انداختم، بلکه مادر و یا خواهرانم از پشت پنجره شاهد این اتفاق بوده باشند و خود را برای کمک به باغ برسانند. اما حضور کسی در آن نزدیکی محسوس نبود و من ناچار شدم خودم دست به کار شوم. خواستم عکس تمنا را از توی چنگش بکشم بیرون که جیغی کشید و عکس را توی مشت خود فشرد. احساس می کردم همراه عکس تمنا قلب من نیز توی مشت او فشرده می شود. تاب نیاوردم و با آزرده خاطری، اما لحن آرام و  ،باید بگم صاحب اون عکس که توی مشت تو داره چروک می خوره خیلی برام عزیزه! اگه بخوای«شمرده ای گفتم: می تونی همۀ وجودمو توی مشت خودت له کنی. اما با اون عکس کاری نداشته باش! فکر می کنم تو باید به اتاقت  »برگردی و یه کم بیشتر استراحت کنی! در حالی که قطرات درشت اشک را با نوک انگشتانش از گوشۀ چشمان خود می چید، فین محکمی کشید و هق هق من صاحب این عکس رو می شناسم… با اینکه حالم اصلاً خوش نیست، اما شک ندارم که باید خودش «کنان گفت:  »باشه… تمنا… همون که سعادت و خوشبختی منو ازم گرفت و خونۀ امید و آرزوهامو ویرون کرد! طوری نگاهش می کردم انگار عجیب ترین و نارواترین حرفها را شنیده بودم. انگار… انگار کسی گفته بود خورشید در شب طلوع می کند و ماه در روز می درخشد! و چه حرف بی ربط و پرت و پلایی! آنچه از زبان سروناز شنیده بودم درست مثل چنین مهملاتی بود!  کسی که آتیش به خرمن زندگی م «اهمیتی به شگفت زدگی من نداد و در ادامه با صدای خفه و بغض گرفته ای گفت: کشید و همای سعادت رو از بام دلم با دستهای بی رحم خودش پروند… به من بگین… اوه… شاید من اشتباه می  »کنم… به من بگین آیا اسم این زن که زیبایی فریبنده ای داره تمنا نیست؟

۱ ۲ ۱
احساس می کردم خورشید در پس ابرهای تیره و ضخیمی گم و گور شده و جهان بعد از این در شبی دراز و ابدی فرو خواهد رفت. قلبم درون سینه ام چون حیوان زخمی و تیر خورده ای زوزه می کشید و از درد بر خود می پیچید. با اینکه دلم نمی خواست با تصدیق این حدس تلخ و گزندۀ او قلب دیوانه و زارم را برای همیشه در سوگ عشق از دست رفتۀ او سیاهپوش کنم، اما پیش چشمان گریان و منتظر او چاره ای جز این برایم باقی نمانده بود. وقتی بغض دوباره اش ترکید، نگاه محو و پریشانم روی عکس تمنا با دریغ و دردی جانگداز و کشنده خیمه انداخت و در سکوت به مرثیۀ قلب نگون سارم گوش سپردم. آخر چگونه ممکن است؟ تمنای من! کسی که برای قلبم از اکسیژنی که برای تنفس لازم بود یا در خاطرش گرانقدرتر و ضروری تر می بود، بتواند همچون عقاب تیز چنگی بر آشیان زندگی کسی فرود بیاید و به زور و قساوتی سنگدلانه خوشبختی و بهروزی اش را تصاحب کند؟ نه، این امکان نداشت! کاش سروناز دچار اشتباه شده باشد! من که نمی توانم با همچین واقعیت تلخ و تکان دهنده ای کنار بیایم! بله، او به طور حتم تمنا را با کس دیگر اشتباه گرفته که دست بر قضا او هم اسمش تمناست. با اینکه عقل و منطق می گوید یک همچین اشتباهی بعید و ناممکن به نظر می رسد، اما من نمی خواهم بپذیرم که تمنای من، این فرشتۀ زیبا و دوست داشتنی من، می تواند هیولای زندگی کس دیگری باشد! وای اگر این قصۀ اسفناک حقیقت داشته باشد… آن وقت… آن وقت وای بر من! وای بر من و دل بی طاقت من! بی تردید در دم جان خواهم سپرد… می دانم! می دانم که همین طور خواهد شد! حتی می توانستم پیش چشمان خیس و تار خودش تابوت خود را که بر شانه های ظریف دوستان و آشنایان حمل می شد، مجسم کنم. می توانستم صدای ضجۀ مادرم و هق هق زخمناک خواهرانم را بشنوم. اوه، نه خدای من! نازنینم را چه کنم؟ آیا او طاقت و تاب فقدان پدرش را می آورد؟ طفلک معصوم من که با غم بی مادری دلخوش به سایۀ پر مهر پدرش بود، بعد از این چطور می تواند پا به پای بچه های همسن و سال خود شادمانه بخندد و بی هیچ دغدغه ای، آسوده و فارغ البال بچگی کند؟ من چطور می توانم او را در این دنیای وانفسا از نوازش دستهای پر محبت خویش بی نصیب بگذارم و این طور لاقیدانه به فکر مرگ و نیستی خود باشم؟ آه! خدای بزرگ و مهربان! خواهش می کنم به من صبر و تحملی عطا کن که بتوانم از میان آوار مرگبار حقیقی که مرا در مواجهه با آن گریزی نیست، خودم را بکشم بیرون و از زیر فشار این ناراحتیها و دلمردگیهای پر ملال قامت راست کنم و بتوانم وجود دلگرم کنندۀ خود را برای نازنینم همچنان محفوظ نگه دارم! حتی با قلب مرده و نبش قبر شده هم می توانم پدر خوبی برای او باشم! من دیگر صدای سروناز را نمی شنیدم که میان هق هق گریه های ناتمام خود داشت بر بخت بد خود لعن و نفرین می فرستاد و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت. نگاهم حتی دیگر عکس تمنا را هم نمی دید. دنیا چنان پیش چشمانم تیره و تار شده بود که احساس می کردم دیگر هیچ چیز پیدا نیست. تاریکی توی چشمانم فرو رفته بود و من می پنداشتم که خورشید برای همیشه از فر و زندگی افتاده است. با قلبی که انگار برای همیشه از تپش افتاده بود و دیگر درون سینه ام موجودیتی نداشت، با خودم اندیشیدم: تقصیر من بود که هیولای زندگی خودمو به چشم یه فرشتۀ محبوب و ناز می دیدم!

۱ ۲ ۲
کمی بعد صدای اندوه بار او که انگار از فاصلۀ بسیار دوری به گوش می رسید، با انعکاس التهاب آوری شاخۀ خشکیدۀ وجودم را گویی که به زیر پا انداخت و شکست. من صدای خرد شدن خودم را می شنیدم و این خودش کم  »متأسفم از اینکه کسی که من به خونش تشنه م، محبوب جون جونی شماست!«از تجربۀ زهرآلود مرگ نبود. همان دم احساس کردم داس پرندۀ اندوه و تحسر از پشت زانوان سست و بی رمق مرا درو کرده است. مثل کسی که در شب بی مهتاب جنگل گم شده باشد، هرچه نگاه می کردم سایه های درهم و تاریک و مبهمی می دیدم که لحظه به لحظه غلظت تیره تری به خود می گرفتند و انگار که با وهم مرموزی به هراس و درماندگی من ریشخند می زدند. دنیا همان لحظه برایم تمام شده بود. و من با آخرین نفسی که به سختی از تنگ سینه ام رها می شد، از خط پایان زندگی ام با همۀ یأس و بی رمقی و دلزدگی آسیمه سر و خونین دل می گذشتم. بخش هشت
۱  تکین در جواب برادرش که گفته بود تمنا دست به یک دیوانگی عبث زده، با حالتی متفکر و لحنی فیلسوفانه گفت: منم با نظر تو موافقم! تمنا اشتباه بزرگی رو مرتکب شد. من مطمئنم که اون هیچ وقت نمی تونه با فرزان به سعادتی « »که بیهوده انتظارش رو می کشه دست پیدا کنه. نمی فهمم چطور راضی شد اون زن بیچاره رو از «بعد دستهای سفید و ظریفش را درهم حلقه کرد و آه کشان گفت:  » زندگی فرزان کنار بزنه و جای اونو بگیره! تیام از پشت مبلی که پریسا روی آن لم داده و در حال گلدوزی کردن بود، همراه با پوزخندی عصبی و چهره ای این تنها می تونه کار یه آدم پست و رذل و قسی القلب باشه! بله، فقط اون می تونست دست به «درهم کشیده گفت: و خود در تصدیق این عقیده سری به شدت تکان داد و کمی بعد در نگاه مهربان و نگران  »چنین رذیلتی بزنه! خواهرش غرق شد. تکین با احساس تألم شدیدی که نسبت به حساسیت قلبی تیام در دل داشت همچنان که به حرکات موزون دست زن اون با این کار باعث سرشکستگی همۀ ما شد. همۀ تأسف من از «برادرش زل زده بود، با صدای زمزمه واری گفت: اینه که اون علی رغم تمام ویرانه هایی که با این عمل دور از ذهن پشت سر خودش به جا گذاشت، هیچ وقت نمی تونه به خواسته ها و مقصود و مطلوب خودش برسه. اوه، پریسا! تو چقدر تو گلدوزی مهارت داری! بدون اینکه یه کلمه چیزی بگی، همین طور سرگرم شکل دادن به « اون خطوط درهم و برهم هستی! ببینم، نظر تو در این مورد چیه؟ آیا مثل من و تیام فکر نمی کنی که عاقبت زندگی  »تمنا با فرزان چندان خوش یمن و مبارک نیست؟ پریسا که ناگهان خود را در نقطۀ توجه دید و متوجه شد دو جفت چشم منتظر و خیره به صورت او دوخته شده، کم و بیش دست و پای خود را گم کرد و دیگر نتوانست با همان طمأنینۀ قبلی به خطوط پارچه سوزن بیندازد. لحظه ای دست از گلدوزی کردن برداشت و همراه با لبخندی محو و نامفهوم، در حالی که خودش هم می دانست تا چه حد خب، راستش، من زیاد سعی نمی کنم افکارمو درگیر «قیافۀ احمقها را پیدا کرده، با صدای مرتعش و ضعیفی گفت: موضوعی بکنم که چندان به من مربوط نمی شه. اما به عقیدۀ من… تمنا تونسته به پیروزی مقطعی مورد نظرش دست

۱ ۲ ۳
پیدا کنه. اون همۀ آرزوش این بود که قبل از برگزاری مراسم ازدواج نامزد سابق و دخترخالۀ خودش با مرد متمول و  » سرشناسی ازدواج کنه که حالا به این هدف و خواستۀ مطلوب خودش رسیده! تیام که مخالف سرسخت این عقیدۀ همسرش نشان می داد، بار دیگر چهرۀ درهم و ناخشنودی به خود گرفت و با به عقیدۀ من اگه کسی پرچم فتح و پیروزی خودش رو روی شکسته های قلب زن بینوایی «حالت معترضانه ای گفت:  » برافرازه هیچ وقت فاتح و پیروز حقیقی نخواهد بود. شاید حق «پریسا که صدای عصبی شوهرش از پشت سر پرده های گوشش را لرزانده بود، هراسان و برآشفته گفت:  »با تو باشه، اما فکر نمی کنم این چیزها اهمیتی برای تمنا داشته باشه! تکین با نگاهی موافق و هم عقیده به صورت برافروختۀ برادرش زل زد و آه کشید. تیام با دستهایی مشت کرده از  بله، متأسفانه همین طوره! تمنا بهایی برای ارزشهای«پشت مبل همسرش گامی به عقب برداشت و با عصبانیت گفت:  »اخلاقی قائل نبود. او تنها به خودش فکر می کرد! فقط به خودش! حالا پشت به هر دو نفرشان کرده بود و سرش را تا روی سینه کشیده بود پایین. پریسا نگاه مستأصلانه ای به چهرۀ دمق و متفکر خواهرشوهر خود انداخت و خواست با کلامی آرامبخش جو را از آن حالت نفسگیر و ناراحت کننده همه ش تقصیر اون مردک ابله «بیرون بکشاند که تیام این فرصت را به او نداد و خود رشتۀ سخن را به دست گرفت: بود! اگه انقدر بی دست و پا نبود و می تونست خودش رو در برابر وسوسه های فریبندۀ یه زن قرص و محکم نگه داره و به راحتی خوردن یه لیوان آب پاش تو این راه نمی لغزید، تمنا نمی تونست به مقصود پلید و شوم خودش دست پیدا کنه. سردرنمی آرم مردی که اون همه عاشق بود و برای رسیدن به معشوق خودش سختیها و مرارتهای زیادی رو تحمل کرده بود، چطور یه دفعه تو مسیر انحراف و بی وفایی و عهد شکنی افتاد! آه، بیچاره اون زن که با قلبی خرد و خمیر از زندگی ش رفت بیرون! با اون همه بزرگ منشی و عزت نفس از سر راه شوهر بلهوس خودش و برگشت و نگاهی از سر شانه به  » کنار رفت تا غرور خودش رو بیش از این جریحه دار نکنه. ببینم، اسمش چی بود؟ دیدۀ نگران و ناآرام خواهر و همسرش انداخت.  »سروناز!«تکین با بغض گلوله شده ای در گلو و با آهنگ دلخراش زیر لب گفت: احساس کرد به ناگه چیزی به سنگینی کوه روی قلبش فشرده شده است. تیام با چشمانی که در اشک خیس می واقعاً که «خورد به نقطه ای محو و نامعلوم خیره ماند و انگار که با خودش حرف بزند، با صدای بم و آهسته ای گفت: زن بزرگی بود! فقط برای اینکه مرد نامردش تو این بازی آسیب و صدمه روحی و احساسی نبینه، بدون اینکه دست به مبارزه ای بزنه و مقاومتی بکنه تسلیم شد. و این نهایت گذشت و انسانیت یه زن عاشقه. نه، هیچ وقت نمی تونم  »خواهر سنگدل خودمو به خاطر ارتکاب این ظلم و جفای بی رحمانه در حق زنی که هیچ سزاوارش نبود، ببخشم!
۲
کسی حق نداره امشب به تمنا و شوهرش کم محلی کنه یا با گوشه و کنایه باعث خشم و «مادر با صدای بلندی گفت: ناراحتی شون بشه. به خصوص تو، تیام! باید بیشتر مراقب زبونت باشی و جانب احتیاط رو رعایت کنی. مبادا طبق عادتی که داری زبون به نیش و کنایه باز کنی و خاطر هر دو نفر رو مکدر کنی! همۀ ما می دونیم که فرزان خان چقدر  » زودرنج و حساسه و اصلاً نمی تونه که خودش رو در برابر گفتار تلخ و گزنده ای نبازه.

۱ ۲ ۴
بله، یادم نبود که این پسر چقدر «تیام دستها را توی جیب شلوار خود فرو کرد و با حالتی میان تمسخر و طنز گفت: تیتیش مامانی و لوس تشریف داره و همۀ ما موظف هستیم که لی لی به لالاش بذاریم. ولی در مورد اینکه باید زبون خودمو کوتاه نگه دارم، باید بگم که من یکی اصلاً نمی تونم تو رفتار با کسی دست به تظاهر بزنم. من با هر کسی همون برخوردرو می کنم که شایسته شه! نمی فهمم چطور از من انتظار دارین با مردک نازک نارنجی متکبر مغرور رفتار مسالمت آمیزی داشته باشم، در حالی که می دونین من چقدر از این جور آدمهای پر فیس و افاده و خودبین  »متنفرم و به هیچ وجه نمی تونم با چنین موجودات منفوری کنار بیام! مادر با اینکه خوب می دانست دلیل تنفر قلبی پسرش نسبت به دامادشان از کجا سرچشمه می گیرد اما چون حوصلۀ بحث کردن با پسر یک دنده و کله شق خود را نداشت و از طرفی چیزی تا آمدن مهمانشان نمانده بود، ترجیح داد با تظاهر به جهالت و نرمی و ملاطفت ساختگی او را متوجۀ زمان اندک بسازد و سیاهیهای ذهنی پسرش را تا آنجا که بله، من می دونم که فرزان خان کمی بیش از حد لوس و از خودراضی بار اومده و «برایش مقدور است، پاک نماید. خیلی مغرورانه رفتار می کنه، اما نباید این نکته رو نادیده گرفت که در چه خونواده ای بزرگ شده و پشتش به چه ثروت هنگفتی گرمه. شاید اگه هر کس دیگه ای هم جای اون بود، به همین اندازه خودبین و متکبر بار می اومد. اصلاً مگه خواهر خودت دست کمی از اون نداره؟ خداوند در و تخته رو خوب به هم جفت و جور کرده! اونها هر اشتباهی که مرتکب شدن تنها به خودشون مربوط می شه و ما به هیچ وجه نباید تو مسائل خصوصی زندگی شون دخالت کنیم. البته من به هیچ وجه کار تمنا رو تصدیق نمی کنم و شاید قلباً از بیراهه ای که رفته ناراحت و ناراضی هم باشم، اما « دلیلی نمی بینم حالا که هر دو نفر درست یا نادرست راه زندگی شون رو پیدا کردن و تصمیم گرفتن که یه عمر با هم باشن، ما در برابرشون جبهۀ مخالفی بگیریم و با اونها رفتار تند و خصمانه ای پیشه کنیم. من مطمئنم که هر دو نفرشون تو نهان خونۀ قلبشون از عمل شتاب زده و بی منطق خودشون متأسف و پشیمون هستن. باید به اونها فرصت داد تا خودشون راهی برای جبران خطاشون پیدا کنن. اما من همۀ خواسته ام از تو اینه که امشب تو برخورد با خواهر  »و دامادت مراعات کنی و به احساسات خودت اجازه ندی که… باشه! من امشب مثل آدمهای دورو و متظاهر رفتار می «تیام به میان کلام مادرش دوید و با لحن تند و سرکشی گفت: کنم تا شما از من راضی باشین. اما باید بگم که شما هیچ نمی تونین روی این حقیقت مسلم سرپوش بذارین و به روی خودتون نیارین که از بابت وصلت دخترتون با چنین خونوادۀ مهم و سرشناسی تا چه حد خشنود و راضی هستین و چقدر با پز و افتخار ماه عسل دور اروپای دخترتون رو به رخ دوست و آشنا و فامیل می کشین! اگه من جای شما بودم، از خجالت داشتن چنین دختر سرخود و خودکامه و بی فکری روزی هزار بار خودمو به باد ملامت می گرفتم و به درگاه خداوند استغفار می کردم. باشه، من امشب لام تا کام حرفی نمی زنم که خاطر عزیز دختر و دامادتون آزرده نشه و خدایی نکرده کدورتی به وجود نیاد. اصلاً اگه نمی تونین به خودداری من اعتماد کنین، من و پریسا  »امشب خودمون رو جای دیگه ای مهمون کنیم که… ناگهان سکوت کرد و چون قیافۀ ناراحت و آزردۀ مادرش را دید، با حالتی آمیخته با تأسف و اندوه قلبی چنگی بر موهایش انداخت و با گامهایی بلند و سنگین از سالن نشیمن بیرون رفت.
۳

۱ ۲ ۵
تمنا در حالی که با بادبزن مخصوصی که در دست داشت با حرکات موزون و ملایمی خود را باد می زد و نگاه انقدر تو این سفر به من خوش گذشته که حاضرم تمام عمرمو با «مغرورانه ای به شوهرش داشت، خطاب به او گفت:  »تو توی ماه عسل بگذرونم! قرار شد «فرزان هلویی را از هسته اش جدا کرد و قبل از اینکه آن را توی دهان خود فرو کند، لبخندزنان گفت: و دور از چشمان سایرین چشمک مخفیانه ای به او زد  » همیشه از من خواسته هایی داشته باشی که غیرممکن نباشن! و هلوی پوست کنده را بر دهان برد. تمنا دلشاد و مشعوف از ابراز علاقۀ بخصوص شوهرش نفس عمیقی کشید و رو به خواهرش که رو به روی او نشسته از دخترخالۀ عزیزمون چه خبر؟ آیا هنوز موعد برگزاری جشن ازدواجشون «بود و گوشه چشمی به او داشت، گفت:  »رو تعیین نکردن؟ تکین که آن شب پیراهن سبز چین داری پوشیده بود و زیبایی کودکانه اش با وقار و متانتی که به خود گرفته بود نه! راستش ما این روزها کمتر با فامیل «چشمگیرتر به نظر می رسید، با لبانی متبسم و لحنی ظریف و مهرآمیز گفت: و نگفت مادرش پای همه را به طرز دوستانه و مسالمت آمیزی از خانۀ آنها بریده که مبادا کسی به  »مراوده داریم! طور علنی نزد او از خودسریها و خودکامگیهای دختر کله شق و خودرأیشان لب به انتقاد و بدگویی بگشاید. به نظر من « تیام از کنار دستش در حالی که لبخند پر استهزایی روی لبانش بود، با صدای زیر و آهسته ای گفت: و سرفه ای کرد و  »تظاهر تو به خوشبختی و احساس سعادتمندی کمی بیش از حد اغراق آمیز می آد، خواهر عزیزم! هم زمان زیر چشمی نگاهی به تکین و پریسا که در دو طرف شانۀ او قرار داشتند، انداخت. تمنا طوری از شنیدن کلام تحریک آمیز برادرش برآشفته بود که بادبزن توی دستش بی حرکت و نگاه براقش روی بلندی که گفته بود حواس فرزان و فرناز نیز به سمت این گفت و گو جلب  »هوم«صورت تیام میخکوب باقی ماند. با  این فکر تو خیلی ابلهانه و دور از« شد و او بی اعتنا به توجه و هشیاری اطرافیانش با صدای بلند و زنگداری گفت: منطقه! چطور چنین ادعایی می تونی داشته باشی، در حالی که خودت تو این راه از تمام آدمهای دورویی که می  »شناسم متظاهرتری؟ بعد در امتداد نگاه تحقیرآمیزی به سوی پریسا که باعث پریشانی و توحش زن بیچاره شده بود، بر گفته های تند و شاید چون خودت بعد از آشی که برای خودت پختی به احساس ندامت و پشیمونی قلبی رسیدی، «گزندۀ خود افزود: فکر می کنی که منم به همین زودی از کرده م مثل سگ پشیمون شدم. البته من به تو حق می دم که به خاطر انتخاب کورکورانۀ خودت سرخورده باشی و به اجبار تن به تظاهر بدی. هر کس دیگه ای هم جای تو بود، به خاطر چنین  »آش دهن نسوزی تا ته قلبش نمی سوخت و تاول نمی زد! پریسا که خود را زیر نگاه پر تحقیر و عتاب آلود خواهرشوهر باخته بود و احساس می کرد که در شبیخونی ناجوانمردانه قلبش را تیر باران کرده اند، سرش را به زیر انداخت و چهرۀ گلگون و برافروختۀ خود را تا حدودی از دید همه مخفی نگه داشت. فقط تکین و تیام می دانستند که زن بیچاره در چه آتش گنگی می سوزد و بنابر مصلحتی غیرمنصفانه جیکش هم درنمی آید. تیام که خود را مقصر تحقیر و سرکوب روحی و روانی همسرش می دید، نگاه خصمانه اش را به دیدگان یاغی و سرکش خواهرش دوخت و بی آنکه مراعات حال مهمانانشان را بکند و احتیاطی به خرج دهد، با لحن تلخ و برنده ای اگه من جای تو بودم، خجالت می کشیدم تو روی کسی نگاه کنم. این آش دهن نسوز که تو با اکراه از اون «گفت:

۱ ۲ ۶
حرف می زنی، آشیان زندگی کسی رو به هم نزده و روی ویرونه های امید و آرزوی کسی کاخ کامروایی و سعادت خودش رو بنا نکرده! دلم به حال موجود احمق و بیچاره ای مثل تو می سوزه! چرا که نمی دونی چطور می تونی روی  »ننگی که به بار آوردی سرپوش بذاری! تمنا با چشمانی وق زده و نگاهی مبهوت و ناباور چنگی بر سینۀ دردمند خود زد و تنها صدایی که از دهانش درآمد  »اوه! اوه! خدای من!«نالۀ مفلسانه ای بود که آدم را دچار رقت قلبی می ساخت. اگر صدای آهنگین و سرکوبگر پدر نبود، تیام دست از بمباران شخصیتی تمنا برنمی داشت و معلوم نبود شمشیر تیز تیام! تو « و زهرآلود زبان بی پروای خود را تا کجای قلب مغرور و متکبر خواهرش فرو می داد و ناکارش می ساخت.  »باید از خودت خجالت بکشی! همین حالا از جلوی چشمام دور شو، و الا کاری می کنم که به چیز خوردن بیفتی! مادر با سیمای رنگ پریده و مشوش برخاست و در حالی که از فرط خشم و ناراحتی بر خود می ژکید، به سمت بچه های بی ادب و گستاخ و کم درک و شعور خود شتافت. سعی می کرد علی رغم آشوب و انقلاب درونی، آرام و باوقار شما دو نفر «جلوه نماید و البته خیلی سخت از عهدۀ چنین نقشی برمی آمد. خطاب به هر دو نفرشان با تشر گفت: معلوم هست چتون شده؟ چطور فراموش کردین که جلوی جمع بگو مگو کردن و جنگ و جدال چه عمل دور از  »شأنیه؟ او… اون… چطور جرئت کرد… «تمنا که از شدت پریشانی به سکسکه افتاده بود، با حالتی میان گریه و هق هق گفت:  »من باید خفه ش کنم! باید… باید… همان لحظه چشمش افتاد به نگاه هاج و واج و سردرگم شوهرش که گاهی به صورت گر گرفتۀ او خیره می ماند و گاهی به چهرۀ کبود و ترش کردۀ تیام. در دل با لحن نزار و مستأصلانه ای زار زد: ای وای! برادر بی فکر و احمق من چطور تونست منو مقابل شوهرم تا این حد خوار و خفیف کنه؟ حالا چطور می تونم با همون غرور و تفاخر همیشگی تو نگاش زل بزنم؟ آه! چطور می تونم اونو به خاطر این رفتار رکیک و کینه توزانه ببخشم؟ دلش می خواست خود را به حالت غش بزند و بدین ترتیب ترحم شوهرش را نسبت به خود برانگیزد، اما فکر کرد این کار او چندان مثمر ثمر نخواهد بود و تأثیر چندان مطلوبی بر وخامت اوضاع نخواهد گذاشت. او پاک آبرویش را نزد شوهر خود از دست رفته می دید. حتی اگر می مرد هم نمی توانست جاه و مقام گذشته را در نزد او برای خودش به دست بیاورد. تیام که به قدر کافی از نگاه ملال آور مادر و اطرافیانش اشباع شده بود، از جا برخاست و با عذرخواهی شتاب زده و کوتاهی باغ را به سمت عمارت ترک کرد. چند لحظه بعد، تکین و پریسا هم از حضور جمع عذر خواستند و در پی او به عمارت رفتند. دیدی «تمنا که دستان خود را به دستان فرناز سپرده بود، همراه با نگاه مأیوس و شرمزده ای رو به شوهرش گفت:  » چه برادر بی شعور و بی نزاکتی دارم! اوه، تو می تونستی اونو سر جاش بشونی، اما این کاررو نکردی! اوه! «حالا کم و بیش لحن او رنگ و بوی شکوه و گلایه را به خود گرفته و آهنگ کلامش ریتم تندتری پیدا کرده بود: چطور تونستی ساکت بمونی و سوختن و احتراق منو از نزدیک ببینی و دست روی دست بذاری و کاری نکنی؟ چرا با جواب دندون شکنی اونو سر جای خودش ننشوندی؟ اون به من توهین کرد! در کمال بی شرمی و تو… تو… هیچی  »نگفتی!

۱ ۲ ۷
فرناز آرام بر پشت دستش نواخت و چون سکوت و خاموشی مرموز و عجیب برادرش را دید، جور او را کشید و به به هر حال، چنین کدورتها و مشاجره هایی بین هر خواهر و برادری پیش می آد! فرزان نمی «دلجویی از او پرداخت: خواست خودش رو توی چنین درگیریهای موقت و گذرایی دخیل کنه. خیلی زود ابرهای کدورت و آزردگی و ناراحتی از روی قلبتون کنار می ره و آفتاب دوستی و مهر و عطوفت دوباره تو روابط شما فروزان می شه. شما خیلی  » زود طعم آشتی رو می چشین، اون وقت تمام اونهایی که کاسۀ داغ تر از آش شده بودن، پیش شما بده می شن! تمنا در حالی که از بهت و سرگشتگی و نیز زبان به کام گرفتن طولانی شوهرش عصبی و غمزده بود، دستان خود را هیچ از حرفهای شاعرانه ای که زدی خوشم نیومده! «با لج از میان دست فرناز بیرون کشید و با ترشرویی گفت: فرزان می تونست بهتر از هر کس از من جانبداری کنه، اما به جای این کار به لبهای خودش مهر خاموشی زد و  »ترجیح داد خودش رو از گزند این آتش خصومت در امان نگه داره! و در همان حال که نگاهش با همۀ خشم و عتاب در نگاه مبهم و کرخت شوهرش تلاقی می کرد، قلبش از گزش درد و اندوه عمیقی به سوزش افتاد و به سختی درهم فشرده شد.
۴  زن و شوهر با اینکه در ظاهر در کمال تفاهم و دوستی از زندگی کردن در کنار هم لذت می بردند و ابراز رضایت و خرسندی می کردند، اما در خفا نسبت به یکدیگر سرد و بی تفاوت بودند و گاهی بر سر کوچک ترین موضوعی دچار اختلاف سلیقۀ شدید می شدند که به هیچ وجه دو طرف قادر به کنترل خشم نهانی خویش نبوده و خواه ناخواه کدورت و آزردگی خود را بروز می دادند و به طور علنی با خصومت و لجاجت رفتار می کردند و همیشه مجبور بودند در انتهای مشاجرۀ سخت و طولانی خود بی آنکه به سازش و تفاهم دو جانبه ای برسند، به بحث بی نتیجۀ خود در کمال نارضایتی و ناخشنودی پایانِ مسالمت آمیزی ببخشند.  »من از رنگ لباس تو خوشم نمی آد! این رنگ بیشتر به درد دخترهای خردسال می خوره!« » از تو بعیده که در مورد خوش سلیقگی من به شک و تردید بیفتی و بیخودی از انتخاب من عیبجویی کنی! « عیبجویی من بیخودی نیست! و با عرض معذرت باید بگم که با این لباس مسخره و جلف و سبک سر جلوه می « »کنی! »اوه، خدای من! هیچ متوجه هستی چی می گی!« » بله، کاملاً متوجه ام! لازم نیست مثل بوقلمون باد کنی! خودت می دونی که چقدر حق با منه! « »اوه، بله! حق با توئه! اصلاً حالا که این طور شد، من حتماً باید این لباس رو بپوشم!« »خیلی خوب! اگه بنا به لجبازی باشه، من هم خوب می دونم که چطور باید کفرت رو دربیارم!« »مثلاً چطور؟ می شه خواهش کنم که نشونم بدی!« در آن لحظه، تمنا دستهایش را بر کمر زده بود و با حالت استهزاآمیزی به دیدگان مشتعل شوهرش می نگریست. نباید «فرزان هم که یک دندگی و کله شقی او را می دید، بدتر به خشم آمد و با صدای بلند و پر غیظی گفت:  » فراموش می کردم که تو به این جور سبک سریها عادت داری و نمی تونی مثل خانومهای باشخصیت رفتار کنی! این کلام برنده مثل دندانهای تیز قیجی آشپزخانه تا ته قلب و روح تمنا را جوید و برش زد. نمی توانست با شنیدن چنین اهانتی آرام بگیرد و مثل تمام زنان ضعیف و حساس و بزدل برای برانگیختن ترحم شوهر بی عاطفه و بددهان

۱ ۲ ۸
خویش به گریه بیفتد و عجز و لابه کند. با وجودی که شراره های تند و تیز آتش خشم و کینه را در اعماق وجودش شعله ور می دید، اما توانست در خونسردی و بی تفاوتی کاذبی نگاه بی پروایش را در آسمان شب زدۀ نگاه شوهرش  منم می دونم که تو بیشتر دلت می خواد مثل زن سابقت «جولان بدهد و با تهوری که در خود سراغ داشت، بگوید: امل و ساده و احمقانه رفتار کنم و اجازه بدم که هر کس هر جور دلش خواست منو به باد ریشخند بگیره. بله، تو  »شایستۀ زن پست و بی اصل و نسبی مثل سروناز بودی، نه من! فرزان که توقع شنیدن چنین جملات کوبنده ای را از او نداشت، یکه ای خورد و مثل کسی که در خواب به راه بیفتد و ناگه چشم باز کند و ببیند لبۀ پرتگاه ایستاده، سراسیمه و هراسان چنگی بر موهای خود انداخت و هر آن با حس اینکه تمام اجزای وجودش را به صلابه می کشند و او از فرط ناراحتی و درد قادر نیست حتی فریاد برآورد، عقب عقب رفت و روی مبلی افتاد و سرش را میان دستهایش گرفت. تمنا قیافۀ حق به جانب و فاتحانه ای به خود داد و چون خیالش از ضربۀ مهلکی که بر او فرود آورده بود راحت شد، با خود اندیشید: تا اون باشه زبون درازی نکنه! باید می فهمید که من با چه مهارتی قادرم زبونش رو از ته قیچی کنم! و در همان حال لباسش را تا کرد و همچنان که از گوشۀ چشم حواسش به درهم شکستگی شوهرش بود، لبخند شیطنت آمیزی بر لب نشاند و به خود حالت موقرانه ای بخشید. فرزان که تا چند لحظه نفهمیده بود چه بر او گذشته و به شدت احساس سرگیجه می کرد، با تألم قلبی عمیقی سروناز با اینکه « همچنان که در خود فشرده می شد، ناگهان به خود آمد و با صدای محزون و سرخورده ای گفت: خیلی ساده می پوشید و رفتارش با همه مهربون و متواضع بود، می تونست خیلی راحت هر کسی رو تحت تأثیر قرار  »بده و مثل تو احتیاج به این همه رنگ روغن و زرق و برقهای الکی نداشت! اما پس « تمنا در حالی که سخت از نیش زبان او برخود می پیچید، اما از تک و تا نیفتاده و با لحن گزنده ای گفت:  »چرا انقدر زود تأثیرش رو به تو از دست داد؟ دینامیت خشم و عتاب فرو خوردۀ فرزان ناگهان با صدای مهیبی به انفجار رسید و لرزه بر اندام تمنا افکند و او را از تو باعثش شدی! تو! یادت نیست چطور مثل زنهای عفریته به جونم « کلام نسنجیدۀ خود تا حد مرگ پشیمان ساخت. افتادی و با هزار جور کلک و بازی و ادا اونو از چشم من انداختی و منِ احمق نفهمیدم که تو داری چه بلایی سر من و سروناز بیچاره می آری! چطور می تونی فراموش کنی که مثل عنکبوت سیاه بر بام زندگی ما کمین گرفتی و منو توی تارهای نامرئی هوسهای پلید خودت گرفتار کردی؟ چطور می تونم از یاد ببرم که تو اون زن بیچاره رو به خاک سیاه نشوندی و از زندگی خودش بیرونش کردی؟ تو چه زن سیاه دل و بدذاتی بودی و من با چه جهالت غیرقابل بخششی  » دستی دستی خودمو توی چنگ تو انداختم! درست لحظه ای که می خواست با صدای بلند به گریه بیفتد، دستش را جلوی دهانش گرفت و با این کار دهنه آتشفشان قلبش را مسدود ساخت. تمنا با اینکه از حرفهای زهرآلود شوهرش به شدت زخم خورده و حرصی شده بود و انگار که می خواست به کما برود، هر طور که بود مقاومت به خرج داد و بر جای خود استوار ماند و همراه با نگاهی خصمانه و کینه توزانه به صورتش زل زد. ابتدا وقتی صدای زنگدار و خفۀ خود را شنید متعجب شد و باور نه… من فراموش نکردم! فراموش «نکرد آن صدا که انگار از جای بسیار دوری به گوش می رسید، متعلق به او باشد: نکردم که تو تا چه حد از ادامۀ زندگی با او ناامید شده بودی و می گفتی که به آخر خط رسیدی! یادت نیست می گفتی دیگه تحمل عشق اونو نداری و احساس می کنی که با این عشق ده سال پیرتر و فرسوده تر شدی؟ تو می

۱ ۲ ۹
تونستی توی چنگ من گرفتار نشی! اوه، نگو که فریب خوردی، چرا که خودت هم می دونی از خدات بود با  »دستاویزی خودت رو از ورطه ی که داشت تورو به گرداب حسرت و ناکامی می انداخت، بیرون بکشی! شاید من هزار جور نقشه ریختم تا قلب تورو «حالا آهنگ صدایش بلندتر شده بود و با هیجان بیشتری ادامه داد: اسیر خودم کنم، اما قبول کن که قلبت از مدتها قبل چون کبوتر خسته ای از بام اون رمیده بود! درست از وقتی که به طور ناگهانی و خیلی مرموز و آبرومندانه به طرف خونواده ت برگشتی. تو از عشق سروناز شکست خورده بودی چون اصلاً عاشقش نبودی! تو فقط نسبت به اون احساس ترحم می کردی! بله! تو همیشه دلت به حال اون می سوخت. درست از اولین لحظۀ آشنایی نسبت به اون و سرنوشتی که در انتظارش بود، احساس مسئولیت می کردی و در هر حال با ترحم و شفقت به رابطه ت با اون ادامه دادی و به اشتباه فکر کردی که عاشقش هستی! و درست زمانی به این خطای بزرگ خودت پی بردی که با هم ازدواج کردین! تازه وقتی به اون رسیدی، فهمیدی که عاشقش نیستی و فقط به حالش دل می سوزونی. برای همین حیلی زود به این فکر افتادی که راهی برای فرار از منجلابی که به اون دچار شده بودی پیدا کنی و یه دفعه من مثل فرشته نجاتی از راه رسیدم و تو با بیم و امید و با همۀ سرخوردگیهای  »عاطفی ت به دامن من پناه بردی! نمی تونی انکار کنی که این طور نبوده و من تورو فریب دادم! تمنا سکوت کرد و تا چند لحظه هر دو با قهر و کدورت در نگاه هم میخکوب شدند. تمنا راضی از صلابتی که به خرج داده بود، خواست لباسش را بردارد و اتاق را ترک گوید و او را به حال خودش تنها بگذارد که فرزان با صدای دردمندانۀ آب چشمه ای که از یک ارتفاع بلند به میان دو سنگ بزرگ می ریزد و می شکند، به طرز اسفناکی او را بر شاید احساسی که من به سروناز داشتم چیزی جز ترحم و دلسوزی نبود، اما هیچ «جای خود مسخ و منگ ساخت: وقت حتی وقتی فهمیدم که واقعاً عاشقش نیستم، نسبت به اون احساس تنفر نکردم. اما… به خاطر دروغ و ریا و  »مکری که تو همۀ وجودت هست، از این لحظه به بعد برای همیشه از تو متنفرم!
۵
شب از نیمه گذشته بود و او همچون شبحی سرگردان و ناآرام در اتاق خواب خود راه می رفت و مشت بر هم می کوبید و زیر لب با خودش چیزی را زمزمه می کرد. ماه با همۀ درخشندگی خود نتوانسته بود آن شب ظلمت زده و سراسر غم آلود او را روشن و مهتابی کند. گاهی کنار پنجره می ایستاد و با حسرت و اندوه به ستاره های سوزانی که به چادر شب آویخته بودند چشم می دوخت و از خودش می پرسید: یعنی واقعاً اون به من گفت از تو متنفرم؟ چشمهایش را تنگ می کرد و به مغر خود فشار می آورد. احتیاج به هدر دادن این همه زحمت و تلاش برای یادآوری آن شنیده های تلخ و نیشدار نبود. زنگ صدای گزندۀ او هنوز توی گوشهایش طنین انداز بود: از این لحظه به بعد برای همیشه از تو متنفرم! اوه، خدای من! آخه برای چی؟ می دونستم که عاشقم نیست، اما چطور باید نفرت و انزجار قلبی اونو بپذیرم؟ چه خطایی ازم سر زده که به همین زودی از من سیر شده و به نفرت افتاده؟ هرچه فکر می کرد چیزی به خاطرش نمی رسید، جز آن بگو مگوی کودکانه ای که بر سر رنگ لباسشان با هم داشتند. نه، حتی اگه به خاطر این اختلاف سلیقه هم بود، اون نباید به من می گفت از تو متنفرم! حتماً دلیل دیگه ای داشته! اوه! چرا چیزی به خاطرم نمی رسه؟ چرا آنقدر گیج و خرفت شدم؟ با هر دو دستش به شقیقه های متورم خود فشار آورد. دوباره فکر کرد. دوباره چون مار خشم آلودی بر خود پیچید و از کنار پنجره دور شد و چون جای او را در بستر خالی دید، بار دیگر با آهی از نهاد برآمده در جای خودش سست

۱ ۳ ۰
و بی رمق و شل و ول ایستاد. یعنی ترجیح داده توی اتاق دیگه بخوابه یا…یا… باز هم سر از یکی از کافه های شهر درآورده؟ وای نه! این یکی رو دیگه نمی تونم تحمل کنم! چطور می تونه به این همه بی بند و باری رو بیاره و توقع داشته باشه که در برابر اون کوتاه بیام و رفتار ناپسند و بی شرمانۀ اونو صبورانه مورد اغماض و چشم پوشی خود قرار بدم و دم برنیارم؟ یادش نبود از کی تا به حال شوهرش به رفتن به کافه های شهر علاقه مند شده و اصلاً چه قصدی از این کار دارد. گمان می کرد از بعد از مهمانی شامی که خانواده اش به مناسبت بازگشتشان از سفر فرنگ ترتیب داده بودند، او به رفتن به این جور جاها رغبت پیدا کرده! بله… دقیقاً از همون شب به بعد! فکر می کنم حرفهای تیام روی اون تأثیر نامطلوبی گذاشته! آه، تیام! تیام! پسرۀ احمق! کاش می دونستی با زبون تند و تیز خودت چه گندی به زندگی من زدی! ولی آخه اصلاً برای چی نتونسته اون موضوع نه چندان مهم و ساده رو فراموش کنه؟ حتی من که از دست تیام خونم به جوش اومده بود، صبح روز بعد اونو بخشیدم و همه چیز رو پای جهالت و ناپختگی ش گذاشتم. پس اون چطور… چطور… سردرنمی آرم! اصلاً شاید از ازدواج با من پشیمونه! شاید واقعاً از بابت کنار گذاشتن سروناز از زندگی خودش نادم و سرخورده س و منو مقصر متلاشی شدن عشقی می دونه که هیچ وقت وجود نداشته! اون حق نداره با من چنین رفتاری داشته باشه! اون خودش سروناز رو همچون دندون پوسیده ای از سرنوشت خودش دور انداخت. شاید من یه کم این وسط نقش بازی کرده باشم، اما با این نقش آفرینی تنها باعث تسریع این اتفاق شدم! اون دیر یا زود از سروناز برای همیشه دل می کنه و راه خودش رو از اون جدا می کنه. من فقط گذاشتم اون به جای دست دست کردن و به تردید افتادن، هرچی زودتر خودش رو از شر تمام دودلیها و اما و اگرها نجات بده. اون در واقع راحتی و آسایش روحی و روانی خودش رو بیش از همه مدیون منه! این من بودم که اونو از ورطۀ سرگردونی و ناامیدی و فلاکت بیرون کشیدم، اون وقت چطور می تونه چنین دهن کجی بی شرمانه ای به من بکنه؟ باید حقشه رو بذارم کف دستش! بیشتر از این به اون اجازۀ هتک حرمت به خودمو نمی دم. دست به عمل متقابل می زنم و خونش رو توی شیشه می ریزم. اصلاً چرا باید اون فکر کنه که می تونه منو شکست بده؟ به نظر من کار خوبی کردم که تو مهمونی خصوصی پسرخاله ش اون لباس لعنتی رو پوشیدم و حرصش رو درآوردم. حالا باید انقدر غصه بخوره تا مثل زالو باد کنه و بمیره. به جهنم! حتی ذره ای به حالش دل نمی سوزونم! اصلاً و ابداً! و با این فکر، آرام تو بستر خود خزید و با قلبی تبدار و دردمند چشمان بی خوابش را به سختی بر هم فشرد.
۶  اشتباه کرده بود. نباید آن طور بی پروا با امیر، پسرخالۀ جوان و شوخ و شنگ فرزان، می گفت و می خندید. اما دست به هر سبکسری ای که زده بود فقط به قصد تلافی بود. بیشتر که فکر می کرد، رفته رفته احساس گناهی که داشت در تمام وجودش می دوید با تزریق افکار خودپسندانه و سفسطه آمیزی کمرنگ تر می شد و به پوچی می رسید. به خودش حق می داد که با چنین رفتار ناپسندی دل او را بچزاند. همین طور که پشت پنجره ایستاده بود و نگاهش چون پرندۀ تنها و مهاجری در دوردستها به پرواز درآمده بود، یادش به مهمانی چند ساعت پیش افتاد، به لیوان آب توی دست خود فشاری وارد کرد و لحظه ای بعد چشمانش به آن سوی افق تنگ و باریک شد.

۱ ۳ ۱
* * *   » اوه! سلام، فرزان جون! چه خوب که بعد از این همه سال همدیگه رو می بینیم! « »بله! متأسفانه از آخرین دیدارمون هیچ خاطرۀ خوبی به جا نمونده!« دختر چشمان فرو رفتۀ روشنی داشت و دماغ پهن و گردی که چانه اش را باریک و دراز جلوه می داد. در نگاه اول اصلاً به چشم تمنا زیبا نیامده بود و تا نگاهشان با هم تلاقی کرد، چهرۀ هر دو با دگرگونی محسوسی درهم فرو رفت و خون سرخ و داغی زیر پوستشان دوید. دختر که از نگاه پر تحقیر تمنا به جلز و ولز افتاده بود، تنها از سر ادب و ازدواج دومت رو بهت تبریک می گم! «احترام ساختگی لبخند پریده رنگی بر لب نشاند و خطاب به فرزان گفت:  » راستش از امیر شنیدم که به تازگی ازدواج کردی! بله، حدود شش ماهی«فرزان نگاه بی روح و منقبضی به صورت درهم فشرده تمنا انداخت و لبخند کجی زد و گفت:  »از ازدواجمون می گذره! اوه، فراموش کردم که شمارو به هم معرفی کنم! تمنا با حالت منصفانه ای اندیشید: بیش از حد رفتارش مصنوعی و نفرت انگیزه! چه خوب که قراره به هم معرفی بشیم و من از این حس کنجکاوی لعنتی خلاص شم! تمنا جون… که خیلی «فرزان خطاب به دختر جوان که نگاه پر حسدی به چهرۀ همسر زیباروی او داشت، گفت:  »دوستش دارم و اون هم برام می میره! تمنا از طنز و تمسخر گسی که در کنه صدای شوهرش موج می زد به خشم افتاد و نگاه پر غیظی به چهرۀ مرموز و خندان آن دختر انداخت. اما لحظه ای بعد با معرفی او احساس کرد دستی به گریبان او چسبیده و دارد به خفتش فشار وارد می کند.  »تمنا جون! سپیده رو بهت معرفی می کنم. دخترعموی امیر و نامزد سابق من!« اگر پاهایش را محکم به زمین نچسبانده بود، به طور حتم همان دم با سرگیجۀ شدیدی که یک باره دچارش شد پس می افتاد و باعث تأسف همه می گشت! وقتی سپیده با آن تبسم آغشته به زهر گویی که به جانش خنجر کشید و با ، دلش می خواست که به صورت شوهرش چنگ بیندازد و »از آشنایی با شما خوشبختم!«صدای مهیج و خندانی گفت: تمام ناراحتی و حرص و عصبانیتش را بدین ترتیب سر او خالی کند. هنوز گیج و سردرگم در نگاه فرو رفتۀ دختر جوان زل زده باقی مانده بود و نمی دانست که این قضیه را چطور برای خودش حلاجی کند. اون گفت: نامزد سابق من! کدوم نامزد؟ من مطمئنم که تا قبل از آشنایی مسخره فرزان قبل از ازدواج با سروناز نامزد دیگه ای نداشت. اما حالا چرا یادم نیست که نامزدش کی بود و اصلاً چرا همه چیز بینشون شکرآب شد؟ می دید که دستش توی دست او فشرده می شود و لحظه ای بعد در امتداد همان لبخند و نگاه پر ریشخند دستهایشان از هم رها شدند. با همان رخوت و سردی و انقباض کینه توزانه! بعد وقتی از هم فاصله گرفتند و فرزان  ، کم مانده بود بزند زیر گریه! اگر»چرا انقدر گیج و آشفته ای؟«او را با خود به گوشۀ خلوت سالن برد و از او پرسید: توجیهی برای این کار داشت، حتماً بدون هیچ تعلل و درنگی های های به گریه می افتاد. اما ترسید؟ از برداشت نادرست او، از اینکه با این احساسات قلیان شده مورد تمسخر او قرار بگیرد به وحشت افتاد و اشکهای شوریده و لجام گسیختۀ خود را گوشۀ چشمان وق زده اش به افسار کشید و با همۀ ناراحتی و فشردگی قلبی، آهی کشید و چشم از چشم شوهرش برداشت و سرد و کرخت و قهرآلود روی از او تافت.

۱ ۳ ۲
به هر طرف که می رفت، حس می کرد نگاه مراقب سپیده را با خود یدک می کشد. برای همین هم چهره اش از فرط برافروختگی گلگون و ملتهب نشان می داد و آبی نگاهش تحت تأثیر ابرهای کدورت و ناراحتی از همیشه تیره تر شده بود. هیچ دلش نمی خواست با فرزان تنها بماند. خوب می دانست که قادر به مهار خشم و عصبانیت خود نیست و ممکن است که بدون توجه به زمان و مکان، با او بر سر آن معارفه و برخورد ناخوشایند گلاویز شود و با مشاجره ای سخت و پر داد و قال تمام دق دلی اش را بر سر او خالی کند. برای همین هم با دوری جستن از او، ضمن حفظ حریمی که به اندازه دره ای عمیق و پهناور میانشان فاصله انداخته بود، سعی می کرد خود را با خوش و بش کردن با دیگران سرگرم سازد. بهترین کسی که می توانست در آن شرایط بغرنج روحی و روانی اوقات خوشی را برایش فراهم بیاورد امیر بود که با هر خانم زیبا و جوانی بگو بخند داشت و با سخاوتمندی افراطی به همه روی خوش نشان می داد.  »اوه، امیرخان! جداً که جشن باشکوهی رو ترتیب دادین! فرزان به من گفته بود این فقط یه مهمونی خصوصی یه!« امیر جوانی بود با قدی متوسط و موهای کم پشت که طوری موهایش را رو به عقب شانه زده بود که لختیهای سرش را بپوشاند. نگاه بازیگوشش را روی چهرۀ زیبا و شیرین تمنا دواند و لبخند گرم و دلپذیری تحویلش داد. این لبخند با تعدیل ترکیب نه چندان گیرا و جذاب چهره اش او را تا حدودی قابل تحمل ساخته بود و تمنا در دل روی این نکته صحه می گذاشت. اگه شورآفرینی این لبخند نبود، بهتر این بود که توی صورتش تف بندازم! بله… این فقط یه مهمونی خصوصی یه! راستی که توی این لباس زیبا مثل ستاره می درخشی! ببینم، انتخاب رنگ « »قرمز این لباس از حسن سلیقه پسرخالۀ عزیز من بوده، این طور نیست؟ تمنا در حالی که از حرص و ولع مخاطبش تا حدودی به احساس خودباختگی رسیده بود، قدری خود را جمع و جور و بعد در دل از خود پرسید: آیا لازم  »اوه، نه! ما در این مورد اصلاً با هم به تفاهم نرسیدیم!«کرد و لبخندزنان گفت: بود با این توضیح احمقانه اونو نسبت به مسائل خصوصی زناشویی مون کنجکاو کنم؟ و چون دید مردجوان با همۀ وجودش براندازش می کند و پیدا بود که در دل این همه زیبایی خدادادی او را می ستاید، اعتماد به نفس تحلیل رفتۀ خود را بازیافت و توانست که بر افکار خودش مسلط شود و فراموش کند که تا چند لحظۀ پیش تا چه حد احساس حقارت و دلمردگی می کرد. لحظه ای بعد که همدوش او توی سالن عریض و بزرگی که در طبقۀ بالای عمارت بزرگی قرار داشت و امیر با در  »چرا شما هنوز ازدواج نکردین؟«مادرش تنها توی آن خانۀ بزرگ زندگی می کرد قدم می زدند، از او پرسید: حین ادای این سؤال، لبخند ملیحی بر لب داشت که بر طنازی چهرۀ عروسکی اش می افزود.  امیر در حالی که برای چند تن از مهمانان خود دست تکان می داد و برای یکی دو نفرشان بوسه می فرستاد و از این سؤال غیرمنتظره مصاحبش هیجان زده نشان می داد، برگشت و نگاه مفتون و شیدایی به چشمان منتظر و اسرارآمیز او انداخت و با لاقیدی کودکی که از روی تنبلی به سخت ترین کلاس درسش نرسیده باشد، شانه ای بالا انداخت و  »شاید هنوز وقتش نرسیده… و شاید… شاید هم چون همسر ایده آلمو پیدا نکردم تن به ازدواج ندادم!«گفت: تمنا بار دیگر لبهای خوش فرم خود را به نیش لبخند دلنشینی از هم گشود و نگاه گیرایش را با بی پروایی در تور مردی با حسنات شما چطور تا به حال نتونسته همسر ایده آلی «نگاه صیاد او انداخت و با صدای تُرد و دلنوازی گفت:  »برای خودش پیدا کنه؟ واقعاً که عجیبه!

۱ ۳ ۳
بعد نگاه شتاب زده و مراقبی به دور و بر خود انداخت و چون کسی را مواظب خودشان ندید، با صدای زیر و آهسته راستش اگر تقدیر منو با پسرخالۀ عزیز شما آشنا نکرده و وصلتی صورت نگرفته بود، به طور حتم با کمال «ای گفت: و چون شگفتی و بهت زدگی او را دید، با خندۀ فرو خورده ای بر جذابیت  »میل و افتخار با شما ازدواج می کردم! سحرآمیز خود افزود و روی از او برگرفت. در آن لحظه، هر دو از حرکت باز ایستاده بودند و چون دوباره به حرکت افتادند، امیر با صدایی که چون نغمۀ پر حتماً مِن باب مزاح اینو می گین، و الا همه می دونن که فرزان تمام صفات «شور مرغ سحری دل انگیز بود، گفت:  » نیک و پسندیدۀ یه مرد رو یه جا تو خودش جمع کرده! تمنا دلخور و آزرده از تعریف و تمجیدی که مربوط به شوهرش می شد با حس کدورتی که تا همین چند لحظۀ پیش گویی که خنجر تیز و برنده ای را به قلبش فرو می کرد و او توانسته بود جراحات باقی مانده از این گزش را با این گفت و گوی نه چندان دلچسب و تنها از روی اجبار آرام و تسکین بخشد، گرۀ تازه ای به ابروان کمانی اش انداخت بله! تمام صفات نیکو و پسندیدۀ یه مرد رو غیر از مهرورزی و عشقی که باید یه مرد خالصانه به همسرش «و گفت:  »تقدیم کنه! و بعد خیلی زود از گفته نابجای خودش پشیمان شد و در دل خود را به باد ملامت گرفت:دخترۀ احمق! چرا نمی تونی زبون به کام بگیری! آخه این دری وریها چیه که می گی! اصلاً به این مردک لندهور هیز چشم چه مربوطه که شوهرت عاشقت نیست و ازت متنفره! امیر که از شنیده های عجیب و غریب خود گیج شده بود و نمی دانست که منظور مخاطبش از طرح چنین موضوع بسیار خصوصی زندگی زناشویی اش با او چیست، سری تکان داد و بعد با خودش فکر کرد: یعنی این حقیقت داره که فرزان این زن رو دوست نداره؟ پس اصلاً برای چی با هم ازدواج کردن؟ سردرنمی آرم؟ فکر می کنم این زن حال خوشی نداره، یا شاید هم می خواد منو دست بندازه و با سر کار گذاشتن من می خواد که قدری برای خودش تفریح کنه؟ بعد با نگاه خیره و سرگشته ای به چهرۀ درهم فرو رفته و غمگین او، دوباره از ذهن مغشوشش گذشت: آخه فرزان چطور می تونه یه همچین زن زیبا و نمکین و خواستنی ای رو دوست نداشته باشه؟ من که خیال می کنم یه همچین امری محال و دور از تصور باشه! هر مردی حاضره چنین زن دلربا و شیرینی داشته باشه. حتی خود من که حاضرم تمام دارایی مو به پای یه همچین لعبت فتنه انگیزی بریزم! بعد می تونم با زیرکی و کلک از زیر زبون فرزان حقیقت رو بکشم بیرون! فعلاً باید با زنی که ظاهراً ناامید از مهر و دوستی شوهرش به من پناه آورده، خوش باشم و لحظات فرح بخشی رو براش به وجود بیارم. به نظر می رسه اون هم فقط همین رو می خواد و از من توقع داره که جور بی مهریهای پسرخاله مو بکشم و با رفتارهای عاشقونه م اونو به وجد بیارم! فقط امیدوارم فرزان از این بابت از من کینه ای به دل نگیره. اون به طور حتم می تونه درک کنه که زن زیباش با چه افسردگی فریبنده و اغواکننده ای منو تحت تأثیر خودش قرار داده، تا جایی که حاضرم برای شادی خاطر اون هر کاری بکنم! تمنا که از سکوت و خاموشی امیر دلتنگ به نظر می رسید، عاقبت به تنگ آمد و بعد از آه عمیق و پرسوزی که از اگه حرفی برای گفتن ندارین، می تونین خودتون رو با باقیِ «سینه برکشید، با نوای محزون و غمگینی گفت:  »مهموناتون سرگرم کنین! من هم می تونم راهی برای پر کردن تنهاییهام پیدا کنم!

۱ ۳ ۴
در آن لحظه که هر دو با حزن و اندوه و تردید در نگاه غریب هم غرق شده بودند و بی خبر از امواج خروشان خشم و عصیان قلبی که از جایی میان ازدحام و شلوغی دزدانه آنها را می پایید و از شدت ناراحتی و عصبانیت بر خود می ژکید، بار دیگر با لبخند عمیقی به سوی هم پل دوستی زدند و یک بار دیگر شانه به شانۀ هم در طول سالن به قدم زدن مشغول شدند.
۷   »دیشب رو تا صبح کجا گذروندی؟« علی رغم آشفتگی روحی و روانی خود، سعی کرده بود خونسرد و بی تفاوت جلوه کند و در عین حال تحکم و صلابت خاص خود را نیز در رفتار متناقض خویش حفظ نماید و مواظب باشد که خیلی زود قافیه را به او نبازد. اما به قدری طی نیمه شب گذشته با افکار درهم و مغشوشی دست و پنجه نرم کرده بود که با همۀ تلاش خود نتوانست روی انقلاب و دگرگونیهای نامطلوب قلبی خود سرپوش محکمی بگذارد و فرزان اگرچه سست و کرخت و بی حال و حوصله نشان می داد، اما با همان اندک هشیاری و زیرکی به جا مانده از یک نیمه شب توأم با مستی و خماری توانسته بود ذهن از هم گسیختۀ همسرش را بخواند و به اغتشاش فکری و روحی اش پی ببرد. چه اهمیتی برات داره؟ «با این همه، به قصد تهییج او لبخند پوچ و لاقیدانه ای تحویلش داد و با لحن مستانه ای گفت: تو که دیشب راحت و آسوده با مرور خاطرات خوش که از مهمونی پسرخالۀ شوهرت داشتی گرفتی خوابیدی و اصلاً  »یادت هم به من نبود! چطور یادم به تو نبود؟ چطور می تونستم به خواب «تمنا خواست با عصبانیت از کوره در برود و با فریاد بگوید: ، اما به » خوش برم، در حالی که نمی دونستم تو به عادت این چند وقت اخیر سرت رو به کدوم آخوری گرم کردی؟ هر زحمتی که بود بر عصبانیت و خشم مالامال خود فائق آمد و توانست ظاهر آرام و با وقار ساختگی خود را حفظ بله… واقعیت همینه که «نماید و بعد از آن کوران و فوران آتشفشانی خاموش و مسکوت درونی با جدیت تمام بگوید: تو گفتی! اصلاً برام مهم نبود که به کدوم درکی رفته بودی! ناراحت که نمی شی در این مورد بخصوص با خونواده ت  »صحبت کنم؟ فرزان خودش را روی مبل ولو کرد و چشمان سرخ و آبکی اش را با خشمی ناگهانی به دیدگان عتاب آلود همسرش چی می خوای به اونها بگی؟ که… کاری کردی دو ماه بعد از ازدواج شوهرت از «دوخت و با همان لحن کشدار گفت:  »تو و عشقت سرخورده و ناامید بشه و حتی از خودش هم ببره. می دونی اونها چی بهت می گن؟ لبخند محوی روی لبانش خودنمایی می کرد. تمنا لب روی لب فشرد و چیزی نگفت. آن لحظه دلش می خواست با یک فریاد بلند و جانکاه سقف خانه را روی سر خودشان فرو ریزد. اونها تشویقت می کنن که به به! چه زن هنرمند و با عرضه ای! هیچ زنی مثل تو بلد نیست و نمی تونه که تو همین « مدت کوتاه روزگار شوهرش رو سیاه کنه و از خونه و زندگی ش فراری بده… اوه، بله! بله… تو واقعاً زن بی نظیری  » هستی! جداً که باید همۀ زنها رسم شوهرداری رو از تو یاد بگیرن و تورو سرمشق… تمنا که تا آن لحظه به سختی تجربه کردن مرگ زبان به کام گرفته بود که شنوندۀ حرفهایش باشد، عاقبت طاقت نیاورد و با فکر اینکه خموشی و بردباری کار زنان بزدل و احمق است، به میان کلام شوهرش دوید و بانگ برآورد:  تو هم باید سرمشق و نمونۀ یه مرد موفق برای تمام مردان عالم باشی! بله… من به پدر و «

۱ ۳ ۵
مادرت می گم که هنوز نتونستی عشق اون دخترۀ بی سر و پارو از سر خودت دور بریزی و از سر ناچاری سر از  »کافه درمی آری! کدوم عشق؟ خودت « فرزان ناگهان براق شد. اندکی از هوش و حواس رو به فرسایشش را داشت به دست می آورد.  »گفتی اون احساس چیزی جز توهم و دلسوزی نبود! حالا هم همین رو می گم، ولی پدر و مادرت نمی تونن مثل من واقع بین باشن چون عاطفه و مهر پدر و مادری شون « مانع از پذیرش حقیقت می شه! اونها هنوز ناراحت عشق احمقانۀ تو به اون دختر و تأثیر نامطلوب اون تو روند زندگی جدیدمون هستن. من می تونم به این نگرانی و احساس ترس و خطر بیشتر دامن بزنم و تورو در معرض اتهام به بی وفایی و بی کفایتی تو زندگی زناشویی مون قرار بدم… تو درست گفتی. من زن هنرمند و با عرضه ای هستم و باید سرمشق تمام زنان عالم قرار بگیرم. چون بلدم چطور از آب گل آلود ماهی بگیرم و حتی از جوی حقیری مثل تو  »مروارید به تور بزنم! فرزان در نهایت استیصال و وارفتگی نگاه خیره و متأثری به او انداخت و لب ورچید و بعد چشمانش را روی هم  شاید نمی دونی با این رفتار قبیحی که پیشه کردی چقدر می «فشرد. تمنا از جا بلند شد و با خنده ای فاتحانه گفت:  بعد دستهایش را به سینه زد. »تونی برای خونواده اصیلت مایۀ ننگ و بدنامی بشی! فرزان هنوز چشمانش را بر هم می فشرد و چیزی زیر لب با خودش غرولند می کرد. البته من می تونم یه فرصت دیگه به تو بدم. می تونم با بزرگواری و گذشت خودم اعمال و رفتارت رو به خونواده ت « گزارش نکنم، به شرطی که تو هم تصمیم بگیری شوهر خوبی برای من باشی و مِن بعد زود به خونه برگردی! تازه حتی لب به اون کوفتیها هم نزنی! باید به خاطر بسپاری که ما حتی اگه به هم علاقه مند هم نیستیم و یا حتی اگه از هم متنفریم، حالا به عنوان زن و شوهر زیر یه سقف با هم زندگی می کنیم. پس باید وجود همدیگه رو تحمل کنیم. اگه من جای تو بودم، به کسی که منو از یه زندگی اسفناک و غمگین نجات داد، تا آخر عمرم مدیون می موندم و هر کاری می کردم تا محبت و لطفی رو که در حق من داشته، جبران کنم. اوه، فرزان! چشمهات رو باز کن! تو برای فرار از احساس کاذبی که چیزی جز رحم و شفقت نسبت به سروناز نبود « به عشق من پناه آوردی. حالا حقیقت زندگی تو منم! باید یقین داشته باشی که نمی تونی این حقیقت مسلم رو نادیده بگیری. بنابراین چشمهات رو باز کن و خوب تماشام کن. فراموش نکن که من هم به میل و خواستۀ قلبی خودم در کنار تو قرار نگرفتم. بله، بذار اعتراف کنم… بذار با شجاعت تمام اعتراف کنم که هدف من از زندگی با تو فقط یه  »چیز بود… آه! منم می خواستم فرار کنم… مثل تو! فرزان حالا چشمهایش را از هم گشوده و با دقت و کنجکاوی مشهودی چسم در چشم او دوخته بود. تمنا منقلب و پریشان و عصبی نشان می داد و هر دو دستش را روی شقیقه های متورم خود می فشرد. فرزان به قدری از این وقفۀ ناگهانی ناراحت و بی حوصله بود که نزدیک بود صبر و شکیبایی خود را از دست بدهد و با فریاد جانانه ای وادارش کند که دنبالۀ حرفهایش را بگیرد و او را از این همه تعجب و کنجکاوی که داشت به جانش سیخونک می زد خلاص نماید. عاقبت تمنا دوباره به حرف آمد و پرده از راز نهانی برداشت که تا آن لحظه خیال می کرد برای همیشه در سینۀ او زیر لایه های غبار فراموشی مدفون شده و هرگز بار دیگر یاد و خاطره آن ذهنش را از هم متلاشی نمی سازد. تقریباً داشت گریه می کرد. فرزان با هشیاری بیشتری خودش را روی مبل جا به جا کرد و چون حالت زار و

۱ ۳ ۶
گریان تمنا را دید، از آن همه سرگشتگی و پریشانی که ناگهان انگار یک جا به جانش ریخته شده بود، شگفت زده ماند. من… هم می خواستم فرار کنم! می خواستم دل ناآروم خودمو به یه جای امن برسونم. می خواستم دل کبود و درهم « شکسته مو به یه نحوی بند بزنم که… اوه، فرزان! نمی تونستم اونو فراموش کنم. تو می گی باید چی کار می کردم؟ اصلاً نباید اونو از دست می دادم. نباید اون طور با بی فکری و بی رحمی خودم پا از زندگی ش می کشیدم بیرون! چه می دونستم از این جدایی چه حسرت و پشیمونی غیرقابل جبرانی نصیبم می شه و من باید چه غرامت سنگینی بابت اون بپردازم! بله، من می خواستم از احساس شکست و دریغ و دردی که داشت دامن آرزوها و رویاهای دور و دراز منو می « گرفت، فرار کنم. می خواستم زخم خوردگیهای عشق بی فرجام اونو با محبت و مهر کس دیگه ای التیام ببخشم، اما نتونستم. مثل تو… وقت فرار پای لنگم توی چاله ای افتاد که با دست خودم کنده بودم. تو هم در این گریز ناگزیر چیزی جز ندامت و سرخوردگی حاصلت نشد. وقتی پای لنگت توی چالۀ حسرت و پشیمونی لغزید، من صدای بغض آلود و دردمندانۀ فریاد تو رو شنیدم، اما دلم به حالت نسوخت. چون… چون دیگه چیزی از دلم باقی نمونده بود. هرچی که بود یه پاره گوشت و خون پوسیده بود که… که… دیگه انگار به کارم نمی اومد… اصلاً نمی دونم چرا دارم  »گریه می کنم! آیا فقط برای دلسوختگیهای خودم، یا برای درموندگی هر دو نفرمون؟ از گوشۀ چشمان گریان و زیبای خود نگاه متأسف و غم انگیزی به چهرۀ مبهوت و متحیر او انداخت و کمی بعد در امتداد یک لبخند تلخ و گزنده او را با همۀ حیرت و شگفت زدگی اش ترک کرد و به اتاق خود در طبقۀ بالا پناه برد.
۸  بی آنکه به چهرۀ غضبناک شوهرش جرئت نگاه کردن پیدا کند، با خودش فکر کرد: مردها وقتی عصبانی هستن به موجودات وحشتناکی تبدیل می شن… نه… نباید بی احتیاطی به خرج بدم و پامو بذارم روی دم شیر… بعد می تونم جواب گستاخیهاش رو بدم! فرزان از سکوت و بی اعتنایی تمنا بی حوصله تر شد و مشتش را روی میز عسلی کوبید. گلدان کریستال و پیش مگه با تو نیستم! چرا جوابمو نمی دی؟ پس «دستیهای روی میز همچون دل هراس زدۀ تمنا به شدت بر خود لرزید.  »گفتی هنوز ته قلبت پیش اونه؟ علی رغم تلاش باز دارنده و کشمکشی که با خودش داشت، نفهمید چطور عنان زبان خود را از دست داد و یک آن  »من نگفتم ته قلبم پیش اونه!«حرفهای فرو خورده اش را چون مسلسل بر زبان راند:  »چرا خودت گفتی! همین چند دقیقۀ پیش!« و برآشفته و منقلب به او زل زد. »من گفتم همۀ قلبم پیش اونه… همۀ قلبم!« چه تهور نابخردانه ای به خرج داده بود! جواب این جسارت نابجا و گستاخی احمقانه یک نگاه زخمی و کینه جو بود و پس برای چی سر راه من سبز شدی؟ «متعاقب با آن سیلی آتشینی که تا مغز سرش را به گز گز انداخت و سوزاند.  » چرا زندگی منو از هم پاشیدی؟ هوم! چرا؟ یه بار که بهت «و یک دستش روی صورت سیلی خورده اش بود و دست دیگرش روی زانواش مشت شده بود.  صدایش بوی نای بغض و گریه می داد، اما هر طور که بود نگذاشت ابر غمگین نگاهش پرپر شود. »گفتم!

۱ ۳ ۷
بله! یه بار بهم گفتی! با وقاحت هرچه تمام تر! ولی چرا من؟ این همه آدم دور و برت بود! چرا منو برای التیام زخم « »خوردگیهای قلب سیاهت انتخاب کردی؟ فرزان بعد از اینکه در نهایت استیصال و بیچارگی تیغ این کلمات تلخ و سوزناک را با فریاد توی گوشهای او فرو کرد. روی مبل افتاد و همچنان که کوره سرخ چشمانش از فرط خشم و تأثر می گداخت، نگاهش کرد و این بار با چرا من، تمنا؟ اگه من با سروناز خوشبخت نبودم، اما انقدر که حالا گیج و «صدای خفیف و زمزمه واری گفت: دلش می خواست گریه کند، اما آن بغض سنگین و ریشه دار لا به لای  »سرگشته م کردی بیچاره و زار هم نبودم! حرفهایش شکسته بود. بی آنکه بارانی بگیرد ته گرفته بود. تمنا که احساس می کرد با آن سیلی جانانه یک آن دنیا پیش چشمانش تیره و تار شده و حالا که رفته رفته از آن گیجی و پریشانی خاطر بیرون می آمد و خودش را دوباره پیدا می کرد و می دید که هر دوی آنها چه موجودات بخت برگشتۀ رقت انگیزی هستند. در دل به سرنوشت شوم او و خودش ناسزا گفت و فکر کرد: پایان زندگی مشترک من و فرزان همین نقطۀ تاریکه! همین لحظۀ نحوست زدۀ دلگیره! بعد از این حتی اگه ادامه ای هم پیدا کنه، چیزی جز اتصال نقطه های مبهم و تاریک و لحظه های شوم همیشگی به هم نیست! می دانست که نمی تواند به او دروغ بگوید. او همان قدر که می توانست مکار و حیله گر و روباه باشد، رک و بی پیرایه هم بود، مهم نبود که با چه دسیسه هایی خودش را به زندگی او تحمیل کرده است. آنچه در حال حا ضر حائز اهمیت بود این بود که می توانست با شهامت و دلیری متهورانۀ خویش نزد شوهرش به حقیقت دیگری اعتراف کند که دوست داشت شنوندۀ آن باشد. برای همین بعد از سکوت عمیق و دهشتناک اول با زبانی بریده و الکن، بعد با لحن قاطع صریح نیمه دیگر پنهان ماه من… من… تورو… انتخاب کـ… کردم چون… چون… فهمیدم از خیلی «را از زیر سایه های وهم و تردید بیرون کشید. وقتها پیش شیرازۀ زندگی از دستت در رفته. موج سرگردونی بودی که می خواستی به ساحل امنی برسی. منم چون همین حس و حال رو داشتم، می تونستم خیلی خوب کمبودها و نقصان زندگی تورو درک کنم. برای همین خودمو سر راه زندگی تو سبز کردم. اما اینکه چرا تورو انتخاب کردم، دلیل مهم تری وجود داره که حالا می خوام به اون اعتراف کنم! چیزی که منو به فکر تو انداخت پول و ثروت و جاه و جلالی بود که تو و خونواه ت داشتین. تو از همۀ مردهایی که دور و برم بودن، ثروتمندتر بودی و در این خصوص کسی به گرد تو نمی رسید… بله، این بلندپروازی و شانس خوب من بود که سرنوشت منو به بام بلند زندگی تو پروند. پس هیچ وقت فکر نکن که من عاشقت بودم… نه، ابداً! سیلی تو جرئت و جسارت بیشتر به من داد… بذار به یه واقعیت دیگه هم اعتراف کنم! باید برای همیشه به خاطر حقیر خودت بسپاری که (حالا لحنش رنگ و « بوی خشونتی عمیق و نفرت آور به خود گرفته بود و گویی که داشت کلمات را زیر دندانهایش می سایید.) عشق اول و آخر من کسری س! فقط به یاد و خاطرۀ شیرین عشق اونه که می تونم وجود آدمهای احمق و بی لیاقتی مثل تورو در کنار خودم تحمیل کنم! باور کن اگه به خاطر ثروت و دارایی ت نبود، حاضر نبودم حتی توی روت تف بندازم، چه  »برسه به اینکه به عنوان شوهرم… »کافی یه دیگه! کافی یه!« بس بود هرچه خودخوری کرده بود! هرچه به خودش نهیب زده بود که آرام و موقرانه رفتار نماید کافی بود! آخر چطور به این زن وقیحِ احمق اجازه داده بود که تا این حد جولان بدهد و تا آنجا که از دستش ساخته است دل او را به

۱ ۳ ۸
سختی تمام بچزاند! پیش خودش هرگز گمان نکرده بود که ممکن است روزی زنی که عنوان همسرش را یدک می کشد تا این حد لاقیدانه و بی هیچ ابایی از او پرده دری کند و بی شرمانه از رازهای مگو با او سخن بگوید و در دل به حماقت و سادگی او نیشخند بزند.  برای یک لحظه از غرور درهم کوبیده خویش خجالت کشید و نزد وجدان ناراحتش معذب و گنهکار شناخته شد.  »حاضرم همین حالا به همۀ دنیا اعلام کنم که زنی به بی شرمی و گستاخی تو در تمام عالم وجود نداره!« از لحنش بوی نامطبوع نفرت و کینه مشمئزکننده ای به مشام می رسید که چندان به مذاق تمنا خوش نیامده بود.  »خب، بفرمایین اعلام کنین! بهت قول می دم که تمام دنیا به تو می خندن و مردونگی تو زیر سؤال می برن!« فرزان به یک باره از جا برخاست. تمنا احساس می کرد رنگ از چهره اش پریده. آیا باز هم از جادۀ احتیاط پایش لغزیده بود؟ آب دهانش را قورت داد. انگار پایین نمی رفت. قلبش تند می کوبید و حس مرموز و ناخوشایندی به سینه اش چنگ می انداخت. وقتی هر دو دست فرزان مشت شد، تمنا با خودش فکر کرد که باید گور زندگی اش را کنده شده ببیند. نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. همه چیز به صورتی پیش رفته بود که غیرقابل پیش بینی بود. فرزان که زوزه های دردمندانۀ قلبش را می شنید طاقت نیاورد و عاقبت آن روی سکۀ خود را نشان تمنا داد: بعد از این به تو ثابت می شه که سهم زن بی کفایت و ابلهی مثل تو از زندگی با من چیه؟ مثل تشنه ای که لب دریا « بمیره، بعد از این از خساست من هر روز و هر لحظه به تنگ می آی و به غلط کردن می افتی و مجبور می شی در کنار ثروت بی حد و حصر شوهرت همیشه آزمندانه و با دست کوتاه طعم فقر و بی چیزی رو به خودت بچشونی! سزای زن مکار و متظاهری مثل تو از زندگی با من چیزی جز حسرت و دریغ و تأسف نیست! اینو بهت ثابت می  »کنم! تمنا یکه خورده از تهدیدات تکان دهنده او، لحظه ای بر جای خودش ماسید. قلبش گویی با فشار دستی نامرئی می خواست که از جای دیگر بدنش سردربیاورد. آیا باید آنچه را که شنیده بود، باور می کرد؟ یا باید آن را یک مشت خزعبلات پوچ و بی مایه می دانست و تهدیدات بی پایه و اساسی که شوهرش در نهایت غیظ و غضب و با اعصابی درب و داغان برای زهر چشم گرفتن و چزاندن قلبی او مجبور شده بود بر زبان براند؟ اما… پس نگاه نفرت آور او را چطور برای خودش تعبیر می کرد؟ اگه بخواد تهدیدات خودش رو عملی کنه؟ وای بر من! کاش جلوی زبونمو گرفته بودم! وقتی حس کرد جای تردیدی نخواهد بود و به زودی سرنوشت چهرۀ کریه خود را به گونه ای دیگر به او نشان خواهد داد، قلبش بسان کوه عظیمی بر خود لرزید و انگار که ناگهان ته سینه اش از هم فرو پاشید و به تلی از خاک تبدیل شد.  * * *  همان شب تمنا فقط به دلیل اینکه به طور تصادفی (و نه تعمدی) از جلوی تلویزیون رد شد، از فرزان که در حال تماشای یک فیلم سینمایی اکشن بود کتک مفصلی خورد. وقتی از فرط درد و ناراحتی تا نیمه های شب خوابش نبرد و نگاهش با خیسی اشک به ستاره های پشت پنجرۀ اتاقش آویخته بود، در نهایت دلمردگی و تأسف عمیق فهمید با هر دستی که داده است، پس می گیرد.

۱ ۳ ۹
۹
باور نمی کرد به همین راحتی مورد ضرب و شتم او قرار گرفته باشد! وقتی جلوی آیینه ایستاد و کبودی پشت چشمانش را دید، با قلبی درهم چروکیده و زخمی یقین حاصل کرد که آنچه بر او گذشته کابوس تلخ و هولناکی بود که در بیداری به سراغش آمده بود. آخه چطور ممکنه؟ تا حالا خیال می کردم فقط مردهای طبقات پایین زنهاشون رو سیاه و کبود می کنن، اما حالا شوهر روشنفکر و متمدن من… اوه، خدای من! کاش هر دو دستش بشکنه! ببین چه بلایی به روز من آورد! حالا من با این ریخت و شمایل کجا می تونم برم؟ مردک ابله دیوونه! حقشه با همین سر و وضع افتضاح به دادگاه خونواده برم و از دستش شکایت کنم! اصلاً چرا دادگاه خونواده؟ فقط کافی یه بابا بویی از این ماجرا ببره، اون وقت دمار از روزگارت درمی آره، آقای فرزان خان! بعد که نگاه متأثرش روی تورم لبهای زخمی اش خیمه انداخت و یادش به آن سیلی برق آسا افتاد، تا مغز استخوانش گر گرفت و با حس حقارت شدیدی که ته دلش را چون تیغ برنده ای می شکافت، ناامیدانه فکر کرد: نمی دونم آیا می تونم روی حمایتهای بابا حساب باز کنم یا نه؟ اون که این روزها انگار با همۀ عالم و آدم قهره! وای، الهی که مشتت بره زیر گل فرزان! چطور دلت اومد وحشیانه منو به باد کتک بگیری؟ حقشه به خاطر این گستاخی… با فکر اینکه ممکن است هر آن به گریه بیفتد، دستهایش را روی میز توالت مشت کرده و سرش را تا روی سینه اش پایین کشید. همیشه از گریه متنفر بود، چرا که گریه احساسی جز خفت و خواری و یأس به او نمی بخشید. نه، نباید اشکهامو به خاطر مرد نالایقی مثل فرزان هدر بدم! من حتی… حتی برای اون… اون که همه کس و همه چیز من بود، اشکی نریختم، حالا چطور می تونم برای کسی که به من ذره ای مهر و عطوفت نداره، گریه کنم؟ سر برافراشت و با چشمانی گشاد و خون آلود به خودش که بیش از هر زمان دیگری سرگشته و پریشان احوال بود، زل زد و با خود گفت: حق با اون بود… هیچ کس نیست که به قدر اون دوستم داشته باشه! همان دم یادش به واپسین لحظه های با هم بودنشان افتاد. انعکاس صدای عجزآلود و ضجه وارش را هنوز بعد از طی این همه سال به وضوح می شنید که توی گوشهایش زنگ می زد: محاله جز من کسی رو پیدا کنی که تا این حد دوستت داشته باشه و بخواد برات بمیره! می دید که چطور صورت پژمرده و غمگینش در آیینه چین چین می شود و لبهایش با ارتعاش خفیفی به هم می خورد. انگار کسی داشت توی چشمان اندوه زده اش سیخ آتشینی فرو می کرد. تا به خود بیاید، دید اشک از دریای کبود چشمانش فواره شده است. آه، کسری! من با تو چه کردم؟ من با تو چه کردم؟ و میان های و هوی گریه، با صدای خفه و بغض گرفته ای زیر لب زمزمه کرد: یه روز به قیمت دل شکستن تو به دروغ گفتم که عاشقت نبودم و نیستم و دلم تو گرو عشق مرد دیگه ایه، اما از عشق منحوس پژمان چیزی جز روسیاهی و شکسته بالی نصیبم نشد! امروز به قیمت تحقیر مرد دوم زندگی م به عشق نهانی که از تو تو دل دارم، اعتراف می کنم! می بینی حال و روز منو؟ وقتی تو رو از دست می دادم، نمی دونستم که خودم هم از دست می رم. آیا تو نفرینم کردی؟ بعید می دونم که با اون همه عشق و احساس خواهان این بوده باشی که محبوب بی وفا و جفاکارت به سزای اعمالش برسه! اما من تاوان شکستن قلب عاشق و بینوات رو در هر صورت باید پس می دادم! تقاص نامهربونیهایی رو که تو سزاوارش نبودی!

۱ ۴ ۰
اما من بعد از تو تنها لایق تیره روزیهای مدامِ دل سوختمم که هر لحظه نفسمو زیر شکنجه های غم و حسرت بگیره و منو بکشه و دوباره زنده کنه تا شاهد تلخ کامیهای دوباره و دوباره ای باشم که تقدیر جاودانۀ منه! نمی دونم که با تو چه کردم، اما خوب می دونم که با خودم… با دل شیفته و شیشه ای م وارد معامله شدم که در عین خوش باوری به رسیدن به منفعت و سود، از ذره ذرۀ وجودم مغبون و ورشکسته واقع شدم… من از خودم رودست خوردم، کسری! و تو اون روز می دونستی که روزی من… من… به این حقیقت گزنده و تکون دهنده پی می برم! صدای هق هق بی اختیارش که بلند شد، دستهایش را روی چهرۀ گریان خود پوشاند و روی تخت افتاد. برای خودش نیز عجیب و غیرمنتظره بود. هجوم و شبیخون احساس خفته و تار و مار شده ای که تا آن روز و آن لحظه جرئت و فرصت ابراز وجود پیدا نکرده بود، حال گویی با فرو کردن سر نیزۀ تیز و زهرناک خود می خواست که سینه اش را از هم بدرد و در قلب بی قرارش آرام و قرار بگیرد. هرگز نمی دانست روزی در مواجهه با این احساس دیر آشنای غریب و همیشه سرکوب شده باید با کدامین ترفند و پشت کدام سنگر امن و راحتی مأوا بگیرد و اصلاً چه واکنشی نشان بدهد. صدای زوزۀ گریه ها و هق هق سوزناکش لحظه به لحظه داشت بلندتر می شد. چهرۀ غمگین و نگاه خواهشمند و ملتمس کسری در لحظه های تلخ وداع آخر مدام در نظرش می آمد و انگار که داشت به گریه های او می خندید. حتی می توانست صدای بلند خنده های تمسخرآمیز او را در ضمیر پریشان افکار خود بشنود. هرچه تلاش کرد تا چهرۀ طلبکار و غمزۀ او را از پشت پردۀ چشمانش فرو بیفکند، بی فایده بود. انگار نمی خواست از جایش جنب بخورد. چرا حالا یادش به او افتاد؟ این همه وقت خیال می کردم که فراموشت کردم! تو می گفتی روزی از کردۀ خودت پشیمون می شی، اما من تنها پشیمون نیستم. قلب جوون و شوریده مو انگار برای همیشه تو این قمار آخر باختم. تو بگو با این دل زار و کبود و این همه احساس ندامت و درموندگی چی کار کنم؟ وقتی حس کردم که از تو پشیمونم، قلبم به سرسبزی گندمزاران دشتهای خرم و طلایی بود و حالا چون کویر لوت، ملتهب و خشک و برهوت تو حرارت تند و گدازندۀ خودش تب می کنه و می سوزه و انگار مجبوره که دم نزنه! دستهایش را از روی چهرۀ خیس و رنجور خود پس زد. نگاهش به طرز عجیب و غیرمنتظره ای به نقطه ای کور و نامرئی مات و خیره ماند. نمی دانست چطور تا این حد ناگهان و اتفاقی احساس می کند که دلش برای دخترش تنگ شده است. اوه! طفلک بیچارۀ من! نمی دونم چه شکلی هستی! حتی نمی تونم تورو پیش خودم مجسم کنم! کاش یه لحظه… بله… حتی برای یه لحظه اون روزهای رفته و فراموش شده… دل سنگ و یخی م راضی به دیدنت می شد… اون وقت شاید قدر تمام سالهای رفته و نیومده از تو خاطره داشتم و چنین تصویر مبهم و گنگی از تو تو نظرم نبود! آه، عزیزکم! حق داری روزی مادرت رو به خاطر بی رحمی و قساوتی که در حق تو و پدرت و البته خودش روا داشت، نبخشی! نازنینم! شاید باور نکنی و ندونی که تا همین لحظۀ نفسگیر سخت نمی دونستم که چقدر تورو… تورو که هیچ وقت ندیدم و دستهام با وجود نازنین تو در عین آشنایی، بیگانه و طرد موند، دوست دارم! نگاهش را از آن نقطۀ محو و نامعلوم برگرفت و به کف دستهایش چشم دوخت. از صدایش عفونت شدیدی از حسرت و اندوه ترشح می شد. این دستها چطور از در برگرفتن حریر لطیف وجود تو بی نصیب موند، نازنینم؟! چشمانش را روی هم گذاشت، اما نه با خاطری آسوده بلکه با آشفتگی و رنج مادر دلتنگ و ملولی که در حسرت دیدار تکه ای از وجود گم گشته خود می سوخت و نرم نرمک در قعر وجود زایل و حقیر خویش فرو می ریخت. وقتی ناقوس خاطره ها به صدا درآید، زائر خونین دل خیالات منگ اما مقدس و ابدی خود خواهی شد!

۱ ۴ ۱
بخش نه
۱  خیره مانده بود. با اینکه ذهن مغشوش و درهمی داشت، اما  »رستاخیز«نگاه مات و وق زده اش به تابلوی رنگ روغن می توانست نام نقاش هنرمند آن را به خاطر بیاورد. به یاد داشت سال پیش دو روز مانده به عید، فرزان این تابلو را که یکی از کپیهای قدیمی به حساب می آمد و از یک جراحی در لندن خریداری کرده بود، به دیوار کوبید و رو به او می دونی چقدر دنبال این اثر می گشتم؟ از اِل گرکو (نقاش سدۀ شانزدهم میلادی) تا به حال هیچ اثری توی «گفت:  »کلکسیون خونوادگی مون نبود. اما من حالا این تابلوی باارزش رو به این مجموعه اضافه کردم! ببین چطور مسیح تو این همه سیاهی به آسمون اوج «بعد همچنان که با نگاه مشعوفی به تابلو نگاه می کرد، افزود: می گیره؟ چقدر تابناک و قدیس جلوه می کنه؟ نگاش رو ببین! خوب و با دقت تماشا کن! چهره ش حالت مراسم  »عشای ربانی تو روشنایی محراب رو به خودش گرفته. با همون معصومیت پر جذبه و نافذ! می بینی؟ و برگشت و نیم نگاه هیجان زده ای به صورت منگ و بی تفاوت او انداخت. تمنا خوب به یاد می آورد که آن لحظه به جای پاسخگویی به آن همه شور و احساسات شوهرش، با اخمهای درهم کشیده و لحنی شکوه آمیز گفته بود: شب عید از راه رسید و من هنوز هیچ کاری برای خودم نکردم! سابقه نداشته که مثل مردم عادی تمام خریدهامو « بذارم تو واپسین ساعات باقی مونده از سال! ببینم، چرا منو برای خرید نمی بری بیرون؟ بگو اگه وقتش رو نداری،  »من یه فکر دیگه ای به حال خودم بکنم! فرزان مثل کسی که توی گوشش زده باشند، ناگهان به خشم و خروش آمد و در حالی که خلقش از بی ذوقی و بی هنری همسرش به تنگ آمده بود، با حالتی عصبی پشت به او ایستاد و همچنان که تابلو را روی دیوار کج و راست می منو بگو که برای ابلهی مثل تو چه ذوق و شوقی به هدر می دم! اصلاً تو رو چه به این «کرد، با لحن نیشداری گفت: حرفها! زن سخیفی مثل تو همیشه باید دل نگران مسائل پیش پا افتاده ای مثل لباس و این چیزها باشه! حال منو با  »خلق و خوی پست و حقیر خودت به هم می زنی! حالا می دانست که نباید آن لحظه تا آن حد عصبانی می شد و آن چنان برمی آشفت که همان رشتۀ باریک پیوندی که بینشان بود به یک باره از هم بگسلد و هر کدام را جدا و در فاصلۀ بیشتری از هم دور کند. تو هم با این رفتارهای زشتت همیشه باعث تأسف منی! و باعث می شی روزی صد بار به غلط کردن بیفتم از اینکه « »چرا واقعاً خودمو مضحکه مرد کم عقل و پست و فرومایه ای چون تو کردم! تمنا دستش را روی گونۀ چپ خود گذاشت. همان لحظه صدای سیلی داغ و آتشینی در گوشهایش طنین انداز شد. احساس می کرد سوختگیهای به جا مانده از آن سیلی سخت و گداخته شده را تا به امروز با خودش همواره حس کرده است. چشمانش را که برای لحظۀ کوتاهی برهم فشرده بود، باز کرد. هنوز هم همان جا بود. رو به روی تابلوی رستاخیز، و نگاه می کرد در حالی که می شنید… یه لباس عیدی نشونت بدم که مثل « صدای داد و قال فرزان حتی برای یک لحظه هم دست از سرش برنمی داشت. رخت عذا به تنت سنگینی کنه. گمشو از جلوی چشمهام برو، وگرنه مثل این تابلو تورو به دیوار می کوبونم تا برای  »همیشه فکر لباس شب عید از سرت بیفته!

۱ ۴ ۲
وقتی به سر تا پای خودش نگاه می کرد، می دید که او به وعدۀ خودش عمل کرده است. این یک رویداد بی سابقه بود که برای اولین بار در زندگی اش یک دست لباس را در طول یک سال به تن خود پوشانده است. دستهایش را مشت کرد و با خود اندیشید: اگه اون دیوونگی نکرده بود و اون روز همۀ لباسهای منو از توی کمدم درنیاورده و تیکه و پاره نکرده بود، حالا مجبور نبودم فقط با همین یه دست لباس ایام سال رو بگذرونم! وای که چقدر مسخره س! اینکه شب لباس کهنه و نخ نمای خودت رو دربیاری و بشوری بعد دور خودت ملافه بپیچی و منتظر بمونی تا لباست خشک بشه! خدای من! یعنی واقعاً این حق من از زندگی با این مردک دیوونۀ احمقه؟ نگاهش داشت روی تابلو با مسیح از آن شب تاریک و عمیق اوج می گرفت. گاهی حس می کرد همۀ وجودش چون پیکره های سربازان رومی اطراف مسیح در خلسه ای از ناباوری و درد به سمت بالا کشیده می شود. سردرد خفیف و مرموزی شقیقه هایش را می فشرد. چشمانش گاهی تار می شد و حس می کرد از پشت پنجرۀ کدر و کثیفی به تماشای دور و برش ایستاده است. با همان نگاه گنگ و مخدوش برگشت و نگاهی به ساعت انداخت. وقتی عقربۀ کوچک به عدد یک می رسید، وقت آن می شد که میز ناهار را برای شوهرش که تازه از خواب برمی خاست، آماده کند. غذایش حاضر بود. وقتی برای اولین بار از فرزان شنید که باید خودش آشپزی کند و خانه را مرتب نگه دارد، نزدیک بود از فرط تعجب و شگفتی با صدای بلند به خنده بیفتد، او کجا و آشپزی کجا! فکر می کرد شوهرش همان یک کم عقل و شعور خودش را هم از دست داده، والا چطور از او می خواست بدون کمک گرفتن از خدمتکاری به کارهای منزل بپردازد! اما روزی که فرزان در مقابل چشمان مبهوت و ناباور او خدمتکارها را یکی یکی از خانه بیرون کرد و او خود را با گرفتاریهای تازه و پر دردسری یکه و تنها دید، فهمید که باید بعد از این به خودش تکیه کند و روی پاهای خودش بایستد. اوایل آشپزی اش افتضاح از آب درمی آمد. مثل هنرهای دیگر خانه داری اش که هیچ خوب نبود. به لطف ضرب و شتمهای فرزان، رفته رفته اوضاع به طور نسبی بر وفق مراد درآمد. آشپزی اش بهتر شد و خانه داری اش به نسبت وضعیت خوبی به خود گرفته بود. فرزان می خواست از او یک کدبانوی حسابی بسازد و به عقیدۀ او مقام و منزلتش را تا این حد ناچیز پایین بیاورد. اون به خواسته و هدف خودش رسید! من حالا خوب می تونم آشپزی کنم! خونه رو تمیز کنم و لباسهاش رو بشورم و اتو بکشم! اما آخه برای چی می ذارم چنین ظلمی رو در حق من کنه؟ چرا اجازه می دم با من مثل یه بردۀ بی مقدار رفتار کنه؟ به من می گه حق نداری با خونواده ت رفت و آمد داشته باشی… آخه من چطور می تونم با این وضعیت غیرعادی و نامناسب خواهان برقراری رابطه با خونواده و یا هر کس دیگه ای باشم؟ البته قبول داشت که این مدت دلش برای همه تنگ شده است.  چقدر برای او سخت و شکنجه آور بود وقتی که خبر  و اشک پنهانی از خود بروز بدهد! »آه«نامزدی تکین و پسرعمویش فرزین را شنید و نتوانست واکنشی جز من باید تو مراسم اونها شرکت می کردم… به عنوان خواهر بزرگ! آخه چرا پدر و مادر هیچ اقدامی برای حضور من تو جشن نامزدی تکین نکردن؟ چرا عنان و اختیارمو تمام و کمال سپردن دست این مردک روانی! جای شکرش باقی یه که با این همه سندگلی و شقاوت قلبی اجازه می ده لااقل تلفنی با خونواده م در تماس باشم… ولی نه! اوه، خدای من! اگه یه روز… یه روز به من بگه که بعد از این حق نداری حتی از طریق تلفن با کسی رابطه ای برقرار کنی، باید چی کار کنم؟ به طور حتم این وضعیت برام سخت تر و غیرقابل تحمل تر می شه. اون وقت فقط باید به یه چیز فکر کنم. طلاق!

۱ ۴ ۳
آه! چقدر از این کلمه متنفرم! چون منو یاد زهرناکی طعمی چون عسل می اندازه که اول به مذاقم خوش و شیرین اومده بود! نه… نه… این همه رو تحمل نکردم که باز خودمو با این بن بست مواجه ببینم! تمام این مدت خودمو از طلاق فراری دادم، حالا چطور می تونم به همین راحتی اونو تنها دستاویزی برای نجات خودم پیدا کنم؟ اگه لازم باشه، باز هم صبورانه، تمام ناحوشیهای زنجیره ای این زندگی محنت بار رو به جون می خرم که مبادا… مبادا… مهر منحوس طلاق یه بار دیگه پای شناسنامه مو سیاه کنه! عقربۀ کوچک که به عدد یک رسید، نگاه غمگینش را باز هم به تابلوی رستاخیز دوخت و آه کشید. باید می رفت و میز ناهار را می چید. اگر فرزان از خواب برمی خاست و میز ناهار با کمی تأخیر آماده می شد…  »اوه، مامان! جدی می گی! آخه چطور این اتفاق افتاد؟« چطورش رو نمی دونم! یعنی هیچ کس نمی دونه! آقای قدسی داره به سکته می افته ولی پدرت… به طرز عجیبی « » ساکت و بی تفاوته. انگار نه انگار که یه همچین مصیبتی دامن مارو گرفته! آقای قدسی معتقده… اوه مامان! انقدر مسئله رو کش ندین! به من بگین آقای «تمنا سیم تلفن را دور انگشت خود پیچید و با بی تابی گفت:  »قدسی چه نظری در این باره داره؟ اون باید بدونه که چرا یه همچین وضعی برای کارخونه پیش اومده! صدای مادر از آن سوی خط با ارتعاش خفیف همراه بود. تمنا حس می کرد مادرش هر آن ممکن است که به گریه چه می دونم، تمنا جون! آقای قدسی می گه این بلا رو تاج ماه سر همۀ ما آورده. می گه… می گه دستی دستی «بیفتد. کارخونه رو به این وضع اضطراری دچار کرده. کی می تونه تصورش رو بکنه! آخه چطور ممکنه که پدرت… راستش واقعاً نمی دونم که در این مورد چه قضاوتی باید کرد. پدرت مدتها بود که با خونسردی و لاقیدی مرموزی در حالی که همه چیز رو از همه مسکوت و مخفی نگه می داشت، طوری رفتار می کرد که آدمو به شک و شبهه می انداخت. اما من… حتی تو بدبینانه ترین حالت ممکن هم نمی تونه تصور کنم که اون خودش باعث و بانی این مصیبت تازه از راه رسیده باشه. آقای قدسی می گه کارخونه به قدری بدهکار شده که به این راحتیها نمی شه از زیر سنگینی قروض اون قامت راست کرد. اما پدرت می خنده و می گه ورشکستگی هم یه روی سکۀ تجارته! می گه تا به زمین نیفتیم، پشتمون صاف نمی شه. می گه… آه… چه می دونم! پدرت انقدر این روزها از این دست اراجیف، قلمبه و سلمبه از خودش می بافه که حافظه م برای « به خاطر سپردن تمامشون یاری نمی کنه. من فقط خوب می دونم که بیچاره و بدبخت شدیم… همین! حالا نمی دونم  »اگه به قول آقای قدسی چوب حراج به زندگی مون بزنن، چه خاکی باید روی سرمون بریزیم! مادر برای لحظه ای آن سوی خط خاموش ماند و تمنا تنها صدای نفسهای تند و ملتهبش را از این سو شنید. در حالی که به شدت تحت تأثیر تشویش و ناراحتیهای عمیق مادرش قرار گرفته بود، دستش را روی سرش گذاشت و به چه افتضاح هولناکی! من که نمی تونم باور کنم به همین راحتی پدر تمام هستی و نیستی شو با «گوشی چسبید و گفت: هدف تلافی و انتقام قمار کرده باشه! اگه… اگه واقعاً بابا چنین کاری کرده باشه، باید گفت که بدون شک عقل  » خودش رو تمام و کمال از دست داده. اوه، مامان! هر کاری می تونین بکنین تا از این ورشکستگی نجات پیدا کنین! می خواست بگوید که من طاقت قرار گرفتن در یک همچین موقعیتی را ندارم که یادش آمد خودش در وضعیت  مامان! هیچ فکرش رو کردین« رقت انگیزتری گرفتار است. برای همین حرفهایش را به گونه ای دیگر بر زبان راند: اگه واقعاً این اتفاق بیفته، شما باید چی کار کنین؟ من باید با بابا صحبت کنم! شاید هنوز دیر نشده باشه. شاید هنوز  »فرصتی، راهی، چاره ای برای بازگشت به وضع عادی وجود داشته باشه. اوه، خدای من! کی فکرش رو می کرد!

۱ ۴ ۴
منم با نظر تو موافقم! اون ظاهراً عزمش رو برای اقدام تلافی جویانه بر « مادر حالا داشت آن سوی خط گریه می کرد. علیه خونوادۀ قدسی جزم کرده بود. از بعد از به هم خوردن نامزدی تو و پژمان به این ور همیشه سر توی لاک خودش داشت. حالا می فهمم که تو تمام این مدت داشت باخودش نقشه می کشید که چطور هستی دوست دیرینه شو به خاک بمالونه! اما آخه این چه بی مبالاتی احمقانه ای بود! با این انتقام جویی کورکورانه هستی خودش رو هم به باد فنا داد! نمی خوام تورو سرزنش کنم، اما باید بگم که… که… تو هم تو روشن کردن آتیش خشم و کینه پدرت دست « » داشتی… اگه اون روزها که خبر نامزدی پژمان و دخترخاله ت همه جا پیچید اون طور به عزا نمی شستی و… اوه، مامان! خواهش می کنم پای منو این طور وسط این آتیش نکش! هر پدر دلسوز و مسئولی هم جای اون بود و « » گریه زاریهای معصومانۀ دخترش رو می دید، ساکت نمی نشست و همین طور دست روی دست نمی ذاشت! صدای تمنا می لرزید و دستش حالا روی سینۀ تپنده اش مشت شده بود. مادر عقیده داشت به زودی اتفاقات ناگوارتری به وقوع خواهد پیوست که هیچ کدامشان آمادگی رویارویی با آن را نخواهند داشت. اما تمنا هنوز مصرانه بر این باور موهوم خود پافشاری می کرد که اگر بتواند مجالی برای گفت و گوی خصوصی با پدر خود پیدا کند، شاید هنوز راهی برای برگرداندن اوضاع به روال عادی و همیشگی وجود داشته باشد.
۳
چندان حوصلۀ هم صحبتی با فرناز را نداشت. اگر پای حرفهای او نشسته بود، تنها از سر ناچاری و اجبار بود. فرناز داشت از لباس شبی که توی جشن عروسی یکی از دوستانش پوشیده بود با آب و تاب فراوان حرف می زد. غافل از اینکه حواس دوست و زن برادرش چندان به صحبتهای او نیست و هیچ میل و اشتیاقی هم برای شنیدن این دست تعریف و تمجیدها از خود نشان نمی دهد. بعد از اینکه نیم ساعت از درخشش و جذبۀ حضورش در آن جشن با شور و حرارت زیاد سخن گفت و کف کرد و از  »حالت خوبه؟«ناافتاد، تازه متوجۀ رنج و خستگی و بی حوصلگی تمنا شد و از او پرسید: تمنا فقط سر تکان داد. احساس می کرد مغز سرش دارد از جایش تکان می خورد. دلش می خواست رک و پوست کنده به او بگوید که با حرفهای بیهوده و نامربوط خود به حد کافی کسلش ساخته و بهتر است که هرچه زودتر او را با تمام تنهاییهایش ترک بگوید و راحتش بگذارد. اما با اینکه به ندرت پیش آمده بود احساس و زبانش با هم یکی نباشد، توانست به زحمت زیاد با اجتناب از بیان حرفهایی که واقعاً دلش می خواست بر زبان بیاورد، از رنجیده خاطر ساختن فرناز خودداری کند.  »می خوای خیلی جدی با فرزان صحبت کنیم تا شاید از خر شیطون پیاده بشه و تورو از این قفس آزاد کنه؟« تمنا از اینکه می دید وضعیت زندگی اش تا حدی اسفناک و نگران کننده است که او را به راحتی در معرض ترحم و نه… خودم بالاخره راه حلی پیدا می کنم! برادر دیوونه و «رقت قلبی دیگران قرار می دهد، دلش شکست و گفت:  »احمق تو به این راحتیها با حرف جدی کسی از خر شیطون پیاده بشو نیست! از چی انقدر پریشون و « فرناز متعجب از لحن محزون و کدورت آمیز تمنا، همراه با لبخند رنگ پریده ای گفت: دلمرده ای؟ البته من قبول دارم که برادر احمق و دیوونۀ من طاقتت رو طاق کرده، ولی از اینکه می بینم تو خنثی و بی تفاوت نشستی و کاری نمی کنی در تعجبم! با روحیۀ ناسازگار و حساسی که من از تو سراغ داشتم، ادامۀ چنین

۱ ۴ ۵
روندی یه امر بعید به نظر می رسه، اما تو… در هر حال فرمانبر بی چون و چرایی شدی که… اوه، تمنا! من به عنوان یه دوست نگران این زندگی مخدوش و به بن بست رسیده هستم. آخه تو چطور می تونی ساکت بمونی و مطیعانه و رام در برابر سختگیریهای بی مورد اون کوتاه بیای؟ اصلاً تا حالا از اون پرسیدی که حرف حسابش چیه؟ اون که و حرفهایش را با دیدن پوزخند تمسخرآمیز دوستش ناتمام  »اوایل عاشقت بود و دوستت داشت، پس چی شد که… گذاشت. اون خیال می کرد که عاشق منه! در «تمنا که به نظر می رسید به زحمت جلوی خندۀ بی اختیارش را گرفته، گفت: واقع اون داشت به خودش تلقین می کرد که دوستم داره، ولی نداشت! نه اینکه هنوز دلش پیش سرونازه… مطمئنم که حتی عاشق اون هم نبود. احساسش به سروناز معنایی جز شفقت و دلسوزی نداشت. نمی تونه دوستم داشته باشه  »چون منم هیچ علاقه ای به اون ندارم! چشمانش با درخشش عجیبی به چشمان مات و مبهوت فرناز خیره مانده بود. از اینکه قلبش را توی چهره اش نشان بله من هیچ وقت به اون علاقه ای نداشتم. یه روز این مسئله رو به اون متذکر شدم و «می داد، هیچ ابایی نداشت. گفتم که… که قلبم هنوز پیش کسری س! اون هم طاقت نیاورد… یعنی به غرورش بر خورد… فکر می کنم با این اعتراف کمر احساساتش رو شکستم. می دونم که می خوای سرزنشم کنی که نباید با این تهور زندگی خودمو به لجن می کشیدم، اما تو که منو خوب می شناسی و می دونی که نمی تونم به کسی دروغ بگم. نمی تونم هیچ نیمۀ پنهانی تو زندگی م داشته باشم. بالاخره اون باید به احساس قلبی من پی می برد. مهم نبود به چه قیمتی! راستش من همیشه از  »تظاهر و ریا بدم می اومد! حالا باید چوب این خصوصیت ذاتی مو بخورم… اما این همۀ ناراحتی من نیست! پا روی پا انداخت و دستهایش را درهم حلقه کرد و انگشتان باریک و کشیده اش را درهم فشرد. فرناز سراپا گوش پدرم در آستانۀ «نشسته بود و با همۀ حواسش به لبهای او خیره مانده بود. تمنا دنبالۀ حرفهایش را این طور گرفت: ورشکستگی قرار گرفته! در واقع، باید بگم که حالا یه ورشکسته س! دیروز برادرم تلفنی اینو بهم گفت. راستش من تا حالا نتونستم با صراحت تمام پیش کسی اعتراف کنم که پدر به خاطر من… بله… این یه حقیقته! پدرم به خاطر من و با فکر تسویه حساب شخصی با شریک دوست دیرینه ش هم خودش رو و هم اونو و کارخونه رو تو یه تنگنای بغرنج مالی قرار داد. نه اینکه فکر کنی حالا دچار عذاب وجدان شدم… البته تو باید تمام ماجرا رو بدونی. یادت که  »هست بعد از به هم خوردن نامزدی من و پژمان چه حال و روزی پیدا کرده بودم! فرناز با تکان سر به نشانۀ تصدیق او را ترغیب به ادامۀ درددل کرد.  من از پدرم خواسته بودم که کاری بکنه و انتقام دل شکستگی منو از پژمان و خونواده ش بگیره. شاید تو اینو ندونی« که من به خاطر وسوسه های پژمان بود که… که از کسری جدا شدم! در حالی که عاشقش بودم… نه، نترس! من گریه  »نمی کنم، فرناز! گریه نمی کنم! در حالی که داشت گریه می کرد و با پشت دستش اشکهای شور و داغش را از دیده می زدود، لبخند تلخی بر لب  شاید اگه وعده ها و« نشاند و آسمان ابری و بارانی نگاهش را به طلوع نگران چشمان فرناز آویخت و با بغض گفت: وسوسه های پژمان نبود، من زندگی مو با کسری به هم نمی زدم! اما اون با به هم زدن نامزدی مون ظلم بزرگ و ناروایی در حق من مرتکب شد. من چطور می تونستم تحمل کنم، در حالی که… در حالی که شخصیت و غرورمو پای احساسات پوچ اون باخته بودم! بله، من از پدرم خواسته بودم که اون و خونواده شو به سزای اعمالش برسونه. اما نمی

۱ ۴ ۶
خواستم پدر خودش رو و موقعیت خونواده رو هم تو این راه به خطر بندازه. من باید کاری برای پدرم بکنم. دیروز تیام می گفت ممکنه پدر به زندان بیفته، و من اینو نمی خوام، برای همین گیج و سردرگم موندم که چه کنم. اگه فرزان پا پیش می ذاشت و داوطلبانه ناجی خونواده م از ورطۀ ورشکستگی می شد، برای همیشه ممنون و مدیون « اون بودم و تا آخر عمرم برده و کنیزش می موندم. باور کن! تو که می دونی من اهل بلوف و حیله نیستم. فکر نکن که این اتفاق بیفته زیر حرفهام می زنم. نه! در حال حاضر هیچ دغدغه ای جز نجات پدرم از این مصیبت خودخواسته  »ندارم. حاضرم به خاطر رو به راه شدن اوضاع و احوال پدرم هر کاری بکنم! به نظر تو، فرزان این « پا از روی پا برداشت و خودش را روی مبل جا به جا کرد و با لحنی تردیدآمیز از فرناز پرسید:  »کاررو می کنه؟ اگه از اون بخوام… خواهش کنم… چی می گی، هان؟ نمی دونم… چی بگم؟ اگه نیمه پنهان زندگی تو برملا نمی کردی، شاید «فرناز گیج و منگ پلکی زد و سر تکان داد: می تونستم با اطمینان خاطر بگم که اون این کاررو می کنه، ولی حالا احساس می کنم تو برای همیشه خودت رو از چشم اون انداختی! فکرش رو بکن! خودت رو بذار جای اون! فکر نمی کنم هیچ شوهری حاضر بشه به خاطر زنی که قلبش گرو مرد دیگه ای یه کاری بکنه. مگه اینکه عاشق و شیفته و مجنون زارش باشه، که این فرضیه هم طبق اذعان خودت در مورد فرزان صدق نمی کنه! حالا چطور می تونی توقع داشته باشی که اون داوطلبانه بخواد برای تو و  »خونواده ت کاری بکنه؟ تمنا حالتی از یأس و ناامیدی به چهرۀ خود بخشید و مثل یخ وارفته ای روی مبل لیز خورد. خود را که داشت جمع و  »اگه غرورمو بذارم زیر پام، باز هم فکر می کنی کاری نکنه؟« جور می کرد، با لحن زاری گفت: نگاه متأسف و ناامید کنندۀ فرناز تنها پاسخ تکان دهنده ای بود که قلبش را انگار زیر فشار لایه های نامرئی غم و اندوه له می کرد.
۴
دستش را زیر چانه گذاشته و نگاهش کرد. به این امید که بتواند توجه و حواس او را به خودش معطوف سازد. چندین بار سعی کرد با سرفه ای کوتاه، نفسی بلند یا آهی عمیق به حضور خود رنگ رسمی ببخشد، اما ظاهراً تلاشش ره به جایی نبرده بود و همچنان گنگ و نامحسوس در جوار او با عذاب دل سوزاننده ای در حال دست و پنجه نرم کردن بود. فرزان داشت آلبوم کودکیهایش را ورق می زد. به هر عکسی که می رسید، لحظاتی به آن خیره می ماند. بعد با لبخندی خفیف، گاهی هم با نفسی شبیه به آه، از خود واکنش گذرایی نشان می داد و چشمانش را روی عکسهای دیگر تنگ می کرد. تمنا که دیگر حوصله اش از بی توجهی فرزان سر رفته بود، تصمیم گرفت با مقدمه ای کوتاه برود سر اصل مطلب. اما حتی برای پرداختن به مقدمه هم لازم بود که حضور خودش را به او اعلام کند. گلویش را صاف کرد و همان طور که فرزان! گفته بودی برات قهوه بیارم. نیم ساعتی هست که قهوه روی میز «دستش را زیر چانۀ خود می سراند، گفت:  »مونده و یخ کرده. اصلاً انگار اینجا نیستی! و فکر کرد: لحنم چندان مشفق و صمیمی نبود! امیدوارم اون متوجه این موضوع نشده باشه! می خواستی عوضش کنی! تو «اما فرزان بی آنکه نگاهی به او بیندازد، آلبوم را ورق زد و با لحن بی حوصله ای گفت:  » که می دونی من از قهوۀ سرد متنفرم!

۱ ۴ ۷
با آنکه دلش می خواست حرف تند و گزنده ای نثارش کند، اما به هر ترتیب که بود لب روی لب فشرد و خشم و عتابش را زیر سایش شدید دندانهایش له کرد. فرزان به عکسهایی که در نوجوانی اش در لندن گرفته بود، می نگریست. گهگاهی سگرمه هایش درهم می رفت و زمانی لبخند محوی گوشۀ لبانش را پر می کرد. تمنا بعد از مکث و تعللی کوتاه از جا بلند شد و رفت که قهوه را عوض کند. با این خیال واهی که بلکه بتواند شرایط را برای یک گفت و گوی صمیمی و راحت به نفع خودش برگرداند. وقتی برگشت، فرزان از پشت میز بلند شده بود و داشت به طرف اتاق کارش می رفت. قبل از اینکه در را پشت سر قهوه رو خودت بخور… تا وقت شام هم مزاحم من نشو… می خوام به «خود ببندد، با صدای بلند خطاب به تمنا گفت:  »چند جا تلفن کنم! متعاقب صدای بسته شدن در، تمنا با دستانی مرتعش سینی را روی میز گذاشت و خودش را روی صندلی پرت کرد. ناخن شستش را به زیر دندان گرفت و با خودش فکر کرد: هیچ وقت نمی تونم روی کمکهای اون حساب باز کنم! بیخودی دلمو خوش کرده بودم! ساعتی بعد، بعد از کلنجار رفتن با افکار درهم و مغشوش خود، به این نتیجه رسید: همون بهتر که شرایط برای مطرح کردن اون موضوع جور نشد، والا با جواب منفی قاطع و صریح اون به طور حتم بقایای به جا مونده از غرورم هم به تلی از خاک تبدیل می شد!  * * *  نه، فرناز! من که به تو گفته بودم هیچ فایده ای نداره. اون حتی نخواست که پای حرفهام بشینه، در حالی که تو قبلاً « » اونو در جریان همه چیز قرار داده بودی! »انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی برای خونوادۀ همسرش افتاده!«گوشی را از این دست به آن دست کرد.  »چی می گی؟ حتی اگه به پاهاش هم می افتادم، کمترین اهمیتی برای این مسئله قائل نمی شد.« داری حرف خنده داری می زنی؟ من که بهت گفته بودم حاضرم هر کاری بکنم، نگفته بودم؟ ولی اون اصلاً به من « »مجالی برای ابراز وجود نمی ده! همۀ تلاشش رو می کنه تا فاصله ش از من بیشتر بشه! چی؟ تو خیال می کنی من از این بابت متأسفم! اگه فرزان برادرت نبود، بهت می گفتم که اون کجای زندگی من قرار « » داره! بیخود از اون جانبداری نکن. برادرت لایق من نبود! »نه، من عصبانی نیستم! حالم خیلی هم رو به راهه چون… چون فکر جالبی به ذهنم رسیده…« »بعداً می فهمی! فقط بهت بگم که به زودی ورق برمی گرده و همه چیز بر وفق مراد من می شه!« » چطوری ش بمونه… می ترسم نقشه مو به هم بزنی. بعد که خودت فهمیدی به شهامت و درایت من آفرین می گی! « اوه، تورو به خدا دست بردار، فرناز! خودکشی کدومه! من هنوز به هیچ کدوم از آرزوهام نرسیدم… انقدر خرفت و « احمق نباش! من که گفتم به زودی اوضاع بر وفق مراد من می شه، نگفتم؟ پس بهتره دندون روی **** بذاری و  » منتظر بمونی تا من به هدفم برسم! »نه… بعد می فهمی! خداحافظ!«
۵

۱ ۴ ۸
روز بعد، تمنا قبل از بیدار شدن فرزان از خواب از خانه بیرون زد. به ندرت پیش آمده بود که به تنهایی خانه را ترک بگوید. یک روز سردِ دی ماه بود. همچنان که خودش را توی پالتوی کهنه اش می فشرد، با خودش فکر کرد: شک نباید کرد که این بهترین تصمیمی یه که گرفتم! سه ساعت بعد، وقتی که به خانه برگشت هم همین عقیده را داشت: جز این چه راه حل دیگه ای می شد پیدا کرد؟ این تنها کار ممکنی بود که می تونستم انجام بدم! هنوز فرزان از خواب بیدار نشده بود که او خانه را مرتب کرد و ترتیبی هم برای غذای ظهر داد. در تمام مدت، با افکار از هم گسیخته و دل آزاری در گیر و دار بود. وقتی اون بفهمه، چه واکنشی از خودش نشون می ده؟ اوه، خدای من! چه اهمیتی داره! دیگه چه کار می خواد بکنه؟ از بد که بدتر نمی شه! خودش این طور خواسته بود! خودش مجبورم کرد، والا اگه به من یه کم… فقط یه کم روی خوش نشون می داد، هیچ وقت به این ترفند متوسل نمی شدم! تمام روز با خودش کلنجار رفت و از وجدان ناراحتش دلجویی کرد. دیگه هیچ کاری نمی شه کرد! فقط باید منتظر اتفاقات بعدی باشم! فقط خدا می دونه که چی پیش می آد! دو روز بعد، فرزان با چهره ای گر گرفته از خشم و عصبانیت پاکتی را که در دست داشت، با مشت روی میز  »این چیه؟!«آشپزخانه کوبید و خطاب به او که داشت مرغ را توی فر می گذاشت، با لحن خشم آلودی داد زد: حتی اگر برنمی گشت و نگاه هم نمی کرد، می دانست که برگ اظهارنامۀ درخواست پرداخت مهریه می باشد. قبل از تو از خودت خجالت نمی «اینکه بتواند چیزی بگوید، صدای رعدآسای او گویی که زمین زیر پایش را به رعشه افکند.  »کشی؟ این دیگه چه بازی مسخره ای یه که درآوردی؟ چطور جرئت کردی مهرت رو اجرا بذاری؟ من مجبور بودم… مجبور بودم « با نفس تنگی شدیدی که همان لحظه دچارش شده بود، به زحمت توانست بگوید:  »که… چه اجباری در کار بود؟ چه احتیاجی به اون داشتی؟ خفه شو! «و باقیِ حرفهایش با غرش فریاد او ته گلویش ماسید:  »هیچی نگو! من خودم خوب می دونم که چه غلطی می خوای بکنی! »به زودی حقت رو می ذارم کف دستت!« تمنا همراه با نگاهی غضبناک و نفرت آور به خودش جرئتی داد و گفت: همان لحظه سیلی آبداری نیمی از سرش را به گز گز انداخت و زمین زیر پایش را سست کرد. در حال سقوط بر زمین بود که با صلابت و پایداری دور از تصوری به میز آشپزخانه چسبید. دندانهایش را با حرص برهم فشرد و با نگاه خصمانه اش انگار که می خواست او را از هم بدرد. فرزان که به شدت از دیدن برگۀ اظهار نامۀ پرداخت مهریه تو «شوکه شده بود و هنوز نمی توانست خود را با این حقیقت تکان دهنده رو در رو ببیند، با همان خشم گفت:  » گستاخی رو به حد کمال رسوندی! دیگه نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم! به جهنم! برای من هیچ «تمنا صدای خروسک زدۀ خودش را شنید که بیشتر شبیه زجۀ یک حیوان تیرخورده بود:  »اهمیتی نداره… حقت همین بود! فرزان خواست جواب این تهور غیرقابل تحمل او را با ضرب و شتمی دیگر بدهد که تمنا پیش دستی کرد و به سویش حمله ور شد. آن لحظه خودش هم می دانست که در این تهاجم وحشیانه هیچ فرقی با یک سگ هار ندارد. فرزان به زحمت توانست خود را از گزند چنگالهای تیز او در امان نگه دارد. دستهای تمنا را که از آن خودش کرد، موهایش را از پشت کشید و صورتش را به طرف خود چرخاند و با لحنی که از آن بوی تند و نامطبوع کینه و انزجار

۱ ۴ ۹
جهنم فقط جای زن احمق و پستی مثل توئه! وقتی از خونه م مثل «به مشام می رسید، از زیر کلید دندانهایش گفت:  »سگ انداختمت بیرون، اینو می فهمی! تمنا از بس برای نجات خود از آن وضعیت به تقلا افتاده بود، نفسش داشت بند می آمد. از طرفی، احساس می کرد فرزان همراه با موهایش می خواهد که پوست سرش را هم بکند. برای همین کنترل اعصاب خود را از دست داد و آب دهانش را در نهایت خشم و نفرت روی صورتش تف کرد. آن لحظه هیچ به عاقبت کارش نیندیشیده بود. فرزان چنان او را زیر مشت و لگدهای بی امانش درهم کوفت که نفسهایش به شکل زوزه درآمد و ناگهان از هوش رفت.  * * *  تمنا با سرشکستگی از خانۀ شوهر رانده و به منزل پر آشوب پدرش فرستاده شد. ده روز بعد، تمام مهریه اش با نامه ای به خط فرزان با این مضمون به دستش رسید:   همان بهتر که این بازی بهانه ای شد تا از هم جدا شویم. راستش دیگر نمی توانستم وجود تو را در کنار خودم تحمل کنم. ازدواج با تو بزرگ ترین اشتباه زندگی من بود و تاوانش را در بدترین شکل ممکن پس داده ام. از تو به قدر تمام روزها و سالهای عمرم خسته و متنفرم. وقتی من به اتفاق خانواده ام برای همیشه از ایران رفتیم، تو می توانی روی اعمال و رفتار خودت دقیق شوی و به قدر کافی وقت برای اندیشیدن خواهی داشت… روزی که پی بردی حماقت و خطا و دیوانگی همه از جانب تو بود، می توانی از دادگاه تقاضای طلاق کنی. مهرت را هم که جلو جلو پیشکش کرده ام. پس دیگر چیزی میان ما باقی نمی ماند. در این بلبشوی به وجود آمده، همان بهتر که ایران را ترک کنیم. تو بمان با قلب سیاه و پلید خود… روزی فرا خواهد رسید که نمی دانی از دست این قلب ستمکار بد طینت باید به کجا پناه ببری! دلم به حالت می سوزد! هرجا که خیال می کنی برنده بوده ای، من به تو خواهم خندید… تو به خودت باختی… کسی که از خودش شکست خورد، هرگز قادر نیست شکوه و جلال یک برندۀ واقعی را به خود بگیرد. آن قدر خستگی عشق پر زوال و واهی تو روی جسم و جانم سنگینی می کند که خیال می کنم شاید باید همۀ عمرم را به استراحت بپردازم تا بلکه گرد و غبار این خستگی مفرط و فرتوتگی مزمن را از روح و روانم بتکانم! تو بمان با آن دل سنگی و دغل باز… من می روم فارغ و سبکبال و رها از دام عشق دروغین تو! خدا کند که دیگر هرگز رودرروی هم قرار نگیریم! آنکه دیگر هرگز نمی خواهد نگاهش در آسمان آبی چشمان پر نیرنگ تو به پرواز درآید. فرزان.  تمنا نامه را توی مشت خود فشرد و برای لحظه ای چشمانش را روی هم گذاشت. تکین که از قبل همه چیز را از زبان این روزها خیلی از «فرناز شنیده بود، دستهایش را به دور شانۀ خواهرش حلقه کرد و با لحن مشفق و دلسوزی گفت:  » خونواده های اعیانی و اشرافی کشور رو ترک می کنن! می گن چیزی تا فروپاشی سلطنت پهلوی باقی نمونده! تمنا چشمانش را به روی کیف پر از بسته های تا نخوردۀ پول پیش رویش باز کرد و با قلبی که انگار دیگر هیچ  » موجودیتی درون سینۀ تبدارش نداشت، با صدای مرتعش و بی روحی گفت: می خوام بدونم بدهی پدر چقدره؟

۱ ۵ ۰
برگشت و از روی شانه نگاه اندوه باری به دیدۀ غمگین خواهرش دوخت. از لحنش بوی تحسر شدیدی برمی نباید بذاریم پدر به زندان بیفته. حالا که… حالا که همه چیز به اینجا ختم شد، نمی ذارم تلاشهام بی ثمر واقع «خاست.  »بشه! همان لحظه قطره اشک سمجی را که می خواست از گوشۀ چشمانش آویزان شود، به زحمت زیاد پس زد و رو به چهرۀ نگران و مبهوت خواهرش لبخند تلخی پاشید.  پایان

رمان سرنوشت ترنم –قسمت اول

$
0
0

رمان سرنوشت ترنم – قسمت اول

url

نمیدونم خوشبختی سهم منه یا بدبختی نمیدونم آخر این زندگی قراره چی بشه فقط میدونم مـن میخوام زندگیمو خودم بسازم با همه سختی هاش..تا به خوشبختی برسم یه همپا میخوام..ولی تـو.. تو همپــآی من نیستی من نا امید نمیشم..میگردم..باید پیداش کنم پیدا کنم همپــآی خوشبختی هایی که شاید در انتظارمهـ…
از در خونه اومدم بیرون که برم خونه الهام اینا یکم باهاش حرف بزنم سبک بشم داشتم خفه میشدم تو خونه..همش همون حرف همیشگی دلم به خواهرم خوش بود که اون طرفدارم بشه ولی این اواخـر بدتر طرفدار بابا شده بود مامانمم که ماشالا تو این موضوع رو حرف بابام حرف نمیزد..موندم کی انقدر حرف گوش کن شده بود.بدتر از همه این که حرف میزدم میگفتن تو خودت اولش موافق بودی چی شده میزنی زیرش؟ اه من کی موافقت کردم.فقط یکم نرمش نشون دادم بلکه بیخیال بشید.بیجنبه ها آخه خداچی میشد منم ته تغاری باشم مثل ترانه؟اونوقت ترانه چی میشد؟ اه چرا انقدر دارم چرتو پرت میگم نفهمیدم کی سوار تاکسی شدم..اون روز بارونی بود و شیشه ها بخار گرفته بود..بارون شدید شده بود زمستون عوض برف اومدن بارون میومد..همه داشتن تلاش میکردن زودتر به یه جایی برسن که در امان باشن از خیسی بارون

۳
همین دیگه..ذوق ندارن نمیفهمن..به این خوبی!بارون خوبه زیرش راه بری فکر کنی به راننده گفتم نگهداره…پیاده شدم و زیر بارون شروع کردم قدم زدن و فکر کردن به این که کی هستم..کجام  سالشه..فوق لیسانس صنایع شیمی ۵۲ دختر وسطی خانواده برخوردار..اسمش ترنم قیافشم از نظر دوستان و اطرفیانش عالی بود..ولی خب خودش.یعنی خودم میگم خوبه نمیگم عالیه   سالشه۵۲ این ترنم خانوم با مادرشو پدرشو خواهر کوچیکش زندگی میکنه..خواهر بزرگش ترلان و ازدواج کرده و   سالشه و مشغول مدرسه رفتنه ۳۱ لیسانس مدیریت بازرگانی داره..خواهرکوچیکترش ترانه حالا اون دختره الان زیر بارون شده موش آب کشیده دقیقا جلوی خونه دوستشه -الهام بمیری خیس شدم کدوم گوری رفتی باز؟ گوشیمو درآوردم و زنگ زدم بهش..رفت رو پیغامگیر و جواب نداد..دوست داشتم با دستای خودم زندگیشو ازش بگیرم یهو یه دست خورد به شونه ام قلبم ریخت برگشتم دیدم خود دیوونشه با یه لبخند گفت:یه بمیری نثارم کردی یه لقب دیوونه بهم نسبت دادی..خونه مامان بزرگمم که شده گورستون..اینا طلبت منم مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:خبر مرگت عوض سلام کردنته؟اینم طلبم و نیشخندی هم حواله اش کردم یکی زد تو بازومو رفت در خونشونو باز کنه و گفت:ببند نیشتو بچه پررو بهش گفتم:الهام خداوکیلی شد بیام در خونتون الاف نشم؟مامان و بابات که بنده خداها همش سر کارن توام که یا خوابی یا.. نذاشت ادامه بدم گفت:تو نه پدرمی نه مادرمی نه شوهرمی نه برادرمی نه قیم منی نه وکیل منی نه وصی منی برو تو اتاقم تا بیام

۴
جیغ زدم:تو چرا یه ذره شعور نداری دوستتم دارم میگم هیچ وقت نیستی درو روم باز کنی تا میام در خونتون بیتربیت اومد پیشمو همونجوری که گونمو نوازش میکرد گفت:بگردم الهی به شعورت توهین شد عزیز دلم؟ قیافه مظلومی به خودم گرفتمو گفتم:اوهوم.. همون نوازشش شد سیلی آرومی که زد تو گوشم و در کنارش با لبخند یه به درک ابدار تحویلم داد گذاشتم دنبالش که رفت تو اتاقشو درو بست وایسادم پشت در و شروع کردم به غرغر کردن: خاک تو سرت کنم با این مهمون نوازیت..جوونیمو به پات ریختم.. آروم با خودم گفتم:آخ جوونیم درو باز کرد و گفت:چی شد جوونیت؟ تا درو باز کرد پریدم تو اتاقشو درو بستم که دادش رفت هوا:بیشعور درو نبند نفر سوم شیطونه.. یکم فکر کرد و گفت:نه تو خودت شیطانی عیب نداره بذار بسته باشه نیشخندی هم در کنارش زد که با چشم غره من نیششو بست نالیدم:الهام..آروم بگیر!دلم ترکید اومدم باهات حرف بزنم همش داری مسخره بازی در میاری که جدی شد و نشست رو تختش و گفت:باشه آدم میشم بگو گوش میکنم..بگو چه مرگته عشقم نشستم کنارش:بابام باز گیر داده گفت:بازم سر همون قضیه؟اون که بیخیال شده بود گفتم:آره..نمیدونم چش شده همش میگه تو و شهاب بهم میاین..خصوصا که نرمش نشون دادم فکر کرده موافقم دیگه مخالفتم میکنم اثری نداره

۵
-بابات که اینجوری نبود اخه..همیشه حرف حرفه خودت بود.میگفت هیچوقت برای هیچکاری مجبورت نمیکنم – همین دیگه حالا که همون نرمش منو هی میکوبه تو سرم میگه موافق بودی آخه من کی گفتم موافقم؟ -همون رفتارت بهشون اینو گفته خب -رفتارم شکر خورده.یکم خندیدم بلکه بیخیال شن بدتر پررو شدن جدی گرفتن میگن موافقت کردی -نکردی؟ -نخیرررر..تازه میگه خودت موافقت کردی من با عموت حرف زدم حالا دیگه نمیشه بزنی زیرش آبروم پیش عموت میره..اه هی آبرو آبرو..میگه از الان به بعد مجبوری باهاش ازدواج کنی… بذارزنگ بزنم مانیا هم بیاد اینجا زیر لب گفتم:باشه بگو نیم ساعت بعد صدای دادمانیا بودکه توخونشون پیچیده بود. رفتم از اتاق بیرون دیدم الهام داره باهاش حرف میزنه واونم آروم گرفته گوش میده رفتم جلو الهام گفت:اومدی؟بیا داشتم براش میگفتم چیشده بیحال رفتم طرف مبلو ولوشدم روشوگفتم:میگید چیکارکنم؟ مانیاگفت:من یه راه خوب دارم باشادی برگشتم طرفشوگفتم:چی؟ گفت:بری بمیری و خندید بابالش زدم توسرش ولی دیدم دلم خنک نمیشه پاشدم بایه بالش دیگه انقدر زدم توسرش که به غلط کردم افتاد و دلم خنک شد

۶
نشستم گفتم:جدی باشید دیگه اه.آخر هفته دارن میان خواستگاری مثلا الهام گفت:پنجشنبه یا جمعه؟ گفتم:پنجشنبه الهام:آهــا مانیاگفت:میگمااا..به پریسا هم بگید بیاد شاید اون یه کاری تونست بکنه الهام بهم نگاه کرد که یعنی بگم بیاد؟ با درموندگی سری تکون دادم و اونم رفت سمت تلفن پریسا بعد یه ساعت اومد که تا رسید گوشیم زنگ خورد یه سلام سرسری بهش کردمو رفتم تو اتاق الهام تا گوشیمو جواب بدم. مامانم بود:کجایی تودختر؟چرا یهو به سرت میزنه میری بیرون.خبرم نمیدی بهمون الان دو ساعته که بیرونی کجایی؟ ناخواسته داد زدم:مگه براتون مهمه؟هر قبرستونی باشم بهتر از اونجاست و گوشی رو خاموش کردم .نمیتونستم اینجوری ولی دست خودم نبود .نمیخواستم سرش داد بزنم نمیخواستم گوشیمو خاموش کنم  .نمیخواستم نگرانشون کنم ولی ناخواسته ته دلم یه حسی میگفت اینکارو بکنم تا یکم اذیتشون کنم شونه ای بالا انداختمو رفتم بیرون.تو هال بچه ها دور هم نشسته بودن و تو فکر بودن الهام گفت:کی بود؟ -مامانم پریسا گفت:میخوای چیکار کنی؟ گفتم:اینهمه مغز متفکر جمع کردم دور خودم که اینو ازم بپرسن؟خو میخوام شماها کمکم کنید خیرسرتون

۷
مانیا گفت:اینارو بیخیال جمعه میخوایم بریم کوه با بچه ها میای؟ که با نگاه خشمگین سه تامون رو به رو شد و با قیافه ای مظلومانه زیر لب گفت:ببخشید خب گفتم :اومدنش که آره میام ولی الان بگو چه غلطی کنم پریسا گفت:خواستگاری روبهم بزن گفتم:آخه این بار بهم بزنم.اصلاروزخواستگاری خودمو گموگورکنم.بالاخره که گیرم میندازن الهام سری تکون داد و گفت:راست میگه ولی باید یه جوری بهم بزنیم خواستگاری روکه برن دیگه برنگردن مانیا:اگه منو نمیزنید یه چیزی بگم من:آره میام مانیا:وا به جهنم خب بیا.میزاری بگم یا نه من:گفتم شاید میخوای بازم یاد آوری قرار جمعه رو بکنی مانیا:نه میخوا م به الهام بگم با یه ابروریزی میرن دیگه برنمیگردن و ریز خندید پریسا گفت:خب فامیلن..خانواده عموشه.نمیشه آبروریزی کنن که…یه عمر نگاشون تو هم قراره بیوفته آهی کشیدمو گفتم:ای من چشمای اون شهاب رو در بیارم که نگاش تو نگام نیوفته الهام:میخوای رسما بزنیم یه بلایی سر شهاب بیاریم؟ من:ولش کن بچه زدن نداره..ونالیدم:آخه من چه غلطی کنمممممممم مانیا گفت:الهام برو یه کاغذوخودکار بیار الهام:وا برای چی؟ گفتم:بابا این خانوم باید حتما بنویسه تفکراتشو تا بفهمه داره چیکار میکنه الهام سری تکان داد و به طرف اتاق کار پدرش رفت و چند دقیقه بعد با یک دفترچه و یک خودکار برگشت و اونارو انداخت تو

۸
بغل مانیا مانیا:خب بیاید چند تا راه پیدا کنیم و ببینیم کدوم بهتره پریسا:از ناقص کردن داماد شروع کن و هرهر خندید و الهام هم لبخندی نثارش کرد مانیا:وا پسر به اون خوشگلی گفتم:خیلی خوشگله مال خودت مانیا فریادی زد که با الفاظ زیبای ما مورد عنایت قرار گرفت ولی به روی خودش نیاورد وشروع کرد به یادداشت کردن اولین مورد… سرشو بلند کرد و گفت:ترنم؟ -هوم؟ گفت:این شهاب تورو دوست داره یا اونم مجبور شده برای اینکار؟ -مثلا دوسم داره و آه عمیقی کشیدم پریسا:چه آهی هم میکشه حالا الهام:خب مستقیم با خودش هم حرف بزن ببین چی میگه با بی حالی نگاهی بهش انداختمو گفتم:باهاش حرف زدم ولی میگه من ازت نمیگذرم همشون رفته بودن تو فکر که از جام پاشدمو گفتم:من برم خونه الهام:کجا؟داریم فکرمیکنیم مثلا گفتم:حوصله ندارم میرم بعدا جمع شیم فکر کنیم پریسا:آره بریم یه بار دیگه جمع میشیم.منم جایی کار دارم مانیا:با آقاتون قرار داری؟و چشمکی زد پریسا نیشخندی نثارش کرد و گفت:آری..حالا پاشید بریم دیگه دلم طاقت نداره دل یارمم همینطور

۹
الهام با حالتی نمایشی دو دستی زد تو سر پریسا پریسا خنده ای مستانه کرد و پا شد رفت سمت کیفشو برش داشت و گفت:خب من برم دیگه.جمعه میای کوه ترنم؟ -اوهوم میام پریسا:باشه پس همونجا حرف میزنیم الهام:آره فکر خوبیه.پاشید برید میخوام بخوابم مانیا:بنازم به این مهمون نوازیت.هیچی هم ندادی بخوریم که الهام:همینه که هست سلانه سلانه رفتم طرف اتاق الهام و شالم رو انداختم رو سرمو کیفمو برداشتم خداحافظی زیرلبی از بچه ها کردمو از خونه الهام اینا زدم بیرون وقتی رسیدم خونه دم غروب بود..همه راه رو پیاده رفته بودم تا بتونم فکر کنم به این که چرا مامان بابام اینجوری شدن..چرا دارن زور میگن چیکار کنم آخه کلید رو انداختم تو درو وارد حیاط باغ مانند خونه شدم دیگه صدای پام که رو سنگفرشای حیاط میخورد برام شیرین نبود.چون همش داشتم فکر میکردم که چیکار کنم وارد خونه که شدم مامانم نگران روی مبل نشسته بود و ناخن میجوید و بابام هم در طول اتاق راه میرفت گفتم الان یه دعوا در پیش دارم و با این فکر درو باز کردمو وارد شدم.. مامان با لبخند گفت:کجا بودی عزیزم؟ بابا هم سر جاش وایساد و تو چشام زل زد.آب دهنمو قورت دادمو گفتم..خونه الهام اینا

۱۱
بابا اومد طرفم گفتم الانه که بزنه تو گوشم که دست نوازشی به سرم کشید و گفت:چرا خبر ندادی دختر گلم؟ جرئت پیدا کردمو شونه ای بالا انداختمو گفتم:همینطوری و به طرف پله ها رفتم یه خونه دو طبقه داشتیم که وقتی از حیاط وارد میشدی یه سالن بزرگ سمت راست بود   اینچ توش بود..با کلی لوازم تزیینی که کار ۲۵ که دو دست مبل کرم قهوه ای و یه ال سی دی مادرم بود و یه فضای کوچیک سمت چپ که میز شطرنج اونجا بود و هر بار که مهمونی ها خونه ما بود همون فضای کوچیک کلی شلوغ میشد و … جلوتر هم یه پله میخورد میرفت بالا که سمت راستش یه هال دنج و آروم بود و سمت چپش چندین پله میخورد و میرفت پایین..میرسید به پذیرایی که دنج و بزرگ خونه که با رنگای شکلاتی و کرم و طلایی دیزاین شده بود همیشه ترانه میگفت این خونه اس که ما داریم یا راه پله اه اه اه و با جواب سلیقه نداری از افراد خونواده رو به رو میشد… رو به روی در ورودی انتهای سالن بزرگ خونه آشپزخونه بزرگی بود که پاتوق ترانه بود سمت چپ هم دستشویی بودو اما سمت راستش هم پله های پر پیچ و تاب خونه که از سنگ مرمر بود با نرده های طلایی در کنار پله ها یه در بود..که به یه راهرو ختم میشد که در سمت راست راهرو سرویس بهداشتی و سمت چپ حمام بود و انتهای راهرو یه اتاق بزرگ و آروم که اصولا ماله مامان بابا بود که پنجره اش به منظره زیبایی از باغ باز میشد داشتم میرفتم طرف اتاقم همینجوری کل خونه رو دید زده بودم و رسیده بودم بالا و باز داشتم دید میزدم

۱۱
بالا هم یه هال بود که با مبلمان کرم و زرد دیزاین شده بود و چهار تا اتاق خواب داشت که یکی از این اتاقا مال من بود یکیش مال ترلان که البته الان ازدواج کرده بود و یکیشم مال ترانه و آخری هم مال مهمونا بود نگاهی به در اتاق ترانه انداختمو بی تفاوت وارد اتاقم شدم… عاشق رنگ بنفش بودم برای همین همه اتاقم به رنگ یاسی و بنــــفش بود رفتم رو تخت ولو شدم و چشمامو بستم.به این فکر میکردم که امروز سه شنبه اس و پنجشنبه اون امیان بعد تو دلم گفتم خاک بر سر هر چهارتامون..اونا پنجشنبه میان ولی ما برای جمعه میخوایم بشینیم فکر کنیم چاره ای نبود پنجشنبه رو باید تحمل میکردم تا فرداش تو کوه با بچه ها یه فکری بکنیم قیافه شهاب اومد جلوی چشمام.بد نبود ولی خب من نمیخواستمش.من همیشه کسی رو میخواستم که عاشقش باشم یعنی عاشقش بشم بعد باهاش ازدواج کنم.اصلا از ازدواج بی عشق متنفر بودم و به عشق بعد ازدواج اعتقاد چندانی نداشتم کلافه شالمو که دستم بود پرت کردم گوشه اتاقمو تو جام نشستم صدای در اتاق اومد..وای باز یکی اومده نصیحت و این چرتو پرتا گفتم بله..که در باز شد و ترلان تو قاب در ظاهر شد با یه لبخند خیر سرش ملیح.ولی با همون میخواست چشامو دراره… اومد نشست کنارمو گفت:کجا بودی؟ رابطم باهاش خوب بود.ولی نمیخواستم جریان رو بهش بگم میخواستم فقط خودمو دوستام بدونیم.که اونام کامل نمیدونن دردم چیه نفس عمیقی کشیدمو گفتم:خونه الهام رو تختم دراز کشید و گفت:درد و دل داشتی؟

۱۲
گفتم:اوهوم..چطور؟ گفت:مگه من نیستم که باهام حرف بزنی؟ گفتم:خانوم تازه عروس برو به زندگیت برس شما -یعنی دخالت نکنم دیگه؟ -ای وای این چه حرفیه..نه میگم نمیخواد خودتو درگیر کنی.دوستام هستن -آره خب همسنت هستن باهاشون راحت تری و دلخور رو تخت نشست.کنارش نشستم و به طرفش برگشتم و گفتم:لوس نشو دیگه انگار سن مامان بزرگمو داری تو گفت:وا چی گفتم مگه؟بخدا ناراحت و دلخور نیستم گفتم:خب باشه..این شوهرخواهر ما کو؟ گفت:داره به ترانه تو درساش کمک میکنه گفتم:اوکی پاشو برو پایین منم بیام -آها برم مزاحم نباشم؟ -دقیقا…میخوام لباسمو عوض کنم خنده ای کرد و رفت بیرون و درم بست   ساله که پول پدرش ۱۵ با خودم گفتم..خب این ترلان هم عاشق شوهرشه.متین دانشور یه پسر از پارو بالا میرفت و تو شرکت خودشو پدرش کار میکرد و دوتا برادر داشت که یکیشون آلمان درس میخوند و اون یکی هم دانشجو بود البته برادر متین که دانشجو بود توعروسی ترلان و متین منو دیده بود عاشق شده بود.. یهو ترانه مثل چی درو باز کرد پرید تو همونجوری که سیب تو دستشو گاز میزد گفت کی عاشقت شده؟

۱۳
دهنم باز موند..فهمیدم داشتم این آخریا فکرامو بلند بلند میگفتم اونم که همش تو هال طبقه دوم مثلا درس میخوند با گیجی گفتم:مبین برادر متین نیشش باز شد:آخ جون توام میری از شرت راحت میشم چشم غره ای بهش رفتم ولی افاقه نکرد..با خودم گفتم چرا من برای این توضیح دادم کی عاشقم شده؟ که ترانه نذاشت به افکارم برسم:آخ نه حواسم نبود شوهر شما آقا شهابه اینو که گفت جوش آوردم گذاشتم دنبالش که از اتاق رفت بیرون و درو بهم کوبید حوصله لوس بازی ست کردن لباسام رو تا با رنگ چشمام نداشتم به تفکر خودم خندیدم و رفتم سر کمدم یه تونیک آبی آسمانی و شلوار دمپا گشاد همون رنگی پوشیدم..موهامم شونه زدم و رفتم پایین پیش بقیه مامان تو آشپزخونه بود..بابا و متین هم شطرنج بازی میکردن..ترانه هم باز سیب دستش بود و تی وی میدید ترلان هم داشت بین آشپزخونه و میز شطرنج چرخ میخورد نمیدونست کدوم ور بمونه.نمیدونم چرا باز خندم گرفته بود که این با خودش درگیره که کجا بره.. تلفن زنگ خورد..رفتم برش داشتم..پریسا بود:الوووووو ترنم خدا خفت کنه -وا عوض سلام کردنته؟ -خب بابا سلام -علیک سلام.چی شده؟! -انقد فکر کردم مخم ترکید

۱۴
-مخ داشتی مگه؟ -خفه عزیز دلم -بیتربیت..دوروزه مودب شدم نمیزاریدااا.حالا به نتیجه ای هم رسیدی؟ -آخ آره با ذوق گفتم:چی؟؟؟؟ گفت:همونی که مانیا گفت..بری بمیری دوست داشتم بغل دستم بود تا میخورد میزدمش خیلی سردگفتم:کاری نداری؟ و بدون این که منتظر جوابش بشم گوشی رو قطع کردم و بلند جوری که همه بشنون گفتم:هر کی با من کار داشت بگید ترنم گفته بره بمیره همه چشاشون گرد شده بود..خب میخواستم حرف خود پریسا بهش برگرده تلفن زنگ خورد خودم بهش نزدیکتر بودم..برداشتم گفتم برو بمیر و باز قطع کردم دوباره زنگ خورد برداشتم و عصبی گفتم:هااااان؟چه مرگته؟ یهو صدای دوست مامان از اون طرف باعث شد هفت رنگ عوض کنم و با گفتن یه ببخشید گوشی رو بندازم تو بغل ترلان که بغل دستم ایستاده بود و میخواست ببینه چه خبره..و خیلی عادی و آروم رفتم نشستم کنار ترانه تی وی ببینم برای اینکه ذهنمو منحرف کنم از گند بزرگی که زده بودم گفتم:ترانه تو درس نداری؟ -فک کنم تابستونه -پس چرا هر روز کتاب دستته؟ -رمان میخونم خب

۱۵
توام رمان خون شدی برای من؟بشین درس بخون پایه ات قوی شه فرصت جواب دادن بهش ندادم و رفتم تو آشپزخونه کمک مامان که تازه تلفنش تموم شده بود .ترلان هم نتونست از شطرنج که خیلی دوست داشت ولی خب اصلا توش استعداد نداشت بگذره مامانو تنها گذاشته بود .پامو که گذاشتم تو آشپزخونه یادم افتاد با مامان قهرم ولی خب دیگه رفته بودم تو آشپزخونه.یکم کمکش کردم ولی همش تو فکر بودم چه غلطی کنم با شهاب شهاب بد نبود.قیافه اش خوب بود تیپش خوب بود اصلا همه چی تموم بود ولی خب من نمیخواستمش..ملاک من این چیزا نبود یه آدم دروغگوی بیشعور بی فرهنگ بشه شوهرم..زوریــه؟..بمیری شهاب بمیری تو همین فکرا بودم که ترلان اومد تو آشپزخونه و گفت:مامان تلفن کارت داره.با خودم گفتم وا تلفن کی زنگ خورد ما نفهمیدیم؟!!کلی هم به این موضوع زنگ خوردن تلفن فکر کردم که با دست ترلان که کوبید تو بازوم به خودم اومدم: مگه مرض داری؟ -نه ذوق دارم -واسه؟؟؟ -عروس شدن خواهرم -بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -مرگ..زن عمو بود زنگ زده بود بگه به جای پس فردا شب فردا شب میان برای خواستگاری -ظاهرا زن عمو همه چی رو به خودت گفت مامان رو چیکار داشت دیگه؟ -گفت بده یه حالی هم از مامانت بپرسم

۱۶
زیر لب گفتم:و یه حالی هم از ترنم بگیرم ترلان گفت:چیزی گفتی؟ من:نه.. -الان خوشحالی تو؟ فقط بر و بر نگاش کردم که شونه ای بالا انداخت و رفت از آشپزخونه بیرون تو دلم گفتم :بیا اینم از خواهر ما..همون برم به دوستام بگم بهتره.انگار این خودش مشتاقه بدتر عوض کمک کردن میزنه کاسه کوزمو میریزه بهم.ایشش شوهر ندیده خودم به جمله آخر خودم خندیدم و ظرف میوه رو برداشتم رفتم تو هال نشستم و میوه هارو گذاشتم همونجا و بلند داد زدم: بیاید میوه بخوریم دور هم..که ترانه مثل میوه ندیده ها نفر اول با سر اومد تو هال و باز سیب برداشت موندم علاقه اش به سیب چرا انقدر عجیب بود..سیرمونی نداشت..یه خیار برداشتم و همینجوری گاز میزدم و باز رفتم تو فکر.تو فکرم همش شهابو فحش میدادم:ای الهی بمیری که زبون آدم سرت نمیشه میگم نمیخوام جمعش کن این مسخره بازی رو گوش نمیدی.دیوونه،خودخواه، روانی، بیمار… که با صدای بلند مامان که میگفت:ترنم کجایی؟به خودم اومدم -هان؟همینجا..همینجام ترانه:آره معلومه -میخوای یه دو روز ساکت باشی تا نزدم لالت کنم؟سیبتو کوفت کن رو اعصاب مند راز نشست نرو با قیافه ای حق به جانب رو به مامان گفت:این آمپول کزازشو نزده؟ -ترانه ساکت شی واقعا بهتره اون واکسنه هاریه نه آمپول کزاز ترانه:میخواستم بگم هاری گفتم هارتر میشی

۱۷
پاشدم گذاشتم دنبالش .همونجور که میدوید جیغ میزد:مااااامااااان..منو از دست این روانی نجات بدین ..و آخر از پله ها رفت بالا و پرید تو اتاقش درم بست..وایسادم پشت در گفتم:بار آخـری بود که بهت خندیدم و یه لگد به در زدم و رفتم پایین ترلان با خنده ای نصفه و نیمه گفت:مگه اصلا بهش خندیدی؟ با غیض گفتم:نه اینو بهش نخندی همینجوریش پرروئه.دیگه رو بدی بدتره و رو به بابا گفتم:این سوگلیتون تو تربیتش یکم کوتاهی شده فکر کنم مامان غرید:ترنم… اهمیتی ندادمو خواستم بشینم سر جام که متین که دیگه نمیتونست جلو خندشو بگیره گفت: عروس خانوم انقدر بداخلاق؟چش شده این خانوم؟ دیگه کارد میزدی خونم در نمیومد..تو دلم گفتم زهرمارو عروس خانوم.عروس خانوم خودتی و با تصور متین تو لباس عروس خنده بلندی سر دادم که همه هاج و واج نگام میکردن..خودم و جمع کردم گفتم:چیزی نیست بیخیال عذرخواهی کردمو راه افتادم که برم بخوابم خیر سرم..که بابا گفت:کجا دختر گلم؟ از لفظ دختر گلم بدم اومد..نمیدونم بابا چش شده بود.اون که خیلی خوب بود.چر ازورگو شده.دیگه دست خودم نبود از رفتاراش حرصم گرفته بود.زورگویی میکنه حالام میگه دختر گلم کجا؟سر قبرم بدون این که برگردم گفتم:میرم بخوابم.خسته ام…منتظر حرفی نشدم و پله هارو دوتا یکی رفتم بالا…. رسیدم تو اتاقم درو بستم و سریع رفتم طرف تختم ولو شدم روش.همونجور که به سقف خیره بودم باز فکر میکردم چیکار کنم که خوابم برد..

۱۸
صبح با نوازش های دست مامان روی گونه ام بیدار شدم.به سختی چشمامو باز کردم و با صدای گرفته ای به مامان سلام کردم..جوابمو به گرمی داد.کش و قوسی به تنم دادم و نگاهی به ساعت   ..هه ۳۵:۰۲٫٫انداختم آخه مادر من چرا انقدر هولی؟از الان بیدارم کردی که چی؟پاشم آماده شم خوشگل کنم بپسندن از شرم راحت شی؟ زیر لب غرغر میکردمو بی توجه به گفته مامان که میگفت صبحونه کاملی برام درست کرده برم بخورم سرمو انداختم پایین رفتم تو حموم..آب و که باز کردم و رفتم زیر دوش بغضم ترکید..خدایااااا چرا اینجوری شدن اینا؟؟؟ انقدرگریه کردم که خودم خسته شدم..از حموم که اومدم بیرون سریع لباسمو پوشیدم بدون این که موهامو خشک کنم رفتم پایین..رفتم تو آشپزخونه دیدم بعله!چه صبحونه ای..ضعف کرده بودم شدید نشستم از خجالت شکمم در اومدم اساسی مامان با لذت نگام میکرد منم که دوست داشتم بلند شم از دستش سرمو بکوبم تو دیوار ببینم بازم با لذت نگام میکنه یا نه تشکری کردم بلند بالا که خودم تعجب کردم و رفتم تو اتاقم..یه حسی بهم امید میداد که من زن شهاب بشو نیستم..امیدوار بودم نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو اتاقم موهامو خشک کردم..تازه یادم افتاد مامان بر خلاف همیشه بهم گیر نداد موهاتو خشک نکرده اومدی پایین سرما میخوری.سری تکون دادم و زیر لب گفتم:اینم یه چیزیش شده ها!شونه ای بالا انداختم و رفتـم سراغ سشوار کشیدن موهام..بعدشم باز ولو شدم رو تخت و بازم فکر کردم…هی فکر کردم..هی فکر کردم آخر جیغ زدم:

۱۹
آقا ولم کنید..اَه !!! در باز شد و ترانه با تعجب نگام میکرد..پرخاشگرانه گفتم:چیه؟آدم ندیدی؟ شونه ای بالاانداخت و گفت:از نوع دیوونش نه..و اومد فرارکنه که با لحن آرومی گفتم:   سال عمر بی مصرفی که از خدا گرفتی..یه کار مثبت کردی؟یا داری سیب کوفت میکنی ۳۱ تو این یا فضولی !! اومد جبهه بگیره که خیز برداشتم طرفش تلافی دیوونه لقب دادنشو در بیارم که درو تو صورتم بست و فرار کرد.تو فرار کردن حرفه ای شده بود دیگه… همونجوری که دماغمو میمالیدم به طرف صندلی میز آرایشم میرفتمو فحشش میدادم: خاک برسرت..بیشعور..احمق.دماغم داغون شد..نفهم..نمیگی قیافم بهم میریزه مامان نمیتونه امشب منو از سرش وا کنه؟ از این حرفم موندم بخندم یا گریه کنم.آخه مامان واقعا انگار میخواست منو از سر خودش باز کنه..بابا هم همینطور نالیدم:یه آشی براتون بپزم.بعد خودم به خودم گفتم:زر نزن بابا چیکار میتونی بکنی؟ دیگه واقعا داشت اشکم درمیومد..آخه این چه وضعی بود؟ لج کردم گرفتم خوابیدم..وقتی بیدارشدم با صورت سرخ شده مامان مواجه شدم..فهمیدم عصبانیه لبامو با زبونم تر کردم و خودم و آماده کردم داد بزنه..ولی با لحن آرومی گفت:چه خبره انقدر میخوابی عزیزم؟پاشو اومدن برق سه فاز از سرم پرید..اومدن؟مگه چقدرخوابیدم؟زیرلب گفتم:شما برو من الان میام مامان که رفت پریدم سر کمدم..یه لباس یاسی بنفش داشتم خیلی دوسش داشتم..خواستم اونو بپوشم دیدم حیفه خوشگل میشم

۲۱
یه کت و دامن سبز روشن پوشیدم موهامم شونه زدم و ساده پشت سرم بستم..آرایش هم نکردم نمیخواستم به خودم برسم. بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون..از پله ها که میرفتم پایین سعی کردم تا تو دیدشون نیستم خودم دیدشون بزنم.. اوه بعله..شهاب خودشو خفه کرده مورد پسند واقع شه مثلا.رفتم و یه سلام بلند بالا کردم و جوابشم گرفتم.بابا و عمو رو یه مبل سه نفره نشسته بودن بینشون جای خالی بود که اشاره کردن اونجا بشینم.رفتم نشستم اونجا و یه نفس عمیق که البته بیشتر شبیه آه بود کشیدم. دخترعموم شهراد با طعنه گفت:عروس خانوم نفس عمیق میکشی به اضطرابت غلبه کنی؟ اوهو چه لفظ قلم!یه لبخند بهش زدم که یعنی عملا خفه شو تو یکی.. اونم دیگه چیزی نگفت که عمو گفت:خـــــب مامان سریع گفت:دیگه برید سر اصل مطلب حاج آقا بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حاج آقا؟؟؟خوبه والا نمردیمو عمومون شد حاج آقا یه شبه!البته مطمئنم قبلش زن عمو این لفظ حاج آقا رو به عمو چسبونده که مامان پیروی کرده..هی منو باش به چی فکر میکنم.ترنم خانوم جمع کن خودتو که الان بزور بله نگیرن شهاب که انقدر سرش پایین بود برعکس من که داشتم صاف صاف تو چشم همه نگاه میکردم.خبری نبود که خجالت بکشم و نیشخندی زدم که ترانه سرزیاد که تو جمع حضور داشت چشمکی حواله ام کرد..خواستم یبار باهاش مهربون باشم یه لبخند بهش زدم ترسیدم پررو شه چرخیدم طرف بابا که داشت با عمو حرف میزد سر مهریه..اووووووه رسیدن به مهریه؟

۲۱
نه انگار اینا واقعا قضیه رو تموم شده میبینن باید یه تکونی بخورم.گفتم:بابا؟ بابا:جون مدختر عزیزم؟ تو دلم:آها جونت دختر عزیزت؟باوشه در جواب بابا گفتم:من بله گفتم که دارین مهریه تعیین میکنید؟ بابا که فهمیده بود باز میخوام ساز ناکوک بزنم گفت:از نظر ما همه چی تموم شدست دخترم و لبخندی بهم زد عمو هم دست نوازشی رو سرم کشید و گفت:اول و آخرش عروس خودمی لبخندی بهش زدم که به دهن کجی بیشتر شبیه بود و از چشم مامان دور نموند.به جهنم اَه با حرف زن عمو انگار یه سطل آب ریختن رو سرم:حاج آقا یه صیغه بینشون خونده بشه بهتر نیست؟.. چــــــــی؟صیــــــــغه؟ع مـــــــرا بعد این که اینارو تو دلم گفتم چون نمی شد بلند بگم بی اختیار از جام بلند شدم:لبخندی به جمع زدمو گفتم:مرسی که آدم حساب میکنید و دویدم بالا و محکم درو کوبوندم بهم و قفلش کردم.. افتادم رو تخت ولی گریه نمیکردم.حداقل الان نمیخوام گریه کنم..گوشیمو برداشتم و دیدم کلی اس و میس کال دارم که همشم از الهام و پریسا و مانیا بود..خلاصه همه اس ام اس ها میشد:چه خاکی تو سرت شد؟ آهی کشیدمو گوشیمو پرت کردم رو میز کنار تخت و همونجوری انقدر فحش دادم به خود بدبختم که چشمام گرم شد.. *** از خواب که بیدار شدم هوا روشن بود.یکی داشت در میزد.صدای مامان بود،اوه چقدرم عصبانیه به حرفاش گوش دادم:

رمانی ها
۲۲
-تو آخر منو دق میدی.اون از دیشبت این از الان بــســــــه چقدر میخوابی دختر پاشو ببینم درو باز کردم که دیدم داره بدجور حرص میخوره ولش کنم دوست داره خفم کنـه برای همین سریع درو بستم که دادش رفت هوا: دیوونه ای تو والا.همینجوری داشت غرغر میکرد دیگه گوش ندادم پریدم تو حموم یه دوش بگیرم خیلی بیحال بودم. رفتم تو حموم و وان رو از اب گرم پر کردم و دراز کشیدم توش.یه حس خوبی بهم دست داد یه آرامش عمیق .چشمامو بستمو خودمو بیشتر توی آب فرو بردم تا بیشتر به آرامش برسم.روزام پر دغدغه شده بود.تو حال خودم بودم که ضربه ای به در خورد که از جام پریدم .انتظار نداشتم کسی بیاد تو اتاقم یهو اینجوری در بزنه خوب شد درو باز نکرد.خندم گرفت حولمو پیچیدم دور خودم که برم ببینم کیه و همونجور زیر لب غر میزدم:آدم تو اتاقشم آرامش نداره.میان بدجور درمیزنن نمیگن سنکوب میکنم… همونجوری درو باز کردم با دیدن چهره برافروخته بابا چشام گرد شد وزل زدم بهش.این چرا انقد عصبانیه؟ تازه یاد دیشب افتادم.اوووه حتما از نظر بابا الان خونم حلاله.اومدم آخر زندگی یه لبخند بزنم که داد بابا رفت هوا: -دختر چرا اینجوری میکنی؟واسه من لبخند میزنی؟آبرو برام نذاشتی.چه کاری بود؟وسط جمع پاشدی تشکر میکنی ازم بعد سرتو انداختی اومدی تو اتاقت..دیدی سراغت نیومدم فکر کردی کاریت ندارم؟داشتم از دل داداش بیچاره ام درمیاوردم.بعد اومدم میبینم گرفتی واسه خودت خوابیدی..اون از دیشب اینم از الان.این همه خوابیدی بعد رفتی حموم

۲۳
نمیای بگی برم پیش بابام بگم گندی که زدم جمع کردی؟آخرشم خودم اومدم سراغش داره بهم لبخند میزنه…تو خودت داشتی یواش یواش قبول میکردی که باهاش ازدواج کنی حالا که من به عموت گفتم بیان برای خواستگاری میگی نمیخوام؟ من که مجبورت نکردم..ولی روزی که موافقت کردی قسم خوردم کاری کنم این ازدواج سر بگیره .من هیچوقت تورو مجبور نکردم. .ولی تو خودت موافقت کردی حالا زدی زیرش هی موافقت موافقت میکنه انگار علنا برگشتم گفتم آره قبوله..همچینم میگه از دل داداشم در میاوردم انگار چیکار کردم .. دستمو گذاشتم روی گوشامو داد زدم:واااااای بابا آرومتـــر..بستید به رگبار منو اومد از در محبت در بیاد با لحن مهربون و ملایمی گفت:آخه عزیزدلم چرا اینجوری میکنی؟شهاب چشه؟پسر به اون خوبی.دوست داره.مگه تو ازدواج با عشق نمیخواستی.خودت که اول ملایمتر بودی چرا با این شدت مخالف شدی؟ بله؟؟؟؟؟اینارو از کجا میدونست؟بیخیال.پوزخندی زدمو گفتم:عشق یه طرفه صدبار بدتر از ازدواج بی عشقه من اون و جای برادرم دوست داشتم همین بابا با حالت مشکوکی گفت:دوست داشتی؟یعنی الان نداری؟ -نـــــــه الان فقط ازش متنفرم دیگه خودم منفهمیدم چرا ازش متنفرم.شاید چون باهاش حرف زده بودم که بکشه کنار ولی گوش نداد.چون اون از همین اول منو نمیفهمید.داشت مجبورم میکرد. نمیدونم چجوری بابا رو دست به سر کردم که دست از سرم برداره بره به کاراش برسه..این چندروز که باز قضیه شهاب

۲۴
پیش اومده همش تو فکرم..دختری که از دستش آرامش نداشتن حالا همش یه گوشه داشت فکر میکرد چهخ اکی تو سرش کنه.یاد فردا افتادم.مطمئن بودم بابا اجازه نمیده برم.واااای پس چیکارکنم؟قرار بود فردا یه فکری به حال این درد من بکنیم .ناچار بودم برم بهش بگم ببینم چی میگه.رفتم تو اتاق کارش که همون طبقه اول بود.در زدمو وارد شدم دیدم داره کتاب میخونه گفتم:بابا یه کاری دارم باهات گفت:جونم دخترم؟چیکار داری؟ عجـــــیب مهربون شد یهو چرا؟ گفتم:میخوایم فردا صبح با دوستام بریم کوه و مثل بچه های مظلوم بعد این حرفم سرمو انداختم پایین از جاش بلند شد اومد طرفم دستی روی موهام کشید و گفت:وسیله دارین؟با کی میری؟کیا هستن؟ تو دلم گفتم بازم عجــــــیب مهربون شد که سرمو بلند کردم و بهش لبخندی زدم و گفتم:با الهام و مانیا و پریسا و چند تا از دوستای اونا.قرار شده بیان دنبالم باهم بریم باباگفت:همتون دخترین؟یه مرد نمیخواد بالا سرتون باشه؟ با خودم گفتم:الانه که بگه منم میام !نالیدم..نــه باباگفت:چرا نه؟ فهمیدم باز آخرشو بلند گفتم برای همین سریع گفتم:هیچی با خودم بودم.نمیدونم شاید بعضیا با دوست پسراشون بیان خب بابا نفس عمیقی کشید و گفت:خوبه پس ایشالا خوش بگذره الانم برو بخواب که فردا خواب نمونی با ذوقی کودکانه بوسیدمش و از اتاق رفتم بیرون

۲۵
~~~~~~~~~~~~~~~ با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و خمیازه ای کشیدم و سرجام نشستم و کش و قوسی   صبح بود ۰ به بدنم دادم.ساعت  بیان دنبالم.مانیا و مهراد دوستش میومدن دنبال من تا بریم سر قرار الهام و ۲ قرار بود ساعت پریسا هم با بقیه بچه ها خودشون  ۰:۱۵ میرفتن سر قرار.رفتم دوش بگیرم تا خواب از سرم بپره.از حموم که بیرون اومدم ساعت بود نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم تا آماده بشم تند تند گرم کن مشکیمو پوشیدمو مانتوی مشکیمو هم تنم کردم.شال طوسی سرم کردم با کلاه و شال گردن طوسی.کوله مشکیمو هم برداشتم و دستکش و کیف پول و گوشیم و انداختم توش.سریع رفتم تو اشپزخونه یه لیوان شیر و کیک خوردم. یه بسته کیک هم تو کیفم گذاشتم.اوه ساعت پنجه.دویدم طرف در کفش طوسی مشکیمو پوشیدم و سریع رفتم جلوی در که ماشین مهراد همون لحظه اونور خیابون وایساد.رفتم سمت ماشین و سوار شدم.سلام کردم و هر دو جواب سلاممو دادن. مانیا گفت:به موقع رسیدی به مهراد گفتم اگه دیر کردی بریم جا بذاریمت.و خنده ای کرد نچ نچی کردمو گفتم:دوستم دوستای قدیم تا رسیدن به محل قرار گفتیم و خندیدیم.وقتی رسیدیم همه اونجا جمع بودن.خیلیارو نمیشناختم تا رسیدیم الهام حمله کرد به من و گقت:ببین اون پسره رو!دوست آرشه. -میدونم..دیدمش..دورادور میشناسمش الهام با نگاه معنی داری گفت:اااا؟ نیشخندی بهش زدمو گفتم:آره بابا میشناسمش این پسر خوشله رو

۲۶
الهام گفت:چه عجب دو تا تعریف از تو شنیدیم گفتم:الان این پسره باید به خودش افتخار کنه که جلوی دوست بی جنبه ای مثل تو گفتم خوشگله قیافه ای گرفتمو فرار کردم رفتم پیش پریسا و در گوشش گفتم:آقا آرشتون کو؟؟؟رفته رفیق بازی؟ پریسا ضربه ای به شونم زد و گفت:نخیررررر آقامون اینجوری نیست.آرشی من ماهه به تمام معنا داشتم بالا میاوردم.اه اه اه یعنی چی اینکارا آبروهرچی دختره که برد این.اومدم برم سمت مانیا دیدم با مهراد یه گوشه وایسادن دیدم مزاحم میشم برم.شاید دارن حرفای عشقولانه میزنن.داشتم فکر میکردم کجا برم که الهام اومد سراغم -حالا از پسره مردم تعریف میکنی فرار میکنی؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم:اصلا به لجت میگم عشقــــــــمه دیگه نشد در برم الهام دست گذاشت رو شونم و گفت:به پای هم پیر بشین چون چشم این بنده خدا در اومد بس که تو رو یواشکی نگاه کرد… خیر سرم بیخیال گفتم :توهم زدیاااا ولی خدایی این پسره تو زیبایی رو دست نداشت.به خودم که نمیتونم دروغ بگم ازش خوشم می اومد با دستی که به شونم خورد به خودم اومدم فهمیدم بازم رفتم تو فکـر و حواسم به دوروبرم نیست.آرش بود که باخنده گفت: کجا سیر میکنی خانوم خوشتیپ؟به الهام چی گفتی که با سر پرید پیش من و پریسا و منو از جمعشون اخراج کرد واسه حرفای خصوصی؟ دهنم باز موند..دختره ی بیشعور.گفتم:هیچی..بریم

۲۷
راه افتادیم بریم سمت بچه ها که آماده میشدن برای بالا رفتن از کوه ارش اومد بره سمت پریسا که زودتر خودمو به پری رسوندم و گفتم:آقا آرش امروز پری بی پری و با چشم و ابرو به پریسا فهموندم که میخواستیم حرف بزنیم یه فکری کنیم برام دوست آرش همون پسری که تقریبا توجه همه دخترای گروه بهش جلب شده بود و تازه فهمیده بودم اسمش عرشیاست اومد کنار آرش ایستاد و گفت:چیکار میکنید؟بیاید بریم دیگه.بعد رو به من گفت:شما اسمتون چیه؟ در ظاهر خونسرد و بی تفاوت گفتم:ترنم سریتکاندادوگفت:خوشبختم همونجور که راه میفتادم برم طرف بچه ها گفتم:همچنین موقع برگشت تو یه سفره خونه توقف کردیم.همه روی تخت بزرگی نشستن ما چهار تا هم رفتیم رو یکی از تختها نشستیم تا حرف بزنیم که آرمان با صدای بلندی گفت:جا بود اینجا.لایق ندونستین؟ داد زدم:فقط تو یکی رو لایق ندونستیم بشینیم رو تختی که توام اونجایی صدای خنده همه بلند شد و آرمان بلند شد اومد طرفم خواستم فرار کنم چون هر کاری از دست این پسره کله شق برمیومد.ولی نشد در برم چون رسید بهم بازوهامو چسبید و بردم طرف رودخونه آب سرد که چه عرض کنم آب یخی که اون کنار بود و به حالت نمایشی میخواست منو هل بده توش و یه راه فرار داشتم اونم عذرخواهی از آرمان بود.خودم و زدم به بیخیالی ونشون   نفریمون نگاهمون میکردن که ببینن چی میشه.یواش یواش ۳۱ دادم که برام مهم نیست.کل گروه مردم همه نگاهمون میکرد

۲۸
همونجور که از پشت بازوهامو گرفته بود و هی بیشتر منو به سمت رودخونه متمایل میکرد یه دفعه دستش ول شد و من پرت شدم تو رودخونه اول فکر کردم کارش از عمد بود و کلی فحش دادم و به خودشو خودم که انقدر خونسرد وایسادم نگاهش کردم.آب انقدر سرد بود که دیگه چیزی رو جز صدای آب که تو گوشم میپیچید حس نمیکردم فقط آخرین صداها تو ذهنم بود که خود آرمان داد زد:واااای و صدای جیغو داد بچه ها.میدونستم دارم تو آب مثل یه تیکه چوب شناور فقط میرم و حتی نمیتونم شنا کنم..انقدر نفس کم آوردم که داشتم اشهد میخوندم کم کم دیگه داشتم از حال میرفتم که حس کردم تو یه آغوش گرمی فرو رفتم و دیگه تو آب قل نمیخورم. سرم درد گرفته بود فقط حس کردم از بغل ناجیم خارج شدم و یکی دیگه منو گرفت و با سرعت یه مسیر بدی رو طی میکنه..دیگه چشمام باز نمیشد میخواستم بخوابم که صدای آرومی دم گوشم گفت:ترنم نخوابیا.یکم دیگه صبر کن برسیم به ماشین.و همونجور زیر لب گفت:خدا لعنتت کنه آرمان با این شوخیای خرکیت. منو گذاشت توی ماشین بزور چشمامو باز کردم ببینم کجام.تو ماشین کوروش بودم.خودشم نشست کنارم و ماشین رو روشن کرد.بخاری ماشین رو تا ته زیاد کرد.چشمام مثل بدنم آروم آروم گرم شد و به یه خواب آروم و عمیق رفتم. *** چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم و تقریبا همه بچه های گروه دورم بودن ولی آرمان نبود.بهتر پسره ی… عرشیا و الهام دو طرف تختم وایساده بودن و با نگرانی نگام میکردن.یعنی نگرانی تو چشمای

۲۹
همشون بود.باصدایی که از ته چاه درمیومد رو به الهام گفتم:یه خلاصه از این مدت که در قید حیات نبودم بگو ببینم چه خبره همونطور که دستم رو نوازش میکرد گفت:مرض..انگار دور از جونت تو کما بودی..بعدشم وقت بسیار است .. رو به بچه ها گفتم:ببخشید اگه زحمت دادم.شب بخیر!و بلافاصله سرمو کردم زیر پتو مانیا خودشو رسوند بهم و از همون روی پتو یه ضربه نثارم کرد و گفت:سر ظهره پاشو یه دقیقه دیگه بخوابی خونت گردن خودته. بی حوصله پتو رو کنار زدمو گفتم:چیکار کنم؟خب دارم میمیرم هنوز بیحالم خوابم میاد عرشیا گفت:خب راست میگه هنوز ضعف داره بریم بیرون استراحت کنن.. همه موافق بودن خداروشکر..رفتن من موندمو الهام… سریع برگشتم طرفش و گفتم:بگو تا نمردم از فضولی -چقدر خاطر خواه داریااا..تا افتادی تو آب همه ریختن سمت رودخونه نجاتت بدن -حس نمیکنی این حس انسان دوستیه نه دوست داشتن؟حتما آرشم توشون بود -آره دیگه -آها اونم دوسم داره از نظر تو پس.یادم باشه به پری بگم چه خوابایی برای شوهر آیندش دیدی با لبخند رفت سمت یخچال و یه لیوان آبمیوه برای خودش ریخت و گفت: اول از همه که افتادی تو آب عرشیا خودشو پرت کرد تو آب!! با این که قلبم از شوق این که عرشیا اینکارو بخاطرم کرده تند میزد با خونسردی گفتم:دستش درد نکنه و برای این که فرصت حرف زدن زیاد به الهام ندم گفتم:من کی مرخص میشم؟

۳۱
-منتظر بودیم سرمت تموم شه و به هوش بیای…حالا فکر کنم بشه بریم بذار ببینم کارای ترخیصتو انجام دادن.. از در رفت بیرون داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم واسه خودم که مانیا اومد تو: -دختره ی بی جون..همرو ترسوندی آب یخ انقدر غش و ضعف داشت؟ -شرمنده دیگه تکرار نمیشه..ایشالا یه روز بعد اون همه فعالیت و گرما بیوفتی تو آب یخ بهت بگم چقدر بده -آخ گفتی..الهی بمیرم خوب شد نمُردی -خدانکنه با این ابراز محبتت.. الهام و پریسا با یه پرستار اومدن تو و پرستار بعد از این که با لبخند سرم رو از دستم جدا کرد رفت بیرون وپریسا کمک کرد مانتومو پوشیدم و رفتیم بیرون پیش بچه ها تا بریم رستوران ناهار بخوریم.وقتی رسیدیم ماشین آرش و عرشیا جلوی در بیمارستان بودن فقط مانیا و مهراد تو ماشین آرش بودن.پیش خودم گفتم خب اونجا برای یه نفر بیشتر جا نیست . اومدم به الهام بگم بیاد بریم پیش عرشیا که یکیمون تنها نمونه پیشش که دیدم پریده تو ماشین آرش پیش مانیا و پریسا نشستن حرف میزنن و آرش هم سریع نشست و راه افتادن. دهنم باز موند از این همه سرعت عمل.همینجور وایساده بودم نگاه میکردم ببینم چرا اینجوری شد که صدای عرشیا باعث شد برگردم طرفش که میگفت:دلتون میومد من تنها بمونم؟ گفتم:والا دلمم نمیومد جا نبود که با اونا برم.و به طعنه اضافه کردم:اگرم جا بود انگار مزاحم بودم رفت در جلو رو برام باز کرد و گفت:منفی فکر نکن انقدر بیا سوار شو داشتم فکر میکردم چرا خودمونی شد این و در همون حال رفتم نشستم و تشکر کردم

۳۱
یهو یادم افتاد مثلا قرار بود امروز یه فکری به حال من بکنیما.فکری که نکردیم هیچی..اینجوریم شدم همش تقصیر این آرمان دیوونس -چی تقصیر آرمانه؟ اوووه بازم بلند بلند فکر کردم یعنی؟خاک تو سرم اه..سرمو انداختم پایینوگفتم:قرار بود در مورد یه موضوعی با دوستام حرف بزنم که این آرمان کل برنامه رو ریخت بهم.شوخیاشم مسخرس سرشو تکون داد و گفت:آره..واقعا شوخی احمقانه ای بود و به دنبالش عطسه ای کرد که از جام پریدم و دستم و گذاشتم رو قلبم.گفت:ببخشید دست خودم نبود گفتم:خواهش میکنم.لباس گرم نداشتید مگه؟ نگاهی بهم کرد و لبخند معنا داری زد و گفت:هر چقدرم لباسم گرم بوده بباشه اون آب یخ تر بود زیر لب گفتم..ممنون از کمکتون -خواهش میکنم وظیفه بود یهو گفتم:امروز چند شنبه اس؟ -جمعه سری تکون دادمو گفتم:ساعت چنده؟ -۲ -اوه تقریبا از کار و زندگی انداختمون..شرمنده زیر لب گفت:خیلی وقته از کارو زندگی انداختیم -بله؟

۳۲
– خب سلامتی شما مهمتر بود بعدشم تقصیر شما نیست که..تقصیر اونی بودش که این بساطو درست کرد در جوابش گفتم:خیلی ممنون از همه..موافقم -وظیفه بود..رسیدیم -واااااای اینجا چرا؟؟؟ عرشیا با تعجب گفت:مگه اینجا ایرادی داره؟ -سر تا پاش ایراده.بچه ها رفتن تو؟ -نه اوناهاشن هنوز تو نرفتن نفهمیدم چجوری از ماشین پیاده شدم و دویدم سمتشونو نذاشتم هیچکس بره داخل رستوران . مجبورشون کردم سوار شن بریم از اونجا ..این همه رستوران دقیقا باید بریم رستوران عموی من؟ این مانیا اینا هم یه چیزیشون میشه.این از قضیه ماشین سوارشدن که آدم حساب نکردن منو یکیشون بیاد پیشم تنها نباشم با عرشیا اینم از الان.انگار نه انگار که میدونن اینجا رستوران عموی منه. بی اراده رفتم سوار ماشین عرشیا شدم.خودشم با لبخند اومد سوار شد و گفت:چیشده مگه؟ایراد اینجا چیه؟ گفتم:اینجا رستوران عمومه -خب مشکل این قضیه چیه؟ -عموم برای پسرش از من خواستگاری کرده و من جوابم منفی بود قبول نکردن خواستگاری رو بهم زدم نمیخوام به همین زودی با عموم رو به رو بشم.بعدشم زشته من فردای خواستگاری با یه گروه که نصفشون پسرن برم رستوران عموم.

۳۳
نمیگه چون اینا دورشن پسر منو قبول نداره؟ با لبخندی که به آدم آرامش میداد گفت:این فکرا چیه؟تو که با هیچکدوم سر و سری نداری و زیر لب انگار با خودش حرف بزنه گفت:البته خدا کنه نداشته باشی گفتم:عموم که نمیدونه.بعدشم شهاب این وقت روز تو رستورانه.عموم منطقی باشه جلوی افکار شهاب رو نمیشه گرفت. -شهاب کیه؟ -همون پسر عموم که اومدن خواستگاریم دیشب.خو فکر میکنه با یکی از همین پسرا قراری دارم که بهش جواب رد دادم با تعجب گفت:خب داشته باشی به اون چه مربوط؟چرا به خودت سخت میگیری؟ اونوقت نمیگه پررو پررو پا شده باهاش اومده رستوران ما فقط یه اکیپم با خودش راه انداخته که زیاد ضایع نشه؟ دروغ میگفتم..نمیخواستم دیگه ریختشو ببینم.تو مراسم خواستگاری هم کلی جلوی خودم رو گرفته بودم نبینمش قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:هرجور راحتی..بدم نمیگی گفتم:اگه میشه برید جلوتر از بقیه خودتون یه رستوران انتخاب کنید تا اینا باز منو دق ندادن خنده ای کرد و گفت:مگه بازم عموتون یا فامیلاتون رستوران دارن؟ با لبخند گفتم:همین رستوران شهاب چندین شعبه داره .و زیر لب ادامه دادم  :این دوستای منم که یا خنگن واقعا یا خودشون و زدن به خنگی باز میرن یه شعبه دیگه همین رستوران. نتونست جلوی خندشو بگیره و بلند بلند خندید .وا دیگه حرفم همچین خنده نداشت پسره دیوونه کنترل کن یکم ..انگار حرفامو بشنوه خودشو جمع کرد و با لبخند گفت:انگار دلتون از دست دوستاتون پره اساسی

۳۴
گفتم:آره خیلی معلومه؟و برگشتم بهش نگاه کردم اونم با لبخند معنی داری گفت :آره.ناراحتی تو صورتت نشون میده خودشو اوه ضمایر مفرد شد. هر لحظه بیشتر از شخصیتش خوشم می اومد.باهاش همینجوری حرف میزدم که حساسم رو رفتارای اطرافیانمو از رفتار امروز الهام اینا که یهو رفتن پیش بقیه دوستامو منو تنها گذاشتن و یکیشون نیومد پیشم خیلی ناراحت شدم .خیلی بیشتر از خیلی عرشیا با خنده کوتاهی در حالی که سعی میکرد لحن منو داشته باشه گفت:خیلی بیشتر از خیلی؟ نمیدونم چرا از دهنم در رفت شدم مثل وقتی که با دوستام میگیم میخندیم با لحن بچگونه ای همراه با خنده گفتم :اوره ابروهاشو بالا انداختو گفت:اوره؟ از ته دل خندیدم که اونم به خنده افتاد و گفت:چـی شد یهو؟ گفتم:اوره گفتنت خیلی باحاله ولی یهو تو جام سنگین نشستمو گفتم:راستی آرمان کو؟نمیبینمش خودمم فهمیدم ضمایر از طرف منم مفرد شده خواستم بحثو منحرف کنم .عرشیا با سوال من اخماش تو هم رفت و به جلوش زل زد و گفت:فعلا خیلیا تقریبا همه به خونش تشنه ان.به نفعش بود نیاد.پسره بی فکر زیر لب گفتم:که اینطوررر.حقته خودم ببینمت میکشمت بی جنبه لبخندی شیطانی زدم که از دید عرشیا پنهون نموند و گفت: این لبخند مرموز واسه چیه؟ با همون لبخند که اصلا هم مرموز نبود خیلی هم خوب بود برگشتم به طرفشو گفتم:هیچی.مرموز خودتی گفت:آره خب منم تا حدی مرموز شدم از دیروز -جدا؟؟؟؟واسه چی کلک؟داری چیکار میکنی؟زود اعتراف کن ببینم

۳۵
از رفتارو حرکاتم خندش گرفته بود و همونجوری که میخندید گفت  :بر عکس بقیه که خیلی لفتش میدن من میخوام زود اعتراف کنم .ولی خب الان نه.آمادگی ندارم گفتم:مگه میخوای ازدواج کنی که آمادگی نداری؟.فکر کن من پدر مسیحم، نه مادر مسیحم توام یه مجرمی اعتراف کن برای من لوس بازی در نیار آمادگی ندارم و این حرفا.همین الان بگو میخوام زود برم -کجا بری مادر مسیح قشنگ؟ سرمو انداختم پایین و ولی خودمو نباختم بازی رو ادامه دادم:غذام رو گازه میخوام برم خو وجفتمون باهم خندیدیم نمیدونم چرا انقدر باهاش راحت بودم و همه الفاظ لوس و بچگونمو جلوش به کار می بردمشایدم میدونستم چرا ولی به روی خودم نمی آوردم. گفت:غذاتو ول کن بیا خودم میبرمت رستوران خودمو متفکر نشون دادم و گفتم:باشه ولی قول بده همونجا اعتراف کنی و گرنه میدم پدر مسیح حالتو جا بیاره دوست داشتم اعترافش همونی باشه که من می خوام…به هر ترفندی بود می خواستم راضیش کنم زودتر اعتراف کنه بفهمم چیه.. گفت حالا نمیشه دین مسیحیت رو ول کنی.مثلا مسلمونیما…و زیر لب ادامه داد :حالا درسته رعایت نمیکنیم ولی خب… -خو باشه بیخیال دین و مذهب میشیم اما میدم آقامون پدرتو در بیاره اگه اعتراف نکنی تو رستوران لبخند بی جونی زد و گفت:بیخیال اعتراف کردن من

۳۶
تو دلم گفتم:به جهنم حالا کلاس می ذاره..ایــــش نگو اصلا تو همین افکارم بودم که بالاخره رسیدیم.پیاده شدم و به حالت قهر رفتم طرف رستوران و به کار کسی کار نداشتم که الهام بازومو گرفت و گفت:کجا؟وایسا با هم بریم.. -من با شماها جایی نمیام ولم کن میخوام برم گشنمه وای حالا چقدرم که ناراحت شده بودم الهام :وا دیوونه چته؟چی شده؟ -برو با دوست جونات حرفاتون مطمئنم کلیش مونده دو دستی آروم زد تو سرمو گفت:خاک تو سر ناسپاست با لبخند تمسخرآمیزی گفتم:آها باید تشکر کنم آدم حسابم نکردین یکیتون باهام بیاد سرم گرمشه؟ با ناراحتی گفت:دیوونه ای بخدا.رفتم که فقط بتونی راحت باهاش حرف بزنی آشنا شید همین.. الهی بگردم بچم ناراحت شد..درسته ناراحت نشدم ولی نمی خوام بفهمه که… پس گفتم:آشنا بشیم که چی بشه؟ کلافه گفت:نمیذاری بگم که بیا بریم زود ناهارو بخوریم بیایم این باغ رستوران خیلی قشنگه بشینیم همینجا برات بگم.. شونه ای بالا انداختمو گفتم:بریم رفتیم و سفارش غذا دادیم عرشیا که سرش پایین بود و فقط غذا میخورد کاری به بحثایی که میشد نداشت .آرش هم حواسش به پریسا جونش بود،مهراد و مانیا هم که دو جز جدا نشدنی بودن کنار هم نشسته بودن و کاری به بقیه نداشتن.

۳۷
رامتین هم که خرج این ناهار با اون بود و خیلی سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه سعی داشت از من پذیرایی کنه و برای این که عریضه خالی نباشه کمی هم هوای الهام رو داشت .یکی از دوستای مانیا، کیمیا بود که هم سن خودمون بود و خیلی سعی داشت خودش رو به رامتین بچسبونه .ولی موفق نمیشد .رامتین همه حواسش به من و منم همه حواسم رفته بود به عرشیا که چرا رفته تو خودش.. ناهارمو تند تند خوردم سریع پاشدم دست الهام رو گرفتم از جمع عذرخواهی کردم و راه افتادم یه گوشه خلوت باغ رستوران. روی تخت نشستیم و سفارش چای دادیم.کلافه شده بودم گفتم:الهام بگو جون به لب شدم مردم از فضولی نشست بالای تخت و تکیه داد به پشتیشو کش و قوسی به تنش داد و هزار تا غلط دیگه که نباید میکرد رو انجام داد تا بالاخره شروع کرد: تولد نازنین رویادته؟دوست پریسا -آررررررررره جونت دراد بگو دیگه حالت قهر به خودش گرفت:بهم بی احترامی کردی نمی گم دیدم هر چی مشتاق تر نشون بدم بدتر خودش و لوس میکنه گفتم :به جهنم نگو و پا شدم برم که گفت :بشین بابا لوس شدیااا با ناز و منت نشستم گفتم:بنال… -بی تربیت -مودب بودم دو روز نخواستین..حالا خبرت بگووووووو دیوونم کردی آب دهنشو قورت داد و گفت:جونم برات بگه نازنین میاد برای تولدش پارتی بگیره پریسا رو دعوت میکنه و چون با ماهاتو عروسی خواهر پریسا یعنی پریا آشنا شده بوده میگه پری حتما دعوتشون کن برای تولدم ازشون خوشم اومده..

۳۸
که اینجوری ما هم وارد میشیم .پریسا هم که بدون آرش جایی نمیره .ولی آرش وقتی میاد یکی از دوستاشم که تک فرزند یه خانواده متمول هستش رو با خودش میاره.از قضا اون پسره ترنم خانوم ما رو میبینه و از شخصیتش خوشش میاد میگذره میگذره و همه بخاطر زیبایی و خوشتیپی و اخلاق خوبه اون پسره که دوست آرش بوده ازش خوششون میاد و میخوان تو همه مهمونیا باشه.ترنم هم که اصلا به پسر جماعت و دخترای جلفی که برای این پسرا خصوصا از نوع خوشگلش و خود کشی میکنن کاری نداره الان مثل بز داره منو نگاه میکنه اصلا نمیدونه چی شده. جوابی بهش ندادم منتظر بقیش بودم خودش فهمید و ادامه داد :خلاصه اون پسره هر بار ترنم رو میبینه که به هیچ پسری کاری نداره و تو دنیای قشنگ خودشه. حرفشو بریدمو گفتم:یعنی تو الان با اون پسره حرف زدی انقدر داری از طرفش چرت و پرت میگی؟ -هیس شو بگم.نه یکم پردازش ذهن خلاق گویندس نفس عمیقی کشیدم و گفتم:فوقش کلش پردازش ذهن مذخرف گویندس که بعدش یه کتک مفصل میخوره پس اوکی بگو -خلاصه..داشتم میگفتم،منتظر یه فرصت بوده هر بار که میاد با آرش در میون بذاره نمی تونه .آرش هم که میدونسته عرشیا خان ترنم خانوم و دوسش داره هر جا میدونسته ترنم هست با عرشیا میرفته .امروز هم عرشیا نمیخواسته بیاد که آرش بهش گفته که پاشو بریم کوه که یار آنجاست .عرشیا هم با ضایع بازی تمام با سر حاضر شده بیاد.

۳۹
نفس عمیقی کشید و گفت:برام چایی بریز تا بقیشو بگم برات با تعجب براش یه استکان چایی ریختم گذاشتم جلوشو گفتم:بگووووووووووو -هیس آرومتر.باشه می گم،صبح که عرشیا میره دنبال آرش تا از اونجا برن دنبال پریسا قبل از این که برسن خونه پریسا اینا آرش سر حرف و باز میکنه و عرشیا هم از ترس غرورش چیزی نمیگه که آرش میگه برادر من بین خودمون می مونه.عرشیا هم ناخواسته شروع میکنه به گفتن که آره اول ازش خوشم اومد ولی حالا عاشقش شدم پوزخندی زدمو گفتم:چقدرم بین خودشون موند الهام بی توجه به من ادامه داد:تو افتادی تو رودخونه عرشیا با سر پرید تو اون آب یخ تا نجاتت بده اصلا فکر نکرد ممکنه با اون شدت آب خودشم چیزیش شه .تورو داد دست کوروش و خودش رو کشیدن از آب   ماشین اسکورتت ۱-۲ بیرون.همه جمع شدن که برن منم سوار ماشین کوروش شدم.خلاصه کردن تا بیمارستان…وااااای این عادت گندتو ترک کن انقدر میچسبی به آتیش بدنت داغ بوده خوبه همون اول از دست آرمان پرت نشده بودی تو آب به اون یخی و گرنه سنکوب میکردی.یکم گرمای بدنت اومده بوده پایین که پرت شدی فقط بخاطر ضعیف بودنت هی این آقای عرشیای عاشق میگفت آرام بخش بهش بزنید بخوابه ضعیفه و لجباز!بیدار شه استراحت نمیکنه یه وقت  …با تایید مانیا شیرتر شد دیگه هیــچ… خلاصه پریسا و آرش و مانیا با ماشین عرشیا میخواستن برگردن حرفشو بریدمو گفتم:دقیقا چجوری مانیا و مهراد و از هم جدا کردن؟

۴۱
گفت:مهراد جایی کار داشته سریع میره خودش..گوش کن، تو ماشین که بودن آرش با خنده به عرشیا گفته :خدایی قبول داری خود به خود نشد بین خودمون بمونه؟ عرشیا خندید و گفت:آره ولی واقعا دست خودم نبود شما رو میرسونم خونه لباسام و عوض کنم میرم بیمارستان پیشش.خودمم همون بیمارستان کار می کنم آرش هم گفته:پس میری هم به کار برسی و هم به یار عرشیا باز خندیده و گفته:الان که فکر میکنم نمیخوام با غرورم مثل تو کتابای رمان کلی طول بکشه تا به عشقم برسم میدونم پریسا خانوم و مانیا خانوم از دوستای نزدیکشن.اگه خواستید به خودشم بگید… اینجا که رسید الهام پقی زد زیر خنده همینجوری نگاش میکردم یعنی چی این حرکت،که گفت:بعد یه آهی میکشه و آرومتر میگه به خودشم بگید عاشقشم فکر کن مثل این فیلم هندیا شده و باز خندید .دهنم باز مونده بود یعنی عرشیا انقدر راحت جلوی دوستامو آرش گفته عاشقمه؟ الهام با ذوق گفت:آره خاک بر سرم کنن باز بلند فکر کردم.رو به الهام گفتم:حالا تو چرا انقدر خوشحالی؟ اومد جواب بده که مات موند به پشت سرم. -چی دیدی مگه؟ -ترنم هیس بذار ببینم چی شده..وا عرشیا چشه؟ شونه ای بالا انداختم و اومدم برگردم که گفت :بیا اینورتر بشین مثل من تو دید نباشی بعد ببینشون .رفتم پیشش نشستم.آرش و عرشیا رفته بودن تو ماشین عرشیا که تو پارکینگ ماشینا پارک بود نشسته بودن و عرشیا کلافه بود. گفتم:معلوم بود از چیزی ناراحته.درست حسابی هم نتونسته بود ناهارشو بخوره الهام:آفرین که حواست به شوهرت هست

۴۱
زدم تو سرشو گفتم:دیوونه جوگیر -چیز دیگه ای هم خواستی بگو امروز کاریت ندارم.نه که داری عروس میشی…سریع پا شد فرار کرد و رفت تو رستوران آروم رفتم تو و نشستم سرجام.رامتین با لبخند گشاد مسخره ای گفت:کجا رفته بودی؟ خیلی سرد گفتم:با الهام حرف داشتم پری با لبخند معنی داری گفت:کار داشتی؟ -نخیر رفتم گوشمالیش بدم آدم شه که این آخری در رفت اومد اینجا پناه گرفت .چند دقیقه بعد عرشیا و آرش هم اومدن نشستن سرجاشون.پریسا آروم کنار گوش آرش گفت:کجا رفتید یه دفعه؟ چون پریسا بغل دستم بود فقط اینو شنیدم نفهمیدم آرش بهش چی گفت .ولی انگار قرار بود بعدا بهش بگه .منم میخواستم بدونم خب !! هر چی بود در مورد عرشیا بود.شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن سالاد شدم که رامتین رفت صورت حساب رو بده و همه بلند شدن.گفتم:آخیش میخوایم بریم دیگه .که نشد بریم چون همشون رفتن بیرون رو تخت ها نشستن و سفارش چای و قلیون دادن .آرش و پریسا رفتن رو تخت دیگه ای نشستن و حرف زدن بعد از چند دقیقه آرش اومد و بی توجه به ابرو بالا انداختنای عرشیا منو صدا کرد و باهم رفتیم طرف تختی که پریسا اونجا بود.پریسا گفت: فکر کنم الهام همه چی رو بهت گفته،آره؟ سری تکون دادم که گفت:اما انگار با هم که تنهاتون گذاشتیم که با هم آشنا بشید یه جوری حرف زدی آقا داماد آینده فکر کرده شوهر داری و حسابی بهم ریخته تو دلم گفتم:راست میگه ها..الهام آخرش میخواست بگه تنهاتون گذاشتیم با هم اشنا شید ولی فرصت نشد بگه

۴۲
پریسا گفت:ول کن مهم نیست کی از کدوم حرفت همچین برداشتی کرده مهم اینه که آرش از این سوتفاهم درش آورد.. بروبابا..من به چی فکر میکنم اینا به چی.آخی چرا پسر مردم انقدر حساسه فکر نمیکنه شاید شوخی باشه..اصلا من چرا بدتر از اینا جوگیر شدم و مشتاقم؟ نفهمیدم چجوری گذشت اون روز..فرداش که از خواب بیدار شدم مامان گفت:مانیا زنگ زده گفته   میاد دنبالت ۰ اماده باشی ساعت گفتم:ولش کن زنگ میزنم میگم نیاد دیروز به اندازه کافی بیرون بودیم -نه مامان جان گفت کار مهمی داره باهات گفتش پریسا و الهام هم میان اونجایی که میخواید برید.   بود .رفتم دوش گرفتم و آماده شدم برم ببینم چه کار مهمی ۵ حوصله نداشتم فکر کنم.ساعت دارن .آماده تو حیاط نشسته بودم که با صدای بوق درو باز کردمو رفتم بیرون. -سلام تو حیاط نشسته بودی؟ با بی حالی گفتم:اره گفتم یکم هوا هم میخورم تا بیای سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی و چشمامو بستم.مانیا هم چیزی نگفت. با تکون دست مانیا بیدار شدم:پاشو خوابالو رسیدیم .چشمامو باز کردم جلوی یه کافی شاپ نگه داشته بود .پیاده شدمو وارد کافی شاپ شدم.الهام و پریسا پشت یکی از میزا نشسته بودن .تا نشستم مانیا خودش شروع کرد: تو یه دلیلی داری برای ازدواج نکردن با شهاب  .همین الان بگو -چه دلیلی؟ -ما نمیدونیم خودت بگو تا نزدیم لهت کنیم -شماها سه تاییتون بیخود میکنید. -طفره نرو

۴۳
پریسا گفت:ببین تو قبلش انقدر برای ازدواج کردن با شهاب مخالف نبودی ولی از چندروز قبل از اینکه بری خونه الهام مصمم شدی..اونروز هم که کاملا مصمم دنبال یه راهی بودی که خلاص شی.مثل آدم بگو چی به چیه آهی کشیدمو گفتم:خب اولش بابا نمیخواست مجبورم کنه.منم مخالفت نمیکردم چون چیزی نبود.هی هیچی نگفتم دیدم یواش یواش جدی شد وقتی دیدم جدی شد یکم مخالفت کردم.بابا سعی کرد موافقتمو جلب کنه منم یکم نرمش نشون دادم بیخیال بشن که فکر کردن نشونه چراغ سبز از طرف منه.برای همین جدی شد.بعد یه روز با ترانه رفته بودیم لوازم تحریر بگیرم براش.شهاب رو دیدم که با یه دختری دارن میرن تو پارک.خیلی بهم برخورد با این که بازم میگم من هیچ چراغ سبزی نشون نداده بودم ولی احساس میکردم به شعورم توهین شده که شهاب بره هر غلطی میخواد بکنه بعد بیاد بگه عاشقمه و بزنه بدبختم کنه خلاصه به سحر که از دوستای دبیرستانم بود گفتم که از داداشش بخواد یه مدت شهاب رو زیرنظر داشته باشه.سهیل داداش سحر خانوم ما بعد یک هفته خبر آورد که آقا شهاب دسته گل عمو و نور چشم بابای بنده.حسابای شرکت رو دستکاری کرده و پولی که گیرش میاد رو خرج این دخترا می کنه. مانیا گفت:خیلی بیشعوری مگه داداش من نبود؟اصلا مگه مهراد نبود؟باید به اون میگفتی الهام فرصت جواب دادن به من نداد و پرسید:از کجا فهمید حسابای شرکت و دست کاری کرده؟ -از اونجایی که از شانس خوب من منشی شرکت تازه فهمیده بود پسر آقای مدیر چه کارایی میکنه و چون سر یه قضیه ای که دیگه نمیدونم چه قضیه ایه دلش از دست شهاب پر بوده و برای بردن آبروی شهاب همه چیز رو به سهیل میگه حتی به قیمت اخراج شدنش… پریسا سری تکون داد و گفت:عجـب !!که اینطور..خب مگه رستوران مال خودش نیست؟ چرا از در آمد اونجا اینکارارو نمی کنه؟ سری تکون دادم و گفتم:اولا که چند سال پیش عمو قبول کرده حسابدار شرکت دوست صمیمی شهاب باشه.بعد این که یه بار عموم به شهاب مشکوک شد و آخرشم نفهمیدیم سر چی بود .عمو خیلی روی شهاب حساس شده..هم روی شهاب هم روی رستوران که شهاب هر بار میگه این رستوران مال منه.شهاب هم خوب کارشو بلده.کاری کرده عمو کاملا حواسش متوجه رستوران شده خودش با کمک دوستش که حسابدار شرکته راحت تر می تونن حسابارو دست کاری کنن تا این

۴۴
که به حساب رستوران که مدیریت هر شعبه اش افرادی هستن که مورد اعتماد عمو هستن و از اون درستکاراش بخواد دستکاری کنه مانیاگفت:خب چرا اینارو بهشون نمیگی و خودتو خلاص نمی کنی؟ -سندی ندارم که اثبات کنم.بدتر به خودم مشکوک می شن مانیا گفت:خب منشی شرکت و سهیل که هستن..

رمان سرنوشت ترنم –قسمت دوم

$
0
0

رمان سرنوشت ترنم – قسمت دوم

url

در جوابش گفتم:سهیل که اصلا..سهیل از خودمونه و نمیخوام اصلا پاش به ماجرا باز بشه ..اومده ثواب کنه یهو دیدی کباب شد  !!منشی شرکت هم معلومه شهاب بهتر از من میتونه حق السکوتشو بده.به خود عمو هم بگم قبول نمیکنه از ترس آبروش..حتی اگه بخوام که نمیخوام شاهد بیارم زیر بار نمیره که سر و صدا نشه..انقدر برای عموم آبرو مهمه که اگه خودش با چشم خودشم ببینه پسر دسته گلش چیکار کرده صداشو در نمیاره که نکنه آبروش بره..بین خودشون حلش میکنه  ! که این خودشون شامل بابای من نمی شه -خب برو بگو عمو جان همچین پسری داری..نمیخوام باهاش ازدواج کنم. نگاهی به پریسا انداختم و گفتم:خودش میدونه چه جور پسری داره منتها میخواد ببندتش به ریش من که مثلا من آدمش کنم منم که مثلا نمیدونم عمو به شهاب گفته که اگه با من ازدواج کنه رستوران رو کامل به نامش میکنه الهام با تعجب گفت:یعنی دلیل عشق و عاشقی شهاب فقط همینه؟ پوزخند زنان گفتم:نه پس فکر کردی عاشق چشم و ابروی خودمه؟ الهام بحث و عوض کرد و گفت:ترنم خدایی از عرشیا خوشت نمیاد؟ -چیه؟چرا گیر دادی؟ -خب بیا با این آقای دکتر ازدواج کن از شر شهاب راحت می شی خندیدمو گفتم:خب از شر شهاب راحت می شم گیر عرشیا می افتم که تو دلم گفتم چقدرم که بدم می آد..

۴۵
پریسا گفت:اولا عرشیا رو با شهاب مقایسه نکن .ثانیا بعد یه مدت قول می دم عاشقش بشی .. نگو با همین دو تا برخورد ازش خوشت نمیاد که باور نمی کنم ترنم قسمت می دم به خاک مامان بزرگت که می دونم چقدر دوسش داری مدیونی احساس واقعیتو که به عرشیا داری الان بهمون نگی ! اوه بدجور گذاشتنم تو معذورات..بالاخره زبون باز کردم و گفتم: راستش همیشه از تیپ و قیافش و رفتار سنگینش خوشم میومد. .یه مدت به وجودش عادت کرده بودم و تو مهمونیا یواشکی دید می زدم ببینم کجاست اومده یا نه..ولی خب غرورم اجازه نمیداد سراغشو بگیرم حتی نمیتونستم پیش خودم اعتراف کنم برام فرق داره نسبت به بقیه،ازش خوشم اومده همش دنبالشم ببینم چیکار میکنه چه برسه به این که به شماها بگم.غرورم به کنار نمیخواستمو نمیخوام… حرفمو نصفه رها کردم که مانیا گفت:ادامه بده تا به خاک بابابزرگت قسمت ندادیم .همه زدیم زیر خنده و من با خودم عهد کردم همه چی رو بهشون بگم…نمیخواستم قبول کنم ازش خوشم میاد و به وجودش عادت کردم که حداقل تو مهمونیا کنارم باشه نگاه های گاه و بی گاه اون رو شکار کرده بودم میدونستم حواسش بهم هست..ولی نمیتونستم اعتراف کنم همین دید زدناش رو دوست دارم .آخه به عشق تو یه نگاه اعتقاد نداشتم..ولی فکر کنم دچارش شده بودم الهام با زیرکی گفت:همش که افعال ماضی بود یعنی الان میخوای؟میتونی؟میشه؟ تردید داشتم یکم فکر کردم و گفتم:نه مطمئن نیستم..اومدی و اینا فقط یه احساس بچگونه بود اصلا من حتی نمیدونم عرشیا چند سالشه!! پریساگفت:لوس نشو بیا خودم بهت اطلاعات بدم..مانیا روی میز ولو شد دستشو گذاشت زیر چونشو گفت:آخ جون اطلاعات الهام زد تو سرشو گفت:جمع کن خودتو..پسرندیده ای مگه؟ مانیا:کمی تا قسمتی پسر ندیده ام هنوز به درجه پسربازی تو نرسیدم الهام جیغ زد:خیلی بی شعوری

۴۶
پریدم با دست جلوی دهنشو گرفتم بیشتر آبروریزی نشه و گفتم:هیسسسسس مرض گرفته ها آرومتر آبرو نذاشتین برامون بی توجه به من رو به مانیا با صدای آرومتری گفت:من یه دوست پسرم نداشتمو اینجوری میگی.. مانیا هم پرید یه بوس تف مالی شده ای کردشو نشست سرجاشو گفت:جنبه داشته باش خب عزیزم شوخی کردم رو به پریسا گفتم:خب خانوم..این اطلاعات مورد نیاز ما چی شد؟ نفس عمیقی کشید و گفت:اول این نیش شل شدتو جمعش کن..بعدمممممم..آها!جونم براتون   سالشونه..جراح عمومی از یکی از دانشگاه های آمریکاست..و کلا یه مغز ۵۲ بگه..اقای عرشیا راد متفکریه واسه خودش..جراح خوبیه که همیشه هم بخاطر سنش و جراحی های خوبش همه جا مورد تحسینه..اگه پیزی هست بگو برات بپرسم عروس خانوم -دردو عروس خانوم..مرضو عروس خانوم..زهرمارو عروس خانوم..نمی دونم چی بپرسم تا همینجاش مرسی بعد سرمو انداختم پایینو گفتم:اگه ناهار مهمون یکیتون باشم یه اعترافی می کنم .مانیا که اگه نمی فهمید اعترافم چیه از فضولی می مرد زودتر از همه اعلام کرد ناهار مهمون اونیم.راه افتادیم من و الهام با ماشین بابای الهام و مانیا و پریسا با ماشین مانیا رفتن سمت یه رستوران که به الهام گفتم بره جلوشونو بریم سمت شعبه اصلی رستوران شهاب!! با تعجب نگام کرد و سرشو تکون داد و بی حرف رفت سمت رستوران.زیرلب گفتم :الان شهاب میره یه سر به رستوران بزنه از شهراد شنیدم این وقت روز برای سرکشی می ره رستوران اونم فقط شعبه اصلی ..الهام گفت:می خوای چیکار کنی ترنم؟شونه ای بالا انداختم و گفتم:هیچی بابا فقط میخوام شماها ببینینش رسیدیم اونجا همزمان با شهاب رسیدیم و اونم متعجب پیاده شد و گفت:به به عروس خانوم تو کجا اینجا کجا؟ به سردی سلام کردمو گفتم:اومدم دوستامو ناهار مهمون کنم تو رستوران عموی عزیزمممممممممممممم

۴۷
بـه بــه چه عزیزم کش داری شدحالا خوبه خودم مهمون دوستامم!..فرصت ندادم اوقات تلخی کنه و دوباره شروع کنه اینجا مال منه و … راه افتادم سمت رستوران و بچه ها هم باهام اومدن دیدم زشته جایی رو که شهاب نشون داده خالی بذارم برم یه جای دیگه.. رفتیم جایی که شهاب می خواست..بهترین جای رستوران بود..ویوش عالی بود..دیدم پررو پررو اومد نشست پیشمونو گفت:چی میل دارین؟ می خواستم بگم زهرمار میل داریم..کوفت میل داریم بچه پررو ! رو به شهاب گفتم:شما کار نداشتید تو رستوران؟ -نخیر چه کاری مهم تر از شما و دوستاتون که بشینم ازتون پذیرایی کنم؟مثلا اومدین رستوران عموتون باید ویژه پذیرایی بشید فهمیدم با طعنه گفت رستوران عموتون برای همین کم نیاوردم: خب شما که عموی من نیستید که ازم پذیرایی ویژه کنید برید به کارتون برسید صورتش سرخ شد ولی دلم خنک شد..پسره بی شعور..عذرخواهی کرد و با خداحافظی از بقیه بلند شد که بره مانیا:چرا اینجوری کردی باهاش خب؟ -خوبه دو دقیقه از فاش کردن شخصیت واقعیِ قشنگش نگذشته هااا…ولی خب خودمم دلم براش سوخت -آها..خب چرا اومدی اینجا؟ الهام به جای من براشون توضیح داد و من سفارش غذا دادم..سلیقه هامونو حفظ بودم..اون سه تا هنوز داشتن حرف می زدن و بحث می کردن که غذا رو آوردن هر چی گفتن اعترافت چی بود حرفی نزدم تا ناهار تموم شد و رفتیم قسمت کافی شاپ

۴۸
که دیگه شروع کردن به حرف زدنو خودشون سفارش دادن برای منم بهمم گفتن تو دخالت نکن فقط حرف بزن جون به لب شدیمالبته همشو مانیا به نیابت از هر سه تا شون گفتن..خندم گرفته بود  ..زبون جمع بود.. لبخند نیم بندی که رو لبم بودو جمع کردمو خیلی جدی گفتم:من عرشیا رو دوست دارم خودمم نفهمیدم چی شد که یهو اینو گفتم .هممون حتی خودم تو شوک بودیم که چی شد من یکی که به هیچ پسری توجه نداشتم یهو بیام بگم فلانی رو دوست دارم.هیچ جوری هم نمی شد ماستمالیش کرد..به خودم اومدم دیدم پریسا گوشی دستشه و مانیا داره چلپ چلپ منو بوس میکنه و الهام داره میخنده و میگه:خاک بر سرت مقدمه چینی همیشه اصول کارت بود خیر سرت..چی شد سریع رفتی سر اصل مطلب؟ مانیا هم بعد از تفی کردن کامل صورتم نشست سرجاشو گفت:مقدمه چینیش اون ناهاری بود که مهمون من بودین دیگه.. برگشتم سمت پریسا و گفتم:به کی زنگ زدی تو این وسط؟ باشه ای گفت و گوشی رو قطع کرد و برگشت سمتمو گفت:به تو چه -مرسی از عمق احساست که تو حرفت بود تشکر می کنم واقعا پرید بوسم کرد و گفت:خواهش می کنم عروس خانوم -مرض و عروس خانوم یکم بحث کردیم که یهو دیدم سه تاشون پاشدن وایسادن من پشتم به در بود نمیفهمیدم چی شده؟کیه؟ پاشدم برگشتم با دیدن آرش و عرشیا دهنم باز موند..ناااامرد زنگ زده به آرش دیگه نمی شد زیر چیزی بزنم که ..ای واییی الان من باید یه عالمه خجالت بکشم که ..با اشاره به الهام فهموندم که از اینجا بریم اونم فهمید و همه پاشدیم بریم..مانیا من و به سمت ماشین عرشیا هل داد و گفت:خداحافظتونو خداحافظمون باشه به خودت فشار نیار برای خداحافظی بروووو

۴۹
مات نگاهشون می کردم که الهام ماشین باباشو داد دست آرش که با پریسا با هم بیان و خودش رفت با مانیا گازشو گرفتن و رفتن. با خجالت برگشتم سمت عرشیا که در جلویی ماشین رو باز کرده بود و اشاره میکرد سوار شم..نگاهش کردم که دیدم از پارسال تولد نازنین به خودم دروغ گفتم که اونم برام مثل بقیه است..برق نگاهش هرچی بود تو یه لحظه منو درگیر کرده بود.. از حرفایی که تو ماشین زدیم چیزی یادم نیست..فقط الان و می بینم که سینی چایی دستمه و مامان صدام زده برای مهمونا چایی ببرم..اه صدبار گفتم این حرکت مسخره رو انجام نمی دم ولی بازم سینی چای دست منه.وارد پذیرایی شدم چایی رو اول به پدرش که مرد جا افتاده و خوش برخوردی بود و بعد به مادرش که زن شیک پوش و موقری بود تعارف کردم و بعدم به پدر و مادر خودم و در آخر به خودش که وقتی جلوش ایستادم لبخند شیطنت باری نثارم کرد و منم بی توجه به شیطنت نگاهش لبخند مهربونی بهش زدم و به بقیه شامل ترانه ی سرزیاد که نشسته بود تو مراسم و ترلان و شوهرش چای تعارف کردم و کنار بابا نشستم..وقتی رفتیم تو اتاقم تا باهم حرف بزنیم قضیه شهاب رو براش گفتم و این که عجله من اولش برای چی بود..اونم لبخندی زد و گفت:ترنم من ممنونم که چیزی رو ازم پنهان نمی کنی واقعا خوشحالم که همچین موضوعی بود که باعث بشه کارامون با عجله باشه و مجبور نشدم زیاد ناز بکشم.. جپ چپ نگاش کردم که خندش گرفت ولی خودشو کنترل کرد صداش بیرون نره خنده هاش که تموم شد با لبخندی که هنوز روی لبش بود گفت:ترنم؟ -جانم؟ -هیچی -مرض ابروهاشو داد بالا و گفت:مرسی واقعا بابت احساسات سرشارت ریز خندیدم و گفتم:خواهش می شه یکم تو اتاق نشستیم و از هر دری حرف زدیم و در آخر تصمیم گرفتیم از اتاق بریم بیرون قبلش بازوهامو گرفتو منو کشید سمت خودشو بوسه ای رو پیشونیم نشوند و لبخند منو که تحویل گرفت رضایت داد از اتاق بیرون بریم…

۵۱
~~~~~~~~~~~~ قرار شد عقد و عروسیمون تو یه روز و ماه دیگه که عید غدیر بود برگزار بشه عرشیا خودش خونه داشت تو بهترین نقطه تهران که از نظر امکانات زندگی کامل بود تقریبا..بنابراین به پیشنهاد مامان،بابا پول جهیزیه رو تو حسابم ریخت و اون یک ماه رفتیم سراغ بقیه کارا و خرید حلقه و این حرفا خلاصه اون ماه نمی دونم چه جوری گذشت الان با تکون های بیرحمانه ترلان باید حتما چشمامو باز کنم وگرنه صدای دادش که هر لحظه بلندتر می شه ممکنه پرده گوشمو بزنه داغون کنه: ترنم پاشووووو روز عروسیته مثلا… اووووووووووووه..با سر پریدم تو حموم و بعد از این که خوب خواب از سرم پرید از حموم رفتم بیرون..صبحونه مفصلی که مامان آماده کرده بود رو خوردم و بعد از یه تشکر بلند بالا رفتم حاضر بشم..تو اون یه ماه که از هر لحظه برای بودن با عرشیا استفاده می کردم فهمیدم که واقعا عاشقمه و برای خودمم فرصت خوبی بود که به این باور برسم همون نگاها منم عاشق کرده… لباس گرم و قشنگی پوشیدم تیپ سفید نقره ای زده بودم و رفتم پایین ترلان هم آماده شد و با لبخند بسته بزرگی که لباس عروسم و تاج و سرویسم توش بود برداشت و راه افتادیم بریم.از اونجایی که ترلان تازگی رو به مامان شدن بود و تو رانندگی همیشه یه استرسی بهش وارد می شد خودم نشستم پشت فرمون..وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کردم و بسته رو از ترلان گرفتم که تو پله ها حواسش به خودشو فینگیل خاله باشه رسیدیم بالا و منو بردن اتاق عروس ترلان هم بیرون موند تا خوشمل )!(بشه.. بعد ازتموم شدن کارم که خودم کلی توش دخالت کرده بودم به تصویرم تو آینه خیره شدم..همونی که میخواستم شده بود..آرایشم نقره ای و صورتی کم رنگ بود..لباسمم سفید و تاجم که نقره ای ..وقتی لباسمو پوشیدم دیگه خودم دلم برای خودم ضعف رفت خنده ای به افکارم کردم که خداروشکر تو اتاق تنها بودم وگرنه طرف میگفت دختر از ذوقش خل شده ندید بدید..

۵۱
از اتاق بیرون رفتم و ترلان رو دیدم که تیپ کرم قهوه ایش با ارایشش ست و کامل شده بود.وقتی صدامون کردن و گفتن داماد اومده قلبم داشت میومد تو دهنم وقتی رفتم پایین نگاه خیره عرشیا رو،رو خودم ثابت دیدم لبخندی بهش زدم و یکم جلوتر رفتم که با اشاره متین اومد کمکم تا از پله ها برم پایین و سوار ماشین بشم وگرنه تا صبح میخواست وایسه نگام کنه. دستمو گرفت و کمکم کرد و سوار ماشین شدیم بدون هیچ حرفی سریع گازشو گرفت به سمت باغی که میخواستیم عکسامونو اونجا بندازیم.باغ خصوصی بود مال عموی عرشیا..و فضاش رو که قبلا دیدم عاشقش شدم..تو ماشین عرشیا برگشت سمتم: عشق من امشب انقدر خوشگل کرده فکر دل منو نکرده؟ -چرا فکر اونجاهاشم کردم..و لبخندی شیطانی زدم که از دیدش دور نموند و اونم بدتر از من لبخند شیطانی زد.. از این حرکت خندم گرفت بعد از تموم شدن خنده ام به سمتش برگشتم که با نگاه مشتاق و پرنیازش بهم خیره شده بود و لبخند عاشقی رو هم در کنارش بهم می زد ..دیگه رسیده بودیم جلوی در باغ..بوق زد و در و باز کردن و وارد شدیم دوست داشتم پاشم با سر برم تو صورت عکاسه..آخه این چه فیگوراییه؟ خودم چندتا مدل پیشنهاد دادم بهتر بود بابا..ادعاش می شه عکاسی خونده..چشمم افتاد به عرشیا که داشت ریز می خندید -هان  !!به چی می خندی؟ اومد سمتم بغلم کرد و گفت:به قیافه درهم تو..چی شده مگه؟ -آخه دختره ی بی شعور… -هیـــس..ولش کن،حرص خوردن نداره که  !خودم تا تهشو خوندم فهمیدم چی می خوای بگی نیشم شل شد..به این می گن شوهـر خوب و فهمیده با دیدن لبخند گشاد من دستمو گرفت رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت تالار..

۵۲
تو یکی از باغای فرحزاد بود مراسم.تو ترافیک گیر کرده بودیم..هوا تاریک شده بود دیگه که رسیدیم عرشیا پیاده شد اومد سمت من دستمو گرفت و کمکم کرد پیاده شم..از ماشین که پیاده شدم بوی اسفند خورد تو صورتم لبخندی به عرشیا زدم و اونم جواب لبخندمو داد و راه افتادیم بریم تو باغ..همه خوشحال بودن و صدای دست و هلهله شون واقعا بلند بود..خودم که بدتر از بقیه ذوق مرگ بودم(ندید بدیده ولش کنید ) ! اصلا حواسم به عرشیا نبود داشتم جلوتر برای خودم می رفتم که بازومو گرفت و کشیدم سمت خودش و زیر گوشم گفت: کجا می ری جلو جلو واسه خودت؟حداقل وایسا از روی خون رد شو صورتم جمع شد..اه خیلی خوشم می اد از این قسمت سفت منو چسبیده که نرم.. -عرشیا -جانم؟ -نمی شه رد نشیم؟بدم می اد..چندشم می شه -نه نمی شه -پسر بد !! شونه ای بالا انداخت و دستمو کشید و رفتیم جایی که گوسفنده رو بسته بودن..لب و لوچم آویزون شد..آخه بدبخت چه گناهی کرده عروسی ماست..چاقو رو که تیز کردن سرشو ببرن سرمو قایم کردم تو سینه عرشیا و کاریم نداشتم زشته و زشت نیست و … همینم مونده بود سر بریدنشو ببینم حالم بد شه..به بدبختی جلوی گوشامم گرفتم سر و صدای جون دادنشم نشنوم..و با هزارتا بدبختی دیگه از روی خون رد شدیم با عرشیا و رفتیم تو تالار..سعی کردم سنگین باشم  !فقط سعی کردم نمی دونم موفق بودم یا نه…با همه سلام و احوالپرسی کردیم و کلی تبریک و تشکر و اینا که بالاخره رضایت دادن بریم بشینیم..پام داشت می ترکید بس که سرپا وایساده بودم..وقتی نشستیم عاقد هم رسید و همه ساکت شدن…

۵۳
سفره عقدمو دوست داشتم..قشنگ بود  ..سفارش ترلان بود.سلیقه اش حرف نداشت به خودم رفه بود سلیقه ش !! قرآن رو پام باز بود و با عرشیا داشتیم به آیه ها نگاه می کردیم … برای بار سوم صدای عاقد تو گوشیم پیچید: -دوشیزه مکرمه سرکار خانم ترنم برخوردار آیا وکیلم شما را به عقد و نکاح دائمی آقای عرشیا راد با مهریه معلوم در آورم؟ قبل از این که مسخره بازیشون گل کنه بخوان بار سومم یه مسخره بازی ای در بیارن که عروس رفته غلط اضافی کنـه )!!!(سریع گفتم: -با اجازه پدرم و مادرم..بله صدای دست و کل کشیدن می اومد ولی من فقط چشمای خندون عرشیا رو می دیدم..بعدم نوبت بله دادن عرشیا شد و خوندن خطبه عقد.. خطبه عقد که خونده شد اول از همه بابا و مامان من اومدن هر دومون رو بوسیدن و مامان با بغض تبریک گفت..بابا چشماش می خندید و این به من آرامش می داد..کادومونو دادن و رفتن بعد مامان بابای عرشیا اومدن..اونام خوشحال بودن..همه خوشحال بودن… بعد کلی تبریک و تشکر و کادو و بوس و این حرفا منو عرشیا رو تنها گذاشتن و رفتن از اتاق عقد بیرون… عرشیا تا دم در بدرقشون کرد و بعدبا لبخند برگشت طرفمو گفت:بالاخره خانوم خودم شدی -بهله..دلتم بخواد -دلم که می خواد چپ چپ نگاش کردم که خندش گرفت و بلند بلند خندید.. -کوفت..بی تربیت یه قدم اومد سمتمو گفت:آدم با شوهرش اینجوری حرف می زنه ضعیفه؟ -بچه پررو..ضعیفه و مرض..من یه حالی از تو بگیرم

۵۴
اومد نشست کنارم و گفت:مثلا چه حالی؟چیکار می خوای بکنی جوجه؟ -ببین هنوز اون کاغذای کوفتی رو امضا نکردمااااا سریع صاف نشست سر جاشو گفت:ببخشید حواسم نبود زدم زیر خنده..حرکتش خیلی بامزه بود..خودشم خندش گرفته بود تو یه حرکت منو کشید تو آغوششو گفت:تو خانوم خودمی..تاج سرمی..عشقمی گونه هام گل انداخت..سرمو گذاشتم روس سینش،صدای قلبش آروم می کرد.. صدای تقه ای که به در خورد اومد و بعد از اون کسی وارد شد که با دیدنش دهنم باز موند.. شهاب با لبخند و یه دسته گل رز اومد تو اتاق عقد.. سریع خودمو جمع و جور کردم و سلام کردم و در جواب تبریکش خیلی کوتاه گفتم:ممنـون عرشیا هم خیلی معمولی و ریلکس باهاش احوالپرسی کرد و تشکر کرد و اونم بعد از دادن دسته گل و نگاه معنا دار و لبخند مشکوکش رفت از اتاق بیرون..     دست و پام یخ زده بود.این چه وضعه نگاه کردن بود آخه..؟!     همینجوری به در بسته زل زده بودم که بازوم کشیده شد و صـــــاف افتادم تو بغل عرشیا..گونه هام قرمز شد..موندم کی خجالتی شده بودم من ! …؟     صداش کنار گوشم بود که می گفت:خانوم خجالتی؟     چونمو گرفت بالا صورتمو گرفت جلوی صورت خودش..زل زد تو چشمام..چشامو به یه سمت دیگه مشغول کردم که گفت:     منو نگاه کن ترنمی     منم خیره شدم تو چشماش..داشتم فکر می کردم نه همچینم سخت نبود که گرمی لباشو رو لبام حس کردم     خودمو کشیدم عقب و گفتم:صبـــر کن ایـــــش..رژم پاک شد.همراهم نیست که تجدیدش کنم

۵۵
با لبخند دستشو کرد تو جیبشو رژ رو داد بهم و گفت:بیا..دیگه مشکل چیه؟     ای بابا، خدایا ببین خواستم جلوشو بگیرم نشد..شونه ای بالا انداختم و اومدم چیزی بگم که در باز شد و ترلان اومد تو و گفت     -بسه خلوت کردن..وقت دارین.بیاین بیرون یکم برقصید مثل پیرزن پیرمردا نشستن هی حرف می زنن     بدون این که مهلت بده رفت بیرون درم کوبید بهم..وا،اینم خواهره ما داریم؟همچین سرشو می ندازه می آد تو انگار نه انگار دوتا آدم عاشق این تو وجود دارن..هرکاری ازشون بر میاد این دوتا والا..اصلا فکر نمی کنه شاید خودشو متین اینجا بودن..می پریدم درو باز می کردم خب بود؟خواهر بی تربیت     عرشیا دستمو کشید و چپ چپ نگام کرد و به شوخی گفت:خیلی می ری تو فکرا..یادم می مونه..تلافیشو سرت در می آرما     با دهن باز نگاش کردم که زد زیر خنده و دستمو گرفت و منم با خودش برد بیرون     با ورودمون به سالن همه شروع کردن دست زدن و یه آهنگ شاد هم سریع پخش شد..عرشیا دستمو فشار ملایمی داد و رفتیم وسط..     *******     عرشیا با سرعت می رفت و منم دستمو از پنجره گرفته بودم بیرون و داشتم حال می کردم واسه خودم که متین اومد سمت چپ ماشین ما و ترلان شیشه سمت خودشو داد پایین و گفت:عرشیا شیشه سمت اونو بکش بالا کودک درونش یکم دیگه زنده می شه تا کمر می ره بیرون از ماشینا..     عرشیا خندید و سرشو تکون دادم و همزمان شیشه خودمو خودشو کشید بالا     -اااااا این چه حرکت زشتی بود انجام دادی عرشیا؟     -همینه که هست..خانوممو که از سر راه نیاوردم     لبامو جمع کردم و دست به سینه نشستم و تکیه دادم به صندلیم که یعنی من قهرم

۵۶
عرشیا با خنده نگاهی بهم کرد و روشو برگردوند سمت اتوبان و سرعتشو بیشتر کرد..پیش به سوی خونه مشترکمون     ***     مامان وایساده بود جلوی در ماشینشو اشک می ریخت با کمک عرشیا از ماشین پیاده شدم وقتی پام رسید رو زمین بدو رفتم سمت مامان و بغلش کردم:     -مامانم..الهـی قربونت برم،نمی رم سفر قندهار که..همینجام ببین     به ساختمون اشاره کردمو گفتم:اینجا مگه چقدر فاصلشه با خونتون؟زود به زود می آم پیشتون شما می ای پیشم     بابا اومد مامان رو کشید سمت خودشو گفت:راست می گه دخترم..بس کن گریه رو..جای دور که نمی ره     مامان میون هق هق گفت:می دونم دختر باید بره می دونم نزدیکمه     ولی خب پاره تنمه..احساساتی شدم از روی ناراحتی نیست گریه ام     مامان اشکاشو پاک کرد..دست بابا رو پس زد اومد سمتمو منو کشید تو بغلش و بوسه ای روی گونه ام نشوند و با لبخند از کنارم رفت پیش عرشیا که پیش پدر و مادرش بود..هیچی نگفت که دوباره بغضش نترکه..بابا هم اومد جلوم و پیشونیم بوسید و گفت:خوشبخت بشی دختر بابا..چشمامو یه بار بستمو باز کردم..می ترسیدم اشکم در بیاد آرایشم بریزه همین شب اولی عرشیا پشیمون شه  !!خندم گرفت از افکار خودم     رفتم تو فکر نفهمیدم بابا کِی رفت و نفهمیدم مامان عرشیا کی منو کشید تو بغلشو شروع کرد فشار دادنم و دم گوشم زمزمه کردن که مواظب تک پسر دسته گلش باشم..وقتی مطمئنش کردم که عرشیا رو دوستش دارم و مثل چشمام مراقبشم خیالش راحت شد و رفت کنار و پدرش اومد جلو و پدرانه پیشونیمو بوسید و گفت:به خدا سپردمتون     پدر و مادرامون که رفتن جوونا ریختن سرمونو و عوض تبریک دوتا کتکم مهمونمون کرد ..و بعدم بازار ماچ و بوسه آخر سرم شرشونو کم کرد..

۵۷
وقتی رفتن عرشیا رفت ماشین رو بذاره تو پارکینگ و منم از فرصت استفاده کردم بدو سمت آسانسـور..رسیدم طبقه سوم و پیاده شدم..تازه یادم افتاد کلید ندارم..     می گم شانس ندارم همینه ها..من برم لب دریا خشک می شه     بازم رفته بودم تو فکر مامان و گریه کردناش..دلم ریش می شد.یکی نیست بگه مادر من نمردم که اینجوری خون به دل آدم می کنی     با صدای دینگ اسانسور برگشتم دیدم عرشیا اومده.لبخند رو لبش بود بدجور اومد جلو بی صدا در و باز کرد..دستشو گذاشت پشت کمرمو هدایتم کرد داخل..     اووووه اینجا با خونه ای که من چیدمش با ترلان یکم فرق نداره؟     یکم دکوراسیون رو تغییر داده بود و مسیر در آپارتمان تا اتاق خوابمونو مثل یه جاده کوچیک با رژ قرمز و شمع های قلب شکل تزیین کرده بود..     انقدر خسته بودم که حوصله نداشتم فکر کنم چه چیزایی رو تغییر داده فقط برگشتم سمتشو یه لبخند تشکر آمیز بهش زدمو رو پنجه پا بلند شدم..آروم گونشو بوسیدم و ورجه وورجه کنون رفتم سمت اتاق خواب..     عرشیا پشت سرم اومد و بازم همون لبخند رو لباش بود..زیپ لباسمو باز کرده بودمو می خواستم لباسمو دربیارم عوض کنم ولی وایساده بود لبخند ژوکوند می زد بهم نمی رفت..چپ چپ نگاش کردم که صدای قهقه ش کل خونه رو برداشت     -کوفت آروم  ..ساعت یکه     اومد سمتمو و با خنده خورده شدی ای گفت:     -ادم با شوهرش اینجوری حرف می زنه ضعیفه؟     پریدم سمتش که بگیرم بزنمش..باز این به من گفته بود ضعیفه..     فقط خنکی ملایمی رو روی تنم حس کردم و چشام شد اندازه نعلبکی..     به خودم نگاه کردم تازه فهمیدم چی شد..آخه شانـــــــس ندارم که..

۵۸
هی باید ضایع بشم امشب..عرشیا وقتی منو دید که لپام شده رنگ لبو اومد جلو و دستاش حلقه شد دور کمرم..بدتر شد که ای بابا..خواستم بیام بیرون از حصار دستاش ولی محکمتر منو به خودش فشار داد و گفت:حالا یه بارم فرصت دست داد ببین اینو..     دیگه هیچی نگفتم و ساکت موندم تو بغلش..بی حرکت..بدون تقلا..یکم فکر کردم دیدم بهتر شد..اینجوری تو دیدش نیستم خجالت بکشم هـــِـــی !!     اومدم بگم بسه برو بیرون لباسمو عوض کنم که با لباش ساکتم کرد..     یه دستشو انداخت زیر زانوم و بلندم کرد رفت سمت تخت و منو خوابوند روش..خودشم دراز کشید کنارم..     من که خسته بودم..ولی نمی دونم چی شد که خستگی یادم رفت…
~~~~~~~~~~~~~~
از خواب که بیدار شدم اولین چیزی که دیدم لبخند عرشیا بود  ..بیدار شده بود و چشم دوخته بود به من که با دیدنم لبخندی زد و پیشونیمو بوسید..با بوسه ش تازه یاد دیشب و وضعیت خودم افتادم..گر گرفتم  ..انگار حالمو فهمید که گفت: -خوبی بانو؟ -اوهوم اومدم از جام بلند شم که درد بدی زیر دلم پیچید و قبل این که بهش غلبه کنم و بلند بشم عرشیا منو کشید تو بغلشو بلندم کرد..به تمام معنا داشتم آب می شدم  !!شوهرم بود ولی خب … منو گذاشت تو حموم و سریع رفت بیرون  ..ای الهی قربون شوهر فهمیدم بشم..ایـش لووووس… خودم حال خودمو می گرفتم  !!خندم گرفت.آروم رفتم سمت دوش آب و بازش کردم

۵۹
آب گرم بهم آرامش می داد..بعد این که دوش گرفتم و یکم سرحال اومدم لباس پوشیدم  ..یه شلوار برمودای آبی کاربنی و لباس اکلیلی همرنگش..موهامم خشک نکرده سفت بستم پشت سرم تا وز نشه..ای تو روح من با این جنس موهام.. از اتاق رفتم بیرون  ..دیگه مثل اول صبحی که بیدار شده بودم خجالت نمی کشیدم.وارد آشپزخونه که شدم دیدم به به شوهر کدبانویی دارم من..یادم باشه اولین فرصت شوهرش بدم با این حرفم خندم گرفت و زدم زیر خنده که عرشیا با تعجب و خنده ای ناخودآگاه از خنده من نگام کرد و گفت:چی شد یهو؟ خندمو جمع و جور کردم و گفتم:هیـچی دیدم کدبانوگری کردی گفتم در اولین فرصت شوهرت بدم !! با چشمای گرد شده منو نگاه کرد و خیز گرفت طرفم که بگیرتم..سریع برگشتم فرار کنم از اشپزخونه برم بیرون که با دردی که زیر دلم پیچید همونجا وایسادم و خم شدم..عرشیا رو دست بلندم کرد و رفت سمت کاناپه و منو خوابوند روش و خودشم نشست کنارم سرمو گذاشت روی پاش..دستشو می کرد تو موهام.از بچگی عاشق این کار بودم.تو حال خودم بودم که صداش زیر گوشم پیچید: -آخه شیطون..الان وقته فرار کردن ؟ -خودت دنبالم می کنی..چیکار کنم نمی دونی الان وقت این حرفا نیست بعدم ریز ریز خندیدم -باشه تقصیر منه..بگو ببینم خجالت نمی کشی می خوای شوهرتو شوهر بدی؟ – نه تو باید خجالت بکشی که با وجود زن گرفتن می خوای شوهرم کنی خودم خندم گرفته بود..همینجور که می خندیدم گرمای نفساشو رو صورتم حس کردم..خندمو خوردمو با لبخند نگاش کردم..ای عرشیا این چشماش خبیثه..تا به خودم بیام تو صورتم خم شد و گفت:من چجوری بگم زنمو دوسش دارم و با دنیا عوضش نمی کنم؟ اومدم حرفی بزنم که مهر سکوت خورد روی لبام.. چقدرم که بدم می اومد..با احساس گرسنگی ای که کردم ازش جدا شدمو گفتم:

http://romaniha.ir
۶۱
-باشه شوهر نکن خجالتم نکش  ..ولی خجالت بکش که منو گرسنه نگه می داری..به مامانت می گم پسرش اصلا هوای منو که نداره هیـــــچ می خواد سر دو روز پوست و استخون تحویل مامانم بده منو.. اومد بیاد طرفم که پیش دستی کردم و گفتم:ندویی دنبالماااااا…آرامش خودتو حفظ کن..جنبه داشته باشید آقای راد ایشششششش آروم خندیدمو رفتم سمت اشپزخونه..صدای خندیدنش از پشت سرم می اومد..یهو دیدم از پشت بغلم کرد و بین زمین و هوام..ای خدا بگم چیکارت نکنه..انگار کرم داره بی هوا مثل هندونه منو می زنه زیر بغلش..این هیچی تو دو ثانیه همچین خودشو می رسونه به آدم،اصلا قابل پیشبینی نیست -رفتی تو فکر باز؟؟؟؟؟؟؟ – ای بابا..مالیات داره؟ -آره به لبام نگاه می کرد..خودمو از بغلش انداختم بیرون و گفتم: -آقای محترم خجالت بکش..شما مگه خودت زن و بچه نداری ؟؟ هی راه به راه منو می زنه زیر بغلش بوسم می کنه..ای بابا   ماه آینده ۲ ابروهاشو داد بالا و گفت:چقدرم که بدت می آد..بعدشم زن دارم ولی بچه ام ایشالا تا چشام شد اندازه نعلبکی:بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بی تفاوت همونطور که می رفت سمت میز شونه ای بالا انداخت و گفت:همون که شنیدی فاصله ایجاد شده رو پر کردم و گفتم:شنیدم ولی منظور؟ -لات شدی؟ -آره داش -ترنم اینجوری حرف نزن بهت نمی آد -ایشششش حالا چه جپ جپ نگاه می کنه..باشه بله برادر

۶۱
-آفرین دست منو گرفت و نشوند روی پاش و لقمه ای که برای خودش گرفته بود گذاشت توی دهنم..خوشمزه ترین لقمه ای بود که خورده بودم همینجور که لقمه رو میجویدم یه لقمه نون کره عسل هم برای عرشیا گرفتم و گذاشتم توی دهنش.. یهو یادم افتاد در حقم اجحاف شده و اون کاچی معروف بهم نرسیده..منی که صبح از خجالت داشتم آب می شدم شده بودم همون ترنم  ..برگشتم سمت عرشیا و گفتم: – حقم خورده شده ها -واسه چی؟کدوم حق؟ -کاچی می خوام خب صدای قهقه ی بلند عرشیا تو گوشیم پیچید:ااا مرض نگیری آرومتر..خب حق مسلممه -ببخشید  ..خب من گفتم نیارن قرار شد بعد صبحونه بریم خونه مامان من همونجا هم حقتو بگیر..بعدم می ریم خونه بابات اینا -ایول عالیه..خب صبحونه خوردیم پاشو بریم اومدم بلند شم که کمرمو گرفت و منو نشوند سرجای قبلیمو گفت: این صبحونه بشو نیست باید بازم بخوری تا بذارم بری -ای بابا..خب همون کاچی رو می گیرم می خورم بسه – نه اصلا هم بس نیست  ..بشین بخور حرفم نباشه -چشــــــم – بی بلا نمی دونم چرا نیشم باز شد و عرشیا خندش گرفت.. -شاد می زنی امروزاااااااا

۶۲
-چرا شاد نباشم؟خانومم،عشقم،زندگیم بالاخره مال خودم شده ای باز باید سرخ و سفید شم که..سرمو انداختم پایین که دستشو گذاشت زیر چونمو سرمو آورد بالا و با لبخند تو چشمام نگاه کرد و گفت: -نمی تونم بشناسمت ترنم..یه دقیقه اینجوری خجالت می کشی یه دقیقه اونجوری حقم حقم می کنی.. یهو زدم زیر خنده که اونم خندش گرفت  :ببین الانم یهو می زنی زیر خنده  .. سال خودمو نشناختم ۵۲ -خب چیکار کنم  ..خودمم هنوز بعد -اوه پس پروژه دارم برای شناخت تو -حالا ببینم چیکار می کنم برات -دست شما درد نکنه -خواهش می کنم..وظیفه س..حالا می ذاری برم یا نه؟ترکیدم به خدا لیوان آب پرتقال رو گرفت سمتم:اینم بخور بعدش آزادی -لطف می فرمایید آبمیوه رو یه نفس سرکشیدم و رفتم سمت اتاق..دیدم خونه گرمه اینجوری لباس پوشیدم یه لباس گرم بپوشم سرما نخورم همین اول زندگی..تو این فکرا بودم که در باز شد و عرشیا اومد تو..با لبخند اومد دستمو گرفت و نشوندم جلوی آینه و سشوار رو زد به برق و با حوصله موهامو خشک کرد..منم با لبخند به حرکاتش نگاه می کردم..کارش که تموم شد رفت بیرون بدون هیچ حرفی..وا  !!کشمو برداشتمو موهامو بستم و رفتم سر کمد که با یه مسکن و لیوان آب برگشت تو اتاق و گفت:اینو بخور خانومم..یه وقت درد اذیتت نکنه لیوان رو گرفتم و قرص رو با آب دادم پایین و رو پنجه پام بلند شدم گونشو بوسیدم..اونم دست انداخت دور کمرمو منو چسبوند به خودشو با صدای آرومی گفت:عشق منی تو بعدم گفت:ترنم آماده شو قبل این که بریم خونه مامان یه سر بریم دکتر..وقت گرفتم برات -بیخیال بابا..چیه مگه ؟ !از همینجا بریم خونه مامانت

۶۳
-نه همین که گفتم !! با تحکم حرفشو زد و رفت بیرون از اتاق..لبخند نشست رو لبم..همه چیشو دوست داشتم… دوباره رفتم سر کمد و این بار یه شلوار چسبون قهوه ای سوخته با پالتوی قهوه ای پوشیدم..شال کرم قهوه ای هم سرم کردم به اضافه شال گردن کرم..نیم بوت های چرم قهوه ای مو هم پوشیدم که عرشیا اومد تو و با لبخند نگام کرد و گفت:به به..خانوم تیپ زدن !! – پس چـی؟؟تیپ نزنم از تو کم بیارم؟ – نفرمایید..شما تاج سر مایی – شکسته نفسی می فرمایید – نه بابا – آره  ..حالا بسه بیا بپوش بریم الان گرمم می شه با این لباسا بد اخلاق می شماااا – باشه رخصت بده شما ایشی گفتم و رفتم سمت میز توالت نشستم رو صندلیش.. – همچین می گی رخصت بده انگار گرفتمش عرشیا که پشت سرم وایساده بود خم شد رومو گفت:الان خانومم ناراحت شد؟ -نخیـــــر ..مگه بی جنبه م؟ – نه شما آخر جنبه ای – مسخره کردی؟ – نـه عزیـزم..شکاکیاااا – اون که بلــــه لبخندی زد و رفت سمت کمد..منم شروع کردم آرایش کردن  ..یه آرایش خیلی ساده که بی روح نباشم همین همینجور سرم گرم آرایش کردن بود که صدای عرشیا پیچید تو گوشم:

۶۴
– خانوم محترم  !نبینم زیاد آرایش کنیــا – ببینم چیکار می کنم برات !!!!! – اینجوریاست؟ – دقیقا همینجوریاست برگشتم سمتش عکس العملشو ببینم که دیدم بلـــه..آقا تیپ زده اساسی  !!کت شلوار طوسی با پیراهن دودی و کراوتش هم ترکیب این دوتا رنگ.. -به به..خوشمل کردیــا..قضیه شوهر دادنتو باید جدی کنم – حالا فعلا هیچی بهت نمی گم نخوای دوباره پاشی در بری دلت درد بگیره..ولی تو اولین فرصت تلافی می کنم -شوخی می کنی؟؟؟؟ – نه بابا..با همسن خودم شوخی می کنم من – می کشمـــت..الان خواستی بگی من بچه م؟ – نه خانومی باز تو بد قضاوت کردی؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم:خـب بـاشه بابا اومد جلو دستمو گرفت و گفت:الان حاضری دیگه؟ – آره دیگه کاری نمونده  ..بریم؟ – بریم عزیزدلم یه حس قشنگی پیچید تو دلم..داشتن شوهری مثل عرشیا که دوستم داشت و محبتایی که انکارش نمی کرد..قایمشون نمی کرد..خوشم می اومد که نذاشت به خاطر غرورش فاصله بینمون باشه..همین به منم جرات داد و غرورمو پس زدمو الان کنارشم..داشتنش بهم آرامش می داد..یه آرامش غیر قابل توصیف

۶۵
وقتی رسیدیم تو پارکینگ به عرشیا گفتم من می رم بیرون دم در منتظرش می شم..سری تکون و رفت سمت ماشینش..از ساختمون که اومدم بیرون باد سردی خورد تو صورتم..داشتم به مردم نگاه می کردم  ..زاویه دیدم تغییر کرده بود انگار..همه چی رو قشنگ می دیدم و اینو مدیون عرشیا و مهربونیاش بودم با صدای بوق برگشتم سمت ماشین و دیدم عرشیا دقیقا منتظرمه..آروم رفتم سمت ماشین و عرشیا در رو برام باز کرد و نشستم  ..با حس گرمای مطبوع ماشین فهمیدم بیرون چقدر سرد بود.. برگشتم سمت عرشیا و گفتم:خو آقای محترم بدو بریم – بدوام؟ – آها نـه..گاز بده..فقط زووووووود  !!دلم برای مادر شوهر گلم تنگ شده !!! – ااااا؟چه حرفایی که نمی شنوم ریز خندیدمو گفتم:از این به بعد زیاد می شنوی هیچی نگفت خندید و راه افتاد سمت خونه مادر شوهر گلم !!! .. الان داره می شه یک ماه که از زندگی مشترکمون گذشته..همه چی خوبـه..به قول یه دوستی زندگی خوشمزست..زندگی طعم توت فرنگی داره..تو آشپزخونه وایسادم دارم و دارم برای شام زرشک پلو با مرغ درست می کنم..صبح آرایشگاه بودم..کلی به خودم رسیدم و خوجل کردم ! !بچه شدم خب..دوست دارم اینجوری حرف بزنـم..زندگی انقدر آرومه که بعضی وقتا می ترسم..فکر می کنم نکنه این همه آرامش،آرامش قبل از طوفان باشه؟!! صدای زنگ که بلند شد دویدم سمت تلفن به شوق این که مامانه  ..تلفن رو برداشتم و با شادی گفتم: – سلامممممممم مامانممممممم -سلام خانوم محترم !! صدا آشنا نبود..صدای خشن یه مرد..وا خب یکم صداتو صاف کن انگار هنره صداش گرفته باشه..وقتی دید ساکتم گفت:حال شما خوبـه؟آقای راد چی؟ایشونم خوبن؟

۶۶
– شما ؟؟ – یه دوست..راستی از زندگیت راضی هستی؟ نمی دونم چرا دلهره گرفته بودم..کی بود این آخه؟اصلا به این چه که زندگیم چجوریه؟ – شب تماس بگیرید با همسرم صحبت کنید آقای محترم..روزتون خوش – من با تو کار دارم ترنم !! بله؟؟؟؟؟؟؟؟کی هست که با من کار داره؟ – اولا تو نه شما دوما خانوم برخوردار..خب امرتون؟بعدشم دوباره می پرسم..شما کی هستین؟ – بهتره این سوال رو هی نپرسی..چون جواب که نمی گیری.فقط سعی کن برای آرامش زندگیت حفظ شه با ما راه بیای..برای خودت می گم..بدتو نمی خوام دستمو گذاشتم رو قلبم و تکیه دادم به دیوار پشت سرم..کی بود این ؟؟ دوباره صدای نحسش تو گوشم پیچید:چی شد؟موافقی؟معامله منصفانه ایه کلمه معامله تو ذهنم می چرخید..نمی دونم چی بود قضیه  .فقط می دونم می ترسیدم .. – برای چی باید با شما معامله کنم؟وقتی اصلا نمی دونم داستان چیه !! – داستان رو هم می فهمی…فقط بگو حاضری معامله کنی یا نه؟بگی نه زندگیتو می بازی خانوم برخوردار بلافاصله صدای بوق توی گوشم پیچید..سر خورد و همونجا کنار دیوار نشستم روی زمین..زندگیمو می بازم؟آخه چیکار کردم که مجبورم معامله کنم ؟؟ سر چی؟برای چی؟ خدایا بذار دو دقیقه بگذره  ..تا گفتم زندگی خوبـه عالیـه این جوابو گرفتم..اصلا این آدم نفهم کی بود؟پلیس بازیشون گرفته مسخره ها تو حال خودم بودم که صدای در اومد..سه متر پریدم از جام.با دیدن عرشیا خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم..با دیدن حال من عرشیا کیفشو کنار در گذاشت و سریع اومد سمت من.. – چی شده خانومی؟

۶۷
– هیچی چیزی نیست یکم ضعف داشتم – می خوای بریم دکتر؟ – نه بابا..بیا بریم شام بخوریم خوب می شم   می خوای شام بخوری؟ ۲ – ساعت – آره خب مگه چیـه؟   شام خوردن حال نمی ده ۲ – ترنم خوبی؟تو خودت همیشه می گی زودتر از – حالا یه غلطی کردم من..اصلا بذار ببینم غذا حاضر شد یا نـه !! لبخند مهربونی زد و گفت:دور از جونت نمی خواستم چیزی بهش بگم..شاید همش یه شوخی مسخره بود بیخودی اونو نگران کنم که چی؟ از جام بلند شدمو راه افتادم سمت آشپزخونه..دو مشت آب پاشیدم به صورتمو رفتم سر گاز..حالا خوبه زیر گاز رو کم کردم بعد رفتم سمت تلفن ولی خب انگار یکم سوخته..شونه ای بالا انداختم و دیدم اصلا غذا درست نشده کاهو هایی که شسته بودمو آوردم و شروع کردم به خرد کردنشون و مشغول درست کردن سالاد شدم که عرشیا اومد تو آشپزخونه..از موهای خیسش معلوم بود حمام بوده.اومد سمتمو یه تیکه کاهوی خرد شده برداشت و خورد -ناخنک نزن  ..پسر بد -خب چیکار کنم گفتی غذا بخوریم شروع کردم پیش غذا – حالا یه چیزی گفتم..غذا اصلا حاضر نیست خندید و گفت:دیگه راه نداره پس زیر گازو خاموش کن بریم بیرون مهمونم کن – ایــش جنتلمن باش بریم بیرون من تو رو مهمون کنم؟

۶۸
– عجباااااا..ترنم شوخی سرت نمی شه؟بریم بیرون من اصلا می ذارم دستت تو جیبت بره؟اصلا آخرش منو تو نداریم که پس خودم مهمون می کنم..خواستم شوخی کنم بعدم مثل بچه ها روشو کرد اونور مثلا قهره ولی خب از تکون خوردن شونه هاش معلوم بود خندش گرفته خودشم یه تیکه کاهوی گنده برداشتم رفتم جلوشو به زور به خوردش دادمو گفتم بیا پیش غذا بخور تا غذا حاضر شه..همینجا هم غذا می خوریم..حوصله بیرون رفتن ندارم.. مچ دستمو گرفت تا با چپوندن کل کاهو تو دهنش خفش نکنم بعدم گفت:واسه چی حوصله نداریم خانوم گل؟ – نمی دونم..کلا خسته م تو دلم گفتم:آره جون خودت..نمی دونی؟ از اونور خودم جواب دادم:اه ساکت باش..دو دقیقه فراموش کردم مرتیکه رو ها با صدای عرشیا برگشتم به حال:کجا سیر می کنی؟ترنم چیزی شده؟مثل همیشه نیستیااا – نه..نه..خوبم  !گفتم که خسته ام – خب تو استراحت کن خودم سالاد رو درست می کنم – توام خسته ای خب..بعدشم این کار منه..تو همون تو بیمارستان کار می کنی بسه اخم شیرینی کرد و گفت:تعارف که نداریم..بعدشم به هر حال تو خونه باید یکم کمک خانومم بکنم یا نـه؟؟؟ – یا نـه جفتمون لبخند زدیم و دیگه نذاشتم چیزی بگه و از آشپزخونه بیرونش کردم و گفتم بره به کاراش برسه.. مشغول کارای شام و مرتب کردن آشپزخونه شدم و همش فکرم می رفت سمت این که اون کی بود؟چیکار داشت؟

۶۹
غذا که حاضر شد خواستم میزو بچینم که دیدم یه بارم سفره بندازم رو زمین..یه حال دیگه ای داره.سفره رو بردم انداختم تو هال.عرشیا که داشت تلویزیون نگاه می کرد با تعجب برگشت سمتمو گفت:ترنم تو امشب یه چیزیت هستااااا – ایـش نه بابا..خب یکم تنوعه دیگه !! – باشه چرا می زنی؟؟هر جور راحتی همینجوری مسیر آشپزخونه تا هال رو می رفتم و وسایل سفره رو می بردم..آخر خسته شدم و گفتم:بابا این از چیدن میز بدتره بیا کمک..مثل مورچه هی می برمو می آرم خندش گرفت و اومد کمکم و با هم سفره رو چیدیم و نشستیم سر سفره..خیلی وقت بود سر میز غذا می خوردیم واقعا تنوع بود..از بچگی خیلی کم پیش می اومد سر سفره بشینیم..غذامونو تو سکوت خوردیم..انگار عرشیا هم فهمیده بود دل و دماغ حرف زدن و شوخی کردن ندارم..شاممون که تموم شد بلند شدم سفره رو جمع کنم که عرشیا با لبخند گفت:تو بشین من جمع می کنم مورچه خانوم خندم گرفت و سری تکون دادم..دو تا بشقابی که دستم بود رو بردم تو آشپزخونه و گذاشتم تو سینک و مشغول دم کردن چایی شدم.عرشیا سفره رو که جمع کرد اومد سمت من که داشتم چای می ریختم و از پشت بغلم کرد و گفت:خانومی؟ – جونم؟ – نمی خوای بگی چی شده؟؟ – آخه چیزی نشده که؟چرا حساس شدی؟ – تو ترنم همیشگی نیستیااا – چرا بابا خودمم..برای بار هزارم می گم فقط یکم خسته م – می خوای بریم بیرون دلت باز شه؟ – چایی بخوریم و بریم؟ – باشه خانومم هرچی تو بگی

۷۱
برگشتم سمتشو دستمو دور کمرش حلقه کردم..صدای ضربان قلبش بهم آرامش می داد..می ترسیدم نکنه این ضرری که مَرده گفت بهم می رسه متوجه عرشیا بشه..خیلی دوستش داشتم و ناخودآگاه همونجوری که سرم رو تو سینش پنهون کرده بودم آروم گفتم:دوسِت دارم عرشیا – قربونت برم عزیزم..منم دوست دارم سرمو گرفتم بالا نگاهش کردم..خیره شده بود بهم و چیزی نمی گفت منم دلم نمی خواست چیزی بگه همین سکوت هم خوب بود  ..می ترسیدم یه بار دیگه بپرسه چی شده و همه چی رو بگم..نمی خواستم بفهمه  .اون خودش به اندازه کافی مشغله داشت آروم ازش جدا شدمو چایی هارو برگردوندم و گفتم:اینا که سرد شد  !!بریم بیرون یه قهوه مهمونمون کن اصلا بعدم خندیدمو رفتم سمت اتاق که آماده شم..صداش از پشت سرم اومد:چشم..تو بدو حاضر شو جا نمونی سرمو از اتاق آوردم بیرون و گفتم:دیر حاضر شم منو جا می ذاری پس؟آره؟ -خب..شاید بعدم شیطون خندید و اومد بیاد تو اتاق حاضر بشه که درو روش بستم و خندیدم.. -خب پس قهوه و چایی رو بیخیال برم بشینم اخبار ببینم درو باز کردمو گفتم:اه هی اخبار اخبار..چی داره این اخبار مگه؟ بدون این که جوابمو بده درو هل داد و اومد تو و گفت:حالا بیخیال که چی داره بیا حاضر شو بریم دهنم باز موند..عجب آدمیه  .فرصت طلب !! -خودتی !! – قبول کن فرصت طلب تویی !! – صد در صد بار دوم یا سومی بود که با بحث اخبار گول می خوردم و آخرشم یه فرصت طلب نثارش می کردم..برای همین سریع خودش می گه خودتی !!

۷۱
رفتم سمت کمد و گفتم:خوبه خودتم قبول داری.. تو ماشین که نشستیم برگشت سمتمو با لبخند گفت:خب کجا بریم مورچه خانوم؟ – مورچه خودتیااا..مردم به زنشون می گه جوجو و موش و  ..این به ما می گه مورچه !! – خب باشه مورچه خانوم..دیگه نمی گم -ببینیمو تعریف کنیم – می بینی ولی تو عمرا تعریف کنی با این حرفش خندم گرفت -خوب جنس منو شناختیاا -پروژه ترنم شناسی رو یه ماهه طی کردم..خوبه؟ -عالیـــه لبخندی زد و راه افتاد سمت یه کافی شاپ نزدیک خونه..که زود برگردیم.می دونست زیاد حوصله ندارم و این حرفا و خنده ها همش تظاهره ولی چیزی نمی گفت… ****   نصفه شبه عرشیا خوابیده ولی من خوابم نمی بره..حلقه دستاشو آروم از دور کمرم باز ۵ ساعت کردم و از تخت اومدم پایین..ژاکتمو از رو جا لباسی برداشتم پوشیدمو رفتم سمت تراس..داشتم به آسمون نگاه می کردم و بازم همون سوالی که از سر شب تو ذهنم بود رو از خودم می پرسیدم..آخه اون کیه؟ از صدای زنگ موبایلم از جا پریدم.گوشیم تو جیب ژاکتم بود..شماره ناشناس بود..ریجکت کردم و دوباره زل زدم به ماه..بازم صدای زنگ اومد.این بار سریع جواب دادم و اومدم یه چیزی بار اون مردم آزار کنم که باز همون صدای خشن پیچید تو گوشم: – چی شده خانوم برخوردار؟خوابتون نمی بره؟ چشام داشت از حدقه می زد بیرون  ..هر کی هست همین اطرافه

۷۲
– آخه کی هستی تو؟کجایی ؟ چی می خوای از جونم؟ – یه مبلغ که جبران مافات کنه !! – آخه من چیکار کردم که باید جبرانش کنم؟ – تو یه ضرر بزرگ زدی به ما..می دونم یادت نمی آد..زیاد فشار نیار به خودت..برات چیز مهمی نبوده که یادت بمونه.ولی برای مهمه  !!تو باید این ضررو جبران کنی دیگه واقعا داشتم می ترسیدم..داشت جدی می شد کم کم.. با صدای خش داری گفتم:خب من باید چیکار کنم؟ – گفتم که جبران مافات – چجوری؟ – اون مبلغ رو جور..کم چیزی نیست.. – چقدر؟ – بذار محاسبه کنم بهت می گم..حساب سرانگشتی کنم جواب نمی ده پوفی کردمو گفتم:نمی شد محاسبه کنی بعد زنگ بزنی ؟؟؟؟ – طلبکار شدی؟ دیگه داشت اعصابمو خورد می کرد..داد زدم:آره طلبکار شدم و همین فردا شکایت می کنم ازتون.. – بهتره تند نری..اون موقع بد می شه برات خانوم کوچولو بازم صدای بوق پیچید تو گوشم..مرتیکه خر خب که چی وسط حرفت قطع می کنی؟ اه  ..دیگه اصلا خوابم نمی بره که..مغزم داره می ترکه..ای خداااا این چه بازیه مسخره ایه؟؟؟؟ با دستی که رو شونم خورد ترسیدم و سریع برگشتم و با دیدن عرشیا تازه یادم افتاد کجام..ای بابا بیدارش کردم – چی شده ترنم؟کی بود؟

۷۳
– هیچی الهام بود – تو با الهام اینجوری حرف نمی زنی – آخه شورشو در آورده نصفه شبی زنگ زده مسخره بازی در می آره و بدون این که مهلت حرف زدن بهش بدم رفتم داخل..پشت سرم اومد و با تحکم گفت:ترنـم.. سر جام وایسادم ولی برنگشتم..چراغو روشن کرده بود و برای همین رنگ و روم لوم می داد..اومد و رو به روم وایساد.سعی کردم قیافه ی خونسردی به خودم بگیرم.. با دلخوری گفت:ترنم این جز برناممون نبود که چیزی رو ازم مخفی کنی همونجا نشستم رو زمین و سرمو گرفتم تو دستام و گفتم:بهت می گم عرشیا..بهت می گم..فقط مهلت می خوام..تو رو خدا ناراحت شد..ولی خب چیز سختی نخواستم..یه مهلت کم.بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت اتاق و با لحن سردی گفت:باشه هرجور میلته.. داشتم داغون می شدم..اصلا توقع همچین برخوردی رو نداشتم.فشار زیادی روم بود.رفتم سمت اتاق کار عرشیا و تا صبح همونجا قدم رو رفتم *****   بود..از جام پریدم و رفتم تو اتاق ۸ نور خورشید که خورد تو چشمم بیدار شدم..ساعت !!  می رفت سرکار که ۲ خواب..عرشیا رفته بود.ولی هر روز پوزخندی زدمو رفتم سمت آشپزخونه..توقع نداشتم مثل بچه ها ناراحت بشه و قهر کنه..دیوونه صبحونه نخورده رفته..دستمو کردم تو موهامو و با ناراحتی رفتم دستشویی تا آبی به سر و صورتم بزنم..از دستشویی که اومدم بیرون صدای زنگ گوشیمو شنیدم دویدم سمتش  ..شاید همون مرده بود..می خواستم بفهمم قضیه چیه..شماره ناشناس بود ولی شماره ی دیشبی نبود..با ناامیدی جواب دادم که صدای نخراشیدش اومد: – به به خانوم برخوردار..صبح عالی به خیر..حال شما؟ – مبلغی که می خوای بگو..بعدم دست از سرم بردار

۷۴
– بداخلاق..باشه حالا که داری راه می آی بهت می گم..ولی فکر نکنم از پس پرداختش بر بیای – اونش به تو مربوط نیست.. – باشه..حالا که داری بداخلاقی می کنی می شم مثل خودت..دیشب حساب کردم برای همین می گم شاید نتونی از پسش بر بیای ..ولی حالا که اصرار داری برات اس می زنم مبلغش رو.. -اوکی این بار خودم سریع گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت آشپزخونه تا یه صبحونه ای سر هم کنم بخورم قبل از این که ضعف کنم..پامو نذاشتم تو آشپزخونه صدای اس ام اس گوشیم بلند شد شیرجه رفتم تو اتاق و گوشیمو برداشتم..مقدار پولی رو که باید بهش می دادم اس کرده بود..سرم سوت کشید..من این همه پولو از کجا بیارم؟مگه سر گنج نشستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بیخیال صبحونه خوردن تو اتاق نشستم و انقدر فکر کردم که مغزم داشتم منفجر می شد..گوشیم که زنگ خورد برداشتم و با بداخلاقی گفتم:بله؟ بازم یه صدای مردونه ولی مهربون.. – سلام دخترعموی گل  !!خوبی؟ – مرسی ممنون شما خوبی؟ – ممنون..چیکار می کنی؟خوش می گذره؟زندگیت آرومه؟ – آره خیلیییی – چیزی شده؟ لحنش اصلا نگران نبود..دوست نداشتم بهش بگم..به اون چه ربطی داشت بدونه؟ – نـه چیز خاصی نیست..عرشیا خیلی خوبه با صدای چرحش کلید توی قفل خواستم خداحافظی کنم ولی شهاب ول کن نبود..هی احوالپرسی می کرد از این در و اون در حرف می زد.. عرشیا اومد تو اتاق لباس عوض کنه وقتی منو تلفن به دست دید با اخم نگام کرد..چیه؟مالیات داره با تلفن صحبت کردن انگار..

۷۵
با لبخند سری براش تکون دادمو این بار مهلت حرف زدن به شهاب ندادمو محترمانه باهاش خداحافظی کردم با همون اخم پرسید:کی بود؟ ولی من با لبخند گفتم:علیک سلام – سلام..گفتم کی بود؟ – یکی از دوستام..زنگ زده بود احوالپرسی کنه..ول کنم نبود همونجور رفتم سمت آشپزخونه یه چیزی بخورم..دیگه داشتم ضعف می کردم..نمی دونم چرا نمی خواستم بگم شهاب بود..با این که عرشیا نگفته بود روش حساسه ولی من همچین حسی  ۰ داشتم..نگام که به ساعت افتاد چشمام از تعجب گرد شد برگشتم سمت عرشیا و گفتم:ساعت واسه چی برگشتی؟ با تلخی گفت:ناراحتی برگردم؟ خیلی ناراحت شدم یه مهلت خواستم انقدر زیاد بود که اینجوری برخورد می کرد؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم:نه..من که چیزی نگفتم ~~~~~~~~~~~~ الان یه هفته س این آدم علاف رفته رو اعصاب من و زندگیمو بهم ریخته..عرشیا تلخه  ..انقدر تلخ که نمی دونم باید چیکار کنم باهاش..خسته شدم آخه این یارو فکر کرده من سر گنجم..لامصب اصلا نمی گه مشکل چیه؟چه ضرری رسوندم من بدبخت؟ با صدای آیفون از جا پریدم..رفتم سمتشو با دیدن تصویر مرد ناشناس مونده بودم آیفونو بردارم یا نه !! دلو زدم به دریا و جواب دادم..صداش آشنا بود..خیلـی آشنا و همین باعث شد بترسم  ..با صدای لرزونی گفتم:بله؟ – درو باز کن حضورا خدمت برسیم بگم باید چیکار کنی

۷۶
– لازم نکرده..همینجا بفرمایید – نه دیگه نشد..داری ناسازگاری می کنی خانوم خوشگله – آقای محترم به چه حقی داری زندگیمو به بازی می گیری؟همون بهتره زنگ بزنم به پلیس و خیال خودمو راحت کنم – گفتم که..برات بد می شه – مهم نیست آیفونو کوبیدم و همونجا نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار..چرا مهم بود.ولی بهش گفتم مهم نیست.حالا فکر نکنه واقعا می خوام زنگ بزنم پلیس بره کاری کنه؟ اصلا چیکار کنه؟یه کلام مثل آدم نمی گه قضیه چیه..اه اعصابمو بهم ریخته..مسخرشو در آورده..با صدای قار و قور شکمم یادم افتاد چیزی نخوردم..رفتم تو آشپزخونه و دیدم عرشیا بی صبحونه و بی خداحافظی رفته..لجباز  !!اصلا معلوم نیست سرچی لج کرده.یه فرصت خواستن؟ واقعا که..خدایا می ذاشتی یکم مزه زندگیمو بچشم..ببینم خوشبختی یعنی چی..دو قدمی خوشبختی بودماا اومدم بگیرمش این مرتیکه مثل بختک افتاد روش..بی شعور بلندم نمی شه گم شه اونور !!!!! بعد صبحونه ای که میلی به خوردنش نداشتم رفتم دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف..بازم همون فکرا..با صدای ویبره گوشیم از رو پاتختی برش داشتم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم..با شنیدن صدای عرشیا اخمام رفت تو هم..مهربون شده همش زنگ می زنه.. – بـــــه  !!دختر عموی بی معرفت  ..خوبی؟ – مرسی شما خوبید؟ – لفظ قلم حرف می زنی؟ اومدم جوابی بهش بدم که یکی صداش کرد..یه صدای خشن..قلبم ریخت..دستمو گذاشتم رو قلبمو سعی کردم فکر کنم من اون شخص رو نمی شناسم..سعی کردم فکر کنم اون همه سر و صدا نشون می ده اون بیرونه..پس حتما یه صدای خشن دیگه یه شهاب نامی رو به اسم خونده

۷۷
– الووووو؟کجایی تو ؟ – هستم ..هستم – حالت خوبه؟ – آره آره..کاری نداری؟ – ترنم چیزی شده؟ – نه..نه هیچی نیست – ولی فکر می کنم یه چیزی شده..مثل همیشه ت نیستی..با از ما بهترون می پری؟ بازم همون صدای خشن اومد که می گفت:شهاب ولش کن بیا غذاتو بخور بعد حرف بزن اه انقدر سر و صدا بود نمی تونستم درست بفهمم صدا رو  ..ولی مطمئن بودم با همین شهابه..با همین شهاب عوضی – به تو هیچ ربطی نداره من مثل همیشم هستم یا نه..به تو ربط نداره با کی می رم با کی می آم و چیکار می کنم گوشی رو قطع کردم و برگشتم سمت در..دیدن قیافه ی اخمالوی عرشیا باعث شد بترسم..بد شده بود..این عرشیای من نبود..بدون هیچ حرفی رفت سمت کمد تا لباسشو عوض کنه..چند روزه یهو زود می آد خونه..همش خستس همش اخم کرده..عرشیا تلخه  ..انقدر تلخ که نمی دونم باید چیکار کنم باهاش…. عرشیا لباساشو عوض کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..شونه ای بالا انداختم و منم از اتاق رفتم بیرون و رو به عرشیا گفتم: – علیک سلام بداخلاق سرد نگام کرد و آروم گفت:سلام پوفی کردم و رفتم سمت آشپزخونه..نمی شناختم این عرشیا رو..مشغول درست کردن شام بودم و گذر زمان رو حس نمی کردم..غذا که حاضر شد مشغول درست کردن سالاد شدم و وقتی گذاشتمش تو یخچال رفتم تو اتاق که یه دوش بگیرم..قبل این که وارد حمام بشم رفتم سراغ

۷۸
گوشیم که ببینم طرف زنگ زده یا نه  ..رفتم سمت پاتختی دیدم گوشیم نیست..مطمئن بودم همونجا گذاشتمش..با دیدنش روی میز توالت تعجب کردم..می دونستم اونجا نذاشتمش..شونه ای بالا انداختم و دیدم هیچ میس کالی ندارم لیست تماسمو که باز کردم دیدم یه میس کال داشتم یک ساعت پیش ولی خب برام نشون نداده بود..یعنی؟؟از فکر این که عرشیا بهم شک داشته باشه هم ناراحت می شدم.. با ناراحتی حولمو برداشتم و رفتم سمت حمام..فکرم کم مشغول بود اینم اضافه شد..آخه چی بگم من؟؟ به کی بگم ؟؟ بابا آدم یه ظرفیتی داره از حموم که اومدم بیرون هیچ صدایی نمی اومد..وا عرشیا رفته رو سایلنت؟ رفتم جلوی آینه وایسادم و به خودم نگاه کردم..لاغر شده بودم !لباسامو که پوشیدم بدون خشک کردن موهام رفتم سراغ غذا و از همونجا عرشیا رو صدا کردم برای شام..اومد و خیلی سرد نشست شامشو خورد و بدون هیچ حرفی رفت..دهنم باز موند ..این از همیشه ش بدتر شده بود..نمی دونستم چی شده..اگرم می پرسیدم مطمئن بودم چیزی نمی گه.. با ناراحتی میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم و رفتم تو هال دیدم عرشیا نیست..اصلا نمی دونستم چشه و انقدر از دستش ناراحت بودم که دیگه می خواستم برام مهم نباشه..نشستم جلوی تلویزیون و روشنش کردم و هی کانال رو عوض می کردم..اصلا نمی دونستم چی می خوام..یعنی همون شبکه ای هم که می زدم نگاه نمی کردم..عرشیا اومد و وقتی دید من هی دارم این کانال اون کانال می کنم کنترل رو ازم گرفت و رفت سمت مبل یه نفره ی تو هال و نشست  ..زد اخبار ببینه  !!می دونستم بیشترش برای در آوردن لج منه.. بهم برخورد..آخه این چرا اینجوری می کرد؟هر روز و هر ساعت اخماش بیشتر تو هم می رفت..رفتم تو اتاق و گوشیمو برداشتم تا آهنگ گوش کنم..همیشه بهم آرامش می داد..هندفیری رو که گذاشتم تو گوشم و گوشی رو گرفتم دستم تا آهنگ رو پلی کنم که صدای زنگ اس ام اس تو اتاق پیچید..صدای گوشی عرشیا بود..برای تلافی کار سرشبش گوشیشو برداشتم..مطمئن بودم خودش صداشو نشنیده..اینباکسشو باز کردم و با دیدن اسم شهاب چشمام چهارتا شد..ولی به خودم گفتم هر شهابی که پسر عموی من نیست..بازم مثل بعدازظهر خودمو گول زدم ولی این همون بود  ..پسر عموی پلید من..براش زده بود:خواهش می کنم..وظیفه بود..خواستم خودم یه

۷۹
جوری سر به راهش کنم ولی شنیدی که..گفت به من مربوط نیست..خوبه از اول خودتو در جریان گذاشته بودم..شب خوش” مغزم سوت کشید..منو سر به راه کنه؟مگه من چیکار کرده بودم؟ رفتم همه پیاما رو خوندم..شهاب زده بود براش:سلام عرشیا خان..نمی خوام تو زندگیتون دخالت کنم..ولی هوای زنتو داشته باش..تنوع طلب شده انگار عرشیا جواب داده بود:چطور؟من ترنم رو خوب می شناسم..این وصله ها بهش نمی چسبه – اگه بهت ثابت بشه چی؟ – ثابت نمی شه..اون اهل این حرفا نیست – باشه یه روزایی زود بری خونه بد نیست خوب می شه مچشو گرفت – بهش اطمینان دارم ولی برای کوبوندن سر تو به طاق این کارم می کنم – خوب می کنی برادر من..واسه خودت می گم – اوکی شبتون خوش عرشیا به من اعتماد داره می دونم..همین باعث شد لبخندی رو لبم بشینه و باقی پیاما رو بخونم دوباره شهاب نوشته بود: – تا اینجاش که حق با من بود.. – باور نمی کنم – چه بخوای چه نخوای فعلا که اینطوریاست – باید مطمئن شم..نمی تونم به ترنم تهمت بزنم – گوشیشو چک کن..اینم یه راهشه – هه خوب بلدی شما هم..

۸۱
– آره دیگه..حالا بد فکریم نیست..گوشیشو چک کن شاید به نتایجی رسیدی..چون این دوست ما با همین خط با ترنم حرف می زنه..فکر نمی کنم خط دیگه ای داشته باشه..البته ناگفته نمونه دوستم وقتی فهمید شوهر داره کشید کنار ولی ترنم انگار خودش بهش زنگ زده – اوکی..بذار ببینم چیکار می کنم باورم نمی شد..اون صدای خشن..درخواست پول..هه یعنی منو چی فرض کردن اینا؟؟؟؟؟؟؟ عرشیا باورش شده؟شهاب؟می کشمت شهاب می کشمت…اون مرتیکه پول می خواست که زنگ می زد..اون خودش گفته فلان ساعت باهاش تماس بگیرم تا برام توضیح بده قضیه چیه و آخرشم نگفته بود و مجبور شده بودم یه بار دیگه زنگ بزنم بقیه اس ها رو نخوندم و رفتم سراغ گوشی خودم..پس قضیه میس کالی که برام نشون نداده بود همینه..عرشیا سر گوشیم بوده..عرشیا برای این سرده برای اینه که عرشیا تلخه..بغض گلومو گرفته بود..نمی دونستم چیکار کنم..یعنی شهاب ؟؟ عرشیا که می دونست شهاب منو می خواسته برای به نام شدن رستوران..وااااای ..بدبخت شدم  !!عرشیا چرا انقدر زودباور شده؟شهاب چرا انقدر کثیف شده؟بدون هیچ حرفی از جام پریدم و رفتم بیرون.درو با شدت باز کردم که از صدای بلندش عرشیا از جاش پرید..دیگه کنترلی رو رفتارم نداشتم و صدامو برده بالا: – خجالت بکش عرشیا..حالم ازت بهم می خوره..تویی که همیشه دم از اعتماد می زدی اینجوری نشون دادی خودتو..که من با اون مرتیکه گردن کلفت رابطه دارم؟؟؟؟؟؟تو ذهن کثیفت تا کجا پیش رفتی؟؟؟؟؟تو احمق مگه نمی دونستی شهاب منو می خواست..تو نفهم مگه نمی دونستی برای چی منو می خواست؟؟؟؟؟؟؟؟مگه اولش برات نگفتم؟خوبه بهت گفتمو جوابم اینه..وگرنه نمی دونستم چی می شد..تو بشین فکر کن من با اون رابطه دارم یه ذره هم عقلتو به کار ننداز عرشیا هم قیافه حق به جنبی گرفت و گفت:فعلا که همه چی علیه توئه خانوم برخوردار با این طرز مخاطب قرار دادنش دلم گرفت..دوباره صداش پیجید تو گوشم: وقتی می بینم شماره ای که گفتن باهاش رابطه داری هر روز رو گوشیته..چه تماس چه اس ام اس..وقتی می بینم حتی وقتی اون زنگ نزده خودت بهش زنگ زدی..وقتی زود می آم خونه می بینم داری بحث می کنی می گی به تو مربوط نیست با کی می رو می ام و  …حق ندارم؟می دونم

۸۱
حرفای شهاب رو خوندی می دونم می دونی گوشیتو چک کردم..خودت بشین فکر کن ببین حق دارم یا نه – فکرامو کردم..آره حرفاتونم خوندم..فقط می تونم بگم برای خودم متاسفم ! عقب گرد کردمو رفتم تو اتاق..دیگه نمی تونستم تحمل کنم.عرشیا از موضعش پایین نمی اومد همونجا رو تخت دراز کشیدم و انقدر گریه کردم تا خوابم برد.. صبح که خواب بیدار شدم سرم بدجور درد می کرد ..جای عرشیا دست نخورده بود..شونه ای بالا انداختمو زیر لب گفتم:به درک موهامو شونه کردم حوصله شستن دست و صورتمو نداشتم از اتاق رفتم بیرون و یه راست رفتم تو آشپزخونه..دیشب درست و حسابی شام نخورده بودم..عرشیا رو کاناپه خوابیده بود..هیچی روش ننداخته بود..اومدم عقب گرد کنم برم یه چیزی بیارم بندازم روش ولی یه حسی بهم گفت:به من چه بذار یخ بزنه..پسره ی نامرد.. بغض کردم باز..رفتم تو آشپزخونه دیدم نمی تونم صبحونه بخورم..از گلوم پایین نمی ره..یه لیوان آب پرتقال برداشتمو یه نفس سرکشیدم تا شاید بغضمم باهاش بره پایین..ولی انگار نه انگار..آهی کشیدم و برگشتم تو اتاق..باورم نمی شد..شهاب به خاطر یه رستوران زندگیمو بهم ریخت؟؟؟؟انقدر نامرد؟انقدر پست؟ نفهمیدم اشکام کی ریخت رو گونم..انقدر همونجا موندم و گریه کردم تا دوباره خوابم برد.. ********* الان سه هفته ست که زندگی همونجوریه..سرد و تلخ تنها تفاوتش اینه که دیگه سایه ی اون مرد با صدای خشنش و شهاب تو زندگیمون نیست..وقتی زهرشونو ریختن دیگه تو زندگیمون باشن که چی بشه؟؟ رابطه منو عرشیا شده در حد یه سلام و شب بخیر اونم به زور..یعنی منم تمایلی ندارم..ازش سرد شدم..باور نمی کنم این همون عرشیایی باشه که می گفت بهم اعتماد داره..اونوقت به خاطر چند تا حرف  ..هه آخرش ذاتشو نشون داد..اصلا علاقه ندارم براش توضیح بدم..نمی دونم چمه..حالم خوب نیست..انقدر فکر و خیال دارم که کم کم دیوونه می شم..

۸۲
مهمونی وقتی دعوت می شیم باید یه جوری بپیچونیم..جفتمون حوصله نقش بازی کردن نداریم..شدیم همخونه هم دیگه..عرشیا شبا تو اتاق کارش می خوابه..اونجا یه تخت یه نفره داره..حریم شخصی داریم..جالبه..زن و شوهر نسبت به هم حریم شخصی دارن !! روز جمعه به اندازه کافی دلگیر هست..دیگه با این وضعیت طلا شده .. تو جام غلت می زنم و گوشیمو برمیدارم بازی کنم..ولی می بینم حوصلشو ندارم و گوشی رو پرت می کنم سرجاش. خیلی وقته از الهام اینا خبری ندارم..از همون شب عروسیمون رابطمون شده بود در حد اس ام اس الان که دیگه هیچی..حوصله شونو ندارم..البته اونام بیان منو ببین خب حوصلشون سر می ره.. فکر هر چیزی رو می کردم الا این که زندگیم برسه به اینجا..یه نواخت شده..باید یه تکونی بدیم به خودمون..ولی دوست دارم عرشیا پیش قدم شه..اونم که انگار کوتاه بیا نیست و هنوز منو مقصر می دونه.. خسته شدم از این زندگی..خدایا زندگیمو تمومش کن یا این وضعیت مسخره رو ..دیگه تحمل ندارم کارم شده شب و روز لعنت کنم شهاب رو..حتما اون مبلغ می خواسته جبران رستوران و شعبه هاش بشه..هه آخرم پولو نگرفت..همین که زندگیمو بهم ریخت براش کافی بود.. باورم نمی شد زندگیم برسه به اینجا..گناه من چی بود؟جز این که نخواستم زیر بار یه ازدواج زوری برم که آخرشم یه معامله بود سر من؟ فکر نمی کردم عرشیا راد این مردی که عاشقش بودم و اونم ادعا می کرد عاشقمه انقدر بی منطق باشه.. شهاب خوب نقش بازی کرده بود و عرشیا هم خوب خر شده بود و همه حرفاشو باور کرد..الان فقط باور من از عشق عرشیاست که رفته زیر سوال.. خسته شدم از این همه فکر و خیال از جام بلند شدم رفتم آشپزخونه و برای خودم یه لیوان شیر  .. صبحه۳۵ گرم کردم..ساعت

۸۳
عرشیا عادت کرده بدون صبحونه می زنه از خونه بیرون..شبا هم که دیر می آد..لیوان رو برداشتم و خواستم برم جلوی تی وی شیر بخورم که وقتی برگشتم با دیدن قامت بلند عرشیا جلوی آشپزخونه لیوان از دستم افتاد..نرفته برگشته که چی بشه؟فکر این که برای رفع شکش یهو برگشته باعث شد پوزخند بزنم انگار عرشیا پوزخندمو دید که اومد جلو و من ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب..دمپایی پام نبود و صاف پامو گذاشتم روی خورده شیشه ها..درد بدی تو پام پیچید که اخمام رفت تو هم..عرشیای سرد همیشگی جاشو داد به یه عرشیای نگران و مهربون اومد جلو و گفت: – مگه می خوام بزنمت که می ری عقب؟؟؟ببین چیکار کردی با خودت سرمو گرفتم پایین پامو ببینم..خون زیر پام جمع شده بود  ..معلوم بود بدجور بریده پام..دردم کم کم داشت زیاد می شد..ولی من اون لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که از دست عرشیا فرار کنم برم..دیگه نمی خواستم حتی یه لحظه پیشش باشم..ولی هیچ راهی نداشتم و تا به خودم بیام دستشو انداخت زیر زانومو و پشت گردنمو منو چسبوند به خودش.. تازه فهمیدم چقدر بهش احتیاج دارم..به گرمای تنش..به ضربان قلبش که آرومم می کرد و من همیشه سعی داشتم محتاج بودن بهش رو انکار کنم.. منو نشوند رو کاناپه و رفت باند آورد زخممو محمکم بست که باعث شد جیغم در بیاد بعدم رفت مانتو و روسریمو آورد و تنم کرد.. دوباره منو بغل کرد و بدون هیچ حرفی از خونه خارج شدیم..منو عقب ماشین خوابوند تا فشار به پام نیاد..همچین با سرعت رفت سمت بیمارستان که گفتم انگار ایست قلبی کردم.. جلوی بیمارستان ترمز کرد و دوباره منو کشید تو آغوشش و راه افتاد سمت اورژانس..هیچ حرفی نمی زد..روزه سکوت گرفته بود موقعی که می خواستن پامو بخیه بزنن دیگه غرورو گذاشتم کنار و بهش گفتم:عرشیا؟ – بله؟ اه خاک تو سر سرد بی احساست – من می ترسم

۸۴
– ترس نداره – داره..نمی شه نذاریم رو تخت؟ نگاهی بهم کرد که از حرفم پشیمون شدم..انگار لج داره فورا منو گذاشت رو تخت و نشست کنارم..فکر هر چیزی رو می کردم جز بخیه زدن کف پام از ترس دست و پام یخ زده بود..نمی دونم عرشیا تو نگام چی دید که دستمو گرفت و همین بهم دلگرمی داد.. با چه مصبیتی بخیه زده شد بماند فقط می دونم عرشیا وقتی منو رسوند خونه بدون هیچ حرفی رفت بیرون و درو بهم کوبید.. طاقت نداشتم یکی باهام سرد باشه..خصوصا که اون یه نفر عرشیا باشه..عشق من..کسی که هیچ وقت بهش خیانت نکرده بودم ولی اون باور نمی کرد.. نشسته بودم رو کاناپه و گریه می کردم..دست خودم نبود..کارم شده بود گریه،ولی دلم نمی خواست پیش قدم بشم براش توضیح بدم..اون اگه درک داشت حرفای شهاب رو باور نمی کرد یهو در باز شد و عرشیا اومد تو..همینجور مات موند به صورت من ولی سریع نگاش شد همون نگاه سرد و شیشه ای دستش یه پرس غذا بود..اومد جلو و گذاشتش رو میز جلوی من و گفت: – چرا گریه می کنی؟ لجم گرفت..لحنش همش همون بود،بی تفاوت گفتم: – درد دارم – مسکن گرفتم برات..بخور نگفت برات می آرم..آخه دیوانه من با این پام چجوری برم بیارم؟ راه نرفته درد دارم وای به وقتی که پاشم راه بی افتم..چیزی نگفتم و اونم بسته ای که دستش بود گرفت جلومو گفت: – جیگر گرفتم برات بخور..خیلی خون ازت رفت

۸۵
ناخودآگاه لبخندی نشست رو لبم که همون لبخند کم مهمون لبای عرشیا هم شد.. سریع به خودم اومدم و این بار من بودم که نگاه و لحنمو سرد می کردم: – ممنون سری تکون داد و راه افتاد سمت در…
اصلا غذا کوفتم شد..یکی نیست بگه خب مرض  ..یه امروزو مهربون بشو..خودم به خودم گفتم چرا پیش قدم نمی شی برای آشتی؟چرا سو تفاهمشو برطرف نمی کنی؟؟؟؟؟ بازم خودم:آشتی چی؟اونی که تهمت زده اونه..اون احمق زودباور من نیستم که به دوتا حرف همه چی رو واقعی می بینم..همچین آدمی رو بهش توضیح هم بدم سر عقل نمی آد..ولش کن بذار تو اوقات خودش باشه بیخیال جیگرا شدمو بلند شدم لی لی کنون رفتم سمت اتاق خوابمون که شده بود اتاق خواب مــــن !!! خودمو انداختم رو تخت و از ته زار زدم..برای بدبختی خودم گریه کردم..برای زندگیم که از دست رفته می دیدمش..نمی دونم تاوان چه گناهی رو پس می دادم ولی هرچی بود تاوانی چیزی که شهاب می گفت نبود..با آوردن اسمش اعصابم بهم ریخت..چندبار بلند اسمشو داد زدم و فحشش دادم..اون که به چیزی نرسید جز پاشیدن زندگی من..رفتم گوشیمو آوردم  ..خواستم بهش زنگ بزنم..به درک که ممکنه عرشیا بیاد..به جهنم که ممکنه هر فکر غلطی بکنه  …مهم این بود که عقده هامو خالی کنم..حتی از پشت تلفن.. یه بوق..دو بوق..سه بوق ..-الو؟ نتونستم جلوی گریمو بگیرم.. – یه آدم چقدر می تونه سنگدل باشه؟؟؟؟؟؟؟؟شهاب چی بهت رسید الان؟؟؟؟؟؟آروم شدی؟همینو می خواستی؟؟؟؟؟؟؟؟از تو کثیف تر ندیدم..به خاطر چی این کارو کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟الان جبران شد عوضیییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی شروع کرد به حرف زدن از لحن آرومش حرصم می گرفت و می تونستم لبخندشو تصور کنم:

۸۶
-جبران که نشد..ولی می شه..اما عقده هام خوابید  ..دلم خنک شد  ..چیزی که می خواستم ازم گرفتی منم متقابلا عرشیا رو که می خواستیش ازت گرفتم..عادلانه س نه؟ بلافاصله صدای قهقه ش تو گوشم پیچید..نتونستم خودمو کنترل کنم و داد زدم: – منم همچین جبران کنم برات که بفهمـی از کجا خوردی..بــفهمــــــــــی بدون این که منتظر جوابی ازش بشم گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت..حرفاش بدتر آتیشم زد انقدر گریه کردم که همونجا خوابم برد… **** با تکون های دستی لای چشمامو باز کردم..چشمام تار می دید ولی می دونستم عرشیاست..دیدم که واضح شد دیدم هنوز همون چهره سرد رو به رومه و داره منتظر نگام می کنه.. – ساعت چنده؟ – هشت و نیم – واااای – چی شده؟ لجم گرفته بود از دستش برای همین گفتم: – هیچی یه ابروشو داد بالا و بعد نگاه عمیقی که بهم انداخت پوزخند زنان از اتاق رفت بیرون … پسره ی احمق زودباور..همون لحظه گوشیم زنگ خورد به صفحه ش نگاه کردم ..مانیا بود : – بله؟ – سلاممممممم بی شعور بی معرفت بی حال جواب سلامشو دادم – چیزی شده ترنم؟

۸۷
– نه بابا..چی بشه مثلا؟ – خیلی بی حالی برای این که از سرم باز بشه جریان صبح رو براش تعریف کردم – الهـی بمیرم..فردا می آم یه سر بهت می زنم..ولی ترنم من می دونم همه ش این نیست.. – تو غلط می کنی می دونی..همه ش همینه می خوای بخواه نمی خوای هم نخواه ایــش – نه همه ش همین نیست..زبونت داره برمیگرده خیالم راحت شد خوبی – کوفت – عالی هستی اصلا – آها حالا شد..بسه دیگه برو می خوام برم شام درست کنم – شام درست کنی یا بری … پوزخندی زدم و برای این که لو نرم گفتم: -زهرمار – بد می گم؟ – اوهوم خیلی – همینه که هست – به جهنم – بی تربیت – توام همینی بابا انقدر مثبت بازی در نیار تو خونت نیست اصلا – باشه بابا..کاری نداری؟ – نه گلی به سلامت – بای

۸۸
گوشی رو گذاشتم رو پاتختی و از اتاق رفتم بیرون..عرشیا عصبانی وایساده بود وسط پذیرایی..عصبی بود ولی خیلی سعی داشت خودشو آروم نشون بده.. – کی بود؟ حوصله بحث نداشتم برای همین سریع گفتم:مانیا پوزخندش رفت رو اعصابم… – آره مانیا دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم..لحن حرف زدنشم توهین آمیز بود  ..ناخودآگاه صدامو بردم بالا و گفتم: – تو چی می فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟یه ذره از خودت شعور داشتی چپ و راست می رفتی حرف این و اون و باور نمی کردی ..کم کم دارم به عقلت شک می کنم..هر روز می آد یه جور پرش می کنن اینم انگار خودش قوه درک نداره سریع باور می کنه..خیر سرت تو عاشق من بودی..این عشقته؟؟؟؟؟؟؟؟ اینه که هر روز یه حرفی رو باور کنی و یه چیزی به خاطر به من بگی؟؟؟؟؟؟؟؟این رفتارارو نشون بدی؟؟؟؟؟؟ خاک بر سر من که باور کردم عشقتو … – بس کن…فقط خودتو قبول داری  …من با حرف به شخصیتت پی نبردم..هه خانوم چقدر خودشو قبول داره..هر روز یه دلیل موجه برای باور حرفای اون شخص داشتم..شماره تو گوشیت..قرار بود با هم رو راست باشیم نه؟؟؟؟ – آره همچین قراری داشتیم..اگه از اول … لال شدم..از اولش خودم بهش نگفتم – چی شد؟ فهمیدی مقصری؟؟؟؟؟ – من برای خودت بهت نگفتم…

۸۹
بازم پوزخند زد و گفت:برای خودم؟؟؟؟ سرمو انداختم پایین..پوست لبمو جویدم و گفتم: می ترسم برات خطری داشته باشه… – ولی فعلا که بدتر شده داستان – من نخواستم اینجوری بشه… اومد جوابی بدم که همزمان آلارم اس ام اس گوشی جفتمون با هم بلند شد.. متعجب هرکی رفت سمت گوشی خودش.. آخرین پیام اینباکسمو باز کردم: خوب بود؟خوش گذشت خانوم برخوردار؟مهیج ترشم هست..یه سری به ایمیل همسر گرامی بزنید به اتفاق هم . . . گوشی رو گرفتم سمت عرشیا ولی اون گوشیشو بهم نمی داد وقتی داشت پیامو می خوند یه لحظه دستش شل شد و گوشی رو از دستش کشیدم پیامی که براش اومده بود زده بود: چیزی که قولشو داده بود ایمیل کردم  . . .امیدوارم بفهمی با کی طرفی با کی طرفی..با کی طرفی..بغضم گرفت..گناهم چی بود که اینجوری داره می شه زندگیم؟با کی طرفه؟همین کلمه ها بهم توهین می کردن… عرشیا گوشیمو پرت کرد رو مبل و بدون گرفتن گوشیش از من رفت سمت لپ تاپش..قلبم محکم می زد..نمی دونستم چی در انتظارمه..ولی می ترسیدم..کاری نکرده بودم ولی از اون شهاب پست همه چی بر می اومد چشمامو بستمو سرمو تکیه دادم به پشتی مبل..توان این که برم ببینم چه خبره رو هم نداشتم . . . با صدای داد عرشیا که صدام می زد رفتم تو اتاق..دستام می لرزید و نمیخواستم همین آتو دست عرشیا بده… وارد اتاق که شدم دیدم از شیر خشمگین هم بدتره..منتظر بودم هرلحظه بهم حمله کنه تیکه پاره م کنه..

۹۱
– دیگه اینم می گی بدون مدرک؟از این بهتر مدرک می خواااااااااای؟ این بود جواب من؟؟؟؟ترنم نمی دونم چی بهت بگم..نمی دونم به خودم چی بگم که انقدر زود اقدام کردم برای همچین ازدواجی جرات نداشتم قدم بردارم برم سمتش و ببینم اون تو چه خبره.. – نمی آی ببینیییییییی؟؟نکنه حفظی همشونو؟؟؟؟بعیدم نیست دیگه داشت بهم بر می خورد..رفتم جلو سعی می کردم قدمام محکم باشه  …وقتی رسیدم نیم نگاهی به چهره برافروخته عرشیا کردم و سرمو برگردوندم سمت مانیتور لپ تاپ… با دیدن چیزی که دیدم چشمام چهار تا شد و بلافاصله دنیا جلوی چشمام سیاه شد و دیگه هیــچی نفهمیدم . . . چشمامو که باز کردم سرم به دستم بود..تو اتاق خوابم بودم .. سریع هرچی که اتفاق افتاده بود از جلوی چشمام رد شد..فکر هر چیزی رو می کردم جز این که شهاب انقدر کثیف باشه..انقدر کثیف که از اعتماد خانوادگیمون سو استفاده کنه و اینجوری زیر سوال ببرتش.. دیدن اون عکسا بیشتر از هرچیزی بهم فشار وارد کرده بود و عصبی شده بودم..چیزی که حتی فکرشو نمی کردم..با دیدن عکسا با این که کاری نکرده بودم خجالت کشیدم . . .آش نخورده و دهن سوخته !!! دیگه هر جوری می خواستم ذهن عرشیا رو برگردونم نمی شد..شهاب خوب نقشه ای داشت..جوری برنامه ریزی کرده بود که دیگه راه برگشتی برام نذاشته بود.. هنوز عکس العمل عرشیا رو ندیده بودم ولی مثل چی می ترسیدم..می دونستم چقدر عصبانیه و دیگه هیچ راهی برای جبرانش نیست..جبران کاری که نکردم..هه  !!حداقل حرمت فامیل بودنمونو نگه می داشت و تا این حد پیش نمی رفت..از شهاب عوضی تر تو زندگیم ندیده بودم با بی حالی آهسته سرم رو از دستم جدا کردم و آروم از تخت اومدم پایین..از اتاق که خارج شدم خونه سکوت و کور بود و چراغا خاموش…با فکر این که عرشیا خونه نیست نفس آسوده ای کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه…

۹۱
ولی با صدای وسط راه میخکوب شدم: – چه عجب به هوش اومدین  !!غش و ضعف رفتنون تموم شد به امید خدا ؟ بغضم گرفت..این عرشیای من نبود  ..نمی شناختمش ..خیلی خشن بود  ..و سرد !! آب دهنمو قورت دادم تا بغضمو باهاش فرو بدم ولی نشد..چیزی نگفتم که ادامه داد: – هنوزم به نظرت بدون دلیل چیزی رو باور کردم؟؟؟ حرفی نداشتم و فقط بغضمو که سنگین تر می شد نگه می داشتم که کار دستم نده..نمی خواستم جلوش گریه کنم  . . .به اندازه کافی شکسته بودم – چی شد؟لال شدی؟؟؟؟فکر نمی کردی انقـدر مدرک علیه ت باشه؟؟لعنت به من که فکر می کردم تو خوبی … دیگه داشت اون روم بالا می اومد..برگشتم سمتشو و داد زدم: – هنوزم می گم دروغــــــه … پوزخندش اعصابمو خط خطی می کرد: – هه…واضح تر از این؟؟اینم می خوای انکار کنی دیگه؟چه رویی داری !!! لعنت فرستادم به اون فتوشاپ کار ماهری که اینجوری تمیز از آب در آورده بود کارو… – تو دهات شما چیزی به اسم فتوشاپ نیســــــت؟؟؟؟؟ ساکت شد..امیدوار شدم..یه قدم رفتم جلو ولی حرفی نزدم..منتظر موندم که آروم زمزمه کرد: – فتوشاپ فتوشاپ همین مصمم ترم کرد: – آره فتوشاپ..می دونی چیه؟ – نه..این عکسا یه مهر تاییده  …همه جورشو از تلفنای مشکوکت دیدم تا بگیر بیا همینجا..این مهر تایید گندکاریایه توئه …

۹۲
دیگه داشتم منفجر می شدم..هرجوری خواست بارم کرد و چیزی نگفتم..این از ترنمی که می شناختم بعید بود – خفـه شوووو…ساکت بشینم بدتره  …فکر می کنی حق با توئه و لحظه به لحظه پررو تر می شی هرچی دلت می خواد می گی…از اولشم دید خوبی نسبت به من نداشتی که انقدر راحت وایمسی رو به روم و حرفای یکی دیگه رو باور می کنی و اینجوری وارد مسائل و زندگیمون می کنیش..از اولشم بیخود کردی ازم خواستگاری کردی….. پرید وسط حرفمو گفت:آره غلط کردم بی جا کردم بیخود کردم ازت خواستگاری کردم..بزرگترین اشتباه زندگیم بود … اینو که گفت خورد شدم..انتظار هرچیزی رو داشتم جز این..جز این که بگه از اول اولش اشتباه محض بود … دیگه نتونستم چیزی بگم..فقط با بغض نگاش کردم..داشتم خفه می شدم  ..تنها واکنشم این بود که عقب گرد کردمو رفتم سمت اتاق  …خودمو انداختم رو تخت و از ته دل گریه کردم..برام مهم نبود بفهمه..بشنوه..دیگه چیزی ازم نمونده بود.دیگه غروری نبود که به خاطرش نذارم به حال نزارم پی ببره.. عرشیا هم هیچی نگفت..هیچ حرکتی به سمتم نکرد..دیگه باورم شد پشیمونه !! ***** چشمامو که باز کردم انقدر پف کرده بود که پلکام هنوز سنگین بود  ..دست کشیدم به جای دست نخورده عرشیا و آروم لمسش کردم..دیگه کاملا زندگیمو از دست رفته می دیدم..بغض کردم..نمی دونم گناهم چی بود ولی هرچی بود تاوانش خیلی سنگینه..شونه هام تحملشو ندارن  …یه قطره اشک چکید روی بالشم..اشکامو با پشت دست پاک کردم و از جام بلند شدم..بدون شستن دست و صورتم رفتم سمت آشپزخونه از دیروز صبح هیچی نخورده بودم..وقتی رفتم بیرون مطمئن شدم عرشیا رفته..آهی کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه..یه لیوان آب پرتقال بسه م بود..اشتها نداشتم..باید زودتر می رفتم دنبال برنامه هام..خیلی کارا داشتم که بکنم !! رفتم تو اتاق..هرچی دم دستم اومد پوشیدم و زدم از خونه بیرون…مستقیم رفتم سمت شرکت عمو  !!باید باهاش حرف می زدم..زندگی من بازیچه نبود

۹۳
آخرش همه چی رو از چشم عموم می دیدم..با این شرطای مسخرش وارد شرکت که شدم چشم چرخوندم ببینم شهاب اون اطراف هست یا نه..خداروشکر نبود..آروم رفتم سمت میز منشی و گفتم:با آقای برخوردار کار داشتم.. – آقای برخوردار بزرگ؟ – بله.. – چند لحظه گوشی رو برداشت و یکم فک زد تا اجازه صادر شد برم تو اتاق عمو..با ناز اشاره کرد به سمت اتاق..نکبت..آرایش غلیظ کرده انگار عروسیه..پوزخندی به افکار خودم زدم و با تقه ای به در وارد شدم.. با دیدن عمو یه حسی بهم دست داد..حس این که ازش بدم می آد..مقصر اونه..خود خودش.. رسیدم رو به روی وایسادم و سلام کردم..خیلی آروم ولی خیلی گرم جواب گرفتم..سرمو گرفتم بالا و به عمو نگاه کردم و گفتم: – عمو – جان عمو؟ – این شرطای مسخره چی بود؟؟؟؟ – کدوم شرط؟ – این که بعد ازدواج با من … نذاشت حرفمو بزنم اومد وسط حرفمو گفت:چیز خاصی نبود عمو جون..یه شرط بود..تموم شد و رفت !! هه تموم شد و رفت..به بقیه حرفاش گوش دادم: – ازدواج نکرد رستوران هم به نامش نشد… زمزمه کردم:درد منم همینـه

۹۴
– چی ؟؟ – همین شرط شما زندگیمو به آتیش کشیده عمو..متوجهید؟ – نه  !!یعنی چی؟؟؟ – شهاب شرطو باخت..خودتون باید بهتر پسر پول پرستتونو بشناسید – آره..واسه همین این پیشنهادو دادم – عمو  ..چرا به بقیه ش فکر نکردین؟ – گیج شدم..یعنی چی؟چی شده دختر؟بگو جون به لبم کردی !! – خب شرط شما رو باخت و رستوران به نامش نشد..به اون ثروت زیاد نرسید.. همونطور که بند کیفمو دور انگشتم پیچ می دادم با صدای آرومتری گفتم:تلافی کرد…سر من..منِ از همه جا بی خبر – چی می گی ترنم؟یعنی چی تلافی کرد سر تو؟چیکار کرده؟؟؟؟ بغض کردم دستمو از حصار بند کیفم آزاد کردمو گذاشتم رو صورتم و آرنجمو تکیه دادم به زانوم… – شرط شما منو بدبخت کرد..شهاب گند زد به زندگیم..هرجوری دلش خواسته منو نشون داده جلوی عرشیا  ..انقدر قدم به قدم و برنامه ریزی شده پیش رفته که عرشیا دیگه منو باور نداره – این امکان نداره..شهاب من همچین آدمی نیست حرصم گرفت..شهاب من همچین آدمی نیست..خوبه خودش می دونه چجوری حسابای شرکتو … ناخودآگاه داد زدم:هست..هست بدتر از اینشم هست..از این پست تر می شه پسرتون..ازش هرچیزی بر می آد..بهم ریختنه یه زندگی کار هرکسی نیست..یه آدم سندگل و بی وجدان می خواد که پسر شما بود دیگه نتونستم جلوی هق هقمو بگیرمو آزادش کردم..منتظر حرفای چرند عمو نشدمو از شرکت زدم بیرون..برام سنگین تموم شد..فکر می کردم عمو یه چیزی بگه..ولی اونم طرف شهاب بود.. حاضر بودم به هر دری بزنم تا به عرشیا برسم..بهش ثابت کنم من بد نیستم..

۹۵
رفتم سراغ بابا..نمی دونم چجوری رسوندم خودمو به اونجا..هرچی به عمو گفته بودم براش تعریف کردم..از عکس العمل بابا خوشحال شدم .. از داشتن یه طرفدار..یه پشتیبان  ..یکی مثل بابا !! می دونستم حقمو می گیره
با صدای بابا از افکارم خارج شدم  ..چشمام می سوخت.بابا پرسید: – شهاب دقیقا چیکار کرده؟ دوباره بغض کردم..یاد آوریشم زجرم می داد..زندگیم..عشقم..کم چیزی نبود..به باد رفته بود !! با صدای لرزونی گفتم:بابا… بابا هم صداش می لرزید..ناراحت بود.. – جانم بابا؟بگو … باز اشکام راه افتاده بود..همونجور همه چیز رو برای بابا گفتم….رفتار عرشیا..تلفنای مشکوک..شماره ای که بعد بهم ریختن زندگیم از شبکه خارج شده بود  . . .ولی قضیه عکسارو نمی تونستم بگم  …سخت بود نشون دادنش به هرکسی  ..خصوصا بابا وقتی همه حرفامو زدم ساکت نشستم سرجام و با گونه های سرخ شدم از حرص مشغول ور رفتن با بند کیف بیچاره م شدم  …نگاهی به بابا انداختم..چشماش پر اشک بود..ولی دوست نداشتم بابام جلوی من اشک بریزه…خجالت می کشیدم نگاش کنم..باز سرمو انداختم پایین و آب دهنمو قورت دادم بلکه بغضم بخوابه و اشکام نریزن  …بابام برای من اینجوری شده بود..مثل این که اونم باورش نمی شد زندگیم اینجوری از دست رفته باشه !! آهی که بابا کشید تا قلبمو آتیش زد..من این وضعیت رو نمی خواستم..صدبار خودمو لعنت کردم که چرا به بابا گفتم..حقش نبود اینجوری زجر بکشه..ولی مگه من به کی می تونستم بگم دیگه؟؟؟؟ – ترنم بابا؟

۹۶
از شدت بغض نمی تونستم حرف بزنم سرمو آوردم بالا و فقط نگاش کردم..تاب نیاوردم سرمو انداختم پایین.. – چرا سرتو می ندازی پایین ؟؟ تو باید محکم باشی..ناراحتی من به خاطر داشتن همچین برادرزاده ی نامردیه  ..نه تو بابا ..تو عزیزمی..خودم حلش می کنم دخترم..تو کاری نکردی..اون حق نداره برای چهار تا تماس مشکوک اینجوری کنه خواستم بگم فقط چهارتا تماس مشکوک نیست ولی نمی شد … نالیدم:بابا… – جان بابا؟ – من بی گناهم به خدا – می دونم دختر بابا..می دونم – ولی عرشیا قبول نداره – غلط کرده..فکر می کردم واقعا عاشقته و بهت اعتماد داره – عاشقه بابا..ولی اون تلفنا..بهش حق می دم.. دیگه بابا چیزی نگفت..گوشیشو برداشت و به کسی زنگ زد  ..سرمو انداختم پایین و رفتم تو فکر..فکر همیشگیم که گناه من چی بوده؟فکر این که این زندگیه منه؟ – عرشیا  ..همین الان می آی شرکت من – نه نداره..همین که گفتم جا به جا قطع کرد..خوشم اومد  ..مطمئن بودم عرشیا می آد..ولی من نمی خواستم ببینمش.. از جام بلند شدمو دستی به شالم کشیدم و گفتم:خب بابا..من دیگه برم – کجا؟تازه زنگ زدم عرشیا بیاد..باید با جفتتون حرف بزنم صدام می لرزید:من دیگه کاری باهاش ندارم – ولی من با جفتتون کار دارم..بشین

۹۷
تحکم صداش باعث شد دوباره بشینم..بدون هیچ حرفی !! یک ساعت بعد در اتاق باز شد و عرشیا وارد شد..بدون توجه به من که روم سمت پنجره بود و بدتر از خودش محلش نذاشتم رفت سمت بابا و بهش سلام کرد خیلی مودبانه  !!نشست سر جاش نه توروخدا برای بابام طاقچه بالا بذاره..پسره ی پررو..هرچی دلش می خواد می گه قیافه هم می گیره..احمق زودباور.. – عرشیا..پسرم این گلی که من دادم بهت اینجوری نبود..چیکارش کردی؟ باز پوزخند زد پسره ی خر:والا از خودش بپرسید چیکار کرده که به این روز افتاده… – همشو شنیدم..حالا نوبت توئه که بگی – پدر جون من بگم اون بگه این بشنوه اون بشنوه..هیچ فرقی نداره..این قضیه حل شدنی نیست..اونم به این سادگیااا..فکر کنم فقط یه راه داشته باشه بابا که معلوم بود به زور جلوی خودشو گرفته گفت :می شنوم – طلاق !!! داد بابا بلند شد:غلط کردی به همین راحتی می گی طلاق..تو اگه عاشق بودی دختر منو اینجوری نمی فروختی به یکی دیگه..اینجوری تحقیرش نمی کردی به خاطر حرف این و اون..اونوقت داغونش که کردی بیاریش بگی تنها راهش طلاقه..احساساتشو به بازی می گیری هر غلطی دلت می خواد می کنی تازه می گی طلاق؟بی خود حرفشو می زنی چه برسه به عمل بهش – پدر جان  !!من مرض ندارم زندگی و احساسات خودمو سرکوب کنم..عاشق بودم ولی وقتی همه چی علیه همین خانومه توقع چی دارید از من؟؟؟؟ با چشمام التماسش می کردم نگه قضیه عکسارو  …نمی خواستم آبروم جلوی بابام هم بره . .. سخت بود  !!نشون دادنش به هرکسی سخت بود چه برسه به بابا … – باید آقای راد هم بیاد اینجا  ..ببینه پسرش چی می گه…اونم از اولش باشه و ببینه

۹۸
بدون این که مهلت هر حرف و کاری رو بهمون بده گوشی رو برداشت و با پدرجون هم تماس گرفت و گفت کار فوری پیش اومده زود خودشو برسونه شرکت … پدرجون از ترس این که اتفاق بدی افتاده باشه نیم ساعته خودشو رسوند شرکت..با دیدن ماها که صحیح و سالم نشسته بودیم کنار هم نفس راحتی کشید ولی بلافاصله پرسید:برای بقیه اتفاقی افتاده؟ بابا با لبخند تلخی رفت کنارش و باهاش دست داد و گفت :نه همه خوبن  ..بیا بشین اینجا بعد سفارش چهارتا چای داد و نشستیم دور هم …و سلام علیک و  …منو عرشیا باز هم ساکت نشستیم سرجامونو به سرامیکا خیره شدیم.. بابا سکوتو شکست و رو به پدرجون گفت :راستش آقای راد ..این دو تا جوون همین اول زندگی به یه مشکل رسیدن..گفتم شما هم بیاید حلش کنیم هه  !!مشکل..فاجعه رو می گه مشکل..نمی دونم چجوری می خواد حلش کنه …تو فکرای خودم بودم و حواسم به هیچ جا نبود  …فقط با صدای بلند پدرجون از جا پریدم:چـــــــــی؟؟؟؟؟؟؟ خب گویا بابا پته مو ریخت رو آب کامل..همچین می گم پته مو ریخت رو آب انگار واقعا کاری کردم..خودمم باورم شده بس که عرشیا بهم تلقین کرده  …هعی..عرشیا.. بابا با صدای آرومی ادامه داد  :آرومتر..بله..همین که شنیدین حالا می خواین با جفتشون حرف بزنید عرشیا پیش دستی کرد و گفت :من دیگه حرفی ندارم..هرچی بابا گفتن همون حرفای منه و از موضعم کوتاه نمی آم پدرش رو بهش گفت :تو بیخود می کنی..اگه می دونستم عشقت انقدر آبکیه پیش قدم نمی شدم برای خواستگاری و  …انقدر طرف کار بلد بوده پُرِت کرده که اینجوری تو روی زنت وایسی متهمش کنی؟برای خودم متاسفم واسه تربیت همچین پسری دلگرم شدم..پدرجون هم پشت من بود  …ناخودآگاه لبخندی نشست رو لبم که عرشیا بُل گرفت:بفرماااا نشسته لبخند ژوکوند می زنه..منم بودم پدر و پسرو می نداختم به جون می خندیدم دیگه داشتم می ترکیدم از زور حرص..خیلی ساکت نشسته بودم:

۹۹
خودت انقدر خامی حرف منو باور نمی کنی مجبورم متوسل شم به بزرگترمون..وقتی هم حق با منه مسلما باید طرف منو بگیرن..چرا دیگه جوش می آری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو که از موضعت کوتاه نمی آی پس نگران این چیزا نباش..راه خودتو برو..آره اصلا اشتباه کردم اومدم به بابا گفتم دردمو..تو آخرش همون آدمی هستی که بودی..یکی که منتظری یه حرفی بهت بزنن با یه دلیل بیخودی..توام رو هوا بگیری باورش کنی  ..می دونی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی دیدم چیزی نمی گه بلند تر داد زدم :می دونـــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟چون منتظر یه فرصت بودی..فرصتشم دادن دستت..مبارکت باشه دیگه همه چی جوره برات اینو که گفتم رفتم سمت در  …پشتم که بهشون شد اجازه دادم اشکام بریزن و دیگه به صداهای بابا و پدرجون که صدام می زدن هم توجهی نکردم و رفتم بیرون.. تا دو تا خیابون پایین تر که یه پارک بود و یه سره دویدم که نکنه کسی بهم برسه  …وقتی رسیدم اونجا دیگه نمی تونستم نفس بکشم بس که دویده بودم  ..هق هقم بند نمی اومد  ..دیگه چیزی نداشتم بگم..قبول کردم که تمومه..ولی هنوزم مطمئن بودم عرشیا از اولش عاشق نبود..فقط نمی فهمیدم قصدش از این ازدواج چی بود  …وقتی اندازه سر سوزن بهم اعتماد نداشت و دوتا دلیل آبکی ای که داده بودن دستشو هر لحظه جلوی هرکی که می خواست می کوبید تو سرم…دستامو گذاشتم رو صورتم و همونجا رو چمنا نشستم..برام مهم نبود کسی ببینتم و با ترحم نگاهم کنه..فقط می خواستم خالی شم..انقدر گریه کردم که دیگه چشمام می سوخت و گلوم از شدت هق هقام درد می کرد.. به سختی از جام بلند شدمو مانتومو تکوندم  ..رفتم سمت سرویس بهداشتی پارک تا صورتمو بشورم..چشمم که تو آینه به خودم افتاد وحشت کردم..چشمام پف داشت بدجور…از صورتم غم می بارید..خسته بودم و این تو صورتمم خودشو نشون می داد.. چند مشت آب سرد زدم به صورتم که پف چشمام بخوابه  ..از دستشویی که اومدم بیرون باد سرد خورد به صورتم و لرز نشست تو بدنم ..دستامو دور بازو هام حلقه کردم و راه افتادم سمت خروجی پارک..خوشحال بودم که پیدام نکردن و تونستم یکم با خودم تنها باشم..نگاهی به ساعتم انداختم و فهمیدم خیلی بیشتر از یکم با خودم تنها بودم .. از پارک که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد..دستمو کردم تو جیب پالتومو درش آوردم  ..نگاهی به صفحه ش کردم..بابا بود.محال بود جوابشو ندم !!

۱۱۱
– بله؟ – سلام ترنم..کجایی تو بابا ؟ جون به لبمون کردی – خدا نکنه  …معذرت می خوام – باشه اینبارو می بخشمت چون حق داشتی..حالا هم که خوبی خداروشکر..فقط هرجایی هستی خودتو برسون خونه ما بابا… تعجب کردم ولی قبل این که چیزی بگم بابا خداحافظی کرد و قطع کرد.. وا  !!چه عجله ای بود ؟ ولی لبخند نشست روی لبم ..یعنی می خواست بگه خونه عرشیا نرم و این تو موقعیت من برام بهترین چیز بود !! ~~~~~~~~ همونجا دست بلند کردم برای اولین تاکسی ای که از جلوم داشت رد می شد..تا گفتم دربست وایساد  …آدرسو دادم ولو شدم رو صندلی ماشین تا وقتی که برسیم..چشمامو رو هم گذاشتم و سعی کردم به زندگیم فکر کنم که از این به بعد بی عرشیا می گذره..با همین فکر سریع اشکام سرازیر شد … چرا نمی خواست بفهمه عاشقشم؟گناهم عاشقی بود؟آره..حالا فهمیدم گناه من عاشقی بود..عاشق بودم و عرشیا رو خواستم نه شهاب..اونم زندگیمو سوزوند  …با کینه ای که ازم به دل گرفته بود.. – خانوم رسیدیم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم  ..نگاهی به ساختمون کردمو نفس عمیقی کشیدم تا بغضمو بدم پایین..دستامو کردم تو جیب مانتومو رفتم سمت در..زنگ رو که زدم بلافاصله در به صدای تقی از هم باز شد..از حیاط گذشتم و وارد ساختمون شدم..همون خونه ای که به قول ترانه راه پله بود همه اش… لبخند محوی نشست رو لبم..ترانه..چقدر اذیتش می کردم  !!خیلی وقته ازش خبری ندارم..از خودمم بی خبرم و نمی دونم چقدر تکیده شده صورتم… – سلاممممم مامان جان

۱۱۱
با صدای مامان از فکر بیرون اومدم و چرخیدم سمتش..لبخند رو لبش بود ولی می دونستم لبخندش الکیه..با یه لبخند الکی تر از لبخند خودش رفتم طرفش و دستمو انداختم دور گردنش و بوسیدمش..تازه از سرشونه ش نگام افتاد به پشت سرش…تو پذیرایی همه وایساده بودن ما رو نگاه می کردن.. از آغوش مامان بیرون اومدم رفتم سمت پذیرایی..با همون لبخند مصنوعی !!!   ترلان و متین و بابا اونجا بودن..با همشون احوالپرسی کردم و به عرشیا که ، عرشیا و خانوادش رسیدم به یه سلام سرسری و آهسته اکتفا کردم و رفتم نشستم کنار بابا..جو سنگین بود و یه سکوت سنگین تر !! دیدم هیچکس هیچی نمی گه با یه بااجازه گفتن بلند شدم برم سمت اتاقم لباسمو عوض کنم..همه لباسامو نبرده بودم خونه عرشیا  …تا از جام بلند شدم پدر جون گفت:کجا دخترم؟ – می رم لباسمو عوض کنم بابا ادامه داد:حالا بشین  …بعد از این که حرفامونو زدیم هم می تونی بری  …الان موضوع واجب تری هست.. نمی خواستم بشینم ولی ناخودآگاه بی چون و چرا برگشتم سر جام…دستامو مشت کرده بودم و ناخنام داشت کف دستمو سوراخ می کرد… صدای مامان مثل مته مخمو سوراخ کرد :مامان جان چی می گن اینا؟قبول داری این اتفاقایی که افتاده؟ پوست لبمو جویدم و گفتم  :آره مامان قبول دارم..ولی مطمئنم من مقصر نیستم باز این عرشیا وحشی شد:خیلی به خودت مطمئنــی – صداتونو بیارید پایین آقای محترم..خونه س اینجا  …بله به خودم مطمئنم..برعکس شما – حق دارم والا..شما هم خیلی رو داری خداوکیلی… – نمی خواد ادامه بدی..حتما باز هم همون حرفای همیشگی که آره همه چی علیه منه و  …اوکی شما راهتو برو ببینم به کجا می رسی

۱۱۲
نگاهی به بابا انداختم که ببینم وضعیت چه رنگیه..تا نگاهمو شروع به حرف زدن کرد: – زندگیه..الکی که نیست  ..هـِی این می گه تو راه خودتو برو اون می گه طلاق..باید حل کنید مشکلتونو  …شوخی بردار هم نیست..هممون امشب جمع شدیم اینجا این مشکل حل بشه برید سر خونه زندگیتون.. پدرجون ادامه داد: – منم موافقم..زندگیه..بچه بازی نیست..اگه آمادگیشو نداشتید از اول می گفتید نمی خوایم ازدواج کنیم..اجباری نبود ولی حالا اجباره..شوخی نیست باید حلش کنید و برید سر خونه زندگیتون – پدرجون  ..ایشون از موضعشون کوتاه نمی آن..پس هیچی.منم به اندازه کافی تهمت هاشونو شنیدم..دیگه انگار واقعا راهی نیست – راست می گه بابا..راهی دیگه ای نیست..زندگی اجباری زندگی بشو نیست این بار متین مداخله کرد:ببخشید من دخالت می کنم  …ولی آقای راد درست می گن..اگه آمادگیشو نداشتین بیخود قدم برداشتین برای زندگی مشترکتون..حالا باید حفظش کنید..بازی شروع نکردین که انقدر راحت بهمش بزنید چیزی نگفتم..بغضم گرفته بود..عرشیا واقعا کوتاه بیا نبود..جلوی همه هم اینجوری تحقیرم کرد..هرچیزی می گذشت بیشتر مطمئن می شدم که اصلا عاشقم نبوده  ..اومدم از جام بلند شم که با صدای مامان نشستم سرجام: – جفتتون باید ثابت کنید..ترنم به بی گناهیش عرشیا به گناهکار بودن ترنم…اون موقع می تونین طلاق بگیرید.بی چون و چرا از حرص لبامو بهم فشار دادم…شرط از این مسخره تر نمی شد..ولی من از پسش برمی اومدم..آدم گناهکار پای دار می ره  …الان من پای دارم..ولی بالای دار نمی رم  ..می دونم همه منتظر به ما نگاه می کردن..شونه ای بالا انداختم و گفتم:موافقم عرشیا هم بی هیچ حرفی موافقتشو اعلام کرد..

۱۱۳
با یه معذرت خواهی رفتم سمت اتاقم و لباسامو عوض کردم..خسته بودم..خسته روحی و جسمی  ..خودمو پرت کردم رو تخت  !!به سقف خیره شدم..مونده بودم چه جوری ثابت کنم؟عرشیا راست می گفت..همه چی علیه منه..هرچند که بی گناه باشم..

رمان سرنوشت ترنم –قسمت سوم

$
0
0

رمان سرنوشت ترنم – قسمت سوم

url

به روزی فکر کردم که نتونم ثابت کنم و مجبور به طلاق بشم..با فکرشم اشکم سرازیر شد..هرچقدر که الان با عرشیا خشک و جدی برخورد کردم ولی بازم عاشقشم  ..نمی تونم ازش جدا بشم..من یه زنم با احساسات مخصوص به خودم..نمی تونم از احساسم بگذرم..می شکنم..مطمئنم در اتاقم باز شد  ..نور خورد تو صورتم و چشممو زد..قامت ترلان رو بین چارچوب در دیدم..با دیدنش بغضم گرفت..دیگه نمی خواستم حرفامو به دوستام بزنم..میخواستم با خواهرم درد و دل کنم..کمکم کنه ثابت کنم بی گناهم..حقم این زندگی نیست.. بی حرف نشست لبه تخت  ..سرمو گذاشتم رو پاش..اولین قطره اشکم چکید رو لباسش..هیچ کدوممون حرفی نمی زدیم..قطره دوم..قطره سوم اشکام..تازه لبام باز شد و شروع کردم..از همه چی گفتم..از کارای شهاب..از قصدش که علاقه به من نبود..از عاشق شدنم..از ازدواج هول هولکی ولی دوست داشتنیم..از عشقم..از عرشیا..از اون تلفنای مشکوک..از اون مبلغ سنگین..از سردی عرشیا..از اخماش..از اشکام..حتی از عکسا هم گفتم..انقدر گفتم و گریه کردم که نفهمیدم همونجا خوابم برد.. *********** با تکون های دستی بیدار شدم..لای چشمامو باز کردم و ترانه رو دیدم…کتابشو یه سیب گاز زده دستش بود..ناخودآگاه لبخند نشست رو لبم..چشمامو باز کردم و سلام کردم..از جام بلند شدم گونه ترانه رو بوسیدم و رفتم تا دست و صورتمو بشورم..می دونستم الان چشماش می شه اندازه نعلبکی..محبت قلمبه شده منو ندیده بود که دید.. دو مشت آب زدم به صورتمو سرمو گرفتم بالا  ..تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمام از روز قبل پف کرده تر و قرمز تر شده بود…از دستشویی اومدم بیرون همونجور که صورتمو با حوله خشک می کردم رفتم سمت آشپزخونه..دیگه معدم داشت فحشم می داد !!!!!

۱۱۴
با کمال تعجب دیدم ترلان نرفته خونشون تو آشپزخونه دارن با مامان حرف می زنن..یه لبخند نیم بند زدم رفتم سمتشون و سعی خودمو کردم بدون این که صدام بلرزه یه سلام بلندبالا تحویلشون بدم: – سلاااااااااام – سلام عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم – سلام صب بخیر نشستم سر میز و همونجور که با خرده نونا بازی می کردم به ترلان گفتم: – صبح توام بخیر – خوبی؟ – فکر کنم باشم… – بعید می دونم – اشکال نداره..عادت کردم خودم توام عادت می کنی… – از دست تو… استکان چای رو که مامان گذاشت روی میز دیگه ادامه ندادیم و مشغول شدم..انقدر به خودم گرسنگی داده بودم که الان واقعا نیاز به این صبحونه داشتم..برای امروز برنامه زیاد داشتم..من باید ثابت می کردم بی گناهم..حداقل به خاطر آبروی خودم..مامان از آشپزخونه رفت بیرون ولی ترلان همچنان نشسته بود صبحونه خوردن منو نگاه می کرد.. برگشتم سمتش ببینم چرا زل زده به من دیدم بغض کرد و اشک تو چشماشه..بدتر خودمم بغضم گرفت..دیگه میلی نداشتم به صبحونم  ..لقمه ای که دستم بود رو گذاشتم روی میز و رفتم سمت ترلان اونم منو سریع کشید تو آغوشش… – الهی بمیرم برات..گناهت چی بود که اینجوری شد زندگیت ؟ مثل خودش میون گریه گفتم:خدا نکنه…بالاخره اینم حل می شه – خودم کمکت می کنم..باید حل بشه

۱۱۵
– ایشالا – پاشو صبحونتو بخور برات کلی برنامه دارم…باید از حقت دفاع کنیم – خودمم یه برنامه هایی دارم..باید از حقم دفاع کنم جفتمون لبخند زدیم بهم…امیدوار شده بودم..چون این بار یکی کامل رازمو می دونست..قضیه عکسارو می دونست..ولی اصلا نخواست اونارو ببینه..خوشحال بودم که درکم می کنه و می دونه که برام سخته.. دیگه میلی نداشتم به بقیه صبحونم..لقمه رو انداختم رو میز و از جام بلند شدم که میزو جمع کنم.. – تو برو حاضر شو  ..من جمع می کنم با تعجب به ترلان نگاه کردم و گفتم :حاضر شم که چیکار کنم دقیقا؟ – مگه برنامه نداشتی؟نباید دست دست کنی..عرشیا زودتر از تو ثابت کنه دیگه نمی تونی کاری کنی.. دیدم راست می گه برای همین تشکر زیر لبی کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون..رفتم تو اتاق و سعی کردم تیپم درست و حسابی باشه..نمی خواستم سر و وضعم بد باشه..اولین قدمی که باید بر می داشتم این بود که برم پیش شهاب.. – بریم من آماده م.. – منم حاضرم بریم بعد از خداحافظی با مامان از در زدیم بیرون..استرس داشتم  …می ترسیدم نشه ثابت کنم..من عرشیا رو دوستش داشتم و نمی خواستم از دستش بدم..همه ش یاد محبتاش..بوسه هاش و آغوش گرمش بودم و می ترسیدم به خاطر هیچ و پوچ این محبت و از دست بدم..ولی با یادآوری این که از اولشم عاشقم نبوده سرد می شدم…مثل سنگ..پس برای چی ثابت کنم؟من که انقدر ازش دلگیرم نمی تونم دیگه اونو کنار خودم تحمل کنم..چرا ثابت کنم پس؟؟؟؟؟ خودم جواب خودمو دادم: – خره  !!ثابت کن..بعدش می تونی هرچقدر که دلت می خواد بچزونیش..

۱۱۶
– نه گناه داره..اونم پُرِش کردن وگرنه نمی خواد با من بد باشه – لیاقتت همینه..اگه لیاقت داشت که سریع حرف اینو اونو باور نمی کرد بقول خودت پُر نمی شد.. – راست می گی.. – معلومه که راست می گم – خب دیگه بسه  …خفه شو لطفا تو فکر و خیالمم بی تربیت بودم..لبخند نشست رو لبم.. – به چی می خندی؟ – به زندگی خودم..خنده داره نه؟ – نه..ولی از خُلی بخندی موردی نداره – زهرمــــــار – هیس  .. !!یواش تر..آبرومونو بردی – باشه بابا…آبرومند..الان کجا بریم؟ – خودت می گی کجا بریم؟ فکری کردم و همونجور که با انگشت اشاره م شقیقه مو میخاروندم گفتم: – بریم پیش شهاب..شاید قبول کرد کمکم کنه و اعتراف کنه – چقدر ساده ای تو خواهر من آهی کشیدم و گفتم :می دونم مشتی به بازوم زد و گفت:خب حالا..جمع کن خودتو – بیخیال..پس می گی چیکار کنیم؟ قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت  :باید یه جوری ازش اعتراف بگیریم که خودشم نفهمه..وگرنه این آدم عوضی تر از این حرفاست که منقلب بشه

۱۱۷
با گفتن راست می گی قدمامو تندتر کردم و ترلان هم برای این که ازم عقب نمونه سرعتشو بیشتر کرد.. با بی حوصلگی گفتم:خب چه جوری این کارو کنیم؟ – نمی دونم.. – خب مرض داشتیم پریدیم از خونه بیرون؟؟ – اولا خواستم هوات عوض شه..دوما نمی خواستم جلوی مامان حرفی بزنیم..بدتر می شینه حرص می خوره..از همین دیشب تا حالا کلی غصه خورده.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:راست می گی – خودم می دونم – کوفت..سرحالیا – نه بابا.. چپ چپ نگاش کردمو گفتم :آره جون خودت شونه ای بالا انداخت و گفت :هر جور راحتی فکر کن بدون این که جوابشو بدم به راهمون ادامه دادیم..رسیدیم به پارک نزدیک خونه..ترلان اشاره ای به پارک کرد و گفت :موافقی؟ – با تاب و سرسره ش ؟ – نه بیشعــور..با هوای پاکش..یکم اهل دل باش پوزخندی زدم و گفتم :اهل کدوم دل؟دلی مونده؟ – انقدر منفی باف نباش..بیا بریم تو سری تکون دادم و با هزار تا فکر و خیال وارد پارک شدم… وارد پارک که شدم یاد خاطره هام افتادم..با عرشیا بعضی وقتا قبل ازدواجمون می اومدیم اینجا  … هه  !!عرشیا  ..اسمش برام دور از اسم یه همسر بود..

۱۱۸
با خودم درگیرم..نمی دونم ببخشمش یا نه..بدجور بهم توهین کرده بود بین حرفاش..زیر سوال برده بود منو.. با کشیدن شدن بازوم وایسادم : – اووووی  !!کجایی تو؟سرتو انداختی می ری همینجور؟ – ها ؟؟ حوصله ندارم خب..بشین یه جا زودتر یه فکری کن به حال من – خب یه جا پیدا کردم بشینیم تو سرتو انداختی می ری… اشاره به نیمکت کنارمون کرد:بشین بی حرف نشستمو طبق عادت این چند روزه م دستامو با استرس پیچوندم بهم..ای لعنت بهت شهاب..زندگی درست کرده برای من  …پسره ی نکبت – ترنم ؟ – هوم ؟ – یه راهی هست.. حوصله ذوق کردن نداشتم..برگشتم سمتش و آروم گفتم :چه راهی؟ – این که زنگ بزنی به شهاب.. – عمرا !! – خفه شو گوش کن..زنگ بزنی بهش..به هوای این که بهش بگی خیلی نامردی این زندگیه واسه من درست کردی و … – خب که چی؟زنگ بزنم شکستمو بیشتر بهش نشون بدم؟ – چقدر خری تو..خب لال شو تا بگم دیگه..هی می پره وسط حرفم – بگو …

۱۱۹
همزمان گوشیم زنگ خورد..شهاب بود  !!قلبم ریخت..دیگه چی میخواست از جونم نمی دونم..با اضطراب زل زدم به صفحه گوشی و بعد نگاهی به ترلان انداختم..خیلی خونسرد نگام می کرد..از خونسردیش حرصم گرفت.. – چیکار کنم؟ – جواب بده تا قطع نکرده..همون حرفایی رو بزن که گفتم.. تا اومدم چیزی بگم گفت:قبلشم بزن مکالمه تون ضبط شه !! با این حرفش جرقه ای تو ذهنم زده شد..بی حرف دکمه پاسخ رو فشردم: – بله ؟؟ – به به دختر عموی گرامی  !!احوال شما ؟ – خیلی وقیحی..بعد این همه بلا که سرم آوردی تازه زنگ زدی حالمو بپرسی ؟؟؟؟ – من؟من که کاری نکردم.. چشمام شد چهارتا..عجب آدمیه این.. – تو کاری نکردی؟؟زندگی منو عمه م بهم ریخته؟؟؟کی عرشیا رو نسبت به من بدبین کرده؟کی مارو انداخته به جون هم؟ – نمی دونم والا..بگو برم حسابشو برسم دیگه داشت اشکم در می اومد..روزنه امیدم به این بود که حداقل به هوای این که داره با من حرف می زنه اون شخصیتشو رو کنه منم صداشو ضبط کنم که بتونم بگم همه چی زیر سره اونه..ولی وا نمی داد..خودشو خوب زده به اون راه.. دیگه نتونستم جلو اشکامو بگیرم  …حرفی نمی زدم ولی گریه می کردم ..ترلان گوشی رو از دستم گرفت..امیدوار بودم اون بتونه از زیر زبونش حرف بکشه..بی اختیار از جام بلند شدم..راه افتادم سمتی که نمی دونستم کجا می ره..برنامه من همین حرف کشیدن از شهاب بود..ولی به راهی نرسید…خسته بودم..دلم می خواست تسلیم شم..آخرش که چی؟ من که دیگه دلم با عرشیا صاف نمی شد..این زندگی زندگی بشو نبود !!

۱۱۱
می شنیدم یکی از دور داره صدام می کنه ولی نمی خواستم محل بذارم..برگردم باهاش حرف بزنم یاد زندگی تباه شدم بیفتم؟؟ با حس قطره های خنک آب انگار صدا نزدیک شد.. – ترنم..چت شد آخه؟چرا محکم نیستی تو؟نباید کم بیاری – نباید..هه  !!نه اتفاقا دیگه نمی خوام بجنگم.. دستشو پس زدم و از جام بلند شدم..وایساد جلومو گفت: – یعنی می خوای جا بزنی دیگه؟ ناخودآگاه داد کشیدم..آرررررررررره..آره می خوام کم بیارممممممممممم صدایی از پشت سرم گفت:خب منم جای تو بودم جا می زدم..آدم با دروغ راه به جایی نمی بره که..بکشه کنار بهتره.. صداش سرد بود..همون صدای گرمی که من عاشقش بودم سرد بود..دیگه صدایی ازم در نمی اومد..برگشتم سمتش..چشمای مهربونش شیشه ای بود..یه قدم اومد سمتم  ..بی اختیار یه قدم رفتم عقب و خوردم به ترلان..حس داشتن یه تکیه گاه کنارم بهم اعتماد به نفس و آرامش می داد.. – چی می خوای؟ – هه  !!چی بخوام ؟؟کاری با تو ندارم..اومدم هوا بخورم – دقیقا باید بیای اینجا هوا بخوری؟ لبخند زود گذر محزونی زد و گفت  :خاطره هام اینجا..هوای اینجا بهتره بعدم بدون حرف اضافه ای از کنارم گذشت و رفت..یه لبخند نشست رو لبم..با یه بغض سنگین تو گلوم..اون دوستم داشت؟؟ برگشتم سمت ترلان..با لبخند بی جونی نگام می کرد..برای این که ضایع بازی نشه بی حرف با یه لبخند مصنوعی رفتم طرفشو دستشو گرفتم کشیدمش سمت خروجی پارک..

۱۱۱
تحمل هوای اونجا دیگه سخت بود..با این که نفسای عرشیا اونجا پخش می شد ولی سخت بود تحملش… بیرون پارک یه کافی شاپ بود..وارد که شدیم اشکام آروم ریخت رو گونه م..همونجور که می رفتم سمت میز داشتم اشک می ریختم..وقتی نشستیم ترلان با دیدن اشکام متعجب گفت: – ترنم؟؟؟؟؟؟؟ تو واقعا انقدر شکستی؟؟؟؟تو فقط دیدیش اونم حرف بدی نزد..اونوقت اینجوری … – بس کن ترلان..آره من بدتر از این شکستم..اون حرف بدی نزد ولی بدتر منو یاد خاطره هام انداخت.. ترلان با افسوس سرشو تکون داد و گفت:نمی دونم..خودت راه دیگه ای نداری برای اثبات؟اگه ثابت کنی بی گناهی به خاطره هات می رسی… – مشکلم اینه که نمی دونم می تونم ببخشمش یا نه..عرشیا انقدر زودباور شده بود که حرف هرکسی از راه رسید و باور کرد  …مثلا عاشق من بود ولی … میون حرفم اومد و گفت :مثلاااااا؟ بی اختیار تُن صدام رفت بالا  :آره مثلا..اگه واقعا عاشقم بود انقدر بی اعتماد نبود بهم..حرف همه رو قبول داره جز منی که مثلا عشقشم – باشه آروم تر..باز افسار پاره کرد این.. – مرض !!!! – باشه بابا..اعصاب نداره ایـن… کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم :می گی چیکار کنم؟؟؟راه دیگه ای مونده؟؟؟؟؟ همونجور که تو فکر رفته بود با صدای آرومی زمزمه کرد:نمی دونم . . . نفس عمیقی کشیدم تا جلوی بغضمو بگیرم..کم کم داشت آبرومو می برد این اشکام..همه داشتن نگامون می کرد.. منتظر بودم ترلان یه راهی پیدا کنه..همه امیدم به اون بود..خودم که مغزم قفل کرده بود !!

۱۱۲
با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم..انقدر تو فکر بودم که صداش از جا پروندم !!! چقدرم که به نتیجه رسید فکر کردنام..با دیدن شماره بابا لبخند نشست رو لبم.. سریع جواب دادم ولی با صدای داد و فریاد بابا صدام تو گلوم خشک شد.. – ترنـــــــم… قلبم دیوانه وار می کوبید..استرس گرفته بودم.. – ترنــم..ازت انتظار نداشتم..فکر می کردم با خانوادت رو راست باشی.. آب دهنمو قورت دادم…این بابای من بود؟؟؟؟من چی رو ازش مخفی کرده بودم..من که همه رو گفتم بهش.. – چرا چیزی نمی گـی؟؟؟؟؟ خجالت می کشــــی؟؟؟ واااااای..من قضیه عکسارو نگفته بودم…ولی بابا درکم می کنه..می فهمه که خجالت کشیدم این موضوعو مخفی کردم..وگرنه مرض که ندارم !! – ترنـم با تواممممممم؟ با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم  :بله بابا ؟؟؟؟ انگار آرومتر شد صداش :ترنم  …بابا توقع نداشتم تو دروغ بگی..دختر من و دروغ ؟ !!! دیگه گردنم تحمل نمی کرد وزن سرمو همونجا سرمو گذاشتم روی میز…چی می گفت ؟؟؟ خودمو آماده کرده بودم برای یه بلای جدید..از لای دندونام نالیدم: – بابا… – بابا چی؟؟؟؟؟؟؟؟بازم می خوای بگی دروغه؟؟؟؟ترنم توقع داشتم به من راستشو بگی – بابا  !!من راستشو گفتم به خدا – بسه  !!بیا خونه  ..منتظریم بلافاصله قطع کرد..منتظرن؟چند نفرن مگه؟با اشکایی که آروم چکیدن رو گونه هام برگشتم سمت ترلان..با بغض داشت نگام می کرد..ببین حالم چجوری بوده که از قیافه م گریه ش گرفته !!

۱۱۳
بی هیچ حرفی بلند شدم از جام..آروم رفتم سمت در و ازش رفتم بیرون..بعد چند لحظه صدای ترلان می اومد که باز داشت صدام می زد و دنبالم می دوید..دیگه واقعا انتهــا رو حس می کردم..امیدم به بابا بود..همین اول کاری ازم گرفتنش..نمی دونم از زجر کشیدن من چه لذتی می برد این شهاب  …همه ش زیر سر اون بود.مطمئنم !! با بغض برگشتم سمت ترلان و نالیدم  :چیــــه ؟ !!!بذار برم به درد خودم بمیرم دیگه… اونم بغض داشت  :ترنـم !! – چی می خوای بگی؟؟؟؟؟به نظرت کلمه ای پیدا می شه منو آروم کنه؟همه امیدم به بابا بود..می دونستم پشتمه..اونم ازم گرفتن میون هق هق گفتم  :ترلان  !!بفهم  ..این دیگه آخرش بود..آخرین ضربه رو زدن بهم..دیگه واقعا انگیزه ای ندارم که ثابت کنم بی گناهم  !!اصلا چه جوری ثابت کنم ؟؟؟؟؟؟ من امیدم به اعتراف شهاب بود که کارشو خوب بلده..ثابت کنم که چی؟؟لحظه به لحظه داره حالم بیشتر از عرشیا بهم می خوره  …اگه عاشق بود اگه دوستم داشت..یه درصد حرف اینو اونو قبول نمی کرد..اگه دوستم داشت حداقل یک دقیقه مهلت می داد حرف بزنم  ..منطقـی..هربار حرف زدم حرف خودشو زد  .. فقط تحقیر،توهین  !!اینم از بابام..دیگه دلمو خوش کنم به چی؟؟؟؟؟؟ مظلوم سرشو انداخت پایین و بی حرف فاصله ی بینمونو کم کرد..دستمو کشید و منم بی حرف می رفتم دنبالش..جلوی اولین تاکسی دست بلند کرد تا این فاصله کوتاه رو با ماشین زودتر طی کنیم. به خونه که رسیدیم قلبم به شدت می زد..ترس رو به رو شدن با بابا همه وجودمو گرفته بود . . ترلان دستشو که روی زنگ فشرد استرسم بیشتر شد ..نوک انگشتام یخ زده بود..نمی دونستم بابا چه برخوردی داره باهام… در با صدای تقی باز شد..احساس می کردم گر گرفتم..گرما از بدنم می زد بیرون  …ولی تنم سرد سرد بود از دور بابا رو دیدم که جلوی ساختمون دست به سینه وایساده..نگامو برای یه ثانیه بردم سمت چشماش تا حالشو بفهمم..چشماش عصبی بود.. انقدر که ممکن بود بیاد کلمو بکَنه  !!!دیگه کاملا اشهد خودمو زندگیمو خونده بودم..این که بابام بود …

۱۱۴
سعی کردم پوزخند نزنم ولی انگار نشد  !!عصبانیت بابا نشون می داد که موفق نبودم !! دلم می خواست برم پشت ترلان قایم شم  ..ولی اینجوری ضعفمو نشون می دادم و به بدبینی بابا نسبت به خودم دامن می زدم محکم سرجام وایسادم  …نظرم برگشته بود  !!می خواستم ثابت کنم بی گناهم … بابا اومد جلو و رو به روم وایساد…زل زد تو چشمام ولی من تاب نیاوردمو سرمو انداختم پایین … – ترنم هر جورشو فکر می کردم جز این – جز چی بابا؟؟؟؟چیکار کردم مگه؟؟؟؟؟؟ با سیلی ای که خوردم جوابمو گرفتم..بابا همه ی جریانات رو باور کرده بود.. دیگه موندنو جایز ندونستم..از خونه زدم بیرون.انقدر دلم گرفته بود که حد نداشت..دیگه واقعا قبول داشتم اخر خطه..دلم خوش بود به بابام یا به این که مهلت بده حرف بزنم..باورم کنه..ولی اونم بدتر از عرشیا !!!! حدس زدن این که چرا بابا از این رو به اون رو شد سخت نیست..حتما برای این که اوضاع قشنگمو قشنگ تر کنن قضیه عکسارو گفتن بهش..چقدر من خر بودم که به بابا نگفتم قضیه عکسارو…البته نمی شد..سخته  !!بخوام به بابام بگم و حتما اونم بگه عکسارو ببینم  …اشکام شدت گرفت  ..کاملا بی پناهی رو حس می کردم..بابا فکر کرده چون عکسا یه سنده برای گناهکار بودنم من بهش نگفتم ماجراشونو..این که بابام بود نمی دونه من برام سخته این چیزا…دیگه نمی دونم به کی پناه ببرم که باورم کنه..این بابام اونم شوهرم..لعنت به شهاب !! نمی دونستم دارم کجا می رم..فقط می رفتم که برم  !همینجور که سرم پایین بود و دستام تو جیبام قطره های اشکی که می ریخت رو شالم رو نگاه می کردم..اصلا کوششی برای مخفی کردنشون نمی کردم … دیگه هیچی برام مهم نیست..بذار مردم هم بفهمن برام دل بسوزونن.. وقتی به خودم اومدم هوا تاریک بود و من حتی نمی دونستم کجام  …برامم مهم نبود… فقط دوست دارم دیگه نه خونه عرشیا باشم نه خونه بابا !!! یه جایی باشم که هیچ کدومشون پیدام نکنن…

۱۱۵
دقیقا به جایی رسیده بودم که ازش می ترسیدم..از اینجا مونده و از اونجا رونده..فکر هرچیزی رو می کردم جز این که بابام که تنها امیدم بود هم اینجوری بهم پشت کنه..با پشت دست اشکامو پاک کردم و رفتم تو حاشیه خیابون..مونده بودم کجا برم؟؟؟ پیش ترلان که نمی شد برم..چون اولا خونه بابا بود و دوما سریعا لو می رفتم..می دونستم که اگه دنبالم بگردن می گه که پیششم..تصمیممو گرفتم..من یه دوستایی داشتم..درسته خیلی وقت بود سراغشونو نگرفته بودم ولی می دونستم الهام بهم حق می ده که خبری ازش نگرفته باشم..کم درگیر زندگی نبودم !! جلوی اولین ماشین دست بلند کردمو با گفتن دربست راننده بلافاصله جلوی پام ترمز زد… – کجا برم خانوم؟ آدرس رو که بهش گفتم سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی..بی اختیار اشکام راه افتاد..می تونستم حدس بزنم بابا برای چی این کارو کرد..خجالت کشیدن من رو برای نگفتن قضیه عکس ها گذاشته به پای گناهکار بودنم.. دیگه واقعا خودمو تهِ خط می دونستم..سهم من از زندگی چی بود؟؟انقدر زیاد بود؟؟؟یعنی لیاقت زندگی آرومو ندارم؟؟ انگشتامو رو گونه م سر دادم  ..بغضمو به سختی فرو دادم تا بیشتر از این نگاه های ترحم انگیز راننده رو حس نکنم..دوست داشتم پاشم چشماشو دربیارم..ازش خوشم نمی اومد..شاید به خاطر نگاه هاش که حس می کردم سرشار از ترحمه… جلوی در خونه که توقف کرد بی حرف پیاده شدم و مبلغی رو به راننده دادم..منتظر نموندم باقیشو بهم برگردونه و راه افتادم سمت خونه..دستم رو که روی زنگ فشردم با تاخیر صدای شاد الهام تو گوشم پیچید: – به به ..عروس خانوم  !!راه گم کردی؟ بغضم سنگین تر شد..عروس خانوم  !!سرمو که گرفتم بالا با دیدن تصویرم از توی آیفون انگار پی به حال خرابم برد که درو باز کرد…وارد که شدم دیدم نگرانه و داره به سمت در کوچه میاد..پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد …

۱۱۶
انقدر وضعم خراب بود که از پشت آیفون فهمید و اینجوری نگاهش نگران منو نشونه می گرفت…ببین چی شده بودم بهم که رسید با دیدن چونه م که می لرزید هیچی نگفت..فقط منو کشید تو آغوشش و همین هم برام کافی بود تا هق هق گریه هامو سر بدم … خسته بودم..از همه چی..از زندگی..از عشقی که اینجوری داشت منو به آتیش می کشید و با وجود بی رحمی های عرشیا هنوزم داغ بود . همونجا روی زمین نشستیم  …الهام دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و با بغض زمزمه کرد  : چیکار کردی با خودت ترنم ؟ جوابشو ندادم..چی می گفتم ؟ من کاری نکرده بودم با خودم..بقیه این بلاها رو سرم آوردن..همون بقیه ای که باورم نکردن !! فقط آروم تر از خودش ادامه دادم:الهام… – جانم؟ بغضمو قورت دادم و با نوک انگشتام اشکامو پاک کردم :می خوام چندروزی رو پیشت باشم.. – چرا که نه عزیزم..قدمت رو چشم با استرس گفتم :آخه مامانت … شاکی جواب داد :نیست که مامانم از تو بدش میاد..سختشه خونمون باشی  !!چرا چرت و پرت می گی..مامانم از خداشه پیشمون باشی..اون تو رو مثل دختر خودش می دونه لبخند زورکی زدم و گفتم:لطف دارین ولی..نمی خوام کسی بدونه پیشتونم..می فهمی که؟ مشکوک نگاهم کرد:چرا ترنم؟ – مفصله..برات می گم به وقتش.. – باشه..پاشو بریم تو یه چیزی بدم بخوری..رنگ به روت نمونده بی حوصله از جام بلند شدم..خسته بودم..روحی و جسمی  !!به تمام معنا زندگیمو نمیخواستم و حاضر به مرگ بودم..

۱۱۷
سلانه سلانه با الهام که قدم هاشو با من هماهنگ می کرد به سمت ساختمون به راه افتادیم.. وارد خونه که شدیم مامانش با دیدنم چنگی به صورتش زد و گفت:چی شده مادر؟ از محبتی که تو خونشون بود خوشم می اومد !! لبخند زورکی و نیم بندی تحویلش دادم و گفتم :سلام بیشتر از این چیزی نداشتم بگم… – سلام به روی ماهت…چی شده؟رنگ به روت نمونده !! الهام بازومو کشید و همونطور که منو می برد سمت اتاقش گفت  :چیزی نیست الان یه چیزی می دم بخوره رنگ و روشم درست می شه ! خوشحال بودم که حالمو فهمید و منو از شر سوال و جوابای مامانش راحت کرد  …دستی تو موهام کشیدمو همونطور که شالمو عقب می دادم با خودم فکر کردم”بالاخره که چی؟باید بهشون بگم چرا اینجام یا نه ؟” کلافه خودمو رو تخت الهام رها کردم و زل زدم به سقف  …دست خودم نبود باز چشمه اشکم جوشید. کم چیزی نبود  …پول پرستی یه آدم زندگیمو به آتیش کشیده بود  !!سختیش این بود که اون پول پرستِ بدبخت پسرعموی خودم بود !! با حرص پوست لبمو کندم و زل زدم به در..سفیدی ممتد سقف آزارم می داد !! کلا همه چیز آزارم می داد..حتی نفس کشیدنم !! داشتم فکر می کردم چیکار کنم؟؟بالاخره که باید از اینجا برم… در باز شد و الهام با یه سینی که دوتا لیوان چای و یه جعبه کوچیک شیرینی تَر توش بود اومد نشست کنارم  …آروم از تخت کشیدم پایین و نشستم کنار سینی..سردم بود  !لیوان چایی رو گرفتم بین دستامو زل زدم به بخارش… – نمی گی چی شده؟مُردم از نگرانی !! با بغض سرمو گرفتم بالا  …بازم این اشکای لعنتی حلقه زدن تو چشمام…

۱۱۸
الهام با دیدن اشکای تو چشمم بی طاقت سرمو گرفتم رو سینشو گفت: – الهی بمیرم  …باشه نگو..ولی اینجوری نگام نکن  !!فقط یه سوال.همین ! دستی به چشمام کشیدمو خودمو ازش جدا کردم  …بدون این که بذارم سوالشو بپرسه شروع کردم … همه چی رو  !!از اون تماسا..از عکسا !!از خجالت کشیدن من از بابام که کار دستم داد  …و از سیلی ساعت قبلش … سرمو گرفتم بالا و نگامو دوختم به صورت الهام..صورتش خیس بود !! یکی منو فهمید…ولی چه فایده  !!اونی که باید نفهمید… با صدای گرفته ای گفتم  :الهام؟ – جانم؟ همونجور که سرم پایین بود و با ناخنام بازی می کردم گفتم  :می خوام برم . – کجا؟غلط می کنی..تازه اومدی – نه الانو نمی گم..امشب که مزاحمت هستم !! – بمیر بابا لفظ قلم شد..مزاحم چیه؟حالا کجا بری؟چیکار می خوای بکنی؟ آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم صدام نلرزه تا بتونم درست حرف بزنم  …ولی این بغضه کار دستم می داد..فکر کردن بهش سخت بود چه برسه گفتنش و وای به حال عملی کردنش !! – می خوام..از ایران برم !! بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد  …ولی به نظرم بهترین راه بود … صدای جیغ الهام کَرَم کرد … – چــــــــــــــــی؟ با اعتراض گفتم  :زهرمار.. آهی کشیدمو ادامه دادم  :همون که شنیدی

۱۱۹
– که چی بشه؟؟فرار کردن راه جدیده؟باید وایسی زندگیتو پس بگیری پوزخندی زدمو گفتم:دلت خوشه ها  !!فوقشم زندگیمو پس گرفتم..به نظر دیگه میتونم عرشیا رو دوست داشته باشم؟؟کسی که تو بدترین شرایط خودشو سپرد دست دشمنای من تا پُرِش کنن علیه من  !!الانم همشون به خواستشون رسیدن.. با بغض ادامه دادم  :مونده بود از بابام سیلی بخورم که خوردم  !!بسه دیگه…من غلط بکنم برای این زندگی بجنگم..فکر می کردم عرشیا همپای بدبختی و خوشبختیم می شه..ولی این مرد همونیه که فقط موقع خوشی منو میخواست..به سختی که رسید کشید کنار تا هرکی هرکاری می خواد بکنه..دستشم درد نکنه  !!خوب کرد..حالا بره به زندگیش برسه رومو برگردوندم..با دیدن مامانش تو قاب در شوکه شدم  !!ولی برام مهم نبود..شنید که شنید.. سرمو انداختم پایین  !!نمیدونستم از کجای حرفامونو شنیده ولی برام مهم نبود.. اومد نشست کنارمون..با صدای گرفته ای که از ناراحتیش خبر میداد گفت: – ترنم جان  !!فکر نمی کنی داری زندگیتو با دستای خودت نابود می کنی؟ با بغضی که دیگه نمی تونستم پنهانش کنم نالیدم  :من چیکار کردم؟؟؟؟می خوام برم ببینم خیالشون راحت می شه یا نه  !!مگه من دیوونه م خودم زندگیمو خراب کنم با دستای خودم؟؟هرکسی آرامش می خواد زندگیشو می خواد..ولی وقتی ازم گرفتنش دیگه چیکار کنم؟ نفس عمیقی کشید و گفت :براش بجنگ – نه حاج خانوم  !!جنگیدن برای زندگی ای که دیگه خودمم نمی تونم نفر دومشو ببخشم و کنار بیام باهاش بیخوده… سرم داشت می ترکید..حوصله بحث نداشتم.من فقط برای درد و دل اومده بودم انگشت اشارمو روی شقیقه م کشیدم و سرمو انداختم پایین  !!چشمامو بسته بودم ولی قطرات اشکی که از لای پلکای بسته م می چکید رو خوب می فهمیدم !! سرمو آوردم بالا دیدم رفتن..بهترین حرکتی که می تونستن انجام بدن..تنها گذاشتنم بود..واقعا نیاز به تنهایی داشتم !!

۱۲۱
خوابم می اومد..رفتم روی تخت با همون لباسام دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد … ~~~~~~ با سردردی بدتر از سردرد قبل از خوابم بیدار شدم..چشمامو باز کردم که نور خورشید مستقیم خورد تو چشمم..دستمو گرفتم جلوی صورتمو از جام بلند شدم.. لعنت فرستادم به خودم که هنوز زنده م !! سرپا ایستادمو دستی به لباسم کشیدم که تقریبا چروک شده بود..از اتاق رفتم بیرون و به همشون سلام کردم..از باباش واقعا خجالت می کشیدم !! نشستم سر میز و رو کردم به الهام و با شرمندگی گفتم:ببخشید..نفهمیدم کی خوابم برد تو رو هم بی جا کردم… لبخندی زد و گفت:این چه حرفیه؟راحت باش. بی حرف به خورده های نون خیره شدم..میلی به صبحونه نداشتم ولی برای چی نشستم سرمیز نمی دونم !! – بخور ترنم..بیکار نشین اینجا با لبخند کجی که زدم ادامه دادم  :می خورم  ..میخورم !! الهام لیوان چایی رو گذاشت جلوم وقتی دید هنوز گیجم خودش برام شکر ریخت قاشق چای خوری رو از روی میز برداشتمو شروع کردم به هم زدن چاییم… می دونستم می خوام چیکار کنم..مطمئن بودم باید برم  !!واقعا اینجا جایی برای موندنم نمی دیدم حتی بهم می گفتن عرشیا پشیمونه هم برام مهم نبود..هرچقدرم عاشق باشم بازم نمی تونم دیگه ببخشمشو باهاش کنار بیام..دلم باهاش صاف نمی شد مطمئنم.. – ترنم؟کجایی تو ؟چقدر هم می زنی چاییتو؟ نمی خواستم انقدر گیج بازی دربیارم خصوصا جلوی باباش ولی گند زده بودم..سرمو گرفتم بالا و با چشمای متعجب باباش و بعدم مامانش و بعدم لبای خندون خودش رو به رو شدم..خنده م گرفت  :شرمنده اصلا حواسم نبود

۱۲۱
ای تو روحت ترنم  !!وقت خندیدن بود؟باید بفهمن خُل شدی تـــــو؟ خودمو با خرده نونای رو میز سرگرم کردم و با خوردن دوتا لقمه بعد تشکر از سرمیز بلند شدم… رفتم سمت اتاق الهام تا کیفمو بردارم و برم دنبال کارای ناتمومم..اونم جمع کردن مدارکم از خونه عرشیا بود  …بعدم این که یه فکری کنم به حال رفتنم..مطمئن بودم که می رم.. تاکسی جلوی در خونه که متوقف شد قلبم تو دهنم بود  …می ترسیدم وارد خونه بشم عرشیا خونه باشه  …نمی خواستم باهاش رو به رو بشم ..استرس برخوردشو گرفته بودم..که نکنه باهام بد رفتار کنه  !!نکنه  …وااااااااای احتمـال بعدی هم وارد شد…نکنه به همین زودی یکی رو جایگزین من کرده باشه؟الان برم تو خونه ببینم یکی جایِ من تو خونه شده خانـومِ اون خونـه !! داشتم دیوونه می شدم..اصلا یه درصد فکر نمی کردم که انقدر احمق نیست برای خودش دردسر درست کنه به همین زودی جایگزین انتخاب کنه برام … دستی به پیشونیم کشیدم و نفسمو فوت کردم..کم کم داشتم دیوونه می شدم  !!فشار عصبی زیادی روم بود  …با لرزش گوشی م تو دستـم از جام پریدمو به خودم اومدم…نزدیـکِ یک ربع جلوی در خونه وایساده بودم و خیال بافی می کردم.. نگاهی به اسکرین گوشی انداختم و با دیدن شماره خونه عصبی ریجکتش کردم و انداختمش تهِ کیفم و با اعتمـاد به نفسی که به زور به خودم داده بودم که ضایع بازی درنیارم کلید رو انداختم و وارد ساختمون شدم … با دیدن فضـای لابی بغضم گرفت..یادِ اولین بار افتادم که اومدم اینجا..یادِ شبِ عروسیمون که قدم گذاشتم اینجـا… سرمو تکون دادم تا فکروخیال رو بیرون کنم از سرم و رفتم سمت آسانسور … دکمه شو فشردم و سر جام وایسادم و با پام ضرب گرفتم رو زمین..دیگه ناامید شدم از آسانسور که همزمان رسید به لابی..وارد شدم و دکمه طبقه مورد نظرمو زدم..طبقه ای که خونهِ عشقم بود..هه  !!عشق  ..!ترنـم مطمئنی هنـوز عشقه؟هزارباره از خودم پرسیدم اگه بفهمه اشتباه کردی می بخشیش؟؟

۱۲۲
– نــــه ! از صدای خودم پریدم..بلند و با بغض گفته بودم نــه  …این من بودم  !!انقدر داغون شده بودم که بی هیچ فکری گفتم نه..نمی خوام ببخشمش آسانسور که ایستاد قلبم داشت می اومد تو دهنـم.. – ترنـم  !!دیوونه نباش اون الان سرکارِ  …تو خونه چیکار می کنه؟ – اون دختره که هست.. بازم وجدانم صداش درومد: – کدوم دختـره؟دیوونه  !!انگار عرشیا خُله سریع بره دنبال جایگزین که موقعیتشو به خطر بندازه !! نفس عمیقی کشیدم و دستامو مشت کردم و سرمو گرفتم بالا و با قدم های نسبتا محکم رفتم سمتِ واحدِ خودمون  !!خودمون..خودمون..خودمون !! آروم در رو باز کردم و وارد شدم..خونه شلوغ بود مثلِ میدون جنـگ  …مطمئن شدم جایگزین ندارم  ..چون حداقل طرف یه دستی به روی خونه می کشید …  اتاق تا لباس و مدارک و  …بردارم و بازم مزاحم الهام و خانوادش بشم تا کارام ِ آروم رفتم سمت درست بشه … با باز شدن در و دیدن اتاق بغضم شدت گرفت..یاد خاطراتم با عرشیا افتادم..آقای راد ..هه !! سعی کردم با قورت دادن آب دهانم بغضمو بفرستم پایین ولی سمج تر از این حرفا بود … برای این که اشکم نریزه سریع رفتم سمتِ کمـد و چمدونمو برداشتم و شروع کردم به جمع کردن لباسام..حالم خوب نبود ولی با دقت لباسامو جمع کردم  …می خواستم سرصبر جمعشون کنم که طول بکشه و بیشتر تو فضای خونه باشم و نفس بکشم..هنوزم دوستش داشتم ولی نمی تونستم ببخشمش.. به خودم حق می دادم..کم چیزی نبود  !!الان دیگه خانوادمم علیه من شده بودن…

۱۲۳
با صدای تقه ای که به در خورد جیـغ کشیدم و از جام پریدم..کم مونده بود سکته رو بزنم…برگشتم سمت در و با دیدن عرشیا توی چهارچوب در رنگم پرید..مثل دزدی که موقع دزدی مچشو گرفته باشن نمی دونم چرا ازش ترسیدم .. سعی کردم تو چهره ش دقیق شم که بتونم موضعشو تشخیص بدم ولی هیچی تو چهره ش نبود..کاملا بی تفاوت زل زده بود به من ! سعی کردم قیافه مو مثل خودش کاملا بی تفاوت کنم…ولی نمی شد..استرس و ترسم به وضوح پیـدا بود..می دونستم الان رنگم شده مثل گچ !! رومو کردم سمتِ چمدونم و به کارم ادامه دادم،می خواستم چشم تو چشمش نشم  !!دیگه نمی دونستم چی دارم برمیدارم..نه به اولش که با چه وسواسی لباس برداشتم که بیشتر بمونم تو این خونه و توش نفس بکشم،نه به الان که فقط می خواستم یه چیزی بردارمو فرار کنم از ایـن حـسِ عشقـی که داشت تو وجودم زنده می شد..می دونستم اگه زنـده شه فقط پدر خودمو درمیاره … چون بی جواب می مونه و دیگه عرشیائی نیست که پاسخگوش باشه !! صدای قدم هاش رو که می اومد سمتم رو از لا به لای طپش هـای تند قلبم می شنیدم..با هر قدم صدای قلبم بیشتر می شد…نمی خواستم بفهمه حالمو ولی ضایع تر از اونی بود که نشه تشخیص داد  !!دستام می لرزید… خودم دلیل حالمو نمی فهمیدم..مگه نمی گفتم دیگه دوستش ندارم و نمی بخشمش ؟؟ الان این حرفم داشت برام کمرنگ می شد !!!! مگه من کاری کرده بودم که اینجوری می ترسیدم؟من به خودم ایمان داشتم… وقتی بهم رسید روم خم شد و گرمی نفس هاش به گردنم داشت حال خرابمو خراب تر می کرد… منتظر بودم مثل قبل الان ببوستم و بگه اشتباه شو فهمید..هه  !!نمی دونم چرا همچین فکری کردم…انگار ذهنمو خونده باشه بلند شروع کرد به خندیدن… چشمام گرد شده بود  !!این چی شد یهو خندید؟مطمئنم ذهن رو نمی تونه بخونه … با بهت برگشتم طرفش و نگاهش کردم…دیگه استرس و  …رفته بود و فقط این تعجب تو نگاهم مونده بود…

۱۲۴
خنده هاش بوی تمسخر می داد..تو یه لحظه ازش متنفر شدم ! خنده ش که تموم شد بریده بریده گفت  :من  ..موندم..تو چه  ..رویی داری !! یه نفس عمیق کشید تا راحت بتونه حرف بزنـه و گفت  :دقیقا برای چی اومدی اینجا؟؟ پوزخندی زدم  :حتما برای دیدن تـو …برای جمع کردن وسـایـلم !! – آهـا که تشریـف ببریـد خونه بـابـاتون؟؟؟؟؟ دوباره شروع کرد خندیدن..بغضم گرفت..این عرشیای من نبود  !!اینی که اینجوری داره مسخره م می کنه عشقِ من نیست …   از وقتی که عقلشو داد دست این و ، به افکار خودم خندیدم  …خیلی وقته دیگه عرشیای من نیست اون … – تو به چی می خنـدی؟ نیشخندی زدم که بیشتر حرصش در بیاد نمی خواستم از موضع ضعف در بیام… – مفتشی؟ – نه خب.. نه گفتنشم با تمسخر همراه بود…می دونستم قصدش فقط عصبی کردنِ منه  !!فعلا دیواری کوتاه تر از دیوار من نبود … بدون این که نگاهش کنم رفتم سمت کشویی که مدارکمونو توش میذاشتیم..سنگینی نگاهشو   دست بردم سمت شناسنامه مو انداختمش تو کیفمم..بعدِ اون پاسپورتمو برداشتم ، حس می کردم هنوز اعتبـار داشت … با برداشتن پاسپورت شونه م به عقب کشیده شد و مقابل عرشیا قرار گرفتم … الان دیگه می تونستم خودمو خونسرد و بی خیال نشون بدم..همینکارو کردمو زل زدم به چشماش که عصبی شده بود !! از بین دندونای بهم چسبیدش غرید:اون لعنتی رو برای چی برمیداری؟

۱۲۵
– به شما ربطی داره؟؟؟ با عصبانیت داد زد :به من ربط داره زنم داره چه غلطی می کنه !! انقدر عصبی شدم که حد نداشت  …زنش  !هه  !!واسه من غیرتی می شه … مثل خودش داد زدم  :انقـدر زنـم زنـم نکن  !!من اگه زن تو بودم..تو اگه یه ذره شعـور و غیرت داشتی…یه کم فکر می کردی ببینی مثلا همیـن دیشب کدوم گوری بودم..چه غلطی کردم ! ! همینجوری ول کرده رفته نمی گه کجا می ره شبا کجا میخواد بره چی کوفت می کنه چی می پوشه  !!حالا هم که اومدم خودم یه کاری برای خودم بکنم واسه من می شه شوهر و آقابالاسر !!!!! اولش با بهت بهم نگاه می کرد..مطمئنم توقع نداشت اینارو بگم..ولی سریع تغییر موضع داد و با عصبانیتی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت : – اوکی برو هرجایی که می خوای بری..یادم رفته کی بودی و چیکار کردی  !!وگرنه دخالت نمی کردم… بدترین راهو انتخاب کرد برای جواب دادن..بغضم انقدر شدید شد که می دونستم یه کلمه حرف بزنم اشکام میریزه و من نمی خواستم جلوی عرشیـا گریه کنم.. سریـع باقی لوازمو جمع کردمو پاسپورتمو از دستش کشیدم بیرون و راه افتادم سمت در…از تو نشیمن کیف و گوشیمم برداشتم و رفتم سمت در که صداش دوباره اعصابمو ریخت بهم: – خب وسایلتم که بردی..از این به بعد دیـگه اینوری نیـا !! برگشتم سمتشو با تمسخر گفتم  :اومدم جمعشون کنم که نیام اینوری..خونه کسی که عقل نداره بقیه براش تصمیم می گیرن.. اینو گفتم و از خونه خارج شدمو در و محکم کوبیدم بهـم… تو آسانسور اجازه دادم اشکام راهشونو پیدا کنن..اونا هم مثل خودم خسته شده بودن از این که هی بخوان جلوی خودشونو بگیرن ! خستگی برای یه دقیقه ام بود..می خواستم فقط سرمو بذارم زمیـن برای همیشه بخوابم..کاملا احساسِ بی پنـاهـی می کردم..

۱۲۶
گوشیم زنگ خورد..مامان بود..دلم نمی اومد ولی ریجکتش کردم !! می خواستم بمونن تو خمـاری این که من کجـام..الان فقط طرلان رو داشتم نمی خواستم برم پیشش..چون می فهمیدن من کجام  ..دوست داشتم فرار کنم … دوباره گوشی م زنگ خورد..از خونه بود..بازم ریجکت شد ! خسته بودم از این بغضی که تو گلوم مونـده بود و هرچقدرم که گریه می کردم از بین نمی رفت..تمومی نداشت..مثل بدبختیای من که هرچی می گذره یه جدیدترش سرم میـاد.. باز هـم ویبـره گوشیم و این بار ترانه بود..پوزخندی نشست گوشه لبم  !دست به دامن اون شده بودن..اون هم ریجکت کردم و گوشی مو خاموش کردم انداختم تو کیفـم … سرمو بلند کردم رو به روی خونه الهـام بودم  …بازم مجبـور بودم مزاحمشون بشم..سرمو انداختم پایین و طبق معمول همون قطره اشکِ مزاحم چکیـد… بدجور احساس سربار بودن عذابـم می داد.. نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو زدم و منتظر موندم..نگاهمو تو کوچه چرخوندم..بین خونه های بلند  من بدبخت بودن؟؟ چند نفرشون الان صدای خنده هاشون تو خونه ِ اون کوچه  !!چند نفر مثل شون پیچیده بود؟؟ با صدای در که باز شد از جام پریدم و وارد ساختمون شدم..آروم آروم وسربه زیر راه می رفتم..یاد روزی افتادم که اومده بودم اینجا تا با کمک الهـام شهاب و دست به سر کنم..حالا همون شهاب همچین بلایی سرم آورده که …. وارد خونه شدم و سلام کردم..خیلی آروم..چون اصلا نمی تونستم حرف بزنـم..یه کلمه کافی بود اشکام بریزه.. الهام که حالمو فهمید مثل همیشه دستمو گرفت و بردم سمت اتاقش..تا نشستم با مهربونی نگام کرد و با لحن مهربون تری گفت: – کجـا رفتی یهـو؟ آب دهنمو قورت دادم و آروم گفتم  :خونه عرشیـا

۱۲۷
صداش گوشم و کرد  :چـــــــــی؟؟ با همون لحن قبلی ادامه دادم  :رفتم وسایلامو بردارم..چیزی نداشتم دیگه – خب؟ – خب !؟ با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت  :چیزی نشد؟نبود خودش؟ نفس عمیقی کشیدم  :چرا  ..بود !! – تعریـف کن.. بعد با شک اضافه کرد  :اگه حوصلشو داری ! حوصلشو نداشتم ولی خوب بود بگم که یکم سبـک شم..همه چی رو براش گفتم..از تیکه انداختن های عرشیا هم گفتم..باز وقتی به خودم اومدم صورتم خیسِ خیس بود..مثل این چندوقت !! با انگشتام آروم و سرِ صبر اشکامو پاک کردمو سرمو گرفتم بالا و زل زدم تو چشمـای الهـام..الهـامی که ردِ اشک رو صورتش مونده بود !! اصلا حس نمی کردم از روی ترحمه..هم دردیشو حس می کردم.. – الهـام؟ انقدر تو فکر بود که صدامو نشنید..خواستم دوباره صداش کنم ولی گفتم بذار تو حالِ خودش باشه..از جام بلند شدمو رفتم سمت کیفم..گوشیم و روشن کردم و منتظر بودم سیستم عاملش بیاد بالا  !پسورد و وارد کردم و سیل اس ام اس سرازیر شد به گوشی م: شمـا  ..تمـاس از دست رفته از  ..در تاریـخ  …داریـد..  .. تا میس کـال می شد..معلوم نیست باز چی کشف کردن که بکوبنش تو سرم ۵۲ سرجمع یه – چی شده؟ با صدای الهام از جام پریـدم.. – هیچی..گوشیمو روشن کردم

۱۲۸
نگاهی به گوشی تو دستم انداخت و دوباره منو نگاه کرد و گفت  :خب ؟ – هیچی کلی میس داشتم ! با شک پرسید  :از کیـا؟ – مهـم نیست دیگه  !!نگاشونم نکردم با خشونت گفت  :خب بیخود کردی..ببین کیا بودن با حرص گوشی رو خاموش کردم و انداختم تو کیفمو و گفتم  :نـه  !!لازم نیست … بدون این که بهش مهلت بدم لپ تاپمو از تو چمدونم در آوردم و رو به الهام گفتم  :پسورد وایرلس تونو می شه بدی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت  :برای چی؟ – یه کارِ اینترنتی دارم !!  ۳۱۱۵ : شونه ای بالا انداخت و فقط گفت لپ تاپو روشن کردم و وصل شدم به اینترنت.. کانکت شدم و سریع وارد سایتِ مورد نظرم شدم..فیس بوک ! با حالت مخفی وارد شدم و رفتم پیج عرشیـا…استاتوس هاش مثل همیشه شعر بود..تعدادشونم بیشتر بود..معلوم بود بیشتر از همیشه میاد سر می زنه..بیشتر از همیشه این استاتوسایی رو می نویسه که لابه لای همشون یه دلخوری دیده می شد..موضوع همشون خیانت بود و غمِ نوشته هاش حس می شد..می دونستم چندتا از شعرا کارِ خودشه  …دیگه تو علاقه مندی هاش  ریلیشن شیپ بین ما بود  …همه جوره داشت منو از زندگیش محو می ِ نبودم..این پـایـان کرد..خوردم می کرد..تو تصمیم مصمم تر شده بودم..در لپ تاپو محکم بستم و گوشیمو برداشتم  …بازم میس کال از خونه و ترانه و مامان و … مامان گنـاهی نداشت  …سریع دستم رو اسکرین گوشی لغزید و تمـاس به مامان … باهاش حرف می زنم ولی نمی گم کجـام …  : دو بوق صدای خش دار از بغضش تو گوشم پیچید ِ بعد

۱۲۹
– ترنم مـامان  !تویی ؟؟ تو که منو کُشتی  ..کجـایی چند روزه ؟؟ شبا رو چیکار می کنی ؟؟ باز اشک دیدمو تار کرده بود و بغض نمی ذاشت لب از لب باز کنم..ولی باید حرف می زدم..البته اگه مامان مهلت می داد !! – مامان… با گریه گفت  :جـانِ مامان  !!ترنم حرف بزن  …بگو چیکار می کنی؟؟ برگرد تمومش کن این بحثارو.. از کوره در رفتم  :برگردم بازم از شوهرتون سیلی بخورم ؟؟ بدونِ این که بهم مهلت داده بشه حرف بزنـم ؟؟ هنوزم صدای اون ضربه تو گوشمه  …به خاطر اون  …اون … نمی دونستم چی بگم دیگه  ..بدنم شروع کرده بود به لرزیدن که الهام دوید جلو و کمکم کرد بشینم لبِ تخت..خیلی برام زور داشت که بگن برگرد و تمومش کن…من تمومش کنم یا اونا ؟؟ می مردم هم دیگه برنمی گشتم..داغ برگشتنمو به دلشون می ذاشتم..حداقل به این زودیا نمی شد برگردم اونجـا..  ! سرمو ِ دستامو که می لرزید رو شقیقه م گذاشتمو با انگشت اشاره م آروم میمالیدم دو طرف به خودم اومدم که دیدم الهام داره با گوشی م حرف می زنه  ..ای دادِ بی داد ! فهمیدن من اینجـام..ماشالا همه رو میریزه رو دایره این الهـام.. سریع چمدون و لوازممو برداشتم و گوشیمو از الهام قاپیدم و بدون توجه به تماس کلا گوشی رو خاموش کردم … – دیواااااانه  …چیکار می کنی ؟ با حرص برگشتم سمتش  :تو چیکار می کنی ؟ نمی شد نگی کجام من ؟! بدون این که جوابمو بده گفت  :اون چمدونتو کجـا می بری ؟ – دارم می رم بیرون اینم می برم چون دیگه جرات نمی کنم با آماری که تو بهشون دادی اینوری بیـام !!

۱۳۱
سریـع از اتاق رفتم بیرون و سرسری از مادرش تشکر کردم  ..یعنی سعیمو کردم درست و حسابی تشکر کنم و سریع از خونه زدم بیرون… جلوی اولین ماشین دست بلند کردمو با گفتن دربست خودمو انداختم رو صندلی ماشین . ..ای خاک تو سرت ترنم با این تصمیماتت..الان کدوم گوری می خوای بری؟؟ پاسپورت و ویزام جور بود..تازگی لندن بودم  …فقط می موند نقد کردن این املاکِ کوفتی…بعدم رزرو بلیط و راحـت شدن از این هوای تهـوع آور !! ***** زودتر از اون که فکرشو کنم کارام جور شد…دو ساعت دیگه پرواز داشتم..کارای اقامت دائمم رو هم جور کرده بودم و حالا خیالم راحت بود..همشو مدیون یکی از دوستـان قدیمیم بودم..اگه این پریسـا اینا می خواستن کمکم کنن تا آخرِ کارام به مامان اینا می گفتن … برای آخرین بار زنگ زدم خونه  …ترانه گوشی رو برداشت : – بله ؟؟ با صدایی که برای خودمم عجیب بود گفتم  :سلام عزیـزم – ترنــــــم تویی ؟؟ با صدای جیغش گوشی رو از گوشم فاصله دادمو به گفتن ” آره ” بسنده کردم.. حرفاشو نمی شنیدم..فقط می دونستم ذوق کرده..نزدیـک یک ماه از آخرین تماسم می گذشت  !! روز به روز داغون تر از دیروز.. سعی می کردم جوابای مناسب بهش بدم..دیگه طاقت نیاوردم بین حرفاش پرسیدم  :ترانه ! !کی اونجـاست ؟؟ من من کنان گفت : – مامان و بابا و ترلان و شوهرش سر و صداها نشون می داد جمعیت بیشتره … قاطعانه گفتم  :ترانه..همه رو بگو  !!هیچ کسو از قلم ننداز !!

۱۳۱
با صدای آرومی گفت  :باشه  ..خانواده عرشیا و عمو اینا هم هستن … پوزخنـدی زدم و گفتم  :خوبه !! بی اختیـار گفتم  :چرا ؟؟ – نمی دونم  …بیشتر دارن بحث می کنن !! آهی کشیدم  ..نمی دونست این چرا فقط جوابش این نبود  …دیگه ادامه ندادم فقط گفتم  :ترانه جـان گوشی رو می دی مامان ؟ بعد چند لحظه صدای مامان تو گوشم پیچیـد.. – ترنــم..باز تو ما رو بی خبر گذاشتی ؟؟ نمی دونی همه نگرانتن ؟؟ پوزخندمو حس کرد  …نگرانِ من ؟؟ گردهماییشون هم حتمـا واسه همینه  !!عرشیــا…ناخودآگاه  دیوونه هـا قهقه می زدم..و صدای مامان بین خنده هام گم می شد..حق داشتم روانی ِ مثل شم..ناخودآگاه اشکام ریخت رو گونه م و یواش یواش خنده هام قطع شد..فقط تونستم بگم : – مهم نیست..نگرانی ها برای وقت دیگه ای بود که هیچ کس نگران نشد  …حتی واسش مهم نبود  !الان فقط زنگ زدم یه خبری بدم … صدای گریه مامان عذابم می داد..اون بی گناه بود ولی داشت دور می شد از من  …مثل بقیه..منم بی گناه بودم ولی داشتم دور می شدم از بقیـه… با گریه گفت  :چه خبری ؟؟؟ از اکوی صدام می دونستم گوشی رو آیفونه و همه می شنون..پس سعی کردم بی تفاوت باشم..خیلی سرد گفتم : – دارم از ایران می رم  !!تا چند ساعتِ دیگه … می تونستم چشماشونو که از تعجب گرد شده و پوزخند عرشیـا و لبخند مرموز شهاب رو از پشت تلفن حس کنم … فقط صدای داد بابا و گریه ی مامان و و در کمال تعجب صدای عرشیـا : – چه غلطی داری می کنـی ؟؟؟

۱۳۲
بگم چشمام شده بود اندازه نعلبکی دروغ نگفتم  !!!پوزخندی گوشه لبم نشست..مگه براش مهمه ؟؟ با صدای محکمی گفتم  :دیگه چیزی نمونده که بگم  ..فقط گفتم بدونیـد  …تا چند ساعتِ دیگه برای همیشه از اینجـا می رم …. بلافاصله گوشی رو قطع کردم و بعدم خاموش  !طاقت شنیدن صدای گریه مامان رو نداشتم..حال خرابمو خراب تر کرده بود ولی راهِ دیگه ای نداشتم..همون بابا و عرشیا بازم برخوردشون انقدر طلبکارانه بود  !!هنوزم نمی خواستن یکم از موضعشون کوتـاه بیان  …هه  !دیگه مهم نیست … کلی دعـا به جونِ عطیه کردم..همونی که کمکم کرد برم و برادرش هم لندن زندگی می کرد و قرار شد کمکم کنه تا اونجـا جا بیفتم … تاکسی گرفتم و رفتم سمتِ فروگـاه امام خمینی..باقیمونده وقتمم خواستم همونجـا باشم..تو   کیلومتر فرصت ۱۵ … تاکسی چشمامو بستم و گذاشتم گرمای آفتاب وجود سردمو کمی گرم کنه خوبی بود تا فکر کنم..به این که هنوزم عاشقم..به خودم نمی تونـم دروغ بگم که  !هنوزم دوستش دارم..فرصت خوبی بود این یه ماهِ گذشته رو مرور کنم..یک ماهی که از دور نگاش می کردم..یک ماهی که با فاصله جلوی درِ خونه می ایستادم تا وقتی می ره برای چند لحظه ببینمش نامردو..یادِ اون آدمِ خسته ای که هم خودش هم منو خسته کرده بود..آدمی که روز به روز افسردگیش بیشتر حس می شد  !!ولی بازم به پایِ من نمی رسید.. – خانوم رسیدیم … گردنم خشک شده بود..سرمو بلند کردم و نگاهم به نگاهِ متعجب راننده برخورد کرد  !وا دیوونه ست طرف …  صورتمو حس کردم  …پس ِ کرایه رو دادم و پیـاده شدم  .باد که به صورتم خورد تازه خیسی و نم واسه این اونجوری نگام می کرد..مهم نبود برام..دیگه هیچی برام نبود جز رفتن … نشسته بودم تو سالنِ فرودگاه و بی هدف به مردم زل زده بودم..برام مهم نبود فکر کنن دیوونه ام  …  من که واقعـا دیوونه بودم  !بذار اونا هم بفهمن ، یک ساعت به زمانِ پروازم مونـده بود  ..از جام بلند شدم و خیلی مسلط کارای مربوط به پرواز رو   که برای یه سفرِ ، انجـام دادم..تو کلِ این مدت تمام فکرم رو این بود که مـن  !ترنم برخوردار

۱۳۳
تفریحی دو روزه به لندن همین چندمـاه پیش کلی آدم برای بدرقه م اومدن ..حالا دارم برای همیشه می رم ولی انقدر غریبانه … کارام که تموم شد برگشتم و روی یک صندلی خالی نشستم  …برای آخرین بار گوشیمو روشن کردم..این وامونده رو انقدر خاموش روشن کردم که سوخت بدبخت !! باز هم سیل پیام ها و میس کال ها… بیشترش از مامان و ترلان بود  …همه هم آه و ناله و .. ولی یه پیـام از عرشیـا داشتم  …برای آخرین بار طعنه زده بود : – آدمای گناهکـار همیشه فرار می کنن… گوشیم زنگ خورد ..ترلان بود..شاید اگه کسی غیر اون بود حتی مامان جواب نمی دادم : – بله خواهری ؟ با صدای خش دار از بغضی گفت : – خــــاک تو ســـــرت ترنـم که انقدر خـــری  …نمی فهمـی اینجـا همه نگرانن..زندگی شوخی نیست  …کدوم گوری داریییییی میرییییییی نفهـــم ؟؟؟ لبامو بهم فشردم و آروم گفتم  :ترلان  !!ترلان …بسه  !زندگی اگه جدی گرفته می شد به عنوانِ یه آدم به منم فرصت حرف زدن داده می شد..در غیر این صورت من می رم..وقتی قراره زندگی انقدر شوخی باشه که خودم نتونم درباره حقِ خودم حرف بزنـم و فقط سیلی بخورم و تهمت بشنوم..می رم یه جایی که این آدما دورم نباشن که راحت زندگی کنم !! با حرص گفت  :کدوم آدم ؟؟ عرشیــا ؟؟ می دونی خودش چه حالی داره ؟؟ با داد گفتم  :آره خیلی هم خوشحاله..از آخرین اسی که برام فرستاده کاملا مشخصه  !!بازم داره تیکه می ندازه..یه بار نخواست منطقی فکر کنه بگه ترنم  !!توام حرف بزن..دفـاع کن..بگه ترنـم نذاااااار گند بزنن به باورام.. صورتم خیس بود و می لرزیـدم  …برام مهم نبود همه دارن نگام می کنن…

۱۳۴
با بغض و صدای بلند ادامه دادم  :یه بار نگفت ترنــــم…یه چیزی بگووووو  …یه بار نزد تو دهنِ شهاب بگـه اینی که اینجوری ازش حرف می زنی زنِ منـــــه  !!یه بار ازم دفـاع نکرد…این آدم انقـدر بهم اعتمـاد نداشت ؟؟؟؟؟؟ این آدم نمی دونه فتوشـاپ چیـــــه ؟؟ با گریه و جیـغ ادامه دادم  :این آدم نمی دونـه انتقــــــــــام یعنی چی ؟؟ هق هق کردم و آرومتر گفتم  :این آدم نمی دونه عشق چیه  ..نه ؟؟ لبخند تلخی زدم و ادامه دادم  :ترلان..بذار برم به درد خودم بمیرم.. ترلان بدتر از من هق هق می کرد  :ترنم..خیلی راه های بهتر هست  …چرا فرار ؟ چرا انقـدر بی نام و نشـون ؟؟ اومدم جوابشو بدم که صدای استارت ماشین شنیدم  !!مغزم فعال شد … داره میـاد فرودگـاه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سرسری گفتم  :همین بهترین راهه  !!ایمیلمو که داری  …باهم چت می کنیم..ولی ازم نخـواه که بمونـم..می فهمی ؟ نخــــــــواه !! با صدای مظلومی گفت  :چرا دیوونه ؟؟ بمون همینجـا  !می خوای طلاق بگیری بگیر  …ولی نرو  ! من و مامان چه گناهی کردیم مگه ؟ می خواستم زودتر قطع کنم و برم سالن ترانزیت  ..می اومد اینجـا کارم ساخته بود ..ولی با حرف آخرش هدفم به کل یادم رفت … با صدایی که می خواستم آروم نشونش بدم و ترلان رو هم آروم کنم گفتم : – ترلان  …عزیزدلـم  !می دونم..ولی به خدا بهترین راهه،بمونـم عذاب می کشم..من مشکلم دیگه فقط عرشیـا نیست..دیگه.. نمی دونستم دقیـقـا با چه جمله بندی ای باید بگم  !دلمو زدم به دریـا : – من حتی دیگه از بابا هم بدم میـاد.. – خب خونه جدا بگیـر..ولی تو همین تهران  !!خونه این که می خوای اونجـا بگیری همینجـا بگیر..

۱۳۵
نفس عمیقی کشیدم که بتونـم خودمو کنترل کنم نزنم تو سرِ این ترلان که هی حرف خودشو می زنه !! لبامو جمع کردم و گفتم  :نمی شه ترلان  !نمی شه..بیخیال شو – نمی فهـمی دیگه  !!نمی فهمــی…احساساتت صفــــــر هه  !!احساسات..نمی دونه کلا کشتم تو خودم احساسو.. نمی فهمیدم دیگه ترلان چی می گه من چی جوابشو می دم فقط بهتر دیدم همزمان که باهاش حرف می زنم برم سالن ترانزیت..بعدِ چند دقیقـه که از گیـت رد شدم صدای دادِ ترلان کَرَم کرد : – غلــــــــــط کردی رد شـــــــدی از اون درِ کوفتــــــــی..گم شـــــو بیـــا اینــور می گـــــــــــم… یا خدا..همین اطراف بود  …چجوری خودشونو رسوندن مگه ؟؟ برگشتم و سالن بیرون رو دید زدم  …نگام فقط عرشیـا رو دید  ..عرشیا و بعدم غمِ تو چشمـاش..ناراحته ؟؟ هه  !مگه از این حس ها هم داره ؟؟ نفس عمیقی کشیدم و برگشتم کنارش ترلان رو دیدم  ..همزمان تو گوشی گفتم  :دیدی که رد شدم عزیـزم..تمومه  !به همین راحتـی..سلام برسون . اومدم قطع کنم که نگاهش که رنگ التمـاس داشت..صدای بغض دارش و چونه ش که می لرزید منصرفم کرد  …حالِ خودم بدتـر بود خصوصا که نمی خواستم جلوی عرشیـا بروز بدم حالمو . .می خواستم محکم باشم..اون براش مهم نبود دارم می رم..از آخرین پیـامش معلوم بود پس نبـاید می فهمید من حالم چقدر بده  !!خوشحـال تر می شد  ..مطمئنم !  … بدتـر داری عذابـم می دی ، – ترلان  !!نکن اینجـوری..بذار برم عرشیـا انداختم..فکر می کردم هنوزم می تونم از چشماش حرفشو ِ نیم نگاهی به چشمـای بخونم..ولی دیگه نمی شد..مطمئن نبودم اینی که تو نگاهشه چیه ؟ پشیمونی ؟ ناراحتی ؟ خواهش ؟ یا همون کوهِ غرور ؟ یا خلاصه از طعنه هایی که نمی تونست به زبون بیـاره و توی چشماش ریخته بود !!

رمانی ها
۱۳۶
خوشحـال بودم که ساعتِ دقیق پروازمو نمی دونست و چون با نیم ساعت فاصله از همون سالنِ یه پرواز دیگه می رفت معلوم نمی شد من با کدوم می رم..حداقل بین دوراهی میموندن و همین هم غنیمت بود که ندونن دقیقـا کجـام !!! بیشتر از این نمی تونستم معطل کنم و عذاب کشیدن خودمو خواهرمو ببینم..دیوونه شدم بودم..عذاب کشیدن عرشیـا واسم مهم نبود که هیـچ  !برام قشنگ بود..خوشحـال می شدم ببینم عذاب می کشه  …این نشون می داد که دیگه دیوونه شدم و از عاشقی هم خبری نیست  !ولی برام مهم نبود..نه ناراحتی عرشیـا نه دیوونه شدنم نه عاشق نبودنم نه عاشق نبودنش … با یه خداحافظی زیر لب گوشی رو آوردم پایین که قطع کنم  …به ترلان نگاه نمی کردم که بتونـم مصمم باشم  !باید می رفتم..بایـــــد !! ولی با دیدن عرشیـا که گوشی رو از ترلان گرفت موبایلمو آوردم بالا کنار گوشم..کاملا ناخودآگاه !!   اینِ صداش هنوزم محکم بود..ولی می تونستم غم شو حس کنم..اما دیگه برام مهم نبود..در عین که هنوز دوستش داشتم دوستش نداشتم  !چی گفتم  ..خب اگه دوستش داشتم که غمِ صداش ناراحتم می کرد..نه این که خوشحال شم ..از این که داره یکم عذاب می کشه  !شده یکم..ولی داره عذاب میکشــــه – گوشی رو اسپیـکر بود..شنیـدم همه رو !! بزنـم تو سرشـا..غُدِ یه دنده … با بی خیالی شونه ای بالا انداختم و زل زدم تو چشماش : – مبارکتون بــاشـه !! – جمع می بندی ؟؟ – دقیقـا  !!آقــای راد … نگاهشو غم گرفت..یکم ناراحت شدم..ولی حقش بود !! – اگه کاری ندارید من برم دیگه …

۱۳۷
با کمی مکث یه دفعه گفت : – چجوری بگم که نری ؟ که بمونی !! چشمـام شده بود اندازه بگم چی نمی دونم !!! پوزخندی زدم که کاملا حسش کرد … – بمونـم تحقیر ها و توهیناتونو بشنوم ؟؟ یا تیکه هایی که می ندازید ؟؟ یا بی ارادگیتونو ببینم که دیگران براتون تصمیم میگیرن ؟؟ نالید  :ترنــــم..ترنـم  !بسـه  ..می خوام ثـابـت کنم اشتبـاه کردم !! لحظه به لحظه تعجبم بیشتر می شد.. – همه اونجـا جمع شده بودیم در موردِ مشکلِ ما بحث کنیـم … تازه داشتم بیدار می شدم..شهاب رو زیر نظر گرفته بودم  !!تو همین چنددقیقه ای که دور هم بودیم کلی آتو گرفتم ازش که بفهمم اشتباه کردم درموردت..حرفات..همه بهم ثابت کردن اشتبـاه کردم ترنــم..مگه همینو نمی خواستی بشنوی ؟؟ منتظر این لحظـه بودم که بگه اشتباه کرده ولی من ازش بگذرم برم..که اونـم عذاب بکشه بفهمه من چی کشیـــــدم !! با صدای سردی که می لرزید گفتم  :نه الان آقـای راد..دیر شده..خیلــی دیر شده  …ولی بعیـد می دونـم پشیمون باشید..بیشتر بهتون میاد بخواید منو نگه دارید بیشتر اذیتم کنیـد.. فعل جمع به کار بردنام می دونستم رو اعصابشه… مستاصل گفت  :آخه چرا اینجوری فکر می کنی خانومم ؟؟ از کوره در رفتم با داد گفتم  :به من نگـو خانـومم..من اون موقع میخواستم کنارم باشی و نذاری شهاب اینجوری بهم تهمت بزنه..نذاری بکشنم..ولی بدتر رفتی خردم کردی..حالا دمِ رفتن که دیگه دارم زندگیمو از نو می سازم اومدی واسه من می گی پشیمونی ؟ خانومت ؟ فکر کنم هنوز معنی ازدواج و نمی دونی..اگه می دونستی این نبود رفتارات..تو زندگی این اشتباه غیرقابل بخششه..کم چیزی نیست..بعدِ این همه مدت اومدی بگی اشتباه کردی ؟؟ اینو که خودمم می

۱۳۸
دونم..تا همین لحظه آخر داری تیکه می ندازی طعنه می زنی بعد توقع داری باور کنم نمی خوای نگهم داری که بیشتر عذابم بدی؟؟تو میفهمی یه زن چقدر کشش داره ؟؟ دوباره چشمه اشکم جوشیده بود  …می لرزیدم و با صدای بلند و خشم حرف می زدم..می خواستم بمیرم ولی این لحظه ها رو نگذرونـم..مامانمو خیلی وقته ندیده بودم..نشد ازش خداحافظی کنم.اینم یه عذاب بود برام ! با صدای آرومی توام با بغض گفتم :دیگه بسمه به خدا  !!خداحافـظ … گوشی رو قطع کردم  ..نگاهم بهشون بود..یه نگاهِ پر از اشـک..چند قدم عقب عقب رفتم و بعد پشتمو کردم و دویدم بین جمعیـت تو سالن …   ساعتی که هیچ کارِ ۵۰ !  ساعت از ورودِ من به خونه جدیدم تو این شهر لعنتی میگذره ۵۰ دقیقا مفیدی توش انجام ندادم..فقط نشستم یه جا و زل زدم به پنجره ی رو به روم..همش چشمای عرشیا که برق می زد میاد جلوی چشمام..برق اشـک  !یکم آروم تر شدم..که دیدم پشیمونه..که اشکِ تو چشماشو دیدم…ولی متقابلا دلم سوخت  !اون عشقِ من بود..هرچند بهم بد کرد..هرچند عذابم داد،ولی هنوز قانونا همسرم بود .. یاد آخرین حرفای ترلان افتادم ” چرا دیوونه ؟؟ بمون همینجـا  !می خوای طلاق بگیری بگیر . .. ولی نرو  !من و مامان چه گناهی کردیم مگه ؟ ” طلاق ؟ حتی دلم نیومد کارای طلاق غیابی رو انجام بدم بعد بیام لندن..خواستم ببینم خودش کی این کارو می کنه ؟ خواستم ببینم برعکس من خودش دلش میاد آخرین امیدو قطع کنه ؟ با صدای زنگ در افکارم بهم ریخت  ..علی بود،برادر عطیه..همونی که کمکم کرد اینجا جاگیر بشم و این خونه مبله رو برام خرید با سرمایه خودم  …حداقل از این شانس داشتم که پولام به این حد برسه که بتونـم زندگیمو از نو بسازم..فقط باید بازم به علی آقا زحمت می دادم کار مناسبی برام پیدا کنه .. – ترنم خانوم خوبید ؟ تازه به خودم اومدم..گندت بزنن ترنم که انقدر ضایع بازی درمیاری! – ب..بله،بله  !خوبم  ..ببخشید..شما خوبین ؟

۱۳۹
..ممنونم  !حالتون خوب نیست ؟ احساس می کنم هنوز خسته اید..ببخشید مزاحم شدم-  !نه  ..نه  !خوبم..فقط یکم تو شوکم  ..همه چی یه دفعه جور شد..اینو واقعا مدیون شمام – سرشو پایین انداخت و با پاش سنگ ریزه هارو جابجا می کرد و همونطوری جوابم رو داد: نفرمایید..وظیفه بود  !خب  ..من دیگه برم..شمام استراحت کنید تا فردا بریم برای پیدا کار برای شما – با لبخند گفتم  :نه دیگه زحمت اینو نکشید شرمنده می شم حالا خوبه می خواستم خودم بهش بگم برام کار پیدا کنه ها..چه تعارفی تیکه پاره می کنم..حال می ده الان بگه باشه  ..خودتون پیدا کنید !  …نه خانوم  !شما اینجا آشنا نیستین  …من همراهیتون می کنم-  ..واقعــــا ممنون ازتون-  !-خواهش می کنم..فعلا  .خدانگهدار- درو بستم و تکیه دادم بهش..قیافه علی اومد جلوی چشمام..فقط تونستم بگم یه تیپِ امروزی و یه پسری که می شد بگی خوشگل  !حوصله نداشتم تک تک اجزای چهرشو به خاطر بیارم..هرچند که جلوی چشمام بود.. خواستم زنگ بزنم به مامان اینا..ولی نمی خواستم با تلفن خونه زنگ بزنم..باید دوتا سیم کارت می گرفتم  !یکی برای همینجا..یکی هم برای این که هرازگاهی روشنش کنم زنگ بزنم به مامان بی حوصله به سمت اتاقم رفتم..دکوراسیون یاسیش بهم آرامش می داد..ولی نه اون آرامشی که من دنبالش بودم..رو تخت دراز کشیدم فکر کردم..همون فکرای همیشگی که زندگیمو نابود کرده بود..ناخودآگاه این تیکه از آهنگ مرتضی پاشایی تو گوشم پیچید: تو رو خدا نذار یه امشبم با گریه های من تموم شه قراره دیدنــت از امشــب آخه آرزوم شـه غافل از این که ادامشو اون سر دنیـا..عرشیا داشت گوش می داد..

۱۴۱
دقیقه های آخرِ میری واسه همیشه منم همون که عشق تو تموم زندگیشه همون که دلخوشی نداره بعد تو تمــوم می شـه کی مثل تو می شـه ؟ ~~~~~~~~ با نوری که تو چشمم می خورد از خواب بیدار شدم.. نفهمیدم دیشب کی خوابم برد..کسل بودم..کلافه بودم  !خودم درد خودمو می دونستم ولی به روی خودم نمی آوردم..چون اونجا جای من نبود..همون چند روز آخرشم آواره بودم..سری تکون دادم و رفتم جلوی آینه..با همون لباسا خوابم برده بود..موهای بلندم بهم ریخته بود و دورمو گرفته بود.. خوب بود دیروز حال داشتم یکم از وسایلمو که آورده بودم گذاشته بودم سرجاشون..تازه اونام وسایل شخصیم محسوب می شدن که آوردمشون..وگرنه همه چی رو سفارش داده بودم علی زحمتشونو کشیده بود..یکی از وسایل شخصیم همین برس بود..برداشتمش از سر اجبار موهامو شونشون کنم..حوصله موهامم نداشتم..این همـه مـو ؟ تا توی کمرم میرسید..ابروهام دخترونه شده بود و کلا بهم ریخته بودم..قبل از استخدام باید این قیافه رو درست می کردم..واجب بود ! برس رو انداختم جلوی آینه..دست به کمر به تصویر خودم نگاه کردم..اصلا خودمو نمی  آخرین لحظه همش ِ شناختم..ترنم  !چرا تو نمی خوای زندگی کنی ؟؟ چرا اون چشمای اشکی جلوی چشمات موند ؟ نکنه باورشون کردی ؟ منتظر حرفای ذهنم نشدم..رفتم سمت کمدم..لباسامو با یه شلوارک لی تا بالای زانو و یه تاپِ لیمویی عوض کردم..رفتم پایین.. یه دفعه یه حس سرخوشی ریخته بود تو وجودم..واسه خودم آهنگ می خوندم و صبحونه آماده می کردم.. یه صبحونه تووپ خوردم و رفتم سمت تی وی..گفتم از بیکاری بهتره..تا روشنش کردم تلفن خونه زنگ خورد..یه دفعه برش داشتم…بدون این که به شماره نگاه کنم..ناخودآگاه هم به فارسی جواب دادم :

۱۴۱
– بله ؟ – ترنـــــــــــــــم ؟ یکم فکر کردم تا صدای طرفو بشناسم..یهو یادم اومد بدتر از خودش جیـغ کشیدم : – عطیــــــــــــه ؟ – شناختیییی ؟ – وای  ..خوبی تـو دختـر ؟ – مرسی خوبـم عزیـزمم..تو چییی ؟ خوش می گذره ؟ جات خوبه ؟ با خنده ای آروم گفتم  :دونه دونه بپرس  !آره خوبم..جامم به لطف زحمتای تو و البته داداشت عااااالی..کجایی تـو ؟ با ذوق گفت  :همین الان رسیدم لندن … ذوقش به منم منتقل شد..دوباره یه جیغ فرابنفش کشیدم : – وااااااای عاطییییی عالیهههههه..تا کی می مونی ؟ با بدجنسی گفت  :حدس بزن .. – بگو دیگه خدا رو شکر زیاد اذیت نکرد و سریع گفت : – اومدم کلا بمونــــــم ترنـــــم.. اینهمه خوشحالی بعدِ اون همه غـم برام لازم بود..نگران روزای تنهاییم تو غربت بودم که عاطی پرش کرد..با عاطی صمیمی بودم..ولی دبیرستان که رفتیم یکم از هم فاصله گرفتیم و الان دوباره بهم رسیدیم..عالی شده بود.. – خیلیییییییی عااااااااااالی شد کهههههه – زهرمار دختر..کر شدم..اگه دوست داری درو باز کن..خسته شدم یه لنگه پا وایسادم.. با یه جیغ زیبای دیگه گوشی رو پرت کردم رو کاناپه و دویدم سمت در…

۱۴۲
درو که باز کردم نوبت جیغ جیغـای عاطی بود.. با هم به سمت کاناپه رفتیم..تی وی رو که همینجور روشن مونده بود خاموش کردم و رفتم سمت آشپزخونه..در همون حال گفتم : – چای یا قهوه ؟ – گم شو بابا..چایی رو بیار بخوریم.. عاشق این الفاظ زیباش بود..خنده ای کردم و گفتم : – خاک تو گورت..آدم حسابت کردم.. چای ساز رو روشن کردم و رفتم رو کانتر نشستم.. – تو باز مثل خروس نشستی اون بالا ؟ هنوزم این عادت منـو یادش بود..البته خیلی وقت بود از سرم افتاده بود..با دیدن عاطی باز برگشته بود ! – بیخیال..عاطی ؟ – جان عاطی ؟ ترنم بیا بریم اینجا یه آرایشگاه خوب سراغ دارم..داری حالمو بهم می زنی.. – عاشق این رک بودنتم..حال خودمم داره بهم می خوره.. دوتایی خندیدیم..پریدم پایین و رفتم دوتا چایی ریختم و یکیشو گذاشتم جلوی عاطی و یکیشم خودم.. – به لطف برادر جونت اینجا تجهیزه ها..ماشالا برای خرید جهیزیت میتونی روش حساب کنی.. – بمیر توام..همش کار منـه..اونوقت به اسم اون در رفته ؟ نامرررد – وااا ؟ توام بلدی مگه ؟ کوسن مبل رو برداشت نشونه رفت سمت سرم..با جاخالی من افتاد پشت مبل.. – هنوزم قاطی داری .. جیغش درومد..

۱۴۳
– ترنـــم..میکشمــــــت..حیـف من..بشکنــــه این دســـت.. خندیدم و گفتم  :باشه بابا..حرص نخور..پاشو بریم رفتم بالا و از تو این کمدای تجهیز شده به انواع لباس و کیف و کفش یه کیف دستی لی برداشتم و رفتم جلوی آینه..موهای بلندمو با یه کش لیمویی بستم و رفتم پایین.. عوض شده بودم..حتی مدل لباس پوشیدنم.. رسیدم پایین پله ها و رو به عاطی گفتم  :تو از اون پولایی که فرستادم چیزی هم گذاشتی ؟ یا بقیشو لباس و کیف و کفش خریدی ؟ – اووووه کجای کاری ؟ خیلی چیزا خریدم..بازم از پولات مونده..ماشالا انقدر پول فرستاده بودی که برای هفتصد پشتتم بسه..بعد شنیدم دنبال کار می گردی ؟ – نگردم ؟ دستشو تو هوا تکون داد و گفت  :دیوونه ای دیگه..نــه نگرد..واقعا نمی دونی پول اون املاک چقدر بوده ؟ – نه به جان تـو..همه کاراشو وکیلم کرد.. – پس برو بمون تو خماریش  ..فقط بدون خیلیـه..با این همه خریدی که کردم هنوز کلی مونده..نمیخواد کار کنی..سرمایه گذاریشون کن.. با تعجب پرسیدم  :مگه چقدر خرید کردی که هی می گی ؟ – شونه ای بالا انداخت و با لبخند گفت  :وقتی برگشتیم بهت نشون می دم.. ابرویی بالا انداختم و گفتم  :بـاشــه..حالا بریم.. دستشو کشیدمو با هم از خونه رفتیم بیرون.. **** از آرایشگاه که اومدیم بیرون واقعا عوض شده بودم..پایین موهامو مرتب کرده بودم و کلا مدلشو خرد زده بودم..جوری که زیاد کوتاه نشـه..رنگ فندقی موهام قشنگ تر نشونشون می داد..که رنگ کردنشم پیشنهاد عاطی بود..ابروها و صورت اصلاح شدم کلی قیافمو تغییر داده بود..

۱۴۴
عاطی هم که کاری نداشت..فقط به خاطر همراهی من اومده بود.. – آخیششش..حالا می شه نگات کرد..قشنگ شدی ! قیافه ی حق به جانبی گرفتمو گفتم : – قشنگ بودم خانـــوم … – برو  ..برو داری پررو می شـی.. هر دو خندیدیم..و راهی خونه شدیم..سر راه دوتا سیم کارت گرفتم..لازم بود.. وقتی رسیدیم خونه جفتمون از خستگی رو به نابودی بودیم.. به پیشنهاد من قرار شد عاطی شب رو پیشم باشه..من رفتم تو اتاقم و عطیه هم اتاق مهمان..خواب بعدازظهر واقعـا می چسبید..بعد اون همه خستگی و فشـار که سعی داشتم فراموششون کنم… ~~~~~~~~~~~~~~ از خواب که پاشدم یکم گیج بودم..کلا چندوقته گیجم..وقتی فهمیدم کجام از جام بلند شدم..جلوی آینه وایسادم و صورتمو که لاغر شده بود نگاه کردم..حداقل با این آرایشگاهی که رفتم یکم قیافم بهتر شد غمزدگیش کمتر نشون می ده.. یهو یاد سیم کارتا افتادم..شیرجـه رفتم رو کیفمو درشون آوردم..بعد کلی کلنجار رفتن باهاشون  .. شماره رند رو گذاشتم برای استفاده دائمیم و اون یکی شماره رو برای تماس با ایران.. سریع سیم رو تو گوشی انداختم و تند تند شماره مامانو گرفتم.. – بله ؟ صداش که تو گوشی پیچید بغض گلومو گرفت..نتونستم حرف بزنم..صداش خیلی خسته بود..پرِ غم بود..بمیری ترنم که انقدر عذابش می دی.. دیگه داشتم به هق هق می افتادم برای همین قطع کردم گوشی رو..سرمو فرو کردم تو بالش و گذاشتم اشکام راحت باشن.. با صدای اس ام اس گوشی از جام پریدم..خیلی خلاصه !

۱۴۵
– ترنم..انگلیس ؟ شماره رو خوب می شناختم..متین بود  !واااااای..گند زده بودم..حتما از پیش شماره فهمیده حدودا کجـام.. سریع گوشی رو خاموش کردم و سیم کارتشو در آوردم انداختم تهِ کشـو..اون یکی سیم کارتو گذاشتم تو گوشی و روشنش کردم..دیگه غلط بکنم اون خطمو روشن کنم..اصلا دلم نمی خواست لو برم که کجام.. گوشی رو انداختم رو عسلی کنار تخت و پاشدم برم سراغ عاطی..بسش بود هرچی خوابید..رسیدم پایین و دیدم عاطی نشسته واسه خودش چایی میخوره و تی وی می بینه … – به به  !سلاااااااام..خانوم خوابالو..یه دو ساعت دیگه هم میخوابیدی . کش و قوسی به بدنم دادمو گفتم  :مگه ساعت چنده ؟ سریع گفت : – کاری به اونش نداشته باش فقط بدون چهااار ساعت خوابیدی..بترکی ! با آخرین کلمه ای که گفت..ناخودآگاه زدم زیر خنده ! – زهرمار  ..کوفت  ..می خنده ! دستامو به حالت تسلیم بردم بالا : – باشه بابا  !نخور منـو…پاشو بریم قرار بود یه چیزی نشونم بدی … چینی به بینیش انداخت و گفت  :نمیخوام..گوشت تلخی  !نمیخورمت. خیز برداشتم طرفشو گفتم  :کوفــــــــــت..بی ادب ! سریع از جاش پرید و گفت  :باشه بابا  !رم می کنه یهو..دختره ی خل..پاشو بریم نشونت بدم.. – حالا شد ! جلوتر از من راه افتاد سمت پله ها..منم مثل یه بچه حرف گوش کن دنبالش می رفتم..جلوی در یکی از اتاقا وایساد  ..برگشتم طرفمو خیلی جدی گفت :

۱۴۶
– تا حالا این تو نرفتی ؟ متفکر گفتم  :نه ! به همون جدیت فقط گفت  :خاک تو سرت ! خندم گرفته بود..چیزی نگفتم و اون درو باز کرد رفت تـو..از چیزی که می دیدم دهنم باز مونده  اتاق برق می زدن..دیوار سمت چپ ِ  متری بود..سرامیکای تمیـز کف ۰۵ بود..رو به روم یه اتاق اتاق کامل قفسه های کفش و کیف بود..دیوار رو به روش سراسر پنجره..دیوار سمت راست هم دوباره سرتاسر کمد دیواری بود..ناخودآگاه پریدم وسط اتاق و فقط تونستم بگم  :وااااااااای عاطی با لبخند غمگینی داشت نگام می کرد..برگشتم طرفش : – عاطی چیکاااااار کردیییی ؟؟ عالیییی شده..دستت درد نکنه با همون لبخند که سعی داشت شاد نشونش بده گفت  :خواهش می شه.. منتظر بقیه حرفش نشدم و پریدم سمت کمد دیواری..پـرِ لباس بود..قشنگ انگار خواب بودم..مثل بچه ها انقدر ذوق کرده بودم که غمام برای چند دقیقه یادم رفته بود..دیواری که در امتداد در بود هم باز کمد دیواری داشت  ..در اونم باز کردم..اونم پر لباس بود..میز آرایش بزرگی که اونجا بود توجهمو جلب کرد..کشوی اون هم پر لوازم آرایش بود..بابت این یکی دیگه واقعا ممنون عاطی شدم..لوازم آرایش نیاورده بودم و حالا انواع و اقسامش دمِ دستم بود.. برگشتم طرفش و فقط با قدردانی زل زدم تو چشماش..خودش به حرف اومد : – می دونستم چیز زیادی با خودت نمیاری..جز یه چمدون..که همونم شد..اونم یه سری وسایل که دیگه باید بیاری رو میاری..برای همین این اتاق رو دادم اینجوری دکور کنن و بعد یه روز رفتم کلی خرید کردم و همرو جاسازی کردم اینجا..میدونستم اینجوری باشه واست جالبه خوشحالت می کنه تا این که همرو بذارم تو کمد اتاقت..فقط یه چند دست لباس گذاشتم تو کمدت.. پریدم بغلش و دوتا بوس آبدار کردم و گفتم  :عالی شده عاطیییی..عاشق این اتاق شدم..واقعا مرسیییی..خصوصا که حوصله خرید هم نداشتم… زد زیر خنده و گفت  :برعکس من انقدر حال کردم..کلی پول زیر دستم بود مثل چی خرید کردم فقط..کلی حال داد

۱۴۷
دوباره دوتایی خندیدیمو از اتاقی که رسما عاشقش شده بودم خارج شدیم… از اتاق که اومدیم بیرون رفتیم تو هال نشستیم به حرف زدن و میوه خوردن..ماشالا خونه کاملا تجهیز بود..از همه وسایل و مواد خوراکی و اونم که از لباسا..واقعا ممنون این خواهر و برادر بودم… بدون توجه به حرفای عاطی وسط حرفش پریدم : – عاطی ؟ چپ چپ نگام کرد و گفت  :مرض  !دارم حرف می زنمـا … بی خیال عاطی ادامه ی حرف خودمو گرفتم : – گفتی با اینهمه خریدی که کردی هنوز چقدر از پولم مونده ؟؟ در حالی که به خیارش گاز می زد گفت  :من رقم خاصی بهت نگفتم..در ضمن خرید خاصی که نکردم خواستم جو بدم..چهارتا دونه لباس در برابر اون پول که خرید نیست و در حالی که نیششو باز کرده بود به خوردن خیارش مشغول شد.. رفتم تو فکر..مگه اون املاک چقدر می ارزید که عاطی اینجوری می گه ؟؟  ،  مامان، بیخیالش شدم..حوصله نداشتم به این چیزا فکر کنم..مشغله های مهم تری داشتم..بابا  حتی ترانه  …و مهم تر از همه پیامی که از متین بهم رسید..خدا خدا می کردم که پیدام ، ترلان نکنه..از این خونه و زندگی خوشم اومده بود..اگه پیدام می کردن باید از اینام دل می کندم دوباره کوچ می کردم یه جای دیگه..چون با وجود اینهمه دلتنگی که عذابم می ده آرامشم بیشتر از وقتی شده که اونجا بودم  ..آخر از همه یاد نگاه عرشیـا افتادم.. سرمو تکون دادم تا فکر عرشیا رو دیگه از سرم بیرون کنم..بیشتر از همه فکر اون بود که اعصابمو بهم میریخت.. – عاطی ؟ با لحن کشداری گفت  :هـــــــوم ؟! چشم غره ای بهش رفتم  :تو میخوای بمونی دیگه ؟ – پ نه  !خوبه گفتم بهش می خوام بمونمــا

۱۴۸
– کوفت  !مسخره  ..میخوام بگم حالا که میخوای بمونی..مشخصه که کجا میخوای زندگی کنی ؟؟ در همون حالی که باز به میوه های روی میز حمله می کرد گفت : – آره  ..خونه علی دیگه.. با ذوق مثل بچه ها دستامو کوبیدم بهمو گفتم : – خب بیا پیشِ من … لباشو کج کرد و مثلا ژست متفکرانه گرفت  :نمی دونم..زحمت می شه آخه از زیر میز زدم به پاش و گفتم : – گم شو بابا  !واسه من کلاس می ذاره..من که تنهام  ..اوضاعمم که خودت می دونی..تنهایی اذیتم می کنه سرشو انداخت رو پایین و گفت  :آره..ترلان برام گفت..باشه میمونم یه لحظه خونم به جوش اومد  ..حتما ترلان فرستادتش اینجا که من تنها نباشم ؟؟ از جام بلند شدمو با صدای نسبتا بلندی گفتم  :پس حتما اومدنت و کمکای داداشتم نقشه ترلان بوده که خیالشون راحت بشه کجا می رم ؟؟ حتما این پولی که میگی زیاده و کار نکن و این حرفا هم واسه اینه که از طرف اون خانواده دارم ساپورت می شم ؟؟ بلند شد و به طرفم اومد و همون طور که منو سرجام می نشوند گفت : – ترنم  ..عزیزم  !چرا زود عصبی می شی ؟؟ نه  !اینطور نیست که تو فکر می کنی.. با حرص پریدم وسط حرفشو گفتم  :پس چطوریه ؟؟ – گوش کن خب ! بعد با لحن ملایمتری ادامه داد  :اون روز که اومدم اینجا پیشِ تو..قبلش خونه علی بودم  .. دیشبش علی داشت از یه دختری تعریف می کرد که با سرمایه خودش داره کمکش می کنه که اینجا زندگیشو بسازه..ولی اسمی از تو نمی برد..منم کنجکاو نشدم  ..فقط گفتم یه عروسی افتادیم اونم عروسی داداشم

۱۴۹
و نیش بازشو روی من گشود  ..که با چشم غره ی من بسته شد : – خب حالا  !داشتم می گفتم  ..آخر شب یهو یادت کردم..شماره خونتونو تو دفترچه م داشتم..زنگ زدم خونتون که با حال داغون مامانت مواجه شدم..بعدم که ترلان گوشی رو گرفت و شروع کرد به توضیح دادن حال تو..اتفاقایی که برات افتاده … آروم تر گفت  :متاسفم ترنم ! بی حوصله دستمو تو هوا تکون دادمو گفتم  :بی خیال..تاسفت مشکلی رو حل نمی کنه  ..بقیشو بگو ! پشت چشمی نازک کرد و گفت  :ایــش  !انگار بازجوییه  …با شنیدن این حرفا از ترلان یهو یاد اون دختره کردم که علی می گفت  ..نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت اون دختر تویی..بعد از صحبت با ترلان فوری گوشی رو قطع کردم و شیرجه رفتم سر و کول علی که اسم اون دختره چیه ؟؟ چشمکی زد و گفت  :با کلی بدبختی متوجه شدم دختره همون ترنم خانومِ ما می باشد  ..آدرستونم گیر آوردیم تشریف فرما شدیم اینجا به شغل شریف چتر بازی ! با نگرانی گفتم  :اونا که نمی دونن من کجام ؟؟ سریع گفت  :نه عزیزم  !نگران نباش..هیچی نمی دونن..حواسم هست نفس عمیقی کشیدم و خودمو رو مبل ولو کردم و خیره شدم به عکس رو به روم..غرق شدم تو دنیای فکر و خیـال  ..به روزای خوشم که چه کوتاه بودن …. با صدای زنگ گوشیم از آشپزخونه اومدم بیرون..عاطی که طبق معمول خواب بود.. گوشی رو برداشتم و به شمارش نگاه کردم  ..از ایران بود  ..منتظر موندم تا تماس قطع بشه که گوشی رو سایلنتش کنم.. بعد سایلنت کردن یه نگاه به ساعتش کردم و بی خیال پرتش کردم رو کاناپه .. کی میتونست باشه جز متین که یه بوهایی برده بود و مصر شده بود رو پیدا کردن من..چه فرقی به حال اون داشت ؟ دلش به حال باجناقش میسوزه یا مادرزنش ؟ شایدم واسه خودشیرینی اینکارو میکنه !

۱۵۱
برگشتم به آشپزخونه و بساط کیک پزیمو از سر گرفتم  ..مایه کیکمو ریختم تو قالب و گذاشتمش تو فر و تنظیمش کردم..رفتم تو اتاقمو شروع کردم بررسی خودم تو آینـه  ..آخرم که سیر شدم از نگاه کردن خودم و قیافه ی ماتم زدم پنکک و برداشتم و شروع کردم صفا دادن  ..با یه رژ و رژگونه و خط چشم هم سر و تهش هم آوردم.. لباسمم با یه پیراهن آبی فیروزه ای که بلندیش تا زانوم بود عوض کردم..خب بهتـر شد  ..یه چشمک به خودم زدم و برگشتم سراغ کیکم.. این روزا برای این که خیلی افسرده نشم همش یا سرخودمو گرم میکردم یا با آرایش و لباسای رنگارنگ میخواستم از دلمردگی دور کنم خودمو..ولی فقط خودم اشکای قبل خوابمو درک میکنم..خودم آه کشیدنای وسط روزمو درک میکنم.. همینجوری به یاد بدبختی هام میرفتم سمت آشپزخونه که با دیدن عاطی لبخندی زدم و رفتم سمتش..اونم لبخندی به پهنای صورتش زد  ..مشکوک بود .. با نزدیک تر شدنم دیدم کیکمو درآورده  ..نزدیکتر شدم دیدم یه تیکشم خورده  ..یه لبخند مسخره زدم و چشمامو بستم..خودمو آماده کردم واسه یک سری فحشهای درجه یـک و اصــل !! -روانـــــــی  ..مگــه مریضــی ؟؟ کلی زحمت کشیدم به ذوق و شوق تزیین کردنش  ..آخه مگه قحطی زده بودی ؟ مگه کوفت دیگه ای تو اون یخچال کوفتی نبود کوفت کنی تو ؟ یکم لای چشمامو باز کردم ببینم شرایط چجوریه فحشای درجه یکمو بدم یا نه که قیافه مظلومشو که دیدم بیخیال شدم  ..یه لحظه از خودم بدم اومد..بغض کردم  ..برگشتم تو اتاقمو درم بستم.. ترنم خیلی بی شعوری  ..اون این همه واسه تو زحمت کشیده .. تو الان فقط اونو داری  ..اونم میخوای از خودت دور کنی؟خب فدای سرش از خواب پاشده گرسنه بوده خوردتش دیگه. توام میخواستی بخورینش واسه موزه میخواستیش مگه ؟اصلا تو  ..تو خیلــــی نفهمی .. تقه ای به در خورد..عاطی اومد تو و با دیدن اشکام چشماش گرد شد!اومد جلو و بغلم کرد: -ترنم؟دیوونه شدی ؟ چرا گریه میکنی تو ؟؟ چیزی شده ؟ با بغض سرمو به نشونه نفی تکون دادم.دوباره با نگرانی اجزای صورتمو نگاه کرد و گفت :

۱۵۱
-کسی بهت زنگ زده ؟ اصلا ولش کن  ..شاید جاییت درد میکنه،هوم؟ -نه!نـه..هیچی نیست – خب پس چته گریه میکنی ؟ دوباره زدم زیر گریه : -عـــــــــاطـــــــــــــ ـــی…. عاطفه هراسون گفت : -جانم ؟ خب بگو دیگه ترنممم  ..جون به لب شدم. خیلی کشش ندادم و گفتم  :من خیلــی بی شعورم واسه یه کیـک با تو اونجوری حرف زدم !! برگشتم و چشمای گرد شده و لبخند سرکوب شده عاطفه رو نگاه کردم..خیلی جدی گفت:دقیــقا..تو خیلی بی شعوری مثل بچه هایی که مامانشون تنبیهشون میکنه دوباره لب برچیدم.. -میدونی؟خیلی بیشعوری که واسه این چیزا گریه میکنی..تو چه این حرفارو میزدی چه نمیزدی من با خیال راحت کیکمو خوردم..دیوونه شدی ؟ چرا الکی خودتو عذاب میدی ؟ ترنم زودرنج شدیـاا.. قبول داشتم..خیلی روحیه م داغون بود..تمام سرزندگیا و به خودم رسیدنام زورکی بود و الکی !  تهش همین بودم..اشکم دم مشکم بود..یهو حالم بد شد..سرگیجه گرفتم و بدو رفتم سمت ِ ته دستشویی .. چیزی نخورده بودم که بالا بیارم بدتر معدم داغون شد..هرچی عق میزدم فقط سوزش معدم بیشتر می شد..یه مشت آب به صورتم پاشیدم و دستشویی اومدم بیرون..عاطفه مادرانه حوله ای گرفت سمتم و گفت : -چی شد یهو؟چیزی نخورده بودی که تو ؟ جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه ادامه داد  :همون هیچی نخوردی اینجوری میشی..

۱۵۲
بعدم بدون توجه به من رفت بیرون !رفتم بیرون دیدم تو آشپزخونه داره یه برش کیکمو با شیر آماده میکنه بیاره بریزه تو حلقم.. فکر خوردنشم حالمو بد میکرد..سریعتر از این که عاطفه بهم برسه فقط میخواستم از زیر دستش فرار کنم.. ولی تا پاشدم رسید بهم و گفت  :کجـا کجـا ؟ بودیم در خدمتتون.. یعنی انقدر ضایع قصد متواری شدن داشتم ؟ با کلی نق زدن نشستم و گفتم : -در خدمت عمه محترمتون باشید..من میخوام برم با یه لحن مهربونی گفت  :شما اینو بخور  ..قوی بشی  ..بعد خودم میبرمت بیرون دخترم لبخندی بهش زدمو با لحن بچگونه ای گفتم  :مامانی  ..به خواب ببینی من اونو بخورم  ..و به دو بلند شدم پریدم تو اتاق.. عاطی صبورانه با همون سینی راه افتاد دنبالم و رو تختم گیرم انداخت..با همون صبوری قشنگ و حرص دربیارش کل شیر و کیک رو چپوندم تو حلقم.. اولش نزدیک بود دوباره هجوم ببرم سمت دستشویی ولی یکم که خوردم دیدم چه چیزی پختم به به..معدمم سریع کنار اومد و تونستم یه چیزی بخورم بالاخره.. شیر و کیکم که تموم شد گفتم  :مامان عاطی ؟ منو ببر بیرون دیگه ! واقعا تو خونه موندن عذابم میداد.عاطی سری تکون و داد با سینی رفت بیرون..به رفتنش خیره شدم..خیلی خوب بود که اونم بود.. پاشدم حاضر شدم و رفتم بیرون دیدم عاطی هم حاضر دم دره..چه سرعت عملی داریم ما دوتا! رفتیم پارک نزدیک خونم..فضای پارک حس خوبی بهم میداد..بازی کردن بچه ها..دیدن پیرمردا و پیرزنایی که نشسته بودن عصرشونو اونجا میگذروندن..دیدن مادرایی که با نگاهشون بچه هاشونو دنبال میکردن که گم نشن.. عاطی سرش تو گوشیش بود..از حواس پرتیش استفاده کردم رفتم دوتا بستنی خریدم و اومدم نشستم کنارش ..

۱۵۳
بستنی رو جلوی صورتش گرفتم..سرشو آورد بالا و با لبخند بستنی رو ازم گرفت و گفت: -اینارو کی خریدی؟ – همون وقتی که مثل معتادا سرت تو گوشیت بود فاصلت باهاش هی کمتر می شد.. خیلی بدجــور زد زیر خنـده و دوباره بدون هیچ حرفی سرشو کرد تو گوشیش!! با تعجب نگاش میکردم.عاطی و جواب ندادن ؟ اصلا چرا اینجوری یهو خندید ؟ دختره از دست رفته  ..منو باش دلم به کی خوشه.. نفس عمیقی کشیدم و ذهنم رفتم سمت عرشیـا..یه گوشه ذهنم همش عرشیا بود و نگاه آخرش..چقدر سعی داشت لاپوشونی کنه کارشو..پوزخندی زدمو رومو برگردوندم..به دختربچه ای نگاه کردم که با گیجی اطرافشو نگاه میکرد و چشماش آماده بارش بود..مثل آسمون گرفته این شهر غریب  ..مثل چشمای خود من..اون مادرشو گم کرده بود..من مادرمو،خانواده مو،زندگیمو،همسرمو  ..احساساتمو..احساساتمم گم کرده بود..اگه ترنم قبلی بودم بلافاصله بلند میشدم میرفتم طرفش..ولی الان گیج بودم..غیرارادی پاشدم و آروم میرفتم سمتش..به ذهنم رسید براش بستنی بگیرم..ولی با یادآوری بستنی ای که نصفه و نیمه خورده بودم به زور دوباره حالت تهوع شدیدی بهم دست داد..آب دهنم رو قورت دادم تا بهتر بشم..بازم رفتم سمت بچه..سرم گیج میرفت چشمام خوب نمی دید حالم بد بود چشمای عرشیا میومد تو ذهنم..به فکرم رسید چرا من نتونستم زندگی خوبمو داشته باشم که الان یه همچین دختربچه ای مال من باشه ؟ مال من و عرشیـا ؟ دختر بچه اونجا نبود ولی من یه دختربچه شبیه خودمو عرشیا اونجا تصور میکردم که منتظرمنه  ..منو گم کرده ..ولی بچه ای اونجا نبود..با کلافگی نشستم و تکیمو به درخت پشت سرم دادم..هجوم چیزی از معدم به سمت بالا باعث شد به سمت باغچه درخت خم بشم و دوباره … کم مونده یه درد جسمی به دردای روحیم اضافه بشه  ..با چشمای اشکی جای خالی بچه رو نگاه کردم..رفته بود..اون مادر خودشو داشت..اومد پیداش کرد و بردش  ..فقط منم که سهمم تنهـاییه ***

۱۵۴
با همون لباسا رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم..حوصله توضیح رفتار نامعقول تو پارکم رو برای عاطفه نداشتم..با ورودش به اتاق نگاهمو از سقف نگرفتم..با چشمای باز زل زده بودم به یه جای نامعلوم. تا عاطفه دهن باز کرد چیزی بگه پیشدستی کردم و گفتم  :عاطفه بیخیال شو..من دیوونه ام  ! همین  ..تنهام بذار دیگه حتی حوصله نداشتم فکر کنم ناراحت می شه یا نه..این همه من ناراحت شدم..اینهمه دیگران منو رنجوندن یه بارم من.. با صدای زنگ در از این فکرا اومدم بیرون ولی همونجا دراز کشیدم..حتما علی اومده خواهرشو ببینه..کی با من کار داره؟تو کشور خودم غریب بودم اینجا که دیگه هیــچی.. در باز شد  …بدون نگاه کردن به عاطفه پشتمو کردم به در..حتما غذا سفارش داده حالا میخواد مثل اون شیر و کیک کذایی بچپونه تو حلق من بدبخت.. در بسته شد و بوی ادکلن مردونه ای تو اتاق پیچید..بازم توجهی نکردم..حتما داداششو فرستاده منو بازجویی کنه.. به چه حقی علی باید منو بازجویی کنه اصلا ؟ برگشتم تا یه چیزی بگم که با دیدن شخص روبروم همونجوری تو جام خشک شدم.. یعنی بدبخت شدم رفت  !آقای کارآگاه پیدام کرده..آخه از کجا ؟ از رو همون یه سیم کارت؟انقدر آشنا داره ؟ مثل ماهی دهنم باز و بسته می شد که یه چیزی بگم ولی اصلا نمی شد  !نفس عمیقی کشیدم و با کلافگی موهامو از صورتم زدم کنار..اصلا چیزی به ذهنم نمی رسید  .اون اینجا چیکار میکنه دقیقا ؟ چی میخواد از جون من ؟ نکنه قضیه همون خودشیرینیشه ؟ چه مظلوم و ساکت منو نگاه میکنه..چرا به جای متین عرشیا اینجا نیست ؟ اصلا به اون چه ربطی داره ؟ -اینجا چیکار میکنی؟ بــَـه..بازجوییشو شروع کرد.عوض این که من بپرسم ایشون میپرسه..

۱۵۵
با صدای آروم ولی حرصی گفتم  :خونمـه  !شما اینجا چیکار میکنید ؟ الان پیدا کردن من چه سودی براتون داشت ؟ عوض شما اون باجناق بی مسئولیتتون باید خودشو خسته کنه شما میگردی دنبال من ؟ که چی بشه ؟ چی میرسه به شما ؟ دیگه دهنم بسته نمی شد  ..هرچی تو دلم بود بهش گفتم و اونم با لبخند آرومی گوش میداد.همون لبخندش من عصبی تر میکرد..مثل روانشناسایی که به مریضاشون نگاه میکنن ژست گرفته بود.. یهو داد زدم :اصلاااا بـــــــرو بیــــــــــــــرون  ..دست از سر من بردار  ..فقط بفهمم یکی جای منو فهمیده میکشمـــــــت .. انقدر داد زدم و حرص خوردم که با سرگیجه شدیدی خودمو پرت کردم رو تخت ! متین اومد بیاد سمتم که با آخرین توانم گفتم  :به من دست نزن.. عاطی با عجله اومد تو اتاق گفت :چی شد ترنم؟چرا اینجوری میکنی ؟ اومد دستمو بگیره که دستمو از دستش کشیدم بیرون..شایدم اون جای منو به متین گفته باشه؟ با صدای خشداری گفتم  :توام به من دست نزن  ..اصلا شایدم تو به متین گفتی عاطفه چیزی نگفت فقط پا شد رفت سمت در و گفت  :الان برات یه شربت شیرین میارم..فشارت افتاده پس همون..کار خودشه  !موذی ..در اسرع وقت تو هم میمونی تو خماری عاطفه خانوم..توام برو قاطی اونا..صد در صد سهم من همون تنهاییه  ..فکر کردم یکی رو پیدا کردم حداقل .. از لای چشم نیمه بازم متین رو دیدم که تکیه داده به دیوار و داره با گوشیش آروم پچ پچ می کنه.. داشت صداها برام نامفهوم می شد که با ورود مایع شیرینی توسط عاطی به دهنم دوباره حالت تهوع بدی بهم دست داد  ..با همون نیمه جونی ولی به سرعت خودمو به سرویس اتاقم رسوندم..بازم همون حس بد..بازم احساس میکردم جونم داره از بدنم درمیاد..دهنمو شستم و آبی به صورتم زدم درو باز کردم سه تا قیافه نگران دیدم  ..یه چشم اشکی که اینبار نگرانی توش بود..اونم بود؟ همونجا سر خوردم رو زمین و دیگه چیزی نفهمیدم..

۱۵۶
چشمامو که باز کردم قیافه عاطفه اولین چیزی بود که دیدم..چشماش اشکی بود ولی لباش میخندید..اینم دیوونه شده..زندگی سختیاش مال منه ولی این دختره رو دیوونه میکنه.. با صدای گرفته و بی حالی گفتم:چی شد یهو ؟ -هیچی عزیزم..از حال رفتی آوردیمت بیمارستان.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم  :حالا تو چرا خوشحالی ؟ با لحن مشکوکی گفت  :مــن ؟ من خوشحالم ؟ هیچی گفتم شاید داری میمیری یکم ذوق کردم الان که بهوش اومدی دیگه خوشحال نیستم خنده بی جونی کردم و گفتم  :آره جون عمت.. میدونستم چرت و پرت میگه..نگرانی چشماش نشون میداد تا همین الان استرس داشته. قبل از این که عاطفه جواب بده یاد چهره ای افتادم که لحظه آخر دیدم..یه لحظه شک کردم.آخه..عرشیـا؟اینجـا؟ یهو دستشو گرفتم گفتم :عاطــــــی؟؟ از جاش پرید  :چتـه؟ چی شد ؟ بلـه ؟ با تردید پرسیدم:امـم..چیـزه..عرشیــا اینجـاست ؟ رنگ نگاهش عوض شد..با لحن خاصی گفت:چطـور؟ برای این که فکر نکنه خیلی مهمه و برام دست نگیره شونه ای بالا انداختم گفتم  :همینطوری ولی خودم میدونستم مهمه برام..خیلیم مهـمه!وقتی دیدم عاطفه ادامه نداد و فقط داره مشکوک نگاهم میکنه گفتم: -خب حالا هست یا نیست ؟ با صدای آرومی زمزمه کرد  :هستش..همین بیرونه تپش قلبم بدجور بالا بود..هم از بودنش و از این که پیدام کرده خوشحال بودم..هم بدجور استرس و ناراحتی به جونم افتاده بود..درگیر بودم با خودم..

۱۵۷
در باز شد و پرستار قد کوتاه ولی خوشگلی با لبخند اومد داخل و گفت :  نازنازی مـا چطوره ؟ ِ -حال مامان یه لحظه لبخند زدم و دور اتاق رو نگاه کردم..گفتم شاید اتاق چندتخته ست..ولی وقتی دیدم فقط من و عاطفه تو اتاقیم با چشمای گرد شده زل زدم به عاطی: -تو مامان شدی عاطفه ؟ عاطفه با مسخره بازی لبشو گزید و گفت  :مـن ؟ جلو داداشم نگیــا میکشتم..تو رو تخت بیماری بعد خانوم با منـه ؟ با گیجی به عاطی و بعد به پرستار نگاه کردم که با لبخند شادی همینجوری منو نگاه میکرد و به سرمم ور میرفت. اینا چـی میگن؟؟کم از حضور عرشیا گیج بودم بدتر شدم  !پدر و بچه حضورشون گیجم کرد..نمیدونم میخواستمشون یا نـه..من با عرشیا درگیر بودم بچشو میخوام چیکار ؟ یاد نگاه دختربچه گمشده تو پارک افتادم..من که گفتم کاش یه بچه داشتم تنهاییامو پر کنه..پس حالا اگه اون بچه باشه که خوبه..ایرادی نداره.. با لبخند به اون دوتا نگاه کردم..عاطفه وقتی لبخندمو دید نفس راحتی کشید و آروم گفت: -میترسیدم به هوش بیای و بفهمی حامله ای..خل بازیات عود کنه..بگی نمیخوایش..میدونم که دوسش داری..میدونم دوست داری یه بچه داشته باشی که به قول اون نگاهت تنهاییاتو پر کنه..خداروشکر باهاش کنار اومدی.. نگاهی به در کرد و ادامه داد:ترنم..حیف نیست ؟ بیا به حرفای عرشیا هم گوش کن..شاید به قدم این بچه زندگیتونم درست شد..یه زندگی سه نفره و خوب..بچتو از نعمت باباش محروم نکن.. بعدم از جاش پاشد که بره بیرون..آروم صداش زدم: -عاطفه؟ سرجاش وایساد و برگشت سمتم..سوالی نگاهم کرد.گفتم: -عرشیا میدونه؟

۱۵۸
سری تکون داد که یعنی نه و رفت بیرون.. دودل بودم..ولی دوست نداشتم عرشیا رو ببخشم چه برسه بخوام به حرفاش گوش کنم.. کاش می شد اینبار با بچم میرفتم یه جا تا باهم باشیم..بدون عرشیایی که شاید بعدا هم بخواد بهم تهمت بزنه و زندگیمونو اینجوری کنه..این زندگی ارزش داره ؟ ولی وقتی یاد بچه میفتادم که شاید بخواد بدون پدر بزرگ شه دلم می لرزید..اون چه گناهی داشت؟اصلا چطوره بندازمش ؟؟ در باز شد..عرشیا با لبخند اومد داخل..یه لبخند مهربون که من اصلا خوشم نمیومد..رومو کردم سمت پنجره..حیف که واسه خودمو به خواب زدن دیر بود و چشمای بازمو دیده بود.. صندلی کنار تختمو جلو کشید و نشست..سرشو آورد کنار گوشمو گفت: -ترنم؟ جوابی ندادم..چقدر راحت دارم با حضورش کنار میام..ولی اون بود که منو شکست..باعث شد بابام منو بزنه !! -خانومی؟ بغضم گرفته بود..الان یادش افتاده بود مهربون باشه ؟ دلم میخواست متین رو خفه کنم..پیدا کردنم زیر سر اون بود.. -عزیزم؟ اصلا چرا اونو خفه کنم..خودمو باید دار بزنم که الکی زنگ زدم تا یه سرنخ بدم دستش..  من؟ ِ -زندگی من تازه داشتم روی آرامش رو میدیدم..اونم دست و پا شکسته..قطره اشکم رفت لای موهام.. -ترنم چرا اینجوری میکنی؟بیا گوش کن به حرفام..اصلا یه چیزی بهم بگو خودتو خالی کن..چرا میریزی تو خودت؟چرا رفتی ؟ چرا نموندی بهت بگم؟؟ قطره های بعدی اشکام راهشونو پیدا میکردن..

۱۵۹
-میدونی من چی کشیدم؟داشتم دیوونه می شدم ترنم..خونمون بدون تو مثل قبر بود!چرا رفتی ؟ دهنمو باز کردم حرفی بزنم ولی حرفی یادم نمیومد..مسخ شده بودم -جـانم خانومم؟بگو..بگو سبک بشی.. به جای هر حرف دیگه هق هق گریه م بلند شد..محبتاش منو یاد زندگیمون انداخت..زندگی من اینجوری بود..عرشیای من این بود..نه اونی که شهاب گند زد بهش.. آروم گفتم:برو بیرون عرشیــا..تنهـام بزار ملافه رو کشیدم تو صورتم  ..با صدای بسته شدن در فقط بلند بلند گریه کردم

رمان سرنوشت ترنم –قسمت آخر

$
0
0

رمان سرنوشت ترنم – قسمت آخر

url

فردای اون روز از بیمارستان مرخص شدم..کلی به عاطفه سفارش کرده بودم که عرشیا و متین نفهمن باردارم.. دوست نداشتم چیزی بدونه..میخواستم ببینم با ندونستن این مساله برای داشتن خودم چقدر تلاش میکنه با کمک عاطفه لباسامو پوشیدم و آروم آروم به سمت خروجی حرکت میکردیم.. عرشیا با دیدنم خواست بیاد سمتمون برای کمک،ولی وسط راه پشیمون شد و با نگاهش فقط دنبالم میومد،فکر کنم اخمای درهمم کار خودش رو کرد نمیفهمیدم الان اینجا چی میخواد؟چرا نمیره زندگیشو بکنه پسره خودشیرین؟مگه همین نبود که باعث شد گند بخوره به زندگی من؟ رسیدم خونه دست عاطفه رو پس زدم تنهایی آروم آروم رفتم سمت اتاقم.. صدای قدم های آرومی از پشت سرم میومد،ولی من بی توجه وارد اتاقم شدم و درو بهم کوبیدم.. ولی در با آرامش باز شد و اومد تو،برگشتم سمتش،با یه لبخند محو نگاهم میکرد دراز کشیدم رو تخت،پامو تو شکمم جمع کردم و دستمو گذاشتم رو دلم،خونه بچم..

۱۶۱
ای من فداش بشم،میون این همه نامرد و تو این غربت بهم ثابت کرد سهم من تنهایی نیست،سهم من یه این فسقلی شیرینه من میخوامش اینو مطمئنم ولی باباش نباید بفهمه،اون مال منه ؛ اگه بفهمه یه موقع منم بخاطر بچه میخواد   نه ؛ ، لعنت بهت متین حالا که فکر میکنم خیلی هم ناراحت نیستم از بودنش،یه آرامش خاصی داشتم که باعث شد چشمام زود گرم بشن انقدر راحت و آروم،با حرکت دستاش لای موهام حس خوبی بهم داد،میخواستم اعتراض کنم ولی دهنم بسته شده بود،از شدت خواب جون مخالفت نداشتم….. **** چشمامو باز کردم و با حس حالت تهوع سریع دویدم سمت دستشویی.. همونجا نشستم و با لبخند به شکمم نگاه کردم،حالا میدونم چرا اینجوری می شم و این حالتا هم برام شیرینه،فسقل مامان! دختری یا پسر؟ با صدای ضربه هایی که به در دستشویی میخورد از جام بلند شدم،عرشیا با چشمایی نگران پشت در بود: – تو که هنوز حالت بده؟بهتر نشدی؟ اخمامو کشیدم تو هم و بدون جواب از کنارش رد شدم،رفتم تو آشپزخونه،از خونه سوت و کور تعجب کردم بلند عاطفه رو صدا زدم ولی جوابی نگرفتم،متین هم عمرا صداش میکردم،عرشیا اومد تو آشپزخونه و با صدای آروم گفت: – کسی نیست !

۱۶۱
خواستم از یخچال یه لیوان آب پرتقال برای خودم بریزم که ، تعجب کردم ولی حرفی نزدم  با خشونت دستاشو پس زدم و بی خیال آبمیوه سریع ، دستای عرشیا رو دور کمرم حس کردم دویدم تو اتاق،حس دستاش حالمو عوض کرده بود تو آینه به خودم نگاه کردم،بی حال شده بودم،همینجوریش صعف داشتم دیگه… برای خودم عجیب بود،من تو ذهنم لحظه برخوردم با عرشیا رو مجسم میکردم،میگفتم ببینمش قطعا سرش داد میکشم،میزنمش میگم دیگه دنبالم نیاد. بهش میگفتم ازش بدم میاد و نمیخوامش،جلو چشمام نباشه،ولی الان اصلا هیچ کدوم اینکارارو   یعنی دلشو نداشتم،بخوام به عرشیا بگم بره ، نکردم تازه داشتم آرامش رو حس میکردم،ولی باهاش حرفم نمیزدم.. یعنی حق خودم میدونستم بعد از اون همه دلخوری حالا دعوا نمیکنم باهاش حداقل باهاش حرف نزنم.. ولی بازم حق خودم میدیدم که ندونه داره بابا می شه.. تو جام غلت زدم و هندزفری روی پاتختی رو گذاشتم تو گوشمو وصل کردم به گوشیم،این آهنگ آرومم میکرد.. چی میشه دستامو بازم بیای بگیری دلت به رحم بیادو بگی که باز نمیری باور کنی تمامه منو احساسمو نشکنی غروره این قلب حساسم نمونی زندگیم بازم میپاشه از هم به سختی میگذرن این روزای پر از غم به حدی من از این فاصله اشک میریزم تا اینکه بیایو حالمو بفهمی کم کم

۱۶۲
اسم تو حک شده روی بغض شکستم نرو ببین که داره میلرزه قلب و دستم ببین منم که بی تواز این زمونه خستم همونیم که عمری به پای تو نشستم   عاطفه اون روز برنگشت ولی فرداش اومد و با اخم و ، روزای کسل کننده و مزخرفی رو میگذروندم تخم شدید من روبرو شد.. عرشیا هم کاملا بیکار و بی عار از صبح تا شب تو خونه میچرخید،باید یه کاری میکردم اگه قراره فقط بیاد آیینه دق من باشه،دوباره خودمو گم و گور میکنم ؛ اینبار حتی عاطفه هم میره تو لیست سیاهم…  .. میخواستم جای دیگه دنبال خونه باشم ، لباسامو پوشیدم تا از خونه برم بیرون دستم به دستگیره در نرسیده بود که عرشیا رو پشت سرم دیدم که بی حرف منتظره برم بیرون تا دنبالم بیاد! استفهامی نگاش کردم،چقدر پررو بود.. یعنی بیشتر حرصم گرفته بود از کاراش،فقط اومده بود زندگی منو مختل کنه وگرنه هیچ حرف یا توضیحی نمیداد،هیچ تلاشی نمیکرد جز همون روز تو بیمارستان بی حرف درو باز کردم و از خونه رفتم بیرون اونم پشت سرم.. اول خواستم بپیچونمش یا بی خیال خونه بشم،ولی دیدم چه عیبی داره؟ بزار بفهمه میخوام دوباره قالش بزارم،با آرامش رفتم دنبال کار خودم و عرشیا هم بی حرف و اعتراضی دنبالم بود.. برام جالب بود بازم حرفی نمیزنه،فکر کرده من همین جاهایی که الان یادگرفته میرم؟نه من فقط میخوام بفهمه هدفم چیه.. یه روز بدون سرخر میام دنبالش…

۱۶۳
خواستم مسیرمو به سمت خونه کج کنم که دستمو کشید،برای یه تاکسی دست گرفت و منو بزور سوار کرد از ماست بودن خودم حرصم گرفت،تا به خودم بیام برای مخالفت ماشین از جاش کنده شده بود،تو دلم گفتم ترنم خودتم خوب میدونی بدت نیومده نزدیک یه رستوران ایستادیم،آخ خدا میدونه چقدر من و این بچه گرسنه بودیم،بخاطر بچمم که شده اینجا مخالفتی نداشتم.. فقط اگه هوس نمیکرد چرت و پرتاشو اینجا تحویلم بده! بی حرف وارد شدیم،چقدر دوتامون کم حرف شدیم.. سرمیز دنجی نشستیم و سفارش دادیم،بدون هیچ حرفی… – فکر نمیکردم به اینجا برسیم.. با صدای گرفته عرشیا سرمو از آوردم بالا،فقط نگاهش کردم.. ادامه داد : – فکر نمی کردم یه آدمِ … پوفی کشید و گفت  :فکر نمیکردم انقدر راحت بینمون رو بهم بزنن که به اینجا برسیم.. فکر نمی کردم شک بیفته وسط زندگیمون.. که مــن..بخوام زنمو،عشقـــــمو..زندگیمــو .. فکر نمی کردم زندگیم اینجوری از هم بپـاشه.. ادامه نداد..میدونستم بخاطر شکی که بهم کرده عذاب میکشه خودشم.. با بغض ادامه داد: فکر نمیکردم باید بیام تو کشور غریب با اون وضعم دنبال زنم بگردم بعد بفهمم.. با تعجب نگاهش کردم،بعد بفهمی چی؟نکنه میخواد تهمت جدید بزنه؟

۱۶۴
اخمامو کشیدم تو هم و خواستم پاشم که با صداش نیم خیز سرجام خشک شدم.. – بعد بفهمم دارم دنبال زن و بچـم باهم میگردم… فقط نگاهش کردم،با عجز ؛ اون چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد..بدبخت شدی ترنــم… این که اون روز تو رستوران به من چه گذشت و عرشیا کم مونده ازم طلبکار بشه بمانـد.. اینکه چجوری خواستم از دستش فرار کنم و روزهای بعدش فقط دنبال یه راه بودم اذیتم میکرد..داشتم کم می آوردم چون هم میخواستم باشم و باشه که ادامه بدیم زندگیمون رو،بخاطر بچم،ولی بعد میدیدم نه دوست ندارم بخاطر بچه بخواد منو.. یعنی شکایتهایی که میکرد حرصمو درآورده بود..انگار الان یه بچه سه ساله داره و این مدت نمیدونسته.. منم همین تازگی فهمیده بودم..و کاملا هم بنظرم حقش بود که ازش مخفی کنم.. این حرصی شدنش شک مینداخت به دلم..که بچشو میخواد نه منو،هرچیم که به خودم می گفتم اول اومد دنبال تو بعد فهمید بارداری.. هنوز حرفاش تو گوشمه: – ترنمم،بخدا من اولش اومدم دنبالت که برت گردونم زندگیمونو بسازیم،من اون موقع نمیدونستم بچه ای درکاره؛ولی بازم اومده بودم دنبالت ترنم.. – هنوزم میخوامت ولی نه بخاطر یه فسقلی که چندروزه فهمیدم هستش – خانومم،مگه می شه تورو به یه بچه ترجیح داد که هنوز هیچیش معلوم نیست؟اونم جای خودش عزیزه،ولی ترنم تو جایگاه خودتو داری تو زندگیم من یه اشتباهی کردم پاشم هستم،فقط برگرد،هرجور خواستی تنبیهم کن؛گناهم سنگین تر از این حرفاست من به ترنمم شک کردم بدتر از اینا حقمه،ولی برگرد من خودم جبران میکنم،بعد رفتن تو فکر کردی همه ریختن دورم گفتن آفرین؟به خدا که نـه ترنم منم سختی کشیدم بعد تو،وقتی رفتی فهمیدم چیکار کردم،زخم زبون بقیه هم بماند..

۱۶۵
منم چوبشو خوردم..تو خانومی کن،تمومـش کن…
قطرات اشکم توی موهام گم می شد،دلم داشت آتیش میگرفت،سهم ما از زندگی این نبود.. چشمام داشت روی واقعیت باز می شد،اگه منم بچگی نکرده بودم و چهارتا تماس مسخره رو بهش گفته بودم الان سر خونه زندگیمون بودیم.. میخواستم منم یکم بگذرم..بخاطر زندگیم،بچم،همسرم.. از جام بلند شدم،سرگیجه شدید باعث شد دوباره بشینم رو تخت و آرومتر بلند بشم. عرشیا اتاق کناری من بود،حرفاشو که زده بود گذاشته بود فکر کنم.. احساس میکردم مقاومتی در برابرش ندارم،سیاهی های دلم رفته بود.. درو باز کردم و رفتم تو سالن،همه جا تاریک بود،آروم وارد اتاق عرشیا شدم.. مثل روح آروم و بی صدا و بی حس.. دستش رو پیشونیش بود و با چشمای باز زل زده بود به سقف؛با صدای در نگاهش کشیده شد این سمت،با دیدن من یهو نشست سرجاش.. آروم آروم رفتم سمتش.. روبروش وایسادم و خیره شدم تو چشماش،اونم فقط منو نگاه میکرد؛آروم نشستم رو پاش.. چشماش از تعجب گرد شده بود،صدای لرزونش کنار گوشم حالمو خراب کرد: – تـرنــم؟ با ملایمت گفتم  :بله؟ – منو می بخشی؟  .. قطره اشکی از لای پلکم چکید روی گونم؛و همونجا از بوسه عرشیا داغ شد ، فقط پلک زدم دراز کشید و منو خوابوند کنارش،دستش توی موهام حرکت میکرد و آرامش بود که سرازیر می شد تو قلبم

۱۶۶
شاید سهم منم از زندگی آرامش باشه.. اون شب تا صبح فقط حرف زدیم،نذاشتیم هیچ حرفی باقی بمونه،دلخوری رو کامل از دل همدیگه درآوردیم عرشیا وقتی قضیه تلفنهارو فهمید دوبرابر ناراحت شده بود،یکی از پنهان کاری من،یکی از سادگی خودش.. اون طلوع خورشید بعد از مدتهـا برای جفتمون فرق داشت،اینبار با دل خوش و یه خانواده سه نفره… از خواب که پاشدم ظهر بود،عرشیا هم کنارم بود،با لذت بهش نگاه کردم.. فهمیده بودم خیلی هم دلخور نبودم،فقط منتظر یه منت کشی ساده بودم،با این فکر لبخندی زدم و خواستم پاشم که بابای بچه نذاشت .. – ا ؟ عرشیا بزار پاشم با شیطنت گفت :نچ نمی شه،بوس صبح منو بدین مادر و بچه! با شنیدن لفظ بچه یه جوری شدم،با سردی خم شدم گونشو بوسیدم و سریع از اتاق خارج شدم.. عاطفه داشت حاضر می شد بره و با دیدن من که اتاق عرشیا اومده بودم بیرون با تعجب نگام کرد – بـهههه بــهههههه چه عجب،شیرینی کووو؟ با لبخند بهش نگاه کردم و سمت آشپزخونه و گفتم: – شیرینیشم میخوری،کجا به سلامتی؟ با موذیگری گفت :میخواستم برم بیرون تنهاتون بذارم راحت دعوا کنید باهم کنار بیاین..ولی میخوام تنهاتون بزارم به عاشقانه هاتون برسین..بی مزاحم با لبخند نگاش کردم و خونسرد گفتم: – خوب میکنی..دستتم درد نکنه جاسوس جون..

۱۶۷
با چشمای متعجب نگام کرد: – چه پرروووووو..جاسوسم داداش نداشتته..بد شد؟توی کله خراب میخواستی با لجبازی گند بزنی به همه چی.. – میدونم..به قیمت دوستیمون زندگیمو نجات دادی عاطفه!ممنونم..بابت این مدت هم همینطور..زحمت کشیدی!تحملم کردی کم کم داشت فضا عاطفی می شد و اشک تو چشمام جمع می شد.. عاطفه با سرتقی گفت: – میدونم..میدونم..زحمتی نبود..عذاب بود تحملت..گند اخلاق نفهم..گند زدی به صبحمون.. و سریع از آشپزخونه رفت بیرون..میدونستم دیگه نمیتونست جلوی خودشو بگیره و رفته که خودشو تخلیه کنه.. شونه ای بالا انداختم و رفتم سراغ آماده کردن صبحونه.. بعد از مدتها داشتم برای عشقم،همسرم صبحونه آماده میکردم.. شاید اوایل عروسیم غرغر می کردم و سختم بود..ولی الان میفهمیدم یعنی چی..بعد اون دوری و محرومیت ارزششو می فهمیدم.. ارزش زندگی رو  ..گذشت رو  ..و حتی صبحونه حاضر کردن رو.. با لبخند به افکارم کارمو میکردم که صدای عرشیا آرامش بیشتری رو بهم تزریق کرد..حس داشتن تکیه گاهم که الان دوباره برای من شده بود.. بدون شک و تردید و دلخوری.. فقط برای مــــن.. *** برگشتم سمت عرشیا و با لبخند بهش نگاه کردم..این بار پروازم از یه نفره به سه نفره تغییر پیدا کرده بود!

۱۶۸
رفتم تو فکر عاطفه..اون روز خیلی آروم از خونه زد بیرون و مارو تنها گذاشت..ما هم بعد از مدتها با هم تنها شدیم و کلی خوش گذشت.. بنده خدا عاطی باز برگشت خورد پیش داداشش..هرچی خواستم بزارم اون خونه بمونه قبول نکرد..گفت داداشم که هست چرا بیام تنها اینجا؟ حق با اون بود..منم سپردم به داداش عاطفه که بازم ترتیب خونه رو بده..اینبار برای برگشت زدن خونه و وسایلش ! و من همراه عشق زندگیم برگشتم ایران.. با فشاری که عرشیا به دستم داد از فکر اومدم بیرون.. – چیه خانوم تو فکـری؟؟ با عشق نگاهش کردم..تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم..و از روی لجبازی داشتم زندگیمو نابود میکردم – هیچی عزیزم..فکرشو نکن بعدم بهش چشمک زدم که خندش گرفت.. – بذار برسیــم.. از شیطنت کلامش با چشمای گرد شده برگشتم سمتش.. – که چـی بشه؟؟ شیطون ابرویی بالا انداخت و گفت  :حالا … و من از این ” حالا ” نسیمی خنک از دلم رد شد..از این شیطنت و شادی ای که خیلی راحت داشت به زندگیم برمیگشت.. به فرودگاه ایران که رسیدیم از پشت شیشه چشمم دنبال مامان بود..دنبال ترلان..حتی ترانه  !!! خواهر کوچولوم وقتی دیدمشون ناخودآگاه دستمو از دست عرشیا کشیدم بیرون و رفتم سمتشون..

۱۶۹
دویدم و خودم رو تو آغوش مامان رها کردم و دل سیر گریه کردم..به جبران تنهاییام.. وقتی یک دور کامل تو بغل همه گریه کردم رضایت دادم بریم.. *** روزای بعد اون همش برام خوب بود..بعد اون غربت و ناراحتی اینهمه محبت خانواده خیلی می چسبید.. وقتی همه خبر بارداریم رو شنیدن کلی خوشحال شدن و این خوشیمونو دوبرابر کرد.. مامان که بی صبرانه منتظر بود برای شروع کردن خرید سیسمونیش.. هنوز به سالگرد ازدواجمون نرسیده بودیم که بچمون تو راه بود..همیشه اینجور آدما رو مسخره میکردم میگفتم هولن مگه؟ ترلان هم که عقب مونده بود و من زده بودم رو دستش..با عشق به شکمم نگاه میکرد و میگفت : – پس اول خاله شدم؟خواهر کوچیکه جلو زد ازم.. و نگاه های خاک برسری متین هم به ترلان باعث می شد من روم رو بکنم اونور و کلا از کنارشون برم..حیا ندارن مردم! روز اولی که خونمون بودیم عرشیا سرکار نرفت..نشسته بود و فقط من رو نگاه میکرد.. کم کم دیگه داشتم کلافه می شدم..حالا میمونی خونه بمون حداقل پاشو یه کاری بکن..بر و بر منو نگاه میکنه.. با لب و لوچه آویزون گفتم : – بله؟؟؟؟ متوجه نشد  !آقا عاشقــــــه..جلوی صورتش بشکن زدم و گفتم : – هـــی آقــای پدر ؟ کجــایی ؟؟ به خودش اومد و با لبخندی که این چندروز جز لاینفک صورتش بود نگام کرد و گفت: – کنار تو..

۱۷۱
نیشمو باز کردم و گفتم : – جسمت آره ولی فکر و روحت نـه  ..اون کجــاست؟ چشماشو بست و کش و قوسی به بدنش داد  :اونم کنار تو بود.. ناخودآگاه آرامش به وجودم سرازیر شد که منکر دلتنگیم برای این آرامش نمی شم.. پاشدم رفتم آشپزخونه برای کشیدن ناهار..این فسقلی اشتهای منو دوبرابر کرده بود و مدام گرسنه بودم..   ماه بعــــــد ۲ با حس خوبی از خواب بیدار شدم..با تکونای اول صبح کوچولوم.. آروم چشمامو باز کردم و به پرده هایی که با نسیم صبحگاهی تکون میخوردن نگاه کردم.. آفتاب افتاده بود و باعث می شد بیشتر بدنم بی حال بشه و دلم خواب بخواد.. خصوصا که این روزا تو تنبلی رو دست نداشتم..ماه هشتم بارداری بودم و سنگیـن ! دوران بارداریم واقعا زود گذشت و عالی..با مراقبتهای عرشیا و مامان  ..و مراقبتهای ترلان که یک ماه بیشتر نبود.. از ماه دوم بارداری من رسیدگی های ترلان قطع شد چون خودشم مامان شد بالاخره.. یعنی از این بهتر نمی شد..دوتامون باهم..بچه هامون همسن هم..  .. ماهش بود ۲  ماهه بودم اون ۸ دیگه مامان یه پاش خونه ما بود یه پاش خونه اونا..و الان که من امروز قرار بود کوچ کنم خونه مامان اینا..چون دیگه برای مامان هم سخت بود و منم ماه های آخر بهتر بود دائم کسی پیشم باشه.. ترلان هم بخاطر مشکلاتی که داشت با اینکه یکماه کمتر بود سن بارداریش ولی اونم امروز میومد که بمونه.. از این فکر لبخند عریضی زدم و خواب رو کنار زدم و بلند شدم..

۱۷۱
عرشیا نبود  ..گفت ظهر میاد تا منو ببره..خونه رو مرتب کرده بودم و چمدونی برای خودم بسته بودم..البته من میگفتم عرشیا انجام میداد.. برای خودم میوه آوردم به عنوان صبحونه..امروز که می شد اون چیزی که میخوام بخورم..هیچکس نبود بهم گیر بده.. تلویزیون رو روشن کردم و نشستم پاش به میوه خوردن..آخ که چقدررر خوبـه !! پاشدم رفتم دوش گرفتم و تا ظهر سر خودم رو گرم کردم تا عرشیا اومد .. با صدای در بلند شدم برم استقبالش که سریع خودشو بهم رسوند و منو سرجام نشوند : – چرا به فسقل بابا فشار میاری؟بشین من میام پیشتون دیگه با لبخند نگاهش کردم.. – سلام بابایی.. با لذت لبخندی زد و گونمو بوسید .. – پاشو حاضر شو بریم ترنم..باید زود برگردم بی حرف بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت اتاق تا حاضر بشم.. وقتی حاضر و آماده از اتاق اومدم بیرون عرشیا رو دیدم که بشقاب میوه صبحم دستشه و با اخم داره نگاهم میکنه!.. اوه اوه فهمید!خیلی خونسرد رفتم سمت در و گفتم بریم.. بشقاب رو یه آب زد و گذاشت سرجاش و اومد سمتم..چمدونم رو کشید و دست منم گرفت از خونه برد بیرون.. تعجب کردم چرا چیزی نگفت ؟ بهتـر.. کودکانه لبخندی زدم و سرمو کج کردم نگاهش کردم..بازم تغییری تو حالتش نداد..ولی معلوم بود خندش گرفته.. دیگه چیزی نگفتیم تا خونه مامان اینا..خواستم پیاده شم خداحافظی کنم که دیدم پیاده شد..

۱۷۲
با تعجب گفتم  :مگه میای ؟؟ خونسرد گفت  :اوهوم لبمو آویزون کردم و چیزی نگفتم.رفتیم داخل.. و بمانــد که آقا عرشیا اومد خبرچینی منو کنه و بره..بعد با لبخند پیروزی به من خداحافظی کرد و رفت.. صبحونه ای که مامان چپوند تو حلق من و ترلان بهترین صبحونه عمرم شد..نخوردنمم ناز کردن الکی بود ترلان رو نمیدونم *** روزای خوبی رو خونه مامان میگذروندیم..به یاد روزای مجردیمون..ولی با نینی ها متین و عرشیا که مثل دوران نامزدی میومدن و آخرم نمیرفتن که.. این شد که چندروز بعد دوتاشون با یکی یه چمدون به جمع ما اضافه شدن ! و این دیگه خیلی بهتر شده بود.. ترلان که داشت صاحب دوتا خواهرزاده می شد..و واقعا خوشحالیش ما رو هم خوشحال می کرد.. من و ترلان هم که داشتیم خودمون رو آماده میکردیم ولی من بیشتر.. متین و عرشیا هم که کشته بودن مارو.. عرشیا با دخترش متین با پسرش و قربون صدقه رفتناشون.. هرروز دست پر میومدن..یا با خوراکی برای ما  ..یا با لباس برای بچه هاشون عرشیا پیرهنای دخترونه میخرید و متین کفشای اسپرت پسرونه.. با دیدن خریدای جفتشون دلمون می رفت..برای دیدنشون.. مامان و بابا هم نظاره گر این خوشبختی ما بودن.. خوشبختی رو داشتم لمس میکردم..با تمام وجود  ..بی هیچ مزاحمــی !

۱۷۳
*** تقریبا یکماه بعد نصفه شب بود که با درد از خواب پریدم..خواستم عرشیا رو صدا کنم ولی گفتم شاید خوب بشه خودش.. ولی لحظه به لحظه دردم بیشتر می شد و دیگه اشکم داشت در میومد..با صدای خفه ای از درد عرشیا رو صدا زدم.. سراسیمه تو جاش نشست و گفت : – جانم؟ چی شد ترنم؟ خوبی؟؟ بریده بریده گفتم  :عرشیـا .. – جانم؟ صبر کن بعد سریع از اتاق دوید بیرون و با مامان برگشت  ..بنده خدا مامان هنوز گیج خواب بود ولی تا منو دید خواب کامل از سرش پرید.. خواستن کمک من کنن که با صدای جیغ دیگه ای از اتاق بغلی دستشون خشک شد ..ترلان !! مامان دوید از اتاق بیرون و دید بــــله..آقا پسر ترلان دووم نیاورده دخترخاله ش زودتر بیاد.. نصفه شبی به بدبختی مارو رسوندن بیمارستان.. وا عا ترسیده بودم..ترلان رو نمیدونم..ولی همین که می دونستم با خواهرم باهمیم حس خوبی بهم میداد..حس آرامش.. *** وقتی به هوش اومدم هنوز گیج بودم..تشنه بودم..حالت تهوع داشت خفم میکرد..دلم میخواست بمیرم ولی از یادآوری دلیل این حالتام لبخند صورتمو پر کرد.. با صدای ضعیفی ناله کردم..مامان از کنارم بلند شد و خم شد روم.. – جانم مامان؟؟ – مامان بچم ؟؟

۱۷۴
.. منه..با چشمای باز منو نگاه می کرد و میخندید ِ سر چرخوندم و دیدم ترلان هم تخت کناری صدای مامان خوشحال تر از قبلش شد : – ایناهاش مامانم .. توجهم جلب شد به دوتا تخت نوزاد..یکی صورتی و یکی آبی..عزیــزم..عشقای کوچولو مامان تخت صورتی رو کشید سمت من و بچه رو بلند کرد..دلم ضعف رفت واسش..این دختر منه.. مامان بچه رو گذاشت کنارم..با بی حالی ولی عاشقانه نگاهش میکردم..احساس کردم بیشتر شبیه  .. چشمای عرشیا بود ، منه..ولی چشماش با صدای گرفته ای گفتم : – کدومشون زودتر به دنیا اومد ؟ دختر من؟   ماهه۸ .. ترلان با خنده گفت  :نخیر پسر من..خوش نداشت ببینه دخترخالش ازش بزرگتر می شه به دنیا اومد..   که احتیاج NICU سرفه ای کردم که بخیه هام به سوزش افتاد  :خب خداروشکر  ..به دستگاه و نداره ؟ ترلان لب و لوچش آویزون شد : – فعلا که نه.. نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم  ..بخاطر همه چیز.. ساعت ملاقات وقتی پدرای خوشحالمون اومدن بعد از سلام به مامان؛عرشیا مستقیم اومد سمت من و متین هم اون طرفی.. ماشالا عجول چشماشون دیگه جایی رو نمیدید.. عرشیا با عشق و لذت پیشونیمو بوسید و گفت : – خسته نباشی عشقم..درد کشیدی نه؟ با درد لبخندی زدم و گفتم  :آره ولی ارزششو داشت..

۱۷۵
دوتاییمون همزمان نگاهمون کشیده شد سمت دخترمون .. کسی که زندگیمونو زیر و رو کرد..همین فسقلی  ..و درست روز سالگرد ازدواجمون به دنیا اومد ..و عشق مارو مال خودش کرد.. دختر کوچولوی من و عرشیـا  ..نیلا !
پایان

رمان آئینه های شکسته –قسمت اول

$
0
0

رمان آئینه های شکسته – قسمت اول

آینه

فصل اول  بخش اول  یک دستم را روی شکمم گذاشته بودم و با دست دیگرم نرده های فلزی پل را گرفته بودم.روی پل کسی نبود که کمکم کند.با قدمهایی سست و لرزان راه میرفتم و گاهی نگاهی به شکمم می انداختم و انگشتهایم که خون از لای آنها بیرون میزد و با دیدن خون هر لحظه درد و سوزش بیشتری را در شکمم حس می کردم.دهانم خشک شده بود و به شدت احساس تشنگی می کردم.دیدم هر لحظه تار و تارتر میشد و دیگر به زحمت جلوی خودم را می دیدم.ولی باید…باید…خودم را میرساندم…باید عسل را پیدا می کردم…عسل…دیگر نتوانستم سر پا بمانم و با زانو روی زمین افتادم.چشمهایم بسته شد و احساس کردم کسی از راه دور…خیلی دور…صدایم میزند…  دو سال قبل  جشن بود.جشن عروسی…جشنی که دامادش من بودم.کنار عروس نشسته بودم و زل زده بودم به رقص دخترهای فامیل…جرات این را نداشتم سرم را بچرخانم و به عروسی که کنارم نشسته بود نگاه کنم.می ترسیدم آن کسی که من می خواستم نباشد.می ترسیدم پگاه نباشد.با خودم و افکارم درگیر بودم که یکی از دخترها جلو آمد و نفس زنان با گونه های گل انداخته گفت:  _ حالا نوبت عروس و داماده که برقصن.یالله بلند بشین ببینم.  بی هیچ حرفی و فقط به این امید که عروس پگاه باشد بلند شدم و از جایگاه عروس و داماد پایین آمدم.عروس خانم هم پشت سرم پایین آمد.اما همین که مقابلش قرار گرفتم جا خوردم.پگاه نبود.کس دیگری بود.اما چه کسی؟!نفهمیدم.چون همان موقع ناگهان از خواب پریدم.و در حالیکه عرق کرده بودم و تند تند نفس میزدم سر جایم نشستم.باز از آن خوابها دیده بودم.و با این فکر که فقط یک خواب بوده نفس راحتی کشیدم و زیر لب چند بار تکرار کردم:  _ فقط یه خواب بود…فقط یه خواب بود…یه خواب بود…

۳
بعد خودم را روی تختم انداختم و به سقف چشم دوختم.به گچ بریهای ساده اش که از چهارطرف سه خط موازی داشت. به صورت خیس از عرقم دست کشیدم.اما ناگهان با یادآوری اینکه باید بروم از جا پریدم و دوباره سرجایم نشستم.باید برای رفتن آماده میشدم.کلافه دستی به موهایم کشیدم و نگاهی گذرا به اتاقم انداختم.دنبال کوله ام یعنی تنها چیزی که از اهواز آن هم برای یک مرخصی چند روزه با خودم آورده بودم گشتم.پیدایش کردم.آن را گذاشته بودم گوشه ی اتاق و کنار کمد دیواری.بلند شدم.لباسهایم را از گوشه و کنار جمع کردم.رفتم کوله را برداشتم و لباسهایم و برسم را در آن گذاشتم.چیز دیگری نداشتم؟آهان مسواکم.نه…ولش کن…بگذار بماند.به دردسرش نمی ارزد.دلم نمی خواهد زیاد معطل کنم که باز با پدرم رو به رو شوم و او باز هم همان بحثهای شب قبل را ادامه دهد.اصلا مدتی بود کارش شده بود همین.که تا مرا می دید شروع کند به نصیحت کردن و گوشه و کنایه زدن و این روزها باز حرف ریحانه را پیش کشیده بود.مادر هم تاییدش کرده بود.می خواست هر طور شده برایم زن بگیرد.حتی شده به زور.اما من زیر بار نمیرفتم.حالا باید قبل از بیدار شدن او و مادر میرفتم.زیپ کوله ام را که کشیدم آن را روی تخت گذاشتم.بعد شلوار جین قهوه ای سوخته و تی شرت سفید و قهوه ای پوشیدم.رفتم جلوی آینه.موهایم را بالا زدم که چند تارشان ریخت روی پیشانیم.خب حالا دیگر آماده بودم.کوله را که آن هم به رنگ قهوه ای سوخته بود برداشتم.ار اتاقم بی سر و صدا بیرون آمدم.  در اتاق را بستم و قفل کردم.بعد خیلی آرام پا به حیاط گذاشتم.اما قبل از اینکه به کوچه قدم بگذارم شیر آب را باز کردم و مشتی آب به سر و صورتم زدم.پایم را که توی کوچه گذاشتم.نفس راحتی کشیدم.خب حالا باید میرفتم خانه ی احسان.می خواستم صبحانه را همانجا بخورم و ناهار را هم می ماندم تا بعد از ظهر که دوستم فرشاد با ماشینش دنبالم می آمد که با هم برویم اهواز.با این فکرها به راه افتادم و چند کوچه را که پشت سر گذاشتم.به خانه ی تازه سازی رسیدم که در و دیوارهایش تماما سنگهای سفید و نارنجی کار شده بود.جلو رفتم و کنار در سفید و نارنجی خانه ایستادم.دکمه ی آیفون را فشار دادم.دو سالی میشد که یلدا و احسان از خانه ی خاله اسباب کشی کرده و این خانه را اجاره کرده بودند.اینجا هم بزرگتر بود و هم دلبازتر و البته جان می داد برای شیطنتهای عسل کوچولو.  _ سلام کیوان جان.بیا تو.  صدای یلدا که از توی آیفون آمد مرا از فکر بیرون آورد.در باز شد و وارد شدم.اینجا واقعا جای قشنگی بود و سلیقه ی یلدا زیباترش هم کرده بود.خودش در باغچه بوته های رز و لاله عباسی کاشته بود و روی پله های منتهی به پشت بام و دو طرف در ورودی خانه هم گلدان های گل گذاشته بود.در حالیکه کوله ام را از روی شانه ام بر می داشتم داخل شدم و با صدای بلندی سلام کردم:  _ سلام.من اومدم.  این را که گفتم ناگهان با صدای عمو کیوان عمو کیوان متوجه او شدم.عسل کوچولوی سه ساله که بلوز آستین کوتاه گلدار و شلوارک همرنگش تنش بود به سمتم دوید و پرید توی بغلم.در حالیکه سعی می کردم تعادلم را حفظ کنم محکم بغلش کردم و خندیدم:

۴
_ به سلام عسلی خانوم.خانوم خانوما.  خندید و دستهایش را دور گردنم حلقه کرد.گونه و موهای نمدارش را که مشخص می کرد تازه دوش صبحگاهیش را گرفته بوسیدم.(یلدا دختر کوچولویش را عادت داده بود صبحها که بیدار میشود دوش بگیرد.)او هم گونه ام را بوسید و بعد من به یلدا که حوله ی عسل دستش بود و به استقبالم آمده بود سلام کردم:  _ سلام زن داداش.صبح به خیر.  _ سلام.صبح شما هم به خیر.صبونه حاضره.برو بشین.تا من احسانو بیدار کنم.  _ مگه هنوز بیدار نشده؟!  _ نه.بنده ی خدا دیشب تا دیر وقت توی یه عروسی بود و فیلم میگرفت.حالا هم هنوز بیدار نشده.  سرم را تکان دادم و همین که وارد آشپزخانه شدم عسل را زمین گذاشتم که دختر کوچولوی شیرین دوید و رفت روی صندلیش نشست.من هم روی صندلی کناریش نشستم و مشغول تماشای آشپزخانه شدم که مثل همیشه تمیز و مرتب و روشن بود.پنجره رو به حیاط پشتی باز بود و فضا را روشنتر کرده بود.به پشتی صندلی تکیه دادم و به عسل نگاه کردم که داشت به ظرف مربای هویج دست پخت مادرش ناخنک میزد.لبخندی روی لبهایم نشست و گفتم:  _ چیکار می کنی وروجک؟الان مامان میاد دعوات میکنه ها.  با لحن کودکانه اش گفت:  _ گشنمه خو.  با دو انگشت شصت و اشاره مچ دست کوچکش را گرفتم و گفتم:  _ بذار بابا و مامان بیان.اون وقت با هم صبونه می خوریم.  با چشمهای خوشرنگ عسلیش که بی شباهت به چشمهای مادرش نبود نگاهم کرد. چانه ی گرد کوچکش را به دستش تکیه داد و مشغول تکان دادن پایش شد.با این حرکتش فهمیدم ناراحت است.هر وقت ناراحت میشد این کار را می کرد.برای همین با لحن مهربانی پرسیدم:  _ عسلی!عمو…چیزی شده؟!  سرش را بالا و پایین کرد:  _ نچ.

۵
_ راستشو بگو عمو.چی شده؟  لبهای قلوه ایش را جمع کرد و با انگشت روی میز خط کشید.می دانستم دلش از همین حالا برای من که هنوز نرفته بودم تنگ شده.از این فکر لبخندم پررنگتر شد.دستهایم را از هم باز کردم و گفتم:  _ بیا بغل عمو ببینم.  سرش را بلند کرد.نگاهم کرد.بلند شد و آمد در بغلم جا گرفت.موهای نمدار قهوه ایش را بوسیدم و پرسیدم:  _ هان وروجک بگو چیه؟چی شده؟  با بغض و در حالیکه با طره ای از موهایش بازی می کرد گفت:  _ من خیلی ناراحتم عمو.  _ چرا؟!  سرش را به طرفم چرخاند و گفت:  _ آخه بازم تو می خوای بری.  _ خب این که چیزی نیست.دوباره بر می گردم که…  با حالت قهرآلودی گفت:  _ نمی خوام.  ابروهایم را بالا بردم و سوال کردم:  _ چی رو نمی خوای؟!  _ هی میری اونجا و هی میای و بعدش هی میری.من دلم می خواد همیشه پیشم باشی.  سرش را به سینه ام چسباندم و گفتم:  _ خب آخه من باید درسمو بخونم.بعد هم باید کار کنم.نمیشه که اینجا بمونم عزیزم.  این بار تمام قد به طرفم برگشت.باز دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و پرسید:

۶
_ پس چرا بابایی که کار می کنه نمیره اهواز و همینجا کار می کنه؟  ماندم چه جوابش را بدهم.باز یک سوالی پرسیده بود و من در جوابش مانده بودم.آخر چه جوابی می توانستم به او بدهم؟!هیچ…و برای اینکه ذهنش را منحرف کنم پرسیدم:  _ پس این مامان و بابای تو کجا موندن؟نمیگن ما دو تا گشنه ایم؟  از بغلم بیرون آمد و روی صندلیش نشست.چشمکی به او زدم و به ظرف مربا اشاره کردم.ریز خندید و دستش را جلوی دهانش گرفت.می دانست می خواهم چکار کنم.چون کار همیشگیمان بود.یا بهتر است بگویم بازی همیشگیمان بود.برایش کمی مربا در ظرفی ریختم و او از روی صندلیش بلند شد.آن را به من نزدیک کرد و مقابلم نشست.من هم انگشتم را در مربا زدم و با خنده گفتم:  _ دهنتو باز کن که داره میاد.  خندید و ذوق زده دهان کوچکش را باز کرد.انگشتم را توی دهانش گذاشتم که آن را با سر و صدا مکید و مرا بیشتر خنداند.دوباره این کار را تکرار کردم و بازیمان تا آمدن احسان و یلدا ادامه داشت و با ورود برادرم در حالیکه انگشتم هنوز توی دهان عسل بود سرم را به طرف برادرم چرخاندم تا به او سلام کنم که ناگهان با فرورفتن دندانهای عسل توی پوست انگشتم از جا پریدم و نا خودآگاه فریاد کوتاهی کشیدم.
احسان با فریاد من وحشت زده به طرفم آمد و پرسید:  _ چی شد؟!  انگشتم را که از دهان عسل بیرون آورده بودم تکان دادم و گفتم:  _ آخ آخ آخ…هیچی وروجک انگشتمو گاز گرفت.  و چپ چپ به عسل نگاه کردم که حالا صندلیش را به حالت قبل برگردانده رویش نشسته و مظلومانه نگاهم می کرد.یلدا با اخم کمرنگی خطاب به دختر کوچولوی شیطانش گفت:  _ عسل!  احسان در حالیکه می نشست خندید و سرش را تکان داد.من انگشتم را باز در هوا تکان دادم و چپ چپ عسل را نگاه کردم.احسان همانطور که می خندید رو به من گفت:  _خسته نشدی از بس این وروجک انگشتتو گاز گرفت؟اصلا عبرت نمیگیری؟

۷
لبخند زدم و بدون اینکه حرفی بزنم مشغول خوردن صبحانه شدم.اما هنوز لقمه ی اول را قورت نداده بودم که صدای یلدا باعث شد توجهم باز به عسل جلب شود:  _ عسل مامان واسه ت لقمه بگیرم؟  دختر کوچولو سرش را تکان داد و به من نگاه کرد.از نگاهش فهمیدم چه می خواهد.به رویش لبخند زدم و او همین که لبخندم را دید بلند شد اما همین که از روی صندلیش برخاست یلدا در حالیکه لیوان آب پرتقال را جلوی من میگذاشت رو به او گفت:  _ عسل !مامان کجا؟بشین صبونه تو بخور.  _ نمی خوام.می خوام عمو بهم صبونه بده.  _ بشین عزیزم.عمو رو اذیت نکن.  یلدا این را گفت اما عسل قبل از اینکه او این حرف را بزند نشست توی بغلم و باعث خنده ی احسان شد.یلدا هم سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت.  هر دویشان می دانستند وقتی این دختر کوچولوی شیطان اراده کند کاری را انجام دهد نمی توانند جلویش را بگیرند و البته بچه ی لوس و لجبازی هم نبود که خواسته های نامعقول داشته باشد.بوسه ای روی موهایش نشاندم و برایش لقمه گرفتم و به دستش دادم.لقمه را که گرفت سرش را چرخاند و لبخند شیرینش را نثارم کرد.در همان حال یلدا خطاب به او گفت:  _ بازم یادت رفت از عمو تشکر کنی.  جوابش را نداد.چون دهانش پر بود و من می دانستم حالا که روی زانوهای من نشسته امکان اینکه بتوانم راحت چیزی بخورم وجود ندارد.بنابراین فقط به نوشیدن آب پرتقالم بسنده کردم و باز برای برادرزاده ی کوچولویم یک لقمه ی دیگر نان و پنیر و کره گرفتم و میوه هایی را که یلدا به خاطرش سر میز گذاشته بود به خوردش دادم.عسل عادت داشت صبحها میوه بخورد.یلدا اینطور او را عادت داده بود.تکه های هندوانه و شلیل را میبریدم و به دهانش میگذاشتم و این کار تا وقتی کاملا سیر شد ادامه پیدا کرد.بعد از خوردن صبحانه اش به سمتم چرخید.گونه ام را بوسید و گفت:  _ مرسی عمو.  بعد از روی پاهایم بلند شد و به مادرش گفت:

۸
_ مامانی من سیر شدم.  یلدا مقداری شیر نوشید و گفت:  _ باشه مامان.برو من هم الان میام موهاتو شونه می کنم.  با این حرف عسل خواست از آشپزخانه بیرون برود که احسان صدایش زد.دختر کوچولو برگشت.احسان به یلدا اشاره کرد و از دخترش پرسید:  _ از مامان تشکر کردی؟  عسل به مادرش نگاهی انداخت.دوید به سمتش.دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و محکم گونه اش را بوسید.یلدا به خنده افتاد و دستی به سرش کشید.احسان با رضایت سری تکان داد.عسل از آشپزخانه بیرون دوید و ما را تنها گذاشت.یلدا رو به من گفت:  _ شرمنده کیوان جان همین که میای اینجا این شیطونک این همه اذیتت می کنه.  بی صدا خندیدم و گفتم:  _ این چه حرفیه زن داداش!من هم کم تو و احسان رو اذیت نکردم.  یلدا در حالیکه ظرف مربای زردآلو را که حاصل دست خودش بود جلویم می گذاشت گفت:  _ راستی مادرت زنگ زد پرسید اینجایی گفتم برگشتی اهواز و الان هم تو راهی.  سرم را به نشانه ی تشکر تکان دادم.احسان فنجانش را روی میز گذاشت و پرسید:  _ تا کی می خوای فرار کنی؟بالاخره که چی؟  اخم کردم و گفتم:  _ خب آخه مگه زوره؟من ریحانه رو نمی خوام.ولی نمیفهمم چرا بابا این همه اصرار می کنه که…  _ خب بهش حق بده.از این ور و اون ور حرف میشنوه و همین ناراحتش می کنه.  لیوان آب پرتقال را که دستم گرفته بودم روی میز گذاشتم و گفتم:  _ یعنی با حرف مردم من برم خودمو بدبخت کنم؟

۹
احسان سری تکان داد.بلند شد و یک برگه دستمال کاغذی از روی میز برداشت.بعد گفت:  _ من اینو نمی گم.من می گم ازدواج کن.ولی با اون کسی که خودت انتخاب می کنی و درست و اصولی هم انتخاب کن.و البته بهتره هر چه زودتر هم یه فکری برای این موضوع بکنی چون اگه دیر کنی و دست دست کنی پدر به زودی خودش یکی رو کاندید می کنه.اون وقت دیگه کار از کار گذشته ها.بهت گفته باشم.
اینها را که گفت رو به یلدا کرد:  _ خب یلدا جان من باید برم.به خاطر صبونه دستت درد نکنه.چیزی لازم داشتی زنگ بزن.  یلدا بلند شد و گفت:  _ نوش جان.باشه چیزی خواستم زنگ میزنم.  بعد از آن احسان رو به من پرسید:  _ کیوان جان تو کاری با من نداری؟  جواب دادم:  _ نه داداش برو به سلامت.  _ باشه.پس ظهر میبینمت.  سری تکان دادم و او همراه یلدا از آشپزخانه بیرون رفت.حالا من تنها نشسته بودم و داشتم فکر می کردم احسان درست می گوید من هم مثل او مطمئن بودم پدرم یا مجبورم می کند با ریحانه ازدواج کنم یا دختر دیگری را برایم پیدا می کند.اما من نمی خواستم ازدواج کنم.اصلا دلم نمی خواست.می دانستم پشت سرم چه حرفهایی زده میشود.این که معتاد بوده ام و برای ترک اعتیادم به یک کمپ رفته بودم در حالیکه حقیقت نداشت و من تقریبا یک سال در آسایشگاه روانی بستری بودم.و من می دانستم این حرفها از کجا آب می خورد اینها حرفهای زن عمویم بود.مادر ریحانه این حرفها را سر زبان دیگران انداخته بود.حالا خوب است دختر خودش از اصل ماجرا خبر داشت.و با این همه تفاصیل پدرم باز اولین دختری را که همیشه پیشنهاد می کرد ریحانه بود.با این فکرها آه کشیدم و بقیه ی آبمیوه ام را یک ضرب سر کشیدم.برای من حرف مردم هیچ اهمیتی نداشت.اما وقتی میدیدم پدر و مادرم مخصوصا مادرم از شنیدن چنین حرفهایی رنج می کشند از خودم بیزار میشدم و شاید اگر وجود برادرم و خانواده ی کوچکش مخصوصا عسل کوچولو نبود باز دست به خودکشی میزدم.  _ نه من اینجوری دوست ندارم.

۱۰
صدای عسل مرا به خود آورد.از پشت میز بلند شدم و از آشپزخانه بیرون آمدم.صدای یلدا از اتاق عسل می آمد:  _ چرا مامان؟!این شکلی که خیلی خوشگل میشی!  به سمت اتاق رفتم و در درگاه آن ایستادم.یلدا عسل را نشانده بود روی پاهایش و موهای بلند قهوه ایش را شانه می کرد و می خواست آنها را ببندد اما دختر کوچولو اجازه نمی داد.با لبخندی که هر لحظه پررنگتر میشد پرسیدم:  _ باز دیگه چی شده؟  عسل با بغض رو به من گفت:  _ مامان می خواد موهای منو اینجوری ببنده.از دو طرف.ولی من دوست ندارم.  و دستهای کوچکش را مشت کرد و دو طرف سرش قرار داد.از این حالتش خندیدم و پرسیدم:  _ ا…چرا؟!  _ آخه وقتی موهامو اینجوری میبنده آرمین بهم می گه شبیه بزغاله شدی.بهم میگه بزغاله.  آرمین پسر پنج ساله ی همسایه ی دیوار به دیوارشان بود.داخل شدم.با صدا خندیدم و گفتم:  _ خب تو هم بهش بگو گوساله.  یلدا اخم کرد و گفت:  _ کیوان!  باز خندیدم و عسل ذوق زده دستهایش را به هم کوبید:  _ آره…بهش می گم گوساله.  یلدا گوشش را گرفت و با ملایمت تکان داد و گفت:  _ تو بی خود می کنی.نبینم از این حرفا بزنی ها…  عسل با بغض گفت:  _ آخه اون به من می گه بزغاله.

۱۱
_ اون هم بی خود می کنه.ولی تو که اون نیستی.اصلا جوابشو نده خودش ساکت میشه.  عسل لبهایش را جمع کرد و ابروهای کم پشتش در هم رفت.یلدا لبخندی زد و در حالیکه به من نگاه می کرد و مخاطبش دخترش بود گفت:  _ باشه برات می بافم.خوبه؟  اما اخمهای عسل با این حرف مادرش هم از بین نرفت.یلدا مشغول بافتن موهای او شد و وقتی کارش تمام شد او را به طرف خودش برگرداند و بوسیدش.و من که همچنان نظاره گر این صحنه بودم به طرف پنجره ی اتاق رفتم و به حیاط پشتی نگاه کردم.از اینکه در جمع خانواده ی برادرم بودم.در یک محیط گرم و صمیمی راضی بودم.برای همین هر وقت می آمدم دهلران اکثر اوقاتم را اینجا می گذراندم.به خاطر این گرما و صمیمیت و به خاطر عسل.ولی حیف که مجبور بودم به خاطر درس و کارم برگردم اهواز.  _ عمو…عمو بریم؟  به عسل نگاه کردم که کنارم ایستاده بود و با دست کوچکش انگشت مرا گرفته و می کشید.تی شرت و شلوارک صورتی پوشیده و یک کلاه کپی صورتی رنگ هم سرش بود.قیافه اش بامزه شده بود.خم شدم بغلش کردم و گفتم:  _ بریم.  قول داده بودم امروز قبل از رفتن او را ببرم گردش و باید سر قولم می ماندم.بدقولی کردن با عسل عاقبت خوبی برایم نداشت…  بخش دوم  _ بهار مست!بهار مست!کجا موندی مادر؟  _ میام مامان خانوم.دارم طناب میزنم.  هوف…چقدر مادر عجله داشت.مگر می گذاشت با خیال راحت به ورزش و نرمشم برسم؟!  _ زودباش دیگه قرار نیست میز صبونه تا ابد همینطور منتظر تو بمونه که هر وقت میلت کشید بیای بخوری.  _ باشه…باشه…به ثریا بگو میزو جمع کنه.اشکالی نداره.  این را گفتم.طناب را جمع کردم و دویدم داخل خانه.به شدت عرق کرده و نفس نفس میزدم.کار هر روزم بود که نیم ساعت و گاهی بیشتر نرمش کنم.ورزش کردن را دوست داشتم و دوست داشتم بدنم همیشه روی فرم باشد.

۱۲
همین که داخل شدم مادر که از آشپزخانه مرا می دید صدایش بلند شد:  _ بدو.  این را با حرص گفت و من از لحنش لبخند روی لبم نشست .مادرم با تمام مهربانیش زنی بود مقرراتی که عقیده داشت همه باید در خانه طبق برنامه و سر وقت کارهایشان را انجام دهند.اما من بیشتر اوقات از مقررات او سرپیچی می کردم و حرصش را در می آوردم و حالا هم به جای رفتن به آشپزخانه و خوردن صبحانه پریدم توی حمامی که در طبقه ی پایین خانه مان بود.در را بستم و در حالیکه ترانه و آواز می خواندم لباسهایم را در آوردم .بعد مشغول دوش گرفتن شدم.  یک ربع بعد شاداب و سر حال از حمام بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم.مادر با دیدنم نگاه شماتت باری به چهره ام انداخت:  _ ظهر شد دختر…به دلم موند یه بار سر موقع بیای سر میز حاضر بشی.  به رویش لبخند زدم و رو به خدمتکارمان ثریا گفتم:  _ ثریا جون!سینی صبونه ی من آماده ست؟  ثریا زن جوانی بود که اگر چه به عنوان خدمتکار در خانه ی ما کار می کرد اما من اصلا به چنین عنوانی به او نگاه نمی کردم.برای من او یک دوست صمیمی بود.مادر که دید باز در برابر من کم آورده سرش را با اخم تکان داد و رفت.ثریا سینی صبحانه ام را به دستم داد و آهسته و با خنده گفت:  _ کم این بنده ی خدارو اذیت کن.خسته ش کردی طفلکی رو.  در جوابش خندیدم و به سینی نگاه کردم.هر چه دوست داشتم توی آن گذاشته بود.یک بشقاب پر از بیسکویتهای چتری که خیلی دوستشان داشتم.یک لیوان شیر عسل…خامه و عسل…نان تست و نیمرو که با دیدن آنها با لحن بامزه ای خطاب به ثریا گفتم:  _ میسی ثریا جون.  و بعد از آشپزخانه بیرون آمدم و به طبقه ی دوم که اتاقم آنجا بود رفتم.داخل شدم و در را بستم.سینی صبحانه ام روی عسلی کنار تخت گذاشتم و کمی در اتاق قدم زدم.اینجا را دوست داشتم.اتاقی که همیشه به من تعلق داشته و از یک هفته قبل که از تهران همراه خانواده ام دوباره به اهواز برگشته بودیم باز مال خودم شده بود.  اتاقی بود با دیوارهای کرم رنگ…یک تخت دو نفره داشت.پرده هایش هم بنفش بود و همین به آن جلوه می داد.از پادری بنفش و قالیچه ی خرسک با زمینه ی کرم رنگ کف اتاق خوشم می آمد و البته خرس عروسکیم لی لی که آن

۱۳
را روی میز تحریرم گذاشته بودم.همینطور داشتم اتاقم را نگاه می کردم و فکر می کردم بهتر است یک تغییر اساسی در آن بدهم که سنگینی نگاهی را حس کردم و متعجب چرخی زدم…اما از دیدن پسر جوانی که از پنجره ی ساختمان مجاور با لبخند شیطنت آمیزی به من زل زده بودم یک لحظه خشکم زد.  اما بعد ناگهان به خودم آمدم و در حالیکه گونه هایم به شدت داغ شده بودند پریدم سمت پنجره و پرده را تند کشیدم.قلبم به شدت می تپید.نگاهی به خودم انداختم و با ناراحتی روی تخت نشستم.لعنتی اصلا یادم نبود که حوله تنم است و یقه اش هم زیادی باز است.دستم را مشت کردم و با عصبانیت به آن پسر ناسزا گفتم.کثافت…چه طور به خودش اجازه داده بود مرا دید بزند؟!با حرص حوله را از تنم در آوردم و پرت کردم طرف کمد دیواری.بعد از تخت بلند شدم و به سمت کمد رفتم.آن را باز کردم.یک بلوز تابستانه به رنگ آبی روشن و یک شلوار خانگی چهارخانه ی ) یک روسری آبی تیره my flower آبی پوشیدم.روی بلوز با حروف درشت به انگلیسی نوشته شده بود گل من:( هم برداشتم و رفتم سمت صبحانه ام.یک دانه بیسکویت برداشتم و روی تختم دراز کشیدم.هنوز اوقاتم تلخ بود.در همان حال که دراز کشیده بودم.بیسکویت را در دهانم گذاشتم.خوشمزه بود.یکی دیگر برداشتم و کم کم سرم به خوردن که گرم شد آن صحنه را فراموش کردم.اصولا آدم خوش خوراکی بودم و وقتی هم از چیزی ناراحت میشدم با خوردن آن ناراحتی را فراموش می کردم.در عین حال سعی می کردم همیشه تحرک داشته باشم و ورزش کنم تا چاق نشوم و همین بود که از من دختری شاد و سرزنده ساخته بود.حالا دیگر نشسته بودم و داشتم خامه و عسلم را می خوردم و به کلی آن صحنه را فراموش کرده بودم.صبحانه ام را که تمام کردم دیدم بیکارم.سینی را برداشتم و رفتم پایین توی آشپزخانه.ثریا نشسته بود و داشت سیب زمینی خلال می کرد.سینی را روی سینک گذاشتم.ثریا پرسید:  _ صبحانه خوب بود؟  مقابلش نشستم و گفتم:  _ آره خوب بود.مرسی.  _ نوش جان.  آهی کشیدم . دستم را زیر چانه ام گذاشتم و مشغول تماشای ثریا شدم.او همانطور که کارش را می کرد پرسید:  _ چیه؟!چرا آه می کشی؟!  لبخند زدم و با بی حوصلگی گفتم:  _ خسته شدم ثریا.  با لبخندی پرسید:

۱۴
_ چرا؟!  _ احساس میکنم زندگیم داره رنگ یکنواختی به خودش می گیره.احساس می کنم یه چیزی تو زندگیم کم دارم.  _ مثلا؟  _ نمی دونم.  _ ولی من می دونم.  با شنیدن صدای مادر سرم را چرخاندم.ایستاده بود کنار اپن و ما را نگاه می کرد.بلوز و دامن سبز تیره تنش بود که به رنگ سفید پوستش می آمد.متعجب پرسیدم:  _ شما چی رو می دونی مامان خانوم؟!  جلو آمد.یک صندلی پیش کشید و خیلی جدی گفت:  _ اینکه چه چیزی توی زندگی تو کمه و تو به چی احتیاج داری.  ابروهایم را بالا بردم و گفتم:  _ خب چی؟!  _ شوهر.  با شنیدن این کلمه اخمهایم در هم رفت و گفتم:  _ مامان!  بدون توجه به این حالتی که گرفته بودم گفت:  _ اگه چند ماه پیش آقای تهمتن استاد زبان فرانسه ت رو رد نمی کردی الان دیگه چیزی کم نداشتی.  بلند شدم.یک لیوان برداشتم و در حالیکه آن را از آب شیر پر می کردم گفتم:  _ اولا که مامان خانوم من الان فقط بیست و چهارسالمه و حالا حالاها کلی وقت واسه این که ازدواج کنم دارم.دوما خب ازش خوشم نمیومد.مگه زور بود؟آدم سرد و یخی بود که فکر می کرد همه باید ازش اطاعت کنن و به حرفش گوش کنن.

۱۵
_ آهان!پس تو یه مردی رو می خوای که تو سری خور و زن ذلیل باشه.  کمی آب خوردم و گفتم:  _ زن ذلیل چیه مامان خانوم؟!اینکه یه مرد همه جوره هوای زنش رو داشته باشه میشه زن ذلیل؟  مادر بلند شد و گفت:  _ چه می دونم والله.خود دانی.  و خواست بیرون برود که پرسیدم:  _ حالا کجا داری میری؟  _ میرم خونه ی داییت تو نمیای؟  دستی تکان دادم و گفتم:  _ نه.  و ثریا پرسید:  _ واسه ناهار بر می گردین خانوم؟  مادر با تردید گفت:  _ نمی دونم شاید.اگه موندم زنگ میزنم خبرتون می کنم.  _ باشه خانوم.  _ خداحافظ.  _ به سلامت.  مادر از ما خداحافظی کرد و رفت.رو به ثریا کردم تا چیزی بگویم که ناگهان یادم آمد با برادرم بابک قرار دارم برای همین با دست به پیشانیم زدم:  _ وای ثریا من امروز با بابک قرار داشتم.باید میرفتم آپارتمانش می دیدمش.

۱۶
بعد فوری پرسیدم:  _ ساعت چنده؟  ثریا با لبخندی گوشه ی لبش و ابروهای بالا رفته گفت:  _ یازده و نیم.  _ اوه…نیم ساعت دیگه.فقط نیم ساعت وقت دارم.من باید برم.  این را گفتم و سریع از آشپزخانه دویدم بیرون…  بخش سوم  _ آخ.  دستم را روی زخم گوشه ی لبم که هنوز تازه بود گذاشتم و توی آینه نگاه کردم.زیر چشمم کبود شده و بیخ موهایم هنوز درد می کرد.گوشه ی پیشانیم هم خراش برداشته بود.اما موهای فر سیاهم آن خراش را پنهان کرده بودند.لعنتی عجب دست سنگینی دارد.شب قبل چنان مرا زیر مشت و لگد گرفت که فکر کردم حتما می میرم.هر چقدر هم مادر ضجه زد و التماس کرد فایده ای نداشت و آخر سر خودش هم چند ضربه کمربند نصیبش شد.با یاد آوری شب قبل بغض کردم و اشک در چشمهای سیاهم حلقه زد.لب پایینم را که کمی متورم شده بود گاز گرفتم و رفتم یک گوشه ی اتاق نشستم و کز کردم.بعد زیر لب زمزمه کردم:  _ امشب…  و سرم را روی زانویم گذاشتم و آرام گریه کردم.آخر گناه من چه بود که باید چنین زندگی ای داشته باشم؟و یک چنین خانواده ای…پدری که خشن بود و شکاک و خشونتش را به من و مادرم نشان می داد و حالا بیشتر این خشونت نصیب من شده بود…یک مادر بدبخت تر از خودم و برادری که به خاطر خلاف توی زندان بود و پسری که دوستش داشتم و قرار نبود هیچ وقت به او برسم…با به خاطر آوردن آرش شدت گریه ام بیشتر شد.احساس می کردم بدبخت تر از من در دنیا پیدا نمی شود…آخ آرش…امشب شب عروسیش بود…قرار بود با دختر عمویش ازدواج کند و امشب بالاخره همه چیز تمام میشد.آرش پسر همسایه ی رو به رویی بود.وقتی برای اولین بار او را دیده بودم که آمده بود جلوی خانه مان با برادرم به خاطر کبوتر بازی دعوا کند اما با دیدن من که در را به رویش باز کردم از دعوا کردن منصرف شد و بعد از آن بود که فهمیدم دلم را برده و او هم دلش پیش من گیر است.اما این عشق هیچ سر انجامی نداشت.دو سال رفتن و آمدن و خواستگاری کردن هیچ نتیجه ای نداشت جز اینکه بعد از هر بار خواستگاری من کتک مفصلی از پدرم بخورم به جرم اینکه آرش را تحریک می کنم بیشتر پافشاری کند در حالیکه من مدتها بود او را ندیده بودم و حالا آرش داشت ازدواج می کرد و بدتر از همه اینکه قرار بود بعد از ازدواج توی همین خانه ی

۱۷
پدریش همین که رو به روی ما بود با همسرش زندگی کند.این هم از بخت بد من بود و بد شانسیم.آخر چرا….چرا…دستم را مشت کردم و چشمهایم را بستم.اصلا آرش از جلوی چشمهایم کنار نمی رفت.  _ سمیرا مادر…  با صدای مادرم سرم را بلند کردم.غم داشتم.غمی که می دانستم مادرم از آن خبر دارد.اما به روی خودم نمی آوردم.دلم می خواست خودم را توی آغوشش بیندازم.سرم را روی شانه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم.اما…اما او هم با اینکه مادرم بود…با اینکه به محبتش نیاز داشتم از من دوری می کرد.انگار که یک غریبه باشد.من دلم لک زده بود برای آغوش گرمش و او آن را از من دریغ می کرد.آه کشیدم و چیزی نگفتم.خسته بودم.از او از پدر و از برادری که اسمش…فقط اسمش برادر بود.دلم می خواست بروم جایی که هیچ کس نباشد و خودم تنها باشم.از این فکرها بیشتر غصه ام گرفت.دوباره آه کشیدم.بعد از مادر که می دانستم هنوز ایستاده و مرا نگاه می کند با لحن سردی پرسیدم:  _ ساعت چنده؟  _ یه ربع به دوازده.  یک ربع به دوازده؟یعنی قرار بود چند ساعت دیگر برای همیشه پیوند محبت بین من و آرش پاره شود و قلب و روح و جسم او به کس دیگری تعلق بگیرد؟باز اشکهایم سرازیر شدند.نه اصلا این درست نبود.این حق من نبود.نباید این طوری میشد.دست مادر را روی سرم حس کردم اما حال خرابم و دلخوریم از او باعث شد دستش را به شدت پس بزنم و سرش داد بکشم:  _ به من دست نزن.  با داد من عقب کشید و بعد از اتاق بیرون رفت. دوباره شروع کردم به گریه کردن که صدای کل کشیدن زنی را از دور شنیدم.فهمیدم از خانه ی آرش است و گریه ام شدت بیشتری پیدا کرد.  _ سلام آقا.اومدین؟چرا این قدر زود؟!  صدای مادر بود انگار عمدا صدایش را بالا برده بود که من بشنوم و گریه کردن را تمام کنم.  _ چه خبرته صداتو انداختی سرت.یه چایی بیار ببینم.  با شنیدن صدای پدر وحشت زده خودم را جمع کردم ولی با شنیدن کل کشیدن دوباره زنی بغض کردم.اما جلوی اشکهایم را گرفتم.  _ سمیرا!سمیرا مادر بیا سفره رو بنداز.

۱۸
مادر بود که صدایم زد اما من دلم نمی خواست بلند شوم.دلم نمی خواست چشمم به چشم پدر بیفتد.از او می ترسیدم.از دستهای سنگین و اخمهای درهمش.اما از طرفی هم می ترسیدم اگر جواب ندهم آن وقت باز سر و کارم با او بیفتد.برای همین با بی میلی بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.پدر توی هال نشسته بود و داشت چای می نوشید.خیلی آرام و با ترس سلام کردم:  _ س…س…سلام…  جوابم را نداد.انگار نشنید.یا اگر هم شنید اهمیتی نداد.سریع رفتم توی آشپزخانه.سفره را برداشتم.مادر داشت غذا را می چشید…  فصل دوم  بخش اول  توی ماشین فرشاد نشسته بودم و مناظر بیرون را نگاه می کردم.داشتیم بر می گشتیم اهواز و من دلم گرفته بود.آن روز با عسل خیلی به من خوش گذشته بود.رفتیم پارک و کلی بازی کردیم.بعد هم به آتلیه ی احسان و دوستش سر زدیم و آنجا یک عکس دو نفره ی فوری انداختیم(توضیح اینکه احسان همراه یکی از دوستانش و همسر دوستش یک آتلیه ی عکاسی بزرگتر راه انداخته بود و عکاسی قبلی را فروخته بود)بعد هم رفتیم فروشگاه و عسل کلی برای من چیپس و پفک و شکلات خرید با این استدلال که:عمو کیوان میره اونجا گشنه ش میشه اینارو بخوره.و همین موضوع من و احسان و یلدا را خیلی خندانده و باعث تفریحمان شده بود.اما بعد از ناهار و وقت خداحافظی وقتی گریه می کرد و می خوست مانع رفتنم شود دلم گرفت وقتی هم برای خداحافظی رفتم امامزاده و به پگاه سر زدم برای عسل دلتنگتر شدم.من و او دلبستگی عمیقی نسبت به هم داشتیم.در واقع عسل برای من همه چیزم بود.مطمئنا اگر این دختر کوچولوی شیرین شیطان نبود من هیچ وقت حتی با کمکهای خانم دکتر محبی و دکتر مهرزاد هم به زندگی عادی بر نمی گشتم.اصلا یک طوری شده بودم که همه نا امید شده بودند.اما با ورود عسل به زندگیم یکباره همه چیز تغییر کرد.با این فکرها زمانی را به خاطر آوردم که برای اولین بار برادرزاده ی کوچولویم را دیدم.وقتی توی آسایشگاه بودم:  مثل همیشه نشسته بودم روی تختم و سرم را روی زانویم گذاشته بودم.داشتم فکر می کردم چرا احسان مدتی است به ملاقاتم نیامده و فکر می کردم حتما فراموشم کرده و یا شاید دیگر نمی خواهد مرا ببیند.همینطور داشتم خیالات به هم می بافتم و فکر می کردم که صدای در را شنیدم و بعد صدای پرستارم را:  _ آقا کیوان!مهمون داری.  با شنیدن این جمله سرم را به سمتش چرخاندم و با دیدن احسان و یلدا ناخودآگاه ذوق زده از جا پریدم:

۱۹
_ داداش…زن داداش!  احسان سریع جلو آمد و محکم بغلم کرد و من در آغوشش جا گرفتم.دلم برایش یک ذره شده بود و انگار او هم همینطور بود که نمی خواست به راحتی رهایم کند.بغض کرده و با چشمهایی که هر لحظه میرفت بارانی شود سرم را روی سینه اش گذاشته بودم و دلم نمی خواست از او جدا شوم.اما او مرا از خودش جدا کرد و با صدایی بغض آلود پرسید:  _ سلامکیوان جان حالت خوبه؟  سرم را تکان دادم.که خودم معنایش را نفهمیدم و نفهمیدم او معنایش را دانست یا نه.فقط پیشانیم را بوسید و بعد نگاه من متوجه یلدا شد که پتویی به رنگ صورتی ملایم را به دور چیزی پیچیده و آن بغل کرده بود.اشک در چشمهای زن برادرم حلقه زده و انگار نمی توانست حرف بزند که فقط نگاهم می کرد.احسان به او نگاهی انداخت و خطاب به من گفت:  _ کیوان جان می بخشی مدتی رو نیومدم ببینمت.آخه گرفتار بودم.  این را گفت و نگاه از یلدا گرفت و چشم به من دوخت:  _ ماههای آخر بارداری یلدا بود و من نمی تونستم تنهاش بذارم.واسه همین نتونستم بیام به دیدنت.  این را که گفت مات و مبهوت فقط نگاهش کردم او اصلا در این مدت حرفی از بچه به من نزده بود و حالا می گفت…اما تعجب من زیاد طدل نکشید چون یلدا جلو آمد و پتویی را که بغلش بود باز کرد.با دیدنش قلبم لرزید.نوزاد کوچکی بود با چشمهای بسته و موهای کم پشت که دستهایش را مشت کرده و خوابیده بود.یلدا گفت:  _ یه دختر کوچولوی نازه.  بعد پرسید:  _ می خوای بغلش کنی؟  بدون اینکه چشم از آن موجود کوچولو بردارم سرم را به آرامی تکان دادم.یلدا بچه را توی بغلم گذاشت و همین حالم را بیشتر تغییر داد.دلم می خواست ذوق زده بگویم وای چه نازه!چه خوشگله!اما ترجیح دادم سکوت کنم تا بیدار نشود.چند دقیقه که تماشایش کردم و آرام انگشتم را روی گونه اش کشیدم از یلدا پرسیدم:  _ براش…براش…اسم گذاشتین؟  _ نه هنوز.

۲۰
وقتی این دو کلمه را شنیدم پرسیدم:  _ میشه…میشه…من واسه ش اسم انتخاب کنم؟  یلدا سرش را تکان داد.با شوقی که نمی دانم کی و چطور با دیدن آن موجود لطیف در من به وجود آمده بود گفتم:  _ عسل…اسمشو بذارین عسل.  احسان با شوق به همسرش نگاه کرد.لبخند روی لبهای یلدا پررنگتر شده بود.احسان گفت:  _ هوم.چه اسم شیرینی.خیلی قشنگه.  این جملات را که شنیدم پرسیدم:  _ میشه…میشه تو بغلم بمونه؟  یلدا گفت:  _ بله البته.  و من دوباره به آن موجود کوچک شیرین که اسمش را گذاشته بودم عسل نگاه کردم و بعد از مدتها لبخندی روی لبهایم نشست.از آن موقع عسل شد تمام انگیزه ام برای ادامه ی زندگی و وجودش باعث شد روز به روز از نظر روحی بهتر شوم و دوباره زندگی را از سر بگیرم.درسم را ادامه دهم و در کنارش در همان دانشگاهی که درس می خواندم به توصیه ی دکتر مهرزاد به عنوان مسئول آزمایشگاه دانشگاه کار کنم…  در حین اینکه فکر می کردم سرم را به طرف فرشاد چرخاندم.یک دستش به فرمان بود یک دستش به گوشی همراهش.با دیدن این صحنه اخم کردم و گفتم:  _ چیکار می کنی دیوونه؟!می خوای به کشتنمون بدی؟!  و دست بردم گوشی را از او گرفتم اما او اعتراض آمیز گفت:  _ بده به من بابا معصومه الان زنگ میزنه.  گوشی را انداختم توی داشبورد و گفتم:  _ این نامزد تو چقدر می خواد زنگ بزنه؟!از لحظه ای که حرکت کردیم یه ریز زنگ زده و پیام فرستاده.  نیش فرشاد تا بناگوش باز شد و گفت:

۲۱
_ واسه اینه که خیلی دوستم داره.  _ خیله خب بابا تو هم.نیشتو ببند.چه خوشش هم میاد.  _ چیه داداش؟!حسودیت میشه؟  با شنیدن این جمله اخمهایم در هم رفت.اما سکوت کردم و سرم را به سمت دیگر برگرداندم.اما انگار خودش فهمید چه گفته که با لحن پوزش خواهانه ای گفت:  _ ببخشید از دهنم در رفت.حواسم نبود.  با لحن سردی گفتم:  _ مهم نیست.  اما واقعا از دستش دلخور شده بودم.برای همین تا خود اهواز ترجیح دادم سکوت کنم.غروب شده بود که رسیدیم و نیم ساعتی هم توی ترافیک ماندیم و وقتی رسیدیم خانه که هوا تاریک شده بود.وارد مجتمع شدیم برای سرایدار دست تکان دادیم و وقتی فرشاد ماشین را در پارکینگ پارک کرد با یک جمله سکوت بینمان را شکستم:  _ اوف…چقدر خسته م.  این یعنی فرشاد اجازه داشت حرف بزند.او هم کش و قوسی به بدنش داد و گفت:  _ بریم بالا که خیلی خسته ایم.  این را گفت و از ماشین پیاده شد.من هم پیاده شدم و چند دقیقه بعد هر دو با آسانسور به طبقه ی سوم مجتمع رفتیم.آپارتمان ما اینجا بود.من و فرشاد و بابک با هم زندگی می کردیم.در واقع آپارتمان متعلق به بابک بود ولی با اصرار او ما هم با او هم خانه شده بودیم.بابک مدتی بود برای تحصیل از خانواده اش که در تهران زندگی می کردند جدا شده و اینجا زندگی می کرد.اما یک هفته ای میشد خانواده اش بعد از سالها دوباره به اهواز برگشته بودند تا در این شهر زندگی کنند و مشخص نبود دوست ما از این به بعد کجا می خواهد زندگی کند در خانه ی پدریش یا این آپارتمان…  به سمت در رفتم و کلید را در قفل چرخاندم.در که باز شد رفتیم داخل.اما همه جا ساکت بود و من به محض ورود بوی عطر ملایمی را حس کردم که کاملا مشخص بود زنانه است.  فرشاد کفش هایش را در آورد و پرت کرد و بابک را صدا زد.من کفشهای او را در جاکفشی گذاشتم و اعتراض آمیز گفتم:

۲ ۲
_ صد بار بهت گفتم این بی صاحب مونده ها رو پرت نکن این ور و اون ور.  اما او بودن توجه به حرفهایم باز بابک را صدا زد:  _ بابک!  کوله ام را روی کاناپه انداختم و نشستم.فرشاد که رفته بود توی اتاق دنبال بابک می گشت به سالن پذیرایی برگشت و گفت:  _ این پسره نیستش معلوم نیست کجا غیبش زده.لابد رفته دنبال دختر بازی.  اخم کمرنگی روی پیشانی نشاندم و در حالیکه به صفحه ی گوشیم زل زده بودم و برای احسان پیام می فرستادم که رسیده ام گفتم:  _ در مورد بابک اینجوری حرف نزن.اون اینجوری نیست.  فرشاد که حالا کنارم نشسته بود دوباره بلند شد . به آشپزخانه رفت و در همان حال گفت:  _ شوخی کردم بابا می دونم از این عرضه ها نداره.  او این را گفت اما من فکرم رفته بود سمت آن بوی عطر زنانه که در این قسمت از خانه بیشتر هم شده بود.  _ ببین چی پیدا کردم.  سرم را به طرف فرشاد که از آشپزخانه بیرون آمده بود برگرداندم.یک تکه کاغذ دستش بود:  _ از طرف بابکه.پیغام گذاشته مارو به شام دعوت کرده.ساعت نه گلستان همون جای همیشگی.  _ شام؟!  فرشاد گفت:  _ آره.  و بعد ادامه داد:  _ مثل اینکه بازم یادش رفته تو عادت داری عصرونه رو به جای شام بخوری.

۲۳
جواب دادم:  _ ولی امروز که توی راه بودیم و عصرونه هم نخوردم.پس اشکالی نداره.مخصوصا که رد دعوتش دور از ادبه.  فرشاد خندید و با لحن شوخی گفت:  _ تو هم که خدای ادبی.  کوله ام را به سمتش پرت کردم که به او نخورد و جا خالی داد.بعد پرسیدم:  _ ساعت چنده؟  به گوشیش نگاه کرد و گفت:  _ هشت و خورده ای.  پس پاشو آماده بشیم که خیلی دیره.  فرشاد به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:  _ تا دوش بگیریم و آماده بشیم میشه ساعت نه.  بلند شدم و گفتم:  _ پس تا من یه دوش میگیرم بهش زنگ بزن بگو ممکنه یه کم دیر کنیم.  _ باشه.  اما دیر نکردیم چون هر دوتایمان سریع آماده شدیم و با ماشین فرشاد سروقت رسیدیم به رستورانی که نزدیک محل زندگیمان بود و همین که پایمان را آنجا گذاشتیم با اینکه شلوغ بود توانستیم بابک را پیدا کنیم.نشسته بود پشت همان میز همیشگیمان و وقتی ما را دید دستی برایمان تکان داد.به طرفش رفتیم.بلند شد و با هر دویمان دست داد:  _ سلام بچه ها خوش اومدین.درست و دقیق سر وقت رسیدین.  و تعارف کرد بنشینیم.هر سه همزمان نشستیم و در همان حال فرشاد پرسید:  _ خب بابک خان بگو حرف بزن چی شده که دست به خیر شدی بعد عمری مارو دعوت کردی رستوران و می خوای شام بدی؟

۲۴    رمانی ها
بابک گفت:  _ چرا حرف بی خود میزنی آخه؟یعنی من تا حالا تو رو شام دعوت نکردم؟ای حرومت بشه هر چی…  اما فرشاد اجازه نداد و گفت:  _ خب حالا دو بار ما رو آوردی.باشه.حالا بگو چه خبر شده.چون تو تا وقتی اتفاقی نیفتاده باشه از این اعمال خیر ازت سر نمیزنه.  بابک لبخندی زد و گفت:  _ میگم براتون حالا.بذارین اول یه چیزی سفارش بدیم بخوریم بعد.  فرشاد گفت:  _ آی گفتی.آره آره اول اصل مطلب بعد فرعیات.  بابک خندید و گفت:  _ اصل مطلب تو هم که شکمته.  این جمله اش مرا هم که تا آن لحظه ساکت نگاهشان می کردم به خنده واداشت و با همان خنده و شوخی ها هم غذا سفارش دادیم و تا غذایمان را بیاورند مشغول صحبت شدیم.اما هر چه من و فرشاد اصرار کردیم که بابک دلیل دعوتش را بگوید او در جوابمان فقط گفت:  _ بذارین اول غذامونو بیارن بعد.

با این جمله اش دیگر هیچ کداممان حرفی نزدیم م می دانستیم تنها وقتی اتفاق خوشایندی برایش می افتاد ما را به شام دعوت می کند و حالا کنجکاو بودیم بدانیم چه شده و همین که غذایمان را آوردند دیگر معطل نکردیم و بابک را سوال پیچ کردیم:  _ راستشو بگو این بذل و بخشش واسه چیه؟  _ از بابات پول گرفتی می خوای اینجوری خرجش کنی؟  _ اگه می خوای همین جا کشته نشی جوابمونو بده.  _ اه زود باش دیگه بابک سالادم یخ کرد.

۲۵
بابک به حرفهای ما می خندید و چیزی نمی گفت.بالاخره فرشاد چنگالش را به طرف او گرفت و گفت:  _ یالله حرف بزن.اعتراف کن.نکنه بانک زدی.زودباش اعتراف کن.  بابک با این کار فرشاد با خنده دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:  _ خیله خب باشه.باشه.میگم.  هر دو چشم به دهان او دوختیم.بابک نگاهی به ما انداخت و گفت:  _ پدرم حاضر شده بهمون یه وام واسه راه انداختن لابراتوار بده.البته گفتم وام ها.یعنی باید دوباره بهش برش گردونم.  با شنیدن این خبر من چنگالم را توی سالادم نگه داشتم و فرشاد یک ابرویش را بالا برد.مدتی بود می خواستیم یک آزمایشگاه مجهز شیمی راه اندازی کنیم اما پولی برای این کار نداشتیم.بابک هم دوست نداشت از پدرش پول مفت بگیرد به قول خودش می خواست مستقل باشد نه اینکه دستش همیشه در جیب پدرش باشد.چنگال را در سالاد چرخاندم و پرسیدم:  _ یعنی بالاخره می تونیم کاری رو که دلمون می خواست انجام بدیم؟  بابک سرش را تکان داد.فرشاد نگاهی به من و بابک انداخت و ناگهان گفت:  _ خب پس حالا این غذا خوردن داره.خیلی هم خوردن داره.یالله زود باشین که سرد شد.  و خودش با خوردن غذایش خوشحالیش را نشان داد.اما من دیدم که بابک به فکر فرو رفته برای همین پرسیدم:  _ ببینم مشکلی هست؟چرا رفتی تو فکر؟  در حالیکه با غذایش بازی می کرد آرام گفت:  _ آخه یه چیزایی هم هست که باید بهتون بگم.  من تکه کاهویی به دهانم گذاشتم و پرسیدم:  _ چی؟!  _ پدرم برام شرط گذاشته.

۲۶
فرشاد از خوردن دست کشید و پرسید:  _ چه شرطی؟!  _ ام…اینکه خواهرم هم با ما همکار بشه و البته تو راه اندازی این لابراتوار شریکمون بشه.راستش لیسانس صنایع شیمیایی داره و پدرم میگه حالا که نه قصد ادمه ی تحصیل داره و نه می خواد از نظر مالی به اون وابسته باشه پس بهتره بیاد با ما کار کنه.این طوری اون هم خیالش راحت میشه.آخه می دونین پدرم دوست نداره خواهرم بهارمست توی یکی از این شرکتا و کارخونه ها یا اداره ای چیزی کار کنه.برای همین چنین شرطی گذاشته.  فرشاد یک تکه گوشت را با چنگالش جدا کرد و گفت:  _ خب اینکه اشکال نداره.  و رو کرد به من و پرسید:  _ از نظر تو اشکالی داره کیوان؟  می دانستم چرا این سوال را از من می پرسد چون می دانست بعد از مرگ پگاه کلا از دختر جماعت فراری شده ام و حالا می ترسید من مخالفت کنم.ولی این درست بود که از دخترها فرای بودم با این حال نیمی از همکلاسیهای من دختر بودند و معمولا با خیلیهایشان هم برخورد داشتم که البته اعتنایی به هیچ کدامشان هم نمی کردم.با این فکر یک تکه ی دیگر کاهو توی دهانم گذاشتم و سرم را تکان دادم:  _ نه اشکال نداره.  فرشاد نفس راحتی کشید و بابک گفت:  _ ولی پدرم یه شرط دیگه هم گذاشته.  فرشاد گفت:  _ خب؟  _ راستش پدرم کلا در مورد روابط بچه هاش با آدمای اطرافشون مخصوصا دوستا آدم خیلی سخت گیریه.برای همین می خواد قبل از هر چیز با شماها آشنا بشه.آخه من…من…در مورد کیوان براش گفتم که…  حرفش را خورد.اما من فهمیدم چه می خواهد بگوید.اینکه در مورد بیماری روحی من با پدرش صحبت کرده و حتما او هم از این موضوع نگران شده.

۲۷
چند دقیقه سکوت برقرار شد.هر سه تایمان بدون اینکه دیگر چیزی بخوریم با غذاهایمان بازی می کردیم.سکوت ادامه داشت تا اینکه بالاخره بابک گفت:  _ ببخشید کیوان جان که ناراحتت کردم.خودم هم از این شرط پدرم ناراحت شدم ولی این چیزی بود که اون گفت و…  بدون اینکه چشم از سالادم بردارم حرفش را قطع کردم و پرسیدم:  _ می خواد منو ببینه؟  بابک مدت کوتاهی سکوت کرد اما بعد گفت:  _ تو و فرشادو.خب کلا آدمیه که در مورد دوستای بچه هاش حساسه.  پرسیدم:  _ کی و کجا؟  سرش را پایین انداخت و گفت:  _ فردا شب خونه ی ما.  سرم را بلند کردم.فرشاد سرش پایین و اخمهایش در هم بود.به بابک نگاه کردم و با لبخند کمرنگی که گوشه ی لبم بود گفتم:  _ باشه ممنون که گفتی.کار خوبی هم کردی که راستشو به پدرت گفتی.  بخش دوم  تمام حواسم رفته بود سمت گوشی برادرم بهرام که آن را گذاشته بود روی میز جلویش و لم داده بود روی کاناپه و داشت فیلم می دید.باز شیطنتم گل کرده بود و می خواستم کمی سر به سرش بگذارم و همه اینها از زور بیکاری بود.برای همین کمی نزدیکتر نشستم.بهرام کاملا حواسش به فیلم بود.خیلی آرام گوشیش را برداشتم و بلند شدم که به طبقه ی دوم بروم اما با فریاد بهرام لحظه ای سر جایم میخکوب شدم:  _ بهار مست!  و ناگهان خنده ام گرفت و از از پله ها دویدم بالا:

۲۸
_ بهار مست وایسا.  با شنیدن صدای گرومپ گرومپ پاهایش صدای خنده ام بالاتر رفت و به سرعتم اضافه کردم.  _ بهارمست زود باش گوشیمو پس بده.  _ نمیدم.  _ بهار…  دویدم توی اتاقم که دنبالم آمد.از روی تختم پریدم و باز دنبالم آمد:  _ گوشیمو پس بده دختره ی دیوونه.  _ نمیدم.می خوام پیامای ترانه رو بخونم.  _ بهار…  خانه از صدای فریادهای بهرام و خنده های من پر شده بود.از اتاق دویدم بیرون و او باز دنبالم کرد و من در همان حال که می خندیدم از دستش در میرفتم رفتم توی آشپزخانه.  _ بدش به من دختر زود باش.  بهرام تقلا می کرد گوشی را از دستم بگیرد اما نمی توانست و مرا بیشتر به خنده می انداخت.به طوری که اشک در چشمهایم حلقه زده بود.  _ بهارمست!بهرام!چه خبرتونه خونه رو گذاشتین رو سرتون؟!  با صدای پر تحکم مادر هر دو ایستادیم و بهرام سریع گوشیش را از دستم قاپید و تپوکی پس کله ام زد.کمی دردم آمد اما در حالیکه می خندیدم پشت میز آشپزخانه نشستم و گفتم:  _ چیزی نیست مامان خانوم.داشتیم گرگم به هوا بازی می کردیم.  بهرام گوشیش را نگاه کرد.نشست. با چشم و ابرو برایم خط و نشان کشید و مرا بیشتر خنداند.مادر سری تکان داد و گفت:  _ واقعا که.خرسای گنده خجالت هم خوب چیزیه.  بعد نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:

۲۹
_ پس ثریا کجاست؟!  در حالیکه از ظرف میوه ی روی میز دانه ای انگور بر می داشتم گفتم:  _ رفت یه سری به پدر و خواهرش بزنه.گفت زود بر می گرده.البته ناهارو آماده کرد و رفت.  ثریا با پدر بیمار و خواهرش زندگی می کرد و وقتی ما به اهواز برگشتیم به پیشنهاد پدرم آنها نیز همراه ما آمدند و پدرم خانه ی کوچکی نزدیکی خودمان در اختیارشان گذاشت تا راحت تر زندگی کنند و حالا ثریا رفته بود که زود برگردد.نگاهی به اطرافم انداختم و باز به بهرام چشم دوختم.همیشه سر به سرش می گذاشتم و باز هم می خواستم همین کار را بکنم:  _ بهرام جان!داداشی یکی از اون پیام خوشگلا رو که ترانه جون فرستاده می خونی واسه م؟  _ گم شو.  با خنده گفتم:  _ جان من.ترانه چی برات میفرسته؟بگو دیگه.  ترانه نامزد بهرام بود و به خاطر شاعر بودن و احساساتی بودنش شده بود باعث تفریح من.یک جورهایی هم کنجکاو بودم بدانم که یک شاعر چه جور پیامهایی برای شوهر یا نامزدش میفرستد.اما بهرام هیچ وقت در این مورد حرفی نمیزد.می گفت این زندگی خصوصی اوست و من نباید فضولی کنم.مثلا اینطوری می خواست حرص مرا در بیاورد.  _ سلام.  با صدای بابک من و بهرام نگاههایمان متوجه او شد که وارد آشپزخانه شد و یکراست رفت سمت یخچال.من جواب سلامش را دادم و بهرام در حالیکه دوباره به صفحه ی گوشیش زل زده بود گفت:  _ به به سلام آقا بابک چه عجب از این ورا؟!  بابک بطری آب و لیوان به دست آمد نشست مقابل ما.از بطری توی لیوان آب ریخت اما حرفی نزد.بهرام سرش رابالا آورد و پرسید:  _ چیه؟چرا درهمی؟!حالت خوب نیست؟  بابک لیوان آب را یک ضرب سر کشید و گفت:

۳۰
_ نه اصلا خوب نیستم.  من متعجب پرسیدم:  _ چرا؟!  _ از دست بابا و شرطاش.  بهرام پرسید:  _ کدوم شرطا؟!  _ همین شرطایی که واسه وام گذاشته دیگه.  با شنیدن این حرفها از بابک اخمهایم در هم رفت و با حرص گفتم:  _ چیه؟اگه با همکار شدن با من مشکل داری بگو که…  حرفم را قطع کرد و گفت:  _ من با تو چیکار دارم بابا.  با تعجب پرسیدم:  _ خب پس چی؟!  بابک لیوان را که روی میز گذاشته بود کمی تکان داد و گفت:  _ منظورم قضیه ی دوستم کیوانه.  بی هوا گفتم:  _ خب؟  _ باهاش صحبت کردم و بهش گفتم چه شرطایی گذاشته.اونم قبول کرد و گفت امشب میاد.  بهرام با بی حوصلگی گفت:  _ خب این خوبه که.پس دیگه ناراحتیت واسه چیه؟!

۳۱
بابک با عصبانیت گفت:  _ واسه چیه؟واسه اینه که دیشب جلوی دوستام کلی ضایع شدم.از خجالت آب شدم.اصلا نمی فهمم گذشته ی اون بنده ی خدا چه ربطی به کارمون داره؟!به خدا هر کی جای اون بود ناراحت که میشد هیچی اصلا دیگه …ولی…ولی این پسر اون قدر مظلوم و آرومه که یه کلمه هم نگفت ناراحته.ولی من که خر نیستم غم ته چشماشو خوب می دیدم.  بابک چنان در مورد دوستش حرف میزد و از خوبیش می گفت که یک لحظه ماتم برد و بعد با خودم فکر کردم چقدر بزرگش می کند!انگار دارد از یک فرشته یا یک همیچین چیزی حرف میزند.خب یک پسر است مثل پسرهای دیگر.حالا این یکی مدتی را هم توی یک بیمارستان روانی بستری بوده.ولی به هر حال یکی است مثل بقیه.چه فرقی می کند؟!دلم می خواست این فکرها را بلند به زبان بیاورم اما ترسیدم بابک عصبانی شود.  برای همین در حالیکه از جایم بلند میشدم پرسیدم:  _ یعنی حالا قراره امشب حتما بیان دیگه؟  بابک سرش را تکان داد و من از آشپزخانه زدم بیرون.در فکر این بودم که خودم را برای امشب آماده کنم.باید لباس مناسبی انتخاب می کردم.به هر حال من هم یک سر قضیه بودم قرار بود همکار برادرم و دوستانش باشم.همانطور که فکر می کردم از پله ها بالا رفتم.می خواستم از مادرم در انتخاب لباس کمک بگیرم.کمک گرفتن از مادرم در این مورد را دوست داشتم.چون علاوه بر اینکه نظرات و ایده های خوبی داشت و من آنها را می پسندیدم اینطوری بیشتر کنارش بودم و اکثر اوقات حرفهای دلم را به او میزدم.بنابراین رفتم پشت در اتاقش و در زدم:  _ مامان!  _ بیا تو.  در را باز کردم .روی مبلی کنار پنجره ی باز لم داده بود و داشت کتاب می خواند که با ورود من سرش را از روی کتاب برداشت و عینک مطالعه اش از چشمش برداشت:  _ جانم!  _ می خوام واسه امشب یه لباس مناسب انتخاب کنم کمکم می کنی؟  به کتابش نگاهی انداخت.بلند شد آن را در قفسه ی کتابها گذاشت و پرسید:  _ دوستای بابک امشب میان؟  سرم را تکان دادم:

۳۲
_ اوهوم.  همراهم از اتاق بیرون آمد و گفت:  _ باشه هنوز تا ناهار و اومدن بابات وقت داریم پس بریم تو اتاقت ببینم چی پیدا می کنیم.  به رویش لبخند زدم و با محبت گفتم:  _ مرسی مامانی.  او هم لبخندی نثارم کرد و با هم رفتیم توی اتاقم که مادرم به محض ورود مستقیم رفت سمت کمد لباسهایم و من روی تختم نشستم.کمد را باز کرد و خیلی آرام و بدون عجله یکی یکی لباسها را نگاه کرد:  _ ام.بذار ببینم کدوم مناسبتره.  در حالیکه یکی از پاهایم را تکان می دادم گفتم:  _ مامانی یه چیزی باشه که به رنگ چشمام هم بیاد.  چشمهایم آبی بودند.رنگ دریا.مادرفقط سرش را تکان داد که نفهمیدم معنایش چیست.بعد یک دست کت و دامن تابستانه آبی رنگ بیرون آورد و جلویم گرفت:  _ تا حالا ندیدم اینو بپوشی.بپوش ببینم بهت میاد.  با دقت نگاهش کردم.بله تا به حال آن را نپوشیده بودم.احساس می کردم خیلی به من نمی آید.عقیده ام را به مادرم هم گفتم ولی او نظر دیگری داشت:  _ حالا تو بپوش فکر کنم خیلی بهت بیاد.  با بی میلی آن را گرفتم و وقتی پوشیدم مادر شانه هایم را گرفت و مرا به سمت آینه ی قدی کمد برگرداند:  _ خودتو ببین.  حیرت کردم.عالی شده بودم و متعجب بودم از اینکه چرا تا حالا فکر می کردم این لباس به من نمی آید.روی یقه ی کت و سر آستینهایش گلدوزی داشت .دکمه نداشت ولی با یک روبان همرنگش کاملا بسته میشد.روسری سرم نبود و موهای مواج خرمایی کوتاهم را که دیدم با خودم گفتم: این جوری بدون روسری خوش تیپترم ها.  مادر یک شال آبی رنگ همرنگ لباسم روی سرم انداخت و با رضایت گفت:

۳۳
_ عالیه.  بخش سوم  با بی حوصلگی ظرفهای شسته شده را خشک کردم و در کابینت گذاشتم.دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم.از آشپزخانه بیرون آمدم و بدنم را کش و قوس دادم.پدر نبود.مادر هم توی اتاقی خواب بود.کاری برای انجام دادن نداشتم و می دانستم این بیکاری باعث میشود باز یاد آرش بیفتم.اما اگر این یادش هم نباشد که دیگر دلخوشی ای برایم نمی ماند!دلخوشی؟!اما حالا او دلخوشی یک نفر دیگر است نه من.آه کشیدم و رفتم بافتنی مادرم را که یک شال گردن سفید و قهوه ای بود برداشتم.باید خودم را مشغول می کردم تا فکر آرش از سرم بیفتد.دلم نمی خواست این کار را بکنم ولی مجبور بودم.رفتم گوشه ای نشستم و مشغول بافتن شدم.مادرم این شال را داشت برای ابراهیم می بافت.برای تنها برادرم که به جرم شرارت زندان بود.یادم می آید آخرین بار او را به خاطر کتک زدن یک نفر تا سر حد مرگ دستگیر کردند ولی مادر با وجود این انگار هنوز هم او را بر من ترجیح می داد.حالا هر چقدر هم پسر شروری بود که جز خلاف کار دیگری بلد نبود باز دوستش داشت جوری که من هم آرزو داشتم یک پسر بودم.و اگر پسر بودم…اگر بودم چه میشد؟شاید من هم یکی میشدم مثل برادرم یا شاید هم نه.نمی دانم.حداقل اگر پسر بودم پدر با کوچکترین بهانه ای مرا به باد کتک نمی گرفت.با شنیدن صدای متورسیکلت مرا بازخواست نمی کرد یا صدای بلند آهنگ ماشینهایی را که از کوچه عبور می کردند به من ربط نمی داد.البته فقط من نبودم.با مادرم هم همین معامله را می کرد.اصلا این شک و سوء ظن در وجودش تبدیل به یک بیماری شده بود یا بهتر است بگویم واقعا بیمار بود.شاید اصلا اگر پسر بودم وقتی ابراهیم می آمد خانه هم نمی توانست به من زور بگوید و اذیتم کند.آخر او هر وقت خانه بود تا می توانست اذیتم می کرد و اگر به حرفهایش گوش نمی کردم آن وقت باز کتک در انتظارم بود. این خانه تنها زبان مردانش کتک بود و کار من و مادرم در تنهایی و دور از چشم بقیه گریه کردن.ابراهیم حتی گاهی روی مادر هم دست بلند می کرد.آخ…دلم می خواست از این خانه ی لعنتی بروم.بروم به جایی که آزاد باشم.اما کجا؟من که کسی را نداشتم.پدرم جز برادری که رفته بود ترکیه کسی را نداشت و اقوام مادرم.خواهر و برادرهای ناتنی اش بودند که در دهلران زندگی می کردند و من هرگز جز یکی از داییهایم را آن هم یکی دو بار در کودکی ندیده بودم.نمی دانم چرا احساس می کردم چشم دیدن ما را ندارند.البته اگر احساسم درست می گفت به آنها حق می دادم.با وجود چنین برادری و اخلاق پدرم همان بهتر که با ما که در ایلام زندگی ای دور از آنها داشتیم رابطه ای نداشته باشند.همینطور داشتم می بافتم و فکر می کردم که پدر وارد هال خانه شد.دستهایش را با حوله خشک کرد و مادرم را صدا زد:  _ زری!زری!یه چایی برام بیار ببینم.  مادر با صدای او ناگهان از خواب پرید:  _ بله آقا…بله…  _ گفتم یه چایی برام بیار.مگه کری؟

۳۴
مادر با عجله بلند شد و به آشپز خانه رفت و من تما اینها را از توی همان اتاقی که در آن نشسته بودم میدیدم و همانطور که گاهی نیم نگاهی داخل هال می انداختم بافتنی می بافتم و کم کم داشت همه ی حواسم میرفت به بافتن که صدای زنگ تلفن بلند شد.  با صدای زنگ سرم را بلند کردم.معمولا تلفن جز در مواقعی که خود پدر خانه بود قفل میشد و کسی حق جواب دادن به آن را نداشت.اما حالا که بود داشت زنگ میزد و او گوشی را برداشت:  _ الو بفرمایین.  _…  _ بله؟!کی؟!آهان…به به.آقا…حال شما؟پارسال دوست امسال آشنا.بله بله شناختم البته.  _ …  _ بله خوبن سلام میرسونن.  _ …  پدر داشت با کسی که پشت خط بود حرف میزد و مشخص هم نبود چه کسی است اما او داشت با خوش خلقی حرف میزد و معمولا با افرادی جز همین خانواده ی کوچک خودمان خوش خلق بود.مادر چای را جلویش گذاشت اما نپرسید با چه کسی حرف میزند چون چنین اجازه ای نداشت که از پدر سوال و جواب کند و او همچنان داشت با شخص پشت خط حرف میزد:  _ والله شما کم لطف هستین وگرنه ما که همیشه در خدمتیم.  _ …  _ بله بله سمیرا هم خوبه.  اسم خودم را که شنیدم حساس شدم چرا اسم مرا آورده و چه کسی است که حال مرا پرسیده؟!پدر حالا چای می نوشید و حرف میزد:  _ حتما.قدمتون روی چشم.چی از این بهتر.بله البته.حتما.  _ …

۳۵
_ قربان شما.لطفتون کم نشه.خداحافظ.  پدر گوشی را گذاشت و به فکر فرو رفت بعد مادر را صدا زد:  _ زری!زری!بیا ببینم.  مادر سریع حاضر شد:  _ بله آقا.  _ بشین.  مادر نشست.پدر خیلی آرام مشغول حرف زدن با او شد گوشهایم را تیز کردم که بشنوم چه می گویند:  _ …زنگ ….زد….برای…  مدت کوتاهی سکوت برقرار شد و بعد صدای مادر را واضحتر شنیدم:  _ یعنی آقا شما راضی هستین؟  و صدای پدر را واضحتر:  _ بدمش بره از شرش خلاص بشم.اون پسره آرش هم هر روز که میبینمش عین برج زهرمار منو نگاه نکنه.  دلم فرو ریخت.حالا مطمئن شده بودم در مورد من حرف میزنند.یعنی چه کسی…قرار بود…قرار بود چه کسی را به چه کسی بدهد؟!مرا؟!به که؟با اعصابی متشنج دستم را روی قلبم گذاشتم.دیگر نمی توانستم چیزی ببافم.سخت بود.خیلی سخت.این که پدر تصمیم گرفته بود در مورد من تصمیمی بگیرد یعنی باید احساس خطر می کردم.اما باید مثل همیشه صبر می کردم ببینم چه اتفاقی می افتد و یا نه شاید باید از مادرم می پرسیدم باید از او می پرسیدم که دارد چه اتفاقی می افتد.باید می فهمیدم…  فصل سوم  بخش اول  توی بالکن ایستاده بودم و داشتم فکر می کردم به اینکه امشب قرار بود چه اتفاقی بیفتد و چطور پیش برود.آقای صادقیان پدر بابک آن طور که او گفته بود آدم سخت گیری بود.پس باید حواسم را جمع می کردم.اما کاش به جای فردا امروز می رفتم دکتر محبی را می دیدم و در این مورد با او صحبت می کردم.هر چند قرار ما همیشه پنج شنبه ها بود.ولی احساس می کردم حالا نیاز دارم با او صحبت کنم.با این حال دیگر دیر شده بود و قرار بود ما چند دقیقه ی

۳۶
دیگر به خانه ی بابک برویم.گوشیم در دستم بود و خنکی کم هوا را حس می کردم.کم کم داشت پاییز میشد.یعنی یک هفته تا فصل پاییز مانده بود و این معنی اش این بود که تا شروع کلاسها هم یک هفته فرصت بود.اما من از این فصل پاییز متنفر بودم.فصلی که پگاه را در آن از دست داده بودم.باز داشتم یاد پگاه می افتادم که صدای زنگ گوشیم بلند شد و توجهم را به خودش جلب کرد.به صفحه اش نگاه کردم.شماره ی خانه ی احسان بود.دکمه را فشار دادم.تماس برقرار شد:  _ الو.  _ الو سلام عمو.  با شنیدن صدای عسل ذوق زده گفتم:  _ سلام عسلی قربونت برم عزیزم.خوبی؟  _ بله عمو خوبم.ولی پس چرا زنگ نزدی بهم عمو؟  _ آخ ببخشید عزیزم یادم رفت.  _ خیلی بدی عمو.زود یادت رفت؟  خندیدم و گفتم:  _ ببخشید دیگه عسلی کار داشتم یادم رفت بهت زنگ بزنم.  _ عمو دلم برات خیلی تنگ شده.  _ من هم دلم تنگ شده واسه تو گلم.  این را گفتم و پرسیدم:  _ راستی کی شماره مو واسه ت گرفت؟  _ بابایی.  _ خودش الان کجاست؟چیکار می کنه؟  _ داره…  عسل ساکت شد و ناگهان فریاد کشید:

۳۷
_ عمو بابایی داره پفکای منو می خوره.  با شنیدن این حرف بلند زدم زیر خنده و صدای عسل را شنیدم که با احسان بلند بلند حرف میزد:  _ بابا!چرا پفکامو خوردی؟  و صدای خنده ی احسان در گوشی پیچید.پشت خط مانده بودم و داشتم به حرفهای عسل گوش می کردم و می خندیدم که بالاخره بعد از مدت کوتاهی صدای احسان را شنیدم:  _ الو سلام کیوان جان.  _ سلام ببینم تو بازم عسلی منو اذیت کردی؟  خندید و گفت:  _ فقط داشتم سر به سرش میذاشتم.  _ اینقدر اذیتش نکن اگه بیام تلافی می کنم ها.  _ ا؟یعنی انتقام می گیری درسته؟  _ آره.  احسان باز هم خندید.پرسیدم:  _ چیه؟مثل اینکه خیلی سر حالی!  _ من که همیشه سر حالم.ولی یه خبر خوش برای تو دارم بشنوی مطمئنم خوشحال میشی.  _ چیه؟چی شده؟  _ واسه ریحانه خواستگار اومده.  _ جدی؟  _ آره.عمو هم به بابا پیغام داده می خواد دخترشو شوهر بده دیگه به فکر این نباشه که ریحانه عروسش بشه.

۳۸
_ خب این حرفا که از عمو بعید نبود چون از همون اول هم چشم دیدن منو نداشت.ولی فقط به خاطر بابا چیزی نمی گفت.  _ حالا جالبترین قسمتش می دونی چیه؟اینه که شنیدم ریحانه به باباش التماس کرده اونو به تو نده.گفته از کیوان میترسم.پسر چیکار کردی با این طفلک که اینقدر از تو میترسه؟!  خندیدم و وقتی یادم افتاد هر وقت با ریحانه برخورد داشته ام چه رفتاری با او کرده ام احساس شرمندگی کردم.نباید بیچاره را اینقدر اذیت می کردم.ولی خب دست خودم هم نبود.  _ ولی حواست باشه ها کیوان بابا به این آسونیا دست بردار نیست.  _ می دونم.  _ پس یه فکری به حال خودت بکن.یا نه اصلا بذار به عهده ی یلدا.بذار اون یکی رو برات انتخاب کنه.چه طوره؟  اخم کردم و گفتم:  _ تو رو خدا احسان پای اون بنده ی خدا رو وسط نکش.همینجوری هم همه ی تقصیرا و زن نگرفتن منو میندازن گردن یلدا.چه برسه به اینکه بخواد واسه من دنبال یکی بگرده و کسی رو بهم معرفی کنه.  _ خب پس خودت دست به کار شو.  خواستم جوابش را بدهم و بگویم اصلا نمی خواهم ازدواج کنم که صدای فرشاد مانع شد:  _ کیوان!کیوان آماده ای؟  برای همین با لحن عذرخواهانه ای به برادرم گفتم:  _ ببخشید احسان جان صدام می کنن.من باید برم جایی بعدا در این مورد حرف میزنیم.عسلی رو از طرف من ببوس.به زن داداش هم سلام مخصوص برسون.خداحافظ.  _ باشه.خداحافظ. ولی…  _ بای.  تماس را قطع کردم و از بالکن بیرون آمدم:  _ من اینجام فرشاد.

۳۹
فرشاد جلوی در اتاق ایستاد و گفت:  _ زودباش بریم.دیر میشه ها.  _ باشه…باشه اومدم.  این را گفتم و قبل از اینکه بیرون بروم نگاهی به خودم توی آینه انداختم.همینطوری خوب بود.به قول دکتر محبی خودم بودم.پیراهن طوسی و شلوار جین طوسی.همین خوب بود.از اتاق بیرون آمدم و گفتم:  _ من آماده م.  فرشاد مقابلم ایستاد و گفت:  _ ببین من خوبم؟  یقه ی پیراهن سبزش را مرتب کردم و گفتم:  _ خوبه بریم.  بخش دوم  از خواب پریدم و به ساعت رومیزی نگاه کردم.وای دیر شد.حتما تا حالا مهمانها آمده بودند.من کی خوابم برده بود؟!سریع از روی تختم بلند شدم و رفتم جلوی آینه.سر و وضعم را مرتب کردم.شالم را روی موهایم کشیدم و آن را بستم که صدایشان را از سالن پذیرایی شنیدم و در حالیکه زیر لب می گفتم:  _ وای دیر شد.  سریع از اتاق بیرون دویدم.بعد سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.اصلا نمی دانستم چرا دلشوره دارم.نفس عمیقی کشیدم و خیلی با وقار از پله ها پایین آمدم.همیشه سعی می کردم جلوی غریبه ها وقار و متانتم را حفظ کنم.داشتم از پله ها پایین می آمدم و به جمع داخل سالن نگاه می کردم که بابک متوجه من شد و با دست اشاره کرد و گفت:  _ اینم تنها خواهرم بهار مست.  دو پسر جوانی که پشتشان به من بود به سمتم برگشتند.مادر و پدر و بهرام هم نگاهم کردند.حالا دیگر شده بودم کانون توجه همه.بنابراین همین که رسیدم پایین جلو رفتم .تا مقابلشان رسیدم.بابک دوستانش را معرفی کرد:  _ بهارجان معرفی می کنم مهندس کیوان محمدی و جناب مهندس فرشاد سعادتی.

۴۰
با وقار خاصی لبخند زدم و خیلی مودبانه گفتم:  _ سلام خیلی خوشبختم.خوش اومدین.  _ مرسی.ما هم از دیدن شما خشوقتیم.  این را کیوان که پیراهن و شلوار طوسی تنش بود خیلی مودبانه گفت.صدایش به دلم نشست.  فرشاد هم تشکر و از آشنایی با من ابراز خرسندی کرد.بعد پدر تعارف کرد بنشینند و من در حالیکه مینشستم آن دو تا را ورانداز کردم.اول فرشاد را سبک سنگین کردم که پسری بود تقریبا سی ساله با موهای صاف سیاه براق فرق زده با عینکی روی چشمهای درشت میشی رنگش.لبهای قیطانی قهوه ای…چانه ی گرد و بینی گوشتی که به صورتش می آمد.پیراهن سبز چهارخانه و شلوار جین قهوه ای پوشیده بود.پس از او کیوان را نگاه کردم.او موهای صاف خوش حالت قهوه ای داشت که آنها را بالا زده و با این همه مقداری از آنها روی پیشانیش ریخته بود.در چشمهای قهوه ایش همان لحظه ی اول که نگاهم کرده بود چیزی دیدم که نفهمیدم چیست.بینی متناسب و لبهای خوش فرم قلوه ای و یک ریش کم پشت که بیشتر مرا یاد بچه بسیجیها می انداخت.اما من بی توجه به همه ی اینها حواسم رفته بود پیش چشمهایش و صدایش که زیاده از حد گوش نواز بود.نمی دانستم چه چیزی در آن دو تا چشم دیده ام که حواسم را به خود مشغول کرده بودند.در واقع با همان یک نگاه فکرم را مشغول کرده و حالا بی توجه به من با پدرم و بقیه گرم صحبت شده بود.در رفتارش چیزی غیر عادی نمی دیدم به نظرم خیلی هم عادی بود.مثل همه ی آدمهایی که همیشه می دیدم.گاهی ساکت گوش می کرد گاهی لبخند میزد یا شوخی می کرد.اما من نه به حرفهای او و نه به حرفهای پدر و بابک و یا حتی فرشاد که با بهرام گرم گرفته و چیزهایی می گفت که برادرم را می خنداند توجهی نمی کردم.ساکت نشسته بودم و به پایه ی میزی که گوشه ی دیگر سالن قرار داشت نگاه می کردم و در مسیر نگاهم کیوان را هم می دیدم که هر چند رفتارش در نظرم معمولی بود اما بیشتر که دقت می کردم متانت و سنگینی خاصی در حرکاتش می دیدم.همانطور نشسته بودم و کم کم داشت حوصله ام از یک جا نشستن سر میرفت که مادر و به دنبالش ثریا وارد شدند.مادر کنار من نشست و ثریا مشغول پذیرایی شد و وقتی جلوی من رسید با بی میلی دستم را تکان دادم و خیلی آرام گفتم:  _ نه مرسی.  در حالیکه همیشه در چنین مواقعی خودم را از خوردن شیرینی و قهوه یا چای محروم نمی کردم.اما حالا چه اتفاقی افتاده بود نمی فهمیدم.فقط می دانستم حوصله ی خوردن چیزی را ندارم.وقتی ثریا رفت.مادر به پسرها تعارف کرد:  _ بفرمایین .خواهش می کنم تعارف نکنین و راحت باشین.  _ ممنون خانم صادقیان من که راحتم.حالا کیوانو دیگه نمی دونم.من اینقدر راحتم که الان احساس میکنم توی جمع خونواده ی خودم نشستم.

۴۱
عجب آدمی بود این فرشاد!چقدر زود خودمانی شده بود!همه به حرفش خندیدند ولی من و کیوان فقط لبخند زدیم.هر دو همزمان لخند زدیم.پدر در حالیکه می خندید گفت:  _ عجب!  و خطاب به کیوان و فرشاد گفت:  _ بابک خیلی از شماها تعریف کرده بود حالا میبینم پربیراه هم نگفته.مخصوصا از آقا کیوان زیاد حرف میزنه و تعریف می کنه.  کیوان لبخند بر لب گفت:  _ بابک جان لطف داره.  پدر گفت:  _ شنیدم هر دو تاتون هم درس می خونین هم کار می کنین بابک رو هم شما ترغیب کردین درسش رو ادامه بده.  فرشاد گفت:  _ راستش آقای صادقیان از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه من که آدمی نیستم اهل درس خوندن باشه چند باری هم که واسه ارشد امتحان دادم رد شدم و دیگه نا امید شده بودم که کیوان بهم کمک کرد و بعدش هم زد هردوتامون یه جا قبول شدیم.الان هم که یه کاری توی یه مدرسه ی غیرانتفاعی پیدا کردم واسه خاطر اینه که دارم متاهل میشم و خرجمون قراره زیاد بشه.در ضمن اگه کیوان مجبورم نکنه به کل قید درس خودنو میزنم و کلا می چسبم به کار.  پدر با لبخند سری تکان داد و باز گفت:  _ عجب!  این کلمه ی عجب تکیه کلام همیشگیش بود.  و بعد گفت:  _ پس باید کلی از آقا کیوان ممنون باشیم.  کیوان در جوابش گفت:

۴۲
_ اختیار دارین من که کاری نکردم.  _ به هر حال باعث شدی که بابک ما هم ازت الگو بگیره و بچسبه به درس.این جای تشکر داره.  _ خواهش می کنم نیازی به تشکر نیست چون بابک خودش خواسته که تونسته وگرنه حرفای من هیچ تاثیری توش نمیذاشت.  پدر سرش را تکان داد و گفت:  _ معلومه که پسر فهمیده ای هستی و از این بابت خوشحالم.راستش من در مورد روابط تک تک بچه هام آدم سختگیری هستم و وقتی در مورد تو از بابک شنیدم و اون از بیماری تو حرف زد یه کم نگران شدم اما با این حال سعی کردم قبل از هر قضاوتی اول خودت رو ببینم بعد نتیجه گیری کنم.ولی حالا تعجبم از اینه که پسری به شایستگی شما چرا باید دچار بیماری روحی بشه!  با ابن حرف پدر نا خودآگاه نگاهم از او به سمت کیوان کشیده شد.پدر من مرد رکی بود که حرفهایش را بی رو در بایستی میزد و این رفتارش همه را شامل میشد.چه اقوام و دوستان نزدیک چه غریبه ها.و حالا در برابر این پسرجوان هم دست از چنین رفتاری برنداشته بود.مادر وقتی سکوت کیوان را دید سریع با لحن پوزش خواهانه ای گفت:  _ ببخشید پسرم بیژن خان منظوری نداشتن من معذرت می خوام اگه ناراحت شدی.  لبخند تلخی روی لبهای خوش فرم کیوان نشست.خیلی آرام گفت:  _ نه اشکالی نداره.به هر حال شما حق دارین در مورد دوستای پسرتون حساس باشین.من بهتون حق میدم.  این را که گفت حدس زدم می خواهد علت بیماریش را تعریف کند و دیدم بقیه هم مثل من با کنجکاوی به او نگاه می کنند.فقط فرشاد سرش را پایین انداخته و به او نگاه نمی کرد.کیوان در حالیکه نگاهش پر از غم شده بود به پدرم چشم دوخت و گفت:  _ چند سال پیش با دختری آشنا شدم و بهش علاقه پیدا کردم.تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم و اونو از پدرش خواستگاری کردم اما…  مکث کرد و دیدم دستش را که روی زانویش بود مشت کرد و بعد ادامه داد:  _ اونو جلوی چشمام از دست دادم.

۴۳
با این حرفها آه از نهاد مادر بلند شد.اخمهای پدر در هم رفت.ابروهای بهرام بالا رفت و من مات و مبهوت فقط به کیوان نگاه کردم.یعنی او دختری را دوست داشته و آن دختر جلوی چشمهایش مرده!و عشق آن دختر آنقدر قوی بوده که این پسر جوان را از پا در آورده!یعنی عشق این همه قدرت دارد؟من که تا به حال مزه ی آن را نچشیده بودم و فکر هم نمی کردم این همه بی تاب شوم و رنج و سختی ببینم.اصلا درک این قضیه که یک نفر به خاطر از دست دادن عشقش به سرش بزند برایم دشوار بود.من یکی که امکان نداشت چنین چیزی را تجربه کنم.این چیزها را بیشتر در داستانها و رمانها خوانده بودم.البته نه اینکه باور نداشته باشم فقط در مورد خودم چون تا به حال عاشق نشده بودم نمی توانستم کیوان را درک کنم.همه ساکت شده بودند و از هیچ کس صدایی شنیده نمیشد.کیوان بلند شد و با یک ببخشید سالن را ترک کرد.مادر با لحن سرزنش آمیزی خیلی آرام رو به من گفت:  _ پدرت نباید این حرفو میزد.کار بدی کرد.  به پدر نگاه کردم که ساکت بود و بقیه که انها هم سکوت کرده بودند.وقتی اینطور دیدم بلند شدم.مادر پرسید:  _ کجا؟!  _ بر می گردم.  این را گفتم و رفتم توی آشپزخانه یک لیوان شربت خنک از ثریا گرفتم و از دری که از آشپزخانه رو به حیاط باز میشد بیرون آمدم.خودم هم نمی دانستم چرا این کار را می کنم شاید دوست نداشتم کیوان از پدرم ناراحت شود.به محض بیرون آمدن دیدم دستش را به نرده های ایوان گرفته و خم شده به یک جایی خیره شده.از پشت سر به او نزدیک شدم و با تک سرفه ای حضورم را اعلام کردم.به سمتم برگشت.نفهمیدم چرا از نگاهش خجالت کشیدم و داغ شدم و سرم را پایین انداختم.لیوان را همانطور که سرم پایین بود به طرفش گرفتم و گفتم:  _ بفرمایین.شربت خنک حالتونو جا میاره.  لیوان را از دستم گرفت و تشکر کرد:  _ ممنون.  سرم را کمی بالا آوردم.به لیوان زل زده بود.آرام گفتم:  _ اگه از پدرم ناراحت شدین باید بگم اون منظوری نداشت.اخلاقش همینه.باهمه همینقدر رک و راسته.  لبخند تلخی زد و سرش را تکان داد.اصلا به من نگاه نمی کرد.  _ بهارجان!

۴۴
با شنیدن صدای ثریا برگشتم:  _ بله!  _ شام حاضره.مادر گفتن خبرتون کنم.  به رویش لبخند زدم و گفتم:  _ باشه مرسی الان میایم.  ثریا سری تکان داد و رفت و باز ما تنها ماندیم.رو به کیوان گفتم:  _ آقای محمدی لطفا بفرمایین بریم داخل.بقیه منتظر ما هستن.  بدون اینکه نگاهم کند گفت:  _ شما بفرمایین من هم میام.  _ باشه.بسیار خب.  این را گفتم و راه آمده را برگشتم.اما قبل از اینکه داخل بروم برگشتم و دیدم به باغ نگاه می کند و در همان حال هم لیوان شربت را یک ضرب سر کشید.با این کارش حس خوبی در من به وجود آورد.سریع رفتم داخل و از آشپزخانه مستقیم به سالن ناهارخوری رفتم.  همه داشتند مینشستند.رفتم سرجایم بنشینم که پدر و مادر همزمان پرسیدند:  _ پس کیوان کو؟  مثل اینکه می دانستند من پیش او بوده ام.نشستم و گفتم:  _ الان میاد.  با گفتن این جمله کیوان با راهنمایی ثریا داخل شد که پدر با حالتی پوزش خواهانه جلو رفت.دست او را گرفت و گفت:  _ ببخشید پسرم که باعث ناراحتیت شدم.دست خودم نیست نمی تونم جلوی این رفتارمو بگیرم.  کیوان لبخندی زد و گفت:

۴۵
_ این حرفو نزنین آقای صادقیان.من اصلا از شما ناراحت نشدم.به هیچ وجه.  _ یعنی خیالم راحت باشه؟  کیوان خندید و دست من لرزید:  _ بله خیالتون جمع.من اصلا ناراحت نشدم.  پدر سرش را به نشانه ی تشکر تکان داد.بعد دستش را پشت کیوان گذاشت و گفت:  _ پس بفرمایین سر میز که بقیه رو زیاد منتظر نذاریم.  هر دو آمدند نشستند و کم کم موضوع فراموش شد و همه مشغول غذا خوردن شدند و در همان حین به شوخیهای فرشاد می خندیدند.اما من بر عکس آنها و بر خلاف همیشه که اشتهایم برای خوردن خوب بود این بار اصلا غذا از گلویم پایین نمی رفت و مرتب آب می نوشیدم.نمی دانستم چه شده.هر چه می کردم نمی توانستم چیزی بخورم.زیر چشمی نگاهی به کیوان انداختم.داشت سالاد می خورد.بابک قبلا گفته بود او عادت دارد عصرانه را به جای شام بخورد و اگر گاهی شبها شام بخورد به یک غذای سبک مثل سالاد یا سوپ اکتفا می کند.بقیه هم چون این را از بابک شنیده بودند او را به حال خودش راحت گذاشته بودند.غذاها به من چشمک میزدند و من هر چه می کردم چیزی بخورم فایده ای نداشت.نمی توانستم بخورم و برای همین از دست خودم حرصم گرفته بود.معلوم نبود چه مرگم شده!  بخش سوم  مادر داشت ظرفهای صبحانه را میشست و پدر رفته بود بیرون.که رفتم توی آشپزخانه.می خواستم قضیه ی آن تلفن را بفهمم.تمام شب قبل خواب به چشمم راه پیدا نکرده بود و فکر و خیال کرده بودم و حالا می خواستم همه چیز را از مادرم بپرسم:  _ مامان!  بدون اینکه برگردد گفت:  _ چیه؟  رفتم کنارش ایستادم و به گاز تکیه دادم:  _ دیروز کی بود تلفن زد با بابا حرف زد؟  لحظه ای دست از شستن کشید اما بعد فوری بشقابی را زیر شیر آب گرفت و گفت:

۴۶
_ آدم خاصی نبود.  با لحن اعتراض آمیزی گفتم:  _ به من دروغ نگو.راستشو بگو.خودم شنیدم.  با تشر پرسید:  _ فالگوش وایسادی؟!  حالتی تدافعی به خودم گرفتم و گفتم:  _ نه اتفاقی شنیدم.  بشقاب دیگری را که برداشته بود تا بشویدسرجایش گذاشت.زل زد توی چشمهایم و پرسید:  _ چی شنیدی؟  در حالیکه قلبم تند تند میزد و دلم داشت ضعف میرفت پرسیدم:  _ یه نفر می خواد بیاد خواستگاری من درسته؟  رویش را از من برگرداند و باز مشغول ظرف شستن شد.بدون اینکه جواب مرا بدهد.دستم را روی بازویش گذاشتم و التماس آمیز پرسیدم:  _ اون آدم کیه؟  خیلی جدی گفت:  _ داییت.  دستم شل شد:  _ دایی؟!  _ دایی جاسمت همون که یکی دو باری قبلا اومده بود خونه مون.تو اون موقع بچه بودی.  _ دایی جاسم؟!

۴۷
مثل آدمهای گنگ این را پرسیدم و مادر سرش را تکان داد.با دهانی که خشک شده بود گفتم:  _ ولی من…من نمی خوام ازدواج کنم.  مادر تند سرش را به طرفم چرخاند و گفت:  _ چرند نگو دختر.می خوای اینجا بمونی که چی بشه؟  _ یعنی…یعنی چی؟  مادر دست از کار کشید.هر دو بازوی مرا گرفت و گفت:  _ شانس آوردی دختر پسر داییت مهندسه.هم درس می خونه هم کار می کنه.خانواده ی داییت هم خانواده ی خوبی هستن.قبول کن و از اینجا برو.برو خودتو راحت کن.به خدا آزاد میشی.بابات هم که راضیه.  خودم را تند کشیدم کنار و گفتم:  _ شما می خواین از شر من خلاص بشین؟  اشک در چشمهایش حلقه زد:  _ به خدا من خوبی تو رو می خوام من مطمئنم داداشم پسرای خوبی داره.حتما خوشبخت میشی.  با چشمهای اشک آلود و با غیظ گفتم:  _ من نمی خوام.  مادر التماس کرد:  _ لگد به بخت خودت نزن دختر.  _ چرا…چرا این کارو با من می کنین؟!  جوابم را نداد و گفت:  _ دو سه روز دیگه میان اینجا یه انگشتر واسه نشونی دستت می کنن تا به موقعش.  _ مامان!

۴۸
این را معترضانه و با گریه گفتم.مادر هراسان به طرفم آمد:  _ اینطوری نکن دختر بابات بفهمه تو رو میکشه.  با گریه گفتم:  _ من نمی خوام.  و دویدم و رفتم توی یکی از اتاقها.اینطوریش را دیگر فکر نکرده بودم.همینطوری الکی بدون اینکه نظر خودم را بپرسند داشتند شوهرم می دادند.من که نمی خواستم…نمی خواستم به خدا نمی خواستم.می دانستم به خاطر آرش این کار را می کنند.اما من که می خواستم او را فراموش کنم!و داشتم به فکر نکردن به او عادت می کردم پس چرا داشتند با من این کار را می کردند؟!نه من نمی خواستم.پس باید همین که دایی آمدبه او می گفتم و التماسش می کردم دست از سر من بردارند.مهندس؟کی به مهندس بودن آن پسر اهمیت می دهد؟!ازدواج که زوری نمیشد؟!چطور می توانستم مردی را که نه دیده و نه میشناختم هر چند فامیلم بود قبول کنم؟!نه هرگز.حتی اگر پدر زیر مشت و لگد خرد و خمیرم می کرد و مرا می کشت.نباید قبول می کردم.اصلا و ابدا.


رمان آئینه های شکسته –قسمت دوم

$
0
0

رمان آئینه های شکسته – قسمت دوم

آینه

داشتم اینطوری فکر می کردم که مادر داخل شد و آمد کنارم و با بغض گفت:  چرا لگد به بخت خودت میزنی؟!مطمئن باش کیوان بچه ی بدی نیست.هر چند تا حالا ندیدمش ولی می دونم که داداشم بچه هاشو خوب تربیت کرده و مثل خودش زرنگ و کاری و…  پس اسمش کیوان بود؟این پسر…این آقای به اصطلاح مهندسی که هنوز نیامده مادر اینطور طرفش را می گرفت و او را بر یگانه دخترش ترجیح می داد کیوان بود؟!  اما من نمی خواستم.به زور که نبود.ولی نه اینطوری نمیشد این را باید به خودش می گفتم.بگذار فقط بیاید و او را ببینم آن وقت می گویم.فقط باید صبر کنم.اما اگر او هم نخواهد به حرفم گوش کند و اگر یکی بدتر از پدرم باشد؟!آن وقت چه؟!آن وقت چکار باید می کردم؟!رو به مادرم گفتم:  _ آخه… آخه این چه جورشه که بدون هیچ حرفی همینطوری الکی بدون هیچ شناختی بیان و انگشتر دستت کنن که چی؟!که چی بشه؟  _ مادر این از قدیم رسم بوده.نمیشه که رسم و رسومو نادیده گرفت.همیشه اینطور بوده که میومدن یه انگشتر واسه نشونه تو دست دختر می کردن حتی بدون خواستگاری.نمیشه که رسم و رسومو نادیده گرفت.مگه دوره ی ما ما حرفی زدیم؟  _ اون دوره ی شما بود.الان همه چیز عوض شده.فرق کرده.

۴۹
_ یعنی تو نمی خوای از اینجا بری و آزاد بشی؟می خوای هر روز زیر کتکای بابات له بشی؟!  نالیدم:  _ بسه مامان.بسه.  _ به خدا دختر من راحتی تو رو می خوام.دوست دارم بری و راحت بشی.  _ ولی من این راحتی رو نمی خوام.  _ نمی خوای؟به چه قیمتی نمی خوای؟!وقتی بابات قبول کرده تو جرات می کنی رو حرفش حرف بزنی؟!  خواستم بگویم بله جرات می کنم ولی خودم هم می دانستم جرات این کار را ندارم.اما نباید میگذاشتم اینطوری با زندگیم باز کنند.نشستم روی زمین و صورتم را بین دستهایم گرفتم.عصبی بودم.می خواستم فریاد بزنم.می خواستم بگویم نمی خواهم.من این را نمی خواهم و دلم نمی خواهد با آن پسر ازدواج کنم.با پسری که نه او را دیده بودم و نه میشناختم و نه دوستش داشتم.آخ آرش دیدی بعد از تو چه داشتند بر سر من می آوردند؟نه تو نمی دانستی.تو که خبر نداشتی!تو حالا معلوم نبود چه می کردی و کجا بودی!شاید هنوز بیدار نشده باشی و همسرت را نو عروست را در آغوش داری و خوابی!بله خوابی و خبر نداری اینجا چه بر سر من دارد می آید.خبر نداری می خواهند به زور شوهرم بدهند به کسی که تا به حال او را حتی از دور هم ندیده بودم.آخ…آرش…آرش…من هم داشتم مثل تو بی وفا میشدم و عهد شکنی می کردم.اما من که عهد شکن نبودم نه من نبودم.آنها…آنها می خواستند مجبورم کنند.هر چند من این اجبار را نمی خواستم.این اجبار را دوست نداشتم از آن متنفر بودم.نه…نه من بی وفا نبودم آرش.کسی که بی وفایی کرد تو بودی.کسی که با غیر به حجله رفت تو بودی.نه من…نه منی که حالا هم می خواستند به زور مجبورم کنند…ولی من…من نباید می گذاشتم این اتفاق بیفتد.باید جلویشان می ایستادم و مقاومت می کردم.باید به پدرم می گفتم نمی خواهم…به دایی می گفتم برود برای پسرش یکی دیگر را پیدا کند.کسی که او را بخواهد و به دردش بخورد نه من را که اصلا به دردش نمی خوردم.نه من را که به ضرب و زور و التماس دیپلم گرفته بودم و حالا هم که بیست و هفت سالم بود اختیار خودم را نداشتم و اجازه نداشتم حتی برای خودم فکر کنم و زندگی کنم.دیگران به جای من فکر می کردند وگرنه من مرده ای بیش نبودم.یک سایه ی به درد نخور.نه به درد او نمی خوردم.به درد آقای مهندس.او باید دختر دیگری را برای خودش انتخاب می کرد که مثل خودش تحصیلات عالیه داشته باشد.آخر من به چه دردش می خوردم؟!بله باید اینطوری به او می گفتم.باید می گفتم:  _ شما لیاقتتون بیشتر از منه.باید دنبال کسی بگردین که لایق شما باشه.بله آقا کیوان لطفا بفرما برو دنبال بخت خودت.چون من زنت نمیشم.  فصل چهارم  بخش اول

۵۰
عصر پنج شنبه بود.صبح را در محل کارم بودم و همانجا هم دکتر مهرزاد را در دفتر مشاوره ی دانشگاه ملاقات کردم.ظهر را هم مثل پنج شنبه های دیگر با دکتر محبی گذراندم و ناهار را با او صرف کردم.از او خوشم می آمد.زن کوتاه قد خوش سر و زبانی بود که هر وقت می دیدمش حال خوشی به من دست میداد.زنی بود که پسر جوانش را سالها پیش از دست داده بود اما با این حال شاد و سرزنده بود و به قول خودش خودش را زده بود به بی عاری.مرا کیوان جان و پسرم صدا میزد.می گفت او را یاد پسرش بهنام می اندازم و حالا بعد از چهارسال با هم آنقدر صمیمی شده بودیم که او را مثل مادرم دوست داشتم.با دکتر مهرزاد هم مثل یک دوست صمیمی بودم.اما با دکتر محبی راحت تر بودم.بعد از دیدن دکتر هم سری به خاله زده و حالا داشتم از نزد او بر می گشتم.هوا گرم بود برای همین یک تی شرت سفید و نارنجی پوشیده و دکمه های یقه اش را هم باز گذاشته بودم.جلوی مجتمع که رسیدم داخل شدم و به سرایدار سلام کردم.جوابم را داد.مجتمع ساختمان سفید پنج طبقه ای بود که محوطه وسیع پر درختی داشت.وارد ساختمان شدم و از پله ها بالا رفتم.حوصله ی بالا رفتن با آسانسور را نداشتم.چند دقیقه ی بعد وقتی به طبقه ی سوم رسیدم در کمال تعجب دختری را دیدم که جلوی واحد ما ایستاده بود.شال سفید بر سرش و مانتو و شلوار سبز خوش دوختی تنش بود. کیف سفیدی هم روی شانه اش بود.یک لحظه ایستادم و زیر لب گفتم:  _ این دیگه کیه؟!  و او انگار متوجه حضور من شد که برگشت. از دیدنش جا خوردم.بهار مست بود.او هم با دیدن من یک لحظه ایستاد ولی بعد به طرفم آمد:  _ سلام آقای محمدی.  _ سلام.  چشمهای آبیش را که تا آن لحظه به صورتم دوخته بود به زیر انداخت و گفت:  _ شما نمی دونین بابک کجاست؟الان نیم ساعته پشت در منتظرم.  به در آپارتمان چشم دوختم و گفتم:  _ حتما با فرشاد رفته بیرون بگرده.آخه امروز روز تعطیلشونه.  ابروهای نازک کمانیش در هم رفت و با حرص گفت:  _ ولی امروز قرار بود در مورد کارمون حرف بزنیم.

۵۱
کار؟!من هم فراموش کرده بودم.حالا که بهارمست گفت یادم آمد.به سمت در رفتم.از کنار بهارمست گذشتم و عطر ملایمش را حس کردم.همان عطری بود که در آپارتمانمان حسش کرده و حتی شب قبل هم در خانه ی آقای صادقیان به مشامم رسیده بود.قفل در را باز کردم و خطاب به او گفتم:  _ بفرمایین.  و کنار ایستادم تا داخل شود.نگاهی به در و نگاهی به من انداخت.سرم را پایین انداختم و گفتم:  _ بفرمایین داخل تا بابک و فرشاد میان.  مردد این پا و آن پا کرد.خسته بودم و کم کم داشت حوصله ام سر میرفت که بالاخره تصمیمش را گرفت و با تردید داخل شد.پوفی کردم و من هم دنبالش وارد شدم و در را بستم.اما دیدم بلاتکلیف وسط سالن ایستاده.در حالیکه کیفم را روی کاناپه می انداختم به سمت آشپزخانه رفتم و گفتم:  _ بفرمایین بشینین.  رفتم توی آشپزخانه و در همان حال انگشتانم را در موهایم فرو بردم.حالا باید چکار می کردم؟هیچ وقت در چنین موقعیتی گیر نکرده بودم.اینکه با دختری تنها در یک خانه باشم.فقط یکبار با پگاه.باز یاد پگاه افتادم و با به خاطر آوردنش آهی کشیدم و به سمت بهار مست چرخیدم.از همانجا که بودم می توانستم به راحتی او را ببینم.نیم رخش به سمت من بود.صورت سفید و لبهای پر گوشتالود سرخ و چشمهای آبیش را از نظر گذراندم.قسمتی از موهای خرمایی تیره اش از شال سفیدش بیرون زده و جذابترش کرده بودند.حواسش به گوشیش بود.برای مدت کوتاهی نگاهش کردم اما بعد سرم را برگرداندم و پرسیدم:  _ چای می خورین یا نسکافه؟  و خدا خدا کردم بگوید نسکافه چون چای باعث میشد باز خاطرات به ذهنم راه پیدا کنند.  _ ام.نسکافه لطفا.  نفس راحتی کشیدم.سریع دو فنجان نسکافه آماده کردم و با یک ظرف بیسکویت فندقی روی یک سینی گذاشتم و به سالن برگشتم.گوشیش را با آمدن من روی میز جلویش گذاشت و گفت:  _ هر چی زنگ میزنم بابک جواب نمیده.  سینی را جلویش گرفتم . باز عطرش در مشامم پیچید.گفتم:  _ میان.نگران نباشین.

۵۲
فنجانی برداشت و تشکر کرد:  _ مرسی.  سینی را روی میز گذاشتم و گفتم:  _ خواهش می کنم.نوش جان.  بعد فنجانم را برداشتم.گوشیم را از جیبم بیرون آوردم . رفتم کنار پنجره و از لای پرده بیرون را نگاه کردم و پس از چند دقیقه به صفحه ی گوشی زل زدم و شماره ی بابک را گرفتم.بوق آزاد میزد اما جواب نمی داد.دوباره گرفتم.باز هم جواب نداد.با حرص شماره ی فرشاد را گرفتم.او هم جواب نمی داد برگشتم.گوشی را روی کاناپه انداختم و گفتم:  _ جواب نمیدن.  فنجان نسکافه ام را که حتی لب به آن نزده بودم روی میز گذاشتم و در همان حال متوجه شدم بهارمست دست به بیسکویتها نزده برای همین متعجب پرسیدم:  _ چرا بیسکویت میل نکردین؟!نکنه دوست نداشتین!  گفت:  _ نه…نه…دوست که دارم ولی میل ندارم.  و سرش را پایین انداخت و به فنجانش که هنوز دستش بود نگاه کرد.یک نگاه دیگر به بیسکویتها انداختم گرسنه ام بود و دلم می خواست چند تا بردارم اما چون ظرف جلوی او بود بی خیال شدم.جعبه شان هم که توی آشپزخانه خالی بود.چرخی زدم نگاهی به اطرافم انداختم قصد نشستن نداشتم آن هم مقابل یک دختر.اما مجبور شدم بنشینم.کلافه و خسته بودم.دلم می خواست یک دوش بگیرم.چیزی بخورم و کمی استراحت کنم اما حضور آن دختر مانع شده بود.هوا کم کم داشت رو به تاریکی میرفت.اما هنوز از بابک و فرشاد خبری نشده بود.با حالتی عصبی که نمی دانستم دلیلش حضور بهارمست است یا دیر کردن دوستانم بلند شدم که دیدم او هم که تا حالا خودش را با گوشیش مشغول کرده بود بلند شد.با تعجب پرسیدم:  _ کجا؟!  _ بهتره من برم.حالا که بابک نیست درست نیست مزاحم شما بشم.  با بی حوصلگی گفتم:

۵۳
_ بشینین میاد.  و خواستم بروم سمت اتاقم که صدای خیلی آرام و زمزمه وارش را شنیدم:  _ گشنمه خب.  با شنیدن جمله اش هر چند خیلی آهسته آن را ادا کرده بود ناخودآگاه لبخندی روی لبهایم نشست.در واقع نزدیک بود خنده ام بگیرد.بنده ی خدا حق داشت.خودم هم گرسنه بودم و درکش می کردم.بنابراین در حالیکه سعی می کردم جلوی خنده ام را بگیرم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:  _ بشینین الان زنگ میزنم غذا سفارش میدم.  و رفتم گوشیم را بردارم که گفت:  _ نه دستتون درد نکنه می خوام برم خونه.  از حرفش خوشم نیامد.با اینکه احساس می کردم مزاحم است اما غیرتم اجازه نمی داد یک دختر تنهایی شب بیرون برود.حالا هر کس می خواست باشد.فرقی نمی کرد.گوشی را برداشتم و در جوابش گفتم:  _ شبه.هوا تاریکه بمونین.بابک که اومد شمارو میرسونه خونه.  بعد نگاهی سرسری به او انداختم و ادامه دادم:  _ حتما ماشین هم همراهتون نیست.  _ نه…ولی آخه…  به حرفش توجهی نکردم و شماره ی رستوارن را گرفتم و در همان حال پرسیدم:  _ شما چی می خورین؟  بعد از سکوت کوتاهی جواب داد:  _ فرقی نمی کنه.  وقتی این را گفت که تماس برقرار شده بود.چهار پرس غذا سفارش دادم.هم برای خودم و بهار مست.هم برای بابک و فرشاد که هنوز نیامده بودند.بعد دوباره گوشی را سر جای قبلیش گذاشتم و گفتم:  _ چند دقیقه صبر کنین غذا میرسه.

۵۴
_ مرسی.  سرم را تکان دادم و باز منتظر ماندیم.تا اینکه بالاخره صدای زنگ در بلند شد.رفتم در را باز کردم.پیک بود.غذاها را که تحویل گرفتم آنها را به آشپزخانه بردم و روی میز گذاشتم که صدای بهار مست را شنیدم:  _ کمک نمی خواین؟  سرم را چرخاندم که بگویم نه.اما او حالا توی آشپزخانه بود.یک لحظه مات نگاهش کردم.دختر خوش اندامی بود که لباسهایش به طرز جالبی به او می آمدند.سرم را سریع پایین انداختم.یک ظرف غذا را همراه با یک بطری دوغ و قاشق و چنگال به سمتش گرفتم و گفتم:  _ بفرمایین.  صدای قدمهای آرامش را شنیدم.جلو آمد.غذایش را گرفت و گفت:  _ مرسی.  بخش دوم  از آشپزخانه بیرون آمدم.دلم در سینه ام می تپید و قلبم گرومپ گرومپ صدا می کرد.داغ داغ شده بودم.نشستم.ظرف غذا را باز کردم.زرشک پلو بود.همان که خیلی دوست داشتم.عطر پلو که به مشامم خورد.دلم مالش رفت.قاشق و چنگال را دستم گرفتم و خواستم شروع کنم به خوردن که آمد مقابلم نشست و من باز هر چه کردم نتوانستم چیزی بخورم.دوباره همان حس و حالت به جانم افتاده بود.به خاطر همین حس ناشناخته بود که نتوانسته بودم حتی یکدانه از آن بیسکویتهای نازنین را با اینکه خیلی دلم می خواست بخورم.گرسنه ام بود.در حدی که می توانستم دو پرس شاید هم سه پرس غذا بخورم اما نمی شد.این کیوان لعنتی آمده بود جلویم نشسته بود.نگاهم نمی کرد.سرش پایین و حواسش به غذایش بود ولی من نمی دانستم چرا در حضور او غذا از گلویم پایین نمی رفت.بالاخره از دست خودم حرصی شدم و در دل نالیدم:  _ ای خدا من چه م شده؟!  و در همان حال بودم که صدای متعجبش را شنیدم:  _ پس چرا نمی خورین؟!خوشتون نیومده؟!  سرم را بالا آوردم و با دیدن ابروهای مشکی بالا رفته و چشمهای قهوه ایش که باز همان چیز ناشناخته در آنها بود دلم ریخت.نفسم بند آمد.من چرا اینطوری شدم؟!

۵۵
_ چیزی شده؟!  سرم را تکان دادم و گفتم:  _ ن…نه…نه…من…دارم می خورم…  و سریع قاشق پر را به دهانم گذاشتم و تند تند چند تا لقمه ی پشت سر هم برداشتم.اما ناگهان غذا توی گلویم گیر کرد و او که فهمیده بود با نگرانی پرسید:  _ چی شد؟!تو گلوتون گیر کرده؟!  سرم را تکان دادم سریع بطری دوغ را برداشت.بلند شد آمد کنارم نشست.بطری را با عجله باز کرد و به طرفم گرفت.خواستم آن را پس بزنم.از دوغ متنفر بودم.اما پس چرا آن را همان لحظه در آشپزخانه به او پس نداده بودم؟!فرصتی نبود داشتم خفه میشدم.برای همین آن را گرفتم و سر کشیدم.مزه اش حالم را بر خلاف تصورم بد نکرد.غذا پایین رفت و من نفس راحتی کشیدم.سرم را به طرفش چرخاندم که پرسید:  _ خوبین؟  _ بله مرسی.  و در حینی که این دو کلمه را به زبان می آوردم متوجه فاصله ی کم خودم و زانویش که به زانویم چسبیده بود شدم جا خوردم.نتوانستم کنار بکشم و دوباره قلبم شروع کرد به تند تپیدن توی سینه ام.باز داغ شدم و سرم را پایین انداختم مثل اینکه خودش هم متوجه شد که آرام عقب کشید.بلند شد و در حالیکه سالن پذیرایی را ترک می کرد گفت:  _ من میرم توی آشپزخونه غذامو می خورم.شما راحت باشین.  خواستم بگویم نه من راحتم اما او بی توجه به من رفت.یعنی چطور متوجه حال من شد و فهمید معذبم؟!چند دقیقه همانطور جایی را که دقایقی قبل نشسته بود نگاه کردم و ناخودآگاه دستم را به همان قسمت کشیدم و فکر کردم ادکلنی که زده چه بوی خوبی دارد.ملایم و آرامش بخش.  اما آخر من چرا اینطوری شده بودم؟!نمی فهمیدم.اینبار خیلی آرام مشغول خوردن غذایم شدم و در همان حال به این فکر کردم که چرا در حضور او خجالت می کشم و داغ میشوم.چرا نمی توانستم چیزی بخورم؟!این حالتها چه دلیلی داشت؟!چرا در حضور این پسر جوان که محبتش در دل پدر و مادرم نشسته بود و برادرم بابک اینقدر دوستش داشت دست و پایم را گم می کردم؟!از دست بابک عصبانی بودم که چرا وقتی با هم قرار داشتیم دیر کرده و هنوز پیدایش نشده بود.غذایم را که تمام کردم هر چه روی میز بود جمع کردم و در سینی گذاشتم و به آشپزخانه

۵۶
رفتم که با او رو به رو شدم.دوباره چشمم به چشمهایش افتاد و بی اراده به آن دو تا چشم خیره شدم اما ناگهان دستم لرزید و نزدیک بود سینی بیفتد که او آن را قبل از افتادن گرفت.سرم را پایین انداختم و گفتم:  _ ببخشید.  هیچ نگفت.قلبم باز شروع کرد به تپیدن.پس بابک کی قرار بود بیاید؟!سینی را روی سینک گذاشت.از کنارم گذشت و برگشت توی سالن.اما من رفتم و سریع فنجانهای نسکافه و سینی را شستم.بیسکویتها را به جعبه شان برگرداندم.بعد برگشتم به سالن پذیرایی.کیوان سرش را به دستهایش تکیه داده بود.نشستم و در حالیکه دوباره با گوشیم مشغول شده بودم زیر چشمی او را پاییدم.تی شرت سفید و نارنجی و شلوار جین سفید…انگشتهای خوش تراش مردانه…موهای تنک روی پوست دستهایش که زیر نور چراغ طلایی نشان می دادند و جای دو بریدگی روی ساعد یکی از دستهایش همه را از نظر گذراندم.راستی این بریدگیها چه بودند؟!یادگار یک اتفاق ناخوشآیند؟داشتم به آن بریدگیها فکر می کردم که بلند شد و گفت:  _ ببخشید من خیلی خسته م.میرم توی اتاقم یه کم بخوابم.اگه بابک و فرشاد اومدن بگین بیدارم کنن.  سرم را تکان دادم و او رفت.  اطرافم را نگاه کردم.اینجا فضای جالبی داشت.دیوارها صورتی ملایم بودند اما چند جا با یک صورتی پر رنگ تر از یکنواختی بیرون آمده بودند.پرده ها هم بنفش یاسی بودند.کاناپه ای هم که رویش نشسته بودم از همان رنگ بود.با احساس تشنگی بلند شدم و برای خوردن آب به آشپزخانه رفتم.یخچال سفید کوچک را باز کردم و یک بطری کوچک آب معدنی برداشتم اما با دیدن میوه های داخل یخچال تصمیم گرفتم کمی از خودم پذیرایی کنم و یک مقدار میوه بخورم.ظرف میوه را برداشتم.برای سرگرمی خوب بود.به سالن برگشتم و نشستم و مشغول میوه خوردن و نوشیدن آب شدم.کلا داشت خوش می گذشت که در آپارتمان صدا کرد و باز شد و بابک و فرشاد داخل شدند.با دیدن آنها اخمهایم در هم رفت.دانه ی انگور داخل دهانم را قورت دادم و گفتم:  _ به به چه عجب تشریف مبارکتونو آوردین!  بابک و فرشاد متعجب سلام کردند که جواب دادم:  _ علیک سلام.  و با لحن طلبکارانه ای پرسیدم:  _ هیچ معلوم هست کجایین آقا بابک؟!مثلا ما یه قراری با هم داشتیم.من ساعت سه و نیم اومدم الان ساعت هشته.  بابک آمد رو به رویم نشست و گفت:

۵۷
_ خب امروز بیکار بودیم گفتیم بریم یه کم بگردیم و سر گرم بشیم که یه کم طول کشید.  باز با همان لحن گفتم:  _ خب این هیچی.رفتین بگردین اشکالی نداره.ولی پس چرا هر چی من و آقا کیوان زنگ میزدیم جواب نمی دادین؟!بنده ی خدا آقا کیوان هر چی منتظر موند نیومدین رفت گرفت خوابید.  از کنار هم قرار دادن اسم کیوان کنار خودم یک جوری شدم.بابک و فرشاد گوشی هایشان را در آوردند و نگاه کردند.بابک با دست به پیشانی خودش زد و گفت:  _ وای ببخشین روی سایلنت گذاشته بودم.اینقدر بهمون خوش گذشته بود که یادم رفت…  فرشاد گفت:  _ شرمنده گوشی من هم روی سایلنت بود.  خواستم حرفی بزنم که با صدای فریاد کوتاهی از جا پریدم. بابک و فرشاد لحظه ای به هم نگاه کردند و سریع بلند شدند و به طرف اتاق کیوان دویدند.من گیج و منگ فقط نگاهشان کردم.یعنی چه؟!چه خبر شده بود؟!این صدای فریاد کیوان نبود؟!  صدای داد برادرم اجازه نداد بیشتر فکر کنم:  _ بهارمست!زودباش یه لیوان آب بیار.  با شنیدن صدای بابک هول شدم و با عجله بطری آب خودم را برداشتم و دویدم سمت اتاق کیوان و داخل شدم.فرشاد بطری را از دستم قاپید و با عجله به لبهای کیوان که رنگش مثل گچ سفید شده و عرق کرده و به شدت نفس نفس میزد نزدیک کرد:  _ کیوان جان!یه قلپ آب بخور حالت جا بیاد.  کیوان با دستی لرزان بطری را گرفت و آب را سر کشید.بابک که جلویش زانو زده و یک بازویش را گرفته بود پرسید:  _ بازم کابوس دیدی؟!  کیوان سرش را تکان داد.فرشاد از او پرسید:  _ الان خوبی؟

۵۸
او باز سرش را تکان داد و کمی دیگر آب نوشید.بابک نفس راحتی کشید و گفت:  _ ما میریم تو سالن پذیرایی اگه بهتر شدی بیا.نشدی هم استراحت کن.  کیوان چیزی نگفت.برادرم بلند شد و همراه فرشاد بیرون رفتند.اما من هنوز مات نگاهش می کردم که سرش را بالا آورد و یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد.موهایش آشفته روی پیشانیش ریخته بودند.باز دلم لرزید اما سرم را پایین انداختم و دنبال بابک و فرشاد به سالن رفتم.نگاهش طوری بود.طور عجیبی که توصیفش برایم مشکل بود حین اینکه کنار بابک مینشستم زمزمه اش را شنیدم:  _ کی این کابوسای لعنتی دست از سرش بر میدارن؟!  و دیدم که فرشاد سرش را تکان داد.تاسف را در نگاهش میدیدم.اما من آنقدر حواسم پرت نگاه کیوان شده بود که حتی نتوانستم بپرسم چرا کابوس میبیند. و چرا آنها آنقدر عادی با این قضیه برخورد کردند؟!آن چشمهای درشت قهوه ای با مژه های بلند پر چه چیزی داشتند که دوست داشتم به آنها فکر کنم؟!چرا احساس میکردم دلم می خواهد مدام به آن دو چشم نگاه کنم؟!مگر چه داشتند؟!چند دقیقه ای گذشت تا اینکه بالاخره بطری به دست پیدایش شد و آمد کنار فرشاد درست مقابل من نشست.بابک پرسید:  _ بهتری؟  با صدای گرفته ای گفت:  _ آره.خوبم.  بابک بدون اینکه دیگر اشاره ای به اتفاق چند دقیقه ی قبل بکند گفت:  _ خب پس اولین جلسه ی کاریمونو شروع کنیم؟  فرشاد گفت:  _ آره زود باش که خیلی دیره.  و بابک شروع کرد به حرف زدن در مورد کاری که می خواستیم انجام دهیم و تقسیم کردن مسئولیتها اما حواس من بیشتر به کیوان و چشمهایش بود و دلم می خواست باز آنها را ببینم و به عمقشان خیره شوم…  بخش سوم

۵۹
بغض داشتم.بغضی که هر آن میرفت بشکند.خدایا!این چه معامله ای بود که داشت با زندگی من میشد؟!آخر چرا من؟!توی آشپزخانه ایستاده بودم.اپن نبود و دیده نمیشدم.صدای خنده ی پدر را میشنیدم و تک خنده های دایی را.داشتند حرف میزدند و من منتظر بودم تا صدایم کنند برایشان چای ببرم.چقدر خواستم به پدر بگویم نمی خواهم!چقدر تمرین کردم!تمرین نه گفتن و خواهش و التماس کردن.اما جرات نکردم .نتوانستم.سخت بود خیلی سختتر از آن چیزی که فکرش را می کردم و حالا نتیجه ی این ترس را داشتم میدیدم.  _ سمیرا!سمیرا!چایی بیار مادر.  صدای مادر مرا از فکر و خیال بیرون آورد با دستی لرزان چای ریختم و با دستهایی لرزانتر سینی را برداشتم.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.ترس از چند لحظه ی دیگر ترس از آینده ای مبهم تن و قلبم را می لرزاند.خیلی آرام از آشپزخانه بیرون آمدم . سر به زیر سلام کردم و چای گرداندم.کارم که تمام شد خواستم سینی را برگردانم که صدای زن دایی میخکوبم کرد:  _ کجا مادر؟!بشین بشین بذار خوب ببینمت ما که از وقتی اومدیم تو یک سره توی اون آشپزخونه بودی بیا دخترم کنار خودم بشین.  به مادر نگاه کردم لبخند روی لبش بود.پدر فقط نگاهم کرد و هیچ نگفت.دایی گفت:  _ آره دخترم بیا.بیا بشین.  سینی را روی زمین کنار مادرم گذاشتم.زن دایی دستم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند.سرم را پایین انداختم و دستهایم را در هم فشردم.زن دایی با صدای شادی گفت:  _ ماشالله ماشالله چه دختری!ماه.خدارو شکر که من تو عروس شانس آوردم.سمیرا جون هم مثل یلدا عروس بزرگم ماهه.  این را گفت و شروع کرد به تعریف کردن از عروس بزرگش.به تعریف کردن از زیبایی و خانمی و کدبانو بودنش و من میشنیدم و نمیشنیدم و فکر می کردم حالا چرا این قدر از این یلدا خانم تعریف می کند؟!حالا خدا می دانست چه تحفه طلایی بود.هنوز که او را ندیده بودم.اما حس کردم باید از او هم مثل خانواده ام…دایی و زن دایی و پسر داییم عصبانی باشم و کینه داشته باشم.حالا مادر شوهر آینده ام داشت از پسرش می گفت و من می دانستم مخاطبش خودم هستم:  _ کیوان من یه تیکه جواهره.آروم و خوش اخلاق و مهربونه.بچه ی باغیرتیه. الان هم تو اهواز کار می کنه.درس هم می خونه.بعدش هم با برادرش و دوستش توی یه آتلیه ی عکاسی بزرگ شریکن.

۶۰
زن دایی همینطور مدتی را حرف زد و من بدون اینکه گوش کنم فقط به گلهای قالی نگاه می کردم.حرفهایش که تمام شد دایی پرسید:  _ خب آقا نصرالله اجازه میدی؟  اجازه می خواست.اما…اما اجازه برای چه؟!برای چه؟!  پدر گفت:  _ بله البته.اجازه ی ما هم دست شماست.  بعد زن دایی انگشتری را از جعبه ی کوچک سرخ رنگی بیرون آورد و با مهربانی گفت:  _ دستتو بیار جلو مادر.  دستم را جلو ببرم؟نه…این دیگر فوق تحمل من بود.چه طور می توانستم؟نه من نمی خواستم.زن دایی وقتی دید من دستم را جلو نمیبرم خودش دستم را گرفت و در حالیکه انگشتر را در انگشتم می کرد گفت:  _ وا؟!عروس هم اینقدر خجالتی؟!برو ببین دخترای دیگه چه جوری آدمو قورت میدن؟!  انگشتر که به انگشتم رفت.زن دایی قربان صدقه ام رفت و صورتم را بوسید.دایی هم سرم را بوسید و صدای مبارکه مبارکه ی مادر در گوشم زنگ زد.تمام شد.معامله تمام شد.مادرم شیرینی گرداند و مطمئن بودم اگر از ترس پدر نبود حتما صدای هلهله اش تا آن سر کوچه میرفت.دایی جاسم بعد از روبوسی با پدرم و تبریک و خوردن شیرینی گفت:  _ آقا نصرالله انشاءالله اگه عمری باقی بود ما سه ماه دیگه با کیوان میرسیم خودمتتون برای محضر رفتن و عقد که اگه خدا بخواد تو عید مراسم عروسی خوب و آبرومندی بگیریم.  _ چی از این بهتر.خیلی هم خوبه.قدمتون روی چشم.  به همین سرعت و سادگی تمام شد و بعد آنها باز حرف زدند و حرف زدند و من نشنیدم.یعنی اصلا نمی خواستم بشنوم.سه ماه دیگر قرار بود زن مردی بشوم که حتی یک بار هم او را ندیده بودم و جز اینکه می دانستم پسردایی ناتنی ام است هیچ شناختی از او نداشتم و وای به حالم میشد اگر این به اصطلاح شوهر آینده ام مرد کم طاقتی باشد و بخواهد قبل از عروسی کارم را تمام کند.اما چه فرقی داشت؟!چه فرقی؟!به هر حال حالا من نامزد او بودم و چند ماه دیگر هم رسما همسر دائمیش میشدم.این…این یعنی اختیارم از آن به بعد با او بود.این یعنی تمام شده بود. اگر امید و آرزویی هم داشتم تمام شده بود.اصلا چه امید و آرزویی؟!آرش تمام امیدم بود که او هم قبل از من ازدواج کرد.حالا دیگر باید تصورات دیگری در ذهنم جا می گرفتند.تصور زندگی با مردی که دوستش نداشتم و داشتم

۶۱
ناخواسته زنش میشدم و حتی از او میترسیدم.می ترسیدم یکی باشد مثل پدرم و یا حتی بدتر.یا یکی مثل برادرم.حالا هر چند دایی را مرد نرمخو و ملایمی میدیدم و زن دایی را مهربان.اما این دلیل نمیشد که پسرشان هم مثل خودشان باشد ولی اگر بود چه؟!خب باشد من که دوستش نداشتم.مهم این بود.بله مهم این بود که دوستش نداشتم.  فصل پنجم  بخش اول  چند روزی میشد کارمان را شروع کرده بودیم.بدون خستگی با شور و اشتیاق.بابک و فرشاد و من و بهار مست و عده ی دیگری که اکثرا از دوستانمان بودند.اما این وسط چیزی که بیشتر توجهم را جلب کرده بود بهار مست بود با آن جدیت و انضباط کاریش و مقرراتی بودنش و همینطور هم وقار و متانتش .برایم عجیب بود اما این اتفاق افتاده بود. از همان روز اول هم که دیدمش با آن کت و دامن آبی رنگی که به رنگ آبی چشمانش خیلی می آمد باعث شد توجهم به سمتش جلب شود ولی فقط همین بود و نه چیز دیگری.  در حالیکه دستهایم را زیر سر گذاشته بودم.روی کاناپه دراز کشیده و چشمهایم را بسته بودم که سر و صدای بابک و فرشاد بلند شد:  _ وایسا…وایسا فرشاد بهت میگم.  _ د اگه می تونی بیا منو بگیر.  صدای خنده شان بالا رفت و بعد صدای گرومپ گرومپ پاهایشان را روی پارکت شنیدم.  چشمهایم را باز کردم.بابک و فرشاد دور کاناپه ای که من رویش دراز کشیده بودم می دویدند.با لبخند نگاهشان کردم.بابک بالشی دستش بود.فرشاد دوید سمت آشپزخانه بابک هم با بالش پشت سرش دوید.هر دوتایشان می خندیدند:  _ آخ آخ آخ آخ ای تو روحت پسر.  صدای آخ گفتن فرشاد با صدای خنده ی بابک قاطی شد:  _ حقته.تا تو باشی با بالشت تو سر من نزنی.  _ حقمه آره؟وایس بینم.  دوباره از آشپزخانه بیرون دویدند.این بار فرشاد با بالش دنبال بابک بود.سر جایم نشستم که ناگهان چیز نرمی با صورتم برخورد کرد.یک لحظه گیج به اطرافم نگاه کردم.بعد متوجه آن دو تا شدم که ایستاده بودند و مرا نگاه می

۶۲
کردند.بالش افتاده بود توی بغلم.نگاهی به آن و نگاهی به بابک و فرشاد انداختم و انگار فرشاد معنی نگاهم را فهمید که گفت:  _ اوه اوه اوه اوه بابک بدبخت شدیم.بدو درریم.  بالش را برداشتم و با یک خیز بلند دنبالشان کردم:  _ وایسین…وایسین بینم.با هر دوتاتونم.  با خنده دویدند توی اتاق من و در را بستند.در را باز کردم و قبل از اینکه کوسنهایی که به سمتم هدف گرفته بودند به من بخورند جا خالی دادم و در همان حال به طرفشان رفتم و پریدم روی تخت.بالش را به سر و کله هر دویشان کوبیدم.می خندیدیم و همانطور در حال جنگ بالش بودیم و سر و صدایمان کل آپارتمان را گرفته بود.فرشاد که از خنده ولو شده بود پاهایش روی تخت و بالا تنه اش روی زمین بود.اما بابک هنوز داشت از خودش در مقابل من دفاع می کرد و او را صدا میزد:  _ درد بی درمون بگیری فرشاد بیا کمک.  اما من مهلت ندادم و بالش را کوبیدم توی سرش که صدای زنگ آپارتمان بلند شد.با شنیدن صدای زنگ هر سه تایمان ساکت شدیم.فرشاد با یک حرکت خودش را تا روی تخت بالا کشید و زل زد به ما.بابک با چشمهای گشاد شده گفت:  _ وای آقای کمالی.  آقای کمالی مدیر ساختمان بود.واحدش درست واحد پایینی ما بود.می دانستیم حتما سر و صدایمان او را کشانده این طرف.برای تذکر دادن و ارضای حس کنجکاوی همسرش که همیشه دوست دارد بداند ما سه تا جوان مجرد در این خانه ی مجردی چه کار می کنیم.سریع هر سه به جنب و جوش افتادیم.فرشاد و بابک روی تخت نشستند.رو به هر دویشان کردم و گفتم:  _ هیس.  بعد موهایم را به هم ریختم.حالت خواب آلودی به خودم گرفتم.از اتاق زدم بیرون و رفتم در را باز کردم.خودش بود.آقای کمالی با آن موهای نقره ای پرپشت و سبیل آنکادر شده و کت و شلوار مرتب و اتو کشیده ی طوسیش.با همان حالت خواب آلود دروغی گفتم:  _ بله بفرمایین.  _ سلام آقای مهندس حال شما؟

۶۳
چشمهایم را مالیدم و نگاهش کردم:  _ ا…شمایین آقای کمالی؟!ببخشین تازه از خواب بیدار شدم.چشمام جایی رو نمیدیدن.  آقای کمالی متعجب نگاهم کرد و پرسید:  _ واقعا خواب بودین؟!  سرم را تکان دادم.گیج و منگ گفت:  _ عجیبه خیلی عجیبه.  خودم را متعجب نشان دادم و پرسیدم:  _ چی عجیبه؟!  _ آخه همین چند لحظه پیش از واحد شما سر و صدای زیادی میومد.من و خانومم فکر کردیم…  حرفش را قطع کردم و گفتم:  _ من که خواب بودم.دوستام هم دو تاشون خواب خوابن.حتی با صدای زنگ در هم بیدار نشدن.  آقای کمالی از بالای شانه ی من نگاهی توی آپارتمان انداخت و گفت:  _ بله…مثل اینکه درست میگین.من معذرت می خوام.ببخشین.  _ خواهش می کنم.  این را که گفتم دستم را به سمتش بردم و در همان حال که با او دست می دادم گفتم:  _ میومدین داخل حالا.  _ نه خیلی ممنون.انشاءالله یه وقت دیگه.  لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.در حالیکه چشم از داخل آپارتمان ما برنمیداشت گفت:  _ ببخشید مزاحم شدم.با اجازه.  _ قربان شما.خداحافظ.

۶۴
در را که بستم.چند دقیقه صبر کردم و بعد خطاب به بابک و فرشاد که در اتاق پنهان شده بودند گفتم:  _ بیاین بیرون.وضعیت سفیده.  هر دویشان خیلی آرام و پاورچین پاورچین بیرون آمدند و ناگهان هر سه با هم زدیم زیر خنده.اما یک لحظه خنده مان با هیس فرشاد قطع شد.او نگاهی به اطرافش انداخت و این بار سه تایمان آرامتر خندیدیم.  بعد بابک پرید روی کاناپه و گفت:  _ واقعا که کیوان عجب بلایی هستی!  کنارش نشستم و یک کوسن به سمت فرشاد پرت کردم که جاخالی داد و آمد ولو شدروی کاناپه.طوری که پاهایش را روی آن بود و تنش روی زمین قرار گرفته بود.  هر سه برای چند دقیقه بی صدا نشستیم و همدیگر را نگاه کردیم که یکهو فرشاد گفت:  _ بچه ها یه چیزی بپرسم؟  بابک دستهایش را زیر سرش گذاشت و گفت:  _ بنال.  _ شما حوصله تون سر نرفته؟  _ چرا اتفاقا من یکی که دلم خیلی هوای ددر کرده.  فرشاد خندید.پاهایش را جمع کرد و روی زمین نشست:  _ خب پس بریم بیرون.  من پرسیدم:  _ کجا؟  _ هر جا شد.  خودم را با کنترل تلویزیون مشغول کردم.من هم حوصله ام سر رفته بود.فرشاد و بابک آویزانم شدند:

۶۵
_ بریم کیوان؟بریم ددر؟  با لحن اعتراض آمیزی گفتم:  _ اه فرشاد دست خیستو به من نمال.چرا تو همیشه دستات اینقدر عرق می کنه؟!  این را گفتم و در حین اینکه آنها را از خودم دور می کردم ادامه دادم:  _ باشه باشه ولی بی سر و صدا میریم که آقای کمالی نفهمه.  با خوشحالی یک ایول بلند گفتند و رفتند تا آماده شوند.من هم رفتم توی اتاقم تا لباسهایم را عوض کنم که فرشاد صدایم زد:  _ کیوان قهوه ای بپوش.  کمد لباسهایم را باز کردم و به خاطر حرف فرشاد شلوار کتان یک تی شرت و پیراهنی به رنگ قهوه ای دودی انتخاب کردم و پوشیدم.بعد مثل همیشه موهایم را بالا زدم که طبق معمول یک مقدارشان ریخت روی پیشانیم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:  _ من آماده م.  دکمه های پیراهنم را نبستم.گذاشتم همانطور باز بمانند.از اتاق که بیرون آمدم بچه ها هم آماده بودند.مثل من و همرنگ من لباس پوشیده بودند.پرسیدم:  _ بریم؟  هر دو همزمان گفتند:  _ بریم.  در آپارتمان را باز کردم و هر سه تایمان بیرون آمدیم.امشب می خواستیم خوش بگذرانیم.  بخش دوم  توی پارک نشسته بودم و به فواره ای که آبش بالا و پایین میرفت نگاه می کردم.با خانواده ام آمده بودیم جزیره شادی.یک پارک که وسط رودخانه ی کارون بود.در واقع آمدن ما به اینجا پیشنهاد پدرم بود.همه را آورده بود.یک تفریح دسته جمعی…یعنی من و بهرام و مادر را…بابک که مستقل و با دوستانش زندگی می کرد.حالا بماند چقدر به ثریا اصرار کردیم او هم همراه خانواده اش همراهیمان کند اما او نپذیرفت و ما چهار نفری خودمان آمدیم.اصولا

۶۶
پدرم به خانواده اش اهمیت زیادی می داد و با اینکه به عنوان یک تاجر فرش گرفتاری های زیادی داشت همیشه سعی می کرد وقتی برای خانواده اش کنار بگذارد.حالا هم همین کار را کرده بود و بیشتر به خاطر تنها دخترش یعنی من که این روزها خیلی ساکت و کم حوصله شده بودم.فکر می کرد به خاطر نداشتن تفریح کافی این طوری شده ام.نمی دانست درد واقعیم چیست.در واقع خودم هم نمی دانستم به چه دردی گرفتار آمده ام فقط تمام مدت به کیوان فکر می کردم به چشمها و صدایش…به طرز نگاه کردنش و غمی که در چشمهایش می دیدم.این چند روزی که با هم کار کرده بودیم آن حس ناشناخته در من قویتر شده بود.یک جور کشش که باعث میشد توجهم بیشتر به او جلب شود و فکرم برود به سمتش.تقریبا چیز زیادی از او نمی دانستم ولی روز به روز بیشتر جذبش میشدم.اما معنای این کشش چه بود؟!باید از این اتفاقات در درونم و در قلبم با چه کسی حرف میزدم؟!با چه کسی؟ثریا؟نه درست بود که با هم صمیمی بودیم ولی نزدیک تر از او هم وجود داشت.بهرام نه…نمی خواستم با گفتن این موضوع سر به سرم بگذارد پدر هم که گرفتار بود و فکرش مشغول کارهای خودش.مادر بله او بهترین گزینه بود.کسی که همیشه به درد دل من گوش می کرد.هر چند زنی بود مقرراتی و حساس در انجام درست کارها ولی من با او راحت بودم و حرفهایم را همیشه به او میزدم.چون مشاور خوبی برایم بود.هر چند گاهی هم من خودرای میشدم و دوست داشتم حرف خودم را به کرسی بنشانم.ولی به هر حال او بهترین شخص برای شنیدن حرفهایم بود.پایم را تکان دادم و به پشتی نیم کتی که رویش نشسته بودم تکیه دادم.پارک شلوغ بود و پدر و مادر هم رفته بودند یک طرف و داشتند با هم حرف میزدند.بهرام هم معلوم نبود کجا گذاشته رفته.بلند شدم و قدم زنان از آنجا دور شدم و کمی دورتر به درختی تکیه دادم.امروز با اینکه روز اول مهر بود هوا هنوز گرم بود و درختها هنوز سرسبز بودند و چمنها شاداب.روی نیم کت دیگری نشستم.یک پایم را روی پای دیگرم انداختم و مشغول تماشای توپ بازی یک دختر و پسر پنج شش ساله شدم.لحظاتی گذشت همانطور داشتم تماشا می کردم که سه تا پسر جوان نزدیک شدند بی اعتنا به آنها فقط به توپ که قل می خورد چشم دوخته بودم.دو نفرشان آمدند روی نیم کت کنار من نشستند و یک نفرشان ایستاد و به درخت بالای سر من تکیه داد.بلند شدم و دیدم بچه ها دنبال توپشان دویدند و از آنجا دور شدند.حالا جز من و پسرها کس دیگری آنجا نبود.بقیه دور بودند.بلند شدم که یک نفرشان گفت:  _ خانوم خوشگله افتخار آشنایی میدین؟  اخم کردم و خواستم از آنجا دور شوم که آن که به درخت تکیه داده بود مچ دستم را گرفت.مثل برق گرفته ها از جا پریدم.سریع برگشتم و در حالیکه دستم را از دستش بیرون می کشیدم با توپ و تشر گفتم:  _ هوی.دستتو بکش.  اما او اینبار آستین مانتویم را گرفت و موذیانه پرسید:  _ اگه نکشم چی میشه؟  با نگاهی متعجب و ترسیده چشم دوختم به صورت کک مکیش و چشمهایش که قرمز بودند.حس کردم در حالت عادی نیست.داغی نفس یکی دیگرشان را پشت گردنم احساس کردم.

۶۷
_ اگه نکشی من قطعش می کنم.  صدای بهرام بود.از صدایش جان گرفتم.دستم را محکم کشیدم و عقب رفتم و خودم را به او رساندم.یکی از پسرها با تمسخر پرسید:  _ جنابعالی کی باشن اونوقت؟  بهرام در حالیکه به سمتشان میرفت گفت:  _ من؟خودت الان می فهمی کی هستم مرتیکه بیشعور.  بعد یقه ی یکی از آنها را گرفت و داد زد:  _ کثافت بی شرف مگه خودت خواهر و مادر نداری مزاحم خواهر من شدی؟  _ ولم کن دستتو بکش.  فریاد بهرام بلندتر شد:  _ نکشم چی میشه؟ها؟چه غلطی می کنی؟  دعوا شروع شد و سر و صدا بالا رفت و اگر چه بهرام پسر قوی و بزن بهادری بوداما یک نفر بود و آنها سه نفر و نمی توانست از پس هر سه تایشان برآید.برای همین جلو دویدم و سعی کردم یکی از آنها را که می خواست از پشت به برادرم حمله کند دور کنم.از پشت یقه اش را گرفتم و کشیدم:  _ ول کن داداشمو عوضی.  برگشت به سمتم با کف دو دستم هلش دادم و داد زدم:  _ ولش کن.  و دیدم یکی از آنها با مشت به صورت بهرام کوبید و برادرم را نقش زمین کرد و بعد روی سینه اش نشست.خواستم به سمتش بدوم که پسری که جلویم ایستاده بود مانعم شد.اما من تقلا می کردم و داد میزدم و بالاخره هم به وسیله ی همان پسر به عقب پرت شدم.تعادلم را از دست دادم و داشتم به پشت روی زمین می افتادم که کسی از پشت مانع افتادنم شد و بعد صدای بابک را شنیدم که گفت:  _ اینجا چه خبره؟!

۶۸
و دوید سمت صحنه ی درگیری فرشاد هم دنبالش دوید.با حیرت نگاهی به بابک انداختم و نگاهی به دستهایی که مانع از افتادنم شده بودند.جای دو بریدگی و ساعتش را شناختم.کیوان بود و حالا داشت خیلی آرام مرا رها می کرد.همین که سر پا ایستادم صورت نگرانش مقابلم قرار گرفت و نگرانتر پرسید:  _ خوبین؟  فقط سرم را تکان دادم.با دیدن این حرکتم او هم دوید سمت بابک و فرشاد و من همانطور مات و مبهوت مانده بودم.چند لحظه ی پیش برای مدت کوتاهی در آغوش کیوان بودم.خدایا!تنش چقدر گرم بود و عطر ملایمش…  هنوز داشتم به صحنه ی دعوا که حالا جمعیتی دورشان حلقه زده بود نگاه می کردم و صدای فریادهای بهرام را میشنیدم که خط و نشان میکشید.طوری خشکم زده بود که حتی متوجه آمدن پدر و مادرم هم نشدم:  _ اینجا چه خبره بهار مست؟!  صدای مادرم بود.اما من جوابی ندادم.اصلا توان جواب دادن نداشتم.او مرا گرفت؟!بغلم کرد؟!برای یک لحظه؟!همان یک لحظه و دیدنش یک چیزی را در من بیدار کرد.خواستن یک حس خواستن و دیگر چه؟!دیگر چه؟!نفهمیدم…  _ بهار!بهار مست!  مادر تکانم می داد.اما من باز داشتم فکر می کردم نمیشد چند دقیقه بیشتر نگهم دارد؟چرا؟چرا باید این کار را می کرد؟با سیلی ای که به صورتم خورد به خودم آمدم:  _ ها؟چی…چی شده؟کو؟بهرام کو؟بهرام…  سرم را به اطراف گرداندم و متوجه شدم دعوا تمام شده و همه پراکنده شده اند.مادر با نگرانی پرسید:  _ حالت خوبه؟!  در حالیکه چشم به بچه ها دوخته بودم که روی سنگ فرش پارک نشسته بودند و بابا که کنار بهرام زانو زده بود نفس راحتی کشیدم و گفتم:  _ آره خوبم.

_ چت شد یهو دختر؟!  به سمت بهرام رفتم و گفتم:  _ نترس مامان خانوم من خوبم.

۶۹
کیوان هم مقابل بهرام نشسته بود.رفتم بالای سرشان و نگران پرسیدم:  _ چی شده؟  پدر سرش را برگرداند و گفت:  _ چیزی نیست باباجون نترس.  به کیوان نگاه کردم پشتش به من بود و داشت به بهرام می گفت سرش را بالا بگیرد:  _ خوبه همینطوری سرتو بالا نگه دار.  بعد از جیبش یک بسته ی کوچک دستال کاغذی بیرون آورد و داد دست برادرم:  _ اینو بگیر جلوی بینیت.  با دیدن او داغ شدم و باز یاد همان لحظه افتادم.مادر آمد کنارم و بازویم را گرفت.فرشاد هم که نشسته بود بطری آب معدنی را سر کشید.رو به بهرام پرسیدم:  _ خوبی داداش؟  دستش را تکان داد.کیوان و پدرم کمکش کردند بلند شود.حالا دیگر کیوان چند قدم بیشتر به من نزدیک بود و باز این قلب من بود که به سرعت می تپید و تنم که حالا گر گرفته بود و باز من گیج و منگ به این فکر کردم که چه اتفاقی دارد برایم می افتد!  بخش سوم  آماده شده بودم با مادرم برویم خرید.پدر این اجازه را داده بود و من می دانستم دلیل این کارش چیست.می خواست آرش ببیند و بفهمد دارم ازدواج می کنم.می دانست فقط کافی است مادر یا یکی از اعضای خانواده ی آنها یا حتی خودش ما را ببیند و از زبان مادرم همه چیز را بشنود دیگر تمام است و مطمئنا آنها هم با دیدن انگشتری که در انگشتم بود باور می کردند.جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم و بعد به انگشتری توی انگشتم که تک نگین قرمزی داشت نگاه کردم و آه کشیدم.دلم نمی خواست بیرون بروم.اما مجبور بودم.پدر چنین دستوری داده بود و نمی توانستم نافرمانی کنم.برای همین خدا خدا می کردم آرش مرا نبیند.نمی خواستم فکر کند من هم مثل خودش بی وفایی کرده ام.از تصور ناراحتی و زجر کشیدنش غصه ام می گرفت و احساس گناه می کردم.برایم سخت بود.مادر آمد کنارم ایستاد.چادرش را سرش کرد و گفت:  _ اگه حاضری بریم مادر.

۷۰
از توی آینه نگاهش کردم.ذوق زده بود.آخر قرار بود دخترش را یکدانه دخترش را عروس کند.شاید هم از این خوشحال بود که بعد از مدت ها رنگ بیرون را میبیند.به هر حال رفتیم بیرون و خوشبختانه کسی از اعضای خانواده ی آرش و حتی خودش ما را ندیدند و همین باعث شد خیالم کمی راحت شود.خریدمان دو سه ساعت بیشتر طول نکشید آن هم بیشتر وسایل آشپزخانه و چیزهای کوچک. اما اصلا برایم مهم نبود.مادر مرا دنبال خودش می کشید و هر چه را که خودش می پسندید انتخاب می کرد و گاهی که چیزی را نشانم می داد فقط آهی می کشیدم.او اما یا متوجه بود یا خودش را به آن راه میزد.خریدمان که تمام شد با تاکسی برگشتیم خانه.داشتیم وسایلی را که خریده بودیم با کمک راننده از ماشین بیرون می آوردیم که صدای مادر آرش باعث شد سر جایم میخکوب شوم:  _ به به سلام زری خانوم جون سلام سمیراجون چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد و ما شما رو بیرون دیدیم.  مادر به سمتش برگشت اما من جرات نکردم:  _ ا…سلام هماخانوم حال شما؟  صدای هما خانم را از فاصله نزدیکتری شنیدم و فهمیدم که جلوتر آمده:  _ به سلامتی خبریه؟  مادرم خندید و گفت:  _ بله که خبریه.عروسی دخترمه.  _ تو رو خدا؟!  صدای حیرت زده ی هما خانم باعث شد برگردم اما با دیدن آرش که با نگاهی ناباورانه و اخمهای در هم کنار مادرش ایستاده و چشم به من دوخته بود قلبم تیر کشید و پاهایم لرزیدند.جعبه ای که در دستم بود اگر چه سبک بود اما احساس کردم خیلی سنگین شده.بغض کرده و سر به زیر انداختم .حرفهای مادرم و هما خانم در گوشم پیچیدند :  _ خب به سلامتی حالا این داماد خوشبخت کی هست؟  _ برادرزاده ی خودمه.مهندسه.  _ ا؟!پس بگو چرا آقا نصرالله دست رد به سینه ی پسر ما زد.نگو پای فامیل خودتون وسط بوده.  _ شرمنده دیگه هما خانوم جون.قسمته دیگه.

۷۱
_ چه می دونم والله شاید حق با شما باشه و قسمت باشه.  دیگر تحمل شنیدن حرفهایشان را نداشتم.هم تحمل حرفهای آنها و هم تحمل سنگینی نگاه های آرش برایم سخت بود.برای همین خودم را مشغول نشان دادم.راننده که همه چیز را روی زمین گذاشته بود را راهی کردم برود و خواستم جعبه ای را که دستم بود ببرم داخل که باز از صدای هما خانم خشکم زد:  _ آرش جان مادر!چرا وایسادی؟کمک کن سمیرا جون خریداشو ببره داخل.  آرش بی هیچ حرفی جلو آمد و بسته ی دست مرا گرفت.بعد خم شد و چند تا بسته ی دیگر را که روی زمین بودند برداشت و در همان حال با اخم نگاهم کرد و پوزخندی زد که برایم از هزار بار مردن بدتر بود.من اما مثل چوب خشک شده بودم.تنها کاری که توانستم برای فرار از آن نگاه بکنم بستن چشمهایم بود.وقتی این کار را کردم حس کردم که از کنارم گذشت.چشم که باز کردم دیگر توان ایستادن نداشتم اما به زحمت چند قدم برداشتم و خودم را انداختم توی حیاط..مادر داشت با ذوق و شوق با هما خانم حرف میزد و حواسش به من نبود.آرش بسته ها را روی تخت داخل حیاط گذاشت و کمرش را راست کرد.من به در تکیه دادم و به یکباره چشمهایم پر از اشک شد و دیدم او دارد جلو می آید و خودم را جمع کردم.حالا دیگر او را از پشت پرده ی شفاف اشک میدیدم.جلوتر آمد.خودم را جمعتر کردم.با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و دیدم جلویم ایستاده و با نگاهی پر از درد چشم به صورتم دوخته.هیچ نگفتم.اما او با لحن دردناکی پرسید:  _ واقعا داری عروسی می کنی؟!  خواستم جوابش را بدهم اما باز اشک در چشمهایم نشست.با حالتی عصبی توی موهایش چنگ زد.بعد دوباره نگاهم کرد و پرسید:  _ خودت هم می خوای؟  باز حرفی نزدم.این سوالش به نظرم بی ربط بود.چون اشکهایم را می دید خودش باید می فهمید.پوفی کرد و سریع از حیاط بیرون رفت و من همانجا خودم را سر دادم و بی صدا اشک ریختم.آرزوی مرگ می کردم.دلم می خواست همان لحظه بمیرم.اما این فقط یک آرزو بود مثل تمام آرزوهای بر باد رفته ی دیگری که مطمئن بودم فقط آرزو هستند و نه چیز دیگری.چند دقیقه که گذشت و بالاخره مادر داخل شد.من هم بلند شدم و با قدمهای سست از حیاط گذشتم.از خودم بدم می آمد.از بی عرضگی و بی دست و پا بودنم.از اینکه نمی توانستم حرف دلم را بزنم.جرات نداشتم چیزی را که در دلم بود بگویم و حالا رسیده بودم به اینجا.به انتهای همه چیز.به انتهای خودم.حالا دیگر این که با این قدمهای سست راه میرفت من نبودم.یک سایه از من بود.یک تصویر شکسته در آینه ای که هزار تکه شده.اصلا یک تکه ی شکسته از یک آینه…   )

۷۲
فصل ششم  بخش اول  پشت میز آشپزخانه نشسته بودم و قهوه می نوشیدم.صبح زود بود و بچه ها هنوز در خواب بودند.من صبحانه را آماده کرده و منتظر بودم بیدار شوند.در عین حال برای اینکه تلخی قهوه ام را بیشتر حس کنم چشمهایم را بسته بودم اما با شنیدن صدای زنگ پیام گوشیم چشم باز کردم و به صفحه ی گوشی زل زدم.بعد بدون اینکه عجله ای برای خواندن پیام داشته باشم آن را باز کردم.از احسان بود:  _ سلام چطوری؟  همانطور که فنجان قهوه در یک دستم و نزدیک لبهایم بود با دست دیگر مشغول نوشتن و فرستادن پیام شدم:  _ سلام.مرسی خوبم.تو چطوری؟زن داداش خوبه؟عسلی چطوره؟  _ ما هم خوبیم.یلدا هم سلام میرسونه.  کمی فکر کردم و یک پیام دیگر نوشتم و فرستادم:  _ مامان و بابا چطورن؟خوبن؟  _ خوبن.ببینم جمعه ی این هفته میای؟  ابروهایم از خواندن این پیامش بالا رفت.برایش نوشتم:  _ واسه چی باید بیام؟!  _ به قربون حواس جمع.آقای خوش حواس عروسی الهه ست.  عروسی الهه؟!آخ…پاک فراموش کرده بودم.مدتی می شد با یکی از همکارانش نامزد شده بود و حالا هم می خواست یک هفته ی دیگر جشن عروسی بگیرد اما من دلم نمی خواست بروم.دوست نداشتم با اقوامم رو به رو شوم.هر چند برای دایی محمد پدر الهه احترام زیادی قائل بودم و خیلی دوستش داشتم ولی از اینکه باز بخواهم پچ پچهای اطرافیان و نگاه های کنجکاوشان را تحمل کنم برایم غیر ممکن بود.دفعه ی قبل در مراسم نامزدی الهه خیلی خودم را کنترل کردم که بلند نشوم و جمع را ترک نکنم.آن هم به خاطر اینکه احسان مچ دستم را محکم گرفته بود.مخصوصا حرف های کنایه آمیز بعضیهایشان که بدجوری آزارم می داد باعث میشد فکر رفتن به این عروسی را از سرم بیرون کنم.همین شد که جواب برادرم را فقط با دو کلمه دادم:

۷۳
_ من نمیام.  خیلی زود پیامش رسید:  _ یعنی چی نمیای؟!می خوای دایی رو از خودت دلخور کنی؟!  جواب دادم:  _ تو که دیدی اون بار چی شد پس لطف کن اصرار نکن.  _ من چی دیدم کیوان؟!  _ یعنی به همین زودی یادت رفت دیگه آره؟  _ اگه منظورت حرفاییه که از برادر زن دایی شنیدی خودت که باید بدونی اون کلا اخلاقش اینجوریه.  _ به هر حال من نمیام.  _ بس کن کیوان.الهه انتظار داره که باشی.  _ انتظار بی خودیه.  _ بی انصاف نباش کیوان.خودت می دونی خانواده ی دایی واسه تو بال بال میزنن و خیلی دوستت دارن.اون وقت می خوای به خاطر حرفای صد من یه غاز و مزخرف یه عده نادون اونا رو از خودت دلگیر کنی؟  کلافه و با اخم چشم از گوشی برداشتم و به نقطه ای دیگر چشم دوختم.از علاقه ی خانواده ی دایی محمد به خودم خبر داشتم.از بچگی با دو پسرش انس و الفت زیادی داشتم و الهه را هم که تا می توانستم اذیت می کردم و می چزاندم.خود دایی و زن دایی هم به قول خودشان به چشم پسر سومشان به من نگاه می کردند.اما با این حال جواب من نه بود و همین را برای احسان هم نوشتم:  _ گفتم که نه نمیام.  _ باشه.پس خودت می دونی و دایی و زن دایی.  باقی قهوه ام را سر کشیدم و نوشتم:  _ باشه خودم جوابشونو میدم.

۷۴
کمی فکر کردم و برای اینکه بحث طولانی نشود در ادامه ی پیام نوشتم:  _ من فعلا کار دارم بعدا برات پیام میفرستم.بای.  پیام را که فرستادم بلند شدم و برای خودم یک قهوه ی دیگر ریختم و باز نشستم سر جایم.آن روز صبح با یاد آوری عروسی الهه دیگراشتهایم کور شده بود و حوصله ی خوردن هیچ چیز را نداشتم.فقط دلم قهوه می خواست آن هم تلخ و غلیظ.  _ سلام صبح به خیر.  فرشاد بود که وارد آشپزخانه شده بود.سرم را تکان دادم:  _ سلام.  و فکر کردم نباید بچه ها حس کنند ناراحتم وگرنه تا نفهمند علت ناراحتیم چیست دست از سرم بر نمی دارند.برای همین سعی کردم لحنم عادی باشد.حالا تا چه اندازه موفق شده بودم هنوز مشخص نبود.فرشاد داشت برای خودش قهوه می ریخت که بابک هم سر رسید:  _ سلام بچه ها.صبح به خیر.  _ سلام.  بابک مقابلم نشست.فرشاد فنجان قهوه را جلویش گذاشت و برای خودش دوباره ریخت.بابک پرسید:  _ چایی نداریم؟  فرشاد نشست و گفت:  _ خودت که می دونی وقتی نوبت کیوان خان باشه که صبونه رو آماده کنه طفلکی چایی در تحریم کامل قرار میگیره.  یک قند از نوی قندان برداشتم و پرت کردم توی قهوه اش:  _ خب اگه اعتراض داری روزایی که نوبت منه هم تو صبونه رو آماده کن.والله هزار بار ممنونت میشم.  بعد لبخندکجی تحویلش دادم.اخمهایش در هم رفت و گفت:  _ نه بابا ؟!من نوبت خودم هم که میشه به زور بیدار میشم حالا بیام به جای تو هم کار کنم؟

۷۵
برای اینکه خودم را سر حال نشان دهم و چون می دانستم از افتادن قند توی فنجانش بدش می آید یک قند دیگر پرت کردم توی قهوه اش و گفتم:  _ پس لطف کن اعتراض بی خود نکن.  و او که از کار من حرصش گرفته بود با لحنی اعتراض آمیز گفت:  _ اه…کیوان صد بار بهت گفتم توی فنجون من قند پرت نکن.  یک قند دیگر برداشتم و به سمتش نشانه رفتم که دادش به هوا رفت و بابک به خنده افتاد.خودم هم خندیدم.اما خنده ای که ظاهری بود.خنده ای که درد دلم را پنهان می کرد و خیلی وقت بود تمام دردهایم را پشت این خنده های ظاهری قایم می کردم. فرشاد هنوز داشت با حرص نگاهم می کرد.با لبخند فنجانم را به لبهایم نزدیک کردم که بابک با ابروهای بالا رفته در حالیکه تکه نانی را بین دو انگشت شصت و اشاره اش گرفته بود پرسید:  _ این چندمیه می خوری؟  _ چی؟  به فنجان اشاره کرد.جواب دادم:  _ سومیه.  با شنیدن این کلمه بلند شد و فنجان را از دستم گرفت و محتویاتش را توی سینک ریخت.معترضانه گفتم:  _ چیکار می کنی؟!  با اخم جوابم را داد:  _ واسه ت خوب نیست.باز معده ت درد میگیره و حالت بد میشه.  دست به سینه به پشتی صندلی تکیه دادم و هیچ نگفتم.در واقع چیزی برای گفتن نداشتم.بله شاید قهوه خوردن آن هم برای معده ی خالی من خوب نبود.ولی چیزی که آن را به درد می آورد و باعث بد شدن حالم میشد فشارهای عصبی بود.فشارهایی که از نگفتن بیشتر دردهایم بر روحم وارد میشد و هر بار که این اتفاق می افتاد باعث میشد مدتی را هر چند کوتاه بستری شوم و توصیه ی دکترها را مبنی بر اینکه نباید عصبی شوم و هزار توصیه ی دیگر را تحمل کنم.  _ پس چرا هیچی نمی خوری؟!

۷۶
بابک پرسید و من جواب دادم:  _ خوردم.  فرشاد ظرف بیسکویت را به طرفم هل داد و گفت:  _ ببین اگه نخوردی بخور چون من یکی دیگه حوصله ی مریض داری ندارم.یعنی اگه باز معلوم بشه مثل دفعه ی قبل…  ظرف را به سمت خودش هل دادم و حرفش را قطع کردم:  _ نترس من اگه رو به موت هم بودم تو رو خبر نمی کنم.  بابک بدون اینکه چشم از من بردارد گفت:  _ کیوان!یه چیزی بخور.  بلند شدم و گفتم:  _ گفتم که خوردم.  بعد در حالیکه به سمت در آشپزخانه میرفتم گفتم:  _ من میرم آمده بشم.  بخش دوم  آماده شده بودم بروم سر کارم.از پله ها که پایین آمدم دیدم مادرم توی سالن نشسته و دارد پیراهنهای کیوان و بابک را که توی دعوای شب قبل پاره شده بودند می دوزد.شب پیش هر دو پیراهن را با اصرار گرفته بود و حالا داشت با دقت آنها را می دوخت.دوختن با دست را دوست داشت و وقتی سرش خلوت میشد این کار را خیلی عالی و استادانه انجام می داد.به ساعت روی دیوار نگاه کردم.هنوز فرصت داشتم.برای همین کنارش نشستم و به دستهایش چشم دوختم.می خواستم برایش حرف بزنم.حرفهایی که توی دلم بود.اما انگار خودش فهمید که سرش را کمی به طرفم مایل کرد و از بالای عینکش به صورتم نگاه کرد.از نگاهش هل شدم و لبخند زدم.باز سرش گرم دوختن شد و در همان حال پرسید:  _ جانم بهار جان چیزی می خوای بگی؟

۷۷
از سوالش تعجب نکردم.چون انتظارش را داشتم.خودش می دانست هر وقت ساکت کنارش مینشینم حرفی برای گفتن دارم.  _ وقت دارین بشنوین؟  لبخندی زد و گفت:  _ بگو میشنوم.  سرم را پایین انداختم و گفتم:  _ مامان!مدتیه یه جوری شدم.یه حس عجیبی اومده سراغم که نمی دونم چیه!و همین باعث شده بی حوصله و کم حرف بشم.حتما شما هم متوجه شدین.  سرش را تکان داد و آرام گفت:  _ آره فهمیده بودم یه چیزیت هست ولی منتظر بودم خودت بیای بهم بگی چی شده.  سرم را بلند کردم و نگاه سرگردانم را توی سالن چرخاندم.قلبم به شدت خودش را به دیوار سینه ام می کوبید اما باید حرفم را میزدم:  _ راستشو بخواین مامان از وقتی کیوانو دیدم اینجوری شدم.یعنی هر وقت که میبینمش و باهاش رو به رو میشم.یا حتی اسمشو میشنوم تنم داغ میشه و صورتم گر میگیره.قلبم تند تند میزنه و دلم آشوب میشه.اما اینا فقط در برابر اون اتفاق میفته نه هر کس دیگه ای و نمی دونم چرا اینجوری میشم.مامان!حالا میشه شما بهم بگین اینا نشونه ی چیه؟چرا هر وقت اونو میبینم و باهاش رو به رو میشم دستپاچه میشم…چرا مامان؟  این جملات را که بر زبان آوردم نگاه منتظرم را به مادرم دوختم اما او بدون اینکه سر بردارد و نگاهم کند پس از مدتی سکوت پرسید:  _ خودت چی فکر می کنی؟  گیج و مستاصل جواب دادم:  _ نمی دونم.  _ چرا اتفاقا خودت می دونی ولی باورش نداری.  متعجب پرسیدم:

۷۸
_ چی رو؟!  پیراهنها را یکی یکی و مرتب تا کرد و با خونسردی جواب داد:  _ همون چیزی رو که همیشه احساس می کردی تو زندگیت کم داری.عشقو.  با شنیدن این کلمه دلم ضعف رفت و باز تنم داغ شد.اما نتوانستم حرفی بزنم.فقط حیرت زده زل زدم توی صورتش.یعنی من عاشق شده بودم؟!عاشق کیوان؟!پس چرا خودم تا حالا نفهمیده بودم؟!اصلا مادر چطور فهمید؟!کامل به سمتم چرخید.دستهایش را روی دامن پلیسه ی سیاهش گذاشت و گفت:  _ قبول کن که عاشق شدی.  به زحمت لبهایم را تکان دادم و پرسیدم:  _ ا…اگه …این…ط…طوریه…پ…پس چرا…خودم…نفهمیدم؟!آآ…خه.. .  _ چون خودت باورش نداشتی.برای همین به عشق فکر نمی کردی و همین باعث شده بود وقتی چنین حالتهایی بهت دست بده سردرگم بشی.خب شاید هم عشق نباشه و یه هوس زودگذر باشه.ولی این که این احساس تو عشق باشه یا هوس به خودت بستگی داره.که از چه زاویه و دیدی به این قضیه نگاه کنی و چی برات مهم باشه.جاذبه ی جسمی و جنسی و یا نه خود وجود طرف مقابلت.یعنی اون چیزی که توی وجودشه.منظورم همون چیزیه که ورای میلی جنسی و احساس نیازه.  چشم به دهان مادرم دوخته بودم و به حرفهایش گوش می کردم.حرفهایش برایم تازگی داشت.تا به حال چنین چیزهایی را در مقابل من و برای من نگفته بود.آن هم اینقدر خونسرد.اما یعنی من باید باور می کردم که عاشق شده ام؟!و اگر باور می کردم بعدش باید چکار می کردم؟!چکار؟!مادر که انگار می دانست به چه فکر می کنم گفت:  _ فکر کن ببین چه چیزی توی کیوان هست که تو رو جذب خودش کرده.اگه دیدی علاقه ت یه علاقه ی واقعیه تا وقتی که خود اون به طرفت نیومده و علاقه ش بهت ثابت نشده صبر کن و حرکتی نکن.چون ممکنه احساست بهش یه طرفه باشه.  با صدای لرزانی گفتم:  _ ما…مان…شما…  اما نتوانستم چیزی بگویم.مادر خم شد پیراهنهای کیوان و بابک را گذاشت روی پاهایم که وقتی رفتم برایشان ببرم و گفت:

۷۹
_ هر چند من در حال حاضر علاقه ی تو رو به کیوان تایید نمی کنم چون علاوه بر فاصله ای که بینتون هست اون به دختر دیگه ای علاقه داشته و مطمئنا هنوز هم فراموشش نکرده.اما من خیالم راحته و همین طور هم خوشحالم که دخترم دیگه بزرگ شده و این باعث راحتی خیالمه و اطمینان دارم خودش میتونه در این مورد درست ترین تصمیمو بگیره.  بعد بلند شد و پس از مکث کوتاهی با لبخند ادامه داد:  _ فقط امیدوارم مثل امروز بتونم طرف مشورتت و مورد اعتمادت باشم و این علاقه ی تو به کیوان باعث دوریمون از هم نشه.  مات و مبهوت فقط نگاهش کردم و وقتی رفت آرام دستم را روی قلبم گذاشتم که باز هم تند میزد.حالا چطور باید میرفتم؟چطور باید با کیوان رو به رو میشدم؟حالا که مادرم مرا با واقعیتی رو به رو کرده که انکارش می کردم و به من فهمانده که دردم چه بوده…حالا…به زحمت بلند شدم و هر دو پیراهن را توی دستم گرفتم و یک لحظه این فکر از ذهنم گذشت که کدامشان مال کیوان است اینها که خیلی به هم شبیه هستند!و گیج نگاهشان کردم.اما بعد از چند دقیقه آرام صورتم را نزدیک بردم و یکی از پیراهنها را عمیق بو کشیدم.نه این مال بابک بود.این بار وقتی آن یکی را بو کشیدم چشمهایم را بستم و صورتم را در آن فرو بردم.یک حس شیرین و لذت بخش مثل جریان آب خنکی تمام وجودم را فرا گرفت و باعث شد دوباره سر جایم بنشینم.یعنی واقعا این حس شیرین می توانست به خاطر دوست داشتن باشد…دوست داشتن…یعنی من کیوان را دوست داشتم؟این جمله را از خودم زیر لب پرسیدم:  _ یعنی من کیوانو دوست دارم؟  و تکرار کردم:  _ کیوانو دوست دارم…دوستش دارم.  و باز آن حس شیرین بود که به سراغم آمد…  بخش سوم:  داشتم ملحفه هایی را که شسته و خشک کرده بودم اتو می کردم که شنیدن صدای مادرم باعث شد یک لحظه سرم را بلند کنم:  _ سلام آقا.خوش اومدی.  پدر سرش را تکان داد و با صدای خسته ای گفت:  _ یه چایی برام بیار.

۸۰
مادر چشمی گفت و به آشپزخانه رفت و من دوباره سرم را به کارم گرم کردم. دلم نمی خواست زیاد به پدرم نگاه کنم.به پدری که انگار از عاطفه بویی نبرده و بی دلیل می خواست دخترش را بدبخت کند.  _ فردا میریم دهلران.  _ چی آقا؟!  جمله ی پدر و سوال مادرم باعث شد باز سرم را بالا بگیرم و مثل مادر چشم بدوزم به دهان پدر:  _ برادرت عروسی دعوتمون کرده.  _ عروسی کی؟!  _ عروسی برادرزاده ی بانو خانومه.ما هم قراره بریم که اونجا هم نامزدی کیوان و سمیرا رو اعلام کنیم و هم ما این پسره کیوانو ببینیم.  مادر دیگر حرفی نزد.فقط سرش را به طرف من چرخاند که خودم را با ظاهری خونسرد مشغول نشان دادم.اما دلم از همین لحظه به تب و تاب افتاده بود.  _ حالا کی هست آقا؟  _ جمعه.اما شما آماده بشین که فردا بریم.  لحن پدر بر خلاف همیشه آرام بود و این نشان می داد آرام و راضی است.بله او راضی مادر راضی.گور پدر ناراضی که من بودم.به دستم که شروع کرده بود به لرزیدن نگاه کردم و در همان حال چشمم افتاد به انگشتری که مرا ناخواسته متعهد کرده بود.اما من نمی خواستم.هنوز هم نمی خواستم زیر بار این تعهد بروم.تعهد نسبت به شخصی که دوستش نداشتم.باز ترس تمام وجودم را فراگرفت.ترس از آینده و اتفاقاتی که قرار بود بیفتد.نه هنوز برایم سخت بود قبول کنم.نمی توانستم.با این فکر بلند شدم . رفتم توی هال ایستادم و با بغض و صدایی که می لرزید گفتم:  _ بابا!  سرش را بلند کرد.مادر هم در چارچوب آشپزخانه ایستاد.انگشتانم را در هم پیچاندم و در حالیکه تمام وجودم از ترس و هیجان میلرزید گفتم:  _ من…من…من نمی خوام شوهر کنم.

۸۱
زمان کوتاهی گذشت تا چشمهای پدرم از شنیدن جمله ی من گشاد بشود و استکان چای در دستش بماند.اما همان زمان کوتاه برای من سالی بود.پدر خیلی آرام بلند شد و مادر خیلی آرامتر از او پنجه اش را به گونه اش کشید و من ناگهان وحشت کردم.از دیدن قیافه ی مردی که او را پدر می نامیدم وحشت کردم و یک قدم عقب رفتم.او جلو آمد و من عقبتر رفتم.باز هم جلو و جلوتر آمد و من عقب رفتم آن قدر که چسبیدم به دیوار.  پدر با چهره ای ترسناک جلویم ایستاد و با صدایی ترسناکتر پرسید:  _ یه بار دیگه بگو چه غلطی کردی؟  _ نمی خوام…  _ ببند دهنتو.  همزمان با نعره اش دستش را بالا برد که به صورتم سیلی بزند.دستهایم را جلوی صورتم گرفتم.ناگهان غافلگیرانه چنگ زد و موهایم را گرفت.از درد و ترس جیغ کشیدم و مادر به التماس افتاد:  _ آقا…آ…آ…قا…تو رو خدا…  اما او موهایم را چنان می کشید که داشت دلم از حال میرفت.صدای جیغ و گریه ی من و التماسهای مادر و فحشهای پدر در هم قاطی شده بود.مرا انداخت روی زمین و خواست کمربندش را در بیاورد و با آن به جانم بیفتد که مادر خودش را جلو انداخت و دستش را گرفت:  _ آقا تو رو خدا…آقا غلط کرد.بی جا کرد آقا…تو رو خدا…اصلا من خودم میزنم تو سرش اگه نخواد شوهر کنه.  مادر التماس می کرد تا پدر آرام شود و بالاخره هم موفق شد و او دست از سر من برداشت و از اتاق بیرون رفت و مادر هم به دنبالش رفت.هق هقم را که خفه کرده بودم بلند شد اما من سرم را توی ملحفه های روی زمین فرو بردم و دستم را مشت کردم.خودم هم نفهمیدم چطور شد و با کدام نیرو این حرف را به زبان آورده بودم!اما با تمام ترسی که داشتم گفتم و عواقبش راهم دیدم.حالا حرفهای پدر را میشنیدم و لحظه به لحظه بر شدت گریه ام افزوده میشد:  _ می خوای آبروی منو بیشتر ببری؟!فکر کردی میذارم؟مطمئن باش اگه بازم غلط زیادی بکنی خودم با دستای خودم می کشمت.شنیدی چی گفتم؟هان؟تو باید زن کیوان بشی.همین.  حرفهایش مثل خنجری در قلبم فرو میرفتند و بدتر آزارم می دادند.در حین گریه چشمم به انگشتم و انگشتر نامزدیم افتاد.از این انگشتری نفرت داشتم.از کیوان نفرت داشتم.از پدرم…مادرم…از تمامشان متنفر بودم و دلم می خواست می توانستم یک جوری تلافی کنم.اما این وسط نفرتم از کیوان بیشتر بود که با وجودش چنین بدبختی ای نصیب من شده بود.که مجبور بودم زنش بشوم.آرزو کردم بمیرد.نابود شود.از روی زمین محو شود و هر چه فحش و ناسزا بلد بودم نثارش کردم و نفرینش کردم که به خاطرش داشتم بدبخت میشدم.

۸۲
فصل هفتم  بخش اول  _ بچه ها!میگم بیاین بریم خونه ی ما.  این جمله را بابک که در حال رانندگی بود به زبان آورد و فرشاد که روی صندلی عقب ماشین لم داده و طبق معمول با گوشیش مشغول بود پرسید:  _ مگه خونه ی شما چه خبره؟  _ هیچی امشب پدر و مادرم یه جایی دعوت دارن.بهرام و بهار مست هم تنهان.می تونیم بریم شبو خونه ی ما باشیم.بعدش هم فردا که جمعه ست با بچه ها میریم بیرون شهر کلی خوش میگذرونیم.  من که کنارش نشسته بودم به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:  _ ولی من فردا ظهر باید برم دهلران عروسی.  _ خب تو میری ما که نمیریم.تازه کو تا فردا ظهر.  فرشاد در تایید حرف بابک گفت:  _ حداقل از نشستن توی اون آپارتمان فسقلی و نگاه کردن به همدیگه که بهتره.  به بیرون نگاه کردم و گفتم:  _ باشه بریم.  با موافقت من بابک راه خانه شان را در پیش گرفت.آن روز پنج شنبه بود و آخرین روز کاری ما پس از یک هفته پر مشغله و قرار بود روز بعدش برای شرکت در جشن عروسی الهه برگردم دهلران.بالاخره تصمیمم را گرفته بودم و دلیل این تصمیم هم دایی و پسر داییهایم بودند که وقتی فهمیدند قصد رفتن به جشن را ندارم تا تلفنی قانعم نکردند دست برنداشتند و آخر سر هم قرار شد پسردایی بزرگم امین که در خرمشهر زندگی می کرد سر راهش با ماشین خودش بیاید دنبالم.  _ رسیدیم.

۸۳
با این کلمه ی بابک از فکر جشن عروسی بیرون آمدم.او ماشینش را مقابل خانه ی ویلایی بزرگشان نگه داشته بود.خودم را کمی کش و قوس دادم که بابک بوق ماشین را دو بار خیلی کوتاه به صدا در آورد.بعد از چند دقیقه در باز شد و سرایدار ظاهر شد.بابک برایش دست تکان داد و ماشین را به داخل راند و کمی که جلو رفت آن را پارک کرد.هر سه پس از توقف ماشین پیاده شدیم.من که با دیدن منظره ی باغ به وجد آمده بودم با وجودیکه قبلا هم اینجا را دیده بودم با دقت همه جا را نگاه کردم.باغ با وجود اینکه پاییز بود سر سبز و زیبا بود و درختها شادابتر نشان می دادند.یک راه سنگفرش تا محوطه ی جلوی ساختمان که آن هم سنگفرش بود امتداد پیدا کرده و گلدانهای گل در دو طرف این راه که سه پله به بالا می خورد به زیبایی قرار گرفته بودند.بعد هم درختها و محوطه ی چمن کاری شروع میشد که البته در سمت چپ تور والیبال و بسکتبال کار گذاشته بودند.در واقع زمینی برای بازی و تفریح.البته چیز دیگری که خیلی جلب توجه می کرد ایوان بلند خانه بود.به ماشین تکیه داده بودم و همانطور داشتم اطراف را نگاه می کردم که دیدم از زمین بازی یک نفر به سمت ما می آید.بابک با دیدن او برایش دست تکان داد و فرشاد پرسید:  _ کیه؟  _ بردیاست پسر عمه م.  بابک این را گفت و به طرف پسر نوجوانی که توپ به دست نزدیک شده بود رفت و گفت:  _ سلام بردیا چطوری؟  پسر با او دست داد و گفت:  _ مرسی خوبم.  و دوتایشان مشغول سلام و احوالپرسی شدند و من و فرشاد مشغول تماشایشان شدیم.بردیا نوجوان هفده هجده ساله ی قد بلندی بود که صورتی استخوانی با گونه های برجسته و بینی خوش فرم سربالا داشت. چشمهای سبز درخشان و موهای قهوه ای تیره و البته لبخندی که انگار روی لبهای قیطانی صورتی رنگش مشخصه ی اصلی چهره اش بود.با قیافه ی بابک زیاد فرقی نداشت.فرقشان بیشتر با خال سیاهی که گوشه ی لب پایین بردیا قرار داشت مشخص میشد.او بعد از سلام و احوالپرسی با بابک به طرف من و فرشاد آمد و یکی یکی با ما دست داد و خودش را معرفی کرد:  _ سلام من بردیا هستم.پسرعمه ی بابک.  فرشاد لبخند زنان گفت:  _ سلام خوشوقتم.من هم فرشاد هستم.

۸۴
و به من اشاره کرد:  _ این دوستمون هم کیوانه.  بردیا رو به من گفت:  _ از دیدن شما خوشوقتم.  _ من هم همینطور.  بابک بعد از آشنا شدن ما با پسر عمه اش از او پرسید:  _ پدر و مادرم رفتن یا هنوز هستن؟  _ نه یه ساعت پیش با پدرم رفتن.  _ پس تو چرا اونجا نشسته بودی و نرفتی داخل؟  _ آخه منتظر بهارمست بودم.قرار بود بیاد باهام والیبال تمرین کنه.اما هنوز نیومده.  بابک متعجب گفت:  _ بهار مست؟!اون که از آزمایشگاه مستقیم رفت خرید.تازه با خواهر خودت گیتا هم رفت.  بردیا از شنیدن این خبر ابروهایش را بالا برد و گفت:  _ چی؟!ولی قرار بود بیاد تمرین کنیم.من پس فردا مسابقه دارم.  _ خب چرا با بچه های تیمتون تمرین نمیکنی؟تو که می دونی بهارمست یه قولی میده دو ساعت بعد یادش میره.  _ بابا من امروز صبح با تیممون تو باشگاه تمرین کردم.بهارمست هم گفته بود عصری بیام که اون باهام تمرین کنه.  بعد پوفی کرد و گفت:  _ حالا چیکار کنم؟  از دیدن قیافه ی ناراحت بردیا دلم برایش سوخت و از اینکه بهارمست اینطور بدقولی کرده بود تعجب کردم.آخر در محل کار خیلی منضبط و مقرراتی نشان می داد.

۸۵
_ خب اشکالی نداره.ما که هستیم.  با حرف بابک به طرفش نگاه کردم و من هم که دلم برای کمی جنب و جوش تنگ شده بود گفتم:  _ آره ما هستیم.  بردیا متعجب پرسید:  _ بلدین؟!  لبخندی زدم و گفتم:  _ امتحان می کنیم.  و بابک با خنده گفت:  _ بازی کیوان که حرف نداره.منو هم که خودت باید بهتر بدونی داداش.از وقتی هم که با کیوان آشنا شدم حرفه ای این ورزش شدم.اما فرشادو دیگه…  بابک با اخم فرشاد حرفش را خورد اما خنده اش ادامه پیدا کرد.من هم خنده ام گرفت.هر دو می دانستیم فرشاد بازیش افتضاح است.  بردیا گفت:  _ باشه بریم ببینیم.  و خودش جلوتر به زمین بازی رفت.  بخش دوم  با دختر عمه ام گیتا تازه از خرید برگشته بودم.البته نمیشد اسمش را خرید گذاشت چون بعد از دو ساعت گشتن دست خالی برگشته بودیم.آن هم به خاطر اینکه من قرارم را با پسر عمه ام بردیا یادم آمده بود.باید میرفتم با او تمرین می کردم.آخر یک جورهایی مربی و مشوق او که برای تیم مدرسه شان والیبال بازی می کرد بودم.چون از بچگی وقتی فقط شش هفت سالش بود خودم او را به این ورزش تشویق کرده و او از من والیبال یاد گرفته بود و حتما حالا هم کلی منتظرم مانده.در حالیکه از این بد قولی شرمنده بودم با عجله چند تا بوق پشت سر هم زدم که در باز شد و من ماشین را داخل بردم و پارک کردم.گیتا که کنارم نشسته و از این همه عجله ی من متعجب و عصبانی بود خواست چیزی بگوید اما من سریع پیاده شدم و در ماشین را بی هوا محکم بستم و بی توجه به ماشین بابک که جلوتر پارک شده بود سریع به سمت زمین بازی رفتم.اما با دیدن بردیا که داشت با بابک و دوستانش بازی می کرد

۸۶
متعجب سر جایم ایستادم و در همان حال نفس راحتی کشیدم.خدا را شکر به خیر گذشت.بچه ها آنقدر گرم بازی بودند که متوجه من و گیتا نشده بودند.مشغول تماشای بازیشان شدم و در همان حال نگاهم به سمت کیوان کشیده شد که با مهارت سرویس میزد یا به بابک پاس میداد.از پشت به قد و بالای متناسبش نگاه کردم و دلم ضعف رفت.بلوز کرم رنگ و شلوار قهوه ای روشن پوشیده بود.آستینهای بلوزش را تا آرنج بالا زده و ساعد خوشتراش دستشهایش در مقابل چشمهایم بود.دلم نمی خواست چشم از او بردارم.مخصوصا که امروز بر خلاف بقیه ی روزها که او را میدیدم آرام نبود.پر جنب و جوش و شاد بود و گاهی که سر به سر فرشاد که می گذاشت باعث خنده ی بابک میشد و همینطور باعث میشد من هم لبخند روی لب هایم بنشیند.آنقدر محو این صحنه شده بودم که متوجه آمدن بهرام نشدم.فقط وقتی به خودم آمدم که گیتا به او سلام کرد:  _ سلام پسردایی چطوری؟  _ خوبم مرسی.تو چطوری؟  _ مرسی من هم خوبم.  کلافه از اینکه مرا از حال خوشم بیرون آورده بودند به برادرم سلام کردم که او کنارم ایستاد. جوابم را داد و رو به بچه ها که سرشان گرم بود با صدای بلندی گفت:  _ سلام.هر کی بازیکن خوب می خواد بگه تا بیام.  بردیا که مشخص بود از داشتن یک هم تیمی ناشی مثل فرشاد کلافه است گفت:  _ باشه بیا تو تیم ما.  اما بابک که رویش را به سمت بهرام گردانده بود به این حرفش اعتراض کرد:  _ نخیر اینجوری که شما میشین سه نفر.اصلا عادلانه نیست.  بهرام نگاهی به ما انداخت و گفت:  _ خب یکی از دخترا بیاد با شما.  با این حرف برادرم گیتا مهلت نداد و ذوق زده پرسید:  _ من بیام؟  با صدای او کیوان برگشت و نگاهش کرد و بهرام گفت:

۸۷
_ باشه تو بیا.  و من که دلم نمی خواست گیتا وارد بازی شود اخمهایم در هم رفت.اما قبل از اینکه او حرکتی بکند خودم وارد زمین شدم و گفتم:  _ من میام.  و در همان حال قلبم با سرعت زیاد شروع کرد به تپیدن.صدای اعتراض گیتا را پشت سرم شنیدم:  _ خیلی نامردی بهار مست قرار بود من بازی کنم.  جوابش را ندادم و به گوشه ای از زمین رفتم.حالا من و کیوان و بابک سه نفری جلوی بردیا و بهرام و فرشاد ایستاده بودیم.بهرام رو به ما گفت:  _ یالله شروع کنین.  بازی شروع شد و هر شش نفرمان حواسمان رفت پی توپ و سرگرم بازی شدیم.این وسط گیتا از حرص من مرتب بهرام و بردیا را تشویق می کرد و هر وقت توپ دست من یا یکی از هم تیمی هایم می افتاد هو میکشید.اما مهم نبود.چون من نمی خواستم این لحظات خوشم را خراب کنم.در واقع احساس می کردم نبایددر چنین لحظاتی ذات شیطان و بازیگوشم را پنهان کنم.می دیدم کیوان چطور بچه ها را سر ذوق می آورد و من هم می خواستم هم پای او پیش بروم.برای بهرام و بردیا کری می خواندم و عمدا توپ را به سمتی می انداختم که فرشاد ایستاده بود و وقتی امتیازی می گرفتیم خطاب به گیتا می گفتم:  _ بشمار گیتا خانوم.  بابک هم در این کارها تشویقم می کرد و می خندید.اما من فقط یک چیز را میدیدم لبخند محوی که از حرفها و کارهایم روی لبهای کیوان می نشست.همین بود که مرا بیشتر سر شوق می آورد.اما بالاخره بازی با برد ما تمام شد و با اتمام آن همه از خستگی روی زمین ولو شدیم.در این میان بابک که به شدت نفس نفس میزد رو به بردیا گفت:  _ سه هیچ.  بردیا در حالیکه روی چمنها دراز می کشید گفت:  _ قبول نیست.شماها هر سه تا تون بازیتون خوب بود.  کیوان عرق روی پیشانیش را با پشت دست پاک کرد و گفت:  _ نگو خوب بود بگو عالی بود.

۸۸
بهرام سعی کرد بلند شود و در همان حال گفت:  _ ا؟!نه بابا!چه از خود متشکر هم تشریف دارن.  این بار من جواب برادرم را دادم:  _ چیه چشم نداری ببینی؟خب حرفه ای هستیم دیگه.  فرشاد که نشان می داد خسته تر از همه ی ماست گفت:  _ حالا مگه چیکار کردین دو تا توپ این ور و اون ور کردین دیگه.  بابک توپ را که قل خورده بود گرفت و به طرفش پرت کرد:  _ تو که اون دو تا توپو هم نمی تونی این ور و اون ور کنی.  هیچ کدام حال بلند شدن نداشتیم اما هوا تاریک شده بود و حتما تا حالا شام هم آماده شده بود.برای همین من بعد از بهرام و قبل از بقیه بلند شدم و همراه گیتا به سمت ساختمان رفتم.دلم می خواست یک دوش بگیرم و یک عالمه غذا بخورم.یعنی آنقدر گرسنه بودم که در آن لحظه دوست داشتم هر چه دم دستم می آمد بخورم.مطمئن بودم ثریا و مهین خانم خدمتکار جدیدمان شام را آماده کرده و میز را چیده اند.خوشبختانه مادر نبود غر بزند که سر وقت سر میز حاضر شویم و همین باعث شد سریع از جمع بچه ها جدا شوم و برای دوش گرفتن به طبقه ی دوم بروم که واقعا از این حمام بعد از بازی خیلی لذت بردم.آنقدر که دلم نمی آمد بیرون بیایم.اما بالاخره دل کندم بیرون آمدم و قبراق و سر حال خواستم از پله ها پایین بیایم که فکری به سرم زد.بچه ها تا حالا حتما دوش گرفته و توی سالن ناهارخوری جمع شده بودند.پس کسی من را نمیدید.با این فکر روی حفاظ پله ها نشستم و سر خوردم پایین.اما وقتی پایم به زمین رسید تازه متوجه شدم که کیوان توی سالن پذیرایی درست مقابل پله نشسته و با گوشی اش حرف میزند.از دیدنش نفسم بند آمد و صورتم داغ شد.او همانطور که با گوشی اش حرف میزد به من نگاه می کرد و ابروهایش را بالا برده بود.موهایش نم داشتند و مشخص بود تازه از حمام بیرون آمده.به خودم که آمدم خجالت زده سرم را پایین انداختم و سریع رفتم توی سالن ناهارخوری که سر و صدای بقیه از آنجا می آمد.  بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و وقتی دیدم همه نشسته اند با عجله کنار گیتا نشستم که با اخم گفت:  _ پس تو کی می خواستی بیای خانوم خانوما؟  چیزی نگفتم و سعی کردم خودم را با غذاهای روی میز مشغول کنم و کم کم داشت حواسم میرفت سمت غذاها که ناگهان بابک کیوان را صدا زد:

۸۹
_ کیوان خان چیکار می کنی بیا دیگه.  _ دارم میام.  با شنیدن صدایش ناگهان تکه خیاری را که از توی سالاد برداشته بودم در گلویم پرید و توجه همه به سمتم جلب شد.گیتا که کنارم نشسته بود با دست به پشتم زد و بهرام برایم آب ریخت و به دستم داد.همانطور که سرفه می کردم و لیوان آب را می گرفتم چشمم افتاد به کیوان که داشت مینشست و انگار به زحمت جلوی خنده اش را گرفته بود.چون روی لبش لبخند خاصی بود و وقتی یک لحظه به من نگاه کرد لبخندش پررنگتر شد و سرش را پایین انداخت که باز داغ شدم و عرق روی پیشانیم نشست.با این حال باز دلم می خواست نگاهم کند و من هم چشم از او برندارم.به شدت جذبش شده بودم اما نمی دانستم چه چیزی در او وجود داشت که اینطور مرا جذب کرده.صدایش…نگاهش و یا تمام وجودش.اما می دانستم می توانم با اطمینان دوستش داشته باشم.  یک چشمم به او بود و یک چشمم به غذایی که می خوردم.دوست داشتم یک طوری صمیمانه تر با او برخورد کنم.تا به حال در برخوردهایمان خیلی رسمی با هم رفتار می کردیم اما من می خواستم این یخ بینمان آب شود و به راهی برای ایجاد رابطه ای گرمتر فکر می کردم.حرفهای مادرم را فراموش نکرده بودم.اما دلم چیز دیگری جز عقلم می گفت.آنقدر حواسم رفته بود سمت کیوان که گیتا با سقلمه ای مرا متوجه خودش کرد و زیر گوشم گفت:  _ هی دختر چه خبرته.خوردی پسر مردمو.  سرم را به طرفش چرخاندم و با اخم گفتم:  _ تو رو سنه نه؟  ابرو بالا انداخت و فقط نگاهم کرد.من هم بی توجه مشغول خوردن غذایم شدم.  بخش سوم  _ خیلی خوش اومدین.صفا آوردین.بفرمایین.بفرمایین داخل.  زن دایی و دایی در هنگام ورود استقبال گرمی از ما کرده بوند و حالا داشتند ما را به داخل راهنمایی می کردند.من که از حیاط بزرگ خانه شان خوشم آمده بود همانطور که داخل میشدم به دور و برم با دقت بیشتری نگاه کردم.با وجود بزرگی جز یک درخت مو و یک توت با تنه ای قطور و یک درخت انار سبزی دیگری ندیدم.اما همینها هم غنیمت بود.چون ما در حیاط بزرگ خانه مان چیزی به عنوان باغچه نداشتیم که درخت یا گلی در آن بکاریم.دایی و زنش ما را به اتاق پذیرایی بردند که یک در آن به سمت حیاط باز میشد و باز تعارفات معمول تا وقتی که نشستیم ادامه پیدا کرد.پس اینجا خانه ای بود که کیوان در آن زندگی می کرد؟خانه ی به اصطلاح همسر آینده ی من این بود؟دیوارها سبز روشن بودند و فرش اتاق زمینه ی لاکی و فیلی داشت و پشتی ها هم با همان طرح و رنگ فرش و

۹۰
پرده ها سلطنتی قرمز رنگ با توریهای سفید بودند و یک گلدان بزرگ از گلهای مصنوعی سرخ و سفید که گوشه ی اتاق بود.بعد نگاهم کشیده شد به سمت طاقچه ها که در آنها دو تا قاب عکس گذاشته بودند.یکی متعلق به دایی و زن دایی بود و دیگری دو پسر جوان را نشان می داد که سرهایشان را به هم چسبانده و دستهایشان را دور گردن هم حلقه کرده بودند.هر دو خوش قیافه بودند.به هم شباهت داشتند.اما کدام از اینها قرار بود شوهر من بشود؟نمی دانستم.سرم را پایین انداختم و با تصور اینکه قرار است یک عمر با کیوان اینجا زندگی کنم و باید با محیطش خو بگیرم بغض کردم و بی صدا آه کشیدم.زن دایی مدتی بود که از اتاق بیرون رفته بود.پدر و دایی هم مشغول حرف زدن با همدیگر شده بودند و مادر هم فقط شنونده حرفهای آنها بود.زن دایی بعد از چند دقیقه بالاخره با چای و شیرینی برگشت.و بعد از پذیرایی کنار مادرم نشست و مشغول حرف زدن شد.این وسط فقط من تنها و ساکت نشسته بودم که خیلی هم طول نکشید چون زن دایی فورا متوجه شد و با مهربانی گفت:  _ وا دخترم!سمیرا جان!تو چرا ساکت نشستی؟!  با صورت داغ شده سرم را پایینتر گرفتم که زن دایی خندید و گفت:  _ قربون شرم و حیات برم.آخه تو چرا این قدر خجالتی هستی؟!  بعد بلند شد و گفت:  _ اشکالی نداره مادر.می دونم غریبی می کنی.بیا ببرمت اتاق کیوان اونجا رو ببینی که کم کم باهاش اخت بشی.  از این حرفش چنان گر گرفتم که تمام تنم خیس عرق شد و وقتی دستم را گرفت که بلندم کند خودم سریع برخاستم و همراهش رفتم.  زن دایی مرا به هال خانه برد و پشت در یک اتاق ایستاد.یک کلید از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد و مرا آرام به داخل هل داد که به محض ورود با احساس بوی عطر ملایم و تلخ و سردی که در مشامم پیچید به عطسه افتادم.اما همین که برگشتم دیدم زن دایی رفته و مرا تنها گذاشته.گیج بودم و نمی دانستم چکار کنم.مثل آدمهای منگ فقط نگاه می کردم.به تخت و کمد و قفسه ی کتابها.ظاهرا اینجا تنها اتاقی بود که تخت داشت.  اما این برای من مهم نبود.در آن لحظه آنقدر گیج بودم که هیچ چیز را نمی دیدم.اما مدتی که از حضورم در آنجا گذشت کم کم جلو رفتم.روی تخت نشستم و دستم را به رو تختی سفیدش کشیدم.یعنی کیوان وقتی در این خانه بود اینجا می خوابید؟یعنی…یعنی قرار بود من هم…بعد از عروسی…روی این تخت…بخوا…بم؟!با…کیوان؟با چنین تصوری که یکدفعه به ذهنم راه پیدا کرد جا خوردم و خجالت زده بلند شدم.من داشتم به چه فکر می کردم؟!اصلا چه طور توانسته بودم به چنین چیزی فکر کنم؟!  فصل هشتم

۹۱
بخش اول  کنار خیابانی مقابل یک پارک ایستاده و منتظر پسر داییم امین بودم.قرار گذاشته بودیم همانجا همدیگر را ببینیم.ظهر خلوتی بود و با وجود فصل پاییز هوا هنوز گرم بود.حواسم به بازی توی گوشیم بود که با شنیدن صدای بوقی سرم را بلند کردم.خودش بود امین با همسرش مرضیه و پسر کوچکشان امیرحسین.کوله ام را از شانه ی چپم به شانه ی راستم انداختم و خرس عروسکی خیلی بزرگی را که برای عسل خریده بودم بغل کردم و به سمت ماشین امین رفتم و حین اینکه نزدیک میشدم گفتم:  _ به سلام آقا امین.چطوری کچل؟  در را برایم باز کرد و در جوابم گفت:  _ هفت جد و آبادت کچلن بچه پررو.  با خنده نشستم توی ماشین با او دست دادم و گفتم:  _ مخلص آقا امین هم هستیم.  عادتمان همین بود که اینطوری احوالپرسی کنیم.خوشمان می آمد سر به سر هم بگذاریم.بعد از احوالپرسی با اوسرم را کمی به طرف همسرش که دختر آن یکی داییم بود برگرداندم و با او هم سلام و احوالپرسی گرمی کردم:  _ سلام دختر دایی شما چطوری؟خوبی؟ا  _ ممنون کیوان جان.به لطف احوالپرسیای شما.  _ ببخشید دیگه شرمنده کار زیاد که واسه آدم فرصت نمیذاره.  مرضیه خندید و گفت:  _ بله البته همینطوره.  من هم خندیدم و نگاهم متوجه امیرحسین چهارساله شد که کنار مادرش در صندلی عقب به خواب رفته بود:  _ این فسقل بچه چرا خوابه؟!  امین با اخمی ساختگی گفت:  _ درست حرف بزن فسقل بچه چیه؟بچه م مردی شده واسه خودش.همین روزاست که دامادش کنیم.

۹۲
و مرضیه با خنده ادامه داد:  _ دیشب اینقدر ذوق زده بود که تا نصف شب خوابش نبرد.مرتب از من سوالای عجیب غریب و جورواجوردرباره ی عروسی می پرسید و هی می پرسید عسل هم میاد عروسی.اونقدر پرسید که کلافه م کرد.  با شنیدن این جملات ابرو بالا انداختم و گفتم:  _ بله بله؟!نفهمیدم چی شد؟!  امین گفت:  _ بله دیگه.دیگه وقتشه کیوان جان که برادرزاده تو با دست خودت عروس کنی.  _ نه بابا.بعد اونوقت پدر و مادرش این وسط چیکاره ن؟  _ احسان و یلدا خانوم که از خداشونه یه همچین پسر خوشگل خوشتیپی دامادشون بشه.  _ البته به شرطی که مثل باباش کچل نباشه.من هم به همین شرط قبول می کنم.  امین قهقه زد و گفت:  _ بسه دیگه بابا کم این کچلی مارو به رخمون بکش.خوبه فقط یه ریزه از جلو ریختن ها.  مرضیه ریز خندید :  _ از دست تو کیوان.  به بیرون و خیابانها و ماشینهایی که پشت سر گذاشته میشدند نگاه کردم و لبخند زدم و برای یک لحظه سکوت بینمان برقرار شد.اما این سکوت زیاد دوام نیاورد.چون باز شوخی و خنده شورع شد و باز من و امین سر به سر هم گذاشتیم .همیشه همینطور بود.با همه ی افراد فامیل مادریم راحت و صمیمی بودم.چون تمامشان جز چند مورد استثنایی آدمهای شاد و سرزنده ای بودند که اصلا بینشان احساس دلتنگی و ملال نمی کردم و حتی گذشت زمان هم حس نمیشد.همین بود که نفهمیدم چه طور زمان گذشت و تا به خود آمدم دیدم در چند کیلومتری دهلران هستیم.ما سه نفر آنقدر سر و صدا کردیم و آنقدر خندیدیم که امیر کوچولو با سر و صدایمان بیدار شد و از دیدن من به قدری ذوق زده شد که مادرش را مجبور کرد جلو بنشیند و جایش را با جای من عوض کند و این باعث شد برای لحظه ای هر چند کوتاه امین ماشین را متوقف کند تا من و مرضیه جایمان را عوض کنیم که با این جا به جایی همین که امیر حسین دید من کنارش نشسته ام چنان پرید توی بغلم که نفسم را بند آورد و امین و مرضیه را بیشتر به خنده انداخت.من هم برای اینکه او را سر جایش برگردانم هواپیمایی را که برایش هدیه خریده بودم همان لحظه دادم

۹۳
دستش که با آن سرگرم شود اما او بدتر خودش را به من چسباند.و بالاخره وقتی رسیدیم و امین ماشین را جلوی خانه ی پدرش متوقف کرد پسر کوچولو هم دست از سر من برداشت و به هوای بازی با بچه هایی که دم در و توی کوچه بودند از ماشین پیاده شد و من و پسردایی و دختر داییم هم بعد از او پیاده شدیم.مشخص بود خانه شلوغ است.سر و صدای زیادی از آن شنیده میشد که بیشترش به خاطر صدای خیلی بلند آهنگ بود.مرضیه امیر را صدا زد که همراهمان داخل شود و من با چشم بین بچه ها دنبال عسل گشتم اما او را ندیدم.دلم برایش پر می کشید.پشت سر امین و مرضیه داخل حیاط شدم.سر و صدا بیشتر شد و اخمهای من در هم رفت.از حیاط که گذشتیم و داخل هال شدیم دیدم دستگاه پخش روشن و دو تا باند بزرگ به آن وصل است و چند تا دختر نوجوان دوازده سیزده ساله و چند تایی هم پسر و دختر کوچکتر رفته اند وسط و میرقصند.امین با دیدنشان با اخم و صدای بلند که بیشتر شوخی به نظر میرسید گفت:  _ این چیه؟!  و من به سمت دستگاه پخش رفتم و سریع آن را خاموش کردم که با خاموش شدنش صدای آشنایی از توی یکی از اتاقها با صدای بلندی گفت:  _ ای رحمت به شیر مادر هر کی اینو خاموش کرد.  صدای خاله لیلی بود.دخترهایی که میرقصیدند همه با هم گفتند:  _ اه.  و من با نگاه طلبکارانه و اخمهای در هم گفتم:  _ این چه وضعشه؟!سرمون رفت.  از بین آنها سارا دختر خاله ی سیزده چهارده ساله ی الهه که سر و زبان دارتر از بقیه بود جواب داد:  _ خب عروسیه.باید شادی کنیم دیگه.  امین با بداخلاقی گفت:  _ پررویی نکن بچه.برو یه گوشه مثل بچه ی آدم بشین سرجات.  و مرضیه در حالیکه به سمت یکی از اتاقها میرفت گفت:  _ اینجا جاش نیست.برو تو تالار هر قدر خواستی قر بده و سر و صدا راه بنداز.  _ خب مگه چیه…

۹۴
بی توجه به حرف سارا که نیمه تمام ماند با صدای بلندی گفتم:  _ پس این زن دایی ما کجاست؟زن دایی! اهل خونه !کجایین؟  و نگاهم متوجه مرضیه شد که گفت:  _ اینجان.  و بعد زن دایی و خاله لیلی و یلدا از اتاقی بیرون آمدند و شروع کردند به احوالپرسی با ما چهار نفر مسافر تازه از راه رسیده.اما من با وجود این استقبال گرم باز هم چشمم دنبال این بود که عسل را ببینم و بالاخره هم طاقتم تمام شد و رو به یلدا پرسیدم:  _ زن داداش!پس عسل کو؟!  _ نمی دونم.همین دور و بر بود.  یلدا این را گفت و دختر کوچولویش را صدا زد:  _ عسل!عسل !مامان.بیا ببین کی اومده.  با صدای یلدا در یکی از اتاقها باز شد و ناگهان عروسک زیبای من به سمتم دوید و من که با دیدنش تمام دلتنگیم را فراموش کرده بودم دستهایم را از هم باز کردم که او هم پرید توی بغلم و دستهایش را دور گردنم حلقه کرد.  بخش دوم  یک گوشه تنها نشسته بودم و از دور به بچه ها که دور هم نشسته بودند نگاه می کردم.بر خلاف همیشه حوصله ی جمع را نداشتم و خودم خوب می دانستم این گوشه گیریم برای چیست.همه اش به خاطر کیوان بود.کیوانی که در آن جمع نبود و به جایش پویا بود.پویا پسر عمه ی بزرگم برادر گیتا و بردیا و البته یکی از خواستگارهای پرو پاقرص من بود.کسی که هیچ وقت چشم دیدنش را نداشتم.البته نه اینکه پسر بدی باشد.اتفاقا پسر خیلی خوبی بود اما خیلی خشک و رسمی و عبوس بود.کلا چنین ذاتی داشت.بر خلاف کیوان که ذاتا آدم خشکی نبود.با یادآوری کیوان بی اراده آهی کشیدم و روی زمین خاکی با انگشت اشاره طرح های بی معنی کشیدم.دوست داشتم او هم همراهمان باشد.امروز صبح وقتی فهمیدم او به جای اینکه ما را در رفتن به یک گردش دسته جمعی همراهی کند قصد شرکت در جشن عروسی دختر داییش را دارد دلم گرفت و حس کردم این دیگر هیچ لذتی ندارد و آرزو کردم که ای کاش خانواده ی من هم به آن عروسی دعوت میشدند.اصلا همانقدر که از بودنش احساس آرامش می کردم همانقدر هم دوریش اذیتم می کرد.بدون اینکه چشم از برادرها و پسرعمه هایم و فرشاد و گیتا بردارم به

۹۵
کیوان فکر می کردم.به حرکات و حرفها و صدایش که برایم جذاب بودند.به خنده هایش و نگاهش که هر بار با دیدنش بیشتر جذبم می کردند.فکر می کردم و آه می کشیدم.  _ بهار خانوم!بهارمست!  گیتا بود که صدایم میزد و برایم دست تکان می داد.دستی برایش تکان دادم و چانه ام را روی زانوی راستم گذاشتم.گیتا بلند شد و به طرفم آمد:  _ چرا اینجا نشستی دختر؟!  _ هیچی همینجوری.  کنارم نشست و گفت:  _ تو گفتی و من هم باور کردم.  شانه ای بالا انداختم و جوابش را ندادم.  _ چته بهار.تو که یه دنیا از دستت به عذاب بود.از دیوار راست بالا میرفتی.حالا چی شده که اینقدر ساکتی و زانوی غم بغل گرفتی؟!  خواستم حرفی بزنم که بی توجه گفت:  _ ببینم نکنه به اون پسره کیوان ربط داره ها؟!  از شنیدن این جمله قلبم فرو ریخت و خشکم زد.مانده بودم چه بگویم.اصلا انتظار نداشتم چنین حرفی بزند.می دانستم با هوش است اما نه اینقدر که سریع همه چیز را بفهمد.اما به هر حال خودم را به آن راه زدم:  _ منظورت چیه؟!  _ یعنی تو نمی دونی منظورم چیه؟!  _ نه من از کجا باید بدونم؟!  _ بهارمست!خودتو به اون راه نزن.دیدم دیشب چه طور بهش زل زده بودی.امروز صبح هم وقتی گفت همراهمون نمیاد و می خواد بره عروسی دیدم چه طور دمغ شدی و از جمع ما فاصله گرفتی. راستشو بگو چیزی بینتون هست؟  لبم را گاز گرفتم و دستم را مشت کردم.بعد خیلی آرام گفتم:

۹۶
_ نه…چی باید باشه؟اصلا واسه چی این حرفارو میزنی؟!  _ آخه تو آدمی نیستی که اونجوری به یه پسر نگاه کنه.عین آدمای مسخ شده…  بدون اینکه اجازه دهم حرفش را تمام کند بلند شدم و خواستم از او دور شوم که دستم را گرفت و گفت:  _ باشه بابا حالا چرا زود بهت بر می خوره؟!خب چیزی رو که دیدم گفتم.بعدش هم من که خر نیستم.می فهمم.  دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:  _ فکر بی خود نکن.هیچی بین من و آقای محمدی نیست.  عمدا گفتم آقای محمدی که از این فکرها بیرون بیاید.اما او گفت:  _ خب اگه چیزی بینتون نیست پس چرا تکلیف داداشم پویارو معلوم نمی کنی؟  متعجب و با اخم نشستم کنارش:  _ چه تکلیفی؟!  خودم می دانستم منظورش چیست.اما دلم نمی خواست فکر کند من حتی فکر ازدواج با بردارش را به ذهنم راه می دهم.  گیتا با حرص گفت:  _ وای بهار مست داری خودتو به خنگی میزنی یا واقعا خنگی؟!  _ نه خب بگو چه تکلیفی؟  خیلی شمرده شمرده و با صدای بلند گفت:  _ اینکه بالاخره داداش ما افتخار همسری شما علیا مخدره دختر شاه پریون شاهزاده خانوم خوش اخلاقو پیدا می کنن یا نه؟  بی رو در بایستی گفتم:  _ حالا نه اینکه اخلاق داداش جنابعالی خیلی خوبه؟  این را گفتم و بعد در ادامه پرسیدم:

۹۷
_ ببینم گیتا من یه سوالی ازت بپرسم راست و حسینی جوابمو میدی؟  _ خب آره چرا که نه.  _ اگه تو یه پسری بیاد خواستگاریت که عین یه تیکه یخ سرد و خشک باشه.یه آدم بداخلاق و عصاقورت داده . و همیشه هم سگرمه هاش تو هم باشه.حالا هر چقدر هم خوش قیافه و جذاب باشه قبولش می کنی؟  گیتا بی معطلی جواب داد:  _ آره چرا که نه.پول داشته باشه قیافه هم نداشت نداشت اصلا مهم نیست.  _ خاک تو سر پول پرستت.  _ ولی آخه من که الان جای تو نیستم.بعدش هم من بهت قول میدم اگه پویا با تو ازدواج کنه اخلاقش درست میشه.چون بهت علاقه داره.  باز بلند شدم و گفتم:  _ نه عزیز دلم برو دنبال یکی دیگه واسه داداشت بگرد.چون من اگه بخوام ازدواج کنم مردی رو انتخاب می کنم که شبیه خودم باشه.شلوغ و شیطون و بگو بخند نه یه قندیل یخ که هر لحظه به خاطر رفتارای بچگانه م سرزنشم کنه. من دوست دارم کنار مردی که دوستش دارم بچگی کنم.شیطونی کنم و یه دقیقه آروم نگیرم.این رفتارا توی ذاتمه و دوست دارم کسی رو انتخاب کنم که بتونه پا به پای من راه بیاد.  _ این یعنی این که تو نمی خوای بزرگ بشی؟  _ آره عزیزم همینطوره.نمی خوام.همینو هم برو به داداشت بگو.بگو بهارمست هنوز بچه ست و نمی خواد بزرگ بشه و از بچگی دست بکشه.  _ حداقل خودت باهاش حرف بزن و اینارو بهش بگو.  بدون هیچ جوابی از او دور شدم و به سمت دیگری رفتم و صدایش را که لحنش قهر آلود بود پشت سرم شنیدم:  _ واقعا که.  بخش سوم

۹۸
تالار خیلی شلوغ بود.ردیف صندلی هایی که دو تا دور چیده بودند با اینکه جشن تازه شروع شده بود تقریبا پر شده بودند و زنها و دخترهایی رفته بودند وسط و میرقصیدند.من در اولین ردیف صندلیها کنار مادرم و زن داییم نشسته و گیج از صدای بلند و کر کننده ی موسیقی و دیدن آن همه چهره ی ناآشنا به رقص بازو به بازوی دخترها چشم دوخته بودم که گاهی بعضیهایشان از جمع رقصنده ها بیرون می آمدند و به شوخی همدیگر را هل می دادند و باعث بی نظمی میشدند.دلم می خواست من هم یکی از آنها بودم و در دل حسرت خوردم که چرا بینشان نیستم و تنها غریبه و ناآشنای این عروسیم.از لحظه ی ورود تا حالا هیچ حرفی نزده بودم.این زن دایی بود که ما را معرفی کرده و مادر بود که جواب خوش آمدگویی دیگران را می داد.من این وسط ساکت و صامت بودم.و حالا که نشسته بودم و فکر می کردم .با صدای جیغ و هورا و سوت و کف دخترها باز متوجهشان شدم.زن تقریبا میانسال قد بلندی با گونه های گل انداخته و صورت خندان لباس کردی آبی پر زرق و برقی به تنش با دستمالی به همان رنگ و از همان جنس وارد جمعشان شده و چوپی می کشید و دسته شان را هدایت می کرد.زن دایی با دیدنش رو به مادرم گفت:  _ زری خانوم!اون که داره چوپی می کشه خواهر کوچیکم لیلیه که برات تعریف کرده بودم.  مادر پرسید:  _ پس عروست کو؟  اما هنوز حرفش درست از دهانش بیرون نیامده بود که صدایی توجهمان را جلب کرد:  _ سلام مادرجون.  سرم را به طرف صدا چرخاندم.زن جوان زیبایی بود با چشمهای خوشرنگ عسلی و موهای خرمایی که کت و دامن سفیدی با کمربند و یقه ی صورتی و بلوز سفید پوشیده بود و آرایش خیلی ملایمی داشت.زن دایی با دیدن او لبخند روی لبهایش پررنگتر شد و گفت:  _ سلام به روی ماهت دختر عزیزم.  و رو به مادرم گفت:  _ اینم عروسم یلدا.  مادر با شنیدن این حرف ذوق زده بلند شد و گفت:  _ ماشاالله هزار ماشاالله.بانو خانوم جون شما خیلی خوش سلیقه ای ها.عروست ماهه.به به به به چه خانومی.  زن دایی خندید و گفت:

۹۹
_ والله یلداجون انتخاب خود پسرم احسان بوده.من دخالتی توش نداشتم.  یلدا با لبخند زیبایی از مادرم تشکر کرد و گفت:  _ لطف دارین خانوم.  و باز زن دایی به حرف آمد:  _ یلدا جون بهشون بگو زری خانوم.نه نه بگو عمه زری.آخه عمه ی احسان و کیوانه.  یلدا لبخندش پررنگتر شد و گفت:  _ واقعا؟!  و با مادرم دست داد و روبوسی کرد و من با حسرت و نگاه تحسین آمیزی چشم دوخته بودم به او.حسرت خوردنم به خاطر این بود که او و شوهرش خودشان همدیگر را انتخاب کرده بودند و شوهرکردنش اجباری نبوده.در واقع یک جورهایی به او حسادت می کردم.با این حال به احترام او که عروس بزرگ آن خانواده بود برخاستم که زن دایی مرا هم معرفی کرد:  _ یلدا جان این سمیراست.دختر زری خانوم.  نگاه یلدا متوجه من شد.نگاهش گرم و گیرا و مهربان بود.لبخندش پررنگتر شد.دستش را جلو آورد و گفت:  _ سلام.خوش اومدی عزیزم.  خیلی آرام گفتم:  _ ممنون.  و دست گرمش را در دستم گرفتم.بعد زن دایی به اطراف نگاه کرد و از او پرسید:  _ راستی پس عسل کجاست؟چرا نمیبینمش؟!  یلدا با لحنی جدی گفت:  _ نیاوردمش گذاشتمش پیش خانم طیبی همسایه ی دایی اینا.امیر حسین هم به هوای اون موند اونجا.  _ ای وای مادر آخه چرا؟!میذاشتی بیاد بچه م.

۱ ۰ ۰
_ نه مادرجون بد عادت میشه.دوست ندارم.رو تربیتش اثر بد میذاره.  _ وا چه حرفا!  یلدا باز لبخند زد و خواست برود که لیلی خانم در حالیکه نفس نفس میزد و موهای بلند سیاهش روی شاه هایش ریخته بود به جمع ما پیوست و به زن دایی سلام کرد:  _ سلام آبجی.  _ سلام.خوب مجلسو گرم کردی.  لیلی خانم خندید و گفت:  _ خب عروسی برادرزاده مه دیگه.چیکار کنم؟  بعد رو به زن دایی پرسید:  _ تو نمیای وسط؟  که او با اخم گفت:  _ وا چه حرفا!من با این سنم بلند بشم برقصم.  _ ای بابا آبجی تو که سنی نداری آخه.بعدش هم عروسی برادرزاده ی گلته.  لیلی خانم این را گفت و خندید و نگاهش متوجه من و مادرم شد و رو به خواهرش پرسید:  _ مهمونات که می گفتی همینان؟  زن دایی جواب داد:  _ آره.زری خانوم خواهر ناتنی آقا جاسم.اینم دخترش سمیرا که عروس گل خودمه.  این جمله را که گفت ناگهان در چهره ی لیلی و یلدا که دستش را روی شانه ی او گذاشته بود تعجب را دیدم و حالت سوالی چهره هایشان را تشخیص دادم.البته من خودم هم تعجب کرده بودم اما دلیل تعجبم این بود که قرار نبود آنجا نامزدی من و کیوان اعلام شود.قرار بود وقتی تمام فامیل در خانه ی داماد این عروسی جمع شدند آن وقت حرف از نامزدی من و کیوان زده شود.اما ظاهرا زن دایی دیگر نتوانسته بود طاقت بیاورد که این موضوع را همینجا مطرح کرد.اما با این حال لیلی خانم خندید و گفت:

۱ ۰ ۱
_ شوخی قشنگی بود آبجی.خب من با اجازه تون میرم.صدام میزنن.  او رفت اما یلدا همچنان ایستاده بود و ما را نگاه می کرد و حواسش بیشتر به من بود که داشتم از خجالت آب میشدم و حتی سوال زن دایی هم باعث نشد چشم از من بردارد:  _ یلدا جان!نمی دونی کیوان اومده یا نه؟  _ آره اومده.توی قسمت مردونه ست.  زن دایی با این حرف عروس بزرگش رو به مادرم کرد و پرسید:  _ زری خانوم جون!اجازه هست من سمیرا رو با خودم ببرم به کیوان نشون بدم؟  مادر که نشان می داد از این تصمیم ناگهانی هل شده با رضایت تند تند سر تکان داد و گفت:  _ چرا که نه.حتما.این که دیگه اجازه نمی خواد.دختر دیگه مال خودتونه.  _ ممنون.  بانو خانم دستم را گرفت و من که سرم را پایین انداخته بودم وقتی برای چندثانیه سرم بلند کردم چشمم به نگاه بهت زده ی یلدا افتاد که همانطور ایستاده بود و چشم از من بر نمی داشت.بعد همراه زن دایی از بین ردیف صندلیها گذشتم و قدم به راهروی تالار گذاشتم و تا برسیم به در ورودی بانوخانم با هر کس از آشناهایش رو به رو میشد مرا عروس خودش معرفی می کرد و من حین اینکه بوسیده میشدم و تبریک میشنیدم با نگاههای کنجکاو و متعجب مواجه میشدم.نگاههایی که انگار صاحبانشان هیچ کدام انتظار چنین چیزی را نداشتند و این وسط من که خجالت زده با سری پایین و قلبی که انگار می خواست با تپشهای تندش از سینه بیرون بپرد و تنی به شدت لرزان در سکوت به این تبریکات گوش می دادم و بالاخره وقتی به در رسیدیم زن دایی نگاهی به قسمت بیرونی تالار که چند تا پسر در آن ایستاده بودند و حرف میزدند انداخت و یکی از آنها را صدا زد:  _ همایون!همایون جان.  پسر به سمت ما چرخید و با دیدن زن دایی به طرفمان آمد:  _ جانم زن عمو!  _ قربون قد و بالات برم میشه بری به کیوان بگی یکی دو دقیقه بیاد کارش دارم.  – چشم.

۱ ۰ ۲
همایون رفت و من باز سر به زیر و ساکت این پا و آن پا کردم و زن دایی مشغول حرف زدن با زنی شد که دم در به مهمانهای تازه وارد بسته های شیرینی می داد و فهمیده بودم خاله ی عروس است.  _ سلام مامان.  صدایی که در گوشم پیچید گرم و جذاب بود و باعث شد سرم بی اراده بلند شود.زن دایی به طرف پسر جوانی که جلوی در ایستاده بود رفت و در حالیکه قربان صدقه اش میرفت نوک پنجه ی پا بلند شد و دستهایش را دور گردنش حلقه کرد و مشغول بوسیدنش شود.پس کیوان این بود؟!نامزد من.همسر آینده ام…همین پسر خوش قد و بالایی که ریش مرتبی داشت با موهای خوش حالت.همین که کت و شلوار خوش دوخت مشکی و پیراهن سفید پوشیده و داشت با مادرش احوالپرسی می کرد…یعنی این پسر را می توانستم دوست داشته باشم؟!اصلا قابل دوست داشتن بود؟آیا منی که از رنگ قهوه ای متنفر بودم می توانستم رنگ قهوه ای چشمانش را که حالا متوجه من شده بودند دوست داشته باشم؟نه…نه…نه…صدایی در درونم می گفت نمی توانم دل به این آدم بدهم.اصلا امکان ندارد.نه من هیچ احساسی نسبت به او در خودم حس نمی کردم.آنقدر گیج و دستپاچه بودم که نمیشنیدم زن دایی دارد به او چه می گوید.

رمان آئینه های شکسته –قسمت سوم

$
0
0

رمان آئینه های شکسته – قسمت سوم

آینه

فصل نهم  بخش اول  مادر دختر جوانی را که پشت سرش ایستاده بود نشانم داد و دهان باز کرد که چیزی بگوید که صدای کل کشیدن از بیرون و شلوغ شدن کنار در خبر از ورود عروس و داماد داد و من هم که ماندنم را آنجا درست نمی دانستم از جلوی در کنار رفتم و بی اینکه نگاهی به کسی بیندازم منتظر ماندم تا خلوت شود بعد از در خوروجی تالار بیرون رفتم.تحمل آن همه سر و صدا را نداشتم.فکر کردم بهتر است بروم خانه ی عروس و داماد و تا آمدن بقیه همانجا بمانم.برای همین با قدمهای آرام راه خانه ی دختر دایی و شوهرش را در پیش گرفتم.هوا صاف و خنک بود و ستاره ها در آسمان می درخشیدند و گاهی نسیم ملایمی می وزید.نیم ساعتی طول کشید تا رسیدم.در باز بود و بالای آن یک تابلوی خوش آمدید و ریسه های رنگی گذاشته بودنددو تا تقه به در زدم و داخل شدم.خاله ی شهاب و زن عمویش به استقبالم آمدند.ظاهرا فقط این دو تا زن اینجا مانده بودند.بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که بینمان رد و بدل شد سعیده خانم که آشنایی بیشتری با من داشت پرسید:  _ چی شد کی میان پس؟  روی یکی از صندلی هایی که در حیاط چیده بودند نشستم و گفتم:  _ میان.هنوز زوده.  _ ما که دل تو دلمون نیست ببینیمشون.حیف سر دردم اجازه نداد برم تالار.

۱ ۰ ۳
راحله خانم که زن عموی شهاب بود گفت:  _ عوضش موندی اینجا و به من تو تزیین خونه کمک کردی.  سعیده خانم شوخی و جدی گفت:  _ آره می دونم تو از خدات بود نرم.  اما جوابی نشنید چون زن میانسال که کمی هم می لنگید رفت داخل و بعد از چند دقیقه با یک ظرف میوه برگشت و گفت:  _ بهتره تا میان ما اینجا خودمونو مشغول کنیم و از خودمون پذیرایی کنیم.  من و سعیده خانم خندیدیم و گفت و گو کنان هر سه نفرمان مشغول خوردن میوه شدیم.از هر دری حرف زدیم و سعیده خانم جلوی من مرتب از دختر کوچکش که می گفت دانشجو است تعریف کرد و من سعی می کردم توجهی به این حرفها نکنم و یک ساعت و نیم بعد صدای بوق بوق ماشینها را که شنیدیم و سر و صدای آدمها که آمد هر سه بلند شدیم.راحله خانم آشغال میوه ها را جمع کرد و سعیده خانم با اسپند به استقبال مهمانها و عروس و داماد رفت.من هم رفتم گوشه ای ایستادم و منتظر ماندم.بالاخره همه داخل شدند . حیاط شلوغ شد و عروس و داماد دست در دست هم داخل شدند و روی صندلیهای مخصوص خودشان نشستند.من کنار دیوار حیاط به درختی تکیه دادم و نگاهشان کردم.به هم می آمدند.الهه شنل سفیدی سرش بود و دامن بلند سفیدش تا نوک پاهایش بود.یک دسته گل ارکیده ی آبی در دست داشت و شهاب هم کت و شلوار سفید تنش بود که سر آستینها و یقه اش سیاه بود.هر دو تماشای رقص دو به دوی چند تا از پسرهای فامیل شده بودند و گاهی شهاب زیر گوش الهه چیزی می jمشغول گفت و او با وقار لبخند میزد.خانم نفیسی همکار برادرم داشت از آنها فیلم می گرفت و احسان هم مشغول فیلمبرداری از کل مراسم بود.دیگر جایی برای رقص خانمها نبود برای همین پسرها وسط حیاط را به اشغال خود در آورده بودند و دخترها ایستاده بودند و با نگاههای حسرت زده فقط نظاره گر بودند.من هم برای اینکه سرگرم شوم مشغول نگاه کردن شدم و خدا را شکر کردم که کسی متوجهم در آن قسمت نیست وگرنه مجبورم می کردند همراه بقیه برقصم.داشتم به تکنوی پسر بچه ی ده دوازه ساله ای نگاه می کردم که توجه همه را به خودش جلب کرده بود اما برای یک لحظه چشمم به الهه افتاد و نگاهم با نگاهش تلاقی کرد.همبازی دوران بچگیم.دختر شیطان و شلوغی که یک لحظه ساکت نمی نشست.دختری که زمانی ادعا می کرد عاشق و دلباخته ی من است و بود اما خودم نخواستم.نخواستم بعد از پگاه کسی را دوست داشته باشم.نخواستم به کسی فکر کنم.مطمئنا اگر خواسته بودم حالا به جای شهاب من نشسته بودم.چون دایی و زن دایی هم با کمال میل راضی به چنین ازدواجی بودند.اما من نمی توانستم چنین چیزی را قبول کنم.الهه زیر گوش شوهرش چیزی گفت و من خیلی آرام از درخت جدا شدم و به سمتشان رفتم.هر دو جلویم بلند شدند و الهه بدون اینکه چشم از صورتم بردارد گفت:  _ سلام داداش.ممنون که اومدی.

۱ ۰ ۴
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.این اولین باری بود که مرا داداش صدا میزد.چقدر با آن الهه ای که بی ادب و پررو و جلف و سبک سر می نامیدمش فرق کرده بود.حالا دیگر آن دختر جلویم نبود.بلکه یک خانم و یک عروس باوقار و زیبا با چشمهای آبی جلویم ایستاده بود.چشمهای آبیش مرا یاد بهار مست انداختند.دختری که تازه متوجه شیطنتهایش شده بودم.اما من چرا یاد او افتاده بودم؟!خودم هم نمی دانستم.با این حال سعی کردم او را از ذهنم بیرون کنم و بالبخند گفتم:  _ تبریک می گم.به هردوتون تبریک می گم.امیدوارم خوشبخت بشین.  شهاب تشکر کرد.با او دست دادم و روبوسی کردم.بعد به شوخی گفتم:  _ شهاب جان هنوز هم دیر نشده ها!اگه پشیمون شدی بگو.خودم از دست این زالزالک وحشی نجاتت میدم.  زالزالک وحشی لقبی بود که موقع دعواهایمان به الهه داده بودم. شهاب لبخند زد.اما بر خلاف آن وقتها که دخترداییم با شنیدن این لقب حرصش در می آمد و کلی داد و فریاد می کرد این بار نرم خندید و گفت:  _ باشه آقا کیوان هر چی دلت می خواد بگو.ولی من هم به موقعش تلافی می کنم.بذار موقع عروسی تو هم میشه بالاخره.در ضمن بهت تبریک می گم.  با تعجب گفتم:  _ به من ؟!چرا؟!  _ به خاطر نامزد کردنت دیگه آقای خوش حواس.بی خود سعی می کنی بپیچونی.اصلا باورم نمیشه که تو…  از حرفش حیرت کردم و سریع حرفش را قطع کردم:  _ صبر کن ببینم چی میگی تو؟!نامزد کدومه؟!منظورت چیه؟!  الهه متعجبتر از من پرسید:  _ یعنی چی؟!مگه تو نامزد نکردی؟!خود مادرت گفت.مگه اون دختره که اون گوشه وایساده نامزد تو نیست؟!به سمتی که با نگاه اشاره کرده بود چرخیدم و او ادامه داد:  _ اوناهاش.همون دختر لاغره که مانتو و شلوار زیتونی پوشیده و شال سیاه براقی سرشه.  به دختری که اشاره کرده بود نگاه کردم.همان دختری بود که همراه مادرم دیده بودم.بهت زده به طرف الهه برگشتم که با نگرانی و بغض گفت:

۱ ۰ ۵
_ کیوان!نگو که خودت خبر نداری!  بی هیچ حرفی از او دور شدم.دنبال یک نفر می گشتم که برایم توضیح بدهد که بین جمع مردها پدرم را دیدم.کنار مردی که او را آقا نصرالله صدا می کرد نشسته و گرم صحبت بود.یعنی ممکن بود مادرم همینطوری حرفی زده باشد و آن دختر را عروس خودش معرفی کرده باشد؟!اما چطور امکان دارد.مادر و این کارها…نه…او چنین اخلاقی نداشت…ولی…ولی اگر قضیه حقیقت داشته باشد پس پدر هم با خبر است.نزدیک رفتم و صدایش زدم:  _ بابا!  نگاهم کرد و گفت:  _ هان کیوان جان بابا!بیا بشین اینجا می خوام…  نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:  _ میشه یه دقیقه باهات حرف بزنم؟  نگاهی به مرد کنارش انداخت و با یک ببخشید بلند شد.دستش را گرفتم و دنبال خودم او را به بیرون از حیاط و به گوشه ی خلوتی کشاندم و تا خواست چیزی بگوید سریع پرسیدم:  _ قضیه ی این نامزدی که من ازش خبر ندارم چیه؟!  و دعا کردم او هم مثل من بی خبر باشد و یا یک شایعه و حرف بی اساس باشد.اما او خیلی راحت جواب داد:  _ اتفاقا خودم می خواستم بهت بگم ولی مهلت ندادی که…  با اخم گفتم:  _ خب؟  _ من و مادرت یه دختری رو برات انتخاب کردیم و انگشتر دستش کردیم.دختر عمه ت.دختر خواهرم زریه…  پدر حرف میزد و من مات و مبهوت چشم به دهانش دوخته بودم.یعنی…یعنی…واقعا این کار را کرده بودند؟!یعنی بدون اینکه چیزی به من بگویند رفته بودند خواستگاری و دختری را برایم نامزد کرده بودند؟!چه طور…چه طور امکان داشت؟!در چنین دوره و زمانه ای به چنین کاری چه می گفتند؟!به دیوار تکیه دادم و پنجه هایم را در موهایم فروبردم.اصلا نمی توانستم حرف بزنم.زبانم بند آمده بود.فقط نگاهش می کردم.پدر را نگاه می کردم که هنوز

۱ ۰ ۶
داشت حرف میزد و من نمی شنیدم چه می گوید.حتی یک کلمه از حرفهایش را نمیشنیدم و ناگهان یاد پگاه افتادم و پاهایم توانشان را از دست دادند.کنار دیوار روی دو پا نشستم وسرم را بین دستهایم گرفتم.  _ کیوان!بابا!چی شد؟حالت خوبه؟  پدر سوال کرد و دستش را روی شانه ام گذاشت.اما من حرکتی نکردم.  _ چی شده عمو جاسم؟کیوان حالش خوبه؟  نتوانستم تشخیص بدهم صدای چه کسی است که پدر در جوابش گفت:  _ یه کم سرش درد می کنه.قربون دستت میشه یه لیوان آب براش بیاری؟  بله درست می گفت.سرم درد می کرد.اما نه یک کم.بلکه خیلی زیاد.آنقدر سرم درد می کرد که داشت منفجر میشد و صدای موسیقی هم مزید بر علت شده بود و حالم را بدتر کرده بود.چند دقیقه که گذشت صدای نگران مادر را شنیدم:  _ وای خدا مرگم بده کیوان جان!مادر!چی شده؟!  و صدای یلدا را:  _ کیوان داداش!خوبی؟!ببینمت…  نه…نه…من نمی توانستم…نمی توانستم چنین چیزی را قبول کنم.این ازدواج اجباری برایم غیر قابل قبول بود…ناگهان بلند شدم و در حالیکه تکیه از دیوار بر می داشتم و عقب عقب به انتهای کوچه میرفتم خطاب به پدر و مادرم گفتم:  _ نه…نه…من اینو قبول ندارم…اصلا…  پدر جلو آمد که چیزی بگوید اما من داد کشیدم:  _ من قبول ندارم.  بعد پشت به آنها کردم و سریع از کوچه بیرون آمدم و بی هدف در خیابان منتهی به یک چهارراه شروع کردم به راه رفتن…حالم خوش نبود و افکار مختلفی در ذهنم می چرخیدند.نمی دانستم دارم کجا میروم و وقتی به خودم آمدم دیدم جلوی خانه ی دایی ایستاده ام.خودم هم نمی دانستم چه طور به اینجا رسیده ام!ماشین بهروز جلوی خانه ی دایی پارک شده بود.رفتم شمتش که خودش از خانه بیرون آمد و با دیدن من پرسید:

۱ ۰ ۷
_ عروسی تموم شد؟  بدون اینکه جواب سوالش را بدهم پرسیدم:  _ بر می گردی اهواز؟  جواب داد:  _ آره.فردا کلی کار دارم.باید صبح سر کارم باشم.ولی خاله ت اینجا می مونه.  _ پس من هم باهات میام.  با دقت نگاهم کرد و پرسید:  _ چرا اینقدر زود؟!چیزی شده کیوان؟!  _ نه…فقط خسته م و فردا من هم باید سرکارم باشم.  سری تکان داد و بی هیچ حرفی در جلویی ماشین را باز کرد اما من گفتم:  _ عقب میشینم.  برای همین در عقب را برایم باز کرد .من هم خودم را انداختم روی صندلی و او رفت پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد:  _ مطمئنی حالت خوبه؟  _ آره.  ماشین راه افتاد و من روی صندلیها دراز کشیدم اما کم کم درد در معده ام پیچید.باز فشار عصبی باعث شده بود معده ام درد بگیرد.چشمهایم را بستم و دستم را روی محل درد فشار دادم و دندانهایم را روی هم فشار دادم.اما درد هر لحظه شدیدتر میشد.حال خودم را نمی فهمیدم.ناله ای را که هر لحظه ممکن بود از گلویم خارج بشود خفه می کردم و همین باعث میشد نفسم بند بیاید…  بخش دوم  با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.به ساعت رومیزی نگاه کردم.پنج و ربع صبح بود.هنوز یک ربع تا بیدار شدنم باقی مانده بود.گوشی را برداشتم و در حالیکه روی تختم غلت میزدم آن را نزدیک گوشم گرفتم:

۱ ۰ ۸
_ الو!  _ الو سلام بهارمست.خواب بودی؟  بابک بود.اما آخر چه اتفاقی می توانست افتاده باشد که آن موقع از صبح تماس گرفته بود؟!  در جوابش گفتم:  _ پس چی؟!انتظار داشتی بیدار باشم؟  _ ببخشید که بیدارت کردم.  _ خب حالا اشکالی نداره بگو چیکار داشتی این وقت صبح زنگ زدی؟  _ راستش خواستم بهت بگم من و فرشاد امکان داره امروز نیایم آزمایشگاه.گفتم خبرت کنم که بدونی.به خانم صدری و شهبازی هم بگو.بگو به جای ما اونا امروز مسئول بخش غذایی هستن.  _ چرا؟!چی شده که نمیاین؟  _ کیوان حالش خوب نیست.می خوایم بمونیم مواظبش باشیم.  از شنیدن نام کیوان دلم ریخت.سراسیمه نشستم و پرسیدم:  _ کیوان؟!کیوان چش شده؟!مگه برگشته؟!  _ هیچی بعدا برات می گم.الان فقط گفتم خبرت کنم که ما امروز نمیایم.  _ بابک…  _ خب فعلا خداحافظ.  _ بابک قطع نکن…  تماس قطع شد.با ناراحتی گوشی را روی تختم انداختم و ناگهان بغض کردم.بابک نگرانم کرده بود.ترس برم داشته بود که نکند اتفاق بدی برای کیوان افتاده باشد و حالش خیلی بد باشد.چنگی توی موهایم زدم و آنها را کشیدم.به اطرافم نگاهی انداختم و از تخت پایین آمدم و بلاتکلیف ایستادم.چکار باید می کردم؟میرفتم آزمایشگاه یا آپارتمان بابک.یک دور توی اتاقم چرخیدم تا فکر کنم.عقلم می گفت برو سر کارت عصر سری هم به او بزن و احساسم می گفت همین حالا برو ببینش.هر دو در جدال بودند و من گیج از این جنگی که در درونم آغاز شده بود سعی می کردم

۱ ۰ ۹
تصمیم بگیرم و بالاخره هم تصمیم گرفتم بروم کیوان را ببینم.پس بی معطلی لباس پوشیدم.آماده شدم و از اتاق بیرون آمدم.پله ها را دو تا یکی طی کردم.کسی پایین نبود.پدرو بهرام که دیشب با هم به یک سفر کاری رفته بودند.مادر هم شاید هنوز خواب بود.اما از آشپزخانه صدا می آمد.داخل شدم.ثریا تازه داشت پیش بندش را می بست.معلوم بود تازه آمده.سلام کردم که جوابم را به گرمی داد.یک بطری کوچک آب از یخچال و یک کلوچه از جعبه ی کلوچه های داخل کابینت برداشتم و خداحافظی کردم.اما سوال او مانع از خروجم از آشپزخانه شد:  _ کجا؟!هنوز که خیلی زوده بری!  با عجله جواب دادم:  _ باید امروز زودتر برم.کارم زیاده.بای.  از دری که رو به باغ باز میشد رفتم بیرون اما هنگام بیرون رفتن با مادرم مواجه شدم که از قدم زدن صبحگاهیش در باغ بر می گشت.مادر عادت داشت صبحها در باغ قدم بزند.از ور رفتن و بودن با گلها و درختها خیلی خوشش می آمد.وقتی مرا دید با یک لنگه ابروی بالا رفته نگاهم کرد و پرسید:  _ صبح به این زودی کجا داری میری؟  ترسیدممانع از رفتنم شود برای همین هم سریع از کنارش گذشتم و جواب دادم:  _ کار دارم مامان خانوم.بعدا برات توضیح میدم.  نگذاشتم پاپی ام شود.از باغ با عجله گذشتم و رفتم توی پارکینگ.سوار ماشینم شدم و همین که سرایدار در را برایم باز کرد و خودم را بیرون دیدم با سرعت زیادی ماشین را راندم و یک ربع بعد وقتی دیگر رسیده بودم جلوی آپارتمان برادرم برای اینکه فرشاد و بابک پی به نگرانیم و عجله ای که برای رسیدن داشته ام نبرند چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و برای اینکه رنگ پریدگی احتمالی صورتم مشخص نباشد چند بار گونه هایم را نیشگون گرفتم و چون فراموش کرده بودم جلوی در مجتمع دکمه ی آیفون را فشار دهم و آنها را از آمدنم با خبر کنم .دکمه ی زنگی را که کنار در بود دو بار فشار دادم.چند دقیقه منتظر ماندم تا اینکه فرشاد در را باز کرد.با دیدنش سلام کردم و در جواب نگاه متعجبش پرسیدم:  _ می تونم بیام تو؟  چیزی نگفت و کنار رفت.داخل شدم و بابک را صدا زدم.فرشاد به اتاق کیوان اشاره کرد و من برادرم را دیدم که با اخم از اتاق بیرون آمد و خطاب به من گفت:  _ هیس چه خبرته؟!کیوان خوابه.این وقت صبح تو اینجا چیکار می کنی؟!

۱ ۱ ۰
کیفم را پرت کردم روی کاناپه و در جواب بالحن طلبکارانه ای گفتم:  _ تقصیر خودت بود با اون زنگ زدن و طرز صحبت کردنت.خب ترسیدم گفتم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه.  برادرم حرفی نزد و فقط با اخم نگاهم کرد.چشمهایش خواب آلود بود.به اتاق کیوان اشاره کردم و آرام پرسیدم:  _ حالش چه طوره؟  اخمهایش از شنیدن سوالم باز شد.اما صورتش نشان می داد ناراحت است.آمد و روی کاناپه نشست و گفت:  _ خوابیده.  فرشاد هم آمد کنارش نشست و حرف بابک ار اینطور ادامه داد:  _ ساعت چهار صبح رسید.حالش خیلی بد بود.ظاهرا به شوهر خاله ش که رسونده بودش نگفته بود حالش بده.وقتی اومد رنگش مثل زعفرون زرد شده بود.مرتب بالا می آورد.بدجوری ما رو ترسوند.رسوندیمش درمونگاه.دکتر گفت به خاطر فشار عصبی ای که بهش وارد شده اینطوری شده.البته قبلا هم اینجوری شده بود ولی اینبار بدتر بود.دکتر یه آرامبخش بهش زد و براش قرص نوشت.یه سری سفارش هم کرد.یه سرم هم خواستن بهش وصل کنن که هر کاری کردیم نذاشت.پسره ی لجباز می گفت نمی خواد باعث اذیت ما بشه.ما هم مجبور شدیم بیاریمش خونه و تصمیم گرفتیم امروز پیشش خونه بمونیم مواظبش باشیم نکنه حالش دوباره بد بشه.  گفتم:  _ یعنی…یعنی…به خاطر اعصابش…  حرفم را ناتمام گذاشتم و به برادرم نگاه کردم.بابک سرش را تکان داد.پرسیدم:  _ الان چی؟الان سرمو وصل کردین؟  _ نه ما که بلد نیستیم.  _ هیچ کدومتون؟  _ نه.  نگاهم روی صورت هر دویشان چرخید:  _ خب پس خودم این کارو می کنم.

۱ ۱ ۱
فرشاد پرسید:  _ بلدین؟  بلند شدم و در جوابش گفتم:  آره یه مدتی رو از دایی مادرم پرستاری می کردم.هم آمپولشو تزریق می کردم.هم سرمشو میزدم.  بابک برخاست و همراهم به اتاق آمد.از دیدن کیوان در آن حالت دلم آشوب شد و بغض کردم.روی تخت دراز کشیده و ساعدش را روی چشمهایش گذاشته بود.از برادرم پرسیدم:  _ سرمش کجاست؟  رفت و بعد از مدت خیلی کوتاهی با سرم برگشت.آن را گرفتم و گفتم:  _ بیا کمکم کن.  کنار تخت کیوان زانو زدم.بابک هم به کمکم آمد و من خیلی آرام و با احتیاط سرم را وصل کردم و در حین انجام این کار وقتی آثار درد را در چهره ی کیوان دیدم آشفتگی درونیم بیشتر شد اما طوری رفتار کردم که برادرم متوجه حالتم نشود.  پس از وصل سرم از بابک و فرشاد خواستم اجازه دهند من به جایشان مواظب کیوان باشم و هر طور بود راضیشان کردم و هر دویشان را پس از صرف صبحانه راهی کردم بروند.اما قرار شد زن سرایدار را بفرستند کمکم که تنها نباشم.وقتی آنها رفتند و تنها شدم.برای آرام شدنم کمی در سالن پذیرایی قدم زدم.بعد بی سر و صدا رفتم توی اتاق کیوان که هنوز خواب بود.با مکث کوتاهی یک صندلی پیش کشیدم.آن را بر عکس کردم.رویش نشستم . دست و چانه ام را به پشتی اش تکیه دادم و مشغول تماشای کیوان شدم.چهره ی رنگ پریده اش در خواب آرام و معصوم نشان می داد و به من هم آرامش می داد.دلم نمی خواست یک لحظه هم چشم از او بردارم.ولی آخر چرا؟!چرا از نگاه کردن به این پسری که در این حالت روی تخت خوابیده سیر نمی شدم؟!چرا دلم می خواست یک بار فقط یک بار لمسش کنم؟هر چند موقع وصل کردن سرم هنگام رگ گیری انگشتم پوست داغش را لمس کرده بود.و چرا دلم می خواست همسرش باشم؟!محرمش باشم؟!و بدون هیچ منع و مشکلی کنارش بنشینم و موهای لخت ریخته روی پیشانیش را کنار بزنم؟!یعنی همه ی اینها از دوست داشتن بود؟!از…عشق؟!از علاقه ای که در قلبم نسبت به او احساس می کردم؟اگر اینطور بودکه باید بگویم این دوست داشتن عجب چیز غریبی است!که با به وجود آمدنش آرزوها را هم یکی یکی به وجود می آورد و آدم ناگهان که به خودش می آید می بیند تمام ذهنش از ای کاش ها اشغال شده و قلبش پر از آرزوست.آه کشیدم و کمی روی صندلی جا به جا شدم.اما با دیدن چهره ی کیوان که عرق کرده بود و صورت مچاله شده از دردش احساس آرامشم از بین رفت.او در خواب سرش را تکان می داد و کلمات نامفهومی را به زبان می آورد و ناله می کرد.وحشت زده نگاهش کردم و وقتی دیدم لحظه به لحظه بدتر میشود

۱ ۱ ۲
سریع از روی صندلی بلند شدم و کنار تختش نشستم.هل شده بودم و نمی دانستم چه کنم.او با صدای بغض آلودی در خواب اسمی را صدا میزد و کلمه ی نه را تکرار می کرد و قلب مرا به درد می آورد.خواست دستی را که سرم به آن وصل بود تکان دهد که بی هوا و با عجله دستم را رویش گذاشتم و دیدم در خواب به هق هق افتاد.صدایش زدم:  _ کیوان!کیوان!بیدار شو.  اما او نالید.به خودش پیچید و دست دیگرش را روی دستم گذاشت .دلم ریخت و تنم داغ شد.همان دستش را گرفتم و در حالیکه آن را فشار می دادم با بغض صدایش زدم:  _ کیوان!کیوان!تو رو خدا بیدار شو.داری کابوس میبینی.کیوان!  اما آرام نمیشد.هر چه می کردم آرام نمیشد و حالا به وضوح نامی را که به زبان می آورد میشنیدم:  _ پگاه.  در ذهنم آن اسم را تکرار کردم تا به نتیجه ای برسم و حدس زدم باید همان دختری باشد که دوستش داشته.صدای در آپارتمان را که شنیدم با اطمینان از اینکه زن سرایدار است خواستم بروم در را باز کنم اما در آن موقعیت نمی خواستم کیوان را تنها بگذارم.صدای در دوباره بلند شد و من مردد به او که در خواب می نالید و صورتش کاملا خیس عرق شده بود نگاه کردم و بالاخره دستش را رها کردم .برخاستم و از اتاق بیرون رفتم و در را باز کردم.زن سرایدار بود.سلام کرد و گفت:  _ خانوم!آقای مهندس گفتن به کمک احتیاج دارین.  کنار رفتم و گفتم:  _ بیا تو.  ورود زن سرایدار با فریاد کیوان همزمان شد.زن را تنها گذاشتم و دویدم سمت اتاقش.وقتی داخل شدم روی تخت نشسته بود و نفس نفس میزد.انگار که راهی طولانی را دویده باشد.نگران پرسیدم:  _ خوبی؟  سرش را بلند کرد.غم و درد را در چهره اش دیدم.باز دلم گرفت.با بغض گفتم:  _ صبر کن الان برات آب میارم.  و رفتم سمت آشپزخانه.بی توجه به نگاه های متعجب زن سرایدار لیوانی را از آب پر کردم و برگشتم به اتاق.لیوان را به سمت کیوان گرفتم و گفتم:

۱ ۱ ۳
_ بخورین.  او که آرامتر شده بود لیوان را گرفت و با صدای گرفته ای تشکر کرد.صدای زنگ گوشیش که روی عسلی کنار تختش بود توجه هر دویمان را جلب کرد.اما او نیم نگاهی به آن انداخت و بی اعتنا سرش را برگرداند.پرسیدم:  _ نمی خواین جواب بدین؟!  با لحنی عصبی گفت:  _ خاموشش کنین.  گوشی را برداشتم.خاموشش کردم و آن را دوباره سرجایش گذاشتم.خیلی دلم می خواست بدانم چه چیزی باعث ناراحتیش شده.صبح روز قبل که داشت میرفت کاملا سرحال بود.اما حالا با رنگی پریده و صورت در هم مقابل من نشسته بود توی این اتاق نیمه تاریک.  بخش سوم  زن دایی اجازه داده بود توی اتاق کیوان بخوابم.توی اتاق نامزدم و من در آن اتاق تمرین شوهرداری می کردم.تمرین زندگی با مردی که حتی دیدنش علاقه ای در من به وجود نیاورده بود.اما پدر با دیدنش و به خاطر جذابیت ظاهریش از خود رضایت بیشتری نشان داده بود و من که می دانستم راضی بودن هر چه بیشتر پدرم یعنی همه چیز تمام تمام است بیشتر از کیوان بدم آمده بود.اما می ترسیدم او از من خوشش آمده باشد.هر چند اینطور نشان نمی داد.روی تختش دراز کشیده بودم و فکر می کردم.اصلا فرصت نشده بود درست و حسابی او را ببینم.چون به گفته ی پدرش به خاطر کار مهمی که برایش پیش آمده بود سریع برگشت اهواز.روی تخت غلت زدم و آه کشیدم.این اتاق نسبتا بزرگ با این تخت و قفسه یر از کتاب و میز تحریر و هر چه در آن بود اصلا برایم جذابیتی نداشت.چرا که از صاحب اتاق بدم می آمد.اما اجبار کار خودش را کرده بود و مجبور شده بودم تا حدودی واقعیت را بپذیرم و با آن کنار بیایم.واقعیتی را که می گفت صاحب این اتاق به زودی مالک جسمم خواهد شد.در جایم نشستم.قاب عکسی را که روی عسلی کنار تخت بود برداشتم و نگاه کردم.خودش بود.ژست گرفته و روی یک صندلی نشسته و یک پایش را بغل کرده بود.قاب عکس را با دقت نگاه کردم توی چشمهایش زل زدم و گفتم:  _ ازت بدم میاد.  و آن را بر عکس روی عسلی گذاشتم تا چشمم به قیافه اش نیفتد.  له شاید نمی تواستم رو در روی خودش و خانواده اش و پدر و مادرم این جمله را به زبان بیاورم ولی در این اتاق ساکت که کسی نبود می توانستم حرف دلم را به عکسش بزنم.

۱ ۱ ۴
بلند شدم و رفتم سمت آینه ی قدی روی دیوار که اطرافش گچ بریهای زیبایی داشت و به تصویر خودم نگاه کردم و آه کشیدم.کارم شده بود آه کشیدن و فکر کردن به اینکه عاقبت چه میشود.  شالم را که دور گردنم پیچیده بود باز کردم و روی زمین انداختم و دستی به موهای فرفریم کشیدم.یک برس روی میز کنار آینه دیدم.آن را برداشتم.حتما متعلق به کیوان بود.بله این برس متعلق به نامزدم بود پس به من هم تعلق داشت.  از فکرم پوزخندی زدم و برس را روی موهایم کشیدم.شانه زدنم که تمام شد دوباره با دست موهایم را به هم زدم که البته هیچ تغییری نکردند.در واقع موهای من اینطوری بودند.چه شانه میشدند و چه نمیشدند تغییری در آنها رخ نمی داد.من هم دوستشان نداشتم.چشم از آینه گرفتم می خواستم پیراهنی را که زن دایی برایم خریده بود امتحان کنم.بنابراین رفتم سمت صندلی ای که پیراهن را رویش انداخته بودم.آن را برداشتم.از رنگ زردش خوشم می آمد آخر من این رنگ را دوست داشتم ولی به نظرم زیادی باز بود.اما با این حال می خواستم آن را امتحان کنم.لباسهایم را عوض کردم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم.  از دیدن خودم جا خوردم.بله زیادی باز بود.بیش از حد انتظارم.یقه اش تا وسط سینه باز بود و آستینهای حلقه ای داشت و دامن کوتاه چین دارش تا بالای زانوهایم بود.چینهای دامن روی هم افتاده بودند.دو سنگ زرد درخشان دور سیاه قسمت جلویش داشت.تعجب کرده بودم که زن دایی با آن فکر قدیمی چطور چنین چیزی را برای من خریده.حتما انتظار داشت من این را جلوی پسرش بپوشم!پوزخندی زدم و همانطور به خودم خیره شدم.پوست سفیدم از ترکیب شدن با رنگ زرد پیراهن جلوه ی خاصی پیدا کرده بود.اما حتی تصور اینکه یک زمانی با چنین لباسی جلوی کیوان ظاهر شوم باعث میشد تنم بلرزد . خجالت بکشم و در دل خودم را سرزنش کنم.ولی آخر برای چه خودم را سرزنش می کردم.من که کار بدی نمی کردم!داشتم زندگی با شوهر آینده ام را تصور می کردم.  دستهایم را جلویم در هم قلاب کردم و به بازوهای سفید برهنه ام چشم دوختم.یعنی قرار بود زمانی کیوان مرا این شکلی ببیند؟!نه…این که خوب بود.بدترش هم وجود داشت.از فکرهایی که در سرم می چرخید چندشم شد. سریع لباس را در آوردم و بلوز سفید و شلوار طوسیم را پوشیدم.اینکه روزی مردی با چشمان حریص و پر از هوس تن و بدنم را نگاه کند برایم چندش آور و ترسناک بود.حتی اگر آن مرد شوهرم می بود.ولی اگر آرش بود چه؟!آیا در مورد او هم چنین فکری می کردم؟!نه آرش فرق داشت.چون دوستش داشتم.عاشقش بودم و این دوست داشتن نه از طرف من و نه از سوی او رنگ هوس نداشت.اما مطمئن بودم اگر من و کیوان با هم ازدواج کنیم زندگیمان بر پایه ی عشق نخواهد بود.حداقل از طرف خودم که مطمئن بودم این طور است.  از جلوی آینه کنار کشیدم.به سمت قفسه ی کتابها رفتم.اکثر کتابهایش قطور بودند و موضوعات علمی داشتند.احتمالا از آن آدمهایی بود که مدعی داشتن علم و دانش فراوان هستند.چند تا مجله بیرون کشیدم که آنها هم علمی بودندمشخص بود چرا تا حالا ازدواج نکرده.طرف سرش را به این چیزها گرم کرده.به چند تا رمانی هم که توی قفسه بودند نگاهی انداختم.جالب بود در صفحه های اول همان چند تا رمان اسم کسانی که کتابها را به او هدیه داده بودند نوشته شده بود.تاریخهایشان هم متعلق به پنج شش سال پیش بود.

۱ ۱ ۵
الهه و نازنین و راضیه اینها همه دختر بودند.یعنی طرف دخترباز هم هست؟!هه…پس دیگر نور علی نور بود.کتابها و مجله ها را سرجایشان گذاشتم و رفتم سمت کمد لباسهایش در آینه ای کمد را باز کردم.  از بوی تند عطری که به مشامم خورد گیج شدم و به عطسه افتادم.این عطر با عطری که توی اتاق پیچیده بود فرق داشت.این یکی تندتر و تلختر بود.خوشم نیامد.ولی باید به این بو عادت می کردم.به لباسهای مرتب چیده شده دست کشیدم.با انگشت شست و اشاره ام یک پیراهن سفید با خانه های قهوه ای را بیرون کشیدم.مثل اینکه خیلی این رنگ را دوست دارد چون رنگ قهوه ای در لباسهایش خیلی تکرار شده.رنگی که من از آن متنفر بودم.پیراهن را سر جایش گذاشتم.اما چیز دیگری ته کمد توجهم را جلب کرد.خم شدم و آن را برداشتم.جعبه ای بود با کاغذ کادوی سبز براق و خطهای قرمز و سیاه مورب.رویش با خطی درشت و خوش جمله ی تولدت مبارک نوشته شده بود.اما وزن زیادی نداشت.سبک بود.به روبان توری قرمز رویش دست کشیدم.حس کنجکاویم تحریک شده و از خودم پرسیدم این کادو متعلق به کیست؟یکی از دوست دخترهایش و یا خودش؟اگر به خودش تعلق داشت که حتما بازش می کرد.پس حتما برای یکی از همین دخترهاست که اسمشان در صفحه های اول آن چند تا کتاب بود.شاید هم برای شخص دیگری…  فصل دهم  بخش اول  توی آزمایشگاه بخش مواد آرایشی مشغول تجزیه ی یک جور کرم پودر بودم و سعی داشتم تمام حواسم به کارم باشد. اما بیهوده بود.چند روز گذشته بود؟نمی دانستم.هنوز در شوک آن اتفاق بودم.هر چه سعی می کردم فراموش کنم چه شنیده ام فایده ای نداشت.یک روز پس از بازگشت از عروسی با تلفنی با پدرم دعوای لفظی سختی داشتم و همین باعث شده بود حتی جواب تلفنهای مادرم را هم ندهم.از احسان هم خواسته بودم مرا مدتی به حال خود بگذارد.می دانستم او هم مثل من از این ماجرا شوکه و عصبانی است اما نمی خواستم در این ماجرا درگیر شود.تنها تماسهای تلفنی من در آن چند روز محدود شده بود به عسل که با شنیدن حرفهای کودکانه اش آراممی شدم.خودم را به شدت درگیر کارها و برنامه ها و درسهای دانشگاهم کرده بودم تا شاید ذهنم را منحرف کنم ولی باز هرکاری می کردم نمیشد.بابک و فرشاد و حتی بهارمست بی خبر از مشکلم سعی می کردند تنهایم نگذارند اما در نظر من تلاشهایشان بیهوده بود.چون وضعیت جسمی و روحیم روز به روز داشت بدتر میشد.کابوسهای شبانه ام هم بیشتر شده بودند.درد معده م نیز اذیتم می کرد.آرمبخشها و مسکنها هم بی اثر بودند.متاسفانه تنها کسانی که در این موقعیت می توانستند کمکم کنند هر دو به مسافرت رفته بودند.دکتر محبی برای دیدن خواهرش به آلمان رفته و دکتر مهرزاد هم به تهران سفر کرده بود.  آنقدر فکرم مشغول بود که نمی دانستم دارم چکار می کنم و فقط وقتی فهمیدم که مهرداد اصغری یکی از همکارانی که کمکم می کرد صدایم زد:

۱ ۱ ۶
_ مهندس!حالت خوبه؟  به طرفش چرخیدم اما دستم به یک لوله ی آزمایش خورد.لوله روی زمین افتاد و خرد شد.کلافه دستی به موهایم کشیدم و خواستم عذرخواهی کنم که یکی از بچه ها داخل شد و خطاب به من گفت:  _ آقای مهندس یه نفر اومده می خواد شمارو ببینه.  یک دستم را به کمرم زدم و متعجب پرسیدم:  _ منو؟!  _ بله یه خانومه.راهنماییش کردم به دفترتون.اونجا منتظرتونه.  سرم را تکان دادم و تشکر کردم.از آزمایشگاه بیرون آمدم و به سمت دفترم رفتم.بخش مواد آرایشی و بهداشتی که من و خانم اصغری مسئولش بودیم در طبقه ی دوم بود.که شامل آزمایشگاه و دفتر کار من و مهرداد و چند قسمت دیگر میشد.در را که باز کردم خاله لیلی را دیدم که روی یک صندلی نشسته بود.با خستگی سلام کردم.جوابم را با خوشرویی داد.چشمم به کوله ام افتاد که روی صندلی کناریش گذاشته بود و یادم افتاد وقت بازگشت آن را در خانه ی دایی جا گذاشته بودم.رو به رویش در یک صندلی فرورفتم.نمی دانستم چه بگویم.حرفی برای زدن نداشتم.مدتی در سکوت گذشت تا اینکه خاله به حرف آمد:  _ نمی خوای چیزی بگی؟  اخم کردم و گفتم:  _ چی بگم؟  _ در مورد همین کاری که پدر و مادرت کردن.  صورتم بیشتر در هم رفت و در سکوت به پایه ی میزی که کقابلم بود چشم دوختم.وقتی سکوتم را دید گفت:  _ دیروز قبل از برگشتن من و داییت کلی با پدرت حرف زدیم و جر و بحث کردیم.اما حرف حرف خودشه و مرغش یه پا داره.میگه الا و بلا کیوان باید قبول کنه که با سمیرا منظورم اون دختره ست ازدواج کنه و لاغیر.  دستم را که روی زانویم بود مشت کردم.خاله ادامه داد:  _ دایی محمدت خیلی عصبانی بود.از مادرت اونقدر دلخور بود که گفت دیگه نه اون نه مادرت.گفت دیگه اسمشو هم نمیاره.

۱ ۱ ۷
با نگاهی گرفته به صورتش چشم دوختم.بلند شد و آمد کنارم نشست.دستش را روی دست مشت کرده ام گذاشت و گفت:  اصلا نمی خواد نگران باشی کیوان جان.هیچ کس چنین چیزی رو قبول نداره.تو بگی نه همه ی ما پشتتیم.من داییات و خانواده هاشون احسان و یلدا حتی عمه جیرانت .بنده ی خدا می گفت اگه قرار بود کیوان زن بگیره خب این همه دختر تو فامیل بود .چرا دختر زری و نصرالله که سالی به دوازده ماه اسم مارو هم نمیارن.  با قدردانی نگاهش کردم و گفتم:  _ ممنون خاله ولی کاش شما خودتونو درگیر نکنین.من که بچه نیستم.خودم قضیه رو یه جوری حل می کنم.  _ کسی نگفته که تو بچه ای مساله اینه که…  حرفش را قطع کردم و گفتم:  _ خاله جون!خواهش می کنم.پادرمیونی شماها توی این قضیه فقط باعث کدورت میشه.نمی خوام اگه بعدا اتفاقی افتاد شمارو مسئول بدونن.  خاله لیلی اخم کرد:  _ بی خود میکنه کسی چنین فکری بکنه.ما که نمی تونیم بشینیم ببینیم بچه مونو دستی دستی نابود می کنن و حرفی نزنیم.  از حرفش دلم قرص شد.می دانستم تنها نیستم و تنهایم هم نمی گذارند.افراد فامیل ما چنین خصوصیتی داشتند.هر وقت کسی دچار مشکل میشد مخصوصا اگر جوان بود و قضیه هم به ازدواج مربوط میشد تا جایی که امکان داشت حضور داشتند و برای حل مساله کمک میکردند.ولی یک ترس مبهم از این مخالفت دسته جمعی در دلم بود.با این حال از خاله تشکر کردم و خواستم از طرف من از بقیه هم تشکر کند که در ادامه حرفهایمان او به کوله ام اشاره کرد و گفت:  _ راستی اینو فراموش کردی تو خونه ی داییت جا مونده بود.برات آوردمش.  به رویش لبخند زدم و گفتم:  _ ممنون.  بلند شد و گفت:  _ خب من دیگه باید برم.

۱ ۱ ۸
من هم برخاستم و گفتم:  _ کجا؟!بمونین تا بگم براتون چایی چیزی بیارن.  خندید:  _ نه ممنون خاله.اگه قرار بود بیاری از همون اول می آوردی.  _ ببخشید خاله جون این قضیه بدجوری مشغولم کرده حواس برام نمونده.  _ اشکالی نداره عزیزم.درست میشه.  تا دم در که همراهیش کردم به سمتم برگشت و گفت:  _ خب با اجازه آقای مهندس.  و خواست در را باز کند که تقه ای به آن خورد و در باز شد.بهار مست بود.با دیدن ما سلام کرد.من و خاله همزمان جوابش را دادیم.چند تا برگه کاغذ را که دستش بود به من داد و گفت:  _ این کپی گزارشیه که خواسته بودین بیارم بخونین.  برگه ها را گرفتم . تشکر کردم و خیلی آرام به خاله لیلی گفتم:  _ خب خاله جان بریم من تا طبقه ی اول همراهیتون می کنم.  _ نه عزیزم خودم میرم.  در این هنگام بهارمست گفت:  _ پس اجازه بدین من همراهتون بیام.چون خودم هم دارم میرم بیرون.  خاله طور خاصی که معنایش را نفهمیدم نگاهش کرد و با لحن مهربانی گفت:  _ حتما ولی من هنوز افتخار آشنایی با شمارو ندارم خانوم خوشگل.  گونه های بهار مست به وضوح گل انداخت:  _ بهارمست صادقیان هستم خواهر بابک صادقیان.

۱ ۱ ۹
_ آهان پس شما خواهر آقا بابک هستی.با برادرت به واسطه ی کیوان کم و بیش آشنایی دارم.  خاله اینها را گفت و در حالیکه دستش را دراز می کرد گفت:  _ خوشوقتم عزیزم.من هم لیلی سعیدی هستم.خاله ی این شاه پسر.  و به من اشاره کرد که ابروهایم بالا رفت.آن دو تا با هم دست دادند و همانطور که دستشان در دست هم بود خاله رو به من گفت:  _ خب کیوان جان من و بهار خانوم میریم.به قول عربا فی امان الله.  خندیدم و گفتم:  _ حالا که چی؟می خوای من هم عربی باهات خداحافظی کنم.  با لبخند گفت:  _ امتحانش که ضرری نداره.  با خنده گفتم:  _ به سلامت خاله خانوم.خوش اومدی.  با اخم گفت:  _ این کجاش عربی بود بچه؟  باز خندیدم و پس از خداحافظی با او و بهارمست که برخلاف چندساعت قبل کاملا سرحال نشان میداد به دفترم برگشتم.پشت میزم نشستم و مشغول خواندن کپی گزارش شدم.اما هیچ چیز از آن نفهمیدم.فکرم هنوز مشغول آن نامزدی مضحک بود.  بخش دوم  پله های خانه را دو تا یکی بالا میرفتم.بر خلاف صبح کاملا سرحال بودم.چون خنده ی کیوان را دیدم.چون حس کردم از ناراحتیش برای مدتی کم شده.آشنایی با خاله اش هم مزید بر علت شده بود.لیلی خانم زن جالبی بود.در همان نگاه اول از او خوشم آمده بود.با وجود فاصله ی سنی بینمان می توانست دوست خوبی برایم باشد.خودش هم همین عقیده را داشت.اینطوری حتما به کیوان هم نزدیکتر میشدم.ازاین فکر ذوق زده جفت پا روی آخرین پله پریدم که مادرم صدایم زد:

۱ ۲ ۰
_ بهارمست!  به طرفش چرخیدم.پایین پله ها در سالن پذیرایی ایستاده بود.خنده ی روی لبهایم را جمع کردم و سلام بلند بالایی نثارش کردم.اما او که انگار هنوز به خاطر ماجرای رفتن آن روز صبحم به آپارتمان بابک و تنها ماندنم با کیوان و مواظبتم از او ناراحت بود خیلی جدی گفت:  _ استراحت که کردی آماده شو امشب مهمون داریم.  _ مهمون؟!کیا هستن.  جدی تر از قبل گفت:  _ خواستگارن.  این پست اول:  اخمهایم در هم رفت:  _ بازم پویا؟!  و ادامه دادم:  _ این پسره نمی خواد دست از سر کچل من برداره؟!  مادر با غیض گفت:  _ بهار مست!پسره چیه؟!خجالت بکش این چه طرز حرف زدن در مورد پسر عمه ته؟  _ مگه چی گفتم؟!مامان خانوم!باز دوباره شروع نکن ازش دفاع کردن ها.وگرنه هر چی از دهنم در میاد بارش می کنم.  با ابروهای در هم رویش را از من برگرداند و رفت روی مبلی توی سالن پذیرایی نشست.مدت کوتاهی بلاتکلیف بالا ایستادم.اما بعد در حالیکه کیفم را دنبالم می کشیدم پایین رفتم و خطاب به او گفتم:  _ حالا چرا ترش می کنی من که چیزی نگفتم!  پشتش به من بود.با همان وضع رفتم جلویش ایستادم.اما او وقتی سرش را بلند کرد و مرا با آن سر و وضع دید با حرص و عصبانیت گفت:

۱ ۲ ۱
_ بهارمست!این چه وضعیه؟  خودم را به آن راه زدم.به خودم نگاهی کردم و گفتم:  _ چه وضعیه؟مگه چه جوریم؟!  با اخم گفت:  _ صد بار بهت گفتم اون کیفتو روی زمین نکش.  کیفم را روی میز مقابلش گذاشتم و پرسیدم:  _ چیه مامان خانوم.چرا امروز اینقدر بداخلاق شدی؟!فقط واسه خاطر اینکه پویا رو پسره خطاب کردم؟!  مجله ای را که از روی میز برداشته بود ورق زد و گفت:  _ خوبه خودت می دونی من به چنین کلماتی حساسم و باز ازشون استفاده می کنی.  _ حالا چی؟یعنی الان ازم دلخوری؟!باشه مامان حساس من.باشه من دیگه صم بکم میشم در مورد اون شازده هیچی نمی گم.  جوابم را نداد و فقط اخم کرد.لبهایم را جمع کردم و سرم را پایین انداختم.از کنارش رد شدم تا بروم بالا توی اتاقم استراحت کنم.اما قبل از آن برای اینکه او را از آن حالت ناراحتی در بیاورو با لحن شوخی گفتم:  _ ببینم مامان خانوم نکنه خیالاتی تو سرته و می خوای منو بدی به اون(خواستم بگویم پسره ولی جلوی خودم را گرفتم)پویا؟!هان مامان خانوم؟!راستشو بگو.واسه م نقشه کشیدی آره؟!  جعبه ای را که وسایل گلدوزیش در آن بود و کنار دستش گذاشته بود باز کرد و کنایه آمیز گفت:  _ اگه از خر شیطون بیای پایین آره.ولی فعلا که جنابعالی گرفتار تب عاشقی شدی.حالا کی این تبت بند بیاد خدا می دونه.  منظورش را فهمیدم.داشت به رفتار آن روزم که به خاطر کیوان بی خبر رفته بودم به آپارتمان برادرم اشاره می کرد.پس هنوز هم از آن قضیه دلخور بود؟!ولی ما که در آن مورد حرفهایمان را زدیم و من توضیحاتم را دادم هر چند که او قانع نشد ولی به هر حال همه چیز را برایش توضیح دادم.  _ آهان!پس بگو قضیه چیه؟و ناراحتی شما از کجا آب می خوره!

۱ ۲ ۲
این را در حالیکه سرم را تکان می دادم گفتم اما او حرفی نزد و مشغول گلدوزی شد.خیلی ملایم و مظلومانه گفتم:  _ خب من که بهت گفتم دست خودم نبود وقتی شنیدم حالش بده ترسیدم.گفتم نکنه اتفاق جدی ای براش افتاده باشه.در ضمن خوبه خودت از اول وقتی احساسمو بهت گفتم تشویقم کردی و خوشحال شدی.حالا دیگه این گوشه کنایه زدنت واسه چیه؟!  _ واسه ی اینکه داری با بی عقلی پیش میری.تا شنیدی کیوان حالش بده سریع دویدی رفتی.من هم اصلا از این کارت خوشم نیومد و زمان میبره تا ناراحتیم از بین بره.  با شنیدن این جملات بغض کردم.دلم نمی خواست مادرم از دستم ناراحت باشد.به دستهایم نگاه کردم و برای اینکه از ناراحتیش کم کنم آنها را دور گردنش حلقه کردم که با غرغر گفت:  _ برو کنار خودتو لوس نکن.  اما من حلقه ی دستهایم را تنگتر کردم و گونه ام را به گونه اش چسباندم.صدایش در آمد:  _ اه…بهار مست!چیکار می کنی؟!سوزن رفت تو دستم.  خیلی آرام اما با بغضی پنهان گفتم:  _ آخه شما که از احساس من خبر داری و همه چیزو می دونی.باید درک کنی که رفتارم واسه چیه.  سعی کرد دستهایم را از دور گردنش باز کند:  _ بله من از احساس تو خبر دارم و از اینکه به کسی علاقه داشته باشی بدم نمیاد ولی بهت گفته بودم تا وقتی که خود اون به طرفت نیومده و علاقه ش بهت ثابت نشده صبر کن و حرکتی نکن.ازت خواسته بودم یه فاصله و حریمی رو رعایت کنی ولی تو حرفامو فراموش کردی.اصلا فکر نکردی یه پسر و دختر تنها توی یه آپارتمان ممکنه چه اتفاقاتی رو باعث بشن؟ناراحتی من از همینه.  از شنیدن جملاتش کمی صورتم داغ شد.حالا خوب بود خبر نداشت یک بار تنهایی ناهار را با هم خورده بودیم.وگرنه واویلا میشد.دستهایم را از هم باز کردم.رفتم مقابلش نشستم و گفتم:  _ ولی عشق و دوست داشتن که حریم نمیشناسه.  _ واقعا؟!یعنی اگه فردا روزی اون ازت یه خواسته ی نامعقول و احمقانه داشته باشه با جون و دل قبول می کنی؟!  _ ولی کیوان اینطور آدمی نیست.

۱ ۲ ۳
_ بله البته.می دونم که اون پسر فهمیده ایه.عاقله.اگه غیر از این بود که نه الان تو اینطور با خیال راحت از عشق و عاشقی داد سخن می دادی و نه من اینطور آروم اینجا نشسته بودم.  با لبخندی پرسیدم:  _ یعنی الان خیلی آروی؟  جوابم را نداد و همچنان خودش را مشغول نشان داد.فهمیدم که دیگر حرفی برای گفتن ندارد.با بی میلی بلند شدم و گفتم:  _ باشه من میرم اتاقم استراحت کنم.  و باز پله ها را طی کردم و به اتاقم رفتم.باز هم پویا و خواستگاری.دیگر حساب خواستگاری کردنهایش از دستم در رفته بود.البته برای من مهم نبود چون می دانستم جوابم منفی است.مخصوصا حالا که به کیوان احساس علاقه پیدا کرده بودم.در حین اینکه دکمه های مانتویم را باز می کردم خواستم پرده ها را کنار بزنم اما از ترس اینکه باز آن پسر ساختمان کناری مثل دفعات قبل من و اتاقم را دید بزند از این کار منصرف شدم.  بخش سوم  چقدر مانده بود تا عقد کنیم؟!الان چند وقت از این نامزدی اجباری می گذشت؟!دو ماه؟!حسابش از دستم در رفته بود.اما وقتی میدیدم پدر بیشتر از قبل در فکر خرید جهیزیه ی من است می فهمیدم که چیزی به پایان این دوره ی سه ماهه ی نامزدی نمانده.او مثل یک پدر مهربان و نمونه که می خواهد تنها دخترش را عروس کند به فکر خرید وسایل مهمتر برای زندگی من بود اما خودم جرات نداشتم حرفی بزنم یا اظهار نظر کنم.  زندانی ای بودم که در انتظار اجرای حکم اعدامش بود.با دستهای بسته بسته در تاریکی ای محصور شده.به پرنده ای در قفس می ماندم که انتظار مرگ را می کشید و هیچ راهی برای رهایی نداشت.هیچ راهی جز تسلیم در برابر تقدیری که به اجبار برایش رقم خورده بود.  هیچ دلخوشی ای نداشتم.فقط و فقط انتظار می کشیدم.انتظار آینده را.آینده ای که از آن می ترسیدم اما راه گریز ار آن را نداشتم و هر چه زمان جلوتر میرفت ترس من هم بیشتر میشد.اما چه میشد کرد؟هیچ…هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.  نه حامی ای داشتم که حمایتم کند و نه حتی دوستی برای درد دل کردن.من تنها بودم.تنهای تنها و حس می کردم کم کم یه بیماری تبدیل میشوم که نفسهای آخرش را می کشد و دیگر به مرگش چیزی نمانده یا بدتر خودم را مرده ی متحرکی می دانستم که فقط راه میرود و میبیند و هر چه می خواهد فریاد بزند نمی تواند.گلویش را گرفته اند و نمی گذارند صدایی از حلقومش خارج شود.

۱ ۲ ۴
بله.من رضایت داده به مرگی اجباری در کنجی نشسته و منتظر بودم و مادر بدبخت تر از خودم الحق چه زندانبانی بود و پدرم چه قاضی و مامور اجرای قانونی!که حتی از ترسش نه می توانستم فرار کنم و نه جرات انتخاب مرگی خودخواسته را اداشتم و نه هر اعتراضی.تنها نظاره گر بازی سرنوشت بودم.بازی ای که از خیلی وقت پیش شروع شده و خدا می دانست کی به پایان میرسد!  فصل یازدهم  بخش اول  جزوه به دست توی سالن پذیرایی نشسته بودم.اما به جای اینکه آن را بخوانم به فکر فرو رفته بودم.می خواستم بدانم چه طور می توانم مشکلم را حل و فصل کنم.آن هم بدون اینکه دلخوری و ناراحتی ای پیش بیاید و یا آبروریزی شود.نمی خواستم پدرم در مقابل نیمی از فامیل بایستد و عاقبت کدورتی بینشان پیش بیاید.آن هم به خاطر من.از طرف دیگر پای آبروی یک دختر و خانواده اش هم وسط کشیده شده بود.باید سعی می کردم درست و منطقی با مساله برخورد کنم.طوری که اتفاق خاصی نیفتد.شاید اگر یک بار دیگر و این بار در یک محیط دوستانه با پدرم صحبت می کردم مساله حل میشد.اما این فقط یک خیال بود.چون من پدرم را خیلی خوب میشناختم.وقتی حرفی میزد بی برو برگرد به آن عمل می کرد.منطق سرش نمیشد.یعنی واقعا نمی شد با او دو کلمه حرف حساب زد.کلافه جزوه را روی میز انداختم و متوجه بابک شدم که داشت نلفنی با کسی حرف میزد:   _ باشه.چشم.بابا صد بار گفتین گفتم چشم.  _ …  _ خب بابا این دختره دیوونه ست و عقل درست حسابی نداره.هی ناز می کنه.شما چرا عقلتو دادی دستش.بدش بره.  بابک این را که گفت خندید و من فهمیدم شوخی کرده.اما آیا خبری شده بود؟حتما…هر چه بود در مورد بهار مست بود.اما من جلوی کنجکاویم را گرفتم.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و از همانجا فرشاد را صدا زدم:  _ فرشاد!فرشاد!  جوابم را نداد.احتمال دادم یا خواب است یا طبق معمول حواسش رفته پیش گوشیش و پیام دادن به نامزدش معصومه.راه آمده را برگشتم و به اتاق او و بابک رفتم.هر دویشان در یک اتاق می خوابیدند.چون من اینطور خواسته بودم.نمی خواستم اتاقم را با کسی شریک شوم آن هم به خاطر کابوسهای شبانه ام.دوست نداشتم به خاطر من اذیت شوند.فرشاد روی تختش دراز کشیده یک دستش را زیر سرش گذاشته و به گوشیش زل زده بود.صدایش زدم:  _ فرشاد!

۱ ۲ ۵
اما حواسش کاملا به صفحه ی گوشی بود و جوابم را نداد.روی زمین دنبال چیزی گشتم تا به طرفش پرتاب کنم.یک کوسن آبی رنگ با طرح گلی سرخ روی زمین افتاده بود.آن را برداشتم و با شدت هر چه تمامتر به سمتش انداختم.کوسن با دستش برخورد کرد.از جا پرید و گوشی از دستش افتاد.با صدای بلندی گفتم:  _ مگه کری دو ساعته دارم صدات میزنم.  با عصبانیت و در عین حال با همان خوشمزگی ذاتیش گفت:  _ مگه کوری؟دارم پیام میفرستم.  بعد از روی تخت خم شد و گوشیش را برداشت و پرسید:  _ چیه چه مرگته؟  گفتم:  _ هیچی فقط خواستم بپرسم واسه شام چی کوفت می کنی برات درست کنم.  _ هر کوفتی که خودت می خوری.  به قیافه ی اخمویش نگاه کردم.خنده ام گرفت.اما جلوی خودم را گرفتم:  _ چته تو امشب؟مثل اینکه معصومه بدجوری حالتو گرفته.  با چهره ای در هم گفت:  _ اولا معصومه نه و معصومه خانوم.دوما تو رو سنه نه؟تو برو شامتو درست کن.  با لبخند گفتم:  _ همون کوفتو میگی دیگه؟  و بدون اینکه منتظر جواب دیگری از او باشم رفتم سراغ بابک تا بپرسم او چه می خورد اما وقتی دیدم او برای بیرون رفتن آماده شده پرسیدم:  _ جایی میری؟  نگاهی به خودش توی آینه انداخت.کت و شلوار دودی پوشیده بود با یک پیراهن همرنگش.جواب داد:

۱ ۲ ۶
_ آره امشب قراره برای بهارمست خواستگار بیاد.پدرم و بهرام که نیستن.من باید اونجا باشم.  بعد زیر لب زمزمه کرد:  _ دختره ی لجباز سرتق دیوونه هر کی رو که میاد خواستگاریش رد می کنه.خدا می دونه چی توی اون کله ی کوچولوشه.  حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم.پس این خواهر عزیزدردانه ی آقا بابک خواستگار هم داشت!خواستگار برای بهار مست؟!از تصورش لبخند روی لبم نشست.یاد وقتی افتادم که از حفاظ پله ها خودش را سر داد پایین.یاد نگاه مات و سرخ شدن گونه هایش وقتی در آن موقعیت مرا دید.دختر شیطانی بود که به نظر میرسید جلوی غریبه ها شیطنتش را پنهان می کند.اما آن روز بدجوری خودش را لو داده بود.چه در مسابقه ی والیبالمان و چه روی پله ها.نمی دانستم چرا کنجکاو بودم بدانم دیگر چه شیطنتهایی دارد.  _ خداحافظ من رفتم.  صدای بابک مرا به خود آورد.از او خداحافظی کردم و به آشپزخانه رفتم.می خواستم برای فرشاد نیمرو درست کنم.خودش که به فکر نبود.آن روز با نامزدش تلفنی دعوایش شده بود و به قول خودش از ناراحتی هیچ چیز از گلویش پایین نرفته بود.اما با این حال جای نگرانی نبود.آخرش دوباره آشتی می کردند.رفتم سمت یخچال درش را باز کردم.دو تا تخم مرغ برداشتم.خودم همان عصر چیزی خورده و زیاد گرسنه نبودم.یک کلوچه برایم کافی بود.مشغول درست کردن نیمرو شدم و در همان حال صدایش زدم:  _ فرشاد!بیا نیمروتو کوفت کن.  چیزی نگذشت که جلوی آشپزخانه پیدایش شد.خطاب به او گفتم:  _ بیابخور که بعدش ببرمت بیرون یه کم بگردونمت.  بی حوصله جلو آمد و پشت میز نشست.من هم رفتم و به اپن آشپزخانه تکیه دادم و مشغول خوردن کلوچه ای شدم که دستم بود.  بخش دوم  مادرم کلی سفارش کرد که حرف لغو نامربوط نزنم و مودب باشم و من با بی حوصلگی هر چه تمامتر گوش کردم.اما عمل کردن به این حرفها برای من یکی که سخت بود.چون دلم می خواست حال پویا را اساسی بگیرم.مادر حتی اجازه نداد از آشپزخانه بیرون بیایم و گفت همانجا بمانم تا صدایم کند.اما من در اعتراض به این حرفش گفتم:

۱ ۲ ۷
_ آخه مامان خانوم مگه عهدبوقه که یه چنین چیزی میگی؟!نشد یه بار یه خواستگار بیاد تو این خونه و منو مجبور نکنی تو آشپزخونه بمونم و با چایی بیام!  جواب داد:  _ عهد بوق نیست ولی یکی از رسماییه که من خیلی دوست دارم رعایت بشه.  با کج خلقی رفتنش را تماشا کردم و پشت میز آشپزخانه نشستم.این هم یکی دیگر از خصوصیات مادر عزیز من بود به چنین موضوعات پیش پا افتاده ای که از نظر من کهنه و قدیمی شده بودند اهمیت می داد و دوست داشت رعایت شوند.  _ چیه چرا اینقدر دمغی؟!  ثریا در حالی که فنجانها را در سینی می گذاشت این را پرسید و من جواب دادم:  _ هیچی.همینجوری.  خندید و گفت:  _ باز سر و کله ی یه خواستگار پیدا شد و تو بی حوصله شدی؟  با حرص گفتم:  _ خب آخه اگه کس دیگه ای بود یه چیزی ولی بازم این پویاهه داره میاد.د آخه این بشر چرا اینقدر سمجه؟!صد بار نه شنیده و بازم ول کن نیست.  ثریا خندید و سری تکان داد و من چشم دوختم به اندام متناسبش و وقتی بیرون رفت مشغول تکان دادن یکی از پاهایم شدم.چند قیقه به همان صورت گذشت؟نمی دانم.ولی وقتی صدای تعارفات مادر و بابک را که به اصرار او در این مراسم حاضر شده بود شنیدم و صدای شاد عمه و گیتا را با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم و باز فکرم رفت سمت کیوان.یعنی اگر روزی او به خواستگاریم می آمد هم من اینقدر بی تفاوت اینجا می نشستم؟!یا نه از شدت هیجان یک جا بند نمیشدم و هی گونه هایم داغ میشد و دستهایم می لرزید!اما او که چای نمی خورد باید برایش قهوه می بردم…چه فکرهایی!ولی اگر این فکرها به حقیقت می پیوستند چه میشد؟!اگر حتی یک بار فقط یک بار نشانه ای از علاقه در رفتار و حرکات یا حرفهایش به چشم می دیدم آن وقت …آن وقت دیگر همه چیز تمام بود.ولی فقط یک نشانه…نشسته بودم و همینطور خیال می بافتم و از این خیالبافی ها لذت می بردم.اصلا نمی دانستم چه قدر از زمان گذشته بود که صدای مادرم مرا به خود آورد:  _ بهارمست!مامان چایی بیار عزیزم.

۱ ۲ ۸
ناراحت از اینکه مرا از دنیای خیالاتم بیرون آورده بود و با بی میلی زیاد بلند شدم.ثریا که دوباره داخل شده بود با دقت در فنجانها چای ریخت و لبخند زنان سینی را به دستم داد.آن را گرفتم و به آرامی از آشپزخانه بیرون آمدم.با ورودم به سالن پذیرایی همه ی سرها به طرفم چرخید.سلام کردم و جلو رفتم.  _ سلام به روی ماهت عروس خانوم.  عمه بیتا بود که این جمله را به زیان آورد و من بی توجه به لبخند او و گیتا و دیگران چای گرداندم تا به خود پویا رسیدم که آن شب با کت و شلوار کرم و پیراهن سفیدی که تنش بود فوق العاده شده بود اما من بی هیچ احساسی سینی را جلویش گرفتم و به چشمانش چشم دوختم.اما در آن چشمهای خاکستری هیچ چیز نمی دیدم و نمی توانستم چیزی از آنها بخوانم.ولی آیا این نگاه یک عاشق بود؟!فنجان چای را که برداشت خیلی آرام تشکر کرد.دیگر نگاهش نکردم.سینی را روی میز گذاشتم و کنار مادر نشستم .عمه با مهربانی رو به من گفت:  _ بهار جان عزیزم این پنجمین باریه که به اصرار پویاجان میایم خواستگاریت.برای همین هم هیچ کدوم از ما حرف جدیدی برای گفتن نداریم.فقط مونده که تو و پویا یه جوری به توافق برسین.  تند گفتم:  _ من حرفی ندارم.چون قبلا حرفامو زدم.ولی نمیدونم چرا آقا پویا قانع نشدن و اصرار دارن من حتما بهشون جواب مثبت بدم.  عمه با صدای آرامش بخشش گفت:  _ خب بذار پای علاقه ش.باور کن کم نیستن دخترایی که واسه یه نگاهش میمیرن.همین سالاری( به شوهرش اشاره کرد) هر چقدر بهش اصرار کرد و بهش گفت که دختر یکی از دوستاشو یا برادرزاده ی خودشو براش خواستگاری کنه قبول نکرد که نکرد.می گه فقط و فقط بهار مست.حالا من نمی دونم در تو چه چیزی دیده که اینقدر بهت علاقه داره ولی راضی به ازدواج با کس دیگه ای نمیشه.  بدون اینکه به کسی نگاه کنم سرم را پایین انداختم.بلند شدم و خیلی آرام گفتم:  _ به هر حال من قبلا حرفامو زدم و دیگه چیزی برای گفتن ندارم.با اجازه تون.  خواستم آنجا را ترک کنم و به اتاقم برگردم که صدای پویا مانعم شد:  _ ولی من حرف دارم.خیلی هم حرف دارم.  برگشتم و با اخم تندی نگاهش کردم.اما او بی توجه به من رو به مادرم و بابک گفت:

۱ ۲ ۹
_ اگه اجازه بدین من و بهارمست با ماشین میریم بیرون یه چرخی میزنیم صحبت می کنیم و بر می گردیم.  بابک با لحنی مردد جواب داد:  _ باشه ولی…حالا چرا بیرون و توی ماشین؟!توی خونه هم میشه صحبت کرد.  _ من این جوری راحت ترم.  شوهر عمه هم در تایید حرف او گفت:  _ اجازه بدین برن.شاید اصلا رفتن یه کم هم تفریح کردن و بهشون خوش گذشت و بالاخره هم بهار خانوم جواب مثبتو داد.  مادر سری تکان داد و گفت:  _ باشه برید ولی ساعت نه و نیم برای خوردن شام اینجا باشین.  پویا بلند شد و گفت:  _ ممنون.  و منتظر ماند تا من حرکتی بکنم.اما من از جایم تکان نخوردم و باعث شدم مادر با تحکم اسمم را بر زبان بیاورد:  _ بهارمست!  با چهره ای درهم گفتم:  _ باشه.میرم لباس بپوشم.  و به طبقه ی دوم و اتاقم رفتم.پویای وقیح و پررو.اصلا خجالت نمیکشید!آخر دلش به چه چیزی خوش بود؟!چه چیزی امیدوارش می کرد؟!خیلی از او خوشم می آمد که همراهش بیرون هم بروم؟!انگار خانه و باغ به این بزرگی را از او گرفته اند!لباسهایم را به آرامی پوشیدم.مانتو و شلواری به رنگ قهوه ای دودی و یک شال سفید و قهوه ای.رنگی که حس می کردم کیوان خیلی دوست دارد آخر اکثر اوقات از قهوه ای استفاده می کرد.خوب می دانستم پویا از رنگهای تیره خوشش نمی آید.این را بارها از گیتا و بردیا شنیده بودم اما من عمدا این طوری لباس نپوشیدم.این کارم فقط به خاطر دل خودم و احساسم نسبت به کیوان بودوبعد از مدتی که طول دادم برگشتم پایین از ظرف میوه های روی میز سیبی برداشتم و با لحن سردی خطاب به پویا گفتم:  _ بریم.

۱ ۳ ۰
سری تکان داد و هر دو با هم رفتیم بیرون و من صدای مادرم را شنیدم که گفت:  _ یادتون نره اگه خواستین شامو بیرون بخورین خبرمون کنین.وگرنه قبل از شام اینجا باشین.  با هم در سکوت از باغ گذشتیم و رفتیم توی پارکینگ و سوار ماشین شدیم.خواستم عقب بنشینم که گفت:  _ میشه جلو بشینی؟  بی هیچ حرفی رفتم جلو نشستم.در را که برایم باز کرده بود بست و آمد کنارم روی صندلی راننده نشست و وقتی سرایدار در را برایمان باز کرد ماشین را به خارج از خانه هدایت کرد.  من بی توجه به او سیب را که دستم بود جلوی بینیم گرفتم .بو کشیدم و شروع کردم به گاز زدن و خوردنش.از ترشی و شیرینی ملایمی که داشت لذت بردم.خوشمزه بود.

_ بهارمست!  پویا صدایم زد.اما جواب ندادم.  _ میشه به حرفام گوش کنی؟  با دهان پر گفتم:  _ دارم گوش می کنم.  و زیر چشمی نگاهش کردم.می دانستم از اینکه کسی با دهان پر جلویش حرف بزند بدش می آید.اخم کمرنگی روی پیشانیش نشست:  _ میشه لطفا با دهان پر حرف نزنی؟خوشم نمیاد.  با همان دهان پر گفتم:  _ من کاری به خوش اومدن یا نیومدن تو ندارم.  _ اینقدر ازم بدت میاد؟!  _ خودت چی فکر می کنی؟

۱ ۳ ۱
حرفی نزد.فقط با انگشتهایش چشمهایش را مالید.سیب را که خوردم ته آن را از عمد روی کنسول ماشین گذاشتم.انگشتهایم را هم لیسیدم و باز ابروهای او در هم رفت و لبخند بر لب من نشست.  _ من فکر می کنم باید خیلی جدی با هم صحبت کنیم.  _ خب مثلا الان داریم چیکار می کنیم؟  _ من می خوام بدونم دلیل واقعی تو برای جواب منفی دادن به من چیه؟  با تمسخر پرسیدم:  _ یعنی خودت نمی دونی؟  _ می دونم ولی قانع نشدم.  _ این دیگه مشکل خودته.  جمله ام را تند گفتم و به بیرون نگاه کردم.داشت ماشین را به سمت پل میراند.متعجب پرسیدم:  _ کجا داریم میریم؟  _ میریم روی کارون.شاید سوار قایق هم شدیم.  شانه ای بالا انداختم و به انعکاس نور چراغهای پل که حالا رویش بودیم نگاه کردم.منظره ی زیبایی بود و شاید اگر علاقه ای نسبت به پویا در وجود من بود زیباتر هم به نظر میرسید.  _ به نظر من اینکه تو میگی من آدم سرد و یخی هستم فقط بهانه ست.من فقط خیلی جدی هستم و جدی به زندگی نگاه می کنم.از ولنگاری و بچه بازی و شوخیای بی جا خوشم نمیاد.یه زندگی آروم می خوام و در نظرم شادی این نیست که آدم هی بالا و پایین بپره و شیرین کاری کنه.  نگاهش کردم و گفت:  _ منظورت منم دیگه آره؟  باز ابروهایش در هم رفت و صورتش سرخ شد.هه…آدم اینقدر عبوس؟!بعد انتظار داشت من با جان و دل بگویم بله و قال قضیه را بکنم.ولی کورخوانده.تمام رخ به سمتش چرخیدم و گفتم:  _ ببین آقا پویا!تو میگی از ولنگاری و بچه بازی خوشت نمیاد درسته؟!

۱ ۳ ۲
نگاه دیگری به چهره ی او انداختم و ادامه دادم:  _ باشه حرفت درست.من بچه…من بی قید و بند و ولنگار و هر چی شما میگی.شما هم خوب و آقا و سرور.ولی آخه وقتی میبینی من چنین خصوصیات بدی دارم و زمین تا آسمون با اون همسر ایده آل جنابعالی فرق دارم پس چرا دیگه فرت و فرت ازم خواستگاری می کنی و جواب رد هم که میشنوی از رو نمیری؟خب برو دنبال یکی که خوب و متین و خانوم و باوقار باشه دیگه.  حرفهایم که تمام شد متوجه شدم گوشه ای نگه داشته و با دهان باز نگاهم می کند.وقتی دیدم ماشین متوقف شده در را باز کردم که پیاده شوم اما او بی هوا دستم را گرفت.خواستم آن را بکشم اما او محکتر نگهش داشت.دست کوچک و ظریف من در دست قوی و گرم و مردانه ی او هر چه تقلا می کرد نمی توانست خود را آزاد کند.با اخم گفتم:  _ چیکار می کنی؟!  _ می خوام به حرفام کامل گوش کنی تا گوش نکنی نمیذارم بری.  با خشونت دستم را محکم کشیدم و سریع پیاده شدم و راه افتادم.روی پل در گوشه و کنار افرادی ایستاده و به انعکاس نورهای روی آب نگاه می کردند و بعضی هم روی نیمکتهای سفید نشسته بودند.صدای چرخهای ماشین پویا را که دنبالم می آمد شنیدم و صدای خودش را:  _ بهارمست!چرا پیاده شدی؟!بیا بالا.  _ برو پی کارت.  _ بهارمست!  نیم دور ی زدم و بی اینکه نگاهش کنم تشر زدم:  _ گفتم برو پی کارت.  ماشین را متوقف کرد و با عصبانیت بیرون آمد:  _ این کارا چیه؟!چرا بچه بازی در میاری؟!  خواستم چیزی بگویم که صدایی مانعم شد:  _ هوی تو با دختر مردم چیکار داری مزاحمش شدی؟!

۱۳۳
خدایا!صدایش چقدر آشنا بود!یعنی خودش بود؟آرام به طرفش برگشتم.بله خود کیوان بود که با اخم به پویا زل زده بود.بلوز آبی نفتی و شلوار جین آبی پوشیده بود.ضربان قلبم با دیدنش بالا رفت.دلم ضعف رفت.تمام وجودم چشم شد و خیره شدم به صورتش.انگار نه انگار که پویا آنجا بود.  _ مزاحم شده؟  کیوان از من پرسید و من که به خود آمده بودم برای اینکه از شر پویا خلاص شوم گفتم:  _ بله خیلی هم شدید مزاحم و سریشه.  کیوان دو قدم به طرف پویا برداشت و به او توپید:  _ تو مگه خواهر و مادر نداری مزاحم دختر مردم میشی؟  چشمهای پسرعمه ام گرد شد:  _ این به شما ربطی نداره آقای محترم این دختر خانوم دختر دایی منه…  کیوان مکث کرد و رویش را به سمت من کرد و پرسید:  _ واقعا؟  جواب دادم:  _ داره دروغ می گه.اصلا هم همچین چیزی نیست.  ابروهای کیوان بالا رفت.به سمت پویا رفت و ناگهان در کسری از ثانیه هر دو با هم درگیر شدند و من کنار رفتم و برای اینکه پویا کمی ادب شود در سکوت نگاهشان کردم.دلم نمی خواست این اتفاق بیفتد ولی حالا که افتاده بود باید می گذاشتم کمی ادامه پیدا کند.به هر حال کیوان قوی تر از پسرعمه ی نازپرورده ی من بود و بدم نمی آمد پویا یک دست کتک مفصل از او بخورد.کم کم سر و صدایشان بالا رفت و عده ای که روی پل بودند برای میانجیگری اطرافمان جمع شدند.دو سه نفر کیوان را گرفتند و عده ای هم پویا را که با لب خونی تقلا می کرد خودش را آزاد کند.اما طولی نکشید که فرشاد وارد صحنه شد و با دیدن آن دو تا متعجب گفت:  _ اینجا چه خبره؟!  به او سلام کردم و گفتم:  _ هیچی دعوا شده.

۱ ۳ ۴
متعجبتر از قبل گفت:  _ و شما هم وایسادین و فقط نگاه می کنین.  _ خب چیکار میتونم بکنم؟!  فرشاد سری تکان داد و به سمت کیوان و پویا دوید:  _ چی شده؟کیوان!آقا پویا!شما دو تا چرا دارین دعوا می کنین؟!  و بازوی کیوان را گرفت:  _ چیکار می کنی دیوونه؟!این پسر عمه ی بابکه.  کیوان با شنیدن این حرف ناباورانه و اخم آلود مکث کرد و به دوستش نگاه کرد.فرشاد رو به پویا که هنوز تقلا می کرد گفت:  _ ببخشید آقا پویا این رفیق ما کیوان انگار شمارو نشناخته باهات سرشاخ شده.  پسر عمه ام هم نفس زنان ایستاد و متعجب به فرشاد نگاه کرد و بعد نگاهش به سمت کیوان و بعد من چرخید.فرشاد جمعیت را متفرق کرد و موضوع دعوا را یک سوء تفاهم عنوان کرد.جمع کوچک که پراکنده شد.کیوان کلافه چنگی در موهایش زد و دور خودش چرخید.پویا به نرده های پل تکیه داد و با اخم به من خیره شد و من خودم را خونسرد و بی خیال نشان دادم.فرشاد نگاهی به هر دویشان انداخت و گفت:  _ بیاین جلو.بیاین با هم دست بدین.  پویا تکان نخورد.اما کیوان به طرف او رفت و به سمتش دست دراز کرد:  _ ببخشید من شمارو نشناختم.فکر کردم واقعا مزاحمین.  پویا خون گوشه ی لبش را پاک کرد و با لحن سردی جوابش را داد:  _ مهم نیست.شما که مقصر نبودین.  و با او دست داد.فرشاد خندید و گفت:  _ آهان.حالا شد.

۱ ۳ ۵
پویا سری تکان داد.با اجازه ای گفت.به سمت ماشینش رفت و با چهره ای در هم خطاب به من گفت:  _ بریم.  من هم با همان حالت خودش گفتم:  _ نمیام.  با عصبانیت تمام گفت:  _ به درک.  و رفت سوار ماشینش شد و از آنجا دور شد.وقتی دیدم رفت به آرامی رو به فرشاد و کیوان گفتم:  _ ببخشید باعث دردسرتون شدم.با اجازه تون من برم.  و خواستم بروم که صدای عصبانی و پرتحکم کیوان میخکوبم کرد:  _ کجا؟!  متعجب برگشتم و جواب دادم:  _ خونه.  _ این وقت شب تنهایی؟  حرفی نزدم و فقط زل زدم به صورتش.با لحن آمرانه ای گفت:  _ برو سوار ماشین فرشاد شو.اونجاست.خودمون میرسونیمت.  به سمتی که اشاره کرده بود چشم دوختم و قند در دلم آب شد.در همان هنگام اولین قطره های باران پاییزی از آسمان روی پوستم چکیدند.   )
بخش سوم

۱ ۳ ۶
شام را آماده کرده و منتظر پدر بودیم که تا چند دقیقه ی دیگر از راه میرسید.مادر به من گفته بود چای را آماده کنم و خودش نشسته و به فکر فرورفته بود و خدا می دانست به چه فکر می کند.شاید به این فکر می کرد که به زودی تنها دخترش را عروس می کند و بار سنگینی از روی دوشش برداشته میشود.شاید داشت رویای جشن عروسی دخترش را در ذهنش تجسم می کرد و یا شاید هم به فکر شوهر و پسرش بود.من که هیچ وقت نفهمیده بودم به چه فکر می کند.چون اصلا در مورد آنها حرفی نمیزد.در واقع این خصوصیت درونگرایی شدید خاص تنها او نبود.همه ی اعضای خانواده ی چهارنفره ی ما چنین خصوصیتی داشتند.افرادی به شدت درونگرا که هیچ احساسی را از خود بروز نمی دادند.اما حالت تفکر آمیز مادرم زیاد طول نکشید چون با شنیدن صدای زنگ در از جا پرید و گفت:  _ اومد.  اما بعد به من که از آشپزخانه بیرون آمده بودم نگاه کرد و متعجب گفت:  _ ولی آقا که کلید داره!  از همانجا که ایستاده بود نگاهی توی حیاط که نیمی از آن با نور زرد چراغ روشن شده . نیم دیگرش در تاریکی فرورفته بود انداخت و با شنیدن دوباره ی صدای زنگ با دستپاچگی روسریش را درست کرد و رفت در را باز کند.من هم تا آب جوش بیاورد رفتم توی اتاقی تا اگر احتمالا غریبه ای وارد شد چادر سرم کنم.هر چند بعید می دانستم غریبه ای در کار باشد.آخر سالی به دوازده ماه کسی زنگ در خانه ی ما را نمیزد.پدر هم که کلید داشت.  از لای پرده ی سفید پنجره حیاط را تماشا کردم.مادر در را باز کرد و دیدم که دستش را جلوی دهانش گرفت.پرده را کنار زدم تا علت حیرت او را بفهمم و با دقت در تاریکی آن قسمت از حیاط دقیق شدم.اما با دیدن کسی که داخل شد من هم مثل مادرم دستم را جلوی دهانم گرفتم تا جلوی فریاد حاکی از تعجب و ترسم را بگیرم. پرده را انداختم و عقب رفتم.اصلا باورم نمیشد کسی که در حیاط ایستاده برادرم ابراهیم باشد.کسی که حتی از بردن نامش هم می ترسیدم.یعنی از زندان آزاد شده بود؟کی؟و چرا بی خبر آمده بود؟!نفسم از اضطرابی که وجودم را به طور ناگهانی فراگرفته بود به سختی بالا نمی آمد.از او هم مثل پدر می ترسیدم.حتی بیشتر.هر وقت یاد اذیت کردنهایش و کتکهایش می افتادم تمام تنم می لرزید.از ترس رفتم کنج اتاق نشستم و صدای او را که شنیدم خودم را بیشتر جمع کردم.  _ پس بالاخره دختره رو شوهرش دادین آره؟  نفسم را حبس کردم و آب دهانم را قورت دادم.مادر با لحنی دستپاچه و نگران جواب داد:  _ خب مادرجون دختره.دیگه بزرگ شده نمی تونیم که تا ابد توی خونه نگهش داریم که.

۱ ۳ ۷
_ ا؟!حالا دیگه بزرگ شده؟!پس چه طور اون موقع که اون رفیق من فریدون ازش خواستگاری کرد هنوز بچه بود و نباید شوهر می کرد؟!  _ آخه اون موقع دختره که سنی نداشت همه ش هیوده هیژده سالش بود.تازه من که چیزی دستم نیست.آقات اینطور خواسته.  _ آقام؟!هه هه هه هه آقام؟!خب حالا این شازده کی هست؟  از لحن تمسخرآمیزش قلبم شروع کرد به تند زدن و پاهایم را توی شکمم جمع کردم.  _ نمی دونم مادر.من خبر ندارم.  مادر این را به دروغ گفت.دروغی که رنگ و بوی مصلحت آمیزش کاملا برای من آشکار بود.چون می دانست اگر ابراهیم از هویت شوهر آینده ی من باخبر میشد او را راحت نمی گذاشت و تا پول کلانی از کیوان به جیب نمیزد دست از سرش بر نمی داشت.که البته اگر پسردایی اهل باج دادن بود کار برای ابراهیم راحت تر میشد.  _ آره تو گفتی و من هم باور کردم.که خبر نداری.  _ حالا تو بشین خود آقات کم کم نزدیک اومدنشه.شام هم آماده ست.  _ من که نیومدم بشینم زانو به زانوی شماها بشینم شام کوفت کنم.واسه یه چیز دیگه اومدم.  مادر دستپاچه تر از قبل پرسید:  _ چی مادر؟!چی می خوای؟  _ پول.پول لازم دارم.  _ آخه مادر ما پولمون کجا بود؟!بابات از صبح تا شب هم که جون بکنه به زور خرجیمونو درمیاره.  _ آره تو گفتی و من هم باور کردم.  باز لحنش تمسخرآمیز شد و آب دهانم را دوباره قورت دادم و صدای پایش را که شنیدم خدا خدا کردم وارد اتاقی که من در آن بودم نشود.خوشبختانه صدای پایش متوقف شد اما سوت بلندی کشید که نشان از تعجبش داشت:  _ اوه…اینجا رو ببین چه خبره!  صدای هراسان مادر در گوشم پیچید:

۱ ۳ ۸
_ ابی!مادر اینا جهیزیه ی خواهرته.توروخدا کاری بهشون نداشته باش.آقات بفهمه شر به پا می کنه.  _ نه بابا!خوبه واسه دختره کلی وسیله مسیله خریدین چپوندین این تو.خوب عزیز بی جهت شده.وقتی ما بودیم کسی این قدر هوامونو نداشت ها!  _ این حرفا چیه؟!به خدا همینارو به زور واسه ش جور کردیم.خواهرته.گناه داره.جای اینکه تو هم دو تا تیکه وسیله براش بخری چشمت این دو ذره خرت و پرتو گرفته که بابات با هزار بدبختی خریده؟!  ابی قهقه زد و گفت:  _ نترس شوهرش از اینا بهترشو واسه ش می خره.البته اگه پولدار باشه.  _ تو رو خدا ابی!دست بردار.  _ برو کنارمی خوام برم داخل جهیزیه ی خواهرمو ببینم.  _ نه ابی.  صدای بگومگوی مادر و ابراهیم را شنیدم.بله چشم برادر با غیرت مرا جهیزیه ی مختصر من گرفته بود و حتما می خواست چیزی از آنها را بردارد .ببرد و بفروشد.اما سر و صداها مشخص می کرد مادرم مانعش شده.  _ د برو کنار بهت می گم.  با شنیدن صدای فریاد ابی و افتادن جسمی و ناله ی مادر فهمیدم باز دست رویش بلند کرده و حتما او را روی زمین انداخته.دلم سوخت.از جا پریدم.دستم را روی گردنبندم گذاشتم که دایی جاسم برایم خریده بود.با ترس و تردید به در اتاق چشم دوختم و بالاخره با قدمهایی لرزان رفتم توی هال.باید خانه را از شر غارتگری او نجات می دادم.هر چند موقتی.مادر روی زمین نشسته و لب میگزید و با چشمهایی نمدار فقط نگاه می کرد.کار دیگری از دستش بر نمی آمد.در چارچوب در اتاقی که برادرم در آن بود ایستادم.با نگاهی خریدارانه وسایل را سبک سنگین می کرد.گردنبند را از گردنم باز کردم و لرزان صدایش زدم:  _ ا…ا…ابی…  برگشت و وقتی مرا دید با پوزخندی بر لب گفت:  _ به آبجی کوچیکه.  حتی سلام هم نکرد.انگار نه انگر که آدم بودم و نسبتی با او داشتم.

۱ ۳ ۹
دست لرزان را به طرفش دراز کردم و با لکنت گفتم:  _ ب…ب…بیا…ب…بگیر…  زردی طلای توی دستم را که دید چشمهایش برق زد.معطل نکرد.سریع خودش را به من رساند و آن را قاپید.خوب سبک سنگینش کرد و با همان پوزخند روی لبش گفت:  _ بازم گلی به گوشه ی جمال تو آبجی کوچیکه که به فکر داشت هستی.  خودم را کنار کشیدم.گردنبند را توی جیبش گذاشت و در حالیکه می خندید گفت:  _ غصه نخور.خودم واسه ت خوشگلترشو می خرم.  قهقه اش بلندتر شد و به همان سرعتی که پیدایش شده بود رفت و با رفتنش لرزش تن من هم از بین رفت.  نفس راحتی کشیدم.به سمت مادر خم شدم.زیر بازویش را گرفتم و بلندش کردم.از ترس نای بلند شدن نداشت و مرا به زحمت انداخت.اما باز صدای در بلند شد و هردویمان از جا پریدیم همزمان سرهایمان را به سمت حیاط چرخاندیم.پدر بود.مادر از دیدن او وحشت زده گفت:  _ خاک تو سرم.حالا جواب باباتو چی میدی؟بفهمه گردنبندو دادی به ابی…  اما با ورود پدر حرفش را خورد.چنگ زد توی بازوی من و با ترس سلام کرد:  _ س…س…سلام آقا.  پدر با غیظ و تلخی خاص خودش به او توپید:  _ سلام و زهرمار.این پسره ی جعلق اینجا چه غلطی می کرد؟مگه قدغن نکرده بودم پاشو بذاره اینجا؟  _ م…م…من…ن…نمی دونم آ…آقا….تا….تا….تازه….ا…ا ….از….ز…ز…ز…زندون آزاد…ش…ده…او…اومد…  نگاه کنجکاو پدر دور اتاق چرخید و روی در اتاقی که جهزیه ی من در آن بود ثابت ماند.از باز بودن در انگار فهمید ابی به آنجا سر زده.  رفت سمت اتاق و پرسید:  _ چیزی که بر نداشت هان؟  _ مادر با حالتی ترسیده تند تند سرش را تکان داد:

۱ ۴ ۰
_ نه…نه به خدا…نه…فقط…  _ فقط چی؟!  مادرم نگاهی به من انداخت.پدر به سمتمان آمد:  _ جون بکن.حرف بزن.بگو فقط چی؟!  _ سمیرا مجبور شد گردنبندشو بهش بده.  مات ماندم.این جمله را که تند و نجویده نجویده از زبان مادرم بیرون آمده بود نمی دانستم روی چه حسابی بگذارم.به حساب وفاداری و حساب بردن کورکورانه و صداقت ذاتیش نسبت به شوهرش؟دلسوزیش برای من؟یا برانگیختن حس دلسوزی پدرم؟  پدر با شنیدن این جمله که سریع ادا شده بود با چشمهای باریک شده پرسید:  _ چی؟!  مادر سکوت کرد.پدر به طرف من آمد:  _ تو چیکار کردی دختره ی نفهم؟!  با دیدن او در آن حالت باز ترس به جانم افتاد. تمام وجودم لرزید و عقب رفتم.مادر گفت:  _ آقا…  پدر اما داد کشید:  _ تو خفه شو.  و رو به من گفت:  _ هدیه ی به اون گرون قیمتی رو دادی به اون برادر بی همه چیزت آره؟!از خدات بود نه؟  بغض کردم و نتوانستم حرفی بزنم.  _ عمدا بهش دادی چون هنوزم آدم نشدی و نمی خوای شوهر کنی آره؟چون از اون گردنبند بدت میومد؟

۱ ۴ ۱
ترسیده بودم و دلم داشت از ترس ضعف میرفت.نالیدم:  _ نه به خدا.  جلو آمد و وقتی مقابلم رسید یقه ام را گرفت و کشید و غرید:  _ اما کور خوندی.حتی اگه بمیری هم باید زن کیوان بشی.  بغضم را خوردم و اشک در چشمهایم نشست.مرا پرت کرد سمت دیوار:  _ گم شو از جلو چشمام.  به دیوار خوردم اما بی توجه به دردی که در تنم پیچید دویدم توی یکی از اتاقها و باز گوشه ای کز کردم و بی صدا شروع کردم به اشک ریختن.همانطور که گریه می کردم بر بخت بد و تقدیری که داشتم لعنت فرستادم.به پدرم برادرم و مادرم که مرا زاییده بود و به کیوان که وجودش از همین حالا جز بدبختی بیشتر چیزی برایم نداشت لعنت فرستادم.احساس می کردم بیشتر از قبل از او نفرت دارم.از او که مسبب بیشتر این اتفاقات بود و در اوج نفرت آرزو کردم بمیرد و از بین برود.آرزو کردم به بدبختی ای بدتر از حالای من دچار شود و هیچ خیری در زندگیش نبیند.در دلم نفرینش می کردم و این نفرین کردنها تنها تسکین دردهایم بود.تنها تسکین…  فصل دوازدهم  بخش اول  اشتباه بدی مرتکب شده بودم.اشتباهی که می توانست اعتماد یکی از بهترین دوستانم یعنی بابک را از من سلب کند.نباید آن شب با پویا درگیر میشدم.باید می فهمیدم بهارمست دروغ می گوید و آن جوان پسرعمه اش است و قصد مزاحمت ندارد.اما آخر این کار بچگانه ی آن دختر چه دلیلی می توانست داشته باشد؟کاری که به شدت باعث عصبانیت من شد.به طوری که به خاطر همین عصبانیت و به خاطر باران پاییزی ای که بارید و خیسم کرد و مرا یاد خاطراتم با پگاه انداخت.دوباره درد معده ام همان شب کذایی برگشت و هنوز هم ادامه دارد.بدون شک بهارمست قصد شوخی و شیطنت نداشت.خیلی هم جدی نشان می داد.اما یعنی ممکن بود پویا واقعا قصدش مزاحمت بوده باشد؟!با این حال کار من درست نبود باید قبل از هر کاری مطمئن میشدم مزاحم است.اما وقتی خود بهارمست آنطور با لحن جدی چنین چیزی گفت چطور باید می فهمیدم؟!خب وقتی صدای بگو مگویش را با پسری که نمیشناختم و در نظرم غریبه بود شنیدم.وقتی دیدم پسر جلویش را گرفته.یکهو کنترل خودم را از دست دادم و عصبانی شدم و هنوز هم عصبانیم.البته حالا دیگر نه از آن پسر بنده ی خدا.بلکه از دست خودم که نسنجیده و بی جهت دست به چنان عمل احمقانه ای زده بودم و از بهارمست که باعث آن دعوای کذایی شده بود.آخر دختر هم اینقدر بی فکر؟!اگر تو به هر دلیلی علاقه ای به بودن با پسرعمه ات و بیرون رفتن با او نداری بیخود می کنی با او بیرون میروی.

۱ ۴ ۲
باز درد معده ام شدت گرفت.دسته ی فنجانم را بین انگشتهایم فشار دادم و با اعصابی در هم ریخته فنجان را روی میز کوبیدم که کمی از قهوه ام روی سطح صاف و صیقلی و قهوه ای رنگ آن ریخت و صدای فرشاد در آمد:  _ چه خبرته شکوندیش.  نفس عمیقی کشیدم و با صدا آن را بیرون دادم:  _ نه اینجوری نمیشه.من یه توضیح به بابک بدهکارم و باید از پویا هم عذرخواهی کنم.  و در دل ادامه دادم:  _ به این دختره هم باید یه درس حسابی بدم.که دفعه ی دیگه مثل احمقای بی فکر دو نفرو به جون هم نندازه و خودش وایسه کنار و با لذت تماشا کنه.  _ واقعا می خوای از پویا عذر خواهی کنی؟  فرشاد پرسید و من در حالیکه بلند میشدم در جوابش گفتم:  _ آره اشتباهی کردم که باید جبرانش کنم.  لقمه ی کره و مربایی را که در دستش بود به طرفم گرفت:  _ حالا اینو بگیر بخور ضعف نکنی وقت واسه معذرت خواهی هم زیاده.  _ میل ندارم.واسه معده م هم خوب نیست.  به قهوه ی نیم خورده ام اشاره کرد و گفت:  _ چه طور این واسه ت خوبه!  خواستم جوابش را بدهم که صدای در مانع شد و باعث گردید هم من هم فرشاد به سمت صدا برگردیم.بابک بود.با دیدنش داغ شدم و چهار انگشتم را که روی میز بودند با حالتی عصبی فشار دادم.حالا باید چه جوابی به او می دادم.اینکه چرا آن شب من همراه خواهرش بودم و ماجرای دعوای شب قبل چه بوده…حتما پویا همه چیز را برایش تعریف کرده.خدا کند فکر بدی نکرده باشد.اما مگر میشد؟!کاش دیشب تا دم خانه با همان ماشین فرشاد بهارمست را میرساندم.اما باز اصرار خود دختر بود که یک خیابان پایین تر پیاده شود و من هم که دوست نداشتم و غیرتم اجازه نمی داد یک دختر آن وقت شب تنهایی بیرون باشد تا جلوی در همراهیش کردم.اما در آخرین لحظه دیدم بابک پشت پنجره ی یکی از اتاقها ایستاده و ما را نگاه می کند.آخ از دست این دختر که فقط باعث دردسر

۱ ۴ ۳
است.کاش همان موقع که بابک ما را دید میرفتم داخل و برایش توضیح می دادم.آخر چرا اینقدر بی فکر بودم؟!یعنی حالا در مورد من چه فکر می کرد؟!  با دیدن او نتوانستم سر پا بایستم و دوباره نشستم.داخل شد و سلام کرد.فرشاد جوابش را داد.ولی من نتوانستم.واقعا از رویش خجالت می کشیدم.وقتی پشت میز و روی صندلی ای نزدیک به من نشست خیلی معمولی گفت:  _ چطورین؟  فرشاد سری تکان داد و گفت:  _ مرسی.خوبیم.  و لقمه ی دستش را این بار به سمت او گرفت:  _ می خوری؟  بابک آن را گرفت و گفت:  _ ممنون.  بعد رو به من کرد و پرسید:  _ تو چطوری کیوان؟  در جوابش فقط به تکان دادن سر اکتفا کردم و صدای متعجبش در گوشم پیچید:  _ چی شده؟!چرا اینقدر ساکتی؟!  سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.در حال خوردن لقمه ی دستش از فرشاد پرسید:  _ کیوان چشه؟!  فرشاد دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما من نگذاشتم حرفی بزند و پرسیدم:  _ یعنی تو خبر نداری؟  دست از خوردن کشید:

۱ ۴ ۴
_ از چی؟!  به چشمهایش نگاه کردم.نمی توانستم رفتار آرام و بی تفاوتش را تحمل کنم.می دانستم خبر دارد.اما خودش را به آن راه میزند.تند و عصبی بلند شدم و گفتم:  _ بیا.می خوام باهات حرف بزنم.  تکه نانی را که داشت می جوید قورت داد.با همان آرامش قبلیش نگاهی به فرشاد انداخت و خطاب به من گفت:  _ باشه حالا بذار یه چیزی بخورم.  با لحن اعتراض آمیزی اسمش را به زبان آوردم:  _ بابک!  حرفی نزد.به زحت خودش را از صنلی جدا کرد و همراهم به سالن پذیرایی آمد.بعد هر دو مقابل هم نشستیم و او بی معطلی گفت:  _ خب؟ چی می خوای بگی؟  _ از جریان دیشب و اون دعوا خبر داری؟  چشم به نقطه ی نامعلومی دوختوچند لحظه سکوت بینمان برقرار شد و بالاخره خودش هم این سکوت به وجود آمده را شکست:  _ آره.وقتی دیشب دیدم تو بهارو رسوندی خونه.مجبورش کردم همه چیزو بهم بگه.  در کاناپه فرورفتم و دستم را روی زانویم فشار دادم.پس یعنی شک کرده بود؟!یعنی…بابک بدون اینکه فرصت فکر کردن بیشتر به من بدهد گفت:  _ دیشب پویا اومده بود خواستگاری بهارمست.بعدش هم پیشنهاد داد که اون و بهار با ماشین برن بیرون و حرفاشونو بزنن.ولی بعدش وقتی دیدم خواهرم به جای اینکه با پویا برگرده با تو اومد خیلی تعجب کردم.جوابای سر بالاش به مادرم و بقیه در مورد پویا منو به این شک انداخت که اتفاقی افتاده.مخصوصا که پویا هم دیگه برنگشت خونه ی ما و وقتی عمه م و شوهرش بهش تلفن زدن گوشیش خاموش بود.بالاخره اونا که رفتن.من هم بهارو مجبور کردم همه چیزو بگه و اون تمام اتفاقاتی رو که افتاده بود توضیح داد.من هم کلی سرزنشش کردم که چرا چنین بی عقلی بزرگی رو مرتکب شده.

۱ ۴ ۵
پس پویا خواستگارش بود؟!بدتر از این دیگر نمیشد.واقعا باید برای خودم تاسف می خوردم که دست به چنان کار نسنجیده و احمقانه ای زده بودم.با شرمندگی گفت:  _ کاش منو هم سرزنش کنی چون نباید بی فکری می کردم و با پسر عمه ت درگیر میشدم.  بابک در جوابم اعتراض کرد:  _ ولی این که تقصیر تو نبود.علم غیب که نداشتی.مقصر بهارمست بود و پویا.چون من از اول هم بهش گفته بودم بهتره دیگه خواستگاری نکنه چون اگه خواهرم باهاش سر لج بیفته حسابش با کرام الکاتبینه.گوش نکرد پسره ی احمق.  _ به هر حال من خودمو بی نقصیر نمی دونم و می خوام رسما از پویا عذرخواهی کنم.  _ بس کن تو رو خدا کیوان!عذرخواهی واسه ی چی؟مگه تو چیکار کردی؟  _ بی عقلی .  _ کیوان!  _ تو که نبودی ببینی پویا چه جوری نگاهم می کرد.مثل یه…یه دزد و راهزن…یه آدم مزاحم…اصلا خود تو…وقتی من و خواهرتو با هم دیدی حتما یه فکرایی به سرت زده و …  حرفم را قطع کرد و ناباورانه پرسید:  _ چی؟!منظورت چیه؟!  سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.و او انگار با همان سکوتم منظورم را فهمید که گفت:  _ کیوان….کیوان…تو….تو در مورد من چی فکر کردی؟!چه طور می تونی فکر کنی من ذره ای به تو شک دارم؟!من…من…به تو از چشمای خودم هم بیشتر اطمینان دارم.پاکی و صداقت تو برای من ثابت شده.از همون ده سال پیش که با فرشاد هر سه تامون رشته شیمی می خوندیم و یه دانشگاه میرفتیم و یه کلاس می نشستیم برام ثابت شد که تو چه جور آدمی هستی.درسته که اون موقع شر و شیطون و شلوغ بودی و دخترا از دستت در امون نبودن.ولی میدیدم که با وجود شیطنتات یه بار هم فاصله و حریمی رو نشکستی.اگر چه اون موقع ارتباط ما در حد یه سلام و علیک بود.ولی تونستم راحت بشناسمت.حتی خود من هم اون موقع یه دوست دختری داشتم به اسم سارا که بارها هم سعی کرده بود به تو نزدیک بشه و محلش نذاشته بودی.در واقع تو هیچ وقت حتی با دختری یه بار هم دوست نشدی.همین رفتارات باعث تحسین من میشد و اصلا همین باعث شد که دوستیمو با سارا به هم بزنم.چون می خواستم مثل تو باشم.اونوقت داری این حرفارو میزنی که چی؟!فکر می کنی چرا دو سال پیش وقتی بعد از سالها

۱ ۴ ۶
دوباره تو رو دیدم پیشنهاد کردم با هم همخونه بشیم؟چرا به خانواده م معرفیت کردم؟!واسه چی وقتی با بهار مست تو آپارتمان تنها میشی ناراحت نمیشم؟چون بهت اعتماد داشتم و دارم پسر.درک کن.اینو بفهم.  همین طور داشت یکریز و با عصبانیت حرف میزد و من با لبخند کمرنگی فقط نگاهش می کردم.حرفهایش که تمام شد گفتم:  _ مرسی از اعتمادت.ببخشید که اونطوری حرف زدم و ناراحتت کردم.ولی به هر حال من می خوام رسما از پویا عذرخواهی کنم.و…  مکثی کردم.به فرشاد که از آشپزخانه بیرون آمده و گوشه ای ایستاده و حرفهای ما را گوش می کرد چشم دوختم و در همان حال خطاب به بابک ادامه دادم:  _ از تو می خوام زحمتی بکشی و ترتیبی بدی تا ما با هم رو به رو بشیم و بتونم کاری رو که می خوام انجام بدم.  بابک با چهره ای گرفته و صدایی گرفته تر گفت:  _ تو که به هر حال حرف حرف خودته.باشه آخر هفته یه قراری باهاش میذارم.  به نشانه ی تشکر سری تکان دادم.بعد فکری کردم و گفتم:  _ در ضمن خواهرت هم باید باشه.  _ چی؟!اون دیگه چرا؟!  _ بالاخره اون هم یه سر قضیه ست و باید از پویا معذرت خواهی کنه.  _ خیله خب باشه.با اینکه بعید می دونم راضی به عذرخواهی نمیشه.اونم می گم بیادخوب شد؟  لبخند روی لبم پررنگتر شد:  _ ممنون.  در این بین فرشاد که تا حالا ساکت ایستاده بود.امد کنار ما نشست و با لحنی پر هیجان گفت:  _ ولی خودمونیم ها.کیوان خوب خدمت پویا رسید.اگه من نرسیده بودم …  من و بابک اجازه ندادیم حرفش را ادامه دهد و هر دو همزمان گفتیم:  _ فرشاد!

۱ ۴ ۷
و فرشاد رو به من گفت:  _ چیه خب!دارمشرح دلاوریهاتو میدم دیگه.  جلوی خنده ام را گرفتم و با اخمی تصنعی نگاهش کردم.حالا دیگر درد معده ام کمتر شده بود.  بخش دوم  چهارزانو روی تختم نشسته بودم.پرده های اتاق را مثل همیشه کشیده و چراغها را خاموش کرده بودم.از فضای نیمه تاریک آنجا احساس آرامش می کردم.آرامشی که بعد از یک بگومگوی مفصل بین من و مادرم ایجاد شده بود.بله.مادرم از کاری که کرده بودم به لطف بابک باخبر شد و حسابی سرزنشم کرد.من هم که نمی خواستم کم بیاورم و کوتاه بیایم از خودم دفاع کردم.اما چه دفاعی…که همان بهتر که این کار را نمی کردم.دهانم را می بستم و می گذاشتم او هم مثل بابک هر چه می خواهد بگوید و از خجالتم در بیاید.ولی آیا حقم بود که مورد شماتت قرار بگیرم؟!مگر چه کرده بودم؟!چه کرده بودم؟!واقعا خودم را بیگناه می دانستم؟!وقتی حتی کیوان هم از دستم عصبانی شده بود چطور می توانستم خودم را بیگناه بدانم؟!بله او عصبانی بود و من آن را دیشب در چشمها و حرکات عصبیش و همینطور حرفی که زد دیدم.و چقدر لحن سردش وقتی گفت دفعه ی بعد سعی کنم برای کسی دردسر درست نکنم برایم آزار دهنده بود.چقدر احساس حقارت کردم.لعنتی بدجوری …بدجوری ضد حال زد.ولی خودمانیم چه ضرب شستی داشت!خوب درسی به پویا داد.فکر کنم دیگر از شرش خلاص شدم.اما…اما…ناراحتیش را باید چکار می کردم.کیوان از دستم ناراحت بود و باید از دلش در می آوردم.گیج و سردرگم از افکاری که در ذهنم می چرخیدند و هر لحظه با شکل و رنگی خودشان را نشان می دادند آه کشیدم.در واقع خودم هم مانده بودم چکار کنم.از یک طرف سعی می کردم عملم را توجیح کنم و از طرف دیگر وجدانم می گفت کارم بی عقلی محض بوده.از طرفی خوشحال بودم شر پویا کم شده و از سوی دیگر از اینکه باعث رنجش مادر و برادرم و همینطور هم کیوان شده بودم ناراحت بودم.  خودم را روی تخت انداختم و دستهایم را از هم باز کردم.باز یاد وقتی افتادم که کیوان مرا به خانه رساند.با یادآوری نگاه و کلام سردش بغض کردم و قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد.دستم را بالای سرم بردم و عروسکم لی لی را از روی میز تحریر برداشتم و محکم بغلش کردم.انگشتهایم را در خز نرمش فرو بردم و آرام نوازشش کردم.حالا دیگر مطمئن بودم از کارم پشیمانم.منی که کیوان را دوست داشتم و عاشقش بودم نباید با غرور مردانه اش بازی می کردم و باعث اذیتش میشدم.هر چند همان لحظه دوست داشتم چنان کاری بکند اما…  با شنیدن صدای زنگ گوشیم رشته ی افکارم پاره شد.اما من با سماجت سعی کردم آنها را دنبال کنم.بنابراین بدون اینکه توجهی به صدای زنگ بکنم دوباره شروع کردم به فکر کردن.اما وقتی دوباره صدای زنگ گوشی بعد از چند دقیقه بلند شد بی حوصله دستم را روی عسلی کنار تختم کشیدم.گوشی را برداشتم و به صفحه اش زل زدم.بابک بود.خواستم جوابش را ندهم.از او به خاطر لحن شماتت بار شب قبلش و به خاطر اینکه همه چیز را به مادر گفته بود

۱ ۴ ۸
دلخور بودم.اما از ترس اینکه بیشتر ناراحت شود و بیشتر سرزنشم کند دکمه ی سبز گوشی را فشار دادم و آن را به گوشم نزدیک کردم:  _ الو سلام.چیه؟  _ علیک سلام.چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟!  _ حوصله نداشتم.  _ سرکارت هم نیومدی.واسه خاطر اینکه حوصله نداشتی؟  _ آره.  _ آخ دختر.آخه تو کی می خوای دست از این بچه بازیات برداری؟!  _ حرفتو بزن.حوصله ندارم.بگو واسه چی زنگ زدی؟  _ یعنی چی؟این چه طرز حرف زدن با برادر بزرگترته؟!  اخم کردم و جوابش را ندادم.پرسید:  _ فردا عصر چیکاره ای؟  _ بیکارم.واسه چی؟  _ هیچی.گفتم فردا برنامه داریم.اگه خواستی همراهمون بیا.  از شنیدن ان جملات بی اختیار نشستم.لی لی رو پاهایم افتاد.خواستم بپرسم کیوان هم می آید.اما جلوی زبام را گرفتم و در عوض پرسیدم:  _ به چه مناسبتی؟!  _ هیچی.همینجوری.گفتم ممکنه از بیکاری حوصله ت سربره.  نفهمیدم چطور شد که ناگهان با لحنی کنایه آمیز پرسیدم:  _ ببینم تو داری فقط از طرف خودت حرف میزنی دیگه درسته؟بهتر نیست با بقیه ی دوستات هم مشورت کنی؟شاید نتونن حضور یه آدم دردسرسازو تحمل کنن.

۱ ۴ ۹
انگار فهمید که منظورم کیوان است چون بلافاصله گفت:  _ بهارمست!  اما من با اینکه از فرط اشتیاق بی قرار شده بودم گفتم:  _ نه خب.راست می گم دیگه.ممکنه بعضیا با اومدن من مشکل داشته باشن.مخصوصا اینکه دخترم.  _ بسه.بچه بازی درنیار.کیوان هیچ مشکلی با این که تو بیای نداره.اتفاقا خودش پیشنهاد کرد که تو هم باشی.ولی خب اگه نمی خوای بیای.باشه.دیگه واسه چی بی خود بهونه میاری؟  از شنیدن اینکه کیوان پیشنهاد کرده من همراهیشان کنم دلم ضعف رفت و دستم یک لحظه شل شد.قلبم به تاپ تاپ افتاد و دهانم باز ماند.لبهایم را به زحمت تکان دادم و گفتم:  _ کی گفته که نمیام؟میام.  _ پس دیگه حرف بی خود نزن و ناز نکن.  _خ…خب.  _ آهان حالا شدی دختر خوب و حرف گوش کن.پس فردا بعد از ساعت کاری خونه نمیری و می مونی.  در حالیکه سعی می کردم هیجانم را پنهان کن گفتم:  _ باشه.خداحافظ.  _ خداحافظ.  تماس که قطع شد گوشیم را کنارم روی تختم گذاشتم.لی لی را برداشتم دستهایم را دو طرف صورت پشمالویش گذاشتم .به چشمهای شیشه ایش زل زدم و از شدت خوشحالی و هیجان فشارش دادم.این واقعا عالی بود.می خواستم پردربیاورم.وای خدایا از حالا تا فردا عصر من که نمی توانستم صبر کنم.  بخش سوم  آشفته بودم.دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.همه اش هم به خاطر خوابی بود که دیده بودم.خوابی که باعث شد صبح ترسیده و نفس زنان بیدار شوم.خوابی که انگار آینده ای را که پیش رو داشتم نشانم می داد و همین هم شاید سرمنشاء افکار و ذهنیتهای بعدیم شد.هر چند اوایل فکر کردم به خاطر فکر و خیالهایی بوده که در طول روزهای متوالی داشته ام.اما آنقدر واقعی به نظر میرسیدکه نمیشد آن را به وجود آمده از فکر و خیال دانست.خواب دیده

۱ ۵ ۰
بودم جشن عروسیم تمام شده و من در خانه ی شوهرم هستم.در اتاق کیوان.با دلهره ای که انگار پایانی نداشت و نمی خواست دست از سرم بردارد و تا به خود آمدم دیدم کیوان مرا روی تختش خوابانده و بالای سرم خیمه زده و با لبخندی که بیشتر به پوزخند تمسخرآمیزی شباهت داشت نگاهم می کند.نفسهای داغش را که روی پوست صورتم حس کردم تمام تنم به یکباره به لرزه افتاد و ناگهان همزمان با گذاشتن لبهایش رو لبهایم از خواب پریدم و حالا که این خواب و یا شاید هم این کابوس در ذهنم دوباره شکل می گرفت همان حس دلهره به سراغم آمده بود.همراه با گز گز و داغی لبهایم که انگار واقعا بوسیده شده بودند.  در واقع در طول آنروز با هر بار یادآوری خوابم گونه هایم از شدت داغی شروع به سوختن می کردند.تمام تنم خیس عرق میشد و من ناباورانه و سرشار از ترس دست روی لبهایم می کشیدم.اما باید می پذیرفتم که خوابم به زودتر از آنچه فکرش را بکنم به واقعیت می پیوندد و من به اجبار باید خودم را آماده ی چنان روزی می کردم.ولی هیچ کس نبود که چنین آمادگی ای را چه از لحاظ فکری و روحی و چه از نظر جسمی در من ایجاد کند.بله.نه روح من و نه جسمم آمادگی پذیرش چنین اتفاقی را نداشت.کسی باید در کنارم می بود که مرا از نظر روحی آماده می کرد تا جسمم نیز به موقع آن اتفاق مهم را بپذیرد.ولی چه کسی؟مادرم؟!او ممکن بود از هر چیزی حرف بزند جز همین یک مورد.و من با وجود اینکه بیست و هفت سالم بود هنوز دختری بودم چشم و گوش بسته که قرار بود به این شکل به یکباره به درون زندگی زناشویی پرتاب شوم.که برایم مرموز و ترسناک بود.ولی باید می دانستم که این درد من تنها نبود.  خیلی از دخترانی که اطرافم زندگی می کردند و البته من آنها را ندیده و نمیشناختم حتما به چنین دردی گرفتار بودند.مادرانشان و خانواده ها و جامعه ای که در آن زندگی می کردند نادانی و بی دست و پایی خود را به آنها انتقال می دادند و نام این را عفت می گذاشتند.شرم و حیا.انگار سخن گفتن از آن حتی به طور خصوصی هم جرم بود.انگار سخن گفتن از چنین مواردی یک جور تابو بود.تابویی که نمی خواست به دست کسی بشکند و اگر هم می شکست به ندرت بود و به دست کسانی که آگاهتر و داناتر بودند این پدیده ی نادر رخ می داد.  من هم مثل خیلیهای دیگر همه چیز برایم مبهم و رازآلود بود.از طرفی نفرتم از کیوان روز به روز بیشتر میشد و از طرف دیگر می خواستم خودم را برای زندگی اجباری آینده ام آماده کنم.احساس می کردم با آن بوسه در خواب چیزی در من بیدار شده.  چیزی که مرا به فکر کردن به آینده بیشتر ترغیب می کرد و من گیج و سردرگم ار افکار و احساسات متضادی که در ذهنم پدیدار میشدند و می آمدند و می رفتند تنها کاری که می توانستم انجام دهم راه رفتن توی خانه و انجام بعضی کارها بود.کارهایی که به نظرم بیهوده می آمدند.چرا که نمی توانستند ذهنم را از آن افکار عجیب و غریب رها کنند و همین باعث شده بود فکرم را مسموم و روحم را فاسد بدانم و فکر کنم آدمی هستم که دارد ذره ذره از درون فاسد میشود و می پوسد و فقط جسمش باقی می ماند.  این احمقانه ترین افکاری بود که به ذهنم میرسیدند اما دست خودم نبود.با هر بار تصور اتفاقاتی که قرار بود برایم بیفتد هر چند سخت بود این تصور کردن اما فکر کردن به فرایند تبدیلم از دختری چشم و گوش بسته و سر به زیر

۱ ۵ ۱
به یک زن خانه دار مطیع و حرف گوش کن که هر شب از شوهرش کتک می خورد و مجبور بود اشکهایش را نگه دارد تا بعد در خفا به آنها اجازه ی ریخته شدن بدهد و ناله هایش را در سینه خفه کند قلبم را به لرزه در می آورد.  این افکار ناشی از دیدن وضعیت زندگی مادرم میشد.مادری که مادرش او را که تنها دختر و تنها فرزندش بود به زور به مردی پانزده سال از خودش بزرگتر شوهر داد.آن هم فقط به خاطر لجبازی با شوهرش که زن دیگری داشت.و اینطوری بدبختی خودش را به دخترش منتقل کرد و مادرم نیز می خواست آن را به عنوان یک میراث خانوادگی به من انتقال دهد و من هم حتما قرار بود این بدبختی را به فرزندی که احتمالا بعدها به دنیا می آوردم بگذارم و این چرخه ی مدور حتما قرار بود همچنان بچرخد و نسل به نسل چرخیدنش تداوم پیدا کند.چه سرنوشت غم انگیزی که بدتر از آن پیدا نمیشد.اینکه بدبختی زنی به زنهای نسل بعدش به وسیله ی خود او منتقل شود.چه بدبختی بزرگی!  فصل سیزدهم  بخش اول  کافی شاپی که آمده بودیم یک جای دنج بود گوشه ی یک خیابان خلوت. داخلش هم زیاد شلوغ نبود.مکانی بود که اغلب عصرها من و فرشاد و بابک اگر بیکار بودیم و درسهای دانشگاه و کار آزمایشگاه اجازه می داد وقتمان را آنجا می گذراندیم و با کارکنان آنجا آشنایی داشتیم.اما حالا بهارمست نیز ما را همراهی می کرد و قرار بود چند دقیقه ی دیگر پویا هم به جمعمان بپیوندد که بابک برای صرف عصرانه به خاطر من از او دعوت کرده بود.یک عصرانه به سبک خودمان.این طوری هم من از او عذرخواهی می کردم هم بهار مست مجبور میشد این کار را بکند.که البته مزه ی تحقیر شدن را هم می چشید و باعث میشد حال آن شب و امروز مرا درک کند.به هر حال بازی با غرور یک مرد این عواقب را هم داشت.هر چند می توانست بدتر از این هم در انتظارش باشد.ولی خب من آدمی نبودم که اهل داد و فریاد باشم یا عصبانیتم را نشان دهم.این را در طول سالهایی که بدون پگاه سرکرده بود یاد گرفته بودم.  چهارنفری دور میز مدوری که رومیزی ای به رنگ صورتی خیلی ملایم داشت نشستیم و من به ساعت گوشیم نگاهی انداختم.حالا دیگر باید پویا پیدایش می شد البته اگر آدم خوش قولی باشد وگرنه باید منتظر می ماندیم.اما نه این انتظار زیاد طول نکشید.با دیدنش به بابک که در حال گفت و گو با پیشخدمت بود اشاره کردم او سرش را چرخاند و پویا که ما را دیده بود به طرفمان آمد و قبل از اینکه برسد من از پیشخدمت که همچنان منتظر ایستاده بود کردم و گفتم:  _ فعلا چیزی سفارش نمیدیم مجید جان. خواستیم خبرت می کنیم.  با خوشرویی گفت:  _ باشه.هر طور میلتونه.

۱ ۵ ۲
به رویش لبخند زدم و تشکر کردم.  و همراه بابک و فرشاد به احترام پویا از جا بلند شدم.او سلام کرد و با بابک و فرشاد دست داد.اما از دیدن من و دخترداییش مشخص بود زیاد خوشحال نشده…بهار مست هم که با شنیدن صدای او مثل برق گرفته ها از جا پریده بود این ناخشنودی در چهره اش دیده میشد.اما من بی توجه به همه ی اینها دستم را پیش بردم و با لحن دوستانه ای خطاب به او گفتم:  _ سلام.خوشحالم که دوباره شما رو میبینم.  _ من هم همینطور.  این جمله را گفت و دستم را گرفت.اما حالت چهره اش تغییری نکرد.چشمان خاکستری اش چیز دیگری می گفتند.در آنها میشد خشم و کینه را تشخیص داد و مثل اینکه بابک نیز حالت او را فهمید که بی معطلی تعارف کرد بنشیند و پس از او بقیه هم نشستیم اما بهار مست همچنان با قیافه ای در هم ایستاده بود.بابک رو به او گفت:  _ تو چرا وایسادی؟بشین دیگه.  دختر جوان که سعی می کرد ناراحتیش را کنترل کند در جواب او گفت:  _ میشه چند دقیقه بیای؟باهات حرف دارم.  بابک به من نگاه کرد.سرم را تکان دادم.او هم به آرامی دنبال خواهرش سر میز دیگری رفت.لحظه ای چشم از آنها گرفتم و به پویا که بی اعتنا به من به حرفهای فرشاد گوش می کرد نگاه کردم.از رفتارش اصلا خوشم نیامده بود.شاید باید به بهارمست به خاطر رفتارش حق می دادم.و یا شاید هم او حق داشت.چون به غرورش برخورده بود.در ان لحظه متوجه نگاه بابک به سمت خودم شدم.که انگار از من کمک می خواست.کاملا مشخص بود خواهر دوستم بدجوری دارد از او بازخواست می کند.  با گفتن یک ببخشید و با اجازه بلند شدم و خودم را به آنها رساندم.یک صندلی پیش کشیدم که بهارمست نگاه تندی به من انداخت و پرسید:  _ واقعا شما از بابک خواستین این پسره رو دعوت کنه؟  نشستم و در کمال خونسردی جواب دادم:  _ بله.می خواستم هم من ازش عذرخواهی کنم.و هم شما ازش معذرت خواهی کنین و اختلافاتونوفراموش کنین.  با خشمی که تا به حال از او ندیده بودم گفت:

۱ ۵ ۳
_ ولی اختلاف من و پسرعمه م به شما ارتباطی نداره.این یه موضوع خونوادگیه.  خیلی جدی و با اخم گفتم:  _ واقعا؟اگه به من ربطی نداره پس میشه بگین اون شب چرا باعث شدین من و پسر عمه تون با هم درگیر بشیم؟نکنه از این کار لذت میبرین؟  دهانش از حرفهای من باز ماند.ماند چه بگوید.با حرص دور و برش را نگاه کرد.بابک گفت:  _ همین الان برو ازش غذربخواه قال قضیه رو بکن.  _ من این کارو نمی کنم.  این جوابی بود که دخترجوان با لحنی شمرده شمرده ادا کرد و بابک خطاب به او با عصبانیت غرید:  _ بهارمست!  _ بهارمست بی بهار مست.همین که گفتم من معذرت خواهی نمی کنم.  _ خجالت بکش دختر این چه رفتاریه!  _ من باید خجالت بکشم یا شما دو تا که با دروغ و کلک منو کشوندین اینجا.یعنی مثلا خیر سرتون ازم دعوت کردین دیگه درسته؟  خواستم جوابش را بدهم.اما جلوی خودم را گرفتم.از دستش به شدت عصبانی شده بودم.تا به حال دختر به این لجبازی و یکدندگی ندیده بودم.  بابک با صدای خفه ای به او توپید:  _ دختره ی احمق آخه پس توی اون دانشگاه خراب شده که رفتی چی یاد گرفتی!  تند گفت:  _ چی باید یاد می گرفتم مثلا؟  _ عقل و درک و فهم و شعور.  _ بسه بابک تو چطور می تونی جلوی یه غریبه اینطور به من توهین کنی؟

۱ ۵ ۴
_ غریبه؟!کدوم غریبه؟!من که اینجا غریبه ای نمیبینم.کیوان از نظر من خیلی هم خودیه.  _ خیله خب باشه.هر چی دوست داری بگو.به هر حال من که عذر خواهی نمی کنم.  _ مجبوری.باید این کارو بکنی.  _ کی گفته اون وقت؟!  _ من.  همینطور داشتند بگو مگو می کردند که کلافه شدم و با تحکم گفتم:  _ بسه دیگه تمومش کنین با هر دو تونم.  هر دویشان ساکت شدند و با اخم به هم خیره شدند.بی اعتنا به بهارمست رو به بابک گفتم:  _ بهتره ما بریم پیش مهمونمون.این خانومو هم تنها بذاریم یه کم به رفتارا و حرفاش فکر کنه.  بابک تند بلند شد.من هم همین طور.هر دو از میز بهارمست دور شدیم و دوباره سر میز خودمان برگشتیم.من روی صندلیم نشستم و به پویا گفتم:  _ ببخشید که تنهاتون گذاشتیم.  اما او بدون تغییر در لحن سرد قبلیش جواب داد:  _ اشکالی نداره.مهم نیست.  از جوابش خوشم نیامد.بابک گفت:  _ پویا جان به خاطر رفتار خوهارم واقعا شرمنده م.  این بار او فقط به تکان سر اکتفا کرد.چند لحظه سکوت برقرار شد تا اینکه بالاخره من شروع کردم به حرف زدن:  _ راستش آقا پویا من می خواستم ازتون رسما به خاطر رفتاری که باهاتون داشتم معذرت بخوام.برای همین از بابک خواستم شما رو به اینجا دعوت کنه.ببخشید اون شب شما رو نشناختم و اتفاقی اونجا بودم.اصلا نمی خواستم باهاتون درگیر بشم.  باز با همان لحنش که به نظر من مشمئز کننده بود گفت:

۱ ۵ ۵
_ اتفاقه میفته.شما که تقصیری نداشتین.در واقع کس دیگه ای باید الان از من عذرخواهی می کرد.اما متاسفانه این اتفاق نیفتاد.  با اشاره ای که او کرد من یاد بهارمست افتادم و نگاهم متوجه او شد که از سر میز بلند شده بود.فکر کردم حتما قصد رفتن دارد اما در کمال تعجب دیدم که به طرف ما آمد و وقتی به میز ما رسید جلوی پویا ایستاد و خیلی مودبانه گفت:  _ ببخشید که اون شب باعث ناراحتی و رنجشتون شدم.  و بعد رو به من کرد و گفت:  _ از شما هم به خاطر رفتار بدم و دردسر و ناراحتی ای که براتون درست کردم عذر می خوام.  پویا در جوابش فقط سری تکان داد.اما من نتوانستم حرفی بزنم.حالت چهره و چشمان آن دختر در هنگام پوزش خواستن از من به نحو تکان دهنده ای سرشار از معصومیت و صداقت بود.و وقتی بی اعتنایی پسر عمه اش را دید لبهایش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت.به طوری که احساس کردم اگر حرف تسکین دهنده ای خطاب به او بر زبان نیاورم حتما بغضش میشکند.بنابراین با لحن ملایمی گفتم:  _ لطفا بشینین.من یکی اصلا از شما ناراحتی ای به دل ندارم.  سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و باز آن نگاه صادق و معصوم تکانم داد.با تردید به صندلی اش که بین صندلی های پویا و بابک بود زل زد و با بی میلی سر جایش درست رو به روی من نشست.پویا رویش را از او برگردانده و اصلا اعتنایی به او نمی کرد.بابک هم هنوز از دستش ناراحت بود و چیزی نمی گفت.  خب این هم از پست اول.یکی دیگه هم بذارم؟  بخش دوم  بستنی ای را که سفارش داده بودم هم زدم.میلی به خوردنش نداشتم.احساس می کردم تحقیر شده ام.مجبور شده بودم از پسر عمه ام پوزش بخواهم و وقتی با بی اعتنایی و سردی او رو به رو شدم بیشتر احساس حقارت کردم.او حتی یک کلمه هم نگفت که مرا بخشیده.خب به درک نبخشد.مگر چه می شد؟اگر به خاطر کیوان نبود که اصلا محلش نمی گذاشتم.ناراحت و عصبی بودم و دلم می خواست هر چه زودتر برگردم خانه.یک لحظه قاشقم را رها کردم و به رو به رویم که کیوان نشسته بود چشم دوختم.او هم مثل من با کیک گردویی و قهوه اش بازی می کرد.اما وقتی متوجه نگاه من شد دست از سر فنجانش که مدام تکانش می داد برداشت و نگاهم کرد.باز نگاهمان مثل چند لحظه قبل در هم گره خورد و نفس من در سینه ام حبس شد.آرام سر انگشتان را روی گونه های داغم کشیدم و

۱ ۵ ۶
سرم را پایین انداختم.اما سنگینی نگاه او را هنوز روی خودم حس می کردم.کاش می دانستم دارد به چه فکر می کند.دلم می خواست به چشمهای خوشرنگش زل بزنم اما خجالت می کشیدم.قلبم باز شروع کرده بود به تند زدن.  _ چیکار می کنی؟بستنیت آب شد.بخور دیگه.  صدای آهسته ی بابک را زیر گوشم شنیدم.اما بی توجه به او بلند شدم که به خانه برگردم.بابک متعجب پرسید:  _ کجا؟!  _ میرم خونه.  _ بمون با هم میریم.  _ نه.خسته ام می خوام زود برم.  بابک داشت نگاهم می کرد که کیوان هم بلند شد.برادرم متعجبتر از قبل پرسید:  _ تو دیگه کجا ؟  _ راستش می خوام برم یه کم استراحت کنم.چون فردا می خوام برم دهلران.خسته باشم اذیت میشم.  این بار فرشاد در اعتراض به او گفت:  _ بازم خونه؟من نمی دونم این خونه ی شما چی داره که دل ازش نمی کنی!  و با لحنی دلخور ادامه داد:  _ نشد یه روز جمعه که ما میریم بیرون بگردیم تو هم همراهمون باشی.  کیوان لبخندی زد و گفت:  _اون دیگه باشه واسه بعد.  و بعد از گفتن این جمله از بچه ها خداحافظی کرد و راه افتاد که برود.من هم یک خداحافظی جمعی کردم و بی توجه به بی اعتنایی پویا راه افتادم.از کافی شاپ که بیرون آمدم معطل نکردم و سریع  کیوان را صدا زدم:  _ صبر کنین آقای محمدی.

۱ ۵ ۷
ایستاد و برگشت.  پرسیدم:  _ می خواین پیاده برید؟  جواب داد:  _ آره.ولی شاید هم تاکسی گرفتم.  اخم کردم و گفتم:  _ چرا با تاکسی.خودم میرسونمتون.  _ ممنون.زحمتتون نمیدم.  _ چه زحمتی.بیاین سوار شین.  _ فکر نمی کنم کار درستی باشه.  متعجب نگاهش کردم:  _ چرا؟!  جواب نداد و فقط اخم کرد.رفتم سمت ماشینم و گفتم:  _ بیاین لطفا.  و بدون اینکه به سمتش برگردم در ماشین را باز کردم و پشت فرمان نشستم و منتظرش ماندم.مدت کوتاهی همانجایی که بود ماند.اما بالاخره تصمیمش را گرفت.جلو آمد.در را باز کرد و روی صندلی عقب نشست.ماشین را روشن کردم و وقتی راه افتاد.نفس راحتی کشیدم.احساس می کردم حالا دیگر از آن جو خفه کننده و ناراحتی که وجود پویا باعثش بود آزاد شده ام و می توانم راحت نفس بکشم.همین هم موجب شد دوباره سر حال شوم و برای اینکه سکوت را بشکنم سر صحبت را با کیوان باز کردم:  _ از من ناراحتین؟  _ نه. بودم.خیلی هم عصبانی بودم.ولی الان دیگه نیستم.

۱ ۵ ۸
_ ولی من هنوز ازتون دلخورم.  _ می دونم.  با تعجب پرسیدم:  _ می دونین؟!  _آره.شما هم دقیقا همون حسی رو دارین که من شبی که با پسرعمه تون دعوا کردم و امروز که ازش معذرت خواستم داشتم.حس حقارت و خرد شدن.  از شنیدن حرفهایش باز هم نفسم حبس شد.پس او همین را می خواست که من تحقیر شوم که…ولی…نه…او…  حرفش نگذاشت بیشتر فکر کنم:  _ حالا دیگه حتما درک کردین من چه احساسی داشتم.  یعنی چه؟یعنی او می خواست من حسش را درک کنم؟با صدایی که نمی دانستم چرا لرزان است پرسیدم:  _ یعنی شما قصد نداشتین منو تحقیر کنین؟!می خواستین فقط…  حرفم را قطع کرد و گفت:  _ بله.می خواستم بدونین بازی کردن با غرور کسی باعث چه اتفاقاتی میشه.اما وقتی رفتار پویا رو دیدم من هم حس شما رو نسبت به اون درک کردم و از کارم تا حدودی پشیمون شدم.ولی…  حرفش را خورد.زمزمه کردم:  _ ولی این یه این معنا نیست که رفتارمو تایید می کنین.  _ درسته.  لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست و گفتم:  _ شما خیلی خوب به آدم درس میدین.  بدون اینکه اظهار نظری بکند گفت:  _ من همینجا پیاده میشم.لطفا نگه دارین.

۱ ۵ ۹
سرم را تکان دادم و ماشین را یک گوشه نگه داشتم.پیاده شد و تشکر کرد و گفت:  _ خب با اجازه تون.امیدوارم امروزو فراموش نکنین.  لبخند زدم و گفتم:  _ نه فراموش نمی کنم.  این را که گفتم.خداحافظی کرد و من در حالیکه رفتنش را تماشا می کردم فکر کردم حالا دیگر احساس خوبی دارم.  بخش سوم  صبح بود.پدر نیم ساعتی میشد رفته بود بیرون.هوای سرد پاییز باعث شده بود درها و پنجره ها را کیپ و بخاری ها را روشن کنیم.از پشت پنجره به آسمان که از ابرهای خاکستری انباشته روی هم تیره شده بود نگاهی انداختم.حوصله ی هیچ کاری را نداشتم.حتی کمک کردن به مادرم را که داشت در یک سینی لپه پاک می کرد.دلم می خواست بروم کنارش بنشینم اما حوصله اش را نداشتم.دلتنگ بودم و دو گنجشکی هم که روی سیمهای برق کز کرده بودند بیشتر به این دلتنگی می افزودند.در خیالم آنها را زوجی تصور می کردم که هیچ کشش و علاقه ای به هم نداشتند.حدود سه هفته تا اینکه به عقد کیوان در بیایم مانده بود.اما هنوز این موضوع برایم غیر قابل هضم و بارنکردنی .یک اتفاق مضحک و احمقانه.آن هم در چنین دوره و زمانه ای که دنیا داشت روز به روز پیشرفت می کرد.  _ سمیرا!مادر بیا یه کمکی به من بکن.  بی حوصله رفتم سینی را از مادرم که صدایم کرده بود گرفتم.اما با شنیدن صدای زنگ در مدت کوتاهی مکث کردم.مادر نگاهی به من انداخت و مردد بلند شد برود بیرون در را باز کند.من هم سینی به دست به آشپزخانه رفتم و همانجا ماندم.می توانستم حدس بزنم چه کسی پشت در است.در آن وقت از روز هیچ کس جز ابراهیم نمی توانست باشد.حتما باز هم آمده بود باج بگیرد.کارش همین بود.تا وقتی در زندان بود از شرش در امان بودیم.اما همین که آزاد میشد تا وقتی که دوباره خلافی می کرد و به زندان میرفت هر چه می خواست باج می گرفت.  _ مادرم که چشم دیدنم رو نداشته باشه دیگه چه انتظاری میشه از بقیه داشت؟!  صدایش که در هال خانه پیچید فهمیدم حدسم درست بوده و خودش است.مادر در جوابش با صدای هراسانی گفت:  _ نه نه مادر این چه حرفیه؟!خوش اومدی.قدمت روی چشم.ولی اگه بابات بفهمه اومدی با شر درست میشه آخه.  _ من که تا حالا اومدم.بازم میام.کسی هم نمی تونه جلومو بگیره.

۱ ۶ ۰
مادر ساکت شد.ابراهیم پرسید:  _ سمیرا کجاست؟  و مرا صدا زد:  _ سمیرا!سمیرا!  دلم از این طرز صدا کردنش ریخت.حتما باز چیزی می خواست.شاید گردنبند قبلی زیر دندانش مزه کرده و حالا باز دوباره آمده بود دنبال طلا.می دانستم اگر کمی دیرتر جوابش را بدهم عصبانی می شود.سینی را که هنوز در دستم بود زمین گذاشتم و فوری بیرون دویدم:  _ بله داداش!  نشسته و به پشتی تکیه داده و یک پایش را به حالت قائم قرار داده بود.با اخم پرسید:  _ سلامت کو؟  _ س…سلام.  _ آهان حالا خوب شد.برو یه چایی واسه من بیار بینم.  اطاعت کردم و برای آوردن چای به آشپزخانه رفتم.برایش چای ریختم و برگشتم.  سینی را که جلویش گرفتم و استکان را برداشت.خواستم دوباره به همان آشپزخانه بروم که گفت:  _ کجا آبجی؟بیا بشین.  لحنش آرام بود . همین آرام بودن به من می فهماند چیزی می خواهد.مادر که تا آن لحظه ساکت ایستاده و فقط نظاره گر بود خواست دخالت کند که ابراهیم با غیظ به او گفت:  _ تو برو به کارت برس.  زن بیچاره با نگرانی نگاهی به من انداخت و آهسته به آشپزخانه رفت.پس از آن بین من و برادرم مدتی سکوت برقرار شد تا اینکه او بعد از سر کشیدن چایش پرسید:  _ تو…این پسره رو دیدی؟  _ ک…کدوم پسره رو…داداش؟!

۱ ۶ ۱
_ همین نامزدتو می گم دیگه.  سرم را پایین انداختم و زمزمه وار گفتم:  _ نه.  _ چیکاره ست؟  _ نمی دونم.  پوزخندی زد و پرسید:  _ خونه ش کجاست؟  از این سوالش رنگم پرید.ترسیدم.بی هیچ شکی و با یقین می توانستم بگویم قصد دارد به سراغش برود.که این بار از او باج بگیرد.که البته با این کارش دور جدیدی از بدبختی های من شروع میشد.بنابراین با صدای لرزانی گفتم:  _ م…من…ن…نمی…دونم…  _ هه.آره ارواح عمه ت.تو گفتی و من هم باور کردم.  با بغض گفتم:  _ به خدا نمی دونم.  مچ دستم را گرفت فشار داد و گفت:  _ هیش.راستشو بگو.  نه.دست بردار نبود و تا از زیر زبانم نمی کشید رهایم نمی کرد.  _ خ…خب….ف…قط…می دونم…د…دهلرانیه…و…ولیا…اهواز…زندگی میکنه.  _ آدرسش…  _ به خدا داداش.به خدا نمی دونم.  مچ دستم را رها کرد.انگار به صدق گفته ام دیگر شک نکرد.ولی با خودش نجوا کرد:

۱ ۶ ۲
_ هه.خدا می دونه آقام این تحفه رو از کجا پیدا کرده.  نمی دانست تحفه ای که می گوید پسر دایی ناتنی اش است و من هم چیزی نگفتم.می ترسیدم باز شری به پا شود و من هم گرفتار شوم.گرفتار گند کاریهای برادری که تنها دو سال از خودم بزرگتر بود و شده بود بلای جان من و مادرم.جرات رو به رو شدن با پدرم را نداشت و هر وقت او خانه بود پیدایش نمیشد.در آن لحظه آرزو کردم کاش این سه هفته و سه ماه بعدیش هم بگذرد و از این خانه و افراد این خانواده خلاص شوم.لااقل اگر آنجا قرار بود زوری هم بشنوم از یک نفر میشنیدم نه از دو نفر.بله کاش زودتر می گذشت و من از این اسارت لعنتی نجات پیدا می کردم.به هر حال شوهذ آینده ام هر چه بود بهتر از برادر زورگو و باجگیر و پدر شکاکم بود.کاش هر چه زودتر زمان می گذشت.کاش…  فصل چهاردهم  بخش اول  داشتم بر می گشتم خانه.از فرشاد ماشینش را امانت گرفته بودم.می خواستم برگردم و با پدرم رو در رو و منطقی صحبت کنم.قضیه با دعوا و قهر و داد و بیداد درست نمیشد.با اینکه کار سختی بود ولی باید متقاعدش می کردم که چنین ازدواجی اشتباه است.اما قبل از آن باید به دیدن خانواده ی یلدا که در دزفول زندگی می کردند هم سری میزدم.مدتی بود فقط دورادور از حالشان با خبر بودم و به دیدنشان نمیرفتم.دلم برایشان تنگ شده بود.در این چهارسالی که از مرگ پگاه گذشته بود انس و الفت زیادی با آنها پیدا کرده بودم.مادر یلدا مرا پسر خودش می دانست و اینطور خطابم می کرد.آقای نوران هم دست کمی از او نداشت.با شایان هم صمیمیت بیشتری پیدا کرده بودم و همسرش سپیده نیز با احترام خاصی با من برخورد می کرد. اگر گرفتاریهایم نبودند حتما زود به زود به دیدنشان میرفتم.اما به هر حال حالا که دلتنگشان شده بودم داشتم به دزفول میرفتم تا دیداری تازه کنم و این دلتنگی را رفع کنم.بدون شک امروز که جمعه بود شایان داشت اوقات بیکاریش را در خانه می گذراند.او مدت زیادی نبود که به عنوان پزشک عمومی مطبی دایر کرده بود و البته یک سالی هم میشد که با دختری به نام سپیده ازدواج کرده بود.زن جوانی که اگر چه شنیده بودم به عنوان یک معلم دوره ی ابتدایی سخت گیر و جدی است اما در جمعهای خانوادگی خونگرم و مهربان بود.  بعد از سه ساعت رانندگی به شهر رسیده بودم.از خیابانهای زیادی گذشتم و پیچیدم توی یک خیابان فرعی.خانواده ی نوران همینجا زندگی می کردند.ماشین را جلوی خانه شان متوقف کردم و پیاده شدم و چند دقیقه ی بعد وقتی پشت در ایستادم دکمه ی آیفون را فشار دادم.صدای آشنایی بلافاصله از آیفون شنیده شد:  _ کیه؟  _ سلام.از شهرداری مزاحمتون میشم.بی زحمت اون عیدی مارو بردارین بیارین.

۱ ۶ ۳
این را گفتم و جلوی خنده ام را گرفتم.لحظه ای سکوت برقرار شد تا اینکه صدای ذوق زده ی آقای نوران که من حالا او را عمو محمود صدا میزدم دوباره بلند شد:  _ کیوان!  و در بلافاصله باز شد.با لبخندی که بر لبم بود داخل شدم و در را پشت سرم بستم.  حیاط خانه بزرگ بود و شامل دو باغچه ی مجزای بزرگ در دو طرف با درختهای توت و نخلهای تزیینی و باغچه سبزی و قفسهای نگهداری مرغ و خروس که نشان از علاقه ی آقای نوران و همسرش به پرورش مرغ خانگی داشت.  _ خدایا!ببین کی اینجاست!  با صدای آقای نوران که داشت به استقبالم می آمد متوجه او شدم و به سمتش رفتم:  _ سلام عموجون.  نزدیک که شد بغلم کرد و گفت:  _ سلام به روی ماهت پسرم.  بعد مرا از خودش جدا کرد و گفت:  _ خب بذار ببینمت.  با دقت نگاهم کرد:  _ خدایا!پسر تو چرا اینقدر ضعیف و لاغر شدی؟!  _ خب این فقط به خاطر کار زیاده.  با لحن شوخی پرسید:  _ نکنه واقعا تو شهرداری کار می کنی هان؟  از سوالش خنده ام گرفت.مدتها پیش وقتی که من و شایان در مورد کار صحبت کرده بودیم آقای نوران به شوخی گفته بود :شما دو تا رو شهرداری هم به عنوان جارو کش استخدام نمی کنه.  همین هم شده بود دست آویزی برای شوخی ما:

۱ ۶ ۴
_ کار می کردم عموجون ولی اخراجم کردن و گفتن بلد نیستی جارو بکشی.  _ خب همون هم لیاقت می خواد پسر خوب.  _ ما که لایق نبودیم.  با اینکه لبخند به لب داشت اخم کرد و گفت:  _ خب دیگه بسه.بیا داخل.  در حالیکه همراهش داخل میرفتم پرسیدم:  _ پس بقیه کجان؟خاله و شایان و سپیده خانوم.  دستش را پشتم گذاشت و گفت:  _ رفتن سر خاک.از اون ور هم گفتن میرن دهلران یه سری به یلدا و احسان بزنن.ولی من موندم.باید به حساب و کتابای مغازه م میرسیدم.  گفت و گو کنان از حیاط خانه گذشتیم و وارد هال شدیم که به محض ورود وقتی قاب عکس پگاه را روی دیوار دیدم لحظه ای ایستادم.چشمهای عسلیش در عکس می درخشیدند و لبخندش همان لبخند جذاب و دوست داشتنی همیشگی بود.عمو محمود که متوجه نگاههای من به عکس شده بود سریع به سمت دیوار رفت.قاب را برداشت و گفت:  _ از دست این زن.صد بار گفتم عکسارو جلوی چشم نذاره.آخه مگه به خرجش میره؟  اما دیگر دیر شده بود باز عکس او خاطراتش را برایم زنده کرد.هر چند اکثر اوقات عکسهایش را میدیدم.اما این یکی برایم یک چیز دیگر بود.این عکسش را خیلی دوست داشتم.داشتم با بغضی که در گلویم لانه کرده بود می جنگیدم و نتیجه اش اشکی بود که در چشمهایم نشست اما قبل از اینکه عمو محمود برگردد و مرا ببیند سریع پاکشان کردمپیرمرد عکس را روی میزی که گوشه ی هال بود خواباند.به سمت من برگشت و گفت:  _ بشین تا برات یه شربتی چیزی بیارم بخوری خستگیت در بره.  با صدایی که هنوز بغض در آن بود گفتم:  _ نه عمو زحمت نکشین.  _ زحمت چیه پسرم.ما که با هم تعارف نداریم.بشین تا بیام.

۱ ۶ ۵
او رفت.اما من ننشستم.آرام رفتم سمت میزی که قاب عکس پگاه رویش بود و عکس را به طرف خودم برگرداندم.باز چهره ی شاد و زیبایش جلوی چشمهایم قرار گرفت.انگشتهایم را روی شیشه ی قاب کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:  _ چطور ممکنه پگاه…چطور ممکنه من به کس دیگه ای جز تو فکر کنم؟!نه…هیچ وقت.تنها کسی که توی قلب منه فقط و فقط تویی و…  بغضی که در گلویم نشست مانع ادامه ی حرفهایم شد.انگشتهایم را جمع کردم و گذاشتم قاب همانطور ره به بالا بماند.آقای نوران با سینی شربت برگشت و من از میز فاصله گرفتم و به سمتش رفتم:  _ چرا زحمت کشیدین؟  سینی را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم.پس از آن هر دو نشستیم و عمو محمود پرسید:  _ خب پسرم چه خبر؟  کمی از شربت آلبالویی را که برایم آورده بود نوشیدم و گفتم:  _ هیچی سلامتی.  _ خیلی وقته نیستی.مادر بچه ها سراغتو می گرفت.هی می گفت پس اون یکی پسرم کجاست؟کی میاد؟  با لبخند گفتم:  _ من هم دلم براشون تنگ شده.ولی خب شرمنده م که از بس سرم شلوغه نمی رسم بیام بهتون سر بزنم.  _ اینو باید به خودش بگی.وگرنه من که خوب می دونم و درک می کنم که گرفتاری.خود من هم اون قدر گرفتاری دارم که حتی وقت نمی کنم یه سر برم دهلران بچه ها رو ببینم.با اینکه دلم واسه وروجک هم خیلی تنگ شده.باور کن تلفنی که صداشو میشنوم دلم واسه ش پر میکشه.  منظورش از وروجک عسل بود.لبخند زدم و گفتم:  _ خودم هم دلم براش تنگ شده.با اینکه یه هفته پیش دیدمش.  مدت کوتاهی سکوت بینمان برقرار شد تا اینکه عمو محمود پرسید:  _ ببینم ناهار که نخوردی؟

۱ ۶ ۶
لیوان شربت را روی میز گذاشتم و جواب دادم:  _ نه.  _ پس بیا کمک کن میزو بچینیم.یه ناهار دو نفره ی مجردی بزنیم.  از لحنش که به خاطر من شوخ شده بود خنده ام گرفت و گفتم:  _ چشم.  به کمکش رفتم و پس از اینکه ناهار را با هم خوردیم یک ساعت از ظهر رفته با اینکه دلم نمی آمد تنهایش بگذارم و خیلی هم اصرار کردم همراهم بیاید و قبول نکرد از او خداحافظی کردم و راه شهر خودمان را در پیش گرفتم.  بالاخره وقتی دو ساعت بعد به دهلران رسیدم با اینکه سیداکبر سر راهم بود با وجود دلتنگیم برای پگاه ترجیح دادم وقت برگشتن به اهواز این دلتنگی را رفع کنم.  به هر حال بعد از چند ساعت رانندگی به خانه رسیدم.  و قبل از پیاده شدن از ماشین با کشیدن چند تا نفس عمیق خودم را آرام کردم.حالا دیگر وقت رفتن بود.وقت اینکه بتوانم حرف خودم را به کرسی بنشانم.با این فکرها از ماشین پیاده شدم.رفتم طرف در و دکمه ی زنگ را فشار دادم و منتظر ماندم تا آن را برایم باز کنند و در این فاصله حرفهایی را که قصد داشتم به زبان بیاورم در ذهنم مرور کردم.مادر که در را باز کرد اولین قدم را برداشتم.با خوشرویی سلام کردم و گونه اش را بوسیدم:  _ سلام مامان.  متعجب نگاهم کرد:  _ سلام مادر.  _ اجازه هست بیام داخل؟  از جلوی در کنار رفت.داخل شدم و بی معطلی پرسیدم:  _ بابا هست؟  _ آره.ولی فکر کنم خوابه.طوری شده؟  _ نه.مگه قرار بود طوری بشه؟!

۱ ۶ ۷
_ نمی دونم.آخه تو اومدی…  زورکی لبخندی تحویلش دادم و پرسیدم:  _ یعنی نباید میومدم؟  مادر هل شد و گفت:  _ نه…نه مادر این چه حرفیه؟!قدمت روی چشم.  خودم را در ظاهر آرام نشان می دادم اما درونم طوفان به پا شده بود.تمام کارهایم از فشاری بود که بر روحم وارد میشد.وجودم آکنده از اضطراب بود.با این حال همراه مادر حیاط را طی کردم و در همان حال احوالش را پرسیدم.  همین که پایم به راهروی خانه رسید صدای پدر را از اتاقی شنیدم:  _ کی بود بانو؟  از هال گذشتم و جلوی در اتاقی که در آن دراز کشیده بود ایستادم و به جای مادرم جواب دادم:  _ منم بابا.  او که مشخص بود تازه از خواب بیدار شده با دیدن من اندام کوچکش را جا به جا کرد.نیم خیز شد اما حرفی نزد.کنار در اتاق ایستادم و گفتم:  _ سلام .  نشست و فقط سرش را تکان داد و به مادر گفت:  _ بانو بی زحمت یه چایی واسه من بیار.  مادر بی هیچ حرفی بودن اینکه نگاهش را از من بردارد رفت.کنار پدر نشستم.اما او اعتنایی نکرد.نفسم را بی صدا بیرون دادم و پرسیدم:  _ بابا!باهام حرف نمیزنی؟  با غیظ گفت:  _ مگه حرفی هم مونده؟

۱ ۶ ۸
_ نمونده؟  جوابم را نداد.لب پایینم را بین دندانهایم گرفتم و پس از سکوت کوتاهی گفتم:  _ ببین بابا اومدم مرد و مردونه باهات حرف بزنم.بدون اینکه دعوا و قهر و ناراحتی بینمون پیش بیاد.  مادر به اتاق آمد.جلوی من چای گذاشت و جلوی من شربت پرتقال و خواست که برود اما من اجازه ندادم:  _ مامان شما هم بشین.باهات حرف دارم.  نگاهی به پدر انداخت و مردد نشست و من شروع کردم به حرف زدن:  _ راستش همونطور که قبلا هم بهتون گفته بودم من بعد از مرگ پگاه اون هم اونجوری و به خاطر وضع روحی بدی که پیدا کردم.که هنوز هم تا حدودی ادامه داره.با خودم عهد کردم به هیچ دختری فکر نکنم و نزدیک نشم.که تا حالا هم عهدمو نشکستم.بهتون هم گفته بودم نمی خوام ازدواج کنم اما شماها حرف منو جدی نگرفتین و سر خود رفتین خواستگاری و یه دختری رو حالا کار ندارم کی واسه م نامزد کردین.سر خود هم قرار عقد و عروسی رو گذاشتین که من اصلا بهش فکر هم نمی کنم.بدون اینکه جلوی خودم اشاره ای به موضوع بکنین و خودتون هم دیدین وقتی فهمیدم عکسالعملم چی بود.بیشتر از نصف فامیل هم از این موضوع ناراحت شدن که حالا من کاری ندارم دلیل مخالفتشون چی بوده.حرف من اینه که اصلا و ابدا نمی خوام ازدواج کنم.چون نه می تونم پگاه رو فراموش کنم و نه می خوام یه دختری رو بدبخت کنم.چون مطمئنم هیچ دختری حاضر نمیشه با پسری که بیماری روحی داشته و به خاطر یه دختر دیگه کارش به آسایشگاه روانی کشیده ازدواج کنه.  وقتی حرفهایم را زدم و ساکت شدم مادر به حرف آمد و گفت:  _ خب مادر الان که کار از کار گذشته و ما نمی تونیم بریم بهشون بگیم دخترشونو نمی خوایم.  _ یعنی چی کار از کار گذشته؟!مگه چی شده؟من حتی دختره رو همون جلوی در تالار هم درست ندیدم.شما یه جوری می گین کار از کار گذشته انگار اتفاق خاصی افتاده و چیزی بینمون بوده.

رمان آئینه های شکسته –قسمت چهارم

$
0
0

رمان آئینه های شکسته – قسمت چهارم

آینه

پدر که ساکت به حرفهای من گوش می کرد سوال کرد:  _ ببینم یعنی آبروی ما برای برات مهم نیست؟آبروی اون دختر و خانواده ش برات مهم نیست؟  جواب دادم:  _ این مشکلیه که خودتون درست کردین و من دخالتی توش نداشتم.در ضمن هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده و…  پدرم حرفم را قطع کرد و گفت:

۱ ۶ ۹
_ من می گم اینا همه ش بهونه ست و تو داری بهونه میاری کیوان.  با لحنی عصبی که دیگر نمی توانستم پنهانش کنم گفتم:  _ چه بهونه ای؟!گفتم من نمی خوام ازدواج کنم.رک و صریح و بی پرده هم گفتم.  _ ولی تو الان نامزد داری.اون دختر…  _ اون دختر نامزد من نیست.  _ اون دختر یعنی سمیرا نامزد تو هست و من هم هیچ کس رو جز اون عروس خودم نمی دونم.  _ من هم قصد ندارم نه با اون و نه با هیچ کس دیگه ازدواج کنم.  پدر که از دست من حسابی عصبانی شده بود تند بلند شد و فریاد زد:  _ خب به درک.  سرم را پایین انداختم و سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم.پدر در حالیکه از اتاق بیرون میرفت گفت:  _ هه خوبه دختره زنش نبوده اینقدر بهش وفاداره اگه خدای نکرده زنش بود دیگه خدا می دونه چه کارا می کرد!طوری جادوش کردن که…به درک زن نمی خوای.به جهنم.  نفسم به زحمت بالا می آمد و داغ شده بودم.دیگر نتوانستم آرام بمانم.سریع بلند شدم و دنبالش رفتم:  _ چرا شلوغش می کنی بابا؟!من یه مردم.سی و دو سال سن دارم.حق دارم واسه خودم تصمیم بگیرم.  بدون اینکه به طرفم برگردد با تمسخر گفت:  _ این راستی راستی تصمیم خودته؟!یا تصمیم اون زن برادر جادوگرت؟  از شنیدن حرفش که توهینی بود به یلدا دیگر کنترلم را از دست دادم و با صدای بلندی گفتم:  _ بابا!  جوابم را نداد.با عصبانیت مقابلش ایستادم و گفتم:

۱ ۷ ۰
_ چطور می تونی این حرفو در مورد یلدا بزنی؟!آخه مگه اون چه بدی ای در حق تو کرده؟!چی ازش دیدی که اینطوری در موردش قضاوت می کنی؟!  _ چیکار کرده؟هیچی.فقط بچه هامو ازم گرفته.  _ بسه بابا این قضیه هیچ ربطی به اون نداره.  _ اتفاقا ربط داره.اون با سحر و جاودو تو و برادرتو…  _ بسه دیگه اینقدر به اون بنده ی خدا تهمت نزن.اصلا می دونی چیه؟من بی خود کردم اومدم با شما حرف بزنم.غلط کردم.خوبه؟  اینها را تند گفتم و بی توجه به مادرم که صدایم میزد از خانه زدم بیرون.سوار ماشین شدم و دیگر نفهمیدم چطور شد که وقتی به خودم آمدم دیدم کنار قبر پگاه زانو زده ام و به عکسش خیره شده ام.یعنی آنقدر حالم بد بود که نفهمیدم چطور به آنجا رسیده ام.اما حالا که خودم را کنارش میدیدم احساس می کردم آرام شده ام.همانطور که زل زده بودم به قاب عکس هیشه خندانش انگشتهای دستم را روی زبری خطهای حک شده بر سنگ کشیدم:  _ دلم برات خیلی تنگ شده پگاه.  مدت کوتاهی به دو دست خیره شدم و باز به عکس نگاه کردم و با بغض ادامه دادم:  _ خسته شدم پگاه.از این همه بحث و جدل و دعوا خسته شدم.اعصابم به کلی به هم ریخته.باور کن خنده هام همه ش مصنوعی و ظاهریه.نه از دلخوشی.آخه تموم دلخوشی من تو بودی که رفتی.دیگه باید به چی دلخوش باشم؟یه عسل کوچولوه و پدر و مادرش که دل اونا هم بنده های خدا بیشتر از من خونه.آخه من نمی فهمم چرا باهام چنین معامله ای کردن؟چرا نمی خوان بذارن با تنهایی خودم سر کنم؟چرا می خوان من یاد تو رو که برام عزیزه از سرم بیرون کنم؟!چرا نمی خوان بفهمن دخترای دیگه به چشم من در مقایسه با تو هیچی نیستن؟!حتی اگه جذابیت زیادی داشته باشن.مثل اون دختره بهارمست که هر بار باهاش برخورد می کنم با رفتاراش گیجم می کنه.نه نه گلم من نه به اون و نه به هیچ دختر دیگه ای هیچ احساسی ندارم.درسته که من هم آدمم و مردم و نیازهایی دارم.ولی تا وقتی که تو توی قلبم هستی هیچ کدوم از اینا برام مهم نیست.  چند دقیقه سکوت کردم و به این فکر کردم که کاش می توانستم از برخوردهای غیر قابل اجتنابی که با بهارمست داشتم جلوگیری کنم.ترسی از این دختر در دل داشتم.ترسی مبهم که نمی دانستم دلیلش چیست.صدای زنگ گوشی اجازه نداد بیشتر فکر کنم.آن را از جیبم بیرون آوردم و به صفحه اش نگاه کردم.شماره ی خانه مان بود.خواستم گوشی را خاموش کنم ولی پشیمان شدم و پس از مدت کوتاهی که به صفحه اش زل زدم بالاخره دل به دریا زدم و جوابش را دادم:

۱ ۷ ۱
_ بله ؟  اما از شنیدن صدای هراسان مادر جا خوردم:  _ کیوان!کیوان مادر بابات…بابات…  بی اختیار بلند شدم و پرسیدم:  _ چی شده مامان؟!بابا چی؟چی شده؟  _ بابات حالش خوب نیست.  _ چی؟!  بخش دوم  با حالتی خواب آلود وارد آشپزخانه شدم.پدر و مادر و بهرام مشغول خوردن شام بودند.با صدای بلند سلام کردم که پدر با لبخند جوابم را داد:  _ سلام دختر بابا چطوری؟  جلو رفتم.گونه اش را بوسیدم و گفتم:  _ خوبم بابایی مرسی.  بعد بوسه ای روی موهای بهرام که دهانش پر بود و خوشش نمی آمد کسی گونه اش را ببوسد نشاندم و پرسیدم:  _ کی اومدین؟  مادر که داشت برای برادرم آب می ریخت به جای آنها جواب داد:  _ سه چهار ساعتی هست اومدن.منتها شما خواب خوش تشریف داشتین هر چی صداتون کردم بیدار نشدین.  بدون اینکه از لحن تمسخرآمیز مادرم ناراحت شوم نشستم پشت میز و گفتم:  _ ببخشید خسته بودم گفتم یه کم بخوابم.  _ خسته؟!مگه کوه کنده بودی؟

۱ ۷ ۲
_ مامان خانوم!گیر دادیا!  در جوابم اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند:  _ خیله خب حالا.برو دست و صورتتو بشور بیا شامتو بخور.  خمیازه ای کشیدم و گفتم:  _ گشنه م نیست.  _ باز من عصر نبودم چه هله هوله ای خوردی؟  دستم را زیر چانه ام قرار دادم و گفتم:  _ هیچی به خدا.  بهرام با شیطنت گفت:  _ آره هیچی نخورده بنده ی خدا قیافه ش داد میزنه که نخورده.فقط چند تایی نون خامه ای به قاعده ی کله ی گربه و یه مقدار میوه و مقدار زیادی…  با اخم حرفش را قطع کردم و گفتم:  _ باز تو شروع کردی یخچال؟!  _ دروغ می گم؟اگه دروغه بگو.  _ نه اتفاقا راست میگی.نشستم توی اتاقم همه ی اون چیزایی رو که گفتی تنهایی خوردم.یه عالمه هم کیفشو بردم.  بهرام از لحن بچگانه ی من خنده اش گرفت و سرش را تکان داد.در جواب خنده اش شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم.اما در دل از دست او حرصی شدم.پس از آن مادر رو به پدرم که تازه غذایش را تمام کرده بود کرد و پرسید:  _ خب نگفتی از عروسم چه خبر.بالاخره قرار مدار عروسی رو گذاشتین؟  _ آره.همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد.قرار عروسی رو گذاشتیم برای سه هفته ی دیگه که شب یلداست.  _ چه کار خوبی کردین.خودم هم دوست داشتم همین پیشنهادو بدم.

۱ ۷ ۳
با شنیدن حرفهایشان چانه ام را از روی دستم بلند کردم و گفتم:  _ نفهمیدم چی شد؟چی شد؟عروسی؟!  مادر جواب داد:  _ خب عروسی بهرام و ترانه رو می گیم دیگه.حواست کجاست؟  _ می دونم عروسی بهرامو میگین.ولی آخه پس چرا من خبر نداشتم؟!  و رو به پدر و بهرام گفتم:  _ مگه شما نرفته بودین یه سفر کاری.پس چطور شد که قرار عروسی گذاشتین؟!  پدر لیوان آبش را تا آخر سر کشید و گفت:  _ از اول هم قرارمون این بود که بعد از انجام کارامون تو تهران یه صحبتی با پدر ترانه داشته باشم و باهاش در مورد جشن عروسی برادرت و ترانه حرف بزنیم که خب با هم به توافق رسیدیم.  ابرو بالا انداختم و پرسیدم:  _ خب پس شیرینیش کو؟!  بهرام جواب داد:  _ همون یه بسته شکلات عسلی رو که گذاشتم رو کابینت واسه تو آوردم.  سرم را چرخاندم و به طرف کابینتها نگاه کردم:  _ نه بابا!چه دست و دلباز!یه وقت ورشکست نشی با این همه دست و دلبازی!  _ تو نمی خواد نگران ورشکست شدن من باشی.  بلندشدم و گفتم:  _ آخ بمیرم واسه ترانه با این شوهری که گیرش اومده.واقعا دلم واسه ش می سوزه.  _ ترانه احتیاجی به دلسوزی تو نداره.دلت واسه خودت بسوزه که …

۱ ۷ ۴
حرفش را خورد و به پدر نگاه کرد و نفهمیدم او از نگاه بهرام چه خواند که گفت:  _ راستی محبوبه آقای یوسفی در مورد برادرزاده ش هادی هم یه حرفایی زد.  بعد به من نگاهی انداخت.مادر نیز مشتاقانه پرسید:  _ چی گفت؟  _ گفت اگه اجازه هست بعد از عروسی ترانه و بهرام هادی و مادرش بیان در مورد بهار صحبت کنن.  دلم ریخت.به پدرم خیره شدم که رنگ پوست چهره اش با دادن این خبر شفافتر شده بود.باز یک خواستگار تازه و یک ماجرای تازه!این یکی را چطور و با چه بهانه ای باید دک می کردم؟!  مادر با لحن محبت آمیزی گفت:  _ هادی رو دیدم.پسر ماهیه.من چند باری تو خونه ی ترانه اینا دیدمش.درسته سایه ی پدر بالای سرش نبوده ولی مادرش خیلی خوب اونو بار آورده.  پدر با تحسین گفت:  _ امسال از دانشکده ی افسری فارغ التحصیل میشه.  وای پس طرف افسر هم بود.دیگر بدتر.حالا نمیشد طرف یک آدم بیکار یا معتاد یا یک همچین چیزی بود.پدر و مادر و بهرام بی توجه به من حرف می زدند و از هادی تعریف می کردند و من همینطور که داشتم گوش می کردم اخمهایم در هم رفت که پدر متوجه شد و پرسید:  _ بهار مست!دخترم چرا اخمات رفت تو هم؟!  _ اخم کردم چون همینجوری بدون اینکه نظر منو بپرسین اجازه دادین بیان خواستگاری و حالا هم خودتون دارین میبرین و می دوزین انگار نه انگار من هم آدمم!  بهرام در جوابم گفت:  _ نترس آبجی کوچولو.هادی پسر خیلی خوبیه.من میشناسمش.درسته افسره و باید خشک و جدی به نظر برسه .بچه ی باحالی هم هست که کمتر مثل و مانندش پیدا میشه.  _ باشه.خدا واسه خونواده ش نگهش داره.

۱ ۷ ۵
پدر پرسید:  _ این حرفت یعنی چی؟!  جعبه ی شکلاتها را برداشتم.از در آشپزخانه بیرون رفتم و جواب دادم:  _ یعنی اینکه اصلا حرفشو نزنین.  بخش سوم  سفره ی شام را تازه جمع کرده بودیم و مادر داشت برای پدر که از وقتی به خانه برگشته بود سخت اندیشناک نشان می داد چای میریخت و من هم مشغول جمع کردن ظرفها برای شستنشان بودم.در حالیکه از خودم سوال می کردم پدر با این اخمهای در هم به چه فکر می کند و چه چیزی فکرش را اینقدر مشغول کرده؟!  آنقدر کنجکاو بودم که از توی همان آشپزخانه گاه گاهی سر ک می کشیدم و نگاهی از سر کنجکاوی به او می انداختم.تا اینکه بالاخره بعد از خوردن چای به خود تکانی داد.بلند شد و به اتاق دیگری رفت.من هم سریع ظرفها را شستم و همین که از آشپزخانه بیرون آمدم دیدم برگشته توی هال و تلفن را راه انداخته و دارد شماره می گیرد.خودم را بی توجه نشان دادم و به اتاق رو به رویی رفتم و پشت دیوار گوش به زنگ ماندم.مادر هم پیدایش نبود و همین موقعیت خوبی برای گوش ایستادن بود.دلم گواهی می داد هر چه هست در مورد من و کیوان است.صدایش را که شنیدم گوشهایم تیزتر شد:  _ الو منزل محمدی؟  بله حدسم درست بود.شماره ی خانه ی دایی را گرفته بود.  _ …  _ سلام بانو خانوم حال شما چطوره؟خوب هستین؟  _ …  _ خیلی ممنون.خوبن.سلام میرسونن.  _ …  _ با آقا جاسم کار داشتم.هستن؟  _ …

۱ ۷ ۶
_ چی؟!  _ …  _ کی؟چطور؟!چرا به ما خبر ندادین؟!  یعنی چه شده بود؟اتفاقی برای کیوان افعتاده بود؟!یا خود دایی…  _ الان حالش چه طوره؟  _ …  _ خب خدارو شکر.پس خطر رفع شده؟  _ …  _ راستش زنگ زدم یه چیزی بپرسم مثل اینکه الان موقعیتش خوب نیست.بعدا مزاحم میشم…  _ …  _ خب من زنگ زدم بپرسم این راسته که می خواین نامزدی رو به هم بزنین؟  از شنیدن حرفهای پدرم خشکم زد.یعنی…یعنی…میشد؟این اتفاق ممکن بود بیفتد؟چرا…مگر چه شده بود که…  _ چی بگم؟امروز یه نفر که نمی دونم کی بود و شماره ی منو از کجا گیر آورده بود زنگ زد بنگاه محل کارم و گفت بی خود دل خودمونو خوش نکنیم چون کسی از فامیل راضی به این وصلت نیست و خود کیوان هم راضی نیست و خلاصه گفت به خاطر اختلافایی که بین شما و فامیل پیش اومده قراره نامزدی به هم بخوره.  _ …  _ من نمی دونم.اینارو که گفت انگار یه کاسه آب یخ رو سرم ریختن.با خودم گفتم یعنی چطور ممکنه ؟یعنی اصلا به فکر آبروی ما نیستن.حالا ما هیچی پس آبروی خودشون چی میشه…  _ …  _ اصلا خود این آقا پسرتون کیوان کجاست من دو کلمه با خودش حرف بزنم.شماره شو بدین بهم خودم بهش زنگ بزنم ببینم حرفش چیه؟

۱ ۷ ۷
_ …  _ ا؟!اونجاست؟!پس بی زحمت گوشی رو بدین بهش ببینم چی می گه.  سکوتی برقرار شد و من با شنیدن اسم کیوان قلبم به سرعت به تپش افتاد.اما اصلا نمی توانستم حرکتی بکنم.مات و مبهوت پشت دیوار ایستاده بودم و انتظار ادامه ی ماجرا را می کشیدم.یعنی چه میشد؟امکان داشت که کیوان واقعا بگوید مرا نمی خواهد؟آن وقت چه اتفاقی می افتاد؟!اینطوری من از این خانه آزاد نمیشدم.اما از زندگی اجباری هم آزاد میشدم.ولی آخر کدام می توانست بهتر باشد؟گیج از افکار متضادی که در من به وجود آمده بودند به ادامه ی مکالمه ی پدرم گوش دادم:  _ الو سلام آقا کیوان.حال شما؟خوبی پسرم؟  _ …  _ عموجون یه حرفایی شنیدم که می خواستم از خودت بپرسم.  _ …  _ شنیدم می خواین نامزدی رو به هم بزنین.اخه عموجون این رسمشه؟یعنی اصلا فکر آبروی ما و خدتونو نکردین؟مگه ما دخترمونو از سر راه آوردیم؟من به اعتبار فامیل بودنمون به ایت وصلت رضایت دادم.آخه فردا پس فردایی که واسه مون حرف دربیارن شما جوابگویی؟این یعنی چی؟نمی گین مردم آبرو دارن؟  _ …  _ نمی دونم یه نفر زنگ زد گفت.  _ …  _ زن بود.  _ …  _ یعنی شما خودت هم راضی هستی؟  _ …  _ پس من خیالم راحت باشه؟قول و قرارمون سر جاشه؟

۱ ۷ ۸
_ …  _ آها.احسنت.رحمت به شیری که خوردی.باشه پسرم.باشه.  _ …  _ خودت تنهایی واسه آزمایش میای یا با پدر و مادرت؟  _ …  _ خیله خب باشه پسرم.ممنون که خیالمو راحت کردی.به پدرت سلام برسون.ایشالله که هر چه زودتر خوب بشه.  _ …  _ ممنون پسرم.حتما.خداحافظ.  گیجتر از قبل روی زمین نشستم.کیوان چه گفته بود که پدر آرام شد؟آزمایش؟منظورش از آزمایش چه بود؟!یعنی پسر دایی با پدرم قول و قراری گذاشت؟اگر اینطور بود پس یعنی خودش هم راضی به این ازدواج بود؟  فصل پانزدهم  بخش اول  گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم و بدون توجه به نگاههای حیرت زده ی مادرم و یلدا که در نبود احسان آمده بود آنجا به اتقم رفتم و در را پشت سرم بستم.به تختم که عسل رویش به خواب رفته بود نزدیک شدم و کنارش زانو زدم.مدتی به چهره ی معصوم و ارامش که غرق در خواب بود چشم دوختم.بعد موهایش را کنار زدم و صورتش را بوسیدم.تکانی خورد و دستش را مشت کرد اما بیدار نشد.  _ کیوان!  صدای یلدا را از پشت سرم شنیدم.اما بدون اینکه برگردم در جوابش خیلی آرام و نجواکنان گفتم:  _ الان نه زن داداش.خواهش می کنم بذار به حال خودم باشم.  و یک دستم را روی معده ام که درد می کرد گذاشتم و فشار دادم.یلدا حرفی نزد.انگار می دانست بر خلاف ظاهر آرامم درونم چه طوفانی بر پاست.اما من احتیاج داشتم دردم را به کسی بگویم.هر چند برایم تلخ و عذاب آور بود.باید آنچه را که گذشته بود برای کسی بازگو می کردم.و چه کسی بهتر از زن برادرم که برایم همیشه مثل

۱ ۷ ۹
خواهری بزرگتر بود و از نزدیک شاهد درد کشیدنهایم بود.برای همین برگشتم و وقتی دیدم دارد از اتاق بیرون میرود صدایش زدم:  _ زن داداش!  ایستاد و سرش را چرخاند.بلند شدم و پرسیدم:  _ میشه بریم تو حیاط حرف بزنیم؟  سرش را تکان داد و جلوتر از من راه افتاد.پا به حیاط که گذاشتیم سوز سردی به صورتم خورد و باعث شد یلدا شال پشمی سبزش را بیشتر دور خودش بپیچد و من هم موقع نشستن روی سکوی بهار خواب خودم را بیشتر جمع کنم.زن برادرم اما ننشست و همانطور مقابلم ایستاد و منتظر شنیدن حرفهایم ماند.من نیز پس از سکوتی طولانی شروع کردم به حرف زدن:  _ می دونم از کاری که کردم و حرفایی که زدم تعجب کردی.خودم هم از حرفا و کارای خودم شوکه م.اصلا نمی دونم چیکار کردم و برای چی…احساس می کنم اونی که چند ساعت پیش توی بیمارستان به پدرش قول داد هر چی اون بگه قبول می کنه و چند دقیقه ی پیش پای تلفن اون حرفا رو زد خودم نبودم.  مکث کردم .نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:  _ وقتی امروز حرفمون شد و پای تو رو کشید وسط بدجوری از دستش عصبانی شدم.نتونستم تحمل کنم و از خونه زدم بیرون.نمی تونستم چنین حرفایی رو در مورد تو بشنوم.چون اونی که پدرم می گفت نیستی.تو برای من بیشتر از یه زن برادری.مثل خواهر بزرگتری هستی که همیشه برام عزیز و محترمی.اصلا دوست نداشتم هر وقت بحثی پیش میاد پای تو یا حتی احسانو بکشن وسط.ولی پدرم همیشه این کارو می کنه و تو رو متهم می کنه به کارایی که به هیچ وجه ازت برنمیاد و اصلا بهشون اعتقادی نداری.از دستش عصبانی بودم ولی وقتی مادر بهم زنگ زد و خبر داد حالش بد شده و عمو جابر اونو رسونده بیمارستان تموم تنم لرزید.جوری تکون خوردم که انگار زلزله اومده بود.خودمو که رسوندم بیمارستان عمو جابرو دیدیم که اونم هر چی از دهنش در اومد بارم کرد.بهم گفت پسر ناخلفی هستم که فقط باعث دردسرم.گفت آدم نیستم.باعث عذاب پدرم هستم و خیلی حرفای دیگه.ولی من اونقدر آشفته بودم که به حرفاش توجهی نکردم و حتی وقتی احسان که اونجا بود خواست جوابشو بده مانع شدم و نذاشتم.چون تنها نگرانیم اون موقع فقط پدرم بود.آخه…آخه می ترسیدم اونو هم از دست بدم.یا به قول عمو خدای نکرده باعث مرگش بشم.بعدش هم که با کلی اصرار و خواهش از دکترش خواستم اجازه بده ببینمش و دیدمش دلم ریخت.ترسی که به دلم افتاده بود بیشتر شد.اصلا به کلی به هم ریختم.دستشو که گرفتم و چشماشو باز کرد ازش خواستم منو ببخشه و بهش قول دادم هر کاری بگه می کنم.اون موقع…اصلا …اصلا…خودم نبودم…حالم خوش نبود…داشتم از پا در میومدم.اونقدر حالم بد بود که احسان اجازه نداد اونجا بمونم و به زور فرستادم خونه.بعدش هم که اومدم خونه و شوهر عمه م پای تلفن باهام حرف زد یه لحظه نزدیک بود کنترلمو از دست بدم و بگم…بگم…دخترشو نمی

۱ ۸ ۰
خوام…خواستم بگم هر چی که بوده و هر قراری که با پدرم گذاشته رو فرامو…ش کنه…ولی…و…ولی…یاد قولی افتادم که به پدرم داده بودم.برای همین مجبور شدم اونو هم خاطر جمع کنم…که…خودم…راضی به این ازدواج لعنتی هستم.اما…حالا…حالا که فکرشو می کنم…  سرم را بین دستهایم گرفتم و با درماندگی گفتم:  _ آخ…خدایا!من چیکار کردم…چیکار کردم…  _ کیوان!تو نباید خودتو سرزنش کنی.چون هیچ کاری نکردی که قابل سرزنش باشه.تو به خاطر پدرت چنین قولی دادی.این از خود گذشتگی بزرگیه.  لحن یلدا تسلی بخش بود.اما انتظار شنیدن این حرفها را از او نداشتم.فکر می کردم سعی می کند منصرفم کند.حرفی نزدم.جتی نگاهش هم نکردم.  _ تو الان احتیاج داری تنها باشی.به آرامش نیاز داری.من حرف بیشتری در مورد قولی که به پدرت دادی نمی زنم.اظهارنظری هم نمی کنم.چون می دونم فقط اوضاعو بدتر می کنه.خودت هم گفتی پدرت در موردم چی فکر می کنه..  دستم را مشت کردم و با عصبانیت گفتم:  _ اینا همه ش تقصیر زن عمومه.اونه که بابامو پر می کنه.همه ش هم به خاطر اینکه احسان یه زمانی حاضر نشد خواهرزاده شو بگیره و با تو ازدواج کرد.زن عمو هنوز به خاطر اون موضوع کینه به دل داره.اونی هم که به شوهر عمه م زنگ زده بود مطمئن مطمئنم خود همین زن بوده.شماره پیدا کردن هم که براش کاری نداره.از اون هفت خطاست.  _ مهم نیست بذار هر کاری می خواد بکنه و هر چی هم می خواد بگه به قول مادرم از حرف بار کسی کج نمیشه.زیاد بهش فکر نکن.اینجور آدما فقط خودشونو کوچیک می کنن.  او در حین گفتن آخرین جمله اش دسته کلیدی را که در دستش داشت به طرفم گرفت و گفت:  _ اینو بگیر برو خونه ی ما.اگه تنها باشی اعصابت آرومتر میشه.  _ یعنی چی؟!یعنی شما رو تنها بذارم و…  با لبخند مهربانی گفت:  _ من که خودم تنها نیستم.مادرجون و عسل هم هستن.

۱ ۸ ۱
و ادامه داد:  _ نترس لولو نمی خوردمون پسر خوب.  دسته کلید را که کف دستم گذاشت خیلی آرام گفت:  _ متاسفم که کاری از دستم بر نمیاد.اگه می تونستم حتما سعی می کردم ازت پشتیبانی کنم چون تو هیچ فرقی با شایان برام نداری.  برخاستم و در جوابش گفتم:  _ ممنون زن داداش.  _ تبسم کمرنگی بر لبش نشست:  _ خواهش می کنم.من که کاری نکردم.  و انگار چیزی یادش آمده باشد فکری کرد و گفت:  _ راستی شایان امروز با مادرم و سپیده اینجا بود.وقت رفتن کلی سفارش کرد بهش زنگ بزنی و بری ببینیش.  حرفی نزدم.فقط سری تکان دادم.که او هم شب به خیری گفت و رفت.وقتی در حیاط تنها ماندم.مدت کوتاهی قدم زدم و فکر کردم.اما فکر کردنم نتیجه ای نداشت و.فقط آشفته ترم کرد و بر درد معده ام افزود.با همان حالم رفتم بیرون و هر چند می توانستم با ماشین فرشاد به خانه ی برادرم بروم اما ترجیح دادم تمام راه را که یک ربع میشد با پای پیاده بروم.در طول راه نیز به این فکر می کردم که حالا باید چکار کنم.من که قبول کرده بودم.من که تحت فشار روحی حاضر به پذیرش این ازدواج تحمیلی شده بودم.باید چکار می کردم؟دیگر راهی برای سر باز زدن از آن نداشتم.یعنی اینکه مجبور بودم بپذیرم.ولی من که نمی خواستم بدبختی خودم را به شخص دیگری منتقل کنم.آن دختر بیچاره ای که قرار بود همسرم شود حق داشت زندگی ای خوب و راحت و به دور از هر دغدغه ای داشته باشد.زندگی با مردی که از سلامت روحی برخوردار بود.نه من که به مرده ای متحرک بیشتر شباهت داشتم و تمام ذهنم پر بود از خاطرات دختر دیگری به اسم پگاه.آن دختر که حتما از گذشته ی شوهر آینده اش هم بی خبر بود باید می فهمید دارد با چه کسی ازدواج می کند.مطمئنا آن بنده ی خدا از همه چیز بی خبر بود وگرنه چطور کسی حاضر میشد با مردی مثل من ازدواج کند؟!ولی این بی خبری می توانست دلیل و بهانه ای برای پاپس کشیدن من باشد؟!نه…ولی شاید اگر خودش می فهمید همه چیز را به هم میزد آن وقت برای خودش هم اینطوری بهتر بود…ولی به هر حال من باید پای حرفی که زده بودم می ایستادم.و البته باید تصمیمم را با باقی کسانی که با این ازدواج مخالف بودند در میان می گذاشتم.باید از آنها می خواستم سکوت کنند.با رسیدن این فکر به ذهنم ایستادم.به فضای تاریکی که مقابلم بود زل زدم و بعد تصمیم گرفتم همان موقع به دیدن دایی محمد بروم.جدی ترین حامی من که بقیه را نیز

۱ ۸ ۲
با خودش همراه کرده بود.خانه اش دور نبود.همان نزدیکی.یک کوچه بالاتر از خیابانی که در آن ایستاده بودم.بنابراین راهم را کج کردم و به سمت کوچه ای که خانه ی دایی در آن بود رفتم.از زیر چند تا درخت اوکالیپتوس و شب خسب تزئینی بلندی گذشتم و داخل کوچه شدم که چراغ ماشین همسایه ی دایی از تاریکیش کاسته بود.ته کوچه به خانه اش رسیدم.ایستادم و در زدم.مدت زیادی طول نکشید تا در باز شد و خود دایی با سر و وضعی شیک و مرتب در چارچوب در ظاهر شد.کت و شلوار یشمی و پیراهن سفید پوشیده و موهای پر پشت جوگندمی اش را یک طرف شانه کرده و مثل همیشه ته ریش گذاشته بود.با دیدنش سعی کردم لبخند بزنم اما به جایش درد معده ام بیشتر شد:  _ سلام دایی.  او که از دیدنم خوشحال شده بود جواب سلامم را داد:  _ به سلام تارک دنیا.  و در حال دست دادن و رو بوسی گفت:  _ چه عجب سری به این دایی پیرت زدی!  به جای اینکه جوابش را بدهم به لباسهای مرتبش اشاره کردم و پرسیدم:  _ جایی داشتین میرفتین؟  _ آره.خانواده ی شهاب دعوتمون کردن خونه شون.زن داییت و اشکان رفتن.من هم داشتم آماده میشدم برم.  _ پس بد موقع مزاحمتون شدم!  _ نه دایی.این چه حرفیه!بیا تو.  _ آخه…  _ بیا تو می گم.  مرا کشید داخل و من هم به اجبار همراهش رفتم.او من را به اتاق کوچک خودش که معمولا برای خواب و استراحت روزانه از آن استفاده می کرد هدایت کرد.اما وقتی خواست برای آوردن وسایل پذیرایی برود اجازه ندادم و گفتم:  _ نه دایی زحمت نکش.بی زحمت بشین.یه چند کلمه با هم حرف بزنیم که من زود برم و شما هم به کارت برسی.  متعجب کنارم نشست و پرسید:

۱ ۸ ۳
_ چیزی شده کیوان؟!  _ راستش می خواستم در مورد مساله ی مهمی باهاتون صحبت کنم.  با لحن گرفته ای گفت:  _ حتمادر مورد این موضوع نامزدیت با دختر آقا نصرالله می خوای حرف بزنی آره؟  سرم را تکان دادم.  نفسش را بیرون داد و گفت:  _ نگران نباش دایی.ما همه پشتتیم.من …دایی احمدت و خاله ت و احسان.عمه جیرانت هم هست.می خوام به عموت حاجی هم زنگ بزنم باهاش حرف بزنم.به هر حال تو مثل پسر خودمونی هیچ فرقی هم با بچه های خودمون نداری.هر کاری خواستی بکن.  _ ممنون دایی.ولی بهتره خودتونو اذیت نکنین.من تصمیممو گرفتم.  حیرت زده فقط نگاهم کرد.اما من بی توجه به نگاه او حرفم را ادامه دادم:  _ من اومدم اینجا بهتون بگم همه تون توی این قضیه کاملا سکوت کنین.  _ چ…چرا…آخه…  سکوت کردم و سرم را پایین انداختم.آرام صدایم زد:  _ کیوان!  با لحن گرفته ای جوابش را دادم:  _ دایی امروز به خاطر من نزدیک بود بابام بمیره.فقط خدا رحم کرد زود رسوندنش بیمارستان.فشارش رفته بود روی هیجده.اینکه دوباره سکته نکرد و خطر رفع شد دیگه خودش معجزه بود.من…من…نمی خوام…  بغض گلویم را گرفت و دیگر نتوانستم ادامه دهم.  _ کی؟!کی این اتفاق افتاد؟!پس چرا به ما خبر ندادین؟!

۱ ۸ ۴
_ امروز عصر.بعد از این که با من حرفش شد.هیچ کس خبر نداره.فقط عمو جابر که اون موقع اومده بود خونه مون و رسوندش بیمارستان با خبره و احسان که امشب به خاطرش موند بیمارستان.  با گلایه گفت:  _ اون وقت من الان باید بشنوم.  _ ببخشید دایی.من…من…حالم خوب نبود نتونستم خبرتون کنم.  _ خب حالا که دیگه به خیر گذشته ولی اصلا توقع نداشتم منو بی خبر بذارین.حالا هر چقدر هم که از پدرت دلخور بودم.  حرفی نزدم.سرم همانطور پایین بود و به رنگ طوسی موکتی که زیر پایم بود نگاه می کردم.  _ خب حالا نگفتی چه تصمیمی گرفتی و ما چرا باید ساکت بمونیم.  _ می خوام همون کاری رو بکنم که پدرم می خواد.  _ چی؟!تو…تو گفتی…می خوای چیکار کنی؟!  کلمات را شمرده شمرده و یکی یکی بیان کرد.از لحنش مشخص بود که انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشته و باورش نشده.نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:  _ می خوام ازدواج کنم.  _ ولی دایی جان…  دستش را گرفتم و جرفش را قطع کردم:  _ نه دایی خواهش می کنم بذار این قضیه همینجا تموم بشه.به بقیه هم بگو هیچ کاری نکنن و هیچی نگن.نمی خوام بیشتر از این طولش بدم و باعث بشم بین شماها و پدر و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش بیاد.یا از همه بدتر برای بابام اتفاق بدی بیفته.  _ ولی آخه ازدواج که زوری نمیشه!  _ می دونم.ولی چاره ای ندارم.  در جوابم سکوت کرد و سری تکان داد.آه کشیدم و گفتم:

۱ ۸ ۵
_ خودم هم اصلا دلم نمی خواست به اینجا ختم بشه.ولی حالا به خاطر پدرم…  به چهره ی گرفته اش نگاه کردم.به گوشه ای خیره شده بود.انقباض عضلات صورتش را می دیدم.بالاخره پس از سکوتی که به نظرم طولانی آمد گفت:  _ باشه.هر طور تو می خوای پسرم.ولی فراموش نکن هر وقت مشکلی پیدا کردی منو در جریان بذاری.هر تصمیمی بگیری خودم مثل شیر پشت سرتم.هر چی نباشی بچه ی خواهرمی و برام عزیزی.حتی عزیزتر از بچه های خودم.  بغض کردم.دستم را روی دستش گذاشتم و فشار دادم:  _ ممنون دایی.  به رویم لبخند زد.اما غمی را که در عمق چشمانش پدیدار شده بود به وضوح دیدم.  بخش دوم  قلبم از نگرانی به تاپ تاپ افتاده بود و مدام میرفتم پشت پنجره را نگاه می کردم و گاهی هم چشم می دوختم به حرکات عصبی فرشاد که با حرص شماره کیوان را می گرفت.قرار بود تا بعد از ظهر خودش را برای مراسم افتتاح بخش تحقیقات صنعتی برساند.اما هنوز از او خبری نشده بود.تا یک ساعت دیگر شخصی که در این بخش سرمایه گذاری کرده بود میرسید و دل من مثل سیر و سرکه داشت می جوشید از فرشاد که گوشی را به گوشش چسبانده بود پرسیدم:  _ چی شد؟  جواب داد:  _ هیچی خاموشه.  در این هنگام بابک وارد دفترش شد و پرسید:  _ چی شد؟خبری نشد؟  من به جای فرشاد جواب دادم:  _ هیچی خاموشه.  بابک رو به دوستش گفت:

۱ ۸ ۶
_ خب شماره ی خونه شونو بگیر.  فرشاد با کف دست محکم به پیشانی خودش زد:  _ آخ راست میگی ها.چرا به فکر خودم نرسید!  _ از بس خنگی دیگه.  فرشاد جواب برادرم را نداد.چون دوباره مشغول شماره گرفتن شده بود.با بی تابی در اتاق مشغول قدم زدن شدم و گوش به زنگ که بشنوم فرشاد چه می گوید:  _ الو!منزل محمدی؟  _ …  _ ببخشید آقا کیوان تشریف دارن؟  _ …  _ فرشاد سعادتی هستم.دوستش.  _ …  _ شمایین یلدا خانوم؟  _ …  _ ببخشید نشناختمتون.حال شما چطوره؟احسان خوبه؟عسل کوچولو چطوره؟  _ ممنون.من هم خوبم.  _ …  _ راستش مزاحم شدم که بپرسم کیوان کجاست؟هر چی زنگ میزنم گوشیش خاموشه.  _ …  _ چی؟!خدا بد نده.چرا؟!

۱ ۸ ۷
از شنیدن چند کلمه ی آخر دلم ریخت.یعنی چه شده بود؟!برای کیوان اتفاقی افتاده بود؟از شدت نگرانی دستم را به پنجره بند کردم.  _ الان حالشون چه طوره؟پس چرا به ما خبر نداد؟!  _ …  _ واقعا؟خب پس خدا رو شکر خطر رفع شده؟  _ …  _ باشه.گفتین کی حرکت کرده؟  _ …  _ ممنون.کاری امری ندارین؟  _ …  _ ممنون.خداحافظ.  فرشاد تماس را قطع کرد و به من و بابک نگاه کرد.با صدای لرزانی پرسیدم:  _ چی شده؟  _ زن برادرش گفت دیروز حال پدرش بد شده واسه همین امروز دیر حرکت کرده.  با شنیدن خبر بالاخره نفسم بالا آمد و چون دیگر پاهایم توانی برای ایستادن نداشتند یک صندلی را که نزدیکم بود پیش کشیدم و نشستم.خیالم از بابت او راحت شده بود.دیگر جای نگرانی وجود نداشت.اما قلبم هنوز تند میزد.  بابک پرسید:  _ یعنی نمیرسه؟  _ فکر نکنم به موقع برسه.  صدای تقه ی در که آمد هر سه سرهایمان را چرخاندیم و بابک گفت:  _ بیا تو.

۱ ۸ ۸
در باز شد و خانم طاهری همکار من در بخش گزارشات داخل شد:  _ آقای صادقیان!دکتر جواهری تشریف آوردن.  دکتر جواهری یکی از اساتیدی بود که با کیوان و فرشاد آشنایی داشت و بنا به خواهش آنها ریاست واحد تحقیقات را بر عهده گرفته بود.  برادرم رو به من و فرشاد گفت:  _ بریم الان دیر میشه.  اما من که نمی توانستم بلند شوم گفتم:  _ شماها برید.من هم بعدا میام.  بابک با دقت به چهره ام نگاه کرد و پرسید:  _ حالت خوبه؟  سرم را تکان دادم و او دیگر چیزی نگفت و همراه دوستش و خانم طاهری بیرون رفت و من تنها ماندم.هنوز توان بلند شدن نداشتم.از اینکه لحظه ای پیش آن همه نگران کیوان شده بودم خودم را سرزنش می کردم.اما دست من نبود که احساسم هر چه زمان می گذشت لحظه به لحظه نسبت به او قوی تر میشد.با اینکه هنوز نمی دانستم خودم را چطور به او نزدیک کنم و چه طور توجه و علاقه اش را نسبت به خودم جلب کنم و با اینکه نمیشد پی به احساساتش برد و تشخیص داد در لحظه چه احساسی دارد اما حس می کردم با تمام وجود خواهانش هستم.اما آیا من می توانستم علاقه ام را نسبت به او که هنوز عشق و یاد دختر دیگری را در دل دارد حفظ کنم؟یعنی حاضر بودم با شرایطی که داشت کنار بیایم و روزی با او زندگی کنم؟اگر چنین زندگی ای آغاز میشد می توانست دوام داشته باشد؟من می توانستم با او خوشبخت شوم؟  چرا که نه فقط کافی بود محبتش را جلب کنم.ولی چطوری؟!آخر چه طور میشد این کار را بکنم؟من که بلد نبودم.تا حالا هم سعی نکرده بودم محبت پسری را جلب کنم.کار سختی بود.  کلافه از این افکار بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.هیچ کس نبود.همه برای افتتاح بخش تحقیقات صنعتی به ساختمان مجاور رفته بودند.من هم باید میرفتم.با بی حوصلگی از طبقات مختلف پایین آمدم.از محوطه گذشتم و وارد ساختمان جدید شدم.سالن پایین شلوغ بود.افرادی که اکثرا کارکنان آزمایشگاه بودند روی صندلیها نشسته و عده ای هنوز ایستاده و در حال گفت و گو بودند.بابک نیز کنار فرشاد و عده ی دیگری که تا به حال ندیده بودم ایستاده

۱ ۸ ۹
و حرف میزد.من هم ترجیح دادم برای وقت گذرانی به او و همراهانش بپیوندم.بنابراین به سمتشان رفتم و برادرم با دیدنم گفت:  _ بالاخره اومدی؟  جوابش را ندادم و او به مرد میانسالی که کنارش ایستاده بود رو کرد و گفت:  _ آقای محجوب خواهرمو بهتون معرفی می کنم.بهارمست صادقیان.مسئول بخش گزارشات.  و رو به من ادامه داد:  _ ایشون هم آقای مرتضی محجوب هستن.رئیس شرکت صنعتی…که توی این بخش سرمایه گذاری کردن.  لبخندی زدم و گفتم:  _ خوشوقتم.  با لبخندی متقابل جوابم را داد:  _ من هم از آشنایی با شما خوشوقتم خانم جوان.  از لحن سخن گفتنش خوشم آمد.مشخص بود مرد آداب دانی است.بابک پس از آشنایی ما با هم دختر او پانیذ را که دختر قد بلند ترکه ای سبزه رویی بود و معاون پدرش نیز بود معرفی کرد و همین طور هم دیگران را یعنی دکتر جواهری و پسر جوانی به نام کوروش فاطمی را که از کارکنان جدید در بخش جدید بود.پس از آن پانیذ دختر آقای محجوب در حالیکه به اطرافش نگاه می کرد به بابک گفت:  _ گفته بودین افراد باهوش و بااستعداد زیادی اینجا کار می کنن.کاش میشد با تمامشون آشنا میشدیم.  بابک گفت:  _ خب اگه می خواین از همین الان و کم کم با همه شون آشناتون می کنم.  پانیذ نرم خندید و گفت:  _ با این همه آدم؟!  بابک لبخند بر لب به دکتر جواهری اشاره کرد و گفت:

۱ ۹۰
_ از همین جا شروع کی کنیم. استاد اسفندیار جواهری که لطف کردن و ریاست این بخش رو به عهده گرفتن.آقای فرشاد سعادتی و کوروش فاطمی عزیز و البته آقای محمدی که متاسفانه فکر نمی کنم امروز به این مراسم سر وقت برسن.  پانیذ گفت:  _ و خودتون که دانشجوی دوره ی دکتری شیمی هستین.  بابک با خنده گفت:  _ خب من که نمیشه روم زیاد حساب باز کرد.کلا آدم با هوشی نیستم.  _ شکسته نفسی می فرمایین.یادمه شما یه بار بهم گفتین آقای محمدی و ایشون( به فرشاد اشاره کرد) تو آزمایشگاه مجاور در قسمتهای متفاوتی کار می کنن.پس چطور اینجا می خوان…  این بار فرشاد در جوابش گفت:  _ خب راستش من و کیوان یعنی آقای محمدی سالها پیش تو دو تا گرایش مختلف شیمی می خوندیم.یعنی با اینکه رشته مونو دوست نداشتیم ولی به قول آقای محمدی به از هیچی بود و ادامه ش دادیم.بعد از اون هم کیوان منو ترغیب کرد بریم دنبال علاقه ی خودمون و مهندسی شیمی خوندیم.   پانیذ با لبخندی گفت:  _ یعنی الان شما دو تا مدرک دارین؟  _ خب دیگه چیکار میشه کرد.  _ فکر می کنم باید از دوستتون ممنون باشین.  این را گفت و پرسید:  _ چرا دیر میان؟  منظورش کیوان بود و من از این کنجکاوی بی جایش اصلا خوشم نیامد.  بابک گفت:  _ یه مشکلی براشون پیش اومده.

۱ ۹ ۱
و من برای اینکه حرف زدن در مورد کیوان تمام شود به برادرم گفتم:  _ بهتر نیست مراسمو شروع کنیم؟  بابک در تایید حرف من گفت:  _ بله درسته.موافقم.  آقای محجوب نیز سری تکان داد و همگی به طرف ردیف اول صندلیها رفتیم و نشستیم و بابک روی سنی که برای سخنرانی آماده شده بود رفت و پس از چند دقیقه ای حرف زدن و تشکر از همه ی حاضرین از دکتر جواهری خواست که روی سن برود و سخنرانی خود را شروع کند.  دکتر نیز بلند شد و جای برادرم را گرفت.اما من حواسم به جای اینکه به حرفهای او باشد داشتم به کیوان فکر می کردم.یعنی حالا توی جاده بود؟کی میرسید؟من می توانستم توجهش را جلب کنم؟با این فکر آه کشیدم و سعی کردم حواسم را به حرفهای دکتر بدهم:  _ بخش تحقیقات صنعتی…  اما نمیشد.دلم بدجوری هوای کیوان را کرده بود.  _ با هدف اجرای پروژه هایی در مقیاس صنعتی زیر نظر عده ای از اساتید و دانشجویان مقاطع دکتری و فوق لیسانس تاسیس شده.این بخش تحقیقاتی به وسایل و واحدهای پایلوتی مجهز شده که به وسیله ی اونها نیازهای صنایع نفت گاز و پتروشیمی در قالب پروژه های تحقیقاتی مرتفع خواهد شد.با راه اندازی این آزمایشگاه که در مدت زمان کوتاهی تاسیس شده امکان انجام آزمایشات پی وی تی و آنالیز مغزه های نفتی در این مکان فراهم شده…  با بی حوصلگی به پشتی صندلی تکیه دادم و نفسم را بی صدا بیرون دادم و خواستم دوباره به حرفهای دکتر گوش کنم اما چشمم به او افتاد که بی سر و صدا روی یک صندلی نشست و به محض نشستن کوروش فاطمی رفت سراغش و چند جمله ای با او حرف زد و کیوان در جوابش فقط سرش را تکان داد.از دیدنش خوشحال شده بودم وقتی کوروش از جلویش کنار رفت و چهره ی گرفته اش را دیدم.تمام خوشحالیم زایل شد.دکتر هنوز داشت حرف میزد اما من حواسم پیش کیوان بود.چشمهایم فقط و فقط او را می دید که دست به سینه نشسته و نوک پایش را آرام به پایه ی صندلی جلویی میزد.ولی ناگهان سرش را چرخاند و همین باعث شد دستپاچه شوم و دوباره به دکتر جواهری توجه کنم:  _ که از جمله امکانات تهیه شده میتونیم به دستگاه رسوب آسفالتین_دستگاه اندازه گیری روابط حجمی فشاری دمایی_دستگاه اندازه گیری گرانوری…

۱ ۹ ۲   رمانی ها
زیر چشمی او را پاییدم.سخت توی فکر فرو رفته و به نقطه ای خیره شده بود.  _ که با مساعدت جناب آقای مرتضی محجوب ریاست شرکت صنعتی… و حمایت دانشگاه صنعت نفت اهواز…  چرا اینقدر برایم جذاب بود؟!دلیلش چه بود که با هر بار دیدنش تمام تاب و توانم را از دست می دادم و دلم ضعف میرفت.برای چه حس می کردم به وجودش نیاز دارم؟!چرا دوست داشتم گرمای وجودش را تجربه کنم و با او یکی شوم؟از چه چیز این پسر خوشم آمده بود؟بدون اینکه سرم را به طرفش بچرخانم نگاهش می کردم و ناگهان وقتی چرخید دلم را به شدت لرزاند و نتوانستم نگاهم را بدزدم.بی محابا به ان چشمهای خوشرنگ خیره شده بودم تا شاید حالم را درک کند شاید…  بخش سوم  پس خودش هم می خوست؟خودش هم راضی به این ازدواج بود!ولی چه طور می خواست با دختری که یک بار هم ندیده و نمی شناخت ازدواج کند؟نکند همان دیدار سرسری و کوتاه کار خودش را کرده و عاشق شده و یا نه قبول کردنش از روی هوس بوده و یا اجبار…اگر این طور باشد چه؟آیا همین نشان نمی داد آدمی غیر منطقی است یک نفر در حد پدر خودم.درست که تحصیل کرده و با سواد بود ولی خیلی از تحصیل کرده ها هنوز افکار بسته و قدیمی اجداد و والدینشان را حفظ کرده اند و منطق هم سرشان نمیشود.  به هر حال دیگر زمان زیادی تا عقدمان نمانده بود و قرار بود همین روزها خودش تنهایی برای انجام آزمایش و مقدمات آن بیاید و بعد از فراهم آوردن مقدمات خانواده اش برای برگزاری مراسم بیایند.و من گرفتار بین احساسات مختلف و گرفتار بین دو سوال بی جواب مانده بودم.اینکه آیا زندگی با کیوان بهتر از زندگی حالایم بود و یا بدتر؟اما هر چه که بود باعث نمیشد ذره ای نسبت به او علاقه پیدا کنم.نه هرگز این اتفاق نمی افتاد.او می توانست صاحب جسم من شود اما مالک قلب و روحم نمیشد.از آرش دل بریده بودم و فقط خاطرات کوتاهی که از او داشتم در ذهنم مانده بود اما همین خاطرات هم باعث می شدند دلتنگش شوم و گاهی در تنهایی خودم بی صدا اشک بریزم.فقط همین.کار دیگری از دستم بر نمی آمد.پدر و مادر در سخت در تکاپو برای مهیا کردن وسال راحتی مهمانهایشان بودند و من با غم بزرگی در دل فقط شاهد این بودم که چه طور به فکر داماد آینده شان بودند.این وسط روزها و لحظه ها هم شروع کرده بودند به تند تند جلو رفتن و بی اراده آنها را میشمردم.  خبری از ابراهیم نبود و کسی در خانه مان اسمش را نمی آورد.شاید دوباره خلافی کرده و گرفتار شده بود و شاید هم از آن شهر رفته بود.خدا می دانست کجا بود و چکار می کرد و البته مهم هم نبود.همین که نبود کفایت می کرد.شر بود و همیشه هم شر به پا می کرد و فقط آرزو می کردم وقتی کیوان و خانواده اش می آیند او پیدایش نشود.البته تا وقتی پدر خانه بود او جرات آفتابی شدن نداشت.به هر حال ابراهیم هم جزئی از زندگیم بود.جزئی از زندگی اجباری و ناخواسته ای که به من تحمیل شده و از آن نفرت داشتم.زندگی اصلا در نظرم ارزشی نداشت.اما با وجود اینکه ارزشی برایش قائل نبودم باز جرات نمی کردم به آن پایان بدهم و یا حتی به فکرش هم باشم.تصورش هم برایم ترسناک بود.ترسناکتر از زندگی کردن با کیوان که هر لحظه و هر ساعت در ذهنم بود و بیرون

۱ ۹ ۳
نمیرفت.کاش این انتظار لعنتی به پایان میرسید و از این همه اضطراب و نگرانی خلاص میشدم.احساس خستگی و دلزدگی از زندگی و هر چه اطرافم بود راحتم نمی گذاشت و هر لحظه هم بیشتر میشد و شاید فقط با آمدن کیوان پایان می گرفت.شاید هم نه…  فصل شانزدهم  بخش اول  از زمان افتتاح بخش تحقیقات که با فرشاد کارمان را به آنجا منتقل کرده بودیم برای اینکه به اتفاقات اخیر فکر نکنم خودم را به شدت درگیر درس و کار کرده بودم.نمی خواستم افکار مزاحم و آزار دهنده بیشتر از این اذیتم کنند. تماسم را با فامیل حتی با احسان و خاله لیلی هم قطع کرده بودم.نمی خواستم به چیزی فکر کنم.می خواستم آرامش داشته باشم.و یافتن این آرامش را فقط در کار کردن و درس خواندن می دانستم.البته ظاهرم در مقابل دوستانم همان بود که باید باشد.ظاهری شاد و خندان.اما در درون احساس خستگی و ناامیدی می کردم.سعی می کردم فرصتی به این احساسات ندهم.اگر اجازه می دادم ذره ای خود را نشان دهند از پا در می آمدم.  هر چند دوستانم از اینکه خودم را غرق در کار و درس کرده بودم نگران بودند ولی خودم فکر می کردم این طوری بهتر است.چون حتی نمی خواستم تصور کنم می خواهم با دختری که دوست نداشتم زندگی کنم.چرا که این را خیانتی نسبت به پگاه می دانستم.هر چند داشتم دچار چنین خیانت بزرگی میشدم و لحظه به لحظه نیز به زمان انجام آن نیز نزدیکتر میشدم و چشم که روی هم گذاشتم بالاخره باز هم به آخر هفته رسیدم.آخر هفته ای که همزمان شد با پایان امتحانات میان ترم دانشگاه و تصمیم من برای گرفتن یک مرخصی تا پایان ترم از دانشگاه عملی شد.حالا باید از محل کارم مرخصی می گرفتم.بنابراین صبح روزپنج شنبه که قرار بود مستقیما به ایلام بروم قضیه را با بچه ها در میان گذاشتم.  بابک و فرشاد داشتند صبحانه می خوردند و من داشتم فکر می کردم همان هفته ی اول کارها را به سرانجام برسانم و حتی عقد را هم جلوتر بیندازم.اینطوری خودم را از عذابی که راحتم نمی گذاشت آزاد می کردم.  _ بچه ها امشب خونه ی ما شام دعوتین.میاین که…  فرشاد در جواب بابک به من نگاه کرد و گفت:  _ خب نمی دونم اگه کیوان میاد…  من که از فکر بیرون آمده بودم گفتم:  _ فرشاد تو برو.من می خوام بعد از ظهر…  _ چیه بازم می خوای بری دهلران؟

۱ ۹ ۴
کمی از قهوه ام را نوشیدم و جواب دادم:  _ نه برای هفت هشت ده روزی میرم ایلام.یه کاری برام پیش اومده.  بابک ابرو بالا انداخت و پرسید:  _ چه کاری؟  _ فعلا نمیتونم بگم.بعدا میگم.  _ واسه عروسی بهرام که بر می گردی.دو هفته ی دیگه ست.  نبه بابک نگاه کردم.نمی دانستم چه بگویم.اصلا از اتفاقات آینده مطمئن نبودم.با این حال گفتم:  _ سعیمو می کنم.  _ نه دیگه.نشد.سعی می کنم جواب من نشد.باید حتما باشی.  حرفی نزدم.فرشاد پرسید:  _ با دانشگاه چیکار می کنی؟کلاسا هنوز تموم نشدن.  _ مرخصی گرفتم.  _ ا؟پس کاراتو کردی؟  در جوابش سکوت کردم که پرسید:  _ می خوای ماشینو بهت بدم؟  _ نه ممنون.بلیط اتوبوس گرفتم.  فرشاد این بار خطاب به بابک با صدای بلندی گفت:  _ د بیا وقتی می گم این یه چیزیش هست بازم بگو نیست.بازم بهم بگو اشتباه می کنی.آقا همه ی کاراشو انجام داده و الان به ما میگه.از قیافه ش هم همه چی معلومه.اصلا شبیه آدمای مالیخولیایی شده.نیگا نیگا رنگش زرد عین زردچوبه چشماش گود افتاده…

۱ ۹ ۵
بابک حرفش را قطع کرد:  _ وایسا ببینم.بذار از خودش بپرسیم.  _ خیله خب باشه.بپرس.بپرس بینم بهت می گه.نمی گه داداش من نمی گه.انگار ما غریبه ایم و رفیقش نیستیم.  _ باشه تو هم حالا.  بابک این جمله را در جواب فرشاد گفت و رو به من کرد:  _ چی شده کیوان؟اتفاقی افتاده؟از چیزی ناراحتی؟  سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم و گفتم:  _ نه هیچی نشده.  _ اگه هیچی نشده پس چرا تو اینجوری شدی؟نه خواب گذاشتی واسه خودت نه خوراک.از هفته ی پیش که اومدی تا الان یه سره یا خودتو حبس می کنی تو اتاقت و درس می خونی و با کامپیوتر مشغولی و تحقیق می نویسی یا تو آزمایشگاه تا نصفه ی شب کار می کنی.چته کیوان؟فرشاد می گفت یه چیزیت هست ولی من باور نکردم.یعنی می دونستم یه چیزی هست ولی هی منتظر بودم خودت بهمون بگی.این در حالیه که می بینم یه جوری شدی.کیوانما سه تا دوستیم و همیشه هم با هم مثل کف دست صادق و رک بودیم و هیچی رو از هم پنهون نکردیم.ولی مدتیه انگار یه اتفاقی افتاده و تو نمی خوای به ما بگی.راستشو بگو چی شده؟  وقتی بابک این جملات را به زبان می آورد سکوت کرده و به میز خیره شده بودم.اما وقتی حرفهایش تمام شد گفتم:  _ باشه وقتی برگشتم بهتون می گم.  فرشاد با حرص گفت:  _ بفرما.باز شروع کرد.بازم می خواد از زیر حرف زدن در بره.  _ نترس در نمیرم.قول میدم هر وقت برگشتم بهتون بگم.  _ خب اومدیم و برنگشتی.اصلا تصادف کردی و جونت در اومد.اون وقت چی؟  بی اختیار از شنیدن حرفش لبهایم به لبخندی باز شد.اما بابک اخم کرد و به او گفت:  _ نمیشه اون زبونتو گاز بگیری و نفوس بد نزنی؟

۱ ۹ ۶
_ خب مرگ حقه داداش.اومدیم و یه وقت…  _ فرشاد!  در حالیکه هنوز از جر و بحثهای آن دو تا لبخند برلب داشتم به ساعتم نگاه کردم و گفتم:  _ خب بچه ها با اجازه تون من برم.  _ صبر کن تا ترمینال برسونمت.  این را بابک گفت و فرشاد تایید کرد.  بخش دوم  ترانه خم شد و به چهره ام دقیق شد:  _ چطوره؟  به تصویر خودم در آینه خیره شدم.سایه چشم قهوه ای جلوه ی خاصی به چشمهایم داده بود.با رضایت کامل گفتم:  _ خوبه.  _ خب پس بلند شو ببینمت.  با شوق برخاستم و مقابلش ایستادم:  _ واقعا که خوشگل شدی.  _ البته به خوشگلی شما که نمیشم عروس خانوم.  لبخندش پررنگتر شد و گونه هایش گل انداخت.  خندیدم و گفتم:  _آخی ببین چه جوری رنگ به رنگ شد.  ترانه خندید و یکی پس کله ام زد و مرا بیشتر به خنده انداخت.بعد از ظهر همراه خانواده اش رسیده بود و پدر به افتخار ورود آنها یک مهمانی شام ترتیب داده بود. من یکی که سر از پا نمیشناختم.در مهمانی هم افراد فامیل حضور داشتند هم دوستان و همین هم باعث خوشحالیم شده بود.آخر کیوان هم قرار بود باشد.هر چند خاله اش را هم که با

۱ ۹ ۷
هم به تازگی صمیمی شده بودیم دعوت کرده و او دعوتم را محترمانه رد کرده بود اما این مهم بود که خودش حاضر بود.در آینه به خودم نگاه کردم.لباسهایم ترکیبی از رنگهای قهوه ای و آبی نفتی بود.رنگهای مورد علاقه ی خودم و کیوان.خیلی دلم می خواست عکس العملش را وقتی چشمش به من می افتاد میدیدم.از فکر به این موضوع دلم غنج رفت.حتما زیباییم چشمش را می گرفت.  _ ترانه!  با صدای بهرام از فکر بیرون آمدم و نگاهی شیطنت آمیز به ترانه که داشت لباسش را مرتب می کرد انداختم:  _ مثل اینکه آقاتون صداتون میزنه.  اما او در جوابم اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند و مرا یاد مادرم انداخت.برای همین خنده ام گرفت.ترانه هم لبخندی زد و سری تکان داد و بیرون رفت.من هم بعد از اینکه اتاقم را کمی مرتب کردم به سالن پذیرایی رفتم و تا شروع مهمانی همانجا ماندم.اما وقتی خانه کم کم شلوغ شد برای خوش آمدگویی به مهمانها بلند شدم و گوشه ای کنار بهرام و ترانه ایستادم.دل توی دلم نبود و منتظر بودم هر چه زودتر کیوان را ببینم.حتما او هم امشب خوش لباستر و جذابتر شده بود.بالاخره با ورود بابک و فرشاد این انتظار من به پایان رسید بهرام و ترانه به طرفشان رفتند .اما من کیوان را که همراهشان ندیدم لبخند از لبم پرید و سر جایم ماندم.پس او کجا بود؟!چرا همراه برادرم و فرشاد نبود؟!نکند بیرون باشد و همین حالا از راه برسد و یا شاید…نکند اصلا نیاید؟!از این فکر غمی بر دلم نشست نزدیک شدن بابک به من مجال بیشتر فکر کردن را نداد:  _ سلام آبجی.  سرم را آرام تکان دادم.برادرم سرش را جلو آورد و زیر گوشم گفت:  _ چه خوشگل شدی؟ببینم باز قراره دل کی رو ببری؟  و به هادی پسر عمه ی ترانه که کمی ان طرفتر با پدرم گرم گرفته بود اشاره کردم.اما اخمهای من در هم رفت و جوابش را ندادم.  _ ا؟!چی شد پس؟چرا اخم کردی؟!  سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم اما نفهمیدم موفق شدم یا نه.بعد خیلی آرام پرسیدم:  پس اون یکی دوستت کو؟  _ کیوان؟اون نیومد.

۱ ۹ ۸
_ متعجب و تقریبا با صدای بلندی پرسیدم:  _ چرا؟!  _ یه کاری براش پیش اومد رفت ایلام.  از شنیدن جواب برادرم دهانم باز ماند.چرا رفته بود ایلام؟چه کاری می توانست داشته باشد؟!یعنی حتما همین امروز باید میرفت؟!لعنتی باز تیرم به سنگ خورد.از این بدتر نمیشد.دستم را مشت کردم و از خودم پرسیدم:  چرا این پسر باید همیشه تن مرا بلرزاند؟!چرا عادت داشت هی بیخبر برود و بیاید و اعصاب مرا در هم بریزد؟!سرم را پایین انداختم و با دهانی خشک و پاهایی لرزان رفتم روی مبلی نشستم.بغض کرده بودم و دیگر دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم.احساس می کردم دهانم تلخ شده.چه فکر و خیالهایی که در سر نپرورانده بودم.مثلا می خواستم دلش را ببرم.چه فکرهای احمقانه ای!او باز رفته و من حیران مانده بودم.انگار کارش همیشه این بود.آخر چرا هر چه عشقم نسبت به او بیشتر میشد خدا از من دور و دورترش می کرد؟بغضم را که میرفت بشکند فرو خوردم و سرم را بالا آوردم.حالا هادی درست نقطه ی مقابل من ایستاده بودو داشت با بابک و بهرام و فرشاد حرف میزد و در حین صحبت کردن به من نگاه می کرد.اما من چشمهای نم دارم را بستم و آرزو کردم کاش به جای او کیوان آنجا ایستاده بود.  مقابل هم نشسته بودیم.من و کیوان.در انتظار اینکه سید رضا همسایه ی دیوار به دیوارمان که پیرمرد محترمی بود بینمان صیغه ی محرمیت بخواند.پسر دایی غروب رسیده و بعد از شام پدرم بعد از حرفهای معمول پیشنهاد کرده بود یک صیغه بینمان خوانده شود و خودش رفته بود دنبال سید رضا.  تمام تنم از خجالت خیس عرق شده بود و لرزش نامحسوسی تمام وجودم را فراگرفته بود.هنوز کیوان را درست ندیده بودم.از وقتی آمده بود به دستور پدرم توی آشپزخانه ماندم و شامم را هم همانجا خوردم.البته از شدت ترس و اضطراب چیزی از گلویم پایین نرفت.و وقتی هم سید آمد مادر آنقدر سریع سراغم آمد چادر را روی سرم انداخت و مرا به هال خانه برد که فرصت نکردم نیم نگاهی به کیوان بیندازم.حالا هم جرات نداشتم حتی برای یک لحظه سرم را بالا بیاورم.سید گفت و گو کنان و در کمال خونسردی چایش را نوشید و بعد از پدرم پرسید:  _ خب آقا نصرالله اجازه می فرمایین؟  _ اجازه ی ما دست شماست آقا سید بفرمایین.  سید شروع کرد و از ما نیز خواست هر چه می گوید ما هم یکی یکی تکرار کنیم و به این صورت ما برای ده روز با هم محرم شدیم.به همین سادگی.اما بعد از جاری شدن صیغه.هیچ کداممان حرکتی نکردیم.نه من و نه کیوان.من فقط دست او را می دیدمکه روی زانویش مشت کرده بود.اما وقتی سید قصد رفتن کرد و همه بلند شدیم توانستم

۱ ۹ ۹
چهره ی غمگین او را ببینم.غمی که انگار همیشه در چهره ی او وجود داشت.بعد از رفتن سید رضا و بدرقه اش کیوان رو به پدرم کرد و پرسید:  _ عموجان میشه من و سمیرا بریم توی حیاط با هم حرف بزنیم؟  پدر لحظه ای با تردید به او نگاه کرد و سپس جواب داد:  _ باشه من حرفی ندارم پسرم ولی توی حیاط سرده و…  کیوان حرف او را قطع کرد و گفت:  _ مهم نیست.  و پدر تسلیم شد:  _ باشه هر طور راحتین.  کیوان تشکر کرد و به من چشم دوخت که از نگاهش دستپاچه سرم را پایین انداختم.دلم نمی خواست همراهش بروم.از او می ترسیدم.اما مادر کمی به جلو هلم داد و مجبورم کرد با او بروم. پا به حیاط گذاشتیم و در کنار هم مشغول راه رفتن شدیم و وقتی به تختی که آنجا بود رسیدیم هر دو نشستیم و برای مدتی هر کدام ساکت به جایی خیره شدیم.سکوتی که بینمان بود داشت طولانی میشد و من هم داشت حوصله ام سر میرفت که سرانجام کیوان پرسید:  _ چرا قبول کردی زن من بشی؟  با شنیدن صدایش که گرم بود و جذاب از جا پریدم.اما حرفی نزدم.اصلا نمی توانستم چیزی بگویم.انگار زبانم بند آمده بود.سرم پایین بود ودستهایم را در هم می پیچاندم و فشارشان می دادم.

_ چرا حرف نمیزنی؟!یه سوال پرسیدم انتظار دارم جوابمو بدی.  لحنش ملایم بود.خیلی ملایم.مثل پدرم و ابراهیم با غیظ و خشونت حرف نمیزد.صدایش ارامشی به وجودم داد و باعث شد زبانم باز شود:  _چ…چ…چی؟  تن صدایم آنقدر پایین بود که بعید می دانستم شنیده باشد اما او انگار شنید که گفت:  _ پرسیدم چرا قبول کردی زن من بشی؟

۲ ۰ ۰
مدتی سکوت کردم و به سوالش فکر کردم و وقتی اتفاقاتی را که در این مدت برایم افتاده بود مرور کردم با بغض گفتم:  _ م…مجبور بودم.  _ مجبور بودی؟!یعنی خودت دخالتی توش نداشتی؟!  جوابش را ندادم.پفی کرد و بلند شد.چند قدم از من دور شد.یک دستش را در جیب شلوارش فرو برده و پشتش به من بود.  _ یعنی نمی تونستی بگی نمی خوای؟  _ گفتم.  _ خب؟  از یاد آوری اتفاقات گذشته داشت گریه ام می گرفت اما به زحمت جلوی خودم را گرفتم و گفتم:  _ کتک خوردم.  این را که به زبان آوردم تند برگشت و ناباورانه نگاهم کرد.جلو آمد.خودم را جمع کردم.به طرفم خم شد.نفس گرمش به صورتم خورد و تنم مور مور شد.با لحنی گرفته پرسید  _ واقعا کتک خوردی؟!به خاطر من؟!  دوباره بغض کردم.  _ به من نگاه کن.  سرم را بالا آوردم.به چشمهایش نگاه کردم.در آن تاریکی رنگ چشمانش تیره تر به نظر میرسید و به سیاهی میزد.اخم کمرنگی روی پیشانیش چین انداخته بود.پس از مدت کوتاهی دوباره راست ایستاد و آمد کنارم روی تخت نشست:  _ من هم مثل تو مجبور شدم.  نفس عمیقی کشید.هر دو دستش را در موهایش فرو برد و گفت:  _ به خاطر پدرم.

۲ ۰ ۱
مکثی کرد و ادامه داد:  _ اصلا قصد ازدواج نداشتم.اما پدر و مادرم بی سر و صدا و بدون اینکه چیزی بهم بگن اومدن خواستگاری تو.تو هم که می گی مجبورت کردن قبول کنی.مطمئنم که خانواده م هیچی از گذشته ی من بهت نگفتن.درسته؟  چادرم را دور انگشتم پیچاندم.از گذشته؟از گذشته چه باید می گفتند؟مگر چه اتفاقی برایش افتاده بود؟!  _ می خوای بدونی؟  حرفی نزدم.خجالت می کشیدم.  _ می دونی من چند سال پیش عاشق دختری بودم.خواهر زن برادرم و قرار هم شد با هم ازدواج کنیم اما…اونو جلوی چشمام از دست دادم.این اتفاق برام یه شوک و ضربه ی بزرگ بود.ضربه ای که باعث شد مدتی رو توی آسایشگاه روانی بستری بشم.اما با این حال هنوز که هنوزه کابوس اون روز نحس لعنتی جلوی چشمامه.بعد از اون از هر چی دختره فراری شدم چون پگاه تنها دختری بودکه تو قلبم جا داشت و هنوز هم جا داره.  پس گذشته اش این بود؟خب چرا داشت اینها را برای من تعریف می کرد؟منظورش چه بود؟یعنی می خواست بگوید از روی عشق و علاقه نیست که می خواهد با من ازدواج کند.خب من هم از روی علاقه او را نپذیرفته بودم.  _ اینا رو بهت می گم چون الان تو زنم هستی و نمی خوام چیزی از زندگیمو پنهون کنم.تو چی؟تو هم حرفی داری که در مورد خودت بخوای بگی؟  از حرفهایش جا خورده بودم چقدر وقاحت می خواست تا یک نفر جلوی همسرش از عشقش نسبت به دختر دیگری که سالها پیش مرده بگوید و بگوید هنوز آن دختر در قلبش جا دارد و بعد انتظار داشته باشد جواب سوالش هم داده شود.  _ خیله خب حالا که حرفی نداری گوش کن من می خوام یه چیزی بهت بگم.  همچنان در سکوت به او گوش کردم:  _ می دونم تو هم داری مثل من به خاطر این ازدواج اجباری عذاب می کشی و هر چقدر انتظاربرای این ازدواج طولانی بشه رنج و عذاب ما هم بیشتر میشه.برای همین می خوام تاریخ عقدو جلوتر بندازم.اینجوری برای هر دو تامون بهتره.نظرت چیه؟  نظر؟او داشت نظر مرا می پرسید؟!نظر مرا که در عمرم تا به حال یک بار هم پرسیده نشده بود.این خنده دارترین و عجیبترین سوالی بود که سنیده بودم.من که نظری نداشتم.همه چیز دست دیگران بود.

۲ ۰ ۲
_ نمی خوای نظرتو بگی؟  سکوت کردم.  _ ببین قرار نیست تو زندگیمون فقط من تصمیم گیرنده باشم به هر حال تو هم هستی و باید حرفتو بزنی.من از اون مردایی نیستم که فقط دستور بدن و انتظار داشته باشن دستوراتشون اجرا بشه.مهم نیست که علاقه ای بینمون هست یا نیست می خوام نترسی و حرف بزنی و حتی اگه مخالفی مخالفتتو اعلام کنی.  گیج و منگ نگاهش کردم.باز اخم و چین روی پیشانیش را دیدم و نگاه جدیش را.یعنی واقعا چنین مردی بود؟مردی که نظر همسرش برایش مهم بود؟!مظلومانه جواب دادم:  _ فرقی نمیکنه.  _ چی فرق نمی کنه؟  خجالت زده گفتم:  _ تاریخ عقد.  همان لحظه دانه های سفید و پنبه ای برف شروع کردند به پایین آمدن و او دیگر حرفی نزد.سرش را رو به بالا گرفت و بعد دستش را جلو اورد تا دانه های برف روی دستش بیفتند.آیا واقعا او شوهر من بود؟!مردی که از او در ذهنم دیوی ساخته بودم.چقدر راحت با من برخورد کرد.نه سر و نه خشک و نه عبوس.حتی نظرم را پرسید و با وجود اینکه گفت علاقه ای به من ندارد باز لحنش ملایم بود نه تحقیر آمیز و خشن.حالا دیگر می دیدم تنم دیگر نمی لرزد و قلبم از ترس تند تند نمی کوبد.آرام شده بودم.اما…اما با این حال دوستش نداشتم.  فصل هفدهم  بخش اول  از پنجره ی اتاقی که در آن بودم حیاط را نگاه می کردم که از برف سفیدپوش شده بود.گوشی ام را نزدیک گوشم گرفته و منتظر بودم کسی جواب بدهد.چند تا بوق که خورد بالاخره صدای یلدا را از آن سوی خط شنیدم:  _ جانم کیوان جان؟  _ چی شد زن داداش راضیش کردی؟  _ نه. هر چی التماسش می کنم هر چقدر ازش خواهش می کنم میگه اصلا و ابدا نه خودش میاد نه میذاره من بیام.

۲ ۰ ۳
_ اشکالی نداره.گوشی رو بده بهش خودم باهاش حرف میزنم.  _ باشه.صبر کن الان صداش می کنم.  صدای یلدا دور شد و باز من منتظر ماندم تا برادرم گوشی را بردارد و حرف بزند.احسان بدجوری از دستم ناراحت بود و من کاملا به او حق می دادم.این مدت بدجوری با قطع کردن ارتباطم با او و در بی خبری گذاشتنش اذیتش کرده بودم.اما دست خودم که نبود.اعصابم به هم ریخته بود و احتیاج داشتم تنها باشم.برای همین جواب تماسهای تلفنی مکررش را نمی دادم.از یلدا هم خواسته بودم مجابش کند که دیگر در مورد این ازدواج اعتراضی نکند.ولی اکنون در کمال پررویی خواسته بودم موقع عقد او و همسرش هم باشند و احسان نیز که به شدت رنجیده و دلخور بود درخواستم را رد کرده بود.یا بهتر بگویم قهر بود.  _ ها چیه؟  از صدای غیظ آلود و ها چیه گفتنش فهمیدم چه اندازه عصبانی است.  _ سلام داداش.  _ گیریم که علیک سلام.فرمایش؟  _ خوبی؟  _ به لطف و مرحمت جنابعالی مگه میشه خوب نباشم؟  _ ازم دلخوری؟  _ نباشم؟  _ خب حق داری ولی…  حرفم را قطع کرد و گفت:  ببین به مادر و یلدا گفتم به خودت هم می گم که من ایلام بیا نیستم.نه خودم میام و نه میذارم یلدا بیاد.  _ آخه من که به جز شماها…  _ هیس کیوان بسه من با این حرفا خر نمیشم.  _ دور از جون این چه حرفیه میزنی!

۲ ۰ ۴
_ نه نگو دور از جون.چون اگه واقعا آدم حساب میشدم حداقل پدر و مادر حداقل یه اشاره ای می کردن که می خوان واسه ت برن خواستگاری و خودشون نمیبریدن و نمی دوختن.تو هم اینقدر راحت قبول نمی کردی و وقتی من خواستم باهات حرف بزنم گوشیتو خاموش نمی کردی.  _ من فقط…  _ هیچی نگو.من هیچ بهونه ای رو قبول نمی کنم.  _ باور کن حالم خوب نبود که بتونم باهات حرف بزنم.  _ هیچی دیگه به من که میرسه حالت بد میشه.  _ یعنی الان هیچ راهی نداره که بیای؟  _ نه.  _ باشه تو نیا.ولی حداقل اجازه بده یلدا…  _ حرفشو هم نزن.بفرستمش که چی بشه؟که بازم بابا متلک بارش کنه و تحقیرش کنه؟نه اصلا اجازه نمیدم.دیگه هم اصرار نکن.  _ ببین من بهت حق میدم ازم ناراحت باشی ولی من هم دلیل داشتم.  _ باشه.خوبه که واسه کارات دلیل پیدا کردی.ولی من الان اصلا حوصله ی شنیدن دلایل مزخرف تو رو ندارم.  _ یعنی اینقدر…  _ آره.  نفس عمیقی کشیدم و گفتم:  _ باشه.هر طور تو می خوای.پس من دیگه منتظرتون نمی مونم.عسلو از طرف من ببوس.خداحافظ.  _ به سلامت.  تماس را قطع کردم چون دیگر نمی توانستم حرفی بزنم.برایم سخت بود و نمی خواستم برادرم صدای بغض آلودم را بشنود.بله من سزاوار چنین برخوردی بودم.چنین برخوردی از طرف عزیزترین کسانم.با رفتارم باعث رنجش برادرم شده بودم پس نباید از حرفهایش گله و شکایتی می کردم.ولی در اولین فرصت باید میرفتم از دلش در

۲ ۰ ۵
بیاورم.حالا فدای سرش اگر نمی خواست بیاید.خودم میرفتم سراغش و عذرخواهی می کردم.نباید می گذاشتم به این ازدواج مسخره و مضحک که البته بر پایه ی هیچ بود و هیچ احساسی در به وجود آمدنش دخیل نبود ناراحتی برادرم از من ادامه پیدا کند.  در حالیکه فکر می کردم بغضم شکست.دستهایم را روی سکوی پنجره گذاشتم.سرم را پایین انداختم و پلکهایم را روی هم فشار دادم تا اشکهایم سرازیر نشوند.بدجوری احساس دلتنگی و بی کسی می کردم.  بخش دوم  همه در تدارک عروسی بهرام و ترانه بودند.همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود.بوی نو بودن و تمیزی و براق بودن تنها چیزی بود که حس میشد.خانه همیشه شلوغ بود و جمعهای خانوادگی و فامیلی رنگ و بوی شادتری گرفته بودند.اما من هیچ کدام از اینها را نمی دیدم یا شاید هم نمی خواستم ببینم.فقط دلتنگ بودم.دلتنگ کیوان که چند روزی میشد رفته بود و خبری از او نبود.حتی مشخص نبود کی بر می گردد.ابن را بابک و فرشاد هم نمی دانستند.می گفتند دقیقا چیزی در این مورد نگفته.از وقتی هم که رفته بود دریغ از یک تماس تلفنی با برادرم و یا حتی فرشاد.اینها را از حرفهای آن دو تا فهمیده بودم.همین بی خبری هم داشت دیوانه ام می کرد.دیگر از آن دختر شاد و شیطان که خانه را روی سرش می گذاشت خبری نبود.همه اش یک گوشه و بیشتر هم توی اتاقم می نشستم و به کیوان فکر می کردم.به خنده هایش که غم را به راحتی میشد در آنها حس کرد.به چشمها و نگاهش و تن قشنگ و جذاب صدایش.  دلم می خواست تنها باشم و به او فقط و فقط به او فکر کنم.اما رفتارم باعث شده بود همه معترض شوند و بخواهند دلیل گوشه نشینی ام را بدانند.حتی عمه ی ترانه که به رفتارم دقیق شده بود از این همه سکوت و گوشه نشینی ام گله داشت و فکر می کرد اینها به خاطر خجالت و شرم دخترانه ام به خاطر حضور او و پسرش هادی است.اما زهی خیال باطل.بیچاره نمی دانست دختری که پسرش خواستگارش است عاشق شخص دیگری است.ترانه و بهرام نیز از اینکه من این همه ساکت و کم حرف شده بودم متعجب بودند.دیگر حتی اشتهایم را برای خوردن از دست داده بودم.این وسط تنها مادرم بود که می دانست در دل دخترش چه می گذرد.اما او مرا به حال خود گذاشته بود تا به قول خودش بتوانم در تنهایی بهتر فکر کنم و به نتیجه ی معقولانه و درستی برسم.اما من فقط به کیوان و دوست داشتنش فکر می کردم.نه چیزهایی که مد نظر مادرم بود.حالا که او نبود حس می کردم بیشتر از قبل عاشقش هستم .اکثر اوقات در تنهایی خودم می نشستم گیتارم را که خیلی دوستش داشتم بغل می کردم و برای کیوان میزدم و یه یادش می خواندم.با تمام وجودم می خواندم.صدایم در هنگام خواندن سوز خاصی داشت.و این سوز به خاطر غم دوری او بود.اصلا باورش برایم سخت بود که روزی دلم این طور گرفتار و وابسته ی کسی شود.فکرش را هم نمی کردم اینقدر عاشق شدن سخت و طاقت فرسا باشد.شاید هم در نظر من اینطور بود.در نظر منی که تا به حال طعم تلخ سختی عشق را نچشیده بودم.شاید من آدم کم طاقتی بودم که تاب تحمل کوچکترین ناملایمتی را نداشت…بله شاید…  بخش سوم

۲ ۰ ۶
_ النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی…  سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به آیه های قرانی که باز کرده بودم.دلم شور میزد.از فشار اضطراب نفسم بالا نمی آمد.  _ دوشیزه مکرمه معظمه خانم سمیرا مرادی آیا به بنده وکالت می دهید شما را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید  سکه بهار آزادی… ۱۱۱…یک جام آینه و شمعدان و  صدای زن دایی را که آرام خطاب به دایی زمزمه کرد را شنیدم:  _ وا؟چه خبره؟قرار نبود این همه.مهریه ی عروس بزرگم که فقط پنج سکه بود…  داشت مرا با آن یکی عروسش مقایسه می کرد.اما دایی در جوابش فقط سری تکان داد که نفهمیدم منظورش چیست.  _ عروس خانم برای بار دوم می پرسم آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای کیوان محمدی در آورم؟  قلبم تند میزد و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید تا چند دقیقه ی دیگر باید بله را می گفتم.  _ برای بار سوم می پرسم دوشیزه ی محترمه آیا وکیلم شما رو با مهر و صداق تعیین شده به عقد دائم آقای کیوان محمدی در آورم؟  باید می گفتم بله و کار را تمام می کردم.اما این طوری یک عمر خودم را اسیر می کردم.اسیر کسی که نمی خواستم.ولی مجبور بودم.اگر نمی گفتم خونم پای خودم بود.من که تا اینجا به اجبار پیش رفته بودم پس باقی راه را هم باید میرفتم.قرآن را بستم و بوسیدم و آهسته گفتم:  _ بله.  با بله گفتن من صدای دست زدن و مبارک باشه قاطی شد.اما من سرم را بالا نیاوردم تا شاهد شادیشان نباشم.  عاقد از کیوان پرسید:  _ شما آقای کیوان محمدی آیا از طرف شما هم وکیلم؟  _ بله.  _ مبارکه.

۲ ۰ ۷
رو بوسی ها و تبریک گفتنها که تمام شد حلقه ها را دست هم کردیم و یک دفتر بزرگ را امضا کردیم.بعد کیوان به سمتم برگشت.دستم را گرفت و جعبه ی کوچک قرمز رنگی را کف دستم گذاشت:  _ اینم مهریه ی اون مدتی که صیغه م بودی.  جعبه را با اکراه گرفتم.طی این چند روز به سرعت همه چیز برای عقد من و کیوان آماده شده و دایی و زن دایی از دهلران به ایلام آمده بودند.اما برادر بزرگتر شوهرم همراهشان نیامده بود.انگار بینشان اختلافاتی به وجود آمده بود.اما اینها برای من مهم نبود.چون حالا دیگر رسما زن و شوهر بودیم.  وقتی از دفترخانه بیرون آمدیم.دایی پیشنهاد داد که کیوان مرا ببرد کمی بگرداند.او هم بدون هیچ حرفی قبول کرد.انگار خودش هم منتظر چنین فرصتی بود.این اولین مرتبه ای بود که با شوهرم میرفتم قدم بزنم و یک حس خاصی داشتم.حسی که با آن بیگانه بودم.به هر حال در آن هوای سرد کلی گشتیم تا یک کافی شاپ پیدا کردیم و وقتی داخل شدیم و پشت میزی نشستیم دیدم دستهای کیوان از سرما قرمز شده اند.مثل اینکه یادش رفته بود دست کشهایش را موقع بیرون آمدن از دفترخانه بپوشد.همانطور داشتم به انگشتهای کشیده ی سرخ شده از سرمایش نگاه می کردم که نگاهم را غافلگیر کرد و گفت:  _ نباید از بچه ی منطقه ی گرمسیری انتظار تحمل سرما رو داشت.  حرفی نزدم.  پرسید:  _ چی می خوری؟  در جوابش فقط نگاهش کردم.  _ چای یا قهوه و یا شیر کاکائوی داغ.  گیج گفتم:  _ نمی دونم.  سری تکان داد و دو فنجان قهوه و کیک شکلاتی سفارش داد و تا سفارشمان را بیاورند رو به من کرد و گفت:  _ از این به بعد باید سعی کنی تو خیلی از کارا خودت تصمیم بگیری.یاد بگیر فکر کنی و اجازه ندی کسی برات تصمیم بگیره.

۲ ۰ ۸
سرم را پایین انداختم و روی سطح صیقلی میز با انگشت خط کشیدم.قهوه ها و کیک را که آوردند.سرم را بالا آوردم و به شوهرم نگاه کردم.جذاب بود؟نمی دانستم.ولی یعنی این برایم مهم بود که جذاب باشد؟این را هم نمی دانستم.فقط خوشم می آمد با مردی بیرون آمده بودم و اجازه داشتم مقابلش بنشینم و او برایم حرف بزند.  _ بخور سرد نشه.  کیوان به کیک و قهوه ام اشاره کرد و خودش در حالیکه آرنجهایش را روی به میز تکیه داده بود بدون اینکه چشم از من بردارد مشغول نوشیدن قهوه اش شد.خجالت زده از نگاه هایش به کیک و قهوه ام که میلی هم به خوردنشان نداشتم چشم دوختم.  _ اینا واسه خوردنن.قرار نیست همین طوری بشینی و فقط نگاهشون کنی.  از حرفش بیشتر خجالت کشیدم.با این حال فنجان را برداشتم و کمی قهوه نوشیدم.اما تلخیش باعث شد چهره ام در هم برود.  _ می تونی توششکر بریزی.ولی به نظر من بهتره به تلخیش عادت کنی.مزه ی واقعیش بیشتر به دل میشینه.  به دل می نشیند؟!تلخی هم مگر میشد به دل بنشیند؟!نه…اصلا هم به دل نمی نشست.مزه اش خیلی هم مزخرف بود.من که خوشم نیامده بود.  _ می خوای بگم برات چای بیارن یا شیرکاکائو؟  سرم را تند تکان دادم که یعنی نه.فنجانش را روی میز گذاشت و گفت:  _ خب پس کیکتو بخور.  و برایم شیرکاکائو سفارش داد و در حالیکه کیک خوردن مرا تماشا می کرد گفت:  _ یه چیزی رو می دونی؟از الان دیگه ما دو تا نسبت به هم مسئولیتهایی داریم و یه سری وظایفی داریم.هر چند به اجبار با هم ازدواج کردیم.به نظر من حالا که همه چیز تموم شدهبهتره اون مسئولیتهارو قبول کنیم و درست انجامشون بدیم.  شیرکاکائوی مرا که آوردند او لحظه ای سکوت کرد و وقتی دوباره تنها شدیم ادامه داد:  _ باید هوای همدیگه رو داشته باشیم.و مواظب رفتارمون با هم باشیم.درسته که علاقه ای بینمون نیست ولی این دلیل نمیشه که تو زندگیمون مدام به هم بپریم و با هم لجبازی کنیم و زندگی رو به کام همدیگه زهر کنیم.باید احترام

۲ ۰ ۹
همو داشته باشیم.من سعی می کنم ازت حمایت کنم و همیشه کنارت باشم.ولی ازت توقعاتی دارم که دلم می خواد برآورده بشن.  کیک را به زحمت فرو دادم و کمی از شیر کاکائویم را نوشیدم.  _ من توی زندگیم دو تا دلخوشی دارم.یکی برادرزاده ی کوچولوم عسله که خیلی برام عزیزه و زندگی دوباره مو بهش مدیونم و یه چیز دیگه هم…  مکثی کرد و پس از آه کوتاهی گفت:  _ عشقیه که هنوز نسبت به پگاه توی دلم احساس می کنم.یاد اون یکی از چیزاییه که تسکینم میده. این دو تا یعنی عسل و علاقه م به پگاه دلخوشیای من هستن.ازت می خوام دلخوشیای منو ازم نگیری.هر چند می دونم برات سخته که قبول کنی شوهرت به یه نفر دیگه فکر کنه.اما من تمام سعیمو برای راحتی تو می کنم و فقط همینو ازت توقع دارم.خب تو حرفی نداری؟  لیوان در دستم مانده بود و داغی محتویاتش را حس می کردم.چه می توانستم بگویم؟حرفی نداشتم.حالا که به او تعلق داشتم همین برایم کافی بود که بدانم اذیتم نمی کند و از دستش کتک نمی خورم.اما اینکه بخواهد مثل یک دوست و حامی و هر چه که خودش فکر می کند باشد اصلا در مخیله ام نمی گنجید.  _ خب تو هم حرف بزن.یه چیزی بگو که بدونم راضی هستی.  _ حرفی ندارم.  _ هوف…آخه تو چرا اینقدر کم حرفی؟!اگه قرار باشه تو زندگیمون اینقدر ساکت و صامت بشینی و فقط شنونده باشی نمشه ها.باید یاد بگیری فکر کنی و حرف بزنی و تحلیل کنی.  در کل هم تحرک فکری داشته باشی و هم تحرک جسمی.می فهمی؟  اما من نمیفهمیدم.حرفهای او را درک نمی کردم و فقط مات و مبهوت نگاهش می کردم.چه می گفت؟!حرفهایش برایم تازگی داشت.تا به حال نشنیده بودم.در زندگی محدود خود از این حرفها نشنیده بودم.من تا به حال فقط داد و هوار و ناسزا شنیده و کتک دیده بودم.ولی این یکی فرق داشت.خیلی هم فرق داشت.پدرم و ابراهیم همین که شکمشان سیر میشد و زنهای خانه از آنها کاملا اطاعت می کردند و در خدمتشان نیز بودند برایشان کافی بود.ولی این یکی از چیزهایی می گفت که درک نمی کردم.تحرک فکری؟!تحلیل کردن و…  این واژه ها در زندگی من نامفهوم بودند.  فصل هجدهم

۲ ۱ ۰
بخش اول  توی اتاقی که قرار بود در آن بخوابم نشسته و بی توجه به صدای گفت و گوی پدر و مادرم با پدر و مادر سمیرا داشتم فکر می کردم.به دختری که همسرم شده بود.همسری که هر چه می گفتم مثل یک آدم گنگ فقط نگاهم می کرد.مات و مبهوت.انگار چیز عجیبی برایش می گفتم یا قصه و افسانه به هم می بافتم!شاید هم تقصیری نداشت و این طوری بار آمده بود.در یک محیط و مکان محدود و بسته مثل این خانه.  این واقعا خنده دار بود.خیلی خنده دار.حتما هم من باید عهده دار یاد دادن خیلی چیزها به او میشدم.بله باید یاد می گرفت چه طور رفتار کند و حرف بزند و آموزشش بر عهده ی من بود که شوهرش بودم.راه طولانی ای در پیش داشتم و باید صبوری به خرج می دادم.  صدای تقه ی در اتاق اجازه نداد بیشتر فکر کنم.بلند شدم و در را باز کردم.عمه زری بود.یک تشک بزرگ را بغل کرده و پشت در ایستاده بود.سریع تشک را از او گرفتم و اعتراض آمیز گفتم:  _ این چه کاریه عمه خودم میگفتین خودم بیارم.  _ این چه حرفیه عمه مگه من میذارم…  تشک را روی زمین پهن کردم و در کمال تعجب دیدم دو نفره است.سرم را به طرف عمه چرخاندم . گفتم:  _ این…  اما او بدون اینکه منتظر شنیدن حرف من باشد سرش را چرخاند و دخترش را آرام صدا زد:  _ سمیرا مادر بیا.  بلند شدم.سمیرا سر به زیر با یک پتو داخل شد.  و پشت سرش مادرم هم وارد شد.عمه پتو را از دست سمیرا گرفت و زمین گذاشت.مادرم دست او را گرفت و وقتی به من نزدیک شد دستش را در دستم گذاشت.دختر بیچاره یخ کرده بود و داشت می لرزید.فهمیدم ترسیده.مشخص نبود چه فکری کرده که باعث ترسش شده بود.حرفی نزدم و فقط به مادرم نگاه کردم که او با لبخندی گفت:  _ خب مادرجون اینم از زنت.فقط حواست بهش باشه.تا موقع عروسیتون دستت امانته.  اما من دست سمیرا را رها کردم و خیلی جدی و محکم پرسیدم:

۲ ۱ ۱
_ خب این یعنی چی؟!  مادر نگاهی به عمه که دورتر ایستاده بود انداخت.بازویم را گرفت و مرا کناری کشید و خیلی آهسته طوری که فقط خودمان دو تا بشنویم گفت:  _ یعنی اگه از همین الان پیش هم بخوابین به همدیگه عادت می کنین.این دختر هم یه کم خجالتش میریزه.  دستم را مشت کردم.با سگرمه هایی در هم به این فکر کردم که چرا من هرگز نمی توانم حرفهای پدر و مادرم را که به نظر خودشان خیلی هم منطقی بودند را درک کنم؟!اصلا هیچ حرکت و رفتارشان را نمی توانستم بفهمم و درک کنم.چرا منطقشان به نظرم خنده دار بود؟!  پوزخندی زدم و گفتم:  _ تعجب می کنم شما که خیلی به رسم و رسوم و عقایدتون پایبند بودین و همیشه نظرتون این بود که دختر و پسر تا قبل از عروسیشون نباید با هم تنها باشن حالا چی شده که می خواین ما قبل از عروسیمون هم با هم باشیم؟!  دستپاچه و با اخم جواب داد:  _ اون مال قدیم بود مادر.الان زمونه عوض شده.  _ ا؟!زمونه هر وقت خودتون میخواین عوض میشه؟  _ خب یعنی حالا بده پدر و مادر دختره اجازه دادن از همین الان…  با حرص و عصبانیت گفتم:  _ مامان!  _ فقط حواست بهش باشه.یه امشب هم اون کتاباتو بذار کنار.  مادر بعد از گفتن این جمله همراه عمه زری بیرون رفت و من و سمیرا تنها ماندیم.از عصبانیت به بالشی که نزدیکم بود لگد محکمی زدم ولامپ اتاق را خاموش و چراغ خواب را که نورش بیش از حد نیز بود روشن کردم.رفتم یک گوشه نشستم و کتابی را برداشتم و خطاب به او که هنوز ایستاده بود گفتم:  _ راحت باش و برو بگیر بخواب.  سپس سرم را به طرفش چرخاندم:

۲ ۱ ۲
_ من باید بشینم درس بخونم.باید برای امتحانای پایان ترم خودمو آماده کنم.  اما او از جایش تکان نخورد.خیلی دلم می خواست دق دلیم را سرش خالی کنم ولی او که گناهی نداشت برای همین نفسم را بیرون دادم و گفتم:  _ نترس و راحت بخواب.  و خودم را با کتابها و جزوه هایم مشغول کردم.کمی بعد که دوباره نگاهش کردم دیدم روی تشک نشسته و می خواهد بخوابد به آرامی گفتم:  _ بلوزتو دربیار اذیت نشی.  با تردید نگاهم کرد.  _ گفتم که نمی خواد بترسی.اینجا نامحرمی وجود نداره.من هم شوهرتم.  این عبارت آخر را با حرص ادا کردم.در سکوت بلوز زردش را که در نور آبی سبز نشان میداد در آورد.یک تاپ آستین حلقه ای تنش بود.بی توجه به او مشغول درس خواندن شدم.یک ساعت بعد همه جا را سکوت فرا گرفت.فقط صدای نفسهای آرام و منظم سمیرا شنیده میشد و همین تمرکزم را به هم میریخت.چند بار کتاب را بستم و باز کردم.فایده ای نداشت.بدجوری هم گرمم شده بود.پیراهن چهارخانه ی آبی رنگی را که تنم بود در آوردم و گوشه ای انداختم و دوباره چشم دوختم به نوشته های کتاب.اما چیزی از آنها نفهمیدم.اصلا فایده ای نداشت.مثل اینکه امشب هم باید از خیر درس خواندن می گذشتم.کتاب را بستم و دوباره به سمیرا نگاه کردم.پتو از رویش کنار رفته بود.بلند شدم.  رفتم کنارش نشستم.چشمها بادامی سیاهش را بسته و آرام خوابیده بود و حلقه هایی از موهای سیاهش روی گونه اش ریخته بود.مردد بودم که کنارش بخوابم یا نه.می ترسیدم نتوانم تحمل کنم.اما کسی در دلم می گفت تمام وجود این دختر متعلق به من است.زنم است و من حق دارم از او لذت ببرم.اما من می خواستم در برابر این وسوسه درونی مقاومت کنم و هر فکری را که به مغزم راه پیدا می کرد پس بزنم.نه نباید حتی فکرش را هم به ذهنم راه می دادم.نه تا قبل از عروسی.  ولی او مال من بود می توانستم پوست سفیدش را لمس کنم و گرمای تنش را حس کنم.کنارم بود.می توانست همین حالا در آغوشم باشد.نه نباید…نباید به چنین فکرهایی اجازه ی جولان دادن می دادم.  چرا؟!مگر می خواستم گناه کنم؟!همسر قانونی و شرعیم بود.ولی پس پگاه چه میشد؟پگاه؟!او در ذهن و قلبم بود.همیشه هم بود.اما سمیرا هم واقعیتی بود که نمیشد انکارش کرد.  نه…حالا نه…چرا نه؟!من مردم و غریزه و میلم را نمی توانم سرکوب کنم.قرار هم نیست سرکوب شود ولی حالا نه.

۲ ۱ ۳
کلافه و عصبی دستهایم را در موهایم فرو بردم و بیخشان را کشیدم و سرم را روی زانویم گذاشتم.بالاخره که می خواستم بخوابم.سرم را از روی زانویم برداشتم.دندانهایم را روی هم فشار دادم.پتو را کنار زدم و کنارش دراز کشیدم.گرمای تنش را از همان فاصله هم حس می کردم و همین حالم را داشت دگرگون می کرد.به هیچ وجه فکر نمی کردم اینقدر ضعیف باشم.شاید هم نبودم و محرم بودنم به آن دختر باعث به وجود آمدن چنین حالاتی شده بود.باز وسوسه ها به سراغم آمده بودند و من هر چه در برابرشان می خواستم مقاومت کنم نمیشد.یک نفر در درونم مدام می گفت بالاخره که چه؟اتفاقی که از آن جلوگیری می کنی چه حالا چه بعدا می افتد.آنقدر این صدا در درونم تکرار شد که بی اختیار دستم جلو رفت و به نرمی گونه اش را همانجا را که موهایش ریخته بود لمس کردم.انگشتم داغ شد و نفسم بند آمد.این واقعا من بودم که داشتم یک دختر را لمس می کردم؟اما این دختر همسرم بود.همسر قانونیم.انگشتم را آرام از گونه اش روی گردنش کشیدم.یعنی می توانستم؟می توانستم؟دستم به بازویش که رسید.مکث کردم و خواستم دستم را پس بکشم.اما باز هم آن صدا وادارم کرد و من بازویش را لمس کردم.پوست لطیفش را لمس کردم و از سرم گذشت شاید این دختر فقط به درد همین می خورد که از او لذت ببری وگرنه…  از فکر خودم جا خوردم.یعنی این من بودم؟واقعا خودم بودم؟چرا ناگهان و به یک باره این قدر تغییر کرده بودم؟فقط به خاطر احساس اینکه زنی در کنارم خوابیده بود.فقط برای اینکه لمسش کرده بودم؟در دل خودم را به شدت سرزنش کردم.پشتم را به او کردم و چشمهایم را بستم.   ) (
بخش دوم  همه جا تاریک بود.از دور صدای مویه ی زنی می آمد.دندانهایم از شدت ترس به هم می خورد و پاهایم می لرزیدند.یکتا پیراهن نازکی تنم بود.اما لرزشم از سرما نبود.هیچ چیز را نمی دیدم جز کسی را که روی زمین بود و پارچه ی سفیدی رویش کشیده بودند.قلبم تند میزد آنقدر تند که انگار می خواست از سینه ام بیرون بپرد.حس بدی داشتم و می خواستم هر چه زودتر بفهمم چه کسی زیر آن پارچه ی سفید است.همین که رسیدم کنارش زانو زدم و با دستی لرزان پارچه را کنار زدم و ناگهان با کنار رفتن پارچه رعد و برق زد و باران گرفت و من با دیدن چهره ی سفید و بی روح کیوان جیغ کوتاهی کشیدم و از خواب پریدم.  نفسم به زحمت بالا می آمد و هنوز می لرزیدم و قلبم به شدت میزد.اطرافم را نگاه کردم.اتاقم در سکوت و تاریکی فرو رفته بود و فقط صدای شرشر باران از بیرون شنیده میشد.وقتی مطمئن شدم همه چیز خواب بوده خودم را روی تختم رها کردم و دوباره نفس عمیقی کشیدم.چه خواب وحشتناکی بود!کیوان مرده بود…کیوان…نه…حتی فکرش هم برایم وحشتناک بود.چشمهایم را بستم تا فکر آن خواب را از سرم بیرون کنم.اما نتوانستم.تصویر کیوان هنوز جلوی چشمم بود.حتی دیگر نمی توانستم بخوابم.می ترسیدم دوباره همان خواب لعنتی را ببینم.اما این خواب چه معنایی می توانست داشته باشد؟!نکند واقعا اتفاقی برایش افتاده باشد؟!نکند خدایی نکرده…از خودم و فکرهایی که ناگهانی

۲ ۱ ۴
به مغزم هجوم آورده بودند اعصابم به هم ریخت.به پهلو غلت زدم و به صدای برخورد بی امان قطره های باران با شیشه ی پنجره گوش سپردم و ناگهان اشکهایم سرازیر شدند.آخ خدایا!این عشق تا کی می خواست مرا آزار دهد و بترساند و بلرزاند؟!تا کی می خواست زجرم دهد و باعث نگرانیم شود؟یعنی قرار بود تا زنده هستم این فشارها و اضطرابها را تحمل کنم؟یعنی تمام نشدنی بودند؟!قرار نبود اشکهایم هیچ وقت بند بیایند؟!چرا؟!اگر عشق این است و همه ی اینها را هم دارد پس چرا خدایا؟!برای چه مرا گرفتار عشق کردی؟!که چه بشود؟!که اینطور درمانده و دلتنگ اینقدر غصه دار و تنها هق هقم را در گلو خفه کنم و اشک بریزم؟!اما تا کی؟!تا کی باید اشک میریختم؟!خدایا!خدایا!کاش او را متوجه علاقه ی من به خودش می کردی.کاش کاری می کردی محبتم در دلش بنشیند.آن وقت حنما کمی خیالم راحت تر میشد.ولی واقعا بعد از آن خیالم راحت میشد؟یا نه دیگر آن موقع خودش اول بدبختیم بود؟آخر چرا می گویند عشق باعث خوشبختی است؟!این همه درد و عذاب کجایش شیرین است؟!وقتی جز تلخی چیزی ندارد و همیشه باید از جدایی و دوری بنالی و بترسی این دیگر چه لذتی می توانست داشته باشد؟!یعنی مجنون از دوری شیرین لذت میبرد یا فرهاد از داغ شیرین شاد شد که به زندگی خودش پایان داد؟!نه…نه…این که جنون و دیوانگی بود!آخر مگر دیوانگی هم لذت داشت؟مگر چشیدن تلخی عشق خوشی و خوشبختی حساب میشد؟!من یکی که تاب و توان تحمل ذره ای از این سختی را نداشتم چرا گرفتارش شده بودم؟قرار بود چه بشود؟آخ خدایا!آخر چرا من؟!من که نخواستم عاشق بشوم.یکهو او را سر راه من قرار دادی و کاری کردی که دست و دلم بلرزد و محبتش را در دلم قرار دادی که بیشتر بسوزانیم؟و حالا که این کارها را کردی دیگر دلیلش چیست که هی او را از من دور می کنی؟!خب یک کاری می کردی که او هم دلش با من یکی شود.نکند…نکند…می خواهی بیشتر از این رنج و عذاب بکشم؟!نه…نه…خدایا!من تحملش را ندارم.می میرم.یا این عشق را از سرم بینداز یا مرا به او برسان.اشک میریختم و در دل به خدا التماس می کردم مرا از این حالت نجات دهد.  احساس می کردم پرنده ی گرفتار در قفسی هستم که دلش هوای پرواز کرده و با اینکه در قفس باز است باز نمی تواند بپرد.احساس می کردم دیگر آزاد نیستم و هوای اطرافم به شدت گرفته است.نفس کشیدن برایم سخت شده بود.از روی تخت بلند شدم.پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم.سرم را بیرون بردم.سوز سردی همراه با قطرات باران به صورت خیس از اشکم خورد.باد موهایم را به هم ریخت.چشمهایم را بسته بودم.اما اشکهایم دست بردار نبودند و همانطور میریختند.زیر لب چند بار خدا را صدا زدم و هق هق کردم.  تن پوشم یک تاپ ساده ی بنفش بود.اما اهمیتی نداشت.فقط می خواستم نفس بکشم.عمیق عمیق.آنقدر عمیق که آزاد شوم.هم خودم و هم دل در بند گرفتارم.اما فایده ای نداشت.چون دلم بیشتر هوای او را کرد و فهمیدم روحم و تمام وجودم او را می طلبد.فهمیدم هر چه تقلا کنم به جای اینکه از بند عشقش آزاد شوم بیشتر اسیرش میشوم.بیشتر و بیشتر و…  بخش سوم

۲ ۱ ۵
چشم که باز کردم دیدم کنارم خوابیده.صدای آرام و منظم نفس کشیدنش باعث شد خودم را کمی از او دور کنم.اما بیشتر از آن تکان نخوردم.می ترسیدم بیدار شود.از نگاههایش خجالت می کشیدم.بدون اینکه چشم از او بردارم گوشه ی پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم.دوست نداشتم اگر بیدار شود مرا آنطوری ببیند و وقتی کمی تکان خورد و موهای قهوه ای صافش روی پیشانیش ریختند و یک دستش کنارم روی تشک افتاد خودم را جمعتر کردم.در خواب اخم کرده بود.انگار خواب بدی می دید.زیر پوش رکابی سفید به تنش چسبیده بود و عضله های مردانه اش را به وضوح نشان می داد و همین میلی را در من بر می انگیخت.نفهمیدم چرا…ولی دلم می خواست لمسش کنم.دوست داشتم روی پوستش دست بکشم.به چانه اش…لبهایش و ریشش.کاری که از بچگی آرزویش را داشتم.آرزوی یک بار دست زدن به پدر و یا برادرم بدون هیچ ترس و اضطرابی.اما می ترسیدم.می ترسیدم بیدار شود و از کارم عصبانی شود.شب قبل هم از ترس عصبانی شدنش همانطور که خواسته بود بلوزم را در آورده و خوابیده بودم.نگاهم که روی جزء جزء بدنش می چرخید روی دستهایش ثابت ماند.چه دستهای قشنگی داشت.انگشتان کشیده و مردانه اش و موهای تنک روی پوست دستش آدم را بیشتر وسوسه می کرد به او دست بزند.همین هم باعث شد بالاخره به خودم جرات بدهم و دستم را پیش ببرم و انگشتم را آرام روی رگهای آبی پشت دستش بکشم.اما با لمسش چیزی مثل جریان برق از دستم عبور کرد و تنم مور مور شد.خواستم عقب بکشم که چشمهایش را به آرامی باز کرد.با دیدنش از ترس خشکم زد.پتو را به خودم چسباندم و عقب کشیدم.خواستم دستم را قایم کنم که آن را گرفت.از ترس نفسم به شماره افتاد و قلبم شروع کرد به تند تند زدن.اخمهایش در هم بود.تقلا کردم که دستم را آزاد کنم.اما باید پتو را هم می چسبیدم که مرا با آن سر و وضع نبیند.انگار که شب قبل اینطوری مرا ندیده بود!اما او همانطور که دستم را نگه داشته بود سر جایش نشست.به طرف من مایل شد و ناگهان با حرکتی غیر منتظره با خشونت مرا سر جایم خواباند.بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و از ترس بغض کردم.یعنی می خواست چکار کند؟نکند نکند فکر بدی در سر داشته باشد…فکر بد؟مگر او شوهرم نبود؟پس هر کاری می کرد حق داشت.من حقش بودم و حتما می خواست…مغزم قفل کرده بود و نمی دانستم چکار کنم.پتو را با یک حرکت از دستم کشید و گوشه ای پرت کرد و رویم نیم خیز شد.دیگر واقعا نفسم داشت بند می آمد.می خواستم از ترس جیغ بکشم اما هر چه می کردم صدایم در نمی آمد.در حالیکه نفس نفس میزد و هرم داغ نفسهایش به صورتم می خورد با صدای خفه ای پرسید:  _ تو…تو می دونی شوهر یعنی چی؟می دونی رابطه ی زن و شوهری چیه؟!می دونی؟!  از حرفش سر در نیاوردم و فقط ساکت و ترسیده نگاهش کردم.با همان صدای خفه گفت:  _ جواب منو بده.می دونی یانه؟  دیگر نتوانستم تحمل کنم.بغض داشت خفه ام می کرد.با صدای خفه ای هق هق کردم و اشکهایم جاری شدند.آخر این دیوانه از جان من چه می خواست؟این چه سوالی بود که می پرسید و انتظار داشت من جوابش را بدهم؟!واقعا دیوانه بود؟بله.اگر نبود که در آسایشگاه روانی بستریش نمی کردند.هر دو بازویم را گرفت.تکانم داد و غرید:  _ د جوابمو بده دیگه لعنتی می دونی اینا که پرسیدم یعنی چی؟

۲ ۱ ۶
در حالیکه گریه می کردم و صورتم از اشکهایی که می ریختم خیس بود و میسوخت. سرم را به شدت تکان دادم.  _ پس خودم بهت می گم.شوهر یعنی همین که الان بالای سرته.همینی که حالا اینقدر ازش ترسیدی.کسی که بهت محرمه و تا آخر عمر اسیرش هستی و مجبوری تحملش کنی.کسی که همه چیزت متعلق به اونه و رابطه ی زن و شوهری هم فقط به یه لمس کردن کوچیک ختم نمیشه.فقط این نیست که من تو رو لمس کنم و یا تو دستتو بکشی روی دست من.یعنی ما تمام و کمال متعلق به هم و در اختیار همدیگه هستیم.قایم شدن و زیر پتو رفتن و پس کشیدن هم در کار نیست.ترس و امتناع هم هیچ معنایی تو رابطه ی یه زن و شوهر نداره.فهمیدی؟  با چشمهای اشک آلود فقط نگاهش کردم.تمام تنش داشت می لرزید.مشخص بود حالش خوب نیست.اما بالاخره دست از سر من برداشت.نشست.چشمهایش را بست و دوباره باز کرد.بعد ناگهان زیر پوشش را در آورد.از حرکتش جا خوردم.رو به من کرد و گفت:  _ پاشو.  اما من تکان نخوردم.بازویم را گرفت و کشید و مجبورم کرد کنارش بنشینم .بعد دستم را گرفت و روی تنش کشید.دیگر رسما داشتم پس می افتادم.گرمای بدنش به دستم منتقل شده بود و داشت مرا یک جوری می کرد.طوری که تا به حال نشده بودم.  _ اینطوری باور می کنی مردی که کنارته شوهر و محرمته و من هم باور می کنم تو زنم هستی.چشمهایش را بست و بعد از چند دقیقه مچ دستم را که درد گرفته بود رها کرد.پس از آن به نقطه ای خیره شد و زمزمه وار گفت:  _ این اولین درسیه که باید یاد می گرفتی.اینکه تو و من زن و شوهریم و محرم و تو نباید خودتو ازم قایم کنی و هی خودتو عقب بکشی.باید یاد بگیری جلوی شوهرت راحت باشی.  این را که گفت دوباره زیر پوشش را پوشید.و من با خودم فکر کردم که کیوان واقعا دیوانه است.داشت مرا سکته می داد.یعنی به قول خودش اینطوری داشت به من آموزش می داد؟!چه چیزی را مثلا می خواست یاد بدهد؟یعنی می خواست من…به دستم نگاه کردم.هنوز از تماسی که با پوست تن او پیدا کرده بود داغ بود و گزگز می کرد.  کیوان نیم نگاهی به حرکات من که متحیر به دستم نگاه می کردم انداخت.آهی کشید.سری تکان داد و از جایش بلند شد.چرا اینها را می گفت؟یعنی از اینکه من خودم را زیر پتو پنهان کرده بودم خوشش نیامده بود؟از من چه می خواست؟چکار باید می کردم؟گیج بودم و فکرهای مختف و بی ربطی که خودم جوابشان را خوب می دانستم در ذهنم جولان می دادند.سرم را به طرفش چرخاندم.حالا داشت دکمه های پیراهنش را که تنش کرده بود می بست.بدون اینکه توجهی به من نشان دهد.داشتم به حقیقت گفته هایش فکر می کردم.بله انگار او راست می گفت.باید حقیقت را می پذیرفتم.حالا دیگر چه می خواستم چه نمی خواستم من زن شوهرداری بودم که یک شب را نیز کنار شوهرش خوابیده و او را لمس کرده بود .بله او حق داشت.ما محرم بودیم و من نباید خودم را از او مخفی می کردم.اما اول راه بودم و چیزی بلد نبودم.خجالتم هم نریخته بود و نمی توانستم با او که به قول خودش شوهرم

۲ ۱ ۷
بود راحت باشم.سخت بود.حتی فکر کردن به اینکه یک بار بدون لباس جلویش…از فکرم پیچشی در دلم افتاد.ولی خب که چه؟او خودش هم زیر پوشش را جلوی من درآورد خجالت هم نکشید.اما او مرد بود.این چیزها برایش خجالت آور نبود.من دختری بودم که کسی تا به حال صورتم را هم درست ندیده بود چه برسد به…ولی کیوان هر کسی نبود شوهرم بود.  فصل نوزدهم  بخش اول  وقت خداحافظی بود.صبحانه را که خوردم تصمیم گرفتم برگردم اهواز و سر راهم نیز بروم دهلران سری به برادرم که از دستم ناراحت بود بزنم و از دلش دربیاورم.پدر و مادرم به اصرار خانواده ی همسرم قصد داشتند چند روزی ایلام بمانند.اما من می خواستم برگردم.چون باید خودم را به عروسی بهرام هم میرساندم.  من و سمیرا را توی حیاط تنها گذاشته بودند تا راحت باشیم و از هم خداحافظی کنیم.هر دو مقابل هم کنار در ایستاده بودیم.او سر به زیر با انگشتانش بازی می کرد و من در فکر اینکه به او چه بگویم.هر دو سکوت کرده بودیم.اما بالاخره وقتی من کلمات مناسب را پیدا کردم این سکوت را شکستم و خطاب به او با ملایمت گفتم:  _ ببخشید که امروز اونطوری ترسوندمت.راستش وقتی خودتو زیر پتو مخفی کردی یه لحظه از خجالت کشیدنت عصبانی شدم و خواستم بهت بفهمونم که قراره چه چیزایی رو تجربه کنی و هنوز مونده و این هم اولشه.سرش را کمی بالا آورد.اما به چشمانم نگاه نکرد.صدای بوق ماشین آژانس را که از بیرون شنیدم گفتم:  _ خب دیگه وقت خداحافظیه.  پیشانیش را بوسیدم و با بوسیدنش تنم مورمور شد اما بی توجه به حالم گفتم:  _ مواظب خودت باش.  در را که باز کردم و به طرفش برگشتم دیدم همانطور خشکش زده.انگار بوسه ی من باعث شده بود اینطوری شود.ولی من که هنگام بوسیدنش هیچ احساسی نداشتم پس چرا…خی اولین تجربه اش بود دیگر.برای اینکه او را از این حالت در آورم پرسیدم:  _ نمیای؟  سست و بی حال به طرفم قدم برداشت.اما وقتی کنار من رسید ناگهان صورتش رنگ باخت و چشمهایش گشاد شد.نگاهش به سمت من نبود .پشت سرم را نگاه می کرد.از دیدن او در آن حالت تعجب کردم.سرم را چرخاندم تا ببینم به چه نگاه می کند و مرد جوانی را دیدم که جلوی خانه ی رو به رویی ایستاده و با صورتی سرخ شده و ابروهای

۲ ۱ ۸
در هم ما را نگاه می کرد.اما همین که چشم من به او افتاد سرش را به طرف دیگر چرخاند.از دیدنش حس بدی به من دست داد.اما زیاد به احساسم توجهی نکردم و رو به سمیرا که حالا سرش را پایین انداخته بود گفتم:  _ خداحافظ.  و به طرف تاکسی رفتم.در همان حال نیز به جوانی که جلوی خانه ی رو به رویی بود نگاه کردم.حسم می گفت چیزی بین او و سمیرا بوده وگرنه سمیرا آنطور از دیدنش رنگ به رنگ نمیشد.اما فرصتی برای فهمیدن این موضوع و سردر آوردن از آن را نداشتم.بنابراین آن را به بعد موکول کردم.شاید بعدا از خود سمیرا می پرسیدم.  به هر حال یک ساعت بعد وقتی در راه رفتن به دهلران بودم قضیه را داشتم فراموش می کردم و تا به دهلران و خانه ی برادرم رسیدم موضوع کاملا از خاطرم رفت و چون دیگر به خانه ی برادرم رسیده بودم و نمی خواستم کسی از اهل آن خانه از ناراحتی هایم با خبر شود قیافه ی سرحالی به خودم گرفتم و در زدم و بعد از چند دقیقه وقتی یلدا در را به رویم باز کرد با لبخند به او سلام کردم:  _ سلام به زن داداش خودم.  یلدا که قبلا تلفنی از آمدن خودم او را با خبر کرده بودم با لبخندی متقابل جوابم را داد:  _ سلام کیوان جان خوش اومدی.بیا تو.  و کنار رفت تا من داخل شوم.وارد که شدم شروع کردم به احوالپرسی و بعد هم گفت و گو کنان با هم داخل رفتیم و من به محض ورود وقتی دیدم خانه ساکت است پرسیدم:  _ کسی نیست؟پس عسل کجاست؟  یلدا خواست چیزی بگوید اما من که بی صبرانه انتظار دیدن عسل کوچولو را میکشیدم او را صدا زدم:  _ عسل!عسلی عمو!  همین که صدایش کردم در اتاقش باز شد و دختر کوچولو در درگاه اتاق پیدایش شد و ذوق زده گفت:  _ عموجون!  و خواست به طرفم بدود که یلدا مانعش شد:  _ کی به تو اجازه داد از اتاقت بیای بیرون؟زود باش برگرد تو اتاقت.  صورت کوچولوی عسل با این حرفهای مادرش در هم رفت.پایش را به زمین کوبید و معترضانه گفت:

۲ ۱ ۹
_ مامان!  یلدا با لحنی آمرانه تکرار کرد:  _ گفتم برگرد تو اتاقت.  عسل نگاهی به من انداخت.سرش را پایین انداخت و به اتاقش برگشت.  من که تا آن موقع فقط ناظر حرفها و حرکات مادر و دختر بودم با تعجب پرسیدم:  _ زن داداش!چرا با بچه اینجوری رفتار کردی.  _ این تنبیهشه و باید تا موقع اومدن باباش همونجا بمونه.  _ آخه چرا؟مگه چیکار کرده؟!  یلدا جواب داد:  _ پسر همسایه مونو گاز گرفته.  او این را گفت و شروع کرد به تعریف ماجرا:  _ امروز عسل رفته بود خونه ی همسایه مون پیش پسرشون آرمین بازی کنه.ولی هنوز نیم ساعت نشده بود که دیدم تندی برگشت و دوید تو خونه و بعدش هم پرید توی اتاقش و درو بست.همین که اومدم ازش بپرسم چی شده مادربزرگ و مادر آرمین اومدن دم در خونه مون.چشمت روز بد نبینه مادربزرگش چنان قشقرقی راه انداخت که نگو.حالا هر چی هم مادر بنده ی خداش می گفت اشکالی نداره بچه ن و از این حرفا مگه آروم میشد.اصلا و ابدا مقر نمی اومد.خلاصه تا اونا رفتن.من هم رفتم سراغ عسل و اول ازش ماجرا رو پرسیدم.بعدش هم به خاطر کارش بهش گفتم تو اتاقش بمونه و تا وقتی باباش نیومده بیرون نیاد.  از شنیدن حرفهای زن برادرم خنده ام گرفته بود و نمی دانستم چه بگویم.و می دیدم که یلدا خودش هم دارد لبخند میزند.با همان خنده گفتم:  _ حالا یعنی ممنوع الملاقاته دیگه.  _ آره.یه همچین چیزی.  _ زن داداش!عسل بچه ست یه کاری کرده شما ببخشش.

۲ ۲ ۰
_ می دونی که دوست دارم درست تربیت بشه.نمی خوام هر باز که اشتباهی می کنه روش سرپوش بذارم و لوس بارش بیارم.حالا هم باید بره از آرمین و مادربزرگش عذرخواهی کنه.  _ اوه شما دیگه زیادی داری سخت میگیری.  _ تربیتش به عهده ی منه و لازمه یه کم سختگیری کنم.  _ باشه.ولی حداقل اجازه ی ملاقت بهم بده.  یلدا خندید و گفت:  _ الان خسته ای بشین یه چیزی برات بیارم بخوری.بعد.  _ نه ممنون زن داداش.من تا عسلی رو نبینم هیچی از گلوم پایین نمیره.  یلدا باز هم خندید.سری تکان داد و گفت:  _ خیله خب هر طور راحتی.ولی اجازه ی ملاقات فقط یه ربعه ها.  یلدا این را گفت و مرا تنها گذاشت.بدون اینکه چیزی در مورد ماجرای عقد کردنم و سمیرا بپرسد.انگار می دانست پیش کشیدن حرف در مورد این موضوعات اذیتم می کند.به اتاق عسل رفتم و وقتی دخال شدم دیدم روی تختش نشسته و پاهای کوچکش را تکان می دهد.اما به محض دیدن من از جایش پرید و به سمتم دوید:  _ عموجون.  خودش را توی بغلم انداخت.از زمین بلندش کردم و یک دور او را دور اتاق چرخاندم:  _ عزیز دل عمو.  بعد او را روی سینه ام فشار دادم و وقتی رهایش کردم که گونه ام را بوسید.آن وقت او را روی تختش گذاشتم و در حالیکه مقابلش می نشستم دستهایش را در دست گرفتم.اما او روی تختش ایستاد و گفت:  _ عمو کجا بودی؟دلم واسه ت تنگ شده بود.  با لبخند جواب دادم:  _ من هم دلم برات یه عالمه تنگ شده بود.  ابروهای کم پشتش لرزید و در هم رفت:

۲ ۲ ۱
_ پس چرا نیومدی پیشم؟  _ آخه کار داشتم.  با حالتی قهرآلود رویش را به طرف دیگری برگرداند و گفت:  _ خیلی عموی بدی شدی.همه ش می گی کار داشتم.  دستم را جلو بردم و صورتش را به طرف خودم برگردادندم:  _ خیله خب وروجک قهر نکن.حالا که پیشتم.  جوابم را نداد.فقط با اخم نگاهم کرد که اخمش باعث خنده ام شد و پرسیدم:  _ خب شیطونک بگو ببینم واسه چی آرمینو گاز گرفتی؟  با همان زبان و لحن کودکانه اش جواب داد:  _ آخه…آخه ساینا رو مسخره کرد.  سایناز دوست و همبازی هم سن خودش بود که پدرش به خاطر مهریه ی مادرش در زندان بود و دختر کوچولو با عمه و مادربزرگش زندگی می کرد.عسل اسمش را ساینا تلفظ می کرد.  _ ساینازو میگی؟  سرش را بالا و پایین کرد:  _ اوهوم.  _ چرا مگه چی بهش گفت:  _ بهش گفت باباش تو زندانه.به بابای ساینا گفت دزد.ساینا هم گریه کرد.من هم آرمینو گاز گرفتم.بعدش هم بدو بدو کردم اومدم خونه.  _ آخ آخ آخ چه جوری گازش گرفتی؟  _ با دندونام.

۲ ۲ ۲
_ ببینم دندوناتو.  عسل دندانهای ریز سفیدش را نشانم داد.  _ وای چه دندونای تیزی.  عسل از حرفم خندید و دندانهایش را بیشتر نشان داد.پرسیدم:  _ خب حالا فکر می کنی کار خوبی کردی؟  _ اون ساینارو مسخره کرد.  _ کار خیلی بدی کرده.ولی کار تو خوب بوده؟  عسل چشم به من که لبخندزنان نگاهش می کردم دوخت و پرسید:  _ یعنی برم بهش بگم ببخشید؟  خودم را در حال فکر کردن نشان دادم.چشمهایم را تنگ کردم و سرم را تکان دادم.با شنیدن صدای احسان نگاهم را از برادرزاده ی کوچکم گرفتم.بلند شدم.دستی به سرش کشیدم و موهایش را به هم ریختم.از اتاق بیرون آمدم.همین که پا به سالن گذاشتم با برادرم رو به رو شدم و سلام کردم:  _ سلام داداش.  با دیدن من اخمهایش در هم رفت و فقط سری تکان داد.دلم از بی اعتناییش گرفت.اما به روی خودم نیاوردم.یلدا کتش را گرفت.نگاهی به من انداخت و به اتاق دیگری رفت.خودش خوب می دانست ما را باید تنها بگذارد.احسان روی مبلی نشست.من هم مقابلش نشستم.نگاهم نمی کرد.صدایش زدم:  _ احسان!  یلدا از اتاق بیرون آمد به آشپزخانه رفت.برای برادرم چای و برای من قهوه آورد.پس از آن هم به اتاق عسل رفت.  _ حرف نمیزنی؟  سوالم را تند جواب داد:  _ حرفی برای گفتن اونم به تو ندارم.  _ چرا؟مگه جرمی مرتکب شدم.

۲ ۲ ۳
با تمسخر گفت:  _ نخیر.جنابعالی هیچ جرمی مرتکب نشدین.من مجرمم که برادرتم.  _ خب حالا حرفت چیه؟  احسان از شنیدن این سوال مثل ترقه از جا در رفت:  _ حرفم چیه؟حرفم چیه هان؟واقعا که کیوان خیلی رو داری.  _ یعنی من واسه زندگی خودم نباید تصمیم بگیرم؟  _ آهان.یعنی من باید باور کنم که این تصمیم خودت بوده دیگه درسته.  _ خب تو که نمی دونی من چرا قبول کردم با اون دختر ازدواج کنم و خبر نداری تو چه فشاری گذاشته بودنم.به نظر من اگه تو هم اون شب جای من بودی و بابارو اونجوری می دیدی.اگه عمو جابر اون حرفا رو بارت می کرد و اگه به زن برادرت تهمت میزدن و جادوگر خطابش می کردن صد در صد قبول می کردی به جای یه زن دو تا زن بگیری.خب من وقتی بابارو توی اون حال و روز دیدم کلا به هم ریختم.خودت هم که اونجا بودی و شاهد بودی.ترسیدم بازم به خاطر من یه نفر…  حرفم را خوردم و به دستهایم نگاه کردم.احسان سرزنش آمیز گفت:  من بهت نگفته بودم قبل از اینکه اونا دست به کار بشن خودت یه فکری به حال خودت بکن.نگفته بودم قبل از اینکه مجبورت کنن خودت یه نفرو انتخاب کن.  راست می گفت.گفته بود.اما من به حرفش گوش نکردم.چون واقعا نمی خواستم به کس دیگری جز پگاه فکر کنم و حالا هم ازدواجم تنها از سر اجبار بود.بنابراین سکوت کردم و او هم وقتی دید ساکتم ادامه داد:  _ حالا این به کنار آقا.این هیچی.دردت چی بود که من هر چی زنگ میزدم جوابمو نمی دادی؟چرا به یلدا گفته بودی بهم بگه یه مدتی رو کاری به کارت نداشته باشم؟یعنی اینقدر مزاحم بودم؟  _ من حالم خوب نبود.وضع روحی درستی نداشتم.می خواستم مدتی رو توی تنهایی فکر کنم.  حرفی نزد و این بار من از سکوت او استفاده کردم:  _ شماها هر کدومتون یه توقعی از من دارین.ولی هیچ وقت نمی پرسین من چه توقعی ازتون دارم.

۲ ۲ ۴
احسان این با ملایمتر جوابم را داد:  _ من هیچ توقعی از تو نداشتم و ندارم.فقط می گم مگه ما با هم برادر نیستیم؟خب می تونستی بیای درست و عین بچه ی آدم حرفتو بهم بزنی نمی تونستی؟می تونستی بهم اعتماد کنی و مطمئن باشی که همه جوره ازت حمایت می کنم.نمی تونستی؟  _ نه.  چشمهایش گشاد شد:  _ نه؟!  _ آره.نه.نمی تونستم چون می خواستم خودم مشکلاتمو حل کنم.چون بچه نیستم که احتیاجی به حامی داشته باشم.بعدش هم من جز دردسر چیزی واسه تو و یلدا نداشتم.فقط باعث اذیت شدنتون شدم.باعث نگرانیتون میشم.در حالیکه اصلا دلم نمی خواد.  او که انگار از شنیدن لحن پر از دردم آرامتر شده بود گفت:  _ واسه همین باید دردتو توی خودت بریزی؟اینطوری که بدتر داغون میشی پسر!  آهی کشیدم و گفتم:  _ مگه مهمه داغون بشم یا نشم؟  با حرف من باز از کوره در رفت:  _ کم چرت و پرت بگو اگه…  هنوز حرفش تمام نشده بود که در اتاق عسل باز شد و دختر کوچولو دوید توی سالن و به سمت برادرم رفت.خودش را توی بغلش انداخت و التماس کنان گفت:  _ بابایی تو رو خدا…تو رو خدا…عمو رو دعوا نکن.اون آرمینو گاز نگرفته من بودم.  با این حرفش یک لحظه با تعجب نگاهش کردم و ناگهان از فکر کودکانه اش که گمان کرده بود بحث بین من و پدرش به دعوای او و آرمین ربط دارد خنده ام گرفت.اما احسان درحالیکه به من چشم غره میرفت عسل را از خودش جدا کرد و پرسید:  _ گفتی چیکار کردی؟!

۲ ۲ ۵
عسل از آغوش پدرش بیرون آمد.با سری رو به پایین مقابلش ایستاد و گفت:  _ گازش گرفتم.  دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و زدم زیر خنده.یلدا هم که بالای سر احسان ایستاده بودبا دست جلوی دهان خودش را گرفت.برادرم از دیدن خنده ی من کوسنی را که روی مبل بود برداشت و به طرفم پرت کرد:  _ درد.به چی داری می خندی؟  اما من صورتم را بین دستهایم گرفتم و به خندیدن ادامه دادم.  _ چرا این کارو کردی؟  به عسل نگاه کردم که در جواب پدرش سرش را پایین انداخته و دستهایش را پشتش قلاب کرده بود.  _ عسل!منو نگاه کن.واسه چی این کارو کردی؟  _ آخه به بابای ساینا گفت دزد.مسخره ش کرد.شاینا هم گریه کرد.  _ تو هم گازش گرفتی!  عسل سرش را تکان داد.دلم طاقت نیاورد که بچه آنطور بازخواست شود و گفتم:  _ می گم…  اما احسان اجازه نداد ادامه دهم و گفت:  _ خواهشا تو دخالت نکن.تربیت عسل به من و یلدا ربط داره.  بعد رو به عسل کرد و گفت:  _ همین الان میری خونه شون ازش معذرت می خوای.اون وقت میای خونه.شنیدی؟  عسل جوابش را نداد.  احسان از او پرسید:  _ شنیدی چی گفتم؟

۲ ۲ ۶
_ اوهوم.  _ خب حالا برو.  عسل خواست برود اما کمی مکث کرد و پرسید:  _ اگه برم.دیگه عمو رو دعوا نمی کنی؟  احسان به من نگاهی انداخت و در جواب دخترش گفت:  _ نه.  و یلدا خطاب به او گفت:  _ صبر کن مامان یه ظرف ترشی هم بهت بدم واسه شون ببری.آرمین خیلی ترشی دوست داره.  زن برادرم این را که گفت به آشپزخانه رفت و عسل هم دنبالش دوید و بعد از چند دقیقه همراه مادرش ظرف به دست بیرون رفت.  احسان به من نگاه کرد و گفت:  _ بازم خدا بهت رحم کرد عسل نجاتت داد.  _ آره دیگه.من همیشه مدیونشم.  و پرسیدم:  _ حالا منو می بخشی؟  _ نه.هنوزحرفات قانعم نکردن.  _ وای…احسان جان عسل بی خیال شو.  _ من بی خیال هیچی نمیشم.  _ بابا یه داداش که بیشتر نداری.نکنه می خوای دق مرگم کنی بمیرم!  _ تو بمیری؟نترس تو تا منو سکته ندی نمیمیری.

۲ ۲ ۷
_ دور از جون.  لب ورچید و ساکت ماند.با احتیاط از او پرسیدم:  _ ببینم حالا بهم تبریک هم نمی خوای بگی؟  با اخم تندی به صورتم خیره شد.انگشت اشاره اش را بالا آورد و خواست چیزی بگوید اما با ورود عسل و یلدا ساکت شد.عسل همین که داخل شد با سری پایین جلوی احسان ایستاد و گفت:  _ بهش ببخشید گفتم و باهاش دست دادم.به مادربزرگش هم گفتم ببخشید.  بالاخره لبخند روی لبهای احسان نشست:  _ خب حالا شدی دختر بابا.  و آغوشش را باز کرد و گفت:  _ بپر تو بعلم ببینم.  عسل خودش را انداخت توی بغل پدرش.احسان هم موهایش را کنار زد و بوسیدش و رو به من گفت:  _ شانس آوردی عسل نجاتت داد.  _ این یعنی تبرئه شدم؟  _ فعلا آره.ولی بعدا خدمتت میرسم.  در همین هنگام عسل رو به پدرش کرد و پرسید:  _ بابایی!حالا که من رفتم به آرمین گفتم ببخشید دیگه عمورو دعوا نمی کنی.  و با این حرفش باز هم مرا به خنده انداخت.  بخش دوم  توی تختم دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه ام بالا کشیده بودم که صدای تقه ی در آمد و پشت بندش بابک داخل شد و من چشمهایم را که به زحمت باز کرده بودم بازتر کردم.برادرم بالای سرم ایستاد و با مهربانی و ملایمت پرسید:  _ بهتری؟

۲ ۲ ۸
سرم را تکان دادم و با صدای گرفته و خش داری گفتم:  _ نه.  یک صندلی پیش کشید که بنشیند که صدای زنگ گوشیش بلند شد.تمام حواسم را دادم بفهمم با چه کسی حرف میزند و خدا خدا کردم کیوان باشد.بابک نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و گفت:  _ چه عجب!  سپس آن را به گوشش نزدیک کرد و مشغول حرف زدن شد:  _ الو سلام آقای ناپیدا.کجایی تو؟  _ …  _ بله ممنون از احوالپرسیای شما.  _ …  _ تو همیشه ی خدا شرمنده ای.  دل توی دلم نبود بفهمم چه کسی است.به احتمال زیاد کیوان بود.اما دلم می خواست مطمئن شوم.  _ الان کجایی؟  _ …  _ واقعا؟ کی رسیدی؟  _ …  _ شام که نخوردی؟  _ …  _ خب پس من می گم چیزه.من الان خونه ی خودمونم.فرشاد هم نیستش.رفته خرمشهر یه سری به عموش بزنه.  _ …

۲ ۲ ۹
_ نه بابا کیوان جان.مزاحم چیه؟جز من و بهار مست کسی خونه نیست.همه رفتن خونه ی داییم مهمونی.  با شنیدن اسم کیوان از جا پریدم.خودش بود.کیوان…کیوان…  _ آره.پس من منتظرتم.  _ …  _ قربانت.میبینمت.خداحافظ.  بابک که تماس را قطع کرد با بی قراری پرسیدم:  _ کیوان بود؟  _ آره.بهش گفتم شامو بیاد اینجا.  حرفی نزدم و چشمهایم را بستم و صدای برادرم را شنیدم که گفت:  _ من برم ببینم ثریا شامو آماده کرده یا نه.تو هم استراحت کن به ثریا می گم شامتو برات بیاره بالا.  چشمهایم را سریع باز کردم تا اعتراض کنم اما او رفته بود بیرون.حالم خوب نبود.شب قبل در حالیکه تاپ نازکی تنم بود پنجره را باز کردم و همین باعث شد سرمای شدیدی بخورم و صبح نتوانم از تختم پایین بیایم.بعد هم که بقیه متوجه شدند هر کاری کردند نتوانستند قانعم کنند نزد دکتر بروم.چون به نظر خودم درد من سرماخوردگی نبود.چیز دیگری بود.درد دوری بود.دوری از کسی که دوستش داشتم و درد بی خبری از او.به خاطر همین دکتر نرفتنم مادرم قدغن کرده بود از تختم پایین بیایم.ولی این مجبور کردنم باعث نمیشد وقتی قرار بود کیوان بیاید باز توی تختم بمانم.باید بلند میشدم و کمی به سر و وضعم میرسیدم.باید او را می دیدم تا تبی که تمام وجودم را می سوزاند از بین برود.سعی کردم بلند شوم اما حال نداشتم و هر چه تقلا کردم نشد.هر بار که سرم را بلند می کردم سرم گیج میرفت و نمیشد برخیزم.اما بالاخره بعد از تلاش زیاد توانستم بلند شوم و با همان سردرد و سرگیجه و تنی که در آتش تب می سوخت آرام آرام مشغول عوض کردن لباسهاین شدم که در انجام این کار آنقدر کند بودم که نیم ساعتی طول کشید.ولی همین که توانستم با آن وضع خودم را آماده کنم معجزه ای بود برای خودش.از اتاق بیرون آمدم.اما وقتی به پله ها رسیدم باز هم سرم گیج رفت.و با فکر اینکه با این حالم چطور باید از این پله ها پایین بروم بغض کردم و روی پله ی اول نشستم.اما با شنیدن صدای گفت و گوی بابک و کیوان ناگهان پاهایم جان گرفتند.برخاستم و پله ها را آرام آرام و یکی یکی پایین آمدم.صدایشان از آشپزخانه می آمد.به همان سمت رفتم.دستم را به دیوار گرفته و آرام میرفتم و وقتی جلوی آشپزخانه رسیدم بغضم را فرو خوردم و به کیوان نگاه کردم که پشت میز آشپزخانه مقابل برادرم نشسته و با فنجانی که در دستش بود بازی می کرد.با دیدنش اشک در چشمهایم حلقه زد.اما فورا آنها را پس زدم تا جلوی دیدم را نگیرند و اجازه دهند سیر تماشایش کنم.اما او خیلی

۲ ۳ ۰
سریع متوجه نگاهم شد و سرش را بالا آورد و همین که من با او چشم در چشم شدم دلم ضعف رفت و پاهایم لرزیدند.  اما دستم را روی اپن آشپزخانه گذاشتم و آرام وارد شدم و سلام کردم:  _ سلام آقا کیوان.حال شما؟  _ سلام.ممنون.خوبم.شما خوبین؟  احساس کردم لحنش سرد است بنابراین خودم را نشان دادم و کنایه آمیز گفتم:  _ میبینین که.  بابک در جوابم با لحنی معترض گفت:  _ا؟!دختر تو چرا از اتاقت اومدی بیرون؟!مگه مامان قدغن نکرده بود که…  بدون اینکه چشم از کیوان بردارم و با صدای لرزانی گفتم:  _ تشنه م بود خواستم یه کم آب بخورم.  _ مگه تو تنگ آب تو اتاقت نبود؟  جواب برادرم را ندادم.به سمت کابینتها رفتم تا لیوانی بردارم که بابک گفت:  _ صبر کن خودم بهت میدم.  اما من در جوابش گفتم:  _ نه خودم می تونم بردارم.زحمت نکش.  برادرم دیگر چیزی نگفت و من در دل از خودم پرسیدم چرا…چرا کیوان حرف دیگری نمی زند؟چرا حالم را درست و حسابی نمی پرسد؟!برای چه لحنش سرد است؟!و در جواب به خودم گفتم مگر تا حالا چند بار این کار را کرده؟!و در ذهنم گشتم تا تعداد دفعاتی را که حالم را پرسیده بودند پیدا کنم.در همان حال نیز لیوانی از کابینت برداشتم و به سمت شیر آب رفتم.  _ خب نگفتی این مدت کجا بودی که کلا مارو بی خبر گذاشتی؟  این را بابک پرسید و کیوان جواب داد:

۲ ۳ ۱
_ دنبال انجام یه کاری.  _ اینو که می دونم.قرار هم بود وقتی برگشتی به من و کیوان جریانو بگی و البته دلیل رفتارای عجیب غریب اخیرت رو هم بگی.یادته که؟  _ آره یادمه.  _ خب الان وقتشه.  کیوان تلخ خندید:  _ وقت چیه؟  _ وقت حرف زدن.زودباش بگو.  _ خب الان که فرشاد نیست.بذار هر وقت اون اومد.اون وقت…  _ د آخه اگه فرشاد بود که الان به چهارمیخت کشیده بود بنده ی خدا.تا ازت اعتراف نمی گرفت اونم با تمام جزئیات ولت نمی کرد.شانس آوردی من الان دارم ازت بازجویی می کنم و رحم و مروت سرم میشه.  _ خب رفته بودم دنبال یه کاری.  _ چه کاری؟  لیوان آب را به لبم نزدیک کردم و سراپا گوش شدم بشنوم برای چه کاری رفته بود ایلام که حالا از گفتنش طفره میرود.  _ واسه نامزدی رفته بودم.  نامزدی؟!نامزدی چه کسی؟!چرا از حرفش دلم آشوب شد؟!چرا لیوان همینطور در دستم مانده؟!نامزدی؟!برای چه این کلمه اینقدر در نظرم از زبان او ترسناک و ناراحت کننده است؟!یعنی چه؟…خب این که آشفته شدن و ناراحتی نداشت.حتما نامزدی یکی از اقوامشان بوده/حتما همینطور است.اما چرا من از شنیدن جمله اش حس بدی پیدا کردم؟!به طرفش چرخیدم.پشتش به من بود و صورتش را نمی دیدم.بابک هم انگار حالش مثل من بود که پرسید:  _ نامزدی کی؟  و او با صدای خش داری جواب داد:

۲ ۳ ۲
_ خودم.  برادرم ناگهان از جایش بلند شد و گفت:  _ چی؟!  و من مات و مبهوت از پشت سر به او نگاه کردم و یک لحظه نفس کشیدن را فراموش کردم.کیوان حرفی نزد.بابک ناباورانه پرسید:  _ داری شوخی می کنی؟!  _ نه شوخی نمی کنم.دیروز عقد کردیم.  _ با کی؟!  _ دختر عمه م…  صدایش مثل پتکی بر سرم کوبیده شد.احساس کردم کاخ رویاهایم ویران شده.کاخی که در خیالم ساخته بودم.و کسی که ویرانش کرد پسری بود که عاشقش بودم.دیگر نشنیدم چه می گوید.سرم گیج رفت.لیوان از دستم افتاد و صدای شکستنش در گوشم پیچید.چشمهایم سیاهی رفت و همه چیز دور سرم چرخید.اما دستم را به لبه ی کابینتی گرفتم و دیگر نفهمیدم چه شد…  با احساس سردی قطره هایی که به صورتم پاشیده شدند و مایع شیرینی که به حلقم ریخته شد چشمهایم را کمی باز کردم و به سرفه افتادم.کسی گفت:  _ چشماشو باز کرد.  و صدای بابک را شنیدم که با نگرانی پرسید:  _ بهار مست!بهار جان؟!حالت خوبه آبجی؟!  خدایا چه خبر شده بود؟!اینجا کجا بود؟!من چرا…چرا…چه اتفاقی برایم افتاده بود؟!کجا بودم؟!کجا؟!چشمهایم را بازتر کردم و به اطرافم نگاه کردم.اینجا سالن پذیرایی بود و این هم کیوان…با دیدنش که ایستاده ونگران و متعجب نگاهم می کرد یادم آمد چه اتفاقی افتاده و همین باعث شد چشمهایم مرطوب شوند.یعنی…این…این…که شنیدم واقعیت داشت؟!یا نه یک شوخی بود.یک شوخی برای خندیدن.یعنی کیوان سر به سر برادرم گذاشته بود؟!چه اتفاقی افتاده بود؟!اگر…اگر او عقد کرده پس…پس… حلقه اش…باید در انگشتش باشد…

۲ ۳ ۳
با این فکر فورا چشم دوختم به دستهایش.اما لعنتی یک دستش را در جیبش فرو برده بود.نفسهایم تند شد و بغض کردم.دلم می خواست داد بکشم:_ اون دست لعنتی رو بیار بیرون.  اما نمی توانستم.سرم هنوز گیج میرفت.بابک گفت:  _ بهت گفتم تو اتاقت بمون.چرا حرف گوش نکردی آخه دختر؟!  و زیر بازویم را گرفت و به کمک ثریا که کنارم بود بلندم کرد:  _ بیا ببریمت تو اتاقت استراحت کن.ثریا هم برات یه چیزی میاره که بخوری.  نای حرکت کردن نداشتم.به برادرم تکیه کردم و خودم را سپردم به او و ثریا که کمکم کردند از پله ها بالا بروم.اما…اما من…من…هنوز هم می خواستم مطمئن شوم در انگشت کیوان حلقه هست.برای همین سرم را چرخاندم و نگاهش کردم.او کلافه و متفکر در سالن ایستاده بود.اما وقتی نگاهش به من افتاد ابروهایش بالا رفت.دستش را از جیب شلوارش بیرون آورد و من سفیدی حلقه را به چشمم دیدم.سفیدی حلقه ای که باعث شد باز سرم گیج برود و…  بخش سوم  هنوز در شوک بودم.در شوک اتفاقات اخیر.اتفاقاتی که وقتی به آنها فکر می کردم مثل فیلم از جلوی چشمهایم عبور می کردند.رو به رو شدنم با کیوان برای اولین بار…حرفهایش…حرکات و رفتارش…محرم شدن و عقد کردنمان و شبی که کنار هم بودیم و حرکت آن روز صبحش و بالاخره بوسه ای که وقت خداحافظی بر پیشانیم نشاند و باعث شد تمام تنم قفل شود و تا مدتی داغی لبهایش روی پیشانیم بماند و آرش…آخ که چقدر خجالت کشیدم.از خودم بدم آمد.وقتی آرش ما را دید…همه اینها با هم احساس جدیدی را در من به وجود آوردند.احساس تعلق داشتن به شخصی که به عنوان شوهرم پذیرفته بودم.به عنوان کسی که قرار بود زیر یک سقف با او زندگی کنم.همدمش باشم و همدمم باشد.  اما من هنوز گیج بودم.از رفتار آرامش و از ملایمتش…از حرکاتش که حتی وقتی با خشونت همراه میشد نرم بود.با پدر و برادرم که خیلی فرق داشت.حتی نمیشد مقایسه اش کرد.شاید هم زیادی خوب بود.طوری که اصلا باورش نمی کردم.اصلا هم نمی توانستم به این زودی با او راحت برخورد کنم.شاید کیوان می تواست آرزوی هر دختری باشد و شاید هر دختری خیلی رحت همسری او را می پذیرفت.چیزی کم نداشت.هم جذاب بود و خوش لباس و هم تحصیلکرده.  اما من هر چه می کردم باز نمی توانستم دلم را با او صاف کنم.هنوز فراموشم نشده بود به خاطرش چه قدر کتک خوردم.مگر میشد به این زودی فراموش کرد؟اما پس چرا وقتی خودش اینجا بود این نفرت خودش را در وجودم نشان نداد و به جایش مثل گیجها فقط شاهد رفتار او بودم؟!مگر من بارها تمرین نه گفتن به او را نکرده بودم؟!پس

۲ ۳ ۴
چرا نگفتم نمی خواهمش؟!چرا نگفتم برود پی کارش؟!چرا گذاشتم به من دست بزند؟!و اصلا چرا گذاشتم مرا ببوسد؟!بوسه ای که مالکیت مطلقش را ثابت می کرد.بله من مال او بودم.چه دوستش داشته و چه نداشته باشم و او می توانست همان شب این مالکیت را طور دیگری به من ثابت کند.ولی با این حال آنقدر خود دار بود که دست به چنین کاری نزند.البته او می توانست همان شب کار را تمام کند.من همسر قانونی و شرعیش بودم.نیازی نداشت صبر کند.ولی شاید هم عدم علاقه اش مانع شده بود.اما اگر این طور بودهرگز با آن حرفها و رفتارش سعی نمی کرد مرا متوجه این واقعیت کند که شوهرم است و سعی نمی کرد وظایفم را به من یادآوری کند.او می توانست و خود داری کرد.  این تحسین برانگیز بود یا سرزنش آمیز؟!آیا این ضعفش را در برقراری رابطه نشان نمی داد؟!چرا این فکر به ذهنم رسید؟!او که سالم به نظر میرسید!سالم؟!یعنی کسی که در آسایشگاه بستری بوده یا بهتر بگویم یک دیوانه می توانست سالم باشد؟!خب این چه ربطی داشت؟!مشخص بود سالم و قوی است.حالا شاید از نظر روحی مشکل داشت.ولی به نظر نمیرسید جسمش بیمار باشد.یعنی ممکن بود پدر با علم به بیماری او راضی به این وصلت شده باشد؟!آخر چه چیزی می توانست برای او مهم باشد؟!همان وقتی که بی چون و چرا قبول کرد هم مشخص بود برایش مهم نیست دخترش همسر چه کسی میشود.اما من چه طور می توانستم خودم را برای زندگی جدیدم آماده کنم؟!چطور باید تمرین شوهرداری می کردم؟!کار سختی بود.  اما باید هر روز آن را در ذهنم تصور می کردم و مرورش می کردم.کیوان گفته بود هر دویمان وظایفی در مقابل هم داریم اما نگفت چه وظایفی!آخر من باید چه کار می کردم؟!من که هیچ چیز نمی دانستم و چیزی بلد نبودم.پس بدون شک توقع کیوان را نمی توانستم برآورده کنم.و همین باعث میشد زندگی سختی در آینده داشته باشم.تجربه ای که داشتم این را نشان می داد.مردها هر وقت توقعاتشان برآورده نمیشد خشن میشدند.اما مردهای زندگی من چه کسانی بودند؟!پدرم و ابراهیم؟!آنها که هر وقت از کوچکترین چیز ناراضی بودند از خجالت من در می آمدند و بدون کتک و فحش رهایم نمی کردند…پس ممکن بود کیوان هم…ولی او که تحصیلکرده و با سواد بود.او که نشان داد با پدر و برادرم فرق می کند!به هر حال او نیز مرد بود و در نظر من مردها همه شبیه هم بودند.حتی آرش هم از این قاعده مستثنی نبود.هنوز چهره ی سرخ شده از خشمش جلوی چشمهایم بود.چهره ی سرخ شده و لبهای کبود و دستهای مشت شده اش.کاش می توانستم آن صحنه را فراموش کنم.کاش…  فصل بیستم  بخش اول  تازه بعد از دیدن کابوس شبانه ام از خواب پریده و بطری آب به دست توی سالن پذیرایی نشسته بودم و فکر می کردم.به رفتار بهار مست که از وقتی آمده بودم فکرم را به خودش مشغول کرده بود.اما هر بار رشته ی افکارم به وسیله ی فرشاد که اواخر شب پیش برگشته بود اهواز و حالا داشت توی آشپزخانه صبحانه را آماده می کرد پاره میشد.هر بار که می آمدم فکر کنم یک چیزی می گفت و حواسم را پرت می کرد:

۲ ۳ ۵
_ حداقل می تونستی قبل از رفتنت یه اشاره ای به این قضیه بکنی.  جوابش را ندادم و در دل از خودم پرسیدم چرا به محض اینکه بهارمست شنید من با دخترعمه ام نامزد شده ام حالش بد شد؟!آن اشکها به خاطر چه بود؟!آن نگاه که التماس و ناباوری درونش موج میزد…  _ من نمی فهمم آخه این دیگه چه مدلشه؟!بابا ناسلامتی درس خونده و باسواد این مملکتی!وقتی راضی نبودی خب می گفتی نه و خودتو خلاص می کردی دیگه…  آن اشکها و آن نگاه…  _ من و معصومه هم که با عشق همدیگه رو انتخاب کردیم تا روزی سه نوبت صبح و ظهر و شب دعوا نکنیم روزمون شب نمیشه شما که به قول خودت علاقه ای بینتون نیست و همه چیز از سر اجبار بوده می خواین چیکار کنین؟!  آن برقی که در چشمهایش هنگام دیدن من به وضوح در عمق نگاهش نمایان میشد…آن برق…  _ این همه مدت هیچی نگفتی و تو خودت ریختی!یعنی واقعا نمی تونستی به من بگی؟ناسلامتی نزدیکترین رفیقتم ها!  یعنی ممکن بود…ممکن بود او…  _ پس دوستی و رفاقت به چه درد می خوره؟بابا ما هم…  نفسم بند آمد.کلافه انگشتهایم را در موهایم فرو بردم.چه طور…چه طور تا به حال متوجه نشده بودم!  _ میشنوی من چی میگم ها؟!  چند سال بود که با دخترها خیلی سرد برخورد می کردم و از آنها دوری می کردم.ولی او بدون اینکه بخواهم به من نزدیک شده بود…  _ اصلا گوش میدی چی می گم؟  به کاناپه تکیه دادم.در حالیکه به نقطه ای در سالن پذیرایی خیره شده بودم.  فرشاد آمد مقابلم نشست و دستش را جلویم تکان داد:  _ هی پسر!با توام ها!  پس یعنی به من احساس پیدا کرده بود!

۲ ۳ ۶
_ کیوان!  صدای بلند فرشاد مرا از جا پراند:  _ ها؟!چیه؟  _ کجایی؟!  دستی به صورتم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم:  _ کجا می خواستی باشم؟!همینجام.  فرشاد با لحن تمسخرآمیزی گفت:  _ آره دارم میبینم.کاملا مشخصه که اینجایی.  _ چیه چته؟!  ابرو بالا انداخت و گفت:  _ به آقارو!تازه میپرسه چیه؟!من دو ساعت و نیمه دارم واسه دیوار رو به روت حرف میزنم؟!  _ ولش کن بنده ی خدارو.چیکارش داری این اول صبحی بهش گیر دادی؟!  فرشاد با صدای بابک که با نان تازه از بیرون برگشته بود چرخید.قاشقی را که دستش بود به طرف او تکان داد و گفت:  _ د عزیز من به حال خودش گذاشتیمش که به این روز افتاده دیگه.  _ به کدوم روز؟!  فرشاد این بار قاشقش را به سمت من گرفت:  _ مگه نمیبینی؟!بیاه.این حال و روزشه.بچه داره از دست میره.  بابک نگاهی به من انداخت.به طرف فرشاد آمد.بازویش را گرفت.بلندش کرد و گفت:  _ دست از سرش بردار بابا.بذار یه کم تو حال خودش باشه و به آرامش برسه.بیا بریم ببینم واسه صبونه چی آماده کردی کدبانوی خونه.

۲ ۳ ۷
فرشاد که انگار تازه صبحانه را یادش آمده بود ذوق زده گفت:  _ نمی دونی چی درست کردم که.یه خاگینه ای که اگه بخوری ها انگشتاتو که هیچی.دستاتو تا آرنج باهاش می خوری.دستورپختشو از معصومه گرفتم.  _ ا؟!نه بابا!مگه خاگینه هم دستور پخت داره؟!  بابک این را گفت و خندید.و فرشاد در جوابش گفت:  _ کوفت.به چی می خندی؟!  آن دو تا در حالیکه سر به سر هم می گذاشتند به آشپزخانه رفتند.اما من سرجایم ماندم.در فکر این بودم که چه شده بود؟!چطور بهارمست توانسته بود به این سرعت به من علاقه پیدا کند؟!یعنی امکان داشت منی که در بر خورد با او…راستی من چه برخوردی با او داشتم؟!رفتار من…شاید به وجود آمدن هر احساسی در او تقصیر خودم بوده.بله درست است.آن مقدار نرمشی که در برابرش به خرج می دادم…یعنی ممکن بود همان باعث ایجاد علاقه شده باشد؟!چه طور …آخر…من که گیج شدم…نمی فهمم…درک نمی کنم…آخر…  _ کیوان!بیا صبونه.  باز فرشاد صدایم کرد.اما من…من…اگر او به من علاقه پیدا کرده باشد چه کار باید می کردم؟!خب…خب…وقتی از من بی اعتنایی می دید حتما همه چیز را فراموش می کرد.ولی اگر نکرد چه؟!اگر…نه آن چشمها و آن نگاه نشان نمی دادند قصد فراموش کردن چیزی را داشته باشند…ولی…شاید یک احساس بچگانه بیشتر نباشد و خیلی زود هم همه چیز را فراموش کند.آخر بهارمست نسبت به سنش هنوز خیلی بچه بود و بچگانه فکر می کرد و…  _ آخ.  با احساس دردی که در پایم پیچید صدای فریادم بلند شد و با عصبانیت به سمت فرشاد چرخیدم که با لگد به قوزک پایم زده بود:  _ مگه مرض داری دیوونه؟!پامو خرد کردی!چه مرگته؟  و پایم را مالیدم.با قیافه ای حق به جانب و اخمهایی در هم بالای سرم ایستاد و گفت:  _ اومدم بگم صبونه آماده ست.اگه احتمالا خدای نکرده گشنه تون شد حضرت آقا تشریف بیارین آشپزخونه.  نگاه تندی به او انداختم و باز مشغول مالیدن پایم شدم:

۲ ۳ ۸
_ خدا لعنتت کنه فرشاد.پامو داغون کردی.  چیزی نگفت و سالن را ترک کرد و من باز به بهار مست فکر کردم.  بخش دوم  حالم بد بود.خیلی بد.تبم به شدت بالا رفته بود.حرفهایی که از کیوان شنیده بودم ضربه ی بدی بر روحم وارد کرده بود.تب داشتم و مرتب ناله می کردم و اصلا متوجه اطرافم نبودم.تنها در میان خواب و بیداری حضور مادرم را حس می کردم و گاه گاهی صداهایی که در نظرم خیلی دور می آمدند و نشان دهنده ی نگرانی بسیار زیاد اطرافیانم بود:  _ مامان!میگم اگه حال بهار خیلی بده چطوره عروسی رو بندازیم عقب.  _ چی میگی بهرام؟!زده به سرت؟!ما کارتای عروسی رو هم پخش کردیم می خوای آبرومون بره؟!  _ بهرام درست می گه مادرجون.حال بهارمست خیلی بده.بهتره…  _ نه دخترم.این چه حرفیه؟نمی خواد نگران بهارمست باشی.شما به فکر عروسیتون باشین.اصلا این دختر با این حالش توی عروسی نباشه بهتره.  و من هر چه می کردم که حرفی بزنم جز ناله ای از گلویم بر نمی خاست.حتی نمی توانستم پلکهایم را از هم باز کنم.دیگر چیزی به عروسی بهرام و ترانه نمانده بود.کلی تدارک برای آن روز دیده بودم.اما قطعا باید در خانه می ماندم.چون مادر هرگز اجازه ی شرکت در عروسی را با این حالم نمی داد.چند بار هم در بین خواب و بیداری صدای پدر را شنیدم که حالم را پرسید و گرمای دستش را احساس کردم که روی پیشانی داغم قرار گرفت.و نیز صدای بابک را که مرا بیشتر یاد کیوان می انداخت. و هر بار با شنیدن صدایش آرزو می کردم یک بار پسر مورد علاقه ام را ببینم.نه…برای من هیچ چیز تمام نشده بود.این تازه برایم شروع ماجرا بود.من عاشقش بودم.برایم هم اصلا مهم نبود ازدواج کرده و زن دارد.شاید…شاید…هم واقعا یک شوخی بوده…یک دروغ یا چنین چیزی فقط برای…برای چه؟!خب تقصیر خودم بود.خودم…اگر می توانستم یا بلد بودم نظرش را جلب کنم.حالا این اتفاق نیفتاده بود و با کس دیگری نامزد نمیشد…اصلا چرا…چرا باید میرفت و دخترعمه اش را عقد می کرد؟!آن هم بی خبر!یعنی نامزدش خیلی جذاب بود؟از من بهتر و زیباتر بود؟بله.حتما همینطور بوده.وگرنه کیوان…آخ چقدر به آن دختر حسودیم میشد!آن دختر…حالا او کیوان را داشت…و من هیچ نداشتم جز مشتی احساس نیمه کاره …یعنی…یعنی…کیوان دوستش داشت؟!عاشقش بود؟!و آن دختر هم…ولی…شاید این طور نبود و علاقه ای بینشان وجود نداشت…بله و اگر اینطور بود آن وقت آیا ممکن بود روزی روزنه ی امیدی برای من پیدا شود؟!نه…نه…من که اصلا نمی توانستم…هرگز فکر و تصور این که کیوان بخواهد با کس دیگری ازدواج کند در ذهنم نمی گنجید.اصلا تصورش برایم دردناک بود.اما آخر او چطور می توانست از احساس من نسبت به خودش باخبر شود؟باید…باید…باید به او می گفتم و نشانش می دادم دوستش دارم.اگر عاشقش بودم باید این را نشانش می دادم.نه اینکه فقط بنشینم و غصه ی از دست دادنش را بخورم.باید به دستش می آوردم.اما پس غرورم چه

۲ ۳ ۹
میشد؟!غرورم؟!غرور در برابر عشق…اصلا غرور در این مورد معنایی نداشت.مهم نبود…من فقط او را می خواستم…کیوان را…دلم می خواست کنارم باشد…تمام توجهش مال من باشد…قلب و روحش و تمام محبتش…هیچ کس حق نداشت او را از من بگیرد و تصاحب کند…اما می خواستم چکار کنم؟!مرد متاهلی را وادار به خیانت کنم؟!یعنی اینقدر پست بودم؟!بعد از آن می خواستم چکار کنم؟به فرض که نظرش را به طرف خودم جلب می کردم.بعد چه میشد؟آن وقت روی آرامش را می دیدم؟!روی ویرانه های زندگی یک نفر دیگر ساختن بنایی جدید می توانست درست باشد؟ولی…من ..او را دوست داشتم…دست خودم هم نبود…با دل و جان هم می خواستمش…با تمام وجودم…ذره ذره و تک تک سلولهای بدنم این را می گفتند.اما دوست داشتن و به دست آوردنش به چه قیمتی؟به قیمت نابودی زندگی یکی دیگر؟نه…نه…این کار از من ساخته نبود…باید افکار احمقانه را کنار می گذاشتم.باید درست رفتار می کردم.درست؟!راه درست کدام بود؟!چکار باید می کردم؟!دوستش داشتم اما راضی به نابودی زندگیش نبودم.و با این حال نه می توانستم نسبت به او بی اعتنا باشم و نه می خواستم از دستش بدهم و بی خیالش شوم.حداقل تا روز عروسیش می توانستم امیدوار باشم که ورق برگردد.درست است هر اتفاقی ممکن بود بیفتد.نباید نا امید میشدم.فقط کافی بود صبر کنم.صبر حلال تمام مشکلات بود.شاید…شاید…خودش به طرفم می آمد…ولی آخر اگر می آمد حالا حالاها آمده بود.داشتم دیوانه میشدم.همانطور فکر بود که به ذهنم می آمد و میرفت و کابوسهای مختلف بود که به سراغم می آمدند.احساس می کردم در زندانی اسیرم.قفسی که او برایم ساخته بود.کیوان…  بخش سوم  پدر تلفن را راه انداخته بود.نمی دانستم برای چه؟انگار که منتظر تلفنی بود.مادر هم مثل من چیزی نمی دانستالبته برایم اصلا مهم نبود.تلفنهای پدر هیچ ربطی به من نداشت.بنابراین با بلند شدن صدای زنگ تلفن به یکی از اتاقها رفتم و صدای پدر را شنیدم:  _ الو؟  _ …  _ سلام پسرم.باشه باشه گوشی.  بی توجه به حرفهای پدر رفتم کنار پنجره که صدایم زد:  _ سمیرا!سمیرا!  دلم از طرز صدا زدنش ریخت.یعنی با من چکار داشت؟!از اتاق بیرون آمدم.مادر از توی آشپزخانه حواسش بود.پدر گوشی را به طرفم گرفت:  _ بیا کیوانه.

۲ ۴ ۰
خشکم زد.گوشی را به طرف من گرفته بود؟!تا حالا هیچ وقت این کار را نکرده بود!اصلا نمی توانستم باور کنم.این چه معنایی می توانست داشته باشد؟!آزادی بود؟!یا نه اسارتی جدید؟!چه بود؟…ماتم برده و نمی توانستم تکان بخورم و گوشی همانطور در دست پدر مانده بود:  _ پس چرا وایسادی بر و بر داری منو نگاه می کنی؟!د بیا بگیر دیگه.  صدای پر غیظش باعث شد ایستادن را بیش از آن جایز ندانم.با تردید جلو رفتم و گوشی را گرفتم و بدون اینکه نگاهی به پدرم بیندازم آن را نزدیک گوشم بردم.ولی چه باید می گفتم؟!من…من باید حرف میزدم؟!زیر نگاه پدر قلبم به شدت میزد.گونه هایم داغ شده و عرق روی پیشانیم نشسته بود..  _ پس چرا لال شدی؟یالله جون بکن.حرف بزن.  پدر این را با صدای خفه و عصبانی ای گفت.هول شدم و بغض آلود گفتم:  _ ا…الو…  و صدای کیوان و سر و صداهای دیگری از آن سوی خط در گوشم پیچید:  _ الو سلام سمیرا خوبی؟  حالم را پرسید؟!از کیلومترها دورتر زنگ زده بود که حالم را بپرسد؟!این یعنی من برایش مهم بودم؟!  _ الو…پرسیدم خوبی؟  باز صدایش را شنیدم و این بار در جوابش فقط یک کلمه گفتم:  _ خوبم.  بیشتر از این چیزی نگفتم.آخر بلد نبودم درست حرف بزنم.چه باید می گفتم؟!عاشقش هم نبودم که بخواهم حرفهای عاشقانه بزنم و بلد هم نبودم.پدرم هم که کنارم نشسته بود.گوشی را در دستم فشار دادم.  _ الو سمیرا!  _ ب…بله…  _ ببینم من تا کی باید منتظر بمونم که هر بار به زور یه کلمه ازت بشنوم؟  _ چی بگم؟!

۲ ۴ ۱
_ خوبی چیکار می کنی؟  _ خوبم.هیچی.  _ من اومدم عروسی یکی از دوستام.اینجا شلوغه و سر و صدا هم زیاده.به زور یه گوشه گیر آوردم که راحت باشم.گفتم حالا که تنهام یه زنگ بزنم با هم حرف بزنیم.ولی مثل اینکه حالا حالاها خجالتت ادامه داره!  حرفی نزدم و او ادامه داد:  _ بهتره سعی کنی این خجالتی بودنت رو از بین ببری چون به خاطر ازدواج با من مجبوری با آدمای زیادی سر و کار داشته باشی.  _ باشه.  پرسید:  _ باشه؟چی باشه؟  حرفی نزدم.دست خودم که نبود.اینطوری بار آمده بودم.هر کاری می کردم نمی توانستم درست و راحت حرف بزنم.  _ حیف که امتحانای پایان ترمم نزدیکن.وگرنه می تونستم بیشتر ببینمت.اینطوری یه کم خجالتت میریخت و دیگه معذب نبودی.ولی خب شاید بعد از امتحانا اگه کاری نداشتم یه سری اومدم اونجا و دو سه روزی موندم.البته اگه تونستم.  از شنیدن خبری که داد سست شدم.یعنی باز می خواست بیاید؟!و باز هم من مجبور میشدم شب را کنارش باشم؟خدا می دانست این آدم تا کی می توانست جلوی خودش را بگیرد و کاری به کارم نداشته باشد.کاش نمی آمد و مرا به حال خودم می گذاشت.ولی نه مثل اینکه از این وصلت زیاد هم ناراضی نبود که نمی خواست دست از سرم بردارد.  _ راستی خاله م هم اینجاست.  طوری حرف میزد انگار این موضوع برای من مهم بود.در جوابش سکوت کردم و او گفت:  _ ببین بازم می گم اینجوری نمیشه ها.من خوشم نمیاد زنم اینقدر ساکت و خجالتی باشه.اگه اینطوری ادامه بدی تو زندگی با مشکل رو به رو میشی.به هر حال باید تو زندگی مشترکمون اینو یاد بگیری که حرفاتو بزنی.از احساساتت بگی.از نیازهات و حرفای روزمره هم که همیشه هست.صحبت کردن با آدمای دور و برت و ارتباط با اونا…

۲ ۴ ۲
او گفت و گفت اما جواب من در مقابل گفته هایش فقط سکوت بود و بس.چون تا به حال چنین حرفهایی را نشنیده بودم و با چنین مردی در عمرم رو به رو نشده بودم.اصلا نمی فهمیدم چه می گوید.حرفهایش برایم غریب و نا آشنا بودند.گنگ و نامفهوم و من درک نمی کردم.همسری که برای شوهرش از احساساتش و نیازهایش بگوید؟!با آدمهایی که شوهرش را میشناسند درست برخورد کند.اینها خواسته های کیوان بودند.خواسته ها و حرفهایش…اما من…من…که هیچ وقت چنین حرفهایی را نشنیده بودم!چه طور می توانستم بفهمم او چه می گوید؟و خواسته و توقعش چیست؟!

رمان آئینه های شکسته – قسمت پنجم

$
0
0

رمان آئینه های شکسته – قسمت پنجم

آینه

_ اینا ساده ترین چیزایی هستن که تو زندگی مشترکمون هر دو تامون باید رعایت کنیم.اینکه وقتی مشکلی برامون پیش میاد به هم اعتماد کنیم و با همدیگه در میون بذاریم.  چه حرفهایی می شنیدم!اینها چه معنایی می توانست داشته باشد؟!یعنی آزادی!یعنی اینکه داشتم مستقل میشدم؟!شاید هم فقط حرف و تعارف بود و بعد از عروسی همه چیز رنگ دیگری به خود می گرفت.نفهمیدم چقدر حرف زد که پرسید:  _ تو حرفی نداری؟!  _ نه.  _ باشه.هر طور که دوست داری.ولی بهتره سعی کنی از این ساکت بودنت یه کم کم کنی.قرار نیست که من با یه مجسمه ازدواج کنم.  احساس کردم این جمله ی آخر را با حرص بیان کرد و باعث شد بیشتر خجالت بکشم و وقتی خداحافظی کرد خیلی آرام و نجوا گونه جوابش را دادم.
فصل بیست یکم  بخش اول  تماس را که قطع کردم گوشی را روی میز گذاشتم.معلوم نبود پدر و مادرم با چه زمینه ی فکری و روی چه حسابی این دختر را برای من انتخاب کرده بودند!اصلا با من از زمین تا آسمان فرق داشت.کاملا ساکت و خجالتی و به نحو اسفناکی ترحم برانگیز بود.بیش از حد نیز بی دست و پا نشان می داد.در کل رفته بودند برایم عروسک پیدا کرده بودند.مطمئن بودم زندگی مشترک خوبی نخواهیم داشت.کاش مجبور نشده بودم این ازدواج را بپذیرم.حس خوبی نداشتم.مخصوصا که سالگرد پگاه را نیز که چند روز قبل بود فراموش کرده بودم و همین بود که احساس گناه می کردم.حس می کردم به خیانت بزرگی دست زده ام.یک خیانت چند وجهی.این بود که از میزی که باقی دوستانم

۲ ۴ ۳
پشتش نشسته بودند بلند شدم و به خلوت ترین و دورافتاده ترین نقطه ی باغی که عروسی در آن داشت برگزار میشد پناه برده بودم.تا کمی احساس آرامش کنم.اما وقتی دیدم فایده ای ندارد تصمیم گرفتم با سمیرا تلفنی حرف بزنم و چون قبل از آن از پدرش اجازه گرفته بودم بی معطلی با منزلشان تماس گرفتم.فقط به گمان اینکه احساس بدی که داشتم از بین برود اما فایده که نداشت هیچ بدتر هم شدم.البته از سمیرا عصبانی نبودم.چون می دانستم ذاتا اینطور بار آمده.از خودم و پدر و مادرم ناراحت بودم که چنین خطای بزرگی مرتکب شده بودیم.من و سمیرا به هیچ وجه با هم تناسب نداشتیم و این موضوع از همین حالا کاملا مشخص بود.اطمینان داشتم تغییر دادنش کار سختی است.البته اگر تغییر پذیر بود.چون به نظر من آدمها خیلی سخت تغییر می کردند و اکثر اوقات به قول دکتر مهرزاد تغییراتشان فقط ظاهری بود و ذاتشان عوض نمیشد.اصلا این دختر هر چه من می گفتم انگار نمی فهمید.چقدر با پگاه فرق داشت.او حتی خجالت کشیدنش هم به دلم می نشست.اصلا یک چیز دیگر بود.متفاوت با همه ی دخترهایی که دیده بودم.با یاد پگاه آهی کشیدم و باز هم احساس گناه به سراغم آمد:  _ می تونم بشینم؟  با شنیدن صدای آشنایی سرم را بلند کردم.خانم صادقیان بود.مادر بابک.مثل همیشه شیک و اتو کشیده.به احترامش از جا برخاستم:  _ بله.خواهش می کنم بفرمایین.  _ ممنون.  یک صندلی پیش کشید و مقابلم نشست و در همان حال نیز چشم دوخت به نقطه ای از باغ که بهرام و ترانه بین عده ای از مهمانها ایستاده بودند و احتمالا با آنها خوش و بش می کردند.صدای موسیقی ملایمی که در فضا پیچیده بود حس خوبی به آدم می داد و شاید اگر می توانستم افکار مزاحم را از سرم بیرون کنم از آن لذت می بردم.  خانم صادقیان بدون اینکه چشم از عروس و پسرش بردارد گفت:  _ جشن عروسی آرومیه نه؟  در تائید حرفش سرم را تکان دادم:  _ بله درسته.خیلی آرومه.  _ پیشنهاد ترانه بود.می گفت دوست داره اینجوری باشه.روحیه ی خاصی داره این دختر.خیلی آرومه و با کاراش به آدم آرامش میده.  این بار در جوابش چیزی نگفتم و او نجوا کنانبا افسوس ادامه داد:

۲ ۴ ۴
_ بر عکس دختر من بهار که دردسر ساز و شلوغه.  بهارمست!اسمش را که آورد تازه متوجه شدم در عروسی حضور ندارد.پس هنوز حالش خوب نشده!فکر می کردم یک سرماخوردگی ساده است!شاید هم حدسم درست بوده و آن دختر…با این فکر و به رسم ادب پرسیدم:  _ راستی حالشون چه طوره؟بهارمست خانومو می گم.مثل اینکه بدجوری مریض شدن.  _ درسته.به خاطر مریضیش اجازه ندادم بیاد.  _ فکر نمی کردم یه سرماخوردگی اینقدر طول بکشه.به هر حال امیدوارم زودتر حالشون خوب بشه.  _ ممنون پسرم.  لبخندی تحویلش دادم و چشم دوختم به جمعیتی که پشت میزها نشسته و از خودشان پذیرایی می کردند.بابک و فرشاد و چند تا جوان دیگر هم پشت میزی نشسته بودند و مشغول گفت و گو بودند.  _ راستی به خاطر ازدواجت بهت تبریک می گم.  خانم صادقیان حین به زبان آوردن این جمله به حلقه ای اشاره کرد.  از اشاره اش دلم یک جوری شد.یک حس بد به سراغم آمد.اما با این حال در جوابش گفتم:  _ ممنون.  و احساس کردم می خواهد چیزی بگوید اما معذب است.از نگاه کردن به من طفره می رفت و نگاه سرگردانش در بین جمعیت می چرخید.حس کردم نگران چیزی است.بنابراین پرسیدم:  _ به نظر نگران میاین.چیزی شده؟  و انگار این سوال من غافلگیرش کرد که یک لحظه دهانش باز ماند و بعد دستپاچه سیبی را از ظرف میوه های روی میز برداشت و دوباره آن را سر جایش گذاشت.بعد من و من کنان گفت:  _ ر…را…راستش…راستش…می خواستم…م…می…خواستم باهات در مورد یه…یه موضوعی حرف بزنم.  متعجب پرسیدم:  _ چیزی شده؟!  لبهایش را به هم مالید و گفت:

۲ ۴ ۵
_ خب…خب چه طور بگم…من…من…می خوام در مورد دخترم…  حرفش را خورد.یعنی چه؟!چه چیزی می خواست بگوید؟!آن هم در مورد دخترش به من؟!اصلا او چه ربطی من داشت؟چه موضوعی بود که این زن محکم نمی توانست درست آن را بیان کند؟!  _ مشکلی پیش اومده؟!  سوالم را طوری پرسیدم که احساس آرامش کند و راحت حرفش را بزند:  _ قضیه در مورد بهارمسته.  متعجب گفتم:  _ خب؟!  با یال روسریش ور رفت و گفت:  _ می دونی تو مثل پسرم می مونی.یعنی…یعنی هیچ فرقی با بابک و بهرام برام نداری.چطور بگم…خب…می دونی پسرم…راستش…بهارمست به تو…علاقه پیدا کرده.  زن این را گفت و سرش را پایین انداخت.از شنیدن حرفش دلم ریخت.سست شدم.بی اختیار به پشتی صندلی تکیه دادم و هیچ نگفتم.چون نمی توانستم حرفی بزنم.پس حدسم درست بود و بهار مست عاشق شده بود.آن هم عاشق من…  خانم صادقیان با لحنی پوزش خواهانه گفت:  _ می دونم پسرم…می دونم این برای تو ممکنه عجیب یا حتی ناراحت کننده باشه و می دونم شوکه شدی.چون تو الان نامزد داری و متاهلی و البته به نامزدت متعهد هستی.من هم قبل از این خیلی سعی کردم دخترمو راهنمایی کنم که…که درست با احساساتش برخورد کنه…در واقع من خودمو مقصر می دونم و فکر می کنم باید جلوشو می گرفتم…اما…اما نمی دونستم چنین اتفاقی میفته و تو نامزد می کنی…من… فکر می کردم تو هم…ممکنه به دخترم احساسی پیدا کنی.برای همین جلوشو نگرفتم.اما حالا که تو…به دختر دیگه ای متعهدی نباید اجازه بدم بیشتر از این علاقه ی بهارمست بهت ادامه پیدا کنه.برای همین…برای همین…فکر کردم از تو کمک بگیرم.  حرفهایش که تمام شد.مدتی سکوت بینمان برقرار شد.احساس می کردم همین حالاست که عصبانیتم را نشانش دهم.اما او مادر یکی از بهترین دوستانم بود.هر چند به قول خودش در پیشروی احساسات دخترش مقصر بود و

۲ ۴ ۶
جلویش را نگرفته بود و حالا هم جلویم نشسته و این حرفها را میزد ولی ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگویم.اما او به حرف زدنش ادامه داد:  _ از وقتی حالش بدتر شده شب و روز بالای سرش بودم.تبش که پایین نیومده هیچ شدیدتر هم شده.مرتب هذیون می گه و بین حرفاش…اسم…تو رو میاره.همین بود که فهمیدم بدتر شدن حالش به تو ربط داره.بابکو طوری که خودش نفهمه سین جیم کردم و در موردت ازش پرسیدم و فهمیدم که نامزد کردی.حالا…حالا من به کمک تو احتیاج دارم…تا این عشق یه طرفه رو از سرش بیرون کنم.  او حرف میزد و در حین گفتن هر کلمه ای چهره ی آرامش بیشتر در هم میریخت و اشکهایش بیشتر سرازیر میشد و بالاخره با لحنی متشنج و گرفته گفت:  _ به کمکت احتیاج دارم.خواهش می کنم یه کاری کن دخترمو نجات بده.کاری کن این عشق از سرش بیفته.نگام نکن ظاهرم آرومه.به خدا دلم آشوبه.وقتی توی اون حال زار و نزار میبینمش جیگرم آتیش میگیره.اون دختر شاد و سرحالی بود اما حالا…  دیگر نتوانست ادامه دهد و به گریه کردنش ادامه داد.مدتی را فقط مات و مبهوت نگاهش کردم.اصلا باورم نمیشد این زن که اینقدر خودش را قوی و کاردان نشان می داد اینطور درمانده و مستاصل مقابل من بنشیند و گریه کند.آن هم به خاطر احساسات جریحه دار شده ی دخترش که دچار عشقی یک طرفه شده بود.اصلا باورم نمیشد از من کمک بخواهد.چه کمکی می توانستم به او و دخترش بکنم.چه کمکی؟!  مغزم قفل شده بود.اما برای اینکه آرامش کنم گفتم:  _ خیله خب.شما آروم باشین و خودتونو ناراحت نکنین.من سعی می کنم بهتون کمک کنم.  لحظه ای دست از گریه کردن کشید و با لحنی امیدوار پرسید:  _ واقعا؟!  سرم را تکان دادم.  اما او انگار هنوز باورش نشده بود که پرسید:  _ ولی…ولی…چیکار می خوای بکنی؟!  سعی کردم لبخند بزنم.ولی نفهمیدم موفق شدم یا نه:  _ بذارینش به عهده ی من.خودم درستش می کنم.

۲ ۴ ۷
و سرم را پایین انداختم:  _ نمی خوام دوستی من و بابک به خاطر این قضیه به هم بخوره و یا مشکلی برای اعضای خانواده ش پیش بیاد.  سپس سرم را بالا آوردم و لبخند اطمینان بخشی زدم:  _ بهم اعتماد کنین.نمیذارم مشکلی برای دخترتون پیش بیاد.  _ ممنون.  باز لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که چطور می توانم فکر این عشق پوچ را از سر بهار مست بیرون کنم.من که احساسی نسبت به او نداشتم!نه به او و نه به هیچ دختر دیگری.حتی به سمیرا هم که همسرم بود احساسی نداشتم.تمام احساسات من و قلب و روحم متعلق به پگاه بود.فقط و فقط او.  بخش دوم  سرم گیج می رفت.اما هر طور بود از جایم بلند شدم.چند روز گذشته بود.خودم هم نمی دانستم.اصلا خبر نداشتم اطرافم چه گذشته.فقط می خواستم بروم آزمایشگاه.نمی تواستم در خانه بمانم.باید می رفتم.فقط اینطوری می توانستم کیوان را ببینم.تلو تلو خوران در اتاقم می چرخیدم و لباسهایم را یکی یکی می پوشیدم و وقتی حس کردم آماده شئه ام از اتاقم بیرون آمدم.از پله ها پایین آمدم و کیفم را روی شانه ام انداختم.خانه ساکت بود.خیلی ساکت.انگار کسی خانه نبود!خواستم از سالن بروم بیرون که صدای مادر میخکوبم کرد:  _ کجا؟!  برگشتم به طرفش و جواب دادم:  _ سر کار.  _ تو که هنوز حالت خوب نشده!  _ خوبم.می خوام برم.  _ ولی تو جایی نمیری.  _ ماما…  نگذاشت حرفم را تمام کنم.به سمت کتابخانه رفت و گفت:

۲ ۴ ۸
_ بیا باهات کار دارم.  _ نه می خوام برم.  _ کجا؟  _ گفتم که سر کار.  _ من هم گفتم امروز نمیری.  _ ولی…  _ می خوام باهات حرف بزنم.دنبالم بیا.  مادر به کتابخانه رفت و من هم به ناچار دنبالش رفتم.داخل که شدیم گفت:  _ بشین.  بی حوصله روی یک صندلی نشستم.او نیز رو به رویم نشست و بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن:  _ بهار مست!من یه جور دیگه روی تو حساب باز کرده بودم.فکر می کردم دختر عاقلی هستی!و خیلی به روش تربیتی که در موردت به کار گرفته بودم امیدوار بودم.ولی مثل اینکه اشتباه کردم.واسه همین به مادر هادی گفتم هنوز بچه ای و گفتم بهتره به فکر دختر دیگه ای واسه پسرش باشه.  یک لحظه ساکت شد.انگار منتظر بود من هم حرفی بزنم.اما فقط نگاهش کردم.مادر پفی کرد.دستی به موها و گردنش کشید و گفت:  _ بهارمست!تو داری با خودت چیکار می کنی؟!  سرم را پایین انداختم و پایم را تکان دادم.  _ یادته روز اول که از احساست گفتی چی بهت گفتم؟گفتم اگه دیدی علاقه ت یه علاقه ی واقعیه تا وقتی که خود اون به طرفت نیومده و علاقه ش بهت ثابت نشده صبر کن و حرکتی نکن.چون ممکنه احساست بهش یه طرفه باشه.حالا هم فهمیدی علاقه ت یه طرفه ست پس لطفا دیگه ادامه نده و کیوانو فراموش کن.  با بغض و صدایی که می لرزید گفتم:  _ نمی تونم.

۲ ۴ ۹
_ بهار مست!  _ هنوز معلوم نیست که این عشق یه طرفه ست.من هم…  مادر حرفم را قطع کرد و پرسید:  _ یعنی می خوای بگی کیوان هم تو رو دوست داره؟  جوابش را ندادم.فقط چشمهای نم دارم را به او دوختم.  _ اگه اون تو رو می خواست حتما می گفت و نمیرفت با یه دختر دیگه نامزد کنه.بعدش هم من همون شب عروسی بهرام ترانه باهاش صحبت کردم و همه چیزو بهش گفتم اون هم…  چشم از مادر بر نمی داشتم.مات و مبهوت مانده بودم.یعنی گفته بود؟مادر گفته بود که من…تنم گلوله ی آتش شده بود و داشت گر می گرفت.دستم می لرزید.نگاهم نیز.نفسم بند آمده بود.مادر ادامه داد:  _ اون گفت هیچ احساسی به تو نداره.فقط براش حکم یه خواهر کوچیکترو داری.همین.  او گفت و من فکر کردم چقدر بیرحم است که اینطور با خونسردی چنین حرفی را برابر دخترش به زبان بیاورد.مگر از روحیه ی شکننده ای که حالا دارم خبر نداشت؟چرا داشت مرا میشکست و خرد می کرد؟!کیوان…کیوان چرا اینقدر بی رحم بود؟خواهر کوچکتر؟!واقعا چنین احساسی به من داشت؟!آدم چقدر می توانست سنگدل باشد؟!بلند شدم.سرم گیج میرفت.حالا که اینطور بود دیگر نمی رفتم آزمایشگاه تا دلش را بسوزانم.تا بفهمد فقط او نیست که می تواند اذیت کند.چشمانم سیاهی میرفت.بغض کرده بودم.از کتابخانه بیرون آمدم.خسته از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاقم رساندم.روی تختم به پهلو دراز کشیدم و چشمهایم را بستم.کیوان…کیوان…چطور توانستی این حرف را بزنی؟!تو که اینقدر بی ملاحظه و بی فکر نبودی!یعنی ذره ای احساس به من نداشتی!ناگهان از این فکر که کیوان مرا دوست نداشته و نخواهد داشت بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود شکست و اشکهایم جاری شدند.به بالشم چنگ زدم و شروع کردم به گریه کردن.برایم غیر قابل تحمل بود.هیچ کس…هیچ عاشقی تحمل شنیدن جمله ی دوستت دارم را چه مستقیم و چه غیر مستقیم نداشت.اما با وجود این باز هم من احساس می کردم دوستش دارم و او را می خواهم.حتی اگر از این هم بدتر شود.عشقم ذره ای کم نمیشود و آرزو کردم ورق برگردد و او به سمتم بیاید.  بخش سوم  چند روزی گذشته و تماسهای تلفنی کیوان بیشتر شده بود.او هر بار سعی می کرد مرا به حرف بگیرد تا خجالتم بریزد و در بین حرفهایش از کارهایی که انجام می داد می گفت.از درسهایش که سنگین بودند.از تصمیمی مبنی بر قبول پیشنهاد کاری یک شرکت و گشتن دنبال یک آپارتمان برای شروع زندگی مشترکمان.او می گفت و من گوش می دادم و سعی می کردم گاهی چیزی بگویم و کمتر سکوت کنم.اما در حضور پدر مگر میشد؟همین بود که بیشتر

۲ ۵ ۰
گوش می دادم تا حرف بزنم.او می گفت از حال و آینده و من در ذهنم تصور می کردم.حالا دیگر تصویر زندگی ای که در آینده ای نزدیک قرار بود با او آغاز کنم پررنگتر در ذهنم شکل گرفته بود.به وضوح می توانستم آینده را ببینم.آینده ای که قرار بود آن را با شوهرم شریک شوم.ملایمت و گرمای صدایش ترس را کمی از من دور می کرد اما هنوز خجالت می کشیدم.حرف محبت آمیزی بینمان رد و بدل نمیشد اما کلمات و جملات او به من آرامش می داد و همین هم برای من محبت ندیده کافی بود.شاید هم کم کم باعث میشد بیشتر به فکر زندگی آینده ام باشم و خودم را بیشتر برای پذیرفتن کیوان آماده کنم.و برای پذیرفتن هر آنچه او می خواست.  فصل بیست و دوم  بخش اول  توی اتاقم بودم و داشتم وسایلم را جمع می کردم.دیگر قصد نداشتم با فرشاد و بابک زندگی کنم.می خواستم نزد خاله ام بروم و تا پیدا کردن آپارتمانی برای شروع زندگی خودم و سمیرا آنجا بمانم.به فرشاد گفته بودم دارم میروم و او در جواب تصمیمی که گرفته بودم سکوت کرده بود.حالا هم در سالن پذیرایی نشسته بود و نمی دانستم دارد چکار می کند.بدجوری دلم برایش میسوخت.وقتی گفتم می خواهم بروم حرفی نزد و فقط مظلومانه نگاهم کرد.اما هنوز به بابک نگفته بودم.اگر می گفتم تا دلیلش را نمی فهمید یک جنجال حسابی راه می انداخت.همانطور که داشتم کتابهایم را مرتب می کردم صدای در و بعد صدای بابک را شنیدم:  _ کیوان کجاست؟  فرشاد با صدایی که انگار از ته چاه می آمد جواب داد:  _ تو اتاقشه.داره وسایلشو جمع می کنه.  با شنیدن گفت و گوی آن دو تا قلبم شروع کرد به تند زدن.منتظر بودم بیاید.حتما تا حالا استعفایم را هم دیده.و به شدت عصبانی است.حضورش را که بالای سرم حس کرد آخرین کتابم را هم در جعبه ای که جلویم بود گذاشتم و با خونسردی ظاهری گفتم:  _ سلام.  با صدایی که می لرزید پرسید:  _ کجا داری میری؟  نفس عمیقی کشیدم تا آرامشم را حفظ کنم.بلند شدم و به طرفش برگشتم.اما از دیدن صورت سرخ شده از خشم و اخمهای درهمش جا خوردم.تا به حال او را این طور عصبانی ندیده بودم.با این وجود سعی کردم خونسرد نشان دهم.دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:

۲ ۵ ۱
_ میرم خونه ی خاله م.  و خواستم از کنارش عبور کنم که بازویم را گرفت.ایستادم.می توانستم اوج عصبانیتش را از فشار زیادی که به بازویم می آورد حس کنم:  _ واسه چی پیشنهاد کار محجوب و دخترشو قبول کردی؟  خودم را از دستش آزاد کردم و با ملایمت گفتم:  _ به همون دلیلی که استعفامو برات نوشتم.  با این حرف من دستش را در جیب کتش فرو برد و کاغذ مجاله شده ای را بیرون آورد و جلویم گرفت:  _ اینو می گی؟  آن را پرت کرد یک گوشه ی اتاق و با حرص گفت:  _ ولی من اصلا چیزایی رو که تو این کاغذ پاره نوشتی قبول ندارم.  روی تختم نشستم و حرفی نزدم.اگر چیزی می گفتم فقط اوضاع را بدتر می کردم و سر لج می افتاد.با همان صدای خشمگین گفت:  _ فکر می کردم با هم دوستیم.فکر می کردم برای هم مثل برادریم و همین هم باعث میشه برای هم ارزش و احترام قائل بشیم.ولی مثل اینکه اشتباه می کردم.تو…تو…من و فرشادو اصلا هیچی حساب نمی کنی.بدون اینکه حتی یه کلمه به ما بگی هر کاری دوست داری انجام می دی بعدش هم انگار نه انگار ما آدمیم…  لحظه ای سکوت کرد.ولی وقتی دید من حرفی نمیزنم ادامه داد:  _ قرار بود با هم کار کنیم.با هم دست دادیم و کارمونو شروع کردیم.اما تو…تو…تو نصفه ی راه جا زدی !ما به هم قول دادیم و تو زدی زیر قولت.چرا کیوان؟آخه چرا؟  چه می توانستم در جوابش بگویم؟و اصلا چطور می توانستم بگویم؟اینکه خواهرش عاشق من شده بود و می خواستم این عشق یک طرفه را که دجارش شده از سرش بیرون کنم؟اینکه از بین رفتن آن علاقه شاید فقط با دور شدن من و نبودنم عملی میشد؟که شاید بهارمست اینطوری فراموشم کند و علاقه اش نسبت به من از بین برود؟  ولی بابک اشتباه می کرد.من جا نزده بودم.اصلا دلیلی برای جا زدن وجود نداشت.فقط با بیرون آمدن از آن آزمایشگاه و عوض کردن محل کار و زندگیم می خواستم بهارمست مرا نبیند.حداقل تا وقت جشن ازدواجم.من به

۲ ۵ ۲
مادر بابک قول داده بودم پس باید کمک می کردم بهارمست سر عقل بیاید.اما بابک هیچ کدام از اینها را نمی دانست.او خبر نداشت کاری که می کنم برای تداوم دوستیمان است و نجات خواهرش از یک عشق پوچ و بی سرانجام.  _ آخه تو چه مرگته کیوان؟!چرا یهو اینقدر عوض شدی؟  باز هم سکوت کردم و او داد زد:  _ د پس چرا حرف نمیزنی لعنتی؟  داد کشیده بود.این یعنی دیگر حسابی از کوره در رفته بود.چون تا به حال حتی با صدای بلند جلوی من حرف نزده بود چه برسد به اینکه سرم داد بزند.بلند شدم و بدون اینکه به چشمهایش نگاه کنم گفتم:  _ متاسفم بابک.می دونم از دستم خیلی عصبانی هستی.ولی بدون برای تمام کارام دلایلی دارم که نمی تونم بهت بگم.تو که باید بدونی من کاری رو بی دلیل انجام نمی دم.  حرفهایم که تمام شد.دستی روی شانه اش زدم.وسایلی را که لازم داشتم برداشتم و خواستم بیرون بروم که صدایش برای لحظه ای کوتاه باعث شد بایستم:  _ کیوان!  صدایش گرفته بود و احساس کردم بغض دارد.خودم هم بغض گلویم را گرفته بود با این حال آهسته گفتم:  _ خداحافظ.  و از اتاق بیرون آمدم و رو به فرشاد که در سالن ایستاده و کلافه نگاهم می کرد گفتم:  _ فرشاد جان من باقی وسایلمو و یه سری از کتابامو گذاشتم اینجا.ولی سر فرصت میام می برم.  _ می خوای برسونمت؟  _ نه ممنون.با آژانس میرم.  تا دم در همراهیم کرد و گفت:  _ باشه برو به سلامت.  _ خداحافظ.بعد میبینمت.

۲ ۵ ۳
در زمان خداحافظی سعی کردم خودم را سر حال نشان دهم اما در واقع اینطور نبود.از خودم عصبانی بودم که باعث رنجش و دلخوری دوستانم شده بودم.ناراحت بودم به خاطر ناراحتی بابک و سکوت مظلومانه ی فرشاد که می دانست تصمیم من بی دلیل نیست و مرا بهتر از بابک میشناخت و برای همین هم چیزی نگفته بود.و این را هم می دانستم که الان در دلش به زمین و زمان ناسزا می گوید.  به هر صورت با آن وضعیت از آنجا به خانه ی خاله ام رفتم تا موقتا آنجا بمانم.خانه شان آپارتمانی بود در یک مجنمع سه طبقه ی سفید که البته حیاط نداشت و با محل کار جدیدم و دانشگاهم خیلی فاصله داشت.اما کاری نمیشد کرد.مجبور بودم بسازم.  بخش دوم  داشتم از پله ها برای خوردن ناهار پایین می آمدم.از نظر جسمی حالم خوب شده بود ولی از لحاظ روحی وضعیت خوبی نداشتم.به هر حال بعد از ناهار می خواستم حتما برگردم سرکارم.یک هفته میشد نرفته بودم.حوصله ام هم سررفته بود.هیچ کس جز من و مادر و گاهی هم پدر در خانه نبود.ترانه و بهرام هم که رفته بودند ماه عسل.اگر امروز می رفتم آزمایشگاه حتما کیوان را هم می دیدم و دلتنگی چند روزه ام نیز رفع میشد.از پله ها که پایین آمدم وارد آشپزخانه شدم و دیدم بابک و مادر پشت میز نشسته اند.از دیدن برادرم در آن وقت روز اینجا تعجب کردم.او معمولا ناهار را در محل کار و با دوستانش صرف می کرد!اما این بار چه اتفاقی می توانست افتاده باشد که اینجا آمده بود؟!در حالیکه سرم پر از سوال شده بود سلام کردم.مادر جوابم را داد.ولی بابک فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد که باعث شد بیشتر تعجب کنم.وقتی هم مقابلش نشستم حتی سرش را بلند نکرد نگاهم کند.فقط نشسته بود.گوشی اش را جلویش روی میز گذاشته و بی توجه به غذایش به صفحه ی گوشی زل زده بود.مادر هم اصلا اعتراضی نمی کرد.از رفتار هر دویشان حیرت کرده بودم.اما می ترسیدم چیزی بپرسم.مادر که برایم غذا کشید سعی کردم خودم را مشغول کنم.اما هر چند لحظه یک بار زیر چشمی بابک را نگاه می کردم.ثریا هم آن لحظه رفته بود خانه ی خودشان و نبود که با ایما و اشاره سوال پیچش کنم و بفهمم چه خبر شده.اصلا تا به حال هیچ وقت بابک را اینقدر ساکت و عبوس ندیده بودم.آشپزخانه در سکوت مطلق فرو رفته بود.اما پس از چند دقیقه مادر انگار طاقت نیاورد که بالاخره پرسید:  _ بابک !اتفاقی افتاده؟  اما او جواب نداد.مثل اینکه اصلا حواسش به اطرافش نبود.مادر با قاشقش چند ضربه به ظرف جلویش زد و دوباره صدایش زد:  _ بابک!  و بالاخره برادرم به خودش آمد و گفت:  _ هان؟!هوم؟چیه؟

۲ ۵ ۴
_ پرسیدم اتفاقی افتاده؟  بابک سرش را پایین انداخت و جواب داد:  _ نه.  _ پس چرا ناراحتی و به جای غذا خوردن با اون گوشی ور میری؟  _ چیزی نیست.  مادر اصرار کنان گفت:  _ راستشو بگو چی شده؟  بابک با بی حوصلگی گفت:  _ مامان دست بردار تو رو خدا.  مادر با اخم گفت:  _ من تا نفهمم از چی ناراحتی دست بردار نیستم.  _ یعنی می خوای بدونی؟  _ آره.  بابک نفسش را تند بیرون داد و گفت:  _ کیوان رفت.  مادر متعجب پرسید:  _ رفت؟!کجا رفت؟!  و من ناگهان چنگال در دستم ماند.  _ از آپارتمان من رفت.از کارش هم استعفا داد رفت جای دیگه کار کنه.  _ از اهواز که نرفته؟

۲ ۵ ۵
_ نه.  _ خب پس این دیگه ناراحتی نداره.جای دوری که نرفته.  _ مامان!چی داری میگی؟  از خونسردی مادر هم بابک و هم من تعجب کردیم.اما تعجب من خودش را با پریدن غذا در گلویم همراه شد و نگاه مادر و برادرم را متوجهم کرد.شوکه شده بودم و سرفه های پی در پی نیز امانم را بریده بودند.اصلا باورم نمیشد که کیوان چنین کاری کرده باشد!برای چه رفته؟کجا رفته؟چرا رفته؟برای چه؟در حالیکه در ذهنم از خودم سوال می کردم زیر نگاههای پرسشگر برادرم بلند شدم.اشتهایم کور شده بود و دیگر غذا از گلویم پایین نمیرفت.همانطور که سرفه می کردم از آشپزخانه بیرون آمدم.خونسردی مادر نشان می داد او از دلیل کار کیوان چیزی می داند.نفسم به زحمت بالا می آمد و هنوز تک سرفه میزدم.با قدمهایی سست به سمت پله ها رفتم که بابک صدایم زد:  _ وایسا ببینم بهار مست.  از لحن صدا زدنش دلم ریخت و به خود لرزیدم.قلبم شروع کرد به تند زدن.با حرکتی آرام و نوسانی روی پاشنه ی پا به طرفش چرخیدم.اخمهایش در هم بود.به صورتم دقیق شد.لب که باز کرد از سوالش به شدت جا خوردم:  _ ببینم بین تو و کیوان چیزی هست؟  خشکم زد.دستم لرزید و به چهره ی نگران مادر که حالا پشت سر بابک ایستاده بود نگاه کردم:  _ حرف بزن بهار مست.  مادر خواست دخالت کند:  _ بابک!  اما برادرم با دست جلویش را گرفت:  _ نه مامان.شما هیچی نگو.بذار خودش حرف بزنه.  و با چشمهای منتظر و خشمگین مرا نگاه کرد:  _ بگو بهارمست.چیزی بین شماست؟  هراسان و دستپاچه جواب دادم:

۲ ۵ ۶
_ من…من حرفی برای گفتن ندارم.  این جمله را به زبان آوردم و خواستم از پله ها بروم بالا که بابک مچ دستم را گرفت و اجازه نداد تکان بخورم.بی اختیار داد زدم:  _ ولم کن دیوونه.  اما صدای او بلندتر از صدای من در سالن پیچید:  _ تا حرف نزنی ولت نمی کنم.باید بهم بگی حدسم اشتباه بوده.باید بگی کیوان…  تند و جیغ مانند گفتم:  _ این قضیه به اون هیچ ربطی نداره من…  بغض کردم.اما با نفس عمیقی آن را پس زدم . اشکهایی را که می رفتند دانه دانه روی گونه هایم سرازیر شوند با پشت دست پاک کردم :  من بودم که عاشقش شدم.  چشمهای بابک تا آخرین حد گشاد شدند.دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم و هق هق کنان گفتم:  _ من بودم…  دستهایم را جلوی صورتم گرفتم و تکرار کردم:  _ من بودم.  روی اولین پله نشستم.صدای بابک در فضا طنین انداخت:  _ اون چی؟اون هم…  مادر سریع در جوابش گفت:  _ نه نه بابک اشتباه نکن.اون به بهارمست هیچ احساسی نداره.  _ از کجا می دونی؟!

۲ ۵ ۷
_ چون من خودم هم فکر می کردم کیوان هم به خواهرت احساس داره ولی وقتی باهاش صحبت کردم فهمیدم اشتباه کردم.وقتی هم جریان علاقه ی بهارمستو براش گفتم تصمیم گرفت کاری کنه خواهرت فکرشو از سرش بیرون کنه.قید کارشو زد.محل زندگیشو هم واسه همین عوض کرد.  دستهایم را از روی صورتم برداشتم و مات و مبهوت به مادرم نگاه کردم.پس کیوان به خاطر من…به خاطر اینکه عشقم را فراموش کنم…با مادرم نقشه کشیده بود…آخر…چطور…چنین فکری به سرشان زده بود؟!چطور مادر راضی به طرح این توطئه ی مادرانه شده بود؟یعنی واقعا او و کیوان فکر می کردند من اینطوری…نه…خنده دار بود…احمقانه بود…من…من هرگز نمی توانستم کیوان را فراموش کنم و یادش را از قلبم بیرون کنم.حتی اگر کیلومترها از من فاصله داشت هم این اتفاق نمی افتاد.  _ پس قضیه اینه آره؟  سکوت کردم.اشکهایم بند آمده بود.ولی سکسکه های بعد از آن شروع شده بود.  _ واسه همین اون شب پویا و کیوانو به جون هم انداختی؟معنای تموم اون نگاهها و حرکاتت…بد شدن حالت وقتی شنیدی اون نامزد کرده…  حرفی نزدم و او ادامه داد:  بعدش هم باعث شدی تصمیم به رقتن بگیره و من با حرفام برنجونمش.  باز هم جوابش را ندادم.چون اگر چیزی می گفتم باز به گریه می افتادم.  _ وای خدا حالا چیکار کنم آبروم جلوی کیوان رفت.  سرم را بلند کردم و دیدم بابک پنجه های دو دستش را در موهایش فرو برده.خودم را آماده ی شنیدن سرزنشهایش کرده بودم.مطمئن بودم تا دقایقی دیگر به شدت سرزنشم می کند.اما من…من…کسی نبودم که با شنیدن دو تا حرف تند و دو تا نصیحت و کلمه ی توبیخ آمیز خودم را ببازم.من عاشق بودم.احساسم فرمان مغزم را به دست گرفته و دستور می داد.عقل کاره ای نبود.اصلا چه کسی به حرفش گوش می داد؟احساسم می گفت کیوان را دوست داشته باش و او را بخواه.  دوباره بغضم شکست.بلند شدم و گریه کنان از پله ها بالا دویدم و بابک را که با صدای بلندی خطاب به من حرف میزد پشت سر گذاشتم:  _ خوب گوش کن ببین چی بهت می گم بهارمست.دیگه حق نداری…حق نداری پاتو توی آزمایشگاه بذاری.حق نداری بیای آپارتمان من و اگه هم زمانی با کیوان رو به رو شدی راهتو کج می کنی و از یه طرف دیگه میری.فهمیدی چی گفتم؟

۲ ۵ ۸
بله فهمیدم.ولی…خودم را پرت کردم توی اتاقم.در را بستم.خودم را سر دادم روی زمین و زار زدم.  بخش سوم  در را که باز کردم با دیدنش خشکم زد و قلبم از تپش ایستاد.آرش سینی به دست مقابلم ایستاده بود.مات و مبهوت فقط نگاهش کردم.سلام کرد.فقط به لبهایش خیره شدم.اینجا چکار می کرد؟!برای چه آمده بود.سرم را که پایین آوردم.جواب سوالم را پیدا کردم.آش نذری آورده بود.دوباره سرم را بالا آوردم و چشم دوختم به صورتش.چقدر دلم برای لبخندهایش تنگ شده.  _ نذریه.برنمی دارین؟  لحن رسمیش یادم انداخت که شوهر دارم.یادم انداخت زن دارد.دلم گرفت.دستهای بی رمقم را به سمت ظرف یک بار مصرف بردم.آن را برداشتم.داغی آش را در پوست دستهایم حس کردم.اما اهمیتی ندادم:  _ قبول باشه.  _ ممنون.  ظرف را که برداشتم.خواستم برگردم داخل اما او همچنان که ایستاده بود و به سینی نگاه می کرد گفت:  _ اون…پسره…که اون روز دیدمش باهات دم در…نامزدت بود؟  هنوز داشتم به صورتش نگاه می کردم.اخم کمرنگی چشمهای تنگش را تنگتر کرده بود و بار یادم افتاد شوهر دارم و فقط با تکان سر جواب مثبت دادم.  _ اذیتت که …نمی کنه؟  این با سرم را به راست و چپ تکان دادم.  _ یعنی راضی هستی؟  سوالش مرا به فکر فرو برد.آیا راضی بودم؟از کیوان و از زندگی با او که البته هنوز شروع نشده بود!نه…نه…من راضی نبودم.مجبور بودم و این اجبار باعث شده بود او را که هر چقدر آرام و ملایم بود بپذیرم.سرم را پایین انداخته و نگاهم بین حلقه ی طلایی که در انگشتم بود و آشی که با کشک و نعنا داغ تزئینش کرده بودند می چرخید.  _ دست پخت خانوممه.امیدوارم خوشت بیاد.

۲ ۵ ۹
بغض کردم و به حرصی که در صدایش بود اندیشیدم.خیلی بی رحم بود اگر فکر می کرد من گناهکارم.چون اگر کسی گناهکار بود خودش بود.خودش که قبل از من ازدواج کرده و حالا هم آشی را که زنش پخته برایم آورده بود.حتما فکر می کرد از آن می خورم!فکر می کرد از گلویم پایین می رود.در را بستم و فکر کردک و حیاط را طی کردم.  داخل خانه شدم.بدون توجه به مادر که در اتاقی چرت میزد به آشپزخانه رفتم.محتویات ظرف را در قابلمه ای ریختم و خواستم درش را ببندم.اما…اما یک لحظه دلم خواست آن را بچشم.یک قاشق برداشتم و کمی از آش را چشیدم.بی مزه بود.باید به حال خودم گریه می کردم یا به حال آرش؟!از این آش بی مزه کاملا مشخص بود چه زنی برایش انتخاب کرده اند.  ناگهان حس حسادت مثل خوره به جانم افتاد و باعث شد از اینکه به جای من دختر بی دست و پایی همسر آرش شده حرصم بگیرد.اما کاری از دستم بر نمی آمد.دیگر چه فایده داشت دلم برای آرش بسوزد و یا از حسادت بخواهم بترکم؟!اصلا من چه حقی نسبت به او داشتم؟از اول هم هیچ حقی نداشتم.حالا که دیگر شوهر هم داشتم.به قول مادرم صاحبم کس دیگری بود.نه دیگر هیچ وقت نباید حتی یک لحظه هم به او فکر می کردم.آرش حق من نبود.متعلق به زن دیگری بود.هر چند آشپزی آن زن خوب نبود و هر چند آرش دوستش نداشت و هنوز به من توجه داشت.اما فکر کردن ما به همدیگر خیانت تلقی میشد.یک خیانت نابخشودنی.  ولی اگر اینطور بود پس کیوان هم خائن بود.چرا که به دختر دیگری غیر از من فکر می کرد.به دختری که مرده بود و هنوز در قلب و ذهن او جا داشت.با این حال حتما از اینکه من به دیگری فکر کنم خوشش نمی آمد و شاید همین هم رویه اش را تغییر می داد و رفتارش عوض میشد.پس نباید بهانه به دستش می دادم.نباید می گذاشتم بفهمد روزگاری آرشی بوده که دل مرا برده و هنوز که هنوز است گاهگداری به او فکر می کنم.اگر می فهمید حتما شر به پا میشد.آبروی آرش هم این وسط میرفت و زندگیش خراب میشد.پس در این صورت نه دیگر آرش را باید می دیدم و نه می گذاشتم کیوان چیزی از قضیه بفهمد.  فصل بیست و سوم  بخش اول  زمان خیلی زود می گذرد.این چیزی بود که تازه متوجهش شده بودم و این توجهم به زمان شاید به خاطر مشغله ی زیادی بود که داشتم.درس و امتحانات پایان ترم از یک طرف ، کار از یک طرف و آماده کردن محل سکونت جدیدم از طرف دیگر همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ذره ای فرصت سر خاراندن نداشته باشم و گاهی زمان برای انجام تمام کارهایم کم بیاورم و گاهی فکر کنم لحظه ها چه سریع می گذرند.  سرم آنقدر شلوغ بود که موجب کم شدن ارتباطم با دوستانم نیز شده بود.فرشاد را فقط در دانشگاه و وقت امتحانات می دیدم.کوروش فاطمی را هم گاه گداری می دیدم ولی بابک را اصلا…البته این ندیدن خواست هر دویمان بود.بعد

۲ ۶ ۰
از اینکه او به خاطر اتفاقاتی که افتاده بود ،به خاطر خواهرش ورفتار خودش از من عذرخواهی کرد و قول داد بهارمست مرا فراموش کند تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم و تا زمان ازدواج من فقط از طریق پیام با هم در ارتباط باشیم تا بهارمست راحت تر بتواند علاقه اش را فراموش کند و راحت تر همه چیز را بپذیرد.اما من بر خلاف نظر دوستم دلیلی هم برای عذرخواهی و اعمال فشار بر آن دختر نمی دیدم.آن هم به آن نحو که بابک تعریف می کرد.چون او کاری نکرده بود. یا جرمی مرتکب نشده بود که چنین مجازاتی حقش باشد.فقط به ندای قلبش گوش کرده بود.کاری که هر کسی می کرد.فقط در نظر من او هنوز خیلی بچه بود و بچگانه فکر می کرد.  بهارمست نمی دانست زندگی با شخصی مثل من چقدر می تواند برای دختر سختی نکشیده و نازپرورده ای مثل او سخت باشد.مطمئنا نمی توانست کسی را که هر شب کابوس میدید و به یاد دختر دیگری زندگی می کرد تحمل کند.بدون شک اگر هم عشق او را می پذیرفتم و با او ازدواج می کردم تنها چیزی که سرانجام از چنین زندگی ای حاصل میشد چیزی جز سرخوردگی ، نفرت و دلزدگی و جدایی نبود.پس چه بهتر که بهارمست مرا فراموش می کرد و می رفت دنبال زندگیش.دنبال زندگی ای که به آن تعلق داشت.حالا درست بود که من با سمیرا ازدواج کرده بودم اما این تنها از سر اجبار بودودر واقع من راضی به بدبخت کردن هیچ دختری نبودم و خودم می دانستم زندگی با من برای هر دختری فقط یک پایان بد به همراه دارد.اما حالا که سمیرا همسرم شده بود مجبور بودم تا آخرش بروم.  به او گفته بودم بعد از امتحانات به دیدنش می روم.می خواستم به عنوان شوهرش به وظایف و تعهداتم نسبت به او عمل کنم.به هر حال آن دختر همسرم بود.باید در مقابلش احساس مسئولیت می کردم.دلم نمی خواست به خاطر ازدواج با من اذیت شود و زجر بکشد.می خواستم با ملایمت و احترام با او برخورد کنم.تا حداقل روی آرامش به خود ببیند و احساس بدبختی نکند.با چنین تفکراتی می خواستم زندگی مشترکم را با او شروع کنم.فقط دو ماه به آغاز زندگی دو نفره ی ما مانده بود.  روزها پشت سر هم و سریع می گذشتند.چشم که روی هم گذاشتم یک ماه دیگر نیز گذشت و موعد رفتنم به ایلام رسید.خودم را برای رفتن به نزد همسرم آماده کردم.برایش یک گوشی و چند تا کتاب گرفتم.چند دست لباس و یک زنجیر طلا با پلاکی که شکل حرف اول اسمش به انگلیسی بود.از آپارتمانی هم که رهن کرده بودم عکس و فیلم گرفتم که نشانش بدهم.همه ی این کارها را تا روز رفتنم انجام دادم.از شرکت محل کارم مرخصی گرفتم.بلیط اتوبوس تهیه کردم و سفر ده ساعته ام را به سمت ایلام آغاز کردم.  بخش دوم  مدتی بود اصلا از کیوان خبر نداشتم.بابک هم وقتی خانه بود چیزی در مورد او نمی گفت.داشتم دیوانه میشدم.  گوشه گیر شده بودم و به شدت احساس افسردگی می کردم.در واقع بیشتر اوقاتم را در اتقم و یا در کتابخانه ی خانه مان سپری می کردم.

۲ ۶ ۱
دیگر صبحهای زود بیدار نمیشدم و سر و صدا نمی کردم.ورزش را به کل کنار گذاشته بودم.آن دختر شاد و سرزنده و شیطان سابق نبودم.شده بودم یک آدم افسرده ی گوشه گیر.  بهرام و پدر و ترانه و دیگرانی که از ماجرای عشق من به کیوان خبر نداشتند از رفتارهایم متعجب و بعضا کلافه بودند.اما مادر و بابک که می دانستند مرا به حال خود رها کرده بودند و فقط رفت و آمدم کنترل میشد.آن هم به وسیله ی برادرم.در واقع یک جورهایی در زندان خانگی به سر میبردم.در زندانی که بابک برایم ساخته بود تا شاید عاشقی از سرم بپرد و آبرویش را بیشتر از آن جلوی دوستش نریزم. هیچ کدام از اینها برای من مهم نبود فقط دلم می خواست کیوان را ببینم که البته با مراقبتهای برادرم امکانش وجود نداشت.  او نمی دانست کارهایش فایده ای ندارد هیچ بلکه آتشم را تیزتر می کند.نه او نه مادرم و نه حتی کیوان نمی دانستند همین ممانعتها باعث میشود عاشقتر شوم و بیشتر به عشقم فکر کنم.بله من کسی نبودم که به این آسانی از چیزی که می خواستم به دست بیاورم دست بکشم.این اخلاق را از بچگی داشتم.وقتی چیزی چشمم را می گرفت باید به دستش می آوردم وگرنه خدا می دانست چه کارهایی می کردم.حالا هم عاشق شده بودم و می خواستم به عشقم برسم.ولی اگر هم روزی به هدفم نمی رسیدم کاری می کردم که کیوان به خاطر رد کردن عشقم روزی صد بار احساس پشیمانی کند.  کاری می کردم که احساس گناه کند. با این حال آرزو می کردم کارمان به آنجا کشیده نشود.چون زجر کشیدنش را نمی خواستم.ولی قبلش باید هر طور شده کیوان را می دیدم و به او بگویم دوستش دارم.رو در رو و چهره به چهره.اینطوری تاثیرش بیشتر بود و موفق میشدم نظر او را جلب کنم.پس آن دختر یعنی نامزدش چه؟!او چه میشد؟!فعلا که اتفاقی بینشان نیفتاده بود.پس جای نگرانی نبود.اما اگر اتفاقی افتاده باشد چه؟  اگر حتی یک شب…  حتی از تصور این موضوع حالم بد میشد و تمام تنم می لرزید.کیوان!عشق من؟شب را با دختر دیگری به سر کند؟این دیگر غیر قابل تحمل بود.ولی به هر حال حقیقت داشت و نمیشد انکارش کرد.اگر این اتفاق افتاده باشد…آن وقت فقط همان یک راه باقی می ماند…راهی که باید می رفتم.شاید سرانجام خوبی برایم نداشت.اما اینطوری قلب کیوان به درد می آمد.پشیمان میشد و احساس گناه تا آخر عمر رهایش نمی کرد.بله من انتقام می گرفتم.انتقامی که خاص خودم بود.  بخش سوم  داشتم به تصویر خودم در آینه نگاه می کردم و روی لب ورم کرده ی کبودم آرام دست می کشیدم که صدای زنگ در بلند شد.هراسان به سمت مادرم برگشتم که به طرف در راهرو رفت و خطاب به من گفت:  _ برو مادر.فعلا برو توی اتق و نیا بیرون تا ببینم چی میشه.

۲ ۶ ۲
دویدم توی اتاق و در را بستم.می ترسیدم.از کیوان و عکس العملش می ترسیدم.خبر دادم بود دارد می آید و من و مادر هر لحظه انتظار رسیدنش را می کشیدیم.اما من خدا خدا می کردم نیاید.آخر پدر آن روز قبل از بیرون رفتن به خاطر اینکه وقتی در حیاط بودم صدای آواز سوزناک آرش از کوچه آمده بود و به بهانه ی اینکه من به صدای او گوش کرده ام مفصل کتکم زده بود.می ترسیدم اگر کیوان هم ببیند و بفهمد چرا کتک خورده ام عصبانی بشود و دست رویم بلند کند.البته مادر هم نگران همین موضوع بود و فکر می کرد بهتر است خودش قضیه را آرام آرام با او در میان بگذارد.این ترس دست خودمان هم نبود.به خاطر زهر چشمی بود که مردهای خانواده مان از ما گرفته بودند.  رفتم سه کنج اتاق نشستم.مثل بید به خودم می لرزیدم.چشمهایم را بسته بودم.مدام با خودم تکرار می کردم الان میاد.الان میاد.و آمد و صدایش در فضای خانه پیچید:  _ پس سمیرا کجاست؟  خودم را بیشتر جمع کردم.  _ سمیرا!سمیرا!  _ عمه!سمیرا کو؟!  _ خب می دونی پسرم.ام…راستش..چیزه…  _ اتفاقی افتاده؟!  _ ها؟…نه…راستش…  _ چی شده؟  صدای پچ پچ مادر را شنیدم.اما نفهمیدم چه گفت.بغض کردم و سرم را روی زانویم گذاشتم.در موقعیت بدی گیر افتاده بودم.دلم می خواست هر چه زودتر خلاص شوم .زودتر از او هم کتک بخورم و تمام شود.ناگهان در اتاق باز شد.از جا پریدم.خودم را به دیوار چسباندم و دیدم کیوان در چارچوب در ایستاده و ماتش برده.هر آن انتظار می کشیدم جلو بیاید و از او هم حداقل چند تا سیلی بخورم.همین بود که وقتی جلو آمد خودم را آماده کردم.وقتی کنارم ایستاد سرم را پایین انداختم و هنگامی که دستش را پیش آورد.چشمهایم را بستم و سرم را کمی چرخاندم.بغض کرده و ترسیده بودم.چانه ام را گرفت و سرم را بلند کرد.صدای عصبانیش در گوشم نشست:  _ یعنی این بلارو فقط واسه خاطر اینکه صدای پسر همسایه از کوچه اومده سرش آورده؟!  مادر گفت:

۲ ۶ ۳
_ خ…خب عمه…  چانه ام را رها کرد و با خشم گفت:  _ الان میرم تکلیفمو باهاش روشن می کنم.  چشمهایم را سریع باز کردم.حیرت زده به کیوان نگاه کردم.می خواست بورد بیرون.سراغ پدرم؟!یا آرش؟اما مادرم دستش را گرفت و ملتمسانه گفت:  _ نه پسرم تو رو خدا…  _ ولم کن عمه.آخه کدوم مردی با دخترش این کارو می کنه؟مگه مظلوم گیر آورده؟  _ نه پسرم تو رو خدا…اگه بفهمه من بهت گفتم…  _ بفهمه.می خواد چیکار کنه؟سمیرا اگه دختر اونه زن منه.اگه قرار باشه هر بار که میام اینجا زخمی و کتک خورده ببینمش که نمیشه…  _ عمه جون.قربون قد و بالت برم.تو رو خدا شر درست نکن.بذار بعدا باهاش حرف بزن.خب؟الان خسته ای باید استراحت کنی.  کیوان تند دستش را از دست مادرم بیرون کشید.قفسه ی سینه اش به وضوح بالا و پایین میرفت.مشخص بود که خیلی عصبانی است.دستهایم را در هم قفل کردم.چشمهایم را به زمین دوختم.اصلا باورم نمیشد به خاطر کتک خوردن من اینقدر عصبانی بشود.  _ عمه بی زحمت میشه یه تیکه یخ بذاری توی یه کیسه فریزر واسه م بیاری؟  _ باشه پسرم.تو آروم باش و برو بشین.  _ نترس عمه.آرومم.  به حرفهایشان گوش می کردم.کیسه ی یخ را می خواست چکار؟برای من می خواست؟حضورش را که در کنارم حس کردم.قلبم شروع کرد به تند تپیدن.با صدای مهربانی که تا به حال از هیچ کس نشنیده بودم گفت:  _ سمیرا!سرتو بیار بالا ببینم.

۲ ۶ ۴
نتوانستم کاری را که گفته بود انجام دهم.از تن مهربان صدایش بغض کرده بودم و هر آن انتظار میکشیدم اشکهایم جاری شوند.دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد.از دیدن لب کبودم چهره اش در هم رفت:  _ ببین چیکار کرده!  اشک در چشمهایم حلقه زد.مادرم با یک سینی که کیسه ی یخ و دو استکان چای در آن بود برگشت. و آن را به کیوان داد و ما را تنها گذاشت.کیوان رو به من کرد و گفت:  _ بشین.  نشستم.مقابلم نشست.یخ را به دستم داد:  _ اینو بذار روی لبت ورمش بخوابه.  نگاهش کردم.هنوز مهربان بودنش را باور نکرده بودم.کیسه یخ را روی لبم گذاشتم.سرمایش آرامشخبش بود و درد را کمتر می کرد.ناگهان بغضم ترکید و گریه ام گرفت:  _ گریه نکن.دیگه اجازه نمیدم اذیتت کنه.خیالت راحت باشه.  لحنش تسکین دهنده بود.صدایش آرام بود.اما اشکهای من بند نمی آمدند.یکی از استکانها را برداشت.چند تا قند داخلش انداخت.با قاشق چایخوری همش زد.یخ را از دستم گرفت و استکان را به طرفم گرفت:  _ بخور یه کم حالت جا بیاد.اشکاتو هم پاک کن.  هر کاری که گفت انجام دادم.اشکهایم را با دستمال کاغذی ای که دستم داد پاک کردم.کمی از چای نوشیدم.گرما و شیرینی اش آرامم کرد.  _ آفرین دختر خوب.همه شو بخور تا من برگردم.  از اتاق بیرون رفت و وقتی دوباره برگشت یک جعبه ی بزرگ سفید دستش بود.مقابلم که نشست آن را به طرفم گرفت:  _ بگیرش.برای تو آوردم.  از حرفش دهانم باز ماند.نفسم بند آمد.دلم می خواست حرفی بزنم.ولی فقط توانستم بگویم:  _ ممنون.

۲ ۶ ۵
لبخندی زد و گفت:  _ قابلی نداره.  و بلند شد و گفت:  _ بازش کن تا من برم سوغاتی عمه رو هم بدم بهش و برم یه حموم و یه دوش بگیرم.  وقتی رفت.دیگر نتواستم جلوی خودم را بگیرم.سریع جعبه را باز کردم.چند تا کادوی کوچک و بزرگ داخلش بودند.با دستهای لرزان آنها را بیرون آوردم.ذوق زده بودم.تا حالا کسی به من هدیه نداده بود.آن هم اینطوری و این همه.درد لبم را فراموش کرده بودم.هیجان زده یکی یکی کادوها را باز کردم.چند تا کتاب.چند دست لباس و گوشی و پلاک طلا.یک ربعی را فقط زیر و رویشان کردم.خدایا!یعنی همه ی اینها برای من بودند؟!آنقدر خوشحال بودم که با عجله یکی از پیراهنها را برداشتم و با این فکر که آن را امتحان کنم برخاستم.در اتاق را بستم.لباسهایم را با آن عوض کردم.اما وقتی به خودم نگاه کردم قلبم فرو ریخت.با دیدن خودم در آن وضع دستپاچه شدم.یک پیراهن سفید بندی که جلوی سینه اش توری ای به رنگ صورتی ملایم داشت.با دامنی کوتاه که قسمت پایینش هم صورتی و یک وجب بالای زانوهایم بود.خواستم سریع آن را عوض کنم که در باز شد و کیوان داخل شد.  از دیدنش هول شدم.روی زمین را نگاه کردم تا چیزی بردارم و روی بازوها و شانه هایم بیندازم.اما اطرافم چیزی نبود.کیوان در را بست و به سمتم آمد.از ترس عقب رفتم.خودم را به دیوار چسباندم.قلبم داشت از سینه بیرون می آمد.از خجالت داغ کردم.با تماس دستش روی پوستم جریان برقی از بدنم عبور کرد.جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم.از اینکه نتواند خودش را کنترل کند و کاری بکند به شدت ترسیده بودم و می لرزیدم.خیلی آهسته گفت:  _ چقدر این لباس بهت میاد!  لرزشم بیشتر شد.  _ سرتو بیار بالا.  آرام سرم را بالا آوردم.موهای خوش حالت نمدارش روی پیشانیش ریخته بودند.در چشمهایش حالتی را دیدم که برایم مرموز بود.بدون اینکه چشم از صورتم بردارد پرسید:  _ تو از من می ترسی؟  جوابش را ندادم.زبانم بند آمده بود.  _ ولی من که قبلا بهت گفته بودم نباید ازم بترسی.گفته بودم خودتو ازم قایم نکن.

۲ ۶ ۶
تپش قلبم به خاطر تن آرام و زمزمه وار صدایش بیشتر شد.داشتم ار گرمای دستش سست میشدم.اما او محکم مرا گرفته بود.آهسته سرش را جلو آورد.داغی لبهایش را زیر گلویم حس کردم.دلم ضعف رفت.نزدیک بود از حال بروم.وقتی رهایم کرد دیگر نای ایستادن نداشتم.خودش هم انگار حالم را فهمید که دستش را دور شانه هایم حلقه کرد.یک بازویم را گرفت و مرا برد نشاند کنار جعبه ی هدیه هایم.گرمم شده بود و نفس نفس میزدم.هنوز حالم سر جای خودش نیامده بود.فقط وقتی به خودم آمدم که چیز نرم و لطیفی روی شانه هایم نشست.به خودم نگاه کردم.کیوان چادر سفیدم را روی شانه هایم انداخته بود.نفس عمیقی کشیدم.او کنارم نشست و خیلی معمولی مثل اینکه اتفاق خاصی نیفتاده پرسید:  _ بقیه شونو دیدی؟  سرم را تکان دادم که خودم هم معنایش را نفهمیدم.چه برسد به او.چشمش که به زنجیر طلا افتاد آن را برداشت و پرسید:  _ پس چرا نبستیش به گردنت؟!  و گفت:  _ بیا خودم می بندم برات.  چادر را کنار زد.خودم را جمع کردم.اما او بی توجه به حرکتم زنجیر را به گردن بست.سردی فلز که با پوستم تماس پیدا کرد تنم مور مور شد.نفس کیوان به لاله ی گوشم خورد.زیر گوشم آهسته زمزمه کرد:  _ امشب موقع خواب همین پیراهنو بپوش.  باز ضربان قلبم بالا رفت.گفت امشب؟!مگر قرار بود اتفاقی بیفتد؟!می خواست چکار کند؟!گیج نگاهش کردم.بی توجه به نگاهم گوشی ای را که برایم خریده بود برداشت و گفت:  _ اینو برات گرفتم که هر وقت خواستیم تلفنی با هم حرف بزنیم راحت باشی.طرز کارشو هم خودم بهت یاد میدم.  به کتابها اشاره کرد:  _ این کتابارو هم آوردم بخونی.هر وقت هم ازت خواستم بلند بلند برام بخونی باید این کارو بکنی.اینجوری زبونت باز میشه و خجالتت میریزه.این لباسارو هم که جلوی شوهرت که من باشم می پوشی.  جمله ی آخرش را با لحن بامزه ای ادا کرد که لبخند کمرنگی روی لبم نشست و صورتم داغ شد.  _ بچه ها بیاین شام.

۲ ۶ ۷
کیوان کش و قوسی به بدنش داد .برخاست و گفت:  _ لباستو عوض کن و بیا.  و خودش رفت.با رفتن او معطلش نکردم.سریع پیراهنم را با تونیکی که شوهرم برایم خریده بود عوض کردم و بیرون آمدم.اما در کمال تعجب دیدم کیوان دارد در چیدن سفره به مادرم کمک می کند.مانده بودم چکار کنم.همانطور ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم که مادر با اخم گفت:  _ چرا خشکت زده دختر؟!بیا تو هم یه کمکی بکن.نذار شوهرت دست بزنه.اذیت بشه.  _ بذار راحت باشه عمه.  _ آخه اینطوری لوس و بدعادت میشه.دیگه دست به سیاه و سفید نمیزنه.درست نیست یه زن شوهرش کارای خونه رو انجام بده و خودش فقط نگاه کنه.  کیوان پارچ آب را روی سفره گذاشت .نشست و گفت:  _ من خودم دوست دارم کمک کنم.اصلا عادت دارم به این کارا.اشکالی نداره.  از حرفهایش خوشم آمد.اما فکرش را هم نمی کردم اهل این کارها باشد.با نگاه قدرشناسانه ای که او ندید تماشایش کردم و رفتم کنارش نشستم.سرش را به طرفم چرخاند و نیمچه لبخندی زد.شام را سه نفری خوردیم.پدر برای کاری رفته بود و آن شب خانه نمی آمد.بعد از شام به کمک کیوان ظرفها را شستم.همین حس خوبی به من داد.توجه و احترامش مثل آبی بود که به تشنه ای در بیابان میرسانند.دلم را با رفتارش قرص کرده بود.تنها ترسم فقط یک چیز بود.رابطه ی نزدیک زناشویی ای که یک روز قرار بود بینمان برقرار شود.   ) ساخته و منتشر شده است ::.www.98ia.com. .:: این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (
فصل بیست و چهارم  بخش اول  می دانستم ترسیده.با ان لباس و سر و وضع قرار بود کنارم بخوابد.همین هم باعث ترسش و زود خوابیدنش شده بود.خودم هم از اینکه خواسته بودم این لباس را بپوشد پشیمان بودم.ولی بالاخره که چه؟ما زن و شوهر بودیم.باید این ترسش میریخت.  باز هم اتاق بود و سکوت و صدای نفسهای منظم او.

۲ ۶ ۸
کنارش دراز کشیده و طبق یک عادت همییشگی داشتم کتاب می خواندم.دقایقی بعد وقتی کتاب را کنار گذاشتم ناگهان آسمان غرید و رعد و برق زد و سمیرا از خواب پرید و خودش را به من چسباند.متعجب پرسیدم:  _ چی شد؟!  با صدایی لرزان جواب داد:  _ م…می ترسم.  _ از چی؟!از آسمون غرنبه؟!  _ اوهوم.  دستهایم را دورش حلقه کردم و آرام گفتم:  _ نترس.چیزی نیست.من پیشتم.  و وقتی گرمای تنش را حس کردم.گرمای تن زنی را که متعلق به خودم بود.بی اختیار کمرش را نوازش کردم.ضربان قلبم بالا رفت.حس کردم قلب او هم تند میزند.خواست از آغوشم بیرون بیاید.اما اجازه ندادم.می دانستم باز هم ترسیده.اما نباید ادامه پیدا می کرد.باید با واقعیت رو به رو میشد.همانطور که بغلش کرده بودم دراز کشیدم و زمزمه وار گفتم:  _ تا کی می خوای بترسی؟  به نفس نفس افتاده بود.حال خودم هم بهتر از او نبود.باز کمرش را نوازش کردم:  _ باید خیلی چیزا رو یاد بگیری.باید یاد بگیری کاری کنی که شوهرت از وجودت لذت ببره و خودت هم از بودن در کنار اون لذت ببری.  لبهایم را به لاله ی گوشش چسباندم و پرسیدم:  _ فهمیدی؟  چیزی نگفت.رهایش کردم و نشستم.پر از نیاز بودم.نیازی که او می توانست آن را فرو بنشاند.اما…نه…من…من…نمی خواستم…نمی خواستم…چرا نه؟مگر او زنم نبود؟!

۲ ۶ ۹
نمی توانستم…نمی خواستم اذیتش کنم.هنوز آمادگی نداشت.باید تا شب عروسی صبر می کردم.بالاخره که چه؟آخرش میشد یا نه؟بله ولی هر کاری زمانی داشت.در حال حاضر خودم هم آمادگیش را نداشتم.با خودم درگیر بودم.نمی دانستم چکار کنم.سمیرا همسرم بود.همسر قانونیم.اما هنوز هر بار که به او دست میزدم احساس گناه می کردم.ولی به هر حال باید خودم را با شرایط به وجود آمده وفق می دادم.مثلا می خواستم چکار کنم؟او را پس بزنم؟با نامردی؟نه من اصلا و ابدا اهل بازی کردن با آبروی یک دختر نبودم.خودم هم می دانستم.پس حالا که همسرم بود و در کنارم.می توانستم حداقل…با کف دست چشمهایم را فشار دادم.چند دقیقه ای به همان صورت طی شد.اما درگیری احساسم با عقلم تمامی نداشت.تا اینکه بالاخره خسته شدم.بلوزم را در آوردم .رویش نیم خیز شدم.چشمهایم را بستم و شروع کردم به بوسیدنش.لحظه به لحظه با هر حرکتی داغتر میشدم.تا جایی که به شدت احساس گرما کردم.با چشمهای خمار شده نفس زنان به او که حالی بهتر از من نداشت نگاه کردم.با همان حال سرم را کنار گوشش بردم و پچ پچ کنان گفتم:  _ نترس…کاری… نمی کنم….می دونم…می دونم… آمادگیشو نداری…  گونه اش را بوسیدم.اما ترسیدم اگر بیشتر ادامه دهم نتوانم جلوی خودم را بگیرم.کنار رفتم.برخاستم و رفتم کنار پنجره.احساس گرما و خفگی می کردم.می خواستم پنجره را باز کنم تا هوایی به سرم بخورد.پرده را کنار زدم.داشت باران می بارید.ترسیدم سمیرا سرما بخورد.بنابراین از باز کردن پنجره منصرف شدم.مدتی چشم به تاریکی و قطره های درشت باران که خودشان را به شیشه ی پنجره می کوبیدند دوختم.پس از آن برگشتم.دوباره کنارش دراز کشیدم.به نرمی بغلش کردم و چشمهایم را بستم.اما حس کردم دارد نگاهم می کند.چشمهایم را دوباره باز کردم.حدسم درست بود.با نگرانی نگاهم می کرد.پرسیدم:  _ چیزی شده؟  _ بعدش…بعدش…چی میشه؟  موهای فر ابریشمیش را از روی گونه اش با سر انگشت کنار زدم:  _ بعد چی چی میشه؟  تردید را در چهره اش خواندم.حتما مردد بود که بپرسد یا نه.اما من منتظر ماندم و او بالاخره پرسید:  _ بعد…بعد…عروسی…  به نظرم حرفش بچگانه و از روی ترس بود.نفسم را بیرون دادم و بالای سرش خیمه زدم:  _ یعنی تو نمی دونی چی میشه؟  حرفی نزد.با سر انگشت پوستش را لمس کردم و گفتم:

۲ ۷ ۰
_ بعدش رابطه ی نزدیکمون شروع میشه.البته الان هم می تونیم…ولی…نه تو آماده ای و نه من.باید یاد بگیری بدون خجالت از رابطه مون حرف بزنی و…  ادامه ندادم.چون دیدم رنگش پرید:  _ سخته؟  از سوالش خنده ام گرفت:  _ نمی دونم.من که تجربه ش نکردم.هر چی هم در موردش می دونم تو کتابا خوندم.  با بغض گفت:  _ م…من…می ترسم…  آهی کشیدم و دوباره سرم را روی بالش گذاشتم:  _ من هم می ترسم.ولی به هر حال اتفاق میفته.  بخش دوم
توی خیابان راه میرفتم.باران خیسم کرده بود.اما برایم مهم نبود.دلم به شدت گرفته بود.مدت زیادی میشد کیوان را ندیده بودم.نمی دانستم کجا دنبالش بگردم.جرات نزدیک شدن به آزمایشگاه را هم نداشتم.فقط می ایستادم و از دور نگاه می کردم.منتظر بودم شاید اتفاقی کیوان از آن طرفها بگذرد.اما او انگار هرگز قصد گذشتن از آن خیابان را نداشت.همانطور سر به زیر داشتم خیابان را طی می کردم که صدای بوق ماشینی مرا به خود آورد.سرم که چرخاندم.پانیذ دختر آقای محجوب را دیدم.اخم کردم.از او اصلا خوشم نمی آمد.رفت و آمدش به آزمایشگاه زیاد بود.((دخترک ترکه ای سبزه ی بانمک خوش لباس)) این لقبی بود که در دل به او داده بودم.اما با وجودی که از او خوشم نمی آمد ایستادم.ماشینش را جلوی پایم نگه داشت.شیشه اش را پایین کشید و گفت:  _ سلام بهار خانوم.چه طوری؟  خیلی سرد جوابش را دادم:  _ مرسی.خوبم.  اما از رو نرفت.بی توجه به لحن سردم تعارف کرد سوار شوم:

۲ ۷ ۱
_ بیا بالا.  _ نه ممنون.می خوام پیاده برم.  _ پیاده روی توی این بارون؟!مریض میشی که!تعارف نکن بیا بالا.  پفی کردم.دسته ی کیفم را در مشتم فشار دادم و با بی میلی سوار شدم.اما ساکت سر جایم نشستم و حرف نزدم.چون اصلا حوصله اش را نداشتم.با این وجود او در حالیکه رانندگی می کرد و حوسش به جلو بود گفت:  _ چند وقتیه وقتی به آزمایشگاه سر میزنم نمیبینمت.  _ دیگه اونجا کار نمی کنم.  متعجب پرسید:  _ چرا؟!  _ حوصله ی کار کردن رو ندارم.  _ آقا بابک چیزی در این مورد نگفته بود.  حرفی نزدم.او آهی کشید و گفت:  _ هنوز از دست من ناراحته.  _ کی؟!  جوابم را با یک کلمه داد:  _ برادرت.  متعجب پرسیدم:  _ چرا؟!  لبهای برجسته اش را غنچه کرد و گفت:  _ ام…به خاطر پیشنهادی که به آقای محمدی دادم.

۲ ۷ ۲
دلم ریخت.پیشنهاد؟چه پیشنهادی به کیوان داده بود؟بی خود نبود از این دخترک ترکه ای سبزه ی بانمک خوش لباس خوشم نمی آمد.پس او هم چشمش دنبال کیوان من بود…حقش را کف دستش می گذارم.لعنتی چشم سفید پرروی…داشتم برایش در دل خط و نشان میکشیدم که با حرفش خط باطلی روی افکارم کشید:  _ من به آقای محمدی پیشنهاد کار توی شرکت خودمون رو دادم.اون هم قبول کرد.ولی برادر تو…  نگذاشتم حرفش را تمام کند و با تعجب و صدای بلندی گفتم:  _ چی؟!  یک لحظه از عکس العملم هول شد اما سریع بر خودش مسلط شد و گفت:  _ چیه؟!چرا داد می کشی؟!این که تعجب نداره.مگه تو خبر نداشتی؟!  _ نه خبر نداشتم.  _ واسه همین قضیه ست که برادرت هنوز از من ناراحته.  در صندلی ماشین فرو رفتم.پس کیوان در شرکت آقای محجوب کار می کرد.هیجان زده و بی قرار در جایم تکان خوردم و پرسیدم:  _ یعنی حالا اونجا تو شرکت شماست؟  _ نه.  _ نه؟!  در حین رانندگی جواب داد:  _ یه چند روزی رفته مرخصی.  باز هم مرخصی؟!شک نداشتم باز رفته پیش نامزدش.یعنی اینقدر دوستش داشت؟!به آن دختر حسادت می کردم.خوش به حالش که حالا کیوان کنارش بود.محبت و توجهش نصیب او میشد.به جلو خیره شدم و آهی کشیدم.اما باز خوب بود فهمیدم کجا کار می کند.همین هم امیدوار کننده بود.بالاخره بعد از مدتها وقتی بر می گشت می توانستم او را ببینم.  بخش سوم:

۲ ۷ ۳
برای اولین بار در زندگیم داشت به من خوش می گذشت.روز جمعه بود.کیوان من و مادرم را برای خوردن ناهار بیرون برده بود.کاری که نه پدرم و نه برادرم تا حالا انجام نداده بودند.هر دویمان از این کارش دستپاچه شده بودیم.اصلا اینکه برای گردش و تفریح بیرون برویم در ذهن من و نمی گنجید.باورمان نمیشد اینطور محترمانه با ما برخورد شود.حالا دیگر بماند که در خلوت با کیوان دچار چه ترسی میشدم.اما وقتی می دیدم خوددار است و اعتراف هم کرد خودش هم می ترسد از ترسم کم شده بود.اما هر وقت یاد بوسه هایش و گرمای دستهایش و یا حتی چشمهای خمارش می افتادم گونه هایم داغ میشد.هر وقت یادم می افتاد در آغوشش خوابیده ام و او پوستم را لمس کرده…بغلم کرده و مرا بارها بوسیده خیس عرق میشدم.یک احساس گناه ازارم می داد که نمی دانستم چیست.حس می کردم دیگر دختر نیستم.زن هم نیستم.شاید نیمچه زنی که هنوز دختر بود.اصلا نمی دانستم خودم را چه بنامم.کیوان خوب بود.فوق العاده بود.اما هر چه می کردم هیچ احساسی نسبت به او نداشتم.تنها حسی که بود قدرشناسی بود.آن روز ما را برد بازار و باز برایمان هدیه خرید.برای من عطر و لوازم آرایش و یک جفت بت قهوه ای و یک شال که خودش سرم انداخت و باعث شد جلوی فروشنده از خجالت گر بگیرم و برای مادرم که مدام تعارف می کرد یک انگشتر با نگین فیروزه ای.دست و دلباز بود و می گفت هر چه دوست داریم می توانیم بگوییم تا برایمان بخرد.و مادر که به خاطر احترامها و محبتهای او در پوست خود نمی گنجید هر بار زیر گوش من نجوا می کرد:  _ شانس آوردی سمیرا.خدا سفید بختت کرده با این شوهری که گیرت اومده.  اما من می ترسیدم.می ترسیدم تمام اینها فقط خواب و خیال باشد و یک روز بیدار شوم ببینم هیچ چیز واقعیت نداشته.در آن روز برفی بعد از ناهار و خرید رفتیم چغاسبز که باز هم به من کلی خوش گذشت.مخصوصا وقتی کیوان لپ تاپش را به دستم داد حس کردم با کلاستر و باسوادتر شده ام.اصلا احساس خوشی به من دست داد .از اینکه می توانستم در کنارش بچگی کنم و او مثل یک پدر مهربان مواظبم باشد.از اینکه ایرادی از من که البته همسر ایده آلش نبودم نمی گرفت.از همه ی اینها خوشم می آمد.چقدر ذوق کردم وقتی برایم یک پفک بزرگ خرید و خودش هم در خوردنش همراهیم کرد و در جواب نگاه ذوق زده و قدرشناس من لبخند زد.آن روز همه چیز برایم مثل رویا یود حتی زیارت امامزاده علی صالح رفتنمان.حتی خوابش را هم نمیدیدم یک روز زیارت بیایم.همه چیز خوب بود.عالی بود و من دلم می خواست بارها و بارها از شوهرم به خاطر همه چیز تشکر کنم.اما نمی دانستم چطور باید این کار را بکنم.  بالاخره هم به خانه برگشتیم.با خاطراتی که در لپ تاپ کیوان ثبت شده بودند.اما دیدن آرش همراه همسرش که زن ریزه ای با گونه های گل اندخته بود و بعد پدرم که در خانه منتظرمان بود تمام خوشیم ذایل شد.  وقتی داخل شدیم دیدیم پدر روی تخت توی حیاط نشسته که از طرز نگاهش دلم ریخت و یاد کتکی که مدتی قبل از او خورده بودم افتادم.اما کیوان جلو رفت و خیلی جدی به او گفت:  _ سلام.بی زحمت بیاین داخل می خوام باهاتون حرف بزنم.

۲ ۷ ۴
پدر نگاه دیگری به من و مادرم انداخت.به آرامی بلند شد و دنبالش رفت.کیوان در حالیکه میرفت خطاب به ما گفت:  _ شما همینجا بشینین تا برگردم.  روی تخت نشستم.مادرم هم کنارم نشست و با نگرانی گفت:  _ خدا به خیر بگذرونه.  به سر و صدایشان گوش کردم.اما نفهمیدم چه می گویند.خیلی دلم می خواست بدانم کیوان به پدرم چه می گوید.دوست داشتم آنجا باشم و ببینم.  یک ربعی گذشت تا اینکه شوهرم با چهره ای برافروخته و اخمهایی در هم به حیاط برگشت.معلوم بود خیلی عصبانی است.بلند شدم.به طرفمان آمد:  _ برید داخل.من هم عصبانیتم فرو کش کنه میام.  با تردید نگاهش کردم که متوجه شد و گفت:  _ نترس باهاش حرف زدم و گفتم دیگه حق نداره حتی انگشتش بهت بخوره.برو داخل.  فصل بیست و پنجم  بخش اول
“_ نمی دانی چقدر تنها هستم ، این تنهایی مرا اذیت می کند ، می خواهم امشب با تو چند کلمه صحبت کنم . چون وقتی که به تو کاغذ می نویسم ، مثل این است که با تو حرف می زنم . اگر در این کاغذ ” تو ” می نویسم مرا ببخش . اگر می دانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است ! روزها چقدر دراز است ، عقربک ساعت آن قدر آهسته و کند حرکت می کند که نمی دانم چه بکنم . آیا زمان به نظر تو هم این قدر طولانی است ؟ شاید در آنجا با دختری آشنایی پیدا کرده باشی ، اگر چه مطمئنم که همیشه سرت در کتاب است ، همان طوری که در پاریس بودی ، در آن اتاق محقر که هر دقیقه جلوی چشم من است. حالایک محصل چینی آن را کرایه کرده ، ولی من پشت شیشه هایم را با پارچه ی کلفت کشیده ام تا بیرون را نبینم ، چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست ، همان طوری که برگردان تصنیف می گوید :  ” پرنده ای که به دیار دیگر رفت بر نمی گردد .”

۲ ۷ ۵
دیروز با هلن در باغ لوگزامبورک قدم می زدیم ، نزدیک آن نیمکت سنگی که رسیدیم یاد آن روز افتادم که روی همان نیمکت نشسته بودیم و تو از مملکت خودت صحبت می کردی ، و آن همه وعده می دادی و من هم آن وعده ها را باور کردم و امروز اسباب دست و مسخره ی دوستانم شده ام و حرفم سر زبان ها افتاده ! من همیشه به یاد تو ” والس گریز ری ” را می زنم ، عکسی که در بیشه ی ونسن برداشتیم روی میزم است ، وقتی عکست را نگاه می کنم ، همان به من دلگرمی می دهد ، با خودم می گویم ” نه ، این عکس مرا گول نمی زند! ” ولی افسوس ! نمی دانم تو هم معتقدی یا نه . اما از آن شبی که آینه ام شکست ، همان آینه ای که تو خودت به من داده بودی ، قلبم گواهی پیش آمد ناگواری را می داد . روز آخری که یکدیگر را دیدیم و گفتی که به انگلیس می روی ، قلبم به من گفت که تو خیلی دور می روی و هرگز یکدیگر را نخواهیم دید و از آن چه که می ترسیدم به سرم آمد. مادام بورل به من گفت : چرا آن قدر غمناکی ؟ و می خواست مرا به برتانی ببرد ولی من با او نرفتم ، چون می دانستم که بیشتر کسل خواهم شد ..(آیینه شکسته صادق هدایت)
گفته بودم بخشی از داستان آیینه شکسته صادق هدایت را برایم بخواند.او هم داشت همین کار را می کرد.اما من به جای اینکه به چیزی که او می خواند توجه کنم فقط داشتم نگاهش می کردم و به ارتباط او با پسر همسایه شان فکر می کردم.    از خُلق تنگی بوده . مرا ببخش و اگر اسباب ،  گذشته  .اگر به تو کاغذ تند نوشتم ،  گذشته ها – _ باری بگذریم زحمت تو را فراهم آوردم ، امیدوارم که فراموشم خواهی کرد . کاغذهایم را پاره و نابود خواهی کرد . اگر می دانستی در این ساعت چقدر درد و اندوهم زیاد است ، از همه چیز بیزار شده ام ، از کار روزانه ی خودم سرخورده ام ، در صورتی که پیش از این ای نطور نبود . می دانی من دیگر نمی توانم بیش از این بی تکلیف باشم ، اگر چه اسباب نگرانی خیلی ها می شود اما غصه ی همه ی آن ها به پای مال من نمی رسد ، همان طوری که تصمیم گرفته ام ، روز یکشنبه از پاریس خارج خواهم شد. تِرَن ساعت شش و سی و پنج دقیقه را می گیرم و به کاله می روم ، آخرین شهری که تو از آنجا گذشتی ، آن وقت آب آبی رنگ دریا را می بینم ، این آب همه ی بدبختی ها را می شوید ، و هر لحظه رنگش عوض می شود ، و با زمزمه های غمناک و افسونگر خودش روی ساحل شنی می خورد ، کف می کند ، آن کف ها را شن ها مزمزه می کنند و فرو می دهند ، و بعد همین موج ها ی دریا آخرین افکار مرا با خودش خواهد برد .(آیینه شکسته صادق هدایت)
_ خوبه.تا همینجا کافیه.  سمیرا از خواندن بازماند.کتاب را بست و کناری گذاشت.بدون اینکه چشمم را از او بردارم گفتم:  _ سمیرا!

۲ ۷ ۶
نگاهش ار به سمتم چرخاند.بی مقدمه پرسیدم:  _ تو نسبت به اون پسر همسایه تون احساسی داری؟  و با دقت موشکافانه ای جزء به جزء حرکاتش را زیر نظر گرفتم.دیدم رنگش پرید.سرش را پایین انداخت.حتی لرزش دستهایش را هم دیدم.  _ سمیرا!  سرش را تند تکان داد که معنی اش را نفهمیدم.تکیه ام را از روی دیوار برداشتم و خودم را جلو کشیدم.  یک دستم را روی دست راستش گذاشتم و گفتم:  _ اصلا دوست ندارم بهم دروغ بگی.چون من می فهمم.من مردم.معنی نگاه یه مرد دیگه رو می فهمم.اون بی خود با دیدن ما با هم عصبانی نمیشه و تو هم رنگت بی خودی نمیپره و خشکت نمیزنه.امروز دیدم وقتی برگشتیم خونه چه حالی شدی.اونو هم دیدم که اخماش رفت توی هم و با غیظ نگاهمون کرد.به خاطر اون هم که از پدرت کتک خوردی.پس راستشو بهم بگی بهتره.  تند سرش را بلند کرد.چشمهایش پر از اشک شده بود.به نظر میرسید سردرگم باشد.  آرام طوری که نترسد پرسیدم:  _ دوستش داری؟  هق هق کنان و با صدای خفه ای گفت:  _ بابام…واسه همین…قبول کرد…  نتوانست ادامه دهد و خودم جمله اش را تکمیل کردم:  _ واسه همین قبول کرد تو رو به من بده درسته؟  سرش را تکان داد.در سکوت نگاهش کردم.دلم برایش می سوخت.آدم بی غیرتی نبودم.اما به نظرم این ماجرا ربطی به غیرت نداشت.سمیرا گناهی مرتکب نشده بود.پسری را دوست داشت و پدرش برای جلوگیری از احساسش به زور او را شوهر داده بود.و معلوم بود پسر را هم مجبور به ازدواج با دختر دیگری کرده اند.

۲ ۷ ۷
چه باید می کردم؟این درست بود که سخت است برای هر مردی سخت است شنیدن چنین چیزی در مورد همسرش.من هم شوهر سمیرا بودم.اما باید به جای تعصب کورکورانه به وظیفه ام که آرام کردنش بود عمل می کردم.اگر واقعا غیرت داشتم و نمی خواستم دیگر به آن پسر فکر کند و به خاطر این موضوع هر روز عذاب بکشد باید طور دیگری عمل می کردم.این وسط او هیچ گناهی نداشت.با این فکر سمیرا را به سمت خودم کشیدم و بغلش کردم.ناگهان گریه اش قطع شد.موهایش را نوازش کردم.صدای سکسکه هایش را که شنیدم سرش را به سینه ام فشردم.بعد از دقایقی او را از خودم جدا کردم که نگاه خیس و ناباورش را به صورتم دوخت.به همان آرامی قبل گفتم:  _ بهتره فراموشش کنی.چون به جز رنج و عذاب چیزی برات نداره.من هم کمکت می کنم زودتر گذشته رو فراموش کنی.  و باز بغلش کردم و موهایش را بوسیدم تا از طرف من خاطر جمع باشد و نترسد.  در همان حال که من همسرم را در آغوش گرفته بودم ناگهان صدای زنگ در بلند شد .چراغ هال روشن شد و سمیرا تند از آغوشم بیرون آمد.متعجب به او نگاه کردم و پرسیدم:  _ کیه این وقت شب؟!  و او که لبهایش می لرزید جواب داد:  _ ح…حتما…ب…برادرمه…  _ برادرت؟!  این را گفتم و برخاستم که بیرون بروم.اما سمیرا بازویم را چسبید و التماس کنان گفت:  _ تو رو خدا نرو.  از رفتارش حیرت کردم:  _ چرا؟!  با بغض گفت:  _آ… آدم…خطرناکیه…  _ خطرناک؟منظورت چیه؟

۲ ۷ ۸
_ تو رو خدا نرو…  لبخند کمرنگی به رویش زدم و گفتم:  _ نگران نباش هر چقدر هم که خطرناک باشه از پس من یکی بر نمیاد.  اما هنوز درست حرفم تمام نشده بود که صدایی دوباره سمیرا را ترساند و باعث شد به من بچسبد:  _ بد کردیم اومدیم شب نشینی؟  _ گفتم از خونه ی من برو بیرون پسره ی جعلق.  _ ای بابا آقاجون چرا سخت می گیری آخه!به سلام ننه جون خودم.چطوری؟پس سمیرا کو؟بالاخره شوهرش دادین رفت؟  به صدای نا آشنایی که قاطی اعتراضهای پدر سمیرا شده بود گوش کردم.از شنیدن لحن زننده اش اخمهایم در هم رفت.سمیرا را از خودم جدا کردم و به سمت در اتاق رفتم.  سمیرا هم پشت سرم راه افتاد.در را باز کردم.مردی که پشتش به ما و رویش به سمت آقا نصرالله بود با شنیدن صدای در اتاق به سمت ما برگشت و وقتی ما را دید ابرهایش بالا رفت.سوتی کشید و گفت:  _ به به.ببین اینجا چه خبره؟سمیرا خانوم و یه اتاق خالی و …  جلو آمد و به من اشاره کرد:  _ و شما هم لابد داماد خونواده ی محترم مایی درسته؟  _ فکر کن همینطوره.شما مشکلی داری؟  پوزخندی زد و گفت:  _ نه داداش این تحفه ارزونی خودت.البته قرار هم نیست که مفت و مسلم ببریش.خرج داره.  با تمسخر پرسیدم:  _ مگه تو چیکاره شی؟  _ من؟به.پس نشناختی؟داداششم دیگه.

۲ ۷ ۹
_ آهان.پس اون داداش با غیرتی که حتی آوردن اسمش لرزه به تن این دختر بیچاره میندازه شمایی؟  جلوتر آمد.صورتش را نزدیکم آورد و گفت:  _ آره منم.می خوای شناسنامه مو بدم.مطمئن بشی؟  _ نه لازم نیست.خودم حدس زده بودم کی هستی.  کمی فاصله گرفت و گفت:  _ خوبه.پس حتما می تونی حدس بزنی واسه چی اومدم اینجا.  _ آره حدس میزنم.ولی یه چیزی رو باید خدمتت عرض کنم و اون اینه که من اهل باج دادن نیستم.  با انگشت به سینه اش زدم و گفتم:  _ اون هم به تو.  باز پوزخند زد.اما عصبانیت را به وضوح در چشمانش میدیدم:  _ ا؟اینجوریاست؟  رو کرد به همسرم:  _ سمیرا بیا اینجا بینم.  و خواست خواهرش را از من دور کند.اما به او اجازه ندادم.آرام شمیرا را هل دادم پشت سرم و گفتم:  _ سمیرا از کنار من تکون نمی خوره.  ابروهایش را بالا انداخت:  _ ا؟مگه تو چیکاره شی؟  جواب دادم:  _ خوبه خودت می دونی و می پرسی.من شوهرشم.یعنی همه کاره ش و کسی که اجازه ش دستشه.فهمیدی؟

۲ ۸ ۰
پوزخند تمسخرآمیزی به رویم زد که اعصابم را به هم ریخت.به طرف سمیرا آمد که جلویش را گرفتم.یقه اش را گرفتم و چسباندمش به دیوار:  _ کجا کجا؟دستت بهش خورده نخورده ها.  سعی کرد خودش را از دستم خلاص کند:  _ مثلا چه غلطی می خوای بکنی هان؟  _ همین الان خودت با زبون خوش گورتو از اینجا گم می کنی.چون من از اونایی که فکر می کنن خیلی مردن و اوج مردیشون زور گفتن به زناست اصلا خوشم نمیاد.چشم دیدنشونو هم ندارم.پس همین الان بزن به چاک تا کار دستت ندادم.  او را هل دادم سمت در راهرو که سکندری خورد اما توانست به موقع تعادلش را حفظ کند و زمین نخورد.  _ یالله ببینم.  یقه اش را مرتب کرد و پرسید:  _ داری از خونه ی خودم بیرونم می کنی؟  _ خونه ی خودت؟!اگه خونه ی خودت بود وقتی میومدی توش مثل آدم رفتار می کردی.  _ باشه من میرم.ولی بازم همدیگه رو میبینیم.  _ گم شو.  او نگاه پرکینه ای به من انداخت و بیرون رفت.آقا نصرالله هم که تا آن موقع ساکت مانده بود و فقط نظاره گر بود پشت سرش بیرون رفت تا در را قفل کند.من هم رو به عمه ام کردم و گفتم:  _ دیگه تموم شد عمه.شما هم برید بخوابید.  سپس به سمت سمیرا برگشتم و او را به اتاقمان برگرداندم.در را پشت سرم بستم.چشمهایم را مالیدم و گفتم:  _ هوف.خواب از سرم پرید.  و رو به سمیرا که هنوز ایستاده بود کردم و گفتم:  _ چرا وایسادی؟برو بگیر بخواب دیگه.

۲ ۸ ۱
او در حالیکه سرش را پایین می انداخت گفت:  _ ممنون.  و سریع رفت سر جایش نشست.جواب دادم:  _ کاری نکردم.فقط شر یه مزاحمو کم کردم.  و نگاهی به او انداختم و گفتم:  _ بلوزتو دربیار اذیت نشی.  خودم هم دکمه های پیراهنم را باز کردم.  بخش دوم  سر میز صبحانه بود و طبق معمول این اواخر داشتم با بی میلی و تنها صبحانه می خوردم.مادر هم در آشپزخانه ایستاده بود و داشت برای خودش چای میریخت که ثریا داخل شد و پاکتی را به طرف مادرم گرفت:  _ خانوم!اینو بردیا خان آوردن گفتن بدم به شما.  مادر پاکت را گرفت و پرسید:  _ خودش کجاست؟  _ رفت.  _ چرا نیومد داخل؟!  _ بهشون گفتم.ولی گفتن باید برن مدرسه.  مادر سری تکان داد.پاکت را باز کرد.یک کارت طلایی و قهوه ای را بیرون آورد و بعد آن را بست و همراه پاکتش روی میز انداخت.با بی تفاوتی پرسیدم:  _ چیه؟جشن تولد گیتاست؟  _ نه جشن نامزدی پویاست.

۲ ۸ ۲
سرم را بلند کردم تا جدی بودن کلامش را از صورتش بخوانم.بله چهره اش هم مثل لحن حرف زدنش جدی بود.کارت را برداشتم و تایش را باز کردم:  _ به نام خالق عشق و محبت  خانه ی کوچک ما رویا نیست و در آن خاطره ها رنگارنگ  یاد آن روز که با هم باشیم شاد آن لحظه ی با هم بودن  پای کوبان و گل افشان با هم  چشم داریم که شما هم با ما  در جشن عقد گلهایمان: پویا و شقایق …  اسم پویا را که دیدم کارت را دوباره روی میز انداختم و مشغول خوردن بقیه ی صبحانه ام شدم.به نظرم اتفاق خاصی نیفتاده بود.فقط دیگر سریشی به اسم پویا وجود نداشت که مدام بیاید خواستگاریم و اعصابم را به هم بریزد.به هر حال خوب شد.از دستش خلاص شدم.  _ تو چیکار می خوای بکنی بهارمست؟  کمی از چایم را نوشیدم و به مادرم که حالا مقابلم نشسته بود نگاه کردم:  _ چی رو چیکار کنم؟  _ خودتو به اون راه نزن.خودت خوب می دونی منظورم چیه.  _ مامان!یه چیزی می گی.آخه من از کجا باید بدونم در مورد چی حرف میزنی؟!  _ منظورم تکلیف نامعلومته.نه کاری برای انجام دادن داری.نه ازدواج می کنی.صبح تا شب تو خونه ای و هی میری توی اون اتاق لعنتیت.ببین این دختری که پویا می خواد باهاش ازدواج کنه فقط بیست سالشه.گیتا هم داره با برادر همین دختر ازدواج می کنه.دخترای دیگه ی فامیل هم کم کم دارن ازدواج می کنن ولی تو…  _ تو رو خدا مامان!باز دوباره شروع نکن.من نمی خوام ازدواج کنم مگه زوره؟  _ بله می دونم همه ش هم به خاطر اینه که هنوز خیلی بچه ای و بزرگ نشدی.هنوز نتونستی با حقیقت کنار بیای.خودتو به روز در آوردی که …

۲ ۸ ۳
برای اولین بار حس کردم دارد طعنه میزند.احساس کردم دارد تحقیرم می کند.دارد دیگران را با من مقایسه می کند.نتوانستم طاقت بیاورم.با عصبانیت حرفش را قطع کردم .بلند شدم و گفتم:  _ خواهشا تمومش کن مامان.دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.  او هم تند بلند شد:  _ تو باید قبول کنی می فهمی؟باید این بچه بازیا رو تموم کنی.باید به زندگی عادیت برگردی.کار کنی تفریح کنی و به ازدواج با یه مرد خوب فکر کنی.بسه دیگه از بس تو خونه نشستی و خیال بافتی.  _ بسه مامان.  با غیظ از آشپزخانه بیرون آمدم.اما صدایش را پشت سرم شنیدم:  _ بچه ای بهار مست.بچه ای و احمق.خواهش می کنم دست از این مسخره بازیا بردار.  جوابش را ندادم.تند تند از پله ها بالا دویدم.با حالتی بغض کرده و ناراحت به اتاقم پناه بردم.خودم را روی تختم انداختم و زار زدم.حالا دیگر مادرم هم جلویم ایستاده بود.یعنی دشمنم شده بود؟نکند او راست می گفت؟آیا من دیوانه شده بودم؟!چرا؟!این دیوانگی تا کی ادامه داشت؟!تا ابد؟آخر برای من عاشق چه فرقی داشت؟!چه اشکالی داشت تا آخر عمر از عشق کیوان مثل یک دیوانه زندگی می کردم؟وقتی دوستش داشتم…نه…نه…بگذار دیگران هر چه می خواهند سرزنشم کنند.چه اهمیت دارد؟!آنها که نمی دانند در دل عاشق من چه می گذرد؟!چه اهمیتی داشت که او همسری داشت و در مقابلش مسئول بود؟نه برایم مهم نبود.برای من فقط و فقط خود او مهم بود.وجودش که دلم می خواست تا ابد متعلق به خودم باشد.  بخش سوم  چشم که باز کردم در آغوشش بودم و او انگار به خواب عمیقی فرو رفته بود.شاید هم اثر قرصهایی بود که گاهی میدیدم مصرف می کند.نمی دانستم آن قرصها را برای چه می خورد.این را هنوز به من نگفته بود.اما حتم داشتم بالاخره می گوید.مدت کوتاهی به چهره ی آرامش نگاه کردم.با سر انگشت موهای قهوه ای روی پیشانیش را لمس کردم.فکر کردم چقدر خوب است آدم یک حامی مثل کیوان داشته باشد که همیشه و همه جا کنارش باشد و به او احساس امنیت و آرامش بدهد.حس قدرشناسی ام باعث شد خودم را به او بچسبانم . بیشتر در آغوشش فرو بروم و از این کارم لذتی احساس کنم که تا به حال حتی با گرمای دستها و بوسه هایش حس نکرده بودم.صورتم را به سینه اش چسباندم و عطر تنش را به ریه کشیدم.فقط به خاطر حس قدر شناسی ای که نسبت به او داشتم.  حس کردم او هم مرا به خودش فشار می دهد و باز داغ شدم.با صدای خواب آلودی گفت:  _ داری شیطونی می کنی؟

۲ ۸ ۴
لذتی که از گرمای تنش برده بودم باعث شد بیشتر از قبل خودم را به او بچسبانم.از این گرما خوشم می آمد.گرمایی که فقط به من تعلق داشت و قرار بود برای همیشه مال من باشد و آغوشی که امن بود و صاحبش حامی و پشتیبانم بود.انگشتانش را روی ستون فقراتم کشید و با همان لحن خواب آلود گفت:  _ امروز بعد از ظهر باید برگردم اهواز.  پشتم تیر کشید.مرا از خودش جدا کرد.بی هوا پشت دستش را به صورتم کشید و آرام گفت:  _ حیف تو که اسیر من شدی.  از حرفش چیزی سر در نیاوردم.در جایش نشست.بدنش را کش و قوس داد.که عضلات مردانه اش بالا و پایین رفتند و من باز دلم خواست بغلم کند:  _ پاشو آماده بشیم بریم بیرون صبونه بخوریم.  _ نه…  متعجب نگاهم کرد:  _ نه؟!  نشستم و خجالت زده گفتم:  _ می…میشه…خودم….برات…  سرم را پایین انداختم.  _ خودت برام صبونه درست کنی؟  سرم را تکان دادم .  _ باشه.چی از این بهتر؟  لبخندی روی لبهایم نشست.بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.تازه ساعت هشت شده بود.اما می دانستم پدر صبح خیلی زود رفته سر کارش.به آشپزخانه رفتم.مادر داشت ظرف میشست.وقتی مرا دید پرسید:  _ کیوان بیدار شده؟

۲ ۸ ۵
جواب دادم:  _ آره.می خوام براش صبونه ببرم.  _ باشه مادر.فقط یادت باشه چایی نمی خوره ها.  _ می دونم.  وسایل صبحانه را در یک سینی چیدم.می دانستم شیر گرم دوست ندارد.برایش در لیوانی شیر سرد و شکر ریختم.خامه و پنیر و کره گذاشتم و از کارهایم حس خوبی در درونم احساس کردم.  حسی که شاید هر زن شوهر داری وقتی برای شوهرش صبحانه آماده می کند داشته باشد.با سینی که به اتاق برگشتم دیدم تشک و پتو را جمع کرده و در اتاق نیست.سفره ی کوکی را که آورده بودم روی زمین پهن کردم و همه چیز را رویش چیدم:  _ صبونه بخوریم یا خجالت؟  صدایش را از پشت سرم شنیدم.به طرفش چرخیدم.حوله اش دستش بود.  بلند شدم و با خجالت گفتم:  _ قابل نداره.  و سینی خالی را به آشپزخانه برگرداندم و برگشتم.وقتی برگشتم نشسته بود و داشت لقمه می گرفت.کنار سفره که نشستم لقمه را به طرفم گرفت:  _ بفرمایین خانوم.  از دستش گرفتم و گفتم:  _ ممنون.  _ نوش جون.  از لحنش و خانوم گفتنش خوشم آمده بود.دوست داشتم همیشه همینطور صدایم کند.با هم مشغول خوردن صبحانه شدیم.هرگز از خوردن صبحانه تا آن حد لذت نبرده بودم.صبحانه ای که همراه شوهرم می خوردم.مردی که مقابلم نشسته بود و سرشار از محبت و مهربانی بود و حس قدر دانی مرا هر لحظه بیشتر بر می انگیخت.

۲ ۸ ۶
همین احساسات باعث شد بعد از صبحانه تصمیم بگیرم خودم ناهار را درست کنم.این را به مادرم هم گفتم.او هم با کمال میل پذیرفت.چقدر هم از این موضوع خوشحال شد و تحسینم کرد.خودم هم خوشحال بودم.البته نه به خاطر اینکه محبت کیوان را به دل گرفته بودم.به خاطر اینکه دیگر کسی جرات نداشت به من زور بگوید یا اذیتم کند.یک نوع احساس آزادی می کردم.آزادی ای که کیوان به من داده بود.کاری که هیچ کس برایم انجام نداده بود.علاقه ای بینمان وجود نداشت.اما او اصلا این را نشان نمی داد.خانه ی سرد و ساکتمان با حضور او گرما و صمیمیتی پیدا کرده بود و من حس می کردم به حضورش در این چند روز عادت کرده ام.مخصوصا که مطمئن شده بودم در کنارش امنیت دارم و می توانم راحت نفس بکشم و زندگی کنم.یک زندگی آرام و بی دغدغه.  فصل بیست و ششم  بخش اول  دوباره برگشتم همانجا که بودم.خسته و خواب آلود جلوی آپارتمانی که برای خودم و سمیرا رهن کرده بودم ایستادم.کلید را در قفل چرخاندم.در را باز کردم و داخل شدم.وسایلم را همان کنار در رها کردم و خودم را روی کاناپه ای که توی سالن بود انداختم.به اطرافم نگاهی از سر رضایت انداختم و زیر لب گفتم:  _ دم خاله گرم با این آشناهاش.  از اینکه یک جای مبله گیر آورده بودم راضی بودم.این آپارتمان متعلق به یکی از دوستان خاله ام بود که بدون اینکه از آن استفاده کند گذاشته بود رفته بود دبی و از خاله لیلی خواسته بود به هر کس دوست دارد مبله اجاره اش دهد.روی کاناپه دراز کشیدم.اما آنقدر خسته بودم که بلافاصله خوابم گرفت.اما هنوز مدتی نگذشته بود که با دیدن کابوسی از خواب پریدم.به ساعت پاندول دار روی دیوار که صدای پاندولش در فضای خانه پیچیده بود نگاه کردم.تازه عقربه ها هر دو روی دوازده رفته بودند.موهایم را چنگ زدم.دوباره دراز کشیدم و یادم افتاد رسیدنم را به سمیرا خبر نداده ام.با حالتی خواب آلود دستم را روی کاناپه کشیدم.دنبال گوشیم می گشتم.ولی یادم افتاد آن را در کوله ام گذاشته ام.با تنبلی بلند شدم و رفتم کوله را برداشتم.زیپش را کشیدم.گوشیم را بیرون آوردم.دوباره رفتم سر جای قبلیم دراز کشیدم و مشغول نوشتن پیام شدم:  _ سلام.بیداری؟من یه ساعت پیش رسیدم اهواز.ولی همین که رسیدم خوابم گرفت.الان بیدار شدم.  پیام را فرستادم و منتظر ماندم.اما وقتی انتظارم طولانی شد خواستم گوشیم را کنار بگذارم که صدای زنگش باعث شد به صفحه اش نگاه کنم.خودش بود بالاخره جواب داد:  _ سلام.آره بیدارم.  _ خوبی؟چرا تا این وقت شب بیداری؟تو که وقتی من اونجا بودم سرتو میذاشتی رو بالش خوابت میبرد.

۲ ۸ ۷
_ ممنون.نمی دونم.امشب خوابم نمیبره.  لبخند شیطنت آمیزی روی لبهایم نشست.انگشتانم صفحه ی لمسی گوشی را سریع لمس کردند:  _ چرا؟دلت واسه من تنگ شده؟  جواب نداد.در ذهنم صورت سرخ شده از خجالتش را تصور کردم و پیام دیگری نوشتم:  _ چی شد پس؟کجا رفتی؟  _ داشتم می خوابیدم.  _ تو که گفتی خوابت نمیبره؟!  باز جوابم را نداد.این بار هم شیطنتم گل کرد و نوشتم:  _ نترس تا تو بخوای به این بی خوابیا عادت کنی اون یه ماه و خورده ای هم تموم شده و جشن عروسیمونو گرفتیم.اون وقت دیگه با خیال راحت می خوابی.  _ یعنی چی؟!  با این پیامش فهمیدم منظورم را نفهمیده.زیر لب گفتم:  _ چقدر خنگی تو دختر!فقط خدا خودش به من رحم کنه با تو.  خیلی رک برایش نوشتم:  _ یعنی اگه دلت برای بغل کردنا و بوسه های من تنگ شده و خوابت نمیبره زیاد غصه نخور.فقط یه ماه تا عروسیمون مونده.  پیام را با این امید که منظورم را بفهمد فرستادم و پست بندش هم پیام دیگری برایش نوشتم:  _ شب خوش.  سپس گوشی را سر دادم روی زمین.چشمهایم را بستم و چون خواب از سرم پریده بود همانطور با چشمهای بسته چند ساعتی را دراز کشیده ماندم.نزدیکیهای صبح بالاخره خوابم گرفت.اما فقط یک ساعت خوابیدم.وقتی بیدار شدم.برخاستم.به دیواری که بین واحد من و خاله ام بود چند تا ضربه زدم که بداند هستم.بعد هم رفتم دوش گرفتم و وقتی کاملا آماده بیرون رفتن شدم صدای زنگ گوشیم باعث شد دنبالش بگردم.اما پیدایش نکردم و چند دقیقه

۲ ۸ ۸
ای معطل شدم تا اینکه بالاخره هنگامی که پایم رفت رویش توانستم پیدایش کنم.آن را برداشتم.وارسی اش کردم که خراب نشده باشد.اما خوشبختانه چیزی نشده بود.وقتی دوباره زنگ خورد از آپارتمانم بیرون آمدم.رفتم پشت در خانه ی خاله لیلی ایستادم و در حالیکه زنگ در را می فشردم جواب تماسش را دادم:  _ جانم خاله؟  _ جانم و درد.کجایی هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟  _ پشت درم.  _ کدوم در؟  _ همین در.  خاله در را باز کرد.همانطور گوشی به دست پرسیدم:  _ الو با من کاری داشتی خاله جان؟  او هم که گوشی تلفن دستش بود با اخمی تصنعی پیراهنم را کشید و مرا به داخل کشاند:  _ بیا تو ببینم بچه پررو.حالا دیگه منو مسخره می کنی آره؟  در را بست.اما قبل از اینکه گوشی تلفن را به سرم بکوبد جاخالی دادم و دستهایم را به حالت تسلیم بالا گرفتم:  _ تسلیمم خاله جان.ببخشید.  _ بچه پررو.  خندیدم و پرسیدم:  _ بساط صبونه ت به راهه؟  گوشی را سر جایش گذاشت و جواب داد:  _ برو تو آشپزخونه.تا تو مشغول بشی من هم یه زنگی میزنم و میام.  _ باشه.ولی زود خودتو برسون.وگرنه چیزی برات باقی نمی مونه.  _ برو.برو بچه.برو تا یه چیزی بهت نگفتم.

۲ ۸ ۹
باز خندیدم و به آشپزخانه رفتم و پشت میز نشستم.وقتی برگشت دیدم اخمهایش در هم رفته.اما به محض ورود حالت چهره اش تغییر کرد.مقابل من نشست و پرسید:  _ خوش گذشت؟  یک تکه کیک کشمشی را که از گرم بودنش مشخص بود تازه پخته شده بریدم.در بشقابی گذاشتم و جلویش قرار دادم و پرسیدم:  _ چی خوش گذشت؟  یک تکه کیک برایم برید و جلویم گذاشت:  _ سفرت رو می گم.  مشغول خوردن کیک شدم:  _ ای بد نبود.  و برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم:  _ هوم خاله!این خیلی خوشمزه شده.  _ نوش جونت.  انگار خودش فهمید نمی خواهم در موردش حرف بزنم که دیگر ادامه نداد.ولی به جایش در حالیکه برایم قهوه میریخت گفت:  _ دکتر مهرزاد زنگ زد.  کیک در دهانم ماند.  خاله ادامه داد:  _ می گفت یه ماه بیشتره شده که تو رو نمیبینه.از وقتی از تهران برگشته.می گفت توی دانشگاه هم نمی بیندت.چرا ازش دوری می کنی؟  کیکم را قورت دادم و جواب دادم:

۲ ۹ ۰
_ دوری نمی کنم.فقط نمی خوام مدام با یه روانشناس در ارتباط باشم و از نظر فکری بهش وابسته باشم.  _ من فکر می کردم قبل از اینکه اونو به عنوان یه دکتر روانشناس بشناسی مثل یه دوست قبولش…  قبل از اینکه حرفش را تمام کند بلند شدم و گفتم:  _ خب دیگه با اجازه خاله جان.بابت صبونه ممنون.کیکت هم خیلی خوشمزه بود.  _ وایس ببینم.کجا؟!تو که چیزی نخوردی!  _ دیرم شده باید برم سر کارم.  _ خودتو لوس نکن بشین صبونه تو بخور.  _ ممنون خاله من…  با لحن تندی گفت:  _ گفتم بشین بچه.کم رو اعصابم راه برو.  به ناچار دوباره نشستم.با اخم یک چای برای خودش ریخت و در همان حال انگار که با خودش حرف بزند گفت:  _ تا یه حرفی میزنی فوری بهش بر می خوره.  حرفی نزدم و گذاشتم آرام شود.فنجانش را برداشت و گفت:  _ دکتر مهرزاد می گفت خانم محبی هم برگشته.در ضمن خیلی هم از دستت ناراحت بود که قضیه ی نامزدیتو بهش حتی تلفنی هم خبر ندادی.  متعجب پرسیدم:  _ مگه بهش گفتی؟  کمی شکر در چایش ریخت:  _ نه من نگفتم.ولی گویا احسان زنگ زده بود در این مورد باهاش حرف زده بود.  برای مدت کوتاهی به خاله ام نگاه کردم.بعد کلافه دستی به موهایم کشیدم:

۲ ۹ ۱
_ آخه واسه چی احسان این کارو کرده؟  _ چون برادرته.نگرانته.می ترسه کیوان.می ترسه.  _ آخه از چی باید بترسه؟  _ فقط اون نیست که می ترسه.ما همه مون می ترسیم.از اینکه بازم ضربه بخوری.بازم اذیت بشی و دوباره…  حرفش را خورد و خودش را مشغول نوشیدن چایش نشان داد.می دانستم چه چیزی سر زبانش بود و آن را به زبان نیاورد.از او دیگر انتظار نداشتم.با لحنی گرفته و عصبی گفتم:  _ می ترسین که دوباره خودکشی کنم آره؟  _ من کی یه همچین چیزی گفتم؟  _ نگفتی.ولی می خواستی بگی.  بلند شدم.پرسید:  _ کجا؟!  _ میرم سر کارم.  _ بچه نشو کیوان بگیر بشین.  رنجیده خاطر و ناراحت گفتم:  _ نه ممنون.باید برم.  از هیچ چیز به اندازه ی اینکه کسی خواسته یا نا خواسته کاری را که در گذشته مرتکب شده بودم به رخم بکشد بدم نمی آمد.  _ کیوان!تو چرا اینقدر حساس و زودرنج شدی آخه؟!  حساس و زودرنج؟بله.این دو تا صفت را داشتم و دست خودم نبود.تمامش به خاطر اتفاقاتی بود که می خواستم آنها را جز یاد پگاه فراموش کنم.ولی اطرافیانم نمی گذاشتند.  در حالیکه از آشپزخانه بیرون می آمدم گفتم:

۲ ۹ ۲
_ خداحافظ خاله.بعدا می بینمت.  از خانه اش خارج شدم و برای اینکه فکر گذشته را از سرم بیرون کنم تند از پله ها پایین رفتم.  بخش دوم  _ بپر بالا خوشگله.  بی اعتنا به صدای سرنشینان موتوری که از کنارم به سرعت عبور کرد کنار خیابان ایستادم.از وقتی فهمیده بودم کیوان در شرکت آقای محجوب کار می کند سعی می کردم هر روز از آنجا عبور کنم.شاید بالاخره او را ببینم.البته هنوز نمی دانستم از مسافرتش برگشته یا نه.چند دقیقه ای به ساختمان بزرگ و چند طبقه ی شرکت و تابلوی نئونی اش چشم دوختم.اما وقتی دیدم خبری نشد.آه کشیدم.خواستم برگردم سوار ماشینم شوم که برای یک لجظه چشمم به کیوان افتاد.ولی با این فکر که شاید اشتباه دیده باشم چند بار پلک زدم.نه اشتباه نمی کردم.خودش بود.با کت و شلوار قهوه ای تیره.درست مثل همیشه.دلم به سمتش پر کشید.چند قدم جلو رفتم.اما صدای بوق ماشینی سر جایم میخکوبم کرد و نتوانستم جلوتر بروم.همانجا با حسرت نگاهش کردم که رفت داخل ساختمان.  وقتی رفت تصمیم گرفتم برگردم.اما مگر دل دیوانه می گذاشت؟نه که نمی گذاشت.ولی به هر حال من که او را دیده بودم.پس دیگر جای نگرانی نبود.هر چند که در آتش دوری و اشتیاق دیدنش می سوختم اما بعدا هم می توانستم او را ببینم.البته این بار از نزدیک و در یک موقعیت مناسب.  باز آه کشیدم.سوار ماشینم شدم و بعد از چرخی که در خیابانها زدم برگشتم خانه اما همینکه خواستم به اتاقم بروم مادر صدایم زد:  _ بهارمست!  ایستادم.اما برنگشتم.منتظر بودم بازخواستم کند و بپرسد کجا رفته ام.اما به جای این سوالها گفت:  _ شب مهمون داریم.بعد از ناهار یه کم به خودت برس.  بی تفاوت پرسیدم:  _ خبریه؟  _ گفتم که مهمون داریم.  مطمئن بودم بی خودی نمی گوید به خودم برسم و حتما دلیلی دارد .سوال کردم:  _ کیه این مهمون؟

۲ ۹ ۳
_ زن دایی احلام و پسر داییت شاهرخ.  از شنیدن اسم زن دایی شستم خبردار شد چه خبر است.حتما برای خواستگاری می آمدند.زن دایی چاق و بد عنق و افاده ای و شاهرخ…شاهرخ سبزه ی قد بلند که البته خیلی وقت بود او را ندیده بودم.فقط شنیده بودم مدیر یک هتل پنج ستاره در کیش است.دایی حبیب سالها پیش وقتی من هنوز دختربچه ی کوچکی بیشتر نبودم فوت کرده و فقط همین یک پسر از او باقی مانده بود.دستم را مشت کردم.حالا این یکی را باید چکار می کردم؟و کجای دلم می گذاشتم؟آخر این دیگر چه وضعی بود!حالا که بعد از عمری من از یکی خوشم آمده و عاشق شده بودم باید راه به راه برایم خواستگار می آمد؟!عجب شانسی داشتم من!  سرد و بی تفاوت گفتم:  _ می دونم واسه چی می خوان بیان.ولی بهتر بود بهشون می گفتی نیان.  _ اتفاقا من هم راضی نبودم.چون به نظرم تو هنوز خیلی بچه ای.ولی زن داییت اصرار داشت تو رو ببینه.واسه همین نتونستم رو حرفش حرفی بزنم.  چیزی نگفتم.اخم کردم و رفتم بالا.می دانستم وای به حالم شده.چون زن دایی علاوه بر بدعنقی به یکدنده بودن هم شهرت داشت.از چند سال پیش هم که چشمش مرا گرفته بود و همه جوره عروس خودش می دانست.  روی تختم نشستم.اصلا حوصله ی هیچ کاری را نداشتم.چه برسد به اینکه بخواهم برای به قول مادرم مهمانی لباس پیدا کنم.یا به آرایش صورتم فکر کنم.اصلا ترجیح می دادم ظاهرم جلوی شاهرخ و مادرش ساده باشد و در حال حاضر هم دیگر به آنها فکر نکنم و فکرم را روی کیوان متمرکز کنم.کیوان…کسی که تمام ذهن مرا به تصرف خود در آورده…واقعا باید با او چکار می کردم؟چطور می توانستم یک بار دیگر او را از نزدیک ببینم؟شاید…شاید…با آمدن اسم خاله اش به ذهنم یک لحظه فکری را سبک سنگین کردم و ناگهان بشکن زدم.همین بود.پدایش کردم.لیلی خانم می توانست واسطه ی دیدارمان شود.بله.خود او.از فکر خودم به وجد آمدم.روی تختم دراز کشیدم و هر دو دستم را زیر سرم گذاشتم.باید در یک فرصت مناسب لیلی خانم را می دیدم.ولی بهتر بود طوری در مورد این دیدار صحبت کنم که فکر کند یک چیز عادی است.برای عملی کردن فکرم فرصت زیاد بود.چشمهایم را بستم و کم کم به خواب رفتم.  _ بهار مست!بهار مست!  کسی داشت آرام تکانم می داد.غلت زدم و خواب آلود گفتم:  _ هوم؟  _ بیدار شو دختر.چقدر می خوابی؟ رمانی ها

۲ ۹ ۴
هر کسی بود جوابش را ندادم.اما او با سماجت بیشتر تکانم داد:  _ بهار!بهار بیدار شو دیگه.  نخیر.اینجا هم دست از سر من بر نمی داشتند.مجبور شدم با تنبلی سر جایم بنشینم و چشمهایم را بمالم و به ترانه که کنار تختم ایستاده بود نگاه کنم:  _ هان چیه؟  _ آخه دختر تو چرا اینقدر می خوابی مگه…  حرفش را قطع کردم و پرسیدم:  _ چرا؟مگه چی شده؟  _ چی شده؟هیچی نشده.فقط محبوبه جون گفت بهت بگم بری یه دوش بگیری.یه دست لباس مناسب هم بپوشی.یه چیزی هم بخوری که از تا شب از گشنگی ضعف نکنی.  متعجب پرسیدم:  _ مگه ساعت چنده؟  _ هنوز چهاره.ولی تا تو بخوای آماده بشی نصف شب شده.حالا هم پاشو اول ناهارتو بخور که ضعف نکنی…  _ میلم نمی کشه.  _ میلم نمی کشه چیه دختر میمیری ها.  _ خب نمی تونم بخورم مگه زوره؟  و خواستم دوباره دراز بکشم که ترانه دستم را گرفت و کشید:  _ تو که باز چسبیدی به تختت.یالله بلند شود دیگه.  با بی حوصلگی و غر غر کنان گفتم:  _ اه…ترانه!ولم کن.

۲ ۹ ۵
اما او دست بردار نیود.مجبورم کرد اول یک غذای کامل بخورم.بعد دوش بگیرم و لباس بپوشم.ولی واقعا همه ی این کارها را به اجبار او انجام دادم.  بخش سوم  در نبود کیوان خانه در سکوت فرو رفته بود.باز هم همان سکوت همیشگی.بدون او خانه وقعا سوت و کور بود.من هم تازه این را حس می کردم.اما آرامش بر آن حکمفرما بود.آرامشی که تا آن لحظه تجربه اش نکرده بودم.پدر گاهگداری غر میزد ولی تمامش فقط در همین حد بود و نه چیز دیگری.  در همان مدت کوتاه به وجود کیوان عادت کرده بودم.به نوازشهایش…به بوسه ها و گرمای تنش و عطرش.ولی قبل از اینکه این عادت بیشتر شود و بیشتر وابسته اش شوم رفته بود.حالا هم داشتم به او فکر می کردم.  داشتم چند تا ملحفه ی خشک روی بند رخت را جمع می کردم که صدای در را شنیدم.اما همچنان به کارم ادامه دادم.می ترسیدم اگر بروم در را باز کنم باز هم آرش پشت در باشد و همین که چشمم به او بخورد دوباره فکرم به سمت او کشیده شود.  _ اومدم.صبر کن.  از پشت دیوار سفیدی که ملحفه ها جلویم ساخته بودند مادرم را دیدم که به سمت در رفت و آن را باز کرد.با دقت نگاه کردم تا بفهمم چه کسی در زده.اما با داخل شدن همسایه مان صبریه خانم خیالم کمی راحت شد که حداقل آرش نیست.اما این زن فضول پیشه که همیشه عصرها جلوی خانه اش می نشست و زنهای دیگر را دور خودش جمع می کرد و پشت سر این و آن حرف میزد هم کم باعث ناراحتی خیال نبود.معلوم نبود به چه قصدی آمده…  _ زری خانوم جون چند گل ترخینه نداری بهم بدی؟مهدی بچه م بدجور سرما خورده.گفتم واسه ش ترخینه درست کنم بخوره.  _ _ یه چند دقیقه بشین تا واسه ت بیارم.  _ قربون دستت.  مادر از حیاط گذشت و داخل رفت.زن فضول هم رفت روی تخت توی حیاط نشست.من هم دوباره مشغول جمع کردن باقی ملحفه ها شدم.اما او که متوجه حضورم شده بود با صدای بلند همیشگیش گفت:  _ سلام سمیرا جون.خوبی دخترم؟  چون از هم فاصله زیادی داشتیم در جوابش فقط سرم را تکان دادم.وقتی مادر برگشت.کار من هم تمام شده بود.سبد ملحفه ها را از روی زمین بلند کردم و خواستم برگردم داخل که صبریه خانم صدایم زد:

۲ ۹ ۶    http://romaniha.ir
_ کجا سمیرا جون؟بیا بشین پیش من و مادرت دو کلمه حرف بزنیم.  آرام برگشتم.با نگاه کنجکاوش داشت ور اندازم می کرد.به ناچار به سمت او و مادرم رفتم و سلام کردم.با خوشرویی جوابم را داد:  _ سلام به روی ماهت عروس خانوم.  از حرفش که با خنده همراه بود داغ شدم.  _ شنیدم عروس شدی دخترم.مبارکت باشه ایشالله.  جوابش را ندادم.کنار مادرم نشستم و او به جایم جواب زن همسایه را داد:  _ سلامت باشی صبریه خانوم جون.ایشالله عروسی دختر خودت.  _ خیلی ممنون زری خانوم جون.خدا از دهنت بشنوه.

و با افسوس سرش را تکان داد و گفت:  _ ولی آخه این روزا داماد خوب پیدا نمیشه که.  مادر خندید و صبریه خانم گفت:  _ تو که معلومه داماد خوبی گیرت اومده اینجور می خندی و شنگولی.  مادرم نگاهی به من انداخت و با لحنی پر غرور گفت:  _ معلومه که داماد خوبی گیرم اومده.  و با شوق و ذوق شروع کرد به تعریف کردن از کیوان:  _ پسر برادرمه.خوب.آقا.درس خونده.همه چی تموم خوش اخلاق و تا دلت بخواد دست و دلباز.وای صبریه جون نمی دونی چه آقاییه.هر چی که واسه سمیرا میگیره یه چیزایی هم واسه من کادو میاره.  _ تو رو خدا!ببینم دامادت همون پسر ریش قشنگه نیست که چند روزی میدیدم خونه تونه.یه بار هم البته از دور با سمیرا جون دیدمش.  _ آره خودشه.

۲ ۹ ۷
_ یعنی اینقدر خوبه؟  _ خوب؟خوب مال یه دقیقشه.به سمیرا یه تو نمیگه.نمی دونی با چه احترامی با من و سمیرا رفتار می کنه.  صبریه خانم خندید و گفت:  _ پس زمین تا آسمون با اون آقا نصرالله بد عنق گوشت تلخ فرق داره آره؟  مادر خندید و گفت:  _ من یکی که دیگه از خدا هیچی نمی خوام.همیشه آرزوم بود این بچه خوشبخت بشه.خدا هم خواست و یه شوهر خوب گیر دخترم اومد.همین واسه من بسه.  _ پس خدا خیلی دوستت داشته زری خانوم جون.من می گم حالا که اینطوریه یه پولی چیزی مینداختی تو صندوق خاص علی( توضیح:خاص علی منظور امامزاده علی صالحه که تو چند کیلومتری ایلامه و مردم ایلام و شهرای اطرافش بهش می گن خاص علی)  مادر با لحن پیروزمندانه ای گفت:  _ اتفاقا همین کارو هم کردم.خود کیوان من و سمیرا رو برد زیارتش.  _ خدا شانس بده.به خدا دخترت خیلی خوش شانس بوده که گیر آدم خوبی افتاده.همه که از این شانسا ندارن.  او این جمله ها را که به زبن آورد صدایش را کمی پایین آورد و گفت:  _ مثلا همین پسر هماخانوم هست.آرشو می گم ها.دختر عموشو براش گرفتن ولی آبشون اصلا با هم توی یه جو نمیره.شب و روز با هم دعوا و بگو مگو دارن.گویا پسره باهاش نمی سازه.دختره هم زبون درازی داره…  ساعد دستش را نشان داد و در ادامه حرفهایش گفت:  _ ها اینقدر.نیست که ما همسایه ی دیوار به دیوارشونیم.من هر وقت میرم توی حیاط صداشونو میشنوم که هی به هم میپرن.همین دیشب هم دختره قهر کرد رفت خونه ی باباش.  _ وا!دردشون چیه که دعوا میکنن؟  _ من که می گم تقصیر آرشه.  باز صدایش را پایین آورد:

۲ ۹ ۸
_ خودم شنیدم می گفت دختره رو دوست نداره.  مادر متعجب گفت:  _ خب چه ربطی داره!سمیرای من هم اول راضی نبود شوهر کنه و می گفت کیوانو نمی خواد ولی الان خیلی هم راضیه.  _ خب معلومه خواهر باید هم راضی باشه.چون به قول خودت شوهر خوبی گیرش اومده.  با شنیدن حرفهای مادرم و صبریه خانم دلم برای آرش سوخت.بیچاره پس زندگی خوبی نداشت و از زنش راضی نبود.پس درست حدس زده بودم.وجود آن زن فقط برایش باعث ناراحتی بود.ولی اگر من زنش شده بودم بدون شک الان خوشبخت بود.  من زنش شده بودم؟نفهمیدم این فکر خیانت آمیز چطور به مغزم راه پیدا کرد.شاید به خاطر این بود که هنوز ته قلبم نسبت به او احساس داشتم.احساسی که گناه بود.یک گناه بزرگ.آخر من یک زن شوهردار بودم.زنی که یک ماه دیگر جشن عروسیش بود.چطور می توانستم به کسی جز شوهرم فکر کنم؟!در دل از دست خودم عصبانی شدم و خودم را سرزنش کردم.از صبریه خانم هم که به بهانه ی گرفتن چند گل ترخینه آمده بود فضولی و خبررسانی هم عصبانی بودم.اما من که بچه نبودم.باید تمامش می کردم.دیگر بس بود.باید احساساتم را به آرش فراموش می کردم.باید فقط یک اسم را ملکه ی ذهنم قرار می دادم.اسم شوهرم را.اسم کیوان را.   )
فصل بیست و هفتم  بخش اول  دکمه ی زنگ در را فشار دادم و کنار ایستادم.  _ بیا تو کیوان جان.  صدای دکتر محبی بود که منتظرم بود.برای صرف شام مرا به خانه اش که خانه ای ویلایی در منطقه ای پردرخت بود دعوت کرده بود.اما به نظر میرسید می خواهد در مورد تصمیمم برای ازدواج با سمیرا چیزی بگوید.در باز شد و قدم به داخل گذاشتم.به حیاط نگاهی انداختم.اولین بار بود که اینجا می آمدم.نه خیلی بزرگ بود و نه زیاد کوچک.اما پر از درختهای مختلف در دو طرف که چون زمستان بود شاخه های اکثرشان برگی نداشت.اما خرماهای تزئینی در برابر سرمای زمستان همچنان سبز باقی مانده بودند.

۲ ۹ ۹
دکتر به استقبالم آمد:  _ وای خدا ببین کی اومده.  تونیک سفید بلندی پوشیده و یک شال سبز هم سرش کرده بود.لبخند زدم گفتم:  _ سلام دکتر .  _ سلام به روی ماهت پسرم.  جعبه ی شیرینی و دسته گلی را که برایش گرفته بودم به طرفش گرفتم که از دستم گرفت و با مادرانه گفت:  _ وای پسرم این چه کاریه؟چرا زحمت کشیدی؟تو که خودت گلی!شیرین هم که هستی.دیگه اینا لازم نبود.  و به شوخی پرسید:  _ ببینم این شیرینی عروسیته ناقلا؟  خندیدم و گفتم:  _ ای یه جورایی.قابل شما رو هم نداره.  _ ممنون عزیزم.صاحبش قابل داره.چرا وایسادی بیا تو.  مرا به داخل و سالن پذیرایی راهنمایی کرد که نور فسفری کمی داشت.اما فضا را آرامش بخش کرده بود و زیبا جلوه می داد.جالب اینجا بود که در رنگ سبز فسفری دیوارها بازتاب جالبی داشت.دکتر دستی پشتم گذاشت و با محبتی مادرانه به جلو هلم داد:  _ برو بشین پسرم.  و در حالیکه گل و شرینی را به آشپزخانه می برد صدایش را کمی بلند کرد:  _ امیر جان!بیا.کیوان اومد.  با شنیدن اسم امیر و صدای ملایم موسیقی که از اتاقی بلند شد فهمیدم دکتر مهرزاد قبل از من رسیده.بعد در اتاق باز شد و دکتر از آن بیرون آمد و در حالیکه به طرف من می آمد گفت:  _ به به سلام آقای کیوان محمدی پارسال دوست امسال آشنا.چه عجب ما شما رو دیدیم.

۳ ۰ ۰
لبخند کمرنگی به رویش زدم و گفتم:  _ سلام امیرجان ببخشید شرمنده من توی این مدتی که ندیدمت سرم خیلی شلوغ…  دستش را به آرامی تکان داد و گفت:  _ نیازی نیست قصه سر هم کنی.خودم می دونم واسه چی خودتو قایم کردی.  _ امیر جان!درستش کردی؟  دکتر مهرزاد در جواب خانم محبی جواب داد:  _ بله دکتر.ولی به نظر من باید از فردا به فکر یه دستگاه پخش جدید باشی.  _ اتفاقا یکی دیگه دارم.ولی اصلا ازش استفاده نمی کنم.  _ چرا خب از همون استفاده کنین.  _ آخه دلم نمیاد اون یادگار بهنامه.  با آمدن اسم بهنام پسر از دست رفته ی دکتر محبی سکوت برقرار شد و من و امیر هر دو با هم نشستیم.  _ بچه ها از خودتون پذیرایی کنین.من هم الان میام.  دکتر مهرزاد به میوه های روی میز اشاره کرد و پرسید:  _ می خوری؟  _ نه ممنون.میل ندارم.  در مبل فرو رفتم و نفس عمیقی کشیدم.بالاخره دکتر محبی بعد از چند دقیقه از آشپزخانه بیرون آمد.سینی ای را که دستش بود جلویم گرفت و گفت:  _ اینم قهوه ی سفارشی برای پسر خودم.  _ ممنون دکتر ولی میل ندارم.  _ بردار خودتو لوس نکن.

۳ ۰ ۱
دکتر مهرزاد در حالیکه میوه می خورد گفت:  _ استاد فقط واسه کیوان قهوه ی سفارشی آوردین؟پس من چی؟  پیرزن مهربان خندید و گفت:  _ امان از دست تو پسره ی حسود.مگه میشه من تو رو فراموش کنم.  این را که گفت سینی را جلویش گرفت که دکتر مهرزاد شوخی کنان گفت:  _ این که فقط قهوه ست پس شیرینیش کو؟  _ شرینی برای بعد از شامه.کی می خوای یاد بگیری قبل از شام شیرینی خوردن اشتها رو می بنده؟  دکتر مهرزاد با خنده گفت:  _ ولی در مورد من کاملا بر عکس عمل می کنه.اشتهام دو برابر میشه.  من و دکتر محبی به خنده افتادیم.  _ بله دقیقا همینطوره.من هم کاملا یادمه.  با صدای دخترانه ای که در فضا پیچید هر سه نفر ما به سمت صدا برگشتیم.دختر جوانی که مانتوی بنفش کمرداری تنش بود و شال سفید و بنفشی هم سرش کنار در سالن ایستاده بود و با لبخند ما را نگاه می کرد.اما وقتی تعجب ما را دید لبخندش محو شد و گفت:  _ آقایون رسم ادب ایجاب می کنه جلوی یه خانوم محترم بلند بشین.  به دکتر مهرزاد نگاه کردم و از جایم برخاستم.به دنبال من او هم همین کار را کرد و خطاب به دکتر محبی پرسید:  _ استاد!معرفی نمی کنین؟  خانم محبی گفت:  _ امیر! چطور ممکنه نشناسیش؟!  دکتر مهرزاد به فکر فرو رفت.دختر جوان با لبخند جلو آمد و رو به دکتر محبی گفت:  _ خاله جان تا دکتر مهرزاد دارن فکر می کنن میشه منو با این آقای محترم آشنا کنین؟

۳ ۰ ۲
دکتر محبی با مهربانی گفت:  _ البته عزیزم.ایشون یکی از دوستای خوب من مهندس محمدی هستن.که مثل پسر خودم دوستش دارم.  دختر لبخند زنان دستش را پیش آورد:  _ خوشوقتم.  بدون اینکه با او دست بدهم جواب دادم:  _ من هم همینطور.  دستش را پس کشید و به دکتر مهرزاد نگاه کرد:  _ خب حالا به جا آوردین؟  _ شما مهسا خانوم نیستین؟  دختر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:  _ آفرین.پس بالاخره شناختین.  _ شما…شما…چقدر تغییر کردین!  _ خب آخه اون موقع که میرفتم آلمان فقط پونزده سالم بود تقریبا پونزده سال پیش بود.  آنها بی توجه به من و دکتر محبی گرم گفت و گو شده بودند.دکتر به من اشاره کرد و چند دقیقه ی بعد در حالیکه آهنگ زیبایی از دیوید لنز از دستگاه پخش شنیده میشد.پشت میز آشپزخانه گرم صحبت شدیم.دکتر محبی در حالیکه چای می نوشید به خواهرزاده اش و دکتر مهرزاد که توی سالن نشسته و حرف می زدند نگاه می کرد.  با لحن معترضی گفتم:  _ دکتر شما که می دونین من از دخترا دوری می کنم چرا بهم نگفته بودین خواهرزاده تون…  _ فکر بی خود نکن پسر خوب واسه خاطر تو با خودم از آلمان نیاوردمش.می دونی…  صدایش را پایین آورد و گفت:

۳ ۰ ۳
_ می خوام این امیرو زنش بدم.  _ چی؟  دکتر محبی بدون اینکه چشم از آن دو تا بردارد گفت:  _ اون دو تا از سالها پیش همدیگه رو میشناختن.وقتی که امیر دانشجوی من بود.البته اون وقتا مهسا فقط پونزده سالش بود.ولی الان واسه خودش خانومیه.  _ واسه همین منو دعوت کردین؟  _ خب.نه دلم برات تنگ شده بود گفتم بیای ببینمت.  _ ولی من فکر می کردم می خواین در مورد ازدواجم باهام حرف بزنین.  دکتر محبی خندید و گفت:  _ اونو که بله.ولی نه امشب که شب تازه کردن دیدارهاست.  _ دکتر!  زن مهربان خندید و باعث شد من هم لبخند زدم.  بخش دوم  ثریا و مهین خانم پذیرایی کردند و بیرون رفتند و بقیه که نشسته بودند مشغول گفت و گو شدند.فقط این وسط من بودم که ساکت نشسته بودم و گاهی شاهرخ و گاه نیز زن دایی را زیر نظر می گرفتم.زن دایی احلام مثل همیشه اخمهایش در هم بود.مکنه ی سیاهش صورت سفید او را سفیدتر و گردتر نشان می داد.بر خلاف او شاهرخ که کت شیری رنگی تنش بود.رنگ پوست سبزه ای داشت.اما چشمهای سیاهش دقیقا همان چشمهای مادرش بودند و اگر چه می گفتند سی و پنج ساله است اما با ریش پروفسوری و موهای فرفری سن و سالش بیشتر نشان می داد.آخر اینها به چه امیدی اینجا آمده بودند؟آمده بودند خواستگاری که بله را از من بگیرند؟یا از پدر و مادرم؟دست به سینه نشسته بودم و با اخم نگاهم بین هر دو تایشان می چرخید.زن دایی سنگین و با لهجه ی عربی حرف میزد و شاهرخ آرام و سر به زیر حرفهای پدرم را تایید می کرد.از وقتی آمده بود یک نگاه هم به من نیانداخته بود.داشتم او را با کیوان مقایسه می کردم و در دل می گفتم:  _ این دیلاق کجا و کیوان خوش تیپ من کجا؟!  _ خب بریم سر اصل مطلب.

۳ ۰ ۴
زن دایی گفت و دیگران سراپا گوش شدند.من هم با دقت نگاهش کردم که دیدم چشم به من دوخته.گونه هایم گر گرفتند و سرم را پایین انداختم:  _ محبوبه خانوم! آقا بیژن!من امروز اومدم اینجا که از دخترتون برای پسرم خواستگاری کنم و انتظار دارم بهم نه نگین چون از چند سال پیش دخترتونو به عنوان عروس خودم می دونستم.پس اگه اجازه بدین من امشب نامزدی این دو تا رو اعلام کنم تا بعد که…  مادرم که تعجب کرده بود حرفش را قطع کرد و گفت:  _ ولی زن داداش فکر نمی کنین هنوز وقتش نیست که بچه ها رو نامزد اعلام کنین آخه هنوز…  _ چرا زوده؟اتفاقا خیلی هم دیره.باید…  یعنی چه؟!چه میشنیدم؟!منظورش از نامزدی چه بود؟قرار نبود که کسی برای من تصمیم بگیرد.مگر من خودم بچه بودم که کسی برایم تعیین تکلیف کند؟خون خونم را می خورد.از شنیدن حرفهای آن زن چاق افاده ای عصبانی شده بودم و ناگهان طاقتم طاق شد.بلند شدم و با خشم فراوان گفتم:   _ ببخشید.  سرها به طرف من چرخید.  رو به زن دایی کردم و پرسیدم:  _ شما با خودتون چی فکر کردین؟  از حرفم جا خورد.اما بی اعتنا به حالتی که گرفته بود گفتم:  _ فکر کردین کی هستین که برای من تعیین تکلیف می کنین؟خودتون می خواین ببرین و بدوزین؟چطور می تونین چنین کاری بکنین؟  زن دایی با اخم جوابم را داد:  _ یعنی چی؟تو چطور جرات می کنی با من اینطور حرف بزنی دختر؟  بی توجه به اخمهایش گفتم:

۳ ۰ ۵
_ به هر حال میبینین که می تونم.شما هم بهتره بفرمایین برید یه دختر دیگه رو واسه پسرتون پیدا کنین.من ازدواج بکن نیستم.  _ بهارمست!  صدای خشمگین و تهدید آمیز مادرم را شنیدم اما بی توجه به او گفتم:  _ پس لطفا دیگه منو عروس خودتون ندونین.چون اصلا و ابدا دوست ندارم عروس شما باشم.  _ تمومش کن بهار مست.  این بار پدر بود که تشر میزد.سکوت کردم و دیدم شاهرخ حیرت زده نگاهم کرد.اما من ابروهایم را در هم کشیدم.اما از شدت هیجان و عصبانیت قفسه ی سینه ام تند تند بالا و پایین میرفت.زن دایی حیرت زده و خشمگین بلند شد و خطاب به پسرش گفت:  _ شاهرخ!بلند شو بریم.  مادر و پدر با ناراحتی بلند شدند.مادر پوزش خواهانه گفت:  _ زن داداش.  اما او بدون اینکه به مادرم نگاه کند گفت:  _ هیچی نگو محبوبه.من جایی که احترام بزرگتر نگه داشته نمیشه و من دوست ندارم که بمونم و بهم بی احترامی بشه.شاهرخ بریم.  پدر به مادر نگاهی انداخت و گفت:  _ خواهش می کنم احلام خانم شما بزرگترین این دختر بچگی کرده ببخشینش.  _ ببخشمش؟!اون به من توهین کرد و تحقیرم کرد و هر چی از دهنش در اومد بهم گفت.اون وقت شما میگی ببخشمش؟نه اصلا و ابدا.  ترانه خواست حرفی بزند که چشمش به من افتاد و فقط سری تکان داد.بابک با خشم و چپ چپ نگاهم می کرد و عضلات صورتش تکان می خوردند.معلوم بود خیلی عصبانی است.بالاخره زن دایی و شاهرخ که رفتند چنان فریادی کشید که از ترس دویدم و خودم را پشت ترانه قایم کردم:  _ دختره ی احمق بیشعور این چه غلطی بود که کردی؟

۳ ۰ ۶
حرفش را که به زبانم آورد تند به طرفم آمد تا به حال او را اینقدر عصبانی ندیده بودم.ترانه جلویش را گرفت اما او دست بردار نبود:  _ تو چطور تونستی با آبروی ما بازی کنی؟فکر کردی بزرگ شدی و خیلی آدمی؟چطور…چطور تونستی به اون زن بیچاره و پسرش بی احترامی کنی…  و باز به طرفم خیز برداشت اما قبل از اینکه دستش به من برسد بهرام او را گرفت و پدر آمرانه گفت:  _ بابک! آروم باش.  _ آروم باشم؟آروم باشم؟چطور می تونم آروم باشم وقتی باعث آبروریزیه.همین کارا رو کردین که اینقدر پر رو و بی چشم و رو شده.  از پشت ترانه خودم را کنار کشیدم و با بغض گفتم:  _ مگه چیکار کردم؟  این حرفم عصبانیترش کرد.باز به سمتم خیز برداشت و داد کشید:  _ چیکار کردی؟هان؟بگم چیکار کردی؟بگم؟  بغضم از این همه بداخلاقی بابک شکست.تا به حال اینطوری با من حرف نزده بود:  _ من فقط بهشون گفتم نمی خوام ازدواج کنم همین.  _ بقیه ش چی؟نه قضیه ی عاشق شدنت چی؟هان؟اونو چی میگی که باعث شدی من و کیوان بعد این همه مدت دوستی…  این بار مادر داد زد:  _ بابک!  و او که انگار دیگر واقعا کنترل اعصابش را از دست داده بود با صدای بلندتری گفت:  _ چیه مادر؟بذار بگم تا بقیه هم بدونن این تحفه عاشق کیوان بهترین دوست من شده.کاری کرده که ما از هم حتی نتونیم درست و حسابی خبر بگیریم.کاری کرده که کیوان مرتب خودشو قایم کنه که نکنه چشم خانوم بهش بیفته و فیلش یاد هندستون کنه.

۳ ۰ ۷
بابک می گفت و نگاه پرنفوذ پدر و چشمهای حیرت زده ی بهرام به من دوخته شد.حرفهای برادرم که تمام شد پدر رو به من پرسید:  _ این حقیقت داره؟!  باز خودم را پشت ترانه قایم کردم:  _ بهار مست!با تو هستم.مگه نشنیدی؟پرسیدم حقیقت داره؟  بغض آلود گفتم:  _ مگه جرم کردم؟  و این بار ناگهان صدای داد بهرام در فضا طنین انداز شد:  _ ساکت شو دختره ی بی چشم و رو.  و به سمتم آمد و گفت:  _ با آبروی برادرت بازی می کنی؟با آبروی خانواده ت و یه مرد متاهل بازی می کنی به بزرگترات به خاطر یه عشق پوچ و یه طرفه بی احترامی می کنی و حرمتشونو میشکنی و میگی جرمی مرتکب نشدی؟می دونی اگه کیوان آدم اهل و درستی نبود چی به سرت میومد بدبخت؟  به ترانه که رسید او را کنار زد و بازوی مرا محکم گرفت که پدر داد زد:  _ بهرام.  بهرام ایستاد و فقط نگاهم کرد.چشمهایش از خشم قرمز شده بودند.پدر سرفه ای کرد و گفت:  _ همه تون بیاین تو کتابخونه.  و خودش قبل از همه رفت و بعد مادر و بابک.بهرام هم همانطور که هنوز بازوی مرا در چنگ داشت جلو رفت و به داخل کتابخانه هلم داد.ترانه نیز پشت سرمان آمد.در کتابخانه که بسته شد.باز بهرام هلم داد مقابل پدر که حالا نشسته بود پشت میزی.  او بدون اینکه به کسی نگاه کند پرسید:  _ بابک تو واقعا ارتباطتو با کیوان قطع کردی؟

۳ ۰ ۸
_ بله پدر.ولی من این کارو نکردم.اون بود که ارتباطشو قطع کرد.فقط…  _ فقط چی؟  _ گاهی برای هم پیام میفرستیم.  پدر سرش را بلند کرد:  _ برای همین اجازه نمی دادی بهارمست پاشو توی آزمایشگاه بذاره؟_ بله.  _ چرا به من نگفتی؟  بابک سرش را پایین انداخت.پدر گفت:  _ با توام بابک.  برادرم سرش را بلند کرد.اما قبل از اینکه چیزی بگوید مادر خودش را جلو انداخت و گفت:  _ من نذاشتم.از اول هم می دونستم ولی اون موقع کیوان هنوز نامزد نکرده بود.فکر کردم شاید اون هم احساسی به بهارمست داشته باشه.ولی دیدم اینطور نیست.بهارو نصیحت کردم و ازش خواستم دست برداره ولی اون…  پدر دستش را بالا برد و گفت:  _ خیله خب خیله خب دیگه ادامه نده.فهمیدم.  و رو کرد به بابک و پرسید:  _ عروسی کیوان چه وقته؟  _ فروردین ماه.  _ من ترتیبی میدم بهارمست برای مدتی بره تهران.شاید سه ماه یا بیشتر و …  حرف پدر را قطع کردم و با بغض گفتم:  _ اما من نمی خوام برم تهران.  و باز بابک . بهرام براق شدند و بهرام غرید:

۳ ۰ ۹
_ تو غلط می کنی دختره ی بی عقل.می خوای بیشتر آبرومونو ببری آره؟  با گریه گفتم:  _ من نمیرم.  _ خفه شو.  پایم را به زمین کوبیدم:  _ من نمیرم.من نمیرم.  بابک به طرفم آمد اما مادر و ترانه جلویش را گرفتند.ولی آخر مگر من چکار کرده بودم؟که حالا برادرهای مهربانم هم با من دشمن شده بودند؟و پدر طور عجیبی نگاهم می کرد.عاشقی که جرم نبود.من که مجرم نبودم.بغضم شکست و با صدای بلند گریه کردم.  بخش سوم  پستچی بسته را به دستم داد و گفت:  _ اینجا رو امضا کنین لطفا.  امضا کردم و بسته را گرفتم.پستچی که رفت در رابستم و رفتم داخل که مادرم به پیشوازم آمد تا ببیند بسته ای که به دستم رسیده چیست.در واقع هر دو کنجکاو بودیم ببینیم کیوان چه چیزی فرستاده.البته مادر از من ذوق زده تر و خوشحالتر بود.روی زمین مقابل هم نشستیم.به آرامی بسته را باز کردم و وقتی داخلش را نگاه کردم حیرت زده فقط نگاه کردم.اما مادر که انگار طاقتش طاق شده بود سریع آن را بیرون آورد و جلوی چشمهایم گرفت.سفیدی لباس عروس و درخشندگی گلهای گلدوزی شده که همه جایش بودند مرا یاد شب عروسی انداخت و دلم ریخت.احساس می کردم دیگر چیزی نمانده و آن شب نزدیک است.خیلی نزدیک.دامن لباس را لمس کردم که مادرم گفت:  _ چرا خشکت زده مادر؟خب برو بپوش به تنت ببینم.  نه واقعیت داشت.خواب و رویا نبود.واقعا داشتم عروس می شدم.دیگر چیزی به اینکه به عنوان همسر کیوان پا به خانه اش بگذارم نمانده بود.مادر لباس را به دستم داد:  _ د زود باش دیگه دختر.چرا ماتت برده؟  و مرا سمت اتاقی برد و هلم داد داخل.باز لباس را لمس کردم.این واقعا قرار بود تن من باشد.به عنوان یک عروس…زیر قفسه ی سینه ام از اضطرابی ناگهانی تیر کشید.دستم را در محل درد گذاشتم.

۳ ۱ ۰
_ چی شد مادر پوشیدی؟  صدای مادرم باعث شد تردید را کنار بگذارم و آن را بپوشم.با پوشیدنش حس عجیبی پیدا کردم.یک حس گنگ ناشناخته.دامن لباس را با دستم بالا گرفتم و از اتاق بیرون آمدم که مادر با دیدنم اشک در چشمهایش حلقه بست و قربان صدقه ای رفت .بعد کفش های سفید پاشنه بلندی را جلوی پایم گذاشت.اولین باری بود که این طور ابراز احساسات می کرد.کفشها را پوشیدم.جلوی آینه که خودم را ور انداز کردم خودم را نشناختم.اصلا انگار کسی که در آینه بود من نبودم.آستینهای لباس تا بالای ساعدم را می پوشاندند.تمام قسمت بالایش تور بود و گلدوزی و پشتش باز بود.یک دامن بلند سفید با گلهایی سفید درخشانی که رویش گلدوزی شده بودند.هنوز داشتم خودم را توی آینه نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد.خواستم بروم برش دارم که مادرم گفت:  _ خودم میرم برات میارم.  از این همه توجه و محبت ناگهانیش تعجب کردم.اصلا تا به حال او را این طوری ندیده بودم.کفشهایم را از پایم در آوردم.مادر گوشیم را برایم آورد و بدون اینکه چشم از من بردارد کنار ایستاد.  _ الو؟  _ الو سلام سمیرا خوبی؟  _ سلام خوبم ممنون.  هنوز خجالت می کشیدم من هم حال او را بپرسم.  _ چه خبر؟چه کارا می کنی؟بابات که دیگه اذیتت نمی کنه؟  _ نه اصلا.  _ خوبه.لباست به دستت رسید؟  _ آره.همین الان رسید.  تند تند حرف میزد انگار که عجله داشت:  _ خب چطوره؟خوشت اومد؟اندازه ت که هست.  _ آره ممنون.

۳ ۱ ۱
_ کم کم دیگه باید خودتو آماده زندگی توی یه محیط جدید کنی.توی این مدت وقت داری خودتو آماده کنی.یادت باشه ها که قبلا چی بهت گفتم.  در جوابش سکوت کردم.یادم نیامد قبلا چه به من گفته بود.  _ سمیرا!  _ بله؟  _ هنوزم می ترسی؟  منظورش را فهمیدم.بله می ترسیدم.خیلی هم می ترسیدم.از همه ی آن اتفاقاتی که قرار بود بیفتد می ترسیدم.  _ اوهوم می ترسم.  صدای نفس کشیدنش را شنیدم.مدت کوتاهی در سکوت گذشت تا اینکه بالاخره گفت:  _ من دیگه باید برم.کار دارم.تو کاری باهام نداری؟چیزی نمی خوای برات بخرم؟  _ نه.  _ پس خداحافظ.  _ خداحافظ.  تماس که قطع شد باز فکرم رفت سمت شب عروسی و باز ترس به جانم افتاد.به لباسم نگاه کردم و رویش دست کشیدم.با این قرار بود به خانه ی کیوان بروم و عروسش شوم و تا آخر عمر کنارش باشم.با همین لباس سفید.  فصل بیست و هشتم  بخش اول  گوشی به دست زنگ خانه ی خاله را فشار دادم که بعد از چند دقیقه در را باز کرد و با دیدن من گفت:  _ سلام پسر کجایی تو؟  داخل شدم و گفتم:  _ بیرون بودم.کار داشتم.چطور؟

۳ ۱ ۲
_ یه نفر اومده ببیندت.  متعجب به سمتش برگشتم و پرسیدم:  _ کی؟!  خیلی جدی گفت:  _ خودت برو تو می فهمی.  در حالیکه داخل میشدم فکر کردم حتما بابک یا فرشاد به دیدنم آمده اند.اما همین که پایم را توی سالن پذیرایی گذاشتم و بهارمست جلویم بلند شد و سلام کرد سرجایم ماندم.بهارمست!اینجا چکار می کرد؟!برای چه آمده بود؟چه می خواست؟!همانطور ایستاده بودم و خیره نگاهش می کردم.مانتوی کوتاه قهوه ای و شال سفیدی پوشیده بود.وقتی جلو آمد سریع نگاهم را از او گرفتم و بی اعتنا از کنارش عبور کردم اما او صدایم زد:  _ کیوان!  ایستادم.با صدایی که انگار از فرط گریه ی زیاد خش دار شده بود گفت:  _ اومدم باهات حرف بزنم.  در دل پرسیدم:  _ چه حرفی؟!ما چه حرفی می تونیم با هم داشته باشیم؟  بدون اینکه جوابش را بدهم به آشپزخانه رفتم که حس کردم دارد دنبالم می آید.بی توجه به او یک لیوان را از آب شیر پر کردم و سر کشیدم.  _ کیوان اومدم ازت یه خواهشی بکنم.  لیوان را روی سینک گذاشتم و به سالن پذیرایی برگشتم.که دوید جلویم را گرفت:  _ خواهش می کنم به حرفام گوش کن.  نگاهش نکردم و به نقطه ی دیگری چشم دوختم و فکر کردم باید خودم را از دست این دختر خلاص کنم.وگرنه دست بردار نبود.حیف خواهر دوستم بود وگرنه درسی به او می دادم که تا عمر داشت فراموشش نشود.  _ خانواده م می خوان به زور بفرستنم تهران.

۳ ۱ ۳
باز هم حرفی نزدم فقط در دل گفتم:  _ خب این به من چه ربطی داره.  _ می خوان به خاطر تو این کارو بکنن.  دستم را مشت کردم که جلوی عصبانیتم را بگیرم.حقش دو تا سیلی بود.اما کار من نبود که دست روی زن جماعت بلند کنم.  کیوان تو خدا تو رو خدا التماست می کنم نذار منو بفرستن تهران خواهش می کنم.  لبم را از داخل گاز گرفتم و از کنارش رد شدم که بروم بیرون اما او جلویم را گرفت و با گریه گفت:  _ کیوان!  ولی این موضوع به من ربطی نداشت.این دختر هم با من نسبتی نداشت.هیچ احساسی هم نسبت به او نداشتم که مانع از رفتنش بشوم.زن داشتم و متاهل بودم و متعهد به همسرم.خودش باید می فهمید این کارها برایش فایده ای ندارد.باز التماس کرد:  _ کیوان…  با اعصابی که هر لحظه ممکن بود کنترلش از دستم در برود خاله را صدا زدم:  _ خاله.  خاله لیلی سریع پیدایش شد:  _ جانم کیوان جان.  _ میشه زنگ بزنی آژانس یه ماشین بفرستن؟  و ادامه دادم:  _ خانم صادقیان تشریفشونو میبرن.  بهارمست با صدای بغض آلودی گفت:  _ من آژانس نمی خوام.خودم ماشین دارم.

۳ ۱ ۴
بدون اینکه نگاهش کنم از آپارتمان خاله لیلی بیرون آمدم و بهارمست هم دنبالم آمد.ماشین را که دیدم با لحنی سرد و خشک که مو بر تن خودم هم راست کرد گفتم:  _ سوئیچو بده و برو سوار شو.  حیرت زده سوئیچ را به طرفم گرفت.آن را گرفتم و خودم قبل از او رفتم و در جای راننده نشستم.برای مدت کوتاهی فقط ایستاد.بی اعتنا به او ماشین را روشن کردم که آمد کنارم جلو نشست.بدون اینکه حرفی بزنم مشغول رانندگی شدم.نگاههیش را روی خودم حس می کردم اما توجهی نشان نمی دادم.فقط می خواستم او را به خانه اش برسانم و خودم را از شرش هر طور شده خلاص کنم.در طول راه هم به این فکر کردم که چرا او برود تهران…من و سمیرا عروسیمان را جلو می اندازیم تا این دختر احمق واقعیت را بپذیرد.  همین که رسیدیم خودش در را با ریموت باز کرد و من ماشین را به داخل راندم.بعد که آن را یک گوشه پارک کردم با همان لحن قبلی از بهارمست خواستم پیاده شود و خودم هم پیاده شدم که به محض خروج از ماشین بهرام و بابک و ترانه خانم و خانم و آقای صادقیان از خانه بیرون آمدند اما وقتی من و بهارمست را با هم دیدند از تعجب سر جایشان ایستادند.ولی من جلو رفتم و سلام کردم.بعد رو به آقایصادقیان گفتم:  _ میشه باهاتون حرف بزنم؟  او سری تکان داد که همراهش وارد خانه شدم.بهرام و بابک هم پشت سرمان آمدند.وقتی پا به داخل سالن پذیرایی گذاشتم گفتم:  _ بهتره یه جای خلوت بشینیم و حرف بزنیم.  آقای صادقیان به پسرهایش نگاه کرد.بابک گفت:  _ کتابخونه.  و به سمت کتابخانه رفت و درش را باز کرد.داخل شدیم و نشستیم.چند دقیقه سکوت بینمان برقرار شد تا اینکه بالاخره شروع کردم به حرف زدن:  _ آقای صادقیان نمی دونم شما در مورد من چی فکر می کنین و چه برداشتی از کار الان من دارین.اما باید بگم اگه فکری ناراحتتون می کنه بهتره فراموشش کنین چون من هیچ احساسی به دختر شما ندارم.اینو بهتون قول میدم و مطمئن هم باشین همینطوره.اما مساله اینجاست که نمی دونم چرا اون می خواد علاقه ی یه طرفه ی خودشو هر طور که هست به من و اطرافیانش تحمیل کنه.

۳ ۱ ۵
حتما بابک بهتون گفته به خاطر اینکه این احساس احمقانه رو در دخترتون از بین ببرم چیکار کردم اما مثل اینکه فایده ای نداشته و شما هم می خواین بفرستینش تهران.اینو خودش بهم گفت.اومده بود خونه ی خاله م و خواهش می کرد اجازه ندم این اتفاق بیفته.حالا هم خدا می دونه خاله م بنده ی خدا چه فکرایی با خودش می کنه.که البته در این مورد نگران نباشین.خودم یه کاریش می کنم…  حرفهایم را نیمه تمام گذاشتم.سرم را بلند کردم و دیدم اخمهای آقای صادقیان و بهرام در هم رفته و بابک مرتب قدم میزند و میرود و می آید.منتظر بودم کسی چیزی بگوید اما بیهوده بود.برای همین در ادامه ی حرفهایم گفتم:  _ من هم بدون اینکه حرفی بزنم برش گردوندم خونه…  وقتی به این قسمت از حرفهایم رسیدم ناگهان بابک با صدای بلندی گفت:  _ نه خیر این دختره آدم نمیشه.رسما قصد داره آبروی مارو ببره.کیوان حقش بود دو تا سیلی جانانه بهش میزدی که آدم بشه.  با اخم گفتم:  _ من دست روی یه دختر بلند نمی کنم.  بهرام با لحن خشنی گفت:  _ ولی زیادی پررو شده حقشه که یه کتک مفصل بخوره بعدش هم بفرستیمش تهران.  من در جواب او گفتم:  _ می بخشین توی این کار دخالت می کنم ولی نیازی نیست بفرستینش تهران.چون فکر می کنم فایده نداره.  _ پس چیکار کنیم؟  _ شما نمی خواد کاری کنین.من خودم یه کاری می کنم.  بابک متعجب پرسید:  _ چیکار؟!  خیلی جدی و مصمم گفتم:  _ من عروسیمو جلو میندازم.

۳ ۱ ۶
و به سه مردی که متعجب جلویم بودن نگاه کردم.  _ اینطوری بالاخره مجبور میشه قبول کنه که علاقه ش یه طرفه ست و دست برداره.  بابک گفت:  _ ولی کیوان…  نگذاشتم چیزی بگوید:  _ برای من فرقی نمی کنه جشن عروسیم کی باشه ولی برای نجات بهارمست خانوم از توهمی که گرفتارش شده بهتره این اتفاق زودتر بیفته.  آقای صدقیان با ناراحتی گفت:  _ ولی من راضی نیستم به خاطر ما خودتو اذیت کنی و به زحمت بندازی.  _ این فقط به خاطر شما نیست.به خاطر خودم و همسرم هم هست.  بابک با عصبانیت گفت:  _ من این دختره رو می کشم.  حرفی نزدم و بلند شدم و گفتم:  _ خب با اجازه تون.  آقای صادقیان و بهرام بلند شدند با من دست دادند و بابک تا دم در همراهیم کرد و عذرخواهی کرد:  _ متاسفم کیوان جان.ما فقط برای تو دردسر درست می کنیم.  _ اینو نگو بابک جان.به هر حال اتفاقیه که افتاده.  بابک با اخم گفت:  _ کاش نمی افتاد.  _ یه اتفاق اجتناب ناپذیر بوده.اصلا هم فکرشو نکن.

۳ ۱ ۷
_ فقط امیدوارم دوستیمون سرجاش باقی بمونه.  با لبخندی گفتم:  _ اصلا نگران نباش تو همیشه دوست خوب منی.  بخش دوم  در اتاق را قفل کرده بودم و پشت در نشسته بودم.خدا می دانست کیوان داشت به پدر و برادرهایم چه می گفت.فقط خدا خدا می کردم همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.به لباسهایم که روی تختم انداخته بودم نگاه کردم و دستم را روی قلبم که تند تند میزد گذاشتم.همه جا ساکت بود.اما ناگهان صدای گرومپ گرومپ پایی که با سرعت و عصبانیت از پله ها بالا می آمدند بلند شد و صدای التماسهای مادر:  _ بابک تو رو خدا ولش کن.  نفسم را از ترس در سینه حبس کردم و ناگاه با ضربه ای که به در خورد از جا پریدم:  _ کجایی؟چرا قایم شدی؟بیا بیرون ببینم.  خودم را از ترس جمع کردم و خدا را شکر کردم که در قفل است.  _ مگه دستم بهت نرسه.می کشمت.به خدا می کشمت بهارمست.  بابک چنان به در ضربه میزد که ترسیدم بشکند یا باز شود.برای همین دویدم و رفتم روی تختم نشستم.  _ دختره ی احمق بی شعور تو چطور جرات کردی…چطور جرات کردی با آبروی اون پسر بازی کنی؟مگه کیوان چه بدی ای در حق تو کرده؟چطور تونستی بری خونه ی خاله ش و …بیا بیرون…د می گم بیا بیرون دیگه…  _ بابک آروم باش.دست بردار پسرم.  _ دست بردارم؟دست بردارم که راه بیفته و بیشتر آبرومونو ببره؟  _ مامان…مامان…اگه بابک هم آروم بشینه.من نمی شینم.به خدا تا یه دست کتک مفصل بهش نزنم دست بر نمیدارم.  صدای بهرام نشان می داد او هم به اندازه ی بابک عصبانی است.حتما اگر دستشان به من میرسید تکه بزرگه ام گوشم بود.راهی برای فرار نداشتم.پتویم را روی خودم کشیدم و خودم را به دیوار چسباندم:  _ ولم کن مامان…ولم کن بذار این در لعنتی رو بشکنم.

۳ ۱ ۸
_ بسه دیگه بابک دیگه همه چی تموم شد.کیوان هم که گفت عروسیشو جلو میندازه.  حرف مادر را که شنیدم پتو از دستم رها شد.کیوان…کیوان…می خواست عروسیش را جلو بیندازد؟آخر برای چه؟یعنی به خاطر من؟!به خاطر اینکه رفته بودم خانه ی خاله اش؟سرم را با دو دست گرفتم.حس کردم حالم اصلا خوب نیست.  _ گوش کن بهارمست از الان تا ده روز دیگه حق نداری از اتاقت بیای بیرون.همونجا می مونی.فهمیدی؟اگه رو به مرگ هم بودی همونجا می مونی.شنیدی چی گفتم؟  بغض کردم.لبهایم لرزید.ده روز؟ده روز دیگر؟ناگهان بغضم شکست.سرم را روی زانویم گذاشتم و صدای هق هقم بلند شد.من چکار کرده بودم؟خودم همه چیز را خراب کردم.اشکریزان روی تختم دراز کشیدم و یک دستم را زیر سرم گذاشتم.کیوان…کیوان…  دلم می خواست داد بکشم و داد بزنم و هر چه دم دستم می آمد بشکنم.اما چه فایده ای داشت؟من نه تنها نتوانسته بودم نظر کیوان را به خودم جلب کنم.بلکه او را برای همیشه از خودم دور کرده بودم.برای همیشه…اشکهایم بند نمی آمدند.صورتم از سوزش اشکها گز گز می کرد.بینیم کیپ شده بود و حس می کردم دیگر جانی در بدنم نمانده و با خودم فکر کردم کاش در اتاقم باز بود.کاش بابک و بهرام می توانستند تا می توانند کتکم بزنند و سیاه و کبودم کنند…اما…اما…  چشمهایم را بستم.ولی وقتی دوباره چشم باز کردم داشتم می لرزیدم.سردم بود و داشتم یخ می کردم.پتویم را تا زیر گلویم بالا کشیدم و باز خوابیدم و وقتی دوباره بیدار شدم شنیدم کسی به در میزند.اما چه اهمیتی داشت.نه اصلا مهم نبود.خواستم دوباره چشمهایم را ببندم و بخوابم.که صدای زنگ گوشیم را شنیدم و ناگهان با این فکر بیهوده که کیوان است سریع گوشیم را از روی عسلی کنار تخت برداشتم اما در کمال تعجب وقتی صندوق پیامها را باز کردم دیدم پویا برایم پیام فرستاده.مثل یک آدم احمق فقط به اسمش زل زدم.این دیگر از جانم چه می خواست؟!نکند از ماجرا با خبر شده و می خواست سرزنشم کند؟اصلا به او چه ربطی داشت؟!خودش زن داشت و ازدواج کرده بود.پس دیگر از من چه می خواست؟!باز صدای زنگ گوشیم بلند شد و یک پیام دیگر رسید.مدتی به صفحه ی گوشی زل زدم و بالاخره با تردید یکی از پیامها را باز کردم:  _ بهار جان!جواب نمیدی؟  چشمهایم با خواندن پیام از فرط تعجب گشاد شدند.بهارجان؟!منظورش من بودم؟!خب معلوم است.غیر از من چه کسی اسمش بهار بود؟!خب من بودم دیگر.ولی چرا من را این طوری خطاب کرده بود؟!بهارجان؟!شاید به خاطر نسبت فامیلی مان…کنجکاوی باعث شد پیام دیگری از او بخوانم:  _ درسته که نامزد کردم ولی هنوز نتونستم تو رو فراموش کنم و بهت علاقه دارم.خواهش می کنم جوابمو بده.

۳ ۱ ۹
عجب!پویا و خواهش؟!حیرت زده اولین پیامی را که فرستاده بود باز کردم:  _ سلام دختر دایی چطوری خوبی؟میشه باهات حرف بزنم؟  با چشمهای ریز شده دوباره یکی یکی و این بار به ترتیب پیامها را خواندم.این داشت چه می گفت؟!مثلا زن داشت و به من ابراز علاقه می کرد؟!منظورش چه بود؟!یک پیام دیگر رسید.بازش کردم:  _ من از تو دل نمیکنم  هرکی بخواد کاری کنه  من از تو دل نمیکنم  قسمت را دست کاری کنه  من از تو دل نمیکنم  اخه تو دنیای منی  من از تو دل نمیکنم  تموم رویای منی  پوزخند زدم و خواستم جوابش را ندهم.اما برای اینکه از سر خودم بازش کنم سریع یک پیام نوشتم و برایش فرستادم:  _ برو به درک.  چند دقیقه که گذشت فکر کرئم دست برداشته که باز پیام دیگری رسید:  _ هر چند بدجوری جوابمو دادی ولی مهم نیست.چون به هر حال جوابمو دادی و همین مهمه.حداقل بهتر از اینه که جوابمو ندی و هی منتظر بمونم.مرسی بهار جان.  جواب دادم :  _ خیلی بی شعوری.چه طور جرات می کنی وقتی ازدواج کردی بازم برای من پیام بفرستی؟  _ این جراتیه که عشق به من داده.به خاطره اینه که دوستت دارم بهار مست.باور کن دوستت دارم.

۳ ۲ ۰
گوشی را جلوی رویم انداختم و پوزخند زدم.دوستت دارم جمله ی قشنگی بود.ولی بستگی داشت از زبان چه کسی گفته شود.بستگی داشت چه کسی آن را به آدم بگوید و منظورش چه باشد.  بخش سوم  توی اتاق نشسته بودم و داشتم به کیوان فکر می کردم.یادم نمی آمد چه گفته بود.وقتی گفت حرفهایی را که قبلا زده نباید فراموش کنم.هر چه فکر کردم یادم نیامد چه گفته.  صدای زنگ تلفن از هال خانه شنیده شد.می دانستم مثل همیشه پدر گوشی را بر می دارد.حوصله ی گوش دادن به حرفهایش را نداشتم.همانجا که نشسته بودم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم که صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد.بدون اینکه بلند شوم دستم را به سمتش دراز کردم و برش داشتم.به صفحه اش نگاه کردم و پیام را باز کردم.از کیوان بود:  _ سلام می خوام عروسیمونو جلو بندازم.  پیام را که خواندم دلم ریخت.می خواست عروسی را جلو بیندازد؟!برای چه؟!چه اتفاقی افتاده بود؟!چرا اینقدر با عجله؟!خواستم یک پیام بفرستم و دلیلش را بپرسم که پیام دیگری رسید:  _ دلیلشو نپرس.می خوام بندازمش هفت هشت روز دیگه.فوق فوقش ده روز دیگه.با پدرم هم صحبت کردم که با بابات حرف بزنه.  یک هفته ی دیگر؟دستم شروع کرد به لرزیدن.چه طور چنین تصمیم ناگهانی ای گرفته بود؟!آشفته حال و نگران نشستم.یعنی تا چند روز دیگر من…  _ متاسفم.مجبور شدم.  رسیدن پیامش همزمان شد با این جمله ی پدر که آن را بلند گفت:  _ چی بگم؟خودش می دونه.  این چی بگم خودش می دونه را حدس زدم منظورش کیوان است و این یعنی قبول کرده بود.حالا…حالا باید چکار می کردم؟!چکار؟!کاری از دستم بر نمی آمد.باز هم باید فقط منتظر می ماندم تا زمان بگذرد و اتفاقی بیفتد.نظر من که مهم نبود.دیگران می بریدند و می دوختند .من هم باید اطاعت می کردم و می پوشیدم.حتی کیوان هم از این قاعده مستثنی نبود.داشت نظر خودش را تحمیل می کرد.حالا چه خواسته و چه ناخواسته.کاش می دانستم عجله اش برای چیست.اما او هم مثل بقیه ی مردها هر وقت می خواست می توانست توضیح ندهد.حالا چه اهمیت داشت همسرش بخواهد بداند یا نه.از کارش دلخور شده بودم.چه طور امکان داشت او که داشت مرا عادت می داد به اینکه نظرم را

۳ ۲ ۱
بگویم و همیشه با من مشورت می کرد.پس حالا چه شده بود؟!این سوال بدجوری ذهنم را مشغول کرده بود.حتی بیشتر از این موضوع که دیگر چیزی به پایان زندگی در خانه ی پدری نمانده و زندگی جدیدم داشت شروع میشد.  فصل بیست و نهم  بخش اول  هنوز خودم هم گیج بودم و نمی دانستم چکار کرده ام.وقتی به خودم آمدم که تالار و رستوران را برای هشت روز بعد رزرو کرده و کارت دعوتها را هم سفارش داده و همه چیز را آماده کرده بودم.به همین سادگی.اما هنوز با خودم درگیر بودم.نمی توانستم به خودم بقبولانم کاری که می کنم درست است.هنوز آماده ی پذیرش سمیرا نبودم.چون هر کاری می کردم یاد پگاه می افتادم و حس آزاردهنده ای به سراغم می آمد.احساس گناه.من هنوز به او فکر می کردم.پس چطور می توانستم وقتی ذهنم پر از خاطرات جورواجور پگاه بود و دلم نمی آمد پسشان بزنم کنار سمیرا باشم؟این واقعا ظالمانه بود.یک ظلم بزرگ به سمیرای بیچاره.چرا که من او لمس کرده و با او همبستر شده بودم و بارها او را بوسیده بودم.او قانونا و شرعا همسرم بود.این را نمی توانستم انکار کنم.همین بود که حس کردم احتیاج دارم با یک نفر حرف بزنم و آن شخص دکتر محبی بود.خوب می دانستم او مثل اکثر شبهای دیگر خانه است و وقتی به خانه اش رسیدم و زنگ در خانه اش را فشار دادم و صدایش را از آیفون شنیدم که گفت:  _ تویی کیوان جان؟بیا تو.  فهمیدم درست حدس زده ام.در که باز شد داخل شدم و درست مثل قبل خودش به استقبالم آمد و با هم داخل رفتیم:  _ خیلی خوش اومدی پسرم.خوشحالم که بازم دیدن این پیرزن اعصاب خرد کن اومدی.بشین تا برات یه قهوه ی داغ بیارم.  به خاطر لقبی که خودش را با آن خطاب کرده بود لبخندی زدم و گفتم:  _ زحمت نکشین.  _ زحمت؟این برای من رحمته نه زحمت.  رفت توی آشپزخانه.روی مبلی نشستم و پرسیدم:  _ مثل اینکه تنهایین درسته؟  جواب داد:

۳ ۲ ۲
_ آره.مهسا با امیر رفته بیرون.آخه امیر شام دعوتش کرده بود.البته از من هم خواستن همراشون برم که قبول نکردم.  متعجب گفتم:  _ واقعا؟!  خندید و گفت:  _ بله.  من نیز با خنده گفتم:  _ پس بالاخره کار خودتونو کردین!  با یک سینی که دو فنجان قهوه و یک ظرف بیسکویت رویش بود برگشت:  _ فکر نمی کردم به این زودی اتفاق بیفته و اینقدر زود با هم صمیمی بشن.ولی مثل اینکه تنهایی خیلی به هر دو تاشون فشار آورده بود بنده ی خداها.  در تائید حرفش گفتم:  _ آره دکتر مهرزاد که بعد از فوت مادرش واقعا تنها شده بود.  _ مهسا هم همینطور.ولی دیگه خیالم راحته که همه چی داره عالی پیش میره.  کمی از قهوه ام را نوشیدم که پرسید:  _ خب کیوان جان در مورد خودت بگو.چه خبر؟  سرم را بلند کردم و به چشمهای میشی او نگاه کردم:  _ دکتر عروسیمو جلو انداختم.  عینکش را جا به جا کرد و پرسید:  _ واقعا؟!چرا؟!  _ قضیه ش مفصله.شاید بعدا براتون بگم.

۳ ۲ ۳
_ چرا الان نمی گی؟  _ چون الان موضوعی که می خوام در موردش باهاتون حرف بزنم این نیست.مساله ترس و نگرانی من به خاطر جلو افتادن عروسیمه.  به پشتی مبل تکیه داد و گفت:  _ می دونی که من از اول ماجرا در جریان نبودم و نمی تونم قضاوتی بکنم.میشه لطف کنی برام تعذیف کنی چی شد که تصمیم گرفتی ازدواج کنی و اون دختری که انتخاب کردی چه جور دختریه؟  فنجانم را روی میز گذاشتم و به دسته اش خیره شدم:  _ راستش همه چیز خیلی سریع و غیر منتظره اتفاق افتاد.من حتی به فکر ازدواج کردن هم نبودم.ولی یهو فهمیدم پدر و مادرم بدون اینکه به کسی چیزی بگن و یا حتی خود منو در جریان بذارن دختر عمه ی ناتنیم رو که حتی یه بار هم ندیده بودمش برام نامزد کردن.وقتی فهمیدم باهاشون به شدت مخالفت کردم و گفتم اون دخترو نمی خوام.اما سر همین قضیه پدرم راهی بیمارستان شد و فقط خدا بهش رحم کرد زود رسوندنش بیمارستان.من هم از ترس اینکه …نکنه پدرم طوریش بشه قبول کردم با اون دختر که اسمش سمیراست ازدواج کنم و خیلی زود هم عقد کردیم.الان هم که دیگه چیزی تا عروسیمون باقی نمونده.  _ خب این از این.حالا میشه در مورد سمیرا بهم بگی؟  _ دلم خیلی براش میسوزه.یه پدر شکاک و یه برادر خلاف شر.اصلا این دختر محبت به خودش ندیده.زیادی خجالتی و ساده و بی دست و پاست.اصلا حس خوبی ندارم که زنم شده.  و فکر می کنم خیلی زمان می بره تا خیلی چیزا رو یاد بگیره.دلم براش میسوزه که مجبوره زن من بشه.اصلا حس خوبی نسبت به این موضوع ندارم.احساس می کنم گناه بزرگی مرتکب میشم.من کسی هستم که به دختر دیگه ای علاقه داشته و با خاطرات اون زندگی کرده و می کنه.دارم به سمیرا ظلم می کنم.واسه همین سعی می کنم مواظبش باشم و ازش حمایت کنم.می دونم به این حمایت احتیاج داره.  حرفم را اینجا قطع کردم و چشم دوختم به دکتر محبی:  _ هر کاری می کنم نمی تونم خودمو آماده ی قبول این مسئولیت بکنم.ولی لحظاتی هم هست که به خودم میگم سمیرا زنته و نسبت بهش تعهد و مسئولیتی داری.مخصوصا که حالا یه حامی هم براش به حساب هم میای.ولی…ولی وقتی یاد پگاه می افتم دلم می خواد می تونستم بزنم زیر همه چیز و خودمو راحت کنم.  دکتر محبی با دقت به حرفهای من گوش داد و بعد گفت:

۳ ۲ ۴
_ می بخشی که اینو ازت می پرسم ولی تو و نامزدت با هم ارتباط نزدیک هم داشتین؟  از شنیدن این حرف گونه هایم داغ شد.سرم را پایین انداختم و تند سر تکان دادم:  _ این یعنی مساله همینجاست درسته؟  حرفی نزدم.  _ خب الان احساس اصیل و واقعی خودت چیه؟  خودت می دونی من دوست ندارم برای کسانی که برام در مورد مشکلاتشون می گن تعیین تکلیف کنم و یا براشون تصمیم بگیرم.بگو دقیقا الان چه حسی داری؟  _ احساس می کنم نمی تونم…  حرفم را قطع کردم و انگار خودش فهمید چه می خواهم بگویم.  _ به سمیرا چه احساسی داری؟  _ هیچی.  فقط حس می کنم باید ازش حمایت کنم.  دکتر محبی مدتی سکوت کرد و بعد خیلی آرام گفت:  _ در واقع تو خودتو بیشتر به عنوان یه پشتیبان برای اون می دونی تا همسر و دوستش و هدفت فقط اینه که حامیش باشی.احساست هم میگه به پگاه وفادار باش و با خاطرات اون زندگی کن.  _ من نمی تونم پگاهو فراموش کنم.  _ می دونم طی این سالها به خوبی اینو نشون دادی.  _ از طرفی هم حالا اسم من توی شناسنامه ی سمیراست.به عنوان شوهرش و به هیچ وجه نمی خوام با آبروش بازی کنم.  _ خب حالا می خوای چیکار کنی؟  _ فعلا که همینطور دارم جلو میرم.بدون اینکه خودم بخوام.

۳ ۲ ۵
خانم محبی با تاسف سری تکان داد و گفت:  _ در واقع این اتفاق اجتناب ناپذیره و به قول خودت مجبوری بهش تن بدی.ولی ازت یه چیزی می خوام.می خوام بعد از عروسی هر چند وقت یه بار همراه سمیرا به دیدنم بیای و اگه مشکلی براتون پیش اومد منو در جریان بذاری.  سرم را تکان دادم که صدای زنگ در بلند شد و خانم دکتر لبخند زنان گفت:  _ آها بچه ها اومدن.فقط امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه.  بخش دوم  چشمهایم را باز کردم.در اتاقم باز بود.یادم نمی آمد چه اتفاقی افتاده و چه کسی قفل در را باز کرده بود و اصلا چه مدت خوابیده بودم.ترانه که با یک سینی داخل شد.چشمهایم را بستم و حس کردم روی صندلی کنار تختم نشسته.بی اعتنا به او چشمهایم را بسته نگه داشتم.دستش را روی پیشانیم گذاشت و صدایش را زیر گوشم شنیدم:  _ بهار جان!عزیزم!خواهری!  کمی جا به جا شدم و چشم باز کردم.ترانه با نگاهی غمگین به صورتم چشم دوخته بود.بدون اینکه دستش را از روی پیشانیم بردار گفت:  _ برات سوپ آوردم بخوری.  با صدای گرفته و ضعیفی گفتم:  _ نمی خورم.  اما دلم داشت ضعف میرفت.  _ نمی خورم چیه دختر خوب؟می دونی الان چند روزه دارم به زور بهت غذا میدم؟تقریبا دو روز خودتو توی اتاقت حبس کردی که همه مونو نگران کردی و مجبور شدیم درو به زور باز کنیم.دو روز دیگه رو هم بذار روش میشه چهار روز.پاشو عزیزم پاشو یه چیزی بخور.  چهار روز؟این همه وقت من روی تختم چطور سر کرده بودم؟کیوان…ناگهان یاد کیوان افتادم و بی مقدمه پرسیدم:  _ چی شد؟کیوان…چی شد؟  اخمهای ترانه در هم رفت و انگشتش را جلوی بینی خوش فرم قلمیش گرفت:

۳ ۲ ۶
_ هیس!بهرام قدغن کرده در موردش حرفی زده بشه.  نالیدم:  _ ترانه!خواهش می کنم.  و او که کلافه شده بود پرسید:  _ خیلی دوستش داری؟  چشمهایم پر از اشک شد.سرم را تکان دادم که گفت:  _ پس اگه دوستش داری بذار به زندگی خودش برسه و باعث آزارش نشو.  دست نرم و لطیف ترانه را گرفتم و هق هق گریه ام بلند شد.خواهرانه دستش را روی سرم کشید و گفت:  _ دیگه بسه.بشین تا سوپتو بهت بدم بخوری.  گفتم:  _ بذار روی میز خودم می خورم.  با تردید پرسید:  _ مطمئن باشم که می خوری؟  باز سرم را تکان دادم.ترانه که بلند شد مهین خانم در چارچوب در ظاهر شد:  _ ببخشید خانوم گیتا خانوم و آقا پویا اومدن می خوان بهار خانومو ببینن.  _ باشه.بذار از خودش بپرسم ببینم می خواد…  پتو را تا زیر چشمهایم کشیدم و گفتم:  _ بگو برن من نمی خوام ببینمشون.  ترانه با ناامیدی نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.پویا و گیتا…اصلا چشم دیدنشان را نداشتم.مخصوصا آن پویای وقیح لعنتی را که فکر می کرد من احمقم و می تواند راحت گولم بزند و مسخره ام کند.

۳ ۲ ۷
گرسنگی باعث شد به سمت کاسه ی سوپی که روی میز بود بچرخم.آن را بردارم و مشغول خوردن شوم.اما هنوز چند تا قاشق نخورده بودم که صدای تقه ی در اتاق بلند شد و من به خیال اینکه مهین خانم است گفتم:  _ بیا تو.  اما در کمال تعجب دیدم کسی که داخل شد پویا بود:  _ سلام دختر دایی.  اخمهایم را در هم کشیدم و با غیظ گفتم:  _ تو چطوری اومدی داخل.گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم.  لبخند زد و در حالیکه صندلی کنار تختم را پیش می کشید گفت:  _ ولی من کسی نیستم.من پسر عمه تم.پویا.  _ حالا هر کی.گفتم کسی به اتاقم نیاد.  _ متاسفم ولی دست خودم نبود.اونقدر نگرانت بودم که نتونستم تحمل کنم و اومدم ببینمت.  _ خب حالا که دیدی و خیالت راحت شد.پس لطف کن برو بیرون.  اما او بی توجه به حرف من با ناراحتی نگاهم کرد:  _ چی به سرت اومده بهار؟  جوابش را ندادم.  _ باور نمی کنم اون دختر شاد و شوخ و شیطون تبدیل بشه به…  _ نمی خواد دلت واسه من بسوزه.بهتره بری واسه شقایق جونت دل بسوزونی.  _ اون احتیاجی به دلسوزی من نداره.  _ من هم احتیاجی ندارم.  _ خیلی احمقی که دلم واسه ت میسوزه.

۳ ۲ ۸
سرم را برگرداندم سمت دیگر:  _ بهار من واقعا دوستت دارم.  پوزخند زدم:  _ برو بابا.  _ باور کن جدی می گم.  تند برگشتم و تهدید کنان گفتم:  _ میری بیرون یا می خوای برم تموم حرفاتو بذارم کف دست نامزدت؟  لبخندی زد و گفت:  _ اون خبر داره من اینجام.  از حرفش تعجب کردم و او وقتی تعجب مرا دید با همان لبخند گفت:  _ در واقع شقایق به حدی عاشق منه و دوستم داره که وقتی بهش گفتم من کس دیگه ای رو دوست دارم و فقط به اون فکر می کنم حرفی نزد و ناراحت نشد.  با تمسخر گفتم:  _ خوبه خوبه پس خوشبخت شدی.خوش به حالت تبریک می گم.  اما او با لحن غمگینی گفت:  _ ولی بهار من اصلا احساس خوشبختی نمی کنم.چون تو رو ندارم.  باز هم حرفش را بی جواب گذاشتم که با من و من گفت:  _ ب…بهار…بهار مست!ی…یه…یه…چیزی ازت بخوام…قبول می کنی؟  دست به سینه گفتم:  _ بنال.

۳ ۲ ۹
نفس عمیقی کشید و پرسید:  _ با من ازدواج می کنی؟  دهانم از حرفش باز ماند.به چهره ی مصمم و جدیش نگاه کردم و ناگهان با توپ پر گفتم:  _ بابا رو رو برم هی.کمت نباشه.چه خوش اشتها!هنوز اولی رو نگرفته میاد سراغ دومی.  اخمهایش در هم رفت:  _ من که گفتم علاقه ای به شقایق ندارم.پس چرا این حرفو میزنی؟  تند گفتم:  _ چون تو یه احمقی که فکر می کنی من هم احمقم.  بی توجه به حرف من گفت:  _ بهارمست من می خوام از ایران برم.اگه قبول کنی باهام ازدواج کنی تو رو هم با خودم میبرم.  _ اولا که من هیچ وقت چنین غلطی نمی کنم که با تو ازدواج کنم.دوما جنابعالی زن دارین بفرمایین با خانومتون تشریف ببرین سوما…  نگذاشت حرفم را تمام کنم و سریع گفت:  _ ولی شقایق دلش نمی خواد از ایران بره.  _ اما این دلیل نمیشه که من زن تو بشم.  نفسش را با صدا بیرون داد.بلند شد و گفت:  _ باشه.هرطور میلته.ولی من تا روز رفتنم امیدوارم به پیشنهادم فکر کنی و بهم جواب مثبت بدی.چون اصلا تو کتم نمیره قبول نکنی.شماره مو هم که داری پس خبرم کن.  او حرفهایش را زد.به رویم لبخند زد.خداحافظی کرد و از اتاقم بیرون رفت.باورم نمیشد این پویا باشد که اینقدر گرم و مهربان و صمیمی برخورد می کند.اصلا انگار آن آدم عبوس و یخ را عوض کرده و یکی دیگر را جایش گذاشته بودند.

۳ ۳ ۰
اما چه اهمیتی داشت؟من حتی ذره ای هم به او علاقه نداشتم.اگر می خواستم همسرش شوم همان وقتی که زن نداشت این کار را می کردم.نه حالا که متاهل بود.احمق که نبودم.  بخش سوم  خسته از سر و صداهایی که در طول روز تحمل کرده بودم روی تخت کیوان دراز کشیده بودم.باید می خوابیدم.روز بعد روز مهمی بود.همه چیز برای جشن آماده بود.البته جز من که دلم آشوب بود.روز قبل دایی و زن دایی با عده ای از فامیل برای بردنمان آمده بودند و امروز غروب رسیده بودیم خانه ی دایی.وقتی رسیدیم آنقدر سر و صدا بود که سرم درد گرفت.آخر به این همه شلوغی عادت نداشتم.خانه ی دایی پر شده بود از مهمان.شب هم تا دیروقت بیدار مانده بودم تا بالاخره کیوان مجبورم کرده بود بروم توی اتاقش استراحت کنم.اما خودش هنوز نیامده بود توی اتاق.چشمهایم را روی هم فشار دادم که خوابم ببرد.اما فایده ای نداشت.غلت زدم و به در پشت کردم.صدای باز شدن در را که شنیدم هم برنگشتم.می دانستم کیوان است.چشمهایم را همانطور بسته نگه داشتم.حضورش را که بالای سرم حس کردم .پتو را چنگ زدم.چند دقیقه که گذشت چشمهایم را باز کردم دیدم رفته کنار پنجره ایستاده و بیرون را تماشا می کند.از پشت وراندازش کردم.تی شرت سفید و گرمکن آبی پوشیده بود.همان موقع ناگهان عطسه ام گرفت و او برگشت و وقتی دید چشمهایم باز است و به طرفم آمد و پرسید:  _ تو چرا هنوز نخوابیدی؟!  با خجالت گفتم:  _ خوابم نمیبره.  کنارم نشست و دستی به موهایم کشید:  _ نخوابی فردا اذیت میشی.  حرفی نزدم.یکدفعه پرسید:  _ می خوای خودم بخوابونمت؟  دلم لرزید.شیطنت را در چشمهایش دیدم.خودم را جمع کردم.پتو را کنار زد و کنارم دراز کشید و بغلم کرد.نفس عمیقی کشید و گفت:  _ خب دیگه حالا با خیال راحت بخواب.  از حرفش داغ شدم.گرمای تنش باعث شد تنم سست شود.موهای نم دارش که به پوست گردنم خوردند فهمیدم تازه از حمام بیرون آمده.در آغوشش آرام شده بودم.خودم را به او چسباندم و چشمهایم را بستم و بالاخره خوابم

۳ ۳ ۱
گرفت.اما آنقدر خوابهای آشفته دیدم که از خواب پریدم و دیدم کیوان باز لبه ی تخت نشسته و سرش را بین دستهایش گرفته.انگار او هم خواب بد دیده بود.به خودم جرات دادم و در جایم نشستم و خودم را کشاندم کنارش لبه تخت.فقط آن موقع بود که متوجهم شد و سرش را به طرفم چرخاند:  _ تو که باز بیداری؟  خودم را به بازویش چسباندم و گفتم:  _ خواب بد دیدم.  پارچ و لیوان را از روی عسلی کنار تخت برداشت.توی لیوان آب ریخت و به دستم داد:  _ اینو بخور یه کم آروم بشی.  لیوان را گرفتم و کمی آب نوشیدم.  _ بهتر شدی؟  سرم را تکان دادم.لیوان را از دستم گرفت و روی میز گذاشت.بعد دستش را دور شانه ام حلقه کرد و مرا به خودش چسباند.بی قرار بودم و دوست داشتم او آرامم کند و انگار او خودش از حالم خبر داشت که بغلم کرد و مرا روی تخت خواباند.تی شرتش را در آورد و باز کنارم خوابید.همین را می خواستم.که کنارم باشد و کنارم بخوابد.حضورش آرامم می کرد.برای بار چندم چشم بستم و به خواب رفتم.  فصل سی ام  بخش اول  رو به غروب خورشید تکیه داده بودم به ماشین گلکاری شده و به دردستها جایی که کوههای سرخ شده از نور خورشید و آسمان کبود به هم میرسیدند نگاه می کردم.دلم گرفته بود.دلم هوای پگاه را کرده بود و نمی توانستم بروم سر خاکش.احساس گناه اجازه نمی داد و اذیتم می کرد.صبح سمیرا و خاله لیلی و یلدا را رسانده بودم آرایشگاه و خودم رفته بودم دنبال انجام کارهای دیگر.اما حالا دیگر باید میرفتم دنبالش.باید میرفتم که او را ببرم آتلیه و عکس بگیریم و بعد هم تالار که جشن ادامه پیدا کند.صدای عبور و بوق ماشینها از جاده باعث شد دلم بیشتر بگیرد.به آسمان نگاه دیگری انداختم که کم کم داشت تیره تر میشد و سوار ماشین احسان شدم که با وجود مخالفت یلدا تازه آن را خریده بود و در حالیکه با فیلمبردار که از کارکنان آتلیه ی برادرم و دوستش بود تماس میگرفتم و آدرس آرایشگاه را میدادم تا خودش را برساند.ماشین را به سمت شهر راندم.بدجوری دلم گرفته بود و دلم می خواست یک آهنگ غم انگیز گوش کنم.از طرفی هم حوصله اش را نداشتم.وقتی رسیدم جلوی آرایشگاه فیلمبردار

۳ ۳ ۲
هم تازه رسیده بود.اصلا حوصله اش را نداشتم.اما او انگار خیلی حوصله داشت که هی دستور می داد این طوری بروم و آنطوری بروم و این کار را بکنم و نکنم.  بوق ماشین را که به صدا در آوردم خاله لیلی آمد جلوی در و اشاره کرد بروم داخل.از پله های آرایشگاه بالا رفتم که خاله با نگاه تحسین آمیزی نگاهم کرد و گفت:  _ سلام چقدر ماه شدی؟  لبخند نیمه کاره ای تحویلش دادم و جواب سلامش را دادم.پرده را که کنار زدم و داخل شدم.یلدا و آرایشگر و دختری که آنجا بود برایم دست زدند و سمیرا سرش را پایین انداخت.مقابلش ایستادم.می توانستم از پشت تور جلوی صورتش چهره ی آرایش شده اش را ببینم.اما ترجیح دادم تور را بالا بزنم که آرایشگر مانعم شد و با ته لهجه ی عربیش گفت:  _ بی زحمت اول شیرینی من و شاگردمو بده آقا کیوان بعد رو نما کن.  و خاله رو به او که قدیمی ترین دوستش بود کرد و گفت:  _ ای کوفتت بشه جمیله.تو که قبلش از خود من شیرینی گرفتی.  و جمیله خانم جواب داد:  _ اون مال تو بود نه آقای داماد.  یلدا خندید و سرش را تکان داد.شیرینی آرایشگر و شاگردش را دادم و بالاخره تور را کنار زدم.زیبا شده بود.همانطور که انتظار داشتم.اصلا با قبل خیلی فرق کرده بود.زمین تا آسمان.دسته گل را که به دستش دادم خاله لیلی روی سرمان اسکناس ریخت و یلدا نقل پاشید و کل زد.سمیرا مات و مبهوت فقط مرا نگاه می کرد.حق هم داشت.آخر مرا تا به حال اینطوری ندیده بود.با کت و شلوار قهوه ای و پیراهن کرم و کراوات قهوه ای.دستش را گرفتم و از آرایشگاه بیرون آمدیم.خاله و یلدا هم پشت سرمان بیرون آمدند و همان وقت بود که سر و کله ی ماشین بهروز پیدا شد.من و سمیرا سوار ماشین عروس شدیم.خاله و یلدا هم سوار ماشین بهروز.  قرار بود ما برویم آتلیه و عکس بگیریم.خاله و یلدا هم بروند تالار.  در طول مدتی که من و سمیرا به آتلیه رفتیم و عکس گرفتیم و فیلمبردار مرتب فیلم می گرفت هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد.من او را به حال خودش گذاشته بودم.می دانستم حالش اگر از حال من بدتر نباشد بهتر هم نیست.پس همان بهتر که در سکوت همدیگر را همراهی کنیم.

۳ ۳ ۳
بالاخره بعد از مدتی که در نظرم طولانی آمد به تالار رسیدیم.ماشین را نگه داشتم و پیاده شدم و به سمیرا کمک کردم بیرون بیاید.بعد فیلمبردار در حالی که توصیه هایی می کرد و حرفهایی میزد باز مشغول فیلم گرفتن شد و سرانجام با ورودمان اطرافمان شلوغ شد و باران نقل و سکه های مبارک باد و برف شادی بر سرمان باریدن گرفت و فضا پر شد از صدای کر کننده ی آهنگ و سوت و جیغ و هلهله.مادر و عمه جلو آمدند و صورت هر دویمان را بوسیدند.از بین جمعیت زنها عبور کردیم و به طرف جایگاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم.اما من همین که نشستم بی توجه به رقص وسط سالن با چشم دنبال یلدا گشتم.اما مهمانها مهلت نمی دادند.هی می آمدند. میرفتند و تبریک می گفتند و من و سمیرا را می بوسیدند.البته مادر یلدا و سپیده زن شایان برای تبریک نزدمان آمدند و مادر زن برادرم برایمان دعای خیر کرد.ولی خود یلدا پیدایش نبود.مادرم دست بند طلای خودش را دست سمیرا کرد و او را بوسید و برایمان آرزوی خوشبختی کرد. خواستم از خاله لیلی که آمد و هدیه ی عروسیمان را داد سراغ زن برادرم را بگیرم که ناگهان چشمم افتاد به بهار مست و از دیدنش ماتم برد.او نیز بدون اینکه چشم از من بردارد روی صندلی ای که دقیقا رو به روی من بود.مات و مبهوت بدون اینکه پلک بزنم نگاهش می کردم طوری که خاله متوجه نگاههایم شد و سرش را چرخاند و رد نگاهم را گرفت.وقتی بهارمست را دید نگاهی به من انداخت و به طرف او رفت.نمی توانستم بفهمم چرا آمده…او که حالا باید فهمیده باشد اشتباه می کرده…باید…یعنی کارت دعوتی را که به خانه شان فرستاده بودم دیده؟بله قطعا آن را دیده بود.خودم هم انتظار داشتم آن را ببیند.ولی…ولی…اصلا انتظار نداشتم او را اینجا ببینم.آمده بود چکار کند؟!چه چیزی را ببیند؟از دیدنش و فکرهایی که به مغزم راه پیدا می کردند کم کم داشت اعصابم به هم میریخت.فقط نشسته بود و زل زده بود به من و سمیرا.درست عین دیوانه ها.مثل آدمی مالیخولیایی.حس کردم آمده مرا اذیت کند.آزارم دهد.عذابم بدهد.نگاهم را از او که گاه کوتاه جواب خاله را می داد گرفتم و کمی در جایم جا به جا شدم و دیدم یلدا عسل را بغل گرفته و به ما نزدیک میشود.تن دختر کوچولویش پیراهن نباتی پوشانده بود که روبان قرمز داشت و با روبانهای قرمز موهایش را هم بسته بود.به ما که نزدیک شد خطاب به عسل گفت:  _ بیا مامان.اینم عمو کیوان که هی می پرسیدی کجا رفته و سراغشو می گرفتی.  به عسل چشم دوختم و دستهایم را به سمتش دراز کردم:  _ بیا بغل عمو ببینم.  اما عسل خودش را به مادرش چسباند و گفت:  _ نمی خوام.من عمو کیوانو می خوام.  یلدا متعجب گفت:  _ چی میگی مامان؟!خب این عمو کیوانه دیگه.  عسل با بغض گفت:

۳ ۳ ۴
_ نخیرم این عمو نیست.عمو ریش داشت.  از حرفش خنده ام گرفت.یلدا و عمه زری هم خندیدند.در حالیکه خنده از روی لبهایم دور نمیشد او را از بغل یلدا بیرون کشیدم و گفتم:  _ ای جانم.پس غریبی می کنی هان؟  اخم کرد و لبهایش را جمع کرد:  _ اگه تو عمویی پس ریشات کو؟  _ باد همه شونو برد.ولی ناراحت نباش بازم در میان.  _ داری الکی الکی میگی.می خوای گولم بزنی.عمو کیوان که مثل تو نبود.  _ عزیزم من خودشم باور کن.  _ پس چرا اینجوری شدی؟  به سر و وضعم اشاره کرد.به خودم نگاهم کردم و گفتم:  _ خب دارم عروسی می کنم دیگه.  _ عروسی می کنی؟چرا عروسی می کنی؟  یلدا لبش را گاز گرفت و اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند:  _ عسل!مامان!  عجب سوالی پرسیده بود این بچه!سوالی که جوابی برایش نداشتم.سرم را به سمت سمیرا چرخاندم با تعجب به برادرزاده ام نگاه می کرد.عسل که از بغلم بیرون آمد دوباره نگاهم متوجه او شد که انگشت کوچکش را با اخم بچگانه ای تکان داد:  _ تو عموی خیلی خیلی بدی شدی.الکی الکی هی بهم دروغ میگی.ولی مامانی گفته من با همه مهربون باشم.واسه همین می خوام بهت شیرینی بدم بخوری.  و دستش را در جیب جلوی پیراهنش فرو برد و دست مشت شده ی کوچکش را بیرون آورد:

۳ ۳ ۵
_ بیا.  شکلاتها را از دستش با خنده گرفتم و گفتم:  _ فدات شم عسلی عمو که همیشه به فکری.آخه تو از کجا می دونستی من گشنمه؟  دستش را کشیدم سمت خودم و گونه اش را بوسیدم که باز اخم کرد و رفت روی نزدیکترین صندلی نشست و با همان ابروهای کم پشت گره کرده زل زد به سمیرا که کنارم نشسته بود.فهمیدم که دارد حسودی می کند کنار همسرم نشسته ام.لبخندی زدم اما لبخندم با دیدن دوباره ی بهارمست محو شد.نخیر فایده ای نداشت.دست بردار نبود.هنوز داشت نگاهم می کرد.انگار واقعا می خواست عذابم بدهد.خب من هم باید بیشتر او را با واقعیت رو به رو می کردم.برای همین رو به سمیرا کردم و گفتم:  _ آماده شو که بریم برقصیم.  با من و من و آهسته گفت:  _ و…و…ولی…من که…بلد…نیستم…  _ اشکالی نداره.خودم یادت میدم.  _ ولی…  بدون توجه به حرف او رو به یلدا گفتم:  _ به بچه ها بگو پیست رقصو خالی کنن من و سمیرا می خوایم برقصیم.  ابروهای یلدا بالا رفت و گفت:  _ باشه.ولی بذار عسلو ببرم پیش باباش که اینجا نباشه.  سری تکان دادم و گفتم:  _ به احسان هم بگو یه آهنگ ملایم بذارن.تانگو میرقصیم.  او باشه ای گفت و به سمت عسل رفت تا دختر کوچولویش را به بهانه ی بردن پیش احسان بیرون ببرد و در همان حین که میرفت رو به یکی از دخترهای در حال رقص چیزی گفت و او هم رفت بین باقی کسانی که می رقصیدند و چیزی گفت و که همه کنار کشیدند و شبنم دختر کوچکتر عمو حاجی اعلام کرد عروس و داماد می خواهند برقصند.

۳ ۳ ۶
بخش دوم  دختر جوانی که اعلام کرد عروس و داماد می خواهند برقصند کنار کشید.کیوان و همسرش که فهمیده بودم اسمش سمیراست بلند شدند.کیوان دست عروسش را گرفت و از جایگاه پایین آورد.موسیقی ملایمی شروع شد و آن دو تا شروع کردند به رقصیدن. و من همانطور مات و مبهوت نگاهشان کردم.کیوان واقعا جذاب شده بود.هیچ وقت او را اینطوری تصور نکرده بودم.بدون ریش و در این لباسها شیک و خواستنی بود و می توانستم نگاههای حسرت بار دخترهای آن جمع را روی او ببینم.نگاهشان می کردم و فکر می کردم به اینکه چطور امروز بی سر و صدا از اتاقم بیرون آمدم و رفتم توی کتابخانه روی میزی که آنجا بود کارت دعوت عروسیشان را دیدم و تصمیم گرفتم یک بار دیگر کیوان را ببینم.خیلی با خودم کلنجا رفتم اما فایذه ای نداشت.دلم برای دیدنش پر می کشید.دست خودم هم نبود.می خواستم تا لحظه ای که واقعا مطمئن نشده ام دست برندارم.اما حالا در میان آن رقص نور بسیار زیبا میدیدم آن دختر را دارد توی بغلش ماهرانه تکان می دهد و می چرخاند.داشتم می دیدم و از درون داشتم آتش می گرفتم و قلبم داشت از درد منفجر میشد.دلم نمی خواست ببینم.دلم نمی خواست نگاه کنم.اما دست خودم نبود.خیره شده بودم به آنها و چشم بر نمی داشتم.لیلی خانم هم حرف نمیزد و فقط نگاه می کرد.اما من دیگر نمی توانستم نمی توانستم تحمل کنم.بغض کرده بودم.نه دیگر نه…تند بلند شدم و قبل از اینکه شاهد آخرین حرکت کیوان باشم به سرعت از آنجا خارج شدم.صدای دست و جیغ و سوت را که شنیدم بغضم شکست و از تالار بیرون دویدم.سوار ماشینم شدم.آن را روشن کردم و بی هدف و اشکریزان مشغول رانندگی شدم.نمی دانستم کجا میروم.فقط میرفتم و می خواستم از آنجا هر چه زودتر دور شوم.مدتی را توی شهر بی هدف و سرگردان چرخیدم و بعد ماشین را گوشه ای نگه داشتم.سرم را روی فرمان گذاشتم و گریه کردم.نمی توانستم صحنه ی رقصشان را از جلوی چشمهایم دور کنم.مدام توی ذهنم بود.اما خود کرده را تدبیر نیست.این تقصیر خودم بود.خودم خواستم ببینم که دیدم.حالا هم باید چوبش را می خوردم.حقم بقود.کیوان از همان اول هم نشان می داد علاقه ای به من ندارد اما من با فکرها و خیالبافی های احمقانه کاری کردم که فقط خودم کوچک شوم و غرورم خرد شود.نه دیگر اینجا جای ماندن نبود.باید بر می گشتم خانه.سرم را بلند کردم و به اطرافم نگاه کردم.نمی دانستم کجا هستم.خیابانی بود که خلوت و تاریک بود.کمی ترسیدم.ماشین را از آنجا خارج کردم.اما به خیابان فرعی دیگری رسیدم گیج بودم و نمی دانستم کدام سمت بروم.همینطور می چرخیدم.اما در آن حال سعی کردم فکرم را متمرکز کنم از چند تا خیابان دیگر گذشتم و به یک میدان رسیدم و خیابان پهنی را جلوی رویم دیدم که نمی دانستم به کجا میرود.با این حال همان را گرفتم و ماشینم را به جلو راندم و در انتهایش بالاخره به جاده ی اندیمشک رسیدم.از همانجا باید بر میگشتم به خانه.باید از آنجا دور میشدم.اما رفتن مرا دوباره یاد کیوان انداخت و یاد شکسته شدن قلبم و باز چشمهایم خیس شد.با خودم فکر کردم باید به محض رسیدن فکری به حال خودم می کردم.اگر آنجا می ماندم دق می کردم.مخصوصا که کیوان و همسرش سمیرا حتما در چند روز آینده می آمدند اهواز آن وقت دیگر برایم غیر قابل تحمل میشد.باید کاری می کردم.یک جوری از خودم و از کیوان و از همه انتقام می گرفتم.باید…با این فکرها یاد پویا افتادم و دنبال گوشیم گشتم.  بخش سوم

۳ ۳ ۷
از سر و صداها و بوق بوق ماشینها خسته شده بودم اما هنوز تا پایان عروسی فرصت مانده بود.جشن در تالار تمام شده بود و داشتیم با ماشین میرفتیم سمت خانه.ماشینهای زیادی از غریبه و آشنا پشت سرمان راه افتاده بودند و بوق میزدند.بعد از چرخ زدن توی شهر وقتی به خانه رسیدیم جلوی پایمان گوسفند کشتند و زن دایی وادارم کرد کفشم را توی خون گوسفند بزنم که حالم کمی بد شد.وقتی داخل شدیم باز هم سر و صدا راه افتاد.برای من و کیوان صندلی مخصوص گذاشته بودند که رفتیم و نشستیم.  از شدت خستگی دیگر نایی برایم نمانده بود.اما بالاخره تمام شد.مهمانها یکی یکی رفتند.آنها را بدرقه کردیم.با رفتنشان خانه خلوت شد و یلدا خبر داد برای من و کیوان شام آماده کرده.  رسم بود مادر عروس شام عروس و داماد را آماده کند.اما یلدا این کار را بر عهده گرفته بود.  بعد هم که همراه شوهرش که هنوز یک کلمه هم با من حرف نزده و اصلا اعتنایی نکرده بود و دختر کوچولویشان عسل که حس خوبی نسبت به او نداشتم و فکر می کردم یک موجود مزاحم و زبان دراز است خداحافظی کرد و رفت.  حالا دیگر من مانده بودم و کیوان و پدر و مادرهایمان.شام را که خوردیم و به اتاق کیوان که رفتیم باز ترس توی دلم افتاد.  حالا با شوهرم توی اتاق تنها بودم.ایستاده بودم و نمی دانستم چکار باید بکنم.او کتش را در آورد و و روی یک صندلی انداخت و گفت:  _ من میرم دوش بگیرم.تو هم لباساتو عوض کن.  سرم را تکان دادم و وقتی رفت دست به کار شدم و اگر چه سخت بود ولی لباسهایم را عوض کردم.  اما هر چه می کردم تاجم از موهایم جدا نمیشد.  داشتم با آن ور میرفتم که کیوان داخل شد و وقتی مرا در آن حالت دید به طرفم آمد کمکم کرد تاج را بردارم سپس به سمت پنجره رفت و مشغول تماشای بیرون شد.  متعجب نگاهش کردم.یعنی قرار نبود…مگر خودش نگفته بود بعد از عروسی رابطه ی نزدیکمان شروع میشود؟!  _ چرا وایسادی؟برو بخواب.  از حرفش بیشتر تعجب کردم.حیرت زده رفتم روی تخت نشستم.اما او همانطور ایستاده بود.

۳ ۳ ۸
دراز کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.بالاخره از آن پنجره دل کند.به طرف تخت آمد و قبل از رسیدن چراغ را خاموش کرد.  لباسهایش را که درآورد قلبم شروع کرد به تند زدن.پتو را که کنار زد دیگر آشکارا از فشار هیجان می لرزیدم.  وقتی لباسم را از تنم در آورد نفسم بند آمد.  تا به حال با چنین وضعی جلویش ظاهر نشده بودم.  نور قرمز چراغ خواب روی پوستم افتاده و آن را جذابتر نشان می داد.  گرمای دستها و تن کیوان تنم را لرزاند.نفسم به شماره افتاد.  چشمهای خمار شده ام را به او دوختم.حالش بهتر از من نبود.در همان حال زیر گوشم گفت:  _ الان…الان نه…من هنوز…  در میان دستهایش داغ شده بودم.یعنی چه؟!چرا الان نه؟!چرا نمی خواست؟!چرا داشت خودداری می کرد؟!  باز به چشمهای خمارش نگاه کردم که سرش را جلو آورد و یک بوسه روی لبهایم نشاند.  نمی توانستم بفهمم چرا نمی خواهد شروع کند!کنارم دراز کشید و دستش را روی موها و صورتم کشید و بعد به بازویم:  _ من هنوز برای شروع این رابطه آمادگی ندارم.  این را که گفت آرام مرا کشید سمت خودش و بالاخره چشمهایم گرم شد و به خواب رفتم  اما نفهمیدم چه مدت گذشته که با صدای ناله ای از خواب پریدم.  کسی جز کیوان نبود.در خواب عرق کرده بود.  صورتش در هم رفته و به شدت نفس نفس میزد.  با ترس و نگرانی به او چشم دوختم.انگار داشت خواب بد می دید.دستپاچه شده بودم و نمی دانستم چکار باید بکنم.  بازویش را که گرفتم ناگهان از خواب پرید و من هم از ترس به عقب پریدم.  دیدم تند تند نفس می کشد و به شدت عرق کرده.

۳ ۳ ۹
سریع پارچ و لیوان آب را از روی عسلی برداشتم و کمی آب برایش ریختم و دستم را روی بازویش گذاشتم.  انگار تازه متوجه حضور من شده بود.  به آرامی سرش را به طرفم چرخاند و لیوان آب را گرفت و تا ته سر کشید و دوباره آن را برگرداند.لیوان را سر جایش گذاشتم.روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بس

رمان آئینه های شکسته – قسمت ششم

$
0
0

رمان آئینه های شکسته – قسمت ششم

آینه

رمانی ها-فصل سی و یکم  بخش اول  آماده شده بودیم برگردیم اهواز.باید همان روز میرفتیم اما قبل از آن باید میرفتم از برادرم و زن برادرم خداحافظی کنم.هر چقدر مادر اصرار کرد چند روز بمانیم قبول نکردم.کارهایم در اهواز زیاد بود و نباید عقب می ماندم.وسایلمان را جمع کردیم و راهی خانه ی برادرم شدیم.پشت در که رسیدیم رنگ زدیم که مثل همیشه صدای یلدا از آیفون آمد:  _ سلام کیوان جان.بفرما داخل.  چمدان سمیرا را از دستش گرفتم و همراه او داخل شدم که یلدا به استقبالمان آمد:  _ سلام سلام خوش اومدین.  _ سلام زن داداش.  _ خوبی کیوان جان؟  _ ممنون.خوبم.  یلدا سری تکان داد و به سمیرا نزدیک شد.گونه ی او را بوسید و پرسید:  _ تو خوبی عزیزم؟  _ ممنون.

۳ ۴ ۰
_ بیاین داخل که منتظرتون بودم.  زن برادرم این را گفت و ما را به داخل برد که این بار شایان و همسرش سپیده و خانم و آقای نوران به استقبالمان آمدند.با همه سلام و احوالپرسی کردیم.بعد من سراغ عسل و احسان را گرفتم و یلدا گفت:  _ با هم رفتن نون بگیرن.  و پرسید:  _ شما که صبونه نخوردین.  در جواب او گفتم:  _ یه چیزایی خوردیم.  شایان دستی به پشتم زد و گفت:  _ پس بریم سر سفره که با هم …  شایان هنوز حرفش را تمام نکرده بود که صدای در بلند شد و پشت بندش صدای دویدن پاهایی که می دانستم عسل است که همین که وارد شد و مرا دید خوشحال از دیدن من پرید توی بغلم:  _ سلام عموجون.  بلندش کردم و گفتم:  _ سلام خوشگل عمو.  گونه اش را که بوسیدم شایان از او پرسید:  _ پس بابایی کوش؟  _ داره میاد.من بدو بدو اومدم.  یلدا حرفهای دخترش را که شنید با اخمی که مشخص بود ساختگی است گفت:  _ بازم دویدی؟  _ عسل!عسل!کجا رفتی وروجک؟مگه صد بار بهت نگفتم ندو بچه؟نمیگی می خوری زمین…

۳ ۴ ۱
دختر کوچولو با شنیدن صدای پدرش سرش را توی بغلم قایم کرد:  _ وای بابایی اومد.  و با این کارش همه را به خنده انداخت و مادر یلدا قربان صدقه اش رفت.  احسان که داخل شد با دیدن من و دخترش لبخندی روی لبهایش نشست و وقتی دید عسل خودش را مثلا قایم کرده اشاره ای به من کرد که هیچ حرفی نزنم نانها را بی سر و صدا به دست یلدا داد و بعد تقریبا با صدای بلندی گفت:  _ پس کو این دختره ی شیطون؟  چشمکی به برادرم زدم و از او پرسیدم:  _ می خوای دعواش کنی؟  _ آره می خوام حسابی دعواش کنم که دیگه اینقدر تند ندوه.  همه بی صدا می خندیدند و به ما نگاه می کردند.احسان باز صدایش را بلند کرد:  _ پس کو این دختره.  عسل خودش را بیشتر به من چسباند.برادرم آرام جلو آمد و از پشت دخترش را گرفت و ناگهان گفت:  _ آهان پیداش کردم وروجکو.  عسل خندید و احسان او را از من جدا کرد:  _ گرفتمت.  عسل توی هوا دست و پا زد و صدای خنده اش به هوا رفت.  مادر یلدا با لبخندی خطاب به احسان گفت:  _ نیفته بچه م.  _ ولم کن بابایی دیگه بدو بدو نمی کنم.  احسان بغلش کرد و گفت:

۳ ۴ ۲
_ نه نمیشه باید قول بدی.  _ قول میدم.  _ نشنیدم چی گفتی؟  عسل با صدای بلندتری گفت:  _ قول میدم.  احسان رو به ما با لبخند گفت:  _ بلندتر بگو.  دختر کوچولو داد کشید:  _ قول میدم.  _ آهان حالا شد.حالا زود باش بابایی رو ببوس که گشنشه می خواد بره صبونه بخوره.  عسل صورت احسان را بوسید.برادرم گونه ی چپش را نشان داد و گفت:  _ این طرفو هم.  دخترش باز او را بوسید و یلدا آمد و گفت:  _ خب دیگه نمایش کافیه.بفرمایین صبونه.  و عسل را از احسان جدا کرد که این بار آقای نوران او را بغل کرد و صورتش را بوسید:  _ ببینم کی می خواد پیش بابابزرگ بشینه صبونه بخوره؟  دخترکوچولو با خنده گفت:  _ من.  یلدا هم گفت:  _ وای باباجون اذیتتون می کنه.

۳ ۴ ۳
و من گفتم:  _ یلدا درست می گه عمو جون.اذیتتون می کنه.بدینش به من این وروجکو.  عسل را از او گرفتم و با هم رفتیم صبحانه بخوریم.در تمام این مدت که همه با عسل سر گرم بودیم متوجه نگاههای حسرت بار سمیرا بودم و می دیدم چطور دارد به احسان و دخترش نگاه می کند.شاید حسرت داشتن یک خانواده ی گرم و صمیمی را می خورد چیزی که تا به حال او تجربه اش نکرده بود.  صبحانه را دور هم خوردیم که این وسط من و شایان سر به سر هم گذاشتیم و گاهی هم سر به سر عسل که مثل همیشه آمده بود توی بغل من نشسته بود تا برایش لقمه بگیرم و یلدا اصرار داشت او را از من جدا کند چون می ترسید اینطوری لوس بشود.  بعد از صبحانه هر طور بود از همه خداحافظی کردیم و عسل را که از من دل نمی کند شایان بغل کرد تا آرام شود و ما سفرمان را به سمت شهری که قرار بود زندگیمان را در آن شروع کنیم.آغاز کردیم که پنج ساعت بعد رسیدیم.  و یکراست به آپارتمانمان رفتیم و همین که رسیدیم من خودم را روی کاناپه توی سالن انداختم و سمیرا مشغول باز کردن دکمه های مانتویش شد.  _ اتاقمون اونجاست.  با سر به سمتی اشاره کردم که اتاق خواب بود و او بدون حرف رفت تا لباسهایش را عوض کند.من هم رفتم توی فکر که بالاخره باید چکار کنم.سمیرا همسرم بود.نباید از او دوری می کردم.اما دست خودم هم نبود همین که فکر رابطه ی نزدیک هم به ذهنم میرسید یاد پگاه می افتادم و به هم میریختم.ولی بالاخره که چه؟!من باید این رابطه را شروع می کردم.سمیرا که از اتاق بیرون آمد پرسید:  _ واسه ناهار…  همانطور که توی فکر بودم گفتم:  _ هر چی دوست داری درست کن.  باز بدون اینکه چیزی بگوید رفت توی آشپزخانه.من هم همانجا روی کاناپه دراز کشیدم و دستهایم را زیر سرم گذاشتم.باید خودم را آماده می کردم.امشب باید کار را تمام می کردم.نباید دست دست می کردم.دیر یا زود بالاخره این اتفاق می افتاد چه می خواستم و چه نمی خواستم.با چنین افکاری بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به سمیرا کمک کنم.

۳ ۴ ۴
ناهار که آماده شد سر میز مقابل هم نشستیم و بدون اینکه بین هیچ کداممان حرفی رد و بدل شود مشغول شدیم.بعد از ناهار هم سمیرا ظرفها را شست.من هم به اتاق خواب رفتم .روی تخت دراز کشیدم و مشغول کتاب خواندن شدم.دو ساعتی گذشت و هنوز داشتم کتاب می خواندم که سمیرا وارد شد.کتاب را بستم و عینکم را از روی چشمم برداشتم و نگاهش کردم:  _ چیزی شده؟  مردد گفت:  _ خب…خب…نمی دونم چیکار کنم.  جایی کنار خودم را نشانش دادم و گفتم:  _ بیا بشین.  جلو آمد و کنارم روی تخت نشست.پرسیدم:  _ حوصله ت سر رفته؟  سرش را تکان کوچکی داد.از پشت آرام بغلش کردم و سرم را در موهایش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم:  _ من هم حوصله م سر رفته.  _ می گم…بریم…تلویزیون ببینیم؟  دکمه های پیراهنم را باز کردم و گفتم:  _ ولی من فکر بهتری دارم.  پیراهنم را که در آوردم او را روی تخت خواباندم و مشغول باز کردن دکمه های بلوزش شدم.متوجه رنگ پریده اش شده بودم اما بالاخره که چه؟تا کی می توانستیم از هم دوری کنیم؟دستم را به پوست سفید و لطیفش کشیدم و زیر گردنش را بوسیدم . با هر بوسه داغ و داغتر شدم و با هر حرکتی نفسم تند و تندتر شد و بالاخره با چشمهای خمار نفس زنان و عرق کرده از او جدا شدم.سرم را روی بالش گذاشتم و چشمهایم را بستم.تمام شد.بالاخره تمام شد.  بخش دوم:  _ سلام.

۳ ۴ ۵
با صدای پویا که قدم به اتاقم گذاشته بود برگشتم .سرم را تکان دادم و مبل کنار پنجره را نشانش دادم:  _ بشین لطفا.  سعی می کردم لحنم تا حدودی مودبانه باشد.در حالیکه می نشست پرسید:  _ خب چی شده که ازم خواستی به دیدنت بیام؟  مقابلش نشستم و گفتم:  _ می خوام از ایران برم.  از حرفم تعجب کرد:  _ تو که حاضر نبودی…  حرفش را سریع قطع کردم:  _ حالا نظرم عوض شده.  _ خب کجا می خوای بری؟  _ فرانسه و می خوام تو کمکم کنی.  لبخند زد و گفت:  _ من برای هر کمکی حاضرم.  _ ولی یه مشکل وجود داره و اون هم اینه که خانواده م مانع رفتنم هستن یعنی اگه بفهمن به شدت مخالفت می کنن.  _ خب این مشکل راه حلش پیش منه.  می دانستم چه می خواهد بگوید من هم همین را می خواستم اما عمدا خودم را به ندانستن زدم:  _ راهش چیه؟  به چشمهایم نگاه کرد و گفت:  _ با من ازدواج کن.

۳ ۴ ۶
منتظر همین پیشنهادش بودم اما پوزخندی زدم که گفت:  _ اگه ازدواج کنی و شوهر داشته باشی دیگه خانواده ت نمی تونن دخالتی تو کارت بکنن.  با تمسخر گفتم:  _ ولی مطمئن باش به هیچ وجه به من اجازه نمیدن با یه مرد متاهل ازدواج کنم.  _ تو فقط قبول کن.بقیه شو بسپار به من.  خوب شد.خودش بود.من هم همین را می خواستم.اما با اخم گفتم:  _ مثلا می خوای چیکار کنی؟  _ گفتم تو پیشنهاد ازدواج منو قبول کن بقیه ش با من.  _ برو بابا من اگه…  _ میل خودته.ولی اگه می خوای بری در حال حاضر جز این راه دیگه ای نداری.  با همان اخم ساختگی گفتم:  _ قرار نبود فرصت طلبی کنی.  _ من فرصت طلب نیستم فقط می خوام کمکت کنم.  خودم را عصبانی نشان دادم و گفتم:  _ اینجوری؟  مصمم جواب داد:  _ آره.  _ نه داداش دستت درد نکنه لازم نیست.خودم یه فکر دیگه ای می کنم.  اخم کرد و گفت:  _ بهار چرا نمی خوای به من اعتماد کنی؟

۳ ۴ ۷
نفسم را بیرون دادم و گفتم:  _ آخه به چی تو اعتماد کنم؟  _ من حاضرم عقدت کنم و وقتی رسیدیم فرانسه اونجا از هم جدا بشیم.خوبه؟  _ آهان.  با نگاهی که شیفتگی را در آن می خواندم گفت:  _ من دوستت دارم بهارمست.  باز گفت دوستت دارم.خودم هم همین را می خواستم.که مطمئن شوم هنوز عاشقم است و هر کاری بخواهم می کند.بله همین دوست داشتن او می توانست به من کمک کند.به عقدش در می آمدم و به کیوان نشان می دادم که من هم بلدم مثل او باشم.مطمئن بودم خانواده ام به محض اطلاع از تصمیمم از کیوان کمک می گرفتند.اینطوری اگر سراغم می آمد می توانستم تا می توانستم عذابش بدهم و تحقیرش کنم.آن وقت دیگر قبل از رفتن به خارج از کشور انتقامم را از او می گرفتم.فکرهایم را که کردم گفتم:  _ باشه قبول.  از حرف من چشمهایش برق زد.  گفتم:  _ ولی من مطمئنم خانواده هامون جلومونو میگیرن.  _ نترس همه ی کارا رو بسپار به من.  _ فقط یادت باشه به محض اینکه رسیدیم اون ور من ازت جدا میشم.  _ هر چند تا اون موقع امیدوارم پشیمون بشی.ولی باشه هر طور که تو بخوای.  به هم نگاه کردیم و چند دقیقه بعد پویا از اتاق من بیرون رفت.من هم توی اتاقم مشغول قدم زدن شدم و به کیوان فکر کردم.ولی دیگر مهم نبود چون قرار بود برای همیشه از ایران بروم و البته قبلش انتقام دل شکسته ام را از کیوان بگیرم.  بخش سوم

۳ ۴ ۸
داشتم ظرفهای صبحانه را میشستم که صدای زنگ در را شنیدم.متعجب از اینکه چه کسی می تواند باشد دست از کارم کشیدم.کیوان رفته بود سرکارش و تا شب هم برنمی گشت.خاله اش هم که هنوز برنگشته بود اهواز.پس چه کسی می توانست باشد؟!دستکشهایم را در آوردم و به سمت در رفتم و از چشمی نگاهی انداختم.زن جوانی بود که تا به حال او را ندیده بودم.با تردید در را باز کردم که سریع گفت:  _ سلام.من همسایه تونم.همین واحد کناری زندگی می کنم.راستش امروز نرسیدم نون بخرم خواستم ببینم شما چند تا نون ندارین بهم بدین؟  مدت کوتاهی هاج و واج نگاهش کردم.هنوز هیچ نشده یک نفر آمده بود جلوی خانه ی ما برای نان؟!  خیلی آرام گفتم:  _ خ…خب…خب…چرا…داریم.صبر کنین.  سریع رفتم و برایش نان آوردم و وقتی به دستش دادم لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:  _ مرسی عزیزم.ببخشید که مزاحمت شدم.  بعد با دقت نگاهم کرد و پرسید:  _ تازه اومدین اینجا درسته؟  _ بله.  _ به ساختمون ما خوش اومدین.من فریبا هستم.تازه دو هفته ست با شوهرم اومدیم اینجا.  دستش را به طرفم دراز کرد.نگاهش کردم و با تردید دستم را جلو بردم که آن را گرفت و فشار داد:  _ شما خودتو معرفی نمی کنی عزیزم؟  _ م…من…من…سمیرا هستم.  _ اکی سمیرا جون خوشبختم.  از این همه راحتی و صمیمیتش خوشم آمد.سرم را با لبخند تکان دادم.تکه ای از نانی که در دستش بود کند و در دهان گذاشت و پرسید:  _ راستی با کی زندگی می کنی؟

۳ ۴ ۹
_ با…شوهرم.  _ اون پسر خوشگل بداخلاقه که حتی زورش میاد جواب سلام آدمو بده شوهرته؟  سریع گفتم:  _ ولی کیوان خیلی هم مهربونه.  _ پس اسمش کیوانه؟  با خوشحالی سرم را تکان دادم که گفت:  _ خب عزیزم با اجازه ت من برم.به خاطر نون ممنون.جبران می کنم.  گفتم:  _ بفرمایین داخل.  گفت:  _ ممنون عزیزم.بعدا مزاحمت میشم.البته واسه آشنایی بیشتر.  به رویش لبخند زدم و او هم جوابم را با یک لبخند داد و رفت.در را بستم و خوشحال از اینکه در این شهر غریب کسی پیدا شده بود که تمایل داشت با من دوست شود به آشپزخانه برگشتم.  و مشغول ادامه ی کارم شدم.ظهر که شد ناهارم را تنهایی خوردم و چون تا عصر کاری برای انجام دادن نداشتم سر خودم را با کارهای مختلف گرم کردم.تمام خانه را گشتم.تلویزیون تماشا کردم و خوابیدم و بالاخره عصر که شد دست به کار آماده کردن شام شدم.می دانستم کیوان به خوردن یک عصرانه به جای شام اکتفا می کند.اما می خواستم نشان دهم زن خانه دار خوبی هستم.بنابراین برایش سالاد درست کردم که سبک بود و او خوردنش را ترجیح می داد.شام را که آماده کردم یک دوش گرفتم .لباس مناسبی پوشیدم و تا آمدن کیوان صبر کردم.  زنگ در که به صدا در آمد در را برایش باز کردم.او در حالیکه یک دستش را پشتش گرفته بود پشت در ایستاده بود و لبخند میزد:  _ سلام خانوم.  سرم را تکان دادم:

۳ ۵ ۰
_ سلام.  کنار کشیدم.داخل شد و دستش را که پشتش گرفته بود بیرون آورد و دسته گل سرخی را جلویم گرفت:  _ تقدیم به شما.  از شدت ذوق زدگی چشمهایم گرد شد.به آرامی دستم را به سمت دسته گل بردم و آن را گرفتم.کیوان با مهربانی گفت:  _ ببر بذارش تو گلدون کریستالی که تو آشپزخونه ست.  هیجان زده گفتم:  _ ممنون.  و دویدم سمت آشپزخانه.گلها را در گلدانی که گفته بود گذاشتم.سرم را که به سمت کیوان چرخاندم و دیدم توی سالن پذیرایی نشسته.فورا یک فنجان قهوه ریختم و برایش بردم.به رویم لبخند زد.تشکر کرد و فنجان را برداشت.آهسته گفتم:  _ شام حاضره اگه…می خوری.  کمی از قهوه اش را نوشید و گفت:  _ تو که می دونی من شام نمی خورم.ولی…اگه سالاد هست ممکنه فقط سالاد بخورم.  _ آماده ست.  _ خیله خب تو برو من هم الان میام.  باشه ای گفتم و به آشپزخانه برگشتم.داشتم میز را می چیدم که آمد و فنجانی را که دستش بود روی سینک گذاشت و مشغول کمک کردن به من شد.خوشحال بودم و راضی از اینکه شوهرم همه جوره هوایم را داشت.حس می کردم حالا دیگر مرحله ی جدیدی از زندگیم را دارم تجربه می کنم.مرحله ای که در آن یک زن خانه داری بودم که در کنار شوهرش زندگی آرام و خوبی را می گذراند.با هم شام خوردیم و بعد از آن هم دیگر اجازه ندادم در جمع کردن و شستن ظرفها کمکم کند که راحت باشد و برود استراحت کند.  کارم هم که تمام شد رفتم کنارش نشستم اما او در حال خواندن یک کتابچه ی کوچک بود.با دقت هم آن را می خواند.نمی توانستم درک کنم این همه کتاب خواندن به چه دردش می خورد.کنارش نشسته بودم اما انگار نه انگار

۳ ۵ ۱
که بودم.چنان محو خواندن شده بود که اصلا توجهی به من نکرد.من هم همانطور کنارش ماندم تا اینکه وقتی مطالعه اش تمام شد متعجب نگاهم کرد و گفت:  _ تو اینجایی؟!پس چرا نرفتی بخوابی؟!  سرم را پایین انداختم و گفتم:  _ داشتم…میرفتم.  _ برو.من هم یه چند دقیقه ی دیگه میام.  سرم را تکان دادم و بلند شدم.به اتاق خواب رفتم.از بی توجهیش ناراحت شده بودم.انتظار داشتم تمام توجهش را صرف من کند.اما آن کتابهای لعنتی را که می گرفت دستش انگار دیگر همه چیز را فراموش می کرد.اما کاری از دستم بر نمی آمد.با بی میلی به سمت کمد لباسها رفتم.همیشه هم انتظار داشت مرتب و درست لباس بپوشم و به خاطرش به خودم برسم.کمد را باز کردم و دنبال یک پیراهن گشتم که تا حالا نپوشیده بودم.گشتم و پیراهن بندی قرمز قشنگی پیدا کردم که از نوارهای سیاه پایین دامنش خیلی خوشم آمد.همان را برداشتم و مشغول پوشیدنش شدم.وقتی آن را تنم کردم به خودم نگاهی انداختم و خواستم بروم روی تخت دراز بکشم که دستهایی از پشت مرا در حصار خود گرفتند.باز از گرمای آغوشش سست شدم.ولی خوب شد که محکم مرا گرفته بود.صورتش را به گردنم چسباند و گفت:  _ این لباس چقدر بهت میاد.  از تعریفش خوشم آمد.آرام برم گرداند سمت خودش و موهای روی گونه ام را کنار زد:  _ فهمیدم وقتی حواسم رفته بود سمت کتابه ازم ناراحت شدی.ببخشید که ناراحتت کردم.  نفسم از حرفش بند آمد.چقدر باهوش بود!چطور فهمید؟!چشم دوختم به چشمهای قهوه ایش.دست او روی کمر من بود و دست من روی سینه ی او.بدون اینکه چشم از صورتم بردارد انگشتش را زیر بند لباسم برد و آرام آن را از روی شانه ام سر داد.باز دلم از هیجان شروع کرد به تاپ تاپ کردن.با اینکه همه جوره حضور او را در کنار خودم تجربه کرده بودم ولی هنوز از نزدیک شدنش به خودم بیش از حد هیجان زده میشدم.  فصل سی و دوم  بخش اول  خواب آلود از اتاق بیرون آمدم و چرخی توی سالن پذیرایی زدم.جمعه بود و یک هفته از ازدواج ما می گذشت.در این مدت من و همسرم زندگی آرامی را سپری کرده بودیم.من صبحها از خانه بیرون میرفتم و تا دیروقت کارم طول

۳ ۵ ۲
می کشید.اما به محض ورود به خانه با وجود خستگی زیاد سعی می کردم بیشتر توجه و وقتم را صرف سمیرا کنم.او هم به این رویه خو کرده بود و تا حس می کرد کمی به او بی توجهی شده ناراحت میشد.خیلی حساس بود.از حرکات و رفتارش می توانستم ناراحتیش را حدس بزنم.اما دیگر کمتر خجالت می کشید و راحت تر برخورد می کرد.توصیه کرده بودم تا می تواند کتاب بخواند اما او به این کار علاقه ای نشان نمی داد و اغلب اوقات خودم مجبورش می کردم یک کتاب دستش بگیرد و با صدای بلند بخواند.دوست داشتم فکرش را به کار بگیرد و روی رفتارش بیشتر کار کند.اما هنوز رضایتم را جلب نکرده بود.فکر می کردم باید بیشتر رویش کار کنم و این زمان می برد.  پنجه هایم را در موهایم فرو بردم و فکر کردم به اینکه روز جمعه را با همسرم چطور بگذرانم.بعد از یک هفته تازه فرصت کرده بودم به این موضوع فکر کنم.می خواستم او را ببرم بیرون.به ساعت دیواری که پاندولش آرام تکان می خورد نگاه کردم.ساعت هفت بود.سمیرا هنوز خواب بود.تصمیم گرفتم تا بیدار شدنش خودم صبحانه را آماده کنم.ولی قبلش رفتم و یک دوش آب گرم گرفتم.بعد از آن به آشپزخانه رفتم و مشغول شدم.میز را که چیدم صدای زنگ در بلند شد .از آشپزخانه بیرون آمدم و رفتم در را باز کردم.خاله بود که نان به دست پشت در ایستاده بود.با دیدنش سلام کردم.  جوابم را با لبخند داد.  و من تعارفش کردم داخل شود:  _ بفرما داخل خاله جان.  جواب داد:  _ نه ممنون خاله جان.بهروز تو خونه منتظرمه.  نان را به طرفم گرفت:  _ واسه تون نون گرفتم.  از دستش گرفتم و گفتم:  _ ممنون خاله جان بازم که خودتو به زحمت انداختی.  _ این چه حرفیه عزیزم؟دو تا نون واسه خودمون میگیرم حالا یکی اضافه که نمی کشدم.  _ ممنون.  خاله باز به رویم لبخند زد و بعد پرسید:

۳ ۵ ۳
_ راستی امشب که خونه این درسته؟  جواب دادم:  _ آره.چطور؟  _ پس امشب شام منتظرتونم.  دستم را روی چشمم گذاشتم و کمی خم شدم:  _ چشم.  با خنده گفت:  _ چشمت بی بلا.  و خداحافظی کرد و رفت.در را بستم و به آشپزخانه برگشتم.نانها را توی سبد گذاشتم و برای بیدار کردن سمیرا به اتاق خواب رفتم.هنوز خواب بود.نوری که در اتاق پخش شده بود رنگ پوستش را جذابتر نشان می داد.موهای سیاهش روی صورتش ریخته بودند.یک دستش را زیر سرش گذاشته بود.بالای سرش ایستادم و رویش خم شدم:  _ سمیرا!سمیرا!  موهایش را کنار زدم و دوباره صدایش زدم:  _ سمیرا خانوم!بیدار شو صبح شده.  غلتی زد و پلکهایش را آرام باز کرد:  _ سلام.  _ علیک سلام.پاشو که صبونه حاضره خانوم.  خودش را کش و قوس داد.گفتم:  _ سر میز منتظرتم.دیر نکنی ها.  و از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم و پشت میز نشستم.و وقتی بعد از چند دقیقه او هم پیدایش شد و نشست با هم صبحانه خوردیم و ظرفها را شستیم.در همان حین به سمیرا گفتم باید آماده شویم به دیدن دکتر محبی برویم که پرسید:

۳ ۵ ۴
_ دکتر محبی دیگه کیه؟!  دستهایم را خشک کردم و آنها را به لبه ی میز تکیه دادم:  _ دکتر محبی یه دوست نزدیکه.دکتر روانشناسه.یه زن مهربون و دوست داشتنی که به من خیلی کمک کرده.  دعوتمون کرده بریم خونه ش.شب هم خونه ی خاله لیلی دعوتیم.  سرش را تکان داد.دستکشهایش را در آورد و گفت:  _ میرم آماده بشم.  _ باشه.  یک ساعت بعد هر دو آماده شدیم برای رفتن به خانه ی دکتر.من لباسهایم را مثل همیشه قهوه ای دودی انتخاب کردم به سمیرا هم پیشنهاد کردم همرنگ با من لباس بپوشد که همین کار را کرد و بعد با آژانس خودمان را به خانه ی دکتر رساندیم.وقتی رسیدیم و زنگ در را فشار دادم بلافاصله در را برایمان باز کرد و خودش و خواهرزاده اش به استقبالمان آمدند.  _ به به به به سلام.زوج جوون خوشبخت.خوش اومدین.  جواب سلام و احوالپرسیش را دادم و سمیرا را معرفی کردم:  _ معرفی می کنم همسرم سمیرا.  و رو به سمیرا گفتم:  _ ایشون خانم دکتر محبی و ایشون هم خواهرزداه شون مهسا خانوم هستن.  پس از آشنایی و اظهار خوشوقتی و عذرخواهی دکتر به خاطر نبودنش به دلایل کاری در جشن عروسیمان داخل شدیم و گرم گفت و گو شدیم و کمی بعد نیز دکتر مهرزاد نیز به ما ملحق شد که باز گرم صحبت با مهسا شد و دکتر با اشاره به من فهماند آن دو تا تصمیماتی گرفته اند .این وسط تنها کسی که ساکت نشسته و شنونده ی حرفها بود سمیرا بود که نه در بحثها می توانست شرکت کند و نه در مورد چیزی اظهار نظر می کرد.جواب سوالهای دکتر محبی را هم خیلی کوتاه می داد.انتظار داشتم بهتر از این باشد اما تقصیری هم نداشت سالها مثل یک زندانی زندگی کرده بود و بلد نبود چطور در جمع رفتار کند.خودم باید درستش می کردم.باید تغییرش می دادم.هر چند دکتر محبی معتقد بود آدمها را میشود در ظاهر تغییر داد و بعضی رفتارها را به آنها یاد داد اما ذاتشان تغییر نمی کند.بارها

۳ ۵ ۵
در این مورد حرف زده بودیم اما او باز هم به این موضوع معتقد بود و من امیدوار بودم اینطور نباشد و سمیرا آنطور که می خواستم بشود.  بخش دوم  صدای زنگ گوشیم را که شنیدم آن را برداشتم و مشغول خواندن پیامی که فرستاده بود شدم:  _ برای چندمین بار با پدرت حرف زدم.اما جوابی نداد و از کارمنداش خواست بیرونم کنن.  سریع جواب پیامش را فرستادم:  _ دیدی بهت گفتم عمرا قبول نمی کنه.  _ ولی من هر طور شده راضیش می کنم.  _ باشه هر وقت راضیش کردی خبرم کن.  _ حتما منتظر باش.  _ باشه.  _ پس فعلا بای.  _ بای.  گوشی را با حرص انداختم روی تختم.چند روز بود که پویا تلاش می کرد و با پدرم در مورد من حرف میزد اما پدرم اصلا و ابدا به حرفهایش گوش نمی کرد.فقط از این متعجب بودم که پدر چرا چیزی به روی من نمی آورد و انگار به بقیه ی اعضای خانواده هم چیزی نگفته بود.چون همه جا ساکت و امن و امان بود.گشتی توی اتاقم زدم.عروسکم لی لی را برداشتم و نگاهش کردم و دوباره گذاشتمش سر جایش.تصمیم گرفتم از اتاقم بیرون بروم.در اتاق را که باز کردم با خدمتکارمان مهین خانم سینه به سینه شدم که سرفه ای کرد و گفت:  _ خانوم!پدرتون می خوان شمارو ببینن.  متعجب پرسیدم:  _ مگه این وقت روز نباید سر کار باشه؟پس چرا خونه ست؟!  _ نمی دونم خانوم.همین الان اومدن و سریع شمارو خواستن.تو کتابخونه هستن.

۳ ۵ ۶
حس کردم باید موضوع من و پویا باعث شده به خانه برگردد.ترسی به دلم افتاد اما به مهین خانم گفتم:  _ باشه.من میرم پیش پدرم.تو هم برامون چای بیار.  _ چشم خانوم.  مهین خانم رفت.من هم از پله ها پایین آمدم و به سمت کتابخانه رفتم.وقتی رسیدم در زدم و صدای گرفته اش را شنیدم:  _ بیا تو.  در را باز کردم و داخل شدم.پدر پشت به در و رو به پنجره ایستاده و دستهایش را پشتش قلاب کرده و بیرون از پنجره را نگاه می کرد.بوی عطری که استفاده می کرد مشامم را نوازش داد.همیشه از این بو خوشم می آمد.اما در آن لحظه فقط دلشوره ام را بیشتر می کرد.  _ سلام بابا.  با صدای من آرام برگشت و بدون اینکه جواب سلامم را بدهد اشاره کرد بنشینم:  _ بشین.  نشستم و زیرچشمی حرکاتش را پاییدم.جلو آمد.یک صندلی پیش کشید و مقابلم نشست.دیگر نگاهش نکردم.پس از چند دقیقه صدایش سکوت را شکست:  _ چند وقتیه پویا به دیدنم میاد و تو رو ازم خواستگاری می کنه.من هم دادم چند بار بیرونش کنن.ولی باز دست بردار نبود.ادعا می کنه که تو رو دوست داره و حاضر نیست به هیچ قیمتی از دستت بده.من در این مدت چیزی به مادر و برادرات نگفتم و خواستم اول به خودت بگم.نمی دونم پیش خودش چی فکر کرده که با وجود اینکه نامزد داره بازم از تو خواستگاری می کنه.ولی مساله این نیست.من می خوام بدونم تو از ماجرا خبر داری یا نه.چون فکر می کنم اگه تو از همه چیز با خبری.  از اینکه بی مقدمه رفته بود سر اصل مطلب جا خورده بودم.اصلا فکر نمی کردم پدرم بلد باشد بی مقدمه حرفی را بزند.از رک بودنش خیلی خوب با خبر بودم اما این که می دیدم چیز جدیدی بود.اما من چه باید می گفتم؟یعنی اگر می خواستم به هدفم برسم باید راستش را می گفتم؟بله البته باید می گفتم خبر دارم.اما گفتنش اگر سودی نداشته باشد چه؟مهم نیست هر چه بادا باد.دلم را به دریا زدم و سر به زیر گفتم:  _ بله بابا.خبر دارم.قبل از شما اومد سراغ خودم که قبول کردم.

۳ ۵ ۷
با حرف من ناگهان مشتش را محکم روی میز کوبید که صدای بلندی از آن برخاست:  _ حدس میزدم.  تندی نگاهش کردم.صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.تا به حال او را اینطور عصبانی ندیده بودم.  _ تو با خودت چی فکر کردی؟فکر کردی اجازه می دم با یه مرد متاهل ازدواج کنی و با آبروم بازی کنی هان؟  با صدای لرزانی گفتم:  _ من…م…من…هی…هیچ فکری…با…خو…خودم نکردم.با آبروی شما هم بازی نمی کنم.فقط…  انگشتهایم را در هم پیچاندم و گفتم:  _ می خوام…اینجوری….برم خارج…و به محض اینکه رفتم…ازش جدا میشم.  _ چی؟!  چی را آرام و ناباورانه گفت.آب دهانم را قورت دادم.حس کردم بلند شده.اما نگاهش نکردم.گفت:  _ به من نگاه کن بهار مست.  اما من حتی برای یک لحظه هم سرم را بلند نکردم که ناگاه با صدای هولناکی فریاد زد:  _ گفتم به من نگاه کن.  از شنیدن صدایش تنم به لرزه افتاد.نگاهش کردم.اما همین که سرم را بالا گرفتم چنان ضربه ای به صورتم زد که برق از سرم پرید.شدت ضربه چنان بود که از روی صندلی پرت شدم روی زمین.دستم را روی صورتم گذاشتم و بغض کردم.این درست بود که پدر در مورد روابط بچه هایش خیلی سختگیر بود ولی هیچ وقت حتی یک بار هم صدایش را در خانه بلند نکرده بود.اما حالا کاملا تغییر کرده بود.  صورتم را همچنان با دست گرفته و بغض کرده بودم.به زمین نگاه می کردم و نفسم درست بالا نمی آمد.حالم طوری بود که نفهمیدم مادر کی وارد شده و فقط صدایش را شنیدم که با صدایی که هراسان به نظر میرسید گفت:  _ بهارمست!خدا مرگم بده چی شده؟  سرم را که به طرف صدایش چرخاندم دیدم کنارم زانو زد.دستم را از روی گونه ام برداشت و ناگهان هینی گفت و به پدرم نگاه کرد:

۳ ۵ ۸
_ بی…بیژن…تو…تو…چیکار کردی؟!  پدر با صدای بلندی جوابش را داد:  _ کاری رو که باید خیلی وقت پیش می کردم.  _ آ…آخه…چرا…  نگذاشت حرف مادر تمام شود و با همان صدای بلند گفت:  _ چرا زدمش؟آره؟می خوای اینو بپرسی؟خب چرا از خودش نمیپرسی؟  مادر رو به من کرد و پرسید:  _ بهارمست!بابات چی میگه؟  جوابش را ندادم.چون بدجوری صورتم گزگز می کرد و بغض در گلویم گیر کرده بود.  _ بهار مست!  پلکهایم را روی هم فشار دادم تا اشکهایم سرازیر نشوند.صدای بلند پدر بلندتر شد:  _ بعد از اون آبروریزی ای که داشت سر قضیه ی کیوان در می آورد و ما روش سرپوش گذاشتیم حالا رفته با پویا قرار مدار عقد گذاشته که بعدش بره خارج و اونجا هم ازش جدا بشه.صدای چی گفتن ضعیف مادرم را که شنیدم بغضم شکست و اشکها آرام آرام از روی گونه ام سر خوردند.می دانستم اجازه نمی دهند.می دانستم و با این همه باعث تحقیر و شکته شدن خودم شده بودم.فقط همین مانده بود که پدر دست رویم بلند کند.ولی خودم خواسته بودم.نباید به خاطرش خودم را سرزنش می کردم.  بخش سوم  صدای در را که شنیدم رفتم به طرفش و آن را باز کردم.فریبا پشت در بود که سلام کرد و با لبخند پرسید:  _ میشه بیام داخل؟  با لبخندی متقابل جوابش را دادم:  _ بله.  و کنار رفتم که داخل شد و به اطراف نگاهی انداخت:

۳ ۵ ۹
_ ببینم اون شوهر خوشگل بداخلاقت که خونه نیست.  _ نه.بعدش هم کیوان که بداخلاق نیست.چرا هی میگی بداخلاقه؟!  فریبا خندید و بی تعارف رفت توی سالن نشست:  _ آخه هر وقت میبینمش انگار نه انگار که همسایه ایم سلام می کنم انگار زورش میاد جوابمو بده.هر وقت هم منو میبینه اخماش میره تو هم.  _ ولی من که تا حالا ندیدم بد اخلاقی کنه.  _ واقعا؟پس خوش به حالته.  در حالیکه به آشپزخانه میرفتم پرسیدم:  _ چی می خوری برات بیارم؟  _ بیا بشین.نمی خواد چیزی بیاری عزیزم.هیچی نمی خورم.  جوابش را ندادم و مشغول ریختن چایکه از قبل آماده بود شدم.  بازم دارم.صبر کنین براتون میذارم.  مدت زیادی از آشنایی و دوستی من و فریبا نگذشته بود.اما رفتار گرم و صمیمیش طوری بود که خواسته ناخواسته یخ من هم باز شده و با او صمیمی شده بودم.شاید هم به خاطر این بود که هیچ وقت دوست نزدیکی در طول زندگیم نداشتم و یا تنهایی باعث نزدیک شدنم به او شده بود.فریبا خیلی کنجکاو بود و دلش می خواست از همه چیز سردربیاورد.دوست داشت در مورد من و کیوان بیشتر بداند اما من تردید داشتم که در مورد زندگیم چیزی به او بگویم یا نه.  داشتم ظرف شیرینی را توی سینی می گذاشتم که پرسید:  _ راستی دیروز کجا داشتین میرفتین؟  سینی را برداشتم و گفتم:  _ کی ما؟  _ آره شما دو تا خوشگل.خودم از چشمی در خونه مون دیدمتون رفتین بیرون.

۳ ۶ ۰
متعجب از آن همه کنجکاوی که به خرج داده بود به سالن پذیرایی برگشتم و سینی را جلوی او گرفتم که تشکر کرد و فنجانی چای برداشت.سینی را روی میز گذاشتم و حین اینکه مینشستم گفتم:  _ رفتیم بیرون بگردیم.  _ نه!پس آقا کیوان شما اهل گردش و تفریح هم هستن؟!  با غرور گفتم:  _ بله.نامزد که بودیم هر وقت میومد به دیدنم منو میبرد بیرون.  اما او بی توجه به حرفی که زده بودم پرسید:  _ خب حالا دیروز خوش گذشت یا نه؟  با تردید جواب دادم:  _ نه زیاد.  _ اوا چرا؟!نکنه دعواتون شد؟!  _ نه نه خونه ی یکی از دوستای کیوان دعوت بودیم که دکتر روانشناسه.  متعجب گفت:  _ روانشناس؟!  _ آره.  برای اینکه حرف دلم را بزنم تردید را کنار گذاشتم و گفتم:  _ یه پیرزنه که زیاد حرف میزنه و اصلا هم از حرفاش چیزی سر در نیاوردم.  فریبا ابروهایش را بالا انداخت:  _ اونوقت شوهرت با اون پیرزنه دوسته؟!  از حرفش که بوی تمسخر می داد خوشم نیامد برای همین گفتم:

۳ ۶ ۱
_ دوست که نه.رئیس یه آسایشگاهه که کیوان قبلا مدتی توش بستری بوده.  فریبا با شنیدن حرف من ناگهان از جا جهید:  _ چی؟!شوهرت…توی آسایشگاه روانی بوده؟  از حرفی که ناخواسته از دهانم بیرون آمد پشیمان شدم اما دیگر چاره ی نبود مجبور بودم حرفم را تایید کنم.سرم را که تکان دادم با چشمهای گرد شده پرسید:  _ اون وقت تو می دونستی و باهاش ازدواج کردی؟!  _ آ…آره.  با همان چشمهای گرد شده گفت:  _ بابا تو دیگه کی هستی؟!عجب سر نترسی داری!یعنی اینقدر عاشق بودی که…  حرفش را قطع کرد اطرافش را نگاهی انداخت و پرسید:  _ آخه چه طور راضی شدی باهاش ازدواج کنی؟!  حرفش مرا یاد چند ماه پیش انداخت که چطور مجبور شده بودم به عقد کیوان در بیایم.فریبا پرسید:  _ چی شد؟!چرا رفتی تو خودت؟!چیز بدی گفتم؟!ناراحت شدی؟!  سریع گفتم:  _ نه نه فقط…  آهسته بعد از آهی که کشیدم گفتم:  _ یاد گذشته افتادم.  و ساکت شدم که پرسید:  _ چرا ساکت شدی؟!  بعد بلند شد آمد کنارم نشست.یک دستش را روی شانه ام گذاشت و با دست دیگرش دستم را گرفت و با لحن مهربانی پرسید:

۳ ۶ ۲
_ نمی خوای به من بگی؟  آه دیگری کشیدم.دستم را فشار داد و باعث شد حس کنم تنها نیستم و یک همزبان و همدل پیدا کرده ام.یک دویت خیلی خوب که حاضر است تمام در دلهایم را گوش کند:  _ پدرم منو به زور بهش داد.یعنی…یعنی مجبورم کرد باهاش…  ساکت شدم و او حرفم را ادامه داد:  _ که باهاش ازدواج کنی.تو هم از ترس هیچی نگفتی آره؟  _ گفتم.ولی کتک خوردم.  _ پس عاشق نبودی.  _ بودم.  متعجب پرسید:  _ یعنی عاشق کیوان بودی؟!  جواب دادم:  _ نه.پسر همسایه مون.  و او که انگار دیگر از طرز حرف زدن من کفرش در آمده و صبرش را از دست داده بود گفت:  _ وای دختر کشتی منو.خب همه چیزو از اول تا آخر تعریف کن ببینم ماجرا چی بوده.  خیلی آرام شروع کردم به تعریف ماجرا و او که هنوز دستم را در دستش داشت با دقت گوش می کرد و گاهی دستم را فشار می داد که احساس خوبی از این کارش به من دست می داد.حرفهایم که تمام شد.ساکت شدم اما سکوتم بیشتر طول نکشید و ادامه دادم:  درسته که کیوان علاقه ای بهم نداره ولی اصلا اینو نشون نمیده و همیشه مواظبمه و ازم حمایت می کنه.توی این مدت که کنارش بودم واقعا به آرامش رسیدم.  فریبا نفسش را بیرون داد و گفت:

۳ ۶ ۳
_ پس ماجرا این بوده.آقا نه چک زده نه چونه عروس به این خوشگلی رو آورده خونه.خب از خداش هم باید بوده باشه که الان هواتو داره.یا شاید هم.  به من نگاه کرد و زمزمه کرد:  _ خودش می دونه هیچ دختری حاضر نیست با یه بیمار روانی زندگی کنه.همینه که با تو مهربونی می کنه ولی…  سرش را به سمت مایل کرد و گفت:  _ وای دختر هیچ فکر کردی اگه یه زمانی به سرش بزنه ممکنه کار دستت بده؟من جای تو بودم خیلی بهش نزدیک نمیشدم.  از حرفش چیزی سر در نیاوردم که خودش هم گفت:  _ بگذریم بگذریم مهم نیست.  اما چیزی که گفته بود مرا به فکر فرو برد.می خواستم منظورش را بدانم اما مطمئنا او دیگر چیزی نمی گفت.نمی دانستم حرفهایی که در مورد خودم و کیوان زده ام و اینکه زندگی خصوصیم را برای دوستم رو کرده بودم کار درستی بوده یا نه.نمی دانستم اگر کیوان بفهمد در مورد زندگیش به فریبا چیزی گفته ام چه عکس العملی نشان خواهد داد.اما احساس ترس و گناه می کردم.ترس به خاطر اینکه تازه داشتم منظور فریبا را از حرفهایش در مورد کیوان می فهمیدم وگناه به خاطر اینکه مسائل خصوصیمان را به یک غریبه حالا هر چند دوستم بود گفته بودم.  فریبا تا ظهر کنارم ماند و با هم خیلی حرفزدیم.اما او دیگر در مورد کیوان حرفی نزد و بعد از کلی شوخی و خنده هم به خانه اش برگشت و مرا با افکار مختلف تنها گذاشت.یعنی ممکن بود کیوان یک زمانی…اگر واقعا به سرش میزد من چکار باید می کردم؟اصلا چرا تا به حال به آن فکر نکرده بودم؟!نکند خوب نشده که هنوز با روانشناس ها ارتباط داشت؟خب اگر خوب شده بود که مرتب کابوس نمیدید و بین کابوسهایش اسم آن دختر یعنی پگاه را نمی آورد.یا حتی از آن قرصها که نمی دانستم چه بودند نمی خورد.اگر خوب شده بود گاهی رفتارش عجیب غریب نمیشد و یا توی خودش فرو نمیرفت.  به اتاق خواب رفتم.در را پشت سرم بستم و به عکس کیوان و خودم که روی دیوار بود نگاه کردم با شک و تردید هم نگاه کردم و تز خودم پرسیدم:  _ چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم؟   )

۳ ۶ ۴
فصل سی و سوم  بخش اول  با خستگی خودم را روی کاناپه انداختم و سمیرا را صدا زدم:  _ سمیرا!سمیرا!  اما جواب نداد.متعجب اطرافم را نگاهی انداختم و به سمت آشپزخانه چرخیدم و از همانجا داخلش را نگاه کردم آنجا هم نبود.بلند شدم و با این فکر که شاید توی اتاق خواب باشد به آنجا سر زدم و وقتی دیدم خوابیده نفس راحتی کشیدم.سرم را تکان دادم و داخل شدم.کتم را در آوردم . کنار همسرم لبه تخت نشستم و به چهره ی آرام و غرق در خوابش نگاه کردم.پتو را که رویش کشیدم پلکهایش آرام تکان خوردند و چشمهایش باز شدند.به رویش لبخند زدم و گفتم:  _ سلام خانوم.  در جوابم فقط سرش را تکان داد.پرسیدم:  _ شام خوردی؟  باز سر تکان داد که نفهمیدم منظورش چیست و در حالیکه بلند میشدم گفتم:  _ اگه نخوردی پاشو بخور با شکم گشنه نخواب.من هم میرم یه دوش بگیرم خستگیم در بره.  _ من شام خوردم.  به طرفش برگشتم.پتو را تا زیر گلویش بالا برده بود و یک جور عجیبی تماشایم می کرد.بی توجه به نگاه عجیبش از اتاق زدم بیرون و بعد از چند دقیقه نشستن توی سالن رفتم دوش بگیرم.  وقتی از حمام بیرون آمدم.داشتم با حوله موهایم را خشک می کردم که متوجه سمیرا شدم.توی سالن نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد.آهسته رفتم و کنارش نشستم و به پشتی کاناپه تکیه دادم.تلویزیون داشت یک فیلم خانوادگی پخش می کرد.به سمیرا چشم دوختم.بلوز زرد آستین بلند یقه داری پوشیده بود.اصلا توجهی به من نداشت.بر خلاف شبهای قبل که حداقل برایم یک قهوه ی داغ می آورد و یا کنارم می نشست و منتظر بود چیزی از او بخواهم.برای اینکه او را از آن حالت سکوت آزار دهنده در آورم دستم را دور شانه اش انداختم.او را به خودم فشار دادم و پرسیدم:  _ چیه؟امشب خیلی خیلی ساکتی؟

۳ ۶ ۵
تقلایی کرد خودش را از من جدا کند و بریده بریده گفت:  _ من…من …همیشه ساکتم.  رهایش نکردم.خندیدم و گونه ام را به گونه اش فشار دادم:  _ اوم.بله اون که البته.ولی فکر کنم یه کم زبونت باز شده بود.  با صدای ناله مانندی گفت:  _ کیوان…ولم کن.  متعجب رهایش کردم که کمی از من فاصله گرفت.به فاصله بینمان نگاه کردم و پرسیدم:  _ چیزی شده؟!  سرش را تند تکان داد:  _ نه.  رک و بی پرده پرسیدم:  _ پس چی؟!چرا ازم فاصله گرفتی؟!  این را که گفتم به جایی که به اندازه ی دو وجب بینمان باز شده بود نگاه کرد و سریع آن را پر کرد:  _م…من فاصله نگرفتم.  حس کردم چیزی شده که نمی خواهد بگوید.پفی کردم و بلند شدم:  _ خیله خب پس من میرم بخوابم تو هم فیلم دیدنت تموم شد بیا.  چیزی نگفت.به اتاق خواب رفتم.امشب سمیرا یک طوری شده بود.تا به حال هر وقت کنار هم بودیم هیچ وقت مانع نزدیک شدنمان به هم نشده بود.از رفتارش کاملا معلوم بود مثل هر شب منتظرم نمانده و خوابیده بود.حالا هم که بیدار شده از من فاصله می گرفت.چشمهایم را که بستم صدای در را شنیدم و حضورش را حس کردم.اما همانطور با چشمهای بسته ماندم و فقط گفتم:  _ بلوزتو در بیار اذیت نشی.

۳ ۶ ۶
و به پهلو و پشت به او غلت زدم و وقتی مطمئن شدم کنارم دراز کشیده چشم باز کردم و به دیوار خیره شدم.مدت کوتاهی که گذشت دستش را روی شانه ام حس کردم.به سمتش چرخیدم و در همان حال پرسیدم:  _ چیه؟  نگاهش را دزدید و گفت:  _ هی…هیچی خواستم بدونم خوابیدی یا نه.  _ می خواستم بخوابم.  خودش را به من چسباند و نگاهم کرد.ابروهایم را بالا انداختم.سرش را به سینه ام چسباند.نه واقعا یک چیزی شده بود.خیلی دلم می خواست بدانم چه شده ولی فکر کردم بهتر است اجازه بدهم خودش در موردش حرف بزند نه اینکه مجبورش کنم چیزی که در دل دارد بگوید.او را به خودم فشار دادم و دستم را روی کمرش گذاشتم.نگاهم کرد.پرسیدم:  _ نمی خوای بخوابی؟  گفت:  _ خوابم نمیبره.  گفتم:  _ ولی من خیلی خوابم میاد.  نجواکنان گفت:  _ باشه.  و پلکهایش را روی هم گذاشت.می دانستم چه می خواهد و رویش نمیشود بگوید.  گفتم:  _ خیله خب باشه.نمی خواد قهر کنی.  آن شب هم در کنار او بودم و با او ماندم.اما باز هم مثل شبهای قبل هیچ لذتی از با او بودن نبردم.حس می کردم فقط وسیله ای شده برای ارضای نیازم که همین هم باعث شده بود احساس گناه در من روز به روز قویتر شود.دست

۳ ۶ ۷
خودم هم نبود.هر چه سعی می کردم هر چه به او توجه و محبت می کردم تا از این احساس گناه لعنتی کم کنم نمیشد.نمی توانستم خودم را راضی کنم.اما به هر حال او به محبت و توجه من نیاز داشت.به نوازشهایم و به حضور و حمایتم.  بخش دوم  توی اتاقم حبس شده بودم.کار پدر بود.دستور داده بود اجازه ی بیرون آمدن از آنجا را به من ندهند.ترانه که گاهی به اتاقم می آمد می گفت پدر آنقدر عصبانی است که با هیچ کس حرف نمیزند.نمی دانستم قرار است چه بشود.گوشیم از من گرفته شده بود و از همه جا و همه چیز بی خبر بودم.حتی حساب روزها هم از دستم در رفته بود.فقط می دانستم کی شب میشود و کی روز و زمان همینطور می گذشت.هیچ کس حق حرف زدن با من را نداشت.ترانه هم که می آمد و دلش می خواست چیزی بگوید مجبور بود کم و کوتاه حرف بزند.غذایی را که برایم می آوردند اغلب دست نخورده می ماند.چیزی از گلویم پایین نمیرفت.بی خبری داشت دیوانه ام می کرد.حس می کردم از همه بدم می آید.از همه و از خودم بیشتر و هی حسرت گذشته را می خوردم.حسرت روزهایی را که کیوان را ندیده بودم و آرزو کردم هیچ وقت او را ندیده و عاشقش نشده بودم.  روی تختم دراز کشیده بودم که صدای چرخیدن کلید در قفل را شنیدم و بعد که سرم را چرخاندم مادر را در آستانه ی در دیدم و ناگهان دلم هوایش را کرد.هوای بغل کردن و بوسیدنش را.رنگ پریده اش نشان می داد حال او هم بهتر از من نیست.با صدای گرفته ای گفت:  _ بیا پایین.بابات تو کتابخونه می خواد باهات حرف بزنه.  به زحمت از جایم بلند شدم و با قدمهای لرزان همراهش به کتابخانه رفتم.جایی که پدرم منتظرم بود.داخل شدم و جلوی میزی که پدر پشتش نشسته بود ایستادم.مادر هم کنارم ایستاد.حس یک زندانی را داشتم که او را برای دیدن رئیس زندان آورده بودند.پدرم بدون اینکه سرش را بلند کند یک صندلی نشانم داد و گفت:  _ بشین.  اما من ننشستم.ترجیح می دادم همانطور ایستاده حرفهایش را بشنوم.وقتی دید نمینشینم گفت:  _ همیشه فکر می کردم تنها دخترم هم هر چند بچه نشون میده مثل دو تا پسرام عاقله و خیالم بابتش راحت بود و گذاشته بودم آزاد باشه.ولی رفتار و کارایی که ازت سر زد باعث شد بفهمم اشتباه کردم و رفتار احمقانه ت باعث عصبانیتم شد که هنوز هم از دستت عصبانیم که همین باعث شده تصمیم مهمی در موردت بگیرم.  سکوت کرد و نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد:

۳ ۶ ۸
_ من تصمیم گرفتم بر خلاف عقایدم تصمیم بگیرم تو رو به اولین خواستگاری که پا به این خونه میذاره بدم تا بیشتر از این باعث آبروریزی نشی.  حرفهای پدر را شنیدم و دلم با شنیدنشان ریخت.صدای ضعیف مادر را هم شنیدم که گفت:  _ بی…بیژن!  اما پدر دستش را تند تکان داد و گفت:  _ محبوبه تو هیچی نگو.من خودم می دونم دارم چیکار می کنم.  و رو به من گفت:  _ پسر عموت همایونو که میشناسی؟پنج سال پیش که داشت میرفت کویت تو رو از من خواستگاری کرد اما بدون اینکه به تو یا مادرت بگم مخالفت کردم.چون از رفتارش اصلا خوشم نمیومد.ولی دیروز بعد از پنج سال دوباره دیدمش.اون به دیدنم اومد.کلی تغییر کرده بود و ظاهرش نشون می داد به آدمبا شخصیت و متینی تبدیل شده.فکر می کردم فقط برای پرسیدن احوال من اومده.ولی وقتی بهم گفت فقط به خاطر تو برگشته تصمیم گرفتم قبول کنم که باهاش ازدواج کنی.الان هم گفتم بیای که بگم خودتو آماده کنی.بالاخره اون پدر و مادری نداره که زیر پر و بالشو بگیرن و سر و سامونش بدن .پس این وظیفه ی منه که عموش هستم.می خوام وقتی اومد درست و مودبانه رفتار کنی شنیدی چی گفتم؟  از شنیدن حرفهای پدر شوکه شده بودم.باورم نمیشد که چنین معامله ای با من بکند.پدر…پدر مهربانم که حتی یک بار هم از گل نازکتر به من نگفته بود.می خواست مرا به پسر عمویم بدهد!آن هم به زور و به اجبار!به همایونی که حتی شنیدن اسمش هم لرزه بر اندامم می انداخت.همایونی که تمام خاطراتم از او از دوران بچگی تا نوزده سالگی خلاصه می شد در دعواهایش با برادرهایم و اذیت کردن من.کسی که همیشه مرا به گریه می انداختهمان که همیشه از دستش حرص می خوردم.با بغض گفتم:  _ بابا!  و مادر بازوی مرا چنگ زد و او هم با بغض گفت:  _ بیژن!  اما پدر بدون هیچ حرف دیگری بلند شد و از کتابخانه بیرون رفت.با رفتن او سریع به مادر نگاه کردم و با التماس گوشه ی لباسش را گرفتم و گریه کنان خواهش کردم:  _ مامان!مامان!تو رو خدا…تو رو خدا…نذار بابا این کارو بکنه.نذار منو بده به همایون خواهش می کنم مامان.

۳ ۶ ۹
مادر دستش را روی گونه خیسم گذاشت و اشکریزان سعی کرد آرامم کند:  _ بهارمست عزیزم خواهش می کنم آروم باش.  _ مامان من نمی خوام زن همایون بشم…  _ باشه عزیزم.باشه.باهاش حرف میزنم.تو ناراحت نباش.خودم…  گریه کنان به خودم پیچیدم:  _ من نمی خوام مامان.من نمی خوام.  گریه می کردم و التماس می کردم.مادر هم که همپای من اشک میریخت مرا به اتاقم برد.هردویمان خوب می دانستیم پدر عصبانی نمیشود و در آن حال تصمیم نمیگیرد ولی اگر شد و گرفت دیگر تمام است و هر طور شده تصمیمش را عملی می کند.امیدوار بودم مادرم کاری کند.امیدوار بودم.  اما وقتی بعد از مدتی خیلی طولانی با چشمها و صورتی خیس برگشت تمام امیدهایم بر باد رفت و فهمیدم مجبورم زن همایون شوم.همایونی که از او می ترسیدم.مادر گفت:  _با بابات حرف زدم اما فایده ای نداشت  از حرفش سست شدم اما دامنش را گرفتم و التماس کردم  مامان!مامان! تو رو خدا.مامان من غلط کردم.اصلا اصلا دیگه به کیوان فکر نمی کنم قول می دم.با پویا هم کاری ندارم.فقط…  مادر کنارم زانو زد و سرم را در آغوش گرفت:  _ گفتم که فایده ای نداشت دخترم…  _ مامان به بابک بگو به بهرام…اونا…اونا بابارو از تصمیمش منصرف می کنن.خواهش می کنم…  _ اونا هم نتونستن کاری بکنن.تو باباتو نمیشناسی؟خودت که می دونی وقتی عصبانی بشه و تصمیمی بگیره کسی نمیتونه منصرفش کنه.  نالیدم:  _ من نمی خوام…

۳ ۷ ۰
و صدای هق هقم فضا را پر کرد.  _ بابات گفته آماده بشی.شب همایونو دعوت کرده خونه مون.  _ مامان…  _ عزیزم ترانه رفته باهاش حرف بزنه.خودم هم دوباره سعیمو می کنم.  بعد مرا از روی زمین بلند کرد و روی تختم خواباند:  _ تو فعلا یه کم استراحت کن عزیزم.غصه هم نخور.من بازم سعیمو می کنم.  پیشانیم را بوسید و بیرون رفت.حتی تصور اینکه همسر همایون بشوم برایم ترسناک بود.تا پنج سال قبل هم که دختر نوزده ساله ای بیشتر نبودم کم اذیتم نکرده بود.با حرفها و شوخیها و نگاههای ناجورش و حتی اینکه همیشه دنبال این بود در خلوت گیرم بیاورد اما موفق نمیشد.نه…من هرگز نمی توانستم قبول کنم…همایون نه…بالشم را روی صورتم گذاشتم و گریه کردم.با صدای بلند گریه کردم.  چقدر سریع همه چیز تغییر کرده بود.چقدر زود از یک دختر خوشبخت و شاد و عزیزدردانه به یک آدم بدبخت تبدیل شده بودم.دلم برای یک ذره ای از آن همه عزت و خوشبختی لک زده بود و با خودم تکرار می کردم کاش عاشق نشده بودم.کاش هرگز عاشق نشده بودم و خواستم کیوان را نفرین کنم اما فکر کردم او که تقصیری نداشته.هر چه بود زیر سر خودم بود.خودم باعث شده بودم پس نباید او را مقصر می دانستم و نفرینش می کردم.او چه گناهی داشت.نه او بی گناه بود.گناهکار واقعی خودم بودم.خودم.  به دیوار رو به رو خیره شدم و فکر کردم من چقدر احمق بودم که می خواستم جلوی چشم کیوان به عقد پویا که زن داشت در بیایم.بعد جلوی پویا مسخره اش کنم.تحقیرش کنم.خردش کنم.بدون اینکه فکر کنم او هم خدایی دارد.خدایی که اجازه نمی دهد هر کسی از راه رسید او را اذیت کند و باعث آزارش شود.من چقدر احمق بودم که فکر می کردم با نقشه ام باعث میشوم کیوان احساس عذاب کند و خودش را در تصمیم گیری من مقصر بداند.چقدر احمقانه فکر می کردم می توانم پویا را فریب بدهم و او چقدر احمق بود که این فرصت را با تماس ناگهانیش می خواست به من بدهد.  بخش سوم  داشتم با کمک فریبا نخود سبزها را از غلاف بیرون می آوردم و او داشت برایم از جاریش می گفت که چه زن فضول و حسودی است و خودش چطور دم آن زن را چیده.حرفهایش آنقدر بامزه بود که خنده ام گرفته بود.داشتم به حرفهایش می خندیدم که گفت:

۳ ۷ ۱
_ تو هم باید همین کارو بکنی اصلا اجازه ی دخالت به هیچ کسی رو تو زندگیت نده.جاریت خواست حرف بزنه بزن تو دهنش مادر شوهرت چیزی گفت یه جوابی همیشه توی آستینت براش داشته باش یا …یا همین خاله ی شوهرت.خانم سعیدی رو میگم که نزدیکتون هم هست.معلم هم هست که از اون خاله هاست.حواست خیلی بهش باشه.احتمال زیاد آدم فضولیه.یه جوراییه.  غلاف نخود ها را توی ظرفی انداختم و گفتم:  _ آره درست می گی یه جوریه.آدمو با نگاهش آب می کنه.اتفاقا خیلی هم با کیوان صمیمیه.من که اصلا ازش خوشم نمیاد.خودشو خیلی عاقل نشون میده.ولی کیوان خیلی دوستش داره.طوری خاله لیلی خاله لیلی می کنه که نگو.  _ همون عزیزم.حواست باید از همه بیشتر به این زن باشه و اون جاریت گفتی اسمش چی بود  _ یلدا.  _ آره یلدا.گفتی همونه که کیوان عاشق خواهرش شده بود درسته؟  _من که اینطور فهمیدم.  _ اصلا گول محبت و مهربونیشو نخوری ها.مطمئن باش بی خودی بهت محبت نمی کنه.حتما یه چیزی زیر سر داره .الان خدا می دونه چقدر از این که به جای خواهرش کس دیگه ای زن کیوان شده غصه می خوره و ناراحته.  _ نمی دونم ولی این جوری که نشون نمیده خیلی مهربون به نظر میرسه.اون شوهرشه که چشم دیدن منو انگار نداره.  _ اوه.دختر تو چقدر ساده ای!چقدر زود گول می خوری؟هر کی که مجیزتو گفت و قربون صدقه ت رفت مهربون نیست که.همون خودشه که کاری کرده شوهرش از تو بدش بیاد.شوهره هم نه اینکه به قول خودت عاشق شیداشه خب معلومه که حرفشو گوش میده.وگرنه خود اون جاریت بخواد کاری کنه شوهرش باهات خوب بشه که کاری براش نداره.  او یکریز برایم حرف میزد.چشم دوخته بودم به دهانش تا از او درس بگیرم.نمی فهمیدم چرا حرفهای او را خیلی راحت می فهمم اما از حرفهای دکتر محبی و خواهرزاده اش و آن دکتر مهرزاد هیچ چیز سر در نمی آورم.یا چرا نمی توانستم با خاله ی کیوان راحت باشم.آیا من با آنها فرق داشتم یا آنها با من؟  _ حالا دو بار کیوان تو رو برده بیرون و یا واسه ت گل و هدیه خریده که نباید گول بخوری.اینا همه دل خوشکنکه دختر حوب.گول زنکه.می دونه که تو ساده ای از این کارا می کنه که همیشه حرف حرف اون باشه و نتونی رو حرفش حرف بزنی.هر وقت هم خواستی چیزی بگی اینارو تو سرت بزنه.

۳ ۷ ۲
متعجب پرسیدم:  _ ولی چطور ممکنه کیوان این کارو بکنه؟!  جواب داد:  _ چطور ممکنه؟خب معلومه چه طور.کافیه تو یه کلمه حرف بر علیهش بزنی و یه روز حرفتون بشه اون وقت می دونی چی میگه؟میگه تو که آدم نبودی من آدمت کردم.من تو رو از خونه ی بابات آوردم.از اون خونه که مثل زندونیا توش زندگی می کردی و صبح تا شب کتک می خوردی درت آوردم آوردمت اینجا بهت عزت و احترام گذاشتم.وگرنه الان ال بودی و بل بودی.شک نکن که الان هم تو فکرش پره از این حرفا.گه دلم سوخت واسه ت.تو بدبخت بودی و من خوشبختت کردم.خلاصه از این حرفا و تا به خودت بیای میبینی جرات نداری یه کلمه هم باهاش مخالفت کنی و تو خونه همه ش حرف حرف اون میشه.  راست میگفت.اصلا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم.اگر روزی کیوان سرم منت می گذاشت و کارهایی را که برایم انجام می داد توی سرم میزد و به رخم می کشید چه؟  _ یا اون به قول خودت روانشناسه.اصلا چرا تو رو میبره پیش روانشناس.اون هم نه یکی بلکه دو تا؟مگه تو هم مثل خودش خل و دیوونه ای؟نه عزیزم تو رو میبره پیش اون پیرزنه که یه وقتی اگه حرفی زدی و چیزی بهش گفتی بگه تو هم مثل من دیوونه ای.خودم میردمت پیش روانشناس.اون به قول خودت خیلی باهوشه.و از همین هوشش هم بر علیه تو استفاده می کنه و نمیفهمی.  با ناراحتی پرسیدم:  _ خب آخه چیکار می تونم بکنم؟  _ یاد بگیر حرف بزنی و از خودت دفاع کنی.تو سر و زبون نداری.زیادی ساکت و خجالتی هستی اینه که هر کی از راه میرسه راحت می تونه تو سرت بزنه.مخصوصا که از ترس کوتاه میای.  _ ولی آخه سخته.  _ چی سخته؟اینکه از حق خودت دفاع کنی؟نه عزیزم سخت نیست.خیلی هم راحته.فقط کافیه تمرین کنی.اولین کارت هم بهتره این باشه که به کیوان بگی دیگه نمی خوای بری پیش اون پیرزن روانشناسه.  به فکر فرو رفتم.درست می گفت.من نباید اینقدر بی دست و پا نشان می دادم که کیوان از من سوء استفاده کند.ولی او شوهرم بود.تنها حامی و پشتیبانم.کسی که کنارم بود و محبتش را از من دریغ نمی کرد.اما نه.فریبا حق داشت.اگر کیوان زمانی همه ی این کارها را که فریبا گفت انجام می داد و این حرفها را میزد چه؟اگر…اگر…مانده بودم کدام درست است.چیزی که فریبا می گفت یا عقلم.گیج و منگ به او که سرش گرم نخود سبزها بود نگاه کردم که سرش

۳ ۷ ۳
را بلند کرد و به رویم لبخند زد و دوباره مشغول کارش شد.کاش می توانستم تصمیم درستی بگیرم.آخر چرا من اینقدر ضعیف بودم؟چرا حتی نمی توانستم برای خودم فکر کنم؟یک لحظه از دست خودم لجم گرفت و فکر کردم حرفهای فریبا کاملا درست است.من دست و پا چلفتی و بی زبان بودم و هر کس از راه میرسید توس سرم میزد.  فصل سی و چهارم  بخش اول  نیمه شب بود.جلوی شرکت ایستاده بودم و منتظر ماشین آژانس بودم.با اینکه خسته بودم و می خواستم هر چه زودتر خودم را به خانه برسانم اما پانیذ دختر آقای محجوب را که می خواست با ماشینش مرا به خانه برساند رد کردم.مدتی را در انتظار ماشین مشغول قدم زدن شدم.خیابان کاملا خلوت بود و کسی نبود.ماشین آژانس که از دور پیدایش شد چند قدم به طرفش رفتم که ناگهان ماشین دیگری از راه رسید و جلوی پایم ترمز کرد.راننده اش سریع پیاده شد و به طرفم آمد و تا به من رسید یقه ام را گرفت و هلم داد به طرف دیوار پشت سرم.من که از دیدن پویا در آن حالت خشمگین تعجب کرده و به شدت از حرکتش شوکه شده بودم در حالیکه سعی می کردم تعادلم را حفظ کنم.مچ دستش را گرفتم:  _ هی هی هی چیکار داری می کنی؟  با چشمهای خاکستریش زل زد توی چشمهایم و در حالیکه صدایش از فرط خشم میلرزید گفت:  _ بالاخره توی لعنتی کار خودتو کردی؟بالاخره باعث شدی بهارمست بدبخت بشه.  حیرت زده فقط نگاهش کردم.داشت چه می گفت؟!منظورش چه بود؟!من باعث بدبختی بهارمست شده بودم؟مگر چه شده بود؟!  _ چیکارش داری جوون مردمو؟!ولش کن.  با صدای آقای امیدی راننده ی آژانس به خودم آمدم.پویا رو به او که داشت به طرفمان می آمد گفت:  _ شما دخالت نکن برو به کار و زندگیت برس.  اما آقای امیدی دست بردار نبود:  _ الان زنگ میزنم پلیس.  بدون اینکه چشم از پویا بردارم گفتم:  _ نه آقای امیدیونیازی نیست.یه مساله ی خونوادگیه.شما برو.

۳ ۷ ۴
مدت کوتاهی که گذشت آقای امیدی رفت و به محض رفتنش پویا معطل نکرد.یقه ام را کشید و محکم مرا به دیوار کوبید که پشت سرم با آن برخورد کرد و درد شدیدی در سرم پیچید.از شدت درد آخ بلندی گفتم و فقط آن وقت بود که او دست از سرم برداشت و در حالیکه به شدت نفس نفس میزد چرخی زد و گفت:  _ میبینی؟میبینی؟خودت هم می دونی که مقصری.خودت هم می دونی که هیچی نمیگی و از خودت دفاع نمی کنی.  در حین اینکه او حرف میزد من دستم را پشت سرم گذاشتم و وقتی برش داشتم و نگاهش کردم خونی شده بود.ابروهایم با دیدن خون در هم رفتند( از زمانم مرگ پگاه هر وقت خون می دیدم حس بدی پیدا می کردم) و گفتم:  _ نمی فهمم منظورت چیه؟من هیچ کاری نکردم که…  به طرفم آمد و دوباره یقه ام را گرفت:  _ نمی فهمی هان؟نمی فهمی؟خیله خب بیا بریم نشونت بدم.بیا بریم ببین چطور با سرنوشت بهارمست بازی کردی.  از حرفهایش چیزی سر در نیاوردم.او هم مجال فکر کردن به من نداد.بازویم را به شدت کشید و مرا به دنبال خودش کشاند.در ماشینش را باز کرد و پرتم کرد روی صندلی و خودش رفت پشت فرمان نشست.هنوز در بهت حرفهایش بودم.برای همین هم مقاومتی از خودم نشان ندادم.اصلا منظورش را درک نمی کردم.مگر من چکار کرده بودم؟!چرا می گفت بهار مست را بدبخت کرده ام؟!عصبانی بود و با سرعت رانندگی می کرد.طوری که مسیر یک ساعته را نیم ساعته طی کرد.وقتی جلوی خانه ی آقای صادقیان ماشین را نگه داشت بر حیرتم اضافه شد و متعجب نگاهش کردم.سریع از ماشینش بیرون آمد و در سمت مرا باز کرد.دستم را با خشونت کشید.  _ هی چیکار داری می کنی دیوونه شدی؟!  _ آره دیوونه شدم.بیا بهت بگم چیکار کردی.  به خانه ی آقای صادقیان اشاره کرد و پرسید:  _ می دونی امشب توی این خونه چه خبره؟آره؟می دونی؟  متعجب گفتم:  _ نه من از کجا باید بدونم؟!  پویا با صدای لرزانی گفت:

۳ ۷ ۵
_ می خوان مجبورش کنن ازدواج کنه.  فقط نگاهش کردم که داد زد:  _ می خوان شوهرش بدن.  و اشک توی چشمهایش نشست و بیشتر باعث تعجبم شد.فکر نمی کردم این پسر مغرور با آن رفتار سردش اینقدر احساساتی باشد.مات و مبهوت چشم دوختم به حرکات عصبیش:  _ می دونی به کی؟نه تو از کجا باید بدونی؟به همایون.  مکثی کرد و یکدفعه صدایش بالا رفت:  _ اون یه آشغال به تمام معناست.به همایون که پسر دایی منه و پسر عموی بهارمست.  سعی کردم بر خودم مسلط باشم و خودم را بی تفاوت نشان بدهم:  _ خب این موضوع چع ربطی به من داره؟!  باز یقه ام را چسبید و غرید:  _ همه ش تقصیر توی لعنتیه.اون وقت میگی چه ربطی بهت داره؟آره؟  مچ دستش را گرفتم که از خودم دورش کنم اما رهایم نکرد:  _ فکر می کنی من نمی دونم بهارمست عاشق تو شده بود؟فکر می کنی نمی دونم به خاطر تو به من جواب رد داد؟اگه تو نبودی اون قبول می کرد با من ازدواج کنه.قبول می کرد و حالا مجبور نبود زن اون آشغال بشه.به خاطر تو و وجود لعنتی تو داره بدبخت میشه.اون واسه خاطر تو منو تحقیر کرد ولی با این همه بازم عشقشو نتونستم فراموش کنم.بازم دلم پیشش گیر بود.و…وقتی…وقتی شنیدم تو ازدواج کردی فکر کردم این بهترین موقعیته و با وجود اینکه نامزد کرده بودم اما تصمیم گرفتم دوباره ازبهارمست خواستگاری کنم و دوباره برم سراغش.تقریبا هم راضیش کرده بودم.اما داییم اجازه نداد و آخرین باری که رفتم باهاش حرف بزنم گفت داره بهارو میده به همایون.گفت امشب تکلیفشو روشن می کنه.  پویا رهایم کرد و چشمهای خیسش را پاک کرد.با حالتی عصبی توی موهایش چنگ زد و باز به طرف من آمد:  _ اگه…اگه تو نبودی…اگه وجود تو نبود هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد.هیچ کدوم.

۳ ۷ ۶
حالا فهمیدم قضیه از چه قرار است.پس بالاخره بهار مست خودش را بدبخت کرد…شاید هم واقعا من باعثش شده بودم!یعنی داشتند مجبورش می کردند ازدواج کند؟!ولی از آقای صادقیان بعید بود این حرکت!یعنی این همایونی که پویا از او بد می گفت واقعا بد بود؟!اما آخر این اتفاقات ربطی به من نداشت.خود بهارمست باعث بلاهایی که به سرش می آمد بود و پویا که با وجود داشتن نامزد باز رفته بود سمت او…ولی…ولی اگر من هم واقعا این وسط تقصیری داشته باشم چه؟  به پویا نگاه کردم و پرسیدم:  _ خب حالا منو آوردی اینجا که چی بشه؟!  _ واسه چی آوردمت؟پس من دو ساعته دارم برات قصه ی حسین کرد شبستری می خونم؟آوردمت اینجا که بدبختی دختری رو ببینی که تو باعثش شدی.که خودت بری جلوی این اتفاقو بگیری.  _ اما من هیچ وقت این کارو نمی کنم.این یه مساله ی خصوصی و خونوادگیه و هیچ ربطی به من نداره.کسی هم که باعث بدبختی اون دختر میشه خودشه و تو که با وجود داشتن نامزد بازم دست ازش برنداشتی.  _ من دوستش دارمدوستش دارم می فهمی؟  _ به هر حال به من ربطی نداره.  دهان باز کرد که چیزی بگوید که صدای بوق ماشینی مانعش شد.هر دو به طرف ماشین چرخیدیم که یک مرسدس طوسی رنگ و راننده اش مرد جوانی با چشمهای آبی و موهای سیاه براق و صورت سفید بود که پوزخندی بر لب داشت.و پویا با دیدنش زمزمه کرد:  _ همایون!  به راننده ی مرسدس نگاه کردم.یعنی این همایون بود؟با اینکه اهل قضاوت کردن سریع و عجولانه در مورد افراد نبودم اما خیلی راحت می توانستم بفهمم چه طور آدمی است و باید حق را به پویا می دادم که از او بدش بیاید چون من هم اصلا از او خوشم نیامد.  _ به به آقا پویا!پسر عمه ی گرام.پس شما اینجایی و ما به هوای دیدنت رفتیم خونه ی عمه؟  فک پویا منقبض شد.می توانستم چهره اش را که از شدت عصبانیت سرخ شده بود زیر نور تیر چراغ برق به راحتی تشخیص دهم.یک قدم به سمت ماشین همایون برداشت اما من مچ دستش را محکم گرفتم.نمی خواستم درگیری پیش بیاید.صدای ساییدن دندانهای پویا را به وضوح میشنیدم.اما همایون آرام بود و با آرامش ساعدش را به در ماشین تکیه داد و گفت:

۳ ۷ ۷
_ وقتی چند سال پیش سر اون قضیه دعوامون شد و با مشت کوبوندی توی صورتم فکر می کردم مجنون تر از این حرفا باشی که بهارو فراموش کنی.ولی شنیدم نامزد کردی و قراره بری خارج.  پویا خواست به سمتش خیز بردارد اما مانعش شدم که همایون نگاهی به من انداخت و پرسید:  _ این کیه؟دوستته؟مثل اینکه از خودت عاقلتره.  با بی تفاوتی چشم دوختم به او و مچ پویا را که تقلا می کرد خودش را از دست من آزاد کند فشار دادم که صدای بوق ماشین دیگری بلند شد.ماشین بابک را شناختم و پویا را محکمتر نگه داشتم.بابک با دیدن ما سریع از ماشینش که کنار مرسدس همایون نگهش داشته بود پیاده شد و رو به همایون گفت:  _ چرا اینجا وایسادی؟برو تو دیگه.  همایون با تمسخر به من و پویا اشاره کرد:  _ دیدم مهمون داریم گفتم زشته خودم تنهایی برم داخل.  بابک با اخم گفت:  _ برو تو اینا با من کار دارن.  همایون خندید و دندانهای سفید و ردیفش را نشان داد:  _ چشم برادر زن عزیز.  مشخص بود می خواهد با این کارش حرص پویا را بیشتر در بیاورد که موفق هم شد و پویا باز تقلا کرد.همایون که داخل خانه شد.بابک به سمت ما آمد در جواب سلام من سری تکان داد و به پسر عمه اش تشر زد:  _ تو اینجا چه غلطی می کنی؟  پویا خودش را از دست من رها کرد و به سمت خانه خیز برداشت:  _ اومدم کله ی اون همایون عوضی رو بکنم.  اما من او را از پشت گرفتم و بابک از جلو:  _ بی خود اومدی برو رد کارت.  _ من تا حق اون لعنتی رو کف دستش نذارم از اینجا تکون نمی خورم.

۳ ۷ ۸
_ خواهرم به خاطر تو داره مجبور میشه با همایون ازدواج کنه اونوقت تو اومدی اینجا که چی بگی ها؟  _ ولم کن.  بابک او را پرت کرد روی آسفالت و تهدید کنان انگشتش را به سمتش تکان داد:  _ یه بار دیگه این دو و برا پیدات بشه به خدا بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن.  بابک داشت تهدید می کرد که من به سمت پویا رفتم و او را از زمین بلند کردم اما او وقتی بلند شد دستم را پس زد و به سمت ماشینش رفت.به رفتنش نگاه کردم و حس کردم دلم برایش میسوزد.اصلا فکر نمی کردم اینقدر احساساتی باشد.فکر می کردم آدم مغرور و کج خلقی است.  _ تو اینجا چیکار می کنی؟  بابک با لحن ملایمتری از من پرسید.همانطرور که رفتن پویا را تماشا می کردم گفتم:  _ پویا منو به زور کشوند اینجا.  و رو کردم به طرفش:  _ الان هم باید برم خونه.سمیرا منتظرمه.  خواستم خداحافظی کنم که گفت:  _ کیوان.  ایستادم و به صورتش چشم دوختم.دلم برایش تنگ شده بود.به خاطر بهارمست ارتباطمان را کاملا قطع کرده بودیم و فقط از فرشاد حالش را جویا میشدم. اما حالا…  _ بیا میرسونمت.  _ نه ممنون.خودم میرم.  صدای گرفته اش را شنیدم:  _ چرا اینقدر سردی کیوان؟چرا غریبی می کنی؟  آرام گفتم:

۳ ۷ ۹
_ متاسفم بابک جان ولی احساس می کنم پویا در مورد من حق داره.اگه خواهرت زندگی خوبی در آینده نداشته باشه به خاطر وجود منه.پس بهت حق میدم که از من هم به اندازه ی پویا ناراحت باشی.  اما او جلو آمد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:  _ بیا بریم خودم میرسونمت.  دستم را روی دستش گذاشتم و دوستانه آن را فشاردادم.  بخش دوم  _ سلام به عمو و زن عموی عزیزم.و بهرام گلم و خانوم محترمش.  از آشپزخانه صدایش را شنیدم.صدای همایون را.صدایش اصلا عوض نشده بود.داشت با پدر و مادر سلام و احوالپرسی می کرد که دل به دریا زدم و از آشپزخانه بیرون آمدم.با خروجم سنگینی نگاهش را که روی خودم حس کردم سرم را بالا آوردم.اصلا عوض نشده بود.همان شکل و شمایل فقط کت و شلوار شیک طوسیش و دسته گلش او را کمی تغییر داده بودند.  به طرفم آمد.اما من همچنان سرجایم ایستاده و نگاهش می کردم.همین که به چند قدمیم رسید به رویم لبخندی زد و دسته گلی را که دستش بود به طرفم گرفت:  _ گل برای بهار خانوم گل.  به دسته گلش که ترکیبی از رزهای سفید و سرخ و زرد بود نگاه کردم و با بی میلی آن را گرفتم.باز به رویم لبخند زد که اصلا خوشم نیامد و برگشت سمت بقیه و در حال گفت و گو با آنها نشست.دسته گل را به مهین خانم دادم و رفتم نشستم.بدون اینکه به حرفهای همایون و بقیه ی جمع گوش کنم به میز جلویم خیره شدم.تعجبم از این بود که بابک پیدایش نبود.قرار بود او هم باشد.دستهایم را روی هم فشار می دادم.باز بغض نشسته بود توی گلویم.اصلا نمیشنیدم چه می گویند.صداهایشان برایم گنگ و نامفهوم بود.  _ بهارمست!  با صدای پدر به خودم آمدم و نگاهم را به سمتش چرخاندم.به ظرف شیرینی اشاره کرد.دستم را مشت کردم و انگشتهایم را در هم فشار دادم.بغض راه نفسم را بسته بود.بلند شدم.دستهای لرزانم را به سمت ظرف شیرینی بردم.یعنی اینطوری تمام میشد؟یعنی امشب من نامزد همایون میشدم؟

۳ ۸ ۰
پلکهایم را روی هم فشار دادم تا جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم شیرینی گرداندم و آخر سر جلوی همایون که رسیدم با لبخندی به پهنای صورت یکی برداشت و گفت:  _ مبارکه دختر عمو.  چشم از او گرفتم.ظرف را روی میز گذاشتم که صدای همایون پشتم را لرزاند:  _ عمو جان!اجازه هست؟  و صدای گرفته ی پدر پشتم را بیشتر لرزاند:  _ بله البته.  همایون صدایم زد:  _ بهارمست!  لبم را گاز گرفتم.بلند شد و به طرفم آمد و وقتی مقابلم رسید انگشتر ظریفی را که بین دو انگشتش بود دستم کرد.تمام شد.حالا دیگر نامزدش بودم.بعد از عقد و عروسی هم همسر قانونیش میشدم.به انگشتر خیره شده بودم که صدای باز و بسته شدن در سالن را شنیدم و نگاهم را به آن سمت چرخاندم.بابک که تازه وارد شده بود سرش را پایین انداخت و بی سر و صدا از سالن گذشت و از پله ها بالا رفت.همایون بی اعتنا به او دست سرد مرا در دست داغش گرفت و گفت:  _ عمو جان اگه شما و زن عمو اجازه بدین ادامه ی حرفارو بذاریم برای وقتی که من و بهارمست با هم حرف زدیم.آخه اون هنوز یه کلمه هم باهام حرف نزده.  پدر سرش را تکان داد و گفت:  _ هر طور میلته.  مادر فقط سری تکان داد و بهرام که دست به سینه نشسته بود اخم کرد.همایون به نشانه ی تشکر لبخند زد و رو به من پرسید:  _ افتخار میدین خانوم؟  چیزی نگفتم.دستم را آرام کشید.مجبور شدم همراهش بروم.به ایوان رفتیم و روی صندلی هایی که آنجا چیده شده بود مقابل هم نشستیم.همایون مدتی نگاهم کرد.بعد با همان پوزخند همیشگی گوشه ی لبش پرسید:

۳ ۸ ۱
_ خیلی جالبه نه؟من و تو.بعد از پنج سال.اصلا فکرشو می کردی؟  جوابش را ندادم که گفت:  _ چیه؟!حرف نمیزنی؟!تو که تا اونجایی که یادمه با زبونت آدمو درسته قورت می دادی!  با اخم و تند نگاهش کردم.خندید:  _ می دونی می خوام چیکار کنم؟می خوام شب عروسیمونو خاطره انگیز کنم .بعدش هم توی یه خونه ی رویایی تو کیش یه زندگی رویایی برات بسازم.چه طوره؟  باز هم چیزی نگفتم.حتی دلم نمی خواست با او همکلام شوم.  _ راستی وقتی داشتم میومدم پویا و یه پسری جلوی خونه تون بودن.  متعجب نگاهش کردم.پویا؟!اینجا؟!دلیلش چه بود؟!یعنی به خاطر من آمده بود؟!به خاطر من؟!همایون از نگاه متعجب من بیشتر خنده اش گرفت و گفت:  _ نمی دونی چه قیافه ای داشت.خیلی دیدنی بود.اصلا انگار باورش نشده بود من و تو داریم به هم میرسیم.حتما پیش خودش فکر می کرد تو منو هم مثل اون رد می کنی و مثل اون موقعا می تونه مانع وصالمون بشه.اما خبر نداشت دست سرنوشت ما دو تا رو هر جا باشیم به هم میرسونه.  صندلیش را جلو کشید و دستم را گرفت:  _ حالا که نامزدیم بی صبرانه منتظر وقتی هستم که رسما زنم میشی.دلم می خواد نشونت بدم که هیچ کس نمی تونه مثل من عاشقت باشه.  پوزخندی زدم که از چشمش دور نماند.ولی او لبخند زنان گفت:  _ باشه.هر چقدر دلت می خواد مسخره کن.بعدا میبینی که درست گفتم.بذار وقتی که مال خودم شدی میبینی که حرفم واقعیت داره.  دستم را از دستش بیرون کشیدم . تند بلند شدم و با غیظ گفتم:  _ طوری حرف میزنی انگار من اصلا نمیشناسمت و نمی دونم همایونی.

۳ ۸ ۲
او هم بلند شد.مدتی نگاهم کرد.بعد بدون اینکه چشم از من بردارد دستهایش را روی شانه هایم گذاشت و مجبورم کرد سر جایم بنشینم.بعد خم شد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.از چشمها و نگاهش ترسیدم و خودم را جمع کردم.زمزمه کرد:  _ می دونم که منو میشناسی و مطمئنم می دونی برای به دست آوردنت بی تابم.بی تاب بی تاب.  این جملات را که به زبان آورد سرش را جلوتر آورد و باعث شد قلب من به شدت در سینه ام بکوبد.سرم را عقب بردم.اما او که شانه هایم را زیر دستهای قویش داشت مرا به سمت خودش کشید.خواستم جیغ بزنم که ناگهان لال شدم.چشمهایم گشاد شدند و نفسم بند آمد.داغی لبهایش روی لبهایم تمام بدنم را قفل کرد.حتی نفس هم درست نمی توانستم بکشم.اما با این حال تمام قدرتم را در دستهایم جمع کردم.آنها را روی سینه ی او گذاشتم و به شدت هلش دادم و بلند شدم.بغض کرده بودم و داشتم خفه میشدم.اما او انگار از کاری که کرده بود خیلی راضی بود!  در حالیکه داغ شده و به شدت نفس نفس میزدم دویدم توی باغ و در همان حال با آستین لباسم لبم را پاک کردم.حس شوم نفرت را در قلبم حس می کردم.دلم می خواست بمیرم.چنین رفتاری آن هم در خانه ی پدریم و در حالیکه هنوز هیچ چیز بینمان رسمی نشده بود.لعنتی…  _ لعنتی…لعنتی…لعنتی…  سه بار این کلمه را با صدای بلند ادا کردم و بالاخره پای درختی سست شدم و نشستم.صورتم را بین دستهایم گرفتم و اشک ریختم.بر مزار آرزوهایم و بر قلعه ی خراب شده ی خیالات و رویاهایم.ساعتی را همانجا ماندم و گریه کردم و در دل از خدا به خاطر سرنوشتی که در انتظارم بود گلایه کردم. و بالاخره با حالی خراب دستم را به درخت تکیه دادم و بلند شدم.راهی را که رفته بودم برگشتم.همایون توی ایوان نبود.حتما رفته بود داخل.از پله های ایوان به زحمت بالا رفتم و وقتی وارد شدم همی نگاهها به سمتم چرخید.  مادر با دیدنم با نگرانی پرسید:  _ بهارجان!مادر حالت خوبه؟  در جوابش سری تکان دادم و همایون که نشسته بود گفت:  _ گفتم که زن عمو.خیالت راحت باشه.یه کم احساس کسالت کرد ازش خواستم بره توی باغ قدم بزنه و هوا بخوره.  _ آخه رنگش خیلی پریده ست.  _ گفتم نگران نباشین حالش خوبه.  همایون این را گفت و رو به من که ابروهایم از آن همه دورویی و دروغگوییش در هم رفته بود کرد و پرسید:

۳ ۸ ۳
_ بهتر شدی بهارجان؟  جوابش را ندادم.پدر با همان لحن سردش که جدیدا این طور شده بود خطاب به من گفت:  _ بگیر بشین.داریم در مورد روز عقد و عروسی حرف میزنیم.  با اکراه و بدون هیچ حرفی نشستم.همایون به پدر گفت:  _ داشتم می گفتم عمو جان به خاطر مشغله ی زیاد کاری که دارم نمی تونم زیاد صبر کنم.مخصوصا که مسافرتای خارج از کشور هم دارم.به نظر من حالا که تا عید زمان زیادی نمونده فردا بریم محضر عقد کنیم.عروسی هم باشه واسه دو هفته ی دیگه که تا اون موقع آماده بشیم.  مادر خیلی سرد جوابش را داد:  _ این همه عجله به خاطر چیه؟!در ضمن بهتره که عقد و عروسی با هم باشه.  _ ولی زن عمو گفتم که من کار دارم و گرفتارم.نمی تونم زیاد صبر کنم.  و پدر رو به مادرم گفت:  _ درست میگه.در ضمن بهتره تصمیم با خود همایون باشه.  من و مادر با حرف پدر حیرت زده نگاهش کردیم.اما او توجهی به ما نداشت.یعنی چه؟چطور شده بود؟!چرا پدر من اینقدر به یکباره عوض شده بود؟!  بخش سوم  _ سمیرا!آماده ای؟  کیوان بود که صدایم زد.اما من همچنان نشسته بودم.خیلی دوست داشتم همراهش بیرون بروم.اما دلم نمی خواست به خانه ی دکتر محبی بروم.آنجا که بودم در برابر خواهرزاده ی با سواد و همه چیز دان و خارج رفته ی دکتر احساس کوچکی و حقارت می کردم.مهسا خیلی خانمانه رفتار می کرد.طوریکه حس می کردم رفتار من در برابر او به رفتار بچه ای می ماند.مشخص بود که از سواد بالایی برخوردار است.در بحث ها همپای دکتر مهرزاد و کیوان و دکتر محبی بود.طرز رفتار و حرکاتش که با ظرافت خاصی همراه بود زمین تا آسمان با من فرق داشت.سر و زبان دار و شوخ بود و معمولا هم می توانست با حرفهایش دکتر مهرزاد را مجاب کند.خلاصه اینکه جمع خوبی داشتند که احساس می کردم جای من نیست.و همین هم باعث شده بود از آن جمع خوشم نیاید.ولی کیوان ارتباط با آنها را دوست داشت.

۳ ۸ ۴
دستم را روی زانویم گذاشتم که باز صدایم زد:  _ سمیرا!  و وارد اتاق شد و با دیدن من متعجب پرسید:  _ پس چرا هنوز لباس نپوشیدی؟!سرم را پایین انداختم و من و من کنان گفتم:  _ م…من…نمیام…  یک لحظه سکوت برقرار شد و بعد او پرسید:  _ چرا؟!  _ خ…خب…خب…دوست ندارم برم…خونه ی دکتر محبی.  کلمات آخر را سریع به زبان آوردم و باز سکوت و دوباره سول کیوان:  _ چرا دوست نداری؟!  کلافه از سوالهای کوتاهش با بی قراری جا به جا شدم اما او باز سوالش را پرسید:  _ پرسیدم چرا دوست نداری؟  ناخواسته حرفی را که فریبا گفته بود به زبان آوردم:  _ من که خل و دیوونه نیستم برم پیش روانشناس.  باز سکوت برقرار شد و این بار به حدی طولانی شد که مجبور شدم سرم را بالا بیاورم و نگاه حیرت زده و ناباور او را روی خودم ببینم و صدایش را که خیلی ضعیف بود بشنوم:  _ چی؟!  فایده ای نداشت باید ادامه می دادم.با التماس گفتم:  _ من نمی خوام بیام.  با لحنی جدی و خشک پرسید:

۳ ۸ ۵
_ منظورت از خل و دیوونه منم دیگه آره؟  سریع و دستپاچه گفتم:  _ نه من…  اما او توی اتاق نماند.سریع بیرون رفت و مرا تنها گذاشت که با رفتنش بلافاصله احساس پشیمانی کردم.مطمئن بودم که باعث ناراحتیش شده ام.ولی خب حرفم درست بود.من که دیوانه نبودم.با این حال حس پشیمانی رهایم نمی کرد.خیلی بد حرف زده بودم.نباید می گفتم.اما خب راست بود دروغ که نبود.دوست نداشتم بروم پیش روانشناس.تازه خودش گفته بود هر چیزی که باعث ناراحتیم شد حتما به او بگویم.بعدش هم کسی که از عشق یک دختر مرده شبها خواب خوش نداشت و مرتب کابوس میدید من نبودم او بود.کسی که قرص می خورد من نبودم خودش بود.با این حال اگر او از من حمایت کرده و محبتش را دریغ نمی کرد.پس نباید آنطور حرف میزدم.همانطور نشته بودم و با افکارم درگیر بودم.نمی دانستم چکار باید بکنم.چند بار به در اتاق نگاه کردم اما وقتی دیدم نیامد بلند شدم و بیرون آمدم.کیوان نشته بود توی سالن پذیرایی و با دستهایش قسمتی از صورتش را پوشانده بود.همانجا کنار در اتاق ایستادم.بدون حتی یک نیم نگاه گفت:  _ آماده شو بریم بیرون.  صدایش گرفته بود.باز داشت حرف خودش را میزد!من که گفته بودم نمی خواهم بروم به آن خانه و به دیدن آن پیرزن!نگاهم کرد و گفت:  _ پس چرا وایسادی؟برو حاضر شو دیگه.نترس خونه ی دکتر نمیریم.  تصمیمش را عوض کرده بود؟چقدر خوب.ولی من دیگر دلم نمی خواست جایی بروم.من و من کنان گفتم:  _م…م…میشه جایی نریم؟  یک جور خاصی نگاهم کرد که از معنایش سر در نیاوردم:  _ تو امروز چه ت شده؟!میگم بریم خونه ی دکتر میگی نمیام.میگم حداقل بریم بیرون یه هوایی بخوریم بازم میگی نمیام.هیچ معلوم هست چته؟!  در جوابش سکوت کردم که با لحن تمسخرآلودی گفت:  _ نکنه از بیرون رفتن با یه خل و دیوونه میترسی آره؟

۳ ۸ ۶
انگشتهایم را در هم پیچاندم.نمی دانستم چه جوابی بدهم.بند شد و به سمتم آمد.ترسیدم و خودم را جمع کردم.اما او پوزخندی زد و از کنارم رد شد:  _ من میرم توی اتاق کتاب می خونم.تو هم بهتره به کارات برسی.  رفت توی اتاق و در را پشت سرش بست.معلوم بود که از دستم واقعا عصبانی است.گیج بودم.خودم هم نمی دانستم چکار کرده ام.به نظرم اصلا کاری نکرده بودم.فقط نمی خواستم دیگر به دیدن دکتر و خواهرزاده اش بروم.حالا هم که به خواسته ام رسیده بودم.پس نباید زیاد ناراحت میشدم.فقط کافی بود از دل کیوان در بیاورم.اما من که بلد نبودم.مدتی گذشت و به نتیجه ای نرسیدم.بی حوصله از فکر کردن زیاد به آشپزخانه رفتم و تا وقت ناهار خودم را سرگرم کردم.ناهار را که آماده کردم و میز را چیدم منتظر کیوان ماندم اما او نیامد.از نیامدنش دلم گرفت.هر چقدر منتظر ماندم فایده ای نداشت.بالاخره از انتظار خسته شدم و رفتم صدایش کنم.اما پشت در اتاق که رسیدم با تردید به آن نگاه کردم.می ترسیدم خیلی عصبانی باشد.انگشتم را چند بار جلو بردم اما پس کشیدم ولی بالاخره تردید را کنار گذاشتم.در زدم و فورا داخل شدم اما کنار در ایستادم.غرق در کتاب خواندن بود.سرفه ای کردم که متوجهم شود.بدون اینکه چشم از کتابش بردارد گفت:  _ چیه؟  گفتم:  _ ناهار حاضره.  کتاب را محکم بست.جوری که از بسته شدنش صدایی بلند شد.نشست و مدتی نگاهم کرد که معنایش را نفهمیدم:  _ بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم.  باز تردید به سراغم آمد.کمی این پا و آن پا کردم و عاقبت به خودم جرات دادم و رفتم روی صندلی کنار تخت نشستم.باز چشم دوخت به صورتم و چند دقیقه که گذشت پرسید:  _ چرا فکر می کنی هر کی به دیدن یه روانشناس یا مشاور بره خل و دیوونه ست؟  جوابش را ندادم.گفت:  _ حتما باید یه جوابی برای سوالم داشته باشی درسته؟  نه هیچ جوابی نداشتم.فقط حرفی را که فریبا زده بود تکرار کرده بودم.  _ نکنه بدون اینکه فکر کنی حرف زدی ها؟

۳ ۸ ۷
باز هم سکوت کردم که گفت:  _ بذار یه چیزی بهت بگم تو هم خوب یادت بمونه و فراموش نکن.  بدون اینکه چیزی بگویم با یال روسریم بازی کردم.  _ هر کی میره پیش روانشناس معنیش این نیست دیوونه ست.اصلا دیوونه معنایی نداره.اونی که از نظر روانی بیماره دیوونه نیست.فقط شرایط زندگیش طوری بوده که اون نتونسته تحملش کنه و باعث بیماریش شده همین.زن و شوهری هم که میرن مشاوره دلیلش این نیست که دیوونه ن.میرن چون می خوان زندگیشون بهتر بشه که اتفاقا این کار آدمای عاقل و دوراندیشه.  _ ولی من…من…دوست ندارم برم اونجا…آخه…آخه…  حرفم را ادامه ندادم.اما صدایش را شنیدم که گفت:  _ ادامه بده.  با خجالت گفتم:  _ آخه تو و دکتر مهرزاد و مهسا همه تون همه چیز می دونین و بلدین.ولی من هیچی بلد نیستم و نمی دونم چی باید بگم.شما حرفای زیادی برای گفتن دارین اما من هیچ حرفی ندارم.تازه حرفای دکتر محبی رو هم نمی فهمم.  ابروهایش وقتی من حرف میزدم بالا رفته بودند و چشمهایش بیش از حد معمول باز شده بود.وقتی صحبت کردنم تمام شد گفت:  _ آهان.پس موضوع اینه!  سرم را پایین انداختم و حرف نزدم.  _ می دونی مشکل اصلی تو چیه؟  نیم نگاهی به او انداختم که با انگشت اشاره به شقیقه اش زد:  _ از این استفاده نمی کنی.فکر نکرده حرف میزنی.وقتی هم بهت میگم یه کم کتاب بخون واسه همینه که یه چیزایی یاد بگیری.وقتی میگم سوالی داری از من بپرس واسه همینه.وقتی دارم بهت میگم گوش کن و خوب دقت کن برای همینه.  با خجالت دستهایم را روی هم فشار دادم.

۳ ۸ ۸
_ ولی مشکلی نیست.درست میشی.می فرستمت دانشگاه درس بخونی.اینجوری هم فکرت باز میشه و خیلی از مسائل فهمیدنشون برات آسون میشه.  با دهان باز تماشایش کردم.دانشگاه؟می خواست مرا بفرستد دانشگاه؟!یعنی واقعا این کار را می کرد؟در عین خوشحالی ناباورانه به چشمهایش نگاه کردم.احساس کردم باز مهربان شده.مثل قبل.
فصل سی و پنجم  بخش اول  تقریبا دو هفته و نیم از زندگی مشترکمان میگذشت.در این مدت رفتار سمیرا کاملا تغییر کرده بود.نه آن تغییری که من می خواستم.عوض شده بود اما فقط باعث آزارم میشد.اما با این حال تحمل می کردم.ولی اصلا دلیل تغییر رفتارش را درک نمی کردم.فکر می کردم شاید اگر به درسش ادامه دهد از نظر فکری پیشرفت کند.چون به نظرم میرسید دلیل رفتارها و حرفهای آزار دهنده اش دور نگه داشته شدنش از اجتماع بوده که مانع رشد فکریش شده و افکارش در همان حد تفکرات قدیمی پدر و مادرش مانده که اصلا خوشم نمی آمد.به نظرم حضور بیشترش در جمعهای دوستانه و محیطهای شلوغ باعث ایجاد تغییرات مثبت در او میشد.اما ارتباط با دکتر و خواهرزاده اش و آشنایی با دکتر مهرزاد هیچ تاثیر خوبی در او نگذاشته بود و این باعث ناامیدی بود.  بعد از ناهار که در سکوت صرف شد به خانه ی خاله لیلی رفتم تا طبق قولی که به او داده بودم نگاهی به کامپیوترش بیندازم که می گفت خراب است.از سمیرا هم خواستم همراهم بیاید که قبول نکرد و احتمال دادم از او هم خوشش نمی آید.پس خودم رفتم.از در که خاله برایم باز گذاشته بود داخل شدم و صدایش زدم:  _ خاله!خاله جان!  صدایش را از اتاقش شنیدم:  _ جانم خاله!  _ آخه این درو واسه چی باز میذاری؟اگه یه وقت یکی…  از اتاق بیرون آمد:  _ پس خواهرزاده واسه چی بزرگ کردم؟واسه همین روزاست دیگه.  _ حالا اومدیم و یه وقت من نبودم.

۳۸۹
_ اونوقت دزد غلط می کنه پاشو تو خونه ی لیلی بذاره.  این دو جمله را که به زبان آورد پرسید:  _ سمیرا کجاست؟  _ نیومد.  _ خیله خب بهتر.بیا بشین برات یه چیزی بیارم بخوری.  متعجب از اینکه گفته بود بهتر گفتم:  _ نه خاله.اون کامپیوترو اومدم ببینم.  و به سمت اتاقی که کامپیوتر در آن بود رفتم و به شوخی گفتم:  _ چشه این کامپیوتر؟صد بار گفتم خاله جان اینقدر نشین پای چت کردن.هم کامپیوتر خراب میشه.هم چشمت ضعیف میشه.  _ اولا که من فقط برای تایپ کردن داستانام ازش استفاده می کنم.بعدش هم هیچیش نیست.  از حرفش جا خوردم و برگشتم به طرفش:  _ هیچیش نیست؟!  خونسرد گفت:  _ آره.  _ پس چرا گفتی بیام درستش کنم؟!  گفت:  _ بیا بشین تا بهت بگم.  به آرامی رفتم و روی مبلی نشستم.که او هم مقابلم نشست.  گفتم:

۳ ۹ ۰
_ خب؟  _ چیزی که می خوام بهت بگم خیلی مهمه پس خوب گوش کن.  دست به سینه به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:  _ بگو.گوش می کنم  _ راستش صدات کردم که بیای در مورد سمیرا باهات حرف بزنم.  _ سمیرا؟!  سرش را تکان داد و ادامه داد:  _ می دونی سمیرا با کی رفت و آمد داره؟  چشمهایم بازتر شد و پرسیدم:  _ با کی؟!  _ اون زنه هست فریبا همسایه ی خونه بغلیتون.همون زن جوونه قد کوتاه رو می گم…  حرفش را قطع کردم و گفتم:  _ آره آره می دونم کی رو میگی.  _ کیوان جان می دونی که من آدم فضولی نیستم و الان هم قصد فضولی و دخالت ندارم.ولی این فریباهه وقتی نیستی همیشه ی خدا توی خونه تونه.وقتی هم نیست سمیرا میره پیشش.توی این مدتی که همسایه مون شده خیلی راحت تونستم بشناسمش.زن خیلی فضول و دو به هم زنیه.چند بار هم خواست خودشو به من نزدیک کنه ولی بهش راه ندادم.خانوم صبوری هست اون که طبقه ی پایین میشینه می گفت میونه ی آقای مهربان و زنش رو همین زن خراب کرده.  با تعجب به حرفهایش گوش دادم.فریبا را چند باری دیده بودم ولی اصلا از او خوشم نیامده بود و هر بار هم جواب سلامش را با تکان سر داده بودم.یعنی او باعث تغییر در رفتار آرام سمیرا شده بود؟اگر اینطور شده باشد باید چکار می کردم؟!چطور می توانستم سمیرا را از ارتباط با او منع کنم؟  _ فقط خواستم همینو بگم کیوان جان.چون می ترسم بین تو و زنت رو هم همین زن خراب کنه.سمیرا زن ساده و زودباوری به نظر میرسه و ممکنه هر حرفی رو که فریبا بزنه فوری قبول کنه.پس باید خیلی حواست باشه.

۳ ۹ ۱
خاله می گفت و من به این فکر می کردم چظور این زن وارد زندگی من شده و از خودم می پرسیدم آیا سمیرا چیزی در مورد زندگی خصوصیمان به او بروز داده و یا در مورد من چیزی به او گفته؟!  اگر گفته باشد چه باید می کردم؟  بخش دوم  قرار شده بود مراسم عقد توی خانه مان باشد و چقدر خانه در آن لحظه سوت و کور بود.بابک نبود.بهرام اخمهایش در هم بود و در سکوت به سفره ی عقد که با تورهای آبی و سفید تزیین شده بود نگاه می کرد.ترانه با نگاهی غمگین و نگران چشم دوخته بود به من و چشمهای قرمز مادر که هر بار میرفت و با صورت خیس از آب بر می گشت نشان می داد گریه کرده.پدر هم سرد و بی تفاوت بود.من هم پیراهن آبی و صورتی به تن کنار سفره نشسته بودم و هر بار بی صدا آه می کشیدم.تنها فرد خوشحال جمع همایون هم بی صبرانه منتظر آمدن عاقد بود.کسی را دعوت نکرده بودند.قرار هم نبود کسی دعوت شود.مراسم مجازات من که دیگر دعوت کردن نداشت.دلم یک جوری بود.شور میزد.ضعف میرفت.می جوشید و قل قل میزد.دستهایم را روی پیراهنم که بیشتر قسمتهایش تور داشت و همایون برایم خریده بود گذاشته و سعی کردم مانع از لرزش آنها شوم.سفره ی عقد با آن همه زرق و برق و زیبایی چشم نواز رنگ های آبی و سفید و صورتیش اصلا برایم جذابیتی نداشت هیچ.برایم نفرت انگیز هم بود.دلم می خواست بزنم زیر همه چیز…همه چیز…

و بالاخره عاقد که آمد و با سلام و تعارف نشست همه جمع شدند تا شاهد عقد من و همایون باشند.دلم داشت به هم می آمد.قلبم تند تند میزد.یک ربعی گذشت تا اینکه حاج آقا شروع کرد به خواندن خطبه.سه بار آن را خواند و هر بار خواستم بگویم نه.خواستم بلند شوم و بگویم قبول ندارم.نمی خواهم.از همایون متنفرم.اما وقتی نگاهم به پدرم می افتاد حرف در دهانم می ماند.همه منتظر بودند بله را بگویم.اما نمی توانستم.زبانم توی دهانم نمی چرخید.نمیشد.این که دیگر تقصیر من نبود.حالم داشت به هم می خورد.افکارم کاملا به هم ریخته و آشفته بود.عاقد دوباره پرسید:
_ عروس خانوم وکیلم؟  آن موقع بود که بغض لعنتی ای را که می خواستم مهارش کنم و نمیشد شکست و در حالیکه اشکهایم سرکشانه سعی داشتند پایین می آمدند که روی گونه هایم بغلتند گفتم:  _ بله.  و جواب شنیدم:  _ مبارکه.

۳ ۹ ۲
و اینطوری بود که من همسر همایون شدم.همسر کسی که از او نفرت داشتم.ولی دیگر چکار می توانستم بکنم؟پس از آن مراسم اجباری بی صدا به اتاقم رفتم.بدون اینکه حتی نیم نگاهی به جمع خانواده ام بیندازم.بدون اینکه حتی میلی به خوردن شامی که حاضر بود داشته باشم.آن هم با اینکه آن روز چیزی از گلویم پایین نرفته بود.به اتاقم که رفتم خودم را روی تختم انداختم و سرم را بین دستهایم گرفتم.سرم به شدت درد می کرد .دیگر حتی فکر کیوان از سرم بیرون رفته بود.درد را در فک و شقیقه هایم حس می کردم.خواستم بلند شوم و بروم یک مسکن بخورم که تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و همایون داخل شد.با دیدنش اخمهایم در هم رفت:  _ تو اینجا چیکار می کنی؟کی بهت اجازه داد بیای توی اتاق من؟  لبخند زنان در اتاق را پشت سرش بست و آمد طرفم:  _ اتاق زنمه.اینکه دیگه اجازه گرفتن نمی خواد عزیزم.  حس بدی نسبت به آمدنش داشتم.خودم را کشاندم سمت دیوار و گفتم:  _ به من نگو عزیزم.من عزیز تو نیستم.  پوزخندی زد و گفت:  _ واقعا؟  و آمد لبه ی تختم نشست.قلبم شروع کرد با سرعت زیادی تاپ تاپ کردن.پاهایم را توی شکمم جمع کردم و گفتم:  _ نری بیرون جیغ میزنم.  دستش را جلو آورد و روی دستم گذاشت:  _ جیغ واسه چی؟خود عموجان اجازه دادن بیام به اتاقت.تازه من شوهرتم بهارمست.غریبه که نیستم.  داغی دستش حالم را دگرگون کرد:  _ گفتم برو بیرون همایون.همین حالا برو.  خندید:  _ کجا برم؟اومدم پیش زنم.  _ میشه اینقدر زنم زنم نکنی؟بهت میگم برو پس…

۳ ۹ ۳
خودش را بالاتر کشید و به تاج تخت چسبیده به من نشست:  _ ولی من تا اون بوسه ی خوشگلو ازت نگیرم جایی نمیرم عزیز دلم.  مرا کشید سمت خودش که به شدت تقلا کردم:  _ ولم کن لعنتی.ولم کن.  دستم را تخت سینه اش گذاشتم و هلش دادم اما تکان نخورد و مرا کشید توی بغلش.نفسم بند آمد.اولین باری بود که آغوش مردی را تجربه می کردم و به شدت ترسیده بودم.نه…نه…یک بار هم کیوان از پشت مرا گرفته بود که نیفتم اما آغوش کیوان کجا و همایون کجا؟او شروع کرد مرا با حرص بوسیدن و لحظه به لحظه حالم را بدتر می کرد و سست سست تر میشدم و مقاومتم کمتر و کمتر.اما بالاخره رهایم کرد و در همان حال در حالیکه نفس نفس میزد زیر گوشم گفت:  _ فقط خواستم بدونی بخوای نخوای مال خودمی.فقط خودم و چون خیالم از این بابت راحته با اینکه خیلی واسه داشتنت بی تابم بازم تا شب عروسیمون صبر می کنم.چیزی هم نیست.دو هفته ست.  این را گفت و خم شد گونه ام را بوسید و از اتاق بیرون رفت.بغض کرده و دستم را مشت کرده بودم.یعنی باید باور می کردم؟باید راضی میشدم به این بودن و ماندن؟اما من اصلا آن آغوش و آن عطر تند را نمی خواستم و این اجبار با او بودن برایم سخت بود.  نشستم و ناگهان بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن.به کجا رسیده بودم؟عشق کیوان مرا به کجا رسانده بود؟نه این آن زندگی نبود که من می خواستم و انتظارش را داشتم.این آن زندگی نبود که در رویاها و خیالاتم تصور می کردم.نه این مجازات برای من خیلی بود.خیلی زیاد.نباید اینطور میشد.نباید با من این کار را می کردند.حقم نبود.این که به خاطر عشق کیوان دست به هر کاری میزدم و بچه بازی در آوردم را قبول داشتم اما این زندگی جدید را نمی توانستم بپذیرم.نمی توانستم.ولی مجبور بودم قبول کنم.چون بله را گفته بودم و همسرش بودم و او همه جوره خودش را اختیاردار من می دانست.احساس می کردم از پدرم و برادرها و مادرم متنفرم.چطور توانسته بودند با من این کار را بکنند؟چطور؟  بخش سوم  فنجان قهوه به دست رفته بود کنار پنجره و بیرون را نگاه می کرد.احساس می کردم هنوز از دستم دلخور است.آن روز خیلی کم حرف شده بود و توی خودش بود.نمی دانستم به چه فکر می کند.منتظر بودم خودش بگوید اما حرفی نمیزد.رفتارش سرد شده بود.اصلا توجهی به من نداشت.ولی آخر من که دلیل رفتارم را گفتم.من که گفتم چرا

۳ ۹ ۴   رمانی ها
دوست ندارم بروم خانه ی دکتر.تازه او هم که حرفم را قبول کرد پس چه دلیلی داشت با من سرد شده بود؟وقتی دیدم سکوت و بی توجهیش ادامه پیدا کرد بالاخره خسته شدم و بلند شدم:  _ من میرم بخوابم.  اما او در جوابم گفت:  _ بیا بشین کارت دارم.  با تعجب چشم دوختم به قد و بالای متناسب و بلوز سبزش و مردد نشستم.برگشت و آمد فنجانش را روی میز گذاشت و نشست.با نشستنش دل من از ترس و نگرانی به شور افتاد.جرات نداشتم به چشمهایش نگاه کنم.خودم هم نمی فهمیدم چرا.اصلا وقتی می گفت حرفی دارد چنین احساسی به من دست می داد نگرانی و ترس و اضطراب وجودم را فرا می گرفت و تا مدتی طولانی دست از سرم بر نمی داشت.  دستهایم را روی دامن لباسم گذاشتم و روی هم فشار دادم.زیر سنگینی نگاهش منتظر بودم حرف بزند.اما حرف نمیزد و فقط سکوت بینمان دیوار حایلی کشیده بود.چند دقیقه به همان منوال گذشت تا اینکه بالاخره پرسید:  _ تو این همسایه ی بغلی رو میشناسی؟  در مورد فریبا می پرسید؟ولی چرا؟!دلیلش چه بود که می پرسید؟  _ نگفتی!  به چشمهایش نگاه کردم:  _ آره.میشناسمش.تازه با هم دوست شدیم.  _ میشناسیش؟چه جور آدمیه؟  متعجب از سوالش گفتم:  _ آدم خوبیه.  یک تای ابرویش را بالا انداخت:  _ از کجا مطمئنی آدم خوبیه؟!

۳ ۹ ۵
فکر کردم.از کجا می دانستم؟از آنجا که او تنها دوستم بود و تنها کسی بود با من صمیمی شده و به حرفهایم گوش می کرد.از آنجا می دانستم آدم خوبی است که راهنماییم می کرد چه کارهایی انجام بدهم.  _ چی شد؟جوابی نداری؟  _ اون…اون حرفای منو میشنوه و تنها دوستیه که دارم.  باقی حرفهایی را که توی ذهنم بود نتوانستم به زبان بیاورم.  _ چیزی هم در مورد زندگیمون بهش گفتی؟  این سوال را که پرسید باز ترس توی دلم افتاد و نفهمیدم چرا از عکس العملش ترسیدم:  _ نه.نگفتم.  _ واقعا؟  واقعا را طوری گفت که احساس کردم باور نکرده.  _ نمی خوام از دوستی با اون منعت کنم چون خودت عقل و شعور و فهم داری و بچه هم نیستی ولی امیدوارم فکرتو به کار انداخته باشی وبی خود بهش اعتماد نکرده باشی و در مورد زندگی خصوصیمون چیزی بهش نگفته باشی.  بلند شد و ادامه داد:  _ بهت توصیه می کنم بهش اصمینان نکنی.  حرفهایش را زد و بلند شد.اما من همچنان سر جایم ماندم و به حرفهایش فکر کردم.منظورش از گفتن این جملات چه بود؟یعنی می خواست بگوید با فریبا ارتباط نداشته باشم؟!و به او اطمینان نکنم؟!اما آخر کیوان او را از کجا میشناخت که چنین توصیه ای میرد؟من همین یک دوست را داشتم.یعنی نمی خواست آن یک نفر هم دوستم باشد؟پس او چه فرقی با پدرم داشت؟!او هم که می خواست مرا از آن چیزهایی که دوست داشتم محروم کند.فریبا که به نظر من خیلی هم خوب می آمد!اصلا چطور شد کیوان به فکر اتو افتاد و حرفش را پیش کشید؟!گیج . منگ به اطرافم نگاه کردم.نبود.آنقدر مشغول فکر کردن شده بودم که نفهمیده بودم کی رفته.بعد به فنجانی که روی میز بود چشم دوختم.آن را برداشتم و بلند شدم.اصلا نمی فهمیدم شاید اگر به خود فریبا می گفتم او منظور کیوان را می فهمید.آخر خیلی باهوش بود و فوری از همه چیز سر در می آورد.بله حتما باید به او می گفتم.  فصل سی و ششم  بخش اول

۳ ۹ ۶
روزها همینطور پشت سر هم می گذشتند.اما احساس می کردم زندگی مشترکم با سمیرا به جای گرم شدن یک سرمای خاصی دارد.از کارها و رفتارش اصلا راضی نبودم.روز به روز بدتر و بدتر میشد و روز به روز عصبیترم می کرد.گاهی میشد از کوره در بروم ولی به زحمت جلوی خودم را می گرفتم که حرفی نزنم.همه اش به خودم می گفتم درست میشود اما نمیشد.حالا دیگر مطمئن شده بودم از کسی خط میگیرد و آن شخص هم کسی نبود جز فریبا زن همسایه که به خانه مان رفت و آمد می کرد.می توانستم خیلی راحت سمیرا را کنترل کنم اما نمی خواستم فکر کند مثل پدر و برادرش فکرم را تحمیل می کنم و فرقی با آنها ندارم.نمی خواستم اذیت شود.ولی او انگار نمی فهمید.وقتی حرف میزدم اصلا حرفم را گوش نمی کرد.به خاطر همین تصمیم گرفته بودم در مورد فریبا یک برخورد جدی داشته باشم.اما رسیدگی به آن را گذاشتم برای فرصت مناسبتری.چرا که فروردین ماه نزدیک بود . چیزی به رسیدن عید نوروز باقی نمانده بود.مخصوصا که احسان خبر داده بود می خواهد چند روز از تعطیلات عید را با خانواده اش مهمان ما باشد.این خبر و همینطور قولی که خاله لیلی چند روز قبل وقت رفتن به دهلران به من داد باعث شد قضیه ی فریبا را فراموش کنم.خاله قصد داشت وقتی برگشت خودش عسل را همراهش بیاورد.این خبر خوب به من نیرو داد.مرا که مدتی بود احساس کسالت و بی حوصلگی می کردم به تکاپو انداخت.از چند روز قبل از اینکه عسل بیاید اتاق بچه را که در خانه ی ما کاملا بی استفاده بود با دستهای خودم برایش آماده کردم و ساعتهای بیکاریم آنقدر خودم را سرگرم کردم که گذشت زمان را حس نکردم و تا به خود آمدم دیدم آن چند روز هم گذشته و دارم از یک طرف تلفنی با یلدا حرف میزنم و هر دقیقه هم با نگاهی منتظر به ساعت نگاه می کنم:  _ از همین حالا دلم واسه عسلم یه ذره شده کیوان.اگه اصرار خاله نبود نمفرستادمش.  جوابش را با کم حواسی ناشی از انتظار دادم:  __ نگران نباش زن داداش.من که گفتم مثل چشمام مواظبشم.  _ می دونم ولی دلم داره براش مثل آب می جوشه و قل میزنه.  گوشی را از دست راستم به دست چپم دادم و گفتم:  _ اشکالی نداره چند روز دیگه خودتون هم میاین دلتنگی و ناراحتیتون هم تموم میشه.  _ آره میایم اما من نمی دونم چرا از این ماشین احسان می ترسم.هر وقت میبینمش یه جوری میشم.دلم یگیره.آشوب میشه.شور میزنه.هر چی هم بهش میگم بیا با اتوبوس بریم و ماشینو بی خیال شو قبول نمی کنه.میگه پس ماشینو واسه چی خریدم.  _ خب حق داره دیگه زن داداش.تازه تو از چی میترسی؟احسان که رانندگیش حرف نداره.گواهینامه هم که داره.پس دیگه ترست بیخوده.

۳ ۹ ۷
_ نمی دونم دست خودم که نیست.هر وقت این ماشینه رو میبینم یه ترس عجیبی میفته به جونم.  با لحن شوخ و اطمینان بخشی گفتم:  _ اصلا نترس خودم به احسان میگم آروم رانندگی کنه که آب تو دلت تکون نخوره.خوبه؟  یلدا خندید:  _ خیله خب حالا نمی خواد منو مسخره کنی.تو فقط حواست به بچه م باشه همین کافیه.  خواستم بگویم چشم که صدای زنگ در بلند شد و خطاب به یلدا گفتم:  _ رسیدن.  و صدای یلدا از آن سوی خط بلند شد:  _ آخ عسل الهی مامان قربونت بره با اون مسافرت رفتنت.  بعد ادامه داد:  _ خب دیگه من مزاحم نمیشم.برو به مهمونت برس.من هم بعدا زنگ میزنم.  در حالیکه بلند شده بودم بروم در را باز کنم گفتم:  _ باشه پس به احسان سلام برسون.  _ باشه حتما.خداحافظ.  _ قربانت.خداحافظ.  تماس که قطع شد گوشی را روی کاناپه انداختم و به طرف در رفتم.آن را سریع باز کردم اما فقط خاله پشت در بود که با لبخند سلام کرد.متعجب پرسیدم:  _ پس عسل…  خاله با چشم و ابرو اشاره کرد.به جایی که نشان داده بود نگاه کردم و متوجه کفشهای سفیدی که پشت سرش بدند شدم و فهمیدم دخترکوچولوی شیطان پشت خاله قایم شده.لبخندی زدم یعنی که فهمیدم کجاست.اما گفتم:  _ پس چرا نیاوردیش ؟

۳ ۹ ۸
خاله جواب داد:  _ نیومد.  _ چرا؟  و خاله لیلی را دور زدم و پشت سر عسل که حواسش به من نبود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود ایستادم:  _ پس نیومده درسته؟  و خم شدم و گفتم:  _ شاید هم اومده و خودشو قایم کرده.  این را که گفتم ناگهان برگشت.اما مهلت ندادم از دستم فرار کند و محکم گرفتمش:  _ آی وروجک…پیدات کردم.  خندید و خواست دستش را رها کند ولی وقتی نتوانست خودش را انداخت توی بغلم که خندیدم .بلندش کردم و گفتم:  _ اوم حالا دیگه سر به سر من میذاری آره؟  از ته دل ریسه رفت و کودکانه گفت:  _ شوخی کردم.  بینی کوچکش را بین دو انگشتم گرفتم و گفتم:  _ از این شوخیا هم بلد بودی و ما نمی دونستیم؟  و تعارف کردم خاله داخل شود:  _ بفرمایین خاله.ناهار آماده ست.  سری به نشانه ی تشکر تکان داد و وارد شد.باز به عسل نگاه کردم و با چشمکی آهسته گفتم:  _ خاله تو یخچالش یه عالمه بستنی درست کرده.بریم همه شونو بخوریم؟

۳ ۹ ۹
ذوق زده سرش را تکان داد و و در همان لحظه هر دو صدای خاله را شنیدیم که گفت:  _ شنیدم چی گفتی.  و وقتی کنار در پیدایش شد گفت:  _ ولی تا بعد از ناهار از بستنی خبری نیست.  لحنش که مثل لحن مادرها بود مرا به خنده انداخت و عسل هم وقتی دید دارم می خندم دستش را جلوی دهانش گرفت و ریز خندید که از خنده اش قلبم لبریز از یک شادی وصف ناپذیر شد.همین را می خواستم.اینکه با ورودش شادی و شیرینی را به خانه ام بیاورد.  بخش دوم  مثل همیشه مثل تمام این روزهایی که به تلخی گذشته بودند توی اتاقم کنار پنجره ایستاده بودم و بدون اینکه پرده ها را کنار بزنم و یا اینکه به کسی یا چیزی فکر کنم به پرده زل زده بودم که جلویم بود و به بافتش دقیق شده بودم.فقط دو روز مانده بود به جشن عروسیم.توی این مدت چند باری برای خرید مجبور شده بودم با همایون بروم بیرون.اما فقط در همین حد.حتی دعوتهایش را برای صرف شام یا ناهار رد می کردم.دو روز مانده بود تا عروسیم اما من اصلا هیچ احساس خوبی نداشتم.دلم از آشوبی که قرار بود پاگیر شود پر بود.همایون نشان داده بود چطور مردی است و به من فهمانده بود مجبورم با او بمانم.حتی اگر نخواهم.در این مدت همه چیز آنطور که او خواسته بود پیش رفته بود.من هم که شکست خورده ی این میدان بودم دیگر با هیچ کدام از اعضای خانواده ام یک کلمه هم حرف نمیزدم.هر چقدر هم که مادر و ترانه سعی می کردند از زبانم حرف بکشند چیزی نمی گفتم.اصلا چه داشتم که بگویم؟نه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.  آه کشیدم و به پرده دست کشیدم و با اینکه صدای تقه ی در را شنیدم هیچ عکس العملی نشان ندادم.فقط پرده را نگاه کردم.حضور کسی را که به اتاق آمده بود حس کردم و عطر همایون را هم احساس کردم.اما اعتنایی نکردم و فقط وقتی در حصار دستهای قویش قرار گرفتم کمی جا به جا شدم و ابرو در هم کشیدم.او صورتش را به گردنم چسباند که از کارش تنم مور مور شد.  _ خانوم خوشگل من امروز حالش چطوره؟  سعی کردم خودم را سرد و بی تفاوت نشان دهم.چشمهایم را هم بستم تا از هیجان و فشاری که حس می کردم کم کنم.همایون مرا بیشتر به خودش چسباند:  _ امشب قرار بود شام ببرمت بیرون.چرا هنوز آماده نشدی؟  حوصله ی کل کل کردن و سر و کله زدن با او را نداشتم.آرام و سرد گفتم:

۴ ۰ ۰
_ برو بیرون تا آماده شم بیام.  دستهایش را از دورم باز کرد و گفت:  _ خب باشه.تو آماده شو من هم همینجا روی تخت میشینم تا حاضر بشی.  رفتم سمت کمد لباسهایم و گفتم:  _ نمیشه گفتم برو بیرون تا…  _ عزیزم.عزیزم من که نامحرم نیستم شوهرتم.  با اخم نگاهش کردم که خندید و گفت:  _ خیله خب باشه میرم بیرون ولی بالاخره که چی؟دو روز دیگه مجبور میشی دست از این ادا و اطوارا برداری.  لب پایینم را گاز گرفتم و توی دلم او را وقیح خطاب کردم و وقتی رفت از حرص و عصبانیت تمام لباسهایم را از کمد بیرون ریختم و با پا لگدشان کردم.بعد روی تختم نشستم و سرم را بین دستهایم گرفتم.آخ خدایا!آخر گناه من چه بود؟!عاشق شدن و بچگی کردن؟خب هر کسی ممکن بود همان کارهایی را انجام دهد که من انجام داده بودم.مگر چه شده بود که باید اینطور مجازات میشدم؟چند دقیقه ای را همانطور ماندم و وقتی کمی آرام شدم بلند شدم لباس پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم.همایون همانجا پشت در منتظرم بود که با دیدنم لبخندی تحویلم داد:  _ بریم؟  سرم را تکان دادم.دستش را به سمتم دراز کرد اما بر خلاف انتظارش راه افتادم که بروم بدون اینکه دستم را در دستش بگذارم.ولی او خودش دستم را گرفت و در حالیکه محکم آن را فشار می داد گفت:  _ هیچ وقت دستمو ول نکن.  پوزخندی زدم . هیچ نگفتم و همراهش بیرون رفتم و سوار ماشینش شدم.  دو ساعت بعد وقتی شام را در رستورانی با او صرف کردم تصمیم گرفتم برگردم خانه اما همین که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم همایون ماشینش را در مسیر دیگری هدایت کرد.یعنی چه؟کجا داشت میرفت؟مگر قرار نبود برگردیم خانه؟پس دیگر کجا داشت مرا می برد؟!متعجب پرسیدم:  _ کجا میریم؟!مگه نگفتم برگردیم خونه؟!

۴ ۰ ۱
_ آره گفتی من هم دارم میرم خونه دیگه.  اخمهایم در هم رفت:  _ ولی این که مسیر خونه نیست!  _ چرا مسیر آپارتمانمونه.  چه گفت؟!گفت آپارتمانمون؟!یعنی داشت مرا به آپارتمان خودش می برد؟!از این فکر ناگهان وحشت سراپای وجودم را فراگرفت و رو به او با لحن تندی گفتم:  _ لازم نیست بریم اونجا.زود باش برگردیم خونه ی خودمون.  _ ولی تو که هنوز آپارتمان منو ندیدی عزیزم!  تند و عصبی گفتم:  _ نمی خوام ببینم.زود باش برگرد.  در حال رانندگی گفت:  _ آخه چرا نمی خوای؟!حالا یه نگاه که اشکالی نداره!داره؟  _ آره اشکال داره.ماشینو برگردون.  جواب داد:  _ نمیشه.چون دیگه رسیدیم.  این را که گفت برج چند طبقه ای را نشانم داد و بعد از چند دقیقه وارد پارکینگ شد.در تمام این مدت من سعی کردم او را مجبور به برگشتن کنم اما حرفهایم به گوشش نمیرفت.برای همین مجبور شدم با دلی لرزان و تنی که از ترس سست شده بود پا به آپارتمانش بگذارم.  دست خودم نبود.رفتارش در این مدت نشان داده بود چطور آدمی است و این مرا ترسانده بود.  وقتی داخل شدیم تعارفم کرد بنشینم:  _ بشین عزیزم.راحت باش.می تونی مانتوتو هم در بیاری.

۴ ۰ ۲
تند جوابش را دادم:  _ همینجوری راحتم.  جواب داد:  _ هر طور راحتی.  و خودش به آشپزخانه رفت و پرسید:  _ چی می خوری؟  گفتم:  _ هیچی.  ولی او گفت:  _ هیچی؟!هیچی که نشد حرف.الان برات نوشیدنی خنک میارم بخوری.  چیزی نگفتم.چند دقیقه که گذشت با مقداری میوه و دو گیلاس پایه دار که تویشان نوشیدنی قرمز رنگی ریخته بود پیدایش شد و وسینی را جلویم گرفت:  _ خدمت خانومم.  یکی از گیلاسها را برداشتم و روی میز گذاشتم.رنگ قرمز نوشیدنی داخلش طوری بود که وسوسه ام کرد آن را بخورم.اضطراب داشتم و عصبی بودم.دهانم نیز خشک شده بود و احساس می کردم به نوشیدن چیزی نیاز دارم.نوشیدنی را با این افکار برداشتم و بی ملاحظه سر کشیدم.از مزه ی گسش خوشم آمد.همایون گفت:  _ یه کم میوه هم بخور.  بی اعتنا به حرف او به آن یکی نوشیدنی چشم دوختم.عطشم بیشتر شده بود.گفتم:  _ تشنمه.  پرسید:  _ می خوای برات آب بیارم؟

۴ ۰ ۳
سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم و دست بردم سمت گیلاس نوشیدنی که با دیدن رنگ قرمزش بیشتر وسوسه ام کرده بود.آن را برداشتم و سر کشیدم و صدای همایون را شنیدم:  _ مثل اینکه خیلی خوشت اومده نه؟  احساس گرما می کردم.دلم می خواست بپرم توی یک استخر پر از آب سرد.قلبم تند میزد و سرم به دوران افتاده بود.گونه هایم نیز از شدت داغی در حال سوختن بودند:  _ گرممه.  با چشمهای نیمه باز به همایون نگاه کردم که بلند شد و به سمت آمد.دوست داشتم شب را با او بگذرانم.میل شدیدی نسبت به او در خودم حس می کردم.دستهایم را به طرفش دراز کردم و با لحن کشداری گفتم:  _ همایون!  _ جان همایون؟  کنارم نشست.سرم سنگین شده بود.گرمای آغوشش را حس کردم.خودم را به او چسباندم و چشمهایم را بستم.  وقتی بیدار شدم منگ بودم و احساس کوفتگی و درد می کردم.فکر می کردم توی اتاق خودم هستم.خواستم روی تختم بنشینم اما با دیدن همایون که کنارم خوابیده بود جا خوردم و دلم ریخت.سریع به سر و وضع خودم نگاه کردم.لباس به تن نداشتم.کنترلم را از دست دادم و با حالتی عصبی و شوک زده و صدایی بلند گفتم:  _ اینجا…اینجا چه خبره؟!  همایون با صدای من تکانی خورد:  _ هوم؟  و چشمهایش را باز کرد و به رویم لبخند زد.سریع پتو را دور خودم پیچیدم.لبخندش پر رنگتر شد:  _ چه؟چی شده بهار جان؟چرا داد میزنی؟  با صدایی که از خشم و ناراحتی میلرزید گفتم:  _ تو…تو با من چیکار کردی لعنتی؟  سر جایش نشست:

۴ ۰ ۴
_ چیکار کردم؟  و بدنش را کش و قوس داد:  _ من کاری نکردم.فقط با زن شرعی و قانونیم رابطه برقرار کردم که خودش هم کاملا راضی بود.همین.  _ من…من راضی بودم؟!  جواب داد:  _ خب معلومه.دیشب تو خودت از من مشتاقتر بودی.من هم نخواستم دلتو بشکنم.  از حرفهایش سست شدم.من؟!من خودم خواسته بود؟!خودم؟!ولی پس چرا چیزی یادم نمی آمد؟!به مغزم فشار آوردم.چیزی یادم نیامد.تنها چیزی که به خاطر آوردم دستهایم بود که به سمت همایون دراز کرده بودم و…آغوش او…  ناگهان از حقیقتی که با آن مواجه شده بودم اعصابم در هم ریخت.من دیگر دختر نبودم من…صورتم را بین دستهایم گرفتم:  _ وای خدا…  و شروع به گریه کردم.همایون بغلم کرد:  _ عزیزم چرا داری خودتو ناراحت می کنی؟ما که کار خلافی نکردیم؟زن و شوهریم.رابطه مون هم اصلا اشتباه نبوده.  خواستم او را پس بزنم.اما دیگر قدرت این کار را نداشتم و در آن اوضاع ناگهان یاد خانواده ام افتادم.وای نه…حالا در مورد من چه فکری می کنند؟نکند…نکند…فکرهای بدی به سرشان بزند؟نکند…  از جا پریدم:  _ وای نه بابام اینا…  _ نترس بهار جان دیشب خودم خبرشون کردم و گفتم یه کم حالت بده اینجا می مونی.  با خشم و نفرت نگاهش کردم.باید می فهمید از او متنفرم.باید می فهمید.حتی با اینکه جسمم را مال خودش کرده روحم اسیرش نمیشود.باید می فهمید…

۴ ۰ ۵
بخش سوم  فریبا به عسل که توی سالن پذیرایی نشسته بود و نقاشی می کشید نگاه کرد و پرسید:  _ این بچه کیه؟  جواب دادم:  _ برادرزاده ی کیوانه.  پرسید:  _ پس کو پدر و مادرش؟  نفس عمیقی کشیدم و گفتم:  _ اونا هنوز نیومدن.قراره امروز بیان.  در جوابم شانه ای بالا انداخت و در حالیکه به سمت آشپزخانه می رفت گفت:  _ چشمت روشن خواهر.دو روز من نبودم ببین چه خبرا شده.پس بچه داری هم به کارات اضافه شده؟هه عجب پدر و مادری!بچه شونو فرستادن تو نگهش داری که خودشون به خوش گذرونیشون برسن.  از همانجا که ایستاده بودم به عسل چشم دوختم که سرش کاملا گرم نقاشی بود و موهای بلند قهوه ایش ریخته بودند روی صورتش و هر بار با دست آنها را کنار میزد.به نظرم رسید حق با فریباست با این حال گفتم:  _ میگی چیکار کنم؟لیلی خانوم آوردش.  برگشت طرفم و با ابروهای در هم گفت:  _ همون.باید حدس میزدم کار کیه.اصلا این زنه درد دخالت کردن داره.فقط می خواد یه جوری میون تو و کیوان فاصله بندازه.شک نکن که این بچه رو هم عمدا آورده که توجه کیوانو به تو کم کنه.تو هم که جرات نداری یه کلمه حرف بزنی.تا یه چیزی بگی متهم میشی به بی فکری و بعدش هم همه چیزو میندازن گردن من.  در برابر حرفهای کنایه آمیزش سکوت کردم.هنوز از اینکه گفته بودم کیوان دلیل تغییر رفتارم را از چشم او میبیند دلخور بود.اما انگار فهمید ناراحت شده ام که گفت:

۴ ۰ ۶
_ حالا نمی خواد ناراحت بشی.خودم یه فکری برات می کنم.بذار این یلدا خانوم و شوهر شاخ شمشادش بیان.خودم یه کاری می کنم کارستون که نفهمن از کجا خوردن.  بعد سرش را بالا و پایین کرد و رو به من گفت:  _ چرا وایسادی؟بیا بریم بشینیم.  حرفی نزدم و همراهش به آشپزخانه رفتم.درست می گفت.چرا من باید بچه ی یکی دیگر را نگه می داشتم در حالیکه پدر و مادرش با خیال راحت به خوش گذرانی خودشان میرسیدند.مگر من لله ی بچه ی آنها بودم. بارشان بود اصلا چرا بچه دار شدند که سر بارشان بشود؟چرا باید خاله ی کیوان این بچه را اینجا می آورد؟چرا باید کیوان را نسبت به فریبا که بهترین و تنها دوست من بود بدبین می کرد؟درست است که من آدم ساده ای هستم ولی این را فریبا خیلی راحت فهمید وقتی همه چیز را برایش تعریف کردم گفت کار همین لیلی خانم بوده که ذهنیت کیوان را در مورد فریبا خراب کرده.زن حسود فضول دو به هم زن خودش این صفات را داشت و دیگران را متهم می کرد.  مقابل فریبا نشستم.برایش چای ریختم و مشغول حرف زدن با هم شدیم.گرم گفت و گو شده بودیم که عسل وارد آشپزخانه شد و رو به من گفت:  _ زن عمو!من تشنمه.  خواستم بلند شوم برایش آب بریزم که فریبا دستم را گرفت و اجازه نداد:  _ کجا؟بشین مگه تو نوکر و لله ای؟بذار خودش بریزه.  و رو به عسل گفت:  _ خودت برو بخور.  عسل لبهای کوچکش را جمع کرد و گفت:  _ ولی من که نمی تونم لیوان بردارم.دستم نمیرسه.  فریبا پوزخندی زد و به من گفت:  _ بیاه تحویل بگیر.  نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم.بلند شدم . توی یک لیوان برایش آب ریختم و به دستش دادم که مودبانه گفت:  _ مرسی.

۴ ۰ ۷
و آبش را که نوشید لیوان را به من برگرداند و باز هم تشکر کرد.اما همین که بیرون رفت فریبا با اخم گفت:  _ واه واه واه بلا گرفته چه رویی هم داره.  و در ادامه گفت:  _ میبینی؟از همین حالا مجبوری بچه شونو نگه داری.همه ش هم تقصیر خودته که کوتاه میای.  حرفی نزدم اما او مشغول حرف زدن شد و راهنماییم کرد که جلوی یلدا کم نیاورم و تا می توانم حرصش بدهم و خیلی کارهای دیگر که به نظر او راهکارهای مفیدی برای اذیت کردن جاریم و لیلی خانم بود نشانم داد که در حین انجام کارهای روزمره ام سعی کردم آنها را به خوبی به خاطر بسپارم و بالاخره یک ساعت و نیم که گذشت بالاخره خداحافظی کرد و به خانه اش برگشت که یک ساعت پس از رفتن او کیوان به خانه برگشت.در این مدت که عسل مهمان ما بود به هوای او ظهرها به خانه می آمد.صدای در را که شنیدم فهمیدم خودش است.به سمت در رفتم تا آن را باز کنم اما عسل جلوتر از من دوید و در را باز کرد:  _ سلام عمو.  کیوان وقتی او را دید خندید و گفت:  سلام عسلی خانوم.بپر بغل عمو ببینم.  و دختر کوچولو را بغل کرد و گونه اش را بوسید:  _ اوم چه شیرین بود.  عسل خندید اما من از خنده اش حالم بد شد.چطور می توانستم این وضعیت را تحمل کنم؟نه نمیشد.نمی توانستم.با حالتی عصبی به آشپزخانه برگشتم و به میزی که چیده بودم نگاه کردم.در برابر عسل احساس حقارت می کردم.حس می کردم توجه کیوان به من کم شده.احساس می کردم اصلا حواسش به من نیست و حالا دیگر داشتم به درستی حرفهای فریبا پی می بردم.  فصل سی و هفتم  بخش اول  _ الو!سلام زن داداش.کجایین؟  یلدا از آن سوی خط جواب داد:

۴ ۰ ۸
_ سلام.هنوز دزفولیم.یه چند دقیقه ی دیگه حرکت می کنیم.داریم از مادرم اینا خداحافظی می کنیم.  مکثی کرد و در ادامه گفت:  _ بابام و بقیه هم سلام میرسونن.  _ سلامت باشن.سلام منو هم برسون.  _ خانوم سوار شو بریم.  صدای احسان را شنیدم و یلدا را که در جوابش گفت:  _ باشه دو دقیقه صبر کن الان میام.  و بعد صدای خداحافظی کردنش از خانواده اش را هم شنیدم:  _ مامان جان با اجازه خداحافظ بابا…  منتظر ماندم تا خداحافظیش تمام شود که صدایش دوباره در گوشی پیچید:  _ الو کیوان جان!  جواب دادم:  _ جانم زن داداش!  و پرسیدم:  _ تا دزفولو که با خیال راحت اومدین درسته؟  گفت:  _ آره.ولی من هنوز دلم شور میزنه.  خندیدم و گفتم:  _ ای بابا زن داداش تو که از بس این جمله رو تکرار کردی…  اما صدای احسان اجازه نداد حرفم را ادامه دهم:

۴ ۰ ۹
_ آخه تو از چی می ترسی وقتی راننده ای به این درجه یکی در خدمتته.  یلدا با خنده گفت:  _ میشنوی کیوان برادرت چه نونی به خودش قرض میده؟  لبخندی زدم و گفتم:  _ اگه خودش از خودش تعریف نکنه.کی این کارو می کنه؟  یلدا باز هم خندید و سوال کرد:  _ می خوای باهاش حرف بزنی؟  گفتم:  _ آره.گوشی رو بهش بده ببینم چی میگه.  _ باشه از طرف من فعلا خداحافظ.روی عسلو از طرف من ببوس.  _ چشم زن داداش.حتما.  _ گوشی رو میدم احسان.  این جمله را که گفت صدای شاد احسان از آن سوی خط شنیده شد:  _ سلام.قبل از هر چیز بگو شام واسه م چی آماده کردی.  صدای یلدا را شنیدم که پرسید:  _ واسه م؟!  احسان جوابش را داد:  _ آره دیگه.واسه م.تو که شام نمی خوری بخوری هم فقط سالاد می خوری.  این وسط من هم گفتم:  _ چه خبره بابا؟نه سلامی نه علیکی احوال شامو می پرسی؟

۴ ۱ ۰
صدای خنده ی یلدا مرا هم به خنده انداخت و احسان گفت:  _ آخه پس از چی بپرسم؟من که همیشه حال شماها رو می پرسم.عسل هم که شکر خدا همین که پیش تو باشه خوبه.پس باید احوال شامو بپرسم دیگه.چی میگی یلدا؟اگه گذاشتی دو دقیقه با داداشم حرف بزنم.  در جوابش گفتم:  _ باشه باشه تو بیا هر چی خواستی خودم واسه ت آماده می کنم.فقط خواهشا یلدای بنده خدا رو اذیت نکن.  _ من اذیتش می کنم؟من که آروم و مظلوم اینجا نشستم دارم با تو حرف میزنم.  جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:  _ آخی مظلوم و آروم؟دلمو کباب کردی پسر.  _ باشه.مسخره کن ولی بالاخره که میرسم.بالاخره که میام اونجا و دستم بهت میرسه.  تک سرفه ای کردم و با لحن هل من مبارزی گفتم:  _ باشه بیا بیا که منتظرتم.  _ میام فقط تو یه غذای خوب برام آماده کن.یادت هم باشه یلدا سالاد تاکید می کنم فقط سالاد می خوره.  جمله ی آخر را که گفت خندید و باز صدای خنده ی یلدا را شنیدم که گفت:  _ خیلی بدجنسی احسان.  خطاب به برادرم گفتم:  _ منتظرتونم.زود بیاین.  _ چشم.کاری نداری؟  گفتم:  _ نه.اگه تو کاری نداری من هم ندارم.  _ خب پس خداحافظ.شب میبینمت اگه خدا بخواد.

۴ ۱ ۱
_ میبینمت خدا حافظ.  تماس را که قطع کردم گوشیم را روی میزم گذاشتم.یلدا و احسان صبح حرکت کرده بودند و ظهر را در دزفول و در خانه ی آقای نوران پدر یلدا مانده بودند.حالا هم عصر بود و تا چند ساعت دیگر میرسیدند اهواز.اما دل من کمی شور میزد و نمی دانستم دلیلش چیست.سعی کردم به آن فکر نکنم و به کارهایم برسم.بنابراین به قرار دادهای شرکت رسیدگی کردم و همراه پانیذ محجوب به کارهای دیگری که قرار بود همان روز انجام شوند پرداختم که تقریبا دو ساعت مانده تا نیمه شب کارهایم تمام شد و بعد از خرید مختصری به خانه برگشتم.دل توی دلم نبود که برادرم و زن برادرم را ببینم.وقتی پشت در رسیدم نفس عمیقی کشیدم و زنگ در را فشار دادم که در باز شد و عسل خواب آلود به استقبالم آمد:  _ سلام عمو.  چون دستم پر بود بغلش نکردم:  _ سلام خانوم خانوما.کی خونه ست؟  جواب داد:  _ هیشکی.  متعجب به چشمانش نگاه کردم.انتظار داشتم ذوق زده بگوید پدر و مادرش رسیده اند.فکر کردم شاید دارد شوخی می کند و احسان نقشه ای برای غافلگیر کردنم کشیده.وارد شدم و اطراف را نگاه کردم و سمیرا را صدا زدم.  _ سمیرا!سمیرا!  از آشپزخانه بیرون آمد و سلام کرد.جوابش را دادم و پرسیدم:  _ یلدا و احسان نیومدن؟  جواب داد:  _ نه.  متعجب گفتم:  _ یعنی چی؟یه ساعت پیش باید میرسیدن!بیا اینا رو بگیر تا یه زنگ بهشون بزنم.  جلو آمد و خریدها را از دستم گرفت.

۴ ۱ ۲
یعنی چه؟چرا نرسیده بودند؟!شاید ماشینشان خراب شده…ولی ماشین که نو بود پس دیگر چه دلیلی می توانست داشته باشد؟شاید یک جایی نگه داشته اند هوا بخورند.در حالیکه این فکرها توی سرم می چرخیدند شماره ی احسان را تند تند گرفتم.وقت شماره گرفتن ناخود آگاه دستم می لرزید.احسان در دسترس نبود.به ذهنم رسید حتما توی راه هستند که خط نمی دهد.شماره ی یلدا را هم که گرفتم در دسترس نبود.  زیر لب دوباره گفتم:  _ یعنی چی؟!  عسل دستم را کشید و پرسید:  _ چی شده عمو؟  به زحمت به رویش لبخند زدم:  _ هیچی عزیزم.چیزی نشده.  پرسید:  _ مامانی و بابایی دیر کردن؟  جواب دادم:  _ نه گلم.توی راهن.  ذوق زده گفت:  _ آخ جون.  باز لبخندی زورکی تحویلش دادم:  _ عسلی عمو اگه شام نخوردی برو شامتو بخور تا من یه زنگ به بابایی بزنم.  آرام گفت:  _ ولی من می خوام با مامانی شام بخورم.  جواب دادم:

۴ ۱ ۳
_ شاید دیر بیان.اون وقت گشنه می مونی و خوابت میگیره.برو عزیزم.  با قیافه ای گرفته نگاهم کرد و رفت.سمیرا را صدا زدم و گفتم شام عسل را بدهد و خودم دوباره شماره ی یلدا و بعد احسان را گرفتم.باز خبری نبود.به ساعت نگاه کردم.خیلی دیر کرده بودند.دستی به موهایم کشیدم.فکری کردم و شماره ی شایان را گرفتم.جواب نمی داد.کلافه و عصبی نشستم.یعنی چه؟چه خبر شده بود؟چرا دیر کرده بودند؟شایان چرا جواب نمی داد؟بدجوری نگران شده بودم اما می ترسیدم نگرانیم را با وجود عسل بروز دهم.چند بار دیگر شماره گرفتم اما باز هم فایده ای نداشت.در این فکر بودم که شاید خاله از آنها خبر داشته باشد و خواستم بلند شوم به آپارتمان او بروم اما عسل که شامش را خورده بود با چشمانی خواب آلود آمد و پرسید:  _ عمو!پس چرا نیومدن؟  جواب دادم:  _ میان عزیزم.میان.  چشمهایش را مالید.خمیازه ای کشید و گفت:  _ من خوابم میاد.  گوشی را رها کردم و گفتم:  _ خیله خب عزیزم.بیا ببرمت به اتاقت که بخوابی.  با لحنی معترض گفت:  _ ولی مامانی و بابایی که هنوز نیومدن!  بغلش کردم و گفتم:  _ اشکالی نداره عزیزم اگه اومدن خودم بیدارت می کنم.  حرفی نزد.او را به اتاقش بردم و خواباندم و تا او کاملا خوابش بگیرد دلم مثل سیر و سرکه جوشید.اما همین که خوابش گرفت سریع از اتاقش بیرون آمدم و در اتاق را بستم.سمیرا که در سالن پذیرایی منتظرم بود پرسید:  _ چی شد؟  جواب دادم:

۴ ۱ ۴
_ هیچی هر چی زنگ زدم جواب ندادن.الان هم می خوام برم پیش خاله لیلی شاید اون ازشون خبر داشته باشه.  تا من میرم و بر می گردم تو هم برو استراحت کن.  سرش را تکان داد.از خانه بیرون زدم و پشت در آپارتمان خاله لیلی ایستادم و در کمال تعجب دیدم در نیمه باز است.تقه ای به آن زدم. داخل شدم و خاله را صدا زدم:  _ خاله!خاله!  اما به محض ورود یک لحظه ماتم برد.شایان!او…اینجا چکار می کرد؟چرا این طور مچاله شده بود و گریه می کرد؟!خاله کجا بود؟!اینجا چه خبر بود؟!بهروز که با ورود من از جایش بلند شده بود با رنگی پریده و چشمهایی خیس و قرمز به سمتم آمد.اما من متعجب رو به شایان پرسیدم:   _ شایان!تو اینجا چیکار می کنی؟!  اما شایان جوابم را نداد و هق هق کنان سرش را به دیوار تکیه داد.بهروز دستم را گرفت:  _ کیوان…  حس کردم چیزی شده.یک اتفاق بد افتاده.دلم حالا کاملا گواهی می داد یک چیزی شده.اما نمی توانستم باور کنم.باید از شایان می پرسیدم.باید توضیح می داد برای چه اینجاست.بهروز را پس زدم و به طرف شایان رفتم:  _ پرسیدم تو اینجا چیکار می کنی؟چرا جواب نمیدی؟!  باز هم حرفی نزد.فقط شانه هایش از شدت گریه بیشتر تکان خوردند که من آنها را گرفتم و پرسیدم:  _ شایان حرف بزن…  بهروز سعی کرد مرا از او جدا کند:  _ کیوان خواهش می کنم…  بله.حتما حتما اتفاقی افتاده بود که شایان آمده بود اینجا…خبری از خاله نبود و…ناگهان از فکری که یک لحظه به ذهنم آمد کنترل اعصابم را از دست دادم .شایان را به شدت تکان دادم و با صدای بلندی گفتم:  _ د حرف بزن لعنتی.بگو چی شده؟

۴ ۱ ۵
هزار جور فکر و خیال در سرم بود اما این وسط یک واقعیت تلخ خودنمایی می کرد که هی آن را پس میزدم و به عقب میراندم.نمی خواستم باورش کنم.نمی خواستم…دوباره رو به شایان کردم تا دوباره سوالم را بپرسم اما بهروز به زور مرا کنار کشید:  _ کیوان جان بیا خودم برات میگم چی شده.تو فقط قول بده آروم باشی.  درد در معده ام پیچیده بود و اعصابم به هم ریخته بود اما با این حال سعی می کردم بر خود مسلط باشم و نمیشد.  _ واسه…واسه…بچه ها اتفاقی افتاده؟  حرفم باعث شد بهروز گریه کند و سرش را پایین بیندازد و شایان بنالد.در جواب این حرکاتشان با صدای بلندی داد کشیدم:  _ د یالله جون بکنین و چیزی بگین.  بهروز دوباره سرش را بلند کرد و سعی کرد مرا آرام کند:  _ کیوان جان خواهش می کنم…  دستش را با غیظ پس زدم و به تندی گفتم:  _ خواهش نکن حرف بزن.  بهروز نفس عمیقی کشید و شروع کرد در مورد مرگ حرف زدن و حق بودن آن…شروع کرد به تعریف ماجرایی که برای من غریب بود…چه می گفت؟نمی فهمیدم.فقط ناباورانه و مبهوت به لبهایش نگاه می کردم که تکان می خوردند و به این فکر می کردم که زودتر باید برگردم خانه.حتما تا حالا احسان و یلدا به خانه رسیده بودند.حتما…  درد معده ام شدت گرفت.دستم را رویش گذاشتم و فشارش دادم.خدایا!چرا این درد تمام نمیشد؟!احسان و یلدا…باید عسل را بیدار می کردم…حتما تا حالا پدر و مادرش رسیده بودند…باید پگاه را…عسل را…درد معده ام داشت نفسم را می برید…برادرم…یلدا…  به بازوی بهروز چنگ زدم و صدای فریادش را شنیدم که اسمم را به زبان آورد و ناگهان صدایش دور شد.دور و دورتر.  بخش دوم  جشن بود.جشن عروسی من و همایون.اما من هیچ احساسی نداشتم.توی ماشین گل زده کنارش نشسته و به رو به رویم خیره شده بودم.او خوشحال بود و انگار از شنیدن صدای بوق ماشینهایی که همراهیمان می کردند لذت میبرد

۴ ۱ ۶
که مدام لبخند روی لبهایش می نشست.اما من مثل مجسمه ای نشسته بودم و اصلا حتی از جایم تکان هم نمی خوردمدریغ از یک چرخاندن سر و یک نیم نگاه به اطرافم.حتی به فیلمبردار هم که فیلم می گرفت نگاه نمی کردم.ذره ای هم هیجان و دلشوره یا نگرانی نداشتم.اتفاقی که باید در انتظارش می بودم و به خاطرش هیجان زده یا نگران میشدم یا احساس ترس می کردم افتاده بود و دیگر داشتن چنین احساساتی معنایی نداشت.  رفته بودم توی خودم که با صدای آژیر آمبولانسی به خودم آمدم و وقتی به سرعت از کنارمان رد شد آرزو کردم کاش الان من توی آن آمبولانس بودند و مرا می بردند.  با این فکر آهی کشیدم و به همایون نگاه کردم که کبکش خروس می خواند و مثل اینکه خیلی برای رسیدن به خانه و پایان مراسم بی تاب بود.پوزخندی به این همه شادی او زدم و دوباره به رو به رو خیره شدم.  و بالاخره وقتی به آپارتمان همایون رسیدیم و کسانی که بدرقه مان کرده بودند رفتند پسر عمو هم انتظارش به پایان رسید.همین که به اتاقمان رفتیم بغلم کرد و یک دور مرا دور خودش چرخاند:  _ هوم.من بی صبرانه منتظر چنین موقعی بودم.  پوزخندی زدم و گفتم:  _ واقعا؟تو که قبلا کار خودتو کردی.پس دیگه بی صبریت واسه چیه؟  زیر گوشم جواب داد:  _ تو نمی تونی بفهمی عزیزم.اصلا نمی تونی حال منو درک کنی.نمی دونی شب عروسی رویایی یعنی چی.  پوزخند زدم:  _ هه لابد تو می دونی.  گردنم را بوسید که مورمورم شد:  _ معلومه که می دونم عزیز دلم.  این جمله را که گفت دیگر معطل نکرد.زیپ لباسم را کشید و…اما نه بوسه های حریصانه اش به من لذتی دادند و نه گرمای دستها و آغوشش.احساس می کردم مثل یک تکه گوشتم که انداخته باشند جلوی یک حیوان درنده که مثلا عنوان شوهر را بر خود داشت.او هم به قول خودش شبش را رویایی کرد.آن هم چه شبی.دیگر کاملا کیوان را از یاد برده بودم و به او فکر نمی کردم.آخر چه فایده ای داشت وقتی دیگر متعلق به همایون بودم به کیوان فکر

۴ ۱ ۷
کنم.نه…در نظرم او دیگر برایم مرده بود.مرده ای که حتی لحظه ای هم به ذهنم نمی آمد و چه بهتر که اینطور فکر می کردم.چه بهتر.  همایون موهای آشفته ام را که روی صورتم ریخته بودند کنار زد و چشمهای آبیش را به چشمانم دوخت:  _ همیشه منتظر یه چنین شبی بودم.شبی که با تو بگذرونم.  در جوابش سکوت کردم.چون بر خلاف او من هرگز منتظر چنین شبی نبودم.اصلا در مخیله ام هم نمی گنجید زن همایون بشوم.چه برسد به اینکه…آن شب باعث شد تمام آمال و آرزوها و فکرهای قشنگم کاملا از صفحه ی ذهنم پاک شوند.نه…دیگر به هیچ چیز قشنگی فکر نمی کردم و اصلا دلم نمی خواست به آینده فکر کنم.هرگز…هرگز…  بخش سوم  گیج بودم و هنوز از شوک اتفاقاتی که افتاده بود بیرون نیامده بودم.اصلا باورم نمیشد در یک شب این همه اتفاق بیفتد.تصادف و مرگ احسان و یلدا…بستری شدن کیوان به خاطر فشار عصبی و شوک ناشی از شنیدن این خبر و سکته ی دایی از شنیدن خبر تصادف پسر بزرگش.همه در یک شب…و در این آشفته بازاری که به وجود آمده بود من اصلا نمی دانستم چکار باید بکنم و یا اصلا قرار بود کاری هم انجام بدهم یا نه.  لیلی خانم و شایان عسل را همراه خودشان برده بودند دهلران.من هم همراه بهروز کنار کیوان در بیمارستان مانده بودیم که البته به یک نفرمان بیشتر اجازه ی همراهیش را نمی دادند.حتی وقتی او را به بخش منتقل کرده بودند هم اجازه ی ملاقاتش را به ما نداده بودند و هنوز از سکته و مرگ پدرش خبر نداشت.قرار هم نبود حالا حالاها باخبر شود.دایی محمدش این طور خواسته بود.گفته بود کسی حق ندارد چیزی به او بگوید و برادرش احمد آقا و زنش را فرستاده بود اهواز تا آرام آرام و با سیاست خاص خودشان قضیه را به کیوان بگویند.چون بهروز حاضر نشد این کار را بکند.می گفت در توانش نیست و برایش سخت است.تحملش را ندارد.همه ی اینها را تلفنی به دایی محمد گفته بود و من هم شنیده بودم.  بهروز توی راهروی بیمارستان می رفت و می آمد و مدام با صدای گرفته ای با گوشیش حرف میزد.من هم روی یک صندلی نشسته بودم و به حرکات تند و عصبی او نگاه می کردم.معلوم بود خیلی ناراحت است.اما من هیچ احساسی نداشتم.نه غم نه نگرانی…فقط کمی از عکس العمل کیوان وقتی خبر مرگ پدرش را میشنید می ترسیدم.البته وقتی هم کیوان حالش بد شده بود ترسیده بودم ولی حالا کمتر شده بود.نه از مرگ ناگهانی برادر شوهرم و زنش احساس ناراحتی می کردم و نه خبر سکته ی دایی حسی را در من برانگیخت.آخر مگر چند بار یلدا را دیده و با او همکلام شده بودم؟یا احسان را؟خجالت از دایی هم که اجازه نداده بود گفت و گویی به طور جدی بینمان شکل بگیرد.اما بر خلاف من به نظر میرسید کل فامیل از این اتفاقات به هم ریخته و همه آشفته شده اند.با این همه من نمی توانستم مثل آنها باشم که عمری بود همدیگر را میشناختند و با هم در ارتباط بودند.درک روابط دوستانه شان نیز برای من که دور از فامیل و آشنا بزرگ شده بودم سخت بود…خیلی سخت…

۴ ۱ ۸
فصل سی و هشتم  بخش اول  چشمهایم را که باز کردم همه جا را تار دیدم.باز کجا بودم؟باز چه اتفاقی افتاده بود؟من چرا …  دهانم تلخ و خشک بود و حس می کردم تمام بدنم سست است.سعی کردم به خاطر بیاورم چه شده.اما چیزی یادمنیامد.پلکهایم را روی هم فشار دادم.دستم میسوخت.می خواستم بلند شوم اما توانی برای برخاستن نداشتم.گیج بودم.اصلا هیچ چیز در ذهنم نبود.فقط به این فکر می کردم که اینجا کجاست و چرا اینجا هستم.  اما هر چه به ذهنم فشار می آوردم چیزی یادم نمی آمد.همانطور داشتم فکر می کردم که در اتاقی که در آن بودم باز شد و سمیرا و بهروز داخل شدند که با دیدن بهروز یاد احسان و یلدا افتادم.آخر قرار بود بیایند که سال تحویل خانه ی ما باشند.حتما تا حالا رسیده بودند.ولی پس سمیرا اینجا چکار می کرد؟!من اینجا چکار …بهروز…چه گفته بود؟حرفهایش…در مورد مرگ و حق بودن مرگ و …کم کم داشتم به خاطر می آوردم چه شده.حرفهای بهروز را در مورد تصادف با کامیون و…و…مرگ…مرگ…برادرم و یلدا…ولی…نه…نه امکان نداشت.این غیر ممکن بود.دروغ بود.شوخی بود…امکان نداشت.بغض کردم و از پشت پرده ی شفاف اشک همه چیز را تار دیدم.سمیرا کنار تختم آمد و پرسید:  _ خوبی؟  خوبی؟چه کلمه ی خنده داری!چه کلمه و چه پرسش احمقانه ای!که هیچ جوابی نداشت.خودش که باید می دانست من چه حالی دارم!خدایا!چقدر این زن احمق بود!  رو به بهروز کردم و با صدای لرزانی پرسیدم:  _ من برای چی اینجام؟  سمیرا به بهروز نگاه کرد ولی شوهرخاله ام جوابی به من نداد.  _ با توام بهروز…چرا…چرا…منو آوردین اینجا؟  بهروز جلو آمد و من و من کنان گفت:  _ ح…حالت خوب نبود…آ…آوردیمت بیمارستان…  بی مقدمه گفتم:  _ می خوام برادرمو ببینم.

۴ ۱ ۹
و هر دو از شنیدن جمله ام جا خوردند.می دانستم چه شده و داشتم بهانه می گرفتم.می دانستم دیگر نه احسان هست و نه یلدا و آن نگاه مهربانش.ولی نمی خواستم و نمی توانستم باور کنم.برادرم نمی توانست مرا تنها بگذارد و برود.یلدا هم دلش نمی آمد عسل را تنها بگذارد.او…او هنوز خیلی کوچک بود.برای تحمل و درک چنین مصیبتی هنوز کوچک بود.فقط سه سالش بود.آخر یک بچه ی سه ساله چه می دانست مصیبت و فاجعه چه معنی می دهد؟اما عسل…عسل…حالا کجا بود؟نکند کسی چیزی به او بگوید و بفهمد؟اگر…اگر…نه…  _ من همین الان باید برم.  خواستم از روی تخت بلند شوم که بهروز جلویم را گرفت:  _ چیکار می کنی پسر؟!  اشکها صورتم را خیس کرده بودند.کلافه و عصبی دست بهروز را پس زدم:  _ بذار برم.عسل تنهاست.نباید…تنها بمونه.می خوام برم برادرمو ببینم.  بهروز اجازه نداد بلند شوم و به زور مرا روی تخت خواباند:  _ ولی تو باید اینجا بمونی.هنوز حالت خوب نشده.بابت عسل هم نمی خواد نگران باشی.  _ اما من باید برم.باید برم.  لحن بهروز رنگ التماس به خود گرفت:  _ کیوان خواهش می کنم آروم باش.تو با این وضعیتت نمی تونی جایی بری.  با حالتی عصبی توی موهایم چنگ زدم و چشمهای خیسم را بستم.دردی که توی گلو و معده ام بود آزارم می داد.کسی نبود آرامم کند.کسی نبود دلداریم دهد.سرم را در آغوش بگیرد و به سینه بفشارد.کسی نبود که با چشمهای خیس و نگران به من چشم بدوزد.وقتی پگاه رفت این احسان و یلدا بودند که کنارم ماندن و تنهایم نگذاشتند…ولی حالا…حالا چه کسی می خواست کنارم باشد؟من…من…برادرم را می خواستم…احسان را که از بچگی همیشه مواظبم بود.احسان کجا رفته بود؟چرا…یلدا…یلدا که گفته بود خواهرم است و همیشه داداشی صدایم میزد.نه…نه…این رسمش نبود که من اینطوری تنها بمانم.  دلم داشت از غصه می ترکید.می خواستم هر چه زودتر بروم و هر دویشان را ببینم.باید آنها را می دیدم و می پرسیدم آیا این رسمش است؟رسمش است که برادر کوچکترتان را تنها بگذارید و بروید؟رسمش است دختر کوچولویتان را بگذارید و بروید؟شماها که اینقدر سنگدل و بی رحم نبودید!یلدا…یلدا…تو که دلت برای عسل تنگ

۴ ۲ ۰
شده بود و منتظر بودی زودتر برسی و او را ببینی!مگر نگفتی عسل خانه نباشد شب خوابت نمیبرد؟پس حالا چطور شده که می گویند به خواب ابدی رفته ای؟!احسان…احسان…تو یک چیزی به یلدا بگو…بپرس مگر او نبود که آن همه انتظار یک بچه را کشید؟بگو مگر او نبود که در حسرت داشتن یک بچه می سوخت؟پس حالا چطور دلش آمده بود عسلش را جگر گوشه اش را بگذارد و برود؟!  اصلا احسان تو خودت چرا؟تو که اینقدر بی رحم نبودی!تو که می مردی برای یک خنده ی دخترت.حالا چطور دلت می آید چشمهای خیس از اشک او را ببینی و سکوت کنی؟چطور…یعنی تو و یلدا دلتان می آید؟  _ من باید برم بهروز…  صدایم بالا رفته بود و می لرزید و پر از بغض بود.  _ آرام جانم.آرام.چیزی نیست.  صدای ملایم مردی را شنیدم و سوزشی را حس کردم و دوباره چشمهایم بسته شد.  کابوس…کابوس…کابوسها باز هم به سراغم آمدند.باز هم دختری که غرق در خون بود و دستهای من که خونی بودند…پگاه…دوباره پگاه با آن نگاه غمگین به سراغم آمد.نشست لبه ی تختم.خواستم چیزی بگویم.خواستم بپرسم می داند چه شده؟خواستم سراغ احسان و یلدا را از او بگیرم اما نتوانستم و او موهایم را از روی پیشانیم کنار زد و نوازشم کرد.آنقدر نرم این کار را کرد که حس کردم پری روی پوستم می کشد.اما به یکباره خون همه جا را گرفت و از جا پریدم.چشمهایم را تند باز کردم.فرشاد بالای سرم بود.با چشمهای خیس و سرخ و پف کرده…ولی چرا؟چرا چشمهای او هم مثل چشمهای بهروز شده بودند؟!نگاهم از او کشیده شد سمت بابک که با اخمی روی پیشانی وسط اتاق دست در جیب ایستاده بود و نیم رخش به طرف من بود.  با صدای خواب آلود و خش داری پرسیدم:  _ اینجا چه خبره؟  فرشاد گرفته جواب داد:  _ چیزی نیست داداش.بگیر بخواب.  پرسیدم:  _ تو…تو چرا گریه کردی؟!

۴ ۲ ۱
لبش را گاز گرفت و از تختم دور شد.نگاهش کردم که رفت و به دیوار مشت کوبید.بابک با قدمهای آهسته به من نزدیک شد:  _ کیوان جان!  پرسیدم:  _ بابک!تو از برادرم خبر نداری؟  ج.ابم را نداد و فقط چهره اش در هم رفت.سرش را به طرف فرشاد چرخاند که گفتم:  _ من می خوام از اینجا برم.  انگار از شنیدن حرفم جا خوردند که با چشمهای گرد شده خیره نگاهم کردند.روی تخت نشستم.هنوز سست بودم و سرم گیج میرفت.دستم را به سرم گرفتم.بابک سریع به کمکم آمد و وقتی نشستم گفت:  _ کیوان تو. حالت خوب نیست.نباید…  گفتم:  من…من.نمی تونم اینجا بمونم.باید برگردم.  فرشاد به طرفم آمد و با عصبانیت و بغضی که در صدایش بود گفت:  _ یه کم به فکر خودت باش.می خوای از بین بری؟  _ خواهش می کنم فرشاد.کمکم کن من نمی تونم اینجا بمونم.نمی تونم.  بابک دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:  _ دکتر مهرزاد قراره بیاد ببیندت…اون…  حرفش را قطع کردم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:  _ من حالم خوبه و نمی خوام کسی رو ببینم.فقط می خوام برم.  و بعد رو به فرشاد پرسیدم:  _ فرشاد!تو منو میبری دهلران؟

۴ ۲ ۲
بخش دوم:  بالاخره به کیش رسیدیم.به ویلای همایون که می گفت به عشق من آن را خریده و اسمش را هم گذاشته بهار.یک ویلا با محوطه ی بزرگ چمن کاری شده و نخلهای تزئینی.رنگ عمارتی که در میان این محوطه ی زیبا خود نمایی می کرد زرد اخرایی بود با سقف شیروانی قرمز رنگ و دو فوراه طلایی به شکل دو زن زیبا در دو طرف راهی که به سمت ساختمان میرفت قرار داشتند.زنهایی که یک دستشان را جلویشان گرفته بودند و انگار یک چیزی را فوت کرده بودند.اما اینها هیچ جذابیتی برای من نداشت.حتی نمای داخلش و دکور زرد و خاکستری و سیاه آن اصلا توجهم را جلب نکرد.همایون مرا با خدمه ی آنجا که شامل یک پیرزن خشک و عبوس و دو دختر که یکیشان به نظر زیادی بچه بود و مردی که به عنوان سرایدار کار می کرد آشنا کرد و برایم توضیح داد دلش نمی خواهد زیاد دور و برش شلوغ باشد برای همین به نظرش نیازی به خدمتکار اضافه ندارد.انگار فکر می کرد این چیزها برای من مهم است.بعد از آشنایی با خدمه مرا به طبقه ی بالا برد و در حالیکه دستش را پشتم گذاشته بود به سمت اتاقی راهنماییم کرد:  _ بیا عزیزم این هم اتاقمون.  وارد اتاق شدم اینجا هم رنگهای زرد و خاکستری خود نمایی می کردند.یک تخت با بالشها و رو تختی زرد و خاکستری و پرده های زرد که تورهای سفید داشتند.دو تا مبل خاکستری با کوسنهای زرد…که البته اصلا خوشم نیامد.نه رنگ زرد را دوست نداشتم.اصلا.حداقل حالا که می دانستم همایون این رنگ لعنتی را دوست دارد.  سرایدار وسایلمان را آورد و رو به مردی که عنوان شوهرم را بر خود داشت پرسید:  _ آقا با من امری ندارین؟  همایون جواب داد:  _ به طوبی بگو صبونه رو آماده کنه بیاره بالا.  _ چشم آقا.  سرایدار که رفت و در اتاق را بست همایون خودش را انداخت روی تخت و خودش را کش و قوس داد:  _ آخیش…چه حالی میده آدم توی خونه ی خودش باشه.  و در حالیکه به دستش تکیه می داد چشمکی زد و گفت:  _ به شرطی که عشق آدم کنارش باشه.

۴ ۲ ۳
به حرفش پوزخند زدم و در کمدی را که می خواستم باز کنم کشیدم سمت خودم.پر بود از لباسهای مختلف و رنگارنگ.اما چه اهمیتی می توانست برای من داشته باشد؟با بی تفاوتی به لباسها چشم دوختم و صدای زمزمه ی همایون را کنار گوشم شنیدم:  _ ازشون خوشت اومد؟نمی خوای یکیشونو امتحان کنی؟  اینها را که می گفت یک دستش دور کمرم بود و چانه اش را روی شانه ام تکیه داده بود.تکانی خوردم.اما حرفی نزدم.همایون مرا به خودش فشرد:  _ عزیزم!چرا تو اینقدر کم حرف شدی؟قبلا که خیلی خوب بلد بودی حرف بزنی!  باز هم چیزی نگفتم.در آغوش شوهرم به جای اینکه احساس امنیت کنم حس نا امنی به سراغم آمده بود.لحظه ای به همان صورت گذشت تا اینکه بالاخره دستش را از دور کمرم باز کردم و گفتم:  _ میرم یه دوش بگیرم.  دری را نشانم داد و گفت:  _ حمام اونجاست.  به انگشت اشاره اش نگاه کردم . حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم.دوش گرفتم و بعد از آن که حوله ام را دور خودم پیچیدم بیرون آمدم.او هم در ایم فاصله لباسهایش را عوض کرده و یک بلوز و گرمکن خاکستری پوشیده و روی تخت دراز کشیده بود.اما تا مرا دید بلند شد و خیره نگاهم کرد.بی اعتنا به نگاهش رفتم جلوی آینه و موهایم را خشک کردم.ولی حضورش را پشت سرم حس کردم و دیدم پشت سرم ایستاده.اخم کردم.اما او لبخند بر لب داشت.دوباره کمرم را گرفت و مرا به سمت خودش برگرداند:  _ می دونی وقتی پوستت خیس میشه خوشگلتر میشی؟  و دستش را روی شانه ام گذاشت و حوله را از رویش کمی پایین کشید.فکر کردم باز شروع شد.هنوز با دستش کمرم را گرفته بود.سرش را جلو آورد که شانه ام را ببوسد اما صدای تقه ی در مانعش شد.با حالتی کلافه گفت:  _ چیه؟  _ آقا صبونه تون.  همایون با عصبانیت گفت:  _ مگه الان وقت صبونه خوردنه.ببرش.

۴ ۲ ۴
_ ولی آخه آقا شما خودتون گفتین.  با صدای تقریبا بلندی گفت:  _ حالا میگم نمی خورم.ببرش.  _ چشم آقا.  صدای دور شدن پاهای خدمتکار که آمد همایون برگشت و غرغر کنان گفت:  _ همیشه مزاحمن.نمیذارن به عشقمون برسیم که.  و باز چشمهای آبیش را به من دوخت و آمد طرفم:  _ میبینی عزیزم؟میبینی من با چه زبون نفهمایی سر و کله میزنم؟  دستهایش را روی شانه هایم گذاشت و گفت:  _ اصلا دلم نمی خواد وقتی با عشقم خلوت کردم کسی مزاحمم بشه.وگرنه حالم بد میشه.خیلی بد.  مرا کشید سمت خودش.هیچ عکس العملی نشان ندادم.قرار بود این برنامه ی تکراری هر وقت او بخواهد تکرار شود.برنامه ای که خودش مجریش بود.در این میان من اصلا از بغل کردنها و بوسیدنها و دست زدنهایش به پوستم لذت نمیبردم که هیچ.احساس عذاب هم می کردم.یک عذاب دائمی.حس می کردم همایون مامور عذاب من است و دارم تقاص بچه بازیهایم را پس می دهم.تقاص عشقی را که به کیوان داشتم و تقاص کاری را که با پویا کردم.   )
بخش سوم  _ الو…الو…داداش.گوش کن ببین چی میگم.کیوان داره میاد اونجا.زنگ زدم بگم حواست باشه.  _ …  من نمی دونم.همین که رسیدیم و یه کم استراحت کردیم وقتی امروز که قرار بود مرخصش کنن خواستیم بریم سراغش یکی از دوستاش خبرمون کرد گفت رفته.

۴ ۲ ۵
دایی احمد داشت تلفنی با برادرش حرف میزد و قضیه ی رفتن کیوان را با او در میان میگذاشت:  _ خب حالا میگی من چیکار کنم؟تقصیر من چیه؟  _ …  کیوان رفته بود.به محض مرخص شدن از بیمارستان بدون اینکه چیزی به ما بگوید دوستش را مجبور کرده بود او را ببرد.  _ عزیز من فکر کردی حال من از تو بهتره؟والله من از تو داغونترم.  _ …  این را وقتی فهمیدیم که دایی احمد و زنش تازه قصد داشتند بروند بیمارستان به دیدنش.  _ باشه.فقط شما حواست باشه کیوان رسید نذارین بره خونه.اون آگهیا رو هم از جلوی چشم بردارین فعلا چیزی نفهمه تا ببینیم بعد چیکار باید بکنیم.  _…  _ باشه.باشه.شما کاری نداری؟  _ …  _ پس قربانت خداحافظ.  دایی احمد نشست و گوشیش را روی میز گذاشت.همسرش با نگرانی پرسید:  _ چی شد؟  و او جواب داد:  _ هیچی دیگه.زنگ زدم محمد بهش گفتم حواسش باشه که کیوان داره میره اونجا.  بعد رو به بهروز با سرزنش و گلایه گفت:  _ تو باید حواستو بیشتر جمع می کردی.نباید تنهاش میذاشتی.  بهروز حرفی نزد.ولی زن دایی در مقام دفاع از او بر آمد:

۴ ۲ ۶
_ آخه این بنده ی خدا چه تقصیری داره.وقتی زنش هم نتونسته کاری بکنه.  این را که گفت چپ چپ مرا نگاه کرد که دلگیر از حرفش سرم را پایین انداختم.احساس می کردم این توقع زیادی است که از من دارند.نباید ایراد می گرفتند.آخر من دو سه هفته بیشتر نبود با کیوان زندگی می کردم و نمی دانستم در این مواقع باید چه کنم.  این وسط دایی احمد گفت:  _ حالا دیگه وقت سرزنش کردن و دنبال مقصر گشتن نیست.باید نگران این باشیم که کیوان بفهمه پدرش…  اما حرفش را خورد و ابرو در هم کشید.همسرش ساره خانم شروع کرد به گریه و مویه کردن:  _ آخ خدا!این چه مصیبتی بود که گرفتارش شدیم؟  دایی احمد هم آهی کشید و در جواب زنش گفت:  _ هنوز باورم نشده که در عرض دو روز…  زن دایی با گریه گفت:  _ دو تا جوون عزیز مثل دسته ی گلمون پرپر شدن.ای خدا از باعث و بانیش نگذر.  بهروز با صدای گرفته ای گفت:  _ باعث و بانیش خودش رفت اون دنیا.راننده ی کامیونو میگم.می گفتن پشت فرمون خواب بوده.وقتی با ماشین احسان برخورد می کنه تعادل کامیون هم به هم می خوره و چپه میشه.طرف هم در دم میمیره.  ساره خانم باز هم گریه کرد و دستش را روی زانویش کوبید و دایی احمد چشمهایش را با سر انگشتانش مالید.با حرف بهروز بغضی که توی گلویم بود سنگینتر شده بود اما اشکی از چشمم نمی آمد.زن دایی یک دستمال کاغذی برداشت اما قبل از اینکه بتواند اشکهایش را پاک کند گریه امانش نداد:  _ بچه م میلاد صبحش میگفت خواب بد دیده ها.بهش گوش نکردم.نگو قرار بوده…  حرفش را ناتمام گذاشت.انگار نمی توانست حرف بزند.  دایی احمد بلند شد و گفت:  _ خدا صبر ما رو زیاد کنه.

۴ ۲ ۷
و زنش هق هق کنان گفت:  _ آخ بمیرم واسه عسل.  و با این جمله ناگهان بهروز که مدام چشمهایش را می مالید شانه هایش تکان خوردند و فهمیدم دارد بی صدا گریه می کند.دایی احمد هم رفته بود کنار پنجره یک دستش را گذاشته بود لب آن و مشخص بود دارد گریه می کند.فضا به شدت غم انگیز و جو سنگین شده بود.هر سه در سکوت گریه می کردند.و تنها صدایی که شنیده میشد صدای زمزمه های دردناک ساره خانم بود.من هم فقط بغض کرده بودم و تماشاچی حال آنها بودم.فقط تماشاچی.  فصل سی و نهم  بخش اول  ساعت از ده شب گذشته بود که رسیدم.درست جلوی خانه ی خودمان.فرشاد که ماشین را نگه داشت سریع پیاده شدم که چشمم به پارچه ی سیاه روی دیوار افتاد و آگهی ترحیمی که روی دیوار زده بودند و تصویر پدر و اسمش…یعنی چه؟!پدر…منظور از این آگهی چه بود؟!این…یعنی…چه؟!خیره شده بودم به عکس که در خانه باز شد و یک نفر بیرون آمد.نگاه حیرانم را به او دوختم…اینجا…چه خبر بود؟!پدرم…ولی پس خبری که در مورد احسان و یلدا بود…دایی که از خانه بیرون آمده بود انگار خشکش زده بود که حرکت نمی کرد.من هم همانطور مانده بودم و تکان نمی خوردم.درد را در معده ام حس می کردم…اما توجهی به آن نداشتم.دستم را به سقف ماشین فرشاد گرفتم.قلبم گاهی کند و گاهی تند میزد.یک نفر از خانه مان بیرون آمد…یک زن بود…یک زن سیاهپوش…خاله…خاله لیلی بود…نگاهم روی صورت دایی و خاله چرخید…خاله لیلی آمد طرفم . دست به گردنم انداخت و گریه کرد.در آن وضعیت من با صدایی که می لرزید گفتم:  _ دایی!…بابام…  اما نتوانستم چیز دیگری بگویم.حس می کردم مغزم قفل شده و زبانم بند آمده.کسی دستش را روی شانه ام گذاشت:  _ کیوان…  صدای فرشاد بود.سرم داشت گیج می رفت.اما خاله مرا محکم نگه داشته بود.دایی محمد بالاخره به طرفم آمد.نفهمیدم…اصلا نفهمیدم چطور شد و چطور مرا از آنجا از خانه ی پدریم دور کردند که وقتی به خودم آمدم دیدم به جای اینکه جلوی خانه ی خودمان باشم روی سکوی سیمانی حیاط خانه ی دایی نشسته بودم و او داشت برایم حرف میزد.اما متوجه حرفهایش نمیشدم…داشت چه می گفت؟!نمی فهمیدم…حتی وقتی برایم یک لیوان آب آوردند

۴ ۲ ۸
آن را به شدت پس زدم.یک بغض سنگین خفه کننده توی گلویم بود که نمیشکست.از سر و صداهای اطرافم چیزی نمی فهمیدم فقط شنیدم که دایی با غیظ به یکی گفت:  _ گفته بودم همه ی آگهیای جلوی خونه شونو جمع کنین.  و صدای خاله را که گفت:  _ کیوان جان خاله پاشو بریم داخل.  با صدای خش داری جواب دادم:  _ می خوام تنها باشم.  دیگر از کسی صدایی بلند نشد.سرم را به دستهایم تکیه دادم و صدای دایی را شنیدم:  _ برید داخل بذارین چند دقیقه تنها باشه.  و همین که تنها شدم ناگهان بغضم شکست و اشکهایم صورتم را خیس کردند.حالم خوب نبود.هنوز نتوانسته بودم هیچ کدام ازاتفاقات اخیر را باور کنم و مطمئن بودم هرگز هم نخواهم توانست باور کنم.احساس می کردم مغزم دارد منفجر میشود.تحمل چنین مصیبت سنگینی برایم سخت بود.خیلی سخت.درد معده ام شدتش بیشتر شده بود.لبم را گاز گرفتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.ولی سخت بود.حتی نفس کشیدن هم برایم سخت شده بود.از حالی که که دچارش شده بودم داشتم دیوانه میشدم.هیچ کدام از حرکاتم به اراده ی خودم نبود.بلند میشدم.کمی راه میرفتم.می ایستادم.دوباره میرفتم می نشستم.هیچ کدام از کارهایم ازسر اراده نبودند.عاقبت هم پای سکوی سیمانی نشستم و به آن تکیه دادم.پاهایم را جمع کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم.در آن حالت گاه یاد برادرم و همسرش می افتادم و گریه ام می گرفت و گاهی هم یاد پدرم آزارم می داد.هر سه تایشان رفته بودند.آن هم خیلی ناگهانی.آنقدر ناگهانی که باورش برایم سخت بود.فکر می کردم همین حالا یک نفرشان از در حیاط داخل میشود.اما انتظارم بی فایده بود.کسی قرار نبود از در داخل شود.در آن بین یاد عسل افتادم اما دیگر ذره ای قدرت تکان خوردن نداشتم که به سراغ او بروم.حتی نمی دانستم کجاست.دیگر نمی توانستم.پیمانه ی صبر و تحملم لبریز شده بود.مرگ برادرم و همسرش و پدرم…تمام تاب و توانم را برده بود.احساس خوبی نداشتم.دلم می خواست همان لحظه مرگ سراغ من هم بیاید.اما کسی در درونم می گفت پس تکلیف عسل چه میشود؟تکلیف مادرم…ولی آخر آدم چقدر می توانست تحمل کند؟چقدر می توانست صبر و طاقت داشته باشد؟چقدر…  با صدای گریه ی کودکانه ای سرم را از روی زانوهایم بلند کردم:  _ مامان…  اما با خودم فکر کردم دارم خواب میبینم و با این حال صدای گریه واضح بود:

۴ ۲ ۹
_ من مامانمو می خوام…باباییمو…  صدای خودش بود.عسل بود…عسل کوچولوی من…بی قرار از شنیدن صدایش دستم را به دیوار تکیه دادم و سریع بلند شدم:  _ نمی خوام…من مامانمو می خوام…  گیج و منگ با چشمهای خیس به اطرافم نگاه کردم و بعد دستم را به دیوار گرفتم و به سمت خانه رفتم.صدای گریه ی عسل را میشنیدم و از صدایش قلبم داشت می ترکید.داشت آتش می گرفت.در سالن را که باز کردم و داخل شدم دیدم دایی و زن دایی…پسر داییهایم و مرضیه زن امین و همینطور هم خاله لیلی سعی می کنند عسل را آرام کنند.اما او توی بغل دایی محد آرام نمی گرفت.از دیدن گریه اش دلم زیر و رو شد و نفسم گرفت.اما نتوانستم تکان بخورم و او وقتی متوجه من شد لب ورچید.دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
_ عمو…  دایی که پشتش به من بود سرش را چرخاند.عسل تقلا کرد از بغلش پایین بیاید و همین که پایش به زمین رسید دوید طرف من که روی دو زانو نشستم وهمین که رسید محکم بغلش کردم.  _ عمو منو ببر خونه مون.منو ببر پیش مامانیم.  باز نفسم از حرفش گرفت.حالا…حالا…چه جوابی باید به او می دادم؟چه جوابی…با صدای گریه ی دردناک زن دایی سر بلند کردم و نگاه حیرانم را به جمع توی خانه دوختم.  _ عمو بابایی کجاست…مامانی….  سرش را از روی سینه ام برداشت و با گریه گفت:  _ مگه…مگه…نگفتی میان…پس چرا نیومدن؟چرا منو نمیبری خونه مون…عمو بریم پیش مامانم…  قلبم داشت از دیدن اشکها و شنیدن حرفهایش از جا کنده میشد.خدایا!خدایا!من چه جوابی باید به این بچه می دادم؟  موهایش را بوسیدم.دوباره تکرا کرد:  _ عمو من می خوام برم خونه مون پیش مامانم.  و باز دلم را به آتش کشید.با دردی که توی گلویم از شدت بغض پیچیده بود گفتم:

۴ ۳ ۰
_ عزیز دلم…  روی صورت خیسش دست کشیدم:  _ تو…تو نمی تونی بری پیش مامان و بابات.  با چشمهای ترسیده و خیس و متعجب .سکسکه کنان پرسید:  _ چ…چرا؟!  سرم درد شدیدی داشت.حالم به هم می خورد و احساس تهوع داشتم.چشمهایم داشتند از کاسه بیرون می زدند و گلویم می سوخت و درد می کرد و صدای گریه ی اظرافیان آزارم می داد.با همه ی اینها با همان دردی که توی صدایم بود گفتم:  _ اونا…اونا…نیستن…رفتن پیش خدا…پیش داداش یاسینت.رفتن خاله پگاهو ببینن.  چانه و لبهایش لرزیدند که با دیدنشان صورتم از اشک خیستر شد.  _ پس چرا…منو با خودشون نبردن؟چرا؟  با بغض و هق هق گفتم:  _ آخه…آخه…اگه تو رو هم می بردن اونوقت عمو کیوان تنها میشد.تنهای تنها…  از بغلم بیرون آمد و گفت:  _ خب بیا…بیا با هم بریم پیششون.  و دستم را کشید که بلند شوم همراهش بروم.گریه ام شدت بیشتری پیدا کرد:  _ آخه نمیشه اونجایی که رفتن خیلی دوره.به ما اجازه نمیدن بریم اونجا.چون تو هنوز کوچولویی.باید بزرگ بشی.  با بغض پرسید:  _ اون وقت اگه بزرگ شدم می تونم برم؟  سرم را تکان دادم و اشکها مجال ندادند.حالا دیگر تمام تنم از شدت گریه می لرزید و نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم.عسل خودش را انداخت توی بغلم:

۴ ۳ ۱
_ پس دیگه گریه نکن عمو.وقتی بزرگ شدم با همدیگه میریم پیش مامان و بابا.  محکم او را گرفتم و پلکهایم را روی هم فشار دادم.حرفهایش داغم را تازه تر کرده بودند.حرفهایش…  ساعتی بعد عسل در آغوشم به خواب رفته بود و شاید در آن لحظه رویای بزرگ شدن آمده بود سراغش.فضای خانه در سکوت سنگینی فرو رفته بود.سکوتی که گاهی صدای هق هق خفه ای شکسته میشد و برای اینکه برادرزاده ی کوچکم را از خواب نپراند آرام او را تکان می دادم و خودم چشمهایم را که هنوز از اشک خیس بودند بسته بودم.  بخش دوم  قرار بود برویم مهمانی.یکی از دوستان همایون به افتخار ما جشن گرفته بود و با اینکه من اصلا علاقه ای به شرکت در مهمانی آن هم همراه همایون را نداشتم با اصرار او مجبور شدم قبول کنم.آماده شده بودم.آرایشم خیلی ملایم بود و لباسی که انتخاب کرده بودم ساده بود و پوشیده.می دانستم امکان دارد همایون ایراد بگیرد اما اصلا برایم مهم نبود.هر طور دوست داشتم لباس می پوشیدم و آرایش می کردم.به او هم ارتباطی نداشت.  _ آماده ای خانومم؟  توی اتاق سرک کشید و وقتی مرا دید داخل شد و نگاهم کرد.کت و شلوار آبی سیر تنش بود.من رنگ لباسهایم را ناخودآگاه قهوه ای و سفید انتخاب کرده بودم.کت و دامن قهوه ای و بلوز و شال سفید.نمی دانستم چرا.ولی حس می کردم این انتخاب به خاطر خاطرات گذشته بوده.خاطراتی که شاید کیوان هم جایی در آنها داشت.قهوه ای رنگ محبوب او بود.  همایون سر تا پایم را ور انداز کرد:  _ تو چرا مثل املا لباس پوشیدی؟  نگاهی به خودم انداختم و پرسیدم:  _ مگه لباسم چشه؟  با اخم کمرنگی گفت:  _ زیادی ساده و پوشیده ست.من که خودم برات لباس انتخاب کرده بودم چرا اونا رو نپوشیدی؟  جواب دادم:  _ ازشون خوشم نیومد.

۴ ۳ ۲
با اعتراض گفت:  _ می خوای آبروی منو پیش دوستام ببری؟!  جواب دادم:  _ من چیکار به دوستای تو و آبروت دارم.دوست دارم اینجوری لباس بپوشم.  حرفهایم را که زدم.کیفم را که ترکیبی بود از رنگهای قهوه ای و سفید برداشتم و از کنارش تند رد شدم و از اتاق بیرون رفتم.  دنبالم آمد و با صدایی عصبانی گفت:  _ بهار مست!کفر منو در نیار.همین الان برو اینارو عوض کن.  جوابش را ندادم.کیفم را انداختم روی میز خاکستری وسط سالن و رفتم روی یک کاناپه نشستم.با همان اخم و عصبانیت آمد ایستاد بالای سرم:  _ تو چرا اینجوری می کنی؟من برات لباس نخریدم که بندازیشون یه گوشه و اینارو بپوشی.  تند جوابش را دادم:  _ من هم گفتم از اون مدل لباسا خوشم نمیاد.  _ ولی من می خوام تو اونارو بپوشی.می خوام زنم تو مهمونی تک باشه و بدرخشه.می خوام همه ببینن…  حرفش را قطع کردم و با لحنی غیظ آلد گفتم:  _ من عروسکت نیستم که بخوای به دوستات نشونم بدی و هر طور بخوای باهام رفتار کنی.اصلا اگه فکر می کنی آبروتو می برم نیام.چطوره؟  با حرص نگاهم کرد.  و مثل اینکه کوتاه آمد که گفت:  _ باشه.پاشو بریم.

۴ ۳ ۳
سرد و بی تفاوت نگاهش کردم.بلند شدم.کیفم را برداشتم و دنبالش رفتم.سوار ماشین که شدیم بدون اینکه حرفی بینمان رد و بدل شود ماشین را از ویلا برد بیرون و تا برسد من چشمهایم را روی هم گذاشتم تا کمی استراحت کنم و اعصابم آرام شود.دلم راضی به شرکت در این مهمانی نبود ولی همایون مجبورم کرده بود.روز قبلش هم مرا با کلی اصرار برد خرید و هر چه خرید به سلیفه ی خودش انتخاب کرد.من هم فقط توانستم همین لباسهایی را که تنم بود بخرم.آخر از سلیقه اش اصلا خوشم نمی آمد.

Viewing all 65 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>