رمان آئینه های شکسته – قسمت پنجم
![آینه]()
_ اینا ساده ترین چیزایی هستن که تو زندگی مشترکمون هر دو تامون باید رعایت کنیم.اینکه وقتی مشکلی برامون پیش میاد به هم اعتماد کنیم و با همدیگه در میون بذاریم. چه حرفهایی می شنیدم!اینها چه معنایی می توانست داشته باشد؟!یعنی آزادی!یعنی اینکه داشتم مستقل میشدم؟!شاید هم فقط حرف و تعارف بود و بعد از عروسی همه چیز رنگ دیگری به خود می گرفت.نفهمیدم چقدر حرف زد که پرسید: _ تو حرفی نداری؟! _ نه. _ باشه.هر طور که دوست داری.ولی بهتره سعی کنی از این ساکت بودنت یه کم کم کنی.قرار نیست که من با یه مجسمه ازدواج کنم. احساس کردم این جمله ی آخر را با حرص بیان کرد و باعث شد بیشتر خجالت بکشم و وقتی خداحافظی کرد خیلی آرام و نجوا گونه جوابش را دادم.
فصل بیست یکم بخش اول تماس را که قطع کردم گوشی را روی میز گذاشتم.معلوم نبود پدر و مادرم با چه زمینه ی فکری و روی چه حسابی این دختر را برای من انتخاب کرده بودند!اصلا با من از زمین تا آسمان فرق داشت.کاملا ساکت و خجالتی و به نحو اسفناکی ترحم برانگیز بود.بیش از حد نیز بی دست و پا نشان می داد.در کل رفته بودند برایم عروسک پیدا کرده بودند.مطمئن بودم زندگی مشترک خوبی نخواهیم داشت.کاش مجبور نشده بودم این ازدواج را بپذیرم.حس خوبی نداشتم.مخصوصا که سالگرد پگاه را نیز که چند روز قبل بود فراموش کرده بودم و همین بود که احساس گناه می کردم.حس می کردم به خیانت بزرگی دست زده ام.یک خیانت چند وجهی.این بود که از میزی که باقی دوستانم
۲ ۴ ۳
پشتش نشسته بودند بلند شدم و به خلوت ترین و دورافتاده ترین نقطه ی باغی که عروسی در آن داشت برگزار میشد پناه برده بودم.تا کمی احساس آرامش کنم.اما وقتی دیدم فایده ای ندارد تصمیم گرفتم با سمیرا تلفنی حرف بزنم و چون قبل از آن از پدرش اجازه گرفته بودم بی معطلی با منزلشان تماس گرفتم.فقط به گمان اینکه احساس بدی که داشتم از بین برود اما فایده که نداشت هیچ بدتر هم شدم.البته از سمیرا عصبانی نبودم.چون می دانستم ذاتا اینطور بار آمده.از خودم و پدر و مادرم ناراحت بودم که چنین خطای بزرگی مرتکب شده بودیم.من و سمیرا به هیچ وجه با هم تناسب نداشتیم و این موضوع از همین حالا کاملا مشخص بود.اطمینان داشتم تغییر دادنش کار سختی است.البته اگر تغییر پذیر بود.چون به نظر من آدمها خیلی سخت تغییر می کردند و اکثر اوقات به قول دکتر مهرزاد تغییراتشان فقط ظاهری بود و ذاتشان عوض نمیشد.اصلا این دختر هر چه من می گفتم انگار نمی فهمید.چقدر با پگاه فرق داشت.او حتی خجالت کشیدنش هم به دلم می نشست.اصلا یک چیز دیگر بود.متفاوت با همه ی دخترهایی که دیده بودم.با یاد پگاه آهی کشیدم و باز هم احساس گناه به سراغم آمد: _ می تونم بشینم؟ با شنیدن صدای آشنایی سرم را بلند کردم.خانم صادقیان بود.مادر بابک.مثل همیشه شیک و اتو کشیده.به احترامش از جا برخاستم: _ بله.خواهش می کنم بفرمایین. _ ممنون. یک صندلی پیش کشید و مقابلم نشست و در همان حال نیز چشم دوخت به نقطه ای از باغ که بهرام و ترانه بین عده ای از مهمانها ایستاده بودند و احتمالا با آنها خوش و بش می کردند.صدای موسیقی ملایمی که در فضا پیچیده بود حس خوبی به آدم می داد و شاید اگر می توانستم افکار مزاحم را از سرم بیرون کنم از آن لذت می بردم. خانم صادقیان بدون اینکه چشم از عروس و پسرش بردارد گفت: _ جشن عروسی آرومیه نه؟ در تائید حرفش سرم را تکان دادم: _ بله درسته.خیلی آرومه. _ پیشنهاد ترانه بود.می گفت دوست داره اینجوری باشه.روحیه ی خاصی داره این دختر.خیلی آرومه و با کاراش به آدم آرامش میده. این بار در جوابش چیزی نگفتم و او نجوا کنانبا افسوس ادامه داد:
۲ ۴ ۴
_ بر عکس دختر من بهار که دردسر ساز و شلوغه. بهارمست!اسمش را که آورد تازه متوجه شدم در عروسی حضور ندارد.پس هنوز حالش خوب نشده!فکر می کردم یک سرماخوردگی ساده است!شاید هم حدسم درست بوده و آن دختر…با این فکر و به رسم ادب پرسیدم: _ راستی حالشون چه طوره؟بهارمست خانومو می گم.مثل اینکه بدجوری مریض شدن. _ درسته.به خاطر مریضیش اجازه ندادم بیاد. _ فکر نمی کردم یه سرماخوردگی اینقدر طول بکشه.به هر حال امیدوارم زودتر حالشون خوب بشه. _ ممنون پسرم. لبخندی تحویلش دادم و چشم دوختم به جمعیتی که پشت میزها نشسته و از خودشان پذیرایی می کردند.بابک و فرشاد و چند تا جوان دیگر هم پشت میزی نشسته بودند و مشغول گفت و گو بودند. _ راستی به خاطر ازدواجت بهت تبریک می گم. خانم صادقیان حین به زبان آوردن این جمله به حلقه ای اشاره کرد. از اشاره اش دلم یک جوری شد.یک حس بد به سراغم آمد.اما با این حال در جوابش گفتم: _ ممنون. و احساس کردم می خواهد چیزی بگوید اما معذب است.از نگاه کردن به من طفره می رفت و نگاه سرگردانش در بین جمعیت می چرخید.حس کردم نگران چیزی است.بنابراین پرسیدم: _ به نظر نگران میاین.چیزی شده؟ و انگار این سوال من غافلگیرش کرد که یک لحظه دهانش باز ماند و بعد دستپاچه سیبی را از ظرف میوه های روی میز برداشت و دوباره آن را سر جایش گذاشت.بعد من و من کنان گفت: _ ر…را…راستش…راستش…می خواستم…م…می…خواستم باهات در مورد یه…یه موضوعی حرف بزنم. متعجب پرسیدم: _ چیزی شده؟! لبهایش را به هم مالید و گفت:
۲ ۴ ۵
_ خب…خب چه طور بگم…من…من…می خوام در مورد دخترم… حرفش را خورد.یعنی چه؟!چه چیزی می خواست بگوید؟!آن هم در مورد دخترش به من؟!اصلا او چه ربطی من داشت؟چه موضوعی بود که این زن محکم نمی توانست درست آن را بیان کند؟! _ مشکلی پیش اومده؟! سوالم را طوری پرسیدم که احساس آرامش کند و راحت حرفش را بزند: _ قضیه در مورد بهارمسته. متعجب گفتم: _ خب؟! با یال روسریش ور رفت و گفت: _ می دونی تو مثل پسرم می مونی.یعنی…یعنی هیچ فرقی با بابک و بهرام برام نداری.چطور بگم…خب…می دونی پسرم…راستش…بهارمست به تو…علاقه پیدا کرده. زن این را گفت و سرش را پایین انداخت.از شنیدن حرفش دلم ریخت.سست شدم.بی اختیار به پشتی صندلی تکیه دادم و هیچ نگفتم.چون نمی توانستم حرفی بزنم.پس حدسم درست بود و بهار مست عاشق شده بود.آن هم عاشق من… خانم صادقیان با لحنی پوزش خواهانه گفت: _ می دونم پسرم…می دونم این برای تو ممکنه عجیب یا حتی ناراحت کننده باشه و می دونم شوکه شدی.چون تو الان نامزد داری و متاهلی و البته به نامزدت متعهد هستی.من هم قبل از این خیلی سعی کردم دخترمو راهنمایی کنم که…که درست با احساساتش برخورد کنه…در واقع من خودمو مقصر می دونم و فکر می کنم باید جلوشو می گرفتم…اما…اما نمی دونستم چنین اتفاقی میفته و تو نامزد می کنی…من… فکر می کردم تو هم…ممکنه به دخترم احساسی پیدا کنی.برای همین جلوشو نگرفتم.اما حالا که تو…به دختر دیگه ای متعهدی نباید اجازه بدم بیشتر از این علاقه ی بهارمست بهت ادامه پیدا کنه.برای همین…برای همین…فکر کردم از تو کمک بگیرم. حرفهایش که تمام شد.مدتی سکوت بینمان برقرار شد.احساس می کردم همین حالاست که عصبانیتم را نشانش دهم.اما او مادر یکی از بهترین دوستانم بود.هر چند به قول خودش در پیشروی احساسات دخترش مقصر بود و
۲ ۴ ۶
جلویش را نگرفته بود و حالا هم جلویم نشسته و این حرفها را میزد ولی ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگویم.اما او به حرف زدنش ادامه داد: _ از وقتی حالش بدتر شده شب و روز بالای سرش بودم.تبش که پایین نیومده هیچ شدیدتر هم شده.مرتب هذیون می گه و بین حرفاش…اسم…تو رو میاره.همین بود که فهمیدم بدتر شدن حالش به تو ربط داره.بابکو طوری که خودش نفهمه سین جیم کردم و در موردت ازش پرسیدم و فهمیدم که نامزد کردی.حالا…حالا من به کمک تو احتیاج دارم…تا این عشق یه طرفه رو از سرش بیرون کنم. او حرف میزد و در حین گفتن هر کلمه ای چهره ی آرامش بیشتر در هم میریخت و اشکهایش بیشتر سرازیر میشد و بالاخره با لحنی متشنج و گرفته گفت: _ به کمکت احتیاج دارم.خواهش می کنم یه کاری کن دخترمو نجات بده.کاری کن این عشق از سرش بیفته.نگام نکن ظاهرم آرومه.به خدا دلم آشوبه.وقتی توی اون حال زار و نزار میبینمش جیگرم آتیش میگیره.اون دختر شاد و سرحالی بود اما حالا… دیگر نتوانست ادامه دهد و به گریه کردنش ادامه داد.مدتی را فقط مات و مبهوت نگاهش کردم.اصلا باورم نمیشد این زن که اینقدر خودش را قوی و کاردان نشان می داد اینطور درمانده و مستاصل مقابل من بنشیند و گریه کند.آن هم به خاطر احساسات جریحه دار شده ی دخترش که دچار عشقی یک طرفه شده بود.اصلا باورم نمیشد از من کمک بخواهد.چه کمکی می توانستم به او و دخترش بکنم.چه کمکی؟! مغزم قفل شده بود.اما برای اینکه آرامش کنم گفتم: _ خیله خب.شما آروم باشین و خودتونو ناراحت نکنین.من سعی می کنم بهتون کمک کنم. لحظه ای دست از گریه کردن کشید و با لحنی امیدوار پرسید: _ واقعا؟! سرم را تکان دادم. اما او انگار هنوز باورش نشده بود که پرسید: _ ولی…ولی…چیکار می خوای بکنی؟! سعی کردم لبخند بزنم.ولی نفهمیدم موفق شدم یا نه: _ بذارینش به عهده ی من.خودم درستش می کنم.
۲ ۴ ۷
و سرم را پایین انداختم: _ نمی خوام دوستی من و بابک به خاطر این قضیه به هم بخوره و یا مشکلی برای اعضای خانواده ش پیش بیاد. سپس سرم را بالا آوردم و لبخند اطمینان بخشی زدم: _ بهم اعتماد کنین.نمیذارم مشکلی برای دخترتون پیش بیاد. _ ممنون. باز لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که چطور می توانم فکر این عشق پوچ را از سر بهار مست بیرون کنم.من که احساسی نسبت به او نداشتم!نه به او و نه به هیچ دختر دیگری.حتی به سمیرا هم که همسرم بود احساسی نداشتم.تمام احساسات من و قلب و روحم متعلق به پگاه بود.فقط و فقط او. بخش دوم سرم گیج می رفت.اما هر طور بود از جایم بلند شدم.چند روز گذشته بود.خودم هم نمی دانستم.اصلا خبر نداشتم اطرافم چه گذشته.فقط می خواستم بروم آزمایشگاه.نمی تواستم در خانه بمانم.باید می رفتم.فقط اینطوری می توانستم کیوان را ببینم.تلو تلو خوران در اتاقم می چرخیدم و لباسهایم را یکی یکی می پوشیدم و وقتی حس کردم آماده شئه ام از اتاقم بیرون آمدم.از پله ها پایین آمدم و کیفم را روی شانه ام انداختم.خانه ساکت بود.خیلی ساکت.انگار کسی خانه نبود!خواستم از سالن بروم بیرون که صدای مادر میخکوبم کرد: _ کجا؟! برگشتم به طرفش و جواب دادم: _ سر کار. _ تو که هنوز حالت خوب نشده! _ خوبم.می خوام برم. _ ولی تو جایی نمیری. _ ماما… نگذاشت حرفم را تمام کنم.به سمت کتابخانه رفت و گفت:
۲ ۴ ۸
_ بیا باهات کار دارم. _ نه می خوام برم. _ کجا؟ _ گفتم که سر کار. _ من هم گفتم امروز نمیری. _ ولی… _ می خوام باهات حرف بزنم.دنبالم بیا. مادر به کتابخانه رفت و من هم به ناچار دنبالش رفتم.داخل که شدیم گفت: _ بشین. بی حوصله روی یک صندلی نشستم.او نیز رو به رویم نشست و بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن: _ بهار مست!من یه جور دیگه روی تو حساب باز کرده بودم.فکر می کردم دختر عاقلی هستی!و خیلی به روش تربیتی که در موردت به کار گرفته بودم امیدوار بودم.ولی مثل اینکه اشتباه کردم.واسه همین به مادر هادی گفتم هنوز بچه ای و گفتم بهتره به فکر دختر دیگه ای واسه پسرش باشه. یک لحظه ساکت شد.انگار منتظر بود من هم حرفی بزنم.اما فقط نگاهش کردم.مادر پفی کرد.دستی به موها و گردنش کشید و گفت: _ بهارمست!تو داری با خودت چیکار می کنی؟! سرم را پایین انداختم و پایم را تکان دادم. _ یادته روز اول که از احساست گفتی چی بهت گفتم؟گفتم اگه دیدی علاقه ت یه علاقه ی واقعیه تا وقتی که خود اون به طرفت نیومده و علاقه ش بهت ثابت نشده صبر کن و حرکتی نکن.چون ممکنه احساست بهش یه طرفه باشه.حالا هم فهمیدی علاقه ت یه طرفه ست پس لطفا دیگه ادامه نده و کیوانو فراموش کن. با بغض و صدایی که می لرزید گفتم: _ نمی تونم.
۲ ۴ ۹
_ بهار مست! _ هنوز معلوم نیست که این عشق یه طرفه ست.من هم… مادر حرفم را قطع کرد و پرسید: _ یعنی می خوای بگی کیوان هم تو رو دوست داره؟ جوابش را ندادم.فقط چشمهای نم دارم را به او دوختم. _ اگه اون تو رو می خواست حتما می گفت و نمیرفت با یه دختر دیگه نامزد کنه.بعدش هم من همون شب عروسی بهرام ترانه باهاش صحبت کردم و همه چیزو بهش گفتم اون هم… چشم از مادر بر نمی داشتم.مات و مبهوت مانده بودم.یعنی گفته بود؟مادر گفته بود که من…تنم گلوله ی آتش شده بود و داشت گر می گرفت.دستم می لرزید.نگاهم نیز.نفسم بند آمده بود.مادر ادامه داد: _ اون گفت هیچ احساسی به تو نداره.فقط براش حکم یه خواهر کوچیکترو داری.همین. او گفت و من فکر کردم چقدر بیرحم است که اینطور با خونسردی چنین حرفی را برابر دخترش به زبان بیاورد.مگر از روحیه ی شکننده ای که حالا دارم خبر نداشت؟چرا داشت مرا میشکست و خرد می کرد؟!کیوان…کیوان چرا اینقدر بی رحم بود؟خواهر کوچکتر؟!واقعا چنین احساسی به من داشت؟!آدم چقدر می توانست سنگدل باشد؟!بلند شدم.سرم گیج میرفت.حالا که اینطور بود دیگر نمی رفتم آزمایشگاه تا دلش را بسوزانم.تا بفهمد فقط او نیست که می تواند اذیت کند.چشمانم سیاهی میرفت.بغض کرده بودم.از کتابخانه بیرون آمدم.خسته از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاقم رساندم.روی تختم به پهلو دراز کشیدم و چشمهایم را بستم.کیوان…کیوان…چطور توانستی این حرف را بزنی؟!تو که اینقدر بی ملاحظه و بی فکر نبودی!یعنی ذره ای احساس به من نداشتی!ناگهان از این فکر که کیوان مرا دوست نداشته و نخواهد داشت بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود شکست و اشکهایم جاری شدند.به بالشم چنگ زدم و شروع کردم به گریه کردن.برایم غیر قابل تحمل بود.هیچ کس…هیچ عاشقی تحمل شنیدن جمله ی دوستت دارم را چه مستقیم و چه غیر مستقیم نداشت.اما با وجود این باز هم من احساس می کردم دوستش دارم و او را می خواهم.حتی اگر از این هم بدتر شود.عشقم ذره ای کم نمیشود و آرزو کردم ورق برگردد و او به سمتم بیاید. بخش سوم چند روزی گذشته و تماسهای تلفنی کیوان بیشتر شده بود.او هر بار سعی می کرد مرا به حرف بگیرد تا خجالتم بریزد و در بین حرفهایش از کارهایی که انجام می داد می گفت.از درسهایش که سنگین بودند.از تصمیمی مبنی بر قبول پیشنهاد کاری یک شرکت و گشتن دنبال یک آپارتمان برای شروع زندگی مشترکمان.او می گفت و من گوش می دادم و سعی می کردم گاهی چیزی بگویم و کمتر سکوت کنم.اما در حضور پدر مگر میشد؟همین بود که بیشتر
۲ ۵ ۰
گوش می دادم تا حرف بزنم.او می گفت از حال و آینده و من در ذهنم تصور می کردم.حالا دیگر تصویر زندگی ای که در آینده ای نزدیک قرار بود با او آغاز کنم پررنگتر در ذهنم شکل گرفته بود.به وضوح می توانستم آینده را ببینم.آینده ای که قرار بود آن را با شوهرم شریک شوم.ملایمت و گرمای صدایش ترس را کمی از من دور می کرد اما هنوز خجالت می کشیدم.حرف محبت آمیزی بینمان رد و بدل نمیشد اما کلمات و جملات او به من آرامش می داد و همین هم برای من محبت ندیده کافی بود.شاید هم کم کم باعث میشد بیشتر به فکر زندگی آینده ام باشم و خودم را بیشتر برای پذیرفتن کیوان آماده کنم.و برای پذیرفتن هر آنچه او می خواست. فصل بیست و دوم بخش اول توی اتاقم بودم و داشتم وسایلم را جمع می کردم.دیگر قصد نداشتم با فرشاد و بابک زندگی کنم.می خواستم نزد خاله ام بروم و تا پیدا کردن آپارتمانی برای شروع زندگی خودم و سمیرا آنجا بمانم.به فرشاد گفته بودم دارم میروم و او در جواب تصمیمی که گرفته بودم سکوت کرده بود.حالا هم در سالن پذیرایی نشسته بود و نمی دانستم دارد چکار می کند.بدجوری دلم برایش میسوخت.وقتی گفتم می خواهم بروم حرفی نزد و فقط مظلومانه نگاهم کرد.اما هنوز به بابک نگفته بودم.اگر می گفتم تا دلیلش را نمی فهمید یک جنجال حسابی راه می انداخت.همانطور که داشتم کتابهایم را مرتب می کردم صدای در و بعد صدای بابک را شنیدم: _ کیوان کجاست؟ فرشاد با صدایی که انگار از ته چاه می آمد جواب داد: _ تو اتاقشه.داره وسایلشو جمع می کنه. با شنیدن گفت و گوی آن دو تا قلبم شروع کرد به تند زدن.منتظر بودم بیاید.حتما تا حالا استعفایم را هم دیده.و به شدت عصبانی است.حضورش را که بالای سرم حس کرد آخرین کتابم را هم در جعبه ای که جلویم بود گذاشتم و با خونسردی ظاهری گفتم: _ سلام. با صدایی که می لرزید پرسید: _ کجا داری میری؟ نفس عمیقی کشیدم تا آرامشم را حفظ کنم.بلند شدم و به طرفش برگشتم.اما از دیدن صورت سرخ شده از خشم و اخمهای درهمش جا خوردم.تا به حال او را این طور عصبانی ندیده بودم.با این وجود سعی کردم خونسرد نشان دهم.دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
۲ ۵ ۱
_ میرم خونه ی خاله م. و خواستم از کنارش عبور کنم که بازویم را گرفت.ایستادم.می توانستم اوج عصبانیتش را از فشار زیادی که به بازویم می آورد حس کنم: _ واسه چی پیشنهاد کار محجوب و دخترشو قبول کردی؟ خودم را از دستش آزاد کردم و با ملایمت گفتم: _ به همون دلیلی که استعفامو برات نوشتم. با این حرف من دستش را در جیب کتش فرو برد و کاغذ مجاله شده ای را بیرون آورد و جلویم گرفت: _ اینو می گی؟ آن را پرت کرد یک گوشه ی اتاق و با حرص گفت: _ ولی من اصلا چیزایی رو که تو این کاغذ پاره نوشتی قبول ندارم. روی تختم نشستم و حرفی نزدم.اگر چیزی می گفتم فقط اوضاع را بدتر می کردم و سر لج می افتاد.با همان صدای خشمگین گفت: _ فکر می کردم با هم دوستیم.فکر می کردم برای هم مثل برادریم و همین هم باعث میشه برای هم ارزش و احترام قائل بشیم.ولی مثل اینکه اشتباه می کردم.تو…تو…من و فرشادو اصلا هیچی حساب نمی کنی.بدون اینکه حتی یه کلمه به ما بگی هر کاری دوست داری انجام می دی بعدش هم انگار نه انگار ما آدمیم… لحظه ای سکوت کرد.ولی وقتی دید من حرفی نمیزنم ادامه داد: _ قرار بود با هم کار کنیم.با هم دست دادیم و کارمونو شروع کردیم.اما تو…تو…تو نصفه ی راه جا زدی !ما به هم قول دادیم و تو زدی زیر قولت.چرا کیوان؟آخه چرا؟ چه می توانستم در جوابش بگویم؟و اصلا چطور می توانستم بگویم؟اینکه خواهرش عاشق من شده بود و می خواستم این عشق یک طرفه را که دجارش شده از سرش بیرون کنم؟اینکه از بین رفتن آن علاقه شاید فقط با دور شدن من و نبودنم عملی میشد؟که شاید بهارمست اینطوری فراموشم کند و علاقه اش نسبت به من از بین برود؟ ولی بابک اشتباه می کرد.من جا نزده بودم.اصلا دلیلی برای جا زدن وجود نداشت.فقط با بیرون آمدن از آن آزمایشگاه و عوض کردن محل کار و زندگیم می خواستم بهارمست مرا نبیند.حداقل تا وقت جشن ازدواجم.من به
۲ ۵ ۲
مادر بابک قول داده بودم پس باید کمک می کردم بهارمست سر عقل بیاید.اما بابک هیچ کدام از اینها را نمی دانست.او خبر نداشت کاری که می کنم برای تداوم دوستیمان است و نجات خواهرش از یک عشق پوچ و بی سرانجام. _ آخه تو چه مرگته کیوان؟!چرا یهو اینقدر عوض شدی؟ باز هم سکوت کردم و او داد زد: _ د پس چرا حرف نمیزنی لعنتی؟ داد کشیده بود.این یعنی دیگر حسابی از کوره در رفته بود.چون تا به حال حتی با صدای بلند جلوی من حرف نزده بود چه برسد به اینکه سرم داد بزند.بلند شدم و بدون اینکه به چشمهایش نگاه کنم گفتم: _ متاسفم بابک.می دونم از دستم خیلی عصبانی هستی.ولی بدون برای تمام کارام دلایلی دارم که نمی تونم بهت بگم.تو که باید بدونی من کاری رو بی دلیل انجام نمی دم. حرفهایم که تمام شد.دستی روی شانه اش زدم.وسایلی را که لازم داشتم برداشتم و خواستم بیرون بروم که صدایش برای لحظه ای کوتاه باعث شد بایستم: _ کیوان! صدایش گرفته بود و احساس کردم بغض دارد.خودم هم بغض گلویم را گرفته بود با این حال آهسته گفتم: _ خداحافظ. و از اتاق بیرون آمدم و رو به فرشاد که در سالن ایستاده و کلافه نگاهم می کرد گفتم: _ فرشاد جان من باقی وسایلمو و یه سری از کتابامو گذاشتم اینجا.ولی سر فرصت میام می برم. _ می خوای برسونمت؟ _ نه ممنون.با آژانس میرم. تا دم در همراهیم کرد و گفت: _ باشه برو به سلامت. _ خداحافظ.بعد میبینمت.
۲ ۵ ۳
در زمان خداحافظی سعی کردم خودم را سر حال نشان دهم اما در واقع اینطور نبود.از خودم عصبانی بودم که باعث رنجش و دلخوری دوستانم شده بودم.ناراحت بودم به خاطر ناراحتی بابک و سکوت مظلومانه ی فرشاد که می دانست تصمیم من بی دلیل نیست و مرا بهتر از بابک میشناخت و برای همین هم چیزی نگفته بود.و این را هم می دانستم که الان در دلش به زمین و زمان ناسزا می گوید. به هر صورت با آن وضعیت از آنجا به خانه ی خاله ام رفتم تا موقتا آنجا بمانم.خانه شان آپارتمانی بود در یک مجنمع سه طبقه ی سفید که البته حیاط نداشت و با محل کار جدیدم و دانشگاهم خیلی فاصله داشت.اما کاری نمیشد کرد.مجبور بودم بسازم. بخش دوم داشتم از پله ها برای خوردن ناهار پایین می آمدم.از نظر جسمی حالم خوب شده بود ولی از لحاظ روحی وضعیت خوبی نداشتم.به هر حال بعد از ناهار می خواستم حتما برگردم سرکارم.یک هفته میشد نرفته بودم.حوصله ام هم سررفته بود.هیچ کس جز من و مادر و گاهی هم پدر در خانه نبود.ترانه و بهرام هم که رفته بودند ماه عسل.اگر امروز می رفتم آزمایشگاه حتما کیوان را هم می دیدم و دلتنگی چند روزه ام نیز رفع میشد.از پله ها که پایین آمدم وارد آشپزخانه شدم و دیدم بابک و مادر پشت میز نشسته اند.از دیدن برادرم در آن وقت روز اینجا تعجب کردم.او معمولا ناهار را در محل کار و با دوستانش صرف می کرد!اما این بار چه اتفاقی می توانست افتاده باشد که اینجا آمده بود؟!در حالیکه سرم پر از سوال شده بود سلام کردم.مادر جوابم را داد.ولی بابک فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد که باعث شد بیشتر تعجب کنم.وقتی هم مقابلش نشستم حتی سرش را بلند نکرد نگاهم کند.فقط نشسته بود.گوشی اش را جلویش روی میز گذاشته و بی توجه به غذایش به صفحه ی گوشی زل زده بود.مادر هم اصلا اعتراضی نمی کرد.از رفتار هر دویشان حیرت کرده بودم.اما می ترسیدم چیزی بپرسم.مادر که برایم غذا کشید سعی کردم خودم را مشغول کنم.اما هر چند لحظه یک بار زیر چشمی بابک را نگاه می کردم.ثریا هم آن لحظه رفته بود خانه ی خودشان و نبود که با ایما و اشاره سوال پیچش کنم و بفهمم چه خبر شده.اصلا تا به حال هیچ وقت بابک را اینقدر ساکت و عبوس ندیده بودم.آشپزخانه در سکوت مطلق فرو رفته بود.اما پس از چند دقیقه مادر انگار طاقت نیاورد که بالاخره پرسید: _ بابک !اتفاقی افتاده؟ اما او جواب نداد.مثل اینکه اصلا حواسش به اطرافش نبود.مادر با قاشقش چند ضربه به ظرف جلویش زد و دوباره صدایش زد: _ بابک! و بالاخره برادرم به خودش آمد و گفت: _ هان؟!هوم؟چیه؟
۲ ۵ ۴
_ پرسیدم اتفاقی افتاده؟ بابک سرش را پایین انداخت و جواب داد: _ نه. _ پس چرا ناراحتی و به جای غذا خوردن با اون گوشی ور میری؟ _ چیزی نیست. مادر اصرار کنان گفت: _ راستشو بگو چی شده؟ بابک با بی حوصلگی گفت: _ مامان دست بردار تو رو خدا. مادر با اخم گفت: _ من تا نفهمم از چی ناراحتی دست بردار نیستم. _ یعنی می خوای بدونی؟ _ آره. بابک نفسش را تند بیرون داد و گفت: _ کیوان رفت. مادر متعجب پرسید: _ رفت؟!کجا رفت؟! و من ناگهان چنگال در دستم ماند. _ از آپارتمان من رفت.از کارش هم استعفا داد رفت جای دیگه کار کنه. _ از اهواز که نرفته؟
۲ ۵ ۵
_ نه. _ خب پس این دیگه ناراحتی نداره.جای دوری که نرفته. _ مامان!چی داری میگی؟ از خونسردی مادر هم بابک و هم من تعجب کردیم.اما تعجب من خودش را با پریدن غذا در گلویم همراه شد و نگاه مادر و برادرم را متوجهم کرد.شوکه شده بودم و سرفه های پی در پی نیز امانم را بریده بودند.اصلا باورم نمیشد که کیوان چنین کاری کرده باشد!برای چه رفته؟کجا رفته؟چرا رفته؟برای چه؟در حالیکه در ذهنم از خودم سوال می کردم زیر نگاههای پرسشگر برادرم بلند شدم.اشتهایم کور شده بود و دیگر غذا از گلویم پایین نمیرفت.همانطور که سرفه می کردم از آشپزخانه بیرون آمدم.خونسردی مادر نشان می داد او از دلیل کار کیوان چیزی می داند.نفسم به زحمت بالا می آمد و هنوز تک سرفه میزدم.با قدمهایی سست به سمت پله ها رفتم که بابک صدایم زد: _ وایسا ببینم بهار مست. از لحن صدا زدنش دلم ریخت و به خود لرزیدم.قلبم شروع کرد به تند زدن.با حرکتی آرام و نوسانی روی پاشنه ی پا به طرفش چرخیدم.اخمهایش در هم بود.به صورتم دقیق شد.لب که باز کرد از سوالش به شدت جا خوردم: _ ببینم بین تو و کیوان چیزی هست؟ خشکم زد.دستم لرزید و به چهره ی نگران مادر که حالا پشت سر بابک ایستاده بود نگاه کردم: _ حرف بزن بهار مست. مادر خواست دخالت کند: _ بابک! اما برادرم با دست جلویش را گرفت: _ نه مامان.شما هیچی نگو.بذار خودش حرف بزنه. و با چشمهای منتظر و خشمگین مرا نگاه کرد: _ بگو بهارمست.چیزی بین شماست؟ هراسان و دستپاچه جواب دادم:
۲ ۵ ۶
_ من…من حرفی برای گفتن ندارم. این جمله را به زبان آوردم و خواستم از پله ها بروم بالا که بابک مچ دستم را گرفت و اجازه نداد تکان بخورم.بی اختیار داد زدم: _ ولم کن دیوونه. اما صدای او بلندتر از صدای من در سالن پیچید: _ تا حرف نزنی ولت نمی کنم.باید بهم بگی حدسم اشتباه بوده.باید بگی کیوان… تند و جیغ مانند گفتم: _ این قضیه به اون هیچ ربطی نداره من… بغض کردم.اما با نفس عمیقی آن را پس زدم . اشکهایی را که می رفتند دانه دانه روی گونه هایم سرازیر شوند با پشت دست پاک کردم : من بودم که عاشقش شدم. چشمهای بابک تا آخرین حد گشاد شدند.دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم و هق هق کنان گفتم: _ من بودم… دستهایم را جلوی صورتم گرفتم و تکرار کردم: _ من بودم. روی اولین پله نشستم.صدای بابک در فضا طنین انداخت: _ اون چی؟اون هم… مادر سریع در جوابش گفت: _ نه نه بابک اشتباه نکن.اون به بهارمست هیچ احساسی نداره. _ از کجا می دونی؟!
۲ ۵ ۷
_ چون من خودم هم فکر می کردم کیوان هم به خواهرت احساس داره ولی وقتی باهاش صحبت کردم فهمیدم اشتباه کردم.وقتی هم جریان علاقه ی بهارمستو براش گفتم تصمیم گرفت کاری کنه خواهرت فکرشو از سرش بیرون کنه.قید کارشو زد.محل زندگیشو هم واسه همین عوض کرد. دستهایم را از روی صورتم برداشتم و مات و مبهوت به مادرم نگاه کردم.پس کیوان به خاطر من…به خاطر اینکه عشقم را فراموش کنم…با مادرم نقشه کشیده بود…آخر…چطور…چنین فکری به سرشان زده بود؟!چطور مادر راضی به طرح این توطئه ی مادرانه شده بود؟یعنی واقعا او و کیوان فکر می کردند من اینطوری…نه…خنده دار بود…احمقانه بود…من…من هرگز نمی توانستم کیوان را فراموش کنم و یادش را از قلبم بیرون کنم.حتی اگر کیلومترها از من فاصله داشت هم این اتفاق نمی افتاد. _ پس قضیه اینه آره؟ سکوت کردم.اشکهایم بند آمده بود.ولی سکسکه های بعد از آن شروع شده بود. _ واسه همین اون شب پویا و کیوانو به جون هم انداختی؟معنای تموم اون نگاهها و حرکاتت…بد شدن حالت وقتی شنیدی اون نامزد کرده… حرفی نزدم و او ادامه داد: بعدش هم باعث شدی تصمیم به رقتن بگیره و من با حرفام برنجونمش. باز هم جوابش را ندادم.چون اگر چیزی می گفتم باز به گریه می افتادم. _ وای خدا حالا چیکار کنم آبروم جلوی کیوان رفت. سرم را بلند کردم و دیدم بابک پنجه های دو دستش را در موهایش فرو برده.خودم را آماده ی شنیدن سرزنشهایش کرده بودم.مطمئن بودم تا دقایقی دیگر به شدت سرزنشم می کند.اما من…من…کسی نبودم که با شنیدن دو تا حرف تند و دو تا نصیحت و کلمه ی توبیخ آمیز خودم را ببازم.من عاشق بودم.احساسم فرمان مغزم را به دست گرفته و دستور می داد.عقل کاره ای نبود.اصلا چه کسی به حرفش گوش می داد؟احساسم می گفت کیوان را دوست داشته باش و او را بخواه. دوباره بغضم شکست.بلند شدم و گریه کنان از پله ها بالا دویدم و بابک را که با صدای بلندی خطاب به من حرف میزد پشت سر گذاشتم: _ خوب گوش کن ببین چی بهت می گم بهارمست.دیگه حق نداری…حق نداری پاتو توی آزمایشگاه بذاری.حق نداری بیای آپارتمان من و اگه هم زمانی با کیوان رو به رو شدی راهتو کج می کنی و از یه طرف دیگه میری.فهمیدی چی گفتم؟
۲ ۵ ۸
بله فهمیدم.ولی…خودم را پرت کردم توی اتاقم.در را بستم.خودم را سر دادم روی زمین و زار زدم. بخش سوم در را که باز کردم با دیدنش خشکم زد و قلبم از تپش ایستاد.آرش سینی به دست مقابلم ایستاده بود.مات و مبهوت فقط نگاهش کردم.سلام کرد.فقط به لبهایش خیره شدم.اینجا چکار می کرد؟!برای چه آمده بود.سرم را که پایین آوردم.جواب سوالم را پیدا کردم.آش نذری آورده بود.دوباره سرم را بالا آوردم و چشم دوختم به صورتش.چقدر دلم برای لبخندهایش تنگ شده. _ نذریه.برنمی دارین؟ لحن رسمیش یادم انداخت که شوهر دارم.یادم انداخت زن دارد.دلم گرفت.دستهای بی رمقم را به سمت ظرف یک بار مصرف بردم.آن را برداشتم.داغی آش را در پوست دستهایم حس کردم.اما اهمیتی ندادم: _ قبول باشه. _ ممنون. ظرف را که برداشتم.خواستم برگردم داخل اما او همچنان که ایستاده بود و به سینی نگاه می کرد گفت: _ اون…پسره…که اون روز دیدمش باهات دم در…نامزدت بود؟ هنوز داشتم به صورتش نگاه می کردم.اخم کمرنگی چشمهای تنگش را تنگتر کرده بود و بار یادم افتاد شوهر دارم و فقط با تکان سر جواب مثبت دادم. _ اذیتت که …نمی کنه؟ این با سرم را به راست و چپ تکان دادم. _ یعنی راضی هستی؟ سوالش مرا به فکر فرو برد.آیا راضی بودم؟از کیوان و از زندگی با او که البته هنوز شروع نشده بود!نه…نه…من راضی نبودم.مجبور بودم و این اجبار باعث شده بود او را که هر چقدر آرام و ملایم بود بپذیرم.سرم را پایین انداخته و نگاهم بین حلقه ی طلایی که در انگشتم بود و آشی که با کشک و نعنا داغ تزئینش کرده بودند می چرخید. _ دست پخت خانوممه.امیدوارم خوشت بیاد.
۲ ۵ ۹
بغض کردم و به حرصی که در صدایش بود اندیشیدم.خیلی بی رحم بود اگر فکر می کرد من گناهکارم.چون اگر کسی گناهکار بود خودش بود.خودش که قبل از من ازدواج کرده و حالا هم آشی را که زنش پخته برایم آورده بود.حتما فکر می کرد از آن می خورم!فکر می کرد از گلویم پایین می رود.در را بستم و فکر کردک و حیاط را طی کردم. داخل خانه شدم.بدون توجه به مادر که در اتاقی چرت میزد به آشپزخانه رفتم.محتویات ظرف را در قابلمه ای ریختم و خواستم درش را ببندم.اما…اما یک لحظه دلم خواست آن را بچشم.یک قاشق برداشتم و کمی از آش را چشیدم.بی مزه بود.باید به حال خودم گریه می کردم یا به حال آرش؟!از این آش بی مزه کاملا مشخص بود چه زنی برایش انتخاب کرده اند. ناگهان حس حسادت مثل خوره به جانم افتاد و باعث شد از اینکه به جای من دختر بی دست و پایی همسر آرش شده حرصم بگیرد.اما کاری از دستم بر نمی آمد.دیگر چه فایده داشت دلم برای آرش بسوزد و یا از حسادت بخواهم بترکم؟!اصلا من چه حقی نسبت به او داشتم؟از اول هم هیچ حقی نداشتم.حالا که دیگر شوهر هم داشتم.به قول مادرم صاحبم کس دیگری بود.نه دیگر هیچ وقت نباید حتی یک لحظه هم به او فکر می کردم.آرش حق من نبود.متعلق به زن دیگری بود.هر چند آشپزی آن زن خوب نبود و هر چند آرش دوستش نداشت و هنوز به من توجه داشت.اما فکر کردن ما به همدیگر خیانت تلقی میشد.یک خیانت نابخشودنی. ولی اگر اینطور بود پس کیوان هم خائن بود.چرا که به دختر دیگری غیر از من فکر می کرد.به دختری که مرده بود و هنوز در قلب و ذهن او جا داشت.با این حال حتما از اینکه من به دیگری فکر کنم خوشش نمی آمد و شاید همین هم رویه اش را تغییر می داد و رفتارش عوض میشد.پس نباید بهانه به دستش می دادم.نباید می گذاشتم بفهمد روزگاری آرشی بوده که دل مرا برده و هنوز که هنوز است گاهگداری به او فکر می کنم.اگر می فهمید حتما شر به پا میشد.آبروی آرش هم این وسط میرفت و زندگیش خراب میشد.پس در این صورت نه دیگر آرش را باید می دیدم و نه می گذاشتم کیوان چیزی از قضیه بفهمد. فصل بیست و سوم بخش اول زمان خیلی زود می گذرد.این چیزی بود که تازه متوجهش شده بودم و این توجهم به زمان شاید به خاطر مشغله ی زیادی بود که داشتم.درس و امتحانات پایان ترم از یک طرف ، کار از یک طرف و آماده کردن محل سکونت جدیدم از طرف دیگر همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ذره ای فرصت سر خاراندن نداشته باشم و گاهی زمان برای انجام تمام کارهایم کم بیاورم و گاهی فکر کنم لحظه ها چه سریع می گذرند. سرم آنقدر شلوغ بود که موجب کم شدن ارتباطم با دوستانم نیز شده بود.فرشاد را فقط در دانشگاه و وقت امتحانات می دیدم.کوروش فاطمی را هم گاه گداری می دیدم ولی بابک را اصلا…البته این ندیدن خواست هر دویمان بود.بعد
۲ ۶ ۰
از اینکه او به خاطر اتفاقاتی که افتاده بود ،به خاطر خواهرش ورفتار خودش از من عذرخواهی کرد و قول داد بهارمست مرا فراموش کند تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم و تا زمان ازدواج من فقط از طریق پیام با هم در ارتباط باشیم تا بهارمست راحت تر بتواند علاقه اش را فراموش کند و راحت تر همه چیز را بپذیرد.اما من بر خلاف نظر دوستم دلیلی هم برای عذرخواهی و اعمال فشار بر آن دختر نمی دیدم.آن هم به آن نحو که بابک تعریف می کرد.چون او کاری نکرده بود. یا جرمی مرتکب نشده بود که چنین مجازاتی حقش باشد.فقط به ندای قلبش گوش کرده بود.کاری که هر کسی می کرد.فقط در نظر من او هنوز خیلی بچه بود و بچگانه فکر می کرد. بهارمست نمی دانست زندگی با شخصی مثل من چقدر می تواند برای دختر سختی نکشیده و نازپرورده ای مثل او سخت باشد.مطمئنا نمی توانست کسی را که هر شب کابوس میدید و به یاد دختر دیگری زندگی می کرد تحمل کند.بدون شک اگر هم عشق او را می پذیرفتم و با او ازدواج می کردم تنها چیزی که سرانجام از چنین زندگی ای حاصل میشد چیزی جز سرخوردگی ، نفرت و دلزدگی و جدایی نبود.پس چه بهتر که بهارمست مرا فراموش می کرد و می رفت دنبال زندگیش.دنبال زندگی ای که به آن تعلق داشت.حالا درست بود که من با سمیرا ازدواج کرده بودم اما این تنها از سر اجبار بودودر واقع من راضی به بدبخت کردن هیچ دختری نبودم و خودم می دانستم زندگی با من برای هر دختری فقط یک پایان بد به همراه دارد.اما حالا که سمیرا همسرم شده بود مجبور بودم تا آخرش بروم. به او گفته بودم بعد از امتحانات به دیدنش می روم.می خواستم به عنوان شوهرش به وظایف و تعهداتم نسبت به او عمل کنم.به هر حال آن دختر همسرم بود.باید در مقابلش احساس مسئولیت می کردم.دلم نمی خواست به خاطر ازدواج با من اذیت شود و زجر بکشد.می خواستم با ملایمت و احترام با او برخورد کنم.تا حداقل روی آرامش به خود ببیند و احساس بدبختی نکند.با چنین تفکراتی می خواستم زندگی مشترکم را با او شروع کنم.فقط دو ماه به آغاز زندگی دو نفره ی ما مانده بود. روزها پشت سر هم و سریع می گذشتند.چشم که روی هم گذاشتم یک ماه دیگر نیز گذشت و موعد رفتنم به ایلام رسید.خودم را برای رفتن به نزد همسرم آماده کردم.برایش یک گوشی و چند تا کتاب گرفتم.چند دست لباس و یک زنجیر طلا با پلاکی که شکل حرف اول اسمش به انگلیسی بود.از آپارتمانی هم که رهن کرده بودم عکس و فیلم گرفتم که نشانش بدهم.همه ی این کارها را تا روز رفتنم انجام دادم.از شرکت محل کارم مرخصی گرفتم.بلیط اتوبوس تهیه کردم و سفر ده ساعته ام را به سمت ایلام آغاز کردم. بخش دوم مدتی بود اصلا از کیوان خبر نداشتم.بابک هم وقتی خانه بود چیزی در مورد او نمی گفت.داشتم دیوانه میشدم. گوشه گیر شده بودم و به شدت احساس افسردگی می کردم.در واقع بیشتر اوقاتم را در اتقم و یا در کتابخانه ی خانه مان سپری می کردم.
۲ ۶ ۱
دیگر صبحهای زود بیدار نمیشدم و سر و صدا نمی کردم.ورزش را به کل کنار گذاشته بودم.آن دختر شاد و سرزنده و شیطان سابق نبودم.شده بودم یک آدم افسرده ی گوشه گیر. بهرام و پدر و ترانه و دیگرانی که از ماجرای عشق من به کیوان خبر نداشتند از رفتارهایم متعجب و بعضا کلافه بودند.اما مادر و بابک که می دانستند مرا به حال خود رها کرده بودند و فقط رفت و آمدم کنترل میشد.آن هم به وسیله ی برادرم.در واقع یک جورهایی در زندان خانگی به سر میبردم.در زندانی که بابک برایم ساخته بود تا شاید عاشقی از سرم بپرد و آبرویش را بیشتر از آن جلوی دوستش نریزم. هیچ کدام از اینها برای من مهم نبود فقط دلم می خواست کیوان را ببینم که البته با مراقبتهای برادرم امکانش وجود نداشت. او نمی دانست کارهایش فایده ای ندارد هیچ بلکه آتشم را تیزتر می کند.نه او نه مادرم و نه حتی کیوان نمی دانستند همین ممانعتها باعث میشود عاشقتر شوم و بیشتر به عشقم فکر کنم.بله من کسی نبودم که به این آسانی از چیزی که می خواستم به دست بیاورم دست بکشم.این اخلاق را از بچگی داشتم.وقتی چیزی چشمم را می گرفت باید به دستش می آوردم وگرنه خدا می دانست چه کارهایی می کردم.حالا هم عاشق شده بودم و می خواستم به عشقم برسم.ولی اگر هم روزی به هدفم نمی رسیدم کاری می کردم که کیوان به خاطر رد کردن عشقم روزی صد بار احساس پشیمانی کند. کاری می کردم که احساس گناه کند. با این حال آرزو می کردم کارمان به آنجا کشیده نشود.چون زجر کشیدنش را نمی خواستم.ولی قبلش باید هر طور شده کیوان را می دیدم و به او بگویم دوستش دارم.رو در رو و چهره به چهره.اینطوری تاثیرش بیشتر بود و موفق میشدم نظر او را جلب کنم.پس آن دختر یعنی نامزدش چه؟!او چه میشد؟!فعلا که اتفاقی بینشان نیفتاده بود.پس جای نگرانی نبود.اما اگر اتفاقی افتاده باشد چه؟ اگر حتی یک شب… حتی از تصور این موضوع حالم بد میشد و تمام تنم می لرزید.کیوان!عشق من؟شب را با دختر دیگری به سر کند؟این دیگر غیر قابل تحمل بود.ولی به هر حال حقیقت داشت و نمیشد انکارش کرد.اگر این اتفاق افتاده باشد…آن وقت فقط همان یک راه باقی می ماند…راهی که باید می رفتم.شاید سرانجام خوبی برایم نداشت.اما اینطوری قلب کیوان به درد می آمد.پشیمان میشد و احساس گناه تا آخر عمر رهایش نمی کرد.بله من انتقام می گرفتم.انتقامی که خاص خودم بود. بخش سوم داشتم به تصویر خودم در آینه نگاه می کردم و روی لب ورم کرده ی کبودم آرام دست می کشیدم که صدای زنگ در بلند شد.هراسان به سمت مادرم برگشتم که به طرف در راهرو رفت و خطاب به من گفت: _ برو مادر.فعلا برو توی اتق و نیا بیرون تا ببینم چی میشه.
۲ ۶ ۲
دویدم توی اتاق و در را بستم.می ترسیدم.از کیوان و عکس العملش می ترسیدم.خبر دادم بود دارد می آید و من و مادر هر لحظه انتظار رسیدنش را می کشیدیم.اما من خدا خدا می کردم نیاید.آخر پدر آن روز قبل از بیرون رفتن به خاطر اینکه وقتی در حیاط بودم صدای آواز سوزناک آرش از کوچه آمده بود و به بهانه ی اینکه من به صدای او گوش کرده ام مفصل کتکم زده بود.می ترسیدم اگر کیوان هم ببیند و بفهمد چرا کتک خورده ام عصبانی بشود و دست رویم بلند کند.البته مادر هم نگران همین موضوع بود و فکر می کرد بهتر است خودش قضیه را آرام آرام با او در میان بگذارد.این ترس دست خودمان هم نبود.به خاطر زهر چشمی بود که مردهای خانواده مان از ما گرفته بودند. رفتم سه کنج اتاق نشستم.مثل بید به خودم می لرزیدم.چشمهایم را بسته بودم.مدام با خودم تکرار می کردم الان میاد.الان میاد.و آمد و صدایش در فضای خانه پیچید: _ پس سمیرا کجاست؟ خودم را بیشتر جمع کردم. _ سمیرا!سمیرا! _ عمه!سمیرا کو؟! _ خب می دونی پسرم.ام…راستش..چیزه… _ اتفاقی افتاده؟! _ ها؟…نه…راستش… _ چی شده؟ صدای پچ پچ مادر را شنیدم.اما نفهمیدم چه گفت.بغض کردم و سرم را روی زانویم گذاشتم.در موقعیت بدی گیر افتاده بودم.دلم می خواست هر چه زودتر خلاص شوم .زودتر از او هم کتک بخورم و تمام شود.ناگهان در اتاق باز شد.از جا پریدم.خودم را به دیوار چسباندم و دیدم کیوان در چارچوب در ایستاده و ماتش برده.هر آن انتظار می کشیدم جلو بیاید و از او هم حداقل چند تا سیلی بخورم.همین بود که وقتی جلو آمد خودم را آماده کردم.وقتی کنارم ایستاد سرم را پایین انداختم و هنگامی که دستش را پیش آورد.چشمهایم را بستم و سرم را کمی چرخاندم.بغض کرده و ترسیده بودم.چانه ام را گرفت و سرم را بلند کرد.صدای عصبانیش در گوشم نشست: _ یعنی این بلارو فقط واسه خاطر اینکه صدای پسر همسایه از کوچه اومده سرش آورده؟! مادر گفت:
۲ ۶ ۳
_ خ…خب عمه… چانه ام را رها کرد و با خشم گفت: _ الان میرم تکلیفمو باهاش روشن می کنم. چشمهایم را سریع باز کردم.حیرت زده به کیوان نگاه کردم.می خواست بورد بیرون.سراغ پدرم؟!یا آرش؟اما مادرم دستش را گرفت و ملتمسانه گفت: _ نه پسرم تو رو خدا… _ ولم کن عمه.آخه کدوم مردی با دخترش این کارو می کنه؟مگه مظلوم گیر آورده؟ _ نه پسرم تو رو خدا…اگه بفهمه من بهت گفتم… _ بفهمه.می خواد چیکار کنه؟سمیرا اگه دختر اونه زن منه.اگه قرار باشه هر بار که میام اینجا زخمی و کتک خورده ببینمش که نمیشه… _ عمه جون.قربون قد و بالت برم.تو رو خدا شر درست نکن.بذار بعدا باهاش حرف بزن.خب؟الان خسته ای باید استراحت کنی. کیوان تند دستش را از دست مادرم بیرون کشید.قفسه ی سینه اش به وضوح بالا و پایین میرفت.مشخص بود که خیلی عصبانی است.دستهایم را در هم قفل کردم.چشمهایم را به زمین دوختم.اصلا باورم نمیشد به خاطر کتک خوردن من اینقدر عصبانی بشود. _ عمه بی زحمت میشه یه تیکه یخ بذاری توی یه کیسه فریزر واسه م بیاری؟ _ باشه پسرم.تو آروم باش و برو بشین. _ نترس عمه.آرومم. به حرفهایشان گوش می کردم.کیسه ی یخ را می خواست چکار؟برای من می خواست؟حضورش را که در کنارم حس کردم.قلبم شروع کرد به تند تپیدن.با صدای مهربانی که تا به حال از هیچ کس نشنیده بودم گفت: _ سمیرا!سرتو بیار بالا ببینم.
۲ ۶ ۴
نتوانستم کاری را که گفته بود انجام دهم.از تن مهربان صدایش بغض کرده بودم و هر آن انتظار میکشیدم اشکهایم جاری شوند.دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد.از دیدن لب کبودم چهره اش در هم رفت: _ ببین چیکار کرده! اشک در چشمهایم حلقه زد.مادرم با یک سینی که کیسه ی یخ و دو استکان چای در آن بود برگشت. و آن را به کیوان داد و ما را تنها گذاشت.کیوان رو به من کرد و گفت: _ بشین. نشستم.مقابلم نشست.یخ را به دستم داد: _ اینو بذار روی لبت ورمش بخوابه. نگاهش کردم.هنوز مهربان بودنش را باور نکرده بودم.کیسه یخ را روی لبم گذاشتم.سرمایش آرامشخبش بود و درد را کمتر می کرد.ناگهان بغضم ترکید و گریه ام گرفت: _ گریه نکن.دیگه اجازه نمیدم اذیتت کنه.خیالت راحت باشه. لحنش تسکین دهنده بود.صدایش آرام بود.اما اشکهای من بند نمی آمدند.یکی از استکانها را برداشت.چند تا قند داخلش انداخت.با قاشق چایخوری همش زد.یخ را از دستم گرفت و استکان را به طرفم گرفت: _ بخور یه کم حالت جا بیاد.اشکاتو هم پاک کن. هر کاری که گفت انجام دادم.اشکهایم را با دستمال کاغذی ای که دستم داد پاک کردم.کمی از چای نوشیدم.گرما و شیرینی اش آرامم کرد. _ آفرین دختر خوب.همه شو بخور تا من برگردم. از اتاق بیرون رفت و وقتی دوباره برگشت یک جعبه ی بزرگ سفید دستش بود.مقابلم که نشست آن را به طرفم گرفت: _ بگیرش.برای تو آوردم. از حرفش دهانم باز ماند.نفسم بند آمد.دلم می خواست حرفی بزنم.ولی فقط توانستم بگویم: _ ممنون.
۲ ۶ ۵
لبخندی زد و گفت: _ قابلی نداره. و بلند شد و گفت: _ بازش کن تا من برم سوغاتی عمه رو هم بدم بهش و برم یه حموم و یه دوش بگیرم. وقتی رفت.دیگر نتواستم جلوی خودم را بگیرم.سریع جعبه را باز کردم.چند تا کادوی کوچک و بزرگ داخلش بودند.با دستهای لرزان آنها را بیرون آوردم.ذوق زده بودم.تا حالا کسی به من هدیه نداده بود.آن هم اینطوری و این همه.درد لبم را فراموش کرده بودم.هیجان زده یکی یکی کادوها را باز کردم.چند تا کتاب.چند دست لباس و گوشی و پلاک طلا.یک ربعی را فقط زیر و رویشان کردم.خدایا!یعنی همه ی اینها برای من بودند؟!آنقدر خوشحال بودم که با عجله یکی از پیراهنها را برداشتم و با این فکر که آن را امتحان کنم برخاستم.در اتاق را بستم.لباسهایم را با آن عوض کردم.اما وقتی به خودم نگاه کردم قلبم فرو ریخت.با دیدن خودم در آن وضع دستپاچه شدم.یک پیراهن سفید بندی که جلوی سینه اش توری ای به رنگ صورتی ملایم داشت.با دامنی کوتاه که قسمت پایینش هم صورتی و یک وجب بالای زانوهایم بود.خواستم سریع آن را عوض کنم که در باز شد و کیوان داخل شد. از دیدنش هول شدم.روی زمین را نگاه کردم تا چیزی بردارم و روی بازوها و شانه هایم بیندازم.اما اطرافم چیزی نبود.کیوان در را بست و به سمتم آمد.از ترس عقب رفتم.خودم را به دیوار چسباندم.قلبم داشت از سینه بیرون می آمد.از خجالت داغ کردم.با تماس دستش روی پوستم جریان برقی از بدنم عبور کرد.جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم.از اینکه نتواند خودش را کنترل کند و کاری بکند به شدت ترسیده بودم و می لرزیدم.خیلی آهسته گفت: _ چقدر این لباس بهت میاد! لرزشم بیشتر شد. _ سرتو بیار بالا. آرام سرم را بالا آوردم.موهای خوش حالت نمدارش روی پیشانیش ریخته بودند.در چشمهایش حالتی را دیدم که برایم مرموز بود.بدون اینکه چشم از صورتم بردارد پرسید: _ تو از من می ترسی؟ جوابش را ندادم.زبانم بند آمده بود. _ ولی من که قبلا بهت گفته بودم نباید ازم بترسی.گفته بودم خودتو ازم قایم نکن.
۲ ۶ ۶
تپش قلبم به خاطر تن آرام و زمزمه وار صدایش بیشتر شد.داشتم ار گرمای دستش سست میشدم.اما او محکم مرا گرفته بود.آهسته سرش را جلو آورد.داغی لبهایش را زیر گلویم حس کردم.دلم ضعف رفت.نزدیک بود از حال بروم.وقتی رهایم کرد دیگر نای ایستادن نداشتم.خودش هم انگار حالم را فهمید که دستش را دور شانه هایم حلقه کرد.یک بازویم را گرفت و مرا برد نشاند کنار جعبه ی هدیه هایم.گرمم شده بود و نفس نفس میزدم.هنوز حالم سر جای خودش نیامده بود.فقط وقتی به خودم آمدم که چیز نرم و لطیفی روی شانه هایم نشست.به خودم نگاه کردم.کیوان چادر سفیدم را روی شانه هایم انداخته بود.نفس عمیقی کشیدم.او کنارم نشست و خیلی معمولی مثل اینکه اتفاق خاصی نیفتاده پرسید: _ بقیه شونو دیدی؟ سرم را تکان دادم که خودم هم معنایش را نفهمیدم.چه برسد به او.چشمش که به زنجیر طلا افتاد آن را برداشت و پرسید: _ پس چرا نبستیش به گردنت؟! و گفت: _ بیا خودم می بندم برات. چادر را کنار زد.خودم را جمع کردم.اما او بی توجه به حرکتم زنجیر را به گردن بست.سردی فلز که با پوستم تماس پیدا کرد تنم مور مور شد.نفس کیوان به لاله ی گوشم خورد.زیر گوشم آهسته زمزمه کرد: _ امشب موقع خواب همین پیراهنو بپوش. باز ضربان قلبم بالا رفت.گفت امشب؟!مگر قرار بود اتفاقی بیفتد؟!می خواست چکار کند؟!گیج نگاهش کردم.بی توجه به نگاهم گوشی ای را که برایم خریده بود برداشت و گفت: _ اینو برات گرفتم که هر وقت خواستیم تلفنی با هم حرف بزنیم راحت باشی.طرز کارشو هم خودم بهت یاد میدم. به کتابها اشاره کرد: _ این کتابارو هم آوردم بخونی.هر وقت هم ازت خواستم بلند بلند برام بخونی باید این کارو بکنی.اینجوری زبونت باز میشه و خجالتت میریزه.این لباسارو هم که جلوی شوهرت که من باشم می پوشی. جمله ی آخرش را با لحن بامزه ای ادا کرد که لبخند کمرنگی روی لبم نشست و صورتم داغ شد. _ بچه ها بیاین شام.
۲ ۶ ۷
کیوان کش و قوسی به بدنش داد .برخاست و گفت: _ لباستو عوض کن و بیا. و خودش رفت.با رفتن او معطلش نکردم.سریع پیراهنم را با تونیکی که شوهرم برایم خریده بود عوض کردم و بیرون آمدم.اما در کمال تعجب دیدم کیوان دارد در چیدن سفره به مادرم کمک می کند.مانده بودم چکار کنم.همانطور ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم که مادر با اخم گفت: _ چرا خشکت زده دختر؟!بیا تو هم یه کمکی بکن.نذار شوهرت دست بزنه.اذیت بشه. _ بذار راحت باشه عمه. _ آخه اینطوری لوس و بدعادت میشه.دیگه دست به سیاه و سفید نمیزنه.درست نیست یه زن شوهرش کارای خونه رو انجام بده و خودش فقط نگاه کنه. کیوان پارچ آب را روی سفره گذاشت .نشست و گفت: _ من خودم دوست دارم کمک کنم.اصلا عادت دارم به این کارا.اشکالی نداره. از حرفهایش خوشم آمد.اما فکرش را هم نمی کردم اهل این کارها باشد.با نگاه قدرشناسانه ای که او ندید تماشایش کردم و رفتم کنارش نشستم.سرش را به طرفم چرخاند و نیمچه لبخندی زد.شام را سه نفری خوردیم.پدر برای کاری رفته بود و آن شب خانه نمی آمد.بعد از شام به کمک کیوان ظرفها را شستم.همین حس خوبی به من داد.توجه و احترامش مثل آبی بود که به تشنه ای در بیابان میرسانند.دلم را با رفتارش قرص کرده بود.تنها ترسم فقط یک چیز بود.رابطه ی نزدیک زناشویی ای که یک روز قرار بود بینمان برقرار شود. ) ساخته و منتشر شده است ::.www.98ia.com. .:: این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (
فصل بیست و چهارم بخش اول می دانستم ترسیده.با ان لباس و سر و وضع قرار بود کنارم بخوابد.همین هم باعث ترسش و زود خوابیدنش شده بود.خودم هم از اینکه خواسته بودم این لباس را بپوشد پشیمان بودم.ولی بالاخره که چه؟ما زن و شوهر بودیم.باید این ترسش میریخت. باز هم اتاق بود و سکوت و صدای نفسهای منظم او.
۲ ۶ ۸
کنارش دراز کشیده و طبق یک عادت همییشگی داشتم کتاب می خواندم.دقایقی بعد وقتی کتاب را کنار گذاشتم ناگهان آسمان غرید و رعد و برق زد و سمیرا از خواب پرید و خودش را به من چسباند.متعجب پرسیدم: _ چی شد؟! با صدایی لرزان جواب داد: _ م…می ترسم. _ از چی؟!از آسمون غرنبه؟! _ اوهوم. دستهایم را دورش حلقه کردم و آرام گفتم: _ نترس.چیزی نیست.من پیشتم. و وقتی گرمای تنش را حس کردم.گرمای تن زنی را که متعلق به خودم بود.بی اختیار کمرش را نوازش کردم.ضربان قلبم بالا رفت.حس کردم قلب او هم تند میزند.خواست از آغوشم بیرون بیاید.اما اجازه ندادم.می دانستم باز هم ترسیده.اما نباید ادامه پیدا می کرد.باید با واقعیت رو به رو میشد.همانطور که بغلش کرده بودم دراز کشیدم و زمزمه وار گفتم: _ تا کی می خوای بترسی؟ به نفس نفس افتاده بود.حال خودم هم بهتر از او نبود.باز کمرش را نوازش کردم: _ باید خیلی چیزا رو یاد بگیری.باید یاد بگیری کاری کنی که شوهرت از وجودت لذت ببره و خودت هم از بودن در کنار اون لذت ببری. لبهایم را به لاله ی گوشش چسباندم و پرسیدم: _ فهمیدی؟ چیزی نگفت.رهایش کردم و نشستم.پر از نیاز بودم.نیازی که او می توانست آن را فرو بنشاند.اما…نه…من…من…نمی خواستم…نمی خواستم…چرا نه؟مگر او زنم نبود؟!
۲ ۶ ۹
نمی توانستم…نمی خواستم اذیتش کنم.هنوز آمادگی نداشت.باید تا شب عروسی صبر می کردم.بالاخره که چه؟آخرش میشد یا نه؟بله ولی هر کاری زمانی داشت.در حال حاضر خودم هم آمادگیش را نداشتم.با خودم درگیر بودم.نمی دانستم چکار کنم.سمیرا همسرم بود.همسر قانونیم.اما هنوز هر بار که به او دست میزدم احساس گناه می کردم.ولی به هر حال باید خودم را با شرایط به وجود آمده وفق می دادم.مثلا می خواستم چکار کنم؟او را پس بزنم؟با نامردی؟نه من اصلا و ابدا اهل بازی کردن با آبروی یک دختر نبودم.خودم هم می دانستم.پس حالا که همسرم بود و در کنارم.می توانستم حداقل…با کف دست چشمهایم را فشار دادم.چند دقیقه ای به همان صورت طی شد.اما درگیری احساسم با عقلم تمامی نداشت.تا اینکه بالاخره خسته شدم.بلوزم را در آوردم .رویش نیم خیز شدم.چشمهایم را بستم و شروع کردم به بوسیدنش.لحظه به لحظه با هر حرکتی داغتر میشدم.تا جایی که به شدت احساس گرما کردم.با چشمهای خمار شده نفس زنان به او که حالی بهتر از من نداشت نگاه کردم.با همان حال سرم را کنار گوشش بردم و پچ پچ کنان گفتم: _ نترس…کاری… نمی کنم….می دونم…می دونم… آمادگیشو نداری… گونه اش را بوسیدم.اما ترسیدم اگر بیشتر ادامه دهم نتوانم جلوی خودم را بگیرم.کنار رفتم.برخاستم و رفتم کنار پنجره.احساس گرما و خفگی می کردم.می خواستم پنجره را باز کنم تا هوایی به سرم بخورد.پرده را کنار زدم.داشت باران می بارید.ترسیدم سمیرا سرما بخورد.بنابراین از باز کردن پنجره منصرف شدم.مدتی چشم به تاریکی و قطره های درشت باران که خودشان را به شیشه ی پنجره می کوبیدند دوختم.پس از آن برگشتم.دوباره کنارش دراز کشیدم.به نرمی بغلش کردم و چشمهایم را بستم.اما حس کردم دارد نگاهم می کند.چشمهایم را دوباره باز کردم.حدسم درست بود.با نگرانی نگاهم می کرد.پرسیدم: _ چیزی شده؟ _ بعدش…بعدش…چی میشه؟ موهای فر ابریشمیش را از روی گونه اش با سر انگشت کنار زدم: _ بعد چی چی میشه؟ تردید را در چهره اش خواندم.حتما مردد بود که بپرسد یا نه.اما من منتظر ماندم و او بالاخره پرسید: _ بعد…بعد…عروسی… به نظرم حرفش بچگانه و از روی ترس بود.نفسم را بیرون دادم و بالای سرش خیمه زدم: _ یعنی تو نمی دونی چی میشه؟ حرفی نزد.با سر انگشت پوستش را لمس کردم و گفتم:
۲ ۷ ۰
_ بعدش رابطه ی نزدیکمون شروع میشه.البته الان هم می تونیم…ولی…نه تو آماده ای و نه من.باید یاد بگیری بدون خجالت از رابطه مون حرف بزنی و… ادامه ندادم.چون دیدم رنگش پرید: _ سخته؟ از سوالش خنده ام گرفت: _ نمی دونم.من که تجربه ش نکردم.هر چی هم در موردش می دونم تو کتابا خوندم. با بغض گفت: _ م…من…می ترسم… آهی کشیدم و دوباره سرم را روی بالش گذاشتم: _ من هم می ترسم.ولی به هر حال اتفاق میفته. بخش دوم
توی خیابان راه میرفتم.باران خیسم کرده بود.اما برایم مهم نبود.دلم به شدت گرفته بود.مدت زیادی میشد کیوان را ندیده بودم.نمی دانستم کجا دنبالش بگردم.جرات نزدیک شدن به آزمایشگاه را هم نداشتم.فقط می ایستادم و از دور نگاه می کردم.منتظر بودم شاید اتفاقی کیوان از آن طرفها بگذرد.اما او انگار هرگز قصد گذشتن از آن خیابان را نداشت.همانطور سر به زیر داشتم خیابان را طی می کردم که صدای بوق ماشینی مرا به خود آورد.سرم که چرخاندم.پانیذ دختر آقای محجوب را دیدم.اخم کردم.از او اصلا خوشم نمی آمد.رفت و آمدش به آزمایشگاه زیاد بود.((دخترک ترکه ای سبزه ی بانمک خوش لباس)) این لقبی بود که در دل به او داده بودم.اما با وجودی که از او خوشم نمی آمد ایستادم.ماشینش را جلوی پایم نگه داشت.شیشه اش را پایین کشید و گفت: _ سلام بهار خانوم.چه طوری؟ خیلی سرد جوابش را دادم: _ مرسی.خوبم. اما از رو نرفت.بی توجه به لحن سردم تعارف کرد سوار شوم:
۲ ۷ ۱
_ بیا بالا. _ نه ممنون.می خوام پیاده برم. _ پیاده روی توی این بارون؟!مریض میشی که!تعارف نکن بیا بالا. پفی کردم.دسته ی کیفم را در مشتم فشار دادم و با بی میلی سوار شدم.اما ساکت سر جایم نشستم و حرف نزدم.چون اصلا حوصله اش را نداشتم.با این وجود او در حالیکه رانندگی می کرد و حوسش به جلو بود گفت: _ چند وقتیه وقتی به آزمایشگاه سر میزنم نمیبینمت. _ دیگه اونجا کار نمی کنم. متعجب پرسید: _ چرا؟! _ حوصله ی کار کردن رو ندارم. _ آقا بابک چیزی در این مورد نگفته بود. حرفی نزدم.او آهی کشید و گفت: _ هنوز از دست من ناراحته. _ کی؟! جوابم را با یک کلمه داد: _ برادرت. متعجب پرسیدم: _ چرا؟! لبهای برجسته اش را غنچه کرد و گفت: _ ام…به خاطر پیشنهادی که به آقای محمدی دادم.
۲ ۷ ۲
دلم ریخت.پیشنهاد؟چه پیشنهادی به کیوان داده بود؟بی خود نبود از این دخترک ترکه ای سبزه ی بانمک خوش لباس خوشم نمی آمد.پس او هم چشمش دنبال کیوان من بود…حقش را کف دستش می گذارم.لعنتی چشم سفید پرروی…داشتم برایش در دل خط و نشان میکشیدم که با حرفش خط باطلی روی افکارم کشید: _ من به آقای محمدی پیشنهاد کار توی شرکت خودمون رو دادم.اون هم قبول کرد.ولی برادر تو… نگذاشتم حرفش را تمام کند و با تعجب و صدای بلندی گفتم: _ چی؟! یک لحظه از عکس العملم هول شد اما سریع بر خودش مسلط شد و گفت: _ چیه؟!چرا داد می کشی؟!این که تعجب نداره.مگه تو خبر نداشتی؟! _ نه خبر نداشتم. _ واسه همین قضیه ست که برادرت هنوز از من ناراحته. در صندلی ماشین فرو رفتم.پس کیوان در شرکت آقای محجوب کار می کرد.هیجان زده و بی قرار در جایم تکان خوردم و پرسیدم: _ یعنی حالا اونجا تو شرکت شماست؟ _ نه. _ نه؟! در حین رانندگی جواب داد: _ یه چند روزی رفته مرخصی. باز هم مرخصی؟!شک نداشتم باز رفته پیش نامزدش.یعنی اینقدر دوستش داشت؟!به آن دختر حسادت می کردم.خوش به حالش که حالا کیوان کنارش بود.محبت و توجهش نصیب او میشد.به جلو خیره شدم و آهی کشیدم.اما باز خوب بود فهمیدم کجا کار می کند.همین هم امیدوار کننده بود.بالاخره بعد از مدتها وقتی بر می گشت می توانستم او را ببینم. بخش سوم:
۲ ۷ ۳
برای اولین بار در زندگیم داشت به من خوش می گذشت.روز جمعه بود.کیوان من و مادرم را برای خوردن ناهار بیرون برده بود.کاری که نه پدرم و نه برادرم تا حالا انجام نداده بودند.هر دویمان از این کارش دستپاچه شده بودیم.اصلا اینکه برای گردش و تفریح بیرون برویم در ذهن من و نمی گنجید.باورمان نمیشد اینطور محترمانه با ما برخورد شود.حالا دیگر بماند که در خلوت با کیوان دچار چه ترسی میشدم.اما وقتی می دیدم خوددار است و اعتراف هم کرد خودش هم می ترسد از ترسم کم شده بود.اما هر وقت یاد بوسه هایش و گرمای دستهایش و یا حتی چشمهای خمارش می افتادم گونه هایم داغ میشد.هر وقت یادم می افتاد در آغوشش خوابیده ام و او پوستم را لمس کرده…بغلم کرده و مرا بارها بوسیده خیس عرق میشدم.یک احساس گناه ازارم می داد که نمی دانستم چیست.حس می کردم دیگر دختر نیستم.زن هم نیستم.شاید نیمچه زنی که هنوز دختر بود.اصلا نمی دانستم خودم را چه بنامم.کیوان خوب بود.فوق العاده بود.اما هر چه می کردم هیچ احساسی نسبت به او نداشتم.تنها حسی که بود قدرشناسی بود.آن روز ما را برد بازار و باز برایمان هدیه خرید.برای من عطر و لوازم آرایش و یک جفت بت قهوه ای و یک شال که خودش سرم انداخت و باعث شد جلوی فروشنده از خجالت گر بگیرم و برای مادرم که مدام تعارف می کرد یک انگشتر با نگین فیروزه ای.دست و دلباز بود و می گفت هر چه دوست داریم می توانیم بگوییم تا برایمان بخرد.و مادر که به خاطر احترامها و محبتهای او در پوست خود نمی گنجید هر بار زیر گوش من نجوا می کرد: _ شانس آوردی سمیرا.خدا سفید بختت کرده با این شوهری که گیرت اومده. اما من می ترسیدم.می ترسیدم تمام اینها فقط خواب و خیال باشد و یک روز بیدار شوم ببینم هیچ چیز واقعیت نداشته.در آن روز برفی بعد از ناهار و خرید رفتیم چغاسبز که باز هم به من کلی خوش گذشت.مخصوصا وقتی کیوان لپ تاپش را به دستم داد حس کردم با کلاستر و باسوادتر شده ام.اصلا احساس خوشی به من دست داد .از اینکه می توانستم در کنارش بچگی کنم و او مثل یک پدر مهربان مواظبم باشد.از اینکه ایرادی از من که البته همسر ایده آلش نبودم نمی گرفت.از همه ی اینها خوشم می آمد.چقدر ذوق کردم وقتی برایم یک پفک بزرگ خرید و خودش هم در خوردنش همراهیم کرد و در جواب نگاه ذوق زده و قدرشناس من لبخند زد.آن روز همه چیز برایم مثل رویا یود حتی زیارت امامزاده علی صالح رفتنمان.حتی خوابش را هم نمیدیدم یک روز زیارت بیایم.همه چیز خوب بود.عالی بود و من دلم می خواست بارها و بارها از شوهرم به خاطر همه چیز تشکر کنم.اما نمی دانستم چطور باید این کار را بکنم. بالاخره هم به خانه برگشتیم.با خاطراتی که در لپ تاپ کیوان ثبت شده بودند.اما دیدن آرش همراه همسرش که زن ریزه ای با گونه های گل اندخته بود و بعد پدرم که در خانه منتظرمان بود تمام خوشیم ذایل شد. وقتی داخل شدیم دیدیم پدر روی تخت توی حیاط نشسته که از طرز نگاهش دلم ریخت و یاد کتکی که مدتی قبل از او خورده بودم افتادم.اما کیوان جلو رفت و خیلی جدی به او گفت: _ سلام.بی زحمت بیاین داخل می خوام باهاتون حرف بزنم.
۲ ۷ ۴
پدر نگاه دیگری به من و مادرم انداخت.به آرامی بلند شد و دنبالش رفت.کیوان در حالیکه میرفت خطاب به ما گفت: _ شما همینجا بشینین تا برگردم. روی تخت نشستم.مادرم هم کنارم نشست و با نگرانی گفت: _ خدا به خیر بگذرونه. به سر و صدایشان گوش کردم.اما نفهمیدم چه می گویند.خیلی دلم می خواست بدانم کیوان به پدرم چه می گوید.دوست داشتم آنجا باشم و ببینم. یک ربعی گذشت تا اینکه شوهرم با چهره ای برافروخته و اخمهایی در هم به حیاط برگشت.معلوم بود خیلی عصبانی است.بلند شدم.به طرفمان آمد: _ برید داخل.من هم عصبانیتم فرو کش کنه میام. با تردید نگاهش کردم که متوجه شد و گفت: _ نترس باهاش حرف زدم و گفتم دیگه حق نداره حتی انگشتش بهت بخوره.برو داخل. فصل بیست و پنجم بخش اول
“_ نمی دانی چقدر تنها هستم ، این تنهایی مرا اذیت می کند ، می خواهم امشب با تو چند کلمه صحبت کنم . چون وقتی که به تو کاغذ می نویسم ، مثل این است که با تو حرف می زنم . اگر در این کاغذ ” تو ” می نویسم مرا ببخش . اگر می دانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است ! روزها چقدر دراز است ، عقربک ساعت آن قدر آهسته و کند حرکت می کند که نمی دانم چه بکنم . آیا زمان به نظر تو هم این قدر طولانی است ؟ شاید در آنجا با دختری آشنایی پیدا کرده باشی ، اگر چه مطمئنم که همیشه سرت در کتاب است ، همان طوری که در پاریس بودی ، در آن اتاق محقر که هر دقیقه جلوی چشم من است. حالایک محصل چینی آن را کرایه کرده ، ولی من پشت شیشه هایم را با پارچه ی کلفت کشیده ام تا بیرون را نبینم ، چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست ، همان طوری که برگردان تصنیف می گوید : ” پرنده ای که به دیار دیگر رفت بر نمی گردد .”
۲ ۷ ۵
دیروز با هلن در باغ لوگزامبورک قدم می زدیم ، نزدیک آن نیمکت سنگی که رسیدیم یاد آن روز افتادم که روی همان نیمکت نشسته بودیم و تو از مملکت خودت صحبت می کردی ، و آن همه وعده می دادی و من هم آن وعده ها را باور کردم و امروز اسباب دست و مسخره ی دوستانم شده ام و حرفم سر زبان ها افتاده ! من همیشه به یاد تو ” والس گریز ری ” را می زنم ، عکسی که در بیشه ی ونسن برداشتیم روی میزم است ، وقتی عکست را نگاه می کنم ، همان به من دلگرمی می دهد ، با خودم می گویم ” نه ، این عکس مرا گول نمی زند! ” ولی افسوس ! نمی دانم تو هم معتقدی یا نه . اما از آن شبی که آینه ام شکست ، همان آینه ای که تو خودت به من داده بودی ، قلبم گواهی پیش آمد ناگواری را می داد . روز آخری که یکدیگر را دیدیم و گفتی که به انگلیس می روی ، قلبم به من گفت که تو خیلی دور می روی و هرگز یکدیگر را نخواهیم دید و از آن چه که می ترسیدم به سرم آمد. مادام بورل به من گفت : چرا آن قدر غمناکی ؟ و می خواست مرا به برتانی ببرد ولی من با او نرفتم ، چون می دانستم که بیشتر کسل خواهم شد ..(آیینه شکسته صادق هدایت)
گفته بودم بخشی از داستان آیینه شکسته صادق هدایت را برایم بخواند.او هم داشت همین کار را می کرد.اما من به جای اینکه به چیزی که او می خواند توجه کنم فقط داشتم نگاهش می کردم و به ارتباط او با پسر همسایه شان فکر می کردم. از خُلق تنگی بوده . مرا ببخش و اگر اسباب ، گذشته .اگر به تو کاغذ تند نوشتم ، گذشته ها – _ باری بگذریم زحمت تو را فراهم آوردم ، امیدوارم که فراموشم خواهی کرد . کاغذهایم را پاره و نابود خواهی کرد . اگر می دانستی در این ساعت چقدر درد و اندوهم زیاد است ، از همه چیز بیزار شده ام ، از کار روزانه ی خودم سرخورده ام ، در صورتی که پیش از این ای نطور نبود . می دانی من دیگر نمی توانم بیش از این بی تکلیف باشم ، اگر چه اسباب نگرانی خیلی ها می شود اما غصه ی همه ی آن ها به پای مال من نمی رسد ، همان طوری که تصمیم گرفته ام ، روز یکشنبه از پاریس خارج خواهم شد. تِرَن ساعت شش و سی و پنج دقیقه را می گیرم و به کاله می روم ، آخرین شهری که تو از آنجا گذشتی ، آن وقت آب آبی رنگ دریا را می بینم ، این آب همه ی بدبختی ها را می شوید ، و هر لحظه رنگش عوض می شود ، و با زمزمه های غمناک و افسونگر خودش روی ساحل شنی می خورد ، کف می کند ، آن کف ها را شن ها مزمزه می کنند و فرو می دهند ، و بعد همین موج ها ی دریا آخرین افکار مرا با خودش خواهد برد .(آیینه شکسته صادق هدایت)
_ خوبه.تا همینجا کافیه. سمیرا از خواندن بازماند.کتاب را بست و کناری گذاشت.بدون اینکه چشمم را از او بردارم گفتم: _ سمیرا!
۲ ۷ ۶
نگاهش ار به سمتم چرخاند.بی مقدمه پرسیدم: _ تو نسبت به اون پسر همسایه تون احساسی داری؟ و با دقت موشکافانه ای جزء به جزء حرکاتش را زیر نظر گرفتم.دیدم رنگش پرید.سرش را پایین انداخت.حتی لرزش دستهایش را هم دیدم. _ سمیرا! سرش را تند تکان داد که معنی اش را نفهمیدم.تکیه ام را از روی دیوار برداشتم و خودم را جلو کشیدم. یک دستم را روی دست راستش گذاشتم و گفتم: _ اصلا دوست ندارم بهم دروغ بگی.چون من می فهمم.من مردم.معنی نگاه یه مرد دیگه رو می فهمم.اون بی خود با دیدن ما با هم عصبانی نمیشه و تو هم رنگت بی خودی نمیپره و خشکت نمیزنه.امروز دیدم وقتی برگشتیم خونه چه حالی شدی.اونو هم دیدم که اخماش رفت توی هم و با غیظ نگاهمون کرد.به خاطر اون هم که از پدرت کتک خوردی.پس راستشو بهم بگی بهتره. تند سرش را بلند کرد.چشمهایش پر از اشک شده بود.به نظر میرسید سردرگم باشد. آرام طوری که نترسد پرسیدم: _ دوستش داری؟ هق هق کنان و با صدای خفه ای گفت: _ بابام…واسه همین…قبول کرد… نتوانست ادامه دهد و خودم جمله اش را تکمیل کردم: _ واسه همین قبول کرد تو رو به من بده درسته؟ سرش را تکان داد.در سکوت نگاهش کردم.دلم برایش می سوخت.آدم بی غیرتی نبودم.اما به نظرم این ماجرا ربطی به غیرت نداشت.سمیرا گناهی مرتکب نشده بود.پسری را دوست داشت و پدرش برای جلوگیری از احساسش به زور او را شوهر داده بود.و معلوم بود پسر را هم مجبور به ازدواج با دختر دیگری کرده اند.
۲ ۷ ۷
چه باید می کردم؟این درست بود که سخت است برای هر مردی سخت است شنیدن چنین چیزی در مورد همسرش.من هم شوهر سمیرا بودم.اما باید به جای تعصب کورکورانه به وظیفه ام که آرام کردنش بود عمل می کردم.اگر واقعا غیرت داشتم و نمی خواستم دیگر به آن پسر فکر کند و به خاطر این موضوع هر روز عذاب بکشد باید طور دیگری عمل می کردم.این وسط او هیچ گناهی نداشت.با این فکر سمیرا را به سمت خودم کشیدم و بغلش کردم.ناگهان گریه اش قطع شد.موهایش را نوازش کردم.صدای سکسکه هایش را که شنیدم سرش را به سینه ام فشردم.بعد از دقایقی او را از خودم جدا کردم که نگاه خیس و ناباورش را به صورتم دوخت.به همان آرامی قبل گفتم: _ بهتره فراموشش کنی.چون به جز رنج و عذاب چیزی برات نداره.من هم کمکت می کنم زودتر گذشته رو فراموش کنی. و باز بغلش کردم و موهایش را بوسیدم تا از طرف من خاطر جمع باشد و نترسد. در همان حال که من همسرم را در آغوش گرفته بودم ناگهان صدای زنگ در بلند شد .چراغ هال روشن شد و سمیرا تند از آغوشم بیرون آمد.متعجب به او نگاه کردم و پرسیدم: _ کیه این وقت شب؟! و او که لبهایش می لرزید جواب داد: _ ح…حتما…ب…برادرمه… _ برادرت؟! این را گفتم و برخاستم که بیرون بروم.اما سمیرا بازویم را چسبید و التماس کنان گفت: _ تو رو خدا نرو. از رفتارش حیرت کردم: _ چرا؟! با بغض گفت: _آ… آدم…خطرناکیه… _ خطرناک؟منظورت چیه؟
۲ ۷ ۸
_ تو رو خدا نرو… لبخند کمرنگی به رویش زدم و گفتم: _ نگران نباش هر چقدر هم که خطرناک باشه از پس من یکی بر نمیاد. اما هنوز درست حرفم تمام نشده بود که صدایی دوباره سمیرا را ترساند و باعث شد به من بچسبد: _ بد کردیم اومدیم شب نشینی؟ _ گفتم از خونه ی من برو بیرون پسره ی جعلق. _ ای بابا آقاجون چرا سخت می گیری آخه!به سلام ننه جون خودم.چطوری؟پس سمیرا کو؟بالاخره شوهرش دادین رفت؟ به صدای نا آشنایی که قاطی اعتراضهای پدر سمیرا شده بود گوش کردم.از شنیدن لحن زننده اش اخمهایم در هم رفت.سمیرا را از خودم جدا کردم و به سمت در اتاق رفتم. سمیرا هم پشت سرم راه افتاد.در را باز کردم.مردی که پشتش به ما و رویش به سمت آقا نصرالله بود با شنیدن صدای در اتاق به سمت ما برگشت و وقتی ما را دید ابرهایش بالا رفت.سوتی کشید و گفت: _ به به.ببین اینجا چه خبره؟سمیرا خانوم و یه اتاق خالی و … جلو آمد و به من اشاره کرد: _ و شما هم لابد داماد خونواده ی محترم مایی درسته؟ _ فکر کن همینطوره.شما مشکلی داری؟ پوزخندی زد و گفت: _ نه داداش این تحفه ارزونی خودت.البته قرار هم نیست که مفت و مسلم ببریش.خرج داره. با تمسخر پرسیدم: _ مگه تو چیکاره شی؟ _ من؟به.پس نشناختی؟داداششم دیگه.
۲ ۷ ۹
_ آهان.پس اون داداش با غیرتی که حتی آوردن اسمش لرزه به تن این دختر بیچاره میندازه شمایی؟ جلوتر آمد.صورتش را نزدیکم آورد و گفت: _ آره منم.می خوای شناسنامه مو بدم.مطمئن بشی؟ _ نه لازم نیست.خودم حدس زده بودم کی هستی. کمی فاصله گرفت و گفت: _ خوبه.پس حتما می تونی حدس بزنی واسه چی اومدم اینجا. _ آره حدس میزنم.ولی یه چیزی رو باید خدمتت عرض کنم و اون اینه که من اهل باج دادن نیستم. با انگشت به سینه اش زدم و گفتم: _ اون هم به تو. باز پوزخند زد.اما عصبانیت را به وضوح در چشمانش میدیدم: _ ا؟اینجوریاست؟ رو کرد به همسرم: _ سمیرا بیا اینجا بینم. و خواست خواهرش را از من دور کند.اما به او اجازه ندادم.آرام شمیرا را هل دادم پشت سرم و گفتم: _ سمیرا از کنار من تکون نمی خوره. ابروهایش را بالا انداخت: _ ا؟مگه تو چیکاره شی؟ جواب دادم: _ خوبه خودت می دونی و می پرسی.من شوهرشم.یعنی همه کاره ش و کسی که اجازه ش دستشه.فهمیدی؟
۲ ۸ ۰
پوزخند تمسخرآمیزی به رویم زد که اعصابم را به هم ریخت.به طرف سمیرا آمد که جلویش را گرفتم.یقه اش را گرفتم و چسباندمش به دیوار: _ کجا کجا؟دستت بهش خورده نخورده ها. سعی کرد خودش را از دستم خلاص کند: _ مثلا چه غلطی می خوای بکنی هان؟ _ همین الان خودت با زبون خوش گورتو از اینجا گم می کنی.چون من از اونایی که فکر می کنن خیلی مردن و اوج مردیشون زور گفتن به زناست اصلا خوشم نمیاد.چشم دیدنشونو هم ندارم.پس همین الان بزن به چاک تا کار دستت ندادم. او را هل دادم سمت در راهرو که سکندری خورد اما توانست به موقع تعادلش را حفظ کند و زمین نخورد. _ یالله ببینم. یقه اش را مرتب کرد و پرسید: _ داری از خونه ی خودم بیرونم می کنی؟ _ خونه ی خودت؟!اگه خونه ی خودت بود وقتی میومدی توش مثل آدم رفتار می کردی. _ باشه من میرم.ولی بازم همدیگه رو میبینیم. _ گم شو. او نگاه پرکینه ای به من انداخت و بیرون رفت.آقا نصرالله هم که تا آن موقع ساکت مانده بود و فقط نظاره گر بود پشت سرش بیرون رفت تا در را قفل کند.من هم رو به عمه ام کردم و گفتم: _ دیگه تموم شد عمه.شما هم برید بخوابید. سپس به سمت سمیرا برگشتم و او را به اتاقمان برگرداندم.در را پشت سرم بستم.چشمهایم را مالیدم و گفتم: _ هوف.خواب از سرم پرید. و رو به سمیرا که هنوز ایستاده بود کردم و گفتم: _ چرا وایسادی؟برو بگیر بخواب دیگه.
۲ ۸ ۱
او در حالیکه سرش را پایین می انداخت گفت: _ ممنون. و سریع رفت سر جایش نشست.جواب دادم: _ کاری نکردم.فقط شر یه مزاحمو کم کردم. و نگاهی به او انداختم و گفتم: _ بلوزتو دربیار اذیت نشی. خودم هم دکمه های پیراهنم را باز کردم. بخش دوم سر میز صبحانه بود و طبق معمول این اواخر داشتم با بی میلی و تنها صبحانه می خوردم.مادر هم در آشپزخانه ایستاده بود و داشت برای خودش چای میریخت که ثریا داخل شد و پاکتی را به طرف مادرم گرفت: _ خانوم!اینو بردیا خان آوردن گفتن بدم به شما. مادر پاکت را گرفت و پرسید: _ خودش کجاست؟ _ رفت. _ چرا نیومد داخل؟! _ بهشون گفتم.ولی گفتن باید برن مدرسه. مادر سری تکان داد.پاکت را باز کرد.یک کارت طلایی و قهوه ای را بیرون آورد و بعد آن را بست و همراه پاکتش روی میز انداخت.با بی تفاوتی پرسیدم: _ چیه؟جشن تولد گیتاست؟ _ نه جشن نامزدی پویاست.
۲ ۸ ۲
سرم را بلند کردم تا جدی بودن کلامش را از صورتش بخوانم.بله چهره اش هم مثل لحن حرف زدنش جدی بود.کارت را برداشتم و تایش را باز کردم: _ به نام خالق عشق و محبت خانه ی کوچک ما رویا نیست و در آن خاطره ها رنگارنگ یاد آن روز که با هم باشیم شاد آن لحظه ی با هم بودن پای کوبان و گل افشان با هم چشم داریم که شما هم با ما در جشن عقد گلهایمان: پویا و شقایق … اسم پویا را که دیدم کارت را دوباره روی میز انداختم و مشغول خوردن بقیه ی صبحانه ام شدم.به نظرم اتفاق خاصی نیفتاده بود.فقط دیگر سریشی به اسم پویا وجود نداشت که مدام بیاید خواستگاریم و اعصابم را به هم بریزد.به هر حال خوب شد.از دستش خلاص شدم. _ تو چیکار می خوای بکنی بهارمست؟ کمی از چایم را نوشیدم و به مادرم که حالا مقابلم نشسته بود نگاه کردم: _ چی رو چیکار کنم؟ _ خودتو به اون راه نزن.خودت خوب می دونی منظورم چیه. _ مامان!یه چیزی می گی.آخه من از کجا باید بدونم در مورد چی حرف میزنی؟! _ منظورم تکلیف نامعلومته.نه کاری برای انجام دادن داری.نه ازدواج می کنی.صبح تا شب تو خونه ای و هی میری توی اون اتاق لعنتیت.ببین این دختری که پویا می خواد باهاش ازدواج کنه فقط بیست سالشه.گیتا هم داره با برادر همین دختر ازدواج می کنه.دخترای دیگه ی فامیل هم کم کم دارن ازدواج می کنن ولی تو… _ تو رو خدا مامان!باز دوباره شروع نکن.من نمی خوام ازدواج کنم مگه زوره؟ _ بله می دونم همه ش هم به خاطر اینه که هنوز خیلی بچه ای و بزرگ نشدی.هنوز نتونستی با حقیقت کنار بیای.خودتو به روز در آوردی که …
۲ ۸ ۳
برای اولین بار حس کردم دارد طعنه میزند.احساس کردم دارد تحقیرم می کند.دارد دیگران را با من مقایسه می کند.نتوانستم طاقت بیاورم.با عصبانیت حرفش را قطع کردم .بلند شدم و گفتم: _ خواهشا تمومش کن مامان.دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. او هم تند بلند شد: _ تو باید قبول کنی می فهمی؟باید این بچه بازیا رو تموم کنی.باید به زندگی عادیت برگردی.کار کنی تفریح کنی و به ازدواج با یه مرد خوب فکر کنی.بسه دیگه از بس تو خونه نشستی و خیال بافتی. _ بسه مامان. با غیظ از آشپزخانه بیرون آمدم.اما صدایش را پشت سرم شنیدم: _ بچه ای بهار مست.بچه ای و احمق.خواهش می کنم دست از این مسخره بازیا بردار. جوابش را ندادم.تند تند از پله ها بالا دویدم.با حالتی بغض کرده و ناراحت به اتاقم پناه بردم.خودم را روی تختم انداختم و زار زدم.حالا دیگر مادرم هم جلویم ایستاده بود.یعنی دشمنم شده بود؟نکند او راست می گفت؟آیا من دیوانه شده بودم؟!چرا؟!این دیوانگی تا کی ادامه داشت؟!تا ابد؟آخر برای من عاشق چه فرقی داشت؟!چه اشکالی داشت تا آخر عمر از عشق کیوان مثل یک دیوانه زندگی می کردم؟وقتی دوستش داشتم…نه…نه…بگذار دیگران هر چه می خواهند سرزنشم کنند.چه اهمیت دارد؟!آنها که نمی دانند در دل عاشق من چه می گذرد؟!چه اهمیتی داشت که او همسری داشت و در مقابلش مسئول بود؟نه برایم مهم نبود.برای من فقط و فقط خود او مهم بود.وجودش که دلم می خواست تا ابد متعلق به خودم باشد. بخش سوم چشم که باز کردم در آغوشش بودم و او انگار به خواب عمیقی فرو رفته بود.شاید هم اثر قرصهایی بود که گاهی میدیدم مصرف می کند.نمی دانستم آن قرصها را برای چه می خورد.این را هنوز به من نگفته بود.اما حتم داشتم بالاخره می گوید.مدت کوتاهی به چهره ی آرامش نگاه کردم.با سر انگشت موهای قهوه ای روی پیشانیش را لمس کردم.فکر کردم چقدر خوب است آدم یک حامی مثل کیوان داشته باشد که همیشه و همه جا کنارش باشد و به او احساس امنیت و آرامش بدهد.حس قدرشناسی ام باعث شد خودم را به او بچسبانم . بیشتر در آغوشش فرو بروم و از این کارم لذتی احساس کنم که تا به حال حتی با گرمای دستها و بوسه هایش حس نکرده بودم.صورتم را به سینه اش چسباندم و عطر تنش را به ریه کشیدم.فقط به خاطر حس قدر شناسی ای که نسبت به او داشتم. حس کردم او هم مرا به خودش فشار می دهد و باز داغ شدم.با صدای خواب آلودی گفت: _ داری شیطونی می کنی؟
۲ ۸ ۴
لذتی که از گرمای تنش برده بودم باعث شد بیشتر از قبل خودم را به او بچسبانم.از این گرما خوشم می آمد.گرمایی که فقط به من تعلق داشت و قرار بود برای همیشه مال من باشد و آغوشی که امن بود و صاحبش حامی و پشتیبانم بود.انگشتانش را روی ستون فقراتم کشید و با همان لحن خواب آلود گفت: _ امروز بعد از ظهر باید برگردم اهواز. پشتم تیر کشید.مرا از خودش جدا کرد.بی هوا پشت دستش را به صورتم کشید و آرام گفت: _ حیف تو که اسیر من شدی. از حرفش چیزی سر در نیاوردم.در جایش نشست.بدنش را کش و قوس داد.که عضلات مردانه اش بالا و پایین رفتند و من باز دلم خواست بغلم کند: _ پاشو آماده بشیم بریم بیرون صبونه بخوریم. _ نه… متعجب نگاهم کرد: _ نه؟! نشستم و خجالت زده گفتم: _ می…میشه…خودم….برات… سرم را پایین انداختم. _ خودت برام صبونه درست کنی؟ سرم را تکان دادم . _ باشه.چی از این بهتر؟ لبخندی روی لبهایم نشست.بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.تازه ساعت هشت شده بود.اما می دانستم پدر صبح خیلی زود رفته سر کارش.به آشپزخانه رفتم.مادر داشت ظرف میشست.وقتی مرا دید پرسید: _ کیوان بیدار شده؟
۲ ۸ ۵
جواب دادم: _ آره.می خوام براش صبونه ببرم. _ باشه مادر.فقط یادت باشه چایی نمی خوره ها. _ می دونم. وسایل صبحانه را در یک سینی چیدم.می دانستم شیر گرم دوست ندارد.برایش در لیوانی شیر سرد و شکر ریختم.خامه و پنیر و کره گذاشتم و از کارهایم حس خوبی در درونم احساس کردم. حسی که شاید هر زن شوهر داری وقتی برای شوهرش صبحانه آماده می کند داشته باشد.با سینی که به اتاق برگشتم دیدم تشک و پتو را جمع کرده و در اتاق نیست.سفره ی کوکی را که آورده بودم روی زمین پهن کردم و همه چیز را رویش چیدم: _ صبونه بخوریم یا خجالت؟ صدایش را از پشت سرم شنیدم.به طرفش چرخیدم.حوله اش دستش بود. بلند شدم و با خجالت گفتم: _ قابل نداره. و سینی خالی را به آشپزخانه برگرداندم و برگشتم.وقتی برگشتم نشسته بود و داشت لقمه می گرفت.کنار سفره که نشستم لقمه را به طرفم گرفت: _ بفرمایین خانوم. از دستش گرفتم و گفتم: _ ممنون. _ نوش جون. از لحنش و خانوم گفتنش خوشم آمده بود.دوست داشتم همیشه همینطور صدایم کند.با هم مشغول خوردن صبحانه شدیم.هرگز از خوردن صبحانه تا آن حد لذت نبرده بودم.صبحانه ای که همراه شوهرم می خوردم.مردی که مقابلم نشسته بود و سرشار از محبت و مهربانی بود و حس قدر دانی مرا هر لحظه بیشتر بر می انگیخت.
۲ ۸ ۶
همین احساسات باعث شد بعد از صبحانه تصمیم بگیرم خودم ناهار را درست کنم.این را به مادرم هم گفتم.او هم با کمال میل پذیرفت.چقدر هم از این موضوع خوشحال شد و تحسینم کرد.خودم هم خوشحال بودم.البته نه به خاطر اینکه محبت کیوان را به دل گرفته بودم.به خاطر اینکه دیگر کسی جرات نداشت به من زور بگوید یا اذیتم کند.یک نوع احساس آزادی می کردم.آزادی ای که کیوان به من داده بود.کاری که هیچ کس برایم انجام نداده بود.علاقه ای بینمان وجود نداشت.اما او اصلا این را نشان نمی داد.خانه ی سرد و ساکتمان با حضور او گرما و صمیمیتی پیدا کرده بود و من حس می کردم به حضورش در این چند روز عادت کرده ام.مخصوصا که مطمئن شده بودم در کنارش امنیت دارم و می توانم راحت نفس بکشم و زندگی کنم.یک زندگی آرام و بی دغدغه. فصل بیست و ششم بخش اول دوباره برگشتم همانجا که بودم.خسته و خواب آلود جلوی آپارتمانی که برای خودم و سمیرا رهن کرده بودم ایستادم.کلید را در قفل چرخاندم.در را باز کردم و داخل شدم.وسایلم را همان کنار در رها کردم و خودم را روی کاناپه ای که توی سالن بود انداختم.به اطرافم نگاهی از سر رضایت انداختم و زیر لب گفتم: _ دم خاله گرم با این آشناهاش. از اینکه یک جای مبله گیر آورده بودم راضی بودم.این آپارتمان متعلق به یکی از دوستان خاله ام بود که بدون اینکه از آن استفاده کند گذاشته بود رفته بود دبی و از خاله لیلی خواسته بود به هر کس دوست دارد مبله اجاره اش دهد.روی کاناپه دراز کشیدم.اما آنقدر خسته بودم که بلافاصله خوابم گرفت.اما هنوز مدتی نگذشته بود که با دیدن کابوسی از خواب پریدم.به ساعت پاندول دار روی دیوار که صدای پاندولش در فضای خانه پیچیده بود نگاه کردم.تازه عقربه ها هر دو روی دوازده رفته بودند.موهایم را چنگ زدم.دوباره دراز کشیدم و یادم افتاد رسیدنم را به سمیرا خبر نداده ام.با حالتی خواب آلود دستم را روی کاناپه کشیدم.دنبال گوشیم می گشتم.ولی یادم افتاد آن را در کوله ام گذاشته ام.با تنبلی بلند شدم و رفتم کوله را برداشتم.زیپش را کشیدم.گوشیم را بیرون آوردم.دوباره رفتم سر جای قبلیم دراز کشیدم و مشغول نوشتن پیام شدم: _ سلام.بیداری؟من یه ساعت پیش رسیدم اهواز.ولی همین که رسیدم خوابم گرفت.الان بیدار شدم. پیام را فرستادم و منتظر ماندم.اما وقتی انتظارم طولانی شد خواستم گوشیم را کنار بگذارم که صدای زنگش باعث شد به صفحه اش نگاه کنم.خودش بود بالاخره جواب داد: _ سلام.آره بیدارم. _ خوبی؟چرا تا این وقت شب بیداری؟تو که وقتی من اونجا بودم سرتو میذاشتی رو بالش خوابت میبرد.
۲ ۸ ۷
_ ممنون.نمی دونم.امشب خوابم نمیبره. لبخند شیطنت آمیزی روی لبهایم نشست.انگشتانم صفحه ی لمسی گوشی را سریع لمس کردند: _ چرا؟دلت واسه من تنگ شده؟ جواب نداد.در ذهنم صورت سرخ شده از خجالتش را تصور کردم و پیام دیگری نوشتم: _ چی شد پس؟کجا رفتی؟ _ داشتم می خوابیدم. _ تو که گفتی خوابت نمیبره؟! باز جوابم را نداد.این بار هم شیطنتم گل کرد و نوشتم: _ نترس تا تو بخوای به این بی خوابیا عادت کنی اون یه ماه و خورده ای هم تموم شده و جشن عروسیمونو گرفتیم.اون وقت دیگه با خیال راحت می خوابی. _ یعنی چی؟! با این پیامش فهمیدم منظورم را نفهمیده.زیر لب گفتم: _ چقدر خنگی تو دختر!فقط خدا خودش به من رحم کنه با تو. خیلی رک برایش نوشتم: _ یعنی اگه دلت برای بغل کردنا و بوسه های من تنگ شده و خوابت نمیبره زیاد غصه نخور.فقط یه ماه تا عروسیمون مونده. پیام را با این امید که منظورم را بفهمد فرستادم و پست بندش هم پیام دیگری برایش نوشتم: _ شب خوش. سپس گوشی را سر دادم روی زمین.چشمهایم را بستم و چون خواب از سرم پریده بود همانطور با چشمهای بسته چند ساعتی را دراز کشیده ماندم.نزدیکیهای صبح بالاخره خوابم گرفت.اما فقط یک ساعت خوابیدم.وقتی بیدار شدم.برخاستم.به دیواری که بین واحد من و خاله ام بود چند تا ضربه زدم که بداند هستم.بعد هم رفتم دوش گرفتم و وقتی کاملا آماده بیرون رفتن شدم صدای زنگ گوشیم باعث شد دنبالش بگردم.اما پیدایش نکردم و چند دقیقه
۲ ۸ ۸
ای معطل شدم تا اینکه بالاخره هنگامی که پایم رفت رویش توانستم پیدایش کنم.آن را برداشتم.وارسی اش کردم که خراب نشده باشد.اما خوشبختانه چیزی نشده بود.وقتی دوباره زنگ خورد از آپارتمانم بیرون آمدم.رفتم پشت در خانه ی خاله لیلی ایستادم و در حالیکه زنگ در را می فشردم جواب تماسش را دادم: _ جانم خاله؟ _ جانم و درد.کجایی هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟ _ پشت درم. _ کدوم در؟ _ همین در. خاله در را باز کرد.همانطور گوشی به دست پرسیدم: _ الو با من کاری داشتی خاله جان؟ او هم که گوشی تلفن دستش بود با اخمی تصنعی پیراهنم را کشید و مرا به داخل کشاند: _ بیا تو ببینم بچه پررو.حالا دیگه منو مسخره می کنی آره؟ در را بست.اما قبل از اینکه گوشی تلفن را به سرم بکوبد جاخالی دادم و دستهایم را به حالت تسلیم بالا گرفتم: _ تسلیمم خاله جان.ببخشید. _ بچه پررو. خندیدم و پرسیدم: _ بساط صبونه ت به راهه؟ گوشی را سر جایش گذاشت و جواب داد: _ برو تو آشپزخونه.تا تو مشغول بشی من هم یه زنگی میزنم و میام. _ باشه.ولی زود خودتو برسون.وگرنه چیزی برات باقی نمی مونه. _ برو.برو بچه.برو تا یه چیزی بهت نگفتم.
۲ ۸ ۹
باز خندیدم و به آشپزخانه رفتم و پشت میز نشستم.وقتی برگشت دیدم اخمهایش در هم رفته.اما به محض ورود حالت چهره اش تغییر کرد.مقابل من نشست و پرسید: _ خوش گذشت؟ یک تکه کیک کشمشی را که از گرم بودنش مشخص بود تازه پخته شده بریدم.در بشقابی گذاشتم و جلویش قرار دادم و پرسیدم: _ چی خوش گذشت؟ یک تکه کیک برایم برید و جلویم گذاشت: _ سفرت رو می گم. مشغول خوردن کیک شدم: _ ای بد نبود. و برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم: _ هوم خاله!این خیلی خوشمزه شده. _ نوش جونت. انگار خودش فهمید نمی خواهم در موردش حرف بزنم که دیگر ادامه نداد.ولی به جایش در حالیکه برایم قهوه میریخت گفت: _ دکتر مهرزاد زنگ زد. کیک در دهانم ماند. خاله ادامه داد: _ می گفت یه ماه بیشتره شده که تو رو نمیبینه.از وقتی از تهران برگشته.می گفت توی دانشگاه هم نمی بیندت.چرا ازش دوری می کنی؟ کیکم را قورت دادم و جواب دادم:
۲ ۹ ۰
_ دوری نمی کنم.فقط نمی خوام مدام با یه روانشناس در ارتباط باشم و از نظر فکری بهش وابسته باشم. _ من فکر می کردم قبل از اینکه اونو به عنوان یه دکتر روانشناس بشناسی مثل یه دوست قبولش… قبل از اینکه حرفش را تمام کند بلند شدم و گفتم: _ خب دیگه با اجازه خاله جان.بابت صبونه ممنون.کیکت هم خیلی خوشمزه بود. _ وایس ببینم.کجا؟!تو که چیزی نخوردی! _ دیرم شده باید برم سر کارم. _ خودتو لوس نکن بشین صبونه تو بخور. _ ممنون خاله من… با لحن تندی گفت: _ گفتم بشین بچه.کم رو اعصابم راه برو. به ناچار دوباره نشستم.با اخم یک چای برای خودش ریخت و در همان حال انگار که با خودش حرف بزند گفت: _ تا یه حرفی میزنی فوری بهش بر می خوره. حرفی نزدم و گذاشتم آرام شود.فنجانش را برداشت و گفت: _ دکتر مهرزاد می گفت خانم محبی هم برگشته.در ضمن خیلی هم از دستت ناراحت بود که قضیه ی نامزدیتو بهش حتی تلفنی هم خبر ندادی. متعجب پرسیدم: _ مگه بهش گفتی؟ کمی شکر در چایش ریخت: _ نه من نگفتم.ولی گویا احسان زنگ زده بود در این مورد باهاش حرف زده بود. برای مدت کوتاهی به خاله ام نگاه کردم.بعد کلافه دستی به موهایم کشیدم:
۲ ۹ ۱
_ آخه واسه چی احسان این کارو کرده؟ _ چون برادرته.نگرانته.می ترسه کیوان.می ترسه. _ آخه از چی باید بترسه؟ _ فقط اون نیست که می ترسه.ما همه مون می ترسیم.از اینکه بازم ضربه بخوری.بازم اذیت بشی و دوباره… حرفش را خورد و خودش را مشغول نوشیدن چایش نشان داد.می دانستم چه چیزی سر زبانش بود و آن را به زبان نیاورد.از او دیگر انتظار نداشتم.با لحنی گرفته و عصبی گفتم: _ می ترسین که دوباره خودکشی کنم آره؟ _ من کی یه همچین چیزی گفتم؟ _ نگفتی.ولی می خواستی بگی. بلند شدم.پرسید: _ کجا؟! _ میرم سر کارم. _ بچه نشو کیوان بگیر بشین. رنجیده خاطر و ناراحت گفتم: _ نه ممنون.باید برم. از هیچ چیز به اندازه ی اینکه کسی خواسته یا نا خواسته کاری را که در گذشته مرتکب شده بودم به رخم بکشد بدم نمی آمد. _ کیوان!تو چرا اینقدر حساس و زودرنج شدی آخه؟! حساس و زودرنج؟بله.این دو تا صفت را داشتم و دست خودم نبود.تمامش به خاطر اتفاقاتی بود که می خواستم آنها را جز یاد پگاه فراموش کنم.ولی اطرافیانم نمی گذاشتند. در حالیکه از آشپزخانه بیرون می آمدم گفتم:
۲ ۹ ۲
_ خداحافظ خاله.بعدا می بینمت. از خانه اش خارج شدم و برای اینکه فکر گذشته را از سرم بیرون کنم تند از پله ها پایین رفتم. بخش دوم _ بپر بالا خوشگله. بی اعتنا به صدای سرنشینان موتوری که از کنارم به سرعت عبور کرد کنار خیابان ایستادم.از وقتی فهمیده بودم کیوان در شرکت آقای محجوب کار می کند سعی می کردم هر روز از آنجا عبور کنم.شاید بالاخره او را ببینم.البته هنوز نمی دانستم از مسافرتش برگشته یا نه.چند دقیقه ای به ساختمان بزرگ و چند طبقه ی شرکت و تابلوی نئونی اش چشم دوختم.اما وقتی دیدم خبری نشد.آه کشیدم.خواستم برگردم سوار ماشینم شوم که برای یک لجظه چشمم به کیوان افتاد.ولی با این فکر که شاید اشتباه دیده باشم چند بار پلک زدم.نه اشتباه نمی کردم.خودش بود.با کت و شلوار قهوه ای تیره.درست مثل همیشه.دلم به سمتش پر کشید.چند قدم جلو رفتم.اما صدای بوق ماشینی سر جایم میخکوبم کرد و نتوانستم جلوتر بروم.همانجا با حسرت نگاهش کردم که رفت داخل ساختمان. وقتی رفت تصمیم گرفتم برگردم.اما مگر دل دیوانه می گذاشت؟نه که نمی گذاشت.ولی به هر حال من که او را دیده بودم.پس دیگر جای نگرانی نبود.هر چند که در آتش دوری و اشتیاق دیدنش می سوختم اما بعدا هم می توانستم او را ببینم.البته این بار از نزدیک و در یک موقعیت مناسب. باز آه کشیدم.سوار ماشینم شدم و بعد از چرخی که در خیابانها زدم برگشتم خانه اما همینکه خواستم به اتاقم بروم مادر صدایم زد: _ بهارمست! ایستادم.اما برنگشتم.منتظر بودم بازخواستم کند و بپرسد کجا رفته ام.اما به جای این سوالها گفت: _ شب مهمون داریم.بعد از ناهار یه کم به خودت برس. بی تفاوت پرسیدم: _ خبریه؟ _ گفتم که مهمون داریم. مطمئن بودم بی خودی نمی گوید به خودم برسم و حتما دلیلی دارد .سوال کردم: _ کیه این مهمون؟
۲ ۹ ۳
_ زن دایی احلام و پسر داییت شاهرخ. از شنیدن اسم زن دایی شستم خبردار شد چه خبر است.حتما برای خواستگاری می آمدند.زن دایی چاق و بد عنق و افاده ای و شاهرخ…شاهرخ سبزه ی قد بلند که البته خیلی وقت بود او را ندیده بودم.فقط شنیده بودم مدیر یک هتل پنج ستاره در کیش است.دایی حبیب سالها پیش وقتی من هنوز دختربچه ی کوچکی بیشتر نبودم فوت کرده و فقط همین یک پسر از او باقی مانده بود.دستم را مشت کردم.حالا این یکی را باید چکار می کردم؟و کجای دلم می گذاشتم؟آخر این دیگر چه وضعی بود!حالا که بعد از عمری من از یکی خوشم آمده و عاشق شده بودم باید راه به راه برایم خواستگار می آمد؟!عجب شانسی داشتم من! سرد و بی تفاوت گفتم: _ می دونم واسه چی می خوان بیان.ولی بهتر بود بهشون می گفتی نیان. _ اتفاقا من هم راضی نبودم.چون به نظرم تو هنوز خیلی بچه ای.ولی زن داییت اصرار داشت تو رو ببینه.واسه همین نتونستم رو حرفش حرفی بزنم. چیزی نگفتم.اخم کردم و رفتم بالا.می دانستم وای به حالم شده.چون زن دایی علاوه بر بدعنقی به یکدنده بودن هم شهرت داشت.از چند سال پیش هم که چشمش مرا گرفته بود و همه جوره عروس خودش می دانست. روی تختم نشستم.اصلا حوصله ی هیچ کاری را نداشتم.چه برسد به اینکه بخواهم برای به قول مادرم مهمانی لباس پیدا کنم.یا به آرایش صورتم فکر کنم.اصلا ترجیح می دادم ظاهرم جلوی شاهرخ و مادرش ساده باشد و در حال حاضر هم دیگر به آنها فکر نکنم و فکرم را روی کیوان متمرکز کنم.کیوان…کسی که تمام ذهن مرا به تصرف خود در آورده…واقعا باید با او چکار می کردم؟چطور می توانستم یک بار دیگر او را از نزدیک ببینم؟شاید…شاید…با آمدن اسم خاله اش به ذهنم یک لحظه فکری را سبک سنگین کردم و ناگهان بشکن زدم.همین بود.پدایش کردم.لیلی خانم می توانست واسطه ی دیدارمان شود.بله.خود او.از فکر خودم به وجد آمدم.روی تختم دراز کشیدم و هر دو دستم را زیر سرم گذاشتم.باید در یک فرصت مناسب لیلی خانم را می دیدم.ولی بهتر بود طوری در مورد این دیدار صحبت کنم که فکر کند یک چیز عادی است.برای عملی کردن فکرم فرصت زیاد بود.چشمهایم را بستم و کم کم به خواب رفتم. _ بهار مست!بهار مست! کسی داشت آرام تکانم می داد.غلت زدم و خواب آلود گفتم: _ هوم؟ _ بیدار شو دختر.چقدر می خوابی؟ رمانی ها
۲ ۹ ۴
هر کسی بود جوابش را ندادم.اما او با سماجت بیشتر تکانم داد: _ بهار!بهار بیدار شو دیگه. نخیر.اینجا هم دست از سر من بر نمی داشتند.مجبور شدم با تنبلی سر جایم بنشینم و چشمهایم را بمالم و به ترانه که کنار تختم ایستاده بود نگاه کنم: _ هان چیه؟ _ آخه دختر تو چرا اینقدر می خوابی مگه… حرفش را قطع کردم و پرسیدم: _ چرا؟مگه چی شده؟ _ چی شده؟هیچی نشده.فقط محبوبه جون گفت بهت بگم بری یه دوش بگیری.یه دست لباس مناسب هم بپوشی.یه چیزی هم بخوری که از تا شب از گشنگی ضعف نکنی. متعجب پرسیدم: _ مگه ساعت چنده؟ _ هنوز چهاره.ولی تا تو بخوای آماده بشی نصف شب شده.حالا هم پاشو اول ناهارتو بخور که ضعف نکنی… _ میلم نمی کشه. _ میلم نمی کشه چیه دختر میمیری ها. _ خب نمی تونم بخورم مگه زوره؟ و خواستم دوباره دراز بکشم که ترانه دستم را گرفت و کشید: _ تو که باز چسبیدی به تختت.یالله بلند شود دیگه. با بی حوصلگی و غر غر کنان گفتم: _ اه…ترانه!ولم کن.
۲ ۹ ۵
اما او دست بردار نیود.مجبورم کرد اول یک غذای کامل بخورم.بعد دوش بگیرم و لباس بپوشم.ولی واقعا همه ی این کارها را به اجبار او انجام دادم. بخش سوم در نبود کیوان خانه در سکوت فرو رفته بود.باز هم همان سکوت همیشگی.بدون او خانه وقعا سوت و کور بود.من هم تازه این را حس می کردم.اما آرامش بر آن حکمفرما بود.آرامشی که تا آن لحظه تجربه اش نکرده بودم.پدر گاهگداری غر میزد ولی تمامش فقط در همین حد بود و نه چیز دیگری. در همان مدت کوتاه به وجود کیوان عادت کرده بودم.به نوازشهایش…به بوسه ها و گرمای تنش و عطرش.ولی قبل از اینکه این عادت بیشتر شود و بیشتر وابسته اش شوم رفته بود.حالا هم داشتم به او فکر می کردم. داشتم چند تا ملحفه ی خشک روی بند رخت را جمع می کردم که صدای در را شنیدم.اما همچنان به کارم ادامه دادم.می ترسیدم اگر بروم در را باز کنم باز هم آرش پشت در باشد و همین که چشمم به او بخورد دوباره فکرم به سمت او کشیده شود. _ اومدم.صبر کن. از پشت دیوار سفیدی که ملحفه ها جلویم ساخته بودند مادرم را دیدم که به سمت در رفت و آن را باز کرد.با دقت نگاه کردم تا بفهمم چه کسی در زده.اما با داخل شدن همسایه مان صبریه خانم خیالم کمی راحت شد که حداقل آرش نیست.اما این زن فضول پیشه که همیشه عصرها جلوی خانه اش می نشست و زنهای دیگر را دور خودش جمع می کرد و پشت سر این و آن حرف میزد هم کم باعث ناراحتی خیال نبود.معلوم نبود به چه قصدی آمده… _ زری خانوم جون چند گل ترخینه نداری بهم بدی؟مهدی بچه م بدجور سرما خورده.گفتم واسه ش ترخینه درست کنم بخوره. _ _ یه چند دقیقه بشین تا واسه ت بیارم. _ قربون دستت. مادر از حیاط گذشت و داخل رفت.زن فضول هم رفت روی تخت توی حیاط نشست.من هم دوباره مشغول جمع کردن باقی ملحفه ها شدم.اما او که متوجه حضورم شده بود با صدای بلند همیشگیش گفت: _ سلام سمیرا جون.خوبی دخترم؟ چون از هم فاصله زیادی داشتیم در جوابش فقط سرم را تکان دادم.وقتی مادر برگشت.کار من هم تمام شده بود.سبد ملحفه ها را از روی زمین بلند کردم و خواستم برگردم داخل که صبریه خانم صدایم زد:
۲ ۹ ۶ http://romaniha.ir
_ کجا سمیرا جون؟بیا بشین پیش من و مادرت دو کلمه حرف بزنیم. آرام برگشتم.با نگاه کنجکاوش داشت ور اندازم می کرد.به ناچار به سمت او و مادرم رفتم و سلام کردم.با خوشرویی جوابم را داد: _ سلام به روی ماهت عروس خانوم. از حرفش که با خنده همراه بود داغ شدم. _ شنیدم عروس شدی دخترم.مبارکت باشه ایشالله. جوابش را ندادم.کنار مادرم نشستم و او به جایم جواب زن همسایه را داد: _ سلامت باشی صبریه خانوم جون.ایشالله عروسی دختر خودت. _ خیلی ممنون زری خانوم جون.خدا از دهنت بشنوه.
و با افسوس سرش را تکان داد و گفت: _ ولی آخه این روزا داماد خوب پیدا نمیشه که. مادر خندید و صبریه خانم گفت: _ تو که معلومه داماد خوبی گیرت اومده اینجور می خندی و شنگولی. مادرم نگاهی به من انداخت و با لحنی پر غرور گفت: _ معلومه که داماد خوبی گیرم اومده. و با شوق و ذوق شروع کرد به تعریف کردن از کیوان: _ پسر برادرمه.خوب.آقا.درس خونده.همه چی تموم خوش اخلاق و تا دلت بخواد دست و دلباز.وای صبریه جون نمی دونی چه آقاییه.هر چی که واسه سمیرا میگیره یه چیزایی هم واسه من کادو میاره. _ تو رو خدا!ببینم دامادت همون پسر ریش قشنگه نیست که چند روزی میدیدم خونه تونه.یه بار هم البته از دور با سمیرا جون دیدمش. _ آره خودشه.
۲ ۹ ۷
_ یعنی اینقدر خوبه؟ _ خوب؟خوب مال یه دقیقشه.به سمیرا یه تو نمیگه.نمی دونی با چه احترامی با من و سمیرا رفتار می کنه. صبریه خانم خندید و گفت: _ پس زمین تا آسمون با اون آقا نصرالله بد عنق گوشت تلخ فرق داره آره؟ مادر خندید و گفت: _ من یکی که دیگه از خدا هیچی نمی خوام.همیشه آرزوم بود این بچه خوشبخت بشه.خدا هم خواست و یه شوهر خوب گیر دخترم اومد.همین واسه من بسه. _ پس خدا خیلی دوستت داشته زری خانوم جون.من می گم حالا که اینطوریه یه پولی چیزی مینداختی تو صندوق خاص علی( توضیح:خاص علی منظور امامزاده علی صالحه که تو چند کیلومتری ایلامه و مردم ایلام و شهرای اطرافش بهش می گن خاص علی) مادر با لحن پیروزمندانه ای گفت: _ اتفاقا همین کارو هم کردم.خود کیوان من و سمیرا رو برد زیارتش. _ خدا شانس بده.به خدا دخترت خیلی خوش شانس بوده که گیر آدم خوبی افتاده.همه که از این شانسا ندارن. او این جمله ها را که به زبن آورد صدایش را کمی پایین آورد و گفت: _ مثلا همین پسر هماخانوم هست.آرشو می گم ها.دختر عموشو براش گرفتن ولی آبشون اصلا با هم توی یه جو نمیره.شب و روز با هم دعوا و بگو مگو دارن.گویا پسره باهاش نمی سازه.دختره هم زبون درازی داره… ساعد دستش را نشان داد و در ادامه حرفهایش گفت: _ ها اینقدر.نیست که ما همسایه ی دیوار به دیوارشونیم.من هر وقت میرم توی حیاط صداشونو میشنوم که هی به هم میپرن.همین دیشب هم دختره قهر کرد رفت خونه ی باباش. _ وا!دردشون چیه که دعوا میکنن؟ _ من که می گم تقصیر آرشه. باز صدایش را پایین آورد:
۲ ۹ ۸
_ خودم شنیدم می گفت دختره رو دوست نداره. مادر متعجب گفت: _ خب چه ربطی داره!سمیرای من هم اول راضی نبود شوهر کنه و می گفت کیوانو نمی خواد ولی الان خیلی هم راضیه. _ خب معلومه خواهر باید هم راضی باشه.چون به قول خودت شوهر خوبی گیرش اومده. با شنیدن حرفهای مادرم و صبریه خانم دلم برای آرش سوخت.بیچاره پس زندگی خوبی نداشت و از زنش راضی نبود.پس درست حدس زده بودم.وجود آن زن فقط برایش باعث ناراحتی بود.ولی اگر من زنش شده بودم بدون شک الان خوشبخت بود. من زنش شده بودم؟نفهمیدم این فکر خیانت آمیز چطور به مغزم راه پیدا کرد.شاید به خاطر این بود که هنوز ته قلبم نسبت به او احساس داشتم.احساسی که گناه بود.یک گناه بزرگ.آخر من یک زن شوهردار بودم.زنی که یک ماه دیگر جشن عروسیش بود.چطور می توانستم به کسی جز شوهرم فکر کنم؟!در دل از دست خودم عصبانی شدم و خودم را سرزنش کردم.از صبریه خانم هم که به بهانه ی گرفتن چند گل ترخینه آمده بود فضولی و خبررسانی هم عصبانی بودم.اما من که بچه نبودم.باید تمامش می کردم.دیگر بس بود.باید احساساتم را به آرش فراموش می کردم.باید فقط یک اسم را ملکه ی ذهنم قرار می دادم.اسم شوهرم را.اسم کیوان را. )
فصل بیست و هفتم بخش اول دکمه ی زنگ در را فشار دادم و کنار ایستادم. _ بیا تو کیوان جان. صدای دکتر محبی بود که منتظرم بود.برای صرف شام مرا به خانه اش که خانه ای ویلایی در منطقه ای پردرخت بود دعوت کرده بود.اما به نظر میرسید می خواهد در مورد تصمیمم برای ازدواج با سمیرا چیزی بگوید.در باز شد و قدم به داخل گذاشتم.به حیاط نگاهی انداختم.اولین بار بود که اینجا می آمدم.نه خیلی بزرگ بود و نه زیاد کوچک.اما پر از درختهای مختلف در دو طرف که چون زمستان بود شاخه های اکثرشان برگی نداشت.اما خرماهای تزئینی در برابر سرمای زمستان همچنان سبز باقی مانده بودند.
۲ ۹ ۹
دکتر به استقبالم آمد: _ وای خدا ببین کی اومده. تونیک سفید بلندی پوشیده و یک شال سبز هم سرش کرده بود.لبخند زدم گفتم: _ سلام دکتر . _ سلام به روی ماهت پسرم. جعبه ی شیرینی و دسته گلی را که برایش گرفته بودم به طرفش گرفتم که از دستم گرفت و با مادرانه گفت: _ وای پسرم این چه کاریه؟چرا زحمت کشیدی؟تو که خودت گلی!شیرین هم که هستی.دیگه اینا لازم نبود. و به شوخی پرسید: _ ببینم این شیرینی عروسیته ناقلا؟ خندیدم و گفتم: _ ای یه جورایی.قابل شما رو هم نداره. _ ممنون عزیزم.صاحبش قابل داره.چرا وایسادی بیا تو. مرا به داخل و سالن پذیرایی راهنمایی کرد که نور فسفری کمی داشت.اما فضا را آرامش بخش کرده بود و زیبا جلوه می داد.جالب اینجا بود که در رنگ سبز فسفری دیوارها بازتاب جالبی داشت.دکتر دستی پشتم گذاشت و با محبتی مادرانه به جلو هلم داد: _ برو بشین پسرم. و در حالیکه گل و شرینی را به آشپزخانه می برد صدایش را کمی بلند کرد: _ امیر جان!بیا.کیوان اومد. با شنیدن اسم امیر و صدای ملایم موسیقی که از اتاقی بلند شد فهمیدم دکتر مهرزاد قبل از من رسیده.بعد در اتاق باز شد و دکتر از آن بیرون آمد و در حالیکه به طرف من می آمد گفت: _ به به سلام آقای کیوان محمدی پارسال دوست امسال آشنا.چه عجب ما شما رو دیدیم.
۳ ۰ ۰
لبخند کمرنگی به رویش زدم و گفتم: _ سلام امیرجان ببخشید شرمنده من توی این مدتی که ندیدمت سرم خیلی شلوغ… دستش را به آرامی تکان داد و گفت: _ نیازی نیست قصه سر هم کنی.خودم می دونم واسه چی خودتو قایم کردی. _ امیر جان!درستش کردی؟ دکتر مهرزاد در جواب خانم محبی جواب داد: _ بله دکتر.ولی به نظر من باید از فردا به فکر یه دستگاه پخش جدید باشی. _ اتفاقا یکی دیگه دارم.ولی اصلا ازش استفاده نمی کنم. _ چرا خب از همون استفاده کنین. _ آخه دلم نمیاد اون یادگار بهنامه. با آمدن اسم بهنام پسر از دست رفته ی دکتر محبی سکوت برقرار شد و من و امیر هر دو با هم نشستیم. _ بچه ها از خودتون پذیرایی کنین.من هم الان میام. دکتر مهرزاد به میوه های روی میز اشاره کرد و پرسید: _ می خوری؟ _ نه ممنون.میل ندارم. در مبل فرو رفتم و نفس عمیقی کشیدم.بالاخره دکتر محبی بعد از چند دقیقه از آشپزخانه بیرون آمد.سینی ای را که دستش بود جلویم گرفت و گفت: _ اینم قهوه ی سفارشی برای پسر خودم. _ ممنون دکتر ولی میل ندارم. _ بردار خودتو لوس نکن.
۳ ۰ ۱
دکتر مهرزاد در حالیکه میوه می خورد گفت: _ استاد فقط واسه کیوان قهوه ی سفارشی آوردین؟پس من چی؟ پیرزن مهربان خندید و گفت: _ امان از دست تو پسره ی حسود.مگه میشه من تو رو فراموش کنم. این را که گفت سینی را جلویش گرفت که دکتر مهرزاد شوخی کنان گفت: _ این که فقط قهوه ست پس شیرینیش کو؟ _ شرینی برای بعد از شامه.کی می خوای یاد بگیری قبل از شام شیرینی خوردن اشتها رو می بنده؟ دکتر مهرزاد با خنده گفت: _ ولی در مورد من کاملا بر عکس عمل می کنه.اشتهام دو برابر میشه. من و دکتر محبی به خنده افتادیم. _ بله دقیقا همینطوره.من هم کاملا یادمه. با صدای دخترانه ای که در فضا پیچید هر سه نفر ما به سمت صدا برگشتیم.دختر جوانی که مانتوی بنفش کمرداری تنش بود و شال سفید و بنفشی هم سرش کنار در سالن ایستاده بود و با لبخند ما را نگاه می کرد.اما وقتی تعجب ما را دید لبخندش محو شد و گفت: _ آقایون رسم ادب ایجاب می کنه جلوی یه خانوم محترم بلند بشین. به دکتر مهرزاد نگاه کردم و از جایم برخاستم.به دنبال من او هم همین کار را کرد و خطاب به دکتر محبی پرسید: _ استاد!معرفی نمی کنین؟ خانم محبی گفت: _ امیر! چطور ممکنه نشناسیش؟! دکتر مهرزاد به فکر فرو رفت.دختر جوان با لبخند جلو آمد و رو به دکتر محبی گفت: _ خاله جان تا دکتر مهرزاد دارن فکر می کنن میشه منو با این آقای محترم آشنا کنین؟
۳ ۰ ۲
دکتر محبی با مهربانی گفت: _ البته عزیزم.ایشون یکی از دوستای خوب من مهندس محمدی هستن.که مثل پسر خودم دوستش دارم. دختر لبخند زنان دستش را پیش آورد: _ خوشوقتم. بدون اینکه با او دست بدهم جواب دادم: _ من هم همینطور. دستش را پس کشید و به دکتر مهرزاد نگاه کرد: _ خب حالا به جا آوردین؟ _ شما مهسا خانوم نیستین؟ دختر خنده ی کوتاهی کرد و گفت: _ آفرین.پس بالاخره شناختین. _ شما…شما…چقدر تغییر کردین! _ خب آخه اون موقع که میرفتم آلمان فقط پونزده سالم بود تقریبا پونزده سال پیش بود. آنها بی توجه به من و دکتر محبی گرم گفت و گو شده بودند.دکتر به من اشاره کرد و چند دقیقه ی بعد در حالیکه آهنگ زیبایی از دیوید لنز از دستگاه پخش شنیده میشد.پشت میز آشپزخانه گرم صحبت شدیم.دکتر محبی در حالیکه چای می نوشید به خواهرزاده اش و دکتر مهرزاد که توی سالن نشسته و حرف می زدند نگاه می کرد. با لحن معترضی گفتم: _ دکتر شما که می دونین من از دخترا دوری می کنم چرا بهم نگفته بودین خواهرزاده تون… _ فکر بی خود نکن پسر خوب واسه خاطر تو با خودم از آلمان نیاوردمش.می دونی… صدایش را پایین آورد و گفت:
۳ ۰ ۳
_ می خوام این امیرو زنش بدم. _ چی؟ دکتر محبی بدون اینکه چشم از آن دو تا بردارد گفت: _ اون دو تا از سالها پیش همدیگه رو میشناختن.وقتی که امیر دانشجوی من بود.البته اون وقتا مهسا فقط پونزده سالش بود.ولی الان واسه خودش خانومیه. _ واسه همین منو دعوت کردین؟ _ خب.نه دلم برات تنگ شده بود گفتم بیای ببینمت. _ ولی من فکر می کردم می خواین در مورد ازدواجم باهام حرف بزنین. دکتر محبی خندید و گفت: _ اونو که بله.ولی نه امشب که شب تازه کردن دیدارهاست. _ دکتر! زن مهربان خندید و باعث شد من هم لبخند زدم. بخش دوم ثریا و مهین خانم پذیرایی کردند و بیرون رفتند و بقیه که نشسته بودند مشغول گفت و گو شدند.فقط این وسط من بودم که ساکت نشسته بودم و گاهی شاهرخ و گاه نیز زن دایی را زیر نظر می گرفتم.زن دایی احلام مثل همیشه اخمهایش در هم بود.مکنه ی سیاهش صورت سفید او را سفیدتر و گردتر نشان می داد.بر خلاف او شاهرخ که کت شیری رنگی تنش بود.رنگ پوست سبزه ای داشت.اما چشمهای سیاهش دقیقا همان چشمهای مادرش بودند و اگر چه می گفتند سی و پنج ساله است اما با ریش پروفسوری و موهای فرفری سن و سالش بیشتر نشان می داد.آخر اینها به چه امیدی اینجا آمده بودند؟آمده بودند خواستگاری که بله را از من بگیرند؟یا از پدر و مادرم؟دست به سینه نشسته بودم و با اخم نگاهم بین هر دو تایشان می چرخید.زن دایی سنگین و با لهجه ی عربی حرف میزد و شاهرخ آرام و سر به زیر حرفهای پدرم را تایید می کرد.از وقتی آمده بود یک نگاه هم به من نیانداخته بود.داشتم او را با کیوان مقایسه می کردم و در دل می گفتم: _ این دیلاق کجا و کیوان خوش تیپ من کجا؟! _ خب بریم سر اصل مطلب.
۳ ۰ ۴
زن دایی گفت و دیگران سراپا گوش شدند.من هم با دقت نگاهش کردم که دیدم چشم به من دوخته.گونه هایم گر گرفتند و سرم را پایین انداختم: _ محبوبه خانوم! آقا بیژن!من امروز اومدم اینجا که از دخترتون برای پسرم خواستگاری کنم و انتظار دارم بهم نه نگین چون از چند سال پیش دخترتونو به عنوان عروس خودم می دونستم.پس اگه اجازه بدین من امشب نامزدی این دو تا رو اعلام کنم تا بعد که… مادرم که تعجب کرده بود حرفش را قطع کرد و گفت: _ ولی زن داداش فکر نمی کنین هنوز وقتش نیست که بچه ها رو نامزد اعلام کنین آخه هنوز… _ چرا زوده؟اتفاقا خیلی هم دیره.باید… یعنی چه؟!چه میشنیدم؟!منظورش از نامزدی چه بود؟قرار نبود که کسی برای من تصمیم بگیرد.مگر من خودم بچه بودم که کسی برایم تعیین تکلیف کند؟خون خونم را می خورد.از شنیدن حرفهای آن زن چاق افاده ای عصبانی شده بودم و ناگهان طاقتم طاق شد.بلند شدم و با خشم فراوان گفتم: _ ببخشید. سرها به طرف من چرخید. رو به زن دایی کردم و پرسیدم: _ شما با خودتون چی فکر کردین؟ از حرفم جا خورد.اما بی اعتنا به حالتی که گرفته بود گفتم: _ فکر کردین کی هستین که برای من تعیین تکلیف می کنین؟خودتون می خواین ببرین و بدوزین؟چطور می تونین چنین کاری بکنین؟ زن دایی با اخم جوابم را داد: _ یعنی چی؟تو چطور جرات می کنی با من اینطور حرف بزنی دختر؟ بی توجه به اخمهایش گفتم:
۳ ۰ ۵
_ به هر حال میبینین که می تونم.شما هم بهتره بفرمایین برید یه دختر دیگه رو واسه پسرتون پیدا کنین.من ازدواج بکن نیستم. _ بهارمست! صدای خشمگین و تهدید آمیز مادرم را شنیدم اما بی توجه به او گفتم: _ پس لطفا دیگه منو عروس خودتون ندونین.چون اصلا و ابدا دوست ندارم عروس شما باشم. _ تمومش کن بهار مست. این بار پدر بود که تشر میزد.سکوت کردم و دیدم شاهرخ حیرت زده نگاهم کرد.اما من ابروهایم را در هم کشیدم.اما از شدت هیجان و عصبانیت قفسه ی سینه ام تند تند بالا و پایین میرفت.زن دایی حیرت زده و خشمگین بلند شد و خطاب به پسرش گفت: _ شاهرخ!بلند شو بریم. مادر و پدر با ناراحتی بلند شدند.مادر پوزش خواهانه گفت: _ زن داداش. اما او بدون اینکه به مادرم نگاه کند گفت: _ هیچی نگو محبوبه.من جایی که احترام بزرگتر نگه داشته نمیشه و من دوست ندارم که بمونم و بهم بی احترامی بشه.شاهرخ بریم. پدر به مادر نگاهی انداخت و گفت: _ خواهش می کنم احلام خانم شما بزرگترین این دختر بچگی کرده ببخشینش. _ ببخشمش؟!اون به من توهین کرد و تحقیرم کرد و هر چی از دهنش در اومد بهم گفت.اون وقت شما میگی ببخشمش؟نه اصلا و ابدا. ترانه خواست حرفی بزند که چشمش به من افتاد و فقط سری تکان داد.بابک با خشم و چپ چپ نگاهم می کرد و عضلات صورتش تکان می خوردند.معلوم بود خیلی عصبانی است.بالاخره زن دایی و شاهرخ که رفتند چنان فریادی کشید که از ترس دویدم و خودم را پشت ترانه قایم کردم: _ دختره ی احمق بیشعور این چه غلطی بود که کردی؟
۳ ۰ ۶
حرفش را که به زبانم آورد تند به طرفم آمد تا به حال او را اینقدر عصبانی ندیده بودم.ترانه جلویش را گرفت اما او دست بردار نبود: _ تو چطور تونستی با آبروی ما بازی کنی؟فکر کردی بزرگ شدی و خیلی آدمی؟چطور…چطور تونستی به اون زن بیچاره و پسرش بی احترامی کنی… و باز به طرفم خیز برداشت اما قبل از اینکه دستش به من برسد بهرام او را گرفت و پدر آمرانه گفت: _ بابک! آروم باش. _ آروم باشم؟آروم باشم؟چطور می تونم آروم باشم وقتی باعث آبروریزیه.همین کارا رو کردین که اینقدر پر رو و بی چشم و رو شده. از پشت ترانه خودم را کنار کشیدم و با بغض گفتم: _ مگه چیکار کردم؟ این حرفم عصبانیترش کرد.باز به سمتم خیز برداشت و داد کشید: _ چیکار کردی؟هان؟بگم چیکار کردی؟بگم؟ بغضم از این همه بداخلاقی بابک شکست.تا به حال اینطوری با من حرف نزده بود: _ من فقط بهشون گفتم نمی خوام ازدواج کنم همین. _ بقیه ش چی؟نه قضیه ی عاشق شدنت چی؟هان؟اونو چی میگی که باعث شدی من و کیوان بعد این همه مدت دوستی… این بار مادر داد زد: _ بابک! و او که انگار دیگر واقعا کنترل اعصابش را از دست داده بود با صدای بلندتری گفت: _ چیه مادر؟بذار بگم تا بقیه هم بدونن این تحفه عاشق کیوان بهترین دوست من شده.کاری کرده که ما از هم حتی نتونیم درست و حسابی خبر بگیریم.کاری کرده که کیوان مرتب خودشو قایم کنه که نکنه چشم خانوم بهش بیفته و فیلش یاد هندستون کنه.
۳ ۰ ۷
بابک می گفت و نگاه پرنفوذ پدر و چشمهای حیرت زده ی بهرام به من دوخته شد.حرفهای برادرم که تمام شد پدر رو به من پرسید: _ این حقیقت داره؟! باز خودم را پشت ترانه قایم کردم: _ بهار مست!با تو هستم.مگه نشنیدی؟پرسیدم حقیقت داره؟ بغض آلود گفتم: _ مگه جرم کردم؟ و این بار ناگهان صدای داد بهرام در فضا طنین انداز شد: _ ساکت شو دختره ی بی چشم و رو. و به سمتم آمد و گفت: _ با آبروی برادرت بازی می کنی؟با آبروی خانواده ت و یه مرد متاهل بازی می کنی به بزرگترات به خاطر یه عشق پوچ و یه طرفه بی احترامی می کنی و حرمتشونو میشکنی و میگی جرمی مرتکب نشدی؟می دونی اگه کیوان آدم اهل و درستی نبود چی به سرت میومد بدبخت؟ به ترانه که رسید او را کنار زد و بازوی مرا محکم گرفت که پدر داد زد: _ بهرام. بهرام ایستاد و فقط نگاهم کرد.چشمهایش از خشم قرمز شده بودند.پدر سرفه ای کرد و گفت: _ همه تون بیاین تو کتابخونه. و خودش قبل از همه رفت و بعد مادر و بابک.بهرام هم همانطور که هنوز بازوی مرا در چنگ داشت جلو رفت و به داخل کتابخانه هلم داد.ترانه نیز پشت سرمان آمد.در کتابخانه که بسته شد.باز بهرام هلم داد مقابل پدر که حالا نشسته بود پشت میزی. او بدون اینکه به کسی نگاه کند پرسید: _ بابک تو واقعا ارتباطتو با کیوان قطع کردی؟
۳ ۰ ۸
_ بله پدر.ولی من این کارو نکردم.اون بود که ارتباطشو قطع کرد.فقط… _ فقط چی؟ _ گاهی برای هم پیام میفرستیم. پدر سرش را بلند کرد: _ برای همین اجازه نمی دادی بهارمست پاشو توی آزمایشگاه بذاره؟_ بله. _ چرا به من نگفتی؟ بابک سرش را پایین انداخت.پدر گفت: _ با توام بابک. برادرم سرش را بلند کرد.اما قبل از اینکه چیزی بگوید مادر خودش را جلو انداخت و گفت: _ من نذاشتم.از اول هم می دونستم ولی اون موقع کیوان هنوز نامزد نکرده بود.فکر کردم شاید اون هم احساسی به بهارمست داشته باشه.ولی دیدم اینطور نیست.بهارو نصیحت کردم و ازش خواستم دست برداره ولی اون… پدر دستش را بالا برد و گفت: _ خیله خب خیله خب دیگه ادامه نده.فهمیدم. و رو کرد به بابک و پرسید: _ عروسی کیوان چه وقته؟ _ فروردین ماه. _ من ترتیبی میدم بهارمست برای مدتی بره تهران.شاید سه ماه یا بیشتر و … حرف پدر را قطع کردم و با بغض گفتم: _ اما من نمی خوام برم تهران. و باز بابک . بهرام براق شدند و بهرام غرید:
۳ ۰ ۹
_ تو غلط می کنی دختره ی بی عقل.می خوای بیشتر آبرومونو ببری آره؟ با گریه گفتم: _ من نمیرم. _ خفه شو. پایم را به زمین کوبیدم: _ من نمیرم.من نمیرم. بابک به طرفم آمد اما مادر و ترانه جلویش را گرفتند.ولی آخر مگر من چکار کرده بودم؟که حالا برادرهای مهربانم هم با من دشمن شده بودند؟و پدر طور عجیبی نگاهم می کرد.عاشقی که جرم نبود.من که مجرم نبودم.بغضم شکست و با صدای بلند گریه کردم. بخش سوم پستچی بسته را به دستم داد و گفت: _ اینجا رو امضا کنین لطفا. امضا کردم و بسته را گرفتم.پستچی که رفت در رابستم و رفتم داخل که مادرم به پیشوازم آمد تا ببیند بسته ای که به دستم رسیده چیست.در واقع هر دو کنجکاو بودیم ببینیم کیوان چه چیزی فرستاده.البته مادر از من ذوق زده تر و خوشحالتر بود.روی زمین مقابل هم نشستیم.به آرامی بسته را باز کردم و وقتی داخلش را نگاه کردم حیرت زده فقط نگاه کردم.اما مادر که انگار طاقتش طاق شده بود سریع آن را بیرون آورد و جلوی چشمهایم گرفت.سفیدی لباس عروس و درخشندگی گلهای گلدوزی شده که همه جایش بودند مرا یاد شب عروسی انداخت و دلم ریخت.احساس می کردم دیگر چیزی نمانده و آن شب نزدیک است.خیلی نزدیک.دامن لباس را لمس کردم که مادرم گفت: _ چرا خشکت زده مادر؟خب برو بپوش به تنت ببینم. نه واقعیت داشت.خواب و رویا نبود.واقعا داشتم عروس می شدم.دیگر چیزی به اینکه به عنوان همسر کیوان پا به خانه اش بگذارم نمانده بود.مادر لباس را به دستم داد: _ د زود باش دیگه دختر.چرا ماتت برده؟ و مرا سمت اتاقی برد و هلم داد داخل.باز لباس را لمس کردم.این واقعا قرار بود تن من باشد.به عنوان یک عروس…زیر قفسه ی سینه ام از اضطرابی ناگهانی تیر کشید.دستم را در محل درد گذاشتم.
۳ ۱ ۰
_ چی شد مادر پوشیدی؟ صدای مادرم باعث شد تردید را کنار بگذارم و آن را بپوشم.با پوشیدنش حس عجیبی پیدا کردم.یک حس گنگ ناشناخته.دامن لباس را با دستم بالا گرفتم و از اتاق بیرون آمدم که مادر با دیدنم اشک در چشمهایش حلقه بست و قربان صدقه ای رفت .بعد کفش های سفید پاشنه بلندی را جلوی پایم گذاشت.اولین باری بود که این طور ابراز احساسات می کرد.کفشها را پوشیدم.جلوی آینه که خودم را ور انداز کردم خودم را نشناختم.اصلا انگار کسی که در آینه بود من نبودم.آستینهای لباس تا بالای ساعدم را می پوشاندند.تمام قسمت بالایش تور بود و گلدوزی و پشتش باز بود.یک دامن بلند سفید با گلهایی سفید درخشانی که رویش گلدوزی شده بودند.هنوز داشتم خودم را توی آینه نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد.خواستم بروم برش دارم که مادرم گفت: _ خودم میرم برات میارم. از این همه توجه و محبت ناگهانیش تعجب کردم.اصلا تا به حال او را این طوری ندیده بودم.کفشهایم را از پایم در آوردم.مادر گوشیم را برایم آورد و بدون اینکه چشم از من بردارد کنار ایستاد. _ الو؟ _ الو سلام سمیرا خوبی؟ _ سلام خوبم ممنون. هنوز خجالت می کشیدم من هم حال او را بپرسم. _ چه خبر؟چه کارا می کنی؟بابات که دیگه اذیتت نمی کنه؟ _ نه اصلا. _ خوبه.لباست به دستت رسید؟ _ آره.همین الان رسید. تند تند حرف میزد انگار که عجله داشت: _ خب چطوره؟خوشت اومد؟اندازه ت که هست. _ آره ممنون.
۳ ۱ ۱
_ کم کم دیگه باید خودتو آماده زندگی توی یه محیط جدید کنی.توی این مدت وقت داری خودتو آماده کنی.یادت باشه ها که قبلا چی بهت گفتم. در جوابش سکوت کردم.یادم نیامد قبلا چه به من گفته بود. _ سمیرا! _ بله؟ _ هنوزم می ترسی؟ منظورش را فهمیدم.بله می ترسیدم.خیلی هم می ترسیدم.از همه ی آن اتفاقاتی که قرار بود بیفتد می ترسیدم. _ اوهوم می ترسم. صدای نفس کشیدنش را شنیدم.مدت کوتاهی در سکوت گذشت تا اینکه بالاخره گفت: _ من دیگه باید برم.کار دارم.تو کاری باهام نداری؟چیزی نمی خوای برات بخرم؟ _ نه. _ پس خداحافظ. _ خداحافظ. تماس که قطع شد باز فکرم رفت سمت شب عروسی و باز ترس به جانم افتاد.به لباسم نگاه کردم و رویش دست کشیدم.با این قرار بود به خانه ی کیوان بروم و عروسش شوم و تا آخر عمر کنارش باشم.با همین لباس سفید. فصل بیست و هشتم بخش اول گوشی به دست زنگ خانه ی خاله را فشار دادم که بعد از چند دقیقه در را باز کرد و با دیدن من گفت: _ سلام پسر کجایی تو؟ داخل شدم و گفتم: _ بیرون بودم.کار داشتم.چطور؟
۳ ۱ ۲
_ یه نفر اومده ببیندت. متعجب به سمتش برگشتم و پرسیدم: _ کی؟! خیلی جدی گفت: _ خودت برو تو می فهمی. در حالیکه داخل میشدم فکر کردم حتما بابک یا فرشاد به دیدنم آمده اند.اما همین که پایم را توی سالن پذیرایی گذاشتم و بهارمست جلویم بلند شد و سلام کرد سرجایم ماندم.بهارمست!اینجا چکار می کرد؟!برای چه آمده بود؟چه می خواست؟!همانطور ایستاده بودم و خیره نگاهش می کردم.مانتوی کوتاه قهوه ای و شال سفیدی پوشیده بود.وقتی جلو آمد سریع نگاهم را از او گرفتم و بی اعتنا از کنارش عبور کردم اما او صدایم زد: _ کیوان! ایستادم.با صدایی که انگار از فرط گریه ی زیاد خش دار شده بود گفت: _ اومدم باهات حرف بزنم. در دل پرسیدم: _ چه حرفی؟!ما چه حرفی می تونیم با هم داشته باشیم؟ بدون اینکه جوابش را بدهم به آشپزخانه رفتم که حس کردم دارد دنبالم می آید.بی توجه به او یک لیوان را از آب شیر پر کردم و سر کشیدم. _ کیوان اومدم ازت یه خواهشی بکنم. لیوان را روی سینک گذاشتم و به سالن پذیرایی برگشتم.که دوید جلویم را گرفت: _ خواهش می کنم به حرفام گوش کن. نگاهش نکردم و به نقطه ی دیگری چشم دوختم و فکر کردم باید خودم را از دست این دختر خلاص کنم.وگرنه دست بردار نبود.حیف خواهر دوستم بود وگرنه درسی به او می دادم که تا عمر داشت فراموشش نشود. _ خانواده م می خوان به زور بفرستنم تهران.
۳ ۱ ۳
باز هم حرفی نزدم فقط در دل گفتم: _ خب این به من چه ربطی داره. _ می خوان به خاطر تو این کارو بکنن. دستم را مشت کردم که جلوی عصبانیتم را بگیرم.حقش دو تا سیلی بود.اما کار من نبود که دست روی زن جماعت بلند کنم. کیوان تو خدا تو رو خدا التماست می کنم نذار منو بفرستن تهران خواهش می کنم. لبم را از داخل گاز گرفتم و از کنارش رد شدم که بروم بیرون اما او جلویم را گرفت و با گریه گفت: _ کیوان! ولی این موضوع به من ربطی نداشت.این دختر هم با من نسبتی نداشت.هیچ احساسی هم نسبت به او نداشتم که مانع از رفتنش بشوم.زن داشتم و متاهل بودم و متعهد به همسرم.خودش باید می فهمید این کارها برایش فایده ای ندارد.باز التماس کرد: _ کیوان… با اعصابی که هر لحظه ممکن بود کنترلش از دستم در برود خاله را صدا زدم: _ خاله. خاله لیلی سریع پیدایش شد: _ جانم کیوان جان. _ میشه زنگ بزنی آژانس یه ماشین بفرستن؟ و ادامه دادم: _ خانم صادقیان تشریفشونو میبرن. بهارمست با صدای بغض آلودی گفت: _ من آژانس نمی خوام.خودم ماشین دارم.
۳ ۱ ۴
بدون اینکه نگاهش کنم از آپارتمان خاله لیلی بیرون آمدم و بهارمست هم دنبالم آمد.ماشین را که دیدم با لحنی سرد و خشک که مو بر تن خودم هم راست کرد گفتم: _ سوئیچو بده و برو سوار شو. حیرت زده سوئیچ را به طرفم گرفت.آن را گرفتم و خودم قبل از او رفتم و در جای راننده نشستم.برای مدت کوتاهی فقط ایستاد.بی اعتنا به او ماشین را روشن کردم که آمد کنارم جلو نشست.بدون اینکه حرفی بزنم مشغول رانندگی شدم.نگاههیش را روی خودم حس می کردم اما توجهی نشان نمی دادم.فقط می خواستم او را به خانه اش برسانم و خودم را از شرش هر طور شده خلاص کنم.در طول راه هم به این فکر کردم که چرا او برود تهران…من و سمیرا عروسیمان را جلو می اندازیم تا این دختر احمق واقعیت را بپذیرد. همین که رسیدیم خودش در را با ریموت باز کرد و من ماشین را به داخل راندم.بعد که آن را یک گوشه پارک کردم با همان لحن قبلی از بهارمست خواستم پیاده شود و خودم هم پیاده شدم که به محض خروج از ماشین بهرام و بابک و ترانه خانم و خانم و آقای صادقیان از خانه بیرون آمدند اما وقتی من و بهارمست را با هم دیدند از تعجب سر جایشان ایستادند.ولی من جلو رفتم و سلام کردم.بعد رو به آقایصادقیان گفتم: _ میشه باهاتون حرف بزنم؟ او سری تکان داد که همراهش وارد خانه شدم.بهرام و بابک هم پشت سرمان آمدند.وقتی پا به داخل سالن پذیرایی گذاشتم گفتم: _ بهتره یه جای خلوت بشینیم و حرف بزنیم. آقای صادقیان به پسرهایش نگاه کرد.بابک گفت: _ کتابخونه. و به سمت کتابخانه رفت و درش را باز کرد.داخل شدیم و نشستیم.چند دقیقه سکوت بینمان برقرار شد تا اینکه بالاخره شروع کردم به حرف زدن: _ آقای صادقیان نمی دونم شما در مورد من چی فکر می کنین و چه برداشتی از کار الان من دارین.اما باید بگم اگه فکری ناراحتتون می کنه بهتره فراموشش کنین چون من هیچ احساسی به دختر شما ندارم.اینو بهتون قول میدم و مطمئن هم باشین همینطوره.اما مساله اینجاست که نمی دونم چرا اون می خواد علاقه ی یه طرفه ی خودشو هر طور که هست به من و اطرافیانش تحمیل کنه.
۳ ۱ ۵
حتما بابک بهتون گفته به خاطر اینکه این احساس احمقانه رو در دخترتون از بین ببرم چیکار کردم اما مثل اینکه فایده ای نداشته و شما هم می خواین بفرستینش تهران.اینو خودش بهم گفت.اومده بود خونه ی خاله م و خواهش می کرد اجازه ندم این اتفاق بیفته.حالا هم خدا می دونه خاله م بنده ی خدا چه فکرایی با خودش می کنه.که البته در این مورد نگران نباشین.خودم یه کاریش می کنم… حرفهایم را نیمه تمام گذاشتم.سرم را بلند کردم و دیدم اخمهای آقای صادقیان و بهرام در هم رفته و بابک مرتب قدم میزند و میرود و می آید.منتظر بودم کسی چیزی بگوید اما بیهوده بود.برای همین در ادامه ی حرفهایم گفتم: _ من هم بدون اینکه حرفی بزنم برش گردوندم خونه… وقتی به این قسمت از حرفهایم رسیدم ناگهان بابک با صدای بلندی گفت: _ نه خیر این دختره آدم نمیشه.رسما قصد داره آبروی مارو ببره.کیوان حقش بود دو تا سیلی جانانه بهش میزدی که آدم بشه. با اخم گفتم: _ من دست روی یه دختر بلند نمی کنم. بهرام با لحن خشنی گفت: _ ولی زیادی پررو شده حقشه که یه کتک مفصل بخوره بعدش هم بفرستیمش تهران. من در جواب او گفتم: _ می بخشین توی این کار دخالت می کنم ولی نیازی نیست بفرستینش تهران.چون فکر می کنم فایده نداره. _ پس چیکار کنیم؟ _ شما نمی خواد کاری کنین.من خودم یه کاری می کنم. بابک متعجب پرسید: _ چیکار؟! خیلی جدی و مصمم گفتم: _ من عروسیمو جلو میندازم.
۳ ۱ ۶
و به سه مردی که متعجب جلویم بودن نگاه کردم. _ اینطوری بالاخره مجبور میشه قبول کنه که علاقه ش یه طرفه ست و دست برداره. بابک گفت: _ ولی کیوان… نگذاشتم چیزی بگوید: _ برای من فرقی نمی کنه جشن عروسیم کی باشه ولی برای نجات بهارمست خانوم از توهمی که گرفتارش شده بهتره این اتفاق زودتر بیفته. آقای صدقیان با ناراحتی گفت: _ ولی من راضی نیستم به خاطر ما خودتو اذیت کنی و به زحمت بندازی. _ این فقط به خاطر شما نیست.به خاطر خودم و همسرم هم هست. بابک با عصبانیت گفت: _ من این دختره رو می کشم. حرفی نزدم و بلند شدم و گفتم: _ خب با اجازه تون. آقای صادقیان و بهرام بلند شدند با من دست دادند و بابک تا دم در همراهیم کرد و عذرخواهی کرد: _ متاسفم کیوان جان.ما فقط برای تو دردسر درست می کنیم. _ اینو نگو بابک جان.به هر حال اتفاقیه که افتاده. بابک با اخم گفت: _ کاش نمی افتاد. _ یه اتفاق اجتناب ناپذیر بوده.اصلا هم فکرشو نکن.
۳ ۱ ۷
_ فقط امیدوارم دوستیمون سرجاش باقی بمونه. با لبخندی گفتم: _ اصلا نگران نباش تو همیشه دوست خوب منی. بخش دوم در اتاق را قفل کرده بودم و پشت در نشسته بودم.خدا می دانست کیوان داشت به پدر و برادرهایم چه می گفت.فقط خدا خدا می کردم همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.به لباسهایم که روی تختم انداخته بودم نگاه کردم و دستم را روی قلبم که تند تند میزد گذاشتم.همه جا ساکت بود.اما ناگهان صدای گرومپ گرومپ پایی که با سرعت و عصبانیت از پله ها بالا می آمدند بلند شد و صدای التماسهای مادر: _ بابک تو رو خدا ولش کن. نفسم را از ترس در سینه حبس کردم و ناگاه با ضربه ای که به در خورد از جا پریدم: _ کجایی؟چرا قایم شدی؟بیا بیرون ببینم. خودم را از ترس جمع کردم و خدا را شکر کردم که در قفل است. _ مگه دستم بهت نرسه.می کشمت.به خدا می کشمت بهارمست. بابک چنان به در ضربه میزد که ترسیدم بشکند یا باز شود.برای همین دویدم و رفتم روی تختم نشستم. _ دختره ی احمق بی شعور تو چطور جرات کردی…چطور جرات کردی با آبروی اون پسر بازی کنی؟مگه کیوان چه بدی ای در حق تو کرده؟چطور تونستی بری خونه ی خاله ش و …بیا بیرون…د می گم بیا بیرون دیگه… _ بابک آروم باش.دست بردار پسرم. _ دست بردارم؟دست بردارم که راه بیفته و بیشتر آبرومونو ببره؟ _ مامان…مامان…اگه بابک هم آروم بشینه.من نمی شینم.به خدا تا یه دست کتک مفصل بهش نزنم دست بر نمیدارم. صدای بهرام نشان می داد او هم به اندازه ی بابک عصبانی است.حتما اگر دستشان به من میرسید تکه بزرگه ام گوشم بود.راهی برای فرار نداشتم.پتویم را روی خودم کشیدم و خودم را به دیوار چسباندم: _ ولم کن مامان…ولم کن بذار این در لعنتی رو بشکنم.
۳ ۱ ۸
_ بسه دیگه بابک دیگه همه چی تموم شد.کیوان هم که گفت عروسیشو جلو میندازه. حرف مادر را که شنیدم پتو از دستم رها شد.کیوان…کیوان…می خواست عروسیش را جلو بیندازد؟آخر برای چه؟یعنی به خاطر من؟!به خاطر اینکه رفته بودم خانه ی خاله اش؟سرم را با دو دست گرفتم.حس کردم حالم اصلا خوب نیست. _ گوش کن بهارمست از الان تا ده روز دیگه حق نداری از اتاقت بیای بیرون.همونجا می مونی.فهمیدی؟اگه رو به مرگ هم بودی همونجا می مونی.شنیدی چی گفتم؟ بغض کردم.لبهایم لرزید.ده روز؟ده روز دیگر؟ناگهان بغضم شکست.سرم را روی زانویم گذاشتم و صدای هق هقم بلند شد.من چکار کرده بودم؟خودم همه چیز را خراب کردم.اشکریزان روی تختم دراز کشیدم و یک دستم را زیر سرم گذاشتم.کیوان…کیوان… دلم می خواست داد بکشم و داد بزنم و هر چه دم دستم می آمد بشکنم.اما چه فایده ای داشت؟من نه تنها نتوانسته بودم نظر کیوان را به خودم جلب کنم.بلکه او را برای همیشه از خودم دور کرده بودم.برای همیشه…اشکهایم بند نمی آمدند.صورتم از سوزش اشکها گز گز می کرد.بینیم کیپ شده بود و حس می کردم دیگر جانی در بدنم نمانده و با خودم فکر کردم کاش در اتاقم باز بود.کاش بابک و بهرام می توانستند تا می توانند کتکم بزنند و سیاه و کبودم کنند…اما…اما… چشمهایم را بستم.ولی وقتی دوباره چشم باز کردم داشتم می لرزیدم.سردم بود و داشتم یخ می کردم.پتویم را تا زیر گلویم بالا کشیدم و باز خوابیدم و وقتی دوباره بیدار شدم شنیدم کسی به در میزند.اما چه اهمیتی داشت.نه اصلا مهم نبود.خواستم دوباره چشمهایم را ببندم و بخوابم.که صدای زنگ گوشیم را شنیدم و ناگهان با این فکر بیهوده که کیوان است سریع گوشیم را از روی عسلی کنار تخت برداشتم اما در کمال تعجب وقتی صندوق پیامها را باز کردم دیدم پویا برایم پیام فرستاده.مثل یک آدم احمق فقط به اسمش زل زدم.این دیگر از جانم چه می خواست؟!نکند از ماجرا با خبر شده و می خواست سرزنشم کند؟اصلا به او چه ربطی داشت؟!خودش زن داشت و ازدواج کرده بود.پس دیگر از من چه می خواست؟!باز صدای زنگ گوشیم بلند شد و یک پیام دیگر رسید.مدتی به صفحه ی گوشی زل زدم و بالاخره با تردید یکی از پیامها را باز کردم: _ بهار جان!جواب نمیدی؟ چشمهایم با خواندن پیام از فرط تعجب گشاد شدند.بهارجان؟!منظورش من بودم؟!خب معلوم است.غیر از من چه کسی اسمش بهار بود؟!خب من بودم دیگر.ولی چرا من را این طوری خطاب کرده بود؟!بهارجان؟!شاید به خاطر نسبت فامیلی مان…کنجکاوی باعث شد پیام دیگری از او بخوانم: _ درسته که نامزد کردم ولی هنوز نتونستم تو رو فراموش کنم و بهت علاقه دارم.خواهش می کنم جوابمو بده.
۳ ۱ ۹
عجب!پویا و خواهش؟!حیرت زده اولین پیامی را که فرستاده بود باز کردم: _ سلام دختر دایی چطوری خوبی؟میشه باهات حرف بزنم؟ با چشمهای ریز شده دوباره یکی یکی و این بار به ترتیب پیامها را خواندم.این داشت چه می گفت؟!مثلا زن داشت و به من ابراز علاقه می کرد؟!منظورش چه بود؟!یک پیام دیگر رسید.بازش کردم: _ من از تو دل نمیکنم هرکی بخواد کاری کنه من از تو دل نمیکنم قسمت را دست کاری کنه من از تو دل نمیکنم اخه تو دنیای منی من از تو دل نمیکنم تموم رویای منی پوزخند زدم و خواستم جوابش را ندهم.اما برای اینکه از سر خودم بازش کنم سریع یک پیام نوشتم و برایش فرستادم: _ برو به درک. چند دقیقه که گذشت فکر کرئم دست برداشته که باز پیام دیگری رسید: _ هر چند بدجوری جوابمو دادی ولی مهم نیست.چون به هر حال جوابمو دادی و همین مهمه.حداقل بهتر از اینه که جوابمو ندی و هی منتظر بمونم.مرسی بهار جان. جواب دادم : _ خیلی بی شعوری.چه طور جرات می کنی وقتی ازدواج کردی بازم برای من پیام بفرستی؟ _ این جراتیه که عشق به من داده.به خاطره اینه که دوستت دارم بهار مست.باور کن دوستت دارم.
۳ ۲ ۰
گوشی را جلوی رویم انداختم و پوزخند زدم.دوستت دارم جمله ی قشنگی بود.ولی بستگی داشت از زبان چه کسی گفته شود.بستگی داشت چه کسی آن را به آدم بگوید و منظورش چه باشد. بخش سوم توی اتاق نشسته بودم و داشتم به کیوان فکر می کردم.یادم نمی آمد چه گفته بود.وقتی گفت حرفهایی را که قبلا زده نباید فراموش کنم.هر چه فکر کردم یادم نیامد چه گفته. صدای زنگ تلفن از هال خانه شنیده شد.می دانستم مثل همیشه پدر گوشی را بر می دارد.حوصله ی گوش دادن به حرفهایش را نداشتم.همانجا که نشسته بودم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم که صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد.بدون اینکه بلند شوم دستم را به سمتش دراز کردم و برش داشتم.به صفحه اش نگاه کردم و پیام را باز کردم.از کیوان بود: _ سلام می خوام عروسیمونو جلو بندازم. پیام را که خواندم دلم ریخت.می خواست عروسی را جلو بیندازد؟!برای چه؟!چه اتفاقی افتاده بود؟!چرا اینقدر با عجله؟!خواستم یک پیام بفرستم و دلیلش را بپرسم که پیام دیگری رسید: _ دلیلشو نپرس.می خوام بندازمش هفت هشت روز دیگه.فوق فوقش ده روز دیگه.با پدرم هم صحبت کردم که با بابات حرف بزنه. یک هفته ی دیگر؟دستم شروع کرد به لرزیدن.چه طور چنین تصمیم ناگهانی ای گرفته بود؟!آشفته حال و نگران نشستم.یعنی تا چند روز دیگر من… _ متاسفم.مجبور شدم. رسیدن پیامش همزمان شد با این جمله ی پدر که آن را بلند گفت: _ چی بگم؟خودش می دونه. این چی بگم خودش می دونه را حدس زدم منظورش کیوان است و این یعنی قبول کرده بود.حالا…حالا باید چکار می کردم؟!چکار؟!کاری از دستم بر نمی آمد.باز هم باید فقط منتظر می ماندم تا زمان بگذرد و اتفاقی بیفتد.نظر من که مهم نبود.دیگران می بریدند و می دوختند .من هم باید اطاعت می کردم و می پوشیدم.حتی کیوان هم از این قاعده مستثنی نبود.داشت نظر خودش را تحمیل می کرد.حالا چه خواسته و چه ناخواسته.کاش می دانستم عجله اش برای چیست.اما او هم مثل بقیه ی مردها هر وقت می خواست می توانست توضیح ندهد.حالا چه اهمیت داشت همسرش بخواهد بداند یا نه.از کارش دلخور شده بودم.چه طور امکان داشت او که داشت مرا عادت می داد به اینکه نظرم را
۳ ۲ ۱
بگویم و همیشه با من مشورت می کرد.پس حالا چه شده بود؟!این سوال بدجوری ذهنم را مشغول کرده بود.حتی بیشتر از این موضوع که دیگر چیزی به پایان زندگی در خانه ی پدری نمانده و زندگی جدیدم داشت شروع میشد. فصل بیست و نهم بخش اول هنوز خودم هم گیج بودم و نمی دانستم چکار کرده ام.وقتی به خودم آمدم که تالار و رستوران را برای هشت روز بعد رزرو کرده و کارت دعوتها را هم سفارش داده و همه چیز را آماده کرده بودم.به همین سادگی.اما هنوز با خودم درگیر بودم.نمی توانستم به خودم بقبولانم کاری که می کنم درست است.هنوز آماده ی پذیرش سمیرا نبودم.چون هر کاری می کردم یاد پگاه می افتادم و حس آزاردهنده ای به سراغم می آمد.احساس گناه.من هنوز به او فکر می کردم.پس چطور می توانستم وقتی ذهنم پر از خاطرات جورواجور پگاه بود و دلم نمی آمد پسشان بزنم کنار سمیرا باشم؟این واقعا ظالمانه بود.یک ظلم بزرگ به سمیرای بیچاره.چرا که من او لمس کرده و با او همبستر شده بودم و بارها او را بوسیده بودم.او قانونا و شرعا همسرم بود.این را نمی توانستم انکار کنم.همین بود که حس کردم احتیاج دارم با یک نفر حرف بزنم و آن شخص دکتر محبی بود.خوب می دانستم او مثل اکثر شبهای دیگر خانه است و وقتی به خانه اش رسیدم و زنگ در خانه اش را فشار دادم و صدایش را از آیفون شنیدم که گفت: _ تویی کیوان جان؟بیا تو. فهمیدم درست حدس زده ام.در که باز شد داخل شدم و درست مثل قبل خودش به استقبالم آمد و با هم داخل رفتیم: _ خیلی خوش اومدی پسرم.خوشحالم که بازم دیدن این پیرزن اعصاب خرد کن اومدی.بشین تا برات یه قهوه ی داغ بیارم. به خاطر لقبی که خودش را با آن خطاب کرده بود لبخندی زدم و گفتم: _ زحمت نکشین. _ زحمت؟این برای من رحمته نه زحمت. رفت توی آشپزخانه.روی مبلی نشستم و پرسیدم: _ مثل اینکه تنهایین درسته؟ جواب داد:
۳ ۲ ۲
_ آره.مهسا با امیر رفته بیرون.آخه امیر شام دعوتش کرده بود.البته از من هم خواستن همراشون برم که قبول نکردم. متعجب گفتم: _ واقعا؟! خندید و گفت: _ بله. من نیز با خنده گفتم: _ پس بالاخره کار خودتونو کردین! با یک سینی که دو فنجان قهوه و یک ظرف بیسکویت رویش بود برگشت: _ فکر نمی کردم به این زودی اتفاق بیفته و اینقدر زود با هم صمیمی بشن.ولی مثل اینکه تنهایی خیلی به هر دو تاشون فشار آورده بود بنده ی خداها. در تائید حرفش گفتم: _ آره دکتر مهرزاد که بعد از فوت مادرش واقعا تنها شده بود. _ مهسا هم همینطور.ولی دیگه خیالم راحته که همه چی داره عالی پیش میره. کمی از قهوه ام را نوشیدم که پرسید: _ خب کیوان جان در مورد خودت بگو.چه خبر؟ سرم را بلند کردم و به چشمهای میشی او نگاه کردم: _ دکتر عروسیمو جلو انداختم. عینکش را جا به جا کرد و پرسید: _ واقعا؟!چرا؟! _ قضیه ش مفصله.شاید بعدا براتون بگم.
۳ ۲ ۳
_ چرا الان نمی گی؟ _ چون الان موضوعی که می خوام در موردش باهاتون حرف بزنم این نیست.مساله ترس و نگرانی من به خاطر جلو افتادن عروسیمه. به پشتی مبل تکیه داد و گفت: _ می دونی که من از اول ماجرا در جریان نبودم و نمی تونم قضاوتی بکنم.میشه لطف کنی برام تعذیف کنی چی شد که تصمیم گرفتی ازدواج کنی و اون دختری که انتخاب کردی چه جور دختریه؟ فنجانم را روی میز گذاشتم و به دسته اش خیره شدم: _ راستش همه چیز خیلی سریع و غیر منتظره اتفاق افتاد.من حتی به فکر ازدواج کردن هم نبودم.ولی یهو فهمیدم پدر و مادرم بدون اینکه به کسی چیزی بگن و یا حتی خود منو در جریان بذارن دختر عمه ی ناتنیم رو که حتی یه بار هم ندیده بودمش برام نامزد کردن.وقتی فهمیدم باهاشون به شدت مخالفت کردم و گفتم اون دخترو نمی خوام.اما سر همین قضیه پدرم راهی بیمارستان شد و فقط خدا بهش رحم کرد زود رسوندنش بیمارستان.من هم از ترس اینکه …نکنه پدرم طوریش بشه قبول کردم با اون دختر که اسمش سمیراست ازدواج کنم و خیلی زود هم عقد کردیم.الان هم که دیگه چیزی تا عروسیمون باقی نمونده. _ خب این از این.حالا میشه در مورد سمیرا بهم بگی؟ _ دلم خیلی براش میسوزه.یه پدر شکاک و یه برادر خلاف شر.اصلا این دختر محبت به خودش ندیده.زیادی خجالتی و ساده و بی دست و پاست.اصلا حس خوبی ندارم که زنم شده. و فکر می کنم خیلی زمان می بره تا خیلی چیزا رو یاد بگیره.دلم براش میسوزه که مجبوره زن من بشه.اصلا حس خوبی نسبت به این موضوع ندارم.احساس می کنم گناه بزرگی مرتکب میشم.من کسی هستم که به دختر دیگه ای علاقه داشته و با خاطرات اون زندگی کرده و می کنه.دارم به سمیرا ظلم می کنم.واسه همین سعی می کنم مواظبش باشم و ازش حمایت کنم.می دونم به این حمایت احتیاج داره. حرفم را اینجا قطع کردم و چشم دوختم به دکتر محبی: _ هر کاری می کنم نمی تونم خودمو آماده ی قبول این مسئولیت بکنم.ولی لحظاتی هم هست که به خودم میگم سمیرا زنته و نسبت بهش تعهد و مسئولیتی داری.مخصوصا که حالا یه حامی هم براش به حساب هم میای.ولی…ولی وقتی یاد پگاه می افتم دلم می خواد می تونستم بزنم زیر همه چیز و خودمو راحت کنم. دکتر محبی با دقت به حرفهای من گوش داد و بعد گفت:
۳ ۲ ۴
_ می بخشی که اینو ازت می پرسم ولی تو و نامزدت با هم ارتباط نزدیک هم داشتین؟ از شنیدن این حرف گونه هایم داغ شد.سرم را پایین انداختم و تند سر تکان دادم: _ این یعنی مساله همینجاست درسته؟ حرفی نزدم. _ خب الان احساس اصیل و واقعی خودت چیه؟ خودت می دونی من دوست ندارم برای کسانی که برام در مورد مشکلاتشون می گن تعیین تکلیف کنم و یا براشون تصمیم بگیرم.بگو دقیقا الان چه حسی داری؟ _ احساس می کنم نمی تونم… حرفم را قطع کردم و انگار خودش فهمید چه می خواهم بگویم. _ به سمیرا چه احساسی داری؟ _ هیچی. فقط حس می کنم باید ازش حمایت کنم. دکتر محبی مدتی سکوت کرد و بعد خیلی آرام گفت: _ در واقع تو خودتو بیشتر به عنوان یه پشتیبان برای اون می دونی تا همسر و دوستش و هدفت فقط اینه که حامیش باشی.احساست هم میگه به پگاه وفادار باش و با خاطرات اون زندگی کن. _ من نمی تونم پگاهو فراموش کنم. _ می دونم طی این سالها به خوبی اینو نشون دادی. _ از طرفی هم حالا اسم من توی شناسنامه ی سمیراست.به عنوان شوهرش و به هیچ وجه نمی خوام با آبروش بازی کنم. _ خب حالا می خوای چیکار کنی؟ _ فعلا که همینطور دارم جلو میرم.بدون اینکه خودم بخوام.
۳ ۲ ۵
خانم محبی با تاسف سری تکان داد و گفت: _ در واقع این اتفاق اجتناب ناپذیره و به قول خودت مجبوری بهش تن بدی.ولی ازت یه چیزی می خوام.می خوام بعد از عروسی هر چند وقت یه بار همراه سمیرا به دیدنم بیای و اگه مشکلی براتون پیش اومد منو در جریان بذاری. سرم را تکان دادم که صدای زنگ در بلند شد و خانم دکتر لبخند زنان گفت: _ آها بچه ها اومدن.فقط امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه. بخش دوم چشمهایم را باز کردم.در اتاقم باز بود.یادم نمی آمد چه اتفاقی افتاده و چه کسی قفل در را باز کرده بود و اصلا چه مدت خوابیده بودم.ترانه که با یک سینی داخل شد.چشمهایم را بستم و حس کردم روی صندلی کنار تختم نشسته.بی اعتنا به او چشمهایم را بسته نگه داشتم.دستش را روی پیشانیم گذاشت و صدایش را زیر گوشم شنیدم: _ بهار جان!عزیزم!خواهری! کمی جا به جا شدم و چشم باز کردم.ترانه با نگاهی غمگین به صورتم چشم دوخته بود.بدون اینکه دستش را از روی پیشانیم بردار گفت: _ برات سوپ آوردم بخوری. با صدای گرفته و ضعیفی گفتم: _ نمی خورم. اما دلم داشت ضعف میرفت. _ نمی خورم چیه دختر خوب؟می دونی الان چند روزه دارم به زور بهت غذا میدم؟تقریبا دو روز خودتو توی اتاقت حبس کردی که همه مونو نگران کردی و مجبور شدیم درو به زور باز کنیم.دو روز دیگه رو هم بذار روش میشه چهار روز.پاشو عزیزم پاشو یه چیزی بخور. چهار روز؟این همه وقت من روی تختم چطور سر کرده بودم؟کیوان…ناگهان یاد کیوان افتادم و بی مقدمه پرسیدم: _ چی شد؟کیوان…چی شد؟ اخمهای ترانه در هم رفت و انگشتش را جلوی بینی خوش فرم قلمیش گرفت:
۳ ۲ ۶
_ هیس!بهرام قدغن کرده در موردش حرفی زده بشه. نالیدم: _ ترانه!خواهش می کنم. و او که کلافه شده بود پرسید: _ خیلی دوستش داری؟ چشمهایم پر از اشک شد.سرم را تکان دادم که گفت: _ پس اگه دوستش داری بذار به زندگی خودش برسه و باعث آزارش نشو. دست نرم و لطیف ترانه را گرفتم و هق هق گریه ام بلند شد.خواهرانه دستش را روی سرم کشید و گفت: _ دیگه بسه.بشین تا سوپتو بهت بدم بخوری. گفتم: _ بذار روی میز خودم می خورم. با تردید پرسید: _ مطمئن باشم که می خوری؟ باز سرم را تکان دادم.ترانه که بلند شد مهین خانم در چارچوب در ظاهر شد: _ ببخشید خانوم گیتا خانوم و آقا پویا اومدن می خوان بهار خانومو ببینن. _ باشه.بذار از خودش بپرسم ببینم می خواد… پتو را تا زیر چشمهایم کشیدم و گفتم: _ بگو برن من نمی خوام ببینمشون. ترانه با ناامیدی نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.پویا و گیتا…اصلا چشم دیدنشان را نداشتم.مخصوصا آن پویای وقیح لعنتی را که فکر می کرد من احمقم و می تواند راحت گولم بزند و مسخره ام کند.
۳ ۲ ۷
گرسنگی باعث شد به سمت کاسه ی سوپی که روی میز بود بچرخم.آن را بردارم و مشغول خوردن شوم.اما هنوز چند تا قاشق نخورده بودم که صدای تقه ی در اتاق بلند شد و من به خیال اینکه مهین خانم است گفتم: _ بیا تو. اما در کمال تعجب دیدم کسی که داخل شد پویا بود: _ سلام دختر دایی. اخمهایم را در هم کشیدم و با غیظ گفتم: _ تو چطوری اومدی داخل.گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم. لبخند زد و در حالیکه صندلی کنار تختم را پیش می کشید گفت: _ ولی من کسی نیستم.من پسر عمه تم.پویا. _ حالا هر کی.گفتم کسی به اتاقم نیاد. _ متاسفم ولی دست خودم نبود.اونقدر نگرانت بودم که نتونستم تحمل کنم و اومدم ببینمت. _ خب حالا که دیدی و خیالت راحت شد.پس لطف کن برو بیرون. اما او بی توجه به حرف من با ناراحتی نگاهم کرد: _ چی به سرت اومده بهار؟ جوابش را ندادم. _ باور نمی کنم اون دختر شاد و شوخ و شیطون تبدیل بشه به… _ نمی خواد دلت واسه من بسوزه.بهتره بری واسه شقایق جونت دل بسوزونی. _ اون احتیاجی به دلسوزی من نداره. _ من هم احتیاجی ندارم. _ خیلی احمقی که دلم واسه ت میسوزه.
۳ ۲ ۸
سرم را برگرداندم سمت دیگر: _ بهار من واقعا دوستت دارم. پوزخند زدم: _ برو بابا. _ باور کن جدی می گم. تند برگشتم و تهدید کنان گفتم: _ میری بیرون یا می خوای برم تموم حرفاتو بذارم کف دست نامزدت؟ لبخندی زد و گفت: _ اون خبر داره من اینجام. از حرفش تعجب کردم و او وقتی تعجب مرا دید با همان لبخند گفت: _ در واقع شقایق به حدی عاشق منه و دوستم داره که وقتی بهش گفتم من کس دیگه ای رو دوست دارم و فقط به اون فکر می کنم حرفی نزد و ناراحت نشد. با تمسخر گفتم: _ خوبه خوبه پس خوشبخت شدی.خوش به حالت تبریک می گم. اما او با لحن غمگینی گفت: _ ولی بهار من اصلا احساس خوشبختی نمی کنم.چون تو رو ندارم. باز هم حرفش را بی جواب گذاشتم که با من و من گفت: _ ب…بهار…بهار مست!ی…یه…یه…چیزی ازت بخوام…قبول می کنی؟ دست به سینه گفتم: _ بنال.
۳ ۲ ۹
نفس عمیقی کشید و پرسید: _ با من ازدواج می کنی؟ دهانم از حرفش باز ماند.به چهره ی مصمم و جدیش نگاه کردم و ناگهان با توپ پر گفتم: _ بابا رو رو برم هی.کمت نباشه.چه خوش اشتها!هنوز اولی رو نگرفته میاد سراغ دومی. اخمهایش در هم رفت: _ من که گفتم علاقه ای به شقایق ندارم.پس چرا این حرفو میزنی؟ تند گفتم: _ چون تو یه احمقی که فکر می کنی من هم احمقم. بی توجه به حرف من گفت: _ بهارمست من می خوام از ایران برم.اگه قبول کنی باهام ازدواج کنی تو رو هم با خودم میبرم. _ اولا که من هیچ وقت چنین غلطی نمی کنم که با تو ازدواج کنم.دوما جنابعالی زن دارین بفرمایین با خانومتون تشریف ببرین سوما… نگذاشت حرفم را تمام کنم و سریع گفت: _ ولی شقایق دلش نمی خواد از ایران بره. _ اما این دلیل نمیشه که من زن تو بشم. نفسش را با صدا بیرون داد.بلند شد و گفت: _ باشه.هرطور میلته.ولی من تا روز رفتنم امیدوارم به پیشنهادم فکر کنی و بهم جواب مثبت بدی.چون اصلا تو کتم نمیره قبول نکنی.شماره مو هم که داری پس خبرم کن. او حرفهایش را زد.به رویم لبخند زد.خداحافظی کرد و از اتاقم بیرون رفت.باورم نمیشد این پویا باشد که اینقدر گرم و مهربان و صمیمی برخورد می کند.اصلا انگار آن آدم عبوس و یخ را عوض کرده و یکی دیگر را جایش گذاشته بودند.
۳ ۳ ۰
اما چه اهمیتی داشت؟من حتی ذره ای هم به او علاقه نداشتم.اگر می خواستم همسرش شوم همان وقتی که زن نداشت این کار را می کردم.نه حالا که متاهل بود.احمق که نبودم. بخش سوم خسته از سر و صداهایی که در طول روز تحمل کرده بودم روی تخت کیوان دراز کشیده بودم.باید می خوابیدم.روز بعد روز مهمی بود.همه چیز برای جشن آماده بود.البته جز من که دلم آشوب بود.روز قبل دایی و زن دایی با عده ای از فامیل برای بردنمان آمده بودند و امروز غروب رسیده بودیم خانه ی دایی.وقتی رسیدیم آنقدر سر و صدا بود که سرم درد گرفت.آخر به این همه شلوغی عادت نداشتم.خانه ی دایی پر شده بود از مهمان.شب هم تا دیروقت بیدار مانده بودم تا بالاخره کیوان مجبورم کرده بود بروم توی اتاقش استراحت کنم.اما خودش هنوز نیامده بود توی اتاق.چشمهایم را روی هم فشار دادم که خوابم ببرد.اما فایده ای نداشت.غلت زدم و به در پشت کردم.صدای باز شدن در را که شنیدم هم برنگشتم.می دانستم کیوان است.چشمهایم را همانطور بسته نگه داشتم.حضورش را که بالای سرم حس کردم .پتو را چنگ زدم.چند دقیقه که گذشت چشمهایم را باز کردم دیدم رفته کنار پنجره ایستاده و بیرون را تماشا می کند.از پشت وراندازش کردم.تی شرت سفید و گرمکن آبی پوشیده بود.همان موقع ناگهان عطسه ام گرفت و او برگشت و وقتی دید چشمهایم باز است و به طرفم آمد و پرسید: _ تو چرا هنوز نخوابیدی؟! با خجالت گفتم: _ خوابم نمیبره. کنارم نشست و دستی به موهایم کشید: _ نخوابی فردا اذیت میشی. حرفی نزدم.یکدفعه پرسید: _ می خوای خودم بخوابونمت؟ دلم لرزید.شیطنت را در چشمهایش دیدم.خودم را جمع کردم.پتو را کنار زد و کنارم دراز کشید و بغلم کرد.نفس عمیقی کشید و گفت: _ خب دیگه حالا با خیال راحت بخواب. از حرفش داغ شدم.گرمای تنش باعث شد تنم سست شود.موهای نم دارش که به پوست گردنم خوردند فهمیدم تازه از حمام بیرون آمده.در آغوشش آرام شده بودم.خودم را به او چسباندم و چشمهایم را بستم و بالاخره خوابم
۳ ۳ ۱
گرفت.اما آنقدر خوابهای آشفته دیدم که از خواب پریدم و دیدم کیوان باز لبه ی تخت نشسته و سرش را بین دستهایش گرفته.انگار او هم خواب بد دیده بود.به خودم جرات دادم و در جایم نشستم و خودم را کشاندم کنارش لبه تخت.فقط آن موقع بود که متوجهم شد و سرش را به طرفم چرخاند: _ تو که باز بیداری؟ خودم را به بازویش چسباندم و گفتم: _ خواب بد دیدم. پارچ و لیوان را از روی عسلی کنار تخت برداشت.توی لیوان آب ریخت و به دستم داد: _ اینو بخور یه کم آروم بشی. لیوان را گرفتم و کمی آب نوشیدم. _ بهتر شدی؟ سرم را تکان دادم.لیوان را از دستم گرفت و روی میز گذاشت.بعد دستش را دور شانه ام حلقه کرد و مرا به خودش چسباند.بی قرار بودم و دوست داشتم او آرامم کند و انگار او خودش از حالم خبر داشت که بغلم کرد و مرا روی تخت خواباند.تی شرتش را در آورد و باز کنارم خوابید.همین را می خواستم.که کنارم باشد و کنارم بخوابد.حضورش آرامم می کرد.برای بار چندم چشم بستم و به خواب رفتم. فصل سی ام بخش اول رو به غروب خورشید تکیه داده بودم به ماشین گلکاری شده و به دردستها جایی که کوههای سرخ شده از نور خورشید و آسمان کبود به هم میرسیدند نگاه می کردم.دلم گرفته بود.دلم هوای پگاه را کرده بود و نمی توانستم بروم سر خاکش.احساس گناه اجازه نمی داد و اذیتم می کرد.صبح سمیرا و خاله لیلی و یلدا را رسانده بودم آرایشگاه و خودم رفته بودم دنبال انجام کارهای دیگر.اما حالا دیگر باید میرفتم دنبالش.باید میرفتم که او را ببرم آتلیه و عکس بگیریم و بعد هم تالار که جشن ادامه پیدا کند.صدای عبور و بوق ماشینها از جاده باعث شد دلم بیشتر بگیرد.به آسمان نگاه دیگری انداختم که کم کم داشت تیره تر میشد و سوار ماشین احسان شدم که با وجود مخالفت یلدا تازه آن را خریده بود و در حالیکه با فیلمبردار که از کارکنان آتلیه ی برادرم و دوستش بود تماس میگرفتم و آدرس آرایشگاه را میدادم تا خودش را برساند.ماشین را به سمت شهر راندم.بدجوری دلم گرفته بود و دلم می خواست یک آهنگ غم انگیز گوش کنم.از طرفی هم حوصله اش را نداشتم.وقتی رسیدم جلوی آرایشگاه فیلمبردار
۳ ۳ ۲
هم تازه رسیده بود.اصلا حوصله اش را نداشتم.اما او انگار خیلی حوصله داشت که هی دستور می داد این طوری بروم و آنطوری بروم و این کار را بکنم و نکنم. بوق ماشین را که به صدا در آوردم خاله لیلی آمد جلوی در و اشاره کرد بروم داخل.از پله های آرایشگاه بالا رفتم که خاله با نگاه تحسین آمیزی نگاهم کرد و گفت: _ سلام چقدر ماه شدی؟ لبخند نیمه کاره ای تحویلش دادم و جواب سلامش را دادم.پرده را که کنار زدم و داخل شدم.یلدا و آرایشگر و دختری که آنجا بود برایم دست زدند و سمیرا سرش را پایین انداخت.مقابلش ایستادم.می توانستم از پشت تور جلوی صورتش چهره ی آرایش شده اش را ببینم.اما ترجیح دادم تور را بالا بزنم که آرایشگر مانعم شد و با ته لهجه ی عربیش گفت: _ بی زحمت اول شیرینی من و شاگردمو بده آقا کیوان بعد رو نما کن. و خاله رو به او که قدیمی ترین دوستش بود کرد و گفت: _ ای کوفتت بشه جمیله.تو که قبلش از خود من شیرینی گرفتی. و جمیله خانم جواب داد: _ اون مال تو بود نه آقای داماد. یلدا خندید و سرش را تکان داد.شیرینی آرایشگر و شاگردش را دادم و بالاخره تور را کنار زدم.زیبا شده بود.همانطور که انتظار داشتم.اصلا با قبل خیلی فرق کرده بود.زمین تا آسمان.دسته گل را که به دستش دادم خاله لیلی روی سرمان اسکناس ریخت و یلدا نقل پاشید و کل زد.سمیرا مات و مبهوت فقط مرا نگاه می کرد.حق هم داشت.آخر مرا تا به حال اینطوری ندیده بود.با کت و شلوار قهوه ای و پیراهن کرم و کراوات قهوه ای.دستش را گرفتم و از آرایشگاه بیرون آمدیم.خاله و یلدا هم پشت سرمان بیرون آمدند و همان وقت بود که سر و کله ی ماشین بهروز پیدا شد.من و سمیرا سوار ماشین عروس شدیم.خاله و یلدا هم سوار ماشین بهروز. قرار بود ما برویم آتلیه و عکس بگیریم.خاله و یلدا هم بروند تالار. در طول مدتی که من و سمیرا به آتلیه رفتیم و عکس گرفتیم و فیلمبردار مرتب فیلم می گرفت هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد.من او را به حال خودش گذاشته بودم.می دانستم حالش اگر از حال من بدتر نباشد بهتر هم نیست.پس همان بهتر که در سکوت همدیگر را همراهی کنیم.
۳ ۳ ۳
بالاخره بعد از مدتی که در نظرم طولانی آمد به تالار رسیدیم.ماشین را نگه داشتم و پیاده شدم و به سمیرا کمک کردم بیرون بیاید.بعد فیلمبردار در حالی که توصیه هایی می کرد و حرفهایی میزد باز مشغول فیلم گرفتن شد و سرانجام با ورودمان اطرافمان شلوغ شد و باران نقل و سکه های مبارک باد و برف شادی بر سرمان باریدن گرفت و فضا پر شد از صدای کر کننده ی آهنگ و سوت و جیغ و هلهله.مادر و عمه جلو آمدند و صورت هر دویمان را بوسیدند.از بین جمعیت زنها عبور کردیم و به طرف جایگاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم.اما من همین که نشستم بی توجه به رقص وسط سالن با چشم دنبال یلدا گشتم.اما مهمانها مهلت نمی دادند.هی می آمدند. میرفتند و تبریک می گفتند و من و سمیرا را می بوسیدند.البته مادر یلدا و سپیده زن شایان برای تبریک نزدمان آمدند و مادر زن برادرم برایمان دعای خیر کرد.ولی خود یلدا پیدایش نبود.مادرم دست بند طلای خودش را دست سمیرا کرد و او را بوسید و برایمان آرزوی خوشبختی کرد. خواستم از خاله لیلی که آمد و هدیه ی عروسیمان را داد سراغ زن برادرم را بگیرم که ناگهان چشمم افتاد به بهار مست و از دیدنش ماتم برد.او نیز بدون اینکه چشم از من بردارد روی صندلی ای که دقیقا رو به روی من بود.مات و مبهوت بدون اینکه پلک بزنم نگاهش می کردم طوری که خاله متوجه نگاههایم شد و سرش را چرخاند و رد نگاهم را گرفت.وقتی بهارمست را دید نگاهی به من انداخت و به طرف او رفت.نمی توانستم بفهمم چرا آمده…او که حالا باید فهمیده باشد اشتباه می کرده…باید…یعنی کارت دعوتی را که به خانه شان فرستاده بودم دیده؟بله قطعا آن را دیده بود.خودم هم انتظار داشتم آن را ببیند.ولی…ولی…اصلا انتظار نداشتم او را اینجا ببینم.آمده بود چکار کند؟!چه چیزی را ببیند؟از دیدنش و فکرهایی که به مغزم راه پیدا می کردند کم کم داشت اعصابم به هم میریخت.فقط نشسته بود و زل زده بود به من و سمیرا.درست عین دیوانه ها.مثل آدمی مالیخولیایی.حس کردم آمده مرا اذیت کند.آزارم دهد.عذابم بدهد.نگاهم را از او که گاه کوتاه جواب خاله را می داد گرفتم و کمی در جایم جا به جا شدم و دیدم یلدا عسل را بغل گرفته و به ما نزدیک میشود.تن دختر کوچولویش پیراهن نباتی پوشانده بود که روبان قرمز داشت و با روبانهای قرمز موهایش را هم بسته بود.به ما که نزدیک شد خطاب به عسل گفت: _ بیا مامان.اینم عمو کیوان که هی می پرسیدی کجا رفته و سراغشو می گرفتی. به عسل چشم دوختم و دستهایم را به سمتش دراز کردم: _ بیا بغل عمو ببینم. اما عسل خودش را به مادرش چسباند و گفت: _ نمی خوام.من عمو کیوانو می خوام. یلدا متعجب گفت: _ چی میگی مامان؟!خب این عمو کیوانه دیگه. عسل با بغض گفت:
۳ ۳ ۴
_ نخیرم این عمو نیست.عمو ریش داشت. از حرفش خنده ام گرفت.یلدا و عمه زری هم خندیدند.در حالیکه خنده از روی لبهایم دور نمیشد او را از بغل یلدا بیرون کشیدم و گفتم: _ ای جانم.پس غریبی می کنی هان؟ اخم کرد و لبهایش را جمع کرد: _ اگه تو عمویی پس ریشات کو؟ _ باد همه شونو برد.ولی ناراحت نباش بازم در میان. _ داری الکی الکی میگی.می خوای گولم بزنی.عمو کیوان که مثل تو نبود. _ عزیزم من خودشم باور کن. _ پس چرا اینجوری شدی؟ به سر و وضعم اشاره کرد.به خودم نگاهم کردم و گفتم: _ خب دارم عروسی می کنم دیگه. _ عروسی می کنی؟چرا عروسی می کنی؟ یلدا لبش را گاز گرفت و اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند: _ عسل!مامان! عجب سوالی پرسیده بود این بچه!سوالی که جوابی برایش نداشتم.سرم را به سمت سمیرا چرخاندم با تعجب به برادرزاده ام نگاه می کرد.عسل که از بغلم بیرون آمد دوباره نگاهم متوجه او شد که انگشت کوچکش را با اخم بچگانه ای تکان داد: _ تو عموی خیلی خیلی بدی شدی.الکی الکی هی بهم دروغ میگی.ولی مامانی گفته من با همه مهربون باشم.واسه همین می خوام بهت شیرینی بدم بخوری. و دستش را در جیب جلوی پیراهنش فرو برد و دست مشت شده ی کوچکش را بیرون آورد:
۳ ۳ ۵
_ بیا. شکلاتها را از دستش با خنده گرفتم و گفتم: _ فدات شم عسلی عمو که همیشه به فکری.آخه تو از کجا می دونستی من گشنمه؟ دستش را کشیدم سمت خودم و گونه اش را بوسیدم که باز اخم کرد و رفت روی نزدیکترین صندلی نشست و با همان ابروهای کم پشت گره کرده زل زد به سمیرا که کنارم نشسته بود.فهمیدم که دارد حسودی می کند کنار همسرم نشسته ام.لبخندی زدم اما لبخندم با دیدن دوباره ی بهارمست محو شد.نخیر فایده ای نداشت.دست بردار نبود.هنوز داشت نگاهم می کرد.انگار واقعا می خواست عذابم بدهد.خب من هم باید بیشتر او را با واقعیت رو به رو می کردم.برای همین رو به سمیرا کردم و گفتم: _ آماده شو که بریم برقصیم. با من و من و آهسته گفت: _ و…و…ولی…من که…بلد…نیستم… _ اشکالی نداره.خودم یادت میدم. _ ولی… بدون توجه به حرف او رو به یلدا گفتم: _ به بچه ها بگو پیست رقصو خالی کنن من و سمیرا می خوایم برقصیم. ابروهای یلدا بالا رفت و گفت: _ باشه.ولی بذار عسلو ببرم پیش باباش که اینجا نباشه. سری تکان دادم و گفتم: _ به احسان هم بگو یه آهنگ ملایم بذارن.تانگو میرقصیم. او باشه ای گفت و به سمت عسل رفت تا دختر کوچولویش را به بهانه ی بردن پیش احسان بیرون ببرد و در همان حین که میرفت رو به یکی از دخترهای در حال رقص چیزی گفت و او هم رفت بین باقی کسانی که می رقصیدند و چیزی گفت و که همه کنار کشیدند و شبنم دختر کوچکتر عمو حاجی اعلام کرد عروس و داماد می خواهند برقصند.
۳ ۳ ۶
بخش دوم دختر جوانی که اعلام کرد عروس و داماد می خواهند برقصند کنار کشید.کیوان و همسرش که فهمیده بودم اسمش سمیراست بلند شدند.کیوان دست عروسش را گرفت و از جایگاه پایین آورد.موسیقی ملایمی شروع شد و آن دو تا شروع کردند به رقصیدن. و من همانطور مات و مبهوت نگاهشان کردم.کیوان واقعا جذاب شده بود.هیچ وقت او را اینطوری تصور نکرده بودم.بدون ریش و در این لباسها شیک و خواستنی بود و می توانستم نگاههای حسرت بار دخترهای آن جمع را روی او ببینم.نگاهشان می کردم و فکر می کردم به اینکه چطور امروز بی سر و صدا از اتاقم بیرون آمدم و رفتم توی کتابخانه روی میزی که آنجا بود کارت دعوت عروسیشان را دیدم و تصمیم گرفتم یک بار دیگر کیوان را ببینم.خیلی با خودم کلنجا رفتم اما فایذه ای نداشت.دلم برای دیدنش پر می کشید.دست خودم هم نبود.می خواستم تا لحظه ای که واقعا مطمئن نشده ام دست برندارم.اما حالا در میان آن رقص نور بسیار زیبا میدیدم آن دختر را دارد توی بغلش ماهرانه تکان می دهد و می چرخاند.داشتم می دیدم و از درون داشتم آتش می گرفتم و قلبم داشت از درد منفجر میشد.دلم نمی خواست ببینم.دلم نمی خواست نگاه کنم.اما دست خودم نبود.خیره شده بودم به آنها و چشم بر نمی داشتم.لیلی خانم هم حرف نمیزد و فقط نگاه می کرد.اما من دیگر نمی توانستم نمی توانستم تحمل کنم.بغض کرده بودم.نه دیگر نه…تند بلند شدم و قبل از اینکه شاهد آخرین حرکت کیوان باشم به سرعت از آنجا خارج شدم.صدای دست و جیغ و سوت را که شنیدم بغضم شکست و از تالار بیرون دویدم.سوار ماشینم شدم.آن را روشن کردم و بی هدف و اشکریزان مشغول رانندگی شدم.نمی دانستم کجا میروم.فقط میرفتم و می خواستم از آنجا هر چه زودتر دور شوم.مدتی را توی شهر بی هدف و سرگردان چرخیدم و بعد ماشین را گوشه ای نگه داشتم.سرم را روی فرمان گذاشتم و گریه کردم.نمی توانستم صحنه ی رقصشان را از جلوی چشمهایم دور کنم.مدام توی ذهنم بود.اما خود کرده را تدبیر نیست.این تقصیر خودم بود.خودم خواستم ببینم که دیدم.حالا هم باید چوبش را می خوردم.حقم بقود.کیوان از همان اول هم نشان می داد علاقه ای به من ندارد اما من با فکرها و خیالبافی های احمقانه کاری کردم که فقط خودم کوچک شوم و غرورم خرد شود.نه دیگر اینجا جای ماندن نبود.باید بر می گشتم خانه.سرم را بلند کردم و به اطرافم نگاه کردم.نمی دانستم کجا هستم.خیابانی بود که خلوت و تاریک بود.کمی ترسیدم.ماشین را از آنجا خارج کردم.اما به خیابان فرعی دیگری رسیدم گیج بودم و نمی دانستم کدام سمت بروم.همینطور می چرخیدم.اما در آن حال سعی کردم فکرم را متمرکز کنم از چند تا خیابان دیگر گذشتم و به یک میدان رسیدم و خیابان پهنی را جلوی رویم دیدم که نمی دانستم به کجا میرود.با این حال همان را گرفتم و ماشینم را به جلو راندم و در انتهایش بالاخره به جاده ی اندیمشک رسیدم.از همانجا باید بر میگشتم به خانه.باید از آنجا دور میشدم.اما رفتن مرا دوباره یاد کیوان انداخت و یاد شکسته شدن قلبم و باز چشمهایم خیس شد.با خودم فکر کردم باید به محض رسیدن فکری به حال خودم می کردم.اگر آنجا می ماندم دق می کردم.مخصوصا که کیوان و همسرش سمیرا حتما در چند روز آینده می آمدند اهواز آن وقت دیگر برایم غیر قابل تحمل میشد.باید کاری می کردم.یک جوری از خودم و از کیوان و از همه انتقام می گرفتم.باید…با این فکرها یاد پویا افتادم و دنبال گوشیم گشتم. بخش سوم
۳ ۳ ۷
از سر و صداها و بوق بوق ماشینها خسته شده بودم اما هنوز تا پایان عروسی فرصت مانده بود.جشن در تالار تمام شده بود و داشتیم با ماشین میرفتیم سمت خانه.ماشینهای زیادی از غریبه و آشنا پشت سرمان راه افتاده بودند و بوق میزدند.بعد از چرخ زدن توی شهر وقتی به خانه رسیدیم جلوی پایمان گوسفند کشتند و زن دایی وادارم کرد کفشم را توی خون گوسفند بزنم که حالم کمی بد شد.وقتی داخل شدیم باز هم سر و صدا راه افتاد.برای من و کیوان صندلی مخصوص گذاشته بودند که رفتیم و نشستیم. از شدت خستگی دیگر نایی برایم نمانده بود.اما بالاخره تمام شد.مهمانها یکی یکی رفتند.آنها را بدرقه کردیم.با رفتنشان خانه خلوت شد و یلدا خبر داد برای من و کیوان شام آماده کرده. رسم بود مادر عروس شام عروس و داماد را آماده کند.اما یلدا این کار را بر عهده گرفته بود. بعد هم که همراه شوهرش که هنوز یک کلمه هم با من حرف نزده و اصلا اعتنایی نکرده بود و دختر کوچولویشان عسل که حس خوبی نسبت به او نداشتم و فکر می کردم یک موجود مزاحم و زبان دراز است خداحافظی کرد و رفت. حالا دیگر من مانده بودم و کیوان و پدر و مادرهایمان.شام را که خوردیم و به اتاق کیوان که رفتیم باز ترس توی دلم افتاد. حالا با شوهرم توی اتاق تنها بودم.ایستاده بودم و نمی دانستم چکار باید بکنم.او کتش را در آورد و و روی یک صندلی انداخت و گفت: _ من میرم دوش بگیرم.تو هم لباساتو عوض کن. سرم را تکان دادم و وقتی رفت دست به کار شدم و اگر چه سخت بود ولی لباسهایم را عوض کردم. اما هر چه می کردم تاجم از موهایم جدا نمیشد. داشتم با آن ور میرفتم که کیوان داخل شد و وقتی مرا در آن حالت دید به طرفم آمد کمکم کرد تاج را بردارم سپس به سمت پنجره رفت و مشغول تماشای بیرون شد. متعجب نگاهش کردم.یعنی قرار نبود…مگر خودش نگفته بود بعد از عروسی رابطه ی نزدیکمان شروع میشود؟! _ چرا وایسادی؟برو بخواب. از حرفش بیشتر تعجب کردم.حیرت زده رفتم روی تخت نشستم.اما او همانطور ایستاده بود.
۳ ۳ ۸
دراز کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.بالاخره از آن پنجره دل کند.به طرف تخت آمد و قبل از رسیدن چراغ را خاموش کرد. لباسهایش را که درآورد قلبم شروع کرد به تند زدن.پتو را که کنار زد دیگر آشکارا از فشار هیجان می لرزیدم. وقتی لباسم را از تنم در آورد نفسم بند آمد. تا به حال با چنین وضعی جلویش ظاهر نشده بودم. نور قرمز چراغ خواب روی پوستم افتاده و آن را جذابتر نشان می داد. گرمای دستها و تن کیوان تنم را لرزاند.نفسم به شماره افتاد. چشمهای خمار شده ام را به او دوختم.حالش بهتر از من نبود.در همان حال زیر گوشم گفت: _ الان…الان نه…من هنوز… در میان دستهایش داغ شده بودم.یعنی چه؟!چرا الان نه؟!چرا نمی خواست؟!چرا داشت خودداری می کرد؟! باز به چشمهای خمارش نگاه کردم که سرش را جلو آورد و یک بوسه روی لبهایم نشاند. نمی توانستم بفهمم چرا نمی خواهد شروع کند!کنارم دراز کشید و دستش را روی موها و صورتم کشید و بعد به بازویم: _ من هنوز برای شروع این رابطه آمادگی ندارم. این را که گفت آرام مرا کشید سمت خودش و بالاخره چشمهایم گرم شد و به خواب رفتم اما نفهمیدم چه مدت گذشته که با صدای ناله ای از خواب پریدم. کسی جز کیوان نبود.در خواب عرق کرده بود. صورتش در هم رفته و به شدت نفس نفس میزد. با ترس و نگرانی به او چشم دوختم.انگار داشت خواب بد می دید.دستپاچه شده بودم و نمی دانستم چکار باید بکنم. بازویش را که گرفتم ناگهان از خواب پرید و من هم از ترس به عقب پریدم. دیدم تند تند نفس می کشد و به شدت عرق کرده.
۳ ۳ ۹
سریع پارچ و لیوان آب را از روی عسلی برداشتم و کمی آب برایش ریختم و دستم را روی بازویش گذاشتم. انگار تازه متوجه حضور من شده بود. به آرامی سرش را به طرفم چرخاند و لیوان آب را گرفت و تا ته سر کشید و دوباره آن را برگرداند.لیوان را سر جایش گذاشتم.روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بس