Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان شالیزه –قسمت دوم

$
0
0

رمان شالیزه – قسمت دوم

رمان-شالیزه-از-شهره-وکیلی

دقایقی بعد دوباره شماره لیوسا را گرفت.با هر بارزنگ انتظار دعا میکرد او گوشی را بردارد.اما دوباره تلفن روی پیام گیر رفت.نمی توانست با ان همه بی خبری ارامش داشته باشد.دنبال راه حل گشت.اما جز لعیا خانم فکرش به چیزدیگری نرسید.از ساختمان بیرون رفت.پشت در صدا زد:”لعیا خانم!” احمد به حیاط دوید:”مامانم خوابیده.” تیز و تند پرسید:”الان چه موقع خوابیدنه؟” -سرش درد میکنه. دنبال احمد رفت داخل.صدا زد:”لعیا خانم خوابی؟” -شالیز خانم درد دارم.افتادم به رختخواب. لعیا خانم با سر باند پیچی و صورت کبود در جایش نشست:گبفرمایید بنشینید.دور از جون شما سرم دارخ میترکه.ناغافل چه بلایی سرم امد.” -اوه…چیزی نشده!چقدر جهود بازی در میاری!یک ذره سرت شکسته که پانسمان کردند.اتفاق مهمی نیفتاده! -ده تا بخیه خورده.

۳۳
-خورده که خورده!مردم با دست و پای شکسته اینقدر آه و ناله نمی کنند.آمدم اول حالتو بپرسم و بعد… لعیا خانم با نگرانی نگاهش کرد.شالیزه گفت:”وا…چیه؟هنوز نگفتم چه کار دارم که اینطوری وحشت کردی” -من که چیزی نگفتم! -لعیا خانم فقط چند دقیقه کارت دارم. -بیرون رفتنی نباشه که تمام تنم درد میکنه! -نه…یک تاکسی دربست می گیریم و با هم میریم. -کجا؟من که سرم اندازه این اتاق شده. -با سرت کار ندارم.با پاهت کار دارم.میریم و زود برمیگردیم. -آخه کجا؟ -مادر یکی از بچه های کلاس مُرده .مسئولیت گل خریدن افتاده گردن من. -خب با من چه کار دارید؟گل فروشی که همین جا سر کوچه ست.تاکسی سوار شدن نداره. -یک گل فروشی حسابی هست ، می خوام به اون سفارش بدم.بابا رو که می بینی!برای هر چیزی بازخواست راه می اندازه.اگه همراه من باشی حرفی نمیزنه. -حالا باید چه کار کنم؟ -هیچی.چادر سر کن بیا. -بچهها درس دارند. -اینها رو دنبالت ریسه نکن.زود برمیگردیم. -شالیز خانم پسر بچه اند.میترسم بلایی سر خودشان بیارند. -خودت گفتی درس دارند. لعیا خانم ناراحت و مستأصل گفت:”گل فروشی که با گل فروشی فرق نداره.هر وقتی از جلو گل فروشی سر خیابون رد میشم ، میبینم تاج گل هایی درست کرده که ادن حظ میکنه.ماشین عروس گل میزنه به چه قشنگی.همین جا سفارشبدی راحت تره.” شالیزه لحنش را ملایم کرد:”حالا برای تو چه فرقی میکنه.با تاکسی میریم و بر میگردیم دیگه!” -پس صبر کن اکبر اقای بیاد بچه ها رو بسپارم دستش… -اَه…چقدر بهانه میتراشی.پاشو راه بیفت.تا چشم هم بگذاری رفتیم و برگشتیم.تو با این بداخلاقی هات میتونی ادم بکُشی. لعیا خانم زیر لب غُر زد:”شالیز خانم ، چقدر اذیتم میکنی!” -عوضش از خجالتت در میام.بلند شو تنبلی نکن.من رفتم لباس بپوشم. چند دقیقه بعد چهار نفری سر خیابان منتظر تاکسی شدند.شالیزه به اولین تاکسی خالی گفت:”در بست.”راننده نگهداشت و انها سوار شدند.آدرس را گفت:”لطفا زعفرانیه ، آصف.” لعیا خانم خیره خیره نگاهش کرد:”شالیز خانم این همونجاست که نامه بردم؟” شالیزه بدون آنکه نگاهش کند جواب داد:”آخ که چقدر حرف می پرسی.خب آره!” -پس چرا از اول نگفتی؟نمیدونم از دست شما چه کار کنم.اقا بفهمه بیرونمون میکنه!

۳۴
-چرا؟چه ربطی به شما داره؟بر فرض برگشتیم دیدیم بابا امده.میگیم رفته بودیم گل فروشی.البته امشب بابا خیلی دیر میاد اما گفتم اگه یک درصد کاری توی خونه داشته باشه و زود بیاد نبینه من تنها رفتم.خودم بعدا براش تعریف میکنم. -لعنت بر دل سیاه شیطون.قربون شکل ماهت.اقا که بَدِ شما رو نمی خواد.حتما صلاح و مصلحتی توی کار هست که دلش نمی خواد با هر کسی آمیزش کنی. -یواش.گوش راننده به ماست. دقایقی بعد جلو خانه پیاده شدند.شالیزه کرایه تاکسی را پرداخت کرد و بدون مقدمه چند اسکناس هزار تومانی گذاشت در دست لعیا خانم که او با تعجب پرسید:”چه کارش کنم؟” -هیچی!مال خودت. -نه والله.آخه برای چی؟ -حوصله تعارف ندارم.بگذار توی جیبت.من عقب تر ایستادم.برو زنگ بزن.زنگ که زدی از جلوی درباز کن برو کنار دوربین داره.هر کس جواب داد بگو با لیوسا کار دارم. -چه اسم سختی داره! -لی،یو،سا.کجاش سخته؟ -اگر نامادریش جواب داد چی؟ -اگه اون جواب داد هیچ حرفی نزن. لعیا خانم با اکراه زنگ زد.شالیزهاین پا و ان پا میکرد.حواسش به دربازکن بود.کسی جواب نداد.اشاره کرد دوباره زنگ بزند.تکرار زنگها به چهار باز و پنج بار کشید.مطمئن شد کسی در خانه نیست.جلو رفت.خودش دست روی زنگ گذاشت.لعیا خانم که خاطر جمع شده بود راضی از نبودن انها گفت:”اگر بودند که جواب می دادند.حتما یک مصلحتی توی کار هست که خدا نمی خواد این لی یوس ، خانم…”هنوز جمله اش تمام نشده بود که بنز سفید رنگی جلو در خانه ایستاد.شالیزه متوحش عقب رفت.اقای شجاعی شیشه اتومبیل را پایین کشید.اول متوجه او نشد.با لحنی خشن از لعیا خانم پرسید:”با کی کار داری؟” لعیا خانم به تته پته افتاد:”هیچی…هیچ کار ندارم.” شالیزه رو بر گرداند.ترجیح داد فرار کند.شجاعی شناختش.پیاده شد فریاد زد: -این زنیکه کیه می فرستی در خونه ی ما؟الان به پلیس زنگ میزنم. با این تهدید شالیزه فهمید دیگر فرار فایده نداره.ترس در اعماق جانش نفوذ کرده بود.برگشت.شجاعی در چند قدمی اش بود.از اینکه روبروی او ایستاده بود حال شوک داشت.صدای شجاعی از عصبانیت میلرزید: -چرا دست از سر دختر من برنمیداری؟مگر از دبیرستان بیرونت نکردند؟ شالیزه دست پایین را گرفت:”فقط می خواستم حالشو بپرسم.” -تو غلط میکنی حال دختر منو بپرسی.یک وقتی هم کلاسی بودید تموم شد و رفت.حالا چه کارش داری؟چرا ول نمیکنی؟ احمد و محمود از ترس یه مادرشان چسبیده بودند.لعیا خانم که دید اقای شجاعی دست بردار نیست گفت:”اقا صلوات بفرستید.جوونند.این حرفها چیه؟”

۳۵
-تو کی هستی؟نکنه همونی که نامه آورد! لعیا خانم جا خورد.دیگر حرفی نزد.شجاعی تلفن همراهش را از جیب در آورد و گفت: -الان به پلیس تلفن میکنم. شالیزه خطاب به لعیا خانم گفت:”فرار کن.زود باش!”خودش هم پا به فرار گذاشت. لعیا خانم صدا زد:”شالیز خانم کجا در میری؟صبر کن بابا!عجب گرفتاری شدیم.” دست احمد و محمود را گرفت که دنبال او برود.شجاعی سرش فریاد کشید: -کجا زنیکه؟تو کی هستی که هر روز راه می افتی می ایی در خونه من.با دخترم چه کار داری؟ -هیچی اقا.بخدا کاری به دختر شما ندارم. -کار نداری؟پس اینجا چه کار میکنی؟ لعیا خانم سخت ترسیده بود.با تته پته گفت:”اقا ماشالله پیداست از بزرگان هستی.اینها بچه اند.باید نصیحتشون کرد.باید…” شجاعی انگار می خواست دهان او را خرد کند گفت:”خفه!” و مشغول شماره گرفتن شد.شالیزه که به یک فرعی پیچیده بود از گوشه دیوار سرک کشید او را دید که شماره می گیرد.سراسیمه و دوان دوان امد.نگاه آتشناک شجاعی به او بود.در حالی که نگاهش را از او می دزدید ، التماس امیز گفت: -یک دقیقه صبر کنید.خواهش میکنم. لحن فرودست و اضطراب آلودش شجاعی را برای لحظه ای دچار تردید کرد.با این حال چنان فریاد کشید که محمود با صدای بلند شروع به گریه کرد.لعیا خانم گفت: -اقا یواش تر ، بچه زَهره ترک شد. سر محمود را در بغل گرفت و نوازش کرد.شالیزه جلو رفت.دیگر از اینکه فاصله ای که با شجاعی باید میداشت و نداشت نمیترسید.گفت: -فقط می خواستم حالشو بپرسم.همین!کبودی پاهاش خوب شده؟ -به تو مربوط نیست.نمی خوام با دختر من تماس داشته باشی.همه خبر دارند که به دلیل سوءاخلاق از دبیرستان اخراجت کردند. -نه ، به دلیل سوءاخلاق نبود.بچه ها حسودی میکردند.شایعه می ساختند.از خود لیوسا بپرسید.به خاطر همین چیزها بود که از اون دبیرستان رفتم. -تو ارامش زندگی منو به هم زدی.من نامه رو نگهداشتم تا تکلیفمو با تو روشن کنم. مصیبت زده پرسید:”نامه به دست لیوسا نرسید؟” -فرصت نکردم وگرنه تا به حال با همون نامه پدرتو در می آوردم. شالیزه تسلیم وار و آب از سر گذشته موقعیتش را فراموش کرده بود.حالا در یک قدمی او ایستاده و آمادۀ هر حادثه ای بود.بی دفاع و بی سلاح به او نگاه می کرد.حلقه اشک چشم های سیاه و درشتش را جذاب و ومعصومانه کرده بود.در این اشک ها چیزی بود که شجاعی به رغم پا فشاریش در به نمایش گذاشتن خشونتی نحکم امیز ارام

۳۶
کرد.اشک های شالیزه با اولین پلک زدن صورتش را خیس کرد.ارام ولی مصمم گفت:”اگر به پلیس تلفن کنید ، خودمو می کشم.مطمئن باشید.” این نگاه ، این صدا ، این لحن اثر گذار چیزی ساختگی و نمایشی نبود.شجاعی با سی و هشت سال سن و از گذراندن یک زندگی سراسر حادثه و شلوغ به ان حد از پختگی و تجربه رسیده بود که باور کند این چشم ها دروغ نمی گویند.با لحنی ساختگی و تمسخرآمیز گفت: -خوب نقش بازی میکنی!من گول نمی خورم.تا مطمئن نباشم دست از سر لیوسا برداشتی ، پی قضیه رو می گیرم و ولت نمیکنم.خودکشی میکنی ، بکن.چه حق داری نامه پراکنی کنی؟می خواهی مثل خودت منحرفش کنی؟ -من…من منحرف نیستم.بخدا… صدای هق و هق گریه اش شجاعی عاطفی را احساساتی میکرد.او که انگار لب و ئهانش از پرتاب ان کلمه آتش گرفته بود و میسوخت پشت پرده ای از خشم و غرور تصنعی به هارت و پورت ادامه داد.لعیا خانم متوجه تغییر حال او شد.انگار لحساس امنیت کرد که گفت:”اقا ماشالله فهمیده اید.سواد دارید.آخه خدا رو خوش نمیاد این حرف ها رو به این طفلک معصوم بزنید.شالیز خانم هم مثل دختر شما.مگر چند سالش هست!حالا صلوات بفرستید.من ضامن ، اگر این دفعه کاری به دختر شما داشت هر بلایی خواستید سر من بیارید.” شجاعی می خواست نسق را بطور کامل بگیرد.با انکه احساساتی شده بود ضربه ی دیگری فرود اورد:”اصلا تو دختری یا پسر؟من شک دارم.مثل دوجنسی ها هستی.یک دغعه دیگه بفهمم سر و کله ات این طرف ها پیدا شده ، نه آبرو برای خودت میگذارم نه برای بابای آرتیستت.” شالیزه عصیان زده از جسمی که بدنامش کرده بودند ، ددیگر نمی ترسید.نه از او نه از پلیس ، نه از پدر ، نه از آبرویش در دبیرستان جدید.ضربه چنان کاری بود که روحش را شقه شقه میکرد.نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به شجاعی لب هایش تکان میخورد اما صدایی از ان شنیده نشد.شجاعی در خانه را باز کرد.سوار اتومبیل شد به داخل رفت.شالیزه از پشت پرده اشک فضای خانه را سیر نگاه کرد.در و چنجره ها بسته بود.آرزوی دیدن لیوسا از تک تک اعضای وجودش سر می کشید. در خانه پشت سر شجاعی بسته شد.لعیا خانم گفت:”من به جهنم ، داشتم به خاطر شما سکته می کردم!آخه شالیز خانم به اینش می ارزه؟مرتیکه ی بی آبرو هر چی از دهنش در امد به شما گفت و خجالت هم نکشید.” نگاه شالیزه روی ان در بسته مانده بود.لعیا خانم دست روی شانه اش گذاشت: -دوستی یک طرفه چه فایده ای داره؟خودتو برای کی می کُشی؟لی یوس خانم که نه سراغتو میگیره نه جواب نامه رو داده.حیف از شما نیست!ماشالله مثل گل هستی.چرا منت کشی میکنی؟گور پدرش.بیا بریم.مرتیکه مثل سگ هار داشت پاچه می گرفت.حالا خدا رو شکر از خر شیطون امد پایین و پلیس خبر نکرد.بیا تا اقا نفهمیده و صدایش در نیامده ، زودتر برگردیم.دیگه اسمشو هم نیار.خیلی دلشون بخواد دخترشون یک دوست مثل شما داشته باشه. شالیزه در دنیای دیگری سیر می کرد.همه چیز را خرد شده ، ویران و در هم ریخته می دید.بی توجه به پرگویی های لعیا خانم راه افتاد.تنگار در مِه فرو میرفت.چیزی نمی دید.هر چه بود صدا بود.صدای شجاعی.کلمه ها در مغزش صدا می کردند:”می خواهی مثل خودت منحرفش کنی.”این حرف را از زبان پدر خودش هم شنیده بود.پدرش این لقب را به لیوسا داده بود.از ذهنش گذشت:”به لیوسا گفتم همه شک می کنند…”لعیا خانم دنبالش راه افتاد.سر خیابان رسیدند.گفت:”لعیا خانم ، تو تاکسی بگیر برو.من خودم میام.”

۳۷
-نه بخدا تنهات نمیگذارم.با هم امدیم ، با هم برمیگردیم. -به من کار نداشته باش. -والله بخدا اینطور ادم ها به مفت نمی ارزند.نباید از حرفشون ناراحت شد. حواس شالیزه جای دیگری بود.جایی که به فکر هیچکس نمیرسید.لعیا خانم با التماس نگاهش کرد:”شالیز خانم ، بچه هام درس دارند.الهی قربونت.کجا می خواهی بری؟بیا بریم خونه.میدونم از حرف هایی که بهت زد دلت خون شده.عیب نداره ، حوالش کن به حضرت عباس.” دستش را گرفت.شالیز کنارش زد:”چقدر وِر میزنی.گفتم برو!” لعیا خانم قصد نداشت او را تنها بگذارد.از بی احترامی های او ناراحت بود ، ولی سعی داشت هر طور شده او را با خود ببرد.شالیزه بی اعتنا به او راه افتاد و از همان مسیر آمده برگشت.لعیا خانم مستأصل و نگران دنبالش راه افتاد.نگاه شالیزه به آن درِ سیاهِ بزرگ بود.درِ سیاهی که بنز سفید و راننده اش را بلعید.می خواست بداند پشت ان در بسته چه خبر است!لیوسا کجاست ، فکر میکرد اگر او را ببیند ، اگر فقط یک بار با او روبرو شود ، حرف آخرش را که در طول برخورد تحقیرآمیز به ذهنش زده بود بگوید:”لیوسا ، بیا فرار کنیم.” روبروی در ایستاد.لعیا خانم التماس کرد:گشالیز خانم چه فکری به سرت زده؟دیدی مرتیکه چه کار کرد؟چرا می خواهی شَر درست کنی.الان از در بیاد بیرون ببینه هنوز اینجا هستیم باز الم شنگه به پا میکنه.دیگه چیزی به اومدن اکبر اقا نمونده.نه شام داریم ، نه پیغامی گذاشتیم.شما هم که نباشید فکر و خیال میکنه.” شالیزه برگشت نگاهش کرد.نگاهی که لعیا خانم چیزی از ان نفهمید.کلافه و سردرگم گفت:”خدایا چه کار کنم.والله اگر یکی از این کارها را که بخاطر شما میکنم اقا بفهمه پدرمو در میاره.کاش خانم نرفته بود.ماشالله خیلی دل سنگینه.ادم دختر جوونشو ول نمیکنه با خیال راحت بره اون سر دنیا.” دوباره دست زیر بازوی او انداخت.شالیزه دیگر مقاومت نکرد.ذهنش به جایی دیگر معطوف شده بود.پا به پایش راه افتاد.سر خیابان یک تاکسی گرفتند و سوار شدند. وقتی تاکس راه افتاد لعیا خانم پرسید:”بگیم رفته بودیم گل فروشی؟” -آره. -توی چه فکری هستی؟به چیزی فکر نکن.انگار کن اصلا هیچی نشنیدی.دوستت هم اگر دوست درست و حسابی بود جواب نامه رو میداد.معلومه مثل باباشه. -اگر بابا نیامده بود حرفی راجع به گل فروشی نمیزنیم.خودم بعدا بهش میگم. -چرا؟مگه مادر یکی از دخترهای کلاستون نمرده؟مگخ قرار نیست شما گل ببری؟ -نه ، دروغ گفتم.تهیه گل با من نیست.اصلا نمی خوام بابا بدونه فردا میرم تشییع جنازه.بعدا بهش میگم. -خود دانید.پس اگر گفت کجا بودید چی؟ -واخ…چقدر حرف میزنی.میگیم جای زخمت درد گرفته بود رفتیم پانسمانشو عوض کردیم. -لعنت بر شیطون.به اکبر اقا چی بگم؟ -لال بشی الهی!به اکبر اقا هم همین رو بگو. وقتی به خانه رسیدند نه اکبر اقا امده بود نه اقای شرقی.لعیا خانم وقتی به طرف ساختمان خودشان میرفت گفت:”پانسمان سرم که معلومه عوض نشده!”

۳۸
شالیزه که خیالش راحت شده بود نه اکبر اقا امده نه پدرش داد کشید:”حالا که کسی نفهمید کجا بودیم.به احمد و محمود سفارش کن فضولی نکنند.” لعیا خانم غر غر کرد:”طفلک بچه هام کی اهل فضولی بودند که حالا باشند.” تلفن زنگ زد ، شالیزه گوشی را برداشت.مادر بزرگش بود.بدش نمی امد تلفن را مشغول نگهدارد.فکر کرد اگر پدرش در غیابشان تلفن کرده باشد می گوید روی خط دیگر با مامانی صحبت می کرده است.مامانی ، مادر بزرگش بود با روحیه ای طلبکارانه و متوقع:”شالیزه از مامانت چه خبر؟چند روزه ازش بی خبرم.کارت تلفنم تموم شده یادم رفت کارت بخرم.” -می خواهید با شماره کارت من تلفن کنید؟ نه بابا.زنگ کیزنم روزنامه فروشی سر کوچه ، آشناست.سفارش میکنم برام کارت بیاره.تا بیرون هستم ، یادم نیست.همین که میرسم خونه یادم می افته ولی دیگه حوصله دوباره برگشتن ندارن.با تو که حرف زده؟ -بله.همین…دیروز حرف زدیم. -نگفت کی میاد؟ -فعلا که دختره حاضر نشده دست از سر سیاوش برداره. -طفلک مهرانگیز.چند روز پیش که صحبت کردیم دلش خون بود.برای تو هم خیلی ناراحت بود. -برای من چرا؟به خودم که چیزی نگفته. -اگر یکدندگی نکرده بودی و تا مامانت برگرده می امدی پیش من اینقدر خیالش ناراحت نمیشد.میترسم اعصابش بهم بریزه! -چیزی نشده که خیالش ناراحت باشه. -خب از اینکه تو تنها هستی ناراحته! -من همیشه تنها هستم.مامان وقتی هم هست ، انگار نیست.هر روز صد جور برای خودش برنامه داره. -اگر بابات اون اخلاق ها رو نداشت ، من می آمدم پیشت.اما حاضرم توی جهنم باشم ولی جایی که بابات هست نباشم.با خودش هم قهره.مامانت اگر سرش رو با دوست هاش گرم نکنه از دست بابات روانی میشه.از بابات که حرف میزنم سر درد میگیرم.بلند شو چند روز بیا پیش من. -مدرسه رو چه کار کنم؟ -برات آژانس میگیرم.یک کمی هم زودتر زاه می افتی. -مامانی ، میخوام یک چیزی بگم که فقط بین من و شما باشه. -بگو.خیالت راحت باشه.چی شده؟ شالیزه مردد بود.نمی تواست بطور کامل به قول او اعتماد کند.وقتی سکوتش طولانی شد مامانی پرسید:”پس چرا حرف نمیزنی؟بگو ، گوش میکنم.” -یادتون باشه.قول دادیدها! -خب آره.یادم هست.حالا حرفتو بزن. -من یک مقدار پول لازم دارم. -باشه.چقدر می خواهی؟

۳۹
-یک میلیون تومن. -یک میلیون تومن؟ -قرض میگیرم.همین طوری که نمی خوام. -شالیزه این پول را برای چی می خواهی؟ -فعلا نپرسید.بعدا می فهمید. -نگرانم کردی.باید یک چیزی شده باشه که توبه چنین پولی احتیاج پیدا کرده باشی.با این پول می خواهی چه کار کنی؟ -گفتم که ، بعدا می فهمید. -شالیزه به من بگو.از پول دادن حرفی ندارم.اما شک ندارم یک اتفاقی افتاده.من باید بفهمم با این همه پول می خواهی چه کار کنی.بابات اخلاق گند زیاد داره ولی خسیس نیست.میدونم هیچ وقت از پول دریغ نکرده.تا به حال هیچ وقتی از بی پولی گلایه نداشتی.مامانت هم همینطور.مطمئنم یک خبری شده. -نه بخدا چیزی نشده. -چرا!شالیزه به جون خودت که میدونی چقدر دوستت دارم از پول دادن حرفی ندارم فقط به من بگو موضوع چیه!برای کسی می خواهی؟ -نه ، برای خودم می خوام. -هنوز بابات موبایلتو نخریده؟ -نه ، هی قول الکی میده. -می خواهی موبایل بخری؟ سکوت کرد.اگر چه در ان دقایق هیچ به خرید موبایل فکر نکرده و افکار آشفته نگذاشته بود جز فرار به موضوع دیگری فکر کند ولی حالا که مادربزرگ بهانه به دستش داده بود فرصت را غنیمت شمرد و نه چندان محکم جواب داد:”از نظر شما عیبی داره؟” -نه ، ولی خودم برات میخرم. تیرش به سنگ خورد.حرفش را برگرداند:”نه موضوع خرید موبایل نیست…” -پس معلوم میشه برای کسی می خواهی. -از نظر شما عیبی داره؟ -نه ، ولی به من بگو برای کی می خواهی؟ -اگر گفتم ، دیگه سوال پیچم نمیکنید؟ -نه.اگر بفهمم کسیکه از تو پول خواسته چه گرفتاری داره خودم حلش میکنم.به من معرفی اش کن ببینم واقعا محتاجه یا نقشه ای داره! از این که تمام تیرهایش به سنگ می خورد طغیان زده گفت:”به حرف من اعتماد ندارید؟” -به تو اعتماد دارم ، ولی با این همه اتفاقاتی که هر روز دور و برم می بینم نمیتونم به همه اعتماد کنم.تو به من معرفی اش کن دیگه کارت نباشه.قول میدم کمکش کنم.میترسم طرف آدم حقه بازی باشه و از سادگی تو سوء استفاده کنه.به جون خودت به جون مامانت خیلی نگرانت شدم.این کیه که رفته توی نخ تو؟

۴۰
شالیزه به زور با صدای بلند خندید که:”شما چه زود گول میخورید!می خواستم ببینم چقدر پیش شما ارزش دارم.” -پس منو دست انداختی؟! صدای خنده ساختگی اش برای مادر بزرگ قانع کننده نبود.نمی توانست لحن جدی او را در خواستن پول ندیده بگیرد.با بیش از شصت سال عمر آنقدر پخته و سرد و گرم چشیده بود که تفاوت عمیق لحن جدی اولیه و این خنده مصنوعی نوۀ شانزده ، هفده ساله اش را بفهمد.دوباره گفت:”شالیزه کی توجلدت رفته؟” -بابا شوخی کردم.چه راحت میشه شما رو گول زدها! -اولش اصلا شوخی نکردی.اما وقتی دیدی کنجکاو شدم برای چه کاری می خواهی ، حرفتو عوض کردی!خواهش میکنم به من بگو.قول میدم بین خودمون باشه! اصرارهایش فایده نداشت.شالیزه که از گرفتن پول کاملا نا امید شده بود یعنی فهمید مادر بزرگ به ان اسانی که فکر میکرد چنان پولی را در اختیارش نخواهد گذاشت ، دیگر حوصله حرف زدن نداشت.مأیوس و سر خورده می خواست هر چه زودتر مکالمه را قطع کند.گفت: -مامانی ، شما که هیچ وقت اینطوری گول نمی خوردید.بابا نمیشه با شما شوخی کرد؟ -خب پس چرا اولش آن همه اصرار کردی کسی نفهمه! مِن و مِن کرد:”آخه…یعنی شما باور کردید من یک میلیون تومن پول میخوام؟” -آره ، باور کردم چون حرف دلت بود. -حرف دلم؟مامانی بخدا درس دارم هیچی نخوندم.اگر کاری ندارید برو سراغ درسها. -کار دارم.صبر کن.من الان میام پیشت. -خب بیایید.می خواهید با بابا صحبت کنید؟ -نه ، به بابات کار ندارم.با خودت کار دارم. -من که دارم با شما صحبت میکنم. -شالیزه کی گولت زده؟کی از سادگیت سوءاستفاده کرده؟! -فردا حسابان داریم.تمام تمرین ها حل نکرده مونده! -شالیزه به من قول بده تا با من مشورت نکردی کاری نکنی.الهی قربونت برم.توی این شهر بی درو پیکر نمیدونی چه گرگهایی خوابیدند.گول هیچکس را نخور. باز صدای خنده اش در گوشی پیچید:”شما چقدر زود باورید.مثل این که نمیشه با شما شوخی کرد.آخه یک میلیون تومن پول کمی نیست.من این همه پول رو می خوام چه کنم!باشه ، به جون خودم هر اتفاقی بیفته به شما میگم.باز هم قسم بخورم؟باشه به جون مامان راست میگم.” -زبونت یک چیزی میگه ولی صدات ، صدایی نیست که خیال منو راحت کنه. -مامانی می شنوید؟خط امد روی خط.حتما باباست.از شما خداحافظی میکنم. -شالیزه مبادا کاری بکنی که… -نه ، نه ، خیالتون راحت باشه.بخدا شوخی کردم.خداحافظ. پدرش پشت خط بود:”شالیزه برو به اتاق ببین عینکم روی میز جا مونده؟!” با تلفن سیار به اتاق رفت.عینک روی میز بود.گفت:”بله ، روی میز گذاشتید.”

۴۱
-بده آژانس بیاره دفتر. -الان می فرستم.در ضمن زودتر بیایید باید ورقه تعهدنامه رو امضاء کنید صبح ببرم. -باهات حرف دارم. -فعلا که ماشالله همه اش کار دارید.اگر به امید حرف زدن شما باشم معلوم نیست چند روز طول بکشه تا وقت پیدا کنید.فردا صبح اول وقت خام افسری میاد سراغم که ورقه کو! آقای شرقی کمی مکث کرد و به ناچار گفت:”بگذارش روی میزم.صبح قبل از رفتنت امضاء میکنم.معلومه می خواهند ثبت نامت رو اُکی کنند.مواظب اعمال و رفتارت باش.خبرداری پرونده ات رو از دبیرستان گلچین خواستند یا نه؟” -نه ، چیزی در این باره نگفتند. -مامانت زنگ نزد؟ -نه ، فقط مامانی زنگ زد. لحن پدرش تغییر کرد:”چه فرمایشی داشتند؟” -احوال پرسی کرد.از نظر شما اشکال داره من چند روزی برم پیشش؟ -برای چی؟ -هیچی اصرار کرد حالا که مامان نیست چند روز برم پیشش. -از روزی که مادرت رفته نیامده یک سر به ما بزنه.اگر دلش برای تو تنگ شده قدم رنجه کنه تشریف بیاره خونه!لازم نیست تو بری پیشش.زودتر عینک رو بفرست.در ضمن اگر محبوبی تلفن کرد بگو سه شنبه سر صحنه حاضر بشه. -بابا ، یادتون باشه گفتم امروز گیر داده بودند که چرا صبح ها دیر میرسم و سر مراسم صبح گاهی نیستم. -خب یک خرده زودتر بجنب.به آژانس هم سفارش کن نیم ساعت زودتر بیاد. لعیا خانم چی؟دو تا بچه ها رو که نمیتونه صبح به اون زودی بیدار کنه! -بزن روی شاسی تلفن ، گوشی رو برداره ، خودم باهاش حرف میزنم. -آخه… -آخه چی؟اگر هدفت اینه که موقع رفت و برگشت لعیا خانم همراهت نباشه اشتباه کردی. -پس به من چه!خودتون با مدرسه صحبت کنید. -موبایلم داره زنگ میزنه.بعدا با لعیا خانم صحبت میکنم.خداحافظ. شالیزه با حرص خداحافظی کرد و به آزانس زنگ زد که عینک را بفرستد.بعد به دو رفت سراغ لعیا خانم.در اتاق را زد:”لعیا خانم کجایی؟” -همینجا هستم. -گوش کن.بابا الان می خواست با تو حرف بزنه که موبایلش زنگ زد ، گفت بعدا تلفن میکنه. -اقا با من چه کار داره؟ -می خواد سفارش کنه از فردا نیم ساعت زودتر از خونه بریم بیرون. -ای وای…چرا زودتر؟چه جوری بچه هامو حاضر کنم.مگه همین موقع که هر روز میرفتیم چه عیبی داره؟

۴۲
-من هر روز دیر به مراسم دَری وَری صبحگاهی میرسم.یک معاون اُزگَل داریم.امروز پیله کرد باید از فردا به مراسم برسم.زیر بار حرف بابا نری ها!بگو نمیتونی بچه ها رو اون موقع حاضر کنی.اصلا بگو نمیشه هر روز صبح و ظهر دنبال من بیایی. -روی حرف اقا که نمیشه حرف زد.عجب گرفتاری شدم! -تقصیر خودته.یک بار بگو نه!نترس هیچ اتفاقی نمی افته.از همین جا به بابا زنگ میزنم.گوشی رو میدم به تو ببینم چه کار میکنی! شماره گرفت.منشی وصل کرد.لحظاتی بعد اقای شرقی جواب داد:”شالیزه تویی؟” -بله بابا.گوشی رو میدم لعیا خانم. -عینک چطور شد؟ -زنگ زدم به آژانس.گفت تا چند دقیقه دیگه ماشین میفرسته! -اوه…چرا الان نفرستاد؟ -ماشین نداشتند.گوشی! لعیا خانم گوشی را گرفت:”سلام اقا…” -علیک سلام.لعیا خانم از فردا صبح زودتر بجنب.قرار شده ساعت شش و نیم برید بیرون.شالیزه دیر به دبیرستان میرسه صدای معاون ها در امده. -اقا والله بچه ها رو نمیتونم از این زودتر بیدار کنم.وقتی گیج خواب باشند چیزی نمی خورند. -یکی یک ساندویچ درست کن بده مدرسه بخورند. -اگر اجازه می دادید اکبر اقا همراه شالیز خانم بره من هم سر موقع احمد و محمود رو می بردم. شالیزه با اشاره سر ودست فهماند با اکبر اقا نمی رود. اقای شرقی گفت:”من وقت چونه زدن ندارم.فردا صبح ساعت شش و نیم میرید.” بعد بدون حرف اضافی گوشی را گذاشت.لعیا خانم هاج و واج به شالیزه نگاه کرد.غرغرکنان گفت:”الهی ادم محتاج خلق خدا نشه.ما قرار بود سرایدار باشیم نه…” شالیزه عصبانی و کلافه در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:”وقتی عُرضه نداری از حقت دفاع کنی همین طوری میشه! صدای زنگ در خانه امد.شالیزه گفت:”برو باز کن.آژانس امده عینک بابا رو ببره.” بطرف ساختمان دوید ، عینک را آورد و به راننده داد. لعیا خانم قیافۀ ماتم زده ای داشت.شالیزه با بی اعتنایی نگاهش کرد و به ساختمان برگشت ناخواسته و با اکراه به آژانس تلفن کرد و گفت برای فردا صبح ماشین را نیم ساعت زودتر بفرستد. حال آشفته ای داشت.تشنه بود.معنی این عطش را نمیدانست.عطش دوستی با لیوسا.دلش می خواست از خانه بیرون میزد و در خیابان راه می رفت.فریاد می کشید.فحش می داد.همه چیز را می شکست.در چهار دیواری ساختمان احساس خفگی میکرد.افکاری درهم و برهم به مغزش هجوم آورده بود.فکر کرد اگر یک میلیون تومان پول داشت…اگر لیوسا را میدید…اگر با هم فرار میکردند…اگر…اگر… پایان فصل چهارم-رمان

۴۳
ادامه دارد…  -قسمت دوم ۵فصل مسافت زیادی دور نشده بودند که شالیزه به راننده گفت:”نگهدارید.همینجا پیاده میشم.” راننده از آینه اتومبیل به او نگاه کرد.با تعجب گفت:”هنوز که نرسیدیم.” -میدونم.تصمیم گرفتم برم منزل مادربزرگم. راننده ترمز کرد.شالیزه با سرعت بیرون پرید.کیفش را باز کرد.کزایه را داد و در مقابل چشمان او برای تاکسی دست نگهداشت.راننده آژانس که مرد مسنی بود خواست پیاده شود و حرفی بزند.حدس زده بود مسافر جوانش نقشه ای دارد.اما تا به خود بجنبد شالیزه سوار شد و تاکسی حرکت کرد. پس از گذشتن از یکی دو خیابان به راننده گفت:”اقا ، هر جا تلفن عمومی دیدید نگهدارید ، من باید یک تلفن بکنم.کرایه بیشتر میدم.: کمی جلوتر یک تلفن عمومی بود.هول زده گفت:”اقا نگهدارید.تلفن عمومی!” راننده هنوز بطور کامل توقف نکرده بود که او بیرون پرید.کارت تلفن دستش بود.شماره تلفن خانه را گرفت و دعا کرد دیر نشده باشد.با هر زنگی که می خورد و گوشی برداشته نمی شد بیشتر دلهره پیدا می کرد.وقتی لعیا خانم جواب داد سرش داد کشید:”لعیا خانم کجایی؟چرا به تلفن جواب نمیدی؟یک ساعته داره زنگ میزنه!” -شالیز خانم شمایی؟داشتم لباس می پوشیدم بیام عقب شما و بچه ها.شما کجایی؟ -اول بگو ببینم بابا تلفن نکرده؟ -نه ، اقا تلفن نکرده.اما من داشتم قبض روح میشدم. -باز تو مجانی قبض روح شدی؟!چه خبر شده؟چرا شلوغش میکنی! -آخه وقتی تلفن کردید ، یک جوری حرف می زدید.من یک چیز دیگه می گفتم شما یک چیز دیگه جواب می دادی.حالا به سلامتی بیام دنبالتون؟ -نه ، تو هم دهنتو سفت نگهدار.من سر موقع میرسم خونه.بعدا بهش میگم. -اگر اقا تلفن کرد سراغ گرفت چی بگم؟ -تا من نیامدم اصلا به تلفن جواب نده. -خب اقا دلواپس میشه! -هالو…خوب گوش کن.بابا از کجا میفهمه تو عقب من نیامدی؟اَه…وقتی به تلفن جواب ندی خیال میکنه امدی دنبال من. -شالیز خانم چرا هر روز یک کار تازه میکنی که پای من وسط باشه؟والله به خدا میترسم.اگر خدا نکرده اتفاقی بیفته اقا دمار از روزگار ما در میاره. -نترس اینقدر بزدل نباش.هیچ اتفاقی نمی افته! -اگر آژانس بیاد دنبالمون چه کار گنم؟ -هیچی سوار شو برو احمد و محمود رو بردار برگرد خونه.منم سر موقع میرسم. -شالیز خانم یک کاری نکنید که خدا نکرده پشیمونی دنبالش باشه! -پس تو کی یاد میگیری زیادی حرف نزنی!؟

۴۴
گوشی را گذاشت و شتابان سوار تاکسی شد:”برو خیابان برزگر…” دقایقی بعد در خیابان برزگر بود.کرایه تاکسی را پرداخت و کمی جلوتر از دبیرستان گلچین پیاده شد.از شدت اضطراب و هیجان دهانش خشک شده بود.از این که به هر طریق و به هر قیمتی به انجا امده بود احساس خوشحالی میکرد.فکر کرد نیم ساعت دیگر زنگ می خورد و لیوسا بیرون می اید.اموقت میتواند با خیال راحت با او حرف بزند.حرف هایش را از بَر بود.طی روزهای بی خبری از او بارها حرف هایش را مرور کرده بود. میدانست چه بگوید که او باور کند فقط دبیرستان هایشان از هم جدا شده ولی دوستی شان به قوت خود باقی است ، و دلش برای زجرهایی که او از ستاره می کشد میسوزد.مثل سابق حاضر است جز با او با هیچکس دیگر دوست نباشد.می توانست قسم بخورد از روزی کهبه باشگاه نرفته او هم روزهای دوشنبه و چهارشنبه به آرزوی اینکه بلکه او را ببیند فقط به آنجا سر زده ولی بازی نکرده است.باید وفاداری اش را ثابت میکرد. دقیقه به دقیقه به ساعت نگاه می کرد.نگرانی و دلشوره هایش تنها به دلیل رویارویی با لیوسا نبود.فکر اینکه پدرش از برنامه ان روز با خبر شود بیشتر به اضطرابش دامن میزد.ان همه التهاب باعث شده بود به شدت احتیاج به دستشویی پیدا کند.باید کاری میکرد.فقط پانزده دقیقه دیگر به موقع تعطیل دبیرستان مانده بود.مینی بوس های سرویس یکی یکی امده و با موتور روشن منتظر صدای زنگ بودند.سر و صدای مینی بوسها سر سامش می کرد.فکر کرد تا زنگ نخورده از توالت دبیرستان استفاده کند.اما در بسته بود.به اطراف نگاه کرد.نه مغازه ای در ان نزدیکی بود نه توالت عمومی.چاره ای ندید جز آنکه در بزند.تمام مستخدم های دبیرستان می شناختندش.همگی شان از سر و صدایی که پیرامون او بلند شده و در نتیجه به رفتنش از ان دبیرستان انجامیده بود اطلاع داشتند.با این حال فشار نیاز یه دستشویی بیش از آن بود که بتواند مصلحت اندیشی کند.ناچار در زد.ساختمان سرایدار نزدیک در بود.میدانست صدای در را می شنوند.اینپا و ان پا میشد که طوبا خانم زن اقای رحیمی سرایدار دبیرستان در را باز کرد.با دیدن او حیرت زده پرسید:”با کی کار داری؟” -طوبا خانم ، من به دستشویی احتیاج دارم. -وا…یک کاره آمدی اینجا بری مستراح!؟ -زود میرم ، زود بر میگردم. دست در کیفش کرد.دو سه اسکناس سبز چپاند توی جیب او.طوبا خانم اسکتاس ها را از جیبش در اورد و گفت:”قدغن کردند تو را به اینجا راه نَدیم.” -مگه من چه کار کردم؟وقتی برگشتم باز هم از خجالتت در میام. طوبا خانم که پول زیر دندانش مزه کرده بود گفت:”پس زود برو و برگرد.اگر خانم بهروش ببینه بابامو درمیاره…” هنوز سه دقیقه ای به زنگ مانده بود که از دستشویی بیرون امد و در همان لحظه اول با خانم بهروظ که جلو در با یکی از راننده های مینی بوس حرف میزد رو در رو شد.خانم بهروش مات زده و مثل برق گرفته ها نگاهش کرد:”تو اینجا چه کار میکنی؟” همچون پرنده ای که به دام افتاده باشد راه فرار می جُست.قلبش چنان میزد که تنفسش مُختل شده بود.خانم بهروش با چشم های گشاد شده و دهان باز نمیدانست چه تصمیمی بگیرد.گویی صحنه ای وحشتناک دیده است که آنطور چشم هایش از حدقه بیرون زده بود.او جلو در ایستاده بود و شالیزه راه فرار پیدا نمیکرد.چاره ای ندید جز

۴۵
انکه او را کنار بزند و فرار کند.هنوز خیز نگرفته بود که بالاخره او به حرف امد:”همین امروز صبح پرونده ات را دادم بردند مدرسه ات.آخ…چه اشتباهی کردم!” زنگ به صدا ردامد و شالیزه در یک حرکت ناگهانی به طرف در خروجی دوید و او را که داد می کشید:”اقای رحیمی بگیرش.”به شدت به عقب هُل داد و فرار کرد.چنان با سرعت می دوید که اقای رحیمی به گردش هم نرسید.از دو سه خیابان گذشت ، بی آنکه به پشت سرش نگاه کند.دیگر از نفس افتاده بود.به یک کوچه پیچید و به دیوار تکیه داد.بغض کرده بود.اما مثل همیشه به خود اجازه نداد تسلیم اشک شود.این غرور را از کودکی سرسختانه حفظ کرده بود.حتی سخت ترین تنبیه ها هم نتوانسته بود اشکش را در بیاورد.مگر توهین های پدر لیوسا.ضربان قلبش کم کم ارام گرفت.کوچه خلوت بود.در طول دقایقی که انجا خسته و دلتنگ به دیوار تکیه داده بود یکی دو نفر از کنارش رد شدند و با کنجکاوی براندازش کردند.تنفسش عادی شد.سرگشته و سرخورده راه افتاد.همه چیز خراب شده بود.فکر لیوسا عقب نشینی کرده و میدان را به نگرانی کشنده از طرف خانم بهروش داده بود.به ساعت نگاه کرد.میتوانست با یک تاکسی خود را به خانه برساند و به موقع برسد.اندوهی بی ترحم مهمان دلش شده بود.در ان خانه هیچکس انتظارش را نمی کشید.دلش در میان تودۀ گره خورده خیالات فشرده میشد.قدم بر میداشت و ناخواسته به سوی خانه میرفت بی انکه کوچکترین میلی به حضور در ان خانۀ بزرگ و قدیمی داشته باشد.یک ارزو ، ارزویی که برآورده شدنش را محال میدید به کلاف سردر گم ذهنش پیچیده بود.ارزوی اینکه خانم بهروش را ببیند و التماس کند از اتفاق ان روز چیزی به کسی نگوید.تا به خانه برسد کور سوی ارزو رونق گرفته بود.اما فکر کرد چطور میتواند او را ببیند.کجا؟چه موقع؟ کلید را که به در خانه انداخت لعیا خانم به حیاط دوید.با دیدن او دست روی قلبش گذاشت که: -الهی شکر که امدی.دلم هزار راه رفته بود. بی انکه جوابی بشنود پا به پای او به طرف ساختمان راه افتاد.همانطور حرف میزد:”فقط خدا میدونه چه حال خرابی داشتم.هزار تا صلوات و پنج دسته شمع نذر کردم که همه چیز به خیر بگذره.بمیرم الهی چرا رنگ به صورتت نیست.مثل مهتاب شدی.تو را خدا چیزی شده؟” او که روز مرارت باری را پشت سر گذاشته بود ظرفیت پذیرش سوالهای لعیا خانم را نداشت.با کلافگی پرسید:”بابا تلفن نکرد؟” -نه الحمدالله.اصلا تلفن زنگ نزد. نفس عمیق و سکسه واری کشید.پرسید:”راننده آژانس چیزی نپرسید؟” -نه بابا.بیچاره سرش تو کار مردم نیست. -شمع برای کی نذر کردی؟ -برای امام زاده صالح.بر مُنکرش لعنت!نشد یک وقتی نذرش بکنم و مشکل گشایی نکنه.هر گرهی توی کار باشه باز میکنه. -شمع ها رو میبری همونجا روشن میکنی؟ -آره اگر نذرش کنی زود جواب میده.هر وقت خواستی بری همراهت میام. لعیا خانم از حال و هوای او فهمیده بود مشکلی در کار است.با دقت نگاهش می کرد و پا به پاش میرفت.پشت سر هم از خواص نذر و نیاز میگفت:”اگر با دل پاک نذر کنی ، حاجتت براورده میشه.پارسال این موقع صاحب خونه

۴۶
جوابمون کرده بود.هیچ جا پیدا نمی کردیم.پول پیش که نداشتیم.کسی هم بدون پول پیش خونه اجاره نمیده.دلم شکسته بود.با همون دل شکسته نذر اقا کردم.شبش خواب دیدم اقا دو تا سیب سرخ انداخت توی دامنم.وقتی از خواب بیدار شدم گفتم حاجتم داده شده.سر هفته نشد که خدا اقا رو عمر با عزت بده وقتی دید اکبر اقا حال و روز نداره و فهمید سفیل و سرگردون هستیم گفت بیاییم اینجا و سرایدار باشیم.” شالیزه به گفته های او دل سپرده بود.ذوح و جانش تشنۀ یک پناهگاه امن یک عدالت آسمانی بود.ترسی ترحم سراپای وجودش را فراگرفته بود.در عین حال که نمیخواست به لعیا خانم زیاد رو بدهد از گفته های او ارامش پیدا میکرد. پرسید: -می ایی با هم بریم؟ -کی؟ -همین الان. -آره چرا نمیام.صبر کن بچه ها مشقاشونو بنویسند با هم میریم. -من چادر ندارم. -همونجا چادر هست. -اون چادرها رو همه سرشون می کنند؟ -آره.اما اگر دلت نمیکشه من یک چادر نماز دارم. -با روسری یا مقنعه نمیشه؟ -نه ، راه نمیدن.حرمت اقا بیشتر از این حرف هاست. -پس تا بابا نیامده بیا بریم. -باشه.الان به بچه ها میگم بنشینند سر کارشون. -زود باش. لعیا خانم دوان دوان رفت و او هم وارد ساختمان شد.یادش امد هنوز تعهدنامه را به دبیرستان نداده است.نفهمید چرا خوشحال شد.اتاق ها به نظرش مرده می آمدند.یک راست رفت سراغ تلفن.شماره اطلاعات را گرفت.شماره ای با نام بهروش خواست.از ان طرف سوال شد:”اسم کوچک؟” -نمیدونم! -صد تا بهروش هست.آدرس؟ -نمیدونم. -پس امکان نداره. گوشی را گذاشت.به شدت گرسنه بود بدون انکه چیزی میل داشته باشد.به آشپزخانه رفت.در یخچال را باز کرد.چیزی که رغبت خوردن ایجاد کند ندید.در یخچال را بست.دندان هایش را روی هم فشرد.دلش می خواست فریاد بزند.سراغ تلفن رفت.زد روی شاسی و لعیا خانم جواب داد:”بله شالیز خانم؟” -بیا زودتر بریم و برگردیم.وقتی برگشتیم بچه ها تکلیف هاشونو انجام بدن.داره غروب میشه. -آخه…

۴۷
-آخه نداره.زود برمیگردیم.مگر چه فرقی میکنه بچه ها وقتی برگشتند مشق بنویسند. -آخه زود خوابشون می گیره. بی قرار بود.ترس و ناامنی بی قرارش کرده بود.گفت:”اَه…همیشه یک بهانه ای میاری…” -نه والله.بهانه چیه؟باشه!الان حاضر میشیم.چادر می خواهی یا از همونجا میگیری؟ نه رغبت میکرد چادر او را سر کند نه چادرهای عمومی امام زاده را.با بی میلی گفت: -چادرت تمیز هست؟ -آره.شسته و تا کرده توی بقچه ست. -بیارش.زود باش. -الان آمدم. لعیا خانم در حالیکه به بچه ها در لباس پوشیدن کمک میکرد ماشین ذهنش به کار افتاده بود:”خدا میدونه چی شده که یاد امام زاده صالح و نذر و نیاز افتاده ، خدا به خیر بگردونه.حتما یک جوری پای ما هم وسط میاد…” از در که بیرون می رفتند لعیا خانم چادر را از یک کیسه پلاستیکی بیرون اورد و گفت: -ببین تمیز و شسته ست.سرت کن. -از اینجا؟ -ثوابش بیشتره.از همینجا نیت کن و با دل پاک چاد بینداز سرت. بی رغبت و ناخواسته چادر را گرفت و با اکراه روی سرش انداخت.چادر کوتاه بود.به خودش نگاه کرد:” اینکه کوتاهه!” -ماشالله شما قد بلندی.عیب نداره بزن زیر بغلت معاوم نمیشه! ناشیانه دامن چادر را زیر بغل زد.لعیا خانم گفت:”ماشالله چقدر بهت میاد.” به امام زاده صالح که رسیدند شالیزه یک پارچه درد و نیاز بود.اعیا خانم گفت:”به احترام حضرت قشنگ رو بگیر.” شالیزه چادر را روی سرش جابجا کرد و پایین کشید.گفت:”تو بیرون منتظر باش.میخوام تنها باشم.” -پس وقتی برگشتی من میرم زیارت.نمیشه تا اینجا بیام وزیارت نکنم. -اول که رفتم چی بگم؟ -همون جا تابلو اِذن دخول هست.وقتی خوندی تعظیم کن و برو تو.برو انشالله اقا حاجتت رو زود میده.من و بچه ها همینجا هستیم.با خیال راحت زیارت کن.پول همراهت هست؟ -برای چه کاری؟ -که به نیت حاجتت بیندازی توی ضریح. -چقدر باید انداخت؟ -هر چقدر دلت خواست.مگه تا حالا اینجا نیامدی؟ نه! -پس هر چی حاجت داری بخواه.دفعۀ اول آن هم با دل شکسته حُرمتش خیلی زیاده.شمع هم نذر کن که انشالله حاجت روا که شدی روشن کنی!

۴۸
شالیزه از لعیا خانم فاصله گرفت و بطرف حرم رفت.لعیا خانم گوشه صحن نشست و احمد و محمود مشغول بازی شدند.زیر لب با خودش حرف میزد:”یعنی چه اتفاقی افتاده؟حالش خیلی خرابه!نکنه خودشو لو داده باشه!؟خدایا رحم کن!” یک ساعت بعد وقتی شالیزه برگشت.با یک نگاه فهمید تمام ان مدت را گریه کرده است.گریه اش گرفت.با بغض و اشک گفت:”شالیز خانم خیالت راحت باشه ، این جا درگاه نومیدی نیست.حتما حاجت روا میشی!” شالیزه دیگر حوصله پر حرفی های او را نداشت.چادر را به او داد.لعیا خانم راه افتاد برود زیارت.دستش را گرفت:”بیا بریم.یکروز دیگه برو زیارت…” -به اقا بی حرمتی میشه! -نمیشه!گناهش گردن من. به خانه برگشتند.احساس دیگری داشت.ترسش کمتر شده بود.ان حس تنهایی و بی پناهی کم رنگ تر می نمود.با فکری که بعد از بی نتیجه ماندن دست یابی به تلفن خانم بهروش به سرش زده بود اسان تر دست و پنجه نرم میکرد.حس مطبوع تکیه بهنیرویی ماورایی از هراسش کاسته بود.انگار مطمئن شده بود یکی حمایتش میکند.روی تختخواب دراز کشید.ضعف داشت.چنان تکانده شده بود که حس میکرد نیرویی برایش باقی مانده نمانده.در سکوت مزمن خانه از این دنیا جدا و مغلوب خواب شد و تا لعیا خانم به ساختمان نیامد و صدایش نزد دو ساعت و نیم خوابید.لعیا خانم از همان دَمِ دَر گفت:”وا…اینجا چقدر تاریکه!چرا چراغ روشن نیست.” دست برد کلید چراغ را زد.وقتی هیچ صدایی نشنید به اتاق او سر کشید:”شالیز خانم کجایی؟” شالیزه چشم ها را باز کرد:”چیه؟چی شده؟” -وا…شما خوابی؟الان چه وقت خوابه؟تازه اول شبه.ظهر که چیزی نخوردی.نمیشه که گرسنه بخوابی! -شام چی داریم؟ -گوشت کبابی هست.بکشم به سیخ؟ -نه بابا ، دلم از کباب بهم میخوره. -جوجه کباب چی؟ -یک خرده آلبالوپلو درست کن.مربای آلبالو که داریم؟ لعیا خانم که از خرده فرمایش های بی موقع او خسته شده بود گفت:”آخه آقا که البالوپلو دوست نداره.خودش گفت امشب کباب درست کنم.” -من که اقا نیستم.اگر تنبلیت میاد بگو. -نه ، آخه برنج به اندازه چلو کباب خیس کردم. -نخواستم بابا.چرا هزار تا بهانه می تراشی.بگو کالیبرت گشاده! -چی چی گشاده؟ -اصلا چرا بیدارم کردی؟ -ماشالله شما چقدر دل نازکی! لعیا خانم اشپزخانه رفت.غرغرهایش را شالیزه نشنید ، چون دوباره خوابش برد.یکی دو ساعت بعد البالو پلو حاضر شده بود اما لعیا خانم بیدارش نکرد.از رفتار او دلخور بود.ساعت یازده هم که اقای شرقی امد و گفت بیرون شام

۴۹
خورده ، به آشپزخانه رفت.چراغ گاز را خاموش کرد و گفت:”اقا ، شالیزه خانم البالوپلو خواسته بود.درست کردم .شما بیدارش کنید اگر خواست بخوره.سالاد هم توی یخچال هست. اقای شرقی سر تکان داد.لعیا خانم پرسید:”با من کار ندارید؟” -نه برو. اقای شرقی لباس عوض کرد و قبل از اینکه دوش بگیره به اتاق شالیزه سر کشید.چند لحظه ای نگاهش به گره وسط ابروهای او گیر کرد.موضوع البالوپلو فراموشش شده بود.چراغ اتاق را خاموش کرد.تعهدنامه روی میز هال بود.سرسری نگاهی به ان انداخت و امضاء کرد.روز خسته کننده ای را گذرانده بود.افکاری شلوغ و درهم و برهم داشت.پس از حمام قرص ارام بخشی خورد و به رختخواب رفت. صبح اگر لعیا خانم به عادت معمول روی شاسی تلفن نمیزد که شالیزه را بیدار کند هر دو تا ساعت ها بعد می خوابیدند.شالیزه گوشی را برداشت:”لعیا خانم بیدار شدم.”گوشی را گذاشت.چند لحظه ای در رختخواب نشست.انگار هنوز موتور مغزش درست بکار نیفتاده بود.اما یک مرتبه همه چیز به یادش امد.شتاب زده از رختخواب بیرون پرید.به برنامه نگاه کرد.کتاب ها و دفترهای مربوط به برنامه درسی ان روز را داخل کیف گذاشت.لباس پوشید و به اشپزخانه دوید.دلش ضعف میرفت.قابلمه البالوپلو در یخچال بود.یک پاکت شیر برداشت در لیوان ریخت و با چند قطعه نان صبحانه ، هول هول خورد.سری به اتاق پدر کشید.او مست خواب بود.موقع عبور از هال تعهدنامه را دید.از اینکه امضاء شده بود خوشحال شد.در ساختمان را اهسته طوری که پدر بیدار نشود باز کرد.از رویارویی با او وحشت داشت.میترسید همه چیز را از چشم هایش بخواند.هم زمان با لعیا خانم و بچه ها به حیاط رفت.بچه ها سلام کردند. لعیا خانم با بدجنسی پرسید:”البالوپلو خوب شده بود؟!” -من که نخوردم!چرا وقتی حاضر شد بیدارم نکردی؟ -همه چیز اماده بود.اقا که امد گفتم شما شام نخوردید ، بیدارتون نکرد؟ -نه اصلا نفهمیدم بابا کی اومد! به کوچه رفتند.آژانس جلو در بود.سوار شدند.هنوز از کوچه بیرون نرفته بودند که شالیزه به راننده گفت:”لطفا برو خیابون برزگر.” لعیا خانم با تعجب نگاهش کرد:”چرا بره خیابون برزگر؟” اهسته طوری که راننده نشنود جواب داد:”اونجا کار دارم.وقتی من پیاده شدم تو برو.برگشتی خونه حرفی به بابا نمیزنی ها!خودم بعدا بهش میگم.” -استغفرالله…شما چرا… شالیزه نگذاشت او جمله اش را تمام کند.گفت:”به کاری که به تو مربوط نیست کار نداشته باش.” -ماشاالله شما دیگه شورشو درآوردید.هر روز یک برنامه ای سر من در می آرید.وقتی حرف میزنم میزنی تو ذوقم که به تو مربوط نیست.بعد هم سفارش میکنی چیزی به گوش اقا نرسه!چرا همه چیزو واگذار خدا نمی کنی؟آخه ادم که نمیتونه همۀ کارها رو خودش جفت و جور کنه. -ببین ، هیچ حوصلۀ این حرفها رو ندارم.اصلا میدونی موضوع از چه قراره که حرف مفت میزنی؟چه کار به کار من داری؟

۵۰
-والله بخدا من به شما کار ندارم.شما همه اش برای من کار جور میکنی.اخه صبح به این زودی اونجا چه کار دارید؟باز می خواهی سراغ لی یوس خانم بری؟میدونید اگر اقا بغهمد چه اَلم شنگه ای درست میشه.اول هم اقا مارو مقصر میگیره. -سر صبحی تخم مرغ به چونه ت بستی که اینقدر حرف میزنی؟ -اخه این کار درست نیست.الهی خانم زود بیاد من خلاص بشم. شالیزه سر خیابان برزگر پیاده شد.موقع رفتن اهسته گفت:”ظهر سر موقع بیا دنبالم.” -کجا؟اینجا؟ -نه جلو دبیرستان. در اتومبیل را بهم زد و رفت.با یک نگاه اطراف را دید زد.پشت اولین درخت ته کوچه سنگر گرفت.از انجا دید مناسبی داشت.هر کس را که از کوچه می امد میتوانست زیر نظر داشته باشد.دست روی سینه اش گذاشته بود.قلبش چنان به قفسۀ سینه می کوبید که دستش را میلرزاند.یک نگاه به سر کوچه داشت و یک نگاه به ساعت.وقتی مینی بوس های سرویس دبیرستان یکی یکی می رسیدند و دخترها را پیاده می کردند برای دقایقی کوچه شلوغ می شد و نمی توانست اشراف کافی داشته باشد.نا آرام و هول زده زیر لب به انهایی که مانع دیدش می شدند بد و بیراه می گفت:”برو گمشو کنار…آخ…احمق زودتر برو تو…اَه…گندت بزنند بکش کنار…” سرانجام لحظه موعود فرا رسید.دو سه دقیقه به ساعت هفت مانده بود که خانم بهروش به داخل کوچه پیچید. یک لحظه احساس کرد دلش می خواهد او را خفه کند.دعا می کرد مینی بوس دیگری نرسد و بچه ها او را نبینند.صبر کرد.خانم بهروش که به چند قدمی دبیرستان رسید از پشت درخت بیرون امد وبطرف او دوید. حواس خانم بهروش جای دیگر بود.شاید اگر زودتر متوجهش می شد عکس العمل دیگری نشان میداد.شالیزه از چند قدمی سلام کرد و شتابان خود را به او رساند.خانم بهروش تازه متوجهش شد:”تو دوباره این طرف ها پیدات شد؟” -خانم بهروش ، تو را خدا یک دقیقه صبر کنید. -اِوا…تو چرا دست از سر ما برنمیداری؟ قدم هایش را تند کرد.شالیزه دستش را چسبید:”یک دقیقه به حرف من گوش کنید.خواهش میکنم!” -از جون ما چی می خواهی؟بد کردم گزارش بد توی پرونده ات نگذاشتم؟چرا دوباره این طرفها پیدات شد؟الان به نیروی انتظامی زنگ میزنم. -امدم بخاطر دیروز معذرت خواهی کنم.همین!اشتباه کردم. -تو روانی هستی.همون موقع هم به پدرت گفتم وضع دخترت مشکوکه! -من…من روانی نیستم.حالا یک اشتباهی کردم.اگر تکرار شد هر کار خواستید بکنید.قسم میخورم دیگه این طرفها پیدام نشه.خواهش میکنم. خانم بهروش که هیچ کوششی برای پنهان کردن ماهیت نفرت انگیزش نداشت داد زد:”دیوانه…” -هر چی بگید قبول دارم.اما از موضوع دیروز به کسی حرفی نزنید.این دفعه رو گذشت کنید.الان باز مینی بوس ها سر می رسند.نمی خوام کسی منو اینجا ببینه. -تو از جون اون دختره چی می خواهی؟چرا دست از سرش بر نمیداری؟می دونم به هوای اون اینجا پرسه میزنی. -آخه…هیچی!اصلا فراموش کنید.

۵۱
صداقت گفته ها و التماس هایش کم کم خانم بهروش را تحت تأثیر قرار(آخییی!تحت تأثیر قرار گرفتم!) میداد:”پس من باید با پدر و مادرت صحبت کنم و تعهدنامه بگیرم.” -آخه چه تعهدی؟تو رو خدا اذیت نکنید.مامانم که اینجا نیست.فقط امدم از شما قول بگیرم و برم.مطمئن باشید دیگه این طرفها پیدام نمیشه. -چرا حواست پی دَرسِت نیست؟! -میشه یک سوال بکنم؟ بعد بدون انکه منتظر جواب شود پرسید:”حال لیوسا خوبه یا نه؟!” خانم بهروش با انزجار لب و لوچه کج و کوله کرد و گفت:”برو آقا پسر!” با این جواب او را تکان داد و بطرف دبیرستان رفت.شالیزه بغض کرده با صدای بلند گفت:”از تو متنفرم!”(منم همینطور!) خانم بهروش برگشت و با چشمانی حیرت زده نگاهش کرد.انگار باور نمیکرد درست شنیده باشد.شالیزه در پیچ و تاب خشم گفت:”تو هیچی نیستی!اگر حرفی از من به کسی بزنی خودم می کشمت ، مطمئن باش!” در اوج سر خوردگی به یاد حرف پدرش افتاد:”تو دیگه به سنی رسیدی که باید از چیزهایی که ارزشت رو پایین میاره دوری کنی!” مینی بوس دیگری به کوچه پیچید.خانم بهروش وارد دبیرستان شد.شالیزه قبل از اینکه مینی بوس جلو مدرسه توقف کند و کسی او را ببیند با سرعت دوید و رفت.به خیابان اصلی رسید.برای یک تاکسی دست نگهداشت و سوار شد.آدرس را گفت و گیج و مبهوت از ان چه پیش امده بود با پشت دست نم اشک را از چشم هایش پاک کرد.چنان غرق خود بود که فراموش کرد کجاست.گذشته های پر هیاهویش با لیوسا بهشت گمگشته ای بود که به دنبالش می گشت.دقایقی بعد راننده صدایش زد: -خانم رسیدیم. شتاب زده کیفش را باز کرد کرایه را پرداخت و بیرون پرید.هنوز پا به دبیرستان نگذاشته بود که صدای زنگ بلند شد.نفس راحتی کشید.به موقع رسیده بود.می توانست در مراسم صبحگاهی حضور داشته باشد.خانم افسری سر صف بود.سعی کرد خود را به او نشان دهد.فکر کرد حضور به موقعش میتواند جلو سم پاشیهای احتمالی خانم بهروش را بگیرد.از اینکه شانس اورده بود و پرونده اش را پیش از ماجرای آن روز به دبیرستان فرستاده بودند احساس قوت قلب میکرد.روز قبل خانم بهروش گفته بود:”همین امروز صبح پرونده ات رو دادم بردند دبیرستان.آخ …چه اشتباهی کردم…” حالا آرزو داشت بفهمد گزاشی که روی پرونده اش گذاشته اند چه مفهومی دارد.به یاد ورقه تعهدنامه افتاد.دید بهترین بهانه است تا حضور به موقعش را به رخ خانم افسری بکشد.ورقه را به او داد و سر صف ایستاد. پایان فصل پنجم ادامه دارد…  -قسمت اول ۶فصل

۵۲
حدود دو هفتۀ پر اضطراب از آن وقایع می گذشت و شالیزه کم کم به این اطمینان رسیده بود که خانم بهروش اقدامی علیه اش امجام نداده است.دوباره دغدغه های کنار گذاشته شده سرک می کشیدند و جلو می امدند.توطئه سکوت لیوسا با یک سوال بزرگ روبرویش کرده بود.دنبال دلیلی بالاتر از قهر سادۀ دو دوست می گشت. ان همه بی خبری نمی گذاشت زندگی اش روال طبیعی را داشته باشد.دوستان مشترکی داشتند که چند بار تلاش کرده بود با انها تماس برقرار کند و اطلاعات بگیرد.اما چنان گاو پیشونی سفدی شده بود که انها هم احتیاط می کردند و اطلاعات قابل اعتنایی در اختیارش نمی گذاشتند.دو نفرشان از ان دبیرستان رفته بودند ، یکی هم رشته دیگری انتخاب کرده بود.آخرین نفر یعنی بنفشه هم چنان سرد برخورد کرد که فهمید هیچ اعتباری پیش او ندارد.البته همان چند کلمه ای که سرسری گفت کافی بود تا دنیای او دوباره بهم بریزد.بنفشه گفت:”لیوسا یک خط در میان میاد دبیرستان.” همین جملۀ نه چندان بلند فکرش را بهم ریخت و دگرگونش کرد که دوباره به نقشه های گوناگون و راه حل های مختلف فکر کرد.نقشه ای برای دیدن لیوسا و گفتن تمام انچه که نه مجال یافته بود از طریق نامه به گوشش برساند ، نه تلفنی نه حضوری. مسابقات ورزشی منطقه بزودی آغاز میشد.شاید چیزی که باعث شده بود با همۀ تب و تاب ها با احتیاط تر قدم بردارد و صبر بیشتری به خرج بدهد ، امید برگزاری مسابقات بود.این امید که بالاخره او را در روزهای مسابقه خواهد دید.کمی ارام و امیدوارش می کرد.گرچه بدون او رغبتی برای رفتن به باشگاه نداشت.با این حال هنوز این امید ضعیف وجود داشت که شاید او را در انجا ببیند.روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر کار داشت و هر طور بود سری به باشگاه میزد و هر بار با اصرار خانم توانگر مربی والیبال باشگاه چند دقیقه ای پشت تور میرفت.اما همه می دیدند دیگر شوق و شور گذشته را ندارد.شاید اگر سراغ لیروسا را از او نمی گرفتند انقدر دلتنگ و عصبی نمیشد.اما هم خانم توانگر و هم بقیه بچه های عضو باشگاه هر بار سراغ لیروسا را از او می گرفتند و داغ دلش را دو چندان می کردند.در دبیرستان هم خانم وزیری دبیر ورزش می دید و می فهمید او اشتیاق روزهای اول را ندارد.یکی دو بار خصوصی با او صحبت کرد:”شالیزه اتفاقی افتاده؟چرا مثل همیشه بازی نمی کنی؟مسابقات نزدیکه.چرا سر تمرین ها حاضر نمیشی؟بجای روشا که فعلا امادگی نداره تو رو کاپیتان کردیم که تیم رو راه بیندازی.انتظار داشتم انقدرتیم را فعال کنی که خیالم از بابت مسابقات راحت بشه.حتی انتظار داشتم روی روشا اثر بگذاری و اونو دوباره به تیم برگردونی.خیلی دلم می خواد بدونم چه اتفاقی افتاده که ذوق و شوق اخیرت رو از دست دادی؟” جواب شالیزه برای او قانع کننده نبو:”هیچ اتفاقی نیفتاده خانم.” -بی خودی که ادم تغییر روحیه نمیده.بطور حتم دلیلی داره.به هر حال اگر مشکلی هست به من بگو.اگر هم نیست که انتظار دارم با علاقه کار کنی.بخصوص مشتاقم به روشا کمک کنی.روحیۀ خراب فقط با ورزش بهتر میشه.انتظار دارم کاری کنی که او با اشتیاق به تیم برگرده. روشا چنان مغلوب فاجعۀ مرگ مادرش بود که راه نفوذ دیگران را به روی خود میبست.اما پی گیری های خانم وزیری ادامه داشت.او که خود وقت کافی برای کمک به بازسازی روحی یکی از بهترین های تیم دبیرستان نداشت ، این مسئولیت را به عهده شالیزه گذاشته بود.چون هم از محبوبیت او بین بچه ها اطلاع داشت هم از سایر دبیران شنیده بود از لحاظ درسی خوب و قوی است.پی گیری های او شالیزه را در تنگنای اخلاقی قرار داده بود.انقدر که مجبور میشد با همه سردی و کناره گیری روشا خود را به او نزدیک کند.گفته های ساده و صمیمی اش نمی توانست

۵۳
بی اثر باشد.اما خاکستر سرد وجود روشا آتشی گرم و بلند می خواست.آتشی که بتواند از دل خاکستر شعله بیرون بکشد.روزی که با استیصال به خانم وزیری گفت:”بخدا خیلی سعی میکنم.اما روشا همه اش تو خودشه!” او با یک جمله غیرتش را به جوش اورد:”اگر در تو عُرضه رو نمی دیدم به یکی دیگه می گفتم روی اون کار کنه.اما عُرضه این کار رو بیش از همه در تو دیدم.کار راحتی نیست ولی مطمئنم از تو بر میاد. در این برخورد خاصیتی وجود داشت که او را کاملا تحت تءثیر قرار دا.آنطور که همان روز زنگ تفریح وقتی همه از کلاس بیرون رفتند و روشا طبق معمول ان چند روزی که به دبیرستان بازگشته بود بیرون نرفت و سرش را روی میز گذاشت و چشم هایش را بست ، او هم در کلاس ماند.پهلویش نشست و دست روی شانه اش گذاشت: -روشا ، قبول دارم که هیچکس نمیتونه بفهمه تو چقدر ناراحتی.اما باید اجازه بدی کسی کمکت کنه.اینطوری برادرت هم بیشتر ناراحت میشه.روز تشییع جنازه دیدمش همه اش به تو می چسبید.طفلک خیلی کوچیکه.نباید بگذاری روحیه اش خراب تربشه. نتیجۀ گفته هایش بلند شدن صدای هق هق گریه های او بود که شالیزه را سخت دستپاچه کرد:”چرا گریه میکنی؟نباید تو رو یاد مادرت می انداختم.ببخش گریه نکن.خواهش میکنم.با گریه و غصه خوردن که چیزی بهتر نمیشه.”دست برد زیر چانه او:”به من نگاه کن.بلند شو تا زنگ نخورده بریم صورتت رو بشور.الان زنگ می خوره.پاشو!” در این مدت یکی دو بار گلپر به سراغش امد اما شالیزه با دست اشاره داد که برود.گریه های سوزناک روشا اعصابش را خرد می کرد.بالاخره او را با خود از کلاس بیرون برد.وسط کریدور گلپر بطرفشان آمد:”چی شده؟” جوابش را شالیزه داد:”تقصیر من بود.” روشا با صدای گرفته گفت:”تو چه تقصیری داری!” گلپر همراه انها راه افتاد.به دستشویی رسیدند.شالیزه شیر آب را باز کرد:”به صورتت آب بزن.فکر نمی کردم اینقدر ناراحت بشی.معذرت می خوام.” گلپر پرسید:”مگه چی گفتی؟” روشا جواب داد:”چیزی نگفت…” به صورتش آب زد.شالیزه دستمالی از جیب درآورد:”بگیر خشک کن.تمیزه.” گلپر دستمال را گرفت.مشغول خشک کردن صورت روشا بود که نازلی صدایش زد: -گلپر کجایی؟از بلندگو صدات کردند. -کی صِدام کرد؟ -عجوزه خانم ، افسر خطر! گلپر دستمال را به روشا داد و از دستشویی بیرون دوید.سالیزه با نگرانی نگاهش می کرد.دست زیر بازویش انداخت و گفت:”بالاخره همه می میریم!” -مامان نمرد.کشته شد. -یعنی چه؟مگه خودکشی نکرد؟! چشم های روشن و خون گرفته روشا دلش را سوزاند.با احتیاط پرسید:”تقصیر کی بود؟”

۵۴
روشا جواب نداد.صدای زنگ را هر دو شنیدند.گفت:”تو خیلی از درس ها عقب افتادی ، می خواهی یک برنامه بگذاریم کمکت کنم؟اصلا بیا امروز با هم بریم خونه ما!” -حوصله درس ندارم. -خب با هم حرف میزنیم. -برادرم تنهاست. -بابات کجاست؟ -سر خاک مامان.هر روز عصر میره بهشت زهرا. -خب با برادرت بیا.سرایدار ما دو تا پسر هم سن و سال برادرت داره با هم بازی می کنند. -نه حوصله ندارم. -روشا ، من امسال به این دبیرستان امدم.هنوز با تمام بچه های کلاس درست آشنا نیستم.حق داری روی من حساب نکنی.تازه با من آشنا شدی.اما من هم به اندازه تو تنها هستم. -پدر و مادرت از هم جدا شدند؟ -نه ، ولی مادرم رفته امریکا.پدرم هم انقدر بیرون از خونه کار داره که بیشتر تلفنی با هم تماس داریم.شب ها دیر میاد انقدر دیر که من خوابم.صبح ها هم خوابه و من بدون اینکه ببینمش میام دبیرستان. خانم افسری داد کشید:”بفرمایید کلاس.بفرمایید.”(یاد ناظمایی که خودمون داشتیم افتادم ،بی خودی بهمون گیر میدادن!) از دستشویی بیرون امدند و بطرف کلاس رفتند.شالیزه گفت:”رفتیم کلاس شماره تلفنتو یادداشت میکنم ، بهت زنگ میزنم.تو هم تلفن منو یادداشت کن هر وقت دلت خواست تماس بگیر.” از وظیفه ای که هانم وزیری به عهده اش گذاشته بود ناراضی بود.روشا نشان میداد از حضور او در کنار خود خوشحال نیست.تمام راه ها را می بست.حتی شماره تلفنش را با اکراه به او داد.اگر خانم وزیری انقدر سماجت  ، نمیکرد وظیفه خود را تمام شده می دید.اما همان روز وقتی از دبیرستان بیرون میرفت ، خانم وزیری جلو در دیدش پرسید:”اوضاع چطوره؟” -من سعی ام رو میکنم.اما روشا اصلا همکاری نمیکنه! -این روحیه خیلی براش خطرناکه ، کمکش کن.حتما کمکش کن و منو در جریان بگذار. در دل به خانم وزیری غُر زد:گمگه من مددکارم ، یا دکترم…اگر راست میگی خودت کمکش کن.”غُرغُر می کرد و راه چاره می جُست تا از زیر بار این تکلیف شانه خالی کند.تصمیم گرفت دو سه مرتبه تلفنی با روشا تماس بگیره و اگر باز هم رو نشان نداد حرف اخر را به خانم وزیری بزند.همان روز اولین تلفن را زد.پسر بچه ای که حدس زد باید برادر روشا باشد گوشی را برداشت:”الو…با کی کار دارید؟” -شما برادر کوچولوی روشا هستی؟ -بله. -اسم شما چیه؟ -رامین. -رامین جان گوشی رو بده به روشا.

۵۵
رامین خواهر را صدا زد:”روشی ، بیا.دوستت تلفن کرده…” گوشی را تَلقی گذاشت و رفت.روشا انقدر دیر گوشی را برداشت که ارتباط قطع شد.ناچار دوباره شماره گرفت.این بار روشا جواب داد:”الو؟” -سلام روشا.منم ، شالیزه. -سلام. -چه کار می کردی؟ -خوابیده بودم. -الان که وقت خواب نیست.پاشو با رامین بیا خونه ما. -نه! -چرا؟الان هیچکس اینجا نیست. -ولم کن.من حوصلۀ هیچکس رو ندارم.تو خیلی خوبی ولی من… -تو احتیاج به کمک داری. روشا بی حوصله و عصبانی جواب داد:”اگر میتونی مادرمو زنده کنی ، بیا کمک کن!” -انگار عصبانیت کردم.معذرت می خوام.باشه ، یک دفعه دیگه تلفن میکنم. می خواست گوشی را بگذارد که او گفت:”مثلا چطور می خواهی به من کمک کنی!؟اصلا چه کمکی از دستت بر میاد؟همه به خیال خودشون قصد کمک دارن اما فقط حرف می زنند.” -من حرف نمیزنم.هر کاری بخواهی میکنم. روشا سکوت کرد.صدای تند نفس هایش از گوشی شنیده میشد.شالیزه گفت: -چرا ساکت شدی؟هر کار بخواهی میکنم. -چرا؟تو که تازه با من دوست شدی.دلت سوخته؟ -هم آره ، هم نه! -خب برو اون قاتلو بکش. -کدوم قاتل؟ -همون که باعث مرگ مادرم شد. -بچه های کلاس یک چزهایی می گفتند. -چی می گفتند؟ -روشا تو الان خیلی ناراحتی.بعدا تلفن میکنم. روشا بدون جواب گوشی را گذاشت.گوشی در دست شالیزه مانده بود.فکری برق آسا از ذهنش گذشت.هنوز در در بهت ان فکر بود که در خانه باز شد.از پنجره نگاه کرد پدرش بود که شتابان به ساختمان امد.شالیزه سلام کرد. -سلام.خوبی؟ -بله.چیزی شده؟چرا ناراحت هستید؟ -چیزی نیست.مامان تلفن نکرد؟ -نه!ولی شما خیلی ناراحت به نظر میرسید.

۵۶
-پُفیوز لَج کرده.بدون اطلاع من عوامل رو برده. -کی؟کجا؟ -مرادی پدر سوخته.گروه رو بدون هماهنگی با من برده بوشهر. -چرا؟اقای مرادی که دوست صمیمی شماست!حالا چرا چمدون برداشتید و لباس جمع می کنید؟ -باید برم ببینم چه غلطی می کنند.مرتیکۀ از خود راضی!تهیه کننده منم اون هر کار دلش می خواد میکنه.یک بلایی سرش بیارم که تا اخر عمر یادش نره.اون قدر پول نمیدم که به التماس بیفته. -حالا تصمیم دارید برید بوشهر؟ -آره میرم فرودگاه. -بلیط چی؟ -بلیط اُپن دارم.همونجا توی فرودگاه اُکی میکنم. اقای شرقی لباس ها را درهم و برهم ریخت توی چودان.گفت:”پول توی کمد اتاق خواب هست.هر قدر لازم داشتی بردار.اگر موردی پیش امد به مستوفی زنگ بزن.هر روز طبق معمول با لعیا خانم میری دبسریتان ، با اون برمیگردی.فهمیدی چی گفتم؟با مامان صحبت میکنم زودتر برگرده.چشم اون پسرۀ لش هم کور بره گندی رو که بالا اورده جمع کنه.من پول بده نیستم.” شالیزه هاج و واج مانده بود:”سیاوش زندانی میشه!” -به جهنم.پول به پاش ریختم بره درس بخونه!حالا که بجای درس ، گند بالا اورده چشمش کور عواقبشو تحمل کنه.شالیزه گوشِت رو خوب باز کن ، سیاوش به اندازه کافی زندگی مارو فلج کرده ، حواست جمع باشه و دست کم تو ادم باش.سرت توی درس باشه.دیدی که با چه بامبولی این مدرسه ثبت نامت کرد. -کی بر می گردید؟ -هر وقت روی این مرتیکه کم شد.لازم نیست به لعیا خانم اکبر اقا بگی.فقط بگو برای بابا یک کاری فوری پیش اومده رفت ، زود بر میگرده. بعد چمدان بدست و شتابزده از در خارج شد.شالیزه مبهوت امد و رفت برق آسای پدر را از پشت پنجرۀ رو به حیاط نگاه کرد.اکبر اقا در کوچه را باز کرد و او چمدان را در صندوق اتومبیل گذاشت پست فرمان نشست و از در بیرون رفت. هنوز در بهت لحظه ها بود که تلفن زنگ زد.گوشی را برداشت.روشا بود:”الو ، شالیزه خودت هستی؟من روشا هستم.” -سلام.چه خوب کردی تلفن زدی! -می خواستم معذرت بخوام.نباید بدون خداحافظی قطع می کردم. با شنیدن صدای روشا فکر برق آسا دوباره قوت گرفت:”من می فهمم که تو خیلی ناراحتی.عیب نداره.خودتو بخاطر من ناراحت نکن.معذرت لازم نیست…” -دست خودم نیست.بد جوری قات زدم. -منم مثل تو.خیال نکن فقط تو یکی مشکل داری ، همه دارند.من هم دارم. -تو چه مشکلی داری؟ظاهرا که خیلی خوبی!

۵۷
فکر برق اسا سر زبانش امد:”شاید من بیشتر از تو احتیاج به کمک داشته باشم…” -چه جور کمکی؟ -گفتنش هیچ فایده ای نداره. -پس چطور می خواستی به من کمک کنی؟ -مشکل من چیزی نیست که مانع کمک به تو بشه. -مشکل خانوادگیه؟ -هم آره ، هم نه! -حدس میزنم پدر و مادرت یا جدا شدند یا دارند جدا میشن! -قبلا هم گفتی ، گفتم نه!مامانم بخاطر برادرم رفته امریکا. -پس برای چی کمک می خواهی؟ -گفتم که…گفتنش هیچ فایده ای نداره. -من میتونم کاری بکنم؟ شالیزه انقدر سکوت کرد که او ادامه داد:”حتما میگی اگه کاری بلدی برو برای خودت بکن.” -نه ، من هیچوقت این حرفو نمیزنم.چون گاهی اوقات ادم برای خودش نمیتونه کاری بکنه ولی برای یک نفر دیگه میتونه! -اصرار نمیکنم.اگر دلت خواست بگو. ترسید او دوباره قطع کند.گفت:”دوستم گم شده…” -اِ…گم شده؟سروناز مطیعی هم گم شده. -نه ، اون جوری گم نشده!ما رو از هم جدا کردند. -کی جدا کرده؟برای چی؟ -قضیه اش خیلی مفصله. -اسمش چیه؟کجاست؟ -اسمشو نپرس.هیچکس نباید بفهمه! -آهان.دوست پسره؟ -نه بابا!دوست پسر کدومه؟دوست دختره.از ابتدایی با هم دوست بویم. -بارونیش هستی؟ -این حرف هادیگه قدیمی شده! -نمی فهمم ، مگه دوست دختر داشتن هم ممنوعه؟ -آره.ممنوعه!برای من و اون ممنوع شده.روشا خواهش میکنم از این موضوع چیزی به کسی نگو.پدرم خیلی به اون حساسیت داره. -از لحاظ اخلاقی مشکل داره؟ -نه ، یک جورهایی رفتند توی نخ ما. -برای چی؟

۵۸
-روشا من میتونم به تو اعتماد کنم؟ -آره بخدا.به هیچکس حرفی نمیزنم. روشا از انجماد روحی بیرون امده و نسبت به مسایل او کنجکاو شده بود.شالیزه مردد بود.نمیدانست ایا اعتماد کردنبه او کار درستی است یا نه!با مِن و مِن گفت: -من مجبور شدم دبیرستانم رو عوض کنم.یعنی مجبورم کردند. -برای چی؟ -برای اینکه با هم نباشیم. -خب یواشکی همدیگر رو ببینید.تلفن کنید. -توی باشگاه همدیگر رو می دیدیم.اما اون یکدفعه زد زیر همه چیز.اصلا درست و حسابی نفهمیدم چرا اینجوری کرد. -شاید پدر و مادرش مواظبش هستند. -مادرش که طلاق گرفته.با زن پدرش زندگی میکنه. -زن پدرش خوبه؟ -نه بابا.آشغال فقط ادای مادرها رو در میاره. -چرا مادرش طلاق گرفت؟ -باباش عاشق این عوضی شد.مادرش هم زد زیر همه چیز و طلاق گرفت و رفت. نفس های روشا به شماره افتاد.سکوت کرد.شالیزه پرسید:” -چرا نفس نفس میزنی؟ناراحت شدی؟ -حالم خوب نیست. -الان که خوب بودی. -بابای من هم عاشق یک زنیکۀ کثافت شد.اما مامانم بجای طلاق خودشو اتش زد.حالا دوستت چه کار میکنه؟از مادرش خبر داره؟ -مادرش از ایران رفته.ولی اون یواشکی بهش تلفن میکنه. -دوستت دست روی دست گذاشت که یکی بیاد جای مادرشو بگیره؟ -خیلی بچه بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند. -حالا چی؟حالا که بچه نیست.چرا زنیکه رو از خونه بیرون نمیکنه.چرا نمیره پیش مادرش؟دلم می خواد ببینمش.می خوام بفهمم چه طوری جای خالی مادرشو تحمل میکنه!من دارم می میرم.زنده زنده می سوزم.از پدرم متنفرم. -اما اون به پدرش خیلی علاقه داره.پدرش هم عاشقشه! -پس خیلی دیوونه ست.اگر من جای اون بودم خونه رو سر اون آشغال خراب می کردم.حالا چرا با تو قطع رابطه کرده؟ -مثل اینکه خیال کرده حالا که من به دبیرستن دیگری رفتم عوض شدم. -بهش ثابت کن اشتباه میکنه!

۵۹
-چه طوری؟وقتی اصلا نمی بینمش.وقتی نه به تلفن جواب میده ، نه به نامه ، چه جوری ثابت کنم؟یک دفعه رفتم سراغش از بد شانسی پدرش سر رسید و اوضاع خیلی خیط شد.یکدفعه هم رفتم دبیرستان سراغش که معاون عقده ای دبیرستان یک جا رو جنجالی راه انداخت که مجبور شدم فرار کنم.همه دسیسه ها زیر سر اون عوضی بود. -حالا می خواهی چه کار کنی؟ -صبر کردم مشابقات شروع بشه ، بلکه سر مسابقات ببینمش. -شاید در مسابقه شرکت نکنه! -والبالش خیلی عالیه.همیشه توی تیم بود.با هم میرفتیم باشگاه.اِ…اِ…منو نگاه کن.مثلا می خواستم به تو کمک کنم، بجای کمک ناراحتی های خودمو گذاشتم روی دل تو. -دلم می خواد دوستتو ببینم. -راست میگی؟ -آره.می خوام بپرسم چه کار باید بکنم که بتونم مثل اون مامان رو فراموش کنم. -روشا ، حاضری بری سراغش؟ -کجا باید سراغش برم؟ -دبیرستان گلچین رو بلدی کجاست؟ -نه.یعنی بِرم دبیرستان؟من که نمی شناسمش! -با هم میریم.من از دور نگاه می کنم.وقتی امد نشونت میدم. -تو جلو نمی ایی؟ -نه بابا!سایه منو با تیر می زنند. -مگه تو چکار کردی؟ -خودم نمیدونم.الکی انگشت نما شدم. -بر فرض از دور نشونم بِدی.برم جلو بگم امدم از تو بپرسم چطوری جای خالی مادرتو تحمل میکنی؟نمی پرسه تو کی هستی؟ آن فکر برق اسا به مرحلۀ عمل نزدیک شده بود.پاره های درخشاتی از امید قلبش را به تپش اورد.جواب داد:”یک نامه می نویسم بده بهش…” -شاید بترسه و نگیره.آخه منو که نمی شناسه! -اگه نخواست بگیره بگو شالیزه داده. -آخرش نگفتی اسمش چیه؟ -هر وقت تصمیم گرفتی بِری پیشش میگم. -میدونم بارونیش هستی! -گفتم که ، موضوع بارونی بازی نیست.ما ده سال با هم روی یک نیمکت نشستیم.از اول ابتدایی تمام حرف هامون پیش هم بود.اون بیشتر از من به این دوستی وابستگی داشت.اما نمیدونم چطور یک دفعه قطع رابطه کرد! -شماره تلفنشو بده بهش زنگ بزنم.

۶۰
-زن پدر عجوزه ش جواب میده.صبح ها با راننده شون میره جلو دبیرستان پایده ویشه.تا راننده رفت برو جلو نامه رو بده. -تا برگردیم دبیرستان دیر میشه. -خب بشه.حداکثر یک ربع دیر میرسیم. -حالا تلفنشو بده من یک زنگ بزنم. -بی فایده ست.ممکنه بیشتر گندش در بیاد. -من که پسر نیستم گندش در بیاد.نترس.بقیه ش با من.بلدم چه جوری حرف بزنم.  ۲۲۱ -باشه.اسمش لیوساست.شماره را بنویس….. -الان تلفن میکنم. -میدونم فایده نداره ولی تلفن کن.پس زود به من خبر بده.خداحافظ.من منتظرم. گوشی را گذاشت.با رفتن پدر احساس دلپذیری از آزادی پیدا کرده بود.هر چند نمیدانست عمر این ازادی چقدر خواهد بود،ولی خوشحال بود.اگر نگرانی درس ها نبود بیشتر احساس خوشحالی میکرد.قِلق درسها در هیچ شرایطی رهایش نمی کرد.از حفظ کردنی ها بیزار بود. از حیاط صدای شِرت شِرت جارو می امد.پشت پنجره رفت.اکبر اقا برگها رو جارو می کرد. تعجب کرد چرا به ان زودی امده است.همیشه دیر وقت می امد.نگاهش به او بود و گوشش به تلفن.یکدفعه فکر کرد چرا تا به حال به فکر نیفتاده از وجود اکبر اقا استفاده کند.ذهنش مشغول بررسی شد.مثلا اکبر اقا می توانست با اقا یدالله راننده پدر لیوسا که هر روز او را به دبیرستان میرساند طرح دوستی بریزد.زیر لب زمزمه کرد:”ولی چطوری؟”معمولا در اینطور مواقع با یک نفس بلند به اختراع راه حل هایی نایل می امد.همیشه در احتراق افکارش بالاخره جرقه راه حلی پیدا میشد.مثل حالا.فکر کرد میشود صبح موقع رفتن یا ظهر موقع برگشتن یک صحنه ساختگی تصادف بوجود بیاورد.انوقت میتواند به این بهانه با او دوست شود.در هیاهوی مشغله های پیچیدۀ ذهنش این راه حل برایش پنجره ای رو به اسمان بود.از این نتیجه گیری ذوق کرد.لذت یک پیروزی غیره منتظره مثل افتاب ولرم پاییز نوازشش کرد.در ان لحظات بی قیدی های شادی بخشش دیدنی بود.هیچوقت از اکبر اقا خوشش نمی امد اما حالا که او را به چشم ابزاری مؤثر نگاه میکرد احساس دیگری داشت.از اینکه تا به حال همیشه او را دست کم گرفته بود احساس پشیمانی میکرد.به فکر جبران افتاد.به اتاق خواب رفت.در کمد را باز کرد.قفسه ها را دید زد.پدرش گفته بود پول توی کمد است.دنبال پول گشت.در قفسه های پایین چیزی ندید.صندلی جلو میز توالت را زیر پا گذاشت و بالا رفت.در قفسه های چسبیده به سقف یک پاکت زرد رنگ بود.برداشت و نگاه کرد.دسته های اسکناس را دید. از خوشحالی لبخند زد:”آخ جون!”پایین امد و صندلی را سر جایش گذاشت.روی تختخواب نشست.پاکت را برگرداند.دسته های اسکناس بیرون ریخت.یازده بسته اسکناس هزار تومانی بود.ذوق زده گفت:”یک میلیون و صد هزار تومان!دیگه منت مامانی رو برای پول نمی کشم.” ادامه دارد…  -قسمت دوم ۶فصل توطئه سکوت لیوسا رابطۀ انها را یک وجهی کرده بود.شالیزه این راه کسالت آور را به تنهایی می پیمود و تصمیم های ناگهانی می گرفت.تلفن زنگ زد.پول ها را رها کرد و به تلفن جواب داد.روشا بود.پرسید:” شیری یا روباه؟”

۶۱
-به یک چیزی فکر نکرده بودیم! -به چی؟ -شماره تلفن من افتاده بود روی تلفنشون. -وای…پس افتضاح شد! -اول یک زن جوون جواب داد.وقتی گفتم با لیوسا کار دارم پرسید شما کی هستید؟گفتم یکی از دوست های دبیرستانش. -خب چی گفت؟ -شروع کرد به باز پرسی.دیدم اوضاع خراب شده گوشی رو گذاشتم.می خواستم بلافاصله به تو خبر بدوم که تلفن زنگ زد.نگاه کردم دیدم شماره تلفن انها افتاده روی تلفن ما.از ترس مُردم. -جواب دادی؟ -نه ، جواب ندادم.ترسیدم. -اَه…گفتم که تلفن فایده نداره! -حالا چه کار باید بکنیم؟ -هیچی!مطمئناً انقدر تلفن میکنه تا یکی جواب بده.بهتره جواب بدی وگرنه ممکنه شماره شمارو بده مخابرات و شکایت کنه.روشا یادت باشه گاف ندی ها!اگر بفهمند از طرف من تلفن کردی بد جوری گندش در میاد. -پس چی بگم؟آخه من که حنی یکدفعه هم با لیوسا حرف نزدم و ندیدمش.بالاخره می فهمند یک نفر آشنا شماره تلفنشو داده به من.چاره ای نیست جز اینکه راستشو بگم. -نه ، راست گفتن مساویه با اخراج من از دبیرستان. -آخه چرا؟ -بابا تو که خبر نداری ، الاغ ها انگار با جانی بالفطره طرف هستند. -اصلا چرا ولش نمیکنی؟مگر نوبر آورده.دوست قحطی که نیست! -تو که از عمق دوستی ما خبر نداری!زندگیمون بهم وصل بود. -ولش کن بابا.زندگی برای یک نفر دیگه کار اسونی نیست. -من برای لیوسا ناراحتم.خیال میکنه بهش خیانت کردم. -خیانت؟مگه دوست پسرش هستی که بهش خیانت کرده باشی؟ -خیانت که دختر و پسر نداره -بالاخره اگر مادرش هی تلفن کرد چه کار کنم؟ -هر چی می خوای بگو ولی اسمی از من نَبَر.اَه…من که گفتم تلفن نکن.بهتره چند روزی به هیچ تلفنی جواب ندی که اصلا تلفنتون اشغال هم نباشه.وقتی هیچ نتیجه ای نگرفتند فراموش می کنند. -باید تلفن ها رو از پریز در بیارم. -چه بهتر!چند روز که تلفن کردند دیدند کسی جواب نمیده موضوع یادشون میره.حالا می ایی درسهای عقب افتاده رو کمکت کنم؟ -نه.من حوصلۀ درس ندارم.اما خیلی دلم میخواست با لیوسا حرف میزدم.

۶۲
-واقعا دلت می خواد؟ -اره.حالا دیگه می خوام بفهمم چرا اینقدر بی عرضه است. -از چه لحاظ؟ -از این لحاظ که یه زن پدرش انقدر رو داده که توی همۀ کارهاش دخالت میکنه! -پس دوباره برگرد توی تیم والیبال.حتم دارم توی مسابقات شرکت میکنه.میتونی سر مسابقات ببینیش.روشا من از اینکه کاپیتان تیم شدم و جای تو رو گرفتم خیلی ناراحتم.باید خودت کاپیتان باشی.خواهش میکنم. -حوضله ندارم. -نباید به خودت تلقین کنی!تا اخر عمر که نمیتونی غصه بخوری و هیچ کاری نکنی!می خواهی الان بریم یک کافی شاپ؟مهمون من.دو تا کاپوچینوی دِبش می خوریم و …. -برادرم تنهایست. -با خودمون می بریمش. -خیلی بهانه گیر شده.یک جا بند نمیشه! -تو نه خودت کمک میکنی نه مجال میدی من کمکت کنم تا از این حال و هوا درب یایی! روشا با بغض گفت:”دلم برای مامان تنگ شده.می فهمی؟!حوضلۀ هیچی ندارم.” گریه ناگهانی اش شالیزه را دستپاچه کرد.اندوه او را بیشتر از رنج های خودش حس میکرد.با نگرانی گفت:”اَه…هر چی می خوام درستش کنم خراب تر میشه.برای همینه که میگم بیا یک کاری بکنیم.اگه به کاری مشغول باشی اینقدر فکر و خیال نمی کنی!” -مامانم مثل ذغال سوخته و جزغاله شده بود. -باید فراموشش کنی!تو که بچه نیستی… -من تا قاتل مامانو پیدا نکنم ، تا نکشمش ، راحت نمیشم. -برای این قضیه هم بعدا فکر می کنیم.می خواهی من بیاو پیشت؟سه تا پیتزا می گیرم و میام. -نه…حوصله ندارم. -تو جز حوصله ندارم حرف دیگری بلد نیستی؟کی براتون غذا درست میکنه؟ -تا حالا مادر بزرگم اینجا بود.دو سه روزه که رفته خونه خودش.چند جور غذا درست کرده گذاشته توی یخچال. -بعدش چی؟ -گفته هفته ای یک روز میاد چند جور غذا درست میکنه. -چرا با شما زندگی نمیکنه؟ -با ما زندگی کنه؟از بابام متنفره.برای شما کی غذا درست میکنه؟ -زن سرایدارمون.بابام که الحمدالله هیچ وقت خونه نیست.غذا هم بیشتر وقتها بیرون می خوره. -اخلاق بابات چه جوره؟ -بَدک نیست!اگر زیادی سر من رییس بازی در نیاره ، خوبه!فقط گاهی دستش لَقه. -یهنی چی؟ -یکهو یک چَک می خوابونه توی صورت ادم.بعدش هم پشیمون میشه و کارهایی میکنه که از دل ادم در بیاد.

۶۳
-خب…من دیگه خداحافظی میکنم. -پس قرار شد به تلفن جواب ندی.بعد هم از فردا بیایی تمرین! -حالا ببینم چطور میشه! -فردا توی دبیرستان می بینمت.خداحافظ. گوشی را گذاشتودلشوره پیدا کرده بود.میدانست با تلفنی که روشا به خانۀ لیوسا کرده یک گرفتاری جدیدی در راه است.از مسافرت غیرمنتظره پدر خوشحال بود.دسته های اسکناس روی تختخواب ولو بود.هنوز صدای شِرت شِرت جارو می امد.پول ها را به پاکت برگرداند و به اتاق خودش اورد.از دسترسی به ان همه پول احساس خاصی داشت.احساس چند وجهی.آمیزه ای از شادی ، قدرت و شوق خطر کردن ، توأم با ماجراجویی!از پنجره نگاه کرد.اکبر اقا برگ ها را در دو سه جای حیاط جمع کرده بود.به سراغش رفت:”اکبر اقا خسته نباشی!” اکبر اقا با تعجب سر برگرداند.این طرز حرف زدن او برایش اشنا نبود.جواب داد: -خیلی ممنون شالیزه خانم. -می خواهی کمکت کنم برگ ها رو بریزی توی کیسه؟ تعجب اکبر اقا طوری نبود که از چشم او پنهان بماند.اصلا او امده بود او را شگفت زده کند.اکبر اقا با چهره ای باز جواب داد:”دست شما درد نکنه.گفتم لعیا بیاد.” -حالا تا لعیا خانم بیاد من سر کیسه ها رو می گیرم. -آخه دست شما کثیف میشه! شالیزه منتظر تعارف او نشد.سر یکی از کیسه های پلاستیکی را گرفت و اکبر اقا همچنان شگفت زده یک نگاه به او داشت و یک نگاه به برگهایی که داخل کیسه می چپاند. شالیزه گفت:”وقتی توی شرکت نیستی کی سرایداری میکنه؟” -ما دو نفر هستیم.شب ها اون کشیک داره ، روزها من. -پس امروز چرا نرفتی؟ -رفتم.احمد تب کرده بود زود برگشتم بردمش درمانگاه.صبح که رفتم شرکت به همکارم گفتم عصر زودتر بیاد که من بچه رو ببرم دکتر! -پس هر وقت بخواهی همکارت بجای تو میاد؟! اکبر اقا ابروهایش را بالا برد:”البته اگر خودش کار نداشته باشه.چطور مگه؟” -هیچی!همینطوری!تو ماهی چقدر از بابا حقوق می گیری؟ اکبر اقا سر بلند کرد.از سوال های او متعجب شده بود.جواب داد:”والله اقا که خدا عمرش بده وضع ما رو می بینه اما حقوقم رو اضافه نمیکنه.حالا خدا سایه شو از سر ما کم نکنه.از روزی که امدیم اینجا خب چون اجاره خونه نداریم الحمدالله دخل و خرج می کنیم.” -هر وقتی پول خواستی به من بگو. ابروهای اکبر اقا دوباره پرید بالا.چند بار پشت سر هم پلک زد.انگار می خواست به خودش باور بدهد که خواب نیست.جواب داد:”شالیزه خانم دست شما درد نکنه.خدا از خانمی کمتون نکنه.” وقتی لعیا خانم به حیاط امد تمام کیسه ها پر از بر شده بود.با تعجب گفت:

۶۴
“اِوا…شالیز خانم شما چرا زحمت کشیدی؟” شالیزه با حضر او دیگر نمی توانست بقیه نقشه اش را پیاده کند.به ساختمان برگشت.یک دسته اسکناس از پاکت برداشت.ده برگ جدا کرد.پشت پنجره ایستاد و منتظر رفتن لعیا خانم شد.چند دقیقه بعد وقتی او رفت قدم به حیاط گذاشت.حالا اکبر اقا شیلنگ گرفته بود و حیاط را می شست.جلو رفت.اکبر اقا شیلنگ را بطرف دیگر گرفت که او خیس نشود.از کارها و حرف هایش سر در نمی اورد.شالیزه در یک قدمی اش قرار گرفت.پول را در جیبش چپاند و گفت: -بابا برای چند روز رفته مسافرت.خلاصه پول خواستی خبرم کن.ربطی هم به بابا نداره.از خودم میدم.به لعیا خانم هم نگو. -اِ…این کارها چیه شالیزه خانم.چرا خجالتم می دید! -اصلا قابل نداره.بگذار باشه.فقط به لعیا خانم حرفی نزن! -چرا لعیا نفهمه شما چقدر ماشالله ، ماشالله با کمالاتی؟! -حالا اون نفهمه من با کمالاتم اتفاق مهمی نمی افته.اصلا نگو.قول میدی؟ -والله چی بگم؟چَشم.حرفی نمیزنم. کارت که تموم شد بیا چند دقیقه کارت دارم. اکبر اقا هاج و واج مانده بود.حیاط را با سرعت شُست و باغچه ها را آب داد و رفت در زد.او بر عکس لعیا خانم هیچوقت بدون در زدن وارد نمیشد. -شالیزه خانم کار حیاط تموم شد. -بیا تو. -در را باز کرد و وارد شد.پشت در ایستاد.شالیزه گفت:”بیا بنشین.” -همینجا خوبه!بفرمایید چه کارم داشتید؟ -اینطوری که سیخ سیخ ایستادی ادم حرفش یادش میره! اکبر اقا معذب و ناراحت روی یکی از صندلی ها نشست.شالیزه روی مبلی لَم داد: -من یک کار کوچیک با تو دارم. -چه کاری؟بفرمایید.انشالله خیره! -صبح ها چه ساعتی باید توی شزکت باشی؟ -ساعت هشت. -نمیشه کمی دیرتر بری؟ -نخیر.اولا اقا پرس و جو میکنه که چرا دیر رفتم.دوم سرایدار کشیک شب منتظره باید من بیام که اون بتونه بره! -پس تا بابا نیامده باید کاری رو که میخوام انجام بدی. -این چه کاریه که باید پشت سر اقا باشه؟ -اکبر اقا از من سوال نکن.فقط گوش بده.ببین یک نفر هست که دلم می خواد خیلی تَر و تمیز باهاش دوست بشی! -با کی؟ -با یک اقایی!

۶۵
چشم های اکبر اقا گشاد شد.فکری که از ذهنش عبور کرد غیرتش را قلقلک داد. -این اقا کی باشه؟ -راننده ست. اگبر اقا گیج شده بود.می خواست سوال دیگری بکند که شالیزه گفت:”خوب گوش کن.هی سوال نکن.وقتی حرفم تموم شد ، اگر چیزی نگفته مونده بود سوال کن.” -چَشم! چشمی که گفت کانلا با اکراه بود.شالیزه ادامه داد:”باید یک جوری با این اقا دوست بشی و از یک چیزهایی سر در بیاری.اسم این اقا یدالله است.راننده خونه یکی از دوستهای منه.صبح ها دوستمو میبره دبیرستان ظهرها هم میره دنبالش.حالا دیگه چه شکلی و با چه حقه ای می خواهی سر دوستی رو باز کنی نمیدونم.من فکر کردم همین فردا صبح یک جوری سر راهش قرار بگیری و بخوری به ماشینش که انگار تصادف شده.بالاخره اون از ماشین میاد پایین و سر دوستی باز میشه…” اکبر اقا وحشت زده گفت:”یعنی خودمو به کشتن بدم؟” -اوه…ماشالله چقدر جون دوستی.نگفتم خودکشی کنی که!گفتم یک جوری بخور به ماشین که مجبور بشه بیاد پایین و خودش تو رو به یکرمانگاهی ، جایی برسونه و خلاصه دوستی پیدا کنید ، تا سر از کاری که من می خوام در بیاری! -حالا کار شما چی هست؟چرا از راهش وارد نشیم.شما بگو با این بابا ، این اقا یدالله چه کار داری شاید یک جور دیگه بشه راه حل پیدا کرد. -من یک دوست دارم که از وقتی شما آمدید اینجا ندیدینش.قبل از امدن شما خیلی می امد اینجا.یک خرده از من دلخور شده. -همون ویلوسا خان؟ -لیوسا نه ویلوسا!آره از کجا فهمیدی؟ -یک دفعه اسمشو از خودتون شنیدم. شالیزه یادش نیامد کی از لیوسا حرف زده که او شنیده است اما کنجکاوی نکرد.گفت: -آره.همون لیوسا.با من قهر کرده.نه به تلفن جواب میده ، نه به نامه ، دبیرستان رو هم که عوض کردم.اصلا نمیتونم ببینمش.طفلک خیلی مشکل داره.یک پدر عوضی و یک زن پدر عجوزه داره که هر وقت رفتم سراغش مثل سگ پاچه ام رو گرفتند. -شما آدرس بده ، من بلدم چه کار کنم! -نه ، نه.اگر بو ببرند من فرستادمت فاجعه میشه!همین کاری که گفتم از همه بهتره. اکبر اقا مِن و مین کرد.شالیزه هیجان زده گفت:”پنجاه هزار تومن بهت میدم.خوبه!؟” -ای بابا.من حرف پول نزدم.میترسم شوخی شوخی ناقص بشم.به ماشین خوردن که شوخی نیست.امدیم و راننده هول شد و نتونست به موقع ترمز کنه! -نترس نمی میری.ما دو سه روز بیشتر وقت نداریم.اگر بابا بیاد که نمی تونی دیر به شرکت بری. -شالیزه خانم شما که ماشالله خیلی فهمیده ای.من زن و بچه دارم.اگه ناقص بشم و بیفتم زن و بچه هام بی سرپرست می مونند.

۶۶
-اَه…مرد اینقدر بُزدل؟ -شما آدرس بده.گفتم که بقیه اش با من! یاد حرف روشا افتاد که او هم به زور شماره تلفن گرفت و گفت بقیه اش با من. گفت:”من باید دقیقا بفهمم چه کار می خواهی بکنی!” -میرم در میزنم.میپرسم باغبون می خواهین؟ -خب بعدش؟اگه گفتن نه ، نمی خواهیم چی؟ اکبر اقا به فکر فرو رفت.صدای لِخ لِخ دمپایی های لعیا خانم از تراس امد. شالیزه گفت:”یادت باشه ، لعیا خانم نفهمه!” لعیا خانم داخل شد.شالیزه برای رد گم کردن به اکبر اقا گفت:”خلاصه بابا گفت به شما سفارش کنم هر کس امد سراغش فقط بگو رفته مسافرت.پرسیدند کجا؟بگو نمیدونم.همین!” اکبر اقا متوجه شد او رَد گم میکند.لعیا خانم پرسید:”تو اینجایی؟خیال کردم رفتی نون بخری…” -اقا رفتن مسافرت ، آمدم بپرسم شالیزه خانم کاری ، چیزی نداره؟! شالیزه خیالش راحت شد که اکبر اقا همدستی میکند.لعیا خانم گفت: -احمد تبش رفته بالا. -پاشویه کردی؟ -آره.اما نیامد پایین. شالیزه از مزاحمت بی موقع او کلافه بود.گفت:”با آب نمک پاشویه کن میاد پایین…” اکبر اقا که دلش می خواست هر چه زودتر از دست او خلاص شود ، دنبال لعیا خانم راه افتاد. شالیزه گفت:”اکبر اقا می خواستم با لعیا خانم بِرم یک چیزهایی لازم دارم بخرم ، حالا که احمد تبش بالا رفته خوبه با شما بِرم.” قیافه اکبر اقا درهم رفت.چاره ای جز موافقت نداشت:”باشه ، تب احمد که امد پایین خبرتون میکنم…” -وا…شاید تا صبح تبش نیامد پایین! لعیا خانم حرص می خورد.گفت:”پس زودتر برید و بر گردید.” هنوز اکبر اقا دهان باز نکرده شالیزه گفت:”راست میگه ، بیا زودتر بریم.” لعیا خانم سر سنگین از سالن بیرون رفت.با رفتن او شالیزه گفت:”اکبر اقا الان حاضر میشم.”به اتاق خواب رفت.با سرعت چند اسکناس دیگر از همان بسته ای که قبلا برداشته بود برداشت و برگشت:”بگیر. من نشمردن.بعدا بشمار ببین چقدر هست.” -نه شالیزه خانم دست شما درد نکنه.آخه واسه چی؟من که هنوز کاری نکردم. -بیا فعلا بریم.توی خیابون حرفهامونو میزنیم.اینجا لعیا خانم شک می کنه! اکبر اقا انگار به سلاخ خانه میرفت.اخم آلود و بُغ کرده بود.با هم بیرون رفتند.سر کوچه که رسیدند شالیزه گفت:”خُب ، دیدی که جز راه حل من چارۀ دیگری نداریم.حالا بیا بریم خونه رو یاد بگیر.” اکبر اقا که آستانۀ تحملش چندان بالا نبود با ناراحتی گفت:”شالیزه خانم دور ما یکی رو خط بکش.فردا یک اتفاقی می افته جواب اقا رو من باید بدم…”

۶۷
شالیزه که هیچ انتظار چنین برخوردی رانداشت یک مرتبه با خشم غرید:”اگه قبول نکنی کاری می کنم که خیلی برات بد بشه!” -عجب گیری افتادم.شالیزه خانم چرا زور میگی؟من که آدم شما نیستم!دارم کار میکنم زحمت میکشم که از کسی زور نشنوم.حالا شما می خوای زور بگی!؟ هر دو چنان عصبانی بودند که متوجه رهگذرانی که با تعجب نگاهشان میکردند نبودند.شالیزه لحظه به لحظه نا امیدتر و عصبانی تر می شد:”اگه تو نخواهی این کار رو بکنی خودم میکنم.اما هر اتفاقی بیفته تقصیر توست!” -من هیچ چیزی به گردن نمی گیرم. بعد دست در جیبش کرد کرد.پول ها را در اورد و گفت:”من عادت به پول کار نکرده ندارم!” شالیزه بغض کرده بود.بدون مقدمه شروع به دویدن کرد و از او فاصله گرفت.اکبر اقا حیران مانده بود چه کند!ناچار دنبالش دوید.صدایش زد:”شالیزه خانم کجا میری؟صبر کن.آخه چرا از حرف حساب بدت میاد؟” با اینکه با سرعت دنبال او می دوید و بی توجه به عابران تنه میزد نمی توانست به او برسد.سرعتش را زیاد کرد.مثل اسب در حال دویدن نفس مفس میزد(عجب بابا!به چه چیزی تشبیه کرده بنده خدارو!)حالا فاصله اس با او کم شده بود.انقدر کم که فریادش به گوش او رسید:”باشه ، هر چی بگی قبول میکنم.اما عاقبتش هر چی شد مسئولش خود شما هستی!” شالیزه بدون انکه سرعتش را کم کند یک باره ایستاد.برگشت به پشت سر نگاه کرد.اکبر اقا به او رسید.با تعجب نگاهش کرد:”شما گریه میکنی؟!والله بخدا کار شما با عقل جور در نمیاد.آخه اینقدر که شما ناراحت لوسیا خانم هستی اونم هست؟نه والله!وگرنه قهر نمیکرد و همه را به دردسر نمی انداخت.بیایید برگردیم بریم.باشه ، فردا خودمو می اندازم جلو ماشین.خدا از اول مارو بدبخت افرید.اگر این قدر محتاجمون نکرده بود الان مجبور نمی شدم تن به هرکاری بدم.” شالیزه گفت:”اینقدر قضیه رو سوزناک نکن.انگار می خواد بره صحرای کربلا.نگفتم خودتوبینداز زیر ماشین بُکش که…” -ماشینشون چه شکلی و چه رنگی هست؟ -یه ماشین سفید دارند.یکی سیاه ، شیشه های هر دو دودی و تیره است.ماشین سفیده بیشتر زیر پای پدرشه!اقا یدالله اکثرا با ماشین سیاه اونو به دبیرستان میبره.البته گاهی هم با ماشین سفید میبردش.اصلا فردا صبح با هم میریم.لعیا خانم پیش احمد باشه.ساعت شش و نیم که رفتیم من یه جایی سر راه یک کمی دورتر مراقبت هستم. -من که هنوز نه ماشین دیدم ، نه راننده.فکر میکنم بهتره فردا ماشین و راننده رو ببینم انوقت پس فردا خودمو بزنم به ماشین. شالیزه لجوج و چموش(این کلا فکر کرده همه اسبن!) گفت:”باز داری از زیرش در میری ها!” -نه به جان احمد و محمودم.آخه تا شما بیایی نشون بدی،ماشین کدومه.رفته.اما وقتی بشناسمش منتظر شما نمیشم.اما شالیزه خانم اگر ناقص شدم چی؟ -آخه آدم حسابی توی این خیابون های شلوغ که هیچ ماشینی نمیتونه تند بره.ماشینی هم که آهسته بره بر فرض به آدم بخوره چیزی نمیشه!

۶۸
اکبر اقا با قیافه ای زار و نزار ، و لب و لوچه آویزان گفت:”حالا چه فرق میکنه خونه رو یاد بگیرم یا نگیرم.من که قراره وسط راه برم زیر ماشین.بیا زودتر برگردیم خونه ، نگران احمد هستم:بعد دست در جیبش کرد.اسکناس ها را درآورد:”اینها رو هم بگیر!” -نه پس نمی گیرم.باید پیشت باشه.باز هم میدم.هر قدر بخواهی. -نه…اگر نگیری من نیستم! -باز داری ادا و اصول در میاری؟ -نمی خوام فردا که سر و صدا در آمد آقا خیالات ناجور بکنه! -چه سر و صدایی؟چرا امواج منفی می فرستی؟بابا فرکانستو عوض کن! -چی می فرستم؟چی چی مو عوض کنم؟ -هیچی!چرا اینقدر نه توی کار میاری!مطمئن باش اگه درست به حرفم گوش کنی هیچ سر و صدایی در نمیاد. اکبر آقا اینجا رو محکم ایستاده بود.پول ها را که مچاله شده بود داد و گفت:”همین که گفتم.من پول قبول نمیکنم.یا میگیری یا من نیستم…” شالیزه دیگر حوصلۀ چانه زدن نداشت.پول ها را گرفت و در جیبش گذاشت: -باشه.بعدا جبران میکنم. -خدا عاقبت این کار رو بخیر کنه! با هم بطرف خانه راف افتادند.اکبر اقا غُرغُر می کرد:”هزار ماشالله به دل قرص و محکم خانم.چند وقته یک دختر جوون رو گذاشته و به دل راحت رفته.توی این شهر سر مردهای قلدرش هزار تا بلا میاردند و گوش به گوش خبردار نمیشه ، چه برسه به یک دختر جوون!” شالیزه دیگر به او گوش نمیداد.به فکر فردا بود.اما نمیدانست چرا با اینکه از گریه کردن متنفر است ، از چشم هایش اشک می جوشید.انگار زخم سر خوردگی هایش سر باز کرده بود. وقتی به خانه رسیدند پشت در به اکبر اقا گفت:”زیر قولت که نمیزنی؟” اکبر اقا با درماندگی نگاهش کرد.اما جواب نداد.شالیزه غرید:”چرا حرف نمیزنی؟می خواهی بزنی زیر قولت؟” او با قیافه ای ماتم زده جواب داد:”نه ، زیر قولم نمیزنم.اما اگر بلایی سرم امد زن و بچه منو ول نکنید.” -برو بابا…از هر چی مرد ترسو و بزدله ، حالم بهم می خوره.قرارمون صبح ساعت شش و نیم.یادت نره.به اعیا خانم چیزی بروز ندی ها! اکبر اقا کلید داشت.در را باز کرد و وارد شدند.هوا کاملا تاریک شده بود.شالیزه بطرف ساختمان خودشان رفت.لعیا خانم از پنجره صدایش زد:”شالیز خانم ، خانم بزرگ تلفن کرد گفت باهاش تماس بگیرید.” حوصلۀ حرف زدن با کسی را نداشت.اما تلفن مامانی را نمیشد بی جواب بگذارد.اگه تلفن نکند و او دلواپس شود راه می افتد و می آید آنجا.با اکراه زنگ زد.مامانی که خود را مهره ای از کار افتاده میدانست بیشتر با طلبکاری حرف میزد.گفت: -شالیزه بلند شو چند روز بیا پیش من.دختر تو چقدر بی عاطفه ای! شالیزه طبق معمول طفره رفت.حواسش جمع بود که راجع به مسافرت پدر چیزی نگوید.اگه او می فهمید دست از سرش بر نمیداشت.گفت:”حالا شما چند روز بیایید اینجا!”

۶۹
-جایی که بابات باشه برای من جهنمه! شالیزه هیچوقت نفهمیده بود دشمنی بین مادربزرگ و پدرش از کجا ناشی شده که هر دو از هم متنفرند ، گوشی یه گوشش بود و حواسش جای دیگر.طوری که وقتی مادربزرگ پرسید:”نه ، تو قضاوت کن ، من بد حرفی میزن؟”نفهمید راجع به چه موضوعی حرف میزدهوبه خیال اینکه طبق معمول از پدرش گله میکند سر سری گفت: -ولی بخدا بابا شما رو دوست داره! مادر بزرگ طوری گفت:”هان!چی گفتی؟”که فهمید گاف کرده.او طلبکارانه پرسید:”حواست کجاست؟از بابات حرف نمیزنم.” -میدونم.می خواستم پیش گیری کنم. -بگو اصلا به حرفت گوش نمیدادم! -اِ…ببخشید.بخدا انقدر درس دارم که خُل شدم. -خداحافظ. -اِ…ناراحت شدید؟خب یک دقیقه حواسن پرت شد ، رفت پی درس ها! مامانی گوشی را گذاشت.او شانه بالا انداخت و بدون آمادگی تصمیم گرفت درس های روز بعد را مرور کند.ورزش ، ریاضی ، زبان ، همه روی هم انبار شده بودند.گرچه این شانس بزرگ را داشت که همه چیز را سر کلاس یاد می گرفت و احتیاج زیادی به مطالعه در خانه نداشت.با این حال تمام سالهای تحصیلی دلشورۀ درس همه جا همراهش بود. تا یازده شب درس ها را مرور کرد.هر چند در طول آن مدت بارها پروانه های فکرش پرواز کردند و به اینجا و انجا رفتند ولی در مجموع زمان مناسبی را صرف درس ها کرد.کتاب ها را کنار گذاشت ، به اشپزخانه رفت لعیا خانم کتلت و سالاد الویه درست کرده و در یخچال گذاشته بود.کتلتی برداشت و بدون گرم کردن گاز زد.دقایقی بعد دندانها را شست.با اینکه میدانست لعیا خانم صبح ها طبق معمول بیدارش میکند ساعت را کرک کرد و کنار تختخواب گذاشت.جز چراغ خواب بقیه چراغ ها را خاموش کرد.از راه حلی که برای خبر گیری از لیوسا پیدا کرده بود احساس رضایت میکرد.دقایقی بعد خواب پلک هایش را سنگین کرد و با مغز بیدار خوابید. صبح با صدای زنگ بیدار شد.همه چیز یادش امد.قبل از هر کار گوشی تلفن را بداشت و روی شاسی زد.بلافاصله لعیا خانم جواب داد.بدون سلام گفت:”حال احمد بهتر شده؟” -سلام شالیز خانم.نه.بچه ام دیشب تا صبح نخوابید.دمدمه های صبح تبش کم شد و خوبش برد. -دیروز به اکبر اقا گفتم این یکی دو روز که احمد مریضه با اون میرم دبیرستان که تو پیش احمد باشی. -آخه اکبر آقا باید سر موقع بره شرکت کشیکو تحویل بگیره!دیرش میشه! -هر مشکلی پیش امد با من.حالا بیدار شده یا نه؟! -آره بابا.بیداره. -بگو بجنبه.الان آژانس میاد. بدون اینکه منتظر جواب بماند گوشی را گذاشت.گرسنه بود ولی با ان همه هیجان به هیچ چیز میل نداشت.با عجله کتاب ها را در کیفش گذاشت.زیر مانتو لباس ورزش پوشید.جلو آینه ایستاد پنجه در موهای صاف و مشکی و لَختش کرد.موهایش کمی بلند شده بود.یاد حرف پدر افتاد که گفته بود دیگر موهایش را کوتاه نکند.یک لحظه خود را با

۷۰
موهای بلند مجسم کرد.شانه بالا انداخت.تصوری از موی بلند برای خود نداشت.فکر کرد تا پدر در مسافرت است موهایش را کوتاه کند. مقنعه را سر کرد و شتابان به حیاط دوید.هوای لطیف صبحگاهی حیاط بزرگ و مشجر خانه را که روز قبل اکبر اقا تمیز و جارو کرده بود بهشت آسا جلوه میداد.باد لای شاخۀ چنارهای سر به آسمان کشیده می پیچید و نجوا می کرد.برگهای رنگارنگ با نسیم به رقص در امده بودند.در بوی نیرومند پاییز انگار عناصر طبیعت بهم پاسخ میدادند.تمام اینها زیبایی هایی بود که در ان صبح زود به رویش آغوش گشوده بودند ، بی انکه او با ان ذهن شلوغی که داشتچیزی از ان بفهمد و لذت ببرد. از وسط حیاط با صدای بلند صدا زد:”اکبر اقا حاضری؟الان ماشین میاد.” اکبر اقا از پنجره سر کشید:”من حاضرم.ماشین که امد میام.” دقایقی بعد صدای بوق اتومبیل آژانس آمد.اکبر آقا با سرعت قبل از اینکه او دوباره داد بکشد از ساختمان بیرون دوید.صورتش خسته و چشم هایش متوحش بود.چنان بد حال بود که شالیزه با تمسخر پرسید:”چرا اینجوری شدی؟مگه داری میری جنگ؟نترس بابا ، هیچ اتفاقی نمی افته.امروز که قرار نیست زیر ماشین بری.چرا از حالا غزا گرفتی؟” سوار شدند.در کمرکش خیابان به راننده گفت:”آقای موسوی همینجا نگهدارید.” آقای موسوی اهل سوال و کنجکاوی نبود.چراغ راهنما را زد و نگهداشت.هر دو پیاده شدند و او رفت.به اکبر اقا گفت:”ببین اینجا بهترین جاست.به چراغ راهنما نزدیکه و ماشین ها نزدیک چراغ راهنما برسند شُل می کنند.بی خود خودتو نباز.خیالت راحتِ راحت باشه که هیچ اتفاقی نمی افته.پلیس سر چهار راه ایستاده!جلو پلیس کسی سرعت نمیگیره.” اکبر اقا رنگ به چهره نداشت و نگاهی به خیابان و نگاهی به او انداخت.با حالی مانده و زار گفت:”تا امروز عقلم رو دست هیچکس نداده بودم.حتی زنم!” -به به!پس این همه موفقیت ها رو با عقل خودت بدست اوردی؟حتما همیشه اینقدر ترسو بودی که ترقی نکردی! این جواب بر اکبر اقا گران امد.شالیزه ادامه داد:”ادم باید زرنگ باشه.” اکبر اقا که جوشی شده بود گفت:”اگه شما زرنگی چرا خودت این کار رو نمیکنی؟” -آخه این هم سواله که میکنی؟آدم حسابی نمیدونی منو می شناسند؟تو رو که نمی شناسند خیال می کنند یک عابر هستی و امدی رد بشی خوردی به ماشین.نمی فهمند که از قصد این کارو کردی.حالا روشن شد؟یا باز هم بهانه داری؟دلم می خواست خودم میتونستم این کار رو بکنم تا ببینی شهامت یعنی چی! -حالا تا کی باید اینجا منتظر باشیم؟ -تا چند دقیقه دیگه سر و کله شون پیدا میشه! -پس فعلا بریم توی پیداه رو. شالیزه با یک جست از روی نهر بزرگ کنار خیابان به پیاده رو پرید.اکبر اقا دنبال پل می گشت.اما هنوز به پیاده رو نرفته بود که شالیزه داد زد:”نیا ، نیا.امدند.” خودش دوباره چالاک و سریع از روی نهر به خیابان پرید.پشت به مسیر اتومبیل کرد که چهره اش دیده نشود.هول زده گفت:”دیدی؟همین ماشینه!”

۷۱
چراغ قرمز شد.اتومبیل ها از جمله ماشین سفید رنگ نگهداشتند.قلب شالیزه گُرُپ گُرُپ صدا میکرد.خود را در یک قدمی لیوسا میدی بی انکه جرأت سر برگرداندن داشته باشد.پشت به اکبر اقا گفت:”زیاد زُل نزن به ماشین.شک می کنند.” اکبر اقا ماتم زده به اتومبیل سفید رنگ خیره شده بود و جنازه خودش را زیر چراغ های ان می دید.وقتی چراغ سبز شد و اتومبیل گذشتند ، شالیزه رو برگرداند:”خوب نگاه کردی؟” -شما که گفتی بیشتر با ماشین سیاه می برندش دبیرستان. -ماشین سیاهشون هم شبیه همینه.با شیشه های دودی.فقط چند مدل قدیمی تره.خب من میرم دبیرستان.تو هم برو شرکت.فردا مثل امروز می آییم همین جا.من پشت این درخت مواظب هستم.توی خیابون همینجا که هستیم صبر میکنی و متظر میشی.من از دور که دیدمشون خبرت می کنم. -کاش همین امروز کار رو تموم می کردیم.تا فردا قبض روح میشم. -می گن اَخته ها ترسو هستند!مگه اَخته ای؟! -دست شما درد نکنه!اصلا نمیدونم چرا عقلم رو دست شما دادم. شالیزه عصبی و غیظ کرده گفت:”کدوم عقل!طوری پُز عقل میدی انگار ارشمیدوسی.دیگه ننه من غریبم در نیار.بیا یک تاکسی بگیر برو شرکت.” -اول شما رو می رسونم.اقا شما رو دست من و لعیا سپرده. -تشریف بیار با هم بریم.من که پیاده شدم شما تشریف ببرید شرکت! جلو دبیرستان که رسیدند پیاده شد.یک دسته اسکناس از پنجره اتومبیل انداخت توی بغل اکبر اقا و بطرف دبیرستان دوید.تا قدم به حیاط گذاشت صدای زنگ در آمد.راضی از اینکه به موقع رسیده رفت سر صف.با بچه ها سلام و احوالپرسی کرد.نگاهی به سراسر صف انداخت.دنبال روشا می گشت.دو ساعت اول را ورزش داشتند.می خواست هر طور شده او را به تیم بیاورد.قبلا بخاطر خانم وزیری بود که می خواست با او گرم بگیرد و وادارش کند به تیم برگردد.اما حالا صرف نظر از خانم وزیری دل خودش هم می خواست.در گفتگوی تلفنی با او یک جور احساس مسئولیت به سراغش امده بود.همیشه همینطور بود.نسبت به کسانی که مشکل و گرفتاری داشتند چنین احساسی پیدا میکرد و حالا گرچه مسایل مربوط به لیوسا سخت درگیرش کرده بود ولی گریه های سوزناک و دلخراش شب قبل روشا چیزی نبود که بتواند در برابرش بی احساس بماند. مراسم صبحگاهی به پایان رسید.باید به سالن ورزش می رفتند.با نیامدن روشا دلشوره هایش شروع شد.می ترسید نیامدن او به تلفنی که شب قبل به خانه لیوسا کرده بود مربوط باشد!هروقت دلهره پیدا میکرد دهانش خشک میشد.ضعفی شدید در دست ها و پاهایش حس میکرد.طوری که دلش می خواست یکجا بنشیند و تکان نخورد. دقایقی بعد خانم وزیری به سالن امد.مثل همیشه با نشاط بود و لبخند به لب داشت.قبل از امدنش نماینده کلاس حضور و غیاب کرده بود.جز سروناز مطیعی و روشا روشن همه حاضر بودند.طبق معمول اول نرمش ها شروع شد.خانم وزیری نرم و سبک حرکات را انجام میداد و بقیه همراهی اش میکردند.چند دقیقه بعد با سوت او نرمش ها پایان گرفت.گلپر مأموریت یافت وسایل ورزشی را بیاورد.گروه ها تقسیم شدند و در جاهای مخصوص قرار گرفتند و منتظر توپ و وسایل دیگر ماندند. خانم وزیری با دست به شالیزه اشاره کرد پیشش برود.او رفت.خانم وزیری پرسید:

۷۲
-روشا کجاست؟ هنوز جواب نگرفته بود که روشا نفس زنان به سالن آمد.خانم وزیری اشاره کرد: -“چرا اینقدر دیر؟” شالیزه رو برگرداند.با دیدن او حس امنیتی مطبوع خوشحالش کرد.روشا جلو امد: -ببخشید.برادرم خواب مامان رو دیده بود گریه می کرد و نمی خواست بره مدرسه. اشک های ناگهانی اش شالیزه و خانم وزیری را منقلب کرد.نگاه معصومانه و اندهبارش از درون جهانی نا آشنا بر انسان اثر می گذاشت.(چه جهانی!؟) چشم های روشن خانم وزیری زیر هاله ای از تأثر مهربانتر شده بود.با لحنی مادرانه گفت:”خیلی متأسفم.تو دختر لایقی هستی.میدونم با مشکلاتت درست کنار میای.برو رختکن لباس عوض کن بیا.” روشا بدون جواب بطرف رختکن رفت.شالیزه به خانم وزیری گفت:”سعی میکنم بیارمش به تیم.دیروز خیلی با هم صحبت کردیم.الان میرم سراغش…” -زود بیایید. روشا روپوش را در اورده بود و مشغول پوشید لباس ورزش بود.شالیزه وارد رختکن شد:”روشا خیلی نگران شده بودم.خیال کردم مشکلی در ارتباط با تلفن خونه لیوسا پیدا شده.” -تمام تلفن ها را از پریز کشیدم بیرون. -بیا زودتر بریم.خودت باید کاپیتان باشی. -حالم از ورزش بهم میخوره. -شروع میکنیم.اگه ناراحت شدی میری کنار. وقتی به سالن برگشتند گلپر وسایل را اورده بود.گروه بسکتبال مشغول بازی شده بودند.گروه پینگ پنگ به حیاط رفته و پشت میزها بازی میکردند.با امدن شالیزه افراد تیم والیبال هم پشت تور قرار گرفتند.قبل از اینکه بازی شروع شود دست روشا را گرفت و به داخل زمین اورد.خطاب به خانم وزیری گفت:”قرار شد دوباره روشا کاپیتان باشه!” صدای اعتراض بچه ها در امد:”کاپیتان فقط شالیزه…” روشا با چهره ای گرفته و چشم هاییبارانی کنار کشید.عمق چشمانش درگیر درد بود.بچه ها تازه فهمیدند اشتباه کردند و نباید او را می رنجاندند.ولی به ظاهر دیر شده بود.روشا حاضر نشد به گروه برگردد.شالیزه هم کنار کشید و گفت:”اگه تو بازی نکنی من هم نمیکنم.” صدای خانم وزیری در امد:”کاپیتان را من تعیین میکنم.رئشا بیا پشت تور.” شالیزه دستش را گرفت:”خواهش میکنم.من به خانم وزیری قول دادم.” یکی دو نفر دیگر ، از جمله سودابه صدیقی و مهراوه معینی به فکر جبران افتادند.سرانجام با سوت خانم وزیری بازی آغاز شد. پایان فصل ششم ادامه دارد…  -قسمت اول ۱فصل

۷۳
در آن صبح زود برای شالیزه هیچ چیز بدتر از تلفن مادر نبود.او که نتوانسته بود با تلفن همراه شوهرش تماس بگیرد صبح زود تلفن کرده بود تا شالیزه از خانه بیرون نرفته پیام را به او برساند و بگوید برایش پول بفرستد. شالیزه تلفن به دست.هول هول لباس می پوشید و جواب می داد:”مگه تلفن بابا جواب نمیده؟” -نه ، اصلا قرار نبود بابا به این زودی فیلمبرادری رو شروع کنه و کلید بزنه! -تقصیر بابا نیود.اقای مرادی بدون هماهنگی بابا هر کار خواسته کرده. -می خوام برای سیاوش وکیل بگیرم.پول لازم دارم.من قطع میکنم زود با بابا تماس بگیر بگو به من تلفن کنه.از اینجا نتونستم بگیرموپ. -مامان دیرم میشه.الان ماشین میاد. -دیر نمیشه.این موقع تلفن کردم بلکه زودتر یک فکری بکنه.همین الان زنگ بزن. -بخدا خیلی دیر شده.ظهر که امدم با بابا تماس میگیرم. -به تو گفتم عجله دارم..کیل پول میخواد. از هیجان دهانش خشک شده بود.به هیچ وجه نتوانست مادر را راضی کند.بالاخره گفت: -باشه.پس شما قطع کنید تا من تماس بگیرم. گوشی را گذاشت و به اتاقش دوید.نگاهی به برنامه انداخت.کتابهای مربوط به درسهای ان روز را در کیف گذاشت.کفش پوشید از پنجره داد کشید:”اکبر اقا حاضری؟” لعیا سر از پنجره در اورد:”هنوز که ماشین نیامده!” روپوش پوشید و مقتعه را سر کرد و به سراغ تلفن رفت.شماره گرفت.اندکی بعد مادر جواب داد:”الو ، شالیزه تویی؟صدات خوب نمیاد.” -مامان جان ، به بابا تلفن کردم.گفتم زود با شما تماس بگیره.شنیدید؟ -آره.صدا بهتر شد.می خواستی تأکید کنی عجله دارم. -گفتم خیلی عجله دارید!فکر میکنم تا چند دقیقه دیگه به شما زنگ بزنه! صدای بوق اتومبیل امد.هول زده گفت:”صدای بوق ماشین میاد.اقای موسوی امده من رفتم.خداحافظ.به سیاوش سلام برسونید.” گوشی را گذاشت.زیر لب غُر زد:”خودش نمیتونه بابا رو پیدا کنه می اندازه سر من…” به حیاط دوید.اکبر اقا بطرف در میرفت.با هم رفتند و سوار شدند.اکبر اقا سکوت کرده بود و چهره ای ماتم زده داشت.شالیزه هیجان زده ولی اهسته انطور که راننده متوجه نشود گفت:”من از پشت درخت نگاه میکنم هر وقت ماشین امد سوت میزنم.یک جوری عمل کن که خیال نکنند از قصد رفتی جلو ماشین.مبادا برگردی به من نگاه کنی!من همونجا پشت درخت هستم و خودم می بینمت.فهمیدی چی گفتم؟چرا حرف نمیزنی؟” اکبر اقا با یک جفت چشم خون گرفته نگاهش کرد.پیدا بود شب قبل از فکر و خیال خوابش نبرده است.شالیزه گفت:”اگه راننده پیاده شد و بد و بیراه گفت اصلا جواب نده!خوش رفتاری کن و خلاصه کلید بزن.متوجه هستی که چی میگم؟”

۷۴
اکبر اقا دوباره رمیده و مستأصل نگاهش کرد و فقط سر تکان داد.شالیزه دیگر حالت طبیعی نداشت.ترس از درون می خوردش بی انکه به روی خود بیاورد.اضطراب و دلشوره دست به دست هم داده و هیجان زده اش کرده بودند.با نگرانی گفت: -اصلا شنیدی چی گفتم؟چرا حرف نمیزنی؟ اکبر اقا امد جواب بدهد اب دهانش بیخ گلویش جَست و به سرفه افتاد.در میان سرفه بریده بریده گفت:”کَر که نیستم.شنیدم دیگه!” به محل روز قبل نزدیک شدند.شالیزه به راننده گفت:”اقای موسوی همینجا نگهدارید.” پیاده شدند.هر دو از چهرۀ رنگ پریده هم فهمیدند حال هیچ کدام بهتر از دیگری نیست.شالیزه سعی میکرد هراس را از ذهنش بیرون کند ولی گذر از این مرحله اعصابش را خُرد میکرد:”خُب دیگه ، من میرم پشت درخت به محض اینکه سر و کله ماشین پیدا شد سوت میکشم.” سپس با یک پرش بلند به ان طرف نهر پرید.یاد شمع نذر کردن افتاد:”خدایا پنج دسته شمع نذر میکنم همه چیز خوب پیش بره.” با شمع نذر کردن هم نتوانست ارامش پیدا کند.اکبر اقا پشت به او لب جدول خیابان ایستاده بود.چهره ای وامانده داشت.صورت مفرغی اش رنگ مرگ گرفته و انگار از وحشت مرده بود.مرده ای بر سر پا.نگاهش برقی از نفرت داشت. شالیزه چشم از خیابان نمیگرفت.یک نگاه به او داشت و یک نگاه به سیل اتومبیل ها.لَبش را لای دندان گرفته و می جوید.دیگر اوضاع بیش از انکه در اختیار او باشد در معرض حوادث پیش بینی نشده بود.وقتی اتومبیل سایه رنگ را از دور دید خواست سوت بزند اما از فرط التهاب دست هایش انقدر شُل شده بودند که نتوانیست به دهان ببرد و سوت بزند.دستپاچه شده بود فریاد زد:”اکبر اقا امدند.همین ماشین سیاهه است.” اکبر اقا اشهدش را گفت و اماده شد.دیگر گریز از ان پرتگاه کذرناپذیر ممکن نبود.بنز مشکی با سرعت می امد که به چراغ قرمز برنخورد.بطور حتم چند اتومبیل پشت سرش هم همین فکر را کرده بودند که انقد رسرعت گرفته بودند.شالیزه یک بار دیگر این دفعه جیغ کشید:”اکبر اقا برو جلو!” دچار شادی آمیخته به وحشت شده بود.هر چند صدای غِژ ترمز شدید بنز سیاه گوش خراش بود ولی صدای برخورد پژو سرمه ای رنگی که در صندوق عقب بنز فرو رفت و اُپل آلبالویی رنگی که پژو را از پشت پرس کرد حتی عابران بسیار دورتر از حادثه را هم متوحش کرد.اکبر اقا که صحیح و سالم ، معجزه آسا از خطر جسته بود بدون لحظه ای توقف به طرز مضحکی پا به فرار گذاشت.اوضاع درامی بود که به شکل کُمدی در امده و همه چیز را به طرز خنده آوری فروریخته بود.او ندید چه چه بر سر سرنشینان اتومبیل های تصادف کرده امده و غیب شد. شاید اگر ستاره که در صندلی جلو کنار شهرام قرار داشت مثل شوهرش کمربندبسته بود تصادف ان ابعاد را پیدا نمی کرد و یا اگر پژوی سرمه ای و اُپل البالویی رنگ کمی بیشتر با اتومبیل جلوتر از خود فاصله را حفظ می کردند حادثه ان چنان وسیع نمیشد.شالیزه با چشم های خودش ستاره را دید که سرش از شیشه جلو بیرون امده بود و او را غرق به خون از اتومبیل بیرون کشیدند.اما با اینکه فاصله اش تا صحنه تصادف فقط به اندازه یک نهر بود نتوانست سرنشین صندلی عقب را بشناسد.صاحب ان صورت پُف آلود و چشم های تنگ را نمی شناخت.مات زده و بی حرکت چشم به ان صحنه خونین داشت.می خواست جلو برود.می خواست بداند لیوسا در کجای اتومبیل نشسته و در چه

۷۵
حالی است ، اما نتوانست قدم از قدم بردارد.زانوهایش میلرزید.چشم هایش سیاهی میرفت.رانندۀ پژو را هم بیرون کشیدند.زخمی شده بود.اما سرنشینان اُپل سالم بودند.دنبال اقا یدالله می گشت که شجاعی را از اتومبیل بیرون کشیدند.به ظاهر صدمه ندیده بود. راه بندان بدی شد.شجاعی مثل دیوانه ها فریاد می زد:”مردم کمک کنید اینهارو برسونیم بیمارستان…”راننده یک پیکان زرد رنگ جلو امد:”زخمی ها رو بیارید توی ماشین من!” ستارۀ خونین و بی هوش را پیش چشم های از حدقه بیرون زده او به پیکان زرد رنگ منتقل کردند.اما ان یکی را که صورت عجیب و غریبش از پشت ماسکی که جلو بینی داشت پیدا بود به یک دِوو سبز رنگ منتقل کردند. با بی سیمی که پلیس سر چهار راه وقوع حادثه را گزارش داد دو پلیس موتور سوار از راه رسیدند.اتومبیل های تصادف کرده به کنار خیابان منتقل شدند.شهرام شجاعی کیف دستی اش را برداشت.سوئیچ را به پلیس داد.شوار اولین اتومبیلی شد که پیش پایش توقف کرده بود تا او را به بیمارستان ببرد. شالیزه گیج و منگ دیگر نتوانست با یک جَست از روی نهر بپرد و به خیابان برود.اب نهر کم بود اما نه انقدر که کفش و قسمتی از پاچه های شللوارش را خیس نکند.پا به نهر گذاشت و به خیابان رفت.از یکی از پلس ها پرسید زخمی ها را به کدام بیمارستان بردند.او جواب داد:بیمارستان…چون نزدیک ترین بیمارستان به اینجاست. سرگردان و سرگشته به اطراف نگاه میکرد.دنبال اکبر اقا می گشت که از او هیچ خبر و اثری نبود.پیاده راه افتاد.اما نه به مقصد دبیرستان ، به بیمارستان میرفت.می خواست بفهمد چه بلایی سر ستاره امده است.میرفت و باد خنک پاییزی به سر و صورتش میخورد.برگ های زرد خش خش کنان پیش پایش روی پیاده رو می دویدند.باد خنک حالش را بجا می اورد و این فکر که لیوسا در ان اتومبیل نبوده و اقا یدالله او را با اتومبیل سفید برده قلب فشرده اش را ارامش می بخشید.فکر کرد اگر شیشه های اتومبیل دودی نبود اقای شجاعی را می دید و می فهمید لیوسا با او نیست انوقت به اکبر اقا می گفت باید صبر کنند و منتظر اتومبیل سفید بشوند.با اطمینان به اینکه لیوسا در ان حادثه حضور نداشته شادی زود گذری زیر پوستش دوید.شادی زیر پوستش بود و بغض در گلویش.میرفت و زمزمه می کرد:”خدایا مرسی که اون توی ماشین نبود.” ذهن آشفته اش با این استدلال که اگر لیوسا و اقا یدالله بعد از تصادف از ان مسیر عبور کرده باشند پس باید حادثه را دیده و ایستاده باشند درگیر بود.از خود می پرسید اگر انها بعد از حادثه از انجا عبور نکرده باشند پس باید قبل از وقوع تصادف از ان مسیر گذشته باشند.اما سوال اینجا بود:کی رَد شده بودند که او ندیده بودشان!؟به دقایق قبل برگشت.لحظه ها را مرور کرد.مطمئن بود با دقت کامل اتومبیل ها را از صافی نظر گذرانده است.حدس زد فقط یک احتمال وجود دارد.به این معنی که انها درست هنگامی که جمعیت دور سه اتومبیل بهم خورده جمع شده بودند عبور کرده و او نتوانسته از پشت دیورا گوشتی ادم ها ببیندشان. فکر کرد حالا لیورسا بی خبر از همه جا توی کلاس نشسته و اقا یدلله هم دنبال مأموریت هایش رفته است.او همیشه پس از اینکه لیوسا را به دبیرستان می رساند سراغ مرغداری مرفت و کارهایی را که در رابطه با کارگرها به او محول شده بود انجام میداد.البته قبل از پایان ساعت دبیرستان برمیگشت تا به لیوسا برسد و او را به خانه برگرداند. به این نتیجه رسید که تا بعد از ظهر هیچکدام انها از ماجرای تصادف با خبر نخواهند شد. به ان یکی فکر کرد.ان زن چاقی که ماسک به صورتش بود و در صندلی عقب قرار داشت و جمعیت از اتومبیل بیرون کشیدنش ، هیچ حرکتی نمیکرد.لَس و لوث روی دست سه چهار نفری که با ماشین دودی رنگ میبردنش افتاده

۷۶
بود.پشت دستش را دندان گرفت.موجی از پشیمانی به دلش چنگ انداخته بود.عذاب اینکه کاش به حرف اکبر اقا گوش کرده بود و از انجام چنین نقشه ای منصرف شده بود ازارش میداد.اما در ضمن از اینکه او از صحنه حادثه فرار کرده بود احساس رضایت داشت.از خود می پرسید اگر فرار نکرده بود و گیر پلیس می افتاد از کجا معلوم که همه چیز را نمی گفت! هجوم افکار نمی گذاشت طول مسافت را حس کند.فکر اینکه فردا چه دلیلی برای غیبت امروزش بتراشد و تحویل اولیاء دبیرستان بدهد ، فکر اینکه صبح به دلیل عجله ای که داشت پیغام مادر را به پدر نرسانده بود ، فکر اینکه اگر کسی بو ببرد حادثۀ خونین ان روز نقشه او بوده ، چنان ذهنش را بکار گرفته و شلوغ کرده بود که نفهمید راه چطور طی شد. بیمارستان ان طرف خیابان بود.ایستاد.به بیمارستان و رفت وامد ادم ها نگاه کردودلش می خواست بداند ستاره در چه وضعیتی است.با همه افکار پریشانی که داشت لحظه ای چهره خون آلود او از پیش چشمش دور نشده بود. نگاهش به تلفن عمومی که چند قدم جلوتر بود افتاد.حساب کرد بطور حتم اکبر اقا تا حالا به شرکن رسیده است.کارت تلفن همراهش بود.به باجه رفت و شماره تلفن شرکت را گرفت.تلفنچی جواب داد.او صدایش را می شناخت.هر وقت کاری پیش می امد به شرکت زنگ میزد او بی انکه بپرسد سلام و علیک میکرد.خواست صدایش را عوض کند اما بی حوصله تر از ان بود که بتواند نقش بازی کند. گفت:”اقای نعمتی منم.شالیزه!اکبر اقا امده؟” -بله ، همین الان رسیده.حالش بهم خورده.دارند اب قند به خوردش میدن. -بگو یک دقیقه گوشی رو بگیره ، کار مهمی دارم. -حالش خیلی بَده! -زنده که هست؟!گوشی رو بده بهش. خیلی طول کشید تا بالاخره اکبر اقا گوشی را گرفت.صدایی وامانده داشت.انگار از ته چاه شنیده میشد:”الو…” -اکبر اقا منم ، شالیزه.چیه؟چرا جهود بازی در اوردی؟!گوش کن مبادا راجع به اتفاقات صبح لب از لب باز کنی.هیچکس نباید بفهمه موضوع از چه قرار بوده.نکنه خریت کنی و به لعیا خانم چیزی بگی! اکبر اقا لال شده بود.شالیزه عصبی گفت:”چرا حرف نمیزنی؟الو…اکبر اقا…شنیدی چی گفتم؟چرا لال شدی؟” اکبر اقا به لرزه افتاد.دندان هایش بهم می خوره.شالیزه کلافه تر وعصبی تر گفت: -این اداها چیه در اوردی؟مرد به این گندگی با اون هیکل گنده که نباید مثل موش از همه چیز بترسه.اَه…دلم از هر چه مرد ترسوست بهم می خوره. اکبر اقا تته پته ای کرد و شالیزه کلافه تر از پیش سرش داد کشید:”این عوضی بازی ها چیه در اوردی؟تو که الحمدالله چیزیت نشده.جوری در رفتی که انگار نه انگار اون طرف خیابون دارم صحنه ها رو می بینم و از حال میرم.ماشالله خیلی مَردی…چشم نخوری الهی.حالا میتونی جلو ربونتو بگیری یا گند همه چیز رو در میاری؟” -شُ…شُ ما…کجایی؟ -توی لباس هام! -ظ…ظهر…کی بیام…دنبال…شما؟ -خودم میام.لازم نیست شما زحمت بکشی!رستم دستان!هِرکول…

۷۷
-آ…خه…اقا… -اگر تو آبرو ریزی در نیاری بابا خبردار نمیشه من تنها از دبیرستان برگشتم. دو نفر بیرون باجه ایستاده بودند و به شیشه میزدند:”خانم زود باش…” پشتش را به انها کرد و ادامه داد:”من رفتم.دیگه سفارش نمیکنم.همینطوری که الان لال شدی تا اخرش لال باش سوپِرمَن!” گوشی را کوبید روی دستگاه و بیرون رفت.تکلیفش را نمیدانست.برود بیمارستان سرو گوشی آب بدهد یا نه! فکر اینکه رخ به رخ پدر لیوسا شود لرزه بر اندامش انداخت.اما مثل همیشه در احتراق افکارش به راه حلی رسید.به دو طرف خیابان نگاه کرد.داروخانه ای ندید.از رهگذرها سراغ داروخانه را گرفت.داروخانه دو سه ایستگاه پایین تر بود.به خیابان امد ، جلو یک تاکسی را گرفت:”مستقیم.”


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles