Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان شالیزه –قسمت اول

$
0
0

رمان شالیزه – قسمت اول

رمان-شالیزه-از-شهره-وکیلی

رمان شالیزه-شهره وکیلی   ۱فصل موهایش کوتاه است.چهره ای روشن دارد ، همچون صبح بهاری.طراوت از زیر پوست صورتی رنگش بیرون می زند.چشم های سیاه و درشتش مثل خرگوشی شیطان و کنجکاو به این طرف و آن طرف می دود.هوش شفافش را میشود در صحن پیشانی خوش ترکیبش دید. اندامش باریک و موزون و قدش کمی از بقیه بلندتر است.در طول چند روزی که به این دبیرستان آمده بود ، با کسی نجوشیده است.به دلیل بلندی قدش نیمکت آخر می نشیند.گلپر پاشایی و نازلی هورمزد هم روی همان نیمکت می نشینند ، طی روزهای گذشته هر دو سعی کردند با او گرم بگیرند اما او راه نمی داد.همان روز اول بود که نازلی سر صحبت را باز کرد: -شالیزه!اسمت ادمو یاد شالیزارهای شمال می اندازه.چه سم قشنگی داری.قبلا کدوم دبیرستان می رفتی؟ -گلچین. -ا…دختر گلچین که حرف نداره!پس چرا آمدی اینجا؟ گلپر هم گفت:”من جای تو بودم از اونجا تکون نمی خوردم.آب و هوای دور و برش معرکه است.” مقصودش یکی دو دانشکده ای بود که نزدیک دبیرستان گلچین ، قرار داشت. نازلی گفت:”دختر عمه ام اون جاست.میگه موقع تعطیل دبیرستان ، پسرهای دانشکده صف می کشند و…” گلپر پرسید:”حالا چرا دبیرستان عوض کردی؟” -پدرم می خواست. -چرا؟ -نمیدونم. -یعنی تو خبر نداری پدرت به چه دلیل دبیرستانت رو عوض کرد؟ -نه! با جواب های کوتاه و مبهم راه ارتباط را می بست. درست روز اول مهر ماه بود که آقای جهانگیر شرقی ، دخترش را برای ثبت نام به این دبیرستان آورد.کلاس ها پر شده بود و نمی خواستند ثبت نامش کنند.معدل ورقه ی معرفی نامه اش درخشان بود:نوزده و سی و دو. با این حال اگر آقای شرقی چکی با آن مبلغ درشت و چشمگیر روی میز مدیر دبیرستان ، خانم چنگیزی نگذاشته بود قبولش نمی کردند.پشت بام ها احتیاج به مرمت و آسفالت داشت و آن چک می توانست به این کار پرهزینه سر و سامان بدهد.آقای شرقی قول داده بود در مورد سایر هزینه های دبیرستان هم از هیچ کمکی دریغ نکند.خانم چنگیزی نگاهی به معرفی نامه انداخت و از اقای شرقی پرسید:”چرا می خواهید دبیرستان رو عوض کنید؟” آقای شرقی که از پیش حدس میزد در برابر چنین سوألی قرار بگیرد ، جواب را آماده کرده بود: -قصد داریم منزل رو عوض کنیم و بیاییم همین دور و برها. -پرونده رو گرفتید؟

۳
-نخیر.گفتند خودشون می فرستند. خانم چنگیزی از خانم افسری ، یکی از معاونان دبیرستان پرسید:”کدوم کلاس بره؟”  “/ج۳″او جواب داد: /ب جا نیست؟۳- /ج گفتم چون هوز سروناز مطیعی پیدا نشده است…البه روزنامه ها هم عکسش رو چاپ کرده اند.اما هنوز ۳ -نخیر. سر نخی بدست نیامده. خانم چنیگیزی به وضوح از این جواب ناراحت شد.دلش نمی خواست جلو تازه وارد ، حرف از گم شدن یکی از دختران دبیرستان زده شود.از نظر او ، این اتفاق ، دبیرستان را بد نام می کرد.همانطور که آقای شرقی متوجه ناراحتی او شد ، او هم نگرانی را در چشم آقای شرقی دید.به ناچار گفت:”در خانواده ای که نظم و اخلاق وجود نداشته باشد ، باید منتظر چنین اتفاقاتی هم بود.”به این ترتیب اشکال کار را به گردن خانواده انداخت و از روی مسأله رد شد:”خب شالیزه ، چون معدل سال قبلت خوبه ، بطور موقت ثبت نامت می کنم ، تا بعد تصمیم بگیریم.” آقای شرقی که از معلق ماندن وضعیت ثبت نام دخترش ناراحت شده بود ف فکر آشفته اش را با این جمله بر زبان آورد:”شنیدی خانم مدیر چی گفتند؟” شالیزه در حالی که سر به زیر داشت ، نیم نگاهی به پدر انداخت و جواب داد:”بله ، شنیدم.” آقای شرقی روی صندلی ، نزدیک میز خانم چنگیزی نشسته بود.شالیزه معذب و دلخور دو دست را از پشت ، در هم قلاب کرده بود و به قاب عکس های روی دیوار ها نگاه می کرد.عکس هایی سیاه و سفید از آثار تاریخی ایران ، مثل سی و سه پل ، ارگ بم ، قلعه الموت و… خانم چنگیزی در حالی که با نگاهی موشکاف و دقیق براندازش می کرد با تأکید به خانم افسری گفت: -فعلا پرونده رو درخواست نکنید.ثبت نامش موقته. /ج ببرد و معرفی کند.با پدر ۳ پس از آن قبل از این که دبیرها به کلاس بروند ، قرار شد خانم افسری او را به کلاس /ج در کریدور بخش شرقی دبیرستان قرار ۳خداحافظی کرد و با اکراه به دنبال خانم افسری به حیاط رفت.کلاس داشت.از حیاط که می گذشتند ، با نگاهی تلخ و مأیوس اطرلف را دید زد.دور تا دور حیاط کاج های کج و کوله سوزنی ، قد برافراشته بودند وفضا بوی گس میوه کاج می داد.از غربت محیط دلش گرفت.در انتهای کریدور ، به  /ج رسیدند.خانم افسری محکم به در کلاس کوبید.۳کلاس در یک لحظه سر و صداها فرونشست.گفت:”بچه ها شاگرد جدید داریم.” خطاب به سوسن احمدی ، نماینده کلاس گفت:”اسم شالیزه شرقس رو به جای سروناز مطیعی در دفتر وارد کن.” -اسم سروناز رو خط بزنم؟ -بله ، خط بزن. صدای دخترها در آمد:”خان شاید پیدا بشه!” او نخواست با صراحت بگوید اگر پیدا بشود ، صلاحیت آمدن به این دبیرستان را ندارد.فقط گفت:”وقتی پیدا شد یک فکری می کنیم.” *******************************************

۴
حدود ده روز از شروع سال تحصیلی می گذشت که خانم وزیری به کلاس آمد.دخترها به احترامش ایستادند.لبخندی زد و گفت:”بفرمایید بنشینید.”و با یک احوال پرسی کلی ادامه داد: -همگی خوب هستید؟ بعضی ها مشغول پچ پچ بودند و حواسشان نبود.از صدای “بعله” ، بقیه شاگردان به خود امدند.خانم وزیری از نماینده کلاس پرسید:”حضور و غیاب کردی؟” -بله ، دو نفر خایب داریم.روشا روشن ، سروناز مطیعی. -از روشا خبر دارید؟ رومینا پازوکی پیشدستی کرد :”خانم دیروز رفتم پیشش دکترها از مادرش قطع امید کردند.گفتند با سوختگی نود درصدی که پیدا کرده ، امید زنده موندنش خیلی کمه.” -اگر رفتی پیشش از قول من بگو ، با دبیرستان نیامدن چیزی بهتر نمیشه.جز این که از درس ها عقب می افتی و نمیتونی جبران کنی. شراره نخعی از میز دوم گفت:”خانم برادرش کوچیکه.خیلی بهانه گیری میکنه.پیش مادر بزرگشون بند نمیشه.روشا بخاطر برادرش نمیاد.” -بالاخره معلوم شد چرا مادش خوسوزی کرده؟ سودابه صدیقی از میز چهارم ، خنده ریزی کرد و گفت:”خانم نمیشه گفت…” صدای خنده بقیه در آمد.خانم وزیری با کنجکاوی پرسید:”چرا نمیشه گفت؟” صدای خنده بیشتر شد.یکی از ته کلاس گفت:”موضوع سکسیه!” در کلاس همهمه شد.مریم نفیسی گفت:”خانم تقصیر پدرش بوده…” -مگر پدرش چه کار کرده؟ او در حال خنده جواب داد:”مامانش ، پدرشو با زن دیگری دیده و …” همه با هم گفتند:”او…ه…وای…!” خانم وزیری دیگر سوأل نکرد.سوسن احمدی گفت:”سروناز مطیعی هم هنوز پیدا نشده!” -نامه ای ، یادداشتی ، چیزی نگذاشته؟ -نخیر خانم.از راه مدرسه گم شده.عکسش رو توی روزنامه ها انداختند. -مگه با سرویس نمی رفت؟ -کار سرمیس تازه امروز درست شده. -عجب دردسر بزرگی.یک دختر پانزده ، شانزده ساله کجا ممکنه رفته باشه؟!! از ته کلاس یکی داد زد:”دَدَر!”همه خندیدند.یک نفر دیگر گفته او را تکمیل کرد: -خانم حوصله اش سر رفته بود ، رفته دنبال آب و هوا. کلاس از رسمیت افتاده بود.خانم وزیری گفته ها را نشنیده گرفت:”خب.می ریم سالن.” سوسن احمدس گفت:”خانم شاگرد جدید داریم.” -کیه؟ شالیزه از میز اخر دست بلند کرد.خانم وزیری پرسید:”اسم شما…؟”

۵
-شالیزه شرقی! -خوش امدی.مال همین منطقه بودی؟ شالیزه ایستاد:”نخیر.از منطقه یک آمدم.” -به چه رشته ورزشی علاقه داری؟ -والیبال. خانم وزیری خطاب به نازنین بردبار ، سر گروه والیبال گفت:”اسمش رو در گروه خودت بنویس.” شالیزه نشست.خانم وزیری از گلپر پاشایی پرسید:”پس وسایل ورزشی چی شد؟” -خانم صبح پدرم به راننده مون گفت تا ظهر تمام وسایل رو بیاره. خانم وزیری خطاب به همه گفت:”آرام و بدون مزاحمت برای کلاس ها ، با صف میریم سالن.مسئول وسایل ورزشی کی بود؟” کیانا رفیعی دست بلند کرد.به او گفت:”وسایل رو ببر به سالن.”کیانا یک جست از پشت نیمکت بیرون پرید و از کلاس خارج شد. نیم ساعت بعد نرمش ها تمام شد و هر گروه ، وسایل مربوط به رشته خود را برداشتند و مشغول بازی شدند.سالنِ چادریِ بزرگِ دبیرستان ، شامل یک زمین والیبال و یک زمین بسکتبال بود.هر سال بخشی از مسابقات ورزشی منطقه در این سالن برگزار میشد. دو میز پینگ پنگ در حیاط قرار داشت.گروه پینگ پنگ و بدمینتون توپ و راکت ها را برداشتند و به حیاط رفتند.خانم وزیری همراهشان بود که سر و صدا نکنند.راکت را از ترانه طباطبایی گرفت و به گروهی که دور میز جمع شده بودند طرز صحیح گرفتن راکت را نشان داد.تذکراتی در مورد”فورهند”و”بک هند”میداد.سری هم به گروه بدمینتون زد.دخترها از کمبود توپ و راکت گلایه داشتند.در جوابشان گفت:”مگر نشنیدید گلپر گفت امروز وسایل رو می آرند.انشالله هفته آینده با کمبود وسایل روبرو نخواهیم بود.” به سالن برگشت.صدای دریبل های بسکتبال ، زیر چادر سالن پیچیده بود و هیاهوی گروه والیبال هم نمی گذاشت صدا به صدا برسد.سوت را از کیفش بیرون آورد به گردن انداخت و با یک سوت کشدار ، سالن را ساکت کرد:”با این سرو صداها که نمیشه کار کرد.لطفا آرام تر!” به ملاحت دبیری که دریبل کوتاه می کرد گفت:”با پنجه بزن ، نه کف دست!” گروه والیبال پشت تور قرار گرفته بودند.نازنین بردبار ، سر گروه والیبال گفت:”خانم شالیزه توی دبیرستان گلچین کاپیتان بوده ولی میگه بازی نمیکنه.” خانم وزیری با تعجب پرسید:”چرا؟!شالیزه چرا بازی نمیکنی؟برو یک سِرو بزن ببینم.” توپ دست نازلی بود با یک پاس کوتاه به طرفش پراند.شالیزه توپ را گرفت اما پشت تور نرفت.خانم وزیری گفت:”برو پشت تور…” -خانم امادگی ندارم. -نیم ساعت نرمش کردیم.چطور آمادگی نداری!زود باش.وقت تلف نکن. بچه ها نگاهش می کردند.گلپر خنده ریزی کرد و گفت:”خب خانم آمادگی نداره ، شاید وضعیت قرمزه!”صدای هر هر خنده بلند شد.

۶
خانم وزیری جواب داد:”در هر وضعیتی میشه یک سِرو زد.ساعت ورزش ، ساعت استراحت و تفریح نیست.اشتباه نکنید.” سپس لحن عوض کرد و تحکم آمیز ادامه داد:”شالیزه ریال برو پشت تور!” شالیزه با اکراه پشت تور قرار گرفت.دو سه قدم دورتر از خط ایستاد.با دست راست ، دسته مویی را که روی پیشانی اش ریخته بود کنار زد.با دست چپ توپ را بالا انداخت و با دست راست ضربه ی محکمی به آن زد که صدایش در سالن پیچید.توپ با ضرب ، به صورت آبشار در گوشه چپ زمین مقابل فرود آمد.صدای فریاد دخترها در آمد:”براوو…” خانم وزیری با تحسین نگاهش کرد:”آفرین.خب چرا نمی خواهی بازی کنی؟” نازلی هورمزد با صدای بلند گفت:”خانم بیاد توی تیم ما.بجای سروناز!” دو سه نفر از تیم مقابل اعتراض کردند:”نخیر!قرعه می کشیم.” نازلی جوابشان را داد:”ما پنج نفریم.” نازنین گفتک”دوباره یار کشی میکنیم.” خانم وزیری به بحث خاتمه داد:”فعلا در تیم نازلی باشه ، تا بعد…” نازنین اعتراض کرد:”تیم ما ضعیفه!” -فعلا یک گیم بازی کنید تا بعد. به شالیزه گفت:”فعلا با همین گروه باش.” شالیزه با اکراه داخل زمین شدوخانم وزیری سکه ای از جیب درآورد و از نازنین پرسید:”شیر یا خط؟” نازنین با دلخوری جواب داد:”خط!” سکه بالا رفت ، بچه ها با نگاه تا روی زمین بدرقه ش کردند.وقتی به زمین نشست گروه نازنین هورا کشیدند:”هورا…خط!” بازی با سوت خانم وزیری و سِرو شالیزه آغاز شد.اولین سِرو محکم و صاعقه وار چنان در زمین مقابل نشست که تیم حریف غافلگیر شد و بدون پیدا کردن فرصت دفاع هاج و واج ماند.در میان فریاد شادی اعضاء گروه ، سِرو بعدی با همان سرنوشت در زمین مقابل بی جواب ماند.از ذهن خانم وزیری گذشت:”امسال برنده مسابقات والیبال منطقه هستیم.” سرنوشت بازی می توانست با پانزده سِرو شالیزه تعیین شود اما او بنا نداشت تجربه دبیرستان قبلی را تکرار کند و شاخص شود ، تجربیاتی که اگر تکرار میشد همه چیز بهم میریخت.سِرو چهارم را قبل از صدای سوت زد.میدانست خطا میکند.این خطا را به نفع تیم مقابل مرتکب شد.تیم مقابل اگر می فهمید خطای او عمدی صورت گرفته آن همه خوشحالی نمیکرد و هیاهو را نمی انداخت. سِرو را باید سودابه صدیقی کاپیتان و بهترین بازیکن تیم مقابل می زد.با صدای سوت ، سِرو کوتاهی زد.آنقدر کوتاه که توپ روی تور گیر کرد و نِت شد و به زمین حریف رفت.شالیزه شیرجه زد زیر توپ پاس کرد به نازنین.فریاد شادی سالن را لرزاند اما نازنین نه به فریاد بچه ها که می گفتند:”پاس بده ، پاس بده!”توجه نکرد و نه به توصیه های همیشگی خانم وزیری.می خواست به شالیزه نشان بدهد کمتر از او نیست.توپ را مستقیم فرستاد به زمین مقابل.توپ در شکم تور فرو رفت.صدای اعتراض دخترها درآمد:”چرا پاس ندادی؟”

۷
سِرو دوم هم مال سودابه بود.سِروی کوتاه و کوبنده.شالیزه دیگر شیرجه نزد زیر توپ.میدان را برای دیگران باز گذاشت ولی بقیه حریف سِروی چنان کوتاه و کوبنده نبودند.توپ روی زمین خوابید و باز فریاد شادی تیم مقابل برخاست. بازی ادامه یافت.او عملا کوتاهی می کرد.خانم وزیری با بیست و یک سال سابقه کار ، خیلی زود متوجه کوتاهی های عمدی او شد.می دید او هر وقت ناخودآگاه دفاع می کند ، کارش عالی و بی عیب است.اما آگاهانه بد بازی می کند.شالیزه اگرچه از مهارت هایش در بازی استفاده نمی کرد ولی در نهایت نگذاشت گِیم اول به نفع تیم مقابل تمام شود.اواخر بازی ، انجا که پای برد و باخت در میان امد ، سنگ تمام گذاشت و فریاد تحسین همه را برآورد. آنطور که گروه بسکتبال بازی شان را رها کردند و محو بازی او دور زمین حلقه زدند.فریاد”شالیزه ، شالیزه”اوج گرفت.هیجان داخل سالن به بیرون هم سرایت کرد.حالا تعدادی از گروه پینگ پونگ و بدمینتون هم به سالن آمده و با کنجکاوی می خواستند بدانند در سالن چه اتفاقی رخ داده و فریاد “شالیزه ، شالیزه” برای چیست. صدای زنگ بخ فریادها خاتمه داد.دخترها به رختکن دویدند.شالیزه سعی داشت از آنها کناره بگیرد.پشت به آنها لباس می پوشید که نازلی دست دور کمرش انداخت: -زنده باد.عالی بود. گلپر هم از پشت ، دست در موهای سیاه و درخشانش برد و فریاد زد:”تو باید کاپیتان باشی!” شالیزه برگشت.نگاهی ترسیده و مضطرب داشت.گلپر محکم بوسیدش:”معرکه کردی!” مهراوه معینی با چهره ای عرق کرده و گونه های گل انداخته به رختکن آمد:”شالیزه کو؟” کیانا رفیعی جوابش را داد:”اینجاست.دیدی چه کار کرد!؟” -حال کردم!رو کم کنی بود!شالیزه باید کاپیتان بشه. همیشه چیزی در ظاهرش بود که وقتی در جمع واقع می شد ، نقش رهبری را به او می سپردند.سودابه به رختکن آمده بود.با قیافه دلخور ، نگاه تند وتیزی به شالیزه انداخت.کیانا با شعف خندیدی:”چیه؟چرا دلخوری؟” شالیزه با سرعت لباس پوشید.صدای خانم افسری در سالن پیچید:”زودِ زود سالن رو خالی کنید.بیایید بیرون…” گلپر داد زد:”بچه ها افسر خطر!” شالیزه از رختکن بیرون دوید و به حیاط رفت.گلپر دوش به دوشش راه افتاد:”بریم بوفه؟” -نه! -مهمون من. -نه ، نه! -باشگاه کار می کنی؟ -آره. -کدوم باشگاه؟ -اسدی. -چه روزهایی؟ -دوشنبه و چهارشنبه. -چرا وسط بازی شُل اومدی؟دلت براشون سوخت؟

۸
-شُل نیامدم! -چرا ، همه فهمیدند. دست دور کمر او انداخت.شالیزه کنار کشید.گلپر گفت: -آکله داره میاد. شالیزه به پشت سر نگاه کرد.خانم افسری با ابروهای با ابروهای گره خورده به آن سمت می امد.در گودال صورتش چشمانی نامهربان در گردش بود. گلپر گفت:”هر چی خانم راستگو آدمه ، این آشغاله!” پایان فصل اول این داستان ادامه دارد…  -قسمت دوم ۲فصل آقای شرقی همان شب به نزدیک ترین آژانس اتومبیل تلفن کرد و قرار و مدارها را گذاشت.از آن پس آقای موسوی پنجاه و پنج ساله ، دارای زن و فرزند و عروس و داماد-این مختصات به آقای شرقی اطمینان خاطر میداد- شالیزه را با لعیا خانم و بچه ها ، ساعت هفت وربع صبح سوار میکرد و به مدرسه هایشان میرساند.ظهر هم ساعت یک و نیم لعیا خانم را سوار میکرد ، اول بچه ها را از مدرسه بر میداشتند و بعد میرفتند جلو دبیرستان شالیزه را سوار میکردند و بر می گشتند. از صبح روز بعد این برنامه اجرا شد و آقای شرقی نفس راحتی کشید.نه به غرغرهای لعیا خانم کرد نه به حرف های اکبر آقا گوش داد.او همیشه اعتقاد داشت در موارد خطر باید مشکل را ریشه ای حل کرد.اما این راه حل صدای اعتراض شدید شالیزه را که در عطش دنیایی بی امر و نهی می سوخت ، در آورد. چون اولا نمیتوانست لیوسا را در راه دبیرستان ببیند در ثانی دست کم باید یک ساعت زودتر از معمول بیدار میشد و از خانه بیرون می رفتند ، تا هر دو مسیر ره به موقع طی کنند.ولی جواب اعتراض هایش یک جمله بود که  آقای شرقی پیروزمندانه داد:”خودکرده را تدبیر نیست.خودت باعث این وضع شدی.”البته او لبخند پیروزمندانه دخترش را ندید که برای روز دوشنبه لحظه شماری می کرد.فاصله باشگاه تا خانه فقط پنج دقیقه بود.حضور و غیابی هم صورت نمیگرفت که رفتن و نرفتن یا دیر و زود رفتنش مشخص شود. روز دوشنبه ساعت سه و نیم بعد از ظهر به باشگاه رسید.نیم ساعت زودتر از وقت همیشگی.نمی خواست با لیوسا در خیابان دیده شود.هنوز کسی نیامده بود.لباس عوض کرد.اندام موزون و بلندش در لباس ورزشی چسبانش زیباتر به نظر میرسید.در انتظار آمدن لیوسا لحظه شماری می کرد.از آن شب فقط یک بار آن هم با دلهره با او صحبت کرده بود.هر بار تلفن زنگ می خورد و شماره لیوسا روی صفحه نمایشگر منعکس میشد ، گوشی را بر نمیداشت و با زجر صدایش را از پیام گیر میشنید.جواب نمی داد و پیام را زود پاک می کرد.می دانست پدرش به گفته های او اعتماد ندارد.نهایت سعی اش را می کرد که بهانه دست او ندهد.وقتی در جواب پدر که پرسید:”حرف آخرت رو به اون دختره زدی؟”گفت:”بله ، همه چیز تمام شد.یعنی تمام شده بود. اما بهش گفتم دیگه حتی تلفن هم نکنه!”آقای شرقی با نگاهی مظنون برندازش کرد و فقط سر تکان داد.البته شالیزه از طرز نگاهش فهمید که حرفش را باور نکرده است.بنابراین تصمیم گرفت بیشتر احتیاط کند.

۹
دقایق به کندی می گذشتند.لحظات انتظار سخت بود و سخت تر از آن حرف هایی بود کهمی خواست به لیوسا بگوید.با هر صدای پا دلش فرو میریخت.در سه چهار روز گذشته لحظه ای از فکر حرف هایی که باید به او میزد غافل نمانده بود.توپش را همرا اورده بود و با ضربه های محکم و لجوجانه ای که به دیوار میزد خشم و عصبانیتش را بیرون میریخت.خشم و خروش از بایدها نبایدهایی که نمی گذاشت رها و آزاد با آن چه دوست دارد زندگی کند.بریدن از لیوسا آسان نبود.از سال اول دبستان روی یک نیمکت در کنار هم می نشستند.با هم بزرگ شده بودند.همه چیز را دربارۀ یکدیگر می دانستند.شالیزه موبه مو از فراز و نشیب های زندگی عزیزترین دوستش اطلاع داشت. ******************************************* پدر لیوسا ، شهرام شجاعی ، جوان بود.فقط بیست سال با دخترش تفاوت سن داشت.چهرۀ جذاب و ثروت زیادش نگذاشته بود پای بند زندگی خانوادگی بماند.روزی که عاشق روفیا ، یعنی مادر لیوسا شد فقط نوزده سال داشت.روفیا هم هجده ساله بود.ازدواجشان بی دردسر صورت نگرفت.روفیا به یک خانواده متوسط تعلق داشت.پدرش کارمند وزارت کشاورزی بود و مادرش دبیر دبیرستان.اگر شهرام پدرش را تهدید به خودکشی نمی کرد محال بود آقای شجاعی بزرگ از چنین خانواده ای برای پسرش دختر انتخاب کند.اما تهدیدهای شهرام را تو خالی نمی دید.سرانجام با اکراه تن به این وصلت داد.البته وقتی لیوسا به دنیا امد و با حرکات و شیرین زبانی هایش کم کم خود را در دل پدر بزرگ جا کرد ، اوضاع به نفع روفیا و خانواده اش تغییر کرد ولی شهرام دیگر آن جوان عاشق و دلخستۀ روفیا نبود.غیبت های چند روز به چند روز و سر به هوایی هایش نه تنها برای روفیا که برای اقای شجاعی هم قابل تحمل نبود.تا مدت ها هیچکس نمیداست شهران با زن دیگری زندگی پنهانی دارد اما راز پشت پرده نماند.در نتیجه روفیا بدون هیاهو تصمیم گرفت سر از کار شوهرش در بیاورد ، سرانجام پس از چند هفته تعقیب و گریز مچ او را  خیابان فرشته بیرون امد هم زیباتر از او بود هم جذاب تر و ۱۱ گرفت.زنی که دست در دست شهرام از خانه شماره نقطۀ پایان را بر تاریخچه هفت سال زندگی او و شوهرش گذاشت.ولی روفیا کسی نبود که بتواند با غرور لِه شده به ان زندگی ادامه دهد.البته اگر ستاره معشوقۀ شهرام زن مجردی بود او نمی توانست به ان اسانی چندین میلیون تومان بگیرد و لیوسای پنج ساله را به خانواده شوهر ببخشد و بی سر وصدا و بی آبرو ریزی از مملکت برود.ستاره شوهر داشت.اگر سر و صدای موضوع در می آمد کار به جاهای باریک می کشید.روفیا به خیال خود حسابگرانه عمل کرد.به پدرشوهر که غرورش را فراموش کرده و به اصرار از او می خواست طلاق نگیرد و زندگیش را بهم نزند تا بلکه شهرام به سوی او بازگردد ، با خشمی که روحش را آتش زده بود گفت:”کسی که یک بار خیانت می کند چرا نباید فکر کرد می تواند باز هم خیانت کند؟!” روفیا میدانست جان اقای شجاعی و شهرام به لیوسا بسته است و امکان ندارد بچه را به او بدهند.میدانست با پول رأی دادگاه را می گیرند ، در ضمن خیالش راحت بود دخترش در ناز و نعمت بزرگ میشود.به همین دلیل آسان از او گذشت.البته اگر حدس میزد درست دو سال بعد از طلاقش اقای شجاعی می میرد و لیوسا زیر دست ستره بزرگ میشود با ات پافشاری طلاق نمی گرفت. ان زمان وقتی او به اسانی صحنه را خالی کردو رفت خریدن شوهر ستاره هم اسان شد.البته شوهر ستاره می توانست رقم درشت تری از خانواده شجاعی بگیرد تا زنش را طلاق بدهد ولی او با مبلغی کمتر از یک دهم پولی که روفیا گرفت و از صحنه خارج شد موافقت کرد.

۱۰
ستاره شهرام را می پرستید.می دانست نگهداشتن مردی به زیبایی و جوانی و ثروتمندی او کار آسانی نیست.خودش او را از چنگ دیگری درآورده بود.بنابراین حواسش را کاملا جمع کرده بود تا دیگری چنین بلایی سرش نیاورد.میدانست چیزی که باعث اغوای او شده بود بسیاری از زن های دیگر را هم اغوا میکند.شهرام جذابیت هیجان انگیزی داشت. لیوسا را پرستار بزرگ می کرد اما او به شهرام اینطور می نمایاند که دخترش را بیشتر از هر کس دیگری دوست دارد و با دست های خودش او را بزرگ میکند.حتی سه سال بعد هم که خودش پسری به دنیا اورد باز هم لیوسا را به ظاهر در مرکز توجهش قرار داد.هر چند از وسواس های بیمارگونۀ شهرام نسبت به دخترش عاصی بود ، با این حال به هر شرایطی تن میداد تا آن موقعیت و موفقیت طلایی را از دست ندهد.او توانسته بود شهرام را قبضه کند ولی لیوسا از جنس دیگری بود و به تصرف در نمی آمد.هر چه بزرگ تر میشد بیشتر معلوم میشد که سر سازش با نامادری را ندارد.بخصوص که پس از چند سال سر و کله روفیا پیدا شده بود و در آرزوی داشتن دخترش حاضر بود تن به هر کاری بدهد. روفیا روزی که پا را در یک کفش کرد و طلاق خواست خیلی داغ بود.نمیدانست پول هنگفتی که گرفته و از سر راه کنار رفته تاوان آن چه از دست داده نیست.او آمده بود تا دخترش را که آنوقت دوازده ساله بود و در آغاز بلوغی سخت و توفانی قرار داشت بگیرد. روفیا با این تصور که شهرام انقدر غرق زندگی با زن و بچه هایش که حالا دو پسر شده بودند هست که ترجیح میدهد مسئولیت نگهداری لیوسا را به مادر اصلیش بسپارد خود را آفتابی کرد.غافل از اینکه ستاره هوشیارتر از آن است که بگذارد پلی بین او و شوهرش برقرار شود.با لیوسا و عصیان هایش می ساخت بدون آن که شهرام را در جریان بگذارد.اما لیوسا اهل هیچ نوع سازشی نبود.این ناسازگاری در مرحلۀ تحصیلات راهنمایی به عصیان مبدل شد.هفته ای نبود که یکی دو نفر از دبیران مدرسه ای که میرفت صدای اعتراضشان نسبت به او در نیاید.در دو ماه اول سال تحصیلی معاون مدرسه راهنمایی چهار بار با شهرام تماس گرفت و از او خواست به مدرسه بیاید تا در مورد ناسازگاری های دخترش صحبت و چاره جویی کنند.شهرام دیگر آن شهرام گذشته ها نبود.اختلال دستگاه گوارشی از او مردی بی حوصله و عبوس ساخته بود و حالا با حضور روفیا که گاه و بی گاه به مدرسه میرفت و به مدیر و کارکنانش التماس میکرد اجازه بدهند دخترش را ببیند وضع روحی بدی پیدا کرده بود.او هرگز حاضر مبود لیوسا را با کسی تقسیم کند.نه روفیا نه ستاره.لیوسا جایگاه مخصوص خودش را داشت.جایگاهی که شهرام اجازه نمیداد هیچ کس به ان دست پیدا کند.زمانیکه فهمید روفیا به ایران بازگشته و چند بار سراغ لیوسا رفته است از کارکنان مدرسه بطور اکید خواست چنین اجازه ای به او ندهند.اما روفیا یک مادر بود.مادری که تازه به صرافت افتاده بود اشتباه گذشته را جبران کند.اشتباه آسان گیری و اسان از دست دادن دخترش را. شهرام که به مردی عصبی و بد خلق مبدل شده بود در یک رویارویی با روفیا به او پیشنهاد پول کرد تا بار دیگر از سر راه زندگیش کنار برود.اما روفیا نمی خواست اشتباه گذشته را تکرار کند.میدانست پس از مرگ پدر شوهر مرغداری عظیمش سهم شهرام شده و پسر دیگرش شهریار و تنها دخترش سهم الارثشان را از بقیه ثروت او برداشته اند و پول برای شهرام بی اهمیت است.پول برای خودش هم بی اهمیت شده بود.او پولی را که در زمان طلاق از شهرام گرفته بود با راهنمایی پدرش در جایی مطمئن سرمایه گذاری کرده و بعد از ایران رفته بود.در سالهایی که خارج از مملکت بود پدرش ناظر بر فعل و انفعالات سرمایۀ او آن را به چند برابر افزایش داده بود.دیگر درد پول

۱۱
نداشت.امده بود دخترش را بگیرد.داغ دوری از لیوسا نه تنها با گذشت ایام کاهش نیافته بود که زنده تر و روشن تر ، از لذت جوانی محرومش میکرد.شهرام تهدید می کرد اگر مزاحم زندگیش شود از او شکایت خواهد کرد.غافل از اینکه او همین را می خواست.یعنی کشنکشی که لیوسا را هشیار کند تا واکنش نشان دهد.این درگیری ها از چشم لیوسا پنهان نمی ماند.او حساس و هشیار به ان چه که به او مربوط میشد گوش می سپرد و روز به روز ناسازگارتر از روز پیش عرصه را بر ستاره تنگ می کرد.در او حس قبول مادر دوم بیدار نمی شد.اولیای مدرسه هم از ناسازگاری او صدای اعتراضشان در می آمد.هر چند شهرام به عناوین مختلف مدیونشان میکرد ، مثلا کلیه کارکنان مدرسه را در تعطیلاتی دو سهروزه در شرایطی عالی به مشهد می فرستاد.برایشان در بهترین هتل ها جا می گرفت.یا هر از گاهی تعداد زیادی مرغ برایشان می فرستاد ، با این حال وقتی سرکشی های لیوسا از حد و مرز می گذشت صدای اعتراضشان در می آمد. یکبار مدیر مدرسه به شهرام پیشنهاد کرد بجای محروم کردن لیوسا از دیدن مادر او را آزاد بگذرد تا هودش انتخاب کند.این پیشنهاد چنان او را برآشفت که با الفاظی درشت جواب داد:”من از احساسات شما متشکرم. اما لطفا دیگه از این پیشنهادهای درخشان نفرمایید.” روفیا که ابتدا فکر نمی کرد با چنین مقاومتی از طرف شهرام مواجه شود ، موضع گیریش را سخت تر کرد.وقتی دید مسئولان مدرسه اجازه نمی دهند دخترش را ببیند بیرون از مدرسه در همان فاصله کوتاهی که لیوسا سوار سرویس میشد به سراغش میرفت.در آغوشش می گرفت و حرف هایی یادش میداد:”لیوسا ، من مادرت هستم نه ستاره.به بابا بگو می خواهی با من زندگی کنی!” گرچه تلاش هایش به ظاهر چیزی را عوض نمیکرد ولی خیلی طول کشید تا فهمید و باور کرد زورش نه به شهرام میرسد نه به قانون.ان موقع بود که با چشم گریان تصمیم گرفت دوباره کشور را ترک کند.زمانی که برای اخرین بار دور و بر مدرسه پرسه میزد تا دخترش را ببیند توفانی در حال شکل گیری بود.لیوسا لجوج و ناسازگارتر از پیش ، بستۀ بزرگ کادویی را که او برایش اورده بود خیره خیره نگاه کرد و گفت:”حالا که تولدم نیست.چرا کادو خریدی؟” واو که تمام احساسات مادرانه اش به فریاد امده بود در حالیکه خطوط گریه در گوشه و کنار صورتش نقش می بست در آغوشش کشید و جواب داد: -میدونم عزیز دلم ، آمدم خداحافظی کنم. -کجا میری؟ -همون جهنمی که بودم. -چرا منو نمی بری؟ -زورم به قانون نرسید. -قانون چیه؟ -قانون خمون چیزی است که ناحق و ناروا تو رو از من گرفته و داده به بابا. -خب نرو. -اینجا دیوونه میشم. -ستاره منو دوست نداره.

۱۲
-وقتی بزرگ شدی ف وقتی قانون اجازه داد خودت انتخاب کنی می برمت. روفیا سرش را روی سینۀ دختر کوچکش گذاشت و از گریه به هق هق افتاد وتلخ و دردناک برای آخرین بار بوسه بارانش کرد و رفت.اما صدای هق هق گریه اش برای همیشه در گوش لیوسا ماند تا روح و روانش را چنان تخریب کند که جز شالیزه با همه بیگانه شود. ******************************************* شالیزه هنوز با دیوار پاس کاری میکرد که لیوسا آمد.در آغوش هم فرو رفتند.تقریبا تمام بچه های باشگاه از دوستی دیوانه وار انها خبر داشتند.لیوسا که طی چند روز گذشته از احترازهای او بدجوری سرخروده و ازرده شده بود به گریه افتاد.شالیزه ناراحت و نگران او را به رختکن برد:”اِ…چیه؟چرا گریه میکنی؟اتفاقی نیفتاده!” -چرا به تلفن هام جواب ندادی؟ -آخه…فقط می خوام اعتماد بابا جلب بشه.نمیدونی ، هیچی بدتر از این نیست که خانوده به آدم بدبین بشه.اگه اون خانم بهروش عقده ای سوسه نیامده بود اینطور نمیشد.بعد از این که با بابا صحبت کرد نمیدونم چی گفت که همه چیز خراب شد و گرنه اصلا بابا قصد نداشت دبیرستانم رو عوض کنه. -یک بلایی سرش بیارم که… -سر کی؟ -اون خانم بهروش بوزینه! -نه یکهو میبینی یک شورا تشکیل میدن و از دبیرستان اخراجت می کنند! -غلط می کنند! -حالا چرا گریه میکنی؟لباس عوض کن بریم توی زمین. -حوصله بازی ندارم.خب بگو. -چی بگم؟ -گفته بودی دوشنبه حرف هاتو میزنی! -آره…ولی…اصلا ولش کن. دست های لیوسا را گرفت:”ببین ، هیچکس نمیتونه دوستی ما رو بهم بزنه.مطمئن باش.فقط باید کمی احتیاط کنیم.” -بابات گفته حق نداری منو ببینی؟ -نه ، اینجوری که نگفته.خانم بهروش توی گوشش کرد که اگه ما با هم باشیم نمیتونیم درس بخونیم وگرنه قبلا که بابا حرفی نمیزد.حالا هم اتفاقی نیفتاده! -برای تو نیفتاده ، برای من افتاده! -من دارن خوب درس میخونم که اعتماد بابا رو جلب کنم.نمره های ماهانه اول که خوب بشه دست از سختگیری برمیداره. -به من دروغ نگو.فقط موضوع درس نیست.یک چیزهایی هست که از من قایمش میکنی! -بیا بریم بیرون.آخه اینجا که نمیشه!نیم ساعت تمرین می کنیم و بعد حرف میزنیم.چهارشنبه می آیی باشگاه؟ -تو چی؟بابات و لعیا خانم و اکبر آقا و سگ و گربه های خونه تون اجازه میدن بیایی؟ -فقط منتظر پرونده هستم که بیاد این دبیرستان و ببینم سوسه نیامده باشند.اونوقت هر کار خواستیم می کنیم.

۱۳
-با کسی دوست شدی؟ -نه بابا.اصلا با هیچکس حرف نمیزنم. -رفتی توی تیم والیبال؟ شالیزه با تردید جواب داد:”توی تیم که نه ، ولی همینجوری بازی کردم.” دیگر نمی خواست از آن جلوتر برود.دست او را گرفت و به سالن برگشتند.خانم توانگر مربی باشگاه با نگاهی معنی دار براندازشان کرد و گفت:”توی رختکن چه خبر بود؟” همه خندیدند.یکی از دخترها گفت:”اسرار مگو!” شالیزه دست لیسا را رها کرد.رفت داخل زمین.لیوسا کنار تیرک تور ایستاد.شالیزه با دست علامت داد وارد زمین شود اما او بی اعتناء همان جا ایستاد.خانم توانگر چند تذکر داد: -والیبال یک بازی گروهیه.انفرادی نیست که توپ دست هر کس افتاد بدون پاس کاری مستقیم بفرسته به زمین مقابل.باید تا جاییکه میشه از سه پاس استفاده کرد و موقعیت های مناسب بوجود اورد. به یکی از دخترها اشاره کرد:”عسل ، با شما هستم.والیبال جنگ تن به تن نیست.در زمین هر کس سر جای خودش انجام وظیفه بکنه.در ضمن اَرِنج تیم بهم خورده.الان سرویس باید دست مینا باشه.شالیزه شما هم موقع سرویس مچت باید انعطاف داشته باشه.خب ، همگی اماده هستید؟”  سوت کشید وبازی شروع شد.شالیزه تمرکز نداشت.در فرصت هایی کوتاه با دست به لیوسا اشاره میداد وارد زمین شود.تیمشان با پنج بازیکن بازی میکرد.وقتی آنقدر حواسش پرت شد که توپ از بالای سرش گذشت بی آنکه او هیچ واکنش به موقع و سریعی نشان دهد ، علاوه بر فریاد اعتراض بچه های تیم صدای سوت گوش خراش و تیز خانم توانگر هم از جا پراندش.او متعاقب صدای سوت گفت: “این چه بازیه امروز؟” مهشید متلک پراند:”حواس پرتی بد چیزیه خانم!” شالیزه نگاه تندی به او انداخت.دسته مویی را که روی پیشانیش ریخته بود کنار زد و خطاب به لیوسا گفت:”بیا دیگه!” مهشید باز هم متلک پراند:”اینجوری نمیشه ، باید نازش کنی تا بیاد!” همه خندیدند.خانم توانگر روی پنجۀ پا با زانوی کمی خم شده حرکت فنرواری کرد و تذکر داد: -این جوری.روی پنجۀ پا نرم و سریع. بازی ادامه یافت.شالیزه حواسش را جمع کرده بود تا خوب بازی کند.متلک ها آزارش می دادند.ادامه بازی را با دقت عمل کرد.وقتی گرم شد تمام حواسش رفت پی توپ.آنطور که هیچ نفهمید لیوسا کی رفت.توپ دست او بود و پشت خط آمداه سرویس که متوجه شد او نیست.به این طرف و ان طرف گردن کشید.خانم توانگر گفت:”آماده!” سپس سوت زد.دست های شالیزه شل و کند عمل کردند.توپ در شکم تور نشست.بی انکه منتظر بقیه متلک ها شود زمین را ترک کرد.به رختکن دوید.لیوسا نبود.با سرعت لباس پوشید.توپش را برداشت و در برابر نگاه تمسخرآمیز بقیه با سرعت از باشگاه خارج شد.تا خیابان دوید.جلو نانوایی سر خیابان ، با لعیا خانم رخ به رخ شد.لعیا خانم ده پانزده نان لواش را تا کرده و روی دست گرفته بود و می برد.با دیدن چهره هراسان او پرسید:

۱۴
-شالیز خانم چی شده؟چرا ناراحتی؟ -با تندی جواب داد:”یعنی چی؟چرا تا به من میرسی سین جیم می کنی؟” -من که چیزی نگفتم.دیدم انگار ناراحتید ، نگران شدم. -به بابا نگو منو دیدی.خودم به موقع بهش میگم. لعیا خانم با سر و گوش آویزون راهش را گرفت و رفت.شالیزه بلاتکلیف ایستاده بود و به عبور و مرور اتومبیل ها و ادم ها نگاه میکرد.از ذهتش گذشت:”خوبه که هنوز نگفتم موضوع از چه قراره!”دو سه تا ناسزای زیر لبی نثار خانم بهروش کرد:”آشغال عقده ای فقط بلد بود جاسوسی کنه.غاز قولنگ اکبیری!” می دید ایستادن فایده ندارد.اما تکلیفش را نمیدانست.فکر کرد تا روز چهارشنبه که دوباره به باشگاه برود و لیوسا را ببیند چه کار کند.یک لحظه به ذهنش زد با تاکسی برود خانۀ آنها ، ولی فقط با یک توپ آمده بود باشگاه.پول همراهش نبود.دلخور و گرفته سلانه سلانه بطرف خانه راه افتاد.حوصله خانه رفتن نداشت.تا به خانه برسد قول و قرارهایی را که با خود گذاشته بود فراموش کرد.لیوسا را می خواست.بی قراری و اضطراب به عصیانش دامن میزد.در ارزوی یک زندگی ازاد و بی امر ونهی می سوخت. دستش را روی زنگ گذاشت و تا در باز نشد برنداشت.وارد حیاط شد.احمد و محمود بازی می کردند.لعیا خانم امد با یک جور حیرت زدگی عمدی گفت: -شالیز خانم الهی قربونت ، این چه جور زنگ زدنه!گفتم حتما اتفاقی افتاده! شالیزه چپ چپ نگاهش کرد:”یادت باشه منو سر خیابون ندیدی!” -استغفرالله.عجب گیری افتادیم ها! -چیه؟خیلی ناراحتی از اینجا برو. -شالیز خانم چرا هر چی کوتاه میام شما سر دعوا داری؟ما به امر شما اینجا نیامدیم که!آقا خودش اصرار کرد وگرنه اکبر اقا که سرایدار شرکت بود.حالا هم تکلیفمونو نمیدونیم.از یک طرف اقا سفت چسبیده که همین جا باشیم.از این طرف شما از ما بدت میاد. احمد و محمود دست از بازی کشیده بودند و با نگرانی به مادر نگاه میکردند. شالیزه گفت:”آره از ادم های فضول خوشم نمیاد.” -کدوم فضولی؟من کی فضولی کردم؟ -چه میدونم.همین سوألها و کنجکاوی ها! -دست شما دردنکنه.همین که سر خیابون پرسیدم چرا ناراحتید شد فضولی؟ -اَه…پناه بر خدا.چقدر چونه میزنی!تخم مرغ به چونه ات بستی؟ در حالیکه بطرف ساختمان خودشان می رفت گفت:”خلاصه شتر دیدی ، ندیدی!هر وقت لازم شد خودم به بابا توضیح میدم.” وارد ساختمان شدبه اتاقش دوید.گوشی تلفن را برداشت.شماره لیوسا را گرفت.ستاره جواب داد:”بله ، بفرمایید.” -سلام.منم شالیزه.می خواستم… ستاره نگذاشت جمله اش را تمام کند:”تو که از این دبیرستان رفتی.چرا دست از سرش برنمیداری؟چرا ولش نمیکنی؟”

۱۵
-من…؟من چرا دست از سرش برنمیدارم؟ -بله ، تو!الان یک ساعته توی اتاقش گریه می کنه!چه کارش کردی؟ -چرا گریه میکنه؟من که… -از من می پرسی؟ما از دست تو زندگی نداریم.گفتیم از این دبیرستان بیرونت کردند دیگه یک نفس راحت می کشیم.اما هر روز یک مشکل تازه درست میکنی! -منو از دبیرستان بیرون کردند؟نخیر خودم رفتم. آره محترمانه تر بود خودت بری.تو زندگی ما رو بهم ریختی.توی این چند روزی که مدرسه ها باز شده لیوسا اصلا لای کتاب هاشو باز نکرده.تا به حال نگذاشتم به گوش پدرش برسه اما انگار اشتباه کردم. -من کاری نکردم.از خودش بپرسید.اصلا خودم باهاش حرف میزنم. -کجا بودید؟آمده بود خونل شما؟ -نه ، باشگاه بودیم.نفهمیدم کی رفت.خداحافظی هم نکرد! -پدرش قرغن کرده بود که دیگه باشگاه نره!توی این خونه چه خبرهاست که به گوش ما نمیرسه!تا حالا خیال می کردم توی دبیرستان تمرین میکنه. -تو رو خدا حالا سر باشگاه رفتن دعوا راه نیندازید! -چرا حرف دهنتو نمی فهمی!دعوا راه نیندازم یعنی چه؟ -اِ…چرا هر حرفی میزنم شما یک جور دیگه برداشت میکنید؟حالا چرا گریه می کنه؟باز با شما دعواش شده؟ -با من؟من اصلا دیگه کاری به کارش ندارم.نه حوصله زیادی دارم نه وقت زیادی.تو هم حرف دهنتو بفهم! -حالا می گذارید باهاش حرف بزنم! -من قطع می کنم ، دوباره زنگ بزن اگه خواست خودش برمیداره.اما اگه پدرش بفهمه هنوز دست از سرش برنداشتی… -خواهش میکنم حرفی به آقای شجاعی نزنید.من… صدای تلق گذاشتن گوشی امد.دوباره با سرعت شماره گرفت.گوشی در دستش بود و زنگ میخورد.اما کسی جواب نداد.از ترس اینکه مبادا پدرش سرزده برسد و روباره نبض گوشی را بگیرد با دو انگشت گوشی را گرفته بود.زنگ ها تکرار شد و در پایان بوق اشغال به صدا در امد.قطع کرد و دوباره گرفت.اما همان وضعیت تکرار شد و بدون نتیجه گوشی را گذاشت.نمیدانست چه کار باید بکند. روز بعد چهار زنگ ریاضی و فیزیک داشتند.هیچ کاری نکرده بود.مشتش را محکم کوبید روی میز.دردش گرفت.آرزو داشت بدون واهمه از امدن پدر می رفت سراغ لیوسا.اینطوری نه میتوانست درس بخواند نه ارام بگیرد.مستأصل واندوه زده اشک در چشمش نشست.از پنجره به حیاط نگاه کرد ، چراغ اتاق لعا خانم روشن بود.یک مرتبه احساس متفاوتی پیدا کرد.برقی که در ذهنش جرقه زد ، اشکش را خشکاند.به حیاط دوید.صدا زد:”لعیا خانم!” احمد و محمود مشغول جیغ و داد بودند.لعیا خانم صدایش را نشنید.محکم به در اتاقشان کوبید.لعیا خانم سراسیمه در را باز کرد:”بله ، چی شده شالیز خانم؟” -چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیذی؟ لعیا خانم به بچه ها توپید:”قال نکنید ببینم.سرسام شدم!”

۱۶
-لعیا خانم باید یک کاری برای من بکنی! -چه کار بکنم؟ -یک نامه مینویسم ، ببر بده به لیوسا. -چرا بهشون تلفن نمیکنید؟ -وای از دست سوأل های تو.تلفنشون خرابه! -هنوز شام درست نکردم. -مهم نیست زنگ میزنم پیتزا بیارند. -اکبر اقا پیتزا دوست نداره. -چلو کباب دوست داره؟جوجه کباب و شیشلیک چطور؟می خواهی زنگ بزنم از هتل یرای اقا غذا بیارند؟بالاخره یک چیزی می خوره دیگه! -بچه ها تنها هستند! -خب ببرشون. -خونه لوسیا خانم کجاست؟ -درست بگو.لیوسا ، نه لوسیا.آدرس می نویسم.یک تاکسی در بست بگیر و برو. لویوسا خانم موبایل نداره به خودش تلفن کنید؟ -باز که غلط گفتی!نه ، باباش موبایلشو گرفته.نگاه کن چه سوألهای بی خودی میکنی!از همین چیزها حرصم میگیره.زود باش تا بابا نیامده برو و زود برگرد. -اگر آقا… -خودم به موقع بهش میگم.عجله کن.الان برات پول میارم. بطرف ساختمان دوید.لعیا خانم غر زد:”حالا دیگه نامه رسان هم شدیم!” هنوز به بچه ها لباس نپوشانده بود که شالیزه برگشت:”تو هنوز حاضر نشدی؟” -دورت بگردم ، دیگ رنگرزی که نیست.دارم لباس بچه ها رو تنشون میکنم. -زود باش.بجنب. -اگر اقا یکهو سر رسید و گفت کجا میری چی بگم؟ -آخ که چقدر دست و پا چلفتی و چلمنی!خب یک چیزی بگو.بیا این پونزده هزار تومن.اگر دیدت بگو می خواهی…چه میدونم…بگو می خواهی برای بچه ها دفتر بخری.آخ…یادم رفت نامه بنویسم.تو آماده شو الان میام. -پس همه عجله ها برای ماست؟ پول را به لعیا خانم داد و دوباره بطرف ساختمان دوید.می خواست دوستی اش با لیوسا را که روزی مانند رودخانۀ زلال و ارامی که ته یک درۀ سبز جریان دارد زیبا بود و میرفت تا در یورش حوادث کدر و گل آلود شود ، نجات دهد. کاغذ کلاسوری برداشت و نوشت: “لیوسا سلام.اگر امشب تلفن نکنی ، دیوانه میشوم.این اداها چیه در می آوری.مگر چه خبر شده؟اصلا نفهمیدم کی از باشگاه رفتی و کجا غیبت زد.چرا به تلفن جواب نمیدهی؟خیال نکن با این وضع میتونم درس بخوانم و نمره های

۱۷
ماهانۀ درست و حسابی بگیرم.بجای اینکه کمک کنی فکرم راحت باشد و درس هایم را بخوانم که ثبت نامم حتمی بشود ، کاری میکنی که از این دبیرستان هم محترمانه بیرونم ککمد!؟ لیوسا بهتر است هر دو عضو تیم والیبال دبیرستان باشیم.مسابقات که شروع بشود می توانیم روزهای مسابقه همدیگر را ببینیم.من که به دلخواه خودم از تو جدا نشدم.خانم بهروش بزمجه بابا را تحریک کرد.همان موقع ها می گفتم نباید کاری کنیم که سر و صدای کسی در بیاید گوش نمیکردی.هر روز دیر سر کلاس ها می رفتیم تا بالاخره کار به اینجا کشید.دلم می خواهد کلۀ خانم بهروش را به دیوار بکوبم.عجوزه مثل جادوگرها بابا را جادو کرد.باید با هم فکر کنیم ببینیم چطوری میشود ادبش کرد.حالا چرا به تلفن ها جواب نمی دهی؟خواهش میکنم بلافاصله که نامه را خواندی تلفن کن.اگر ببا امده بود که هیچی!فردا زنگ بزن.اگر نیامده بود حرف میزنیم.کلی ناز لعیا خانم را کشیدم که نامه را بیاورد.ایشان هم برای من ناز می کنند.به قول معروف ما به گُه شدیم راضی ، گُه به ما کند نازی! یادت باشد همین فردا برو توی تیم والیبال.من هم همین کار را میکنم.وقتی مسابقات شروع شود به کوری چشم همه بیشتر روزها همدیگر را می بینیم. دیگر فرصت ندارم بیشتر از این بنویسم.ممکن است بابا بیاید و لعیا خانم هم نتواند نامه را بیاورد.وقتی تلفن کردی ، بقیه حرف ها را میزنیم.نامه که رسید فوری تلفن کن.لیوسا از تمام دنیا بیشتر دوستت دارم.حتی بیشتر از بابا و مامان و سیاوش. خداحافظ-شالیزه نامه را در پاکت گذاشت.در پاکت را با چسب نواری بست.به حیاط دوید.لعیا خانم چادر به سر دست احمد و محمود را گرفته بود و بطرف ساختمان می آمد.شالیزه نامه را داد: -لعیا خیانم ، فقط بده به دست خودش.فهمیدی؟فقط خودش. -باشه اگه اکبر اقا آمد و پرسید کجابودی ، چی بگم؟ -سر راه یک جعبه شیرینی بخر و بیار.بگو من فرستاده بودمت شیرینی بخری.اصلا دوتا جعبه بخر یکی برای من ، یکی برای خودتون.زود باش. -حالا که اینقدر عجله دارید می گفتید آژانس بیاد دنبالم. -تاکسی دربست بگیر.آژانسی ممکنه به بابا حرفی بزنه.خودم عقلم میرسه.خر که نیستم!میفهمم با آژانس زودتر میرسی! لعیا خانم رفت.از ساختمان صدای زنگ تلفن آمد.مثل فنر پرید:”خدایا لیوسا باشه.”تلفن از امریکا بود.دلش نمیخواست جواب بدهد.حوصله هیچکس را نداشت.حتی مادرش.با اکراه گوشی را برداشت:”الو ، سلام مامان!” -سلام.چطوری؟ -بد نیستم.شما چطورید؟کار سیاوش درست شد؟ -نه بابا.دختره ول کن نیست.به هیچ قیمتی راضی نمیشه بچه رو بیاره پایین. -حالا چه شکلی هست؟خوشگله؟ -یک آشغالی مثل بقیه.از همین بلوندهای بی رنگ و بو.اصلا شک دارم بچه مال سیاوش باشه. -خود سیاوش چی میگه؟

۱۸
-با گندی که بالا آورده مثل دیوونه ها شده!دختره تهدید کرده اگه ازدواج نکنند پلیس رو در جریان اقامت غیر قانونی سیاوش می گذاره. -خب به جهنم.بگذاره.مگه چی میشه؟ -هیچی ، کسی که هنوز نه گرین کارت داره ، نه اجازه تحصیل ، سرو کارش مباید به پلیس بیفته.دختره هنوز به سن قانونی نرسیده.اسم این کار توی قانون اینجا تجاوزه.اگه این گند رو بالا نیاورده بود و دختره به سن قانونی رسیده بود میشد یک جوری سر و ته قضیه رو هم آورد. -حالا قبول داره که بچه مال خودشه؟ -نه ، میگه همه جوره مواظب بوده! -یعنی چه؟اگه همه جوره مواظب بوده ، چرا شکم دختره اومده بالا؟اگه بچه مال اون نبود که دختره اینقدر با اطمینان روی حرفش پافشاری نمیکرد.حالا چرا با دختری که به سن قانونی نرسیده رابطه کرده؟ -این هم از بدبختی ماست.بابات کجاست؟دفتر زنگ زدم نبود.موبایلش هم که میگه در دسترس نیست! -هنوز نیامده.من خبر ندارم. -از دبیرستان جدید راضی هستی؟ -متنفرم. -چرا؟چون از اون دختره جدا شدی؟آخرش نفهمیدیم اصل موضوع چی بود.بابات که حرفی نمیزنه ، دست کم خودت بگو.شالیزه تو دیگه قوز بالا قوز نشو.حواست به درس باشه.دفعۀ آخر که با بابات صحبت کردم خیلی ناراحت و عصبانی بود.هر چی پرسیدم چی شده ، نگفت.حالا خودت بگو موضوع چیه؟ -کدوم موضوع؟من میدونم چرا ناراحت بوده.خب حتما بخاطر سیاوش ناراحته.مگه شما ناراحت نیستید؟ -دلم خیلی برای تو شور میزنه.اگه این گرفتاری پیش نیامده بود تو رو از اون خراب شده می آورم.اما فعلا حال و حوصله ندارم. -شما هم بخواهید ، من امریکا بیا نیستم! -خر چه داند قیمت نقل و نبات.اینجا برای هرکس که مثل آدمزندگی کنه و به قانون احترام بگذاره واقعا بهشته! -چرا توهین می کنید؟راستی به بابا گفتید برای من موبایل بخره؟ -نه ، فعلا اینقدر قاطی هستم که حرف روزمره یادم میره.بابا رو دیدی بگو زود با من تماس بگیره.می خوام بپرسم صلاح میدونه به دختره پیشنهاد پول بکنیم یا نه! -از کجا خبر دارید دختره با چقدر راضی میشه.شاید گفت یک میلیون دلار.حالا فکر نکنه ما سر گنج قارون نشستیم. -از بریز و بپاش هایی که داداشت کرده حتما همین فکر رو هم میکنه! -نمیشه سیاوش یک جوری قاچاقی فرار کنه و بیاد؟ -چرا.از مرز مکزیک راحت میشه در رفت.ولی اقا حاضر نیست پا از امریکا بگذاره بیرون.بهش میگم بیا بریم وقتی اب ها از اسیاب افتاد دوباره بابات می فرستدت ، اما زیر بار نمیره. -مامان ، خط آمد روی خط. -ولش کن.برو به لعیا خانم بگو گوشی رو برداره.کارش دارم. -شاید بابا پشت خط باشه.

۱۹
-شک نداشت لیوسا پشت خط است.گفت:”یک دقیقه گوشی رو داشته باشید.” با خط دیگر صحبت کرد:”بفرمایید؟” -منزل آقای شرقی؟ -بله.همین جاست. -از اورژانس بیمارستان(…)زنگ می زنم.شما لعیا لواسانی می شناسید؟ -بله ، سرایدار ماست.چی شده؟ -زیاد مهم نیست.الحمدلله به خیر گذشته.با یک موتور تصادف کردند.زخمی شدند.دو تا بچه هم همراهشون هست.لطفا تشریف بیارید بیمارستان. -میتونه با من حرف بزنه؟به هوش هست؟آقا خواهش میکنم.باید هر طور هست ف با من حرف بزنه! -خانم خیالتون راحت باشه.به حرف من اعتماد کنید.اگر حالشون بد بود که می گفتم. -من به این کارها کار ندارم.یک امانتی پیشش بود می خوام بپرسم چه کارش کرده. -خب بیایید بیمارستان ، همینجا سوأل کنید. -کجا باید بیام؟ -بخش اورژانس. -الان راه می افتم. خط را قطع کرد.با خط دیگر صحبت کرد:”مامان ، رفتم سراغ لعیا خانم نبود.رفته بیرون.باشه ، بابا که اومد میگم به شما زنگ بزنه.” -چیه؟چرا هول هول حرف میزنی؟ -من؟نه!هول هول حرف نمیزنم. -الان سیاوش امد ، می خواهی صحبت کنی؟ -مامان زنگ می زنند. -برو ببین کیه برگرد. شالیزه دستش را داخل موهایش کرده بود و از شدت ناراحتی می کشید.گوشی را کنار دستگاه گذاشت. لحظاتی بعد برداشت:”کسی نبود ، اشتباه زنگ زده بودن.آخ…”رمانی ها -چی شد؟ -برق رفت. -اینجا برق رفتن معنی نداره. -وای ، چقدر تاریکه! -خب برو موتور برق رو وشن کن. -پس فعلا خدافظ.با سیاوش بعدا حرف میزنم. -مواظب باش تو یتاریکی زمین نخوری. -نه ، چراغ قوه بر میدارم. -فراموش نکنی!به بابات بگو در اولین فرصت با من تماس بگیره.

۲۰
-چشم. گوشی را گذاشت.با سرعت لباس پوشید.کیف و دسته کلید برداشت و از خانه بیرون دوید:”خدایا کمک کن!” سر خیابان جلو اولین سواری را گرفت:”آقا دربست بیوارستان…” سوار شد.در طول راه نمیدانست به کی و چی فکر کند.لیوسا؟لعیا خانم؟نامه؟درسهای فردا؟راه طولانی نبود.چند دقیقه بعد جلو بیمارستان پیاده شد.از دربان سراغ اورژانس را گرفت و سراسیمه به انجا دوید.از اولین سفید پوش پرسید:”یک خانمی تصادف کرده ، کجاست؟اسمش لعیاست.لعیا لولسانی…” -پشت پاراوان خوابیده. شتاب زده پشت پاراوان رفت.لعیا خانم با سر باندپیچی و رنگ و روی پریده روی تخت خوابیده بود.احمد و محمود کنار تختش هاج و واج ایستاده بودند.با دیدن او خوشحال شدند.لعیا خانم چشم هایش را باز کرد با ناله پرسید:”شما امدی؟اکبر اقا نبود؟” -نه ، هیچکس نبود.نه بابا ، نه اکبر اقا.تعریف کن چی شد؟ -نمیدونم منتظر تاکسی بودیم که یک دفعه یک موتور سوار ، مثل اجل معلق سر رسید و دیگه نفهمیدم چی شد.از هوش رفتم. -وقتی می رفتین ، یا موقع برگشتن؟ وقتی برمیگشتم.شیرینی خریدم ، منتظر تاکسی بودیم که یک دفعه نفهمیدم چه بلایی سرم اومد.تمام تنم دردر میکنه! -پس نامه رو دادی؟ -آره دادم.مادرش گرفت. -چرا دادی به مادرش؟مگر نگفتم فقط بده به دست خودش؟ -خودش که جلو نیامد.مادرش با اصرار از من گرفت.گفت توی اتاقش خوابیده. -در پاکت رو باز کرد؟ -من از کجا بدونم؟نامه رو گرفتم و در خونه رو همچین بست که لرزیدم.ماشالله با یک من عسل نمیشه خوردش. -خدایا…لعیا خانم چرا کاری که گفتم نکردی؟نباید به دست نامادریش می افتاد.آخه چرا سر خود کار کردی؟ لعیا خانم ضعف کرده و بی اعتنا چشم هایش را بست.دیگر حوصلۀ عتاب و خطاب های او را نداشت.تمام تنش درد میکرد. پرستاری پشت پاراوان آمد.به شالیزه گفت:”الحمدلله شکستگی نداره.اما از نظر خونریزی بد نیست تا فردا صبح همینجا باشه.” -حالا اون موتوری الاغ کجاست؟ پرستار از طرز حرف زدن او تعجب کرد.جواب داد:”خود موتوری بد جوری زخمی شده…” -به جهنم!مگه کور بود که زن به این گندگی رو ندید؟حالا من چه کار باید بکنم؟ -اگر می خواهید رضایت بدید و خانم رو ببرید. -نخیر رضایت بی رضایت. بعد خطاب به لعیا خانم پرسید:”چی کار میکنی؟می خوابی یا میریم؟”

۲۱
-کاش اکبر اقا می امد. -می خواهی همین جا باش من میرم اکبر اقا که امد می فرستم بیاد سراغت.حواست باشه مبادا بگی من فرستاده بودمت بیرون! لعیا خانم برایش پشت چشم نازک کرد:”مگه نگفتید شیرینی می خواستید؟” -آره ، آره.یادم نبود.پس بگو رفته بودی شیرینی بخری.ببینم اون زنیکه ، زن بابای لیوسا خیلی بدرفتاری کرد؟ -والله همچین در به روی من و بچه ها بست که از جا پریدیم. -گاف دادی! -چه کار کردم؟ -هیچی! -پس بی زحمت به اکبر اقا بگو پول دنبال خودش بیاره. -لازم نیست.من حساب میکنم ، بعدمیرم. -دست شما درد نکنه! از پشت پاراوان که بیرون می آمد زیر لب غر زد:”گند زدی!” پایان فصل دوم ادامه دارد… فصل سوم خانم افسری از بلندگو داد زد:”مگر صدای زنگ رو نشنیدیدید؟چرا گوله شُدید گوشۀ حیاط.اونجا چه خبره؟” با فریاد او گوله باز شد.شالیزه یطرف کلاس دوید.اما بقیه بی اعتناء به گفته او سلانه سلانه بطرف کلاس ها رفتند.دقایقی بعد حیاط خلوت شد.خانم افسری به دفتر رفت.دبیرها با هم صحبت میکردند ، بی مقدمه از دبیر ریاضی پرسید: -خانم وحیدی ، شاگرد جدیدی که امده چطوره؟ -کدوم کلاس؟  /ج.اسم خوبی داره ، یادم رفته!۳- -همون که شبیه پسرهاست؟ -آره ، آره.اسمش چی بود؟ -شالیزه ، شالیزه شرقی. -درسته!شالیزه شرقی. قبل از اینکه خانم وحیدی جواب بدهد ، خانم سنجری دبیر فیزیک گفت: -آره خیلی شبیه پسرهاست.هنوز نیامده سوکسه پیدا کرده.درسش خوبه! خانم وزیری ، دبیر ورزش هم که به بحث علاقه مند شده بود گفت: -با رپوش و مقنعه زیاد معلوم نیست.لباس ورزش که میپوشه ، با اون موهای کوتاه و قد نسبتا بلند و اندام باریکش عین پسرها میشه.حرکاتش هم شبیه پسرهاست.اما دختر بدی نیست ، والیبالش خیلی خوبه!

۲۲
خانم وحیدی گفت:”اما زیاد با بچه ها نمی جوشه!” خانم وزیری جواب داد:”عوضش دخترها ولش نمی کنند.” خانم داور ، دبیر شیمی خندید:”دخترها عوضی گرفتند.” همه زدند زیر خنده.خانم افسری گفت:”بطور موقت ثبت نامش کردیم.البته با پول علی الحسابی که پدرش به انجمن داد ، پشت بام ها رو درست کردیم.گفتم بپرسم از دستش راضی هستید که…” خانم بشارت دبیر زبان با لبخندی پر معنی گفت:”که هزینه رنگ کلاس ها رو هم به گردنش بندازید؟!” همه خندیدند.خانم بشارت ادامه داد:”دل آدم توی این کلاس ها میگیره.خیلی کثیف و دود زده است.پرده ها هم نخ نما شده.همه جا بوی کهنگی گرفته.همین جا نگهش دارید بلکه انشالله کلاس ها هم رنگ و رو پیدا کنه و پرده ها عوض بشه.حالا گذشته از شوخی ، دختر بدی نیست.” خانم نشاط با لحنی طنز آمیز پرسید:”دختر؟” خانم وحیدی گفت:”یک جوریه!خیلی تو خودشه.گاهی اوقات انگار اصلا توی کلاس نیست.البته استعدادش خیلی خوبه.با اینکه حواسش زیاد به کلاس نیست ، هر وقت پای تخته میارمش مسأله ها رو خوب حل میکنه.” خانم بشارت پرسید:”از شهرستان آمده؟!” خانم افسری جواب داد:”نه ، دبیرستان گلچین میرفته.” -چطور گلچین رو گذاشته امده اینجا؟ -پدرش می گفت قراره منزل عوض کنند و به همین دلیل دور و برها نقل مکان کنند. خانم افسری تقریبا جواب را گرفته بود.گفت:”کلاس ها اماده است. پس از رفتن دبیرها ، به اتاق خانم چنگیزی که یک درش به دفتر دبیران باز میشد رفت و گفت:”از دبیرها راجع به شالیزه شرقی سوأل کردم.از درسش راضی هستند.” -از اخلاق و رفتار چطور؟ -دختر بدی نیست ، ولی یک جوریه!به هر حال فکر میکنم تا قبل از اینکه پرونده اش رو درخواست کنیم بهتره شما با خودش صحبت کنید. -در چه موردی؟ -صبح سر موقع نمیاد هر روز بعد از مراسم صبحگاهی میرسه.زنگ های تفریح هم بچه ها رو دور خودش جمع میکنه. -برای چی جمع میکنه؟ -نمیدونم.دلم میخواد شما بپرسید. -راجع به دیر امدنش تذکر ندادی که برای مراسم صبحگاهی باید سر صف باشه؟راستی ، مگر از سرویس استفاده نمیکنه؟انگار هزینه سرویس رو پدرش پرداخته.چطور دیر میرسه؟ -یکبار پرسیدم.گفت دیگه از سرویس استفاده نمیکنه.گویا با آژانس میاد و میره. -چرا؟ما که سرویس داریم. -فکر میکنم شما این سوال رو بکنید بهتر باشه. -بسیار خب.زنگ تفریح بعد بفرستیدش پیش من.

۲۳
چند دقیقه به پایان وقت کلاس مانده بود که اقای خانی خدمتگزار دبیرستان به در کلاس زد و ان را باز کرد ، به خانم سنجری گفت: -ببخشید خانم مدیر گفتند شالیزه شرقی بره دفتر. شالیزه با شنیدن نامش گوش ها را تیز کرد.نگاه بچه ها به سویش برگشت.خانم سنجری به او اشاره کرد:”برو دفتر ببین چه کارت دارند.” گلپر از پشت میز بلند شد و راه داد تا او برود.آهسته گفت:”خانم چنگیزی خیلی سَگه.حواست جمع باشه.” تا به دفتر برسد ، دنبال دلیل احضارش گشت.پشت دفتر دسته مویی را که روی پیشانیش ریخته بود زیر مقنعه فرو کرد و با اضطراب در زد.صدای خانم افسری را شنید:”بفرمایید.” در را باز کرد:”اجازه هست؟” -بیا تو.برو پیش خانم چنگیزی ، کارت دارند. شالیزه سلام کرد.خانم چنگیزی جوابی زیر لب داد و از بالای عینک براندازش کرد.خانم افسری امد و روی یکی از صندلی ها نشست.میخواست در جریان گفتگو قرار بگیرد. خانم چنگیزی پرسید:”شما چرا از سرویس دبیرستان استفاده نمی کنی؟گزارش دادند هر روز دیر میرسی.”با شنیدن کلمۀ”گزارش”چهره خانم بهروش در نظرش مجسم شد.نگاهی زیر چشمی به خانم افسری انداخت او را شبیه خانم بهروش دید.چندشش شد.جواب داد: -پدرم خواستند با آژانس بیام. -چرا؟ -از فردا سعی میکنم زودتر برسم. -این جواب سوال من نیست.چرا پدرت خواستند با آژانس بیایی ، در حالی که شهریه سرویس رو پرداختند. به تنگنا افتاده بود.نمیدانست چه جوابی بدهد.خانم افسری فرصت گیر اورد: -روزهای اول به موقع می امدی.چند روز اخیر با تاخیر میرسی. از اینکه خانم بهروش دیگری پیدا شده بود و میخواست سر از کارش در بیاورد عزا گرفت: -گفتم که از فردا سر وقت میام. -نگفتی چرا پدرت نخواسته از سرویس استفاده کنی. از ذهنش گذشت:”باز شروع شد.”از اینکه باید دروغ می گفت دلخور بود اما چاره ای نداشت. با اکراه جواب داد:”برادرهام خیلی شیطونند.پدرم نمی خواست از سرویس استفاده کنند براشون آژانس گرفت به من هم گفت با همون آژانس بیام که مواظبشون باشم.” -چند تا برادر داری؟ -سه تا. -چند ساله هستند؟ -یکی بیست و چهار ساله ، دو تا ده ساله!(ترجیح داد احمد و محمود را برادرهای خودش به حساب بیاورد.) -دو قلو هستند؟ -بله.

۲۴
-خواهر چطور؟ -خواهر ندارم. -مادرت شاغل هستند؟ -نخیر. -چرا تا به حال هیچ تماسی با ما نداشتند؟ -مادرم اینجا نیستند.رفتند امریکا پیش برادر بزرگم. -برای چه مدت؟ -معلوم نیست.برای کارهای مربوط به برادرم رفتند. -پدرت نگفته بودند مادرت اینجا نیست! -اگر می پرسیدید می گفتند. -یعنی حالا مسئولیت برادرهای کوچک به عهدۀ توست؟ می دانست ممکن است دروغ هایش به زودی فاش شود ولی چاره ای جز ادامه ندید: -تمام مسئولیت ها که نه.چون کارگر داریم. -صحیح!این دلیل موجهی برای دیر آمدنت نیست. -مطمئن باشید از فردا سر موقع میرسم. خانم افسری گفت:”از دبیرها راجع به تو سودل کردم.از درست راضی هستند اما گفتند حواست توی کلاس نیست.” با سراسیمگی جواب داد:”خانم این چه حرفیه؟اگه حواسم توی کلاس نبود که درسم هم خوب نبود.” خانم افسری که تصمیم داشت فقط نظاره گر باشد و پرس و جوها را به خاتم چنگیزی محول کرده بود نتوانست دخالت نکند.گفت: -زنگ های تفریح گوشۀ حیاط چه خبره؟ -خانم خبری نیست. -همین زنگ تفریح قبل داد زدم چرا گوشه حیاط جمع شدید!یادت رفته؟وقتی صدا زدم متفرق شدید و رفتید طرف کلاس ها. -خانم اشکال جبر می پرسیدند. -از دور دیدم ، شاگرد اول کلاس هم بود.اون هم اشکال جبر داشت؟ -مهراوه معینی؟ -آره.یعنی تو درس تو بهتر از مهراوه است؟ -به هوای ترانه طباطبایی ایستاده بود. -بله ، هم طباطبایی هم گلپر پاشایی.طباطبایی دوست مهراوه است.چرا اشکالش رو از اون نمی پرسه؟ خانم افسری طوری می پیچاندش که گویی از یک متهم به قتل سوال میکند و او از ترس اینکه دفاعیاتش باور نشود به طرز گفتارش شتاب می بخشید: -من نمیدونم چرا اشکالشو از مهراوه نپرسید.حالا مگر از من سوال کند عیبی داره؟ -خانم چنگیزی اعتراض آمیز گفت:”قرار نیست تو از ما بازجویی کنی!”

۲ ۵
-بازجویی نکردم. -این دبیرستان مقررات خاصی داره.کسی که اینجاست باید تمام مقررات رو رعایت کنه.باید منضبط باشه.سرش هم فقط توی درس باشه.باید… پژواک “بایدها”شالیزه را منگ میکرد.او که از طبقه بندی های خسته کننده بیزار بود ، پرسه زدن در آزادی ها ی بی قید و شرط می خواست.پشت پا زدن به تمام قراردادهای پذیرفته شده و یک نواخت.و این تضاد خردکننده ای بود که آزارش میداد.با گفتن یم “چشم”می خواست موضوع را خاتمه بدهد:”چشم!همه مقررات رو رعایت میکنم.” خانم چنگیزی بیست و ششمین سال خدمتش را می گذراند و پانزده سال از این مدت را هم مدیر بود.هر چند صدای ذهن شالیزه را نشنید ولی فرق “چشم”گفتن از روی اعتقاد را با “چشم”گفتن از روی مصلحت میدانست.آن “چشم”گفتن از روی مصلحت کنجکاوش مرد تا بیشتر از کارش سر در بیاورد.پرسید: -موضوع منزل عوض کردن چی شد؟ شالیزه یادش رفته بود پدرش برای انتقال او به این دبیرستان چه دروغی سر هم کرده و به مسئولان مدرسه تحویل داده است.در برابر ان سوال واکنشی بی خبرانه نشان داد.با اندکی تأخیر محتاطانه جواب داد:”من در جریان نیستم.” خانم چنگیزی و خانم افسری به هم نگاه کردند.خانم افسری مظنونانه پرسید: -چطور در جریان نیستی؟پس برای چی به این دبیرستان آمدی؟ شالیزه باهوش بود.فقط در سرعت انتقال کم اورد.با سوال خانم افسری بود که ناگهان به ذهنش رسید پدرش چه بهانه ای تراشیده است.همان لحظه جبران کرد: -پدرم منو از تصمیماتش باخبر نمیکنه. -صحیح!پس تو خبر نداری! سوال های پی در پی ان دو نمی گذاشت تمرکز کامل داشته باشد.کم کم حس کرد ان سوال ها بی دلیل نیست.در نهایت ناامیدی به این نتیجه رسید مسئولان دبیرستان گلچین کار دستش داده اند و همه چیز را گفته اند.آرزو میکرد این قسمت از زندگیش حذف میشد.اما برای وصل شدن به ماقبل و ما بعد زندگی قابل حذف نبود.حوادث به نحوی برگشت ناپذیر جلو می رفتند.بی سلاح و بی دفاع زیر شلیک سوالات رگباری ان دو مأیوسانه مقاومت میکرد.خانم چنگیزی منتظر جوابش بود.ناچار دل به دریا زد و جوابی را که سر زبانش امد گفت: -قبل از مسافرت مادرم قرار بود خونه رو عوض کنیم اما با رفتن مامان فکر کردم موضوع منتفی شده.از پدرم می پرسم و جوابش را میدم. خانم راستگو دیگر معاون دبیرستان زنگ را به صدا رداورد.خانم افسری به ساعتش نگاه کرد و از جا برخاست.از خانم چنگیزی پرسید:”با من کاری ندارید؟” -نخیر بفرمایید. او رفت و شالیزه با نگاه دنبالش کرد.از او متنفر شده بود.همان اندازه که از خانم بهروش متنفر بود.زنگ تلفن سوال بعدی خانم چنگیزی رو نیمه تمام گذاشت: -باید یک ورقه… به تلفن جواب داد.در طول مدتی که با تلفن صحبت میکرد شالیزه به “ورقه”فکر کرد.ورقه چه می توانست باشد ، جز یک رضایت نامه از دبیرستان گلچین؟فکر کرد کدام یک از مسئولان دبیرستان گلچین از جنجال دوستی او و

۲۶
لیوسا بی خبر هستند که حاضر شدند برایش رضایت نامه بنویسند.حتی خدمتگزارها میدانستند دوستی دیوانه وار انها رنگ و لعاب دوستی های معمولی را ندارد.روزی که انها پشت آخرین درخت های حیاط مشجر و بزرگ دبیرستان گلچین سیگار اتش زدند و با اتش ان به تعداد حروف نام یکدیگر روی دستشان را سوزاندند چند نفر از دخترهای دیگر هم انجا بودند.دخترها با هر بار که اتش سیگار روی دست ان دو قرار می گرفت و می سوزاندشان جیغ می کشیدند و با هیجان و فریاد منتظر ادامه خودسوزی های انها بودند ، تشویقشان می کردند. این پیشنهاد لیوسا بود که به تعداد حروف نام هم روی دستشان با اتش علامت بگذارند که هرگز از هم جدا نشوند و شالیزه که دید نام او شش حرف است و دست لیوسا یکبار بیشتر از او باید بسوزد سیگار دیگری اتش زد و گل اتش را روی دستش گذاشت.فکر کرد اینطوری در عذابی که می کشند برابر می شود.در ان دقایق شکنجه و درد نفهمیدند کسی خانم بهروش را خبر کرد یا خود او با شنیدن صدای جیغ ها سراسیمه ظاهر شد.او که در صورت استخوانیش چشم هایش مانند دو حفره ترسناک به نظر می رسیدند وقتی ته سیگارها و فندک ها را در دست لیوسا دید بدون انکه به اصل موضوع پی برده باشد ، با تصور اینکه آنها انجا جمع شده اند و سیگار می کشند همگی شان را تهدید به اخراج از دبیرستان کرد.اما وقتی دخترها با اعتراض او را هو کردند و یکی شان گفت:”شما باید ثابت کنید من سیگار می کشیدم.من تماشاچی بودم و فقط نگاه میکردم ببینم این دو تا چه جوری روی دستشون اتش می گذارند!”تازه فهمید موضوع بدتر از ان چیزیست که تصور میکرده است.همانجا بود که تصمیم گرفت مدیر دبیرستان را قانع کند یکی از این دو نفر را بیرون کنند و به جار و جنجال ها پایان بدهدن.انها تصمیم به تصفیه گرفتند و در این میان شالیزه قربانی شد.البته این کار اسانی نبود.بخشی از بودجۀ دبیرستان از والدین همین دو نفر تأمین میشد.هر چند وضع مالی اقای شرقی در حد وضع مالی اقای شجاعی پدر لیوسا نبود ، ولی کمک هایی که به دبیرستان میکرد کمتر از کمکهای اقای شجاعی نبود.به اضافه این که برای برگزاری جشن ها و مراسم دبیرستان از امکانات شغلی اش استفاده میکرد.فیلم بردار و دوربین می فرستاد.دکوراتور می فرستاد تا سالن و سِن را درست کنند.او به دلیل مطرح بودن در فضای سینمایی کشور از اقای شجاعی معروف تر بود یا باید گفت اقای شجاعی را فقط اتحادیه مرغداران و بازرگانان ی که در این زمینه فعالیت داشتند می شناختند.در واقع سرو کارش کمتر با قشر تحصیل کرده و هنرمند بود.اما اقای شرقی را همه می شناختند.چه قشر تحصیل کرده و هنرمند چه سایر اقشار. خانم بهروش پیش از این یکبار دیگر سعی کرده بود مدیر دبیرستان را به اخراج یکی از انها راضی کند.یعنی وقتی خبرچین های دبیرستان به گوشش رساندند ، لیوسا و شالیزه انگشت هایشان را با تیغ بریده و جای بریدگی را روی هم گذاشته اند که خونشان یکی شود و با همان خون اسمشان را روی دیوار نوشته اند به مدیر دبیرستان گفت: -این دو نفر الگوهای بسیار مخربی برای دخترهای دبیرستان ما هستند.دست کم یکی از این دو نفر باید از اینجا بره. و بعد شرح ماجرای خونین انها را با اب و تاب داد ، انتظار داشت خانم ریاحی مدیره دبیرستان بلافاصله شورای دبیران را تشکیل بدهد و موضوع را مطرح نماید و ازانها بخواهد به اخراج یکی از انها رأی بدهند.اما خانم ریاحی دوراندیش تر و مدبرتر از ان بود که با چنین اخراجی سر و صدا راه بیندازد تا مسئولان منطقه در جریان قرار بگیرند.مبادا که سر و صدا بالا بگیرد و به شهرت دبیرستان لطمه وارد بیاید.او ترجیح داد کلاس های آن دو را از هم جدا کنه و از هر دوشان تعهد بگیرد دیگر کاری به کار هم نداشته باشند.

۲۷
از نظر خانم بهروش این طرز برخورد زیادی رقیق بود.از همانجا بود که از خانم ریاحی مکدر شد و حالا با چنین مدرک و دلیلی بطور تلویحی به او سرکوفت میزد و با روحیه ای پیروزمندانه از تصمیم گیری ضعیف او انتقاد میکرد:”خانم ریاحی ، با این جانورها که نمیشه با قربان صدقه طرف شد.بفرمایید این هم نتیجه اش.تازه این ظاهر قضیه است.معلوم نیست دور از چشم بنده و شما چه کارهای دیگری می کنند.لیوسا شده لیلی ، شالیزه شده مجنون!” او به وضوح می دید خانم ریاحی سخت ناراحت شده و اگر چه بر زبان نمی اورد قلبا حق را به او داده است.با توجه به این شرایط بود که دو معاون دیگر دبیرستان را هم با خود همدست کرد و گفت که اگر یکی از این دو نفر اخراج نشوند انها محل خدمتشان را تغییر خواهند داد. خانم ریاحی تحت تأثیر قرار گرفته بود.اما نه آنقدر که موضوع را طوری فیصله بدهد که به اعتبار و شهرتش لطمه وارد کند.او که اقای شرقی را نسبت به دخترش حساستر و مسئولتر می دید ، ترجیح داد او را بعنوان دلسوزی و مصلحت اندیشی متقاعد نماید ، دخترش را از دوست نابابش جدا کند.او میدانست لیوسا خانوادۀ منسجمی ندارد.نه پدرش اهل شنیدن حرف منطقی است نه نامادریش.به همین دلیل در مقابل تهدیدهای خانم بهروش با صراحت گفت:”من با جراحی مخالفم.اگر بشود عضوی را با طبابت خوب کرد ، چرا باید به تیغ جراحی متوسل شد؟!بد نام کردن این دو دختر چیزی را بهتر نمیکند.ما میدانیم پانزده ، شانزده سالگی بحرانی ترین سن آشفتگی های روحی و عاطفی و احساسی است.” و در مقابل خانم بهروش که شاخ و شانه کشیده بود و می گفت:”یک میوه لک دار بقیه میوه های جعبه رو لک زده میکنه.”یا “یک بز گر ، گله ای رو گر میکنه.”گفته بود: -چرا دنبال ریشه مشکلات نباشیم؟از کجا معلوم در همین دبیرستان دور ازچشم من و شما روابطی بدتر از این ، بین بعضی دخترها نباشد.فکر نمی کنید عیب از ما ، خانواده ، اجتماع و از همه مهم تر نظام آموزشی مان باشد؟ وقتی خانم بهروش در مقابل طرز برخورد او با قضیه به اوج رسید و گفت: -بعضی ها ذاتاً منحرف هستند! برآشفت و جواب داد:”متأسفم.ما همکار هستیم اما هم فکر نیستیم.حل این قضیه رو من به عهده می گیرم.از شما هم خواهش میکنم دیگر این کلمه رو تکرار نکنید.” ان وقت بود که اقای شرقی را به دبیرستان خواست و با بیش از دو ساعت گفتگو ، سرانجام او را قانع کرد بردن دخترش از ان دبیرستان صد در صد به نفع او و خانواده اش است.البته او حاضر نشد پرونده را بگیرد و کار انتقال را بطور کل فثصله بدهد.با این شرط پیشنهاد خانم ریاحی را قبول کرد که دبیرستان دیگری که مورد تأییدش است ، شالیزه را ثبت نام کند.روزی که دخترش را برای ثبت نام به دبیرستان جدید آورد قلبا متقاعد شده بود ماندن شالیزه در ان دبیرستان و ادامه دوستی با لیوسا به نفعشان نیست.به همین دلیل با وعده های کمک به انجمن خانه و مدرسه ، جلو مخالفت خانم چنگیزی را گرفت.در ظاهر شالیزه هم چیز قابل انتقادی وجود نداشت.نه در پوشش او اشکالی وجود داشت ف نه در طرز برخوردش.همین حالا هم که در برابر خانم چنگیزی ایستاده بود واز سوال های آنچنانی اوکلافه بود ، جای اعتراض برایش باقی نگذاشته بود. گفتگوی تلفنی خانم چگیزی آنقدر طولانی شد که زنگ تفریح به پایان رسید و دبیرها به کلاس رفتند.دلشوره ای سخت و مزاحم شالیزه را مضطرب میکرد.هر چند دلش نمی خواست از درس خانم سنجری عقب بماند در عین حال به هیچ قیمتی هم حاضر نبود تا خانم چنگیزی در مورد “ورقه”ای که گفته و موضوعش نیمه تمام مانده بود توضیح

۲۸
نداده دفتر رت ترک کند.وقتی خانم افسری به دفتر برگشت از دیدن او تعجب کرد و پرسید:”تو هنوز اینجا هستی؟” -خانم چنگیزی با تلفن صحبت می کنند. -برو سر کلاست ، زنگتفریح بعد بیا.دبیرها رفتند کلاس. خانم چنگیزی هم با دست علامت داد که برود.گفتگویش با مخاطب تلفنی با عصبانیت ادامه داشت. شالیزه با دلشوره ای که رهایش نکرده بود به کلاس برگشت.خانم سنجری تازه وارد کلاس شده بود.اجازه گرفت و رفت سرجایش نشست.گلپر با کنجکاوی پرسید: -چه کارت داشتند؟ -بازجویی می کردند. -در چه موردی؟ -همه چیز. -خانم چنگیزی گازت نگرفت؟اون گاز می گیره ، افسر خطر لگد میزنه! صدای خانم سنجری در آمد:”ته کلاس چه خبره؟” هر دو ساکت شدند.شالیزه بر خلاف همیشه چیزی از درس فیزیک نفهمید.بی خبری از لیوسا و فکر بازجویی های مدیر و معاون نمی گذاشت تمرکز داشته باشد.تمام حواسش به عقربه های ساعت بود.انتظار می کشید زودتر زنگ تفریح بخورد و دوباره به دفتر برود و موضوع “ورقه”را بفهمد.گلپر روی یک صفحه کاغذ نوشت:”چرا تو فکری؟بی خیال شو.از این هارت و پورت ها زیاد می کنند.کار دیگه ای بلد نیستند.”نوشته را جلوی او گذاشت.او خواند.زیرشنوشت:”خانم افسری چه جوریه؟” و او در جوابش نوشت: “یک عوضی ، مثل خانم چنگیزی ، تو که تازه امدی این دبیرستان در چه موردی بازجویی ات می کردند؟” شالیزه نوشت:”می پرسیدند ته حیاط چه خبر بود که جمع شده بودید.” گلپر در جواب نوشت:”می خواستی بپرسی مگه حکومت نظامیه!!پس تو برای همین ناراحتی؟” شالیزه نوشت:”بقیه بازجویی ها موند برای زنگ تفریح بعد!” “چرا؟” “پای تلفن آنقدر حرف زد که زنگ تفریح تموم شد.” “تا نفرستادند دنبالت نرو.” “من باید بفهمم چرا رفتند توی نخ من!” “توی نخ همه هستند.فقط تو یکی نیستی.” “من کهکاری نکردم!” اگر خانم سنجری پای تخته صدایش نمیکرد حواسش متمرکز نمیشد.برای حل مسأله ها که رفت مثل همیشه همه چیز را پشت سر گذاشت و ششدانگ غرق حل مسأله ها شد.پس از چهل دقیقه وقتی سر جایش برگشت با صدای زنگ تفریح فنروار از جا پرید.گلپر گفت: -نرو دفتر.شاید یادشون رفته باشه!

۲۹
صدای اعتراض خانم سنجری بلند شد:”کجا بلند شدید.درس تموم نشده…” نگاهش به شالیزه بود.گلپر گفت:”خانم شالیزه باید بره دفتر.احضارش کردند.” خانم سنجری شنید ولی اعتناء نکرد.گفت:”اگر کسی اشکال داره بپرسه.” کسی سوالی مطرح نکرد.او در حالیکه سر تکان میداد با دلخوری گفت:”الان سوال کنم صد تا اشکال داریدها ولی حواس ها جای دیگه است.به هر حال من توی دفتر هستم.اگر سوالی داشتید بیایید دفتر.” با رفتان او شالیزه دوباره فنروار از جا جهید و به توصیه مجدد گلپر توجه نکرد.با سرعا از کلاس بیرون زد.دوان دوان به دفتر رفت.در زد و اجازه گرفت.خانم چنگیزی پرسید:”بله.کاری داری؟ یاد حرف گلپر افتاد:”نرو دفتر.شاید یادشون رفته باشه.”گفت:”خانم افسری گفتند زنگ تفریح دوباره بیام.” -آهان.یک ورقه هست باید به سوالاتی که شده روشن و شفاف جواب بدی و امضاءکنی. نفس راحتی کشید.از این که موضوع ورقه تعهدنامه بود نه رضایت نامه خوشحال شد.فکر کرد:”تعهد دادن که چیزی نیست”>خانم چنگیزی از کشو میزش ورقه ای را در اورد و به او داد:”مطالعه کن و با دقت جواب بنویس.” -همین جا؟ -نه ببر.پدرت هم باید امضاءکنند.در ضمن گوشه حیاط هم معرکه نگیر. -من؟ -بله.باید مقررات مدریه را کاملا رعایت کنی.میتونی بری. از دفتر بیرون رفت.برایش مهم نبود در ورقه چه نوشته شده است.البته از این که مفاد تعهد نامه بهانه بدست پدرش میداد که سر نصیحت ها و باید و نبایدها را باز کند ناراحت بود.اما نه ان اندازه که نگران رضایت نامه بود. نازلی و گلپر پشت در دفتر منتظرش بودند.به محض اینکه بیرون امد نازلی دستش را گرفت:”موضوع چی بود؟” -هیچی.باید تعهدنامه امضاء کنم. -که چی؟ -که دندون هامو مسواک بزنم.سوپم رو هُرت نکشم.شب زود بخوابم. گلپر با خنده ای از ته دل ولی اهسته گفت:”و صدای این سگ ها رو در نیاری.” نازلی گفت:”بچه ها افسر خطر!” خانم افسری از انتهای سالن می امد.شالیزه خود را از ان دو کنار کشید.دستشرااز میان دست نازلی بیرون اورد.خانم افسری از چند قدمی پرسید: -تعهدنامه رو پر کردی؟ -خانم چنگیزی گفتند ببرم خونه.پدرم هم باید امضاء کنند. خانم افسری با لحنی باز خواست کننده از نازلی و گلپر پرسید:”شما اینجا چه کار دارید؟” نازلی حاضر جواب گفت:”راه گمکردیم.” گلپر ریز ریز خندید:”مگه اینجا منطقه ممنوعه است خانم!؟” شالیزه با یک حرکت نمایشی بدون انکه منتظر انها بماند با دو بطرف حیاط رفت و انها را جا گذاشت.سعی کرد خانم افسری را نسبت به خود حساس نکند.هنوز طعم تجربه تلخ گذشته های بسیار نزدیک در ذائقه اش بود.تجربه هایی که لیوسا و جدا شدن دردناک از او را به یادش می اورد.

۳۰
نازلی و گلپر متعجب از حرکت او دنبالش دویدند.جلوتر از انها سوسن احمدی به او رسیدند و پرسیدند:”کجا؟” -کلاس. -صبر کن. شالیزه به پشت سر نگاه کرد.گلپر و نازلی نزدیک شده بودند.فکر کرد الان است که دوره اش کنند و خانم افسری ببیند و از پشت بلند و فریاد بکشند:”اونجا چه خبره؟چرا گلوله شدید یک جا؟” با این حال هر سه به او رسیدند.سوسن گفت:”بچه ها خبر دارید؟مادر روشا مُرد.فردا تشییع جنازه ست.” نازلی و گلپر بهت زده ایستادند. شالیزه پرسید:”همون که مادرش ، خودشو آتش زده بود؟” -آره.حال روشا خیلی بَده ، دیروز عصر رفتم سراغش.خیلی لاغر شده بود.چشم هاش از گریه باز نمیشد.مادر بزرگش بدتر از همه جیغ می کشید و خودشو میزد. گلپر گفت:”باید بریم تشییع جنازه؟” نازلی پرسید:”باباش چه کار میکنه؟تقصیر بابای کثافتش بود.” گلپر از شالیزه پرسید:”تو می آیی تشییع جنازه؟” -چه جوری؟فردا که تعطیل نیست! -یک ج.ری جیم میشیم. -خب اجازه بگیریم. -از کی؟ -از خانم چنگیزی.خانم افسری! -افسر خطر رو نشناختی؟ -سوسن گفت:”سگ کی باشند که مخالفت کنند.” شالیزه پرسید:”اگه اجازه ندادند چی؟” -در میریم. -چرا در بریم؟سوسن نماینده کلاسه.از طرف همه بره ، اجازه بگیره. گلپر پرسید:”خب عصر میریم دیدنش. -چه فایده؟!عصر که تشییع جنازه تموم شده.من یکی که فردا نمیام. شالیزه گفت:”اگه اجازه گرفتید من هستم.در غیر این صورت نه!” -به تو نمیاد اینقدر ترسو باشی! ورقه را نشان داد و گفت:”این تعهد نامه است ها!موضوع سر ترسو بودن نیست.” نازلی گفت:”فرمالیته ست.از همه میگیرند.بی خیالش!” خانم افسری از پشت بلندگو داد زد:”اونجا چه خبره؟” هر سه با هم خندیدند و ادایش را در اوردند:”چرا اونجا گول ل له شدید؟!” نازلی با مسخرگی گفت:”این چرا میگه گول ل له؟!” گلپر جواب داد:”روی (ل)سه چهار تا تشدید می گذاره که اُبهت پیدا کنه.”

۳۱
شالیزه بطرف کلاس راه افتاد. لپر دست دور کمرش انداخت:”توی این کلاس همه با هم متحدیم ، جز یکی دو نفر که مجلس گند و نند.تو که اینطور نیستی؟” شالیزه دست او را کنار زد و گفت:”الان خانم افسری میبینه.شما که متحد هستید به خانم افسری بگید همگی میریم تشییع جنازه.” سوسن گفت:”من با شالیزه موافقم.الان میرم دفتر.” گلپر اعتراض کرد:”اگه در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرند نمی تونند کاری بکنند اما اگه جلو جلو خبرشون کنیم سخت میگیرندها!” سوسن توجه نکرد و رفت.چند دقیقه بعد برگشت و با خوشحالی گفت: -زنده بادشالیزه.اجازه همه رو دادند.خانم راستگو و خانموثوق هم گفتند به نمایندگی از طرف دبیرستان شرکت می کنند.کاش این افسر خطر می مُرد و همه راحت میشدیم.بنجول بزمجه هی سنگ می انداخت.می گفت برای یک نفر که نمیشه کلاس رو تعطیل کرد.با یک لحن تهدید امیز از خانم راستگو پرسید ، شما تعهد میکنی جواب اداره رو بدی؟خانم راستگو هم گفت ، نمیشه احساسات بچه ها رو ندیده گرفت.در ثانی همه در مقابل روشا وظایفی داریم.با این حرف ها زد توی پوز افسر خطر.آخ که بالاخره یک روز باید حال این عقده ای رو بگیریم.خانم راستگو یک معاونه این هم معاونه.اصلا قابل مقایسه نیستند. گلپر پرسید:”از دبیرستان میریم؟” -آره.قرار شد من گل بخرم. -تاج گل ، یا سبد؟ -تاج گل حسابی!خانم راستگو گفت پولشو دفتر میده. پایان فصل سوم ادامه دارد… فصل چهارم ورقه تعهد نامه در دست اقای شرقی بود.با لحنی هشدار دهنده گفت: -شالیزه میدونی تعهدنامه یعنی چی؟یعنی اینکه پا از اینچهار چوب بیرون بگذاری ، مدرسه حق داره بیرونت کنه.هم خودت امضاء کردی که تمام مفاد تعهدنامه رو قبول داری هم من باید امضاء کنم.چشم و گوشت رو باز کن.سرت فقط توی درس باشه.همین! -با این مقرراتی که شما گذاشتید ، هیچ روزی به مراسم صبحگاهی نمیرسم.امروز ازاولین چیزی که ایراد گرفتند همین بود.قول دادم از فردا به موقع سر صف باشم.لعیا خانم صبح ها خیلی فِس فِس میکنه.به من مربوط نیست خودتون باید جوابگوی دبیرستان باشید. -به لعیا خانم سفارش میکنم زودتر بجنبه. -تا او دو تا توله رو از خواب بیدار کنه و صبحانه بده و راه بیندازه دو ساعت طول میکشه.هر روز صبح اعصابم خرد میشه! -مقصود؟اگه فکر کردی با این بهانه ها میتونی راه فرار پیدا کنی ف در اشتباهی!

۳۲
شالیزه جیغش در امد:”من که گفتم خودتون بیایید و جوابگوی بازپرسی ها باشید.به جهنم که آبروی من میره.اینطوری بدتر فکر می کنند من چه کار کردم که شما این قدر مواظبم هستید و خونم رو توی شیشه می کنید!” -اگه ادم بودی اینطور نمیشد.تا اعتماد منو جلب نکنی وضع همینه! -کی به من فرصت دادید که اعتماد شما رو جلب کنم؟ -من حوصله بحث ندارم.الان باید سر صحنه باشم.اگه مامان تلفن کرد بگو فردا تلفن کنه.سر صحنه موبایل رو خاموش میکنم. -پس موبایل من چطور شد؟ -نمره های تِرم اول رو ببینم.بعد! -به لعیا خانم سفارش کنید صبح اینقدر فِس فِس نکنه. -الان عجله دارم.باشه برای بعد. -شب کی می آیید؟ -مقصود؟ -مقصود بخصوصی ندارم. -پس خداحافظ. -ورقه رو امضاء نکردید! -قبل از امضاء باید درست و حسابی با تو حرف بزنم. با رفتن پدر نفس راحتی کشید.از پشت پنجره نگاه کرد.او اتومبیل را از حیاط بیرون برد و رفت.تلفن صدایش میکرد.بی خبری از لیوسا کلافه اش کرده بود.شماره گرفت.کسی جواب نداد و رفت روی پیامگیر. میترسید پیام بگذارد.هنوز از سرنوشت نامه ای که بدست ستاره نامادری لیوسا افتاده بود خبر نداشت.گوشی را گذاشت.پشت میز نشست.درسها نخوانده مانده بود.همیشه از حفظ کردنی بیزار بود.به برنامه روز بعد نگاه کرد.هندسه ، جبر ، فیزیک داشتند.تنگ خلق گفت:”اَه…فردا که نیستیم درس حفظی نداریم.”


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>