رمان روناک – قسمت چهارم
روزهای باقی مانده از فصل دل انگیز بهاری هم گذشت. لحظات زندگی ناصر و پروین هم که انگار با خرمی بهار اجین شده بود می گذشتند و گویی گرمای تابستان هم در کنار طراوت زندگی شان ، بر این عشق و علاقه دامن می زد. هر چند زندگی ساده و به دور از تجملی داشتند اما سادگی و بی پیرایگی خود عاملی شده بود برای نزدیکی هرچه بیشترشان، حالا دیگر آهنگ زندگی شان معنای واقعی خود را یافته بود. ناصر صبح ها که به سرکار می رفت ، پروین خانه را مرتب می کرد و می آراست، خرید می نمود و نزدیک غروب که می شد غذا آماده می کرد و آنگاه روی ایوان کوچکشان آمده و به انتظار ناصر می ایستاد. حداقل هفته ای یک بار هم به خانه ی رحیم آقا می رفتند و کمی بعد آن ها به دیدنشان می آمدند. ناصر در محیط اداره برای بهبود وضع کار و در نتیجه زندگی اش از هیچ تلاشی فروگذار نبود. رئیس اداره به او قول داده بود که در صورت ادامه ی این روند ممکن است تا سال آینده او را به بخش بهتری منتقل کند. آن روز ناصر ساعتی زودتر از همیشه به منزل بازگشت. کارش در اداره تمام شده بود، بنابراین ماندن را جایز ندیده و به خانه برمی گشت. داخل کوچه تعدادی از زن ها مشغول آب پاشی و جارو کردن جلوی خانه هایشان بودند. بوی خاک داغ و تشنه ای که حالا خیس شده بود، در آن بعدازظهر تابستانی فضای کوچه را پر کرده بود. به مقابل در که رسید با کلیدی که همراه داشت آن را باز نمود. قدم که به داخل حیاط نهاد فکری به ذهنش رسید. در را آهسته
ک
۵۹
بست و پاورچین پاورچین خود را به کنار دیوار رساند. همچون دزدی که برای سرقت آمده باشد، لحظه ای ایستاد و گوش سپرد و چون صدایی نشنید چسبیده به دیوار از چند پله ی حیاط بالا رفت. به داخل خانه سرک کشید، ولی پروین را ندید. کفش هایش را با دست از پا درآورد و آنگاه وارد خانه شد. چند قدم که جلوتر رفت صدای آهسته ای شبیه به خواندن یک نغمه ی کردی به گوشش رسید. در اتاق کوچکشان باز بود و صدا از آن جا بیرون می آمد. بیرون اتاق ایستاد و از همان جا پروین را دید که نشسته بود. پروین چون پشتش به در بود ناصر را ندید. دستمال کوچک سفید رنگی در دست داشت و مشغول دوختن گل های ظریفی در اطراف آن بود. «:گلدوزی را از بدری یاد گرفته بود. به خاطر داشت موقعی که بدری این کار را به او یاد می داد به شوخی گفته بود پروین فکر می کرد که »انشاءالله وقتی شوهر کردی خودت یک دستمال خوب برایش می دوزی و هدیه می دهی. حتماً آن روی بدری اصلاً به خیالش هم نرسیده که ممکن است روزی او این کار را برای برادرش انجام دهد. پروین سوزن را از پارچه پایین می برد و بالا می آورد و همزمان ترانه ی لالایی را که به کردی بود زیر لب زمزمه می کرد. ناصر چند دقیقه ای همان جا پشت در ماند و گوش داد. تا به حال صدای پروین را این چنین دلنشین و غم انگیز نشنیده بود. کمی که گذشت تازه به یادش آمد که برای چه آن طور بی سر و صدا وارد خانه شده است. به آهستگی و احتیاط تمام چند قدم کوتاه به داخل اتاق برداشت. حالت شکارچی را داشت که بخواهد صیدش را غافلگیر و شکار کند. در دلش از دیدن عکس العکل پروین می خندید. به نزدیکی هدفش رسیده بود، اما دیدن عکس العمل پروین می خندید. به نزدیکی هدفش رسیده بود، اما ناگهان متوجه ی قرقره ی نخ زیر پایش نشد و پا را روی آن گذاشت. قرقره رو به عقب چرخید و تلاش ناصر هم برای حفظ تعادل بی ثمر ماند. پروین با شنیدن صدای پشت سرش از جا جهید و ناصر همان دم در جایی که او نشسته بود به سینه روی زمین افتاد. پروین مبهوت از این که چه اتفاقی افتاده است سرپا خشکش زده بود و رنگ به چهره نداشت. همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. ناصر به زحمت بلند شد و روی زمین نشست و پای چپش را با دست گرفت. پروین با تردید جلو آمد، کنار او نشست و با تعجب از چند روز پیش که ناصر از او خواسته بود که اسم وی را همراه با کلمه ی آقا صدا نزند و »ناصر چه شده؟«پرسید: او را فقط ناصر خطاب کند، پروین در انجام این کار سعی می کرد و اینک اولین بار بود که اسم او را به تنهایی صدا می زد، بدون هیچ عنوان و القابی. ناصر مچ پایش را کمی با دست مالید و سپس بی اختیار شروع به خندیدن کرد. پروین از این رفتارهای ناصر جا خورده بود. این موقع روز برگشتن، این طور وارد خانه شدن و حالا افتادن و بعد بی جهت خندیدند. یک دفعه نگران کی آمدی خانه که من « همسرش شد. ناصر که قیافه ی مضطرب پروین را دید از خنده ایستاد. پروین این بار پرسید: امروز ساعتی زودتر از اداره آمدم. می خواستم غافلگیرت کنم که یکهو نمی دانم چه بود «ناصر گفت: »متوجه نشدم؟ و بعد از این حرف اطراف را نگاه کرد. قرقره را که دید آن را برداشت و گفت: »که زیر پایم گیر کرد و افتادم زمین. پس از این به بعد «پروین لبخندی زد و گفت: »ناجی تو همین است.«آن را به پروین نشان داد و گفت: »خودش بود.« تا من هر وقت «ناصر چهره ی دلخوری به خود گرفت و گفت: »جلوی درها و توی اتاق ها چندتایی از اینها بیندازم. بعد با حالتی ساختگی مچ پایش را گرفت و با »ساعتی زودتر به خانه آمدم تا استراحت کنم پایم گیر کند و بیفتم. » خدا مرگم بدهد. خب بلند شو برویم دکتر. «پروین با نگرانی گفت: »فکر می کنم پایم شکسته است.«ناراحتی گفت: پروین که آثار ناراحتی و پریشانی در چهره اش مشهود » من پایم شکسته، چه طور بلند شوم؟ «ناصر ناله کنان گفت:
ک
۶۰
پس من بروم حمیده خانم را صدا بزنم. شاید شوهرش خانه باشد و بیاید که تو را «بود با عجله برخاست و گفت: و با این حرف به سوی در رفت که ناصر فوری از جا بلند شد و از پشت، دست او را گرفت و گفت: »ببریم بیمارستان. »نمی خواهد بروی. من پا می خواهم چه کنم؟ پای زندگی ام تو هستی.« پروین برگشت و چون لبخند را بر لبان ناصر دید دریافت که به او کلک زده. پروین پارچ آب را که قطعه ای یخ درون آن شناور بود همراه لیوان شیشه ای مقابل ناصر قرار داد. نگاهش به پای همسرش افتاد و بی اختیار لبخندی نه، «ناصر جواب داد: »به پایت، درد نداری؟«پروین صادقانه گفت: »به چی می خندی؟«زد. ناصر متوجه شد و پرسید: پروین گفت: »پروین، بیا امشب جایی برویم.«چند لحظه ای سکوت کرد و سپس با هیجان گفت: »چیزی نیست. نه، منظورم یک جایی است که برویم «ناصر گفت: » منظورت خانه ی رحیم آقاست. ولی ما که پریشب آنجا بودیم. « »گردش کنیم، مثل بقیه ی مردم. ما دائم توی این خانه نشسته ایم، تنها جایی هم که می رویم خانه ی رحیم آقاست. ناصر مثل این که تصمیمش »خب، چرا نمی گذاری جمعه برویم؟ تو حالا خسته از سرکار برگشته ای.«پروین پرسید: بعد از کمی مکث »ولی من اصلا خسته نیستم، برعکس دلم می خواهد از خانه بزنم بیرون.«را گرفته بود گفت: »طاق بستان چه طور است؟«پرسید: ناصر »طاق بستان؟ ولی تا آن جا راه زیادی است. تا برویم شب شده.«پروین گویی چیزی عجب شنیده باشد گفت: ما که پیاده نمی رویم، ماشین سوار می شویم. در ضمن مگر شب چه عیبی دارد؟ تو تا به حال موقع شب به «گفت: در حقیقت پروین فقط دوبار آن هم با خانواده ی جبارخان و فقط به خاطر مراقبت از بچه ها »طاق بستان رفته ای؟ پروین » زودباش، برو آماده شو تا برویم. «همراه آنها به طاق بستان رفته بود. ناصر یکباره از جا برخاست و گفت: بالاخره آن بیرون «ناصر گفت: »ولی من چیزی برای شام آماده نکرده ام. وقتی برگردیم حتما دیروقت است.«گفت: »چیزی برای خوردن پیدا می شود. حالا عجله کن و این قدر بهانه نیاور. ***** درختان کاج طاق بستان که در چهارفصل سال حجاب از تن نمی گیرند، محکم در جایشان ایستاده بودند و محکمتر از ریشه ی این درختان، کوه طاق بستان بود که چون سلطانی مقتدر و نیرومند بر مسند حکومت تکیه داده و شهر و مردمانش را می نگریست. درختان چون پوششی سبز قسمتی از دامنه ی کوه را پوشانده بودند. در پایین کوه و در دل آن، گنجینه ی با ارزشی جای داشت، طاق هایی که شاهان گذشته کنده و تصویر خویش را در آن ها به جای نهاده بودند. شاید پادشاهان پیشدادی به استواری و پایمردی این کوه بیش از سایر کوه های دیگر اطمینان داشته اند که یادگاری و در واقع امانت ارزشمند خود را به او سپرده اند. در مقابل طاق ها و در فاصله ی چند متری شان سرابی قرار داشت که آب زلال آن از دل زمین می جوشید. انسان با دیدن این مناظر ناخودآگاه به ذهنش خطور می کند که این کوه و درخت ها و سراب و طاق ها همگی عضوی از یک مجموعه اند و حیات هیچ یک بی دیگری امکان پذیر نیست. غروب بود که ناصر و پروین به آن جا رسیدند و مسیری را که از بین درختان می گذشت در پیش گرفتند و جلو رفتند. اشخاص زیادی در آن اطراف حضور نداشتند، اکثر کسانی هم که دیده می شدند جوانانی بودند که به دور از همه ی مشکلات زندگی آمده بودند تا ساعاتی را در کنار هم به قول خودشان خوش بگذرانند. ناصر همچنان پیش می رفت و پروین را هم تشویق به آمدن می کرد. هر چقدر که جلوتر می رفتند به دامنه ی کوه نزدیک تر می شدند. فاصله شان هم با سطح شهر بیشتر می گشت. از میان آخرین ردیف درخت ها که گذشتند، تخته سنگ های بزرگ و
ک
۶۱
» خسته شدی؟ « کوچکی مقابلشان ظاهر شد. ناصر نگاهی به پروین افکند و آثار خستگی را در صورتش دید. پرسید: ناصر اشاره به جند سنگ کرد و »نه زیاد ولی مدتی می شد که این قدر راه نرفته بودم.«پروین تبسمی کرد و گفت: آن جا چرا؟ معمولا مردم« پروین با تعجب پرسید: »بیا از این جا بالا برویم بعد همان جا استراحت می کنیم.«گفت: اگر بیایی آن بالا چیز جالبی «ناصر با اصرار گفت: »همین پایین، پای این درخت ها و روی سبزه های می نشینند. »نشانت می دهم. پروینی که من می شناسم می«و به دنبال حرفش خود از تخته سنگی بالا رفت. سپس دستش را دراز کرد و گفت: پروین از واژه ی دختر کوهستان خنده اش » تواند این کوه را هم فتح کند. پس زودباش بیا بالا دختر کوهستان. گرفت. چادرش را کمی جمع کرد و بعد دستش را به ناصر داد تا او را در بالا رفتن کمک کند. پس از عبور از چند صخره وبالا رفتن از آنها روی سنگی قرار گرفتند که سطح آن صاف بودو می شد آن را مکانی خوب برای نشستن چند نفر انسان خسسته در پای کوه قلمداد کرد . پروین سرش را بلند کرد و قامت برافراشتۀ پروین، اینجا را نگاه «کوه را که در آن غروب هیبتی بی مثال داشت مشاهده کرد. صدای ناصر را شنید که گفت: وقتی برگشت این بار مقابلش ودر حقیقت زیر پایش شهر قرار داشت .اکثر چراغ های شهر روشن بودند در »کن قسمت دیگر خورشید می رفت تا پس از یک روز نور افشانی در پشت یکی از کوه های دوردست جایش را به ماه شب بسپارد آخرین اشعه های نورانی اش اندک اندک در پس کوه فرو می رفت. پروین هیچ وقت شهر را این طور ندیده بود. از آن بالا احساس می کرد که همه شهر در دست او و از آن اوست واگر بخواهد میتواند به هر جایش برود و در هر نقطه اش زندگی کند. چون پرنده ای سبک بال احساس آزادی وبی نیازی می نمود. پروین مانند » از اینجا خوشت می آید؟ «ناصر با نفس عمیقی هوای پاک آنجا رابه ریه هایش فرستاد و بعد پرسید: واقعاقشنگ است.نمی دانستم از این بالا شهرمان این قدر ریباست. ماشین ها را «کودکی خرسند با شادی جواب داد: ناصر که خود نیز جندان اطمینان نداشت »ببین از اینجا چقدر کوچک بنظر می رسند.راستی ناصر، خانه ما کجاست؟ آن چراغ های پشت سر هم رامی بینی،به گمانم کمی پایین تر از آن جا باشد.البته چون «سمتی را نشان داد وگفت: ناصر به دور دست خیره شد؛جایی که فکر می کرد خانه پدرش در آن اطراف »هوا تاریک است زیاد مطمئن نیستم. قبلا با دوستانم گاهی برای تفریح یا «ناصر، توزیاد به اینجا آمده ای؟ناصر گفت:«:قرار دارد.پروین دوباره پرسید کوهنوردی به اینجا آمده ایم. بعضی وقت ها هم که فامیل یا دوستان پدر از شهر دیگری به کرمانشاه می آمدند،ان »ها را با ماشین به طاق بستان می آوردیم. یادت هست یک بار من وتو «یادآوری خاطرات گذشته ناصر را به خود مشغول کرد . پس از کمی سکوت ناصر گقت: همراه منصور و زیور و بچه هایشان آمدیم این جا؟زیور روی قالیچه ای که همراهمان آورده بودیم،نشسته بود وبا زنی همسن وسال خودش حرف می زد .منصور هم خوابیده بود. ولی من وتو تا موقع نهار با بچه ها بازی کردیم . آن »چه زوزهایی بودند!«بعد آهی کشید وگفت:»روز ها واقعا احساس می کردم هنوز یک بچه هستم. در حالی که پروین بدون غرض ای سوال »دلت برایشان خیلی تنگ شده،مگر نه؟«:پروین دیگر طاقت نیاورد وپرسید آنها نزدیکانم هستند،یعنی نباید دلم برایشان تنگ «را کرده بود اما ناصر طور دیگری برداشت کرد وگفت: پروین کمی فکر ».به خدا منظوری نداشتم، البته که باید از ندیدنشان دلتنگ بشوی «:پروین باعجله گفت»بشود؟ ببین ناصر،مدتی است که «کردو چون زمان موجود را بهترین فرصت برای پرسیدن سوالاتش دریافت با تردید گفت: می خواهم چیزی از تو بپرسم ولی از جوابت می ترسم.اما حالامی خواهم بگویم. تو را هم قسم میدهم به خدایی که
ک
۶۲
هرچه می خواهی بپرس،قول می دهم که راستش را «ناصر با اطمینان گفت:»بالای سرمان است که راستش را بگویی. »بگویم. من خوب می دانم که هیچ کدام از افراد خانواده ات با ازدواج ما راضی «پروین لحظه ای ساکت شد وبعد گفت: نبودند. به هر حال ازدواج ما دونفر نه فقط ازنظر خانواده تو بلکه از نظر خیلی های دیگر عجیب است .از طرفی هم من تا زمانی که در خانه پدرت بودم می دیدم و می دانستم که پدرت چقدر تو را دوست دارد ، حتی بیشتر از آقا منصور . حساب وکتاب همۀ زمین ها ودرآمدها دست تو بود .پدرت هم آرزو های زیادی برای تو داشت. ولی حالا که می بینم تو با آن ها کاری نداری وآنها را نمی بینی احساس گناه می کنم.فکر می کنم همه این ها تقصیر من است. ولی خدا شاهد است که من راضی نیستم به خاطر من خانواده ات را ترک کنی .البته می دانم همه این حرف ها را باید » زودتر از اینها می گفتم .ولی هیچ وقت فرصت پیش نیامد.ناصر این خیالات بد طوری آزارم میدهد. پروین سکوت کرد .منتظر بود ناصرهم حرفی بزند.پس از اندکی انتظار ناصر که کنار پروین نشسته وبه مقابل خیره پروین! من اگر دیگر پدرم وبرادرم را نمی بینم چند دلیل دارد که تو هم یکی از آن دلایل هستی. من «شده بود گفت: به خودم حق می دادم که همسر آینده ام را خودم انتخاب کنم نه دیگران .قصد داشتم که این موضوع را به طریقی عاقلانه وبدون جنجال عنوان کنم تا پدرم هم راضی بشود. اما بعد از آمدنم از تهران، ماجرای دیگری هم اتفاق افتاد که دیگر نتوانستم آن جا بمانم. پدرم با تحریک برادرم به من تهمت چشم داشتن به اموالش وبی لیاقتی را زد وبعد هم مرا آشکارا بیرون کرد. من هم تصمیم گرفتم انچه را که درنظر دارم انجام بدهم. می خواهم به خودم هم که شده ثابت کنم که می توانم در زندگی و کارم موفق بشوم،البته بدون کمک دیگران.پروین، من خانواده ام را برای همیشه ترک نکرده ام، فقط می خواهم مدتی را به دور از آن ها زندگی کنم. هر وقت هم پایه زندگی مان محکم شد پروین پرسید ».طوری که هیچ کس نتواند آن را خراب کند با سربلندی به همراه یکدیگر به دیدن پدرم می رویم چرا حالا نرویم ؟قول می دهم که اگر پدرت هر حرفی به من زد سکوت کنم وچیزی نگویم .او هم بالاخره کوتاه «: »می آید ، هر چه باشد او پدراست . به خاطر تو هم که شده ما را می بخشد. پروین، تو چرا این حرف را می زنی؟تو که پدرم را خوب می شناسی .می «:ناصر سری به افسوس تکان دادو گفت دانی اگر با این شرایط با هم به آنجا برویم چه می شود ؟او ازدواج ما را بدترین اهانت به خودش حساب می کند. البته شاید قبلاموضوع ازدواج ما را فهمیده باشد ، از طریق دوستان من یا آشتایان خودش در شهر ،به هر حال او آدم با نفوذی است.در هر صورت او هنوز از دست من به شدت عصبانی است.حتی اگر او حالا هم بخواهد فراموش کند ».نفوذ کلام بعضی ها در او مانع از این کار می شود پروین دیگر چیزی نپرسید . همه آن پرسش هایی که درذهن داشت با همین چند جملۀ تاصر از یاد برد . حرف از همین حا می توانم «:هایش تاحد زیادی او را آرام کرده بود.ناصر از جایش برخاست وخود را تکاند ، سپس گفت بوی ماهی کباب آن پایین را احساس کنم .بجنب که پیاده روی وکوهنوردی وهوای اینجا حسابی اشتهایم راتحریک پروین آخرین نگاه راهم به منظرۀ شهر افکند وبعد دونفری با احتیاط مسیر ».کرده است . تا دیر نشده برویم پایین آمده را برای بازگشت در پیش گرفتند. فصل ششم
ک
۶۳
ماه های ابتدایی زندگی ناصر وپروین قرین صفا خوشبختی بود . دختران رحیم آقا حسرت زندگی آنها رامی خوردند .آن هاکه پروین را تا چند ماه پیش تنها وبی پناه در خانه پدری خود می دیدند و به حالش دل می سوزاندند اینک شاهد این بودندکه او علاوه بر داشتن یک زندگی نسبتا خوب ، از شوهری مهربان و فهمیده هم برخوردار است .اما از آنجا که هیچ انسانی بدون ناراحتی ونگرانی نیست ، پروین هم از این قاعده مستثنی نبود،. او در عین سعادت گاهی اوقات دستخوش نوعی ترس واضطراب می شد . کاهی در رویا می دید که با خانواده شوهرش رابطه برقرار کرده وناراحتی ها را دور ریخته اند.آنگاه او به همراه ناصر به خانه جبار خان رفته و آن ها نیز با روی گشاده به استقبالشان آمده اند. درخیالش بچه های زیور و بدری را می دید که در حیاط خانه شان مشغول بازی هستند بدری را می دید که وقتی پس از مدت ها ناصر را می بیند او را در آغوش کشیده، سپس به او وپروین تبریک می گوید. در تصوراتش دیگر خانوادۀ ناصر او را به چشم کلفت خانۀ خود نمی نگریستند، بلکه وی را یکی از اعضای خانواده شان حساب کرده و با او مهربان بودند . اما وقتی که از دنیای خیالش جدا می شد، ترسی مرموز جایگزین .رویاهای شیرینش می شد . واقعیت تلخ تر ازآن بود که فکرش را می کرد. می دانست حتی اگر روزی جبار خان پسرش را ببخشد و با اون چون گذشته رفتار کند،تقریبا محال است که پروین دختر سیف الله، نوکر خانه اش و گدای خوان کرمش را به عنوان عروس خود بپذیرد.پس آزار دهنده ترین تصور اگر زمانی ناصر به خاطر پدر و برادرش یا سایر افراد مرا ترک کند یا «ممکن به سراغش می آمد. از خود می پرسید: او که در این مدت کوتاه زندگی زناشویی، همه عشق و محبتش را نثار ناصر »دیگر نخواهد آن وقت چه باید کرد؟ کرده بود حتم داشت که در صورت روی دادن چنین اتفاقی از غصه نابود خواهد شد.اما در پایان هر اندیشه ی بدی به درگاه خداوند دعا می کرد و از خالقش می خواست تا حافظ زندگیشان باشد و شوهرش را یاری نماید تا در کار و خدایا، خودت کمک کن و کینه «زندگی پیشرفت کند و روزی با سربلندی به نزد پدرش برود. اغلب با خود می گفت: و دشمنی را از دل خانواده ناصر بیرون ببر. من میدانم که ناصر چقدر دلش برای پدر و برادر و خواهر و بقیه تنگ »شده پس ای خدا یاری کن تا این ناراتی از میان برداشته شود. ******* روز ها در بطن هفته ها و هفته ها در دل ماه ها می گذرند.عبورشان چنان سریع و شتابنده است که انسان قبل از اینکه از آمدنشان با خبر شود می بیند که گذشته اند.آمدن و رفتنشان را یه اندازه ی گذر نسیمی بر روی صورت خود احساس می کنیم.بخصوص اگر این لحظه ها توام باش شادی و سعادت باشند که در آن حالت دیگر حتی آمد و شد سال ها را هم حس نخواهیم کرد.برای ناصر و پروین زمان این گونه در حال گذر بود. تقریبا یک سال و نیم از ازدواجشان می گذشت ولی هرگاه به گذشته می اندیشیدند به گمانشان همین دیروز بود که زندگی مشترکشان را آغاز نموده اند. اوایل آذر ماه پنجاهو هفت بود. دامنه ی تظاهرات و راهپیمایی های مردم علیه رژیم پهلوی که در آغاز در چند شهر ایران جریان داشت به تدریج به نقاط دیگر کشور هم کشیده شد به طوری که اینک تمام ایران در تب و تاب انقلاب می سوخت. مردم تنها راه چاره را مبارزه می دیدندتا بلکه با از بین رفتن رژیم شاه حکومتی مردمی روی کار آید که برنامه های آن با فرهنگ آن ها مطابق باشد و در این بین بیشترین نقش را جوانان پرشوری ایفا می کردند که خود را به دست
رمانی ها
۶۴
امواج پر تلاطم انقلاب سپرده بودند. مردمان باغیرت کرمانشاهی که از سال های گذشته، چه از زمان کشف حجاب رضاخانی و چه بی بندو باری های دوران محمد رضا شاه، سعی در حفظ ارزش های دینی و سنت های قومی خود داشتند، همصدا با ملت ایران پیش می رفتند.اما قشر عظیم مخالف شاه، چه در کرمانشاه و چه در سراسر کشور، چیره خواران اربابان که در واقع به عنوان رعیت محسوب می شدند و بودند، مردمانی که قسمت اعظم کار و تلاش کشور بر دوش آن ها بود اما کمترین حق را دریافت می کردند.مرد و زن و بچه در طول سال بر روی زمین های کشاورزی کار می کردند و در پایان این مالکان بودند که به سراغ دست رنج آن ها می آمدند و از آن همه نعمت حاصل از دل خاک، سهم اندکی را چون صدقه به رعیت خود داده و مابقی را همچون حق قانونی و شرعی خویش می بردند. و اکنون در آخرین ماه پاییز این فصل افسونگر سال باز هم روند حرکتی مردم ادامه داشت. هر چند که به خاطر نزدیک شدن زمستان هوا روز به روز سردتر از قبل می شد اما گویی که گرما و حرارت انقلاب سرما را هم از یاد مردم برده بود. ناصر مقابل در که ایستاد دست در جیب کتش فرو برد و کلید را بیرون آورد و پس از باز کردن آن وارد حیاط شد. وقتی می خواست داخل اتاق شود جلوی در ورودی یک جفت کفش زنانه دید که به چشمش آشنا آمد. فهمید که عصمت آن جاست.کمی تعجب کرد چرا که عصمت هیچ گاه آن موقع روز خانه ی آن ها نبود مگر هنگامی که به همراه شوهرش برای صرف شام به منطل آنها می آمدند.ولی حالا با توجه به نبودن کفش دیگری در آن جا دانست که رحیم آقا حضور ندارد. در را باز کرد و یالله گویان وارد شد. کسی داخل هال نبود. در حالی که کتش را در در این لحظه پروین و عصمت از آشپزخانه خارج شدند و لبخند زنان به او سلام »کجایی پروین؟«می آورد صدا زد: سپس رو کرد به عصمت و »سلام عصمت خانم، سلام پروین، شما توی آشپزخونه بودید؟«کردند. ناصر گفت: امروز را رفت قهوه خانه، موقعی که من آمدم «عصمت جواب داد:»خیلی خوش آمدید، پس رحیم آقا کجاست؟«گفت: »بنشین تا برایت چای بیاورم.«پروین گفت:» اینجا او هنوز برنگشته بود. ناصر روزنامه ی تا شده ای را از جیب داخلی کت خود درآورد و سپس به پشتی تکیه داد. عصمت چون کسی که اوضاع مملکت خیلی خراب است.مردم هر روز می ریزند توی خیابان و چه «حاوی اخبار مهمی باشد با هیجان گفت: شعار می دهند، بله درست است واقعا اوضاع بد جوری به هم «ناصر لبخندی زد و گفت:» می گویند؟نوک زبانم بود. خدا پشت و پناه جوان های مردم باشد. همین چند شب «عصمت گفت:»ریخته،همه جا پر شده از مامور های ساواک. پیش، دوتا مامور آمدند در خانه ی شهین خانم که چند خانه آن طرف تر از ما زندگی می کنند،بعد دستبند زدند به دست پسر بزرگشان که تازه از سربازی برگشته و او را با خودشان بردند. مادرش توی این چند روز مثل مرغ پروین با سینی چای وارد شد، عصمت دوباره لبخند »سرکنده دست و پا می زند. حتی نمی دانند که او را کجا برده اند. » حالا این حرف هارا بگذاریم کنار چایت را زودتر بخور که من خیلی دیرم شده. «زد و به ناصر گفت: ناصر از این کهچای خوردن او چه ربطی به رفتن عصمت دارد متعجب شد. اصلا از وقتی که از اداره برگشته بود متوجه ی برخی حرکات مشکوک پروین و عصمت شده بود. سرش را که بلند کرد و به آن دو نگریست آن ها را دید که آهسته بیخ گوش همدیگر چیزهایی می گویند.همین که متوجه نگاه او شدند،عصمت لبش را گزید و دیگر پروین »بفرمایید، من آماده ام.«حرفی نزدند. ناصر استکان را سرکشید. پس از کمی سکوت بالاخره گفت: » برای شنیدن خبر جدید شما خانم ها. دیگر چه نقشه ای کشیده اید؟ «ناصر پاسخ داد:»آماده برای چه؟«پرسید: اولا نقشه نیست و خبر خوش است، دوما برای شنیدن خبر خوش هم اول باید «عصمت لبخند مرموزی زد و گفت:
ک
۶۵
مژدگانی داد. فکر نکرده ای که چرا من تا این وقت روز اینجا مانده ام؟هوا دارد تاریک می شود. ولی من تا مژدگانی » نگیرم و خبرم را نگویم نمی روم. ناصر به یکباره نگاهی به پروین افکند و او را دید که سرش را پایین انداخته و با پولک های پیراهنش بازی می کند. فکری چون عبور یک شهاب نورانی در دل شب از مغزش گذشت. اما فورا محو شد چرا که نمی خواست پیش از شنیدن چیزی بی جهت خود را دلخوش کند. هر چند که آرزوی بزرگش همان تصور ذهنش بود که می خواست از مژدگانی شما پیش من محفوظ است، اگر می خواهید خودتان چیزی را بگویید وگرنه «زبان عصمت بشنود، پس گفت: خیالم از بابت انتخاب و سلیقه ات راحت است. پس خودت زحمت آن را «عصمت گفت:»انتخابش را بگذارید با خودم. »بکش. آقا ناصر، به سلامتی چند وقت دیگر « پس از این حرف او هم نگاهی به پروین انداخت و بعد با خوشحالی گفت: »صاحب بچه میشوید و تو هم پدر می شوی. مبارک است. ناصر ماتش برده بود. چه لحظه هایی که منتظر شنیدن چنین خبری بود. از هرگونه حرفی پرسید ((شما مطمئنید ؟)) عصمت خیلی جدی گفت : چه خیال کرده ای؟اگر با این سن و سال هنوز نتوانم بفهمم که چه زنی حامله است و چه زنی نیست که به چه دردی میخورم ؟ پروین دو ماهه باردار است .اگر هم شک دارید بروید پیش ماما.
لبان ناصر با لبخندی از صمیمدل باز شد و گفت : ((وقتی شما می گویید پس حتما همین طور است خدایا شکرت.)) او که تا حدودی از شنیدن این خبر جا خورده بودرو به پروین با دستپاچگی پرسید: ((حالت خوب است ؟ درد نداری؟ می خواهی ببرمت دکتر؟ شاید دارویی چیزی نیاز باشد.)) عصمت با خنده گفت (( چه خبر است شلوغش کرده ای؟ هنوز دو ماه بیشتر از حاملگی نگذشته است )) اندکی بعد ناصر از جایش برخاست و گفت : (( این طوری که نمیشود شما بنشینید تا من بروم شیرینی بگیرم زود برمیگردم .)) اما قبل از اینکه ناصر از اتاق بیرون برود عصمت چادرش را از گوشه اتاق برداشت ان را سرش کرد و گفت : (( من که دیگر باید بروم ان پیرمرد حتما حالا گرسنه توی خانه افتاده .)) پروین مقابلش ایستاد و گفت : (( حالا بنشینید ناصر میخواهد شیرینی بخرد.)) عصمت صورت او را بوسید و با عجله گفت : (( همیشه شیرینی شادیتان را بخوریم ولی دیگر خیلی دیر شده . به موقع خانه برسم شانس اورده ام. )) ناصر گفت : (( شما باشید من می روم دنبال رحیم اقا و او را هم می اورم اینجا .)) اما عصمت باز هم مخالفت کرد و گفت : (( قربان دستتان انشالله یک وقت دیگر .))
سپس از در خانه خار شد و همان جا از پروین خداحافظی کرد و اجازه نداد که او به داخل حیاط بیاید. اما ناصر عصمت را تا سر کوچه بدرقه کرد . بعد به نزدیکترین قنادی رفت و جعبه ای شیرینی خرید . نزدیک در خانه که شد چند تا از بچه های همسایه ها را دید که توی کوچه بی اعتنا به سوز سرمای دم غروب مشغول بازی بودند . نگاهشان که به جعبه شیرینی ناصر افتاد از بازی دست کشیدند و با چشم ان را دنبال کردند .ناصر کلید را در قفل در چرخاند و در همان حال متوجه نگاههای مشتاق بچه ها شد .برگشت در جعبه را باز کرد و ان را مقابلشان گرفت و به چهره معصوم و زیبایشان نگریست .وقتی در جعبه را بست نصف کمتری از شیرینی ها باقیمانده بود. اما از این که
ک
۶۶
شادیشان را با دیگران تقسیم کرد قلبا راضی و مسرور بود . صدای هیاهوی بچه ها را می توانست از پشت در بشنود که با چه شوقی از مزه شیرینی تعریف می کردند.
وقتی که پاییز بساط خود را جمع کرد به قول قدیمی ها ننه سرما با ان گیس های سفیدش قدم به شهرها و کوچه ها نهاد و ره اوردش را که برف و سرما بود به همه ارزانی داشت . هر روز که از زمستان سپری میشد ضربان قلب انقلاب هم تند تر می زد و خون تازه ای وترد رگ های ان میشد. تا اینکه در روز نهم دی ماه مردم اولین دستاورد مبارزات خویش را دیدند .واژه ((شاه رفت )) تیتر درشت روزنامه ها و خبر مهم رادیو و تلویزیون گشت .حدودا یک ماه بعد بود که دومین نتیجه انقلاب مردم حاصل شد و ان بازگشت رهبرشان به وطن بود .اما مهمترین و اصلی ترین قسمت کار که همانا پیروزی کامل مردم و انقلاب بود سرانجام به بار نشست و انقلاب پیروز شد . حال و هوای مردم در ان روزها توصیف نشدنی بود .انگار که ان سال بهار خیلی زودتر از سالهای قبل فرا رسیده بود.
جمعه شب ناصر پای رادیو نشسته بود . مثل روزهای اخیر سرودی انقلابی از رادیو پخش می شد .پروین نخ را با قیچی برید و سپس از زیر گره زد . کار دوختن بلوز بچگانه ای که دو روز میشد ان را شروع کرده بود تمام شد. ان را بالا اورد و روبروی خود گرفت .به نظرش که خیلی خوب شده بود .ان را برگرداند و بعد پرسید: (( ناصر ببین خوب شده ؟))
ناصر کتاب دستش را بست و به لباس نوزاد نگریست .سعی کرد که کودکشان را در ان لباس در ذهن تجسم کند. در جواب گفت : ((عالی شده فکر میکنم همین طور پیش برود .بچه که به دنیا بیاید نصف این خانه را لباس و وسایل او گرفته باشد .)) پروین به شوخی گفت : (( نکند حسودیت می شود ؟)) ناصر هم گفت : ((بر بخیل لعنت دلم می خواهد بچه مان از همه بچه های دیگر شیک پوش تر و نونوارتر باشد.)) پروین خنده ای کرد و گفت : (( از حالا فکر شیک پوشی او هستی . ولی بچه ها تا ده دوازده سالگی هم هرچه تنشان کنی و بهشان برسی میهمان دو سه ساعت است .چون دوست دارند بروند توی کوچه و مثل بچه های دیگر بازی و جست و خیز کنند .))
ناصر با لحنی کنایی گفت : (( حق با شماست .اما ما که هنوز نمی دانیم فرزندمان دختر می باشد یا پسر که این لباس ها را برایشان اماده کرده اید .منظورم این است که در مورد شاهزاده بودن یا ملکه شدن طفلمان تا اکنون چیزی ثابت نشده است. ))پروین بار دیگر خندید و بعد در حالی که لباس را با دقت تا می کرد گفت : (( تو نگران نباش . طرح و مدل لباس نوزاد مثل لباس بزرگتر ها نیست که دخترانه و پسرانه باشد . ولی من سعی کرده ام به هر دوتایش بخورد .)) ناصر با شیطنت گفت : ((شاید هم شانس اوردیم و دوقلو شد . یک دختر و یک پسر .)) پروین پرسید : (( ناصر راستش را بگو بیشتر دلت می خواهد بچه پسر باشد یا دختر ؟)) ناصر در چهره پروین دقیق شد و گفت : (( می خواهی مرا امتحان کنی؟ )) پروین فورا گفت : (( نه باور کن که بیشتر پدرها قبل از به دنیا امدن بچه
ک
۶۷
شان دوست دارند مثلا پسر باشد . خب چیز عجیبی نیست چون اگر دلشان پسر می خواهد برای این است که قبل از به دنیا امدنش نقشه ها و ارزوهای زیادی برایش دارند یا اگر هم دختر می خواهند همین طور.))
ناصر پس از کمی سکوت گفت : (( دروغ گفته ام اگر بگویم که من این فکر ها را نکرده ام اما در درجه اول دلم می خواهد بچه هر چه که هست سالم باشد .این هدیه خداوند هر چه که باشد عزیز و دوست داشتنی است. )) پروین بلوز نوزاد را برداشت که ببرد و ان را کنار سایر چیزهایی که خود او و عصمت تهیه کرده بودند بگذاردوقتی برگشت رو به ناصر گفت : (( فردا شنبه است .بهتر است بخوابی چون باید صبح زود بروی اداره . لباس هایت را اماده کرده ام و گذاشته ام سر جای همیشگی شان . )) ناصر بلند شد کتابش را روی طاقچه نهاد و گفت : (( شاید فردا اداره نروم.))
پروین از این گفته جا خورد . سابقه نداشت که ناصر بی دلیل از سر کارش غیبت کند .ناصر وقتی قیافه متعجب پروین را دید گفت : (( این چند روز اخر هم که سر کار می رفتم توی اداره کاری برای انجام دادن نبود من و ویسی که عملا بیکار بودیم . خب اتفاق کوچکی که نیفتاده انقلاب شده برای همین اداره ها تا مدتی نظم خاصی ندارند .باید صبر کرد تا کارها درست بشود .)) پروین خیالش اسوده شد و گفت : (( خودت بهتر می دانی اگر کاری نیست نرو )).
در این لحظه ناصر متوجه شعله های چراغ نفت سوز وسط اتاق شد که شعله ابی رنگ ان قرمز شده بود و می لرزید . شعله های ساکت و ارامی که اینک به تکان و لرزه درامده بودند . ادمی را در نظر انسان مجسم می کردند که در اثر نرسیدن اب و غذا به بی تابی و دست و پا زدن افتاده باشد. گویی که اینها هم جان دارند . ناصر به طرف حیاط رفت تا از روی انباری نفت بیاورد . می دانست چیز زیادی از ذخیره نفتشان باقی نمانده است. داخل حیاط که شد هجوم سرما به صورتش باعث گشت تا سرش را در یقه اش فرو برد . به اسمان نگاه کرد . بر چادر سیاه رنگ شب ابری دیده نمی شد .صاف بود و پر از ستاره های درخشان . صدای پارس سگی از دور سکوت شب را می شکست. بود و پر از ستاره های درخشان.صدای پارس سگی از دور سکوت را می شکست. *** عید هم فرارسید و مثل هر سال کار خود را با خانه های تمیز و آراسته،سفره هفت سین بالای اتاق،لباس های نو بچه ها و تبریک و عید دیدنی مردم آغاز نمود.همین ویژگی های منحصر به فرد باعث شده تا عید نوروز هر سال زیبا تر و با ابهت تر از سال قبل برگزار شود. عید ان سال هم برای ناصر و پروین مانند سال پیش با رفتن به خانه ی رحیم آقابرای تبریک عید شروع شد و بعد نوبت به دید و بازدید از دختران رحیم آقا و چند تن از همسایه ها رسید.پروین همچون عید سال گذشته منتظر بود تا شاید پیشنهادی از جانب ناصر مبنی بررفتن به خانه ی پدرش بشنود، اما گویا انتظارش ثمری نداشت. چرا که روز های عید یکی پس از دیگری می گذشتند و هنگامی که روز سیزده به پایان رسید، امید پروین هم تبدیل به یاس شد.باور نمی کرد که ناصر خانواده اش را فراموش کرده باشد.مگر میشد انسانی خاطرات بیست و چند ساله اش را
ک
۶۸
در ازای دوسال به فراموشی بسپارد؟ وقتی فکر می کرد که ممکن است جبارخان در این سال نو پشت گنجره ایستاده و به در خیره شده و هر چند وقت یکبار ساعت طلایی اش را از جیب کتش در آورده و نگاه می کند و منتظر است تا شاید ناصر از در حیاط وارد شود، بی اختیار احساسی آمیخته از غم و گناه به سراغش می آمد. در این مواقع سخنان یکی از زنان همسایه ناخود آگاه در گوشش زنگ می زد که گفته بود:زنی که بخواهد بین شوهر و خانواده اش جدایی بیندازد حتما بویی از انسانیت و عاطفه نبرده است. زن اگر شوهرش را دوست دارد باید خانواده شوهرش را هم مثل پدر و مادر خودش دوست بدارد. اغلب همسایه ها عصمت و رحیم آقا را به عنوان پدر مادر پروین می شناختند. پروین هم چون نمی خواست با گفتن حقیقت زمینه ی سوالات و حرف ها ی تازه را فراهم سازد، از این رو اجازه داده بود تا همسایگان گمان کنند که عصمتی که این اواخر اغلب روز ها به خانه آنها می اید را به عنوان مادری که نگران حال دختر و نوه اش است حساب کنند. ما برخی از زن های همسایه که استعداد خاصی در کنجکاوی در زندگی دیگران دارند چون در این دو سال هیچ گاه شاهد رفت و آمدی از خانواده ی ناصر به خانه ی آنها نبودند پس در نزد خود این موضوع را حمل بر کدورت و قهر پروین با خانواده شوهرش می دانستند. از این رو سعی داشتند تا به قول خودشان با نصیحت های دوستانه و خیر خواهانه او را متوجه کار اشتباهش کنند.در این بین نیز پروین هیچ نمی توانست بگوید الا با لبخندی تصنعی حرف های آن ها را تصدیق کند. *** روز به روز به وزن پروین افزوده می شد و باطبع راه رفتن و کار کردن نیز برایش مشکل تر می گشت. علاوه بر این ها هر چه به زمان وضع حمل که نزدیک تر می شد ترس و نگرانی اش هم بیشتر میشد.از واژه ای به نام زایمان که هنوز آ را تجربه نکرده بود می ترسید و از این که ممکن بود بچه اش سالم به دنیا نیاید وحشت داشت. هر وقت عصمت متوجه این حالات او می شد، دلداریش میداد و می گفت:”چیزی نیست. همه ی زن ها موقع اولین وضع حملشان همین طور هستند.ولی وقتی بچه به دنیا می آید، آن هم بعد از نه ماه،انگار کوهی از روی دوش ادم بر می دارند.مثل این که خود زائو هم عینهو بچه ای که به دنیا اورده، تازه متولد شده.همه اش در یک چشم به هم زدن می گذرد.بچه ی اول که به دنیا می آید، دیگر انسان برای دفعه های بعد ترسی ندارد.” و اثر همین کلمات به ظاهر ساده بود که پروین را تا حد زیلدی آرام می ساخت. حالا دیگر با نزدیک شدن آخرین ماه بهار همه چیز برای ورود عضو جدید خانواده آماده بود.ناصر در اغلب ساعات کار در اداره نگران حال پروین بود و دل و دماغ کار کردن نداشت.هرچند که از عصمت خواسته بود که این روزهای آخر را در خانه ی آن ها بماند تا اگر اتفاقی افتاد کسی در کنار پروین باشد، اما باز هم دلواپس بود.انگار ترس و نگرانی از آمدن اولین بچه در همه پدر مادر ها مشترک است. ولی این نگرانی ها نیز خود زیبا هستند. مانند انتظار برای آمدن مسافری از راه دور که او را ندیده ای اما می شناسی اش ، چهره اش را تا به حال ندیده ای اما برای دیدنش لحظه شماری می کنی.اینک این مسافر کوچک پیغام داده بود که به زودی از راه می رسد و تو چشم براهی و می ترسی که مبادا خدای ناکرده در مسیر راه اتفاقی ناگهانی برایش رخ دهد و این دیدار هرگز صورت نگیرد. مواقع بیکاری که ناصر و پروین توی اتاق می نشسشتند زمان تعیین اسم برای نوزاد بود.ناصر فهرست بلندی از نام های پسرانه و دخترانه تهیه کرده بود. وقتی اسم ها را برای پروین می خواند تا یکی را انتخاب کند، پروین پس از فکر کردن می گفت:”همگی قشنگ هستند، نمی شود یکی را پسندید.” آن گاه ناصر هم می خندید و می گفت:”پس
ک
۶۹
باید به اندازه این اسم ها بچه بیاوریم تا دیگر مجبور نباشیم یکی را انتخاب کنیم” ساعتی خود را با اسم ها سرگرم می کردند و در آخر چون نتیجه ای نمی گرفتند موضوع تعیین نام را به روز بعد موکول می کردند. همه این توجهات و انتطارت این عقیده را در باور دیگران بارور می کرد که این نوزادی که هنوز پا به هستی ننهاده بی شک موجود خوشبختی خواهد بود. ناصر از صبح که به اداره آمده بود دلشوره عجیبیس داشت. سعی می کرد تا با کار کردن فکر هخای گوناگون را از خود براند اما بی فایده بود. زیرا نه تنها آرام نمی گرفت بلکه در انجام کارها ی اداره نیز مرتکب اشتباه می شد و همین امر موجب می گشت تا جواد او را دست بیاندازد و سر به سرش بگذارد.جواد که حال ناصر را می فهمید قصد داشت تا با شوخی کردن و لطیفه گفتن او را از آن وضعیت دور سازد که در این بین تلفن اتاق کارشان به صدا درآمد. جواد گوشی را برداشت و بعد از سلام گفت:”بله، گوشی خدمتتان باشد تا صدایش کنم.” رو به ناصر کرد و گفت:”خانمی پشت خط با تو کار دارد” ناصر گوشی را گرفت و صاحب صدا را شناخت که گفت:” آقا ناصر خودت هستی؟” ناصر جواب داد:”بله خودم هستم. شمایید عصمت خانم؟” عصمت که گویی خیلی دسپاچه بود گفت:” من توی بیمارستان معتضدی هستم. پرئین را بستری کردند. پروین شماره ادارتان را به من داد تا شمارا خبر سازم. یک جوانیز هم شماره را برای من گرفت” ناصر شتابزده پرسید:”حالش چطور است؟”عصمت که مجبور بود به خاطر شلوغی بیمارستان داد بزند بلند گفت:”بچه هنوز به دنیا نیانده. طفلکی پروین خیلی درد می کشد. زنگ زدم بگویم اگر می توانی خودت را زود برسانی این جا، شاید دارویی لازم باشد”ناصر با عجله گفت:”خیلی خب. شما همان جا باشید من خودم را می رسانم.” سپس خداحافظی کرد و گوشی را نهاد. قبل از این که تصمیم به کاری بگیرد، جواد کتش را به دستش داد و با لحنی حاکی از اطمینان گفت:” تو برو خیالت از بابت این جا راحت باشد.عجله کن که به سلامتی تا پدر شدن تو هم چیزی نمانده.” پله های اداره را دوتا یکی پایین آمد.حتی به این مسئله هم نمی اندیشید که اگر رئیسش یا یکی از کارمندان اداره او را در حال خارج شدن از اداره با این وضعش ببینند چه جوابی باید بدهد. جلوی اولین ماشینی را که نزدیک شد را گرفت و ادرس بیمارستان را داد.با این که هنوز اواخر خرداد ماه بود و هوا آنقدر گرم نشده بود، اما سر و روی ناصر را گویی با آب شسته بودند. دست مال را از جیبش در اورد و دانه های عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد.کلافه بود. حرکت ماشین در نظرش خیلی کندمی آمد.در طول مسیر چند بار از راننده خواست تا تند تر براند. اتومبیل که جلوی بیمارستان ترمز کرد ناصر اسکناسی به راننده داد و از ماشین پیاده شد.صدای راننده را از پشت سر شنید که داد زد:”آقا بقیه پولتان.”اما توجهی نکرد و به سمت در بزرگ و سفید بیمارستان پیش رفت پشت در عده ای زن و مرد ایستا ده بودند و ظاهرا دربان اجازه ی ورود به آن ها را نمی داد. ناصر خود را از بین جمعیت بیرون کشید و به مردی که آنسوی در قرار داشت گفت:”باز کن کار دارم.” دربان گفت:” همه کار دارند ولی اگر قرار باشد که همه را به داخل راه بدهم که نمی شود.”ناصر که حوصله جر و بحث نداشت صدایش را بلند کرد و گفت:”من عجله دارم آن داخل به من احتیاج است”مرد دربان وقتی گفته ی ناصر را شنید نگاهی به سرتاپای او افکند.فکر کرد شاید او یکی از کارکنان یا دگتران بیمارستان باشد که در داخل به او نیاز است. هر چند که او را قبلا در آن جا ندیده بود.به ادازه ی وارد شدن یک نفر در را گشود و اجازه داد که ناصر داخل شود. داخل کریدور که گشت. مشخصات پروین را به پرستاری داد که او هم با انگشت به قسمتی از راهرو اشاره کرد.
ک
۷۰
هنگامی که به همان جایی که پرستار به او گفته بود رفت، چند در بسته را روبروی خود مشاهده کرد. نکی دانست که پروین در کدام اتاق است. با در ماندگی به در اتاق ها چشم دوخته بود که در یکی از اتاق ها باز شد و عصمت از آن بیرون آمد. وقتی چشمش به ناصر افتاد به سمت او آمد. ناصر مات و مبهوت عصمت را نگاه می کرد و منتظر شنیدن خبری از جانب او بود.عصمت جلو آمد. لبخندی زدو گفت:”چشمتان روشن. چند دقیقه پیش بچه تان به دنیا آمد.یک دختر سالم و خوشگل.”ناصر ذوق زده پرسید:”حال پروین چطور است؟”عصمت به در اتاق اشاره کرد و گفت:” حالش خوب است. دکتر گفته دو سه ساعت دیگر مرخص است.” ناصر سر به آسمان بلند کرد و از اعماق جان خدا را شکر کرد.احساس پدر شدن بیش از آن که تصورش را می کرد لذت بخش بود. *** یک هفته بعد در خانه ناصرو پروین شور و نشاط خاصی به چشم می خورد. دم صبحی طبق یک رسم دیرینه زائو و نوزاد پس از یک هفته به حمام رفتند. در ابتدا پروین به کمک عصمت و پروانه بچه را غسل داد. پس از این که مادر و طفل هر دو پاک و مطهر شدند، نوبت به مراسم نامگذاری رسید که آن نیز به عهده بزرگ جمع بود.رحیم آقا در بالای خانه نشسته بود و در اطراف هم عصمت و پروانه و یاور به همراه بچه هایشان حضور داشتند.پروین پیراهن گلداری که ناصر چند روز به عید مانده برایش خریده بود را بر تن و روسری سفید رنگی را بر سر داشت و طفل خود را چون گنجی در بغل گرفته بود و نگاه از چهره اش بر نمی داشت. رحیم آقا رو به پروین کرد و گفت:”دخترم بچه را بیاور این جا”پروین بلند شدو با احتیاط بچه را به او سپرد. رحیم آقا ابتدا دعاهایی را زیر لب زمزمه نمود و بعد با صدای بلند گفت:”صلوات بر محمد و آل محمد.” حاضران همه با هم صلوات فرستادند.رحیم آقا بچه را کمی بلند کرد و طرف راست سرش را نزدیک دهان خود برد.سپس در گوش راست او شروع کرد به خواندن اذان. نوزاد آرام و بی صدا بود.انگار نوای اذان برایش دلنشین تر از هر لالایی بود. نوه های رحیم آقا هم با کنجکاوی و شوقی بی اندازه این منظره را تماشا می کردند.بعد از خواندن اذان، آن گاه نوبت به خواندن اقانه در گوش چپ بچه فرا رسید. گفتن نام پدر و مادر نوزاد و همین طور اقوام و خویشان نزدیک هم جزءِ مراسم بعدی نامگذاری بود. وقتی که رحیم آقا نام اقوام خانواده ی پدر بچه را به زبان می راند، نگاه پرسشگر سایرین بر روی ناصر ثابت ماند. بالاخره مهم ترین قسمت مراسم که همگی منتظر آن بودند و همانا نام کودک بود فرارسید.رحیم آقا که قبلا اسم کودک را از ناصر شنیده بود نام روناک را در گوشه بچه خواند. کودک با شنیدن نام روناک لبخندی بر لب های کوچکش نقش بست.یکی از بچه ها گفت:”نگاه کنید از اسمش خوشش امده دارد می خندد.”اسم روناک را چند روز قبل از تولد بچه ناصر و پروین با توافق یکدیگر مشروط بر دختر بودن طفل انتخاب کرده و اکنون نیز از این انتخابی راضی بودند.تولد بچه باعث شده بود خوشبختی آن ها دو چندان شود. صدای خنده ها و گریه هایش گرما بخش زندگیشان شده بود.در این بین پروین خود را بیش تر از همه خوشبخت می دید.گاهی اوقات نمی توانست این همه خووشبختی را که به او روی آورده بود باور کند و بعضی اوقات هم از این همه سعادت بیم داشت.می ترسید که مبادا این روزهای زود گذر و خوش موقتی و گذرا باشد.در کل خودش را شایسته این همه موهبت الهی نمی دانست.شوهری داشت مهربان و صمیمی که عاشقش بود.خانه ای که آشیانه ی مهرشان محسوب می شد و دختری زیبا که بیشتر از جان دوستش دارد. به واقع هم که روناک کوچکشان بسیار زیبا و دوست داشتنی بود.اغلب کسانی که روناک را می دیدند عقیده داشتند که بچه به پروین شباهت زیادی دارد.روناک پوستی نرم و سفید داشت که به
ک
۷۱
برگ گل شباهت داشت.چشم های درشت و سیاه رنگش انعکاس چشم های پروین بود.لبهای کوچکش به هنگام باز شدن به غنچه ای می ماند که در حال شکفتن است.هر چند که بیشتر بچه ها در هنگام تولد این خصوصیات را دارند و مانند فرشته های کوچک در روی زمین هستند.اما در نظر همه ی پدر ها و مادر ها کودک خودشان آفریده ای یگانه و بی همتاست که نمی توان با هیچ موجود دیگری مقایسه نمود. و این باور در مورد ناصر و پروین هم صدق می کرد.به عقیده ی آن ها روناک دردانه ای بود که خدا برای آن ها ارزانی داشته بود.در مجموع این گوهر های یکتا احتیاج به مراقبت و نگهداری زیادی دارند، اما خداوند این توانایی را به مادر می بخشدکه حتی نیمه های شب هم به محض شنیدن گریه ی بچه اشاز خواب ناز بسدار شود و تا وقتی که طفلش را آرام نکند و نخواباند، چشم های خسته خود را بر هم ننهد.در مورد نیز همین طور است. هر چند که وظایف او با زن متفاوت است. لیکن هدف یکی است.کسی که پدر می شود می کوشد تا با تلاش بیشتر وسایل راحتی خانواده اش را فراهم سازد.مسئولیت سنگین پدری را در کنار همسرش می پذیرد.حالا خود را کامل تر از گذشته می بیند و وقتی که می بیند آسایش و راحتی همسرش در سایه ی کار و همت اوست، از هر کوششی دریغ نمی کند تا زمانی که بار خود را به سرمنزل مقصود برساند.ناصر از روزی که پدر شده بود و در حقیقت عضو جدیدی به خانواده دو نفرشان اضافه شده بود، تصمیم گرفت که تلاش خود را مضاعف کند. او از زمانی که در اداره شروع به کار کرده بود، به خاطر برخی مسائل شخصی و جریانات بعد از انقلاب تا کنون نتوانسته بود که از نظر موقعیتی جایگاه بهتری را در آن اداره پیدا کند. هرچندر لیاقت او در کارش برهمه ثابت شده بود اما می بایست صبر می کرد تا زمان مناسب فرا برسد و اینک احساس می کردکه آن زمان موعود نزدیک است.می دانست که این فرصت طلایی را نبایدبرای لحظه ای هم از دست داد . صبح ها که سر کار می رفت به امید پیشرفت قدم در اداره می نهاد و زمانی که ساعت بازگشت از اداره فرامی رسید به شوق دیدار همسر و فرزندش، به شتاب خود را به خانه می رساند. برخی از همکارانش از جمله جواد می خواستند که کمی از وقتش را با آنها باشد. و ساعتی را دور از مشکلات زن و بچه و زندگی دور هم خوش بگذرانند. برای آن ها خیلی عجیب بود که مردی تا به این حد به زندگی اش وابسته باشد.اما فقط ناصر خود عمق این علاقه و دلبستگی را می فهمید. او دیگر مسری را به غیر از خانه تا اداره و بعد محل کار تا خانه را نمی شناخت.آن گردش های دوران تجرد و آن لحظه های خوش زودگذر ایام جوانی را دیگر در شان خود نمی دید. *** بعد از ظهر پنچشنبه ای از شهریور ماه که اداره تعطیل شدناصر در مسیر برگشت به خانه در حال تهییه برنامه ای برای فردا بود.،چرا که می خواست روز جمعه زن و فرزندش را به گردش ببرد.هنوز به نتیجه ی خاصی نرسیده بود که به خانه رسید.وارد حیاط که شد یکراست به سوی حوض رفت و چند مشت پیاپی آب به صورتش زد. دانه های درشت آب از صورت و لای دستانش فرو می ریخت در زیر ور خورشید می درخشید. هوا هنوز هم در طول روز گرم بود ولی اکنون با حرکت کردن خورشید به جانب مغرب هر لحظه از گرمای هوا کاسته می شد و جای آن را خنکای مطبوعی می گرفت.داخل اتاق شد و پروین را دید که روناک را روی پاهایش ذاشته و آرام آرام تکان می دهد.صدای لالایی خواندن پروین همزمان با ورود ناصر به اتاق قطع شد.پروین می خواست بلند شود اما وقتی بچه را دید که در حال خوابیدن است، همان طور نشسته به ناصر سلام کرد.ناصر نیز سلام کرد و سپس به سمت روناک رفت.کنار او زانو زد و گونه های نرم و برجسته او را بوسید. همین که ناصر سرش را
ک
۷۲
عقب برد روناک چشمانش را گشود و به پدر لبخند زد. پروین گفت:” انگار این نیم وجبی خیال خوابیدن ندارد. یک ساعت است که اورا روی پاهایم تکان می دهم.” ناصر لبخند کودکش را که دید طاقت نیاورد، او را از روی پاهای پروین برداشت و گفت:”این خوشگل خانوم چشم به راه باباش بوده ، خی معلوم است که خوابش نمی برد.” پس از این حرف با دستانش روناک را تا جایی که می توانست در هوا گرفت و شروع به چرخیدن کرد.خنده های روناک نشان می داد که او هم از این کار لذت می برد.شاید هم شوق و هیجان روناک از آن کار مانند شادی پرنه ی کوچکی بود که برای اولین بار پرواز می کند. ناصر همان طور که دور خودش می چرخید مثل این که تعادلش را از دست داده باشد به یکباره به زمین نشست. اما در همان حال روناک را محکم بر سینه فشرد تا مبادا به زمین بیافتد. پروین با دیدن این صحنه شتابان خود را به ناصر رساند و روناک را از دستان او گرفت.به ناصر نگاه کرد که چگونه سرش را بین دو دستش گرفته بود و دندان هایش را روی هم می فشرد. پروین سراسیمه پرسید:”چه شده ناصر؟ حالت خوب است؟”اما در جواب او ناصر چیزی نگفت.پروین برای ثانیه هایی درمانده و مضطرب ایستاده بود و نمی دانست چه کند، اما یک دفعه گویا که به خود آمد. بچه را روی متکا نهاد و خودش به آشپزخانه رفت و خیلی زود با لیوانی آب قند برگشت.کنار ناصر نشست و در حالی که قند ها را با قاشق در آب حل می کرد به او نگریست.دستپاچگی و تشویش به خوبی در رفتارش نمایان بود.چند دقیقه ای که گذشت، حال ناصر تا حدودی بهتر شد.سرش را بلند کرد و چون کسی که از خواب بیدار شده باشد نگاهش را به اطراف چرخاند.پروین با صدایی بغض کرده پرسید:”حرفی بزن ناصر دارم نصف عمر می شوم یکدفعه چی شد؟” ناصر که سعی داشت حال خودرا طبیعی جلوه دهد لیوان را از پروین گرفت و گفت:”چیزی نیست نفهمیدم چطور شد که سرم گیج رفت و جلوی چشمام سیاه شد.”پروین گفت:” حتما گرما زده شده ای.شاید هم فشارت پایین آمده.تو این روزها به خاطر کارهای اداره به کلی از خودت غافل مانده ای.اصلا باید چند روزی را مرخصی بگیری و توی خانه استراحت کنی.”ناصر آرام گفت:” نگران نباش حالا که طوری نشده،حال روناک چطوراست؟ یک لحظه فکر کردم از دستم افتاد.”پروین به روناک اشاره کرد که انگشت در دهانش گذاشته بود و آن را می مکید و گفت:” بچه طوریش نشده قدیمی ها می گویند بچه ها تا وقتی که پا بگیرند فرشته ای همیشه با آنهاست و مراقبشان است.”ناصر لبخند کمرنگی زد و گفت:”مثل اینکه فرشته ی این بچه خیلی فرز است،چون به موقع کمکش کرد.اگر خدای ناکرده اتفاقی برایش می افتاد هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم.”پروین گفت:”الحمدالله که بخیر گذشت.تو را به خدا تو هم از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش.حالا هم بلند شو وبرو بخواب تا حالت سر جایش بیاید.” پروین متکا را که زیر سر همسرش نهاد،کمی بعد پلک های بی حال ناصر روی هم افتاد و خوابش برد.پروین نگاهی به چهره ی خسته ی ناصر در خواب و بعد نظری به روناک افکند که فارغ و بی خیال از هر نگرانی و غصه ای پاهایش را در هوا تکان می داد و با آن ها بازی می کرد.به یاد حرف عصمت افتاد که بارها گفته بود:”بخت اولاد بسوزد.هرکاری بتوانی برایش می کنی.حاضری دار و ندارت و حتی جانت را هم فدایش کنی تا مبادا چشم زخمی به او برسد.نفست به نفس او بند است.آه اگز بچه هم نصف محبت و وفای پدر و مادر را داشت آن وقت چه می شد؟”پروین حالا به وضوح دیده بود که ناصر با وجود درد و ناراحتی باز هم در درجه ی اول دلواپس روناک و سلامتی وی بود و وقتی که او را صحیح و سالم دید آنگاه خودش هم آرام گرفت.
ک
۷۳
هنگامی که برای بار دوم چنین حالتی حتی شدید تر از قبل به ناصرآن هم موقع کاردر اداره دست داد باز هم آن را به حساب خستگی و گرما نهاد.اما وقتی که اواسط آبان ماه مشغول جا بجایی گلدان های حیاط بود بار دیگر همان حالت به سراغش آمد و سبب گشت تا گلدان شمعدانی را که در دست داشت به زمین بیافتد و چند تکه شود.دقایقی بعد وقتی که حالش کمی بهتر شد و چشمش به تکه های شکسته ی گلدان افتاد،ترسی هشدار دهنده او را به فکر فرو برد.اندیشید که اگر به جای آن گلدان روناک را در دست داشت آن وقت چه اتفاقی می افتاد؟نتوانست این تصور آزار دهنده را بیش از این در ذهن نگه دارد و خیلی زود آن را از ضمیرش بیرون راند.اما تصمیم گرفت که از آن پس بیشتر مراقب کارهایش باشد. با گذشت زمان سردرد هایی که به مرور شدید تر می شدند نیز به آت حالت افزوده گشت.در طی این مدت پروین بارها از او خواست تا به دکتر مراجعه کند،اما ناصر هر بار پس از پیدا کردن چنین حالی و برطرف شدن درد به گمان اینکه این بار آخرین دفعه ی آن بوده و دیگر چنین وضعیتی به سراغش نخواهد آمد رفتن به نزد دکتر را به تاخیر می انداخت نمی خواست به خود بقبولاند که ممکن است به نوعی بیماری مبتلا گشته و نیاز به درمان داشته باشد.تا اینکه آن روز دیگر نتوانست در مقابل اصرار های پروین مقاومت کند و به او قول داد تا در اولین فرصت نزد دکتر برود.از طرفی حالا خود نیز در مورد بیماریش احساس عجیبی داشت.اکنون دیگر نمی توانست سردردها وسرگیجه ها را به گرمای هوا و خستگی ربط دهد. ناصر ساعتی زودتر از اداره بازگشت.پروین روناک را به یکی از همسایه ها سپرد و آنگاه همراه شوهرش روانه ی دکتر شد.چیز زیادی از پاییز آن سال باقی نمانده بود.باد سردی میان کوچه ها و لای شاخه های برهنه ی درختان می گذشت.وقتی وارد مطب شدند چند نفر دیگر هم درآن جا حضور داشتند.بوی دارو و الکلی که به مشام می رسید حس بیماری و ناخوشی را حتی به انسان سالم نیز تلقین می کرد.منشی دکتر که دختر جوانی بود پس از دریافت مبلغ ویزیت شماره ی نوبت ناصر را روی برگه ی کوچکی نوشت و آن را لای دفترچه ی بیمه اش به او داد.ناصر دفترچه اش را که گرفت کنار پروین روی صندلی های چیده شده ی پای دیوار نشست.پروین نگاهی گذرا به افرادی که داخل مطب بودند انداخت.آثار رنج و بیماری را می شد به وضوح در چهره ی آنها دید.نگاه پروین این باربرصورت ناصر ثابت ماند. ناصر ساکت و خاموش به نقطه ای خیره شده بود.پروین نمی دانست که شوهرش در چه فکر است اما مطمئن بود که آن نگاه و چهره ی شاداب و سرزنده ی وی این روزها تا اندازه ایرنگ پریده و لاغر شده است.موقعی که منشی نوبت آنهارا اعلام کرد،ناصر ازپروین خواست که همان جا منتظر او باشد.وارد اتاق که شد در قسمت بالای آن و پشت میز،مردی تقریبا پنجاه ساله با موهایی جوگندمی که روپوش سفید رنگی بر تن داشت دیده می شد.ناصر سلام کرد و دکتر همراه با تبسمی جواب او را داد.ناصر با اشاره ی او روی صندلی مخصوص بیمارنشست.دکتر رویش را به جانب ناصر چرخاند و گفت:”خب جانم،تعریف کن بیماریت چه است؟”ناصرجواب داد مدتی است که دچار سرگیجه و سردرد می شوم طوری که دیگر نمی فهمم در اطافم چه می گذرد.هر بار هم شدید تر از قبل است.”دکتر موشکافانه پرسید:”قبلا هم سابقه ی این دردهارا داشته ای؟”ناصر گفت:”تا سه ماه پیش که به هیچ وجه.اما حالا مدت سه ماهی می شود که این دردها به سراغم می آیند.اوایل فقط سرگیجه بود ولی الان سردرد های خیلی بدی دارم.”دکتر این بار پرسید:”توی این مدت داروی خاصی هم استفاده کرده ای یا نزد دکتر دیگری هم رفته ای؟”ناصر پاسخ داد:”پیش دکتر دیگری که نرفته ام.دارو هم به جز چند تا قرص سردرد چیز دیگری مصرف نکرده
ک
۷۴
ام.”دکتر سرش را تکان داد و گفت:”بسیار خب انشاءالله که مسئله ی مهمی نیست.اما بهتر است که از سرت عکس گرفته بشود تا علت بیماریت بهتر مشخص شود.”سپس در حالی که داخل دفترچه چیز هایی را یادداشت می کرد به ناصر گفت:”برایت نوشته ام تا به بیمارستان دویست تختخوابی بروی و آنجا از سرت عکس بگیرند.تاریخ بیست و هفتم آذرماه را نوشته ام.عکس را که گرفتی آن را می آوری پیش خودم.اصلا ممکن است که علت این ناراحتی ها عصبی باشد که آن وقت با مصرف دارو حل می شود.فعلا دارویی برایت تجویز نمی کنم تا بعد از دیدن عکس که مطمئن شوم.” پروین چشم به در اتاق دوخته بود.همین که در باز شد و ناصر بیرون آمد به سمت او رفت و با عجله پرسید:”دکتر چه گفت؟”ناصر امیدوارانه جواب داد:”چیز مهمی نیست فقط باید چند روز دیگر بروم بیمارستان دویست تختخوابی تا از سرم عکس بیندازند.”پروین پرسید:”عکس برای چه؟”ناصر لبخندی زد و گفت:”برای اطمینان از اینکه همسر سرکار خانم صحیح و سلامت است و هیچ گونه کسالتی در وجود شریفشان نیست.” از مطب خارج ووارد خیابان شدند.سپس از میان جمعیتی که در حال حرکت بود راه خودرا گشودند و پیش رفتند.مغازه دارها کرکره ی دکانشان را پایین می کشیدند و آن ها که کنار خیابان و توی پیاده رو بساط خود را گسترده بودند،اینک در حال جمع کردن آن ها بودند.میوه فروش هایی که به وسیله ی چرخ جنس خود را به فروش می رساندند اکنون با روشن کردن چراغ های توری،سعی داشتند تا بدین وسیله ساعاتی بیشتر کار کنند،کنار خیابان شلوغ بود و همه برای رفتن به خانه عجله داشتند.به محض رویت ماشینی خالی همزمان چندین نفر مقابل آن را گرفته و سعی می کردند تا گوی سبقت را از دیگران بگیرند.چراغ های شهر نیز یکی پس از دیگری روشن می شد و این ها همگی حکایت از آن داشت که ساعات کار و دوندگی آن روز هم به پایان رسیده و شب را باید به امید رزق و روزی فردا استراحت کرد.بالاخره ناصر هم توانست اتوموبیلی بدون سرنشین بیابد.سپس به همراه پروین سوار شدند و در صندلی عقب آن جا گرفتند.بجز آن ها دو نفر دیگر هم سوار شدند و آنگاه ماشین حرکت کرد. زمان برای پروین به کندی می گذشتت،نگرانی بابت دور بودن از روناک آزارش می داد.هنگامی که ماشین نزدیک کوچه شان از حرکت باز ایستاد و آن ها پیاده شدند،پروین بر سرعت قدمهایش افزود.ناصر با خنده پرسید:”چه خبر است؟مسابقه ی دو گذاشته ای؟”پروین لحظه ای درنگ کرد و گفت:”دلواپس روناک هستم.حتما خیلی گرسنه اش شده.” وقتی جلوی خانه شان رسیدند ناصر در را باز کرد و همان جا کنار در ایستاد.پروین هم به در خانه ی همسایه رفت.در که باز شد زنی در آستانه ی آن پدیدار گشت.کمی بعد زن به داخل برگشت و این بار با روناک بازگشت.پروین کودکش را از زن گرفت و پس از تشکر از او خداحافظی کرد.وارد حیاط که شد روناک را محکم در بغل فشرد و چند بار او را بوسید و گفت:”عزیز دلم دختر نازم دلم برایت تنگ شده بود.تو چطور؟دل کوچکت برای مامان تنگ نشده؟…”و همان طور که قربان صدقه ی بچه اش می رفت به اتاق آمد.آنگاه به یادش افتاد که هنوز شام درست نکرده است.تشکچه و متکای روناک را روی زمین پهن کرد و بچه را روی آن نهاد.به ناصر که داشت لباس هایش را عوض می کرد گفت:”حواست به روناک باشد تا من شام را آماده کنم.”ناصر کنار طفلش روی فرش دراز کشید و مشغول بازی با او شد.پروین از توی آشپزخانه پرسید:”دکتر نگفت چه ساعتی بروی بیمارستان؟”ناصر گفت:”نه،ولی باید موقعی بروم بیمارستان که وقت بشود همان روز،عکس را به دکتر نشان بدهم.”بعد ا زکمی مکث گفتم:”این بار خودم تنهایی می روم.”
ک
۷۵
پروین دست از کار کشید کنار در آشپزخانه آمد و پرسید:”برای چه؟”ناصر گفت:”به هر حال این زن همسایه منطورم حمیده خانم است،خودش هم بچه ی کوچک دارد.درست نیست که هرروز مزاحمشان بشویم.”پروین فکری کرد و گفت:”خب می گذارم پیش دایه عصمت.”ناصر مستقیم به پروین نگریست و گفت:”آن وقت خودت چه می کنی؟امروز که رفتن و برگشتنمان یک ساعت طول کشید این قدر دلواپس بودی و برای دیدن روناک لحظه شماری می کردی وای به حال دفعه ی بعد که کارمان چند ساعت طول می کشد.پس همان بهتر که تو پیش بچه بمانی.این طوری هم خیال تو راحت است هم من.”پروین دیگر حرفی نزد،به آشپزخانه برگشت و این نشان از قبول گفته ی ناصر داشت. *********************** از پله های مطب که پایین آمد مثل انسان های درمانده ای بود که قدرت ردک و فهم خود را از دست داده باشند.به مرده ای متحرک شباهت داشت که روحش را در مکانی نامعلوم به جای نهاده باشد.بی هدف در میان موج آدمها پیش می رفت.پاهایش پیکر او را به دنبال خویش می کشاند ولی خودش هم نمی دانست که برای چه و به کجا می رود!حرکات و گفتار مردم در نظرش شکل دیگری یافته بود.انگار نگاه رهگذران بر او همراه با نوعی دلسوزی و ترحم بر سیمای یک بیمار دردمند بود.شوق زندگی به یکباره از وجودش رخت بربست و هم اکنون تنها چیزی که در برابر دیدگان خود می دید هاله ای سیاه و خاکستری رنگ بود که اطرافش را در بر می گرفت. در مسیر پیاده رو چند بار بی اختیار به عابران تنه زد،اما حتی به اعتراض و پرخاش آنهاهم توجهی نکرد.دلش می خواست جایی برود که از وجود مخلوق دو پا خالی باشد.حتی میل رفتن به خانه را نیز نداشت.گویی از همه چیز و همه کس فرار می کرد،حتی از خودش.پس از ساعتی راهپیمایی و پرسه زدن،وقتی به خودش آمد که خویش را در مکانی خلوت و ساکت دید.هنگامی که به دقت پیرامونش را نگاه کرد دریافت که ناخواسته به محلی قدم نهاده که با خانه ی پدرش فاصله ی چندان یندارد.نظری بر درختان بلند قامت کوچه افکند.اسمان را لایه ای ابر سفید پوشانده بود.مثل اینکه فلک خیال باریدن داشت.مانند چشمان ناصر.اما بغضی که در گلوی هردو گره خورده بود مانع از ریزش قطرات اشکشان می شد.سوز سردی می وزید.سرما و تاریکی مردمان رابه داخل هانه هایشان فراری داده بود و در آن ساعت کسی در آن حوالی پیدا نبود.تنها صدای جریان اب در داخل جوی باریک کوچه بود که زندگی و زنده بودن را به یاد انسان می انداخت.ناصر بی اعتنا به سرما وتاریکی هوا روی سنگی که در نزدیکی اش قرار داشت نشست و به صدای آب گوش سپرد.چشمانش را بست و دعا کرد که وقتی دیدگانش را می گشاید همه ی اتفاقات چند ساعت قبل را در خواب دیده باشد.آنگاه در رختخواب نیم خیز شود و به کابوسی که بر او گذشته بود بخندد.اما موقعی که چشم باز کرد خود را در همان کوچه ی خلوت،کنار همان جوی آب و دردل آن سوز سرما یافت و این بار درعالم بیداری چهره ی دکتر در برابرش ظاهر گشت و گفته های او در گوشش طنین انداخت.جملاتی که هر کلمه اش شراره ای بود که آرزوها و امیدهای ناصر را به نیستی می کشاند. وقتی دکتر عکس گرفته شده از سر ناصر را چند دقیقه با دقت از زوایای مختلف مشاهده کرد مدتی سکوت نمود.قبل از اینکه حرفی بزند چند آزمایش و تست بدنی از او به عمل آورد و در آخر هنگامی که ناصر با بی صبری از او پرسید:”آقای دکتر بیماری من چیست؟”دکتر پس از کمی تامل پاسخ داد:”پس از دیدن عکس و بررسی آزمایش ها متاسفانه باید بگویم که غده ای در سر شما وجود دارد که در اصطلاح پزشکی به آن تومور مغزی می گویند.”
ک
۷۶
و بعد برای اینکه ناصر را با بیماری اش بیستر آشنا کند گفت:”این تومور با غده،توده ای اط سلول هاست که به تدریج در مغز ساخته می شود.هرچه هم از زمان تشکیل آن بگذرد،بزرگتر و خطرناکتر می شود.تمام آن سردرد ها و سرگیجه های شما از نشانه ها و عوارض اولیه ی این تومور بوده.”ناصر به سختی پرسید:”این تومور تا حالا به چه اندازه ای خطرناک شده؟”دکتر خیلی صریح پاسخ داد:”شما تا حدودی دیر اقدام به درمان کردید و اکنون وضعیت چندان خوبی ندارید.” سپس دکتر شروع به صحبت درباره ی درمان کرد و این که نباید کمترین زمان را هم از دست داد و یادآور شد که فقط در حال حاضر با مصرف دارو می توان تا حدی از پیشروی بیماری جلو گیری کرد برای درمان قطعی یا همان عمل جراحی می بایست به تهران رفت که در صورت انجام جراحی هم شانس بهبود شما پنجاه پنجاه است.ناصر هزینه ی درمان را از دکتر پرسید.وقتی جواب او را شنید دیگر نتوانست حرفی بزند.از مطب بیرون آمد و در کمال نا امیدی راه کوچه پس کوچه های شهر را در پیش گرفت تا به این وسیله خویشتن را در میان مردم گم کند.هر چه بیشتر فکر می کرد کم ترنتیجه می گرفت.همه ی درها را به روی خود بسته می دید.نمی دامین که در برابر این ازمایش سخت زندگی چه تصمیم اتخاذ کند.هزینه ی درمان بسیار بالا بود.در صورتی که اطمینان می داشت که با عمل جراحی معالجه می شود با زهم جای امیدواری بود.اما اینک در مقابل کاری قرار گرفته بود که امکان موفقیت در آن مساوی با امکان شکست در آن بود.در این بین تنها سرمایه و دارایی او خانه اش محسوب می شد که با فروش آن هم نمی توانست مبلغ لازم را تهیه کند.هر گاه که تصویر خانه و تصور فروش آن به فکرش می رسید،فورا آن را دورمی کرد.آن جا سرپناه زن و بچه اش بود.به خود حق نمی داد که به خاطر انجام کاری که به موفقیت آن مطمئن نبود خانواده اش را آواره و دربدر کوچه ها کند.سرش را عقب برد و بر دیوار آجری پشتش تکیه داد.این بار قیافه ی پدر در خاطرش نقش بست.مطمئنا تهیه هزینه ی درمانش برای پدرش کار سختی نبود اما ناصر نمی خواست که برای انجام این خواسته نزد وی برود.او هنگامی که خانه ی پدرش را ترک کرد قسم خورده بود که روزی با سربلندی نزدشان یرگردد.ولی حالا که به این موضوع می اندیشید دریافت که نمی تواند پس از این مدت پیش پدر برود و از او تقاضای پول کند.آیا به او نخواهند گفت که :”زمانی برگشته ای که بازهم محتاج کمک مالی هستی!که بعد از چند سال تنها بهانه ی پول تو را به اینجا آورد!” ناصر به هیچ وجه ظاقت شنیدن این حرف ها را در خود نمی دید.به یاد آورد در طی این مدت هر بار که به در خانه ی پدر رفته بود تا او را ببیند هر دفعه با عکس العمل توهین آمیز ساکنان خانه روبرو شده بود و در آخر بی آنکه موفق به دیدار پدرش شود،او را به نحوی حقارت آمیز از آن جا رانده بودند.ناصر هم هر بار دلشکسته تر از پیش باز می گشت.او هیچ گاه در این رابطه با پروین یا فرد دیگری حرفی نزده و این برخوردهارا چون رازی آزاردهنده در سینه ی خود نگه داشته بود. او اجازه داده بود تا اطرافیان او را به عنوان انسانی که خیلی زود زحمت های پدرش را به فراموشی سپرده و قید او وسایر بستگانش را زده است حساب کنند.از آخرین باری که به در خانه ی پدرش رفته بود تقریبا دو ماهی می گذشت.رمضان مستخدم به او گفته بود که جبار خان به همراه پسر و عروس و نوه هایش به تهران رفته اند و تا چند ماه دیگر برنمی گردندوناصر از شنیدن این خبر شوکه شده بود چرا که هیچ وقت سابقه نداشت در چنین وقتی از سال پدرش وسایرین به تهران یا شهر دیگری مسافرت کنند.در نزد خود حدس زد که شاید این هم از ترفند های تازه ی منصور بود تا به این طریق دوباره او را از خود طرد کنند.بار دیگر یاد یماری به سراغش آمد.به آسمان چشم
ک
۷۷
دوخت.افکار گوناگونی که بر سرش که در واقع مرکز بیماری اش هم محسوب می شد هجوم می آوردند،قدرت تصیم گیری را از او گرفته بود.مغموم ومتکوب نشسته و در ژرفای اوهام و خیالاتش غوطه وربود که صدای اذان مغرب که از مسجدی در آن نزدیکی بر می خاست او را متوجه خود کرد.موذن که باصدای غم انگیز و در عین حال دلنشینی اذان می گفت در ناصر حالتی عجیب به وجود آورد.هر چه بیشتر گوش می داد بیشتر احساس سبکی و آرامش می کرد تا آنجا که روح و جسمش در آن ترنم سحرانگیز غرق شد. وقتی اذان به پایان رسید ناصر هم از جایش برخاست.نمی توانست بفهمد که در این کلمات روحانی و مقدس چه چیزی نهفته است.شاید معجزه ی خداوند در این واژه ها مستتر بود که او را دراندک زمانی این قدر آرام ساخته بود.حالا دیگر به نظرش مشکلات و ناراحتی هایش به آن سختی که دقایقی قبل فکر می کرد نبود.به ساعتش نگاه کرد وبا آگاه شدن از زمان، با عجله به سمت خیابان حرکت نمود.می دانست که پروین از دیر کردن او تا این وقت خیلی نگران شده است.از اینکه در برابر این پیشامد تا این اندازه ضعف از خود نشان داده بود، از خودش بدش می آمد.پس از پیاده شده از ماشین ، با قدم های بلند و شتابزده خود را به خانه رساند.همین که در را باز کرد و وارد حیاط شد، پروین را دید که از پله ها پایین آمده وبه سوی او می »سلام، چرا اینقدر دیر کردی؟داشتم از دلواپسی می مردم.«آید.پروین سراسیمه پرسید:
رفتن به بیمارستان و عکس و آزمایش دادن کمی طول کشید .فقط «ناصر قیافه ی آرامی به خود گرفت و جواب داد: ناصر پس از سرهم بندی علت دیر امدنش ، کنار حوض » من که انجا نبودم ، صف بیماران از اینجا تا سر کوچه بود. رفت ودست وصرتش را شست وبا دست خیس شلوار خاک گرفته اش را تکاند و سپس با تنی خسته بر لبه ی سنگی حوض نشست. ناصر از جمله ی» با دست وروی خیس تو ی این سرما نایست.زبانم لال مریض می شوی. «پروین کنارش آمد و گفت: آخر پروین در دل خنده اش گرفت.می دید که همسرش از سرما خوردن او می ترسد وای به روزی که حقیقت بیماری اورا بفهمد.با خود عهد بست که فعلا واقعیت را به پروین نگوید واجازه بدهد که خیال وی از بابت سلامتی او راحت باشد.بلند شد وبه درون رفت.روناک در گوشه ای از اتاق خوابیده بود.گرمای داخل اتاق جسم خسته و »بالاخره نگفتی دکتر چه گفت؟«سرمازده اش را نوازش داد.پروین چای را مقابل ناصر نهاد و پرسید: چیزی نیست.دکتر گفت همه اش مربوط به اعصاب است.مقداری دارو نوشته و گفته باید سر ساعت «ناصر پاسخ داد: فکر می «ناصر منتظر بود که پروین از شنیدن این خبر خوشحال شود ، ولی برعکس او با ناراحتی گفت:» مصرف کنم. کردم حالا که شریک زندگی ات هستم، شریک غم ودردهایت هم هستم وهر اتفاقی که بیفتد من هم از ان باخبر می »شوم ، ولی انگار اشتباه می کردم. منظورت « ناصر یکه ای خورد.یک ان فکر کرد که شاید پروین از اصل موضوع باخبر باشد.پس با تردید پرسید: »چیست؟خب معلوم است هرچیزی که بشود تو هم باید آن را بدانی. مگر دکتر نگفته که بیماری تو عصبی است.خب ، این یعنی این که فکر تو زیاد است ، «پروین با همان لحن گفت: یعنی هر ناراحتی یا مشکلی باشد توی دلت نگه میداری وگرنه سن وسال زیادی از تو نگذشته که بخواهی ناراحتی اعصاب پیدا کنی.خیال می کردم از زندگی ات راضی هستی ، ولی حالا می دانم که تو چقدر گرفتاری و فکر وخیال
ک
۷۸
داری وحتی حاضر نیستی به من که زنت هستم دلیلش را بگویی.من علت اصلی این ناراحتی ها را می فهمم ولی به »خدا من راضی نیستم که تو به خاطر دوری از پدر وبرادرت و بقیه این طور درد بکشی. ناصر دریافت که پروین رفته رفته گفته های اورا طوری دیگر معنا می کند. او که قصد داشت به طریقی خیال پروین نه پروین، تو « را آسوده کند، اینک می دید که بیشتر موجبات پریشانی او را فراهم ساخته است، پس با عجله گفت: داری یک طرفه قضاوت می کنی .بیشتر مردم این دوره و زمانه این بیماری را دارند.دست خود ادم هم نیست.انسان که خودش دنبال فکر وخیال نمی رود بلکه این ها هستند که می آیند سراغ ادم.من نگران زندگی مان هستم، فکر کارم هستم و این که ایا می شود بعد از دو سه سال پست بهتری را به من بدهند! خب ، البته قسمتی هم مربوط به »پدرم و ندیدن او می شود. سرانجام ناصر توانست پس از قدری توضیح دادن پروین را قانع وخیالش را تا اندازه ای راحت کند.پروین گویا » پس داروهایت کجاست؟ «چیزی یادش آمده باشد پرسید: دیر وقت بود ، داروخانه ها بسته بودند.فردا وقتی که از اداره بر می گردم ، سر راهم داروها را می «ناصر گفت: »گیرم. پس داروهایت را سر وقت بخور .این قدر هم فکر وخیال نکن.خودت همیشه می «پروین با حالتی ملتمسانه گفت: » گفتی کارها درست می شود.باید امیدمان به خدا باشد و دلسر نشویم. امید به خدا .همین باعث امید باعث شده که من حالا اینقدر راحت توی خانه ام نشسته «ناصر پیش خود تکرار کرد: »باشم و چیزی به روی خود نیاورم. ناصر روزها سرکار می رفت و به هنگام غروب به خانه بر می گشت.پروین نیز چون سابق به کارهای خانه می رسید واز روناک نگهداری می کرد.در ظاهر روال عادی زندگی شان جریان داشت و چیزی تغییر نکرده بود.ناصر داروهایش را سر وقت مصرف می کرد ولی تنها خود می دانست که ارامش ایجاد شده توسط داروها موقتی است ودر این بین همه ی سعی اش را می کرد تا خود را در مقابل پروین وسایرین سالم نشان دهد.اما گاهی مواقع که درد بالا می رفت، ناگزیر نمی توانست پنهان کاری کند ودر برابر رنج وبیماری اش سر تسلیم فرود می آورد.در چنین اوقاتی اگر در اداره بود، همکارش جواد از او می خواست تا کمی استراحت کند وسپس به عنوان یک دوست یا برادری بزگتر او را نصیحت می کرد که بیشتر مراقب سلامتی اش باشد و حتی المقدور به پزشگ بهتری مراجعه کند. اگر آخر «هم در خانه بود ودچار آن جالات می شد، پروین داروهایش را شتابان به او می رساند وبغض کرده می گفت: چرا این دکتر ها نمی توانند یک بیماری ساده را هم درمان کنند؟شاید هم همه ی این دردها به خاطر این داروها ی و ناصر در این لحظات تنها چیزی که می توانست بفهمد و درک کند دردی بود که »جورواجور است که تو می خوری؟ در سرش وجود داشت و اورا چون انسانی ناتوان به زمین می انداخت. با فرارسیدن بهار ، سردردها و سرگیجه ها ی ناصر تبدیل به تشنج های سختی شد که هر چه زمان می گذشت، فاصله شان کمتر و مدت انها بیشتر می شد.در برابر دیدگان پروین ، ناصر روز به روز ضعیف تر ورنجورتر می شد.زمانی که ناصر به اداره می رفت ، پروین می ماند وعقربه های ساعت که با حرکتی کند وصدای تیک تاکی یکنواخت لحظه به لحظه بر نگرانی او می افزودند و آرامش را از او سلب می کردند.بی قرار و مضطرب در خانه راه می رفت و دعا می کرد که در حین کار اتفاقی برای شوهرش نیفتد وسلامت به خانه باز گردد.صدایی در درونش
ک
۷۹
برو خانه ی آقا سید و « فریاد می زد که مریضی ناصر بیش از یک بیماری اعصاب است.عصمت با تاکید به او می گفت: غلط نکنم «یا بعضی مواقع هم می گفت:»بگو تا دعایی برای آقا ناصر بکند.هرکس خانه ی آقا رفته، ناامید برنگشته. چشمتان زده اند.امان از دست بعضی ها که دوست ندارند خوشبختی هیچ کس را ببینند.چشمشان مثل نیش مار سمی است.خدا نکند کسی را بزند.ببین پروین چه می گویم.هر روز که آقا ناصر سر کار می رود یا بر می گردد یک مشت اسپند دود می کنی.اول دور سر شوهرت ، بعد توی تمام خانه می گردانی.این طوری هرچه نظر بد هست از خانه تان البته عصمت خود نیز به درستی گفته هایش ایمان نداشت.اما از انجا که او هم چون بقیه »و خودتان دور می شود.. کاری از دستش ساخته نبود، بنابراین آنچه را که به عقلش می رسید پیشنهاد می کرد تا بلکه نتیجه ای هرچند ناچیز ، حاصل شود.پروین هم ،هر انچه را از اطرافیان می شنید به کار می بست، اما هر چه می کرد، می دید که بیماری ناصر نه تنها بهبود نمی یابد، بلکه روز به روز حالش بدتر می شود.دیگر تحمل نداشت که گوشه ای بایستد ونظاره گر ذره ذره آب شدن ناصر باشد.تا اینکه ان روز بعد از ظهر پس از اینکه روناک را به عصمت سپرد ، راهی مطب دکتر شد.نشانی مطب ار به واسطه ی یک بار امدن به آنجا ان هم چند ماه پیش می دانست.وارد مطب که شد به دلیل عجله برای زودتر رسیدن نفسش به شماره افتاده بود.خودش هم به درستی نمی دانست که به چه منظور به انجا امده است.اما به نظرش برای کمک به ناصر ، آمدن به نزد پزشک او ، اولین گام در این مسیر بود.دقایقی بعد وارد اتاق بفرمایید ببینم مریضیتان « دکتر شد، سلام کرد وروی صندلی نشست.دکتر به سمت او چرخید و گفت: الحمدالله فعلا مرضی ندارم که بخواهم با«پروین با به یاد آوردن بیماری ناصر بدون اراده وبا ناراحتی گفت:»چیست؟ منظورتان را نمی فهمم خانم.اگر «دکتر با تعجب پرسید:»یک بار دکتر رفتنیک عمر مریضی را برای خودم بخرم. دکتر متعجب تر »به خاطر مریضی شوهرم امده ام.«پروین گفت:»بیمار نیستید پس برای چه تشریف اورده اید اینجا؟ خودش یکبار به اینجا آمد که ای کاش نمی امد.از «پروین جواب داد:»پس چرا خودشان نیامده اند؟«از قبل پرسید: ». وقتی که پیش شما آمده و ان داروها را می خورد حالش بدتر از قبل شده »اسم شوهرتان چیست؟ «دکتر که تا آن لحظه چیزی از حرفهای پروین دستگیرش نشده بود پرسید: هرکس دیگری هم جای او بود الان حال خوبی «دکتر با شنیدن نام بیمارش گفت:»ناصر رادمنش.«پروین گفت: » نداشت.نکند شما منتظرید شوهرتان با چند بسته قرص خوب بشود با اینکه از من توقع معجزه دارید؟ »مگر یک ناراحتی اعصاب پیست که درمانش این همه سخت باشد؟«پروین با بی حوصلگی گفت: نارحتی اعصاب! نیم دانم خانم یا شما مرا دست انداخته اید یا واقعا از چیزی خبر «دکتر پوزخندی زد و گفت: »ندارید؟مگر شوهرتان به شما حقیقت را نگفته؟ »چه حقیقتی ؟«پروین با ترس وتردید پرسدی: در مورد مریضی اش و این که یک غده توی سرش هست که حتما تا به حال اندازه ی یک تخم «دکتر پاسخ داد: ».کبوتر شده من تعجب می کنم که چطور همسرتان موضوع به «دکتر وقتی قیافه ی مبهوت و رنگ پریده ی پروین را دید گفت: این مهمی را به شما نگفته.از حرف های شما می شود نتیجه گرفت که حتما تا الان هم کاری برای درمان نکرده.من به پروین دیگر چیزی نمی فهمید ونمی شنید.فقط لب های دکتر را می دید که باز وبسته می »او توصیه کرده بودم که… شود.غمی به اندازه ی همه ی غم های دنیا روی قلبش سنگینی می کرد و توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.
ک
۸۰
پروین به خود امد واین دفعه نتوانست »خانم رادمنش، با شما هستم.«دکتر وقتی متوجه حال او شد چند بار صدا زد: حالا باید چه کار «خودش را کنترل کند.به یکباره اشک پهنای صورتش را پوشاند.به سختی میان گریه هایش گفت: »کنم؟ چند ماه قبل، وقتی همسرتان پیش من امد، بعد از عکس گرفتن و آزمایش «دکتر سری به تاسف تکان داد و گفت: دادن، همان موقع به او گفتم بادی هرچه زودتر درمان را شروع کرد.خانم رادمنش، بگذارید حقیقت رابه شما بگویم، آن وقت هم خیلی دیر شده بود.اما امیدوارم بودم تا ایشان با رفتن به تهران وعمل جراحی به وسیله ی یک جراح خوب معالجه شوند.اما حالا بعد از گذشت پنج ماه زنده بودنش هم کار خداست.البته فکر می کنم سهل انگاری در این کار از طرف شوهرتان به خاطر هزینه ی زیاد عمل باشد.اما شما هم می دانید که هیچ چیز مهمتر از سلامتی » انسان نیست. حالا چه؟اگز از فردا ترتیب «پروین اینبار عاجزانه مثل اینکه بخواهد به زور سخن امید بخشی از دکتر بشنود گفت: »رفتن را بدهیم وشوهرم برای عمل به تهران برود امیدی هست؟