رمان روناک – قسمت سوم
زیور روی مبل نشست،یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت:عاقبت عاشقی،آن هم عاشق یک دختر گدا شدن بهتر از این نمی شود.خوب شد آقا بزرگ به موقع فهمیدند و گرنه معلوم نبود چه می شد!آبروی همه می رفت.من جواب پدر و مادرم را چه می دادم؟بدری با خشم به زیور خیره شد و با غیظ گفت:تو دیگر خفه شو،هیچ کس نداند ما که می دانیم پدر و مادرت از کجا امده اند،پس بیخود حرف نزن.زیور که نمی توانست این اهانت را نادیده بگیرد خواست جوابی دهد که منصور فریاد زد:بس کنید دیگر.زیور تحمل نیاورد.بلند شد و به اتاق کناری رفت.ناصر لباس ها و لوازم شخصی اش را که در ساک نهاد ،چند جلد از کتابهایش را هم کنار آن ها جا داد.نمی دانست که این جدایی از خانواده اش تا کی به طول می انجامد .ولی مسلما زمان زیادی لازم بود تا اتفاق آن شب فراموش شود و به قول معروف دل او و پدرش با هم صاف شود.در ساک را بسته و از اتاق بیرون آمد.هنگامی که از پله ها پایین می آمد،صدا از کسی شنیده نمی شد انگار در این دقایق پر از تشویش سکوت تنها کاری بود که از دست ساکنان خانه بر می امد .به وسط حال که رسید خطاب به همه گفت:خداحافظ.سپس به پدرش که همچنان مانند مجسمه های باستان ایستاده بود و به یک نقطه خیره شده بود نگاهی کرد.بعد به سمت میز رفت .سویچ ماشین را روی آن گذاشت و گفت:خدانگهدار پدر.اما جبار خان هیچ عکس العملی از خود نشان نداد.ناصر که از هال خارج شد،بدری طاقت نیاورد و خواست که در پی او برود تا شاید کاری کند،ولی صدای خان او را بر جایش میخکوب کرد :گوش کن بدری ،اگر بخواهی دنبالش بروی حق نداری تو هم پایت را این جا بگذاری .از همان راهی که رفتی می روی و پشت سرت را هم نگاه نمی کنی. بدری درمانده و مایوس بود.با چه ذوق و شوقی به کرمانشاه آمده بودند و و تصمیم داشتند تا پایان تعطیلات نوروز را بمانند.اما حالا با این اوضاع و احوال آن هم در اولین روز آمدنشان دیگر تحمل یک شب ماندن را هم در خود نمی دید.منصور در اتاق را پشت سرش بست و بعد جسم سنگینش را روی تخت انداخت.از خودش بدش می آمد.خود را مقصر اصلی این ماجرا می دید.نمی دانست چرا این کار را با ناصر کرده است.ناصری که آزارش به هیچ کس نرسیده بود.شاید همین خوبی زیاد برادرش آتش کینه و حسد را در دل او افروخته بود.به هر حال کار از کار گذشته بود.ناصر که از خانه بیرون نرفت،جبار خان یک آن احساس ندامت کرد.اما خیلی زود غرور بر او چیره شد و به خودش حق داد که جواب گستاخی و نمک نشناسی پسرش را این گونه دهد.در گذشته به هیچ وجه تصورش را هم
ک
۴۰
نمی کرد که زمانی پسرش را از خانه بیرون کند.با خود گفت:ناصر بدترین کاری که یک فرزند ممکن است در حق پدرش بکند را در حق من کرده ،حالا هم بگذار سختی بکشد تا قدر عافیت را بداند. در تاریکی شب پیاده در کوچه ها و خیابان ها شروع به قدم زدن کرد.صدای شادی و خنده و تبریک سال نو از درون بعضی از خانه ها به گوش می رسید .سکوت آرامبخش شب ،ناصر را به یاد خاطرات خوش گذشته انداخت .زمانی که پسر بچه ی بیش نبود و به همراه پدر و برادر و خواهرش به روستا می رفت.خاطرات ماهی گرفتن از روخانه ی قره سو.اولین تجربه ی شکار و سوارکاری آن هم در کنار پدر ،همگی جون نمایش یک فیلم از مقابل چشمانش می گذشت.شب قبل از عید از خوشحالی خوابش نمی برد.روز عید که می شد پدر دست در جیب می کرد و به او و منصور و بدری سکه ی به عنوان عیدی می داد.بوی خوش عود و اسپند خانه را پر می کرد.نوکرها از چند روز قبل خانه را تمیز کرده ،وقتی نوروز می رسید همه چیز آماده بود. رفتن به خانه ی اقوام و دوستان آن هم در عید چقدر برایشان لذت بخش بود.هر سه از بچگی همیشه با هم بودند.انگار نبودن مادر علتی شده بود برای نزدیکی هر چه بیشتر آنها.پدر که دایما درگیر کارها و زمین هایش بود پس آن ها بودند و دنیای زیبای کودکی شان. سرما رفته رفته آزارش می داد.یک ساعتی می شد که از خانه بیرون آمده بود .می بایست جایی را پیدا می کرد تا شب را زیر سقف آن به صبح برساند.نمی خواست به منزل آشنایان یا دوستانش برود.چرا که خوش نداشت دیگران از ماجرای پیش آمده ی بین او و پدرش باخبر شوند.نور لامپ های روشن یک مسافرخانه در آن سوی خیابان او را متوجه خود ساخت.بدون این که تردیدی به خویش راه دهد به طرف مسافرخانه پیش رفت.همین که قدم به داخل نهاد ،مردی میانسال را دید که پشت میز ایستاده بود و دفتر مقابلش را ورق می زند.ناصر سلام کرد و گفت:یک اتاق می خواستم.مرد پس از چند لحظه تامل گفت:شانس آوردید یکی از اتاق ها خالی است.این موقع سال اتاق خالی کم پیدا می شود.حالا چند شب می مانید؟ناصر پاسخ داد:معلوم نیست. مرد شناسنامه ی ناصر را از او گرفت و پس از این که چیزهایی را توی دفتر یادداشت کرد ،کلیدی را به او داد و گفت:از پله ها که بالا رفتید دست چپ،دومین اتاق.ناصر تشکر کرد و در جهت مسیری که مرد راهنمایی اش کرده بود حرکت نمود.در اتاق را باز کرد و داخل شد.اتاقی بود تقریبا دوازده متری که کف آن با موکت قهوه ی رنگی پوشیده شده بود.یک تخت خواب زهوار درفته هم در یک طرف آن قرار داشت.اتاق امکانات خوبی نداشت اما برای کسی که از خانه رانده شده بود خود غنیمتی به شمار می آمد.از ظهر تا به حال چیزی نخورده بود.ولی اصلا احساس گرسنگی نمی کرد.تهمت ها و توهین های نزدیکان در آن شب ،روح و جسمش را اشباع کرده و دیگر جایی برای حس چون گرسنگی باقی نگذاشته بود. * * * همزمان با بیداری خورشید و آغاز کارش و پایان یافتن حکومت چند ساعته ی شب ،ناصر نیز از جا برخاست و بعد از شستن دست و صورت و خوردن صبحانه ی مختصر ،از مسافرخانه خارج شد .پس از ساعتی قدم زدن در شهر و سنجیدن تمام جوانب کار ،بالاخره در انجام تصمیمش راسخ شد و به جانب بانک به راه افتاد.می خواست ثابت کند که می تواند بدون اتکا به دیگران روی پای خود بایستد.او این موضوع را بارها ثابت کرده بود.ااما این بار بیش از هر کس دیگر می خواست که صحت آن را به خود ثابت کند چرا که پس از شنیدن حرف های شب قبل پدرش ،در
ک
۴۱
توانایی خود کمی شک کرده بود.قصد داشت همه ی پس اندازش را از بانک دریافت کند و با آن زیر بنای یک زندگی مستقل را پایه ریزی کند.این پول متعلق به خودش بود و اگر اندکی شک داشت که از آن پدرش است به آن دست نمی زد.ولی حالا که از سوی پدرش رانده شده بود نمی توانست دست روی دست بگذارد تا شاید دگر بار پدرش او را ببخشدو چون گذشته به زنگی ادامه دهد.او اینک خود را هدف دارتر از قبل می دید .هدف هایی که در ان فقط مسئله ی ملک و پول و سود مطرح نبود. پس از گرفتن پول که قدم نخست به شمار می آمد گام بعدی را هم در جهت یافتن خانه برداشت.موجودیش این اجازه را به می داد که به وسیله ی آن خانه ی کوچک و وسایل اولیه ی یک زندگی را خریداری کند.خانه های زیادی را دید ،اما هر کدام در نظرش دارای اشکالاتی بود.یکی در محله ی بدی قرار داشت.دیگری خیلی بزرگ یود.خانه ی را هم که پسندید قیمتش از توان او خارج بود. سرانجام پس از چند روز دوندگی و پرس و جو،از طریق یکی از دوستانش خانه ی پیدا کرد که از هر جهت مناسب حال او بود ،خانه ی جمع و جور و نقلی که در یکی از محله های آبرومند شهر قرار داشت.دارای دو اتاق کوچک و حیاطی دلنشین که چند درخت در ان کاشته شده بود.ناصر بعد از دیدن آن جا و اطلاع از قیمت آن دریافت که خانه ی مطابق با حال و روز و پول او همین خانه است.با صاحب آن صحبت کرد و طولی نکشید که به توافق رسیدند.چون صاحب خانه به پول آن احتیاج داشت ناصر به او قول داد در صورتی که خانه را هر چه سریعتر تخلیه کنند ،پول آن را یکجا به او بپردازد. روزهای عید به پایان رسیده بود .شب هنگام ناصر از پشت پنجره ی اتاق مسافر خانه چشم به منظره ی خیابان مقابلش دوخته بود .فردا کارهای زیادی داشت و از همین رو برای رسیدن روز عجله می کرد.هنوز مهمترین کار یعنی پیدا کردن شغل را انجام نداده بود.قصد داشت تا همه ی کارهایش روبراه نشود ،به شراغ پروین نرود.خانه را که تهیه کرده بود ،خرید لوازم آن هم به نظرش کار زیاد سختی نمی آمد.پس اینک نوبت یافتن کار بود.نیروی جوانی و همین طور داشتن سواد و مدرک یقینا می توانست در راه پیدا نمودن شغلی مناسب و آینده دار او را کمک کند.در موعد مقرر خانه خالی شد و ناصر این بار با مقداری از باقیمانده ی پولش چیزهایی برای خانه خرید.ترجیح می داد هر آنچه که می خرد سالم و نو باشد تا اسباب خانه همچون زندگی جدیدش تازه و نو باشند.لوازم خریداری شده تا حدودی به فضای خانه حال و هوای زندگی بخشید اما هنوز تا خانه ی که مهیای یک زندگی باشد فاصله داشت.پس از چیدن اسباب ،برای رفع خستگی روی قالیچه ی اتاق طاق باز دراز کشید و به سقف روی سرش خیره شد.افکار مختلف چون حشراتی موذی با استفاده از سکوت خانه هر کدام به آرامی از پستوی مغزش بیرون می آمدند. در طی این روزها چند بار تصمیم گرفته بود که سری به خانه ی پدرش بزند اما منصرف شده بود.قصد می کرد که به دیدن پروین برود اما خویشتن داری می نمود.می دانست که در صورت بازگشت به منزل پدری اش،در صورتی که او را بخشیده و راه بدهند باید بهای سنگینی بپردازد،بهای از دست دادن اراده و شخصیتش که در این مدت آنقدر برای به دست آوردنش تلاش کرده بود.در نقطه ی مقابل پروین قرار داشت که در صورت انتخاب او می بایست خانواده اش را حداقل برای مدتی از دست داده و از دیدنشان صرفنظر می کرد.ناصر کاملا با روحیات پدر ،برادر و خواهرش آشنا بود.می دانست که آن ها به هیچ قیمتی حاضر به تایید تصمیم او نیستند و قبول این خواسته ی وی در توان هیچ یک از آن ها نیست.آگاه بود که مسئله ی پروین تنها قسمتی از این اختلافات است.بقیه ی ناراحتی ها و جنجال ها را زاییده ی ذهن پدر تلقی می کرد که در نتیجه ی تزریق سخنان سمی منصور بود.همچنین سر چشمه ی این همه
ک
۴۲
دشمنی برادرش را خوب می فهمید.انگار که چیزی یادش آمده باشد یکباره از خیالات خود بیرون آمد و سرجایش نشست .دست در جیب کتش که نزدیکش قرار داشت کرد و مابقی پولش را در آورد و آن را شمرد.چیز زیادی از آن همه پس اندازش باقی نمانده بود.اسکناس ها را که شمرد آن ها را دوباره در جیبش قرار داد.از جا بلند شد .از توی قاب پنجره به آسمان نگاه کرد.سیاهی شب ته مانده ی روز را هم رفته رفته می بلعید.باید فکری برای تهیه ی شام می کرد.آخر او دیگر از آن شب در خانه ی خود می خوابید و ناچار به ماندن در مسافر خانه نبود. * * * پله ها را با عجله به امید ثانیه هایی زودتر رسیدن طی کرد و بالا رفت.هیجانی عجیب به او دست داده بود.پس از جستجوی زیاد در ادارات و شرکت هایی که گمان می رفت افراد جدیدی را استخدام کنند،سرانجام توانسته بود در اداره ی ثبت احوال و اسناد کاری دست و پا کند.هر چند که در ابتدای امر شغل مهمی به نظر نمی رسید،اما ناصر امیدوار بود که بتواند با پشتکار در کارش پیشرفت کند.مدارک مورد نیاز را چند روز قبل تحویل داده و آن روز را برای اطلاع از جواب نهایی امده بود.در دل دعا می کرد که کارش درست شده باشد و اشکالی پیش نیاید. مقابل در اتاق رئیس اداره که رسید.چند لحظه ی تامل کرد و نفسی تازه نمود.سپس چند بار آهسته به در زد.صدای (بفرمایید داخل)که از توی اتاق شنیده شد.او را به درون فرا خواند.وارد شد و سلام کرد.مردی تقریبا پنجاه ساله که پشت میز بزرگی نشسته بود و قیافه ی عبوس داشت جواب سلام او را زیر لب داد.ناصر گفت:تقریبا یک هفته ی قبل برای استخدام آمدم .مدارکم را تحویل دادم فرمودید که امروز برای شنیدن نتیجه ی قطعی بیایم.رئیس سر بلند کرد ،با دقت ناصر را ورانداز نمود و این بار آمرانه گفت:بنشینید.ناصر مطیعانه روی یکی از مبل ها نشست و منتظر سوالات احتمالی رئیس ماند.مرد که در واقع اسمش آقای ملک پور بود اما در اداره همه او را آقای رئیس خطاب می کردند رو به ناصر پرسید:نامتان ناصر راد منش بود ،درست است؟ناصر جواب داد:بله همین طور است.رئیس گفت:با توجه به سن و سال و مدارکتان تا این جای کار که مشکلی نیست.اما چند نکته هست که باید قبل از هر چیز آن ها را یادآوری کنم.بعد از کمی مکث ،به صورت ناصر خیره شد و با لحن و کلماتی که می خواست در جوان جویای کار مقابلش تاثیر لازم را داشته باشد گفت:این جا یک اداره ی دولتی است و من هم رئیس این جا هستم .به نظر بیشتر کسای که توی این اداره کار می کنند من آدم خیلی سختگیری هستم.ولی به عقیده ی خودم سختگیری ،لازمه ی یک مدیریت درست در حیطه ی یک اداره یا سازمان است.به خاطر نوع کارمان هر روز آدم های زیادی از هر طبقه و دسته ی به این جا می آیند.اکثر مردم سواد ندارند و برای فهماندن موضوع ساده ی به آنها باید کلی حوصله به خرج داد.آن هایی هم که سواد دارند در پی فرصتی هستند تا سر دولت کلاه بگذارند.مخصوصا این آقایان خان و مالک که اگر امکانش باشد یک شبه خانه های مردم را هم غصب می کنند.کار ما هم که با اسامی و ارقام و پرونده ها ی مختلف است.پس دقت زیادی می طلبد .همه باید حواسشان جمع باشد.وای به حال یکی از کارکنان این جا اگر زمانی بشنوم که کار خلاف قانونی انجام می دهد .تو هم اگر می خواهی که این جا مشغول به کار بشوی باید حواست را جمع کنی که یک موقع خواسته یا نا خواسته مرتکب کاری نشوی که بعدا پشیمانی فایده ی ندارد.
ک
۴۳
سخنرانی هشدار گونه ی جناب رئیس که تمام شد پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت:فعلا استخدامت می کنم.اگر صداقت و درستی از خودت نشان بدهی در آینده ی نزدیک به استخدام رسمی در می آیی و اگر هم لیاقت و توانایی اش را داشته باشی می توانی خیلی زود ترقی کنی.به هر . حال از جوانی و سوادت بهره بگیر تا یک موقه به خودت نیایی و ببینی که چند سال گذشته و هنوز هم در همان نقطه ی شروع هستی. حالا هم با آقای رحمانی که منشی شرکت من است می روی تا حداقل امروز بتوانی با چگونگی کار و با گفتن این حرف دکمه ی کوچک روی میزش را فشار داد و طولی نکشید که در باز شد و »محل آن آشنا بشوی. آقای راد منش را راهنمایی کن تا اتاق کارشان « آقای رحمانی در آستانه ی آن ظاهر گشت. رئیس خطاب به او گفت: ناصر با شنیدن این عبارت از جای برخاست، از رئیس »را ببیند. او از این به بعد همکار جدید آقای ویسی است. تشکر و خداحافظی کرد و همراه رحمانی به راه افتاد. محیط اداره شلوغ بود. نوعی شتاب در رفتار اشخاصی که در رفت و آمد بودند دیده می شد.از داخل بیشتر اتاق ها صدای در هم و برهم افراد که با هم در حال گفت و گو بودند به گوش می رسید. هنوز حواس ناصر پیش رئیس و حرف های او بود. جالا می فهمید که در زیر آن ظاهر خشن چه وجدان بیداری نهفته است؛ چیزی که آن روزها نزد افراد صاحب منصب به ندرت دیده می شد. به انتهای راهرو که رسیدند، رحمانی جلوی در اتاقی ایستاد و پس از در زدن وارد شد. ناصر هم به دنبالش داخل گشت. اتاق نسبتا بزرگی بود که در بدو ورود پرونده های چیده شده در قفسه های پیرامون آن نظر انسان را به خود جلب می کرد. پنجره ای هم بر روی دیوار دیده می شد که آفتاب صبح بهاری از طریق آن به داخل می تابید. مرد میانسالی که مشغول نوشتن بود و ناصر حدس زد که باید ویسی باشد، با دیدن رحمانی و مرد همراهش از جایش بلند شد و با « خوشرویی پس از سلام کردن با آن ها دست داد. رحمانی رو به ویسی در حالی که ناصر را نشان می داد گفت: ایشان آقای راد منش هستند. از امروز همکارت است. خودت بقیه ی کارها را یادش بده. من دیگر باید بر رحمانی پس از گفتن این چند جمله ی کوتاه از آن ها خداحافظی کرد و رفت. دو همکار که تنها ماندند، ویسی از ناصر از «ویسی باز هم لبخند زنان گفت: »ناصر. «ناصر جواب داد: »اسمت چیست؟ منظورم اسم کوچکت است. «پرسید: آشنایی ات خوشوقتم. بنده هم جواد هستم. از این به بعد من به تو می گویم ناصر، تو هم به من می گویی جواد. ناصر دریافت که همکارش از جمله آدم هایی است که خیلی زود سر »دیگر رادمنش و ویسی ندارم. قبول است؟ صحبت و آشنایی را با طرف مقابل باز کرده و طرح دوستی می ریزند. پس او هم از این رفاقت استقبال کرد. تبسمی چشمت بی بلا آقا ناصر، خیلی خوش آمدی. از «ویسی خنده ای کرد و گفت: »به روی چشم، آقا جواد. «نمود و گفت: این پس من و تو توی این اتق کار می کنیم. این جا برعکس اتق های دیگر ما با مردم سر و کار آنچنانی نداریم. البته گاهی گذر تک و توکی آدم به این جا می خورد ولی بیشتر وقت ها توی این چهار دیواری سرمان گرم کارمان است. راستش را بخواهی توی این چند روزی که به من گفتند قرار است همکار جدیدی برایت بیاید، فکر می کردم لابد آدم پا به سن گذاشته ای یا حداقل کسی هم سن و سال خودم می آید این جا، که حوصله ی شلوغی و سر و صدا نداشته باشد. برای همین وقتی تو را دیدم کمی جا خوردم. ولی حالا که می بینم همکارم یک جوان شاداب و قبراق همکار جوان، لااقل این خوبی را دارد که بعضی وقت ها کارهایم را بدهم او بکند و « بعد گفت: »است خیلی خوشحالم. ناصر که از این سوال تا حدی »اگر گفتی من چند سالم است؟«پرسید: »او هم به احترام سوابق و سنم نه نگوید. غافلگیر شده بود ابتدا نگاهی گذرا به سر تا پای ویسی انداخت و سپس در چهره ی او دقیق شد. مردی بود نسبتا
ک
۴۴
چاق با صورتی گوشتالود و سبیلی کوتاه، در هنگام خندیدن انگار خون تازه ای در رگ هایش به جریان می افتاد به نظر چهل الی «طوری که صورتش قرمز می شد و چشمان سیاهش برق می زد. ناصر پس از کمی فکر رکدن گفت: ناصر که نتوانسته بود جواب »چهل و هشت سالم است. « جواد باز هم خندید و گفت: »چهل و دو سال بیشتر ندارید. خیلی ها همین را یم گویند. «جواد گفت: »پس ماشاءالله جوان مانده اید. «سوال را درست بدهد لبخندی زد و گفت: زنم می گوید تو از بس بی خیالی فکر نمی کنم هیچ وقت پیر بشوی. هر کس دیگری جای تو بود بیشتر موهای سرش سفید شده بود. به گمانم حق با زنم است. من سختی های زتدگی را جدی نمی گیرم. غم مال دنیا را هم نمی خورم. صبح که می شود می آیم توی این اتاق و غروب بر می گردم خانه. خانه که چه عرض کنم مرغ دانی. یک خانه ی پنجاه متری با یک زن غرغرو و پنج تا بچه ی قد و نیم قد و یکی از یکی شیطان تر و شلوغ تر. اما الهی که درد هر تو چند تا بچه «از گفته ی جواد دو نفری به خنده افتادند. کمی بعد جواد پرسید: »پنج تایشان بخورد توی سر من. جواد ابتدا چند »من بچه ندارم، یعنی راستش زن نداریم که بخواهم بچه داشته باشم. «ناصر در جوابگفت: »داری؟ چون ناصر را ساکت دید، »چرا؟ نکند می خواهی تارک دنیا بشوی؟ «لحظه ای با تعجب به او نگاه کرد و بعد پرسید: عیبی ندارد، انشاءالله قدم آقا جوادت خوب است. همین روزها دیدی که همای سعادت روی سر تو «خندید و گفت: باز هم پایان حرف جواد خده بود. خلاصه پس از چند دقیقه صحبت و شوخی که به اندازه ی چند ماه »هم نشست. دیگر حرف کافی است، بیا آقا ناصر تا رئیس نیامده و هر دویمان را «آشنایی آن ها را به هم نزدیک کرده بود، گفت: سپس ناصر را به سمت قسمتی از قفسه ها برد و تند و تند برایش توضیح داد »اخراج نکرده کارمان را شروع کنیم. که هر پرونده جای مخصوصی دارد و آن ها را باید به ترتیب حروف الفبا ، مکان و زمان طبقه بندی کرد. ناصر هم سعی می کرد تا کلماتی که سلسله وار از دهان جواد خارج می شد را به ذهن بسپارد. وقتی کار در اولین روز پایان یافت، دو همکار از اتاق خارج شدندو جلوی در اداره از یکدیگر خداحافظی کردند و هر یک به راه خود رفتند. گرمای ظهر گذشته و خنکای بعدازظهر جسم را نوائی دوباره می بخشید. آن روز ناصر ناهار مهمان سفره ی کوچک جواد بود. اما حالا با دانستن این مطلب که هر روز کار تا بعد از ظهر به طول می انجامد در فکر فردا بود. از روزهای بعد به هنگام ظهر ناصر به مغازه ی ساندویچی روبروی اداره می رفت و ناهارش را همان جا می خورد. گاهی هم جواد را با خود همراه کرده و به ساندویچی مهمان می کرد. هر روز که می گذشت بیشتر با کارها آشنا می شد. او سعی داشت تا به وضعیت نه چندان مطلوب و مرتب اتاق کارشان سر و سامانی بدهد. دقت او در کارش چشمگیر بود. از همین رو در مدت کوتاهی توانست رئیس سخت گیر اداره را از خود راضی کند. بالاخره ناصر اولین حقوقش را گرفت. پولی که بابت آن ساعت ها و روزها زحمکشیده بود. هر چند مبلغ قابل توجهی نبود اما دستمزد حاصل از کار انسان بسیار دلچسب و گواراست. آن زور جمعه که فرا رسید مطابق هفته های پیش اداره ها تعطیل بود. ناصر نیز همچون سایر کارمندان اداره می توانست پس از یک هفته کار، جمعه را به استراحت بپردازذ. اما این بار بر خلاف هفته های قبل صبح علی الطلوع از خواب بیدار شد . کار مهمی که آن روز در پیش رو داشت، او را واداشته بود تا خستگی ناشی از کار را به فراموشی بسپارد. پس از شستن دست و رویش چند لقمه نان و پنیر خورد. بساط مختصر صبحانه را که جمع کرد به سوی کت و شلوارش که شب قبل آن ها را تمیر و آماده کرده بود رفت. اما قبل از این که آن ها را بپوشد چیزی یادش آمد. جلوی آیینه ایستاد و چهره ی خود را نگاه کرد. از وقتی که شروع به کار کرده بود، از رسیدگی به وضع ظاهرش تا حدودی غافل شده بود. دقایقی بعد از خانه خارج شد و به طرف نزدیک ترین آرایشگاهی که می شناخت به راه افتاد. آرایشگاه محل در واقع دکان کوچکی بود که اهالی آن دور و اطراف به آن
ک
۴۵
سلمانی مش نادر می گفتند. ناصر مطمئن نبود که مش نادر صبح به این زودی کارش را شروع کرده باشد. اما وقتی که از فاصله ی چند متری مغازه را دید که پرده ی داخلی اش کنار رفته است، خیالش آسوده شد. بجز صاحب مغازه، فرد دیگری داخل مغازه نبود. پس از سلام و صبح بخیری کوتاه روی صندلی نشست و مش نادر با آن سر کم مو که به سختی چند تار مو در آن یافت می شد، با حرکت منظم قیچی و شانه در میان انگشتان لاغرش، مشغول کوتاه کردن موهای سر ناصر گشت. به آیینه ی روبرو خیره شد. یاد مراسم روز خواستگاری برادرش افتاد. گویی عکی کسی را که در آیینه می دید تصویر منصور بود نه خودش. روز خواستگاری منصور، دو برادر همراه یکدیگر به بهترین آرایشگاهی که می شناختند رفتند. صاحب آرایشگاه پس از ساعتی ور رفتن با موهای منصور و اصلاح صورتش، چند نوع عطر و ادوکلن به صورت او زده، سپس با تعریف و تمجید از سر تا پای وی، بارها به او تبریک گفت. در آخر هم به کمک شاگردش کت منصور را با دقت تن او کردند. موقع بیرون آمدن، برادرش هم اسکناس تا نشده که دو برابر دستمزد واقعی بود کف دست مرد آرایشگر نهاد. صدای مش نادر او را به خود آورد که ناصر برخاست و به آیینه نزدیکتر شد.این طرف و آن طرف سرش را نگاه کرد. به »تمام شد. ببین خوب شد.«:گفت نظرش ایرادی نداشت. به نظرش ایرادی نداشت. از سلمانی که بیرون آمد، دوباره به سمت خانه به راه افتاد. توی حیاط سرش را زیر شیر آب گرفت تا باقیمانه ی موهای قیچی شده را از سر و گردنش جدا کند. سرش را که از زیر آب کنار برد، سرمای صبح یک آن به وجودش راه یافتو تنش را لرزاند. با عجله به اتاقش رفت و با حوله ای مشغول خشک کردن موهایش شد. به ساعت نظری انداخت. چند دقیقه ای از نه گذشته بود. کت و شلوارش را پوشید و سپس با شانه ی کوچکش موهای سرش را مرتب کرد. خواست از خانه خارج شود که عکس روی طاقچه مانع از رفتنش شد. انگار افراد داخل عکس به وی می نگریستند و این نگاه بر او سنگینی می کرد. این عکس را شب آخر به همراه وسایلش همراه آورده بود. تصویری دست جمعی از اعضای خانواده اش. پدرش در میان جمع در حالی که روی مبلی نشسته بود قرار داشت. ژست جبار خان کاملا منطبق با اخلاق و رفتار بود. در دو طرف او ناصر و منصور قرار داشتند. در کنار منصور زنش زیور و مقابلش هم بچه هایشان به صف ایستاده بودند. در سوی دیگر و کنار ناصر بدری و شوهر و پسرانش قرار داشتند. برای این که همه در عکس جا شوند افراد خانواده نزدیک به هم و دوش به را که پدرش نوشته بود مشاهده ۴۴/۴/۷۱دوش همدیگر ایستاده بودند. ناصر پشت قاب را نگاه کرد و تاریخ کرد. سپس آن را سر جایش را نهاد و از اتاق و بعد از خانه خارج شد. هیچ گاه فکرش را نمی کرد که روزی برای خواستگاری تک و تنها برود. هر قدم که بر می داشت بر اضطراب و نگرانی اش افزوده می گشت. چقدر منتظر رسیدن چنین روزی بود و اینک از نزدیک شدن آن لحظه ها می ترسید.در مسیر فکر های مختلفی به سراغش می اگر در این مدت پروین از آن خانه « آمد. اگر و مگرها، شایدها و ممکن ها او را راحت نمی گذاشتند. با خود گفت: رفته باشد چی؟ اگر با کس دیگری ازدواج کرده باشد آن وقت چه کنم؟ من که این قدر به این کار فکر می کنم و به آن اطمینان دارم، شاید پروین دیگر راضی نباشد. من چقدر راحت برای همه چیز تصمیم گیری کرده ام. انگار که صد در صد همان طوری می شود که من می خواهم. صبح زود تنهایی راه افتاده ام که بروم و چه کنم؟ چه بگویم؟ جواب رحیم آقا را اگر از من در مورد خانواده ام بپرسد چه بدهم؟ چطور جدایی از پدر و برادرم و قطع رابطه با آن اما در آخر به خود امیدواری داد که همه ی کارها درست می شود. تصمیم گرفت به رحیم آقا »ها را توضیح بدهم؟ نگوید و تمام حقیقت را برای پروین بازگو کند. از ماشین که پیاده شد، پس از گذر از کوچه های تنگ و پیچ در پیچ، مقابل در خانه ی رحیم آقا ایستاد. ابتدا کمی مکث کرد، نا امیدی و تردید ها را از خود راند و سپس در را کوبید .
ک
۴۶
طولی نکشید که صدای گام هایی که هر لحظه نزدیکتر می شدرا شنید و کمی بعد در باز شد. این بار بر خلاف دفعه سلام آقا رحیم، مرا که به خاطر «ی قبل، رحیم آقا بود که در را گشود. قبل از این که او چیزی بگوید، ناصر گفت: ناصر با خجالت » بله، یادم هست، سلام علیکم آقا ناصر.«رحیم آقا سرش را تکان داد و گفت: »دارید، ناصر هستم. رحیم آقا از مقابل در کنار فت و با دست »می بخشید که باز هم مزاحمتان شدم، برای کاری خدمت رسیده ام. «گفت: ناصر قدم به درون نهاد و سپس همگام با مرد صاحبخانه »بفرما تو، خیلی خوش آمدی. «اشاره به داخل نمود و گفت: عصمت از داخل اتاق بیرون »آهای زن کجایی؟ مهمان داریم. «راهروی تاریک و کوتاه را طی کرد. رحیم آقا داد زد: آمد و با دیدن ناصر لحظه ای تعجب او را از گفتن جرفی باز داشت. اما خیلی زود به خود آمد و مودبانه با مهمان جوانشان سلام و احوالپرسی کرد. پروین که در کنار عصمت نشسته بود، با شنیدن صدای رحیم آقا که می گفت : مهمان داریم، از جایش برخاست و از پشت شیشه ناصر را دید. او که تصور می کرد با گفتن آن حرف ها و گذشتن چند ماه، دیگر هیچگاه او را نخاهد دید اینگ با دیدن وی هیجان و اضطرابی غیر قابل وصف احساس می کرد. شرم و حیای ذاتی اش او را بر آن داشت تا در پی جایی باشد که از دیدرس ناصر مخفی شود. اطرافش را نگاه کرد. بالاخره قبل از وارد شدن آن ها، به اتاق کوچکی که حکم آشپزخانه را داشت رفت و پرده را کشید. صدای احوالپرسی و گفت و گوی ناصر و رحیم آقا را از توی اتاق می شنید. عرق سردی بر تنش نشسته بود و قلبش به تندی می زد. دستش را محکم روی سینه اش نهاد به خیال این که شاید کمی آن را آرام سازد ولی بی فایده بود. دلشوره اجازه نمی داد تا خیال و تصوری به ذهنش راه یابد. دقایق به سختی می گذشتند، تا این که پس از بیان حرف های اولیه، رحیم آقا، حتما می خواهید بدانید که من برای چه امروز به این جا آمده ام، « ناصر صحبت اصلی را آغاز کرد و گفت: پس اگر اجازه بدهید برای این که بیشتر از این وقت شما را نگیرم اصل موضوع و در حقیقت علت اصلی آمدنم را به بعد از فوت سیف الله، شما و خانمتان دیگر « ناصر کمی مکث کرد . سپس مصمم تر از قبل ادامه داد: »این جا بگویم. جمله ی »حکم پدر و مادر پروین خانم را دارید. حالا هم با اجازه ی شما آمده ام تا از دخترتان خواستگاری کنم. ناصر که به پایان رسید، سکوت بود که بر اتاق سایه افکند. هر چند رحیم آق و زنش چند مرتبه ی قبل که ناصر به آن جا آمده بود و چه امروز که برای بار دوم او را می دیدند، هر کدام جداگانه در ذهن خود حدس هایی زده بودند، اما اینک خودشان هم نمی دانستند که چرا از پیشنهاد ناصر یکه خوردند. رحیم آقا چند لحظه ای ناصر را نگاه کرد و آقا ناصر، من دفعه ی پیش که دیدمت با همان بر خورد اول از تو خوشم آمد. امروز هم که برای بار دوم «بعد گفت: تو را دیدم حس کردم همان پسری هستی که سال ها آرزوی داشتنش را می کردم. به نظرم جوان لایق و پاکی هستی. ولی خوب، هر کاری راهی دارد. رسم و رسوم خودش را دارد. معمولا وقتی کسی می خواهد برود ناصر که پیش » خواستگاری، پدری، مادری، قوم و خویشی هم با خودش می برد. اگر اشتباه می گویم همین جا بگو. شما درست می فرمایید، البته مادرم، وقتی که من «بینی این سوال را از جانب رحیم آقا کرده بود در پاسخ گفت: که از دهان رحیم آقا و عصمت خارج شد، برای لحظه »خدا رحمتش کند«صدای «خیلی کوچک بوده ام فوت کرده… خدا رفتگان شما را هم بیامرزد. اما پدرم زنده است و در حال حاضر با «ای سخن ناصر را قطع کرد. ناصر ادامه داد: رحیم آقا با زیرکی »برادر بزرگم زندگی می کند. او راضی به این ازدواج نیست، برای همین من تنها آمده ام. من همیشه برای پدرم و حرف هایش «ناصر فورا جواب داد: » یعنی نظر پدرت اصلا برایت مهم نیست؟ «پرسید: احترام قایلم، اما این جا دیگر مسئله ی یک عمر زندگی است. من نمی توانم با دختری که پدرم برایم در نظر گرفته دفعه ی پیش که به این جا آمدی «رحیم آقا که یک دفعه مثل این که چیزی یادش آمده باشد گفت: »ازدواج کنم.
ک
۴۷
دلم می خواست بدانم که تو از کجا سیف الله و پروین را می شناسی و این که چه کاری با پروین داشتی؟ البته چیزی در این خصوص از پروین نپرسیدم. چون فکر کردم اگر خودش بخواهد به ما می گوید. ولی تا این لحظه که جواب سوالم را نگرفته ام. اما به گمانم حالا که تو به عنوان خواستگار به این خانه آمده ای من باید بدانم که خانوادده ات ناصر کتمان واقعیت را بیشتر از آن جایز ندانست و به اختصار »کی است و این پدر و دختر را از کجا می شناسی؟ بهت و حیرت رحیم آقا و ».مرحوم سیف الله و دخترش قبل از این که به این جا بیایند در خانه ی پدرم بودند«گفت: پس پدر تو بود که سیف الله و پروین را از «عصمت پس از شنیدن جواب ناصر دیدنی بود. رحیم آقا آهسته گفت: من آن موقع در تهران بودم و «ناصر گفت: »خانه اش بیرون کرد. یعنی در واقع سیف الله نوکر خانه ی پدرت بود. گمان نمی «رحیم آقا پس از ثانیه هایی تفکر گفت: » اطلاعی از این موضوع نداشتم. وقتی برگشتم قضیه را فهمیدم. کنی که حق با پدرت باشد که مخالف این وصلت است؟ هرچه باشد تو یک ارباب زاده ای و پروین… اصلا از کجا معلوم که تصمیم تو یک هوس دوره ی جوانی نباشد و چند وقت دیگر هم از سرت بیرون برود. فکر نمی کنی که داری عجله می کنی؟ به هر حال تو جوان هستی و سرد و گرم روزگار را نچشیده ای، اما ما که عمری را گذرانده ایم این چیز ها را بهتر می دانیم. از قدیم این حرف آویزه ی گوشهایمان بوده که یکی از مسائل مهم برای ازدواج ناصر برای این که خیال رحیم » موافقت پدر و مادر است، حالا چه موافقت پدر و مادر دختر، چه پسر، فرقی نمی کند. باور کنید این هوس نیست. من تقریبا دو سال است که این تصمیم را گرفته ام. درست «آقا را راحت کند با اطن گفت: است که جوانم و کم تجربه ، ولی بچه هم نیستم که به کاری که می خوام بکنم واقف نباشم. در مورد رضایت پردم هم قصد دارم که بعد از ازدواج و به قول معروف وقتی که آب ها از آسیاب افتاد همه ی تلاشم را برای راضی کردن پس با این حساب نباید با پدرت «رحیم آقا متفکرانه چون بازپرسی که از متهم بازجویی کند پرسید: »او به کار ببندم. رحیم آقا ساکت شد. زنش »او هم طرف پدرم است. «ناصر جواب داد: » رابطه ی خوبی داشته باشی! با برادرت چطور؟ از فرصت استفاده کرد و با لبخندی به مهمانش گفت : ((بفرمایید آقا ناصر ، چایتان سرد نشود.)) عصمت در دل دعا می کرد که شوهرش دست از سوال کردن بردارد . به نظرش ناصر از هر جهت جوان شایسته ای بود . خصوصا وقتی که دریافت او از چه خانواده ای است ، هنگامی که او را با شوهرهای سه دخترش مقایسه می کرد ، ناصر را از هر نظر برتر و بهتر از آن ها می دید . البته او هنوز چیز زیادی از ناصر نمی دانست ، نه از کارو نه از خانه و زندگی اش ، اما حس زنانه اش به او می گفت که هر چه باشد از داماد بزرگش که کفاش است و یا آن دو تای دیگر که یکی کارگر نانوا و دیگری که به اصطلاح سرآمد دوتای اولی است و بقالی دارد بهتر می باشد . بالاخره عصمت چیزی را که دوست داشت زودتر بفهمد شوهرش از ناصر پرسید : (( حالا چه می کنی؟)) ناصر استکانش را روی نعلبکی نهاد و گفت : ((اگر منظورتان شغلم است ، حالا توی اداره ثبت احوال کار می کنم . البته کار چندان مهم و پردرآمدی نیست ولی خب فکر می کنم کفاف یک زندگی دونفره را بدهد .)) رحیم آقا سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت : (( پس کار دولتی داری ، خیلی خوب است .)) و بعد مثل این که داغ دلش تازه شده باشد ، ادامه داد : (( بلانسبت شما به نظر من آدم حتی اگر حمالی هم بکند ولی بداند که آخر هر ماه حقوقی می گیرد ، از خیلی از این کارهای آزاد بهتر است . من علیل اگر توانستم بروم دکان که هیچ وگرنه باید از گرسنگی بمیرم .)) عصمت با اشاره چشم و ابرو به شوهرش فهماند که حالا موقع این حرف ها نیست . رحیم آقا به خود آمد و پرسید : (( شب ها کجا می خوابی ؟ )) ناصر جواب داد : (( دو اتاق کوچک اجاره کردم ، همان جا زندگی می کنم . ))
ک
۴۸
رحیم آقا که ظاهرا دیگر چیزی برای پرسیدن نداشت کمی سکوت کرد و به زنش نگاه کرد . برق شادی و اشتیاق را در چشمان عصمت می دید . خودش نیز قلبا از این وصلت راضی بود . چه کسی بهتر از ناصر می توانست به خواستگاری پروین بیاید ! پس رو به ناصر کرد و گفت : ((والله من حرفی ندارم . ولی خب باید نظر پروین را هم بپرسم.نمی خواهم که با مجبور کردنش به این کار ، خدای ناکرده فکر کند که توی این خانه اضافی است . )) بعد به طرف عصمت برگشت و گفت : ((زن ، پس این دختر کجاست ؟ برو صدایش کن بیاید این جا.)) عصمت که می دانست پروین کجاست ، از جایش بلند شد و به طرف اتاقک رفت و چند لحظه بعد همراه پروین برگشت . پروین آهسته سلام کرد . ناصر خواست که سرش را بلند کند و چهره پروین را ببیند ، ولی می دانست که رحیم آقا زیر چشمی مراقب حرکاتش است . پس همان طور که سرش پایین بود جواب سلام پروین را داد . وقتی پروین کنار عصمت نشست ، رحیم آقا رو به او گفت : (( دخترم ، آقا ناصر را که می شناسی ، حتی بیشتر از ما . امروز به این جا آمده که از تو خواستگاری کند . به نظر من که جوان خوبی است ، تو هم که باید دیر یا زود سر و سامان بگیری ، ولی باز هم نظر تو شرط است . می خواهم جواب آخر را خودت بگویی .)) قلب پروین تندتر از دقایق قبل می زد . می ترسید که مبادا دیگران هم صدای آن را بشنوند .نمی دانست از چیست ؛ شادی ، عشق و یا یک ترس ناشناخته و یا از هر سه . همه منتظر جواب او بودند . ناصر هم دست کمی از او نداشت . او همه سختی ها را به خاطر بودن با پروین تحمل کرده بود ولی اینک یک جواب ((نه)) از طرف او می توانست کاخ آرزوهایش را فرو بریزد . رحیم آقا گفت : (( خجالت نکش دخترم ، هرچه در دل داری بگو تا ما هم بشنویم . به قول آقا ناصر موضوع یک عمر زندگی است .)) سرانجام پروین با خجالت توانست بگوید : (( هرچه شما بگویید . )) این سخن پروین به رحیم آقا و بقیه فهماند که او راضی است ، چرا که قبلش رحیم آقا موافقت خود را اعلام کرده بود . عصمت نتوانست خودش را کنترل کند . دست در گردن پروین انداخت ، او را بوسید و گفت : ((مبارک است . )) رحیم آقا خطاب به ناصر گفت : (( آقا ناصر )) در مورد خودت ، از آن جایی که پروین سال هاست که تو را می شناسد و از طرفی هم دختر عاقلی است ، پس خیالم جمع است که اشتباه نمی کند . پسرم یک وقت از حرف های من بد برداشت نکنی . پروین دست من امانت است . برای خوشبختی او و راحتی خیال همه قبل از هرکاری باید از درستی حرف هایت مطمئن بشوم . منظورم در مورد کار و زندگی ات است ، پس بگذار وقتی که خیالم از این بابت آسوده شد ، آن وقت به هر دویتان تبریک بگویم . )) ناصر محترمانه سخن رحیم آقا را پذیرفت و نشانی محل کار و خانه اش را به او داد تا شخصا آن جا را ببیند و اطمینان یابد . دقایقی بعد ناصر با بدرقه رحیم آقا و عصمت خداحافظی کرد و به سوی خانه خود به راه افتاد . دعوت آن ها را برای ناهار نپذیرفته بود و حالا نزدیک ظهر بود . انوار گرم خورشید را پرتوهایی نورانی احساس می کرد که صورتش را نوازش کرده و درونش را گرمای دلپذیری می بخشیدند . دنیا به نظرش زیباتر از همیشه و مردمان مهربان تر از سابق جلوه می کرد . *** روز چهارشنبه ، دو ساعت مانده به پایان وقت کار در اداره ، ناصر اوراق پراکنده روی میزش را جمع و جور کرد و کناری نهاد ، تصمیم داشت تا از این دو ساعتی که از اداره مرخصی گرفته بود نهایت استفاده را ببرد . کتش را از روی چوب رختی برداشت و در حالی که آن را بر تن می کرد خطاب به همکارش گفت : ((خب دیگر آقا جواد من
ک
۴۹
رفتم ، کاری با من نداری؟)) جواد لبخندی زد و گفت : (( نه شاخ شمشاد ، بفرمایید تا دیر نشده . )) ناصر با حالتی از درماندگی گفت : (( یک طوری هستم جواد ، چه جوری بگویم!)) جواد خندید و گفت : (( حالت را می فهمم اما هیچ نگران نباش ، طبیعی است. )) جواد چشمانش را تنگ کرد و کنجکاوانه پرسید : ببینم ناصر ، احساس نمی کنی که روی ابرها راه می روی ؟ اصلا بگو ببینم در این لحظه کسی را خوشبخت تر از خودت توی دنیا سراغ داری؟)) ناصر تبسمی کرد و در پاسخ گفت : (( دست بردار جواد ، شوخیت گرفته؟ )) جواد با لحنی جدی گفت : (( نه به جان ناصر ، شوخی کدام است ! خودم این روزها را تجربه کرده ام . برای همین حالا می گویم .)) ناصر با بی صبری پرسید : (( یعنی تو هم توی آن روزها مثل حالای من دستپاچه و نگران بودی؟ )) جواد این بار به جای جواب دادن گفت : (( من نفهمیدم تو از اداره مرخصی گرفته ای که بروی با نامزدت خرید کنی یا این جا بایستی و بفهمی که حال و روز من توی بیست و پنج سال قبل چه طور بوده ؟ راه بیفت جوان تا عروس خانم پشیمان نشده .)) به دنبال این حرف ، هر دو خنده کوتاهی کردند ، سپس ناصر خداحافظی کرد و رفت . مسیر اداره تا خانه رحیم آقا را با عجله طی کرد . در را که زد خیلی زود عصمت آن را گشود . ظاهرا مدتی می شد که منتظر آمدن ناصر بودند . رحیم آقا عذرخواهی کرد که نمی تواند به خاطر کمر درد با آن ها برود . پس ناصر به همراه عصمت و پروین راهی بازار شدند . عصمت میان پروین و ناصر قرار داشت . شوقی به اندازه و نوعی شادی مادرانه در رفتار و گفتارش نمایان بود . ناصر اولین بار که عصمت را دید فکر نمی کرد که او تا این حد چالاک و سرزنده باشد . داشتن روحیه ای جوان به دیگران این اجازه را نمی داد تا او را زنی پا به سن گذاشته قلمداد کنند . مشخص بود که سختی های زندگی چندان بر او کارگر نبوده است . دقایقی بعد در مرکز شهر بودند . خیابان شلوغ ، و شلوغ تر از آن بازار سرپوشیده زرگر ها بود. تاریکه بازار آن قدر رنگ و وارنگ بود که اصلا تاریکی اش دیده نمی شد . درخشش طلاها از پشت ویترین مغازه های ردیف هم چشم ها را می نواخت . پس از مدتی گشتن و نگاه کردن بالاخره مقابل یکی از مغازه ها ایستادند . حلقه زیبا و ظریفی در آن سوی شیشه طلا فروشی نظر ناصر و پروین را به خود جلب کرده بود . ناصر پرسید : ((می پسندی ؟ )) پروین با خجالت گفت : (( خیلی قشنگ است )) به دنبال این سخن هر سه وارد مغازه شدند . مرد فروشنده حلقه را روی ترازوی کوچکش نهاد و پس از وزن کردن قیمت آن را محاسبه کرد . به نظر همگی علاوه بر زیبایی ، قیمت آن نیز مناسب بود . ناصر حلقه را به پروین داد تا در انگشتش کند . هنگامی که آن را در انگشتش کرد و به ناصر و صمت نشان داد ، عصمت با خوشحالی گفت : (( انگار که از روز اول برای انگشت تو درست شده ، مبارکت باشد . )) ناصر وقتی لبخند رضایت را بر لبان پروین دید دریافت که او هم حلقه را پسندیده پس رو به فروشنده گفت : حلقه را بر می داریم . )) بعد فکری کرد و گفت : (( یک جفت گوشواره هم می خواستیم . )) فروشنده با خوشرویی گفت : (( به روی چشم ، کدام را خانم پسندیده اند تا بیاورم خدمتتان ؟ )) ناصر برگشت و به پروین گفت : (( نگاه کن هر کدام را می پسندی بگو تا آقا بیاورد . )) پروین متواضعانه گفت : (( ممنونم ، همین کافی است . )) ناصر به شوخی گفت : (( تعارف می کنی یا نگران وضع جیب من هستی ؟ )) پروین خواست حرفی بزند که عصمت به او گفت : (( پروین رودربایستی نکن. ما برای خرید وسایل عقد آمده ایم . درضمن این رسم است که وقتی دختر به خانه بخت می رود حتما باید گوشواره به گوشش باشد . )) با این استدلال ، پروین دیگر جوابی نداشت . ناصر می دانست که شریک زندگی اش در آینده ، دختری قانع است . در واقع سختی و فقری که از کودکی با او عجین بود او را فردی کم توقع
ک
۵۰
ساخته بود . فکر کرد که حق پروین بیشتر از چند تکه طلا یا لباس است ولی در آن شرایط نمی شد کاری کرد . حقوق کم او تنها می توانست جوابگوی یک زندگی معمولی باشد . پس از خریدن حلقه و یک جفت گوشواره ، از قسمت زرد و براق طلا فروش ها گذشته و پس از طی چند مغازه که گیوه و سرپایی و کلاش می فروختند وارد راسته بزاز ها شدند . این جا نیز چون بازار زرگر ها تنها چیزی که به چشم نمی آمد ، تاریکی آن بازار سر پوشیده بود . اما این جا تنها رنگ طلایی و زرد نبود که به چشم می خورد ، رنگ های آبی ، بنفش ، صورتی ، قرمز و نقره ای بودند که از میان یک دریا پارچه به بیرون می پریدند . روسری های پولک دوزی شده و تور ماهی ، جلیقه کردی و کلاه های مخصوص لباس های کردی با آن رنگ های شادشان زندگی را در برابر دیدگان مردم امیدی دوباره می درخشیدند . ساعتی نیز در آن جا سپری کردند و ماحصل این گشتن خریدن یک قواره پارچه که زمینه آن سفید و دارای شکوفه های کوچک صورتی بود و یک روسری قرمز رنگ و یک قواره پارچه چادر نماز و در آخر یک جفت کفش بود . پروین می خواست که پارچه ای با رنگ تیره تر انتخاب کند ، اما عصمت اصرار داشت که لباس خرید عروس باید رنگی روشن و شاد داشته باشد و این بار هم حرف او بود که بر خواسته پروین فایق آمد . هوا رو به تاریکی می نهاد . ناصر زنان را تا مقابل در خانه شان همراهی کرد . دم در رو به عصمت گفت : (( می بخشید ، امروز شما را خیلی به زحمت انداختیم . انشاء الله روزی جبران کنم . )) عصمت خرسند از این کلام او گفت : (( زنده باشی پسرم ، خدا شاهد است که تو و پروین را مثل اولاد خودم دوست دارم . کاری که نکرده ام ، هر چه هم کرده ام برای بچه های خودم بوده . شرمنده ام که بیشتر از این کاری از دستم ساخته نیست . )) و بعد ادامه داد : (( حالا امشب را شام پیش ما بمان . ما که دیگر با هم غریبه نیستیم. نکند کلبه ما را قابل نمی دانی؟ )) ناصر جواب داد : (( اختیار دارید ، انشاءالله یک وقت دیگر مزاحم می شوم . )) سپس رو به پروین گفت : (( کم و کسری ها را دیگر باید ببخشی . )) پروین شرمگین جواب داد : (( به زحمت افتادید ، دست شما درد نکند . )) هوا تاریک شده بود که ناصر از آن ها خداحافظی کرد و راه خانه خود را در پیش گرفت . در مسیر رفتن با خود کلنجار می رفت . چقدر از دست خودش عصبانی بود ، چرا که نتوانسته بود از عهده خرید چیزهای شیک و زیبایی که آن روز در بازار دیده و پسندیده بود بر آید . اما دوباره خود را امیدوار کرد و دلداری داد . امیدوار به آینده ای که مقابلشان قرار داشت و به آن خوشبین بود . وقتی کلید را در قفل حیاط چرخاند در دل بر فکرهای چند دقیقه پیش خود خندید . با خودش گفت : (( من اگر خواهان یک زندگی راحت و مرفه بودم که پیش پدرم می ماندم ، با دختری از خانواده ای پولدار ازدواج می کردم و تا آخر عمر از نظر مالی بی نیاز می شدم . )) با به یاد آوردن نام و یاد پدرش غم نهفته ای که در این گونه موارد به سراغش می آمد باز هم خودی نشان داد و چون غصه ای سنگین بر قلبش نشست . در طی این روزها چند بار به در خانه پدرش رفته و او و برادرش را دورادور دیده بود . اما تصمیم داشت تا وقتی که به وضعیت کنونی اش سر و سامانی نبخشیده به ملاقات آن ها نرود . غرور مردانه اش به او می گفت که اگر در آن شرایط به دیدن آن ها برود ، آمدن او را به حساب ناتوانی و شکست وی در نیمه راه می گذراند . با صدایی که فقط خودش می شنید گفت : (( من از ابتدای این کار به خدا توکل کرده ام . خودش تا پایان این راه کمکم خواهد کرد . )) ***
ک
۵۱
عاقد برای چندمین بار با صدایی بلند و رسا ، خطبه عقد را به قرار مهریه یک جلد قرآن کریم ، آینه و شمعدان و پانصد تومان وجه نقد قرائت کرد . همه سکوت اختیار کرده بودند و تنها صدای عاقد به گوش می رسید ، تا این که پروین ((بله)) را گفت و نفس های جمع شده در سینه حاضرین به صورت صلواتی بیرون داده شد . عاقد با گفتن (( مبارک باشد انشا ء الله )) از ناصر و پروین خواست تا جلو بروند و دفتر را امضا کنند . پس از اتمام کارهای محضری همگی از پله های دفترخانه پایین آمدند و وارد خیابان شدند . دوست رحیم آقا با گفتن تبریک و آرزوی خوشبختی خداحافظی کرد و از آن ها جدا شد . ناصر اتومبیلی کرایه نمود و پس از این که همه سوار شدند ، ماشین به سمت خانه رحیم آقا حرکت کرد . بنا به درخواست پروین مبنی بر این که هنوز سال پدرش نگذشته است ، از گرفتن جشن و پایکوبی چشم پوشی شد و قرار بر این گشت که افراد با هم به محضر بروند و پس از انجام عقد به خانه رحیم آقا بازگرداند و از آن جا عروس و داماد را راهی خانه خود کنند . رحیم آقا از ناصر خواسته بود که عقد را به چند وقت دیگر موکول کنند تا بلکه بتواند وسایلی را به عنوان جهاز برای پروین آماده کند اما ناصر با توجه به شناختی که از وضعیت اقتصادی رحیم آقا در این مدت پیدا کرده بود ، به او اطمینان داد که اسباب اولیه زندگی را خریداری کرده و احتیاج به چیزی ضروری نیست . کارها با سرعت انجام شد و سرانجام در یکی از هفته های پایانی خرداد ماه ، ناصر پنجشنبه را مرخصی گرفت و به همراه پروین ، رحیم آقا و عصمت و همین طور دامادشان به محضر رفتند . با توجه به تلاشی که ناصر در این چند وقت کرده بود اینک خانه اش تا حد زیادی مناسب یک زندگی نوین بود . وقتی ماشین به سر کوچه رسید توقف کرد و افراد پیاده شدند . رحیم آقا در را که کوبید ، نوه اش حسین آن را باز کرد . حسین پسرکی ده ساله با قدی نسبتا کوتاه و موهایی مجعد بود . او فرزند ارشد پروانه و نوه بزرگ رحیم آقا و عصمت به شمار می آمد . آن روز وقتی که یاور شوهر پروانه همراه با سایرین به محضر رفت ، پروانه به همراه دو فرزندش در خانه پدر ماند تا وسایل پذیرایی را که شامل چای و شیرینی بود برای بازگشت آن ها آماده کند . علاوه بر آن ها نرگس دختر کوچک تر رحیم آقا هم به تنهایی و بدون شوهر و بچه اش حضور داشت . در واقع حس کنجکاوی که در این گونه موارد به سراغ زن ها می آید تنها عاملی بود که نرگس را به آنجا کشانده بود . دیگر دختر آنها یعنی ریحانه به همراه شوهرش در اسلام آباد و کنار خانواده شوهر خود زندگی می کرد و دوری راه سبب گشت تا او در این مراسم ساده و بی سر و صدا حضور نداشته باشد . هنگامی که افراد وارد حیاط شدند ، عصمت طاقت نیاورد و وارد اتاق شد . کمی بعد با ظرفی نقل برگشت و آن را مشت مشت روی سر ناصر و پروین پاشید و سپس با صدای بلند کل کشید . مردان و زنان به اتاق رفتند و نشستند . پروین خواست بلند شود و به پروانه و نرگس کمک کند که عصمت دست او را گرفت و از این کار بازداشت . پس از ساعتی گفتگو ناصر رو به رحیم آقا گفت : (( با اجازه شما می خواستم چند کلمه ای خدمتتان عرض کنم و بعد مرخص بشوم . اول از همه بابت همه چیز از شما ممنونم ، بخاطر زحمت هایی که برای پروین کشیده اید و زحمت های این چند روز اخیر . به هر حال شما و خانمتان بجای پدر و مادر من و پروین مشکلات این کار را به دوش کشیدید . در آخر می خواستم بگویم هر وقت وقت کردید و توانستید به خانه ما بیایید و خوشحالمان کنید . چون فکر نمی کنم که بجز شما کس دیگری برای دیدن و احوالپرسی ما به خانه مان بیاید . خودتان که می دانید با این جا فاصله چندانی ندارد . فکر کنید که آن جا هم خانه یکی از دخترانتان است . ))
ک
۵۲
ناصر کلامش را به پایان رساند ، عصمت گفت : (( راحت نباشید. آن قدر می آییم که دیگر خودتان خستهبشوید و در را باز نکنید . )) رحیم آقا با اخم به زنش گفت : (( نکند خیال داری از فردا چادر سر کنی و از اول صبح بروی و آن جا بنشینی؟ )) عصمت به شوخی گفت : (( پس خیال کردی من تک و تنها می نشینم توی این خانه ، کنار تو پیرمرد غرغرو! این مدت هم پروین اینجا بود که تو را تحمل کردم . )) رحیم آقا هم عمدا قیافه عبوس و خشنی به خود گرفت و گفت : (( اصلا تقصیر خودم است . اگر از روز اول یک هوو سر می آوردم ، آن وقت یک دقیقه هم حاضر نمی شدی مرا تنها بگذاری. )) شوخی های رحیم آقا و زنش بقیه را به خنده وا می داشت . یاور به رحیم آقا گفت : (( به سلامتی هر موقع خواستید که تجدید فراش کنید مرا هم خبردار کنید . آخر می بینم که پروانه طفلک خیلی دست تنهاست. می خواهم یکی را بیاورم که توی کار خانه کمک حالش باشد . )) و بعد از گفتن این حرف با صدای بلند خندید . این بار عصمت گفت : (( شلوغش نکن یاور. تو و رحیم آقا همین یکی هم از سرتان زیاد است . حسن و جمالتان خیلی خوب است یا مال و منالتان ؟ )) جو بسیار صمیمی و خودمانی شده بود اما در این بین تنها نرگس بود که ساکت و گرفته به نظر می رسید و انگار حتی به حرف های زده شده هم توجهی نداشت و این از دید پروین پنهان نماند . پروین حس کرد از وقتی که مسئله ازدواج او و ناصر پیش آمده بود ، رفتار نرگس با او تغییر کرده است و در برخورد ها خیلی خشک و بی تفاوت رفتار می کند و البته همین گونه هم بود . نرگس که پروین را به خاطر نداشتن خانواده پاین تر از خود قلمداد می کرد و همواره نسبت به او احساسی حاکی از ترحم و دلسوزی داشت ، وقتی فهمید که پروین قصد ازدواج با جوانی از یک خانواده سرشناس را دارد ، حس حسادتش برانگیخته شد و این را نمی توانست مخفی کند . تلاش پروین برای برقراری دوستی و محبتی چون سابق بی فایده بود . زمانی که موقع رفتن ناصر و پروین رسید ، شب نیز پاورچین پاورچین نزدیک می گشت،در آن وقت بود که خنده از روی لبان عصمت محو شد و جای خود را به بغضی گره خورده در گلو داد.رفت و از توی اتاق دیگر چمدان پروین را که شامل لباس ها و وسایلش بود بیرون آورد.همین طور قابلمۀ کوچکی که حاوی شام آن شب عروس و داماد بود را کنار آن ها نهاد تا به هنگام رفتن با خود ببرند.همه از سرجایشان برخاسته بودند.قرار شد که پروانه و یاور همراهان ناصر و پروین به خانه شان باشند.وقتی مقابل در حیاط رسیدند،عصمت اختیار از کف داد و بغضش ترکید و درحالی که پروین را به خود می فشرد،گریست.رحیم آقا با بس کن «پشت دست قطره اشکی را که در گوشۀ چشمش جمع شده بود پاک کرد و سپس به عصمت گفت: وارد کوچه که شدند،پروین »زن،دخترمان دارد می رود خانۀ بخت،به جای صلوات و دعای خیر گریه می کنی؟ صورتش را که حالا تا حدودی از آن حالت دخترانه بیرون آمده بود به سوی آن ها برگرداند و با چشمانی گریان رحیم آقا به »خداحافظ.«بعد به سختی توانست بگوید:»دخترتان را دعا کنید،البته اگر لایق دختری شما هستم.«گفت: در اولین فرصت به دیدن پدرت برو.حالا که ازدواج کرده ای دیگر یک مرد کاملی،پس مردانه با مسائل «ناصر گفت: ناصر و یاور و پروانه هم که خداحافظی کردند و به راه افتادند،ثانیه هایی بعد سر کوچه از نظر رحیم آقا »برخورد کن. و عصمت محو شدند.وقتی که افراد از نظر عصمت ناپدید گشتند آنگاه بود که به خود آمد و دید کاسۀ آب هنوز در دستش است.پس فورا آن را در امتداد مسیری که رفته بودند ریخت. ۴
ک
۵۳
مهرجهان افروز بار دیگر بدون هیچ توقع و چشم داشتی اما باهزار شکوه و جلال بر صفحۀ بی کران سپهرنیلگون ظاهر گشت و از همان ابتدای ورودش،سخاوتمندانه مشت مشت از پرتوهای نورانی و طلایی رنگ خویش را به مردم ارزانی داشت.خورشید این بار آمده بود تا کار خود را در آخرین روز هفته چون همیشه به نحو احسن انجام دهد.و این روز پایانی هفته نیز همواره با روزهای دیگر سال تفاوت داشته است.جمعه از دیرباز در نظر ایرانیان مقدس و مبارک بوده و هست.شب آن حال و هوایی متفاوت با شب های قبل دارد و روزش صفا و نشاط به خصوصی به چشم می خورد.هر چند جنب و جوش و تکاپو در این روز نسبت به روزهای دیگر کمتر است،اما در همین آرامش و سکون موهبتی الهی نهفته است. پروین صبح زود از خواب بیدار شد،سماور را روشن کرد و پس از مهیا کردن بساط صبحانۀبه اتاق برگشت.قصد داشت که ناصر را هم بیدار کند اما هنگامی که او را غرق خواب دید پشیمان شد.می دانست که ناصر آن روز تعطیل است و سرکار نمی رود،پس آرام و بی سروصدا از اتاق بیرون آمد.به حیاط رفت و لب حوض نشست.عکس شاخ و برگ های درختان حیاط در آب پیدا بود.هوای لطیف و پاکی در آن صبح جریان داشت.به یادش آمد هنگامی که چند روز پیش برای اولین بار همراه عصمت و ناصر به این خانه آمده بود تا آن جا را از نزدیک ببیند و با محل زندگی اش آشنا شود،در نگاه اول حیاط خانه او را مجذوب خود ساخته بود.تا پیش از آن در خانۀ رحیم آقا زندگی می کرد که حیاطی بسته و دلتنگ داشت.اما حالا حیاط کوچک خانه شان در نظرش زیباترین جای زمین بود.یک ساعتی از آمدنش به حیاط می گذشت،اما او به گذر وقت توجهی نداشت.دلش می خواست که عقربه های ساعت روی همان دقایق از حرکت بایستند و زمان دیگر سپری نشود و وی همان طور بر لب حوض،زیر سایۀ درختان نشسته باشد و خود را با رویاهای شیرینی که در سر داشت سرگرم سازد.در افکار خود غرق بود که صدای ناصر در چند قدمی پروین یکباره از عالم خیال بیرون آمد،از جا برخاست و به »سلام بر بانوی سحرخیز خانه.«وی،او را به خود آورد: «سلام،صبح بخیر.«پشت سر نگاه کرد.با دستپاچگی گفت: راستش « ناصر از این که توانسته بود پروین را غافلگیر کند،راضی به نظر می رسید.لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: پروین چون کسی که مرتکب کار »رو بگو به چه فکر می کردی که حتی متوجه نشدی که من چندبار صدایت کردم؟ ناصر » ببخشید،خودم نمی دانم چه طور شد که این همه مدت اینجا نشستم. «اشتباهی شده پاشد با خجالت گفت: پروین باتعجب»نظرت درمورد این که صبحانه را همین جا بخوریم چیست؟«نگاهی به اطراف انداخت و بعد پرسید: نه « پروین شتابزده گفت: »تو همین جا بمان تا من بروم و وسایل صبحانه را بیاورم.«ناصر باعجله گفت:»این جا؟«گفت: تو فقط قالیچۀ دم در اتاق را «بعد باخنده افزود:»خیر امکان ندارد.« اما ناصر محکم گفت: »شما بفرمایید،من می روم. و بعد از گفتن این حرف به سوی داخل خانه به راه افتاد.»بیاور و این جا بنداز. پروین قالیچه را که پهن کرد می خواست به کمک ناصر برود که او را دید از چند پلۀ سنگی جلوی هال پایین می آید.قوری چای،دو دست استکان،قندان،شکر و بشقاب کره و پنیر را روی سینی نهاده و سینی را روی سفره قرار داده بود.به کنار قالیچه که رسید دمپایی ها را درآورد و لوازم دستش را روی زمین گذاشت..پروین قیل از همه سفرۀ کوچکشان را پهن کرو و بعد بشقاب پنیر و کره را روی آن نهاد.سپس از قوری چینی گل سرخیشان داخل استکان انشاءالله که پروین خانم سفرۀ «ها چای ریخت.ناصر نگاهی به محتویات سفره انداخت و بعد با لحنی رسمی گفت: خدارا شکر این همه برکت سر سفره «پروین تبسمی کرد و گفت:»خالی ما را بزرگواری خودشان می بخشند. چه می گویی اگر همیشه جمعه ها صبحانه را در حیاط « ناصر مقداری از چای را که سرکشید پرسید: »است.
ک
۵۴
خب،حالا هوا خوب است ولی چندماه دیگر که هوا سرد «ولی بعد کمی فکر کرد و گفت:»عالی است.«بخوریم؟گفت: »هر وقت هوا بد شد آن وقت یک فکری می کنیم.«ناصر که نمی دانست چه جوابی دهد گفت:»بشود آن وقت چه؟ ناصر و پروین هریک جداگانه در ذهن خود به این موضوع می اندیشیدند که تا آن روز صبحی به این زیبایی و صبحانه ای به این گوارایی را تجربه نکرده بودند.چیزی که در سفره شان وجود داشت جدای از مواد خوراکی بود.سفرۀ کوچکشان سرشار از عشق و مهربانی بود. ناصر اینک می دانست که چرا پروین صبح زود،دقایقی طولانی همان طور آرام توی حیاط نشسته بود.انسان وقتی احساس خوشبختی می کند،می خواهد جایی باشد و کاری کند که این سعادت را با تمام وجود حس کرده و از آن لذت ببرد. صبحانه را که خوردند،پروین سفرا را جمع کرد.ناصر می خواست به بعد آن ها را »شما زحمت آوردنش را کشیده اید، پس حالا من می برم. « کمک کند که پروین نگذاشت و گفت: برداشت و به اتاق برد. ناصر به تنۀ درخت تکیه داد و چشم به آسمان دوخت. چند دقیقه ای گذشت و چون پروین من اینجا هستم، با من کاری « بازنگشت ناصر او را صدا زد. پروین پنجرۀ رو به حیاط را گشود و از همان جا گفت: پروین به درون خانه اشاره کرد و »چه کار می کنی؟ چرا نمی آیی توی حیاط؟ «ناصر کنجکاوانه پرسید: »داشتید؟ « ناصر پرسید: »رختخواب ها توی اتاق پهن بودند، جمعشان کردم. حالا هم می خواستم استکان ها را بشویم. «گفت: خب معمولاً هر زن خانه داری باید قبل از ظهر همۀ کارهایش را انجام «پروین گفت: » حالا وقت این کارهاست؟ اصلاً کی گفته که باید همۀ کارها را صبح انجام داد؟ پس بقیۀ «ناصر گفت: »بدهد. بعد هم فکری برای ناهار بکند. این یادت باید که من به حیاط آمدم که «سپس چهرۀ دلخوری به خود گرفت و گفت: »روز را برای چه گذاشته اند؟ پروین با عجله »پیش تو باشم ولی تو مرا قال گذاشتی و رفتی خانه، لابد اگر بیایم توی اتاق، تو می آیی داخل حیاط. می دانم، شخی کردم ولی پروین جان کارهای «ناصر خنده ای کرد و گفت: »نه به خدا، فقط می خواستم … «گفت: خانه را بگذار برای یک وقت دیگر، حالا بیا اینجا، مثل این که امروز اولین روز زندگی مشترکمان است. دلم نمی بیا «بعد دستش را به جانب پروین دراز کرد و گفت: »خواهد که خودت را با جارو کردن و ظرف شستن خسته کنی. »بانوی من، بیا و در این شور و مستی ام کنارم باش. *** روز جمعه هم مثل همۀ روزهای خدا سپری شد و یادگار آن خاطراتی خوش و به یاد ماندنی بود که برای ناصر و پروین به جای نهاد. شنبه اول صبح ناصر سر کار رفت و پروین شروع به نظافت کرد. با این که هفتۀ گذشته به کمک عصمت آن خانه را گردگیری نموده و تمیز کرده بودند، اما با این حال خانه در همین مدت کم دوباره کثیف شده بود. می دانست که مردها هر چقدر هم که تلاش کنند نمی توانند مانند زنان از پس کارهای خانه برآیند، چون فرصتی برای این گونه کارها ندارند. ناصر هم جدای از این مسئله نبود. او صبح ها سر کار می رفت و دیروقت خسته و گرسنه به خانه بر می گشت. خیلی که هنر می کرد می توانست ظرف های غذا را بشوید و یا لباس های کثیفش را آبی بزند. پروین تا نزدیک ظهر مشغول کار بود. خانه را جارو کرد، حیاط را شست، شیشه ها را پاک نمود و خیلی
ک
۵۵
کارهای دیگر. شب قبل هم ناهار ناصر را درست کرده و آن را در ظرفی که از آن پس ظرف غذای شوهرش محسوب می شد گذاشته و صبح پس از گرم کردن آن را به وی داده بود. طرف های ظهر بود که صدای در را شنید. وقتی در را گشود عصمت را مقابل خود دید. هر کدام از دیدن دیگری شاد شد و چنان همدیگر را در آغوش گرفتند که انگار ماه ها یگدیگر را ندیده بودند. پس از سلام و احوالپرسی، عصمت از همان دم در شروع به حرف زدن کرد. مثل این که در همین مدت کوتاه حرف های زیادی برای گفتن در دلش نمی دانی چقدر به رحیم آقا گفتم و خواهش کردم تا اجازه داد بیایم. می گوید اول «جمع شده بود. در ابتدا گفت: زندگی خوب نیست بروی آن جا، بگذار زندگی شان را بکنند. حالا هم که با هزار مکافات راضی اش کردم. می گفت الآن دم ظهر است، درست نیست، بگذار ساعتی دیگر برو. اما من گفتم طاقت ندارم صبر کنم. ناهار او را دادم و «عصمت گفت: » کار خیلی خوبی کردید، کاش رحیم آقا را هم می آوردید. «پروین با خوشرویی گفت: »خودم آمدم. »چه طور مگر حالش بد است؟ «پروین پرسید: »اگر او را با خودم می آوردم که سر شب به این جا می رسیدم. »نه چیزی نیست. همان کمردرد همیشگی. «عصمت جواب داد: عصمت که به خاطر عجله برای آمدن و بعد از آن تند و تند حرف زدن نفسش به شماره افتاده بود با راهنمایی پروین وارد خانه شد و به دعوت او بالای اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. پروین از پارچ روی طاقچه، لیوانی پر از بعد بلند شد و »مثل این که حسابی خسته شده اید. «آب کرد و در حالی که آن را به دست عصمت می داد گفت: زحمت نکش «عصمت آب را تا آخرین قطره اش سر کشید و گفت: » من بروم چای را دم کنم، حالا می آیم. «گفت: جانم. بیا بنشین. دو روز است که تو را ندیده ام اما به اندازۀ دو ماه حرف روی دلم مانده. تا وقتی که تو کنارمان »بودی هر موقع حرفی داشتم به تو می گفتم، ولی حالا به کی بگویم؟ پروین که صدای عصمت را از بیرون آشپزخانه می شنید چای را دم کرد و روی سماور گذاشت. به اتاق برگشت و با با رحیم آقا حرف بزنم؟ به او «عصمت چینی به پیشانی افکند و گفت: »خب با رحیم آقا حرف بزنید. «لبخندی گفت: چه بگویم؟ اگر بگویم زن همسایه امروز این کار را کرد می گوید : زن، غیبت مردم را نکن. اگر بگویم فلان زن شوهرش برایش طلا خریده می گوید : می خواستی با یک آدم پولدار شوهر کنی تا برایت همه چیز بخرد. اگر بگویم : فلان فامیلم پسر زاییده، بر می گردد و می گوید : این هم دیگر تقصیر من است که تو شش تا دختر پشت عصمت » سر هم زاییدی و نصفشان هم از بین رفت. خلاصه من هر چه می گویم، او یک طور دیگر جوابم را می دهد. حالا بگذریم، تو چه می کنی؟ شوهرت که باید آدم خوب و سربراهی باشد، مگر «بعد از کمی مکث خندید و گفت: ما که تازه دو روز است که زندگیمان را شروع کرده ایم، هنوز چیزی معلوم نیست. ولی «پروین با شرم گفت: »نه؟ الحمد الله! به خدا من شب و روز دعا می کنم. می «عصمت لبخندی زد و گفت: »در کل آقا ناصر مرد خوبی است. »گویم یا شاهزاده محمد، پروین من سفیدبخت شود. عصمت کلامش که به این جا رسید، گویی چیزی نظرش را جلب کرده باشد، نگاهش به روبرو ثابت ماند. از جا بلند ببینم «شد و به سمت طاقچه رفت و قاب عکس را از روی آن برداشت. رویش را به جانب پروین چرخاند و پرسید: عکس خانوادۀ آقا ناصر است. این آقا پدرش «پروین بلند شد، به کنار او رفت و گفت: »این آدم ها کی هستند؟ است، این یکی هم برادرش، این هم زن برادرش است. این زن و مردی هم که کنار هم ایستاده اند خواهر و شوهر عصمت ابروها را در هم کشید و »خواهر آقا ناصر هستند. این بچه ها هم برادرزاده و خواهرزاده هایش هستند. »پدرش چه قیافه ای دارد، آدم حتی از عکسش هم می ترسد. وای به حال خودش. «گفت:
ک
۵۶
در واقع عصمت حرف دل پروین را به زبان آورده بود. از وقتی که او هم آن عکس را دیده بود احساس عجیبی به وی دست داده بود و تا آن جا که می توانست از نگاه کردن به آن حذر می کرد. حس می کرد که جبارخان از زیر آن ابروهای پرپشت، به وسیلۀ چشمان درشتش که به مقابل خیره شد، با او حرف می زند. حرف که نه، وی را می ترساند و تعدید می کند. سایر افراد داخل عکس هم در نظرش دست کمی از جبارخان نداشتند. گویی همگی از این که او باعث جدای عضوی از اعضای خانواده شان شده است از دست او عصبانی بودند. هنگامی که در آن اتاق می نشست یا راه می رفت، به گمانش می رسید که خانوادۀ ناصر با چشمانشان او را دنبال می کنند، و وقتی می ایستاد و بالاجبار به عکس خیره می شد تا بلکه بر ترسش غلبه کند، خاطرۀ روز آخر بودن در خانۀ جبارخان در نظرش زنده می شد. پروین که برای آوردن چای می رفت »اسم این زن چیست؟ منظورم زن برادر آقا ناصر است. «عصمت پرسید: از قیافه اش پیداست که باید زن پر افاده ای باشد. ببین چه دماغی «صدای عصمت را شنید که گفت: »زیور. «گفت: از این سخت عصمت، پروین که توی »بالا گرفته. بزنم به تخته از نظر شکل و قیافه تو از جاریت خیلی بهتری. ولی چه بچه های قشنگی دارند. ماشاالله « آشپزخانه بود خنده اش گرفت. عصمت این بار با صدایی ذوق زده گفت: پروین سینی چای را به اتاق آورد، »خیلی سرحال و خوشگلند. این یکی را نگاه کن، جقدر شبیه آقا ناصر است. عصمت با انگشت عکس سهراب را نشان داد و »کدام یکی را می گویید؟ «نزدیک عصمت شد و با کنجکاوی پرسید: عصمت با لحن جدی »ولی این که خیلی بچه است. «پروین خنده ای کرد و گفت: » این یکی را می گویم. «گفت: خب آقا ناصر هم یک وقتی بچه بوده، منظورم این است وقتی که همسن و سال این پسر بوده قیافه اش این «گفت: »شکلی بوده. حالا بیایید چایتان را میل کنید « پروین که می خواست هرچه زودتر صحبت از عکس و آدم های آن تمام بشود گفت: عصمت عکس را »تا سرد نشده، بعم هم تعریف کنید. خودتان گفتید که حرف های زیادی برای گفتن دارید. خب از کجا شروع کنم؟ آهان بگذار از سکینه خانم برایت بگویم. «سرجایش نهاد، رفت کنار پروین نشست و گفت: همان که چند خانه پایین تر از ما می نشیند. وقتی شنید تو شوهر کرده ای اصلاً باورش نمی شد. می گفت چرا این »قدر بی سر و صدا؟ من هم گفتم پروین خودش این طور خواسته، چون سال پدرش هنوز نرفته … عصمت همان طور که حرف می زد و پروین هم چون شنونده ای مشتاق گوش به او سپرده بود. دلش می خواست که عصمت لااقل تا زمانی که آن جا بود حرف های دلش را بگوید و زمانی که رفت آسوده و راحت باشد. ناهار را کمی دیرتر از حد معمول خوردند و پس از باز هم حرف ها گل انداخت و بحث در مورد هر چیزی به میان کشیده بود. تا این که غروب شد و عصمت چادرش را سر کشید تا به خانه اش برگردد. وقتی وارد حیاط شد، با خدا مرگم بدهد. هوا دارد تاریک می شود. نفهمیدیم چطور گذشت. رحیم «دست به یک طرف صورتش زد و گفت: دفعۀ بعد حتماً آقا رحیم «پروین که تا مقابل در حیاط عصمت را بدرقه می کرد گفت: »آقا حتماً خیلی عصبانی شده. » را هم بیاورید و شام بمانید. حالا هم اگر آقا ناصر برگردد و بفهمد که شما آمده اید و نمانده اید ناراحت می شود. به روی چشم، اما هروقت تو هم توانستی با «عصمت در حیاط را باز کرد و قبل از این که وارد کوچه بشود گفت: دخترهایم که بزرگ شدند و شوهر کردند، دیگر شدند مثل یک «بعد آهی کشید و گفت: »شوهرت بیا آن جا. غزیبه، ماهی یک بار با شوهر و بچه هایشان می آیند، ساعتی می مانند و بعد می روند. رحیم آقا می گوید دختر همین است، یک عمر برایش زحمت می کشی و بزرگش می کنی اما همین که شوهر کرد، دیگر مال مردم است چون
ک
۵۷
سپس » اختیاردارش یکی دیگر می شود. نباید انتظاری از او داشته باشی. ولی پروین، تو سعی کن مثل آن ها نباشی. فکر نکنم دیگر رحیم آقا بگذارد که بیایم این جا. پس با آقا ناصر «لحن کلامش تغییر کرد و با حالتی ملتمسانه گفت: خیالتان راحت باشد. به زودی مزاحمتان می «پروین با اطمینان گفت: »حرف بزن و همین شب ها بیایید خانۀ ما. سپس پروین را بوسید و »قربان قدمتان. من دیگر بروم. به آقا ناصر سلام برسان. «عصمت با عجله گفت: »شویم. »تو دیگر بیرون نیا، غروب است، خوبیت ندارد. خودم در را می بندم. «گفت: عصمت در را بست و رفت. پروین چند ثانیه ای همان جا ماند. اما ناگهان یادش آمد که هنوز شام درست نکرده است. با سرعت خود را به آشپزخانه رساند. اطرافش را نگاه کرد. به این فکر بود که با توجه به چیزهایی که در خانه موجود است چه غذایی می توان درست کرد که زود هم آماده شود. بالاخره تصمیمش را گرفت. چند سیب زمینی و پیاز را پوست کند، آن ها را شست و بعد شروع به رنده کردن نمود. از دست خودش دلخور بود. می دانست منظرۀ خوبی نیست که مرد خانه خسته از سرکار برگردد و غذایی آماده نباشد. مواد کوکو را که مخلوط کرد آن را در روغن ماهی تابه ریخت. به ساعت نگاه کرد. دقیقاً نمی دانست که ناصر چه ساعتی باز می گردد. در حینی که کوکو سرخ می شد به سراغ سماور رفت و چای را هم آماده کرد. دقایقی بعد شام نیز حاضر گشت. توی آشپزخانه بود که صدای باز و بسته شدن در حیاط را شنید. فهمید که ناصر برگشته است. نفسی به راحتی کشید. از این که توانسته بود کارهایش را انجام دهد راضی به نظر می رسید. به استقبال شوهرش رفت و به محض دیدن او سلام کرد و خسته بعد پاکت »سلام خانم. «نباشید گفت. ناصر کفش هایش را روی ایوان از پا در آورد و سپس با لبخندی بر لب گفت: میوه ای را که در دست داشت به علاوه ظرف خالی غذایش را به پروین داد. در همان حین که پروین آن ها را به «آشپزخانه می برد، ناصر نگاهی به پیرامون خود انداخت. پروین برگشت و چون ناصر را همان طور سر پا دید گفت: دستت درد نکند. واقعاً خانه چقدر فرق کرده، «ناصر گفت: »بنشین تا برایت چای بیاورم. حتماً خیلی خسته ای. » راست گفته اند که خانۀ بدون زن به درد نمی خورد. وظیفه ام «پروین از این که ناصر متوجه تمیزی خانه شده بود و از او تشکر می کرد و خیلی خوشحال شد و گفت: کم لطفی نفرمایید. خانه داری خودش بهترین «ناصر گفت: »است، من که کار دیگری به جز خانه داری بلد نیستم. بعد ادای این جمله کتش را درآورد و سپس جوراب هایش را کند و » هنر است که خیلی از زن ها آن را بلد نیستند. دوباره به حیاط رفت تا دست و صورتش را آبی بزند. از موقعی که »امروز دایه عصمت آمده بود این جا. «پس از شام، پروین سینی چای را مقابل ناصر گذاشت و گفت: صدا می زد. خودش هم نمی دانست »دایه« پروین زندگی در خانۀ رحیم آقا را شروع کرده بود عصمت را با پیشوند »خودش تنها بود؟ «که چرا این کلمه را انتخاب نموده، ولی در کل دو طرف از این عنوان راضی بودند. ناصر پرسید: بهتر است که یکی از «ناصر کمی اندیشید و سپس گفت: »بله، رحیم آقا حالش زیاد خوب نیست. «پروین پاسخ داد: پروین با »همین شب ها برویم به دیدنشان، هر چه باشد از ما بزرگترند. نباید منتظر باشیم که آن ها اول بیایند. ناصر به فکر فرو »حتماً خیلی خوشحال می شوند. طفلک دایه عصمت دائم از تنهایی شان ناله می کرد. «اشتیاق گفت: رفت. به یاد پدرش افتاد. از خودش این سوال را می پرسید که اگر همراه پروین به دیدن پدرش برود با چه برخوردی از جانب او روبرو خواهد شد؟ اما خیلی زود جواب خود را یافت. مطمئناً اتفاقی بدتر از آن شب رخ می داد. دلش برای همۀ آن ها بخصوص پدرش خیلی تنگ شده بود. دورادور دیدن پدر، عطش وی را برای ملاقات او برطرف نمی کرد. حتی از آن شب کذایی به بعد هم دیگر هیچ گونه تماسی با خواهرش نداشت. چرا که بدری و
ک
۵۸
خانواده اش پس از عید به خانۀ جدیدی نقل مکان کرده بودند که ناصر نه تنها نشانی، بلکه شماره تلفن آن جا را هم نداشت. نگاهش با عکس روی طاقچه تلاقی کرد و بر روی آن ثابت ماند. پروین که سینی چای را به آشپزخانه برده بود، هنگامی که با ظرف میوه برگشت متوجۀ نگاه خیرۀ ناصر بر روی عکس شد. فهمید که شوهرش در افکار دور و دراز خود عرق است. پس سکوت کرد و چیزی نگفت، هر چند حرف های زیادی برای گفتن داشت. سوالات مختلفی بود که در مغزش موج می زد و بارها خواسته بود که آن ها را با ناصر در میان بگذارد، چه در روز خواستگاری و یا موقع عقد و چه در این دو روزی که زندگی شان با هم می گذشت، اما هربار از گفتن آن ها منصرف شده بود. گاهی از ترس و گاه از خجالت. می ترسید جواب ناصر آن چیزی باشد که او دوست نداشت بشنود. او روزی که ناصر به خواستگاریش رفته بود تصمیم داشت تا قبل از هر جوابی به ناصر، جواب سوالات خود را از او بگیرد. اما خودش هم نفهمید که چه نیرویی او را از این کار برحذر داشت و منتظر شد به امید آینده ای نزدیک، تا سفره ی دلش را برای ناصر باز کند و از تردیدها و ترس ها و خیالات مبهم خود با او بگوید. البته آن موقع متوجه شد که ناصر تمایلی ندارد تا جزئیات زندگی اش را در حضور رحیم آقا و عصمت به میان بکشد. اما متعجب بود که چرا ناصر حالا چیزی نمی گوید. آیا هنوز او را به چشم همسر و همراه زندگی اش نگاه نمی کرد که راز دلش را با او در میان بگذارد یا فعلاً زمان گفتن حرف های پنهان فرا نرسیده بود. به هر حال پس از ازدواج، پروین تصمیم گرفت که تا مدتی حرفی در این باره نگوید تا شاید ناصر خود لب به سخن بگشاید. هر چند این انتظار سخت و آزار دهنده بود.