Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان سرنوشت ترنم –قسمت اول

$
0
0

رمان سرنوشت ترنم – قسمت اول

url

نمیدونم خوشبختی سهم منه یا بدبختی نمیدونم آخر این زندگی قراره چی بشه فقط میدونم مـن میخوام زندگیمو خودم بسازم با همه سختی هاش..تا به خوشبختی برسم یه همپا میخوام..ولی تـو.. تو همپــآی من نیستی من نا امید نمیشم..میگردم..باید پیداش کنم پیدا کنم همپــآی خوشبختی هایی که شاید در انتظارمهـ…
از در خونه اومدم بیرون که برم خونه الهام اینا یکم باهاش حرف بزنم سبک بشم داشتم خفه میشدم تو خونه..همش همون حرف همیشگی دلم به خواهرم خوش بود که اون طرفدارم بشه ولی این اواخـر بدتر طرفدار بابا شده بود مامانمم که ماشالا تو این موضوع رو حرف بابام حرف نمیزد..موندم کی انقدر حرف گوش کن شده بود.بدتر از همه این که حرف میزدم میگفتن تو خودت اولش موافق بودی چی شده میزنی زیرش؟ اه من کی موافقت کردم.فقط یکم نرمش نشون دادم بلکه بیخیال بشید.بیجنبه ها آخه خداچی میشد منم ته تغاری باشم مثل ترانه؟اونوقت ترانه چی میشد؟ اه چرا انقدر دارم چرتو پرت میگم نفهمیدم کی سوار تاکسی شدم..اون روز بارونی بود و شیشه ها بخار گرفته بود..بارون شدید شده بود زمستون عوض برف اومدن بارون میومد..همه داشتن تلاش میکردن زودتر به یه جایی برسن که در امان باشن از خیسی بارون

۳
همین دیگه..ذوق ندارن نمیفهمن..به این خوبی!بارون خوبه زیرش راه بری فکر کنی به راننده گفتم نگهداره…پیاده شدم و زیر بارون شروع کردم قدم زدن و فکر کردن به این که کی هستم..کجام  سالشه..فوق لیسانس صنایع شیمی ۵۲ دختر وسطی خانواده برخوردار..اسمش ترنم قیافشم از نظر دوستان و اطرفیانش عالی بود..ولی خب خودش.یعنی خودم میگم خوبه نمیگم عالیه   سالشه۵۲ این ترنم خانوم با مادرشو پدرشو خواهر کوچیکش زندگی میکنه..خواهر بزرگش ترلان و ازدواج کرده و   سالشه و مشغول مدرسه رفتنه ۳۱ لیسانس مدیریت بازرگانی داره..خواهرکوچیکترش ترانه حالا اون دختره الان زیر بارون شده موش آب کشیده دقیقا جلوی خونه دوستشه -الهام بمیری خیس شدم کدوم گوری رفتی باز؟ گوشیمو درآوردم و زنگ زدم بهش..رفت رو پیغامگیر و جواب نداد..دوست داشتم با دستای خودم زندگیشو ازش بگیرم یهو یه دست خورد به شونه ام قلبم ریخت برگشتم دیدم خود دیوونشه با یه لبخند گفت:یه بمیری نثارم کردی یه لقب دیوونه بهم نسبت دادی..خونه مامان بزرگمم که شده گورستون..اینا طلبت منم مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:خبر مرگت عوض سلام کردنته؟اینم طلبم و نیشخندی هم حواله اش کردم یکی زد تو بازومو رفت در خونشونو باز کنه و گفت:ببند نیشتو بچه پررو بهش گفتم:الهام خداوکیلی شد بیام در خونتون الاف نشم؟مامان و بابات که بنده خداها همش سر کارن توام که یا خوابی یا.. نذاشت ادامه بدم گفت:تو نه پدرمی نه مادرمی نه شوهرمی نه برادرمی نه قیم منی نه وکیل منی نه وصی منی برو تو اتاقم تا بیام

۴
جیغ زدم:تو چرا یه ذره شعور نداری دوستتم دارم میگم هیچ وقت نیستی درو روم باز کنی تا میام در خونتون بیتربیت اومد پیشمو همونجوری که گونمو نوازش میکرد گفت:بگردم الهی به شعورت توهین شد عزیز دلم؟ قیافه مظلومی به خودم گرفتمو گفتم:اوهوم.. همون نوازشش شد سیلی آرومی که زد تو گوشم و در کنارش با لبخند یه به درک ابدار تحویلم داد گذاشتم دنبالش که رفت تو اتاقشو درو بست وایسادم پشت در و شروع کردم به غرغر کردن: خاک تو سرت کنم با این مهمون نوازیت..جوونیمو به پات ریختم.. آروم با خودم گفتم:آخ جوونیم درو باز کرد و گفت:چی شد جوونیت؟ تا درو باز کرد پریدم تو اتاقشو درو بستم که دادش رفت هوا:بیشعور درو نبند نفر سوم شیطونه.. یکم فکر کرد و گفت:نه تو خودت شیطانی عیب نداره بذار بسته باشه نیشخندی هم در کنارش زد که با چشم غره من نیششو بست نالیدم:الهام..آروم بگیر!دلم ترکید اومدم باهات حرف بزنم همش داری مسخره بازی در میاری که جدی شد و نشست رو تختش و گفت:باشه آدم میشم بگو گوش میکنم..بگو چه مرگته عشقم نشستم کنارش:بابام باز گیر داده گفت:بازم سر همون قضیه؟اون که بیخیال شده بود گفتم:آره..نمیدونم چش شده همش میگه تو و شهاب بهم میاین..خصوصا که نرمش نشون دادم فکر کرده موافقم دیگه مخالفتم میکنم اثری نداره

۵
-بابات که اینجوری نبود اخه..همیشه حرف حرفه خودت بود.میگفت هیچوقت برای هیچکاری مجبورت نمیکنم – همین دیگه حالا که همون نرمش منو هی میکوبه تو سرم میگه موافق بودی آخه من کی گفتم موافقم؟ -همون رفتارت بهشون اینو گفته خب -رفتارم شکر خورده.یکم خندیدم بلکه بیخیال شن بدتر پررو شدن جدی گرفتن میگن موافقت کردی -نکردی؟ -نخیرررر..تازه میگه خودت موافقت کردی من با عموت حرف زدم حالا دیگه نمیشه بزنی زیرش آبروم پیش عموت میره..اه هی آبرو آبرو..میگه از الان به بعد مجبوری باهاش ازدواج کنی… بذارزنگ بزنم مانیا هم بیاد اینجا زیر لب گفتم:باشه بگو نیم ساعت بعد صدای دادمانیا بودکه توخونشون پیچیده بود. رفتم از اتاق بیرون دیدم الهام داره باهاش حرف میزنه واونم آروم گرفته گوش میده رفتم جلو الهام گفت:اومدی؟بیا داشتم براش میگفتم چیشده بیحال رفتم طرف مبلو ولوشدم روشوگفتم:میگید چیکارکنم؟ مانیاگفت:من یه راه خوب دارم باشادی برگشتم طرفشوگفتم:چی؟ گفت:بری بمیری و خندید بابالش زدم توسرش ولی دیدم دلم خنک نمیشه پاشدم بایه بالش دیگه انقدر زدم توسرش که به غلط کردم افتاد و دلم خنک شد

۶
نشستم گفتم:جدی باشید دیگه اه.آخر هفته دارن میان خواستگاری مثلا الهام گفت:پنجشنبه یا جمعه؟ گفتم:پنجشنبه الهام:آهــا مانیاگفت:میگمااا..به پریسا هم بگید بیاد شاید اون یه کاری تونست بکنه الهام بهم نگاه کرد که یعنی بگم بیاد؟ با درموندگی سری تکون دادم و اونم رفت سمت تلفن پریسا بعد یه ساعت اومد که تا رسید گوشیم زنگ خورد یه سلام سرسری بهش کردمو رفتم تو اتاق الهام تا گوشیمو جواب بدم. مامانم بود:کجایی تودختر؟چرا یهو به سرت میزنه میری بیرون.خبرم نمیدی بهمون الان دو ساعته که بیرونی کجایی؟ ناخواسته داد زدم:مگه براتون مهمه؟هر قبرستونی باشم بهتر از اونجاست و گوشی رو خاموش کردم .نمیتونستم اینجوری ولی دست خودم نبود .نمیخواستم سرش داد بزنم نمیخواستم گوشیمو خاموش کنم  .نمیخواستم نگرانشون کنم ولی ناخواسته ته دلم یه حسی میگفت اینکارو بکنم تا یکم اذیتشون کنم شونه ای بالا انداختمو رفتم بیرون.تو هال بچه ها دور هم نشسته بودن و تو فکر بودن الهام گفت:کی بود؟ -مامانم پریسا گفت:میخوای چیکار کنی؟ گفتم:اینهمه مغز متفکر جمع کردم دور خودم که اینو ازم بپرسن؟خو میخوام شماها کمکم کنید خیرسرتون

۷
مانیا گفت:اینارو بیخیال جمعه میخوایم بریم کوه با بچه ها میای؟ که با نگاه خشمگین سه تامون رو به رو شد و با قیافه ای مظلومانه زیر لب گفت:ببخشید خب گفتم :اومدنش که آره میام ولی الان بگو چه غلطی کنم پریسا گفت:خواستگاری روبهم بزن گفتم:آخه این بار بهم بزنم.اصلاروزخواستگاری خودمو گموگورکنم.بالاخره که گیرم میندازن الهام سری تکون داد و گفت:راست میگه ولی باید یه جوری بهم بزنیم خواستگاری روکه برن دیگه برنگردن مانیا:اگه منو نمیزنید یه چیزی بگم من:آره میام مانیا:وا به جهنم خب بیا.میزاری بگم یا نه من:گفتم شاید میخوای بازم یاد آوری قرار جمعه رو بکنی مانیا:نه میخوا م به الهام بگم با یه ابروریزی میرن دیگه برنمیگردن و ریز خندید پریسا گفت:خب فامیلن..خانواده عموشه.نمیشه آبروریزی کنن که…یه عمر نگاشون تو هم قراره بیوفته آهی کشیدمو گفتم:ای من چشمای اون شهاب رو در بیارم که نگاش تو نگام نیوفته الهام:میخوای رسما بزنیم یه بلایی سر شهاب بیاریم؟ من:ولش کن بچه زدن نداره..ونالیدم:آخه من چه غلطی کنمممممممم مانیا گفت:الهام برو یه کاغذوخودکار بیار الهام:وا برای چی؟ گفتم:بابا این خانوم باید حتما بنویسه تفکراتشو تا بفهمه داره چیکار میکنه الهام سری تکان داد و به طرف اتاق کار پدرش رفت و چند دقیقه بعد با یک دفترچه و یک خودکار برگشت و اونارو انداخت تو

۸
بغل مانیا مانیا:خب بیاید چند تا راه پیدا کنیم و ببینیم کدوم بهتره پریسا:از ناقص کردن داماد شروع کن و هرهر خندید و الهام هم لبخندی نثارش کرد مانیا:وا پسر به اون خوشگلی گفتم:خیلی خوشگله مال خودت مانیا فریادی زد که با الفاظ زیبای ما مورد عنایت قرار گرفت ولی به روی خودش نیاورد وشروع کرد به یادداشت کردن اولین مورد… سرشو بلند کرد و گفت:ترنم؟ -هوم؟ گفت:این شهاب تورو دوست داره یا اونم مجبور شده برای اینکار؟ -مثلا دوسم داره و آه عمیقی کشیدم پریسا:چه آهی هم میکشه حالا الهام:خب مستقیم با خودش هم حرف بزن ببین چی میگه با بی حالی نگاهی بهش انداختمو گفتم:باهاش حرف زدم ولی میگه من ازت نمیگذرم همشون رفته بودن تو فکر که از جام پاشدمو گفتم:من برم خونه الهام:کجا؟داریم فکرمیکنیم مثلا گفتم:حوصله ندارم میرم بعدا جمع شیم فکر کنیم پریسا:آره بریم یه بار دیگه جمع میشیم.منم جایی کار دارم مانیا:با آقاتون قرار داری؟و چشمکی زد پریسا نیشخندی نثارش کرد و گفت:آری..حالا پاشید بریم دیگه دلم طاقت نداره دل یارمم همینطور

۹
الهام با حالتی نمایشی دو دستی زد تو سر پریسا پریسا خنده ای مستانه کرد و پا شد رفت سمت کیفشو برش داشت و گفت:خب من برم دیگه.جمعه میای کوه ترنم؟ -اوهوم میام پریسا:باشه پس همونجا حرف میزنیم الهام:آره فکر خوبیه.پاشید برید میخوام بخوابم مانیا:بنازم به این مهمون نوازیت.هیچی هم ندادی بخوریم که الهام:همینه که هست سلانه سلانه رفتم طرف اتاق الهام و شالم رو انداختم رو سرمو کیفمو برداشتم خداحافظی زیرلبی از بچه ها کردمو از خونه الهام اینا زدم بیرون وقتی رسیدم خونه دم غروب بود..همه راه رو پیاده رفته بودم تا بتونم فکر کنم به این که چرا مامان بابام اینجوری شدن..چرا دارن زور میگن چیکار کنم آخه کلید رو انداختم تو درو وارد حیاط باغ مانند خونه شدم دیگه صدای پام که رو سنگفرشای حیاط میخورد برام شیرین نبود.چون همش داشتم فکر میکردم که چیکار کنم وارد خونه که شدم مامانم نگران روی مبل نشسته بود و ناخن میجوید و بابام هم در طول اتاق راه میرفت گفتم الان یه دعوا در پیش دارم و با این فکر درو باز کردمو وارد شدم.. مامان با لبخند گفت:کجا بودی عزیزم؟ بابا هم سر جاش وایساد و تو چشام زل زد.آب دهنمو قورت دادمو گفتم..خونه الهام اینا

۱۱
بابا اومد طرفم گفتم الانه که بزنه تو گوشم که دست نوازشی به سرم کشید و گفت:چرا خبر ندادی دختر گلم؟ جرئت پیدا کردمو شونه ای بالا انداختمو گفتم:همینطوری و به طرف پله ها رفتم یه خونه دو طبقه داشتیم که وقتی از حیاط وارد میشدی یه سالن بزرگ سمت راست بود   اینچ توش بود..با کلی لوازم تزیینی که کار ۲۵ که دو دست مبل کرم قهوه ای و یه ال سی دی مادرم بود و یه فضای کوچیک سمت چپ که میز شطرنج اونجا بود و هر بار که مهمونی ها خونه ما بود همون فضای کوچیک کلی شلوغ میشد و … جلوتر هم یه پله میخورد میرفت بالا که سمت راستش یه هال دنج و آروم بود و سمت چپش چندین پله میخورد و میرفت پایین..میرسید به پذیرایی که دنج و بزرگ خونه که با رنگای شکلاتی و کرم و طلایی دیزاین شده بود همیشه ترانه میگفت این خونه اس که ما داریم یا راه پله اه اه اه و با جواب سلیقه نداری از افراد خونواده رو به رو میشد… رو به روی در ورودی انتهای سالن بزرگ خونه آشپزخونه بزرگی بود که پاتوق ترانه بود سمت چپ هم دستشویی بودو اما سمت راستش هم پله های پر پیچ و تاب خونه که از سنگ مرمر بود با نرده های طلایی در کنار پله ها یه در بود..که به یه راهرو ختم میشد که در سمت راست راهرو سرویس بهداشتی و سمت چپ حمام بود و انتهای راهرو یه اتاق بزرگ و آروم که اصولا ماله مامان بابا بود که پنجره اش به منظره زیبایی از باغ باز میشد داشتم میرفتم طرف اتاقم همینجوری کل خونه رو دید زده بودم و رسیده بودم بالا و باز داشتم دید میزدم

۱۱
بالا هم یه هال بود که با مبلمان کرم و زرد دیزاین شده بود و چهار تا اتاق خواب داشت که یکی از این اتاقا مال من بود یکیش مال ترلان که البته الان ازدواج کرده بود و یکیشم مال ترانه و آخری هم مال مهمونا بود نگاهی به در اتاق ترانه انداختمو بی تفاوت وارد اتاقم شدم… عاشق رنگ بنفش بودم برای همین همه اتاقم به رنگ یاسی و بنــــفش بود رفتم رو تخت ولو شدم و چشمامو بستم.به این فکر میکردم که امروز سه شنبه اس و پنجشنبه اون امیان بعد تو دلم گفتم خاک بر سر هر چهارتامون..اونا پنجشنبه میان ولی ما برای جمعه میخوایم بشینیم فکر کنیم چاره ای نبود پنجشنبه رو باید تحمل میکردم تا فرداش تو کوه با بچه ها یه فکری بکنیم قیافه شهاب اومد جلوی چشمام.بد نبود ولی خب من نمیخواستمش.من همیشه کسی رو میخواستم که عاشقش باشم یعنی عاشقش بشم بعد باهاش ازدواج کنم.اصلا از ازدواج بی عشق متنفر بودم و به عشق بعد ازدواج اعتقاد چندانی نداشتم کلافه شالمو که دستم بود پرت کردم گوشه اتاقمو تو جام نشستم صدای در اتاق اومد..وای باز یکی اومده نصیحت و این چرتو پرتا گفتم بله..که در باز شد و ترلان تو قاب در ظاهر شد با یه لبخند خیر سرش ملیح.ولی با همون میخواست چشامو دراره… اومد نشست کنارمو گفت:کجا بودی؟ رابطم باهاش خوب بود.ولی نمیخواستم جریان رو بهش بگم میخواستم فقط خودمو دوستام بدونیم.که اونام کامل نمیدونن دردم چیه نفس عمیقی کشیدمو گفتم:خونه الهام رو تختم دراز کشید و گفت:درد و دل داشتی؟

۱۲
گفتم:اوهوم..چطور؟ گفت:مگه من نیستم که باهام حرف بزنی؟ گفتم:خانوم تازه عروس برو به زندگیت برس شما -یعنی دخالت نکنم دیگه؟ -ای وای این چه حرفیه..نه میگم نمیخواد خودتو درگیر کنی.دوستام هستن -آره خب همسنت هستن باهاشون راحت تری و دلخور رو تخت نشست.کنارش نشستم و به طرفش برگشتم و گفتم:لوس نشو دیگه انگار سن مامان بزرگمو داری تو گفت:وا چی گفتم مگه؟بخدا ناراحت و دلخور نیستم گفتم:خب باشه..این شوهرخواهر ما کو؟ گفت:داره به ترانه تو درساش کمک میکنه گفتم:اوکی پاشو برو پایین منم بیام -آها برم مزاحم نباشم؟ -دقیقا…میخوام لباسمو عوض کنم خنده ای کرد و رفت بیرون و درم بست   ساله که پول پدرش ۱۵ با خودم گفتم..خب این ترلان هم عاشق شوهرشه.متین دانشور یه پسر از پارو بالا میرفت و تو شرکت خودشو پدرش کار میکرد و دوتا برادر داشت که یکیشون آلمان درس میخوند و اون یکی هم دانشجو بود البته برادر متین که دانشجو بود توعروسی ترلان و متین منو دیده بود عاشق شده بود.. یهو ترانه مثل چی درو باز کرد پرید تو همونجوری که سیب تو دستشو گاز میزد گفت کی عاشقت شده؟

۱۳
دهنم باز موند..فهمیدم داشتم این آخریا فکرامو بلند بلند میگفتم اونم که همش تو هال طبقه دوم مثلا درس میخوند با گیجی گفتم:مبین برادر متین نیشش باز شد:آخ جون توام میری از شرت راحت میشم چشم غره ای بهش رفتم ولی افاقه نکرد..با خودم گفتم چرا من برای این توضیح دادم کی عاشقم شده؟ که ترانه نذاشت به افکارم برسم:آخ نه حواسم نبود شوهر شما آقا شهابه اینو که گفت جوش آوردم گذاشتم دنبالش که از اتاق رفت بیرون و درو بهم کوبید حوصله لوس بازی ست کردن لباسام رو تا با رنگ چشمام نداشتم به تفکر خودم خندیدم و رفتم سر کمدم یه تونیک آبی آسمانی و شلوار دمپا گشاد همون رنگی پوشیدم..موهامم شونه زدم و رفتم پایین پیش بقیه مامان تو آشپزخونه بود..بابا و متین هم شطرنج بازی میکردن..ترانه هم باز سیب دستش بود و تی وی میدید ترلان هم داشت بین آشپزخونه و میز شطرنج چرخ میخورد نمیدونست کدوم ور بمونه.نمیدونم چرا باز خندم گرفته بود که این با خودش درگیره که کجا بره.. تلفن زنگ خورد..رفتم برش داشتم..پریسا بود:الوووووو ترنم خدا خفت کنه -وا عوض سلام کردنته؟ -خب بابا سلام -علیک سلام.چی شده؟! -انقد فکر کردم مخم ترکید

۱۴
-مخ داشتی مگه؟ -خفه عزیز دلم -بیتربیت..دوروزه مودب شدم نمیزاریدااا.حالا به نتیجه ای هم رسیدی؟ -آخ آره با ذوق گفتم:چی؟؟؟؟ گفت:همونی که مانیا گفت..بری بمیری دوست داشتم بغل دستم بود تا میخورد میزدمش خیلی سردگفتم:کاری نداری؟ و بدون این که منتظر جوابش بشم گوشی رو قطع کردم و بلند جوری که همه بشنون گفتم:هر کی با من کار داشت بگید ترنم گفته بره بمیره همه چشاشون گرد شده بود..خب میخواستم حرف خود پریسا بهش برگرده تلفن زنگ خورد خودم بهش نزدیکتر بودم..برداشتم گفتم برو بمیر و باز قطع کردم دوباره زنگ خورد برداشتم و عصبی گفتم:هااااان؟چه مرگته؟ یهو صدای دوست مامان از اون طرف باعث شد هفت رنگ عوض کنم و با گفتن یه ببخشید گوشی رو بندازم تو بغل ترلان که بغل دستم ایستاده بود و میخواست ببینه چه خبره..و خیلی عادی و آروم رفتم نشستم کنار ترانه تی وی ببینم برای اینکه ذهنمو منحرف کنم از گند بزرگی که زده بودم گفتم:ترانه تو درس نداری؟ -فک کنم تابستونه -پس چرا هر روز کتاب دستته؟ -رمان میخونم خب

۱۵
توام رمان خون شدی برای من؟بشین درس بخون پایه ات قوی شه فرصت جواب دادن بهش ندادم و رفتم تو آشپزخونه کمک مامان که تازه تلفنش تموم شده بود .ترلان هم نتونست از شطرنج که خیلی دوست داشت ولی خب اصلا توش استعداد نداشت بگذره مامانو تنها گذاشته بود .پامو که گذاشتم تو آشپزخونه یادم افتاد با مامان قهرم ولی خب دیگه رفته بودم تو آشپزخونه.یکم کمکش کردم ولی همش تو فکر بودم چه غلطی کنم با شهاب شهاب بد نبود.قیافه اش خوب بود تیپش خوب بود اصلا همه چی تموم بود ولی خب من نمیخواستمش..ملاک من این چیزا نبود یه آدم دروغگوی بیشعور بی فرهنگ بشه شوهرم..زوریــه؟..بمیری شهاب بمیری تو همین فکرا بودم که ترلان اومد تو آشپزخونه و گفت:مامان تلفن کارت داره.با خودم گفتم وا تلفن کی زنگ خورد ما نفهمیدیم؟!!کلی هم به این موضوع زنگ خوردن تلفن فکر کردم که با دست ترلان که کوبید تو بازوم به خودم اومدم: مگه مرض داری؟ -نه ذوق دارم -واسه؟؟؟ -عروس شدن خواهرم -بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -مرگ..زن عمو بود زنگ زده بود بگه به جای پس فردا شب فردا شب میان برای خواستگاری -ظاهرا زن عمو همه چی رو به خودت گفت مامان رو چیکار داشت دیگه؟ -گفت بده یه حالی هم از مامانت بپرسم

۱۶
زیر لب گفتم:و یه حالی هم از ترنم بگیرم ترلان گفت:چیزی گفتی؟ من:نه.. -الان خوشحالی تو؟ فقط بر و بر نگاش کردم که شونه ای بالا انداخت و رفت از آشپزخونه بیرون تو دلم گفتم :بیا اینم از خواهر ما..همون برم به دوستام بگم بهتره.انگار این خودش مشتاقه بدتر عوض کمک کردن میزنه کاسه کوزمو میریزه بهم.ایشش شوهر ندیده خودم به جمله آخر خودم خندیدم و ظرف میوه رو برداشتم رفتم تو هال نشستم و میوه هارو گذاشتم همونجا و بلند داد زدم: بیاید میوه بخوریم دور هم..که ترانه مثل میوه ندیده ها نفر اول با سر اومد تو هال و باز سیب برداشت موندم علاقه اش به سیب چرا انقدر عجیب بود..سیرمونی نداشت..یه خیار برداشتم و همینجوری گاز میزدم و باز رفتم تو فکر.تو فکرم همش شهابو فحش میدادم:ای الهی بمیری که زبون آدم سرت نمیشه میگم نمیخوام جمعش کن این مسخره بازی رو گوش نمیدی.دیوونه،خودخواه، روانی، بیمار… که با صدای بلند مامان که میگفت:ترنم کجایی؟به خودم اومدم -هان؟همینجا..همینجام ترانه:آره معلومه -میخوای یه دو روز ساکت باشی تا نزدم لالت کنم؟سیبتو کوفت کن رو اعصاب مند راز نشست نرو با قیافه ای حق به جانب رو به مامان گفت:این آمپول کزازشو نزده؟ -ترانه ساکت شی واقعا بهتره اون واکسنه هاریه نه آمپول کزاز ترانه:میخواستم بگم هاری گفتم هارتر میشی

۱۷
پاشدم گذاشتم دنبالش .همونجور که میدوید جیغ میزد:مااااامااااان..منو از دست این روانی نجات بدین ..و آخر از پله ها رفت بالا و پرید تو اتاقش درم بست..وایسادم پشت در گفتم:بار آخـری بود که بهت خندیدم و یه لگد به در زدم و رفتم پایین ترلان با خنده ای نصفه و نیمه گفت:مگه اصلا بهش خندیدی؟ با غیض گفتم:نه اینو بهش نخندی همینجوریش پرروئه.دیگه رو بدی بدتره و رو به بابا گفتم:این سوگلیتون تو تربیتش یکم کوتاهی شده فکر کنم مامان غرید:ترنم… اهمیتی ندادمو خواستم بشینم سر جام که متین که دیگه نمیتونست جلو خندشو بگیره گفت: عروس خانوم انقدر بداخلاق؟چش شده این خانوم؟ دیگه کارد میزدی خونم در نمیومد..تو دلم گفتم زهرمارو عروس خانوم.عروس خانوم خودتی و با تصور متین تو لباس عروس خنده بلندی سر دادم که همه هاج و واج نگام میکردن..خودم و جمع کردم گفتم:چیزی نیست بیخیال عذرخواهی کردمو راه افتادم که برم بخوابم خیر سرم..که بابا گفت:کجا دختر گلم؟ از لفظ دختر گلم بدم اومد..نمیدونم بابا چش شده بود.اون که خیلی خوب بود.چر ازورگو شده.دیگه دست خودم نبود از رفتاراش حرصم گرفته بود.زورگویی میکنه حالام میگه دختر گلم کجا؟سر قبرم بدون این که برگردم گفتم:میرم بخوابم.خسته ام…منتظر حرفی نشدم و پله هارو دوتا یکی رفتم بالا…. رسیدم تو اتاقم درو بستم و سریع رفتم طرف تختم ولو شدم روش.همونجور که به سقف خیره بودم باز فکر میکردم چیکار کنم که خوابم برد..

۱۸
صبح با نوازش های دست مامان روی گونه ام بیدار شدم.به سختی چشمامو باز کردم و با صدای گرفته ای به مامان سلام کردم..جوابمو به گرمی داد.کش و قوسی به تنم دادم و نگاهی به ساعت   ..هه ۳۵:۰۲٫٫انداختم آخه مادر من چرا انقدر هولی؟از الان بیدارم کردی که چی؟پاشم آماده شم خوشگل کنم بپسندن از شرم راحت شی؟ زیر لب غرغر میکردمو بی توجه به گفته مامان که میگفت صبحونه کاملی برام درست کرده برم بخورم سرمو انداختم پایین رفتم تو حموم..آب و که باز کردم و رفتم زیر دوش بغضم ترکید..خدایااااا چرا اینجوری شدن اینا؟؟؟ انقدرگریه کردم که خودم خسته شدم..از حموم که اومدم بیرون سریع لباسمو پوشیدم بدون این که موهامو خشک کنم رفتم پایین..رفتم تو آشپزخونه دیدم بعله!چه صبحونه ای..ضعف کرده بودم شدید نشستم از خجالت شکمم در اومدم اساسی مامان با لذت نگام میکرد منم که دوست داشتم بلند شم از دستش سرمو بکوبم تو دیوار ببینم بازم با لذت نگام میکنه یا نه تشکری کردم بلند بالا که خودم تعجب کردم و رفتم تو اتاقم..یه حسی بهم امید میداد که من زن شهاب بشو نیستم..امیدوار بودم نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو اتاقم موهامو خشک کردم..تازه یادم افتاد مامان بر خلاف همیشه بهم گیر نداد موهاتو خشک نکرده اومدی پایین سرما میخوری.سری تکون دادم و زیر لب گفتم:اینم یه چیزیش شده ها!شونه ای بالا انداختم و رفتـم سراغ سشوار کشیدن موهام..بعدشم باز ولو شدم رو تخت و بازم فکر کردم…هی فکر کردم..هی فکر کردم آخر جیغ زدم:

۱۹
آقا ولم کنید..اَه !!! در باز شد و ترانه با تعجب نگام میکرد..پرخاشگرانه گفتم:چیه؟آدم ندیدی؟ شونه ای بالاانداخت و گفت:از نوع دیوونش نه..و اومد فرارکنه که با لحن آرومی گفتم:   سال عمر بی مصرفی که از خدا گرفتی..یه کار مثبت کردی؟یا داری سیب کوفت میکنی ۳۱ تو این یا فضولی !! اومد جبهه بگیره که خیز برداشتم طرفش تلافی دیوونه لقب دادنشو در بیارم که درو تو صورتم بست و فرار کرد.تو فرار کردن حرفه ای شده بود دیگه… همونجوری که دماغمو میمالیدم به طرف صندلی میز آرایشم میرفتمو فحشش میدادم: خاک برسرت..بیشعور..احمق.دماغم داغون شد..نفهم..نمیگی قیافم بهم میریزه مامان نمیتونه امشب منو از سرش وا کنه؟ از این حرفم موندم بخندم یا گریه کنم.آخه مامان واقعا انگار میخواست منو از سر خودش باز کنه..بابا هم همینطور نالیدم:یه آشی براتون بپزم.بعد خودم به خودم گفتم:زر نزن بابا چیکار میتونی بکنی؟ دیگه واقعا داشت اشکم درمیومد..آخه این چه وضعی بود؟ لج کردم گرفتم خوابیدم..وقتی بیدارشدم با صورت سرخ شده مامان مواجه شدم..فهمیدم عصبانیه لبامو با زبونم تر کردم و خودم و آماده کردم داد بزنه..ولی با لحن آرومی گفت:چه خبره انقدر میخوابی عزیزم؟پاشو اومدن برق سه فاز از سرم پرید..اومدن؟مگه چقدرخوابیدم؟زیرلب گفتم:شما برو من الان میام مامان که رفت پریدم سر کمدم..یه لباس یاسی بنفش داشتم خیلی دوسش داشتم..خواستم اونو بپوشم دیدم حیفه خوشگل میشم

۲۱
یه کت و دامن سبز روشن پوشیدم موهامم شونه زدم و ساده پشت سرم بستم..آرایش هم نکردم نمیخواستم به خودم برسم. بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون..از پله ها که میرفتم پایین سعی کردم تا تو دیدشون نیستم خودم دیدشون بزنم.. اوه بعله..شهاب خودشو خفه کرده مورد پسند واقع شه مثلا.رفتم و یه سلام بلند بالا کردم و جوابشم گرفتم.بابا و عمو رو یه مبل سه نفره نشسته بودن بینشون جای خالی بود که اشاره کردن اونجا بشینم.رفتم نشستم اونجا و یه نفس عمیق که البته بیشتر شبیه آه بود کشیدم. دخترعموم شهراد با طعنه گفت:عروس خانوم نفس عمیق میکشی به اضطرابت غلبه کنی؟ اوهو چه لفظ قلم!یه لبخند بهش زدم که یعنی عملا خفه شو تو یکی.. اونم دیگه چیزی نگفت که عمو گفت:خـــــب مامان سریع گفت:دیگه برید سر اصل مطلب حاج آقا بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حاج آقا؟؟؟خوبه والا نمردیمو عمومون شد حاج آقا یه شبه!البته مطمئنم قبلش زن عمو این لفظ حاج آقا رو به عمو چسبونده که مامان پیروی کرده..هی منو باش به چی فکر میکنم.ترنم خانوم جمع کن خودتو که الان بزور بله نگیرن شهاب که انقدر سرش پایین بود برعکس من که داشتم صاف صاف تو چشم همه نگاه میکردم.خبری نبود که خجالت بکشم و نیشخندی زدم که ترانه سرزیاد که تو جمع حضور داشت چشمکی حواله ام کرد..خواستم یبار باهاش مهربون باشم یه لبخند بهش زدم ترسیدم پررو شه چرخیدم طرف بابا که داشت با عمو حرف میزد سر مهریه..اووووووه رسیدن به مهریه؟

۲۱
نه انگار اینا واقعا قضیه رو تموم شده میبینن باید یه تکونی بخورم.گفتم:بابا؟ بابا:جون مدختر عزیزم؟ تو دلم:آها جونت دختر عزیزت؟باوشه در جواب بابا گفتم:من بله گفتم که دارین مهریه تعیین میکنید؟ بابا که فهمیده بود باز میخوام ساز ناکوک بزنم گفت:از نظر ما همه چی تموم شدست دخترم و لبخندی بهم زد عمو هم دست نوازشی رو سرم کشید و گفت:اول و آخرش عروس خودمی لبخندی بهش زدم که به دهن کجی بیشتر شبیه بود و از چشم مامان دور نموند.به جهنم اَه با حرف زن عمو انگار یه سطل آب ریختن رو سرم:حاج آقا یه صیغه بینشون خونده بشه بهتر نیست؟.. چــــــــی؟صیــــــــغه؟ع مـــــــرا بعد این که اینارو تو دلم گفتم چون نمی شد بلند بگم بی اختیار از جام بلند شدم:لبخندی به جمع زدمو گفتم:مرسی که آدم حساب میکنید و دویدم بالا و محکم درو کوبوندم بهم و قفلش کردم.. افتادم رو تخت ولی گریه نمیکردم.حداقل الان نمیخوام گریه کنم..گوشیمو برداشتم و دیدم کلی اس و میس کال دارم که همشم از الهام و پریسا و مانیا بود..خلاصه همه اس ام اس ها میشد:چه خاکی تو سرت شد؟ آهی کشیدمو گوشیمو پرت کردم رو میز کنار تخت و همونجوری انقدر فحش دادم به خود بدبختم که چشمام گرم شد.. *** از خواب که بیدار شدم هوا روشن بود.یکی داشت در میزد.صدای مامان بود،اوه چقدرم عصبانیه به حرفاش گوش دادم:

رمانی ها
۲۲
-تو آخر منو دق میدی.اون از دیشبت این از الان بــســــــه چقدر میخوابی دختر پاشو ببینم درو باز کردم که دیدم داره بدجور حرص میخوره ولش کنم دوست داره خفم کنـه برای همین سریع درو بستم که دادش رفت هوا: دیوونه ای تو والا.همینجوری داشت غرغر میکرد دیگه گوش ندادم پریدم تو حموم یه دوش بگیرم خیلی بیحال بودم. رفتم تو حموم و وان رو از اب گرم پر کردم و دراز کشیدم توش.یه حس خوبی بهم دست داد یه آرامش عمیق .چشمامو بستمو خودمو بیشتر توی آب فرو بردم تا بیشتر به آرامش برسم.روزام پر دغدغه شده بود.تو حال خودم بودم که ضربه ای به در خورد که از جام پریدم .انتظار نداشتم کسی بیاد تو اتاقم یهو اینجوری در بزنه خوب شد درو باز نکرد.خندم گرفت حولمو پیچیدم دور خودم که برم ببینم کیه و همونجور زیر لب غر میزدم:آدم تو اتاقشم آرامش نداره.میان بدجور درمیزنن نمیگن سنکوب میکنم… همونجوری درو باز کردم با دیدن چهره برافروخته بابا چشام گرد شد وزل زدم بهش.این چرا انقد عصبانیه؟ تازه یاد دیشب افتادم.اوووه حتما از نظر بابا الان خونم حلاله.اومدم آخر زندگی یه لبخند بزنم که داد بابا رفت هوا: -دختر چرا اینجوری میکنی؟واسه من لبخند میزنی؟آبرو برام نذاشتی.چه کاری بود؟وسط جمع پاشدی تشکر میکنی ازم بعد سرتو انداختی اومدی تو اتاقت..دیدی سراغت نیومدم فکر کردی کاریت ندارم؟داشتم از دل داداش بیچاره ام درمیاوردم.بعد اومدم میبینم گرفتی واسه خودت خوابیدی..اون از دیشب اینم از الان.این همه خوابیدی بعد رفتی حموم

۲۳
نمیای بگی برم پیش بابام بگم گندی که زدم جمع کردی؟آخرشم خودم اومدم سراغش داره بهم لبخند میزنه…تو خودت داشتی یواش یواش قبول میکردی که باهاش ازدواج کنی حالا که من به عموت گفتم بیان برای خواستگاری میگی نمیخوام؟ من که مجبورت نکردم..ولی روزی که موافقت کردی قسم خوردم کاری کنم این ازدواج سر بگیره .من هیچوقت تورو مجبور نکردم. .ولی تو خودت موافقت کردی حالا زدی زیرش هی موافقت موافقت میکنه انگار علنا برگشتم گفتم آره قبوله..همچینم میگه از دل داداشم در میاوردم انگار چیکار کردم .. دستمو گذاشتم روی گوشامو داد زدم:واااااای بابا آرومتـــر..بستید به رگبار منو اومد از در محبت در بیاد با لحن مهربون و ملایمی گفت:آخه عزیزدلم چرا اینجوری میکنی؟شهاب چشه؟پسر به اون خوبی.دوست داره.مگه تو ازدواج با عشق نمیخواستی.خودت که اول ملایمتر بودی چرا با این شدت مخالف شدی؟ بله؟؟؟؟؟اینارو از کجا میدونست؟بیخیال.پوزخندی زدمو گفتم:عشق یه طرفه صدبار بدتر از ازدواج بی عشقه من اون و جای برادرم دوست داشتم همین بابا با حالت مشکوکی گفت:دوست داشتی؟یعنی الان نداری؟ -نـــــــه الان فقط ازش متنفرم دیگه خودم منفهمیدم چرا ازش متنفرم.شاید چون باهاش حرف زده بودم که بکشه کنار ولی گوش نداد.چون اون از همین اول منو نمیفهمید.داشت مجبورم میکرد. نمیدونم چجوری بابا رو دست به سر کردم که دست از سرم برداره بره به کاراش برسه..این چندروز که باز قضیه شهاب

۲۴
پیش اومده همش تو فکرم..دختری که از دستش آرامش نداشتن حالا همش یه گوشه داشت فکر میکرد چهخ اکی تو سرش کنه.یاد فردا افتادم.مطمئن بودم بابا اجازه نمیده برم.واااای پس چیکارکنم؟قرار بود فردا یه فکری به حال این درد من بکنیم .ناچار بودم برم بهش بگم ببینم چی میگه.رفتم تو اتاق کارش که همون طبقه اول بود.در زدمو وارد شدم دیدم داره کتاب میخونه گفتم:بابا یه کاری دارم باهات گفت:جونم دخترم؟چیکار داری؟ عجـــــیب مهربون شد یهو چرا؟ گفتم:میخوایم فردا صبح با دوستام بریم کوه و مثل بچه های مظلوم بعد این حرفم سرمو انداختم پایین از جاش بلند شد اومد طرفم دستی روی موهام کشید و گفت:وسیله دارین؟با کی میری؟کیا هستن؟ تو دلم گفتم بازم عجــــــیب مهربون شد که سرمو بلند کردم و بهش لبخندی زدم و گفتم:با الهام و مانیا و پریسا و چند تا از دوستای اونا.قرار شده بیان دنبالم باهم بریم باباگفت:همتون دخترین؟یه مرد نمیخواد بالا سرتون باشه؟ با خودم گفتم:الانه که بگه منم میام !نالیدم..نــه باباگفت:چرا نه؟ فهمیدم باز آخرشو بلند گفتم برای همین سریع گفتم:هیچی با خودم بودم.نمیدونم شاید بعضیا با دوست پسراشون بیان خب بابا نفس عمیقی کشید و گفت:خوبه پس ایشالا خوش بگذره الانم برو بخواب که فردا خواب نمونی با ذوقی کودکانه بوسیدمش و از اتاق رفتم بیرون

۲۵
~~~~~~~~~~~~~~~ با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و خمیازه ای کشیدم و سرجام نشستم و کش و قوسی   صبح بود ۰ به بدنم دادم.ساعت  بیان دنبالم.مانیا و مهراد دوستش میومدن دنبال من تا بریم سر قرار الهام و ۲ قرار بود ساعت پریسا هم با بقیه بچه ها خودشون  ۰:۱۵ میرفتن سر قرار.رفتم دوش بگیرم تا خواب از سرم بپره.از حموم که بیرون اومدم ساعت بود نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم تا آماده بشم تند تند گرم کن مشکیمو پوشیدمو مانتوی مشکیمو هم تنم کردم.شال طوسی سرم کردم با کلاه و شال گردن طوسی.کوله مشکیمو هم برداشتم و دستکش و کیف پول و گوشیم و انداختم توش.سریع رفتم تو اشپزخونه یه لیوان شیر و کیک خوردم. یه بسته کیک هم تو کیفم گذاشتم.اوه ساعت پنجه.دویدم طرف در کفش طوسی مشکیمو پوشیدم و سریع رفتم جلوی در که ماشین مهراد همون لحظه اونور خیابون وایساد.رفتم سمت ماشین و سوار شدم.سلام کردم و هر دو جواب سلاممو دادن. مانیا گفت:به موقع رسیدی به مهراد گفتم اگه دیر کردی بریم جا بذاریمت.و خنده ای کرد نچ نچی کردمو گفتم:دوستم دوستای قدیم تا رسیدن به محل قرار گفتیم و خندیدیم.وقتی رسیدیم همه اونجا جمع بودن.خیلیارو نمیشناختم تا رسیدیم الهام حمله کرد به من و گقت:ببین اون پسره رو!دوست آرشه. -میدونم..دیدمش..دورادور میشناسمش الهام با نگاه معنی داری گفت:اااا؟ نیشخندی بهش زدمو گفتم:آره بابا میشناسمش این پسر خوشله رو

۲۶
الهام گفت:چه عجب دو تا تعریف از تو شنیدیم گفتم:الان این پسره باید به خودش افتخار کنه که جلوی دوست بی جنبه ای مثل تو گفتم خوشگله قیافه ای گرفتمو فرار کردم رفتم پیش پریسا و در گوشش گفتم:آقا آرشتون کو؟؟؟رفته رفیق بازی؟ پریسا ضربه ای به شونم زد و گفت:نخیررررر آقامون اینجوری نیست.آرشی من ماهه به تمام معنا داشتم بالا میاوردم.اه اه اه یعنی چی اینکارا آبروهرچی دختره که برد این.اومدم برم سمت مانیا دیدم با مهراد یه گوشه وایسادن دیدم مزاحم میشم برم.شاید دارن حرفای عشقولانه میزنن.داشتم فکر میکردم کجا برم که الهام اومد سراغم -حالا از پسره مردم تعریف میکنی فرار میکنی؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم:اصلا به لجت میگم عشقــــــــمه دیگه نشد در برم الهام دست گذاشت رو شونم و گفت:به پای هم پیر بشین چون چشم این بنده خدا در اومد بس که تو رو یواشکی نگاه کرد… خیر سرم بیخیال گفتم :توهم زدیاااا ولی خدایی این پسره تو زیبایی رو دست نداشت.به خودم که نمیتونم دروغ بگم ازش خوشم می اومد با دستی که به شونم خورد به خودم اومدم فهمیدم بازم رفتم تو فکـر و حواسم به دوروبرم نیست.آرش بود که باخنده گفت: کجا سیر میکنی خانوم خوشتیپ؟به الهام چی گفتی که با سر پرید پیش من و پریسا و منو از جمعشون اخراج کرد واسه حرفای خصوصی؟ دهنم باز موند..دختره ی بیشعور.گفتم:هیچی..بریم

۲۷
راه افتادیم بریم سمت بچه ها که آماده میشدن برای بالا رفتن از کوه ارش اومد بره سمت پریسا که زودتر خودمو به پری رسوندم و گفتم:آقا آرش امروز پری بی پری و با چشم و ابرو به پریسا فهموندم که میخواستیم حرف بزنیم یه فکری کنیم برام دوست آرش همون پسری که تقریبا توجه همه دخترای گروه بهش جلب شده بود و تازه فهمیده بودم اسمش عرشیاست اومد کنار آرش ایستاد و گفت:چیکار میکنید؟بیاید بریم دیگه.بعد رو به من گفت:شما اسمتون چیه؟ در ظاهر خونسرد و بی تفاوت گفتم:ترنم سریتکاندادوگفت:خوشبختم همونجور که راه میفتادم برم طرف بچه ها گفتم:همچنین موقع برگشت تو یه سفره خونه توقف کردیم.همه روی تخت بزرگی نشستن ما چهار تا هم رفتیم رو یکی از تختها نشستیم تا حرف بزنیم که آرمان با صدای بلندی گفت:جا بود اینجا.لایق ندونستین؟ داد زدم:فقط تو یکی رو لایق ندونستیم بشینیم رو تختی که توام اونجایی صدای خنده همه بلند شد و آرمان بلند شد اومد طرفم خواستم فرار کنم چون هر کاری از دست این پسره کله شق برمیومد.ولی نشد در برم چون رسید بهم بازوهامو چسبید و بردم طرف رودخونه آب سرد که چه عرض کنم آب یخی که اون کنار بود و به حالت نمایشی میخواست منو هل بده توش و یه راه فرار داشتم اونم عذرخواهی از آرمان بود.خودم و زدم به بیخیالی ونشون   نفریمون نگاهمون میکردن که ببینن چی میشه.یواش یواش ۳۱ دادم که برام مهم نیست.کل گروه مردم همه نگاهمون میکرد

۲۸
همونجور که از پشت بازوهامو گرفته بود و هی بیشتر منو به سمت رودخونه متمایل میکرد یه دفعه دستش ول شد و من پرت شدم تو رودخونه اول فکر کردم کارش از عمد بود و کلی فحش دادم و به خودشو خودم که انقدر خونسرد وایسادم نگاهش کردم.آب انقدر سرد بود که دیگه چیزی رو جز صدای آب که تو گوشم میپیچید حس نمیکردم فقط آخرین صداها تو ذهنم بود که خود آرمان داد زد:واااای و صدای جیغو داد بچه ها.میدونستم دارم تو آب مثل یه تیکه چوب شناور فقط میرم و حتی نمیتونم شنا کنم..انقدر نفس کم آوردم که داشتم اشهد میخوندم کم کم دیگه داشتم از حال میرفتم که حس کردم تو یه آغوش گرمی فرو رفتم و دیگه تو آب قل نمیخورم. سرم درد گرفته بود فقط حس کردم از بغل ناجیم خارج شدم و یکی دیگه منو گرفت و با سرعت یه مسیر بدی رو طی میکنه..دیگه چشمام باز نمیشد میخواستم بخوابم که صدای آرومی دم گوشم گفت:ترنم نخوابیا.یکم دیگه صبر کن برسیم به ماشین.و همونجور زیر لب گفت:خدا لعنتت کنه آرمان با این شوخیای خرکیت. منو گذاشت توی ماشین بزور چشمامو باز کردم ببینم کجام.تو ماشین کوروش بودم.خودشم نشست کنارم و ماشین رو روشن کرد.بخاری ماشین رو تا ته زیاد کرد.چشمام مثل بدنم آروم آروم گرم شد و به یه خواب آروم و عمیق رفتم. *** چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم و تقریبا همه بچه های گروه دورم بودن ولی آرمان نبود.بهتر پسره ی… عرشیا و الهام دو طرف تختم وایساده بودن و با نگرانی نگام میکردن.یعنی نگرانی تو چشمای

۲۹
همشون بود.باصدایی که از ته چاه درمیومد رو به الهام گفتم:یه خلاصه از این مدت که در قید حیات نبودم بگو ببینم چه خبره همونطور که دستم رو نوازش میکرد گفت:مرض..انگار دور از جونت تو کما بودی..بعدشم وقت بسیار است .. رو به بچه ها گفتم:ببخشید اگه زحمت دادم.شب بخیر!و بلافاصله سرمو کردم زیر پتو مانیا خودشو رسوند بهم و از همون روی پتو یه ضربه نثارم کرد و گفت:سر ظهره پاشو یه دقیقه دیگه بخوابی خونت گردن خودته. بی حوصله پتو رو کنار زدمو گفتم:چیکار کنم؟خب دارم میمیرم هنوز بیحالم خوابم میاد عرشیا گفت:خب راست میگه هنوز ضعف داره بریم بیرون استراحت کنن.. همه موافق بودن خداروشکر..رفتن من موندمو الهام… سریع برگشتم طرفش و گفتم:بگو تا نمردم از فضولی -چقدر خاطر خواه داریااا..تا افتادی تو آب همه ریختن سمت رودخونه نجاتت بدن -حس نمیکنی این حس انسان دوستیه نه دوست داشتن؟حتما آرشم توشون بود -آره دیگه -آها اونم دوسم داره از نظر تو پس.یادم باشه به پری بگم چه خوابایی برای شوهر آیندش دیدی با لبخند رفت سمت یخچال و یه لیوان آبمیوه برای خودش ریخت و گفت: اول از همه که افتادی تو آب عرشیا خودشو پرت کرد تو آب!! با این که قلبم از شوق این که عرشیا اینکارو بخاطرم کرده تند میزد با خونسردی گفتم:دستش درد نکنه و برای این که فرصت حرف زدن زیاد به الهام ندم گفتم:من کی مرخص میشم؟

۳۱
-منتظر بودیم سرمت تموم شه و به هوش بیای…حالا فکر کنم بشه بریم بذار ببینم کارای ترخیصتو انجام دادن.. از در رفت بیرون داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم واسه خودم که مانیا اومد تو: -دختره ی بی جون..همرو ترسوندی آب یخ انقدر غش و ضعف داشت؟ -شرمنده دیگه تکرار نمیشه..ایشالا یه روز بعد اون همه فعالیت و گرما بیوفتی تو آب یخ بهت بگم چقدر بده -آخ گفتی..الهی بمیرم خوب شد نمُردی -خدانکنه با این ابراز محبتت.. الهام و پریسا با یه پرستار اومدن تو و پرستار بعد از این که با لبخند سرم رو از دستم جدا کرد رفت بیرون وپریسا کمک کرد مانتومو پوشیدم و رفتیم بیرون پیش بچه ها تا بریم رستوران ناهار بخوریم.وقتی رسیدیم ماشین آرش و عرشیا جلوی در بیمارستان بودن فقط مانیا و مهراد تو ماشین آرش بودن.پیش خودم گفتم خب اونجا برای یه نفر بیشتر جا نیست . اومدم به الهام بگم بیاد بریم پیش عرشیا که یکیمون تنها نمونه پیشش که دیدم پریده تو ماشین آرش پیش مانیا و پریسا نشستن حرف میزنن و آرش هم سریع نشست و راه افتادن. دهنم باز موند از این همه سرعت عمل.همینجور وایساده بودم نگاه میکردم ببینم چرا اینجوری شد که صدای عرشیا باعث شد برگردم طرفش که میگفت:دلتون میومد من تنها بمونم؟ گفتم:والا دلمم نمیومد جا نبود که با اونا برم.و به طعنه اضافه کردم:اگرم جا بود انگار مزاحم بودم رفت در جلو رو برام باز کرد و گفت:منفی فکر نکن انقدر بیا سوار شو داشتم فکر میکردم چرا خودمونی شد این و در همون حال رفتم نشستم و تشکر کردم

۳۱
یهو یادم افتاد مثلا قرار بود امروز یه فکری به حال من بکنیما.فکری که نکردیم هیچی..اینجوریم شدم همش تقصیر این آرمان دیوونس -چی تقصیر آرمانه؟ اوووه بازم بلند بلند فکر کردم یعنی؟خاک تو سرم اه..سرمو انداختم پایینوگفتم:قرار بود در مورد یه موضوعی با دوستام حرف بزنم که این آرمان کل برنامه رو ریخت بهم.شوخیاشم مسخرس سرشو تکون داد و گفت:آره..واقعا شوخی احمقانه ای بود و به دنبالش عطسه ای کرد که از جام پریدم و دستم و گذاشتم رو قلبم.گفت:ببخشید دست خودم نبود گفتم:خواهش میکنم.لباس گرم نداشتید مگه؟ نگاهی بهم کرد و لبخند معنا داری زد و گفت:هر چقدرم لباسم گرم بوده بباشه اون آب یخ تر بود زیر لب گفتم..ممنون از کمکتون -خواهش میکنم وظیفه بود یهو گفتم:امروز چند شنبه اس؟ -جمعه سری تکون دادمو گفتم:ساعت چنده؟ -۲ -اوه تقریبا از کار و زندگی انداختمون..شرمنده زیر لب گفت:خیلی وقته از کارو زندگی انداختیم -بله؟

۳۲
– خب سلامتی شما مهمتر بود بعدشم تقصیر شما نیست که..تقصیر اونی بودش که این بساطو درست کرد در جوابش گفتم:خیلی ممنون از همه..موافقم -وظیفه بود..رسیدیم -واااااای اینجا چرا؟؟؟ عرشیا با تعجب گفت:مگه اینجا ایرادی داره؟ -سر تا پاش ایراده.بچه ها رفتن تو؟ -نه اوناهاشن هنوز تو نرفتن نفهمیدم چجوری از ماشین پیاده شدم و دویدم سمتشونو نذاشتم هیچکس بره داخل رستوران . مجبورشون کردم سوار شن بریم از اونجا ..این همه رستوران دقیقا باید بریم رستوران عموی من؟ این مانیا اینا هم یه چیزیشون میشه.این از قضیه ماشین سوارشدن که آدم حساب نکردن منو یکیشون بیاد پیشم تنها نباشم با عرشیا اینم از الان.انگار نه انگار که میدونن اینجا رستوران عموی منه. بی اراده رفتم سوار ماشین عرشیا شدم.خودشم با لبخند اومد سوار شد و گفت:چیشده مگه؟ایراد اینجا چیه؟ گفتم:اینجا رستوران عمومه -خب مشکل این قضیه چیه؟ -عموم برای پسرش از من خواستگاری کرده و من جوابم منفی بود قبول نکردن خواستگاری رو بهم زدم نمیخوام به همین زودی با عموم رو به رو بشم.بعدشم زشته من فردای خواستگاری با یه گروه که نصفشون پسرن برم رستوران عموم.

۳۳
نمیگه چون اینا دورشن پسر منو قبول نداره؟ با لبخندی که به آدم آرامش میداد گفت:این فکرا چیه؟تو که با هیچکدوم سر و سری نداری و زیر لب انگار با خودش حرف بزنه گفت:البته خدا کنه نداشته باشی گفتم:عموم که نمیدونه.بعدشم شهاب این وقت روز تو رستورانه.عموم منطقی باشه جلوی افکار شهاب رو نمیشه گرفت. -شهاب کیه؟ -همون پسر عموم که اومدن خواستگاریم دیشب.خو فکر میکنه با یکی از همین پسرا قراری دارم که بهش جواب رد دادم با تعجب گفت:خب داشته باشی به اون چه مربوط؟چرا به خودت سخت میگیری؟ اونوقت نمیگه پررو پررو پا شده باهاش اومده رستوران ما فقط یه اکیپم با خودش راه انداخته که زیاد ضایع نشه؟ دروغ میگفتم..نمیخواستم دیگه ریختشو ببینم.تو مراسم خواستگاری هم کلی جلوی خودم رو گرفته بودم نبینمش قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:هرجور راحتی..بدم نمیگی گفتم:اگه میشه برید جلوتر از بقیه خودتون یه رستوران انتخاب کنید تا اینا باز منو دق ندادن خنده ای کرد و گفت:مگه بازم عموتون یا فامیلاتون رستوران دارن؟ با لبخند گفتم:همین رستوران شهاب چندین شعبه داره .و زیر لب ادامه دادم  :این دوستای منم که یا خنگن واقعا یا خودشون و زدن به خنگی باز میرن یه شعبه دیگه همین رستوران. نتونست جلوی خندشو بگیره و بلند بلند خندید .وا دیگه حرفم همچین خنده نداشت پسره دیوونه کنترل کن یکم ..انگار حرفامو بشنوه خودشو جمع کرد و با لبخند گفت:انگار دلتون از دست دوستاتون پره اساسی

۳۴
گفتم:آره خیلی معلومه؟و برگشتم بهش نگاه کردم اونم با لبخند معنی داری گفت :آره.ناراحتی تو صورتت نشون میده خودشو اوه ضمایر مفرد شد. هر لحظه بیشتر از شخصیتش خوشم می اومد.باهاش همینجوری حرف میزدم که حساسم رو رفتارای اطرافیانمو از رفتار امروز الهام اینا که یهو رفتن پیش بقیه دوستامو منو تنها گذاشتن و یکیشون نیومد پیشم خیلی ناراحت شدم .خیلی بیشتر از خیلی عرشیا با خنده کوتاهی در حالی که سعی میکرد لحن منو داشته باشه گفت:خیلی بیشتر از خیلی؟ نمیدونم چرا از دهنم در رفت شدم مثل وقتی که با دوستام میگیم میخندیم با لحن بچگونه ای همراه با خنده گفتم :اوره ابروهاشو بالا انداختو گفت:اوره؟ از ته دل خندیدم که اونم به خنده افتاد و گفت:چـی شد یهو؟ گفتم:اوره گفتنت خیلی باحاله ولی یهو تو جام سنگین نشستمو گفتم:راستی آرمان کو؟نمیبینمش خودمم فهمیدم ضمایر از طرف منم مفرد شده خواستم بحثو منحرف کنم .عرشیا با سوال من اخماش تو هم رفت و به جلوش زل زد و گفت:فعلا خیلیا تقریبا همه به خونش تشنه ان.به نفعش بود نیاد.پسره بی فکر زیر لب گفتم:که اینطوررر.حقته خودم ببینمت میکشمت بی جنبه لبخندی شیطانی زدم که از دید عرشیا پنهون نموند و گفت: این لبخند مرموز واسه چیه؟ با همون لبخند که اصلا هم مرموز نبود خیلی هم خوب بود برگشتم به طرفشو گفتم:هیچی.مرموز خودتی گفت:آره خب منم تا حدی مرموز شدم از دیروز -جدا؟؟؟؟واسه چی کلک؟داری چیکار میکنی؟زود اعتراف کن ببینم

۳۵
از رفتارو حرکاتم خندش گرفته بود و همونجوری که میخندید گفت  :بر عکس بقیه که خیلی لفتش میدن من میخوام زود اعتراف کنم .ولی خب الان نه.آمادگی ندارم گفتم:مگه میخوای ازدواج کنی که آمادگی نداری؟.فکر کن من پدر مسیحم، نه مادر مسیحم توام یه مجرمی اعتراف کن برای من لوس بازی در نیار آمادگی ندارم و این حرفا.همین الان بگو میخوام زود برم -کجا بری مادر مسیح قشنگ؟ سرمو انداختم پایین و ولی خودمو نباختم بازی رو ادامه دادم:غذام رو گازه میخوام برم خو وجفتمون باهم خندیدیم نمیدونم چرا انقدر باهاش راحت بودم و همه الفاظ لوس و بچگونمو جلوش به کار می بردمشایدم میدونستم چرا ولی به روی خودم نمی آوردم. گفت:غذاتو ول کن بیا خودم میبرمت رستوران خودمو متفکر نشون دادم و گفتم:باشه ولی قول بده همونجا اعتراف کنی و گرنه میدم پدر مسیح حالتو جا بیاره دوست داشتم اعترافش همونی باشه که من می خوام…به هر ترفندی بود می خواستم راضیش کنم زودتر اعتراف کنه بفهمم چیه.. گفت حالا نمیشه دین مسیحیت رو ول کنی.مثلا مسلمونیما…و زیر لب ادامه داد :حالا درسته رعایت نمیکنیم ولی خب… -خو باشه بیخیال دین و مذهب میشیم اما میدم آقامون پدرتو در بیاره اگه اعتراف نکنی تو رستوران لبخند بی جونی زد و گفت:بیخیال اعتراف کردن من

۳۶
تو دلم گفتم:به جهنم حالا کلاس می ذاره..ایــــش نگو اصلا تو همین افکارم بودم که بالاخره رسیدیم.پیاده شدم و به حالت قهر رفتم طرف رستوران و به کار کسی کار نداشتم که الهام بازومو گرفت و گفت:کجا؟وایسا با هم بریم.. -من با شماها جایی نمیام ولم کن میخوام برم گشنمه وای حالا چقدرم که ناراحت شده بودم الهام :وا دیوونه چته؟چی شده؟ -برو با دوست جونات حرفاتون مطمئنم کلیش مونده دو دستی آروم زد تو سرمو گفت:خاک تو سر ناسپاست با لبخند تمسخرآمیزی گفتم:آها باید تشکر کنم آدم حسابم نکردین یکیتون باهام بیاد سرم گرمشه؟ با ناراحتی گفت:دیوونه ای بخدا.رفتم که فقط بتونی راحت باهاش حرف بزنی آشنا شید همین.. الهی بگردم بچم ناراحت شد..درسته ناراحت نشدم ولی نمی خوام بفهمه که… پس گفتم:آشنا بشیم که چی بشه؟ کلافه گفت:نمیذاری بگم که بیا بریم زود ناهارو بخوریم بیایم این باغ رستوران خیلی قشنگه بشینیم همینجا برات بگم.. شونه ای بالا انداختمو گفتم:بریم رفتیم و سفارش غذا دادیم عرشیا که سرش پایین بود و فقط غذا میخورد کاری به بحثایی که میشد نداشت .آرش هم حواسش به پریسا جونش بود،مهراد و مانیا هم که دو جز جدا نشدنی بودن کنار هم نشسته بودن و کاری به بقیه نداشتن.

۳۷
رامتین هم که خرج این ناهار با اون بود و خیلی سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه سعی داشت از من پذیرایی کنه و برای این که عریضه خالی نباشه کمی هم هوای الهام رو داشت .یکی از دوستای مانیا، کیمیا بود که هم سن خودمون بود و خیلی سعی داشت خودش رو به رامتین بچسبونه .ولی موفق نمیشد .رامتین همه حواسش به من و منم همه حواسم رفته بود به عرشیا که چرا رفته تو خودش.. ناهارمو تند تند خوردم سریع پاشدم دست الهام رو گرفتم از جمع عذرخواهی کردم و راه افتادم یه گوشه خلوت باغ رستوران. روی تخت نشستیم و سفارش چای دادیم.کلافه شده بودم گفتم:الهام بگو جون به لب شدم مردم از فضولی نشست بالای تخت و تکیه داد به پشتیشو کش و قوسی به تنش داد و هزار تا غلط دیگه که نباید میکرد رو انجام داد تا بالاخره شروع کرد: تولد نازنین رویادته؟دوست پریسا -آررررررررره جونت دراد بگو دیگه حالت قهر به خودش گرفت:بهم بی احترامی کردی نمی گم دیدم هر چی مشتاق تر نشون بدم بدتر خودش و لوس میکنه گفتم :به جهنم نگو و پا شدم برم که گفت :بشین بابا لوس شدیااا با ناز و منت نشستم گفتم:بنال… -بی تربیت -مودب بودم دو روز نخواستین..حالا خبرت بگووووووو دیوونم کردی آب دهنشو قورت داد و گفت:جونم برات بگه نازنین میاد برای تولدش پارتی بگیره پریسا رو دعوت میکنه و چون با ماهاتو عروسی خواهر پریسا یعنی پریا آشنا شده بوده میگه پری حتما دعوتشون کن برای تولدم ازشون خوشم اومده..

۳۸
که اینجوری ما هم وارد میشیم .پریسا هم که بدون آرش جایی نمیره .ولی آرش وقتی میاد یکی از دوستاشم که تک فرزند یه خانواده متمول هستش رو با خودش میاره.از قضا اون پسره ترنم خانوم ما رو میبینه و از شخصیتش خوشش میاد میگذره میگذره و همه بخاطر زیبایی و خوشتیپی و اخلاق خوبه اون پسره که دوست آرش بوده ازش خوششون میاد و میخوان تو همه مهمونیا باشه.ترنم هم که اصلا به پسر جماعت و دخترای جلفی که برای این پسرا خصوصا از نوع خوشگلش و خود کشی میکنن کاری نداره الان مثل بز داره منو نگاه میکنه اصلا نمیدونه چی شده. جوابی بهش ندادم منتظر بقیش بودم خودش فهمید و ادامه داد :خلاصه اون پسره هر بار ترنم رو میبینه که به هیچ پسری کاری نداره و تو دنیای قشنگ خودشه. حرفشو بریدمو گفتم:یعنی تو الان با اون پسره حرف زدی انقدر داری از طرفش چرت و پرت میگی؟ -هیس شو بگم.نه یکم پردازش ذهن خلاق گویندس نفس عمیقی کشیدم و گفتم:فوقش کلش پردازش ذهن مذخرف گویندس که بعدش یه کتک مفصل میخوره پس اوکی بگو -خلاصه..داشتم میگفتم،منتظر یه فرصت بوده هر بار که میاد با آرش در میون بذاره نمی تونه .آرش هم که میدونسته عرشیا خان ترنم خانوم و دوسش داره هر جا میدونسته ترنم هست با عرشیا میرفته .امروز هم عرشیا نمیخواسته بیاد که آرش بهش گفته که پاشو بریم کوه که یار آنجاست .عرشیا هم با ضایع بازی تمام با سر حاضر شده بیاد.

۳۹
نفس عمیقی کشید و گفت:برام چایی بریز تا بقیشو بگم برات با تعجب براش یه استکان چایی ریختم گذاشتم جلوشو گفتم:بگووووووووووو -هیس آرومتر.باشه می گم،صبح که عرشیا میره دنبال آرش تا از اونجا برن دنبال پریسا قبل از این که برسن خونه پریسا اینا آرش سر حرف و باز میکنه و عرشیا هم از ترس غرورش چیزی نمیگه که آرش میگه برادر من بین خودمون می مونه.عرشیا هم ناخواسته شروع میکنه به گفتن که آره اول ازش خوشم اومد ولی حالا عاشقش شدم پوزخندی زدمو گفتم:چقدرم بین خودشون موند الهام بی توجه به من ادامه داد:تو افتادی تو رودخونه عرشیا با سر پرید تو اون آب یخ تا نجاتت بده اصلا فکر نکرد ممکنه با اون شدت آب خودشم چیزیش شه .تورو داد دست کوروش و خودش رو کشیدن از آب   ماشین اسکورتت ۱-۲ بیرون.همه جمع شدن که برن منم سوار ماشین کوروش شدم.خلاصه کردن تا بیمارستان…وااااای این عادت گندتو ترک کن انقدر میچسبی به آتیش بدنت داغ بوده خوبه همون اول از دست آرمان پرت نشده بودی تو آب به اون یخی و گرنه سنکوب میکردی.یکم گرمای بدنت اومده بوده پایین که پرت شدی فقط بخاطر ضعیف بودنت هی این آقای عرشیای عاشق میگفت آرام بخش بهش بزنید بخوابه ضعیفه و لجباز!بیدار شه استراحت نمیکنه یه وقت  …با تایید مانیا شیرتر شد دیگه هیــچ… خلاصه پریسا و آرش و مانیا با ماشین عرشیا میخواستن برگردن حرفشو بریدمو گفتم:دقیقا چجوری مانیا و مهراد و از هم جدا کردن؟

۴۱
گفت:مهراد جایی کار داشته سریع میره خودش..گوش کن، تو ماشین که بودن آرش با خنده به عرشیا گفته :خدایی قبول داری خود به خود نشد بین خودمون بمونه؟ عرشیا خندید و گفت:آره ولی واقعا دست خودم نبود شما رو میرسونم خونه لباسام و عوض کنم میرم بیمارستان پیشش.خودمم همون بیمارستان کار می کنم آرش هم گفته:پس میری هم به کار برسی و هم به یار عرشیا باز خندیده و گفته:الان که فکر میکنم نمیخوام با غرورم مثل تو کتابای رمان کلی طول بکشه تا به عشقم برسم میدونم پریسا خانوم و مانیا خانوم از دوستای نزدیکشن.اگه خواستید به خودشم بگید… اینجا که رسید الهام پقی زد زیر خنده همینجوری نگاش میکردم یعنی چی این حرکت،که گفت:بعد یه آهی میکشه و آرومتر میگه به خودشم بگید عاشقشم فکر کن مثل این فیلم هندیا شده و باز خندید .دهنم باز مونده بود یعنی عرشیا انقدر راحت جلوی دوستامو آرش گفته عاشقمه؟ الهام با ذوق گفت:آره خاک بر سرم کنن باز بلند فکر کردم.رو به الهام گفتم:حالا تو چرا انقدر خوشحالی؟ اومد جواب بده که مات موند به پشت سرم. -چی دیدی مگه؟ -ترنم هیس بذار ببینم چی شده..وا عرشیا چشه؟ شونه ای بالا انداختم و اومدم برگردم که گفت :بیا اینورتر بشین مثل من تو دید نباشی بعد ببینشون .رفتم پیشش نشستم.آرش و عرشیا رفته بودن تو ماشین عرشیا که تو پارکینگ ماشینا پارک بود نشسته بودن و عرشیا کلافه بود. گفتم:معلوم بود از چیزی ناراحته.درست حسابی هم نتونسته بود ناهارشو بخوره الهام:آفرین که حواست به شوهرت هست

۴۱
زدم تو سرشو گفتم:دیوونه جوگیر -چیز دیگه ای هم خواستی بگو امروز کاریت ندارم.نه که داری عروس میشی…سریع پا شد فرار کرد و رفت تو رستوران آروم رفتم تو و نشستم سرجام.رامتین با لبخند گشاد مسخره ای گفت:کجا رفته بودی؟ خیلی سرد گفتم:با الهام حرف داشتم پری با لبخند معنی داری گفت:کار داشتی؟ -نخیر رفتم گوشمالیش بدم آدم شه که این آخری در رفت اومد اینجا پناه گرفت .چند دقیقه بعد عرشیا و آرش هم اومدن نشستن سرجاشون.پریسا آروم کنار گوش آرش گفت:کجا رفتید یه دفعه؟ چون پریسا بغل دستم بود فقط اینو شنیدم نفهمیدم آرش بهش چی گفت .ولی انگار قرار بود بعدا بهش بگه .منم میخواستم بدونم خب !! هر چی بود در مورد عرشیا بود.شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن سالاد شدم که رامتین رفت صورت حساب رو بده و همه بلند شدن.گفتم:آخیش میخوایم بریم دیگه .که نشد بریم چون همشون رفتن بیرون رو تخت ها نشستن و سفارش چای و قلیون دادن .آرش و پریسا رفتن رو تخت دیگه ای نشستن و حرف زدن بعد از چند دقیقه آرش اومد و بی توجه به ابرو بالا انداختنای عرشیا منو صدا کرد و باهم رفتیم طرف تختی که پریسا اونجا بود.پریسا گفت: فکر کنم الهام همه چی رو بهت گفته،آره؟ سری تکون دادم که گفت:اما انگار با هم که تنهاتون گذاشتیم که با هم آشنا بشید یه جوری حرف زدی آقا داماد آینده فکر کرده شوهر داری و حسابی بهم ریخته تو دلم گفتم:راست میگه ها..الهام آخرش میخواست بگه تنهاتون گذاشتیم با هم اشنا شید ولی فرصت نشد بگه

۴۲
پریسا گفت:ول کن مهم نیست کی از کدوم حرفت همچین برداشتی کرده مهم اینه که آرش از این سوتفاهم درش آورد.. بروبابا..من به چی فکر میکنم اینا به چی.آخی چرا پسر مردم انقدر حساسه فکر نمیکنه شاید شوخی باشه..اصلا من چرا بدتر از اینا جوگیر شدم و مشتاقم؟ نفهمیدم چجوری گذشت اون روز..فرداش که از خواب بیدار شدم مامان گفت:مانیا زنگ زده گفته   میاد دنبالت ۰ اماده باشی ساعت گفتم:ولش کن زنگ میزنم میگم نیاد دیروز به اندازه کافی بیرون بودیم -نه مامان جان گفت کار مهمی داره باهات گفتش پریسا و الهام هم میان اونجایی که میخواید برید.   بود .رفتم دوش گرفتم و آماده شدم برم ببینم چه کار مهمی ۵ حوصله نداشتم فکر کنم.ساعت دارن .آماده تو حیاط نشسته بودم که با صدای بوق درو باز کردمو رفتم بیرون. -سلام تو حیاط نشسته بودی؟ با بی حالی گفتم:اره گفتم یکم هوا هم میخورم تا بیای سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی و چشمامو بستم.مانیا هم چیزی نگفت. با تکون دست مانیا بیدار شدم:پاشو خوابالو رسیدیم .چشمامو باز کردم جلوی یه کافی شاپ نگه داشته بود .پیاده شدمو وارد کافی شاپ شدم.الهام و پریسا پشت یکی از میزا نشسته بودن .تا نشستم مانیا خودش شروع کرد: تو یه دلیلی داری برای ازدواج نکردن با شهاب  .همین الان بگو -چه دلیلی؟ -ما نمیدونیم خودت بگو تا نزدیم لهت کنیم -شماها سه تاییتون بیخود میکنید. -طفره نرو

۴۳
پریسا گفت:ببین تو قبلش انقدر برای ازدواج کردن با شهاب مخالف نبودی ولی از چندروز قبل از اینکه بری خونه الهام مصمم شدی..اونروز هم که کاملا مصمم دنبال یه راهی بودی که خلاص شی.مثل آدم بگو چی به چیه آهی کشیدمو گفتم:خب اولش بابا نمیخواست مجبورم کنه.منم مخالفت نمیکردم چون چیزی نبود.هی هیچی نگفتم دیدم یواش یواش جدی شد وقتی دیدم جدی شد یکم مخالفت کردم.بابا سعی کرد موافقتمو جلب کنه منم یکم نرمش نشون دادم بیخیال بشن که فکر کردن نشونه چراغ سبز از طرف منه.برای همین جدی شد.بعد یه روز با ترانه رفته بودیم لوازم تحریر بگیرم براش.شهاب رو دیدم که با یه دختری دارن میرن تو پارک.خیلی بهم برخورد با این که بازم میگم من هیچ چراغ سبزی نشون نداده بودم ولی احساس میکردم به شعورم توهین شده که شهاب بره هر غلطی میخواد بکنه بعد بیاد بگه عاشقمه و بزنه بدبختم کنه خلاصه به سحر که از دوستای دبیرستانم بود گفتم که از داداشش بخواد یه مدت شهاب رو زیرنظر داشته باشه.سهیل داداش سحر خانوم ما بعد یک هفته خبر آورد که آقا شهاب دسته گل عمو و نور چشم بابای بنده.حسابای شرکت رو دستکاری کرده و پولی که گیرش میاد رو خرج این دخترا می کنه. مانیا گفت:خیلی بیشعوری مگه داداش من نبود؟اصلا مگه مهراد نبود؟باید به اون میگفتی الهام فرصت جواب دادن به من نداد و پرسید:از کجا فهمید حسابای شرکت و دست کاری کرده؟ -از اونجایی که از شانس خوب من منشی شرکت تازه فهمیده بود پسر آقای مدیر چه کارایی میکنه و چون سر یه قضیه ای که دیگه نمیدونم چه قضیه ایه دلش از دست شهاب پر بوده و برای بردن آبروی شهاب همه چیز رو به سهیل میگه حتی به قیمت اخراج شدنش… پریسا سری تکون داد و گفت:عجـب !!که اینطور..خب مگه رستوران مال خودش نیست؟ چرا از در آمد اونجا اینکارارو نمی کنه؟ سری تکون دادم و گفتم:اولا که چند سال پیش عمو قبول کرده حسابدار شرکت دوست صمیمی شهاب باشه.بعد این که یه بار عموم به شهاب مشکوک شد و آخرشم نفهمیدیم سر چی بود .عمو خیلی روی شهاب حساس شده..هم روی شهاب هم روی رستوران که شهاب هر بار میگه این رستوران مال منه.شهاب هم خوب کارشو بلده.کاری کرده عمو کاملا حواسش متوجه رستوران شده خودش با کمک دوستش که حسابدار شرکته راحت تر می تونن حسابارو دست کاری کنن تا این

۴۴
که به حساب رستوران که مدیریت هر شعبه اش افرادی هستن که مورد اعتماد عمو هستن و از اون درستکاراش بخواد دستکاری کنه مانیاگفت:خب چرا اینارو بهشون نمیگی و خودتو خلاص نمی کنی؟ -سندی ندارم که اثبات کنم.بدتر به خودم مشکوک می شن مانیا گفت:خب منشی شرکت و سهیل که هستن..


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>