رمان خاطره ها – قسمت سوم
حتی وقتی چشمانش را می بست، اتفاقات پای کوه پشت پلکهای بسته اش به نمایش درمی آمد. آن خنده های بی سر و ته فرناز، لبخندهای عمیق و بی معنی سروناز و نگاههای گهگاه فرزان که رعشۀ محسوسی را بر سراپای وجودش می انداخت. در حالی که روی صندلی گهواره ای تاب می خورد و همچنان چشم برهم داشت، با خودش فکر کرد: با چه مهارت زیرکانه ای دو سه مرتبه نگاه خیره شو روی چهرۀ خودم غافلگیر کردم! نمی دونم آیا بعد از خودش خجالت کشید یا زنش متوجه چشم چرونیهای اون شده بود که بعد از اون نگاهش رو مصرانه از من دزدید؟! از تداعی آن نگاههای پررمز و راز که به وجودش حرارت مطبوعی می بخشید و قلبش را از گزند سرمای دنیای سرتاسر زمستانی اش در امان نگه می داشت، لبخند خوشایندی بر لب نشاند و از ذهن تبدارش گذشت: احساس می
۱ ۰ ۱
کنم بدون اینکه هیچ تلاشی کرده باشم، تونسته م نظر اونو به خودم جلب کنم! خدای من! حتی نمی تونم فکرش رو بکنم که زن جوونش وقتی متوجه لطف و عنایت خاص اون به من بشه، چه حالی پیدا می کنه! بعد یادش افتاد به آن اتفاق که وقتی حواسش نبود، چطور غفلت زده پایش لغزید و نزدیک بود از یک بلندی با بی مواظب باش! نترس… نترس… «احتیاطی پرت شود پایین و او با چه دستپاچگی عجیبی به دستش چسبید و فریاد زد: »بدون اینکه هول بشی، به دست من تکیه کن و خودت رو بکش بالا! و او نتوانست هول نکند. وقتی نگاهش به ارتفاع زیر پایش افتاد که با بی تابی حریصانه ای انتظار سقوطش را می و زد زیر »اوه، نه! من… من نمی تونم خودمو بکشم بالا!«کشید، بدتر دستپاچه شد و به رعب و هراس افتاد و جیغ زد: گریه. حالا خیال می کرد اگرچه در این حالت به دختربچه های لوس و ناز نازی شباهت پیدا کرده بود، اما اگر آن طور به حالت زار نگریسته و با عجز و درماندگی از او تقاضای کمک نکرده بود، معلوم نبود می توانست شور احساسات همدلانۀ او را نسبت به خودش برانگیزد یا نه؟ جیغهای بی امان او چند نفری را به بالای تپه کشانده بود. چه لحظات نفسگیر و سختی را پشت سر گذاشته بودند! انگار هرچه فرزان بیشتر تلاش می کرد، کمتر ثمربخش بود. حلقۀ دستانشان داشت از هم جدا می شد. تمنا به شدت احساس ناتوانی و استیصال می کرد. فکر می کرد تا سقوط فاصلۀ زیادی ندارد و فرزان قادر به نجات او نیست. همان طور که روی صندلی گهواره ای تاب می خورد- و حالا شدت این تکانها با یادآوری آن اتفاق هیجان انگیز شدیدتر شده بود- اندیشید: آیا من واقعاً اونو ترسونده بودم؟ خودش به من گفت! وقتی بعد از اون فریادهای: به هر دو دستم سفت و محکم بجسب! تو موفق می شی! به پایین نگاه نکن! چشمهات رو ببند و خودت رو به من بسپار! من به هر دو دستش چسبیدم و با زور و تقلای اون و سعی و امیدواری خودم از ورطۀ سقوط نجات پیدا کردم و وقتی چشمامو به روی نگاه مرعوب و وحشت زده اون باز کردم، از لا به لای نفسهای مقطع و تند و به شماره افتاده ش گفت: حسابی منو ترسوندی، دختر! بله! من اونو حسابی ترسونده بودم، وگرنه همون موقع دستهامو ول می کرد و با یه تذکر دوستانه شبیه: بعد از این خوب حواست رو جمع کن یا چطور متوجه این پرتگاه نشدی از من فاصله می گرفت و خودش رو به همسر نگران و مشوشش می رسوند و از اینکه با اقدام سریع و معقولانۀ خودش باعث نجات جون کسی شده بود، مورد ستایش قرار می گرفت. اما اون تا چند لحظه بعد از نجات من از اون ورطه دستهامو به شدت توی دستهای خودش فشرد و طوری با تشویش نگام می کرد که انگار هر آن امکان داره با رها کردن دستهام دوباره از اون بلندی پام بلغزه و به ورطۀ سقوط بیفتم! و همچنان که با بهت و تعجب نگاهش می کرد و فرصت هیچ ابراز تشکری به او دست نداده بود، با خودش گفت: چه احساس لذت بخش و شیرینی! اینکه کسی تا این حد نگرانت بشه و به خاطر تو به هول و ولا بیفته! فقط وقتی او با احتیاط زیر سایۀ نگاههای مبهوت و آمیخته با طعنه و طنز اطرافیان دستهایش را از قفل دستانش رها کرد، توانست با نگاه ستایشگر و محبت آمیزی از او تقدیر و تشکر به عمل آورد. تکانهای صندلی که نرم و به تدریج رو به آهستگی گذاشت، پلکهایش را از هم گشود. همان لبخند گوشۀ لبانش سنگینی می کرد. مطمئن بود… بله، مطمئن بود که توانسته با جادوی چشمانش قلب او را سحر کند و به تسخیر خویش دربیاورد، وگرنه لزومی نداشت بعد از آن حادثه مدام نگاهش را از او گریز بدهد و در لاک خودش فرو برود
۱ ۰ ۲
و با کسی حرف نزند. حتی با سروناز که با نگرانی آمیخته با ظنی خفیف و پوشیده همه جا و در هر حال مراقب دگرگونیهای غیرعادی و خاموشی ناگهانی و مرموز او بود و کمی گیج و پریشان و آشفته به نظر می رسید.
۷
صدایش مرتعش و تا حدودی هیجان زده بود. »الو! سلام! می تونم با فرناز صحبت کنم!« نرم، شمرده و احترام آمیز! »بله! الساعه! گوشی حضورتون لطفاً!« چند لحظه انتظار! تمنا متوجه نیست که با ذهنی مشغول و خط خطی در حال جویدن شست خویش است. با کلافگی نفسش را فوت می کند بیرون. بعد زیر لب غر می زند: معلوم نیست چرا خبر مرگش پیداش نیست؟ همیشه از انتظار کشیدن بدش می آمد. نه صبر و شکیبایی آن را داشت، و نه اصلاً حوصله اش را. به عقیدۀ او، تنها دو چیز می تواند برای او غیرقابل تحمل و وحشتناک باشد. یکی نداشتن لباس فوق العاده در جشنی که بنابر شرایطی واجب است که در آن مثل یک فوق ستاره بدرخشی، و دیگر آن که انتظار چیزی را بکشی! و اینکه بخواهی با همۀ هیجان و شور و احساسات قلیان شده ای که داری خودت را با تلاشی بی ثمر به آرامش و متانت دعوت کنی! نه! من یکی نمی تونم خودمو تو چنین شرایطی آروم و باوقار جلوه بدم! وقتی دلم می خواد سر کسی که منو در انتظار باطل و کشنده ای می ذاره از تنش جدا کنم، چطور می تونم با این هجوم تند خشم و خروش باطنی داد نکشم؟ » الو! من فرناز هستم! بفرمایین! « قبل از اینکه بتواند آن قیل و قال درونی و پر هیاهوی شکنجه زا را با شنیدن صدای او در پس نفس عمیقی از درون معلوم هست کدوم گوری هستی! سه ساعته که منتظر شنیدن صدای «تخلیه کند و فرو بریزد، جیغ کشان می گوید: »نحس و نکرۀ توام! فرناز که تازه از چرت بعدازظهری برخاسته بود و هنوز احساس کسالت و خواب آلودگی می کرد، بعد از اینکه از صدای جیغ نخراشیدۀ دوستش مستفیض شد و پردۀ گوشهایش لرزید، متعجب از خشم و عصبانیت تمنا می پرسد: »تویی؟ چرا مثل طلبکارها صدات رو انداختی روی سرت؟« تمنا سیم تلفن را به دور انگشت خود می پیچید و چون گلوی خشک و تبدارش با آب دهانی که بلعیده بود مرطوب می شود، اندکی از تاب و تب اولیه اش می افتد و سعی می کند که با متانتی ساختگی و مصنوعی خودش را آرام و باوقار جلوه بدهد. در حالی که از این کار تا سر حد مرگش بیزار بود، اما در آن لحظه چاره ای جز این ندید که از اوه، فرناز! دلم برات «طریق آن بتواند ترحم و شفقت دوستش را به بهترین نحو ممکن نسبت به خودش برانگیزد. تنگ شده! یک هفته س که همدیگه رو ندیدیم! چطور سراغی از دوست بیچاره ت نمی گیری؟ نمی دونی مگه نباید منو تو این شرایط بغرنج تنها بذاری؟ نمی دونی چقدر از دست بی مهری و بی وفاییهای تو گله مند و شاکی م. اما حالا »تورو می بخشم و از تو می خوام که ترتیبی بدی در کنار هم باشیم! فرناز حال کسی را داشت که به گریه ها و ابراز ناراحتیهای یک بچۀ گمشده گوش سپرده و حالا نمی دانست آیا می تواند به او در پیدا کردن آدرس خانه اش کمک کند یا نه. با حالتی از استیصال که در تن صدایش می جوشید، می »من چی کار می تونم بکنم؟ می خوای همین امروز به دیدنت بیام؟«گوید: اوه، نه! نه! لازم نیست تو زحمتش رو بکشی! توی این هوای سرد می ترسم سهل انگاری کنی و با لباس نامناسبی به « » دیدنم بیای که بعد دچار سرماخوردگی و ذات الریه شدید بشی. اون وقت من نمی تونم که خودمو ببخشم!
۱ ۰ ۳
به شدت هیجان زده و ملتهب بود و بی آنکه دست خودش باشد، پر حرفی می کرد. فرناز که متوجۀ حالتهای ببینم، تو حالت « غیرعادی گفتاری دوستش بود، بعد از مکثی کوتاه با حالتی آمیخته با تردید و تشویش می گوید: خوبه؟ منظورم اینه که… چطور بگم… احساس می کنم حال خوبی نداری! به من بگو در طول هفته ای که گذشته با فتانه یا پژمان و یا با هر دوی این دو نفر ملاقات ناخواسته ای نداشتی که باعث ناراحتی عصبی و به هم ریختگی » اوضاع روحی و روانی تمنا شده باشه؟ تمنا که حال خودش را بعد از شنیدن اسم آن دو موجود منحوس و مشئوم به درستی درک نمی کرد، همراه با پوزخندی تلخ و خشمگین گوشی را از این دست به آن دستش می دهد و سیم آن را از دور انگشت خود می کند و همچنان که از درون چون کوره ای آتشین می گداخت، با لحنی سرکش و طغیان زده پوزخند محکم دیگری می زند: چرا فکر می کنی من از دیدن اون دو نفر عصبانی و ناآروم می شم و اوضاع روحی و روانی م به هم می ریزه؟ شاید « قبلاً حالم از دیدن هردوشون به هم می خورد و دلم به آتیش کشیده می شد، اما دیگه هیچ حساسیتی نسبت به هیچ » کدومشون تو قلبم احساس نمی کنم! خودش می دانست که این ادعای دروغی است و او تا هزار سال دیگر هم هرگز نخواهد توانست از گناه نابخشودنی همین «آن دو موجود پلید و خیانتکار بگذرد، اما با این همه به روی خودش نیاورد و با حرارت بیشتری ادامه می دهد: دو روز پیش… اوه، نه… سه شب پیش بود که ما با همدیگه تو جشن تولد خواهر کوچیک فتانه، در واقع دخترخالۀ کوچیکم، مواجه شدیم. احساس نفرت و کینه ای که از هر دو تو سینه م ته گرفته بود، حالا به یه نوع حس بی تفاوتی و رقت قلبی رسیده، بله، من واقعاً دلم به حالشون می سوزه! می دونی چرا؟ چون انقدر احمقن که خیال می کنن منو با اشتباه شتاب زده و نامعقول خودشون شکست دادن! احمقانه تر اینکه فکر می کنن من برای همیشه از دست رفته م و دیگه محاله که بتونم بار دیگه خودمو پیدا کنم! می بینی چقدر کوته فکر و ابله ن! من به حالشون تأسف می خورم! حماقت آدمهای بیچاره و ذلیلی مثل فتانه و پژمان باعث زجر منه! سه شب پیش شورانگیز، دخترعموی اکبیری فتانه رو می گم، با خودشیرینی و چاپلوسی خودش رو با من همدل « منم جای تو بودم، نسبت به کسی که با نارویی ناجوونمردانه باعث شکستگی «نشون می داد و زیر گوشم می گفت: من نیشخند » قلبم شده احساس کینه و خصومت می کردم تا دنیا دنیاس، محال بود که دلمو با اون صاف کنم! زهرناک گوشه لبش رو که دیدم، به اکراه افتادم و خیالش رو راحت کردم که هر دو نفر رو به خدا سپردم و دیگه »هیچ خصومتی با هیچ کدومشون ندارم! آب دهانش را قورت می دهد. حتی در آن لحظه که ادعا می کرد هیچ خصومتی با آن دو نفر ندارد احساس می کرد دلش از نفرتی مالامال در حال انفجار است و نزدیک است که عقدۀ این حقارت و سرشکستگی به خفتش بچسبد و باعث هلاکتش گردد. عرق روی پیشانی اش را پاک می کند و با صدای آرام تری که ردی از ناراحتی و فرسایش با اینکه از شنیدن جواب صریح و تمام کنندۀ من متحیر و گیج بود، اما باز هم « قلبی را در خودش داشت، می گوید: احساس می کردم که داره به من دهن کجی می کنه. نمی دونی چه حال بدی پیدا می کنم وقتی می بینم همه به من به چشم یه شکست خوردۀ قطعی نگاه می کنن که هنوز نتونسته خودش رو از زیر آوار درموندگی و بیچارگی بکشه بیرون! توی اون جشن تولد مسخره با رفتار بی تفاوتی که پیشه کردم، فکر می کنم تونسته باشم کمی ذهن مسموم « اطرافیانمو آلایش بدم. البته این بستگی به درک و شعور باطنی افراد داره. من چطور می تونم به آدمهای ذاتاً احمق و
۱ ۰ ۴
کودنی مثل شورانگیز بفهمونم که به هم خوردن این نامزدی کذایی دیگه برام یه فاجعۀ غم انگیز تلقی نمی شه و من به راحتی نوشیدن یه لیوان آب خنک تونستم اونو فراموش کنم و دیگه از بابت یادآوری اون دچار تأثر قلبی نمی شم؟ اوه، فرناز! فرناز! اصلاً ما چرا داریم با هم در مورد چنین موضوع پیش پا افتاده و بی اهمیتی بحث و تبادل نظر می « کنیم! به عقیدۀ من موضوعات جالب توجه تری برای بحث هست که صحبت کردن از اونها باعث شور و نشاط می شه. وقتی آدم می تونه با شکر کام خودش رو شیرین کنه، چرا بیخودی به فکر تلخی زهر بیفته و باعث درگیری و آشوب ذهنی ش بشه؟ اصلاً تو چرا یه دفعه ساکت شدی و مثل همیشه نمی پری وسط حرفهام؟ راستی، امروز عصر »برنامه ای که نداری؟ هوم؟ فرناز که هنوز پیش خودش مطمئن بود دوستش حال عادی ندارد و به هیچ وجه از نظر روحی و روانی در وضع مطلوبی به سر نمی برد، بعد از اینکه پر حرفیها و گزافه گوییهای او را تحمل کرد، در جواب با مکث و تأخیر و تأمل »نه! چطور مگه؟«نفس عمیقی می کشد و می گوید: »هیچی! شاید خواستم به دیدنت بیام… ببینم… سروناز هم اونجاس؟« و از این » آیا فرزان هم اونجاس؟ «و دستش را روی قلبش می گذارد که وحشیانه می کوبید. دقیقاً می خواست بپرسد: بابت عصبانی بود که چرا نتوانست طبق معمول خواستۀ قلبی اش را بر زبان بیاورد و از ترس برانگیخته شدن ظن و گمان دوستش مجبور شده تا این حد قبیح ریاکارانه عمل کند. بله! اونها همین جا هستن! پس گفتی شاید به دیدنم بیای! بسیار خوب، من منتظرت هستم. راستش خودم هم از این « »کسالت و… تمنا دیگر حتی یک کلمه از حرفهای او را نمی شنود. در حالی که به نقطۀ نامعلومی مات مانده بود، با خودش فکر می کند: گفت اونها همین جا هستن! پس… پس… اوه، چه خوب! و بدون خداحافظی گوشی را می گذارد و به سینۀ داغ و تپنده اش چنگ می اندازد. موهایش را از وسط باز کرده و پشت سرش با گل سر حریر سرخ رنگی جمع کرده بود. پیراهن ساتن آبی رنگ و براقی پوشیده بود که روی آستینهایش چینهای ریزی داشت و دامن پف کرده و چیندارش با کمربند طلاکوب شدۀ دست سازی- که سه سال پیش بعد از متارکه با کسری به عنوان هدیۀ تولد از پژمان دریافت کرده و سوغات آخرین سفرش از انگلیس بود- باریکی کمرش را به بهترین شکل ممکن به نمایش گذاشته بود. به قدری احساس زیبایی و شادابی و آرامش می کرد که وقتی خود را توی هال بزرگ و مجلل خانۀ دوستش فرناز می دید، ناباورانه از خودش می پرسید: آیا این واقعاً منم که اینجام؟ با این همه شور و شادی و هیجان آمیخته با بیم و امید؟ یک لحظه که چشمش به تصویر خودش در آیینه افتاد، نزدیک بود سرش گیج برود. بعد از گذشت چهار سال، این اولین باری بود که احساس سرزندگی و نشاط و ذوق زدگی می کرد. در فرصتی که می بایست برخلاف میلش چشم انتظار استقبال دوستش می بود، به میز منبت کاری شدۀ آیینه تکیه زد و دستش را زیر چانه اش گذاشت و به فکر فرو رفت: آیا امروز موفق به دیدنش می شم؟ آیا در حضور سروناز می تونم با ترفند زیرکانه و خاص خودم توجه اونو جلب کنم و روابط حسنه ای بین خودمون برقرار کنم؟ اوه، خدای من! بعد از کسری، فرزان تنها مرد کامل و پرجذبه و دوست داشتنی ای یه که من دیدم!
۱ ۰ ۵
بله! بله، بعد از کسری! هیچ کس بهتر از اون نیست… اوه… اون چشمهای سیاه و نافذ و گیرا! چقدر دلم براشون تنگ شده! کاش می دونستم الان کجاس، اون چشمهای شهلا و پر جذبه اسیر دام کدوم نگاه شیفته و شیداس؟ سردرنمی آرم پس این دختر چرا پیداش نیست! مگه حمامش چقدر طول می کشه؟ هوف! نمی دونم چرا دستی دستی خاطر خودمو با تداعی یاد و خاطرۀ اون ناراحت می کنم! هر کجا که هست و با هر کی هست، امیدوارم… امیدوارم… وای… چقدر سخته آدم برای کسی که دوستش داره و اونو از دست داده آرزوی خوشبختی کنه! اما من از ته دلم خواهان سعادتمندی اون هستم… نمی دونم اگه بتونم قلب فرزان، بدل اونو، تصاحب کنم، چه احساسی بهم دست می ده؟ اوه، کاش این یه ذره وجدان رو هم نداشتم! وقتی فکرش رو می کنم رسیدن به شاهراه قلب اون مساوی یه با درهم کوبیدن قلب بیچارۀ زنی مثل سروناز، به تردید می افتم! من چطور می تونم دست به چنین قساوتی بزنم؟ آیا واقعاً این منم که برای شوهر زنی خوابهای طلایی دیدم؟ نقشه های شوم و وسوسه کننده کشیدم؟ اوه، دارم از همین حالا گرفتار عذاب الیم وجدانم می شم! اما نباید چندان خودمو به خاطر این مسئله نگران کنم. به هر حال اگه شوهری نخواد به همسرش خیانت کنه، تحت هیچ شرایطی وسوسه نمی شه و فریب مکر و حیلۀ هیچ زنی رو نمی خوره. اما اگر فرزان شوهر دمدمی مزاج و هوسباز و هرزه دلی باشه، منم اگه سر راه اون قرار نگیرم، به زن دیگه ای میل و رغبت پیدا می کنه! پس در این بین من مقصر و گنهکار نیستم. اگرچه برای دربند کشیدن اون دامی پهن کردم و توی این دام دون هم می پاشم، اما اون که یه مرد عاقل و بالغ و فهیمه باید احتیاط به خرج بده و گول احساسش رو نخوره و به دام من کشیده نشه! مگه اینکه از روی میل و خواستۀ قلبی بخواد توی این دام بیفته که در این صورت به صلاح سرونازه که چنین مرد سست عهد و بلهوسی با پای خودش از زندگی اون بره بیرون. اگه من جای اون باشم، برای از دست رفتن چنین شوهر لاقید و پست فطرتی غصه نمی خورم! بله، پست فطرت! مردهایی از قماش فرزان و پژمان که به عشق خودشون خیانت می کنن از فطرت پست و رذلی برخوردارن. وگرنه چطور ممکنه آدم به خاطر یه مشت هوس پوچ و زودگذر و آتشین از عشق خودش بگذره؟! واقعاً باید به حال چنین مردهایی متأسف بود! اوه! حالا که تو یه همچین شرایط عجیب و مبهم و سرنوشت سازی قرار گرفتم، به گناه و قصور فتانه یه کم مشکوک می شم! بله، تا به حال به این مسئله خوب و با دقت فکر نکرده بودم. فتانه نمی تونه به هیچ وجه مقصر باشه! کسی که با چشم باز و در کمال صحت عقلی و فکری فریب می خوره و تو دام می افته، مقصر و گنهکار اصلی یه! اگه پژمان ارادۀ قوی و محکمی تو حفظ بنیان عشق خودش داشت، هیچ وقت… هیچ وقت گول احساسات رکیک و فریبندۀ خودش رو نمی خورد و پاش توی جادۀ وفاداری به عهد و پیمانی که با من بسته بود به این شدت نمی لغزید… تاریخ گواه می ده هیچ مرد ساده و ابله و ظاهربینی از مکر زنهای باهوش و مصمم و زیرک در امان نمی مونه. پس من نباید دچار عذاب وجدان بشم و خودمو به خاطر معصیتی که چندان هم متوجه م نیست تخطئه و ملامت کنم… نمی خوام فعلاً به این فکر کنم که خود منم در گذشته با چشم باز و در کمال صحت عقلی و فکری به عهد و پیمان عشقی م با اون پشت پا زدم و گول اظهارات عاشقانه و مکرآمیز پژمان رو خوردم! هیچ خوش ندارم تمام گناه رو به گردن خودم بندازم! اون یه مورد استثنایی بود و کسی که باعث فروپاشی زندگی من با کسری شد، فقط و تنها فقط پژمان بود، نه من! و همچنان که دست زیر چانه داشت و به نقطه نامعلومی ماتش برده بود، آه عمیقی کشید و بیشتر به فکر فرو رفت.
۱ ۰ ۶
۹
این حالت شما ناخودآگاه منو به یاد تصویر نقاشی «صدای موزن و خوش آهنگ و دلکشی ناگه از پشت سر گفت: »می ندازه! »دومینیک انگر«اثر »کنتس دوسو نویل« و تا تمنا از آن حالت بهت زدگی پا بکشد بیرون، صاحب آن صدای شورانگیز آمد و مقابلش ایستاد و با نگاهی تحسین آمیز و مهربانانه به او سلام کرد و خوش آمد گفت. تمنا که به هیچ وجه متوجۀ منظور او نشده بود و اصلاً نفهمیده بود او در مورد چه مطلبی سخن گفته و کنتس دوسو نویل کیست و اصلاً دومینیک انگر مرد است یا زن، با این همه لبخندی به گرمی و حرارت خورشید تابناک نیمروز مردادی بر لب نشاند و ضمن اینکه با تلاش مجدانه ای !اصلاً انتظار دیدن شمارو نداشتم«سعی می کرد به هیاهوی قلبی اش فائق آید و بیش از حد هیجان زده ننماید، گفت: »فکر می کردم شما از اینجا رفتین! و گوشۀ لبش را گزید و لحظه ای چشمانش را به این سو و آن سو دواند. ترسیده بود از برق نگاهش بخواند که دارد به دروغ می گوید. فرزان دستهایش را روی سینه چلیپا کرد و همچنان که با حالتی آمیخته با مهر و تحسین به عقیده من شما تو حالت قبلی تصویر بسیار به یاد موندنی و جذاب «براندازش می کرد، با لحن خوشایندی گفت: »برای یه شاهکار هنری می شدین! تمنا ذوق زده از تمجیدی که شنیده بود، بی اختیار دستی روی موهایش کشید و با تظاهر به شرمساری سرش را به این نظر لطف شماس، ولی به عقیدۀ خودم… من طراوت و شادابی مو خیلی وقته که از دست «زیر انداخت و گفت: »دادم! حالا از زیر چشم داشت تأثیر کلامش را روی چهرۀ او بررسی می کرد و با زیرکی دریافته بود مخاطبش از شنیدن گفتار مأیوسانۀ او حالتی از تأثر و ناراحتی به خود گرفته و انتظار می رفت که با کلام همدلانه و امیدبخشی با او احساس همدردی کند. اما تا او خواست لب باز کند و چیزی بگوید، هر دو با شنیدن صدای شادمانه و جیغ جیغویِ فرناز چشم از هم برکشیدند و به عقب برگشتند. در حالی که تمنا در دل از این بدبیاری ناراحت و عصبی بود، غرولندکنان زیر لب گفت: درست همین حالا باید از راه برسی و همه چیز رو به هم بریزی؟ * * * »آه، چه جالب! من اصلاً نمی دونستم فرناز برادر هنرمندی هم داره!« نه! هنرمند نیستم! پیانو زدن رو هم از مادرم یاد گرفتم و از بچگی زیر بار هیچ مربی خصوصی ای نرفتم که اگه می « »رفتم، شاید امروز واقعاً یه هنرمند بودم! تمنا در حالی که تمام چهرۀ شاد و بشاش خود را که از تأثیر شور و شوق و هیجان درونی اش همچون گلی در وقت این طور که از فرناز شنیدم، شما برای تحصیل «پگاه شکفته بود، به سمت او می گرفت، خیره به عمق چشمانش گفت: » به امریکا رفته بودین! به نظر شما، اونجا برای ادامۀ یه زندگی مطلوب و ایده آل مناسب تر از اینجا نیست؟
۱ ۰ ۷
فرزان از پشت پیانوی سفید بزرگ خود بلند شد و در حالی که به سمت پارچ آب روی میز پیشخوان می رفت، تا زندگی مطلوب و ایده آل رو چطور معنا کنی! برای من بودن در کنار موجود دوست داشتنی ای «لبخندزنان گفت: » مثل سروناز یه ایده آل دست نیافتنی بود که فقط معجزۀ عشق می تونست اونو به زندگی من ببخشه! خودش را روی صندلی »نه، متشکرم«و رو به تمنا لیوان آب را به حالت تعارف نشانه گرفت و او با تکان سر به مفهوم پایه بلند فلزی اش جا به جا کرد. احساس می کرد فرزان به عمد روی تمام کلماتی که به کار برده بود تکیه کرده است. فکر می کرد با تمام آن واژه های مؤکد و صریح نیشتر زهرآلودی را در قلب او نشانده است. همچنان که از ابراز رضایت و خشنودی او از زندگی زناشویی اش احساس خشم و نفرت می کرد، با لحن بدبینانه ای آیا شما مطمئن هستین که به ایده آلتون رسیدین؟ منظورم اینه که گاهی وقتها تو مسیر زندگی ایده آلها به «پرسید: طرز عجیب و باورنکردنی ای تغییر شکل می دن و ممکنه به چیزی که امروز خوشایند شما واقع شده، فردا… به چشم یه اشتباه بزرگ و تأسف بار نگاه کنین! منو ببخشین که با توپخونۀ ظن و بدگمانی خودم باورها و امیدهای قلبی » شمارو تخریب می کنم، اما چون قبلاً این تجربه رو کسب کردم خواستم به شما بگم که… »پس پیانو از صدا افتاد؟ سروناز همین حالا از خواب بیدار شده و دنبالت می گشت!« تمنا یک بار دیگر از اینکه با ورود ناگهانی دوستش تمام رشته هایش را پنبه می دید، کلافه و عاصی نفسش را فوت کرد بیرون و نگاه ملامت آمیزی به سویش روانه ساخت که چشم به برادرش دوخته بود و غرولندکنان زیر لب گفت: خروس بی محل! این برای بار دومه که اعصاب منو به هم می ریزه! فرزان از او خواست به سروناز اطلاع بدهد که به اتاق پیانو بیاید. و بعد از اینکه فرناز رفت، خطاب به تمنا که در فرناز در مورد ازدواج ناموفق شما «سکوت اسرارآمیزی فرو رفته بود و با چینهای ریز آستینش بازی می کرد، گفت: چیزهایی بهم گفته! من و سروناز هر دو از شنیدن اون متأثر شدیم! ببینم، آیا واقعاً این امکان داره که آدم تو برهه ای از زمان ایده آلهاشو از دست بده و رو به ایده آلهای دیگه ای بیاره؟ منظورم اینه که آیا واقعاً می شه عاشقی رو تصور کرد که عشق خودش رو به ظن خودش از دست رفته و پوچ تلقی کنه و به این باور برسه که به خاطر چه هدف مضحک و نسنجیده و احمقانه ای دست به تلاش زده؟ یا بهتر بگم آیا به راستی ممکنه عاشقی از عشق عمیقی که تو دل داره دست بکشه و با نوعی عشق زدگی محض تمام آرمانها و اهداف غایی و نهایی سابق خودش رو زیر سؤال »ببره و با تردید به خودش و راه اومده نگاه کنه و از بابت همه چیز متأسف و حیرون و سرگشته باشه؟ تمنا از اینکه می دید تیرش در تاریکی به هدف نشسته و توانسته تیغ تردید و بدبینی را در قلب افکار سخت و قدیمی او فرو کند و تمام انگاره های ذهنی اش را بر هم بریزد، احساس هیجان و خوشحالی می کرد. و چون می بایست جواب قانع کننده ای به او می داد، که بدتر به نابسامانی فکری اش دامن بزند، به تک و تا افتاد و با حالتی بله، چرا که نه! متأسفانه کم نیستن عاشقهایی که به سرعت برق و باد از عشقی «آمیخته با دستپاچگی و هیجان گفت: که از اون دم می زنن، خسته و وازده می شن و به سر حد درموندگی و پریشونی می رسن! من که خودمو برای شما مثال زدم… عشق برای من مثل دندون پوسیده ای بود که بالاخره درش آوردم و خودمو از تمام درد و ناراحتیهاش خلاص کردم. که اگه این کار رو نمی کردم، معلوم نبود عفونتش تا کجای زندگی من پیش می رفت و راه پسی برام »باقی نمی ذاشت! »ولی من نمی تونم بدون عشق زندگی کنم!«
۱ ۰ ۸
حالت تدافعی به خود گرفته بود و طوری ترس و هراس در ته سیاه چشمانش سوسو می زد که انگار کسی همین حالا می خواهد عشق را به زور از او پس بگیرد و مثل دندان پوسیده ای به دور بیندازد. تمنا به این ژست احمقانۀ او در دل ریخشند زد و فکر کرد: به نظر من هیچ چیز مسخره تر از عاشق پیشگی نیست! زندگی چه با عشق و چه بی عشق، همچنان ادامه پیدا می کنه و هیچ کس نمی تونه جلوی «و با صدای بلند گفت: »امتداد اونو بگیره! این کلام او تعجب و شگفتی مخاطبش را به دنبال داشت و او در حالی که خود را زیر نگاه حیرانش باخته بود و به دنبال فرصتی برای رهایی از آن می گشت، نفسی به سختی از سینه برکشید و همچنان که احساس می کرد اندکی تند رفته و برای القای عقایدی که خودش هم چندان به حقانیت آن اطمینان راسخی نداشت، لازم نبود تا این حد رک و بی پرده سخن بگوید و ناگهان چنین شوک بزرگی بر او وارد آورد. وقتی صدای زمزمۀ سرناز و فرناز به گوششان رسید، حواس فرزان تا حدودی معطوف ورود همسرش شد و او توانست از زیر فشار نگاه مبهوت و سرگشته اش جان سالمی به در برد و در خفا اندیشید: با اینکه خیلی تند رفتم، اما مطمئنم که ضربۀ کاری رو به مغزش فرود آوردم! با اینکه دلم به حال سروناز می سوزه و نسبت به اون احساس ترحم می کنم، اما منم مثل تمام زنهای عالم اول باید دلم به حال خودم بسوزه! اصلاً کی گفته اون بیشتر از من لایق خوشبختی یه؟ لیاقت یه بچه سرراهیِ بی کس و کار چطور می تونه از من بیشتر باشه و چنین مرد مطلوب و ایده آلی نصیبش بشه؟ مردی که از هر لحاظ کامل و نمونه س! اگه قرار باشه با یه ازدواج موفق و چشمگیر چشمهای بدخواهانمو از حدقه دربیارم، فرزان بهترین گزینمه! هم ثروت و مکنت بیشتری از پژمان داره، و هم از اون خوش قیافه تره! وای، خدای من! حتی نمی تونم تصورش رو بکنم که فامیل و دوست و آشنا که بعد از گذشت چهار سال هنوز به چشم به زن سیاه بخت بیچاره و بدتر با به هم خوردن نامزدی م با پژمان به دیدۀ ترحم بهم نگاه می کنن، با شنیدن خبر ازدواج من با مرد متمول از خونواده ای سرشناس چطور شوکه می شن و مغز سرشون منفجر می شه! باید به همۀ اونهایی که خیال می کنن من یه زن بخت برگشته تمام شده م ثابت کنم که برام تازه همه چیز از نو آغاز شده و زندگی طرح تازه ای به خودش گرفته. اون وقته که پژمان بیشتر از همه از شنیدن این خبر یکه می خوره و دلش می چزه! چرا که پیش خودش خیال می کرده بعد از اون هیچ وقت مرد خوب و ایده آلی سراغم نمی آد. چه حالی پیدا می کنه وقتی به اون خبر برسه نامزد سابق و معشوق قدیمی ش که تو سالهای نه چندان دور اون همه عاشق و مفتونش بود با مرد صاحب جاه و مکنتی چون فرزان ازدواج کرده! من مطمئنم… مطمئنم که از کردۀ خودش تا سر حد مرگ سرخورده و پشیمون می شه، اما دیگه پشیمونی برای اون سودی نداره! و بدتر از همه اینکه مجبوره تا آخر عمرش وجود منحوس فتانه رو در کنار خودش تحمل کنه… بله… به خاطر همینه که نباید کوچک ترین تردیدی در مورد اجرای این تصمیم به دل خود راه بدم! هر تصمیمی با یه ارادۀ قوی و راسخ به بهترین شکل ممکن رنگ تحقق به خودش می گیره پس در این بین هیچ درنگ و تعللی بر من جایز نیست… در حال حاضر نباید خاطر خودمو با افکار موهوم و بی اهمیتی چون بی گناهی سروناز کدر و مغشوش کنم! در اینکه من از اون برای خوشبختی و سعادتمندی سزاوارترم، هیچ شکی نیست! پس دلیلی نداره که بخوام خودمو سرزنش کنم و بیخودی باعث شکنجه و عذاب وجدان خودم بشم. معلومه که بین خوشبختی خودم و اون، نیک بختی خودمو انتخاب می کنم و اونو ارجح تر از هر چیز می دونم!
۱ ۰ ۹
من می تونم سرنوشت خودمو تغییر بدم. اگه قدر این فرصت ناب و طلایی رو بهتر بدونم و به جای درگیر شدن با یه مشت احساسات پوچ و دست و پا گیر عقل خودمو بیشتر به کار بندازم، به طور حتم موفق می شم و به زودی تمام پنجره های مسدود و مهر و موم شدۀ سعادت و بهروزی رو به روی خودم باز می کنم! این برام مثل روز روشنه که به خواست من تقدیری که یه دفعه سایۀ سرد و محنت باری سر زندگی م کشید، با دستهای خودش خورشید شوق و امید رو به تاریکی شب حسرت و اندوه من می بخشه و منو به جشن نور و روشنی و سرور می بره! چرا که می دونم… می دونم که هیچ کس در بهره مند شدن از حلاوت و چشیدن طعم خوش زندگی سزاوارتر از من نیست! بخش هفت (از دفتر خاطرات کسری)
۱
… و حالا بعد از گذشت یک سال و اندی از آن زمان که به طور ناگهانی و بدون خداحافظی رفت، در عین ناباوری و شگفت زدگی در برابر هم قرار می گیریم و نگاهمان با دلتنگی محو و گنگی به هم قفل می شود. زیر رگبار تپشهای شوق انگیز قلبی که گویی از خوابی چندین ساله برخاسته و با نگاهی آکنده از مهر و عطوفت و دوستی و لبخند به لب باور نمی کنم که این خودت هستی، سروناز! فکر می کردم دیگه هیچ وقت تورو نمی بینم. اون طور که بی «می گویم: »خبر رفتی و… هیجان زده بودم و از فرط شور و شادی پرحرفی می کردم و یادم رفته بود که باید به او هم مجالی برای صحبت اگه مطمئن بودم که بار «بدهم. با متانت و فروتنی خاص خود لبخند می زند و سر تکان می دهد و نگاهم می کند. دیگه چشممون به هم می افته و ممکنه از بی خبر رفتن خود پیش شما شرمنده بشم، امکان نداشت بدون خداحافظی »از شما از اینجا برم! بعد آهی می کشید و نگاه براق و زیبایش را به این سو و آن سو می گرداند و با همان لبخند که به پهنای آبی بی انتظار نداشتم شمارو به عنوان مدیر جدید کانون ببینم! اوه، نه! اصلاً فکرش رو هم «کران چشمانش بود، می گوید: »نمی کردم! دستش را روی گیجگاهش می گذارد و مثل کسی که با خودش حرف بزند، با صدای زیر و زمزمه واری زیر لب می »نمی دونم چرا انقدر گیج و خرفت شدم! آخه چطور ممکنه که…«گوید: که شما مدیر کانون حمایت از بچه های بی سرپرست بشین! اینجا چه اتفاقی «و حالا با صدای بلندتری می گوید: »افتاده؟ اصلاً چطور شد که… از اینکه می دیدم با سردرگمی و حیرانی قادر نیست با این قضیه کنار بیاید و این حقیقت عجیب و غیرمنتظره را برای خودش هضم کند که چطور همکلاس سابق خود را به سمت مدیر کانون می بیند، دلم غنج می زند و احساس غرور و تفرعن و شادی مطبوع و مکیفی به تمام وجودم سرازیر می شود. در حالی که از پشت میز به سمت او می خزم و »حالا این بابت خوشحالی یا…«همچنان از برق گیجی و منگی چشمانش در دل خشنود و راضی می گویم:
۱ ۱ ۰
که دیدم دلیلی برای ناراحتی او وجود ندارد! کسی که قبلاً این سمت را داشت، شیطان »یا ناراحتی«خواستم بگویم آدم نمایی بود که با اعمال شنیع و حیوانی خویش عرصۀ زندگی را روزگاری دور و دراز بر او و امثال او تنگ کرده و خونشان را با قساوت و بی رحمی وحشیانه ای توی شیشه ریخته بود، و حالا معلوم است که چون آن زن سیه دل و حیوان صفت را پشت میز ریاست کانون نمی دید، می بایست خوشحال و شکرگزار خداوند منان باشد. حتماً دلت برای دوستهای « سرفه ای می کنم و برای از بین بردن آن وقفۀ کوتاه با صدای مهیج و بلندی می گویم: قدیمی تنگ شده، اما متأسفانه باید بگم که ژاله و شکیلا رو تو این وقت از روز نمی تونی ببینی چون هر دو رفتن کلاس خط! اما می تونی باقیِ دوستهات رو توی باغ پشتی که به تازگی خریداری و ضمیمۀ کانون شده، دیدار کنی. کریم لک لک هم همون جاس. راستی صدای شاد بچه های کوچیک تر رو می شنوی؟ به طور حتم کریم لک لک رو مجبور کردن که چشم بند بذاره و دنبالشون کنه. این یکی از بازیهای مورد علاقۀ بچه ها و همین طور کریم لک لکه. » ببینم، تو حالت خوبه؟ می خوای برات یه لیوان آب بریزم؟ مثل کسی که خودش را توی خواب و بیداری معلق و بلاتکلیف می بیند، چشمانش را چند بار باز می کند و می بندد. دستش را در هوا می تکاند و رو به عقب تلوتلوخوران روی یکی از صندلیها می افتد. حالا »نه، متشکرم«بعد به علامت که نگاهش هشیاری بیشتری پیدا می کند و از آن همه گیجی و حیرانی چند لحظۀ پیش در او اثری نیست، قیافۀ کسی را پیدا می کند که می خواهد با صدای بلند بزند زیر گریه. چه از سر خوشحالی، و چه با حس غم مزمن و عمیقی که ته دلش زق زق می کند! شاید هم فقط برای تخلیۀ احساسات غلیان شدۀ درونی که در کورۀ مشتعل وجودش با حرارت سوزنده و تند و تیزی می گداخت! معلومه که «دستش را جلوی دهانش می گیرد و صدای بغض گرفته اش توی گوشهایم با طنین دل آزاری می پیچد. » خوشحالم! اوه! یعنی باید باور کنم شر اون دیو ستمگر بدطینت برای همیشه از سر بچه های کانون کنده شده؟ وقتی چشمان خیس و براقش را به دیدۀ تحسین و امتنان به من می دوزد، بدجوری دست و پای خودم را گم می کنم و به یک باره دچار تپش قلب می شوم. احساس می کنم حرارت داغ و سوزانی روی گونه هایم نشسته. آب دهانم را حریصانه می بلعم تا بلکه تب گلویم فرو نشیند. با خودم فکر می کنم اگر این نگاه معصوم و آسمانی و باران زده نخواهد که دست از سرم بردارد، به طور حتم مثل کسی که فرش زیر پایش را کشیده باشند نقش بر زمین خواهم شد. هنوز صدای شادی و خنده های بچه ها از باغ به گوش می رسد و به جان و خیال آدمی آرامش و نشاط قلبی می ..سر.«بخشد. می خواهم چیزی بگویم، اما انگار زبان در کامم نمی چرخد و با جان کندنی سخت و لکنت می گویم: »فرصت مـ… مناست همه چیز رو برات تعریف می کنم! نمی تونین تصورش «لبخند اشک آلودی به لب می نشاند و در امتداد نگاهی عمیق و ملاطفت آمیز سری می جنباند. رو کنین که چقدر از این بابت خوشحالم! اول اگه زحمتی نیست، منو برای تماشای بازی شادمانۀ بچه ها به باغ ببرین. »بعد هم اگه وقت شد، همه چیز رو برام تعریف کنین! نگاهش می کنم و من هم به تبعیت از او سری می جنبانم. بعد که دل و جزئت از دست رفته را باز می یابم، در کنار به شرطی که تو هم همه چیز رو برام تعریف کنی. این طور با تعجب نگام « لبخند کنایه آمیز و معنی داری می گویم: »نکن! خودت می دونی که منظورم چیه!
۱ ۱ ۱
لب باز می کند چیزی بگوید که بعد انگار منصرف می شود. لبانش با آذین آن لبخند محزون به غنچۀ شکفته ای شبیه بود که از ساقه جدایش کرده باشند. * * * که این طور! چقدر خوب و جالب! پس اگه خوندن دفتر یادداشت من شمارو به صرافت نجات این بره های معصوم « (با اشاره به بچه های توی باغ) از چنگال گرگ تیز دندونی چون بلقیس خانوم انداخت، من می تونم شمارو از صمیم قلبم ببخشم و تازه خوشحال هم باشم که با یه مشت خاطرۀ زرد و پلاسیده تونستم به قلب مهربون شما سیخونک »بزنم! در حین ادای این جملات، لبخند عمیق و متینی بر لب داشت و از گوشۀ چشم مراقب دگرگونیهای ظاهر شده بر چهرۀ من بود. نمی دانم از اینکه می دید می تواند با هر حرف و کلامی مرا تحت تأثیر خود قرار دهد چه احساسی داشت، اما خودم چندان از این بابت راضی و خرسند نبودم و حتی می شد گفت از اینکه احساسات خود را چون مومی در دست او تا این حد انعطاف پذیر می دیدم، عصبی و کلافه بودم و گاهی بر سر خود داد می کشیدم: هِی پسر! معلوم هست چرا تا این حد خودباخته نشون می دی؟ نمی تونی یه کم خودت رو جمع و جور کنی و سفت و سخت بگیری؟ مگه این چشمها چی دارن که تورو تا این حد مسخ خودشون کردن و تو دلت به تصدقشون می ری؟ بله، تنها کار آن چشمان فتنه انگیز و تماشایی بود که دلم را اسیر جذبۀ سحرآمیز خویش می ساخت. چشمهایی که مرا به یاد نگاه مفتون و والۀ نازنین نگاری می انداخت که در بی مهری و بی وفایی رقیبی نداشت و تمام بی وفایان دنیا را یک تنه پشت سر گذاشته بود. آه، آن چشمها! مگر می شود فراموششان کرد! یعنی این لحظه که من به ضریح نگاه بدل او آویخته ام و این گونه با سوز دل راز و نیاز می کنم و عاجزانه به درگاه خداوند منان دعا می کنم که این سعادت دوباره را نصیب من گرداند تا بار دیگر زائر بارگاه آن نگاه پر جذبۀ اساطیری گردم، او… همان او… صاحب آن چشمان شورانگیز و دلبرانه در زنجیر کدامین نگاه شوخ و شنگ و مفتونی گرفتار آمده و با ناز و عشوه درسهای دلبری و طنازی را مو به مو از بر می کند و به رخ محبوب دست از جان و دل شسته اش می کشد؟ خدایا! خدایا! فقط تو می دونی… تنها تو می دونی چقدر دلم برای اون نگاه عاشق کش فریبنده تنگ شده! دلم بدجور هوایی شده بود و می خواست که بال دربیاورد و به سوی او پر بگشاید. کاش می دانستم با این بی پروایی آشیان زندگی کدام عاشق بیچاره و زاری را چون زلزله ای فرو خواهم ریخت! اگر این تردید کشنده و محنت بار با من نبود، به طور حتم خیلی وقتها پیش همچون پرندۀ سبا به سرزمین یار پر گرفته بودم. وقتی غم او با ناز افسون کننده ای در روح و جان من نشست و خار خاطر عزیز و محبوب او در قلبم بی محابا خلید، به این فکر افتادم که این همه وقت و جدا از او به سر کردن کار بسیار شاق و کمرشکنی بود که تنها دل صبور و بردبار و پر طاقت من از پس آن برمی آمد، نه دل هر عاشق بی تاب و بی صبر و حوصله ای که با هر فراق و اندوه ناچیزی به آسانی جان به لب می شود و با چشم بر هم زدنی تب تند عشقشان فرو می نشیند و چراغ امیدشان با یک فوت ظریف و بی مقدار خاموش می گردد. دل من اگرچه به این درد کهنه و طاقت سوز فراق از او عادت نکرده بود، اما با الفتی عمیق و بی شائبه خود را چون شاخۀ جدا مانده از درختی به خاک سرد پریشانی و یأس و درماندگی نمی دید، بلکه به شکوفایی خود امیدی بس
۱ ۱ ۲
دور و دراز داشت و مطمئن بود که این شاخۀ شکسته جایی در قلب زمین ریشه خواهد کرد و سبز خواهد شد و به بار خواهد نشست. و من به سرسبزی و شکوفایی امید و آرزوهای درهم شکسته قلبم امیدوار بودم. »آقای پورانفر! با شما هستم! آقای…« با حواس پرتی و گیجی نگاهش می کنم و مثل کسی که ناگهان خود را در جای عجیب و ناشناخته ای می بیند، شوکه می شوم و چنگی بر موهایم می اندازم. چند لحظه بعد، صدای خشک و گرفته خودم را می شنوم که مثل ساییده شدن »آه! منو ببخش! نمی دونم چطور شد که… چطور شد که… معذرت می خوام!«دو سنگ برهم دل آزار و دردناک بود: و گوشۀ لبم را گزیدم و یک گام از او پیش افتادم. شما انگار حال مساعدی ندارین! آیا بهتر نیست یه کم «صدای او را از پشت سر شنیدم که با بی تابی می گفت: »استراحت کنین؟ ناگهان میان حرکتی تند و شتابان می ایستم و به عقب برمی گردم و صبر می کنم تا او نفس زنان خود را به من برساند و چون در فاصله کمی از من قرار گرفت، نگاه نافذ و نگرانش با نگاه گنگ و مات من درآمیخت! در حالی که من دیدم که « لحن صدایش چون حالت نگاه خیره اش با آمیزه ای از تشویش و شوریده حالی همراه بود، گفت: »چطور از خودبیخود شده بودین! حال شمارو درک می کنم! و سرش را به زیر انداخت و از برابرم گذشت و من مثل چوب خشکی ناگهان بر جای خود ماسیدم و پاهایم انگار که در زمین فرو رفت. دقایقی چند همین طور، مات و مبهوت و سرگشته!
۲
»توی باغ بهم گفته بودین حالمو درک می کنین! می شه بگین از کجا می دونین که من چه حالی دارم؟« از گوشه چشم نگاهم کرد و لبخند کجی بر لب نشاند. از همان لبخندها که آدم را محزون و دمق نشان می دهد. با خودم فکر کردم: لابد می دونه چقدر نگاش تو حاشیۀ این لبخند سرد و پژمرده سحرآمیز جلوه می کنه! نفس عمیقی کشید و با مهارت خاصی آه سوزناکش را در پس آن از سینه بیرون فرستاد. شاید اگر می دانست من تا چه حد در شناسایی این گونه نفسهای کاذب و فریبنده خبره و زیرک هستم، احتیاط بیشتری به خرج می داد و این طور بی محابا پریشانی خاطر خویش را با آهی جانسوز در پس نفس عمیق و بلند خود نمی ریخت. »امیر، همکلاسی مون رو می گم، همه چیز رو در موردت بهم گفته بود!« احساس می کردم در قالبی از یخ فرو رفته ام، با اینکه تا مغز سرم به انجماد کامل رسیده بود، اما داغی گنگ و التهاب آوری از زیر پوستم گذشت و پنجه های تیز تأثر و ناراحتی و اندوه قلبی چنان به گلویم چسبید که داشت نفسم را به خرخر می انداخت و تنها صدای خفیفی نبود. با همان سوزناکی و »آه«که از ته گلویم بیرون پرید و با محنتی عمیق و جانگداز همراه بود، چیزی به غیر از تلخیِ اندوه آور همیشگی! و چون خود را در تیررس نگاه مراقب و کنکاشگر او دیدم، مجبور شدم افکار خود را با پراکندگی نامطبوعی که بدان دچار شده بود سر و سامانی ببخشم و با آرام جلوه دادن خویش به طور نهانی بر شور و التهابات درونی ام فائق آیم. کار سختی بود. چطور می توانستم با آن همه عذاب فکری و شکنجه روحی و روانی آرامش ظاهری خود را حفظ نمایم و بر توفان سهمگین ناراحتیهای قلبی ام چیره شوم؟ همچنان که در دریای متلاطم ضمیر پریشان خود مغروق
۱ ۱ ۳
بی نوایی بیش نبودم، به این موضوع می اندیشیدم که لابد آدم رقت انگیز و بیچاره ای هستم. آن قدر که حس ترحم همه را نسبت به خود برمی انگیزم. راستی که آن عشق برق آسا و خانمانسوز چه موجود فلاکت زده و سرگشته ای از من ساخته بود؟ بعد از گذشت چند لحظۀ پر آشوب که در خاموشی و سکوت دهشتناکی غوطه می خورد، او صرفاً برای اینکه بحث را راستی، امیر چی کار می کنه؟ آیا به درسش « عوض و مرا از آن حال و هوای محنت بار خلاص کرده باشد، گفت: ادامه می ده یا ترک تحصیل کرده؟ یادمه یه روز بهم گفت مجبوره به خاطر امرار معاش خونواده ش درس و »دانشگاه رو ول کنه. و چنان با همۀ هوش و دقت و حواسش به من زل زد که چاره ای جز بیرون کشیدن خود از ورطۀ آن سکوت تألم امیر با یکی از خواهرانم ازدواج کرده! حالا هم «انگیز و وهمناک ندیدم و در پاسخ با صدای دورگه و زنگداری گفتم: »درس می خونه، و هم توی شرکت کار می کنه! کند، کف دستم را روی دهانم گرفتم و نفسهای داغ و سوزنده ام را ریختم »ها«مثل کسی که بخواهد توی دستش اوه، چه خوب! از شنیدن این «توی آن. چهره اش بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش شکفته و خندان شده بود. »خبر خیلی خوشحال شدم! از طرف من هم به اون، و هم به خواهرتون تبریک بگین! خواستم از او بپرسم دلیل بازگشت ناگهانی او به شیراز و کانون چیست، چرا که تقریباً من و همۀ بچه های کانون مطمئن بودیم که او هرگز حتی برای تجدید خاطره و دیدار از دوستان قدیمی خود به کانون باز نخواهد گشت، اما ترسیدم. فضا برای طرح چنین سؤالی به هیچ وجه مناسب نبود و اصلاً هم لازم نبود این طور بی مقدمه و بی محابا او را با دستپاچگی وادار به دادن توضیح اجباری کنم. بنابراین ضمن اینکه با چند نفس عمیق و پی در پی انقلابات درونی ام را فرو می نشاندم و به تدریج در لاک خونسردی و بی تفاوتی فرو می رفتم، سؤالم را به گونۀ دیگری مطرح کردم. طوری که هم به اندازۀ کافی روشن و واضح باشد، هم اینکه او را برای آوردن توجیه مناسب و مبرهنی گیج و هول و آیا تنهایی قصد این سفر کردی؟ منظورم اینه که بدون همراهی شوهرت به اینجا اومدی یا اونو توی «آشفته نسازد. »هتل منتظر خودت گذاشتی؟ به وضوح شاهد رنگ پریدگی چهره اش بودم. صورتش اول سفید و مهتاب گون شد و نگاهش به نقطۀ محو و نامعلومی مات ماند، اما لحظه ای بعد رنگ تغیر و خشم به خود گرفت و در حالی که به شدت برافروخته و عصبی »خواهش می کنم یه لیوان آب به من بدین!«نشان می داد، با حالت بی قرار و ناآرامی گفت: طوری متضرعانه این تقاضا را از من کرده بود که انگار اگر آب به او نمی رساندم، در دم هلاک می شد. هول و شتاب زده خیزی به سمت یخچال برداشتم و با همان تر و فرزی آمیخته با دستپاچگی برایش آب ریختم و به دستش دادم. انگار با بلعیدن آن آب سرد توانسته بود شعله های مهار نشدنی آتش کین و خشم مرموز درونی اش را فرو بنشاند و خاموش گرداند. من آن آتش مهیب و پر زبانه را در ته نگاهش شعله ور می دیدم. در حالی که نمی دانستم دلیل این همه گر گرفتگی و عصیان زدگی چیست و آن نگاه فروزان و آتشناک از کدامین شعلۀ تند و تیزی دامن گرفته است. از اینکه ناخواسته باعث و بانی آتشفشانی شدن ناگهانی او شده بودم در دل خودم را به باد ملامت گرفتم و سخت پشیمان شدم.
۱ ۱ ۴
چند لحظه بعد از آن لحظۀ انفجاری و آنی، انگار که به یک باره آتش درونش به خاکستر نشسته باشد با حالت موقر از اینکه باعث نگرانی شما شدم، متأسفم! راستش… اوه! اینجا چقدر گرمه! مثل اینکه «و آرام و صبورانه ای گفت: »کولرهای فرسوده خوب کار نمی کنن! مطمئن بودم آنجا به اندازۀ کافی خنک هست که هر آدم گرمازده ای را در خنکای دلچسب خود فرو برد و آرامش و لذت مطبوعی را به جان و روحش ببخشد. برای همین از اینکه به او احساس خفقان و گرما دست داده بود متعجب » ولی ما تمام کولرهارو سال گذشته عوض کردیم، و تمام کولرهای آبی به کولرهای گازی تبدیل شدن! «بودم. لحظه ای با شگفتی نگاهم کرد و بعد چنگی بر زانوان خود انداخت و سرش را که انگار روی تنش سنگینی می کرد، با آه، که این طور! شاید از فشار عصبی زیاد یه دفعه احساس گرما و خفگی بهم دست داده… اما «تکان ضعیفی جنباند. و لبخند زد. »حالا دارم رفته رفته خودمو پیدا می کنم. بله، من دارم خنکای فضای اتاق رو دوباره حس می کنم! لبخندی که هیچ به آن چهرۀ متورم و برافروخته مناسب نمی آمد. وقتی دید مات و مبهوت نگاهش می کنم و ظاهراً با افکار درهم خود در کشمکش و جنگ هستم، در امتداد همان چرا ژاله و شکیلا هنوز برنگشتن؟ همیشه انقدر دیر از «لبخند کزایی و پلاسیده لبخند بی حال دیگری زد و گفت: »کلاس برمی گردن؟ می دانستم، خوب می دانستم که تنها به قصد اغفال و گمراه کردن من چنین سؤال بی ربطی را پرسیده است. شاید خوب می دانست که چطور پای حواسم در گل و لای اندیشه های مشوش و پریشانی پیچ خورده و این بهترین حربه برای بیرون کشیدن من از آن ورطه بود. با اینکه با طرح آن سؤال پرت و نامربوط مجبورم کرده بود برای او توضیح بیاورم که تا نیم ساعت دیگر هر دو از گرد راه خواهد رسید، اما ذهنم هنوز درگیر و مشغول بود و صدای او هر شاید از فشار عصبی زیاد یه دفعه احساس گرما و خفگی بهم دست «لحظه با تُن اندوه بارتری در سرم می پیچید: »داده! چرا از فشار عصبی زیاد؟ اصلاً از کدوم فشار عصبی زیاد حرف زده بود؟ آیا من نتوانستم آن قدرها حواسم را جمع کنم که تمام حرفهای او را بشنوم؟ آیا او لا به لای حرفهای مبهم و از هم گسیخته اش هیچ اشاره ای به علت این فشار عصبی زیاد نکرده بود؟ فکر می کنم… هرچه می توانم بیشتر! مغزم را می چلانم و مأیوسانه درمی یابم که او هیچ صحبتی در این باب به میان نیاورده است. حتی با اینکه آن لحظه هوش و حواسم به اندازۀ کافی سر جایش نبود، مطمئن بودم که در توجیه گر گرفتگی ناگهانی خود تنها به گفتن همین جملۀ کوتاه و مختصر بسنده کرده بود. چقدر دلم می خواست ذهن کنجکاو و جست و جوگر خود را کمی بیشتر به صبر و شکیبایی دعوت کنم! به خودم گفتم: نه، الان فرصت مناسبی برای کنکاش بیشتر نیست! باید همه چیز رو به فرصت بهتری موکول کنم! اگه فرصت بهتری هم دست نداد، بالاخره با هر حیله و ترفندی که شد اونو مجبور می کنم… آه، خدای من! چقدر گرمم شده! انگار کولرها درست کار نمی کنن… عجیبه! من همین چند لحظۀ پیش خیال می کردم که اتاق به اندازۀ کافی خنک هست، اما حالا دارم از فرط گرما… باید یه لیوان آب سرد بخورم. حتماً بعد از خوردن آب سرد این گر گرفتگی آنی فروکش می کنه! و با این فکر همچنان که نگاه تیز و مراقبش را با خود یدک می کشیدم، خیز دوباره ای به سمت یخچال برداشتم.
۳
۱ ۱ ۵
نگاهی به ساعتم انداختم و در حالی که به حرکاتم در جمع آوری پرونده های نامرتب روی میز شتاب می دادم، اگه قصد نداری به هتل بری، دعوت منو برای «خطاب به او که بعد از دیدار با دوستانش شاد نشان می داد، گفتم: »صرف شام و استراحت تو خونه م قبول کن! در حالی که با لحن صمیمی و ملاطفت آمیز خود او را گیج و شرمگین ساخته بودم و زبانش از تقدیر و تشکر قاصر »خیلی… خیلی از لطفتون ممنونم! نـ… نمی خوام مزاحمتون بشم! هـ… همین جا راحتم!«مانده بود، گفت: بعد بلافاصله آن نگاه شوریده و آکنده از شرم را از من دزدید و خود را به بازی کردن با دکمه های دامن بلندش مزاحمتی نیست! مرحوم پیرنیا خونۀ بزرگی برام «سرگرم ساخت. از زیر چشم نگاهش کردم و با لحن قاطعی گفتم: گذاشته که خیلی از اتاقهاش تا به حال رنگ آدمو به خودشون ندیدن. مادر و خواهرم از دیدن مهمون انقدر به وجد می آن که از فرط خوشحالی دست و پای خودشون رو گم می کنن؟ حالا اگه بهانۀ دیگه ای نمی آری، خواهش منو رد »نکن! خودم هم نمی دانستم چرا این قدر اصرار دارم که او را با خود به منزل ببرم. آیا فقط خواسته بودم که دوستانه در حق او لطفی بکنم؟ و یا بیشتر در فکر این بودم که در وقتی مغتنم که به طور حتم بعد از صرف شام دست می داد، در حین قدم زدن توی آن باغ درندشت همچنان که از عطر نرگسهای شیرازی سرمست بودیم، از او بخواهم از خودش برایم بگوید و اینکه چطور بی خبر و این طور ناگهانی و سرزده برگشت؟ نمی دانم! پاک گیج شده بودم. آن طور که قلبم برای شنیدن پاسخ او به قفسۀ سینه ام چسبیده بود، دریافته بودم که چیزی فراتر از حد لطف دوستانه و کنجکاویهای ذهنی ام در میان است که سعی داشتم آن را ندید بگیرم و اجازۀ دقت و تفحص بیشتری را در محدودۀ عقلانی آن به خود ندهم. وقتی با مکث و تردید زیاد بالاخره دعوت مرا پذیرفت، با بارقه ای از شور و شعف که در چشمانم آتشبازی نابی به »پس معطل نکنیم! زودتر راه بیفتیم که به ترافیک غروب نخوریم!«راه انداخته بود، نگاهش کردم و گفتم: * * * در ابتدا نمی دانستم او را به مادر و شیدا و شیما که طبق معمول و برنامۀ همیشگی بعد از ازدواج یک شب در میان خانۀ ما بودند چطور معرفی کنم. چیزی که بدتر مرا دستپاچه و هول کرده بود، نگاههای طعنه آمیز و معنی دار آنها »پس عاقبت از چله نشینی چند سالۀ عشق تمنا دراومدی و زیر سرت بلند شده!«بود که انگار به من می گفتند: سروناز هم که کاملاً متوجۀ پریشانی خاطر من بود، گهگاهی از نگاه نافذ و تحکیم کننده اش- که می گفت هرچه زودتر شر این معارفۀ نفسگیر و عذاب آور را بکَن- روح مرا در آتش گنگ و پر لهیبی می سوزاند. نمی دانم اگر من تا کی در آن عالم بهت و »بعداً می تونیم با هم بیشتر آشنا بشیم!«شیدا شیطنت به خرج نمی داد و نمی گفت: سرگشتگی دست و پا گیر می ماندم. وقتی دیدم مادر با نگاه مشتاق و تحسین آمیز خود سر تا پایش را به دیدۀ خریدار برانداز می کند و گویی که در دل به تصدیقش می رود، از دست سکوت و گیج و منگی خودم به تنگ آمدم و عاقبت هم خودم را خلاص کردم، و هم سروناز از همکلاسیهای سابق منه که بعد از ازدواج دیگه همدیگه رو ندیدیم! حالا از تهران به شیراز اومده تا « آنها را. »با دوستهای قدیمی ش تجدید فراش کنه!
۱ ۱ ۶
با تأکید تعمدی که روی کلمۀ ازدواج ورزیده بودم، خیال مادر و خواهرانم را از افکار زائد و موهومی که در سر خود با خوش خیالی می پروراندند، راحت کردم. او هم انگار تکلیف خودش را توی آن خانه روشن شده می دید. گویی ذهن خط خطی آنها را از طرز نگاه مرموز و اندیشناکشان خوانده بود و حالا می توانست با خاطری خوش و آسوده دستهایشان را دوستانه در دست خود بفشارد. وقتی نازنین خود را از آغوش من با طنازی کودکانه ای در آغوش او انداخت و دستان محبت آمیز او روی موهای نرم و فر و بلندش سُرید، مادر به گریه افتاد و خواهرانم نگاه دردمندانه ای به سوی هم روانه کردند. * * * »چه باغ بزرگ و مصفایی! مرحوم پیرنیا لابد شمارو خیلی دوست داشت!« نمی دونم اسم « در حالی که در کنارش قدم می زدم و به شب مهتابی و ستاره نشان بالای سرم نگاه می کردم، گفتم: این اتفاق عجیب و شگفت انگیز رو چی بذارم! لطف و احسان مردی که هیچ کس رو تو این دنیای بزرگ نداشت و با » وجود مکنت و دارایی ش همیشه تنها بود، و یا مرحمت خدای بزرگی که هیچ وقت از حال بندگانش غافل نیست! گاهی وقتها دست رحمت الهی «چند لحظه سکوت و بعد صدای آرام و موزون او این وقفۀ کوتاه را از میان برداشت. از آستین کسانی به سمتت دراز می شه که تو حتی فکرش رو هم نمی کنی! حتماً خیلی برای خداوند عزیز بودین که » این طوری گوشه ای از سخاوت و بزرگی شو به شما نشون داده! دلم نمی خواست حتی لحظه ای نسبت به گفته های او تردیدی به دل خود راه دهم، اما دست خودم نبود که آن طور با شک و بدگمانی هر دم از خود می پرسیدم اگر این طور است، پس چرا کسی را که با ذره ذرۀ وجودم می خواستمش از من گرفت؟ اصلاً چرا برای نشان دادن گوشه ای از سخاوت و لطف و کرم خویش به جای این همه ثروتی که واقعاً نمی دانم باید با آن چه کار کرد، او را دوباره به من نبخشید؟ واقعاً نمی دانستم این افکار ناخواسته و دردناک تا چه حد می تواند کفرآمیز باشد. از اینکه ممکن بود خداوند را با چنین ظن و تردید نا به جایی با خود بر سر خشم بیاورم، دچار پشیمانی قلبی شدم و با خلوص نیت از ته دلم به درگاهش استغفار کردم: ای خدای بزرگ! خواهش می کنم بندۀ کوته فکر احمق خودت رو ببخش! اون نمی دونه که چه سری تو مصلحتهایی که با حساب و کتابی تنظیم شده برای هر کس در نظر می گیری نهفته س، و الا این طوری با بی خردی و نادانی خودش به رحمت و عنایت بی چون و چرای تو جسارت گستاخانه ای نداشت! منو ببخش و همچنان بر من رحم داشته باش! اگه گنج قارون رو بر من بخشیدی تا بعد از این هیچ وقت طعم گس و گزندۀ فقر و تنگدستی به جونم نیشتر نزنه و تیغ حسرت و بیچارگی تو دلم فرو نره، تورو به خداوندی خودت قسم که برای دوباره داشتن اون به من صبر ایوب رو هم عطا فرما! و اگه مصلحت نمی دونی، بذار مسیح وار در صلیب عشق خودم بمیرم… وقتی از او خواستم از خودش برایم بگوید، کنار بوته های رزهای رونده مکثی کرد و همان طور که با چشمانش توی »من زن خوشبختی بودم… اگه… اگه… اون می ذاشت!«باغچه های اطراف می خزید، با لحن اندوه باری گفت: »اون؟ منظورت کیه؟ چه کسی برهم زنندۀ این خوشبختی بود؟«
۱ ۱ ۷
نگاهش را از باغچه ها برگرفت و با حزن جانکاهی توی نگاه من انداخت. از اینکه تا این حد آشکارا مشتاق و علاقه مند نشان داده بودم، پشیمان شدم. اما دیگر نمی شد روی این اشتیاق عمیق و قلبی پرده کشید و دست به تظاهری ناشیانه زد. عطر نرگسها مشاممان را می نواخت و صدای آواز خوانی جیرجیرکها و زنجره ها از هر سوی باغ به گوش می رسید. دوباره نگاهش را از من پس گرفت و مثل گلی توی باغچه کاشت. من با قلبی متلاطم و سنگین همۀ هوش و حواسم را به گوشهایم بخشیده بودم تا صدای او را بهتر بشنوم و اگر کلام مبهم و رمزآلودی بر لب راند، بتوانم برای خودم حلاجی کنم. اگه « سکوت عمیقی داشت بین من و او دیوار ضخیم تری می کشید که من طاقت نیاوردم و با لحن شوریده ای گفتم: نمی خوای، مجبور نیستی چیزی بگی! یا شاید هم خسته ای و احتیاج به خواب و استراحت داری! اوه، من چه میزبان »بی فکری هستم که… !نه« قصدم از گفتن این حرفها به سخن درآوردن او بود که ظاهراً تیرم به هدف نشست و او به میان کلامم دوید: خودتون رو سرزنش نکنین! من الان مدت زیادی یه که شبها به خواب راحتی نمی رم! گاهی تا خود صبح توی بسترم می غلتم و چشم رو هم نمی ذارم. راستش… حالا به این نتیجه رسیدم که باید با کسی درددل کنم. نمی دونم چطور این همه وقت تونستم غمهای تلخ زندگی مو توی سینه م نگه دارم! امیدوارم شمارو از شنیدن قصۀ غصه هام ناراحت و آزرده دل نکنم! اوه! فکر می کنم اگه سفرۀ دلمو پیش شما باز نکنم، همین حالا از فشار ناراحتی و عذاب و درد، قلبم مثل بادکنک « می ترکه! شما کم و بیش از گذشتۀ من خبر دارین… پس می تونم با جرئت بیشتری خطوط سیاه نوشته تو دفتر سرنوشت تاریک و تار خودمو براتون بازخونی کنم! فقط… نمی خوام به حال من دل بسوزونین! من از احساس ترحم »و رقت قلبی بیزارم! در حین ادای جملۀ آخر، چهره اش رنگ کدر و تیره ای به خود گرفت و به شدت درهم فرو رفت، طوری که انگار می خواست با صدای بلندی بزنه زیر گریه!
۴
حتماً ژاله براتون تعریف کرده که اون روز بعد از اینکه فرزان به دیدنم اومد و اون مرد بلهوس هم برای نیل به « نقشه های شوم و شهوت آمیزی که در سر داشت به اونجا اومد و من دستش رو برای کسی که قرار بود داماد آینده » ش بشه رو کردم، چه آشوبی به پا شد؟ هر دو روی صندلیهای حصیری کنار استخر نشسته بودیم و به عکس ماه که توی آب افتاده بود و با نسیم ملایمی که هر از گاهی می وزید چین چین می شد نگاه می کردیم، در تصدیق حدسیات او سری به آرامی جنباندم و افزودم: بله! و می دونم که فرزان چطور حق اون و همۀ کسانی رو که از بچه های معصوم کانون سوءاستفاده می کرد کف « »دستشون گذاشت! اون همۀ این کارها رو به خاطر من کرده بود. و قبل از اینکه «او دنبالۀ حرفهای مرا گرفت و با لحن سوزناکی گفت: نه به خاطر اینکه چون فهمیدم پدر سپیده چه « نامزدی شو با دختر اون مردک خیکی هوسران به هم بزنه، بهم گفت: مرد رذل و حیوون صفتی یه این نامزدی رو به هم زدم، بلکه به این دلیل که فهمیدم با »همۀ وجودم عاشق تو هستم؟
۱ ۱ ۸
اون لحظه که چشم تو چشم من با صفا و خلوص نیتی که تو لحن صدا و حالت نگاهش مواج بود پیش من به عشق « خودش اعتراف کرد، یه دفعه خودمو در عرش خدا دیدم. من و اون به نرمی بال گشودن پروانه های رنگین از پیله های پرواز عشق رو تو ناب ترین معنا و مفهوم عمیق آن تو قلب خودمون احساس کردیم. فرزان خیال داشت بلقیس خانومو هم از کار خودش برکنار کنه، اما اون به پشتوانۀ حمایتهای آدمهای گردن کلفتی که با هم دستشون توی یه کاسه بود، در سمت خودش ابقا شد. ولی رضایت داد در ازای دریافت مبلغ تعیین شده ای به صورت ماهیانه دست از اعمال پست و حیوونی خودش برداره و کاری به کار بچه های کانون نداشته باشه. فرزان هم چون زورش به اون نرسید، با درخواستش موافقت کرد. اون به واسطۀ ثروت و مکنتی که پدرش داشت، تونست تمکین مالی زیادی برای کانون به عمل بیاره. ما بچه ها به « درسمون ادامه دادیم و زیر چتر حمایتهای اون از قساوتها و پلیدیهای ذاتی بلقیس خانوم در امان موندیم. فرزان هر ماه از تهران به شیراز می اومد و در جریان چند و چون ادارۀ امور کانون قرار می گرفت و هر بار که می رفت، دلتنگیهامون عمیق تر و پر رنگ تر می شد تا جایی که اون دیگه تاب نیاورد و تصمیم گرفت که توی کانون بمونه و قید خونواده شو تو تهران بزنه. پدر و مادرش به محض شنیدن این خبر مثل بمب منفجر شدن و دست به هر ترفندی زدن تا بلکه مغز پسرشون رو « نسبت به شکوه و عظمت این عشق عمیق و پاک شست و شو بدن و چشم انداز اونو پیش چشمهای اون زشت و کریه جلوه بدن. اما فرزان به هیچ وجه حاضر نبود زیر بار این فتنه گریهای حساب شدۀ پدر و مادرش بره و عشق خودش رو با دشنۀ ظن و بدگمانی مجروح و زخم دیده کنه. تا اینکه پدر و مادرش چاره ای کردن و شرط گذاشتن که اگه اون برای ادامۀ تحصیل به امریکا بره و تو رشتۀ مورد علاقه شون با موفقیت فارغ التحصیل بشه، اونها هم موافقت خودشون رو با ازدواج ما اعلام می کنن. و فرزان شرط پدر و مادرش رو پذیرفت و با اینکه به قول خودش اصلاً اهل درس و دانشگاه نبود، اما صرفاً فقط به خاطر جلب رضایت پدر و مادرش عازم امریکا شد. هر ماه نامۀ مفصلی برام می نوشت و مقرری بلقیس خانومو هم توی نامۀ من می ذاشت تا به موقع به دستش برسونم. « بیچاره می ترسید آتویی دستش بیفته و اندیشه های پلید غیرانسانی ش بار دیگه عود کنه. وقتی تو کنکور قبول »شدم، اون هم با پشتکار فراوان یه سال زودتر مدرک خودش رو گرفت و به ایران برگشت. سکوت کرد و نگاه نافذ و ماتش را روی سطح آب استخر دوخت. من محو تماشای مهتاب بالای سرمان بودم که یک لحظه چشمم به نیمرخ آشفته و مغموم و درهم او افتاد. فکر کردم: چه فکری این لحظه ذهن اونو به تسخیر خودش درآورده که این طوری باعث تأثر و دگرگونی ظاهرش شده؟ زیر رقص مهتاب و ستاره هایی که به صورت من و او نور می پاشیدند، سکوت همچون دیوار مایلی داشت بین من و تا اینجای قصه رو « او حد فاصلی می کشید که من یا هوشیاری تمام مانع از آن شدم و به موقع به حرف آمدم و گفتم: از ژاله و این و اون شنیده بودم و می دونم که وقتی اون با موفقیت مدرک معتبر دانشگاهی شو گرفت، یه راست اومد » سراغ تو و دستت رو گرفت و با خودش به تهران برد. چیزی که می خواستم بدونم تکرار دوبارۀ این قصه های… من می «هیچ انتظار نداشتم به آن حدت و تندی با حالتی پرخاشگرانه و غیرمنتظره کلام مرا مثل قیچی برش بزند. دونم شما چی رو می خواین بدونین که این طور خودتون رو به خاطر شنیدن اون بی خواب نگه داشتین. اما در حال حاضر باید بگم که اوضاع روحی من اصلاً برای ادامۀ این شب نشینی عذاب آور مناسب نیست. خواهش می کنم منو »به اتاقم راهنمایی کنین! من احتیاج به استراحت دارم!
۱ ۱ ۹
و با همان برآشفتگی غیرعادی و عجیب هر دو دستش را روی شقیقه اش گذاشت و نگاه عصیانگر و طغیان زده اش را از بند نگاه مبهوت و ناباور من رها کرد و من نفهمیدم چطور او که قبل از آغاز این گفت و گو میل به درددل کردن با مرا داشت، به یک باره صبوری و شکیبایی خود را از دست داد و این گونه جامۀ وقار و متانت خود را با بی تابی بر تن درید.
۵ تا نگاهمان در آن صبح گرم و دم کرده توی باغ با هم تلاقی کرد، من با حس کدورتی که ته دلم ماسیده بود روی از او برگرفتم و در حالی که نمی دانستم چه باید بگویم، منتظر ماندم تا او چاره ای برای توجیه رفتار غیرعادی و تند شب گذشته خود بیندیشد و احیاناً لب به پوزش و عذرخواهی بگشاید. آن روز قرار بود با امیر (که سمت مدیر داخلی شرکت بازرگانی را بر عهده داشت) سری به انبارمان در محدودۀ شهر بزنیم و از آنجا برای رسیدگی به پاره ای امور دفتری به شرکت برویم. امیر توی شرکت می ماند و من چون باید به دانشکده می رفتم، مجبور بودم شرکت را ترک کنم. احساس می کردم که زمان بیهوده به هدر می رود و هیچ کداممان حرفی برای گفتن نداریم. بنابراین برای اینکه او را زود بیدار «متوجۀ اتلاف وقت خود سازم نگاهی تند و شتاب زده به ساعت مچی ام انداختم و با لحن سردی گفتم: »شدی! به مادرم سپرده بودم خونه رو برای استراحت بیشتر تو ساکت و بی سر و صدا نگه داره! و چون نگاهمان دوباره در مسیر به هم می خورد، یکی مان سرش را به زیر انداخت و آن یکی سرش را رو به سمت آسمان صاف و بی لک و پیس گرداند. چون تیغ خورشید توی چشمانم فرو رفت، یادم آمد که باید از عینک آفتابی ام استفاده کنم. آمدم کیفم را برای درآوردن جعبۀ عینک افتابی ام باز کنم که هول شدم و کیف از دستم افتاد و همۀ محتویاتش پخش بر زمین شد. خم شدم و با دستپاچگی در حالی که در دل خودم را به خاطر این بی عرضگی به باد ملامت گرفته بودم، مشغول جمع کردن کاغذها و پرونده های روی زمین شدم که او هم برای کمک کردن به من روی پاهایش زانو زد و در حالی که به شما گفته «چند برگۀ دور افتاده را از روی زمین برداشته و به دست من می داد، با صدای بی روح و خسته ای گفت: بودم که چند وقته شبها خواب خوش به خودم نمی بینم و تا خود صبح با افکار درهم و بی خوابی دست و پنجه نرم »می کنم! منم چند سال پیش گرفتار « همچنان که سعی داشتم از نگاه اعتذارآمیز و غمگین او بگریزم، با لحن بی تفاوتی گفتم: یه همچین شب زدگیهای عذاب آوری شده بودم که رفته رفته به اون عادت کردم و حالا اگه مادرم هر صباح منو از »خواب صدا نزنه، معلوم نیست کی بیدار بشم! با سماجت به تعقیب نگاه گریزندۀ من پرداخته بود تا شاید دوباره آن را به دام بیندازد. من منتظر بودم عکس تمنا را که از لای دفتر یادداشتم بر زمین افتاده و در دست او مانده بود، به من بدهد. از این رو با بی حوصلگی مسیر نگاهم به زودی تو هم به این بی خوابیها عادت می کنی و مثل من تمام «را عوض کردم و خواستم در ادامۀ حرفهایم بگویم اما منصرف شدم و گوشۀ لبم را »شب رو برای خواب کم می آری. کاری هم نمی شه کرد. این واقعیت زندگی ما بود! به دندان گزیدم.
۱ ۲ ۰
ولی من نمی خوام مثل شما به « او- در حالی که عکس را به طرفم گرفته بود- با همان صدای خشک و غمزده گفت: » این شیوۀ تلخ و مرارت بار عادت کنم! من… من… اون! خدای من! باورم نمی شه! و ناگهان مثل ترقه از جا پرید و من نیز به دنبال او قامت افراشتم. جملۀ آخر را با چنان شگفت زدگی ای ادا کرده بود که کنجکاوانه نگاه قهرآلودم را به سویش دوختم تا ببینم از چه تا این حد حیران و سرگشته شده! چون دیدم همۀ هوش و حواسش به عکس تمناست و نگاه فراخ و ناباورش انگار که تمام جزئیات چهرۀ او را به خاطر می سپارد. پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم: لابد نمی تونه بپذیره که خدای بزرگ چطور می تونه تمام زیباییهای عالمو سخاوتمندانه و یه جا به یه زن ببخشه! دیدم که با چشمانی از حدقه درآمده بی آنکه حتی پلکی هم بزند، با رنگی پریده و چهره ای عرق کرده و نفسهای ملتهبی که انگار داشت به خرخر تبدیل می شد، روی سینه اش چنگ انداخت و مثل کسی که به خفتش چسبیده باشند، گویی که داشت به مرز خفگی می رسید. من این حالت را از رنگ به رنگ شدن چهرۀ عرق کرده اش فهمیدم و از گشاد شدن حدقۀ چشمانش که انگار سفیدی آن در حال ترکیدن بود. نگران شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و با لحن مشوشی حالش را پرسیدم. باورم نمی شه… اون… اون… چطور ممکنه کسی که… «بی آنکه جوابی به این سؤال من بدهد، بریده بریده گفت: »کسی که… حالا به گلوی خودش چسبیده بود و مثل کسی که بخواهد عق بزند، اول صدایی شبیه سکسکه از ته حلقش بیرون فرستاد و کمی بعد با آهنگ ملایم و آرامی به هق هق افتاد. من که نمی دانستم دلیل این پریشانی و از هم گسیختگی روحی و روانی ناگهانی او چیست، با دستپاچگی نگاهی به سوی عمارت انداختم، بلکه مادر و یا خواهرانم از پشت پنجره شاهد این اتفاق بوده باشند و خود را برای کمک به باغ برسانند. اما حضور کسی در آن نزدیکی محسوس نبود و من ناچار شدم خودم دست به کار شوم. خواستم عکس تمنا را از توی چنگش بکشم بیرون که جیغی کشید و عکس را توی مشت خود فشرد. احساس می کردم همراه عکس تمنا قلب من نیز توی مشت او فشرده می شود. تاب نیاوردم و با آزرده خاطری، اما لحن آرام و ،باید بگم صاحب اون عکس که توی مشت تو داره چروک می خوره خیلی برام عزیزه! اگه بخوای«شمرده ای گفتم: می تونی همۀ وجودمو توی مشت خودت له کنی. اما با اون عکس کاری نداشته باش! فکر می کنم تو باید به اتاقت »برگردی و یه کم بیشتر استراحت کنی! در حالی که قطرات درشت اشک را با نوک انگشتانش از گوشۀ چشمان خود می چید، فین محکمی کشید و هق هق من صاحب این عکس رو می شناسم… با اینکه حالم اصلاً خوش نیست، اما شک ندارم که باید خودش «کنان گفت: »باشه… تمنا… همون که سعادت و خوشبختی منو ازم گرفت و خونۀ امید و آرزوهامو ویرون کرد! طوری نگاهش می کردم انگار عجیب ترین و نارواترین حرفها را شنیده بودم. انگار… انگار کسی گفته بود خورشید در شب طلوع می کند و ماه در روز می درخشد! و چه حرف بی ربط و پرت و پلایی! آنچه از زبان سروناز شنیده بودم درست مثل چنین مهملاتی بود! کسی که آتیش به خرمن زندگی م «اهمیتی به شگفت زدگی من نداد و در ادامه با صدای خفه و بغض گرفته ای گفت: کشید و همای سعادت رو از بام دلم با دستهای بی رحم خودش پروند… به من بگین… اوه… شاید من اشتباه می »کنم… به من بگین آیا اسم این زن که زیبایی فریبنده ای داره تمنا نیست؟
۱ ۲ ۱
احساس می کردم خورشید در پس ابرهای تیره و ضخیمی گم و گور شده و جهان بعد از این در شبی دراز و ابدی فرو خواهد رفت. قلبم درون سینه ام چون حیوان زخمی و تیر خورده ای زوزه می کشید و از درد بر خود می پیچید. با اینکه دلم نمی خواست با تصدیق این حدس تلخ و گزندۀ او قلب دیوانه و زارم را برای همیشه در سوگ عشق از دست رفتۀ او سیاهپوش کنم، اما پیش چشمان گریان و منتظر او چاره ای جز این برایم باقی نمانده بود. وقتی بغض دوباره اش ترکید، نگاه محو و پریشانم روی عکس تمنا با دریغ و دردی جانگداز و کشنده خیمه انداخت و در سکوت به مرثیۀ قلب نگون سارم گوش سپردم. آخر چگونه ممکن است؟ تمنای من! کسی که برای قلبم از اکسیژنی که برای تنفس لازم بود یا در خاطرش گرانقدرتر و ضروری تر می بود، بتواند همچون عقاب تیز چنگی بر آشیان زندگی کسی فرود بیاید و به زور و قساوتی سنگدلانه خوشبختی و بهروزی اش را تصاحب کند؟ نه، این امکان نداشت! کاش سروناز دچار اشتباه شده باشد! من که نمی توانم با همچین واقعیت تلخ و تکان دهنده ای کنار بیایم! بله، او به طور حتم تمنا را با کس دیگر اشتباه گرفته که دست بر قضا او هم اسمش تمناست. با اینکه عقل و منطق می گوید یک همچین اشتباهی بعید و ناممکن به نظر می رسد، اما من نمی خواهم بپذیرم که تمنای من، این فرشتۀ زیبا و دوست داشتنی من، می تواند هیولای زندگی کس دیگری باشد! وای اگر این قصۀ اسفناک حقیقت داشته باشد… آن وقت… آن وقت وای بر من! وای بر من و دل بی طاقت من! بی تردید در دم جان خواهم سپرد… می دانم! می دانم که همین طور خواهد شد! حتی می توانستم پیش چشمان خیس و تار خودش تابوت خود را که بر شانه های ظریف دوستان و آشنایان حمل می شد، مجسم کنم. می توانستم صدای ضجۀ مادرم و هق هق زخمناک خواهرانم را بشنوم. اوه، نه خدای من! نازنینم را چه کنم؟ آیا او طاقت و تاب فقدان پدرش را می آورد؟ طفلک معصوم من که با غم بی مادری دلخوش به سایۀ پر مهر پدرش بود، بعد از این چطور می تواند پا به پای بچه های همسن و سال خود شادمانه بخندد و بی هیچ دغدغه ای، آسوده و فارغ البال بچگی کند؟ من چطور می توانم او را در این دنیای وانفسا از نوازش دستهای پر محبت خویش بی نصیب بگذارم و این طور لاقیدانه به فکر مرگ و نیستی خود باشم؟ آه! خدای بزرگ و مهربان! خواهش می کنم به من صبر و تحملی عطا کن که بتوانم از میان آوار مرگبار حقیقی که مرا در مواجهه با آن گریزی نیست، خودم را بکشم بیرون و از زیر فشار این ناراحتیها و دلمردگیهای پر ملال قامت راست کنم و بتوانم وجود دلگرم کنندۀ خود را برای نازنینم همچنان محفوظ نگه دارم! حتی با قلب مرده و نبش قبر شده هم می توانم پدر خوبی برای او باشم! من دیگر صدای سروناز را نمی شنیدم که میان هق هق گریه های ناتمام خود داشت بر بخت بد خود لعن و نفرین می فرستاد و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت. نگاهم حتی دیگر عکس تمنا را هم نمی دید. دنیا چنان پیش چشمانم تیره و تار شده بود که احساس می کردم دیگر هیچ چیز پیدا نیست. تاریکی توی چشمانم فرو رفته بود و من می پنداشتم که خورشید برای همیشه از فر و زندگی افتاده است. با قلبی که انگار برای همیشه از تپش افتاده بود و دیگر درون سینه ام موجودیتی نداشت، با خودم اندیشیدم: تقصیر من بود که هیولای زندگی خودمو به چشم یه فرشتۀ محبوب و ناز می دیدم!
۱ ۲ ۲
کمی بعد صدای اندوه بار او که انگار از فاصلۀ بسیار دوری به گوش می رسید، با انعکاس التهاب آوری شاخۀ خشکیدۀ وجودم را گویی که به زیر پا انداخت و شکست. من صدای خرد شدن خودم را می شنیدم و این خودش کم »متأسفم از اینکه کسی که من به خونش تشنه م، محبوب جون جونی شماست!«از تجربۀ زهرآلود مرگ نبود. همان دم احساس کردم داس پرندۀ اندوه و تحسر از پشت زانوان سست و بی رمق مرا درو کرده است. مثل کسی که در شب بی مهتاب جنگل گم شده باشد، هرچه نگاه می کردم سایه های درهم و تاریک و مبهمی می دیدم که لحظه به لحظه غلظت تیره تری به خود می گرفتند و انگار که با وهم مرموزی به هراس و درماندگی من ریشخند می زدند. دنیا همان لحظه برایم تمام شده بود. و من با آخرین نفسی که به سختی از تنگ سینه ام رها می شد، از خط پایان زندگی ام با همۀ یأس و بی رمقی و دلزدگی آسیمه سر و خونین دل می گذشتم. بخش هشت
۱ تکین در جواب برادرش که گفته بود تمنا دست به یک دیوانگی عبث زده، با حالتی متفکر و لحنی فیلسوفانه گفت: منم با نظر تو موافقم! تمنا اشتباه بزرگی رو مرتکب شد. من مطمئنم که اون هیچ وقت نمی تونه با فرزان به سعادتی « »که بیهوده انتظارش رو می کشه دست پیدا کنه. نمی فهمم چطور راضی شد اون زن بیچاره رو از «بعد دستهای سفید و ظریفش را درهم حلقه کرد و آه کشان گفت: » زندگی فرزان کنار بزنه و جای اونو بگیره! تیام از پشت مبلی که پریسا روی آن لم داده و در حال گلدوزی کردن بود، همراه با پوزخندی عصبی و چهره ای این تنها می تونه کار یه آدم پست و رذل و قسی القلب باشه! بله، فقط اون می تونست دست به «درهم کشیده گفت: و خود در تصدیق این عقیده سری به شدت تکان داد و کمی بعد در نگاه مهربان و نگران »چنین رذیلتی بزنه! خواهرش غرق شد. تکین با احساس تألم شدیدی که نسبت به حساسیت قلبی تیام در دل داشت همچنان که به حرکات موزون دست زن اون با این کار باعث سرشکستگی همۀ ما شد. همۀ تأسف من از «برادرش زل زده بود، با صدای زمزمه واری گفت: اینه که اون علی رغم تمام ویرانه هایی که با این عمل دور از ذهن پشت سر خودش به جا گذاشت، هیچ وقت نمی تونه به خواسته ها و مقصود و مطلوب خودش برسه. اوه، پریسا! تو چقدر تو گلدوزی مهارت داری! بدون اینکه یه کلمه چیزی بگی، همین طور سرگرم شکل دادن به « اون خطوط درهم و برهم هستی! ببینم، نظر تو در این مورد چیه؟ آیا مثل من و تیام فکر نمی کنی که عاقبت زندگی »تمنا با فرزان چندان خوش یمن و مبارک نیست؟ پریسا که ناگهان خود را در نقطۀ توجه دید و متوجه شد دو جفت چشم منتظر و خیره به صورت او دوخته شده، کم و بیش دست و پای خود را گم کرد و دیگر نتوانست با همان طمأنینۀ قبلی به خطوط پارچه سوزن بیندازد. لحظه ای دست از گلدوزی کردن برداشت و همراه با لبخندی محو و نامفهوم، در حالی که خودش هم می دانست تا چه حد خب، راستش، من زیاد سعی نمی کنم افکارمو درگیر «قیافۀ احمقها را پیدا کرده، با صدای مرتعش و ضعیفی گفت: موضوعی بکنم که چندان به من مربوط نمی شه. اما به عقیدۀ من… تمنا تونسته به پیروزی مقطعی مورد نظرش دست
۱ ۲ ۳
پیدا کنه. اون همۀ آرزوش این بود که قبل از برگزاری مراسم ازدواج نامزد سابق و دخترخالۀ خودش با مرد متمول و » سرشناسی ازدواج کنه که حالا به این هدف و خواستۀ مطلوب خودش رسیده! تیام که مخالف سرسخت این عقیدۀ همسرش نشان می داد، بار دیگر چهرۀ درهم و ناخشنودی به خود گرفت و با به عقیدۀ من اگه کسی پرچم فتح و پیروزی خودش رو روی شکسته های قلب زن بینوایی «حالت معترضانه ای گفت: » برافرازه هیچ وقت فاتح و پیروز حقیقی نخواهد بود. شاید حق «پریسا که صدای عصبی شوهرش از پشت سر پرده های گوشش را لرزانده بود، هراسان و برآشفته گفت: »با تو باشه، اما فکر نمی کنم این چیزها اهمیتی برای تمنا داشته باشه! تکین با نگاهی موافق و هم عقیده به صورت برافروختۀ برادرش زل زد و آه کشید. تیام با دستهایی مشت کرده از بله، متأسفانه همین طوره! تمنا بهایی برای ارزشهای«پشت مبل همسرش گامی به عقب برداشت و با عصبانیت گفت: »اخلاقی قائل نبود. او تنها به خودش فکر می کرد! فقط به خودش! حالا پشت به هر دو نفرشان کرده بود و سرش را تا روی سینه کشیده بود پایین. پریسا نگاه مستأصلانه ای به چهرۀ دمق و متفکر خواهرشوهر خود انداخت و خواست با کلامی آرامبخش جو را از آن حالت نفسگیر و ناراحت کننده همه ش تقصیر اون مردک ابله «بیرون بکشاند که تیام این فرصت را به او نداد و خود رشتۀ سخن را به دست گرفت: بود! اگه انقدر بی دست و پا نبود و می تونست خودش رو در برابر وسوسه های فریبندۀ یه زن قرص و محکم نگه داره و به راحتی خوردن یه لیوان آب پاش تو این راه نمی لغزید، تمنا نمی تونست به مقصود پلید و شوم خودش دست پیدا کنه. سردرنمی آرم مردی که اون همه عاشق بود و برای رسیدن به معشوق خودش سختیها و مرارتهای زیادی رو تحمل کرده بود، چطور یه دفعه تو مسیر انحراف و بی وفایی و عهد شکنی افتاد! آه، بیچاره اون زن که با قلبی خرد و خمیر از زندگی ش رفت بیرون! با اون همه بزرگ منشی و عزت نفس از سر راه شوهر بلهوس خودش و برگشت و نگاهی از سر شانه به » کنار رفت تا غرور خودش رو بیش از این جریحه دار نکنه. ببینم، اسمش چی بود؟ دیدۀ نگران و ناآرام خواهر و همسرش انداخت. »سروناز!«تکین با بغض گلوله شده ای در گلو و با آهنگ دلخراش زیر لب گفت: احساس کرد به ناگه چیزی به سنگینی کوه روی قلبش فشرده شده است. تیام با چشمانی که در اشک خیس می واقعاً که «خورد به نقطه ای محو و نامعلوم خیره ماند و انگار که با خودش حرف بزند، با صدای بم و آهسته ای گفت: زن بزرگی بود! فقط برای اینکه مرد نامردش تو این بازی آسیب و صدمه روحی و احساسی نبینه، بدون اینکه دست به مبارزه ای بزنه و مقاومتی بکنه تسلیم شد. و این نهایت گذشت و انسانیت یه زن عاشقه. نه، هیچ وقت نمی تونم »خواهر سنگدل خودمو به خاطر ارتکاب این ظلم و جفای بی رحمانه در حق زنی که هیچ سزاوارش نبود، ببخشم!
۲
کسی حق نداره امشب به تمنا و شوهرش کم محلی کنه یا با گوشه و کنایه باعث خشم و «مادر با صدای بلندی گفت: ناراحتی شون بشه. به خصوص تو، تیام! باید بیشتر مراقب زبونت باشی و جانب احتیاط رو رعایت کنی. مبادا طبق عادتی که داری زبون به نیش و کنایه باز کنی و خاطر هر دو نفر رو مکدر کنی! همۀ ما می دونیم که فرزان خان چقدر » زودرنج و حساسه و اصلاً نمی تونه که خودش رو در برابر گفتار تلخ و گزنده ای نبازه.
۱ ۲ ۴
بله، یادم نبود که این پسر چقدر «تیام دستها را توی جیب شلوار خود فرو کرد و با حالتی میان تمسخر و طنز گفت: تیتیش مامانی و لوس تشریف داره و همۀ ما موظف هستیم که لی لی به لالاش بذاریم. ولی در مورد اینکه باید زبون خودمو کوتاه نگه دارم، باید بگم که من یکی اصلاً نمی تونم تو رفتار با کسی دست به تظاهر بزنم. من با هر کسی همون برخوردرو می کنم که شایسته شه! نمی فهمم چطور از من انتظار دارین با مردک نازک نارنجی متکبر مغرور رفتار مسالمت آمیزی داشته باشم، در حالی که می دونین من چقدر از این جور آدمهای پر فیس و افاده و خودبین »متنفرم و به هیچ وجه نمی تونم با چنین موجودات منفوری کنار بیام! مادر با اینکه خوب می دانست دلیل تنفر قلبی پسرش نسبت به دامادشان از کجا سرچشمه می گیرد اما چون حوصلۀ بحث کردن با پسر یک دنده و کله شق خود را نداشت و از طرفی چیزی تا آمدن مهمانشان نمانده بود، ترجیح داد با تظاهر به جهالت و نرمی و ملاطفت ساختگی او را متوجۀ زمان اندک بسازد و سیاهیهای ذهنی پسرش را تا آنجا که بله، من می دونم که فرزان خان کمی بیش از حد لوس و از خودراضی بار اومده و «برایش مقدور است، پاک نماید. خیلی مغرورانه رفتار می کنه، اما نباید این نکته رو نادیده گرفت که در چه خونواده ای بزرگ شده و پشتش به چه ثروت هنگفتی گرمه. شاید اگه هر کس دیگه ای هم جای اون بود، به همین اندازه خودبین و متکبر بار می اومد. اصلاً مگه خواهر خودت دست کمی از اون نداره؟ خداوند در و تخته رو خوب به هم جفت و جور کرده! اونها هر اشتباهی که مرتکب شدن تنها به خودشون مربوط می شه و ما به هیچ وجه نباید تو مسائل خصوصی زندگی شون دخالت کنیم. البته من به هیچ وجه کار تمنا رو تصدیق نمی کنم و شاید قلباً از بیراهه ای که رفته ناراحت و ناراضی هم باشم، اما « دلیلی نمی بینم حالا که هر دو نفر درست یا نادرست راه زندگی شون رو پیدا کردن و تصمیم گرفتن که یه عمر با هم باشن، ما در برابرشون جبهۀ مخالفی بگیریم و با اونها رفتار تند و خصمانه ای پیشه کنیم. من مطمئنم که هر دو نفرشون تو نهان خونۀ قلبشون از عمل شتاب زده و بی منطق خودشون متأسف و پشیمون هستن. باید به اونها فرصت داد تا خودشون راهی برای جبران خطاشون پیدا کنن. اما من همۀ خواسته ام از تو اینه که امشب تو برخورد با خواهر »و دامادت مراعات کنی و به احساسات خودت اجازه ندی که… باشه! من امشب مثل آدمهای دورو و متظاهر رفتار می «تیام به میان کلام مادرش دوید و با لحن تند و سرکشی گفت: کنم تا شما از من راضی باشین. اما باید بگم که شما هیچ نمی تونین روی این حقیقت مسلم سرپوش بذارین و به روی خودتون نیارین که از بابت وصلت دخترتون با چنین خونوادۀ مهم و سرشناسی تا چه حد خشنود و راضی هستین و چقدر با پز و افتخار ماه عسل دور اروپای دخترتون رو به رخ دوست و آشنا و فامیل می کشین! اگه من جای شما بودم، از خجالت داشتن چنین دختر سرخود و خودکامه و بی فکری روزی هزار بار خودمو به باد ملامت می گرفتم و به درگاه خداوند استغفار می کردم. باشه، من امشب لام تا کام حرفی نمی زنم که خاطر عزیز دختر و دامادتون آزرده نشه و خدایی نکرده کدورتی به وجود نیاد. اصلاً اگه نمی تونین به خودداری من اعتماد کنین، من و پریسا »امشب خودمون رو جای دیگه ای مهمون کنیم که… ناگهان سکوت کرد و چون قیافۀ ناراحت و آزردۀ مادرش را دید، با حالتی آمیخته با تأسف و اندوه قلبی چنگی بر موهایش انداخت و با گامهایی بلند و سنگین از سالن نشیمن بیرون رفت.
۳
۱ ۲ ۵
تمنا در حالی که با بادبزن مخصوصی که در دست داشت با حرکات موزون و ملایمی خود را باد می زد و نگاه انقدر تو این سفر به من خوش گذشته که حاضرم تمام عمرمو با «مغرورانه ای به شوهرش داشت، خطاب به او گفت: »تو توی ماه عسل بگذرونم! قرار شد «فرزان هلویی را از هسته اش جدا کرد و قبل از اینکه آن را توی دهان خود فرو کند، لبخندزنان گفت: و دور از چشمان سایرین چشمک مخفیانه ای به او زد » همیشه از من خواسته هایی داشته باشی که غیرممکن نباشن! و هلوی پوست کنده را بر دهان برد. تمنا دلشاد و مشعوف از ابراز علاقۀ بخصوص شوهرش نفس عمیقی کشید و رو به خواهرش که رو به روی او نشسته از دخترخالۀ عزیزمون چه خبر؟ آیا هنوز موعد برگزاری جشن ازدواجشون «بود و گوشه چشمی به او داشت، گفت: »رو تعیین نکردن؟ تکین که آن شب پیراهن سبز چین داری پوشیده بود و زیبایی کودکانه اش با وقار و متانتی که به خود گرفته بود نه! راستش ما این روزها کمتر با فامیل «چشمگیرتر به نظر می رسید، با لبانی متبسم و لحنی ظریف و مهرآمیز گفت: و نگفت مادرش پای همه را به طرز دوستانه و مسالمت آمیزی از خانۀ آنها بریده که مبادا کسی به »مراوده داریم! طور علنی نزد او از خودسریها و خودکامگیهای دختر کله شق و خودرأیشان لب به انتقاد و بدگویی بگشاید. به نظر من « تیام از کنار دستش در حالی که لبخند پر استهزایی روی لبانش بود، با صدای زیر و آهسته ای گفت: و سرفه ای کرد و »تظاهر تو به خوشبختی و احساس سعادتمندی کمی بیش از حد اغراق آمیز می آد، خواهر عزیزم! هم زمان زیر چشمی نگاهی به تکین و پریسا که در دو طرف شانۀ او قرار داشتند، انداخت. تمنا طوری از شنیدن کلام تحریک آمیز برادرش برآشفته بود که بادبزن توی دستش بی حرکت و نگاه براقش روی بلندی که گفته بود حواس فرزان و فرناز نیز به سمت این گفت و گو جلب »هوم«صورت تیام میخکوب باقی ماند. با این فکر تو خیلی ابلهانه و دور از« شد و او بی اعتنا به توجه و هشیاری اطرافیانش با صدای بلند و زنگداری گفت: منطقه! چطور چنین ادعایی می تونی داشته باشی، در حالی که خودت تو این راه از تمام آدمهای دورویی که می »شناسم متظاهرتری؟ بعد در امتداد نگاه تحقیرآمیزی به سوی پریسا که باعث پریشانی و توحش زن بیچاره شده بود، بر گفته های تند و شاید چون خودت بعد از آشی که برای خودت پختی به احساس ندامت و پشیمونی قلبی رسیدی، «گزندۀ خود افزود: فکر می کنی که منم به همین زودی از کرده م مثل سگ پشیمون شدم. البته من به تو حق می دم که به خاطر انتخاب کورکورانۀ خودت سرخورده باشی و به اجبار تن به تظاهر بدی. هر کس دیگه ای هم جای تو بود، به خاطر چنین »آش دهن نسوزی تا ته قلبش نمی سوخت و تاول نمی زد! پریسا که خود را زیر نگاه پر تحقیر و عتاب آلود خواهرشوهر باخته بود و احساس می کرد که در شبیخونی ناجوانمردانه قلبش را تیر باران کرده اند، سرش را به زیر انداخت و چهرۀ گلگون و برافروختۀ خود را تا حدودی از دید همه مخفی نگه داشت. فقط تکین و تیام می دانستند که زن بیچاره در چه آتش گنگی می سوزد و بنابر مصلحتی غیرمنصفانه جیکش هم درنمی آید. تیام که خود را مقصر تحقیر و سرکوب روحی و روانی همسرش می دید، نگاه خصمانه اش را به دیدگان یاغی و سرکش خواهرش دوخت و بی آنکه مراعات حال مهمانانشان را بکند و احتیاطی به خرج دهد، با لحن تلخ و برنده ای اگه من جای تو بودم، خجالت می کشیدم تو روی کسی نگاه کنم. این آش دهن نسوز که تو با اکراه از اون «گفت:
۱ ۲ ۶
حرف می زنی، آشیان زندگی کسی رو به هم نزده و روی ویرونه های امید و آرزوی کسی کاخ کامروایی و سعادت خودش رو بنا نکرده! دلم به حال موجود احمق و بیچاره ای مثل تو می سوزه! چرا که نمی دونی چطور می تونی روی »ننگی که به بار آوردی سرپوش بذاری! تمنا با چشمانی وق زده و نگاهی مبهوت و ناباور چنگی بر سینۀ دردمند خود زد و تنها صدایی که از دهانش درآمد »اوه! اوه! خدای من!«نالۀ مفلسانه ای بود که آدم را دچار رقت قلبی می ساخت. اگر صدای آهنگین و سرکوبگر پدر نبود، تیام دست از بمباران شخصیتی تمنا برنمی داشت و معلوم نبود شمشیر تیز تیام! تو « و زهرآلود زبان بی پروای خود را تا کجای قلب مغرور و متکبر خواهرش فرو می داد و ناکارش می ساخت. »باید از خودت خجالت بکشی! همین حالا از جلوی چشمام دور شو، و الا کاری می کنم که به چیز خوردن بیفتی! مادر با سیمای رنگ پریده و مشوش برخاست و در حالی که از فرط خشم و ناراحتی بر خود می ژکید، به سمت بچه های بی ادب و گستاخ و کم درک و شعور خود شتافت. سعی می کرد علی رغم آشوب و انقلاب درونی، آرام و باوقار شما دو نفر «جلوه نماید و البته خیلی سخت از عهدۀ چنین نقشی برمی آمد. خطاب به هر دو نفرشان با تشر گفت: معلوم هست چتون شده؟ چطور فراموش کردین که جلوی جمع بگو مگو کردن و جنگ و جدال چه عمل دور از »شأنیه؟ او… اون… چطور جرئت کرد… «تمنا که از شدت پریشانی به سکسکه افتاده بود، با حالتی میان گریه و هق هق گفت: »من باید خفه ش کنم! باید… باید… همان لحظه چشمش افتاد به نگاه هاج و واج و سردرگم شوهرش که گاهی به صورت گر گرفتۀ او خیره می ماند و گاهی به چهرۀ کبود و ترش کردۀ تیام. در دل با لحن نزار و مستأصلانه ای زار زد: ای وای! برادر بی فکر و احمق من چطور تونست منو مقابل شوهرم تا این حد خوار و خفیف کنه؟ حالا چطور می تونم با همون غرور و تفاخر همیشگی تو نگاش زل بزنم؟ آه! چطور می تونم اونو به خاطر این رفتار رکیک و کینه توزانه ببخشم؟ دلش می خواست خود را به حالت غش بزند و بدین ترتیب ترحم شوهرش را نسبت به خود برانگیزد، اما فکر کرد این کار او چندان مثمر ثمر نخواهد بود و تأثیر چندان مطلوبی بر وخامت اوضاع نخواهد گذاشت. او پاک آبرویش را نزد شوهر خود از دست رفته می دید. حتی اگر می مرد هم نمی توانست جاه و مقام گذشته را در نزد او برای خودش به دست بیاورد. تیام که به قدر کافی از نگاه ملال آور مادر و اطرافیانش اشباع شده بود، از جا برخاست و با عذرخواهی شتاب زده و کوتاهی باغ را به سمت عمارت ترک کرد. چند لحظه بعد، تکین و پریسا هم از حضور جمع عذر خواستند و در پی او به عمارت رفتند. دیدی «تمنا که دستان خود را به دستان فرناز سپرده بود، همراه با نگاه مأیوس و شرمزده ای رو به شوهرش گفت: » چه برادر بی شعور و بی نزاکتی دارم! اوه، تو می تونستی اونو سر جاش بشونی، اما این کاررو نکردی! اوه! «حالا کم و بیش لحن او رنگ و بوی شکوه و گلایه را به خود گرفته و آهنگ کلامش ریتم تندتری پیدا کرده بود: چطور تونستی ساکت بمونی و سوختن و احتراق منو از نزدیک ببینی و دست روی دست بذاری و کاری نکنی؟ چرا با جواب دندون شکنی اونو سر جای خودش ننشوندی؟ اون به من توهین کرد! در کمال بی شرمی و تو… تو… هیچی »نگفتی!
۱ ۲ ۷
فرناز آرام بر پشت دستش نواخت و چون سکوت و خاموشی مرموز و عجیب برادرش را دید، جور او را کشید و به به هر حال، چنین کدورتها و مشاجره هایی بین هر خواهر و برادری پیش می آد! فرزان نمی «دلجویی از او پرداخت: خواست خودش رو توی چنین درگیریهای موقت و گذرایی دخیل کنه. خیلی زود ابرهای کدورت و آزردگی و ناراحتی از روی قلبتون کنار می ره و آفتاب دوستی و مهر و عطوفت دوباره تو روابط شما فروزان می شه. شما خیلی » زود طعم آشتی رو می چشین، اون وقت تمام اونهایی که کاسۀ داغ تر از آش شده بودن، پیش شما بده می شن! تمنا در حالی که از بهت و سرگشتگی و نیز زبان به کام گرفتن طولانی شوهرش عصبی و غمزده بود، دستان خود را هیچ از حرفهای شاعرانه ای که زدی خوشم نیومده! «با لج از میان دست فرناز بیرون کشید و با ترشرویی گفت: فرزان می تونست بهتر از هر کس از من جانبداری کنه، اما به جای این کار به لبهای خودش مهر خاموشی زد و »ترجیح داد خودش رو از گزند این آتش خصومت در امان نگه داره! و در همان حال که نگاهش با همۀ خشم و عتاب در نگاه مبهم و کرخت شوهرش تلاقی می کرد، قلبش از گزش درد و اندوه عمیقی به سوزش افتاد و به سختی درهم فشرده شد.
۴ زن و شوهر با اینکه در ظاهر در کمال تفاهم و دوستی از زندگی کردن در کنار هم لذت می بردند و ابراز رضایت و خرسندی می کردند، اما در خفا نسبت به یکدیگر سرد و بی تفاوت بودند و گاهی بر سر کوچک ترین موضوعی دچار اختلاف سلیقۀ شدید می شدند که به هیچ وجه دو طرف قادر به کنترل خشم نهانی خویش نبوده و خواه ناخواه کدورت و آزردگی خود را بروز می دادند و به طور علنی با خصومت و لجاجت رفتار می کردند و همیشه مجبور بودند در انتهای مشاجرۀ سخت و طولانی خود بی آنکه به سازش و تفاهم دو جانبه ای برسند، به بحث بی نتیجۀ خود در کمال نارضایتی و ناخشنودی پایانِ مسالمت آمیزی ببخشند. »من از رنگ لباس تو خوشم نمی آد! این رنگ بیشتر به درد دخترهای خردسال می خوره!« » از تو بعیده که در مورد خوش سلیقگی من به شک و تردید بیفتی و بیخودی از انتخاب من عیبجویی کنی! « عیبجویی من بیخودی نیست! و با عرض معذرت باید بگم که با این لباس مسخره و جلف و سبک سر جلوه می « »کنی! »اوه، خدای من! هیچ متوجه هستی چی می گی!« » بله، کاملاً متوجه ام! لازم نیست مثل بوقلمون باد کنی! خودت می دونی که چقدر حق با منه! « »اوه، بله! حق با توئه! اصلاً حالا که این طور شد، من حتماً باید این لباس رو بپوشم!« »خیلی خوب! اگه بنا به لجبازی باشه، من هم خوب می دونم که چطور باید کفرت رو دربیارم!« »مثلاً چطور؟ می شه خواهش کنم که نشونم بدی!« در آن لحظه، تمنا دستهایش را بر کمر زده بود و با حالت استهزاآمیزی به دیدگان مشتعل شوهرش می نگریست. نباید «فرزان هم که یک دندگی و کله شقی او را می دید، بدتر به خشم آمد و با صدای بلند و پر غیظی گفت: » فراموش می کردم که تو به این جور سبک سریها عادت داری و نمی تونی مثل خانومهای باشخصیت رفتار کنی! این کلام برنده مثل دندانهای تیز قیجی آشپزخانه تا ته قلب و روح تمنا را جوید و برش زد. نمی توانست با شنیدن چنین اهانتی آرام بگیرد و مثل تمام زنان ضعیف و حساس و بزدل برای برانگیختن ترحم شوهر بی عاطفه و بددهان
۱ ۲ ۸
خویش به گریه بیفتد و عجز و لابه کند. با وجودی که شراره های تند و تیز آتش خشم و کینه را در اعماق وجودش شعله ور می دید، اما توانست در خونسردی و بی تفاوتی کاذبی نگاه بی پروایش را در آسمان شب زدۀ نگاه شوهرش منم می دونم که تو بیشتر دلت می خواد مثل زن سابقت «جولان بدهد و با تهوری که در خود سراغ داشت، بگوید: امل و ساده و احمقانه رفتار کنم و اجازه بدم که هر کس هر جور دلش خواست منو به باد ریشخند بگیره. بله، تو »شایستۀ زن پست و بی اصل و نسبی مثل سروناز بودی، نه من! فرزان که توقع شنیدن چنین جملات کوبنده ای را از او نداشت، یکه ای خورد و مثل کسی که در خواب به راه بیفتد و ناگه چشم باز کند و ببیند لبۀ پرتگاه ایستاده، سراسیمه و هراسان چنگی بر موهای خود انداخت و هر آن با حس اینکه تمام اجزای وجودش را به صلابه می کشند و او از فرط ناراحتی و درد قادر نیست حتی فریاد برآورد، عقب عقب رفت و روی مبلی افتاد و سرش را میان دستهایش گرفت. تمنا قیافۀ حق به جانب و فاتحانه ای به خود داد و چون خیالش از ضربۀ مهلکی که بر او فرود آورده بود راحت شد، با خود اندیشید: تا اون باشه زبون درازی نکنه! باید می فهمید که من با چه مهارتی قادرم زبونش رو از ته قیچی کنم! و در همان حال لباسش را تا کرد و همچنان که از گوشۀ چشم حواسش به درهم شکستگی شوهرش بود، لبخند شیطنت آمیزی بر لب نشاند و به خود حالت موقرانه ای بخشید. فرزان که تا چند لحظه نفهمیده بود چه بر او گذشته و به شدت احساس سرگیجه می کرد، با تألم قلبی عمیقی سروناز با اینکه « همچنان که در خود فشرده می شد، ناگهان به خود آمد و با صدای محزون و سرخورده ای گفت: خیلی ساده می پوشید و رفتارش با همه مهربون و متواضع بود، می تونست خیلی راحت هر کسی رو تحت تأثیر قرار »بده و مثل تو احتیاج به این همه رنگ روغن و زرق و برقهای الکی نداشت! اما پس « تمنا در حالی که سخت از نیش زبان او برخود می پیچید، اما از تک و تا نیفتاده و با لحن گزنده ای گفت: »چرا انقدر زود تأثیرش رو به تو از دست داد؟ دینامیت خشم و عتاب فرو خوردۀ فرزان ناگهان با صدای مهیبی به انفجار رسید و لرزه بر اندام تمنا افکند و او را از تو باعثش شدی! تو! یادت نیست چطور مثل زنهای عفریته به جونم « کلام نسنجیدۀ خود تا حد مرگ پشیمان ساخت. افتادی و با هزار جور کلک و بازی و ادا اونو از چشم من انداختی و منِ احمق نفهمیدم که تو داری چه بلایی سر من و سروناز بیچاره می آری! چطور می تونی فراموش کنی که مثل عنکبوت سیاه بر بام زندگی ما کمین گرفتی و منو توی تارهای نامرئی هوسهای پلید خودت گرفتار کردی؟ چطور می تونم از یاد ببرم که تو اون زن بیچاره رو به خاک سیاه نشوندی و از زندگی خودش بیرونش کردی؟ تو چه زن سیاه دل و بدذاتی بودی و من با چه جهالت غیرقابل بخششی » دستی دستی خودمو توی چنگ تو انداختم! درست لحظه ای که می خواست با صدای بلند به گریه بیفتد، دستش را جلوی دهانش گرفت و با این کار دهنه آتشفشان قلبش را مسدود ساخت. تمنا با اینکه از حرفهای زهرآلود شوهرش به شدت زخم خورده و حرصی شده بود و انگار که می خواست به کما برود، هر طور که بود مقاومت به خرج داد و بر جای خود استوار ماند و همراه با نگاهی خصمانه و کینه توزانه به صورتش زل زد. ابتدا وقتی صدای زنگدار و خفۀ خود را شنید متعجب شد و باور نه… من فراموش نکردم! فراموش «نکرد آن صدا که انگار از جای بسیار دوری به گوش می رسید، متعلق به او باشد: نکردم که تو تا چه حد از ادامۀ زندگی با او ناامید شده بودی و می گفتی که به آخر خط رسیدی! یادت نیست می گفتی دیگه تحمل عشق اونو نداری و احساس می کنی که با این عشق ده سال پیرتر و فرسوده تر شدی؟ تو می
۱ ۲ ۹
تونستی توی چنگ من گرفتار نشی! اوه، نگو که فریب خوردی، چرا که خودت هم می دونی از خدات بود با »دستاویزی خودت رو از ورطه ی که داشت تورو به گرداب حسرت و ناکامی می انداخت، بیرون بکشی! شاید من هزار جور نقشه ریختم تا قلب تورو «حالا آهنگ صدایش بلندتر شده بود و با هیجان بیشتری ادامه داد: اسیر خودم کنم، اما قبول کن که قلبت از مدتها قبل چون کبوتر خسته ای از بام اون رمیده بود! درست از وقتی که به طور ناگهانی و خیلی مرموز و آبرومندانه به طرف خونواده ت برگشتی. تو از عشق سروناز شکست خورده بودی چون اصلاً عاشقش نبودی! تو فقط نسبت به اون احساس ترحم می کردی! بله! تو همیشه دلت به حال اون می سوخت. درست از اولین لحظۀ آشنایی نسبت به اون و سرنوشتی که در انتظارش بود، احساس مسئولیت می کردی و در هر حال با ترحم و شفقت به رابطه ت با اون ادامه دادی و به اشتباه فکر کردی که عاشقش هستی! و درست زمانی به این خطای بزرگ خودت پی بردی که با هم ازدواج کردین! تازه وقتی به اون رسیدی، فهمیدی که عاشقش نیستی و فقط به حالش دل می سوزونی. برای همین حیلی زود به این فکر افتادی که راهی برای فرار از منجلابی که به اون دچار شده بودی پیدا کنی و یه دفعه من مثل فرشته نجاتی از راه رسیدم و تو با بیم و امید و با همۀ سرخوردگیهای »عاطفی ت به دامن من پناه بردی! نمی تونی انکار کنی که این طور نبوده و من تورو فریب دادم! تمنا سکوت کرد و تا چند لحظه هر دو با قهر و کدورت در نگاه هم میخکوب شدند. تمنا راضی از صلابتی که به خرج داده بود، خواست لباسش را بردارد و اتاق را ترک گوید و او را به حال خودش تنها بگذارد که فرزان با صدای دردمندانۀ آب چشمه ای که از یک ارتفاع بلند به میان دو سنگ بزرگ می ریزد و می شکند، به طرز اسفناکی او را بر شاید احساسی که من به سروناز داشتم چیزی جز ترحم و دلسوزی نبود، اما هیچ «جای خود مسخ و منگ ساخت: وقت حتی وقتی فهمیدم که واقعاً عاشقش نیستم، نسبت به اون احساس تنفر نکردم. اما… به خاطر دروغ و ریا و »مکری که تو همۀ وجودت هست، از این لحظه به بعد برای همیشه از تو متنفرم!
۵
شب از نیمه گذشته بود و او همچون شبحی سرگردان و ناآرام در اتاق خواب خود راه می رفت و مشت بر هم می کوبید و زیر لب با خودش چیزی را زمزمه می کرد. ماه با همۀ درخشندگی خود نتوانسته بود آن شب ظلمت زده و سراسر غم آلود او را روشن و مهتابی کند. گاهی کنار پنجره می ایستاد و با حسرت و اندوه به ستاره های سوزانی که به چادر شب آویخته بودند چشم می دوخت و از خودش می پرسید: یعنی واقعاً اون به من گفت از تو متنفرم؟ چشمهایش را تنگ می کرد و به مغر خود فشار می آورد. احتیاج به هدر دادن این همه زحمت و تلاش برای یادآوری آن شنیده های تلخ و نیشدار نبود. زنگ صدای گزندۀ او هنوز توی گوشهایش طنین انداز بود: از این لحظه به بعد برای همیشه از تو متنفرم! اوه، خدای من! آخه برای چی؟ می دونستم که عاشقم نیست، اما چطور باید نفرت و انزجار قلبی اونو بپذیرم؟ چه خطایی ازم سر زده که به همین زودی از من سیر شده و به نفرت افتاده؟ هرچه فکر می کرد چیزی به خاطرش نمی رسید، جز آن بگو مگوی کودکانه ای که بر سر رنگ لباسشان با هم داشتند. نه، حتی اگه به خاطر این اختلاف سلیقه هم بود، اون نباید به من می گفت از تو متنفرم! حتماً دلیل دیگه ای داشته! اوه! چرا چیزی به خاطرم نمی رسه؟ چرا آنقدر گیج و خرفت شدم؟ با هر دو دستش به شقیقه های متورم خود فشار آورد. دوباره فکر کرد. دوباره چون مار خشم آلودی بر خود پیچید و از کنار پنجره دور شد و چون جای او را در بستر خالی دید، بار دیگر با آهی از نهاد برآمده در جای خودش سست
۱ ۳ ۰
و بی رمق و شل و ول ایستاد. یعنی ترجیح داده توی اتاق دیگه بخوابه یا…یا… باز هم سر از یکی از کافه های شهر درآورده؟ وای نه! این یکی رو دیگه نمی تونم تحمل کنم! چطور می تونه به این همه بی بند و باری رو بیاره و توقع داشته باشه که در برابر اون کوتاه بیام و رفتار ناپسند و بی شرمانۀ اونو صبورانه مورد اغماض و چشم پوشی خود قرار بدم و دم برنیارم؟ یادش نبود از کی تا به حال شوهرش به رفتن به کافه های شهر علاقه مند شده و اصلاً چه قصدی از این کار دارد. گمان می کرد از بعد از مهمانی شامی که خانواده اش به مناسبت بازگشتشان از سفر فرنگ ترتیب داده بودند، او به رفتن به این جور جاها رغبت پیدا کرده! بله… دقیقاً از همون شب به بعد! فکر می کنم حرفهای تیام روی اون تأثیر نامطلوبی گذاشته! آه، تیام! تیام! پسرۀ احمق! کاش می دونستی با زبون تند و تیز خودت چه گندی به زندگی من زدی! ولی آخه اصلاً برای چی نتونسته اون موضوع نه چندان مهم و ساده رو فراموش کنه؟ حتی من که از دست تیام خونم به جوش اومده بود، صبح روز بعد اونو بخشیدم و همه چیز رو پای جهالت و ناپختگی ش گذاشتم. پس اون چطور… چطور… سردرنمی آرم! اصلاً شاید از ازدواج با من پشیمونه! شاید واقعاً از بابت کنار گذاشتن سروناز از زندگی خودش نادم و سرخورده س و منو مقصر متلاشی شدن عشقی می دونه که هیچ وقت وجود نداشته! اون حق نداره با من چنین رفتاری داشته باشه! اون خودش سروناز رو همچون دندون پوسیده ای از سرنوشت خودش دور انداخت. شاید من یه کم این وسط نقش بازی کرده باشم، اما با این نقش آفرینی تنها باعث تسریع این اتفاق شدم! اون دیر یا زود از سروناز برای همیشه دل می کنه و راه خودش رو از اون جدا می کنه. من فقط گذاشتم اون به جای دست دست کردن و به تردید افتادن، هرچی زودتر خودش رو از شر تمام دودلیها و اما و اگرها نجات بده. اون در واقع راحتی و آسایش روحی و روانی خودش رو بیش از همه مدیون منه! این من بودم که اونو از ورطۀ سرگردونی و ناامیدی و فلاکت بیرون کشیدم، اون وقت چطور می تونه چنین دهن کجی بی شرمانه ای به من بکنه؟ باید حقشه رو بذارم کف دستش! بیشتر از این به اون اجازۀ هتک حرمت به خودمو نمی دم. دست به عمل متقابل می زنم و خونش رو توی شیشه می ریزم. اصلاً چرا باید اون فکر کنه که می تونه منو شکست بده؟ به نظر من کار خوبی کردم که تو مهمونی خصوصی پسرخاله ش اون لباس لعنتی رو پوشیدم و حرصش رو درآوردم. حالا باید انقدر غصه بخوره تا مثل زالو باد کنه و بمیره. به جهنم! حتی ذره ای به حالش دل نمی سوزونم! اصلاً و ابداً! و با این فکر، آرام تو بستر خود خزید و با قلبی تبدار و دردمند چشمان بی خوابش را به سختی بر هم فشرد.
۶ اشتباه کرده بود. نباید آن طور بی پروا با امیر، پسرخالۀ جوان و شوخ و شنگ فرزان، می گفت و می خندید. اما دست به هر سبکسری ای که زده بود فقط به قصد تلافی بود. بیشتر که فکر می کرد، رفته رفته احساس گناهی که داشت در تمام وجودش می دوید با تزریق افکار خودپسندانه و سفسطه آمیزی کمرنگ تر می شد و به پوچی می رسید. به خودش حق می داد که با چنین رفتار ناپسندی دل او را بچزاند. همین طور که پشت پنجره ایستاده بود و نگاهش چون پرندۀ تنها و مهاجری در دوردستها به پرواز درآمده بود، یادش به مهمانی چند ساعت پیش افتاد، به لیوان آب توی دست خود فشاری وارد کرد و لحظه ای بعد چشمانش به آن سوی افق تنگ و باریک شد.
۱ ۳ ۱
* * * » اوه! سلام، فرزان جون! چه خوب که بعد از این همه سال همدیگه رو می بینیم! « »بله! متأسفانه از آخرین دیدارمون هیچ خاطرۀ خوبی به جا نمونده!« دختر چشمان فرو رفتۀ روشنی داشت و دماغ پهن و گردی که چانه اش را باریک و دراز جلوه می داد. در نگاه اول اصلاً به چشم تمنا زیبا نیامده بود و تا نگاهشان با هم تلاقی کرد، چهرۀ هر دو با دگرگونی محسوسی درهم فرو رفت و خون سرخ و داغی زیر پوستشان دوید. دختر که از نگاه پر تحقیر تمنا به جلز و ولز افتاده بود، تنها از سر ادب و ازدواج دومت رو بهت تبریک می گم! «احترام ساختگی لبخند پریده رنگی بر لب نشاند و خطاب به فرزان گفت: » راستش از امیر شنیدم که به تازگی ازدواج کردی! بله، حدود شش ماهی«فرزان نگاه بی روح و منقبضی به صورت درهم فشرده تمنا انداخت و لبخند کجی زد و گفت: »از ازدواجمون می گذره! اوه، فراموش کردم که شمارو به هم معرفی کنم! تمنا با حالت منصفانه ای اندیشید: بیش از حد رفتارش مصنوعی و نفرت انگیزه! چه خوب که قراره به هم معرفی بشیم و من از این حس کنجکاوی لعنتی خلاص شم! تمنا جون… که خیلی «فرزان خطاب به دختر جوان که نگاه پر حسدی به چهرۀ همسر زیباروی او داشت، گفت: »دوستش دارم و اون هم برام می میره! تمنا از طنز و تمسخر گسی که در کنه صدای شوهرش موج می زد به خشم افتاد و نگاه پر غیظی به چهرۀ مرموز و خندان آن دختر انداخت. اما لحظه ای بعد با معرفی او احساس کرد دستی به گریبان او چسبیده و دارد به خفتش فشار وارد می کند. »تمنا جون! سپیده رو بهت معرفی می کنم. دخترعموی امیر و نامزد سابق من!« اگر پاهایش را محکم به زمین نچسبانده بود، به طور حتم همان دم با سرگیجۀ شدیدی که یک باره دچارش شد پس می افتاد و باعث تأسف همه می گشت! وقتی سپیده با آن تبسم آغشته به زهر گویی که به جانش خنجر کشید و با ، دلش می خواست که به صورت شوهرش چنگ بیندازد و »از آشنایی با شما خوشبختم!«صدای مهیج و خندانی گفت: تمام ناراحتی و حرص و عصبانیتش را بدین ترتیب سر او خالی کند. هنوز گیج و سردرگم در نگاه فرو رفتۀ دختر جوان زل زده باقی مانده بود و نمی دانست که این قضیه را چطور برای خودش حلاجی کند. اون گفت: نامزد سابق من! کدوم نامزد؟ من مطمئنم که تا قبل از آشنایی مسخره فرزان قبل از ازدواج با سروناز نامزد دیگه ای نداشت. اما حالا چرا یادم نیست که نامزدش کی بود و اصلاً چرا همه چیز بینشون شکرآب شد؟ می دید که دستش توی دست او فشرده می شود و لحظه ای بعد در امتداد همان لبخند و نگاه پر ریشخند دستهایشان از هم رها شدند. با همان رخوت و سردی و انقباض کینه توزانه! بعد وقتی از هم فاصله گرفتند و فرزان ، کم مانده بود بزند زیر گریه! اگر»چرا انقدر گیج و آشفته ای؟«او را با خود به گوشۀ خلوت سالن برد و از او پرسید: توجیهی برای این کار داشت، حتماً بدون هیچ تعلل و درنگی های های به گریه می افتاد. اما ترسید؟ از برداشت نادرست او، از اینکه با این احساسات قلیان شده مورد تمسخر او قرار بگیرد به وحشت افتاد و اشکهای شوریده و لجام گسیختۀ خود را گوشۀ چشمان وق زده اش به افسار کشید و با همۀ ناراحتی و فشردگی قلبی، آهی کشید و چشم از چشم شوهرش برداشت و سرد و کرخت و قهرآلود روی از او تافت.
۱ ۳ ۲
به هر طرف که می رفت، حس می کرد نگاه مراقب سپیده را با خود یدک می کشد. برای همین هم چهره اش از فرط برافروختگی گلگون و ملتهب نشان می داد و آبی نگاهش تحت تأثیر ابرهای کدورت و ناراحتی از همیشه تیره تر شده بود. هیچ دلش نمی خواست با فرزان تنها بماند. خوب می دانست که قادر به مهار خشم و عصبانیت خود نیست و ممکن است که بدون توجه به زمان و مکان، با او بر سر آن معارفه و برخورد ناخوشایند گلاویز شود و با مشاجره ای سخت و پر داد و قال تمام دق دلی اش را بر سر او خالی کند. برای همین هم با دوری جستن از او، ضمن حفظ حریمی که به اندازه دره ای عمیق و پهناور میانشان فاصله انداخته بود، سعی می کرد خود را با خوش و بش کردن با دیگران سرگرم سازد. بهترین کسی که می توانست در آن شرایط بغرنج روحی و روانی اوقات خوشی را برایش فراهم بیاورد امیر بود که با هر خانم زیبا و جوانی بگو بخند داشت و با سخاوتمندی افراطی به همه روی خوش نشان می داد. »اوه، امیرخان! جداً که جشن باشکوهی رو ترتیب دادین! فرزان به من گفته بود این فقط یه مهمونی خصوصی یه!« امیر جوانی بود با قدی متوسط و موهای کم پشت که طوری موهایش را رو به عقب شانه زده بود که لختیهای سرش را بپوشاند. نگاه بازیگوشش را روی چهرۀ زیبا و شیرین تمنا دواند و لبخند گرم و دلپذیری تحویلش داد. این لبخند با تعدیل ترکیب نه چندان گیرا و جذاب چهره اش او را تا حدودی قابل تحمل ساخته بود و تمنا در دل روی این نکته صحه می گذاشت. اگه شورآفرینی این لبخند نبود، بهتر این بود که توی صورتش تف بندازم! بله… این فقط یه مهمونی خصوصی یه! راستی که توی این لباس زیبا مثل ستاره می درخشی! ببینم، انتخاب رنگ « »قرمز این لباس از حسن سلیقه پسرخالۀ عزیز من بوده، این طور نیست؟ تمنا در حالی که از حرص و ولع مخاطبش تا حدودی به احساس خودباختگی رسیده بود، قدری خود را جمع و جور و بعد در دل از خود پرسید: آیا لازم »اوه، نه! ما در این مورد اصلاً با هم به تفاهم نرسیدیم!«کرد و لبخندزنان گفت: بود با این توضیح احمقانه اونو نسبت به مسائل خصوصی زناشویی مون کنجکاو کنم؟ و چون دید مردجوان با همۀ وجودش براندازش می کند و پیدا بود که در دل این همه زیبایی خدادادی او را می ستاید، اعتماد به نفس تحلیل رفتۀ خود را بازیافت و توانست که بر افکار خودش مسلط شود و فراموش کند که تا چند لحظۀ پیش تا چه حد احساس حقارت و دلمردگی می کرد. لحظه ای بعد که همدوش او توی سالن عریض و بزرگی که در طبقۀ بالای عمارت بزرگی قرار داشت و امیر با در »چرا شما هنوز ازدواج نکردین؟«مادرش تنها توی آن خانۀ بزرگ زندگی می کرد قدم می زدند، از او پرسید: حین ادای این سؤال، لبخند ملیحی بر لب داشت که بر طنازی چهرۀ عروسکی اش می افزود. امیر در حالی که برای چند تن از مهمانان خود دست تکان می داد و برای یکی دو نفرشان بوسه می فرستاد و از این سؤال غیرمنتظره مصاحبش هیجان زده نشان می داد، برگشت و نگاه مفتون و شیدایی به چشمان منتظر و اسرارآمیز او انداخت و با لاقیدی کودکی که از روی تنبلی به سخت ترین کلاس درسش نرسیده باشد، شانه ای بالا انداخت و »شاید هنوز وقتش نرسیده… و شاید… شاید هم چون همسر ایده آلمو پیدا نکردم تن به ازدواج ندادم!«گفت: تمنا بار دیگر لبهای خوش فرم خود را به نیش لبخند دلنشینی از هم گشود و نگاه گیرایش را با بی پروایی در تور مردی با حسنات شما چطور تا به حال نتونسته همسر ایده آلی «نگاه صیاد او انداخت و با صدای تُرد و دلنوازی گفت: »برای خودش پیدا کنه؟ واقعاً که عجیبه!
۱ ۳ ۳
بعد نگاه شتاب زده و مراقبی به دور و بر خود انداخت و چون کسی را مواظب خودشان ندید، با صدای زیر و آهسته راستش اگر تقدیر منو با پسرخالۀ عزیز شما آشنا نکرده و وصلتی صورت نگرفته بود، به طور حتم با کمال «ای گفت: و چون شگفتی و بهت زدگی او را دید، با خندۀ فرو خورده ای بر جذابیت »میل و افتخار با شما ازدواج می کردم! سحرآمیز خود افزود و روی از او برگرفت. در آن لحظه، هر دو از حرکت باز ایستاده بودند و چون دوباره به حرکت افتادند، امیر با صدایی که چون نغمۀ پر حتماً مِن باب مزاح اینو می گین، و الا همه می دونن که فرزان تمام صفات «شور مرغ سحری دل انگیز بود، گفت: » نیک و پسندیدۀ یه مرد رو یه جا تو خودش جمع کرده! تمنا دلخور و آزرده از تعریف و تمجیدی که مربوط به شوهرش می شد با حس کدورتی که تا همین چند لحظۀ پیش گویی که خنجر تیز و برنده ای را به قلبش فرو می کرد و او توانسته بود جراحات باقی مانده از این گزش را با این گفت و گوی نه چندان دلچسب و تنها از روی اجبار آرام و تسکین بخشد، گرۀ تازه ای به ابروان کمانی اش انداخت بله! تمام صفات نیکو و پسندیدۀ یه مرد رو غیر از مهرورزی و عشقی که باید یه مرد خالصانه به همسرش «و گفت: »تقدیم کنه! و بعد خیلی زود از گفته نابجای خودش پشیمان شد و در دل خود را به باد ملامت گرفت:دخترۀ احمق! چرا نمی تونی زبون به کام بگیری! آخه این دری وریها چیه که می گی! اصلاً به این مردک لندهور هیز چشم چه مربوطه که شوهرت عاشقت نیست و ازت متنفره! امیر که از شنیده های عجیب و غریب خود گیج شده بود و نمی دانست که منظور مخاطبش از طرح چنین موضوع بسیار خصوصی زندگی زناشویی اش با او چیست، سری تکان داد و بعد با خودش فکر کرد: یعنی این حقیقت داره که فرزان این زن رو دوست نداره؟ پس اصلاً برای چی با هم ازدواج کردن؟ سردرنمی آرم؟ فکر می کنم این زن حال خوشی نداره، یا شاید هم می خواد منو دست بندازه و با سر کار گذاشتن من می خواد که قدری برای خودش تفریح کنه؟ بعد با نگاه خیره و سرگشته ای به چهرۀ درهم فرو رفته و غمگین او، دوباره از ذهن مغشوشش گذشت: آخه فرزان چطور می تونه یه همچین زن زیبا و نمکین و خواستنی ای رو دوست نداشته باشه؟ من که خیال می کنم یه همچین امری محال و دور از تصور باشه! هر مردی حاضره چنین زن دلربا و شیرینی داشته باشه. حتی خود من که حاضرم تمام دارایی مو به پای یه همچین لعبت فتنه انگیزی بریزم! بعد می تونم با زیرکی و کلک از زیر زبون فرزان حقیقت رو بکشم بیرون! فعلاً باید با زنی که ظاهراً ناامید از مهر و دوستی شوهرش به من پناه آورده، خوش باشم و لحظات فرح بخشی رو براش به وجود بیارم. به نظر می رسه اون هم فقط همین رو می خواد و از من توقع داره که جور بی مهریهای پسرخاله مو بکشم و با رفتارهای عاشقونه م اونو به وجد بیارم! فقط امیدوارم فرزان از این بابت از من کینه ای به دل نگیره. اون به طور حتم می تونه درک کنه که زن زیباش با چه افسردگی فریبنده و اغواکننده ای منو تحت تأثیر خودش قرار داده، تا جایی که حاضرم برای شادی خاطر اون هر کاری بکنم! تمنا که از سکوت و خاموشی امیر دلتنگ به نظر می رسید، عاقبت به تنگ آمد و بعد از آه عمیق و پرسوزی که از اگه حرفی برای گفتن ندارین، می تونین خودتون رو با باقیِ «سینه برکشید، با نوای محزون و غمگینی گفت: »مهموناتون سرگرم کنین! من هم می تونم راهی برای پر کردن تنهاییهام پیدا کنم!
۱ ۳ ۴
در آن لحظه که هر دو با حزن و اندوه و تردید در نگاه غریب هم غرق شده بودند و بی خبر از امواج خروشان خشم و عصیان قلبی که از جایی میان ازدحام و شلوغی دزدانه آنها را می پایید و از شدت ناراحتی و عصبانیت بر خود می ژکید، بار دیگر با لبخند عمیقی به سوی هم پل دوستی زدند و یک بار دیگر شانه به شانۀ هم در طول سالن به قدم زدن مشغول شدند.
۷ »دیشب رو تا صبح کجا گذروندی؟« علی رغم آشفتگی روحی و روانی خود، سعی کرده بود خونسرد و بی تفاوت جلوه کند و در عین حال تحکم و صلابت خاص خود را نیز در رفتار متناقض خویش حفظ نماید و مواظب باشد که خیلی زود قافیه را به او نبازد. اما به قدری طی نیمه شب گذشته با افکار درهم و مغشوشی دست و پنجه نرم کرده بود که با همۀ تلاش خود نتوانست روی انقلاب و دگرگونیهای نامطلوب قلبی خود سرپوش محکمی بگذارد و فرزان اگرچه سست و کرخت و بی حال و حوصله نشان می داد، اما با همان اندک هشیاری و زیرکی به جا مانده از یک نیمه شب توأم با مستی و خماری توانسته بود ذهن از هم گسیختۀ همسرش را بخواند و به اغتشاش فکری و روحی اش پی ببرد. چه اهمیتی برات داره؟ «با این همه، به قصد تهییج او لبخند پوچ و لاقیدانه ای تحویلش داد و با لحن مستانه ای گفت: تو که دیشب راحت و آسوده با مرور خاطرات خوش که از مهمونی پسرخالۀ شوهرت داشتی گرفتی خوابیدی و اصلاً »یادت هم به من نبود! چطور یادم به تو نبود؟ چطور می تونستم به خواب «تمنا خواست با عصبانیت از کوره در برود و با فریاد بگوید: ، اما به » خوش برم، در حالی که نمی دونستم تو به عادت این چند وقت اخیر سرت رو به کدوم آخوری گرم کردی؟ هر زحمتی که بود بر عصبانیت و خشم مالامال خود فائق آمد و توانست ظاهر آرام و با وقار ساختگی خود را حفظ بله… واقعیت همینه که «نماید و بعد از آن کوران و فوران آتشفشانی خاموش و مسکوت درونی با جدیت تمام بگوید: تو گفتی! اصلاً برام مهم نبود که به کدوم درکی رفته بودی! ناراحت که نمی شی در این مورد بخصوص با خونواده ت »صحبت کنم؟ فرزان خودش را روی مبل ولو کرد و چشمان سرخ و آبکی اش را با خشمی ناگهانی به دیدگان عتاب آلود همسرش چی می خوای به اونها بگی؟ که… کاری کردی دو ماه بعد از ازدواج شوهرت از «دوخت و با همان لحن کشدار گفت: »تو و عشقت سرخورده و ناامید بشه و حتی از خودش هم ببره. می دونی اونها چی بهت می گن؟ لبخند محوی روی لبانش خودنمایی می کرد. تمنا لب روی لب فشرد و چیزی نگفت. آن لحظه دلش می خواست با یک فریاد بلند و جانکاه سقف خانه را روی سر خودشان فرو ریزد. اونها تشویقت می کنن که به به! چه زن هنرمند و با عرضه ای! هیچ زنی مثل تو بلد نیست و نمی تونه که تو همین « مدت کوتاه روزگار شوهرش رو سیاه کنه و از خونه و زندگی ش فراری بده… اوه، بله! بله… تو واقعاً زن بی نظیری » هستی! جداً که باید همۀ زنها رسم شوهرداری رو از تو یاد بگیرن و تورو سرمشق… تمنا که تا آن لحظه به سختی تجربه کردن مرگ زبان به کام گرفته بود که شنوندۀ حرفهایش باشد، عاقبت طاقت نیاورد و با فکر اینکه خموشی و بردباری کار زنان بزدل و احمق است، به میان کلام شوهرش دوید و بانگ برآورد: تو هم باید سرمشق و نمونۀ یه مرد موفق برای تمام مردان عالم باشی! بله… من به پدر و «
۱ ۳ ۵
مادرت می گم که هنوز نتونستی عشق اون دخترۀ بی سر و پارو از سر خودت دور بریزی و از سر ناچاری سر از »کافه درمی آری! کدوم عشق؟ خودت « فرزان ناگهان براق شد. اندکی از هوش و حواس رو به فرسایشش را داشت به دست می آورد. »گفتی اون احساس چیزی جز توهم و دلسوزی نبود! حالا هم همین رو می گم، ولی پدر و مادرت نمی تونن مثل من واقع بین باشن چون عاطفه و مهر پدر و مادری شون « مانع از پذیرش حقیقت می شه! اونها هنوز ناراحت عشق احمقانۀ تو به اون دختر و تأثیر نامطلوب اون تو روند زندگی جدیدمون هستن. من می تونم به این نگرانی و احساس ترس و خطر بیشتر دامن بزنم و تورو در معرض اتهام به بی وفایی و بی کفایتی تو زندگی زناشویی مون قرار بدم… تو درست گفتی. من زن هنرمند و با عرضه ای هستم و باید سرمشق تمام زنان عالم قرار بگیرم. چون بلدم چطور از آب گل آلود ماهی بگیرم و حتی از جوی حقیری مثل تو »مروارید به تور بزنم! فرزان در نهایت استیصال و وارفتگی نگاه خیره و متأثری به او انداخت و لب ورچید و بعد چشمانش را روی هم شاید نمی دونی با این رفتار قبیحی که پیشه کردی چقدر می «فشرد. تمنا از جا بلند شد و با خنده ای فاتحانه گفت: بعد دستهایش را به سینه زد. »تونی برای خونواده اصیلت مایۀ ننگ و بدنامی بشی! فرزان هنوز چشمانش را بر هم می فشرد و چیزی زیر لب با خودش غرولند می کرد. البته من می تونم یه فرصت دیگه به تو بدم. می تونم با بزرگواری و گذشت خودم اعمال و رفتارت رو به خونواده ت « گزارش نکنم، به شرطی که تو هم تصمیم بگیری شوهر خوبی برای من باشی و مِن بعد زود به خونه برگردی! تازه حتی لب به اون کوفتیها هم نزنی! باید به خاطر بسپاری که ما حتی اگه به هم علاقه مند هم نیستیم و یا حتی اگه از هم متنفریم، حالا به عنوان زن و شوهر زیر یه سقف با هم زندگی می کنیم. پس باید وجود همدیگه رو تحمل کنیم. اگه من جای تو بودم، به کسی که منو از یه زندگی اسفناک و غمگین نجات داد، تا آخر عمرم مدیون می موندم و هر کاری می کردم تا محبت و لطفی رو که در حق من داشته، جبران کنم. اوه، فرزان! چشمهات رو باز کن! تو برای فرار از احساس کاذبی که چیزی جز رحم و شفقت نسبت به سروناز نبود « به عشق من پناه آوردی. حالا حقیقت زندگی تو منم! باید یقین داشته باشی که نمی تونی این حقیقت مسلم رو نادیده بگیری. بنابراین چشمهات رو باز کن و خوب تماشام کن. فراموش نکن که من هم به میل و خواستۀ قلبی خودم در کنار تو قرار نگرفتم. بله، بذار اعتراف کنم… بذار با شجاعت تمام اعتراف کنم که هدف من از زندگی با تو فقط یه »چیز بود… آه! منم می خواستم فرار کنم… مثل تو! فرزان حالا چشمهایش را از هم گشوده و با دقت و کنجکاوی مشهودی چسم در چشم او دوخته بود. تمنا منقلب و پریشان و عصبی نشان می داد و هر دو دستش را روی شقیقه های متورم خود می فشرد. فرزان به قدری از این وقفۀ ناگهانی ناراحت و بی حوصله بود که نزدیک بود صبر و شکیبایی خود را از دست بدهد و با فریاد جانانه ای وادارش کند که دنبالۀ حرفهایش را بگیرد و او را از این همه تعجب و کنجکاوی که داشت به جانش سیخونک می زد خلاص نماید. عاقبت تمنا دوباره به حرف آمد و پرده از راز نهانی برداشت که تا آن لحظه خیال می کرد برای همیشه در سینۀ او زیر لایه های غبار فراموشی مدفون شده و هرگز بار دیگر یاد و خاطره آن ذهنش را از هم متلاشی نمی سازد. تقریباً داشت گریه می کرد. فرزان با هشیاری بیشتری خودش را روی مبل جا به جا کرد و چون حالت زار و
۱ ۳ ۶
گریان تمنا را دید، از آن همه سرگشتگی و پریشانی که ناگهان انگار یک جا به جانش ریخته شده بود، شگفت زده ماند. من… هم می خواستم فرار کنم! می خواستم دل ناآروم خودمو به یه جای امن برسونم. می خواستم دل کبود و درهم « شکسته مو به یه نحوی بند بزنم که… اوه، فرزان! نمی تونستم اونو فراموش کنم. تو می گی باید چی کار می کردم؟ اصلاً نباید اونو از دست می دادم. نباید اون طور با بی فکری و بی رحمی خودم پا از زندگی ش می کشیدم بیرون! چه می دونستم از این جدایی چه حسرت و پشیمونی غیرقابل جبرانی نصیبم می شه و من باید چه غرامت سنگینی بابت اون بپردازم! بله، من می خواستم از احساس شکست و دریغ و دردی که داشت دامن آرزوها و رویاهای دور و دراز منو می « گرفت، فرار کنم. می خواستم زخم خوردگیهای عشق بی فرجام اونو با محبت و مهر کس دیگه ای التیام ببخشم، اما نتونستم. مثل تو… وقت فرار پای لنگم توی چاله ای افتاد که با دست خودم کنده بودم. تو هم در این گریز ناگزیر چیزی جز ندامت و سرخوردگی حاصلت نشد. وقتی پای لنگت توی چالۀ حسرت و پشیمونی لغزید، من صدای بغض آلود و دردمندانۀ فریاد تو رو شنیدم، اما دلم به حالت نسوخت. چون… چون دیگه چیزی از دلم باقی نمونده بود. هرچی که بود یه پاره گوشت و خون پوسیده بود که… که… دیگه انگار به کارم نمی اومد… اصلاً نمی دونم چرا دارم »گریه می کنم! آیا فقط برای دلسوختگیهای خودم، یا برای درموندگی هر دو نفرمون؟ از گوشۀ چشمان گریان و زیبای خود نگاه متأسف و غم انگیزی به چهرۀ مبهوت و متحیر او انداخت و کمی بعد در امتداد یک لبخند تلخ و گزنده او را با همۀ حیرت و شگفت زدگی اش ترک کرد و به اتاق خود در طبقۀ بالا پناه برد.
۸ بی آنکه به چهرۀ غضبناک شوهرش جرئت نگاه کردن پیدا کند، با خودش فکر کرد: مردها وقتی عصبانی هستن به موجودات وحشتناکی تبدیل می شن… نه… نباید بی احتیاطی به خرج بدم و پامو بذارم روی دم شیر… بعد می تونم جواب گستاخیهاش رو بدم! فرزان از سکوت و بی اعتنایی تمنا بی حوصله تر شد و مشتش را روی میز عسلی کوبید. گلدان کریستال و پیش مگه با تو نیستم! چرا جوابمو نمی دی؟ پس «دستیهای روی میز همچون دل هراس زدۀ تمنا به شدت بر خود لرزید. »گفتی هنوز ته قلبت پیش اونه؟ علی رغم تلاش باز دارنده و کشمکشی که با خودش داشت، نفهمید چطور عنان زبان خود را از دست داد و یک آن »من نگفتم ته قلبم پیش اونه!«حرفهای فرو خورده اش را چون مسلسل بر زبان راند: »چرا خودت گفتی! همین چند دقیقۀ پیش!« و برآشفته و منقلب به او زل زد. »من گفتم همۀ قلبم پیش اونه… همۀ قلبم!« چه تهور نابخردانه ای به خرج داده بود! جواب این جسارت نابجا و گستاخی احمقانه یک نگاه زخمی و کینه جو بود و پس برای چی سر راه من سبز شدی؟ «متعاقب با آن سیلی آتشینی که تا مغز سرش را به گز گز انداخت و سوزاند. » چرا زندگی منو از هم پاشیدی؟ هوم! چرا؟ یه بار که بهت «و یک دستش روی صورت سیلی خورده اش بود و دست دیگرش روی زانواش مشت شده بود. صدایش بوی نای بغض و گریه می داد، اما هر طور که بود نگذاشت ابر غمگین نگاهش پرپر شود. »گفتم!
۱ ۳ ۷
بله! یه بار بهم گفتی! با وقاحت هرچه تمام تر! ولی چرا من؟ این همه آدم دور و برت بود! چرا منو برای التیام زخم « »خوردگیهای قلب سیاهت انتخاب کردی؟ فرزان بعد از اینکه در نهایت استیصال و بیچارگی تیغ این کلمات تلخ و سوزناک را با فریاد توی گوشهای او فرو کرد. روی مبل افتاد و همچنان که کوره سرخ چشمانش از فرط خشم و تأثر می گداخت، نگاهش کرد و این بار با چرا من، تمنا؟ اگه من با سروناز خوشبخت نبودم، اما انقدر که حالا گیج و «صدای خفیف و زمزمه واری گفت: دلش می خواست گریه کند، اما آن بغض سنگین و ریشه دار لا به لای »سرگشته م کردی بیچاره و زار هم نبودم! حرفهایش شکسته بود. بی آنکه بارانی بگیرد ته گرفته بود. تمنا که احساس می کرد با آن سیلی جانانه یک آن دنیا پیش چشمانش تیره و تار شده و حالا که رفته رفته از آن گیجی و پریشانی خاطر بیرون می آمد و خودش را دوباره پیدا می کرد و می دید که هر دوی آنها چه موجودات بخت برگشتۀ رقت انگیزی هستند. در دل به سرنوشت شوم او و خودش ناسزا گفت و فکر کرد: پایان زندگی مشترک من و فرزان همین نقطۀ تاریکه! همین لحظۀ نحوست زدۀ دلگیره! بعد از این حتی اگه ادامه ای هم پیدا کنه، چیزی جز اتصال نقطه های مبهم و تاریک و لحظه های شوم همیشگی به هم نیست! می دانست که نمی تواند به او دروغ بگوید. او همان قدر که می توانست مکار و حیله گر و روباه باشد، رک و بی پیرایه هم بود، مهم نبود که با چه دسیسه هایی خودش را به زندگی او تحمیل کرده است. آنچه در حال حا ضر حائز اهمیت بود این بود که می توانست با شهامت و دلیری متهورانۀ خویش نزد شوهرش به حقیقت دیگری اعتراف کند که دوست داشت شنوندۀ آن باشد. برای همین بعد از سکوت عمیق و دهشتناک اول با زبانی بریده و الکن، بعد با لحن قاطع صریح نیمه دیگر پنهان ماه من… من… تورو… انتخاب کـ… کردم چون… چون… فهمیدم از خیلی «را از زیر سایه های وهم و تردید بیرون کشید. وقتها پیش شیرازۀ زندگی از دستت در رفته. موج سرگردونی بودی که می خواستی به ساحل امنی برسی. منم چون همین حس و حال رو داشتم، می تونستم خیلی خوب کمبودها و نقصان زندگی تورو درک کنم. برای همین خودمو سر راه زندگی تو سبز کردم. اما اینکه چرا تورو انتخاب کردم، دلیل مهم تری وجود داره که حالا می خوام به اون اعتراف کنم! چیزی که منو به فکر تو انداخت پول و ثروت و جاه و جلالی بود که تو و خونواه ت داشتین. تو از همۀ مردهایی که دور و برم بودن، ثروتمندتر بودی و در این خصوص کسی به گرد تو نمی رسید… بله، این بلندپروازی و شانس خوب من بود که سرنوشت منو به بام بلند زندگی تو پروند. پس هیچ وقت فکر نکن که من عاشقت بودم… نه، ابداً! سیلی تو جرئت و جسارت بیشتر به من داد… بذار به یه واقعیت دیگه هم اعتراف کنم! باید برای همیشه به خاطر حقیر خودت بسپاری که (حالا لحنش رنگ و « بوی خشونتی عمیق و نفرت آور به خود گرفته بود و گویی که داشت کلمات را زیر دندانهایش می سایید.) عشق اول و آخر من کسری س! فقط به یاد و خاطرۀ شیرین عشق اونه که می تونم وجود آدمهای احمق و بی لیاقتی مثل تورو در کنار خودم تحمیل کنم! باور کن اگه به خاطر ثروت و دارایی ت نبود، حاضر نبودم حتی توی روت تف بندازم، چه »برسه به اینکه به عنوان شوهرم… »کافی یه دیگه! کافی یه!« بس بود هرچه خودخوری کرده بود! هرچه به خودش نهیب زده بود که آرام و موقرانه رفتار نماید کافی بود! آخر چطور به این زن وقیحِ احمق اجازه داده بود که تا این حد جولان بدهد و تا آنجا که از دستش ساخته است دل او را به
۱ ۳ ۸
سختی تمام بچزاند! پیش خودش هرگز گمان نکرده بود که ممکن است روزی زنی که عنوان همسرش را یدک می کشد تا این حد لاقیدانه و بی هیچ ابایی از او پرده دری کند و بی شرمانه از رازهای مگو با او سخن بگوید و در دل به حماقت و سادگی او نیشخند بزند. برای یک لحظه از غرور درهم کوبیده خویش خجالت کشید و نزد وجدان ناراحتش معذب و گنهکار شناخته شد. »حاضرم همین حالا به همۀ دنیا اعلام کنم که زنی به بی شرمی و گستاخی تو در تمام عالم وجود نداره!« از لحنش بوی نامطبوع نفرت و کینه مشمئزکننده ای به مشام می رسید که چندان به مذاق تمنا خوش نیامده بود. »خب، بفرمایین اعلام کنین! بهت قول می دم که تمام دنیا به تو می خندن و مردونگی تو زیر سؤال می برن!« فرزان به یک باره از جا برخاست. تمنا احساس می کرد رنگ از چهره اش پریده. آیا باز هم از جادۀ احتیاط پایش لغزیده بود؟ آب دهانش را قورت داد. انگار پایین نمی رفت. قلبش تند می کوبید و حس مرموز و ناخوشایندی به سینه اش چنگ می انداخت. وقتی هر دو دست فرزان مشت شد، تمنا با خودش فکر کرد که باید گور زندگی اش را کنده شده ببیند. نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. همه چیز به صورتی پیش رفته بود که غیرقابل پیش بینی بود. فرزان که زوزه های دردمندانۀ قلبش را می شنید طاقت نیاورد و عاقبت آن روی سکۀ خود را نشان تمنا داد: بعد از این به تو ثابت می شه که سهم زن بی کفایت و ابلهی مثل تو از زندگی با من چیه؟ مثل تشنه ای که لب دریا « بمیره، بعد از این از خساست من هر روز و هر لحظه به تنگ می آی و به غلط کردن می افتی و مجبور می شی در کنار ثروت بی حد و حصر شوهرت همیشه آزمندانه و با دست کوتاه طعم فقر و بی چیزی رو به خودت بچشونی! سزای زن مکار و متظاهری مثل تو از زندگی با من چیزی جز حسرت و دریغ و تأسف نیست! اینو بهت ثابت می »کنم! تمنا یکه خورده از تهدیدات تکان دهنده او، لحظه ای بر جای خودش ماسید. قلبش گویی با فشار دستی نامرئی می خواست که از جای دیگر بدنش سردربیاورد. آیا باید آنچه را که شنیده بود، باور می کرد؟ یا باید آن را یک مشت خزعبلات پوچ و بی مایه می دانست و تهدیدات بی پایه و اساسی که شوهرش در نهایت غیظ و غضب و با اعصابی درب و داغان برای زهر چشم گرفتن و چزاندن قلبی او مجبور شده بود بر زبان براند؟ اما… پس نگاه نفرت آور او را چطور برای خودش تعبیر می کرد؟ اگه بخواد تهدیدات خودش رو عملی کنه؟ وای بر من! کاش جلوی زبونمو گرفته بودم! وقتی حس کرد جای تردیدی نخواهد بود و به زودی سرنوشت چهرۀ کریه خود را به گونه ای دیگر به او نشان خواهد داد، قلبش بسان کوه عظیمی بر خود لرزید و انگار که ناگهان ته سینه اش از هم فرو پاشید و به تلی از خاک تبدیل شد. * * * همان شب تمنا فقط به دلیل اینکه به طور تصادفی (و نه تعمدی) از جلوی تلویزیون رد شد، از فرزان که در حال تماشای یک فیلم سینمایی اکشن بود کتک مفصلی خورد. وقتی از فرط درد و ناراحتی تا نیمه های شب خوابش نبرد و نگاهش با خیسی اشک به ستاره های پشت پنجرۀ اتاقش آویخته بود، در نهایت دلمردگی و تأسف عمیق فهمید با هر دستی که داده است، پس می گیرد.
۱ ۳ ۹
۹
باور نمی کرد به همین راحتی مورد ضرب و شتم او قرار گرفته باشد! وقتی جلوی آیینه ایستاد و کبودی پشت چشمانش را دید، با قلبی درهم چروکیده و زخمی یقین حاصل کرد که آنچه بر او گذشته کابوس تلخ و هولناکی بود که در بیداری به سراغش آمده بود. آخه چطور ممکنه؟ تا حالا خیال می کردم فقط مردهای طبقات پایین زنهاشون رو سیاه و کبود می کنن، اما حالا شوهر روشنفکر و متمدن من… اوه، خدای من! کاش هر دو دستش بشکنه! ببین چه بلایی به روز من آورد! حالا من با این ریخت و شمایل کجا می تونم برم؟ مردک ابله دیوونه! حقشه با همین سر و وضع افتضاح به دادگاه خونواده برم و از دستش شکایت کنم! اصلاً چرا دادگاه خونواده؟ فقط کافی یه بابا بویی از این ماجرا ببره، اون وقت دمار از روزگارت درمی آره، آقای فرزان خان! بعد که نگاه متأثرش روی تورم لبهای زخمی اش خیمه انداخت و یادش به آن سیلی برق آسا افتاد، تا مغز استخوانش گر گرفت و با حس حقارت شدیدی که ته دلش را چون تیغ برنده ای می شکافت، ناامیدانه فکر کرد: نمی دونم آیا می تونم روی حمایتهای بابا حساب باز کنم یا نه؟ اون که این روزها انگار با همۀ عالم و آدم قهره! وای، الهی که مشتت بره زیر گل فرزان! چطور دلت اومد وحشیانه منو به باد کتک بگیری؟ حقشه به خاطر این گستاخی… با فکر اینکه ممکن است هر آن به گریه بیفتد، دستهایش را روی میز توالت مشت کرده و سرش را تا روی سینه اش پایین کشید. همیشه از گریه متنفر بود، چرا که گریه احساسی جز خفت و خواری و یأس به او نمی بخشید. نه، نباید اشکهامو به خاطر مرد نالایقی مثل فرزان هدر بدم! من حتی… حتی برای اون… اون که همه کس و همه چیز من بود، اشکی نریختم، حالا چطور می تونم برای کسی که به من ذره ای مهر و عطوفت نداره، گریه کنم؟ سر برافراشت و با چشمانی گشاد و خون آلود به خودش که بیش از هر زمان دیگری سرگشته و پریشان احوال بود، زل زد و با خود گفت: حق با اون بود… هیچ کس نیست که به قدر اون دوستم داشته باشه! همان دم یادش به واپسین لحظه های با هم بودنشان افتاد. انعکاس صدای عجزآلود و ضجه وارش را هنوز بعد از طی این همه سال به وضوح می شنید که توی گوشهایش زنگ می زد: محاله جز من کسی رو پیدا کنی که تا این حد دوستت داشته باشه و بخواد برات بمیره! می دید که چطور صورت پژمرده و غمگینش در آیینه چین چین می شود و لبهایش با ارتعاش خفیفی به هم می خورد. انگار کسی داشت توی چشمان اندوه زده اش سیخ آتشینی فرو می کرد. تا به خود بیاید، دید اشک از دریای کبود چشمانش فواره شده است. آه، کسری! من با تو چه کردم؟ من با تو چه کردم؟ و میان های و هوی گریه، با صدای خفه و بغض گرفته ای زیر لب زمزمه کرد: یه روز به قیمت دل شکستن تو به دروغ گفتم که عاشقت نبودم و نیستم و دلم تو گرو عشق مرد دیگه ایه، اما از عشق منحوس پژمان چیزی جز روسیاهی و شکسته بالی نصیبم نشد! امروز به قیمت تحقیر مرد دوم زندگی م به عشق نهانی که از تو تو دل دارم، اعتراف می کنم! می بینی حال و روز منو؟ وقتی تو رو از دست می دادم، نمی دونستم که خودم هم از دست می رم. آیا تو نفرینم کردی؟ بعید می دونم که با اون همه عشق و احساس خواهان این بوده باشی که محبوب بی وفا و جفاکارت به سزای اعمالش برسه! اما من تاوان شکستن قلب عاشق و بینوات رو در هر صورت باید پس می دادم! تقاص نامهربونیهایی رو که تو سزاوارش نبودی!
۱ ۴ ۰
اما من بعد از تو تنها لایق تیره روزیهای مدامِ دل سوختمم که هر لحظه نفسمو زیر شکنجه های غم و حسرت بگیره و منو بکشه و دوباره زنده کنه تا شاهد تلخ کامیهای دوباره و دوباره ای باشم که تقدیر جاودانۀ منه! نمی دونم که با تو چه کردم، اما خوب می دونم که با خودم… با دل شیفته و شیشه ای م وارد معامله شدم که در عین خوش باوری به رسیدن به منفعت و سود، از ذره ذرۀ وجودم مغبون و ورشکسته واقع شدم… من از خودم رودست خوردم، کسری! و تو اون روز می دونستی که روزی من… من… به این حقیقت گزنده و تکون دهنده پی می برم! صدای هق هق بی اختیارش که بلند شد، دستهایش را روی چهرۀ گریان خود پوشاند و روی تخت افتاد. برای خودش نیز عجیب و غیرمنتظره بود. هجوم و شبیخون احساس خفته و تار و مار شده ای که تا آن روز و آن لحظه جرئت و فرصت ابراز وجود پیدا نکرده بود، حال گویی با فرو کردن سر نیزۀ تیز و زهرناک خود می خواست که سینه اش را از هم بدرد و در قلب بی قرارش آرام و قرار بگیرد. هرگز نمی دانست روزی در مواجهه با این احساس دیر آشنای غریب و همیشه سرکوب شده باید با کدامین ترفند و پشت کدام سنگر امن و راحتی مأوا بگیرد و اصلاً چه واکنشی نشان بدهد. صدای زوزۀ گریه ها و هق هق سوزناکش لحظه به لحظه داشت بلندتر می شد. چهرۀ غمگین و نگاه خواهشمند و ملتمس کسری در لحظه های تلخ وداع آخر مدام در نظرش می آمد و انگار که داشت به گریه های او می خندید. حتی می توانست صدای بلند خنده های تمسخرآمیز او را در ضمیر پریشان افکار خود بشنود. هرچه تلاش کرد تا چهرۀ طلبکار و غمزۀ او را از پشت پردۀ چشمانش فرو بیفکند، بی فایده بود. انگار نمی خواست از جایش جنب بخورد. چرا حالا یادش به او افتاد؟ این همه وقت خیال می کردم که فراموشت کردم! تو می گفتی روزی از کردۀ خودت پشیمون می شی، اما من تنها پشیمون نیستم. قلب جوون و شوریده مو انگار برای همیشه تو این قمار آخر باختم. تو بگو با این دل زار و کبود و این همه احساس ندامت و درموندگی چی کار کنم؟ وقتی حس کردم که از تو پشیمونم، قلبم به سرسبزی گندمزاران دشتهای خرم و طلایی بود و حالا چون کویر لوت، ملتهب و خشک و برهوت تو حرارت تند و گدازندۀ خودش تب می کنه و می سوزه و انگار مجبوره که دم نزنه! دستهایش را از روی چهرۀ خیس و رنجور خود پس زد. نگاهش به طرز عجیب و غیرمنتظره ای به نقطه ای کور و نامرئی مات و خیره ماند. نمی دانست چطور تا این حد ناگهان و اتفاقی احساس می کند که دلش برای دخترش تنگ شده است. اوه! طفلک بیچارۀ من! نمی دونم چه شکلی هستی! حتی نمی تونم تورو پیش خودم مجسم کنم! کاش یه لحظه… بله… حتی برای یه لحظه اون روزهای رفته و فراموش شده… دل سنگ و یخی م راضی به دیدنت می شد… اون وقت شاید قدر تمام سالهای رفته و نیومده از تو خاطره داشتم و چنین تصویر مبهم و گنگی از تو تو نظرم نبود! آه، عزیزکم! حق داری روزی مادرت رو به خاطر بی رحمی و قساوتی که در حق تو و پدرت و البته خودش روا داشت، نبخشی! نازنینم! شاید باور نکنی و ندونی که تا همین لحظۀ نفسگیر سخت نمی دونستم که چقدر تورو… تورو که هیچ وقت ندیدم و دستهام با وجود نازنین تو در عین آشنایی، بیگانه و طرد موند، دوست دارم! نگاهش را از آن نقطۀ محو و نامعلوم برگرفت و به کف دستهایش چشم دوخت. از صدایش عفونت شدیدی از حسرت و اندوه ترشح می شد. این دستها چطور از در برگرفتن حریر لطیف وجود تو بی نصیب موند، نازنینم؟! چشمانش را روی هم گذاشت، اما نه با خاطری آسوده بلکه با آشفتگی و رنج مادر دلتنگ و ملولی که در حسرت دیدار تکه ای از وجود گم گشته خود می سوخت و نرم نرمک در قعر وجود زایل و حقیر خویش فرو می ریخت. وقتی ناقوس خاطره ها به صدا درآید، زائر خونین دل خیالات منگ اما مقدس و ابدی خود خواهی شد!
۱ ۴ ۱
بخش نه
۱ خیره مانده بود. با اینکه ذهن مغشوش و درهمی داشت، اما »رستاخیز«نگاه مات و وق زده اش به تابلوی رنگ روغن می توانست نام نقاش هنرمند آن را به خاطر بیاورد. به یاد داشت سال پیش دو روز مانده به عید، فرزان این تابلو را که یکی از کپیهای قدیمی به حساب می آمد و از یک جراحی در لندن خریداری کرده بود، به دیوار کوبید و رو به او می دونی چقدر دنبال این اثر می گشتم؟ از اِل گرکو (نقاش سدۀ شانزدهم میلادی) تا به حال هیچ اثری توی «گفت: »کلکسیون خونوادگی مون نبود. اما من حالا این تابلوی باارزش رو به این مجموعه اضافه کردم! ببین چطور مسیح تو این همه سیاهی به آسمون اوج «بعد همچنان که با نگاه مشعوفی به تابلو نگاه می کرد، افزود: می گیره؟ چقدر تابناک و قدیس جلوه می کنه؟ نگاش رو ببین! خوب و با دقت تماشا کن! چهره ش حالت مراسم »عشای ربانی تو روشنایی محراب رو به خودش گرفته. با همون معصومیت پر جذبه و نافذ! می بینی؟ و برگشت و نیم نگاه هیجان زده ای به صورت منگ و بی تفاوت او انداخت. تمنا خوب به یاد می آورد که آن لحظه به جای پاسخگویی به آن همه شور و احساسات شوهرش، با اخمهای درهم کشیده و لحنی شکوه آمیز گفته بود: شب عید از راه رسید و من هنوز هیچ کاری برای خودم نکردم! سابقه نداشته که مثل مردم عادی تمام خریدهامو « بذارم تو واپسین ساعات باقی مونده از سال! ببینم، چرا منو برای خرید نمی بری بیرون؟ بگو اگه وقتش رو نداری، »من یه فکر دیگه ای به حال خودم بکنم! فرزان مثل کسی که توی گوشش زده باشند، ناگهان به خشم و خروش آمد و در حالی که خلقش از بی ذوقی و بی هنری همسرش به تنگ آمده بود، با حالتی عصبی پشت به او ایستاد و همچنان که تابلو را روی دیوار کج و راست می منو بگو که برای ابلهی مثل تو چه ذوق و شوقی به هدر می دم! اصلاً تو رو چه به این «کرد، با لحن نیشداری گفت: حرفها! زن سخیفی مثل تو همیشه باید دل نگران مسائل پیش پا افتاده ای مثل لباس و این چیزها باشه! حال منو با »خلق و خوی پست و حقیر خودت به هم می زنی! حالا می دانست که نباید آن لحظه تا آن حد عصبانی می شد و آن چنان برمی آشفت که همان رشتۀ باریک پیوندی که بینشان بود به یک باره از هم بگسلد و هر کدام را جدا و در فاصلۀ بیشتری از هم دور کند. تو هم با این رفتارهای زشتت همیشه باعث تأسف منی! و باعث می شی روزی صد بار به غلط کردن بیفتم از اینکه « »چرا واقعاً خودمو مضحکه مرد کم عقل و پست و فرومایه ای چون تو کردم! تمنا دستش را روی گونۀ چپ خود گذاشت. همان لحظه صدای سیلی داغ و آتشینی در گوشهایش طنین انداز شد. احساس می کرد سوختگیهای به جا مانده از آن سیلی سخت و گداخته شده را تا به امروز با خودش همواره حس کرده است. چشمانش را که برای لحظۀ کوتاهی برهم فشرده بود، باز کرد. هنوز هم همان جا بود. رو به روی تابلوی رستاخیز، و نگاه می کرد در حالی که می شنید… یه لباس عیدی نشونت بدم که مثل « صدای داد و قال فرزان حتی برای یک لحظه هم دست از سرش برنمی داشت. رخت عذا به تنت سنگینی کنه. گمشو از جلوی چشمهام برو، وگرنه مثل این تابلو تورو به دیوار می کوبونم تا برای »همیشه فکر لباس شب عید از سرت بیفته!
۱ ۴ ۲
وقتی به سر تا پای خودش نگاه می کرد، می دید که او به وعدۀ خودش عمل کرده است. این یک رویداد بی سابقه بود که برای اولین بار در زندگی اش یک دست لباس را در طول یک سال به تن خود پوشانده است. دستهایش را مشت کرد و با خود اندیشید: اگه اون دیوونگی نکرده بود و اون روز همۀ لباسهای منو از توی کمدم درنیاورده و تیکه و پاره نکرده بود، حالا مجبور نبودم فقط با همین یه دست لباس ایام سال رو بگذرونم! وای که چقدر مسخره س! اینکه شب لباس کهنه و نخ نمای خودت رو دربیاری و بشوری بعد دور خودت ملافه بپیچی و منتظر بمونی تا لباست خشک بشه! خدای من! یعنی واقعاً این حق من از زندگی با این مردک دیوونۀ احمقه؟ نگاهش داشت روی تابلو با مسیح از آن شب تاریک و عمیق اوج می گرفت. گاهی حس می کرد همۀ وجودش چون پیکره های سربازان رومی اطراف مسیح در خلسه ای از ناباوری و درد به سمت بالا کشیده می شود. سردرد خفیف و مرموزی شقیقه هایش را می فشرد. چشمانش گاهی تار می شد و حس می کرد از پشت پنجرۀ کدر و کثیفی به تماشای دور و برش ایستاده است. با همان نگاه گنگ و مخدوش برگشت و نگاهی به ساعت انداخت. وقتی عقربۀ کوچک به عدد یک می رسید، وقت آن می شد که میز ناهار را برای شوهرش که تازه از خواب برمی خاست، آماده کند. غذایش حاضر بود. وقتی برای اولین بار از فرزان شنید که باید خودش آشپزی کند و خانه را مرتب نگه دارد، نزدیک بود از فرط تعجب و شگفتی با صدای بلند به خنده بیفتد، او کجا و آشپزی کجا! فکر می کرد شوهرش همان یک کم عقل و شعور خودش را هم از دست داده، والا چطور از او می خواست بدون کمک گرفتن از خدمتکاری به کارهای منزل بپردازد! اما روزی که فرزان در مقابل چشمان مبهوت و ناباور او خدمتکارها را یکی یکی از خانه بیرون کرد و او خود را با گرفتاریهای تازه و پر دردسری یکه و تنها دید، فهمید که باید بعد از این به خودش تکیه کند و روی پاهای خودش بایستد. اوایل آشپزی اش افتضاح از آب درمی آمد. مثل هنرهای دیگر خانه داری اش که هیچ خوب نبود. به لطف ضرب و شتمهای فرزان، رفته رفته اوضاع به طور نسبی بر وفق مراد درآمد. آشپزی اش بهتر شد و خانه داری اش به نسبت وضعیت خوبی به خود گرفته بود. فرزان می خواست از او یک کدبانوی حسابی بسازد و به عقیدۀ او مقام و منزلتش را تا این حد ناچیز پایین بیاورد. اون به خواسته و هدف خودش رسید! من حالا خوب می تونم آشپزی کنم! خونه رو تمیز کنم و لباسهاش رو بشورم و اتو بکشم! اما آخه برای چی می ذارم چنین ظلمی رو در حق من کنه؟ چرا اجازه می دم با من مثل یه بردۀ بی مقدار رفتار کنه؟ به من می گه حق نداری با خونواده ت رفت و آمد داشته باشی… آخه من چطور می تونم با این وضعیت غیرعادی و نامناسب خواهان برقراری رابطه با خونواده و یا هر کس دیگه ای باشم؟ البته قبول داشت که این مدت دلش برای همه تنگ شده است. چقدر برای او سخت و شکنجه آور بود وقتی که خبر و اشک پنهانی از خود بروز بدهد! »آه«نامزدی تکین و پسرعمویش فرزین را شنید و نتوانست واکنشی جز من باید تو مراسم اونها شرکت می کردم… به عنوان خواهر بزرگ! آخه چرا پدر و مادر هیچ اقدامی برای حضور من تو جشن نامزدی تکین نکردن؟ چرا عنان و اختیارمو تمام و کمال سپردن دست این مردک روانی! جای شکرش باقی یه که با این همه سندگلی و شقاوت قلبی اجازه می ده لااقل تلفنی با خونواده م در تماس باشم… ولی نه! اوه، خدای من! اگه یه روز… یه روز به من بگه که بعد از این حق نداری حتی از طریق تلفن با کسی رابطه ای برقرار کنی، باید چی کار کنم؟ به طور حتم این وضعیت برام سخت تر و غیرقابل تحمل تر می شه. اون وقت فقط باید به یه چیز فکر کنم. طلاق!
۱ ۴ ۳
آه! چقدر از این کلمه متنفرم! چون منو یاد زهرناکی طعمی چون عسل می اندازه که اول به مذاقم خوش و شیرین اومده بود! نه… نه… این همه رو تحمل نکردم که باز خودمو با این بن بست مواجه ببینم! تمام این مدت خودمو از طلاق فراری دادم، حالا چطور می تونم به همین راحتی اونو تنها دستاویزی برای نجات خودم پیدا کنم؟ اگه لازم باشه، باز هم صبورانه، تمام ناحوشیهای زنجیره ای این زندگی محنت بار رو به جون می خرم که مبادا… مبادا… مهر منحوس طلاق یه بار دیگه پای شناسنامه مو سیاه کنه! عقربۀ کوچک که به عدد یک رسید، نگاه غمگینش را باز هم به تابلوی رستاخیز دوخت و آه کشید. باید می رفت و میز ناهار را می چید. اگر فرزان از خواب برمی خاست و میز ناهار با کمی تأخیر آماده می شد… »اوه، مامان! جدی می گی! آخه چطور این اتفاق افتاد؟« چطورش رو نمی دونم! یعنی هیچ کس نمی دونه! آقای قدسی داره به سکته می افته ولی پدرت… به طرز عجیبی « » ساکت و بی تفاوته. انگار نه انگار که یه همچین مصیبتی دامن مارو گرفته! آقای قدسی معتقده… اوه مامان! انقدر مسئله رو کش ندین! به من بگین آقای «تمنا سیم تلفن را دور انگشت خود پیچید و با بی تابی گفت: »قدسی چه نظری در این باره داره؟ اون باید بدونه که چرا یه همچین وضعی برای کارخونه پیش اومده! صدای مادر از آن سوی خط با ارتعاش خفیف همراه بود. تمنا حس می کرد مادرش هر آن ممکن است که به گریه چه می دونم، تمنا جون! آقای قدسی می گه این بلا رو تاج ماه سر همۀ ما آورده. می گه… می گه دستی دستی «بیفتد. کارخونه رو به این وضع اضطراری دچار کرده. کی می تونه تصورش رو بکنه! آخه چطور ممکنه که پدرت… راستش واقعاً نمی دونم که در این مورد چه قضاوتی باید کرد. پدرت مدتها بود که با خونسردی و لاقیدی مرموزی در حالی که همه چیز رو از همه مسکوت و مخفی نگه می داشت، طوری رفتار می کرد که آدمو به شک و شبهه می انداخت. اما من… حتی تو بدبینانه ترین حالت ممکن هم نمی تونه تصور کنم که اون خودش باعث و بانی این مصیبت تازه از راه رسیده باشه. آقای قدسی می گه کارخونه به قدری بدهکار شده که به این راحتیها نمی شه از زیر سنگینی قروض اون قامت راست کرد. اما پدرت می خنده و می گه ورشکستگی هم یه روی سکۀ تجارته! می گه تا به زمین نیفتیم، پشتمون صاف نمی شه. می گه… آه… چه می دونم! پدرت انقدر این روزها از این دست اراجیف، قلمبه و سلمبه از خودش می بافه که حافظه م برای « به خاطر سپردن تمامشون یاری نمی کنه. من فقط خوب می دونم که بیچاره و بدبخت شدیم… همین! حالا نمی دونم »اگه به قول آقای قدسی چوب حراج به زندگی مون بزنن، چه خاکی باید روی سرمون بریزیم! مادر برای لحظه ای آن سوی خط خاموش ماند و تمنا تنها صدای نفسهای تند و ملتهبش را از این سو شنید. در حالی که به شدت تحت تأثیر تشویش و ناراحتیهای عمیق مادرش قرار گرفته بود، دستش را روی سرش گذاشت و به چه افتضاح هولناکی! من که نمی تونم باور کنم به همین راحتی پدر تمام هستی و نیستی شو با «گوشی چسبید و گفت: هدف تلافی و انتقام قمار کرده باشه! اگه… اگه واقعاً بابا چنین کاری کرده باشه، باید گفت که بدون شک عقل » خودش رو تمام و کمال از دست داده. اوه، مامان! هر کاری می تونین بکنین تا از این ورشکستگی نجات پیدا کنین! می خواست بگوید که من طاقت قرار گرفتن در یک همچین موقعیتی را ندارم که یادش آمد خودش در وضعیت مامان! هیچ فکرش رو کردین« رقت انگیزتری گرفتار است. برای همین حرفهایش را به گونه ای دیگر بر زبان راند: اگه واقعاً این اتفاق بیفته، شما باید چی کار کنین؟ من باید با بابا صحبت کنم! شاید هنوز دیر نشده باشه. شاید هنوز »فرصتی، راهی، چاره ای برای بازگشت به وضع عادی وجود داشته باشه. اوه، خدای من! کی فکرش رو می کرد!
۱ ۴ ۴
منم با نظر تو موافقم! اون ظاهراً عزمش رو برای اقدام تلافی جویانه بر « مادر حالا داشت آن سوی خط گریه می کرد. علیه خونوادۀ قدسی جزم کرده بود. از بعد از به هم خوردن نامزدی تو و پژمان به این ور همیشه سر توی لاک خودش داشت. حالا می فهمم که تو تمام این مدت داشت باخودش نقشه می کشید که چطور هستی دوست دیرینه شو به خاک بمالونه! اما آخه این چه بی مبالاتی احمقانه ای بود! با این انتقام جویی کورکورانه هستی خودش رو هم به باد فنا داد! نمی خوام تورو سرزنش کنم، اما باید بگم که… که… تو هم تو روشن کردن آتیش خشم و کینه پدرت دست « » داشتی… اگه اون روزها که خبر نامزدی پژمان و دخترخاله ت همه جا پیچید اون طور به عزا نمی شستی و… اوه، مامان! خواهش می کنم پای منو این طور وسط این آتیش نکش! هر پدر دلسوز و مسئولی هم جای اون بود و « » گریه زاریهای معصومانۀ دخترش رو می دید، ساکت نمی نشست و همین طور دست روی دست نمی ذاشت! صدای تمنا می لرزید و دستش حالا روی سینۀ تپنده اش مشت شده بود. مادر عقیده داشت به زودی اتفاقات ناگوارتری به وقوع خواهد پیوست که هیچ کدامشان آمادگی رویارویی با آن را نخواهند داشت. اما تمنا هنوز مصرانه بر این باور موهوم خود پافشاری می کرد که اگر بتواند مجالی برای گفت و گوی خصوصی با پدر خود پیدا کند، شاید هنوز راهی برای برگرداندن اوضاع به روال عادی و همیشگی وجود داشته باشد.
۳
چندان حوصلۀ هم صحبتی با فرناز را نداشت. اگر پای حرفهای او نشسته بود، تنها از سر ناچاری و اجبار بود. فرناز داشت از لباس شبی که توی جشن عروسی یکی از دوستانش پوشیده بود با آب و تاب فراوان حرف می زد. غافل از اینکه حواس دوست و زن برادرش چندان به صحبتهای او نیست و هیچ میل و اشتیاقی هم برای شنیدن این دست تعریف و تمجیدها از خود نشان نمی دهد. بعد از اینکه نیم ساعت از درخشش و جذبۀ حضورش در آن جشن با شور و حرارت زیاد سخن گفت و کف کرد و از »حالت خوبه؟«ناافتاد، تازه متوجۀ رنج و خستگی و بی حوصلگی تمنا شد و از او پرسید: تمنا فقط سر تکان داد. احساس می کرد مغز سرش دارد از جایش تکان می خورد. دلش می خواست رک و پوست کنده به او بگوید که با حرفهای بیهوده و نامربوط خود به حد کافی کسلش ساخته و بهتر است که هرچه زودتر او را با تمام تنهاییهایش ترک بگوید و راحتش بگذارد. اما با اینکه به ندرت پیش آمده بود احساس و زبانش با هم یکی نباشد، توانست به زحمت زیاد با اجتناب از بیان حرفهایی که واقعاً دلش می خواست بر زبان بیاورد، از رنجیده خاطر ساختن فرناز خودداری کند. »می خوای خیلی جدی با فرزان صحبت کنیم تا شاید از خر شیطون پیاده بشه و تورو از این قفس آزاد کنه؟« تمنا از اینکه می دید وضعیت زندگی اش تا حدی اسفناک و نگران کننده است که او را به راحتی در معرض ترحم و نه… خودم بالاخره راه حلی پیدا می کنم! برادر دیوونه و «رقت قلبی دیگران قرار می دهد، دلش شکست و گفت: »احمق تو به این راحتیها با حرف جدی کسی از خر شیطون پیاده بشو نیست! از چی انقدر پریشون و « فرناز متعجب از لحن محزون و کدورت آمیز تمنا، همراه با لبخند رنگ پریده ای گفت: دلمرده ای؟ البته من قبول دارم که برادر احمق و دیوونۀ من طاقتت رو طاق کرده، ولی از اینکه می بینم تو خنثی و بی تفاوت نشستی و کاری نمی کنی در تعجبم! با روحیۀ ناسازگار و حساسی که من از تو سراغ داشتم، ادامۀ چنین
۱ ۴ ۵
روندی یه امر بعید به نظر می رسه، اما تو… در هر حال فرمانبر بی چون و چرایی شدی که… اوه، تمنا! من به عنوان یه دوست نگران این زندگی مخدوش و به بن بست رسیده هستم. آخه تو چطور می تونی ساکت بمونی و مطیعانه و رام در برابر سختگیریهای بی مورد اون کوتاه بیای؟ اصلاً تا حالا از اون پرسیدی که حرف حسابش چیه؟ اون که و حرفهایش را با دیدن پوزخند تمسخرآمیز دوستش ناتمام »اوایل عاشقت بود و دوستت داشت، پس چی شد که… گذاشت. اون خیال می کرد که عاشق منه! در «تمنا که به نظر می رسید به زحمت جلوی خندۀ بی اختیارش را گرفته، گفت: واقع اون داشت به خودش تلقین می کرد که دوستم داره، ولی نداشت! نه اینکه هنوز دلش پیش سرونازه… مطمئنم که حتی عاشق اون هم نبود. احساسش به سروناز معنایی جز شفقت و دلسوزی نداشت. نمی تونه دوستم داشته باشه »چون منم هیچ علاقه ای به اون ندارم! چشمانش با درخشش عجیبی به چشمان مات و مبهوت فرناز خیره مانده بود. از اینکه قلبش را توی چهره اش نشان بله من هیچ وقت به اون علاقه ای نداشتم. یه روز این مسئله رو به اون متذکر شدم و «می داد، هیچ ابایی نداشت. گفتم که… که قلبم هنوز پیش کسری س! اون هم طاقت نیاورد… یعنی به غرورش بر خورد… فکر می کنم با این اعتراف کمر احساساتش رو شکستم. می دونم که می خوای سرزنشم کنی که نباید با این تهور زندگی خودمو به لجن می کشیدم، اما تو که منو خوب می شناسی و می دونی که نمی تونم به کسی دروغ بگم. نمی تونم هیچ نیمۀ پنهانی تو زندگی م داشته باشم. بالاخره اون باید به احساس قلبی من پی می برد. مهم نبود به چه قیمتی! راستش من همیشه از »تظاهر و ریا بدم می اومد! حالا باید چوب این خصوصیت ذاتی مو بخورم… اما این همۀ ناراحتی من نیست! پا روی پا انداخت و دستهایش را درهم حلقه کرد و انگشتان باریک و کشیده اش را درهم فشرد. فرناز سراپا گوش پدرم در آستانۀ «نشسته بود و با همۀ حواسش به لبهای او خیره مانده بود. تمنا دنبالۀ حرفهایش را این طور گرفت: ورشکستگی قرار گرفته! در واقع، باید بگم که حالا یه ورشکسته س! دیروز برادرم تلفنی اینو بهم گفت. راستش من تا حالا نتونستم با صراحت تمام پیش کسی اعتراف کنم که پدر به خاطر من… بله… این یه حقیقته! پدرم به خاطر من و با فکر تسویه حساب شخصی با شریک دوست دیرینه ش هم خودش رو و هم اونو و کارخونه رو تو یه تنگنای بغرنج مالی قرار داد. نه اینکه فکر کنی حالا دچار عذاب وجدان شدم… البته تو باید تمام ماجرا رو بدونی. یادت که »هست بعد از به هم خوردن نامزدی من و پژمان چه حال و روزی پیدا کرده بودم! فرناز با تکان سر به نشانۀ تصدیق او را ترغیب به ادامۀ درددل کرد. من از پدرم خواسته بودم که کاری بکنه و انتقام دل شکستگی منو از پژمان و خونواده ش بگیره. شاید تو اینو ندونی« که من به خاطر وسوسه های پژمان بود که… که از کسری جدا شدم! در حالی که عاشقش بودم… نه، نترس! من گریه »نمی کنم، فرناز! گریه نمی کنم! در حالی که داشت گریه می کرد و با پشت دستش اشکهای شور و داغش را از دیده می زدود، لبخند تلخی بر لب شاید اگه وعده ها و« نشاند و آسمان ابری و بارانی نگاهش را به طلوع نگران چشمان فرناز آویخت و با بغض گفت: وسوسه های پژمان نبود، من زندگی مو با کسری به هم نمی زدم! اما اون با به هم زدن نامزدی مون ظلم بزرگ و ناروایی در حق من مرتکب شد. من چطور می تونستم تحمل کنم، در حالی که… در حالی که شخصیت و غرورمو پای احساسات پوچ اون باخته بودم! بله، من از پدرم خواسته بودم که اون و خونواده شو به سزای اعمالش برسونه. اما نمی
۱ ۴ ۶
خواستم پدر خودش رو و موقعیت خونواده رو هم تو این راه به خطر بندازه. من باید کاری برای پدرم بکنم. دیروز تیام می گفت ممکنه پدر به زندان بیفته، و من اینو نمی خوام، برای همین گیج و سردرگم موندم که چه کنم. اگه فرزان پا پیش می ذاشت و داوطلبانه ناجی خونواده م از ورطۀ ورشکستگی می شد، برای همیشه ممنون و مدیون « اون بودم و تا آخر عمرم برده و کنیزش می موندم. باور کن! تو که می دونی من اهل بلوف و حیله نیستم. فکر نکن که این اتفاق بیفته زیر حرفهام می زنم. نه! در حال حاضر هیچ دغدغه ای جز نجات پدرم از این مصیبت خودخواسته »ندارم. حاضرم به خاطر رو به راه شدن اوضاع و احوال پدرم هر کاری بکنم! به نظر تو، فرزان این « پا از روی پا برداشت و خودش را روی مبل جا به جا کرد و با لحنی تردیدآمیز از فرناز پرسید: »کاررو می کنه؟ اگه از اون بخوام… خواهش کنم… چی می گی، هان؟ نمی دونم… چی بگم؟ اگه نیمه پنهان زندگی تو برملا نمی کردی، شاید «فرناز گیج و منگ پلکی زد و سر تکان داد: می تونستم با اطمینان خاطر بگم که اون این کاررو می کنه، ولی حالا احساس می کنم تو برای همیشه خودت رو از چشم اون انداختی! فکرش رو بکن! خودت رو بذار جای اون! فکر نمی کنم هیچ شوهری حاضر بشه به خاطر زنی که قلبش گرو مرد دیگه ای یه کاری بکنه. مگه اینکه عاشق و شیفته و مجنون زارش باشه، که این فرضیه هم طبق اذعان خودت در مورد فرزان صدق نمی کنه! حالا چطور می تونی توقع داشته باشی که اون داوطلبانه بخواد برای تو و »خونواده ت کاری بکنه؟ تمنا حالتی از یأس و ناامیدی به چهرۀ خود بخشید و مثل یخ وارفته ای روی مبل لیز خورد. خود را که داشت جمع و »اگه غرورمو بذارم زیر پام، باز هم فکر می کنی کاری نکنه؟« جور می کرد، با لحن زاری گفت: نگاه متأسف و ناامید کنندۀ فرناز تنها پاسخ تکان دهنده ای بود که قلبش را انگار زیر فشار لایه های نامرئی غم و اندوه له می کرد.
۴
دستش را زیر چانه گذاشته و نگاهش کرد. به این امید که بتواند توجه و حواس او را به خودش معطوف سازد. چندین بار سعی کرد با سرفه ای کوتاه، نفسی بلند یا آهی عمیق به حضور خود رنگ رسمی ببخشد، اما ظاهراً تلاشش ره به جایی نبرده بود و همچنان گنگ و نامحسوس در جوار او با عذاب دل سوزاننده ای در حال دست و پنجه نرم کردن بود. فرزان داشت آلبوم کودکیهایش را ورق می زد. به هر عکسی که می رسید، لحظاتی به آن خیره می ماند. بعد با لبخندی خفیف، گاهی هم با نفسی شبیه به آه، از خود واکنش گذرایی نشان می داد و چشمانش را روی عکسهای دیگر تنگ می کرد. تمنا که دیگر حوصله اش از بی توجهی فرزان سر رفته بود، تصمیم گرفت با مقدمه ای کوتاه برود سر اصل مطلب. اما حتی برای پرداختن به مقدمه هم لازم بود که حضور خودش را به او اعلام کند. گلویش را صاف کرد و همان طور که فرزان! گفته بودی برات قهوه بیارم. نیم ساعتی هست که قهوه روی میز «دستش را زیر چانۀ خود می سراند، گفت: »مونده و یخ کرده. اصلاً انگار اینجا نیستی! و فکر کرد: لحنم چندان مشفق و صمیمی نبود! امیدوارم اون متوجه این موضوع نشده باشه! می خواستی عوضش کنی! تو «اما فرزان بی آنکه نگاهی به او بیندازد، آلبوم را ورق زد و با لحن بی حوصله ای گفت: » که می دونی من از قهوۀ سرد متنفرم!
۱ ۴ ۷
با آنکه دلش می خواست حرف تند و گزنده ای نثارش کند، اما به هر ترتیب که بود لب روی لب فشرد و خشم و عتابش را زیر سایش شدید دندانهایش له کرد. فرزان به عکسهایی که در نوجوانی اش در لندن گرفته بود، می نگریست. گهگاهی سگرمه هایش درهم می رفت و زمانی لبخند محوی گوشۀ لبانش را پر می کرد. تمنا بعد از مکث و تعللی کوتاه از جا بلند شد و رفت که قهوه را عوض کند. با این خیال واهی که بلکه بتواند شرایط را برای یک گفت و گوی صمیمی و راحت به نفع خودش برگرداند. وقتی برگشت، فرزان از پشت میز بلند شده بود و داشت به طرف اتاق کارش می رفت. قبل از اینکه در را پشت سر قهوه رو خودت بخور… تا وقت شام هم مزاحم من نشو… می خوام به «خود ببندد، با صدای بلند خطاب به تمنا گفت: »چند جا تلفن کنم! متعاقب صدای بسته شدن در، تمنا با دستانی مرتعش سینی را روی میز گذاشت و خودش را روی صندلی پرت کرد. ناخن شستش را به زیر دندان گرفت و با خودش فکر کرد: هیچ وقت نمی تونم روی کمکهای اون حساب باز کنم! بیخودی دلمو خوش کرده بودم! ساعتی بعد، بعد از کلنجار رفتن با افکار درهم و مغشوش خود، به این نتیجه رسید: همون بهتر که شرایط برای مطرح کردن اون موضوع جور نشد، والا با جواب منفی قاطع و صریح اون به طور حتم بقایای به جا مونده از غرورم هم به تلی از خاک تبدیل می شد! * * * نه، فرناز! من که به تو گفته بودم هیچ فایده ای نداره. اون حتی نخواست که پای حرفهام بشینه، در حالی که تو قبلاً « » اونو در جریان همه چیز قرار داده بودی! »انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی برای خونوادۀ همسرش افتاده!«گوشی را از این دست به آن دست کرد. »چی می گی؟ حتی اگه به پاهاش هم می افتادم، کمترین اهمیتی برای این مسئله قائل نمی شد.« داری حرف خنده داری می زنی؟ من که بهت گفته بودم حاضرم هر کاری بکنم، نگفته بودم؟ ولی اون اصلاً به من « »مجالی برای ابراز وجود نمی ده! همۀ تلاشش رو می کنه تا فاصله ش از من بیشتر بشه! چی؟ تو خیال می کنی من از این بابت متأسفم! اگه فرزان برادرت نبود، بهت می گفتم که اون کجای زندگی من قرار « » داره! بیخود از اون جانبداری نکن. برادرت لایق من نبود! »نه، من عصبانی نیستم! حالم خیلی هم رو به راهه چون… چون فکر جالبی به ذهنم رسیده…« »بعداً می فهمی! فقط بهت بگم که به زودی ورق برمی گرده و همه چیز بر وفق مراد من می شه!« » چطوری ش بمونه… می ترسم نقشه مو به هم بزنی. بعد که خودت فهمیدی به شهامت و درایت من آفرین می گی! « اوه، تورو به خدا دست بردار، فرناز! خودکشی کدومه! من هنوز به هیچ کدوم از آرزوهام نرسیدم… انقدر خرفت و « احمق نباش! من که گفتم به زودی اوضاع بر وفق مراد من می شه، نگفتم؟ پس بهتره دندون روی **** بذاری و » منتظر بمونی تا من به هدفم برسم! »نه… بعد می فهمی! خداحافظ!«
۵
۱ ۴ ۸
روز بعد، تمنا قبل از بیدار شدن فرزان از خواب از خانه بیرون زد. به ندرت پیش آمده بود که به تنهایی خانه را ترک بگوید. یک روز سردِ دی ماه بود. همچنان که خودش را توی پالتوی کهنه اش می فشرد، با خودش فکر کرد: شک نباید کرد که این بهترین تصمیمی یه که گرفتم! سه ساعت بعد، وقتی که به خانه برگشت هم همین عقیده را داشت: جز این چه راه حل دیگه ای می شد پیدا کرد؟ این تنها کار ممکنی بود که می تونستم انجام بدم! هنوز فرزان از خواب بیدار نشده بود که او خانه را مرتب کرد و ترتیبی هم برای غذای ظهر داد. در تمام مدت، با افکار از هم گسیخته و دل آزاری در گیر و دار بود. وقتی اون بفهمه، چه واکنشی از خودش نشون می ده؟ اوه، خدای من! چه اهمیتی داره! دیگه چه کار می خواد بکنه؟ از بد که بدتر نمی شه! خودش این طور خواسته بود! خودش مجبورم کرد، والا اگه به من یه کم… فقط یه کم روی خوش نشون می داد، هیچ وقت به این ترفند متوسل نمی شدم! تمام روز با خودش کلنجار رفت و از وجدان ناراحتش دلجویی کرد. دیگه هیچ کاری نمی شه کرد! فقط باید منتظر اتفاقات بعدی باشم! فقط خدا می دونه که چی پیش می آد! دو روز بعد، فرزان با چهره ای گر گرفته از خشم و عصبانیت پاکتی را که در دست داشت، با مشت روی میز »این چیه؟!«آشپزخانه کوبید و خطاب به او که داشت مرغ را توی فر می گذاشت، با لحن خشم آلودی داد زد: حتی اگر برنمی گشت و نگاه هم نمی کرد، می دانست که برگ اظهارنامۀ درخواست پرداخت مهریه می باشد. قبل از تو از خودت خجالت نمی «اینکه بتواند چیزی بگوید، صدای رعدآسای او گویی که زمین زیر پایش را به رعشه افکند. »کشی؟ این دیگه چه بازی مسخره ای یه که درآوردی؟ چطور جرئت کردی مهرت رو اجرا بذاری؟ من مجبور بودم… مجبور بودم « با نفس تنگی شدیدی که همان لحظه دچارش شده بود، به زحمت توانست بگوید: »که… چه اجباری در کار بود؟ چه احتیاجی به اون داشتی؟ خفه شو! «و باقیِ حرفهایش با غرش فریاد او ته گلویش ماسید: »هیچی نگو! من خودم خوب می دونم که چه غلطی می خوای بکنی! »به زودی حقت رو می ذارم کف دستت!« تمنا همراه با نگاهی غضبناک و نفرت آور به خودش جرئتی داد و گفت: همان لحظه سیلی آبداری نیمی از سرش را به گز گز انداخت و زمین زیر پایش را سست کرد. در حال سقوط بر زمین بود که با صلابت و پایداری دور از تصوری به میز آشپزخانه چسبید. دندانهایش را با حرص برهم فشرد و با نگاه خصمانه اش انگار که می خواست او را از هم بدرد. فرزان که به شدت از دیدن برگۀ اظهار نامۀ پرداخت مهریه تو «شوکه شده بود و هنوز نمی توانست خود را با این حقیقت تکان دهنده رو در رو ببیند، با همان خشم گفت: » گستاخی رو به حد کمال رسوندی! دیگه نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم! به جهنم! برای من هیچ «تمنا صدای خروسک زدۀ خودش را شنید که بیشتر شبیه زجۀ یک حیوان تیرخورده بود: »اهمیتی نداره… حقت همین بود! فرزان خواست جواب این تهور غیرقابل تحمل او را با ضرب و شتمی دیگر بدهد که تمنا پیش دستی کرد و به سویش حمله ور شد. آن لحظه خودش هم می دانست که در این تهاجم وحشیانه هیچ فرقی با یک سگ هار ندارد. فرزان به زحمت توانست خود را از گزند چنگالهای تیز او در امان نگه دارد. دستهای تمنا را که از آن خودش کرد، موهایش را از پشت کشید و صورتش را به طرف خود چرخاند و با لحنی که از آن بوی تند و نامطبوع کینه و انزجار
۱ ۴ ۹
جهنم فقط جای زن احمق و پستی مثل توئه! وقتی از خونه م مثل «به مشام می رسید، از زیر کلید دندانهایش گفت: »سگ انداختمت بیرون، اینو می فهمی! تمنا از بس برای نجات خود از آن وضعیت به تقلا افتاده بود، نفسش داشت بند می آمد. از طرفی، احساس می کرد فرزان همراه با موهایش می خواهد که پوست سرش را هم بکند. برای همین کنترل اعصاب خود را از دست داد و آب دهانش را در نهایت خشم و نفرت روی صورتش تف کرد. آن لحظه هیچ به عاقبت کارش نیندیشیده بود. فرزان چنان او را زیر مشت و لگدهای بی امانش درهم کوفت که نفسهایش به شکل زوزه درآمد و ناگهان از هوش رفت. * * * تمنا با سرشکستگی از خانۀ شوهر رانده و به منزل پر آشوب پدرش فرستاده شد. ده روز بعد، تمام مهریه اش با نامه ای به خط فرزان با این مضمون به دستش رسید: همان بهتر که این بازی بهانه ای شد تا از هم جدا شویم. راستش دیگر نمی توانستم وجود تو را در کنار خودم تحمل کنم. ازدواج با تو بزرگ ترین اشتباه زندگی من بود و تاوانش را در بدترین شکل ممکن پس داده ام. از تو به قدر تمام روزها و سالهای عمرم خسته و متنفرم. وقتی من به اتفاق خانواده ام برای همیشه از ایران رفتیم، تو می توانی روی اعمال و رفتار خودت دقیق شوی و به قدر کافی وقت برای اندیشیدن خواهی داشت… روزی که پی بردی حماقت و خطا و دیوانگی همه از جانب تو بود، می توانی از دادگاه تقاضای طلاق کنی. مهرت را هم که جلو جلو پیشکش کرده ام. پس دیگر چیزی میان ما باقی نمی ماند. در این بلبشوی به وجود آمده، همان بهتر که ایران را ترک کنیم. تو بمان با قلب سیاه و پلید خود… روزی فرا خواهد رسید که نمی دانی از دست این قلب ستمکار بد طینت باید به کجا پناه ببری! دلم به حالت می سوزد! هرجا که خیال می کنی برنده بوده ای، من به تو خواهم خندید… تو به خودت باختی… کسی که از خودش شکست خورد، هرگز قادر نیست شکوه و جلال یک برندۀ واقعی را به خود بگیرد. آن قدر خستگی عشق پر زوال و واهی تو روی جسم و جانم سنگینی می کند که خیال می کنم شاید باید همۀ عمرم را به استراحت بپردازم تا بلکه گرد و غبار این خستگی مفرط و فرتوتگی مزمن را از روح و روانم بتکانم! تو بمان با آن دل سنگی و دغل باز… من می روم فارغ و سبکبال و رها از دام عشق دروغین تو! خدا کند که دیگر هرگز رودرروی هم قرار نگیریم! آنکه دیگر هرگز نمی خواهد نگاهش در آسمان آبی چشمان پر نیرنگ تو به پرواز درآید. فرزان. تمنا نامه را توی مشت خود فشرد و برای لحظه ای چشمانش را روی هم گذاشت. تکین که از قبل همه چیز را از زبان این روزها خیلی از «فرناز شنیده بود، دستهایش را به دور شانۀ خواهرش حلقه کرد و با لحن مشفق و دلسوزی گفت: » خونواده های اعیانی و اشرافی کشور رو ترک می کنن! می گن چیزی تا فروپاشی سلطنت پهلوی باقی نمونده! تمنا چشمانش را به روی کیف پر از بسته های تا نخوردۀ پول پیش رویش باز کرد و با قلبی که انگار دیگر هیچ » موجودیتی درون سینۀ تبدارش نداشت، با صدای مرتعش و بی روحی گفت: می خوام بدونم بدهی پدر چقدره؟
۱ ۵ ۰
برگشت و از روی شانه نگاه اندوه باری به دیدۀ غمگین خواهرش دوخت. از لحنش بوی تحسر شدیدی برمی نباید بذاریم پدر به زندان بیفته. حالا که… حالا که همه چیز به اینجا ختم شد، نمی ذارم تلاشهام بی ثمر واقع «خاست. »بشه! همان لحظه قطره اشک سمجی را که می خواست از گوشۀ چشمانش آویزان شود، به زحمت زیاد پس زد و رو به چهرۀ نگران و مبهوت خواهرش لبخند تلخی پاشید. پایان