رمان آئینه های شکسته – قسمت ششم
رمانی ها-فصل سی و یکم بخش اول آماده شده بودیم برگردیم اهواز.باید همان روز میرفتیم اما قبل از آن باید میرفتم از برادرم و زن برادرم خداحافظی کنم.هر چقدر مادر اصرار کرد چند روز بمانیم قبول نکردم.کارهایم در اهواز زیاد بود و نباید عقب می ماندم.وسایلمان را جمع کردیم و راهی خانه ی برادرم شدیم.پشت در که رسیدیم رنگ زدیم که مثل همیشه صدای یلدا از آیفون آمد: _ سلام کیوان جان.بفرما داخل. چمدان سمیرا را از دستش گرفتم و همراه او داخل شدم که یلدا به استقبالمان آمد: _ سلام سلام خوش اومدین. _ سلام زن داداش. _ خوبی کیوان جان؟ _ ممنون.خوبم. یلدا سری تکان داد و به سمیرا نزدیک شد.گونه ی او را بوسید و پرسید: _ تو خوبی عزیزم؟ _ ممنون.
۳ ۴ ۰
_ بیاین داخل که منتظرتون بودم. زن برادرم این را گفت و ما را به داخل برد که این بار شایان و همسرش سپیده و خانم و آقای نوران به استقبالمان آمدند.با همه سلام و احوالپرسی کردیم.بعد من سراغ عسل و احسان را گرفتم و یلدا گفت: _ با هم رفتن نون بگیرن. و پرسید: _ شما که صبونه نخوردین. در جواب او گفتم: _ یه چیزایی خوردیم. شایان دستی به پشتم زد و گفت: _ پس بریم سر سفره که با هم … شایان هنوز حرفش را تمام نکرده بود که صدای در بلند شد و پشت بندش صدای دویدن پاهایی که می دانستم عسل است که همین که وارد شد و مرا دید خوشحال از دیدن من پرید توی بغلم: _ سلام عموجون. بلندش کردم و گفتم: _ سلام خوشگل عمو. گونه اش را که بوسیدم شایان از او پرسید: _ پس بابایی کوش؟ _ داره میاد.من بدو بدو اومدم. یلدا حرفهای دخترش را که شنید با اخمی که مشخص بود ساختگی است گفت: _ بازم دویدی؟ _ عسل!عسل!کجا رفتی وروجک؟مگه صد بار بهت نگفتم ندو بچه؟نمیگی می خوری زمین…
۳ ۴ ۱
دختر کوچولو با شنیدن صدای پدرش سرش را توی بغلم قایم کرد: _ وای بابایی اومد. و با این کارش همه را به خنده انداخت و مادر یلدا قربان صدقه اش رفت. احسان که داخل شد با دیدن من و دخترش لبخندی روی لبهایش نشست و وقتی دید عسل خودش را مثلا قایم کرده اشاره ای به من کرد که هیچ حرفی نزنم نانها را بی سر و صدا به دست یلدا داد و بعد تقریبا با صدای بلندی گفت: _ پس کو این دختره ی شیطون؟ چشمکی به برادرم زدم و از او پرسیدم: _ می خوای دعواش کنی؟ _ آره می خوام حسابی دعواش کنم که دیگه اینقدر تند ندوه. همه بی صدا می خندیدند و به ما نگاه می کردند.احسان باز صدایش را بلند کرد: _ پس کو این دختره. عسل خودش را بیشتر به من چسباند.برادرم آرام جلو آمد و از پشت دخترش را گرفت و ناگهان گفت: _ آهان پیداش کردم وروجکو. عسل خندید و احسان او را از من جدا کرد: _ گرفتمت. عسل توی هوا دست و پا زد و صدای خنده اش به هوا رفت. مادر یلدا با لبخندی خطاب به احسان گفت: _ نیفته بچه م. _ ولم کن بابایی دیگه بدو بدو نمی کنم. احسان بغلش کرد و گفت:
۳ ۴ ۲
_ نه نمیشه باید قول بدی. _ قول میدم. _ نشنیدم چی گفتی؟ عسل با صدای بلندتری گفت: _ قول میدم. احسان رو به ما با لبخند گفت: _ بلندتر بگو. دختر کوچولو داد کشید: _ قول میدم. _ آهان حالا شد.حالا زود باش بابایی رو ببوس که گشنشه می خواد بره صبونه بخوره. عسل صورت احسان را بوسید.برادرم گونه ی چپش را نشان داد و گفت: _ این طرفو هم. دخترش باز او را بوسید و یلدا آمد و گفت: _ خب دیگه نمایش کافیه.بفرمایین صبونه. و عسل را از احسان جدا کرد که این بار آقای نوران او را بغل کرد و صورتش را بوسید: _ ببینم کی می خواد پیش بابابزرگ بشینه صبونه بخوره؟ دخترکوچولو با خنده گفت: _ من. یلدا هم گفت: _ وای باباجون اذیتتون می کنه.
۳ ۴ ۳
و من گفتم: _ یلدا درست می گه عمو جون.اذیتتون می کنه.بدینش به من این وروجکو. عسل را از او گرفتم و با هم رفتیم صبحانه بخوریم.در تمام این مدت که همه با عسل سر گرم بودیم متوجه نگاههای حسرت بار سمیرا بودم و می دیدم چطور دارد به احسان و دخترش نگاه می کند.شاید حسرت داشتن یک خانواده ی گرم و صمیمی را می خورد چیزی که تا به حال او تجربه اش نکرده بود. صبحانه را دور هم خوردیم که این وسط من و شایان سر به سر هم گذاشتیم و گاهی هم سر به سر عسل که مثل همیشه آمده بود توی بغل من نشسته بود تا برایش لقمه بگیرم و یلدا اصرار داشت او را از من جدا کند چون می ترسید اینطوری لوس بشود. بعد از صبحانه هر طور بود از همه خداحافظی کردیم و عسل را که از من دل نمی کند شایان بغل کرد تا آرام شود و ما سفرمان را به سمت شهری که قرار بود زندگیمان را در آن شروع کنیم.آغاز کردیم که پنج ساعت بعد رسیدیم. و یکراست به آپارتمانمان رفتیم و همین که رسیدیم من خودم را روی کاناپه توی سالن انداختم و سمیرا مشغول باز کردن دکمه های مانتویش شد. _ اتاقمون اونجاست. با سر به سمتی اشاره کردم که اتاق خواب بود و او بدون حرف رفت تا لباسهایش را عوض کند.من هم رفتم توی فکر که بالاخره باید چکار کنم.سمیرا همسرم بود.نباید از او دوری می کردم.اما دست خودم هم نبود همین که فکر رابطه ی نزدیک هم به ذهنم میرسید یاد پگاه می افتادم و به هم میریختم.ولی بالاخره که چه؟!من باید این رابطه را شروع می کردم.سمیرا که از اتاق بیرون آمد پرسید: _ واسه ناهار… همانطور که توی فکر بودم گفتم: _ هر چی دوست داری درست کن. باز بدون اینکه چیزی بگوید رفت توی آشپزخانه.من هم همانجا روی کاناپه دراز کشیدم و دستهایم را زیر سرم گذاشتم.باید خودم را آماده می کردم.امشب باید کار را تمام می کردم.نباید دست دست می کردم.دیر یا زود بالاخره این اتفاق می افتاد چه می خواستم و چه نمی خواستم.با چنین افکاری بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به سمیرا کمک کنم.
۳ ۴ ۴
ناهار که آماده شد سر میز مقابل هم نشستیم و بدون اینکه بین هیچ کداممان حرفی رد و بدل شود مشغول شدیم.بعد از ناهار هم سمیرا ظرفها را شست.من هم به اتاق خواب رفتم .روی تخت دراز کشیدم و مشغول کتاب خواندن شدم.دو ساعتی گذشت و هنوز داشتم کتاب می خواندم که سمیرا وارد شد.کتاب را بستم و عینکم را از روی چشمم برداشتم و نگاهش کردم: _ چیزی شده؟ مردد گفت: _ خب…خب…نمی دونم چیکار کنم. جایی کنار خودم را نشانش دادم و گفتم: _ بیا بشین. جلو آمد و کنارم روی تخت نشست.پرسیدم: _ حوصله ت سر رفته؟ سرش را تکان کوچکی داد.از پشت آرام بغلش کردم و سرم را در موهایش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم: _ من هم حوصله م سر رفته. _ می گم…بریم…تلویزیون ببینیم؟ دکمه های پیراهنم را باز کردم و گفتم: _ ولی من فکر بهتری دارم. پیراهنم را که در آوردم او را روی تخت خواباندم و مشغول باز کردن دکمه های بلوزش شدم.متوجه رنگ پریده اش شده بودم اما بالاخره که چه؟تا کی می توانستیم از هم دوری کنیم؟دستم را به پوست سفید و لطیفش کشیدم و زیر گردنش را بوسیدم . با هر بوسه داغ و داغتر شدم و با هر حرکتی نفسم تند و تندتر شد و بالاخره با چشمهای خمار نفس زنان و عرق کرده از او جدا شدم.سرم را روی بالش گذاشتم و چشمهایم را بستم.تمام شد.بالاخره تمام شد. بخش دوم: _ سلام.
۳ ۴ ۵
با صدای پویا که قدم به اتاقم گذاشته بود برگشتم .سرم را تکان دادم و مبل کنار پنجره را نشانش دادم: _ بشین لطفا. سعی می کردم لحنم تا حدودی مودبانه باشد.در حالیکه می نشست پرسید: _ خب چی شده که ازم خواستی به دیدنت بیام؟ مقابلش نشستم و گفتم: _ می خوام از ایران برم. از حرفم تعجب کرد: _ تو که حاضر نبودی… حرفش را سریع قطع کردم: _ حالا نظرم عوض شده. _ خب کجا می خوای بری؟ _ فرانسه و می خوام تو کمکم کنی. لبخند زد و گفت: _ من برای هر کمکی حاضرم. _ ولی یه مشکل وجود داره و اون هم اینه که خانواده م مانع رفتنم هستن یعنی اگه بفهمن به شدت مخالفت می کنن. _ خب این مشکل راه حلش پیش منه. می دانستم چه می خواهد بگوید من هم همین را می خواستم اما عمدا خودم را به ندانستن زدم: _ راهش چیه؟ به چشمهایم نگاه کرد و گفت: _ با من ازدواج کن.
۳ ۴ ۶
منتظر همین پیشنهادش بودم اما پوزخندی زدم که گفت: _ اگه ازدواج کنی و شوهر داشته باشی دیگه خانواده ت نمی تونن دخالتی تو کارت بکنن. با تمسخر گفتم: _ ولی مطمئن باش به هیچ وجه به من اجازه نمیدن با یه مرد متاهل ازدواج کنم. _ تو فقط قبول کن.بقیه شو بسپار به من. خوب شد.خودش بود.من هم همین را می خواستم.اما با اخم گفتم: _ مثلا می خوای چیکار کنی؟ _ گفتم تو پیشنهاد ازدواج منو قبول کن بقیه ش با من. _ برو بابا من اگه… _ میل خودته.ولی اگه می خوای بری در حال حاضر جز این راه دیگه ای نداری. با همان اخم ساختگی گفتم: _ قرار نبود فرصت طلبی کنی. _ من فرصت طلب نیستم فقط می خوام کمکت کنم. خودم را عصبانی نشان دادم و گفتم: _ اینجوری؟ مصمم جواب داد: _ آره. _ نه داداش دستت درد نکنه لازم نیست.خودم یه فکر دیگه ای می کنم. اخم کرد و گفت: _ بهار چرا نمی خوای به من اعتماد کنی؟
۳ ۴ ۷
نفسم را بیرون دادم و گفتم: _ آخه به چی تو اعتماد کنم؟ _ من حاضرم عقدت کنم و وقتی رسیدیم فرانسه اونجا از هم جدا بشیم.خوبه؟ _ آهان. با نگاهی که شیفتگی را در آن می خواندم گفت: _ من دوستت دارم بهارمست. باز گفت دوستت دارم.خودم هم همین را می خواستم.که مطمئن شوم هنوز عاشقم است و هر کاری بخواهم می کند.بله همین دوست داشتن او می توانست به من کمک کند.به عقدش در می آمدم و به کیوان نشان می دادم که من هم بلدم مثل او باشم.مطمئن بودم خانواده ام به محض اطلاع از تصمیمم از کیوان کمک می گرفتند.اینطوری اگر سراغم می آمد می توانستم تا می توانستم عذابش بدهم و تحقیرش کنم.آن وقت دیگر قبل از رفتن به خارج از کشور انتقامم را از او می گرفتم.فکرهایم را که کردم گفتم: _ باشه قبول. از حرف من چشمهایش برق زد. گفتم: _ ولی من مطمئنم خانواده هامون جلومونو میگیرن. _ نترس همه ی کارا رو بسپار به من. _ فقط یادت باشه به محض اینکه رسیدیم اون ور من ازت جدا میشم. _ هر چند تا اون موقع امیدوارم پشیمون بشی.ولی باشه هر طور که تو بخوای. به هم نگاه کردیم و چند دقیقه بعد پویا از اتاق من بیرون رفت.من هم توی اتاقم مشغول قدم زدن شدم و به کیوان فکر کردم.ولی دیگر مهم نبود چون قرار بود برای همیشه از ایران بروم و البته قبلش انتقام دل شکسته ام را از کیوان بگیرم. بخش سوم
۳ ۴ ۸
داشتم ظرفهای صبحانه را میشستم که صدای زنگ در را شنیدم.متعجب از اینکه چه کسی می تواند باشد دست از کارم کشیدم.کیوان رفته بود سرکارش و تا شب هم برنمی گشت.خاله اش هم که هنوز برنگشته بود اهواز.پس چه کسی می توانست باشد؟!دستکشهایم را در آوردم و به سمت در رفتم و از چشمی نگاهی انداختم.زن جوانی بود که تا به حال او را ندیده بودم.با تردید در را باز کردم که سریع گفت: _ سلام.من همسایه تونم.همین واحد کناری زندگی می کنم.راستش امروز نرسیدم نون بخرم خواستم ببینم شما چند تا نون ندارین بهم بدین؟ مدت کوتاهی هاج و واج نگاهش کردم.هنوز هیچ نشده یک نفر آمده بود جلوی خانه ی ما برای نان؟! خیلی آرام گفتم: _ خ…خب…خب…چرا…داریم.صبر کنین. سریع رفتم و برایش نان آوردم و وقتی به دستش دادم لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: _ مرسی عزیزم.ببخشید که مزاحمت شدم. بعد با دقت نگاهم کرد و پرسید: _ تازه اومدین اینجا درسته؟ _ بله. _ به ساختمون ما خوش اومدین.من فریبا هستم.تازه دو هفته ست با شوهرم اومدیم اینجا. دستش را به طرفم دراز کرد.نگاهش کردم و با تردید دستم را جلو بردم که آن را گرفت و فشار داد: _ شما خودتو معرفی نمی کنی عزیزم؟ _ م…من…من…سمیرا هستم. _ اکی سمیرا جون خوشبختم. از این همه راحتی و صمیمیتش خوشم آمد.سرم را با لبخند تکان دادم.تکه ای از نانی که در دستش بود کند و در دهان گذاشت و پرسید: _ راستی با کی زندگی می کنی؟
۳ ۴ ۹
_ با…شوهرم. _ اون پسر خوشگل بداخلاقه که حتی زورش میاد جواب سلام آدمو بده شوهرته؟ سریع گفتم: _ ولی کیوان خیلی هم مهربونه. _ پس اسمش کیوانه؟ با خوشحالی سرم را تکان دادم که گفت: _ خب عزیزم با اجازه ت من برم.به خاطر نون ممنون.جبران می کنم. گفتم: _ بفرمایین داخل. گفت: _ ممنون عزیزم.بعدا مزاحمت میشم.البته واسه آشنایی بیشتر. به رویش لبخند زدم و او هم جوابم را با یک لبخند داد و رفت.در را بستم و خوشحال از اینکه در این شهر غریب کسی پیدا شده بود که تمایل داشت با من دوست شود به آشپزخانه برگشتم. و مشغول ادامه ی کارم شدم.ظهر که شد ناهارم را تنهایی خوردم و چون تا عصر کاری برای انجام دادن نداشتم سر خودم را با کارهای مختلف گرم کردم.تمام خانه را گشتم.تلویزیون تماشا کردم و خوابیدم و بالاخره عصر که شد دست به کار آماده کردن شام شدم.می دانستم کیوان به خوردن یک عصرانه به جای شام اکتفا می کند.اما می خواستم نشان دهم زن خانه دار خوبی هستم.بنابراین برایش سالاد درست کردم که سبک بود و او خوردنش را ترجیح می داد.شام را که آماده کردم یک دوش گرفتم .لباس مناسبی پوشیدم و تا آمدن کیوان صبر کردم. زنگ در که به صدا در آمد در را برایش باز کردم.او در حالیکه یک دستش را پشتش گرفته بود پشت در ایستاده بود و لبخند میزد: _ سلام خانوم. سرم را تکان دادم:
۳ ۵ ۰
_ سلام. کنار کشیدم.داخل شد و دستش را که پشتش گرفته بود بیرون آورد و دسته گل سرخی را جلویم گرفت: _ تقدیم به شما. از شدت ذوق زدگی چشمهایم گرد شد.به آرامی دستم را به سمت دسته گل بردم و آن را گرفتم.کیوان با مهربانی گفت: _ ببر بذارش تو گلدون کریستالی که تو آشپزخونه ست. هیجان زده گفتم: _ ممنون. و دویدم سمت آشپزخانه.گلها را در گلدانی که گفته بود گذاشتم.سرم را که به سمت کیوان چرخاندم و دیدم توی سالن پذیرایی نشسته.فورا یک فنجان قهوه ریختم و برایش بردم.به رویم لبخند زد.تشکر کرد و فنجان را برداشت.آهسته گفتم: _ شام حاضره اگه…می خوری. کمی از قهوه اش را نوشید و گفت: _ تو که می دونی من شام نمی خورم.ولی…اگه سالاد هست ممکنه فقط سالاد بخورم. _ آماده ست. _ خیله خب تو برو من هم الان میام. باشه ای گفتم و به آشپزخانه برگشتم.داشتم میز را می چیدم که آمد و فنجانی را که دستش بود روی سینک گذاشت و مشغول کمک کردن به من شد.خوشحال بودم و راضی از اینکه شوهرم همه جوره هوایم را داشت.حس می کردم حالا دیگر مرحله ی جدیدی از زندگیم را دارم تجربه می کنم.مرحله ای که در آن یک زن خانه داری بودم که در کنار شوهرش زندگی آرام و خوبی را می گذراند.با هم شام خوردیم و بعد از آن هم دیگر اجازه ندادم در جمع کردن و شستن ظرفها کمکم کند که راحت باشد و برود استراحت کند. کارم هم که تمام شد رفتم کنارش نشستم اما او در حال خواندن یک کتابچه ی کوچک بود.با دقت هم آن را می خواند.نمی توانستم درک کنم این همه کتاب خواندن به چه دردش می خورد.کنارش نشسته بودم اما انگار نه انگار
۳ ۵ ۱
که بودم.چنان محو خواندن شده بود که اصلا توجهی به من نکرد.من هم همانطور کنارش ماندم تا اینکه وقتی مطالعه اش تمام شد متعجب نگاهم کرد و گفت: _ تو اینجایی؟!پس چرا نرفتی بخوابی؟! سرم را پایین انداختم و گفتم: _ داشتم…میرفتم. _ برو.من هم یه چند دقیقه ی دیگه میام. سرم را تکان دادم و بلند شدم.به اتاق خواب رفتم.از بی توجهیش ناراحت شده بودم.انتظار داشتم تمام توجهش را صرف من کند.اما آن کتابهای لعنتی را که می گرفت دستش انگار دیگر همه چیز را فراموش می کرد.اما کاری از دستم بر نمی آمد.با بی میلی به سمت کمد لباسها رفتم.همیشه هم انتظار داشت مرتب و درست لباس بپوشم و به خاطرش به خودم برسم.کمد را باز کردم و دنبال یک پیراهن گشتم که تا حالا نپوشیده بودم.گشتم و پیراهن بندی قرمز قشنگی پیدا کردم که از نوارهای سیاه پایین دامنش خیلی خوشم آمد.همان را برداشتم و مشغول پوشیدنش شدم.وقتی آن را تنم کردم به خودم نگاهی انداختم و خواستم بروم روی تخت دراز بکشم که دستهایی از پشت مرا در حصار خود گرفتند.باز از گرمای آغوشش سست شدم.ولی خوب شد که محکم مرا گرفته بود.صورتش را به گردنم چسباند و گفت: _ این لباس چقدر بهت میاد. از تعریفش خوشم آمد.آرام برم گرداند سمت خودش و موهای روی گونه ام را کنار زد: _ فهمیدم وقتی حواسم رفته بود سمت کتابه ازم ناراحت شدی.ببخشید که ناراحتت کردم. نفسم از حرفش بند آمد.چقدر باهوش بود!چطور فهمید؟!چشم دوختم به چشمهای قهوه ایش.دست او روی کمر من بود و دست من روی سینه ی او.بدون اینکه چشم از صورتم بردارد انگشتش را زیر بند لباسم برد و آرام آن را از روی شانه ام سر داد.باز دلم از هیجان شروع کرد به تاپ تاپ کردن.با اینکه همه جوره حضور او را در کنار خودم تجربه کرده بودم ولی هنوز از نزدیک شدنش به خودم بیش از حد هیجان زده میشدم. فصل سی و دوم بخش اول خواب آلود از اتاق بیرون آمدم و چرخی توی سالن پذیرایی زدم.جمعه بود و یک هفته از ازدواج ما می گذشت.در این مدت من و همسرم زندگی آرامی را سپری کرده بودیم.من صبحها از خانه بیرون میرفتم و تا دیروقت کارم طول
۳ ۵ ۲
می کشید.اما به محض ورود به خانه با وجود خستگی زیاد سعی می کردم بیشتر توجه و وقتم را صرف سمیرا کنم.او هم به این رویه خو کرده بود و تا حس می کرد کمی به او بی توجهی شده ناراحت میشد.خیلی حساس بود.از حرکات و رفتارش می توانستم ناراحتیش را حدس بزنم.اما دیگر کمتر خجالت می کشید و راحت تر برخورد می کرد.توصیه کرده بودم تا می تواند کتاب بخواند اما او به این کار علاقه ای نشان نمی داد و اغلب اوقات خودم مجبورش می کردم یک کتاب دستش بگیرد و با صدای بلند بخواند.دوست داشتم فکرش را به کار بگیرد و روی رفتارش بیشتر کار کند.اما هنوز رضایتم را جلب نکرده بود.فکر می کردم باید بیشتر رویش کار کنم و این زمان می برد. پنجه هایم را در موهایم فرو بردم و فکر کردم به اینکه روز جمعه را با همسرم چطور بگذرانم.بعد از یک هفته تازه فرصت کرده بودم به این موضوع فکر کنم.می خواستم او را ببرم بیرون.به ساعت دیواری که پاندولش آرام تکان می خورد نگاه کردم.ساعت هفت بود.سمیرا هنوز خواب بود.تصمیم گرفتم تا بیدار شدنش خودم صبحانه را آماده کنم.ولی قبلش رفتم و یک دوش آب گرم گرفتم.بعد از آن به آشپزخانه رفتم و مشغول شدم.میز را که چیدم صدای زنگ در بلند شد .از آشپزخانه بیرون آمدم و رفتم در را باز کردم.خاله بود که نان به دست پشت در ایستاده بود.با دیدنش سلام کردم. جوابم را با لبخند داد. و من تعارفش کردم داخل شود: _ بفرما داخل خاله جان. جواب داد: _ نه ممنون خاله جان.بهروز تو خونه منتظرمه. نان را به طرفم گرفت: _ واسه تون نون گرفتم. از دستش گرفتم و گفتم: _ ممنون خاله جان بازم که خودتو به زحمت انداختی. _ این چه حرفیه عزیزم؟دو تا نون واسه خودمون میگیرم حالا یکی اضافه که نمی کشدم. _ ممنون. خاله باز به رویم لبخند زد و بعد پرسید:
۳ ۵ ۳
_ راستی امشب که خونه این درسته؟ جواب دادم: _ آره.چطور؟ _ پس امشب شام منتظرتونم. دستم را روی چشمم گذاشتم و کمی خم شدم: _ چشم. با خنده گفت: _ چشمت بی بلا. و خداحافظی کرد و رفت.در را بستم و به آشپزخانه برگشتم.نانها را توی سبد گذاشتم و برای بیدار کردن سمیرا به اتاق خواب رفتم.هنوز خواب بود.نوری که در اتاق پخش شده بود رنگ پوستش را جذابتر نشان می داد.موهای سیاهش روی صورتش ریخته بودند.یک دستش را زیر سرش گذاشته بود.بالای سرش ایستادم و رویش خم شدم: _ سمیرا!سمیرا! موهایش را کنار زدم و دوباره صدایش زدم: _ سمیرا خانوم!بیدار شو صبح شده. غلتی زد و پلکهایش را آرام باز کرد: _ سلام. _ علیک سلام.پاشو که صبونه حاضره خانوم. خودش را کش و قوس داد.گفتم: _ سر میز منتظرتم.دیر نکنی ها. و از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم و پشت میز نشستم.و وقتی بعد از چند دقیقه او هم پیدایش شد و نشست با هم صبحانه خوردیم و ظرفها را شستیم.در همان حین به سمیرا گفتم باید آماده شویم به دیدن دکتر محبی برویم که پرسید:
۳ ۵ ۴
_ دکتر محبی دیگه کیه؟! دستهایم را خشک کردم و آنها را به لبه ی میز تکیه دادم: _ دکتر محبی یه دوست نزدیکه.دکتر روانشناسه.یه زن مهربون و دوست داشتنی که به من خیلی کمک کرده. دعوتمون کرده بریم خونه ش.شب هم خونه ی خاله لیلی دعوتیم. سرش را تکان داد.دستکشهایش را در آورد و گفت: _ میرم آماده بشم. _ باشه. یک ساعت بعد هر دو آماده شدیم برای رفتن به خانه ی دکتر.من لباسهایم را مثل همیشه قهوه ای دودی انتخاب کردم به سمیرا هم پیشنهاد کردم همرنگ با من لباس بپوشد که همین کار را کرد و بعد با آژانس خودمان را به خانه ی دکتر رساندیم.وقتی رسیدیم و زنگ در را فشار دادم بلافاصله در را برایمان باز کرد و خودش و خواهرزاده اش به استقبالمان آمدند. _ به به به به سلام.زوج جوون خوشبخت.خوش اومدین. جواب سلام و احوالپرسیش را دادم و سمیرا را معرفی کردم: _ معرفی می کنم همسرم سمیرا. و رو به سمیرا گفتم: _ ایشون خانم دکتر محبی و ایشون هم خواهرزداه شون مهسا خانوم هستن. پس از آشنایی و اظهار خوشوقتی و عذرخواهی دکتر به خاطر نبودنش به دلایل کاری در جشن عروسیمان داخل شدیم و گرم گفت و گو شدیم و کمی بعد نیز دکتر مهرزاد نیز به ما ملحق شد که باز گرم صحبت با مهسا شد و دکتر با اشاره به من فهماند آن دو تا تصمیماتی گرفته اند .این وسط تنها کسی که ساکت نشسته و شنونده ی حرفها بود سمیرا بود که نه در بحثها می توانست شرکت کند و نه در مورد چیزی اظهار نظر می کرد.جواب سوالهای دکتر محبی را هم خیلی کوتاه می داد.انتظار داشتم بهتر از این باشد اما تقصیری هم نداشت سالها مثل یک زندانی زندگی کرده بود و بلد نبود چطور در جمع رفتار کند.خودم باید درستش می کردم.باید تغییرش می دادم.هر چند دکتر محبی معتقد بود آدمها را میشود در ظاهر تغییر داد و بعضی رفتارها را به آنها یاد داد اما ذاتشان تغییر نمی کند.بارها
۳ ۵ ۵
در این مورد حرف زده بودیم اما او باز هم به این موضوع معتقد بود و من امیدوار بودم اینطور نباشد و سمیرا آنطور که می خواستم بشود. بخش دوم صدای زنگ گوشیم را که شنیدم آن را برداشتم و مشغول خواندن پیامی که فرستاده بود شدم: _ برای چندمین بار با پدرت حرف زدم.اما جوابی نداد و از کارمنداش خواست بیرونم کنن. سریع جواب پیامش را فرستادم: _ دیدی بهت گفتم عمرا قبول نمی کنه. _ ولی من هر طور شده راضیش می کنم. _ باشه هر وقت راضیش کردی خبرم کن. _ حتما منتظر باش. _ باشه. _ پس فعلا بای. _ بای. گوشی را با حرص انداختم روی تختم.چند روز بود که پویا تلاش می کرد و با پدرم در مورد من حرف میزد اما پدرم اصلا و ابدا به حرفهایش گوش نمی کرد.فقط از این متعجب بودم که پدر چرا چیزی به روی من نمی آورد و انگار به بقیه ی اعضای خانواده هم چیزی نگفته بود.چون همه جا ساکت و امن و امان بود.گشتی توی اتاقم زدم.عروسکم لی لی را برداشتم و نگاهش کردم و دوباره گذاشتمش سر جایش.تصمیم گرفتم از اتاقم بیرون بروم.در اتاق را که باز کردم با خدمتکارمان مهین خانم سینه به سینه شدم که سرفه ای کرد و گفت: _ خانوم!پدرتون می خوان شمارو ببینن. متعجب پرسیدم: _ مگه این وقت روز نباید سر کار باشه؟پس چرا خونه ست؟! _ نمی دونم خانوم.همین الان اومدن و سریع شمارو خواستن.تو کتابخونه هستن.
۳ ۵ ۶
حس کردم باید موضوع من و پویا باعث شده به خانه برگردد.ترسی به دلم افتاد اما به مهین خانم گفتم: _ باشه.من میرم پیش پدرم.تو هم برامون چای بیار. _ چشم خانوم. مهین خانم رفت.من هم از پله ها پایین آمدم و به سمت کتابخانه رفتم.وقتی رسیدم در زدم و صدای گرفته اش را شنیدم: _ بیا تو. در را باز کردم و داخل شدم.پدر پشت به در و رو به پنجره ایستاده و دستهایش را پشتش قلاب کرده و بیرون از پنجره را نگاه می کرد.بوی عطری که استفاده می کرد مشامم را نوازش داد.همیشه از این بو خوشم می آمد.اما در آن لحظه فقط دلشوره ام را بیشتر می کرد. _ سلام بابا. با صدای من آرام برگشت و بدون اینکه جواب سلامم را بدهد اشاره کرد بنشینم: _ بشین. نشستم و زیرچشمی حرکاتش را پاییدم.جلو آمد.یک صندلی پیش کشید و مقابلم نشست.دیگر نگاهش نکردم.پس از چند دقیقه صدایش سکوت را شکست: _ چند وقتیه پویا به دیدنم میاد و تو رو ازم خواستگاری می کنه.من هم دادم چند بار بیرونش کنن.ولی باز دست بردار نبود.ادعا می کنه که تو رو دوست داره و حاضر نیست به هیچ قیمتی از دستت بده.من در این مدت چیزی به مادر و برادرات نگفتم و خواستم اول به خودت بگم.نمی دونم پیش خودش چی فکر کرده که با وجود اینکه نامزد داره بازم از تو خواستگاری می کنه.ولی مساله این نیست.من می خوام بدونم تو از ماجرا خبر داری یا نه.چون فکر می کنم اگه تو از همه چیز با خبری. از اینکه بی مقدمه رفته بود سر اصل مطلب جا خورده بودم.اصلا فکر نمی کردم پدرم بلد باشد بی مقدمه حرفی را بزند.از رک بودنش خیلی خوب با خبر بودم اما این که می دیدم چیز جدیدی بود.اما من چه باید می گفتم؟یعنی اگر می خواستم به هدفم برسم باید راستش را می گفتم؟بله البته باید می گفتم خبر دارم.اما گفتنش اگر سودی نداشته باشد چه؟مهم نیست هر چه بادا باد.دلم را به دریا زدم و سر به زیر گفتم: _ بله بابا.خبر دارم.قبل از شما اومد سراغ خودم که قبول کردم.
۳ ۵ ۷
با حرف من ناگهان مشتش را محکم روی میز کوبید که صدای بلندی از آن برخاست: _ حدس میزدم. تندی نگاهش کردم.صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.تا به حال او را اینطور عصبانی ندیده بودم. _ تو با خودت چی فکر کردی؟فکر کردی اجازه می دم با یه مرد متاهل ازدواج کنی و با آبروم بازی کنی هان؟ با صدای لرزانی گفتم: _ من…م…من…هی…هیچ فکری…با…خو…خودم نکردم.با آبروی شما هم بازی نمی کنم.فقط… انگشتهایم را در هم پیچاندم و گفتم: _ می خوام…اینجوری….برم خارج…و به محض اینکه رفتم…ازش جدا میشم. _ چی؟! چی را آرام و ناباورانه گفت.آب دهانم را قورت دادم.حس کردم بلند شده.اما نگاهش نکردم.گفت: _ به من نگاه کن بهار مست. اما من حتی برای یک لحظه هم سرم را بلند نکردم که ناگاه با صدای هولناکی فریاد زد: _ گفتم به من نگاه کن. از شنیدن صدایش تنم به لرزه افتاد.نگاهش کردم.اما همین که سرم را بالا گرفتم چنان ضربه ای به صورتم زد که برق از سرم پرید.شدت ضربه چنان بود که از روی صندلی پرت شدم روی زمین.دستم را روی صورتم گذاشتم و بغض کردم.این درست بود که پدر در مورد روابط بچه هایش خیلی سختگیر بود ولی هیچ وقت حتی یک بار هم صدایش را در خانه بلند نکرده بود.اما حالا کاملا تغییر کرده بود. صورتم را همچنان با دست گرفته و بغض کرده بودم.به زمین نگاه می کردم و نفسم درست بالا نمی آمد.حالم طوری بود که نفهمیدم مادر کی وارد شده و فقط صدایش را شنیدم که با صدایی که هراسان به نظر میرسید گفت: _ بهارمست!خدا مرگم بده چی شده؟ سرم را که به طرف صدایش چرخاندم دیدم کنارم زانو زد.دستم را از روی گونه ام برداشت و ناگهان هینی گفت و به پدرم نگاه کرد:
۳ ۵ ۸
_ بی…بیژن…تو…تو…چیکار کردی؟! پدر با صدای بلندی جوابش را داد: _ کاری رو که باید خیلی وقت پیش می کردم. _ آ…آخه…چرا… نگذاشت حرف مادر تمام شود و با همان صدای بلند گفت: _ چرا زدمش؟آره؟می خوای اینو بپرسی؟خب چرا از خودش نمیپرسی؟ مادر رو به من کرد و پرسید: _ بهارمست!بابات چی میگه؟ جوابش را ندادم.چون بدجوری صورتم گزگز می کرد و بغض در گلویم گیر کرده بود. _ بهار مست! پلکهایم را روی هم فشار دادم تا اشکهایم سرازیر نشوند.صدای بلند پدر بلندتر شد: _ بعد از اون آبروریزی ای که داشت سر قضیه ی کیوان در می آورد و ما روش سرپوش گذاشتیم حالا رفته با پویا قرار مدار عقد گذاشته که بعدش بره خارج و اونجا هم ازش جدا بشه.صدای چی گفتن ضعیف مادرم را که شنیدم بغضم شکست و اشکها آرام آرام از روی گونه ام سر خوردند.می دانستم اجازه نمی دهند.می دانستم و با این همه باعث تحقیر و شکته شدن خودم شده بودم.فقط همین مانده بود که پدر دست رویم بلند کند.ولی خودم خواسته بودم.نباید به خاطرش خودم را سرزنش می کردم. بخش سوم صدای در را که شنیدم رفتم به طرفش و آن را باز کردم.فریبا پشت در بود که سلام کرد و با لبخند پرسید: _ میشه بیام داخل؟ با لبخندی متقابل جوابش را دادم: _ بله. و کنار رفتم که داخل شد و به اطراف نگاهی انداخت:
۳ ۵ ۹
_ ببینم اون شوهر خوشگل بداخلاقت که خونه نیست. _ نه.بعدش هم کیوان که بداخلاق نیست.چرا هی میگی بداخلاقه؟! فریبا خندید و بی تعارف رفت توی سالن نشست: _ آخه هر وقت میبینمش انگار نه انگار که همسایه ایم سلام می کنم انگار زورش میاد جوابمو بده.هر وقت هم منو میبینه اخماش میره تو هم. _ ولی من که تا حالا ندیدم بد اخلاقی کنه. _ واقعا؟پس خوش به حالته. در حالیکه به آشپزخانه میرفتم پرسیدم: _ چی می خوری برات بیارم؟ _ بیا بشین.نمی خواد چیزی بیاری عزیزم.هیچی نمی خورم. جوابش را ندادم و مشغول ریختن چایکه از قبل آماده بود شدم. بازم دارم.صبر کنین براتون میذارم. مدت زیادی از آشنایی و دوستی من و فریبا نگذشته بود.اما رفتار گرم و صمیمیش طوری بود که خواسته ناخواسته یخ من هم باز شده و با او صمیمی شده بودم.شاید هم به خاطر این بود که هیچ وقت دوست نزدیکی در طول زندگیم نداشتم و یا تنهایی باعث نزدیک شدنم به او شده بود.فریبا خیلی کنجکاو بود و دلش می خواست از همه چیز سردربیاورد.دوست داشت در مورد من و کیوان بیشتر بداند اما من تردید داشتم که در مورد زندگیم چیزی به او بگویم یا نه. داشتم ظرف شیرینی را توی سینی می گذاشتم که پرسید: _ راستی دیروز کجا داشتین میرفتین؟ سینی را برداشتم و گفتم: _ کی ما؟ _ آره شما دو تا خوشگل.خودم از چشمی در خونه مون دیدمتون رفتین بیرون.
۳ ۶ ۰
متعجب از آن همه کنجکاوی که به خرج داده بود به سالن پذیرایی برگشتم و سینی را جلوی او گرفتم که تشکر کرد و فنجانی چای برداشت.سینی را روی میز گذاشتم و حین اینکه مینشستم گفتم: _ رفتیم بیرون بگردیم. _ نه!پس آقا کیوان شما اهل گردش و تفریح هم هستن؟! با غرور گفتم: _ بله.نامزد که بودیم هر وقت میومد به دیدنم منو میبرد بیرون. اما او بی توجه به حرفی که زده بودم پرسید: _ خب حالا دیروز خوش گذشت یا نه؟ با تردید جواب دادم: _ نه زیاد. _ اوا چرا؟!نکنه دعواتون شد؟! _ نه نه خونه ی یکی از دوستای کیوان دعوت بودیم که دکتر روانشناسه. متعجب گفت: _ روانشناس؟! _ آره. برای اینکه حرف دلم را بزنم تردید را کنار گذاشتم و گفتم: _ یه پیرزنه که زیاد حرف میزنه و اصلا هم از حرفاش چیزی سر در نیاوردم. فریبا ابروهایش را بالا انداخت: _ اونوقت شوهرت با اون پیرزنه دوسته؟! از حرفش که بوی تمسخر می داد خوشم نیامد برای همین گفتم:
۳ ۶ ۱
_ دوست که نه.رئیس یه آسایشگاهه که کیوان قبلا مدتی توش بستری بوده. فریبا با شنیدن حرف من ناگهان از جا جهید: _ چی؟!شوهرت…توی آسایشگاه روانی بوده؟ از حرفی که ناخواسته از دهانم بیرون آمد پشیمان شدم اما دیگر چاره ی نبود مجبور بودم حرفم را تایید کنم.سرم را که تکان دادم با چشمهای گرد شده پرسید: _ اون وقت تو می دونستی و باهاش ازدواج کردی؟! _ آ…آره. با همان چشمهای گرد شده گفت: _ بابا تو دیگه کی هستی؟!عجب سر نترسی داری!یعنی اینقدر عاشق بودی که… حرفش را قطع کرد اطرافش را نگاهی انداخت و پرسید: _ آخه چه طور راضی شدی باهاش ازدواج کنی؟! حرفش مرا یاد چند ماه پیش انداخت که چطور مجبور شده بودم به عقد کیوان در بیایم.فریبا پرسید: _ چی شد؟!چرا رفتی تو خودت؟!چیز بدی گفتم؟!ناراحت شدی؟! سریع گفتم: _ نه نه فقط… آهسته بعد از آهی که کشیدم گفتم: _ یاد گذشته افتادم. و ساکت شدم که پرسید: _ چرا ساکت شدی؟! بعد بلند شد آمد کنارم نشست.یک دستش را روی شانه ام گذاشت و با دست دیگرش دستم را گرفت و با لحن مهربانی پرسید:
۳ ۶ ۲
_ نمی خوای به من بگی؟ آه دیگری کشیدم.دستم را فشار داد و باعث شد حس کنم تنها نیستم و یک همزبان و همدل پیدا کرده ام.یک دویت خیلی خوب که حاضر است تمام در دلهایم را گوش کند: _ پدرم منو به زور بهش داد.یعنی…یعنی مجبورم کرد باهاش… ساکت شدم و او حرفم را ادامه داد: _ که باهاش ازدواج کنی.تو هم از ترس هیچی نگفتی آره؟ _ گفتم.ولی کتک خوردم. _ پس عاشق نبودی. _ بودم. متعجب پرسید: _ یعنی عاشق کیوان بودی؟! جواب دادم: _ نه.پسر همسایه مون. و او که انگار دیگر از طرز حرف زدن من کفرش در آمده و صبرش را از دست داده بود گفت: _ وای دختر کشتی منو.خب همه چیزو از اول تا آخر تعریف کن ببینم ماجرا چی بوده. خیلی آرام شروع کردم به تعریف ماجرا و او که هنوز دستم را در دستش داشت با دقت گوش می کرد و گاهی دستم را فشار می داد که احساس خوبی از این کارش به من دست می داد.حرفهایم که تمام شد.ساکت شدم اما سکوتم بیشتر طول نکشید و ادامه دادم: درسته که کیوان علاقه ای بهم نداره ولی اصلا اینو نشون نمیده و همیشه مواظبمه و ازم حمایت می کنه.توی این مدت که کنارش بودم واقعا به آرامش رسیدم. فریبا نفسش را بیرون داد و گفت:
۳ ۶ ۳
_ پس ماجرا این بوده.آقا نه چک زده نه چونه عروس به این خوشگلی رو آورده خونه.خب از خداش هم باید بوده باشه که الان هواتو داره.یا شاید هم. به من نگاه کرد و زمزمه کرد: _ خودش می دونه هیچ دختری حاضر نیست با یه بیمار روانی زندگی کنه.همینه که با تو مهربونی می کنه ولی… سرش را به سمت مایل کرد و گفت: _ وای دختر هیچ فکر کردی اگه یه زمانی به سرش بزنه ممکنه کار دستت بده؟من جای تو بودم خیلی بهش نزدیک نمیشدم. از حرفش چیزی سر در نیاوردم که خودش هم گفت: _ بگذریم بگذریم مهم نیست. اما چیزی که گفته بود مرا به فکر فرو برد.می خواستم منظورش را بدانم اما مطمئنا او دیگر چیزی نمی گفت.نمی دانستم حرفهایی که در مورد خودم و کیوان زده ام و اینکه زندگی خصوصیم را برای دوستم رو کرده بودم کار درستی بوده یا نه.نمی دانستم اگر کیوان بفهمد در مورد زندگیش به فریبا چیزی گفته ام چه عکس العملی نشان خواهد داد.اما احساس ترس و گناه می کردم.ترس به خاطر اینکه تازه داشتم منظور فریبا را از حرفهایش در مورد کیوان می فهمیدم وگناه به خاطر اینکه مسائل خصوصیمان را به یک غریبه حالا هر چند دوستم بود گفته بودم. فریبا تا ظهر کنارم ماند و با هم خیلی حرفزدیم.اما او دیگر در مورد کیوان حرفی نزد و بعد از کلی شوخی و خنده هم به خانه اش برگشت و مرا با افکار مختلف تنها گذاشت.یعنی ممکن بود کیوان یک زمانی…اگر واقعا به سرش میزد من چکار باید می کردم؟اصلا چرا تا به حال به آن فکر نکرده بودم؟!نکند خوب نشده که هنوز با روانشناس ها ارتباط داشت؟خب اگر خوب شده بود که مرتب کابوس نمیدید و بین کابوسهایش اسم آن دختر یعنی پگاه را نمی آورد.یا حتی از آن قرصها که نمی دانستم چه بودند نمی خورد.اگر خوب شده بود گاهی رفتارش عجیب غریب نمیشد و یا توی خودش فرو نمیرفت. به اتاق خواب رفتم.در را پشت سرم بستم و به عکس کیوان و خودم که روی دیوار بود نگاه کردم با شک و تردید هم نگاه کردم و تز خودم پرسیدم: _ چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم؟ )
۳ ۶ ۴
فصل سی و سوم بخش اول با خستگی خودم را روی کاناپه انداختم و سمیرا را صدا زدم: _ سمیرا!سمیرا! اما جواب نداد.متعجب اطرافم را نگاهی انداختم و به سمت آشپزخانه چرخیدم و از همانجا داخلش را نگاه کردم آنجا هم نبود.بلند شدم و با این فکر که شاید توی اتاق خواب باشد به آنجا سر زدم و وقتی دیدم خوابیده نفس راحتی کشیدم.سرم را تکان دادم و داخل شدم.کتم را در آوردم . کنار همسرم لبه تخت نشستم و به چهره ی آرام و غرق در خوابش نگاه کردم.پتو را که رویش کشیدم پلکهایش آرام تکان خوردند و چشمهایش باز شدند.به رویش لبخند زدم و گفتم: _ سلام خانوم. در جوابم فقط سرش را تکان داد.پرسیدم: _ شام خوردی؟ باز سر تکان داد که نفهمیدم منظورش چیست و در حالیکه بلند میشدم گفتم: _ اگه نخوردی پاشو بخور با شکم گشنه نخواب.من هم میرم یه دوش بگیرم خستگیم در بره. _ من شام خوردم. به طرفش برگشتم.پتو را تا زیر گلویش بالا برده بود و یک جور عجیبی تماشایم می کرد.بی توجه به نگاه عجیبش از اتاق زدم بیرون و بعد از چند دقیقه نشستن توی سالن رفتم دوش بگیرم. وقتی از حمام بیرون آمدم.داشتم با حوله موهایم را خشک می کردم که متوجه سمیرا شدم.توی سالن نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد.آهسته رفتم و کنارش نشستم و به پشتی کاناپه تکیه دادم.تلویزیون داشت یک فیلم خانوادگی پخش می کرد.به سمیرا چشم دوختم.بلوز زرد آستین بلند یقه داری پوشیده بود.اصلا توجهی به من نداشت.بر خلاف شبهای قبل که حداقل برایم یک قهوه ی داغ می آورد و یا کنارم می نشست و منتظر بود چیزی از او بخواهم.برای اینکه او را از آن حالت سکوت آزار دهنده در آورم دستم را دور شانه اش انداختم.او را به خودم فشار دادم و پرسیدم: _ چیه؟امشب خیلی خیلی ساکتی؟
۳ ۶ ۵
تقلایی کرد خودش را از من جدا کند و بریده بریده گفت: _ من…من …همیشه ساکتم. رهایش نکردم.خندیدم و گونه ام را به گونه اش فشار دادم: _ اوم.بله اون که البته.ولی فکر کنم یه کم زبونت باز شده بود. با صدای ناله مانندی گفت: _ کیوان…ولم کن. متعجب رهایش کردم که کمی از من فاصله گرفت.به فاصله بینمان نگاه کردم و پرسیدم: _ چیزی شده؟! سرش را تند تکان داد: _ نه. رک و بی پرده پرسیدم: _ پس چی؟!چرا ازم فاصله گرفتی؟! این را که گفتم به جایی که به اندازه ی دو وجب بینمان باز شده بود نگاه کرد و سریع آن را پر کرد: _م…من فاصله نگرفتم. حس کردم چیزی شده که نمی خواهد بگوید.پفی کردم و بلند شدم: _ خیله خب پس من میرم بخوابم تو هم فیلم دیدنت تموم شد بیا. چیزی نگفت.به اتاق خواب رفتم.امشب سمیرا یک طوری شده بود.تا به حال هر وقت کنار هم بودیم هیچ وقت مانع نزدیک شدنمان به هم نشده بود.از رفتارش کاملا معلوم بود مثل هر شب منتظرم نمانده و خوابیده بود.حالا هم که بیدار شده از من فاصله می گرفت.چشمهایم را که بستم صدای در را شنیدم و حضورش را حس کردم.اما همانطور با چشمهای بسته ماندم و فقط گفتم: _ بلوزتو در بیار اذیت نشی.
۳ ۶ ۶
و به پهلو و پشت به او غلت زدم و وقتی مطمئن شدم کنارم دراز کشیده چشم باز کردم و به دیوار خیره شدم.مدت کوتاهی که گذشت دستش را روی شانه ام حس کردم.به سمتش چرخیدم و در همان حال پرسیدم: _ چیه؟ نگاهش را دزدید و گفت: _ هی…هیچی خواستم بدونم خوابیدی یا نه. _ می خواستم بخوابم. خودش را به من چسباند و نگاهم کرد.ابروهایم را بالا انداختم.سرش را به سینه ام چسباند.نه واقعا یک چیزی شده بود.خیلی دلم می خواست بدانم چه شده ولی فکر کردم بهتر است اجازه بدهم خودش در موردش حرف بزند نه اینکه مجبورش کنم چیزی که در دل دارد بگوید.او را به خودم فشار دادم و دستم را روی کمرش گذاشتم.نگاهم کرد.پرسیدم: _ نمی خوای بخوابی؟ گفت: _ خوابم نمیبره. گفتم: _ ولی من خیلی خوابم میاد. نجواکنان گفت: _ باشه. و پلکهایش را روی هم گذاشت.می دانستم چه می خواهد و رویش نمیشود بگوید. گفتم: _ خیله خب باشه.نمی خواد قهر کنی. آن شب هم در کنار او بودم و با او ماندم.اما باز هم مثل شبهای قبل هیچ لذتی از با او بودن نبردم.حس می کردم فقط وسیله ای شده برای ارضای نیازم که همین هم باعث شده بود احساس گناه در من روز به روز قویتر شود.دست
۳ ۶ ۷
خودم هم نبود.هر چه سعی می کردم هر چه به او توجه و محبت می کردم تا از این احساس گناه لعنتی کم کنم نمیشد.نمی توانستم خودم را راضی کنم.اما به هر حال او به محبت و توجه من نیاز داشت.به نوازشهایم و به حضور و حمایتم. بخش دوم توی اتاقم حبس شده بودم.کار پدر بود.دستور داده بود اجازه ی بیرون آمدن از آنجا را به من ندهند.ترانه که گاهی به اتاقم می آمد می گفت پدر آنقدر عصبانی است که با هیچ کس حرف نمیزند.نمی دانستم قرار است چه بشود.گوشیم از من گرفته شده بود و از همه جا و همه چیز بی خبر بودم.حتی حساب روزها هم از دستم در رفته بود.فقط می دانستم کی شب میشود و کی روز و زمان همینطور می گذشت.هیچ کس حق حرف زدن با من را نداشت.ترانه هم که می آمد و دلش می خواست چیزی بگوید مجبور بود کم و کوتاه حرف بزند.غذایی را که برایم می آوردند اغلب دست نخورده می ماند.چیزی از گلویم پایین نمیرفت.بی خبری داشت دیوانه ام می کرد.حس می کردم از همه بدم می آید.از همه و از خودم بیشتر و هی حسرت گذشته را می خوردم.حسرت روزهایی را که کیوان را ندیده بودم و آرزو کردم هیچ وقت او را ندیده و عاشقش نشده بودم. روی تختم دراز کشیده بودم که صدای چرخیدن کلید در قفل را شنیدم و بعد که سرم را چرخاندم مادر را در آستانه ی در دیدم و ناگهان دلم هوایش را کرد.هوای بغل کردن و بوسیدنش را.رنگ پریده اش نشان می داد حال او هم بهتر از من نیست.با صدای گرفته ای گفت: _ بیا پایین.بابات تو کتابخونه می خواد باهات حرف بزنه. به زحمت از جایم بلند شدم و با قدمهای لرزان همراهش به کتابخانه رفتم.جایی که پدرم منتظرم بود.داخل شدم و جلوی میزی که پدر پشتش نشسته بود ایستادم.مادر هم کنارم ایستاد.حس یک زندانی را داشتم که او را برای دیدن رئیس زندان آورده بودند.پدرم بدون اینکه سرش را بلند کند یک صندلی نشانم داد و گفت: _ بشین. اما من ننشستم.ترجیح می دادم همانطور ایستاده حرفهایش را بشنوم.وقتی دید نمینشینم گفت: _ همیشه فکر می کردم تنها دخترم هم هر چند بچه نشون میده مثل دو تا پسرام عاقله و خیالم بابتش راحت بود و گذاشته بودم آزاد باشه.ولی رفتار و کارایی که ازت سر زد باعث شد بفهمم اشتباه کردم و رفتار احمقانه ت باعث عصبانیتم شد که هنوز هم از دستت عصبانیم که همین باعث شده تصمیم مهمی در موردت بگیرم. سکوت کرد و نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
۳ ۶ ۸
_ من تصمیم گرفتم بر خلاف عقایدم تصمیم بگیرم تو رو به اولین خواستگاری که پا به این خونه میذاره بدم تا بیشتر از این باعث آبروریزی نشی. حرفهای پدر را شنیدم و دلم با شنیدنشان ریخت.صدای ضعیف مادر را هم شنیدم که گفت: _ بی…بیژن! اما پدر دستش را تند تکان داد و گفت: _ محبوبه تو هیچی نگو.من خودم می دونم دارم چیکار می کنم. و رو به من گفت: _ پسر عموت همایونو که میشناسی؟پنج سال پیش که داشت میرفت کویت تو رو از من خواستگاری کرد اما بدون اینکه به تو یا مادرت بگم مخالفت کردم.چون از رفتارش اصلا خوشم نمیومد.ولی دیروز بعد از پنج سال دوباره دیدمش.اون به دیدنم اومد.کلی تغییر کرده بود و ظاهرش نشون می داد به آدمبا شخصیت و متینی تبدیل شده.فکر می کردم فقط برای پرسیدن احوال من اومده.ولی وقتی بهم گفت فقط به خاطر تو برگشته تصمیم گرفتم قبول کنم که باهاش ازدواج کنی.الان هم گفتم بیای که بگم خودتو آماده کنی.بالاخره اون پدر و مادری نداره که زیر پر و بالشو بگیرن و سر و سامونش بدن .پس این وظیفه ی منه که عموش هستم.می خوام وقتی اومد درست و مودبانه رفتار کنی شنیدی چی گفتم؟ از شنیدن حرفهای پدر شوکه شده بودم.باورم نمیشد که چنین معامله ای با من بکند.پدر…پدر مهربانم که حتی یک بار هم از گل نازکتر به من نگفته بود.می خواست مرا به پسر عمویم بدهد!آن هم به زور و به اجبار!به همایونی که حتی شنیدن اسمش هم لرزه بر اندامم می انداخت.همایونی که تمام خاطراتم از او از دوران بچگی تا نوزده سالگی خلاصه می شد در دعواهایش با برادرهایم و اذیت کردن من.کسی که همیشه مرا به گریه می انداختهمان که همیشه از دستش حرص می خوردم.با بغض گفتم: _ بابا! و مادر بازوی مرا چنگ زد و او هم با بغض گفت: _ بیژن! اما پدر بدون هیچ حرف دیگری بلند شد و از کتابخانه بیرون رفت.با رفتن او سریع به مادر نگاه کردم و با التماس گوشه ی لباسش را گرفتم و گریه کنان خواهش کردم: _ مامان!مامان!تو رو خدا…تو رو خدا…نذار بابا این کارو بکنه.نذار منو بده به همایون خواهش می کنم مامان.
۳ ۶ ۹
مادر دستش را روی گونه خیسم گذاشت و اشکریزان سعی کرد آرامم کند: _ بهارمست عزیزم خواهش می کنم آروم باش. _ مامان من نمی خوام زن همایون بشم… _ باشه عزیزم.باشه.باهاش حرف میزنم.تو ناراحت نباش.خودم… گریه کنان به خودم پیچیدم: _ من نمی خوام مامان.من نمی خوام. گریه می کردم و التماس می کردم.مادر هم که همپای من اشک میریخت مرا به اتاقم برد.هردویمان خوب می دانستیم پدر عصبانی نمیشود و در آن حال تصمیم نمیگیرد ولی اگر شد و گرفت دیگر تمام است و هر طور شده تصمیمش را عملی می کند.امیدوار بودم مادرم کاری کند.امیدوار بودم. اما وقتی بعد از مدتی خیلی طولانی با چشمها و صورتی خیس برگشت تمام امیدهایم بر باد رفت و فهمیدم مجبورم زن همایون شوم.همایونی که از او می ترسیدم.مادر گفت: _با بابات حرف زدم اما فایده ای نداشت از حرفش سست شدم اما دامنش را گرفتم و التماس کردم مامان!مامان! تو رو خدا.مامان من غلط کردم.اصلا اصلا دیگه به کیوان فکر نمی کنم قول می دم.با پویا هم کاری ندارم.فقط… مادر کنارم زانو زد و سرم را در آغوش گرفت: _ گفتم که فایده ای نداشت دخترم… _ مامان به بابک بگو به بهرام…اونا…اونا بابارو از تصمیمش منصرف می کنن.خواهش می کنم… _ اونا هم نتونستن کاری بکنن.تو باباتو نمیشناسی؟خودت که می دونی وقتی عصبانی بشه و تصمیمی بگیره کسی نمیتونه منصرفش کنه. نالیدم: _ من نمی خوام…
۳ ۷ ۰
و صدای هق هقم فضا را پر کرد. _ بابات گفته آماده بشی.شب همایونو دعوت کرده خونه مون. _ مامان… _ عزیزم ترانه رفته باهاش حرف بزنه.خودم هم دوباره سعیمو می کنم. بعد مرا از روی زمین بلند کرد و روی تختم خواباند: _ تو فعلا یه کم استراحت کن عزیزم.غصه هم نخور.من بازم سعیمو می کنم. پیشانیم را بوسید و بیرون رفت.حتی تصور اینکه همسر همایون بشوم برایم ترسناک بود.تا پنج سال قبل هم که دختر نوزده ساله ای بیشتر نبودم کم اذیتم نکرده بود.با حرفها و شوخیها و نگاههای ناجورش و حتی اینکه همیشه دنبال این بود در خلوت گیرم بیاورد اما موفق نمیشد.نه…من هرگز نمی توانستم قبول کنم…همایون نه…بالشم را روی صورتم گذاشتم و گریه کردم.با صدای بلند گریه کردم. چقدر سریع همه چیز تغییر کرده بود.چقدر زود از یک دختر خوشبخت و شاد و عزیزدردانه به یک آدم بدبخت تبدیل شده بودم.دلم برای یک ذره ای از آن همه عزت و خوشبختی لک زده بود و با خودم تکرار می کردم کاش عاشق نشده بودم.کاش هرگز عاشق نشده بودم و خواستم کیوان را نفرین کنم اما فکر کردم او که تقصیری نداشته.هر چه بود زیر سر خودم بود.خودم باعث شده بودم پس نباید او را مقصر می دانستم و نفرینش می کردم.او چه گناهی داشت.نه او بی گناه بود.گناهکار واقعی خودم بودم.خودم. به دیوار رو به رو خیره شدم و فکر کردم من چقدر احمق بودم که می خواستم جلوی چشم کیوان به عقد پویا که زن داشت در بیایم.بعد جلوی پویا مسخره اش کنم.تحقیرش کنم.خردش کنم.بدون اینکه فکر کنم او هم خدایی دارد.خدایی که اجازه نمی دهد هر کسی از راه رسید او را اذیت کند و باعث آزارش شود.من چقدر احمق بودم که فکر می کردم با نقشه ام باعث میشوم کیوان احساس عذاب کند و خودش را در تصمیم گیری من مقصر بداند.چقدر احمقانه فکر می کردم می توانم پویا را فریب بدهم و او چقدر احمق بود که این فرصت را با تماس ناگهانیش می خواست به من بدهد. بخش سوم داشتم با کمک فریبا نخود سبزها را از غلاف بیرون می آوردم و او داشت برایم از جاریش می گفت که چه زن فضول و حسودی است و خودش چطور دم آن زن را چیده.حرفهایش آنقدر بامزه بود که خنده ام گرفته بود.داشتم به حرفهایش می خندیدم که گفت:
۳ ۷ ۱
_ تو هم باید همین کارو بکنی اصلا اجازه ی دخالت به هیچ کسی رو تو زندگیت نده.جاریت خواست حرف بزنه بزن تو دهنش مادر شوهرت چیزی گفت یه جوابی همیشه توی آستینت براش داشته باش یا …یا همین خاله ی شوهرت.خانم سعیدی رو میگم که نزدیکتون هم هست.معلم هم هست که از اون خاله هاست.حواست خیلی بهش باشه.احتمال زیاد آدم فضولیه.یه جوراییه. غلاف نخود ها را توی ظرفی انداختم و گفتم: _ آره درست می گی یه جوریه.آدمو با نگاهش آب می کنه.اتفاقا خیلی هم با کیوان صمیمیه.من که اصلا ازش خوشم نمیاد.خودشو خیلی عاقل نشون میده.ولی کیوان خیلی دوستش داره.طوری خاله لیلی خاله لیلی می کنه که نگو. _ همون عزیزم.حواست باید از همه بیشتر به این زن باشه و اون جاریت گفتی اسمش چی بود _ یلدا. _ آره یلدا.گفتی همونه که کیوان عاشق خواهرش شده بود درسته؟ _من که اینطور فهمیدم. _ اصلا گول محبت و مهربونیشو نخوری ها.مطمئن باش بی خودی بهت محبت نمی کنه.حتما یه چیزی زیر سر داره .الان خدا می دونه چقدر از این که به جای خواهرش کس دیگه ای زن کیوان شده غصه می خوره و ناراحته. _ نمی دونم ولی این جوری که نشون نمیده خیلی مهربون به نظر میرسه.اون شوهرشه که چشم دیدن منو انگار نداره. _ اوه.دختر تو چقدر ساده ای!چقدر زود گول می خوری؟هر کی که مجیزتو گفت و قربون صدقه ت رفت مهربون نیست که.همون خودشه که کاری کرده شوهرش از تو بدش بیاد.شوهره هم نه اینکه به قول خودت عاشق شیداشه خب معلومه که حرفشو گوش میده.وگرنه خود اون جاریت بخواد کاری کنه شوهرش باهات خوب بشه که کاری براش نداره. او یکریز برایم حرف میزد.چشم دوخته بودم به دهانش تا از او درس بگیرم.نمی فهمیدم چرا حرفهای او را خیلی راحت می فهمم اما از حرفهای دکتر محبی و خواهرزاده اش و آن دکتر مهرزاد هیچ چیز سر در نمی آورم.یا چرا نمی توانستم با خاله ی کیوان راحت باشم.آیا من با آنها فرق داشتم یا آنها با من؟ _ حالا دو بار کیوان تو رو برده بیرون و یا واسه ت گل و هدیه خریده که نباید گول بخوری.اینا همه دل خوشکنکه دختر حوب.گول زنکه.می دونه که تو ساده ای از این کارا می کنه که همیشه حرف حرف اون باشه و نتونی رو حرفش حرف بزنی.هر وقت هم خواستی چیزی بگی اینارو تو سرت بزنه.
۳ ۷ ۲
متعجب پرسیدم: _ ولی چطور ممکنه کیوان این کارو بکنه؟! جواب داد: _ چطور ممکنه؟خب معلومه چه طور.کافیه تو یه کلمه حرف بر علیهش بزنی و یه روز حرفتون بشه اون وقت می دونی چی میگه؟میگه تو که آدم نبودی من آدمت کردم.من تو رو از خونه ی بابات آوردم.از اون خونه که مثل زندونیا توش زندگی می کردی و صبح تا شب کتک می خوردی درت آوردم آوردمت اینجا بهت عزت و احترام گذاشتم.وگرنه الان ال بودی و بل بودی.شک نکن که الان هم تو فکرش پره از این حرفا.گه دلم سوخت واسه ت.تو بدبخت بودی و من خوشبختت کردم.خلاصه از این حرفا و تا به خودت بیای میبینی جرات نداری یه کلمه هم باهاش مخالفت کنی و تو خونه همه ش حرف حرف اون میشه. راست میگفت.اصلا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم.اگر روزی کیوان سرم منت می گذاشت و کارهایی را که برایم انجام می داد توی سرم میزد و به رخم می کشید چه؟ _ یا اون به قول خودت روانشناسه.اصلا چرا تو رو میبره پیش روانشناس.اون هم نه یکی بلکه دو تا؟مگه تو هم مثل خودش خل و دیوونه ای؟نه عزیزم تو رو میبره پیش اون پیرزنه که یه وقتی اگه حرفی زدی و چیزی بهش گفتی بگه تو هم مثل من دیوونه ای.خودم میردمت پیش روانشناس.اون به قول خودت خیلی باهوشه.و از همین هوشش هم بر علیه تو استفاده می کنه و نمیفهمی. با ناراحتی پرسیدم: _ خب آخه چیکار می تونم بکنم؟ _ یاد بگیر حرف بزنی و از خودت دفاع کنی.تو سر و زبون نداری.زیادی ساکت و خجالتی هستی اینه که هر کی از راه میرسه راحت می تونه تو سرت بزنه.مخصوصا که از ترس کوتاه میای. _ ولی آخه سخته. _ چی سخته؟اینکه از حق خودت دفاع کنی؟نه عزیزم سخت نیست.خیلی هم راحته.فقط کافیه تمرین کنی.اولین کارت هم بهتره این باشه که به کیوان بگی دیگه نمی خوای بری پیش اون پیرزن روانشناسه. به فکر فرو رفتم.درست می گفت.من نباید اینقدر بی دست و پا نشان می دادم که کیوان از من سوء استفاده کند.ولی او شوهرم بود.تنها حامی و پشتیبانم.کسی که کنارم بود و محبتش را از من دریغ نمی کرد.اما نه.فریبا حق داشت.اگر کیوان زمانی همه ی این کارها را که فریبا گفت انجام می داد و این حرفها را میزد چه؟اگر…اگر…مانده بودم کدام درست است.چیزی که فریبا می گفت یا عقلم.گیج و منگ به او که سرش گرم نخود سبزها بود نگاه کردم که سرش
۳ ۷ ۳
را بلند کرد و به رویم لبخند زد و دوباره مشغول کارش شد.کاش می توانستم تصمیم درستی بگیرم.آخر چرا من اینقدر ضعیف بودم؟چرا حتی نمی توانستم برای خودم فکر کنم؟یک لحظه از دست خودم لجم گرفت و فکر کردم حرفهای فریبا کاملا درست است.من دست و پا چلفتی و بی زبان بودم و هر کس از راه میرسید توس سرم میزد. فصل سی و چهارم بخش اول نیمه شب بود.جلوی شرکت ایستاده بودم و منتظر ماشین آژانس بودم.با اینکه خسته بودم و می خواستم هر چه زودتر خودم را به خانه برسانم اما پانیذ دختر آقای محجوب را که می خواست با ماشینش مرا به خانه برساند رد کردم.مدتی را در انتظار ماشین مشغول قدم زدن شدم.خیابان کاملا خلوت بود و کسی نبود.ماشین آژانس که از دور پیدایش شد چند قدم به طرفش رفتم که ناگهان ماشین دیگری از راه رسید و جلوی پایم ترمز کرد.راننده اش سریع پیاده شد و به طرفم آمد و تا به من رسید یقه ام را گرفت و هلم داد به طرف دیوار پشت سرم.من که از دیدن پویا در آن حالت خشمگین تعجب کرده و به شدت از حرکتش شوکه شده بودم در حالیکه سعی می کردم تعادلم را حفظ کنم.مچ دستش را گرفتم: _ هی هی هی چیکار داری می کنی؟ با چشمهای خاکستریش زل زد توی چشمهایم و در حالیکه صدایش از فرط خشم میلرزید گفت: _ بالاخره توی لعنتی کار خودتو کردی؟بالاخره باعث شدی بهارمست بدبخت بشه. حیرت زده فقط نگاهش کردم.داشت چه می گفت؟!منظورش چه بود؟!من باعث بدبختی بهارمست شده بودم؟مگر چه شده بود؟! _ چیکارش داری جوون مردمو؟!ولش کن. با صدای آقای امیدی راننده ی آژانس به خودم آمدم.پویا رو به او که داشت به طرفمان می آمد گفت: _ شما دخالت نکن برو به کار و زندگیت برس. اما آقای امیدی دست بردار نبود: _ الان زنگ میزنم پلیس. بدون اینکه چشم از پویا بردارم گفتم: _ نه آقای امیدیونیازی نیست.یه مساله ی خونوادگیه.شما برو.
۳ ۷ ۴
مدت کوتاهی که گذشت آقای امیدی رفت و به محض رفتنش پویا معطل نکرد.یقه ام را کشید و محکم مرا به دیوار کوبید که پشت سرم با آن برخورد کرد و درد شدیدی در سرم پیچید.از شدت درد آخ بلندی گفتم و فقط آن وقت بود که او دست از سرم برداشت و در حالیکه به شدت نفس نفس میزد چرخی زد و گفت: _ میبینی؟میبینی؟خودت هم می دونی که مقصری.خودت هم می دونی که هیچی نمیگی و از خودت دفاع نمی کنی. در حین اینکه او حرف میزد من دستم را پشت سرم گذاشتم و وقتی برش داشتم و نگاهش کردم خونی شده بود.ابروهایم با دیدن خون در هم رفتند( از زمانم مرگ پگاه هر وقت خون می دیدم حس بدی پیدا می کردم) و گفتم: _ نمی فهمم منظورت چیه؟من هیچ کاری نکردم که… به طرفم آمد و دوباره یقه ام را گرفت: _ نمی فهمی هان؟نمی فهمی؟خیله خب بیا بریم نشونت بدم.بیا بریم ببین چطور با سرنوشت بهارمست بازی کردی. از حرفهایش چیزی سر در نیاوردم.او هم مجال فکر کردن به من نداد.بازویم را به شدت کشید و مرا به دنبال خودش کشاند.در ماشینش را باز کرد و پرتم کرد روی صندلی و خودش رفت پشت فرمان نشست.هنوز در بهت حرفهایش بودم.برای همین هم مقاومتی از خودم نشان ندادم.اصلا منظورش را درک نمی کردم.مگر من چکار کرده بودم؟!چرا می گفت بهار مست را بدبخت کرده ام؟!عصبانی بود و با سرعت رانندگی می کرد.طوری که مسیر یک ساعته را نیم ساعته طی کرد.وقتی جلوی خانه ی آقای صادقیان ماشین را نگه داشت بر حیرتم اضافه شد و متعجب نگاهش کردم.سریع از ماشینش بیرون آمد و در سمت مرا باز کرد.دستم را با خشونت کشید. _ هی چیکار داری می کنی دیوونه شدی؟! _ آره دیوونه شدم.بیا بهت بگم چیکار کردی. به خانه ی آقای صادقیان اشاره کرد و پرسید: _ می دونی امشب توی این خونه چه خبره؟آره؟می دونی؟ متعجب گفتم: _ نه من از کجا باید بدونم؟! پویا با صدای لرزانی گفت:
۳ ۷ ۵
_ می خوان مجبورش کنن ازدواج کنه. فقط نگاهش کردم که داد زد: _ می خوان شوهرش بدن. و اشک توی چشمهایش نشست و بیشتر باعث تعجبم شد.فکر نمی کردم این پسر مغرور با آن رفتار سردش اینقدر احساساتی باشد.مات و مبهوت چشم دوختم به حرکات عصبیش: _ می دونی به کی؟نه تو از کجا باید بدونی؟به همایون. مکثی کرد و یکدفعه صدایش بالا رفت: _ اون یه آشغال به تمام معناست.به همایون که پسر دایی منه و پسر عموی بهارمست. سعی کردم بر خودم مسلط باشم و خودم را بی تفاوت نشان بدهم: _ خب این موضوع چع ربطی به من داره؟! باز یقه ام را چسبید و غرید: _ همه ش تقصیر توی لعنتیه.اون وقت میگی چه ربطی بهت داره؟آره؟ مچ دستش را گرفتم که از خودم دورش کنم اما رهایم نکرد: _ فکر می کنی من نمی دونم بهارمست عاشق تو شده بود؟فکر می کنی نمی دونم به خاطر تو به من جواب رد داد؟اگه تو نبودی اون قبول می کرد با من ازدواج کنه.قبول می کرد و حالا مجبور نبود زن اون آشغال بشه.به خاطر تو و وجود لعنتی تو داره بدبخت میشه.اون واسه خاطر تو منو تحقیر کرد ولی با این همه بازم عشقشو نتونستم فراموش کنم.بازم دلم پیشش گیر بود.و…وقتی…وقتی شنیدم تو ازدواج کردی فکر کردم این بهترین موقعیته و با وجود اینکه نامزد کرده بودم اما تصمیم گرفتم دوباره ازبهارمست خواستگاری کنم و دوباره برم سراغش.تقریبا هم راضیش کرده بودم.اما داییم اجازه نداد و آخرین باری که رفتم باهاش حرف بزنم گفت داره بهارو میده به همایون.گفت امشب تکلیفشو روشن می کنه. پویا رهایم کرد و چشمهای خیسش را پاک کرد.با حالتی عصبی توی موهایش چنگ زد و باز به طرف من آمد: _ اگه…اگه تو نبودی…اگه وجود تو نبود هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد.هیچ کدوم.
۳ ۷ ۶
حالا فهمیدم قضیه از چه قرار است.پس بالاخره بهار مست خودش را بدبخت کرد…شاید هم واقعا من باعثش شده بودم!یعنی داشتند مجبورش می کردند ازدواج کند؟!ولی از آقای صادقیان بعید بود این حرکت!یعنی این همایونی که پویا از او بد می گفت واقعا بد بود؟!اما آخر این اتفاقات ربطی به من نداشت.خود بهارمست باعث بلاهایی که به سرش می آمد بود و پویا که با وجود داشتن نامزد باز رفته بود سمت او…ولی…ولی اگر من هم واقعا این وسط تقصیری داشته باشم چه؟ به پویا نگاه کردم و پرسیدم: _ خب حالا منو آوردی اینجا که چی بشه؟! _ واسه چی آوردمت؟پس من دو ساعته دارم برات قصه ی حسین کرد شبستری می خونم؟آوردمت اینجا که بدبختی دختری رو ببینی که تو باعثش شدی.که خودت بری جلوی این اتفاقو بگیری. _ اما من هیچ وقت این کارو نمی کنم.این یه مساله ی خصوصی و خونوادگیه و هیچ ربطی به من نداره.کسی هم که باعث بدبختی اون دختر میشه خودشه و تو که با وجود داشتن نامزد بازم دست ازش برنداشتی. _ من دوستش دارمدوستش دارم می فهمی؟ _ به هر حال به من ربطی نداره. دهان باز کرد که چیزی بگوید که صدای بوق ماشینی مانعش شد.هر دو به طرف ماشین چرخیدیم که یک مرسدس طوسی رنگ و راننده اش مرد جوانی با چشمهای آبی و موهای سیاه براق و صورت سفید بود که پوزخندی بر لب داشت.و پویا با دیدنش زمزمه کرد: _ همایون! به راننده ی مرسدس نگاه کردم.یعنی این همایون بود؟با اینکه اهل قضاوت کردن سریع و عجولانه در مورد افراد نبودم اما خیلی راحت می توانستم بفهمم چه طور آدمی است و باید حق را به پویا می دادم که از او بدش بیاید چون من هم اصلا از او خوشم نیامد. _ به به آقا پویا!پسر عمه ی گرام.پس شما اینجایی و ما به هوای دیدنت رفتیم خونه ی عمه؟ فک پویا منقبض شد.می توانستم چهره اش را که از شدت عصبانیت سرخ شده بود زیر نور تیر چراغ برق به راحتی تشخیص دهم.یک قدم به سمت ماشین همایون برداشت اما من مچ دستش را محکم گرفتم.نمی خواستم درگیری پیش بیاید.صدای ساییدن دندانهای پویا را به وضوح میشنیدم.اما همایون آرام بود و با آرامش ساعدش را به در ماشین تکیه داد و گفت:
۳ ۷ ۷
_ وقتی چند سال پیش سر اون قضیه دعوامون شد و با مشت کوبوندی توی صورتم فکر می کردم مجنون تر از این حرفا باشی که بهارو فراموش کنی.ولی شنیدم نامزد کردی و قراره بری خارج. پویا خواست به سمتش خیز بردارد اما مانعش شدم که همایون نگاهی به من انداخت و پرسید: _ این کیه؟دوستته؟مثل اینکه از خودت عاقلتره. با بی تفاوتی چشم دوختم به او و مچ پویا را که تقلا می کرد خودش را از دست من آزاد کند فشار دادم که صدای بوق ماشین دیگری بلند شد.ماشین بابک را شناختم و پویا را محکمتر نگه داشتم.بابک با دیدن ما سریع از ماشینش که کنار مرسدس همایون نگهش داشته بود پیاده شد و رو به همایون گفت: _ چرا اینجا وایسادی؟برو تو دیگه. همایون با تمسخر به من و پویا اشاره کرد: _ دیدم مهمون داریم گفتم زشته خودم تنهایی برم داخل. بابک با اخم گفت: _ برو تو اینا با من کار دارن. همایون خندید و دندانهای سفید و ردیفش را نشان داد: _ چشم برادر زن عزیز. مشخص بود می خواهد با این کارش حرص پویا را بیشتر در بیاورد که موفق هم شد و پویا باز تقلا کرد.همایون که داخل خانه شد.بابک به سمت ما آمد در جواب سلام من سری تکان داد و به پسر عمه اش تشر زد: _ تو اینجا چه غلطی می کنی؟ پویا خودش را از دست من رها کرد و به سمت خانه خیز برداشت: _ اومدم کله ی اون همایون عوضی رو بکنم. اما من او را از پشت گرفتم و بابک از جلو: _ بی خود اومدی برو رد کارت. _ من تا حق اون لعنتی رو کف دستش نذارم از اینجا تکون نمی خورم.
۳ ۷ ۸
_ خواهرم به خاطر تو داره مجبور میشه با همایون ازدواج کنه اونوقت تو اومدی اینجا که چی بگی ها؟ _ ولم کن. بابک او را پرت کرد روی آسفالت و تهدید کنان انگشتش را به سمتش تکان داد: _ یه بار دیگه این دو و برا پیدات بشه به خدا بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن. بابک داشت تهدید می کرد که من به سمت پویا رفتم و او را از زمین بلند کردم اما او وقتی بلند شد دستم را پس زد و به سمت ماشینش رفت.به رفتنش نگاه کردم و حس کردم دلم برایش میسوزد.اصلا فکر نمی کردم اینقدر احساساتی باشد.فکر می کردم آدم مغرور و کج خلقی است. _ تو اینجا چیکار می کنی؟ بابک با لحن ملایمتری از من پرسید.همانطرور که رفتن پویا را تماشا می کردم گفتم: _ پویا منو به زور کشوند اینجا. و رو کردم به طرفش: _ الان هم باید برم خونه.سمیرا منتظرمه. خواستم خداحافظی کنم که گفت: _ کیوان. ایستادم و به صورتش چشم دوختم.دلم برایش تنگ شده بود.به خاطر بهارمست ارتباطمان را کاملا قطع کرده بودیم و فقط از فرشاد حالش را جویا میشدم. اما حالا… _ بیا میرسونمت. _ نه ممنون.خودم میرم. صدای گرفته اش را شنیدم: _ چرا اینقدر سردی کیوان؟چرا غریبی می کنی؟ آرام گفتم:
۳ ۷ ۹
_ متاسفم بابک جان ولی احساس می کنم پویا در مورد من حق داره.اگه خواهرت زندگی خوبی در آینده نداشته باشه به خاطر وجود منه.پس بهت حق میدم که از من هم به اندازه ی پویا ناراحت باشی. اما او جلو آمد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: _ بیا بریم خودم میرسونمت. دستم را روی دستش گذاشتم و دوستانه آن را فشاردادم. بخش دوم _ سلام به عمو و زن عموی عزیزم.و بهرام گلم و خانوم محترمش. از آشپزخانه صدایش را شنیدم.صدای همایون را.صدایش اصلا عوض نشده بود.داشت با پدر و مادر سلام و احوالپرسی می کرد که دل به دریا زدم و از آشپزخانه بیرون آمدم.با خروجم سنگینی نگاهش را که روی خودم حس کردم سرم را بالا آوردم.اصلا عوض نشده بود.همان شکل و شمایل فقط کت و شلوار شیک طوسیش و دسته گلش او را کمی تغییر داده بودند. به طرفم آمد.اما من همچنان سرجایم ایستاده و نگاهش می کردم.همین که به چند قدمیم رسید به رویم لبخندی زد و دسته گلی را که دستش بود به طرفم گرفت: _ گل برای بهار خانوم گل. به دسته گلش که ترکیبی از رزهای سفید و سرخ و زرد بود نگاه کردم و با بی میلی آن را گرفتم.باز به رویم لبخند زد که اصلا خوشم نیامد و برگشت سمت بقیه و در حال گفت و گو با آنها نشست.دسته گل را به مهین خانم دادم و رفتم نشستم.بدون اینکه به حرفهای همایون و بقیه ی جمع گوش کنم به میز جلویم خیره شدم.تعجبم از این بود که بابک پیدایش نبود.قرار بود او هم باشد.دستهایم را روی هم فشار می دادم.باز بغض نشسته بود توی گلویم.اصلا نمیشنیدم چه می گویند.صداهایشان برایم گنگ و نامفهوم بود. _ بهارمست! با صدای پدر به خودم آمدم و نگاهم را به سمتش چرخاندم.به ظرف شیرینی اشاره کرد.دستم را مشت کردم و انگشتهایم را در هم فشار دادم.بغض راه نفسم را بسته بود.بلند شدم.دستهای لرزانم را به سمت ظرف شیرینی بردم.یعنی اینطوری تمام میشد؟یعنی امشب من نامزد همایون میشدم؟
۳ ۸ ۰
پلکهایم را روی هم فشار دادم تا جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم شیرینی گرداندم و آخر سر جلوی همایون که رسیدم با لبخندی به پهنای صورت یکی برداشت و گفت: _ مبارکه دختر عمو. چشم از او گرفتم.ظرف را روی میز گذاشتم که صدای همایون پشتم را لرزاند: _ عمو جان!اجازه هست؟ و صدای گرفته ی پدر پشتم را بیشتر لرزاند: _ بله البته. همایون صدایم زد: _ بهارمست! لبم را گاز گرفتم.بلند شد و به طرفم آمد و وقتی مقابلم رسید انگشتر ظریفی را که بین دو انگشتش بود دستم کرد.تمام شد.حالا دیگر نامزدش بودم.بعد از عقد و عروسی هم همسر قانونیش میشدم.به انگشتر خیره شده بودم که صدای باز و بسته شدن در سالن را شنیدم و نگاهم را به آن سمت چرخاندم.بابک که تازه وارد شده بود سرش را پایین انداخت و بی سر و صدا از سالن گذشت و از پله ها بالا رفت.همایون بی اعتنا به او دست سرد مرا در دست داغش گرفت و گفت: _ عمو جان اگه شما و زن عمو اجازه بدین ادامه ی حرفارو بذاریم برای وقتی که من و بهارمست با هم حرف زدیم.آخه اون هنوز یه کلمه هم باهام حرف نزده. پدر سرش را تکان داد و گفت: _ هر طور میلته. مادر فقط سری تکان داد و بهرام که دست به سینه نشسته بود اخم کرد.همایون به نشانه ی تشکر لبخند زد و رو به من پرسید: _ افتخار میدین خانوم؟ چیزی نگفتم.دستم را آرام کشید.مجبور شدم همراهش بروم.به ایوان رفتیم و روی صندلی هایی که آنجا چیده شده بود مقابل هم نشستیم.همایون مدتی نگاهم کرد.بعد با همان پوزخند همیشگی گوشه ی لبش پرسید:
۳ ۸ ۱
_ خیلی جالبه نه؟من و تو.بعد از پنج سال.اصلا فکرشو می کردی؟ جوابش را ندادم که گفت: _ چیه؟!حرف نمیزنی؟!تو که تا اونجایی که یادمه با زبونت آدمو درسته قورت می دادی! با اخم و تند نگاهش کردم.خندید: _ می دونی می خوام چیکار کنم؟می خوام شب عروسیمونو خاطره انگیز کنم .بعدش هم توی یه خونه ی رویایی تو کیش یه زندگی رویایی برات بسازم.چه طوره؟ باز هم چیزی نگفتم.حتی دلم نمی خواست با او همکلام شوم. _ راستی وقتی داشتم میومدم پویا و یه پسری جلوی خونه تون بودن. متعجب نگاهش کردم.پویا؟!اینجا؟!دلیلش چه بود؟!یعنی به خاطر من آمده بود؟!به خاطر من؟!همایون از نگاه متعجب من بیشتر خنده اش گرفت و گفت: _ نمی دونی چه قیافه ای داشت.خیلی دیدنی بود.اصلا انگار باورش نشده بود من و تو داریم به هم میرسیم.حتما پیش خودش فکر می کرد تو منو هم مثل اون رد می کنی و مثل اون موقعا می تونه مانع وصالمون بشه.اما خبر نداشت دست سرنوشت ما دو تا رو هر جا باشیم به هم میرسونه. صندلیش را جلو کشید و دستم را گرفت: _ حالا که نامزدیم بی صبرانه منتظر وقتی هستم که رسما زنم میشی.دلم می خواد نشونت بدم که هیچ کس نمی تونه مثل من عاشقت باشه. پوزخندی زدم که از چشمش دور نماند.ولی او لبخند زنان گفت: _ باشه.هر چقدر دلت می خواد مسخره کن.بعدا میبینی که درست گفتم.بذار وقتی که مال خودم شدی میبینی که حرفم واقعیت داره. دستم را از دستش بیرون کشیدم . تند بلند شدم و با غیظ گفتم: _ طوری حرف میزنی انگار من اصلا نمیشناسمت و نمی دونم همایونی.
۳ ۸ ۲
او هم بلند شد.مدتی نگاهم کرد.بعد بدون اینکه چشم از من بردارد دستهایش را روی شانه هایم گذاشت و مجبورم کرد سر جایم بنشینم.بعد خم شد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.از چشمها و نگاهش ترسیدم و خودم را جمع کردم.زمزمه کرد: _ می دونم که منو میشناسی و مطمئنم می دونی برای به دست آوردنت بی تابم.بی تاب بی تاب. این جملات را که به زبان آورد سرش را جلوتر آورد و باعث شد قلب من به شدت در سینه ام بکوبد.سرم را عقب بردم.اما او که شانه هایم را زیر دستهای قویش داشت مرا به سمت خودش کشید.خواستم جیغ بزنم که ناگهان لال شدم.چشمهایم گشاد شدند و نفسم بند آمد.داغی لبهایش روی لبهایم تمام بدنم را قفل کرد.حتی نفس هم درست نمی توانستم بکشم.اما با این حال تمام قدرتم را در دستهایم جمع کردم.آنها را روی سینه ی او گذاشتم و به شدت هلش دادم و بلند شدم.بغض کرده بودم و داشتم خفه میشدم.اما او انگار از کاری که کرده بود خیلی راضی بود! در حالیکه داغ شده و به شدت نفس نفس میزدم دویدم توی باغ و در همان حال با آستین لباسم لبم را پاک کردم.حس شوم نفرت را در قلبم حس می کردم.دلم می خواست بمیرم.چنین رفتاری آن هم در خانه ی پدریم و در حالیکه هنوز هیچ چیز بینمان رسمی نشده بود.لعنتی… _ لعنتی…لعنتی…لعنتی… سه بار این کلمه را با صدای بلند ادا کردم و بالاخره پای درختی سست شدم و نشستم.صورتم را بین دستهایم گرفتم و اشک ریختم.بر مزار آرزوهایم و بر قلعه ی خراب شده ی خیالات و رویاهایم.ساعتی را همانجا ماندم و گریه کردم و در دل از خدا به خاطر سرنوشتی که در انتظارم بود گلایه کردم. و بالاخره با حالی خراب دستم را به درخت تکیه دادم و بلند شدم.راهی را که رفته بودم برگشتم.همایون توی ایوان نبود.حتما رفته بود داخل.از پله های ایوان به زحمت بالا رفتم و وقتی وارد شدم همی نگاهها به سمتم چرخید. مادر با دیدنم با نگرانی پرسید: _ بهارجان!مادر حالت خوبه؟ در جوابش سری تکان دادم و همایون که نشسته بود گفت: _ گفتم که زن عمو.خیالت راحت باشه.یه کم احساس کسالت کرد ازش خواستم بره توی باغ قدم بزنه و هوا بخوره. _ آخه رنگش خیلی پریده ست. _ گفتم نگران نباشین حالش خوبه. همایون این را گفت و رو به من که ابروهایم از آن همه دورویی و دروغگوییش در هم رفته بود کرد و پرسید:
۳ ۸ ۳
_ بهتر شدی بهارجان؟ جوابش را ندادم.پدر با همان لحن سردش که جدیدا این طور شده بود خطاب به من گفت: _ بگیر بشین.داریم در مورد روز عقد و عروسی حرف میزنیم. با اکراه و بدون هیچ حرفی نشستم.همایون به پدر گفت: _ داشتم می گفتم عمو جان به خاطر مشغله ی زیاد کاری که دارم نمی تونم زیاد صبر کنم.مخصوصا که مسافرتای خارج از کشور هم دارم.به نظر من حالا که تا عید زمان زیادی نمونده فردا بریم محضر عقد کنیم.عروسی هم باشه واسه دو هفته ی دیگه که تا اون موقع آماده بشیم. مادر خیلی سرد جوابش را داد: _ این همه عجله به خاطر چیه؟!در ضمن بهتره که عقد و عروسی با هم باشه. _ ولی زن عمو گفتم که من کار دارم و گرفتارم.نمی تونم زیاد صبر کنم. و پدر رو به مادرم گفت: _ درست میگه.در ضمن بهتره تصمیم با خود همایون باشه. من و مادر با حرف پدر حیرت زده نگاهش کردیم.اما او توجهی به ما نداشت.یعنی چه؟چطور شده بود؟!چرا پدر من اینقدر به یکباره عوض شده بود؟! بخش سوم _ سمیرا!آماده ای؟ کیوان بود که صدایم زد.اما من همچنان نشسته بودم.خیلی دوست داشتم همراهش بیرون بروم.اما دلم نمی خواست به خانه ی دکتر محبی بروم.آنجا که بودم در برابر خواهرزاده ی با سواد و همه چیز دان و خارج رفته ی دکتر احساس کوچکی و حقارت می کردم.مهسا خیلی خانمانه رفتار می کرد.طوریکه حس می کردم رفتار من در برابر او به رفتار بچه ای می ماند.مشخص بود که از سواد بالایی برخوردار است.در بحث ها همپای دکتر مهرزاد و کیوان و دکتر محبی بود.طرز رفتار و حرکاتش که با ظرافت خاصی همراه بود زمین تا آسمان با من فرق داشت.سر و زبان دار و شوخ بود و معمولا هم می توانست با حرفهایش دکتر مهرزاد را مجاب کند.خلاصه اینکه جمع خوبی داشتند که احساس می کردم جای من نیست.و همین هم باعث شده بود از آن جمع خوشم نیاید.ولی کیوان ارتباط با آنها را دوست داشت.
۳ ۸ ۴
دستم را روی زانویم گذاشتم که باز صدایم زد: _ سمیرا! و وارد اتاق شد و با دیدن من متعجب پرسید: _ پس چرا هنوز لباس نپوشیدی؟!سرم را پایین انداختم و من و من کنان گفتم: _ م…من…نمیام… یک لحظه سکوت برقرار شد و بعد او پرسید: _ چرا؟! _ خ…خب…خب…دوست ندارم برم…خونه ی دکتر محبی. کلمات آخر را سریع به زبان آوردم و باز سکوت و دوباره سول کیوان: _ چرا دوست نداری؟! کلافه از سوالهای کوتاهش با بی قراری جا به جا شدم اما او باز سوالش را پرسید: _ پرسیدم چرا دوست نداری؟ ناخواسته حرفی را که فریبا گفته بود به زبان آوردم: _ من که خل و دیوونه نیستم برم پیش روانشناس. باز سکوت برقرار شد و این بار به حدی طولانی شد که مجبور شدم سرم را بالا بیاورم و نگاه حیرت زده و ناباور او را روی خودم ببینم و صدایش را که خیلی ضعیف بود بشنوم: _ چی؟! فایده ای نداشت باید ادامه می دادم.با التماس گفتم: _ من نمی خوام بیام. با لحنی جدی و خشک پرسید:
۳ ۸ ۵
_ منظورت از خل و دیوونه منم دیگه آره؟ سریع و دستپاچه گفتم: _ نه من… اما او توی اتاق نماند.سریع بیرون رفت و مرا تنها گذاشت که با رفتنش بلافاصله احساس پشیمانی کردم.مطمئن بودم که باعث ناراحتیش شده ام.ولی خب حرفم درست بود.من که دیوانه نبودم.با این حال حس پشیمانی رهایم نمی کرد.خیلی بد حرف زده بودم.نباید می گفتم.اما خب راست بود دروغ که نبود.دوست نداشتم بروم پیش روانشناس.تازه خودش گفته بود هر چیزی که باعث ناراحتیم شد حتما به او بگویم.بعدش هم کسی که از عشق یک دختر مرده شبها خواب خوش نداشت و مرتب کابوس میدید من نبودم او بود.کسی که قرص می خورد من نبودم خودش بود.با این حال اگر او از من حمایت کرده و محبتش را دریغ نمی کرد.پس نباید آنطور حرف میزدم.همانطور نشته بودم و با افکارم درگیر بودم.نمی دانستم چکار باید بکنم.چند بار به در اتاق نگاه کردم اما وقتی دیدم نیامد بلند شدم و بیرون آمدم.کیوان نشته بود توی سالن پذیرایی و با دستهایش قسمتی از صورتش را پوشانده بود.همانجا کنار در اتاق ایستادم.بدون حتی یک نیم نگاه گفت: _ آماده شو بریم بیرون. صدایش گرفته بود.باز داشت حرف خودش را میزد!من که گفته بودم نمی خواهم بروم به آن خانه و به دیدن آن پیرزن!نگاهم کرد و گفت: _ پس چرا وایسادی؟برو حاضر شو دیگه.نترس خونه ی دکتر نمیریم. تصمیمش را عوض کرده بود؟چقدر خوب.ولی من دیگر دلم نمی خواست جایی بروم.من و من کنان گفتم: _م…م…میشه جایی نریم؟ یک جور خاصی نگاهم کرد که از معنایش سر در نیاوردم: _ تو امروز چه ت شده؟!میگم بریم خونه ی دکتر میگی نمیام.میگم حداقل بریم بیرون یه هوایی بخوریم بازم میگی نمیام.هیچ معلوم هست چته؟! در جوابش سکوت کردم که با لحن تمسخرآلودی گفت: _ نکنه از بیرون رفتن با یه خل و دیوونه میترسی آره؟
۳ ۸ ۶
انگشتهایم را در هم پیچاندم.نمی دانستم چه جوابی بدهم.بند شد و به سمتم آمد.ترسیدم و خودم را جمع کردم.اما او پوزخندی زد و از کنارم رد شد: _ من میرم توی اتاق کتاب می خونم.تو هم بهتره به کارات برسی. رفت توی اتاق و در را پشت سرش بست.معلوم بود که از دستم واقعا عصبانی است.گیج بودم.خودم هم نمی دانستم چکار کرده ام.به نظرم اصلا کاری نکرده بودم.فقط نمی خواستم دیگر به دیدن دکتر و خواهرزاده اش بروم.حالا هم که به خواسته ام رسیده بودم.پس نباید زیاد ناراحت میشدم.فقط کافی بود از دل کیوان در بیاورم.اما من که بلد نبودم.مدتی گذشت و به نتیجه ای نرسیدم.بی حوصله از فکر کردن زیاد به آشپزخانه رفتم و تا وقت ناهار خودم را سرگرم کردم.ناهار را که آماده کردم و میز را چیدم منتظر کیوان ماندم اما او نیامد.از نیامدنش دلم گرفت.هر چقدر منتظر ماندم فایده ای نداشت.بالاخره از انتظار خسته شدم و رفتم صدایش کنم.اما پشت در اتاق که رسیدم با تردید به آن نگاه کردم.می ترسیدم خیلی عصبانی باشد.انگشتم را چند بار جلو بردم اما پس کشیدم ولی بالاخره تردید را کنار گذاشتم.در زدم و فورا داخل شدم اما کنار در ایستادم.غرق در کتاب خواندن بود.سرفه ای کردم که متوجهم شود.بدون اینکه چشم از کتابش بردارد گفت: _ چیه؟ گفتم: _ ناهار حاضره. کتاب را محکم بست.جوری که از بسته شدنش صدایی بلند شد.نشست و مدتی نگاهم کرد که معنایش را نفهمیدم: _ بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم. باز تردید به سراغم آمد.کمی این پا و آن پا کردم و عاقبت به خودم جرات دادم و رفتم روی صندلی کنار تخت نشستم.باز چشم دوخت به صورتم و چند دقیقه که گذشت پرسید: _ چرا فکر می کنی هر کی به دیدن یه روانشناس یا مشاور بره خل و دیوونه ست؟ جوابش را ندادم.گفت: _ حتما باید یه جوابی برای سوالم داشته باشی درسته؟ نه هیچ جوابی نداشتم.فقط حرفی را که فریبا زده بود تکرار کرده بودم. _ نکنه بدون اینکه فکر کنی حرف زدی ها؟
۳ ۸ ۷
باز هم سکوت کردم که گفت: _ بذار یه چیزی بهت بگم تو هم خوب یادت بمونه و فراموش نکن. بدون اینکه چیزی بگویم با یال روسریم بازی کردم. _ هر کی میره پیش روانشناس معنیش این نیست دیوونه ست.اصلا دیوونه معنایی نداره.اونی که از نظر روانی بیماره دیوونه نیست.فقط شرایط زندگیش طوری بوده که اون نتونسته تحملش کنه و باعث بیماریش شده همین.زن و شوهری هم که میرن مشاوره دلیلش این نیست که دیوونه ن.میرن چون می خوان زندگیشون بهتر بشه که اتفاقا این کار آدمای عاقل و دوراندیشه. _ ولی من…من…دوست ندارم برم اونجا…آخه…آخه… حرفم را ادامه ندادم.اما صدایش را شنیدم که گفت: _ ادامه بده. با خجالت گفتم: _ آخه تو و دکتر مهرزاد و مهسا همه تون همه چیز می دونین و بلدین.ولی من هیچی بلد نیستم و نمی دونم چی باید بگم.شما حرفای زیادی برای گفتن دارین اما من هیچ حرفی ندارم.تازه حرفای دکتر محبی رو هم نمی فهمم. ابروهایش وقتی من حرف میزدم بالا رفته بودند و چشمهایش بیش از حد معمول باز شده بود.وقتی صحبت کردنم تمام شد گفت: _ آهان.پس موضوع اینه! سرم را پایین انداختم و حرف نزدم. _ می دونی مشکل اصلی تو چیه؟ نیم نگاهی به او انداختم که با انگشت اشاره به شقیقه اش زد: _ از این استفاده نمی کنی.فکر نکرده حرف میزنی.وقتی هم بهت میگم یه کم کتاب بخون واسه همینه که یه چیزایی یاد بگیری.وقتی میگم سوالی داری از من بپرس واسه همینه.وقتی دارم بهت میگم گوش کن و خوب دقت کن برای همینه. با خجالت دستهایم را روی هم فشار دادم.
۳ ۸ ۸
_ ولی مشکلی نیست.درست میشی.می فرستمت دانشگاه درس بخونی.اینجوری هم فکرت باز میشه و خیلی از مسائل فهمیدنشون برات آسون میشه. با دهان باز تماشایش کردم.دانشگاه؟می خواست مرا بفرستد دانشگاه؟!یعنی واقعا این کار را می کرد؟در عین خوشحالی ناباورانه به چشمهایش نگاه کردم.احساس کردم باز مهربان شده.مثل قبل.
فصل سی و پنجم بخش اول تقریبا دو هفته و نیم از زندگی مشترکمان میگذشت.در این مدت رفتار سمیرا کاملا تغییر کرده بود.نه آن تغییری که من می خواستم.عوض شده بود اما فقط باعث آزارم میشد.اما با این حال تحمل می کردم.ولی اصلا دلیل تغییر رفتارش را درک نمی کردم.فکر می کردم شاید اگر به درسش ادامه دهد از نظر فکری پیشرفت کند.چون به نظرم میرسید دلیل رفتارها و حرفهای آزار دهنده اش دور نگه داشته شدنش از اجتماع بوده که مانع رشد فکریش شده و افکارش در همان حد تفکرات قدیمی پدر و مادرش مانده که اصلا خوشم نمی آمد.به نظرم حضور بیشترش در جمعهای دوستانه و محیطهای شلوغ باعث ایجاد تغییرات مثبت در او میشد.اما ارتباط با دکتر و خواهرزاده اش و آشنایی با دکتر مهرزاد هیچ تاثیر خوبی در او نگذاشته بود و این باعث ناامیدی بود. بعد از ناهار که در سکوت صرف شد به خانه ی خاله لیلی رفتم تا طبق قولی که به او داده بودم نگاهی به کامپیوترش بیندازم که می گفت خراب است.از سمیرا هم خواستم همراهم بیاید که قبول نکرد و احتمال دادم از او هم خوشش نمی آید.پس خودم رفتم.از در که خاله برایم باز گذاشته بود داخل شدم و صدایش زدم: _ خاله!خاله جان! صدایش را از اتاقش شنیدم: _ جانم خاله! _ آخه این درو واسه چی باز میذاری؟اگه یه وقت یکی… از اتاق بیرون آمد: _ پس خواهرزاده واسه چی بزرگ کردم؟واسه همین روزاست دیگه. _ حالا اومدیم و یه وقت من نبودم.
۳۸۹
_ اونوقت دزد غلط می کنه پاشو تو خونه ی لیلی بذاره. این دو جمله را که به زبان آورد پرسید: _ سمیرا کجاست؟ _ نیومد. _ خیله خب بهتر.بیا بشین برات یه چیزی بیارم بخوری. متعجب از اینکه گفته بود بهتر گفتم: _ نه خاله.اون کامپیوترو اومدم ببینم. و به سمت اتاقی که کامپیوتر در آن بود رفتم و به شوخی گفتم: _ چشه این کامپیوتر؟صد بار گفتم خاله جان اینقدر نشین پای چت کردن.هم کامپیوتر خراب میشه.هم چشمت ضعیف میشه. _ اولا که من فقط برای تایپ کردن داستانام ازش استفاده می کنم.بعدش هم هیچیش نیست. از حرفش جا خوردم و برگشتم به طرفش: _ هیچیش نیست؟! خونسرد گفت: _ آره. _ پس چرا گفتی بیام درستش کنم؟! گفت: _ بیا بشین تا بهت بگم. به آرامی رفتم و روی مبلی نشستم.که او هم مقابلم نشست. گفتم:
۳ ۹ ۰
_ خب؟ _ چیزی که می خوام بهت بگم خیلی مهمه پس خوب گوش کن. دست به سینه به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم: _ بگو.گوش می کنم _ راستش صدات کردم که بیای در مورد سمیرا باهات حرف بزنم. _ سمیرا؟! سرش را تکان داد و ادامه داد: _ می دونی سمیرا با کی رفت و آمد داره؟ چشمهایم بازتر شد و پرسیدم: _ با کی؟! _ اون زنه هست فریبا همسایه ی خونه بغلیتون.همون زن جوونه قد کوتاه رو می گم… حرفش را قطع کردم و گفتم: _ آره آره می دونم کی رو میگی. _ کیوان جان می دونی که من آدم فضولی نیستم و الان هم قصد فضولی و دخالت ندارم.ولی این فریباهه وقتی نیستی همیشه ی خدا توی خونه تونه.وقتی هم نیست سمیرا میره پیشش.توی این مدتی که همسایه مون شده خیلی راحت تونستم بشناسمش.زن خیلی فضول و دو به هم زنیه.چند بار هم خواست خودشو به من نزدیک کنه ولی بهش راه ندادم.خانوم صبوری هست اون که طبقه ی پایین میشینه می گفت میونه ی آقای مهربان و زنش رو همین زن خراب کرده. با تعجب به حرفهایش گوش دادم.فریبا را چند باری دیده بودم ولی اصلا از او خوشم نیامده بود و هر بار هم جواب سلامش را با تکان سر داده بودم.یعنی او باعث تغییر در رفتار آرام سمیرا شده بود؟اگر اینطور شده باشد باید چکار می کردم؟!چطور می توانستم سمیرا را از ارتباط با او منع کنم؟ _ فقط خواستم همینو بگم کیوان جان.چون می ترسم بین تو و زنت رو هم همین زن خراب کنه.سمیرا زن ساده و زودباوری به نظر میرسه و ممکنه هر حرفی رو که فریبا بزنه فوری قبول کنه.پس باید خیلی حواست باشه.
۳ ۹ ۱
خاله می گفت و من به این فکر می کردم چظور این زن وارد زندگی من شده و از خودم می پرسیدم آیا سمیرا چیزی در مورد زندگی خصوصیمان به او بروز داده و یا در مورد من چیزی به او گفته؟! اگر گفته باشد چه باید می کردم؟ بخش دوم قرار شده بود مراسم عقد توی خانه مان باشد و چقدر خانه در آن لحظه سوت و کور بود.بابک نبود.بهرام اخمهایش در هم بود و در سکوت به سفره ی عقد که با تورهای آبی و سفید تزیین شده بود نگاه می کرد.ترانه با نگاهی غمگین و نگران چشم دوخته بود به من و چشمهای قرمز مادر که هر بار میرفت و با صورت خیس از آب بر می گشت نشان می داد گریه کرده.پدر هم سرد و بی تفاوت بود.من هم پیراهن آبی و صورتی به تن کنار سفره نشسته بودم و هر بار بی صدا آه می کشیدم.تنها فرد خوشحال جمع همایون هم بی صبرانه منتظر آمدن عاقد بود.کسی را دعوت نکرده بودند.قرار هم نبود کسی دعوت شود.مراسم مجازات من که دیگر دعوت کردن نداشت.دلم یک جوری بود.شور میزد.ضعف میرفت.می جوشید و قل قل میزد.دستهایم را روی پیراهنم که بیشتر قسمتهایش تور داشت و همایون برایم خریده بود گذاشته و سعی کردم مانع از لرزش آنها شوم.سفره ی عقد با آن همه زرق و برق و زیبایی چشم نواز رنگ های آبی و سفید و صورتیش اصلا برایم جذابیتی نداشت هیچ.برایم نفرت انگیز هم بود.دلم می خواست بزنم زیر همه چیز…همه چیز…
و بالاخره عاقد که آمد و با سلام و تعارف نشست همه جمع شدند تا شاهد عقد من و همایون باشند.دلم داشت به هم می آمد.قلبم تند تند میزد.یک ربعی گذشت تا اینکه حاج آقا شروع کرد به خواندن خطبه.سه بار آن را خواند و هر بار خواستم بگویم نه.خواستم بلند شوم و بگویم قبول ندارم.نمی خواهم.از همایون متنفرم.اما وقتی نگاهم به پدرم می افتاد حرف در دهانم می ماند.همه منتظر بودند بله را بگویم.اما نمی توانستم.زبانم توی دهانم نمی چرخید.نمیشد.این که دیگر تقصیر من نبود.حالم داشت به هم می خورد.افکارم کاملا به هم ریخته و آشفته بود.عاقد دوباره پرسید:
_ عروس خانوم وکیلم؟ آن موقع بود که بغض لعنتی ای را که می خواستم مهارش کنم و نمیشد شکست و در حالیکه اشکهایم سرکشانه سعی داشتند پایین می آمدند که روی گونه هایم بغلتند گفتم: _ بله. و جواب شنیدم: _ مبارکه.
۳ ۹ ۲
و اینطوری بود که من همسر همایون شدم.همسر کسی که از او نفرت داشتم.ولی دیگر چکار می توانستم بکنم؟پس از آن مراسم اجباری بی صدا به اتاقم رفتم.بدون اینکه حتی نیم نگاهی به جمع خانواده ام بیندازم.بدون اینکه حتی میلی به خوردن شامی که حاضر بود داشته باشم.آن هم با اینکه آن روز چیزی از گلویم پایین نرفته بود.به اتاقم که رفتم خودم را روی تختم انداختم و سرم را بین دستهایم گرفتم.سرم به شدت درد می کرد .دیگر حتی فکر کیوان از سرم بیرون رفته بود.درد را در فک و شقیقه هایم حس می کردم.خواستم بلند شوم و بروم یک مسکن بخورم که تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و همایون داخل شد.با دیدنش اخمهایم در هم رفت: _ تو اینجا چیکار می کنی؟کی بهت اجازه داد بیای توی اتاق من؟ لبخند زنان در اتاق را پشت سرش بست و آمد طرفم: _ اتاق زنمه.اینکه دیگه اجازه گرفتن نمی خواد عزیزم. حس بدی نسبت به آمدنش داشتم.خودم را کشاندم سمت دیوار و گفتم: _ به من نگو عزیزم.من عزیز تو نیستم. پوزخندی زد و گفت: _ واقعا؟ و آمد لبه ی تختم نشست.قلبم شروع کرد با سرعت زیادی تاپ تاپ کردن.پاهایم را توی شکمم جمع کردم و گفتم: _ نری بیرون جیغ میزنم. دستش را جلو آورد و روی دستم گذاشت: _ جیغ واسه چی؟خود عموجان اجازه دادن بیام به اتاقت.تازه من شوهرتم بهارمست.غریبه که نیستم. داغی دستش حالم را دگرگون کرد: _ گفتم برو بیرون همایون.همین حالا برو. خندید: _ کجا برم؟اومدم پیش زنم. _ میشه اینقدر زنم زنم نکنی؟بهت میگم برو پس…
۳ ۹ ۳
خودش را بالاتر کشید و به تاج تخت چسبیده به من نشست: _ ولی من تا اون بوسه ی خوشگلو ازت نگیرم جایی نمیرم عزیز دلم. مرا کشید سمت خودش که به شدت تقلا کردم: _ ولم کن لعنتی.ولم کن. دستم را تخت سینه اش گذاشتم و هلش دادم اما تکان نخورد و مرا کشید توی بغلش.نفسم بند آمد.اولین باری بود که آغوش مردی را تجربه می کردم و به شدت ترسیده بودم.نه…نه…یک بار هم کیوان از پشت مرا گرفته بود که نیفتم اما آغوش کیوان کجا و همایون کجا؟او شروع کرد مرا با حرص بوسیدن و لحظه به لحظه حالم را بدتر می کرد و سست سست تر میشدم و مقاومتم کمتر و کمتر.اما بالاخره رهایم کرد و در همان حال در حالیکه نفس نفس میزد زیر گوشم گفت: _ فقط خواستم بدونی بخوای نخوای مال خودمی.فقط خودم و چون خیالم از این بابت راحته با اینکه خیلی واسه داشتنت بی تابم بازم تا شب عروسیمون صبر می کنم.چیزی هم نیست.دو هفته ست. این را گفت و خم شد گونه ام را بوسید و از اتاق بیرون رفت.بغض کرده و دستم را مشت کرده بودم.یعنی باید باور می کردم؟باید راضی میشدم به این بودن و ماندن؟اما من اصلا آن آغوش و آن عطر تند را نمی خواستم و این اجبار با او بودن برایم سخت بود. نشستم و ناگهان بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن.به کجا رسیده بودم؟عشق کیوان مرا به کجا رسانده بود؟نه این آن زندگی نبود که من می خواستم و انتظارش را داشتم.این آن زندگی نبود که در رویاها و خیالاتم تصور می کردم.نه این مجازات برای من خیلی بود.خیلی زیاد.نباید اینطور میشد.نباید با من این کار را می کردند.حقم نبود.این که به خاطر عشق کیوان دست به هر کاری میزدم و بچه بازی در آوردم را قبول داشتم اما این زندگی جدید را نمی توانستم بپذیرم.نمی توانستم.ولی مجبور بودم قبول کنم.چون بله را گفته بودم و همسرش بودم و او همه جوره خودش را اختیاردار من می دانست.احساس می کردم از پدرم و برادرها و مادرم متنفرم.چطور توانسته بودند با من این کار را بکنند؟چطور؟ بخش سوم فنجان قهوه به دست رفته بود کنار پنجره و بیرون را نگاه می کرد.احساس می کردم هنوز از دستم دلخور است.آن روز خیلی کم حرف شده بود و توی خودش بود.نمی دانستم به چه فکر می کند.منتظر بودم خودش بگوید اما حرفی نمیزد.رفتارش سرد شده بود.اصلا توجهی به من نداشت.ولی آخر من که دلیل رفتارم را گفتم.من که گفتم چرا
۳ ۹ ۴ رمانی ها
دوست ندارم بروم خانه ی دکتر.تازه او هم که حرفم را قبول کرد پس چه دلیلی داشت با من سرد شده بود؟وقتی دیدم سکوت و بی توجهیش ادامه پیدا کرد بالاخره خسته شدم و بلند شدم: _ من میرم بخوابم. اما او در جوابم گفت: _ بیا بشین کارت دارم. با تعجب چشم دوختم به قد و بالای متناسب و بلوز سبزش و مردد نشستم.برگشت و آمد فنجانش را روی میز گذاشت و نشست.با نشستنش دل من از ترس و نگرانی به شور افتاد.جرات نداشتم به چشمهایش نگاه کنم.خودم هم نمی فهمیدم چرا.اصلا وقتی می گفت حرفی دارد چنین احساسی به من دست می داد نگرانی و ترس و اضطراب وجودم را فرا می گرفت و تا مدتی طولانی دست از سرم بر نمی داشت. دستهایم را روی دامن لباسم گذاشتم و روی هم فشار دادم.زیر سنگینی نگاهش منتظر بودم حرف بزند.اما حرف نمیزد و فقط سکوت بینمان دیوار حایلی کشیده بود.چند دقیقه به همان منوال گذشت تا اینکه بالاخره پرسید: _ تو این همسایه ی بغلی رو میشناسی؟ در مورد فریبا می پرسید؟ولی چرا؟!دلیلش چه بود که می پرسید؟ _ نگفتی! به چشمهایش نگاه کردم: _ آره.میشناسمش.تازه با هم دوست شدیم. _ میشناسیش؟چه جور آدمیه؟ متعجب از سوالش گفتم: _ آدم خوبیه. یک تای ابرویش را بالا انداخت: _ از کجا مطمئنی آدم خوبیه؟!
۳ ۹ ۵
فکر کردم.از کجا می دانستم؟از آنجا که او تنها دوستم بود و تنها کسی بود با من صمیمی شده و به حرفهایم گوش می کرد.از آنجا می دانستم آدم خوبی است که راهنماییم می کرد چه کارهایی انجام بدهم. _ چی شد؟جوابی نداری؟ _ اون…اون حرفای منو میشنوه و تنها دوستیه که دارم. باقی حرفهایی را که توی ذهنم بود نتوانستم به زبان بیاورم. _ چیزی هم در مورد زندگیمون بهش گفتی؟ این سوال را که پرسید باز ترس توی دلم افتاد و نفهمیدم چرا از عکس العملش ترسیدم: _ نه.نگفتم. _ واقعا؟ واقعا را طوری گفت که احساس کردم باور نکرده. _ نمی خوام از دوستی با اون منعت کنم چون خودت عقل و شعور و فهم داری و بچه هم نیستی ولی امیدوارم فکرتو به کار انداخته باشی وبی خود بهش اعتماد نکرده باشی و در مورد زندگی خصوصیمون چیزی بهش نگفته باشی. بلند شد و ادامه داد: _ بهت توصیه می کنم بهش اصمینان نکنی. حرفهایش را زد و بلند شد.اما من همچنان سر جایم ماندم و به حرفهایش فکر کردم.منظورش از گفتن این جملات چه بود؟یعنی می خواست بگوید با فریبا ارتباط نداشته باشم؟!و به او اطمینان نکنم؟!اما آخر کیوان او را از کجا میشناخت که چنین توصیه ای میرد؟من همین یک دوست را داشتم.یعنی نمی خواست آن یک نفر هم دوستم باشد؟پس او چه فرقی با پدرم داشت؟!او هم که می خواست مرا از آن چیزهایی که دوست داشتم محروم کند.فریبا که به نظر من خیلی هم خوب می آمد!اصلا چطور شد کیوان به فکر اتو افتاد و حرفش را پیش کشید؟!گیج . منگ به اطرافم نگاه کردم.نبود.آنقدر مشغول فکر کردن شده بودم که نفهمیده بودم کی رفته.بعد به فنجانی که روی میز بود چشم دوختم.آن را برداشتم و بلند شدم.اصلا نمی فهمیدم شاید اگر به خود فریبا می گفتم او منظور کیوان را می فهمید.آخر خیلی باهوش بود و فوری از همه چیز سر در می آورد.بله حتما باید به او می گفتم. فصل سی و ششم بخش اول
۳ ۹ ۶
روزها همینطور پشت سر هم می گذشتند.اما احساس می کردم زندگی مشترکم با سمیرا به جای گرم شدن یک سرمای خاصی دارد.از کارها و رفتارش اصلا راضی نبودم.روز به روز بدتر و بدتر میشد و روز به روز عصبیترم می کرد.گاهی میشد از کوره در بروم ولی به زحمت جلوی خودم را می گرفتم که حرفی نزنم.همه اش به خودم می گفتم درست میشود اما نمیشد.حالا دیگر مطمئن شده بودم از کسی خط میگیرد و آن شخص هم کسی نبود جز فریبا زن همسایه که به خانه مان رفت و آمد می کرد.می توانستم خیلی راحت سمیرا را کنترل کنم اما نمی خواستم فکر کند مثل پدر و برادرش فکرم را تحمیل می کنم و فرقی با آنها ندارم.نمی خواستم اذیت شود.ولی او انگار نمی فهمید.وقتی حرف میزدم اصلا حرفم را گوش نمی کرد.به خاطر همین تصمیم گرفته بودم در مورد فریبا یک برخورد جدی داشته باشم.اما رسیدگی به آن را گذاشتم برای فرصت مناسبتری.چرا که فروردین ماه نزدیک بود . چیزی به رسیدن عید نوروز باقی نمانده بود.مخصوصا که احسان خبر داده بود می خواهد چند روز از تعطیلات عید را با خانواده اش مهمان ما باشد.این خبر و همینطور قولی که خاله لیلی چند روز قبل وقت رفتن به دهلران به من داد باعث شد قضیه ی فریبا را فراموش کنم.خاله قصد داشت وقتی برگشت خودش عسل را همراهش بیاورد.این خبر خوب به من نیرو داد.مرا که مدتی بود احساس کسالت و بی حوصلگی می کردم به تکاپو انداخت.از چند روز قبل از اینکه عسل بیاید اتاق بچه را که در خانه ی ما کاملا بی استفاده بود با دستهای خودم برایش آماده کردم و ساعتهای بیکاریم آنقدر خودم را سرگرم کردم که گذشت زمان را حس نکردم و تا به خود آمدم دیدم آن چند روز هم گذشته و دارم از یک طرف تلفنی با یلدا حرف میزنم و هر دقیقه هم با نگاهی منتظر به ساعت نگاه می کنم: _ از همین حالا دلم واسه عسلم یه ذره شده کیوان.اگه اصرار خاله نبود نمفرستادمش. جوابش را با کم حواسی ناشی از انتظار دادم: __ نگران نباش زن داداش.من که گفتم مثل چشمام مواظبشم. _ می دونم ولی دلم داره براش مثل آب می جوشه و قل میزنه. گوشی را از دست راستم به دست چپم دادم و گفتم: _ اشکالی نداره چند روز دیگه خودتون هم میاین دلتنگی و ناراحتیتون هم تموم میشه. _ آره میایم اما من نمی دونم چرا از این ماشین احسان می ترسم.هر وقت میبینمش یه جوری میشم.دلم یگیره.آشوب میشه.شور میزنه.هر چی هم بهش میگم بیا با اتوبوس بریم و ماشینو بی خیال شو قبول نمی کنه.میگه پس ماشینو واسه چی خریدم. _ خب حق داره دیگه زن داداش.تازه تو از چی میترسی؟احسان که رانندگیش حرف نداره.گواهینامه هم که داره.پس دیگه ترست بیخوده.
۳ ۹ ۷
_ نمی دونم دست خودم که نیست.هر وقت این ماشینه رو میبینم یه ترس عجیبی میفته به جونم. با لحن شوخ و اطمینان بخشی گفتم: _ اصلا نترس خودم به احسان میگم آروم رانندگی کنه که آب تو دلت تکون نخوره.خوبه؟ یلدا خندید: _ خیله خب حالا نمی خواد منو مسخره کنی.تو فقط حواست به بچه م باشه همین کافیه. خواستم بگویم چشم که صدای زنگ در بلند شد و خطاب به یلدا گفتم: _ رسیدن. و صدای یلدا از آن سوی خط بلند شد: _ آخ عسل الهی مامان قربونت بره با اون مسافرت رفتنت. بعد ادامه داد: _ خب دیگه من مزاحم نمیشم.برو به مهمونت برس.من هم بعدا زنگ میزنم. در حالیکه بلند شده بودم بروم در را باز کنم گفتم: _ باشه پس به احسان سلام برسون. _ باشه حتما.خداحافظ. _ قربانت.خداحافظ. تماس که قطع شد گوشی را روی کاناپه انداختم و به طرف در رفتم.آن را سریع باز کردم اما فقط خاله پشت در بود که با لبخند سلام کرد.متعجب پرسیدم: _ پس عسل… خاله با چشم و ابرو اشاره کرد.به جایی که نشان داده بود نگاه کردم و متوجه کفشهای سفیدی که پشت سرش بدند شدم و فهمیدم دخترکوچولوی شیطان پشت خاله قایم شده.لبخندی زدم یعنی که فهمیدم کجاست.اما گفتم: _ پس چرا نیاوردیش ؟
۳ ۹ ۸
خاله جواب داد: _ نیومد. _ چرا؟ و خاله لیلی را دور زدم و پشت سر عسل که حواسش به من نبود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود ایستادم: _ پس نیومده درسته؟ و خم شدم و گفتم: _ شاید هم اومده و خودشو قایم کرده. این را که گفتم ناگهان برگشت.اما مهلت ندادم از دستم فرار کند و محکم گرفتمش: _ آی وروجک…پیدات کردم. خندید و خواست دستش را رها کند ولی وقتی نتوانست خودش را انداخت توی بغلم که خندیدم .بلندش کردم و گفتم: _ اوم حالا دیگه سر به سر من میذاری آره؟ از ته دل ریسه رفت و کودکانه گفت: _ شوخی کردم. بینی کوچکش را بین دو انگشتم گرفتم و گفتم: _ از این شوخیا هم بلد بودی و ما نمی دونستیم؟ و تعارف کردم خاله داخل شود: _ بفرمایین خاله.ناهار آماده ست. سری به نشانه ی تشکر تکان داد و وارد شد.باز به عسل نگاه کردم و با چشمکی آهسته گفتم: _ خاله تو یخچالش یه عالمه بستنی درست کرده.بریم همه شونو بخوریم؟
۳ ۹ ۹
ذوق زده سرش را تکان داد و و در همان لحظه هر دو صدای خاله را شنیدیم که گفت: _ شنیدم چی گفتی. و وقتی کنار در پیدایش شد گفت: _ ولی تا بعد از ناهار از بستنی خبری نیست. لحنش که مثل لحن مادرها بود مرا به خنده انداخت و عسل هم وقتی دید دارم می خندم دستش را جلوی دهانش گرفت و ریز خندید که از خنده اش قلبم لبریز از یک شادی وصف ناپذیر شد.همین را می خواستم.اینکه با ورودش شادی و شیرینی را به خانه ام بیاورد. بخش دوم مثل همیشه مثل تمام این روزهایی که به تلخی گذشته بودند توی اتاقم کنار پنجره ایستاده بودم و بدون اینکه پرده ها را کنار بزنم و یا اینکه به کسی یا چیزی فکر کنم به پرده زل زده بودم که جلویم بود و به بافتش دقیق شده بودم.فقط دو روز مانده بود به جشن عروسیم.توی این مدت چند باری برای خرید مجبور شده بودم با همایون بروم بیرون.اما فقط در همین حد.حتی دعوتهایش را برای صرف شام یا ناهار رد می کردم.دو روز مانده بود تا عروسیم اما من اصلا هیچ احساس خوبی نداشتم.دلم از آشوبی که قرار بود پاگیر شود پر بود.همایون نشان داده بود چطور مردی است و به من فهمانده بود مجبورم با او بمانم.حتی اگر نخواهم.در این مدت همه چیز آنطور که او خواسته بود پیش رفته بود.من هم که شکست خورده ی این میدان بودم دیگر با هیچ کدام از اعضای خانواده ام یک کلمه هم حرف نمیزدم.هر چقدر هم که مادر و ترانه سعی می کردند از زبانم حرف بکشند چیزی نمی گفتم.اصلا چه داشتم که بگویم؟نه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. آه کشیدم و به پرده دست کشیدم و با اینکه صدای تقه ی در را شنیدم هیچ عکس العملی نشان ندادم.فقط پرده را نگاه کردم.حضور کسی را که به اتاق آمده بود حس کردم و عطر همایون را هم احساس کردم.اما اعتنایی نکردم و فقط وقتی در حصار دستهای قویش قرار گرفتم کمی جا به جا شدم و ابرو در هم کشیدم.او صورتش را به گردنم چسباند که از کارش تنم مور مور شد. _ خانوم خوشگل من امروز حالش چطوره؟ سعی کردم خودم را سرد و بی تفاوت نشان دهم.چشمهایم را هم بستم تا از هیجان و فشاری که حس می کردم کم کنم.همایون مرا بیشتر به خودش چسباند: _ امشب قرار بود شام ببرمت بیرون.چرا هنوز آماده نشدی؟ حوصله ی کل کل کردن و سر و کله زدن با او را نداشتم.آرام و سرد گفتم:
۴ ۰ ۰
_ برو بیرون تا آماده شم بیام. دستهایش را از دورم باز کرد و گفت: _ خب باشه.تو آماده شو من هم همینجا روی تخت میشینم تا حاضر بشی. رفتم سمت کمد لباسهایم و گفتم: _ نمیشه گفتم برو بیرون تا… _ عزیزم.عزیزم من که نامحرم نیستم شوهرتم. با اخم نگاهش کردم که خندید و گفت: _ خیله خب باشه میرم بیرون ولی بالاخره که چی؟دو روز دیگه مجبور میشی دست از این ادا و اطوارا برداری. لب پایینم را گاز گرفتم و توی دلم او را وقیح خطاب کردم و وقتی رفت از حرص و عصبانیت تمام لباسهایم را از کمد بیرون ریختم و با پا لگدشان کردم.بعد روی تختم نشستم و سرم را بین دستهایم گرفتم.آخ خدایا!آخر گناه من چه بود؟!عاشق شدن و بچگی کردن؟خب هر کسی ممکن بود همان کارهایی را انجام دهد که من انجام داده بودم.مگر چه شده بود که باید اینطور مجازات میشدم؟چند دقیقه ای را همانطور ماندم و وقتی کمی آرام شدم بلند شدم لباس پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم.همایون همانجا پشت در منتظرم بود که با دیدنم لبخندی تحویلم داد: _ بریم؟ سرم را تکان دادم.دستش را به سمتم دراز کرد اما بر خلاف انتظارش راه افتادم که بروم بدون اینکه دستم را در دستش بگذارم.ولی او خودش دستم را گرفت و در حالیکه محکم آن را فشار می داد گفت: _ هیچ وقت دستمو ول نکن. پوزخندی زدم . هیچ نگفتم و همراهش بیرون رفتم و سوار ماشینش شدم. دو ساعت بعد وقتی شام را در رستورانی با او صرف کردم تصمیم گرفتم برگردم خانه اما همین که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم همایون ماشینش را در مسیر دیگری هدایت کرد.یعنی چه؟کجا داشت میرفت؟مگر قرار نبود برگردیم خانه؟پس دیگر کجا داشت مرا می برد؟!متعجب پرسیدم: _ کجا میریم؟!مگه نگفتم برگردیم خونه؟!
۴ ۰ ۱
_ آره گفتی من هم دارم میرم خونه دیگه. اخمهایم در هم رفت: _ ولی این که مسیر خونه نیست! _ چرا مسیر آپارتمانمونه. چه گفت؟!گفت آپارتمانمون؟!یعنی داشت مرا به آپارتمان خودش می برد؟!از این فکر ناگهان وحشت سراپای وجودم را فراگرفت و رو به او با لحن تندی گفتم: _ لازم نیست بریم اونجا.زود باش برگردیم خونه ی خودمون. _ ولی تو که هنوز آپارتمان منو ندیدی عزیزم! تند و عصبی گفتم: _ نمی خوام ببینم.زود باش برگرد. در حال رانندگی گفت: _ آخه چرا نمی خوای؟!حالا یه نگاه که اشکالی نداره!داره؟ _ آره اشکال داره.ماشینو برگردون. جواب داد: _ نمیشه.چون دیگه رسیدیم. این را که گفت برج چند طبقه ای را نشانم داد و بعد از چند دقیقه وارد پارکینگ شد.در تمام این مدت من سعی کردم او را مجبور به برگشتن کنم اما حرفهایم به گوشش نمیرفت.برای همین مجبور شدم با دلی لرزان و تنی که از ترس سست شده بود پا به آپارتمانش بگذارم. دست خودم نبود.رفتارش در این مدت نشان داده بود چطور آدمی است و این مرا ترسانده بود. وقتی داخل شدیم تعارفم کرد بنشینم: _ بشین عزیزم.راحت باش.می تونی مانتوتو هم در بیاری.
۴ ۰ ۲
تند جوابش را دادم: _ همینجوری راحتم. جواب داد: _ هر طور راحتی. و خودش به آشپزخانه رفت و پرسید: _ چی می خوری؟ گفتم: _ هیچی. ولی او گفت: _ هیچی؟!هیچی که نشد حرف.الان برات نوشیدنی خنک میارم بخوری. چیزی نگفتم.چند دقیقه که گذشت با مقداری میوه و دو گیلاس پایه دار که تویشان نوشیدنی قرمز رنگی ریخته بود پیدایش شد و وسینی را جلویم گرفت: _ خدمت خانومم. یکی از گیلاسها را برداشتم و روی میز گذاشتم.رنگ قرمز نوشیدنی داخلش طوری بود که وسوسه ام کرد آن را بخورم.اضطراب داشتم و عصبی بودم.دهانم نیز خشک شده بود و احساس می کردم به نوشیدن چیزی نیاز دارم.نوشیدنی را با این افکار برداشتم و بی ملاحظه سر کشیدم.از مزه ی گسش خوشم آمد.همایون گفت: _ یه کم میوه هم بخور. بی اعتنا به حرف او به آن یکی نوشیدنی چشم دوختم.عطشم بیشتر شده بود.گفتم: _ تشنمه. پرسید: _ می خوای برات آب بیارم؟
۴ ۰ ۳
سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم و دست بردم سمت گیلاس نوشیدنی که با دیدن رنگ قرمزش بیشتر وسوسه ام کرده بود.آن را برداشتم و سر کشیدم و صدای همایون را شنیدم: _ مثل اینکه خیلی خوشت اومده نه؟ احساس گرما می کردم.دلم می خواست بپرم توی یک استخر پر از آب سرد.قلبم تند میزد و سرم به دوران افتاده بود.گونه هایم نیز از شدت داغی در حال سوختن بودند: _ گرممه. با چشمهای نیمه باز به همایون نگاه کردم که بلند شد و به سمت آمد.دوست داشتم شب را با او بگذرانم.میل شدیدی نسبت به او در خودم حس می کردم.دستهایم را به طرفش دراز کردم و با لحن کشداری گفتم: _ همایون! _ جان همایون؟ کنارم نشست.سرم سنگین شده بود.گرمای آغوشش را حس کردم.خودم را به او چسباندم و چشمهایم را بستم. وقتی بیدار شدم منگ بودم و احساس کوفتگی و درد می کردم.فکر می کردم توی اتاق خودم هستم.خواستم روی تختم بنشینم اما با دیدن همایون که کنارم خوابیده بود جا خوردم و دلم ریخت.سریع به سر و وضع خودم نگاه کردم.لباس به تن نداشتم.کنترلم را از دست دادم و با حالتی عصبی و شوک زده و صدایی بلند گفتم: _ اینجا…اینجا چه خبره؟! همایون با صدای من تکانی خورد: _ هوم؟ و چشمهایش را باز کرد و به رویم لبخند زد.سریع پتو را دور خودم پیچیدم.لبخندش پر رنگتر شد: _ چه؟چی شده بهار جان؟چرا داد میزنی؟ با صدایی که از خشم و ناراحتی میلرزید گفتم: _ تو…تو با من چیکار کردی لعنتی؟ سر جایش نشست:
۴ ۰ ۴
_ چیکار کردم؟ و بدنش را کش و قوس داد: _ من کاری نکردم.فقط با زن شرعی و قانونیم رابطه برقرار کردم که خودش هم کاملا راضی بود.همین. _ من…من راضی بودم؟! جواب داد: _ خب معلومه.دیشب تو خودت از من مشتاقتر بودی.من هم نخواستم دلتو بشکنم. از حرفهایش سست شدم.من؟!من خودم خواسته بود؟!خودم؟!ولی پس چرا چیزی یادم نمی آمد؟!به مغزم فشار آوردم.چیزی یادم نیامد.تنها چیزی که به خاطر آوردم دستهایم بود که به سمت همایون دراز کرده بودم و…آغوش او… ناگهان از حقیقتی که با آن مواجه شده بودم اعصابم در هم ریخت.من دیگر دختر نبودم من…صورتم را بین دستهایم گرفتم: _ وای خدا… و شروع به گریه کردم.همایون بغلم کرد: _ عزیزم چرا داری خودتو ناراحت می کنی؟ما که کار خلافی نکردیم؟زن و شوهریم.رابطه مون هم اصلا اشتباه نبوده. خواستم او را پس بزنم.اما دیگر قدرت این کار را نداشتم و در آن اوضاع ناگهان یاد خانواده ام افتادم.وای نه…حالا در مورد من چه فکری می کنند؟نکند…نکند…فکرهای بدی به سرشان بزند؟نکند… از جا پریدم: _ وای نه بابام اینا… _ نترس بهار جان دیشب خودم خبرشون کردم و گفتم یه کم حالت بده اینجا می مونی. با خشم و نفرت نگاهش کردم.باید می فهمید از او متنفرم.باید می فهمید.حتی با اینکه جسمم را مال خودش کرده روحم اسیرش نمیشود.باید می فهمید…
۴ ۰ ۵
بخش سوم فریبا به عسل که توی سالن پذیرایی نشسته بود و نقاشی می کشید نگاه کرد و پرسید: _ این بچه کیه؟ جواب دادم: _ برادرزاده ی کیوانه. پرسید: _ پس کو پدر و مادرش؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ اونا هنوز نیومدن.قراره امروز بیان. در جوابم شانه ای بالا انداخت و در حالیکه به سمت آشپزخانه می رفت گفت: _ چشمت روشن خواهر.دو روز من نبودم ببین چه خبرا شده.پس بچه داری هم به کارات اضافه شده؟هه عجب پدر و مادری!بچه شونو فرستادن تو نگهش داری که خودشون به خوش گذرونیشون برسن. از همانجا که ایستاده بودم به عسل چشم دوختم که سرش کاملا گرم نقاشی بود و موهای بلند قهوه ایش ریخته بودند روی صورتش و هر بار با دست آنها را کنار میزد.به نظرم رسید حق با فریباست با این حال گفتم: _ میگی چیکار کنم؟لیلی خانوم آوردش. برگشت طرفم و با ابروهای در هم گفت: _ همون.باید حدس میزدم کار کیه.اصلا این زنه درد دخالت کردن داره.فقط می خواد یه جوری میون تو و کیوان فاصله بندازه.شک نکن که این بچه رو هم عمدا آورده که توجه کیوانو به تو کم کنه.تو هم که جرات نداری یه کلمه حرف بزنی.تا یه چیزی بگی متهم میشی به بی فکری و بعدش هم همه چیزو میندازن گردن من. در برابر حرفهای کنایه آمیزش سکوت کردم.هنوز از اینکه گفته بودم کیوان دلیل تغییر رفتارم را از چشم او میبیند دلخور بود.اما انگار فهمید ناراحت شده ام که گفت:
۴ ۰ ۶
_ حالا نمی خواد ناراحت بشی.خودم یه فکری برات می کنم.بذار این یلدا خانوم و شوهر شاخ شمشادش بیان.خودم یه کاری می کنم کارستون که نفهمن از کجا خوردن. بعد سرش را بالا و پایین کرد و رو به من گفت: _ چرا وایسادی؟بیا بریم بشینیم. حرفی نزدم و همراهش به آشپزخانه رفتم.درست می گفت.چرا من باید بچه ی یکی دیگر را نگه می داشتم در حالیکه پدر و مادرش با خیال راحت به خوش گذرانی خودشان میرسیدند.مگر من لله ی بچه ی آنها بودم. بارشان بود اصلا چرا بچه دار شدند که سر بارشان بشود؟چرا باید خاله ی کیوان این بچه را اینجا می آورد؟چرا باید کیوان را نسبت به فریبا که بهترین و تنها دوست من بود بدبین می کرد؟درست است که من آدم ساده ای هستم ولی این را فریبا خیلی راحت فهمید وقتی همه چیز را برایش تعریف کردم گفت کار همین لیلی خانم بوده که ذهنیت کیوان را در مورد فریبا خراب کرده.زن حسود فضول دو به هم زن خودش این صفات را داشت و دیگران را متهم می کرد. مقابل فریبا نشستم.برایش چای ریختم و مشغول حرف زدن با هم شدیم.گرم گفت و گو شده بودیم که عسل وارد آشپزخانه شد و رو به من گفت: _ زن عمو!من تشنمه. خواستم بلند شوم برایش آب بریزم که فریبا دستم را گرفت و اجازه نداد: _ کجا؟بشین مگه تو نوکر و لله ای؟بذار خودش بریزه. و رو به عسل گفت: _ خودت برو بخور. عسل لبهای کوچکش را جمع کرد و گفت: _ ولی من که نمی تونم لیوان بردارم.دستم نمیرسه. فریبا پوزخندی زد و به من گفت: _ بیاه تحویل بگیر. نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم.بلند شدم . توی یک لیوان برایش آب ریختم و به دستش دادم که مودبانه گفت: _ مرسی.
۴ ۰ ۷
و آبش را که نوشید لیوان را به من برگرداند و باز هم تشکر کرد.اما همین که بیرون رفت فریبا با اخم گفت: _ واه واه واه بلا گرفته چه رویی هم داره. و در ادامه گفت: _ میبینی؟از همین حالا مجبوری بچه شونو نگه داری.همه ش هم تقصیر خودته که کوتاه میای. حرفی نزدم اما او مشغول حرف زدن شد و راهنماییم کرد که جلوی یلدا کم نیاورم و تا می توانم حرصش بدهم و خیلی کارهای دیگر که به نظر او راهکارهای مفیدی برای اذیت کردن جاریم و لیلی خانم بود نشانم داد که در حین انجام کارهای روزمره ام سعی کردم آنها را به خوبی به خاطر بسپارم و بالاخره یک ساعت و نیم که گذشت بالاخره خداحافظی کرد و به خانه اش برگشت که یک ساعت پس از رفتن او کیوان به خانه برگشت.در این مدت که عسل مهمان ما بود به هوای او ظهرها به خانه می آمد.صدای در را که شنیدم فهمیدم خودش است.به سمت در رفتم تا آن را باز کنم اما عسل جلوتر از من دوید و در را باز کرد: _ سلام عمو. کیوان وقتی او را دید خندید و گفت: سلام عسلی خانوم.بپر بغل عمو ببینم. و دختر کوچولو را بغل کرد و گونه اش را بوسید: _ اوم چه شیرین بود. عسل خندید اما من از خنده اش حالم بد شد.چطور می توانستم این وضعیت را تحمل کنم؟نه نمیشد.نمی توانستم.با حالتی عصبی به آشپزخانه برگشتم و به میزی که چیده بودم نگاه کردم.در برابر عسل احساس حقارت می کردم.حس می کردم توجه کیوان به من کم شده.احساس می کردم اصلا حواسش به من نیست و حالا دیگر داشتم به درستی حرفهای فریبا پی می بردم. فصل سی و هفتم بخش اول _ الو!سلام زن داداش.کجایین؟ یلدا از آن سوی خط جواب داد:
۴ ۰ ۸
_ سلام.هنوز دزفولیم.یه چند دقیقه ی دیگه حرکت می کنیم.داریم از مادرم اینا خداحافظی می کنیم. مکثی کرد و در ادامه گفت: _ بابام و بقیه هم سلام میرسونن. _ سلامت باشن.سلام منو هم برسون. _ خانوم سوار شو بریم. صدای احسان را شنیدم و یلدا را که در جوابش گفت: _ باشه دو دقیقه صبر کن الان میام. و بعد صدای خداحافظی کردنش از خانواده اش را هم شنیدم: _ مامان جان با اجازه خداحافظ بابا… منتظر ماندم تا خداحافظیش تمام شود که صدایش دوباره در گوشی پیچید: _ الو کیوان جان! جواب دادم: _ جانم زن داداش! و پرسیدم: _ تا دزفولو که با خیال راحت اومدین درسته؟ گفت: _ آره.ولی من هنوز دلم شور میزنه. خندیدم و گفتم: _ ای بابا زن داداش تو که از بس این جمله رو تکرار کردی… اما صدای احسان اجازه نداد حرفم را ادامه دهم:
۴ ۰ ۹
_ آخه تو از چی می ترسی وقتی راننده ای به این درجه یکی در خدمتته. یلدا با خنده گفت: _ میشنوی کیوان برادرت چه نونی به خودش قرض میده؟ لبخندی زدم و گفتم: _ اگه خودش از خودش تعریف نکنه.کی این کارو می کنه؟ یلدا باز هم خندید و سوال کرد: _ می خوای باهاش حرف بزنی؟ گفتم: _ آره.گوشی رو بهش بده ببینم چی میگه. _ باشه از طرف من فعلا خداحافظ.روی عسلو از طرف من ببوس. _ چشم زن داداش.حتما. _ گوشی رو میدم احسان. این جمله را که گفت صدای شاد احسان از آن سوی خط شنیده شد: _ سلام.قبل از هر چیز بگو شام واسه م چی آماده کردی. صدای یلدا را شنیدم که پرسید: _ واسه م؟! احسان جوابش را داد: _ آره دیگه.واسه م.تو که شام نمی خوری بخوری هم فقط سالاد می خوری. این وسط من هم گفتم: _ چه خبره بابا؟نه سلامی نه علیکی احوال شامو می پرسی؟
۴ ۱ ۰
صدای خنده ی یلدا مرا هم به خنده انداخت و احسان گفت: _ آخه پس از چی بپرسم؟من که همیشه حال شماها رو می پرسم.عسل هم که شکر خدا همین که پیش تو باشه خوبه.پس باید احوال شامو بپرسم دیگه.چی میگی یلدا؟اگه گذاشتی دو دقیقه با داداشم حرف بزنم. در جوابش گفتم: _ باشه باشه تو بیا هر چی خواستی خودم واسه ت آماده می کنم.فقط خواهشا یلدای بنده خدا رو اذیت نکن. _ من اذیتش می کنم؟من که آروم و مظلوم اینجا نشستم دارم با تو حرف میزنم. جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم: _ آخی مظلوم و آروم؟دلمو کباب کردی پسر. _ باشه.مسخره کن ولی بالاخره که میرسم.بالاخره که میام اونجا و دستم بهت میرسه. تک سرفه ای کردم و با لحن هل من مبارزی گفتم: _ باشه بیا بیا که منتظرتم. _ میام فقط تو یه غذای خوب برام آماده کن.یادت هم باشه یلدا سالاد تاکید می کنم فقط سالاد می خوره. جمله ی آخر را که گفت خندید و باز صدای خنده ی یلدا را شنیدم که گفت: _ خیلی بدجنسی احسان. خطاب به برادرم گفتم: _ منتظرتونم.زود بیاین. _ چشم.کاری نداری؟ گفتم: _ نه.اگه تو کاری نداری من هم ندارم. _ خب پس خداحافظ.شب میبینمت اگه خدا بخواد.
۴ ۱ ۱
_ میبینمت خدا حافظ. تماس را که قطع کردم گوشیم را روی میزم گذاشتم.یلدا و احسان صبح حرکت کرده بودند و ظهر را در دزفول و در خانه ی آقای نوران پدر یلدا مانده بودند.حالا هم عصر بود و تا چند ساعت دیگر میرسیدند اهواز.اما دل من کمی شور میزد و نمی دانستم دلیلش چیست.سعی کردم به آن فکر نکنم و به کارهایم برسم.بنابراین به قرار دادهای شرکت رسیدگی کردم و همراه پانیذ محجوب به کارهای دیگری که قرار بود همان روز انجام شوند پرداختم که تقریبا دو ساعت مانده تا نیمه شب کارهایم تمام شد و بعد از خرید مختصری به خانه برگشتم.دل توی دلم نبود که برادرم و زن برادرم را ببینم.وقتی پشت در رسیدم نفس عمیقی کشیدم و زنگ در را فشار دادم که در باز شد و عسل خواب آلود به استقبالم آمد: _ سلام عمو. چون دستم پر بود بغلش نکردم: _ سلام خانوم خانوما.کی خونه ست؟ جواب داد: _ هیشکی. متعجب به چشمانش نگاه کردم.انتظار داشتم ذوق زده بگوید پدر و مادرش رسیده اند.فکر کردم شاید دارد شوخی می کند و احسان نقشه ای برای غافلگیر کردنم کشیده.وارد شدم و اطراف را نگاه کردم و سمیرا را صدا زدم. _ سمیرا!سمیرا! از آشپزخانه بیرون آمد و سلام کرد.جوابش را دادم و پرسیدم: _ یلدا و احسان نیومدن؟ جواب داد: _ نه. متعجب گفتم: _ یعنی چی؟یه ساعت پیش باید میرسیدن!بیا اینا رو بگیر تا یه زنگ بهشون بزنم. جلو آمد و خریدها را از دستم گرفت.
۴ ۱ ۲
یعنی چه؟چرا نرسیده بودند؟!شاید ماشینشان خراب شده…ولی ماشین که نو بود پس دیگر چه دلیلی می توانست داشته باشد؟شاید یک جایی نگه داشته اند هوا بخورند.در حالیکه این فکرها توی سرم می چرخیدند شماره ی احسان را تند تند گرفتم.وقت شماره گرفتن ناخود آگاه دستم می لرزید.احسان در دسترس نبود.به ذهنم رسید حتما توی راه هستند که خط نمی دهد.شماره ی یلدا را هم که گرفتم در دسترس نبود. زیر لب دوباره گفتم: _ یعنی چی؟! عسل دستم را کشید و پرسید: _ چی شده عمو؟ به زحمت به رویش لبخند زدم: _ هیچی عزیزم.چیزی نشده. پرسید: _ مامانی و بابایی دیر کردن؟ جواب دادم: _ نه گلم.توی راهن. ذوق زده گفت: _ آخ جون. باز لبخندی زورکی تحویلش دادم: _ عسلی عمو اگه شام نخوردی برو شامتو بخور تا من یه زنگ به بابایی بزنم. آرام گفت: _ ولی من می خوام با مامانی شام بخورم. جواب دادم:
۴ ۱ ۳
_ شاید دیر بیان.اون وقت گشنه می مونی و خوابت میگیره.برو عزیزم. با قیافه ای گرفته نگاهم کرد و رفت.سمیرا را صدا زدم و گفتم شام عسل را بدهد و خودم دوباره شماره ی یلدا و بعد احسان را گرفتم.باز خبری نبود.به ساعت نگاه کردم.خیلی دیر کرده بودند.دستی به موهایم کشیدم.فکری کردم و شماره ی شایان را گرفتم.جواب نمی داد.کلافه و عصبی نشستم.یعنی چه؟چه خبر شده بود؟چرا دیر کرده بودند؟شایان چرا جواب نمی داد؟بدجوری نگران شده بودم اما می ترسیدم نگرانیم را با وجود عسل بروز دهم.چند بار دیگر شماره گرفتم اما باز هم فایده ای نداشت.در این فکر بودم که شاید خاله از آنها خبر داشته باشد و خواستم بلند شوم به آپارتمان او بروم اما عسل که شامش را خورده بود با چشمانی خواب آلود آمد و پرسید: _ عمو!پس چرا نیومدن؟ جواب دادم: _ میان عزیزم.میان. چشمهایش را مالید.خمیازه ای کشید و گفت: _ من خوابم میاد. گوشی را رها کردم و گفتم: _ خیله خب عزیزم.بیا ببرمت به اتاقت که بخوابی. با لحنی معترض گفت: _ ولی مامانی و بابایی که هنوز نیومدن! بغلش کردم و گفتم: _ اشکالی نداره عزیزم اگه اومدن خودم بیدارت می کنم. حرفی نزد.او را به اتاقش بردم و خواباندم و تا او کاملا خوابش بگیرد دلم مثل سیر و سرکه جوشید.اما همین که خوابش گرفت سریع از اتاقش بیرون آمدم و در اتاق را بستم.سمیرا که در سالن پذیرایی منتظرم بود پرسید: _ چی شد؟ جواب دادم:
۴ ۱ ۴
_ هیچی هر چی زنگ زدم جواب ندادن.الان هم می خوام برم پیش خاله لیلی شاید اون ازشون خبر داشته باشه. تا من میرم و بر می گردم تو هم برو استراحت کن. سرش را تکان داد.از خانه بیرون زدم و پشت در آپارتمان خاله لیلی ایستادم و در کمال تعجب دیدم در نیمه باز است.تقه ای به آن زدم. داخل شدم و خاله را صدا زدم: _ خاله!خاله! اما به محض ورود یک لحظه ماتم برد.شایان!او…اینجا چکار می کرد؟چرا این طور مچاله شده بود و گریه می کرد؟!خاله کجا بود؟!اینجا چه خبر بود؟!بهروز که با ورود من از جایش بلند شده بود با رنگی پریده و چشمهایی خیس و قرمز به سمتم آمد.اما من متعجب رو به شایان پرسیدم: _ شایان!تو اینجا چیکار می کنی؟! اما شایان جوابم را نداد و هق هق کنان سرش را به دیوار تکیه داد.بهروز دستم را گرفت: _ کیوان… حس کردم چیزی شده.یک اتفاق بد افتاده.دلم حالا کاملا گواهی می داد یک چیزی شده.اما نمی توانستم باور کنم.باید از شایان می پرسیدم.باید توضیح می داد برای چه اینجاست.بهروز را پس زدم و به طرف شایان رفتم: _ پرسیدم تو اینجا چیکار می کنی؟چرا جواب نمیدی؟! باز هم حرفی نزد.فقط شانه هایش از شدت گریه بیشتر تکان خوردند که من آنها را گرفتم و پرسیدم: _ شایان حرف بزن… بهروز سعی کرد مرا از او جدا کند: _ کیوان خواهش می کنم… بله.حتما حتما اتفاقی افتاده بود که شایان آمده بود اینجا…خبری از خاله نبود و…ناگهان از فکری که یک لحظه به ذهنم آمد کنترل اعصابم را از دست دادم .شایان را به شدت تکان دادم و با صدای بلندی گفتم: _ د حرف بزن لعنتی.بگو چی شده؟
۴ ۱ ۵
هزار جور فکر و خیال در سرم بود اما این وسط یک واقعیت تلخ خودنمایی می کرد که هی آن را پس میزدم و به عقب میراندم.نمی خواستم باورش کنم.نمی خواستم…دوباره رو به شایان کردم تا دوباره سوالم را بپرسم اما بهروز به زور مرا کنار کشید: _ کیوان جان بیا خودم برات میگم چی شده.تو فقط قول بده آروم باشی. درد در معده ام پیچیده بود و اعصابم به هم ریخته بود اما با این حال سعی می کردم بر خود مسلط باشم و نمیشد. _ واسه…واسه…بچه ها اتفاقی افتاده؟ حرفم باعث شد بهروز گریه کند و سرش را پایین بیندازد و شایان بنالد.در جواب این حرکاتشان با صدای بلندی داد کشیدم: _ د یالله جون بکنین و چیزی بگین. بهروز دوباره سرش را بلند کرد و سعی کرد مرا آرام کند: _ کیوان جان خواهش می کنم… دستش را با غیظ پس زدم و به تندی گفتم: _ خواهش نکن حرف بزن. بهروز نفس عمیقی کشید و شروع کرد در مورد مرگ حرف زدن و حق بودن آن…شروع کرد به تعریف ماجرایی که برای من غریب بود…چه می گفت؟نمی فهمیدم.فقط ناباورانه و مبهوت به لبهایش نگاه می کردم که تکان می خوردند و به این فکر می کردم که زودتر باید برگردم خانه.حتما تا حالا احسان و یلدا به خانه رسیده بودند.حتما… درد معده ام شدت گرفت.دستم را رویش گذاشتم و فشارش دادم.خدایا!چرا این درد تمام نمیشد؟!احسان و یلدا…باید عسل را بیدار می کردم…حتما تا حالا پدر و مادرش رسیده بودند…باید پگاه را…عسل را…درد معده ام داشت نفسم را می برید…برادرم…یلدا… به بازوی بهروز چنگ زدم و صدای فریادش را شنیدم که اسمم را به زبان آورد و ناگهان صدایش دور شد.دور و دورتر. بخش دوم جشن بود.جشن عروسی من و همایون.اما من هیچ احساسی نداشتم.توی ماشین گل زده کنارش نشسته و به رو به رویم خیره شده بودم.او خوشحال بود و انگار از شنیدن صدای بوق ماشینهایی که همراهیمان می کردند لذت میبرد
۴ ۱ ۶
که مدام لبخند روی لبهایش می نشست.اما من مثل مجسمه ای نشسته بودم و اصلا حتی از جایم تکان هم نمی خوردمدریغ از یک چرخاندن سر و یک نیم نگاه به اطرافم.حتی به فیلمبردار هم که فیلم می گرفت نگاه نمی کردم.ذره ای هم هیجان و دلشوره یا نگرانی نداشتم.اتفاقی که باید در انتظارش می بودم و به خاطرش هیجان زده یا نگران میشدم یا احساس ترس می کردم افتاده بود و دیگر داشتن چنین احساساتی معنایی نداشت. رفته بودم توی خودم که با صدای آژیر آمبولانسی به خودم آمدم و وقتی به سرعت از کنارمان رد شد آرزو کردم کاش الان من توی آن آمبولانس بودند و مرا می بردند. با این فکر آهی کشیدم و به همایون نگاه کردم که کبکش خروس می خواند و مثل اینکه خیلی برای رسیدن به خانه و پایان مراسم بی تاب بود.پوزخندی به این همه شادی او زدم و دوباره به رو به رو خیره شدم. و بالاخره وقتی به آپارتمان همایون رسیدیم و کسانی که بدرقه مان کرده بودند رفتند پسر عمو هم انتظارش به پایان رسید.همین که به اتاقمان رفتیم بغلم کرد و یک دور مرا دور خودش چرخاند: _ هوم.من بی صبرانه منتظر چنین موقعی بودم. پوزخندی زدم و گفتم: _ واقعا؟تو که قبلا کار خودتو کردی.پس دیگه بی صبریت واسه چیه؟ زیر گوشم جواب داد: _ تو نمی تونی بفهمی عزیزم.اصلا نمی تونی حال منو درک کنی.نمی دونی شب عروسی رویایی یعنی چی. پوزخند زدم: _ هه لابد تو می دونی. گردنم را بوسید که مورمورم شد: _ معلومه که می دونم عزیز دلم. این جمله را که گفت دیگر معطل نکرد.زیپ لباسم را کشید و…اما نه بوسه های حریصانه اش به من لذتی دادند و نه گرمای دستها و آغوشش.احساس می کردم مثل یک تکه گوشتم که انداخته باشند جلوی یک حیوان درنده که مثلا عنوان شوهر را بر خود داشت.او هم به قول خودش شبش را رویایی کرد.آن هم چه شبی.دیگر کاملا کیوان را از یاد برده بودم و به او فکر نمی کردم.آخر چه فایده ای داشت وقتی دیگر متعلق به همایون بودم به کیوان فکر
۴ ۱ ۷
کنم.نه…در نظرم او دیگر برایم مرده بود.مرده ای که حتی لحظه ای هم به ذهنم نمی آمد و چه بهتر که اینطور فکر می کردم.چه بهتر. همایون موهای آشفته ام را که روی صورتم ریخته بودند کنار زد و چشمهای آبیش را به چشمانم دوخت: _ همیشه منتظر یه چنین شبی بودم.شبی که با تو بگذرونم. در جوابش سکوت کردم.چون بر خلاف او من هرگز منتظر چنین شبی نبودم.اصلا در مخیله ام هم نمی گنجید زن همایون بشوم.چه برسد به اینکه…آن شب باعث شد تمام آمال و آرزوها و فکرهای قشنگم کاملا از صفحه ی ذهنم پاک شوند.نه…دیگر به هیچ چیز قشنگی فکر نمی کردم و اصلا دلم نمی خواست به آینده فکر کنم.هرگز…هرگز… بخش سوم گیج بودم و هنوز از شوک اتفاقاتی که افتاده بود بیرون نیامده بودم.اصلا باورم نمیشد در یک شب این همه اتفاق بیفتد.تصادف و مرگ احسان و یلدا…بستری شدن کیوان به خاطر فشار عصبی و شوک ناشی از شنیدن این خبر و سکته ی دایی از شنیدن خبر تصادف پسر بزرگش.همه در یک شب…و در این آشفته بازاری که به وجود آمده بود من اصلا نمی دانستم چکار باید بکنم و یا اصلا قرار بود کاری هم انجام بدهم یا نه. لیلی خانم و شایان عسل را همراه خودشان برده بودند دهلران.من هم همراه بهروز کنار کیوان در بیمارستان مانده بودیم که البته به یک نفرمان بیشتر اجازه ی همراهیش را نمی دادند.حتی وقتی او را به بخش منتقل کرده بودند هم اجازه ی ملاقاتش را به ما نداده بودند و هنوز از سکته و مرگ پدرش خبر نداشت.قرار هم نبود حالا حالاها باخبر شود.دایی محمدش این طور خواسته بود.گفته بود کسی حق ندارد چیزی به او بگوید و برادرش احمد آقا و زنش را فرستاده بود اهواز تا آرام آرام و با سیاست خاص خودشان قضیه را به کیوان بگویند.چون بهروز حاضر نشد این کار را بکند.می گفت در توانش نیست و برایش سخت است.تحملش را ندارد.همه ی اینها را تلفنی به دایی محمد گفته بود و من هم شنیده بودم. بهروز توی راهروی بیمارستان می رفت و می آمد و مدام با صدای گرفته ای با گوشیش حرف میزد.من هم روی یک صندلی نشسته بودم و به حرکات تند و عصبی او نگاه می کردم.معلوم بود خیلی ناراحت است.اما من هیچ احساسی نداشتم.نه غم نه نگرانی…فقط کمی از عکس العمل کیوان وقتی خبر مرگ پدرش را میشنید می ترسیدم.البته وقتی هم کیوان حالش بد شده بود ترسیده بودم ولی حالا کمتر شده بود.نه از مرگ ناگهانی برادر شوهرم و زنش احساس ناراحتی می کردم و نه خبر سکته ی دایی حسی را در من برانگیخت.آخر مگر چند بار یلدا را دیده و با او همکلام شده بودم؟یا احسان را؟خجالت از دایی هم که اجازه نداده بود گفت و گویی به طور جدی بینمان شکل بگیرد.اما بر خلاف من به نظر میرسید کل فامیل از این اتفاقات به هم ریخته و همه آشفته شده اند.با این همه من نمی توانستم مثل آنها باشم که عمری بود همدیگر را میشناختند و با هم در ارتباط بودند.درک روابط دوستانه شان نیز برای من که دور از فامیل و آشنا بزرگ شده بودم سخت بود…خیلی سخت…
۴ ۱ ۸
فصل سی و هشتم بخش اول چشمهایم را که باز کردم همه جا را تار دیدم.باز کجا بودم؟باز چه اتفاقی افتاده بود؟من چرا … دهانم تلخ و خشک بود و حس می کردم تمام بدنم سست است.سعی کردم به خاطر بیاورم چه شده.اما چیزی یادمنیامد.پلکهایم را روی هم فشار دادم.دستم میسوخت.می خواستم بلند شوم اما توانی برای برخاستن نداشتم.گیج بودم.اصلا هیچ چیز در ذهنم نبود.فقط به این فکر می کردم که اینجا کجاست و چرا اینجا هستم. اما هر چه به ذهنم فشار می آوردم چیزی یادم نمی آمد.همانطور داشتم فکر می کردم که در اتاقی که در آن بودم باز شد و سمیرا و بهروز داخل شدند که با دیدن بهروز یاد احسان و یلدا افتادم.آخر قرار بود بیایند که سال تحویل خانه ی ما باشند.حتما تا حالا رسیده بودند.ولی پس سمیرا اینجا چکار می کرد؟!من اینجا چکار …بهروز…چه گفته بود؟حرفهایش…در مورد مرگ و حق بودن مرگ و …کم کم داشتم به خاطر می آوردم چه شده.حرفهای بهروز را در مورد تصادف با کامیون و…و…مرگ…مرگ…برادرم و یلدا…ولی…نه…نه امکان نداشت.این غیر ممکن بود.دروغ بود.شوخی بود…امکان نداشت.بغض کردم و از پشت پرده ی شفاف اشک همه چیز را تار دیدم.سمیرا کنار تختم آمد و پرسید: _ خوبی؟ خوبی؟چه کلمه ی خنده داری!چه کلمه و چه پرسش احمقانه ای!که هیچ جوابی نداشت.خودش که باید می دانست من چه حالی دارم!خدایا!چقدر این زن احمق بود! رو به بهروز کردم و با صدای لرزانی پرسیدم: _ من برای چی اینجام؟ سمیرا به بهروز نگاه کرد ولی شوهرخاله ام جوابی به من نداد. _ با توام بهروز…چرا…چرا…منو آوردین اینجا؟ بهروز جلو آمد و من و من کنان گفت: _ ح…حالت خوب نبود…آ…آوردیمت بیمارستان… بی مقدمه گفتم: _ می خوام برادرمو ببینم.
۴ ۱ ۹
و هر دو از شنیدن جمله ام جا خوردند.می دانستم چه شده و داشتم بهانه می گرفتم.می دانستم دیگر نه احسان هست و نه یلدا و آن نگاه مهربانش.ولی نمی خواستم و نمی توانستم باور کنم.برادرم نمی توانست مرا تنها بگذارد و برود.یلدا هم دلش نمی آمد عسل را تنها بگذارد.او…او هنوز خیلی کوچک بود.برای تحمل و درک چنین مصیبتی هنوز کوچک بود.فقط سه سالش بود.آخر یک بچه ی سه ساله چه می دانست مصیبت و فاجعه چه معنی می دهد؟اما عسل…عسل…حالا کجا بود؟نکند کسی چیزی به او بگوید و بفهمد؟اگر…اگر…نه… _ من همین الان باید برم. خواستم از روی تخت بلند شوم که بهروز جلویم را گرفت: _ چیکار می کنی پسر؟! اشکها صورتم را خیس کرده بودند.کلافه و عصبی دست بهروز را پس زدم: _ بذار برم.عسل تنهاست.نباید…تنها بمونه.می خوام برم برادرمو ببینم. بهروز اجازه نداد بلند شوم و به زور مرا روی تخت خواباند: _ ولی تو باید اینجا بمونی.هنوز حالت خوب نشده.بابت عسل هم نمی خواد نگران باشی. _ اما من باید برم.باید برم. لحن بهروز رنگ التماس به خود گرفت: _ کیوان خواهش می کنم آروم باش.تو با این وضعیتت نمی تونی جایی بری. با حالتی عصبی توی موهایم چنگ زدم و چشمهای خیسم را بستم.دردی که توی گلو و معده ام بود آزارم می داد.کسی نبود آرامم کند.کسی نبود دلداریم دهد.سرم را در آغوش بگیرد و به سینه بفشارد.کسی نبود که با چشمهای خیس و نگران به من چشم بدوزد.وقتی پگاه رفت این احسان و یلدا بودند که کنارم ماندن و تنهایم نگذاشتند…ولی حالا…حالا چه کسی می خواست کنارم باشد؟من…من…برادرم را می خواستم…احسان را که از بچگی همیشه مواظبم بود.احسان کجا رفته بود؟چرا…یلدا…یلدا که گفته بود خواهرم است و همیشه داداشی صدایم میزد.نه…نه…این رسمش نبود که من اینطوری تنها بمانم. دلم داشت از غصه می ترکید.می خواستم هر چه زودتر بروم و هر دویشان را ببینم.باید آنها را می دیدم و می پرسیدم آیا این رسمش است؟رسمش است که برادر کوچکترتان را تنها بگذارید و بروید؟رسمش است دختر کوچولویتان را بگذارید و بروید؟شماها که اینقدر سنگدل و بی رحم نبودید!یلدا…یلدا…تو که دلت برای عسل تنگ
۴ ۲ ۰
شده بود و منتظر بودی زودتر برسی و او را ببینی!مگر نگفتی عسل خانه نباشد شب خوابت نمیبرد؟پس حالا چطور شده که می گویند به خواب ابدی رفته ای؟!احسان…احسان…تو یک چیزی به یلدا بگو…بپرس مگر او نبود که آن همه انتظار یک بچه را کشید؟بگو مگر او نبود که در حسرت داشتن یک بچه می سوخت؟پس حالا چطور دلش آمده بود عسلش را جگر گوشه اش را بگذارد و برود؟! اصلا احسان تو خودت چرا؟تو که اینقدر بی رحم نبودی!تو که می مردی برای یک خنده ی دخترت.حالا چطور دلت می آید چشمهای خیس از اشک او را ببینی و سکوت کنی؟چطور…یعنی تو و یلدا دلتان می آید؟ _ من باید برم بهروز… صدایم بالا رفته بود و می لرزید و پر از بغض بود. _ آرام جانم.آرام.چیزی نیست. صدای ملایم مردی را شنیدم و سوزشی را حس کردم و دوباره چشمهایم بسته شد. کابوس…کابوس…کابوسها باز هم به سراغم آمدند.باز هم دختری که غرق در خون بود و دستهای من که خونی بودند…پگاه…دوباره پگاه با آن نگاه غمگین به سراغم آمد.نشست لبه ی تختم.خواستم چیزی بگویم.خواستم بپرسم می داند چه شده؟خواستم سراغ احسان و یلدا را از او بگیرم اما نتوانستم و او موهایم را از روی پیشانیم کنار زد و نوازشم کرد.آنقدر نرم این کار را کرد که حس کردم پری روی پوستم می کشد.اما به یکباره خون همه جا را گرفت و از جا پریدم.چشمهایم را تند باز کردم.فرشاد بالای سرم بود.با چشمهای خیس و سرخ و پف کرده…ولی چرا؟چرا چشمهای او هم مثل چشمهای بهروز شده بودند؟!نگاهم از او کشیده شد سمت بابک که با اخمی روی پیشانی وسط اتاق دست در جیب ایستاده بود و نیم رخش به طرف من بود. با صدای خواب آلود و خش داری پرسیدم: _ اینجا چه خبره؟ فرشاد گرفته جواب داد: _ چیزی نیست داداش.بگیر بخواب. پرسیدم: _ تو…تو چرا گریه کردی؟!
۴ ۲ ۱
لبش را گاز گرفت و از تختم دور شد.نگاهش کردم که رفت و به دیوار مشت کوبید.بابک با قدمهای آهسته به من نزدیک شد: _ کیوان جان! پرسیدم: _ بابک!تو از برادرم خبر نداری؟ ج.ابم را نداد و فقط چهره اش در هم رفت.سرش را به طرف فرشاد چرخاند که گفتم: _ من می خوام از اینجا برم. انگار از شنیدن حرفم جا خوردند که با چشمهای گرد شده خیره نگاهم کردند.روی تخت نشستم.هنوز سست بودم و سرم گیج میرفت.دستم را به سرم گرفتم.بابک سریع به کمکم آمد و وقتی نشستم گفت: _ کیوان تو. حالت خوب نیست.نباید… گفتم: من…من.نمی تونم اینجا بمونم.باید برگردم. فرشاد به طرفم آمد و با عصبانیت و بغضی که در صدایش بود گفت: _ یه کم به فکر خودت باش.می خوای از بین بری؟ _ خواهش می کنم فرشاد.کمکم کن من نمی تونم اینجا بمونم.نمی تونم. بابک دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: _ دکتر مهرزاد قراره بیاد ببیندت…اون… حرفش را قطع کردم و با صدای تقریبا بلندی گفتم: _ من حالم خوبه و نمی خوام کسی رو ببینم.فقط می خوام برم. و بعد رو به فرشاد پرسیدم: _ فرشاد!تو منو میبری دهلران؟
۴ ۲ ۲
بخش دوم: بالاخره به کیش رسیدیم.به ویلای همایون که می گفت به عشق من آن را خریده و اسمش را هم گذاشته بهار.یک ویلا با محوطه ی بزرگ چمن کاری شده و نخلهای تزئینی.رنگ عمارتی که در میان این محوطه ی زیبا خود نمایی می کرد زرد اخرایی بود با سقف شیروانی قرمز رنگ و دو فوراه طلایی به شکل دو زن زیبا در دو طرف راهی که به سمت ساختمان میرفت قرار داشتند.زنهایی که یک دستشان را جلویشان گرفته بودند و انگار یک چیزی را فوت کرده بودند.اما اینها هیچ جذابیتی برای من نداشت.حتی نمای داخلش و دکور زرد و خاکستری و سیاه آن اصلا توجهم را جلب نکرد.همایون مرا با خدمه ی آنجا که شامل یک پیرزن خشک و عبوس و دو دختر که یکیشان به نظر زیادی بچه بود و مردی که به عنوان سرایدار کار می کرد آشنا کرد و برایم توضیح داد دلش نمی خواهد زیاد دور و برش شلوغ باشد برای همین به نظرش نیازی به خدمتکار اضافه ندارد.انگار فکر می کرد این چیزها برای من مهم است.بعد از آشنایی با خدمه مرا به طبقه ی بالا برد و در حالیکه دستش را پشتم گذاشته بود به سمت اتاقی راهنماییم کرد: _ بیا عزیزم این هم اتاقمون. وارد اتاق شدم اینجا هم رنگهای زرد و خاکستری خود نمایی می کردند.یک تخت با بالشها و رو تختی زرد و خاکستری و پرده های زرد که تورهای سفید داشتند.دو تا مبل خاکستری با کوسنهای زرد…که البته اصلا خوشم نیامد.نه رنگ زرد را دوست نداشتم.اصلا.حداقل حالا که می دانستم همایون این رنگ لعنتی را دوست دارد. سرایدار وسایلمان را آورد و رو به مردی که عنوان شوهرم را بر خود داشت پرسید: _ آقا با من امری ندارین؟ همایون جواب داد: _ به طوبی بگو صبونه رو آماده کنه بیاره بالا. _ چشم آقا. سرایدار که رفت و در اتاق را بست همایون خودش را انداخت روی تخت و خودش را کش و قوس داد: _ آخیش…چه حالی میده آدم توی خونه ی خودش باشه. و در حالیکه به دستش تکیه می داد چشمکی زد و گفت: _ به شرطی که عشق آدم کنارش باشه.
۴ ۲ ۳
به حرفش پوزخند زدم و در کمدی را که می خواستم باز کنم کشیدم سمت خودم.پر بود از لباسهای مختلف و رنگارنگ.اما چه اهمیتی می توانست برای من داشته باشد؟با بی تفاوتی به لباسها چشم دوختم و صدای زمزمه ی همایون را کنار گوشم شنیدم: _ ازشون خوشت اومد؟نمی خوای یکیشونو امتحان کنی؟ اینها را که می گفت یک دستش دور کمرم بود و چانه اش را روی شانه ام تکیه داده بود.تکانی خوردم.اما حرفی نزدم.همایون مرا به خودش فشرد: _ عزیزم!چرا تو اینقدر کم حرف شدی؟قبلا که خیلی خوب بلد بودی حرف بزنی! باز هم چیزی نگفتم.در آغوش شوهرم به جای اینکه احساس امنیت کنم حس نا امنی به سراغم آمده بود.لحظه ای به همان صورت گذشت تا اینکه بالاخره دستش را از دور کمرم باز کردم و گفتم: _ میرم یه دوش بگیرم. دری را نشانم داد و گفت: _ حمام اونجاست. به انگشت اشاره اش نگاه کردم . حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم.دوش گرفتم و بعد از آن که حوله ام را دور خودم پیچیدم بیرون آمدم.او هم در ایم فاصله لباسهایش را عوض کرده و یک بلوز و گرمکن خاکستری پوشیده و روی تخت دراز کشیده بود.اما تا مرا دید بلند شد و خیره نگاهم کرد.بی اعتنا به نگاهش رفتم جلوی آینه و موهایم را خشک کردم.ولی حضورش را پشت سرم حس کردم و دیدم پشت سرم ایستاده.اخم کردم.اما او لبخند بر لب داشت.دوباره کمرم را گرفت و مرا به سمت خودش برگرداند: _ می دونی وقتی پوستت خیس میشه خوشگلتر میشی؟ و دستش را روی شانه ام گذاشت و حوله را از رویش کمی پایین کشید.فکر کردم باز شروع شد.هنوز با دستش کمرم را گرفته بود.سرش را جلو آورد که شانه ام را ببوسد اما صدای تقه ی در مانعش شد.با حالتی کلافه گفت: _ چیه؟ _ آقا صبونه تون. همایون با عصبانیت گفت: _ مگه الان وقت صبونه خوردنه.ببرش.
۴ ۲ ۴
_ ولی آخه آقا شما خودتون گفتین. با صدای تقریبا بلندی گفت: _ حالا میگم نمی خورم.ببرش. _ چشم آقا. صدای دور شدن پاهای خدمتکار که آمد همایون برگشت و غرغر کنان گفت: _ همیشه مزاحمن.نمیذارن به عشقمون برسیم که. و باز چشمهای آبیش را به من دوخت و آمد طرفم: _ میبینی عزیزم؟میبینی من با چه زبون نفهمایی سر و کله میزنم؟ دستهایش را روی شانه هایم گذاشت و گفت: _ اصلا دلم نمی خواد وقتی با عشقم خلوت کردم کسی مزاحمم بشه.وگرنه حالم بد میشه.خیلی بد. مرا کشید سمت خودش.هیچ عکس العملی نشان ندادم.قرار بود این برنامه ی تکراری هر وقت او بخواهد تکرار شود.برنامه ای که خودش مجریش بود.در این میان من اصلا از بغل کردنها و بوسیدنها و دست زدنهایش به پوستم لذت نمیبردم که هیچ.احساس عذاب هم می کردم.یک عذاب دائمی.حس می کردم همایون مامور عذاب من است و دارم تقاص بچه بازیهایم را پس می دهم.تقاص عشقی را که به کیوان داشتم و تقاص کاری را که با پویا کردم. )
بخش سوم _ الو…الو…داداش.گوش کن ببین چی میگم.کیوان داره میاد اونجا.زنگ زدم بگم حواست باشه. _ … من نمی دونم.همین که رسیدیم و یه کم استراحت کردیم وقتی امروز که قرار بود مرخصش کنن خواستیم بریم سراغش یکی از دوستاش خبرمون کرد گفت رفته.
۴ ۲ ۵
دایی احمد داشت تلفنی با برادرش حرف میزد و قضیه ی رفتن کیوان را با او در میان میگذاشت: _ خب حالا میگی من چیکار کنم؟تقصیر من چیه؟ _ … کیوان رفته بود.به محض مرخص شدن از بیمارستان بدون اینکه چیزی به ما بگوید دوستش را مجبور کرده بود او را ببرد. _ عزیز من فکر کردی حال من از تو بهتره؟والله من از تو داغونترم. _ … این را وقتی فهمیدیم که دایی احمد و زنش تازه قصد داشتند بروند بیمارستان به دیدنش. _ باشه.فقط شما حواست باشه کیوان رسید نذارین بره خونه.اون آگهیا رو هم از جلوی چشم بردارین فعلا چیزی نفهمه تا ببینیم بعد چیکار باید بکنیم. _… _ باشه.باشه.شما کاری نداری؟ _ … _ پس قربانت خداحافظ. دایی احمد نشست و گوشیش را روی میز گذاشت.همسرش با نگرانی پرسید: _ چی شد؟ و او جواب داد: _ هیچی دیگه.زنگ زدم محمد بهش گفتم حواسش باشه که کیوان داره میره اونجا. بعد رو به بهروز با سرزنش و گلایه گفت: _ تو باید حواستو بیشتر جمع می کردی.نباید تنهاش میذاشتی. بهروز حرفی نزد.ولی زن دایی در مقام دفاع از او بر آمد:
۴ ۲ ۶
_ آخه این بنده ی خدا چه تقصیری داره.وقتی زنش هم نتونسته کاری بکنه. این را که گفت چپ چپ مرا نگاه کرد که دلگیر از حرفش سرم را پایین انداختم.احساس می کردم این توقع زیادی است که از من دارند.نباید ایراد می گرفتند.آخر من دو سه هفته بیشتر نبود با کیوان زندگی می کردم و نمی دانستم در این مواقع باید چه کنم. این وسط دایی احمد گفت: _ حالا دیگه وقت سرزنش کردن و دنبال مقصر گشتن نیست.باید نگران این باشیم که کیوان بفهمه پدرش… اما حرفش را خورد و ابرو در هم کشید.همسرش ساره خانم شروع کرد به گریه و مویه کردن: _ آخ خدا!این چه مصیبتی بود که گرفتارش شدیم؟ دایی احمد هم آهی کشید و در جواب زنش گفت: _ هنوز باورم نشده که در عرض دو روز… زن دایی با گریه گفت: _ دو تا جوون عزیز مثل دسته ی گلمون پرپر شدن.ای خدا از باعث و بانیش نگذر. بهروز با صدای گرفته ای گفت: _ باعث و بانیش خودش رفت اون دنیا.راننده ی کامیونو میگم.می گفتن پشت فرمون خواب بوده.وقتی با ماشین احسان برخورد می کنه تعادل کامیون هم به هم می خوره و چپه میشه.طرف هم در دم میمیره. ساره خانم باز هم گریه کرد و دستش را روی زانویش کوبید و دایی احمد چشمهایش را با سر انگشتانش مالید.با حرف بهروز بغضی که توی گلویم بود سنگینتر شده بود اما اشکی از چشمم نمی آمد.زن دایی یک دستمال کاغذی برداشت اما قبل از اینکه بتواند اشکهایش را پاک کند گریه امانش نداد: _ بچه م میلاد صبحش میگفت خواب بد دیده ها.بهش گوش نکردم.نگو قرار بوده… حرفش را ناتمام گذاشت.انگار نمی توانست حرف بزند. دایی احمد بلند شد و گفت: _ خدا صبر ما رو زیاد کنه.
۴ ۲ ۷
و زنش هق هق کنان گفت: _ آخ بمیرم واسه عسل. و با این جمله ناگهان بهروز که مدام چشمهایش را می مالید شانه هایش تکان خوردند و فهمیدم دارد بی صدا گریه می کند.دایی احمد هم رفته بود کنار پنجره یک دستش را گذاشته بود لب آن و مشخص بود دارد گریه می کند.فضا به شدت غم انگیز و جو سنگین شده بود.هر سه در سکوت گریه می کردند.و تنها صدایی که شنیده میشد صدای زمزمه های دردناک ساره خانم بود.من هم فقط بغض کرده بودم و تماشاچی حال آنها بودم.فقط تماشاچی. فصل سی و نهم بخش اول ساعت از ده شب گذشته بود که رسیدم.درست جلوی خانه ی خودمان.فرشاد که ماشین را نگه داشت سریع پیاده شدم که چشمم به پارچه ی سیاه روی دیوار افتاد و آگهی ترحیمی که روی دیوار زده بودند و تصویر پدر و اسمش…یعنی چه؟!پدر…منظور از این آگهی چه بود؟!این…یعنی…چه؟!خیره شده بودم به عکس که در خانه باز شد و یک نفر بیرون آمد.نگاه حیرانم را به او دوختم…اینجا…چه خبر بود؟!پدرم…ولی پس خبری که در مورد احسان و یلدا بود…دایی که از خانه بیرون آمده بود انگار خشکش زده بود که حرکت نمی کرد.من هم همانطور مانده بودم و تکان نمی خوردم.درد را در معده ام حس می کردم…اما توجهی به آن نداشتم.دستم را به سقف ماشین فرشاد گرفتم.قلبم گاهی کند و گاهی تند میزد.یک نفر از خانه مان بیرون آمد…یک زن بود…یک زن سیاهپوش…خاله…خاله لیلی بود…نگاهم روی صورت دایی و خاله چرخید…خاله لیلی آمد طرفم . دست به گردنم انداخت و گریه کرد.در آن وضعیت من با صدایی که می لرزید گفتم: _ دایی!…بابام… اما نتوانستم چیز دیگری بگویم.حس می کردم مغزم قفل شده و زبانم بند آمده.کسی دستش را روی شانه ام گذاشت: _ کیوان… صدای فرشاد بود.سرم داشت گیج می رفت.اما خاله مرا محکم نگه داشته بود.دایی محمد بالاخره به طرفم آمد.نفهمیدم…اصلا نفهمیدم چطور شد و چطور مرا از آنجا از خانه ی پدریم دور کردند که وقتی به خودم آمدم دیدم به جای اینکه جلوی خانه ی خودمان باشم روی سکوی سیمانی حیاط خانه ی دایی نشسته بودم و او داشت برایم حرف میزد.اما متوجه حرفهایش نمیشدم…داشت چه می گفت؟!نمی فهمیدم…حتی وقتی برایم یک لیوان آب آوردند
۴ ۲ ۸
آن را به شدت پس زدم.یک بغض سنگین خفه کننده توی گلویم بود که نمیشکست.از سر و صداهای اطرافم چیزی نمی فهمیدم فقط شنیدم که دایی با غیظ به یکی گفت: _ گفته بودم همه ی آگهیای جلوی خونه شونو جمع کنین. و صدای خاله را که گفت: _ کیوان جان خاله پاشو بریم داخل. با صدای خش داری جواب دادم: _ می خوام تنها باشم. دیگر از کسی صدایی بلند نشد.سرم را به دستهایم تکیه دادم و صدای دایی را شنیدم: _ برید داخل بذارین چند دقیقه تنها باشه. و همین که تنها شدم ناگهان بغضم شکست و اشکهایم صورتم را خیس کردند.حالم خوب نبود.هنوز نتوانسته بودم هیچ کدام ازاتفاقات اخیر را باور کنم و مطمئن بودم هرگز هم نخواهم توانست باور کنم.احساس می کردم مغزم دارد منفجر میشود.تحمل چنین مصیبت سنگینی برایم سخت بود.خیلی سخت.درد معده ام شدتش بیشتر شده بود.لبم را گاز گرفتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.ولی سخت بود.حتی نفس کشیدن هم برایم سخت شده بود.از حالی که که دچارش شده بودم داشتم دیوانه میشدم.هیچ کدام از حرکاتم به اراده ی خودم نبود.بلند میشدم.کمی راه میرفتم.می ایستادم.دوباره میرفتم می نشستم.هیچ کدام از کارهایم ازسر اراده نبودند.عاقبت هم پای سکوی سیمانی نشستم و به آن تکیه دادم.پاهایم را جمع کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم.در آن حالت گاه یاد برادرم و همسرش می افتادم و گریه ام می گرفت و گاهی هم یاد پدرم آزارم می داد.هر سه تایشان رفته بودند.آن هم خیلی ناگهانی.آنقدر ناگهانی که باورش برایم سخت بود.فکر می کردم همین حالا یک نفرشان از در حیاط داخل میشود.اما انتظارم بی فایده بود.کسی قرار نبود از در داخل شود.در آن بین یاد عسل افتادم اما دیگر ذره ای قدرت تکان خوردن نداشتم که به سراغ او بروم.حتی نمی دانستم کجاست.دیگر نمی توانستم.پیمانه ی صبر و تحملم لبریز شده بود.مرگ برادرم و همسرش و پدرم…تمام تاب و توانم را برده بود.احساس خوبی نداشتم.دلم می خواست همان لحظه مرگ سراغ من هم بیاید.اما کسی در درونم می گفت پس تکلیف عسل چه میشود؟تکلیف مادرم…ولی آخر آدم چقدر می توانست تحمل کند؟چقدر می توانست صبر و طاقت داشته باشد؟چقدر… با صدای گریه ی کودکانه ای سرم را از روی زانوهایم بلند کردم: _ مامان… اما با خودم فکر کردم دارم خواب میبینم و با این حال صدای گریه واضح بود:
۴ ۲ ۹
_ من مامانمو می خوام…باباییمو… صدای خودش بود.عسل بود…عسل کوچولوی من…بی قرار از شنیدن صدایش دستم را به دیوار تکیه دادم و سریع بلند شدم: _ نمی خوام…من مامانمو می خوام… گیج و منگ با چشمهای خیس به اطرافم نگاه کردم و بعد دستم را به دیوار گرفتم و به سمت خانه رفتم.صدای گریه ی عسل را میشنیدم و از صدایش قلبم داشت می ترکید.داشت آتش می گرفت.در سالن را که باز کردم و داخل شدم دیدم دایی و زن دایی…پسر داییهایم و مرضیه زن امین و همینطور هم خاله لیلی سعی می کنند عسل را آرام کنند.اما او توی بغل دایی محد آرام نمی گرفت.از دیدن گریه اش دلم زیر و رو شد و نفسم گرفت.اما نتوانستم تکان بخورم و او وقتی متوجه من شد لب ورچید.دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
_ عمو… دایی که پشتش به من بود سرش را چرخاند.عسل تقلا کرد از بغلش پایین بیاید و همین که پایش به زمین رسید دوید طرف من که روی دو زانو نشستم وهمین که رسید محکم بغلش کردم. _ عمو منو ببر خونه مون.منو ببر پیش مامانیم. باز نفسم از حرفش گرفت.حالا…حالا…چه جوابی باید به او می دادم؟چه جوابی…با صدای گریه ی دردناک زن دایی سر بلند کردم و نگاه حیرانم را به جمع توی خانه دوختم. _ عمو بابایی کجاست…مامانی…. سرش را از روی سینه ام برداشت و با گریه گفت: _ مگه…مگه…نگفتی میان…پس چرا نیومدن؟چرا منو نمیبری خونه مون…عمو بریم پیش مامانم… قلبم داشت از دیدن اشکها و شنیدن حرفهایش از جا کنده میشد.خدایا!خدایا!من چه جوابی باید به این بچه می دادم؟ موهایش را بوسیدم.دوباره تکرا کرد: _ عمو من می خوام برم خونه مون پیش مامانم. و باز دلم را به آتش کشید.با دردی که توی گلویم از شدت بغض پیچیده بود گفتم:
۴ ۳ ۰
_ عزیز دلم… روی صورت خیسش دست کشیدم: _ تو…تو نمی تونی بری پیش مامان و بابات. با چشمهای ترسیده و خیس و متعجب .سکسکه کنان پرسید: _ چ…چرا؟! سرم درد شدیدی داشت.حالم به هم می خورد و احساس تهوع داشتم.چشمهایم داشتند از کاسه بیرون می زدند و گلویم می سوخت و درد می کرد و صدای گریه ی اظرافیان آزارم می داد.با همه ی اینها با همان دردی که توی صدایم بود گفتم: _ اونا…اونا…نیستن…رفتن پیش خدا…پیش داداش یاسینت.رفتن خاله پگاهو ببینن. چانه و لبهایش لرزیدند که با دیدنشان صورتم از اشک خیستر شد. _ پس چرا…منو با خودشون نبردن؟چرا؟ با بغض و هق هق گفتم: _ آخه…آخه…اگه تو رو هم می بردن اونوقت عمو کیوان تنها میشد.تنهای تنها… از بغلم بیرون آمد و گفت: _ خب بیا…بیا با هم بریم پیششون. و دستم را کشید که بلند شوم همراهش بروم.گریه ام شدت بیشتری پیدا کرد: _ آخه نمیشه اونجایی که رفتن خیلی دوره.به ما اجازه نمیدن بریم اونجا.چون تو هنوز کوچولویی.باید بزرگ بشی. با بغض پرسید: _ اون وقت اگه بزرگ شدم می تونم برم؟ سرم را تکان دادم و اشکها مجال ندادند.حالا دیگر تمام تنم از شدت گریه می لرزید و نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم.عسل خودش را انداخت توی بغلم:
۴ ۳ ۱
_ پس دیگه گریه نکن عمو.وقتی بزرگ شدم با همدیگه میریم پیش مامان و بابا. محکم او را گرفتم و پلکهایم را روی هم فشار دادم.حرفهایش داغم را تازه تر کرده بودند.حرفهایش… ساعتی بعد عسل در آغوشم به خواب رفته بود و شاید در آن لحظه رویای بزرگ شدن آمده بود سراغش.فضای خانه در سکوت سنگینی فرو رفته بود.سکوتی که گاهی صدای هق هق خفه ای شکسته میشد و برای اینکه برادرزاده ی کوچکم را از خواب نپراند آرام او را تکان می دادم و خودم چشمهایم را که هنوز از اشک خیس بودند بسته بودم. بخش دوم قرار بود برویم مهمانی.یکی از دوستان همایون به افتخار ما جشن گرفته بود و با اینکه من اصلا علاقه ای به شرکت در مهمانی آن هم همراه همایون را نداشتم با اصرار او مجبور شدم قبول کنم.آماده شده بودم.آرایشم خیلی ملایم بود و لباسی که انتخاب کرده بودم ساده بود و پوشیده.می دانستم امکان دارد همایون ایراد بگیرد اما اصلا برایم مهم نبود.هر طور دوست داشتم لباس می پوشیدم و آرایش می کردم.به او هم ارتباطی نداشت. _ آماده ای خانومم؟ توی اتاق سرک کشید و وقتی مرا دید داخل شد و نگاهم کرد.کت و شلوار آبی سیر تنش بود.من رنگ لباسهایم را ناخودآگاه قهوه ای و سفید انتخاب کرده بودم.کت و دامن قهوه ای و بلوز و شال سفید.نمی دانستم چرا.ولی حس می کردم این انتخاب به خاطر خاطرات گذشته بوده.خاطراتی که شاید کیوان هم جایی در آنها داشت.قهوه ای رنگ محبوب او بود. همایون سر تا پایم را ور انداز کرد: _ تو چرا مثل املا لباس پوشیدی؟ نگاهی به خودم انداختم و پرسیدم: _ مگه لباسم چشه؟ با اخم کمرنگی گفت: _ زیادی ساده و پوشیده ست.من که خودم برات لباس انتخاب کرده بودم چرا اونا رو نپوشیدی؟ جواب دادم: _ ازشون خوشم نیومد.
۴ ۳ ۲
با اعتراض گفت: _ می خوای آبروی منو پیش دوستام ببری؟! جواب دادم: _ من چیکار به دوستای تو و آبروت دارم.دوست دارم اینجوری لباس بپوشم. حرفهایم را که زدم.کیفم را که ترکیبی بود از رنگهای قهوه ای و سفید برداشتم و از کنارش تند رد شدم و از اتاق بیرون رفتم. دنبالم آمد و با صدایی عصبانی گفت: _ بهار مست!کفر منو در نیار.همین الان برو اینارو عوض کن. جوابش را ندادم.کیفم را انداختم روی میز خاکستری وسط سالن و رفتم روی یک کاناپه نشستم.با همان اخم و عصبانیت آمد ایستاد بالای سرم: _ تو چرا اینجوری می کنی؟من برات لباس نخریدم که بندازیشون یه گوشه و اینارو بپوشی. تند جوابش را دادم: _ من هم گفتم از اون مدل لباسا خوشم نمیاد. _ ولی من می خوام تو اونارو بپوشی.می خوام زنم تو مهمونی تک باشه و بدرخشه.می خوام همه ببینن… حرفش را قطع کردم و با لحنی غیظ آلد گفتم: _ من عروسکت نیستم که بخوای به دوستات نشونم بدی و هر طور بخوای باهام رفتار کنی.اصلا اگه فکر می کنی آبروتو می برم نیام.چطوره؟ با حرص نگاهم کرد. و مثل اینکه کوتاه آمد که گفت: _ باشه.پاشو بریم.
۴ ۳ ۳
سرد و بی تفاوت نگاهش کردم.بلند شدم.کیفم را برداشتم و دنبالش رفتم.سوار ماشین که شدیم بدون اینکه حرفی بینمان رد و بدل شود ماشین را از ویلا برد بیرون و تا برسد من چشمهایم را روی هم گذاشتم تا کمی استراحت کنم و اعصابم آرام شود.دلم راضی به شرکت در این مهمانی نبود ولی همایون مجبورم کرده بود.روز قبلش هم مرا با کلی اصرار برد خرید و هر چه خرید به سلیفه ی خودش انتخاب کرد.من هم فقط توانستم همین لباسهایی را که تنم بود بخرم.آخر از سلیقه اش اصلا خوشم نمی آمد.