Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان آئینه های شکسته –قسمت چهارم

$
0
0

رمان آئینه های شکسته – قسمت چهارم

آینه

پدر که ساکت به حرفهای من گوش می کرد سوال کرد:  _ ببینم یعنی آبروی ما برای برات مهم نیست؟آبروی اون دختر و خانواده ش برات مهم نیست؟  جواب دادم:  _ این مشکلیه که خودتون درست کردین و من دخالتی توش نداشتم.در ضمن هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده و…  پدرم حرفم را قطع کرد و گفت:

۱ ۶ ۹
_ من می گم اینا همه ش بهونه ست و تو داری بهونه میاری کیوان.  با لحنی عصبی که دیگر نمی توانستم پنهانش کنم گفتم:  _ چه بهونه ای؟!گفتم من نمی خوام ازدواج کنم.رک و صریح و بی پرده هم گفتم.  _ ولی تو الان نامزد داری.اون دختر…  _ اون دختر نامزد من نیست.  _ اون دختر یعنی سمیرا نامزد تو هست و من هم هیچ کس رو جز اون عروس خودم نمی دونم.  _ من هم قصد ندارم نه با اون و نه با هیچ کس دیگه ازدواج کنم.  پدر که از دست من حسابی عصبانی شده بود تند بلند شد و فریاد زد:  _ خب به درک.  سرم را پایین انداختم و سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم.پدر در حالیکه از اتاق بیرون میرفت گفت:  _ هه خوبه دختره زنش نبوده اینقدر بهش وفاداره اگه خدای نکرده زنش بود دیگه خدا می دونه چه کارا می کرد!طوری جادوش کردن که…به درک زن نمی خوای.به جهنم.  نفسم به زحمت بالا می آمد و داغ شده بودم.دیگر نتوانستم آرام بمانم.سریع بلند شدم و دنبالش رفتم:  _ چرا شلوغش می کنی بابا؟!من یه مردم.سی و دو سال سن دارم.حق دارم واسه خودم تصمیم بگیرم.  بدون اینکه به طرفم برگردد با تمسخر گفت:  _ این راستی راستی تصمیم خودته؟!یا تصمیم اون زن برادر جادوگرت؟  از شنیدن حرفش که توهینی بود به یلدا دیگر کنترلم را از دست دادم و با صدای بلندی گفتم:  _ بابا!  جوابم را نداد.با عصبانیت مقابلش ایستادم و گفتم:

۱ ۷ ۰
_ چطور می تونی این حرفو در مورد یلدا بزنی؟!آخه مگه اون چه بدی ای در حق تو کرده؟!چی ازش دیدی که اینطوری در موردش قضاوت می کنی؟!  _ چیکار کرده؟هیچی.فقط بچه هامو ازم گرفته.  _ بسه بابا این قضیه هیچ ربطی به اون نداره.  _ اتفاقا ربط داره.اون با سحر و جاودو تو و برادرتو…  _ بسه دیگه اینقدر به اون بنده ی خدا تهمت نزن.اصلا می دونی چیه؟من بی خود کردم اومدم با شما حرف بزنم.غلط کردم.خوبه؟  اینها را تند گفتم و بی توجه به مادرم که صدایم میزد از خانه زدم بیرون.سوار ماشین شدم و دیگر نفهمیدم چطور شد که وقتی به خودم آمدم دیدم کنار قبر پگاه زانو زده ام و به عکسش خیره شده ام.یعنی آنقدر حالم بد بود که نفهمیدم چطور به آنجا رسیده ام.اما حالا که خودم را کنارش میدیدم احساس می کردم آرام شده ام.همانطور که زل زده بودم به قاب عکس هیشه خندانش انگشتهای دستم را روی زبری خطهای حک شده بر سنگ کشیدم:  _ دلم برات خیلی تنگ شده پگاه.  مدت کوتاهی به دو دست خیره شدم و باز به عکس نگاه کردم و با بغض ادامه دادم:  _ خسته شدم پگاه.از این همه بحث و جدل و دعوا خسته شدم.اعصابم به کلی به هم ریخته.باور کن خنده هام همه ش مصنوعی و ظاهریه.نه از دلخوشی.آخه تموم دلخوشی من تو بودی که رفتی.دیگه باید به چی دلخوش باشم؟یه عسل کوچولوه و پدر و مادرش که دل اونا هم بنده های خدا بیشتر از من خونه.آخه من نمی فهمم چرا باهام چنین معامله ای کردن؟چرا نمی خوان بذارن با تنهایی خودم سر کنم؟چرا می خوان من یاد تو رو که برام عزیزه از سرم بیرون کنم؟!چرا نمی خوان بفهمن دخترای دیگه به چشم من در مقایسه با تو هیچی نیستن؟!حتی اگه جذابیت زیادی داشته باشن.مثل اون دختره بهارمست که هر بار باهاش برخورد می کنم با رفتاراش گیجم می کنه.نه نه گلم من نه به اون و نه به هیچ دختر دیگه ای هیچ احساسی ندارم.درسته که من هم آدمم و مردم و نیازهایی دارم.ولی تا وقتی که تو توی قلبم هستی هیچ کدوم از اینا برام مهم نیست.  چند دقیقه سکوت کردم و به این فکر کردم که کاش می توانستم از برخوردهای غیر قابل اجتنابی که با بهارمست داشتم جلوگیری کنم.ترسی از این دختر در دل داشتم.ترسی مبهم که نمی دانستم دلیلش چیست.صدای زنگ گوشی اجازه نداد بیشتر فکر کنم.آن را از جیبم بیرون آوردم و به صفحه اش نگاه کردم.شماره ی خانه مان بود.خواستم گوشی را خاموش کنم ولی پشیمان شدم و پس از مدت کوتاهی که به صفحه اش زل زدم بالاخره دل به دریا زدم و جوابش را دادم:

۱ ۷ ۱
_ بله ؟  اما از شنیدن صدای هراسان مادر جا خوردم:  _ کیوان!کیوان مادر بابات…بابات…  بی اختیار بلند شدم و پرسیدم:  _ چی شده مامان؟!بابا چی؟چی شده؟  _ بابات حالش خوب نیست.  _ چی؟!  بخش دوم  با حالتی خواب آلود وارد آشپزخانه شدم.پدر و مادر و بهرام مشغول خوردن شام بودند.با صدای بلند سلام کردم که پدر با لبخند جوابم را داد:  _ سلام دختر بابا چطوری؟  جلو رفتم.گونه اش را بوسیدم و گفتم:  _ خوبم بابایی مرسی.  بعد بوسه ای روی موهای بهرام که دهانش پر بود و خوشش نمی آمد کسی گونه اش را ببوسد نشاندم و پرسیدم:  _ کی اومدین؟  مادر که داشت برای برادرم آب می ریخت به جای آنها جواب داد:  _ سه چهار ساعتی هست اومدن.منتها شما خواب خوش تشریف داشتین هر چی صداتون کردم بیدار نشدین.  بدون اینکه از لحن تمسخرآمیز مادرم ناراحت شوم نشستم پشت میز و گفتم:  _ ببخشید خسته بودم گفتم یه کم بخوابم.  _ خسته؟!مگه کوه کنده بودی؟

۱ ۷ ۲
_ مامان خانوم!گیر دادیا!  در جوابم اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند:  _ خیله خب حالا.برو دست و صورتتو بشور بیا شامتو بخور.  خمیازه ای کشیدم و گفتم:  _ گشنه م نیست.  _ باز من عصر نبودم چه هله هوله ای خوردی؟  دستم را زیر چانه ام قرار دادم و گفتم:  _ هیچی به خدا.  بهرام با شیطنت گفت:  _ آره هیچی نخورده بنده ی خدا قیافه ش داد میزنه که نخورده.فقط چند تایی نون خامه ای به قاعده ی کله ی گربه و یه مقدار میوه و مقدار زیادی…  با اخم حرفش را قطع کردم و گفتم:  _ باز تو شروع کردی یخچال؟!  _ دروغ می گم؟اگه دروغه بگو.  _ نه اتفاقا راست میگی.نشستم توی اتاقم همه ی اون چیزایی رو که گفتی تنهایی خوردم.یه عالمه هم کیفشو بردم.  بهرام از لحن بچگانه ی من خنده اش گرفت و سرش را تکان داد.در جواب خنده اش شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم.اما در دل از دست او حرصی شدم.پس از آن مادر رو به پدرم که تازه غذایش را تمام کرده بود کرد و پرسید:  _ خب نگفتی از عروسم چه خبر.بالاخره قرار مدار عروسی رو گذاشتین؟  _ آره.همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد.قرار عروسی رو گذاشتیم برای سه هفته ی دیگه که شب یلداست.  _ چه کار خوبی کردین.خودم هم دوست داشتم همین پیشنهادو بدم.

۱ ۷ ۳
با شنیدن حرفهایشان چانه ام را از روی دستم بلند کردم و گفتم:  _ نفهمیدم چی شد؟چی شد؟عروسی؟!  مادر جواب داد:  _ خب عروسی بهرام و ترانه رو می گیم دیگه.حواست کجاست؟  _ می دونم عروسی بهرامو میگین.ولی آخه پس چرا من خبر نداشتم؟!  و رو به پدر و بهرام گفتم:  _ مگه شما نرفته بودین یه سفر کاری.پس چطور شد که قرار عروسی گذاشتین؟!  پدر لیوان آبش را تا آخر سر کشید و گفت:  _ از اول هم قرارمون این بود که بعد از انجام کارامون تو تهران یه صحبتی با پدر ترانه داشته باشم و باهاش در مورد جشن عروسی برادرت و ترانه حرف بزنیم که خب با هم به توافق رسیدیم.  ابرو بالا انداختم و پرسیدم:  _ خب پس شیرینیش کو؟!  بهرام جواب داد:  _ همون یه بسته شکلات عسلی رو که گذاشتم رو کابینت واسه تو آوردم.  سرم را چرخاندم و به طرف کابینتها نگاه کردم:  _ نه بابا!چه دست و دلباز!یه وقت ورشکست نشی با این همه دست و دلبازی!  _ تو نمی خواد نگران ورشکست شدن من باشی.  بلندشدم و گفتم:  _ آخ بمیرم واسه ترانه با این شوهری که گیرش اومده.واقعا دلم واسه ش می سوزه.  _ ترانه احتیاجی به دلسوزی تو نداره.دلت واسه خودت بسوزه که …

۱ ۷ ۴
حرفش را خورد و به پدر نگاه کرد و نفهمیدم او از نگاه بهرام چه خواند که گفت:  _ راستی محبوبه آقای یوسفی در مورد برادرزاده ش هادی هم یه حرفایی زد.  بعد به من نگاهی انداخت.مادر نیز مشتاقانه پرسید:  _ چی گفت؟  _ گفت اگه اجازه هست بعد از عروسی ترانه و بهرام هادی و مادرش بیان در مورد بهار صحبت کنن.  دلم ریخت.به پدرم خیره شدم که رنگ پوست چهره اش با دادن این خبر شفافتر شده بود.باز یک خواستگار تازه و یک ماجرای تازه!این یکی را چطور و با چه بهانه ای باید دک می کردم؟!  مادر با لحن محبت آمیزی گفت:  _ هادی رو دیدم.پسر ماهیه.من چند باری تو خونه ی ترانه اینا دیدمش.درسته سایه ی پدر بالای سرش نبوده ولی مادرش خیلی خوب اونو بار آورده.  پدر با تحسین گفت:  _ امسال از دانشکده ی افسری فارغ التحصیل میشه.  وای پس طرف افسر هم بود.دیگر بدتر.حالا نمیشد طرف یک آدم بیکار یا معتاد یا یک همچین چیزی بود.پدر و مادر و بهرام بی توجه به من حرف می زدند و از هادی تعریف می کردند و من همینطور که داشتم گوش می کردم اخمهایم در هم رفت که پدر متوجه شد و پرسید:  _ بهار مست!دخترم چرا اخمات رفت تو هم؟!  _ اخم کردم چون همینجوری بدون اینکه نظر منو بپرسین اجازه دادین بیان خواستگاری و حالا هم خودتون دارین میبرین و می دوزین انگار نه انگار من هم آدمم!  بهرام در جوابم گفت:  _ نترس آبجی کوچولو.هادی پسر خیلی خوبیه.من میشناسمش.درسته افسره و باید خشک و جدی به نظر برسه .بچه ی باحالی هم هست که کمتر مثل و مانندش پیدا میشه.  _ باشه.خدا واسه خونواده ش نگهش داره.

۱ ۷ ۵
پدر پرسید:  _ این حرفت یعنی چی؟!  جعبه ی شکلاتها را برداشتم.از در آشپزخانه بیرون رفتم و جواب دادم:  _ یعنی اینکه اصلا حرفشو نزنین.  بخش سوم  سفره ی شام را تازه جمع کرده بودیم و مادر داشت برای پدر که از وقتی به خانه برگشته بود سخت اندیشناک نشان می داد چای میریخت و من هم مشغول جمع کردن ظرفها برای شستنشان بودم.در حالیکه از خودم سوال می کردم پدر با این اخمهای در هم به چه فکر می کند و چه چیزی فکرش را اینقدر مشغول کرده؟!  آنقدر کنجکاو بودم که از توی همان آشپزخانه گاه گاهی سر ک می کشیدم و نگاهی از سر کنجکاوی به او می انداختم.تا اینکه بالاخره بعد از خوردن چای به خود تکانی داد.بلند شد و به اتاق دیگری رفت.من هم سریع ظرفها را شستم و همین که از آشپزخانه بیرون آمدم دیدم برگشته توی هال و تلفن را راه انداخته و دارد شماره می گیرد.خودم را بی توجه نشان دادم و به اتاق رو به رویی رفتم و پشت دیوار گوش به زنگ ماندم.مادر هم پیدایش نبود و همین موقعیت خوبی برای گوش ایستادن بود.دلم گواهی می داد هر چه هست در مورد من و کیوان است.صدایش را که شنیدم گوشهایم تیزتر شد:  _ الو منزل محمدی؟  بله حدسم درست بود.شماره ی خانه ی دایی را گرفته بود.  _ …  _ سلام بانو خانوم حال شما چطوره؟خوب هستین؟  _ …  _ خیلی ممنون.خوبن.سلام میرسونن.  _ …  _ با آقا جاسم کار داشتم.هستن؟  _ …

۱ ۷ ۶
_ چی؟!  _ …  _ کی؟چطور؟!چرا به ما خبر ندادین؟!  یعنی چه شده بود؟اتفاقی برای کیوان افعتاده بود؟!یا خود دایی…  _ الان حالش چه طوره؟  _ …  _ خب خدارو شکر.پس خطر رفع شده؟  _ …  _ راستش زنگ زدم یه چیزی بپرسم مثل اینکه الان موقعیتش خوب نیست.بعدا مزاحم میشم…  _ …  _ خب من زنگ زدم بپرسم این راسته که می خواین نامزدی رو به هم بزنین؟  از شنیدن حرفهای پدرم خشکم زد.یعنی…یعنی…میشد؟این اتفاق ممکن بود بیفتد؟چرا…مگر چه شده بود که…  _ چی بگم؟امروز یه نفر که نمی دونم کی بود و شماره ی منو از کجا گیر آورده بود زنگ زد بنگاه محل کارم و گفت بی خود دل خودمونو خوش نکنیم چون کسی از فامیل راضی به این وصلت نیست و خود کیوان هم راضی نیست و خلاصه گفت به خاطر اختلافایی که بین شما و فامیل پیش اومده قراره نامزدی به هم بخوره.  _ …  _ من نمی دونم.اینارو که گفت انگار یه کاسه آب یخ رو سرم ریختن.با خودم گفتم یعنی چطور ممکنه ؟یعنی اصلا به فکر آبروی ما نیستن.حالا ما هیچی پس آبروی خودشون چی میشه…  _ …  _ اصلا خود این آقا پسرتون کیوان کجاست من دو کلمه با خودش حرف بزنم.شماره شو بدین بهم خودم بهش زنگ بزنم ببینم حرفش چیه؟

۱ ۷ ۷
_ …  _ ا؟!اونجاست؟!پس بی زحمت گوشی رو بدین بهش ببینم چی می گه.  سکوتی برقرار شد و من با شنیدن اسم کیوان قلبم به سرعت به تپش افتاد.اما اصلا نمی توانستم حرکتی بکنم.مات و مبهوت پشت دیوار ایستاده بودم و انتظار ادامه ی ماجرا را می کشیدم.یعنی چه میشد؟امکان داشت که کیوان واقعا بگوید مرا نمی خواهد؟آن وقت چه اتفاقی می افتاد؟!اینطوری من از این خانه آزاد نمیشدم.اما از زندگی اجباری هم آزاد میشدم.ولی آخر کدام می توانست بهتر باشد؟گیج از افکار متضادی که در من به وجود آمده بودند به ادامه ی مکالمه ی پدرم گوش دادم:  _ الو سلام آقا کیوان.حال شما؟خوبی پسرم؟  _ …  _ عموجون یه حرفایی شنیدم که می خواستم از خودت بپرسم.  _ …  _ شنیدم می خواین نامزدی رو به هم بزنین.اخه عموجون این رسمشه؟یعنی اصلا فکر آبروی ما و خدتونو نکردین؟مگه ما دخترمونو از سر راه آوردیم؟من به اعتبار فامیل بودنمون به ایت وصلت رضایت دادم.آخه فردا پس فردایی که واسه مون حرف دربیارن شما جوابگویی؟این یعنی چی؟نمی گین مردم آبرو دارن؟  _ …  _ نمی دونم یه نفر زنگ زد گفت.  _ …  _ زن بود.  _ …  _ یعنی شما خودت هم راضی هستی؟  _ …  _ پس من خیالم راحت باشه؟قول و قرارمون سر جاشه؟

۱ ۷ ۸
_ …  _ آها.احسنت.رحمت به شیری که خوردی.باشه پسرم.باشه.  _ …  _ خودت تنهایی واسه آزمایش میای یا با پدر و مادرت؟  _ …  _ خیله خب باشه پسرم.ممنون که خیالمو راحت کردی.به پدرت سلام برسون.ایشالله که هر چه زودتر خوب بشه.  _ …  _ ممنون پسرم.حتما.خداحافظ.  گیجتر از قبل روی زمین نشستم.کیوان چه گفته بود که پدر آرام شد؟آزمایش؟منظورش از آزمایش چه بود؟!یعنی پسر دایی با پدرم قول و قراری گذاشت؟اگر اینطور بود پس یعنی خودش هم راضی به این ازدواج بود؟  فصل پانزدهم  بخش اول  گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم و بدون توجه به نگاههای حیرت زده ی مادرم و یلدا که در نبود احسان آمده بود آنجا به اتقم رفتم و در را پشت سرم بستم.به تختم که عسل رویش به خواب رفته بود نزدیک شدم و کنارش زانو زدم.مدتی به چهره ی معصوم و ارامش که غرق در خواب بود چشم دوختم.بعد موهایش را کنار زدم و صورتش را بوسیدم.تکانی خورد و دستش را مشت کرد اما بیدار نشد.  _ کیوان!  صدای یلدا را از پشت سرم شنیدم.اما بدون اینکه برگردم در جوابش خیلی آرام و نجواکنان گفتم:  _ الان نه زن داداش.خواهش می کنم بذار به حال خودم باشم.  و یک دستم را روی معده ام که درد می کرد گذاشتم و فشار دادم.یلدا حرفی نزد.انگار می دانست بر خلاف ظاهر آرامم درونم چه طوفانی بر پاست.اما من احتیاج داشتم دردم را به کسی بگویم.هر چند برایم تلخ و عذاب آور بود.باید آنچه را که گذشته بود برای کسی بازگو می کردم.و چه کسی بهتر از زن برادرم که برایم همیشه مثل

۱ ۷ ۹
خواهری بزرگتر بود و از نزدیک شاهد درد کشیدنهایم بود.برای همین برگشتم و وقتی دیدم دارد از اتاق بیرون میرود صدایش زدم:  _ زن داداش!  ایستاد و سرش را چرخاند.بلند شدم و پرسیدم:  _ میشه بریم تو حیاط حرف بزنیم؟  سرش را تکان داد و جلوتر از من راه افتاد.پا به حیاط که گذاشتیم سوز سردی به صورتم خورد و باعث شد یلدا شال پشمی سبزش را بیشتر دور خودش بپیچد و من هم موقع نشستن روی سکوی بهار خواب خودم را بیشتر جمع کنم.زن برادرم اما ننشست و همانطور مقابلم ایستاد و منتظر شنیدن حرفهایم ماند.من نیز پس از سکوتی طولانی شروع کردم به حرف زدن:  _ می دونم از کاری که کردم و حرفایی که زدم تعجب کردی.خودم هم از حرفا و کارای خودم شوکه م.اصلا نمی دونم چیکار کردم و برای چی…احساس می کنم اونی که چند ساعت پیش توی بیمارستان به پدرش قول داد هر چی اون بگه قبول می کنه و چند دقیقه ی پیش پای تلفن اون حرفا رو زد خودم نبودم.  مکث کردم .نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:  _ وقتی امروز حرفمون شد و پای تو رو کشید وسط بدجوری از دستش عصبانی شدم.نتونستم تحمل کنم و از خونه زدم بیرون.نمی تونستم چنین حرفایی رو در مورد تو بشنوم.چون اونی که پدرم می گفت نیستی.تو برای من بیشتر از یه زن برادری.مثل خواهر بزرگتری هستی که همیشه برام عزیز و محترمی.اصلا دوست نداشتم هر وقت بحثی پیش میاد پای تو یا حتی احسانو بکشن وسط.ولی پدرم همیشه این کارو می کنه و تو رو متهم می کنه به کارایی که به هیچ وجه ازت برنمیاد و اصلا بهشون اعتقادی نداری.از دستش عصبانی بودم ولی وقتی مادر بهم زنگ زد و خبر داد حالش بد شده و عمو جابر اونو رسونده بیمارستان تموم تنم لرزید.جوری تکون خوردم که انگار زلزله اومده بود.خودمو که رسوندم بیمارستان عمو جابرو دیدیم که اونم هر چی از دهنش در اومد بارم کرد.بهم گفت پسر ناخلفی هستم که فقط باعث دردسرم.گفت آدم نیستم.باعث عذاب پدرم هستم و خیلی حرفای دیگه.ولی من اونقدر آشفته بودم که به حرفاش توجهی نکردم و حتی وقتی احسان که اونجا بود خواست جوابشو بده مانع شدم و نذاشتم.چون تنها نگرانیم اون موقع فقط پدرم بود.آخه…آخه می ترسیدم اونو هم از دست بدم.یا به قول عمو خدای نکرده باعث مرگش بشم.بعدش هم که با کلی اصرار و خواهش از دکترش خواستم اجازه بده ببینمش و دیدمش دلم ریخت.ترسی که به دلم افتاده بود بیشتر شد.اصلا به کلی به هم ریختم.دستشو که گرفتم و چشماشو باز کرد ازش خواستم منو ببخشه و بهش قول دادم هر کاری بگه می کنم.اون موقع…اصلا …اصلا…خودم نبودم…حالم خوش نبود…داشتم از پا در میومدم.اونقدر حالم بد بود که احسان اجازه نداد اونجا بمونم و به زور فرستادم خونه.بعدش هم که اومدم خونه و شوهر عمه م پای تلفن باهام حرف زد یه لحظه نزدیک بود کنترلمو از دست بدم و بگم…بگم…دخترشو نمی

۱ ۸ ۰
خوام…خواستم بگم هر چی که بوده و هر قراری که با پدرم گذاشته رو فرامو…ش کنه…ولی…و…ولی…یاد قولی افتادم که به پدرم داده بودم.برای همین مجبور شدم اونو هم خاطر جمع کنم…که…خودم…راضی به این ازدواج لعنتی هستم.اما…حالا…حالا که فکرشو می کنم…  سرم را بین دستهایم گرفتم و با درماندگی گفتم:  _ آخ…خدایا!من چیکار کردم…چیکار کردم…  _ کیوان!تو نباید خودتو سرزنش کنی.چون هیچ کاری نکردی که قابل سرزنش باشه.تو به خاطر پدرت چنین قولی دادی.این از خود گذشتگی بزرگیه.  لحن یلدا تسلی بخش بود.اما انتظار شنیدن این حرفها را از او نداشتم.فکر می کردم سعی می کند منصرفم کند.حرفی نزدم.جتی نگاهش هم نکردم.  _ تو الان احتیاج داری تنها باشی.به آرامش نیاز داری.من حرف بیشتری در مورد قولی که به پدرت دادی نمی زنم.اظهارنظری هم نمی کنم.چون می دونم فقط اوضاعو بدتر می کنه.خودت هم گفتی پدرت در موردم چی فکر می کنه..  دستم را مشت کردم و با عصبانیت گفتم:  _ اینا همه ش تقصیر زن عمومه.اونه که بابامو پر می کنه.همه ش هم به خاطر اینکه احسان یه زمانی حاضر نشد خواهرزاده شو بگیره و با تو ازدواج کرد.زن عمو هنوز به خاطر اون موضوع کینه به دل داره.اونی هم که به شوهر عمه م زنگ زده بود مطمئن مطمئنم خود همین زن بوده.شماره پیدا کردن هم که براش کاری نداره.از اون هفت خطاست.  _ مهم نیست بذار هر کاری می خواد بکنه و هر چی هم می خواد بگه به قول مادرم از حرف بار کسی کج نمیشه.زیاد بهش فکر نکن.اینجور آدما فقط خودشونو کوچیک می کنن.  او در حین گفتن آخرین جمله اش دسته کلیدی را که در دستش داشت به طرفم گرفت و گفت:  _ اینو بگیر برو خونه ی ما.اگه تنها باشی اعصابت آرومتر میشه.  _ یعنی چی؟!یعنی شما رو تنها بذارم و…  با لبخند مهربانی گفت:  _ من که خودم تنها نیستم.مادرجون و عسل هم هستن.

۱ ۸ ۱
و ادامه داد:  _ نترس لولو نمی خوردمون پسر خوب.  دسته کلید را که کف دستم گذاشت خیلی آرام گفت:  _ متاسفم که کاری از دستم بر نمیاد.اگه می تونستم حتما سعی می کردم ازت پشتیبانی کنم چون تو هیچ فرقی با شایان برام نداری.  برخاستم و در جوابش گفتم:  _ ممنون زن داداش.  _ تبسم کمرنگی بر لبش نشست:  _ خواهش می کنم.من که کاری نکردم.  و انگار چیزی یادش آمده باشد فکری کرد و گفت:  _ راستی شایان امروز با مادرم و سپیده اینجا بود.وقت رفتن کلی سفارش کرد بهش زنگ بزنی و بری ببینیش.  حرفی نزدم.فقط سری تکان دادم.که او هم شب به خیری گفت و رفت.وقتی در حیاط تنها ماندم.مدت کوتاهی قدم زدم و فکر کردم.اما فکر کردنم نتیجه ای نداشت و.فقط آشفته ترم کرد و بر درد معده ام افزود.با همان حالم رفتم بیرون و هر چند می توانستم با ماشین فرشاد به خانه ی برادرم بروم اما ترجیح دادم تمام راه را که یک ربع میشد با پای پیاده بروم.در طول راه نیز به این فکر می کردم که حالا باید چکار کنم.من که قبول کرده بودم.من که تحت فشار روحی حاضر به پذیرش این ازدواج تحمیلی شده بودم.باید چکار می کردم؟دیگر راهی برای سر باز زدن از آن نداشتم.یعنی اینکه مجبور بودم بپذیرم.ولی من که نمی خواستم بدبختی خودم را به شخص دیگری منتقل کنم.آن دختر بیچاره ای که قرار بود همسرم شود حق داشت زندگی ای خوب و راحت و به دور از هر دغدغه ای داشته باشد.زندگی با مردی که از سلامت روحی برخوردار بود.نه من که به مرده ای متحرک بیشتر شباهت داشتم و تمام ذهنم پر بود از خاطرات دختر دیگری به اسم پگاه.آن دختر که حتما از گذشته ی شوهر آینده اش هم بی خبر بود باید می فهمید دارد با چه کسی ازدواج می کند.مطمئنا آن بنده ی خدا از همه چیز بی خبر بود وگرنه چطور کسی حاضر میشد با مردی مثل من ازدواج کند؟!ولی این بی خبری می توانست دلیل و بهانه ای برای پاپس کشیدن من باشد؟!نه…ولی شاید اگر خودش می فهمید همه چیز را به هم میزد آن وقت برای خودش هم اینطوری بهتر بود…ولی به هر حال من باید پای حرفی که زده بودم می ایستادم.و البته باید تصمیمم را با باقی کسانی که با این ازدواج مخالف بودند در میان می گذاشتم.باید از آنها می خواستم سکوت کنند.با رسیدن این فکر به ذهنم ایستادم.به فضای تاریکی که مقابلم بود زل زدم و بعد تصمیم گرفتم همان موقع به دیدن دایی محمد بروم.جدی ترین حامی من که بقیه را نیز

۱ ۸ ۲
با خودش همراه کرده بود.خانه اش دور نبود.همان نزدیکی.یک کوچه بالاتر از خیابانی که در آن ایستاده بودم.بنابراین راهم را کج کردم و به سمت کوچه ای که خانه ی دایی در آن بود رفتم.از زیر چند تا درخت اوکالیپتوس و شب خسب تزئینی بلندی گذشتم و داخل کوچه شدم که چراغ ماشین همسایه ی دایی از تاریکیش کاسته بود.ته کوچه به خانه اش رسیدم.ایستادم و در زدم.مدت زیادی طول نکشید تا در باز شد و خود دایی با سر و وضعی شیک و مرتب در چارچوب در ظاهر شد.کت و شلوار یشمی و پیراهن سفید پوشیده و موهای پر پشت جوگندمی اش را یک طرف شانه کرده و مثل همیشه ته ریش گذاشته بود.با دیدنش سعی کردم لبخند بزنم اما به جایش درد معده ام بیشتر شد:  _ سلام دایی.  او که از دیدنم خوشحال شده بود جواب سلامم را داد:  _ به سلام تارک دنیا.  و در حال دست دادن و رو بوسی گفت:  _ چه عجب سری به این دایی پیرت زدی!  به جای اینکه جوابش را بدهم به لباسهای مرتبش اشاره کردم و پرسیدم:  _ جایی داشتین میرفتین؟  _ آره.خانواده ی شهاب دعوتمون کردن خونه شون.زن داییت و اشکان رفتن.من هم داشتم آماده میشدم برم.  _ پس بد موقع مزاحمتون شدم!  _ نه دایی.این چه حرفیه!بیا تو.  _ آخه…  _ بیا تو می گم.  مرا کشید داخل و من هم به اجبار همراهش رفتم.او من را به اتاق کوچک خودش که معمولا برای خواب و استراحت روزانه از آن استفاده می کرد هدایت کرد.اما وقتی خواست برای آوردن وسایل پذیرایی برود اجازه ندادم و گفتم:  _ نه دایی زحمت نکش.بی زحمت بشین.یه چند کلمه با هم حرف بزنیم که من زود برم و شما هم به کارت برسی.  متعجب کنارم نشست و پرسید:

۱ ۸ ۳
_ چیزی شده کیوان؟!  _ راستش می خواستم در مورد مساله ی مهمی باهاتون صحبت کنم.  با لحن گرفته ای گفت:  _ حتمادر مورد این موضوع نامزدیت با دختر آقا نصرالله می خوای حرف بزنی آره؟  سرم را تکان دادم.  نفسش را بیرون داد و گفت:  _ نگران نباش دایی.ما همه پشتتیم.من …دایی احمدت و خاله ت و احسان.عمه جیرانت هم هست.می خوام به عموت حاجی هم زنگ بزنم باهاش حرف بزنم.به هر حال تو مثل پسر خودمونی هیچ فرقی هم با بچه های خودمون نداری.هر کاری خواستی بکن.  _ ممنون دایی.ولی بهتره خودتونو اذیت نکنین.من تصمیممو گرفتم.  حیرت زده فقط نگاهم کرد.اما من بی توجه به نگاه او حرفم را ادامه دادم:  _ من اومدم اینجا بهتون بگم همه تون توی این قضیه کاملا سکوت کنین.  _ چ…چرا…آخه…  سکوت کردم و سرم را پایین انداختم.آرام صدایم زد:  _ کیوان!  با لحن گرفته ای جوابش را دادم:  _ دایی امروز به خاطر من نزدیک بود بابام بمیره.فقط خدا رحم کرد زود رسوندنش بیمارستان.فشارش رفته بود روی هیجده.اینکه دوباره سکته نکرد و خطر رفع شد دیگه خودش معجزه بود.من…من…نمی خوام…  بغض گلویم را گرفت و دیگر نتوانستم ادامه دهم.  _ کی؟!کی این اتفاق افتاد؟!پس چرا به ما خبر ندادین؟!

۱ ۸ ۴
_ امروز عصر.بعد از این که با من حرفش شد.هیچ کس خبر نداره.فقط عمو جابر که اون موقع اومده بود خونه مون و رسوندش بیمارستان با خبره و احسان که امشب به خاطرش موند بیمارستان.  با گلایه گفت:  _ اون وقت من الان باید بشنوم.  _ ببخشید دایی.من…من…حالم خوب نبود نتونستم خبرتون کنم.  _ خب حالا که دیگه به خیر گذشته ولی اصلا توقع نداشتم منو بی خبر بذارین.حالا هر چقدر هم که از پدرت دلخور بودم.  حرفی نزدم.سرم همانطور پایین بود و به رنگ طوسی موکتی که زیر پایم بود نگاه می کردم.  _ خب حالا نگفتی چه تصمیمی گرفتی و ما چرا باید ساکت بمونیم.  _ می خوام همون کاری رو بکنم که پدرم می خواد.  _ چی؟!تو…تو گفتی…می خوای چیکار کنی؟!  کلمات را شمرده شمرده و یکی یکی بیان کرد.از لحنش مشخص بود که انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشته و باورش نشده.نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:  _ می خوام ازدواج کنم.  _ ولی دایی جان…  دستش را گرفتم و جرفش را قطع کردم:  _ نه دایی خواهش می کنم بذار این قضیه همینجا تموم بشه.به بقیه هم بگو هیچ کاری نکنن و هیچی نگن.نمی خوام بیشتر از این طولش بدم و باعث بشم بین شماها و پدر و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش بیاد.یا از همه بدتر برای بابام اتفاق بدی بیفته.  _ ولی آخه ازدواج که زوری نمیشه!  _ می دونم.ولی چاره ای ندارم.  در جوابم سکوت کرد و سری تکان داد.آه کشیدم و گفتم:

۱ ۸ ۵
_ خودم هم اصلا دلم نمی خواست به اینجا ختم بشه.ولی حالا به خاطر پدرم…  به چهره ی گرفته اش نگاه کردم.به گوشه ای خیره شده بود.انقباض عضلات صورتش را می دیدم.بالاخره پس از سکوتی که به نظرم طولانی آمد گفت:  _ باشه.هر طور تو می خوای پسرم.ولی فراموش نکن هر وقت مشکلی پیدا کردی منو در جریان بذاری.هر تصمیمی بگیری خودم مثل شیر پشت سرتم.هر چی نباشی بچه ی خواهرمی و برام عزیزی.حتی عزیزتر از بچه های خودم.  بغض کردم.دستم را روی دستش گذاشتم و فشار دادم:  _ ممنون دایی.  به رویم لبخند زد.اما غمی را که در عمق چشمانش پدیدار شده بود به وضوح دیدم.  بخش دوم  قلبم از نگرانی به تاپ تاپ افتاده بود و مدام میرفتم پشت پنجره را نگاه می کردم و گاهی هم چشم می دوختم به حرکات عصبی فرشاد که با حرص شماره کیوان را می گرفت.قرار بود تا بعد از ظهر خودش را برای مراسم افتتاح بخش تحقیقات صنعتی برساند.اما هنوز از او خبری نشده بود.تا یک ساعت دیگر شخصی که در این بخش سرمایه گذاری کرده بود میرسید و دل من مثل سیر و سرکه داشت می جوشید از فرشاد که گوشی را به گوشش چسبانده بود پرسیدم:  _ چی شد؟  جواب داد:  _ هیچی خاموشه.  در این هنگام بابک وارد دفترش شد و پرسید:  _ چی شد؟خبری نشد؟  من به جای فرشاد جواب دادم:  _ هیچی خاموشه.  بابک رو به دوستش گفت:

۱ ۸ ۶
_ خب شماره ی خونه شونو بگیر.  فرشاد با کف دست محکم به پیشانی خودش زد:  _ آخ راست میگی ها.چرا به فکر خودم نرسید!  _ از بس خنگی دیگه.  فرشاد جواب برادرم را نداد.چون دوباره مشغول شماره گرفتن شده بود.با بی تابی در اتاق مشغول قدم زدن شدم و گوش به زنگ که بشنوم فرشاد چه می گوید:  _ الو!منزل محمدی؟  _ …  _ ببخشید آقا کیوان تشریف دارن؟  _ …  _ فرشاد سعادتی هستم.دوستش.  _ …  _ شمایین یلدا خانوم؟  _ …  _ ببخشید نشناختمتون.حال شما چطوره؟احسان خوبه؟عسل کوچولو چطوره؟  _ ممنون.من هم خوبم.  _ …  _ راستش مزاحم شدم که بپرسم کیوان کجاست؟هر چی زنگ میزنم گوشیش خاموشه.  _ …  _ چی؟!خدا بد نده.چرا؟!

۱ ۸ ۷
از شنیدن چند کلمه ی آخر دلم ریخت.یعنی چه شده بود؟!برای کیوان اتفاقی افتاده بود؟از شدت نگرانی دستم را به پنجره بند کردم.  _ الان حالشون چه طوره؟پس چرا به ما خبر نداد؟!  _ …  _ واقعا؟خب پس خدا رو شکر خطر رفع شده؟  _ …  _ باشه.گفتین کی حرکت کرده؟  _ …  _ ممنون.کاری امری ندارین؟  _ …  _ ممنون.خداحافظ.  فرشاد تماس را قطع کرد و به من و بابک نگاه کرد.با صدای لرزانی پرسیدم:  _ چی شده؟  _ زن برادرش گفت دیروز حال پدرش بد شده واسه همین امروز دیر حرکت کرده.  با شنیدن خبر بالاخره نفسم بالا آمد و چون دیگر پاهایم توانی برای ایستادن نداشتند یک صندلی را که نزدیکم بود پیش کشیدم و نشستم.خیالم از بابت او راحت شده بود.دیگر جای نگرانی وجود نداشت.اما قلبم هنوز تند میزد.  بابک پرسید:  _ یعنی نمیرسه؟  _ فکر نکنم به موقع برسه.  صدای تقه ی در که آمد هر سه سرهایمان را چرخاندیم و بابک گفت:  _ بیا تو.

۱ ۸ ۸
در باز شد و خانم طاهری همکار من در بخش گزارشات داخل شد:  _ آقای صادقیان!دکتر جواهری تشریف آوردن.  دکتر جواهری یکی از اساتیدی بود که با کیوان و فرشاد آشنایی داشت و بنا به خواهش آنها ریاست واحد تحقیقات را بر عهده گرفته بود.  برادرم رو به من و فرشاد گفت:  _ بریم الان دیر میشه.  اما من که نمی توانستم بلند شوم گفتم:  _ شماها برید.من هم بعدا میام.  بابک با دقت به چهره ام نگاه کرد و پرسید:  _ حالت خوبه؟  سرم را تکان دادم و او دیگر چیزی نگفت و همراه دوستش و خانم طاهری بیرون رفت و من تنها ماندم.هنوز توان بلند شدن نداشتم.از اینکه لحظه ای پیش آن همه نگران کیوان شده بودم خودم را سرزنش می کردم.اما دست من نبود که احساسم هر چه زمان می گذشت لحظه به لحظه نسبت به او قوی تر میشد.با اینکه هنوز نمی دانستم خودم را چطور به او نزدیک کنم و چه طور توجه و علاقه اش را نسبت به خودم جلب کنم و با اینکه نمیشد پی به احساساتش برد و تشخیص داد در لحظه چه احساسی دارد اما حس می کردم با تمام وجود خواهانش هستم.اما آیا من می توانستم علاقه ام را نسبت به او که هنوز عشق و یاد دختر دیگری را در دل دارد حفظ کنم؟یعنی حاضر بودم با شرایطی که داشت کنار بیایم و روزی با او زندگی کنم؟اگر چنین زندگی ای آغاز میشد می توانست دوام داشته باشد؟من می توانستم با او خوشبخت شوم؟  چرا که نه فقط کافی بود محبتش را جلب کنم.ولی چطوری؟!آخر چه طور میشد این کار را بکنم؟من که بلد نبودم.تا حالا هم سعی نکرده بودم محبت پسری را جلب کنم.کار سختی بود.  کلافه از این افکار بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.هیچ کس نبود.همه برای افتتاح بخش تحقیقات صنعتی به ساختمان مجاور رفته بودند.من هم باید میرفتم.با بی حوصلگی از طبقات مختلف پایین آمدم.از محوطه گذشتم و وارد ساختمان جدید شدم.سالن پایین شلوغ بود.افرادی که اکثرا کارکنان آزمایشگاه بودند روی صندلیها نشسته و عده ای هنوز ایستاده و در حال گفت و گو بودند.بابک نیز کنار فرشاد و عده ی دیگری که تا به حال ندیده بودم ایستاده

۱ ۸ ۹
و حرف میزد.من هم ترجیح دادم برای وقت گذرانی به او و همراهانش بپیوندم.بنابراین به سمتشان رفتم و برادرم با دیدنم گفت:  _ بالاخره اومدی؟  جوابش را ندادم و او به مرد میانسالی که کنارش ایستاده بود رو کرد و گفت:  _ آقای محجوب خواهرمو بهتون معرفی می کنم.بهارمست صادقیان.مسئول بخش گزارشات.  و رو به من ادامه داد:  _ ایشون هم آقای مرتضی محجوب هستن.رئیس شرکت صنعتی…که توی این بخش سرمایه گذاری کردن.  لبخندی زدم و گفتم:  _ خوشوقتم.  با لبخندی متقابل جوابم را داد:  _ من هم از آشنایی با شما خوشوقتم خانم جوان.  از لحن سخن گفتنش خوشم آمد.مشخص بود مرد آداب دانی است.بابک پس از آشنایی ما با هم دختر او پانیذ را که دختر قد بلند ترکه ای سبزه رویی بود و معاون پدرش نیز بود معرفی کرد و همین طور هم دیگران را یعنی دکتر جواهری و پسر جوانی به نام کوروش فاطمی را که از کارکنان جدید در بخش جدید بود.پس از آن پانیذ دختر آقای محجوب در حالیکه به اطرافش نگاه می کرد به بابک گفت:  _ گفته بودین افراد باهوش و بااستعداد زیادی اینجا کار می کنن.کاش میشد با تمامشون آشنا میشدیم.  بابک گفت:  _ خب اگه می خواین از همین الان و کم کم با همه شون آشناتون می کنم.  پانیذ نرم خندید و گفت:  _ با این همه آدم؟!  بابک لبخند بر لب به دکتر جواهری اشاره کرد و گفت:

۱ ۹۰
_ از همین جا شروع کی کنیم. استاد اسفندیار جواهری که لطف کردن و ریاست این بخش رو به عهده گرفتن.آقای فرشاد سعادتی و کوروش فاطمی عزیز و البته آقای محمدی که متاسفانه فکر نمی کنم امروز به این مراسم سر وقت برسن.  پانیذ گفت:  _ و خودتون که دانشجوی دوره ی دکتری شیمی هستین.  بابک با خنده گفت:  _ خب من که نمیشه روم زیاد حساب باز کرد.کلا آدم با هوشی نیستم.  _ شکسته نفسی می فرمایین.یادمه شما یه بار بهم گفتین آقای محمدی و ایشون( به فرشاد اشاره کرد) تو آزمایشگاه مجاور در قسمتهای متفاوتی کار می کنن.پس چطور اینجا می خوان…  این بار فرشاد در جوابش گفت:  _ خب راستش من و کیوان یعنی آقای محمدی سالها پیش تو دو تا گرایش مختلف شیمی می خوندیم.یعنی با اینکه رشته مونو دوست نداشتیم ولی به قول آقای محمدی به از هیچی بود و ادامه ش دادیم.بعد از اون هم کیوان منو ترغیب کرد بریم دنبال علاقه ی خودمون و مهندسی شیمی خوندیم.   پانیذ با لبخندی گفت:  _ یعنی الان شما دو تا مدرک دارین؟  _ خب دیگه چیکار میشه کرد.  _ فکر می کنم باید از دوستتون ممنون باشین.  این را گفت و پرسید:  _ چرا دیر میان؟  منظورش کیوان بود و من از این کنجکاوی بی جایش اصلا خوشم نیامد.  بابک گفت:  _ یه مشکلی براشون پیش اومده.

۱ ۹ ۱
و من برای اینکه حرف زدن در مورد کیوان تمام شود به برادرم گفتم:  _ بهتر نیست مراسمو شروع کنیم؟  بابک در تایید حرف من گفت:  _ بله درسته.موافقم.  آقای محجوب نیز سری تکان داد و همگی به طرف ردیف اول صندلیها رفتیم و نشستیم و بابک روی سنی که برای سخنرانی آماده شده بود رفت و پس از چند دقیقه ای حرف زدن و تشکر از همه ی حاضرین از دکتر جواهری خواست که روی سن برود و سخنرانی خود را شروع کند.  دکتر نیز بلند شد و جای برادرم را گرفت.اما من حواسم به جای اینکه به حرفهای او باشد داشتم به کیوان فکر می کردم.یعنی حالا توی جاده بود؟کی میرسید؟من می توانستم توجهش را جلب کنم؟با این فکر آه کشیدم و سعی کردم حواسم را به حرفهای دکتر بدهم:  _ بخش تحقیقات صنعتی…  اما نمیشد.دلم بدجوری هوای کیوان را کرده بود.  _ با هدف اجرای پروژه هایی در مقیاس صنعتی زیر نظر عده ای از اساتید و دانشجویان مقاطع دکتری و فوق لیسانس تاسیس شده.این بخش تحقیقاتی به وسایل و واحدهای پایلوتی مجهز شده که به وسیله ی اونها نیازهای صنایع نفت گاز و پتروشیمی در قالب پروژه های تحقیقاتی مرتفع خواهد شد.با راه اندازی این آزمایشگاه که در مدت زمان کوتاهی تاسیس شده امکان انجام آزمایشات پی وی تی و آنالیز مغزه های نفتی در این مکان فراهم شده…  با بی حوصلگی به پشتی صندلی تکیه دادم و نفسم را بی صدا بیرون دادم و خواستم دوباره به حرفهای دکتر گوش کنم اما چشمم به او افتاد که بی سر و صدا روی یک صندلی نشست و به محض نشستن کوروش فاطمی رفت سراغش و چند جمله ای با او حرف زد و کیوان در جوابش فقط سرش را تکان داد.از دیدنش خوشحال شده بودم وقتی کوروش از جلویش کنار رفت و چهره ی گرفته اش را دیدم.تمام خوشحالیم زایل شد.دکتر هنوز داشت حرف میزد اما من حواسم پیش کیوان بود.چشمهایم فقط و فقط او را می دید که دست به سینه نشسته و نوک پایش را آرام به پایه ی صندلی جلویی میزد.ولی ناگهان سرش را چرخاند و همین باعث شد دستپاچه شوم و دوباره به دکتر جواهری توجه کنم:  _ که از جمله امکانات تهیه شده میتونیم به دستگاه رسوب آسفالتین_دستگاه اندازه گیری روابط حجمی فشاری دمایی_دستگاه اندازه گیری گرانوری…

۱ ۹ ۲   رمانی ها
زیر چشمی او را پاییدم.سخت توی فکر فرو رفته و به نقطه ای خیره شده بود.  _ که با مساعدت جناب آقای مرتضی محجوب ریاست شرکت صنعتی… و حمایت دانشگاه صنعت نفت اهواز…  چرا اینقدر برایم جذاب بود؟!دلیلش چه بود که با هر بار دیدنش تمام تاب و توانم را از دست می دادم و دلم ضعف میرفت.برای چه حس می کردم به وجودش نیاز دارم؟!چرا دوست داشتم گرمای وجودش را تجربه کنم و با او یکی شوم؟از چه چیز این پسر خوشم آمده بود؟بدون اینکه سرم را به طرفش بچرخانم نگاهش می کردم و ناگهان وقتی چرخید دلم را به شدت لرزاند و نتوانستم نگاهم را بدزدم.بی محابا به ان چشمهای خوشرنگ خیره شده بودم تا شاید حالم را درک کند شاید…  بخش سوم  پس خودش هم می خوست؟خودش هم راضی به این ازدواج بود!ولی چه طور می خواست با دختری که یک بار هم ندیده و نمی شناخت ازدواج کند؟نکند همان دیدار سرسری و کوتاه کار خودش را کرده و عاشق شده و یا نه قبول کردنش از روی هوس بوده و یا اجبار…اگر این طور باشد چه؟آیا همین نشان نمی داد آدمی غیر منطقی است یک نفر در حد پدر خودم.درست که تحصیل کرده و با سواد بود ولی خیلی از تحصیل کرده ها هنوز افکار بسته و قدیمی اجداد و والدینشان را حفظ کرده اند و منطق هم سرشان نمیشود.  به هر حال دیگر زمان زیادی تا عقدمان نمانده بود و قرار بود همین روزها خودش تنهایی برای انجام آزمایش و مقدمات آن بیاید و بعد از فراهم آوردن مقدمات خانواده اش برای برگزاری مراسم بیایند.و من گرفتار بین احساسات مختلف و گرفتار بین دو سوال بی جواب مانده بودم.اینکه آیا زندگی با کیوان بهتر از زندگی حالایم بود و یا بدتر؟اما هر چه که بود باعث نمیشد ذره ای نسبت به او علاقه پیدا کنم.نه هرگز این اتفاق نمی افتاد.او می توانست صاحب جسم من شود اما مالک قلب و روحم نمیشد.از آرش دل بریده بودم و فقط خاطرات کوتاهی که از او داشتم در ذهنم مانده بود اما همین خاطرات هم باعث می شدند دلتنگش شوم و گاهی در تنهایی خودم بی صدا اشک بریزم.فقط همین.کار دیگری از دستم بر نمی آمد.پدر و مادر در سخت در تکاپو برای مهیا کردن وسال راحتی مهمانهایشان بودند و من با غم بزرگی در دل فقط شاهد این بودم که چه طور به فکر داماد آینده شان بودند.این وسط روزها و لحظه ها هم شروع کرده بودند به تند تند جلو رفتن و بی اراده آنها را میشمردم.  خبری از ابراهیم نبود و کسی در خانه مان اسمش را نمی آورد.شاید دوباره خلافی کرده و گرفتار شده بود و شاید هم از آن شهر رفته بود.خدا می دانست کجا بود و چکار می کرد و البته مهم هم نبود.همین که نبود کفایت می کرد.شر بود و همیشه هم شر به پا می کرد و فقط آرزو می کردم وقتی کیوان و خانواده اش می آیند او پیدایش نشود.البته تا وقتی پدر خانه بود او جرات آفتابی شدن نداشت.به هر حال ابراهیم هم جزئی از زندگیم بود.جزئی از زندگی اجباری و ناخواسته ای که به من تحمیل شده و از آن نفرت داشتم.زندگی اصلا در نظرم ارزشی نداشت.اما با وجود اینکه ارزشی برایش قائل نبودم باز جرات نمی کردم به آن پایان بدهم و یا حتی به فکرش هم باشم.تصورش هم برایم ترسناک بود.ترسناکتر از زندگی کردن با کیوان که هر لحظه و هر ساعت در ذهنم بود و بیرون

۱ ۹ ۳
نمیرفت.کاش این انتظار لعنتی به پایان میرسید و از این همه اضطراب و نگرانی خلاص میشدم.احساس خستگی و دلزدگی از زندگی و هر چه اطرافم بود راحتم نمی گذاشت و هر لحظه هم بیشتر میشد و شاید فقط با آمدن کیوان پایان می گرفت.شاید هم نه…  فصل شانزدهم  بخش اول  از زمان افتتاح بخش تحقیقات که با فرشاد کارمان را به آنجا منتقل کرده بودیم برای اینکه به اتفاقات اخیر فکر نکنم خودم را به شدت درگیر درس و کار کرده بودم.نمی خواستم افکار مزاحم و آزار دهنده بیشتر از این اذیتم کنند. تماسم را با فامیل حتی با احسان و خاله لیلی هم قطع کرده بودم.نمی خواستم به چیزی فکر کنم.می خواستم آرامش داشته باشم.و یافتن این آرامش را فقط در کار کردن و درس خواندن می دانستم.البته ظاهرم در مقابل دوستانم همان بود که باید باشد.ظاهری شاد و خندان.اما در درون احساس خستگی و ناامیدی می کردم.سعی می کردم فرصتی به این احساسات ندهم.اگر اجازه می دادم ذره ای خود را نشان دهند از پا در می آمدم.  هر چند دوستانم از اینکه خودم را غرق در کار و درس کرده بودم نگران بودند ولی خودم فکر می کردم این طوری بهتر است.چون حتی نمی خواستم تصور کنم می خواهم با دختری که دوست نداشتم زندگی کنم.چرا که این را خیانتی نسبت به پگاه می دانستم.هر چند داشتم دچار چنین خیانت بزرگی میشدم و لحظه به لحظه نیز به زمان انجام آن نیز نزدیکتر میشدم و چشم که روی هم گذاشتم بالاخره باز هم به آخر هفته رسیدم.آخر هفته ای که همزمان شد با پایان امتحانات میان ترم دانشگاه و تصمیم من برای گرفتن یک مرخصی تا پایان ترم از دانشگاه عملی شد.حالا باید از محل کارم مرخصی می گرفتم.بنابراین صبح روزپنج شنبه که قرار بود مستقیما به ایلام بروم قضیه را با بچه ها در میان گذاشتم.  بابک و فرشاد داشتند صبحانه می خوردند و من داشتم فکر می کردم همان هفته ی اول کارها را به سرانجام برسانم و حتی عقد را هم جلوتر بیندازم.اینطوری خودم را از عذابی که راحتم نمی گذاشت آزاد می کردم.  _ بچه ها امشب خونه ی ما شام دعوتین.میاین که…  فرشاد در جواب بابک به من نگاه کرد و گفت:  _ خب نمی دونم اگه کیوان میاد…  من که از فکر بیرون آمده بودم گفتم:  _ فرشاد تو برو.من می خوام بعد از ظهر…  _ چیه بازم می خوای بری دهلران؟

۱ ۹ ۴
کمی از قهوه ام را نوشیدم و جواب دادم:  _ نه برای هفت هشت ده روزی میرم ایلام.یه کاری برام پیش اومده.  بابک ابرو بالا انداخت و پرسید:  _ چه کاری؟  _ فعلا نمیتونم بگم.بعدا میگم.  _ واسه عروسی بهرام که بر می گردی.دو هفته ی دیگه ست.  نبه بابک نگاه کردم.نمی دانستم چه بگویم.اصلا از اتفاقات آینده مطمئن نبودم.با این حال گفتم:  _ سعیمو می کنم.  _ نه دیگه.نشد.سعی می کنم جواب من نشد.باید حتما باشی.  حرفی نزدم.فرشاد پرسید:  _ با دانشگاه چیکار می کنی؟کلاسا هنوز تموم نشدن.  _ مرخصی گرفتم.  _ ا؟پس کاراتو کردی؟  در جوابش سکوت کردم که پرسید:  _ می خوای ماشینو بهت بدم؟  _ نه ممنون.بلیط اتوبوس گرفتم.  فرشاد این بار خطاب به بابک با صدای بلندی گفت:  _ د بیا وقتی می گم این یه چیزیش هست بازم بگو نیست.بازم بهم بگو اشتباه می کنی.آقا همه ی کاراشو انجام داده و الان به ما میگه.از قیافه ش هم همه چی معلومه.اصلا شبیه آدمای مالیخولیایی شده.نیگا نیگا رنگش زرد عین زردچوبه چشماش گود افتاده…

۱ ۹ ۵
بابک حرفش را قطع کرد:  _ وایسا ببینم.بذار از خودش بپرسیم.  _ خیله خب باشه.بپرس.بپرس بینم بهت می گه.نمی گه داداش من نمی گه.انگار ما غریبه ایم و رفیقش نیستیم.  _ باشه تو هم حالا.  بابک این جمله را در جواب فرشاد گفت و رو به من کرد:  _ چی شده کیوان؟اتفاقی افتاده؟از چیزی ناراحتی؟  سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم و گفتم:  _ نه هیچی نشده.  _ اگه هیچی نشده پس چرا تو اینجوری شدی؟نه خواب گذاشتی واسه خودت نه خوراک.از هفته ی پیش که اومدی تا الان یه سره یا خودتو حبس می کنی تو اتاقت و درس می خونی و با کامپیوتر مشغولی و تحقیق می نویسی یا تو آزمایشگاه تا نصفه ی شب کار می کنی.چته کیوان؟فرشاد می گفت یه چیزیت هست ولی من باور نکردم.یعنی می دونستم یه چیزی هست ولی هی منتظر بودم خودت بهمون بگی.این در حالیه که می بینم یه جوری شدی.کیوانما سه تا دوستیم و همیشه هم با هم مثل کف دست صادق و رک بودیم و هیچی رو از هم پنهون نکردیم.ولی مدتیه انگار یه اتفاقی افتاده و تو نمی خوای به ما بگی.راستشو بگو چی شده؟  وقتی بابک این جملات را به زبان می آورد سکوت کرده و به میز خیره شده بودم.اما وقتی حرفهایش تمام شد گفتم:  _ باشه وقتی برگشتم بهتون می گم.  فرشاد با حرص گفت:  _ بفرما.باز شروع کرد.بازم می خواد از زیر حرف زدن در بره.  _ نترس در نمیرم.قول میدم هر وقت برگشتم بهتون بگم.  _ خب اومدیم و برنگشتی.اصلا تصادف کردی و جونت در اومد.اون وقت چی؟  بی اختیار از شنیدن حرفش لبهایم به لبخندی باز شد.اما بابک اخم کرد و به او گفت:  _ نمیشه اون زبونتو گاز بگیری و نفوس بد نزنی؟

۱ ۹ ۶
_ خب مرگ حقه داداش.اومدیم و یه وقت…  _ فرشاد!  در حالیکه هنوز از جر و بحثهای آن دو تا لبخند برلب داشتم به ساعتم نگاه کردم و گفتم:  _ خب بچه ها با اجازه تون من برم.  _ صبر کن تا ترمینال برسونمت.  این را بابک گفت و فرشاد تایید کرد.  بخش دوم  ترانه خم شد و به چهره ام دقیق شد:  _ چطوره؟  به تصویر خودم در آینه خیره شدم.سایه چشم قهوه ای جلوه ی خاصی به چشمهایم داده بود.با رضایت کامل گفتم:  _ خوبه.  _ خب پس بلند شو ببینمت.  با شوق برخاستم و مقابلش ایستادم:  _ واقعا که خوشگل شدی.  _ البته به خوشگلی شما که نمیشم عروس خانوم.  لبخندش پررنگتر شد و گونه هایش گل انداخت.  خندیدم و گفتم:  _آخی ببین چه جوری رنگ به رنگ شد.  ترانه خندید و یکی پس کله ام زد و مرا بیشتر به خنده انداخت.بعد از ظهر همراه خانواده اش رسیده بود و پدر به افتخار ورود آنها یک مهمانی شام ترتیب داده بود. من یکی که سر از پا نمیشناختم.در مهمانی هم افراد فامیل حضور داشتند هم دوستان و همین هم باعث خوشحالیم شده بود.آخر کیوان هم قرار بود باشد.هر چند خاله اش را هم که با

۱ ۹ ۷
هم به تازگی صمیمی شده بودیم دعوت کرده و او دعوتم را محترمانه رد کرده بود اما این مهم بود که خودش حاضر بود.در آینه به خودم نگاه کردم.لباسهایم ترکیبی از رنگهای قهوه ای و آبی نفتی بود.رنگهای مورد علاقه ی خودم و کیوان.خیلی دلم می خواست عکس العملش را وقتی چشمش به من می افتاد میدیدم.از فکر به این موضوع دلم غنج رفت.حتما زیباییم چشمش را می گرفت.  _ ترانه!  با صدای بهرام از فکر بیرون آمدم و نگاهی شیطنت آمیز به ترانه که داشت لباسش را مرتب می کرد انداختم:  _ مثل اینکه آقاتون صداتون میزنه.  اما او در جوابم اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند و مرا یاد مادرم انداخت.برای همین خنده ام گرفت.ترانه هم لبخندی زد و سری تکان داد و بیرون رفت.من هم بعد از اینکه اتاقم را کمی مرتب کردم به سالن پذیرایی رفتم و تا شروع مهمانی همانجا ماندم.اما وقتی خانه کم کم شلوغ شد برای خوش آمدگویی به مهمانها بلند شدم و گوشه ای کنار بهرام و ترانه ایستادم.دل توی دلم نبود و منتظر بودم هر چه زودتر کیوان را ببینم.حتما او هم امشب خوش لباستر و جذابتر شده بود.بالاخره با ورود بابک و فرشاد این انتظار من به پایان رسید بهرام و ترانه به طرفشان رفتند .اما من کیوان را که همراهشان ندیدم لبخند از لبم پرید و سر جایم ماندم.پس او کجا بود؟!چرا همراه برادرم و فرشاد نبود؟!نکند بیرون باشد و همین حالا از راه برسد و یا شاید…نکند اصلا نیاید؟!از این فکر غمی بر دلم نشست نزدیک شدن بابک به من مجال بیشتر فکر کردن را نداد:  _ سلام آبجی.  سرم را آرام تکان دادم.برادرم سرش را جلو آورد و زیر گوشم گفت:  _ چه خوشگل شدی؟ببینم باز قراره دل کی رو ببری؟  و به هادی پسر عمه ی ترانه که کمی ان طرفتر با پدرم گرم گرفته بود اشاره کردم.اما اخمهای من در هم رفت و جوابش را ندادم.  _ ا؟!چی شد پس؟چرا اخم کردی؟!  سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم اما نفهمیدم موفق شدم یا نه.بعد خیلی آرام پرسیدم:  پس اون یکی دوستت کو؟  _ کیوان؟اون نیومد.

۱ ۹ ۸
_ متعجب و تقریبا با صدای بلندی پرسیدم:  _ چرا؟!  _ یه کاری براش پیش اومد رفت ایلام.  از شنیدن جواب برادرم دهانم باز ماند.چرا رفته بود ایلام؟چه کاری می توانست داشته باشد؟!یعنی حتما همین امروز باید میرفت؟!لعنتی باز تیرم به سنگ خورد.از این بدتر نمیشد.دستم را مشت کردم و از خودم پرسیدم:  چرا این پسر باید همیشه تن مرا بلرزاند؟!چرا عادت داشت هی بیخبر برود و بیاید و اعصاب مرا در هم بریزد؟!سرم را پایین انداختم و با دهانی خشک و پاهایی لرزان رفتم روی مبلی نشستم.بغض کرده بودم و دیگر دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم.احساس می کردم دهانم تلخ شده.چه فکر و خیالهایی که در سر نپرورانده بودم.مثلا می خواستم دلش را ببرم.چه فکرهای احمقانه ای!او باز رفته و من حیران مانده بودم.انگار کارش همیشه این بود.آخر چرا هر چه عشقم نسبت به او بیشتر میشد خدا از من دور و دورترش می کرد؟بغضم را که میرفت بشکند فرو خوردم و سرم را بالا آوردم.حالا هادی درست نقطه ی مقابل من ایستاده بودو داشت با بابک و بهرام و فرشاد حرف میزد و در حین صحبت کردن به من نگاه می کرد.اما من چشمهای نم دارم را بستم و آرزو کردم کاش به جای او کیوان آنجا ایستاده بود.  مقابل هم نشسته بودیم.من و کیوان.در انتظار اینکه سید رضا همسایه ی دیوار به دیوارمان که پیرمرد محترمی بود بینمان صیغه ی محرمیت بخواند.پسر دایی غروب رسیده و بعد از شام پدرم بعد از حرفهای معمول پیشنهاد کرده بود یک صیغه بینمان خوانده شود و خودش رفته بود دنبال سید رضا.  تمام تنم از خجالت خیس عرق شده بود و لرزش نامحسوسی تمام وجودم را فراگرفته بود.هنوز کیوان را درست ندیده بودم.از وقتی آمده بود به دستور پدرم توی آشپزخانه ماندم و شامم را هم همانجا خوردم.البته از شدت ترس و اضطراب چیزی از گلویم پایین نرفت.و وقتی هم سید آمد مادر آنقدر سریع سراغم آمد چادر را روی سرم انداخت و مرا به هال خانه برد که فرصت نکردم نیم نگاهی به کیوان بیندازم.حالا هم جرات نداشتم حتی برای یک لحظه سرم را بالا بیاورم.سید گفت و گو کنان و در کمال خونسردی چایش را نوشید و بعد از پدرم پرسید:  _ خب آقا نصرالله اجازه می فرمایین؟  _ اجازه ی ما دست شماست آقا سید بفرمایین.  سید شروع کرد و از ما نیز خواست هر چه می گوید ما هم یکی یکی تکرار کنیم و به این صورت ما برای ده روز با هم محرم شدیم.به همین سادگی.اما بعد از جاری شدن صیغه.هیچ کداممان حرکتی نکردیم.نه من و نه کیوان.من فقط دست او را می دیدمکه روی زانویش مشت کرده بود.اما وقتی سید قصد رفتن کرد و همه بلند شدیم توانستم

۱ ۹ ۹
چهره ی غمگین او را ببینم.غمی که انگار همیشه در چهره ی او وجود داشت.بعد از رفتن سید رضا و بدرقه اش کیوان رو به پدرم کرد و پرسید:  _ عموجان میشه من و سمیرا بریم توی حیاط با هم حرف بزنیم؟  پدر لحظه ای با تردید به او نگاه کرد و سپس جواب داد:  _ باشه من حرفی ندارم پسرم ولی توی حیاط سرده و…  کیوان حرف او را قطع کرد و گفت:  _ مهم نیست.  و پدر تسلیم شد:  _ باشه هر طور راحتین.  کیوان تشکر کرد و به من چشم دوخت که از نگاهش دستپاچه سرم را پایین انداختم.دلم نمی خواست همراهش بروم.از او می ترسیدم.اما مادر کمی به جلو هلم داد و مجبورم کرد با او بروم. پا به حیاط گذاشتیم و در کنار هم مشغول راه رفتن شدیم و وقتی به تختی که آنجا بود رسیدیم هر دو نشستیم و برای مدتی هر کدام ساکت به جایی خیره شدیم.سکوتی که بینمان بود داشت طولانی میشد و من هم داشت حوصله ام سر میرفت که سرانجام کیوان پرسید:  _ چرا قبول کردی زن من بشی؟  با شنیدن صدایش که گرم بود و جذاب از جا پریدم.اما حرفی نزدم.اصلا نمی توانستم چیزی بگویم.انگار زبانم بند آمده بود.سرم پایین بود ودستهایم را در هم می پیچاندم و فشارشان می دادم.

_ چرا حرف نمیزنی؟!یه سوال پرسیدم انتظار دارم جوابمو بدی.  لحنش ملایم بود.خیلی ملایم.مثل پدرم و ابراهیم با غیظ و خشونت حرف نمیزد.صدایش ارامشی به وجودم داد و باعث شد زبانم باز شود:  _چ…چ…چی؟  تن صدایم آنقدر پایین بود که بعید می دانستم شنیده باشد اما او انگار شنید که گفت:  _ پرسیدم چرا قبول کردی زن من بشی؟

۲ ۰ ۰
مدتی سکوت کردم و به سوالش فکر کردم و وقتی اتفاقاتی را که در این مدت برایم افتاده بود مرور کردم با بغض گفتم:  _ م…مجبور بودم.  _ مجبور بودی؟!یعنی خودت دخالتی توش نداشتی؟!  جوابش را ندادم.پفی کرد و بلند شد.چند قدم از من دور شد.یک دستش را در جیب شلوارش فرو برده و پشتش به من بود.  _ یعنی نمی تونستی بگی نمی خوای؟  _ گفتم.  _ خب؟  از یاد آوری اتفاقات گذشته داشت گریه ام می گرفت اما به زحمت جلوی خودم را گرفتم و گفتم:  _ کتک خوردم.  این را که به زبان آوردم تند برگشت و ناباورانه نگاهم کرد.جلو آمد.خودم را جمع کردم.به طرفم خم شد.نفس گرمش به صورتم خورد و تنم مور مور شد.با لحنی گرفته پرسید  _ واقعا کتک خوردی؟!به خاطر من؟!  دوباره بغض کردم.  _ به من نگاه کن.  سرم را بالا آوردم.به چشمهایش نگاه کردم.در آن تاریکی رنگ چشمانش تیره تر به نظر میرسید و به سیاهی میزد.اخم کمرنگی روی پیشانیش چین انداخته بود.پس از مدت کوتاهی دوباره راست ایستاد و آمد کنارم روی تخت نشست:  _ من هم مثل تو مجبور شدم.  نفس عمیقی کشید.هر دو دستش را در موهایش فرو برد و گفت:  _ به خاطر پدرم.

۲ ۰ ۱
مکثی کرد و ادامه داد:  _ اصلا قصد ازدواج نداشتم.اما پدر و مادرم بی سر و صدا و بدون اینکه چیزی بهم بگن اومدن خواستگاری تو.تو هم که می گی مجبورت کردن قبول کنی.مطمئنم که خانواده م هیچی از گذشته ی من بهت نگفتن.درسته؟  چادرم را دور انگشتم پیچاندم.از گذشته؟از گذشته چه باید می گفتند؟مگر چه اتفاقی برایش افتاده بود؟!  _ می خوای بدونی؟  حرفی نزدم.خجالت می کشیدم.  _ می دونی من چند سال پیش عاشق دختری بودم.خواهر زن برادرم و قرار هم شد با هم ازدواج کنیم اما…اونو جلوی چشمام از دست دادم.این اتفاق برام یه شوک و ضربه ی بزرگ بود.ضربه ای که باعث شد مدتی رو توی آسایشگاه روانی بستری بشم.اما با این حال هنوز که هنوزه کابوس اون روز نحس لعنتی جلوی چشمامه.بعد از اون از هر چی دختره فراری شدم چون پگاه تنها دختری بودکه تو قلبم جا داشت و هنوز هم جا داره.  پس گذشته اش این بود؟خب چرا داشت اینها را برای من تعریف می کرد؟منظورش چه بود؟یعنی می خواست بگوید از روی عشق و علاقه نیست که می خواهد با من ازدواج کند.خب من هم از روی علاقه او را نپذیرفته بودم.  _ اینا رو بهت می گم چون الان تو زنم هستی و نمی خوام چیزی از زندگیمو پنهون کنم.تو چی؟تو هم حرفی داری که در مورد خودت بخوای بگی؟  از حرفهایش جا خورده بودم چقدر وقاحت می خواست تا یک نفر جلوی همسرش از عشقش نسبت به دختر دیگری که سالها پیش مرده بگوید و بگوید هنوز آن دختر در قلبش جا دارد و بعد انتظار داشته باشد جواب سوالش هم داده شود.  _ خیله خب حالا که حرفی نداری گوش کن من می خوام یه چیزی بهت بگم.  همچنان در سکوت به او گوش کردم:  _ می دونم تو هم داری مثل من به خاطر این ازدواج اجباری عذاب می کشی و هر چقدر انتظاربرای این ازدواج طولانی بشه رنج و عذاب ما هم بیشتر میشه.برای همین می خوام تاریخ عقدو جلوتر بندازم.اینجوری برای هر دو تامون بهتره.نظرت چیه؟  نظر؟او داشت نظر مرا می پرسید؟!نظر مرا که در عمرم تا به حال یک بار هم پرسیده نشده بود.این خنده دارترین و عجیبترین سوالی بود که سنیده بودم.من که نظری نداشتم.همه چیز دست دیگران بود.

۲ ۰ ۲
_ نمی خوای نظرتو بگی؟  سکوت کردم.  _ ببین قرار نیست تو زندگیمون فقط من تصمیم گیرنده باشم به هر حال تو هم هستی و باید حرفتو بزنی.من از اون مردایی نیستم که فقط دستور بدن و انتظار داشته باشن دستوراتشون اجرا بشه.مهم نیست که علاقه ای بینمون هست یا نیست می خوام نترسی و حرف بزنی و حتی اگه مخالفی مخالفتتو اعلام کنی.  گیج و منگ نگاهش کردم.باز اخم و چین روی پیشانیش را دیدم و نگاه جدیش را.یعنی واقعا چنین مردی بود؟مردی که نظر همسرش برایش مهم بود؟!مظلومانه جواب دادم:  _ فرقی نمیکنه.  _ چی فرق نمی کنه؟  خجالت زده گفتم:  _ تاریخ عقد.  همان لحظه دانه های سفید و پنبه ای برف شروع کردند به پایین آمدن و او دیگر حرفی نزد.سرش را رو به بالا گرفت و بعد دستش را جلو اورد تا دانه های برف روی دستش بیفتند.آیا واقعا او شوهر من بود؟!مردی که از او در ذهنم دیوی ساخته بودم.چقدر راحت با من برخورد کرد.نه سر و نه خشک و نه عبوس.حتی نظرم را پرسید و با وجود اینکه گفت علاقه ای به من ندارد باز لحنش ملایم بود نه تحقیر آمیز و خشن.حالا دیگر می دیدم تنم دیگر نمی لرزد و قلبم از ترس تند تند نمی کوبد.آرام شده بودم.اما…اما با این حال دوستش نداشتم.  فصل هفدهم  بخش اول  از پنجره ی اتاقی که در آن بودم حیاط را نگاه می کردم که از برف سفیدپوش شده بود.گوشی ام را نزدیک گوشم گرفته و منتظر بودم کسی جواب بدهد.چند تا بوق که خورد بالاخره صدای یلدا را از آن سوی خط شنیدم:  _ جانم کیوان جان؟  _ چی شد زن داداش راضیش کردی؟  _ نه. هر چی التماسش می کنم هر چقدر ازش خواهش می کنم میگه اصلا و ابدا نه خودش میاد نه میذاره من بیام.

۲ ۰ ۳
_ اشکالی نداره.گوشی رو بده بهش خودم باهاش حرف میزنم.  _ باشه.صبر کن الان صداش می کنم.  صدای یلدا دور شد و باز من منتظر ماندم تا برادرم گوشی را بردارد و حرف بزند.احسان بدجوری از دستم ناراحت بود و من کاملا به او حق می دادم.این مدت بدجوری با قطع کردن ارتباطم با او و در بی خبری گذاشتنش اذیتش کرده بودم.اما دست خودم که نبود.اعصابم به هم ریخته بود و احتیاج داشتم تنها باشم.برای همین جواب تماسهای تلفنی مکررش را نمی دادم.از یلدا هم خواسته بودم مجابش کند که دیگر در مورد این ازدواج اعتراضی نکند.ولی اکنون در کمال پررویی خواسته بودم موقع عقد او و همسرش هم باشند و احسان نیز که به شدت رنجیده و دلخور بود درخواستم را رد کرده بود.یا بهتر بگویم قهر بود.  _ ها چیه؟  از صدای غیظ آلود و ها چیه گفتنش فهمیدم چه اندازه عصبانی است.  _ سلام داداش.  _ گیریم که علیک سلام.فرمایش؟  _ خوبی؟  _ به لطف و مرحمت جنابعالی مگه میشه خوب نباشم؟  _ ازم دلخوری؟  _ نباشم؟  _ خب حق داری ولی…  حرفم را قطع کرد و گفت:  ببین به مادر و یلدا گفتم به خودت هم می گم که من ایلام بیا نیستم.نه خودم میام و نه میذارم یلدا بیاد.  _ آخه من که به جز شماها…  _ هیس کیوان بسه من با این حرفا خر نمیشم.  _ دور از جون این چه حرفیه میزنی!

۲ ۰ ۴
_ نه نگو دور از جون.چون اگه واقعا آدم حساب میشدم حداقل پدر و مادر حداقل یه اشاره ای می کردن که می خوان واسه ت برن خواستگاری و خودشون نمیبریدن و نمی دوختن.تو هم اینقدر راحت قبول نمی کردی و وقتی من خواستم باهات حرف بزنم گوشیتو خاموش نمی کردی.  _ من فقط…  _ هیچی نگو.من هیچ بهونه ای رو قبول نمی کنم.  _ باور کن حالم خوب نبود که بتونم باهات حرف بزنم.  _ هیچی دیگه به من که میرسه حالت بد میشه.  _ یعنی الان هیچ راهی نداره که بیای؟  _ نه.  _ باشه تو نیا.ولی حداقل اجازه بده یلدا…  _ حرفشو هم نزن.بفرستمش که چی بشه؟که بازم بابا متلک بارش کنه و تحقیرش کنه؟نه اصلا اجازه نمیدم.دیگه هم اصرار نکن.  _ ببین من بهت حق میدم ازم ناراحت باشی ولی من هم دلیل داشتم.  _ باشه.خوبه که واسه کارات دلیل پیدا کردی.ولی من الان اصلا حوصله ی شنیدن دلایل مزخرف تو رو ندارم.  _ یعنی اینقدر…  _ آره.  نفس عمیقی کشیدم و گفتم:  _ باشه.هر طور تو می خوای.پس من دیگه منتظرتون نمی مونم.عسلو از طرف من ببوس.خداحافظ.  _ به سلامت.  تماس را قطع کردم چون دیگر نمی توانستم حرفی بزنم.برایم سخت بود و نمی خواستم برادرم صدای بغض آلودم را بشنود.بله من سزاوار چنین برخوردی بودم.چنین برخوردی از طرف عزیزترین کسانم.با رفتارم باعث رنجش برادرم شده بودم پس نباید از حرفهایش گله و شکایتی می کردم.ولی در اولین فرصت باید میرفتم از دلش در

۲ ۰ ۵
بیاورم.حالا فدای سرش اگر نمی خواست بیاید.خودم میرفتم سراغش و عذرخواهی می کردم.نباید می گذاشتم به این ازدواج مسخره و مضحک که البته بر پایه ی هیچ بود و هیچ احساسی در به وجود آمدنش دخیل نبود ناراحتی برادرم از من ادامه پیدا کند.  در حالیکه فکر می کردم بغضم شکست.دستهایم را روی سکوی پنجره گذاشتم.سرم را پایین انداختم و پلکهایم را روی هم فشار دادم تا اشکهایم سرازیر نشوند.بدجوری احساس دلتنگی و بی کسی می کردم.  بخش دوم  همه در تدارک عروسی بهرام و ترانه بودند.همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود.بوی نو بودن و تمیزی و براق بودن تنها چیزی بود که حس میشد.خانه همیشه شلوغ بود و جمعهای خانوادگی و فامیلی رنگ و بوی شادتری گرفته بودند.اما من هیچ کدام از اینها را نمی دیدم یا شاید هم نمی خواستم ببینم.فقط دلتنگ بودم.دلتنگ کیوان که چند روزی میشد رفته بود و خبری از او نبود.حتی مشخص نبود کی بر می گردد.ابن را بابک و فرشاد هم نمی دانستند.می گفتند دقیقا چیزی در این مورد نگفته.از وقتی هم که رفته بود دریغ از یک تماس تلفنی با برادرم و یا حتی فرشاد.اینها را از حرفهای آن دو تا فهمیده بودم.همین بی خبری هم داشت دیوانه ام می کرد.دیگر از آن دختر شاد و شیطان که خانه را روی سرش می گذاشت خبری نبود.همه اش یک گوشه و بیشتر هم توی اتاقم می نشستم و به کیوان فکر می کردم.به خنده هایش که غم را به راحتی میشد در آنها حس کرد.به چشمها و نگاهش و تن قشنگ و جذاب صدایش.  دلم می خواست تنها باشم و به او فقط و فقط به او فکر کنم.اما رفتارم باعث شده بود همه معترض شوند و بخواهند دلیل گوشه نشینی ام را بدانند.حتی عمه ی ترانه که به رفتارم دقیق شده بود از این همه سکوت و گوشه نشینی ام گله داشت و فکر می کرد اینها به خاطر خجالت و شرم دخترانه ام به خاطر حضور او و پسرش هادی است.اما زهی خیال باطل.بیچاره نمی دانست دختری که پسرش خواستگارش است عاشق شخص دیگری است.ترانه و بهرام نیز از اینکه من این همه ساکت و کم حرف شده بودم متعجب بودند.دیگر حتی اشتهایم را برای خوردن از دست داده بودم.این وسط تنها مادرم بود که می دانست در دل دخترش چه می گذرد.اما او مرا به حال خود گذاشته بود تا به قول خودش بتوانم در تنهایی بهتر فکر کنم و به نتیجه ی معقولانه و درستی برسم.اما من فقط به کیوان و دوست داشتنش فکر می کردم.نه چیزهایی که مد نظر مادرم بود.حالا که او نبود حس می کردم بیشتر از قبل عاشقش هستم .اکثر اوقات در تنهایی خودم می نشستم گیتارم را که خیلی دوستش داشتم بغل می کردم و برای کیوان میزدم و یه یادش می خواندم.با تمام وجودم می خواندم.صدایم در هنگام خواندن سوز خاصی داشت.و این سوز به خاطر غم دوری او بود.اصلا باورش برایم سخت بود که روزی دلم این طور گرفتار و وابسته ی کسی شود.فکرش را هم نمی کردم اینقدر عاشق شدن سخت و طاقت فرسا باشد.شاید هم در نظر من اینطور بود.در نظر منی که تا به حال طعم تلخ سختی عشق را نچشیده بودم.شاید من آدم کم طاقتی بودم که تاب تحمل کوچکترین ناملایمتی را نداشت…بله شاید…  بخش سوم

۲ ۰ ۶
_ النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی…  سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به آیه های قرانی که باز کرده بودم.دلم شور میزد.از فشار اضطراب نفسم بالا نمی آمد.  _ دوشیزه مکرمه معظمه خانم سمیرا مرادی آیا به بنده وکالت می دهید شما را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید  سکه بهار آزادی… ۱۱۱…یک جام آینه و شمعدان و  صدای زن دایی را که آرام خطاب به دایی زمزمه کرد را شنیدم:  _ وا؟چه خبره؟قرار نبود این همه.مهریه ی عروس بزرگم که فقط پنج سکه بود…  داشت مرا با آن یکی عروسش مقایسه می کرد.اما دایی در جوابش فقط سری تکان داد که نفهمیدم منظورش چیست.  _ عروس خانم برای بار دوم می پرسم آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای کیوان محمدی در آورم؟  قلبم تند میزد و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید تا چند دقیقه ی دیگر باید بله را می گفتم.  _ برای بار سوم می پرسم دوشیزه ی محترمه آیا وکیلم شما رو با مهر و صداق تعیین شده به عقد دائم آقای کیوان محمدی در آورم؟  باید می گفتم بله و کار را تمام می کردم.اما این طوری یک عمر خودم را اسیر می کردم.اسیر کسی که نمی خواستم.ولی مجبور بودم.اگر نمی گفتم خونم پای خودم بود.من که تا اینجا به اجبار پیش رفته بودم پس باقی راه را هم باید میرفتم.قرآن را بستم و بوسیدم و آهسته گفتم:  _ بله.  با بله گفتن من صدای دست زدن و مبارک باشه قاطی شد.اما من سرم را بالا نیاوردم تا شاهد شادیشان نباشم.  عاقد از کیوان پرسید:  _ شما آقای کیوان محمدی آیا از طرف شما هم وکیلم؟  _ بله.  _ مبارکه.

۲ ۰ ۷
رو بوسی ها و تبریک گفتنها که تمام شد حلقه ها را دست هم کردیم و یک دفتر بزرگ را امضا کردیم.بعد کیوان به سمتم برگشت.دستم را گرفت و جعبه ی کوچک قرمز رنگی را کف دستم گذاشت:  _ اینم مهریه ی اون مدتی که صیغه م بودی.  جعبه را با اکراه گرفتم.طی این چند روز به سرعت همه چیز برای عقد من و کیوان آماده شده و دایی و زن دایی از دهلران به ایلام آمده بودند.اما برادر بزرگتر شوهرم همراهشان نیامده بود.انگار بینشان اختلافاتی به وجود آمده بود.اما اینها برای من مهم نبود.چون حالا دیگر رسما زن و شوهر بودیم.  وقتی از دفترخانه بیرون آمدیم.دایی پیشنهاد داد که کیوان مرا ببرد کمی بگرداند.او هم بدون هیچ حرفی قبول کرد.انگار خودش هم منتظر چنین فرصتی بود.این اولین مرتبه ای بود که با شوهرم میرفتم قدم بزنم و یک حس خاصی داشتم.حسی که با آن بیگانه بودم.به هر حال در آن هوای سرد کلی گشتیم تا یک کافی شاپ پیدا کردیم و وقتی داخل شدیم و پشت میزی نشستیم دیدم دستهای کیوان از سرما قرمز شده اند.مثل اینکه یادش رفته بود دست کشهایش را موقع بیرون آمدن از دفترخانه بپوشد.همانطور داشتم به انگشتهای کشیده ی سرخ شده از سرمایش نگاه می کردم که نگاهم را غافلگیر کرد و گفت:  _ نباید از بچه ی منطقه ی گرمسیری انتظار تحمل سرما رو داشت.  حرفی نزدم.  پرسید:  _ چی می خوری؟  در جوابش فقط نگاهش کردم.  _ چای یا قهوه و یا شیر کاکائوی داغ.  گیج گفتم:  _ نمی دونم.  سری تکان داد و دو فنجان قهوه و کیک شکلاتی سفارش داد و تا سفارشمان را بیاورند رو به من کرد و گفت:  _ از این به بعد باید سعی کنی تو خیلی از کارا خودت تصمیم بگیری.یاد بگیر فکر کنی و اجازه ندی کسی برات تصمیم بگیره.

۲ ۰ ۸
سرم را پایین انداختم و روی سطح صیقلی میز با انگشت خط کشیدم.قهوه ها و کیک را که آوردند.سرم را بالا آوردم و به شوهرم نگاه کردم.جذاب بود؟نمی دانستم.ولی یعنی این برایم مهم بود که جذاب باشد؟این را هم نمی دانستم.فقط خوشم می آمد با مردی بیرون آمده بودم و اجازه داشتم مقابلش بنشینم و او برایم حرف بزند.  _ بخور سرد نشه.  کیوان به کیک و قهوه ام اشاره کرد و خودش در حالیکه آرنجهایش را روی به میز تکیه داده بود بدون اینکه چشم از من بردارد مشغول نوشیدن قهوه اش شد.خجالت زده از نگاه هایش به کیک و قهوه ام که میلی هم به خوردنشان نداشتم چشم دوختم.  _ اینا واسه خوردنن.قرار نیست همین طوری بشینی و فقط نگاهشون کنی.  از حرفش بیشتر خجالت کشیدم.با این حال فنجان را برداشتم و کمی قهوه نوشیدم.اما تلخیش باعث شد چهره ام در هم برود.  _ می تونی توششکر بریزی.ولی به نظر من بهتره به تلخیش عادت کنی.مزه ی واقعیش بیشتر به دل میشینه.  به دل می نشیند؟!تلخی هم مگر میشد به دل بنشیند؟!نه…اصلا هم به دل نمی نشست.مزه اش خیلی هم مزخرف بود.من که خوشم نیامده بود.  _ می خوای بگم برات چای بیارن یا شیرکاکائو؟  سرم را تند تکان دادم که یعنی نه.فنجانش را روی میز گذاشت و گفت:  _ خب پس کیکتو بخور.  و برایم شیرکاکائو سفارش داد و در حالیکه کیک خوردن مرا تماشا می کرد گفت:  _ یه چیزی رو می دونی؟از الان دیگه ما دو تا نسبت به هم مسئولیتهایی داریم و یه سری وظایفی داریم.هر چند به اجبار با هم ازدواج کردیم.به نظر من حالا که همه چیز تموم شدهبهتره اون مسئولیتهارو قبول کنیم و درست انجامشون بدیم.  شیرکاکائوی مرا که آوردند او لحظه ای سکوت کرد و وقتی دوباره تنها شدیم ادامه داد:  _ باید هوای همدیگه رو داشته باشیم.و مواظب رفتارمون با هم باشیم.درسته که علاقه ای بینمون نیست ولی این دلیل نمیشه که تو زندگیمون مدام به هم بپریم و با هم لجبازی کنیم و زندگی رو به کام همدیگه زهر کنیم.باید احترام

۲ ۰ ۹
همو داشته باشیم.من سعی می کنم ازت حمایت کنم و همیشه کنارت باشم.ولی ازت توقعاتی دارم که دلم می خواد برآورده بشن.  کیک را به زحمت فرو دادم و کمی از شیر کاکائویم را نوشیدم.  _ من توی زندگیم دو تا دلخوشی دارم.یکی برادرزاده ی کوچولوم عسله که خیلی برام عزیزه و زندگی دوباره مو بهش مدیونم و یه چیز دیگه هم…  مکثی کرد و پس از آه کوتاهی گفت:  _ عشقیه که هنوز نسبت به پگاه توی دلم احساس می کنم.یاد اون یکی از چیزاییه که تسکینم میده. این دو تا یعنی عسل و علاقه م به پگاه دلخوشیای من هستن.ازت می خوام دلخوشیای منو ازم نگیری.هر چند می دونم برات سخته که قبول کنی شوهرت به یه نفر دیگه فکر کنه.اما من تمام سعیمو برای راحتی تو می کنم و فقط همینو ازت توقع دارم.خب تو حرفی نداری؟  لیوان در دستم مانده بود و داغی محتویاتش را حس می کردم.چه می توانستم بگویم؟حرفی نداشتم.حالا که به او تعلق داشتم همین برایم کافی بود که بدانم اذیتم نمی کند و از دستش کتک نمی خورم.اما اینکه بخواهد مثل یک دوست و حامی و هر چه که خودش فکر می کند باشد اصلا در مخیله ام نمی گنجید.  _ خب تو هم حرف بزن.یه چیزی بگو که بدونم راضی هستی.  _ حرفی ندارم.  _ هوف…آخه تو چرا اینقدر کم حرفی؟!اگه قرار باشه تو زندگیمون اینقدر ساکت و صامت بشینی و فقط شنونده باشی نمشه ها.باید یاد بگیری فکر کنی و حرف بزنی و تحلیل کنی.  در کل هم تحرک فکری داشته باشی و هم تحرک جسمی.می فهمی؟  اما من نمیفهمیدم.حرفهای او را درک نمی کردم و فقط مات و مبهوت نگاهش می کردم.چه می گفت؟!حرفهایش برایم تازگی داشت.تا به حال نشنیده بودم.در زندگی محدود خود از این حرفها نشنیده بودم.من تا به حال فقط داد و هوار و ناسزا شنیده و کتک دیده بودم.ولی این یکی فرق داشت.خیلی هم فرق داشت.پدرم و ابراهیم همین که شکمشان سیر میشد و زنهای خانه از آنها کاملا اطاعت می کردند و در خدمتشان نیز بودند برایشان کافی بود.ولی این یکی از چیزهایی می گفت که درک نمی کردم.تحرک فکری؟!تحلیل کردن و…  این واژه ها در زندگی من نامفهوم بودند.  فصل هجدهم

۲ ۱ ۰
بخش اول  توی اتاقی که قرار بود در آن بخوابم نشسته و بی توجه به صدای گفت و گوی پدر و مادرم با پدر و مادر سمیرا داشتم فکر می کردم.به دختری که همسرم شده بود.همسری که هر چه می گفتم مثل یک آدم گنگ فقط نگاهم می کرد.مات و مبهوت.انگار چیز عجیبی برایش می گفتم یا قصه و افسانه به هم می بافتم!شاید هم تقصیری نداشت و این طوری بار آمده بود.در یک محیط و مکان محدود و بسته مثل این خانه.  این واقعا خنده دار بود.خیلی خنده دار.حتما هم من باید عهده دار یاد دادن خیلی چیزها به او میشدم.بله باید یاد می گرفت چه طور رفتار کند و حرف بزند و آموزشش بر عهده ی من بود که شوهرش بودم.راه طولانی ای در پیش داشتم و باید صبوری به خرج می دادم.  صدای تقه ی در اتاق اجازه نداد بیشتر فکر کنم.بلند شدم و در را باز کردم.عمه زری بود.یک تشک بزرگ را بغل کرده و پشت در ایستاده بود.سریع تشک را از او گرفتم و اعتراض آمیز گفتم:  _ این چه کاریه عمه خودم میگفتین خودم بیارم.  _ این چه حرفیه عمه مگه من میذارم…  تشک را روی زمین پهن کردم و در کمال تعجب دیدم دو نفره است.سرم را به طرف عمه چرخاندم . گفتم:  _ این…  اما او بدون اینکه منتظر شنیدن حرف من باشد سرش را چرخاند و دخترش را آرام صدا زد:  _ سمیرا مادر بیا.  بلند شدم.سمیرا سر به زیر با یک پتو داخل شد.  و پشت سرش مادرم هم وارد شد.عمه پتو را از دست سمیرا گرفت و زمین گذاشت.مادرم دست او را گرفت و وقتی به من نزدیک شد دستش را در دستم گذاشت.دختر بیچاره یخ کرده بود و داشت می لرزید.فهمیدم ترسیده.مشخص نبود چه فکری کرده که باعث ترسش شده بود.حرفی نزدم و فقط به مادرم نگاه کردم که او با لبخندی گفت:  _ خب مادرجون اینم از زنت.فقط حواست بهش باشه.تا موقع عروسیتون دستت امانته.  اما من دست سمیرا را رها کردم و خیلی جدی و محکم پرسیدم:

۲ ۱ ۱
_ خب این یعنی چی؟!  مادر نگاهی به عمه که دورتر ایستاده بود انداخت.بازویم را گرفت و مرا کناری کشید و خیلی آهسته طوری که فقط خودمان دو تا بشنویم گفت:  _ یعنی اگه از همین الان پیش هم بخوابین به همدیگه عادت می کنین.این دختر هم یه کم خجالتش میریزه.  دستم را مشت کردم.با سگرمه هایی در هم به این فکر کردم که چرا من هرگز نمی توانم حرفهای پدر و مادرم را که به نظر خودشان خیلی هم منطقی بودند را درک کنم؟!اصلا هیچ حرکت و رفتارشان را نمی توانستم بفهمم و درک کنم.چرا منطقشان به نظرم خنده دار بود؟!  پوزخندی زدم و گفتم:  _ تعجب می کنم شما که خیلی به رسم و رسوم و عقایدتون پایبند بودین و همیشه نظرتون این بود که دختر و پسر تا قبل از عروسیشون نباید با هم تنها باشن حالا چی شده که می خواین ما قبل از عروسیمون هم با هم باشیم؟!  دستپاچه و با اخم جواب داد:  _ اون مال قدیم بود مادر.الان زمونه عوض شده.  _ ا؟!زمونه هر وقت خودتون میخواین عوض میشه؟  _ خب یعنی حالا بده پدر و مادر دختره اجازه دادن از همین الان…  با حرص و عصبانیت گفتم:  _ مامان!  _ فقط حواست بهش باشه.یه امشب هم اون کتاباتو بذار کنار.  مادر بعد از گفتن این جمله همراه عمه زری بیرون رفت و من و سمیرا تنها ماندیم.از عصبانیت به بالشی که نزدیکم بود لگد محکمی زدم ولامپ اتاق را خاموش و چراغ خواب را که نورش بیش از حد نیز بود روشن کردم.رفتم یک گوشه نشستم و کتابی را برداشتم و خطاب به او که هنوز ایستاده بود گفتم:  _ راحت باش و برو بگیر بخواب.  سپس سرم را به طرفش چرخاندم:

۲ ۱ ۲
_ من باید بشینم درس بخونم.باید برای امتحانای پایان ترم خودمو آماده کنم.  اما او از جایش تکان نخورد.خیلی دلم می خواست دق دلیم را سرش خالی کنم ولی او که گناهی نداشت برای همین نفسم را بیرون دادم و گفتم:  _ نترس و راحت بخواب.  و خودم را با کتابها و جزوه هایم مشغول کردم.کمی بعد که دوباره نگاهش کردم دیدم روی تشک نشسته و می خواهد بخوابد به آرامی گفتم:  _ بلوزتو دربیار اذیت نشی.  با تردید نگاهم کرد.  _ گفتم که نمی خواد بترسی.اینجا نامحرمی وجود نداره.من هم شوهرتم.  این عبارت آخر را با حرص ادا کردم.در سکوت بلوز زردش را که در نور آبی سبز نشان میداد در آورد.یک تاپ آستین حلقه ای تنش بود.بی توجه به او مشغول درس خواندن شدم.یک ساعت بعد همه جا را سکوت فرا گرفت.فقط صدای نفسهای آرام و منظم سمیرا شنیده میشد و همین تمرکزم را به هم میریخت.چند بار کتاب را بستم و باز کردم.فایده ای نداشت.بدجوری هم گرمم شده بود.پیراهن چهارخانه ی آبی رنگی را که تنم بود در آوردم و گوشه ای انداختم و دوباره چشم دوختم به نوشته های کتاب.اما چیزی از آنها نفهمیدم.اصلا فایده ای نداشت.مثل اینکه امشب هم باید از خیر درس خواندن می گذشتم.کتاب را بستم و دوباره به سمیرا نگاه کردم.پتو از رویش کنار رفته بود.بلند شدم.  رفتم کنارش نشستم.چشمها بادامی سیاهش را بسته و آرام خوابیده بود و حلقه هایی از موهای سیاهش روی گونه اش ریخته بود.مردد بودم که کنارش بخوابم یا نه.می ترسیدم نتوانم تحمل کنم.اما کسی در دلم می گفت تمام وجود این دختر متعلق به من است.زنم است و من حق دارم از او لذت ببرم.اما من می خواستم در برابر این وسوسه درونی مقاومت کنم و هر فکری را که به مغزم راه پیدا می کرد پس بزنم.نه نباید حتی فکرش را هم به ذهنم راه می دادم.نه تا قبل از عروسی.  ولی او مال من بود می توانستم پوست سفیدش را لمس کنم و گرمای تنش را حس کنم.کنارم بود.می توانست همین حالا در آغوشم باشد.نه نباید…نباید به چنین فکرهایی اجازه ی جولان دادن می دادم.  چرا؟!مگر می خواستم گناه کنم؟!همسر قانونی و شرعیم بود.ولی پس پگاه چه میشد؟پگاه؟!او در ذهن و قلبم بود.همیشه هم بود.اما سمیرا هم واقعیتی بود که نمیشد انکارش کرد.  نه…حالا نه…چرا نه؟!من مردم و غریزه و میلم را نمی توانم سرکوب کنم.قرار هم نیست سرکوب شود ولی حالا نه.

۲ ۱ ۳
کلافه و عصبی دستهایم را در موهایم فرو بردم و بیخشان را کشیدم و سرم را روی زانویم گذاشتم.بالاخره که می خواستم بخوابم.سرم را از روی زانویم برداشتم.دندانهایم را روی هم فشار دادم.پتو را کنار زدم و کنارش دراز کشیدم.گرمای تنش را از همان فاصله هم حس می کردم و همین حالم را داشت دگرگون می کرد.به هیچ وجه فکر نمی کردم اینقدر ضعیف باشم.شاید هم نبودم و محرم بودنم به آن دختر باعث به وجود آمدن چنین حالاتی شده بود.باز وسوسه ها به سراغم آمده بودند و من هر چه در برابرشان می خواستم مقاومت کنم نمیشد.یک نفر در درونم مدام می گفت بالاخره که چه؟اتفاقی که از آن جلوگیری می کنی چه حالا چه بعدا می افتد.آنقدر این صدا در درونم تکرار شد که بی اختیار دستم جلو رفت و به نرمی گونه اش را همانجا را که موهایش ریخته بود لمس کردم.انگشتم داغ شد و نفسم بند آمد.این واقعا من بودم که داشتم یک دختر را لمس می کردم؟اما این دختر همسرم بود.همسر قانونیم.انگشتم را آرام از گونه اش روی گردنش کشیدم.یعنی می توانستم؟می توانستم؟دستم به بازویش که رسید.مکث کردم و خواستم دستم را پس بکشم.اما باز هم آن صدا وادارم کرد و من بازویش را لمس کردم.پوست لطیفش را لمس کردم و از سرم گذشت شاید این دختر فقط به درد همین می خورد که از او لذت ببری وگرنه…  از فکر خودم جا خوردم.یعنی این من بودم؟واقعا خودم بودم؟چرا ناگهان و به یک باره این قدر تغییر کرده بودم؟فقط به خاطر احساس اینکه زنی در کنارم خوابیده بود.فقط برای اینکه لمسش کرده بودم؟در دل خودم را به شدت سرزنش کردم.پشتم را به او کردم و چشمهایم را بستم.   ) (
بخش دوم  همه جا تاریک بود.از دور صدای مویه ی زنی می آمد.دندانهایم از شدت ترس به هم می خورد و پاهایم می لرزیدند.یکتا پیراهن نازکی تنم بود.اما لرزشم از سرما نبود.هیچ چیز را نمی دیدم جز کسی را که روی زمین بود و پارچه ی سفیدی رویش کشیده بودند.قلبم تند میزد آنقدر تند که انگار می خواست از سینه ام بیرون بپرد.حس بدی داشتم و می خواستم هر چه زودتر بفهمم چه کسی زیر آن پارچه ی سفید است.همین که رسیدم کنارش زانو زدم و با دستی لرزان پارچه را کنار زدم و ناگهان با کنار رفتن پارچه رعد و برق زد و باران گرفت و من با دیدن چهره ی سفید و بی روح کیوان جیغ کوتاهی کشیدم و از خواب پریدم.  نفسم به زحمت بالا می آمد و هنوز می لرزیدم و قلبم به شدت میزد.اطرافم را نگاه کردم.اتاقم در سکوت و تاریکی فرو رفته بود و فقط صدای شرشر باران از بیرون شنیده میشد.وقتی مطمئن شدم همه چیز خواب بوده خودم را روی تختم رها کردم و دوباره نفس عمیقی کشیدم.چه خواب وحشتناکی بود!کیوان مرده بود…کیوان…نه…حتی فکرش هم برایم وحشتناک بود.چشمهایم را بستم تا فکر آن خواب را از سرم بیرون کنم.اما نتوانستم.تصویر کیوان هنوز جلوی چشمم بود.حتی دیگر نمی توانستم بخوابم.می ترسیدم دوباره همان خواب لعنتی را ببینم.اما این خواب چه معنایی می توانست داشته باشد؟!نکند واقعا اتفاقی برایش افتاده باشد؟!نکند خدایی نکرده…از خودم و فکرهایی که ناگهانی

۲ ۱ ۴
به مغزم هجوم آورده بودند اعصابم به هم ریخت.به پهلو غلت زدم و به صدای برخورد بی امان قطره های باران با شیشه ی پنجره گوش سپردم و ناگهان اشکهایم سرازیر شدند.آخ خدایا!این عشق تا کی می خواست مرا آزار دهد و بترساند و بلرزاند؟!تا کی می خواست زجرم دهد و باعث نگرانیم شود؟یعنی قرار بود تا زنده هستم این فشارها و اضطرابها را تحمل کنم؟یعنی تمام نشدنی بودند؟!قرار نبود اشکهایم هیچ وقت بند بیایند؟!چرا؟!اگر عشق این است و همه ی اینها را هم دارد پس چرا خدایا؟!برای چه مرا گرفتار عشق کردی؟!که چه بشود؟!که اینطور درمانده و دلتنگ اینقدر غصه دار و تنها هق هقم را در گلو خفه کنم و اشک بریزم؟!اما تا کی؟!تا کی باید اشک میریختم؟!خدایا!خدایا!کاش او را متوجه علاقه ی من به خودش می کردی.کاش کاری می کردی محبتم در دلش بنشیند.آن وقت حنما کمی خیالم راحت تر میشد.ولی واقعا بعد از آن خیالم راحت میشد؟یا نه دیگر آن موقع خودش اول بدبختیم بود؟آخر چرا می گویند عشق باعث خوشبختی است؟!این همه درد و عذاب کجایش شیرین است؟!وقتی جز تلخی چیزی ندارد و همیشه باید از جدایی و دوری بنالی و بترسی این دیگر چه لذتی می توانست داشته باشد؟!یعنی مجنون از دوری شیرین لذت میبرد یا فرهاد از داغ شیرین شاد شد که به زندگی خودش پایان داد؟!نه…نه…این که جنون و دیوانگی بود!آخر مگر دیوانگی هم لذت داشت؟مگر چشیدن تلخی عشق خوشی و خوشبختی حساب میشد؟!من یکی که تاب و توان تحمل ذره ای از این سختی را نداشتم چرا گرفتارش شده بودم؟قرار بود چه بشود؟آخ خدایا!آخر چرا من؟!من که نخواستم عاشق بشوم.یکهو او را سر راه من قرار دادی و کاری کردی که دست و دلم بلرزد و محبتش را در دلم قرار دادی که بیشتر بسوزانیم؟و حالا که این کارها را کردی دیگر دلیلش چیست که هی او را از من دور می کنی؟!خب یک کاری می کردی که او هم دلش با من یکی شود.نکند…نکند…می خواهی بیشتر از این رنج و عذاب بکشم؟!نه…نه…خدایا!من تحملش را ندارم.می میرم.یا این عشق را از سرم بینداز یا مرا به او برسان.اشک میریختم و در دل به خدا التماس می کردم مرا از این حالت نجات دهد.  احساس می کردم پرنده ی گرفتار در قفسی هستم که دلش هوای پرواز کرده و با اینکه در قفس باز است باز نمی تواند بپرد.احساس می کردم دیگر آزاد نیستم و هوای اطرافم به شدت گرفته است.نفس کشیدن برایم سخت شده بود.از روی تخت بلند شدم.پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم.سرم را بیرون بردم.سوز سردی همراه با قطرات باران به صورت خیس از اشکم خورد.باد موهایم را به هم ریخت.چشمهایم را بسته بودم.اما اشکهایم دست بردار نبودند و همانطور میریختند.زیر لب چند بار خدا را صدا زدم و هق هق کردم.  تن پوشم یک تاپ ساده ی بنفش بود.اما اهمیتی نداشت.فقط می خواستم نفس بکشم.عمیق عمیق.آنقدر عمیق که آزاد شوم.هم خودم و هم دل در بند گرفتارم.اما فایده ای نداشت.چون دلم بیشتر هوای او را کرد و فهمیدم روحم و تمام وجودم او را می طلبد.فهمیدم هر چه تقلا کنم به جای اینکه از بند عشقش آزاد شوم بیشتر اسیرش میشوم.بیشتر و بیشتر و…  بخش سوم

۲ ۱ ۵
چشم که باز کردم دیدم کنارم خوابیده.صدای آرام و منظم نفس کشیدنش باعث شد خودم را کمی از او دور کنم.اما بیشتر از آن تکان نخوردم.می ترسیدم بیدار شود.از نگاههایش خجالت می کشیدم.بدون اینکه چشم از او بردارم گوشه ی پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم.دوست نداشتم اگر بیدار شود مرا آنطوری ببیند و وقتی کمی تکان خورد و موهای قهوه ای صافش روی پیشانیش ریختند و یک دستش کنارم روی تشک افتاد خودم را جمعتر کردم.در خواب اخم کرده بود.انگار خواب بدی می دید.زیر پوش رکابی سفید به تنش چسبیده بود و عضله های مردانه اش را به وضوح نشان می داد و همین میلی را در من بر می انگیخت.نفهمیدم چرا…ولی دلم می خواست لمسش کنم.دوست داشتم روی پوستش دست بکشم.به چانه اش…لبهایش و ریشش.کاری که از بچگی آرزویش را داشتم.آرزوی یک بار دست زدن به پدر و یا برادرم بدون هیچ ترس و اضطرابی.اما می ترسیدم.می ترسیدم بیدار شود و از کارم عصبانی شود.شب قبل هم از ترس عصبانی شدنش همانطور که خواسته بود بلوزم را در آورده و خوابیده بودم.نگاهم که روی جزء جزء بدنش می چرخید روی دستهایش ثابت ماند.چه دستهای قشنگی داشت.انگشتان کشیده و مردانه اش و موهای تنک روی پوست دستش آدم را بیشتر وسوسه می کرد به او دست بزند.همین هم باعث شد بالاخره به خودم جرات بدهم و دستم را پیش ببرم و انگشتم را آرام روی رگهای آبی پشت دستش بکشم.اما با لمسش چیزی مثل جریان برق از دستم عبور کرد و تنم مور مور شد.خواستم عقب بکشم که چشمهایش را به آرامی باز کرد.با دیدنش از ترس خشکم زد.پتو را به خودم چسباندم و عقب کشیدم.خواستم دستم را قایم کنم که آن را گرفت.از ترس نفسم به شماره افتاد و قلبم شروع کرد به تند تند زدن.اخمهایش در هم بود.تقلا کردم که دستم را آزاد کنم.اما باید پتو را هم می چسبیدم که مرا با آن سر و وضع نبیند.انگار که شب قبل اینطوری مرا ندیده بود!اما او همانطور که دستم را نگه داشته بود سر جایش نشست.به طرف من مایل شد و ناگهان با حرکتی غیر منتظره با خشونت مرا سر جایم خواباند.بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و از ترس بغض کردم.یعنی می خواست چکار کند؟نکند نکند فکر بدی در سر داشته باشد…فکر بد؟مگر او شوهرم نبود؟پس هر کاری می کرد حق داشت.من حقش بودم و حتما می خواست…مغزم قفل کرده بود و نمی دانستم چکار کنم.پتو را با یک حرکت از دستم کشید و گوشه ای پرت کرد و رویم نیم خیز شد.دیگر واقعا نفسم داشت بند می آمد.می خواستم از ترس جیغ بکشم اما هر چه می کردم صدایم در نمی آمد.در حالیکه نفس نفس میزد و هرم داغ نفسهایش به صورتم می خورد با صدای خفه ای پرسید:  _ تو…تو می دونی شوهر یعنی چی؟می دونی رابطه ی زن و شوهری چیه؟!می دونی؟!  از حرفش سر در نیاوردم و فقط ساکت و ترسیده نگاهش کردم.با همان صدای خفه گفت:  _ جواب منو بده.می دونی یانه؟  دیگر نتوانستم تحمل کنم.بغض داشت خفه ام می کرد.با صدای خفه ای هق هق کردم و اشکهایم جاری شدند.آخر این دیوانه از جان من چه می خواست؟این چه سوالی بود که می پرسید و انتظار داشت من جوابش را بدهم؟!واقعا دیوانه بود؟بله.اگر نبود که در آسایشگاه روانی بستریش نمی کردند.هر دو بازویم را گرفت.تکانم داد و غرید:  _ د جوابمو بده دیگه لعنتی می دونی اینا که پرسیدم یعنی چی؟

۲ ۱ ۶
در حالیکه گریه می کردم و صورتم از اشکهایی که می ریختم خیس بود و میسوخت. سرم را به شدت تکان دادم.  _ پس خودم بهت می گم.شوهر یعنی همین که الان بالای سرته.همینی که حالا اینقدر ازش ترسیدی.کسی که بهت محرمه و تا آخر عمر اسیرش هستی و مجبوری تحملش کنی.کسی که همه چیزت متعلق به اونه و رابطه ی زن و شوهری هم فقط به یه لمس کردن کوچیک ختم نمیشه.فقط این نیست که من تو رو لمس کنم و یا تو دستتو بکشی روی دست من.یعنی ما تمام و کمال متعلق به هم و در اختیار همدیگه هستیم.قایم شدن و زیر پتو رفتن و پس کشیدن هم در کار نیست.ترس و امتناع هم هیچ معنایی تو رابطه ی یه زن و شوهر نداره.فهمیدی؟  با چشمهای اشک آلود فقط نگاهش کردم.تمام تنش داشت می لرزید.مشخص بود حالش خوب نیست.اما بالاخره دست از سر من برداشت.نشست.چشمهایش را بست و دوباره باز کرد.بعد ناگهان زیر پوشش را در آورد.از حرکتش جا خوردم.رو به من کرد و گفت:  _ پاشو.  اما من تکان نخوردم.بازویم را گرفت و کشید و مجبورم کرد کنارش بنشینم .بعد دستم را گرفت و روی تنش کشید.دیگر رسما داشتم پس می افتادم.گرمای بدنش به دستم منتقل شده بود و داشت مرا یک جوری می کرد.طوری که تا به حال نشده بودم.  _ اینطوری باور می کنی مردی که کنارته شوهر و محرمته و من هم باور می کنم تو زنم هستی.چشمهایش را بست و بعد از چند دقیقه مچ دستم را که درد گرفته بود رها کرد.پس از آن به نقطه ای خیره شد و زمزمه وار گفت:  _ این اولین درسیه که باید یاد می گرفتی.اینکه تو و من زن و شوهریم و محرم و تو نباید خودتو ازم قایم کنی و هی خودتو عقب بکشی.باید یاد بگیری جلوی شوهرت راحت باشی.  این را که گفت دوباره زیر پوشش را پوشید.و من با خودم فکر کردم که کیوان واقعا دیوانه است.داشت مرا سکته می داد.یعنی به قول خودش اینطوری داشت به من آموزش می داد؟!چه چیزی را مثلا می خواست یاد بدهد؟یعنی می خواست من…به دستم نگاه کردم.هنوز از تماسی که با پوست تن او پیدا کرده بود داغ بود و گزگز می کرد.  کیوان نیم نگاهی به حرکات من که متحیر به دستم نگاه می کردم انداخت.آهی کشید.سری تکان داد و از جایش بلند شد.چرا اینها را می گفت؟یعنی از اینکه من خودم را زیر پتو پنهان کرده بودم خوشش نیامده بود؟از من چه می خواست؟چکار باید می کردم؟گیج بودم و فکرهای مختف و بی ربطی که خودم جوابشان را خوب می دانستم در ذهنم جولان می دادند.سرم را به طرفش چرخاندم.حالا داشت دکمه های پیراهنش را که تنش کرده بود می بست.بدون اینکه توجهی به من نشان دهد.داشتم به حقیقت گفته هایش فکر می کردم.بله انگار او راست می گفت.باید حقیقت را می پذیرفتم.حالا دیگر چه می خواستم چه نمی خواستم من زن شوهرداری بودم که یک شب را نیز کنار شوهرش خوابیده و او را لمس کرده بود .بله او حق داشت.ما محرم بودیم و من نباید خودم را از او مخفی می کردم.اما اول راه بودم و چیزی بلد نبودم.خجالتم هم نریخته بود و نمی توانستم با او که به قول خودش شوهرم

۲ ۱ ۷
بود راحت باشم.سخت بود.حتی فکر کردن به اینکه یک بار بدون لباس جلویش…از فکرم پیچشی در دلم افتاد.ولی خب که چه؟او خودش هم زیر پوشش را جلوی من درآورد خجالت هم نکشید.اما او مرد بود.این چیزها برایش خجالت آور نبود.من دختری بودم که کسی تا به حال صورتم را هم درست ندیده بود چه برسد به…ولی کیوان هر کسی نبود شوهرم بود.  فصل نوزدهم  بخش اول  وقت خداحافظی بود.صبحانه را که خوردم تصمیم گرفتم برگردم اهواز و سر راهم نیز بروم دهلران سری به برادرم که از دستم ناراحت بود بزنم و از دلش دربیاورم.پدر و مادرم به اصرار خانواده ی همسرم قصد داشتند چند روزی ایلام بمانند.اما من می خواستم برگردم.چون باید خودم را به عروسی بهرام هم میرساندم.  من و سمیرا را توی حیاط تنها گذاشته بودند تا راحت باشیم و از هم خداحافظی کنیم.هر دو مقابل هم کنار در ایستاده بودیم.او سر به زیر با انگشتانش بازی می کرد و من در فکر اینکه به او چه بگویم.هر دو سکوت کرده بودیم.اما بالاخره وقتی من کلمات مناسب را پیدا کردم این سکوت را شکستم و خطاب به او با ملایمت گفتم:  _ ببخشید که امروز اونطوری ترسوندمت.راستش وقتی خودتو زیر پتو مخفی کردی یه لحظه از خجالت کشیدنت عصبانی شدم و خواستم بهت بفهمونم که قراره چه چیزایی رو تجربه کنی و هنوز مونده و این هم اولشه.سرش را کمی بالا آورد.اما به چشمانم نگاه نکرد.صدای بوق ماشین آژانس را که از بیرون شنیدم گفتم:  _ خب دیگه وقت خداحافظیه.  پیشانیش را بوسیدم و با بوسیدنش تنم مورمور شد اما بی توجه به حالم گفتم:  _ مواظب خودت باش.  در را که باز کردم و به طرفش برگشتم دیدم همانطور خشکش زده.انگار بوسه ی من باعث شده بود اینطوری شود.ولی من که هنگام بوسیدنش هیچ احساسی نداشتم پس چرا…خی اولین تجربه اش بود دیگر.برای اینکه او را از این حالت در آورم پرسیدم:  _ نمیای؟  سست و بی حال به طرفم قدم برداشت.اما وقتی کنار من رسید ناگهان صورتش رنگ باخت و چشمهایش گشاد شد.نگاهش به سمت من نبود .پشت سرم را نگاه می کرد.از دیدن او در آن حالت تعجب کردم.سرم را چرخاندم تا ببینم به چه نگاه می کند و مرد جوانی را دیدم که جلوی خانه ی رو به رویی ایستاده و با صورتی سرخ شده و ابروهای

۲ ۱ ۸
در هم ما را نگاه می کرد.اما همین که چشم من به او افتاد سرش را به طرف دیگر چرخاند.از دیدنش حس بدی به من دست داد.اما زیاد به احساسم توجهی نکردم و رو به سمیرا که حالا سرش را پایین انداخته بود گفتم:  _ خداحافظ.  و به طرف تاکسی رفتم.در همان حال نیز به جوانی که جلوی خانه ی رو به رویی بود نگاه کردم.حسم می گفت چیزی بین او و سمیرا بوده وگرنه سمیرا آنطور از دیدنش رنگ به رنگ نمیشد.اما فرصتی برای فهمیدن این موضوع و سردر آوردن از آن را نداشتم.بنابراین آن را به بعد موکول کردم.شاید بعدا از خود سمیرا می پرسیدم.  به هر حال یک ساعت بعد وقتی در راه رفتن به دهلران بودم قضیه را داشتم فراموش می کردم و تا به دهلران و خانه ی برادرم رسیدم موضوع کاملا از خاطرم رفت و چون دیگر به خانه ی برادرم رسیده بودم و نمی خواستم کسی از اهل آن خانه از ناراحتی هایم با خبر شود قیافه ی سرحالی به خودم گرفتم و در زدم و بعد از چند دقیقه وقتی یلدا در را به رویم باز کرد با لبخند به او سلام کردم:  _ سلام به زن داداش خودم.  یلدا که قبلا تلفنی از آمدن خودم او را با خبر کرده بودم با لبخندی متقابل جوابم را داد:  _ سلام کیوان جان خوش اومدی.بیا تو.  و کنار رفت تا من داخل شوم.وارد که شدم شروع کردم به احوالپرسی و بعد هم گفت و گو کنان با هم داخل رفتیم و من به محض ورود وقتی دیدم خانه ساکت است پرسیدم:  _ کسی نیست؟پس عسل کجاست؟  یلدا خواست چیزی بگوید اما من که بی صبرانه انتظار دیدن عسل کوچولو را میکشیدم او را صدا زدم:  _ عسل!عسلی عمو!  همین که صدایش کردم در اتاقش باز شد و دختر کوچولو در درگاه اتاق پیدایش شد و ذوق زده گفت:  _ عموجون!  و خواست به طرفم بدود که یلدا مانعش شد:  _ کی به تو اجازه داد از اتاقت بیای بیرون؟زود باش برگرد تو اتاقت.  صورت کوچولوی عسل با این حرفهای مادرش در هم رفت.پایش را به زمین کوبید و معترضانه گفت:

۲ ۱ ۹
_ مامان!  یلدا با لحنی آمرانه تکرار کرد:  _ گفتم برگرد تو اتاقت.  عسل نگاهی به من انداخت.سرش را پایین انداخت و به اتاقش برگشت.  من که تا آن موقع فقط ناظر حرفها و حرکات مادر و دختر بودم با تعجب پرسیدم:  _ زن داداش!چرا با بچه اینجوری رفتار کردی.  _ این تنبیهشه و باید تا موقع اومدن باباش همونجا بمونه.  _ آخه چرا؟مگه چیکار کرده؟!  یلدا جواب داد:  _ پسر همسایه مونو گاز گرفته.  او این را گفت و شروع کرد به تعریف ماجرا:  _ امروز عسل رفته بود خونه ی همسایه مون پیش پسرشون آرمین بازی کنه.ولی هنوز نیم ساعت نشده بود که دیدم تندی برگشت و دوید تو خونه و بعدش هم پرید توی اتاقش و درو بست.همین که اومدم ازش بپرسم چی شده مادربزرگ و مادر آرمین اومدن دم در خونه مون.چشمت روز بد نبینه مادربزرگش چنان قشقرقی راه انداخت که نگو.حالا هر چی هم مادر بنده ی خداش می گفت اشکالی نداره بچه ن و از این حرفا مگه آروم میشد.اصلا و ابدا مقر نمی اومد.خلاصه تا اونا رفتن.من هم رفتم سراغ عسل و اول ازش ماجرا رو پرسیدم.بعدش هم به خاطر کارش بهش گفتم تو اتاقش بمونه و تا وقتی باباش نیومده بیرون نیاد.  از شنیدن حرفهای زن برادرم خنده ام گرفته بود و نمی دانستم چه بگویم.و می دیدم که یلدا خودش هم دارد لبخند میزند.با همان خنده گفتم:  _ حالا یعنی ممنوع الملاقاته دیگه.  _ آره.یه همچین چیزی.  _ زن داداش!عسل بچه ست یه کاری کرده شما ببخشش.

۲ ۲ ۰
_ می دونی که دوست دارم درست تربیت بشه.نمی خوام هر باز که اشتباهی می کنه روش سرپوش بذارم و لوس بارش بیارم.حالا هم باید بره از آرمین و مادربزرگش عذرخواهی کنه.  _ اوه شما دیگه زیادی داری سخت میگیری.  _ تربیتش به عهده ی منه و لازمه یه کم سختگیری کنم.  _ باشه.ولی حداقل اجازه ی ملاقت بهم بده.  یلدا خندید و گفت:  _ الان خسته ای بشین یه چیزی برات بیارم بخوری.بعد.  _ نه ممنون زن داداش.من تا عسلی رو نبینم هیچی از گلوم پایین نمیره.  یلدا باز هم خندید.سری تکان داد و گفت:  _ خیله خب هر طور راحتی.ولی اجازه ی ملاقات فقط یه ربعه ها.  یلدا این را گفت و مرا تنها گذاشت.بدون اینکه چیزی در مورد ماجرای عقد کردنم و سمیرا بپرسد.انگار می دانست پیش کشیدن حرف در مورد این موضوعات اذیتم می کند.به اتاق عسل رفتم و وقتی دخال شدم دیدم روی تختش نشسته و پاهای کوچکش را تکان می دهد.اما به محض دیدن من از جایش پرید و به سمتم دوید:  _ عموجون.  خودش را توی بغلم انداخت.از زمین بلندش کردم و یک دور او را دور اتاق چرخاندم:  _ عزیز دل عمو.  بعد او را روی سینه ام فشار دادم و وقتی رهایش کردم که گونه ام را بوسید.آن وقت او را روی تختش گذاشتم و در حالیکه مقابلش می نشستم دستهایش را در دست گرفتم.اما او روی تختش ایستاد و گفت:  _ عمو کجا بودی؟دلم واسه ت تنگ شده بود.  با لبخند جواب دادم:  _ من هم دلم برات یه عالمه تنگ شده بود.  ابروهای کم پشتش لرزید و در هم رفت:

۲ ۲ ۱
_ پس چرا نیومدی پیشم؟  _ آخه کار داشتم.  با حالتی قهرآلود رویش را به طرف دیگری برگرداند و گفت:  _ خیلی عموی بدی شدی.همه ش می گی کار داشتم.  دستم را جلو بردم و صورتش را به طرف خودم برگردادندم:  _ خیله خب وروجک قهر نکن.حالا که پیشتم.  جوابم را نداد.فقط با اخم نگاهم کرد که اخمش باعث خنده ام شد و پرسیدم:  _ خب شیطونک بگو ببینم واسه چی آرمینو گاز گرفتی؟  با همان زبان و لحن کودکانه اش جواب داد:  _ آخه…آخه ساینا رو مسخره کرد.  سایناز دوست و همبازی هم سن خودش بود که پدرش به خاطر مهریه ی مادرش در زندان بود و دختر کوچولو با عمه و مادربزرگش زندگی می کرد.عسل اسمش را ساینا تلفظ می کرد.  _ ساینازو میگی؟  سرش را بالا و پایین کرد:  _ اوهوم.  _ چرا مگه چی بهش گفت:  _ بهش گفت باباش تو زندانه.به بابای ساینا گفت دزد.ساینا هم گریه کرد.من هم آرمینو گاز گرفتم.بعدش هم بدو بدو کردم اومدم خونه.  _ آخ آخ آخ چه جوری گازش گرفتی؟  _ با دندونام.

۲ ۲ ۲
_ ببینم دندوناتو.  عسل دندانهای ریز سفیدش را نشانم داد.  _ وای چه دندونای تیزی.  عسل از حرفم خندید و دندانهایش را بیشتر نشان داد.پرسیدم:  _ خب حالا فکر می کنی کار خوبی کردی؟  _ اون ساینارو مسخره کرد.  _ کار خیلی بدی کرده.ولی کار تو خوب بوده؟  عسل چشم به من که لبخندزنان نگاهش می کردم دوخت و پرسید:  _ یعنی برم بهش بگم ببخشید؟  خودم را در حال فکر کردن نشان دادم.چشمهایم را تنگ کردم و سرم را تکان دادم.با شنیدن صدای احسان نگاهم را از برادرزاده ی کوچکم گرفتم.بلند شدم.دستی به سرش کشیدم و موهایش را به هم ریختم.از اتاق بیرون آمدم.همین که پا به سالن گذاشتم با برادرم رو به رو شدم و سلام کردم:  _ سلام داداش.  با دیدن من اخمهایش در هم رفت و فقط سری تکان داد.دلم از بی اعتناییش گرفت.اما به روی خودم نیاوردم.یلدا کتش را گرفت.نگاهی به من انداخت و به اتاق دیگری رفت.خودش خوب می دانست ما را باید تنها بگذارد.احسان روی مبلی نشست.من هم مقابلش نشستم.نگاهم نمی کرد.صدایش زدم:  _ احسان!  یلدا از اتاق بیرون آمد به آشپزخانه رفت.برای برادرم چای و برای من قهوه آورد.پس از آن هم به اتاق عسل رفت.  _ حرف نمیزنی؟  سوالم را تند جواب داد:  _ حرفی برای گفتن اونم به تو ندارم.  _ چرا؟مگه جرمی مرتکب شدم.

۲ ۲ ۳
با تمسخر گفت:  _ نخیر.جنابعالی هیچ جرمی مرتکب نشدین.من مجرمم که برادرتم.  _ خب حالا حرفت چیه؟  احسان از شنیدن این سوال مثل ترقه از جا در رفت:  _ حرفم چیه؟حرفم چیه هان؟واقعا که کیوان خیلی رو داری.  _ یعنی من واسه زندگی خودم نباید تصمیم بگیرم؟  _ آهان.یعنی من باید باور کنم که این تصمیم خودت بوده دیگه درسته.  _ خب تو که نمی دونی من چرا قبول کردم با اون دختر ازدواج کنم و خبر نداری تو چه فشاری گذاشته بودنم.به نظر من اگه تو هم اون شب جای من بودی و بابارو اونجوری می دیدی.اگه عمو جابر اون حرفا رو بارت می کرد و اگه به زن برادرت تهمت میزدن و جادوگر خطابش می کردن صد در صد قبول می کردی به جای یه زن دو تا زن بگیری.خب من وقتی بابارو توی اون حال و روز دیدم کلا به هم ریختم.خودت هم که اونجا بودی و شاهد بودی.ترسیدم بازم به خاطر من یه نفر…  حرفم را خوردم و به دستهایم نگاه کردم.احسان سرزنش آمیز گفت:  من بهت نگفته بودم قبل از اینکه اونا دست به کار بشن خودت یه فکری به حال خودت بکن.نگفته بودم قبل از اینکه مجبورت کنن خودت یه نفرو انتخاب کن.  راست می گفت.گفته بود.اما من به حرفش گوش نکردم.چون واقعا نمی خواستم به کس دیگری جز پگاه فکر کنم و حالا هم ازدواجم تنها از سر اجبار بود.بنابراین سکوت کردم و او هم وقتی دید ساکتم ادامه داد:  _ حالا این به کنار آقا.این هیچی.دردت چی بود که من هر چی زنگ میزدم جوابمو نمی دادی؟چرا به یلدا گفته بودی بهم بگه یه مدتی رو کاری به کارت نداشته باشم؟یعنی اینقدر مزاحم بودم؟  _ من حالم خوب نبود.وضع روحی درستی نداشتم.می خواستم مدتی رو توی تنهایی فکر کنم.  حرفی نزد و این بار من از سکوت او استفاده کردم:  _ شماها هر کدومتون یه توقعی از من دارین.ولی هیچ وقت نمی پرسین من چه توقعی ازتون دارم.

۲ ۲ ۴
احسان این با ملایمتر جوابم را داد:  _ من هیچ توقعی از تو نداشتم و ندارم.فقط می گم مگه ما با هم برادر نیستیم؟خب می تونستی بیای درست و عین بچه ی آدم حرفتو بهم بزنی نمی تونستی؟می تونستی بهم اعتماد کنی و مطمئن باشی که همه جوره ازت حمایت می کنم.نمی تونستی؟  _ نه.  چشمهایش گشاد شد:  _ نه؟!  _ آره.نه.نمی تونستم چون می خواستم خودم مشکلاتمو حل کنم.چون بچه نیستم که احتیاجی به حامی داشته باشم.بعدش هم من جز دردسر چیزی واسه تو و یلدا نداشتم.فقط باعث اذیت شدنتون شدم.باعث نگرانیتون میشم.در حالیکه اصلا دلم نمی خواد.  او که انگار از شنیدن لحن پر از دردم آرامتر شده بود گفت:  _ واسه همین باید دردتو توی خودت بریزی؟اینطوری که بدتر داغون میشی پسر!  آهی کشیدم و گفتم:  _ مگه مهمه داغون بشم یا نشم؟  با حرف من باز از کوره در رفت:  _ کم چرت و پرت بگو اگه…  هنوز حرفش تمام نشده بود که در اتاق عسل باز شد و دختر کوچولو دوید توی سالن و به سمت برادرم رفت.خودش را توی بغلش انداخت و التماس کنان گفت:  _ بابایی تو رو خدا…تو رو خدا…عمو رو دعوا نکن.اون آرمینو گاز نگرفته من بودم.  با این حرفش یک لحظه با تعجب نگاهش کردم و ناگهان از فکر کودکانه اش که گمان کرده بود بحث بین من و پدرش به دعوای او و آرمین ربط دارد خنده ام گرفت.اما احسان درحالیکه به من چشم غره میرفت عسل را از خودش جدا کرد و پرسید:  _ گفتی چیکار کردی؟!

۲ ۲ ۵
عسل از آغوش پدرش بیرون آمد.با سری رو به پایین مقابلش ایستاد و گفت:  _ گازش گرفتم.  دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و زدم زیر خنده.یلدا هم که بالای سر احسان ایستاده بودبا دست جلوی دهان خودش را گرفت.برادرم از دیدن خنده ی من کوسنی را که روی مبل بود برداشت و به طرفم پرت کرد:  _ درد.به چی داری می خندی؟  اما من صورتم را بین دستهایم گرفتم و به خندیدن ادامه دادم.  _ چرا این کارو کردی؟  به عسل نگاه کردم که در جواب پدرش سرش را پایین انداخته و دستهایش را پشتش قلاب کرده بود.  _ عسل!منو نگاه کن.واسه چی این کارو کردی؟  _ آخه به بابای ساینا گفت دزد.مسخره ش کرد.شاینا هم گریه کرد.  _ تو هم گازش گرفتی!  عسل سرش را تکان داد.دلم طاقت نیاورد که بچه آنطور بازخواست شود و گفتم:  _ می گم…  اما احسان اجازه نداد ادامه دهم و گفت:  _ خواهشا تو دخالت نکن.تربیت عسل به من و یلدا ربط داره.  بعد رو به عسل کرد و گفت:  _ همین الان میری خونه شون ازش معذرت می خوای.اون وقت میای خونه.شنیدی؟  عسل جوابش را نداد.  احسان از او پرسید:  _ شنیدی چی گفتم؟

۲ ۲ ۶
_ اوهوم.  _ خب حالا برو.  عسل خواست برود اما کمی مکث کرد و پرسید:  _ اگه برم.دیگه عمو رو دعوا نمی کنی؟  احسان به من نگاهی انداخت و در جواب دخترش گفت:  _ نه.  و یلدا خطاب به او گفت:  _ صبر کن مامان یه ظرف ترشی هم بهت بدم واسه شون ببری.آرمین خیلی ترشی دوست داره.  زن برادرم این را که گفت به آشپزخانه رفت و عسل هم دنبالش دوید و بعد از چند دقیقه همراه مادرش ظرف به دست بیرون رفت.  احسان به من نگاه کرد و گفت:  _ بازم خدا بهت رحم کرد عسل نجاتت داد.  _ آره دیگه.من همیشه مدیونشم.  و پرسیدم:  _ حالا منو می بخشی؟  _ نه.هنوزحرفات قانعم نکردن.  _ وای…احسان جان عسل بی خیال شو.  _ من بی خیال هیچی نمیشم.  _ بابا یه داداش که بیشتر نداری.نکنه می خوای دق مرگم کنی بمیرم!  _ تو بمیری؟نترس تو تا منو سکته ندی نمیمیری.

۲ ۲ ۷
_ دور از جون.  لب ورچید و ساکت ماند.با احتیاط از او پرسیدم:  _ ببینم حالا بهم تبریک هم نمی خوای بگی؟  با اخم تندی به صورتم خیره شد.انگشت اشاره اش را بالا آورد و خواست چیزی بگوید اما با ورود عسل و یلدا ساکت شد.عسل همین که داخل شد با سری پایین جلوی احسان ایستاد و گفت:  _ بهش ببخشید گفتم و باهاش دست دادم.به مادربزرگش هم گفتم ببخشید.  بالاخره لبخند روی لبهای احسان نشست:  _ خب حالا شدی دختر بابا.  و آغوشش را باز کرد و گفت:  _ بپر تو بعلم ببینم.  عسل خودش را انداخت توی بغل پدرش.احسان هم موهایش را کنار زد و بوسیدش و رو به من گفت:  _ شانس آوردی عسل نجاتت داد.  _ این یعنی تبرئه شدم؟  _ فعلا آره.ولی بعدا خدمتت میرسم.  در همین هنگام عسل رو به پدرش کرد و پرسید:  _ بابایی!حالا که من رفتم به آرمین گفتم ببخشید دیگه عمورو دعوا نمی کنی.  و با این حرفش باز هم مرا به خنده انداخت.  بخش دوم  توی تختم دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه ام بالا کشیده بودم که صدای تقه ی در آمد و پشت بندش بابک داخل شد و من چشمهایم را که به زحمت باز کرده بودم بازتر کردم.برادرم بالای سرم ایستاد و با مهربانی و ملایمت پرسید:  _ بهتری؟

۲ ۲ ۸
سرم را تکان دادم و با صدای گرفته و خش داری گفتم:  _ نه.  یک صندلی پیش کشید که بنشیند که صدای زنگ گوشیش بلند شد.تمام حواسم را دادم بفهمم با چه کسی حرف میزند و خدا خدا کردم کیوان باشد.بابک نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و گفت:  _ چه عجب!  سپس آن را به گوشش نزدیک کرد و مشغول حرف زدن شد:  _ الو سلام آقای ناپیدا.کجایی تو؟  _ …  _ بله ممنون از احوالپرسیای شما.  _ …  _ تو همیشه ی خدا شرمنده ای.  دل توی دلم نبود بفهمم چه کسی است.به احتمال زیاد کیوان بود.اما دلم می خواست مطمئن شوم.  _ الان کجایی؟  _ …  _ واقعا؟ کی رسیدی؟  _ …  _ شام که نخوردی؟  _ …  _ خب پس من می گم چیزه.من الان خونه ی خودمونم.فرشاد هم نیستش.رفته خرمشهر یه سری به عموش بزنه.  _ …

۲ ۲ ۹
_ نه بابا کیوان جان.مزاحم چیه؟جز من و بهار مست کسی خونه نیست.همه رفتن خونه ی داییم مهمونی.  با شنیدن اسم کیوان از جا پریدم.خودش بود.کیوان…کیوان…  _ آره.پس من منتظرتم.  _ …  _ قربانت.میبینمت.خداحافظ.  بابک که تماس را قطع کرد با بی قراری پرسیدم:  _ کیوان بود؟  _ آره.بهش گفتم شامو بیاد اینجا.  حرفی نزدم و چشمهایم را بستم و صدای برادرم را شنیدم که گفت:  _ من برم ببینم ثریا شامو آماده کرده یا نه.تو هم استراحت کن به ثریا می گم شامتو برات بیاره بالا.  چشمهایم را سریع باز کردم تا اعتراض کنم اما او رفته بود بیرون.حالم خوب نبود.شب قبل در حالیکه تاپ نازکی تنم بود پنجره را باز کردم و همین باعث شد سرمای شدیدی بخورم و صبح نتوانم از تختم پایین بیایم.بعد هم که بقیه متوجه شدند هر کاری کردند نتوانستند قانعم کنند نزد دکتر بروم.چون به نظر خودم درد من سرماخوردگی نبود.چیز دیگری بود.درد دوری بود.دوری از کسی که دوستش داشتم و درد بی خبری از او.به خاطر همین دکتر نرفتنم مادرم قدغن کرده بود از تختم پایین بیایم.ولی این مجبور کردنم باعث نمیشد وقتی قرار بود کیوان بیاید باز توی تختم بمانم.باید بلند میشدم و کمی به سر و وضعم میرسیدم.باید او را می دیدم تا تبی که تمام وجودم را می سوزاند از بین برود.سعی کردم بلند شوم اما حال نداشتم و هر چه تقلا کردم نشد.هر بار که سرم را بلند می کردم سرم گیج میرفت و نمیشد برخیزم.اما بالاخره بعد از تلاش زیاد توانستم بلند شوم و با همان سردرد و سرگیجه و تنی که در آتش تب می سوخت آرام آرام مشغول عوض کردن لباسهاین شدم که در انجام این کار آنقدر کند بودم که نیم ساعتی طول کشید.ولی همین که توانستم با آن وضع خودم را آماده کنم معجزه ای بود برای خودش.از اتاق بیرون آمدم.اما وقتی به پله ها رسیدم باز هم سرم گیج رفت.و با فکر اینکه با این حالم چطور باید از این پله ها پایین بروم بغض کردم و روی پله ی اول نشستم.اما با شنیدن صدای گفت و گوی بابک و کیوان ناگهان پاهایم جان گرفتند.برخاستم و پله ها را آرام آرام و یکی یکی پایین آمدم.صدایشان از آشپزخانه می آمد.به همان سمت رفتم.دستم را به دیوار گرفته و آرام میرفتم و وقتی جلوی آشپزخانه رسیدم بغضم را فرو خوردم و به کیوان نگاه کردم که پشت میز آشپزخانه مقابل برادرم نشسته و با فنجانی که در دستش بود بازی می کرد.با دیدنش اشک در چشمهایم حلقه زد.اما فورا آنها را پس زدم تا جلوی دیدم را نگیرند و اجازه دهند سیر تماشایش کنم.اما او خیلی

۲ ۳ ۰
سریع متوجه نگاهم شد و سرش را بالا آورد و همین که من با او چشم در چشم شدم دلم ضعف رفت و پاهایم لرزیدند.  اما دستم را روی اپن آشپزخانه گذاشتم و آرام وارد شدم و سلام کردم:  _ سلام آقا کیوان.حال شما؟  _ سلام.ممنون.خوبم.شما خوبین؟  احساس کردم لحنش سرد است بنابراین خودم را نشان دادم و کنایه آمیز گفتم:  _ میبینین که.  بابک در جوابم با لحنی معترض گفت:  _ا؟!دختر تو چرا از اتاقت اومدی بیرون؟!مگه مامان قدغن نکرده بود که…  بدون اینکه چشم از کیوان بردارم و با صدای لرزانی گفتم:  _ تشنه م بود خواستم یه کم آب بخورم.  _ مگه تو تنگ آب تو اتاقت نبود؟  جواب برادرم را ندادم.به سمت کابینتها رفتم تا لیوانی بردارم که بابک گفت:  _ صبر کن خودم بهت میدم.  اما من در جوابش گفتم:  _ نه خودم می تونم بردارم.زحمت نکش.  برادرم دیگر چیزی نگفت و من در دل از خودم پرسیدم چرا…چرا کیوان حرف دیگری نمی زند؟چرا حالم را درست و حسابی نمی پرسد؟!برای چه لحنش سرد است؟!و در جواب به خودم گفتم مگر تا حالا چند بار این کار را کرده؟!و در ذهنم گشتم تا تعداد دفعاتی را که حالم را پرسیده بودند پیدا کنم.در همان حال نیز لیوانی از کابینت برداشتم و به سمت شیر آب رفتم.  _ خب نگفتی این مدت کجا بودی که کلا مارو بی خبر گذاشتی؟  این را بابک پرسید و کیوان جواب داد:

۲ ۳ ۱
_ دنبال انجام یه کاری.  _ اینو که می دونم.قرار هم بود وقتی برگشتی به من و کیوان جریانو بگی و البته دلیل رفتارای عجیب غریب اخیرت رو هم بگی.یادته که؟  _ آره یادمه.  _ خب الان وقتشه.  کیوان تلخ خندید:  _ وقت چیه؟  _ وقت حرف زدن.زودباش بگو.  _ خب الان که فرشاد نیست.بذار هر وقت اون اومد.اون وقت…  _ د آخه اگه فرشاد بود که الان به چهارمیخت کشیده بود بنده ی خدا.تا ازت اعتراف نمی گرفت اونم با تمام جزئیات ولت نمی کرد.شانس آوردی من الان دارم ازت بازجویی می کنم و رحم و مروت سرم میشه.  _ خب رفته بودم دنبال یه کاری.  _ چه کاری؟  لیوان آب را به لبم نزدیک کردم و سراپا گوش شدم بشنوم برای چه کاری رفته بود ایلام که حالا از گفتنش طفره میرود.  _ واسه نامزدی رفته بودم.  نامزدی؟!نامزدی چه کسی؟!چرا از حرفش دلم آشوب شد؟!چرا لیوان همینطور در دستم مانده؟!نامزدی؟!برای چه این کلمه اینقدر در نظرم از زبان او ترسناک و ناراحت کننده است؟!یعنی چه؟…خب این که آشفته شدن و ناراحتی نداشت.حتما نامزدی یکی از اقوامشان بوده/حتما همینطور است.اما چرا من از شنیدن جمله اش حس بدی پیدا کردم؟!به طرفش چرخیدم.پشتش به من بود و صورتش را نمی دیدم.بابک هم انگار حالش مثل من بود که پرسید:  _ نامزدی کی؟  و او با صدای خش داری جواب داد:

۲ ۳ ۲
_ خودم.  برادرم ناگهان از جایش بلند شد و گفت:  _ چی؟!  و من مات و مبهوت از پشت سر به او نگاه کردم و یک لحظه نفس کشیدن را فراموش کردم.کیوان حرفی نزد.بابک ناباورانه پرسید:  _ داری شوخی می کنی؟!  _ نه شوخی نمی کنم.دیروز عقد کردیم.  _ با کی؟!  _ دختر عمه م…  صدایش مثل پتکی بر سرم کوبیده شد.احساس کردم کاخ رویاهایم ویران شده.کاخی که در خیالم ساخته بودم.و کسی که ویرانش کرد پسری بود که عاشقش بودم.دیگر نشنیدم چه می گوید.سرم گیج رفت.لیوان از دستم افتاد و صدای شکستنش در گوشم پیچید.چشمهایم سیاهی رفت و همه چیز دور سرم چرخید.اما دستم را به لبه ی کابینتی گرفتم و دیگر نفهمیدم چه شد…  با احساس سردی قطره هایی که به صورتم پاشیده شدند و مایع شیرینی که به حلقم ریخته شد چشمهایم را کمی باز کردم و به سرفه افتادم.کسی گفت:  _ چشماشو باز کرد.  و صدای بابک را شنیدم که با نگرانی پرسید:  _ بهار مست!بهار جان؟!حالت خوبه آبجی؟!  خدایا چه خبر شده بود؟!اینجا کجا بود؟!من چرا…چرا…چه اتفاقی برایم افتاده بود؟!کجا بودم؟!کجا؟!چشمهایم را بازتر کردم و به اطرافم نگاه کردم.اینجا سالن پذیرایی بود و این هم کیوان…با دیدنش که ایستاده ونگران و متعجب نگاهم می کرد یادم آمد چه اتفاقی افتاده و همین باعث شد چشمهایم مرطوب شوند.یعنی…این…این…که شنیدم واقعیت داشت؟!یا نه یک شوخی بود.یک شوخی برای خندیدن.یعنی کیوان سر به سر برادرم گذاشته بود؟!چه اتفاقی افتاده بود؟!اگر…اگر او عقد کرده پس…پس… حلقه اش…باید در انگشتش باشد…

۲ ۳ ۳
با این فکر فورا چشم دوختم به دستهایش.اما لعنتی یک دستش را در جیبش فرو برده بود.نفسهایم تند شد و بغض کردم.دلم می خواست داد بکشم:_ اون دست لعنتی رو بیار بیرون.  اما نمی توانستم.سرم هنوز گیج میرفت.بابک گفت:  _ بهت گفتم تو اتاقت بمون.چرا حرف گوش نکردی آخه دختر؟!  و زیر بازویم را گرفت و به کمک ثریا که کنارم بود بلندم کرد:  _ بیا ببریمت تو اتاقت استراحت کن.ثریا هم برات یه چیزی میاره که بخوری.  نای حرکت کردن نداشتم.به برادرم تکیه کردم و خودم را سپردم به او و ثریا که کمکم کردند از پله ها بالا بروم.اما…اما من…من…هنوز هم می خواستم مطمئن شوم در انگشت کیوان حلقه هست.برای همین سرم را چرخاندم و نگاهش کردم.او کلافه و متفکر در سالن ایستاده بود.اما وقتی نگاهش به من افتاد ابروهایش بالا رفت.دستش را از جیب شلوارش بیرون آورد و من سفیدی حلقه را به چشمم دیدم.سفیدی حلقه ای که باعث شد باز سرم گیج برود و…  بخش سوم  هنوز در شوک بودم.در شوک اتفاقات اخیر.اتفاقاتی که وقتی به آنها فکر می کردم مثل فیلم از جلوی چشمهایم عبور می کردند.رو به رو شدنم با کیوان برای اولین بار…حرفهایش…حرکات و رفتارش…محرم شدن و عقد کردنمان و شبی که کنار هم بودیم و حرکت آن روز صبحش و بالاخره بوسه ای که وقت خداحافظی بر پیشانیم نشاند و باعث شد تمام تنم قفل شود و تا مدتی داغی لبهایش روی پیشانیم بماند و آرش…آخ که چقدر خجالت کشیدم.از خودم بدم آمد.وقتی آرش ما را دید…همه اینها با هم احساس جدیدی را در من به وجود آوردند.احساس تعلق داشتن به شخصی که به عنوان شوهرم پذیرفته بودم.به عنوان کسی که قرار بود زیر یک سقف با او زندگی کنم.همدمش باشم و همدمم باشد.  اما من هنوز گیج بودم.از رفتار آرامش و از ملایمتش…از حرکاتش که حتی وقتی با خشونت همراه میشد نرم بود.با پدر و برادرم که خیلی فرق داشت.حتی نمیشد مقایسه اش کرد.شاید هم زیادی خوب بود.طوری که اصلا باورش نمی کردم.اصلا هم نمی توانستم به این زودی با او راحت برخورد کنم.شاید کیوان می تواست آرزوی هر دختری باشد و شاید هر دختری خیلی رحت همسری او را می پذیرفت.چیزی کم نداشت.هم جذاب بود و خوش لباس و هم تحصیلکرده.  اما من هر چه می کردم باز نمی توانستم دلم را با او صاف کنم.هنوز فراموشم نشده بود به خاطرش چه قدر کتک خوردم.مگر میشد به این زودی فراموش کرد؟اما پس چرا وقتی خودش اینجا بود این نفرت خودش را در وجودم نشان نداد و به جایش مثل گیجها فقط شاهد رفتار او بودم؟!مگر من بارها تمرین نه گفتن به او را نکرده بودم؟!پس

۲ ۳ ۴
چرا نگفتم نمی خواهمش؟!چرا نگفتم برود پی کارش؟!چرا گذاشتم به من دست بزند؟!و اصلا چرا گذاشتم مرا ببوسد؟!بوسه ای که مالکیت مطلقش را ثابت می کرد.بله من مال او بودم.چه دوستش داشته و چه نداشته باشم و او می توانست همان شب این مالکیت را طور دیگری به من ثابت کند.ولی با این حال آنقدر خود دار بود که دست به چنین کاری نزند.البته او می توانست همان شب کار را تمام کند.من همسر قانونی و شرعیش بودم.نیازی نداشت صبر کند.ولی شاید هم عدم علاقه اش مانع شده بود.اما اگر این طور بودهرگز با آن حرفها و رفتارش سعی نمی کرد مرا متوجه این واقعیت کند که شوهرم است و سعی نمی کرد وظایفم را به من یادآوری کند.او می توانست و خود داری کرد.  این تحسین برانگیز بود یا سرزنش آمیز؟!آیا این ضعفش را در برقراری رابطه نشان نمی داد؟!چرا این فکر به ذهنم رسید؟!او که سالم به نظر میرسید!سالم؟!یعنی کسی که در آسایشگاه بستری بوده یا بهتر بگویم یک دیوانه می توانست سالم باشد؟!خب این چه ربطی داشت؟!مشخص بود سالم و قوی است.حالا شاید از نظر روحی مشکل داشت.ولی به نظر نمیرسید جسمش بیمار باشد.یعنی ممکن بود پدر با علم به بیماری او راضی به این وصلت شده باشد؟!آخر چه چیزی می توانست برای او مهم باشد؟!همان وقتی که بی چون و چرا قبول کرد هم مشخص بود برایش مهم نیست دخترش همسر چه کسی میشود.اما من چه طور می توانستم خودم را برای زندگی جدیدم آماده کنم؟!چطور باید تمرین شوهرداری می کردم؟!کار سختی بود.  اما باید هر روز آن را در ذهنم تصور می کردم و مرورش می کردم.کیوان گفته بود هر دویمان وظایفی در مقابل هم داریم اما نگفت چه وظایفی!آخر من باید چه کار می کردم؟!من که هیچ چیز نمی دانستم و چیزی بلد نبودم.پس بدون شک توقع کیوان را نمی توانستم برآورده کنم.و همین باعث میشد زندگی سختی در آینده داشته باشم.تجربه ای که داشتم این را نشان می داد.مردها هر وقت توقعاتشان برآورده نمیشد خشن میشدند.اما مردهای زندگی من چه کسانی بودند؟!پدرم و ابراهیم؟!آنها که هر وقت از کوچکترین چیز ناراضی بودند از خجالت من در می آمدند و بدون کتک و فحش رهایم نمی کردند…پس ممکن بود کیوان هم…ولی او که تحصیلکرده و با سواد بود.او که نشان داد با پدر و برادرم فرق می کند!به هر حال او نیز مرد بود و در نظر من مردها همه شبیه هم بودند.حتی آرش هم از این قاعده مستثنی نبود.هنوز چهره ی سرخ شده از خشمش جلوی چشمهایم بود.چهره ی سرخ شده و لبهای کبود و دستهای مشت شده اش.کاش می توانستم آن صحنه را فراموش کنم.کاش…  فصل بیستم  بخش اول  تازه بعد از دیدن کابوس شبانه ام از خواب پریده و بطری آب به دست توی سالن پذیرایی نشسته بودم و فکر می کردم.به رفتار بهار مست که از وقتی آمده بودم فکرم را به خودش مشغول کرده بود.اما هر بار رشته ی افکارم به وسیله ی فرشاد که اواخر شب پیش برگشته بود اهواز و حالا داشت توی آشپزخانه صبحانه را آماده می کرد پاره میشد.هر بار که می آمدم فکر کنم یک چیزی می گفت و حواسم را پرت می کرد:

۲ ۳ ۵
_ حداقل می تونستی قبل از رفتنت یه اشاره ای به این قضیه بکنی.  جوابش را ندادم و در دل از خودم پرسیدم چرا به محض اینکه بهارمست شنید من با دخترعمه ام نامزد شده ام حالش بد شد؟!آن اشکها به خاطر چه بود؟!آن نگاه که التماس و ناباوری درونش موج میزد…  _ من نمی فهمم آخه این دیگه چه مدلشه؟!بابا ناسلامتی درس خونده و باسواد این مملکتی!وقتی راضی نبودی خب می گفتی نه و خودتو خلاص می کردی دیگه…  آن اشکها و آن نگاه…  _ من و معصومه هم که با عشق همدیگه رو انتخاب کردیم تا روزی سه نوبت صبح و ظهر و شب دعوا نکنیم روزمون شب نمیشه شما که به قول خودت علاقه ای بینتون نیست و همه چیز از سر اجبار بوده می خواین چیکار کنین؟!  آن برقی که در چشمهایش هنگام دیدن من به وضوح در عمق نگاهش نمایان میشد…آن برق…  _ این همه مدت هیچی نگفتی و تو خودت ریختی!یعنی واقعا نمی تونستی به من بگی؟ناسلامتی نزدیکترین رفیقتم ها!  یعنی ممکن بود…ممکن بود او…  _ پس دوستی و رفاقت به چه درد می خوره؟بابا ما هم…  نفسم بند آمد.کلافه انگشتهایم را در موهایم فرو بردم.چه طور…چه طور تا به حال متوجه نشده بودم!  _ میشنوی من چی میگم ها؟!  چند سال بود که با دخترها خیلی سرد برخورد می کردم و از آنها دوری می کردم.ولی او بدون اینکه بخواهم به من نزدیک شده بود…  _ اصلا گوش میدی چی می گم؟  به کاناپه تکیه دادم.در حالیکه به نقطه ای در سالن پذیرایی خیره شده بودم.  فرشاد آمد مقابلم نشست و دستش را جلویم تکان داد:  _ هی پسر!با توام ها!  پس یعنی به من احساس پیدا کرده بود!

۲ ۳ ۶
_ کیوان!  صدای بلند فرشاد مرا از جا پراند:  _ ها؟!چیه؟  _ کجایی؟!  دستی به صورتم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم:  _ کجا می خواستی باشم؟!همینجام.  فرشاد با لحن تمسخرآمیزی گفت:  _ آره دارم میبینم.کاملا مشخصه که اینجایی.  _ چیه چته؟!  ابرو بالا انداخت و گفت:  _ به آقارو!تازه میپرسه چیه؟!من دو ساعت و نیمه دارم واسه دیوار رو به روت حرف میزنم؟!  _ ولش کن بنده ی خدارو.چیکارش داری این اول صبحی بهش گیر دادی؟!  فرشاد با صدای بابک که با نان تازه از بیرون برگشته بود چرخید.قاشقی را که دستش بود به طرف او تکان داد و گفت:  _ د عزیز من به حال خودش گذاشتیمش که به این روز افتاده دیگه.  _ به کدوم روز؟!  فرشاد این بار قاشقش را به سمت من گرفت:  _ مگه نمیبینی؟!بیاه.این حال و روزشه.بچه داره از دست میره.  بابک نگاهی به من انداخت.به طرف فرشاد آمد.بازویش را گرفت.بلندش کرد و گفت:  _ دست از سرش بردار بابا.بذار یه کم تو حال خودش باشه و به آرامش برسه.بیا بریم ببینم واسه صبونه چی آماده کردی کدبانوی خونه.

۲ ۳ ۷
فرشاد که انگار تازه صبحانه را یادش آمده بود ذوق زده گفت:  _ نمی دونی چی درست کردم که.یه خاگینه ای که اگه بخوری ها انگشتاتو که هیچی.دستاتو تا آرنج باهاش می خوری.دستورپختشو از معصومه گرفتم.  _ ا؟!نه بابا!مگه خاگینه هم دستور پخت داره؟!  بابک این را گفت و خندید.و فرشاد در جوابش گفت:  _ کوفت.به چی می خندی؟!  آن دو تا در حالیکه سر به سر هم می گذاشتند به آشپزخانه رفتند.اما من سرجایم ماندم.در فکر این بودم که چه شده بود؟!چطور بهارمست توانسته بود به این سرعت به من علاقه پیدا کند؟!یعنی امکان داشت منی که در بر خورد با او…راستی من چه برخوردی با او داشتم؟!رفتار من…شاید به وجود آمدن هر احساسی در او تقصیر خودم بوده.بله درست است.آن مقدار نرمشی که در برابرش به خرج می دادم…یعنی ممکن بود همان باعث ایجاد علاقه شده باشد؟!چه طور …آخر…من که گیج شدم…نمی فهمم…درک نمی کنم…آخر…  _ کیوان!بیا صبونه.  باز فرشاد صدایم کرد.اما من…من…اگر او به من علاقه پیدا کرده باشد چه کار باید می کردم؟!خب…خب…وقتی از من بی اعتنایی می دید حتما همه چیز را فراموش می کرد.ولی اگر نکرد چه؟!اگر…نه آن چشمها و آن نگاه نشان نمی دادند قصد فراموش کردن چیزی را داشته باشند…ولی…شاید یک احساس بچگانه بیشتر نباشد و خیلی زود هم همه چیز را فراموش کند.آخر بهارمست نسبت به سنش هنوز خیلی بچه بود و بچگانه فکر می کرد و…  _ آخ.  با احساس دردی که در پایم پیچید صدای فریادم بلند شد و با عصبانیت به سمت فرشاد چرخیدم که با لگد به قوزک پایم زده بود:  _ مگه مرض داری دیوونه؟!پامو خرد کردی!چه مرگته؟  و پایم را مالیدم.با قیافه ای حق به جانب و اخمهایی در هم بالای سرم ایستاد و گفت:  _ اومدم بگم صبونه آماده ست.اگه احتمالا خدای نکرده گشنه تون شد حضرت آقا تشریف بیارین آشپزخونه.  نگاه تندی به او انداختم و باز مشغول مالیدن پایم شدم:

۲ ۳ ۸
_ خدا لعنتت کنه فرشاد.پامو داغون کردی.  چیزی نگفت و سالن را ترک کرد و من باز به بهار مست فکر کردم.  بخش دوم  حالم بد بود.خیلی بد.تبم به شدت بالا رفته بود.حرفهایی که از کیوان شنیده بودم ضربه ی بدی بر روحم وارد کرده بود.تب داشتم و مرتب ناله می کردم و اصلا متوجه اطرافم نبودم.تنها در میان خواب و بیداری حضور مادرم را حس می کردم و گاه گاهی صداهایی که در نظرم خیلی دور می آمدند و نشان دهنده ی نگرانی بسیار زیاد اطرافیانم بود:  _ مامان!میگم اگه حال بهار خیلی بده چطوره عروسی رو بندازیم عقب.  _ چی میگی بهرام؟!زده به سرت؟!ما کارتای عروسی رو هم پخش کردیم می خوای آبرومون بره؟!  _ بهرام درست می گه مادرجون.حال بهارمست خیلی بده.بهتره…  _ نه دخترم.این چه حرفیه؟نمی خواد نگران بهارمست باشی.شما به فکر عروسیتون باشین.اصلا این دختر با این حالش توی عروسی نباشه بهتره.  و من هر چه می کردم که حرفی بزنم جز ناله ای از گلویم بر نمی خاست.حتی نمی توانستم پلکهایم را از هم باز کنم.دیگر چیزی به عروسی بهرام و ترانه نمانده بود.کلی تدارک برای آن روز دیده بودم.اما قطعا باید در خانه می ماندم.چون مادر هرگز اجازه ی شرکت در عروسی را با این حالم نمی داد.چند بار هم در بین خواب و بیداری صدای پدر را شنیدم که حالم را پرسید و گرمای دستش را احساس کردم که روی پیشانی داغم قرار گرفت.و نیز صدای بابک را که مرا بیشتر یاد کیوان می انداخت. و هر بار با شنیدن صدایش آرزو می کردم یک بار پسر مورد علاقه ام را ببینم.نه…برای من هیچ چیز تمام نشده بود.این تازه برایم شروع ماجرا بود.من عاشقش بودم.برایم هم اصلا مهم نبود ازدواج کرده و زن دارد.شاید…شاید…هم واقعا یک شوخی بوده…یک دروغ یا چنین چیزی فقط برای…برای چه؟!خب تقصیر خودم بود.خودم…اگر می توانستم یا بلد بودم نظرش را جلب کنم.حالا این اتفاق نیفتاده بود و با کس دیگری نامزد نمیشد…اصلا چرا…چرا باید میرفت و دخترعمه اش را عقد می کرد؟!آن هم بی خبر!یعنی نامزدش خیلی جذاب بود؟از من بهتر و زیباتر بود؟بله.حتما همینطور بوده.وگرنه کیوان…آخ چقدر به آن دختر حسودیم میشد!آن دختر…حالا او کیوان را داشت…و من هیچ نداشتم جز مشتی احساس نیمه کاره …یعنی…یعنی…کیوان دوستش داشت؟!عاشقش بود؟!و آن دختر هم…ولی…شاید این طور نبود و علاقه ای بینشان وجود نداشت…بله و اگر اینطور بود آن وقت آیا ممکن بود روزی روزنه ی امیدی برای من پیدا شود؟!نه…نه…من که اصلا نمی توانستم…هرگز فکر و تصور این که کیوان بخواهد با کس دیگری ازدواج کند در ذهنم نمی گنجید.اصلا تصورش برایم دردناک بود.اما آخر او چطور می توانست از احساس من نسبت به خودش باخبر شود؟باید…باید…باید به او می گفتم و نشانش می دادم دوستش دارم.اگر عاشقش بودم باید این را نشانش می دادم.نه اینکه فقط بنشینم و غصه ی از دست دادنش را بخورم.باید به دستش می آوردم.اما پس غرورم چه

۲ ۳ ۹
میشد؟!غرورم؟!غرور در برابر عشق…اصلا غرور در این مورد معنایی نداشت.مهم نبود…من فقط او را می خواستم…کیوان را…دلم می خواست کنارم باشد…تمام توجهش مال من باشد…قلب و روحش و تمام محبتش…هیچ کس حق نداشت او را از من بگیرد و تصاحب کند…اما می خواستم چکار کنم؟!مرد متاهلی را وادار به خیانت کنم؟!یعنی اینقدر پست بودم؟!بعد از آن می خواستم چکار کنم؟به فرض که نظرش را به طرف خودم جلب می کردم.بعد چه میشد؟آن وقت روی آرامش را می دیدم؟!روی ویرانه های زندگی یک نفر دیگر ساختن بنایی جدید می توانست درست باشد؟ولی…من ..او را دوست داشتم…دست خودم هم نبود…با دل و جان هم می خواستمش…با تمام وجودم…ذره ذره و تک تک سلولهای بدنم این را می گفتند.اما دوست داشتن و به دست آوردنش به چه قیمتی؟به قیمت نابودی زندگی یکی دیگر؟نه…نه…این کار از من ساخته نبود…باید افکار احمقانه را کنار می گذاشتم.باید درست رفتار می کردم.درست؟!راه درست کدام بود؟!چکار باید می کردم؟!دوستش داشتم اما راضی به نابودی زندگیش نبودم.و با این حال نه می توانستم نسبت به او بی اعتنا باشم و نه می خواستم از دستش بدهم و بی خیالش شوم.حداقل تا روز عروسیش می توانستم امیدوار باشم که ورق برگردد.درست است هر اتفاقی ممکن بود بیفتد.نباید نا امید میشدم.فقط کافی بود صبر کنم.صبر حلال تمام مشکلات بود.شاید…شاید…خودش به طرفم می آمد…ولی آخر اگر می آمد حالا حالاها آمده بود.داشتم دیوانه میشدم.همانطور فکر بود که به ذهنم می آمد و میرفت و کابوسهای مختلف بود که به سراغم می آمدند.احساس می کردم در زندانی اسیرم.قفسی که او برایم ساخته بود.کیوان…  بخش سوم  پدر تلفن را راه انداخته بود.نمی دانستم برای چه؟انگار که منتظر تلفنی بود.مادر هم مثل من چیزی نمی دانستالبته برایم اصلا مهم نبود.تلفنهای پدر هیچ ربطی به من نداشت.بنابراین با بلند شدن صدای زنگ تلفن به یکی از اتاقها رفتم و صدای پدر را شنیدم:  _ الو؟  _ …  _ سلام پسرم.باشه باشه گوشی.  بی توجه به حرفهای پدر رفتم کنار پنجره که صدایم زد:  _ سمیرا!سمیرا!  دلم از طرز صدا زدنش ریخت.یعنی با من چکار داشت؟!از اتاق بیرون آمدم.مادر از توی آشپزخانه حواسش بود.پدر گوشی را به طرفم گرفت:  _ بیا کیوانه.

۲ ۴ ۰
خشکم زد.گوشی را به طرف من گرفته بود؟!تا حالا هیچ وقت این کار را نکرده بود!اصلا نمی توانستم باور کنم.این چه معنایی می توانست داشته باشد؟!آزادی بود؟!یا نه اسارتی جدید؟!چه بود؟…ماتم برده و نمی توانستم تکان بخورم و گوشی همانطور در دست پدر مانده بود:  _ پس چرا وایسادی بر و بر داری منو نگاه می کنی؟!د بیا بگیر دیگه.  صدای پر غیظش باعث شد ایستادن را بیش از آن جایز ندانم.با تردید جلو رفتم و گوشی را گرفتم و بدون اینکه نگاهی به پدرم بیندازم آن را نزدیک گوشم بردم.ولی چه باید می گفتم؟!من…من باید حرف میزدم؟!زیر نگاه پدر قلبم به شدت میزد.گونه هایم داغ شده و عرق روی پیشانیم نشسته بود..  _ پس چرا لال شدی؟یالله جون بکن.حرف بزن.  پدر این را با صدای خفه و عصبانی ای گفت.هول شدم و بغض آلود گفتم:  _ ا…الو…  و صدای کیوان و سر و صداهای دیگری از آن سوی خط در گوشم پیچید:  _ الو سلام سمیرا خوبی؟  حالم را پرسید؟!از کیلومترها دورتر زنگ زده بود که حالم را بپرسد؟!این یعنی من برایش مهم بودم؟!  _ الو…پرسیدم خوبی؟  باز صدایش را شنیدم و این بار در جوابش فقط یک کلمه گفتم:  _ خوبم.  بیشتر از این چیزی نگفتم.آخر بلد نبودم درست حرف بزنم.چه باید می گفتم؟!عاشقش هم نبودم که بخواهم حرفهای عاشقانه بزنم و بلد هم نبودم.پدرم هم که کنارم نشسته بود.گوشی را در دستم فشار دادم.  _ الو سمیرا!  _ ب…بله…  _ ببینم من تا کی باید منتظر بمونم که هر بار به زور یه کلمه ازت بشنوم؟  _ چی بگم؟!

۲ ۴ ۱
_ خوبی چیکار می کنی؟  _ خوبم.هیچی.  _ من اومدم عروسی یکی از دوستام.اینجا شلوغه و سر و صدا هم زیاده.به زور یه گوشه گیر آوردم که راحت باشم.گفتم حالا که تنهام یه زنگ بزنم با هم حرف بزنیم.ولی مثل اینکه حالا حالاها خجالتت ادامه داره!  حرفی نزدم و او ادامه داد:  _ بهتره سعی کنی این خجالتی بودنت رو از بین ببری چون به خاطر ازدواج با من مجبوری با آدمای زیادی سر و کار داشته باشی.  _ باشه.  پرسید:  _ باشه؟چی باشه؟  حرفی نزدم.دست خودم که نبود.اینطوری بار آمده بودم.هر کاری می کردم نمی توانستم درست و راحت حرف بزنم.  _ حیف که امتحانای پایان ترمم نزدیکن.وگرنه می تونستم بیشتر ببینمت.اینطوری یه کم خجالتت میریخت و دیگه معذب نبودی.ولی خب شاید بعد از امتحانا اگه کاری نداشتم یه سری اومدم اونجا و دو سه روزی موندم.البته اگه تونستم.  از شنیدن خبری که داد سست شدم.یعنی باز می خواست بیاید؟!و باز هم من مجبور میشدم شب را کنارش باشم؟خدا می دانست این آدم تا کی می توانست جلوی خودش را بگیرد و کاری به کارم نداشته باشد.کاش نمی آمد و مرا به حال خودم می گذاشت.ولی نه مثل اینکه از این وصلت زیاد هم ناراضی نبود که نمی خواست دست از سرم بردارد.  _ راستی خاله م هم اینجاست.  طوری حرف میزد انگار این موضوع برای من مهم بود.در جوابش سکوت کردم و او گفت:  _ ببین بازم می گم اینجوری نمیشه ها.من خوشم نمیاد زنم اینقدر ساکت و خجالتی باشه.اگه اینطوری ادامه بدی تو زندگی با مشکل رو به رو میشی.به هر حال باید تو زندگی مشترکمون اینو یاد بگیری که حرفاتو بزنی.از احساساتت بگی.از نیازهات و حرفای روزمره هم که همیشه هست.صحبت کردن با آدمای دور و برت و ارتباط با اونا…

۲ ۴ ۲
او گفت و گفت اما جواب من در مقابل گفته هایش فقط سکوت بود و بس.چون تا به حال چنین حرفهایی را نشنیده بودم و با چنین مردی در عمرم رو به رو نشده بودم.اصلا نمی فهمیدم چه می گوید.حرفهایش برایم غریب و نا آشنا بودند.گنگ و نامفهوم و من درک نمی کردم.همسری که برای شوهرش از احساساتش و نیازهایش بگوید؟!با آدمهایی که شوهرش را میشناسند درست برخورد کند.اینها خواسته های کیوان بودند.خواسته ها و حرفهایش…اما من…من…که هیچ وقت چنین حرفهایی را نشنیده بودم!چه طور می توانستم بفهمم او چه می گوید؟و خواسته و توقعش چیست؟!


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>