Quantcast
Channel: رمانی ها »آرشیو رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

رمان سرنوشت ترنم –قسمت سوم

$
0
0

رمان سرنوشت ترنم – قسمت سوم

url

به روزی فکر کردم که نتونم ثابت کنم و مجبور به طلاق بشم..با فکرشم اشکم سرازیر شد..هرچقدر که الان با عرشیا خشک و جدی برخورد کردم ولی بازم عاشقشم  ..نمی تونم ازش جدا بشم..من یه زنم با احساسات مخصوص به خودم..نمی تونم از احساسم بگذرم..می شکنم..مطمئنم در اتاقم باز شد  ..نور خورد تو صورتم و چشممو زد..قامت ترلان رو بین چارچوب در دیدم..با دیدنش بغضم گرفت..دیگه نمی خواستم حرفامو به دوستام بزنم..میخواستم با خواهرم درد و دل کنم..کمکم کنه ثابت کنم بی گناهم..حقم این زندگی نیست.. بی حرف نشست لبه تخت  ..سرمو گذاشتم رو پاش..اولین قطره اشکم چکید رو لباسش..هیچ کدوممون حرفی نمی زدیم..قطره دوم..قطره سوم اشکام..تازه لبام باز شد و شروع کردم..از همه چی گفتم..از کارای شهاب..از قصدش که علاقه به من نبود..از عاشق شدنم..از ازدواج هول هولکی ولی دوست داشتنیم..از عشقم..از عرشیا..از اون تلفنای مشکوک..از اون مبلغ سنگین..از سردی عرشیا..از اخماش..از اشکام..حتی از عکسا هم گفتم..انقدر گفتم و گریه کردم که نفهمیدم همونجا خوابم برد.. *********** با تکون های دستی بیدار شدم..لای چشمامو باز کردم و ترانه رو دیدم…کتابشو یه سیب گاز زده دستش بود..ناخودآگاه لبخند نشست رو لبم..چشمامو باز کردم و سلام کردم..از جام بلند شدم گونه ترانه رو بوسیدم و رفتم تا دست و صورتمو بشورم..می دونستم الان چشماش می شه اندازه نعلبکی..محبت قلمبه شده منو ندیده بود که دید.. دو مشت آب زدم به صورتمو سرمو گرفتم بالا  ..تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمام از روز قبل پف کرده تر و قرمز تر شده بود…از دستشویی اومدم بیرون همونجور که صورتمو با حوله خشک می کردم رفتم سمت آشپزخونه..دیگه معدم داشت فحشم می داد !!!!!

۱۱۴
با کمال تعجب دیدم ترلان نرفته خونشون تو آشپزخونه دارن با مامان حرف می زنن..یه لبخند نیم بند زدم رفتم سمتشون و سعی خودمو کردم بدون این که صدام بلرزه یه سلام بلندبالا تحویلشون بدم: – سلاااااااااام – سلام عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم – سلام صب بخیر نشستم سر میز و همونجور که با خرده نونا بازی می کردم به ترلان گفتم: – صبح توام بخیر – خوبی؟ – فکر کنم باشم… – بعید می دونم – اشکال نداره..عادت کردم خودم توام عادت می کنی… – از دست تو… استکان چای رو که مامان گذاشت روی میز دیگه ادامه ندادیم و مشغول شدم..انقدر به خودم گرسنگی داده بودم که الان واقعا نیاز به این صبحونه داشتم..برای امروز برنامه زیاد داشتم..من باید ثابت می کردم بی گناهم..حداقل به خاطر آبروی خودم..مامان از آشپزخونه رفت بیرون ولی ترلان همچنان نشسته بود صبحونه خوردن منو نگاه می کرد.. برگشتم سمتش ببینم چرا زل زده به من دیدم بغض کرد و اشک تو چشماشه..بدتر خودمم بغضم گرفت..دیگه میلی نداشتم به صبحونم  ..لقمه ای که دستم بود رو گذاشتم روی میز و رفتم سمت ترلان اونم منو سریع کشید تو آغوشش… – الهی بمیرم برات..گناهت چی بود که اینجوری شد زندگیت ؟ مثل خودش میون گریه گفتم:خدا نکنه…بالاخره اینم حل می شه – خودم کمکت می کنم..باید حل بشه

۱۱۵
– ایشالا – پاشو صبحونتو بخور برات کلی برنامه دارم…باید از حقت دفاع کنیم – خودمم یه برنامه هایی دارم..باید از حقم دفاع کنم جفتمون لبخند زدیم بهم…امیدوار شده بودم..چون این بار یکی کامل رازمو می دونست..قضیه عکسارو می دونست..ولی اصلا نخواست اونارو ببینه..خوشحال بودم که درکم می کنه و می دونه که برام سخته.. دیگه میلی نداشتم به بقیه صبحونم..لقمه رو انداختم رو میز و از جام بلند شدم که میزو جمع کنم.. – تو برو حاضر شو  ..من جمع می کنم با تعجب به ترلان نگاه کردم و گفتم :حاضر شم که چیکار کنم دقیقا؟ – مگه برنامه نداشتی؟نباید دست دست کنی..عرشیا زودتر از تو ثابت کنه دیگه نمی تونی کاری کنی.. دیدم راست می گه برای همین تشکر زیر لبی کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون..رفتم تو اتاق و سعی کردم تیپم درست و حسابی باشه..نمی خواستم سر و وضعم بد باشه..اولین قدمی که باید بر می داشتم این بود که برم پیش شهاب.. – بریم من آماده م.. – منم حاضرم بریم بعد از خداحافظی با مامان از در زدیم بیرون..استرس داشتم  …می ترسیدم نشه ثابت کنم..من عرشیا رو دوستش داشتم و نمی خواستم از دستش بدم..همه ش یاد محبتاش..بوسه هاش و آغوش گرمش بودم و می ترسیدم به خاطر هیچ و پوچ این محبت و از دست بدم..ولی با یادآوری این که از اولشم عاشقم نبوده سرد می شدم…مثل سنگ..پس برای چی ثابت کنم؟من که انقدر ازش دلگیرم نمی تونم دیگه اونو کنار خودم تحمل کنم..چرا ثابت کنم پس؟؟؟؟؟ خودم جواب خودمو دادم: – خره  !!ثابت کن..بعدش می تونی هرچقدر که دلت می خواد بچزونیش..

۱۱۶
– نه گناه داره..اونم پُرِش کردن وگرنه نمی خواد با من بد باشه – لیاقتت همینه..اگه لیاقت داشت که سریع حرف اینو اونو باور نمی کرد بقول خودت پُر نمی شد.. – راست می گی.. – معلومه که راست می گم – خب دیگه بسه  …خفه شو لطفا تو فکر و خیالمم بی تربیت بودم..لبخند نشست رو لبم.. – به چی می خندی؟ – به زندگی خودم..خنده داره نه؟ – نه..ولی از خُلی بخندی موردی نداره – زهرمــــــار – هیس  .. !!یواش تر..آبرومونو بردی – باشه بابا…آبرومند..الان کجا بریم؟ – خودت می گی کجا بریم؟ فکری کردم و همونجور که با انگشت اشاره م شقیقه مو میخاروندم گفتم: – بریم پیش شهاب..شاید قبول کرد کمکم کنه و اعتراف کنه – چقدر ساده ای تو خواهر من آهی کشیدم و گفتم :می دونم مشتی به بازوم زد و گفت:خب حالا..جمع کن خودتو – بیخیال..پس می گی چیکار کنیم؟ قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت  :باید یه جوری ازش اعتراف بگیریم که خودشم نفهمه..وگرنه این آدم عوضی تر از این حرفاست که منقلب بشه

۱۱۷
با گفتن راست می گی قدمامو تندتر کردم و ترلان هم برای این که ازم عقب نمونه سرعتشو بیشتر کرد.. با بی حوصلگی گفتم:خب چه جوری این کارو کنیم؟ – نمی دونم.. – خب مرض داشتیم پریدیم از خونه بیرون؟؟ – اولا خواستم هوات عوض شه..دوما نمی خواستم جلوی مامان حرفی بزنیم..بدتر می شینه حرص می خوره..از همین دیشب تا حالا کلی غصه خورده.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:راست می گی – خودم می دونم – کوفت..سرحالیا – نه بابا.. چپ چپ نگاش کردمو گفتم :آره جون خودت شونه ای بالا انداخت و گفت :هر جور راحتی فکر کن بدون این که جوابشو بدم به راهمون ادامه دادیم..رسیدیم به پارک نزدیک خونه..ترلان اشاره ای به پارک کرد و گفت :موافقی؟ – با تاب و سرسره ش ؟ – نه بیشعــور..با هوای پاکش..یکم اهل دل باش پوزخندی زدم و گفتم :اهل کدوم دل؟دلی مونده؟ – انقدر منفی باف نباش..بیا بریم تو سری تکون دادم و با هزار تا فکر و خیال وارد پارک شدم… وارد پارک که شدم یاد خاطره هام افتادم..با عرشیا بعضی وقتا قبل ازدواجمون می اومدیم اینجا  … هه  !!عرشیا  ..اسمش برام دور از اسم یه همسر بود..

۱۱۸
با خودم درگیرم..نمی دونم ببخشمش یا نه..بدجور بهم توهین کرده بود بین حرفاش..زیر سوال برده بود منو.. با کشیدن شدن بازوم وایسادم : – اووووی  !!کجایی تو؟سرتو انداختی می ری همینجور؟ – ها ؟؟ حوصله ندارم خب..بشین یه جا زودتر یه فکری کن به حال من – خب یه جا پیدا کردم بشینیم تو سرتو انداختی می ری… اشاره به نیمکت کنارمون کرد:بشین بی حرف نشستمو طبق عادت این چند روزه م دستامو با استرس پیچوندم بهم..ای لعنت بهت شهاب..زندگی درست کرده برای من  …پسره ی نکبت – ترنم ؟ – هوم ؟ – یه راهی هست.. حوصله ذوق کردن نداشتم..برگشتم سمتش و آروم گفتم :چه راهی؟ – این که زنگ بزنی به شهاب.. – عمرا !! – خفه شو گوش کن..زنگ بزنی بهش..به هوای این که بهش بگی خیلی نامردی این زندگیه واسه من درست کردی و … – خب که چی؟زنگ بزنم شکستمو بیشتر بهش نشون بدم؟ – چقدر خری تو..خب لال شو تا بگم دیگه..هی می پره وسط حرفم – بگو …

۱۱۹
همزمان گوشیم زنگ خورد..شهاب بود  !!قلبم ریخت..دیگه چی میخواست از جونم نمی دونم..با اضطراب زل زدم به صفحه گوشی و بعد نگاهی به ترلان انداختم..خیلی خونسرد نگام می کرد..از خونسردیش حرصم گرفت.. – چیکار کنم؟ – جواب بده تا قطع نکرده..همون حرفایی رو بزن که گفتم.. تا اومدم چیزی بگم گفت:قبلشم بزن مکالمه تون ضبط شه !! با این حرفش جرقه ای تو ذهنم زده شد..بی حرف دکمه پاسخ رو فشردم: – بله ؟؟ – به به دختر عموی گرامی  !!احوال شما ؟ – خیلی وقیحی..بعد این همه بلا که سرم آوردی تازه زنگ زدی حالمو بپرسی ؟؟؟؟ – من؟من که کاری نکردم.. چشمام شد چهارتا..عجب آدمیه این.. – تو کاری نکردی؟؟زندگی منو عمه م بهم ریخته؟؟؟کی عرشیا رو نسبت به من بدبین کرده؟کی مارو انداخته به جون هم؟ – نمی دونم والا..بگو برم حسابشو برسم دیگه داشت اشکم در می اومد..روزنه امیدم به این بود که حداقل به هوای این که داره با من حرف می زنه اون شخصیتشو رو کنه منم صداشو ضبط کنم که بتونم بگم همه چی زیر سره اونه..ولی وا نمی داد..خودشو خوب زده به اون راه.. دیگه نتونستم جلو اشکامو بگیرم  …حرفی نمی زدم ولی گریه می کردم ..ترلان گوشی رو از دستم گرفت..امیدوار بودم اون بتونه از زیر زبونش حرف بکشه..بی اختیار از جام بلند شدم..راه افتادم سمتی که نمی دونستم کجا می ره..برنامه من همین حرف کشیدن از شهاب بود..ولی به راهی نرسید…خسته بودم..دلم می خواست تسلیم شم..آخرش که چی؟ من که دیگه دلم با عرشیا صاف نمی شد..این زندگی زندگی بشو نبود !!

۱۱۱
می شنیدم یکی از دور داره صدام می کنه ولی نمی خواستم محل بذارم..برگردم باهاش حرف بزنم یاد زندگی تباه شدم بیفتم؟؟ با حس قطره های خنک آب انگار صدا نزدیک شد.. – ترنم..چت شد آخه؟چرا محکم نیستی تو؟نباید کم بیاری – نباید..هه  !!نه اتفاقا دیگه نمی خوام بجنگم.. دستشو پس زدم و از جام بلند شدم..وایساد جلومو گفت: – یعنی می خوای جا بزنی دیگه؟ ناخودآگاه داد کشیدم..آرررررررررره..آره می خوام کم بیارممممممممممم صدایی از پشت سرم گفت:خب منم جای تو بودم جا می زدم..آدم با دروغ راه به جایی نمی بره که..بکشه کنار بهتره.. صداش سرد بود..همون صدای گرمی که من عاشقش بودم سرد بود..دیگه صدایی ازم در نمی اومد..برگشتم سمتش..چشمای مهربونش شیشه ای بود..یه قدم اومد سمتم  ..بی اختیار یه قدم رفتم عقب و خوردم به ترلان..حس داشتن یه تکیه گاه کنارم بهم اعتماد به نفس و آرامش می داد.. – چی می خوای؟ – هه  !!چی بخوام ؟؟کاری با تو ندارم..اومدم هوا بخورم – دقیقا باید بیای اینجا هوا بخوری؟ لبخند زود گذر محزونی زد و گفت  :خاطره هام اینجا..هوای اینجا بهتره بعدم بدون حرف اضافه ای از کنارم گذشت و رفت..یه لبخند نشست رو لبم..با یه بغض سنگین تو گلوم..اون دوستم داشت؟؟ برگشتم سمت ترلان..با لبخند بی جونی نگام می کرد..برای این که ضایع بازی نشه بی حرف با یه لبخند مصنوعی رفتم طرفشو دستشو گرفتم کشیدمش سمت خروجی پارک..

۱۱۱
تحمل هوای اونجا دیگه سخت بود..با این که نفسای عرشیا اونجا پخش می شد ولی سخت بود تحملش… بیرون پارک یه کافی شاپ بود..وارد که شدیم اشکام آروم ریخت رو گونه م..همونجور که می رفتم سمت میز داشتم اشک می ریختم..وقتی نشستیم ترلان با دیدن اشکام متعجب گفت: – ترنم؟؟؟؟؟؟؟ تو واقعا انقدر شکستی؟؟؟؟تو فقط دیدیش اونم حرف بدی نزد..اونوقت اینجوری … – بس کن ترلان..آره من بدتر از این شکستم..اون حرف بدی نزد ولی بدتر منو یاد خاطره هام انداخت.. ترلان با افسوس سرشو تکون داد و گفت:نمی دونم..خودت راه دیگه ای نداری برای اثبات؟اگه ثابت کنی بی گناهی به خاطره هات می رسی… – مشکلم اینه که نمی دونم می تونم ببخشمش یا نه..عرشیا انقدر زودباور شده بود که حرف هرکسی از راه رسید و باور کرد  …مثلا عاشق من بود ولی … میون حرفم اومد و گفت :مثلاااااا؟ بی اختیار تُن صدام رفت بالا  :آره مثلا..اگه واقعا عاشقم بود انقدر بی اعتماد نبود بهم..حرف همه رو قبول داره جز منی که مثلا عشقشم – باشه آروم تر..باز افسار پاره کرد این.. – مرض !!!! – باشه بابا..اعصاب نداره ایـن… کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم :می گی چیکار کنم؟؟؟راه دیگه ای مونده؟؟؟؟؟ همونجور که تو فکر رفته بود با صدای آرومی زمزمه کرد:نمی دونم . . . نفس عمیقی کشیدم تا جلوی بغضمو بگیرم..کم کم داشت آبرومو می برد این اشکام..همه داشتن نگامون می کرد.. منتظر بودم ترلان یه راهی پیدا کنه..همه امیدم به اون بود..خودم که مغزم قفل کرده بود !!

۱۱۲
با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم..انقدر تو فکر بودم که صداش از جا پروندم !!! چقدرم که به نتیجه رسید فکر کردنام..با دیدن شماره بابا لبخند نشست رو لبم.. سریع جواب دادم ولی با صدای داد و فریاد بابا صدام تو گلوم خشک شد.. – ترنـــــــم… قلبم دیوانه وار می کوبید..استرس گرفته بودم.. – ترنــم..ازت انتظار نداشتم..فکر می کردم با خانوادت رو راست باشی.. آب دهنمو قورت دادم…این بابای من بود؟؟؟؟من چی رو ازش مخفی کرده بودم..من که همه رو گفتم بهش.. – چرا چیزی نمی گـی؟؟؟؟؟ خجالت می کشــــی؟؟؟ واااااای..من قضیه عکسارو نگفته بودم…ولی بابا درکم می کنه..می فهمه که خجالت کشیدم این موضوعو مخفی کردم..وگرنه مرض که ندارم !! – ترنـم با تواممممممم؟ با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم  :بله بابا ؟؟؟؟ انگار آرومتر شد صداش :ترنم  …بابا توقع نداشتم تو دروغ بگی..دختر من و دروغ ؟ !!! دیگه گردنم تحمل نمی کرد وزن سرمو همونجا سرمو گذاشتم روی میز…چی می گفت ؟؟؟ خودمو آماده کرده بودم برای یه بلای جدید..از لای دندونام نالیدم: – بابا… – بابا چی؟؟؟؟؟؟؟؟بازم می خوای بگی دروغه؟؟؟؟ترنم توقع داشتم به من راستشو بگی – بابا  !!من راستشو گفتم به خدا – بسه  !!بیا خونه  ..منتظریم بلافاصله قطع کرد..منتظرن؟چند نفرن مگه؟با اشکایی که آروم چکیدن رو گونه هام برگشتم سمت ترلان..با بغض داشت نگام می کرد..ببین حالم چجوری بوده که از قیافه م گریه ش گرفته !!

۱۱۳
بی هیچ حرفی بلند شدم از جام..آروم رفتم سمت در و ازش رفتم بیرون..بعد چند لحظه صدای ترلان می اومد که باز داشت صدام می زد و دنبالم می دوید..دیگه واقعا انتهــا رو حس می کردم..امیدم به بابا بود..همین اول کاری ازم گرفتنش..نمی دونم از زجر کشیدن من چه لذتی می برد این شهاب  …همه ش زیر سر اون بود.مطمئنم !! با بغض برگشتم سمت ترلان و نالیدم  :چیــــه ؟ !!!بذار برم به درد خودم بمیرم دیگه… اونم بغض داشت  :ترنـم !! – چی می خوای بگی؟؟؟؟؟به نظرت کلمه ای پیدا می شه منو آروم کنه؟همه امیدم به بابا بود..می دونستم پشتمه..اونم ازم گرفتن میون هق هق گفتم  :ترلان  !!بفهم  ..این دیگه آخرش بود..آخرین ضربه رو زدن بهم..دیگه واقعا انگیزه ای ندارم که ثابت کنم بی گناهم  !!اصلا چه جوری ثابت کنم ؟؟؟؟؟؟ من امیدم به اعتراف شهاب بود که کارشو خوب بلده..ثابت کنم که چی؟؟لحظه به لحظه داره حالم بیشتر از عرشیا بهم می خوره  …اگه عاشق بود اگه دوستم داشت..یه درصد حرف اینو اونو قبول نمی کرد..اگه دوستم داشت حداقل یک دقیقه مهلت می داد حرف بزنم  ..منطقـی..هربار حرف زدم حرف خودشو زد  .. فقط تحقیر،توهین  !!اینم از بابام..دیگه دلمو خوش کنم به چی؟؟؟؟؟؟ مظلوم سرشو انداخت پایین و بی حرف فاصله ی بینمونو کم کرد..دستمو کشید و منم بی حرف می رفتم دنبالش..جلوی اولین تاکسی دست بلند کرد تا این فاصله کوتاه رو با ماشین زودتر طی کنیم. به خونه که رسیدیم قلبم به شدت می زد..ترس رو به رو شدن با بابا همه وجودمو گرفته بود . . ترلان دستشو که روی زنگ فشرد استرسم بیشتر شد ..نوک انگشتام یخ زده بود..نمی دونستم بابا چه برخوردی داره باهام… در با صدای تقی باز شد..احساس می کردم گر گرفتم..گرما از بدنم می زد بیرون  …ولی تنم سرد سرد بود از دور بابا رو دیدم که جلوی ساختمون دست به سینه وایساده..نگامو برای یه ثانیه بردم سمت چشماش تا حالشو بفهمم..چشماش عصبی بود.. انقدر که ممکن بود بیاد کلمو بکَنه  !!!دیگه کاملا اشهد خودمو زندگیمو خونده بودم..این که بابام بود …

۱۱۴
سعی کردم پوزخند نزنم ولی انگار نشد  !!عصبانیت بابا نشون می داد که موفق نبودم !! دلم می خواست برم پشت ترلان قایم شم  ..ولی اینجوری ضعفمو نشون می دادم و به بدبینی بابا نسبت به خودم دامن می زدم محکم سرجام وایسادم  …نظرم برگشته بود  !!می خواستم ثابت کنم بی گناهم … بابا اومد جلو و رو به روم وایساد…زل زد تو چشمام ولی من تاب نیاوردمو سرمو انداختم پایین … – ترنم هر جورشو فکر می کردم جز این – جز چی بابا؟؟؟؟چیکار کردم مگه؟؟؟؟؟؟ با سیلی ای که خوردم جوابمو گرفتم..بابا همه ی جریانات رو باور کرده بود.. دیگه موندنو جایز ندونستم..از خونه زدم بیرون.انقدر دلم گرفته بود که حد نداشت..دیگه واقعا قبول داشتم اخر خطه..دلم خوش بود به بابام یا به این که مهلت بده حرف بزنم..باورم کنه..ولی اونم بدتر از عرشیا !!!! حدس زدن این که چرا بابا از این رو به اون رو شد سخت نیست..حتما برای این که اوضاع قشنگمو قشنگ تر کنن قضیه عکسارو گفتن بهش..چقدر من خر بودم که به بابا نگفتم قضیه عکسارو…البته نمی شد..سخته  !!بخوام به بابام بگم و حتما اونم بگه عکسارو ببینم  …اشکام شدت گرفت  ..کاملا بی پناهی رو حس می کردم..بابا فکر کرده چون عکسا یه سنده برای گناهکار بودنم من بهش نگفتم ماجراشونو..این که بابام بود نمی دونه من برام سخته این چیزا…دیگه نمی دونم به کی پناه ببرم که باورم کنه..این بابام اونم شوهرم..لعنت به شهاب !! نمی دونستم دارم کجا می رم..فقط می رفتم که برم  !همینجور که سرم پایین بود و دستام تو جیبام قطره های اشکی که می ریخت رو شالم رو نگاه می کردم..اصلا کوششی برای مخفی کردنشون نمی کردم … دیگه هیچی برام مهم نیست..بذار مردم هم بفهمن برام دل بسوزونن.. وقتی به خودم اومدم هوا تاریک بود و من حتی نمی دونستم کجام  …برامم مهم نبود… فقط دوست دارم دیگه نه خونه عرشیا باشم نه خونه بابا !!! یه جایی باشم که هیچ کدومشون پیدام نکنن…

۱۱۵
دقیقا به جایی رسیده بودم که ازش می ترسیدم..از اینجا مونده و از اونجا رونده..فکر هرچیزی رو می کردم جز این که بابام که تنها امیدم بود هم اینجوری بهم پشت کنه..با پشت دست اشکامو پاک کردم و رفتم تو حاشیه خیابون..مونده بودم کجا برم؟؟؟ پیش ترلان که نمی شد برم..چون اولا خونه بابا بود و دوما سریعا لو می رفتم..می دونستم که اگه دنبالم بگردن می گه که پیششم..تصمیممو گرفتم..من یه دوستایی داشتم..درسته خیلی وقت بود سراغشونو نگرفته بودم ولی می دونستم الهام بهم حق می ده که خبری ازش نگرفته باشم..کم درگیر زندگی نبودم !! جلوی اولین ماشین دست بلند کردمو با گفتن دربست راننده بلافاصله جلوی پام ترمز زد… – کجا برم خانوم؟ آدرس رو که بهش گفتم سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی..بی اختیار اشکام راه افتاد..می تونستم حدس بزنم بابا برای چی این کارو کرد..خجالت کشیدن من رو برای نگفتن قضیه عکس ها گذاشته به پای گناهکار بودنم.. دیگه واقعا خودمو تهِ خط می دونستم..سهم من از زندگی چی بود؟؟انقدر زیاد بود؟؟؟یعنی لیاقت زندگی آرومو ندارم؟؟ انگشتامو رو گونه م سر دادم  ..بغضمو به سختی فرو دادم تا بیشتر از این نگاه های ترحم انگیز راننده رو حس نکنم..دوست داشتم پاشم چشماشو دربیارم..ازش خوشم نمی اومد..شاید به خاطر نگاه هاش که حس می کردم سرشار از ترحمه… جلوی در خونه که توقف کرد بی حرف پیاده شدم و مبلغی رو به راننده دادم..منتظر نموندم باقیشو بهم برگردونه و راه افتادم سمت خونه..دستم رو که روی زنگ فشردم با تاخیر صدای شاد الهام تو گوشم پیچید: – به به ..عروس خانوم  !!راه گم کردی؟ بغضم سنگین تر شد..عروس خانوم  !!سرمو که گرفتم بالا با دیدن تصویرم از توی آیفون انگار پی به حال خرابم برد که درو باز کرد…وارد که شدم دیدم نگرانه و داره به سمت در کوچه میاد..پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد …

۱۱۶
انقدر وضعم خراب بود که از پشت آیفون فهمید و اینجوری نگاهش نگران منو نشونه می گرفت…ببین چی شده بودم بهم که رسید با دیدن چونه م که می لرزید هیچی نگفت..فقط منو کشید تو آغوشش و همین هم برام کافی بود تا هق هق گریه هامو سر بدم … خسته بودم..از همه چی..از زندگی..از عشقی که اینجوری داشت منو به آتیش می کشید و با وجود بی رحمی های عرشیا هنوزم داغ بود . همونجا روی زمین نشستیم  …الهام دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و با بغض زمزمه کرد  : چیکار کردی با خودت ترنم ؟ جوابشو ندادم..چی می گفتم ؟ من کاری نکرده بودم با خودم..بقیه این بلاها رو سرم آوردن..همون بقیه ای که باورم نکردن !! فقط آروم تر از خودش ادامه دادم:الهام… – جانم؟ بغضمو قورت دادم و با نوک انگشتام اشکامو پاک کردم :می خوام چندروزی رو پیشت باشم.. – چرا که نه عزیزم..قدمت رو چشم با استرس گفتم :آخه مامانت … شاکی جواب داد :نیست که مامانم از تو بدش میاد..سختشه خونمون باشی  !!چرا چرت و پرت می گی..مامانم از خداشه پیشمون باشی..اون تو رو مثل دختر خودش می دونه لبخند زورکی زدم و گفتم:لطف دارین ولی..نمی خوام کسی بدونه پیشتونم..می فهمی که؟ مشکوک نگاهم کرد:چرا ترنم؟ – مفصله..برات می گم به وقتش.. – باشه..پاشو بریم تو یه چیزی بدم بخوری..رنگ به روت نمونده بی حوصله از جام بلند شدم..خسته بودم..روحی و جسمی  !!به تمام معنا زندگیمو نمیخواستم و حاضر به مرگ بودم..

۱۱۷
سلانه سلانه با الهام که قدم هاشو با من هماهنگ می کرد به سمت ساختمون به راه افتادیم.. وارد خونه که شدیم مامانش با دیدنم چنگی به صورتش زد و گفت:چی شده مادر؟ از محبتی که تو خونشون بود خوشم می اومد !! لبخند زورکی و نیم بندی تحویلش دادم و گفتم :سلام بیشتر از این چیزی نداشتم بگم… – سلام به روی ماهت…چی شده؟رنگ به روت نمونده !! الهام بازومو کشید و همونطور که منو می برد سمت اتاقش گفت  :چیزی نیست الان یه چیزی می دم بخوره رنگ و روشم درست می شه ! خوشحال بودم که حالمو فهمید و منو از شر سوال و جوابای مامانش راحت کرد  …دستی تو موهام کشیدمو همونطور که شالمو عقب می دادم با خودم فکر کردم”بالاخره که چی؟باید بهشون بگم چرا اینجام یا نه ؟” کلافه خودمو رو تخت الهام رها کردم و زل زدم به سقف  …دست خودم نبود باز چشمه اشکم جوشید. کم چیزی نبود  …پول پرستی یه آدم زندگیمو به آتیش کشیده بود  !!سختیش این بود که اون پول پرستِ بدبخت پسرعموی خودم بود !! با حرص پوست لبمو کندم و زل زدم به در..سفیدی ممتد سقف آزارم می داد !! کلا همه چیز آزارم می داد..حتی نفس کشیدنم !! داشتم فکر می کردم چیکار کنم؟؟بالاخره که باید از اینجا برم… در باز شد و الهام با یه سینی که دوتا لیوان چای و یه جعبه کوچیک شیرینی تَر توش بود اومد نشست کنارم  …آروم از تخت کشیدم پایین و نشستم کنار سینی..سردم بود  !لیوان چایی رو گرفتم بین دستامو زل زدم به بخارش… – نمی گی چی شده؟مُردم از نگرانی !! با بغض سرمو گرفتم بالا  …بازم این اشکای لعنتی حلقه زدن تو چشمام…

۱۱۸
الهام با دیدن اشکای تو چشمم بی طاقت سرمو گرفتم رو سینشو گفت: – الهی بمیرم  …باشه نگو..ولی اینجوری نگام نکن  !!فقط یه سوال.همین ! دستی به چشمام کشیدمو خودمو ازش جدا کردم  …بدون این که بذارم سوالشو بپرسه شروع کردم … همه چی رو  !!از اون تماسا..از عکسا !!از خجالت کشیدن من از بابام که کار دستم داد  …و از سیلی ساعت قبلش … سرمو گرفتم بالا و نگامو دوختم به صورت الهام..صورتش خیس بود !! یکی منو فهمید…ولی چه فایده  !!اونی که باید نفهمید… با صدای گرفته ای گفتم  :الهام؟ – جانم؟ همونجور که سرم پایین بود و با ناخنام بازی می کردم گفتم  :می خوام برم . – کجا؟غلط می کنی..تازه اومدی – نه الانو نمی گم..امشب که مزاحمت هستم !! – بمیر بابا لفظ قلم شد..مزاحم چیه؟حالا کجا بری؟چیکار می خوای بکنی؟ آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم صدام نلرزه تا بتونم درست حرف بزنم  …ولی این بغضه کار دستم می داد..فکر کردن بهش سخت بود چه برسه گفتنش و وای به حال عملی کردنش !! – می خوام..از ایران برم !! بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد  …ولی به نظرم بهترین راه بود … صدای جیغ الهام کَرَم کرد … – چــــــــــــــــی؟ با اعتراض گفتم  :زهرمار.. آهی کشیدمو ادامه دادم  :همون که شنیدی

۱۱۹
– که چی بشه؟؟فرار کردن راه جدیده؟باید وایسی زندگیتو پس بگیری پوزخندی زدمو گفتم:دلت خوشه ها  !!فوقشم زندگیمو پس گرفتم..به نظر دیگه میتونم عرشیا رو دوست داشته باشم؟؟کسی که تو بدترین شرایط خودشو سپرد دست دشمنای من تا پُرِش کنن علیه من  !!الانم همشون به خواستشون رسیدن.. با بغض ادامه دادم  :مونده بود از بابام سیلی بخورم که خوردم  !!بسه دیگه…من غلط بکنم برای این زندگی بجنگم..فکر می کردم عرشیا همپای بدبختی و خوشبختیم می شه..ولی این مرد همونیه که فقط موقع خوشی منو میخواست..به سختی که رسید کشید کنار تا هرکی هرکاری می خواد بکنه..دستشم درد نکنه  !!خوب کرد..حالا بره به زندگیش برسه رومو برگردوندم..با دیدن مامانش تو قاب در شوکه شدم  !!ولی برام مهم نبود..شنید که شنید.. سرمو انداختم پایین  !!نمیدونستم از کجای حرفامونو شنیده ولی برام مهم نبود.. اومد نشست کنارمون..با صدای گرفته ای که از ناراحتیش خبر میداد گفت: – ترنم جان  !!فکر نمی کنی داری زندگیتو با دستای خودت نابود می کنی؟ با بغضی که دیگه نمی تونستم پنهانش کنم نالیدم  :من چیکار کردم؟؟؟؟می خوام برم ببینم خیالشون راحت می شه یا نه  !!مگه من دیوونه م خودم زندگیمو خراب کنم با دستای خودم؟؟هرکسی آرامش می خواد زندگیشو می خواد..ولی وقتی ازم گرفتنش دیگه چیکار کنم؟ نفس عمیقی کشید و گفت :براش بجنگ – نه حاج خانوم  !!جنگیدن برای زندگی ای که دیگه خودمم نمی تونم نفر دومشو ببخشم و کنار بیام باهاش بیخوده… سرم داشت می ترکید..حوصله بحث نداشتم.من فقط برای درد و دل اومده بودم انگشت اشارمو روی شقیقه م کشیدم و سرمو انداختم پایین  !!چشمامو بسته بودم ولی قطرات اشکی که از لای پلکای بسته م می چکید رو خوب می فهمیدم !! سرمو آوردم بالا دیدم رفتن..بهترین حرکتی که می تونستن انجام بدن..تنها گذاشتنم بود..واقعا نیاز به تنهایی داشتم !!

۱۲۱
خوابم می اومد..رفتم روی تخت با همون لباسام دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد … ~~~~~~ با سردردی بدتر از سردرد قبل از خوابم بیدار شدم..چشمامو باز کردم که نور خورشید مستقیم خورد تو چشمم..دستمو گرفتم جلوی صورتمو از جام بلند شدم.. لعنت فرستادم به خودم که هنوز زنده م !! سرپا ایستادمو دستی به لباسم کشیدم که تقریبا چروک شده بود..از اتاق رفتم بیرون و به همشون سلام کردم..از باباش واقعا خجالت می کشیدم !! نشستم سر میز و رو کردم به الهام و با شرمندگی گفتم:ببخشید..نفهمیدم کی خوابم برد تو رو هم بی جا کردم… لبخندی زد و گفت:این چه حرفیه؟راحت باش. بی حرف به خورده های نون خیره شدم..میلی به صبحونه نداشتم ولی برای چی نشستم سرمیز نمی دونم !! – بخور ترنم..بیکار نشین اینجا با لبخند کجی که زدم ادامه دادم  :می خورم  ..میخورم !! الهام لیوان چایی رو گذاشت جلوم وقتی دید هنوز گیجم خودش برام شکر ریخت قاشق چای خوری رو از روی میز برداشتمو شروع کردم به هم زدن چاییم… می دونستم می خوام چیکار کنم..مطمئن بودم باید برم  !!واقعا اینجا جایی برای موندنم نمی دیدم حتی بهم می گفتن عرشیا پشیمونه هم برام مهم نبود..هرچقدرم عاشق باشم بازم نمی تونم دیگه ببخشمشو باهاش کنار بیام..دلم باهاش صاف نمی شد مطمئنم.. – ترنم؟کجایی تو ؟چقدر هم می زنی چاییتو؟ نمی خواستم انقدر گیج بازی دربیارم خصوصا جلوی باباش ولی گند زده بودم..سرمو گرفتم بالا و با چشمای متعجب باباش و بعدم مامانش و بعدم لبای خندون خودش رو به رو شدم..خنده م گرفت  :شرمنده اصلا حواسم نبود

۱۲۱
ای تو روحت ترنم  !!وقت خندیدن بود؟باید بفهمن خُل شدی تـــــو؟ خودمو با خرده نونای رو میز سرگرم کردم و با خوردن دوتا لقمه بعد تشکر از سرمیز بلند شدم… رفتم سمت اتاق الهام تا کیفمو بردارم و برم دنبال کارای ناتمومم..اونم جمع کردن مدارکم از خونه عرشیا بود  …بعدم این که یه فکری کنم به حال رفتنم..مطمئن بودم که می رم.. تاکسی جلوی در خونه که متوقف شد قلبم تو دهنم بود  …می ترسیدم وارد خونه بشم عرشیا خونه باشه  …نمی خواستم باهاش رو به رو بشم ..استرس برخوردشو گرفته بودم..که نکنه باهام بد رفتار کنه  !!نکنه  …وااااااااای احتمـال بعدی هم وارد شد…نکنه به همین زودی یکی رو جایگزین من کرده باشه؟الان برم تو خونه ببینم یکی جایِ من تو خونه شده خانـومِ اون خونـه !! داشتم دیوونه می شدم..اصلا یه درصد فکر نمی کردم که انقدر احمق نیست برای خودش دردسر درست کنه به همین زودی جایگزین انتخاب کنه برام … دستی به پیشونیم کشیدم و نفسمو فوت کردم..کم کم داشتم دیوونه می شدم  !!فشار عصبی زیادی روم بود  …با لرزش گوشی م تو دستـم از جام پریدمو به خودم اومدم…نزدیـکِ یک ربع جلوی در خونه وایساده بودم و خیال بافی می کردم.. نگاهی به اسکرین گوشی انداختم و با دیدن شماره خونه عصبی ریجکتش کردم و انداختمش تهِ کیفم و با اعتمـاد به نفسی که به زور به خودم داده بودم که ضایع بازی درنیارم کلید رو انداختم و وارد ساختمون شدم … با دیدن فضـای لابی بغضم گرفت..یادِ اولین بار افتادم که اومدم اینجا..یادِ شبِ عروسیمون که قدم گذاشتم اینجـا… سرمو تکون دادم تا فکروخیال رو بیرون کنم از سرم و رفتم سمت آسانسور … دکمه شو فشردم و سر جام وایسادم و با پام ضرب گرفتم رو زمین..دیگه ناامید شدم از آسانسور که همزمان رسید به لابی..وارد شدم و دکمه طبقه مورد نظرمو زدم..طبقه ای که خونهِ عشقم بود..هه  !!عشق  ..!ترنـم مطمئنی هنـوز عشقه؟هزارباره از خودم پرسیدم اگه بفهمه اشتباه کردی می بخشیش؟؟

۱۲۲
– نــــه ! از صدای خودم پریدم..بلند و با بغض گفته بودم نــه  …این من بودم  !!انقدر داغون شده بودم که بی هیچ فکری گفتم نه..نمی خوام ببخشمش آسانسور که ایستاد قلبم داشت می اومد تو دهنـم.. – ترنـم  !!دیوونه نباش اون الان سرکارِ  …تو خونه چیکار می کنه؟ – اون دختره که هست.. بازم وجدانم صداش درومد: – کدوم دختـره؟دیوونه  !!انگار عرشیا خُله سریع بره دنبال جایگزین که موقعیتشو به خطر بندازه !! نفس عمیقی کشیدم و دستامو مشت کردم و سرمو گرفتم بالا و با قدم های نسبتا محکم رفتم سمتِ واحدِ خودمون  !!خودمون..خودمون..خودمون !! آروم در رو باز کردم و وارد شدم..خونه شلوغ بود مثلِ میدون جنـگ  …مطمئن شدم جایگزین ندارم  ..چون حداقل طرف یه دستی به روی خونه می کشید …  اتاق تا لباس و مدارک و  …بردارم و بازم مزاحم الهام و خانوادش بشم تا کارام ِ آروم رفتم سمت درست بشه … با باز شدن در و دیدن اتاق بغضم شدت گرفت..یاد خاطراتم با عرشیا افتادم..آقای راد ..هه !! سعی کردم با قورت دادن آب دهانم بغضمو بفرستم پایین ولی سمج تر از این حرفا بود … برای این که اشکم نریزه سریع رفتم سمتِ کمـد و چمدونمو برداشتم و شروع کردم به جمع کردن لباسام..حالم خوب نبود ولی با دقت لباسامو جمع کردم  …می خواستم سرصبر جمعشون کنم که طول بکشه و بیشتر تو فضای خونه باشم و نفس بکشم..هنوزم دوستش داشتم ولی نمی تونستم ببخشمش.. به خودم حق می دادم..کم چیزی نبود  !!الان دیگه خانوادمم علیه من شده بودن…

۱۲۳
با صدای تقه ای که به در خورد جیـغ کشیدم و از جام پریدم..کم مونده بود سکته رو بزنم…برگشتم سمت در و با دیدن عرشیا توی چهارچوب در رنگم پرید..مثل دزدی که موقع دزدی مچشو گرفته باشن نمی دونم چرا ازش ترسیدم .. سعی کردم تو چهره ش دقیق شم که بتونم موضعشو تشخیص بدم ولی هیچی تو چهره ش نبود..کاملا بی تفاوت زل زده بود به من ! سعی کردم قیافه مو مثل خودش کاملا بی تفاوت کنم…ولی نمی شد..استرس و ترسم به وضوح پیـدا بود..می دونستم الان رنگم شده مثل گچ !! رومو کردم سمتِ چمدونم و به کارم ادامه دادم،می خواستم چشم تو چشمش نشم  !!دیگه نمی دونستم چی دارم برمیدارم..نه به اولش که با چه وسواسی لباس برداشتم که بیشتر بمونم تو این خونه و توش نفس بکشم،نه به الان که فقط می خواستم یه چیزی بردارمو فرار کنم از ایـن حـسِ عشقـی که داشت تو وجودم زنده می شد..می دونستم اگه زنـده شه فقط پدر خودمو درمیاره … چون بی جواب می مونه و دیگه عرشیائی نیست که پاسخگوش باشه !! صدای قدم هاش رو که می اومد سمتم رو از لا به لای طپش هـای تند قلبم می شنیدم..با هر قدم صدای قلبم بیشتر می شد…نمی خواستم بفهمه حالمو ولی ضایع تر از اونی بود که نشه تشخیص داد  !!دستام می لرزید… خودم دلیل حالمو نمی فهمیدم..مگه نمی گفتم دیگه دوستش ندارم و نمی بخشمش ؟؟ الان این حرفم داشت برام کمرنگ می شد !!!! مگه من کاری کرده بودم که اینجوری می ترسیدم؟من به خودم ایمان داشتم… وقتی بهم رسید روم خم شد و گرمی نفس هاش به گردنم داشت حال خرابمو خراب تر می کرد… منتظر بودم مثل قبل الان ببوستم و بگه اشتباه شو فهمید..هه  !!نمی دونم چرا همچین فکری کردم…انگار ذهنمو خونده باشه بلند شروع کرد به خندیدن… چشمام گرد شده بود  !!این چی شد یهو خندید؟مطمئنم ذهن رو نمی تونه بخونه … با بهت برگشتم طرفش و نگاهش کردم…دیگه استرس و  …رفته بود و فقط این تعجب تو نگاهم مونده بود…

۱۲۴
خنده هاش بوی تمسخر می داد..تو یه لحظه ازش متنفر شدم ! خنده ش که تموم شد بریده بریده گفت  :من  ..موندم..تو چه  ..رویی داری !! یه نفس عمیق کشید تا راحت بتونه حرف بزنـه و گفت  :دقیقا برای چی اومدی اینجا؟؟ پوزخندی زدم  :حتما برای دیدن تـو …برای جمع کردن وسـایـلم !! – آهـا که تشریـف ببریـد خونه بـابـاتون؟؟؟؟؟ دوباره شروع کرد خندیدن..بغضم گرفت..این عرشیای من نبود  !!اینی که اینجوری داره مسخره م می کنه عشقِ من نیست …   از وقتی که عقلشو داد دست این و ، به افکار خودم خندیدم  …خیلی وقته دیگه عرشیای من نیست اون … – تو به چی می خنـدی؟ نیشخندی زدم که بیشتر حرصش در بیاد نمی خواستم از موضع ضعف در بیام… – مفتشی؟ – نه خب.. نه گفتنشم با تمسخر همراه بود…می دونستم قصدش فقط عصبی کردنِ منه  !!فعلا دیواری کوتاه تر از دیوار من نبود … بدون این که نگاهش کنم رفتم سمت کشویی که مدارکمونو توش میذاشتیم..سنگینی نگاهشو   دست بردم سمت شناسنامه مو انداختمش تو کیفمم..بعدِ اون پاسپورتمو برداشتم ، حس می کردم هنوز اعتبـار داشت … با برداشتن پاسپورت شونه م به عقب کشیده شد و مقابل عرشیا قرار گرفتم … الان دیگه می تونستم خودمو خونسرد و بی خیال نشون بدم..همینکارو کردمو زل زدم به چشماش که عصبی شده بود !! از بین دندونای بهم چسبیدش غرید:اون لعنتی رو برای چی برمیداری؟

۱۲۵
– به شما ربطی داره؟؟؟ با عصبانیت داد زد :به من ربط داره زنم داره چه غلطی می کنه !! انقدر عصبی شدم که حد نداشت  …زنش  !هه  !!واسه من غیرتی می شه … مثل خودش داد زدم  :انقـدر زنـم زنـم نکن  !!من اگه زن تو بودم..تو اگه یه ذره شعـور و غیرت داشتی…یه کم فکر می کردی ببینی مثلا همیـن دیشب کدوم گوری بودم..چه غلطی کردم ! ! همینجوری ول کرده رفته نمی گه کجا می ره شبا کجا میخواد بره چی کوفت می کنه چی می پوشه  !!حالا هم که اومدم خودم یه کاری برای خودم بکنم واسه من می شه شوهر و آقابالاسر !!!!! اولش با بهت بهم نگاه می کرد..مطمئنم توقع نداشت اینارو بگم..ولی سریع تغییر موضع داد و با عصبانیتی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت : – اوکی برو هرجایی که می خوای بری..یادم رفته کی بودی و چیکار کردی  !!وگرنه دخالت نمی کردم… بدترین راهو انتخاب کرد برای جواب دادن..بغضم انقدر شدید شد که می دونستم یه کلمه حرف بزنم اشکام میریزه و من نمی خواستم جلوی عرشیـا گریه کنم.. سریـع باقی لوازمو جمع کردمو پاسپورتمو از دستش کشیدم بیرون و راه افتادم سمت در…از تو نشیمن کیف و گوشیمم برداشتم و رفتم سمت در که صداش دوباره اعصابمو ریخت بهم: – خب وسایلتم که بردی..از این به بعد دیـگه اینوری نیـا !! برگشتم سمتشو با تمسخر گفتم  :اومدم جمعشون کنم که نیام اینوری..خونه کسی که عقل نداره بقیه براش تصمیم می گیرن.. اینو گفتم و از خونه خارج شدمو در و محکم کوبیدم بهـم… تو آسانسور اجازه دادم اشکام راهشونو پیدا کنن..اونا هم مثل خودم خسته شده بودن از این که هی بخوان جلوی خودشونو بگیرن ! خستگی برای یه دقیقه ام بود..می خواستم فقط سرمو بذارم زمیـن برای همیشه بخوابم..کاملا احساسِ بی پنـاهـی می کردم..

۱۲۶
گوشیم زنگ خورد..مامان بود..دلم نمی اومد ولی ریجکتش کردم !! می خواستم بمونن تو خمـاری این که من کجـام..الان فقط طرلان رو داشتم نمی خواستم برم پیشش..چون می فهمیدن من کجام  ..دوست داشتم فرار کنم … دوباره گوشی م زنگ خورد..از خونه بود..بازم ریجکت شد ! خسته بودم از این بغضی که تو گلوم مونـده بود و هرچقدرم که گریه می کردم از بین نمی رفت..تمومی نداشت..مثل بدبختیای من که هرچی می گذره یه جدیدترش سرم میـاد.. باز هـم ویبـره گوشیم و این بار ترانه بود..پوزخندی نشست گوشه لبم  !دست به دامن اون شده بودن..اون هم ریجکت کردم و گوشی مو خاموش کردم انداختم تو کیفـم … سرمو بلند کردم رو به روی خونه الهـام بودم  …بازم مجبـور بودم مزاحمشون بشم..سرمو انداختم پایین و طبق معمول همون قطره اشکِ مزاحم چکیـد… بدجور احساس سربار بودن عذابـم می داد.. نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو زدم و منتظر موندم..نگاهمو تو کوچه چرخوندم..بین خونه های بلند  من بدبخت بودن؟؟ چند نفرشون الان صدای خنده هاشون تو خونه ِ اون کوچه  !!چند نفر مثل شون پیچیده بود؟؟ با صدای در که باز شد از جام پریدم و وارد ساختمون شدم..آروم آروم وسربه زیر راه می رفتم..یاد روزی افتادم که اومده بودم اینجا تا با کمک الهـام شهاب و دست به سر کنم..حالا همون شهاب همچین بلایی سرم آورده که …. وارد خونه شدم و سلام کردم..خیلی آروم..چون اصلا نمی تونستم حرف بزنـم..یه کلمه کافی بود اشکام بریزه.. الهام که حالمو فهمید مثل همیشه دستمو گرفت و بردم سمت اتاقش..تا نشستم با مهربونی نگام کرد و با لحن مهربون تری گفت: – کجـا رفتی یهـو؟ آب دهنمو قورت دادم و آروم گفتم  :خونه عرشیـا

۱۲۷
صداش گوشم و کرد  :چـــــــــی؟؟ با همون لحن قبلی ادامه دادم  :رفتم وسایلامو بردارم..چیزی نداشتم دیگه – خب؟ – خب !؟ با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت  :چیزی نشد؟نبود خودش؟ نفس عمیقی کشیدم  :چرا  ..بود !! – تعریـف کن.. بعد با شک اضافه کرد  :اگه حوصلشو داری ! حوصلشو نداشتم ولی خوب بود بگم که یکم سبـک شم..همه چی رو براش گفتم..از تیکه انداختن های عرشیا هم گفتم..باز وقتی به خودم اومدم صورتم خیسِ خیس بود..مثل این چندوقت !! با انگشتام آروم و سرِ صبر اشکامو پاک کردمو سرمو گرفتم بالا و زل زدم تو چشمـای الهـام..الهـامی که ردِ اشک رو صورتش مونده بود !! اصلا حس نمی کردم از روی ترحمه..هم دردیشو حس می کردم.. – الهـام؟ انقدر تو فکر بود که صدامو نشنید..خواستم دوباره صداش کنم ولی گفتم بذار تو حالِ خودش باشه..از جام بلند شدمو رفتم سمت کیفم..گوشیم و روشن کردم و منتظر بودم سیستم عاملش بیاد بالا  !پسورد و وارد کردم و سیل اس ام اس سرازیر شد به گوشی م: شمـا  ..تمـاس از دست رفته از  ..در تاریـخ  …داریـد..  .. تا میس کـال می شد..معلوم نیست باز چی کشف کردن که بکوبنش تو سرم ۵۲ سرجمع یه – چی شده؟ با صدای الهام از جام پریـدم.. – هیچی..گوشیمو روشن کردم

۱۲۸
نگاهی به گوشی تو دستم انداخت و دوباره منو نگاه کرد و گفت  :خب ؟ – هیچی کلی میس داشتم ! با شک پرسید  :از کیـا؟ – مهـم نیست دیگه  !!نگاشونم نکردم با خشونت گفت  :خب بیخود کردی..ببین کیا بودن با حرص گوشی رو خاموش کردم و انداختم تو کیفمو و گفتم  :نـه  !!لازم نیست … بدون این که بهش مهلت بدم لپ تاپمو از تو چمدونم در آوردم و رو به الهام گفتم  :پسورد وایرلس تونو می شه بدی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت  :برای چی؟ – یه کارِ اینترنتی دارم !!  ۳۱۱۵ : شونه ای بالا انداخت و فقط گفت لپ تاپو روشن کردم و وصل شدم به اینترنت.. کانکت شدم و سریع وارد سایتِ مورد نظرم شدم..فیس بوک ! با حالت مخفی وارد شدم و رفتم پیج عرشیـا…استاتوس هاش مثل همیشه شعر بود..تعدادشونم بیشتر بود..معلوم بود بیشتر از همیشه میاد سر می زنه..بیشتر از همیشه این استاتوسایی رو می نویسه که لابه لای همشون یه دلخوری دیده می شد..موضوع همشون خیانت بود و غمِ نوشته هاش حس می شد..می دونستم چندتا از شعرا کارِ خودشه  …دیگه تو علاقه مندی هاش  ریلیشن شیپ بین ما بود  …همه جوره داشت منو از زندگیش محو می ِ نبودم..این پـایـان کرد..خوردم می کرد..تو تصمیم مصمم تر شده بودم..در لپ تاپو محکم بستم و گوشیمو برداشتم  …بازم میس کال از خونه و ترانه و مامان و … مامان گنـاهی نداشت  …سریع دستم رو اسکرین گوشی لغزید و تمـاس به مامان … باهاش حرف می زنم ولی نمی گم کجـام …  : دو بوق صدای خش دار از بغضش تو گوشم پیچید ِ بعد

۱۲۹
– ترنم مـامان  !تویی ؟؟ تو که منو کُشتی  ..کجـایی چند روزه ؟؟ شبا رو چیکار می کنی ؟؟ باز اشک دیدمو تار کرده بود و بغض نمی ذاشت لب از لب باز کنم..ولی باید حرف می زدم..البته اگه مامان مهلت می داد !! – مامان… با گریه گفت  :جـانِ مامان  !!ترنم حرف بزن  …بگو چیکار می کنی؟؟ برگرد تمومش کن این بحثارو.. از کوره در رفتم  :برگردم بازم از شوهرتون سیلی بخورم ؟؟ بدونِ این که بهم مهلت داده بشه حرف بزنـم ؟؟ هنوزم صدای اون ضربه تو گوشمه  …به خاطر اون  …اون … نمی دونستم چی بگم دیگه  ..بدنم شروع کرده بود به لرزیدن که الهام دوید جلو و کمکم کرد بشینم لبِ تخت..خیلی برام زور داشت که بگن برگرد و تمومش کن…من تمومش کنم یا اونا ؟؟ می مردم هم دیگه برنمی گشتم..داغ برگشتنمو به دلشون می ذاشتم..حداقل به این زودیا نمی شد برگردم اونجـا..  ! سرمو ِ دستامو که می لرزید رو شقیقه م گذاشتمو با انگشت اشاره م آروم میمالیدم دو طرف به خودم اومدم که دیدم الهام داره با گوشی م حرف می زنه  ..ای دادِ بی داد ! فهمیدن من اینجـام..ماشالا همه رو میریزه رو دایره این الهـام.. سریع چمدون و لوازممو برداشتم و گوشیمو از الهام قاپیدم و بدون توجه به تماس کلا گوشی رو خاموش کردم … – دیواااااانه  …چیکار می کنی ؟ با حرص برگشتم سمتش  :تو چیکار می کنی ؟ نمی شد نگی کجام من ؟! بدون این که جوابمو بده گفت  :اون چمدونتو کجـا می بری ؟ – دارم می رم بیرون اینم می برم چون دیگه جرات نمی کنم با آماری که تو بهشون دادی اینوری بیـام !!

۱۳۱
سریـع از اتاق رفتم بیرون و سرسری از مادرش تشکر کردم  ..یعنی سعیمو کردم درست و حسابی تشکر کنم و سریع از خونه زدم بیرون… جلوی اولین ماشین دست بلند کردمو با گفتن دربست خودمو انداختم رو صندلی ماشین . ..ای خاک تو سرت ترنم با این تصمیماتت..الان کدوم گوری می خوای بری؟؟ پاسپورت و ویزام جور بود..تازگی لندن بودم  …فقط می موند نقد کردن این املاکِ کوفتی…بعدم رزرو بلیط و راحـت شدن از این هوای تهـوع آور !! ***** زودتر از اون که فکرشو کنم کارام جور شد…دو ساعت دیگه پرواز داشتم..کارای اقامت دائمم رو هم جور کرده بودم و حالا خیالم راحت بود..همشو مدیون یکی از دوستـان قدیمیم بودم..اگه این پریسـا اینا می خواستن کمکم کنن تا آخرِ کارام به مامان اینا می گفتن … برای آخرین بار زنگ زدم خونه  …ترانه گوشی رو برداشت : – بله ؟؟ با صدایی که برای خودمم عجیب بود گفتم  :سلام عزیـزم – ترنــــــم تویی ؟؟ با صدای جیغش گوشی رو از گوشم فاصله دادمو به گفتن ” آره ” بسنده کردم.. حرفاشو نمی شنیدم..فقط می دونستم ذوق کرده..نزدیـک یک ماه از آخرین تماسم می گذشت  !! روز به روز داغون تر از دیروز.. سعی می کردم جوابای مناسب بهش بدم..دیگه طاقت نیاوردم بین حرفاش پرسیدم  :ترانه ! !کی اونجـاست ؟؟ من من کنان گفت : – مامان و بابا و ترلان و شوهرش سر و صداها نشون می داد جمعیت بیشتره … قاطعانه گفتم  :ترانه..همه رو بگو  !!هیچ کسو از قلم ننداز !!

۱۳۱
با صدای آرومی گفت  :باشه  ..خانواده عرشیا و عمو اینا هم هستن … پوزخنـدی زدم و گفتم  :خوبه !! بی اختیـار گفتم  :چرا ؟؟ – نمی دونم  …بیشتر دارن بحث می کنن !! آهی کشیدم  ..نمی دونست این چرا فقط جوابش این نبود  …دیگه ادامه ندادم فقط گفتم  :ترانه جـان گوشی رو می دی مامان ؟ بعد چند لحظه صدای مامان تو گوشم پیچیـد.. – ترنــم..باز تو ما رو بی خبر گذاشتی ؟؟ نمی دونی همه نگرانتن ؟؟ پوزخندمو حس کرد  …نگرانِ من ؟؟ گردهماییشون هم حتمـا واسه همینه  !!عرشیــا…ناخودآگاه  دیوونه هـا قهقه می زدم..و صدای مامان بین خنده هام گم می شد..حق داشتم روانی ِ مثل شم..ناخودآگاه اشکام ریخت رو گونه م و یواش یواش خنده هام قطع شد..فقط تونستم بگم : – مهم نیست..نگرانی ها برای وقت دیگه ای بود که هیچ کس نگران نشد  …حتی واسش مهم نبود  !الان فقط زنگ زدم یه خبری بدم … صدای گریه مامان عذابم می داد..اون بی گناه بود ولی داشت دور می شد از من  …مثل بقیه..منم بی گناه بودم ولی داشتم دور می شدم از بقیـه… با گریه گفت  :چه خبری ؟؟؟ از اکوی صدام می دونستم گوشی رو آیفونه و همه می شنون..پس سعی کردم بی تفاوت باشم..خیلی سرد گفتم : – دارم از ایران می رم  !!تا چند ساعتِ دیگه … می تونستم چشماشونو که از تعجب گرد شده و پوزخند عرشیـا و لبخند مرموز شهاب رو از پشت تلفن حس کنم … فقط صدای داد بابا و گریه ی مامان و و در کمال تعجب صدای عرشیـا : – چه غلطی داری می کنـی ؟؟؟

۱۳۲
بگم چشمام شده بود اندازه نعلبکی دروغ نگفتم  !!!پوزخندی گوشه لبم نشست..مگه براش مهمه ؟؟ با صدای محکمی گفتم  :دیگه چیزی نمونده که بگم  ..فقط گفتم بدونیـد  …تا چند ساعتِ دیگه برای همیشه از اینجـا می رم …. بلافاصله گوشی رو قطع کردم و بعدم خاموش  !طاقت شنیدن صدای گریه مامان رو نداشتم..حال خرابمو خراب تر کرده بود ولی راهِ دیگه ای نداشتم..همون بابا و عرشیا بازم برخوردشون انقدر طلبکارانه بود  !!هنوزم نمی خواستن یکم از موضعشون کوتـاه بیان  …هه  !دیگه مهم نیست … کلی دعـا به جونِ عطیه کردم..همونی که کمکم کرد برم و برادرش هم لندن زندگی می کرد و قرار شد کمکم کنه تا اونجـا جا بیفتم … تاکسی گرفتم و رفتم سمتِ فروگـاه امام خمینی..باقیمونده وقتمم خواستم همونجـا باشم..تو   کیلومتر فرصت ۱۵ … تاکسی چشمامو بستم و گذاشتم گرمای آفتاب وجود سردمو کمی گرم کنه خوبی بود تا فکر کنم..به این که هنوزم عاشقم..به خودم نمی تونـم دروغ بگم که  !هنوزم دوستش دارم..فرصت خوبی بود این یه ماهِ گذشته رو مرور کنم..یک ماهی که از دور نگاش می کردم..یک ماهی که با فاصله جلوی درِ خونه می ایستادم تا وقتی می ره برای چند لحظه ببینمش نامردو..یادِ اون آدمِ خسته ای که هم خودش هم منو خسته کرده بود..آدمی که روز به روز افسردگیش بیشتر حس می شد  !!ولی بازم به پایِ من نمی رسید.. – خانوم رسیدیم … گردنم خشک شده بود..سرمو بلند کردم و نگاهم به نگاهِ متعجب راننده برخورد کرد  !وا دیوونه ست طرف …  صورتمو حس کردم  …پس ِ کرایه رو دادم و پیـاده شدم  .باد که به صورتم خورد تازه خیسی و نم واسه این اونجوری نگام می کرد..مهم نبود برام..دیگه هیچی برام نبود جز رفتن … نشسته بودم تو سالنِ فرودگاه و بی هدف به مردم زل زده بودم..برام مهم نبود فکر کنن دیوونه ام  …  من که واقعـا دیوونه بودم  !بذار اونا هم بفهمن ، یک ساعت به زمانِ پروازم مونـده بود  ..از جام بلند شدم و خیلی مسلط کارای مربوط به پرواز رو   که برای یه سفرِ ، انجـام دادم..تو کلِ این مدت تمام فکرم رو این بود که مـن  !ترنم برخوردار

۱۳۳
تفریحی دو روزه به لندن همین چندمـاه پیش کلی آدم برای بدرقه م اومدن ..حالا دارم برای همیشه می رم ولی انقدر غریبانه … کارام که تموم شد برگشتم و روی یک صندلی خالی نشستم  …برای آخرین بار گوشیمو روشن کردم..این وامونده رو انقدر خاموش روشن کردم که سوخت بدبخت !! باز هم سیل پیام ها و میس کال ها… بیشترش از مامان و ترلان بود  …همه هم آه و ناله و .. ولی یه پیـام از عرشیـا داشتم  …برای آخرین بار طعنه زده بود : – آدمای گناهکـار همیشه فرار می کنن… گوشیم زنگ خورد ..ترلان بود..شاید اگه کسی غیر اون بود حتی مامان جواب نمی دادم : – بله خواهری ؟ با صدای خش دار از بغضی گفت : – خــــاک تو ســـــرت ترنـم که انقدر خـــری  …نمی فهمـی اینجـا همه نگرانن..زندگی شوخی نیست  …کدوم گوری داریییییی میرییییییی نفهـــم ؟؟؟ لبامو بهم فشردم و آروم گفتم  :ترلان  !!ترلان …بسه  !زندگی اگه جدی گرفته می شد به عنوانِ یه آدم به منم فرصت حرف زدن داده می شد..در غیر این صورت من می رم..وقتی قراره زندگی انقدر شوخی باشه که خودم نتونم درباره حقِ خودم حرف بزنـم و فقط سیلی بخورم و تهمت بشنوم..می رم یه جایی که این آدما دورم نباشن که راحت زندگی کنم !! با حرص گفت  :کدوم آدم ؟؟ عرشیــا ؟؟ می دونی خودش چه حالی داره ؟؟ با داد گفتم  :آره خیلی هم خوشحاله..از آخرین اسی که برام فرستاده کاملا مشخصه  !!بازم داره تیکه می ندازه..یه بار نخواست منطقی فکر کنه بگه ترنم  !!توام حرف بزن..دفـاع کن..بگه ترنـم نذاااااار گند بزنن به باورام.. صورتم خیس بود و می لرزیـدم  …برام مهم نبود همه دارن نگام می کنن…

۱۳۴
با بغض و صدای بلند ادامه دادم  :یه بار نگفت ترنــــم…یه چیزی بگووووو  …یه بار نزد تو دهنِ شهاب بگـه اینی که اینجوری ازش حرف می زنی زنِ منـــــه  !!یه بار ازم دفـاع نکرد…این آدم انقـدر بهم اعتمـاد نداشت ؟؟؟؟؟؟ این آدم نمی دونه فتوشـاپ چیـــــه ؟؟ با گریه و جیـغ ادامه دادم  :این آدم نمی دونـه انتقــــــــــام یعنی چی ؟؟ هق هق کردم و آرومتر گفتم  :این آدم نمی دونه عشق چیه  ..نه ؟؟ لبخند تلخی زدم و ادامه دادم  :ترلان..بذار برم به درد خودم بمیرم.. ترلان بدتر از من هق هق می کرد  :ترنم..خیلی راه های بهتر هست  …چرا فرار ؟ چرا انقـدر بی نام و نشـون ؟؟ اومدم جوابشو بدم که صدای استارت ماشین شنیدم  !!مغزم فعال شد … داره میـاد فرودگـاه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سرسری گفتم  :همین بهترین راهه  !!ایمیلمو که داری  …باهم چت می کنیم..ولی ازم نخـواه که بمونـم..می فهمی ؟ نخــــــــواه !! با صدای مظلومی گفت  :چرا دیوونه ؟؟ بمون همینجـا  !می خوای طلاق بگیری بگیر  …ولی نرو  ! من و مامان چه گناهی کردیم مگه ؟ می خواستم زودتر قطع کنم و برم سالن ترانزیت  ..می اومد اینجـا کارم ساخته بود ..ولی با حرف آخرش هدفم به کل یادم رفت … با صدایی که می خواستم آروم نشونش بدم و ترلان رو هم آروم کنم گفتم : – ترلان  …عزیزدلـم  !می دونم..ولی به خدا بهترین راهه،بمونـم عذاب می کشم..من مشکلم دیگه فقط عرشیـا نیست..دیگه.. نمی دونستم دقیـقـا با چه جمله بندی ای باید بگم  !دلمو زدم به دریـا : – من حتی دیگه از بابا هم بدم میـاد.. – خب خونه جدا بگیـر..ولی تو همین تهران  !!خونه این که می خوای اونجـا بگیری همینجـا بگیر..

۱۳۵
نفس عمیقی کشیدم که بتونـم خودمو کنترل کنم نزنم تو سرِ این ترلان که هی حرف خودشو می زنه !! لبامو جمع کردم و گفتم  :نمی شه ترلان  !نمی شه..بیخیال شو – نمی فهـمی دیگه  !!نمی فهمــی…احساساتت صفــــــر هه  !!احساسات..نمی دونه کلا کشتم تو خودم احساسو.. نمی فهمیدم دیگه ترلان چی می گه من چی جوابشو می دم فقط بهتر دیدم همزمان که باهاش حرف می زنم برم سالن ترانزیت..بعدِ چند دقیقـه که از گیـت رد شدم صدای دادِ ترلان کَرَم کرد : – غلــــــــــط کردی رد شـــــــدی از اون درِ کوفتــــــــی..گم شـــــو بیـــا اینــور می گـــــــــــم… یا خدا..همین اطراف بود  …چجوری خودشونو رسوندن مگه ؟؟ برگشتم و سالن بیرون رو دید زدم  …نگام فقط عرشیـا رو دید  ..عرشیا و بعدم غمِ تو چشمـاش..ناراحته ؟؟ هه  !مگه از این حس ها هم داره ؟؟ نفس عمیقی کشیدم و برگشتم کنارش ترلان رو دیدم  ..همزمان تو گوشی گفتم  :دیدی که رد شدم عزیـزم..تمومه  !به همین راحتـی..سلام برسون . اومدم قطع کنم که نگاهش که رنگ التمـاس داشت..صدای بغض دارش و چونه ش که می لرزید منصرفم کرد  …حالِ خودم بدتـر بود خصوصا که نمی خواستم جلوی عرشیـا بروز بدم حالمو . .می خواستم محکم باشم..اون براش مهم نبود دارم می رم..از آخرین پیـامش معلوم بود پس نبـاید می فهمید من حالم چقدر بده  !!خوشحـال تر می شد  ..مطمئنم !  … بدتـر داری عذابـم می دی ، – ترلان  !!نکن اینجـوری..بذار برم عرشیـا انداختم..فکر می کردم هنوزم می تونم از چشماش حرفشو ِ نیم نگاهی به چشمـای بخونم..ولی دیگه نمی شد..مطمئن نبودم اینی که تو نگاهشه چیه ؟ پشیمونی ؟ ناراحتی ؟ خواهش ؟ یا همون کوهِ غرور ؟ یا خلاصه از طعنه هایی که نمی تونست به زبون بیـاره و توی چشماش ریخته بود !!

رمانی ها
۱۳۶
خوشحـال بودم که ساعتِ دقیق پروازمو نمی دونست و چون با نیم ساعت فاصله از همون سالنِ یه پرواز دیگه می رفت معلوم نمی شد من با کدوم می رم..حداقل بین دوراهی میموندن و همین هم غنیمت بود که ندونن دقیقـا کجـام !!! بیشتر از این نمی تونستم معطل کنم و عذاب کشیدن خودمو خواهرمو ببینم..دیوونه شدم بودم..عذاب کشیدن عرشیـا واسم مهم نبود که هیـچ  !برام قشنگ بود..خوشحـال می شدم ببینم عذاب می کشه  …این نشون می داد که دیگه دیوونه شدم و از عاشقی هم خبری نیست  !ولی برام مهم نبود..نه ناراحتی عرشیـا نه دیوونه شدنم نه عاشق نبودنم نه عاشق نبودنش … با یه خداحافظی زیر لب گوشی رو آوردم پایین که قطع کنم  …به ترلان نگاه نمی کردم که بتونـم مصمم باشم  !باید می رفتم..بایـــــد !! ولی با دیدن عرشیـا که گوشی رو از ترلان گرفت موبایلمو آوردم بالا کنار گوشم..کاملا ناخودآگاه !!   اینِ صداش هنوزم محکم بود..ولی می تونستم غم شو حس کنم..اما دیگه برام مهم نبود..در عین که هنوز دوستش داشتم دوستش نداشتم  !چی گفتم  ..خب اگه دوستش داشتم که غمِ صداش ناراحتم می کرد..نه این که خوشحال شم ..از این که داره یکم عذاب می کشه  !شده یکم..ولی داره عذاب میکشــــه – گوشی رو اسپیـکر بود..شنیـدم همه رو !! بزنـم تو سرشـا..غُدِ یه دنده … با بی خیالی شونه ای بالا انداختم و زل زدم تو چشماش : – مبارکتون بــاشـه !! – جمع می بندی ؟؟ – دقیقـا  !!آقــای راد … نگاهشو غم گرفت..یکم ناراحت شدم..ولی حقش بود !! – اگه کاری ندارید من برم دیگه …

۱۳۷
با کمی مکث یه دفعه گفت : – چجوری بگم که نری ؟ که بمونی !! چشمـام شده بود اندازه بگم چی نمی دونم !!! پوزخندی زدم که کاملا حسش کرد … – بمونـم تحقیر ها و توهیناتونو بشنوم ؟؟ یا تیکه هایی که می ندازید ؟؟ یا بی ارادگیتونو ببینم که دیگران براتون تصمیم میگیرن ؟؟ نالید  :ترنــــم..ترنـم  !بسـه  ..می خوام ثـابـت کنم اشتبـاه کردم !! لحظه به لحظه تعجبم بیشتر می شد.. – همه اونجـا جمع شده بودیم در موردِ مشکلِ ما بحث کنیـم … تازه داشتم بیدار می شدم..شهاب رو زیر نظر گرفته بودم  !!تو همین چنددقیقه ای که دور هم بودیم کلی آتو گرفتم ازش که بفهمم اشتباه کردم درموردت..حرفات..همه بهم ثابت کردن اشتبـاه کردم ترنــم..مگه همینو نمی خواستی بشنوی ؟؟ منتظر این لحظـه بودم که بگه اشتباه کرده ولی من ازش بگذرم برم..که اونـم عذاب بکشه بفهمه من چی کشیـــــدم !! با صدای سردی که می لرزید گفتم  :نه الان آقـای راد..دیر شده..خیلــی دیر شده  …ولی بعیـد می دونـم پشیمون باشید..بیشتر بهتون میاد بخواید منو نگه دارید بیشتر اذیتم کنیـد.. فعل جمع به کار بردنام می دونستم رو اعصابشه… مستاصل گفت  :آخه چرا اینجوری فکر می کنی خانومم ؟؟ از کوره در رفتم با داد گفتم  :به من نگـو خانـومم..من اون موقع میخواستم کنارم باشی و نذاری شهاب اینجوری بهم تهمت بزنه..نذاری بکشنم..ولی بدتر رفتی خردم کردی..حالا دمِ رفتن که دیگه دارم زندگیمو از نو می سازم اومدی واسه من می گی پشیمونی ؟ خانومت ؟ فکر کنم هنوز معنی ازدواج و نمی دونی..اگه می دونستی این نبود رفتارات..تو زندگی این اشتباه غیرقابل بخششه..کم چیزی نیست..بعدِ این همه مدت اومدی بگی اشتباه کردی ؟؟ اینو که خودمم می

۱۳۸
دونم..تا همین لحظه آخر داری تیکه می ندازی طعنه می زنی بعد توقع داری باور کنم نمی خوای نگهم داری که بیشتر عذابم بدی؟؟تو میفهمی یه زن چقدر کشش داره ؟؟ دوباره چشمه اشکم جوشیده بود  …می لرزیدم و با صدای بلند و خشم حرف می زدم..می خواستم بمیرم ولی این لحظه ها رو نگذرونـم..مامانمو خیلی وقته ندیده بودم..نشد ازش خداحافظی کنم.اینم یه عذاب بود برام ! با صدای آرومی توام با بغض گفتم :دیگه بسمه به خدا  !!خداحافـظ … گوشی رو قطع کردم  ..نگاهم بهشون بود..یه نگاهِ پر از اشـک..چند قدم عقب عقب رفتم و بعد پشتمو کردم و دویدم بین جمعیـت تو سالن …   ساعتی که هیچ کارِ ۵۰ !  ساعت از ورودِ من به خونه جدیدم تو این شهر لعنتی میگذره ۵۰ دقیقا مفیدی توش انجام ندادم..فقط نشستم یه جا و زل زدم به پنجره ی رو به روم..همش چشمای عرشیا که برق می زد میاد جلوی چشمام..برق اشـک  !یکم آروم تر شدم..که دیدم پشیمونه..که اشکِ تو چشماشو دیدم…ولی متقابلا دلم سوخت  !اون عشقِ من بود..هرچند بهم بد کرد..هرچند عذابم داد،ولی هنوز قانونا همسرم بود .. یاد آخرین حرفای ترلان افتادم ” چرا دیوونه ؟؟ بمون همینجـا  !می خوای طلاق بگیری بگیر . .. ولی نرو  !من و مامان چه گناهی کردیم مگه ؟ ” طلاق ؟ حتی دلم نیومد کارای طلاق غیابی رو انجام بدم بعد بیام لندن..خواستم ببینم خودش کی این کارو می کنه ؟ خواستم ببینم برعکس من خودش دلش میاد آخرین امیدو قطع کنه ؟ با صدای زنگ در افکارم بهم ریخت  ..علی بود،برادر عطیه..همونی که کمکم کرد اینجا جاگیر بشم و این خونه مبله رو برام خرید با سرمایه خودم  …حداقل از این شانس داشتم که پولام به این حد برسه که بتونـم زندگیمو از نو بسازم..فقط باید بازم به علی آقا زحمت می دادم کار مناسبی برام پیدا کنه .. – ترنم خانوم خوبید ؟ تازه به خودم اومدم..گندت بزنن ترنم که انقدر ضایع بازی درمیاری! – ب..بله،بله  !خوبم  ..ببخشید..شما خوبین ؟

۱۳۹
..ممنونم  !حالتون خوب نیست ؟ احساس می کنم هنوز خسته اید..ببخشید مزاحم شدم-  !نه  ..نه  !خوبم..فقط یکم تو شوکم  ..همه چی یه دفعه جور شد..اینو واقعا مدیون شمام – سرشو پایین انداخت و با پاش سنگ ریزه هارو جابجا می کرد و همونطوری جوابم رو داد: نفرمایید..وظیفه بود  !خب  ..من دیگه برم..شمام استراحت کنید تا فردا بریم برای پیدا کار برای شما – با لبخند گفتم  :نه دیگه زحمت اینو نکشید شرمنده می شم حالا خوبه می خواستم خودم بهش بگم برام کار پیدا کنه ها..چه تعارفی تیکه پاره می کنم..حال می ده الان بگه باشه  ..خودتون پیدا کنید !  …نه خانوم  !شما اینجا آشنا نیستین  …من همراهیتون می کنم-  ..واقعــــا ممنون ازتون-  !-خواهش می کنم..فعلا  .خدانگهدار- درو بستم و تکیه دادم بهش..قیافه علی اومد جلوی چشمام..فقط تونستم بگم یه تیپِ امروزی و یه پسری که می شد بگی خوشگل  !حوصله نداشتم تک تک اجزای چهرشو به خاطر بیارم..هرچند که جلوی چشمام بود.. خواستم زنگ بزنم به مامان اینا..ولی نمی خواستم با تلفن خونه زنگ بزنم..باید دوتا سیم کارت می گرفتم  !یکی برای همینجا..یکی هم برای این که هرازگاهی روشنش کنم زنگ بزنم به مامان بی حوصله به سمت اتاقم رفتم..دکوراسیون یاسیش بهم آرامش می داد..ولی نه اون آرامشی که من دنبالش بودم..رو تخت دراز کشیدم فکر کردم..همون فکرای همیشگی که زندگیمو نابود کرده بود..ناخودآگاه این تیکه از آهنگ مرتضی پاشایی تو گوشم پیچید: تو رو خدا نذار یه امشبم با گریه های من تموم شه قراره دیدنــت از امشــب آخه آرزوم شـه غافل از این که ادامشو اون سر دنیـا..عرشیا داشت گوش می داد..

۱۴۱
دقیقه های آخرِ میری واسه همیشه منم همون که عشق تو تموم زندگیشه همون که دلخوشی نداره بعد تو تمــوم می شـه کی مثل تو می شـه ؟ ~~~~~~~~ با نوری که تو چشمم می خورد از خواب بیدار شدم.. نفهمیدم دیشب کی خوابم برد..کسل بودم..کلافه بودم  !خودم درد خودمو می دونستم ولی به روی خودم نمی آوردم..چون اونجا جای من نبود..همون چند روز آخرشم آواره بودم..سری تکون دادم و رفتم جلوی آینه..با همون لباسا خوابم برده بود..موهای بلندم بهم ریخته بود و دورمو گرفته بود.. خوب بود دیروز حال داشتم یکم از وسایلمو که آورده بودم گذاشته بودم سرجاشون..تازه اونام وسایل شخصیم محسوب می شدن که آوردمشون..وگرنه همه چی رو سفارش داده بودم علی زحمتشونو کشیده بود..یکی از وسایل شخصیم همین برس بود..برداشتمش از سر اجبار موهامو شونشون کنم..حوصله موهامم نداشتم..این همـه مـو ؟ تا توی کمرم میرسید..ابروهام دخترونه شده بود و کلا بهم ریخته بودم..قبل از استخدام باید این قیافه رو درست می کردم..واجب بود ! برس رو انداختم جلوی آینه..دست به کمر به تصویر خودم نگاه کردم..اصلا خودمو نمی  آخرین لحظه همش ِ شناختم..ترنم  !چرا تو نمی خوای زندگی کنی ؟؟ چرا اون چشمای اشکی جلوی چشمات موند ؟ نکنه باورشون کردی ؟ منتظر حرفای ذهنم نشدم..رفتم سمت کمدم..لباسامو با یه شلوارک لی تا بالای زانو و یه تاپِ لیمویی عوض کردم..رفتم پایین.. یه دفعه یه حس سرخوشی ریخته بود تو وجودم..واسه خودم آهنگ می خوندم و صبحونه آماده می کردم.. یه صبحونه تووپ خوردم و رفتم سمت تی وی..گفتم از بیکاری بهتره..تا روشنش کردم تلفن خونه زنگ خورد..یه دفعه برش داشتم…بدون این که به شماره نگاه کنم..ناخودآگاه هم به فارسی جواب دادم :

۱۴۱
– بله ؟ – ترنـــــــــــــــم ؟ یکم فکر کردم تا صدای طرفو بشناسم..یهو یادم اومد بدتر از خودش جیـغ کشیدم : – عطیــــــــــــه ؟ – شناختیییی ؟ – وای  ..خوبی تـو دختـر ؟ – مرسی خوبـم عزیـزمم..تو چییی ؟ خوش می گذره ؟ جات خوبه ؟ با خنده ای آروم گفتم  :دونه دونه بپرس  !آره خوبم..جامم به لطف زحمتای تو و البته داداشت عااااالی..کجایی تـو ؟ با ذوق گفت  :همین الان رسیدم لندن … ذوقش به منم منتقل شد..دوباره یه جیغ فرابنفش کشیدم : – وااااااای عاطییییی عالیهههههه..تا کی می مونی ؟ با بدجنسی گفت  :حدس بزن .. – بگو دیگه خدا رو شکر زیاد اذیت نکرد و سریع گفت : – اومدم کلا بمونــــــم ترنـــــم.. اینهمه خوشحالی بعدِ اون همه غـم برام لازم بود..نگران روزای تنهاییم تو غربت بودم که عاطی پرش کرد..با عاطی صمیمی بودم..ولی دبیرستان که رفتیم یکم از هم فاصله گرفتیم و الان دوباره بهم رسیدیم..عالی شده بود.. – خیلیییییییی عااااااااااالی شد کهههههه – زهرمار دختر..کر شدم..اگه دوست داری درو باز کن..خسته شدم یه لنگه پا وایسادم.. با یه جیغ زیبای دیگه گوشی رو پرت کردم رو کاناپه و دویدم سمت در…

۱۴۲
درو که باز کردم نوبت جیغ جیغـای عاطی بود.. با هم به سمت کاناپه رفتیم..تی وی رو که همینجور روشن مونده بود خاموش کردم و رفتم سمت آشپزخونه..در همون حال گفتم : – چای یا قهوه ؟ – گم شو بابا..چایی رو بیار بخوریم.. عاشق این الفاظ زیباش بود..خنده ای کردم و گفتم : – خاک تو گورت..آدم حسابت کردم.. چای ساز رو روشن کردم و رفتم رو کانتر نشستم.. – تو باز مثل خروس نشستی اون بالا ؟ هنوزم این عادت منـو یادش بود..البته خیلی وقت بود از سرم افتاده بود..با دیدن عاطی باز برگشته بود ! – بیخیال..عاطی ؟ – جان عاطی ؟ ترنم بیا بریم اینجا یه آرایشگاه خوب سراغ دارم..داری حالمو بهم می زنی.. – عاشق این رک بودنتم..حال خودمم داره بهم می خوره.. دوتایی خندیدیم..پریدم پایین و رفتم دوتا چایی ریختم و یکیشو گذاشتم جلوی عاطی و یکیشم خودم.. – به لطف برادر جونت اینجا تجهیزه ها..ماشالا برای خرید جهیزیت میتونی روش حساب کنی.. – بمیر توام..همش کار منـه..اونوقت به اسم اون در رفته ؟ نامرررد – وااا ؟ توام بلدی مگه ؟ کوسن مبل رو برداشت نشونه رفت سمت سرم..با جاخالی من افتاد پشت مبل.. – هنوزم قاطی داری .. جیغش درومد..

۱۴۳
– ترنـــم..میکشمــــــت..حیـف من..بشکنــــه این دســـت.. خندیدم و گفتم  :باشه بابا..حرص نخور..پاشو بریم رفتم بالا و از تو این کمدای تجهیز شده به انواع لباس و کیف و کفش یه کیف دستی لی برداشتم و رفتم جلوی آینه..موهای بلندمو با یه کش لیمویی بستم و رفتم پایین.. عوض شده بودم..حتی مدل لباس پوشیدنم.. رسیدم پایین پله ها و رو به عاطی گفتم  :تو از اون پولایی که فرستادم چیزی هم گذاشتی ؟ یا بقیشو لباس و کیف و کفش خریدی ؟ – اووووه کجای کاری ؟ خیلی چیزا خریدم..بازم از پولات مونده..ماشالا انقدر پول فرستاده بودی که برای هفتصد پشتتم بسه..بعد شنیدم دنبال کار می گردی ؟ – نگردم ؟ دستشو تو هوا تکون داد و گفت  :دیوونه ای دیگه..نــه نگرد..واقعا نمی دونی پول اون املاک چقدر بوده ؟ – نه به جان تـو..همه کاراشو وکیلم کرد.. – پس برو بمون تو خماریش  ..فقط بدون خیلیـه..با این همه خریدی که کردم هنوز کلی مونده..نمیخواد کار کنی..سرمایه گذاریشون کن.. با تعجب پرسیدم  :مگه چقدر خرید کردی که هی می گی ؟ – شونه ای بالا انداخت و با لبخند گفت  :وقتی برگشتیم بهت نشون می دم.. ابرویی بالا انداختم و گفتم  :بـاشــه..حالا بریم.. دستشو کشیدمو با هم از خونه رفتیم بیرون.. **** از آرایشگاه که اومدیم بیرون واقعا عوض شده بودم..پایین موهامو مرتب کرده بودم و کلا مدلشو خرد زده بودم..جوری که زیاد کوتاه نشـه..رنگ فندقی موهام قشنگ تر نشونشون می داد..که رنگ کردنشم پیشنهاد عاطی بود..ابروها و صورت اصلاح شدم کلی قیافمو تغییر داده بود..

۱۴۴
عاطی هم که کاری نداشت..فقط به خاطر همراهی من اومده بود.. – آخیششش..حالا می شه نگات کرد..قشنگ شدی ! قیافه ی حق به جانبی گرفتمو گفتم : – قشنگ بودم خانـــوم … – برو  ..برو داری پررو می شـی.. هر دو خندیدیم..و راهی خونه شدیم..سر راه دوتا سیم کارت گرفتم..لازم بود.. وقتی رسیدیم خونه جفتمون از خستگی رو به نابودی بودیم.. به پیشنهاد من قرار شد عاطی شب رو پیشم باشه..من رفتم تو اتاقم و عطیه هم اتاق مهمان..خواب بعدازظهر واقعـا می چسبید..بعد اون همه خستگی و فشـار که سعی داشتم فراموششون کنم… ~~~~~~~~~~~~~~ از خواب که پاشدم یکم گیج بودم..کلا چندوقته گیجم..وقتی فهمیدم کجام از جام بلند شدم..جلوی آینه وایسادم و صورتمو که لاغر شده بود نگاه کردم..حداقل با این آرایشگاهی که رفتم یکم قیافم بهتر شد غمزدگیش کمتر نشون می ده.. یهو یاد سیم کارتا افتادم..شیرجـه رفتم رو کیفمو درشون آوردم..بعد کلی کلنجار رفتن باهاشون  .. شماره رند رو گذاشتم برای استفاده دائمیم و اون یکی شماره رو برای تماس با ایران.. سریع سیم رو تو گوشی انداختم و تند تند شماره مامانو گرفتم.. – بله ؟ صداش که تو گوشی پیچید بغض گلومو گرفت..نتونستم حرف بزنم..صداش خیلی خسته بود..پرِ غم بود..بمیری ترنم که انقدر عذابش می دی.. دیگه داشتم به هق هق می افتادم برای همین قطع کردم گوشی رو..سرمو فرو کردم تو بالش و گذاشتم اشکام راحت باشن.. با صدای اس ام اس گوشی از جام پریدم..خیلی خلاصه !

۱۴۵
– ترنم..انگلیس ؟ شماره رو خوب می شناختم..متین بود  !واااااای..گند زده بودم..حتما از پیش شماره فهمیده حدودا کجـام.. سریع گوشی رو خاموش کردم و سیم کارتشو در آوردم انداختم تهِ کشـو..اون یکی سیم کارتو گذاشتم تو گوشی و روشنش کردم..دیگه غلط بکنم اون خطمو روشن کنم..اصلا دلم نمی خواست لو برم که کجام.. گوشی رو انداختم رو عسلی کنار تخت و پاشدم برم سراغ عاطی..بسش بود هرچی خوابید..رسیدم پایین و دیدم عاطی نشسته واسه خودش چایی میخوره و تی وی می بینه … – به به  !سلاااااااام..خانوم خوابالو..یه دو ساعت دیگه هم میخوابیدی . کش و قوسی به بدنم دادمو گفتم  :مگه ساعت چنده ؟ سریع گفت : – کاری به اونش نداشته باش فقط بدون چهااار ساعت خوابیدی..بترکی ! با آخرین کلمه ای که گفت..ناخودآگاه زدم زیر خنده ! – زهرمار  ..کوفت  ..می خنده ! دستامو به حالت تسلیم بردم بالا : – باشه بابا  !نخور منـو…پاشو بریم قرار بود یه چیزی نشونم بدی … چینی به بینیش انداخت و گفت  :نمیخوام..گوشت تلخی  !نمیخورمت. خیز برداشتم طرفشو گفتم  :کوفــــــــــت..بی ادب ! سریع از جاش پرید و گفت  :باشه بابا  !رم می کنه یهو..دختره ی خل..پاشو بریم نشونت بدم.. – حالا شد ! جلوتر از من راه افتاد سمت پله ها..منم مثل یه بچه حرف گوش کن دنبالش می رفتم..جلوی در یکی از اتاقا وایساد  ..برگشتم طرفمو خیلی جدی گفت :

۱۴۶
– تا حالا این تو نرفتی ؟ متفکر گفتم  :نه ! به همون جدیت فقط گفت  :خاک تو سرت ! خندم گرفته بود..چیزی نگفتم و اون درو باز کرد رفت تـو..از چیزی که می دیدم دهنم باز مونده  اتاق برق می زدن..دیوار سمت چپ ِ  متری بود..سرامیکای تمیـز کف ۰۵ بود..رو به روم یه اتاق اتاق کامل قفسه های کفش و کیف بود..دیوار رو به روش سراسر پنجره..دیوار سمت راست هم دوباره سرتاسر کمد دیواری بود..ناخودآگاه پریدم وسط اتاق و فقط تونستم بگم  :وااااااااای عاطی با لبخند غمگینی داشت نگام می کرد..برگشتم طرفش : – عاطی چیکاااااار کردیییی ؟؟ عالیییی شده..دستت درد نکنه با همون لبخند که سعی داشت شاد نشونش بده گفت  :خواهش می شه.. منتظر بقیه حرفش نشدم و پریدم سمت کمد دیواری..پـرِ لباس بود..قشنگ انگار خواب بودم..مثل بچه ها انقدر ذوق کرده بودم که غمام برای چند دقیقه یادم رفته بود..دیواری که در امتداد در بود هم باز کمد دیواری داشت  ..در اونم باز کردم..اونم پر لباس بود..میز آرایش بزرگی که اونجا بود توجهمو جلب کرد..کشوی اون هم پر لوازم آرایش بود..بابت این یکی دیگه واقعا ممنون عاطی شدم..لوازم آرایش نیاورده بودم و حالا انواع و اقسامش دمِ دستم بود.. برگشتم طرفش و فقط با قدردانی زل زدم تو چشماش..خودش به حرف اومد : – می دونستم چیز زیادی با خودت نمیاری..جز یه چمدون..که همونم شد..اونم یه سری وسایل که دیگه باید بیاری رو میاری..برای همین این اتاق رو دادم اینجوری دکور کنن و بعد یه روز رفتم کلی خرید کردم و همرو جاسازی کردم اینجا..میدونستم اینجوری باشه واست جالبه خوشحالت می کنه تا این که همرو بذارم تو کمد اتاقت..فقط یه چند دست لباس گذاشتم تو کمدت.. پریدم بغلش و دوتا بوس آبدار کردم و گفتم  :عالی شده عاطیییی..عاشق این اتاق شدم..واقعا مرسیییی..خصوصا که حوصله خرید هم نداشتم… زد زیر خنده و گفت  :برعکس من انقدر حال کردم..کلی پول زیر دستم بود مثل چی خرید کردم فقط..کلی حال داد

۱۴۷
دوباره دوتایی خندیدیمو از اتاقی که رسما عاشقش شده بودم خارج شدیم… از اتاق که اومدیم بیرون رفتیم تو هال نشستیم به حرف زدن و میوه خوردن..ماشالا خونه کاملا تجهیز بود..از همه وسایل و مواد خوراکی و اونم که از لباسا..واقعا ممنون این خواهر و برادر بودم… بدون توجه به حرفای عاطی وسط حرفش پریدم : – عاطی ؟ چپ چپ نگام کرد و گفت  :مرض  !دارم حرف می زنمـا … بی خیال عاطی ادامه ی حرف خودمو گرفتم : – گفتی با اینهمه خریدی که کردی هنوز چقدر از پولم مونده ؟؟ در حالی که به خیارش گاز می زد گفت  :من رقم خاصی بهت نگفتم..در ضمن خرید خاصی که نکردم خواستم جو بدم..چهارتا دونه لباس در برابر اون پول که خرید نیست و در حالی که نیششو باز کرده بود به خوردن خیارش مشغول شد.. رفتم تو فکر..مگه اون املاک چقدر می ارزید که عاطی اینجوری می گه ؟؟  ،  مامان، بیخیالش شدم..حوصله نداشتم به این چیزا فکر کنم..مشغله های مهم تری داشتم..بابا  حتی ترانه  …و مهم تر از همه پیامی که از متین بهم رسید..خدا خدا می کردم که پیدام ، ترلان نکنه..از این خونه و زندگی خوشم اومده بود..اگه پیدام می کردن باید از اینام دل می کندم دوباره کوچ می کردم یه جای دیگه..چون با وجود اینهمه دلتنگی که عذابم می ده آرامشم بیشتر از وقتی شده که اونجا بودم  ..آخر از همه یاد نگاه عرشیـا افتادم.. سرمو تکون دادم تا فکر عرشیا رو دیگه از سرم بیرون کنم..بیشتر از همه فکر اون بود که اعصابمو بهم میریخت.. – عاطی ؟ با لحن کشداری گفت  :هـــــــوم ؟! چشم غره ای بهش رفتم  :تو میخوای بمونی دیگه ؟ – پ نه  !خوبه گفتم بهش می خوام بمونمــا

۱۴۸
– کوفت  !مسخره  ..میخوام بگم حالا که میخوای بمونی..مشخصه که کجا میخوای زندگی کنی ؟؟ در همون حالی که باز به میوه های روی میز حمله می کرد گفت : – آره  ..خونه علی دیگه.. با ذوق مثل بچه ها دستامو کوبیدم بهمو گفتم : – خب بیا پیشِ من … لباشو کج کرد و مثلا ژست متفکرانه گرفت  :نمی دونم..زحمت می شه آخه از زیر میز زدم به پاش و گفتم : – گم شو بابا  !واسه من کلاس می ذاره..من که تنهام  ..اوضاعمم که خودت می دونی..تنهایی اذیتم می کنه سرشو انداخت رو پایین و گفت  :آره..ترلان برام گفت..باشه میمونم یه لحظه خونم به جوش اومد  ..حتما ترلان فرستادتش اینجا که من تنها نباشم ؟؟ از جام بلند شدمو با صدای نسبتا بلندی گفتم  :پس حتما اومدنت و کمکای داداشتم نقشه ترلان بوده که خیالشون راحت بشه کجا می رم ؟؟ حتما این پولی که میگی زیاده و کار نکن و این حرفا هم واسه اینه که از طرف اون خانواده دارم ساپورت می شم ؟؟ بلند شد و به طرفم اومد و همون طور که منو سرجام می نشوند گفت : – ترنم  ..عزیزم  !چرا زود عصبی می شی ؟؟ نه  !اینطور نیست که تو فکر می کنی.. با حرص پریدم وسط حرفشو گفتم  :پس چطوریه ؟؟ – گوش کن خب ! بعد با لحن ملایمتری ادامه داد  :اون روز که اومدم اینجا پیشِ تو..قبلش خونه علی بودم  .. دیشبش علی داشت از یه دختری تعریف می کرد که با سرمایه خودش داره کمکش می کنه که اینجا زندگیشو بسازه..ولی اسمی از تو نمی برد..منم کنجکاو نشدم  ..فقط گفتم یه عروسی افتادیم اونم عروسی داداشم

۱۴۹
و نیش بازشو روی من گشود  ..که با چشم غره ی من بسته شد : – خب حالا  !داشتم می گفتم  ..آخر شب یهو یادت کردم..شماره خونتونو تو دفترچه م داشتم..زنگ زدم خونتون که با حال داغون مامانت مواجه شدم..بعدم که ترلان گوشی رو گرفت و شروع کرد به توضیح دادن حال تو..اتفاقایی که برات افتاده … آروم تر گفت  :متاسفم ترنم ! بی حوصله دستمو تو هوا تکون دادمو گفتم  :بی خیال..تاسفت مشکلی رو حل نمی کنه  ..بقیشو بگو ! پشت چشمی نازک کرد و گفت  :ایــش  !انگار بازجوییه  …با شنیدن این حرفا از ترلان یهو یاد اون دختره کردم که علی می گفت  ..نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت اون دختر تویی..بعد از صحبت با ترلان فوری گوشی رو قطع کردم و شیرجه رفتم سر و کول علی که اسم اون دختره چیه ؟؟ چشمکی زد و گفت  :با کلی بدبختی متوجه شدم دختره همون ترنم خانومِ ما می باشد  ..آدرستونم گیر آوردیم تشریف فرما شدیم اینجا به شغل شریف چتر بازی ! با نگرانی گفتم  :اونا که نمی دونن من کجام ؟؟ سریع گفت  :نه عزیزم  !نگران نباش..هیچی نمی دونن..حواسم هست نفس عمیقی کشیدم و خودمو رو مبل ولو کردم و خیره شدم به عکس رو به روم..غرق شدم تو دنیای فکر و خیـال  ..به روزای خوشم که چه کوتاه بودن …. با صدای زنگ گوشیم از آشپزخونه اومدم بیرون..عاطی که طبق معمول خواب بود.. گوشی رو برداشتم و به شمارش نگاه کردم  ..از ایران بود  ..منتظر موندم تا تماس قطع بشه که گوشی رو سایلنتش کنم.. بعد سایلنت کردن یه نگاه به ساعتش کردم و بی خیال پرتش کردم رو کاناپه .. کی میتونست باشه جز متین که یه بوهایی برده بود و مصر شده بود رو پیدا کردن من..چه فرقی به حال اون داشت ؟ دلش به حال باجناقش میسوزه یا مادرزنش ؟ شایدم واسه خودشیرینی اینکارو میکنه !

۱۵۱
برگشتم به آشپزخونه و بساط کیک پزیمو از سر گرفتم  ..مایه کیکمو ریختم تو قالب و گذاشتمش تو فر و تنظیمش کردم..رفتم تو اتاقمو شروع کردم بررسی خودم تو آینـه  ..آخرم که سیر شدم از نگاه کردن خودم و قیافه ی ماتم زدم پنکک و برداشتم و شروع کردم صفا دادن  ..با یه رژ و رژگونه و خط چشم هم سر و تهش هم آوردم.. لباسمم با یه پیراهن آبی فیروزه ای که بلندیش تا زانوم بود عوض کردم..خب بهتـر شد  ..یه چشمک به خودم زدم و برگشتم سراغ کیکم.. این روزا برای این که خیلی افسرده نشم همش یا سرخودمو گرم میکردم یا با آرایش و لباسای رنگارنگ میخواستم از دلمردگی دور کنم خودمو..ولی فقط خودم اشکای قبل خوابمو درک میکنم..خودم آه کشیدنای وسط روزمو درک میکنم.. همینجوری به یاد بدبختی هام میرفتم سمت آشپزخونه که با دیدن عاطی لبخندی زدم و رفتم سمتش..اونم لبخندی به پهنای صورتش زد  ..مشکوک بود .. با نزدیک تر شدنم دیدم کیکمو درآورده  ..نزدیکتر شدم دیدم یه تیکشم خورده  ..یه لبخند مسخره زدم و چشمامو بستم..خودمو آماده کردم واسه یک سری فحشهای درجه یـک و اصــل !! -روانـــــــی  ..مگــه مریضــی ؟؟ کلی زحمت کشیدم به ذوق و شوق تزیین کردنش  ..آخه مگه قحطی زده بودی ؟ مگه کوفت دیگه ای تو اون یخچال کوفتی نبود کوفت کنی تو ؟ یکم لای چشمامو باز کردم ببینم شرایط چجوریه فحشای درجه یکمو بدم یا نه که قیافه مظلومشو که دیدم بیخیال شدم  ..یه لحظه از خودم بدم اومد..بغض کردم  ..برگشتم تو اتاقمو درم بستم.. ترنم خیلی بی شعوری  ..اون این همه واسه تو زحمت کشیده .. تو الان فقط اونو داری  ..اونم میخوای از خودت دور کنی؟خب فدای سرش از خواب پاشده گرسنه بوده خوردتش دیگه. توام میخواستی بخورینش واسه موزه میخواستیش مگه ؟اصلا تو  ..تو خیلــــی نفهمی .. تقه ای به در خورد..عاطی اومد تو و با دیدن اشکام چشماش گرد شد!اومد جلو و بغلم کرد: -ترنم؟دیوونه شدی ؟ چرا گریه میکنی تو ؟؟ چیزی شده ؟ با بغض سرمو به نشونه نفی تکون دادم.دوباره با نگرانی اجزای صورتمو نگاه کرد و گفت :

۱۵۱
-کسی بهت زنگ زده ؟ اصلا ولش کن  ..شاید جاییت درد میکنه،هوم؟ -نه!نـه..هیچی نیست – خب پس چته گریه میکنی ؟ دوباره زدم زیر گریه : -عـــــــــاطـــــــــــــ ـــی…. عاطفه هراسون گفت : -جانم ؟ خب بگو دیگه ترنممم  ..جون به لب شدم. خیلی کشش ندادم و گفتم  :من خیلــی بی شعورم واسه یه کیـک با تو اونجوری حرف زدم !! برگشتم و چشمای گرد شده و لبخند سرکوب شده عاطفه رو نگاه کردم..خیلی جدی گفت:دقیــقا..تو خیلی بی شعوری مثل بچه هایی که مامانشون تنبیهشون میکنه دوباره لب برچیدم.. -میدونی؟خیلی بیشعوری که واسه این چیزا گریه میکنی..تو چه این حرفارو میزدی چه نمیزدی من با خیال راحت کیکمو خوردم..دیوونه شدی ؟ چرا الکی خودتو عذاب میدی ؟ ترنم زودرنج شدیـاا.. قبول داشتم..خیلی روحیه م داغون بود..تمام سرزندگیا و به خودم رسیدنام زورکی بود و الکی !  تهش همین بودم..اشکم دم مشکم بود..یهو حالم بد شد..سرگیجه گرفتم و بدو رفتم سمت ِ ته دستشویی .. چیزی نخورده بودم که بالا بیارم بدتر معدم داغون شد..هرچی عق میزدم فقط سوزش معدم بیشتر می شد..یه مشت آب به صورتم پاشیدم و دستشویی اومدم بیرون..عاطفه مادرانه حوله ای گرفت سمتم و گفت : -چی شد یهو؟چیزی نخورده بودی که تو ؟ جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه ادامه داد  :همون هیچی نخوردی اینجوری میشی..

۱۵۲
بعدم بدون توجه به من رفت بیرون !رفتم بیرون دیدم تو آشپزخونه داره یه برش کیکمو با شیر آماده میکنه بیاره بریزه تو حلقم.. فکر خوردنشم حالمو بد میکرد..سریعتر از این که عاطفه بهم برسه فقط میخواستم از زیر دستش فرار کنم.. ولی تا پاشدم رسید بهم و گفت  :کجـا کجـا ؟ بودیم در خدمتتون.. یعنی انقدر ضایع قصد متواری شدن داشتم ؟ با کلی نق زدن نشستم و گفتم : -در خدمت عمه محترمتون باشید..من میخوام برم با یه لحن مهربونی گفت  :شما اینو بخور  ..قوی بشی  ..بعد خودم میبرمت بیرون دخترم لبخندی بهش زدمو با لحن بچگونه ای گفتم  :مامانی  ..به خواب ببینی من اونو بخورم  ..و به دو بلند شدم پریدم تو اتاق.. عاطی صبورانه با همون سینی راه افتاد دنبالم و رو تختم گیرم انداخت..با همون صبوری قشنگ و حرص دربیارش کل شیر و کیک رو چپوندم تو حلقم.. اولش نزدیک بود دوباره هجوم ببرم سمت دستشویی ولی یکم که خوردم دیدم چه چیزی پختم به به..معدمم سریع کنار اومد و تونستم یه چیزی بخورم بالاخره.. شیر و کیکم که تموم شد گفتم  :مامان عاطی ؟ منو ببر بیرون دیگه ! واقعا تو خونه موندن عذابم میداد.عاطی سری تکون و داد با سینی رفت بیرون..به رفتنش خیره شدم..خیلی خوب بود که اونم بود.. پاشدم حاضر شدم و رفتم بیرون دیدم عاطی هم حاضر دم دره..چه سرعت عملی داریم ما دوتا! رفتیم پارک نزدیک خونم..فضای پارک حس خوبی بهم میداد..بازی کردن بچه ها..دیدن پیرمردا و پیرزنایی که نشسته بودن عصرشونو اونجا میگذروندن..دیدن مادرایی که با نگاهشون بچه هاشونو دنبال میکردن که گم نشن.. عاطی سرش تو گوشیش بود..از حواس پرتیش استفاده کردم رفتم دوتا بستنی خریدم و اومدم نشستم کنارش ..

۱۵۳
بستنی رو جلوی صورتش گرفتم..سرشو آورد بالا و با لبخند بستنی رو ازم گرفت و گفت: -اینارو کی خریدی؟ – همون وقتی که مثل معتادا سرت تو گوشیت بود فاصلت باهاش هی کمتر می شد.. خیلی بدجــور زد زیر خنـده و دوباره بدون هیچ حرفی سرشو کرد تو گوشیش!! با تعجب نگاش میکردم.عاطی و جواب ندادن ؟ اصلا چرا اینجوری یهو خندید ؟ دختره از دست رفته  ..منو باش دلم به کی خوشه.. نفس عمیقی کشیدم و ذهنم رفتم سمت عرشیـا..یه گوشه ذهنم همش عرشیا بود و نگاه آخرش..چقدر سعی داشت لاپوشونی کنه کارشو..پوزخندی زدمو رومو برگردوندم..به دختربچه ای نگاه کردم که با گیجی اطرافشو نگاه میکرد و چشماش آماده بارش بود..مثل آسمون گرفته این شهر غریب  ..مثل چشمای خود من..اون مادرشو گم کرده بود..من مادرمو،خانواده مو،زندگیمو،همسرمو  ..احساساتمو..احساساتمم گم کرده بود..اگه ترنم قبلی بودم بلافاصله بلند میشدم میرفتم طرفش..ولی الان گیج بودم..غیرارادی پاشدم و آروم میرفتم سمتش..به ذهنم رسید براش بستنی بگیرم..ولی با یادآوری بستنی ای که نصفه و نیمه خورده بودم به زور دوباره حالت تهوع شدیدی بهم دست داد..آب دهنم رو قورت دادم تا بهتر بشم..بازم رفتم سمت بچه..سرم گیج میرفت چشمام خوب نمی دید حالم بد بود چشمای عرشیا میومد تو ذهنم..به فکرم رسید چرا من نتونستم زندگی خوبمو داشته باشم که الان یه همچین دختربچه ای مال من باشه ؟ مال من و عرشیـا ؟ دختر بچه اونجا نبود ولی من یه دختربچه شبیه خودمو عرشیا اونجا تصور میکردم که منتظرمنه  ..منو گم کرده ..ولی بچه ای اونجا نبود..با کلافگی نشستم و تکیمو به درخت پشت سرم دادم..هجوم چیزی از معدم به سمت بالا باعث شد به سمت باغچه درخت خم بشم و دوباره … کم مونده یه درد جسمی به دردای روحیم اضافه بشه  ..با چشمای اشکی جای خالی بچه رو نگاه کردم..رفته بود..اون مادر خودشو داشت..اومد پیداش کرد و بردش  ..فقط منم که سهمم تنهـاییه ***

۱۵۴
با همون لباسا رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم..حوصله توضیح رفتار نامعقول تو پارکم رو برای عاطفه نداشتم..با ورودش به اتاق نگاهمو از سقف نگرفتم..با چشمای باز زل زده بودم به یه جای نامعلوم. تا عاطفه دهن باز کرد چیزی بگه پیشدستی کردم و گفتم  :عاطفه بیخیال شو..من دیوونه ام  ! همین  ..تنهام بذار دیگه حتی حوصله نداشتم فکر کنم ناراحت می شه یا نه..این همه من ناراحت شدم..اینهمه دیگران منو رنجوندن یه بارم من.. با صدای زنگ در از این فکرا اومدم بیرون ولی همونجا دراز کشیدم..حتما علی اومده خواهرشو ببینه..کی با من کار داره؟تو کشور خودم غریب بودم اینجا که دیگه هیــچی.. در باز شد  …بدون نگاه کردن به عاطفه پشتمو کردم به در..حتما غذا سفارش داده حالا میخواد مثل اون شیر و کیک کذایی بچپونه تو حلق من بدبخت.. در بسته شد و بوی ادکلن مردونه ای تو اتاق پیچید..بازم توجهی نکردم..حتما داداششو فرستاده منو بازجویی کنه.. به چه حقی علی باید منو بازجویی کنه اصلا ؟ برگشتم تا یه چیزی بگم که با دیدن شخص روبروم همونجوری تو جام خشک شدم.. یعنی بدبخت شدم رفت  !آقای کارآگاه پیدام کرده..آخه از کجا ؟ از رو همون یه سیم کارت؟انقدر آشنا داره ؟ مثل ماهی دهنم باز و بسته می شد که یه چیزی بگم ولی اصلا نمی شد  !نفس عمیقی کشیدم و با کلافگی موهامو از صورتم زدم کنار..اصلا چیزی به ذهنم نمی رسید  .اون اینجا چیکار میکنه دقیقا ؟ چی میخواد از جون من ؟ نکنه قضیه همون خودشیرینیشه ؟ چه مظلوم و ساکت منو نگاه میکنه..چرا به جای متین عرشیا اینجا نیست ؟ اصلا به اون چه ربطی داره ؟ -اینجا چیکار میکنی؟ بــَـه..بازجوییشو شروع کرد.عوض این که من بپرسم ایشون میپرسه..

۱۵۵
با صدای آروم ولی حرصی گفتم  :خونمـه  !شما اینجا چیکار میکنید ؟ الان پیدا کردن من چه سودی براتون داشت ؟ عوض شما اون باجناق بی مسئولیتتون باید خودشو خسته کنه شما میگردی دنبال من ؟ که چی بشه ؟ چی میرسه به شما ؟ دیگه دهنم بسته نمی شد  ..هرچی تو دلم بود بهش گفتم و اونم با لبخند آرومی گوش میداد.همون لبخندش من عصبی تر میکرد..مثل روانشناسایی که به مریضاشون نگاه میکنن ژست گرفته بود.. یهو داد زدم :اصلاااا بـــــــرو بیــــــــــــــرون  ..دست از سر من بردار  ..فقط بفهمم یکی جای منو فهمیده میکشمـــــــت .. انقدر داد زدم و حرص خوردم که با سرگیجه شدیدی خودمو پرت کردم رو تخت ! متین اومد بیاد سمتم که با آخرین توانم گفتم  :به من دست نزن.. عاطی با عجله اومد تو اتاق گفت :چی شد ترنم؟چرا اینجوری میکنی ؟ اومد دستمو بگیره که دستمو از دستش کشیدم بیرون..شایدم اون جای منو به متین گفته باشه؟ با صدای خشداری گفتم  :توام به من دست نزن  ..اصلا شایدم تو به متین گفتی عاطفه چیزی نگفت فقط پا شد رفت سمت در و گفت  :الان برات یه شربت شیرین میارم..فشارت افتاده پس همون..کار خودشه  !موذی ..در اسرع وقت تو هم میمونی تو خماری عاطفه خانوم..توام برو قاطی اونا..صد در صد سهم من همون تنهاییه  ..فکر کردم یکی رو پیدا کردم حداقل .. از لای چشم نیمه بازم متین رو دیدم که تکیه داده به دیوار و داره با گوشیش آروم پچ پچ می کنه.. داشت صداها برام نامفهوم می شد که با ورود مایع شیرینی توسط عاطی به دهنم دوباره حالت تهوع بدی بهم دست داد  ..با همون نیمه جونی ولی به سرعت خودمو به سرویس اتاقم رسوندم..بازم همون حس بد..بازم احساس میکردم جونم داره از بدنم درمیاد..دهنمو شستم و آبی به صورتم زدم درو باز کردم سه تا قیافه نگران دیدم  ..یه چشم اشکی که اینبار نگرانی توش بود..اونم بود؟ همونجا سر خوردم رو زمین و دیگه چیزی نفهمیدم..

۱۵۶
چشمامو که باز کردم قیافه عاطفه اولین چیزی بود که دیدم..چشماش اشکی بود ولی لباش میخندید..اینم دیوونه شده..زندگی سختیاش مال منه ولی این دختره رو دیوونه میکنه.. با صدای گرفته و بی حالی گفتم:چی شد یهو ؟ -هیچی عزیزم..از حال رفتی آوردیمت بیمارستان.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم  :حالا تو چرا خوشحالی ؟ با لحن مشکوکی گفت  :مــن ؟ من خوشحالم ؟ هیچی گفتم شاید داری میمیری یکم ذوق کردم الان که بهوش اومدی دیگه خوشحال نیستم خنده بی جونی کردم و گفتم  :آره جون عمت.. میدونستم چرت و پرت میگه..نگرانی چشماش نشون میداد تا همین الان استرس داشته. قبل از این که عاطفه جواب بده یاد چهره ای افتادم که لحظه آخر دیدم..یه لحظه شک کردم.آخه..عرشیـا؟اینجـا؟ یهو دستشو گرفتم گفتم :عاطــــــی؟؟ از جاش پرید  :چتـه؟ چی شد ؟ بلـه ؟ با تردید پرسیدم:امـم..چیـزه..عرشیــا اینجـاست ؟ رنگ نگاهش عوض شد..با لحن خاصی گفت:چطـور؟ برای این که فکر نکنه خیلی مهمه و برام دست نگیره شونه ای بالا انداختم گفتم  :همینطوری ولی خودم میدونستم مهمه برام..خیلیم مهـمه!وقتی دیدم عاطفه ادامه نداد و فقط داره مشکوک نگاهم میکنه گفتم: -خب حالا هست یا نیست ؟ با صدای آرومی زمزمه کرد  :هستش..همین بیرونه تپش قلبم بدجور بالا بود..هم از بودنش و از این که پیدام کرده خوشحال بودم..هم بدجور استرس و ناراحتی به جونم افتاده بود..درگیر بودم با خودم..

۱۵۷
در باز شد و پرستار قد کوتاه ولی خوشگلی با لبخند اومد داخل و گفت :  نازنازی مـا چطوره ؟ ِ -حال مامان یه لحظه لبخند زدم و دور اتاق رو نگاه کردم..گفتم شاید اتاق چندتخته ست..ولی وقتی دیدم فقط من و عاطفه تو اتاقیم با چشمای گرد شده زل زدم به عاطی: -تو مامان شدی عاطفه ؟ عاطفه با مسخره بازی لبشو گزید و گفت  :مـن ؟ جلو داداشم نگیــا میکشتم..تو رو تخت بیماری بعد خانوم با منـه ؟ با گیجی به عاطی و بعد به پرستار نگاه کردم که با لبخند شادی همینجوری منو نگاه میکرد و به سرمم ور میرفت. اینا چـی میگن؟؟کم از حضور عرشیا گیج بودم بدتر شدم  !پدر و بچه حضورشون گیجم کرد..نمیدونم میخواستمشون یا نـه..من با عرشیا درگیر بودم بچشو میخوام چیکار ؟ یاد نگاه دختربچه گمشده تو پارک افتادم..من که گفتم کاش یه بچه داشتم تنهاییامو پر کنه..پس حالا اگه اون بچه باشه که خوبه..ایرادی نداره.. با لبخند به اون دوتا نگاه کردم..عاطفه وقتی لبخندمو دید نفس راحتی کشید و آروم گفت: -میترسیدم به هوش بیای و بفهمی حامله ای..خل بازیات عود کنه..بگی نمیخوایش..میدونم که دوسش داری..میدونم دوست داری یه بچه داشته باشی که به قول اون نگاهت تنهاییاتو پر کنه..خداروشکر باهاش کنار اومدی.. نگاهی به در کرد و ادامه داد:ترنم..حیف نیست ؟ بیا به حرفای عرشیا هم گوش کن..شاید به قدم این بچه زندگیتونم درست شد..یه زندگی سه نفره و خوب..بچتو از نعمت باباش محروم نکن.. بعدم از جاش پاشد که بره بیرون..آروم صداش زدم: -عاطفه؟ سرجاش وایساد و برگشت سمتم..سوالی نگاهم کرد.گفتم: -عرشیا میدونه؟

۱۵۸
سری تکون داد که یعنی نه و رفت بیرون.. دودل بودم..ولی دوست نداشتم عرشیا رو ببخشم چه برسه بخوام به حرفاش گوش کنم.. کاش می شد اینبار با بچم میرفتم یه جا تا باهم باشیم..بدون عرشیایی که شاید بعدا هم بخواد بهم تهمت بزنه و زندگیمونو اینجوری کنه..این زندگی ارزش داره ؟ ولی وقتی یاد بچه میفتادم که شاید بخواد بدون پدر بزرگ شه دلم می لرزید..اون چه گناهی داشت؟اصلا چطوره بندازمش ؟؟ در باز شد..عرشیا با لبخند اومد داخل..یه لبخند مهربون که من اصلا خوشم نمیومد..رومو کردم سمت پنجره..حیف که واسه خودمو به خواب زدن دیر بود و چشمای بازمو دیده بود.. صندلی کنار تختمو جلو کشید و نشست..سرشو آورد کنار گوشمو گفت: -ترنم؟ جوابی ندادم..چقدر راحت دارم با حضورش کنار میام..ولی اون بود که منو شکست..باعث شد بابام منو بزنه !! -خانومی؟ بغضم گرفته بود..الان یادش افتاده بود مهربون باشه ؟ دلم میخواست متین رو خفه کنم..پیدا کردنم زیر سر اون بود.. -عزیزم؟ اصلا چرا اونو خفه کنم..خودمو باید دار بزنم که الکی زنگ زدم تا یه سرنخ بدم دستش..  من؟ ِ -زندگی من تازه داشتم روی آرامش رو میدیدم..اونم دست و پا شکسته..قطره اشکم رفت لای موهام.. -ترنم چرا اینجوری میکنی؟بیا گوش کن به حرفام..اصلا یه چیزی بهم بگو خودتو خالی کن..چرا میریزی تو خودت؟چرا رفتی ؟ چرا نموندی بهت بگم؟؟ قطره های بعدی اشکام راهشونو پیدا میکردن..

۱۵۹
-میدونی من چی کشیدم؟داشتم دیوونه می شدم ترنم..خونمون بدون تو مثل قبر بود!چرا رفتی ؟ دهنمو باز کردم حرفی بزنم ولی حرفی یادم نمیومد..مسخ شده بودم -جـانم خانومم؟بگو..بگو سبک بشی.. به جای هر حرف دیگه هق هق گریه م بلند شد..محبتاش منو یاد زندگیمون انداخت..زندگی من اینجوری بود..عرشیای من این بود..نه اونی که شهاب گند زد بهش.. آروم گفتم:برو بیرون عرشیــا..تنهـام بزار ملافه رو کشیدم تو صورتم  ..با صدای بسته شدن در فقط بلند بلند گریه کردم


Viewing all articles
Browse latest Browse all 65

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>