رمان شالیزه –قسمت چهارم
رمان شالیزه – قسمت چهارم ارتباط قطع شد.دست هایش می لرزید.خود را در یک قدمی هدف می دید.دوباره شماره گرفت:”الو ، ببخشید چند دقیقه پیش تلفن کردم.لیوسا شجاعی کدوم اتاق خوابیده؟” -خانم الان وصل کردم ، مگر...
View Articleرمان شالیزه –قسمت پنجم
رمان شالیزه – قسمت پنجم کلیدها را یکی یکی به در انداختند.با اولین کلیدی که چرخید ذوق کردند.در باز شد.کلید چراغ ها سمت راست دیوار بود.روشا کلید را زد و مهتابی پِت پیت کنان روشن شد.بلافاصله کشوهای میز را...
View Articleرمان شالیزه –قسمت آخر
رمان شالیزه – قسمت آخر خانم رهنورد گوشی را به طرف شالیزه گرفت.او ترس خورده و دستپاچه به شهرام مجال نداد.با لحنی انفجاری دست پیش گرفت:”بیایید از خود لیوسا بپرسید.گاهی آنقدر برای مادرش دلتنگی میکرد که...
View Articleرمان همیشه با همیم –قسمت اول
رمان همیشه با همیم – قسمت اول همیشه با همیم نادیا: جلوی در مدرسه دبیرستان دخترونه یه نفس عمیق کشیدم و با سرعت وارد شدم.دعا میکردم از سنم ایراد نگیرن…مدرسه خیلی بزرگی بود و تو اون موقع سال تقریبا خالی...
View Articleرمان همیشه با همیم –قسمت دوم
رمان همیشه با همیم – قسمت دوم نادیا: صبح…لعنتی…یعنی کیه؟من که کلاس ۹۴با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم…ساعتو نگاه کردم… ندارم…سعی کردم بخوابم که گوشی رفت رو پیغامگیر…صدای زهرا خانوم بود: -الو…الو نادیا؟مادر...
View Articleرمان همیشه با همیم –قسمت سوم
رمان همیشه با همیم – قسمت سوم نادیا: -مامان!!!! -نادیا!!!!! -اخه مگه میشه نیاین؟ -من خودم از خدامه دختر…ولی باید ناهار درست کنم پسرم بعد این همه وقت داره میاد…برو خدا به همرات…زودم بیاین… با نا امیدی...
View Articleرمان همیشه با همیم –قسمت چهارم
رمان همیشه با همیم – قسمت چهارم ارمان: ۰چشمامو باز کردم…اوووفففففف…این وقت سال و این همه گرما؟؟؟ساعتو نگاه کردم… صبح…پیرهنمو در اوردم و با شلوارک پریدم تو تخت…اخیییش…چشمامو بستم…صبح با صدای مامان...
View Articleرمان همیشه با همیم –قسمت پنجم
رمان همیشه با همیم – قسمت پنجم دهنم باز مونده بود…سرمو گرفتم بالا…تو ایینه یه چشمک زد و نگاشو دزدید…یا علی!!!!!!!چی گفت؟خدا لعنتت کنه نادیا…اومدی دهنشو تو این سفر ببندی بدتر شد…دهنشو ببندم؟هه…اون داره...
View Articleرمان همیشه با همیم –قسمت ششم
رمان همیشه با همیم – قسمت ششم دستاشو اورد بالا و کلیپسمو باز کرد…همه موهام ریخت دورم…دیگه لبخند نمیزد…خواننده داشت میخوند و من حس میکردم تو چشمای ارمان یه چیزی شبیه التماس هست… -یه قددددم بیا جلوتر تا...
View Articleرمان همیشه با همیم –قسمت هفتم
رمان همیشه با همیم – قسمت هفتم -سلام…صبحت بخیر… -سلام…صبح توام بخیر…دیدی گیرت انداختم؟دیدی؟حالا هی فرار کن… با لبخند گفتم: -عزیزم من کی فرار کردم؟ قبل اینکه چیزی بگه بلند داد زدم: -سمانه…مردی؟دیرمون...
View Article
More Pages to Explore .....